کامل شده رمان درخشش ماه در سایه انتقام | هدیه صفائی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع هدیه بانو
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 105
  • بازدیدها 11K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

به نظر شما این رمان قشنگ هست؟ و ارزش خوندن داره؟

  • آره

  • نه زیاد

  • اصلا

  • شخصیت های اصلی:

  • آیسل و هایکا

  • آدرینا و آشوب


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
کنار خونه ایستادم و نگاهی بهش انداختم. خیلی قدیمی بود و انگار هر آن احتمال فرو ریختنش وجود داشت. در قدیمیش رو هل دادم، جیرجیری کرد و باز شد. داخل رفتم، تاریک بود و روی تمام وسایل ملحفه‌ی سفید رنگی کشیده بود. بلند صدا زدم:
_ هایکا؟ کجایی؟
صدای زمزمه‌ی یک نفر توی گوشم پیچید.
_ توی اتاق خوابیده.
جیغ زدم و اطرافم رو نگاه کردم، کسی نبود. با ترس و دردحالی که دست‌ها و پاهام می‌لرزید، کنار تنها اتاقی رفتم که رو به روم بود. در سفید رنگ بود و رنگ قرمز تیره‌ای روش پاشیده شده بود. زمانی که جلوتر رفتم و دقیق نگاه کردم، فهمیدم اون پاشیده ها خ*ون هستن. قلبم م*حکم می‌کوبید. در رو هل دادم و داخل رفتم. با دیدن هایکا که روی تخت خوابیده بود، با خوشحالی سمتش رفتم.
کنارتخت ایستادم و بهش نگاه کردم. هیچ زخمی نداشت و صورتِ مثل ماهش می‌درخشید. دستم رو سمتش بردم؛ اما تا خواستم صورتش رو نوازش کنم از گوشه‌ی چشم‌هاش خ*ون جاری شد. با ترس م*حکم تکونش دادم و گفتم:
_ هایکا! هایکا بیدار شو! هایکا!
به یک آن چشم‌هاش باز شد. با دیدن چشم‌های تماماً سفیدش از ته گلو جیغ بلندی زدم.
یهو از خواب پریدم و به نفس نفس افتادم. آشوب هل شد و دستش رو روی دستم گذاشت.
_ چیزی نیست، چیزی نیست. نترس فقط خواب دیدی.
اما من همین‌طور نفس نفس می‌زدم و آدرینا شونه‌هام رو ماساژ می‌داد. آشوب دستش رو دراز کرد و شیر اکسیژن رو بیشتر باز کرد. با مقدار هوای زیادی که تویِ ماسک پخش شد،‌ نفس عمیقی کشیدم و ضربان قلبم آروم‌تر شد. یه نفس عمیق دیگه کشیدم و ماسک رو برداشتم.
_ هنوز نرسیدیم؟
آدرینا همین‌طور که توی لیوان برام آب می‌ریخت جوابم رو داد.
_ هنوز نه؛ اما پنج دقیقه‌ی دیگه می‌رسیم. از پنجره نگاه کن ببین چه منظره‌ی پاک و سرسبزیه!
لیوان رو ازش گرفتم و از پنجره به بیرون نگاه کردم و جرعه جرعه از آبِ لیوان رو نوشیدم. جلوی چشم‌هام انگار یه تیکه از بهشت بود که می‌گذشت. اطراف تماماً سرسبز بود و گل‌های زیادی توی اون سبزه‌ها خودنمایی می‌کردن.
با دیدن حجم نسبتاً زیادی از خونه‌هایی که جلومون بودن، فهمیدم که رسیدیم. لیوان یکبار مصرف رو دست آدرینا دادم و با استرس دست‌های سردم رو به هم پیچیدم.
مردمی که تو دشت بودن با تعجب به ماشین نگاه می‌کردن. فکر کنم تعجب کرده بودن که ما این‌جا چی کار داریم. آشوب کنار یه خونه ایستاد و گفت:
_ خب بریزید پایین که همین‌جاست.
بعدم سریع ماشین رو دور زد و سمتم اومد و هر چی ممانعت کردم باز هم بغلم کرد. کنار خونه ایستادیم و بعد از چند ثانیه یه مرد با قد بلند و هیکل ورزیده با چهره‌ی جذاب پیشمون اومد. آشوب خطاب بهش گفت:
- هِرمان مطمئنی همین‌جاست؟
هِرمان با صدای بم گفت:
_ بله آقا، خودم آقا هایکا رو دیدم.
_ باشه، پس عالیه.
و رو به آدرینا کرد و گفت:
_ آدری در بزن.
آدرینا سریع سه تقه به در زد. صدای یه خانوم که معلوم بود مسن ساله اومد.
_ کیه؟
آشوب بلند گفت:
_ مادرجان ماییم، گفتن مریض ما پیش شماست.
_ اومدم مادر، اومدم.
در باز شد و یه پیرزن با چهره‌ی مهربون بهمون لبخند زد و گفت:
_ سلام مادر. بیاید تو، بیاید که عزیزتون پیش ماست.
و خودش کنار در ایستاد. داخل رفتیم سرم رو به س*ی*نه‌ی آشوب تکیه دادم و به فضا نگاه کردم. برخلاف خوابم یه خونه‌ی سرسبز و قشنگ بود که امید ازش می‌بارید. سبک خونه‌شون مثل خونه‌های شمال بود.
آشوب کفش‌هاش رو کنار در درآورد و کفش‌های منم بیرون آورد و داخل رفتیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
آروم من رو روی زمین نشوند. بعد از چند ثانیه مرد مسن بامزه‌ای از یکی از اتاق‌ها بیرون زد. همه با هم سلام دادیم، با دیدنمون خندید و گفت:
_ سلام بابا جان.
شلوار خاکستری رنگی پاش بود که جوراب‌هاش رو تا نصفه‌ی پاچه‌ی شلوارش بالا کشیده بود و پیراهن سفید رنگی تنش بود و کلاه سبز رنگی روی سرش بود. در کل مرد بامزه و بی‌شیله‌پیله‌ای بود. سریع توی آشپزخونه که رو به روی اتاق بود رفت و بعد از چند دقیقه با دست‌های خیس برگشت.
کنارمون نشست و با دیدن من گفت:
_ بابا جان تو آیسلی؟
تعجب کردم.
_ بله! چطور؟
_ بابا جان این پسر رو از زمانی که پیش خودمون آوردیم، اوضاع خوبی نداشت و همش بیهوش بود و تب شدیدی داشت؛ اما بیشتر اوقات از خواب می‌پرید و فقط یا اسم شما رو رو صدا می‌کرد یا اسم آشوب رو. معلوم بود بدجوری براش عزیزید.
لبخند عمیقی زده بود. نگاهی به در کرد و صدا زد:
_ ماه بیگم جان؟ ماه بیگم جان!
صدای همون خانوم مسن اومد که گفت:
_ اومدم عمو علی، اومدم.
ای جانم به شوهرش می‌گه عمو علی! سریع توی درگاه در ظاهر شد درحالی که یه سینی توی دست‌هاش بود. دامن و پیراهن قرمز رنگی به تن داشت و چادر گل‌داری رو به ک*م*رش پیچیده بود و چارقد بلندی رو روی سرش بسته بود که موهای سفید بافته شده‌ش از زیر چارقد بیرون زده بود. سریع کنارمون اومد و سینی رو جلومون گذاشت و گفت:
_ بیاید مادر، بیاید بخورید که کلی توی راه بودید و حتما الان خیلی گرسنه‌اید.
توی سینی پنج تا لیوان شیر طبیعی بود و چند مدل شیرینی و چندتا نون گرد زرد رنگ که معلوم بود نون زعفرونیه.
_ بخورید مادر جان.
آشوب دو تا از لیوان‌ها رو برداشت و یکی به من و یکی به آدرینا داد. آدرینا خم شد و یکی از شیرینی‌ها که روش توت‌فرنگی بود رو برداشت؛ چون عاشق توت‌فرنگیه. آشوب یکی از نون‌های گرد رو برداشت، یه تیکه‌ش رو جدا کرد و دستم داد. آروم توی دهنم گذاشتم و شروع به جویدن کردم، طعم شیرین و زعفرونیش توی دهنم پخش شد و شعف عمیقی از این ترکیب طعم بردم. یه قلوپ از شیر محلی که معلوم بود تازه‌ست رو خوردم. واقعا به این می‌گن شیر! آشوب و هِرمان هم لیوان‌هاشون رو برداشتن و شروع به خوردن کردن. یه سوالی بدجوری ذهنم رو مشغول کرد رو به عمو علی کردم.
_ می‌گم آقا...
وسط حرفم پرید.
_ آقا چیه بابا جان؟! بهم بگو عمو علی، این‌جا همه من رو این‌طوری صدا می‌کنن.
_ چشم. عمو علی چطور فهمیدید که من آیسلم؟
لبخندی زد و گفت:
_ دخترم من نگاه یه عاشق رو می‌شناسم. زمانی که این پسر مدام اسم تو رو صدا می‌زد فهمیدم که کسی این‌طور عاشق می‌شه که طرف مقابلش به همون اندازه یا بیشتر عاشقش باشه. دختری که عاشق نباشه نمی‌تونه دل یک پسر رو این‌طور وابسته کنه. تو از لحظه‌ای که دیدمت نگاهت خیره به اتاق بود. دست‌هات داره می‌لرزه؛ چون می‌ترسی که عشقت رو توی شرایط بدی ببینی، حتی اون ماسک اکسیژن می‌گه که از ترس از دست دادنش تا مرز مرگ پیش رفتی.
و درحالی که به ماه بیگم اشاره می‌کرد گفت:
_ بعدشم من خودم عاشق یه خانوم خوشگلم و ج*ن*س عشق رو خوب می‌شناسم.
ماه بیگم سرخ شد و سرش رو پایین انداخت و همه به خنده افتادیم. خدایا چقدر عشقشون قشنگه! لیوان خالی رو توی سینی گذاشتم و نیم‌خیز شدم. آشوب سریع گفت:
_ چی شده؟ کجا می‌ری؟
با صدای آروم گفتم:
_ می‌خوام برم ببینمش.
عمو علی گفت:
_ پسرم نگران نباش می‌خواد یارش رو ببینه، دلش آروم و قرار نداره.
آشوب سریع گفت:
_ باشه الان می‌برمت.
سریع بین حرفش پریدم.
_ نمی‌خواد! می‌تونم این دو قدم راه رو خودم برم.
اما تا ایستادم پاهام سست شد و داشتم با صورت زمین می‌خوردم که آشوب گرفتم. ماه بیگم ترسیده گفت:
_ یا فاطمه‌ی زهرا! مادر چت شد؟
_ چیزی نیست ماه بیگم جان، یکم پاهام دارن نافرمانی می‌کنن.
دست آشوب رو گرفتم و گفتم:
_ می‌تونم راه برم فقط کمکم کن.
آشوب زودتر ایستاد و با کمکش من هم ایستادم. آروم بازوش رو گرفتم و قدم‌های آروم رو با کمکش برداشتم.
آروم در قهوه‌ای رنگ اتاق رو باز کردم و داخل اتاق شدیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
تا نگاهم به هایکا که روی تشک خوابیده بود افتاد، دستم رو روی دهنم گذاشتم و به گریه افتادم. با صدای هق‌هقی که کنار گوشم اومد فهمیدم که آشوب هم داره گریه می‌کنه.
کنارش رفتیم و روی زمین کنار تشکش نشستیم.
صورت قشنگش چند تا زخم و خ*ون‌مردگی داشت و یکی از دست‌هاش باندپیچی شده بود. تندتند نفس می‌کشید و روی پیشونیش عرق نشسته بود. سمتش خم شدم و سرم رو روی س*ی*نه‌ش گذاشتم. کوبش قلبش توی گوشم می‌پیچید و با هر تپش خدا رو شکر کردم که هنوز دارمش.
آروم صداش زدم:
_ هایکا؟
چشم‌هاش رو خمارگونه باز کرد و مستقیم سقف رو نگاه کرد. یه بار دیگه صداش زدم:
_ هایکا؟
نگاهش رو سریع سمتمون چرخوند و با دیدنمون یه لبخند زد و گفت:
_ آیسل؟ آشوب؟ یعنی این دفعه خواب نمی‌بینم؟
سریع دست‌هام رو محکم‌تر دور کمرش پیچیدم و چنان سفت بغلش کردم که حس کردم نفسم بالا اومد. انگار در نبودش نمی‌تونستم نفس زندگی رو احساس کنم و احساسی مرده بودم؛ اما حالا حس می‌کردم زنده‌ام و نفس می‌کشم. بهش گفتم:
_ به نظرت آیسل تویِ خواب می‌تونه این‌قدر م*حکم بغلت کنه؟
دستش رو م*حکم دور ک*م*رم پیچید و گفت:
_ نه نمی‌تونه، فقط یه آیسل واقعی می‌تونه این‌طور با احساس بغلم کنه.
و همه یه خنده ی ریز کردیم. آروم ازش جدا شدم و بهش نگاه کردم، نگاهش رو سمت آشوب چرخوند و گفت:
_ ای برادر بی‌معرفت! ببینم نمی‌خوای برادر از مرگ برگشته‌ت رو ب*غ*ل کنی؟
آشوب میون گریه خندید و خودش رو م*حکم توی ب*غ*ل هایکا انداخت و مردونه و م*حکم بغلش کرد و ب*وسه‌ای رویِ شونه‌ی هایکا گذاشت.
انگارهایکا تازه متوجه دستگاه اکسیژن و ماسک شد؛ چون تا آشوب از هایکا جدا شد و هایکا نگاهش بهشون افتاد با دیدنشون اخم کرد و گفت:
_ برای چی ماسک اکسیژن همراهته؟
_ قضیه‌ش طولانیه؛ اما فقط این رو بدون نبودنت خیلی برام زجرآور بود.
_ همون‌طور که گفتم تو همیشه توی دنیای من و همراه من خواهی بود. هرگز تنهات نمی‌ذارم و برای داشتنت حتی با فرشته‌ی مرگ هم جنگیدم.
لبخند بامحبتی بهش زدم که گفت:
_ بیاید کمکم کنید تا بلند شم؛ چون حس کسلی کل وجودم رو گرفته.
آشوب خواست جلوگیری کنه؛ اما هایکا قاطع گفت:
_ همین که گفتم! اعتراض وارد نیست و قاضی وجودم فعلا اعتراض رو قبول نمی‌کنه.
آشوب نفسش رو با شدت بیرون داد، هایکا که بدون زورگویی هایکا نیست که! آشوب به هایکا کمک کرد تا بشینه. بعد از این‌که هایکا نشست آشوب سریع از اتاق بیرون زد و با هایکا تنهام گذاشت.
_ برام بگو آیسل، برام بگو چرا سالم از خونه خارجت کردم و حالا با این حال باید ببینمت.
سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم فقط خودم رو سمتش کشیدم و توی بغلش خودم رو جا کردم. سرم رو روی س*ی*نه‌ش گذاشتم و با پیچش دست‌هاش دور ک*م*رم نفس عمیقی کشیدم.
آروم گفتم:
_ فعلا نپرس هایکا، فقط بذار آرامش بگیرم. بذار نفس بکشم؛ چون توی این مدت نتونستم یه لحظه هم خودم رو پیدا کنم. برای‌ پیدا‌ کردنت‌، برای دیدن دوباره‌ت خودم رو‌ گم‌ کردم. زندگیم رو، نفس‌هام رو، همه‌ی وجودم رو گم کردم تا خودم رو این‌قدر عذاب بدم تا خدا دلش به حالم بسوزه و بهم برت گردونه، و حالا خدا با دادن دوباره‌ت بهم فهموند که همیشه حواسش به بنده‌هاش هست و همه‌ی کارهاش با مصلحت انجام می‌شن. حتی با دور کردنت از من خواست بهم بفهمونه که چقدر بهت وابسته ام، چقدر به داشتنت محتاجم و خوب هم این رو بهم فهموند. عاشق خدام که هر لحظه برای آینده‌ی بنده‌هاش نگرانه و اون‌ها رو دوست داره. خدا با دادن دوباره‌ت به من، زندگیم رو بهم برگردوند و آینده‌ی خوبی رو تو تقدیرم نوشت.
سرم رو بلند کردم و توی چشم‌هاش نگاه کردم و ل*ب زدم:
_ دوست دارم.
هایکا سرش رو به سرم نزدیک کرد. همین ساعت و همین لحظه و همین روز و همین‌جا، با ادغام نفس‌هامون فهمیدم که هایکا رو توی زندگیم بیشتر از هر چیزی می‌خوام.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
آشوب:
با لبخند از اتاق بیرون اومدم و در رو آروم بستم. خواستم سمت آدرینا و هرمان برم؛ اما ماه بیگم صدام زد:
_ پسرم؟
به سمتش برگشتم.
_ جانم؟
_ بیا مادر، بیا این سینی رو ببر واسه برادرت تا جون بگیره پسرم. خودت هم بخور مادر جان.
و سینی بزرگی رو دستم داد.
_ خیلی ممنونم مادر جان.
_ خواهش می‌کنم پسرم. زودتر برو تا ضعف نکردید.
_ چشم.
دوباره به سمت اتاق برگشتم؛ اما کنار در ایستادم. بالاخره بعد از مدت‌ها همدیگه رو دیدن و یکم خلوت براشون لازمه.
نگاهم رو به سینی دوختم. ببین ماه بیگم چه کرده، همه رو دیوونه کرده‌! انواع غذاها توی سینی بود، از برنج و خورشت گرفته تا کباب و ترشی و دوغ و یه نوع کوفته و چندتا کوکو و کباب شامی که بوش آدم رو دیوونه می‌کرد.
بعد از مدتی چند تقه به در زدم و آروم وارد اتاق شدم. هایکا نشسته بود و آیسل روی پاهاش خواب بود و صورتش پر از آرامش بود.
سینی رو کنار هایکا گذاشتم و آروم آیسل رو ب*غ*ل کردم، روی زمین و سرش رو روی بالشت گذاشتم و کنار هایکا نشستم. هایکا با صدای جدی گفت:
_ آشوب ریز به ریز تعریف کن توی نبودم چه خبر بوده؟ من سالم از خونه خارجتون کردم و حالا آیسل رو با کپسول اکسیژن و تو رو با اون و گودی زیر چشم و چشم‌های قرمز می‌بینم که معلومه علاوه بر این که نخوابیدی گریه هم کردی. توضیح بده!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ اوکی، من تسلیمم. فقط یه چیز رو بدون، آیسل بی‌اندازه تو رو دوست داره! زمانی که آیسل رو از خونه خارج کردم و خونه منفجر شد، آیسل می‌دوید که خودش رو توی آتیش بندازه تا بتونه نجاتت بده؛ اما نذاشتم و کشیدمش عقب. هایکا آیسل چنان متمدد جیغ‌های م*حکم و بلند می‌کشید که صداش بی‌غلو تا عرش خدا هم می‌رسید. یه لحظه آروم نمی‌شد. دیگه به جایی رسید که گلوش به خ*ون‌ریزی افتاد. وقتی آتش‌نشانی اومد و گفتن هیچ کس زنده نمونده، از بس بهش فشار اومد که غش کرد. وای هایکا زمانی که توی بیمارستان به هوش اومد دوباره شروع به جیغ زدن کرد. فقط ازت گلایه می‌کرد و می‌گفت هایکا کجاست. تا جایی پیش رفت که سرم رگش رو پاره کرد و نفسش گرفت. به زور روی تخت خوابوندنش، کارش فقط شده بود گریه. دیگه به زور کپسول اکسیژن نفس می‌کشید. از زمانی که هرمان زنگ زد و گفت این‌جایی، انگار بهش زندگی تزریق کردن و امید به چشم‌هاش برگشت. هایکا، آیسل خیلی زجر کشید. خیلی بهمون سخت گذشت، نبودنت برامون خیلی سخت بود، خیلی.
هایکا بی‌مقدمه بغلم کرد و توی بغلش م*حکم فشردم. چیزی نگفت؛ اما همین ب*غ*ل کردنش معلوم می‌کرد که بی‌اندازه هممون رو دوست داره.
ازش جدا شدم. یکم توی فکر رفت و با صدایی که تردید توش مشهود بود گفت:
_ و برای پلیس‌ها چه چیزی تدارک دیدی؟
لبخند شروری زدم و با لحن قاطع گفتم:
_ معلومه! فقط جاهایی که به اون ع*و*ضی‌ها مربوط بود رو گفتم و بقیه‌ش رو کات کردم. ما در نظر اون‌ها یه خانواده‌ی مظلوم و بی‌گناهی هستیم که به خاطر موقعیت شرکتمون خواستن بهمون ضربه بزنن.
_ و اون‌هایی که توی خونه‌مون بودن چی؟
_ دخترها فقط یه مقدار تیر بدنشون رو خراشیده و آقای رضایی، یعنی همون عاقد، فقط یه تیر توی بازوش و یکی توی پاش خورده بود. الانم حالش کاملا خوبه و شکایتی نداره.
انگار چیزی یادش افتاد که گفت:
_ راستی دست آیسل مگه گچ گرفته نشده بود؟! پس چرا گچ روی دست‌هاش نیست؟
_ دکتر اومد و معاینه‌ش کرد؛ چون شکستگیش فقط در حد یه ترک بوده توی این یک هفته ترمیم شده و دیگه فقط همین باند پیچی جزئی رو براش انجام دادن.
_ خوبه، واقعا خیلی بهت افتخار می‌کنم و خوشحالم که تو رو پشتم دارم. واقعا برای زندگیمون تلاش کردی و حالا وقتشه که من برات جبران کنم آشوب جان.
خندیدم و گفتم:
_ همین که بیای با هم این غذا رو بخوریم برام کافیه؛ چون سینی و محتواش به طور واضحی داره بهم چشمک می‌زنه.
و خندیدم و هایکا هم همراهم خندید. سینی رو کنارمون کشیدم و قبل از این‌که هایکا چیزی بگه گفتم:
_ آیسل تا فردا نمی‌تونه چیز سنگین بخوره. توی راه براش سوپ گرفتم و به زور قرص مسکن برای د*ر*د گلوش تونست بخوره. بذار راحت چند ساعت بخوابه که این آرامش‌بخش‌ترین خوابیه که داره.
سرش رو تکون داد و پتو رو روی آیسل انداخت و با هم شروع به خوردن غذا کردیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
آیسل:
با تکون‌هایی که به بدنم وارد می‌شد از خواب پریدم، توی ب*غ*ل آشوب بودم. با ترس و لکنت پرسیدم:
_ ک... کجا د... داریم م... می‌ریم؟
آشوب با عصبانیت گفت:
_ نترس، آقا هایکا دوباره روی پا شدن و شروع به فتوا دادن کردن. هر چقدر بهش می‌گی عزیز من تو از مرگ برگشتی، یکم استراحت کن، می‌گه نه! آقا هایکا یکی،حرفش یکی. یکی نیست بهش بگه بذار اون نفس لعنتیت بالا بیاد بعد دوباره با سر شیرجه بزن توی مشکلاتت. به محض خوردن نهارش سریع برپا زد و بدون توجه به پرپر زدن‌های من سریع یه کلام گفت بریم. پوف خدا، فقط پوف از دست این مرد!
صدای خیلی خونسرد هایکا اومد.
- بی‌خود حرص نخور آشوب، می‌دونی که هیچ فایده‌ای نداره.
آشوب چنان عصبانی شده بود که رگ‌های گ*ردنش ب*ر*جسته شده بودن‌‌‌‌. آدرینا سکوت کرده بود و می‌دیدم داره ریز ریز به این اوضاع می‌خنده.
آدرینا اولین نفر رفت و عقب ماشین آشوب نشست. پشت بندش هایکا رفت و نشست. آشوب من رو روی صندلی کمک راننده نشوند و قبل از این‌که سوار بشه خطاب به هرمان گفت:
_ هِرمان سریع سوار ماشینت شو و پشت سرمون بیا.
_ چشم.
ماه بیگم و عمو علی رو دیدم که سمتمون می‌اومدن. تا کنارمون رسیدن اولین نفر ماه بیگم به حرف اومد.
_ مادر چرا این‌قدر زود دارید می‌رید؟حداقل می‌ذاشتید این طفل معصوم یکم بخوابه، توی خواب، ب*غ*ل و زا به راهش کردید. این‌قدر پیش ما بهتون بد گذشته؟
آشوب با اخم به هایکا نگاه کرد و خطاب به ماه بیگم گفت:
_ نه این چه حرفیه مادرجون؟! این سرتقی که هنوز سر و صورتش زخمیه و تب داره؛ ولی بازم حرفش یه کلامه، می‌خواد زودتر دوباره خودش رو توی زندگی و پیاز د*اغِ خطر بندازه.
هایکا بین حرف آشوب پرید، م*حکم صداش کرد و گفت:
_ آشوب! مادر جان من باید زودتر برم تا بتونم به کارهای عقب مونده‌م سر و سامون بدم. توی رختخواب خوابیدن، من رو سرحال نمی‌کنه، بالعکس باعث می‌شه خسته‌ر و بدحال‌تر بشم.
ماه بیگم تا خواست حرف بزنه عمو علی پیش دستی کرد و گفت:
_ ماه بیگم با این که یه روزه شما رو دیده؛ ولی شدید بهتون عادت کرده و سختشه که این‌قدر زود برید؛ اما بابا جان حرفت درسته، یه مرد هیچ وقت نمی‌تونه بی‌خیال زندگیش باشه، مخصوصا زمانی که یه خانوم هم نکاحش باشه. برید بابا جان؛ اما بازم به ما سر بزنید و فراموشمون نکنید.
آشوب سرش رو پایین انداخت و شرمنده زمزمه کرد:
_ شما که نذاشتید بابت این همه زحمت بهتون کمک کن...
عمو علی اخم کرد و بین حرفش پرید:
_ پسرم این آخرین باری بود که همچین حرفی رو ازت شنیدم ها! مگه ما از پسر زخمیمون مراقبت می‌کنیم تا پول بگیریم؟! تمام شما پسرها و دخترهای من هستید. اصلا مگه می‌شه پدر و مادر برای مراقبت از فرزندشون پول بگیرن؟!
آشوب عموعلی رو ب*غ*ل کرد و شونه‌ش رو ب*و*سید. ماه بیگم هم خم شد و ب*وسه‌ای روی پیشونیم گذاشت و با بغض زمزمه کرد:
_ مادر چیزی توی وجودته که باعث شده این‌قدر بهت وابسته بشم. بازم پیشم بیا، فکرکن منم مادرتم.
_ ای جانم! فداتون شم، حتما میام، شما بهترین مادر دنیایید.
خداحافظی سختی بود. آشوب سریع سوار ماشین شد و در حین حرکت و بوقی به نشونه‌ی خداحافظی زد و به راه افتاد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
به صندلی تکیه دادم، نگاهم رو از پنجره به بیرون دوختم و به حرکت اجسام تویِ تاریکی نگاه کردم.
دستی به ماسک اکسیژنم کشیدم که توی این چند ساعت اصلا بهش نیاز پیدا نکردم. انگار این نفس‌های گرفته فقط هایکا رو میخواستن تا بالا بیان.
آشوب دستگاه پخش رو روشن کرد و صدای آهنگ ملایم و بی‌کلامی توی ماشین پیچید. از آینه‌ی کنار ماشین کادیلاک اسکالید هرمان رو دیدم که پشت سرمون حرکت می‌کرد. خواب ظهر باعث شده بود که حسابی سرحال باشم و دیگه احساس خواب‌آلودگی نکنم.
سکوت سنگینی توی ماشین جاری بود. حتی آشوبی که همیشه سرحال و خوش رو بود حالا اخم‌هاش رو شدید توی هم کشیده بود و با دست‌هاش چنان فرمون رو فشار می‌داد که سر انگشتاش از شدت فشار سفید شده بود و معلوم بود شدیداً اعصابش بهم ریخته.
خوابی که دیده بودم رو به یاد آوردم. بچگی‌هام رو خواب دیدم که توی خونه‌ی قشنگمون همراه بابا و مامان بازی می‌کردم و توی عالم کودکانه‌م غرق شده بودم. دیدن این خواب باعث شده بود که حس نفرت و انتقام وجودم رو بگیره و تصمیمی رو بگیرم که می‌تونست وجودم رو آروم کنه.
صدای هایکا اومد که گفت:
_ آیسل جان، یک ساعته که توی فکری. چیزی هست که لازم باشه به من بگی؟
برای گفتنش تردید داشتم.
_ تردید نکن، هرچیزی رو که فکرت رو مشغول کرده رو بگو تا برات حلش کنم. تو زندگی منی و من همیشه برای حل مشکلات زندگیم هستم.
لبخندی زدم و گفتم:
_ می‌دونم، راستش امروز تصمیم گرفتم که برم و از اون نامردهایی که اسم خانواده رو روی خودشون گذاشتن، تمام اون چیزی که ازم گرفتن رو پس بگیرم. شاید توی گذشته اصلا برام مهم نبود؛ چون فکر می‌کردم که شاید یه روز خجالت بکشن و دنبالم بیان؛ اما حالا که طعم خانواده‌ی واقعی رو چشیدم فهمیدم که شماها خانوادمین و اون‌ها فقط کسی هستن که ازم سوءاستفاده کردن. دوران بی‌عرضگی و ساده فرض شدنم تمام شده و می‌خوام زحمت‌های پدرم رو پس بگیرم.
هایکا خیلی خونسرد گفت:
_ و می‌دونی که منم همراهت هستم دیگه؟
نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم.
آشوب و آدرینا هم هم‌زمان گفتن:
_ ما هم هستیم.
خندیدم و گفتم:
_ چقدر خوشبختم که شما ها رو دارم! خیلی از زمان راضیم که شما رو بهم داده. خدا در هر وهله از زندگیم یه عضو با ارزش خانواده رو بهم داد تا به امروز که خانواده‌ی من کاملِ کامل شده.
هایکا توی فکر بود، تعجب کردم و پرسیدم:
_ هایکا چرا توی فکری؟ چیزی آزارت می‌ده؟
_ راستش خودم خیلی وقته که می‌خوام این پیشنهاد رو بهت بدم؛ اما گفتم شاید دیگه نخوای ببینیشون و اذیت بشی. یه چیزهایی رو دارم حدس می‌زنم که باید خودم برم و بفهمم. اگه بدونم درست بوده بهشون رحم نمی‌کنم.
همه تعجب کردیم و اولین نفر آشوب بود که با تردید پرسید:
_ و اون مسئله چیه؟
_ فعلا چیزی نپرسید؛ چون تا مطمئن نشم چیزی نمی‌گم.
دوباره سکوت شد و همه توی بهت و تعجب بودن. حتی یک نفرمون هم نمی‌تونست حدس بزنه که قضیه از چه قراره.
آشوب بی توقف تا خونه رانندگی کرد. زمانی که به ویلا رسیدیم و آشوب ریموت رو زد و وارد خونه شد، توی پارکینگ پارک کرد. همه تا پیاده شدیم استخوان‌هامون از بس یک جا نشسته بودیم، صدا می‌داد.
همه با ب*دن‌های کوفته و خسته وارد خونه شدیم. تا چشمم به خونه افتاد جیغ خفیفی زدم و با حرص گفتم:
_ این چه وضعیه؟ چرا این‌قدر خاکیه؟
همشون لالمونی گرفته بودن؛ چون می‌دونستن الان چقدر عصبانیم. هایکا بی‌مقدمه دستم رو گرفت و با دو من رو از پله‌ها بالا برد. به محض ورود به اتاقش سمتش برگشتم و گفتم:
_ هایکا این چه وضعیه؟ می‌خوام تمیزکاری کنم. از بس این خونه رو خاک گرفته نفس آدم بالا نمیاد.
هایکا دست چپم رو گرفت و بعد از چند ثانیه سردی چیزی رو احساس کردم. به دستم که توی دست هایکا بود نگاه کردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
با دیدن حلقه‌ی طلایی که توی انگشتم بود، دستم رو روی دهنم گذاشتم و جیغ خفیفی کشیدم. خیلی زیبا بود، یه ردیف نگین پایینش بود و طلای زرد بود؛ اما قسمت بالاییش طلای سفید بود و وسطش یه نگین بزرگ بود. واقعا خیلی در نگاه اول خودنمایی می‌کرد و یه پشت حلقه هم پشتش بود که ظریف بود و یه ردیف نگین می‌خورد.
اصلا انتظارش رو نداشتم. هایکا دستم رو بالا برد و ب*وسه‌ای روی پشت دستم گذاشت. دست دیگه‌ش رو توی جیبش کرد و چیزی رو بیرون آورد و توی دستم گذاشت. دستم رو سمت خودم آوردم و با دیدن حلقه‌ی مردونه‌ی کف دستم میون گریه خندیدم.
-گفت:
به خاطر اتفاقات اخیر اصلا وقت نشد که چیزهایی رو که برات خریدم بهت بدم. این حلقه‌ها دیگه به همه نشون می‌ده که ما متعلق به همدیگه‌ایم. ست هم گرفتم که قشنگ همه بدونن این خانوم معصوم و زیبا مال من و دنیای منه.
بعدم آروم دستش رو سمت صورتم آورد و با سرانگشتاش اشک‌هام رو پاک کرد. دستش رو روی گونه و گر*دنم گذاشت. سرم رو به دستش تکیه دادم و خندیدم و کف دستش ب*وسه‌ای گذاشتم. دستش رو پایین آورد و رو به روم گرفت. آروم انگشتر ساده‌ی طلا رو توی انگشتش کردم و ته دلم ضعف رفت.
گوشه‌ی کتش رو گرفتم و آروم سمت خودم کشیدمش و ب*وسه‌ای رویِ گونه‌ش گذاشتم. م*حکم بغلم کرد. سرش رو به سمت شونه‌م خم کرد و نفس عمیقی کشید. آروم برم گردوند و از پشت بغلم کرد. بعد از یک دقیقه سردی چیزی روی گر*دنم باعث شد شکه بشم و به گر*دنم نگاه کنم.
از دیدن چیزی که توی گر*دنم بود هم‌زمان با تعجب کردن لبخند عمیقی هم زدم. گردنبندی که توی گر*دنم بود، شکل ماه بود که گرگی روی کوه بر فرازش، سرش رو به سمت ماه بالا برده بود و می‌دونستم که زوزه می‌کشه.
چقدر این گردنبند به من و هایکا اشاره داشت! معنی اسم من ماه شفاف بود و لقب هایکا هم گرگ بود. حالا این گردنبند عشق میان ما رو به شکل می‌کشید، یعنی عشق میان گرگ و ماه.
هایکا آروم گفت:
_ پشتش رو نگاه کن.
آروم گردنبند رو برگردوندم، پشتش یک جمله نوشته شده بود. نوشته بود:
_ عشق میان ماه و گرگ تا بی‌نهایت.
و اسممون رو پایینش نوشته بود.
_ آیسل و هایکا.
خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بودم و به چشم جواب تمام صبوری‌هام رو می‌دیدم که خدا پاداشش رو با دادن هایکا بهم ثابت کرد.
_ دوستش داری؟
تعجب کردم.
_ خدایا دوستش دارم؟ این بهترین هدیه‌ای بود که می‌تونستم داشته باشم! این‌قدر دوسش دارم که حدی براش نیست.
لبخند عمیقی زد و گفت:
_ خوشحالم، درضمن هنوز تمام نشده.
_ چی؟
سمت کمدش رفت و جعبه‌ای رو بیرون آورد و سمتم اومد. جعبه‌ی مخملی سرمه‌ای رنگ رو دستم داد. درش رو آروم باز کردم و با دیدن محتواش سریع درش رو بستم و گفتم:
_ هایکا چه خبره؟! مگه من باهات ازدواج کردم که برام طلا بخری؟ نکنه فکر کردی چون فقیر بودم به خاطر پولت باهات ازدواج کردم؟
آروم دستش رو روی صورتم گذاشت و گفت:
_ هیش، این کار رو نکردم که این حرف رو بزنی. برات خریدم چون حقت بیشتر از این حرف‌هاست. تو برای سر و سامون دادن به زندگیم، جونتم وسط گذاشتی و من رو شدید وابسته‌ی خودت کردی. من شوهرتم و این وظیفمه که برای کسی که دوستش دارم هدیه بخرم. هرگز دیگه نمی‌خوام اون جمله‌ی منحوس رو از زبونت بشنوم! حالا هم زود بپوششون ببینم دوستشون داری یا نه.
یه بار دیگه درش رو باز کردم و بهشون نگاه کردم، رو به هایکا گفتم:
_ تو برام انجامش بده.
و جعبه رو به دستش دادم. گوشواره‌ها رو برداشت و توی گوشم کرد، دستم رو گرفت و بالا آورد و دستبند رو دستم کرد.
تا کنار آینه بردم تا خودم رو ببینم، توربان رو از سرم درآورد و موهام رو باز کرد. توی آینه به خودم نگاه کردم. گوشواره‌ش مدل آویز بود و واقعا عاشقم کرده بود. یه هلال ماه طلای زرد بود که سر تا سر نگین برلیان بود که روی گوشم قرار می‌گرفت و دو زنجیر بهش وصل بود که به اون زنجیرها یه هلال ماه که وسطش یه سنگ توپاز آبی رنگ بود و به اون یکی یه ستاره وصل بود.
دستم رو بالا آوردم و به دستبندم نگاه کردم. چندین زنجیر بود که از بالا به هرکدوم یه هلال ماه متصل بود تا پایینی که یه هلال ماه نسبتاً بزرگ بود که این هم سرتاسر نگین برلیان بود و روی نوک ماه یه سنگ توپاز آبی رنگ بود.
آروم از پشت بغلم کرد و گفت:
_ این‌ها رو برات انتخاب کردم تا همیشه برات یادآوری بشه که توی آسمون دنیای من چه حکمی داری.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
رخ به رخش ایستادم و زمزمه کردم:
_ همیشه یادم می‌مونه.
بهم نزدیک‌تر شد و گفت:
_ خوشحالم که این رو می‌شنوم.
همون‌طور که خیره‌ی هم بودیم، به هم نزدیک‌تر شدیم. با هول گفتم:
_ م... من ب... برم حمام.
خندید و گفت:
_ باشه برو.
سریع خودم رو تویِ حمام اتاق هایکا تقریبا پرت کردم و با قلبی که م*حکم می‌کوبید به در تکیه دادم. دستم رو روی گونه‌های داغم گذاشتم و هول‌زده همین‌طور که لباس رو هم از تنم بیرون می‌آوردم خندیدم.
آب رو متعادل کردم و زیر دوش ایستادم. نگاهی به قفسه‌ی شامپوها انداختم، رایحه‌های متفاوتی داشت. رایحه‌ی شکلات رو برداشتم و به موهام زدم. بوی شکلات تمام حمام رو در بر گرفت و با هر نفس غرق لذتم کرد.
بعد از زدن دو دست شامپو و لیف وان رو پر کردم و داخلش نشستم. با دیدن بمب وان که توی قفسه‌ی کنار وان بود خندیدم. می‌دونستم که گذاشتن این‌ها توی حموم صد درصد کار اون آشوب ورپریده‌ست.
یاسی رنگش رو برداشتم و داخل وان انداختم. سریع از هم باز شد و تمام آب وان رنگ یاسی به خودش گرفت. بوی دیوونه کننده‌ی گل یاس بلند شد و مطمئن بودم حتما بدنم این بوی م*ست کننده رو به خودش می‌گیره. حدود نیم ساعت توی آب ولرم بودم. بعد از نیم ساعت بلند شدم و سریع زیر دوش ایستادم و زود آب رو بستم. حو*له رو از توی قفسه‌ی مخصوص بیرون آوردم و دورم پیچیدم. یهو یادم اومد لباس با خودم نیاوردم، م*حکم توی سرم کوبیدم و با خودم گفتم:
_ یعنی آیسل، خاک تمام جهان توی سرت که معلوم نیست اون هوش و حواس لعنتیت کدوم گوریه. ای خدا چاره‌ای نیست.
بلند گفتم:
_ هایکا می‌شه بهم لباس بدی؟
_ آره حتما. چند دقیقه صبر کن تا به آدرینا بگم که برات انتخاب کنه و بیاره تا برات بیارم.
تا هایکا بیاد مشغول تشر و غر به خودم بودم.
_ برات آوردم.
در رو باز کردم و دستم رو تا آرنج بیرون بردم و لباس‌ها رو ازش گرفتم. تا در حموم رو بستم و نگاهم به لباس‌ها افتاد، پاهام سست شد و با صدای خفه جیغ زدم. ای خدا آدرینا خدا زیادت کنه! این‌ها دیگه چه کوفتیه که انتخاب کردی؟! همین حو*له رو بپیچم دورم که سنگین‌ترم!
چند تا نفس عمیق کشیدم و آروم گفتم:
- ریلکس باش آیسل. خب اشکال نداره، شاید به اون بدی هم نباشه.
لباس‌های دیگه رو به گیره آویزون کردم و اون لباس خواب کذایی رو پوشیدم. نگاهی به آینه کردم و تا نگاهم به خودم افتاد، م*حکم توی سرم کوبیدم. مدل عروسکی بود و سر تا سر ساتن آلبالویی رنگ بود و لبه‌هاش از تور مشکی استفاده شده بود و یه بند خیلی نازک هم داشت.
کاملا اندازم بود و کوتاه هم بود. ای خدا، من این ریختی برم پیش هایکا آخه؟ آدرینا مگه این که دستم نیای، روی تخته‌های سامورایی می‌شورمت و قطعه قطعه‌ت می‌کنم.
آخرین لباسم رو هم پوشیدم و شروع به سشوار کردن موهام کردم. تا گودی ک*م*رم لَخت بود و پایینش فر شده بود و حسابی به این لباس می‌خورد.
ای خدا غ*لط کردم، حالا چه گلی به سر بگیرم؟ پوف آدرینا، من خودم بزرگت کردم و می‌دونم قصدت چیه! امشب اگه به خوبی و خوشی گذشت فردا دیگه زنده نیستی. فردا یه کاسه پاستیل درست می‌کنم و جلو چشم‌هات آتیشش می‌زنم تا آدم بشی.
با پاهای لرزون سمت در حموم رفتم و آروم بازش کردم. اول سرم رو بیرون بردم و یه رصد تا جایی که می‌خواستم برم کردم. باید خیلی نامحسوس سمت کمد هایکا برم و یه شلوار ورزشی از کمدش بردارم.
خدا رو شکر هایکا نبود. آروم آروم با نوک پنجه از حموم بیرون زدم و خواستم سمت کمد برم که صداش از پشت سرم اومد.
_ آدمی که می‌خواد رصد کنه فقط طرفی که می‌خواد بره رو نگاه نمی‌کنه، کل اتاق رو می‌گرده.
صاف ایستادم، ای خدا اساسی همت کردی که حالم رو بگیری دیگه؟ ای ولا بهت!
آروم رو به روم اومد و بهم نگاه کرد. دستش رو توی موهام کرد و موهام رو روی شونه‌م ریخت. بهش نگاه کردم، موهاش نم داشت و روی پیشونیش ریخته بود و معلوم بود حموم رفته.
آروم رهام کرد و زمزمه کرد:
_ شدی برام مثل‌ یه خواب که می‌ترسم یهو ازش بیدار بشم و ببینم هنوز توی تنهایی و سیاهی غرق و به دام افتادم.
بهش نگاه کردم، م*حکم بغلم کرد. ازم جدا شد و بهم نزدیک‌تر شد.
اون شب برای من سرآغازی بود تا به هایکا نزدیک‌تر بشم و هر دو بتونیم برای آینده‌ای که در راه داریم که مطمئناً آینده‌ی خوبی هم خواهد بود، آماده باشیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
با ناله‌ای که کردم، از خواب بیدار شدم. ای خدا این یه دم رانندگی کردن‌های بی‌توقف همین مشکلات رو داره دیگهط مخصوصاً دیشب. سریع بعد از ناله‌ای صدای هایکا اومد که همین‌طور که بغلم کرده بود، گفت:
_ جان! جان! ک*م*ر د*ر*د داری؟
اعصابم خورد شد.
_ نه دارم از خوشی بندری می‌زنم و عربی می‌رقصم، مگه دستمال عربی رو دور ک*م*رم نمی‌بینی؟ ای خدا لعنتت کنه آدرینا که تموم این دردها زیر سرته، دختره‌ی جفنگ بی‌فکر.
هایکا بلند به حرف‌هام می‌خندید. یهو متوجه اوضاع قر و قاطی اطراف شدم و سریع خودم رو لای پتو پیچیدم و سرخ شدم.
هایکا دستی رویِ سرم کشید و ب*وسه‌ای روی سرم گذاشت. بهش نگاه کردم، فقط یه شلوار پارچه‌ای مشکی رنگ به پا داشت و بالا تنه‌ش بر*ه*نه بود. نگاهم میخ اون عضلات ورزیده و خوش فرم بدنش بود، بازوهای ورزیده، س*ی*نه‌ی پهن و شکم شش تیکه.
از کنارم بلند شد و همین‌طور که بیرون می‌رفت گفت:
_ من برم صبحونه رو برات بیارم، از جات به هیچ وجه بلند نشو.
آروم جوابش رو دادم.
_ باشه.
بیرون رفت. سریع روی عسلی رو نگاه کردم و جعبه‌ی دستمال کاغذی رو برداشتم و کمین کردم. من می‌شناسمت آدرینا می‌دونم الان‌هاست که بیای. چند لحظه بعد از رفتن هایکا، در به طرز وحشیانه‌ای باز شد و آدرینا خودش رو توی اتاق پرت کرد و در رو م*حکم بست و سمتم اومد. بلند گفتم:
_ پس اومدی!
و بهش مهلت ندادم و جعبه‌ی دستمال کاغذی رو بلند کردم و به طرفش پرت کردم. نتونست جا خالی بده و جعبه م*حکم توی پیشونیش خورد. نتونست تعادلش رو حفظ کنه و از پشت به زمین افتاد. از جاش بلند شد و همین‌طور که پیشونیش رو ماساژ می‌داد گفت:
_ چته روانیِ مشکل دار؟ چرا می‌زنی؟
_ چرا می‌زنم؟! چرا میزنم؟! الان بهت می‌گم چرا. آدرینا خودم بزرگت کردم دختره‌ی احمق، رفتی برای من لباس خواب آوردی که من رو بدبخت کنی؟! به خدا قسم آدرینا بتونم از جا بلند بشم دیگه فقط خدا رحمت کنه.
زبونش رو به نشونه‌ی مسخره بازی بیرون آورد و گفت:
_ هیچ کاری نمی‌تونی بکنی. احمق تو الان تو باید به پهنای صورت لبخند بزنی و اشک شوق بریزی که به وصال یار رسوندمت. این بابا ترانسفورماتورش سوخت از بس خودش رو سرکوب کرد و خودداری کرد. بابا دل آدم براش کباب می‌شد. تازه می‌بینم همچین هم بهت بد نگذشته، گونه‌هات گل انداخته! صد درصد هایکا کلی خوشحال هم شده که همچین فرشته‌ای زنشه.
و بلند خندید. حرصی بالشتم رو برداشتم و سمتش پرت کردم. جیغ خفیفی زدم و گفتم:
_ خدا زیادت کنه بی‌حیا. برو دعا کن بلند نشم.
بلندتر خندید و گفت:
_ یک مثال از کاری که قصد داری انجامش بدی رو بگو!
لبخند شروری زدم و گفتم:
_ از جا بلند بشم دیگه من می‌مونم و تو و اون پاستیل‌ها.
لبخندش خشکید و گفت:
_ چرا پای پاستیل رو وسط میاری حالا؟
بلند خندیدم و چیزی نگفتم. هایکا داخل اومد، درحالی که توی دستش یه سینی بزرگ بود. کنارم اومد و سینی رو روی پام گذاشت. نگاهی به سینی پر و پیمون کردم، ای آدرینا خدا خیرت بده ببین چه صفاییه. معجون و خامه و شکلات و آب پرتقال و میوه‌های خرد شده و عسل و کلی چیز دیگه.
آدرینا یواش از اتاق بیرون رفت برای این که نبینمش و برای پاستیل‌ها نقشه نکشم. هایکا آروم آروم برام لقمه می‌گرفت و توی دهنم می‌ذاشت. به جایی رسیدم که تا چشمم به سینی می‌افتاد دیگه حالم به هم می‌خورد. در آخر هم قرص مسکن رو همراه معجون بهم داد و گفت:
_ الان کمر دردت آروم می‌شه آیسلم.
آدرینا چند تقه به در زد و داخل شد. لباس‌های آبرومندم رو برام آورده بود. هایکا سینی رو برداشت و از اتاق بیرون رفت.
آروم و کوفته از جام بلند شدم و لباس‌ها رو از آدرینا گرفتم. ببین پاستیل چه می‌کنه با آدم! آروم پیراهن و شلوار صورتی رنگ ست رو پوشیدم و توی آینه به خودم نگاه کردم. جلوی پیراهنم یه خرس خوشگل بود و شلوارم هم پر از خرس بود و خیلی توی این لباس بچه به نظر می‌رسیدم.
آدرینا کنارم اومد و بی‌حرف شونه رو برداشت و موهام رو شونه کرد. از دو طرف سرم یه تیکه مو گرفت و پشت سرم برد و با یه گیره‌ی خرسی محکمش کرد. جز اون دو تیکه‌ی باریک و کم بقیه‌ی موهام لَخت اطرافم رها شدن و آدرینا با اون دو تیکه موهام رو پشتم لَخت حفظ کرده بود.
شالم رو برداشتم و خواستم روی سرم بذارم که آدرینا سریع از دستم کشیدش و گفت:
_ به‌به، چی می‌بینم؟ می‌خوای شال بذاری؟! مگه اون آدم‌های پایین غریبه‌ن؟ یکیش شوهرته و اون یکی هم برادرته، پس دیگه نبینم بخوای شال بذاری.
نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
_ باشه بابا.
کنار تخت رفتم و ملحفه‌ی رویِ تخت رو برداشتم و همراه آدرینا از اتاق بیرون زدیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو

هدیه بانو

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-05
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
3,508
امتیازها
73
سن
21
کیف پول من
6,087
Points
783
همین‌طور که از پله‌ها پایین می‌رفتیم، ملحفه رو توی دستم مچاله کردم و تا پامون رو روی پارکت‌های پذیرایی گذاشتیم، ملحفه رو تقریباً پشتم پنهان کردم.
تا نگاهم به نگاه آشوب خورد سرم رو پایین انداختم؛ اما آشوب مثل همیشه عادی رفتار کرد و شوخ و شنگ بود. بلند گفت:
_ به‌به، سلام به قشنگ‌ترین آبجی و نامزد دنیا.
سرم رو بالا آوردم و با خنده و بلند گفتم:
_ سلام به داداش آشوب گل خودم که با نامردی نامزدش رو دزدیدم.
و همه با هم زیر خنده زدیم. هایکا از آشپزخونه با اخم‌های در هم بیرون زد. گوشی تلفنش روی گوشش بود. حواسش به ما نبود و خیلی جدی داشت با فرد پشت گوشی بحث می‌کرد.
_ همین که گفتم رضایی، امروز عصر باید آماده باشه. من عصر اون‌جا میام و وای به حالت اگه آماده نباشه.
نمی‌دونم فرد پشت خط چه جوابی داد که هایکا عصبی‌تر از قبل گفت:
_ برای من بهانه نیار رضایی.
انگار این‌بار رضایی جوابی مطابق میل هایکا داد که اخم‌هاش کمی باز شد و آروم‌تر گفت:
_ خوبه، این شد یه حرف درست و حسابی. دیگه ببینم چه می‌کنی، می.خوام بین افرادم رو سفیدم کنی ها، فهمیدی؟... آفرین پسرخوب، جایزه‌ت رو امروز به حسابت واریز می‌کنم، به علاوه‌ی یه هدیه‌ی دیگه؛ چون می‌دونم کار سختی رو داری انجام می‌دی.
هایکا سری تکون داد و آخرین جمله رو هم گفت:
_ با این حرفت خیلی خوشم ازت اومد. خداحافظ.
تا قطع کرد و برگشت با سه تا سر رو به رو شد که با چشم‌های ریز و کنجکاو بهش خیره شده بودن. یکم جا خورد؛ اما یه خنده‌ی بلند کرد و گفت:
_ جمیع گربه‌های شرک الکی نگاهم نکنید؛ چون کلامی فعلا از دهنم مبنی بر این که چی کار می‌کنم، بیرون نمیاد.
ل*ب‌هامون آویزون شد و ناامیدانه آهی کشیدیم. آشوب خیلی جدی به حرف اومد و گفت:
_ هایکا تو به رضایی زنگ زده بودی که برات یه چیزی رو جعل کنه. ازت نمی‌پرسم چرا؛ چون بهت اعتماد کامل دارم. فقط نگران چیزیم که تو رو نگران کرده و به تردیدت انداخته. می‌دونم اون شم جناییت اشتباه نمی‌کنه. فقط یه کلام بگو مربوط به خانواده‌ی آیسله؟
هایکا جدی به آشوب نگاه کرد و گفت:
_ آره.
تا آره از زبونش خارج شد، سست شدم؛ چون فهمیدم یه اتفاق بد دیگه در راهه. آدرینا سمتم اومد و دستش رو دور شونه‌م پیچید و به خودش تکیه‌م داد. با نگرانی به آشوب نگاه کردم که با دیدنم گفت:
_ نترس خواهری ما نمی‌ذاریم اتفاقی برات بیوفته.
از اطمینان نگاهشون دلم آروم گرفت و همراه آدرینا داخل آشپزخونه رفتیم. سریع و طی یه حرکت انتحاری ملحفه رو توی ماشین انداختم و سریع و ضربتی روشنش کردم.
زیر چشمی نگاهی به آدرینا انداختم و لبخند مرموزی زدم. داشت خیلی راحت صبحونه می‌خورد. هان آدرینا، فکر کردی یادم رفته برات نقشه‌ها دارم؟! آروم موادی که می‌خواستم رو از کابینت برداشتم و مشغول درست کردنش شدم. خوبه آشوب از قبل برای خونه خرید کرده بود، وگرنه انتقامم ناتموم می‌موند.
سریع مخلوطش کردم و نامحسوس دستم رو توی کابینت کردم و قالب‌ها رو برداشتم. نگاهی به قالب‌ها انداختم که یه خرس نسبتا بزرگ بودن. آدرینا وقتی پای غذا می‌شینه دیگه اطرافش رو نمی‌شناسه و تا گ*ردن توی غذاش فرو می‌ره، پس نمی‌بینه که چه نقشه‌ای براش دارم.
مواد رو توی قالب‌ها سرازیر کردم و برشون داشتم. خیلی آروم از کنارش رد شدم و قالب‌ها رو توی فریزر گذاشتم. یه تایم گرفتم که متوجه شدم تا زمانی که خونه رو تمیز کنم این ابزار انتقامم هم آماده می‌شه.
سمت آدرینا حرکت کردم و آروم بغلش کردم. گونه‌ش رو ب*و*سیدم و آروم گفتم:
_ من رو واسش ببخش.
لبخند بزرگی زد و گفت:
_ ای بابا آجی، پس بالاخره فهمیدی که کار درست رو انجام دادم.
این رو باش فکر کرده منظورم اون قضیه‌ست! نمی‌دونه دارم پیش پیش از اتفاقی که قراره براش رقم بزنم و شکنجه‌ش بدم، معذرت‌خواهی می‌کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : هدیه بانو
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا