#پارت چهارم
همون لحظه یه پیامک برای گوشیم اومد از یه شماره ناشناس.
-بیا واتساب همین شماره!
و همون لحظه از این شماره تو واتساب برام یه پیام اومد.
-تو عقل نداری تو جنگل میری تو این هوا چادر میزنی؟
-هرکی که هستی مثل آدم حرف بزن.
-ببخشید؛ ولی میشه دیگه این کارو نکنی؟
-چرا باید به حرفت گوش کنم؟
-اصلا گوش نکن؛ ولی هرچی بشه من که مراقبتم!
-فقط داری الآن خودت رو لو میدی!
-من همون شب که من و از آشپزخونه دیدی لو رفتم.
-تو کی هستی؟
-چرا باید بگم؟
-باید بدونم کی مراقبمه یا نه؟
-من نیومدم چت کنم و یا چیزی بهت بگم، فقط اومدم بگم از این کارا نکن هیچجوره نمیتونی بفهمی من کیام! دوما دیگه هم تنهایی تو جنگل نرو.
-تو که هیچوقت من و تنها نمیزاری.
-والا به من بود تنها میزاشتمت!
-وایسا بینم، یعنی تو آدم کسی هستی؟!
-خدافظ!
و دیگه نتش قطع شده بود. بهش زنگ زدم؛ ولی در دسترس نبود.
-وای خسته شدم اه.
-سمیه این که دنبالمونه عرفان نیست. نگاه کن باز طرفسیمکارتش رو شکست!
-هرکی که هست خیلی منگله.
از چتهامون اسکرین گرفتم و برای سروش فرستادم.
-این قضیه خیلی داره پیچیده میشه!
-تنهایی به این نتیجه رسیدی؟
-منم آرمین!
-حالا هرچی! دارم خسته میشم، من دیگه کاری به کار این یارو ندارم. خسته شدم از بس از فوضولی مردم. اصلا بیخیال عرفان، اون مال خیلی وقت پیشه مردشورش و ببرن؛ اگر واقعا عاشقمه بیاد و خودش و ببینم چرا کسی رو دنبالم انداخته، بیخیال عرفان، نمیخوامش اَه!
و نتم و خاموش کردم و گوشیم و رو تخت انداختم.
-چرا حالا د*اغ میکنی؟
-سمیه خسته شدم، بیخیال عرفان تو راست میگفتی اون مال خیلی وقت پیش بود!
بیخیال رو تخت رفتم و گرفتم خوابیدم و هی عرفان و فحش دادم. خیلی اعصابم خورد بود. یه دفعه بلند شدم و دفتر طراحیم رو از پنجره پایین پرت کردم. تو جنگل افتاد! بارون نمنم میبارید. منم باز دراز کشیدم. سمیه داشت با بهت و تعجب بینهایتی نگاهم میکرد و بیحرف گوشیش رو برداشت، منم نمیدونم چیشد که خوابم برد.
(سمیه)
سیتا رفت و گرفت خوابید، منم از رو برگه شمارهی آرمین و سروش و برداشتم به سروش پیام دادم.
-سیتا گرفت خوابید، سمیهام.
-آها، معلومه خیلی آتیشیه!
-دفتر طراحیش رو از پنجره پایین انداخت!
-جدی؟ فک کنم واقعا عرفان براش تموم شد.
-فک کنم؛ آخه یه برگه از نقاشیهاش پاره میشد حتی بهخاطرش گریه میکرد؛ ولی الان کامل اون دفتر و انداخت رفت!
-پس یعنی بیخیال میشه؟
-اره فکر کنم!
-ای بابا!
-اینکه برای شما دوتا خوبه.
-چطور؟
-حالا آرمینم مجبور نیست عرفان رو از دل سیتا بندازه بیرون تا بتونه به عشقش برسه!
-آرمین راحتی سیتا و خوشحالیش رو میخواد. برای اینکه سیتا به عرفان یعنی عشقش برسه حاضر خودشر و بیخیال بشه!
-پس آرمین واقعا عاشق سیتاس!
-آرمین نزدیک سه ساله عاشق سیتاس!
-عه نمیدونستم!
-از ترم اول عاشقشه!
-میدونی عاشق چیش شده؟
-نمیدونم! روی سیتا حساسه، زیاد راجبش باهامون حرف نمیزنه.
-یعنی میگی غیرتیه؟
-بدجور!
-تو سروش، از کجا با هم دوست شدید؟
-خیلی مزخرفه!
-بیخیال، تو بگو.
-پنج سال پیش آرمین نوزده سالش بود و من هفتده سالم بود. یه روز از مدرسه داشتم میاومدم که یه پیرزن بهم گفت: جوون من و از وسط خیابون رد کن، گفتم: یه دفعه هم که شده ثواب کنم!
-خب؟
-داشتیم رد میشدیم که یه دفعه یه پسره بدو بدو رد شد به من یه طعنه زد، منم داد زدم مگه کوری؟پسره که ٺرمین بود برگشت گفت: نه داداش، فقط اونجا خفتگیریه سریع بدو با ننه پیریت. پیرزنه هم گفت به کی گفتی پیری برم بدمت دست همون خفت گیرا؟ آرمینم گفت: ننه جان خودم یکی از اونام پلیس اومده که دارم فرار میکنم!
-وای یعنی آرمین خفتگیر بوده؟
-نه همینجوری اون رو گفته. بعد پیرزنه هم گفت آها پس میدمت به پلیسا. ما هم که دیگه به میدون رسیده بودیم پیرزنه رو ول کردم گفتم؛ بابا تو هم دیوونهای فرار کن! بعدش شروع کردم به دوییدن، آرمین هم کنارم. رسیدیم به یه کوچه و توش قایم شدیم. آخه تو جیب من همیشه یه چاقو ضامن دار بود، همونی که به تو دادمش، همیشه پیشم بود. آرمینم انگار مثل من بود، هیچی دیگه از اونجا آشنا شدیم.
-خدا لعنتتون نکنه جفتتون دیوونهاید!
-اره والا؛ ولی آرمین جلوی من یه فرشتهاس.
-چطور؟
-من و آرمین یه خونه گرفتیم، باهم زندگی میکنیم. سر آرمین بدبخت بلایی نمونده نیارم.
خندیدم.
-مثلا چی؟
-مثلا یه دفعه آرمین با یه دختره قرار داشت، بعد من شبش رفتم توی صندلی راننده یه بادکنک کوچیک گذاشتم کمی هم توش آب بود با یه قطرهی ویتامین که بوی بدی میداد بعد فرداش که آرمین رفت از شانسش نترکیده بود وقتی دختره تو ماشین بود ترکید، آبرو آرمین الکی رفت.
صدای خندم تو اتاق پخش شد.
-خدا لعنتت نکنه.
هیچی دیگه بعد یه ساعت چت کردن و اینکه سروش چیکارا میکنه، سیتا بیدار شد.
-چیه هی کرکر میکنی؟
-بیا خودت ببین!
چتهای من و سروش و خوند و اونم کلی خندید.
-بیچاره آرمین.
-آره والا.
-وایسا الان یه کاری میکنم یه ویس میفرستم
زد در حال ظبط صدا ...
-وایسا هندزفریم رو بیارم یکیش رو تو بزار یکیش رو من.
صدارو فرستاد و صدا دانلود شد. هندزفریها رو گذاشتیم.
سروش:
-آرمین؟
-چته باز؟
-میگما این شبیه تو نیست؟
و یهکم هیچ صدایی در نیومد. آرمین داد بلندی کشید:
_سروش گمشو ک*ثافت بیشعور، اومدی از با*سن خربهم عکس نشون میدی؟
و دیگه فقط صدای فحشهای آرمین و صدای آخ و خندههای سروش.
از خنده داشتیم منفجر میشدیم.
-الانم آرمین روم آب سرد ریخت.
-پس خیلی صمیمیاید!
-اره خیلی، عین داداش همیم.
سیتا:
-دارید صمیمی میشیدها!
-سیتا خودت که میشناسیم با همه سریع گرم میگیرم.
-آها اره.
(سیتا)
یه ذره هم برای اینکه اون دفتر و انداختم ناراحت نبودم. عرفان کاملا از فکرم رفته بود.
سمیه دیگه گوشیش رو گذاشت و کنارم اومد.
-سیتا؟
-نگو مثل اونا میخوای عکس با*سن خر و بهم نشون بدی و بگی شبیه توعه!
خندید و گفت:
-نه نترس من که اینجوری نیستم. عرفان و کاملا ول میکنی؟
-اره بیخیالش.
-مطمعنی؟
-خیلی.
-بهترین کارو میکنی. خب پاشو بریم یه جایی یهچیزی بخوریم گشنمه.
ساعت دو بود. لباس پوشیده بودیم و داشتیم میرفتیم که باز استاد ما رو دید.
استاد:
-دخترا با بچهها میخوایم بریم پیاده روی بعدشم میریم ناهار.
سمیه:
-ما هم داشتیم میرفتیم یه چیزی بخوریم باشه منتظریم.
استاد:
-باشه.
من و سمیه همون لباسهایی رو پوشیده بودیم که باهاشون جنگل رفتیم. پسرا هم هردوتاشون زودتر از همه اومدن.
سمیه تا چشمش به سروش خورد شروع کرد به خندیدن، منم خندم گرفت و خندیدم. سروشم کمی خندید و فقط آرمین بود که داشت با تعجب نگاهمون میکرد.
آرمین:
-چهخبره؟
با این چهخبرهاش خنده سهتامون شدت گرفت.
سروش گوشیش و در آورد و چتهای خودش و سمیه رو دست آرمین داد.
آرمین هرچی میگذشت قرمزتر میشد. به سروش با نگاه آتشین نگاه کرد. سروش با لحن بامزهای گفت:
-چیه؟
که آرمین خودشم خندهاش گرفت. با خندهی ارمین ما سه تا هم باز استارت زدیم و خندیدیم.
آرمین:
-بهخدا یه روز از دستت دیوونه میشم!
سروش:
-مگه الان سالمی؟
-جلوی تو که اصلا ساخته نشدم.
و باز خندیدیم که بچهها اومدن.
استاد:
-چهخبره؟ بگید ما هم بخندیم.
آرمین:
-هیچی باز سروش داره خل بودنش و به همه گوشزد می،کنه!
سروش:
-آرمین هم سوژه¡
من ریز خندیدم.
استاد خندید.
استاد:
-خب دیگه بچهها راه بیاوفتید.
همگی از در بیرون رفتیم. استاد جلو راه میرفت و بقیمون هم پشت سرش راه میرفتیم. نزدیک بهیک ساعت راه رفتیم تا به شهر رسدیم. بارون نمنم باز شروع به باریدن کرد.
همهجا خیس بود که هیچ، بازم بارون داشت میبارید همینجور رد میشدیم و خلاصه کلی تو شهر گشتیم. بیست و هشت نفر دنبال استاد بودیم.
استاد تو یه خیابون که کلی مغازه داشت، رفت. همه هم از خداخواسته دنبالش رفتیم. یه مغازه بود چیزهای محلی میفروخت یه گردنبند از صدف دیدم.
-سمیه این خیلی خوشگله.
-وای چهقدر نازه.
فروشنده:
-اگر بخواید میتونم اسمتونم روش بنویسم.
من یکیش و برداشتم و نگاه کردم یه صدف خوشگل بود و یه بند نازک چرم هم داشت.
استاد دید ما نیستیم و یه دفعه فقط فهمیدم دخترا اومدن اینجا. همشون میگفتن وای این چه نازه، اون اِله اون بِله!
من و سمیه فقط به اون گردنبندها نگاه کردیم و با حسرت و بهسمت استاد رفتیم. بعد پنج دقیقه دخترا هم برگشتن و باز راه افتادیم.
به یه فستفودی رفتیم. سروش و آرمین داشتن حرف میزدن که یه دفعه سروش بین همه یه چیزی گفت!
-رفقا، من و آرمین یه شرطی گذاشتیم که هرکی باخت باید به هممون غذا بده، پس وایسید ببینیم چی میشه موافقید؟
همه خندیدن. هممون میدونستیم سروش دیوونهاس.
استاد:
-خدایا، شما باز شروع کردید.
آرمین:
-نه استاد میخوام این ضایع بشه.
استاد:
-حالا چی هست؟
آرمین:
-اون دختره هست.
اونجایی که با چشماش اشاره میکرد و نگاه کردیم. یه دختر بود که پشتش به ما بود و چادری و قیافش هم مظلوم بود.
آرمین:
-من گفتم که اون به سروش نگاهم نمیکنه سروش گفت شرط ببندیم اگر دختره پا داد من باختم، نداد اون باخته و بازنده ناهار میده.
استاد:
-والا منم با تو موافقم.
سروش:
-استاد از دخترا الان هیچی بعید نیست!
و بهطرف دختره رفت. خم شد و به دختره یه چیزی گفت، دختره هم بلند شد و یه لبخند زد. سروشم یه لبخند دختر کش زد. آرمین داشت بادش خالی میشد که همون لحظه دختره با یه سیلی که به گوش سروش زد هممون رو شوکه کرد و دختره هم پاشد و رفت بیرون.
همه به سروش خندیدیم هرچی آدم تو رستوران بود یا تعجب کرده بود یا میخندید خود سروش هم خندید.
سروش:
_فک کنم باید طرز فکرم رو عوض کنم.
سمیه:
_شک نکن.
-خب یه میز پیدا کنیم و بشینیم.
استاد:
_همه که جا نمیشیم، هرجا میخوایم بشینیم.
خلاصه سروش از همه پرسید چی میخورن بعدش رفت و سفارشها رو داد و حساب کرد.
یه میز ده نفره بود که استاد، من، سمیه، آرمین، سروش، نگار، وحید، فردین، آزیتا و ایوبی روش نشسته بودیم.
و بقیه بچهها هم روی صندلیها دیگه.
آرمین:
-تا سفارشها بیاد من میرم جایی و میام.
سروش:
-منم یادت نرهها.
آرمین چشمکی به سروش زد و رفت. چه خبره؟
به سمیه نگاه کردم اونم کنجکاو بود بدونه چه خبره!
آروم رو به سمیه:
-ولش کن، به ما چه!
سمیه هم کلش رو تکون داد. بعد یه ربع آرمین شنگول داخل اومد. دقیقا همون لحظه ساندویچهامون رو آوردن و دور هم، همه کلی گفتن و خندیدن. سمیه نوشابهاش شیشهای بود و نمیتونست باز کنه. سروش یه چاقو در آورد و بهسمتش گرفت که سمیه همون چاقوی عزرائیل و از جیبش در آورد و خیلی خونسردانه در نوشابهاش رو باز کرد.
همهی بچهها چشاشون گرد شده بود؛ حتی لقمه تو گلو استاد افتاد و به سرفه افتاد؛ ولی سروش آروم داشت میخندید و کمکم سمیه هم خندهاش گرفت من و آرمینم با حالت خدا شفاشون بده بهشون نگاه میکردم. همه به حالت اول برگشتن.
استاد:
-سمیه خفت گیری؟ اون چیه بچه؟
-استاد برای امنیتم لازمه.
سیتا:
-همون زبونت از اون چاقو بدتره.
همه خندیدن.
بعد بیست دقیقه همه غذاشون رو خوردن و داشتیم برمیگشتیم. از پشت مغازهای یه مانتوی زنونهی کرمی خیلی قشنگ با گلدوزیهای خوشگل دیدم.
-سمیه میخوام اون رو برای مامانم بگیرم.
سریع واخل رفتم و اون رو خریدم و حساب کردم. برگشتیم و بدوبدو بهسمت بچهها رفتیم.
بعد تقریبا چهل دقیقه به مسافر خونه برگشتیم.
ساعت پنج شده بود. نزدیک غروب شده بود من اصلا خوشم نمیاومد برگردم. دم در مسافرخونه گفتم:
-سمیه؟
-میخوای قدم بزنی آره؟
-میای بریم بیرون؟
-جایی رو بلد نیستیم که!
-پیام بده بهشون اونا هم بیان.
-تو به آرمین بگو!
تو واتساب رفتم پیوی آرمین. چشمم به پروفایلش افتاد که یه جفت چشم بود یکیش چشم دختر و یکیش پسر و زیرشم نوشته بود. همه چی از چشمات شروع شد.
چه جالب عشق من و نره خر عرفان هم از چشمامون شروع شد. بیخیال شدم و پیام دادم.
-سلام
-سلام شما؟
-سیتام!
-عه ببخشید سروش خدا بگنم چیکارش نکنه شمارت و نداد.
-حالا بیخیال مییاید بریم بیرون؟
-چهارتایی؟
-اره
-باشه ماشینم برداریم؟
-بهتره برداریم تا داخل شهر نمیتونیم پیاده بریم.
-باشه الان مییایم.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان