کامل شده رمان درخشش ماه در سایه انتقام | هدیه صفائی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع هدیه بانو
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 105
  • بازدیدها 11K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

به نظر شما این رمان قشنگ هست؟ و ارزش خوندن داره؟

  • آره

  • نه زیاد

  • اصلا

  • شخصیت های اصلی:

  • آیسل و هایکا

  • آدرینا و آشوب


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
بعد از رسیدن ایستادم و از ماشین پیاده شدم. به سمت لبه‌ی پرتگاه رفتم و رو به آسمون فریاد زدم:
_ اگه این دختر معصوم رو با گذشته‌ی شبیه به من سر راهم قرار دادی که من از انتقام برگردم، سخت در اشتباهی؛ چون من شش ساله دارم توی آتش این انتقام می‌سوزم و فقط تلافی می‌تونه آبی روی این آتیش باشه. این رو بدون که این دختر هرگز نمی‌تونه آبِ روی این آتیش باشه، یعنی نمی‌ذارم که این اتفاق بیوفته. دنیای من سیاهه و سیاه هم می‌مونه، نمی‌ذارم با این دختر نقشه‌هام رو خ*را*ب کنی.
و بعد سریع به سمت ماشین حرکت کردم و به سمت خونه روندم‌، بی‌خبر از آینده‌ی عجیبم که با این دختر گره خورده بود.
آیسل:
با تعجب به جای خالیش نگاه کردم. وا، یهو چِش شد؟ بعد از شنیدن گذشته‌م توی فکر رفت و حالا هم این‌طوری رفت. با یادآوری روهان دوباره چشم‌هام پر از اشک شد. با فکر به اون روز و دیدن عزیزترین آدما‌های زندگیم که غرق در خون بودند و من نتونستم هیچ کاری کنم، اشک پشت پلک‌هام جمع شد و دست‌هام شروع به لرزیدن کردند. حتی فکر کردن به اون روز و اون اتفاق شوم هم باعث التهابم می‌شد، چه برسه به این‌که بخوام بیانش کنم؛ ولی باید می‌گفتم. باید با خودم کنار بیام تا شاید این مرد بتونه کمکی به من بکنه. بارالها! فقط تو می‌تونی بهم کمک کنی که هایکا قبول کنه که من رو بهش نشون نده.
در ناگهان باز شد و آشوب داخل اومد:
_ هایکا یهو چش شد؟ چی بهش گفتی؟
_ هیچی، فقط گذشته‌م رو کامل براش تعریف کردم.
دیدم که یهو ناراحت شد و انگار که با خودش حرف بزنه، گفت:
_ پس یاد گذشته‌ی خودش افتاده.
و رو به من ادامه داد:
_ ببینم تو گشنه‌ت نیست؟
صدای قار و قور شکمم بلند شد. ای شکم آبروبَر، حالا وقتش بود؟ آشوب آروم خندید.
_ الان برات غذا میارم تا صدای معده‌ت بیشتر از این درنیومده!
و رفت. یعنی تا بناگوشم سرخ شد ها؛ ولی ریزریز خندیدم؛ اما همچنان نگرانی مثل پیچک توی دلم پیچیده بود.
آشوب با سینی پر از غذا داخل اتاق اومد و همون‌جور که با گوشی حرف می‌زد، سینی رو جلوم گذاشت و رفت. منم مثل قحطی‌زده‌های اتیوپی به غذا حمله کردم و قاشق اولی رو نخورده، دومی رو می‌خوردم که دوباره در باز شد و هایکا اومد داخل. غذا توی گلوم گیر کرد و مثل خفه‌شده‌ها به سرفه افتادم. لیوان آب رو برداشتم و به طرز هول‌هولکی و وحشیانه‌ای خوردم. دیدم که یه لحظه چشم‌های هایکا خندید؛ ولی باز به همون حالت اعصاب‌خوردکن و سردش برگشت. یعنی یه روز بخنده چه شکلی می‌شه؟
_ می‌خوام باهات صحبت کنم، پس سریع غذات رو بخور تا برگردم.
و رفت. ای خدا بگم چیکارت نکنه، نمی‌شد ده دقیقه دیرتر می‌اومدی تا آبروم این‌جوری جلوت کیلویی نشه؟! در هر صورت غذا رو بچسب! به ادامه‌ی عاشقانه‌ی خودم با غذا پرداختم و بعد از تمام کردنش با خیال راحت خدا رو شکر کردم. وارد سرویس بهداشتی شدم و بعد از انجام کارم و شستن صورتم بیرون اومدم و رو تخت منتظر شدم تا حضرت والا تشریف‌شون رو بیارن و عواملی رو مطرح کنن که جز اطاعت کار دیگه‌ای در برابرشون نباید انجام بدم.
ل*بم رو گ*از گرفتم و فکر کردم:
_ کاشکی قبول کنه؛ چون چاره‌ای جز این ندارم که بتونم از روهان فرار کنم.
با دو تقه‌ای که به در خورد گفتم:
_ بیا تو.
هایکا همراه با آشوب وارد شدن و روی صندلی‌ها نشستن. اول هایکا شروع به صحبت کرد؛ اما حس می‌کردم صداش سردتر و بی احساس‌تر از دیروز شده، انگار داره از یه چیزی جلوگیری می‌کنه.
_ ما سعی می‌کنیم فردا روهان رو سرگرم تا تو بتونی یه جا پنهان بشی. ما هم مثلا نقش بازی می‌کنیم که تو فرار کردی. این‌طوری هم جای تو امن می‌مونه و هم یه جورایی سر روهان رو کلاه می‌ذاریم.
_ امّا محافظ‌ها چی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
_ من به مدت چند ساعت مرخص‌شون می‌کنم به بهونه‌ی این که جاسوس داریم و می‌خوایم شناسایی شه، فهمیدی؟
معلومه فکر همه جا رو کرده. نگاهی به چشماش کردم، خیلی آروم و مرموزه، آدم نمی‌فهمه الان به چی داره فکر می‌کنه؛ ولی یه چیزی این وسط درست نبود پس تردیدم رو به ز*ب*ون آوردم.
_ به نظرت شک نمی‌کنه که چرا تو باید مرخص‌شون کنی با این که میدونی من فرار می‌کنم؟
_ مطمئن باش که به من شک نمی‌کنه؛ چون می‌دونه امکان نداره که من بخوام به خاطر یه دختر دروغ بگم. پس دلیل این که دارم سرش رو کلاه می‌ذارم این نیست که عاشقت باشم، دلیلش اینه که کشتن آدم بی‌گناه، اونم دختر، توی اصول من نیست.
عجب آدمیه ها! حالا کی گفت که فکر می‌کنم تو عاشقمی؟! عمراً همچین فکری داشته باشم؛ ولی یه جورایی از حرف آخرش حس خوبی بهم دست داد که شاید هرکی رو که می‌کشه گناه‌کار باشه.
با دستی که جلوی صورتم تکون خورد به خودم اومدم.
_ کجایی؟ پس دیگه فهمیدی چی شد؟
نه پس!
_ فهمیدم، احمق که نیستم!
پوزخند زد.
_ خوبه که نیستی؛ چون من با آدم‌های احمق زیاد سازگاری ندارم.
یعنی دق کردم ها؛ اما از ترس هیچی نگفتم. همش مرگ راژور جلوی چشم‌هام جولان می‌داد. نگاهی بهش انداختم، حواسش نبود، پس وقت، وقتِ ارزیابی بود. با اون چشم‌های آبی یخی که مثل کریستال بودن و فک و چونه‌ی متناسب و ل*ب‌های قلوه‌ای خط‌دار، خوشگل‌ترین پسری بود که توی عمرم دیده بودم. دوستش هم با اون چشم‌های خمار عسلی و موهای خرمایی و فک و چونه‌ی متناسب مثل هایکا از خوشگل‌ترین پسرهایی بود که دیده بودم؛ ولی خب به پای آقا گرگه نمی‌رسید.
از لقب آخرش خنده‌م گرفت و ناگهان شروع به خنده کردم. هایکا و آشوب با تعجب بهم نگاه می‌کردن. فکر کنم به عقلم شک کردن. گلوم رو صاف کردم و گفتم:
_ ولی از حق نگذریم شما هم خوب نقشه کشایی هستید ها. پسرانِ بدِ خوشگل!
از پررویی من فک‌شون کف اتاق بود. خودم هم نمی‌دونستم چرا این‌قدر باهاشون راحتم. یه دفعه آشوب بلند زد زیر خنده؛ ولی هایکا اخم‌هاش توی هم رفت و یه نگاهی به آشوب انداخت که اگه به من می‌انداخت تا یه هفته صحبت نمی‌کردم؛ ولی آشوب معلوم بود بی‌خیال‌تر از این حرفاست تا نگاهش به نگاه هایکا خورد، خنده‌ش بیشتر هم شد. منم خنده‌م گرفت و شروع به خنده کردم. خدا آخر و عاقبت من رو با این دو برادر دیوونه به خیر بگذرونه.
روی تخت دراز کشیدم و توی فکر فرو رفتم. هایکا و آشوب هم رفتن و به من فرصتی دادن که تا شب بخوابم؛ چون شب باید به یه اتاق دیگه نقل مکان می‌کردم. چرا که هایکا احتمال می‌داد روهان زودتر از موعد بیاد و اون هم نمی‌خواست که توی عمل انجام شده قرار بگیره و دقیقه‌ی نود کارش رو انجام بده. توی همین فکرها بودم که چشم‌ها‌م گرم شد و خوابیدم.
با تکون‌های شدید چشم‌هام رو باز کردم و به آشوب نگاه کردم. هنوز توی اوج خواب بودم و چیزی از اطرافم نمی‌فهمیدم. خمارگونه و با حواس پرتی گفتم:
_ چی شده؟ کسی حمله کرده؟ کی ها تیر خوردن؟ مصدوم و کشته هم داشتیم؟
آشوب خنده‌ش گرفت و خندید؛ ولی با چیزی که یادش افتاد دوباره نگران شد.
_ زود باش بلند شو، این روهان ع*و*ضی ما رو توی عمل انجام شده گذاشت. ساعت دوازده و نیم شب بلند شده اومده. فعلا هایکا سرگرمش کرده، بدو تا نیومده!
منم ترسیدم و مثل جت بلند شدم. موهای ژولیده‌م اطرافم ریخت. از همون اول که به هوش اومدم شال نداشتم. فکر کنم تو همون کش‌مکش‌ها شالم افتاده که پسرها هم نفهمیدن. بی‌خیال این‌ها که نگاه بدی ندارن. منم که چیزی ندارم که موهام رو باهاش بپوشونم.
_ بدو آیسل کجایی؟
با ترس به سمتش رفتم.
_ اومدم، اومدم.
_ یواش‌تر بدو.
_ باشه ببخشید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
دستم رو گرفت و آروم‌آروم با نوک پنجه، من رو وارد یه اتاق دیگه کرد. وای که دهنم باز موند وقتی اتاق رو دیدم. با اینکه چراغ اتاق خاموش بود؛ ولی نور هالوژن آبی یه تیکه از اتاقش رو روشن کرده بود، و یه میز طراحی که طرح کشیده شده‌ی ماشین روش بود و تخت توی اتاق به چشم می‌خورد. انصافا اتاق خیلی قشنگی بود. صدای کلافه‌ی آشوب بلند شد.
_ بدو آیسل، خوابت نبره.
_ خب حالا کجا قایم شم؟ از کجا می‌دونی این‌جا نمیاد؟
یکی زد تو سرم.
_ احمق جون این‌جا اتاق هایکاست و همه می‌دونن که هایکا با اتاقش شوخی نداره. هیچ کسی جیگر نداره بدون اجازه‌ی خودش این‌جا بیاد، البته به غیر از من که همیشه اجازه دارم و تو که بهت اجازه داده بیای.
_ چرا؟
_ ای بابا دختر، انگار نمی‌فهمی که الان توی چه موقعیتی هستیم! زود باش برو زیر تخت و هیچ صدایی هم ازت درنیاد. باز خوبه هایکا زرنگی کرد و همون عصر محافظ‌ها رو فرستاد که برن، وگرنه چه فاجعه‌ای می‌شد ها. زود باش دیگه!
_ باشه بابا.
زیر تخت هايكا رفتم و دستم رو روی دهنم گذاشتم تا صدای نفس‌هام بلند نشه. آشوب هم رفت و من تنها توی اتاق موندم. چشم‌هام رو بستم و از خدا خواستم که نجاتم بده.

هایکا:
از اتاق آیسل بیرون اومدیم. رو به آشوب کردم و تحکم‌گونه گفتم:
_ آشوب! برو محافظ‌ها رو بفرست برن.
تعجب کرد.
_ چرا؟! مگه قرار نبود فردا برن؟
_ به روهان اعتماد ندارم، امکان داره زودتر بیاد.
_ باشه داداش.
و رفت سراغ محافظ‌ها. منم در اتاقم رو باز کردم و داخل اتاقم شدم. اون‌قدر خسته بودم که مستقیم سمت تختم رفتم و روش دراز کشیدم و فکر کردن به مسائل آیسل رو برای یه وقت دیگه گذاشتم. یه دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و خوابیدم.
با تکون‌ها و صدا زدن‌های وحشیانه‌ی آشوب از خواب پریدم. با عصبانیت غریدم:
_ چته آشوب ، چرا این‌طوری می‌کنی؟
آشوب اصلا به عصبانیتم اهمیتی نداد و هول‌گونه دستم رو کشید و بلندم کرد.
_ پاشو بابا، همون‌طور که فکر می‌کردی روهان زودتر از موعد اومده.
چشم‌هام گرد شد.
_ چی؟!
و این فکر تو سرم جولان داد که آیسل توی اتاقیه که روهان اول از همه سراغ اون اتاق می‌ره.
_ سریع برو سراغ آیسل، منم سر روهان رو گرم می‌کنم.
با صدای مستاصل گفت:
_ اما کجا قایمش کنم؟
_ لعنتی! بیارش تو اتاق خودم، می‌دونی که بدون اجازه‌ی من حق ورود به اتاق رو نداره.
_ باشه، سریع برو. خوبه قضیه‌ی محافظ‍‌ها حل شد!
و بعد دوید و از اتاق خارج شد. منم دستی به موهام کشیدم و یقه‌ی لباسم رو صاف کردم. از اتاق مستقیم بیرون اومدم و در حینی که از پله ها پایین می‌اومدم روهان رو خطاب قرار دادم.
_ فکر کردم گفتی فردا میای!
پوزخند زد.
_ می‌بینی که حالا اومدم، مشکلی داری؟
این دفعه من پوزخند زدم
_ آره؛ چون این‌جا خونه‌ی منه.
از لحن حرف زدنم اخماش جمع شد؛ اما بهش فرصت حرف زدن ندادم و یقه‌ش رو توی دستم گرفتم.
_ فکر نکن چون رئیس منی هرچی می‌گی اطاعت می‌کنم. آخرین باری باشه که با من مثل زیر دستات رفتار می‌کنی. درسته من همیشه آرومم؛ ولی دلیل نمی‌شه که سوءاستفاده کنی روهان، فهمیدی؟
دستم رو از یقه‌ش برداشتم و با آرامش صافش کردم.
_ بذار ببینمش.
_ چرا این‌قدر اصرار داری این دختر رو ببینی؟
از فکری که ناگهان توی سرم جرقه زد ترسیدم. نکنه فهمیده آیسل کیه؟!
_ چون سال‌هاست که دنبالشم. اون چیزی داره که مال منه. من تازه فهمیدم اونی که کشتم این نبوده و اصل کاری هنوز زنده‌ست.
پس فهمیده. امیدوارم آیسل تا حالا قایم شده باشه!
_ هایکا! هایکا!
با داد آشوب فهمیدم که نقشه شروع شده.
_ آیسل نیست!
منم خودم رو به حیرت زدم.
_ چی؟! چطور ممکنه؟!
آشوب عالی بازی می‌کرد.
_ نیست، نیست فرار کرده!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
هیچ نگاهی به روهان ننداختم؛ ولی می‌دونستم که در مرز انفجاره.
_ لعنتی، پس محافظ‌ها چه غلطی می‌کنن؟!
با صدای دادش فهمیدم که نقشه رو باور کرده.
_ مرخص‌شون کردم، توی تشکیلاتم جاسوس دارم.
_ باید خودم ببینم.
می‌دونستم که این رو می‌گه.
_ باشه، برو هر جایی رو که خواستی ببین.
_ باید اتاقت رو هم ببینم.
اخم‌هام توی هم رفت. دیگه داشت زیادتر از دهنش حرف می‌زد؛ اما مخالفت من مساوی با شک کردنش بود، پس گفتم:
_ باشه، بریم تا ببینی؛ ولی حق این که پات رو داخل اتاقم بذاری، نداری.
فقط امیدوارم آیسل تو معرض دید نباشه. از پله‌ها بالا رفتیم و به سمت اتاقم حرکت کردیم. در رو باز کردم و روهان از همون چهارچوب در نگاهی انداخت. هر دو نفس عمیقی کشیدیم، اون از روی حرص و من از سرِ آسودگی.
_ لعنتی، لعنتی باید همه‌ی افرادم رو به کار بگیرم تا پیداش کنم.
و بعد با دو از پله‌ها پایین رفت و از ویلا بیرون زد. بعد از شنیدن صدای ماشینش، من و آشوب دست‌هامون رو به نشانه‌ی پیروزی به هم زدیم.
آشوب گفت:
_ این قدر احمق بود که نپرسید همه‌ی محافظا که بهت وفادارن، پس چرا بهشون شک کردی. هایکا حالا باید با آیسل چی کار کنیم؟
_ من به همه چی فکر کردم. تو و آیسل توی اتاقم منتظر بمونید تا بیام و بهتون توضیح بدم.

آیسل:
نفسم دیگه داشت می‌گرفت که دوباره در باز شد. ترسیدم، فکر کردم روهانه؛ ولی با شنیدن صدای آشوب ترسم از بین رفت.
_ آیسل بیا بیرون که همه جا امن و امانه.
سرم رو دزدکی از زیر تخت بیرون آوردم.
_ رفت؟
آشوب که از طرز بیرون اومدن من خنده‌ش گرفته بود، با چاشنی خنده ژست مغرورانه‌ای به خودش گرفت.
_ معلومه، مگه می‌شه نقشه‌های هایکا و آشوب نگیرن؟!
پوکر فیس شدم، چه خودشیفته هم بودن! به زور از زیر تخت با کمک آشوب بیرون اومدم؛ ولی تا خواستم به سمت در برم که خارج شم صدای آشوب رو این بار پر از نگرانی شنیدم.
_ آیسل یه اتفاقی افتاده؛ چون هایکا از هر دوتامون خواسته که تو اتاق بمونیم تا بیاد و باهامون صحبت کنه.
نگرانیش به منم سرایت کرد و با استرس بهش نگاه کردم که در باز شد و هایکا اومد داخل. بی مقدمه و با صورتی سرد شروع به صحبت کرد.
_ روهان فهمیده اونی که کشته تو نبودی و ردت رو تا خونه‌ی راژور زده. وقتی بهش خبر رسیده که من یه دختر رو از اون‌جا آوردم شک کرده که خودت باشی، پس با علم اینکه تو همون دختر هستی اومده بود تا اگه خودت باشی با خودش ببرتت که حتی شده با شکنجه اطلاعات رو ازت بگیره.
پاهام سست شد و روی تخت نشستم. نگاه ملتمسم رو بهش دوختم و با صدای لرزون پرسیدم:
_ حالا باید چی کار کنم؟
_ تو این‌جا می‌مونی تا زمانی که من روهان رو از سر راهم بردارم.
چشم‌هام افتاد کف اتاق.
_ ولی آخه...
نذاشت حرفم رو ادامه بدم و با صورتی که آشفتگی توش بی‌داد می‌کرد گفت:
_ ولی بی ولی، به محض این که پات رو بیرون بذاری از دو جهت توی خطری. اول این که روهان ردت رو زده و اون وقت می‌فهمه که ما سرش کلاه گذاشتیم. دوم، تمام رقبا فهمیدن که من یه دختر توی خونه دارم و فکر می‌کنن نامزد منی. با بیرون رفتنت از این خونه دنبال این میوفتن که تو رو به دست بیارن تا به این بهونه من رو زمین بزنن، پس موندن تو الان بهترین گزینه‌ست، مگه این که بخوای همه‌ی این شرایط رو قبول کنی و بیرون بری.
سری به نشونه‌ی نه تکون دادم.
_ نه، مگه احمقم که همچین کاری کنم؟ همین‌جا می‌مونم، فقط چه جوری می‌خوای روهان رو از سر راه برداری؟
توی فکر رفت و گفت:
_ دارم روش کار می‌کنم. به زودی نقشه‌م رو عملی می‌کنم و از سر راه برش می‌دارم.
با تردید پرسیدم:
_ یعنی می‌کشیش؟
_ تو فکر می‌کنی من اسلحه دستم می‌گیرم و هرکی رو که سر راهم باشه می‌کشم؟! این‌قدر به راژور فکر نکن، راژور اونی که تو فکر می‌کنی نبود و حقش مردن بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
تا خواستم دوباره سوال بپرسم نذاشت و همون‌طور که چشماش رو می‌بست و روی تخت دراز می‌کشید، گفت:
_ دیگه حرفی نمی‌مونه، برین بیرون می‌خوام یکم استراحت کنم.
همراه با آشوب از اتاق بیرون اومدیم. آشوب با لبخند رو به من کرد و گفت:
_ از فردا می‌تونی از اتاق بیرون بیای. نگران محافظ‌ها هم نباش، همشون به هایکا وفادارن و بیرون نگهبانی می‌دن و داخل نمیان.
_ باشه ممنونم.
آشوب رفت تا به کاراش برسه، من هم به اتاقم برگشتم تا اگه خدا بخواد به یه خواب درست و حسابی برم.
با صدای غرغر آشوب و صدای پرنده‌ها از خواب بیدار شدم. دستی به صورتم کشیدم و از روی تخت بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم. موهام رو شونه کردم و با گیره‌هام اطراف موهام رو سر و سامون دادم. وارد سرویس بهداشتی اتاق شدم و بعد از انجام کارم و شستن دست و صورتم از اتاق بیرون زدم.
همون‌طور که از پله ها پایین می‌اومدمصدای آشوب رو می‌شنیدم که حالا واضح‌تر شده بود.
_ صد بار به این هایکا گفتم بیا خدمتکار بگیریم. ماکه پولداریم و هیچ زنی هم که اطراف‌مون نیست، چرا یکی رو استخدام نمی‌کنه که کارهای خونه رو انجام بده؟
_ صبح بخیر. من می‌تونم انجام بدم.
متعجب برگشت و با چشم‌های گرد گفت:
_ صبح بخیر. نه بابا این حرف‌ها چیه؟ تو مهمون مایی.
_ من که قراره این‌جا بمونم، پس بذار یه گوشه از کارها رو بگیرم که عذاب وجدان گردنم رو نگیره.
_ باشه قبول؛ ولی نه به عنوان خدمتکار، بلکه به عنوان یکی از اعضای خانواده.
از حرفش هم خوشحال شدم و هم اشک چشم‌هام رو پر کرد. آشوب با تعجب پرسید:
_ آیسل! چی شده دختر؟ چرا گریه می‌کنی؟
با چشم‌های پر از اشک و با معصومیت تمام جوابش رو دادم.
_ من از هفت سالگی دیگه هیچ وقت خانواده نداشتم.
چشم‌هاش پر از مهربونی شد و دستی روی سرم کشید.
_ تو خواهر من باش که من همیشه آرزوی خواهر داشتن رو داشتم؛ ولی برای هایکا خواهر نباش، براش یه دختر معمولی باش؛ چون حس می‌کنم تو قراره یه تغییر حسابی توی زندگیش ایجاد کنی.
_ باشه، تو برادرمی؛ ولی منظورت از حرف آخرت چی بود؟
لبخندی پر از شادی زد.
_ برو هر کاری که می‌خوای انجام بده؛ ولی اول صبحونه‌ت رو بخور. منم برم که الانه که هایکا زنگ بزنه بپرسه من کجام که شرکت نیستم.
و یه لبخند ریز هم زد و رفت. منم سری تکون دادم و به طرف آشپزخونه رفتم. تا وارد آشپزخونه شدم جیغ بلندی از حیرت کشیدم. پس بگو آقا چرا یه خنده‌ی ریز اومد! انگار توی آشپزخونه طوفان اومده بود، مثل یه آشغال‌دونی با وسایل آنتیک شده بود. آهی کشیدم و آستین‌هام رو بالا زدم. موهام رو با همون گیره‌ها گوجه‌ای بستم و با یه "یا علی" به جون آشپزخونه افتادم و شروع به تمیز کردن کردم.
بعد از تمیز کردن با نگاهی تحسین‌آمیز به آشپزخونه نگاه کردم که پارکت‌هاش برق می‌زدن. آشپزخونه‌ی خیلی قشنگی بود و پارکت‌های براقش خیلی زیبا با کابینت‌های کرمی و وسایلی با طیف کرم-قهوه‌ای ست شده بودن. بعد از قریب به چهار ساعت متوالی، دیگه نفسم از خستگی در نمی‌اومد. به زور روی صندلی نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم و اون چُرت باحاله سراغم اومد.
با دستی که تکونم می‌داد، چشم‌هام رو باز کردم و نگاهی به آشوب انداختم که برق حیرت تو چشم‌هاش موج می‌زد.
_ دختر چه کردی! آیسل یعنی تو بهترینی!
سرم رو از روی میز بلند کردم و کش و قوسی به بدنم دادم.
_ سلام. شما کی اومدید؟ من هنوز نهار درست نکردم.
_ نهار چیه دختر؟! تو این‌قدر زحمت کشیدی که دیگه نیازی به نهار نیست. در ضمن خودم غذا گرفتم. وای آیسل، نمی‌دونی هایکا وقتی آشپزخونه رو دید چه برق تحسینی توی چشم‌هاش بود.
همون لحظه صدای هایکا اومد.
_ مرسی که آشپزخونه رو تمیز کردی؛ ولی لازم نبود این‌قدر زحمت بکشی.
خجالت کشیدم.
_ اشکال نداره، من استایلم به استراحت نیاز نداره. آخه همش توی این چند سال در حال سگ‌دو زدن برای زندگیم بودم تا بتونم با شرافت شکمم رو سیر کنم.
نگاهی به چشم‌های یخی هایکا انداختم و اونم عمیق به چشم‌هام نگاه کرد. آشوب مثل پارازیت توی حس و حال‌مون پرید.
_ خب خب، دیگه از فاز افسردگی بیاید بیرون که کباب ترکی گرفتم که انگشت‌های پاهات رو هم باهاش می‌خوری.
و دست من و هایکا رو گرفت و به طرف پذیرایی و مبل‌ها برد و در همین حین هم ساکت نمی‌موند:
_ بیاید گرسنگان من که شکم‌هاتون به قار و قور افتاده.
من فقط می‌خندیدم، هایکا هم چشم‌هاش پر از خنده بود؛ ولی دریغ از یه لبخند روی ل*ب‌هاش. عجب آدم بی‌احساسیه ها!
روی مبل نشستم و آشوب غذام رو جلوم گذاشت.
_ شروع کن آبجی جون که الان سرد می‌شه.
بعد از یه تشکر ازش شروع به خوردن کردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
بعد از تموم شدن غذا خدا رو شکر کردم. ظرف‌ها رو برداشتم و به طرف آشپزخونه رفتم و توی سطل انداختم. با بدنی خورد شده به آشوب و هایکا ظهر به خیر گفتم و به زور و خواهش و تمنا از زانوهام از پله‌ها بالا رفتم. داخل اتاقم شدم و فقط گیره‌هام رو باز کردم و روی تخت افتادم و خواب عمیقی سراغم اومد.

هایکا:
آشوب این‌قدر خیره نگاهم کرد که کلافه شدم.
_ چته آشوب؟ از وقتی آیسل رفته داری همین‌طور خیره نگاهم می‌کنی.
_ بگو!
چشم‌هاش رو ریز کرده بود و با یه لبخند بزرگ نگاهم می‌کرد. تعجب کردم.
_ چی رو بگم؟
_ دلیل این که آیسل رو نگه داشتی چیه؟
پوف کلافه‌ای کشیدم.
_ گفتم که...
نذاشت حرفم رو ادامه بدم.
_ اون دلایل مسخره رو برام نیار. شاید آیسل دختر ساده‌ای باشه و باور کنه؛ چون تو رو نمی‌شناسه؛ ولی من می‌شناسمت هایکا. تو نمی‌تونی من رو گول بزنی.
چشم‌هام رو ریز کردم.
_ چی می‌خوای بگی آشوب؟
رک گفت:
_ بهش متمایل شدی؟
چشم‌هام گرد شد.
_ چی شدم؟
خنده‌ش گرفت و با ته‌مایه‌های خنده حرفش رو زد.
_ متمایل بابا، یعنی بهش حس پیدا کردی؟
اخم‌هام جمع شد.
_ آشوب معلومه چی می‌گی؟ فکر کنم خوابت میاد داری هذیون می‌گی. برو بخواب تا بیشتر از این توهم نزدی.
یه جوری نگاهم کرد که یعنی خر خودتی.
_ اصلا خودم می‌رم، تو هم همین‌جور بشین تا شب برای خودت خیال‌بافی کن.
بلند شدم و از پله‌ها بالا رفتم. نگاهی به در اتاق آیسل کردم. آشوب حتما بی‌خوابی به سرش زده که این فکر رو کرده. من هرگز اگه حسی پیدا کنم! از کنار اتاقش رد شدم و داخل اتاق خودم شدم. لباس‌هام رو بیرون آوردم و لباس‌های راحتیم رو پوشیدم و به سمت تخت رفتم. مسائل دیگه رو به عصر سپردم و خوابیدم.

آشوب:
همین‌طور که هایکا می‌رفت با لبخند بزرگی نگاهش کردم. خنده‌ی ریزی کردم. این‌قدر هول شد که نپرسید چرا بهش شک کردم؟! هایکا اون‌قدر قدرتمند بود که بتونه اون دو مسئله رو برای آیسل حل کنه؛ ولی ترجیح داد که اون رو پیش خودش داشته باشه.
من از خدام بود که بینشون حسی به وجود بیاد و مطمئن بودم که میاد؛ چون همون روز اول که آیسل رو دیدم مطمئن بودم این دختر می‌تونه هایکا رو از سرنوشت تلخی که در آینده داشت نجات بده. انتقام یه چاقوی دولبه است که می‌تونه به هر دو طرف صدمه بزنه و منم اصلا نمی‌خوام صدمه‌ای متوجه هایکا باشه.
نمی‌دونم چند ساعت توی فکر بودم که یهو به خودم اومدم. از روی مبل بلند شدم و از پله‌ها بالا رفتم. در اتاق آیسل رو باز کردم و وارد اتاقش شدم. نگاهم رو به صورت معصومش دوختم و زمزمه کردم:
_ آیسل مثل اسمت ماه باش. تو دنیای سیاه هایکا رو روشن کن، دنیای سیاه اون رو که فقط یه ماه می‌تونه شب تاریکش رو روشن کنه. توی این سال‌ها دخترهای زیادی قصد نزدیک شدن به هایکا رو داشتن؛ ولی من فقط در تو اون روشنایی و آرامش رو دیدم.
لبخند محوی زدم و کاغذ رو روی عسلی کنار تختش گذاشتم و آروم از اتاقش بیرون زدم‌.

آیسل:
چشم‌هام رو باز کردم و یه خمیازه‌ی بلند بالا کشیدم، درحدی که گفتم الان فکم می‌شکنه. آخیش، این همون خواب خوبه بود که همیشه منتظرش بودم ها. نگاهی به ساعت روی پاتختی انداختم و بلند با خودم گفتم:
_ ساعت هفت و نیم عصره؟ یعنی من هفت ساعت خوابیدم؟ کما بگم بهتره تا خواب.
از روی تخت بلند شدم و کش و قوسی به کمرم دادم و با تقه‌ای که داد حس کردم نفسم بالا اومد. رو به روی میز آرایش که ایستادم و یه نگاهی که به خودم کردم انگار برق هزار ولتی بهم وصل کردن که بلند جیغ زدم:
_ یا جد بیژن این دیگه کیه؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
دستی به موهام کشیدم تا ببینم این جنی که می‌بینم خودمم؟! دیدم نه والا خودمم؛ ولی با اون موهای بالا رفته و گره‌خورده و چشم‌های پف‌آلود قیافه‌م مثل جنگلی‌ها شده بود‌. نه، من به یه حموم جانانه نیاز دارم! به سمت حموم حرکت کردم؛ ولی با چیزی که توی ذهنم جرقه زد ایستادم. من که لباس ندارم، حالا چی کار کنم؟ ای بابا، مثل اینکه به من نیومده حموم کنم. اومدم برگردم که چشمم به پاتختی خورد و کاغذی که آشوب با شماره‌ش روی میز گذاشته بود رو دیدم. البته بایدم آشوب می‌بود؛ چون هایکا عمرا اگه همچین کاری کنه!
تلفن رو از روی پاتختی برداشتم و شماره‌ای که روی کاغذ بود رو گرفتم.
_ الو آشوب، خودتی؟
_ اِ! سلام آیسل، خوبی؟
_ سلام خوبی؟ می‌گم من می‌خوام برم حموم؛ ولی...
از خجالت نتونستم حرفم رو ادامه بدم.
_ آیسل دختر خجالت نداره که! راستش خودت می‌دونی که ما اصلا اطرافمون دختر نیست و وقتی دختر نباشه طبیعتاً لباس دخترونه هم نیست؛ ولی نگران نباش، توی کمد اتاقت چند دست لباس پسرونه هست که نو هستن و می‌تونن تا حدی کارت رو را بندازن. دیگه به بزرگواری خودت ببخش.
_ نه بابا این حرف‌ها چیه؟ همون‌ها هم خوبن. راستی شام چی درست کنم؟
_ نمی‌خواد بابا از بیرون می‌گیرم.
لحن صدام عصبی شد.
_ اصلا حرفش رو نزن که غذاهای بیرون زیاد خوردن‌شون خوب نیست.
تسلیم‌گونه گفت:
_ باشه بابا تسلیم. من عاشق فسنجونم، هایکا رو هم ولش کن؛ چون سنگ هم جلوش بذاری می‌خوره از بس بی‌تفاوته.
خنده‌م گرفت.
_ باشه، تا شب خداحافظ.
_ خدافظ آبجی جون.
و قطع کرد.
خب برم به کارام برسم. به سمت کمد رفتم و درش رو باز کردم. با هر لباسی که درمی‌آوردم یه سوت هم پشت‌بندش می‌زدم. این‌ها رو فقط هرکول می‌تونه بپوشه که! خب با توجه به عضلات و قد رعناشون طبیعتاً اندازه‌شون بود؛ ولی کاچی بهتر از هیچی، همین‌ها هم توی این اوضاع قمر در عقرب خوب بودن.
وارد حموم شدم و وان رو پر کردم و مثل این ندید بدیدها هرچی شامپو بود توش خالی کردم و توش دراز کشیدم. آخیش تمام عضلاتم نرم شدن ها؛ ولی وقت برای این علاف‌بازی‌ها نبود. پس یه ده دقیقه صبر کردم و سریع بلند شدم. به سرم شامپو زدم و گربه شوری سریع و مفید کردم و از حموم بیرون اومدم.
بعد از خشک کردن موهام لباسام رو پوشیدم. قشنگ همه‌ی لباس‌هایی رو که پوشیده بودم سه ،چهار تا زدم و نگاهی به خودم توی آینه انداختم و خندیدم. انگار شده بودم کرم ابریشم توی خورجین خر که گذاشته بودنم. در این حد به تنم زار می‌زد؛ ولی گفتم، بازم می‌گم، کاچی بهتر از هیچی .
سریع از اتاق بیرون زدم و بعد از طی کردن پله‌ها و پذیرایی، وارد آشپزخونه شدم و سریع دست به کار شدم. بعد از تمام شدن کارم دست‌هام رو شستم و خشک کردم و همزمان با بیرون اومدن من از آشپزخونه در باز شد و آشوب داخل اومد:
_ به‌به، چه بوهای خوب...
و تا چشمش بهم خورد بلند زد زیر خنده. چنان می‌خندید که گفتم الان گلوش پاره می‌شه. هایکا هم داخل اومد ولی حواسش به من نبود:
_ چته آشوب؟ چرا مثل احمق‌ها می‌خندی؟
آشوب نتونست حرف بزنه و فقط با انگشت به من اشاره کرد. هایکا تا چشمش بهم خورد یه لبخند هرچند کوتاه روی لباش اومد؛ ولی با دو تا سرفه رفعش کرد.
_ ای بابا چتونه خب؟ همه‌ی لباس‌هام خونه‌ی راژوره.
آشوب که از خنده فارغ شده بود، همون‌طور لبخند رو ل*ب طرفم اومد و دستش رو دور گردنم انداخت.
_ فردا با هایکا می‌ریم و برات لباس می‌خریم، این‌طور فایده نداره.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
و همراه با هایکا از پله‌ها بالا رفتن. منم دوباره به آشپزخونه برگشتم و شروع به کشیدن غذا کردم و روی میز چیدم. آشوب هنوز توی آشپزخونه نیومده، صداش اومد.
_ وای عجب بویی راه انداختی آیسل. عجب کار به جایی کردیم که دزدیدیمت.
خنده‌م گرفت.
_ آره شما خیلی خوش شانس بودید که من رو دزدیدید. حالا بیاید بشینید که الان غذا سرد می‌شه.
هایکا و آشوب پشت میز نشستن و آشوب شروع به خوردن کرد؛ ولی هایکا تا اولین قاشق رو خورد، حیرت کرد و توی فکر رفت و تا آخر غذا سرش رو بلند نکرد. آشوب مظلومانه رو به من کرد و گفت:
_ فقط شام امشب خونگی بود؟
لبخند مهربونی زدم.
_ نه‌خیر، شام و نهار تا وقتی که اینجام خونگیه.
_ آخ جون! من و هایکا خوش‌شانس‌ترین پسرهای دنیاییم.
_ خوشحالم که خوشتون اومده.
آشوب و هایکا بعد از تمام شدن غذاشون و تشکر، بلند شدن و به سمت اتاق هایکا رفتن؛ چون به قول آشوب باید بیگاری بکشن تا وقتی که هایکا رضایت بده پروژه‌ی شرکتشون بی‌نقصه. منم با لبخند عمیقی که روی ل*بم بود، ظرف‌ها رو این دفعه توی ماشین گذاشتم و دکمه‌ش رو زدم و توی فکر رفتم. خوشحال بودم؛ چون این اولین باری بود که بعد شونزده سال از مرگ خانوادم، خانواده داشتم که باهاشون بخندم و شام بخورم. از ته دل دعا کردم که دیرتر روهان از میان بره تا بیشتر بتونم طعم خانواده داشتن رو بچشم.
بعد از در آوردن ظرف ها و چیدنشون از آشپزخونه خارج شدم و به سمت اتاقم رفتم و بعد از داخل شدن روی تختم دراز کشیدم. یه حس بدی نسبت به فردا داشتم. این‌قدر به این حس فکر کردم تا خواب به سراغم اومد.

هایکا:
با صدا زدن مکرر اسمم از ز*ب*ون آشوب بیدار شدم.
_ هایکا، هایکا! بلند شو باید بریم شرکت.
دستی روی چشم‌هام کشیدم و با صدای بم از خواب جوابش رو دادم:
_ بیدارم آشوب، دیشب نتونستم درست بخوابم.
_ دیشب بازم خوابِ...
نذاشتم حرفش رو ادامه بده.
_ برو پایین تا منم بیام.
فهمید نمی‌خوام در موردش حرف بزنم که بحث رو عوض کرد.
_ بلند شو آقا هایکا که قراره امروز مثل یه زوج واقعی بریم خرید.
و صداش رو دخترونه کرد.
_ آقاییم، بریم برام لباس‌های خوشگل بگیر، ناز بشم، خوشگل بشم، فدام بشی!
بلند شدم که برم طرفش؛ ولی با خنده فرار کرد. به سمت آینه رفتم و توش به خودم نگاه کردم. نمی‌دونم اگه آشوب تو زندگیم نبود، چطور می‌تونستم این روزها رو بگذرونم.
به سمت حموم رفتم و وارد شدم. دوش رو باز کردم و بعد از بیرون آوردن لباسام زیرش ایستادم. قطره‌های آب، روی پوستم حرکت می‌کردن و هر قطره‌ای که از روی دست‌هام رد می‌شد ، من رو یاد گذشته می‌انداخت. چه حکمی برای نابود کردن دنیای من بود؟ من توی وجودم محکوم بودم. محکوم به تنهایی، محکوم به درد و محکوم به خون. فقط خون‌شون می‌تونست خون نابود کردن رویاهای من رو بشوره و پاک کنه. درد کشیدم تا به اینجا رسیدم، تا به امروز، که حداقل جلوی خودم شرمنده نباشم. رو به روم خودم رو می‌دیدم، موقعی که پونزده سال قبل توی اون پرورشگاه، توی چشم‌هام انتقام موج می‌زد و خون.
شب‌هایی رو می‌دیدم که به دستام التماس می‌کردم که موقع کشتنشون نلرزن و از چشمام تمنا می‌کردم که موقع مرگ‌شون بسته نشن. خودم رو توی حمام می‌دیدم که از شدت خشم توی دیوار می‌کوبیدم؛ اما آشوب رو هم دیدم که همیشه کنارم بود و هروقت اون روز لعنتی بهم فشار می آورد و مشت‌هام دیوارهای پرورشگاه رو با خون رنگ می‌کردن، کنارم می‌موند و با باند و بتادین‌هایی که یواشکی برداشته بود، دستام رو می‌بست. گریه‌هاش رو می‌دیدم که قسم خورده بود اگه با خودم همراهش نکنم، هرگز من و نمی‌بخشه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
خیلی چیزها رو دیدم و بهم یادآوری شد که چرا اینجام و توی حمام ایستادم و دارم به گذشته فکر می‌کنم، تا یادم بمونه خیلی درد کشیدم و درد دادم تا به اینجا رسیدم.
با صدای مشت هایی که به در می‌کوبید، به زمان حال برگشتم و صدای آشوب رو شنیدم.
_ هایکا! پسره‌ی بی‌فکر، نیم ساعته داری تو حموم چه شکلاتی می‌خوری؟!
_ توی فکر بودم، برو حالا میام.
_ پس زود باش، آیسل صبحانه رو چیده.
و بعد از زدن حرفش رفت.
آیسل، اسمی بود که این چند روز خیلی شنیده و دیده بودم. اونم توی انتقامم دخیل کرده بودم و زندگیش رو ازش گرفته بودم. می‌دونستم که هیچ وقت نمی‌تونم زندگی راحتی رو که حقش بود بهش بدم؛ ولی قسم خورده بودم تا جایی که می‌تونم ازش محافظت کنم، اونم با برداشتن روهان از سر راه خوشبختیش.
دوش رو بستم و حوله‌م رو پوشیدم. از حمام بیرون اومدم و به سمت کمد رفتم، لباس‌هام رو برداشتم و پوشیدم. موهام رو هم شونه کردم و از اتاق بیرون زدم. همون‌طور که از پله‌ها پایین می‌اومدم صدای آشوب رو می‌شنیدم که مشغول شوخی با آیسل بود. روحیه‌ی شادش باعث می‌شد که آیسل معذب نشه و این خوب بود.
وارد آشپزخونه شدم.
_ صبح به خیر.
آشوب باز هم شروع کرد.
_ به‌به، چهره‌های آشنا می‌بینم. هایکا فکر کردم زیر آب مردی. این‌قدر که تو زیر آب موندی، اردک زیر آب نمی‌مونه.
با تشر صداش کردم:
_ آشوب!
ادام رو در آورد.
_ آشوب، آشوب! ببینم تو اصلا یادت بود امروز وقت اجرای پروژه‌ست و باید خرید هم بریم؟ حموم عروس برای من رفتی؟
آیسل هم همین‌طور ریزریز می‌خندید‌ و صبحونه رو جلوم می‌چید.
با تشکر شروع به خوردن کردم و بعد از تمام شدن، رو به آشوب کردم.
_ تا ماشین رو روشن می‌کنم خودت رو برسون.
هم‌زمان با حرفم از جا بلند شد.
_ وایسا دارم میام.
رفت کنار آیسل.
_ مرسی آبجی جون، خیر از جوونیت ببینی که من رو از شر رفیق وفادارمون؛ یعنی تخم مرغ، نجات دادی و ما رو به عضو جدیدی از صبحونه به نام پنکیک معرفی کردی.
آیسل ریز خندید.
_ نوش جونت.
آشوب کنارم اومد.
_ بیا بریم که الانه که صدای پروژه‌هایی که قراره انجام بدیم دربیاد.
هم‌زمان شروع به حرکت کردیم. رو به آشوب کردم.
_ ما امروز شرکت نمی‌ریم.
متعجب شد.
_ می‌فهمی چی می‌گی؟ امروز روز ارائه‌ست، اگه ما نریم کی ارائه بده؟
_ می‌سپرم رضایی ارائه بده. آشوب امروز حس خوبی ندارم، قراره یه اتفاق‌هایی بیوفته. فقط یه مدت کوتاه می‌ریم خرید و میایم، همین.
آشوب هم که خودش حس خوبی نداشت سری از روی تایید تکون داد.
_ منم باهات موافقم، امروز قراره یه اتفاقی بیوفته.
به سمت پارکینگ رفتیم و آشوب بحث رو عوض کرد.
_ هایکا، قبول داری این چند روزه که آیسل اینجاست زندگی‌مون دگرگون شده؟
_ برای توی شکم پرست، آره.
_ اِ هایکا اذیت نکن! خدایی راست می‌گم، از وقتی آیسل اومده، خونه گرم شده، انگار روح تو رگ‌های خونه جریان داره.
و هم‌زمان به سمت ماشینش رفت و منم سمت ماشین خودم رفتم. با یه گ*از از خونه خارج شدیم و به سمت فروشگاه رفتیم. بعد از رسیدن ایستادیم و از ماشین پیاده شدیم.
_ از آیسل لیست چیزایی که می‌خواد رو گرفتی؟
با دست محکم توی سرش زد.
_ وای نه، یادم رفت! حالا اشکال نداره هرچی دخترونه دیدیم می‌گیریم دیگه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
سری از روی تاسف تکون دادم.
_ واقعا که.
با هم داخل فروشگاه شدیم و اولین مغازه‌ی لباس زنونه‌ای که دیدم داخلش شدم‌. به سمت رگال‌های کوچیک رفتم و چهار تا از اون لباس‌هایی که توی جعبه بود رو برداشتم. برگشتم سمت آشوب که دیدم سرخ شده و داره می‌خنده.
_ می‌گم آشوب این‌ها همش توره، چه جوری می‌پوشنش؟ روی لباس میپوشن؟
دیدم بلندتر زد زیر خنده.
_ آشوب چه مرگت شده ؟
سمتم اومد و دستش رو دور شونه‌م انداخت.
_ هایکا چرا چیزی رو که نمی‌دونی برمی‌داری؟
تعجب کردم.
_ مگه این‌ها لباس نیست؟
باز خندید:
_ هایکا این‌ها...
با چیزی که تو گوشم گفت جعبه‌ها از دستم افتاد و سمت خانوم توی مغازه برگشتم که داشت می‌خندید. دیگه هیچی نگفتم و خرید رو تا آخر به آشوب سپردم؛ چون بعید نبود یه آبرو ریزی جدید درست کنم. همین‌طور که از فروشگاه بیرون می‌زدیم، با چیزی که چشمم دید سریع بازوی آشوب رو گرفتم و سمت خودم کشیدم.
_ آشوب یه ماشین مشکی رنگ اون سمت خیابون ایستاده که مشابه همون رو دم خونه دیدم. داره تعقیب‌مون می‌کنه، صد درصد از افراد روهانن.
دیدم نگرانی توی چشماش جاری شد.
_ آشوب نگران نشو، بدون اینکه به روت بیاری اون‌ها رو دیدی، سریع سوار ماشین شو و پشت سر من فقط گ*از بده که الان خونه حکم قتلگاه آیسل رو داره.
و سریع بدون اینکه نگاهی کنیم به سمت خونه گ*از دادیم. تا پیاده و وارد خونه شدیم، صدای مسلسل بلند شد و شیشه‌ها پایین ریختن. آشوب من رو روی زمین خوابوند و نگاهی به هم کردیم. هر دو به این فکر کردیم که آیسل الان تو خونه‌ایه که با مسلسل داره تیربارون می‌شه و هم‌زمان یه کلمه گفتیم:
_ آیسل!
_ اسلحه‌م رو از پشت کتم درآوردم.
آشوب تو برو سراغ آیسل، من حواسش رو پرت می‌کنم.
_ اما...
داد زدم:
_ اما بی اما! دِ یالا معطل نکن، جون یه آدم بی‌گناه در میونه.
_ باشه داداش، فقط حواست به خودت باشه، تو تنها خانواده‌ی منی.
دستش رو گرفتم.
_ برو و بهم اعتماد کن.
س*ی*نه‌خیز به سمت آشپزخونه حرکت کرد، منم خودم رو به سمت چهارچوب در ورودی کشوندم و بلند شدم. همین‌طور که بهشون شلیک می‌کردم و محافظ‌ها هم مشغول شلیک بودن، یهو شونه‌م سوخت و از درد فریاد بلندی زدم:
_ لعنتی! چطور من رو زدن؟
صبر کن ببینم! سرم رو یکم بیرون بردم و با چشم دنبالش بودم، با دیدنش حیرت کردم.
_ تک تیرانداز، اونم توی روز روشن و توی تهران!
نامردها جایی زده بودن که قبلا زخم خورده بودم. خون مثل آبشار از دستم روونه شده بود. مطمئن شدم که کار روهانه؛ چون فقط اون خبر داشت من چه نقطه ضعفی دارم. دستم رو به در گرفتم که نیوفتم و شروع به شلیک کردم. صدای دویدن اومد، برگشتم، آشوب بود که به سمتم می‌دوید.
کنارم رسید، سرم گیج رفت و بهش خوردم.
_ هایکا داداش چی شده؟ یا خدا هایکا این چیه؟!
و دست خونیش رو جلوی صورتم تکون داد. زانوهام سست شد و داشتم می‌افتادم که من رو گرفت.
_ داداش زانو نزن که اگه بزنی با خاک یکسان‌شون می‌کنم.
اما صداش رو فراصوت می‌شنیدم و در نهایت چشم‌هام خمار و عضلاتم شل شد و از درد بیهوش شدم.

آیسل:
مشغول به هم زدن غذا بودم که صدای در اومد. پس پسرها رسیدن! برگشتم که به سمت در برم که انگار پام رو توی میدون جنگ گذاشتم، تیرها با شدت شلیک می‌شد. خودم رو زمین انداختم. یا خدا چی شده؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا