کنار خونه ایستادم و نگاهی بهش انداختم. خیلی قدیمی بود و انگار هر آن احتمال فرو ریختنش وجود داشت. در قدیمیش رو هل دادم، جیرجیری کرد و باز شد. داخل رفتم، تاریک بود و روی تمام وسایل ملحفهی سفید رنگی کشیده بود. بلند صدا زدم:
_ هایکا؟ کجایی؟
صدای زمزمهی یک نفر توی گوشم پیچید.
_ توی اتاق خوابیده.
جیغ زدم و اطرافم رو نگاه کردم، کسی نبود. با ترس و دردحالی که دستها و پاهام میلرزید، کنار تنها اتاقی رفتم که رو به روم بود. در سفید رنگ بود و رنگ قرمز تیرهای روش پاشیده شده بود. زمانی که جلوتر رفتم و دقیق نگاه کردم، فهمیدم اون پاشیده ها خ*ون هستن. قلبم م*حکم میکوبید. در رو هل دادم و داخل رفتم. با دیدن هایکا که روی تخت خوابیده بود، با خوشحالی سمتش رفتم.
کنارتخت ایستادم و بهش نگاه کردم. هیچ زخمی نداشت و صورتِ مثل ماهش میدرخشید. دستم رو سمتش بردم؛ اما تا خواستم صورتش رو نوازش کنم از گوشهی چشمهاش خ*ون جاری شد. با ترس م*حکم تکونش دادم و گفتم:
_ هایکا! هایکا بیدار شو! هایکا!
به یک آن چشمهاش باز شد. با دیدن چشمهای تماماً سفیدش از ته گلو جیغ بلندی زدم.
یهو از خواب پریدم و به نفس نفس افتادم. آشوب هل شد و دستش رو روی دستم گذاشت.
_ چیزی نیست، چیزی نیست. نترس فقط خواب دیدی.
اما من همینطور نفس نفس میزدم و آدرینا شونههام رو ماساژ میداد. آشوب دستش رو دراز کرد و شیر اکسیژن رو بیشتر باز کرد. با مقدار هوای زیادی که تویِ ماسک پخش شد، نفس عمیقی کشیدم و ضربان قلبم آرومتر شد. یه نفس عمیق دیگه کشیدم و ماسک رو برداشتم.
_ هنوز نرسیدیم؟
آدرینا همینطور که توی لیوان برام آب میریخت جوابم رو داد.
_ هنوز نه؛ اما پنج دقیقهی دیگه میرسیم. از پنجره نگاه کن ببین چه منظرهی پاک و سرسبزیه!
لیوان رو ازش گرفتم و از پنجره به بیرون نگاه کردم و جرعه جرعه از آبِ لیوان رو نوشیدم. جلوی چشمهام انگار یه تیکه از بهشت بود که میگذشت. اطراف تماماً سرسبز بود و گلهای زیادی توی اون سبزهها خودنمایی میکردن.
با دیدن حجم نسبتاً زیادی از خونههایی که جلومون بودن، فهمیدم که رسیدیم. لیوان یکبار مصرف رو دست آدرینا دادم و با استرس دستهای سردم رو به هم پیچیدم.
مردمی که تو دشت بودن با تعجب به ماشین نگاه میکردن. فکر کنم تعجب کرده بودن که ما اینجا چی کار داریم. آشوب کنار یه خونه ایستاد و گفت:
_ خب بریزید پایین که همینجاست.
بعدم سریع ماشین رو دور زد و سمتم اومد و هر چی ممانعت کردم باز هم بغلم کرد. کنار خونه ایستادیم و بعد از چند ثانیه یه مرد با قد بلند و هیکل ورزیده با چهرهی جذاب پیشمون اومد. آشوب خطاب بهش گفت:
- هِرمان مطمئنی همینجاست؟
هِرمان با صدای بم گفت:
_ بله آقا، خودم آقا هایکا رو دیدم.
_ باشه، پس عالیه.
و رو به آدرینا کرد و گفت:
_ آدری در بزن.
آدرینا سریع سه تقه به در زد. صدای یه خانوم که معلوم بود مسن ساله اومد.
_ کیه؟
آشوب بلند گفت:
_ مادرجان ماییم، گفتن مریض ما پیش شماست.
_ اومدم مادر، اومدم.
در باز شد و یه پیرزن با چهرهی مهربون بهمون لبخند زد و گفت:
_ سلام مادر. بیاید تو، بیاید که عزیزتون پیش ماست.
و خودش کنار در ایستاد. داخل رفتیم سرم رو به س*ی*نهی آشوب تکیه دادم و به فضا نگاه کردم. برخلاف خوابم یه خونهی سرسبز و قشنگ بود که امید ازش میبارید. سبک خونهشون مثل خونههای شمال بود.
آشوب کفشهاش رو کنار در درآورد و کفشهای منم بیرون آورد و داخل رفتیم.
_ هایکا؟ کجایی؟
صدای زمزمهی یک نفر توی گوشم پیچید.
_ توی اتاق خوابیده.
جیغ زدم و اطرافم رو نگاه کردم، کسی نبود. با ترس و دردحالی که دستها و پاهام میلرزید، کنار تنها اتاقی رفتم که رو به روم بود. در سفید رنگ بود و رنگ قرمز تیرهای روش پاشیده شده بود. زمانی که جلوتر رفتم و دقیق نگاه کردم، فهمیدم اون پاشیده ها خ*ون هستن. قلبم م*حکم میکوبید. در رو هل دادم و داخل رفتم. با دیدن هایکا که روی تخت خوابیده بود، با خوشحالی سمتش رفتم.
کنارتخت ایستادم و بهش نگاه کردم. هیچ زخمی نداشت و صورتِ مثل ماهش میدرخشید. دستم رو سمتش بردم؛ اما تا خواستم صورتش رو نوازش کنم از گوشهی چشمهاش خ*ون جاری شد. با ترس م*حکم تکونش دادم و گفتم:
_ هایکا! هایکا بیدار شو! هایکا!
به یک آن چشمهاش باز شد. با دیدن چشمهای تماماً سفیدش از ته گلو جیغ بلندی زدم.
یهو از خواب پریدم و به نفس نفس افتادم. آشوب هل شد و دستش رو روی دستم گذاشت.
_ چیزی نیست، چیزی نیست. نترس فقط خواب دیدی.
اما من همینطور نفس نفس میزدم و آدرینا شونههام رو ماساژ میداد. آشوب دستش رو دراز کرد و شیر اکسیژن رو بیشتر باز کرد. با مقدار هوای زیادی که تویِ ماسک پخش شد، نفس عمیقی کشیدم و ضربان قلبم آرومتر شد. یه نفس عمیق دیگه کشیدم و ماسک رو برداشتم.
_ هنوز نرسیدیم؟
آدرینا همینطور که توی لیوان برام آب میریخت جوابم رو داد.
_ هنوز نه؛ اما پنج دقیقهی دیگه میرسیم. از پنجره نگاه کن ببین چه منظرهی پاک و سرسبزیه!
لیوان رو ازش گرفتم و از پنجره به بیرون نگاه کردم و جرعه جرعه از آبِ لیوان رو نوشیدم. جلوی چشمهام انگار یه تیکه از بهشت بود که میگذشت. اطراف تماماً سرسبز بود و گلهای زیادی توی اون سبزهها خودنمایی میکردن.
با دیدن حجم نسبتاً زیادی از خونههایی که جلومون بودن، فهمیدم که رسیدیم. لیوان یکبار مصرف رو دست آدرینا دادم و با استرس دستهای سردم رو به هم پیچیدم.
مردمی که تو دشت بودن با تعجب به ماشین نگاه میکردن. فکر کنم تعجب کرده بودن که ما اینجا چی کار داریم. آشوب کنار یه خونه ایستاد و گفت:
_ خب بریزید پایین که همینجاست.
بعدم سریع ماشین رو دور زد و سمتم اومد و هر چی ممانعت کردم باز هم بغلم کرد. کنار خونه ایستادیم و بعد از چند ثانیه یه مرد با قد بلند و هیکل ورزیده با چهرهی جذاب پیشمون اومد. آشوب خطاب بهش گفت:
- هِرمان مطمئنی همینجاست؟
هِرمان با صدای بم گفت:
_ بله آقا، خودم آقا هایکا رو دیدم.
_ باشه، پس عالیه.
و رو به آدرینا کرد و گفت:
_ آدری در بزن.
آدرینا سریع سه تقه به در زد. صدای یه خانوم که معلوم بود مسن ساله اومد.
_ کیه؟
آشوب بلند گفت:
_ مادرجان ماییم، گفتن مریض ما پیش شماست.
_ اومدم مادر، اومدم.
در باز شد و یه پیرزن با چهرهی مهربون بهمون لبخند زد و گفت:
_ سلام مادر. بیاید تو، بیاید که عزیزتون پیش ماست.
و خودش کنار در ایستاد. داخل رفتیم سرم رو به س*ی*نهی آشوب تکیه دادم و به فضا نگاه کردم. برخلاف خوابم یه خونهی سرسبز و قشنگ بود که امید ازش میبارید. سبک خونهشون مثل خونههای شمال بود.
آشوب کفشهاش رو کنار در درآورد و کفشهای منم بیرون آورد و داخل رفتیم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: