- تاریخ ثبتنام
- 2020-07-04
- نوشتهها
- 3,284
- لایکها
- 43,521
- امتیازها
- 218
- محل سکونت
- زیر آوار آسمان
- کیف پول من
- 9,959
- Points
- 121
#پارت سوم.
(آرمین)
گوشیم رو باز کردم و تو واتساب رفتم.
وا! پروفایل سیتا یه دختر درحال گریه کردن بود، الان یه عکس از خودشه. چه نازه، موهاش فر بزرگ بود و یکمم بافته شده بود، یه ارایش ملیح کمی هم رو صورتش بود. یه لبخند قشنگ هم رو صورتش بود. هم زنجیر من و هم اون گردنبند صدف هم گ*ردنش بودن.
یاد کاراش تو جنگل افتادم، یعنی من رو داری میسوزونی؟ یه اسکرین ش*ات از عکسش گرفتم.
خدایا، سیتا من چطور بهت بگم یه آرمین دروغیام؟
کامیار و سروش عین خرس خوابیده بودن. صدای گوشیم بلند شد. یه پیام از سیتا بود.
-سلام، بیداری؟
-سلام، آره بیدارم.
-فکر کردم خوابیدی بعد اون ...
-نه خوابم نبرد!
-خوبی؟
-این رو من باید ازت بپرسم!
-پس جوابت مطمعن باش عالیام!
-خوبه که خوشحالی.
-تو خوبی؟
-بد نیستم!
-چیزی شده؟
آخه من چطور بهت بگم سیتا؟
-نه همینجوری گرفتهام.
-میخوای بریم قدم بزنیم؟
چشمام گرد شد. وا این چیزیش شده؟
-واقعا با منی؟
و چندتا ایموجی تعجب هم فرستادم.
-آره با توام، میای؟
-باشه لباس بپوش، من میرم پایین پیام دادم بیا، استاد تو لابیه!
-باشه.
لباسم رو پوشیدم و بیرون رفتم. استاد تو لابی نشسته بود و با گوشیش ور میرفت.
-سلام استاد.
-علیک سلام آرمینجان، کجا؟
-بیرون.
-باشه خدافظ.
رفتم بیرون و کنار اون سه تا درخت بلند وایسادم. به سیتا پیام دادم.
-کنار اون سه تا درختم بیا.
-اومدم
بعد پنج دقیقا سیتا با حالت دو اینجا داشت میاومد.
بهم رسید. داشت نفسنفس میزد.
-فرار که نمیکردم چرا میدویی؟
-نمیدونم.
بعدم خندید با خندهاش خندیدم. راه افتادیم.
-بریم کنار دریا؟
-چیشده امروز بهنظر پر انرژی ای.
-بیخیال بیا بریم.
-از راه جنگل یا همین خیابون؟
-از راه خیابون بریم بهتره.
یه رعد زد و بارون نمنم شروع کرد به باریدن.
-سرما نخوری.
-نه من گرماییم، عمرا اگر سرما بخورم تازه این رو برای چی پس پوشیدم؟
و به پالتوی چرمش اشاره کرد که کلاهشم انداخته بود.
-خودت هیچوقت نخواستی مثل کامیار پلیس بشی؟
ای خدا باز باید یه داستان سر هم کنم بهش بگم حالم از این بهم میخوره که بهش دروغ بگم.
-نه.
-بهخاطر خطرناک بودنش؟
-نه بابا چون حوصلش رو ندارم.
-آها.
-تو بعد دانشگاه میخوای به چی مشغول شی؟
-به احتمال زیاد هیچی.
و تک خندهای کرد.
-وا!
-والا، من تو بورس خرجم رو در میارم دیگه زندگیم هم که آرومه.
-آها یعنی میخوای زندگیت بیدردسر باشه.
-آره، باور کن تا به امروز زندگیم خیلی دردسر و سر و صدا داشت دیگه بسته.
-زندگی همه دردسر داره دیگه.
-ولی برای همه اندازهی هم نیست برای یکی زیاده یکی کم.
-دقیقا.
رسیدیم به دریا.
-بیا خانوم خانوما، این هم دریا الان چیکار کنیم؟
نزدیک دریا رفت خم شد و یهکم دستش رو خیس کرد، با یه حرکت غافلگیرکننده هرچی آب میتونست روم ریخت. ای سرتق.
(سیتا)
موهای آرمین خیس شده بود و حتی تو دهنش هم آب رفته بود. قهقههای زدم. زیر ل*ب گفت:
-سرتق!
و سریع خم شد و روم آب ریخت. خندهام بند نمیاومد، جلوی صورتم رو گرفتم. عین دوتا بچهی دوساله افتاده بودیم به جون هم و همدیگه رو خیس میکردیم. هردوتامون خیسخیس شده بودیم.
دستاش و باز کرده بود و یه جا وایساده بود، زل زدیم به همدیگه. موهاش که همیشه رو به بالا بود الان روی پیشونیش اومده بود. مژههای بلندش خیسخیس بود.
کمی همدیگه رو آنالیز کردیم و قهقهه زدیم. هم رو نگاه میکردیم و میخندیدیم. آرمین روی زمین دراز کشید و میخندید.
-نگاه کن فیل آب کشیده شدم، سرتق.
خندیدم:
-پاشو خیسی شنها بهت میچسبه.
از جاش بلند شد و خودش رو تکوند. همون لحظه صدای استاد اومد که داشتن بهسمت دریا میاومدن.
آروم گفتم:
-آرمین بدو.
آرمین دویید و تو جنگل رفت. وای الان من چیکار کنم؟ کل هیکلم خیسه! چی بگم؟ بگم آب قطع شد اومدم اینجا دوش بگیرم؟
استاد من رو دید.
-سیتا این چه ریختیه دختر؟
یه دفعه این استعداد زمین خوردن به دردم خورد.
-استاد داشتم کنار دریا قدم میزدم پام پیچ خوردم افتادم خیس شدم!
همشون قانع شدن.
استاد:
_خب باشه تو به مسافر خونه برگرد، لباست رو عوض کن تا سرما نخوردی. ما هم اینجاییم.
سرم رو تکون دادم. اونها رفتن، منم راه خیابون رو پیش گرفتم. ای بابا آرمین کجا رفتی؟
همون لحظه یکی من رو کشید تو جنگل و جلوی دهنم و گرفت. آرمین بود.
-شش!
دستش رو از روی دهنم برداشت. تقریبا تو بغ*لش بودم.
-چیشد؟
-هیچی، گفتم پام پیچ خورد تو آب افتادم اونا هم قانع شدن، استاد گفت تو برو لباست رو عوض کن و بیا.
-سرتق عجب بهونهای.
خندیدم:
-ما اینیم دیگه! تو چه کردی؟
-تا اینجا بدو بدو اومدم که تو رو دیدم، بریم لباسمون رو عوض کنیم بعدم با ماشین من بریم.
-باشه.
با حالت دو تو مسافرخونه رفتیم و لباسمون رو عوض کردیم. آرمین با ماشین جلوی در وایساده بود رفتم و جلو نشستم.
-بریم؟
-بریم.
راه افتاد و رسیدیم.
از ماشین پیاده شدیم. استاد بهسمتمون اومد.
استاد:
-شماها چطور؟
آرمین:
-من رفته بودم بیرون، برگشتم تو مسافرخونه دیدم نیستید، خانوم فرهادی هم داشت به اینجا میاومد منم داشتم میاومدم دیگه باهم اومدیم.
استاد:
_آها. خب بچهها فقط امروزم اینجاییم فردا برمیگردیم.
سروش:
-ای بابا.
همه ناراحت شده بودن. آرمین بهسمت استاد رفت و یه چیزایی میگفتن و میخندیدن. استاد سری تکون داد و چیزی گفت، آرمین هم بیصدا تو رستوران اومد.
من و سمیه رو یه میز نشستیم و سفارش دادیم.
-سیتا خانوم چیشد؟ میتونی بقیه رو گول بزنی؛ اما من رو نه! بعد بابلیس و آرایش لباس پوشیدی کجا تشریف بردی؟
-سمیه میخوام به آرمین یه فرصت بدم.
سمیه اول بر و بر نگاهم کرد.
داد زد:
_جدی؟
-هی سمیه خدا بگم خفت نکنه! چرا وسط رستوران داد میزنی؟
سمیه خندهای از شوق کرد.
-دختر خیلی خوشحالم کردی.
همون لحظه یه پیام برای گوشیم اومد، آرمین بود.
-کیه؟
-آرمینه.
-ببینم.
گوشیرو روی میز گذاشتم و پیام رو باز کردم.
-بعد غذا من و تو سمیه و سروش کامیار میریم بیرون، به استاد هم گفتم. غذاتون رو خوردید بهسمت ماشین بیاید.
-جدی؟
-آره، فعلا.
-فعلا.
-آخ جون باز میریم بیرون.
همون موقع غذامون رو آوردن و شروع کردیم به خوردن، پسرا زودتر تموم کردن و بلند شدن رفتن. بعد پنج دقیقه ما هم از جامون بلند شدیم و بهسمت ماشین رفتیم. سروش پشت نشسته بود آرمین پشت فرمون کامیار هم صندلی شاگرد. من پشت کامیار نشستم سمیه وسط و سروش هم پشت صندلی آرمین.
آرمین:
_خب کجا بریم؟
سمیه با ذوق گفت:
-شهر بازی.
کامیار یکی رو پیشونیش زد. سروش با خنده گفت:
-کامیار باید بری شهربازی!
همگی خندیدیم و بهسمت شهربازی رفتیم.
(آرمین)
گوشیم رو باز کردم و تو واتساب رفتم.
وا! پروفایل سیتا یه دختر درحال گریه کردن بود، الان یه عکس از خودشه. چه نازه، موهاش فر بزرگ بود و یکمم بافته شده بود، یه ارایش ملیح کمی هم رو صورتش بود. یه لبخند قشنگ هم رو صورتش بود. هم زنجیر من و هم اون گردنبند صدف هم گ*ردنش بودن.
یاد کاراش تو جنگل افتادم، یعنی من رو داری میسوزونی؟ یه اسکرین ش*ات از عکسش گرفتم.
خدایا، سیتا من چطور بهت بگم یه آرمین دروغیام؟
کامیار و سروش عین خرس خوابیده بودن. صدای گوشیم بلند شد. یه پیام از سیتا بود.
-سلام، بیداری؟
-سلام، آره بیدارم.
-فکر کردم خوابیدی بعد اون ...
-نه خوابم نبرد!
-خوبی؟
-این رو من باید ازت بپرسم!
-پس جوابت مطمعن باش عالیام!
-خوبه که خوشحالی.
-تو خوبی؟
-بد نیستم!
-چیزی شده؟
آخه من چطور بهت بگم سیتا؟
-نه همینجوری گرفتهام.
-میخوای بریم قدم بزنیم؟
چشمام گرد شد. وا این چیزیش شده؟
-واقعا با منی؟
و چندتا ایموجی تعجب هم فرستادم.
-آره با توام، میای؟
-باشه لباس بپوش، من میرم پایین پیام دادم بیا، استاد تو لابیه!
-باشه.
لباسم رو پوشیدم و بیرون رفتم. استاد تو لابی نشسته بود و با گوشیش ور میرفت.
-سلام استاد.
-علیک سلام آرمینجان، کجا؟
-بیرون.
-باشه خدافظ.
رفتم بیرون و کنار اون سه تا درخت بلند وایسادم. به سیتا پیام دادم.
-کنار اون سه تا درختم بیا.
-اومدم
بعد پنج دقیقا سیتا با حالت دو اینجا داشت میاومد.
بهم رسید. داشت نفسنفس میزد.
-فرار که نمیکردم چرا میدویی؟
-نمیدونم.
بعدم خندید با خندهاش خندیدم. راه افتادیم.
-بریم کنار دریا؟
-چیشده امروز بهنظر پر انرژی ای.
-بیخیال بیا بریم.
-از راه جنگل یا همین خیابون؟
-از راه خیابون بریم بهتره.
یه رعد زد و بارون نمنم شروع کرد به باریدن.
-سرما نخوری.
-نه من گرماییم، عمرا اگر سرما بخورم تازه این رو برای چی پس پوشیدم؟
و به پالتوی چرمش اشاره کرد که کلاهشم انداخته بود.
-خودت هیچوقت نخواستی مثل کامیار پلیس بشی؟
ای خدا باز باید یه داستان سر هم کنم بهش بگم حالم از این بهم میخوره که بهش دروغ بگم.
-نه.
-بهخاطر خطرناک بودنش؟
-نه بابا چون حوصلش رو ندارم.
-آها.
-تو بعد دانشگاه میخوای به چی مشغول شی؟
-به احتمال زیاد هیچی.
و تک خندهای کرد.
-وا!
-والا، من تو بورس خرجم رو در میارم دیگه زندگیم هم که آرومه.
-آها یعنی میخوای زندگیت بیدردسر باشه.
-آره، باور کن تا به امروز زندگیم خیلی دردسر و سر و صدا داشت دیگه بسته.
-زندگی همه دردسر داره دیگه.
-ولی برای همه اندازهی هم نیست برای یکی زیاده یکی کم.
-دقیقا.
رسیدیم به دریا.
-بیا خانوم خانوما، این هم دریا الان چیکار کنیم؟
نزدیک دریا رفت خم شد و یهکم دستش رو خیس کرد، با یه حرکت غافلگیرکننده هرچی آب میتونست روم ریخت. ای سرتق.
(سیتا)
موهای آرمین خیس شده بود و حتی تو دهنش هم آب رفته بود. قهقههای زدم. زیر ل*ب گفت:
-سرتق!
و سریع خم شد و روم آب ریخت. خندهام بند نمیاومد، جلوی صورتم رو گرفتم. عین دوتا بچهی دوساله افتاده بودیم به جون هم و همدیگه رو خیس میکردیم. هردوتامون خیسخیس شده بودیم.
دستاش و باز کرده بود و یه جا وایساده بود، زل زدیم به همدیگه. موهاش که همیشه رو به بالا بود الان روی پیشونیش اومده بود. مژههای بلندش خیسخیس بود.
کمی همدیگه رو آنالیز کردیم و قهقهه زدیم. هم رو نگاه میکردیم و میخندیدیم. آرمین روی زمین دراز کشید و میخندید.
-نگاه کن فیل آب کشیده شدم، سرتق.
خندیدم:
-پاشو خیسی شنها بهت میچسبه.
از جاش بلند شد و خودش رو تکوند. همون لحظه صدای استاد اومد که داشتن بهسمت دریا میاومدن.
آروم گفتم:
-آرمین بدو.
آرمین دویید و تو جنگل رفت. وای الان من چیکار کنم؟ کل هیکلم خیسه! چی بگم؟ بگم آب قطع شد اومدم اینجا دوش بگیرم؟
استاد من رو دید.
-سیتا این چه ریختیه دختر؟
یه دفعه این استعداد زمین خوردن به دردم خورد.
-استاد داشتم کنار دریا قدم میزدم پام پیچ خوردم افتادم خیس شدم!
همشون قانع شدن.
استاد:
_خب باشه تو به مسافر خونه برگرد، لباست رو عوض کن تا سرما نخوردی. ما هم اینجاییم.
سرم رو تکون دادم. اونها رفتن، منم راه خیابون رو پیش گرفتم. ای بابا آرمین کجا رفتی؟
همون لحظه یکی من رو کشید تو جنگل و جلوی دهنم و گرفت. آرمین بود.
-شش!
دستش رو از روی دهنم برداشت. تقریبا تو بغ*لش بودم.
-چیشد؟
-هیچی، گفتم پام پیچ خورد تو آب افتادم اونا هم قانع شدن، استاد گفت تو برو لباست رو عوض کن و بیا.
-سرتق عجب بهونهای.
خندیدم:
-ما اینیم دیگه! تو چه کردی؟
-تا اینجا بدو بدو اومدم که تو رو دیدم، بریم لباسمون رو عوض کنیم بعدم با ماشین من بریم.
-باشه.
با حالت دو تو مسافرخونه رفتیم و لباسمون رو عوض کردیم. آرمین با ماشین جلوی در وایساده بود رفتم و جلو نشستم.
-بریم؟
-بریم.
راه افتاد و رسیدیم.
از ماشین پیاده شدیم. استاد بهسمتمون اومد.
استاد:
-شماها چطور؟
آرمین:
-من رفته بودم بیرون، برگشتم تو مسافرخونه دیدم نیستید، خانوم فرهادی هم داشت به اینجا میاومد منم داشتم میاومدم دیگه باهم اومدیم.
استاد:
_آها. خب بچهها فقط امروزم اینجاییم فردا برمیگردیم.
سروش:
-ای بابا.
همه ناراحت شده بودن. آرمین بهسمت استاد رفت و یه چیزایی میگفتن و میخندیدن. استاد سری تکون داد و چیزی گفت، آرمین هم بیصدا تو رستوران اومد.
من و سمیه رو یه میز نشستیم و سفارش دادیم.
-سیتا خانوم چیشد؟ میتونی بقیه رو گول بزنی؛ اما من رو نه! بعد بابلیس و آرایش لباس پوشیدی کجا تشریف بردی؟
-سمیه میخوام به آرمین یه فرصت بدم.
سمیه اول بر و بر نگاهم کرد.
داد زد:
_جدی؟
-هی سمیه خدا بگم خفت نکنه! چرا وسط رستوران داد میزنی؟
سمیه خندهای از شوق کرد.
-دختر خیلی خوشحالم کردی.
همون لحظه یه پیام برای گوشیم اومد، آرمین بود.
-کیه؟
-آرمینه.
-ببینم.
گوشیرو روی میز گذاشتم و پیام رو باز کردم.
-بعد غذا من و تو سمیه و سروش کامیار میریم بیرون، به استاد هم گفتم. غذاتون رو خوردید بهسمت ماشین بیاید.
-جدی؟
-آره، فعلا.
-فعلا.
-آخ جون باز میریم بیرون.
همون موقع غذامون رو آوردن و شروع کردیم به خوردن، پسرا زودتر تموم کردن و بلند شدن رفتن. بعد پنج دقیقه ما هم از جامون بلند شدیم و بهسمت ماشین رفتیم. سروش پشت نشسته بود آرمین پشت فرمون کامیار هم صندلی شاگرد. من پشت کامیار نشستم سمیه وسط و سروش هم پشت صندلی آرمین.
آرمین:
_خب کجا بریم؟
سمیه با ذوق گفت:
-شهر بازی.
کامیار یکی رو پیشونیش زد. سروش با خنده گفت:
-کامیار باید بری شهربازی!
همگی خندیدیم و بهسمت شهربازی رفتیم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: