کامل شده رمان درخشش ماه در سایه انتقام | هدیه صفائی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع هدیه بانو
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 105
  • بازدیدها 11K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

به نظر شما این رمان قشنگ هست؟ و ارزش خوندن داره؟

  • آره

  • نه زیاد

  • اصلا

  • شخصیت های اصلی:

  • آیسل و هایکا

  • آدرینا و آشوب


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
رمان: درخشش ماه در سایه انتقام
ژانر:عاشقانه، جنایی، مافیایی، طنز
نویسنده:هدیه صفائی کاربر انجمن تک رمان
ناظر: فاطمه مقاره
ویراستار: نیلوفر آبی
خلاصه: هایکا پسریه که اومده انتقام بگیره، انتقام تمام زجرایی که کشیده، سگ‌دو زده تا ردی از قاتل‌های آرزوهاش پیدا کنه و پیدا هم کرد. حالا اولین طعمه‌ی اون انتظار شکار شدن رو می‌کشه.
این وسط آیسل گناهی نداره و بی‌گناهه و به واسطه همین بی‌گناهی اجازه‌ی زنده موندن پیدا کرد تا در کنار قاتل‌های صاحب‌کارش زندگی کنه تا یه روزی متوجه بشه چه رازی این وسط نهفته‌ست.


fetb_j912_درخشش_ماه_در_سایه_انتقام.jpg

39pt_b1zr_هه.png

سخن نویسنده: ممنون که رمانم رو می‌خونید، واقعا اگر رویایی دارید باید تحت هر شرایطی براش بجنگید و ناامید نشید.
منم سال‌ها با خودم جنگیدم تا شجاعتش رو پیدا کنم که دست به قلم ببرم و بنویسم.
واقعا باید تشکر کنم از پدر و مادر عزیزم که امید دادن و دوستای خوبم که همیشه تشویقم می‌کنن تا انجامش بدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

Mids

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-30
نوشته‌ها
349
لایک‌ها
6,362
امتیازها
103
سن
18
کیف پول من
3,985
Points
0
امضا : Mids

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
مقدمه:
دو آدم سر راه هم قرار می‌گیرن ، یکی گناه‌کار و یکی بی‌گناه.
اما گناه‌کار گناهش دزدی نیست، فقط انتقامه؛ اما واقعا جرمه یا حقش گرفتن انتقامه؟
همیشه که آدم‌ها با دنیای سیاه به دنیا نمیان. اتفاقاتی می‌افته که عواطف یک نفر می‌میره، وجدانش می‌میره و دست به اسلحه می‌بره تا خودش رو آروم کنه.


با پا گذاشتن مهمانان در خانه، داستان شروع شده بود. این مثلث مرگ سه سر داشت، یک سر قاتلی بی‌رحم که نقاب پاکی به صورت داشت و سر دیگر پسر زخم‌خورده که به دنبال انتقام بود؛ اما سر سوم بی‌گناه بود و در زمان و مکان نامناسب، راس دیگر این مثلث را تشکیل داده بود.
قاتلان بی‌رحم بدون دانستن سرنوشتشان، روزها را می‌گذرانند، اما شمارش معکوس زندگی آنها رو به پایان بود؛ شاید همان زمانی که قدرت چشمشان را کور کرده بود و بی‌رحمانه دست به اسلحه بردند و زندگیِ پسری بی‌گناه را نابود کردند، این شمارش برای آن‌ها آغاز شده بود تا به امروز که انگار موعود مرگ یکی از آن‌ها فرا رسیده بود و بدون دانستن آن، مهمانان خود را پذیرا می‌شد و با هر قدمی که برمی‌داشت، مرگ از رگ گر*دن به او نزدیک‌تر بود و با هر قدمش، مرگ هم گامی برمی‌داشت. درنهایت تیر انتقام، س*ی*نه‌اش را نشانه گرفت.
دختر با صدای بلندی که شنید، از جا پرید و رو به بالا دوید. کنار اتاق رئیسش ایستاد، دو دل شده بود؛ اما در نهایت در را باز کرد و چشمش دید و جیغش سکوت وهم‌انگیز فضا را شکافت. چشم در چشم پسری با چشمان یخی دوخت و با ناباوری به او نگاه کرد؛ اما دستی مردانه با تقلا اور ا به دنیای بی‌خبری دعوت کرد. رئیس غرق در خون بود و فقط پسر می‌دانست چرا. بیهوش یا مرده‌اش برای پسر فرقی نمی‌کرد.
در نهایت روی خونش پا گذاشت و رد پایش آثار هنری را به جا گذاشت. هنری که داستان‌ها قبل و بعدش برای گفتن دارد، داستانی به نام "درخشش ماه در سایه انتقام".
فلش بک: قبل از وقوع
کرواتش را توی آینه سفت کرد و نگاهی به خودش انداخت. جذاب بود؟ بله بود! بیش از اندازه هم جذاب بود. کمی جلو رفت و به چشمانش نگاه کرد. سردبود، به سردی یخ؛ اما انتهای نگاهش سردی می‌شکست و فقط غم بود و غم. انگشت در موهایش فرو برد و به سمت بالا حرکت داد و رها کرد؛ اما آن تارهای سرکش باز به جای خودشان برگشتند و به جذابیتش افزودند. در آن کت و شلوار مشکی روی اسطوره‌های زیبایی را کم کرده بود از جذابیت.
دستش را دراز کرد و از روی میز کلت خوش دستش را برداشت. دستی به آن کشید و تعداد گلوله‌های آن را چک کرد . قسم خورده بود چاک دهد قلب کسانی را که روزی به بدترین وجه، قلب او را چاک داده بودند.
با صدای در نیم چرخی خورد و رو به در برگشت و با صدای بم و زیبایش اجازه‌ی ورود داد. در به آرامی باز شد و رفیق روز‌های سختش در چهارچوب در قرار گرفت و با نیم‌لـبخند کوچکی و با صدای گیرایش پرسید:
_ آماده‌ای؟
آماده بود. شش سال بود که آماده بود. آماده بود تا زجر‌های گذشته‌اش را تلافی کند. نگاهی به رفیقش انداخت که برایش مانند برادر بود، برادری که قسم خورده بود تا آخر همراهش باشد و در این انتقام دست راست او باشد، تا مانند اسمش غوغا کند در زندگی کسانی که روزی به هم زدنِ زندگی او را طلب می‌کردند و می‌کنند.
با دستی که جلوی صورتش تکان خورد به خودش آمد و گفت:
_ آماده‌ام.
پس تا ماشین رو روشن می‌کنم خودت رو برسون.
و رفت.
دوباره نگاهی به خودش انداخت و کلتش را زیر کت خوش فرمش پنهان کرد. از اتاق خارج شد و از پله‌ها پایین رفت و از ویلای زیبایش خارج شد.
نیم نگاهی به محافظ‌ها انداخت و به سمت پارکینگ حرکت کرد. دستی به لامبورگینی مشکی رنگش کشید و بدون نگاه به آشوب گفت:
_ حرکت کن.
سوار ماشینش شد و آن را روشن کرد و با یه گ*از از خانه خارج شد. آشوب هم با پورشه‌ی زرد رنگش او را دنبال کرد.
بعد از رسیدن به مقصد با یک ترمز ایستادند و از ماشین‌های گران قیمت‌شان خارج شدند.
هایکا نگاهی به ویلای رو به رویش انداخت که اولین طعمه‌اش در آن انتظار شکار شدن می‌کشید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
آیسل:
با نفس عمیقی که کشیدم از خواب پریدم. به اطرافم نگاه کردم و زیر ل*ب گفتم:
_ این گذشته‌ی لعنتی انگار قصد نداره که دست از سرم برداره.
دستی به گردنم کشیدم و گردنبند عجیبم رو لمس کردم که پشتش گذشته‌ی پر از خونم خوابیده بود.
نیم نگاهی به ساعت روی پاتختی انداختم و با دیدنش نفس راحتی کشیدم. خدا رو شکر، انگار هنوز نیم ساعتی تا بیدار شدنش مونده بود و یه فرصت هم برای من بود تا کارها رو انجام بدم و صبحونه رو حاضر کنم. معطل نکردم و از روی تخت بلند شدم. راهم رو به سمت سرویس بهداشتی ادامه دادم و صورتم رو شستم و نگاهی به آینه انداختم. ثانیه به ثانیه‌ی خوابم جلوی چشمام رژه می‌رفت و خبر از گذشته‌ی خونینم می‌داد.
از سرویس بیرون اومدم و طبق معمول به سمت کمد رفتم و لباس فرمم رو پوشیدم. شالی هم روی سرم گذاشتم و سریع از اتاق بیرون زدم. از پله‌ها پایین اومدم و بعد از پشت سر گذاشتن پذیرایی، وارد آشپزخونه شدم. از یخچال وسایل مورد نیاز رو بیرون آوردم و روی میز چیدم و منتظر شدم. با شنیدن صداش اخمام تو هم رفت.
_ آیسل صبحانه حاضره؟
انگار کوره که نمی‌بینه!
_ بله آقا.
_ تا زمانی که صبحانم صرف می‌شه، حمامم آماده باشه.
سری تکون دادم و گفتم:
_ چشم آقا.
از آشپزخونه بیرون زدم و به سمت راه‌پله به راه افتادم و توی فکر فرو رفتم. چقدر از این که آقا صداش کنم متنفر بودم. کاش می‌شد که اصلا صداش نکنم؛ ولی یهو یاد بلایی افتادم که آخرین بار که صداش نکردم سرم آورده بود. تمام شب مجبورم کرد که بیدار بمونم و آشپرخونه رو با یه دستمال کوچیک تمیز کنم.
از پله‌ها بالا رفتم و به سمت اتاقش راه کج کردم. انگار خودش نمی‌تونه حمامش رو حاضر کنه که نیاز به کمک داره. پوف، لعنت به این شانسم!
در اتاقش رو باز کردم و وارد اتاقش شدم و نگاهی به وسایل آنتیکش انداختم. مردم نون ندارن بخورن، بعد این پیرمرد... ا*و*ف بی‌خیال. وارد حمام اتاقش شدم و به سمت وان رفتم. آب رو باز کردم و منتظر شدم تا وان پر بشه و در همون حین، دستم رو توی آب فرو بردم تا از مطبوع بودن دمای آب مطمئن شم.
باید خوشحال می‌بودم که تو این وضع خ*را*ب امروزی، حداقل خدمتکار یه پیرمرد شدم که گرچه معلوم نیست کیه و چیکارست، حداقل نگاه بدی نداره و براش جز یه خدمتکار نیستم. با فکر به جاهایی که رفته بودم و چیزهایی که بهم پیشنهاد شده بود از وجود خرابشون منزجر شدم، و خدا رو شکر کردم که بهم کمک کرد که با شرافت کار کنم و تن به ذلت ندم.
یهو به خودم اومدم و به وان نگاهی انداختم، حاضر بود. ولومی به صدام دادم و گفتم:
_ آقا وانتون حاضره.
از حمام و اتاق بیرون زدم و سرم رو پایین انداختم. خواستم از کنارش رد بشم که با صداش ایستادم:
_ امروز دو تا مهمون خیلی مهم دارم؛ پس بهترین پذیرایی و غذا رو تدارک ببین.
وای نه امروز با آدرینا قرار دارم؛ اگه نرم مثل سامورایی‌ها قطعه قطعه‌م می‌کنه.
_ اما...
نمی‌خوای که اخراج بشی؟ می‌خوای؟
لعنتی!
_ نه آقا.
_ پس کاری رو که گفتم انجام می‌دی.
از روی ناچاری قبول کردم و مستقیم از پله‌ها پایین اومدم. مدام توی این پله‌ها درحال رفت و آمدم. آخرش سیاتیک می‌گیرم.
وارد آشپزخونه شدم و ظرف‌های صبحونه رو جمع و شروع به شستن کردم. با آخرین ظرفی که آبکش کردم مهر پایانی به کارهای صبح زدم. از آشپزخونه بیرون اومدم و درحالی که با دستمال دستم رو خشک می‌کردم، وارد پذیرایی شدم و دستمال‌ رو توی سطل انداختم. پرده ها رو از روی پنجره‌ها کنار زدم و نگاهی به آسمون انداختم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
جدال شدیدی بین ابر و خورشید بود. ابرها مثل بدبختی‌هایی بودن که خورشید خوشبختی من رو احاطه کرده بودن و در طی زمان اون رو پوشونده بودن. با صدای غرش آسمان نیشخندی زدم.
_ پس نتونست جلوی ابرها رو بگیره و تسلیم شد!
نفس عمیقی کشیدم و زیر ل*ب گفتم:
_ درسته، منم هرگز نتونستم جلوی بدبختی خودم رو بگیرم و در نهایت تسلیم شدم.
_ آیسل! آیسل!
سریع به بالای پله ها نگاه کردم.
_ بله آقا؟
_ فکر کنم گفته بودم که پذیرایی خوبی رو تدارک ببینی.
سری تکون دادم و تو دلم گفتم:
_ خودم می‌دونم، احمق که نیستم.
ولی جرئت به ز*ب*ون آوردن حرف دلم رو نداشتم و رو بهش گفتم:
_ بله آقا، گفته بودید، یادم هست.
انگار از حاضر جوابیم خوشش نیومد که اخماش رو تو هم برد.
_ پس چرا توی آشپزخونه نیستی؟
عجب! حالا خواستم یکم بیرون رو نگاه کنم ها، اگه گذاشت!
_ ببخشید آقا، الان می‌رم.
سری از روی تاسف تکون داد و سرش رو مثل گاو پایین انداخت و از خونه بیرون زد. منم معطل نکردم و سریع وارد آشپرخونه شدم و نگاهی به یخچال انداختم. انگشتم رو به نشونه‌ی فکر روی ل*بم گذاشتم. خب حالا چی درست کنم که هم وقت زیادی نگیره و هم باعث اخراج شدن من نشه؟
بعد از کلی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که بهتره برای پیش غذا سوپ شیر، برای غذای اصلی فسنجون و برای دسر هم کیک بستنی درست کنم. سریع دست به کار شدم و قریب به چهار ساعت درگیر آماده کردنشون بودم. حالا خوبه برای عصرانه‌ی حضرت والا کیک درست کردم، وگرنه اگه می‌خواستم دوباره درست کنم دیر می‌شد. خدا رو هزار مرتبه شکر که بستنی هم تو فریزر داشتیم. امروز روز شانس منه!
بعد از تموم کردنشون دستم رو به پیشونیم کشیدم. صبر کن ببینم این بوی چیه؟ بینیم رو به لباسم نزدیک کردم، نه! بوی پیاز د*اغ گرفته بودم. وای پذیرایی هم باید انجام بدم؛ ولی با این بو؟! نمی‌دونم این که این‌قدر پولداره چرا یه خدمتکار دیگه نمی‌گیره که من به این وضع درموندگی دچار نشم. ای خدا!
سریع و با دو از آشپزخونه خارج شدم و از پله ها بالا رفتم. خودم رو توی اتاق انداختم و خیلی سریع لباس‌هام رو درآوردم و وارد حموم شدم. نزدیک اومدنشون هم بود؛ پس سریع گربه‌شور کردم و از حموم خارج شدم. لباس فرم دیگه‌م رو برداشتم و سریع پوشیدم. آب موهام رو گرفتم و گوجه‌ای بستمش. شالم رو سریع روی موهام انداختم و به سرعت از پله ها پایین اومدم و کنار در ورودی ایستادم. دستام رو تو هم چفت کردم و منتظر حضرت والا شدم که قدم‌رنجه بفرمایند.
حدود چند دقیقه گذشت و پاهام دیگه داشت خسته می‌شد که در باز شد. با باز شدن در سریع سلام دادم.
_ نیومدن؟
یکی نیست بهش بگه دِ آخه آدم عاقل، اگه اومده بودن که می‌دیدیشون!
_ نه آقا.
انگار خودش هم فهمید که چه حرف بیخودی زده که سریع حرف رو عوض کرد.
_ ببینم وسایل پذیرایی که آماده‌ست؟
_ بله آقا.
_ خوبه، برو بقیه‌ی کارهات رو انجام بده.
انگار نمی‌گفت نمی‌رفتم!
_ چشم آقا.
_ خوبه.
تو دلم اداشو درآوردم. خوبه، خوبه! انگار به جز خوبه گفتن دیگه چیزی بلد نیست. این همه زحمت کشیدم، فقط گفت خوبه.
ای بابا، ولش کن برم به بقیه‌ی کارهام برسم. دوباره به آشپزخونه برگشتم و پیش‌دستی ها رو آماده کردم و میوه‌ها رو چیدم. با کسلی تمام پشت میز روی صندلی نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم؛ اما با صدای زنگ از جا پریدم و خواستم به سمت آیفون برم که صداش رو شنیدم:
_ نمی‌خواد، خودم باز می‌کنم، تو وسایل پذیرایی رو مهیا کن.
صدبار تا حالا تکرار کرده، معلوم نیست مهمون‌ها کین که این‌قدر نگرانه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
به آشپزخونه برگشتم؛ اما صدای در ورودی و پشت بندش صدای گیرا و دلربای یکی رو شنیدم. جلل الخالق! مگه صدای یه مرد هم می‌تونه این‌قدر دلربا باشه؟! آدم دلش می‌خواد یه کتاب هزار صفحه‌ای بده براش بخونه و فقط گوش بده.
پیش‌دستی ها رو برداشتم و از آشپرخونه خارج شدم و با صدای آروم سلام دادم. همون اول نگاهم با یه نگاه آبی کریستالی گره خورد که انگار با دیدنم آشکارا شوک مغزی بهش دست داد. با عصبانیت به طرف پسر کناریش برگشت که اون هم انصافاً جذاب بود و براش با نگاه خط و نشون می‌کشید. اون هم انگار با دیدنم جا خورده بود؛ ولی با نگاهش معذرت‌خواهی می‌کرد. عجب نگاه‌خونی بودم و نمی‌دونستم! ولی دلیل این جدال نگاه‌ها رو نمی‌فهمیدم.
_ آیسل! آیسل! چرا ماتت برده؟
هین! حواسم پرت شده بود.
_ ببخشید آقا.
به خودم حرکتی دادم و پیش‌دستی ها رو جلوشون گذاشتم. به آشپزخونه برگشتم و میوه ها رو برداشتم و بیرون آوردم. بهشون تعارف کردم؛ ولی جز دوستش کسی برنداشت.
آقا گرگه، که بعد از دیدنش که چشماش مثل گرگ برفی بود بهش این لقب رو دادم، انگار با خودش درگیر بود؛ ولی بعدش انگار که با یه چیزی کنار اومده باشه و یه تصمیم بزرگ گرفته باشه، گفت:
_ ما برای میوه خوردن اینجا نیومدیم، بهتره به جای اتلاف وقت‌مون کارمون رو انجام بدیم.
آقا هم انگار این لحن به مذاقش خوش نیومده باشه؛ ولی مجبور باشه گفت:
_ بله، بهتره حرفامون رو توی اتاق ادامه بدیم.
_ بسیار خب.
بلند شدن و از پله‌ها بالا رفتن و از دیدم خارج شدن. من هم به آشپزخونه برگشتم و آسوده از این که کارم رو انجام دادم، پشت میز نشستم و سرم رو برای یه چرت کوتاه روی میز گذاشتم؛ چون می‌دونستم که تا دو ساعت آینده بیرون نمیان؛ اما با صدای بلندی که شنیدم، از جا پریدم و با دو از پله ها بالا رفتم. در اتاق آقا رو باز کردم. باز شدن در همانا و جیغ بلندی که کشیدم همانا و تنها چیزی که حس کردم دستمالی بود که روی دهنم اومد. هرچی تقلا کردم و به اون دست‌های مردونه چنگ زدم فایده نداشت و با دو نفس عمیق چشم‌هام خمار شد و به عالم بی‌خبری رفتم.
هایکا:
زنگ در رو فشار دادم و منتظر شدم که در باز بشه. نگاهی به آشوب انداختم و با نگاهی که بهم انداخت، نشون داد که خیلی وقته آماده‌ی این لحظه‌ست.
در که توسط آیفون بازشد، با آشوب شونه به شونه‌ی هم وارد شدیم. آقای راژور که به پیشوازمون اومد، نگاهی به چهره‌ش انداختم. با اون چشم‌های مشکی و ظاهر معقولش هیچ کسی باور نمی‌کرد که صاحب چه تشکیلات کثیفی باشه.
مجبور به ظاهر سازی بودم؛ اما فقط تا زمانی که اون مدارک توی دستام باشه، بعد از اون فقط خدا می‌تونست نجاتش بده؛ پس روی تنفر عمیقم سرپوش گذاشتم و بهش نگاه کردم. با دیدن چشم‌های سرد و کریستالیم جا خورد. انگار این نگاه براش آشنا بود؛ ولی هرگز نمی‌تونست بفهمه که من کیم. با تردید دستش رو دراز کرد و اجباراً بهش دست دادم.
وارد ویلای بزرگش شدیم و روی مبل توی پذیرایی نشستیم و راژور هم روبه روی ما نشست. من و آشوب، هر دو، نامحسوس دستمون رو پشت ک*م*رمون بردیم و با لمس کلت‌هامون خواستیم اون‌ها رو بیرون بکشیم؛ اما با چیزی که دیدم، شوک عمیقی بهم دست داد، و اون هم دختری بود که از آشپزخونه با پیش‌دستی بیرون اومد و با صدای آروم سلام داد. نگاهی پر از عصبانیت به آشوب انداختم که اون هم انگار جا خورده بود، با نگاه شرمسار بهم نگاه کرد و با نگاهش معذرت‌خواهی کرد. لعنتی این دختر دیگه کیه؟
تمام زمانی که پذیرایی می‌کرد توی این فکر بودم که چطور می‌تونم با وجود این دختر کارم رو انجام بدم و راژور رو از زندگیش ساقط کنم؛ یعنی باید به تعویقش می‌انداختم؟
یه دفعه چهره‌ی پر از معصومیت پدر و مادرم جلوی چشمام اومد که با التماس ازشون می‌خواستن که به من کاری نداشته باشن، همین کافی بود که حتی با وجود این دختر هم تصمیم به کشتن راژور بگیرم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
نگاه سنگین دختر رو روی خودم و آشوب حس می‌کردم و می‌دونستم که متوجه جدال نگاه من و آشوب شده؛ ولی دلیلش رو نمی‌دونه. دختر کوچولو، توی بد زمان و مکانی قرار گرفتی‌!
رو به راژور کردم و گفتم:
_ ما برای میوه خوردن اینجا نیومدیم. بهتره به جای اتلاف وقت‌مون کارمون رو انجام بدیم.
انگار لحنم به مذاقش خوش نیومد. آخ راژور نمیدونی که چه برنامه‌ای برات دارم، وگرنه الان به جای اخم کردن بهم التماس می‌کردی.
_ بله بهتره حرفامون رو توی اتاق ادامه بدیم.
_ بسیار خوب.
با آشوب بلند شدیم و پشت سرش از پله ها بالا رفتیم که در همون حین آشوب به طرفم خم شد و آروم دم گوشم گفت:
_ با وجود این دختره چطور کار رو پیش ببریم؟ چهره‌مون رو دیده.
_ کار انجام می‌شه و دختره رو هم با خودمون می‌بریم.
انگار بهش شوک وارد شد.
_ یعنی چی که با خودمون می‌بریمش؟! کجا قایمش کنیم که مطمئن باشیم فرار نکنه؟
اخم عمیقی کردم و گفتم:
_ همه‌ی اینا تقصیر توئه که بی‌دقتی کردی، وگرنه نقشه بی‌نقص بود.
انگار یادش اومد چه گند بزرگی زده و چه فاجعه‌ای به بار آورده که ساکت شد و گفت:
_ ببخشید داداش. حق با توئه، هرچی که تو بگی انجام می‌دم.
اخمام از هم باز شد، دوست نداشتم که شرمنده ببینمش؛ اما با صدای نحس راژور دوباره اخمام توی هم رفت.
_ بفرمایید.
وارد اتاقش شد و ما هم پشت سرش وارد اتاق شدیم و روی صندلی نشستیم. رو بهش گفتم:
_ ما نیاز به یه سری مدرک داریم که ثابت کنه تو به ما کلک نمی‌زنی و شرکای تو همون‌هایی هستن که گفتی.
راژور هم بدون توجه به سرنوشتش، اون پوشه‌ی قطور مورد نظر رو آورد که حاوی نام اونایی بود که قرار بود زندگیشون رو به جهنم تبدیل کنم. ای راژور بیچاره؛ اگه می‌دونستی تا زمانی که این پرونده دستته کشته نمی‌شی، هیچ وقت این پرونده رو آشکار نمی‌کردی.
پرونده رو روی میز گذاشت و هنوز دستش رو از روی پرونده برنداشته بود که تیرم قفسه‌ی س*ی*نه‌ش رو شکار و خون اطرافش رو پر کرد. با باز شدن در سریع به سمتش برگشتم و با دیدن دختره به آشوب علامت دادم. آشوب از پشت سرش دستمال حاوی اتر رو روی بینیش گذاشت و دختر بعد از کلی تقلا، بالاخره بیهوش شد.
با صدای ضعیف راژور به سمتش برگشتم:
_ چ...چ... چرا؟
توی چشم‌هاش با تنفر خیره شدم و فقط یه اسم رو گفتم:
- کارن تهرانی اصل.
چشم‌هاش پر از ناباوری شد.
_ چ... چ... چی؟!
و بعد بیهوش شد، شاید هم مرد. تنها حسی که داشتم نفرت بود و آسودگی. رو به آشوب علامت دادم.
_ بریم.
و از اتاق خارج شدم. آشوب هم در حالی که دختره رو روی دست‌هاش حمل می‌کرد، پشت سرم اومد. از اون خونه ی منحوس خارج شدیم. توی هوای بیرون یه نفس کشیدم و بوی بارون رو به ریه‌هام کشیدم . نگاهی به آشوب و دختر مجهول توی بغلش کردم.
_ تا فردا تمامی آمار این دختره اعم از اسم و سن و خانواده و هرچی که این دختر رو توصیف می‌کنه رو می‌خوام.
_ باشه تا فردا حاضر می‌کنم.
سری به نشونه ی تائید تکون دادم و گفتم:
_ خوبه.
و بعد دختره رو از آشوب گرفتم و سوار لامبورگینی مشکی رنگم کردم. خودم هم سوار شدم و با یه چرخش کوتاه حرکت کردم. آشوب هم پشت سرم با پورشه‌ی زردش شروع به حرکت کرد. نگاهی به دخترک انداختم. توی تاریک و روشن خیابون و نورهایی که با سرعت رد می‌شدن، صورتش روشن و تیره می‌شد. در یک کلمه معصوم بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
یعنی آخر و عاقبت من با این دختر چی می‌شه؟
آیسل:
با سردرد عجیب و وحشتناکی از خواب پریدم. چشم‌هام رو باز کردم و نگاهی به اطرافم انداختم. اتاقم چقدر باکلاس شده! نکنه دارم خواب می‌بینم؟ یک دفعه همه چیز یادم اومد و از جا پریدم؛ اما تا روی پاهام ایستادم، انگار حس از بدنم رفت و با زانو افتادم. یه عالمه سوال توی سرم شکل گرفت:
_ یا خدا من کجام؟ اون ها کی بودن؟ چرا آقای راژور رو کشتن؟ وای نکنه می‌خوان منم بکشن؟
به زور خودم رو روی تخت کشیدم و روش نشستم. همون لحظه در باز شد و همون پسر چشم کریستالی وارد اتاق شد. روی صندلی نزدیک میز آرایش نشست و نگاه عمیقی بهم انداخت. داشتم اشهدم رو می‌خوندم که صداش رو شنیدم:
_ اسمت چیه؟
با شنیدن صدای بم و گیراش ترسیدم و نتونستم جواب بدم.
_ توی خونه‌ی اون حیوون، راژور، که لال نبودی چون یادمه سلام ازت شنیدم.
پوکر فیس نگاش کردم. پسره‌ی قاتل رو ببین ها! آخه نفهم، وقتی تو جلوم نشستی و صح*نه‌ی قتل تو توی سرم رژه می‌ره، انتظار داری باهات دخترخاله بشم و جوابت رو بدم؟
_ مجبوری جوابم رو بدی.
چشام گرد شد. چطور فهمید؟!
_ من همه چیز رو می‌فهمم.
یا خدا این دیگه کیه؟
_ لازم نیست تو بدونی که من کیم، در واقع تو فکرت رو به ز*بون میاری، به خاطر همین می‌فهمم.
_ اسمم آیسله.
_ کُردی؟
با فکر به بابای خوش قیافه‌م لبخند پر از بغضی روی صورتم جا گرفت.
_ آره پدرم کُرد بود.
_ چندسالته؟
بگو آخه به تو چه؟!
_ بیست و سه سالمه.
ابروهاش به نشانه‌ی تعجب بالا رفت.
_ با راژور چه نسبتی داری؟
نیشخندی زدم و توی دلم گفتم:
_ بابامه! آخه کودن وقتی لباس خدمتکاری پوشیدم به نظرت چه نسبتی باهام داره؟
_ بی‌خود توی ذهنت چرت‌و‌پرت نگو و جوابم رو بده. می‌خوام از ز*ب*ون خودت هم بشنوم.
_ خدمتکارشم.
_ چرا من تا حالا تو رو ندیده بودم؟!
یکم مِن مِن کردم و گفتم:
_ من به دلایلی از خونه‌ی آقا بیرون نمی‌اومدم، جز زمانی که با دوستم قرار داشته باشم که اون هم خیلی نامحسوس بیرون می‌رفتم و آقا هم ظاهراً راضی بود.
و خدا خدا کردم که نپرسه چرا و خدا رو شکر نپرسید.
_ هرچی ازش می‌دونی بهم بگو.
تا دهنم رو باز کردم هنوز چیزی نگفته گفت:
_ شاید بتونم روی نکشتنت فکر کنم.
با یاد اینکه چرا اینجام بدنم یخ کرد.
_ من خیلی نمی‌شناسمش. تازه چند ماهه که براش کار می‌کنم.
_ قبلا کجا کار میکردی؟
_ پرستار یه پیرزن مریض بودم که حالش خوب شد و دیگه خانواده‌ش هم عذرم رو خواستن.
_ هر چیزی که توی این چند ماه فهمیدی رو بهم بگو.
یکم فکر کردم تا هرچی که دیده بودم رو براش تعریف کنم بلکه آزادم کنه.
_ خب... خب اون زیاد کارش رو توی خونه نمی‌آورد. همیشه هم فردی به نام یاشین آرمین‌فر رو توی خونه ملاقات می‌کرد.
انگار اون اسم براش خیلی گرون تموم شد که یهو یقه‌م رو گرفت و با داد گفت:
_ تو چی گفتی؟
با ترس جواب دادم:
_ یاشین آرمین‌فر.
با داد بلندی که دوباره کشید به سرعت در باز شد و دوستش وارد اتاق شد و بهش گفت:
_ چی شده هایکا؟
هایکا! چه اسم عجیب و قشنگی. ای بابا آیسل تو این موقعیت به چه چیزهایی که فکر نمی‌کنی ها!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
_ هایکا می‌گم چی شده؟
_ اون پسره اسمش چی بود که قول یه سری اطلاعات رو به ما داده بود؟
_ یاشین آرمین‌فر، چطور؟
انگار شنیدن دوباره‌ی اسمش به مذاقش خوش نیومد که با آرامشی عجیب اما سرد جواب داد:
_ لعنتی سر من رو کلاه می‌ذاره. باهاشون در ارتباطه، بعد به من می‌گه سعی می‌کنم براتون اطلاعات جمع کنم. حتما در عوض پول بیشتر از من براشون اطلاعات می‌برده پسره‌ی خیانت‌کار.
انگار تازه فهمیده باشن که جلوی من دارن صحبت می‌کنن که یه نگاهی به هم انداختن و بیرون رفتن. منم دوباره رو تخت دراز کشیدم؛ چون سرگیجه و حالت تهوع امونم رو بریده بود. یعنی آخر و عاقبت من با این برادر های عجیب چی می‌شه؟
هایکا:
با اعصاب خ*را*ب روی صندلی پشت میز طراحی نشسته بودم که در به طرز وحشیانه‌ای باز شد. برگشتم، با دیدن آشوب گفتم:
_ چته روانی؟ در رو از جا کندی!
_ هایکا یه اتفاقی افتاده!
لعنتی، باز چه مشکلی پیش اومده؟
_ چی‌ شده باز؟
انگار برای حرفش داشت دو دو تا چهار تا می‌کرد که چطور مطرحش کنه؛ ولی بالاخره گفتش:
_ روهان قضیه‌ی آیسل رو فهمیده.
_ چی؟!
_ نمی‌دونم کی خبر داده که ما آیسل رو زنده نگه داشتیم.
_ لعنتی! تا اون‌جایی که می‌دونم تو تشکیلاتم جاسوس نیست، پس از کجا فهمیده؟
خودش هم پریشون احوال بود.
_ نمی‌دونم، نمی‌دونم، فقط می‌دونم که فردا برای دیدنش میاد.
بلند شدم و پشتم رو بهش کردم:
_ به جهنم که میاد. مگه رئیس منه که برام مهم باشه که دستوراتش رو انجام دادم یا نه و بخوام ازش بترسم؟
_ نکنه برای آیسل مشکلی پیش بیاد؟ می‌دونی که آیسل تو این ماجرا گناهی نداره.
_ مگه به من اعتماد نداری؟
بهم توپید:
_ صد بار گفتم این سوال رو هرگز نپرس. می‌دونی که بیشتر از جونم بهت اعتماد دارم.
_ پس برو و همه چیز رو به من بسپر.
_ باشه داداش.
و داشت می‌رفت که یاد یه چیزی افتادم.
_ اطلاعات آیسل چی‌ شد؟
برگشت و گفت:
_ دیدی داشت یادم می‌رفت؟
بعد پوشه‌ی توی دستش رو تکون داد و گفت:
_ می‌بینی که یادم نرفته.
پوشه رو ازش گرفتم و روی میز گذاشتم. خودم هم پشت میز نشستم تا این دختر مجهول برام حل بشه. با صدای زنگ خوردن گوشیم و خوندن آخرین کلمه‌ی پوشه، سرم رو بلند کردم و گوشیم‌ رو برداشتم. اسم نحس روهان روی صفحه دهن کجی می‌کرد. جواب دادم و صداش توی گوشم پیچید:
_ یه چیزهایی شنیدم هایکا.
به جهنم که شنیدی!
_ خب که چی؟
- یادمه قرار بود همه کشته بشن.
اخم‌هام توی هم رفت:
_ نمی‌تونستم یه آدم بی‌گناه رو بکشم. توی اصولم کشتن آدم‌های بی‌گناه جا نداره.
_ به آشوب هم گفتم که فردا به دیدنش میام.
_ می‌دونم، بهم اطلاع داد.
و بدون اینکه بهش فرصت بدم که بقیه‌ی حرفش رو بزنه تلفن رو قطع کردم و از اتاقم بیرون اومدم. به سمت اتاق آیسل حرکت کردم تا باهاش صحبت کنم. در زدم؛ چون نمی‌خواستم توی موقعیت ناخواسته‌ای قرار بگیره.
_ بیا داخل.
در رو باز کردم و وارد اتاق شدم.
_ می‌خوام باهات صحبت کنم، پس هرچی می‌گم‌ رو باید گوش بدی.
دیدم که اخم‌هاش توی هم رفت؛ اما خودش هم می‌دونست که مجبور به انجامه؛ چون زندگیش توی دست‌های منه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
_ بگو!
_ فردا یکی به دیدنت میاد که...
تعجب کرد و وسط حرفم پرید:
_ کی؟
اخم‌هام توی هم رفت.
_ بذار حرفم تموم بشه. داشتم می‌گفتم که فردا یکی به دیدنت میاد که مصر اینه که تو کشته بشی؛ چون تو تنها کسی هستی که شاهد کارهای ما بوده.
و آروم زمزمه کردم:
_ برام عجیبه که روهان این‌قدر مصر برای دیدن توئه.
دیدم که یهو جا خورد و چشم‌هاش پر از اشک شد و با تردید پرسید:
_ روهان آرمیان؟
از کجا می‌شناختش؟!
_ آره، چطور؟
یهو جلوی پام زانو زد و با صدای بلند گریه کرد:
_ تو رو خدا نذار من رو ببینه؛ اگه ببینه می‌فهمه که من زنده بودم.
تعجب کردم.
_ از چی داری صحبت می‌کنی؟
امّا فقط گریه می‌کرد و مدام خواهش می‌کرد که نذارم ببینتش.
_ توضیح بده ببینم قضیه چیه؟
آروم شد و روی تخت نشست و با نفس عمیقی که کشید شروع کرد:
_ روهان آرمیان با پدرم شریک بود، تا این که یه روز پدرم زودتر از همیشه خونه اومد و نیم ساعت بعدش صدای محافظ‌هامون اومد که درگیر شده بودن. پدرم یه نگاهی به مامانم کرد و نمی‌دونم چی بهش گفت که مامانم با گریه سمتم اومد و من رو ب*و*سید و پشت آینه قایمم کرد. پدرم هم اومد و این گردنبند رو گردنم انداخت.
و به گردنبند عجیبش اشاره کرد که پلاکش یه قلب بود که یه فلش به اون متصل بود.
_ ازم قول گرفت که هر صدایی شنیدم، حتی اگر صدای التماس بود بیرون نیام. بهم گفت هرگز اجازه ندم که روهان بفهمه که زنده موندم. گفت این فلش رو به پلیس بدم؛ اما من ندادم چون این فلش حاوی اسم‌های کساییه که خانواده‌م رو نابود کردن. بعد از اون هر چی با گریه ازش سوال کردم جوابی بهم نداد و آینه رو کشید و بعدش فقط صدای شلیک و التماس‌های پدر و مادرم رو شنیدم. وقتی پلیس‌ها من رو بیرون آوردن، حمام خون راه افتاده بود و تنها چیزی که دیدم جسم بی‌جون پدر و مادرم بود.
_ چطور نفهمیدن که تو اون‌جایی؟
_ اون روز خدمتکارمون دختر کوچیکش رو که هم سن و سال من بود رو با خودش سرکار آورده بود و اون ها هم با علم این که اون منم، کشتنش و داستان منم از اون‌جا شروع شد و...
نذاشتم حرفش رو ادامه بده و خودم بقیه‌ش رو تعریف کردم:
_ و بعدش خانواده‌ت همه ی ثروتت رو بالا کشیدن و تو رو هم فرستادن پرورشگاه. یازده سال بعد، وقتی به سن قانونی رسیدی با رضایت خودت بیرون اومدی و شروع به کار کردن کردی تا زندگیت رو بسازی. آخرش هم که گیر من افتادی و زندگیت با خواسته‌ی من ارتباط پیدا کرد و در نهایت الان اینجایی.
انگار می‌دونست که آمارش رو درآوردم که تعجب نکرد؛ اما دستم رو گرفت.
_ درسته، حالا می‌شه من رو بهش نشون ندی؟ چون به محض این که من رو ببینه می‌فهمه که اونی که کشته شد من نبودم و حتما اون فلش می‌تونه پیش من باشه.
این دختر خیلی به من شباهت داره، آخه چرا کسی با گذشته‌ای مثل من باید سر راهم قرار بگیره؟ یه دفعه از جا بلند شدم و سریع از اتاق بیرون زدم و با دو از خونه خارج شدم. به صدا زدن‌های آشوب هم توجه نکردم و به سمت ماشین رفتم و بعد از روشن کردنش به سمت بام گ*از دادم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا