به مدرسه رسیدیم. مدرسهای شیک و باکلاس بود. تقریباً ده طبقه بود و نمای آجری زیبایی داشت. اسلحه را گذاشتم توی جیبم. در مدرسه باز بود. امید ماشین رو قفل کرد. دم در فراش اومد جلو وگفت:
- بفرمایین. با کی کار دارین؟
کارتم رو از جیبم در آوردم و گفتم:
- سلام. ستوان اقبالی هستم از اداره آگاهی. برای پارهای از تحقیقات اومدیم. بابت مسئلهای که در مدرسه اتفاق افتاد.
- بفرمایین تو. متاسفانه من امروز اومدم چون فراش قبلی هم در این قتلها کشته شد.
وقتی پام رو از در مدرسه اون طرف گذاشتم، فضای دلگیر و غریبی بود. همش دندانهام و محکم به هم فشار میدادم. همه جا سیاه بود. تا جایی که چشم کار میکرد ربان و پارچههای سیاه بود. و اعلامیه تسلیت افراد نمای امروزی مدرسه بود. هیچ بچهای داخل مدرسه نبود؛ مدرسه تعطیل بود و فقط چند نفر برای بهتر کردن اوضاع مدرسه اونجا بودن. از پلههای مدرسه بالا رفتیم. وارد دفتر مدیر شدیم. خالی از انسان بود. کلاسها رو با امید چک کردیم. از کلاس اول شروع کردیم. مدرسه شش کلاس داشت. وارد کلاس اول که شدیم، وقتی به تخته گچی کلاس نگاه کردم، همونجا ایست کردم. نگاهم به تخته دوخته شد. روی تخته گچی با خط خیلی کودکانهای چیزی نوشته شده بود. انگار که یک کلاس اولی آن را نوشته بود. امید سکوت و شکست رو با تعجب زیر ل*ب زمزمه کرد:
- ستوان. این خط خیلی کودکانه است.
چیزی نگفتم و فقط نوشته رو زمزمه کردم.
نوشته بود:
- روزی خواهد آمد...
و چند نقطه. پایین تخته کمی خونآلود بود. اشک در چشمانم جمع شد. وقتی به دیوارهای کلاس نگاه کردم، آن نقاشیهای کودکانه سخن از حرفی دیگر بود. امید گفت:
- بهتره بریم کلاس بعدی ستوان. قطعاً این نوشته ادامه دارد.
پاهام سست بود. حرکت کردیم و به کلاس روبه رویی کلاس اول رفتیم. اونجا کلاس دوم بود. روی دیوارها برنامههای کلاسی و جدول امتیازات بچهها بود. بچههایی که یک روز به امید اینکه معلمشون امروز یک ستاره پای عکسهای زیباشون میزنه به مدرسه میاومدن. اشکهام جاری شدن. تحمل اون وضعیت سخت بود. قلبم تیر شدیدی میکشید. دستم رو روی قلبم گذاشتم و فشار دادم. یک دفعه امید گفت:
- ستوان، تخته رو نگاه کن.
خیره شدم به تخته. روی تخته با همون خط بچه گانه، کمی بهتر نوشته شده بود:
- که هیچ...
و سه نقطه مثل پیام قبلی.
این یک پیام بود. منتظر بودم ادامهی پیام رو بخونم. سریع با قدمهایی تند به کلاس سوم رفتم در چوبی رو باز کردم. روی تخته سیاه با خط بهتری نسبت به خطوط قبلی نوشته شده بود:
- انسانی نتواند...
وقتی متن پیام رو گذاشتم کنار هم میشد:
- روزی خواهد آمد که هیچ انسانی نتواند...
دویدم به سمت کلاس چهارم. در را محکم باز کردم. معلوم بود خطها خط اون بچههاست. چون هر کلاسی که بالاتر میرفتیم خطها بهتر میشدند. روی تخته گچی با گچ قرمز نوشته شده بود:
- به خاطر پول...
ادامه داشت. دو کلاس دیگه مانده بود و قطعاً پیام، پازلی گم شده دیگر داشت.
هوای خیلی غریبی بود حال خوشی نداشتم. حس میکردم تمام وجودم در حال آتش گرفتن است. این سری امید جلوتر از من رفت کلاس پنجم. دستگیره رو در رو فشار داد و داخل شدیم.
این دفعه خط بچه گانه نبود و خط زیبایی بود. روی تخته با گچ سفید خیلی پررنگ نوشته بود:
- آیندهاش به تباهی بکشد!
امید همین جوری خیره به تخته بود. سعی کرد جملات رو کنار هم بزاره ولی من زودتر از اون زمزمه کردم.
"روزی خواهد آمد که هیچ انسانی به خاطر پول، آیندهاش به تباهی نکشد!"
امید زیر ل*ب گفت:
- ستوان. یک کلاس دیگه مونده ولی متن پیام کامل شده. نظرتون چیه؟
باز هم سکوت پیشه کردم. سرم رو بالا گرفتم و قدم به قدم به پیام آخر نزدیک میشدم. فقط و فقط پژواک صدای کفشهای من داخل اون سالن پیچیده بود. روی در کلاس یک استیکر خندان بود که نوشته بود خوش آمدید. ولی... ولی اون استیکر با خون لبخندش به گریه تبدیل شده بود. قبلش هم با خون نوشته شده بود:
- به مرگ خوش آمدید.
وحشتناک بود. خیلی وحشتناک. دستگیره در رو فشار دادم و در را باز کردم. نگاهم به تخته دوخته شد. روی تخته برخلاف پیامهای قبلی که با گچ نوشته شده بود با خون نوشته شده بود. با دیدن اون نوشته ترسی عجیب بدنم را فرا گرفت. لرزهای به تنم انداخت. نوشته شده بود:
- مرگ برای تو...
بعد این جمله اثر یک دست خونی هم روی تخته بود. اثر دستی که رو تخته بود خیلی بچهگانه و کوچیک بود. حالم از این زندگی بهم میخورد. همونجا نشستم روی یک نیمکت. همون طور که خیره به تخته بودم، بغضی که روزها مخفی کرده بودم از همه، شکست. شکست و دیوار قلبم فرو ریخت. قطعاً نوشته معنیش این بود که شما رو هم میکشم. توی چشمای امید ترس دیده میشد. قلب من برای اولین بار دیوارش فرو ریخت. انگار دنیا خ*را*ب شده بود و فقط و فقط من مونده بودم و امید و اون قاتلی که حتی اسمشم نمیدونم. کلاسی که روزی بچهها با امید واردش میشدن، حالا تونل وحشتی برای ما بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: