آیسل:
یه دستم رو زیر آب گرفتم و به صورتم زدم و اشکهام رو پاک کردم. توی آینه به چشمهام خیره شدم که اشکهاش قطع نمیشدن. نگاهی به دست دیگهم که کبود شده و ورم کرده بود انداختم. از صبح که چشمهام رو باز کردم و نگاهم به اتاق یاسی رنگم و تخت سفیدم افتاد از خوشحالی میخواستم جیغ بزنم؛ اما میدونستم که احتمالا الان هایکا و آشوب خوابن، پس خودم رو کنترل کردم؛ ولی تا خواستم از جا بلند شم درد مثل بمب اتم تو وجودم منفجر شد و تو کمترین ثانیه تمام وجودم رو پر کرد و از دردش اشکهام بند نمیاومدن.
از سرویس بهداشتی خارج شدم و دست داغونم رو با اون دستم گرفتم. مطمئن بودم همون لحظه که روهان روی زمین پرتم کرد و دستم برگشت، یا شکسته یا در رفته. نگاهی به لباس خواب قرمز جیغم انداختم که برق میزد. یادم نمیاد که این تنم بوده باشه. از فکری که تو سرم مثل بولد نوری روشن و خاموش میشد، درحد مرگ خجالت کشیدم. یعنی هایکا عوضش کرده؟ ل*بم رو زیر دندون کشیدم و فشار دادم. نمیدونم چرا وقتی توی آینه نگاه کردم ل*بهام سرختر شده بودن، حتما از اثرات تب داشتنمه. شونههام رو بالا انداختم و از توی پلاستیک لباسها یه لباس صورتی رنگ که آستین سه ربع بود و جلوش عکس پلنگ صورتی بود برداشتم و با کلی آه و گریه به زور پوشیدمش. با پوشیدن همین به نفس نفس افتاده بودم. بعد از اینکه یکم دردم خوابید شلوار لیمویی رنگم رو برداشتم و با همون دست سالمم به زور پوشیدم.
تو آینه قدی به خودم نگاه کردم که با این لباسها مثل دختر بچهها شده بودم، آروم به سمت میز آرایش قدم برداشتم و شونه رو برداشتم و موهام رو شونه کردم. دو تا گیرهی لیمویی از روی میز آرایش برداشتم و یه دستی به موهام زدم. لبخندی به چهرهم که بهتر شده بود زدم و به سمت در اتاق قدم برداشتم.
بیرون اومدم و با قدمهای شمرده از پلهها شروع به پایین اومدن کردم. به وسطهای پله که رسیدم چهرهی آدرینا رو دیدم که پشتش بهم بود و روی مبل نشسته بود. جیغ بلندی زدم و با دو از پلهها پایین رفتم و به سمتش دویدم. آدرینا که با صدای جیغم با وحشت برگشته بود، تا من رو دید، سریع به سمتم اومد و محکم بغلم کرد. با دردی که یهو توی دستم ایجاد شده بود، جیغ بلندتری کشیدم. آدرینا سریع از بغلش جدام کرد و با نگرانی پرسید:
_ چی شده آیسل چرا جیغ کشیدی؟
دستم رو بهش نشون دادم. تا نگاهش به دستم افتاد وحشت کرد و بلند پسرها رو صدا کرد.
_ آشوب! هایکا!
دو دقیقه از دادش گذشته بود که پسرها رو دیدم که هر دو با نیمتنهی بر*ه*نه و شلوار و با اسلحههای توی دستشون از پلهها پایین میدویدن. تا به پاگرد رسیدن کلتهاشون رو بالا گرفتن و آمادهی شلیک کردن بودن و با نگرانی بهمون نگاه میکردن. دیگه طاقت نیاوردم و با همون دست داغونم به سمت هایکا دویدم و یه دستی و محکم بغلش کردم، اونم معطل نکرد و توی کمترین ثانیه دستهاش دور کمرم و شونههام پیچیدن. محکم به خودش فشارم داد و روی موهام رو آروم ب*و*سید. آروم از بغلش بیرون اومدم و بهش نگاه کردم که لبخند مهربونی روی ل*بهاش نشسته بود. آشوب خندهی بلندی کرد و من رو با یک دست به سمت خودش کشید. بغلم کرد و گفت:
_ آبجی جون خوشحالم که میبینم حالت بهتر شده. این چند ساعتی که نبودی واقعا سخت بود.
و بعد آروم رهام کرد؛ اما انگار چیزی یادش افتاد که به آدرینا نگاه کرد و گفت:
_ راستی چی شده که جیغ کشیدی؟ فکر کردم واستون اتفاقی افتاده.
کلت توی دستش رو بالا گرفت و ادامه داد:
_ گفتم شاید دوباره حمله کردن و خودم رو برای شلیک آماده کردم.
آدرینا وسط حرفش پرید.
_ دست آیسل شکسته.
آشوب و هایکا هر دو با نگرانی بهم هجوم آوردن و تا دستشون به دستم خورد و گرفتنش، از درد جیغ بلندی زدم. آدرینا سریع به سمتم اومد و بازویِ دوتاشون رو گرفت و عقب کشید و گفت:
_ نگفتم که شما بهش حمله کنید تا بدتر بشه، گفتم تا زنگ بزنید اورژانس که بیان گچش بگیرن.
هایکا اولین کسی بود که واکنش نشون داد، سریع به سمت تلفن رویِ میز رفت و تماس گرفت. مشغول صحبت شد؛ ولی دقیق نمیشنیدیم چی میگه، فقط کلمهی شکستگی دست رو از بین حرفهاش فهمیدم.
یه دستم رو زیر آب گرفتم و به صورتم زدم و اشکهام رو پاک کردم. توی آینه به چشمهام خیره شدم که اشکهاش قطع نمیشدن. نگاهی به دست دیگهم که کبود شده و ورم کرده بود انداختم. از صبح که چشمهام رو باز کردم و نگاهم به اتاق یاسی رنگم و تخت سفیدم افتاد از خوشحالی میخواستم جیغ بزنم؛ اما میدونستم که احتمالا الان هایکا و آشوب خوابن، پس خودم رو کنترل کردم؛ ولی تا خواستم از جا بلند شم درد مثل بمب اتم تو وجودم منفجر شد و تو کمترین ثانیه تمام وجودم رو پر کرد و از دردش اشکهام بند نمیاومدن.
از سرویس بهداشتی خارج شدم و دست داغونم رو با اون دستم گرفتم. مطمئن بودم همون لحظه که روهان روی زمین پرتم کرد و دستم برگشت، یا شکسته یا در رفته. نگاهی به لباس خواب قرمز جیغم انداختم که برق میزد. یادم نمیاد که این تنم بوده باشه. از فکری که تو سرم مثل بولد نوری روشن و خاموش میشد، درحد مرگ خجالت کشیدم. یعنی هایکا عوضش کرده؟ ل*بم رو زیر دندون کشیدم و فشار دادم. نمیدونم چرا وقتی توی آینه نگاه کردم ل*بهام سرختر شده بودن، حتما از اثرات تب داشتنمه. شونههام رو بالا انداختم و از توی پلاستیک لباسها یه لباس صورتی رنگ که آستین سه ربع بود و جلوش عکس پلنگ صورتی بود برداشتم و با کلی آه و گریه به زور پوشیدمش. با پوشیدن همین به نفس نفس افتاده بودم. بعد از اینکه یکم دردم خوابید شلوار لیمویی رنگم رو برداشتم و با همون دست سالمم به زور پوشیدم.
تو آینه قدی به خودم نگاه کردم که با این لباسها مثل دختر بچهها شده بودم، آروم به سمت میز آرایش قدم برداشتم و شونه رو برداشتم و موهام رو شونه کردم. دو تا گیرهی لیمویی از روی میز آرایش برداشتم و یه دستی به موهام زدم. لبخندی به چهرهم که بهتر شده بود زدم و به سمت در اتاق قدم برداشتم.
بیرون اومدم و با قدمهای شمرده از پلهها شروع به پایین اومدن کردم. به وسطهای پله که رسیدم چهرهی آدرینا رو دیدم که پشتش بهم بود و روی مبل نشسته بود. جیغ بلندی زدم و با دو از پلهها پایین رفتم و به سمتش دویدم. آدرینا که با صدای جیغم با وحشت برگشته بود، تا من رو دید، سریع به سمتم اومد و محکم بغلم کرد. با دردی که یهو توی دستم ایجاد شده بود، جیغ بلندتری کشیدم. آدرینا سریع از بغلش جدام کرد و با نگرانی پرسید:
_ چی شده آیسل چرا جیغ کشیدی؟
دستم رو بهش نشون دادم. تا نگاهش به دستم افتاد وحشت کرد و بلند پسرها رو صدا کرد.
_ آشوب! هایکا!
دو دقیقه از دادش گذشته بود که پسرها رو دیدم که هر دو با نیمتنهی بر*ه*نه و شلوار و با اسلحههای توی دستشون از پلهها پایین میدویدن. تا به پاگرد رسیدن کلتهاشون رو بالا گرفتن و آمادهی شلیک کردن بودن و با نگرانی بهمون نگاه میکردن. دیگه طاقت نیاوردم و با همون دست داغونم به سمت هایکا دویدم و یه دستی و محکم بغلش کردم، اونم معطل نکرد و توی کمترین ثانیه دستهاش دور کمرم و شونههام پیچیدن. محکم به خودش فشارم داد و روی موهام رو آروم ب*و*سید. آروم از بغلش بیرون اومدم و بهش نگاه کردم که لبخند مهربونی روی ل*بهاش نشسته بود. آشوب خندهی بلندی کرد و من رو با یک دست به سمت خودش کشید. بغلم کرد و گفت:
_ آبجی جون خوشحالم که میبینم حالت بهتر شده. این چند ساعتی که نبودی واقعا سخت بود.
و بعد آروم رهام کرد؛ اما انگار چیزی یادش افتاد که به آدرینا نگاه کرد و گفت:
_ راستی چی شده که جیغ کشیدی؟ فکر کردم واستون اتفاقی افتاده.
کلت توی دستش رو بالا گرفت و ادامه داد:
_ گفتم شاید دوباره حمله کردن و خودم رو برای شلیک آماده کردم.
آدرینا وسط حرفش پرید.
_ دست آیسل شکسته.
آشوب و هایکا هر دو با نگرانی بهم هجوم آوردن و تا دستشون به دستم خورد و گرفتنش، از درد جیغ بلندی زدم. آدرینا سریع به سمتم اومد و بازویِ دوتاشون رو گرفت و عقب کشید و گفت:
_ نگفتم که شما بهش حمله کنید تا بدتر بشه، گفتم تا زنگ بزنید اورژانس که بیان گچش بگیرن.
هایکا اولین کسی بود که واکنش نشون داد، سریع به سمت تلفن رویِ میز رفت و تماس گرفت. مشغول صحبت شد؛ ولی دقیق نمیشنیدیم چی میگه، فقط کلمهی شکستگی دست رو از بین حرفهاش فهمیدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: