کامل شده رمان دست خط زندگی|کیانا کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع kiyan
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 55
  • بازدیدها 5K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
23,635
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
به مدرسه رسیدیم. مدرسه‌ای شیک و باکلاس بود. تقریباً ده طبقه بود و نمای آجری زیبایی داشت. اسلحه را گذاشتم توی جیبم. در مدرسه باز بود. امید ماشین رو قفل کرد. دم در فراش اومد جلو وگفت:​
- بفرمایین. با کی کار دارین؟​
کارتم رو از جیبم در آوردم و گفتم:​
- سلام. ستوان اقبالی هستم از اداره آگاهی. برای پاره‌ای از تحقیقات اومدیم. بابت مسئله‌ای که در مدرسه اتفاق افتاد.​
- بفرمایین تو. متاسفانه من امروز اومدم چون فراش قبلی هم در این قتل‌ها کشته شد.​
وقتی پام رو از در مدرسه اون طرف گذاشتم، فضای دلگیر و غریبی بود. همش دندان‌هام و محکم به هم فشار می‌دادم. همه جا سیاه بود. تا جایی که چشم کار می‌کرد ربان و پارچه‌های سیاه بود. و اعلامیه تسلیت افراد نمای امروزی مدرسه بود. هیچ بچه‌ای داخل مدرسه نبود؛ مدرسه تعطیل بود و فقط چند نفر برای بهتر کردن اوضاع مدرسه اونجا بودن. از پله‌های مدرسه بالا رفتیم. وارد دفتر مدیر شدیم. خالی از انسان بود. کلاس‌ها رو با امید چک کردیم. از کلاس اول شروع کردیم. مدرسه شش کلاس داشت. وارد کلاس اول که شدیم، وقتی به تخته گچی کلاس نگاه کردم، همونجا ایست کردم. نگاهم به تخته دوخته شد. روی تخته گچی با خط خیلی کودکانه‌ای چیزی نوشته شده بود. انگار که یک کلاس اولی آن را نوشته بود. امید سکوت و شکست رو با تعجب زیر ل*ب زمزمه کرد:​
- ستوان. این خط خیلی کودکانه است.​
چیزی نگفتم و فقط نوشته رو زمزمه کردم.​
نوشته بود:​
- روزی خواهد آمد...​
و چند نقطه. پایین تخته کمی خون‌آلود بود. اشک در چشمانم جمع شد. وقتی به دیوارهای کلاس نگاه کردم، آن نقاشی‌های کودکانه سخن از حرفی دیگر بود. امید گفت:​
- بهتره بریم کلاس بعدی ستوان. قطعاً این نوشته ادامه دارد.​
پاهام سست بود. حرکت کردیم و به کلاس روبه رویی کلاس اول رفتیم. اونجا کلاس دوم بود. روی دیوارها برنامه‌های کلاسی و جدول امتیازات بچه‌ها بود. بچه‌هایی که یک روز به امید اینکه معلمشون امروز یک ستاره پای عکس‌های زیباشون می‌زنه به مدرسه می‌اومدن. اشک‌هام جاری شدن. تحمل اون وضعیت سخت بود. قلبم تیر شدیدی می‌کشید. دستم رو روی قلبم گذاشتم و فشار دادم. یک دفعه امید گفت:​
- ستوان، تخته رو نگاه کن.​
خیره شدم به تخته. روی تخته با همون خط بچه گانه، کمی بهتر نوشته شده بود:​
- که هیچ...​
و سه نقطه مثل پیام قبلی.​
این یک پیام بود. منتظر بودم ادامه‌ی پیام رو بخونم. سریع با قدم‌هایی تند به کلاس سوم رفتم در چوبی رو باز کردم. روی تخته سیاه با خط بهتری نسبت به خطوط قبلی نوشته شده بود:​
- انسانی نتواند...​
وقتی متن پیام رو گذاشتم کنار هم میشد:​
- روزی خواهد آمد که هیچ انسانی نتواند...​
دویدم به سمت کلاس چهارم. در را محکم باز کردم. معلوم بود خط‌ها خط اون بچه‌هاست. چون هر کلاسی که بالاتر می‌رفتیم خط‌ها بهتر می‌شدند. روی تخته گچی با گچ قرمز نوشته شده بود:​
- به خاطر پول...​
ادامه داشت. دو کلاس دیگه مانده بود و قطعاً پیام، پازلی گم شده دیگر داشت.​
هوای خیلی غریبی بود حال خوشی نداشتم. حس می‌کردم تمام وجودم در حال آتش گرفتن است. این سری امید جلوتر از من رفت کلاس پنجم. دستگیره رو در رو فشار داد و داخل شدیم.​
این دفعه خط بچه گانه نبود و خط زیبایی بود. روی تخته با گچ سفید خیلی پررنگ نوشته بود:​
- آینده‌اش به تباهی بکشد!​
امید همین جوری خیره به تخته بود. سعی کرد جملات رو کنار هم بزاره ولی من زودتر از اون زمزمه کردم‌.​
"روزی خواهد آمد که هیچ انسانی به خاطر پول، آینده‌اش به تباهی نکشد!"​
امید زیر ل*ب گفت:​
- ستوان. یک کلاس دیگه مونده ولی متن پیام کامل شده. نظرتون چیه؟​
باز هم سکوت پیشه کردم. سرم رو بالا گرفتم و قدم به قدم به پیام آخر نزدیک می‌شدم. فقط و فقط پژواک صدای کفش‌های من داخل اون سالن پیچیده بود. روی در کلاس یک استیکر خندان بود که نوشته بود خوش آمدید. ولی... ولی اون استیکر با خون لبخندش به گریه تبدیل شده بود. قبلش هم با خون نوشته شده بود:​
- به مرگ خوش آمدید.​
وحشتناک بود. خیلی وحشتناک. دستگیره در رو فشار دادم و در را باز کردم. نگاهم به تخته دوخته شد. روی تخته برخلاف پیام‌های قبلی که با گچ نوشته شده بود با خون نوشته شده بود. با دیدن اون نوشته ترسی عجیب بدنم را فرا گرفت. لرزه‌ای به تنم انداخت. نوشته شده بود:​
- مرگ برای تو...​
بعد این جمله اثر یک دست خونی هم روی تخته بود. اثر دستی که رو تخته بود خیلی بچه‌گانه و کوچیک بود. حالم از این زندگی بهم می‌خورد. همونجا نشستم روی یک نیمکت. همون طور که خیره به تخته بودم، بغضی که روزها مخفی کرده بودم از همه، شکست. شکست و دیوار قلبم فرو ریخت. قطعاً نوشته معنیش این بود که شما رو هم می‌کشم. توی چشمای امید ترس دیده می‌شد. قلب من برای اولین بار دیوارش فرو ریخت. انگار دنیا خ*را*ب شده بود و فقط و فقط من مونده بودم و امید و اون قاتلی که حتی اسمشم نمی‌دونم. کلاسی که روزی بچه‌ها با امید واردش می‌شدن، حالا تونل وحشتی برای ما بود.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
23,635
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
حالم اصلاً خوب نبود. سعی می‌کردم نفس بکشم، اما نفسم بالا نمی‌اومد. چجوری می‌خواستیم قاتلی رو دستگیر کنیم که هیچ نشونه‌ای ازش نداشتیم. اون خودش می‌گفت بیاید من رو بگیرین، ولی ما نمی‌تونستیم. نشسته بودم روی زمین. همین طور به کف سرامیکی کلاس خیره شده بودم. اشک‌هام جاری بودن، ولی انگار بدنم قادر به کنترلشون نبود. امید به در تکیه داده بود. همونجا نشست. سرش رو توی دستاش گرفت و با صدای لرزانی گفت:​
- اون من و تو رو هم می‌کشه آرزو. قطعاً می‌کشه.​
نمی‌دونستم توی اون وضعیت چیکار کنم. خودم رو کنترل کنم یا امید رو آروم کنم. فقط همش با خودم تکرار می‌کردم چرا من؟ چرا این اتفاق باید بیفته؟​
بلند شدم. اشکام رو پاک کردم. قدم برداشتم و بالا سر امید رفتم. همون طور که سرش رو بین دستاش مخفی کرده بود، دستم رو دراز کردم سمتش. با لحن خیلی جدی و محکمی گفتم:​
- بلند شو پسر. بهت قول میدم که ما نمی‌میریم و ما دستگیرش می‌کنیم.​
با حرفم حالش بهتر شده بود، بلند شد و ایستاد. زل زد توی چشمام، نگاهاش پر از نگرانی بود. رفتارش تغییر کرده بود. برگشت و پشت به من کرد، با لحن شیرینی گفتم:​
- بهتره بریم امید.​
امید هیچی نمی‌گفت، سکوتش وحشتناک بود. هر چی زدم بهش و گفتم بهتره بریم امید توجهی نکرد. پرتش کردم به سمت تخته! دستگیره در رو هر چی فشار دادم باز نمی‌شد. قفل شده بود. فهمیدم داره یک اتفاقی می‌افته‌ برگشتم روبه امید. وقتی نگاه کردم تو چشماش، نگاه امید نبود. چشماش قرمز بودن و خشم توی چشماش فواره میزد. صورتش سفید شده بود. تپش قلبم شدید شده بود. با صدای خیلی آرومی گفتم:​
- در قفله امید.​
سرش رو بالا گرفت. چشماش قرمز بود. خنده‌ی وحشتناکی کرد. یک دفعه زل زد توی چشمام. با صدای خش‌دار و بلندی گفت:​
- قفله؟ چون من قفلش کردم ستوان آرزو اقبالی.​
بدنم یخ کرده بود. مغزم به تمام اجزای بدنم فرمان ایست داده بود. ترسیده بودم، فقط نگاهش می‌کردم. اون نگاه امید نبود. دوید سمتم. سعی کردم فرار کنم. دمای کلاس بیشتر و بیشتر می‌شد. دستش رو گذاشت روی گلوم و تا می‌تونست فشار داد. نفس‌های آخرم بود. نمی‌تونستم به خوبی همه جا رو ببینم. داشت من رو خفه می‌کرد، اونم امید. اون امید نبود. یعنی این همه مدت توی اشتباه بودم؟ الکی بهش اعتماد داشتم؟ پرتم کرد به سمت میزها. درد توی تمام وجودم فریاد می‌کشید. سر من به یک میز بر خورد کرد. چشمام کم کم داشت بسته می‌شد. حتی نمی‌تونستم داد بزنم و کمک بخوام. همان طور که چشمام داشت بسته می‌شد توی نگاه آخر چشمای امید رو دیدم. دستم رو گرفت و فشار داد. با اون چشمای وحشتناک گفت:​
- بدرود ستوان اقبالی.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
23,635
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
احتمالاً دفتر زندگیم همین جا بسته شده بود. وقتی چشمام در حال بسته شدن بود و خیلی کم قدرت دیدن داشتم، به سمت پنجره نگاهم خیره شد. مردی با یک نقاب مشکی پشت پنجره بود و خیلی سریع از نظر دور شد. نتونستم ببینم امید بود یا نه! دیگه چشمام بسته شدن. فقط صدای فراش و می‌شندیدم که به سمتم می‌اومد.​
***​
حس کردم دیگه توی این دنیا نیستم، صدای دستگاه بیمارستان و دکترها می‌اومد. فقط در حد صدا. هیچ چیزی نمی‌دیدم. انگار که یک تن وزن روی سینم بود، سعی می‌کردم چشمام رو باز کنم، ولی نمی‌تونستم. صدای مادر و پدرمو می‌شندیم که داشتن با دکتر صحبت می‌کردن. نمی‌دونم چرا می‌تونستم صداهارو بشنوم. مامان به دکتر میگفت:​
- آرزو الان سه ماهه که توی کماست. پس کی قراره برگرده. و صدای گریه‌هاش رو شنیدم و صدای دور شدنش از من. دکتر به بهار گفت:​
- متاسفانه باید بگم که شصت درصد امکان نداره خواهرتون دوباره برگرده. امیدتون به خدا باشه. ولی ضربه‌ی خیلی بدی به سرش وارد شده.​
واقعاً دیگه قرار نبود برگردم. پس پرونده چی؟ پس امید چی؟ امید چی شده بود. چرا نمی‌تونستم چشمام رو باز کنم. دوست داشتم بیدار بشم، داد بزنم و امید رو صدا کنم. تا بیاد و برام توضیح بده. دیگه صدایی نشنیدم.​
حس کردم در اتاق باز شد و یکی وارد شد. صدای قدم‌هاش رو حس می‌کردم. اومد سمتم. حس کردم روی صندلی کناری نشست. دستم رو گرفت. نمی‌تونستم دستم رو بکشم. حتی نمی‌دونستم کیه. زیر ل*ب زمزمه کرد:​
- سلام آرزو.​
دست گرمی داشت. صداش برام آشنا بود. بعد چند دقیقه مکث کردن گفت:​
- امیدم.​
با این حرفش که گفت امیدم لرزه‌ای به تنم انداخت. ولی انگار خوشحال بودم که صداش رو می‌شندیم. دوست داشتم ادامه نده و بره. می‌ترسیدم ازش. یعنی امید همون قاتل سریالی بود.​
ادامه داد:​
- من امیدم ستوان اقبالی. می‌دونم که صدام رو می‌شنوی. من اون کارو نکردم. من به تو ا​
آسیب نزدم. کنترل بدنم دست خودم نبود ستوان. من شرمنده‌ام. من خودم تا الان بستری بودم. بعد اون ماجرا انگار وقتی دیگه اون فرد نبودم بی‌هوش شدم. دیگه هیچ وقت نمی‌تونم تو چشمات نگاه کنم. ولی باور کن اون من نبودم. دوست دارم دوباره چشمات رو باز کنی و بهم بگی که بخشیدیم. من دارم میرم. نمیرم تا به ادامه پرونده بپردازم. چون بدون تو نمی‌تونم. میرم تا زمانی که تو به هوش بیای و برگردم. ستوان اقبالی در کمال افسوس و حسرت میرم. فقط بهم قول بده که برگردی، قول بده که چشمات رو دوباره باز کنی.​
امید داشت گریه می‌کرد. قطرات اشکش روی دستم مثل بارون می‌افتاد. دوست داشتم حرفاش رو باور کنم. نمی‌دونستم این خود امید هست یا اون قاتل. کاشکی می‌شد چشمام رو باز کنم و دوباره برم سراغ پرونده. صدای دور شدن قدم‌های امید رو از خودم شنیدم. دستگیره در رو باز کرد. انگار داشت از اتاق خارج می‌شد. صدای دستگاه‌های بیمارستان و بوق‌های پشت سرهم نمی‌گذاشت دقیق بفهمم، چه خبره. همون طور که از اتاق داشت خارج می‌شد، ایست کرد. لولای در دیگه صدایی نمی‌داد. دستگاه‌ها انگار ساکت شده بودن تا امید حرف بزنه. صدای امید توی گوشم پیچید و گفت:​
- می‌خواستم بعد این پرونده هم همکارت بمونم و تا ابد پیشت باشم ستوان. لطفاً چشمات رو باز کن و من و ببخش. دوسِت دارم آرزو.​
امکان داشت تمام حرفاش یک دروغ باشه. بعد زدن این حرف در بسته شد. با این حرفش تپش قلبم شدیدتر شد. واقعاً اون امید بود و داشت اون حرف رو می‌زد. حس می‌کردم تپش قلبم شدید و شدیدتر می‌شد. دوست داشتم باورم می‌شد امیده و ببخشمش. ناگهان صدای قدم‌های افرادی رو به سمت تختم شنیدم؛ دکترها بودن. دکتر داشت می‌گفت:​
- مگه نگفتم بهش استرس وارد نشه. اون کی بود که که اومد توی اتاق؟​
پرستار پاسخ داد:​
- گفت همکارشم دکتر.​
حرفاشون برام مهم نبود. حتی اگه می‌مردم هم همین برام کافی بود که بدونم امید اون قاتل نیست.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
23,635
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
همه‌ی این روزا برام مثل یک ساعت گذشت. اگه از مامان نشنیده بودم که سه ماهه تو کما هستم، اصلاً باورم نمی‌شد. یعنی امید الان کجاست؟ نکنه بلایی سر خودش بیاره، اون حرفی که زد حقیقت داره؟ صداش پشت سر هم توی گوشم زمزمه می‌شه:​
- دوست دارم آرزو.​
چرا اصلاً این حرف رو زد، نمی‌دونم. امیدوارم یک بار دیگه ببینمش. اون قاتل سریالی تا الان چند نفر رو کشته؟ کلی سوال توی ذهنم بود که نمی‌تونستم حتی بپرسمشون. اون روز همش جلوی چشممه. کاشکی امید اون قاتل نباشه.​
همینجوری توی فکر بودم که چشمام رو به سختی باز کردم. انگشتام رو تکون دادم، سرم رو چرخوندم به سمت شیشه icu مامان پشت شیشه دستش رو به آسمون بود و داشت دعا می‌کرد. بهار تا دید چشمای من باز هستن، دوید سمتم. در اتاق رو باز کرد و اومد تو. مامان هم ذکر ل*بش فقط یک چیز بود:​
-خدایا شکرت.​
با دیدن مامان و بهار بعد چند ماه لبخندی روی ل*بم نشست. پرستارها سریع اومدن سمتم. چندتا آمپول به سِرُم زدن و بعد این‌که وضعیت کنترل شد اتاق و ترک کردن. راحت نفس می‌کشیدم ولی نمیتونستم حرف بزنم. سعی کردم ماسک اکسیژن و بردارم. ولی بدون اون قادر به صحبت نبودم. مامان دست زبرش رو سرم کشید. دلم براش یه ذره شده بود. بوسم کرد. بهار هم دستم رو گرفته بود و ول نمی‌کرد. توی نگاه‌هاشون شادی موج می‌زد. ماسک رو به سختی برداشتم. صدام به شدت آروم بود که خودم هم نمی‌شنیدم. زیر ل*ب زمزمه کردم:​
- چند وقته اینجام مامان؟​
- شش ماهه عزیزم.​
یعنی شش ماه از اون اتفاق می‌گذره. شش ماهه که اون قاتل داره آدم می‌کشه. حالم اصلاً خوب نبود. حس کردم ذهنم هیچ گذشته‌ای و جز اون روز به یاد نداره. دکتر اومد توی اتاق. معاینه‌ام کرد. چشمام هنوز کامل باز نمی‌شد. دکتر رو به مامان و بهار گفت:​
- بالای سر مریض رو خلوت کنین.​
هنوز وضعیت و حالم عادی نشده بود. دکتر رو به من لبخند شیرینی زد. از روی کارت پرسنلی که روی لباسش بود اسمش رو به سختی خوندم."سپیده ارجمند".​
با لبخند زیبایی بهم گفت‌:​
- چیزی لازم نداری عزیز دلم؟​
توی چشماش نگاه کردم و گفتم:​
- موبایل من رو می‌شه بدین.​
حالم اصلاً خوب نبود. به سختی نفس می‌کشیدم. س*ی*نه‌ام خس خس می‌کرد. جو icu پر از صدا‌های دستگاه بود. دکتر که دید حال خوبی ندارم اشاره کرد به پرستار تا موبایلم رو بده. پرستار موبایل رو آورد و داد بهم. حتی رمزشم یادم نبود. بهار اومد توی اتاق و رمزش موبایل رو برام زد. اون رمز گوشیم رو بلد بود. از بچگی هر اتفاقی که توی زندگیمون می‌افتاد و بهم می‌گفتیم. دوست داشتم صداش کنم و بیاد دو ساعت باهاش حرف بزنم. ولی قادر نبودم به درستی حرف بزنم.​
اولین شماره، شماره امید بود. می‌خواستم صداش رو بشنوم و بفهمم سالمه. شمارش رو گرفتم.​
بوق​
بوق​
بوق​
و گوشی رو برداشت. دکتر بهم گفت:​
- حواست باشه عزیز دلم، فشار و استرس برات اصلاً خوب نیست. سرم رو به علامت تایید تکان دادم. دکترها اتاق رو ترک کردن. با صدای خیلی آرومی گفتم:​
- سلام امید.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
23,635
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
بهار از پشت شیشه به من خیره شده بود. دستش رو گذاشت روی شیشه icu و لبخند شیرینی زد. کمی آروم‌تر شدم.​
هنوزم ازش می‌ترسیدم. اون روز و هیچ وقت یادم نمیره، بدجور اذیت شدم. هنوز درد رو توی تمام وجودم حس می‌کنم. اون خنده‌های شیطانی، اون حرف‌ها. نگاهی که لحظه‌ی آخر امید به من کرد و اون حرف و زد.​
زیر ل*ب زمزمه کردم:​
- سلام امید.​
چند ثانیه‌ای سکوت بود. بعد چندثانیه امید سکوت و شکست؛ ولی حرفی نمی‌زد. داشت گریه می‌کرد، شنیدن صدای گریه‌هاش حالم رو بد می‌کرد. با گریه‌هاش اشکای خودم هم جاری شدن. دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و با صدای آرومی گفتم:​
- گریه نکن، تو رو خدا گریه نکن امید. حالت خوبه پسر؟​
صدای گریه‌هاش رو می‌شنیدم. پلک‌هام رو روی هم گذاشتم و منتظر شنیدن جواب شدم. امید با صدایی پر از افسوس و ناراحتی گفت:​
- سلام من خوب نیستم. تو خوبی آرزو؟​
با دستم اشک‌هام رو پاک کردم. امید دوباره ادامه داد:​
- شش ماه از اون اتفاق می‌گذره. نمی‌تونم حتی توی چشمات نگاه کنم. اون روز اومدم ملاقاتت. حرفایی که زدم همش حقیقت بود. آرزو من کنترلم دست خودم نبود. هیچی یادم نمیاد. بعد از اون اتفاق سرگرد شش ماهه که منو کنترل می‌کنن. گوشیم چک می‌شه، تماسام چک می‌شه.​
هق‌هق گریه می‌کرد. نمی‌تونست حرف بزنه، می‌خواست قانعم کنه که تقصیر اون نبوده. دستم رو روی س*ی*نه‌م گذاشتم و محکم فشار دادم. قلبم به تپش افتاده بود. تیر می‌کشید و دردش زد به پشتم، نفس‌های عمیقی می‌کشیدم. هر چی بیشتر می‌گفت تکرار اون صح*نه‌ها از جلوی چشمم رد میشد. فهمید که حالم بده. با ترس و نگرانی گفت:​
- اصلاً حواسم نبود. حالت خوبه آرزو؟​
- آره خوبم. می‌شه بیای و من رو از اینجا ببری تا دوباره روی اون پرونده کار کنیم. اصلاً هنوزم قتل‌ها ادامه داره؟​
- بهتره تو این چیزها رو ندونی آرزو. هر وقت خوب شدی دوباره عین قبل کارآگاه بازی در بیار.​
دوست داشتم زودتر ببینمش و باهم بریم سراغ پرونده. از اینکه تمام منظره زندگیم شیشه icu بود خسته شده بودم. از دیدن دست‌های کبودم که نقطه نقطه پر از ک*بودی جای سوزن‌ها بود بیزار بودم. قلبم اجازه نمی‌داد. تیر شدیدی می‌کشید. دستم رو روی قلبم گذاشته بودم و محکم و محکم‌تر فشار می‌دادم. چندباری هم کوبیدم روی س*ی*نه‌م. رگبار درد به بدنم هجوم آورد. چشمام رو بستم. تیزهای شدید قلبم اجازه نمی‌داد بیشتر از این حرف بزنم. بدنم یخ کرده بود. فقط تونستم یک کلمه بگم. با صدای ضعیفی گفتم:​
- فقط زودتر بیا.​
دیگه نتونستم حرفی بزنم. گوشی از دستم به زمین سرامیکی بیمارستان افتاد. فکر کنم دوباره حمله قلبی بود. قلبم فریاد می‌کشید که دیگه نمی‌تونم تحمل کنم. سریع پرستارها به سمتم هجوم آوردن. آخرین صدایی که می‌شندیم صدای فریادهای امید بود که پی در پی صدا می‌کرد:​
-آرزو... آرزو...​
دیگه چیزی ندیدم. قلبم وحشتناک تیر می‌کشید. هرچی نفس می‌کشیدم، هیچ فایده‌ای نداشت. هیچ وقت اون روز رو یادم نمیره. هر وقت صح*نه‌های اون روز وحشناک از جلوی چشمم رد می‌شن، حالم خ*را*ب میشه. قلبم هر چه محکم‌تر خودش و به س*ی*نه‌م می‌کوبید. تو نگاه آخر دکترها را دیدم که اومدن بالای سرم.چشمام سیاهی رفتن و دیگه هیچ جایی رو ندیدم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
23,635
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
چرا این‌قدر ضعیف شده بودم. قلبم شدید تیر می‌کشید. حس کردم دیگه واقعاً باید این زندگی رو تموم کنم. ولی اون قاتل چی؟ امید چی؟​
دیگه چشمام رو بستم و هیچی رو نفهمیدم. چه اتفاقی داره می‌افته؟حس می‌کردم بدنم بالا و پایین میره. یک چیزی مثل برق، تمام وجودم رو لحظه به لحظه می‌گرفت. صدای بوق ممتد دستگاه رو می‌شنیدم.​
یعنی تموم شد.​
یعنی بعد از چند ساعت به هوش اومدن خط زندگی من صاف شده بود.​
وقتی که شُک به من وارد می‌کردن، بدنم می‌لرزید. قلبم داشت مقاومت می‌کرد که برگرده ولی نمی‌تونست. شک‌ها قدرتش بالاتر و بالاتر می‌رفت؛ ولی بدنم همچنان ضعیف‌تر می‌شد. دکترها زمزمه می‌کردن:​
- قدرت دستگاه رو ببرین بالاتر.​
بعد چند دقیقه دیگه هیچ شُکی بهم وارد نشد. صدای بوق ممتد دستگاه می‌اومد. صدای دور شدن قدم پزشکا رو از خودم شنیدم. حس کردم پارچه‌ای روی صورتم کشیده شده بود.​
تموم شد؟​
به همین راحتی؟​
صدای جیغ‌های بهار و گریه‌های مامان روحم رو آزار می‌داد. دیگه چیزی نشنیدم. تموم شد. روحم داشت به سمت روشنایی حرکت می‌کرد. با یک اتفاق اون قاتل تونست من رو هم بکشه. قلبم دیگه تپش نداشت. دیگه حتی ضربان هم نداشت.​
***​
تموم شد. ستوان اقبالی همین جا سقوط کرد.​
یعنی واقعاً دفتر زندگیم بسته شد. صدای چیه؟​
حس کردم کسی در اتاق رو باز کرد. در کوبیده شد به هم. صدای دویدن کسی رو می‌شندیم. پارچه از روی صورتم برداشته شد. خدایا یعنی کی بود؟ پزشکا که ناامید شدن؟​
حس کردم صورتم داره خیس می‌شه. انگار توی اتاق icu بارون گرفته بود. فکر احمقانه‌ای بود. دستش رو گذاشت روی س*ی*نه‌م و همینطور تلاش می‌کرد تا برگردم. داد میزد. اون امید بود. همین طوری داشت شُک با دستاش به من می‌داد. داد میزد، چی می‌گفت؟​
- برگرد آرزو... تورو خدا برگرد. نامرد نرو، تو که می‌دونی ما بدون تو نمی‌تونیم ادامه بدیم؟ مگه تماس نگرفتی گفتی بیا دنبالم؟ خوب اومدم دیگه رفیق. تورو خدا چشمات رو باز کن. بدون تو نمی‌تونم ادامه بدم. اگه دیگه چشمات رو باز نکنی دختر همین الان میرم و خودم رو می‌کشم. چون من باعث مرگت شدم.​
همین طور داشت فریاد میزد. محکم به س*ی*نه‌م فشار می‌آورد. ولی انگار قلبم دیگه نمی‌زد. اشکاش قطره قطره روی دستم می‌افتاد. داشت ادامه می‌داد. دکترها اومدن سمتش. همش زمزمه می‌کردن:​
- آقا لطفاً برین بیرون.​
با خودم می‌گفتم:​
- آخه چرا؟ چی‌کارش دارین. بزارین حرفش رو بزنه. شما بی‌لیاقت‌ها که زود دست کشیدین؟ چرا نمی‌ذارین. اینا همه حرف‌هایی بود که توی ذهنم نجوا می‌شد. امید داد میزد. انگار که دکترها دستاش رو گرفته بودن.​
داد میزد:​
- ولم کنین. آرزو روی اون تخت بی‌جون افتاده، تو رو خدا ولم کنین. برگرد آرزو، من بدون تو نمی‌تونم ادامه بدم.​
حس کردم که دکترها امید و دارن به بیرون می‌برن. اشک‌هام دوباره جاری شد. حس کردم قلبم دوباره هر چند آروم خودش رو به س*ی*نه من می‌کوبه. یعنی امید من رو از مرگ نجات داد؟ دکترها همچنان درحال حرکت به سمت در بودن. دوباره تونستم گرما و سرما رو حس کنم. صدای بوق دستگاه دوباره توی اتاق پژواک می‌کرد. امید دوید سمتم، چشمام رو نمی‌تونستم خیلی خوب باز کنم. دکترها خیلی سریع اومدن توی اتاق. دستگاه‌ها رو تنظیم کردند، من از مرگ برگشته بودم. قلب بی‌تپش من حالا میزد، میزد و انگار قصد ایست کردن هم نداشت. امید اومد بالا سرم. حس کردم دستم رو گرفته بود. دستای گنده و مردونه‌ای داشت. حرفی نمی‌زد، انگار هر حرفی که توی دلش بود رو گفت. مامان و بهار هم خیلی سریع وارد شدن. غرق در ب*وسه‌های مامان شدم. ولی انگار توی اون لحظه ذهنم و فکرم جای دیگه‌ای بود. به این که چطور امید تونست جان دوباره به من بده. اشک‌هام جاری بودن. بهار دستش رو کشید روی صورتم. دستای بهار بود. چون هم خیلی نرم بود و خیلی بزرگ هم نبود. در گوشم زمزمه کرد وخیلی آروم گفت:​
- آجی جونم، گریه نکن. الان یکی هست که پشتته و حتی اگه ماهم نباشیم تنهات نمی‌ذاره. همونی که قلبت دوباره براش به تپش افتاد.​
و خنده‌ی ریزی کرد.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
23,635
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
خدایا ممنونم ازت که جون دوباره بهم دادی. چند ساعتی چیزی نمی‌دیدم. اتاق خالی از انسان بود. فقط من بودم و من. باد کولر صورتم رو نوازش می‌کرد. هوا خوب بود. صدای دستگاه‌های بیمارستان دیگه آزارم نمی‌داد. فکرم درگیر بود. در گیر اون حرف‌ها، درگیر اون قتل‌ها، درگیر اون خنده‌ها و مهم‌تر از همه درگیر خودم. در اتاق icu باز شد. کسی به سمتم حرکت می‌کرد. نمی‌دونم شاید امید بود یا دکترها. با خیال آسوده خوابیده بودم، کاشکی امید بود. بهم نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. قدم به قدم. یعنی امید بود؟به سختی چشمام رو باز کردم. تصویر مبهم و تاری می‌دیدم. دستش رو کشید روی صورتم لطافت دستش شبیه دست امید بود. وقتی تصویر واضح‌تری ازش دیدم، قلبم دوباره به تپش افتاد. وحشت توی وجودم جنون پیدا کرده بود. دستش رو کشید روی صورتم، نقاب داشت. بدنم از درون می‌لرزید. هر لحظه نزدیک بود سقوط کنم. پاهام گزگز می‌کرد. دوباره اون قاتل سریالی. نقاب سیاهی داشت، نتونستم تقریباً قدش رو بفهمم. سرگیجه داشتم. نوازشم کرد. یک دفعه محکم دستم رو گرفت؛ محکم فشار می‌داد. خیلی محکم، تمام دستم تیر می‌کشید. آرزو داشتم کاشکی می‌تونستم جیغ بزنم. با تمام قدرت دستم رو فشار می‌داد. زیر ل*ب زمزمه کرد:​
- سلام خانم ستوان آرزو اقبالی. حالت خوبه؟​
بهتر از اینم میشی. به همین زودی باور کردی امید قاتل نیست؟ چندماهی دیگه دنبالم نیستی؟ب*دن بی‌روح و سردت افتاده روی تخت بیمارستان. الان می‌تونی بیا من رو بگیر. بالا سرتم. می‌دونی؟ همیشه حواسم بهم بود. تو یک پلیس بی‌لیاقتی، هان؟ داد بزن. بی‌سیمت کو ستوان؟ فقط یک چیزی بهت می‌گم. هیچ‌وقت، هیچ‌وقت به کسی که بهش اعتماد کامل داری اعتماد نکن. یک روزی می‌رسه ستوان، که من رو تو روی لبه باریک زندگی و مرگ باهم می‌جنگیم. من همه‌ رو می‌کشم. البته امید چندانی ندارم تو برگردی به میدون مبارزه. تو ضعیفی دختر. هیچ چیزی جز یک موجود نفرت‌انگیز پوچ نیستی که همه ازت متنفرن. یادته امید و چه‌جوری ضایع کردی؟ می‌بینمت ستوان اقبالی. قرارمون لبه زندگی و مرگ. فقط و فقط تو و من ستوان آرزو اقبالی.​
دستم رو خیلی محکم فشار می‌داد. باتمام توانش. بدنم از ترس می‌لرزید. قلبم دیگه تحمل نداشت. این سری واقعاً دوست داشتم قلبم ایست کنه. صدای قدم‌هاش رو شنیدم که از من دور می‌شد. اگه می‌تونستم داد بزنم و بگم اون قاتلی که داره همه رو میکشه الان اینجاست. قضیه تموم می‌شد. من بی‌لیاقتم. در اتاق رو بست و خارج شد. بعد دکترها با عجله وارد شدن. صدای امید و مامان می‌شنیدم. دستگاه‌ها دوباره هراسان بودند. قلبم، قلبم تیر می‌کشید. وضعیتم بحرانی بود. چشمام رو باز کردم، ماسک اکسیژن به سختی از روی صورتم جدا کردم. دستام می‌لرزید. نگاه کردم به امید. به سمت در خروجی اشاره کردم تا بفهمه قاتل اینجا بوده. زود فهمید و دوید به سمت در. یعنی امید قاتل نبود؟شاید یک انسان دو قطبی بود.نمیدونم...​
اشکهام بند نمیومدن. دوباره بیهوش افتادم. دکترها چندتا آرامبخش بهم تزریق کردن. پایان خوشی نداشت این ماجرا، چرا تموم نمی‌شه. کاشکی یکی بیاد و بزنه توی گوشم و بگه:​
- بلند شو. همش یک خواب بود.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
23,635
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
بدنم همچنان از ترس می‌لرزید. چرا دست از سرم برنمی‌داره؟ دوباره بی‌هوش روی تخت افتاده بودم. کاشکی می‌مردم. می‌مردم و پایان می‌دادم به این زندگی. خسته شدم، دیگه طاقت نداشتم. تا یه ذره افکارم از اطراف و مشکلات رها می‌شد، باز اون قاتل می‌اومد سراغم.​
بعد چندساعتی چشمام و باز کردم. اطرافم رو نگاه کردم. هیچ‌کسی نبود. نگاهم دوخته شد به شیشه icu. امید رو دیدم. دستش به شیشه icu بود و زل زده بود به من. تا دید چشمام باز هست در اتاق رو باز کرد و اومد داخل.​
یک تیشرت آبی نفتی خوش‌رنگ تنش بود که روش عکس یک پسر بود. با شلوار جین مشکی. خوش‌تیپ شده بود. قبل از اینکه بیاد کنار تختم لباس بیمارستان پوشید و کلاهشم گذاشت. با اون لباسا خیلی خنده‌دار شده بود.​
اومد نشست روی صندلی کناری. دستم رو گرفت. زیر ل*ب زمزمه کرد:​
‌- خوبی آرزو؟​
icu جز صدای دستگاه صدای دیگه‌ای نداشت. ماسک اکسیژن و به سختی جدا کردم. دستام دیگه جون قبل رو نداشت.​
نگاهش کردم، دلتنگش بودم.​
- آره،خوبم. تو خوبی پسر؟​
بغض کرده بود. زیر ل*ب ادامه داد:​
- نتونستم بگیرمش آرزو.​
- مشکلی نیست. باهم می‌گریمش. آینه داری امید؟​
- آینه می‌خوای چیکار؟​
-می‌خوام خودم رو بعد از شش ماه ببینم.​
رفت بیرون از اتاق. از بهار یک آینه گرفت و داخل شد. آینه رو داد بهم. وای خدایا؛ این من بودم. صورتم یک ذره شده بود. زیر چشمام به اندازه یک گودال سیاه سیاه بود. پو*ست صورتم کدر بود. دستام می‌لرزیدن. آینه از دستم افتاد زمین و شکست. صداش بهم تلنگر کوچکی زد.​
با صدای خیلی لرزانی گفتم:​
- ببخشید امید.​
نگاه زیبایی کرد. خم شد و شیشه خورده‌ها رو برداشت و گذاشت روی میز. با لبخند زیبایی گفت:​
- مشکلی نیست ستوان. بهتره استراحت کنی.​
چقدر آخه باید استراحت می‌کردم. اون من بودم. آرزویی که از روی غروری که داشت، شش سال توی اون اداره کار می‌کرد. حالا مثل یک میت روی تخت افتاده بودم. اشک‌هام جاری شدن. وقتی گریه می‌کردم قلبم به تپش می‌افتاد. امید دستم رو گرفت و گفت:​
- آروم باش. به زودی برمی‌گردی به روز اول ستوان آرزو اقبالی.​
همون طور که اشک‌هام جاری بودن دست امید رو گرفتم و پلک‌هام و روی هم گذاشتم و بعد دقایقی خوابم برد.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
23,635
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
وقتی چشمام رو باز کردم در حال حرکت بودم. با تعجب به اطراف خیره شدم. امید و بالا سرم دیدم. مامان و بهارم بودن. زیر ل*ب با صدای خیلی آرومی گفتم:​
- کجا می‌ریم؟​
بهار لبخند ریزی کرد. توی چشماش خوشحالی موج می‌زد. گفت:​
- آبجی خوشگلم. دکترا گفتن حالت بهتره. منتقل شدی به بخش. تا چندروز دیگه هم خوب خوب می‌شی.​
نفس عمیقی کشیدم. مرسی خدایا. به امید خیره شدم، از خوشحالی بغض کرده بود. خیلی اذیت میشد وقتی من رو روی تخت می‌دید. چون فکر می‌کرد اون این بلا رو سرم آورده. صدای تق تق کفش پاشنه‌دار مامان و بهار توی گوشم نجوا می‌شد. سرتاسر بیمارستان نور نارنجی رنگی به چشم می‌خورد. به بخش که وارد شدم، انگار دنیای جدیدی رو بعد از شش ماه تجربه کردم. وارد فضای اتاق که شدم نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم:‌​
- مرسی خدایا…​
امید برام یه لیوان آب خنک آورد. وقتی که خوردم حالم جا اومد. به امید خیره شدم و گفتم:​
- ممنون.​
لبخند زیبایی از روی رضایت زد. دکتر وارد اتاق شد. اومد بالای سرم و با اون گوشی که توی گوشش بود، نبض قلبم رو گرفت. سرم هم چک کرد.​
باخنده گفت:​
- ستوان اقبالی ما چطوره؟ نمی‌دونی توی این شش ماه چقدر از اداره تماس گرفتن و حالت رو پرسیدن. دختر هوادار زیاد داری ها.​
تا چند روز دیگه مرخص می‌شی و دوباره برو کارآگاه بازی کن. حالت خدارو شکر خیلی بهتره.​
وقتی که گفت مرخص می‌شی انگار مغزم از همهمه‌های اطراف آزاد شد. قلبم از شادی می‌تپید. بعد شش ماه و خورده‌ای و اون همه اتفاق دوباره برمی‌گردم. دکتر از اتاق بیرون رفت. به مامان و بهارم گفت تا برن برای کارای مرخص شدن، امید نشست کنارم. روی صندلی پلاستیکی آبی بیمارستان نشست. از بوی آمپول و اون فضای دلگیر تکراری خسته شده بودم. پلک‌هام رو روی هم گذاشتم نفسی کشیدم. به امید خیره شده بودم تا حرف بزنه. تا اومد حرف بزنه، باز بغض کرد. نگاهش کردم و گفتم:​
- چرا ناراحتی؟ دوباره میام سرکار. دوباره مجبورم گوش بدم به مسخره بازیات. نمی‌دونی که چقدر ذوق دارم امید.​
سرش رو گرفت پایین و گفت:​
- شرمنده آرزو. اگه الان اینجایی به خاطر منه. من می‌دونم که از دستم دلگیری! می‌دونم که به من میخندی ولی نمی‌دونم چطور می‌تونی اینقدر خوب باشی و همه چی رو عادی جلوه بدی. واقعاً نمی‌فهممت آرزو.​
سرش رو روی تخت گذاشت و خاموش گریه کرد.​
- هیچ هم تقصیر تو نیست امید. بخند پسر. امروز بهترین روز زندگیمه. اون یک اتفاق بود. تو کنار شده بودی این یک قضیه‌ای هست که مربوط به شش ماه پیشه.​
سرش رو بالا گرفت، با اون چشمای پف کرده و لبخند شیرینی زد، دستش رو روی زانوش گذاشت و بلند شد. به سمت یخچال رفت. دو تا آبمیوه کوچیک باز کرد و با هم خوردیم. آبمیوه هلو بود. بعد شش ماه بالاخره مزه یک چیز رو تونستم بفهمم. دوست داشتم زودتر برم بیرون. آخه شش ماهه رنگ آسمون و ندیدم. دلم برای قدم زدن روی آسفالت تنگ شده. حتی دلم برای سقف خونمون هم تنگ شده.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
23,635
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
دکتر به مامان گفت که برن برای کارهای مرخص شدن. ولی نمی‌دونم چه اتفاقی افتاد که بهار وارد اتاق شد و زیر ل*ب گفت:​
- آبجی گفتن باید چند روز توی بخش باشی. برای اطمینان بیشتر.​
دو باره حال قبلی بهم دست داد. ناراحتی دنیام رو فرا گرفت.​
***​
بعد چند روز که توی بخش بودم، دکتر اومد توی اتاق. بعد اینکه نبضم رو گرفت. چیزهایی توی اون برگه‌ای که دستش بود یادداشت کرد. نگاهم کرد و گفت:​
- آرزو اقبالی. این سری ستوان صدات نمی‌کنم چون باید بگم، متاسفانه اگه یک بار دیگه بهت استرس شدید وارد بشه دیگه احتمال زنده موندت کمه. پس بهتره این شغل رو بزاری کنار. تو تازه بیست و پنج سالته. تا الان چندبار حمله قلبی داشتی. لطفاً می‌خوام که حرفم رو گوش بدی، می‌دونم سخته ولی من تذکر رو دادم این کار رو بزار کنار. مرخصی، می‌تونی بری.​
و بعد از اتاق خارج شد. نمی‌دونستم خوشحال باشم و یا ناراحت. دستام رو به هم گره کرد کرده بودم و فقط به دستام خیره شدم. امید، مامان و بهارم توی اتاق بودن. بهار اومد سمتم. دستش رو گذاشت روی دستم. بغلم کرد. سرم رو توی دستاش پنهان کردم و با صدای بلند گریه می‌کردم. ب*وسه‌ای به سرم زد و گفت:​
- آروم باش آبجی. استرس برات خوب نیست.​
تا می‌تونستم گریه کردم. فهمیدم امید از اتاق خارج شد ولی حتی نگاهم رو برنگردوندم. فقط گریه می‌کردم. بهار زیر ل*ب توی سرم داشت زیر ل*ب چیزی رو زمزمه می‌کرد. حالم یک دفعه عوض شد. با صدای خیلی آرومی می‌گفت:​
- وقتی که غم‌ها به سمت من هجوم می‌آوردن، بغلم می‌کردی و می‌ب*و*سیدیم. با نگاه‌های خوشگلت از بچگی، هر وقت هر چی می‌خواستم بهم دادی. به عنوان خواهر بزرگتر اومدی دانشگاه ثبت نامم کردی تا مامان با اون پاش نیاد. وقتی بابا مریض شد، رفتی سرکار و تمام حقوق تو می‌فرستادی برای ما. آخه عشقم، زندگیم، الان باید بخندی. بخندی و لبخند بزنی که این همه آدم دوست دارن و با یادت شادن. وقتی بی‌هوش بودی از زمانی که به امید زنگ زدی هر روز اینجا بود. چشم روی هم نمی‌ذاشت تا تو بیدار بشی و بگی بخشیدیش. من موندم و به خاطرت دانشگاه نرفتم، چون درس به کارم نمیاد وقتی عشقم روی تخت خوابیده. آبجی جونم، گریه نکن. بخند. بیا دوباره برگردیم خونه. دوباره بریم باهم سینما، بریم پارک، هر وقت دلم گرفت بیام بغلت کنم و ببوسمت. بگم آبجی میای با هم حرف بزنیم.​
دیگه سکوت کرد. خودشم گریه می‌کرد. نفس عمیقی کشیدم. با شنیدن حرف‌های بهار حالم عوض شد. سرم رو بالا گرفتم. دستم رو روی صورت لطیفش کشیدم و اشکاش رو پاک کردم. ب*وسه‌ای روی گونش گذاشتم و گفتم:​
- زندگی.​
با لحن خیلی تعجب‌آمیز و خوشحالی گفت:​
- جان؟​
- از روی پام بلند شو پام سِرّ شد.​
قیافش شبیه یه خط صاف شده بود. کلی بهش خندیدم و دقیقاً وسط اون عشق بازی‌ها گند زدم تو احساساتمون. لبخند ریزی کرد و زیر ل*ب گفت:​
- هر کاریت کنن، بازم همونی هستی که بودی.​
رفت توی دستشویی صورتش رو شست و اومد بیرون. لباسام رو آورد و کمک کرد تنم کنم. دوباره ب*وسش کردم و گفتم:​
- ممنون خواهری.​
لبخند آرامش بخشی زد. همون جوری که داشتم لباسام رو می‌پوشیدم، رو به بهار گفتم:​
- مامان کجاست بهار؟​
-‌ رفته خونه خاله اینا. آخه دختر خاله سارا بچه‌دار شده رفته برای تبریک. الان زنگ زدم داره میاد.​
- با اون پاش چطوری رفته تا اونجا؟​
- براش آژانس گرفتم.​
دلم برای مامان یک ذره شده بود. امید کجا رفته بود حالا. وقتی به امید فکر کردم دوباره حال عجیبی گرفتم. با خودم گفتم:​
- خدایا یک نشونی بهم بده تا بفهمم امید اون قاتل نیست.​
یا کمک بهار لباسام رو پوشیدم. از خونم بهار برام لباس آورده بود. یک مانتو مشکی کوتاه و شلوار جین مشکی و یک شال طوسی.​
لباس‌هارو پوشیدم و سعی کردم از روی تخت بلند بشم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا