نگاهم به قابلمه و غذای در حال پخت بود و رویِ ل*بهام لبخند عمیق و بزرگی نشسته بود. چه ساعتهای خوبی رو گذروندیم، تاببازی تویِ یه روز ابری و بارونی، یخ در بهشت لیمویی که ساختهی دست آشوب بود و مطمئنم که ترشی و ملسیِ اون هیچ وقت از زیر زبونم نمیره، سوار کردن هایکا رویِ تاب و هل دادنش همراه آشوب و خندههای بلندمون.
دستی رویِ پیشونیم کشیدم که هایکا روی اون ب*وسهای نشونده بود. هجوم خون به گونههام رو حس کردم و لبخندم شدت گرفت؛ اما یهو یه حس بد تویِ وجودم جاری شد و من رو نگران کرد و لبخندم رو محو. سرم رو با شدت به چپ و راست تکون دادم و با خودم زمزمه کردم:
_ نه نه، نباید بیخودی نگران شم، هیچ اتفاقی قرار نیست بیوفته.
اما از ته قلبم میدونستم که امشب قراره یه چیزایی تغییر کنه و دگرگون شه. همینطور به حس بدم فکر میکردم که با حس دستی که روی شونهم نشست از جا پریدم و با شدت برگشتم. با دیدن آشوب لبخندی رویِ ل*بهام نشوندم و گفتم:
_ ببخشید آشوب حواسم نبود، کاری داشتی؟
آشوب نگران بهم نگاه کرد و جوابم رو داد:
_ نه، چندبار صدات کردم و جواب ندادی. نگران شدم، چیزی شده؟
معطل نکردم و حقیقت رو بهش گفتم:
_ آشوب یه حس بدی دارم. امشب قراره یه اتفاقهایی بیوفته، من نگرانم.
لبخندش محو شد و خیلی جدی تو چشمهام نگاه کرد و جوابی نداد. نگاه قهوهای رنگش خبر خوبی رو بهم نمیداد. از نگاهش ترسیدم.
_ آشوب نگو که...
بدون این که بذاره حرفم رو کامل کنم برگشت و به سمت بیرون آشپزخونه رفت؛ اما قبل از این که بیرون بره سرش رو چرخوند و نیمنگاهی بهم انداخت و بیرون زد. پاهام سست شد و دستم رو به گوشهی میز گرفتم که آوار نشم. آروم رویِ صندلی نشستم. هیچی نگفت؛ اما همین سکوتش و نگاه نگرانش بهم ثابت کرد که اون هم این تغییر رو حس کرده.
افکارم به هم گره خورد و گذر زمان رو حس نکردم. یک لحظه به خودم اومدم که دو ساعت گذشته بود و وقت شام رسیده بود. آروم از روی صندلی بلند شدم و به سمت غذاهای رویِ گ*از رفتم و بعد از آوردن ظروف با ذهن گره خورده با نگرانی، شروع به کشیدن غذا کردم و آروم رویِ میز چیدم. با صدای بلند شروع به صدا زدن پسر ها کردم.
_ هایکا، آشوب، بیاید غذا حاضر شده.
چند دقیقه بعد از صدا زدنشون، داخل آشپزخونه اومدن و پشت میز نشستن. آشوب دوباره به استایل شوخ طبعش برگشته بود.
_ ای جانم عجب میز خوشگلی رو امشب چیدی آبجی جون.
نگرانی رو پس زدم و خندیدم.
_ نوش جون، تا میتونید بخورید که شکمهاتون به قار و قور افتاده، نهار رو هم که دو در کردید و نخوردید.
و بعد از گفتن حرفم رویِ صندلی نشستم و شروع به خوردن غذا کردم. هایکا هیچ حرفی نزد و ساکت بودن رو برگزیده بود. سنگینی نگاهش رو که حس کردم بهش نگاه کردم؛ اما تا نگاهش رو دیدم فرو ریختم. نگاهش با نگرانی بهم دوخته شده بود. انگار به هر سه نفرمون الهام شده بود که یه چیزهایی قراره پیش بیاد.
بعد از پایان غذا و تشکر، آشوب و هایکا از جاشون بلند شدن. آشوب کمکم کرد و ظرفها رو توی ماشین گذاشت و روشنش کرد و سه نفری از آشپزخونه بیرون زدیم. آشوب به سمت مبلها رفت و روی یکیشون لم داد. هایکا کنارم بود که صداش زدم:
_ هایکا اگه میشه یه لحظه وایسا.
به سمتم چرخید و با نگرانی بهم نگاه کرد. دستش رو گرفتم. حالا تعجب جای نگاه نگرانش رو گرفته بود. دستش رو بلند کردم و همینجور که به کریستال نگاهش خیره شده بودم چیزی رو تویِ دستش گذاشتم و دستش رو بستم. ندیده میدونست چیه. به حرف اومد.
_ اما...
انگشت اشارهم رو رویِ ل*بهاش گذاشتم و اجازهی صحبت ندادم:
_ هیس، بهم اعتماد کن.
چشمهاش رو بست و دستش رو تویِ جیبش برد و جلوتر از من به سمت آشوب رفت. آه بلندی کشیدم. منم کنارشون رفتم و رو به روشون نشستم و بهشون خیره شدم. خیلی خسته بودم و چشمهام دیگه توان باز موندن رو نداشت. با صدای هایکا از جا پریدم.
_ آیسل برو تو اتاق بخواب. من و آشوب کارهای آشپزخونه رو انجام میدیم.
از خدا خواسته پیشنهادش رو توی هوا زدم و از جا پا شدم و سلانه سلانه به سمت پلهها رفتم. بعد از رسیدن به اتاقم داخل رفتم و خودم رو روی تخت پرت کردم و بیهوش شدم.
دستی رویِ پیشونیم کشیدم که هایکا روی اون ب*وسهای نشونده بود. هجوم خون به گونههام رو حس کردم و لبخندم شدت گرفت؛ اما یهو یه حس بد تویِ وجودم جاری شد و من رو نگران کرد و لبخندم رو محو. سرم رو با شدت به چپ و راست تکون دادم و با خودم زمزمه کردم:
_ نه نه، نباید بیخودی نگران شم، هیچ اتفاقی قرار نیست بیوفته.
اما از ته قلبم میدونستم که امشب قراره یه چیزایی تغییر کنه و دگرگون شه. همینطور به حس بدم فکر میکردم که با حس دستی که روی شونهم نشست از جا پریدم و با شدت برگشتم. با دیدن آشوب لبخندی رویِ ل*بهام نشوندم و گفتم:
_ ببخشید آشوب حواسم نبود، کاری داشتی؟
آشوب نگران بهم نگاه کرد و جوابم رو داد:
_ نه، چندبار صدات کردم و جواب ندادی. نگران شدم، چیزی شده؟
معطل نکردم و حقیقت رو بهش گفتم:
_ آشوب یه حس بدی دارم. امشب قراره یه اتفاقهایی بیوفته، من نگرانم.
لبخندش محو شد و خیلی جدی تو چشمهام نگاه کرد و جوابی نداد. نگاه قهوهای رنگش خبر خوبی رو بهم نمیداد. از نگاهش ترسیدم.
_ آشوب نگو که...
بدون این که بذاره حرفم رو کامل کنم برگشت و به سمت بیرون آشپزخونه رفت؛ اما قبل از این که بیرون بره سرش رو چرخوند و نیمنگاهی بهم انداخت و بیرون زد. پاهام سست شد و دستم رو به گوشهی میز گرفتم که آوار نشم. آروم رویِ صندلی نشستم. هیچی نگفت؛ اما همین سکوتش و نگاه نگرانش بهم ثابت کرد که اون هم این تغییر رو حس کرده.
افکارم به هم گره خورد و گذر زمان رو حس نکردم. یک لحظه به خودم اومدم که دو ساعت گذشته بود و وقت شام رسیده بود. آروم از روی صندلی بلند شدم و به سمت غذاهای رویِ گ*از رفتم و بعد از آوردن ظروف با ذهن گره خورده با نگرانی، شروع به کشیدن غذا کردم و آروم رویِ میز چیدم. با صدای بلند شروع به صدا زدن پسر ها کردم.
_ هایکا، آشوب، بیاید غذا حاضر شده.
چند دقیقه بعد از صدا زدنشون، داخل آشپزخونه اومدن و پشت میز نشستن. آشوب دوباره به استایل شوخ طبعش برگشته بود.
_ ای جانم عجب میز خوشگلی رو امشب چیدی آبجی جون.
نگرانی رو پس زدم و خندیدم.
_ نوش جون، تا میتونید بخورید که شکمهاتون به قار و قور افتاده، نهار رو هم که دو در کردید و نخوردید.
و بعد از گفتن حرفم رویِ صندلی نشستم و شروع به خوردن غذا کردم. هایکا هیچ حرفی نزد و ساکت بودن رو برگزیده بود. سنگینی نگاهش رو که حس کردم بهش نگاه کردم؛ اما تا نگاهش رو دیدم فرو ریختم. نگاهش با نگرانی بهم دوخته شده بود. انگار به هر سه نفرمون الهام شده بود که یه چیزهایی قراره پیش بیاد.
بعد از پایان غذا و تشکر، آشوب و هایکا از جاشون بلند شدن. آشوب کمکم کرد و ظرفها رو توی ماشین گذاشت و روشنش کرد و سه نفری از آشپزخونه بیرون زدیم. آشوب به سمت مبلها رفت و روی یکیشون لم داد. هایکا کنارم بود که صداش زدم:
_ هایکا اگه میشه یه لحظه وایسا.
به سمتم چرخید و با نگرانی بهم نگاه کرد. دستش رو گرفتم. حالا تعجب جای نگاه نگرانش رو گرفته بود. دستش رو بلند کردم و همینجور که به کریستال نگاهش خیره شده بودم چیزی رو تویِ دستش گذاشتم و دستش رو بستم. ندیده میدونست چیه. به حرف اومد.
_ اما...
انگشت اشارهم رو رویِ ل*بهاش گذاشتم و اجازهی صحبت ندادم:
_ هیس، بهم اعتماد کن.
چشمهاش رو بست و دستش رو تویِ جیبش برد و جلوتر از من به سمت آشوب رفت. آه بلندی کشیدم. منم کنارشون رفتم و رو به روشون نشستم و بهشون خیره شدم. خیلی خسته بودم و چشمهام دیگه توان باز موندن رو نداشت. با صدای هایکا از جا پریدم.
_ آیسل برو تو اتاق بخواب. من و آشوب کارهای آشپزخونه رو انجام میدیم.
از خدا خواسته پیشنهادش رو توی هوا زدم و از جا پا شدم و سلانه سلانه به سمت پلهها رفتم. بعد از رسیدن به اتاقم داخل رفتم و خودم رو روی تخت پرت کردم و بیهوش شدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: