آروم رهاش کردم و از آشپزخونه بیرون رفتم. با دیدن پسرها که روی مبل لم داده بودن و خیلی جدی صحبت میکردن، دو تا دستم رو م*حکم به هم کوبیدم و گفتم:
_ خب پسرها بلند بشید که خونهی به این بزرگی خودش تمیز نمیشه.
با خنده بهم نگاه کردن و تا خواستن دهن باز کنن سریع گفتم:
_ حرف نباشه، همین که گفتم. خونه رو گند برداشته، دیگه یه لحظه هم نمیشه توش نفس کشید.
آشوب خیلی بیخیال خودش رو بیشتر روی مبل پهن کرد و با خونسردی زمزمه کرد:
_ میگیم از شرکت خدمه بیاد.
عصبی شدم.
_ دیگه چی؟!
با خمیازهای که آشوب کشید فهمیدم از اینها آبی گرم نمیشه. گیرهی موهام رو باز کردم. یه تیکه از موهام رو دور بقیهی موهام پیچیدم و با گیره محکمش کردم. داخل آشپزخونه رفتم و با یه سطل آب و دستمال برگشتم. آروم دستمال رو روی پنجرهها کشیدم و شروع به تمیز کردن کردم. زیر چشمی هم پسرها رو زیر نظر داشتم. اول نگاهی بهم انداختن و بعد سریع از جاشون بلند شدن و توی آشپزخونه رفتن. بعد هم سریع همراه آدرینا خیلی مجهز به وسایل تمیز کاری برگشتن.
هایکا کف زمین رو طی میکشید، آشوب وسایل رو دستمال میکشید و آدرینا جارو میزد. از اونجایی که آشوب چند نفر رو برای ترمیم فرستاده بود، کم و بیش اطراف گچ ریخته بود و رنگی شده بود.
نگاهم رو ازشون گرفتم و به کار خودم مشغول شدم.
***
همه با خستگی و صورتهایی عرق کرده روی مبل لم دادیم و خسته شروع به نفس کشیدن کردیم. با تحسین به خونه نگاه کردیم که پارکتهای قهوهایش برق میزد و کل خونه ذرهای کثیفی نداشت. پلهها تمیز و براق شده بود و میلههای طلایی کنار پلهها توی نور از تمیزی چشمک میزد.
از جامون بلند شدیم و هر کس توی اتاقی رفت تا یه آبی به تن و بدنش بزنه. با ریختن آب نسبتا سرد روی بدنم حس تازگی و سرزندگی کردم. تمام خستگیهام همراه آب رفت. البته محمولهی انتقامی که توی فریزر بود، منتظر من بود که سراغش برم.
سریع حو*له رو دورم پیچیدم و از حموم بیرون زدم. از نوک موهام آب روی پارکتهای اتاق میچکید و مسیری که راه رفته بودم رو خیس کرده بود. از دراور پیراهن و شلوار ست صورتی کمرنگ که ساتن بود و لبههاش تور سفید رنگ داشت رو برداشت و پوشیدم. آستینهای چیندارش خیلی به لباس جلوه داده بود.
کنار میز رفتم و تو آینه نگاه کردم. هایکا رو پشت سرم دیدم که سشوار رو توی برق زد و مشغول خشک کردن موهام شد. نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ چشمهات دارن برق شیطنت میزنن. برای کی نقشه داری؟
ریز خندیدم.
_ برای آدرینا.
_ خدا به دادش برسه، معلومه بدجور براش نقشه کشیدی.
بلند خندیدم و سکوت کردم. بعد از خشک کردن موهام کش موی صورتی رنگم که یه خرس مشکی روش داشت رو بهش دادم و گفتم:
_ موهام رو برام بباف.
سرش رو توی موهام فرو برد و زمزمه کرد:
_ چقدر هوای این بهشت فرق داره. چه اتفاقی توی دنیام افتاد که هر تیکه از وجودت اینطور من رو از خودم میگیره و آرومم میکنه؟ این موها معبد پرستش آرامش منه و منبع نفسهام توش خلاصه شده. هر انگشتی لیاقت نداره که تار به تار این موها رو طواف کنه.
_ خب پسرها بلند بشید که خونهی به این بزرگی خودش تمیز نمیشه.
با خنده بهم نگاه کردن و تا خواستن دهن باز کنن سریع گفتم:
_ حرف نباشه، همین که گفتم. خونه رو گند برداشته، دیگه یه لحظه هم نمیشه توش نفس کشید.
آشوب خیلی بیخیال خودش رو بیشتر روی مبل پهن کرد و با خونسردی زمزمه کرد:
_ میگیم از شرکت خدمه بیاد.
عصبی شدم.
_ دیگه چی؟!
با خمیازهای که آشوب کشید فهمیدم از اینها آبی گرم نمیشه. گیرهی موهام رو باز کردم. یه تیکه از موهام رو دور بقیهی موهام پیچیدم و با گیره محکمش کردم. داخل آشپزخونه رفتم و با یه سطل آب و دستمال برگشتم. آروم دستمال رو روی پنجرهها کشیدم و شروع به تمیز کردن کردم. زیر چشمی هم پسرها رو زیر نظر داشتم. اول نگاهی بهم انداختن و بعد سریع از جاشون بلند شدن و توی آشپزخونه رفتن. بعد هم سریع همراه آدرینا خیلی مجهز به وسایل تمیز کاری برگشتن.
هایکا کف زمین رو طی میکشید، آشوب وسایل رو دستمال میکشید و آدرینا جارو میزد. از اونجایی که آشوب چند نفر رو برای ترمیم فرستاده بود، کم و بیش اطراف گچ ریخته بود و رنگی شده بود.
نگاهم رو ازشون گرفتم و به کار خودم مشغول شدم.
***
همه با خستگی و صورتهایی عرق کرده روی مبل لم دادیم و خسته شروع به نفس کشیدن کردیم. با تحسین به خونه نگاه کردیم که پارکتهای قهوهایش برق میزد و کل خونه ذرهای کثیفی نداشت. پلهها تمیز و براق شده بود و میلههای طلایی کنار پلهها توی نور از تمیزی چشمک میزد.
از جامون بلند شدیم و هر کس توی اتاقی رفت تا یه آبی به تن و بدنش بزنه. با ریختن آب نسبتا سرد روی بدنم حس تازگی و سرزندگی کردم. تمام خستگیهام همراه آب رفت. البته محمولهی انتقامی که توی فریزر بود، منتظر من بود که سراغش برم.
سریع حو*له رو دورم پیچیدم و از حموم بیرون زدم. از نوک موهام آب روی پارکتهای اتاق میچکید و مسیری که راه رفته بودم رو خیس کرده بود. از دراور پیراهن و شلوار ست صورتی کمرنگ که ساتن بود و لبههاش تور سفید رنگ داشت رو برداشت و پوشیدم. آستینهای چیندارش خیلی به لباس جلوه داده بود.
کنار میز رفتم و تو آینه نگاه کردم. هایکا رو پشت سرم دیدم که سشوار رو توی برق زد و مشغول خشک کردن موهام شد. نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ چشمهات دارن برق شیطنت میزنن. برای کی نقشه داری؟
ریز خندیدم.
_ برای آدرینا.
_ خدا به دادش برسه، معلومه بدجور براش نقشه کشیدی.
بلند خندیدم و سکوت کردم. بعد از خشک کردن موهام کش موی صورتی رنگم که یه خرس مشکی روش داشت رو بهش دادم و گفتم:
_ موهام رو برام بباف.
سرش رو توی موهام فرو برد و زمزمه کرد:
_ چقدر هوای این بهشت فرق داره. چه اتفاقی توی دنیام افتاد که هر تیکه از وجودت اینطور من رو از خودم میگیره و آرومم میکنه؟ این موها معبد پرستش آرامش منه و منبع نفسهام توش خلاصه شده. هر انگشتی لیاقت نداره که تار به تار این موها رو طواف کنه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: