• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

کامل شده رمان درخشش ماه در سایه انتقام | هدیه صفائی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع هدیه بانو
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 105
  • بازدیدها 10K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

به نظر شما این رمان قشنگ هست؟ و ارزش خوندن داره؟

  • آره

  • نه زیاد

  • اصلا

  • شخصیت های اصلی:

  • آیسل و هایکا

  • آدرینا و آشوب


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

هدیه بانو

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
514
لایک‌ها
3,638
امتیازها
73
سن
20
کیف پول من
6,102
Points
783
آروم رهاش کردم و از آشپزخونه بیرون رفتم. با دیدن پسرها که روی مبل لم داده بودن و خیلی جدی صحبت می‌کردن، دو تا دستم رو م*حکم به هم کوبیدم و گفتم:
_ خب پسرها بلند بشید که خونه‌ی به این بزرگی خودش تمیز نمی‌شه.
با خنده بهم نگاه کردن و تا خواستن دهن باز کنن سریع گفتم:
_ حرف نباشه، همین که گفتم. خونه رو گند برداشته، دیگه یه لحظه هم نمی‌شه توش نفس کشید.
آشوب خیلی بی‌خیال خودش رو بیشتر روی مبل پهن کرد و با خونسردی زمزمه کرد:
_ می‌گیم از شرکت خدمه بیاد.
عصبی شدم.
_ دیگه چی؟!
با خمیازه‌ای که آشوب کشید فهمیدم از این‌ها آبی گرم نمی‌شه. گیره‌ی موهام رو باز کردم. یه تیکه از موهام رو دور بقیه‌ی موهام پیچیدم و با گیره محکمش کردم. داخل آشپزخونه رفتم و با یه سطل آب و دستمال برگشتم. آروم دستمال رو روی پنجره‌ها کشیدم و شروع به تمیز کردن کردم. زیر چشمی هم پسرها رو زیر نظر داشتم. اول نگاهی بهم انداختن و بعد سریع از جاشون بلند شدن و توی آشپزخونه رفتن. بعد هم سریع همراه آدرینا خیلی مجهز به وسایل تمیز کاری برگشتن.
هایکا کف زمین رو طی می‌کشید، آشوب وسایل رو دستمال می‌کشید و آدرینا جارو می‌زد. از اون‌جایی که آشوب چند نفر رو برای ترمیم فرستاده بود، کم و بیش اطراف گچ ریخته بود و رنگی شده بود.
نگاهم رو ازشون گرفتم و به کار خودم مشغول شدم.
***
همه با خستگی و صورت‌هایی عرق کرده روی مبل لم دادیم و خسته شروع به نفس کشیدن کردیم. با تحسین به خونه نگاه کردیم که پارکت‌های قهوه‌ایش برق می‌زد و کل خونه ذره‌ای کثیفی نداشت. پله‌ها تمیز و براق شده بود و میله‌های طلایی کنار پله‌ها توی نور از تمیزی چشمک می‌زد.
از جامون بلند شدیم و هر کس توی اتاقی رفت تا یه آبی به تن و بدنش بزنه. با ریختن آب نسبتا سرد روی بدنم حس تازگی و سرزندگی کردم. تمام خستگی‌هام همراه آب رفت. البته محموله‌ی انتقامی که توی فریزر بود، منتظر من بود که سراغش برم.
سریع حو*له رو دورم پیچیدم و از حموم بیرون زدم. از نوک موهام آب روی پارکت‌های اتاق می‌چکید و مسیری که راه رفته بودم رو خیس کرده بود. از دراور پیراهن و شلوار ست صورتی کمرنگ که ساتن بود و لبه‌هاش تور سفید رنگ داشت رو برداشت و پوشیدم. آستین‌های چین‌دارش خیلی به لباس جلوه داده بود.
کنار میز رفتم و تو آینه نگاه کردم. هایکا رو پشت سرم دیدم که سشوار رو توی برق زد و مشغول خشک کردن موهام شد. نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ چشم‌هات دارن برق شیطنت می‌زنن. برای کی نقشه داری؟
ریز خندیدم.
_ برای آدرینا.
_ خدا به دادش برسه، معلومه بدجور براش نقشه کشیدی.
بلند خندیدم و سکوت کردم. بعد از خشک کردن موهام کش موی صورتی رنگم که یه خرس مشکی روش داشت رو بهش دادم و گفتم:
_ موهام رو برام بباف.
سرش رو توی موهام فرو برد و زمزمه کرد:
_ چقدر هوای این بهشت فرق داره. چه اتفاقی توی دنیام افتاد که هر تیکه از وجودت این‌طور من رو از خودم می‌گیره و آرومم می‌کنه؟ این موها معبد پرستش آرامش منه و منبع نفس‌هام توش خلاصه شده. هر انگشتی لیاقت نداره که تار به تار این موها رو طواف کنه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
514
لایک‌ها
3,638
امتیازها
73
سن
20
کیف پول من
6,102
Points
783
سرش رو از موهام بیرون آورد و شروع به بافتن موهام کرد. دستی به بافت موهام کشیدم و گفتم:
_ واو خوب بلدی ببافی ها! آفرین.
سکوت کرده بود. بهش نگاه کردم که دیدم لبخند تلخی به ل*ب داره. آروم گفت:
_ مادرم بهم یاد داد تا زمانی که بابام نیست تا موهاش رو ببافه، من بتونم براش ببافم. موهای خیلی بلندی داشت که بابام عاشقشون بود؛ اما اون‌ها با قیچی موهاش رو زدن؛ چون معتقد بودن دیگی که برای اون‌ها نجوشه، می‌خوان سر سگ توش بجوشه. هنوز اشک‌های بابام رو وقتی موهای بریده شده‌ی مادرم رو دید، به یاد دارم. جوری اشک می‌ریخت که انگار بند بند تنش رو از هم سوا کردن.
با دیدن اشکی که توی چشم‌هاش حلقه زده بود، بغلش کردم و م*حکم فشارش دادم. تنش هنوز از گذشته پر از زخم بود. می‌خوام این‌قدر م*حکم بغلش کنم که نفسش بالا بیاد و زخم‌هاش ترمیم بشه. آشوب راست می‌گفت، هایکا هنوز توی گذشتش گیر کرده؛ اما حالا این وظیفه‌ی منه که زندگیم رو هندل کنم و از عذاب‌های گذشته‌ی شوهرم کم کنم.
بعد از چند دقیقه رهاش کردم و با خنده گفتم:
_ بریم پایین که یه انتقام حسابی داره انتظارم رو می‌کشه. قراره آدرینا رو شکنجه‌ی روحی و روانی بدم!
و بلند خندیدم و هایکا هم همراهم خندید.
با هم از اتاق بیرون زدیم، تا چشمم به آشوب که روی مبل با موهای نم‌دار نشسته بود خورد، سریع دست هایکا رو ول کردم و به طرفش دویدم. آشوب که صدای دویدنم رو شنیده بود برگشت. با دیدن من که مثل اسب به سمتش می‌دویدم، از جا پرید و گفت:
_ یا سبزی خورشتی! چی شده؟
هایکا بلند گفت:
_ نقشه‌ای داره که می‌خواد باهاش همکاری کنی.
با سرم تایید کردم. آروم بازوش رو کشیدم و شروع به توضیح نقشه کردم:
_ ببین تو باید...
واو به واو نقشه رو براش توضیح دادم و اون هم با دقت به حرف‌هام گوش می‌داد. به آخر صحبتم که رسیدم بلند خندید و گفت:
_ یعنی در این حد تاثیرگذاره؟
_ آره بابا تو واکنش رو ببین و بازخورد رو بگیر.
_ عجب!
_ حالا این‌ها رو بی‌خیال، بگو ببینم باهام همکاری می‌کنی؟
خندید.
_ معلومه! مگه می‌شه آبجی من چیزی بخواد و من نه بگم؟ اصلا امکان نداره.
با دیدن آدرینا گفتم:
_ هیش اومد.
موهاش نم‌دار بود و از شال نسبتا خیسش معلوم بود حمام بوده. آشوب طبق نقشه کنارش رفت و گفت:
_ خوشگل خانوم افتخار می‌دی یه دور توی حیاط در خدمت باشیم.
آدرینا شروع به خنده کرد و گفت:
_ بله آقا، این افتخار رو بهتون می‌دم.
دست توی دست هم بیرون رفتن. من هم با خنده داخل آشپزخونه رفتم و قالب‌ها رو از فریزر بیرون آوردم. پاستیل‌ها خودشون رو گرفته بودن و خیلی اشتهاآور بودن. هایکا با خنده به درگاه آشپزخونه تکیه داده بود و نگاهم می‌کرد.
یکی از قالب‌ها رو دست هایکا دادم و یه سطل فلزی از کابینت برداشتم. رو به هایکا گفتم:
_ آوردیش؟
سری تکون داد و چندتا روزنامه رو سمتم گرفت. ازش گرفتم و شروع به ریز ریز کردن روزنامه‌ها کردم. بلند گفتم:
_ آماده‌ست.
سطل رو برداشتم و گفتم:
_ بریم.
با هم از آشپزخونه خارج شدیم و سمت در ورودی رفتیم. از در بیرون رفتیم و وارد بهشت حیاط شدیم. سطل رو روی زمین گذاشتم و روزنامه‌ها رو آتیش زدم. صدای آدرینا اومد.
_ ای جان! آتیش توی فضای آزاد.
آشوب و آدرینا تقریبا نزدیک سطل بودن. اشاره‌ای به آشوب کردم، سریع دست‌هاش رو دور ک*م*ر آدرینا پیچید و نگه‌ش داشت. آدرینا با خنده گفت:
_ چیه؟ چرا گرفت...
تا نگاهش به دستم و پاستیل خرسی بزرگ و رنگی افتاد حرفش رو ادامه نداد. انگار دو هزاریش افتاد که قضیه از چه قراره که آب دهنش رو قورت داد و با لکنت گفت:
_ ب... ببین آ... آ... آیسل خ... خواهش می‌کنم ا... این ک... کار رو ب... باهام نکن!
سرم رو سریع بالا و پایین کردم و گفتم:
_ چرا این کار رو باهات می‌کنم!
آروم پاستیل رو نزدیک آتیش بردم. آدرینا جیغ بلندی زد و شروع به تقلا کرد. آشوب می‌خندید و رهاش نمی‌کرد. پاستیل رو نزدیک‌تر بردم و گفتم:
_ ای آدرینا که ایستگاه می‌گرفتی همه عمر، دیدی که چگونه پاستیل آتش گرفت؟
_ نه، نه، آیسل اینکار رو با پاستیلم نکن، قلبم طاقتش رو نداره!
نزدیک‌ترش کردم که جیغ بلندتری کشید. دیگه تا همین‌جا بسش بود. آب رو از دست هایکا گرفتم و روی آتیش ریختم. آدرینا آروم گرفت. توی ب*غ*ل آشوب بی‌حال شد و با هم نشستن.
کنار آدرینا رفتم و پاستیل رو دستش دادم، با گرفتن پاستیل انرژی مضاعفی گرفت و شروع به خوردنش کرد. همه با هم شروع به خنده کردیم و آشوب گفت:
_ باید زنگ بزنم نهار برامون بیارن.
هایکا جدی شد و گفت:
_ نه زنگ نزن؛ چون وقتشه که بریم.
تعجب کردم.
_ کجا؟
_ خونه‌ی خانواده‌ت. به زور آدرسشون رو پیدا کردم. اول قرار بود عصر بریم؛ ولی رضایی بهم زنگ زد و گفت چیزهایی که می‌خوام آماده‌ست و به خاطر همین هر چه زودتر بهتر.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
514
لایک‌ها
3,638
امتیازها
73
سن
20
کیف پول من
6,102
Points
783
با نگرانی زمزمه کردم:
_ باشه.
هایکا دستم رو گرفت و همراه هم داخل خونه و اتاقمون رفتیم تا من آماده شم.
مبهوت و خیره به کمد بودم و دستم به برداشتن لباسی نمی‌رفت. دو تقه به در خورد و آدرینا داخل اومد. با دیدنم لبخند زد و گفت:
_ می‌دونستم که نگرانی بهت اجازه‌ی انتخاب لباس رو نمی‌ده، بنابراین آدرینای شگفت انگیز برای کمک اومد.
خندیدم. آدرینا سرش رو توی کمدم فرو کرد و شروع به نگاه کردن به رگال‌ها کرد. خوبه خودش لباس‌هام رو آورد و این‌جا چید، حالا هیچی یادش نیست.
بعد از چند دقیقه چند تا لباس رو برداشت و از کمد بیرون آورد. هایکا که همون لحظه‌ای که آدرینا اومد رفته بود، پس آدرینا با خیال راحت لباسم رو درآورد و لباس انتخابیش رو تنم کرد، انگار من بلد نیستم لباس‌هام رو خودم بپوشم.
پیراهن مجلسی سفید رنگی تنم بود که روی آستین‌هاش ساتن و تور شاین‌دار یا همون اکلیلی کار شده بود و تا بالای ساعد دستم بود. یه دامن چین‌دار جیگری رنگ کلوش که یه لایه تور شاین‌دار روش جلوه‌ی خاصی رو به دامن داده بود و کمربند چرم مشکی رنگ روی هم یه ترکیب عالی برای مهمونی بود.
ساپورت ضخیم سفید رنگ جورابی رو ازش گرفتم و خودم پوشیدم.
کنارم اومد و گردنبندم رو از داخل لباسم بیرون آورد و روی پیراهنم گذاشت. سریع کنار میز آرایش رفت و جعبه‌ای رو از کشاب بیرون آورد و سمتم اومد. درش رو باز کرد و ساعت طلایی رو بیرون آورد که نگین‌هاش خیلی می‌درخشیدن. با دیدنش تعجب کردم و گفتم:
_ این دیگه کجا بود؟
شونه‌هاش رو با بی‌خیالی بالا انداخت و گفت:
_ من به عنوان خواهر عروس باید یه خودی نشون می‌دادم دیگه.
_ آدرینا؟
نیم‌نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ زهرمار، حرف ازت نشنوم. می‌خوام جوری درستت کنم که زمانی که دیدنت دهنشون باز بمونه و بهشون فهمونده بشه همون بچه‌ای که رهاش کردن، حالا خانوم یه مرد مولتی میلیاردره. جوری از عذاب دادنت جیگرم رو سوزوندن که فقط این کار آرومم می‌کنه. پس هیچی نگو.
چقدر از داشتن همچین دوست که نه، همچین خواهری به خودم افتخار می‌کردم. ساعت رو روی دست راستم بست تا دستبند دست چپم هم مشخص باشه. دستم رو کشید و روی صندلی نشوندم. بافت موهام رو باز کرد و بالا مدل گوجه‌ای بست و جلوی موهام رو کج کرد و مدل شل با گیره مویی پر از نگین مشکی بست. روسری قواره بلند ساتن جیگری رنگم رو برداشت و آروم روی سرم گذاشت. یه طرفش رو از زیر موهام رد کرد و به طرف بعدی رسوند. کنار گر*دنم گره‌ش زد و دو تا دنباله‌ی روسری رو از پشتم جلو آورد و روی س*ی*نه‌م گذاشت.
چند قدم عقب رفت و نگاهی بهم انداخت:
_ عالی شده.
نگاهم به ماسک اکسیژنم خورد که گوشه‌ی اتاق بود و دیگه لازم نبود ازش استفاده کنم. آدرینا دوباره کنارم اومد و گفت:
_ چشم‌هات رو ببند و تا زمانی که نگفتم باز نکن.
_ باشه.
آروم چشم‌هام رو بستم و آدرینا مشغول آرایش کردنم شد. بعد از حدود ربع ساعت گفت:
_ در حد مرگ زیبا و دلربا شدی.
نگاهی از آیینه به خودم انداختم. کرم پودر سفید رنگی که به پوستم زده بود پوستم رو صاف‌تر نشون می‌داد. خط ل*ب و رژ صورتی رنگ خیلی به صورتم می‌اومد. خط چشم نازکی رو برام کشیده بود که چشم‌های درشتم رو درشت‌تر و کشیده‌تر نشون می‌داد. به مژه‌هام حجم‌دهنده زده بود و خیلی چشم‌هام رو زیباتر نشون می‌داد. در آخر رژگونه‌ی هلویی رنگی که زاویه‌ی گونه‌م رو به رخ می‌کشید. روی هم رفته تغییر خیلی واضح احساس می‌شد.
آروم گونه‌م رو ب*و*سید و گفت:
_ عالی شدی.
_ ممنون خواهری. اگه نبودی نمی‌دونستم باید چی کار کنم.
_ حالا که هستم و قراره تا آخر عمر هم باشم. وای خودم هنوز آماده نیستم که! فعلا بای.
خندیدم.
_ بای.
سریع بیرون رفت و پشت سرش هایکا وارد اتاق شد. تا نگاهش بهم خورد، مبهوت سرجاش ایستاد و زمزمه کرد:
_ واقعا زیبا شدی.
خندیدم.
_ این هم جادوی آرایشه دیگه!
سمتم اومد و رو به روم ایستاد. آروم پیشونیم رو ب*و*سید و گفت:
_ تو برای من چه با آرایش و چه بی آرایش خاصی.
_ تو هم خیلی خاص و دست نیافتنی هستی. برم برات لباس انتخاب کنم تا ببینیم کدوم قشنگ‌تره.
خندید، سمت کمدمون رفتم و شلوار اسپرت مشکی رنگش رو با پیراهن سفید و کت چرم اسپرت مشکی رنگش رو برداشتم و سمتش رفتم.
از دستم گرفت و شروع به پوشیدنشون کرد. نگاهم رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم. شلوارش نسبتا تنگ بود و با تک کت اسپرت چرم مشکیش که زنجیرهای نقره‌ای روی س*ی*نه‌ش کار شده بود، خیلی زیبا ست شده بود. هیکل ورزیده‌ش توی این لباس‌ها خیلی چشم رو خیره می‌کرد. بازوهای ورزیده‌ش توی آستین‌های تنگ کت خودنمایی می‌کرد و پیراهن سفیدش نداشتن شکم و شش تیکه بودنش رو مثل تیر توی چشم فرو می‌کرد. بی‌اختیار سوتی زدم و گفتم:
_ ا*و*ف عجب چیزی شدی!
سریع به خودم اومدم؛ اما دیگه گفته بودم و صدای خنده‌ی هایکا بلند شده بود.
موهاش رو شونه کرد و به یه طرف فرستادشون؛ اما باز اون موهای سرکش روی پیشونیش افتادن و هایکا روی اسطوره‌ی زیبایی رو کم کرد.
هایکا سمت میز رفت و جعبه‌ی ساعتی که آدرینا براش خریده بود رو برداشت. ساعتش طلای سفید بود و می‌درخشید. سریع دستش کرد.
سمت کمد رفتم بوت‌های چرم مشکی رنگ مدل سربازیش رو برداشتم و سمتش گرفتم. ازم گرفت و تشکر کرد و شروع به پوشیدنشون کرد. تا روی شلوارش بند می‌خورد و کنارش زنجیر متصل بود و به تیپ اسپرتش ابهت جذابی بخشیده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
514
لایک‌ها
3,638
امتیازها
73
سن
20
کیف پول من
6,102
Points
783
کفش جیگری رنگم که پاشنه‌ی نسبتاً بلندی داشت رو برداشتم و پوشیدم. پاپیون پر از نگینش خیلی به لباسم می‌اومد.
هایکا دستش رو سمتم خم کرد، دستم رو دور بازوش پیچیدم و از اتاق بیرون زدیم. با وجود پاشنه‌های کفشم به زور تا شونه‌ش رسیده بودم.
پایین پله‌ها آدرینا و آشوب رو دیدم که کنار هم ایستاده بودن. آدرینا لباسش مشابه من بود با این تفاوت که اون دامن و روسری و کفشش آبی نفتی بود؛ اما مثل خودم دامنش شاین‌دار بود. آشوب هم تیپش کاملا مثل هایکا بود و هیکل وزیده‌ش توی لباس حسابی خودنمایی می‌کرد. این دو تا پسر حسابی خفن شده بودن.
آدرینا و آشوب سمتمون اومدن. من و آدرینا جلو حرکت کردیم و پسرها شونه به شونه‌ی هم پشت سرمون مثل بادیگاردها همراهیمون کردن. خنده‌ی ریزی کردم. می‌دونستم که اسلحه‌هاشون همراهشون و زیر کتشونه.
دست آدرینا رو گرفتیم و از خونه خارج شدیم. پسرها هم بعد از چک کردن خونه و دوربین‌ها بیرون اومدن.
سمت پارکینگ رفتیم و از آدرینا جدا شدم. من و هایکا سوار لامبورگینی مشکی رنگش شدیم و آشوب و آدرینا هم سوار پورشه‌ی زرد آشوب شدن و هم‌زمان از خونه بیرون زدیم.
کنار خونه ایستادیم و آشوب ریموت در رو زد و در بسته شد. هایکا با یه گ*از خفن شروع به حرکت کرد و آشوب هم پشت سرمون. حدود ربع ساعت بعد هایکا کنار یه خونه‌ی بزرگ ایستاد و بوق زد. مرد قد بلند و ورزیده‌ای از خونه بیرون اومد. هایکا از ماشین پیاده شد و سمتش رفت. خیلی جدی با هم صحبت کردن و هایکا بسته‌ای رو از دستش گرفت و سمت ماشین اومد. قبل از سوار شدن م*حکم و بلند گفت:
_ توی حسابت یه پاداش انتظارت رو می‌کشه.
و بعد سوار ماشین شد و حرکت کرد. دست‌هام از استرس یخ کرده بودن و می‌لرزیدن. هایکا یه دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
_ چرا این‌قدر استرس داری؟ نترس من همیشه همراهتم.
_ من استرس ندارم، فقط می‌ترسم از این که ببینمشون.
_ نترس اجازه نمی‌دم هیچ غ*لطی کنن. این آخرین باری هست که می‌بینیشون. ما فقط اون جا می‌ریم تا من رو حدسیاتم کار کنم و تو بتونی حقت رو پس بگیری. می‌دونی که ما اصلا به اون پول‌ها و ارث‌ها احتیاج نداریم، فقط می‌خوام پسشون بگیرم تا تو رو خر فرض نکنن و حس زرنگی بهشون دست نده. منظورم رو می‌فهمی؟
_ آره، می‌فهمم و ازت خیلی ممنونم.
لبخندی زد و چیزی نگفت. دستم رو روی دنده گذاشت و دستش رو روی دستم گذاشت. بعد از قریب به نیم ساعت کنار یه خونه ایستاد. تا چشمم به خونه افتاد، جیغ بلندی زدم و دست هایکا رو گرفتم و فشار دادم. هایکا نگران شد:
_ چیه آیسل؟ چی دیدی؟
صدام میلرزید:
_ ا... این خ... خونه‌ی ماست! ک*ثافت‌ها دارن توی خونه‌ی پدر و مادر من زندگی می‌کنن. خدایا چرا بنده‌هات اینقدر پست شدن؟
هایکا اخم‌هاش رو توی هم کشید و با جدیت گفت:
_ بهشون نشون میدم شکستن دل تو چه تاوانی براشون داره. پیاده شو تا زودتر کار رو انجام بدیم و برگردیم.
نفس عمیقی کشیدم و به خودم مسلط شدم. از ماشین پیاده شدیم و آشوب و آدرینا هم پشت سرمون پیاده شدن. ماشینشون رو قفل کردن و سمتمون اومدن. آشوب کنار هایکا خیلی جدی ایستاد و آدرینا با دهن باز سمتم اومد، چند بار از خاطراتم براش تعریف کرده بودم و این خونه رو می‌شناخت. شنیدم که زمزمه کرد:
_ ک*ثافت‌های حروم‌زاده.
دستم رو م*حکم گرفت و با هم سمت خونه رفتیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
514
لایک‌ها
3,638
امتیازها
73
سن
20
کیف پول من
6,102
Points
783
کنار زنگ ایستادیم. آدرینا زنگ رو فشار داد و من دستش رو فشار دادم. سمتم برگشت و گفت:
_ ضعیف نباش! بی‌خیال‌ اون‌ها، روی خودت تمرکز کن. به یاد بیار که چطور ذره ذره‌ی حقت رو نوشیدن و تو رو مثل یه تفاله پرت کردن توی پرورشگاه تا مزاحم خوش‌گذرونیشون با حق پدر و مادرت نباشی. به یاد بیار چطور پدرت از صبح تا شب جون می‌کند تا بتونه این اموال رو بیشتر کنه.
با یادآوری اون روزها عصبانیت وجودم رو احاطه کرد و قدرت به وجودم تزریق شد. صدای دختری از پشت آیفون اومد.
_ بله، بفرمایید؟
خیلی جدی گفتم:
_ در رو باز کن.
_ شما؟
_ تو باز کن و نگران نباش؛ چون به زودی می‌فهمی.
نگاهی به پسرها و آدرینا انداختم که تحسین توی چشم‌هاشون موج می‌زد.
در باز شد و دختر باحجابی توی درگاه در ایستاد. هه! نفس، دختر عموم، بود. با تعجب نگاهی بهمون انداخت و گفت:
_ سلام، شما؟
دستم رو روی قفسه‌ی س*ی*نه‌ش گذاشتم، هولش دادم و وارد خونه شدیم، صدای جیغ نفس اومد که گفت:
_ شماها کی هستین؟ اگه همین الان نرین زنگ می‌زنم به پلیس.
بلند گفتم:
_ دهنت رو ببند تا واست نبستمش.
سریع وارد خونه شدیم و دختر پشت سرمون جیغ می‌زد. آسمان خانوم، زن عموی کثیفم، رو دیدم که سریع از پله‌ها پایین می‌اومد و شایان پسرش هم پشت سرش بود. تا پاشون رو پایین گذاشتن و زن عمو چشمش به ما خورد با عصبانیت گفت:
_ کی به شما اجازه داد که بی‌اجازه وارد خونه‌ی ما بشید؟
صدای دخترش هم از پشت سرم اومد که گفت:
_ مامان هلم دادن و به زور وارد شدن.
بلند خندیدم و گفتم:
_ ببخشید ها؛ اما من توی خونه‌ی شما نیستم، شما توی خونه‌ی منید.
زن عمو با تعجب نگام کرد و گفت:
_ منظورت چیه که این خونه‌ی توئه؟ تو کی هستی که می‌گی این خونه‌ی توئه؟
بهش نزدیک شدم. شایان رو به روی مادرش ایستاد و گارد گرفت. آشوب و هایکا هم پشت من ایستادن. پوزخندی زدم و گفتم:
_ بهت نمیاد این‌قدر کندذهن باشی زن عمو آسمان!
رنگش پرید و گفت:
_ آیسل؟
خندیدم و گفتم:
_ آره، پس کی؟
نگاهی به سر و وضعم کرد که لباس‌ها و طلاهای گرون قیمتم از صد کیلومتری برق می‌زد.
_ ت... ت... تو چ... چطور...
بین حرفش پریدم.
_ چطور هنوز زنده‌م و پولدارم؟ چیه، انتظار داشتی که الان یه دختر شکست‌خورده باشم که کنار خیابون گدایی می‌کنه؟
بلند شروع به خندیدن کردم. بلند گفتم:
_ می‌دونی ما هر روز حروم‌زاده‌های زیادی رو ملاقات می‌کنیم، که از بد روزگار الان تو کلونیش ایستادم.
دختره رو به روم اومد و در حینی که گارد حمله می‌گرفت، بلند گفت:
_ حق نداری بهمون توهین کنی دختره‌ی ع*و*ضی.
با غیض سمتم اومد و دستش رو بالا گرفت که بهم سیلی بزنه؛ اما آدرینا یهو کنارم زد و دستش رو روی هوا گرفت و فشار داد. نفس شروع به جیغ زدن کرد. آدرینا دستش رو بالا برد و یه سیلی حواله‌ی صورت نفس کرد و با پوزخند گفت:
_ جوجه کارخونه‌ای در حدی نیستی که توی صورت خواهرم بزنی. خیلی برای این کارها ریز می‌بینمت آشغال جون.
و م*حکم نفس رو به عقب هل داد که از پشت زمین خورد. از حرف‌های آدرینا شروع به خنده کردم. آقا شایان غیرتی شد و با عصبانیت سمتمون اومد و گفت:
_ هوی بی‌شرف‌ها حق ندارین به خانواده‌م دست بزنین! الان براتون دارم.
داشت سمتم می‌اومد که هایکا و آشوب جلوم ایستادن و بهش با جدیت نگاه کردن. شایان خندید و گفت:
_ که چی؟ فکر کردی این دو تا نره خر می‌تونن جلوم رو بگیرن؟
آشوب به حرف اومد و جدی گفت:
_ نه عمو جون، این دو تا نره خر جلوت رو نمی‌گیرن، بلکه می‌خوان تک تک استخوون‌هات رو به هم گره بزنن!
خواستن به شایان حمله کنن که صدای کلفت مردی اومد که گفت:
_ این‌جا چه خبره؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
514
لایک‌ها
3,638
امتیازها
73
سن
20
کیف پول من
6,102
Points
783
****
رو به روی هم نشسته بودیم و با جدیت به هم نگاه می‌کردیم. یه دور همشون رو نگاه کردم. نگاهم به نفس خورد که به یکی خیره شده بود و حتی پلک هم نمی‌زد. به محض این که رد نگاهش رو گرفتم به هایکا رسیدم که موهای مشکیش توی صورتش ریخته بود و چشم‌های آبیش می‌درخشید و دلبری می‌کرد. اخم‌هام رو توی هم کشیدم و به هایکا بیشتر چسبیدم و چند تا سرفه‌ی مصلحتی کردم.
تا نگاه نفس سمتم چرخید چنان اخم شدیدی بهش کردم که نگاهش رو پایین انداخت. دختره‌ی ه*یز رو ببین ها. آخه جلوی قاضی و ملق بازی؟! زنش که من باشم کنارش نشستم، اون وقت این‌طوری بهش خیره می‌شه بی‌حیا.
صدای جدی عمو اومد که گفت:
_ حالا چرا این‌قدر به پسره چسبیدی؟
پوزخند زدم و گفتم:
_ به قول یکی، کم پیش میاد یکی رو ملاقات کنی که حروم‌زاده نباشه و خدایی باید به همچین آدمی چسب یک دو سه زد و بهش چسبید.
اخم‌هاش توی یک ثانیه جمع شد و با عصبانیت گفت:
_ چرا اومدی این‌جا؟ چی از جونمون می‌خوای؟
خنده‌ی بلندی کردم و با طعنه گفتم:
_ خدایی اون‌هایی که می‌دونن کجا خودشون و به نفهمی بزنن، آدم‌های خیلی فهمیده‌ای هستن و خب تو در هر دو صورت نفهم به نظر می‌رسی.
از جاش بلند شد و گفت:
_ صغرى کبری گفتن رو تموم کن و اصل مطلب رو بگو، چی می‌خوای؟
_ عمو جون بهت نمیاد این‌قدر کودن باشی؛ اما متاسفانه هستی و باید برات بگم. خیلی ساده‌ست، شرکت آیسن گستر تهران، خونه‌ی پدریم که تصاحبش کردید، ویلای چالوس و کرج و کلیه‌ی طلاها و اسناد و مدارک مادر و پدرم.
_ و انتظار داری که بهت بدمشون؟ چطور می‌تونی ثابت کنی که مال توئن؟
هایکا از جاش بلند شد و از پوشه‌ای که رضایی بهش داده بود، برگه‌ای رو بیرون آورد و گفت:
_ طبق این سند مشخص می‌شه که تمامی اموال و مستندات مربوط به آقای مهرساز، یعنی پدر خانم آیسل مهرساز، بعد از مرگ ایشون به دخترشون می‌رسه و مدارکی وجود داره که می‌گه تمامی اموال هنوز به نام برادر شما هست و وکیل ایشون به هیچ عنوان به شما اجازه ندادن که به نام خودتون بزنید. از اون جایی که آقای مهدیار، یعنی وکیل آقای مهرساز، آدم زرنگ و توانایی هست، حتی با وجود جعل امضای برادرتون و دخترش باز هم اجازه‌ی به نام زدن رو ندادن. پس شما دو راه دارید، راه آسون و بی‌دردسر یا راه سخت و همراه با رفتن آبرو و اعتبارتون.
نگاهی بهشون انداختم و نیمچه لبخندی زدم. رنگ همشون پریده بود و عمو جون از عصبانیت سرخ شده بود و عرق روی پیشونیش نشسته بود. زن عمو زد به رگ مهربونی.
_ آیسل جان، ما اون وقت وضع مالیمون خوب نبود و توانایی نگه‌داریت رو نداشتیم، خواهش می‌کنم باهامون این‌طوری نکن.
ازحرفش چنان قهقهه‌ای زدم که همشون با تعجب نگاهم کردن. بین خنده‌هام گفتم:
_ وای خدا می‌گه وضع مالیمون خوب نبود!... آره می‌دونم زن عمو جون با وجود اون ماشین آخرین مدل میلیاردی معلوم بود که وضعتون خوب نبود. درضمن به هیچ عنوان دلم به حال هیچ کدومتون نمی‌سوزه. مگه شما وقتی من رو مثل یه آشغال توی پرورشگاه پرت کردید و حتی یه بار هم بهم سر نزدید، دلتون به حالم سوخت که حالا دلم به حالتون بسوزه؟
اخم‌هام رو شدید توی هم کشیدم و گفتم:
_ زمانی که من خونه به خونه کار می‌کردم تا شرمنده‌ی شرف و آبروم نشم؛ ولی شما شرف و غیرت رو خوردید و بی‌شرفی و حروم‌خوری رو قی کردید و با حق من بساط حال و هول راه انداختید دلتون ذره‌ای برام سوخت که حالا انتظار دارید بهتون رحم کنم؟ نه! دیگه دوره‌ی صفا سیتی سرندی پیتی تمومه. دیگه وقتشه تا تموم حقم رو ازتون پس بگیرم و بفرستمتون خونه‌ی اول و همون‌جایی که بودید.
بعد از اتمام حرفم پام رو روی اون یکی انداختم و خیلی ریلکس به مبل تکیه دادم، عمو به حرف اومد و جدی گفت:
_ ع*و*ضی شدی!
پوزخند زدم.
_ من ع*و*ضی نشدم، فقط شروع کردم به این که هرطور لیاقتتونه باهاتون رفتار کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
514
لایک‌ها
3,638
امتیازها
73
سن
20
کیف پول من
6,102
Points
783
دهنشون با حرفم بسته شد و چیزی نگفتن. حتی بچه‌هاش هم حرفی نمی‌زدن. یهو دیدم هایکا یه سرفه‌ی بلند کرد و به جایی با اخم شدید خیره شد. رد نگاهش رو گرفتم و فهمیدم که آقا شایان بدجور روی من برج دیدبانی زدن!
عمو توی فکر فرو رفت و بعد از چند دقیقه گفت:
_ اگه به مدت دو روز این‌جا بمونید، اموال رو بهتون پس می‌دم.
خواستم بگم درحدی نیستی که تعیین تکلیف کنی؛ اما تا دهنم رو باز کردم هایکا پیش دستی کرد و گفت:
_ اگر چه درحدی نیستید که دستور بدید؛ اما قبول می‌کنیم.
سریع لبخندی روی ل*ب نشوندم؛ اما از درون خیلی عصبانی شدم. عمو ریز خندید و گفت:
_ بسیار هم عالی! آیسل جان شوهرت رو به اتاق راهنمایی کن.
توی فکر رفتم. آیسل جان؟! هه! چقدر مهربون شده. عمو جون معلوم نیست باز چه کاسه‌ای زیر نیم کاسه‌شه و دوباره چه نقشه‌ای داره. هایکا دیگه چرا قبول کرد؟ از قبول کردنش معلوم بود که اون چیزی رو که می‌خواست بفهمه رو فهمیده.
از جا بلند شدم و گفتم:
_ هایکا و آشوب توی اتاق من، من و آدرینا هم توی اتاق پدر و مادرم، البته اگر هنوز کسی تصرفش نکرده باشه.
پسرها و آدرینا از جا بلند شدن و با هم از پله‌ها به سمت اتاق‌ها راه افتادیم. نگران بودم؛ چون از عمو بعید بود که به تیکه‌ی واضحی که بهش انداختم بی‌توجه باشه. این ساکت بودنش نشونه‌ی خوبی نیست، اگر چه هایکا بهش اجازه نمی‌ده که هیچ غ*لطی کنه. راستی گفتم هایکا، چطور وکیلمون رو می‌شناخت و این همه اطلاعات داد؟ باید ته و توش رو دربیارم.
به جای این که از هم جدا بشیم، همه توی یه اتاق هجوم بردیم. دور هایکا حلقه زدیم و هم‌زمان گفتیم:
_ توضیح بده.
هایکا خیلی آروم خندید و گفت:
_ ساده است، فقط کافی بود از دوست قدیمیم، یعنی هک، استفاده کنم و اطلاعات شرکت رو هک کنم. فهمیدم با این که عموت مدیرعامل شرکت پدرته؛ اما آخر شب ایمیل تمام کارها رو برای یه نفر به نام رامین مهدیار ارسال می‌کنه و ماهانه به حساب آقا رامین پول واریز می‌کنه. یکم تحقیق کردم و فهمیدم آقا رامین جزو بهترین وکیل‌های دنیا هستن که اتفاقا وکیل پدر آیسل هم بوده. دیگه بقیه‌ش هم از یه بچه ی دو ساله هم بپرسی مثل بلبل برات می‌گه. پیشش رفتم و همه چیز رو ازش پرسیدم. اول باور نمی‌کرد که آیسل پیش منه؛ اما وقتی ویژگی‌های ظاهری آیسل و یه سری اطلاعات رو از خانواده‌ش بهش دادم دیگه مثل بلبل نطق اومد. از ظواهر امر مشخص بود که هنوز انحصار وراثت انجام نشده و همه‌ی کارها هنوز به دست وکیل انجام می‌شه. گفت که این واریز ماهانه‌ی پول به حسابش هم از وصیت‌های پدر آیسل هست تا بتونه تمام کارهای آیسل رو به نحو احسن انجام بده؛ اما یهو آیسل غیب می‌شه و بهش می‌گن که مرده؛ ولی باور نمی.کنه؛ چون خودش اون رو سالم دیده و باورش نمی‌شد که دو روزه بمیره. به خاطر همین در ظاهر داره با عموی آیسل همکاری می‌کنه؛ اما در واقعیت زیر نظرش داره تا حس زرنگی نکنه. خواست بیاد و کارهای دی‌ان‌اِی و واگذاری ارث رو انجام بده؛ اما نذاشتم؛ چون اون وقت نمی‌تونستم چیزی رو که می‌خوام بفهمم.
آشوب کنجکاو پرسید:
_ قضیه‌ی جعل امضا رو رامین بهت گفت؟
هایکا پوزخند زد و گفت:
_ نه. از این چنین مردی بعید نیست که برای رسیدن به هدفش این کار رو هم انجام بده. دراصل تیری تویِ تاریکی بود که خورد وسط هدف.
همه با هم خندیدیم و رو به هایکا با ذوق و هم‌زمان گفتیم:
_ بابا ایول!
سوالی ذهنم رو مشغول کرد که به ز*ب*ون آوردم:
_ چیزی رو که می‌خواستی بفهمی چی بود؟
_ نگران نباش؛ چون به زودی پر*ده از تمام واقعیت‌ها برمی‌دارم. فقط بیا روی این دو روز تمرکز کنیم و ببینیم که واسمون چه نقشه‌ای دارن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
514
لایک‌ها
3,638
امتیازها
73
سن
20
کیف پول من
6,102
Points
783
جوابش نگرانم کرد؛ اما سکوت کردم و چیزی نگفتم. از طرف دیگه هم همین پنهان‌کاریش ناراحتم می‌‌کرد.
آدرینا و آشوب از اتاق بیرون رفتن. هایکا انگار ناراحتیم رو فهمید که در آ*غ*و*ش گرفتم و گفت:
_ بهم اعتماد نداری؟
غریدم.
_ می‌دونی که دارم.
_ پس ازم ناراحت نباش و صبر کن. آیسل چیزی این‌جا در جریان بوده و هست که گفتنش تو رو می‌ترسونه. من این رو نمی‌خوام، نمی‌خوام که بترسی. از فردا آیسل، هر چیزی شنیدی و دیدی اصلا به روی خودت نیار و فقط به این فکر کن که من دوست دارم و زندگیمی، و هرگز هرگز یادت نره که زن من هستی و تا همیشه خواهی بود. هر موقع بهم شک کردی فقط به گردنبند نگاه کن و همه چیز رو به خاطر بیار.
آروم و بانگرانی زمزمه کردم:
_ هر چیزی رو که گفتی شنیدم. حرفات خیلی عجیبن و فعلا نمی‌تونم درکشون کنم؛ اما باشه ازت دیگه توضیح نمی‌خوام؛ ولی به معنای این نیست که بی‌خیال شدم. دارم بهت فرصت می‌دم تا توی یه فرصت مناسب ریز به ریز جزئیات رو برام بگی.
روی سرم رو ب*و*سید و زمزمه کرد:
_ باشه عزیزم. بهت افتخار می‌کنم که این‌قدر بادرک و عالی هستی.
خندیدم. نگاهی به در و دیوار اتاق کردم و لبخند تلخی زدم. این اتاق سفید-طلایی مهد تمام عاشقانه‌ها و خوشحالی‌های ما بود.
به سمت کمد سفید با خط‌های طلایی رنگ توی اتاق رفتم و درش رو باز کردم. نگاهی به رگال‌ها انداختم و بغض کردم؛ اما با دیدن جعبه‌ی خاکی که هنوز پاپیون صورتی رنگش کم و بیش معلوم بود بغضم ترکید و به گریه افتادم. آروم دستم رو سمت جعبه بردم و برش داشتم. هایکا با شنیدن صدای گریه‌م سریع سمتم اومد و گفت:
_ آیسل جان؟ چه اتفاقی افتاده؟
جعبه رو بالا بردم و در حینی که نشونش می‌دادم گفتم:
_ صبح همون روز شوم که از خواب بیدار شدم خیلی خوشحال بودم؛ چون تولد پدرم بود. یادمه با چشم‌های خواب آلود سریع لباس‌هام رو پوشیدم و توی همین اتاق اومدم. کادویی که روز قبلش با مامان یواشکی خریده بودیم رو توی این جعبه گذاشتم و ربان روش رو با کلی ریختن چسب، چسبوندم و پنهونی تو کمد گذاشتم، به امید این که بابام میاد و زمانی که در کمدش رو باز می‌کنه و هدیه‌ش رو می‌بینه خوشحال می‌شه و توی خونه می‌پوشدش؛ اما قسمت نشد که بپوشدش.
در جعبه رو باز کردم و شلوارهای مشکی و آبی رنگی رو ازش بیرون آوردم. هنوز بعد گذشت چند سال مثل روز اول نو بودن و می‌درخشیدن. سمت هایکا گرفتمشون و گفتم:
_ بیا. می‌دونم که با شلوار اسپرت اذیت می‌شی و خوابت نمی‌بره. یکیش رو تو بپوش و اون یکی رو هم بده به آشوب که بپوشه. حالا برید توی اتاقتون و به آدرینا بگو بیاد. اتاق‌ها رو جدا کردم؛ چون آدرینا و آشوب شاید پیش هم معذب بشن.
خندید و گفت:
_ کار خیلی خوبی کردی. آشوب بی‌حیا که معذب شدن توی کارش نیست؛ اما آدرینا صد درصد پیش آشوب معذب می‌شد.
آروم گونه‌م رو ب*و*سید و گفت:
_ به امید فردایی بهتر. شبت به خیر.
روی نوک کفش ایستادم و لبه‌ی کتش رو کشیدم. آروم بوسیدمش و گفتم:
_ شب تو هم به خیر.
هایکا از اتاق بیرون رفت و آدرینا پشتش با خنده وارد شد. از همون دم در گفت:
_ بابا تو دیگه کی هستی؟ چنان با حرف‌هات لهشون کردی که کتلت شدن لامصب‌ها.
خودش از حرفش شروع به خنده کرد و منم همراهش خندیدم. خم شدم و کشاب کمد رو باز کردم. دو تا جعبه از میون پنج تا جعبه برداشتم و گفتم:
_ بیا یکیش رو بگیر و بپوش.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
514
لایک‌ها
3,638
امتیازها
73
سن
20
کیف پول من
6,102
Points
783
با تعجب به سمتم اومد و با دیدن لباس خواب مورد علاقه‌ش توی دستم، جیغ خفیفی زد و با ذوق گفت:
_ ای جانم! خیلی ممنون.
سریع مشغول در آوردن لباس‌هاش و پوشیدن لباس خواب شد. لبخندی بهش زدم و آروم شروع به در آوردن لباس‌هام کردم. بعد از پوشیدن لباس خواب نگاهی به خودم و آدرینا انداختم. لباس خواب‌هامون ست هم بود و تفاوتش به رنگ بود که مال آدرینا صدفی و مال من آبیِ آسمونی بود. از ج*ن*س ساتن براق بودن و روی س*ی*نه‌مون گیپور کار شده بود و تا بالای زانوهامون بود و از زانو به پایین پاهامون بر*ه*نه بود.
به نوبت داخل سرویس بهداشتی رفتیم و صورت‌هامون رو شستیم. چراغ رو خاموش کردم و با هم سمت تخت رفتیم. کنار هم دراز کشیدیم و دست‌های هم رو گرفتیم. به چشم‌های هم خیره شدیم و آروم شروع به خندیدن کردیم. این‌قدر به هم خیره شدیم که چشم‌هامون خمار شد و خوابمون رفت.
صدای زمزمه‌هایی که خفیف بودن باعث شدن هشیار بشم. چشم‌هام رو خمار باز کردم و نگاهی به اتاق کردم. خبری نبود؛ اما صدای زمزمه می‌اومد. نیم‌خیز شدم و از رویِ تخت بلند شدم. نگاهی به آدرینا کردم که غرق خواب بود.
ربدوشامبرِ بلند که از ج*ن*س لباس بود رو برداشتم و پوشیدم. همه خواب بودن پس شال نذاشتم و موهای بلندم رو اطرافم رها کردم. آروم و پا بر*ه*نه روی پارکت‌های چوبی سرد به راه افتادم و از اتاق بیرون زدم. صدای زمزمه‌ها بلندتر شده بود و از نزدیک به گوشم می‌رسید.
آروم از چند تا پله پایین‌تر اومدم و به میله‌های کنار پله‌های چوبی تکیه دادم و پایین رو نگاه کردم. با دیدن هایکا و نفس که رو به روش ایستاده بود خواب که سهله، برق از سرم پرید و چشم‌هام گرد شد. نگاهم روی نفس قفل شد که موهای نسبتا بلندش رو رها کرده بود و سرخی رژ روی ل*ب‌هاش از صد کیلومتری مشخص بود. با عشوه دست‌هاش رو توی موهاش حرکت می‌داد و ل*ب‌هاش رو به قصد وسوسه آروم حرکت می‌داد و چیزی رو به هایکا می‌گفت.
با دیدن هایکا خیالم راحت شد. اخم‌هاش رو توی هم کشیده بود و نگاهش رو ب سمت دیگه‌ای داده بود. نگاه نفس یک آن بهم افتاد، چشم‌هاش شرور شد و به قصد ب*غ*ل کردن نزدیک هایکا شد. قلبم تند شروع به تپیدن کرد، تا خواست هایکا رو ب*غ*ل کنه، هایکا چنان سیلی توی گوشش زد که من دردم گرفت. بعد هم هلش داد و بهش پشت کرد. با دیدنم تعجب کرد و با نگرانی گفت:
_ آیسل جان! خواب بد دیدی؟
سریع و با دو از پله‌ها بالا اومد و بغلم کرد. آی خوشم اومد! آی خوشم اومد! آروم به چهره‌ی سرخ نفس که بهم خیره شده بود پوزخند محکمی زدم. جوری که نفس بشنوه گفتم:
_ نفس جان قبل از این که برای کسی تله بذاری مطمئن شو که طرفی که انتخاب کردی پا می‌ده یا نه. نمی‌تونی هایکا رو به دست بیاری چون عاشق منه عزیزم.
یه لبخند دیگه بهش زدم و همراه هایکا از پله‌ها بالا رفتیم. کنار اتاقش ایستاد و قبل از این که حرفی بزنه گفتم:
_ هیس، نمی‌خواد چیزی بگی. اون تو رو به اندازه‌ی من نمی‌شناسه و نمی‌دونه که این پسر جذابی که الان جلوشه یه دختر توی دنیاشه و اون دختر فقط و فقط آیسل، یعنی منه.
و ریز شروع به خنده کردم. هایکا هم لبخند جذابی زد. آروم بهش نزدیک شدم و گونه‌ش رو ب*و*سیدم. آروم گفتم:
_ شب به خیر هایکای من.
_ شب به خیر خانوم من.
دستم رو گرفت و گفت:
_ تا کنار اتاق راهنماییت می‌کنم.
خواستیم سمت اتاق من بریم که از اتاق ته راهرو شایان بیرون اومد. نیم نگاهی بهم انداخت؛ اما یهو ماتش برد. هایکا سریع جلوم ایستاد و گفت:
_ نگاهت رو کنترل کن تا نیومدم برات درستش کنم!
شایان سریع برگشت به اتاقش. با تعجب به هایکا گفتم:
_ هایکا چرا این این‌طوری نگاهم کرد؟
_ توی این لباس خواب ساتن و اون موهای رها شده‌ت و این نور مهتاب که به موهات و خودت می‌تابه، انگار خدا یکی از فرشته‌هاش رو توی این خونه گذاشته.
از توصیفاتش خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم. دستی رویِ موهام کشید و ب*وسه‌ای رویِ موهام گذاشت و گفت:
_ برو توی اتاقت و راحت بخواب.
سرم رو به س*ی*نه‌ش چسبوندم و نفس عمیقی کشیدم. دستش رو دور شونه‌هام پیچید و سرش رو توی موهام فرو کرد. می‌دونستم که آرامشش رو فقط با من پیدا می‌کنه. چند دقیقه توی همین حالت گذشت. آروم ازش جدا شدم، داخل اتاق شدم و آروم در رو بستم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
514
لایک‌ها
3,638
امتیازها
73
سن
20
کیف پول من
6,102
Points
783
سمت تخت رفتم و روش دراز کشیدم. به سقف خیره شدم. مدام اون صح*نه رو به روی چشم‌هام جولون می‌داد. نمی‌دونم اگر هایکا نمی‌فهمید و نفس بغلش می‌کرد چه بلایی سرم می‌اومد. نفسم رو کلافه بیرون دادم و چشم‌هام رو بستم.
****
با دستی که هراسون تکونم می‌داد با وحشت از خواب پریدم. نفس‌نفس می‌زدم و ضربان قلبم روی هزار بود. با صدای لرزون گفتم:
_ چته آدرینا؟! زَهره‌م ترکید دختر!
_ بلند شو ببین توی این پاکت چیه! خاک بر سرمون کنن که قشنگ با پا اومدیم توی تله‌شون.
نیم‌خیز شدم.
_ بده ببینم چرا آسمون و زمین رو یکی می‌کن...
با دیدن عکس‌هایی که توی گوشیِ توی دست‌هاش بود، دست‌هام یخ کرد و حرفم رو ادامه ندادم. شکه شدم.
_ یا خدا این‌ها دیگه چی هستن؟
گوشی رو از دست آدرینا کشیدم و یکی یکی نگاهشون کردم. هایکا و نفس دست توی دست بودن، کنار هم نشسته بودن و یه جا هر دو تاشون می‌خندیدن.
_ تحویل بگیر خواهر جان، با دست خودت شوهرت رو لقمه‌ی دهن کفتار کردی.
عصبانی از روی تخت بلند شدم. دست آدرینا رو م*حکم گرفتم و همراه خودم کشیدمش. از اتاق بیرون زدیم و سمت اتاق پسرها رفتم. در اتاق رو م*حکم باز کردم که م*حکم به دیوار پشتش خورد. پسرها سراسیمه از جا پریدن و کلت‌هاشون رو سمت در گرفتن. توجهی بهشون نکردم. دست آدرینا رو ول کردم و سمت هایکا رفتم که با تعجب و نگرانی نگاهم می‌کرد. گوشی رو رو به روش گرفتم و گفتم:
_ این چه وضعیه هایکا؟
گوشی رو با اخم ازم گرفت و با ریزبینی نگاهشون کرد. زیر گریه زدم و با هق‌هق گفتم:
_ دیگه چی کار کرده... که من ندیدم؟
گوشی رو سمت آشوب پرت کرد. دستم رو گرفت و کشید. توی بغلش روی تخت نشستم. سرم رو روی شونه‌ش گذاشت و رو به آدرینا گفت:
_ آدرینا قضیه چیه؟
_ خودمم نمی‌دونم. از خواب که بلند شدم دیدم یه پاکت سفید رنگ کوچیک کنار در افتاده. برش داشتم و دیدم فقط یه گوشی توشه که قفل هم نداشت و تا بازش کردم عکس‌ها رو دیدم.
صدای هایکا آروم و مرموز شد.
_ که این‌طور. بیاید نزدیک تا یه چیزی رو بهتون بگم.
سرم رو از روی شونه‌ش بلند کردم و با تعجب نگاهش کردم. آدرینا هم جلو اومد و آشوب هم کنار هایکا نشست.
_ خیلی دقیق نقشه کشیدن. آیسل و آدرینا زمانی که علامت دادم بلند جیغ می‌زنید و سرزنش می‌کنید. می‌خوام جوری این کار رو بکنید که باورشون بشه که ما باور کردیم و نقشه‌شون رو ادامه ب*دن. آشوب تو هم باید وانمود کنی که باور کردی، فهمیدید؟
باهم گفتیم:
_ آره.
_ حالا شروع کنین.
از ب*غ*ل هایکا بلند شدم و جیغ بلندی کشیدم:
_ هایکا خیلی پستی، خیلی!
آدرینا پشت بندم گفت:
_ خجالت نمی‌کشی یه روزه خیانت می‌کنی؟
آشوب هم به حرف اومد.
_ داداش دخترها دارن چی می‌گن؟ خیانت کردی؟
در باز شد و همه ریختن توی اتاق. عمو مثلا نگران بود.
_ آیسل جان عمو، چی شده؟
هایکا بلند شد.
_ اصلا معلوم هست چی دارید می‌گید؟ من هیچ وقت به آیسل خیانت نمی‌کنم.
- لعنتی ازتون عکس دارم! تو بذار یه روز بگذره، بعد من رو بفروش.
پشتم رو به عمو این‌ها کردم و یه خنده‌ی ریز کردم. هایکا نگاهم کرد و لبخند محوی زد. انگار خودش هم از این حجم از بازیگری خنده‌ش گرفته بود. سریع خنده‌م رو جمع کردم و دست آدرینا رو گرفتم و از اتاق بیرون زدیم.
تا پامون توی اتاق خودمون رسید آروم زیر خنده زدیم و شروع به خنده کردیم. احمق‌ها چقدر زود گول می‌خورن.
سمت کمد رفتم و درش رو باز کردم. با دیدن لباس‌ها دوباره بغض گلوم رو گرفت. همون لباس‌های دیروزیم رو پوشیدم و لباس خواب رو توی کمد گذاشتم. سمت آدرینا برگشتم، اون هم لباس‌های دیروزیش رو پوشیده بود. سمتم اومد و با شونه موهام رو شونه کرد و بست. روسریم رو روی سرم گذاشت و مثل دیروز مدلش داد. سمت میز آرایش رفتیم و فقط یه رژ صورتی که آدرینا همراهش بود رو زدیم و از اتاق بیرون رفتیم.
****
پشت میز با تظاهر به ناراحتی نشسته بودم و چیزی نمی‌گفتم. صدای عمو اومد که گفت:
_ عمو جان من رو بابت این دختر بد ببخش. ببینم نامزد بودید؟
تا خواستم بگم نه، یهو چشمم به هایکا افتاد که بهم چشمک زد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا