تعجب کردم و منظورش رو نفهمیدم. صدای آدرینا از کنارم اومد.
_ بله، متاسفانه نامزد بودن و خوشبختانه هنوز عقد نکردن.
عمو چشمهاش درخشید و لبخندی زد. یعنی چی؟ دهنم رو باز کردم که تکذیب کنم؛ اما آدرینا با آرنج توی پهلوم زد و آروم زمزمه کرد:
_ چیزی نگو.
عمو آهی کشید و گفت:
_ امان از پسرهای تنوعطلب.
با این حرفش اون روی سگم بالا اومد و غریدم:
_ امان از پدرهایی که عرضه ندارن اینجور مواقع توی گوش دختر هر جاییشون بزنن تا برای نامزد مردم عشوه شتری نیان و با سرخی ل*ب و موهای افشون دلربایی و کثیفبازی درنیارن.
نفس به حرف اومد و با خونسردی و شرارت گفت:
_ به من ربطی نداره که نامزدت با یه عشوه خر شد. من کثیف نیستم، نامزدت تنوعطلبه.
_ خفه شو عزیزم! آدمها دقیقا همونی هستن که اصرار دارن نیستن. درضمن تو حق اظهار نظر نداری؛ چون سیلیش رو همون دیشب خوردی.
دهنش بسته شد و چیزی نگفت. نگاهی به عمو انداختم که اخمهاش رو توی هم کشیده بود و دستهاش رو مشت کرده بود. شایان هم از همون اول زل زده بود به من. دیگه کاسهی صبرم لبریز شد.
_ اگر نگاه کردنت تموم شد لطف کن و صبحونهت رو کوفت کن. همهتون لنگهی هم، ه*یز و خیانتکارید.
اخمهاش توی هم رفت.
_ من اینطوری نیستم.
پوزخند زدم.
_ هر کسی بهمون گفت من از اونها نیستم، از همونها بود.
یهو عمو توی بحثمون اومد.
_ بچهها بحث نکنید. آیسل عمو جان شناسنامهت رو بده تا ببرم بدم به وکیل خانوادگیمون که همه چیز رو به نامت کنه.
تعجب کردم و به هایکا نگاه کردم که با نگاهش تایید کرد. از پشت میز بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم. یادمه که شناسنامهم دست هایکا بود. من که نمیدونم کجاست!
توی اتاق رو نگاه کردم و روی عسلی یه شناسنامه دیدم. با چشمهای گرد شده از روی عسلی برش داشتم و نگاهش کردم. کپی برابر با اصل شناسنامهی خودم بود با این تفاوت که اینجا جای اسم شوهر خالی بود. حتما هایکا گذاشتدش و جزو نقشهشه.
با صدای عمو از جا پریدم.
_ عموجان زود باش، تا وکیل نرفته بهش برسم.
سمتش برگشتم و شناسنامه رو سمتش گرفتم. ازم گرفت و ورقش زد. لبخند عمیقی زد و گفت:
_ ممنون عمو جان.
سریع برگشت و از پلهها پایین رفت. با چشمهای ریز رفتنش رو نگاه کردم. به طرز مشکوکی خیلی خوشحال بود، انگار داریم طبق نقشهش پیش میریم.
روی تخت نشستم و به رو به رو خیره شدم. اینجا خیلی حس غریبگی میکردم و انگار قلب و روحم جای درستی نبود. دلم میخواست زودتر برم خونهی خودمون، خونهای که برای دومین بار هایکا رو دیدم و همونجا عاشقش شدم. با یادآوری خاطرات خوب و بدمون لبخندی روی ل*بهام نشست.
دو تقه به در خورد. نگاهم رو به سمت در برگردوندم و شایان رو دیدم که به درگاه در تکیه داده بود و نگاهم میکرد.
_ بله شایان؟ کاری داری؟
سرش رو تکون داد.
_ آره. میشه بیام تو تا یکم با هم صحبت کنیم؟
_ بله، متاسفانه نامزد بودن و خوشبختانه هنوز عقد نکردن.
عمو چشمهاش درخشید و لبخندی زد. یعنی چی؟ دهنم رو باز کردم که تکذیب کنم؛ اما آدرینا با آرنج توی پهلوم زد و آروم زمزمه کرد:
_ چیزی نگو.
عمو آهی کشید و گفت:
_ امان از پسرهای تنوعطلب.
با این حرفش اون روی سگم بالا اومد و غریدم:
_ امان از پدرهایی که عرضه ندارن اینجور مواقع توی گوش دختر هر جاییشون بزنن تا برای نامزد مردم عشوه شتری نیان و با سرخی ل*ب و موهای افشون دلربایی و کثیفبازی درنیارن.
نفس به حرف اومد و با خونسردی و شرارت گفت:
_ به من ربطی نداره که نامزدت با یه عشوه خر شد. من کثیف نیستم، نامزدت تنوعطلبه.
_ خفه شو عزیزم! آدمها دقیقا همونی هستن که اصرار دارن نیستن. درضمن تو حق اظهار نظر نداری؛ چون سیلیش رو همون دیشب خوردی.
دهنش بسته شد و چیزی نگفت. نگاهی به عمو انداختم که اخمهاش رو توی هم کشیده بود و دستهاش رو مشت کرده بود. شایان هم از همون اول زل زده بود به من. دیگه کاسهی صبرم لبریز شد.
_ اگر نگاه کردنت تموم شد لطف کن و صبحونهت رو کوفت کن. همهتون لنگهی هم، ه*یز و خیانتکارید.
اخمهاش توی هم رفت.
_ من اینطوری نیستم.
پوزخند زدم.
_ هر کسی بهمون گفت من از اونها نیستم، از همونها بود.
یهو عمو توی بحثمون اومد.
_ بچهها بحث نکنید. آیسل عمو جان شناسنامهت رو بده تا ببرم بدم به وکیل خانوادگیمون که همه چیز رو به نامت کنه.
تعجب کردم و به هایکا نگاه کردم که با نگاهش تایید کرد. از پشت میز بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم. یادمه که شناسنامهم دست هایکا بود. من که نمیدونم کجاست!
توی اتاق رو نگاه کردم و روی عسلی یه شناسنامه دیدم. با چشمهای گرد شده از روی عسلی برش داشتم و نگاهش کردم. کپی برابر با اصل شناسنامهی خودم بود با این تفاوت که اینجا جای اسم شوهر خالی بود. حتما هایکا گذاشتدش و جزو نقشهشه.
با صدای عمو از جا پریدم.
_ عموجان زود باش، تا وکیل نرفته بهش برسم.
سمتش برگشتم و شناسنامه رو سمتش گرفتم. ازم گرفت و ورقش زد. لبخند عمیقی زد و گفت:
_ ممنون عمو جان.
سریع برگشت و از پلهها پایین رفت. با چشمهای ریز رفتنش رو نگاه کردم. به طرز مشکوکی خیلی خوشحال بود، انگار داریم طبق نقشهش پیش میریم.
روی تخت نشستم و به رو به رو خیره شدم. اینجا خیلی حس غریبگی میکردم و انگار قلب و روحم جای درستی نبود. دلم میخواست زودتر برم خونهی خودمون، خونهای که برای دومین بار هایکا رو دیدم و همونجا عاشقش شدم. با یادآوری خاطرات خوب و بدمون لبخندی روی ل*بهام نشست.
دو تقه به در خورد. نگاهم رو به سمت در برگردوندم و شایان رو دیدم که به درگاه در تکیه داده بود و نگاهم میکرد.
_ بله شایان؟ کاری داری؟
سرش رو تکون داد.
_ آره. میشه بیام تو تا یکم با هم صحبت کنیم؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: