کامل شده رمان ماه بی ستاره | bi..ta کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع DARK GIRL
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 77
  • بازدیدها 5K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

رمان ماه بی ستاره چطوره؟


  • مجموع رای دهندگان
    17
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

DARK GIRL

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,284
لایک‌ها
43,521
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
9,959
Points
121
#پارت سوم.

(آرمین)

گوشیم رو باز کردم و تو واتساب رفتم.
وا! پروفایل سیتا یه دختر درحال گریه کردن بود، الان یه عکس از خودشه. چه نازه، موهاش فر بزرگ بود و یکمم بافته شده بود، یه ارایش ملیح کمی هم رو صورتش بود. یه لبخند قشنگ هم رو صورتش بود. هم زنجیر من و هم اون گردنبند صدف هم گ*ردنش بودن.
یاد کارا‌ش تو جنگل افتادم، یعنی من رو داری می‌سوزونی؟ یه اسکرین ش*ات از عکسش گرفتم.
خدایا، سیتا من چطور بهت بگم یه آرمین دروغی‌ام؟
کامیار و سروش عین خرس خوابیده بودن. صدای گوشیم بلند شد‌. یه پی‌ام از سیتا بود‌.
-سلام، بیداری؟
-سلام، آره بیدارم.
-فکر کردم خوابیدی بعد اون ...
-نه خوابم نبرد!
-خوبی؟
-این رو من باید ازت بپرسم!
-پس جوابت مطمعن باش عالی‌ام!
-خوبه که خوش‌حالی.
-تو خوبی؟
-بد نیستم!
-چیزی شده؟
آخه من چطور بهت بگم سیتا؟
-نه همین‌جوری گرفته‌ام.
-می‌خوای بریم قدم بزنیم؟
چشمام گرد شد. وا این چیزیش شده؟
-واقعا با منی؟
و چندتا ایموجی تعجب هم فرستادم.
-آره با تو‌ام، میای؟
-باشه لباس بپوش، من میرم پایین پی‌ام دادم بیا، استاد تو لابیه!
-باشه.
لباسم رو پوشیدم و بیرون رفتم. استاد تو لابی نشسته بود و با گوشیش ور می‌رفت.
-سلام استاد.
-علیک سلام آرمین‌جان، کجا؟
-بیرون.
-باشه خدافظ.
رفتم بیرون و کنار اون سه تا درخت بلند وایسادم. به سیتا پی‌ام دادم.
-کنار اون سه تا درختم بیا.
-اومدم
بعد پنج دقیقا سیتا با حالت دو این‌جا داشت می‌اومد.
بهم رسید. داشت نفس‌نفس میزد‌.
-فرار که نمی‌کردم چرا میدویی؟
-نمیدونم.
بعدم خندید با خنده‌اش خندیدم. راه افتادیم.
-بریم کنار دریا؟
-چی‌شده امروز به‌نظر پر انرژی ای.
-بیخیال بیا بریم.
-از راه جنگل یا همین خیابون؟
-از راه خیابون بریم بهتره.
یه رعد زد و بارون نم‌نم شروع کرد به باریدن.
-سرما نخوری.
-نه من گرماییم، عمرا اگر سرما بخورم تازه این رو برای چی پس پوشیدم؟
و به پالتوی چرمش اشاره کرد که کلاهشم انداخته بود.
-خودت هیچ‌وقت نخواستی مثل کامیار پلیس بشی؟
ای خدا باز باید یه داستان سر هم کنم بهش بگم حالم از این بهم می‌خوره که بهش دروغ بگم.
-نه.
-به‌خاطر خطرناک بودنش؟
-نه بابا چون حوصلش رو ندارم.
-آها.
-تو بعد دانشگاه می‌خوای به چی مشغول شی؟
-به احتمال زیاد هیچی.
و تک خنده‌ای کرد.
-وا‌!
-والا، من تو بورس خرجم رو در میارم دیگه زندگیم هم که آرومه‌.
-آها یعنی می‌خوای زندگیت بی‌دردسر باشه.
-آره، باور کن تا به امروز زندگیم خیلی دردسر و سر و صدا داشت دیگه بسته.
-زندگی همه دردسر داره دیگه.
-ولی برای همه اندازه‌ی هم نیست برای یکی زیاده یکی کم.
-دقیقا.
رسیدیم به دریا.
-بیا خانوم خانوما، این هم دریا الان چی‌کار کنیم؟
نزدیک دریا رفت خم شد و یه‌کم دستش رو خیس کرد، با یه حرکت غافلگیرکننده هرچی آب می‌تونست روم ریخت. ای سرتق.

(سیتا)

موهای آرمین خیس شده بود و حتی تو دهنش هم آب رفته بود. قهقهه‌ای زدم‌. زیر ل*ب گفت:
-سرتق!
و سریع خم شد و روم آب ریخت. خنده‌ام بند نمی‌اومد، جلوی صورتم رو گرفتم. عین دوتا بچه‌ی دوساله افتاده بودیم به جون هم و هم‌دیگه رو خیس می‌کردیم. هردوتامون خیس‌خیس شده بودیم.
دستاش و باز کرده بود و یه جا وایساده بود، زل زدیم به هم‌دیگه. موهاش که همیشه رو به بالا بود الان روی پیشونیش اومده بود. مژه‌های بلندش خیس‌خیس بود.
کمی هم‌دیگه رو آنالیز کردیم و قهقهه زدیم‌. هم رو نگاه می‌کردیم و می‌خندیدیم. آرمین روی زمین دراز کشید و می‌خندید.
-نگاه کن فیل آب کشیده شدم‌، سرتق.
خندیدم:
-پاشو خیسی شن‌ها بهت می‌چسبه.
از جاش بلند شد و خودش رو تکوند. همون لحظه صدای استاد اومد که داشتن به‌سمت دریا می‌اومدن.
آروم گفتم:
-آرمین بدو.
آرمین دویید و تو جنگل رفت. وای الان من چی‌کار کنم؟ کل هیکلم خیسه! چی بگم؟ بگم آب قطع شد اومدم این‌جا دوش بگیرم؟
استاد من رو دید.
-سیتا این چه ریختیه دختر؟
یه دفعه این استعداد زمین خوردن به دردم خورد.
-استاد داشتم کنار دریا قدم میزدم پام پیچ خوردم افتادم خیس شدم‌!
همشون قانع شدن.
استاد:
_خب باشه تو به مسافر خونه برگرد، لباست رو عوض کن تا سرما نخوردی. ما هم این‌جاییم.
سرم رو تکون دادم. اون‌ها رفتن، منم راه خیابون رو پیش گرفتم. ای بابا آرمین کجا رفتی؟
همون لحظه یکی من رو کشید تو جنگل و جلوی دهنم و گرفت. آرمین بود.
-شش!
دستش رو از روی دهنم برداشت. تقریبا تو بغ*لش بودم.
-چی‌شد؟
-هیچی، گفتم پام پیچ خورد تو آب افتادم اونا هم قانع شدن، استاد گفت تو برو لباست رو عوض کن و بیا.
-سرتق عجب بهونه‌ای.
خندیدم:
-ما اینیم دیگه! تو چه کردی؟
-تا این‌جا بدو بدو اومدم که تو رو دیدم، بریم لباسمون رو عوض کنیم بعدم با ماشین من بریم‌.
-باشه.
با حالت دو تو مسافرخونه رفتیم و لباسمون رو عوض کردیم. آرمین با ماشین جلوی در وایساده بود رفتم و جلو نشستم.
-بریم؟
-بریم.
راه افتاد و رسیدیم‌.
از ماشین پیاده شدیم. استاد به‌سمتمون اومد.
استاد:
-شماها چطور؟
آرمین:
-من رفته بودم بیرون، برگشتم تو مسافرخونه دیدم نیستید، خانوم فرهادی هم داشت به این‌جا می‌اومد منم داشتم می‌اومدم دیگه باهم اومدیم.
استاد:
_آها. خب بچه‌ها فقط امروزم این‌جاییم فردا برمی‌گردیم.
سروش:
-ای بابا.
همه ناراحت شده بودن. آرمین به‌سمت استاد رفت و یه چیزایی می‌گفتن و می‌خندیدن. استاد سری تکون داد و چیزی گفت، آرمین هم بی‌صدا تو رستوران اومد.
من و سمیه رو یه میز نشستیم و سفارش دادیم.
-سیتا خانوم چی‌شد؟ می‌تونی بقیه رو گول بزنی؛ اما من رو نه! بعد بابلیس و آرایش لباس پوشیدی کجا تشریف بردی؟
-سمیه می‌خوام به آرمین یه فرصت بدم‌.
سمیه اول بر و بر نگاهم کرد.
داد زد:
_جدی؟
-هی سمیه خدا بگم خفت نکنه! چرا وسط رستوران داد میزنی؟
سمیه خنده‌ای از شوق کرد.
-دختر خیلی خوش‌حالم کردی.
همون لحظه یه پی‌ام برای گوشیم اومد، آرمین بود‌‌.
-کیه؟
-آرمینه.
-ببینم.
گوشی‌رو روی میز گذاشتم و پی‌ام رو باز کردم.
-بعد غذا من و تو سمیه و سروش کامیار میریم بیرون، به استاد هم گفتم. غذاتون رو خوردید به‌سمت ماشین بیاید.
-جدی؟
-آره، فعلا.
-فعلا.
-آخ جون باز میریم بیرون.
همون موقع غذامون رو آوردن و شروع کردیم به خوردن، پسرا زودتر تموم کردن و بلند شدن رفتن. بعد پنج دقیقه ما هم از جامون بلند شدیم و به‌سمت ماشین رفتیم. سروش پشت نشسته بود آرمین پشت فرمون کامیار هم صندلی شاگرد. من پشت کامیار نشستم سمیه وسط و سروش هم پشت صندلی آرمین.
آرمین:
_خب کجا بریم؟
سمیه با ذوق گفت:
-شهر بازی.
کامیار یکی رو پیشونیش زد. سروش با خنده گفت:
-کامیار باید بری شهربازی!
همگی خندیدیم و به‌سمت شهربازی رفتیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,284
لایک‌ها
43,521
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
9,959
Points
121
#پارت چهارم

(آرمین)

تقریبا همه‌جا رفته بودیم که سیتا گفت:
-من چرخ و فلک می‌خوام برم.
سمیه:
-سیتا آبجی اون خیلی بلنده. من عمرا بیام.
نگاهی به سروش کرد که دیدم سروش پشت سمیه قایم شد، آخرین امیدش من بودم.
-ای هر چه باداباد، بیا بریم.
دستم رو گرفت و بدو بدو به‌سمت دکه‌ی بلیت فروشی رفت دوتا بلیت گرفتم و داخل واگن رفتیم.
واگن ما حالا بالا بود، چرخ و فلک وایساد. سیتا بلند شد و پایین و نگاه کرد. باد می‌اومد و بارونم نم‌نم می‌بارید.
-سیتا سرما می‌خوری‌ها.
-چیزی نمی‌شه.
و اومد و کنارم نشست.
-سیتا چرا حس می‌کنم یه چیزی می‌خوای بهم بگی؟
-ای بابا انقدر تابلو‌ام؟
خندیدم:
-آره متاسفانه یا خوشبختانه.
-والا برای تو فکر کنم خوشبختانه باشه.
ابروهام رو بالا انداختم.
کمی واگن رو آنالیز کرد.
-سیتا بگو.
-می‌خوام بهت یه فرصت بدم.
همین‌جوری موندم. یعنی چی؟
با انگشت خودم و خودشر و نشون دادم که کلش رو تکون داد. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بغ*لش کردم و فشارش دادم.
-آرمین له شدم.
ولش کردم.
-سیتا خیلی دوست دارم.
خندید. من قربون اون خنده‌ات برم.

(سمیه)

از فضولی رو به موت بودم. هی عقب‌عقب می‌رفتم تا بتونم ببینم اون بالا چه‌خبره. سروش حالم رو دید و تک خنده‌ای کرد.
-سمیه چی‌کارشون داری آخه؟
-هیس بزار تمرکز کنم.
با این حرفم از شدت خنده بی‌صدا داشت می‌خندید. کامیار هم آروم خندید.
-ای بابا هیچی هم که معلوم نیست.
-انتظار که نداری از این پایین اون بالا رو ببینی؟
-چرا دارم.
همون لحظه چرخ و فلک چرخید و واگنشون به پایین اومد. پیاده شدن دست تو دست هم و نیشا تا بناگوش باز. من و سروش با چشم‌های ورقلمبیده و ابروهای بالا رفته هم‌دیگه رو نگاه کردیم بعد اون‌ها رو. کامیار هم خیلی جدی به‌سمت ماشین رفت.
من:
-چی‌شده؟
سیتا به‌سمتم اومد و گفت که مسافرخونه بهم میگه باشه‌ای گفتم و فوضولیم و تا برسیم نگه داشتم.
دم در مسافرخونه این دوتا کفتر هم یکی دو کلمه حرف زدن و نمی‌دونم چی به‌هم گفتن که آرمین چاقوش که به شکل جمجمه بود رو به سیتا داد و سیتا هم بالا اومد.
-زودباش باید بهم بگی چه‌خبره!
خندید و کلید انداخت و داخل رفتیم.
-خب بگو.
-بزار لباسمون رو عوض کنیم عه.
تند تند لباسم رو عوض کردم و رو تخت مثل آدم نشستم داشتم ناخون‌هام رو از فوضولی می‌کندم تا از دستشویی اومد، روش حمله کردم.
-بگو د مردم!
خندید و رو تخت نشست.
-بَه گفتم یه فرصت بهت میدم خیلی خوش‌حال شد و اون بالا بغلم کرد.
-اون چاقو چیه؟
-آها یه نقشه کشیدیم که من فردا با اون‌ها برم.
-عه؟ من و تنها میزاری؟
-نه من و تو، آرمین و سروش باهم.
-آها خب چه نقشه‌ای؟
نقشه رو بهم گفت یکی تو کله‌اش زدم.
-خطرناکه نمی‌زارم این‌کا رو کنی.
-ای بابا سمیه، واسه اون هم این رو بهم داد.
و بعد از تو کوله پشتیش چهارتا بسته باند در آورد. آها پس حله. سرم رو تکون دادم.
-یعنی از این به بعد با آرمینی؟
-آره.
-تو که دوسش نداری!
-اره دوسش ندارم؛ ولی ازش بدمم نمی‌یاد پسر خوبیه، مواظبمه و واقعا دوسم داره، حسش هو*س و این‌ها نیست‌.
-آره خب همینش خوبه.
و همون لحظه یه پی‌ام برای سیتا اومد و سیتا رو گوشیش شیرجه زد. دیگه معلومه کی پی‌ام داده سوال کردن نداره. ای خدا کاش یکی‌ام به ما پی‌ام می‌داد.
لرزش گوشیم رو تو جیبم حس کردم. درش آوردم.سروش پی‌ام داده بود.
-قراره فردا نقشه رو عملی کنن، سیتا بهت داستان رو گفت؟
-آره بابا گفت، حالا دیگه باید این دوتا کفترم تحمل کنیم
-وای نمی‌بینی آرمین چه‌طوری داره چت می‌کنه یه نیشی باز کرده.
و چندتا ایموجی خنده هم فرستاد.
-سیتا رو بگو، پشت گوشی داره غش میکنه!
دوتایی کلی راجب این دوتا حرف می‌زدیم و می‌خندیدیم.
-وای سمیه الان جون میده از آرمین فیلم بگیرم بعدا بهش نشون بدم، ببینه پشت گوشی چطوریه!
-بیخیال، بزار خوش باشن. فکر کن تو هم با عشقت این‌جوری بچتی ازت فیلم بگیره!
-والا من با عشقم چت کردم، این شکلی نمی‌شم!
یه‌جوری شدم‌. سروش دوست دختر داره؟ حتما داره که می‌گه عشقش دیگه، اه سمیه‌ی احمق اون‌وقت تو داره از سروش خوشت میاد؟
-سروش من خوابم میاد میرم بخوابم شب بخیر.
و دیگه منتظر جواب ازش نشدم، نتم و قطع کردم و گوشیم رو کنار گذاشتم و بعد از کلی کلنجار رفتن خوابم برد.

(سیتا)

وای خدا باورم نمی‌شه. آرمین کلی عکس ازم داشت.
-آررمین یه اسکرین‌ش*ات از گالریت بگیر ببینم عکس دیگه‌ای هم داری؟
این رو برای این نوشتم که یه دویست سیصد تا عکس ازم داشت. اسکرین رو فرستاد، بازش کردم.
نه بابا به جز عکس من و خودش و سروش این‌ها هیچ عکس دیگه‌ای نداشت.
-حالا من فقط همون عکس و ازت دارم که کنار دریا گرفتیم چهارتایی!
-اشکال نداره!
-کی عاشقم شدی؟
-سال اول رو یادته؟
-خب؟
-سال اول که یه پسره پشت ساختمون بهت گیر داده بود کتکش زدی!
مثل سکته‌ایا داشتم صفحه گوشی رو نگاه می‌کردم. آرمین از نو از کجا می‌دونه؟ اون موقع هیشکی تو دانشگاه نبود همه‌جا خلوت بود کسی ندید.
-تو این رو از کجا می‌دونی؟
-منم اون روز زود اومده بودم اتفاقی دیدمت بعد نظرم رو جلب کردی و از اخلاقت خوشم اومد و دیگه عاشقت شدم.
-آها، آرمین تو مشکلی با گذشته‌ام نداری؟
-نه خودتم که میگی بیخیالش شدی!
-آرمین؟
-عشقم باید برم ببخشید فردا بهت پی‌ام میدم شبت بخیر ببخشید نفسم.
و آفلاین شد. چی‌شد؟

(آرمین)

داشتم با سیتا چت می‌کردم که کامیار صدام کرد محل ندادم. کامیار گوشی‌ رو از دستم قاپید.
-رئیس پلیس، قربانم، آقای محترم گوش کن به حرفم باهاش خدافظی کن باید یه گلی به سرمون بگیریم.
از سیتا خدافظی کردم.
-چیه طاها؟
حسین داشت لنزهای عسلیش رو در میاورد؛ ولی گوشش معلوم بود با ماست.
-عرفان تا کی می‌خوای ازش پنهون کنی؟ نگاش کن بهت یه فرصت داده؛ ولی نه به تو به آرمین، حسین و نگاه عاشق سمیه شده؛ ولی سمیه اون رو به اسم سروش می‌شناسه نه حسین. خود من خاک بر سرم باید برم مراقب سیتا‌خانوم باشم.
-فکر میکنی من خوشم میاد؟ هان؟ از این‌که ببینم داره اسم من رو رو درخت تیکه‌تیکه می‌کنه خوشم میاد؟ از این‌که داشت دفتر طراحیش رو آتیش میزد و می‌گفت عرفان رو می‌سوزونم خوشم میاد؟طاها منم راضی نیستم؛ ولی چی بهش بگم؟ بگم سر یه ماموریت معتاد شدم؛ ولی نترس ترک کردم. بگم با همون فاطمه که ازش خوشت نمی‌ومد ازدواج کردم اونم زوری؛ ولی نترس دستمم بهش نخورد اونم خودکشی کرد؟
نفس‌نفس میزدم. حالم داغون بود. طاها خواست چیزی بگه که پریدم وسط.
-طاها اول باید بهش نزدیک بشم. الان نمی‌تونم هیچ‌کدوم رو بهش بگم، نه این‌ رو بهش بگم که مادرم با پدر اون راب*طه داشتن، نه این رو که معتاد بودم، نه این رو که ازدواج کردم؛ حتی اون نمیدونه من پلیسم اون هم رئیس پلیس.
از جام بلند شدم. لنزهای آبیم رو در آوردم و سرجاش انداختم. دستمال مرطوب و برداشتم و کرم پودرم رو پاک کردم. با ژل مخصوصم رنگ موی بیست و چهار ساعتم رو پاک کردم.حالا شدم عرفان. عرفانی که سیتا سوزوندتش و ازش متنفره.
-اصلا گیریم برم بهش بگم منم،من همون عرفانم، اون که دیگه بیخیالم شده اون الان دنبال آرمینه، نه عرفان.
حسین:
-خب تو هم آرمینی دیگه.
من:
-حسین من عرفانم نه آرمین، آرمین کسیه که کنار سیتائه و مراقبشه.
طاها:
-ای بابا فردا هم که با شما میان.
دستی لای موهام کشیدم. حولم رو برداشتم و به‌حموم رفتم. آب سرد رو تا آخر باز کردم. خدایا من چی‌کار کنم؟ دارم جون به ل*ب میشم. چشمام رو بستم و به ده سال پیش فکر کردم. من نمی‌خواستم عاشقش باشم؛ چون اون دختر مردی بود که با مامانم راب*طه داشت؛ ولی وقتی تو چشماش نگاه می‌کردم معصومیت تو چشماش من رو می‌گرفت، وقتی از پنجره‌ی خونشون می‌دیدم باباش داره کتکش میزنه دوست داشتم خفش کنم؛ اما بازم وقتی تو کوچه هم‌دیگه رو می‌دیدیم بهش محل نمی‌دادم. وقتی دیدم وسایلشون رو میزارن تو کامیون بی‌تفاوت رد شدم؛ ولی از وقتی رفت یه آب خوش از گلوم پایین نرفت. تو کوچه می‌رفتم صدای خنده‌هاش می‌اومد، می‌رفتم با کبوترا سرگرم بشم یادش می‌اوفتادم، حتی وقتی تو آیینه نگاه می‌کردم یادش می‌اوفتادم؛ چون من و سیتا خیلی شبیه همیم. بین اون آب سرد حس گرمایی زیر چشمم حس کردم. اشک!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,284
لایک‌ها
43,521
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
9,959
Points
121
#پارت پنجم

(حسین)

با حرفای عرفان فکر کردم. منم کم‌کم داشت از سمیه خوشم می‌اومد و حتی شاید دوسش دارم؛ ولی نمی‌تونم با یه اسم جعلی کنارش برم. ای خدا دوست دارم کلم رو به دیوار بکوبم. طاها رو تخت طاق باز دراز کشیده بود و به سقف نگاه می‌کرد.
-همچین دراز کشیدی و سقف رو نگاه می‌کنی انگار تو جای عرفانی.
-من موندم چرا نمیره بهش بگه؟ سیتا دختر منطقیئه؛ حتما درک می‌کنه.
-طاها نمی‌شه، آخه چطور این‌همه رو یه‌جا بهش بگه؟ سیتا نمی‌تونه این همه‌رو یه‌جا هضم کنه.
-به جان خودم من جای عرفان داغونم، اون بیچاره هم کلی بدبختی داره.
-حالا نگو خودت میدونی از ترحم بدش میاد.
-باشه بابا.
دستی به موهام کشیدم، حالا چشمام قهوه‌ای تیره بود نه عسلی‌.
-قبلا عاشق این بودم چشمام عسلی باشه حالا دیگه از بس گذاشتم بدم میاد.
-چشمای سمیه عسلیه ها.
-من چشمای خودم و می‌گفتم. فکر کنم ما خونوادگی با چشم و اینا خیلی کار داریم.
خندیدیم. عرفان اومد بیرون یه تیشرت و شلوارک تنش بود. آلارمش رو گذاشت و تیشرتش و در آورد و رو تختش دراز کشید و خوابید.
طاها آروم:
-تو هم بگیر بخواب، دیشب من رو زمین خوابیدم الان نوبت توئه.
منم آروم:
-باشه بابا سگ خور.
و یه بالش و پتو برداشتم و رو زمین دراز کشیدم. به ساعت نگاه کردم دو بیست دقیقه صبح بود.

(سمیه)

با تکون هایی که سیتا می‌داد بیدار شدم.
-اه اگر گذاشتی بخوابم.
-باشه تو بمون شمال ما برمی‌گردیم.
مثل جنی‌ها از جام پریدم. خواستم مثلا ساکم رو ببندم که دیدم سیتا زحمتش رو کشیده. رفتم و لپش رو محکم ب*و*س*یدم‌.
-عشق منی تو.
-لوس نشو برو حاضر شو.
به‌سمت دستشویی رفتم، وقتی اومدم بیرون دیدم رو تختمم لباسه.
-زودباش همه دارن حاضر میشن بریم.
روش رو برگردوند و منم لباسم رو پوشیدم.
وای بازم ساکم! چطوری من این رو بردارم؟ سیتا ساکش و برداشت و رفت در و باز کرد منم رد بشم. بزور تا دم در بردمش که سروش اومد و باز اون تا پله‌ها ساک رو آورد سیتا و آرمین هم آروم پچ‌پچ می‌کردن. رو بهش گفتم:
-سلام.
-سلام خوبی؟
-بدک نیستم.
-چیزی شده؟
-نه بابا.
تو لابی منتظر استاد و بقیه شدیم. اونا هم اومدن. به‌سمت اتوبوس رفتیم. سیتا چشمکی به آرمین زد و آرمینم خندید و چشماش رو بست. یاد دیشب افتادم، سروش عاشق کسیه پس باید ازش فاصله بگیرم. یه جورایی ناراحت بودم.
تو اتوبوس نشستیم. ساعت رو نگاه کردم ده بود. سیتا رو بهم گفت:
-سمیه تو یه چیزیت هست! چی‌شده؟
به سیتا نمی‌شد دروغ گفت؛ ولی فعلا نمی‌خواستم بدونه.
-سیتا بیخیال نمی‌خوام راجبش حرف بزنم شاید بعدا گفتم.
-باشه هرجور راحتی.
بیخیال شد. تکیه دادم و سعی کردم بخوابم. بعد از تقریبا ده دقیقه خوابیدم.

(سیتا)
داشت بارون می‌بارید. خیلی هم شدید بود. دور و بر و نگاه کردم خب خیلیا خوابن، استاد هم خوابه.
سمیه رو بیدار کردم.
-چیه؟
-وقت عملی کردن نقشه‌است.
-باشه.
دستی به شالش کشید و منتظر شد، من دستم رو باند بپیچم. دستم تموم شد از جاش بلند شد و رفت کنار راننده و نرسیده به راننده پاشو پیچ داد که مثلا پام پیچ خورده افتاد رو فرموند و اتوبوس به‌سمت من محکم پیچید. چاقوی آرمین و کنار شونه‌ام نگه داشتم و شیشه با صدای وحشتناکی شکست. سریع باند و بریدم و گذاشتم تو جیبم چاقو رو هم گذاشتم اون یکی جیبم.
یکم دستم بریده شد جیغی کشیدم و شروع کردم به فیلم بازی کردن.
-اخ.
همه بلند شدن، اتوبوس ایستاد و استاد کنارم اومد. از شانسم شونم هم زخم شده بود و کاملا واقعی به‌نظر می‌اومد. من که گفتم درد و احساس نمی‌کنم.
نگار:
-وای! فرهادی خوبی؟
-نگار آخه بهم می‌خوره خوب باشم؟
بارون داشت خیسم می‌کرد.
استاد:
-د بلند شو دختر.
همون لحظه آرمین هم داخل اومد. تو چشماش پشیمونی بود از نقشه‌اش‌.
استاد:
-ای خدا بگم چی‌کارت نکنه سمیه.
سمیه با لکنت:
-استاد به‌خدا که عمدی نبود.
-استاد سمیه که عمدی نکرده عیبی نداره.
استاد:
-نگاه کن کلا خونی! بریم بیمارستان.
آرمین:
-استاد من تو ماشین جعبه کمک‌های اولیه دارما.
استاد:
-بدو برید پانسمان کن.
آروم دستم و گذاشتم رو شونه‌ام و باهاش به‌سمت ماشین آرمین رفتیم. کامیار هم از ماشینش پیاده شد و به‌سمتمون اومد.
کامیار:
-چی‌شده؟
سروش آروم:
-هیس نقشه بود.
آرمین:
-ای خدا من و لعنت کنه با این نقش‌ام.
-بیخیال فقط خراشه دیگه، دردمم که نمیاد.
استادم اومد.
استاد:
-سمیه پانسمان کردن رو بلدی؟
سمیه:
-اره.
استاد:
-خب پسرا شما برید، سمیه هم این‌جا دست سیتا رو پانسمان کنه.
استاد و پسرا رفتن و من و سمیه تو ماشین بودیم. مانتوم رو در آوردم. باندی که به بازوم پیچیده شده بود رو باز کرد و تیکه‌های شیشه رو از رو شونه‌ام در آورد. زدعفونی کرد و باند پیچید.
سمیه:
-گفتم خطرناکه ها حالا زدیم شیشه‌ی به اون بزرگی رو شکستیم از کجا معلوم بگن با اینا بیایم؟
-سمیه نمی‌دونم بابا پیاده شو.
از ماشین اومدیم بیرون رو به‌سمت استاد رفتیم. استاد داشت با بچه‌هایی که ماشین داشتن حرف میزد‌.
قرار شد من و سمیه با سروش و آرمین بریم. کامیارم کسایی و بیاره که دور و بر صندلی ما می‌شینن و چند نفرم تو ماشین بقیه.
سمیه:
-اوه اوه چه دردسری درست کردیما راه‌های آسون‌تری نبود؟
-فک کنم آرمین زیاد فیلم اکشن می‌بینه.
خندیدیم و به‌سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم. آرمین پشت فرمون بود سروش کنارش من پشت سروش و سمیه هم پشت آرمین.
سروش:
-سلام.
سمیه بهش توپید:
-در روز چندبار سلام میدی؟
سروش با بهت داشت نگاهش می‌کرد که سمیه هندزفریش رو در آورد و آهنگ گوش داد.
نه سمیه حالش خوب نیست. دقیقا مثل من به شیشه‌ی ماشین تکیه داد و بی‌صدا آهنگش رو گوش داد.
-چشه این؟ چیزی بهش گفتی؟
سروش:
-نه به‌خدا.
-دور و برش نپلک معلومه از دستت عصبانیه.
سروش:
-اره، ولی چرا؟
-نمیدونم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,284
لایک‌ها
43,521
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
9,959
Points
121
#پارت ششم.

(عرفان)

سمیه هیچی نمی‌گفت. دو دقیقه فکر کردم که الکی انقدر زور زدیم باهامون بیان؟ زدم اون بیچاره رو هم تیکه‌تیکه کردم.
-میگم سیتا این‌جوریه که الکی ما انقدر زور زدیم شما بیاید با ما دیگه.
-والا اره انگار الکی الکی زور زدیم.
سروش:
-بابا من موندم این چشه؟ دیشبم وسط چت گفت خوابم میاد شب بخیر و رفت نتشم قطع کرد.
سیتا با کنجکاوی و چشمای نازک شده گفت:
-میشه بخونم چتتون رو؟
حسین گوشیش و باز کرد و دست سیتا داد. آروم رو بهش گفتم.
-چه غلطی کردی؟
-چه بدونم؟
پوفی کشیدم و حواسمو به جاده گرفتم.
سیتا:
-عه سروش تو عاشقی؟
حسین به تته پته افتاد و منم داشتم آروم به اوضاع مزخرف سروش می‌خندیدم.
حسین:
-ام نه بابا کی من اینو گفتم؟
سیتا:
-دیشب ساعت یک و ربع به سمیه گفتی، سروش خان.
سروش خان رو یه‌جوری گفت.
حسین:
-اه بابا عشقم دیگه نه دوست داشتن.
سیتا ابروهاش و انداخت بالا و با کنجاوی گفت: -کی؟
من موندم سیتا چطور نفهمیده حسین از سمیه خوشش میاد.
سیتا:
-خب من فهمیدم داستان چیه!
از اون‌جایی که حسین شیرین میزنه و خیلی خنگه گفتم‌:
-خب منم فهمیدم.
حسین:
-خب، خیلی باهوشید آفرین، میشه بگید حالا چی‌شده؟
من و سیتا:
-نه.
حسین پوفی کشید و کلافه بیرون رو نگاه کرد.
از آیینه سیتا رو نگاه کردم. یه چشمکی زد خندیدم. هر موقع چشمک میزنه یاد یه دفعه میو‌افتم که بچه بودیم. اون هنوز مارو نمی‌شناخت اتفاقی ماشینمون از کنار ماشینشون داشت رد میشد که بهم چشمک زد. جفتمون صندلی عقب بودیم و سرامون بیرون چشمام گرد شد. همون لحظه چراغ قرمز شد و وایسادیم. روبه‌روی هم اون هم تعجب کرد و سریع داخل رفت و قایم شد. یاد اون موقع‌ها می‌اوفتم خندم می‌گیره.*****
سیتا-ارمین چرا هر دفه چشمک میزنم میخندی؟
نمیتونستم حقیقت و بهش بگم.
-چون خیلی بامزه میشی.
خندید و تکیه داد به صندلی چشماش و بست و خوابید.
خدایا من چیکار باید بکنم؟

(طاها)

وای خدا،شیطونه میگه برگردم جفتشونم تیکه تیکه کنم.از کلافگی دستی به پیشونیم کشیدم و چشمام و محکم باز و بسته کردم،به جان خودم که رادیو شکسته انقدری حرف نمیزنه که اینا حرف میزنن.اون پشت دوتا دختر بودن از شانس گند من پسرا رفته بودن یه ماشین دیگه فقط این دوتا کنار من بودن.
نگار-وای دیدی نیکو اون موقه چه عشوه ای اومد.
ازیتا-واه واه یه جوری میکنه انگار هرچی پسر هس کشته مردشه.
خواستم داشبرد و باز کنم مسکن بردارم که یاد کلتم که توی داشبرد بود افتادم.ای لعنتی.همینجوری داشتن راجب یکی به اسم نیکو حرف میزدن اخه شما چیکار به رنگ مانتوی اون بدبخت دارید؟
ترافیک شد و دقیقا ماشینم کنار ماشین عرفان وایساد.به حسین علامت دادم شیشه رو بکشه پایین.
حسین-چیه؟
-مرگه،درده،کوفته،بابا سرم درد گرفت چقدر حرف میزنن‌.
با این حرفم حسین از خنده پس افتاد.ارمینم داشت میخندید.رو به ارمین اروم گفتم.
-ارمین اونا که میدونن تو داشبرد چه خبره یه مسکن بهم بده من نمیتونم داشبرد و باز کنم.
عرفان یه ورق مسکن انداخت گرفتمش.دوتا مسکن در اوردم و خوردم.حسین و عرفانم از خنده پس افتاده بودن.اره اون دوتا نکبت که کنار دوتا پیرزن غرغرو نیوفتادن.ای عرفان خدا بگم چیکارت نکنه برادر نقشه تو برای من دردسر شده.
از ایینه نگاه اژدهایی به اون دوتا دختر انداختم.

(سیتا)

پسرا از خندهداشت گریشون میگرفت.
-هر هر به چی میخندید شماها؟
ارمین رو بهم گفت-بابا این دوتا دختر از بس حرف زدن این کامیار سرش درد گرفته نمیتونست داشبرد و جلو اونا باز کنه،میترسیدن بیشتر حرف میزدن بعدم از من مسکن خواسته.
خندیدم-اره ازیتا و نگار زیاد حرف میزنن.
سروش-دیگه از زیاد حرف زدن گذشته کامیار از قرص متنفره اگر بخوره یعنی وضعش خیلی بده‌.
وقتی سمیه خندیدن مارو دید طلبکار هندزفریارو در اورد و گفت-اها من اینجا هیچی نمیشنوم شماها میگید میخندید؟
سروش کلافه بود همون لحظه ماشین وایساد.
ارمین-برای ناهار وایسادم.
پیاده شدیم و رفتیم سمت رستوران و من و سمیه سر یه میز نشستیم.
-من میدونم چته.چتاتو با سروش خوندم.
سرش و انداخت پایین.
-میرم سفارش میدم میام بعدش حرف میزنیم.
بلند شدم و رفتم سفارش دادم.
-خب سمیه خانوم تو این مدت زمان کم عاشق شدید جنابعالی؟
-اه سیتا عشق کیلو چنده؟
-کیلو دوازده تومن،ابجی.
-مسخره بازی در نیارا،فقط ازش خوشم اومده انقدری که نزدیک بود دوسش داشته باشم همین،وقتی اون عاشق یکی دیگست من چرا برم جلو؟
-اصلا تو چرا بری جلو؟اون باید بیاد جلو،اره بیخیال خودش عاشق یکی دیگست.
-اصلا بیخیالا منم چه فکرا میکنم.
-پوف نمیدونم اخه بهشم نمیخوره دوست دختر داشته باشه‌.
-به ما چه؟ها؟به ما چه؟
-خب بابا پاچه نگیر.
غذاهانونو اوردن و مشغول شدیم.معلوم بود اشتها نداره خیلی اروم میخورد منم همچین گشنه نبودم و با حوصله و اروم میخوردم.
بلند شدیم و برگشتیم به ماشین.ارمین راه افتاد ترافیک بود.

(سمیه)

داشتم اهنگ گوش میکردم که گوشیم که تو دستم بود لرزید.ای بابا کیه؟گوشیرو باز کردم این کیه؟
با چشمای ورقُلُمبیده داشتم صفحه گوشیمو نگاه میکردم یه پی ام از شماره ی ناشناس داشتم.
-(سلام،سرگرد صفائی ام،سروان جلالی تونستین پرونده ی مربوط به باند خلفی رو بررسی کنید؟)
خب بزار یکم سر به سر اینی بزارم که نمیدونم کیه.
-(سلام،نه خیر قربان چشم به راه شما هستیم)
نیشم تا بناگوش باز بود.
-(یعنی چی؟جلالی مگه من نگفتم بررسی کنید؟یعنی چی که چشم به راهتیم؟مگه منتظر عشقتی؟)
-(استغفرالله دور از جون عشقم)
-(جلالی فقط من برگردم تهران)
-(بیا سرگرد جونم بیا قدمت روی چشم)
دیگه نتم و قطع کردم طرفم بلاک کردم و خندیدم.هیشکی ام که حواسش بهم نبود سیتا خواب سروش خواب ارمینم که با جاده مشغوله.

#پایان قسمت هفتم
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,284
لایک‌ها
43,521
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
9,959
Points
121
#قسمت هشتم
#پارت اول

(عرفان)

دخترا رو جلوی خونشون پیاده کردم و بعد خدافظی به خونه رفتیم، طاها هم رفت آزیتا و نگار رو برسونه و به خونه بیاد.
تو راه بودیم که حسین دهنش وا شد‌.
حسین:
-خب برنامه چیه؟ باز طاها باید مواظب سیتا باشه؟
-نه دیگه، اون بدبخت هم کار داره.
-خودمون کار نداریم؟ تو خودت خیر سرت رئیس پلیسی.
-من که فعلا استعفا دادم کارا رو سپردم دست دایی.
-از اولشم به‌خاطر داییت رئیس پلیس شدی دیگه.
-منظورت پا*ر*تی بازیه؟
-یه جورایی.
-قبل دایی هم می‌خواستن بسپرن به من جناب، من خودم از بس سگ دو زدم به این‌جا رسیدم؛ حتی خودمم دارم شاخ در میارم تو این سن رئیس پلیس شدم.
-والا شاخ به کنار به هرکی بگی بال و دم هم در میاره.
-ای بابا خوبه حالا استعفا موقت دادم.
-نه که من هر روز اداره‌ام؟ فقط طاها چسبیده بود به کارش که شمال پیش اومد.
-والا سر سرگردها از رئیس پلیس‌ها هم شلوغ‌تره.
-خب دیگه وایسا پیاده شیم دیگه.
ماشین و پارک کردم و توی باغ رفتیم.
خونمون یه عمارت بزرگ بود. که دیگه حال توصیفش رو ندارم‌. از بین درخت‌ها و هزارتا گل رد شدیم و در زدیم.
ستاره بدو بدو اومد و صدای خنده‌اش که جیغ میزد و می‌گفت داداش عرفان اومد، از پشت در هم شنیده میشد.
ساک و بسته‌های کادو رو روی زمین گذاشتم نشستم در رو باز کرد.
ستاره‌:
-داداشی.
خودش هوپ انداخت تو ب*غلم‌.
-جان داداشی؟ جیگر من.
سرش رو ب*و*س کردم و ب*غلش کردم و داخل رفتیم. شوکت و زنش زینب اومدن. شوکت با ویلچر جلو اومد.
شوکت:
-سلام کربلایی، خوش اومدی.
خندیدم و ب*غلش کردم و زن عمو رو هم ب*غل کردم.
-تو بیا این‌جا ببینم موش موشک.
ستاره که داشت تو پلاستیک‌های کادو سرک می‌کشید، جیغی کشید و بدو بدو تو ب*غلم اومد، آروم دم گوشش گفتم‌:
-خوب کارت رو کردی‌ها.
-کدومش رو میگی داداش؟
خندیدم.
-سیتا رو موش موشک.
-بایدم برای داداشمون سنگ تموم بزاریم دیگه.
خندیدم و سفت فشارش دادم. حسین مامانش رو ب*غل کرده بود که اسمش مهدیه بود.
-سلام عمه خوبی؟
-سلام عمه‌جان خوش اومدید، خوش گذشت؟
-آره چه جورم.
همون لحظه سینای خرفت هم از خواب بیدار شد.
سینا:
-چخبره؟
تا من رو دید ابروهاش رو بالا انداخت. دکی بیا این هم از عموی خرفت ما.
حسین:
-سلام عمو کوچولو خوبی؟
چون سینا تفاوت سنی زیادی باهامون نداره، حسین هی بهش میگه عمو کوچولو.
-حسین درست صحبت کنا جغله.
حسین زبونش رو آورد و ابروهاش رو بالا انداخت، سینا مشتی بهش زد که جیغ زنونه‌ای زد و فرار کرد.
عمه:
-آخ چه‌قدر دلم برای دلقک بازیات تنگ شده بود.
و سر حسین و ب*وس کرد.
بابا از پله‌ها پایین اومد.
بابا:
-زلزله شده چه‌خبرتونه؟
و منو دید.
بابا:
-نه بابا بیشتر از اون، سونامی اومده‌.
خندیدیم و بابا رو ب*غل کردم.
-سلام بابا‌جان خوبی؟ دلم برات تنگ شده بودا.
-اخ شیرمرد من، حالا خودت رو لوس نکن. داداشت کو؟
تا گفت داداشت کو حسین از خنده پس افتاد منم آروم خندیدم.
-جریان چیه پسر؟
بابا بود که این سوال و می‌پرسید.همون لحظه زنگ رو زدن.
-بفرما حاج‌آقا اومد حجابتون رو حفظ کنید.
در و باز کردم قشنگ معلوم بود اعصابش خورده؛ ولی منم دست بردار نبودم.
-بفرما حاج اقا‌.
حسین کنارم وایساد و گفت:
-حاج آقا منبر هم حاضره بلند گو هم چک شده.
طاها:
-فقط همین مونده که شما دوتا خفه شید‌.
یه طوری اینو گفت که هممنون حتی خودشم خنده‌اش گرفت‌.
ستاره طلبکارانه:
-سوغاتی‌های من گو؟
-موش موشک بیا این‌جا.
بدو بدو بغلم اومد و رفتم چهارتا پلاستیک رو برداشتم و به‌دستش دادم.
-این‌ها برای توعه.
نوبت به نوبت بازشون کرد و هر لحظه بیشتر جیغش در می‌اومد.
-داداش اینا سلیقه تو نیس‌.
اخم کوچیکی کردم.
-مگه سلیقه من چشه؟
-یا بزرگ میگیری یا کوچیک.
اروم تو گوشم گفت:
-سلیقه سیتاس نه؟
صورت کوچولوش و گرفتم و دوتا بو*س محکم از لپاش کردم.
-اه داداش، لازم نبودا دوش گرفته بودم.
هیچیش به سنش نمی‌خورد ده سالشه؛ ولی مثل یچه های هفت ساله جیغ جیغو و شیطونه. ب*دنشم که ریزه میزه انگار پنج سالشه، زبونشم که اندازه فرش قرمز کاخ سفیده.
ساعت یازده بود، عمه برامون غذا د*اغ کرد و خوردیم و خیلی چیزا رو واسشون تعریف کردیم. طاها هم از سردرداش، از رسوندن دخترا می‌گفت و حسینم دلقک بازی در می‌یاورد. بعد کلی خنده تو اتاق‌هامون رفتیم تا کمی بخوابیم‌.گوشیم و باز کردم یه پی‌ام از سیتا.
-آرمین!
-جانم؟
-عه بیداری؟
-بیدارم نباشم، برای پیامت بیدار میشم.
-رسیدی؟ خونه‌ای؟
-آره.
همون لحظه موش موشک داخل اومد، قبل این‌که بزاره چیزی بگم گفت:
-من یادم نمی‌مونه در بزنم پس هی نگو.
خندیدم‌‌.
-موش موشک چی‌کار داری؟
-با سیتا چت می‌کنی؟
-آره.
-ببیینم.
بزور خودش رو بالای تخت دونفره ی بزرگم آورد؛ البته بیشتر سه چهار نفره بهش می‌خورد. به صفحه گوشی نگاه کرد و چت‌ها رو خوند.
-خب دیگه بقیه‌اش ادامه بده.
خندیدم.
-ساکتی
-(خوابم نمی‌بره، به خونه که رسیدم، مامانم همچین گرفته بودتم انگار رفتم جنگ و سالم برگشتم.
-آها، سیتا کسی پیشمه چیزی نگی!
ستاره با لحن دل‌خور:
-عه داداش نمی‌گفتی دیگه اه.
-عه؟ کی پیشته؟
-پارمیدا
-تماس تصویری بگیریم؟
ای وای.
ستاره با دیدن این‌ها گفت:
-داداش زود باش آرمین شو، منم پارمیدا میشم.
آخه من فدات بشم تو مگه لنز میزاری؟ رنگ مو میزنی؟ کرم پودر میزنی؟
-ستاره بنویس یه دقیقه.
-باشه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,284
لایک‌ها
43,521
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
9,959
Points
121
#پارت دوم

(سیتا)

زنگ زد. روی تختم نشستم در هم که قفل بود‌. تماس رو برقرار کردم.
ای جان الهی، پارمیدا با عشوه سلام داد.
-سلام عزیزم خوبی؟
-مرسی آبجی سیتا تو خوب باشی منم خوبم.
صدای بچه گونه و بامزه‌ای داشت.
-آبجی، داداش آرمینم تو رو دوست داره؟
خدایا بچه هم بچه‌های قدیم.
-نمی‌دونم از خودش بپرس.
کله‌ی آرمین رو گوشی اومده و گفت:
-تو نمی‌دونی من دوست دارم؟
خندیدم، لحنش باحال بود. بعد از یه ساعت حرف زدن پارمیدا خوابش گرفت، منم خسته بودم و قطع کردم و خوابیدیم.
آلارمم بیدارم کرد. خب یه روز دیگه.
پاشدم، امروز هوا آفتابی بود. لباس‌هایی که سلیقه‌ی سمیه بود رو پوشیدم و رفتم بیرون.پیام برای گوشیم اومد.
-سر کوچه‌ام بیا!
بدو بدو سر کوچه رفتم، سوار ماشینش شدم.
-سلام صبح بخیر.
-سلام صبح تو هم بخیر، چرا اومدی؟
-می‌خوای برگردم؟
-نه بابا؛ ولی دیگه نیاها.
-چیه مگه؟
راه افتاد.
-بیخیال.
به دانشگاه رسیدیم و پیاده شدیم. قرار بود سروش هم خودش بیاد‌. سمیه رو دیدم که روی یه صندلی نشسته بود. به‌سمتش رفتم و شروع به حرف زدن کردیم.

(طاها)

آلارم و خفه کردم و با قصد این‌که برم و جلالی رو آسفالت کنم، بلند شدم.
به پایین رفتم، ستاره بدو بدو به‌سمتم‌ اومد، دستم رو باز کردم و بغ*لش کردم، از رو زمین برش داشتم.
-چی‌شده وروجک؟
-داداش داری میری سرکار؟
-با اجازتون.
-اومدنی برام شکلات میگیری؟
-ای وروجک برای شکلات میای داداشت رو ب*غ*ل کنی حالا بیست و چهارساعته ب*غل عرفانی.
لپش رو محکم ب*و*س*یدم.
-باشه می‌گیرم حالا هم زودباش تو اتاقت برو.
بدو بدو از پله‌ها بالا رفت.
یخچال رو باز کردم، یه سیب برداشتم و خوردم. به بالا رفتم و لباسم رو پوشیدم. هوا امروز خوبه، نه ابری نه آفتابی. عینک آفتابیم رو زدم و سوار ماشینم شدم. ماشین من هم لکسوس بود؛ ولی نوک مدادی.
رسیدم. با خشم به داخل رفتم و سریع از پله‌ها بالا رفتم. با چند نفری سلام علیک کردم. جلالی با چند نفر دیگه از جاشون بلند شدن، احترام نظامی گذاشتن که آزاد دادم.
-جلالی بیا دفترم.
داخل رفتم و جلالی هم داخل اومد.
-سلام،صبحتون بخیر قربان.
کوفت و قربان درد و قربان‌. گوشیم رو باز کردم و تو پیام‌های جلالی‌ رفتم، گوشی رو روی میز گذاشتم و بهش اشاره کردم‌.
-این چیه؟
جلالی خم شد و پیام‌ها رو خوند.
-قربان این من نیستم.
-یعنی چی؟ اون بالا چی نوشته؟
روی پروفایل زد و شماره رو نگاه کرد.
-قربان این شماره‌ی من نیست.
با حالت مگه من خرم؟ نگاهش کردم.
-به‌خدا راست میگم، قربان این من نیستم! توجه کنید شما به جای هشت هفت نوشتید این‌جا.
به شماره نگاه کردم راست می‌گفت.
-برو بیرون.
این کیه؟ شروع کردم به پیام دادن.
-سلام
جواب نداد. آخرین بازدیدش یه ربع پیش بود. این کیه؟ داد زدم‌.
-جلالی.
به داخل اوم و احترام نظامی گذاشت، آزاد دادم.
-به پرونده‌ی باند خلفی رسیدگی کردی؟
-بله قربان بررسیش کردیم.
-پرونده رو بردارید و به دفترم بیاید.
احترام گذاشت و رفت.

(سمیه)

با خسته نباشید استاد از جام بلند شدم و به بیرون رفتم. سیتا هم دنبالم اومد. رفتیم و روی چمن‌ها نشستیم.
نتم رو روشن کردم که یه پیام اومد برام از همون سرگرده سیوش کرده بودم (آقای برجزهرمار) دیشب بعد بلاک کردنش، انبلاک کردم که کمی باز فیلمش کنم.
-سلام
-بپرید تو کلام، جناب سرگرد
-تو کی هستی؟
-به،نام خدا اقدس چهل و سه ساله مجرد از بندرعباس
-مسخره بازی در نیار، خبر داری که پلسیم؛ اگر دلم بخواد میتونم ردت و بگیرم!
-میگی چی‌کار کنم؟
-هیچی یا خودت میگی کی هستی یا خودم میفهمم!
یکم فکرکردم راست می‌گفت خودش میفهمید؛ ولی اسم واقعیمو نمیگم.
-رها بیست و یک تهران.
-من با سروان جلالی کار داشتم و به‌جای هشت هفت نوشته بودم، به‌خاطر همینم اشتباه شده بود.
-چی‌کار کنم؟
-حتما باید کاری کنی؟
-اگرم باید کاری کنم، نمیکنم! حوصله ندارم خدافظ کلاس دارم.
نتم و قطع کردم. اه چرا نپرسیدم اون کیه؟اصلا بیخیال برام مهم نیست. سیتا تو کلاس داشت با آرمین حرف میزد و منم که توحیاطم یکم دور و ور و نگاه کردم و داخل رفتم.

(سیتا)

-واقعا پارمیدا ده سالشه؟
آرمین که تو فکر بود با این حرفم به خودش اومد.
-جونم؟
-چیزی شده؟ همش تو فکری.
-نه چی می‌خواد بشه؟ سیتا من باید برم کار دارم.
-عه پس کلاس‌ها رو چی‌کار می‌کنی؟
-میرم با مدیر حرف میزنم چیزی نمیگه.
-باشه.
دور و بر و نگاه کرد. چی‌کار می‌کنه؟ کسی تو کلاس نبود سرم رو ب*و*س*ید و بی سر و صدا رفت.
سمیه اومد و کنارم نشست، نیشش باز بود.
-چی‌شده؟ دیشب برج زهرمار بودی الان نیشت بازه.
-وایسا.
گوشیش رو در آورد و تو واتساپ رفت.
یاروئه:
-سلام، سرگرد صفائی‌ام، سروان جلالی تونستین پرونده‌ی مربوط به باند خلفی رو بررسی کنید؟
سمیه:
-سلام، خیر قربان چشم به راه شما هستیم!
یاروئه:
-یعنی چی؟ جلالی مگه من نگفتم بررسی کنید؟یعنی چی که چشم به راهتیم؟ مگه منتظر عشقتی؟
سمیه:
-استغفرالله دور از جون عشقم.
یاروئه:
-جلالی فقط من برگردم تهران
سمیه:
-بیا سرگرد جونم بیا قدمت روی چشم
یاروئه:
-سلام
-بپرید تو کلام، جناب سرگرد
-تو کی هستی؟
-به‌نام خدا اقدس چهل و سه ساله مجرد از بندرعباس
-مسخره بازی در نیار،خبر داری که پلسیم اگر دلم بخواد می‌تونم ردت و بگیرم.
-میگی چی‌کار کنم؟
-هیچی یا خودت میگی کی هستی یا خودم می‌فهمم!
-رها بیست و یک تهران
-من با سروان جلالی کار داشتم و به‌جای هشت هفت نوشته بودم، به‌خاطر همینم اشتباه شده بود.
-چیکار کنم؟
-حتما باید کاری کنی؟
-اگرم باید کاری کنم، نمی‌کنم! حوصله ندارم خدافظ کلاس دارم.
-سمیه این کیه؟
-چتامون رو که خوندی؟ نمی‌دونم.
-چرا بلاک نکردی؟
-سر به سرش میزارم می‌خندم دیگه.
-بابا یارو پلیسه سرگرده تازه سرگردا هم برج زهرمارن.
-ول کن بابا هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه.
سروش هم انگار با آرمین رفته بود.

(حسین)

لباس‌هام رو تو ماشین عوض کردم و راه افتادم. عرفان هم کنارم می‌اومد. به اداره رسیدیم.
همه با دیدن عرفان از جاشون بلند شدن احترام نظامی گذاشتن، آزاد داد و همگی نشستن.
صاف به دفتر داییش رفتیم. در زد.
-بیا.
به داخل رفتیم، عرفان رفت و نشست، منم احترام نظامی گذاشتم وقتی آزاد داد، رفتم و روبه‌روی عرفان نشستم‌.
عرفان:
-سلام دایی خسته نباشی.
دایی عرفان:
-سلام خواهر زاده، چی‌شده راه گم کردی؟
-دایی مگه من به تو سر نمیزنم؟
داییش خندید:
-باشه، حالا بهم نتوپ بهم. چی‌شده؟
-دایی من می‌خوام از رئیس پلیس بودن استعفا بدم‌‌!
-وا یعنی چی عرفان؟
-اخه دایی، ببین من هنوز خیلی برام زوده که مسئولیت به این بزرگی رو داشته باشم، یه سرگرد باشم مثل طاها کافیه، خیلی برام زوده.
-آره؛ ولی پسرم این کارها الکی که نیست، هر موقع خواستی استعفا بدی بعد بگی درجه‌ام رو می‌خوام.
-دایی من نمی‌خوام درجه‌ام خیلی زیاد باشه، فوق فوقش سرهنگ! دیدی خودت چه بلاهایی سرم اومد.
-باشه پسرم؛ ولی نه سرگرد سرهنگ باشه؟
-باشه دایی، راستی ماه بعد منم برمیگردم سر کارم، حسین هم همین‌طور؛ پس خدافظ‌.
-بسلامت پسرم.
رفتیم بیرون و داشتیم برمی‌گشتیم که منو صدا زدن.
-سروان نژادی.
برگشتم سرهنگ بود. احترام گذاشتم.
-سلام.
-علیک سلام، بله سرهنگ؟
-پسر تو چرا نیستی؟
-سرهنگ همتون که مطلع‌اید.
-اره؛ ولی این مشکله رئیس پلیس صفائیه، هیچ میدونی دوماه مونده تا تو هم سرگرد بشی؟ به‌خاطر اون دفعه که خودت رو انداختی جلوی گلوله‌ی سرگرد صفائی، خیلی وقته تو فکر این هستن که بهت ترفیع ب*دن.
-سرهنگ، رئیس پلیس دیگه نیست استعفا داد و سرهنگ شد، آخر همین ماه به کارم برمی‌گردم.
-جدا؟ ای بابا این پسر چشه؟ از کار به اون خوبی و درجه‌ی آنچنانی خودش و پایین آورد؟
-خودتون که در جریانید چه بلاهایی بعد ترفیع سرش آوردن.
-آره پسرم، خب در امان خدا.
-خدافظ.
عرفان که کنار وایساده بود راه افتاد و به خونه رفتیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,284
لایک‌ها
43,521
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
9,959
Points
121
#پارت سوم

(سمیه)

به خونه رسیدم. وای خدا آش و لاشم. به‌سمت گ*از رفتم، کابینت رو باز کردم یه بسته ماکارانی شکلی در آوردم. قابلمه‌ی آب جوش رو گذاشتم رو گ*از آبلیمو و نمک رو توش ریختم و گذاشتم بجوشه.
یه پیاز رو ریزرریز کردم و تو ماهیتابه ریختم و روغن هم ریختم و زیرش رو روشن کردم. ماکارانی رو تو قابلمه ریختم. پیاز سرخ شده بود. فلفل دلمه‌ای داخل فیریز رو داخلش ریختم.
وقتی تفت خورد یه بسته گوشت چرخ کرده برداشتم و نصفه‌اش رو داخل ماهیتابه ریختم با دو قاشق هم رب و ادویه.
ماکارانی رو از صافی رد کردم و داخل ماهیتابه ریختم، هم زدم و گذاشتم دم بکشه.
به‌ داخل اتاقم رفتم و لباس‌هام رو عوض کردم. گوشیم روشن شد و اسم آقای برج زهرمار روش افتاد، عه این داره زنگ میزنه؟ خب بزار با یه‌کم فیلم کردن خستگیم رو رفع کنم.
تماس رو برقرار کردم. صدام که کمی کلفت بود رو کلفت‌تر کردم که عین پسرا شد.
-الو!؟
-الو رها؟
ای مرگ رها، خیر سرت پلیسی. کشمش هم دم داره خانومش رو نگفتی.
-شما با دوست دختر من چی‌کار دارید؟ شما اصلا کی هستید؟
-آقا دوست دخترت مال خودت؛ فقط من موندم چطور از پنجره که می‌بینم، دوست دخترت خودش داره حرف میزنه؛ ولی صدای توئه.
با این حرفش شاخ در آوردم. بدو بدو به‌سمت پنجره رفتم که یه ماشین لکسوس نوک مدادی دم در بود. با صدای خودم گفتم:
-اون لکسوس نوک مدادی تویی؟
-آره، مطمئن بودم باور نکردی خودم میتونم پیدات کنم، برای همین این‌کارو کردم که بدونی می‌تونم پیدات کنم.
-خب که چی؟
-هیچی.
-آه بیا، برام دردسر شدی.
-بیا برو، خودم کم بدبختی دارم؟ برای تو هم دردسر بشم‌.
-کاری به کارم نداشته باش سرگرد جون.
و قطع کردم و پرده رو کنار کشیدم.
چه پرو! آدرس خونم رو گیر آورده. خدایا پلیس‌ها هم دیگه خطرناک شدن.
به داخل اتاقم رفتم و موهام رو شونه کردم و دم اسبی بستم. به سیتا زنگ زدم هندزفریم رو گذاشتم و گوشی رو توی جیبم. تماس رو برقرار کرد.
-چه زود دلت تنگ شد.
-وا سیتا مگه من دلم تنگ میشه و بهت زنگ میزنم؟
-نه بابا تو همین‌جوریشم بختک شیرین منی.
خندیدم.
-اه حالا انقدر خوشمزه بازی در نیار، یادم میره چی می‌خواستم بگما.
-خب بگو.
-این یاروئه بود اقای برج زهرمار.
-همین سرگرده که با جلالی اشتباه گرفته بودتت؟
-آره آره، بگو چی‌کار کرده!
-خب چی‌کار کرده؟
-آدرس خونم رو گیر آورده، دم در خونم اومده.
سیتا یه‌کم سکوت کرد و بعد داد زد:
-چی؟
-اه گوشم کر شد.
رفتم و برای خودم نوشابه باز کردم و تو پارچ ریختم، با یه بشقاب و نمک و سالاد رو میز چیدم. زیر ماهیتابه رو خاموش کردم و آوردم روی میز گذاشتمش و نشستم.
-بابا زنگ زد بهم.‌
و همه چی ررو براش تعریف کردم.
-اوه خب که این‌جوری شد یه دفعه پیگیری می‌کنه اسم و اینات رو هم می‌فمهمه.
-بفهمه برام مگه مهمه؟
-ای بابا تو هم که از دم بیخیالی.
-مثل تو.
-منم بدتر تو.
خندیدیم.
-خب دیگه قطع کن ناهارم رو بخورم.
قطع کردیم و با اشتها شروع کردم به خوردن. قربون انگشتام برم‌. نچ سمیه وایسا شوهر کنی اون قربونت بره، با فکر اینا سریع لقمم رو قورت دادم و بلند خندیدم.

(طاها)

سوار ماشین شدم. جلوی یه شیرینی فروشی نگه داشتم یه جعبه ی بزرگ شیرینی گرفتم و یه پلاستیک بزرگم شکلات. رو صندلی ب*غ*ل گذاشتم و به،طرف خونه رفتم. گوشیم زنگ خورد و روی گوشی اسم سروان جلالی خود نمائی کرد.
-بله جلالی؟
-قربان پرونده رو دادم به سرهنگ کیهانی.
-خب جلالی الان برو توی دفترم و کشوی سمت راست میزم رو باز کن، یه رَم ریدر سبز و مشکی هست اون رو بردار و بده دست سرهنگ و بگو عکس‌ها تو اونه.
-چشم قربان، امر دیگه ندارید؟
-خسته نباشی.
و بی‌حرف قطع کردم. به دم خونه رسیدم. در باغ رو با لگد باز کردم و به‌سمت در رفتم. با پام آروم به در زدم.

(حسین)

داشتم رو مبل لم می‌دادم و ریلکس کرده بودم،که یه از خدا بی‌خبر محکم به در زد، داد زدم‌:
-برادر لازم نیست درو برات باز کنم یکی دیگه هم اون‌جوری بزن بشکنه بعد خودت بیا.
صدای داد طاها از پشت در اومد:
-حسین این به کله پوک تو فقط رسیده با دست در بزنم؟ د احمق دستم پره بیا در و باز کن.
-یا حضرت فیل حالا که تو پشت دری عمرا من باز کنم.
مامان با صدای در اومد تو سالن:
-حسین کری؟ در میزنن، باز نمی‌کنی.
آب دهنم رو با سر و صدا قورت دادم و آروم گفتم:
-یا جد جنتی.
طاها اومد و جعبه‌ی شیرینی و یه پلاستیک پر شکلات و روی اپن گذاشت و به دنبالم افتاد. حالا من بدو و اون بدو‌.
-وایسا وایسا.
-خودتم میدونی تعارفی‌ام‌.
ستاره که فکر می‌کرد داریم بازی می‌کنیم جیغی کشید و اومد مثلا به طاها کمک کنه و پای منو گرفت،سریع برش داشتم و بغ*لش کردم و لپش رو محکم بو*سیدم.
-نیا جلو بچه دستمه‌.
-خاک بر سرت خیر سرت پلیسی برای مخافظت خودت از بچه سو استفاده می‌کنی.
-چه کنم جذبه تو صد برابر جذبه عرفانه اون دنبالم می‌اوفته می‌ترسم؛ ولی میدونم خودشم داره خنده‌اش می‌گیره. تو که دنبالم میفتی حس می‌کنم اژدها دنبالمه.
با این حرفم و لحن خنده دارم همه خندیدن.

(عرفان)

تو اتاقم روی تخت دراز کشیده بودم و چشمام رو بسته بودم. تو فکر این بودم چه‌طور به سیتا همه‌ی این‌ها رو بگم که ستاره داخل اومد.
-داداشی‌.
-جونم موش موشک؟
-بیا پایین دیگه.
از رو تخت بلند شدم و با یه دستم بلندش کردم و گذاشتمش بغ*لم، لپش رو محکم بو*سیدم‌.
-بریم موش موشک.
صدای خنده و مسخره بازیشون تا بالا می‌اومد. به پایین رسیدیم و منم صدام رو انداختم پس کلم:
-خب نشستید میگید می‌خندید منو یادتون رفته.
بابا:
-خجالت بکش تو این سن داری حسودی می‌کنی؟پس ستاره چرا اومد صدات کنه؟
من:
-خیر بابا جانم حسودی نکردم، ستاره که همیشه به فکر منه.
و لپشو کشیدم و اونم خندید.
حسین و طاها روی مبل سه نفره نشسته بودن رفتم و کنار طاها نشستم. یه شیرنی برداشتم و همون‌جوری کامل تو دهنم انداختمش. حسین نگاهی به طاها و من کرد و گفت:
-پشیمون شدم جفتتون اژدهایید.
طاها یکی رو پیشونیش‌ زد.
-اه باز یه دقیقه تو اتاقم رفتم، چی رو سوژه کردی؟
حسین:
-چه سوژه‌ای بهتر از تو و داداشت؟
طاها:
-حسین دیگه شورش رو در نیار ها‌.
حسین رو به ستاره گفت:
-ستاره برو فلفل بیار.
طاها:
-فلفل واسه چی؟
حسین:
-مگه نگفتی شورش رو در نیار؟ خب منم می‌خوام تندش رو در بیارم.
برای عقل نداشته‌ی حسین خنده‌ای کردم و طاها هم چپ‌چپ به حسین نگاه کرد. حسین هم به چشماش زل زد و بعد سه ثانیه چشماش و چپ کرد و تند‌تند با عشوه پلک زد؛ حتی خود طاها هم خندید.

#پایان قسمت هشتم
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,284
لایک‌ها
43,521
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
9,959
Points
121
#قسمت نهم
#پارت اول

(سمیه)

با صدای آلارم از خواب پریدم. یا ابلفضل! خاموشش کردم و روی تختم نشستم. چشمام رو مالیدم. ای بابا رقم پاشدن رو ندارم، با نق نق‌های تو دلی بلند شدم و سر میز توالتم رفتم یه ارایش ملیح کردم و بلند شدم. یه پالتوی خز‌دار آبی روشن، شلوار لی مشکی و یه مانتوی طوسی و مقنعه مشکی پوشیدم.
کوله‌ی چرمم رو برداشتم و از در بیرون رفتم در و قفل کردم و از پله‌ها تن‌ تند پایین اومدم.
گوشیم زنگ خورد و روش اسم (آقای برج زهرمار) خود نمائی کرد.
-الو!؟
-صبح عالی‌ متعالی.
-سلام منم خوبم خیلی ممنون.
-ای بابا مگه همون صبح عالی متعالی حساب نیست؟
سوار تاکسی شدم.
-هیچی جای سلام و احوال پرسی رو نمی‌گیره.
-اصلا به من چه که تو خوبی یا نه؟
-خب پس چرا زنگ زدی؟
-برا تلافی.
و صدای بوق تو گوشم پیچید. ای خدا گیر یکی روانی‌تر از خودم افتادم. رسیدم، کرایه رو دادم و سریع پیاده شدم و بدو‌بدو به‌داخل رفتم.
سیتا جای همیشگی نشسته بود، رفتم و کنارش نشستم.
-سلام،خوبی؟
-علیک سلام بدک نیستم.
-چیزی شده؟
-نه فقط دیشب یه خوابی دیدم.
-خیره، چیه؟
-بیخیال چیز مزخرفیه.
-نکنه خاک برسریه؟
-سمیه گمشو مگه مثل تو منحرفم؟
-اه بیخیال بابا بیخیال.
استاد به داخل اومد و دیگه چیزی نگفتیم.

(سیتا)

استاد داشت جزوه می‌گفت و من انگار تو این دنیا نیستم.
فکرم درگیر خوابی بود که دیدم. بهش حس بدی داشتم؛ انگار که واقعی بود. چشمام رو بستم و بهش فکر کردم. آرمین جلوی یه آیینه‌ی قدی داشت کتش رو صاف می‌کرد.
از پشت بغلش کردم و بهش نگاه کردم خودش بود، روم رو به‌سمت آیینه برگردوندم؛ ولی توی آیینه آرمین نبود، عرفان بود!
عرفان، عرفان، عرفان بعد ده سال هنوزم ول کن نیستم؛ انگار داره میشه یازده سالا؟ ها؛ ولی پس چرا ان‌قدر حس بدی به خوابم دارم. ول کن سیتا ها.
کلم‌ رو تکون دادم و شروع کردم به نوشتن.
با خسته نباشید استاد از جام پاشدم‌. آرمین امروز هم نیومده بود.
-میگما سیتا آرمین چرا نمی‌یاد؟
-نمی‌دونم، از کجا بدونم؟
-بیا من رو بخور حالا.
-بیخیال به من چه بیا بریم بیرون.
به بیرون رفتیم و رو یه نیمکت نشستیم گوشی سمیه زنگ خورد.
-اه بازم این!
-کیه؟
-جناب سرگرد.
جواب داد.
-جناب سرگرد تو مگه سرگرد نیستی دم به دقیقه بهم زنگ میزنی؟
طرف یه‌چیزی گفت.
-فک کنم باید به‌جای آقای برج زهرمار، خروس بی‌محل سیوت می‌کردم.
کمی ساکت شد تا اون یارو هم یه‌چیزی بگه.
-خب چه کنم؟
کمی مکث، قیافه‌ی سمیه شبیه آرامش قبل طوفان بود‌.
-وایسا وایسا چی گفتی؟
سمیه دهنش و باز کرد و کل شعورش رو کله طرف کوبوند، طرف هم از ترس جونش، معلوم بود قطع کرده.
-من این رو میرکشم، من اینرو میرکشم ...
و یه عالمه فحش بهش داد.
-میرگی چیشده یا نه؟
-بابا این یابو رفته خونه من رو بهم ریخته.
-چی؟
-خدایا! سیتا من میرم خونه.
و بدو بدو، به‌سمت خیابون رفت، یه تاکسی گرفت و رفت. می‌دونستم الان نتش وصل نیست، برای همین یه پیام براش فرستادم و خودمم یه تاکسی گرفتم و به خونه رفتم. با مامان حرف زدم اول کمی شوکه شد و بعد اجازه داد. خب این‌ هم از این وقت شال و کلاه کردنه.

(عرفان)

ای خدا خسته شدم. تا رسیدن به دفترم جوری راه می‌رفتم انگار ثورم. همین که از در به داخل رفتم خودم رو روی مبل چرم جلوی میزم وا دادم. خاک بر سرت عرفان باشووا داش دوشسون.
در زدن از طرز در زدنش معلوم بود حسینه.
-گمشو بیا.
یه‌خورده در و باز کرد و کلش رو داخل آورد
-باز در میزنم باید یه چیز خوب بگی‌.
کلشو برد بیرون و در زد. کمبود عقل داره بیداد می‌کنه.
-گور به گور بیا.
اومد داخل غر‌غر کنان.
-شماها یه‌کم لطافتم نداریدا این چه طرز حرف زدنه؟
چشمام رو بستم و به مبل تکیه دادم. همون‌جوری با اون عقب مونده حرفم میزدم.
-چته؟ چرا مزاحمم شدی؟
-هیچی فقط اون بپا‌هایی که جلو خونه سیتا اینا گذاشتی زنگ زدن گفتن با یه چمدون دستش سوار تاکسی شده.
چشمام رو یه دفعه باز کردم و عین جنی‌ها پریدم.
-چی؟ کجا رفته؟ تعقیبش کردید دیگه؟
-اه یکی‌یکی بپرس، نمیدونم، نه.
-نه و نگمه نه و نعلبکی، نه و نمک‌دون! مگه نگفتم چیز مشکوکی شد تعقیب کنن کی گفتن این رو؟
-ای بابا، تقریبا یک ربع پیش.
گوشیم رو برداشتم ای لعنتی داره کجا میره؟ شماره شهرام رو گرفتم (به‌پای سیتا).
-الو شهرام کجا رفت؟
-نمی‌دونم آقا.
-خب شماره پلاک تاکسی رو گرفتی؟
-نه قربان، شرمنده.
-لعنتی.
و گوشی رو قطع کردم. خدایا عرضه هیچ غلطی رو ندارن. پشت میز نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم. سعی کردم آروم باشم؛ البته اگر می‌شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,284
لایک‌ها
43,521
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
9,959
Points
121
#پارت دوم

(سمیه)

به خونه رسیدم. این‌جا خونه‌ی منه؟
خدایا مبل‌های خوشگل آبی آسمونیم و باچاقو پاره کرده بود، کتاب‌هام که روی قفسه بود رو پایین ریخته بود. انگار وسط خونه بمب ترکیده بود؛ پس چرا من انقدر آرومم؟
آروم چیه جرش میدم، الان بهش زنگ میزنم. بعد دوتا بوق جواب داد:
-چه بلایی سر خونم آوردی؟
-همون بلایی که می‌بینی.
-بگیرم من جرت بدم؟
-نه خیلی ممنون.
-ببین من الان واقعا نمی‌دونم چرا انقدر آرومم‌ در حالت عادی میزدم خفت می‌کردم.
-منم شاخ در آوردم از آروم بودنت.
-من این‌طوریم وقتی خیلی خیلی عصبانی یا ناراحت بشم دیگه حسم می‌اوفته پایین و انگار هیچی نشده.
-منتظر تلافیش نباشم یعنی؟
-چرا اتفاقا بدجور منتظرش باش.
-فکر نمی‌کنم تلافی کنی.
-چرا نباید تلافی کنم؟ تو سرگردی حاج‌آقا اینا برات چیزی نیست. من چه‌طور الان مبل بگیرم؟ یا این‌همه چیز که خ*را*ب کردی رو جبران کنم؟ برای یه قطع کردن برای گوشی زیادی بچگانه بود.
و قطع کردم اشکم داشت در می‌اومد من الان چه گلی به سرم بگیرم؟ هرکی که هستی ازت متنفرم.

(طاها)

ای بابا زیادی به دل گرفتا! تو که نمی‌دونی می‌خوام چی‌کار کنم کوچولو، ریزه میزه‌. اون شبی که از پایین دیدمش یه سایه محو از یه دختر با موهای طلایی دیدم، خیلی هم ریزه میزه بود؛ ولی صورتش اصلا معلوم نبود. به اسمش توی مخاطبینم نگاه کردم(خانوم سوسکه)
رفتم و کارهای لازم رو انجام دادم و به خونه برگشتم. همون لحظه ماشین عرفان و حسینم جلوم وایساد. ماشین حسین هم لکسوس بود؛ ولی سفید‌. خدایا یاد داستان ماشین‌هامون می‌اوفتم خندم م‌یگیره.
پیاده شدن.
-سلام چه به موقع!
عرفان با قیافه‌ی آشفته، بی‌حرف رفت و در زد.
رو به حسین گفتم:
-این چشه؟
-بابا شهرام گفت سیتا با چمدون اندازه خودش سوار تاکسی شده، اسکل‌خان پلاکش هم برنداشته.
-ای بابا حالا رفته خونه فامیلی چیزی دیگه.
-پس چرا مامانش مونده؟
-اون بعدا میره.
-اگر رفته خونه فامیل چرا چمدون به اون بزرگی! می‌خواد اون‌جا لنگر بندازه؟
چپ‌چپ بهش نگاه کردم؛ ولی دروغ هم نمی‌گفت در و باز کردن و به داخل رفتیم ستاره بدو بدو اومد و خواست بره ب*غ*ل عرفان که عرفان گف بعدا و از پله‌ها بالا رفت. اه این هم زیادی جدی گرفته ها. به اتاقش رفتم.
-بیام تو.
-بیا بابا بیا.
-چته پسر؟ آخه برای یه رفتن؟
-چون میدونم کجا میره این‌جوری‌ام، نه برای رفتنش.
-کجا میره مگه؟
-خونه زنجانشون.
-خب این غصه داره؟
رو تختش دراز کشیده بود، بلند شد و رو‌به‌روم وایساد.
رفته رفته صداش اوج می‌گرفت و بلند‌تر می‌شد.
-نداره؟ ها؟ نداره؟ اون رفته اون‌جا چون دنبال عرفانه اقا یعنی آرمین هنوزم هیچ شانسی نداره! تازه داشتم دلم رو خوش می‌کردم که دیگه دوسم نداره؛ ولی انگار اون از من پیگیر‌تره.
روی تخت نشست. اشکش داشت درمی‌اومد.
-طاها سخته،به‌خدا سخته. من نمیتونم باهاش باشم، نمی‌شه! فکر کن این‌همه سال دنبالمه بعد برم بهش بگم، من معتاد بودم، من عرفانم، چهارسال بهت دروغ گفتم آرمینم، پلیسم، مادر من و بابات باهم بودن، یا چی؟ یا بگم یه دفعه ازدواج کردم؛ ولی نترس، چون دستمم بهش نخورد.
خیلی حرصی بود.
-طاها من نمی‌تونم، نمی‌شه روم نمی‌شه هیچ‌کدوم رو بهش بگم.
-مگه تقصیر توعه خب داداشم؟
روی زمین نشسته بود به تخت تکیه داده بود و خودش رو ب*غ*ل کرده بود. مثل خودش کنارش نشستم.
-نه بابام با فاطمه سر سفره عقد نشسته بود و یه سال اسمش تو شناسنامه اون بود، یا حسین بود که تو ماموریت بهش مواد تزریق کردن یا هم عمم که هنوز بهش دروغ میگه.
-خب مجبوری یه‌کم خودت رو درک کن یه‌کم به خودت رحم کن.
به‌سمتم برگشت، چشماش کاسه‌ی خون بود. اشک توش جمع شده بود؛ ولی نمی‌زاشت بریزه، فکش منقبض شده بود.
-نمی‌شه داداشم نمی‌شه. با من زندگی اون جهنم می‌شه می‌فهمی جهنم! هر روز باید این‌طرف و اون‌طرف براش بادیگارد بزارم نکنه خلفی برای لج من بکشتش.
-این یعنی چی؟
-بیخیال سیتا می‌شم.
همین‌جوری موندم آخه یعنی چی این‌همه مدت ما الکی این‌همه کار کردیم؟
-عرفان ما الکی انقدر سگ دو زدیم؟
-نمی‌شه خب نمی‌شه من هنوزم درگیر پرونده خلفی‌ام هنوز هم دنبال مدرکم! اگه فقط به گوشش برسه من عاشق کسی‌ام فکر می‌کنی طرف رو زنده میزاره؟ تازه دیدی که فاطمه رو هم اونا کشتن.
راست می‌گفت اگر سیتا می‌اومد وسط می‌کشتنش. ای خدا به حسین عقل ندادی، به من اعصاب به عرفان شانس.
بی‌حرف از جام بلند شدم. وقتی عرفان رو این‌جوری می‌بینم حالم داغون می‌شه.
پایین رفتم. هیشکی از درد دل عرفان خبر نداشت جز فاطمه‌ی خدابیامرز، حسین، من و کمی هم ستاره.
-بابا من شام نمی‌خورم عرفانم معلومه نمی‌خوره.
بابا با نگرانی به کنارم اومد و دستش رو روی شونه‌ام گذاشت.
-طاها چی‌شده؟
-هیچی بابا به‌خاطر فاطمه عذاب وجدان داره، تو هم که می‌شناسیم به روم نمی‌یارم؛ ولی اون چیزیش بشه از خودش ناراحت‌تر میشم.
لبخندی زد و چند ضربه به شونم زد.
از پله‌ها بالا رفتم و رو تختم دراز کشیدم. خدایا هیشکی هم نیست باهاش حرف بزنم. با زنگی که بهم زندن از جام پاشدم و زدم بیرون.

(سمیه)

رو مبل جر خورده‌ام نشسته بودم و داشتم رو به روم رو نگاه میرکردم. نتم رو باز کردم یه پی‌ام از سیتا.
-من میرم زنجان، یک هفته نیستم؛ فقط خواستم بگم به آرمین و هرکی می‌دونی نباید بگی باشه؟
یه عالمه پیام براش فرستاده بودم؛ ولی معلوم شد سیمکارتش رو در آورده. خدایا من رو بکش.
غروب بود. لباس پوشیدم و بیرون رفتم. شروع کردم به قدم زدن. اصلا دوست ندارم برگردم خونه و اون وسایل خوشگلم رو ببینم که تیکه‌تیکه شدن. ای خدا لعنتت نکنه.
خب برم خودم رو تو یه پاساژ سرگرم کنم.
بعد تقریبا سه ساعت مثل یه تن لش به جلوی ساختمون رسیدم. وا من یادم نمی‌یاد چراغ‌ها رو روشن گذاشته باشم.
با ترس از پله‌ها بالا رفتم. شونه‌ای که گرفته بودم رو از تو جعبه‌اش در آوردم و جلو در گرفتم و آروم باز کردم. از چیزی که جلوم می‌دیدم دهنم باز مونده بود.
مبلای صورتی خوش رنگ با کوسن‌های پشمالوی خاکستری، یه فرش ساده‌ی خاکستری وسط پارکت‌های قهوه‌ای سوخته‌ام، تابلو‌های خوشگل گلدون‌های گل رنگارنگ، این خونه‌ی منه؟
همه‌چی خیلی خوشگل‌تر شده بود و عوض شده بود؛ حتی ظرف هم روی اپن بود.
به اتاقم رفتم. پرده‌های طوسی، یه تخت دو نفره‌ی چوبی خیلی خوشگل با ملحفه‌ی صورتی روشن، قابل وصف نبود.
روی تخت یه کاغذ بود، برداشتم و خوندمش.
-از اون‌جایی که نصف لباس‌هات خاکستری و طوسی و صورتی بود، معلومه رنگ‌های مورد علاقت بودن. من همه‌چی و بهم ریختم؛ ولی نگفتم درست نمی‌کنم؛ ولی دیگه روم قطع نکن. طاها!
خدایا این کیه؟
با خوندنش مثل دیوونه‌ها شروع کردم به خندیدن .خدایا این کیه دیگه؟ دیگه نمی‌شه انصاف نیست رفتم تو مخاطبین و اقای برج زهرما رو عوض کردم، طاها.
عه اسمش هم‌اسم داداش عرفانه‌ اونم طاهاست!
خاک بر سرت سمیه خریدات جلو دره هنوز. بدو بدو رفتم و داخل آوردمشون و از خونه‌ی خوشگل جدیدم ل*ذت بردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,284
لایک‌ها
43,521
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
9,959
Points
121
#پارت سوم

(سیتا)

با وایسادن قطار پیاده شدم و سوار تاکسی شدم ادرس و دادم. خدایا دستام میلرزه با دیدن شهر اشکم داشت در میومد.
-اقا کجاییم؟
-خانوم تازه ابهریم.
ساعت و نگاه کردم یازده بود، کلیدای خونه رو نگاه کردم. خدایا من نمیتونم تحمل کنم. با وایسادن ماشین قلبم شروع کرد دیوانه وار تپیدن. کرایه رو دادم و پیاده شدم. اصلا به خونه و در و بر نگاه نکردم خونشون رو نگاه کردم چراغ‌ها خاموش بود، یکیش روشن شد‌. قلبم دیوانه‌وار خودش و به سینم میزد. عرفان از پنجره اومد بیرون خدایا چقدر بزرگ شده. همون لحظه یه دختر از پشت بغلش کرد و گ*ردنش و ب*و*س*ید اونم بغلش کرد و رفتن تو. پاهام سست شد و به زمین خوردم عابری که داشت رد میشد به‌سمتم اومد و بازوم رو گرفت یه زن چهل ساله.
-خانوم خوبی؟
-فقط یه تاکسی خبر کنید.
همون‌جوری رو زمین نشسته بودم هضم اینا برای اصلا راحت نبود، ازدواج کرده؟ جلوی خودم رو گرفتم.
تاکسی اومد سوار شدم چمدونم رو توی صندوق گذاشت. هندزفریمو برداشتم و آهنگ بزن باران و پلی کردم داشت. بارون می‌بارید‌.
-آقا از این‌جا تا تهران چقدر می‌برید؟
-خانوم نمیشه که.
-پونصد هزار تومن بهتون میدم.
-باشه خانوم.
اولین اشک از چشمم چکید دومی سومی و همین‌طوری بی‌مکث و بی‌پایان گریه می‌کردم بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن، هیچی برام مهم نبود. راننده هم اول تعجب کرد و بعد یک ربع به حالت عادی برگشت و سرش رو به رانندگی گرم کرد.
تا الان هرچه‌قدر اشک نریخته بودم ریختم.
عرفان این بود جواب من؟ منی که ده سال منتظرت بودم؟ منی که شب تو توی خوابم بودی صبح هم با یاد تو بیدار می‌شدم، بی‌معرفت.

(عرفان)
بعد از اون اتفاق توی خونه، سریع اومدم ابهر تا این فیلم رو برای سیتا در بیارم تا ازم سرد شه.
مژگان رفت بیرون دختر داییم بود که بهش گفتم فیلم بازی کنیم. باید قیدم رو بزنی، سیتا نمی‌تونم باور کن برای من سخت‌تره، اما حاضرم برای من نباشی؛ ولی زنده باشی سالم باشی.
تا مژگان رو دیدم که از در رفت، روی زمین افتادم و غرورم رو کنار پرت کرد و تو تنهاییم گریه کردم داد میزدم همه‌چی رو می‌شکستم‌. عرفان آروم مرد، نمی‌شه آروم بود.
جفت دستام خون بود پاهام، گونه‌ام، دستام بازوم، همه‌رو شیشه بریده بود. چشمام می‌سوخت بستمشون و دیگه چیزی یادم نمیاد.

(حسین)

-حسین بلند شو عرفان نیست.
با صدای داد طاها از خواب شیرینم پریدم.
-بگرد دنبال پستونکش بعد دور و بر پستونکش و ببین حتما اون‌جاست، د اخه مگه بچه‌اس نیست که نیست‌.
-خنگول خان دیشب حالش خوب نبود.
-طاها یادت رفته راجب کی حرف میزنیم؟ عرفان از تو بی‌اعصاب‌تره از من کله شق‌تر و از باباش مغرورتر هیچیش نمیشه نگران نباش حتی وقتی ببینه نگرانشی هم میگیره قشنگ یه کتک خر و بهت میزنه.
-واقعا که.
و رفت بیرون برو بابا خواب ده برابر برام مهم‌تره باز در باز شد و داخل اومد.
-حداقل بیا اداره.
وای. بلند شدم و فرمم و پوشیدم و با طاها به اداره رفتیم.

(سمیه)

وسط درس دادن استاد در زدن.
-بفرمایید.
سیتا با صورتی که فرق چندنانی با میت نداشت داخل اومد. زیر چشماش گود بود. بقیه نه؛ ولی من خوب میدونستم گریه کرده. خدایا این چشه؟
-استاد میشه بیام تو؟
-خانوم فرهادی چرا انقدر تاخیر؟
-استاد حالمون خوب نبود مریض بودیم دیر بیدار شدیم.
-باشه برو بشین.
اومد و کنارم نشست. نگاهش کردم رنگش به شدت پریده بود لباش کبود بود دور از جون صورتش مثل جنازه بود‌.
با خسته نباشید استاد تو بغلم اومد تا همه‌ی بچه‌ها رفتن شروع کرد به گریه کردن، منم اشکم ریخت. ابجیم چش شده؟
-سیتا چیشده؟
-سمیه عرفان ...
به لکنت افتاده بود.
-عرفان چی؟
-ازدواج کرده.
و گریش شدت پیدا کرد با چشمای گرد شده کشیدمش تو بغلم.
-چیکار میخوای بکنی؟
-داشنگاه و ول میکنم.
-این‌جوری که میشی لیسانس.
-همونم بسه ولم کن باید برم دفتر مدیر.
میدونستم حتی حوصله‌ی منم نداره و نمی‌خواد هیشکی و ببینه من چیکار کنم؟ حالم داغون بود. وایسا با طاها حرف بزنم اون که من رو نمی‌شناسه.
-سلام
-سلام خوبی؟
-نه اصلا.
-چیشده؟
-خواهرم، عشق چندساله‌اش ازدواج کرده.
-منم خوب نیستم خیلی اتفاق‌های بدی افتاده!
-چیشده؟ میخوای حرف بزن.
-به شرط اینکه بعدشم تو بگیا
-باشه باشه بگو
-من یه داداش دارم ده سال پیش عاشق همسایمون شد، چهارده سالشم بود وقتی پونزده سالش شد دختره رفت از اون شهر توی ابهر بودن داداشمم اول سعی کرد فراموشش ولی بعضی وقتا تو خوابش سیتا سیتا می‌کرد و نمیشد همین که خواست قبول کنه عاشق شده.
با بهت نوشتم:
-اسم داداشت چیه؟
-عرفان
خدایا چی داره میشه؟
-همین که خواست قبول کنه عاشق دختره شده فهمید مامان و بابای ما برای این از هم طلاق گرفتن که مامانم به بابام خیانت کرده اونم با بابای سیتا، اولش ازش نفرت داشت؛ ولی هر روز که تو چشماش نگاه می‌کرد انگار باز عاشقش میشد هی حسش رو میکشت و اون حس باز از نو ساخته میشد.
اشک تو چشمام داشت جمع میشد؛ ولی نه باید بفهمم چخبره‌.
-خب
-عرفان عاشق شد و دختره هم از اونجا رفت دیوونه شد. عرفان هر روز میرفت و کبوتراش رو پر میداد شاید اون برگرده، خونشون رو دید میزد؛ ولی خبری نمیشد تا شد نوزده سالش و از طریق داییش برای پیدا کردن سیتا پلیس شد.
-خب
-مامور مخفی شد داییمون رئیس پلیسه برای همین راحت وارد شدیم هم من هم عرفان و هم حسین مسیر عممون که عین داداشمونه، تو چند تا ماموریت همش سه چهارتا شد سرگرد. منم خودمو جلوی سه تا گلوله انداختم دوتاش مال عرفان بود یکیش مال سرهنگ، شدم سروان؛ ولی میخواستن باز ترفیع بدنم حسینم دو تا گلوله خورد رسید به من.
چی؟اینا پلیسن؟
-خیلی خوب پیش میرفتیم تا یه ماموریت بهمون دادن از یه نفر به اسم خلفی که خلافکار بزرگه هر قاچاقی بگی انجام میده. مواد اسلحه ادم اعضای ب*دن همه چی باید مدرک ازش جمع می‌کردیم که ثابت کنیم خلافکار و چه ادمیه. رفتیم تو ویلاش ولی عرفان گیر افتاد گرفتنش به حرف نیاوردنش و باهاش سر لج افتادن بهش مواد تزریق کردن و انداختنش بعد دو روز جلوی خونمون رفت تو کمپ و پاک شد وقتی برگشت...
عین سکته‌ایا به صفحه نگاه می‌کردم؛ حتی نمی‌دونستم چی بگم‌.
-یه دختر عمو داشتیم توی زنجان زندگی میکرد ما تهران بودیم. سه تایی اون موقع بعد اون اتفاق از ابهر در اومدیم، اومدیم تهران و عرفان رو بزور با دختر عموم سر سفره عقد گذاشتن؛ اما بعد این همه سال اون بازم سیتارو دوست داشت. دختر عموم اسمش فاطمه بود عاشق عرفان بود؛ اما عشقش به سیتا رو میدونست، عرفان میرفت تو هتل ماشین؛ ولی شب تو اون خونه نمی‌موند همش اداره بود و سریع ترفیع می‌گرفت تا وقتی که سرهنگ شد و همچی روال بود.
چی بگم؟ چی بگم؟
-به گوش خلفی رسید که هم میخوان ترفیعش ب*دن به رئیس پلیس و هم ازدواج کرده. فکر کرد عاشق فاطمه‌اس و دقیقا روز ترفیعش فاطمه رو کشت، عرفان داغون بود انداخته بود گر*دن خودش و تا دو ماه نرفت اداره ترفیعش و پس داد به دایی و همون موقع خبر رسید که سیتا رو پیدا کردن اما...
-اما؟
-هیچکدوممون با اسمای طاها حسین و عرفان نرفتیم من شدم کامیار عرفان ارمین و حسینم سروش هر سه تامون استعفا فعلی دادیم و افتادیم تا سه سال دنبال سیتا. من یواشکی مراقبش بودم آرمین و سروشم کنارش تا فهمیدیم سیتا از عرفان دست کشیده و عرفان دیگه دانشگاه نمیره، برگشته اداره سه تامونم برگشتیم. سیتا هم رفت ابهر؛ ولی اون‌جا عرفان بازم یه فیلم براش اومد تا ازش دست بکشه، برای خودش ولش کرد؛ چون نمیخواد اونم مثل فاطمه بشه.
-طاها بیا اینجا.
-چی؟
-پاشو بیا گفتم
-آخه کجا بیام؟
-بیا خونه‌ی من
گوشیم رو خاموش کردم و سوار تاکسی شدم و رفتم. خدایا من چی بهش بگم؟ چطور بگم؟ اصلا بگم؟ اشکم ریخت به‌زور خودم رو بردم داخل به وسایل که نگاه می‌کردم قلبم درد می‌کرد.

#پایان قسمت نهم
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا