کامل شده رمان درخشش ماه در سایه انتقام | هدیه صفائی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع هدیه بانو
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 105
  • بازدیدها 11K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

به نظر شما این رمان قشنگ هست؟ و ارزش خوندن داره؟

  • آره

  • نه زیاد

  • اصلا

  • شخصیت های اصلی:

  • آیسل و هایکا

  • آدرینا و آشوب


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
آیسل:
یه دستم رو زیر آب گرفتم و به صورتم زدم و اشک‌هام رو پاک کردم. توی آینه به چشم‌هام خیره شدم که اشک‌هاش قطع نمی‌شدن. نگاهی به دست دیگه‌م که کبود شده و ورم کرده بود انداختم. از صبح که چشم‌هام رو باز کردم و نگاهم به اتاق یاسی رنگم و تخت سفیدم افتاد از خوشحالی می‌خواستم جیغ بزنم؛ اما می‌دونستم که احتمالا الان هایکا و آشوب خوابن، پس خودم رو کنترل کردم؛ ولی تا خواستم از جا بلند شم درد مثل بمب اتم تو وجودم منفجر شد و تو کمترین ثانیه تمام وجودم رو پر کرد و از دردش اشک‌هام بند نمی‌اومدن.
از سرویس بهداشتی خارج شدم و دست داغونم رو با اون دستم گرفتم. مطمئن بودم همون لحظه که روهان روی زمین پرتم کرد و دستم برگشت، یا شکسته یا در رفته. نگاهی به لباس خواب قرمز جیغم انداختم که برق می‌زد. یادم نمیاد که این تنم بوده باشه. از فکری که تو سرم مثل بولد نوری روشن و خاموش می‌شد، درحد مرگ خجالت کشیدم. یعنی هایکا عوضش کرده؟ ل*بم رو زیر دندون کشیدم و فشار دادم. نمی‌دونم چرا وقتی توی آینه نگاه کردم ل*ب‌هام سرخ‌تر شده بودن، حتما از اثرات تب داشتنمه. شونه‌هام رو بالا انداختم و از توی پلاستیک لباس‌ها یه لباس صورتی رنگ که آستین سه ربع بود و جلوش عکس پلنگ صورتی بود برداشتم و با کلی آه و گریه به زور پوشیدمش. با پوشیدن همین به نفس نفس افتاده بودم. بعد از اینکه یکم دردم خوابید شلوار لیمویی رنگم رو برداشتم و با همون دست سالمم به زور پوشیدم.
تو آینه قدی به خودم نگاه کردم که با این لباس‌ها مثل دختر بچه‌ها شده بودم، آروم به سمت میز آرایش قدم برداشتم و شونه رو برداشتم و موهام رو شونه کردم. دو تا گیره‌ی لیمویی از روی میز آرایش برداشتم و یه دستی به موهام زدم. لبخندی به چهره‌م که بهتر شده بود زدم و به سمت در اتاق قدم برداشتم.
بیرون اومدم و با قدم‌های شمرده از پله‌ها شروع به پایین اومدن کردم. به وسط‌های پله که رسیدم چهره‌ی آدرینا رو دیدم که پشتش بهم بود و روی مبل نشسته بود. جیغ بلندی زدم و با دو از پله‌ها پایین رفتم و به سمتش دویدم. آدرینا که با صدای جیغم با وحشت برگشته بود، تا من رو دید، سریع به سمتم اومد و محکم بغلم کرد. با دردی که یهو توی دستم ایجاد شده بود، جیغ بلندتری کشیدم. آدرینا سریع از بغلش جدام کرد و با نگرانی پرسید:
_ چی شده آیسل چرا جیغ کشیدی؟
دستم رو بهش نشون دادم. تا نگاهش به دستم افتاد وحشت کرد و بلند پسرها رو صدا کرد.
_ آشوب! هایکا!
دو دقیقه از دادش گذشته بود که پسرها رو دیدم که هر دو با نیم‌تنه‌ی بر*ه*نه و شلوار و با اسلحه‌های توی دست‌شون از پله‌ها پایین می‌دویدن. تا به پاگرد رسیدن کلت‌هاشون رو بالا گرفتن و آماده‌ی شلیک کردن بودن و با نگرانی بهمون نگاه می‌کردن. دیگه طاقت نیاوردم و با همون دست داغونم به سمت هایکا دویدم و یه دستی و محکم بغلش کردم، اونم معطل نکرد و توی کم‌ترین ثانیه دست‌هاش دور کمرم و شونه‌هام پیچیدن. محکم به خودش فشارم داد و روی موهام رو آروم ب*و*سید. آروم از بغلش بیرون اومدم و بهش نگاه کردم که لبخند مهربونی روی ل*ب‌هاش نشسته بود. آشوب خنده‌ی بلندی کرد و من رو با یک دست به سمت خودش کشید. بغلم کرد و گفت:
_ آبجی جون خوشحالم که می‌بینم حالت بهتر شده. این چند ساعتی که نبودی واقعا سخت بود.
و بعد آروم رهام کرد؛ اما انگار چیزی یادش افتاد که به آدرینا نگاه کرد و گفت:
_ راستی چی شده که جیغ کشیدی؟ فکر کردم واستون اتفاقی افتاده.
کلت توی دستش رو بالا گرفت و ادامه داد:
_ گفتم شاید دوباره حمله کردن و خودم رو برای شلیک آماده کردم.
آدرینا وسط حرفش پرید.
_ دست آیسل شکسته.
آشوب و هایکا هر دو با نگرانی بهم هجوم آوردن و تا دست‌شون به دستم خورد و گرفتنش، از درد جیغ بلندی زدم. آدرینا سریع به سمتم اومد و بازویِ دوتاشون رو گرفت و عقب کشید و گفت:
_ نگفتم که شما بهش حمله کنید تا بدتر بشه، گفتم تا زنگ بزنید اورژانس که بیان گچش بگیرن.
هایکا اولین کسی بود که واکنش نشون داد، سریع به سمت تلفن رویِ میز رفت و تماس گرفت. مشغول صحبت شد؛ ولی دقیق نمی‌شنیدیم چی می‌گه، فقط کلمه‌ی شکستگی دست رو از بین حرف‌هاش فهمیدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که درد این‌قدر بهم فشار آورد که مثل ابر بهار اشک می‌ریختم. آشوب شونه‌هام رو ماساژ می‌داد و هایکا طول و عرض خونه رو کلافه و در حالی که دست‌هاش رو توی موهاش کرده بود طی می‌کرد. با صدای زنگ در، آدرینا سریع از جا پرید و شروع به دویدن و بالا رفتن از پله‌ها به سمت اتاقم کرد؛ چون طبیعتا اتاق هایکا و آشوب نمی‌رفت، پس مقصدش حتما اتاق منه. نگاهم به هایکا افتاد که سریع به سمت آیفون رفت و آشوب هم متوالی شونه‌م رو ماساژ می‌داد. با صدای دویدن دوباره نگاهم رو به پله‌ها دادم و آدرینا رو دیدم که یه شال توی دست‌هاش بود. سریع کنارم اومد و شال رو روی سرم گذاشت. کنار آشوب ایستاد و هر چهار نفرمون به در ورودی خیره شدیم که سه تا مرد با برانکارد سریع داخل اومدن و بعد از سلام کردن پرسیدن:
_ مصدوم کدومه؟
آشوب سریع به من اشاره کرد که درحال گریه بودم. بدون معطلی به سمتم اومدن و یه نفرشون دستم رو گرفت که از درد جیغ زدم. هایکا سریع به سمتم اومد و دست مرده رو گرفت و عقب کشید و گفت:
_ آروم‌تر! مگه نمی‌بینی دستش شکسته؟ بعد این‌طوری دستش رو می‌کِشی؟
مرده سریع عذرخواهی کرد و به اون دونفر اشاره کرد. سریع خم شدن و مشغول آتل بندیِ دستم شدن و گفتن:
_ همون‌طور که حدس می‌زدید، دستش شکسته و در رفته. شدتش معلوم نیست و باید به بیمارستان برده شه تا از طریق عکس برداری مشخص شه عضو چه مقدار آسیب دیده است. خانوم شما باید رو برانکارد دراز بکشید؛ چون عمق درد شکستگی چه عمیق و چه خفیف باعث سرگیجه‌ی شدید می‌شه، چه بسا همراه در رفتگی هم باشه، اون‌وقت درد دو برابر می‌شه.
از جاش بلند شد و به افرادش اشاره کرد. به سمتم اومدن و آروم زیر بغلم رو گرفتن و با کمکشون روی برانکارد خوابیدم. هایکا کنارم اومد و دستم رو گرفت و گفت:
_ نگران نباش آیسل، به زودی خوب می‌شی و از این درد راحت می‌شی.
برگشت و به آشوب اشاره کرد و به سمت پله‌ها رفت و آشوب هم کنارش رفت. ترسیدم و گفتم:
_ هایکا! آشوب! کجا می‌رید؟ مگه همراهم نمیاین؟
برگشتن و آشوب بلند خندید و گفت:
_ مگه می‌شه همراهت نیایم؟ داریم می‌ریم پیراهن بپوشیم. نمی‌شه همین‌طور ل*خت با بالاتنه‌ی بر*ه*نه همراهت بیایم که، بچه‌های بالا می‌برنمون اون وقت!
بعدم چرخیدن و از پله‌ها بالا رفتن. برانکارد شروع به رفتن کرد و آدرینا کنارم اومد و دست سالمم رو گرفت و همین‌طور که از گریه‌ی من گریه می‌کرد، خم شد و پیشونیم رو ب*و*سید. چند دقیقه گذشت تا کنار آمبولانس رسیدیم و من رو داخلش گذاشتن. هایکا و آشوب رو دیدم که به سمت آمبولانس می‌دویدن. هایکا داخل آمبولانس نشست؛ ولی آشوب گفت:
_ من با پورشه میام، این‌طور برای برگشتن ماشین داریم. آدرینا تو هم باهام میای؟
_ آره منم میام، بهتره فقط هایکا کنار آیسل باشه.
بعد هم یه نگاه عجیب همراه با لبخند به هم انداختن و برگشتن و از آمبولانس دور شدن. در آمبولانس رو بستن و شروع به حرکت کرد. با دست سالمم دست هایکا رو گرفتم و بهش نگاه کردم. نگاه و لبخند اطمینان‌بخشی بهم انداخت. با صدای یکی از بهیارها بهش نگاه کردیم، همین‌طور که ماسک رو روی دهنم می‌ذاشت، گفت:
_ درمانش و دردش خیلی طاقت‌فرساست و برای این که کمتر درد بکشید، بهتره که بیهوش باشید.
نمی‌دونم چند دقیقه گذشت؛ ولی ناخودآگاه چشم‌هام خمار شدن و به خواب رفتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
صدایی تو گوشم می‌پیچید که اسمم رو با لطافت صدا می‌زد.
_ آیسل؟ آیسل جان؟
هوشیار شدم و چشم‌هام رو آروم باز کردم. از لای پلک‌هام چهره‌ی هایکا رو دیدم که به روم لبخند زد و گفت:
_ حالت خوبه؟ درد نداری؟
نمی‌تونستم جوابش رو بدم، ذهنم قادر به درک حرف‌هاش نبود. خواب و بیداریم دست خودم نبود و چشم‌هام مدام رو هم می‌افتادن. درنهایت دوباره روی هم افتادن و بیهوش شدم.
دوباره صدایی توی گوشم پیچید که آروم می‌گفت:
_ آدرینا چرا بیدار نمی‌شه؟ الان چندمین باره که به هوش میاد؛ ولی بیداریش پایدار نیست.
صدای آشوب بود، صدای آدرینا رو پشت بندش شنیدم که گفت:
_ طبیعیه، اثرات داروی بیهوشی هنوز تویِ بدنشه. دکتر می‌گفت خیلی قوی بوده که درد شکستگی و در رفتگی رو با هم تحمل کرده.
چشم‌ام رو کامل باز کردم و بهشون نگاه کردم. تا چشم بازم رو دیدن بهم هجوم آوردن. آدرینا روم پرید و ب*وسه‌ی عمیقی روی گونه‌م گذاشت. آشوب خندید و گفت:
_ سلام به آبجیِ زیبایِ خفته‌ی خودم! دیگه داشتم نگرانت می‌شدم ها، البته هر چقدر من نگران بودم این هایکا به کتف چپش هم نبود.
صدای تک‌خنده‌ی هایکا رو شنیدم و بعد چهره‌ش رو دیدم که در حالی که لبخند روی ل*ب‌هاش بود گفت:
_ من می‌دونستم که آیسل دختره قویی‌ایه و به خاطر همین نگران نبودم.
تمام مدت یه لبخند بزرگ ل*ب‌هام رو پوشش داده بود. هایکا خم شد و پیشونیم رو آروم ب*و*سید.
یهو صدای گوشیِ یه نفر بلند شد، هایکا صاف ایستاد و به آشوب نگاه کرد. به آشوب نگاه کردم که با لبخند گوشیش رو در آورد؛ ولی تا نگاهش به صفحه‌ی گوشیش خورد، لبخندش ماسید و کم‌کم محو شد. سریع جواب داد و گفت:
_ بگو.
نمیدونم چی داشتن بهش میگفتن که کم کم اخماش توهم شد و با جدیت تمام گفت:
_ پس شما اون‌جا چی کاره بودید؟
کسی که پشت تلفن بود جوابی داد که آشوب گفت:
_ باشه، پس چهار چشمی بپا که دیگه همچین اتفاقی نیوفته.
و بعد بلافاصله گوشی رو قطع کرد. هایکا اولین نفر به حرف اومد و محکم و جدی پرسید:
_ چی شده آشوب؟ مشکل چیه؟
آشوب نفس عمیقی کشید و گفت:
_ بعد مفصل می‌گم برات، الان فرصت مناسبی نیست.
و بعد با چشم‌هاش به من اشاره کرد. نمی‌دونم منظورش چی بود؛ ولی هایکا دیگه چیزی نپرسید.
با تقه‌ای که به در خورد همه به در نگاه کردیم که در باز شد و یه مرد با روپوش سفید دکتری داخل اومد. بهم نگاه کرد و لبخند زد و به سمتم اومد. سرمم رو چک کرد و همون‌طور که یه عکس رادیولوژی رو نگاه می‌کرد گفت:
_ شکستگی استخوان از جمله مهم‌ترین آسیب‌های بدنه. خوشبختانه تو شانس باهات یار بوده و شکستگی تو از نوع شکستگی-دررفتگی یا شکستگی همراه با دررفتگی نبوده؛ چون توی این نوع شکستگی مفصل جا به جا می‌شه و یکی از استخوان‌های مفصل می‌شکنه و درد بسیار زیادی به همراه داره. با این حال مچ دستت در رفته بود و یه ترک مویی هم داشت و ما مچ دستت رو جا انداختیم. ترک مویی از جزئی‌ترین شکستگی هاست و دو تا هشت هفته طول می‌کشه تا ترمیم بشه، در این مدت دستت گچ گرفته باقی می‌مونه. بعد از دو هفته بیا تا ببینم وضعیت دستت چطور خواهد بود.
کنارم اومد و سرم دستم رو کشید؛ اما حس کردم دستم رو هم نوازش کرد. چند بار پلک زدم و توی دلم گفتم:
_ آیسل اشتباه می‌کنی، حتما دستت خواب رفته که همچین حسی داشتی.
یه نگاهی بهش انداختم، جوون بود؛ ولی به قیافه‌ش نمیاد همچین آدمی باشه، حتما اشتباه می‌کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
توی درگیریِ ذهنیم غرق بودم که صدای دکتر اومد که گفت:
_ مرخصی، یکی بره کارهای ترخیصش رو انجام بده.
آشوب کنار آدرینا رفت و یه چیزی توی گوشش زمزمه کرد که آدرینا اخم کرد و حرفش رو تایید کرد. دکتر داشت می‌رفت که صدای هایکا رو شنیدم که با جدیت تمام و یکم مرموزی گفت:
_ دکتر اگه می‌شه صبر کنید ما هم همراهتون بیایم، کار دارم باهاتون.
و بعد هر سه نفرشون بیرون رفتن. چند دقیقه‌ی بعد صدای زد و خورد و فریاد اومد، از جا پریدم و رو به آدرینا کردم.
_ آدری بیرون چه خبره؟
اما آدرینا بی‌خیال و ریلکس بود، حتی ذره‌ای هم تعجب نکرد، انگار می‌دونست قراره اتفاق بیوفته. صداها خوابید و نیم ساعت بعد هایکا و آشوب با یه لبخند پلید وارد شدن. هایکا کنارم اومد و دستش رو زیر زانوهام و شونه‌هام برد و روی دستش بلندم کرد. دستم رو دور گ*ردنش انداختم و گفتم:
_ هایکا زشته، بذارم پایین، حالا مردم حرف می‌زنن.
سرش رو پایین آورد و گفت:
_ کارهای من به مردم هیچ ربطی نداره. اگه بخوای به هوای مردم زندگی کنی باید آفتاب‌پرست بشی تا بتونی مثل‌شون زندگی کنی. باید هر روز یه رنگ باشی که خدایی نکرده خاطرشون مکدر نشه که مثل اون‌ها نیستی.
بی‌خیال شدم؛ چون می‌دونستم وقتی بخواد یه کاری رو انجام بده هیچ کس نمی‌تونه جلوش رو بگیره و از طرفی هم حرفش درست بود. تا از در اتاق بیرون زدیم چهره‌ی خون‌آلود دکتر رو دیدم. هین بلندی کشیدم و رو به هایکا کردم.
_ هایکا چی شده؟ کی زدش؟ چه اتفاقی افتاده؟
بدون این که نگاهش کنه خیلی ریلکس و جوری که دکتر هم بشنوه گفت:
_ من و آشوب زدیمش، تا یاد بگیره وقتی دوتا نره غول همراه مریضن، احمق فرضشون نکنه و هوس چشم چرونی و نوازش به سرش نزنه.
مکث کرد، انگار دوباره عصبانی شد. برگشت سمت دکتره که هول‌زده سرش رو به سمت خودم برگردوندم وگفتم:
_ هایکا، هایکا، ولش کن! بریم خونه.
نفس کلافه‌ای کشید و شروع به حرکت کرد. نفسم رو آسوده بیرون دادم و سرم رو به قفسه‌ی س*ی*نه‌ی هایکا چسبوندم که خم شد و ب*وسه‌ای روی موهام کاشت. دیگه خجالت نمی‌کشیدم؛ چون عادت کرده بودم و برام ل*ذت داشت. هایکا کنار پورشه ایستاد و در عقب رو باز کرد و من رو داخلش نشوند. خودش هم کنارم نشست و دور شونه‌م گذاشت و سرم رو رو شونه‌ش گذاشت.
آشوب و آدرینا هم نشستن و آشوب ماشین رو روشن کرد و با یه گ*از شروع به حرکت کردیم. چشم‌هام رو بستم و به آهنگ ملایم و آرامش‌بخشی که از بلندگوها پخش می‌شد گوش دادم.
_ شبِ پاییزیِ احساس مثل بارون منم نم نم
می‌ریزم تو خودم انگار دارم عاشق می‌شم کمکم
یکم گرمم یکم سردم
تو رو حس می‌کنم هر دم
آهای روزای تکراری ببین عاشق شده قلبم
نگو زوده تو دوست داشتن
همین حد کافی و بس نیست
می‌دونم تا ته قصه هنوز چیزی مشخص نیست
چرا چهره‌ت پریشونه؟!
چرا تو قلبت آشوبه؟!
برای تو اگه زوده
برای من چقدر خوبه
مهم نیست آخر قصه! همین که دل به تو بستم
شناختم با تو احساس و یه دنیا عاشقت هستم
مهم نیست اگه تو حتی بگی از عشقمون سیرم
می‌رم کعبه‌ی احساس و تو رو از خالق عشق
پس می‌گیرم
مهم نیست آخر قصه! همین که دل به تو بستم
شناختم با تو احساس و یه دنیا عاشقت هستم
مهم نیست اگه تو حتی بگی از عشقمون سیرم
می‌رم کعبه‌ی احساس و تو رو از خالق عشق
پس می‌گیرم
تو رو از خالق عشق
پس می‌گیرم

کعبه احساس( محسن یاحقی)
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
با ایستادن ماشین سرم رو از روی شونه‌ی هایکا بلند کردم. هایکا سریع پیاده شد و دوباره من رو روی دست‌هاش بلند کرد و توی بغلش گرفت. با صدای آدرینا برگشت.
_ آیسل جان من باید برم خونه‌م؛ ولی قول می‌دم بازم به دیدنت بیام، اگه دیگه قرار نیست جای دیگه‌ای برید.
آروم خندیدم و گفتم:
_ با این که می‌دونم چقدر بدت میاد که توی خونه‌ی یکی دیگه باشی؛ ولی کاش می‌موندی.
لبخند قشنگی زد و به آشوب نگاه کرد و هیچی نگفت. شاخک‌هام فعال شدن، توی نبودن من چه اتفاق‌هایی بینشون افتاده؟ صبر کن حالا مطمئن می‌شم.
_ آدرینا؟
سریع نگاهم کرد، یه نگاه شیطون بهش انداختم که سریع نگاهش رو دزدید و شروع به رفتن به سمت ماشینش کرد و در همون حین گفت:
_ دیگه من بهتره که برم، تا دیدار بعدی بای!
خب دیگه مطمئن شدم. ریز ریز به صدای هول‌زده‌ش خندیدم. هایکا شروع به رفتن به سمت در ویلا کرد، تا داخل ویلا شدیم بهش گفتم:
_ هایکا دیگه بذارم زمین، می‌خوام یکم راه برم.
خواست مخالفت کنه؛ ولی نگاه پر از خواهشم رو که دید، هیچی نگفت و آروم رو زمین گذاشتم. شروع به راه رفتن کردم، آشوب سریع کنارم اومد و آروم و جوری که فقط من بشنوم گفت:
_ خیلی خب، تا گیر نداده باید جون تو جَلدی جیم بشیم. جیم جَلدی، جیم جیم جَلدی!
اما صدای هایکا اومد که خیلی جدی گفت:
_ آشوب فکر هر گونه جیم زدن، دو در کردن و هر گونه فکر برای نگفتنش رو از سرت بیرون کن. می‌شینی رو مبل و از سیر تا پیاز ماجرا رو واو به واو توضیح می‌دی و تعریف می‌کنی.
آشوب نفس عمیقی کشید و روی مبل نشست و گفت:
_ حله داداش. مثل اینکه هیچ جوره نمی‌شه پیچوندت.
هایکا دستم رو گرفت و با هم به سمت مبل رفتیم و روش نشستیم. آشوب یه نفس کشید و شروع کرد.
_ هِرمان زنگ زده بود. مثل این که افراد نورایی با رقبامون دست به یکی کردن و بعد از فهمیدن این که آیسل زن تو نیست ریختن توی خونه که آیسل رو ببرن؛ چون از طریق یکی از جاسوس‌هاشون که توی گروه روهان بوده، فهمیدن که چیزی که توی دست آیسله حاوی اطلاعاتیه که اون‌ها رو به خاک سیاه می‌نشونه. دلیل این هم که تا حالا حمله نکردن با این تفکر بودن که آیسل زن توئه و می‌دونستن که اگه دست توی قلمروت برای بردن ناموست ببرن حکم مرگ خودشون رو با دست‌های خودشون امضا کردن؛ اما حالا که فهمیدن زنت نیست با این حال برات مهمه، طمع کردن که ببرنش تا به این وسیله هم فلش رو به دست بیارن، هم امتیاز موفق شرکت رو. قضیه اینه، نمی‌خواستم بگم که آیسل نگران نشه و تو عصبانی نشی.
هایکا سریع از جاش بلند شد و قریب به نیم ساعت طول و عرض خونه رو طی کرد. در نهایت ایستاد و گفت:
_ من با آیسل ازدواج می‌کنم.
سریع از جا پریدم و بی‌توجه به صدا زدن‌های متوالی آشوب از پله‌ها بالا رفتم و در اتاقم رو باز کردم و محکم کوبیدمش. چند دقیقه بعد در باز شد و هایکا داخل اومد و گفت:
_ ماجرا چیه آیسل؟
رک حرفم رو بهش زدم.
_ من لطف نمی‌خوام هایکا. من ترحم برای خودم نمی‌خرم، لازم نیست به خاطر من خودت رو تا آخر عمر توی دردسر بندازی.
نفس عمیقی کشید و آسوده بیرون داد.
_ منم نه اهل لطف کردنم، نه اهل ترحم کردن. اگه دارم این رو می‌گم حتما می‌دونم که قلبم چی می‌خواد. من از سر لطف نمی‌خوامت، من برای قلبم می‌خوامت. روزها بود که توی این فکر بودم؛ ولی حالا که این مسئله پیش اومد دیگه وقتش بود که فکرم رو علنی کنم. با این حال به نظرت احترام می‌ذارم؛ ولی این رو بدون حتی اگه مخالف باشی تو تا آخر عمرت محکوم به منی و فکرت و قلبت نمی‌تونه مال فرد دیگه‌ای باشه، تمام!
شوک‌زده شده بودم، این حرف‌ها از هایکا بعید بود؛ ولی منم می‌خواستمش. لبخندی از شیرینی این اعتراف روی ل*بم نشست.
_ من قبول می‌کنم؛ چون قلبم از همون اول که دیدت دیگه ازت جدا نشد.
ایستاد و برگشت. سرم رو پایین انداختم، رو به روم ایستاد و نوک انگشتش رو زیر چونه‌م گذاشت و سرم رو بالا آورد. سرش رو نزدیک صورتم آورد و ب*وسه‌ای روی پیشونیم گذاشت. دستش رو دورم پیچید و سرش رو به سمت گردنم خم کرد و محکم تو آغوشش فشرده شدم. بعد از چند دقیقه آروم رهام کرد و سرش رو به صورتم نزدیک کرد و پیوند عاشقی این بار برای همیشه به قلب و روحم القا شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
آروم ازم جدا شد و با نگاه عمیقش و خیلی جدی بهم خیره شد. سرم رو پایین انداختم و گوشه‌ی ل*بم رو به دندون کشیدم. کاری که کردیم مدام توی ذهنم جولان می‌داد.
_ نگاهم کن.
با صدای جدیش سرم رو بلند کردم و خیره‌وار بهش زل زدم.
_ به آشوب می‌سپارم عصر بره دنبال آدرینا و به اینجا بیاردش.
کنجکاوی به نگاهم هجوم آورد و کنجکاوانه نگاهش کردم. متوجه‌ی طرز نگاهم شد و با صورتی که جدیت خودش رو حفظ کرده بود گفت:
_ نه من و نه آشوب هیچی از خرید عقد نمی‌فهمیم و بهتره کسی همراهت باشه که از این چیزها سر درمیاره.
با عجله بین حرفش پریدم.
_ اما...
نذاشت حرفم رو کامل کنم و گفت:
_ اما بی اما، نکنه فکر کردی اجازه می‌دم توی این روز به این مهمی توی زندگیت آرزو به دل بمونی؟ می‌دونم که تو هم مثل هزاران دختر روی زمین آرزو داری خرید عقد بری و هرچی که دلت خواست بخری. منم کسی نیستم که به آرزوهات بی‌توجه باشم.
لبخند روی ل*ب‌هام با اشک حلقه‌زده توی چشم‌هام همخونی نداشت؛ ولی هردوشون نشونه‌ی خوشحالی بی‌حد و اندازه‌ی من بودن.
دست‌هاش رو دو طرف سرم گذاشت و پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و گفت:
_ آیسل از الان تا زمانی که هستیم تو تمام آرزوهات رو به من می‌گی، از کوچک‌ترین‌شون تا بزرگ‌ترین اون‌ها، و من این‌جا هستم تا تمام خواسته‌هات رو برآورده کنم. این اولین و آخرین باری بود که شنیدم می‌خوای از خودت و آرزوهات بگذری، فهمیدی؟
_ فهمیدم!
آروم پیشونیش رو ازم جدا کرد و زمزمه کرد:
_ خوبه.
و بعد پشتش رو بهم کرد و از اتاق بیرون زد. با پاهای شل و وارفته به سمت تخت سفید یاسیم رفتم و روش نشستم. به دیوار یاسی رو به روم خیره شدم. تمام اون حرف‌ها و لمس‌ها توی ذهنم بودن. غرق خوشحالی بودم جوری که متوجه نشدم چند ساعت گذشت که با صدای آشوب از جا پریدم و بهش نگاه کردم، تی‌شرت آبی رنگش همخونی زیبایی با شلوار مشکیش داشت.
همین‌طور که می‌خندید سمتم میومد. تا بهم رسید پلاستیک داروهام رو روی عسلی گذاشت و دست سالمم رو کشید. من رو دور اتاق می‌چرخوند و می‌خندید، منم همراهش بی‌دلیل می‌خندیدم. لا به لای خنده‌هامون با صورتی که شادی توش بی‌داد می‌کرد گفت:
_ از همون روز اول آیسل، ازهمون اولِ اول می‌دونستم که تو بالاخره باز می‌کنی قلبی رو که مثل صدف بسته بود. هایکا بهم گفت پس فردا روزِ عقده. فکرش رو بکن، من عجیب‌ترین نسبت رو خواهم داشت، هم برادر زن هایکا می‌شم، هم برادر شوهر تو! تو هم هم زن داداش من می‌شی و هم آبجی من.
دور اتاق می‌چرخید و بالا و پایین می‌پرید. خدایی اگه با چشم‌هام نمی‌دیدم باورم نمي‌شد که این آشوب همون آشوبیه که با کلت کالیبر و اخم‌های در هم به افراد روهان زمانی که به خونه حمله می‌کردن، شلیک می‌کرد.
یهو ایستاد و با کف دست توی پیشـونیش کوبید و گفت:
_ ای وای، به کل فراموش کرده بودم که برم دنبال آدرینا! راستی آیسل، چرا هیچ وقت خانواده‌ی آدرینا رو همراهش ندیدم؟
لبخند بزرگ روی ل*ب‌هام کم‌رنگ و تبدیل به یه لبخند تلخ شد. با آهی که کشیدم گفتم:
_ آدرینا هم مثل من یه بچه‌ی پرورشگاهیه. ما هم‌زمان از پرورشگاه بیرون اومدیم و آدرینا با فروختن خونه‌ی مادریش تونست برای خودش یه واحد آپارتمان بخره. همیشه بهم می‌گفت بیا پیش خودم زندگی کن؛ اما به زور تونستم راضیش کنم که بذاره کار کنم.
لبخند آشوب هم رفته بود؛ ولی دوباره برگشت و همین‌طور که به سمت در اتاق می‌رفت، گفت:
_ اشکال نداره، درضمن اون خانواده داره! خانوادش ماییم و اون قرار نیست هیچ وقت تنها بمونه. من می‌رم دنبالش خداحافظ آبجی جون.
در رو پشت سرش بست. با لبخند کنار عسلی رفتم و مسکن رو بیرون آوردم. یکی توی دهنم گذاشتم و با آبی که روی عسلی بود خوردم. آروم روی تخت دراز کشیدم و غرق توی دریای گذشته و حال شدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
درد دستم باعث شد که بچرخم و نگاه پر از فکرم رو به سقف بدوزم. استرس تمام وجودم رو پر کرده بود که نکنه دارم اشتباه می‌کنم. افکارم تحت‌الشعاع ترس و اضطراب قرار گرفته بود و اقیانوس درونم میل به طغیان داشت؛ اما یهو لا به لای تمام این ترس‌ها و اضطراب‌ها چشم‌های هایکا از نظرم گذشت. چشم‌های کریستالیش مثل یه هدیه‌ی خدادادی برای اقیانوس وجودم بود و باعث شد تمام تنش‌های درونیم رنگ ببازن و بی‌رنگ و محو بشن.
با دو تقه‌ای که به در خورد، آروم و با درد نیم‌خیز شدم و روی تخت نشستم. گلوم رو صاف کردم و گفتم:
_ اهم، بیا تو.
در آروم باز شد و سر آدرینا داخل در جا گرفت. از حالتش خنده‌م گرفت و شروع به خنده کردم. با خنده‌ی من اون هم شروع به خندیدن کرد و تمام بدنش رو داخل کشید. قدم به قدم که میومد جلو آهنگ می‌خوند و می‌رقصید.
_ خواهرم داره عروس می‌شه، وای چه بویی، عجب مدل مویی، نگاه عجب ویویی، خانوم چقدر هولویی. ای جان بیا بیا، یه خواهری دارم ابروهاش کمونه، من از دلش نگم خیلی مهربونه، دل بی‌قرار تو، این دنیا کنار تو عشقه. خواهر تو گل ناز منی، محرم راز منی، پر پرواز منی، دوست دارم!
کنارم رسید و خودش رو روي تخت پرت کرد. دستش رو دور شونه‌م انداخت و محکم صورتم رو ب*و*سید و گفت:
_ ناقلا! شنیدم می‌خوای با آقا هایکا عروسی کنی شیطون!
غمگین نگاهش کردم که از نگاهم جا خورد و جدی شد.
_ چی شده آیسل؟ این نگاه چه معنی‌ای می‌ده؟
آه عمیقی کشیدم.
_ آدرینا می‌ترسم که این کار اشتباه باشه. خیلی می‌ترسم، گلوم همش از استرس خشک می‌شه.
لبخند مهربونی زد و دستش رو دراز کرد و لیوان رو از روی عسلی برداشت. با تعجب نگاهش کردم، نگاه عمیقی بهم انداخت و گفت:
_ آیسل می‌دونی فرق آدمی که گلوش خشک شده باشه با آدمی که معرفتش خشک شده باشه چیه؟ گلو اگه خشک بشه با یه جرعه آبی که می‌خوری خشکیش برطرف می‌شه؛ ولی معرفت وقتی بخشکه هیچ چیزی دیگه نمی‌تونه اون رو تازه کنه. بازم صد رحمت به گلوی خشک که با آبی تازه می‌شه، معرفت خشک شده با چی درست می‌شه؟
از تشبیه‌ش تعجب کردم و گفتم:
_ آدرینا اینایی که گفتی چه ربطی به حرف‌های من داشت؟
_ آ باریکلا! حالا می‌ریم سراغ ربطش. ببین آیسل خانواده‌ت از اون دسته از آدم‌ها هستن که معرفتشون خشکیده و از بین رفته. خدا سر شاهده توی تمام این روزهایی که همراهتون بودم هایکا و آشوب از صدتا خانواده برات خانواده‌تر بودن. روزی که دزدیدنت، هایکا زخمش توی درگیری‌ها سر باز کرده بود و از شدت خون، از آستینش خون می‌چکید؛ ولی نمی‌گفت درد دارم، فقط درگیر این بود که ردت رو بزنه و نجاتت بده. من می‌دونستم بهش دل باختی، به خاطر همین زمانی که ازم خواست اینجا بیام اومدم. به جز اینکه آشوب رو درمان کنم، قصد اصلیم این بود که اسکن کنم ببینم لیاقت عشقت رو داره؟ که اگه نداشت بعد از اینکه دیدمت دستت رو بگیرم و شده باشه تمام زندگیم و بفروشم و ببرمت خارج؛ ولی دیگه نذارم به بهانه‌ی امنیت این‌جا بمونی؛ ولی فهمیدم این‌ها خاکشون با بقیه فرق داره و جنمشون جنمه. این‌ها رو گفتم که بدونی برای تو هیچ انتخابی جز هایکا نیست. خوشبختی تو با هایکاست و تمام! پس از الان تا پس فردا که زمان عقدته اگه از استرس گلوت خشک شد، یه لیوان آب بخور و این رو به یاد داشته باش که تو این دنیایی که خانواده معرفت ندارن، تو کسی رو داری که با معرفت رگ برادری داره.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
سکوت کرد و اجازه داد تا به حرف‌هاش فکر کنم. دروغ چرا، حرف‌اش بدجوری روم تاثیر گذاشته بود. یه دفعه یه چیزی توی ذهنم جرقه زد که باعث شد لبخند پلیدی رو ل*ب‌هام بیاد و با شیطنت به آدرینا نگاه کنم. متوجه نگاهم شد و با تعجب پرسید:
_ چیه آیسل؟ چرا این‌طوری نگاهم می‌کنی؟
لبخندم به یه خنده‌ی بلند تبدیل شد و شروع به خنده کردم.
_ می‌بینم جنم بعضی‌ها دل دختر خانوم دکتر ما رو هم برده که محل سگ به هیچ پسری نمی‌داد.
به جای خجالت لبخند بزرگی زد و گفت:
_ خب جنم جذب کننده‌ست و منم مستثنی نیستم.
_ فقط متوجه نمی‌شم چطور توی این زمان به این کمی آشوب و تو به هم دل باختین.
شونه‌هاش رو بالا انداخت و با تخسی گفت:
_ کی گفته مدت زمان کمیه؟ مستر آشوب از همون زمانی که برای درمان هایکا اومده بودم به بعد تعقیب کننده‌ی دائمی من شده بود. والا همه جا من رو دنبال می‌کرد، می‌ترسیدم نکنه توی دستشویی هم همراهم بیاد.
انگار چیزی یادش اومد که با دست روی پیشونیش زد و مستاصل گفت:
_ ای داد بی داد، یادم رفت! قرار بود بهت بگم آماده بشی که بریم برای خرید عقدت.
بعد زیر بغلم رو گرفت و آروم بلندم کرد. ایستادم، آدرینا سریع به سمت کمد رفت و نگاه اجمالی؛ ولی دقیقی انداخت و بعد از چند دقیقه مانتوی کرمی-مشکی با شال و شلوار سفید رو بیرون کشید و کفش پاشنه سه سانتی بندی مشکی رو کنارش گذاشت. کنارم اومد و آروم پیراهنم رو درآورد و با کلی تلاش و زور تونست مانتو رو تنم کنه؛ ولی به زور متقاعدش کردم که شلوارم رو خودم بپوشم و وقتی پشتش رو بهم کرد سریع شلوار صورتیم رو با شلوار لوله تفنگی مشکی رنگم تعویض کردم. برگشت و وقتی دید که شلوار رو پوشیدم، کنار میز آرایش رفت و با شونه و چند تا گیره و کش برگشت.
موهای بلندم رو شونه کرد و با کش دم اسبی بستشون و موهای جلوی سرم رو به صورت کج با گیره فیکس کرد و بعد از گذاشتن شال سفیدم از جلوم کنار رفت. کنار آینه رفتم و نگاهی به خودم انداختم، مانتوی کرمی-مشکیم حالت عروسکی داشت و سه وجب بالای زانو بود و کنار آستین‌های عروسکیش پاپیون‌های مشکی داشت که روی مانتوی تمام کرمی حر*یرم می‌درخشید. موهام به صورت کج کنار صورتم بود و گیره‌های پر از نگین کرم و مشکیم روی موهام جلوه‌ی قشنگی به وجود آورده بود.
آدرینا کنارم اومد و سرش رو روی شونه‌م گذاشت و گونه‌م رو ب*و*سید، توی آینه بهم نگاه کرد و گفت:
_ خیلی قشنگ شدی آجی جونم.
بعد سریع کفش‌هام رو کنار پام گذاشت و بعد از پوشیدنشون ربان مشکی رنگ ساتن براق که کنار کفش قرار گرفته بود رو به صورت پاپیون دور مچ پام بست و بلند شد. نگاهی به صورتم انداخت و صندلی رو کنارم کشید و آروم شونه‌هام رو به سمت پایین فشار داد و وقتی نشستم، گفت:
_ چشم‌هات رو ببند و تا زمانی که نگفتم بازشون نکن.
به حرفش گوش دادم و بدون حرف چشم‌هام رو بستم و به حرکت دست‌هاش و لوازم آرایش روی صورتم تمرکز کردم. با فین فین یواشش با تعجب چشم‌هام رو باز کردم و بهش نگاه کردم که آروم و با لبخند اشک می‌ریخت. با تعجب پرسیدم:
_ آدرینا عزیزم چرا گریه می‌کنی؟
_ هیچی نیست فقط خیلی قشنگ شدی. آیسل خیلی خوشحالم که خوشبخت شدی و قرار پیوند با کسی رو داری که تومنی صد هزار با این نالوطی‌های امروزی فرق داره و غیرتش، غیرت فردینه.
بلند شدم و دستم رو دور کمر و شونه‌هاش حلقه کردم و محکم توی بغلم گرفتمش. اونم دستش رو دورم حلقه کرد و من رو محکم به خودش فشرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
بعد از چند دقیقه من رو آروم از خودش جدا کرد و گفت:
_ من می‌رم به پسرها بگم که آماده بشن، تو هم هر کاری داری انجام بده و بیا.
سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم. آدرینا به سمت در اتاق رفت و از اتاق بیرون زد. برگشتم و توی آینه به صورتم نگاه کردم. آدرینا به طور حرفه‌ای آرایش ملیحی رویِ صورتم نشونده بود. خط چشمی که برام کشیده بود چشم‌های درشت و سیاهم رو خیلی زیبا قاب گرفته بود و ریمل روی مژه‌هام اون‌ها رو بلندتر نشون می‌داد. کرم پودر خیلی کم استفاده کرده بود و پوستم رو صاف‌تر نشون می‌داد، رژ صورتی که همراه خط ل*ب کشیده بود ل*ب‌هام رو خیلی زیبا کرده بود. در کل خیلی تغییر کرده بودم.
کیف کرمی رنگم که یه سگک پر از نگین مشکی داشت رو دستم گرفتم و با قدم‌های آروم و شمرده از اتاق خارج شدم. قدم‌هام یکی پس از دیگری پله‌ها رو طی می‌کردن و پایین‌تر می‌اومدن. بعد از طی کردن آخرین پله قدم روی پارکت‌های پذیرایی گذاشتم. صدای پاشنه‌های کفشم ملودی دلپذیری رو پدید آورده بودن.
آدرینا با لبخند عمیقی کنارم اومد و دستش رو از پشت دور شونه‌م حلقه کرد. دوشادوش هم کنار مبل رفتیم و روش نشستیم. سرم رو روی شونه‌ی آدرینا گذاشتم. آدرینا یکی از هندزفریش رو توی گوشم گذاشت و آهنگ مورد علاقه‌ی هر دومون رو پلی کرد.
_ تو فقط باش تموم کم و کسرش با من!
با تمومِ دوری و طاقت و صبرش با من
تو فقط تب کن از این عشقِ بلاتکلیفم!
مردن و سوختن و باقی زجرش با من!
تو دلت قدم زدم تو روز بارونی بخواد
روزای بهاری و بارون و ابرش با من!
پیرهنِ خاطره هاتو زیر بارون تن کن
خوندن ترانه و پاییز و عطرش با من
تو فقط باش فقط باش، تمومش با من
عاشقونه هامونو مثل یه قصه بنویس
خوندنش با دل و جون
سطر به سطرش با من
تو فقط دلت بخواد؛ یه روزی مالِ هم بشیم
التماسش به خدا حاجت و نذرش با من
روی زخمای دلم کاشکی تو مرهم باشی
آرزوم اینه همیشه تو کنارم باشی
آرزوم اینه فقط مالِ تو باشم ای کاش
تو فقط باش فقط باش؛ فقط با من باش
(تو فقط باش، مازیار فلاحی)
با صدای قدم‌هایی که درحال پایین اومدن از پله‌ها بودن هندزفری رو درآوردیم و همراه آدرینا بلند شدیم. نگاهم با نگاه هایکا برخورد کرد و خیره خیره به هم نگاه کردیم. تک کت مشکی اسپرتی رو که خیلی زیبا با شلوار و کفش مشکی و پیراهن کرمیش جفت کرده بود، ست قشنگی رو با من پدید آورده بود. موهای لَخت مشکیش که چندین تار اون روی پیشونیش ریخته بودن، میون تارهای سیاه چشم‌های یخیش می‌درخشید و اون رو به طرز دیوانه‌کننده‌ای زیبا کرده بود.
کنارم اومد و با صورتی که لبخند زیبایی داشت گفت:
_ فکر کنم هر چی بپوشی بهت میاد! خیلی زیبا شدی.
دیگه خجالت نکشیدم؛ چون این مرد دیگه از فردا شوهر من می‌شد و خجالت دیگه معنایی نداشت. لبخندی زدم و گفتم:
_ تو هم خیلی خوشتیپ و جذاب شدی.
میون جدال نگاه‌هامون صدای آشوب اومد که با خنده گفت:
_ اِهم اِهم، ببخشید که مزاحم فاز احساسیتون می‌شم؛ ولی ما کلی کار داریم و وقت هم کمه. راستی آبجی جون چقدر این لباس‌ها بهت میان، خیلی دلبر شدی.
نگاهم رو به سمتش چرخوندم که تک کت اسپرت سرمه‌ایش و پیراهن و شلوار مشکیش به طور حیرت‌انگیزی با مانتوی سرمه‌ای و شال و شلوار و کفش مشکی آدرینا ست شده بود. موهای آدرینا هم مثل خودم با گیره‌های پر از نگین آبی-مشکیش جلوه پیدا کرده بود و می‌درخشید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
با حس دست گرمی که روی دست‌هام نشست نگاهی به دستم کردم که تو دست هایکا بود و کیفم رو توی اون یکی دستش گرفته بود. لبخندی روی ل*بم نشست و نگاهی به هایکا کردم که همچنان لبخند می‌زد. فشاری به دستم داد و رو به آشوب کرد.
_ بریم
آشوب دستش رو دور گر*دن آدرینا انداخت و راه افتاد. دست آدرینا رو دیدم که با آرنج توی پهلوی آشوب کوبید. خنده‌م گرفت و ریز ریز خندیدم. نگاهی به هایکا کردم و با خنده‌ی ریزش فهمیدم که اون هم متوجه شده. با حس نگاهم بهم نگاه کرد و گفت:
_ نمی‌دونستم آشوب همچین رویی هم داره. تو این چند سال اصلا نیم‌نگاهی به هیچ دختری نمی‌انداخت، پاک خودش رو وقف من و انتقام من کرده بود؛ اما حالا خوشحالم که می‌بینم زندگیش سیر خوبی رو طی می‌کنه.
بعد از اتمام حرفش نفس عمیقی کشید و با صورت جدی به رو به رو خیره شد. از ویلا خارج شدیم و به سمت پارکینگ رفتیم، همراه هایکا داخل لامبورگینی مشکیش نشستم و آشوب و آدرینا سوار پورشه‌ی زرد آشوب شدن. کمربندم رو بستم و هایکا با روشن کردن ماشین و زدن ریموت در پارکینگ، به محض باز شدن در آروم از پارکینگ خارج شد و بعد از زدن دوباره‌ی ریموت، بعد از بسته شدن در، تک بوقی زد و با سرعت شروع به حرکت کرد. آشوب از پشت ما رو تعقیب می‌کرد.
_ آیسل؟
با شنیدن صدای هایکا از دیدن بیرون دل کندم و بهش نگاه کردم.
_ بله؟
_ چطور تو اسمت ترکیه؛ ولی کُردی؟
لبخند تلخی رو ل*ب‌هام نشست.
_ حدس می‌زدم که متوجه نشی. مادرم، مهربونم، ترک بود و پدرم یه کُرد دوست‌داشتنی. مادرم برام تعریف می‌کرد که پدرم این‌قدر بهش علاقه داشته که اسم هم‌وزن مادرم رو روی من گذاشته. اسم مادرم آیسن بود.
_ متاسفم.
نفس عمیقی کشیدم و لبخند مهربونی رو ل*ب‌هام نشست.
_ اشکالی نداره. می‌دونی درد زمانی که از عصب بگذره دیگه حس نداره و احساسش نمی‌کنی. من روزها توی پرورشگاه هر روزش رو از یتیمی درد می‌کشیدم و گریه می‌کردم و فکر می‌کردم هیچ وقت این درد تموم نمی‌شه؛ ولی یه روز صبح که از خواب بلند شدم دیگه نتونستم گریه کنم؛ چون دیگه د*ر*د نداشت. فهمیدم که پدر و مادرم به حدی عاشقانه هم رو می‌خواستن که خدا هم دلش نیومد از هم جداشون کنه و با هم جاده‌ی آسمونیشون رو طی کردن.
هایکا چیزی نگفت و گذاشت که با خودم کنار بیام. با ایستادن ماشین نگاهی از پنجره به بیرون انداختم و نگاهم به فروشگاه بزرگ رو به روم افتاد، خیلی زیبا بود. از ماشین پیاده شدیم و بعد از چند دقیقه دست آدرینا رو حس کردم که دستم رو گرفت. هایکا سمت راستم ایستاد و آشوب سمت چپ آدرینا ایستاد و چهار نفری وارد فروشگاه شدیم.
زرق و برق مغازه‌ها نگاهم رو خیره کرده بود؛ چون اولین باری بود که بدون ترس و لرز از وجود روهان به خرید می‌اومدم. آدرینا دستم رو کشید و کنار مغازه‌ی بزرگ لباس عقد و عروسی برد. صدای آشوب از پشت سرمون اومد که گفت:
_ آدرینا، آبجی جون، تا شما لباس انتخاب کنید من این هایکا رو ببرم این مغازه‌ی رو به رو براش کت و شلوار دامادیش رو بگیرم، که انشاللّه فردا بیام سیسمونی بچه‌ش رو بگیرم.
آدرینا شروع به خنده کرد و من با خجالت سرم رو پایین انداختم و همراه آدرینا وارد مغازه‌ای که بیشتر به سالن شباهت داشت شدم. متنوع و زیاد بودن لباس‌ها انتخاب رو برام سخت کرده بود تا این که آدرینا صدام زد.
_ آیسل بیا که این حتما برای تو دوخته شده.
کنارش رفتم و به لباسی که انتخاب کرده بود نگاهی انداختم. فوق‌العاده بود و می‌درخشید. آدرینا به خانومی که سمت چپمون ایستاده بود گفت:
_ خانوم این لباس رو برای دوستم می‌خواستم.
کنارمون اومد و با خوش‌رویی و لبخندی زیبا، لباس رو برامون درآورد و گفت:
_ بفرمایید.
آدرینا لباس رو گرفت و وارد یه سالن نسبتا بزرگ که سرتاسرش آینه بود شدیم، با کمکش لباس هام رو درآوردم و لباس رو پوشیدم و آدرینا پشتم رفت تا بندهای پشت لباس رو ضربدری ببنده و م*حکم کنه،بعد از اتمام کارش نگاهی از آینه به خودم انداختم و حیرت کردم، صدای آدرینا رو کنارم شنیدم که گفت:
_ به طرز باورنکردنی عالی شدی! لامصب اگه هایکا این‌طور ببینت دیگه به فردا نمی‌کشه، همین امشب کار رو یه سره می‌کنه.
نگاهم به لباس کرمی رنگم بود، نیم‌تنه‌ی بالای لباسم سفید بود و گیپور زیبایی بهش دوخته شده بود و سر تا سر نگین بود. دامن کرمی رنگم رو که پف نسبتا زیادی داشت، یه لایه حریر نازک کرمی پر از اکلیل پوشش داده بود و با هر چرخش می‌دونستم که هر چشمی رو خیره می‌کنه. آستین‌های لباسم از ج*ن*س همون حر*یر نازک پر از اکلین بود و روی مچ دستم یه نوار گیپور بود که روی مچ سفت می‌شد و یه پاپیون براق کوچیک بهش زینت می‌داد. بندهای پشت لباس هم باعث می‌شد که کمرم باریک‌تر نشون داده بشه.
آدرینا بی‌هوا شالم رو در آورد و موهام رو باز کرد. موهای مشکی رنگ لَختم جلوه‌ی زیادی در برابر پو*ست سفیدم داشت. مثل یه بچه ذوق کردم و شروع به چرخیدن دور خودم کردم.
با دیدن هایکا ایستادم. تا ایستادم موهای لَخت بلندم تا پایین کمرم ریخت و یه مقدار از موهای جلوی سرم روصورتم آشفته پخش شد. نگاه هایکا حیرت‌زده و پر از تحسین بود. با قدم‌های آروم کنارم اومد و با نوک انگشتش موهام رو از روی صورتم کنار زد و گفت:
_ نمی‌دونم چی شد که پا توی دنیای سیاه من گذاشتی آیسل؛ ولی نگاهی رو که فقط متوجه انتقام بود متوجه خودت کردی. حالا توی این لباس معصوم‌تر از همیشه دیده می‌شی و این قلب، آیسل عجیب بی‌قراری می‌کنه. این رو بدون، بودن تو پیش من همیشگیه، من هیچ وقت ازت دست نمی‌کشم.
دستش رو پشت ک*م*رم گذاشت و من رو توی آغوشش کشید. من هم م*حکم ب*غ*ل کردم این مردی رو که عجیب دنیام رو پر از شادی کرده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا