کامل شده رمان دست خط زندگی|کیانا کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع kiyan
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 55
  • بازدیدها 5K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
23,635
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
اصلاً باورم نمی‌شد، اشک‌هام تند تند می‌اومد. نفس نفس می‌زدم. برگه رو روی قلبم فشار دادم و دستم رو مشت کردم. دستم رو روی موهام گذاشتم و این‌قدر فشار دادم که چندتاش از سرم جدا شد. درد توی بدنم فریاد می.کشید. تک تک سلول‌های بدنم انگاری روانی شده بودن. آخه چرا؟ بهار من رفته؟ نه آرزو این یه دروغه. مگه می‌شه بهار دیگه نباشه. دستم رو روی قلبم گذاشتم و با گریه گفتم:​
- تو رو خدا بیا بهم بگو که اینا همه دروغه بهار. من نمی‌تونم بدون تو طاقت بیارم. تورو جون مامان. بهار زجرم نده بیا بهم بگو که همش یه دروغه. من می‌دونم اینا دارن من رو آزار میدن بهار.​
برگه رو توی دستام مشت کردم. اشک‌هام تند تند می‌اومد. حالم از خودم، از زندگی از icu، از اون امید آشغال بهم می‌خوره. حالم ازت بهم می‌خوره امید. فریاد می‌زدم، صدای خودم رو توی اتاق icu می‌شنیدم. داد می‌زدم و گریه می‌کردم هق‌هق هی نفسم قطع می‌شد و دوباره نفس می‌کشیدم. داد می‌زدم و می‌گفتم:​
- حالم ازت بهم می‌خوره آشغال. همش تقصیر تو بود امید. حالم از همتون بهم می‌خوره. آخه چرا برای من تصمیم گرفتین لعنتی‌ها؟ متنفرم از همتون. از اون امید بیشعور که هر بلایی سرم اومد تقصیر توئه.​
نمی‌تونستم زیاد داد بزنم فقط زیر ل*ب زمزمه می‌کردم:​
_ بدم میاد ازت امید. بدم میاد ازت. بهارم رو گرفتی. می‌کشمت خودم با دستام امید.​
پرستارها سریع وارد شدن. دستم رو گرفتن و سریع به سِرُم آرامبخش زدن. همش زیر ل*ب زمزمه می‌کردن:​
- آروم باش.​
یه دفعه از خودم بیخود شدم. عین روانی‌ها دستام رو از دستاشون خارج کردم. رو به یکیشون داد زدم اصلاً اختیار خودم رو نداشتم. مثل روانی‌ها بودم. داد زدم سرشون و گفتم:​
- گم شید بیرون. ازتون متنفرم. بهارم رو بهم برگردونین. تو رو خدا بهار و دوباره بهم بدین.​
اشک‌هام تند تند می‌اومد. بدون بهار چه جوری زندگی می‌کردم؟ با چه امیدی؟​
دستام رو محکم گرفتن. آرامبخش‌هاشون خیلی سریع عمل کرد. اشک‌هام دیگه بدون معطلی روی گوشم و لباسم می‌چکیدن. بالشت زیر سرم خیس خیس بود. چشمام رو بستم و زیر ل*ب گفتم:​
- تو رو خدا بیا و همش یه دروغه بهار.​
و بعد خاموشی...​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
23,635
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
وقتی چشمام رو باز کردم، مامان و پشت شیشه icu دیدم. ناگهان دوباره یاد بهار زندگیم افتادم. مامان وقتی دید چشمم بازه داخل شد. لباس بیمارستان پوشید و اومد بالا سرم. دستم رو گرفت. جرئت نگاه کردن توی چشماش و نداشتم. سرم رو اون طرف کردم و با گریه گفتم:​
- منو ببخش مامان.​
می‌دونستم اصلاً خوشحال نیست و به خاطر از دست دادن بهار غم بزرگی روی س*ی*نه هر دومون سنگینی می‌کرد. دستم رو محکم فشار داد و با صدای لرزانی گفت:​
- این چه حرفیه دختر قشنگم. تقصیر تو نبود. همش یه اتفاق بود.​
با بغضی که توی گلوم بود، نگاش کردم. اشک توی چشماش فواره می‌زد. با گریه و بغض خیلی زیادی که گلوم و می‌فشرد زمزمه کردم:​
- کجا خاکش کردن مامان؟​
هق‌هق گریه مامان بلند شد. بهار تو رو خدا بیا پایان بده به این ماجرا. پلک‌هاش رو روی هم گذاشت و ل*بش رو گ*از کوچیکی گرفت و زیر ل*ب گفت:​
- تهران.​
اشک‌هام جاری شدن. بهاری که پنج سال از من کوچیک‌تر بود الان زیر خروارها خاک بود و قلبش توی س*ی*نه من بود. دکتر وارد اتاق شد. اومد بالای سرم. مامان از دکتر پرسید:​
- حالش چطوره؟​
- خوشبختانه خوبه. به بخش منتقل می‌شه و تقریباً پس فردا مرخص می‌شه. دست‌های کبودم رو نگاه کردم و گفتم:​
- سه روز دیگه تولد بهاره. می‌شه 21 سالش. تا اون موقع مرخص می‌شم؟​
و اشک‌هام جاری شد، دکتر حرفی نزد. سوکت حاکمیت اتاق و در بر گرفته بود. انگاری همه غصه‌ای سنگین روی دوششون بود. چی برام سخت‌تر از از دست دادن بهار بود؟ هنوزم باورم نمی‌شد. دکتر زیر ل*ب گفت:​
- آره عزیزم. مرخص میشی.​
و بعد از اتاق خارج شد. مامان گفت:​
- آرزو غصه نخور. قلب بهار توی سینته. بخند تا اونم خوشحال باشه.​
نمی‌دونم چرا از وقتی قلب بهار توی س*ی*نه‌م خونه کرده بود، رفتارم عوض شده بود. حس می‌کردم عشق تمام وجودم و فرا گرفته.​
هیچی نگفتم... مامان ادامه داد:​
- آرزو، امید اصلاً حالش خوب نیست. توی کماست. هیچ علامت هوشیاری نداره. فقط نفس می‌کشه.​
وقتی این حرف رو زد، دستم و فشار دادم. همش تقصیر اون بود این اتفاق‌ها...​
لبام رو محکم روی هم فشار دادم و زیر ل*ب گفتم:​
- مهم نیس.​
می‌خواستم ازش متنفر باشم، ولی انگار نمی‌شد. ولی اگه دیگه به هوش نیاد؟ چرا با این‌که این همه بهم بد کرده بود بازم نگرانش بودم؟ ولی ازش متنفر بودم. تنفر داشتم و الان مثل یک قاتل دوست داشتم با دستای خودم خفش کنم. چون اون بهارم رو ازم گرفت. پتوی صورتی زبر بیمارستان رو روی سرم کشیدم و تا می‌تونستم گریه کردم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
23,635
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
وقتی چشمام رو باز کردم دوباره توی همون اتاق بی‌روح بودم. اتاقی سرد که تبدیل شده بود به سلول تنهایی، پزشک وارد اتاق شد. با کفشای تخت مشکی که پایش بود اومد سمتم. نبضم گرفت و معاینه‌ام کرد. بعد گفت:​
- قلب جدیدت خوبه ستوان؟​
با این‌حرفش انگار یه نفر داشت روحم رو چنگ می‌زد، انگار داشتم آتش می‌گرفتم. اشک دوباره توی چشمام جمع شد. نگاهم رو به سمت شیشه icu دوختم. همون جایی که همیشه پشتش بهار می‌ایستاد و منتظر به هوش اومدن من بود. بهار کجایی؟ چرا این‌قدر زود ترکم کردی؟ با خاطراتش قلبی که توی سینم بود تندتر میزد. دیدن صح*نه‌های خالی که بهاری نبود تا توی اون‌ها نقش بازی کنه خیلی سخت بود. دلم برای اون تیپ متفاوت و پسرونش لک زده. کاشکی یه بار دیگه بتونم بغلت کنم بهار.​
دکتر زیر ل*ب گفت:​
- حالا چرا رفتی تو خودت؟ نگفتم که ناراحتت کنم جانم. الان به بخش منتقل می‌شی پس فردا که گفتی تولد بهارم هست مرخصی. دیگه راحت می‌تونی نفس بکشی و بدویی و آدم بدا رو دستگیر کنی. نمی‌خوای امید رو ببینی آرزو؟​
با شنیدن اسم امید دلم لرزید. بغضم رو قورت دادم و پشت سر هم پلک زدم تا اشک‌هام جاری نشه. حتی شنیدن اسمشم برام نفرت‌انگیز بود. بدون این‌که نگاهی به دکتر کنم، زیر ل*ب گفتم‌:​
- نه.​
نفس عمیقی کشید و به سمت در خروج حرکت کرد. توی راه همش زمزمه می‌کرد:​
- کاشکی بتونی ببینیش.​
یعنی خدایا امید بلایی سرش اومده؟ با اینکه ازش متنفر بودم ولی معنی حرف دکتر یعنی چی؟ با اینکه خیلی ازش بدم میاد ولی نبودنش انگار لطمه بزرگی بهم می‌داد. خدایا چه کاری کردم که اینقدر داری عذابم میدی؟​
پتو رو روی سرم کشیدم و بلند بلند گریه کردم.​
***​
منتقل شدم به بخش. بابا و مامان اومدن بالای سرم. روم نمی‌شد توی چشمای بابا نگاه کنم. سرم رو پایین گرفتم. صورتم رو پشت دستام قایم کردم و گفتم:​
- ببخش بابا! به خدا من اصلاً خبر نداشتم.​
و بعد هق‌هق گریه کردم. بابا دستش رو گذاشت روی سرم. با دیدن قیافه پیر و شکسته اون دلم آتش می‌گرفت. کم کاری نکرده بودم. دخترشون رو ازشون گرفته بودم.​
با صدای مردونه کلفت دلنشینش گفت:​
- آروم باش عزیزم. تقصیر تو نبود. یه اتفاق بود.​
لرزش رو توی صداش حس کردم. فهمیدم بغض کرده. سرم رو روی س*ی*نه‌ش گذاشتم و زیر ل*ب گفتم:​
_ می‌دونم جای بهار و نمی‌تونم بگیرم. ولی قول می‌دم دختر خوبی باشم.​
در گوشم زمزمه کرد:​
- تو همیشه دختر خوبی بودی نفس بابا.​
این‌که این‌قدر خوب بودن و چیزی نمی‌گفتن بهم تعجب برانگیز بود. دوست داشتم بزنن توی گوشم، دوست داشتم توی اون لحظه یه نفر بیاد و هر حرفی از دهنش در میاد بهم بگه. اصلاً بزنه من رو له کنه. بابا حرفی نزد و مامان هم سکوت کرد. هیچ‌کسی هیچی نمی‌گفت و فقط صدای خس‌خس نفس کشیدن بابا و گریه‌های من می‌اومد.​
چند ساعتی گذشت. دکتر وارد اتاق شد و گفت:​
- مرخصی ستوان. ایشالله دیگه نبینمت اینجا.​
لبخند ریزی از روی حسرت زدم. مامان و بابا رفتن برای کارای مرخصی، رفتم جلوی آینه توالت. از دیدن چشمای پف کرده و گودی زیر چشمام تعجب کرده بودم. بدون این‌که هیچ آرایشی کنم، مانتو سیاه رو تنم کردم شال مشکی نرمی که بافت ریزی داشت رو روی سرم انداختم. موهام رو بدون اینکه مرتب کنم زیر شال جای دادم. کفش‌های تخت مشکیم رو پوشیدم و کیفم رو روی دوش انداختم و نگاهی به اتاق کردم و خارج شدم. مثل یک جسم بدون روح در حال حرکت بودم. سر تا پا سیاه پوشیده بودم. نگاهی به اطراف کردم و دیدم مامان و بابا نیستن. فکر امید اومد توی سرم. نمی‌دونم چرا ولی قدم گذاشتم و از پله‌ها بالا رفتم. تقریبا 60 تا پله رو رد کردم. حالم زیادی خوب نبود. هیچ کسی توی اون راه پله‌ها نبود و انگار توی سرد خونه داشتم حرکت می‌کردم. بدنم یخ کرد، لرزه‌ای به تنم افتاد. صدای قدم‌هام توی گوشم پیچیده می‌شد. دستم و به نرده‌ها گرفتم. از خانمی که پشت میز ایستاده بود با صدای ارومی پرسیدم:​
- ببخشید امید فرهمند توی کدوم بخشه؟​
بعد چند دقیقه که مکث کرد و کامپیوترش و چک کردگفت:​
- ایشون توی icu هستن. از پشت شیشه می‌تونین ببینینش. ته راهرو اتاق icu. سمت راست.​
سرم رو تکون دادم و زیر ل*ب زمزمه کردم:​
- ممنون.​
قدم زدم و به اتاق icu نزدیک شدم. نفس عمیقی کشیدم. پلک‌هام رو روی هم گذاشتم و پشت شیشه چشمام رو باز کردم. با دیدن صح*نه‌ای که به چشمم خورد نفسم بند اومد. ایستادم و اشک توی چشمام جمع شد.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
23,635
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
دستم رو به شیشه گذاشتم و اشک‌هام جاری شد. اون امید بود. کل بدنش باندپیچی شده بود و هیچ قسمتی خالی نبود. حالم دگرگون بود، اصلاً نمی‌تونستم خودم رو کنترل کنم.​
با یاد خاطراتم با امید، با یاد حرفامون و هفت سال همکاری با یاد شوخی‌هایی که با هم داشتیم، چه جوری می‌تونستم توی این وضع ببینمش. در اتاق icu رو باز کردم. لباسای اتاق رو پوشیدم و وارد شدم. همیشه اون بود که می‌اومد داخل اتاق و اما حالا روزگار جای ما رو عوض کرده بود. نمی‌تونستم نگاهش کنم. تا نگاهش می‌کردم گریه‌م می‌گرفت. امید خوش‌تیپی که باهاش شش سال همکار بودم، حالا مثل یه جنازه روی تخت بود. توی کما.​
نشستم کنارش روی صندلی. زل زدم بهش و گریه کردم. یه دفعه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بلند بلند گریه کردم. دستم رو گذاشتم روی دستش. نوازشش کردم. دست‌های نرم امید حتی قابل دیدن هم نبود. اون لحظه آخر من رو پرت کرد تا خودش رو نجات بده. دیگه واقعاً تحمل این همه سختی رو نداشتم. با اینکه خیلی ازش می‌ترسیدم، ولی دیدنش توی این وضعیت حالم و بد می‌کرد. زیر ل*ب گفتم:​
- سلام نامرد. دوست داشتم با دستای خودم بکشمت. ولی الان با دیدنت توی این موقعیت نمی‌دونم چرا گریه‌م گرفته.​
می‌دونی بهار رو ازم گرفتی امید؟ می‌دونی بهارم الان زیر خروارها خاکه؟ می‌دونی به جای اینکه امسال ترم های دانشگاه شو پاس کنه، توی دو متر قبره؟ می‌دونی تو این بلا رو سرش آوردی امید؟ اصلا نمیدونم ازت متنفر باشم، یا نه؟ . با اینکه اصلا ازت دل خوشی ندارم ولی دیدنت توی این وضعیت سخته برام. وقتی یاد مهربونیات و حرفات می‌افتم دوست دارم ببخشمت. ولی زمانی که یاد اون روز و اون ماجرا توی ماشین می‌افتم می‌خوام بکشمت. اون روز این‌قدر منو زدی که هنوز درد توی تمام وجودم هست. به مامان و بابا نگفتم و کل دستام کبوده امید. از اون روز تعادل روانی ندارم امید... میفهمی؟ تا حرف می‌زنم گریم می‌گیره. شدم مثل یک انسان روانی. تو منو داغون کردی امید. من بیست و پنج ساله رو به وضعی کشوندی که هیچ وقت فکرشم نمی‌کردم. بهارم رو ازم گرفتی، روزهای خوبم رو با روزهای بد برام عوض کردی. ولی بخشیدمت. دیگه برام مهم نیست چیکار قراره بکنی، ولی بخشیدمت. می‌بخشم مثل همیشه. حرفای توی اتاق icu هنوز یادم هست. اون حرفی که بهم زدی و گفتی دوستم داری و... .​
راستش نظرم اون موقع مثبت بود ولی الان نه.​
کیفم رو برداشتم و همینطور که اشکهام و پاک می‌کردم به سمت در رفتم. هیچ نشونه‌ای از به هوش بودن امید از خودش نشون نمی‌داد. چرا من بخشیدمش. چرا؟ ولی دوست دارم دوباره عین قبل بشه. نفس عمیقی کشیدم و در icu رو بستم. از پله‌ها پایین رفتم و مامان و بابا رو توی حیاط دیدم. به سمتشون رفتم. باز هم هوای آزاد روحم و جلا می‌داد. نفس‌های پشت سر هم می‌کشیدم. بدون دغدغه و درد، اینا فقط به خاطر قلب عشقمه که توی ب*دن من هست. به سمت در خروجی رفتم. مامان و بابا خارج شدن. یه دفعه ایست کردم. سرم رو به سمت ساختمون بیمارستان چرخوندم و زیر ل*ب زمزمه کردم:​
- بخشیدمت امید...​
این چند وقت اینقدر توی icu بودم که یادم رفته مردم چه جوری زندگی می‌کردن. انگار تازه متولد شده بودم. مامان دربست گرفت و به سمت سر خاک بهارم حرکت کردیم. توی مسیر اونقدر فکرم درگیر بود، که گرمای شیشه تاکسی، نور خورشیدی که آزارم می‌داد و حرف‌های رادیو راننده، هیچ کدوم هیچ ارزشی نداشتن و فقط و فقط الان امید و بهار برام مهم بودن و بس. خیلی دوست دارم خدا بیای و دلیلی این‌همه زجر کشیدن و بهم بگی.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
23,635
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
سوار تاکسی شدیم. وارد فضای اونجا که شدم حالم دگرگون شد، از ماشین پیاده شدم. از سر قبرها دونه دونه گذشتم. پاهام سست شده بود، اونقدر فضاس اونجا برام غریب بود که انگار جهان دیگه رو داشتم تجربه می‌کردم.​
اشک‌هام جاری شد. آخه خدایا چرا باید بهارم و اینجا ملاقات می‌کردم. تا رسیدیم به سر قبر بهار، عکسش و که روی سنگ قبر دیدم، پاهام شل شد. با یاد تیپش و اون اخلاقش هق‌هق گریم بلند شد. نشستم کنار قبرش. همینطور بهش خیره شده بودم و گریه می‌کردم. با اینکه دو هفته از مرگ بهار گذشته بود، ولی هنوز نمی‌تونستم باهاش کنار بیایم. سرم و روی سنگ یخ گذاشتم و گریه کردم. زیر ل*ب گفتم:​
- سلام آجی جونم. حالت خوبه؟ اونجا راحتی؟ پیش خدا آبروی ما رو نبری ها‌. موهات رو شونه کن و عین انسان‌های اولیه نباش.​
همینطور که حرف می‌زدم بلند بلند گریه می‌کردم. مامان از روی سنگ بلندم کرد. همینطور خیره شده بودم و اشک می‌ریختم. موهام توی صورتم ریخته بود. باد اون وسط اذیتم می‌کرد. مامان گل‌ها رو گذاشت سر قبر بهار. هردوشون گریه می‌کردن. چند ساعتی گذشت. مامان بعد یه عالمه دعا خوندن بی‌خیال شد و با بابا بلند شدن. مامان زیر ل*ب گفت:​
- بریم آرزو؟​
اصلا نگاهشون نکردم. فقط زل زده بودم به قبر و گریه میکردم. زیر ل*ب گفتم :​
- شما برین منم میام.​
صدای دور شدن قدم‌های مامان و بابا و از خودم شنیدم. چهار زانو نشستم رو خیره شدم به قبر بهار. با گریه خیلی شدیدی گفتم:​
-الان اینجایی. می‌دونم که هستی. چون قلبت تو س*ی*نه منه، بهار از وقتی رفتی نخندیدم. اصلاً حالم خوب نیست. هنوز فکر می‌کنم یک خوابه، یا شایدم کابوسه. دوست دارم یکی محکم بخوابونه توی گوشم و بیدار بشم. من رو ببخش بهار. آجی کوچولو اومدم بغلت کنم. قبلاً تو بغلم جا می‌شدی ولی الان این سنگه بزرگه و نمی‌تونم راحت بغلت کنم. بهار منو ببخش.​
بدون تو شاید نتونم زنده بمونم. توی نامه آخر گفتی دوس داری اهنگی که برات می‌خوندم یه بار دیگه بخونم. اومدم که بگم همیشه پیشتم آبجی. تازه فهمیدم چه فرشته‌ای بودی... .​
قطرات اشکم روی سنگ افتاده بود. با دستم اونا رو پخش کردم و زیر ل*ب ترانه مخصوص دوتامون و خوندم.​
- خواهر کوچولو، بیابریم به بازی.​
بیا تا دوباره با هم بسازیم خونه‌سازی.​
بیا بریم بسازیم، بهار زندگی رو.​
دلت می‌خواد دوباره، پر بکشیم به آرزوها.​
سرم رو روی سنگ گذاشتم و دیگه نفسی برای کشیدن نداشتم. صورتم خیس خیس شده بود. گفتم:​
- میام پیشت بهار. نمی‌ذارم تنها بمونی. همیشه کنارتم آبجی. قول میدم با قلب پاکت بهترین کارها رو بکنم. باهات پر می‌کشم به آرزوها بهارم. خیلی دوست دارم آبجی کوچولو.​
بعد یه عالمه گریه بالاخره دل کندم و بلند شدم. حس کردم بهار اونجا نشسته و داره من رو نگاه می‌کنه. قدم به قدم که دور می‌شدم حالم بدتر می‌شد. با همون قیافه آشفته سوار ماشین شدم و به سمت خونه من حرکت کردیم. توی راه سرم رو به شیشه ماشین گذاشته بودم و فقط گریه می‌کردم. بخار دهانم روی شیشه نقش بسته بود. قلبی با انگشتم روش کشیدم و زیرش نوشتم:​
- بهارم.​
وقتی رسیدیم مامان پیاده شد. بابا هم همینطور. مامان بوسم کرد و من رو توی بغلش محکم فشار داد و گفت:​
- حواست به خودت باشه زندگی مامان. باید بریم سمنان قرصای بابات تموم شده اونجا داریم. زود میام پیشت مامانی حواست به خودت باشه.​
و من رو توی آ*غ*و*ش خودش جای داد. منم فقط گریه می‌کردم. بابا هم بغلم کرد و همینطور که من مات و مبهوت به اونا خیره بودم سوار ماشین شدن و رفتن. پاهام و به سختی روی زمین می‌کشیدم و رفتم به سمت در. در و باز کردم و با آسانسور به طبقه خونم رفتم. کلید انداختم و وارد شدم. با دیدن کاناپه‌ی خالی که بهار روش مینشست اشک‌هام جاری شد. دستم و روی صورتم کشیدم و نفس عمیقی کشیدم. به اتاق رفتم و بدون اینکه لباسم و در بیارم خودم و روی تخت ولو کردم. بهار تو رو خدا برگرد. هنوز رفتنت باورم نشده. فقط بیا و بگو که اینا همش یک دروغه.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
23,635
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
با صدای آلارم ساعت از خواب بیدار شدم.​
مشتی کوبیدم روی اون ساعت جیغ جیغ و بعد چند دقیقه‌ای که به سقف خیره شده بودم، بلند شدم. لباس‌های اداره و از توی کمد درآوردم و اتو کردم. لباس‌هارو پوشیدم و مقنعه اداره رو سرم کردم. جلو آینه رفتم ولی بر خلاف همیشه نه آرایشی کردم و نه موهام رو درست کردم. همون طور عین زامبی‌ها به سمت آشپزخونه رفتم. قهوه تلخی خوردم. حس عجیبی داشتم که حتی چشیدن اون حس برام شیرین نبود.​
نگاهم به کاناپه‌ای که بهارم روش می‌نشست خیره شد. اشک توی چشمام حلقه زد. من تنها حالا توی اون خونه بدون هیچ بهاری که در جریان نبود نفس می‌کشیدم. نمی‌تونستم بیشتر از این توی اون خونه بمونم و به جای خالی بهار خیره بشم. کیفم رو روی دوشم انداختم و از آپارتمان خارج شدم. رنگ آسمون رو که دیدم، رفتارم تغییر کرده بود. دیگه دکمه آسانسور رو صد بار نزدم و فقط یه بار فشارش دادم. به دیوار یخ سرامیکی تکیه دادم و منتظر آسانسور شدم. بهار کجایی؟ نفس عمیقی کشیدم و با صدای باز شدن در آسانسور وارد شدم. توی آینه به قیافه خودم نگاه کردم. زیر چشمام چروک شده بود و این‌قدر این چندوقت توی بیمارستان بودم رنگی به رخسارم نمونده بود. تنهارنگ صورتم، زرد بود. زرد.​
برای چی می‌خواستم آرایش کنم وقتی دیگه بهارم نیست؟​
از آپارتمان خارج شدم.قدم گذاشتم روی موزاییک‌های کف حیاط، همه و همه من و یاد بهار می‌نداخت. با این امید که امید و پشت در ببینم درو باز کردم. ولی امیدی نبود.​
همه چیز تغییر کرده بود و فقط انگار من تنها انسان این دنیا بودم. از اونجایی که هنوز تایم اداری شروع نشده بود به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردم. آروم قدم می‌زدم. تقریباً داشتیم وارد ماه آخر زمستون می‌شدیم. خیابون‌ها همه خالی از آدم‌ها و فقط من بودم و من. بوی بهار می‌اومد. بوی خاصی بود که انگار فقط من می‌توانستم قلقلک باد رو روی صورتم حس کنم. خودم و ب*غ*ل کردم و همینطور به راهم ادامه دادم. باد سردی می‌وزید. هندزفری و از توی گوشم درآوردم. به یاد بهارم که همیشه مثل رفیق کنارم بود آهنگی و گذاشتم. زیر ل*ب خودم هم باهاش شروع به خوندن کردن.​
- رفیقی که یه رنگه​
باهات تا پای مرگه.​
وقتی که اسمت میاد​
واسه تو با سر میام.​
چی شد که من ازت دور شدم؟​
نامردیه این دور شدن.​
خدایی دلتنگتم.​
کجایی دلتنگتم؟ کجایی دلتنگتم؟​
زیر بارون مونده بودم. خیس و خ*را*ب و داغون و در به در اومدی رفیق اومدی رفیق.​
وقتی که بازیم می‌داد سرنوشت وقتی شکست بودم تو عشق اومدی رفیق..... اومدی رفیق!​
و اشک‌هام جاری شد. با بغض آهنگ رو زمزمه می‌کردم. دستام رو توی بارونی مشکیم کردم و نزدیک ده بار این آهنگ رو گوش دادم.​
هر بار قطع می‌شد با عشق، دوباره پخشش می‌کردم.​
سوار اتوبوس شدم و تک و تنها روی صندلی کنار پنجره نشستم و گریه کردم. و دوباره با یاد بهار با بخار دهانم که روی شیشه نقش بسته بود، اسمش رو نوشتم و زیرش قلبی کشیدم. وقتی اسمش رو نوشتم اشک‌هام با سرعت بیشتری می‌اومد.​
توی اون سرمای زمستان، اشک‌هایی که به خاطر بهار میومد گرمم می‌کرد.​
همهمه و شلوغی مردم منزجر کننده بود. هر کدوم به دنبال چیزی بودن و به خاطر چند هزار تومان یا میلیون افسوس می‌خوردن.​
ولی نمی‌فهمن که من حاضرم تمام زندگیم و بدم، ولی دوباره یک بار بهار و صدا کنم.​
دوباره بیاد و موهایش را شانه بکشم و دوباره باهاش شوخی کنم.​
کاش فقط بود! کاش فقط می‌تونستم یک بار دیگر در آغوشش اشک بریزم. ولی چه فایده! چه فایده که دیگه نه بهاری هست و نه منی. دستم رو روی قلبم گذاشتم و زیر ل*ب زمزمه کردم:​
- کاش اینجا بودی بهار.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
23,635
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
وارد اداره که شدم همه اومدن جلو. از سرگرد گرفته تا آبدارچی. همشون با قیافه‌های اندوهگین می‌اومدن جلو و تک تک بهم تسلیت می‌ گفتن. واقعاً یه لحظه از ب*غ*ل‌های سردی که توی اون‌ها فرو می‌رفتم و بدون هیچ حسی فقط به نبود بهار فکر می‌کردم، خسته شده بودم.​
خانم‌ها من رو توی ب*غ*ل شون جا می‌کردن و زیر ل*ب زمزمه می‌کردن:​
- غم آخرت باشه.​
آخه چه غمی؟ چه غمی می‌تونه از این بزرگ‌تر باشه. رفت بهار غم نبود، د*اغ بود، درد بود، زجر بود، سیاهی و پوچی بود.​
گرچه اون‌ها خودشون و ناراحت نشون می‌دادن، ولی توی این شکی نداشتم که هیچ کدومشون ذره‌ای نمی‌تونن من رو درک کن. منی که حالا علاوه بر رفتن بهار، عذاب وجدانی منزجر کننده گریبانم رو گرفته بود.​
از همشون تشکر کردم و بعد گذشت چند دقیقه به اتاقم رفتم. اتاقی که من و امید توش همکار بودیم. به میز خالی اون خیره شدم. چند دقیقه به این تغییر که همه زندگیم و فرا گرفته بود نگاهم دوخته شد. روی صندلی نشستم و با کفشم دکمه کِیس کامپیوتر رو زدم، دوباره برگشته بودم. کامپیوتر رو روشن کردم که نزدیک هزارتا پیام از طرف مردم داشتم. وقتی که پرونده کشته شده‌ها رو باز کردم، توی این هفت ماه.​
وای اصلاً امکان نداره، خدای من. مگه همچین چیزی ممکنه.​
6000هزار کشته که هنوز هم در جریان بود و توقف نداشت. از بچه‌های مدرسه‌‌ای گرفته تا معلم‌ها. یک سری اطلاعات از طرف سرگرد برام ارسال شده بود. وقتی بازش کردم متوجه چیز مشکوکی شدم.​
خیلی فکر کردم تقریباً چند ساعتی گذشت و بعد یه عالمه جستجو به چیزی دست یافتم.​
همه کشته شده‌ها زمانی که ناراحت بودن به قتل رسیدن. خیلی چیزها ازین قاتلی آشغال به دست آورده بودیم. از سر جام بلند شدم و رفتم به دفتر سرگرد، در زدم.​
- بفرمایین تو.​
وارد اتاق شدم و رو به سرگرد سلام کردم.​
- سلام ستوان اقبالی. خوشحالم که حالت خوبه. بیا بشین.​
نشستم روی صندلی کناریش. زیر ل*ب گفتم:​
- سرگرد من اطلاعاتی به دست آوردم با توجه به اطلاعاتی که شما دادین. در حدی نیستم که از شما سوال بپرسم ولی چندتا سوال داشتم.​
- بفرمایین ستوان اقبالی. چه زود دست به کار شدی.​
لبخند ریزی کردم. سرگرد مردی بود با ته ریش سفید. تقریبا پنجاه و خورده‌ای سال داشت. موهای سفید خاکستری داشت و کلا هر وقت می‌دیدمش یاد بابام می‌افتادم. ادامه دادم:​
- شما من رو پیدا کردین تو بیابون درسته؟​
- بله ستوان. با توجه به جی پی اس و چیزهایی که به امید وصل بود و ما قصد داشتیم کنترلش کنیم، متوجه شدیم.​
ازین مطمئن بودم. پلک‌هام و چند ثانیه طولانی روی هم قرار دادم و گفتم:​
- توی این مدت که امید و کنترل می‌کردین کشته‌ها کمتر شد؟​
- نه. همون روال قبل بود. صددرصد قاتل ما سن زیادی نداره ستوان اقبالی چون اگه هر کسی دیگه بود قتل‌هارو می‌نداخت گر*دن امید. اون کم تجربه هست و این کاملاً مشخصه.​
- دقیقاً درسته. امید از شک‌های من برداشته شد سرگرد و دیگه شک زیادی ندارم بهش. فقط چندتا مسئله هست که نمی‌تونم باهاش کنار بیایم. سرگرد من توی این مدت خیلی فکر کردم، شما خیلی نزدیک شدین. من فهمیدم اون قاتل چجوری می‌کشه. وقت‌هایی که افراد ناراحت هستن، ذهن اونا رو کنترل می‌کنه. یه طوری، چه جوری بگم توی ذهنشون نفوذ می‌کنه. نمیدونم چجوری این کار و میکنه ولی انجامش میده. امیدم کنترل کرد که اون بلاهارو سر من آورد. دقیقاً یادمه روزی که اون اتفاق افتاد امید به خاطر بیماری من عصبی و ناراحت بود. من پرونده کشته شده‌ها هم که نگاه کردم همشون زمانی که یا ناراحت بودن، یا مشکلی داشتن، یا شکست عشقی خورده بودن و...​
توی این مواقع کشته شدند. سرگرد من می‌خوام این پرونده رو ببندم و می‌دونم چه جوری انجامش بدم. من اون قاتل رو فردا شب برای شما دستگیر می‌کنم. من این پرونده رو جمع می‌کنم سرگرد. پرونده‌ای که خواهرم رو ازم گرفت. امید و توی اون وضعیته. من جمعش می‌کنم سرگرد.​
سرگرد همین طور با تعجب نگاهم می‌کرد. روبه من گفت:​
- می‌خوای چیکار کنی ستوان اقبالی؟​
- می‌خوام ببینمش.​
این حرف رو که زدم بغض راه نفس کشیدنم رو سخت کرد. همینطور خیره بودم به میز سرگرد و می‌خواستم هر جور که شده، انتقام بهار و امید و بگیرم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
23,635
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
سرگرد با شنیدن اون حرف از دهن من تعجب کرده بود. چند دقیقه‌ای بهش خیره بودم. دو به شک بود. از صندلی چرم اتاق که گرم شده بود بلند شدم و با صدای محکم و جدی گفتم:​
- سرگرد نیروی‌های ما تمام خونه من و محاصره می‌کنن. من برام مهم نیست، حتی اگه به قیمت از دست دادن جونم تموم بشه باید، انتقام امید و بهار و بگیرم سرگرد! باید.​
من روی این موضوع که زمانی که افراد استرس دارند و غمگین هستن اون قاتل میاد سراغشون شک زیادی دارم. سرگرد من شک ندارم که به احتمال نود درصد امشب اون قاتل و میبینم. اون من و تا الان خیلی تهدید کرده. هر کسی و که سر راهش باشه از بین می‌بره. اون می‌خواد با من بجنگه و فقط منتظر یک آوانس از سمت منه. شما دور خونه من رو محاصره کنین، من شماره شما رو روی گوشیم می‌ذارم. صفحه گوشیمم روشن می‌ذارم. وقتی باهاتون تماس گرفتم بدونید در خطرم و وارد بشین.​
سرگرد دستش رو روی سرش گذاشت. خیلی مظطرب بود. می‌فهمیدمش. زیر ل*ب گفت:​
- ستوان اقبالی می‌ترسم شما هم از دست بدیم. دوست ندارم مثل امید بشین.​
دستم رو روی میز سرگرد گذاشتم و با بغضی که گلو آزار می‌داد گفتم:​
- خواهرم بهار قربانی این ماجرا بود. کلی بچه‌های بی‌گناه دیگه که الان به جای مدرسه رفتن زیر خروارها خاک هستن. کلی مادرهای دیگه که الان هر روز با دیدن جای خالی بچه‌شون داغشون تازه می‌شه. کلی پدرهای دیگه که الان کسی رو ندارن که نوازشش کنن. سرگرد اون قاتل خیلی چیزهارو از ما گرفت.​
اشک‌هام جاری شد بی‌اختیار حرف می‌زدم. ادامه دادم:​
- اون حتی بهار هم از من گرفت. بهاری که من هنوز باورم نشده رفتن اون و.... من می‌خوام تمومش کنم سرگرد. من می‌خوام انتقام امید و بهار و از اون آشغال لعنتی بگیرم. نه تنها انتقام اون‌ها رو بلکه انتقام تمام خانواده‌هایی که الان د*اغ دارن. دیگه بسه سرگرد. تا الان راحت جولان داد ولی من دگیه نمی‌ذارم.​
اشک‌هام تند تند می‌اومد. نگاهم رو از سرگرد دزدیدم.​
بعد از چند دقیقه سکوت سرگرد گفت:​
- فقط حتماً حتماً هر خطری تهدیدت کرد تماس بگیر ستوان.​
- چشم سرگرد میرم برای هماهنگی برنامه.​
از اتاق سرگرد خارج شدم. قلبم تند می‌زدم. قدم برداشتم و به سمت اتاق پژوهش رو امنیت رفتم. با دو دستم اشکام رو پاک کردم. رو به مدیر اون بخش گفتم:​
- یک تیم ده نفره حرفه‌ای جمع کن. امشب ماموریت داریم. ماموریت خطرناکی هم داریم. سریع اینکار رو انجام بده. دستور از طرف سرگرد هست.​
- چشم ستوان.​
همه برنامه‌ها رو هماهنگ کردیم. قرار شد زمانی‌که من وارد خونه شدم اونا به طور نامحسوس کل خونه رو زیر نظر داشته باشن. کیفم رو برداشتم و به سمت خونه حرکت کردم. از اداره خارج شدم. به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردم. صدای کفش‌هام که روی آسفالت خیس خیابون جیرجیر می‌کرد آزار دهنده بود. وقتی روی آسفالت سرد خیابون قدم برمی‌داشتم حس خوبی بهم دست می‌داد. شاید نمی‌تونستم سردی و گرمیش و حس کنم، ولی از خیسی زمین و هوای ابری که هر لحظه نزدیک باریدن بود، متوجه شدم. دستم و به میله اتوبوس گرفته بودم. جا نبود بشینم. پر از شلوغی و همهمه. برای چی اینقدر عجله داشتن؟ زود رسیدن به چه دردی می‌خورد وقتی کثیف‌تر از این دنیا به چشم ندیدم. هندزفریم و از توی گوشم در آوردم و طبق عادت آهنگ رفیق و به یاد بهارم زمزمه کردم. اونقدر دلتنگش بودم که فقط این آهنگ می‌تونست کمی از غصه من کم کنه و زیر ل*ب باهاش خوندم مثل همیشه.​
- رفیقی که رنگه، باهات تا پای مرگه.​
وقتی که اسمت میاد. واسه تو با سر میام.​
چی‌شد که من ازت دور شدم. نامردیه این دور شدن. خدایی دلتنگتم. کجایی دلتنگتم؟​
و با گوش دادن این آهنگ رهایی خاصی بهم دست داد رو چشمام و روی هم گذاشتم و توی شلوغی اطراف انگار فقط من بودم که پر از غصه بودم و هر گاه امکان داشت منفجر بشم. وارد خونه که شدم نمی‌دونم چرا حس عجیبی بهم دست داد. فکر کردم آخرین باره که دارم پام و توی این خونه می‌ذارم. حس غریبی بود. حسی که تا حالا تجربش نکرده بودم. بی‌خیال این فکرها شدم. ولی خونه من با همیشه فرق می‌کرد. انگار اونجا خونه من نبود. ترسیده بودم ولی با این خیال که هیج اتفاقی نمی‌افته وارد شدم و در آپارتمان رو بستم.​

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
23,635
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
هوای غریبی بود. در رو بستم و نگاه کلی به خونه انداختم. ساعت نزدیک هفت شب بود. رفتم توی اتاق. لباسای اداره رو از تنم درآوردم. یه پیرهن یقه اسکی پوشیدم با شلوار مشکی. برای اینکه یه وقت مشکلی پیش نیاد روسری هم از پشت لچک مانند بستم. با استرس قدم برمی‌داشتم. رفتم سمت یخچال. یک پرتقال برداشتم و با پیش دستی و چاقو اومدم نشستم جلوی تلویزیون. روی همون کاناپه‌ای که بهار همیشه می‌شست. کنترل تلویزیون رو برداشتم. از اونجا که باید فاز غم برمی‌داشتم، فیلم ابد و یک روز رو گذاشتم و شروع به خوردن پرتقال کردم. سعی کردم خاطرات امید و بهار و توی ذهنم بیارم. با فکر کردن به بهار اشک دوباره توی چشمام حلقه زد. همینطور که فیلم جلو می رفت منم گریه می‌کردم و واقعاث یادم رفته بود برنامه چیه. خونه خالی بود و من هم تنهای تنها. با خودم بلند بلند حرف زدم:​
- بهار کجایی؟ عشق زندگی من می‌دونم اینجا نشستی. بهت قول میدم انتقامت رو از اون آشغال بگیرم. کاری می‌کنم که دیگه اثری از اون قاتل توی جهان نباشه.​
همینطور گریه می‌کردم. پرتقال و اومدم از وسط قاچ کنم که انگشتم رو بریدم. وحشتناک خون می‌اومد. سریع به سمت ظرفشویی رفتم و دستم و زیر شیر آب گرفتم. تا اومدم آب رو باز کنم، آب قطع شد. فهمیدم داره اتفاقی می‌افته. نزدیک شش برگ دستمال کاغذی برداشتم و دور انگشتم پیچیدم. قلبم تند تند میزد. خیلی ترسیده بودم. رفتم جلوی تلویزیون نشستم. گوشیم رو روشن کردم و شماره سرگرد رو آماده گذاشتم. دستم شدیداً تیر می‌کشید و خونش بند نمی‌اومد. گوشی گذاشتم کنارم. سرم رو که بالا گرفتم تلویزیون خاموش شد. از ترس داشتم سکته می‌کردم. تو شیشه تلویزیون که نگاه کردم پشت سرم یک کسی ایستاده بود. جرئت نکردم برگردم و فقط از توی شیشه نگاه می‌کردم. نفس‌هام به شمارش افتاده بود. شماره سرگرد و که روی صفحه گوشی بود گرفتم و گوشی رو بدون اینکه برگردونم گذاشتم کنار دستم. اون کسی که پشت سرم بود نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. زیر ل*ب گفتم:​
- چیکارم داری ع*و*ضی؟​
با صدای خش داری گفت:​
- لبه‌ی زندگی و مرگ و یادته ستوان؟​
اومد بالای سرم. سریع بلند شدم و رفتم سمت اتاق. داشتم به سمت اتاق می‌رفتم که پام پیچ خورد و افتادم زمین. درد عجیبی توی بدنم فریاد میزد. سعی کردم دوباره بلند بشم ولی... .​
در اتاق رو تمام درهای خونه خود به خود بسته شد. چرا سرگرد نمی‌اومد؟ داشتم از استرس می‌مردم. نگاهش کردم و گفتم:​
- ولم کن آشغال. چیکارم داری؟ خواهرم و گرفتی بس نبود؟​
با خونسردی تمام رفت و نشست روی کاناپه جلوی تلویزیون. پرتقالی که پو*ست گرفته بودم و با آرامش تمام خورد. با اون نقاب مشکی وحشتناک بود. تمام لباساش مشکی بود. روی دهن نقابش خالی بود و راحت می‌تونست پرتقال و بخوره. خنده‌ی کوچیکی کرد و با حالت تمسخرآمیز، زیر ل*ب گفت:​
- من کاریت ندارم ستوان! تو خودت خودت و به کشتن میدی. گفتم سد راهم نشو.​
پرتقال و روی میز گذاشت. خدای من یعنی می‌خواست چیکار کنه؟ یک دفعه خیره شد به من. سرگرد بالاخره اومده بود ولی در آپارتمان قفل بود و صدای فریادهاشون و ضرباتی که به در وارد می‌کردن و می‌شنیدم. نمی‌خواستم بلند بشم ولی انگار داشتم کنترل می‌شدم. بی اختیار بلند شدم. به سمت آشپزخونه رفتم. کارد بزرگی و برداشتم و به سمت اون برگشتم. خدایا من داشتم چیکار می‌کردم؟ اختیار هیچ کدوم از اعضای بدنم دست من نبود. ایستاد. اومد سمت من و پشت اوپن خونه ایستاد. زمزمه کرد:​
- خودت خودتو می‌کشی ستوان مگه نه؟​
هیچ چیز در اختیار من نبود. زیر ل*ب گفتم:​
-‌ بله.​
ادامه داد:​
- مرگ تو برای من کافیه ستوان... چند ماهی هست که انتظار این صح*نه رو می‌کشم. تمومش کن ستوان! خودت بهار و کشتی مگه نه؟​
- آره.​
بی‌اختیار چاقو رو به سمت گلوی خودم بردم. صدای فریادهای سرگرد و می‌شنیدم. در تلاش بودند که درو بشکنند. چاقو و روی گلوی خودم قرار دادم. فشارش دادم. سوزش عجیبی و روی پو*ست گلوم حس کردم. داد زد:​
- محکم‌تر ستوان.​
در شکسته شد و سرگرد وارد شد. گلوم و بریده بودم. در تلاش بود که اونارم کنترل کنه ولی سرگرد یه تیر به پاش زد. وقتی که اون افتاد زمین، من هم افتادم. سرم به سرامیک‌های سرد آشپزخونه برخورد کرد. آخرین نگاهام توی اون لحظه به خونی بود که از گلوم می‌اومد. دستم رو روی گلوم گذاشتم. نمی‌تونستم نفس بکشم. ناگهان صدای شنیدن قدم‌هایی و به سمت خودم حس کردم. و دیگه هیچ جارو ندیدم و خاموشی.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
23,635
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
با صدای بوق‌های ممتد دستگاه و سوزش گلوم چشمام رو باز کردم. دستم رو روی گلوم گذاشتم. کمی که لمس کردم گفتم این گلوی من نیست. چرا اینقدر زبر بود. بعد که نگاه کردم دیدم کلاً پانسمان شده. با خودم گفتم:​
- خیلی خری آرزو.​
مثل اینکه توی بخش بودم. یک دفعه با صدای سرگرد به خودم اومدم.​
- سلام ستوان اقبالی.​
اومدم کمی خودم و جمع و جور کنم و بشینم که سرگرد زیر ل*ب گفت:​
- راحت باش ستوان. نمی‌دونی چقدر نگران حالت بودم.​
به درستی نمی‌تونستم صحبت کنم. دستم و روی گلوم گذاشتم و زیر ل*ب گفتم:​
- دستگیرش کردین ستوان؟​
- بله، چی فکر کردی راجب ما ستوان اقبالی. تو به خاطر این پرونده ضربات زیادی خوردی و من درکش می‌کنم. دوتا خبر عالی برات دارم. که می‌خوام بگم و خوشحالت کنم.​
لبخندی روی ل*بم نمایش دادم. واقعاً خوشحال شدم دوست داشتم یکی از اون خبرا به هوش اومدن امید باشه.​
سرگرد زیر ل*ب گفت:​
- اولیش اینکه اون مجرم و گذاشتم تا خودت ازش بازجویی کنی. چون خیلی اذیت شدی. و اما و اما دومی ستوان. امروز به فرماندهی رفتم و با توجه به کارهایی که توی این پرونده انجام دادی، ترفیع گرفتی. از این به بعد ستوان اقبالی صدات نمی‌کنیم، صدات میکنیم سرگرد اقبالی.​
وای خدای من باورم نمی‌شد. زبونم بند اومده بود. یعنی من الان هم سطح سرگرد بودم. وای خدای من خیلی ازت ممنونم.​
زیر ل*ب گفتم:​
- نمی‌دونم چه جوری ازتون تشکر کنم سرگرد. خیلی ممنون.​
لبخند شیرینی زد و گفت:​
- دکتر گفت حالت خیلی بهتره. می‌تونی بریم اداره و بازجویی و شروع کنی تا پرونده رو بفرستیم دادگستری؟​
- بله،سرگرد حتماً.​
سرگرد خندید و گفت:​
- ممنونم ازت سرگرد اقبالی. لباسای جدیدت روی میز کنارته. منتظرم.​
سرم رو به علامت تایید تکان دادم. بلند شدم. لباس هارو پوشیدم. خیلی بهم می‌اومد. کیفم و برداشتم و گفتم:​
- ازت ممنونم بهار.​
از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین سرگرد شدم. به اداره رفتیم. سرگرد منو به سمت اتاق بازجویی راهنمایی کرد. دم در اتاق نفس عمیقی کشیدم و زیر ل*ب گفتم:​
- ممنون.​
دستگیره در و فشار دادم و وارد اتاق شدم. دست و روی سرش گذاشته بود و با صدای در نگاهش به من دوخته شده. در رو بستم و رفتم نشستم روی صندلی جلوش. با دیدنش حیرت کرده بودم. پسری بود با موهای بور و چشمای قهوه‌ای سوخته. خیلی بچه بود. تقریباً 20 سال بود. مشخص بود که درگیری با سرگرد داشته چون روی صورتش کبود بود. رو به بهش گفتم:​
- سلام. به نظرم خیلی بزرگ‌تر می‌اومدی. اسمت؟​
خیلی مغرور به نظر می‌رسید، دست به س*ی*نه نشست و گفت:​
- تو اسمم و نمی‌دونی یعنی؟​
خودکار رو دستم گرفتم و با صدای بلندی گفتم:​
- هر سوالی پرسیدم عین آدم جواب میدی. حرف زیادی هم نمی‌زنی. گفتم اسمت؟​
ازش متنفر بودم. تا حالا نشده بود از یه بچه اینقدر بدم بیاد ولی الان عامل تمام بد بختیام جلوم نشسته بود.​
زل زد توی چشمام و گفت:​
- اسمم. شاهین صفایی.​
- چند سالته؟​
- 21.​
- چه جوری مقتول‌هارو به قتل می‌رسوندی؟​
هر کلمه‌ای که می‌گفتم حالم بدتر می‌شد و یاد بهار برام زنده می‌شد.​
نگاهش کردم؛ زیر ل*ب گفتم:​
- لالی؟ ببین آقا پسر. بلایی‌هایی که سرم آوردی و می‌ذارم کنار. چون الان اگه دست من بود همینجا می‌کشتمت. اینجا آخر خطه. پس بهتره حرف بزنی‌.​
- باشه سرگرد. از اول میگم همه چی رو. چون تحمل کردن اینجا و تو برام خیلی آزار دهنده هست.​
من توی دانشگاه تهران قبول شدم. در 16 سالگی چون که چند کلاس ابتدایی و جهشی خوندم. وقتی که وارد دانشگاه شدم، ایده‌ای اومد توی ذهنم. دستگاهی و ساختم که می‌تونستم با اون ذهن هر کسی و که می‌خواستم کنترل کنم. برای این کار فقط به اسم و فامیل احتیاج داشتم. ایده‌م رو توی دانشگاه به رئیس فناوری اونجا گفتم. اولش اصلاً تحویلم نگرفتن. بعد که بهشون ثابت کردم که من با یک نقاب می‌تونم ذهن افراد و کنترل کنم، همه چی فرق کرد. بهم پیشنهاد دادن که من دستگاهم و به اونا بدم تا برای سیاست و این حرفا ازش استفاده کنن. من قبول نکردم چون دوست داشتم در راه علم از اون استفاده کنم و با اون بتونم کمکی کنم. من پدرم معتاد بود. یه خونه‌ی پنجاه متری داشتیم. من رو بابام بودیم و مامانم در بچگیم مرده بود. پدرم هم طبق معمول توی جوب‌های خیابون دنبال مواد بود. صدای شکسته شدن در اومد. یه سری افراد وارد خونه من شدن و به قصد گرفتن جون من به من حمله کردن. اومده بودن تا نقاب و بدزدن و ببرن برای خودشون. سرگرد اقبالی. دردهایی که تو کشیدی نصف دردایی که من کشیدم نیست. بهم می‌گی بچه‌ای. آره بچه بودم ولی چرا اون بلا رو سرم آوردم؟ به راحتی نقابم و به اونا ندادم. تمام بدنم رو چاقو زدن و تمام این خط‌هایی که روی صورتم هست به خاطر اون قضیه هسته. تا اینکه با سر و صدا هاشون همسایه‌ها رسیدن و قضیه تموم شد. من از اون روز توی خیابون نرفتم. هیچ آدمی رو ندیدم. من یه پسر بیست ساله رو کاری کردن که همه ازم بترسن و فرار کنن. آره سرگرد. منم زجر کشیدم. یه روز از در همون دانشگاه خ*را*ب شده داشتم رد می‌شدم که دیدم اعلامیه مرگ من رو زدن دم در دانشگاه. چند ثانیه ایست کردم که دیدم رئیس داره صحبت می‌کنه در مورد من. شاهین صفایی. داشت می‌گفت که من بهش حمله ور شدم و یکی از دوستاش رو کشتم. آره سرگرد و اون دانشجوهای بی‌خاصیت با اینکه براشون مرده بودم ولی بهم فحش میدادن.​
***​
پارچ آب رو برداشتم و یه لیوان براش آب ریختم. گذاشتم جلو وگفتم:​
- بخور آروم باش.​
آب رو خورد و با این‌که مغرور بود، و با بغضی حرف می‌زد. لیوان و توی دستش محکم فشار میداد. ادامه داد:​
- اونا زندگیم و ارغوان و همه چی رو ازم گرفتن. اونا آیندم رو ازم گرفتن. تصمیم گرفتم که تمام نظام آموزشی و مدرسه‌ها و دانشگاه‌ها رو نابود کنم، تا دیگه کسی نباشه که بخواد اینجوری آزارم بده. وقتی اون بلا رو سرم آوردن، من همش هیجده سالم بود سرگرد. من خسته‌م، خیلی خسته. من با اون نقاب می‌تونم ذهن هر کسی رو که می‌خوام کنترل کنم. فقط زمانی که افراد غمگین باشن می‌تونم خیلی راحت کنترلشون کنم. نه تنها افراد دستگاه‌ها هم راحت می‌تونم کنترل کنم. اون روز توی ماشین یادته؟ ضبط ماشین رو امید و همه و همه کار من بود.​
تا گفت اون روز، بدنم لرزید. هیچ وقت یادم نمیره. بد ضربه خوردم. ادامه داد:​
- سد راهم شده بودی و خواستم نابودت کنم سرگرد. من دیگه حرفی واسه گفتن ندارم. دنیای من زمانی تموم شد که ارغوان رفت.​
گریه‌م گرفته بود. با یادآوری خاطرات اون روز. دستم رو روی میز گذاشتم و رفتم سمت در. دستگیره در رو فشار دادم و داشتم خارج می‌شدم که با صداش ایست کردم‌‌‌:​
- من رو ببخش سرگرد. نه به خاطر اون آشغالایی که کشتم، به خاطر بهار خواهرت، که هیچ وقت قصد کشنتنش و نداشتم.​
گریه‌م گرفت و اشک‌هام جاری شد. وقتی آب گلوم و قورت دادم، سوزش عجیبی توی گلوم پخش شد. در رو بستم و بدون اینکه توی اداره از خودم ضعفی نشون بدم، به سمت اتاقم رفتم و تا می‌تونستم گریه کردم.​
بعد چند ساعتی صدای کوبیده شدن در به گوشم رسید. سرگرد وارد اتاق شد. نشست روی صندلی کناری و زیر ل*ب گفت:​
- دخترم. این پرونده هم تموم شد. فرستادم پرونده رو دادگستری.​
لبخندی زدم و سرگرد از اتاق خارج شد. قاب عکس بهار و ب*غ*ل کردم و تا می‌تونستم گریه کردم.​
هنوز یه کاری بود که تمومش نکرده بودم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا