صدای پسرها رو میشنیدم؛ ولی نامفهوم بود، تا اینکه آشوب رو دیدم که س*ی*نه خیز به سمتم میاومد.
_ آیسل،خوبی؟ جاییت زخمی نشده؟
_ خوبم؛ ولی غذای ظهر به باد رفت.
همینطور که دراز کشیده بودیم دستش رو دراز کرد و تق زد توی سرم.
_ دخترهی بیفکر! غذا فدای سرت، الان تو ناف جنگیم، اون وقت تو به فکر غذایی؟!
مشغول صحبت بود که صدای فریاد بلندی شنیدم.
_ یا خدا صدای هایکا بود. یعنی چش شده؟
زدم به دستش.
_ برو پیشش من حواسم به خودم هست.
مردد بود.
_ ولی تو چی؟
سعی کردم محکم باشم.
_ گفتم برو، الان هایکا در معرض خطره، من جام امنه.
آشوب رفت و من همینطور س*ی*نه خیز خودم رو زیر میز نهارخوری کشوندم.
_ خدایا حال هایکا خوب باشه و چیزیش نشه.
نمیدونم چه حسی توی وجودم بود که الان دل دل میزدم برای حال هایکا.
_ هایکا...ا!
با صدای داد آشوب اشک توی چشمهام جمع شد.
_ یاخدا یعنی چی شده؟ خودت مراقب هایکا باش.
یهو همه چیز آروم شد، انگار که هیچ وقت این صداهای بلند شلیک نبودن. آروم از زیر میز بیرون اومدم و از جام بلند شدم، یواش خودم رو به در ورودی رسوندم؛ اما با دیدن هایکای خونین تو ب*غ*ل آشوب و دیدن فریادها و گریههای آشوب پاهام شل شد و با زانو زمین افتادم و یه جیغ بلند زدم. بلند شدم و دستم رو محکم روی صورتم کشیدم و اشکام رو پاک کردم. کنارش رفتم و نشستم.
_ آشوب الان وقت تسلیم شدن نیست، باید خودمون یه کاری انجام بدیم.
یکی زد تو سر خودش و داد زد:
_ دِ لعنتی من هیچ کاری نمیتونم براش انجام بدم. آیسل داداشم داره میمیره و من هیچ کاری از دستم برنمیاد، داداشم داره تو خون دست و پا میزنه و من حتی نمیتونم ببرمش بیمارستان؛ چون اگه ببرمش با پلیسها به مشکل برمیخوریم.
فکر آدرینا تو سرم جرقه زد.
_ یه راهی هست فقط باید بری و به زور بیاریش.
کنجکاو شد و یه جوری با غم بهم نگاه کرد که جیگرم براش کباب شد.
_ آدرینا، دوستم، که میدونم میشناسیش، چند واحد عملی کمکهای اولیه و موارد اورژانسی انجام داده و میتونه موثر باشه.
اشکهاش رو پاک کرد و سریع بلند شد. هایکا رو توی بغلم گذاشت، یهو یه چیزی توی وجودم لرزید.
- آدرس رو بده تا برم؛ ولی اگه نیومد چی؟
رک گفتم:
_ شما که تو آدم دزدی ماهرید؛ ولی اگه گفت نه بهش بگو پاستیل.
_ چی بگم؟!
توی اون وضعیت از حالتش خندهم گرفت.
_ پاستیل کلمهی رمزی ماست. آشوب برو مگه وضعیت هایکا برات مهم نیست؟
_ باشه باشه، آدرس رو بگو.
آدرس رو براش گفتم و سریع از خونه بیرون زد. نگاهی به هایکا کردم که بیهوش و توی خون خودش غرق بود.
_ چی کار کنم که خونش بند بیاد؟
با کف دست تو سرم زدم و خودم رو سرزنش کردم.
_ خاک بر سرت آیسل، آدرینا اینقدر پیشت جزوههای کمکهای اولیه رو تمرین کرد. میخوام بدونم چه غلطی میکردم که حالا که نیاز دارم اینطور توی گل موندم! خدایا چرا هیچی یادم نمیاد؟
یهو یه چیزی توی ذهنم جرقه زد. هایکا رو جا به جا کردم و تا های پیراهنم رو باز کردم و پایینش رو به زور پاره کردم. تیکهی بزرگش رو چندتا کردم و باشدت روی زخمش فشردم که خونش تا حدودی بند بیاد. هایکا رو محکم تو بغلم فشردم و سرم رو توی گ*ردنش فرو کردم. گریهم گرفت و با هقهق باهاش شروع به صحبت کردم:
_ هایکا تو رو خدا زنده بمون. من... من با تو یه حسی دارم که میخوام بشناسمش، میدونم که هیچ وقت عاشقم نمیشی؛ ولی قول میدم یواشکی دوست داشته باشم. آخه حسم به تو دوست داشتنه، میخوام با تو حسش کنم. تو رو خدا...
_ آیسل،خوبی؟ جاییت زخمی نشده؟
_ خوبم؛ ولی غذای ظهر به باد رفت.
همینطور که دراز کشیده بودیم دستش رو دراز کرد و تق زد توی سرم.
_ دخترهی بیفکر! غذا فدای سرت، الان تو ناف جنگیم، اون وقت تو به فکر غذایی؟!
مشغول صحبت بود که صدای فریاد بلندی شنیدم.
_ یا خدا صدای هایکا بود. یعنی چش شده؟
زدم به دستش.
_ برو پیشش من حواسم به خودم هست.
مردد بود.
_ ولی تو چی؟
سعی کردم محکم باشم.
_ گفتم برو، الان هایکا در معرض خطره، من جام امنه.
آشوب رفت و من همینطور س*ی*نه خیز خودم رو زیر میز نهارخوری کشوندم.
_ خدایا حال هایکا خوب باشه و چیزیش نشه.
نمیدونم چه حسی توی وجودم بود که الان دل دل میزدم برای حال هایکا.
_ هایکا...ا!
با صدای داد آشوب اشک توی چشمهام جمع شد.
_ یاخدا یعنی چی شده؟ خودت مراقب هایکا باش.
یهو همه چیز آروم شد، انگار که هیچ وقت این صداهای بلند شلیک نبودن. آروم از زیر میز بیرون اومدم و از جام بلند شدم، یواش خودم رو به در ورودی رسوندم؛ اما با دیدن هایکای خونین تو ب*غ*ل آشوب و دیدن فریادها و گریههای آشوب پاهام شل شد و با زانو زمین افتادم و یه جیغ بلند زدم. بلند شدم و دستم رو محکم روی صورتم کشیدم و اشکام رو پاک کردم. کنارش رفتم و نشستم.
_ آشوب الان وقت تسلیم شدن نیست، باید خودمون یه کاری انجام بدیم.
یکی زد تو سر خودش و داد زد:
_ دِ لعنتی من هیچ کاری نمیتونم براش انجام بدم. آیسل داداشم داره میمیره و من هیچ کاری از دستم برنمیاد، داداشم داره تو خون دست و پا میزنه و من حتی نمیتونم ببرمش بیمارستان؛ چون اگه ببرمش با پلیسها به مشکل برمیخوریم.
فکر آدرینا تو سرم جرقه زد.
_ یه راهی هست فقط باید بری و به زور بیاریش.
کنجکاو شد و یه جوری با غم بهم نگاه کرد که جیگرم براش کباب شد.
_ آدرینا، دوستم، که میدونم میشناسیش، چند واحد عملی کمکهای اولیه و موارد اورژانسی انجام داده و میتونه موثر باشه.
اشکهاش رو پاک کرد و سریع بلند شد. هایکا رو توی بغلم گذاشت، یهو یه چیزی توی وجودم لرزید.
- آدرس رو بده تا برم؛ ولی اگه نیومد چی؟
رک گفتم:
_ شما که تو آدم دزدی ماهرید؛ ولی اگه گفت نه بهش بگو پاستیل.
_ چی بگم؟!
توی اون وضعیت از حالتش خندهم گرفت.
_ پاستیل کلمهی رمزی ماست. آشوب برو مگه وضعیت هایکا برات مهم نیست؟
_ باشه باشه، آدرس رو بگو.
آدرس رو براش گفتم و سریع از خونه بیرون زد. نگاهی به هایکا کردم که بیهوش و توی خون خودش غرق بود.
_ چی کار کنم که خونش بند بیاد؟
با کف دست تو سرم زدم و خودم رو سرزنش کردم.
_ خاک بر سرت آیسل، آدرینا اینقدر پیشت جزوههای کمکهای اولیه رو تمرین کرد. میخوام بدونم چه غلطی میکردم که حالا که نیاز دارم اینطور توی گل موندم! خدایا چرا هیچی یادم نمیاد؟
یهو یه چیزی توی ذهنم جرقه زد. هایکا رو جا به جا کردم و تا های پیراهنم رو باز کردم و پایینش رو به زور پاره کردم. تیکهی بزرگش رو چندتا کردم و باشدت روی زخمش فشردم که خونش تا حدودی بند بیاد. هایکا رو محکم تو بغلم فشردم و سرم رو توی گ*ردنش فرو کردم. گریهم گرفت و با هقهق باهاش شروع به صحبت کردم:
_ هایکا تو رو خدا زنده بمون. من... من با تو یه حسی دارم که میخوام بشناسمش، میدونم که هیچ وقت عاشقم نمیشی؛ ولی قول میدم یواشکی دوست داشته باشم. آخه حسم به تو دوست داشتنه، میخوام با تو حسش کنم. تو رو خدا...
آخرین ویرایش توسط مدیر: