پارت هشتم
***
به محض قطع کردن تلفن، هرم نفسهای شخصی را پشت سرش حس میکند. طولی نمیکشد که صدایش هم خط میکشد روی اعصاب متشنج این روزهایش.
- کیه این دختر بچه؟
دندانهایش روی هم کلید میشوند و طی حرکت یک دفعهای، به سمت صدا چرخیده، با خشونت بازوی زن را چنگ میزند.
- داری چه غلطی میکنی بهار؟ گوش وایسادی؟
زن با لوندی میخندد. قصد اغفال پسر کوچک خاندان فرنهاد را داشت. پسر از فرنگ برگشتهشان که گویا سرو گوشش زیادی میجنبد.
- کاری نکردم که!
با مهارت دستش را روی ب*دن بر*ه*نه پسرک میکشد. با سی و چند سال سن، مانند خواهرش عجیب ماهر است.
- فقط اومدم یکم خستگیت رو در کنم.
اخم کرده چنگی به موهای شلاقی زن میاندازد و آنها را به سمت عقب میکشد؛ بلکه کمیاو را از خود دور کند.
- خیلی بیجا کردی زنک! من رو چه به زن شوهردار؟
میگوید و زن را با خشونت به سمت درب تراس هل میدهد. او که تعادلی روی حرکات خود نداشت، با شدت به زمین و در برخورد کرده و سر زانوان بر*ه*نهاش، بخاطر برخورد با کفپوشهای سرد بالکن، زقزق میکند. بوی گند و تعفن از همه جای خانه به مشام میرسید و این زن فقط گوشهای از لجنزار بود.
- از این به بعد، پات رو طبقه سوم گذاشتی؛ زندهزنده تو حیاط همین عمارت چالت میکنم زنیکه.
قدمیبه سمتش برمیدارد که زن ترسیده، خود را مچاله شده، به در میچسباند.
- گمشو بیرون!
بهار، با کینه از جایش بلند شده و عقب میرود و او به جای قبلیاش کنار نردههای تراس بزرگ اتاقش برگشته و مشتی از عصبانیت نثار نردهها میکند. تلفنش را از میز نشیمن تراس چنگ میزند و با برادرش تماس میگیرد. قبل از صدای داریوش، صدای خنده همسرش در تلفن میپیچد و او پلکهایش را محکم روی هم میفشارد.
- جانم دادا؟
- داداش پگاه اینجا رو کرده کاباره در جریانی؟
درونش آشوبکده بود. مانند انبار باروتی میماند که چیزی تا انفجارش نمانده است. به آن فکر نمیکند که داریوش چندسالی بزرگ تر بود.
- میگی چیکار کنم دادا؟ خواهرش اومد پیشت؟
دندانهایش را روی هم میفشارد و فکش سخت میشود. روی صندلی بالکنیاش مینشیند. خواهر نامادری بیست و شش سالهاش.
- میکشم من این دوتا رو... .
- نورچشمی باباس دیگه! کاریش نمیشه کرد.
عصبی موهایش را چنگ میزند. بار اولش نبود. از وقتی آمده بود؛ هرکاری برای نزدیک شدن به او کرده بود. پگاه گفته بود باید برود، اینکه چرا نرفته بود را نمیفهمید.
- تا وقتی تو و دانیال سرتون تو جد و آباد زنتونه؛ آره، یه دختر بچه هیچی ندار... .
داریوش از آن سوی تلفن میان کلامش میپرد
- درست حرف بزن دیار
به جای جواب، تلفن را قطع میکند. درون اتاق که نمیشود گفت، سوییتش، میرود و از کلوزت بزرگش، لباسی چنگ زده، میپوشد و از اتاق خارج میشود. هیچچیز آنطوری که گذاشته و رفته بود؛ نبود. ازدواج دوباره پدرش، ازدواج داریوش و رفتنش، مرگ خواهرک کوچکش. دستش مشت میشود. این عمارت مانند عمارت نفرین شدهی درون فیلمهای ترسناک میماند.
از پله های گرد وسط سالن دو طبقه را پایین میرود. صدای خندههای پر عشوه پگاه، عصبیترش میکرد و میخواهد از خانه خارج شود، که پدرش صدایش میزند:
- دیار!
برای چند لحظه پلک میبندد. اصلاً حوصله سر و کله زدن با او را ندارد و تمام بحثهایشان به داد و بیداد میرسد. مانند چند روز پیشی که مجبور شده بود بنگاه ماشین های لوکسش را به دیار بسپارد، به بهای نرفتنش از عمارت. برمیگردد و پگاه نمایشی روی مبل جابجا میشود.
- بله بابا؟
مرد با ابهت تمام پا روی پا میاندازد و اخمی غلیظ میان ابروانش مینشاند.
- کجا؟!
میبیند دست پسرش مشت میشود، اما نادیده میگیرد. دیار نگاهی غیردوستانه به پگاه میاندازد که دخترک ترسیده از روی مبل برمیخیزد.
- عشقم من میرم بالا یه سر به مرجان بزنم.
و پس از کسب اجازه از همسر میانسالش، سمت پله،ها قدم برمیدارد صدای کفشهای پاشنه بلندش، بیشتر اعصابش را خطخطی میکند که با ترشرویی پاسخ پدرش را میدهد:
- باید آمار رفت و آمدم رو بدم بابا؟
مرد میایستد. با 60 و خوردهای سال سن، همچنان جوان به نظر میرسد و بزرگترین پسرش، در ن*زد*یک*ی چهل سالگی به سر میبرد.
- دارن شام رو آماده میکنن.
- من میل ندارم، میرم هوا بخورم.
- دیار!
#رمان_طفیلی
#اثر_ملیکا_قائمی
#انجمن_تک_رمان
***
به محض قطع کردن تلفن، هرم نفسهای شخصی را پشت سرش حس میکند. طولی نمیکشد که صدایش هم خط میکشد روی اعصاب متشنج این روزهایش.
- کیه این دختر بچه؟
دندانهایش روی هم کلید میشوند و طی حرکت یک دفعهای، به سمت صدا چرخیده، با خشونت بازوی زن را چنگ میزند.
- داری چه غلطی میکنی بهار؟ گوش وایسادی؟
زن با لوندی میخندد. قصد اغفال پسر کوچک خاندان فرنهاد را داشت. پسر از فرنگ برگشتهشان که گویا سرو گوشش زیادی میجنبد.
- کاری نکردم که!
با مهارت دستش را روی ب*دن بر*ه*نه پسرک میکشد. با سی و چند سال سن، مانند خواهرش عجیب ماهر است.
- فقط اومدم یکم خستگیت رو در کنم.
اخم کرده چنگی به موهای شلاقی زن میاندازد و آنها را به سمت عقب میکشد؛ بلکه کمیاو را از خود دور کند.
- خیلی بیجا کردی زنک! من رو چه به زن شوهردار؟
میگوید و زن را با خشونت به سمت درب تراس هل میدهد. او که تعادلی روی حرکات خود نداشت، با شدت به زمین و در برخورد کرده و سر زانوان بر*ه*نهاش، بخاطر برخورد با کفپوشهای سرد بالکن، زقزق میکند. بوی گند و تعفن از همه جای خانه به مشام میرسید و این زن فقط گوشهای از لجنزار بود.
- از این به بعد، پات رو طبقه سوم گذاشتی؛ زندهزنده تو حیاط همین عمارت چالت میکنم زنیکه.
قدمیبه سمتش برمیدارد که زن ترسیده، خود را مچاله شده، به در میچسباند.
- گمشو بیرون!
بهار، با کینه از جایش بلند شده و عقب میرود و او به جای قبلیاش کنار نردههای تراس بزرگ اتاقش برگشته و مشتی از عصبانیت نثار نردهها میکند. تلفنش را از میز نشیمن تراس چنگ میزند و با برادرش تماس میگیرد. قبل از صدای داریوش، صدای خنده همسرش در تلفن میپیچد و او پلکهایش را محکم روی هم میفشارد.
- جانم دادا؟
- داداش پگاه اینجا رو کرده کاباره در جریانی؟
درونش آشوبکده بود. مانند انبار باروتی میماند که چیزی تا انفجارش نمانده است. به آن فکر نمیکند که داریوش چندسالی بزرگ تر بود.
- میگی چیکار کنم دادا؟ خواهرش اومد پیشت؟
دندانهایش را روی هم میفشارد و فکش سخت میشود. روی صندلی بالکنیاش مینشیند. خواهر نامادری بیست و شش سالهاش.
- میکشم من این دوتا رو... .
- نورچشمی باباس دیگه! کاریش نمیشه کرد.
عصبی موهایش را چنگ میزند. بار اولش نبود. از وقتی آمده بود؛ هرکاری برای نزدیک شدن به او کرده بود. پگاه گفته بود باید برود، اینکه چرا نرفته بود را نمیفهمید.
- تا وقتی تو و دانیال سرتون تو جد و آباد زنتونه؛ آره، یه دختر بچه هیچی ندار... .
داریوش از آن سوی تلفن میان کلامش میپرد
- درست حرف بزن دیار
به جای جواب، تلفن را قطع میکند. درون اتاق که نمیشود گفت، سوییتش، میرود و از کلوزت بزرگش، لباسی چنگ زده، میپوشد و از اتاق خارج میشود. هیچچیز آنطوری که گذاشته و رفته بود؛ نبود. ازدواج دوباره پدرش، ازدواج داریوش و رفتنش، مرگ خواهرک کوچکش. دستش مشت میشود. این عمارت مانند عمارت نفرین شدهی درون فیلمهای ترسناک میماند.
از پله های گرد وسط سالن دو طبقه را پایین میرود. صدای خندههای پر عشوه پگاه، عصبیترش میکرد و میخواهد از خانه خارج شود، که پدرش صدایش میزند:
- دیار!
برای چند لحظه پلک میبندد. اصلاً حوصله سر و کله زدن با او را ندارد و تمام بحثهایشان به داد و بیداد میرسد. مانند چند روز پیشی که مجبور شده بود بنگاه ماشین های لوکسش را به دیار بسپارد، به بهای نرفتنش از عمارت. برمیگردد و پگاه نمایشی روی مبل جابجا میشود.
- بله بابا؟
مرد با ابهت تمام پا روی پا میاندازد و اخمی غلیظ میان ابروانش مینشاند.
- کجا؟!
میبیند دست پسرش مشت میشود، اما نادیده میگیرد. دیار نگاهی غیردوستانه به پگاه میاندازد که دخترک ترسیده از روی مبل برمیخیزد.
- عشقم من میرم بالا یه سر به مرجان بزنم.
و پس از کسب اجازه از همسر میانسالش، سمت پله،ها قدم برمیدارد صدای کفشهای پاشنه بلندش، بیشتر اعصابش را خطخطی میکند که با ترشرویی پاسخ پدرش را میدهد:
- باید آمار رفت و آمدم رو بدم بابا؟
مرد میایستد. با 60 و خوردهای سال سن، همچنان جوان به نظر میرسد و بزرگترین پسرش، در ن*زد*یک*ی چهل سالگی به سر میبرد.
- دارن شام رو آماده میکنن.
- من میل ندارم، میرم هوا بخورم.
- دیار!
کد:
***
به محض قطع کردن تلفن، هرم نفسهای شخصی را پشت سرش حس میکند. طولی نمیکشد که صدایش هم خط میکشد روی اعصاب متشنج این روزهایش.
- کیه این دختر بچه؟
دندانهایش روی هم کلید میشوند و طی حرکت یک دفعهای، به سمت صدا چرخیده، با خشونت بازوی زن را چنگ میزند.
- داری چه غلطی میکنی بهار؟ گوش وایسادی؟
زن با لوندی میخندد. قصد اغفال پسر کوچک خاندان فرنهاد را داشت. پسر از فرنگ برگشتهشان که گویا سرو گوشش زیادی میجنبد.
- کاری نکردم که!
با مهارت دستش را روی ب*دن بر*ه*نه پسرک میکشد. با سی و چند سال سن، مانند خواهرش عجیب ماهر است.
- فقط اومدم یکم خستگیت رو در کنم.
اخم کرده چنگی به موهای شلاقی زن میاندازد و آنها را به سمت عقب میکشد؛ بلکه کمیاو را از خود دور کند.
- خیلی بیجا کردی زنک! من رو چه به زن شوهردار؟
میگوید و زن را با خشونت به سمت درب تراس هل میدهد. او که تعادلی روی حرکات خود نداشت، با شدت به زمین و در برخورد کرده و سر زانوان بر*ه*نهاش، بخاطر برخورد با کفپوشهای سرد بالکن، زقزق میکند. بوی گند و تعفن از همه جای خانه به مشام میرسید و این زن فقط گوشهای از لجنزار بود.
- از این به بعد، پات رو طبقه سوم گذاشتی؛ زندهزنده تو حیاط همین عمارت چالت میکنم زنیکه.
قدمیبه سمتش برمیدارد که زن ترسیده، خود را مچاله شده، به در میچسباند.
- گمشو بیرون!
بهار، با کینه از جایش بلند شده و عقب میرود و او به جای قبلیاش کنار نردههای تراس بزرگ اتاقش برگشته و مشتی از عصبانیت نثار نردهها میکند. تلفنش را از میز نشیمن تراس چنگ میزند و با برادرش تماس میگیرد. قبل از صدای داریوش، صدای خنده همسرش در تلفن میپیچد و او پلکهایش را محکم روی هم میفشارد.
- جانم دادا؟
- داداش پگاه اینجا رو کرده کاباره در جریانی؟
درونش آشوبکده بود. مانند انبار باروتی میماند که چیزی تا انفجارش نمانده است. به آن فکر نمیکند که داریوش چندسالی بزرگ تر بود.
- میگی چیکار کنم دادا؟ خواهرش اومد پیشت؟
دندانهایش را روی هم میفشارد و فکش سخت میشود. روی صندلی بالکنیاش مینشیند. خواهر نامادری بیست و شش سالهاش.
- میکشم من این دوتا رو... .
- نورچشمی باباس دیگه! کاریش نمیشه کرد.
عصبی موهایش را چنگ میزند. بار اولش نبود. از وقتی آمده بود؛ هرکاری برای نزدیک شدن به او کرده بود. پگاه گفته بود باید برود، اینکه چرا نرفته بود را نمیفهمید.
- تا وقتی تو و دانیال سرتون تو جد و آباد زنتونه؛ آره، یه دختر بچه هیچی ندار... .
داریوش از آن سوی تلفن میان کلامش میپرد
- درست حرف بزن دیار
به جای جواب، تلفن را قطع میکند. درون اتاق که نمیشود گفت، سوییتش، میرود و از کلوزت بزرگش، لباسی چنگ زده، میپوشد و از اتاق خارج میشود. هیچچیز آنطوری که گذاشته و رفته بود؛ نبود. ازدواج دوباره پدرش، ازدواج داریوش و رفتنش، مرگ خواهرک کوچکش. دستش مشت میشود. این عمارت مانند عمارت نفرین شدهی درون فیلمهای ترسناک میماند.
از پله های گرد وسط سالن دو طبقه را پایین میرود. صدای خندههای پر عشوه پگاه، عصبیترش میکرد و میخواهد از خانه خارج شود، که پدرش صدایش میزند:
- دیار!
برای چند لحظه پلک میبندد. اصلاً حوصله سر و کله زدن با او را ندارد و تمام بحثهایشان به داد و بیداد میرسد. مانند چند روز پیشی که مجبور شده بود بنگاه ماشین های لوکسش را به دیار بسپارد، به بهای نرفتنش از عمارت. برمیگردد و پگاه نمایشی روی مبل جابجا میشود.
- بله بابا؟
مرد با ابهت تمام پا روی پا میاندازد و اخمی غلیظ میان ابروانش مینشاند.
- کجا؟!
میبیند دست پسرش مشت میشود، اما نادیده میگیرد. دیار نگاهی غیردوستانه به پگاه میاندازد که دخترک ترسیده از روی مبل برمیخیزد.
- عشقم من میرم بالا یه سر به مرجان بزنم.
و پس از کسب اجازه از همسر میانسالش، سمت پله،ها قدم برمیدارد صدای کفشهای پاشنه بلندش، بیشتر اعصابش را خطخطی میکند که با ترشرویی پاسخ پدرش را میدهد:
- باید آمار رفت و آمدم رو بدم بابا؟
مرد میایستد. با 60 و خوردهای سال سن، همچنان جوان به نظر میرسد و بزرگترین پسرش، در ن*زد*یک*ی چهل سالگی به سر میبرد.
- دارن شام رو آماده میکنن.
- من میل ندارم، میرم هوا بخورم.
- دیار!
#رمان_طفیلی
#اثر_ملیکا_قائمی
#انجمن_تک_رمان