با صدای فینفین ضعیفی که از پشتم میومد، با تعجب از ب*غ*ل هایکا بیرون اومدم و برگشتم. آدرینا پشتم به یکی از آینههای دیواری تکیه داده بود و با خنده اشک میریخت.
بلند رو به آدرینا گفتم:
_ خوشگل شدم، مگه نه؟
_ عالی شدی خواهری، عالی.
با همون لباس توی تنم، سمت قسمت لباسهای مجلسی دویدم و نگاهی به رگالهای متنوع لباس کردم. انگشتم رو روی ل*بم گذاشتم و با چشمهای ریز شده رگالها رو نگاه کردم. یه دفعه روی یکی متوقف شدم و با ذوق بیرون کشیدمش. دوباره با دو سمت آدرینا برگشتم، تمام خدمههای رسیدگی توی سالن به خنده افتاده بودن و با خنده و کلی لبخند نگاهم میکردن. کنار آدرینا رفتم و توی سالن کوچیک تمام آینه کاری شده هلش دادم. آدرینا هیچی نمیگفت و فقط با چشمهای گشاد شده و خنده بهم نگاه میکرد.
تمام لباسهاش رو در آوردم و لباس رو تنش کردم. عقب رفتم و محوش شدم، رنگ لباسش ست خودم بود. لباسش مدل ترنج آستین شنلی بود، پشتش بند ضربدری میخورد و لباسش مدل ماهی بود. از بالا تا کنار رونش تنگ بود و ک*م*ر باریک آدرینا رو کاور میکرد؛ اما از رون به پایینش آزاد میشد و حالت چین ظریفی میگرفت. آستینش تا آرنج چسبون بود و از کنار آرنج چاک میخورد و از نزدیک آرنجش تا پایین زانوش بود. به جای کمربند چرمی کمربندی از ج*ن*س شکوفههای بهاری میخورد و یقهش مدل دکلته بود؛ اما زیباترین قسمتش این بود که سر تا ر دور یقهش نگینکاری شده بود و میدرخشید. یه گردنبند هم داشت که روی گر*دن آدرینا س*فت میشد و با چند ردیف مروارید براق، ردیف ردیف روی شونههای آدرینا میافتاد.
لباسش واقعا زیبا بود و هرچشمی رو خیره میکرد و البته هر کسی با اولین نگاه میفهمید که رنگش ست خودمه.
به تقلید از خودش شالش رو کشیدم و دست توی موهاش کردم و کش موش رو باز کردم. موهای خرماییش تا پایین ک*م*رش افتاد. دستش رو به زور کشیدم و به امتناعهاش هم اهمیتی ندادم و بیرون بردمش. مستقیم به آشوب نگاه کردم که حواسش نبود و خیلی جدی مشغول صحبت با هایکا بود. اول نیمنگاهی سمتمون انداخت؛ اما سریع نگاهش برگشت و روی آدرینا قفل شد و حرف توی دهنش ماسید. آدرینا هم سرش رو پایین انداخته بود.
دست آدرینا رو ول کردم و کنار هایکا رفتم و بازوش رو گرفتم. با خنده به آشوب نگاه کردم که هیچ حرکتی نمیکرد و فقط به آدرینا خیره شده بود و کلامی هم نمیگفت. هایکا که دید آشوب هیچ حرکتی به خودش نمیده، دستش رو پشت آشوب گذاشت و با خنده هلش داد و گفت:
_ میبینم که بعضیها محو یارشون شدن و قدرت راه رفتن ازش سلب شده! برو داداش، برو باهاش حرف بزن.
آشوب با هلی که هایکا بهش داد، سمت آدرینا رفت و دستهای آدرینا رو گرفت. سرش رو کنار گوش آدرینا رفت و نمیدونم چی دم گوشش زمزمه کرد که لبخند قشنگی رو ل*بهای آدرینا نشست و وقتی آشوب مستقیم توی چشمهاش نگاه کرد، آدرینا سرش رو بالا پایین کرد و به حرف آشوب مهر تایید زد.
_ خب دیگه، وقتشه بریم سراغ بقیهی چیزها.
با صدای هایکا سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم.
_ باشه.
سمت آدرینا رفتم و دستش رو گرفتم و توی سالن کشیدمش. رو به روش ایستادم و کنجکاو توی چشمهاش نگاه کردم. از نگاهم به خنده افتاد و گفت:
_ شبیه گربه ی شِرِک شدی! چیز خاص و مهمی نگفت فقط...
با بی طاقتی مبون حرفش پریدم و گفتم:
_ فقط چی؟
_ بهم درخواست ازدواج داد.
بلند جیغ زدم.
_ چی؟! لعنتی این چیز خاصی نیست؟ خیلی هم خاصه، خیلی هم مهمه!
بلند رو به آدرینا گفتم:
_ خوشگل شدم، مگه نه؟
_ عالی شدی خواهری، عالی.
با همون لباس توی تنم، سمت قسمت لباسهای مجلسی دویدم و نگاهی به رگالهای متنوع لباس کردم. انگشتم رو روی ل*بم گذاشتم و با چشمهای ریز شده رگالها رو نگاه کردم. یه دفعه روی یکی متوقف شدم و با ذوق بیرون کشیدمش. دوباره با دو سمت آدرینا برگشتم، تمام خدمههای رسیدگی توی سالن به خنده افتاده بودن و با خنده و کلی لبخند نگاهم میکردن. کنار آدرینا رفتم و توی سالن کوچیک تمام آینه کاری شده هلش دادم. آدرینا هیچی نمیگفت و فقط با چشمهای گشاد شده و خنده بهم نگاه میکرد.
تمام لباسهاش رو در آوردم و لباس رو تنش کردم. عقب رفتم و محوش شدم، رنگ لباسش ست خودم بود. لباسش مدل ترنج آستین شنلی بود، پشتش بند ضربدری میخورد و لباسش مدل ماهی بود. از بالا تا کنار رونش تنگ بود و ک*م*ر باریک آدرینا رو کاور میکرد؛ اما از رون به پایینش آزاد میشد و حالت چین ظریفی میگرفت. آستینش تا آرنج چسبون بود و از کنار آرنج چاک میخورد و از نزدیک آرنجش تا پایین زانوش بود. به جای کمربند چرمی کمربندی از ج*ن*س شکوفههای بهاری میخورد و یقهش مدل دکلته بود؛ اما زیباترین قسمتش این بود که سر تا ر دور یقهش نگینکاری شده بود و میدرخشید. یه گردنبند هم داشت که روی گر*دن آدرینا س*فت میشد و با چند ردیف مروارید براق، ردیف ردیف روی شونههای آدرینا میافتاد.
لباسش واقعا زیبا بود و هرچشمی رو خیره میکرد و البته هر کسی با اولین نگاه میفهمید که رنگش ست خودمه.
به تقلید از خودش شالش رو کشیدم و دست توی موهاش کردم و کش موش رو باز کردم. موهای خرماییش تا پایین ک*م*رش افتاد. دستش رو به زور کشیدم و به امتناعهاش هم اهمیتی ندادم و بیرون بردمش. مستقیم به آشوب نگاه کردم که حواسش نبود و خیلی جدی مشغول صحبت با هایکا بود. اول نیمنگاهی سمتمون انداخت؛ اما سریع نگاهش برگشت و روی آدرینا قفل شد و حرف توی دهنش ماسید. آدرینا هم سرش رو پایین انداخته بود.
دست آدرینا رو ول کردم و کنار هایکا رفتم و بازوش رو گرفتم. با خنده به آشوب نگاه کردم که هیچ حرکتی نمیکرد و فقط به آدرینا خیره شده بود و کلامی هم نمیگفت. هایکا که دید آشوب هیچ حرکتی به خودش نمیده، دستش رو پشت آشوب گذاشت و با خنده هلش داد و گفت:
_ میبینم که بعضیها محو یارشون شدن و قدرت راه رفتن ازش سلب شده! برو داداش، برو باهاش حرف بزن.
آشوب با هلی که هایکا بهش داد، سمت آدرینا رفت و دستهای آدرینا رو گرفت. سرش رو کنار گوش آدرینا رفت و نمیدونم چی دم گوشش زمزمه کرد که لبخند قشنگی رو ل*بهای آدرینا نشست و وقتی آشوب مستقیم توی چشمهاش نگاه کرد، آدرینا سرش رو بالا پایین کرد و به حرف آشوب مهر تایید زد.
_ خب دیگه، وقتشه بریم سراغ بقیهی چیزها.
با صدای هایکا سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم.
_ باشه.
سمت آدرینا رفتم و دستش رو گرفتم و توی سالن کشیدمش. رو به روش ایستادم و کنجکاو توی چشمهاش نگاه کردم. از نگاهم به خنده افتاد و گفت:
_ شبیه گربه ی شِرِک شدی! چیز خاص و مهمی نگفت فقط...
با بی طاقتی مبون حرفش پریدم و گفتم:
_ فقط چی؟
_ بهم درخواست ازدواج داد.
بلند جیغ زدم.
_ چی؟! لعنتی این چیز خاصی نیست؟ خیلی هم خاصه، خیلی هم مهمه!
آخرین ویرایش توسط مدیر: