• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

کامل شده رمان درخشش ماه در سایه انتقام | هدیه صفائی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع هدیه بانو
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 105
  • بازدیدها 10K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

به نظر شما این رمان قشنگ هست؟ و ارزش خوندن داره؟

  • آره

  • نه زیاد

  • اصلا

  • شخصیت های اصلی:

  • آیسل و هایکا

  • آدرینا و آشوب


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

هدیه بانو

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
514
لایک‌ها
3,638
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,152
Points
783
تعجب کردم و منظورش رو نفهمیدم. صدای آدرینا از کنارم اومد.
_ بله، متاسفانه نامزد بودن و خوشبختانه هنوز عقد نکردن.
عمو چشم‌هاش درخشید و لبخندی زد. یعنی چی؟ دهنم رو باز کردم که تکذیب کنم؛ اما آدرینا با آرنج توی پهلوم زد و آروم زمزمه کرد:
_ چیزی نگو.
عمو آهی کشید و گفت:
_ امان از پسرهای تنوع‌طلب.
با این حرفش اون روی سگم بالا اومد و غریدم:
_ امان از پدرهایی که عرضه ندارن این‌جور مواقع توی گوش دختر هر جاییشون بزنن تا برای نامزد مردم عشوه شتری نیان و با سرخی ل*ب و موهای افشون دلربایی و کثیف‌بازی درنیارن.
نفس به حرف اومد و با خونسردی و شرارت گفت:
_ به من ربطی نداره که نامزدت با یه عشوه خر شد. من کثیف نیستم، نامزدت تنوع‌طلبه.
_ خفه شو عزیزم! آدم‌ها دقیقا همونی هستن که اصرار دارن نیستن. درضمن تو حق اظهار نظر نداری؛ چون سیلیش رو همون دیشب خوردی.
دهنش بسته شد و چیزی نگفت. نگاهی به عمو انداختم که اخم‌هاش رو توی هم کشیده بود و دست‌هاش رو مشت کرده بود. شایان هم از همون اول زل زده بود به من. دیگه کاسه‌ی صبرم لبریز شد.
_ اگر نگاه کردنت تموم شد لطف کن و صبحونه‌ت رو کوفت کن. همه‌تون لنگه‌ی هم، ه*یز و خیانت‌کارید.
اخم‌هاش توی هم رفت.
_ من این‌طوری نیستم.
پوزخند زدم.
_ هر کسی بهمون گفت من از اون‌ها نیستم، از همون‌ها بود.
یهو عمو توی بحثمون اومد.
_ بچه‌ها بحث نکنید. آیسل عمو جان شناسنامه‌ت رو بده تا ببرم بدم به وکیل خانوادگیمون که همه چیز رو به نامت کنه.
تعجب کردم و به هایکا نگاه کردم که با نگاهش تایید کرد. از پشت میز بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم. یادمه که شناسنامه‌م دست هایکا بود. من که نمی‌دونم کجاست!
توی اتاق رو نگاه کردم و روی عسلی یه شناسنامه دیدم. با چشم‌های گرد شده از روی عسلی برش داشتم و نگاهش کردم. کپی برابر با اصل شناسنامه‌ی خودم بود با این تفاوت که این‌جا جای اسم شوهر خالی بود. حتما هایکا گذاشتدش و جزو نقشه‌شه.
با صدای عمو از جا پریدم.
_ عموجان زود باش، تا وکیل نرفته بهش برسم.
سمتش برگشتم و شناسنامه رو سمتش گرفتم. ازم گرفت و ورقش زد. لبخند عمیقی زد و گفت:
_ ممنون عمو جان.
سریع برگشت و از پله‌ها پایین رفت. با چشم‌های ریز رفتنش رو نگاه کردم. به طرز مشکوکی خیلی خوشحال بود، انگار داریم طبق نقشه‌ش پیش می‌ریم.
روی تخت نشستم و به رو به رو خیره شدم. این‌جا خیلی حس غریبگی می‌کردم و انگار قلب و روحم جای درستی نبود. دلم می‌خواست زودتر برم خونه‌ی خودمون، خونه‌ای که برای دومین بار هایکا رو دیدم و همون‌جا عاشقش شدم. با یادآوری خاطرات خوب و بدمون لبخندی روی ل*ب‌هام نشست.
دو تقه به در خورد. نگاهم رو به سمت در برگردوندم و شایان رو دیدم که به درگاه در تکیه داده بود و نگاهم می‌کرد.
_ بله شایان؟ کاری داری؟
سرش رو تکون داد.
_ آره. می‌شه بیام تو تا یکم با هم صحبت کنیم؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
514
لایک‌ها
3,638
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,152
Points
783
آهی کشیدم.
_ بیا تو ببینم حرف حسابت چیه.
اومد داخل و دقیقاً کنارم نشست. اخم کردم.
_ دیگه پررو نشو. درسته با نامزدم به تیپ و تاپ هم زدیم؛ ولی دلیل نمی‌شه که هوا برت داره.
خودش رو دورتر کشید و با لحن نرم گفت:
_ باشه ببخشید.
_ خب اون حرفی که می‌خواستی بگی رو زودتر بگو.
نفس عمیقی کشید و گفت:
_ راستش آیسل من تا همین دیروز نمی‌دونستم که دختر عمو دارم که اگه می‌دونستم تا حالا توی زندگی من بودی. نمی‌دونم چطوری باید مطرحش کنم؛ اما اگر اون پسره این‌قدر احمق بوده که بهت خیانت کرده، من این‌قدر احمق نیستم. دیشب که دیدمت با خودم گفتم ای کاش این فرشته رو زودتر می‌دیدم و اون وقت الان مال من بودی. تو توی زندگیم از ملکه هم جایگاهت بالاتر خواهد بود.
ریلکس و خونسرد نگاهم خیره به دیوار بود و سکوت کرده بودم.
_ آیسل خانوم نظرت چیه؟ خانوم زندگیم می‌شی؟ چرا ساکتی؟
نیمچه لبخندی زدم.
_ بی‌حوصله‌تر از اونی هستم که اهمیت بدم. در ضمن سکوت بهترین جواب برای آدم‌های احمقه!
یهو هایکا با شدت داخل اتاق و سمت شایان اومد. اهمیتی ندادم؛ چون شایان حقش بود که یه کتک حسابی بخوره تا اون باشه برای زن مردم نقشه نکشه. هایکا یقه‌ش رو گرفت و بلندش کرد. غرید:
_ چشم من رو دور دیدی؟! بوی چی به دماغت خورده نامرد؟ ببین من رو! آیسل مال منه و مال من می‌مونه. من آدم خوبیم؛ ولی دکمه‌ی ع*و*ضی بودنم رو نزن. نذار ع*و*ضی بشم و جونت رو به بازی بگیرم.
شایان با لحن پررو و از خودراضی گفت:
_ مثلا چه غ*لطی می‌خوای بکنی؟ ببین، تو لیاقت همچین دختری رو نداری. همچین فرشته‌ای باید توی زندگی من باشه نه تو. این‌قدر بهش می‌گم تا قبول کنه که مال من باشه. به حدی خودم رو بهش نزدیک می‌کنم تا ازت بِبُره و به من علاقمند بشه، به کسی که عاشق جسم و روحشه. تو هم بشین و تماشا کن که چطور با هم...
چشم‌هام گرد شد. الانه که هایکا بکشدش. هایکا چنان دادی زد که فکر کنم گلوش پاره شد. غرش کرد و گفت:
_ خفه شو حروم‌زاده‌ی آشغال!
تا دستش رو پشت ک*م*رش برد، جیغ زدم و آشوب رو صدا کردم:
_ آشوب!
به ثانیه نشد که آشوب خودش رو توی اتاق پرت کرد و سمت هایکا رفت که کلت نقره‌ایش رو رویِ شقیقه‌ی شایان گذاشته بود.
آدرینا پشتش وارد اتاق شد و با دیدن هایکا جیغ زد. خانواده ی عمو هم سریع خودشون رو به اتاق رسوندن و شروع به کولی بازی درآوردن کردن.
آشوب هایکا رو از پشت گرفته بود و سعی می‌کرد آرومش کنه.
_ داداش آروم باش. نفس عمیق بکش و تسلیم خشمت نشو. نذار زندگیت با کشتن یه آشغال که می‌دونم حقش مردنه، خ*را*ب بشه. داداشم به آیسل نگاه کن که چطور ترسیده و می‌لرزه.
هایکا تا نگاهش به رنگ پریده‌م و دست‌های لرزونم خورد، کلتش رو سریع پشت ک*م*رش گذاشت و سمتم اومد. چنان م*حکم من رو سمت خودش کشید که صورتم م*حکم به قفسه‌ی س*ی*نه‌ش خورد.
از روی شونه‌ی هایکا آشوب رو دیدم که یقه‌ی شایان رو کشید و از اتاق پرتش کرد بیرون. دستش رو دور ک*م*ر آدرینا حلقه کرد و آدرینا رو توی بغلش گرفت و رو به اون‌ها غرید:
_ خفه شید!
سریع بیرونشون کرد و خودش هم بیرون رفت و در رو بست. هایکا دستش رو سمت روسریم آورد و گره‌ش رو بازکرد. از سرم درش آورد و پرتش کرد. موهام رو باز کرد و سرش رو توی موهام فرو برد. چنان نفس‌های عمیقی می‌کشید که معلوم بود چه خشمی رو داره متحمل می‌یه.
درحالی که سرش توی موهام بود روی زمین نشست و من رو روی پاهاش نشوند. سرش رو همون‌طور توی موهام صامت نگه داشت و م*حکم فشارم داد.
فقط یک راه برای آروم شدنش بود. خودم رو ازش جدا کردم و سمت در رفتم. در رو قفل کردم و سمتش برگشتم. بلند شد و سمتم اومد. دستم رو سمت خودش کشید.
****
نفس عمیقی کشیدم و نشستم. صدای هایکا اومد.
_ تا امشب باید این جریان تموم بشه، وگرنه خودم با استفاده از گلوله تمومش می‌کنم. امروز خمیرمایه‌ی این رو داشت که تا دم مرگ ببرمش.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
514
لایک‌ها
3,638
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,152
Points
783
هایکا با نیم‌تنه‌ی بر*ه*نه روی تخت دراز کشیده بود و با اخم نگاهم می‌کرد. می‌خواستم جوابش رو بدم که یهو یه نفر با شدت به در کوبید. وحشت‌زده ربدوشامبر رو پوشیدم و به سمت در رفتم. در رو باز کردم و آدرینا رو دیدم که وحشت کرده بود و نگاهم می‌کرد، کل وجودم رو ترس احاطه کرد.
_ یا خدا آدرینا، چرا این‌قدر ترسیدی؟
_ ب... بیا پ... پایین بِ... بین چه بلبشویی شده!
_ باشه تو خودت رو کنترل کن الان میایم.
برگشتم و سمت کمد رفتم. هایکا که صدای آدرینا رو شنیده بود، سریع پیراهن و کتش رو پوشید. با همون ساپورت و پیراهن سفیدم یه سارافن مشکی از جعبه‌ی تویِ کمد مامان برداشتم و پوشیدم. یه کفش عروسکی مشکی هم برداشتم و پوشیدم. آدرینا جلو افتاد و منم دست هایکا رو گرفتم و پشتش رفتم. هایکا توی گوشم چیزی رو گفت. با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_ باشه هر چی که تو بگی.
_ به آدرینا هم بگو.
سریع دست هایکا رو ول کردم و سمت آدرینا رفتم. دستش رو گرفتم و دهنم رو کنار گوشش بردم و براش توضیح دادم. با لبخند بهم نگاه کرد و با ذوق گفت:
_ خدا رو شکر! باشه.
از پله‌ها پایین اومدیم. به عمو و زن عمو نگاه کردم که با شادی نگاهم می‌کردن و با شرارت لبخند می‌زدن و دست می‌زدن. تا پایین رسیدیم، با اخم رو به عمو گفتم:
_ چه خبره؟ مگه شما نرفتی اموالم رو به نام من کنی؟
عمو خنده‌ی بلندی کرد و گفت:
_ عمو جون اموالت نه و اموالتون، نصف اموال به شوهرت، یعنی پسر من می‌رسه.
آدرینا جیغ خفیفی زد و من با بهت نگاهش کردم. شایان با خنده گفت:
- چی گفته بودم؟ گفتم که بالاخره آیسل رو مال خودم می‌کنم و تو فقط می‌تونی نگاه کنی! آیسل دستش رو ول کن؛ چون حرامه که دستت جز دست شوهرت تو دست فرد دیگه‌ای باشه خانومم. در ضمن اونی که دستش رو گرفتی شوهر دختر عموته، یعنی شوهر نفس.
هین بلندی کشیدم و به گریه افتادم. با جیغ گفتم:
_ چی می‌گید لعنتی‌ها؟ هایکا شوهر منه، نه پسر آشغال شما.
عمو با داد گفت:
_ حرف دهنت رو بفهم! دیگه گذشت زمانی که گوشتمون زیر دندونت بود و نمی‌تونستیم جلوت رو بگیریم. از الان به بعد ما به همون اندازه که تو حق داری حق داریم. خوبه بلایی سرت نیومد؛ چون حالا بودنت بیشتر به نفعمون شد.
هایکا آروم گفت:
_ وقتشه.
روی زمین زانو زدم و گریه‌م بیشتر شد. آدرینا هم کنارم نشست و بغلم کرد. یهو هر چهار نفرمون زیر خنده زدیم و بلند خندیدیم. هایکا و آشوب پشتمون اومدن و بلندمون کردن. در همون حین هم بلند می‌خندیدیم. خانواده‌ی عمو با تعجب نگاهمون می‌کردن. توی ب*غ*ل هایکا رفتم و هایکا با مرموزی گفت:
_ کسی که می‌خواد نقشه بکشه، اول تمام جوانب رو باید بسنجه. احمق‌ها سناریو بی‌نقص بود؛ اما مشکل کار این‌جا بود که آیسل به هیچ وجه به من شک نمی‌کنه و می‌دونه که فقط و فقط خودش مال منه.
عمو با پررویی گفت:
_ که چی؟ الان که زن پسر منه.
آشوب خندید و گفت:
- بهتره بشینید تا ریز به ریز جزئیات رو این دفعه ما براتون توضیح بدیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
514
لایک‌ها
3,638
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,152
Points
783
خیلی کنجکاو و پررو نشستن تا ببینن چرا نقشه‌شون داره شکست می‌خوره.
هایکا پاش رو روی اون یکی پاش انداخت و گفت:
_ برام خیلی عجیب بود که چطور روهان فهمیده بود که آیسل توی کدوم پرورشگاه بوده. ما هزاران پرورشگاه توی تهران داریم که روهان دقیق می‌دونسته که آیسل توی کدومه و ردش رو تا خونه‌ای که توش کار می‌کرده زده. از اون‌جایی که اون فرد باعث دردسر من شده بود افتادم دنبال قضیه تا بفهمم که چطور فهمیده. زیاد هم سخت نبود که با هک، اطلاعات ل*ب تاپش رو هک کنی و ایمیلی رو پیدا کنی که آدرس دقیق مکانی که آیسل توش بوده رو نوشته با اسم مستعار آیسن گستر. اعتراف می‌کنم اول فکر می‌کردم که کار یه زن یا دختره؛ اما وقتی که آیسل بهم گفت اسم مادرم آیسنه، تقریبا نیمی از قضیه رو فهمیدم و فهمیدم صد درصد باید اسم یه شرکت باشه. خیلی هم سخت نیست که توی تهران شرکتی رو پیدا کنی که اسمش تکه. فقط کافی بود یه تماس با دوستم که یه سهامدار بزرگ و همه‌ی شرکت ها رو می‌شناسه بگیرم و اطلاعات شرکت رو بیرون بکشم. بعد هم بیام و با یکم تحقیق بفهمم که به‌به، عموی شریف آیسل دستور قتل برادر زاده‌ش رو داده.
با شُک به عمو نگاه کردم. با دیدن نگاهم پوزخند زد و گفت:
_ که چی، مگه حالا مرده؟
خندیدم؛ چون اصلا از کارش پشیمون نبود. هایکا پوزخندی زد و گفت:
_ گوش کنید آقای مهرساز؛ چون هنوز براتون خیلی چیزها دارم. داشتم می‌گفتم، تقریبا ولش کردم؛ چون نمی‌خواستم اوضاع فکری آیسل بهم بریزه. با این حال می‌خواستم یه روز سراغتون بیام؛ ولی تا خواستم اقدام کنم آیسل خودش خواست که اموال پدرش رو ازتون پس بگیره. فقط کافی بود به یکی از افرادم بسپرم یکم از قدرتش استفاده کنه و یه کوچولو برام جعل سند کنه. تا زمانی که توی این خونه اومدم اصلا نمی‌دونستم قضیه از چه قراره؛ اما قبول کردم؛ چون ازتون بعید بود که نقشه نداشته باشید. این رو زمانی فهمیدم که برای آب خوردن پایین اومدم و دختر عزیز شما برای منحرف کردن من جلو اومد و البته که سیلیش رو هم خورد تا یاد بگیره یه گرگ فقط برای معشوق و خانواده‌ی خودش رام و اهلیه و برای دشمن‌ها دندون‌هاش رو تیز می‌کنه تا پاره‌شون کنه. صبح که دیدم آیسل با اون عکس‌ها اومد فهمیدم که می‌خواید آیسل رو از من زده و جذب خودتون کنید؛ اما اشتباه کار اینجا بود که آیسل فقط داشت نقش بازی می‌کرد که باور کرده؛ ولی در اصل خودم بهشون گفتم تظاهر به باور کردن کنن.
عمو بلند شد و گفت:
_ این‌ها همش حرف‌های چرت و پرته، وگرنه آیسل چه بخواد چه نخواد، نیمی از اموالش مال پسر منه.
این دفعه آشوب بلند خندید و گفت:
_ چاییدی عمو! فکر می‌کنی هایکا چی رو جعل کرده؟!
رنگ همشون پرید. آشوب لبخندی به چهره‌های رنگ پریده‌شون زد و ادامه داد:
_ همون لحظه که از آیسل شناسنامه رو خواستید ما فهمیدیم که جعل شناسنامه ایده‌ی خوبی بوده. عمو جون تو هدفت این بود که بری و به یه نفر باج سیبیل بدی تا اسم پسرت رو توی شناسنامه‌ی جعلی آیسل بذاره تا بتونی اموال رو بگیری؛ اما از بد سرنوشت چنان شکستی خوردی که توی تاریخ می‌نویسنش. در ضمن فکر نکن که زرنگی؛ چون دخترت رو فرستادی تا شناسنامه‌ی هایکا رو یواشکی برات بیاره تا بتونی با همون روش دخترت رو هم به مراد دلش برسونی؛ اما بدون این‌جا هم شکست خوردی؛ چون شناسنامه‌ی هایکا هم جعلی بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
514
لایک‌ها
3,638
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,152
Points
783
یه تک‌خنده کرد و ادامه داد:
_ و از اون‌جایی که از اول ما تظاهر می‌کردیم، باید بگم آیسل و هایکا نامزد نیستن، بلکه زن و شوهرن.
هایکا ایستاد و گفت:
_ زودتر از اون‌چه که شما سناریو بسازید، ما خودمون ساختیمش و چنان با لطافت و بازیگری به خوردتون دادیم که محال بود عروسک خیمه‌شب‌بازی ما نشید.
هیچ کدومشون دهن باز نمی‌کردن. سناریو به حدی بی‌نقص چیده شده بود که اگر مخالفت می‌کردن به ضررشون تموم می‌شد. به هایکا نگاه کردم و دستمون رو به نشونه‌ی پیروزی به هم زدیم.
****
دستم توی دست هایکا بود و با لباس سرخ آتشینم توی بغلش می‌خرامیدم و می‌رقصیدیم.
نگاهی به آدرینا انداختم که با لبخند عمیقی با لباس صدفی رنگ پر از شاینش توی ب*غ*ل آشوب بود و همراه هم می‌ر*ق*صیدن. همین یک ساعت پیش جواب بله‌ش رو به آشوب داد و یار همیشگی زندگی آشوب شد و تا آخر کنار هم و توی یه خونه زندگی خواهیم کرد.
خیلی سریع برام گذشت. بعد از این که نقشه‌ی عموم بهم خورد، برای حفظ آبروش و چون پسرها تهدیدش کرده بودن که اگه مقاومت کنه آبروش رو می‌برن، تمام اموالم رو بهم برگردوند و دختر و پسرش هم حسابی خجالت‌زده شدن که اگه می‌دونستن که ما زن و شوهریم همچین کاری نمی‌کردن. منم اهمیتی ندادم و با خواهش و تمنا مهدیار رو رئیس دائمی شرکت کردم؛ چون خیلی زرنگ بود و می‌تونست خوب هدایتش کنه. از طرفی هم هایکا و آشوب درگیر شرکت خودشون بودن که چند وقتی بود که به خاطر مشکلات به شرکت رسیدگی نکرده بودن و قادر نبودن که شرکت من رو هم بگردونن. خونه‌ی پدریم همچنان درش چهار قفله‌ست تا زمانی که براش یه فکری کرده بشه و من، همون دختر یتیم بی‌قدرتی که از ترس جرئت بیرون اومدن رو نداشت، حالا خانوم یه مرد قدرتمند و خواهر یه برادر وفادار و مهربون و همچنین خواهر یه دختر شاد و مهربونی بودم که از صد تا خواهر برام بیشتر زحمت کشید و نگرانم بود.
هایکا ک*م*رم رو فشرد و گفت:
_ به چی فکر می‌کنی؟
_ به اتفاقاتی که از سر گذروندیم تا به این‌جا رسیدیم. خیلی اتفاقات خوب و بد رو رقم زدیم و تجربه کردیم تا به این آرامش رسیدیم.
سرش رو کنار گوشم آورد و گفت:
_ دنیای ما دنیای درخشش ماه در سایه‌ی انتقامه. تو ماه درخشانی بودی که زیر سایه‌ی انتقامم درخشیدی و منِ قاتل رو از خودم گرفتی و یه منِ قدرتمند بهم هدیه دادی که می‌دونه یه خانواده و یه خانوم خوب داره که همیشه انتظارش رو می‌کشه و دوستش داره.
دستم رو پشت کتش گذاشتم و با ل*مس اسلحه‌ش خندیدم. می‌دونم که همیشه اسلحه‌شون رو خواهند داشت و یه یار جدا نشدنی براشونه. در هر صورت من که مشکلی ندارم.
هایکا به دی جی اشاره کرد و آهنگی پخش شد. آروم گفت:
_ این آهنگ زندگی همه‌ی ماهایی هست که الان با زندگیمون داریم می‌رقصیم.
و به دو تا زوجی اشاره کرد که با لبخند توی چشم‌های هم خیره مونده بودن. آروم پرسیدم:
_ هایکا اون‌ها کی هستن؟
به زوجی اشاره کردم که دختر یه لباس آبی براق پوشیده بود و موهای ل*خت خرماییش رو آزادانه رها کرده بود و با مرد جذاب و ورزیده‌ای با کت و شلوار مشکی می‌رقصید.
_ اون آراد هست که با کمکش از دست روهان نجاتت دادم و همراه خانومش دریا که داستانشون رو برات گفتم.
به اون یکی زوج اشاره کردم که دختر زیبایی که یه لباس صورتی که کمربند شکوفه‌ی بهاری داشت و آستین سه ربع بود و توی ب*غ*ل یه مرد واقعا جذاب با کت و شلوار مشکی می‌رقصید.
_ هایکا اون‌ها چی؟
_ اون کایان و خانومش جانان هست. داستان اون‌ها از داستان ما هم پیچیده‌تر و عجیب‌تره. این دوتا دردشون از ج*ن*س خودته. جانان و کایان خیلی سختی رو پشت سر گذاشتن تا به این‌جا رسیدن. ما چهار تا پسر فقط به دست خانوم‌هامون عشق رو تجربه کردیم.
آهنگ پخش شد:
_ وقتی رسیدی که شکسته بودم
از همه آدما خسته بودم
وقتی رسیدی که نبود امیدی
اما تو مثل معجزه رسیدی
وقتی رسیدی که شکسته بودم
از همه آدما خسته بودم
بعد یه عالم اشک و بغض و فریاد
خدا تو رو برای من فرستاد
خوب میدونم جای تو رو زمین نیست
خیلیه فرق تو فقط همین نیست
آدمای قصه های گذشته
به کسی مثل تو میگن فرشته
فرشته نجات تو جون ازم بخواه اونم کمه برات
رسیدی از یه جا که آشنا بود
شبیه تو فقط تو قصه ها بود
تو از یه جای خیلی دور اومدی
قفلو شکستی مثل نور اومدی
تو همونی که آرزوی من بود
همیشه هر جا رو به روی من بود
شبا تو خوابم تو رو دیده بودم
خیلی شبا بهت رسیده بودم
خوب میدونم جای تو رو زمین نیست
خیلیه فرق تو فقط همین نیست
آدمای قصه های گذشته
به کسی مثل تو میگن فرشته
فرشته نجات تو جون ازم بخواه اونم کمه برات
(فرشته ی نجات از کامران و هومن)
_ دیدی گفتم این آهنگ فقط به ما و زندگیمون اشاره داره؟!
ر*ق*ص نور تمام شد و چراغ‌ها روشن شد. سریع کنار هم جمع شدیم. رو به آراز گفتم:
_ واقعا ممنونم که بهم کمک کردید.
خندید و گفت:
_ ای بابا قابلی نداشت. من و هایکا بیشتر از این‌ها با هم صمیمی هستیم.
به ترتیب معرفی کردیم، اول خودم شروع کردم:
_ من آیسلم و این هم آدرینا خواهرمه. ما با هم توی پرورشگاه بزرگ شدیم و بیشتر از یه خواهر برام بوده.
دریا به حرف اومد.
_ منم دریام که صد درصد داستانم رو از ز*ب*ون داداش هایکا شنیدی؛ چون خودش و شوهرم با هم نجاتم دادن.
این بار جانان شروع به صحبت کرد.
_ منم که جانانم و می‌دونم ماها ج*ن*س گذشته‌مون شبیه به همه. آقا بیاید با هم مثل شوهرهامون دوست‌های صمیمی باشیم.
دستش رو جلو آورد و به ترتیب دست‌هامون رو روی هم گذاشتیم و فریاد زدیم:
_ صمیمیت تا ابد.
و بعد همزمان با هم زیر خنده زدیم.
شوهرهامون کنارمون اومدن و آروم دستشون رو دور ک*م*رمون حلقه کردن. آشوب خندید و گفت:
_ ای بابا داداش‌ها، دیدید آخر خانوم‌هامون یکی شدن و بر علیه‌مون باند تشکیل دادن؟
چنان با لحن دردمندی گفت که همه بلند شروع به خنده کردیم. کلی از افراد هایکا و آراد و کایان از جمله هرمان توی جشنمون بودن وحالا همه شروع به خندیدن کرده بودن و هم‌زمان تعجب هم کرده بودن؛ چون برای اولین بار بود که این روی تازه‌ی رئیس هاشون رو می‌دیدن. آروم رو به جانان گفتم:
_ جانان؟
_ بله آیسل جان؟
_ برام داستانت رو تعریف کن، اگر ناراحت نمی‌شی.
خندید.
_ نه بابا، من عشقم رو مدیون همین گذشته‌م هستم. داستان من خیلی عجیب و پر از معما بود.
_ مطمئن باش که حتما گوش می‌کنم.
پایان
یا حق.
جلد دوم این رمان با نام گردباد جنایت و حقایق در حال تایپه که داستان عجیب و پر از معمای جانان و کایان رو به قلم می‌کشه.
دوستتون دارم.
1399/9/1
ساعت 2:52 بامداد
عکس شخصیت ها توی پيجم قرار میگیره همراه با یه تیزر محشر
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

فاطمه تاجیکی✾

موسس سابق انجمن تک رمان
کاربر افتخاری
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2019-11-10
نوشته‌ها
1,390
لایک‌ها
21,126
امتیازها
118
سن
24
محل سکونت
قلب دخترم...
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
7,321
Points
142

با تشکر از نویسنده عزیز رمان جهت دانلود بر روی سایت قرار گرفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : فاطمه تاجیکی✾
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا