کامل شده رمان درخشش ماه در سایه انتقام | هدیه صفائی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع هدیه بانو
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 105
  • بازدیدها 11K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

به نظر شما این رمان قشنگ هست؟ و ارزش خوندن داره؟

  • آره

  • نه زیاد

  • اصلا

  • شخصیت های اصلی:

  • آیسل و هایکا

  • آدرینا و آشوب


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
نگاهم به قابلمه و غذای در حال پخت بود و رویِ ل*ب‌هام لبخند عمیق و بزرگی نشسته بود. چه ساعت‌های خوبی رو گذروندیم، تاب‌بازی تویِ یه روز ابری و بارونی، یخ در بهشت لیمویی که ساخته‌ی دست آشوب بود و مطمئنم که ترشی و ملسیِ اون هیچ وقت از زیر زبونم نمی‌ره، سوار کردن هایکا رویِ تاب و هل دادنش همراه آشوب و خنده‌های بلندمون.
دستی رویِ پیشونیم کشیدم که هایکا روی اون ب*وسه‌ای نشونده بود. هجوم خون به گونه‌هام رو حس کردم و لبخندم شدت گرفت؛ اما یهو یه حس بد تویِ وجودم جاری شد و من رو نگران کرد و لبخندم رو محو. سرم رو با شدت به چپ و راست تکون دادم و با خودم زمزمه کردم:
_ نه نه، نباید بی‌خودی نگران شم، هیچ اتفاقی قرار نیست بیوفته.
اما از ته قلبم می‌دونستم که امشب قراره یه چیزایی تغییر کنه و دگرگون شه. همین‌طور به حس بدم فکر می‌کردم که با حس دستی که روی شونه‌م نشست از جا پریدم و با شدت برگشتم. با دیدن آشوب لبخندی رویِ ل*ب‌هام نشوندم و گفتم:
_ ببخشید آشوب حواسم نبود، کاری داشتی؟
آشوب نگران بهم نگاه کرد و جوابم رو داد:
_ نه، چندبار صدات کردم و جواب ندادی. نگران شدم، چیزی شده؟
معطل نکردم و حقیقت رو بهش گفتم:
_ آشوب یه حس بدی دارم. امشب قراره یه اتفاق‌هایی بیوفته، من نگرانم.
لبخندش محو شد و خیلی جدی تو چشم‌هام نگاه کرد و جوابی نداد. نگاه قهوه‌ای رنگش خبر خوبی رو بهم نمی‌داد. از نگاهش ترسیدم.
_ آشوب نگو که...
بدون این که بذاره حرفم رو کامل کنم برگشت و به سمت بیرون آشپزخونه رفت؛ اما قبل از این که بیرون بره سرش رو چرخوند و نیم‌نگاهی بهم انداخت و بیرون زد. پاهام سست شد و دستم رو به گوشه‌ی میز گرفتم که آوار نشم. آروم رویِ صندلی نشستم. هیچی نگفت؛ اما همین سکوتش و نگاه نگرانش بهم ثابت کرد که اون هم این تغییر رو حس کرده.
افکارم به هم گره خورد و گذر زمان رو حس نکردم. یک لحظه به خودم اومدم که دو ساعت گذشته بود و وقت شام رسیده بود. آروم از روی صندلی بلند شدم و به سمت غذاهای رویِ گ*از رفتم و بعد از آوردن ظروف با ذهن گره خورده با نگرانی، شروع به کشیدن غذا کردم و آروم رویِ میز چیدم. با صدای بلند شروع به صدا زدن پسر ها کردم.
_ هایکا، آشوب، بیاید غذا حاضر شده.
چند دقیقه بعد از صدا زدنشون، داخل آشپزخونه اومدن و پشت میز نشستن. آشوب دوباره به استایل شوخ طبعش برگشته بود.
_ ای جانم عجب میز خوشگلی رو امشب چیدی آبجی جون.
نگرانی رو پس زدم و خندیدم.
_ نوش جون، تا می‌تونید بخورید که شکم‌هاتون به قار و قور افتاده، نهار رو هم که دو در کردید و نخوردید.
و بعد از گفتن حرفم رویِ صندلی نشستم و شروع به خوردن غذا کردم. هایکا هیچ حرفی نزد و ساکت بودن رو برگزیده بود. سنگینی نگاهش رو که حس کردم بهش نگاه کردم؛ اما تا نگاهش رو دیدم فرو ریختم. نگاهش با نگرانی بهم دوخته شده بود. انگار به هر سه نفرمون الهام شده بود که یه چیزهایی قراره پیش بیاد.
بعد از پایان غذا و تشکر، آشوب و هایکا از جاشون بلند شدن. آشوب کمکم کرد و ظرف‌ها رو توی ماشین گذاشت و روشنش کرد و سه نفری از آشپزخونه بیرون زدیم‌. آشوب به سمت مبل‌ها رفت و روی یکیشون لم داد. هایکا کنارم بود که صداش زدم:
_ هایکا اگه می‌شه یه لحظه وایسا.
به سمتم چرخید و با نگرانی بهم نگاه کرد. دستش رو گرفتم. حالا تعجب جای نگاه نگرانش رو گرفته بود. دستش رو بلند کردم و همین‌جور که به کریستال نگاهش خیره شده بودم چیزی رو تویِ دستش گذاشتم و دستش رو بستم. ندیده می‌دونست چیه. به حرف اومد.
_ اما...
انگشت اشاره‌م رو رویِ ل*ب‌هاش گذاشتم و اجازه‌ی صحبت ندادم:
_ هیس، بهم اعتماد کن.
چشم‌هاش رو بست و دستش رو تویِ جیبش برد و جلوتر از من به سمت آشوب رفت. آه بلندی کشیدم. منم کنارشون رفتم و رو به روشون نشستم و بهشون خیره شدم. خیلی خسته بودم و چشم‌هام دیگه توان باز موندن رو نداشت. با صدای هایکا از جا پریدم.
_ آیسل برو تو اتاق بخواب. من و آشوب کارهای آشپزخونه رو انجام می‌دیم.
از خدا خواسته پیشنهادش رو توی هوا زدم و از جا پا شدم و سلانه سلانه به سمت پله‌ها رفتم. بعد از رسیدن به اتاقم داخل رفتم و خودم رو روی تخت پرت کردم و بیهوش شدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
با حس دستی رویِ دهنم از خواب پریدم. تا نگاهم به یه مرد با صورت پوشیده افتاد از ته دل جیغ زدم؛ اما صدای جیغم تو حجم دست‌هاش خفه شد. شروع به دست و پا زدن کردم؛ اما تمام حرکت هام رو مهار می‌کرد. از جا بلندم کرد، تا رو پا ایستادم خواستم بدوم؛ ولی یقه‌م رو از پشت کشید و اسلحه‌ش رو به پهلوم فشار داد و با صدای نخراشیده‌ش گفت:
_ بهتره فکر فرار رو از سرت بیرون کنی پرنسس خانوم، وگرنه مجبورم با این تفنگ جیزت کنم.
آروم از پشت هلم داد و همراهش شروع به راه رفتن کردم. از پیچ و خم پله‌ها که گذشتیم تا نگاهم به نگاه هایکا و آشوب خورد با صدای بلند شروع به گریه کردم. تا متوجه من شدن شروع به مقاومت کردن و داد می‌زدن.
_ ولش کن ک*ثافت! دست کثیفت رو ازش بکش ع*و*ضی، کاریش نداشته باش.
اما اون بی‌وجدان من رو روی زانوهام جلوشون نشوند و اسلحه رو رویِ شقیقه‌م گذاشت. سردیِ لوله‌ی تفنگ باعث شدت گرفتن گریه‌م شد؛ اما یهو صدام خفه شد اونم وقتی صدای روهان رو شنیدم.
_ بَه آیسل خانوم گل گلاب! زندگی به کامه دخترِ گمشده؟
کنارم اومد و پنجه‌هاش رو توی موهام فرو برد و سرم رو به سمت خودش برگردوند. با نفرت بهش زل زدم. تا نگاهم رو متوجه شد، سیلی محکمی بهم زد که با صورت زمین خوردم. صدای فریاد هایکا بلند شد.
_ ولش کن ع*و*ضی! بی‌شرف اگه جرات داری دست‌هام رو باز کن تا نشونت بدم دست بلند کردن روی دختری که من می‌خوامش حکمش چیه!
روهان قهقهه‌ی بلندی زد و گفت:
_ پس آقا هایکای ما عاشق این دختر شده! پس دیگه واجب شد که منم امتحانش کنم ببینم چی داره که باعث شده سردترین پسر دنیا هم دل ببازه.
هایکا و آشوب تا این حرف رو شنیدن غرش بلندی کردن و شروع به تقلا کردن؛ اما موفق نشدن. از صورت زخمیِ افراد روهان معلوم بود که با این که غافلگیرشون کردن؛ ولی هایکا و آشوب مقاومتِ خیلی زیادی کردن، در نهایت هم با این حجم از افراد روهان گیر افتادن.
روهان یقه‌م رو گرفت و بلندم کرد و توی صورتم غرید:
_ کوچولویِ ع*و*ضی، موفق شدی‌ که چند سال من رو گول بزنی. اصلا نفهمیده بودم که تو هنوز زنده‌ای؛ ولی در نهایت بهم خبر رسید که یه دختر بچه‌‌ی زنده از خونه خارج شده و فهمیدم که اون پدر و مادر عوضیت تونستن تو رو از دید من، یعنی روهان آرمیان مخفی کنن.
تا توهینش رو به پدر و مادرم شنیدم وحشی شدم و با خارج کردن یکی از دست‌هام به سمتش هجوم بردم. صورتش رو چنگ زدم و جیغ کشیدم.
_ ع*و*ضی تویی آرمیان آشغال، قاتل پست فطرت.
لگد نسبتا محکمی به شکمم زد که محکم زمین خوردم و از درد دستم شروع به ناله کردم. هایکا تا وضع داغون من رو دید، شروع به تقلا کرد. بعد از آزاد شدنش شروع به مقابله با افراد روهان کرد و بعد از زدن چندتاشون با ضربه‌ای که یکی از افراد روهان به جایِ تیرش وارد کرد، دستش شروع به خونریزی کرد و اون‌ها هم از این فرصت استفاده کردن و دوباره گیرش انداختن. فریاد کشید.
_ کاری بهش نداشته باش روهان! اگه یه مو از سرش کم شه تیکه تیکه‌ت می‌کنم!
اما روهان یه لبخند شیطانی زد و کنارش رفت. چونه‌ش رو گرفت و گفت:
_ هنوز زیبایی.
دیدم که هایکا از هم پاشید و بی‌تحرک شد. زمزمه کرد:
_ تو... تو چطور...
روهان بین حرفش پرید.
_ چطور می‌دونم؟
یه خنده‌ی بلندی کرد و گفت:
_ چون منم اون‌جا بودم.
هین بلندی کشیدم و یه دستم رو رویِ دهنم گذاشتم. هایکا هیچ حرفی نزد، روهان دستی به صورتش کشید و گفت:
_ تو هم درست مثل مادرت زیبایی. من اون‌جا بودم چون خودم این فکر رو تو سرشون انداختم که خانواده‌ت رو بکشن. می‌خواستم فقط پدرت و تو باشید تا مادرت مال من بشه؛ اما مادر احمقت ترجیح داد که جونش رو برای تو بده. مادرت رو نتونستم به دست بیارم؛ ولی پسر قشنگش می‌تونه جاش رو پر کنه.
ماتم برد. به آشوب نگاه کردم که ناباورانه از این حرف اشک چشم‌هاش رو پوشونده بود. هایکا وحشی شد و محافظ رو کنار زد و مشت محکمی تو صورت روهان کوبید و داد کشید.
_ می‌کشمت حروم‌زاده! تک تک استخون‌هات رو می‌شکنم بی‌شرف!
روهان رو پرت کرد و رویِ قفسه‌ی س*ی*نه‌ش نشست و متوالی به صورتش مشت زد. افراد روهان دوباره گیرش انداختن و هایکا هم همین‌طور در تقلا بود که روهان از جاش بلند شد و اسلحه‌ش رو درآورد. با دیدن اسلحه از ترس دیدن مرگ آشوب یا هایکا شروع به جیغ زدن کردم؛ اما از پشت جلویِ دهنم رو گرفتن و جیغ‌هام رو خفه کردن. روهان آروم اسلحه‌ش رو به سمت هایکا گرفت و شلیک کرد؛ اما شلیکش مصادف شد با آشوب که خودش رو از دست‌شون نجات داد و خودش رو جلوی هایکا انداخت و تیر بهش خورد. بلند جیغ کشیدم.
_ نه...ه!
هایکا تا چشم‌هاش به آشوب خورد بلند داد زد.
_ آشوب داداش نه!
اما روهان ریلکس بود و گفت:
_ آخی چه داداش دلسوزی! خب حالا وقتشه که تو هم به داداشت بپیوندی.
و تا خواست به هایکا شلیک کنه یکی از افرادش کنارش دوید و چیزی توی گوشش گفت. روهان سریع اسلحه‌ش رو پایین آورد و به افرادش اشاره کرد و سمت من اومد. تا خواستم حرکت کنم ضربه‌ای به گیجگاهم خورد و تنها چیزی که دیدم نگاه اشکی هایکا و فریادش و چشم‌های بسته‌ی آشوب غرق در خون بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
هایکا:

نمی‌تونستم جلوی اشک‌هام رو بگیرم. همه چیزم از دست رفت، هم عشقم، هم داداشم. به آشوب نگاه کردم که چشم‌های قشنگش بسته بودن. سرش رو تویِ بغلم گرفتم و سرم رو توی گ*ردنش فرو بردم و گریه کردم. حس کردم یک لحظه سرش توی بغلم لرزید. چشم‌هام گرد شد و اشک‌هام خشکید. سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم که با درد می‌خندید. تا نگاهم به نگاهش خورد، محکم بغلش کردم و به خودم فشارش دادم که صداش دراومد و با درد نالید.
_ داداش آروم‌تر.
سرم رو کنار گوشش بردم و با خنده گفتم:
_ آشوب، لعنتی، فکر کردم از دستت دادم!
و آروم رهاش کردم و با شوق توی چشم‌هاش نگاه کردم، که با شیطنت جوابم رو داد:
_ اِ داداش تو باید الان باید تمام شهرها رو چراغونی کنی و سه روز تعطیلی اعلام کنی که من زنده‌م! اون روهان احمق این‌قدر بی‌عرضه بود که نیومد چک کنه ببینه نبضم میزنه یا نه؛ ولی خودمونیم هایکا دیگه بیشتر از این نمی‌تونم تحمل کنم.
و بعد آروم دستش رو بالا آورد و بالاتر از قفسه‌ی س*ی*نه‌ش که تیر خورده بود گذاشت و ناله‌ی بلندی کرد. صدای ناله‌ش وجودم رو به درد آورد، کجا می‌تونم ببرمش؟ یهو یه چیزی توی ذهنم جرقه زد. آروم دستم رو دراز کردم و رویِ جیب‌های آشوب کشیدم. چشم‌هاش رو باز کرد و گفت:
_ چی کار می‌کنی هایکا؟
_ می‌خوام به کسی زنگ بزنم که می‌تونه کمکمون کنه.
گنگ نگاهم کرد؛ ولی در نهایت از درد بیهوش شد. وقتی پیداش کردم، از جیبش خارجش کردم و به صفحه‌ی گوشیش نگاه کردم که رمز می‌خواست. طبیعتا اسم من رمز گوشیشه، پس سریع اسمم رو به لاتین وارد کردم و وارد مخاطبینش شدم. یعنی تو آشوب نیستی اگه از آدرینا شماره نگرفته باشی! پس شروع به دیدن مخاطباش کردم تا به اسم مورد نظر رسیدم. خنده‌م گرفت، اسمش رو گذاشته بود خانوم دکتر. سریع تماس رو برقرار کردم و منتظر جواب شدم. بعد از چند ثانیه پاسخ داد و پشت سر هم صحبت کرد:
_ سلام آقا آشوب، برای آیسل اتفاقی افتاده؟
نذاشتم دیگه بیشتر صحبت کنه و بین حرفش پریدم.
_ من آشوب نیستم، هایکام. همون مردی که جراحیش کردی. راستش به کمکت نیاز دارم. آشوب تیر خورده، پس سریع خودت رو به این آدرس برسون.
و مو به مو آدرس رو براش توضیح دادم، چند لحظه مکث کرد و جواب داد:
_ چه اتفاقی افتاده؟ آیسل حالش خوبه؟
آهی کشیدم:
_ بیای خودت می‌فهمی. فقط بهم بگو چطور می‌تونم زنده نگه‌ش دارم تا برسی؟
معلوم بود که در حال دویدنِ و بعد صدای ماشینش اومد. در همین حین جوابم رو داد.
_ اگر گلوله به یکی از شاهرگ‌های دست یا یکی از شریان‌های اصلی ران یا حتی رگ‌های زیر استخوان ترقوه اصابت کنه بدون شک دچار خون‌ریزی شدید می‌شه. ماهیچه‌ها تا حدودی توانایی متوقف کردن خون‌ریزی و مقابله با چنین شرایطی رو دارن؛ اما در صورتی که در اثر ورود گلوله ب*دن از داخل خون‌ریزی کنه کاری از دست ماهیچه‌ها بر نمیاد. در این موارد گلوله شریان‌ها و رگ‌های اصلی رو قطع می‌کنه بدون این که ماهیچه‌ها وخامت اوضاع رو درک کنن. اگر آشوب در ناحیه‌ی س*ی*نه مورد اصابت گلوله قرار گرفته و زخم بازه نباید اجازه بدی از اون نقطه هوا وارد بدنش بشه، در غیر این صورت ممکنه ریه‌ی اون از کار بیوفته. در این موارد بهترین روش برای پوشوندن زخم و مسدود کردن اون‌ها استفاده از یک تکه پارچه‌ی تمیزه. این پارچه می‌تونه ی تیکه گ*از استریل کلفت و متراکم یا هر چیزی مثل چسب کاغذی باشه. هر چیزی که استفاده می‌کنی باید مانع ورود هوا به درون بدنش بشه.
_ باشه، فقط تو رو خدا عجله کن.
_ دارم با بیشترین سرعت ممکن رانندگی می‌کنم. تا نیم ساعت دیگه اونجام، شانس آوردید که همین ن*زد*یک*ی‌ها کار داشتم وگرنه الان حساب آشوب با عزرائیل بود. به نفعته که وقتی میام آیسل رو صحیح و سالم ببینم.
و بعد گوشی رو قطع کرد. معطل نکردم و سریع گوشه‌ی لباس آشوب که توی درگیری پاره شده بود رو کامل پاره کردم و روی زخمش گذاشتم و محکم فشار دادم. چشم‌هاش رو باز کرد و ناله‌ی بلندی کرد. با دست دیگه‌م موهاش رو نوازش کردم و پیشونیش رو ب*و*سیدم و زمزمه کردم:
_ داداش تحمل کن کمک داره می‌رسه.
و بعد سرم رو همون‌جا نگه داشتم و پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم و نفس عمیقی کشیدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
نمی‌دونم چند دقیقه یا ساعت گذشته بود که با صدای وحشیانه‌ی در زدن از جا پریدم. آروم رویِ گونه‌ی آشوب زدم که چشم‌هاش رو بی‌حال باز کرد. آروم سرش رو روی زمین گذاشتم و به سمت آیفون رفتم و در رو باز کردم. سریع دوباره به سمت آشوب رفتم و سرش رو از رویِ زمین برداشتم و آروم زیر بغلش رو گرفتم و کشیدمش.
_ آشوب، داداش کمک رسید. سعی کن روی پاهات وایسی.
می‌دیدم که از درد از گوشه‌ی چشم‌هاش اشک جاری شده؛ ولی باز هم مقاومت نشون داد و روی پاهاش ایستاد. در به طور وحشیانه‌ای باز شد و دختر غریبه‌ای توی چهارچوب در جا گرفت که احتمالا باید دوست آیسل، آدرینا، می‌بود. می‌دیدم که با نگاهش دنبال آیسل می‌گرده. شرمنده شدم و سرم رو پایین انداختم. فهمید که با صدای بلند شروع به گریه کرد.
آشوب در مرز بیهوش شدن بود و در یه آن پاهاش سست شد و داشت می‌افتاد که گرفتمش. آدرینا که اوضاع به هم ریخته‌ی آشوب رو دید به سمتم دوید. زیر ب*غ*ل آشوب رو گرفتیم و به سمت پله‌ها رفتیم. بعد از رسیدن به اتاق رو به من کرد.
_ برو کنار در یه پلاستیک افتاده که وسایلم توشه، هرچه سریع‌تر اون رو به من برسون.
آشوب رو آروم رها کردم و اون رو به آدرینا سپردم و خودم سریع شروع به دویدن از پله‌ها رو به پایین کردم. چشم چشم کردم تا ببینم کجا رو می‌گفت که پلاستیکی با آرم داروخانه رو دیدم. سریع برش داشتم و دوباره با دو به سمت اتاق آشوب رفتم. بعد از رسیدن به اتاق آشوب رو دیدم که روی تخت دراز کشیده بود و نیم تنه‌ش بر*ه*نه بود. پلاستیک رو به آدرینا دادم و خودم کنارش رفتم. دستکش‌هاش رو پوشید و به سمت آشوب اومد. روش خم شد و شروع به پ*اره کر*دن و در آوردن گلوله کرد. لحظه‌ای نگاهم رو برنمی‌داشتم تا یادم بمونه و بدونم که چطور باید روهان رو تیکه تیکه‌ش کنم که هر لحظه‌ش پر از زجر باشه. آدرینا شروع به بخیه زدن داخلی و بیرونی کرد. بعد از تموم کردنش با آستینش قطره‌های عرقی که روی پیشونیش نشسته بود رو پاک کرد و شروع به وصل کردن سرم‌ها توی دو تا دست‌هاش کرد. بعد از اتمام کارش بهم اشاره کرد که بیرون بریم. همراهش بیرون اومدم و تا رو به روش ایستادم سیلی محکمی بهم زد. هیچی نگفتم و نگاهش نکردم، به نظرم این سیلی حقم بود. با صدای خشن و آمیخته با بغض به حرف اومد.
_ درستش اینه که الان به پلیس زنگ بزنم که بیاد دستگیرتون کنه؛ ولی این کار رو نمی‌کنم؛ چون این گندی رو که زدی، فقط خودت می‌تونی جمع کنی دفعه‌ی قبل با قول "تا پای جون حواس‌مون به آیسل هست" از پیش‌تون رفتم که ای کاش نمی‌رفتم. من آیسل رو این جا گذاشتم که توی خطر نباشه و دست اون ع*و*ضیِ بی‌وجدان بهش نرسه؛ ولی چی گیرم اومد؟ علاوه بر این که توی نافِ خطره، اون ع*و*ضی هم از رگ گ*ردنش بهش نزدیک‌تره و دستش برای هر غلطی بازه.
از این حرفش اخم‌هام توی هم رفت و دست‌هام مشت شدن. نیم‌نگاهی به دست‌هام کرد و پوزخند زد.
_ چیه؟ غیرتی شدی؟ دارم برات روشن می‌کنم که الان توی چه موقعیتیه و اگه تو نتونی نجاتش بدی چی قراره بشه. بشنو بهت چی می‌گم، هایکا، آیسل تمام زندگیِ منه و تو باید تمام سعی‌ت رو کنی که اون رو سالم، می‌فهمی، سالم برگردونی.
قاطع و محکم تو چشم‌هاش نگاه کردم و جوابش رو دادم.
_ آیسل تمام داراییِ من از این دنیایِ کثیفه. اون‌ها پا به قلمروی گرگ گذاشتن و جواهر گران‌بهای من، زندگیِ من رو به غارت بردن. من تلاش نه، جونم رو وسط می‌ذارم تا سالم به دنیامون برش گردونم.
برام عجیب بود که تعجب نکرد. چشم‌هاش پر از تحسین بود؛ ولی با لحن سرد گفت:
_ خوبه، خوشحالم که این رو می‌شنوم.
بعد بدون توجه به من وارد اتاق آشوب شد و در رو بست. منم معطل نکردم و وارد اتاقم شدم. ل*ب تاپم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم. به سمت پذیرایی حرکت کردم و رویِ مبل نشستم. حالا که آشوب رو زنده توی دنیام دارم، وقتشه که ردت رو بگیرم عشق من.
فلشی رو که آیسل بهم داده بود رو به ل*ب تاپ وصل کردم. تمامی اطلاعات اعم از بارها، محموله‌ها، قتل‌ها، خونه‌ها و ویلاها و تمامیِ مخفیگاه‌ها به صف و ستونی جلوی چشم‌هام ردیف می‌شدن. نمی‌تونه آیسل رو از شمال خارج کنه، پس باید همین‌جاها باشه. خیره به صفحه‌ی ل*ب تاپ آدرس‌ها رو چک می‌کردم تا در نهایت پیداش کردم. رامسر بود، پس زیادم دور نیست. از چالوس تا رامسر هشتاد کیلومتره. حدود یک ساعت و بیست و پنج دقیقه‌ی دیگه برای بردنت به اون‌جا میام آیسلم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم و زنگ زدم. با بی‌اعصابی به صدای بوق انتظار گوش دادم. به محض وصل شدن با صدای خشنی غریدم:
_ الو صمدی! کدوم گوری بودی که گوشیت در دسترس نبود؟
با صدای ترسیده جوابم رو داد.
_ ببخشید آقا، روم به دیوار، گلاب به روتون، دستشویی بودم.
گوشه‌ی ل*بم رو گ*از گرفتم که خنده‌م نگیره.
_ صمدی برات برنامه‌ها دارم که مستلزم اینه که تو بهم کمک کنی.
فهمید اوضاع قمر در عقربه که صداش جدی شد.
_ جونم آقا امر کن، نفله کنم؟ جاسوسی؟ تعقیب؟ اعتراف؟ چی کار کنم؟
_ چندتا از افراد با جربُزه‌ت رو می‌خوام. امشب قراره بریم مهمونی و خوش بگذرونیم. چندنفر بدجوری دست به مالم زدن و وقتشه که بهشون یکم ادب یاد بدیم، نه صمدی؟
با لحن قاطع و بدجنسی جوابم رو داد.
_ بله آقا، هر آدم فهمیده‌ای می‌دونه که دست به مال تهرانی‌الاصل بردن چه عواقبی در پیش داره. اون احمق‌ها صد درصد به دنبال اینن که به درک واصل شن.
یه لبخند کج گوشه‌ی ل*بم نشست، به افرادم افتخار می‌کنم. با لحن سردی گفتم:
_ خوبه صمدی، پس امشب پارتنرهای رقصمون رو آماده کن.
_ چشم آقا، بهترین‌ها تویِ ر*ق*ص رو انتخاب می‌کنم.
و بعد گوشی رو قطع کردم، با صدای قدم هایی به سمت پله ها برگشتم و با دیدن آدرینا پرسیدم:
_ آشوب حالش خوبه؟
پوزخندی زد و به دست غرق در خونم اشاره کرد و جوابم رو داد.
_ از تو بهتره.
کنارم اومد و به لباسم اشاره کرد. تعجب کردم و پرسیدم:
_ چی کار کنم؟
اعصابش خورد شد و با لحن خشنی بهم توپید:
_ هیچی از پیراهنت خوشم اومده، می‌خواستم اگه می‌شه بهم بدیش. آخه احمق جون با این دست داغون نمی‌تونی با افراد روهان مقابله کنی، پس لباست رو دربیار که زخمت رو پانسمان کنم.
بی حرف به حرفش گوش کردم چون حق باهاش بود. دکمه‌های پیراهنم رو باز کردم و درش آوردم و منتظر شدم که شروع کنه. با سوزشی که توی دستم ایجاد شد، دستم رو مشت کردم که به حرف اومد.
_ دستت رو مشت نکن، این‌طوری عضلاتت منقبض می‌شن و نمی‌شه درست بخیه زد. دردت هم بیشتر می‌شه.
مشت‌هام رو باز کردم و روی نقشه‌م تمرکز کردم، تا این که بالاخره بعد از نیم ساعت کارش تموم شد و بدون هیچ حرفی دوباره به سمت اتاق آشوب رفت. با تک زنگی که روی گوشیم خورد فهمیدم که صمدی افرادش رو اوکی کرده، پس آدرس رو براش فرستادم و خودمهم از جا پا شدم. با قدم‌های آروم به سمت اتاق آشوب رفتم، وارد اتاقش شدم و به سمتش رفتم. روش خم شدم و ب*وسه‌ی آرومی روی گونه‌ش نشوندم و توی گوشش زمزمه کردم:
_ داداش زود خوب شو که بدون تو انگار هیچم.
بعد سرم رو بلند کردم و بیرون اومدم و به سمت اتاقم رفتم. رمز گاوصندوق رو زدم و به ابزارم نگاه کردم. جلیقه رو بستم و تیرهام رو شارژ کردم و با تک زنگ دومی که روی گوشیم خورد فهمیدم که رسیدن. سریع از اتاق و بعد ویلا خارج شدم و به سمت پورشه ی زرد آشوب رفتم. سوار شدم و به سمت مقصدم روندم. به انبوه ماشین‌های کادیلاک اسکالید که به ردیف پارک شده بودن نگاه کردم و با یه گ*از و یه چرخ کنارشون ایستادم. به صمدی اشاره کردم و پیاده شدم. صمدی به سرعت خودش رو کنارم رسوند و گفت:
_ آقا پارتنرها آماده‌ هستن، نقشه چیه؟
مو به مو نقشه رو براش توضیح دادم و این رو هم نقل قول کردم که کسی از محافظ‌ها کشته نشه، فقط بیهوش؛ چون به افراد صمدی ایمان داشتم و می‌دونستم که توی مبارزه‌ی تن به تن و کار با اسلحه نظیر ندارن.
هوا تاریک شده بود و وقت، وقت شبیخون بود. به افراد صمدی اشاره کردم و سریع پشت سرم اومدن که پاک‌سازی کنن. به محض اینکه پا توی محدوده‌ی ویلا گذاشتیم، افراد نه چندان زیاد روهان حمله کردن و افراد صمدی هم تن به تن و با شجاعت همراه من شروع به مبارزه کردن. حدود یه ساعت گذشت که صمدی از سمت چپم اشاره کرد که محدوده پاک‌سازی شده. نگاهم رو به محافظی که یقه‌ش تو دستم بود انداختم و با یه ضربه توی گیجگاهش بیهوشش کردم و روی زمین انداختمش. صمدی کنارم اومد و چیزی توی گوشم زمزمه کرد. تعجب کردم؛ ولی بعد از اینکه توضیحش رو شنیدم سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم.
خیلی ریلکس به سمت ویلا رفتم و بدون هیچ مانعی داخل ویلا شدم. هیچ تهدیدی داخل ویلا نبود؛ چون آقا روهان اعتقاد داشتن که محافظ‌ها نباید داخل ویلا برای خودشون حال کنن و باید بیرون باشن تا در صورت خطر براش جان‌فدایی کنن.
با صدای پاهایی که از پشتم می‌اومد سریع برگشتم. مثل اینکه این سه نفر مونده بودن. شروع به تیراندازی بهشون کردم؛ چون می‌دونستم که ضدگلوله پوشیدن و تیر به قلبشون می‌تونه اون‌ها رو بیهوش کنه. در نهایت با یه تمرکز و هدف درست و سه گلوله بیهوش شدن. به راهم ادامه دادم تا از در ورودی داخل ویلا شدم. به محض دیدن چهره‌ی روهان قهقهه‌ی بلندی زدم و بهش گفتم:
_ می‌دونی روهان، یه مَثَل خیلی قشنگی هست که می‌گه آنچه به کتک رواست به حرف نارواست. دیگه مزاحمت شدم؛ چون عشقم یه مقدار از محدوده‌ی نگاهم دور شده و اومدم که هم ببرمش و هم یه برنامه‌هایی برات دارم روهان جان.
با صدای خشن و لحن پر از نفرتی حرفم رو ادامه دادم:
_ چی می‌گفتی؟ مادرم زیبا بوده و تو می‌خواستیش؟ که حالا که مادرم نیست من واست خوبم؟ باعث و بانیِ کشته شدن‌شون تویی و از من می‌خوای که استخون‌هات رو نشکنم؟ که عشقم رو می‌دزدی و به داداشم شلیک می‌کنی، فکر بعدش رو نکردی؟
به سمتش حمله کردم که خواست فرار کنه که از پشت یقه‌ش گرفتم و روی زمین پرتش کردم. کنارش رفتم و توی موهاش چنگ زدم و بالا کشیدمش. با صدای ناله‌مانندی پرسید:
_ از کجا تونستی بفهمی که ما کجاییم؟
صورتم رو روی صورتش خم کردم و با لحن خونسرد و مرموزی جوابش رو دادم.
_ می‌دونی روهان، گرگ‌ها هیچ وقت به محدوده‌ی هم حمله نمی‌کنن؛ اما تو کفتاری بودی که به محدوده‌ی من پا گذاشتی و دارایی من رو دزدیدی. منم رد خیانتت رو زدم و با کمک کسی که دزدیدیش، تونستم پیدات کنم.
و بعد گردنبند رو از دست‌هام آویزون کردم و پلاکش جلوی چشم‌های روهان رقصید. نگاهی با عمق بیچارگی به پلاک انداخت. یقه‌ش رو ول کردم و سریع از زیر دستم در رفت و شروع به دویدن کرد. گذاشتم بره بیرون؛ چون فلسفه‌ی دیگه‌ای که اون نمی‌دونست این بود که گرگ‌ها مهارت بالایی توی جنگ دارن و قبل از حمله و کشتن، طعمه‌ی خودشون رو خسته می‌کنن.
پوزخندی بهش زدم و به بالای پله‌ها نگاه کردم، جایی که زندگیم توش به بند کشیده شده بود. سریع از پله‌ها بالا رفتم و وارد اتاق‌ها شدم و دیدمش که مثل فرشته‌ها خوابیده بود. تعجب کردم که چرا با این همه سر و صدا بیدار نشده؛ اما تعجبم با دیدن دستمالی که می‌دونستم حاوی اتره، به خشم تبدیل شد. پس دوباره بیهوشش کرده! آروم دستم رو زیر زانو و شونه‌ی آیسل گذاشتم و آروم مثل پر کاه بلندش کردم. به خودم چسبوندمش و آروم گونه‌ش رو ب*و*سیدم و زمزمه کردم:
_ گفتم که هیچ کس نمی‌تونه تو رو از من جدا کنه! ببخشید که طول کشید آیسلم.
و بعد به خودم فشارش دادم و خیلی آروم از پله‌ها پایین اومدم. به روهان نگاه کردم که مثل موش به بند کشیده شده بود و با ترس به صمدی نگاه می‌کرد. کنارش رفتم و با لگد توی شکمش زدم و ازش دور شدم. صمدی کنارم اومد و بدون نگاه کردن به آیسل بهم گفت:
_ سر قولت که هستی؟
قاطع و محکم گفتم:
_ من هیچ وقت زیر قول‌هام نمی‌زنم.
برگشت و همین‌طور که می‌رفت گفت:
_ خوبه.
بعد به افرادش اشاره کرد؛ ولی قبل از اینکه بره اسمش رو صدا زدم.
_ آراز!
برگشت و بدون حرف بهم نگاه کرد.
_ امشب خیلی بهم کمک کردی، لیاقتت یه جایزه‌ی خوبه که امشب به حسابت واریز می‌شه. یه کاری باهاش کن که چهره‌ش شناخته نشه.
خندید و با نفرت به روهان نگاه کرد و گفت:
_ همین روهان خودش یه جایزه‌ی بزرگ برای منه، براش برنامه‌ها دارم.
بعد سوار پورشه ‌ی مخصوصش شد و رفت، افرادش هم پشت سرش به صف شروع به حرکت کردن. منم آروم شروع به راه رفتن کردم و آیسل رو رویِ صندلی نشوندم. سوار ماشین شدم و به سمت خونه روندم، جایی که می‌دونستم آشوب و آدرینا با نگرانی انتظارمون رو می‌کشن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
آشوب:
با حس نوازش لطیفی روی صورتم هوشیار شدم و آروم و با درد چشم‌هام رو باز کردم. مردمک چشم‌هام رو چرخوندم و دور اتاق رو نگاه کردم. تا نگاهم به نگاهش خورد، خندیدم و گفتم:
_ اِ خانوم دکتر چه خبرا؟ مثل این که شما سرنوشت و طالعت به تیر خوردن ما گره خورده ها!
چهره‌ش پوکر شد و با تاسف بهم نگاه کرد. فکر کنم پیش خودش فکر می‌کرد که تیر تو شونه‌ش خورده؛ ولی مغزش مشکل پیدا کرده! همین‌طور به من خیره نگاه می‌کرد، تا این که بعد از چند دقیقه جدال نگاه، چشم‌هاش رو از چشم‌هام جدا کرد و به سمتم اومد. دستی به سرمم کشید و دستم رو گرفت و سوزن رو تویِ دستم چک کرد و گفت:
_ اجازه نده فیلم‌ها و سریال‌های تلویزیونی تو رو گول بزنند. اصابت گلوله حتی به دست یا پا اگر خوش‌شانس نباشی ممکنه جون تو رو بگیره.
پوف بلندی کشیدم و گفتم:
_ پوف، ای بابا خانوم دکتر مشکلی ایجاد نمی‌شه. بعدشم این اولین باره که تیر می‌خورم، کسی که با یه تیر توی شونه نمی‌میره که.
کلافه شد.
_ در واقع زنده موندن یا نموندن تو بیشتر به نقطه‌ای از بدنت که مورد اصابت گلوله قرار می‌گیره وابسته‌ست، نه تعداد دفعات اون. درد یا سوزش بیش از حد نداری؟
یهو یه فکری تو ذهنم جرقه زد و دستم رو رویِ قلبم کشیدم و آخ بلندی گفتم. نگاهش نگران شد و سریع به حرف اومد.
_ چی شده؟ قلبت تیر می‌کشه؟ مسکن بیارم؟
خندیدم و جوابش رو دادم:
_ دختر آروم‌تر، چرا رگباری سوال می‌پرسی؟ می‌دونی فکر کنم عاشق شدم، شما می‌دونی چطور باید دل یه خانوم دکتر رو به دست آورد؟
اخم‌هاش تو هم رفت و تق! محکم توی سرم کوبید؛ اما چیزی نگفت، منم از فرصت طلایی نهایت استفاده رو کردم.
_ خانوم دکتر مسکن من چیز دیگه‌ست. اگه می‌شه گوشت رو نزدیک بیار تا برات بگم قضیه از چه قراره.
می‌دونستم که دختر کنجکاویه. همون‌طور که حدس می‌زدم نگاهش کنجکاو شد و سرش رو کج کرد و به صورتم نزدیک کرد. تا سرش توی موقعیت مناسب قرار گرفت سریع سرم رو بلند کردم و ب*وسه‌ای رو گونه‌ش کاشتم. همون‌طور مات موند و چشم‌هاش گرد شد و سرش ثابت همون‌جا موند. دلم براش ضعف رفت و یه بار دیگه ب*وسش کردم. با ب*وسه‌ی دوم به خودش اومد و اخم وحشتناکی کرد و محکم توی سرم کوبید. به جای این که عصبانی بشم بلند خندیدم. اعتراض‌گونه گفت:
_ حیف آشوب، حیف و صد حیف که الان توی این اوضاع و شرایطی، وگرنه اگه تو استایل سالم‌تری بودی چنان بلایی سرت می‌آوردم که بدونی که دیگه از این غلط‌ها نکنی.
در حین صحبت کردنش گوشیش زنگ خورد. با کنجکاوی بهش نگاه کردم که گوشیش رو رویِ گوشش گذاشت و آروم و با اخم شروع به صحبت کرد. به محض این که مکالمه‌ش تموم شد پرسیدم:
_ کی بود؟ مزاحم بود؟ نامزد، دوست پسر؟ کدوم؟
یه لبخند ریز شیطانی رو ل*ب‌هاش جا گرفت و گفت:
_ بعد تو کی هستی که باید بهت جواب پس بدم؟
حق به جانب گفتم:
_ من مریضتم و همون‌جور که تو کتاب قوانین دکتری، بند فلان و صفحه‌ی فلان اومده مریض به دکتر محرمه دیگه! بگو من می‌تونم کمکت کنم.
به ظاهر آروم نگاهش می‌کردم؛ ولی از درون نقشه‌ها برای اون که به خانوم دکتر من وصل شده داشتم. آدرینا برخلاف تصورم گفت:
_ اولاً دکتر به مریض محرمه؛ ولی برای این که از کنجکاوی نَمیری بهت می‌گم. دو مورد آخری نه؛ ولی اولی چرا. مزاحمه، پسر عمومه و گیر داده که من رو می‌خواد و هرجور شده من رو به دست میاره.
مثل ببر به خشم اومدم و داد بلندی کشیدم:
_ غلط کرده مردک بی‌ن*ا*موس، چطور جرئت کرده به تو چشم داشته باشه؟! تو فقط مال آشوبی!
چشم‌هاش نزدیک بود از شدت تعجب از کاسه بزنه بیرون،؛ولی برخلاف اون چه که فکر می‌کردم الان ضایعم می‌کنه، سرش رو پایین انداخت و گونه‌هاش سرخ شدن. لبخندم هر لحظه داشت بزرگ‌تر می‌شد و بهش چشم دوخته بودم. تا سرش رو بالا آورد و نگاهم با نگاهش برخورد کرد، سریع از جا پرید و همین‌جور که به سمت در اتاق می‌رفت در جواب سوالم مبنی بر کجا می‌ری گفت:
_ م... م... م... می‌رم، غذا درست کنم.
بعد سریع بیرون رفت و در رو هم بست. سرم رو با خیال خیلی راحت رو بالشت تکون دادم، عجیب حس آرامش و آسودگی داشتم. چشم‌هام رو بستم که استراحت کنم؛ ولی یهو یه چیزی باعث شد چشم‌هام به سرعت باز بشن و بلند آدرینا رو صدا بزنم.
_ آدرینا! آدرینا!
صدای دویدن شنیدم و بعد از اون در با شدت باز شد و آدرینا همین‌طور که نفس نفس می‌زد توی درگاه در ایستاد و بهم نگاه کرد. بهش امان ندادم که صحبت کنه.
_ آدرینا، هایکا کجاست؟
نفس راحتی کشید و گفت:
_ رفته دنبال آیسل.
انتظارش رو داشتم؛ ولی بازم باعث شد که تکونی به خودم بدم و سعی در ایستادن داشته باشم. آدرینا تا دید می‌ خوام از جام بلند بشم کنارم اومد و به سمت تخت هولم داد تا دوباره دراز بکشم. مقاومت کردم، همین‌طور به من چسبیده بود و سعی می‌کرد دوباره من رو روی تخت بنشونه. توی اون شرایط خنده‌م هم گرفته بود؛ چون نیم تنه‌م بر*ه*نه بود و آدرینا رسما توی بغلم بود؛ ولی نگرانی بهم غلبه کرد وگفتم:
_ آدرینا الان هایکا تو سخت‌ترین شرایطه. من باید برم کمکش، نمی‌تونم داداشم رو تنها بذارم.
_ نگران نباش، با فردی به نام صمدی تماس گرفت و با کمکش نیروهاش رو تجدید کرد.
با شنیدن اسم صمدی یکم آروم گرفتم؛ ولی بازم نگرانشون بودم. آروم روی تخت نشستم و به آدرینا گفتم:
_ می‌گم این جای گلوله واقعا درد می‌کنه.
دستی روی شونه‌م کشید و گفت:
_ الان مسکن میارم، چند لحظه صبر کن.
تا خواست به سمت در بره گفتم:
_ مسکن نه.
برگشت.
_ پس چی؟
پرو پرو گفتم:
_ شاید یه ب*و*س!
بلند گفت:
_ ب*و*س؟! عجب آدمی هستی ها!
خواست بره که دوباره خطاب قرارش دادم.
_ اگه نیای منم لباس‌هام رو می‌پوشم و می‌رم پیش هایکا، بعدم با این اوضاعم دوباره تیر می‌خورم و بعد دیگه عزرائیل یه جلسه‌ی خصوصی برام ترتیب می‌ده.
نیم‌خیز شدم که سریع به سمتم اومد و سریع ب*وسه‌ای روی گونه‌م کاشت و به سرعت بیرون رفت. می‌دونستم پشت دره، پس بلند گفتم:
_ حالا اگه می‌شه برام مسکن بیار.
و بعد با نگرانی برای هایکا رو تخت دراز کشیدم. آدرینا هم بعد از چند دقیقه با مسکن برگشت و با سرِ پایین بهم دادش و بعدم لیوان رو گرفت و رفت. می‌دونستم که تا چند ساعت دیگه پاش رو تو اتاق نمی‌ذاره. دلم غنج رفت، از حالت‌هاش معلوم بود که اولین بارِش با منه و این موضوع من رو مصر می‌کرد که اون رو برای خودم داشته باشم. باید کم‌کم به خودم عادتش بدم؛ چون محاله که بذارم بره. با لبخند لطیفی که روی ل*ب‌هام نشسته بود، چشم‌هام گرم شد و به خواب رفتم.
با صدای جیغ آدرینا سراسیمه از جا پریدم و به سمت پذیرایی هجوم بردم؛ ولی با دیدن هایکا و آیسل توی بغلش خیالم راحت شد و به سمتش رفتم. هایکا تا من رو دید با نگرانی گفت:
_ آشوب چرا بلند شدی؟ باید استراحت کنی، الان وقت بی‌دقتی نیست. نمی‌خوام از دستت بدم، می‌فهمی؟
لبخند زدم و دستی رو موهاش کشیدم.
_ می‌فهمم، حواسم به خودم هست؛ ولی خوشحالم که با آیسل برگشتی.
همون‌طور که می‌رفت گفت:
_ مگه بهم اعتماد نداشتی؟
_ چرا داداش داشتم، کاملا مطمئن بودم که با آیسل برمی‌گردی.
آدرینا اما صداش نگران بود.
_ می‌گم چرا آیسل تکون نمی‌خوره؟ الان چند دقیقه‌ای هست که داریم صحبت می‌کنیم.
_ نگران نباش، اون ع*و*ضی با اتر بی‌هوشش کرده.
بعد هم بدون هیچ حرف دیگه‌ای آیسل رو از پله‌ها بالا برد. همراهش رفتیم، وارد اتاق آیسل شد و آروم روی تخت خوابوندش و پیشونیش رو آروم ب*و*سید. با لبخند مهربون نظاره‌گرش بودم، حالا دیگه مطمئنم که دلش برای آیسل بدجوری رفته. آروم به آدرینا علامت دادم که بیرون بریم، چشم‌هاش رو باز و بسته کرد و آروم تنهاشون گذاشتیم. من به سمت اتاقم رفتم و آدرینا هم به قول خودش رفت یه چیزی سر هم کنه که بخوریم. آروم به قصد خواب روی تخت دراز کشیدم و به امید یه خواب طولانی چشم‌هام گرم شد و به خواب فرو رفتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
هایکا:
نگاهم خیره به صورت معصومش بود. از گوشه‌ی چشم رفتن آشوب و آدرینا رو دیدم که تنهامون گذاشتن. باصدای نفس‌های تندی از فکر بیرون اومدم و به آیسل نگاه کردم که تند تند و بی‌وقفه نفس می‌کشید و قطره‌های عرق رویِ پیشونیش خودنمایی می‌کرد. سریع از اتاق بیرون اومدم و از پله‌ها با سرعت پایین رفتم، به نگاه متعجب آدرینا اهمیتی ندادم و سریع وارد آشپزخونه شدم. در فریزر رو باز کردم و بعد از برداشتن قالب‌های یخ در اون رو بستم و قالب‌های یخ رو تویِ کاسه‌ی حاویِ آب انداختم و با برداشتن یه دستمال تمیز از آشپزخونه بیرون اومدم. آدرینا جلوم رو گرفت و گفت:
_ چیزی شده؟ لازم به کمک من هست؟
سریع جوابش رو دادم.
_ چیز خاصی نیست؛ چون روهان مداوم با اتر بیهوشش کرده یه مقدار بدنش واکنش نشون داده و دچار تب شده. فقط اگه می‌شه تو جلوتر از من برو و لباسش رو عوض کن و یه لباس سبک‌تر تنش کن. لباس‌ها تویِ یه پلاستیک سفید هست.
بعد از اتمام حرفم سریع شروع به دویدن کرد، من هم این بار آروم شروع به راه رفتن کردم تا به آدرینا فرصت کافی رو بدم که لباس‌های آیسل رو عوض کنه. آروم و با قدم‌های شمرده از پله‌ها بالا رفتم و رو به روی اتاق آیسل مکث کردم. با انگشت دو تقه به در زدم، صدای آدرینا رو شنیدم که گفت:
_ هایکا اگه می‌شه چند دقیقه صبر کن، الان تموم می‌شه.
شروع به قدم زدن کردم، با صدای باز شدن در برگشتم و به آدرینا که بیرون اومد نگاه کردم. بدون هیچ حرفی کنارش رفتم و از کنارش گذشتم و قبل از این که در رو ببندم خطاب قرارش دادم.
_ آدرینا، اگه می‌شه آشوب رو بیدار کن تا بره داروخونه و یه سرم استامینوفنی چیزی بگیره تا براش وصل کنیم.
_ باشه.
در رو آروم بستم و به سمت آیسل برگشتم. تا نگاهم بهش خورد تعجب کردم و برگشتم و سریع در رو باز کردم. با هول به آدرینا که با چشم‌های گرد برگشته بود نگاه کردم و با تعجب حرفم رو به ز*ب*ون آوردم.
_ چرا آیسل لباس خواب تنشه؟
نگاهش آروم شد.
_ بهترین لباس براش فعلا همینه، بعدشم اسمش لباس خوابه؛ ولی اصلا بدنش معلوم نیست که، فقط یه مقدار از پاهاش معلومه که فکر نکنم اشکالی داشته باشه. فعلا مهم براش اینه که اون رو توی خنک‌ترین حالت ممکن قرار بدیم. حالا اگه می‌شه سریع‌تر بدنش رو خنک کن تا بدتر نشده.
بعد هم بدون توجه به من برگشت و داخل اتاق آشوب شد. من هم برگشتم و دوباره داخل اتاق رفتم و در رو بستم. به سمت آیسل رفتم و کنارش نشستم. آروم دستمال رو خیس کردم و روی پیشونیش گذاشتم و مداوم این کارم رو تکرار کردم. یهو نگاهم به پیراهنم خورد که خون روهان روش پاشیده بود. اخم‌هام توی هم رفت و سریع درش آوردم و با نیم‌تنه‌ی بر*ه*نه به بقیه‌ی کارم پرداختم.
یهو آیسل از خواب پرید و هراسون به اطرافش نگاه کرد و شروع به جیغ زدن کرد. سریع بغلش کردم و محکم توی بغلم فشارش دادم، کم‌کم از شدت جیغش کاسته شد و بعد هم کلا ساکت شد. فهمیدم که دوباره بیهوش شده. آروم سرش رو از رویِ شونه‌م بلند کردم و به چشم‌های بسته‌ش نگاه کردم. آروم رویِ تخت گذاشتمش، بعد دست‌هام رو زیر شونه‌ش و زانوهاش گذاشتم و توی بغلم کشیدمش. نیمه‌ی صورتش رو به قفسه‌ی س*ی*نه‌م چسبوندم و پاها و بدنش رو صاف تو بغلم گذاشتم. رسما و کاملا توی بغلم بود. آروم رویِ تخت نشستم و توی بغلم به حالت بچه نگه‌ش داشتم. بدنش به داغیِ کوره‌ی آجرپزی بود. به پنجره‌ی رو به روم نگاه کردم، بارون شدید می‌بارید و هوا سرد شده بود. نیم‌تنه‌ی بر*ه*نه‌م سرد شده بود. آروم سرم رو خم کردم و صورت آیسل رو توی گردنم فرو کردم به این امید که توی بغلم بدنش خنک بشه و همون‌طور چند دقیقه توی بغلم نگه‌ش داشتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
حس کردم کمی تکون خورد، سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم. با چشم‌های خمار و تب‌دار به چشم‌هام نگاه کرد. نگاهش ناباور بود، انگار که بودنش این‌جا، تویِ بغلم رو باور نمی‌کرد. دستش رو بلند کرد و رویِ گونه‌م گذاشت و توی چشم‌هام خیره شد. دستم رو روی دستش گذاشتم و کف دستش رو ب*و*سیدم. با صدای آروم و بی‌حال که حاصل از تب زیادش بود، گفت:
_ هایکا؟
_ جانِ هایکا؟
یه لبخند بی‌حال زد.
_ واقعا این‌جایی یا من دارم خواب می‌بینم؟
یه لبخند عمیق زدم و سرم رو خم کردم و پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم و گفتم:
_ بهت گفته بودم که هیچ کس نمی‌تونه من رو ذره‌ای از این جایی که الان هستم، یعنی کنار تو جدا کنه. من دنبالت اومدم؛ چون تو دیگه حالا به شدیدترین حالت ممکن به من وصل شدی و امکان جدا شدنم ازت وجود نداره. من همیشه فکر می‌کردم زندگیم رو باختم؛ ولی حالا آیسل، حالا که توی بغلم دارمت می‌فهمم که تنها برنده‌ی این دنیا منم.
حس کردم که دستش تو دست‌هام شل و بی‌رمق شد و فهمیدم که دوباره به بیهوشی برگشته. صدای آروم باز شدن در به گوشم خورد و از صدای قدم‌های محکم فهمیدم که آشوب داخل اومده. بدون این که نگاهش کنم ازش پرسیدم:
_ آشوب، چطور امکان داره که یک گناه‌کار ظرف یک ماه قلبش رو به دختر بی‌گناهی ببازه؟ مگه می‌شه تو این مدت کم عاشق شد؟
بعد از پایان حرفم، سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم. چشم‌هاش مهربون شد و با لحن قاطع جوابم رو داد:
_ به خدا قسم هایکا، از همون لحظه‌ای که نگاهم به نگاه آیسل افتاد فهمیدم که این دختر با این نگاه معصوم می‌شه همون دگرگونیِ عظیمی توی زندگیت که همیشه انتظار و حسرتش رو داشتم. تو به هیچ کسی رحم نکردی و همه رو به یوغ انتقامت کشوندی و محکوم کردی. به پیر و جوون اهمیت ندادی و همشون رو پله کردی تا به درِ انتقامت نزدیک‌تر باشی. مگه کم دختر دور و اطرافت بود که خودشون رو می‌کشتن تا گوشه چشمی بهشون نشون بدی؛ اما بلا استثنا همشون رو از خودت روندی و خودت رو محکوم به پیله‌ی تنهاییت کردی و فکر کردی که تا آخرش همینه؛ اما هایکا، من می‌دونستم که روزی می‌رسه که تسلیم قلبی می‌شی که برای زندگیت یه همراه انتخاب کرده. اون لحظه درسته که دیر رسید؛ اما بلاخره رسید و بهت فهموند که تو انتخاب نمی‌کردی، بلکه قلبت منتظر آدمش بود تا خودش رو ببازه و همون لحظه‌ای که نگاهت به نگاه آیسل افتاد و من رو مجبور به آوردنش کردی فهمیدم که این دختر برات تومنی صد هزار با اون آدمایی که محکوم‌شون کردی فرق داره و قلبت بالاخره آدمش رو پیدا کرده و خودش رو از زیر یوغ تو آزاد کرده. فهمیدم این بار اون افسار خوشبختیت رو به دست گرفته و دیگه اجازه نداده که با اون منطق احمقانه‌ت زندگیت رو به سیاهی بکشونی و بالاخره هم منطقت رو تسلیم احساسات کرد و حالا هم نتیجه‌ش شده اینی که می‌گذرونی، یعنی قلب و منطقت یک صدا شدن و آیسل رو طلب می‌کنن.
و بعد دستش رو دراز کرد و با لبخندی عمیق پلاستیکی رو که آرم داروخانه روش خودنمایی می‌کرد دستم داد و بدون هیچ حرفی بیرون زد. به آیسل نگاه کردم که با لباس خواب ساتن قرمز درست مثل پری‌زاده‌ای توی بغلم خوابیده بود. توی بغلم فشارش دادم و ساتن نرم لباسش با نیم‌تنه‌ی بر*ه*نه‌م برخورد کرد و احساسی بهم دست داد که تاحالا نداشتم. حالا که قلبم بی‌وقفه طلبش می‌کنه پس دست رد به قلبم نمی‌زنم. آروم سرم رو خم کردم و حالا تمام زندگیم خلاصه در آیسل بود و بس. این دختری که الان تو بغلم بود رو بی‌اندازه می‌خواستم و حالا با لحظه‌ی شیرین خواستن تا ابد قلبم رو بهش محکوم کردم و می‌دونستم که برای قلبم هیچ چیز بهتر از این حکم نیست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
آروم و در حالی که آیسل توی بغلم بود از رویِ تخت بلند شدم و برگشتم. آروم آیسل رو رویِ تخت خوابوندم و پتو رو روش با لطافت انداختم. پلاستیک سرمش رو برداشتم و محتواش رو بیرون آوردم و مشغول وصل کردن سرمش شدم. به چشم‌های بسته‌ش نگاه کردم و دستم رو رویِ پیشونیش گذاشتم، تبش پایین اومده بود.
آروم از کنارش رد شدم و از اتاق بیرون اومدم. آروم در اتاق رو بستم و به سمت اتاقم رفتم. وارد شدم و بعد از برداشتن یه پیراهن درحالی که می‌پوشیدمش از اتاق بیرون زدم و از پله‌ها شروع به پایین اومدن کردم. نگاهم به آشوب افتاد که کنار آدرینا نشسته بود و با هم درحال خندیدن بودن. یه فکر خبیث توی ذهنم اومد و پشت‌بندش لبخند پلیدی روی ل*ب‌هام جا گرفت. پس وقت تلافی فرا رسید. رو به روی آشوب نشستم. بهم عمیق و با تردید نگاه کرد، فهمیدم که سوالی ذهنش رو مشغول کرده.
_ آشوب چی می‌خوای بدونی که تردید داری؟
دستش رو تویِ موهاش فرو کرد و گفت:
_ هایکا روهان کجاست؟ کشتیش؟
تک‌خنده‌ی شیطونی کردم و جوابش رو دادم.
_ نه نکشتمش؛ چون اولویت برام آیسل بود. دروغ نمی‌گم قسم خورده بودم که تک‌تک استخوون‌هاش رو بشکونم؛ ولی آراز اجازه نداد و ازم روهان رو سالم خواست.
چشم‌هاشون از کنجکاوی گرد شد و بهم نگاه کردن و اولین نفر آشوب به حرف اومد.
_ صمدی؟! چرا اون باید از تو روهان رو بخواد؟
نفس عمیقی کشیدم و شروع به تعریف کردن کردم.
_ سه سال قبل آراز پیش من اومد و درخواست کمک کرد. مثل اینکه یه مشکلاتی توی شرکت پیش اومده بود و به قولی داشت و برداشتش به هم نمی‌خورد. خلاصه ما ردش رو تا خونه‌ی فردی به اسم شاهین راد زدیم. شاهین پشیمون نشد که هیچ، تازه با کمک یه نفر دختر مورد علاقه‌ی آراز رو دزدید. دریا دختر خیلی مهربونی بود که آراز خیلی دوسش داشت، یتیم بود و آراز کسی بود که مخفیانه و به قولی مجهول اون رو ساپورت مالی می‌کرد. سه روز طول کشید تا اینکه بتونیم رد دریا رو بزنیم و نجاتش بدیم. توی اون مدت خیلی به دریا آسیب رسونده بودن و ما اون رو نصفه جون توی ب*غ*ل آراز از اون خونه بیرون کشیدیم. آراز کلی زجر کشید تا دوباره دریا رو سرپا کنه و توی همین مدت هم دریا عاشق آراز شد. آراز خودش رو کشت تا بفهمه اونی که دزدیدش کی بوده یا حداقل اسمش رو بهش بگه؛ اما دریا هیچ حرفی نمی‌زد. این‌قدر عاشق آراز بود که نمی‌خواست بهش آسیبی برسونن، تا به دیروز که به آراز زنگ زدم و ازش کمک خواستم و همون روز که دریا اسم روهان رو از ز*ب*ون آراز می‌شنوه حالش خ*را*ب می‌شه. آراز هم به قولی دو هزاریش میوفته و دریا هم بهش میگه که کار روهان بوده و آراز هم قبل از گرفتن روهان از من قول می‌گیره که سالم تحویلش بدم تا اون بتونه یه جهنم براش ترتیب بده. گفت نمی‌کشمش؛ ولی تا حد مرگ می‌زنمش. منم انتقام خودم رو بهش سپردم که جای من هم یه گوشمالیِ حسابی بهش بده.
_ و کی قضیه‌ی آراز پیش اومد که من خبر ندارم؟
همین‌طور که از جام بلند می‌شدم جوابش رو دادم.
_ زمانی که برای پروژه‌ی کرج رفته بودی.
و به سمت آشپزخونه رفتم تا تشنگیم رو رفع کنم. وقتی از آشپزخونه با لیوان آب برگشتم آدرینا نبود، طبیعتا پیش آیسل بود و وقت، وقتِ انتقام از آشوب بود. هنوز کنارش نرسیده گفتم:
_ می‌بینم بعضی‌ها خوب به خانوم دکترها دل باختن. چه دنیایی شده آشوب، نه؟ خدایی راستش رو بگو برای مسکن دردت چند بار بوسیدیش؟
سرخ شد و با خجالت بهم نگاه کرد. از نگاهش خنده‌م گرفت و همین‌طور که می‌خندیدم گفتم:
_ آشوب یه مثل قدیمی هست که می‌گه بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر، دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟ که من رو سوژه می‌کردی و سر آیسل سر به سرم می‌ذاشتی؟! حالا به هم رسیدیم آقا آشوب. من که قضیه‌م با آیسل اوکی شد و وقتشه که تو هم یکم سوژه شی تا حالت جا بیاد.
و بلند خندیدم و آشوب هم همراهم خندید. خوشحال بودم که بینشون حسی هست و زندگیش با یه دختر خوب داره رقم می‌خوره. از روی مبل آروم پا شدم و کنار آشوب رفتم و زیر بازوش رو گرفتم و آروم بلندش کردم.
_ آشوب بیا بریم یکم استراحت کنیم، که نه من می‌تونم بیشتر از این سر پا بمونم نه تو.
و بعد دوش به دوش هم تا کنار در اتاق‌هامون رفتیم و بعد از هم جدا شدیم. داخل اتاق شدم و پیراهنم رو بایه حرکت در آوردم. روی شکم دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم و با فکر به ب*وسه‌ی شیرینی که با آیسل داشتم چشم‌هام گرم شد و به خواب رفتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
امضا : MAHTA☽︎
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا