ریز خندیدم و نگاهی به هایکا انداختم که بدجوری اخمهای قشنگش توی هم بود و جواب آشوب رو دادم:
_ نه بابا این چه حرفیه، فقط اگه میشه زود انجامش بده؛ چون میدونی که!
و با ابروهام ریز به هایکا اشاره کردم، آشوب هم حرفم رو رو هوا زد و خندید و رفت.
یکم سکوت بینمون برقرار بود و زیر چشمی همدیگه رو زیر نظر داشتیم تا این که هایکا به حرف اومد.
_ اوم، اذیت که نشدی من روی شونهت خوابیده بودم؟
_ نه اذیت نشدم. ببینم تو درد نداری؟ الان خیلی وقت از مسکنت گذشته ها!
یکم شونهش رو تکون داد و دیدم که از درد اخمهاش جمع شد؛ ولی گفت:
_ نه درد ندارم. میخوام زودتر آمادهی درو کردن اون علفهای هرز بشم. لعنتیها اشتباه کردن که مال من رو خواستن.
منظورش رو از مال نفهمیدم؛ ولی بهش گفتم:
_ فعلا این چند روز فکر این چیزا رو از سرت بیرون کن؛ چون فقط باید استراحت کنی. منم به اندازهی کافی خشونت دیدم، دیگه واقعا تحمل اون همه استرس رو ندارم.
نگاه عمیقی بهم انداخت و یه حرف دیگه رو زد.
_ تو جون من رو دو بار نجات دادی، چی در عوضش ازم میخوای؟ چون من زیر دین کسی نمیمونم.
میدونستم که ازش چی میخوام؛ ولی هنوز زود بود برای گفتنش.
_ فعلا بهت نمیگم؛ ولی بدون درخواستم از تو هم به نفع تو خواهد بود هم من.
کنجکاو شد؛ ولی چیزی نگفت. نگاهی به شیشه کردم و آشوب رو دیدم که با دست علامت میداد که پیاده شیم.
سریع از ماشین پیاده شدم و نیمچرخی زدم و دست هایکا رو گرفتم. به محض گرفتن دستش انگار برق بهش وصل کردم؛ چون جا خورد و بهم نگاه کرد، منم از در توجیح در اومدم.
_ اینطوری نگاهم نکن. درسته که خیلی قوی هستی؛ اما بعضی وقتها حتی قدرتمندترین آدمها هم توی موقعیتی قرار میگیرن که نیاز دارن که کسی بهشون کمک کنه و تو الان توی همون موقعیتی.
فکر کنم سخنرانیم طول کشید که صدای آشوب رو شنیدم که بهم گفت:
_ چی شده آیسل؟ مگه قصد ندارید بیاید داخل؟
سرم رو که به سمت هایکا خم کرده بودم بلند کردم و به صدام ولوم بلندی دادم.
_ اومدیم آشوب. میخوام به هایکا کمک کنم؛ اما نمیذاره. مثل این که غرورشون نمیذاره که یه دختر بهشون کمک کنه.
_ خب پس صبر کن تا خودم بیام کمکش کنم.
تا خواستم برم، دستم رو گرفت و خطاب به آشوب بلند و رسا گفت:
_ نمیخواد بیای آشوب، با آیسل میام.
و بعد به دستهام فشاری داد و یواش خودش رو از ماشین بیرون کشید. منم سریع محکم ایستادم و یکم برای حفظ تعادلش بهم تکیه داد. آروم شروع به حرکت کردیم. هایکا دستم رو یکم فشرد و آروم دستم رو رها کرد. تا خواستم به سمتش برگردم که بگم دستم رو بگیره، سریع دستش رو دور شونهم انداخت و برای توجیح بهم گفت:
_ اینطوری بهتر میتونم تعادلم رو حفظ کنم.
نفسم رو محکم بیرون دادم و یکم مکث کردم و شروع صحبت کردم.
_ اشکال نداره، اگه اینطور راحتی مشکلی نیست. میتونی راحت به من تکیه کنی.
حس کردم توی نفسش یه وقفهای ایجاد شد. سریع بهش نگاه کردم و با نادرترین اتفاق ممکن روبه رو شدم. لبخند زده بود، هر چند ریز؛ ولی چهرهش جوری جذاب شده بود که آدم رو مجبور میکرد ساعتها بهش نگاه کنی. بینمون سکوت برقرار شد و تا زمانی که در ورودی رسیدیم ادامه داشت. نگاه آشوب که بهمون افتاد سریع سمتمون اومد. دست هایکا رو از روی شونهم برداشت و روی شونهی خودش گذاشت و رو به من کرد.
_ آیسل جان امروز واقعا خسته شدی. من هایکا رو توی اتاق میبرم، بهتره تو همینجا استراحت کنی.
اما هایکا دستش رو از روی شونهی آشوب برداشت و خطاب قرارمون داد.
_ نه بابا این چه حرفیه، فقط اگه میشه زود انجامش بده؛ چون میدونی که!
و با ابروهام ریز به هایکا اشاره کردم، آشوب هم حرفم رو رو هوا زد و خندید و رفت.
یکم سکوت بینمون برقرار بود و زیر چشمی همدیگه رو زیر نظر داشتیم تا این که هایکا به حرف اومد.
_ اوم، اذیت که نشدی من روی شونهت خوابیده بودم؟
_ نه اذیت نشدم. ببینم تو درد نداری؟ الان خیلی وقت از مسکنت گذشته ها!
یکم شونهش رو تکون داد و دیدم که از درد اخمهاش جمع شد؛ ولی گفت:
_ نه درد ندارم. میخوام زودتر آمادهی درو کردن اون علفهای هرز بشم. لعنتیها اشتباه کردن که مال من رو خواستن.
منظورش رو از مال نفهمیدم؛ ولی بهش گفتم:
_ فعلا این چند روز فکر این چیزا رو از سرت بیرون کن؛ چون فقط باید استراحت کنی. منم به اندازهی کافی خشونت دیدم، دیگه واقعا تحمل اون همه استرس رو ندارم.
نگاه عمیقی بهم انداخت و یه حرف دیگه رو زد.
_ تو جون من رو دو بار نجات دادی، چی در عوضش ازم میخوای؟ چون من زیر دین کسی نمیمونم.
میدونستم که ازش چی میخوام؛ ولی هنوز زود بود برای گفتنش.
_ فعلا بهت نمیگم؛ ولی بدون درخواستم از تو هم به نفع تو خواهد بود هم من.
کنجکاو شد؛ ولی چیزی نگفت. نگاهی به شیشه کردم و آشوب رو دیدم که با دست علامت میداد که پیاده شیم.
سریع از ماشین پیاده شدم و نیمچرخی زدم و دست هایکا رو گرفتم. به محض گرفتن دستش انگار برق بهش وصل کردم؛ چون جا خورد و بهم نگاه کرد، منم از در توجیح در اومدم.
_ اینطوری نگاهم نکن. درسته که خیلی قوی هستی؛ اما بعضی وقتها حتی قدرتمندترین آدمها هم توی موقعیتی قرار میگیرن که نیاز دارن که کسی بهشون کمک کنه و تو الان توی همون موقعیتی.
فکر کنم سخنرانیم طول کشید که صدای آشوب رو شنیدم که بهم گفت:
_ چی شده آیسل؟ مگه قصد ندارید بیاید داخل؟
سرم رو که به سمت هایکا خم کرده بودم بلند کردم و به صدام ولوم بلندی دادم.
_ اومدیم آشوب. میخوام به هایکا کمک کنم؛ اما نمیذاره. مثل این که غرورشون نمیذاره که یه دختر بهشون کمک کنه.
_ خب پس صبر کن تا خودم بیام کمکش کنم.
تا خواستم برم، دستم رو گرفت و خطاب به آشوب بلند و رسا گفت:
_ نمیخواد بیای آشوب، با آیسل میام.
و بعد به دستهام فشاری داد و یواش خودش رو از ماشین بیرون کشید. منم سریع محکم ایستادم و یکم برای حفظ تعادلش بهم تکیه داد. آروم شروع به حرکت کردیم. هایکا دستم رو یکم فشرد و آروم دستم رو رها کرد. تا خواستم به سمتش برگردم که بگم دستم رو بگیره، سریع دستش رو دور شونهم انداخت و برای توجیح بهم گفت:
_ اینطوری بهتر میتونم تعادلم رو حفظ کنم.
نفسم رو محکم بیرون دادم و یکم مکث کردم و شروع صحبت کردم.
_ اشکال نداره، اگه اینطور راحتی مشکلی نیست. میتونی راحت به من تکیه کنی.
حس کردم توی نفسش یه وقفهای ایجاد شد. سریع بهش نگاه کردم و با نادرترین اتفاق ممکن روبه رو شدم. لبخند زده بود، هر چند ریز؛ ولی چهرهش جوری جذاب شده بود که آدم رو مجبور میکرد ساعتها بهش نگاه کنی. بینمون سکوت برقرار شد و تا زمانی که در ورودی رسیدیم ادامه داشت. نگاه آشوب که بهمون افتاد سریع سمتمون اومد. دست هایکا رو از روی شونهم برداشت و روی شونهی خودش گذاشت و رو به من کرد.
_ آیسل جان امروز واقعا خسته شدی. من هایکا رو توی اتاق میبرم، بهتره تو همینجا استراحت کنی.
اما هایکا دستش رو از روی شونهی آشوب برداشت و خطاب قرارمون داد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: