با صدای بوقهای ممتد دستگاه و سوزش گلوم چشمام رو باز کردم. دستم رو روی گلوم گذاشتم. کمی که لمس کردم گفتم این گلوی من نیست. چرا اینقدر زبر بود. بعد که نگاه کردم دیدم کلاً پانسمان شده. با خودم گفتم:
- خیلی خری آرزو.
مثل اینکه توی بخش بودم. یک دفعه با صدای سرگرد به خودم اومدم.
- سلام ستوان اقبالی.
اومدم کمی خودم و جمع و جور کنم و بشینم که سرگرد زیر ل*ب گفت:
- راحت باش ستوان. نمیدونی چقدر نگران حالت بودم.
به درستی نمیتونستم صحبت کنم. دستم و روی گلوم گذاشتم و زیر ل*ب گفتم:
- دستگیرش کردین ستوان؟
- بله، چی فکر کردی راجب ما ستوان اقبالی. تو به خاطر این پرونده ضربات زیادی خوردی و من درکش میکنم. دوتا خبر عالی برات دارم. که میخوام بگم و خوشحالت کنم.
لبخندی روی ل*بم نمایش دادم. واقعاً خوشحال شدم دوست داشتم یکی از اون خبرا به هوش اومدن امید باشه.
سرگرد زیر ل*ب گفت:
- اولیش اینکه اون مجرم و گذاشتم تا خودت ازش بازجویی کنی. چون خیلی اذیت شدی. و اما و اما دومی ستوان. امروز به فرماندهی رفتم و با توجه به کارهایی که توی این پرونده انجام دادی، ترفیع گرفتی. از این به بعد ستوان اقبالی صدات نمیکنیم، صدات میکنیم سرگرد اقبالی.
وای خدای من باورم نمیشد. زبونم بند اومده بود. یعنی من الان هم سطح سرگرد بودم. وای خدای من خیلی ازت ممنونم.
زیر ل*ب گفتم:
- نمیدونم چه جوری ازتون تشکر کنم سرگرد. خیلی ممنون.
لبخند شیرینی زد و گفت:
- دکتر گفت حالت خیلی بهتره. میتونی بریم اداره و بازجویی و شروع کنی تا پرونده رو بفرستیم دادگستری؟
- بله،سرگرد حتماً.
سرگرد خندید و گفت:
- ممنونم ازت سرگرد اقبالی. لباسای جدیدت روی میز کنارته. منتظرم.
سرم رو به علامت تایید تکان دادم. بلند شدم. لباس هارو پوشیدم. خیلی بهم میاومد. کیفم و برداشتم و گفتم:
- ازت ممنونم بهار.
از پلهها پایین رفتم و سوار ماشین سرگرد شدم. به اداره رفتیم. سرگرد منو به سمت اتاق بازجویی راهنمایی کرد. دم در اتاق نفس عمیقی کشیدم و زیر ل*ب گفتم:
- ممنون.
دستگیره در و فشار دادم و وارد اتاق شدم. دست و روی سرش گذاشته بود و با صدای در نگاهش به من دوخته شده. در رو بستم و رفتم نشستم روی صندلی جلوش. با دیدنش حیرت کرده بودم. پسری بود با موهای بور و چشمای قهوهای سوخته. خیلی بچه بود. تقریباً 20 سال بود. مشخص بود که درگیری با سرگرد داشته چون روی صورتش کبود بود. رو به بهش گفتم:
- سلام. به نظرم خیلی بزرگتر میاومدی. اسمت؟
خیلی مغرور به نظر میرسید، دست به س*ی*نه نشست و گفت:
- تو اسمم و نمیدونی یعنی؟
خودکار رو دستم گرفتم و با صدای بلندی گفتم:
- هر سوالی پرسیدم عین آدم جواب میدی. حرف زیادی هم نمیزنی. گفتم اسمت؟
ازش متنفر بودم. تا حالا نشده بود از یه بچه اینقدر بدم بیاد ولی الان عامل تمام بد بختیام جلوم نشسته بود.
زل زد توی چشمام و گفت:
- اسمم. شاهین صفایی.
- چند سالته؟
- 21.
- چه جوری مقتولهارو به قتل میرسوندی؟
هر کلمهای که میگفتم حالم بدتر میشد و یاد بهار برام زنده میشد.
نگاهش کردم؛ زیر ل*ب گفتم:
- لالی؟ ببین آقا پسر. بلاییهایی که سرم آوردی و میذارم کنار. چون الان اگه دست من بود همینجا میکشتمت. اینجا آخر خطه. پس بهتره حرف بزنی.
- باشه سرگرد. از اول میگم همه چی رو. چون تحمل کردن اینجا و تو برام خیلی آزار دهنده هست.
من توی دانشگاه تهران قبول شدم. در 16 سالگی چون که چند کلاس ابتدایی و جهشی خوندم. وقتی که وارد دانشگاه شدم، ایدهای اومد توی ذهنم. دستگاهی و ساختم که میتونستم با اون ذهن هر کسی و که میخواستم کنترل کنم. برای این کار فقط به اسم و فامیل احتیاج داشتم. ایدهم رو توی دانشگاه به رئیس فناوری اونجا گفتم. اولش اصلاً تحویلم نگرفتن. بعد که بهشون ثابت کردم که من با یک نقاب میتونم ذهن افراد و کنترل کنم، همه چی فرق کرد. بهم پیشنهاد دادن که من دستگاهم و به اونا بدم تا برای سیاست و این حرفا ازش استفاده کنن. من قبول نکردم چون دوست داشتم در راه علم از اون استفاده کنم و با اون بتونم کمکی کنم. من پدرم معتاد بود. یه خونهی پنجاه متری داشتیم. من رو بابام بودیم و مامانم در بچگیم مرده بود. پدرم هم طبق معمول توی جوبهای خیابون دنبال مواد بود. صدای شکسته شدن در اومد. یه سری افراد وارد خونه من شدن و به قصد گرفتن جون من به من حمله کردن. اومده بودن تا نقاب و بدزدن و ببرن برای خودشون. سرگرد اقبالی. دردهایی که تو کشیدی نصف دردایی که من کشیدم نیست. بهم میگی بچهای. آره بچه بودم ولی چرا اون بلا رو سرم آوردم؟ به راحتی نقابم و به اونا ندادم. تمام بدنم رو چاقو زدن و تمام این خطهایی که روی صورتم هست به خاطر اون قضیه هسته. تا اینکه با سر و صدا هاشون همسایهها رسیدن و قضیه تموم شد. من از اون روز توی خیابون نرفتم. هیچ آدمی رو ندیدم. من یه پسر بیست ساله رو کاری کردن که همه ازم بترسن و فرار کنن. آره سرگرد. منم زجر کشیدم. یه روز از در همون دانشگاه خ*را*ب شده داشتم رد میشدم که دیدم اعلامیه مرگ من رو زدن دم در دانشگاه. چند ثانیه ایست کردم که دیدم رئیس داره صحبت میکنه در مورد من. شاهین صفایی. داشت میگفت که من بهش حمله ور شدم و یکی از دوستاش رو کشتم. آره سرگرد و اون دانشجوهای بیخاصیت با اینکه براشون مرده بودم ولی بهم فحش میدادن.
***
پارچ آب رو برداشتم و یه لیوان براش آب ریختم. گذاشتم جلو وگفتم:
- بخور آروم باش.
آب رو خورد و با اینکه مغرور بود، و با بغضی حرف میزد. لیوان و توی دستش محکم فشار میداد. ادامه داد:
- اونا زندگیم و ارغوان و همه چی رو ازم گرفتن. اونا آیندم رو ازم گرفتن. تصمیم گرفتم که تمام نظام آموزشی و مدرسهها و دانشگاهها رو نابود کنم، تا دیگه کسی نباشه که بخواد اینجوری آزارم بده. وقتی اون بلا رو سرم آوردن، من همش هیجده سالم بود سرگرد. من خستهم، خیلی خسته. من با اون نقاب میتونم ذهن هر کسی رو که میخوام کنترل کنم. فقط زمانی که افراد غمگین باشن میتونم خیلی راحت کنترلشون کنم. نه تنها افراد دستگاهها هم راحت میتونم کنترل کنم. اون روز توی ماشین یادته؟ ضبط ماشین رو امید و همه و همه کار من بود.
تا گفت اون روز، بدنم لرزید. هیچ وقت یادم نمیره. بد ضربه خوردم. ادامه داد:
- سد راهم شده بودی و خواستم نابودت کنم سرگرد. من دیگه حرفی واسه گفتن ندارم. دنیای من زمانی تموم شد که ارغوان رفت.
گریهم گرفته بود. با یادآوری خاطرات اون روز. دستم رو روی میز گذاشتم و رفتم سمت در. دستگیره در رو فشار دادم و داشتم خارج میشدم که با صداش ایست کردم:
- من رو ببخش سرگرد. نه به خاطر اون آشغالایی که کشتم، به خاطر بهار خواهرت، که هیچ وقت قصد کشنتنش و نداشتم.
گریهم گرفت و اشکهام جاری شد. وقتی آب گلوم و قورت دادم، سوزش عجیبی توی گلوم پخش شد. در رو بستم و بدون اینکه توی اداره از خودم ضعفی نشون بدم، به سمت اتاقم رفتم و تا میتونستم گریه کردم.
بعد چند ساعتی صدای کوبیده شدن در به گوشم رسید. سرگرد وارد اتاق شد. نشست روی صندلی کناری و زیر ل*ب گفت:
- دخترم. این پرونده هم تموم شد. فرستادم پرونده رو دادگستری.
لبخندی زدم و سرگرد از اتاق خارج شد. قاب عکس بهار و ب*غ*ل کردم و تا میتونستم گریه کردم.
هنوز یه کاری بود که تمومش نکرده بودم.