خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

درحال تایپ رمان طفیلی | ملیکا قائمی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع miss_meli
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 12
  • بازدیدها 13
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

miss_meli

طراح + کپیست + مترجم آز + گوینده آز
طراح انجمن
کپیست انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
633
کیف پول من
1,531
Points
66
پارت هشتم

***
به محض قطع کردن تلفن، هرم نفس‌های شخصی را پشت سرش حس می‌کند. طولی نمی‌کشد که صدایش هم خط می‌کشد روی اعصاب متشنج این روزهایش.
- کیه این دختر بچه؟
دندان‌هایش روی هم کلید می‌شوند و طی حرکت یک دفعه‌ای، به سمت صدا چرخیده، با خشونت بازوی زن را چنگ می‌زند.
- داری چه غلطی می‌کنی بهار؟ گوش وایسادی؟
زن با لوندی می‌خندد. قصد اغفال پسر کوچک خاندان فرنهاد را داشت. پسر از فرنگ برگشته‌شان که گویا سرو گوشش زیادی می‌جنبد.
- کاری نکردم که!
با مهارت دستش را روی ب*دن بر*ه*نه پسرک می‌کشد. با سی و چند سال سن، مانند خواهرش عجیب ماهر است.
- فقط اومدم یکم خستگیت رو در کنم.
اخم کرده چنگی به موهای شلاقی زن می‌اندازد و آن‌ها را به سمت عقب می‌کشد؛ بلکه کمی‌ او را از خود دور کند.
- خیلی بی‌جا کردی زنک! من رو چه به زن شوهردار؟
می‌گوید و زن را با خشونت به سمت درب تراس هل می‌دهد. او که تعادلی روی حرکات خود نداشت، با شدت به زمین و درب برخورد کرده و سر زانوان بر*ه*نه‌اش، بخاطر برخورد با کفپوش‌های سرد بالکن، زق‌زق می‌کند. بوی گند و تعفن از همه جای خانه به مشام می‌رسید و این زن فقط گوشه‌ای از لجنزار بود.
- از این به بعد، پات رو طبقه سوم گذاشتی؛ زنده‌زنده تو حیاط همین عمارت چالت می‌کنم زنیکه.
قدمی‌ به سمتش برمی‌دارد که زن ترسیده، خود را مچاله شده، به درب می‌چسباند.
- گمشو بیرون!
بهار، با کینه از جایش بلند شده و عقب می‌رود و او به جای قبلی‌اش کنار نرده‌های تراس بزرگ اتاقش برگشته و مشتی از عصبانیت نثار نرده‌ها می‌کند. تلفنش را از میز نشیمن تراس چنگ می‌زند و با برادرش تماس می‌گیرد. قبل از صدای داریوش، صدای خنده همسرش در تلفن می‌پیچد و او پلک‌هایش را محکم روی هم می‌فشارد.
- جانم دادا؟
- داداش، پگاه این‌جا رو کرده کاباره در جریانی؟
درونش آشوبکده بود. مانند انبار باروتی می‌ماند که چیزی تا انفجارش نمانده است. به آن فکر نمی‌کند که داریوش چندسالی بزرگ‌تر بود.
- میگی چی‌کار کنم دادا؟ خواهرش اومد پیشت؟
دندان‌هایش را روی هم می‌فشارد و فکش سخت می‌شود. روی صندلی بالکنی‌اش می‌نشیند. خواهر نامادری بیست و شش ساله‌اش.
- می‌کشم من این دوتا رو... .
- نورچشمی ‌باباس دیگه! کاریش نمیشه کرد.
عصبی موهایش را چنگ می‌زند. بار اولش نبود. از وقتی آمده بود؛ هرکاری برای نزدیک شدن به او کرده بود. پگاه گفته بود باید برود، این‌که چرا نرفته بود را نمی‌فهمید.
- تا وقتی تو و دانیال سرتون تو جد و آباد زنتونه؛ آره، یه دختر بچه هیچی ندار... .
داریوش از آن سوی تلفن میان کلامش می‌پرد:
- درست حرف بزن دیار.
به جای جواب، تلفن را قطع می‌کند. درون اتاق که نمی‌شود گفت، سوییتش، می‌رود و از کلوزت بزرگش، لباسی چنگ زده، می‌پوشد و از اتاق خارج می‌شود. هیچ‌چیز آن‌طوری که گذاشته و رفته بود؛ نبود. ازدواج دوباره پدرش، ازدواج داریوش و رفتنش، مرگ خواهرک کوچکش. دستش مشت می‌شود. این عمارت مانند عمارت نفرین شده‌ی درون فیلم‌های ترسناک می‌ماند.
از پله‌های گرد وسط سالن دو طبقه را پایین می‌رود. صدای خنده‌های پر عشوه پگاه، عصبی‌ترش می‌کرد و می‌خواهد از خانه خارج شود، که پدرش صدایش می‌زند:
- دیار!
برای چند لحظه پلک می‌بندد. اصلاً حوصله سر و کله زدن با او را ندارد و تمام بحث‌هایشان به داد و بیداد می‌رسد. مانند چند روز پیشی که مجبور شده بود بنگاه ماشین‌های لوکسش را به دیار بسپارد، به بهای نرفتنش از عمارت. برمی‌گردد و پگاه نمایشی روی مبل جابه‌جا می‌شود.
- بله بابا؟
مرد با ابهت تمام پا روی پا می‌اندازد و اخمی ‌غلیظ میان ابروانش می‌نشاند.
- کجا؟!
می‌بیند دست پسرش مشت می‌شود؛ اما نادیده می‌گیرد. دیار نگاهی غیردوستانه به پگاه می‌اندازد که دخترک ترسیده از روی مبل برمی‌خیزد.
- عشقم من میرم بالا یه سر به مرجان بزنم.
و پس از کسب اجازه از همسر میان‌سالش، سمت پله‌ها قدم برمی‌دارد. صدای کفش‌های پاشنه بلندش، بیشتر اعصابش را خط‌خطی می‌کند که با ترش‌رویی پاسخ پدرش را می‌دهد:
- باید آمار رفت و آمدم رو بدم بابا؟
مرد می‌ایستد. با 60 و خورده‌ای سال سن، هم‌چنان جوان به نظر می‌رسد و بزرگ‌ترین پسرش، در ن*زد*یک*ی چهل سالگی به سر می‌برد.
- دارن شام رو آماده می‌کنن.
- من میل ندارم، میرم هوا بخورم.

- دیار!


کد:
***
به محض قطع کردن تلفن، هرم نفس‌های شخصی را پشت سرش حس می‌کند. طولی نمی‌کشد که صدایش هم خط می‌کشد روی اعصاب متشنج این روزهایش.
- کیه این دختر بچه؟
دندان‌هایش روی هم کلید می‌شوند و طی حرکت یک دفعه‌ای، به سمت صدا چرخیده، با خشونت بازوی زن را چنگ می‌زند.
- داری چه غلطی می‌کنی بهار؟ گوش وایسادی؟
زن با لوندی می‌خندد. قصد اغفال پسر کوچک خاندان فرنهاد را داشت. پسر از فرنگ برگشته‌شان که گویا سرو گوشش زیادی می‌جنبد.
- کاری نکردم که!
با مهارت دستش را روی ب*دن بر*ه*نه پسرک می‌کشد. با سی و چند سال سن، مانند خواهرش عجیب ماهر است.
- فقط اومدم یکم خستگیت رو در کنم.
اخم کرده چنگی به موهای شلاقی زن می‌اندازد و آن‌ها را به سمت عقب می‌کشد؛ بلکه کمی‌ او را از خود دور کند.
- خیلی بی‌جا کردی زنک! من رو چه به زن شوهردار؟
می‌گوید و زن را با خشونت به سمت درب تراس هل می‌دهد. او که تعادلی روی حرکات خود نداشت، با شدت به زمین و درب برخورد کرده و سر زانوان بر*ه*نه‌اش، بخاطر برخورد با کفپوش‌های سرد بالکن، زق‌زق می‌کند. بوی گند و تعفن از همه جای خانه به مشام می‌رسید و این زن فقط گوشه‌ای از لجنزار بود.
- از این به بعد، پات رو طبقه سوم گذاشتی؛ زنده‌زنده تو حیاط همین عمارت چالت می‌کنم زنیکه.
قدمی‌ به سمتش برمی‌دارد که زن ترسیده، خود را مچاله شده، به درب می‌چسباند.
- گمشو بیرون!
بهار، با کینه از جایش بلند شده و عقب می‌رود و او به جای قبلی‌اش کنار نرده‌های تراس بزرگ اتاقش برگشته و مشتی از عصبانیت نثار نرده‌ها می‌کند. تلفنش را از میز نشیمن تراس چنگ می‌زند و با برادرش تماس می‌گیرد. قبل از صدای داریوش، صدای خنده همسرش در تلفن می‌پیچد و او پلک‌هایش را محکم روی هم می‌فشارد.
- جانم دادا؟
- داداش، پگاه این‌جا رو کرده کاباره در جریانی؟
درونش آشوبکده بود. مانند انبار باروتی می‌ماند که چیزی تا انفجارش نمانده است. به آن فکر نمی‌کند که داریوش چندسالی بزرگ‌تر بود.
- میگی چی‌کار کنم دادا؟ خواهرش اومد پیشت؟
دندان‌هایش را روی هم می‌فشارد و فکش سخت می‌شود. روی صندلی بالکنی‌اش می‌نشیند. خواهر نامادری بیست و شش ساله‌اش.
- می‌کشم من این دوتا رو... .
- نورچشمی ‌باباس دیگه! کاریش نمیشه کرد.
عصبی موهایش را چنگ می‌زند. بار اولش نبود. از وقتی آمده بود؛ هرکاری برای نزدیک شدن به او کرده بود. پگاه گفته بود باید برود، این‌که چرا نرفته بود را نمی‌فهمید.
- تا وقتی تو و دانیال سرتون تو جد و آباد زنتونه؛ آره، یه دختر بچه هیچی ندار... .
داریوش از آن سوی تلفن میان کلامش می‌پرد:
- درست حرف بزن دیار.
به جای جواب، تلفن را قطع می‌کند. درون اتاق که نمی‌شود گفت، سوییتش، می‌رود و از کلوزت بزرگش، لباسی چنگ زده، می‌پوشد و از اتاق خارج می‌شود. هیچ‌چیز آن‌طوری که گذاشته و رفته بود؛ نبود. ازدواج دوباره پدرش، ازدواج داریوش و رفتنش، مرگ خواهرک کوچکش. دستش مشت می‌شود. این عمارت مانند عمارت نفرین شده‌ی درون فیلم‌های ترسناک می‌ماند.
از پله‌های گرد وسط سالن دو طبقه را پایین می‌رود. صدای خنده‌های پر عشوه پگاه، عصبی‌ترش می‌کرد و می‌خواهد از خانه خارج شود، که پدرش صدایش می‌زند:
- دیار!
برای چند لحظه پلک می‌بندد. اصلاً حوصله سر و کله زدن با او را ندارد و تمام بحث‌هایشان به داد و بیداد می‌رسد. مانند چند روز پیشی که مجبور شده بود بنگاه ماشین‌های لوکسش را به دیار بسپارد، به بهای نرفتنش از عمارت. برمی‌گردد و پگاه نمایشی روی مبل جابه‌جا می‌شود.
- بله بابا؟
مرد با ابهت تمام پا روی پا می‌اندازد و اخمی ‌غلیظ میان ابروانش می‌نشاند.
- کجا؟!
می‌بیند دست پسرش مشت می‌شود؛ اما نادیده می‌گیرد. دیار نگاهی غیردوستانه به پگاه می‌اندازد که دخترک ترسیده از روی مبل برمی‌خیزد.
- عشقم من میرم بالا یه سر به مرجان بزنم.
و پس از کسب اجازه از همسر میان‌سالش، سمت پله‌ها قدم برمی‌دارد. صدای کفش‌های پاشنه بلندش، بیشتر اعصابش را خط‌خطی می‌کند که با ترش‌رویی پاسخ پدرش را می‌دهد:
- باید آمار رفت و آمدم رو بدم بابا؟
مرد می‌ایستد. با 60 و خورده‌ای سال سن، هم‌چنان جوان به نظر می‌رسد و بزرگ‌ترین پسرش، در ن*زد*یک*ی چهل سالگی به سر می‌برد.
- دارن شام رو آماده می‌کنن.
- من میل ندارم، میرم هوا بخورم.
- دیار!

#رمان_طفیلی
#اثر_ملیکا_قائمی

#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

miss_meli

طراح + کپیست + مترجم آز + گوینده آز
طراح انجمن
کپیست انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
633
کیف پول من
1,531
Points
66
پارت نهم

کلافه از غرش زیرلبی پدرش، پلک می‌بندد.
- بابا سر به سرم نذار!
پدرش اما، اصلاً شوخی ندارد.
- بعد از شام برو.
می‌گوید و می‌خواهد از کنارش عبور کند، که مرد خم می‌شود و گلدان بلوری عتیقه‌ای که متعلق به پگاه بود را با آرامش، روی میز هل می‌دهد و واژگونش می‌کند.
- پدر عزیزم، عرض کردم میل ندارم. عه... این شکست! پگاه گفته بود سوغاتیه؟!
پدرش که با خشم به سمتش می‌چرخد؛ فک مردانه‌اش قفل می‌شود.
- دیار، حد خودت رو بدون!
با پوزخند دستانش را دو طرف باز کرده و می‌گوید:
- دارم با آرامش حرف می‌زنم بابا. حدم رو می‌دونم.
مرد از میان دندان‌های کلید شده‌اش می‌غرد:
- بنگاه رو نزدم به نامت که هار شی دیار! قرارمون این بود بمونی این‌جا و... .
- همین بابا، بنگاه رو ازت خواستم و گفتی به شرطی که بمونم تو این... خونه. منم موندم! نزدم زیرش!
- عصبیم نکن دیار.
خودش را جلو کشیده و با خشونت در جواب پدرش می‌گوید:
- بابا من دارم زنت و خواهرش رو تو این خونه تحمل می‌کنم. می‌دونی چه کار سختیه؟ پس صبرم رو دیگه امتحان نکن. از من تا همین‌جا برمیاد.
با صدای زنگ‌خور گوشی‌اش، عقب می‌کشد و بی‌تفاوت به لحن اخطارگونه پدرش، ویلا را ترک می‌کند. سوار ماشین پارک شده در حیاطش می‌شود و با صاحب تماس می‌گیرد. مرد به آنی تماس را وصل کرده و با نگرانی می‌پرسد:
- چه خبر پسر؟
پایش را محکم روی پدال می‌فشارد و ماشین با تیکاف از جا کنده می‌شود. نگهبان خیلی سریع، قبل از رسیدن ماشین به درب، درب‌ها را باز می‌کند و او از حیاط خارج می‌شود.
- این دختره پا نمیده صاحب. محاله با پای خودش بیاد تو تله!
سیستم صوتی ماشین را روشن می‌کند و صدا را کمی ‌بالا می‌برد.
- پا چیه پسر؟ اگه اراده کنی کله پا میاد تو دامت!
سرعت را بالاتر می‌برد و در خیابان اصلی می‌پیچد.
- دیگه دارم عصبی میشم، اگه بیشتر ادامه بدم، ممکنه اداره بو ببره به اون مدارک جعلی!
- بو نمی‌بره. فقط یکی دو هفته طول می‌کشه. تو فقط یکی دو هفته دیگه کوهیار احتشامی! ‌همین.
توجهی به جمله صاحب نمی‌کند. تماس را قطع می‌کند و مقابل داروخانه شبانه‌روزی توقف می‌کند. مسئول داروخانه، به محض شنیدن صدای زنگوله‌ی بالای درب، چرتش پاره می‌شود و با اخم پشت شیشه‌ی دریافت دارو می‌ایستد. اسم قرص را که می‌گوید، نیش مردک شل می‌شود و او اما اخم غلیظی بین ابروانش جا خوش می‌کند. مرد از بین داروها، بالاخره قرص مورد نظر را پیدا می‌کند و دیار حین بیرون آوردن کارت بانکی‌اش می‌گوید:
- یه سرنگ هم لطف کنین.
مرد اطاعت کرده و او پس از پرداخت هزینه از داروخانه خارج می‌شود. پس از خرید بطری کوچک آب، از سوپرمارکت، در ماشینش جا می‌گیرد. سه قرص از ورق خارج کرده و درون بطری می‌ریزد.
- باید زودتر تمومش کنم... .
بطری را هم می‌زند، تا جایی که قرص‌های صورتی رنگ درون آب حل می‌شوند. آن را درون داشبور پرت کرده و با سرعت تمام به سمت مرکز شهر می‌راند. به‌خاطر خلوتی خیابان‌ها، زودتر از چیزی که فکرش را بکند به آن کوچه باریک بن‌بست می‌رسد. نگاهش را در اطراف می‌چرخاند و با شماره‌ی سیو شده‌ی او تماس می‌گیرد. صدای پچ‌پچ مانند دخترک که درون گوشی می‌پیچد، دستانش دور فرمان سخت‌تر حلقه می‌شوند و دندان‌هایش روی هم قفل.
- آقا محتشم... .
بدون توضیح تنها امر می‌کند:
- سر کوچه منتظرتم آریا!
همین! تنها همین یک جمله چهارکلمه‌ای را گفته و تماس را قطع می‌کند؛ بی‌خبر از وحشتی که در دل دخترک می‌اندازد.


کد:
کلافه از غرش زیرلبی پدرش، پلک می‌بندد.
- بابا سر به سرم نذار!
پدرش اما، اصلاً شوخی ندارد.
- بعد از شام برو.
می‌گوید و می‌خواهد از کنارش عبور کند، که مرد خم می‌شود و گلدان بلوری عتیقه‌ای که متعلق به پگاه بود را با آرامش، روی میز هل می‌دهد و واژگونش می‌کند.
- پدر عزیزم، عرض کردم میل ندارم. عه... این شکست! پگاه گفته بود سوغاتیه؟!
پدرش که با خشم به سمتش می‌چرخد؛ فک مردانه‌اش قفل می‌شود.
- دیار، حد خودت رو بدون!
با پوزخند دستانش را دو طرف باز کرده و می‌گوید:
- دارم با آرامش حرف می‌زنم بابا. حدم رو می‌دونم.
مرد از میان دندان‌های کلید شده‌اش می‌غرد:
- بنگاه رو نزدم به نامت که هار شی دیار! قرارمون این بود بمونی این‌جا و... .
- همین بابا، بنگاه رو ازت خواستم و گفتی به شرطی که بمونم تو این... خونه. منم موندم! نزدم زیرش!
- عصبیم نکن دیار.
خودش را جلو کشیده و با خشونت در جواب پدرش می‌گوید:
- بابا من دارم زنت و خواهرش رو تو این خونه تحمل می‌کنم. می‌دونی چه کار سختیه؟ پس صبرم رو دیگه امتحان نکن. از من تا همین‌جا برمیاد.
با صدای زنگ‌خور گوشی‌اش، عقب می‌کشد و بی‌تفاوت به لحن اخطارگونه پدرش، ویلا را ترک می‌کند. سوار ماشین پارک شده در حیاطش می‌شود و با صاحب تماس می‌گیرد. مرد به آنی تماس را وصل کرده و با نگرانی می‌پرسد:
- چه خبر پسر؟
پایش را محکم روی پدال می‌فشارد و ماشین با تیکاف از جا کنده می‌شود. نگهبان خیلی سریع، قبل از رسیدن ماشین به درب، درب‌ها را باز می‌کند و او از حیاط خارج می‌شود.
- این دختره پا نمیده صاحب. محاله با پای خودش بیاد تو تله!
سیستم صوتی ماشین را روشن می‌کند و صدا را کمی ‌بالا می‌برد.
- پا چیه پسر؟ اگه اراده کنی کله پا میاد تو دامت!
سرعت را بالاتر می‌برد و در خیابان اصلی می‌پیچد.
- دیگه دارم عصبی میشم، اگه بیشتر ادامه بدم، ممکنه اداره بو ببره به اون مدارک جعلی!
- بو نمی‌بره. فقط یکی دو هفته طول می‌کشه. تو فقط یکی دو هفته دیگه کوهیار احتشامی! ‌همین.
توجهی به جمله صاحب نمی‌کند. تماس را قطع می‌کند و مقابل داروخانه شبانه‌روزی توقف می‌کند. مسئول داروخانه، به محض شنیدن صدای زنگوله‌ی بالای درب، چرتش پاره می‌شود و با اخم پشت شیشه‌ی دریافت دارو می‌ایستد. اسم قرص را که می‌گوید، نیش مردک شل می‌شود و او اما اخم غلیظی بین ابروانش جا خوش می‌کند. مرد از بین داروها، بالاخره قرص مورد نظر را پیدا می‌کند و دیار حین بیرون آوردن کارت بانکی‌اش می‌گوید:
- یه سرنگ هم لطف کنین.
مرد اطاعت کرده و او پس از پرداخت هزینه از داروخانه خارج می‌شود. پس از خرید بطری کوچک آب، از سوپرمارکت، در ماشینش جا می‌گیرد. سه قرص از ورق خارج کرده و درون بطری می‌ریزد.
- باید زودتر تمومش کنم... .
بطری را هم می‌زند، تا جایی که قرص‌های صورتی رنگ درون آب حل می‌شوند. آن را درون داشبور پرت کرده و با سرعت تمام به سمت مرکز شهر می‌راند. به‌خاطر خلوتی خیابان‌ها، زودتر از چیزی که فکرش را بکند به آن کوچه باریک بن‌بست می‌رسد. نگاهش را در اطراف می‌چرخاند و با شماره‌ی سیو شده‌ی او تماس می‌گیرد. صدای پچ‌پچ مانند دخترک که درون گوشی می‌پیچد، دستانش دور فرمان سخت‌تر حلقه می‌شوند و دندان‌هایش روی هم قفل.
- آقا محتشم... .
بدون توضیح تنها امر می‌کند:
- سر کوچه منتظرتم آریا!
همین! تنها همین یک جمله چهارکلمه‌ای را گفته و تماس را قطع می‌کند؛ بی‌خبر از وحشتی که در دل دخترک می‌اندازد.


#رمان_طفیلی
#اثر_ملیکا_قائمی

#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

miss_meli

طراح + کپیست + مترجم آز + گوینده آز
طراح انجمن
کپیست انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
633
کیف پول من
1,531
Points
66
پارت دهم

گوشی که درون دستش می‌لرزد، نگاهش را به پیامک دخترک می‌اندازد:
« آقا چی می‌گین شما؟ حالتون خوبه؟ من نمی‌تونم بیام بیرون.»
با اخم برایش تایپ می‌کند:
« حالم خوبه. فقط می‌خوام برگه‌ها رو ببینم. فردا میرم مسافرت!»
سند می‌کند و با پایش کف ماشین ضرب می‌گیرد. تنها چیزی که نداشت، حوصله برای ناز کشیدن از دردانه آریاها بود.
« نمیام آقا! بعد از مسافرتتون بگیرید ازم.»
دندان روی هم می‌ساید و بار دیگر با دخترک تماس می‌گیرد. تماس به آنی وصل می‌شود و صدای وحشت‌زده‌ی ویان در گوشی می‌پیچد:
- آقا به خدا نمی‌تونم بیام!
- می‌دونم دیر وقته. می‌دونم می‌ترسی، ولی ترس نداره که! برگه‌ها رو بردار بیا سر کوچه بده دستم، حواسم هست تا بری خونه. نمی‌خورتت کسی که!
دخترک باز حرفش را تکرار می‌کند و خشم او لبریز می‌شود:
- آقا بخدا نمی‌تونم. برید لطفاً!
پلک روی هم می‌فشارد و غرشش را درون گلویش خفه می‌کند.
- نکنه خانوادت حساسن؟!
خیلی زود جبهه می‌گیرد. نقطه ضعفش مشخص بود.
- نه. کی گفته؟!
- کسی نگفته. بابا پنج دقیقه می‌خوای بیای دوتا برگه بدی، بری. این همه کولی‌بازی نداره که!
صدای پرحرص و کفری‌اش با «باشه» گفتن در گوشی می‌پیچد و تماس قطع می‌شود. بی‌راه نگفته بود صاحب؛ آنچنان که فکرش را می‌کرد هم سرسخت نبود. با چشمان باریک‌شده میان تاریکی، زل می‌زند به درب سبز رنگ ته کوچه و طولی نمی‌کشد که طعمه ریزه‌میزه‌اش، با چادر گل‌گلی، پا درون کوجه می‌گذارد.
- آفرین جوجه کوچولو، بدو بیا!
برایش چراغ می‌زند و دخترک به محض مطمئن شدن از نبود کسی درون کوچه، با قدم‌های تند و کوتاه سمت ماشین می‌آید. ترسیده بود. بدون گرفتن نگاه از دخترک، از درون جیبش چاقویی ضامن‌دار خارج کرده و دستش را خراش می‌دهد. چهره‌اش کمی به‌خاطر بریدگی عمیق، درهم می‌شود اما چاقو را با شلوارش تمیز کرده و درون جیبش برمی‌گرداند. دخترک خودش را به سمت او رسانده و تقه‌ای به شیشه می‌زند. نگاهی به زخمش که خونش روی لباسش چکه می‌کرد، می‌اندازد و شاسی را می‌فشارد.
- بفرما آقا. لطفاً دیگه نیا این‌جا!
صدایش مرتعش بود. این‌قدر ترسیده بود که حتی به این که آدرس خانه‌شان را از کجا پیدا کرده، فکر هم نمی‌کند. دست زخمی‌اش را برای گرفتن برگه‌ها بالا می‌برد که دخترک وحشت کرده، دست روی دهانش می‌گذارد و جیغ خفیفی می‌کشد:
- هیع... دستتون خونیه آقا!
نگاهی به دستش می‌اندازد.
- چیزی نیست. یکم بریده!
دخترک باحالی بد، نگاهش را به زخم عمیق می‌دوزد و بغضش می‌گیرد.
- خیلی عمیقه آقا! چرا نبستینش؟!
می‌دانست خون، حالش را بد می‌کند. به همین دلیل خود را زخمی کرده بود.
- دستمال نداشتم. بده و برو!
دخترک اما با دل‌رحمی ماشین را دور می‌زند و روی صندلی شاگرد، جا خوش می‌کند.
- من با روسریم می‌بندم اما فایده‌ای نداره! باید برید درمانگاه. همین دویست سی‌صد متر جلوتر یه درمانگاه هست.
نگاهش را به چهره معصوم و بیبی‌فیس دخترک می‌اندازد و پوزخندش را جمع می‌کند. ویان روسری‌اش را از سرش در می‌آورد و چادرش را سرمی‌کند.
- آقا دستتون رو یکم میارید جلوتر؟
دستش را پیش می‌کشد و زخمش را جلوی دیدگان ترسیده‌اش می‌گذارد که دستانش شروع به لرزیدن می‌کنند. خون او را یاد خاطره‌ای وحشتناک، در دوران کودکی‌اش، می‌انداخت. دستانش را که عقب می‌کشد. دیار سرش را به پشتی صندلی تکیه می‌دهد و چشمانش را می‌بندد.
- چی شد آریا؟ ببندش دیگه!
دخترک باصدایی خفه، من‌من می‌کند:
- من... چیزه... .
پلک باز می‌کند و دخترک را خیره به دستش، با ل*ب‌هایی لرزان می‌بیند. گلویش می‌سوخت. مثل همان روزی که سرش به کاپوت ماشین خورده بود و خون می‌آمد.
- ا... الان می‌بندم.
- چت شد؟ از خون می‌ترسی؟
دخترک سرش را بالا می‌آورد که گوشه ل*بش، با دیدن قطرات عرق روی پیشانی‌ او، میهمان پوزخند می‌شود.
- مگه بچه‌ای؟!
سمتش که خم می‌شود؛ جان از تن دخترک می‌رود و او بوی شامپویش را نفس می‌کشد. بوی یاس می‌داد. بطری آب را با دست سالمش، از داخل داشبورد خارج می‌کند و سمت دخترک می‌گیرد:
- بگیر بخور. داری پس می‌افتی.

کد:
گوشی که درون دستش می‌لرزد، نگاهش را به پیامک دخترک می‌اندازد:
« آقا چی می‌گین شما؟ حالتون خوبه؟ من نمی‌تونم بیام بیرون.»
با اخم برایش تایپ می‌کند:
« حالم خوبه. فقط می‌خوام برگه‌ها رو ببینم. فردا میرم مسافرت!»
سند می‌کند و با پایش کف ماشین ضرب می‌گیرد. تنها چیزی که نداشت، حوصله برای ناز کشیدن از دردانه آریاها بود.
« نمیام آقا! بعد از مسافرتتون بگیرید ازم.»
دندان روی هم می‌ساید و بار دیگر با دخترک تماس می‌گیرد. تماس به آنی وصل می‌شود و صدای وحشت‌زده‌ی ویان در گوشی می‌پیچد:
- آقا به خدا نمی‌تونم بیام!
- می‌دونم دیر وقته. می‌دونم می‌ترسی، ولی ترس نداره که! برگه‌ها رو بردار بیا سر کوچه بده دستم، حواسم هست تا بری خونه. نمی‌خورتت کسی که!
دخترک باز حرفش را تکرار می‌کند و خشم او لبریز می‌شود:
- آقا بخدا نمی‌تونم. برید لطفاً!
پلک روی هم می‌فشارد و غرشش را درون گلویش خفه می‌کند.
- نکنه خانوادت حساسن؟!
خیلی زود جبهه می‌گیرد. نقطه ضعفش مشخص بود.
- نه. کی گفته؟!
- کسی نگفته. بابا پنج دقیقه می‌خوای بیای دوتا برگه بدی، بری. این همه کولی‌بازی نداره که!
صدای پرحرص و کفری‌اش با «باشه» گفتن در گوشی می‌پیچد و تماس قطع می‌شود. بی‌راه نگفته بود صاحب؛ آنچنان که فکرش را می‌کرد هم سرسخت نبود. با چشمان باریک‌شده میان تاریکی، زل می‌زند به درب سبز رنگ ته کوچه و طولی نمی‌کشد که طعمه ریزه‌میزه‌اش، با چادر گل‌گلی، پا درون کوجه می‌گذارد.
- آفرین جوجه کوچولو، بدو بیا!
برایش چراغ می‌زند و دخترک به محض مطمئن شدن از نبود کسی درون کوچه، با قدم‌های تند و کوتاه سمت ماشین می‌آید. ترسیده بود. بدون گرفتن نگاه از دخترک، از درون جیبش چاقویی ضامن‌دار خارج کرده و دستش را خراش می‌دهد. چهره‌اش کمی به‌خاطر بریدگی عمیق، درهم می‌شود اما چاقو را با شلوارش تمیز کرده و درون جیبش برمی‌گرداند. دخترک خودش را به سمت او رسانده و تقه‌ای به شیشه می‌زند. نگاهی به زخمش که خونش روی لباسش چکه می‌کرد، می‌اندازد و شاسی را می‌فشارد.
- بفرما آقا. لطفاً دیگه نیا این‌جا!
صدایش مرتعش بود. این‌قدر ترسیده بود که حتی به این که آدرس خانه‌شان را از کجا پیدا کرده، فکر هم نمی‌کند. دست زخمی‌اش را برای گرفتن برگه‌ها بالا می‌برد که دخترک وحشت کرده، دست روی دهانش می‌گذارد و جیغ خفیفی می‌کشد:
- هیع... دستتون خونیه آقا!
نگاهی به دستش می‌اندازد.
- چیزی نیست. یکم بریده!
دخترک باحالی بد، نگاهش را به زخم عمیق می‌دوزد و بغضش می‌گیرد.
- خیلی عمیقه آقا! چرا نبستینش؟!
می‌دانست خون، حالش را بد می‌کند. به همین دلیل خود را زخمی کرده بود.
- دستمال نداشتم. بده و برو!
دخترک اما با دل‌رحمی ماشین را دور می‌زند و روی صندلی شاگرد، جا خوش می‌کند.
- من با روسریم می‌بندم اما فایده‌ای نداره! باید برید درمانگاه. همین دویست سی‌صد متر جلوتر یه درمانگاه هست.
نگاهش را به چهره معصوم و بیبی‌فیس دخترک می‌اندازد و پوزخندش را جمع می‌کند. ویان روسری‌اش را از سرش در می‌آورد و چادرش را سرمی‌کند.
- آقا دستتون رو یکم میارید جلوتر؟
دستش را پیش می‌کشد و زخمش را جلوی دیدگان ترسیده‌اش می‌گذارد که دستانش شروع به لرزیدن می‌کنند. خون او را یاد خاطره‌ای وحشتناک، در دوران کودکی‌اش، می‌انداخت. دستانش را که عقب می‌کشد. دیار سرش را به پشتی صندلی تکیه می‌دهد و چشمانش را می‌بندد.
- چی شد آریا؟ ببندش دیگه!
دخترک باصدایی خفه، من‌من می‌کند:
- من... چیزه... .
پلک باز می‌کند و دخترک را خیره به دستش، با ل*ب‌هایی لرزان می‌بیند. گلویش می‌سوخت. مثل همان روزی که سرش به کاپوت ماشین خورده بود و خون می‌آمد.
- ا... الان می‌بندم.
- چت شد؟ از خون می‌ترسی؟
دخترک سرش را بالا می‌آورد که گوشه ل*بش، با دیدن قطرات عرق روی پیشانی‌ او، میهمان پوزخند می‌شود.
- مگه بچه‌ای؟!
سمتش که خم می‌شود؛ جان از تن دخترک می‌رود و او بوی شامپویش را نفس می‌کشد. بوی یاس می‌داد. بطری آب را با دست سالمش، از داخل داشبورد خارج می‌کند و سمت دخترک می‌گیرد:
- بگیر بخور. داری پس می‌افتی.


#رمان_طفیلی
#اثر_ملیکا_قائمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا