کامل شده رمان درخشش ماه در سایه انتقام | هدیه صفائی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع هدیه بانو
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 105
  • بازدیدها 11K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

به نظر شما این رمان قشنگ هست؟ و ارزش خوندن داره؟

  • آره

  • نه زیاد

  • اصلا

  • شخصیت های اصلی:

  • آیسل و هایکا

  • آدرینا و آشوب


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
با صدای فین‌فین ضعیفی که از پشتم میومد، با تعجب از ب*غ*ل هایکا بیرون اومدم و برگشتم. آدرینا پشتم به یکی از آینه‌های دیواری تکیه داده بود و با خنده اشک می‌ریخت.
بلند رو به آدرینا گفتم:
_ خوشگل شدم، مگه نه؟
_ عالی شدی خواهری، عالی.
با همون لباس توی تنم، سمت قسمت لباس‌های مجلسی دویدم و نگاهی به رگال‌های متنوع لباس کردم. انگشتم رو روی ل*بم گذاشتم و با چشم‌های ریز شده رگال‌ها رو نگاه کردم. یه دفعه روی یکی متوقف شدم و با ذوق بیرون کشیدمش. دوباره با دو سمت آدرینا برگشتم، تمام خدمه‌های رسیدگی توی سالن به خنده افتاده بودن و با خنده و کلی لبخند نگاهم می‌کردن. کنار آدرینا رفتم و توی سالن کوچیک تمام آینه کاری شده هلش دادم. آدرینا هیچی نمی‌گفت و فقط با چشم‌های گشاد شده و خنده بهم نگاه می‌کرد.
تمام لباس‌هاش رو در آوردم و لباس رو تنش کردم. عقب رفتم و محوش شدم، رنگ لباسش ست خودم بود. لباسش مدل ترنج آستین شنلی بود، پشتش بند ضربدری می‌خورد و لباسش مدل ماهی بود. از بالا تا کنار رونش تنگ بود و ک*م*ر باریک آدرینا رو کاور می‌کرد؛ اما از رون به پایینش آزاد می‌شد و حالت چین ظریفی می‌گرفت. آستینش تا آرنج چسبون بود و از کنار آرنج چاک می‌خورد و از نزدیک آرنجش تا پایین زانوش بود. به جای کمربند چرمی کمربندی از ج*ن*س شکوفه‌های بهاری می‌خورد و یقه‌ش مدل دکلته بود؛ اما زیباترین قسمتش این بود که سر تا ر دور یقه‌ش نگین‌کاری شده بود و می‌درخشید. یه گردنبند هم داشت که روی گر*دن آدرینا س*فت می‌شد و با چند ردیف مروارید براق، ردیف ردیف روی شونه‌های آدرینا می‌افتاد.
لباسش واقعا زیبا بود و هرچشمی رو خیره می‌کرد و البته هر کسی با اولین نگاه می‌فهمید که رنگش ست خودمه.
به تقلید از خودش شالش رو کشیدم و دست توی موهاش کردم و کش موش رو باز کردم. موهای خرماییش تا پایین ک*م*رش افتاد. دستش رو به زور کشیدم و به امتناع‌هاش هم اهمیتی ندادم و بیرون بردمش. مستقیم به آشوب نگاه کردم که حواسش نبود و خیلی جدی مشغول صحبت با هایکا بود. اول نیم‌نگاهی سمتمون انداخت؛ اما سریع نگاهش برگشت و روی آدرینا قفل شد و حرف توی دهنش ماسید. آدرینا هم سرش رو پایین انداخته بود.
دست آدرینا رو ول کردم و کنار هایکا رفتم و بازوش رو گرفتم. با خنده به آشوب نگاه کردم که هیچ حرکتی نمی‌کرد و فقط به آدرینا خیره شده بود و کلامی هم نمی‌گفت. هایکا که دید آشوب هیچ حرکتی به خودش نمی‌ده، دستش رو پشت آشوب گذاشت و با خنده هلش داد و گفت:
_ می‌بینم که بعضی‌ها محو یارشون شدن و قدرت راه رفتن ازش سلب شده! برو داداش، برو باهاش حرف بزن.
آشوب با هلی که هایکا بهش داد، سمت آدرینا رفت و دست‌های آدرینا رو گرفت. سرش رو کنار گوش آدرینا رفت و نمی‌دونم چی دم گوشش زمزمه کرد که لبخند قشنگی رو ل*ب‌های آدرینا نشست و وقتی آشوب مستقیم توی چشم‌هاش نگاه کرد، آدرینا سرش رو بالا پایین کرد و به حرف آشوب مهر تایید زد.
_ خب دیگه، وقتشه بریم سراغ بقیه‌ی چیزها.
با صدای هایکا سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم.
_ باشه.
سمت آدرینا رفتم و دستش رو گرفتم و توی سالن کشیدمش. رو به روش ایستادم و کنجکاو توی چشم‌هاش نگاه کردم. از نگاهم به خنده افتاد و گفت:
_ شبیه گربه‌ ی شِرِک شدی! چیز خاص و مهمی نگفت فقط...
با بی طاقتی مبون حرفش پریدم و گفتم:
_ فقط چی؟
_ بهم درخواست ازدواج داد.
بلند جیغ زدم.
_ چی؟! لعنتی این چیز خاصی نیست؟ خیلی هم خاصه، خیلی هم مهمه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
_ خیلی خب بابا، حالا جیغ نکش. معلومه که خیلی مهمه، فقط خواستم سر به سرت بزارم. بیا تا کمکت کنم لباست رو دربیاری که هنوز اول جاده‌ی طویل خرید کردنیم.
شیطون گفتم:
_ حالا بین خودمون بمونه؛ اما ما بهترین جاری‌های دنیا می‌شیم و باند آدیسل تا ابد پا بر جا می‌مونه.
بلند شروع به خندیدن کرد و دستش تو سرم کوبید. بعد دست‌هاش رو دور ک*م*رم انداخت و سرش رو به شونه‌م تکیه داد و آروم گفت:
_ دروغ چرا، از همون لحظه‌ی اولی که دیدمش، جذبش شدم. مردی که حاظر بشه پا به پای دوستش که نه، برادرش بدون ذره‌ای ترس و تردید بره و معرفت رو به حد اعلا برسونه، معلومه خیلی مرده. نمی‌گم از این مردها توی دنیا نیست؛ اما وجودشون انگشت‌شماره و از شانس خوب ما دو تا از اون‌ها متعلق به ما هستن. می‌دونی، کم کسایی پیدا می‌شن که با معرفت و وفا، این‌طوری رگ برادری و دست دوستی داده باشن.
و بعد آروم ازم جدا شد و مشغول باز کردن بندهای پشت لباسم شد. بعد از اینکه با کمکش لباسم رو تعویض کردم، برگشتم و بهش تو تعویض لباسش کمک کردم و هر دو همین‌طور که لباس‌ها رو توی دستمون گرفته بودیم از سالن رختکن بیرون اومدیم.
کنار هایکا رفتم و دست گچ گرفتم رو زیر بازوش گذاشتم. آدرینا هم کنارم ایستاد و هر دو لبخند زدیم که آشوب با دیدن خنده‌مون، خندید.
_ از همین لبخند مکش مرگ ماتون معلومه از لباس راضی بودید و در آینده قراره باند خوبی از جاری‌ها رو تشکیل بدید.
بی خجالت همه خندیدیم و کنار میز برای حساب کردن لباس رفتیم. به هایکا نگاه کردم که اخم شدیدی کرده بود و با آشوب به بیرون زل زده بودن. دلهره وجودم رو پر کرد.
_ هایکا! آشوب! چیزی شده؟
نگاهی به هم انداختن و هم‌زمان گفتن:
_ نه چیزی نشده.
حرفشون رو باور نکردم و به آدرینا نگاه کردم. با پلکی که زد، معلوم شد که اون هم باور نکرده. سوالی توی ذهنم چرخ زد. چی پسرها رو تا این حد آشفته کرده؟
نگاهم از شیشه‌ی ماشین به بیرون بود و وقایع امروز رو مرور می‌کردم. جدال هایکا و آدرینا و آشوب سر حساب کردن که دست آخر آشوب برنده شد و لباس‌ها رو حساب کرد، خرید سفره‌ی عقدم که از ساتن سفید و فیروزه‌ای درست شده بود و دل آدم ضعف می‌رفت وقتی می‌دیدش، خجالت شدیدم سر خریدن لباس خواب که خنده‌ی آدرینا و پسرها رو در آورده بود، حجم زیاد مانتو و شلوار و شال و روسری و کفش و لباس مجلسی و لباس توب خونه که شامل تاپ و شلوار و تی‌شرت و شلوارک می‌شد که سر تک به تکشون حرص خوردم که آخه این‌قدر رو می‌خوام چی کار؛ اما هیچ کدومشون اهمیت ندادن و انبوه لباس بود که توی دست آشوب و هایکا و آدرینا می‌دیدم. بیشتر از صد بار توی اتاق پرو رفتم و سر هر کدوم جیغ بی‌صدایی کشیدم و اون‌ها هم فقط خندیدن. مامور مخفی بازیمون که باعث شد با کلی بهونه برای پسرها آدرینا رو یه تُک پا تا عطاری بفرستم تا چیزی که می‌خوام رو بخره و بماند که پسرها چقدر کنجکاو شدن که بدونن چیه؛ اما من و آدرینا یه لبخند شرور زدیم و لام تا کام هیچی نگفتیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
همه‌ی این لحظاتی که گذرونده بودم، از جلوی چشم‌هام رد می‌شد و بازتاب‌شون لبخند عمیقی روی ل*ب‌هام بود. میون مرور لحظه‌هام نگاه امروز هایکا و آشوب نیش عمیقی به خوشیم زد و باعث شد لبخندم محو بشه و جاش رو به نگرانی بده.
_ آیسل!
با صدای هایکا از جا پریدم و بهش نگاه کردم.
_ جانم؟
_ چیزی شده؟ از وقتی که از پاساژ بیرون زدیم سکوت کردی و توی فکری.
آه عمیقی کشیدم.
_ نه چیزی نشده، یکم فکرم مشغوله. می‌دونی هایکا، لحظاتی که با شما گذروندم، بهترین لحظاتی بود که توی عمرم میون اون همه سیاهی و تنهایی داشتم، و حقیقتش خیلی می‌ترسم. می‌ترسم که با هم بودنمون کوتاه باشه، می‌ترسم این یه حباب زندگی شاد باشه که درش هستم، می‌ترسم بترکه و دوباره خودم رو میون بی‌کسی‌هام ببینم، می‌ترسم که زندگی ما رو از هم جدا کنه.
سرعت ماشین رو کم کرد و کنار جاده ایستاد. مهلت نداد و سریع من رو به سمت خودش کشید و م*حکم بغلم کرد. کنار گوشم زمزمه کرد:
_ عمرا اجازه بدم! شده باشه زندگی رو به ساز با هم بودنمون برقصونم؛ اما نمی‌ذازم هرگز تو رو از من جدا کنه. زندگی مجبوره تحت‌الشعاع عقاید من عمل کنه و عقاید من جدایی رو نمی‌پذیره، این آخرین باری باشه که نگران این مسائل می‌شی. آیسل من می‌خوام بین تو و گذشته‌ی غم‌انگیز و نگرانی‌ها وترس‌های بی‌وقفه‌ای که توب گذشته داشتی فاصله ایجاد کنم، می‌خوام تو رو به آرزوهایی که توی نطقه خفه‌شون کردی برسونم. نمی‌خوام دیگه نگران هیچی باشی؛ چون من همیشه هستم تا مشکلات رو سر و سامون بدم.
آروم از آغوشش جدام کرد. گوشیش به صدا دراومد و اسم آشوب روی صفحه‌ی گوشی خودنمایی کرد. جواب داد و روی بلندگو گذاشت و گوشی رو توی جای مخصوصش گذاشت. ماشین رو روشن کرد و شروع به حرکت کرد. صدای آشوب توی ماشین پیچید.
_ هایکا چیزی شده؟ چرا ایستادی؟
_ نه چیزی نشده. اتفاقات اخیر آیسل رو نسبت به آینده نگران کرده، داشتم باهاش حرف می‌زدم.
_ ای بابا آبجی زندگی متغیره، یعنی دائم درحال تغییره و ما آیسل، ما اینجا هستیم تا این تغییرات رو برات به بهترین وجه ممکن امن و راحت کنیم، پس به ما اعتماد کن؛ چون ما همیشه و همه جا کنارت هستیم و نگرانی‌هات رو می‌تونی باخیال راحت به ما واگذار کنی.
از این همه محبت‌شون به گریه افتادم و میون گریه خندیدم و گفتم:
_ مرسی! مرسی که همه جوره هستید تا حمایتم کنید.
آشوب و هایکا با شادی خندیدن و آشوب گوشی رو قطع کرد. نگرانیم خیلی کمتر شده بود؛ اما از بین نرفته بود. ذهنم نمی‌تونست برای اون نگاه‌ها فرضیه‌سازی کنه و فی‌البداهه دلیل بتراشه. اون نگاهی که باهم رد و بدل کردن خبر طعم تلخ اتفاقات بد رو می‌داد و از ته دل آرزو کردم که خاکستر اون اتفاقات دامن زندگیمون رو نگیره که طاقت از دست دادن یکی دیگه رو ندارم.
_ آیسل مگه بازم نگرانی؟
بهش نگاه کردم.
_ راستش دلیل اصلی نگرانیم اون نگاه مجهولی بود که توی مزون با هم رد و بدل کردید. هر چقدر هم که بخوای اون نگاه رو توجیه کنی، نمی‌تونی از نگرانیم کم کنی؛ چون ج*ن*س نگاهت به اتفاقات در راه رو می‌شناسم.
نفس عمیقی کشید و همین‌طور که نگاهش خیره به رو به رو بود گفت:
_ آیسل ازت می‌خوام فعلا چیزی نپرسی؛ چون چیزی که می‌شنوی چیزی نیست که از نگرانیت کم کنه، بلکه علاوه بر نگرانی، ترس رو هم به وجودت اضافه می‌کنه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
حرفش حق بود پس سکوت کردم. شاید درست می‌گه، بعضی وقت‌ها همه چیز رو نباید فهمید؛ چون نفهمیدنش آرامش داره. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ باشه هایکا، نگرانیم رو دفن می‌کنم؛ چون بهت اعتماد دارم و می‌دونم خودت یه راه‌حلی براش پیدا می‌کنی. من نمی‌دونم عمق فاجعه‌ای که تو راهه چقدره؛ ولی ازت می‌خوام روی زندگیت به هیچ عنوان ریسک نکنی. هایکا! من دیگه اون آیسل قدیم نیستم. به بی‌خیالی و لبخندم نگاه نکن، من یه روح زخمی رو تویِ یه کالبد خندان دارم. نمی‌تونم از دستتون بدم؛ چون روح من دیگه جای زخم‌های بیشتر نداره و با آخرین زخم از هم می‌پاشه و فرشته‌ی مرگ به استقبالم میاد.
دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
_ هیس، همین که بهم اعتماد داری برام خیلی باارزشه. دیگه حرف‌های ناامید کننده نزن؛ چون برای خانواده تا می‌تونم می‌جنگم و اگر ببینم خطر به جای دور شدن ازت، بهت نزدیک‌تر می‌شه، اون وقته که هیولا می‌شم، شکست رو قبول نمی‌کنم و هرگز از دستت نمی‌دم.
حرفش برام سند بود. لبخندی زدم و انگشت‌هام رو از بین انگشت‌هاش رد کردم و دستش رو توی دستم گرفتم. دیگه تا رسیدن به ویلا کلامی حرف نزدم؛ چون نمی‌خواستم کشش بدم و کلافه‌ش کنم.
به محض رسیدن به ویلا هایکا ریموت رو زد و تا درها باز شد از گوشه‌ی چشم حرکت یه چیز سیاهی رو بیرون ویلا حس کردم. ترسیدم و سریع سرم رو چرخوندم و نگاه کردم؛ اما هیچ چیزی نبود و دیده نمی‌شد. شونه‌هام رو بالا انداختم و نفسم رو با آسودگی بیرون دادم. صد درصد یا خیالاتی شدم، یا گربه بوده. خب با این میله‌های نوک تیز که گربه نمی‌تونه بالا بیاد، پس همون مورد اوله که یعنی خیالاتی شدم.
از ماشین پیاده شدم و کش و قوس عمیقی به بدنم دادم. آدرینا و آشوب کنارم اومدن. خمیازه‌ی عمیقی کشیدم که همه رو به خنده انداخت، با اعتراض گفتم:
_ چیه؟! خب خوابم میاد دیگه، مگه شما خسته نشدید؟شدید دیگه!
آشوب دستش رو پشت ک*م*رم گذاشت و با شیطنت گفت:
_ ای بابا راست می‌گه دیگه! برو آبجی جون، برو سیر دلت بخواب که از فردا فکر نکنم دیگه هایکا اجازه بده بخوابی.
چشم‌هام گرد شد و هجوم خ*ون رو به صورتم حس کردم. آدرینا و آشوب چنان قهقهه‌ای می‌زدن که گلوشون پاره نمی‌شد شانس آورده بودن. خدا خوب در و تخته رو با هم جور کرده! آشوب چه بی‌حیا شده ها، هر روز یه روی جدید از خودشون نشون می‌دن پسرهای این خونه.
زیرچشمی به هایکا نگاه کردم تا واکنشش رو ببینم، گوشه‌ی ل*بش رو به دندون کشیده بود و شاکی آشوب رو نگاه می‌کرد. آشوب تا نگاهش به نگاه هایکا افتاد به حرف اومد.
_ اوه اوه، آقا هایکا خشمگین شد. آقا نیت من خیره، می‌خوام زمینه‌سازی کنم تا فردا شب که پیش آبجی رفتی یهو هول نشه.
هایکا با تشر صداش زد.
_ آشوب! بسه دیگه.
و چون آشوب توی این موارد از هایکا حساب نمی‌برد، با شنیدن اسمش بدتر از خنده پوکید و همراه آدرینا شروع به خنده کردن. با خنده‌هاشون منم ریز شروع به خنده کردم و از گوشه‌ی چشم دیدم که هایکا هم دستش روی دهنشه و داره می‌خنده. خدا امشب رو با این شوخی‌های آشوب به خیر بگذرونه.
همراه و دوش به دوش هم داخل ویلا رفتیم و به ترتیب روی مبل‌ها ولو شدیم و نفسمون رو با خستگی بیرون دادیم، البته به غیر از هایکا که مستقیم داخل آشپزخونه رفت، حالا برای انجام چه کاری، خدا می‌دونه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
چشم‌هامون خمار شده بود و داشتیم چرت می‌زدیم که با صدای هایکا چرت‌مون پاره شد.
_ بلند شید، حالا زوده برای خواب.
بهش نگاه کردیم که جدی به سمتمون میومد و یه سینی که حاوی چند تا لیوان بود، دستش بود. کنارم نشست و سینی رو روی میز شیشه‌ای جلومون گذاشت.
بوی کاپوچینو که زیر بینی‌هامون پیچید، به ترتیب نفس عمیقی کشیدیم. هایکا بلند شد و به هرکدوممون یه لیوان داد. لیوان سرامیکی که عکس خرس کوچولو روش بود رو گرفتم و با ل*ذت یک قُلُپ ازش خوردم. طعم خوب قهوه که با شیر نیدو مخلوط شده بود و هایکا با یه مقدار شکر قاطیش کرده بود، زیر زبونم پیچید و سرحالم کرد.
یه سوالی یهو تو ذهنم اومد، رو به هایکا کردم و گفتم:
_ میگم ها، هایکا، عقد که بدون شناسنامه نمی‌شه، منم شناسنامه‌م خونه‌ی راژوره.
لبخندی زد و گفت:
_ کی دیدی من بدون آینده‌نگری کاری رو انجام بدم؟ فردای همون روزی که آوردمت این‌جا، افرادم رو فرستادم که مراقب باشن و بهم خبر دادن که یه افرادی وارد خونه‌ی راژور شدن و بعد از چند دقیقه با یه پلاستیک مشکی خارج شدن و بعد از چند دقیقه اون رو توی یه سطل آشغال بزرگ وسط شهر انداختن. خلاصه به افرادم گفتم که بیارنش. وقتی بازش کردم، دیدم که لباس‌هات و شناسنامه‌ت توشه. اون‌ها هم هر کی بودن نمی‌خواستن که به خاطر تو بازخواست بشن. لباس‌هات رو انداختم؛ چون دیگه به د*ر*د نمی‌خوردن؛ اما شناسنامه و کارت ملیت رو برداشتم.
_ خب خدا رو شکر.
لیوان خالی رو توی سینی گذاشتم، خواستم سرم رو به مبل تکیه بدم؛ اما هایکا نذاشت. با تعجب نگاهش کردم، لبخندی زد و شالم رو از سرم برداشت. کش موم رو از دور موهام بازکرد، موهام مثل آبشار سرازیر شدن و تا روی مبل ادامه پیدا کردن، جوری که انتهای موهام روی مبل ریخته بود.
هایکا آروم دستم رو کشید و زمانی که به طرفش خم شدم، سرم رو روی پاهاش گذاشت، بعد خم شد و پام رو روی مبل گذاشت. صاف نشست و آروم شروع به نوازش موهام کرد. سر انگشتاش تار به تار موهام رو طواف می‌کرد. خستگی احاطه‌م کرد و به واسطه‌ی نوازش‌هاش چشم‌هام گرم شد و به خواب رفتم.
دستی به لباسم کشیدم و توی آینه نگاه کردم. موهام رو شنیونِ بسته کرده بودن، آرایش ملایمم خیلی صورتم رو قشنگ کرده بود و رژ ل*ب آلبالویی رنگ براقم بدجوری خودنمایی می‌کرد، با ذوق چرخیدم و به بازتاب درخشان نگین‌ها و اکلیل‌های روی لباسم با ذوق نگاه کردم. پایین لباسم رو بالاتر آوردم و به کفش‌های عروسکی پاشنه بلندم که سر تا سر نگین بودن با ل*ذت نگاه کردم.
با صدای باز شدن در برگشتم، هایکا با لبخند توی چهارچوب در ایستاده بود و نگاهم می‌کرد. آروم سمتم اومد و پیشونیم رو ب*و*سید. شیطنت وجودم رو پر کرد و گفتم:
_ آهای آقا هایکا دسته گلم کجاست؟
چیزی نگفت و با لبخند دستم رو کشید و با هم از اتاق بیرون زدیم. باهم از پله‌ها پایین اومدیم. نگاهم به آشوب و آدرینا افتاد که با لبخند کنار هم ایستاده بودن و به ما نگاه می‌کردن. آدرینا خیلی خوشگل شده بود، موهای بلندش رو اطرافش خیلی ساده ریخته بود و یه تل پر از نگین توی موهاش خودنمایی می‌کرد. دست‌هاش دور بازوی آشوب بود که توی اون کت و شلوار و کروات هم‌رنگ لباس آدرینا خیلی جذاب شده بود.
روی صندلی کنار سفره عقد نشستیم و آدرینا و آشوب رو به رومون ایستادن. با لبخند گفتم:
_ قبول نیست، هایکا برام دسته گل نخریده.
و بهش نگاه کردم. این دفعه لبخندی نداشت. با چشم‌هاش به دستم اشاره کرد. به دست‌هام نگاه کردم و با دیدن یه دسته گل گلایل با پاپیون مشکی ترسیده سرم رو بلند کردم و به آشوب و آدرینا نگاه کردم که روی سفره‌ی عقد افتاده بودن. سوراخ توی قلب‌شون خودنمایی می‌کرد و دریایی از خون سفره‌ی عقد رو رنگین کرده بود. جیغ زدم و به هایکا نگاه کردم، نبود. ایستادم و با دیدنش که روی زمین افتاده بود و یه تیر توی سرش و س*ی*نه‌ش سوراخ بزرگی رو ایجاد کرده بود، جیغ بلندی زدم و از خواب پریدم.
به طور مداوم جیغ می‌زدم و خودم رو توی همون خواب احساس می‌کردم. در با شدت باز شد و هایکا و آشوب و پشت سرش آدرینا توی چهارچوب در قرار گرفتن.
هایکا سریع کنارم اومد و من رو توی بغلش کشید. هنوز داشتم جیغ می‌زدم. آدرینا رو دیدم که کنارم اومد و من رو از هایکا جدا کرد و بعد سوزشی رو روی گونه‌م احساس کردم. به خودم اومدم، سریع هایکا رو ب*غ*ل کردم و با شدت شروع به گریه کردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
نمی‌دونم چند دقیقه بود که بی‌وقفه گریه می‌کردم؛ ولی با صدای کلافه‌ی آشوب از هایکا جدا شدم.
_ ای بابا آبجی، چی تو رو تا این حد آشفته کرده؟
بهشون با بدبختی نگاه کردم و گفتم:
_ خواب دیدم. نه یه خواب ساده، خوابی دیدم که محالِ ممکنه که برامون بدبختی نداشته باشه.
آشوب و هایکا دوباره به هم نگاه کردن و چیزی نگفتن؛ اما آدرینا سریع کنارم اومد و من رو ب*غ*ل کرد.
_ چیزی نیست آیسل، بد به دلت راه نده.
_ امیدوارم چیزی نباشه آدرینا، امیدوارم.
آدرینا گوشه‌ی پیراهن پسرها رو گرفت و تا بیرون کشید و در همون حین هم گفت:
_ خب پسرها بهتره بزاریم آیسل استراحت کنه؛ چون فردا روز خیلی مهمی رو در پیش داریم.
دستم روبه طرف عسلی دراز کردم و از پارچ توی لیوان آب ریختم، و یک نفس همش رو سر کشیدم. روی تخت دراز کشیدم و چشم‌هام رو روی هم گذاشتم، سعی کردم به روز خوبی که در پیش دارم فکر کنم و موفق هم شدم، این بار با آرامش به خواب رفتم.
با دستی که بی‌رحمانه تکونم می‌داد چشم‌هام رو باز کردم. با صدای گرفته که حاصل از خواب بود گفتم:
_ چته روانی؟ می‌خوای توی خواب من رو به قتل برسونی؟ مگه داری از ماست کره می‌گیری؟!
_ ببند فک رو، مگه امروز روز عقدت نیست کودن جون؟
چشم‌هام گرد شد و سریع بلند شدم و روی تخت نشستم.
_ خدا بگم چی کارت نکنه. چرا من رو زودتر بیدار نکردی؟
به چشم‌هاش نگاه کردم که سنگین نگاهم می‌کرد. از نگاهش به خنده افتادم. با خنده‌م بیشتر اعصابش خورد شد و دستم رو کشید، توی حموم هلم داد و گفت:
_ به جای هرهر خندیدن سریع حموم کن؛ چون عاقد تا دو ساعت دیگه می‌رسه.
_ پسرها کجان؟
_ آشوب هایکا رو با زور و اجبار برد آرایشگاه. خواست تو رو هم ببره؛ اما بهش گفتم که خودم به بهترین وجه ممکن خوشگلت می‌کنم.
_ اوکی فهمیدم.
سریع لباس‌هام رو از تنم بیرون کشیدم و آب رو باز کردم، دور دستم پلاستیک کشیدم و با نگرانی زیر دوش ایستادم و شروع به حموم کردن کردم.
خواب دیشب توی ذهنم رژه می‌رفت و من رو بیشتر از امروز می‌ترسوند. من رو از آدم‌های شیطان‌صفتی که برای خوشبختیم دندون تیز کردن می‌ترسوند. حرف آدرینا توی ذهنم رژه می‌رفت که همیشه می‌گفت شیطان‌های واقعی‌گذشته‌‌ی ما هستن. درست هم می‌گفت، گذشته گاهی مثل شیطان بی‌رحمانه آینده رو تحت‌الشعاع قرار می‌داد.
نمی‌دونم چند دقیقه با ذهن مشغول در حال حموم کردن بودم؛ اما با تقه‌ای که به در خورد از فکر بیرون اومدم.
_ بله؟
_ بله و بلا، خوبه بهت گفتم سریع حمام کنی. ما همین‌جوری هم وقت نداریم، حالا تو هم ساعت‌های باقی مونده رو آب‌بازی کن و سر سفره هم با حو*له‌ی حمام بیا.
از غرغرهاش به خنده افتادم و گفتم:
_ باشه بابا اومدم.
برای جلوگیری از غرغرهای دوباره‌ش سریع آب رو بستم و حو*له رو دورم پیچیدم. تا از حمام بیرون زدم، آدرینا سریع دستم رو کشید و روی صندلیِ جلوی میز آرایش نشوندم. سریع سشوار رو باز کرد و مشغول سشوار کشیدن موهام شد. با حرص توی موهام شونه می‌کشید و زیر ل*ب یه چیزی رو زمزمه می‌کرد. از د*ر*د چشم‌هام رو ریز کردم و با خنده گفتم:
_ آدی غ*لط کردم دیر بیدار شدم، تو رو خدا موهام رو از ریشه نکن. من آرزو دارم، هنوز موهای بلندم رو می‌خوام.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
نفس عمیقی کشید و گفت:
_ امروز روز مهمیه و نمی‌خوام که توی این روز بزرگ چیزی از قلم افتاده باشه. می‌خوام جشن امروز به بهترین نحو انجام بشه.
_ می‌دونم آدرینا، خودت رو این‌قدر اذیت نکن.
لبخندی زد و دستم رو گرفت و بلندم کرد. سریع سراغ کمدم رفت و لباسم رو بیرون آورد. کنارم اومد و دو تیکه‌ی اصلی کرمی رنگ ساتن رو از پلاستیک مخصوص لباس زیر بیرون آورد و دستم داد. پشتش رو بهم کرد و من سریع مشغول پوشیدنشون شدم.
تا پوشیدمشون سریع لباس رو تنم کرد، بند پشت لباسم رو س*فت کرد و دوباره من رو روی صندلی نشوند. بدون هیچ حرفی باهاش همکاری کردم؛ چون اگه اعتراض می‌کردم بعید نبود که همین‌جا دفنم کنه.
مشغول درست کردن موهام شد و منم با حرکت دست‌هاش، بدنم شل شد و چشم‌هام رو به بسته شدن بود که با دستی که آدرینا توی سرم کوبید از خواب پریدم.
_ کم خوابیدی؟! خواهشاً الان رو بیدار باش تا باعث نشی توی موهات گند بزنم.
خوابم پریده بود و توی آینه به حرکت دست آدرینا که موهام رو شنیونِ مدل باز و بسته می‌کرد خیره شدم، مدل موهام رو خیلی دوست داشتم. تا کارش با موهام تمام شد، سراغ صورتم اومد و مشغول آرایش کردن صورتم شد.
کرم پودر رو خیلی کم زد و خیلی با ظرافت از کانتور و کانسیلر استفاده کرد که زاویه‌ی درست صورتم رو به رخ می‌کشید. خط چشم نیمه نازک و استفاده از رنگ‌های کرمی و مشکی و درآخر مژه مصنوعی، چشم‌های درشتم رو به رخ می‌کشید. کناره‌های چشمم و روی بینیم و بالای گونه‌هام و درآخر بالای ل*بم رو هایلایتر زد. کارش رو با رژلب براق قرمز به پایان رسوند و با تحسین به فرد توی آینه خیره شد.
خودم هم خودم رو نمی شناختم و این دختر توی آینه خیلی برام تازگی داشت. آدرینا با ذوق نگاهم می‌کرد و می‌گفت:
_ ای جون چه هلویی ساختم ها! دستم درد نکنه.
خنده‌م گرفت.
_ دستت درد نکنه.
سرش رو روی شونه‌م گذاشت و با کج کردن صورتش کناره‌ی صورتم رو ب*و*سید و گفت:
_ فقط دیدن تو با این زیبایی می‌تونست تمام دردهایی رو که کشیدیم رو از بین ببره. می‌دونم مرور کردن خاطرات یه‌ گذشته‌ی تاریک بدترین جنایتیه
که یه آدم می‌تونه در حق خودش بکنه؛ اما این آخرین باریه که به گذشته‌ها فکر می‌کنیم. به تمام اون سختی‌ها و د*ر*دها، به اون بی‌کسی‌ها و تنهایی‌ها.
_ آره، آخرین باره.
سریع ایستاد و خندید.
_ خب منم برم یه حال اساسی به خودم بدم تا آشوب از انتخاب کردنم پشیمون نشده.
همراهش خندیدم و به رفتنش از اتاق خیره شدم. از جا بلند شدم و به سمت کفش‌هام که کنار تخت بود رفتم. در جعبه رو باز کردم و کفش‌های سفیدم رو بیرون آوردم. سریع پوشیدمشون و ربان ساتن پهنی که بهش وصل شده بود رو به دور ساق پام پیچیدم و پاپیون زدم.
ایستادم و به کفش‌هام خیره شدم. پاشنه‌ی کفشم پر از نگین بود و جلوی کفش یه پاپیون پر از اکلیل می‌خورد که وسطش یه نگین بود، جلوی کفشم گرد بود و مثل کفش پرنسس‌ها بود.
خوی دخترانم بهم غلبه کرد و مشغول چرخیدن دور خودم شدم. با سرگیجه‌ای که گرفتم ایستادم و شروع به خنده کردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
صدای باز شدن در رو شنیدم و با صدای قدم‌هایی که توی اتاق پیچید فهمیدم که هایکاست؛ اما برنگشتم. هر لحظه بهم نزدیک‌تر می‌شد و در نهایت دستش رو دور شکمم پیچید و سرش رو توی گر*دنم فرو کرد و نفس عمیقی کشید. دلم لرزید و آروم ازش جدا شدم و برگشتم. با دیدنم جا خورد، نگاه من خیره به چشم‌های کریستالی اون و نگاه اون خیره به قرمزی ل*ب‌هام بود.
آروم سرش رو بهم نزدیک کرد. چشم‌هام رو بستم؛ اما با حس ل*ب‌هاش روی پیشونیم چشم‌هام رو باز کردم و به گ*ردنش خیره شدم. آروم ازم جدا شد و با دیدنم لبخندی زد و گفت:
_ هنوز نه.
دستش رو بلند کرد و دسته گلم رو توی دست‌هام گذاشت. بوی خوش گل‌های رز صورتی و قرمز و گل نرگس توی بینیم پیچید که باعث شد نفس عمیقی بکشم.
هایکا تو اون کت و شلوار مشکی و پیراهن مشکی با کروات کرمی عالی شده بود. کمی از موهای لختش رو پیشونیش ریخته بودن و از اون تندیسی مثل یه مرد زیبای یونانی ساخته بودن.
دستش رو کج کرد، دستم رو دور بازوش حلقه کردم و همراه هم از اتاق بیرون زدیم. هم‌قدم با هم از پله‌ها پایین اومدیم. نگاهم آدرینا رو شکار کرد که معلوم بود تا چشمش به ظرف‌های چیپس تو یخچال خورده نتونسته خودش رو کنترل کنه و حالا با اون ظاهر دلربا با اون ظرف سرامیکی پر از چیپس کنار آشوب ایستاده و با هم مشغول خوردن چیپس بودن. موهاش رو خیلی ساده رها کرده بود و پایینش رو فر کرده بود و آرایش ملایم و اون رژ قرمزش بدجور می‌درخشید و چشم آشوب رو بدجوری مشغول خودش کرده بود. آشوب هم کت و شلوار و کفش مشکی با پیراهن و کروات کرمی و موهایی که روی پیشونی و چشم‌هاش پخش شده بودن بدجوری جذاب شده بود.
با دیدن ما با لبخند بهمون خیره شدن. آخرین پله رو طی کردیم و کنارشون رفتیم. تا رسیدیم آشوب گفت:
_ آخ آخ، دیدی آخرم قسمت هم شدید؟ من از همون اول هم می‌دونستم طالع شما با هم ادغام شده و هیچ جوره قصد جدایی نداره.
و بعد من رو تو بغلش کشید و گفت:
_ حالا تو یه خانواده‌ی عجیب برای منی، هم خواهر عزیزمی و هم زن داداش گلم. آبجی خوبم همیشه یه چیز رو به یاد داشته باش. چیزی که قلبت می‌گه رو باور کن،‌ نه اون چیزی که بقیه می‌گن. اگه قلبت می‌گه هایکا، باور کن که بهترین انتخاب رو برات کرده.
آروم از خودش جدام کرد و این دفعه آدرینا با چشم‌هایی که حلقه‌ی اشک اون‌ها رو براق کرده بودن من رو ب*غ*ل کرد و زمزمه کرد:
_ بهترینم، امیدوارم توی زندگی هرگز به عشقت شک نکنی و بهترین زندگی رو داشته باشی، گرچه جاریت یعنی من هم کنارت هستم.
و بعد خندید. همه خندیدیم چون پسرها هم صداش رو شنیده بودن. آدرینا از خودش جدام کرد و به آشوب اشاره کرد. آشوب به سمت مبل‌ها رفت و بعد از چند دقیقه با تور موهام برگشت. به کل یادم رفته بود که تورم رو روی موهام نذاشتم. آدرینا تور بلند که کرمی بود و کناره‌هاش نوار توری با شکل گل بود رو از آشوب گرفت و با یه گیره‌ی نگین‌دار روی پشت موهام، محکمش کرد.
با صدای حاج آقا برگشتیم.
_ عروس و داماد قصد ندارن بیان تا نکاح رو جاری کنیم؟
آشوب بلند گفت:
_ اومدن حاج آقا، الان میان خدمتتون.
همراه هم تا کنار سفره عقد رفتیم. نگاهم خیره به سفره‌ی عقدم بود که چقدر زیبا آدرینا اون رو دیزاین کرده بود. روی صندلی نشستیم و دو تا دختر دیگه هم بودن که با اشاره‌ی آدرینا فهمیدم برای گرفتن تور بالای سرم اومدن. تور رو گرفتن و آدرینا مشغول ساییدن قند شد.
_ خب، بسم اللّه الرحمن الرحیم. خانوم آیسل تهرانی مقدم آیا شما...
_ بله!
همه به خنده افتادن و آدرینا کنار گوشم زمزمه کرد:
_ عزیز من باید بعد از سه بار گفتن جواب می‌دادی.
_ ای بابا چه فرقی می‌کنه؟!
این دفعه حاج آقا مداخله کرد و گفت:
_ این‌طور که از ظواهر امر پیداست شما همدیگه رو خیلی خوب می‌شناسید. پس با شرایط مهریه و غیره هم آشنایی دارید، فکر نکنم دیگه مشکلی باشه. فقط آقای هایکا تهرانی‌الاصل هم بله رو بگن، کار تموم می‌شه و فقط امضاها می‌مونه.
هایکا حرف حاج آقا تموم نشده، سریع گفت:
_ بله.
این دفعه حاج آقا اولین نفر خندید و دفتر بزرگی رو روی پاهامون گذاشت و بعد از قریب به ده تا امضا، تا حاج آقا خواست دفتر رو برداره، در با شدت باز شد و چندین مرد با ماسک جوکر وارد شدن و با مسلسل شروع به شلیک کردن.
من و آدرینا شروع به جیغ زدن کردیم. هایکا و آشوب ما رو روی زمین انداختن و خودشون از پشت کت‌هاشون کلت‌های نقره‌ای‌شون رو بیرون آوردن و شروع به شلیک کردن. به معنای واقعی میدون جنگ شده بود، حاج آقا و اون دو تا دختر بیچاره خ*ون‌آلود روی زمین افتاده بودن. با بهت گریه می‌کردم و نمیتونستم این اتفاقات رو باور کنم.
نگاهم به آشوب و هایکا خورد که جدی و با اخم مدام شلیک می‌کردن. هایکا رو به ما داد زد:
_ برید سمت دیوار.
س*ی*نه‌خیز سمت دیوار رفتیم و ایستادیم. دست آدرینا رو گرفتم. هر دو از ترس می‌لرزیدیم. هایکا و آشوب سریع کنارمون اومدن و مشغول عوض کردن خشاب شدن. چند دقیقه سکوت شد و بعد صدای لیز خوردن چیزی رو روی زمین شنیدم. آشوب داد زد:
_ دودزا انداختن بی مروت‌ها!
منظورش رو نفهمیدم؛ ولی با دیدن شئ فلزی که از اون دود بیرون می‌اومد فهمیدم چی شده. بعد از چند دقیقه کل خونه پر از دود شد. سردی چیزی رو روی شقیقه‌م احساس کردم و از ترس گریه‌م شدیدتر شد. نمی‌دیدم چی پشتمه؛ اما پسرها با دیدنش داد کشیدن و آدرینا جیغ کشید.
صدای زنگ‌داری کنار گوشم داد زد:
_ اگر تکون بخورید مغز این خوشگله رو روی زمین می‌ریزم.
پسرها داد زدن و هایکا گفت:
_ اگر کوچک‌ترین آسیبی بهش برسه جوری با چاقو تیکه تیکه‌ت می‌کنم که هیچ کس نتونه بشناسدت.
مرد پوزخند زد و صدای کشیدن ماشه رو شنیدم. با ترس جیغ زدم و هایکا رو صدا زدم:
_ هایکا!
_ باشه لعنتی، باشه!
کلت‌هاشون رو انداختن و با اشاره‌ی مرد سه نفر پشتشون اومد و با ضربه‌ای که به سرشون زدن، پسرها و آدرینا رو بیهوش کردن.
من رو به سمت بیرون کشیدن. تقلا می‌کردم، برگشتم و به سفره‌ی عقدم خیره شدم که لگدمال شده و پر از خ*ون بود و اطرافش فقط جنازه دیده می‌شد. چیزی توی سرم ضربه زد و تا زمانی که چشم‌هام بسته شد خیره به سفره‌ی عقدم بودم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
_ آیسل؟ آیسل جان؟
صدایی توی گوشم می‌پیچید که صدام می‌زد. با تیر کشیدن سرم اخم‌هام رو توی هم کشیدم و به زور لای چشم‌هام رو باز کردم. خواستم با دستم پیشونیم رو ماساژ بدم؛ اما هر کاری کردم دست‌هام حرکت نکرد.
با ترس چشم‌هام رو کامل باز کردم و به اطراف نگاه کردم. چشمم به هایکا خورد که رو به روم بود و چشم‌هاش بسته بود.
_ آیسل!
به کنارم که آشوب بسته شده بود نگاه کردم و با ترس به گریه افتادم. با دیدن اشک‌هام سریع گفت:
- فقط نترس، تمام تلاشمون رو می‌کنیم تا نجات پیدا کنی.
و بلند شروع به صدا کردن هایکا کرد.
_ هایکا! هایکا بیدارشو. بیدار شو لعنتی!
با ترس یه نگاه به هایکا و یه نگاه به آشوب کردم.
_ چ... چ... چرا ب... بیدار نمی‌شه؟
_ بی‌شرف‌ها ضربه‌ای که به سرش زدن خیلی م*حکم بوده. اِ بیدار شد!
سریع به هایکا نگاه کردم. با ناله‌ای که کرد، چشم‌هاش رو باز کرد و با دیدن ما که به ستون بسته شده بودیم اخم‌هاش رو توی هم کشید و شروع به تکون دادن دست‌هاش کرد.
_ بی‌خود تلاش نکن داداش، منم از این زورها زدم؛ ولی فایده‌ای نداشت. نمی‌دونم ج*ن*س این طناب‌های لامصب از چیه؟
صدای ناله‌ی بلندی از سمت راستم اومد که سریع صدای آدرینا رو شناختم. آشوب بهش نگاه کرد و گفت:
_ آدرینا خوبی؟
_ آره،دفقط سرم خیلی د*ر*د می‌کنه.
یهو در باز شد و حدود ده تا مرد هیکلی وارد اتاق شدن. پنج تاشون سمت هایکا و آشوب اومدن و دست‌هاشون رو باز کردن؛ ولی تا پسرها خواستن شروع به مقاومت کنن یکی از مردها به سمتم اومد و کلت طلایی رنگ رو روی شقیقه‌م گذاشت و گفت:
_ بی‌خود سعی نکنید کاری بر خلاف ما انجام بدید که در این صورت فقط باعث ریخته شدن خ*ون این دختر می‌شید.
با ترس به پسرها نگاه کردم که با دیدن نگاهم نفس عمیقی کشیدن و بی حرکت موندن.
مردها اون‌ها رو به زنجیرهایی که از سقف آویزون بودن، بستن و شروع به پ*اره کر*دن پیراهنشون کردن. اول دلیل این کارشون رو نفهمیدم؛ اما زمانی که شروع به زدن هایکا و آشوب کردن فهمیدم و همراه آدرینا شروع به جیغ زدن کردیم.
اون مردها باصدای جیغمون بدتر ت*ح*ریک می‌شدن و بیشتر هایکا و آشوب رو می‌زدن. دیگه به التماس افتاده بودیم.
_ تو رو خدا نزنیدشون، تو رو جون هر کی دوست دارید. هر کاری بخواید انجام می‌دیم فقط نزنیدشون.
با تقه‌ای که به درخورد، زدن رو تموم کردن و از اتاق بیرون رفتن.
پسرها داغون شده بودن. گوشه‌ی پیشونی و بینی هایکا خونی بود. آشوب هم همین‌طور، اون هم از گوشه‌ی پیشونیش و بینیش خ*ون جاری بود. وضعشون داغون بود، نمی‌دونستم چه مقدار د*ر*د رو دارن متحمل می‌شن؛ اما می‌دونستم خیلی زیاده. با هق‌هق به چشم‌های آبی هایکا نگاه کردم که با دیدن نگاهم سرش رو پایین انداخت. با دیدن سر پایینش غریدم.
_ خجالت نکش هایکا! حق نداری تسلیم بشی و خجالت بکشی. هیچ وقت تسلیم یه احمق نشو! ببین من رو، من می‌دونستم قراره این‌طوری بشه و با همه‌ی این‌ها بازم دوست دارم. یادت نره لقبت چی بود، تو یه گرگی و یه گرگ هرگز اهلی یه مشت حروم‌زاده نمی‌شه.
سرش رو سریع بالا آورد و با چشم‌های آبیش که توشون قاطعیت و خشم موج می‌زد بهم نگاه کرد. چشم‌هاش مثل روزی بود که خونه‌ی راژور دیده بودمش و این نگاه یعنی این که به زودی قراره اون‌ها رو درو کنه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
لبخندی بهش زدم و با شرارت بهش خیره شدم و نگاهش رو تحسین کردم. این اون هایکاییه که عاشقش شدم. به آشوب نگاه کردم که لبخند می‌زد و با چشم‌هاش تحسینم می‌کرد. سرم رو پایین انداختم و به لباسم نگاه کردم که اون جلای اولیه رو نداشت، گلی و خونی شده بود.
ما رو توی یه جای نمور بودیم که سقفش آب داده بود و صدای حیوانات وحشی بیرون ثابت می‌کرد که یه جای پرت و دور افتاده هستیم. به آدرینا نگاه کردم که با نگرانی بهم خیره شده بود. از نگاهش منم دگرگون شدم؛ چون هنوز معلوم نبود قراره چی پیش بیاد.
صدای پایین اومدن دستگیره‌ی در رو شنیدم. سرم رو سریع چرخوندم و با ترس به در خیره شدم که باز شد و سه مرد کت و شلواری وارد اتاق شدن. نمی‌شناختمشون؛ اما هایکا تا نگاهش بهشون خورد، شروع به داد زدن و تقلا کردن کرد. یهو چیزی توی ذهنم جرقه زد که باعث شد نگاهم به هایکا ج*ن*س نگرانی بگیره. نکنه اون‌ها همون مردایی باشن که خانواده‌ی هایکا رو به قتل رسوندن؟
هایکا یهو تا نگاهش به من خورد از حرکت ایستاد و نگاه پر از شرارتش رو به اون آدم‌ها دوخت و گفت:
_ به‌به آقای نورایی و مهاجر کبیر، توی آسمون‌ها دنبالتون بودم؛ اما حالا رو زمین پیداتون کردم. آخی نگید که از ترس جرأت ظاهر شدن رو نداشتید! اوه خدای من! کی رو دارم می‌بینم؟! آقا یاشین گل!
یهو یاشین بین حرف هایکا پرید و گفت:
_ برام اهمیتی نداره. اگه ازم خوشت نمیاد، فقط تظاهر به این که ازم خوشت میاد نکن.
هایکا گفت:
_ خوشم میاد؟
و شروع به خنده کرد.
_ می‌دونی من فقط مسئول حرفایی هستم که می‌زنم؛ ولی مسئول برداشت تو از حرف‌هام نیستم. آخه بحث، بحثِ لیاقته! وای خدا، یاشین یه سری آدم‌ها یه جوری نمک‌نشناس هستن، که آدم شک می‌کنه حلال زاییده شده باشن!
یهو یکی از اون مردها به حرف اومد و گفت:
_ می‌بینم برای خودت خانواده تشکیل دادی.
_ آره خب، کم پیش میاد کسایی رو ملاقات کنی که حروم‌زاده نباشن!
اخم‌های مرده توی هم رفت و گفت:
_ آخرین باری که دیدمت یه پسر ضعیف و بی‌عرضه بودی که هیچ کاری از دستت برای نجات خانواده‌ت بر نمیومد و گریه می‌کردی، و اون مادر احمقت به خاطر تو و اون بابای احمق‌تر از خودش پیشنهاد ر*اب*طه با ما رو رد کرد.
و کنار هایکا رفت و یه مشت توی صورتش زد. جیغ بلندی زدم. اون یکی دیگه کنار من اومد و موهام رو گرفت و بلندم کرد که از د*ر*د ناله کردم. هایکا و آشوب با دیدن این صح*نه داد بلندی زدن و غرش کردن. هایکا م*حکم گفت:
_ ببین نورایی، اگه یه مو از سرش کم بشه اون وقته که با دست‌های خودم جوری سلاخیت می‌کنم که از د*ر*د هزار بار بیهوش بشی و در نهایت بمیری.
مهاجر مشت محکمی توی شکم هایکا زد. مرد کنار من گفت:
_ اوه اوه، چه غلط‌ها! هیچ کاری از دستت بر نمیاد؛ چون تو اون‌جا مثل حیوون به زنجیر کشیده شدی و من این‌جا دستم برای ل*مس این عروس زیبا بازه. واو! می‌بینم که یه خوشگل دیگه هم این‌جا داریم. ببینم تو متعلق به اون مردی هستی که کنار هایکا بوده و فاز برادر بودن یقه‌ش رو گرفته؟
آشوب بلند گفت:
_ دستت بهشون بخوره خونت گ*ردن خودته بی‌شرف!
مردی که فهمیدم نوراییه، بلند خندید و گفت:
_ زر مفت نزن ببینم، می‌دونی که این خوشگل خانوم‌ها یا با ما یکی می‌شن یا می‌کشیمشون. خب خوشگل خانوم‌ها نظرتون چیه؟
اولین نفر من به حرف اومدم و بدون معطلی گفتم:
_ ترجیح می‌دم بمیرم تا بذارم دستی جز هایکا به من بخوره و من رو ل*مس کنه آشغال ع*و*ضی!
و آدرینا هم پشت بندش گفت:
_ به قول دوستم ما شرفمون رو پای لیاقت می‌دیم، نه حروم‌زادگی. ما متعلق به همون پسرهای با شرافت هستیم، نه شما پیرهای حروم‌زاده.
_ هه، توپ خوشگل خانوم‌ها پره؛ اما ما ناامید نمی‌شیم. فعلا می‌ریم تا شما بتونید عقلتون رو به کار بندازین و راه زنده موندنتون رو انتخاب کنید.
این دفعه من به حرف اومدم.
_ عمرا اگر برای زنده موندن، ذلت ب*دن رو انتخاب کنیم.
_ اِ این‌طوری‌هاست؟! پس...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا