خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

درحال تایپ رمان طفیلی | ملیکا قائمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

miss_meli

طراح + کپیست + مترجم آزمایشی
طراح انجمن
کپیست انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
630
کیف پول من
1,486
Points
63
پارت هشتم

***
به محض قطع کردن تلفن، هرم نفس‌های شخصی را پشت سرش حس می‌کند. طولی نمی‌کشد که صدایش هم خط می‌کشد روی اعصاب متشنج این روزهایش.
- کیه این دختر بچه؟
دندان‌هایش روی هم کلید می‌شوند و طی حرکت یک دفعه‌ای، به سمت صدا چرخیده، با خشونت بازوی زن را چنگ می‌زند.
- داری چه غلطی می‌کنی بهار؟ گوش وایسادی؟
زن با لوندی می‌خندد. قصد اغفال پسر کوچک خاندان فرنهاد را داشت. پسر از فرنگ برگشته‌شان که گویا سرو گوشش زیادی می‌جنبد.
- کاری نکردم که!
با مهارت دستش را روی ب*دن بر*ه*نه پسرک می‌کشد. با سی و چند سال سن، مانند خواهرش عجیب ماهر است.
- فقط اومدم یکم خستگیت رو در کنم.
اخم کرده چنگی به موهای شلاقی زن می‌اندازد و آن‌ها را به سمت عقب می‌کشد؛ بلکه کمی‌او را از خود دور کند.
- خیلی بیجا کردی زنک! من رو چه به زن شوهردار؟
می‌گوید و زن را با خشونت به سمت درب تراس هل می‌دهد. او که تعادلی روی حرکات خود نداشت، با شدت به زمین و در برخورد کرده و سر زانوان بر*ه*نه‌اش، بخاطر برخورد با کفپوش‌های سرد بالکن، زق‌زق می‌کند. بوی گند و تعفن از همه جای خانه به مشام می‌رسید و این زن فقط گوشه‌ای از لجنزار بود.
- از این به بعد، پات رو طبقه سوم گذاشتی؛ زنده‌زنده تو حیاط همین عمارت چالت می‌کنم زنیکه.
قدمی‌به سمتش برمی‌دارد که زن ترسیده، خود را مچاله شده، به در می‌چسباند.
- گمشو بیرون!
بهار، با کینه از جایش بلند شده و عقب می‌رود و او به جای قبلی‌اش کنار نرده‌های تراس بزرگ اتاقش برگشته و مشتی از عصبانیت نثار نرده‌ها می‌کند. تلفنش را از میز نشیمن تراس چنگ می‌زند و با برادرش تماس می‌گیرد. قبل از صدای داریوش، صدای خنده همسرش در تلفن می‌پیچد و او پلک‌هایش را محکم روی هم می‌فشارد.
- جانم دادا؟
- داداش پگاه این‌جا رو کرده کاباره در جریانی؟
درونش آشوبکده بود. مانند انبار باروتی می‌ماند که چیزی تا انفجارش نمانده است. به آن فکر نمی‌کند که داریوش چندسالی بزرگ تر بود.
- میگی چیکار کنم دادا؟ خواهرش اومد پیشت؟
دندان‌هایش را روی هم می‌فشارد و فکش سخت می‌شود. روی صندلی بالکنی‌اش می‌نشیند. خواهر نامادری بیست و شش ساله‌اش.
- می‌کشم من این دوتا رو... .
- نورچشمی ‌باباس دیگه! کاریش نمیشه کرد.
عصبی موهایش را چنگ می‌زند. بار اولش نبود. از وقتی آمده بود؛ هرکاری برای نزدیک شدن به او کرده بود. پگاه گفته بود باید برود، اینکه چرا نرفته بود را نمی‌فهمید.
- تا وقتی تو و دانیال سرتون تو جد و آباد زنتونه؛ آره، یه دختر بچه هیچی ندار... .
داریوش از آن سوی تلفن میان کلامش می‌پرد
- درست حرف بزن دیار
به جای جواب، تلفن را قطع می‌کند. درون اتاق که نمی‌شود گفت، سوییتش، می‌رود و از کلوزت بزرگش، لباسی چنگ زده، می‌پوشد و از اتاق خارج می‌شود. هیچ‌چیز آن‌طوری که گذاشته و رفته بود؛ نبود. ازدواج دوباره پدرش، ازدواج داریوش و رفتنش، مرگ خواهرک کوچکش. دستش مشت می‌شود. این عمارت مانند عمارت نفرین شده‌ی درون فیلم‌های ترسناک می‌ماند.
از پله های گرد وسط سالن دو طبقه را پایین می‌رود. صدای خنده‌های پر عشوه پگاه، عصبی‌ترش می‌کرد و می‌خواهد از خانه خارج شود، که پدرش صدایش می‌زند:
- دیار!
برای چند لحظه پلک می‌بندد. اصلاً حوصله سر و کله زدن با او را ندارد و تمام بحث‌هایشان به داد و بیداد می‌رسد. مانند چند روز پیشی که مجبور شده بود بنگاه ماشین های لوکسش را به دیار بسپارد، به بهای نرفتنش از عمارت. برمی‌گردد و پگاه نمایشی روی مبل جابجا می‌شود.
- بله بابا؟
مرد با ابهت تمام پا روی پا می‌اندازد و اخمی ‌غلیظ میان ابروانش می‌نشاند.
- کجا؟!
می‌بیند دست پسرش مشت می‌شود، اما نادیده می‌گیرد. دیار نگاهی غیردوستانه به پگاه می‌اندازد که دخترک ترسیده از روی مبل برمی‌خیزد.
- عشقم من میرم بالا یه سر به مرجان بزنم.
و پس از کسب اجازه از همسر میانسالش، سمت پله،ها قدم برمی‌دارد صدای کفش‌های پاشنه بلندش، بیشتر اعصابش را خط‌خطی می‌کند که با ترش‌رویی پاسخ پدرش را می‌دهد:
- باید آمار رفت و آمدم رو بدم بابا؟
مرد می‌ایستد. با 60 و خورده‌ای سال سن، همچنان جوان به نظر می‌رسد و بزرگترین پسرش، در ن*زد*یک*ی چهل سالگی به سر می‌برد.
- دارن شام رو آماده می‌کنن.
- من میل ندارم، میرم هوا بخورم.

- دیار!


کد:
***
به محض قطع کردن تلفن، هرم نفس‌های شخصی را پشت سرش حس می‌کند. طولی نمی‌کشد که صدایش هم خط می‌کشد روی اعصاب متشنج این روزهایش.
- کیه این دختر بچه؟
دندان‌هایش روی هم کلید می‌شوند و طی حرکت یک دفعه‌ای، به سمت صدا چرخیده، با خشونت بازوی زن را چنگ می‌زند.
- داری چه غلطی می‌کنی بهار؟ گوش وایسادی؟
زن با لوندی می‌خندد. قصد اغفال پسر کوچک خاندان فرنهاد را داشت. پسر از فرنگ برگشته‌شان که گویا سرو گوشش زیادی می‌جنبد.
- کاری نکردم که!
با مهارت دستش را روی ب*دن بر*ه*نه پسرک می‌کشد. با سی و چند سال سن، مانند خواهرش عجیب ماهر است.
- فقط اومدم یکم خستگیت رو در کنم.
اخم کرده چنگی به موهای شلاقی زن می‌اندازد و آن‌ها را به سمت عقب می‌کشد؛ بلکه کمی‌او را از خود دور کند.
- خیلی بیجا کردی زنک! من رو چه به زن شوهردار؟
می‌گوید و زن را با خشونت به سمت درب تراس هل می‌دهد. او که تعادلی روی حرکات خود نداشت، با شدت به زمین و در برخورد کرده و سر زانوان بر*ه*نه‌اش، بخاطر برخورد با کفپوش‌های سرد بالکن، زق‌زق می‌کند. بوی گند و تعفن از همه جای خانه به مشام می‌رسید و این زن فقط گوشه‌ای از لجنزار بود.
- از این به بعد، پات رو طبقه سوم گذاشتی؛ زنده‌زنده تو حیاط همین عمارت چالت می‌کنم زنیکه.
قدمی‌به سمتش برمی‌دارد که زن ترسیده، خود را مچاله شده، به در می‌چسباند.
- گمشو بیرون!
بهار، با کینه از جایش بلند شده و عقب می‌رود و او به جای قبلی‌اش کنار نرده‌های تراس بزرگ اتاقش برگشته و مشتی از عصبانیت نثار نرده‌ها می‌کند. تلفنش را از میز نشیمن تراس چنگ می‌زند و با برادرش تماس می‌گیرد. قبل از صدای داریوش، صدای خنده همسرش در تلفن می‌پیچد و او پلک‌هایش را محکم روی هم می‌فشارد.
- جانم دادا؟
- داداش پگاه این‌جا رو کرده کاباره در جریانی؟
درونش آشوبکده بود. مانند انبار باروتی می‌ماند که چیزی تا انفجارش نمانده است. به آن فکر نمی‌کند که داریوش چندسالی بزرگ تر بود.
- میگی چیکار کنم دادا؟ خواهرش اومد پیشت؟
دندان‌هایش را روی هم می‌فشارد و فکش سخت می‌شود. روی صندلی بالکنی‌اش می‌نشیند. خواهر نامادری بیست و شش ساله‌اش.
- می‌کشم من این دوتا رو... .
- نورچشمی ‌باباس دیگه! کاریش نمیشه کرد.
عصبی موهایش را چنگ می‌زند. بار اولش نبود. از وقتی آمده بود؛ هرکاری برای نزدیک شدن به او کرده بود. پگاه گفته بود باید برود، اینکه چرا نرفته بود را نمی‌فهمید.
- تا وقتی تو و دانیال سرتون تو جد و آباد زنتونه؛ آره، یه دختر بچه هیچی ندار... .
داریوش از آن سوی تلفن میان کلامش می‌پرد
- درست حرف بزن دیار
به جای جواب، تلفن را قطع می‌کند. درون اتاق که نمی‌شود گفت، سوییتش، می‌رود و از کلوزت بزرگش، لباسی چنگ زده، می‌پوشد و از اتاق خارج می‌شود. هیچ‌چیز آن‌طوری که گذاشته و رفته بود؛ نبود. ازدواج دوباره پدرش، ازدواج داریوش و رفتنش، مرگ خواهرک کوچکش. دستش مشت می‌شود. این عمارت مانند عمارت نفرین شده‌ی درون فیلم‌های ترسناک می‌ماند.
از پله های گرد وسط سالن دو طبقه را پایین می‌رود. صدای خنده‌های پر عشوه پگاه، عصبی‌ترش می‌کرد و می‌خواهد از خانه خارج شود، که پدرش صدایش می‌زند:
- دیار!
برای چند لحظه پلک می‌بندد. اصلاً حوصله سر و کله زدن با او را ندارد و تمام بحث‌هایشان به داد و بیداد می‌رسد. مانند چند روز پیشی که مجبور شده بود بنگاه ماشین های لوکسش را به دیار بسپارد، به بهای نرفتنش از عمارت. برمی‌گردد و پگاه نمایشی روی مبل جابجا می‌شود.
- بله بابا؟
مرد با ابهت تمام پا روی پا می‌اندازد و اخمی ‌غلیظ میان ابروانش می‌نشاند.
- کجا؟!
می‌بیند دست پسرش مشت می‌شود، اما نادیده می‌گیرد. دیار نگاهی غیردوستانه به پگاه می‌اندازد که دخترک ترسیده از روی مبل برمی‌خیزد.
- عشقم من میرم بالا یه سر به مرجان بزنم.
و پس از کسب اجازه از همسر میانسالش، سمت پله،ها قدم برمی‌دارد صدای کفش‌های پاشنه بلندش، بیشتر اعصابش را خط‌خطی می‌کند که با ترش‌رویی پاسخ پدرش را می‌دهد:
- باید آمار رفت و آمدم رو بدم بابا؟
مرد می‌ایستد. با 60 و خورده‌ای سال سن، همچنان جوان به نظر می‌رسد و بزرگترین پسرش، در ن*زد*یک*ی چهل سالگی به سر می‌برد.
- دارن شام رو آماده می‌کنن.
- من میل ندارم، میرم هوا بخورم.
- دیار!

#رمان_طفیلی
#اثر_ملیکا_قائمی

#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

miss_meli

طراح + کپیست + مترجم آزمایشی
طراح انجمن
کپیست انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
630
کیف پول من
1,486
Points
63
پارت نهم

کلافه از غرش زیرلبی پدرش، پلک می‌بندد.
- بابا سر به سرم نذار!
پدرش اما، اصلاً شوخی ندارد.
- بعد از شام برو.
می‌گوید و می‌خواهد از کنارش عبور کند، که مرد خم می‌شود و گلدان بلوری عتیقه‌ای، که متعلق به پگاه بود را با آرامش، روی میز هل می‌دهد و واژگونش می‌کند.
- پدر عزیزم، عرض کردم میل ندارم. عه... این شکست! پگاه گفته بود سوغاتیه؟!
پدرش که با خشم به سمتش می‌چرخد؛ فک مردانه‌اش قفل می‌شود.
- دیار، حد خودت رو بدون!
با پوزخند دستانش را دو طرف باز کرده و می‌گوید:
- دارم با آرامش حرف می‌زنم بابا. حدم رو می‌دونم.
مرد از میان دندان‌های کلید شده‌اش می‌غرد:
- بنگاه رو نزدم به نامت که هار شی دیار! قرارمون این بود بمونی این‌جا و... .
- همین بابا، بنگاه رو ازت خواستم و گفتی به شرطی که بمونم تو این... خونه. منم موندم! نزدم زیرش!
- عصبیم نکن دیار.
خودش را جلو کشیده و با خشونت در جواب پدرش می‌گوید:
- بابا من دارم زنت و خواهرش رو تو این خونه تحمل می‌کنم. می‌دونی چه کار سختیه؟ پس صبرم رو دیگه امتحان نکن. از من تا همین‌جا برمیاد
با صدای زنگ‌خور گوشی‌اش، عقب می‌کشد و بی‌تفاوت به لحن اخطارگونه پدرش، ویلا را ترک می‌کند.. سوار ماشین پارک شده در حیاطش می‌شود و با صاحب تماس می‌گیرد. مرد به آنی تماس را وصل کرده و با نگرانی می‌پرسد:
- چه خبر پسر؟
پایش را محکم روی پدال می‌فشارد و ماشین با تیکاف از جا کنده می‌شود. نگهبان خیلی سریع، قبل از رسیدن ماشین به در، درها را باز می‌کند و او از حیاط خارج می‌شود.
- این دختره پا نمیده صاحب. محاله با پای خودش بیاد تو تله!
سیستم صوتی ماشین را روشن می‌کند و صدا را کمی ‌بالا می‌برد.
- پا چیه پسر؟ اگه اراده کنی کله پا میاد تو دامت!
سرعت را بالاتر می‌برد و در خیابان اصلی می‌پیچد.
- دیگه دارم عصبی میشم، اگه بیشتر ادامه بدم، ممکنه اداره بو ببره به اون مدارک جعلی!
- بو نمی‌بره. فقط یکی دو هفته طول می‌کشه. تو فقط یکی دو هفته دیگه کوهیار احتشامی! ‌همین.
توجهی به جمله صاحب نمی‌کند. تماس را قطع می‌کند و مقابل داروخانه شبانه روزی توقف می‌کند. مسئول داروخانه، به محض شنیدن صدای زنگوله‌ی بالای در، چرتش پاره می‌شود و با اخم پشت شیشه‌ی دریافت دارو می‌ایستد. اسم قرص را که می‌گوید، نیش مردک شل می‌شود و او اما اخم غلیظی بین ابروانش جا خوش می‌کند. مرد از بین داروها، بالاخره قرص موردنظر را پیدا می‌کند و دیار حین بیرون آوردن کارت بانکی‌اش می‌گوید:
- یه سرنگ هم لطف کنین.
مرد اطاعت کرده و او پس از پرداخت هزینه از داروخانه خارج می‌شود. پس از خرید بطری کوچک آب، از سوپرمارکت، در ماشینش جا می‌گیرد. سه قرص از ورق خارج کرده و درون بطری می‌ریزد.
- باید زودتر تمومش کنم... .
بطری را هم می‌زند، تا جایی که قرص‌های صورتی رنگ درون آب حل می‌شوند. آن را درون داشبور پرت کرده و با سرعت تمام به سمت مرکز شهر می‌راند. بخاطر خلوتی خیابان‌ها، زودتر از چیزی که فکرش را بکند به آن کوچه باریک بن بست می‌رسد. نگاهش را در اطراف می‌چرخاند و با شماره‌ی سیو شده او تماس می‌گیرد. صدای پچ‌پچ مانند دخترک که درون گوشی می‌پیچد، دستانش دور فرمان سخت‌تر حلقه می‌شوند و دندان‌هایش روی هم قفل.
- آقا محتشم... .
بدون توضیح تنها امر می‌کند:
- سر کوچه منتظرتم آریا!
همین! تنها همین یک جمله چهارکلمه‌ای را گفته و تماس را قطع می‌کند؛ بی‌خبر از وحشتی که در دل دخترک می‌اندازد.


کد:
کلافه از غرش زیرلبی پدرش، پلک می‌بندد.
- بابا سر به سرم نذار!
پدرش اما، اصلاً شوخی ندارد.
- بعد از شام برو.
می‌گوید و می‌خواهد از کنارش عبور کند، که مرد خم می‌شود و گلدان بلوری عتیقه‌ای، که متعلق به پگاه بود را با آرامش، روی میز هل می‌دهد و واژگونش می‌کند.
- پدر عزیزم، عرض کردم میل ندارم. عه... این شکست! پگاه گفته بود سوغاتیه؟!
پدرش که با خشم به سمتش می‌چرخد؛ فک مردانه‌اش قفل می‌شود.
- دیار، حد خودت رو بدون!
با پوزخند دستانش را دو طرف باز کرده و می‌گوید:
- دارم با آرامش حرف می‌زنم بابا. حدم رو می‌دونم.
مرد از میان دندان‌های کلید شده‌اش می‌غرد:
- بنگاه رو نزدم به نامت که هار شی دیار! قرارمون این بود بمونی این‌جا و... .
- همین بابا، بنگاه رو ازت خواستم و گفتی به شرطی که بمونم تو این... خونه. منم موندم! نزدم زیرش!
- عصبیم نکن دیار.
خودش را جلو کشیده و با خشونت در جواب پدرش می‌گوید:
- بابا من دارم زنت و خواهرش رو تو این خونه تحمل می‌کنم. می‌دونی چه کار سختیه؟ پس صبرم رو دیگه امتحان نکن. از من تا همین‌جا برمیاد
با صدای زنگ‌خور گوشی‌اش، عقب می‌کشد و بی‌تفاوت به لحن اخطارگونه پدرش، ویلا را ترک می‌کند.. سوار ماشین پارک شده در حیاطش می‌شود و با صاحب تماس می‌گیرد. مرد به آنی تماس را وصل کرده و با نگرانی می‌پرسد:
- چه خبر پسر؟
پایش را محکم روی پدال می‌فشارد و ماشین با تیکاف از جا کنده می‌شود. نگهبان خیلی سریع، قبل از رسیدن ماشین به در، درها را باز می‌کند و او از حیاط خارج می‌شود.
- این دختره پا نمیده صاحب. محاله با پای خودش بیاد تو تله!
سیستم صوتی ماشین را روشن می‌کند و صدا را کمی ‌بالا می‌برد.
- پا چیه پسر؟ اگه اراده کنی کله پا میاد تو دامت!
سرعت را بالاتر می‌برد و در خیابان اصلی می‌پیچد.
- دیگه دارم عصبی میشم، اگه بیشتر ادامه بدم، ممکنه اداره بو ببره به اون مدارک جعلی!
- بو نمی‌بره. فقط یکی دو هفته طول می‌کشه. تو فقط یکی دو هفته دیگه کوهیار احتشامی! ‌همین.
توجهی به جمله صاحب نمی‌کند. تماس را قطع می‌کند و مقابل داروخانه شبانه روزی توقف می‌کند. مسئول داروخانه، به محض شنیدن صدای زنگوله‌ی بالای در، چرتش پاره می‌شود و با اخم پشت شیشه‌ی دریافت دارو می‌ایستد. اسم قرص را که می‌گوید، نیش مردک شل می‌شود و او اما اخم غلیظی بین ابروانش جا خوش می‌کند. مرد از بین داروها، بالاخره قرص موردنظر را پیدا می‌کند و دیار حین بیرون آوردن کارت بانکی‌اش می‌گوید:
- یه سرنگ هم لطف کنین.
مرد اطاعت کرده و او پس از پرداخت هزینه از داروخانه خارج می‌شود. پس از خرید بطری کوچک آب، از سوپرمارکت، در ماشینش جا می‌گیرد. سه قرص از ورق خارج کرده و درون بطری می‌ریزد.
- باید زودتر تمومش کنم... .
بطری را هم می‌زند، تا جایی که قرص‌های صورتی رنگ درون آب حل می‌شوند. آن را درون داشبور پرت کرده و با سرعت تمام به سمت مرکز شهر می‌راند. بخاطر خلوتی خیابان‌ها، زودتر از چیزی که فکرش را بکند به آن کوچه باریک بن بست می‌رسد. نگاهش را در اطراف می‌چرخاند و با شماره‌ی سیو شده او تماس می‌گیرد. صدای پچ‌پچ مانند دخترک که درون گوشی می‌پیچد، دستانش دور فرمان سخت‌تر حلقه می‌شوند و دندان‌هایش روی هم قفل.
- آقا محتشم... .
بدون توضیح تنها امر می‌کند:
- سر کوچه منتظرتم آریا!
همین! تنها همین یک جمله چهارکلمه‌ای را گفته و تماس را قطع می‌کند؛ بی‌خبر از وحشتی که در دل دخترک می‌اندازد.


#رمان_طفیلی
#اثر_ملیکا_قائمی

#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا