بعد از رسیدن ایستادم و از ماشین پیاده شدم. به سمت لبهی پرتگاه رفتم و رو به آسمون فریاد زدم:
_ اگه این دختر معصوم رو با گذشتهی شبیه به من سر راهم قرار دادی که من از انتقام برگردم، سخت در اشتباهی؛ چون من شش ساله دارم توی آتش این انتقام میسوزم و فقط تلافی میتونه آبی روی این آتیش باشه. این رو بدون که این دختر هرگز نمیتونه آبِ روی این آتیش باشه، یعنی نمیذارم که این اتفاق بیوفته. دنیای من سیاهه و سیاه هم میمونه، نمیذارم با این دختر نقشههام رو خ*را*ب کنی.
و بعد سریع به سمت ماشین حرکت کردم و به سمت خونه روندم، بیخبر از آیندهی عجیبم که با این دختر گره خورده بود.
آیسل:
با تعجب به جای خالیش نگاه کردم. وا، یهو چِش شد؟ بعد از شنیدن گذشتهم توی فکر رفت و حالا هم اینطوری رفت. با یادآوری روهان دوباره چشمهام پر از اشک شد. با فکر به اون روز و دیدن عزیزترین آدماهای زندگیم که غرق در خون بودند و من نتونستم هیچ کاری کنم، اشک پشت پلکهام جمع شد و دستهام شروع به لرزیدن کردند. حتی فکر کردن به اون روز و اون اتفاق شوم هم باعث التهابم میشد، چه برسه به اینکه بخوام بیانش کنم؛ ولی باید میگفتم. باید با خودم کنار بیام تا شاید این مرد بتونه کمکی به من بکنه. بارالها! فقط تو میتونی بهم کمک کنی که هایکا قبول کنه که من رو بهش نشون نده.
در ناگهان باز شد و آشوب داخل اومد:
_ هایکا یهو چش شد؟ چی بهش گفتی؟
_ هیچی، فقط گذشتهم رو کامل براش تعریف کردم.
دیدم که یهو ناراحت شد و انگار که با خودش حرف بزنه، گفت:
_ پس یاد گذشتهی خودش افتاده.
و رو به من ادامه داد:
_ ببینم تو گشنهت نیست؟
صدای قار و قور شکمم بلند شد. ای شکم آبروبَر، حالا وقتش بود؟ آشوب آروم خندید.
_ الان برات غذا میارم تا صدای معدهت بیشتر از این درنیومده!
و رفت. یعنی تا بناگوشم سرخ شد ها؛ ولی ریزریز خندیدم؛ اما همچنان نگرانی مثل پیچک توی دلم پیچیده بود.
آشوب با سینی پر از غذا داخل اتاق اومد و همونجور که با گوشی حرف میزد، سینی رو جلوم گذاشت و رفت. منم مثل قحطیزدههای اتیوپی به غذا حمله کردم و قاشق اولی رو نخورده، دومی رو میخوردم که دوباره در باز شد و هایکا اومد داخل. غذا توی گلوم گیر کرد و مثل خفهشدهها به سرفه افتادم. لیوان آب رو برداشتم و به طرز هولهولکی و وحشیانهای خوردم. دیدم که یه لحظه چشمهای هایکا خندید؛ ولی باز به همون حالت اعصابخوردکن و سردش برگشت. یعنی یه روز بخنده چه شکلی میشه؟
_ میخوام باهات صحبت کنم، پس سریع غذات رو بخور تا برگردم.
و رفت. ای خدا بگم چیکارت نکنه، نمیشد ده دقیقه دیرتر میاومدی تا آبروم اینجوری جلوت کیلویی نشه؟! در هر صورت غذا رو بچسب! به ادامهی عاشقانهی خودم با غذا پرداختم و بعد از تمام کردنش با خیال راحت خدا رو شکر کردم. وارد سرویس بهداشتی شدم و بعد از انجام کارم و شستن صورتم بیرون اومدم و رو تخت منتظر شدم تا حضرت والا تشریفشون رو بیارن و عواملی رو مطرح کنن که جز اطاعت کار دیگهای در برابرشون نباید انجام بدم.
ل*بم رو گ*از گرفتم و فکر کردم:
_ کاشکی قبول کنه؛ چون چارهای جز این ندارم که بتونم از روهان فرار کنم.
با دو تقهای که به در خورد گفتم:
_ بیا تو.
هایکا همراه با آشوب وارد شدن و روی صندلیها نشستن. اول هایکا شروع به صحبت کرد؛ اما حس میکردم صداش سردتر و بی احساستر از دیروز شده، انگار داره از یه چیزی جلوگیری میکنه.
_ ما سعی میکنیم فردا روهان رو سرگرم تا تو بتونی یه جا پنهان بشی. ما هم مثلا نقش بازی میکنیم که تو فرار کردی. اینطوری هم جای تو امن میمونه و هم یه جورایی سر روهان رو کلاه میذاریم.
_ امّا محافظها چی؟
_ اگه این دختر معصوم رو با گذشتهی شبیه به من سر راهم قرار دادی که من از انتقام برگردم، سخت در اشتباهی؛ چون من شش ساله دارم توی آتش این انتقام میسوزم و فقط تلافی میتونه آبی روی این آتیش باشه. این رو بدون که این دختر هرگز نمیتونه آبِ روی این آتیش باشه، یعنی نمیذارم که این اتفاق بیوفته. دنیای من سیاهه و سیاه هم میمونه، نمیذارم با این دختر نقشههام رو خ*را*ب کنی.
و بعد سریع به سمت ماشین حرکت کردم و به سمت خونه روندم، بیخبر از آیندهی عجیبم که با این دختر گره خورده بود.
آیسل:
با تعجب به جای خالیش نگاه کردم. وا، یهو چِش شد؟ بعد از شنیدن گذشتهم توی فکر رفت و حالا هم اینطوری رفت. با یادآوری روهان دوباره چشمهام پر از اشک شد. با فکر به اون روز و دیدن عزیزترین آدماهای زندگیم که غرق در خون بودند و من نتونستم هیچ کاری کنم، اشک پشت پلکهام جمع شد و دستهام شروع به لرزیدن کردند. حتی فکر کردن به اون روز و اون اتفاق شوم هم باعث التهابم میشد، چه برسه به اینکه بخوام بیانش کنم؛ ولی باید میگفتم. باید با خودم کنار بیام تا شاید این مرد بتونه کمکی به من بکنه. بارالها! فقط تو میتونی بهم کمک کنی که هایکا قبول کنه که من رو بهش نشون نده.
در ناگهان باز شد و آشوب داخل اومد:
_ هایکا یهو چش شد؟ چی بهش گفتی؟
_ هیچی، فقط گذشتهم رو کامل براش تعریف کردم.
دیدم که یهو ناراحت شد و انگار که با خودش حرف بزنه، گفت:
_ پس یاد گذشتهی خودش افتاده.
و رو به من ادامه داد:
_ ببینم تو گشنهت نیست؟
صدای قار و قور شکمم بلند شد. ای شکم آبروبَر، حالا وقتش بود؟ آشوب آروم خندید.
_ الان برات غذا میارم تا صدای معدهت بیشتر از این درنیومده!
و رفت. یعنی تا بناگوشم سرخ شد ها؛ ولی ریزریز خندیدم؛ اما همچنان نگرانی مثل پیچک توی دلم پیچیده بود.
آشوب با سینی پر از غذا داخل اتاق اومد و همونجور که با گوشی حرف میزد، سینی رو جلوم گذاشت و رفت. منم مثل قحطیزدههای اتیوپی به غذا حمله کردم و قاشق اولی رو نخورده، دومی رو میخوردم که دوباره در باز شد و هایکا اومد داخل. غذا توی گلوم گیر کرد و مثل خفهشدهها به سرفه افتادم. لیوان آب رو برداشتم و به طرز هولهولکی و وحشیانهای خوردم. دیدم که یه لحظه چشمهای هایکا خندید؛ ولی باز به همون حالت اعصابخوردکن و سردش برگشت. یعنی یه روز بخنده چه شکلی میشه؟
_ میخوام باهات صحبت کنم، پس سریع غذات رو بخور تا برگردم.
و رفت. ای خدا بگم چیکارت نکنه، نمیشد ده دقیقه دیرتر میاومدی تا آبروم اینجوری جلوت کیلویی نشه؟! در هر صورت غذا رو بچسب! به ادامهی عاشقانهی خودم با غذا پرداختم و بعد از تمام کردنش با خیال راحت خدا رو شکر کردم. وارد سرویس بهداشتی شدم و بعد از انجام کارم و شستن صورتم بیرون اومدم و رو تخت منتظر شدم تا حضرت والا تشریفشون رو بیارن و عواملی رو مطرح کنن که جز اطاعت کار دیگهای در برابرشون نباید انجام بدم.
ل*بم رو گ*از گرفتم و فکر کردم:
_ کاشکی قبول کنه؛ چون چارهای جز این ندارم که بتونم از روهان فرار کنم.
با دو تقهای که به در خورد گفتم:
_ بیا تو.
هایکا همراه با آشوب وارد شدن و روی صندلیها نشستن. اول هایکا شروع به صحبت کرد؛ اما حس میکردم صداش سردتر و بی احساستر از دیروز شده، انگار داره از یه چیزی جلوگیری میکنه.
_ ما سعی میکنیم فردا روهان رو سرگرم تا تو بتونی یه جا پنهان بشی. ما هم مثلا نقش بازی میکنیم که تو فرار کردی. اینطوری هم جای تو امن میمونه و هم یه جورایی سر روهان رو کلاه میذاریم.
_ امّا محافظها چی؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: