کامل شده رمان درخشش ماه در سایه انتقام | هدیه صفائی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع هدیه بانو
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 105
  • بازدیدها 11K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

به نظر شما این رمان قشنگ هست؟ و ارزش خوندن داره؟

  • آره

  • نه زیاد

  • اصلا

  • شخصیت های اصلی:

  • آیسل و هایکا

  • آدرینا و آشوب


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
صدای پسرها رو می‌شنیدم؛ ولی نامفهوم بود، تا اینکه آشوب رو دیدم که س*ی*نه خیز به سمتم می‌اومد.
_ آیسل،خوبی؟ جاییت زخمی نشده؟
_ خوبم؛ ولی غذای ظهر به باد رفت.
همین‌طور که دراز کشیده بودیم دستش رو دراز کرد و تق زد توی سرم.
_ دختره‌ی بی‌فکر! غذا فدای سرت، الان تو ناف جنگیم، اون وقت تو به فکر غذایی؟!
مشغول صحبت بود که صدای فریاد بلندی شنیدم.
_ یا خدا صدای هایکا بود. یعنی چش شده؟
زدم به دستش.
_ برو پیشش من حواسم به خودم هست.
مردد بود.
_ ولی تو چی؟
سعی کردم محکم باشم.
_ گفتم برو، الان هایکا در معرض خطره، من جام امنه.
آشوب رفت و من همین‌طور س*ی*نه خیز خودم رو زیر میز نهارخوری کشوندم.
_ خدایا حال هایکا خوب باشه و چیزیش نشه.
نمی‌دونم چه حسی توی وجودم بود که الان دل دل می‌زدم برای حال هایکا.
_ هایکا...ا!
با صدای داد آشوب اشک توی چشم‌هام جمع شد.
_ یاخدا یعنی چی شده؟ خودت مراقب هایکا باش.
یهو همه چیز آروم شد، انگار که هیچ وقت این صداهای بلند شلیک نبودن. آروم از زیر میز بیرون اومدم و از جام بلند شدم، یواش خودم رو به در ورودی رسوندم؛ اما با دیدن هایکای خونین تو ب*غ*ل آشوب و دیدن فریادها و گریه‌های آشوب پاهام شل شد و با زانو زمین افتادم و یه جیغ بلند زدم. بلند شدم و دستم رو محکم روی صورتم کشیدم و اشکام رو پاک کردم. کنارش رفتم و نشستم.
_ آشوب الان وقت تسلیم شدن نیست، باید خودمون یه کاری انجام بدیم.
یکی زد تو سر خودش و داد زد:
_ دِ لعنتی من هیچ کاری نمی‌تونم براش انجام بدم. آیسل داداشم داره می‌میره و من هیچ کاری از دستم برنمیاد، داداشم داره تو خون دست و پا می‌زنه و من حتی نمی‌تونم ببرمش بیمارستان؛ چون اگه ببرمش با پلیس‌ها به مشکل برمی‌خوریم.
فکر آدرینا تو سرم جرقه زد.
_ یه راهی هست فقط باید بری و به زور بیاریش.
کنجکاو شد و یه جوری با غم بهم نگاه کرد که جیگرم براش کباب شد.
_ آدرینا، دوستم، که می‌دونم می‌شناسیش، چند واحد عملی کمک‌های اولیه و موارد اورژانسی انجام داده و می‌تونه موثر باشه.
اشک‌هاش رو پاک کرد و سریع بلند شد. هایکا رو توی بغلم گذاشت، یهو یه چیزی توی وجودم لرزید.
- آدرس رو بده تا برم؛ ولی اگه نیومد چی؟
رک گفتم:
_ شما که تو آدم دزدی ماهرید؛ ولی اگه گفت نه بهش بگو پاستیل.
_ چی بگم؟!
توی اون وضعیت از حالتش خنده‌م گرفت.
_ پاستیل کلمه‌ی رمزی ماست. آشوب برو مگه وضعیت هایکا برات مهم نیست؟
_ باشه باشه، آدرس رو بگو.
آدرس رو براش گفتم و سریع از خونه بیرون زد. نگاهی به هایکا کردم که بیهوش و توی خون خودش غرق بود.
_ چی کار کنم که خونش بند بیاد؟
با کف دست تو سرم زدم و خودم رو سرزنش کردم.
_ خاک بر سرت آیسل، آدرینا این‌قدر پیشت جزوه‌های کمک‌های اولیه رو تمرین کرد. می‌خوام بدونم چه غلطی می‌کردم که حالا که نیاز دارم این‌طور توی گل موندم! خدایا چرا هیچی یادم نمیاد؟
یهو یه چیزی توی ذهنم جرقه زد. هایکا رو جا به جا کردم و تا های پیراهنم رو باز کردم و پایینش رو به زور پاره کردم. تیکه‌ی بزرگش رو چندتا کردم و باشدت روی زخمش فشردم که خونش تا حدودی بند بیاد. هایکا رو محکم تو بغلم فشردم و سرم رو توی گ*ردنش فرو کردم. گریه‌م گرفت و با هق‌هق باهاش شروع به صحبت کردم:
_ هایکا تو رو خدا زنده بمون. من... من با تو یه حسی دارم که می‌خوام بشناسمش، می‌دونم که هیچ وقت عاشقم نمی‌شی؛ ولی قول می‌دم یواشکی دوست داشته باشم. آخه حسم به تو دوست داشتنه، می‌خوام با تو حسش کنم. تو رو خدا...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
و گریه دیگه بهم اجازه‌ی صحبت نداد. یه دستی رو روی صورتم احساس کردم که گونه‌م رو یواش نوازش می‌کرد. هیجان‌زده شدم و میون گریه خندیدم. سریع نگاهی به هایکا انداختم، چشماش نیمه‌باز بود. دستم رو روی دستش گذاشتم؛ اما دستش شل شد و از درد دوباره بیهوش شد. همین‌جور دستش رو روی گونه‌م نگه داشتم و سرم رو روی گوشش خم کردم و براش شعری رو زمزمه کردم:
_ با من بمان، با من بمان ای عشق جاویدان، با من بمان ای نور دو چشمان، با من بمان ای همیشه مهربان و با من بمان ای مونس روح و روان. (لیلاصفائی)
و ب*وسه ی آرومی رو گونه‌ش نشوندم و پیشونیم رو روی پیشونیش گذاشتم. صدای دویدن رو از حیاط شنیدم و سرم رو بلند کردم. پشت بندش در به طرز وحشیانه‌ای باز شد و آدرینا توی چهارچوب در جا گرفت. دستش رو روی دهنش گذاشت و پر از حیرت شروع به گریه کرد، با گریه صداش زدم:
_ آدرینا جونم!
دوید طرفم و سرم رو توی بغلش گرفت.
_ ای جانم، ای جانم، آیسل آجی تو خوبی؟ نمی‌دونی چقدر گریه کردم آیسل، نمی‌دونی چقدر خوابت رو دیدم، نکنه اینم خوابه؟
_ نه آدری خواب نیستی؛ ولی وقت برای صحبت هست، الان یکی شدید به کمکت نیاز داره تا به زندگیش ادامه بده.
و به هایکای بیهوش توی بغلم اشاره کردم، سریع اشکاش رو پاک کرد.
_ تو درست میگی؛ ولی یه توضیح طولانی به من بدهکاری؛ اما در وهله‌ی اول جون این آقا مهم‌تره.
و به آشوب که پشت سرم ایستاده بود اشاره کرد.
_ آهای آقا غوله، بیا و دوستت رو بلند کن و روی تخت بذار.
آشوب تند اومد و با هم زیر ب*غ*ل هایکا رو گرفتیم و به زور از پله‌ها بالا بردیم. بعد از رسیدن به اتاق داخل شدیم و هایکا رو روی تخت خوابوندیم. آدرینا دستش رو روی شونه‌م گذاشت.
_ آیسل بهتره تو اینجا نباشی؛ چون باید گلوله رو دربیارم و مجبور به پ*اره کر*دن پوستشم و تو طاقت دیدنش رو نداری.
_ باشه؛ اما وسایل چی؟
برگشت و به پلاستیک توی دست آشوب اشاره کرد.
_ توی راه اومدن این آقا رو فرستادم تا همه‌ی وسایل مورد نیاز رو بخره.
خیالم راحت شد و از اتاق بیرون زدم. پشت اتاق دعاگو به انتظار ایستادم. به سمت دیوار رفتم و بهش تکیه دادم، زانوهام دیگه توان ایستادن نداشتن که خودم رو سُر دادم و روی زمین نشستم. زانوهام روجمع کردم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم و چشمام رو بستم. نمی‌دونم چند دقیقه گذشت که با صدای در از جا پریدم و به آدرینا نگاه کردم.
_ چی شد؟ تونستی گلوله رو دربیاری؟
همین‎جور که دستکش‌های خونیش رو درمی‌آورد جوابم رو داد:
- آره، فعلا وضعیتش پایداره؛ ولی چون خیلی خون از دست داده امکان داره یک الی دو روز بیهوش باشه.
- آشوب کجاست؟
لباش رو جمع کرد و حالت تخسی به خودش گرفت.
_ اگه منظورت آقا غوله‌ست، داخل پیش دوستش موند.
بعد چهره‌ش رو پوکر فیس کرد.
_ آخه تو چرا این‌قدر باهوشی؟! مگه ندیدی که با من توی اتاق بود، به نظرت کجا می‌تونه باشه؟!
مظلومانه جوابش رو دادم:
_ فکر کردم وقتی حواسم نبوده، جایی رفته.
یهو دیدم اخم‌هاش شدید توی هم رفت.
_ آیسل تو یه توضیح تپل و طولانی به من بدهکاری. این چند روز چی بهت گذشته؟ من خیلی نگرانت بودم، گرچه وقتی قرار رو پیچوندی می‌خواستم قطعه قطعه‌ت کنم؛ ولی وقتی قضیه رو شنیدم فکر کردم بلایی سرت اومده، می‌دونی چی بهم گذشته؟ داغون شدم آیسل.
دستش رو محکم گرفتم.
_ می‌دونم آجی، ببخشید. بریم پایین تا مفصل توضیح بدم چی شده.
از پله‌ها دست تو دست هم پایین اومدیم و روی مبل نشستیم، تا خواستم شروع کنم نذاشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
_ فکر این که ذره‌ای به من دروغ بگی و بخوای بپیچونی و پنهان‌کاری کنی رو از سرت بیرون کن.
_ مطمئن باش که حقیقت رو بهت می‌گم.
نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم:
_ خب قضیه از اینجا شروع شد که...
با هر کلمه‌ای که از دهنم درمی‌اومد چشم‌هاش گردتر می‌شد و دستاش رو محکم روی دسته‌ی مبل فشار می‌داد تا این که با تمام شدن حرفم از جا بلند شد‌.
_ بلند شو آیسل، همین الان از این‌جا می‌ریم. اگه می‌دونستم دارم یه قاتل رو درمان می‌کنم، به جای درمان زنگ می‌زدم پلیس تا بیاد حسابش رو برسه.
بلند شدم و دستش رو گرفتم.
_ نه آدرینا، من بهشون مدیونم. اگه هایکا نبود الان تو چنگ روهان بودم.
دستم رو پس زد.
_ الکی خودت رو بهشون مدیون نکن، وظیفه‌شون بوده تو رو از خطر حفظ کنن. آدم که کشتن، تو رو هم که دزدیدن، زندگیت رو هم جهنم کردن، بعد این کار رو هم برات نکنن؟
_ اما آدرینا...
_ آدرینا بی آدرینا، همین که گفتم، دیگه یه لحظه هم نباید با این قاتل‌ها توی یه خونه بمونی. دِ آیسل تو که به حلال و حرومی اهمیت می‌دادی چرا می‌خوای توی یه خونه‌ای باشی که معلوم نیست نونش حلاله یا اونم با آدم‌کشی به دست اومده؟
_ ما آدم‌کش نیستیم، راژور حقش مردن بود.
با صدای آشوب برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم.
_ آشوب! من متاسفم.
سری به نشانه‌ی نه تکون داد.
_ نه آیسل دوستت درست می‌گه. نمی‌گیم قاتل نیستیم؛ ولی اونی که کشتیم حقش مردن بود، و راست می‌گه، ما در برابر دردی که بهت دادیم وظیفه‌مون بود که تو رو از دست روهان نجات بدیم؛ اما حالا که این صحبت‌ها پیش اومد و پای شما هم به این داستان‌ها باز شد بهتره حقیقت پشت این ماجرا رو بگم، تا بدونید چی شد که به این‌جا رسیدیم.
آدرینا که اصولا درجه‌ی کنجکاویش روی مرز صد بود سریع نشست. منم نشستم و منتظر شدم بشنوم سرگذشت کسی رو که دنیام رو عوض کرده.
آشوب نفس عمیقی کشید و شروع کرد:
_ من از وقتی یادم میاد توی پرورشگاه بودم، سال‌ها رو تنهایی گذروندم تا به سن سیزده سالگی رسیدم. یه روز خبر پیچید که یه بچه‌ی جدید قراره بیاد. حس عجیبی داشتم، انگار از اعماق وجودم می‌دونستم که سرنوشتم با این بچه‌ی جدید گره خورده. تا روزی که برای اولین بار دیدمش. یه پسر زیبا با چشم‌های سرد و یخی که نفرت و خشم توشون موج می‌زد. نمی‌دونستم چرا اینجاست؛ ولی همیشه پیشش بودم؛ چون اولین بچه‌ای بود که کاری به کارم نداشت. تا این که یه روز که طبق معمول گیر چند تا زورگو افتادم برای اولین بار دیدم که پشتم ایستاد و ازم دفاع کرد و مثل آبِ خوردن حقشون رو کف دستشون گذاشت. دیگه همین بهانه‌ای برای من شد که مثل چسب بهش بچسبم و یه روز به خودم جرات بدم و اسمش رو بپرسم. وقتی بهم گفت اسمم هایکاست، می‌دونستم هایکا همون خانواده‌ایه که همیشه حسرتش رو می‌کشیدم، خانواده‌ای که هرگز نداشتم و حالا کم کم داشتم اون رو به دست می آوردم.
یکم مکث کرد و ادامه داد:
_ اما هایکا عادی نبود، یه پسر فوق‌العاده خشمگین بود که انگار یه چیزی همیشه عذابش می‌داد و وقتی یادش می‌اومد مشت‌هاش رو به دیوارهای پرورشگاه می‌زد که خودش رو خالی کنه و من مثل یه برادر کوچیک‌تر همیشه آماده بودم که دست‌هاش رو پانسمان کنم. اون هرشب از خواب می‌پرید و با خودش حرف می‌زد. من بچه بودم و درکی از این ماجرا نداشتم، به خاطر همین بود که ازش دلیل این حالش رو پرسیدم، و در کمال ناباوری برام تعریف کرد. هایکا از خانواده‌ی ثروتمندی بوده، پدرش مرد خوبی بوده؛ اما پدرش سر یه پروژه با چهار نفر به مشکل می‌خوره و این سرآغازی می‌شه که بفهمه این چهار نفر تشکیلات کثیفی رو اداره می‌کنن و فهمیدن این اطلاعات باعث دادن حکم قتل کارن تهرانی‌الاصل یعنی پدر هایکا می‌شه. یه روز به خونه‌شون حمله می‌کنن و در کمال بی‌رحمی پدر هایکا رو می‌کشن و اون‌جور که هایکا برام تعریف می‌کرد مادرش به اون‌ها التماس می‌کرده که اون رو جای پسرش بکشن و به پسرش کاری نداشته باشن؛ ولی اون‌ها کثیف‌ترین کار ممکن رو انجام می‌دن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
و دیگه ادامه نداد. خجالت کشیدم که ازش بخوام بقیه‌ش رو بگه؛ ولی آدرینا قربونش برم یه جو خجالت تو وجود این بشر نیست.
_ خب بقیه‌ش رو بگو.
آشوب نیم‌نگاهی به آدرینا کرد و با اخم‌های درهم، طوری که انگار گفتنش خیلی عذابش می‌داد، ادامه داد:
_ هایکا چهره‌ی زیبایی داره و همین براش یه مشکل می‌شه که اون چهار نفر حیوون شن و بهش حمله کنن.
من و آدرینا یه هین بلند کشیدیم و دست‌مون رو روی دهن‌مون گذاشتیم.
_ هایکا می‌گفت من نمی‌فهمیدم چرا پیراهنم رو پ*اره کر*دن و به‌به و چه‌چه می‌کردن؛ اما یهو فهمیده قضیه از چه قراره، بهشون حمله کرده و اون‌ها هم به کتف و قفسه‌ی س*ی*نه‌ش تیر شلیک کردن و پشت‌بندش مادرش رو هم کشتن. آیسل، هایکا شاهد تمام این وقایع بوده و می‌تونه تک‌تک لحظاتش رو برات تعریف کنه؛ اما از اون‌جایی که شانس باهاش یار بوده، همسایه‌ها که شک کرده بودن به پلیس اطلاع می‌دن و نوید زندگی دوباره رو به هایکا می‌بخشن؛ اما خانواده‌ش ارث کلان پدرش رو بالا می‌کشن و به پرورشگاه می‌فرستنش و همین سبب آشنایی من با هایکا می‌شه. وقتی انتقام رو توی چشم‌هاش دیدم و زندگیش رو شنیدم قسم خوردم توی این انتقام پشتش باشم و مثل یه برادر واقعی حمایتش کنم.
من و آدرینا توی یه شوک عمیق فرو رفته بودیم و من از این همه دردی که بی‌شباهت به دردهای من نبود اشک می‌ریختم؛ اما آشوب ادامه داد و با لحن قاطع گفت:
_ حالا اگه بخوای آیسل رو ببری من نمی‌ذارم؛ چون امنیت آیسل فقط پیش ما تامین می‌شه. گرچه امروز یکم بی‌دقتی شد؛ ولی من و هایکا ازش حفاظت و حمایت می‌کنیم.
اما من فقط یه چیز فجیح تو ذهنم جولان می‌داد که به ز*ب*ون آوردمش:
_ نگو که راژور یکی از اون چهارتا بوده!
آشوب سری به نشونه‌ی تایید تکون داد. خنده‌ای عصبی کردم.
_ به‌به، به‌به ، این همه به خودم افتخار می‌کردم که دارم با شرافت کار می‌کنم و نون حلال می‌خورم، نگو تو خونه‌ی کسی کار می‌کردم که نونش حروم‌اندر‌حروم بوده. واقعا خاک تو سرم کنن.
و یکی محکم تو سرم زدم. آدرینا دستم رو گرفت.
_ اِ آیسل خودت رو کنترل کن و الکی عصبی نشو. تو که نمی‌دونستی چی کارست. اون اون‌قدر تمیز خودش رو مبرا کرده بود که هیچ کس فکرش رو هم نمی‌کرد که همچین آدمی باشه.
و هم‌ز‌مان از جاش بلند شد.
_ من می‌رم، آشوب درست می‌گه جای تو این‌جا امن‌تره و مهم برای من اول جونته، دوم جونته و سوم غذا و جای خوابته و مورد سوم تا حدی حله. در حدی که بدونم آیا درآمدشون از راه حلال میاد یا حروم.
آشوب میون حرفش پرید.
_ مطمئن باش که حلاله. هایکا وقتی که به سن قانونی رسید و از پرورشگاه بیرون اومدیم، همشون رو به صلابه کشید و ارث پدریش رو پس گرفت و با هوش فوق‌العادش یه شرکت حلال تاسیس کرد که خدا رو شکر تا الان خیلی موفق بوده.
آدرینا نفس راحتی کشید و لبخند زد و هم‌زمان موهاش رو هم مرتب کرد.
_ پس دیگه مطمئن شدم. آیسل من دارم می‌رم، حواست به خودت باشه و هروقت احساس کردی دیگه نمی‌خوای این‌جا بمونی بهم زنگ بزن. می‌دونی که همیشه آرزوم بوده که باهام زندگی کنی.
بغلش کردم و محکم فشارش دادم.
_ باشه آدرینا جونم، تو هم حواست به خودت باشه و گاهی هم بهم سر بزن.
ب*وسه ای رو گونه‌م گذاشت و ازم جدا شد و به سمت در ورودی رفت. به سمت آشوب برگشتم؛ اما دیدم داره می‌ره. تعجب کردم.
_ آشوب کجا داری می‌ری؟
همین‌طور که با عجله می‌رفت جوابم رو داد:
_ می‌خوام دوستت رو برسونم. این همه راه رو به خاطر ما این‌جا اومده و الان هم خطرناکه که بخواد تنها بره.
و پشت سر آدرینا بیرون رفت و در رو پشت سرش بست. نگاهی به وضع افتضاح خونه انداختم. شیشه های خردشده، پرده‌های سوراخ سوراخ شده، روی دیوارها هم جای گلوله و زمین پر از خون بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
برام عجیب بود آدرینا هیچ سوالی از این بابت نکرد. شاید آشوب از قبل براش تعریف کرده بوده؛ اما نه اگه می‌دونست که این‌قدر تعجب نمی‌کرد. شاید یه چیزای کوتاهی رو بهش گفته بود. شونه‌هام رو به نشونه‌ی بی‌خیالی بالا انداختم و خطاب با خودم صحبت کردم:
_ خب آیسل خانوم، وقت تمیز کردن این آشفته بازاره.
و هم‌زمان موهام رو بالای سرم گوجه‌ای کردم و با یه یا علی به جون خونه افتادم.
هوف خدایا بالاخره تمام شد. با تحسین به خونه نگاه کردم که مرتب شده بود. هر کی این خونه رو دیزاین کرده خیلی باسلیقه بوده؛ چون چنان طیف سرد و گرم رنگ‌ها رو حرفه‌ای با هم ترکیب کرده که توی خونه‌ی تمام پارکت براق فقط مبل کرمی با کوسن‌های سرمه‌ای می‌تونه بدرخشه و اون همین مبل رو به کار برده. حتی پرده‌های سلطنتی هم کرم-قهوه‌ای هستن. نگاهم رو به پله‌ها دادم که اون‌ها هم از ج*ن*س پارکت بودن و میله‌های طلایی کنار پله‌ها جذابیت زیادی داشت و اون پله‌ها به راهرویی می‌رسید که زیباترین اتاق‌ها در اون قرار داشت، مثل اتاق یاسی رنگ من و اتاق مشکی-فیروزه‌ای هایکا.
از این افکار بیرون اومدم و به سمت آشپزخونه رفتم. یه دستمال و کاسه‌ی پر از آب برداشتم و به سمت اتاق هایکا حرکت کردم. داخل اتاقش شدم و کنارش روی تخت نشستم. به صورت رنگ پریده‌ش نگاه کردم. آروم دستمال رو توی آب زدم و خیلی لطیف روی صورت زیباش که خونی بود کشیدم. مرد دنیای من خیلی زجر کشیده‌ست. به روح لطیفش زخم زدن و اون رو به این دنیای پر از درد و خون دعوت کردن.
_ آیسل!
به سمت در برگشتم و آشوب رو دیدم.
_ ببخشید آشوب، حواسم نبود. کی اومدی؟
یه لبخند لطیف پر از مهربونی روی ل*ب‌هاش نشست.
_ یه چند دقیقه‌ای می‌شه که رسیدم. بیا غذا از بیرون گرفتم. واقعا مرسی که خونه رو تمیز کردی، فردا چند نفر رو می‌فرستم که به وضع خونه رسیدگی کنن.
همین‌طور که بلند می‌شدم جوابش رو دادم:
_ کار خوبی می‌کنی، واقعا وضع خونه افتضاح شده و نیاز به ترمیم داره.
و پشت سرش از اتاق خارج شدم و در رو آروم بستم.
_ آیسل به نظرت هایکا کی به هوش میاد؟
پوف کوتاهی کشیدم.
_ آدرینا می‌گفت یک الی دو روز بی‌هوشه. شاید فردا به هوش بیاد، شاید هم دوروز دیگه، معلوم نیست. چطور؟
نگران به طرفم برگشت.
_ من نگرانم آیسل. اگر بخوان فردا با علم به این که هایکا بی‌هوشه و دیگه کسی حریف‌شون نمی‌شه حمله کنن، من به تنهایی نمی‌تونم از تو و هایکا محافظت کنم؛ ولی قسم خوردم با خاک یکسان‌شون کنم، خدا کنه هایکا زودتر به هوش بیاد.
نگران زمزمه کردم:
_ خدا کنه.
آروم ازپله‌ها پایین اومدیم و روی مبل نشستیم. با صدای آشوب بهش نگاه کردم.
_ آیسل من خانواده نداشتم؛ ولی با تو و هایکا حس می‌کنم که حالا خانواده‌ای دارم که برام مهم باشن. وقتی بهت زنگ می‌زنم و می‌گم چه غذایی می‌خوام، یا وقتی میام خونه می‌بینم کسی هست که منتظر من و هایکا باشه، باهام بخنده و روزهام رو شاد کنه، وقتی می‌بینم یه برادری دارم که حواسش بهم هست و مثل سایه بهم وصله و از خطرها دورم می‌کنه، می‌فهمم که حالا اون خانواده رو دارم. آیسل تا آخرین لحظه سعی می‌کنم این خانواده رو حفظ کنم تا همیشه بتونم در کنارشون بخندم و زندگی کنم. من تنها بودم و دیگه به تنهایی برنمی‌گردم. نمی‌خوام دیگه شب‌هام رو تنهایی سر کنم و تنهایی روزهام رو بگذرونم. هرگز به اون روزهای سیاه و پر از تنهایی برنمی‌گردم.
از این همه احساس اشک توی چشم‌هام جمع شده بود و زبونم عاجز از گفتن چیزی بود.
_ حالا زیاد وارد مسائل احساسی و فاز افسردگی نشیم، زود غذات رو بخور و برو بخواب. امروز خیلی سختی کشیدی و بدنت واقعا به استراحت نیاز داره.
و غذام رو جلوم کشید و خودش هم شروع به خوردن کرد. یهو یه چیزی یادم اومد.
_ راستی محافظ‌ها چی شدن؟ ازشون کشته هم شد؟
_ نه خدا رو شکر، فقط دوتاشون زخمی شدن که فرستادمشون رفتن. واقعا به استراحت نیاز دارن؛ چون امروز مرگ رو جلوی چشم‌هاشون دیدن. می‌دونی آیسل من قبلا به محافظ‌ها حسودیم می‌شد؛ چون می‌دیدم که خانواده‌ای دارن که منتظرشونه و نگرانشون می‌شه؛ ولی من و هایکا هیچ کس رو توی خونه نداشتیم که منتظرمون باشه و نگرانمون بشه. ما فقط هم رو داشتیم؛ اما امروز حسودیم نشد و خیلی خوشحال بودم؛ چون حالا یه خانواده دارم که نگرانم باشن و بهم اهمیت ب*دن. علاوه بر برادر حالا یه خواهر هم دارم که باید حواسم بهش باشه؛ چون تو شرایط سختی بوده و نیاز به این داره که حمایت شه. اون روی من یه حس برادری محکم داره و با این که دزدیدیمش باهامون خوبه و بهمون اهمیت می‌ده.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
لبخند زدم و لپش رو محکم کشیدم:
_ ای جانم! آشوب ماهایی که طعم بی‌خانواده بودن رو چشیدیم، وقتی با همیم به همدیگه حس خانواده بودن می‌دیم. وقتی که می‌بینم یه خانواده دارم که باید براشون غذا درست کنم تا وقتی که خسته از کار میان بخورن و سر میز باهام شوخی می‌کنن، وقتی که ازم محافظت می‌کنن و سر جونشون ریسک می‌کنن، وقتی که یکیشون با این که مغروره؛ ولی می‌بینم از خوردن غذای من لبخند محوی می‌زنه و وقتی از شرکت میاد با نگاهش دنبال من می‌گرده و وقتی از سالم بودن من مطمئن می‌شه میبینم که خیالش راحت می‌شه و یواشکی می‌شنوم که به محافظ‌ها می‌گه حواس‌شون رو جمع کنن و از من مراقبت کنن و تهدیدشون می‌کنه که اگه بلایی سرم بیاد، می‌کشدشون، و اون يكی با من مثل خواهرش رفتار می‌کنه و همیشه باهام می‌خنده و دنیام رو شاد می‌کنه، زمانی که می‌خوام بخوابم لبخند می‌زنم؛ چون می‌دونم حالا بعد از سال‌ها انتظار، یه خانواده دارم که باید نگران حال‌شون باشم و از هر لحظه‌ی با اون‌ها بودن ل*ذت ببرم.
لبخند شادی زد و دستی به موهام کشید.
_ می‌دونی آیسل، تو برای من بهترین و مهربون‌ترین خواهر دنیایی؛ ولی برای هایکا یه عنوان دیگه خواهی داشت. می‌دونم شاید الان منظور من رو درست نفهمی؛ ولی قراره زندگیِ یه نفر رو بدجوری دگرگون کنی و توی دنیای سیاهش مثل ماه بدرخشی و زندگیش رو روشن کنی. شبت به خیر.
و بلند شد و رفت. منم بدون فکر کردن به منظور حرفش از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم، ظرف‌ها رو انداختم و صورت خونیم رو شستم و بعد از خشک کردن صورتم با دستمال، اون رو توی سطل انداختم. از آشپزخونه بیرون اومدم و به سمت اتاقم حرکت کردم.
وارد اتاقم شدم و موهام رو باز کردم و روی تخت دراز کشیدم؛ ولی با صدای در از جا پریدم. به سمت در رفتم و با چشم‌های خمار به آشوب نگاه کردم.
_ چی شده آشوب؟ اتفاقی افتاده؟
از حالتم خنده‌ش گرفت و هم‌زمان که چند تا پلاستیک دستم می‌داد، حرفش رو زد:
_ نه چیزی نشده. بیا این لباس‌ها مال توئه که امروز فرصت نشد بهت بدمشون.
با تشکری که کردم رفت. دیدن لباس‌ها رو به فردا سپردم و روی تخت دراز کشیدم. این بار خواب عمیقی سراغم اومد و من رو به دنیای پر از آرامش خودش دعوت کرد.

هایکا:
چشم‌هام رو آروم باز کردم و نگاهی به اطراف انداختم. از درد ناله‌ای کردم، درد تمام وجودم رو احاطه کرده بود.
با صدای گرفته و آروم آشوب رو صدا زدم:
_ آشوب؟
طبیعتا جوابی نداد، این بار ولومی به صدام دادم و بلندتر صداش زدم:
_ آشوب؟
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که در به طرز وحشیانه‌ای باز شد و آشوب با چشم‌های خمار و موهای ژولیده، با شلوارک باب اسفنجی و بالاتنه‌ی بر*هنه توی چهارچوب در جا گرفت. نگاهی با شوک بهم انداخت و به سمتم هجوم آورد و با چشم‌هایی که نم اشک توشون برق می‌زد محکم بغلم کرد. از درد ناله‌ی بلندی کردم که فهمید و سریع ازم جدا شد.
_ ببخشید داداش حواسم نبود. خوبی؟ اگه دردت زیاده بگو تا مسکن بیارم، گشنه‌ت نیست غذا بیارم؟
همین‌طور رگباری سوال می‌پرسید که بین حرفش پریدم.
_ آشوب بعد از اینکه بیهوش شدم چه اتفاق‌هایی افتاد؟
آشوب نفس عمیقی کشید و شروع به صحبت کرد. با هر کلمه‌ای که از دهنش می‌شنیدم، بیشتر تعجب می‌کردم. پس جونم رو مدیون دختری بودم که فوق‌العاده معصوم بود و من با بی‌رحمی دزدیده بودمش. نکنه توی تصمیمم مردد بشم و دل ببندم به این دختر معصوم؟ سرم رو تکون دادم، نه نه، نباید این اتفاق بیوفته.
سریع حواسم رو به آشوب دادم و پرسیدم:
_ اون دختره، آدرینا، باهاش اتمام حجت کردی که کلمه‌ای از ما نگه؟
دیدم چشم‌هاش رو پایین انداخت و خجالت‌زده شد. ازش پرسیدم:
_ چی توی نگاهته آشوب؟ باز چه دسته گلی به آب دادی؟
مِن‌مِن کرد و حرفش رو زد:
_ اِم، راستش مجبور شدم یه چیزهایی براش تعریف کنم که رضایت بده که جای آیسل پیش ما امنه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
خیالم راحت شد.
_ اشکالی نداره، یکم اطلاعات لازمه‌ی کاره. این‌طور می‌فهمه که اگه می‌بردش زندگی آیسل توسط روهان تحت الشعاع قرار می‌گرفت.
دیدم بیشتر خجالت‌زده شد و بین حرفم پرید:
_ نه راستش من گذشته‌مون رو براشون گفتم.
حیرت کردم و بلند داد زدم:
_ چی کار کردی؟!
_ هایکا باور کن مجبور شدم. دوستش، آدرینا، به هیچ صراطی مستقیم نبود و ما رو قاتل می‌دونست.
اعصابم خورد شد و بهش توپیدم:
_ رفتی با خودت فکر کردی گفتی چی کار کنم، چی کار نکنم، بعد به این نتیجه رسیدی که گذشته‌ی من رو صاف توی دست‌هاشون بذاری؟
سرش رو پایین انداخت و گفت:
_ متاسفم، فقط همین راه بود که متقاعدش کنم.
نفس عمیقی کشیدم و خودم رو آروم کردم، اصلا دوست نداشتم شرمنده ببینمش به خاطر همین بحث رو عوض کردم.
_ حالا کاریه که شده، نمی‌شه کاریش کرد. آخرش که آیسل باید می‌فهمید که قضیه چیه.
دیدم که آشوب سرش رو بالا آورد و خیالش راحت شد، پس حرفم رو ادامه دادم:
_ و در مورد خونه، باید یه چند روزی به ویلای شمال نقل مکان کنیم.
سوالی نگاهم کرد و حرفش رو زد:
_ برای چی باید همچین کاری کنیم؟ فردا یه نفر رو می‌فرستادم که به وضع خونه رسیدگی کنه.
کمی خودم رو جا به جا کردم و از درد اخم‌هام رو توی هم کشیدم و براش توضیح دادم:
_ آشوب من نیاز دارم که چند روز استراحت کنم و یه نقشه بکشم. حالا که روهان جرعت کرده پا توی قلمروی گرگ بذاره، پس حکمش جز مرگ نمی‌تونه باشه. کسی رو که بخواد دست تو قلمروی من ببره و خواستار داشتن یکی از اعضای این خونه باشه، با خاک یکسان می‌کنم.
آشوب دستش رو روی شونه ی سالمم گذاشت و کمی فشار داد و با صدای محکم حرفش رو زد:
_ درسته داداش. تا آخرش همراهتم و پشتت ایستادم تا اون کسایی که آیسل، یکی از اعضای خانواده‌مون، رو خواستن رو سر جاشون بنشونم. اون‌ها نیاز دارن که بفهمن پا تو قلمروی ما گذاشتن، حکمش مرگه.
یکم توی گفتن حرفم مردد بودم و تردید داشتم. آشوب که بی‌قراریم رو حس کرد، گفت:
_ چی شده هایکا؟ چی می‌خوای بگی که این طور دو دوتا چهار تا می‌کنی و تردید داری؟
کمی گلوم رو صاف کردم و دستی توی موهام کشیدم و در نهایت حرفم رو زدم:
_ چیزه، حالا آیسل خوبه؟ کجاست، ندیدمش؟
دیدم یه لبخند شیطون روی ل*ب‌های آشوب نشست. اخمام رو توی هم کشیدم و با تشر صداش زدم:
_ آشوب!
دستاش رو به نشونه‌ی تسلیم بالا برد و گفت:
_ ببخشید داداش، من که چیزی نگفتم که این‌قدر زود آتیشی شدی! در مورد آیسل هم، بدبخت امروز هم جور تو رو کشید و هم خونه رو تمیز کرد. بنده خدا از خستگی هلاک شده بود. جوری درگیر تو و خونه شده بود که وقت نکرده بود حتی صورتش رو که خونی شده بود بشوره.
از جا پریدم.
_ چی گفتی؟ صورتش خونی شده بود؟ یعنی صدمه دیده؟
آشوب که از تغییر حالت من تعجب کرده بود و یه لبخند ریز گوشه‌ی ل*بش نشست و گفت:
_ نه صدمه ندیده؛ ولی انگار تو اون رو با کسی اشتباه گرفته بودی که وقتی تو بغلش یکم هوشیار شدی، صورتش رو نوازش کردی. البته خودش که چیزی نگفت؛ ولی من خودم فهمیدم که یکی هوس نوازش به سرش زده.
به ناشیانه‌ترین وجه ممکن بحث رو عوض کردم:
_ آشوب زخمم خیلی تیر می‌کشه، اگه می‌شه یه مسکن برام بیار.
فهمید که خواستم بحث رو عوض کنم که ریز ریز خندید. سمتم اومد و کمکم کرد که دراز بکشم و رفت تا مسکن رو بیاره. بعد از اینکه برگشت و مسکن رو بهم داد، روم خم شد و ب*وسه‌ای روی پیشونیم گذاشت و آروم زمزمه کرد:
_ داداش زود خوب شو. پایه‌های زندگیم بی تو خیلی سستن، من عادت کردم که همیشه تو رو در کنارم داشته باشم.
لبخند مهربونی رو ل*ب‌هام جا گرفت و آروم دستاش رو گرفتم و فشاری بهشون دادم. موهام رو نوازش کرد و بلند شد و به سمت در رفت و بعد از بیرون رفتن، آروم پشت سرش در رو بست. بودن آشوب توی زندگیم یه نوع افتخار محسوب می‌شد و بیشتر از هر کسی اون رو دوست داشتم، و در مورد آیسل، اون دختر برام مهم شده بود و نمی‌دونستم چرا؛ اما می‌خواستم که همیشه اون رو پیش خودمون داشته باشیم. عجیب دلم می‌خواد این دختر رو برای خودم داشته باشم.
تک خنده‌ای کردم و چشمام رو بستم، فکر کنم از درد زیاد دارم توهم می‌زنم، وگرنه من که قرار بود هیچ کس رو توی زندگی سیاهم وارد نکنم؛ ولی عجیب این دختر رو می‌خواستم. مسکن کم‌کم اثر کرد و من رو به یه خواب عمیق دعوت کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
آیسل:
با صدای وحشیانه‌ی در زدن از خواب پریدم و به سمت در هجوم بردم،.تا در رو باز کردم و چهره‌ی آشوب رو دیدم، با نگرانی پرسیدم:
_ چته آشوب؟ چرا مثل دیوونه‌ها در میزنی؟ هایکا چیزیش شده؟
دستم رو گرفت و دور اتاق چرخوند و همین‌طور هم قر می‌داد و من رو می‌رقصوند. دیگه واقعا نگرانش شدم.
_ آشوب چیزی شده؟ دیگه واقعا داری نگرانم می‌کنی.
انگار یادش اومد که محکم با کف دست روی پیشونیش کوبید و جوابم رو داد:
_ دیدی داشت یادم می‌رفت؟! هایکا به هوش اومد!
خوشحالی بهم هجوم آورد و با خنده گفتم:
_ چی؟
همین‌جور که می‌خندید و دور اتاق با من چرخ می‌زد دوباره حرفش رو تکرار کرد.
_ آیسل داداشم به هوش اومد.
با خنده گفتم:
_ ای جانم! خب خدا رو شکر؛ ولی فکر می‌کردم بیشتر از این‌ها بیهوش می‌مونه، چطور این‌قدر زود به هوش اومد؟
ایستاد و توی چشم‌هام نگاه کرد و حرفش رو زد:
_ هایکا خیلی قویه و این چیزها اون رو از پا درنمیاره. به خاطر همین زود به هوش اومد؛ چون بدنش به قوی بودن عادت کرده و استایلش به زیاد ضعیف بودن عادت نداره.
برگشتم و به سمت در رفتم و سوال آشوب رو همین‌طور که می‌رفتم جواب دادم:
_ کجا می‌ری؟
_ می‌رم یه چیزی درست کنم که وقتی بیدار شد بخوره.
از در بیرون رفتم و صدای تک خنده‌ی آشوب رو شنیدم و پشت بندش حرفش رو زد:
_ یعنی خدایی تو یه فرشته‌ای.
پله‌ها رو پایین اومدم و وارد آشپزخونه شدم و شروع به درست کردن سوپ کردم. با صدای قدم‌هایی که شنیدم برگشتم، آشوب بود. یه سوالی ذهنم رو خیلی مشغول کرده بود و با تردید ازش پرسیدم:
_ چرا اون‌ها با این که می‌دونن هایکا تا زمانی که زنده باشه، دست‌شون به من نمی‌رسه؛ ولی باز هم حمله کردن؛ ولی تا هایکا تیر خورد دیگه حمله رو ادامه ندادن؟ یه چیزی این وسط درست نیست!
یهو یه چیزی تو ذهنم جرقه زد و یه هین بلند کشیدم. نگران به آشوب نگاه کردم و آشوب انگار خودش هم فهمیده باشه، آروم زمزمه کرد:
_ درسته آیسل، پس دوباره برمی‌گر*دن تا کار نیمه تموم‌شون رو تموم کنن. همون اول هم قصدشون هایکا بوده نه تو. اول می‌خواستن هایکا رو از سر راه بردارن تا دست‌شون به تو برسه.
هم‌زمان با تمام شدن حرفش با صدای بلندی که اومد از جا پریدم و رو به آشوب کردم.
_ آشوب باز داره چه اتفاقی می‌افته؟
صبر کن ببینم! نگاهی هم‌زمان به هم انداختیم، انگار هر دو به یه چیز فکر کردیم که من به ز*ب*ون آوردمش:
_ هایکا الان با قوی‌ترین مسکن خوابه و اون‌ها اول سراغ اون می‌رن.
نگاهی توام با نگرانی به آشوب انداختم و پرسیدم:
_ چقدر وقت داریم؟
نگاهی بهم انداخت و جواب داد:
_ کمتر از نیم ساعت.
_ نقشه چیه؟ چطور می‌تونیم هایکا رو نجات بدیم؟
نگاهش مردد شد، انگار توی گفتن حرفی مشکل داشت. راحتش کردم و گفتم:
_ آشوب چی می‌خوای بگی؟ زود بگو چون وقت داره می‌گذره.
_ یه نقشه دارم؛ ولی تو توی این نقشه، نقش اساسی داری و اگه نتونی انجامش بدی یا من موفق نشم همراه با هایکا می‌میری.
راستش یکم ترسیدم؛ ولی من یه دخترم و دخترها می‌تونن توی شرایط سخت از مردها هم قوی‌تر بشن.
_ باشه، نقشه رو توضیح بده، فقط زود.
_ تو باید پیش هایکا بری و سعی کنی که بیدارش کنی. منم باید برق اصلی رو قطع کنم تا به این بهونه یکم برامون زمان بخرم؛ اما مشکل اینجا نیست، امکان داره به محض قطع شدن برق همشون هجوم بیارن سمت خونه و بگیرنت؛ ولی من باید از خونه با ماشین بیرون برم و یواشکی ماشین رو به در پشتی برسونم. اگه این اتفاق بیوفته دیگه نمی‌تونم کمکت کنم؛ اما اگه شانس بیاریم کمی مکث می‌کنن و بعد حمله می‌کنن و ما هم به این بهونه سریع فرار می‌کنیم، فهمیدی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
سریع سرم رو تکون دادم:
_ آره آره، فهمیدم.
_ خوبه، پس بدو؛ چون نقشه شروع شد.
سریع با دو از آشپزخونه بیرون زدم و به سمت اتاق هایکا دویدم. تا در اتاقش رو باز کردم سریع به طرف تخت رفتم و شروع به تکون دادنش کردم و در عين حال صداش هم می‌زدم:
_ هایکا، هایکا! بلند شو!
چشم‌هاش رو با درد و خواب باز کرد و بهم نگاه کرد و با صدای بم پرسید:
_ چی شده آیسل؟ تو این‌جا چی کار می‌کنی؟
_ می‌خوان بهمون حمله کنن. قصدشون کشتن توئه، باید زود از این‌جا خارجت کنم.
نیم‌خیز شد.
_ پس اون آشغال‌ها دارن برمی‌گر*دن! چه بهتر، این‌طور می‌تونم همشون رو باهم درو کنم، علف‌های هرز باید هرچه زودتر از بین برن.
جلوش رو گرفتم.
_ نه هایکا الان وقت مناسبی نیست. ببین، تو تیر خورده بودی و الان به زور مسکن‌ها روی پایی. تو هر چقدر هم که تلاش کنی تا زمانی که زخمی باشی قدرتت نصف می‌شه و زودتر از پا میوفتی و اون وقت من تو چنگ اون روهان ع*و*ضی میوفتم، تو این رو می‌خوای؟ ولی اگه الان بتونی زنده بمونی و چند روز استراحت کنی، اون وقت می‌تونی مثل یه ببر قوی بهشون حمله کنی و همشون رو از دم درو کنی. حالا چی کار می‌کنی؟
نگاه عمیقی بهم انداخت و با چشم‌هاش تحسینم کرد و گفت:
_ باشه.
و خواست بلند بشه که دستش رو گرفتم و کمکش کردم؛ ولی به محض این که روی پا ایستاد، ضعف کرد و داشت می‌افتادکه دور کمرش رو گرفتم و سرش توی گردنم فرو رفت. یه نفس عمیق توی گردنم کشید و دستش رو دور کمرم انداخت. قلبم لرزید. سرش رو بلند کرد و یه نگاه عجیب بهم انداخت؛ ولی زود خودش رو جمع و جور کرد.
_ بهتره زودتر بریم.
راه افتادیم که چراغ‌ها طبق نقشه خاموش شدن؛ ولی تا خواستیم جلوتر بریم صدای شلیک بلند شد. هایکا من رو محکم روی زمین انداخت و خودش رو کنار من انداخت و دستش رو دورم حلقه کرد. رو بهش کردم و گفتم:
_ هایکا این جزو نقشه نبود، قرار نبود این‌طوری شه، باور کن.
دستی روی موهام کشید و سرش رو کنار گوشم آورد و گفت:
_ می‌دونم دختر، می‌دونم.
دستم رو گرفت و ادامه داد:
_ یواش بلند شو؛ ولی سر و بدنت رو پایین نگه دار تا به سمت آشپزخونه بریم. تا مکث کردن برای این که خشاب بذارن سریع بدو. نباید ناامید شیم، زندگی ما قراره تغییر کنه، فهمیدی؟
سرم رو تکون دادم.
_ فهمیدم.
و به محض این که شلیک قطع شد، هایکا دستم رو گرفت و شروع به دویدن به سمت آشپزخونه کردیم، تا وارد آشپزخونه شدیم هایکا من رو کنار دیوار کشید تا تیر بهم نخوره. خودش رو به روم ایساد و توی چشمام نگاه کرد و گفت:
_ خدا کنه آشوب رسیده باشه.
و من رو به سمت دری که کنار دیوار بود و به پشت ویلا راه داشت، کشید. به محض اینکه پامون رو بیرون گذاشتیم، آشوب با فراری زردش با سرعت کنارمون ایستاد و در رو باز کرد.
_ سریع بیاید بالا تا همین‌جا ترورمون نکردن.
سریع با هایکا سوار ماشین شدیم و آشوب پاش رو تا آخر روی گ*از فشرد. فراری با صدای بلندی که داد از زمین جدا شد و با سرعت حرکت کرد. آشوب از آینه نگاهی به عقب انداخت و هایکا رو مخاطب قرار داد:
_ داداش کجا بریم؟
هایکا سرش رو روی شونه‌م گذاشت و جواب آشوب رو داد:
_ برو سمت ویلای شمال.
و بعد چشماش رو بست و اثرات مسکن که هنوز توی بدنش بود، اون رو به خواب فرو برد. منم از پنجره به بیرون نگاه کردم و با موزیک آرومی که از ماشین پخش می‌شد، به فکر فرو رفتم و بعد از چند دقیقه سرم رو روی سر هایکا گذاشتم و به خواب عمیق و پر از آرامشی فرو رفتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
با تکون خوردن ماشین از جا پریدم و نگاهی به آشوب کردم که به جاده خیره شده بود. به محض این که متوجه نگاهم شد، بهم نگاه کرد و لبخند زد.
_ خوب خوابیدی؟ اذیتت که نکرد؟
و با چشم به هایکا اشاره کرد که سرش رو روی شونه‌م گذاشته بود. لبخندی زدم.
_ نه اذیت نمی‌کنه. امروز واقعا درد کشیده، حقش یه خواب راحته.
آشوب ریز ریز خندید و دوباره به هایکا اشاره کرد.
_ اولین باره می‌بینم این‌قدر راحت خوابیده. انگار اونی که داشت زجر می‌کشید، بالاخره یه نفر رو برای آرامش گرفتن پیدا کرده و اونم تویی.
از حرفش خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم.
_ خجالت نکش دختر! از خداش هم باشه یه فرشته مثل تو رو داشته باشه. والا تو خواهرمی و به این سادگی‌ها به هایکا نمی‌دمت، باید برات تلاش کنه. البته اون الان توی مرحله‌ی انکاره؛ ولی باهاش بمون آیسل. شما هر دو زجر کشیده‌اید و فقط می‌تونید در کنار هم آرامش بگیرید. توی این مدت خیلی بهت توجه کردم و شناختمت و می‌دونم تو مورد مناسبی براش هستی.
با هر کلمه‌ای که آشوب می‌گفت من سرخ‌تر می‌شدم و سرم رو پایین‌تر می‌انداختم.
هایکا یه تکونی خورد. بهش نگاه کردم، فکر کردم داره بیدار می‌شه؛ ولی فقط سرش رو یکم روی شونه‌م تکون داد و سرش رو روی شونه‌م کشید و دوباره خوابش برد.
آشوب راست می‌گفت، هیچ وقت این‌قدر پر از آرامش ندیده بودمش؛ یعنی می‌شه به خاطر من باشه؟ چقدر از اینکه مایه‌ی آرامشش بودم خوشحال بودم، چقدر از این که یه دختر می‌تونه با تمام زخم‌هایی که توی وجودش داره باز هم مایه‌ی آرامش باشه خوشحال بودم و به دختر بودن خودم افتخار کردم که می‌تونم آرامش از دست رفته‌ی عشقم رو بهش برگردونم.
هایکا راست می‌گفت، داستان ما قراره تغییر کنه، من قراره برای این پسر سنگی یه تکیه‌گاهی باشم که غم‌ها و شادی‌هاش رو پیش من بیاره. اشک توی چشم‌هام حلقه زد. پیش خودم فکر کردم من، منی که سال‌ها به دنبال خانواده بودم، حالا یکی دارم. یه داداش مهربون که از همه چیزش می‌گذره تا من رو سالم نگه داره و یه پسر به ظاهر بی‌احساس و از درون پر از احساس و غم که همه جوره روی زندگیش به خاطر من ق*مار کرده. خدا بعد از سال‌ها انتظار حالا بهترین بنده‌هاش رو به عنوان خانواده‌ی من قرار داده و من رو همه جوره مدیون خودش کرده، پس منم به عنوان یه دختر پشت‌شون می‌ایستم و از این خانواده حفاظت می‌کنم.
با ایستادن ماشین حواسم سر جاش اومد و صدای آشوب رو شنیدم.
_ آیسل رسیدیم، من پیاده می‌شم که قفل‌های در رو باز کنم، تو هم اگه می‌شه هایکا رو بیدار کن.
یکم خودم رو جا به جا کردم که صدای استخون‌هام دراومد و از درد اخمام توی هم رفت.
_ باشه.
آشوب پیاده شد که در رو باز کنه، منم مشغول بیدار کردن هایکا شدم. آروم تکونش دادم و یواش صداش زدم:
_ هایکا! هایکا! رسیدیم، بیدار شو.
چشم‌هاش رو آروم باز کرد و بهم نگاه کرد، توی چشم‌هام دنبال یه چیزی می‌گشت یا هنوز تو عالم خواب بود، نمی‌دونم؛ ولی خیلی قشنگ نگاهم می‌کرد، جوری که تا حالا این نگاه رو ازش ندیده بودم.
آشوب در رو باز کرد و توی ماشین نشست. هایکا انگار که تازه به خودش اومده باشه سریع سرش رو از روی شونه‌م بلند کرد و به آشوب نگاه کرد. آشوب تا متوجه نگاه هایکا شد با خنده بهش نگاه کرد و سر به سرش گذاشت.
_ به‌به، ببین کی بیدار شده! داداش خوب خوابیدی؟ مثل این که شونه‌ی بعضی‌ها بدجور بهت ساخته.
یه نیم‌اشاره‌ای به من زد و به هایکا نگاه کرد. از خجالت آب شدم و سرم رو پایین انداختم. هایکا یه نگاهی بهم کرد؛ ولی هیچی نگفت. خدا رو شکر که چیزی نگفت، وگرنه دیگه قشنگ از خجالت سکته می‌کردم. آشوب خیلی آروم با ماشین وارد ویلا شد‌ و پشت سرش با ریموت در رو بست. تا وارد پارکینگ شدیم، ایستاد و پیاده شد؛ ولی سرش رو داخل ماشین کرد و من رو مخاطب قرار داد:
_ آبجی جون یه چند دقیقه‌ی دیگه این هایکای ما رو تحمل کن تا من برم کارهای ویلا رو راست و ریست کنم. می‌دونم آبجی جون که با برج زهرمار ساختن سخته؛ ولی تو گلادیاتور میدون باش و تحملش کن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا