• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

کامل شده رمان ماه بی ستاره | bi..ta کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع DARK GIRL
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 77
  • بازدیدها 5K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

رمان ماه بی ستاره چطوره؟


  • مجموع رای دهندگان
    17
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

DARK GIRL

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,327
لایک‌ها
45,671
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
10,209
Points
121
#پارت چهارم

سمیه:
-مرسی، بهت زحمت دادم.
سروش:
-چه زحمتی سبک بود!
سمیه ابروهاش و بالا انداخت.
-باشه، دفه بعدی یه فیل توش می‌زارم!
سروش خندید.
ارمین:
-سروش بیا بیرون.
آرمین دم در اتاق اومد.
-ببخشید این شعور نداره، نبای تو اتاق دختر بره.
سروش:
-حالا مگه چی‌کار کردم رفتم ساک و بزارم‌.
-منم گوش‌هام مخملیه!
-نه تو گوش‌هات درازه.
همی‌نجور درحال کل کل با هم به‌سمت اتاقشون رفتن و بعدشم صدای بسته شدن در اومد.
-سروش هم بچه خوبیه‌ها!
-من و یاد حسین می‌ندازه، اون هم شیطون و پر سر و صداس.
-به‌نظرت چند سالشه؟
-هم‌سن منه شاید، قیافه‌اش که این رو میگه.
-یعنی بیست و دو سالشه؟
-اره یه سال از تو بزرگ‌تر.
سمیه بیست و یک سالشه و متولد ماه فروردینه، منم که بیست و دو سالمه و متولد اردیبهشتم.
اتاقمون یه اتاق بیست متری، دوتا تخت یه نفره داره. هر طرف اتاق دقیقا وسط تخت‌ها پنجره‌ست که زیرش یه میز گذاشتن. روی میز هم گلدون و از این چیزاس. روبه‌روی تخت سمیه دره و روبه‌روی تخت من، در دست‌شویی و حموم.
رو دیوار روبه‌رو یه کمد بزرگ و یه‌میز توالتم کنار در دست‌شویی و حموم. ملافحه‌ها تمیز و نو بودن به رنگ سفید. پرده‌های کلفت و سفید که منظره‌ی درخت‌ها رو از بینشون می‌شد دید. کمد و میزها هم چوب سفید بودن. روی زمین هم یه فرش نرم و نوع دوازده متری سفید بود.
این‌جا که هتل پس چرا نوشتن رو تابلو مسافرخونه؟
همین‌جور که داشتم اتاق و بررسی می‌کردم سمیه از دست‌شویی در اومد. کمد و باز کرد.
-سمت راست کمد مال تو سمت چپم مال من! آخه تختتم سمت راسته این‌جوری بهتره.
-باشه‌.
هردومون ساک‌هامون رو باز کردیم و لباسامون رو تو کمد گذاشتیم.
سمیه بابلیس و سشوارش رو روی میز گذاشت، منم دفتر طراحیم رو با جامدادیم. روی میز توالت دوتامون کیف لوازم آرایشیمون رو گذاشتیم و داخل حموم هم مسواک و این چیزا رو گذاشتیم‌.
-خوابت میاد؟
-نه.
-من خوابم میاد.من می‌خوابم ساعت هفت بیدارم کن.
ساعت چهار بود.
-باشه بخواب‌. منم شاید برم یه دوری این‌‌طرفا بزنم‌.
-باشه.
سمیه لباسش رو با یه آستین کوتاه و شلوار عوض کرد و زیر پتو خزید و خوابید.موهای طلاییش که تا کمرش بود هم آزاد گذاشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,327
لایک‌ها
45,671
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
10,209
Points
121
#پارت پنجم

سمیه دختر خوشگلیه. موهاش طلاییه که رنگ نکرده به مامان خدابیامرزش رفته، ل*ب‌های قلوه‌ای که انگار لباش روغنچه کرده. چشم‌های عسلی که هم‌خونی قشنگی با موهاش داره، پو*ست سبزه و مژه‌های مشکی و ابرو‌های قهوه‌ای، در کل خوشگله.
بعد تقریبا یک ربع دیدم خیلی داره حوصلم سر میره.
پاشدم رفتم جلو میز توالت کمی ارایش کنم؟
اره بابا به کجا بر می‌خوره کمی خوشگل کنم.
نشستم پشت میز. موهام و باز کردم و شونه‌شون کردم و دم اسبی بستم.
پنکک و برداشتم و به صورتم زدم. پو*ست رنگ پریدم حالا قشنگ شده بود.
خط چشم رو برداشتم و یه خط نازک روی چشمم کشیدم. کمی سایه‌ی مشکی روی خط چشمم کشیدم که قشنگ ترش کرد.
مژه‌هام همین‌جوریش بلند بود؛ ولی یه‌کم بهشون ریمل زدم. چشمام خیلی ناز شد.یه رژ ل*ب ویتامین بی رنگ به ل*بم زدم از روش مداد ل*ب هم کشیدم.
کمی رژ گونه‌ی آجری روی گونه‌ام زدم.
چه خوب شد. تو آینه به خودم نگاه کردم، خیلی ناز شده بودم.
در زدن.
شالم و سر کردم و در و باز کردم. آرمین بود.
-سلا ...
حرفش با دیدنم قطع شد. وا اتصالی کردی؟
-سلام.
بهم خیره شده بود.
-آقای سعیدیان؟
به خودش اومد.
-استاد گفت بچه‌ها بیان پایین.
-باشه میایم.
-فقط یه چیزی‌.
در و داشتم می‌بستم که دوباره باز کردم. آرمین اومد حرفش و بزنه که همون لحظه سمیه خرپفش شروع شد.
آروم خندیدم.
-اوه.
با این اوهی که آرمین گفت خندم شدت گرفت، طوری که سمیه بیدار شد. سمیه هم از خواب بیدار بشه سگ میشه، داد زد:
-ع*و*ضی به چی هر هر م‌یکنی نمی‌بینی من کپمو روگذاشتم؟
و بدو به‌سمتم اومد. یکی از پاچه‌ها شلوارش تا زانو بالا رفته بود و تیشرتش هم اومده بود بالا و شکمش بیرون بود. موهاشم وز شده بود.
همون‌جوری اومد جلو در. من جلو دهنم و گرفته بودم هم خندم می‌گرفت، هم برای خودم سوره‌ی یاسین می‌خوندم که قراره سمیه من رو به‌فنا بده.
یکی محکم تو کلم زد. صدای داد سمیه سروش هم کشونده بود بیرون.
سروش با دیدن سمیه کبود شد. به زور جلو خودشون رو گرفته بودن منفجر نشن.
سمیه نگاهی به دو و بر کرد.
عین این جن‌زده‌ها جیغ کشید و در بست.
از پشت در صدای خنده سروش می‌اومد.
-سیتا خودم قبرت و بکنم.
و نگاهی به خودش کرد.
-خاک بر سرم کنن این شکلی بودم؟
نتونستم جلو خودم و بگیرم و قهقهه زدم.
-سمیه عین این بچه کوچولوهای سرتقی بودی که خوابیدن و بیدار شدن بیان به مامانشون بگن کمتر سر و صدا کنه!
خودشم داشت خندش می‌گرفت و شروع کرد به خندیدن. دوتایی داشتیم می‌ ؟خندیدم.
خدایا این خوشی‌ها رو از من نگیر.
-خب چه‌خبر بود چرا اومده بودن؟
-لباس بپوش، استاد گفته پایین بریم!
-شایدم ددر رفتیم!
-اره لباست رو بپوش.
یه هودی سبز لجنی پوشیدم. یه شلوار لی مشکی، کتونی‌های لجنی کلاه هودیم بلند بود، برای همین روسری چیزی سر نکردم.
-راستی چی‌شده ارایش کردی؟
-تو خواب بودی حوصلم سر رفته بود.
-هرچی هست خیلی خوشگل شدی!
-میخ‌وام پاکش کنم سنگینی می‌کنه!
-تو هم والا عتیقه‌ای!
-خب چی‌کار کنم نمی‌تونم. حس می‌کنم رو مژه‌هام سیمان هست.
-خب ریملت و پاک کن؛ ولی جان من دست به بقیه‌اش نزن.
-باشه.
خلاصه سمیه هم همون کاپشنی که گرفته بودیم و پوشید و اومد بیرون.
به سالن رفتیم. همه جمع شده بودن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,327
لایک‌ها
45,671
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
10,209
Points
121
#پارت ششم

استاد:
-خب همه هستن؟
ایوبی:
-اره استاد.
استاد:
-خب بچه‌ها می‌خوایم دور دور بریم؛ پس آخ خسته شدم و اینا نداریم؛ اگر می‌خواید چیزی بردارید، زود!
بچه‌ها رفتن آب گرفتن یا هرچیز دیگه‌ای.
-تو چیزی نمی‌خوای؟
-نه تو چی؟
-آب بگیریم اقلاً؟
-آره بگیر.
سمیه رفت آب بگیره و از دور سروش وآرمینم دیدم که میزنن تو سر و کله‌ی هم و می‌خندن.
سروش چشماش عسلیه صورت گرد و موهای خرمایی پسرونه. چشماش حالت خماره و ابروهاش هم کمونی، دماغش هم کوچیکه؛ ولی بهش می‌یاد، صورت گندمی و ل*ب‌های قلوه‌ای.
آرمین صورت گرد و سفید، دماغش استخونی؛ ولی بهش می‌اومد. ابرو کمونی، موهای مشکی و و ل*ب‌های گوشتی صورتی‌. درکل دوتاشون خوشگلن. هیکل‌هاشون هم که طبق معمول مال هر پسری که این‌جور ریختی داره، وزیده‌اس. سمیه اومد.
-تو هم کم دید نمی‌زنی ها!
-سمیه؛ ولی یه‌جای کار می‌لنگه!
-چرا؟
-دیشب یکی ساعت دوازده کنار تیربرق با هودی وایساده بود! نمی‌تونستم قیافش رو ببینم تو تاریکی بود. سرش هم پایین بود یه دفعه سرش رو بالا گرفت، من رو دید که دارم از آشپزخونه نگاش می‌کنم دویید رفت!
-مثل همون متن که تو تاریکی‌ام و این‌ها!
-عجیب این‌جاس الآن سروش ه هودی پوشیده و هودیش شبیه همون هودیه؛ ولی اون لاغر بود، سروش وزیده‌اس‌!
-سیتا، این عجیبه؛ ولی مدرکات محکم نیست!
-من چیزی رو نمی‌خوام ثابت کنم؛ فقط شک کردم به این‌که، شاید این دو نفر عرفان رو می‌شناسن!
-ولش کن، بچه‌ها دارن میرن بیا بریم.
رفتیم بیرون همه دنبال هم راه م‌یرفتیم استاد از بین درخت‌ها رد شد و وارد جنگل شدیم.
استاد:
-بچه‌ها اگر دلتون بخواد می‌تونید این دوروبرا برید و سر بزنید؛ ولی مواظب باشید گم نشید‌.
هرکی با یکی رفت و خلاصه همه پخش شدن. زیر یه درخت نشستم و شروع کردم به ژست گرفتن.
-تنهایی عکس می‌گیری نامرد؟
-بیا.
سمیه اومد و دوتایی آتلیه‌ی عکس راه انداختیم.
بعد از کلی راه رفتن، به یه رودخونه رسیدیم. هیشکی دورمون نبود.
-سمیه؟
-بله؟
-ما‌ کجاییم؟ چرا صدایی از کسی نمیاد؟!
-نگران نباش، میدونم از کجا اومدیم.
-پس بیا برگردیم.
دوتایی از همون راه که اومده بودیم داشتیم برمی‌گشتیم که آرمین و دیدیم.
روی درختی داشت با چاقو چیزی می‌کشید.
سروش هم کنارش اومد و ریز ریز خندید.
آرمین یه مشت به بازوش زد، اونم خفه شد. آرمین برگشت و ما پشت درخت قایم شدیم.
سمیه اروم:
-داره چی‌کار می‌کنه؟
منم اروم:
-نمیدونم!
-پس کارش تموم شد و رفت بریم ببینیم چی‌کار کرده؟
-باشه.
از همون‌جا دزدکی نگاه کردم دیدم نیست و رفته.
اروم رفتیم سمت درخته که دیدیم نوشته Armin & Sita
-آخی چه رمانتیک.
-بیا برو سمیه‌ها!
-باشه حالا پاچه نگیر.
رفتیم و به بچه‌ها رسیدیم.
یکی از پسرا:
-استاد برنمی‌گردیم؟
استاد:
-به این زودی؟
-آخه شکم من یکی آهنگ گذاشته.
خیلی‌ها انگار د*اغ دلشون تازه شده باشه صداشون در اومد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,327
لایک‌ها
45,671
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
10,209
Points
121
#پارت هفتم

استاد گفت:
-خوبه، انگار همتون با هم، هم‌دردید! یه‌کم دیگه راه بریم به‌جایی رسیدیم وایمیسیم و یه چیزی می‌خوریم.
دیگه از هیشکی هیچ صدایی در نیومد و همه راه افتادن و رفتن.
بعد تقریبا بیست دقیقه پیاده روی به یه رستوران رسیدیم. همه داخل رفتیم.
نشستیم. همه‌جا پر از گلدون بود. بیرون آلاچیق داشت؛ ولی کسی برای سرما بیرون نرفته بود. همه‌جا تمیز و مرتب بود.
-چی‌ می‌خوری تو؟
-کباب.
-سالاد مالاد؟
-با ترشی کلم و نوشابه وایسا من میرم سفارش میدم تو چی می‌خوری؟
-منم مثل تو.
رفتم سفارش دادم حساب کردم و اومدم نشستم.
من‌ و سمیه خرجمون رو از بورس در می‌یاریم. برای همین پیش نمی‌یاد جیبمون خالی باشه یا چیزی و خداروشکر سمیه میتونه از پس خودش بر بیاد. منم که ه‌بخاطر همین‌ها دیگه باید خرج خونه رو بدم و اصلا هم سخت نیست.
رفتم و سرجام نشستم. ده دقیقه بعد غذا‌ها رو آوردن و شروع کردیم به خوردن.
-میگما سیتا؟
-سمیه بزار بعد غذا دیگه!
-باشه.
و همین‌طوری ساکت غذامون رو خوردیم. آرمین و سروش چند میز اون‌طرف‌تر می‌گفتن و می‌خندیدن.داشتم نگاشون می‌کردم که یه دفعه آرمین سرش و بالا گرفت. منم نگام رو دزدیدم که مثلا تو رو نگاه نمی‌کنم.
سمیه چشماش و نازک کرد و به‌جایی که نگاه می‌کردم نگاه کرد و یه ضربه به بازوم زد.
-چی‌شد تو که‌ بدت میاومد؟
یه چشم غره بهش رفتم.
-الآنم نگفتم خوشم میاد.
-خب چرا د*اغ می‌کنی؟
دیگه جوابش رو ندادم و به خوردن ادامه دادم. بعد پنج دقیقه غذامون تموم شد. با سمیه بلند شدیم و رفتیم بیرون. ساعت شیش بود.
همه‌ی بچهها یه جا جمع شدن.
استاد گفت:
-خب بچه‌ها چیکار کنیم؟
یکی از دخترا گفت:
-استاد یه بازی، چیزی کنیم.
یکی از پسرا با شیطنت ادامه داد:
-چی اون‌وقت؟
-وسطی یا مثلا والیبال.
سمیه جدی گفت:
-کله تورو بکنیم به عنوان توپ؟
چند نفر خندیدن و همون دختره به سمیه چشم غره رفت.
استاد گفت:
-راست میگه منم یه توپ تو ماشین دارم؛ ولی برای فوتباله.
آرمین:
-استاد منم تو ماشین دارم برای والیباله.
استاد:
-برو بیار.
استاد گفت والیبال بازی کنیم یا وسطی نصف گفتن وسطی خیلیام گفتن والیبال.
دوتا توپا رو دادن به بچه‌ها.من و سمیه وسطی بازی می‌کنیم و در کل هشت نفریم. والیبالی‌ها هم ده نفرن.
آرمین و سروشم بودن.
از شانسمون چهارتا دختر بودیم چهارتا پسر. سروش و آرمین و من و سمیه یه گروه، چهار نفرم یه گروه. اسماشون هم آزیتا، نگار، وحید و فردین بودن.
فردین و سروش سنگ کاغذ قیچی بازی کردن و فردین برد. اون‌ها وسط و ما بیرون.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,327
لایک‌ها
45,671
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
10,209
Points
121
#پارت هشتم

یه‌طرف من و سمیه بودیم یه‌طرف هم آرمین و سروش.
اونا خیلی محکم‌ میزدن، برای همین بیشتر من و سمیه دنبال توپ می‌رفتیم.
آرمین یه دفعه زد که آخ وحید در اومد و رفت بیرون.
وحید:
-آرمین، داداش یه کوچولو آروم‌تر! خوبه حالا به من خورد به دخترا می‌خورد که دیگه شهید شده بودن.
یه دفعه هم سروش زد و توپ به‌سمت سمیه رفت. اول داد زد:
-بابا آروم‌تر. اه هی باید بریم توپ بیاریم.
سروش:
-خب باید توپ و بگیرید.
من:
-والا با این شدت ضربه جرئت نمی‌کنیم.
سمیه برگشت.
من:
-این‌جوری نمیشه یکی از پسرا این طرف بیاید، من یا سمیه هم اون‌طرف بریم.
آرمین و سمیه جاشون رو عوض کردن و حالا دیگه خوب بود. یه لحظه ارمین میزد و سروش می‌گرفت بعد که توپ می‌اومد، آرمین توپ رو می‌گرفت و به من می‌داد، منم میزدم و سمیه می‌گرفت. سمیه هم میزد، آرمین می‌گرفت آرمینم میزد و سروش م‌یگرفت. همین‌جور زدیم تا یکی یکی وحید و آزیتا و نگار هم حذف شدن‌.
وسط رفتیم.
سمیه هی پشت آرمین و سروش قایم می‌شد توپ بهش نخوره.
آزیتا:
-سمیه پشتتون قایم میشه.
سروش:
-شما آروم‌تر بزنید قایم نمیشه.
اونا هم سعی کردن اروم بزنن؛ ولی اینی که من می‌بینم والا آروم نیست.
وحید توپ رو زد و توپ محکم داشت به‌سمت می‌اومد که آرمین مچ دستش رو جلوی صورتم گرفت. توپ به من نخورد؛ ولی مچ دست آرمین به فنا رفت.
آخش در اومد.
ارمین:
-وحید سر بازی ما دخترا رو زدیم؟ دیدی که سمیه و سیتا داشتن میزدن.
وحید:
-واقعا که سوپر منی.
من:
-خوبی؟
آرمین-آره چیزیم نیست.
و به این ترتیب آرمین رفت بیرون.
پسرا تند تند میزدن تا سروش و بندازن بیرون؛ ولی اون خیلی سرتق بود.
فردین:
-سروش رو ول کن، عین مگس می‌مونه توپ و بده به دخترا اون دوتا رو بزنن.
سروش با لحن بامزه‌ای:
_مگس قیافت بی‌ریخت.
همگی به لحنش خندیدیم.
دخترا هم رو ما قفلی زده بودن و هی سعی می‌کردن ما رو بزنن آخرش سمیه رفت بیرون؛ ولی منم از سروش کمتر نبودم.
آرمین:
-حالا اگر می‌تونید که نمی‌تونید، این دوتا رو بزنید‌‌!
من و سروش خم شده بودیم.
سروش:
-نفس‌کش.
خندیدم.
هی توپ رو میزدن و ما دفع می‌کردیم.
تا سروش یکی از توپ‌ها رو گرفت.
سروش:
-دارید جون بهم می‌دید؟
توپ بعدی و منم گرفتم.
و همی‌نجوری به‌جای این‌که جون ازمون کم بشه داشتیم جون می‌گرفتیم و باهم چرت و پرت می‌گفتیم.
سروش:
-خوبه شماها عزرائیل نشدید ها!
فردین:
-ببینم شماها به عزرائیلم این‌جوری جون می‌خواید بدید؟
من:
-فک نمی‌کنم عزرائیل مثل شما تو کشتن ما گیج بزنه.
نگار:
-بسته من خسته شدم این‌ها رو نمیشه کشت.
آزیتا:
-آره منم خسته شدم، بسته.
من و سروش یه بزن قدش رفتیم و خندیدیم.
بچه‌ها بازی رو تموم کردن و بیرون رفتیم.
آرمین:
-میگما خوب اسمی روت گذاشتن، مگس.
سروش:
-منم بهت میگم چنگیز فداکار، خوبه؟
و به من اشاره کرد.
آرمین خندید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,327
لایک‌ها
45,671
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
10,209
Points
121
#پارت نهم

سمیه:
-ع*و*ضی هنوز دلم درد می‌کنه.
سروش:
-خب معلومه وقتی نگار خپلو بهت یه توپ بزنه انقدر دردت می‌گیره.
سمیه:
-والا کاش می‌گفتم وحید یا فردین می‌زدنم بهتر از اون نگار بود.
سروش خندید.
آرمین:
-خب بریم مسافر خونه دیگه.
سمیه هم‌ پاشد.
من:
-سمیه من نمی‌یام.
سه تایی اونوری برگشتن.
آرمین:
-خطرناکه بیرون تنها بمونی ‌ها!
سمیه نگران بهم نگاه کرد و گفت:
-واسه چی؟
-یه‌کم قدم می‌زنم، بعدش خودم میام.
-باشه؛ ولی مواظب باش، باشه؟
-باشه.
به‌سمت مسافر خونه رفتن و من به‌سمت جنگل رفتم.
خب می‌خواستم نقشم رو عملی کنم.
هر چه‌قدر می‌تونستم داشتم دور می‌شدم. هوا رو به تاریک شدن بود. کم‌کم داشتم می‌ترسیدم. صدای سگ و جغد و این‌ها هم بود، برای همین بیشتر می‌ترسیدم نزدیک نیم ساعت تو جنگلم؛ ولی کسی نیست. شروع کردم به فیلم بازی کردن.
-من کجام؟ وای نکنه‌ گم شدم.
کمی دور خودم گشتم و هی با خودم می‌گفتم از این‌جا اومدم از اون‌جا اومدم که یه چیزی پشت یکی از درخت‌ها تکون خورد. ایول خودشه.
-کی اون‌جاس؟
یکی رو دیدم که آروم داشت می‌رفت.
حالا که نگاه می‌کنم می‌بینم واقعا گم شدم.تو یه چشم به هم زدن اون یارو هم غیب شد.
-خدایا چه غلطی کنم گم شدم.
یه چیزی زیر یکی از بوته‌ها داشت نور می‌داد، به‌سمتش رفتم .یه کلاف شب رنگ بود.
همین‌جور کاموا ادامه داشت و تو جنگل یه راه درست کرده بود.کامواش شب رنگ بود، چه باحال.
همین‌جوری کاموا رو برداشتم و به طرفش می‌رفتم و جمعش می‌کردم. هرچی می‌گذشت فکر می‌کردم دارم برمی‌گردم همون‌جایی که ازش اومدم.
به خیابون روبه روی مسافر خونه رسیدم و ته کاموا رو هم پیدا کردم که رو یه کاغذ مچاله شده نوشته بود(برگرد، خطرناکه)
خدایا یعنی اون عرفان بود که کمکم کرد برگردم؟
تو بهت مونده بودم، یعنی اون کاری کرد من راه و پیدا کنم؟ البته اولش فیلم بود؛ ولی بعد که دقت کردم دیدم راستی‌راستی گم شدم اون برگه رو تا کردم و تو جیبم گذاشتم و با اون کلاف کاموا شب رنگ گلبه‌ای به مسافرخونه رفتم.
تو سالن آرمین و سروش نشسته بودن با دیدن من کمی به‌هم خیره شدن.
آرمین:
-کلاف خریدی؟
-نخریدم، داستانش طولانیه!
همون موقه سمیه هم شال و کلاه کرده تو سالن، به طرفم اومد.
سمیه:
-کجا مونده بودی داشتم به‌دنبالت می‌اومدم؟
من:
-سمیه نپرس باز همون شد.
-بازم؟
-آره.
آرمین و سروش با کنجکاوی نگاهمون می‌کردن. توی لابی دوتا مبل دونفره بود، روبه‌روی هم و دوتا یه نفره کنارشون.
با سمیه روبه روی سروش و آرمین نشستیم و منم قضیه‌ی جنگل و به‌سمیه گفتم. آرمین و سروشم داشتن گوش می‌دادن.
سمیه:
-کو برگه رو بده.
برگه رو دادم بهش.
سمیه:
-برگرد،خطرناکه. اوه هرکی هس بدجور حواسش بهته، تازه از کجا می‌دونسته تو داری میای شمال؟
من:
-نمیدونم.
سروش:
-شاید دزده!
سمیه:
-دزد بود که سیتا رو نجات نمی‌داد، می‌دزدیدتش دیگه. این‌همه سیتا تنها بود، می‌تونست کارش رو بکنه.
آرمین-عرفانه؟
من:
-نه؛ ولی به عرفان مربوطه مطمعنم!
آرمین:
-چرا؟
سمیه:
-سیتا بهتره از یکی کمک بگیریم، بگو.
کمی به سمیه خیره شدم. راست می‌گفت، من نمی‌تونستم اون‌قدرا تو پیگیریش موفق باشم؛ ولی ارمین.
از اول تا آخرش و براشون تعریف کردم.
آرمین:
-اوه چه پیچیده!
سروش:
-مخم گندید!
کاموا شب رنگ گلبه‌ای رنگ و تو دستم تکون دادم.
سمیه:
-از این یه شال برای خودت بباف قشنگ میشه.
چپ چپ نگاهش کردم.
من:
-من به فکر چیم تو به فکر چی؟!
سروش خندید.
آرمین:
-یکی از بچه‌های کلاسه اینی که مواظبته!
من:
-چی؟نه بابا.
آرمین:
-اگر نبود از کجا می‌دونست شمالی؟ یا اون کلاسورا؟ یا هرکاری می‌کنی ازش خبر داره یا یکی که خیلی بهت نزدیکه یا یکی از هم کلاسی‌ها یا هم دانشگاهی‌ها!
کمی خیره نگاهش کردم که خندید.
آرمین:
-نکنه فکر کردی منم؟
-والا همچین شک بدی هم نیست.
آرمین هم سرش و تکون داد.
-من شاید زیاد مواظبت باشم؛ ولی هیچ‌کدومشون مخفیانه نیست، دوما وقتی تو همچی رو میدونی چرا باید من مخفیانه کارام رو کنم؟
-اینم حرف حق.
بی‌حرف بلند شدم و داخل اتاقمون رفتم. هوا تاریک شده بود، خیلی خسته بودم و گرفتم خوابیدم.


#پایان قسمت سوم
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,327
لایک‌ها
45,671
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
10,209
Points
121
#قسمت چهارم
#پارت اول

(؟)

نباید بفهمه من کی‌ام، نباید بفهمه! آخه بگو دختره‌ی دیوونه، تو شب چرا تو جنگل میری؟
نمیگی تو جنگل گرگ هست، یه عالمه پسر م*ست، یعنی واقعا این‌ها رو نمی‌دونی؟ اصلا مگه تو، تو شمال بزرگ شدی که انتظار داشتی گم نشی؟
اگر بلایی سرت می‌اومد چی؟ من چی جوابش رو می‌دادم؟
به درختی تکیه دادم و پنجره‌ی اتاقش و تو مسافر خونه نگاه کردم. یه پیام دادم(خوبه، چیزیش نشده خوابیده)
هی! من آخر از دست این‌ها خود بیابون می‌شم، چه برسه به این‌که سر به بیابون بزارم. رفتم و اون نوشته رو خ*را*ب کردم و برگشتم.

(سیتا)

-سیتا، سیتا بلند شو!
-هوم؟ چیه سمیه؟ چی‌شده؟
-می‌ریم شام!
-من‌ نمی‌خورم، سیرم خوابم می‌یاد.
-برات بگیرم بیارم وقتی بیدار شدی بخوری؟
-هرکار می‌کنی بکن، فقط بزار بخوابم.
دیگه هیچ صدایی نیومد و منم گرفتم خوابیدم. بعد از پنج دقیقه صدای در اومد.
با تاپ و شلوارک بودم و موهامم باز بود.
-سمیه اه!
رفتم و با چشم‌های نیمه باز در رو کامل باز کردم.
کمی از لای چشمام نگاه کردم، اِوا خاک به سرم‌! سریع در رو بستم.
سروش بود که پشت در وایساده بود، با دیدنم یه اوه گفت.
کوفت ک*ثافت. این دوتا انگار به کلمه اوه علاقه دارن.
یه شلوار و پیرهن پوشیدم و یه شالم رو سرم انداختم و باز در رو باز کردم. دیگه چشمام کاملا باز بود.
-چیه؟
-منم خوبم ممنون لطف دارید.
-یه اهمی اوهمی نمی‌تونی بکنی؟ خبر مرگم یه‌‌چیزی بپوشم!
-بیخیال بابا عادت دارم به این شکلی دیدن مردم.
-چی؟
-آخه اون‌قدر شانس دارم در هر همسایه‌ای رو می‌زنم، اول بهم کل هیکلش رو نشون میده بعد میره، راحت باش!
-سروش میزنم دهنت و آسفالت می‌کنما!
-عصبانی میشی خیلی باحال میشی! مثل این بچه تو، من نفرت انگیز میشی که اسمش اگنس بود.
و خندید منم خودمم خندم می‌گرفت.
-ببخشید شوخی کردم.
-خب بگو چرا اومدی در زدی.
-آرمین یه چیزایی پیدا کرده!
-از چی؟
-از همون یاروئه!
-چی پیدا کرده؟
-آرمین یه‌جا روی درخت نوشته بود Armin & Sita الآنم اون نوشته آرمینش خ*را*ب شده! یه جورایی کلا آرمینش و خ*را*ب کردن؛ ولی سیتاش سر جاشه!
-خب؟
-الآنم آرمین میگه باید تو جنگل بریم. فردا تو و سمیه رو درخت عرفان و سیتا بنویسید؛ اگر که خطش نزدن و این‌ها، یعنی یا اون طرف عرفانه و یا از نزدیکان و دوستاشه.
-فکر خوبیه، باشه.
-شب بخیر اگنس.
-شب بخیر گنده‌بک، راستی؟!
برگشت.
-با بزرگ‌ترت درست صحبت کن!
ابروهاش و بالا انداخت.
-از کجا فهمیدی ازم بزرگ‌تری؟
-چون هستم.
-خیر منم بیست و دو سالمه!
-چه ماهی؟
-اسفند.
خندیدم.
-ها‌ها ده ماه ازت بزرگ‌ترم.
-برو داخل، الان یکی دیگه هم می‌بینتت!
خواستم فحشش بدم که داخل رفت.
تازه با سروش داشتم گرم می‌گرفتم، مثل داداش کوچیکمه؛ ولی خیلی‌ هم شبیه حسینه!
رفتم و گوشیم و برداشتم و به سمیه زنگ زدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,327
لایک‌ها
45,671
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
10,209
Points
121
#پارت دوم

-الو؟
-الو بله سیتا؟
-کجایی سمیه؟
-تو راهم دارم میام.
-با کی هستی؟
-هیشکی! می‌خواستی با کی باشم؟
-بیخیال، اوکی بیا. یه‌چیزی باید بهت بگم!
-باشه خدافظ.
-بابای.
منتظر موندم تا برسه. بلند شدم و به حموم رفتم.
آب سرد و باز کردم و زیر دوش رفتم. فشار آب زیاد بود و خیلی مزه می‌داد.
شامپو بدنم و باز کردم و رو خودم ریختم. کل حموم بوی شامپوم رو گرفته بود. بعد از شستن بدنم موهام و شستم و حوله پیچ، بیرون اومدم.
کل اتاق بوی شامپو می‌داد. اتاق جون می‌داد برای نفس کشیدن.
یه شلوار تنگ مشکی در آوردم و پوشیدم، یه پیرهن کالباسی آستین کوتاه هم در آوردم و پوشیدم، پاپوش‌های سفیدمم پوشیدم. موهام و شونه کردم و سشوار کشیدم و دم اسبی بستم.
در زدن، باز کردم سمیه بود.
با دوتا غذا مخلفاتش و نوشابه تو دستش.
-خودت نخوردی؟
-نه مزه نمی‌داد، دیگه دیدم میلم نمی‌کشه گرفتم بیارم باهم بخوریم.
-هوم خوبه، من‌گشنمه بیا بخوریم.
پلاستیک غذا رو پاره کردم و به عنوان سفره رو زمین انداختم. نوشابه ها رو دو طرف گذاشتم و سالادم همی‌نطور و غذاها رو در آوردم. سمیه هم رفت دستاش رو بشوره. منتظر موندم بیاد بیرون. بیرون اومد.
-خبری نشد؟
-از چی؟
-از آرمین اینا برای پیدا کردن اون یاروئه.
-آها چرا!
-خب چی‌شد؟
-هیچی اون آرمین سیتا که نوشته بود، اون یاروئه انگار زده آرمینش رو خ*را*ب کرده. میگه فردا برین تو و سمیه تو جنگل رو یه درخت بنویسید عرفان و سیتا؛ اگر خرابش نکنه، یعنی یا عرفانه یا یکی که بهش مربوطه!
-فکر خوبیه. میگما منم یه فکری دارم.
-هوم؟
-من و تو بریم جنگل یه چادر بزنیم. مثلا شب بخوایم بمونیم؛ حتما یه خبری ازشون میشه.
-ولی سمیه، شب تک و تنها تو جنگل!
-خب به سروش و آرمین می‌گیم یواشکی، طوری که اون‌ها نفهمن مراقبمون باشن.
-وا! این‌طوری هم عرفان مراقبمونه هم آرمین اینا، خنده داره.
-والا اونا مراقب ما نیستن مراقب تو‌ان!
-یعنی به تو اهمیت نمیدن؟
-نه.
-د تو عین خواهر نداشتمی؛ اگر اونا باشن نمی‌خوان من ناراحت باشم، پس نمی‌زارن بلایی سر تو هم بیاد.
و بغلش کردم.
-راستش تو هم تنها کسمی.
خندیدم.
-ولی واقعا می‌خوایم تو جنگل بریم؟
-ببین نقشه‌ی من اینه!
و به نقشه‌اش گوش دادم. نه بابا اینم ترشی نخوره یه‌چیزی میشه‌ها.
-فکر خیلی خوبیه؛ ولی از کجا اون رو پیدا کنیم؟
-به آرمین م‌یگیم یه فکری می‌کنه.
-باشه، غذات رو بخور سرد شد.
ساعت و نگاه کردم نزدیک دوازده بود.
-انگار سگ دنبال ساعته!
-بخور بخور، من خیلی خوابم میاد.
باهم غذامون رو خوردیم ظرفاش رو تو آشغالی ریختیم، مسواکمون رو زدیم و رو تخت دراز کشیدم.
-شب بخیر.
-شبت شکلاتی.
چشمام رو تکونی دادم و بیدار شدم. از پنجره بیرون رو نگاه کردم. هوا به‌شدت ابری بود.
ساعت و نگاه کردم ده بود.
-سمیه؟
بیدار نشد.بلند‌تر گفتم:
-سمیه؟
تکون خورد؛ ولی بیدار نشد! تقریبا داد زدم:
-سمیه؟
پرید.
-چیه اه؟!
-بیدار شو.
-ساعت چنده؟
-ده.
چشماش رو مالید و پتو رو او‌طرف کشید و بلند شد. پاپوشاش رو در آورد و به دستشویی رفت و با صورت خیس اومد بیرون.
-صورتت و خشک کنی بد نیستا!
-خب حوله نیاوردم.
-حوله من بود.
-دقت نکردم.
بلند شدم و داخل رفتم. مسواک زدم، صورتم و شستم و بعد کارم رو کردم اومدم بیرون.
-میگم الآن یعنی پسرا بیدارن؟
همون لحظه در زدن.
از چشمی نگاه کردم، چه حلال زاده‌ان.
-کیه؟
-آرمین!
یه شال رو سرم انداختم و باهاش دستامم پوشوندم. سمیه هم آستین بلند تنش بود که یه کلاه داشت، کلاهش رو روی سرش انداخت.
در و باز کردم.
آرمین:
-سلام صبح بخیر.
ما هم جوابش رو دادیم.
آرمین:
-دیروز سروش قضیه رو گفت، اگر موافقید الآن بریم؛ چون انگار قراره بارون بباره! تا نباریده بریم. استاد و بچه‌ها هم خوابن، اگر وقتی بریم که بیدارن فکر بد می‌کنن.
من:
-من موافقم سمیه تو چی؟
سمیه:
-باشه.
آرمین:
-پس من و سروش تو لابی منتظریم.
من:
-باشه میایم.
با سمیه لباس پوشیدیم. من یه بارونی بلند مشکی با یه تیشرت زیرش و یه شلوار تنگ مشکی. چکمه‌های چرم مشکی، کلاه بارونیم هم انداختم.
سمیه هم یه پالتوی زرد، یه تیشرت مشکی، یه شلوار زرد تنگ و چشکمه‌های مشکی.
سمیه:
-شانسی تیپامون شبیه همه.
با خنده رفتیم بیرون.
-دل به دل راه داره.
خندید. اونم کلاه پالتوش رو انداخت و سالانه سالانه از پله‌ها پایین رفتیم.
پسرا از جاشون بلند شدن.
آرمین:
-خب بریم‌.
مسافر خونه درست روبه روی جنگل بود. یه خیابون بود که بین مسافرخونه و جنگل قرار داشت.
جای دنجی بود. اون‌طرف خیابون کاملا درخت و جنگل و این‌ها بود، این‌طرف خیابون هم مسافر خونه و چندتا مغازه و دور و برش دوباره درخت بود.
از خیابون رد شدیم. چون هوا ابری بود زیاد جنگل روشن نبود و یکمم مه آلود بود.
آرمین:
-شما برید داخل ما هم آروم‌آروم و یواشکی دنبالتون می‌یایم.
من:
-باشه.
سروش:
-مراقب باشید.
قبل این‌که بریم آرمین یه چاقو ضامن دار بهم داد که طرح جمجمه بود. چه خوشگله.
آرمین:
-بیا با این بکش. من اون رو با این درست کردم.
چاقو رو ازش گرفتم.
من:
-باشه مرسی.
تو جنگل رفتیم و انگار نه انگار که می‌دونیم پسرا هم هستن.
آروم به سمیه گفتم:
-کمی بگیم و بخندیم ضایع نباش.
سمیه شروع کرد به شر و ور گفتن و هی می‌خندیدیم.
به یه درخت رسیدیم من گفتم:
-سمیه وایسا.
-می‌خوای چیکار کنی؟
-وایسا.
چاقورو از جیبم در آوردم شروع کردم.Erfan & Sita.
و زیرشم تاریخش و نوشتم.1397/8/3
-آخی.
-خوب شد.
- اسم خودمونو ننویسیم؟
خندیدم و حالا رفتیم پشت درخت سمیه نوشت سیتا و منم سمیه. Sita & Somayeh.زیرشم تاریخ 1397/8/3
-خوب شد.
-این هم یادرگاری.
-خداکنه تا همیشه باهم رفیق باشیم.
-اهوم، خب برگردیم.
از جنگل رفتیم بیرون و به خیابون رسیدیم. پسرا نبودن؛ حتما از ترس این‌که پسره ببینه یه‌جایی این‌طرفا هستن.
-سمیه من م‌یخوام قدم بزنم.
-وای سیتا باز‌ میری تو جنگل گم‌ میشیا!
-نه دوتایی.
-خب باشه، بیا بریم بالا یه چیزی بخوریم بعدش میریم.
-باشه.
رفتیم داخل ولی چون مطمعن بودم یارو شنیده فقط اینارو گفتم تا رفتیم تو لابی در اتاق پسرارو زدیم باز نکردن. گوشم رو گذاشتم رو در ببینم هستن یا نه، که سمیه هم این کارو کرد.
-نیستن؟
-سمیه کار خوبی نیستا، شاید یه‌چیز خوصوصی بگن بشنویم.
-من که خودیم، بگو از این می‌ترسی صدا ناجور بشنوی.
آرمین:
-اهم اهم!
از ترس‌ پریدیم. پشتمون وایساده بودن. خندشون گرفته بود؛ ولی به‌روی خودشون نیاوردن و به حالت عادی برگشتن.
من:
-زهرم ترکید، عه!
آرمین:
-ببخشید. خب چی‌شد؟
-هیچی اسما رو نوشتم با تاریخ.
-خب.
-آها راستی، بیا اینم چاقوت!
-پیشت بمونه.
-نه من چاقو می‌خوام چیکار! مگه چاقو کشم؟
سروش:
-یعنی ما دوتا چاقو کشیم؟
سمیه:
-مگه تو هم چاقو داری؟
سروش دست کرد تو جیبش و یه چاقو در آورد که طرحش عزرائیل بود.
سمیه:
-چه خوشگله!
سروش:
-می‌خوای مال تو.
-نه بابا.
-بیا بگیرش من تو خونه کلی دارم.
و چاقوش رو دست سمیه داد.
-مرسی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,327
لایک‌ها
45,671
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
10,209
Points
121
#پارت سوم

من:
-راستش ما یه فکری داریم؛ اما به کمک شما احتیاج داریم!
آرمین:
-هرکار باشه می‌کنیم، فقط بگو چی؟
نقشه رو سمیه گفت.
آرمین:
-اون با من؛ ولی برای این‌که بلایی سرت نیاد باید یه چیزی دستت باشه که بوی من و میده.
سروش:
-چاقوت!
آرمین:
-نه چاقوم نمیشه، خطرناکه! تازه جیبش رو که نمی‌بینه.
سمیه:
-زنجیرت!
آرمین:
-آها آره.
آرمین دستش رو بالا برد و زنجیرش و از گ*ردنش در آورد، یه زنجیر نقره سفید.
آرمین:
-بیا از رو این می‌شناستت و بلایی سرت نمی‌یاره؛ ولی اصلا ازش نترس، چون اگر بترسی دیگه فیلم بازی نمی‌کنه. وقتی کارتون تموم شد سر خیابون بیاید.
من:
-کنار اون سه تا درخت بلند؟
آرمین:
-آره.
سروش:
-راستش قیافه‌اش خیلی ترسناکه‌ها؛ حتی‌ منم ازش می‌ترسم.
آرمین:
-سروش اون روی سگم و بالا نیار.
-اوکی.
ارمین:
-شوخی می‌کنه.
سمیه:
-چادر چی؟
آرمین:
-اونم تو ماشین من هست.
اوه چه مجهز.
من:
-خب ما میریم داخل و شما هم چادر یه جوری که کسی نفهمه پشت ساختمون بزارید.
آرمین:
-باشه.
سروش و آرمین رفتن تا چادر و بزارن جایی که کسی نفهمه. من و سمیه هم کوله‌هامون رو برداشتیم و به مغازه رفتیم تا خرت و پرت بخریم، برای این‌که واقعی به‌نظر بیاد.
داشتیم از لابی می‌رفتیم که استاد ما رو دید.
استاد:
-سلام ظهر بخیر.
من:
-سلام استاد ظهر شماهم بخیر.
سمیه:
-سلام.
استاد:
-بچه ها فردا میریم بیرون.
سمیه:
-چه خوب من و سیتا هم داشتیم میرفتیم تو جنگل کمی بگردیم.
استاد:
-مراقب باشیدا. بچه‌های دیگه هم باز می‌خوان بازی کنن راستی سروش و آرمین و ندیدید؟
سمیه:
-ام نه!
استاد به من نگاه کرد.
من:
-نه ندیدم.
استاد:
-خیل‌خب، خدافظ.
دوتایی خدافظ گفتیم و رفتیم بیرون و با کلی احتیاط به پشت ساختمون رفتیم.
یه‌ کیف بزرگ چادر بود برداشتیم و به‌سمت جنگل رفتیم. به یه رود رسیدیم.
-همین‌جا خوبه دیگه.
-موافقم.
با هزار بدبختی چادر و درست کردیم و رفتیم و توش نشستیم.
از توی جیبم زنجیر آرمین و در آوردم. کمی نگاهش کردم. واقعا بوی آرمین و میداد. زنجیر و باز کردم و انداختم.
-با این‌که دوست داره؛ ولی سعی میکنه به عشقت برسی.
-سمیه تو از کجا می‌دونی آخه؟
-خب اون میدونه تو عاشق عرفانی؛ ولی بازم داره سعی می‌کنه اون رو پیدا کنه.
همه‌ی این حرفامون آروم بود، کسی نمی‌تونست بیرون از چادر بشنوه.
-پاشو یه‌کم بچرخیم.
-باشه.
شروع کردیم به قدم زدن. خبری نشده بود نه صدایی نه هیچی. بعد یه چهل دقیقه راه رفتن صدای خرناس یه چیزی اومد که سمیه گفت:
-چی بود؟
-نمیدونم.
و همین‌جوری صداش نزدیک‌تر و نزدیک‌تر میشد.
-سیتا گرگ!
-چی؟
با جیغی که از سمیه در اومد و اون چیزی که از پشت بوته‌ها پرید بیرون، شروع کردیم به دوییدن و جیغ زدن. یه گرگ مشکی دنبالمون بود.
از پشت خودش و انداخت روم از لای دندوناش خرناس می‌کشید و خیلی ترسناک بود.خدایا این چه ترسناکه. از ترس داشتم می‌لرزیدم.
سمیه با صدای لرزون:
-سیتا!
همون لحظه پسری با یه ماسک که دزدا رو صورتشون میزنن پرید و اومد یه لگد به اون حیوونی زد سگه خواست بهش حمله کنه که جاخالی داد و حواسش و پرت کرد. صداش خیلی آشنا بود.
-زود باشید برید من سرش و گرم می‌کنم.
همین‌جوری داشتیم نگاهش می‌کردیم که یه دادی کشید:
-برید.
بلندشدیم و شروع کردیم به دوییدن. داشتم به صدای فوق العاده آشنای پسره فکر می‌کردم. رسیدیم به دم خیابون و بدو بدو رفتیم تو مسافرخونه کلید و انداختیم و داخل رفتیم نفس نفس می‌زدیم.
یه برگه از زیر در اومد.
-سیتا باز معما اه.
برگه رو برداشتم و بازش کردم دوتا شماره بود.
-نه، شماره آرمینه با سروش. میگه الان نمی‌تونیم همدیگه رو ببینیم، چون استاد هست؛ باید یه‌جا پیدا کنیم قرار بزاریم، پس بهمون پی‌ام بدین. هم شماره سروش هست هم آرمین.
-شماره سروش رو بگو بهش پیام بدیم.
-زرنگ، فک کردی نمیدونم چرا تو باید پیام بدی اونم به سروش!
-اصلا تو به آرمین پیام بده بفهمه شمارت چیه!
-کی گفته آرمین؟
شماره سروش و سیو کردم و پی‌ام دادم.
-تو جنگل رفتیم، سگه هم اومد؛ ولی خب نتونستیم طرف و ببینیم ماسک زده بود.
-ای بابا.چیزی نبود چشمت و بگیره و بفهمی کیه؟
-فقط صداش بود که خیلی آشنا بود.
-صداش شبیه صدای کی بود؟
-داداش عرفان، طاها!
-نمی‌تونیم برای همین دلیل کوچیک بگیم عرفان اینان!
-اره نمیشه
-خب یه جا هم و ببینیم؟
-من میگم این‌جوری خیلی ضایع‌ست که هی با هم بریم و بیایم طرف میفهمه بهتره از همین گوشی به هم بگیم و نقشه مون رو بکشیم. راستی سگ آرمین بود؟
-آره خوشگله؟
-خیلی؛ ولی شبیه گرگه.
-خب سگ گرگیه.
-خب نقشه‌ی دیگه‌ای دارید؟
-نقشه قبلی هم مال شما بود.
-سمیه دیگه نقشه‌ای نداره!
-مگه سمیه نقشه میکشه؟
-آره!
-باریکلا
-خب اگر خبری شد یا نقشه‌ای کشیدیم خبر میدم.
-باشه بای
-بابای.

-خب دیگه هیچ نظری ندارم من، سیتا خانوم.
-والا منم ندارم سمیه‌خانوم.
-الان چیکار می‌کنیم؟
-وایمیسیم تا اونا یا خودمون یه نقشه بکشیم یا یه خبری بشه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,327
لایک‌ها
45,671
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
10,209
Points
121
#پارت چهارم

همون لحظه یه پیامک برای گوشیم اومد از یه شماره ناشناس.
-بیا واتساب همین شماره!
و همون لحظه از این شماره تو واتساب برام یه پی‌ام اومد.
-تو عقل نداری تو جنگل میری تو این هوا چادر میزنی؟
-هرکی که هستی مثل آدم حرف بزن.
-ببخشید؛ ولی میشه دیگه این کارو نکنی؟
-چرا باید به حرفت گوش کنم؟
-اصلا گوش نکن؛ ولی هرچی بشه من که مراقبتم!
-فقط داری الآن خودت رو لو میدی!
-من همون شب که من و از آشپزخونه دیدی لو رفتم.
-تو کی هستی؟
-چرا باید بگم؟
-باید بدونم کی مراقبمه یا نه؟
-من نیومدم چت کنم و یا چیزی بهت بگم، فقط اومدم بگم از این کارا نکن هیچ‌جوره نمی‌تونی بفهمی من کی‌ام! دوما دیگه هم تنهایی تو جنگل نرو.
-تو که هیچ‌وقت من و تنها نمی‌زاری.
-والا به من بود تنها می‌زاشتمت!
-وایسا بینم، یعنی تو آدم کسی هستی؟!
-خدافظ!
و دیگه نتش قطع شده بود. بهش زنگ زدم؛ ولی در دسترس نبود.
-وای خسته شدم اه.
-سمیه این که دنبالمونه عرفان نیست. نگاه کن باز طرفسیمکارتش رو شکست!
-هرکی که هست خیلی منگله.
از چت‌هامون اسکرین گرفتم و برای سروش فرستادم.
-این قضیه خیلی داره پیچیده می‌شه!
-تنهایی به این نتیجه رسیدی؟
-منم آرمین!
-حالا هرچی! دارم خسته میشم، من دیگه کاری به کار این یارو ندارم. خسته شدم از بس از فوضولی مردم. اصلا بیخیال عرفان، اون مال خیلی وقت پیشه مردشورش و ببرن؛ اگر واقعا عاشقمه بیاد و خودش و ببینم چرا کسی رو دنبالم انداخته، بیخیال عرفان، نمی‌خوامش اَه!
و نتم و خاموش کردم و گوشیم و رو تخت انداختم.
-چرا حالا د*اغ می‌کنی؟
-سمیه خسته شدم، بیخیال عرفان تو راست می‌گفتی اون مال خیلی وقت پیش بود!
بیخیال رو تخت رفتم و گرفتم خوابیدم و هی عرفان و فحش دادم. خیلی اعصابم خورد بود. یه دفعه بلند شدم و دفتر طراحیم رو از پنجره پایین پرت کردم. تو جنگل افتاد! بارون نم‌نم می‌بارید. منم باز دراز کشیدم. سمیه داشت با بهت و تعجب بی‌نهایتی نگاهم م‌یکرد و بی‌حرف گوشیش رو برداشت، منم نمی‌دونم چی‌شد که خوابم برد.

(سمیه)

سیتا رفت و گرفت خوابید، منم از رو برگه شماره‌ی آرمین و سروش و برداشتم به سروش پی‌ام دادم.
-سیتا گرفت خوابید، سمیه‌ام.
-آها، معلومه خیلی آتیشیه!
-دفتر طراحیش رو از پنجره پایین انداخت!
-جدی؟ فک کنم واقعا عرفان براش تموم شد.
-فک کنم؛ آخه یه برگه از نقاشی‌هاش پاره می‌شد حتی به‌خاطرش گریه می‌کرد؛ ولی الان کامل اون دفتر و انداخت رفت!
-پس یعنی بیخیال میشه؟
-اره فکر کنم!
-ای بابا!
-این‌که برای شما دوتا خوبه.
-چطور؟
-حالا آرمینم مجبور نیست عرفان رو از دل سیتا بندازه بیرون تا بتونه به عشقش برسه!
-آرمین راحتی سیتا و خوش‌حالیش رو می‌خواد. برای این‌که سیتا به عرفان یعنی عشقش برسه حاضر خودشر و بیخیال بشه!
-پس آرمین واقعا عاشق سیتاس!
-آرمین نزدیک سه ساله عاشق سیتاس!
-عه نمی‌دونستم!
-از ترم اول عاشقشه!
-میدونی عاشق چیش شده؟
-نمیدونم‌! روی سیتا حساسه، زیاد راجبش باهامون حرف نمیزنه.
-یعنی میگی غیرتیه؟
-بدجور!
-تو سروش، از کجا با هم دوست شدید؟
-خیلی مزخرفه!
-بیخیال، تو بگو.
-پنج سال پیش آرمین نوزده سالش بود و من هفتده سالم بود. یه روز از مدرسه داشتم می‌اومدم که یه پیرزن بهم گفت: جوون من و از وسط خیابون رد کن، گفتم: یه دفعه هم که شده ثواب کنم!
-خب؟
-داشتیم رد می‌شدیم که یه دفعه یه پسره بدو بدو رد شد به من یه طعنه زد، منم داد زدم مگه کوری؟پسره که ٺرمین بود برگشت گفت: نه داداش، فقط اون‌جا خفت‌گیریه سریع بدو با ننه پیریت. پیرزنه هم گفت به کی‌ گفتی پیری برم بدمت دست همون خفت گیرا؟ آرمینم گفت: ننه جان خودم یکی از اونام پلیس اومده که دارم فرار می‌کنم!
-وای یعنی آرمین خفت‌گیر بوده؟
-نه همین‌جوری اون رو گفته. بعد پیرزنه هم گفت آها پس می‌دمت به پلیسا. ما هم که دیگه به میدون رسیده بودیم پیرزنه رو ول کردم گفتم؛ بابا تو هم دیوونه‌ای فرار کن! بعدش شروع کردم به دوییدن، آرمین هم کنارم. رسیدیم به یه کوچه و توش قایم شدیم. آخه تو جیب من همیشه یه چاقو ضامن دار بود، همونی که به تو دادمش، همیشه پیشم بود. آرمینم انگار مثل من بود، هیچی دیگه از اون‌جا آشنا شدیم.
-خدا لعنتتون نکنه جفتتون دیوونه‌اید!
-اره والا؛ ولی آرمین جلوی من یه فرشته‌اس.
-چطور؟
-من و آرمین یه خونه گرفتیم، باهم زندگی می‌کنیم. سر آرمین بدبخت بلایی نمونده نیارم.
خندیدم.
-مثلا چی؟
-مثلا یه دفعه آرمین با یه دختره قرار داشت، بعد من شبش رفتم توی صندلی راننده یه بادکنک کوچیک گذاشتم کمی هم توش آب بود با یه قطره‌ی ویتامین که بوی بدی می‌داد بعد فرداش که آرمین رفت از شانسش نترکیده بود وقتی دختره تو ماشین بود ترکید، آبرو آرمین الکی رفت.
صدای خندم تو اتاق پخش شد.
-خدا لعنتت نکنه.
هیچی دیگه بعد یه ساعت چت کردن و این‌که سروش چی‌کارا می‌کنه، سیتا بیدار شد.
-چیه هی کرکر می‌کنی؟
-بیا خودت ببین!
چت‌های من و سروش و خوند و اونم کلی خندید.
-بیچاره آرمین.
-آره والا.
-وایسا الان یه کاری می‌کنم یه ویس می‌فرستم
زد در حال ظبط صدا ...
-وایسا هندزفریم رو بیارم یکیش رو تو بزار یکیش رو من‌.
صدارو فرستاد و صدا دانلود شد. هندزفری‌ها رو گذاشتیم.
سروش:
-آرمین؟
-چته باز؟
-میگما این شبیه تو نیست؟
و یه‌کم هیچ صدایی در نیومد. آرمین داد بلندی کشید:
_سروش گمشو ک*ثافت بی‌شعور، اومدی از با*سن خربهم عکس نشون میدی؟
و دیگه فقط صدای فحش‌های آرمین و صدای آخ و خنده‌های سروش.
از خنده داشتیم منفجر می‌شدیم.
-الانم آرمین روم آب سرد ریخت.
-پس خیلی صمیمی‌اید!
-اره خیلی، عین داداش همیم.
سیتا:
-دارید صمیمی می‌شیدها!
-سیتا خودت که می‌شناسیم با همه سریع گرم می‌گیرم.
-آها اره.

(سیتا)

یه ذره هم برای ای‌نکه اون دفتر و انداختم ناراحت نبودم. عرفان کاملا از فکرم رفته بود.
سمیه دیگه گوشیش رو گذاشت و کنارم اومد.
-سیتا؟
-نگو مثل اونا می‌خوای عکس با*سن خر و بهم نشون بدی و بگی شبیه توعه!
خندید و گفت:
-نه نترس من که این‌جوری نیستم‌. عرفان و کاملا ول میکنی؟
-اره بیخیالش.
-مطمعنی؟
-خیلی.
-بهترین کارو می‌کنی. خب پاشو بریم یه جایی یه‌چیزی بخوریم گشنمه.
ساعت دو بود. لباس پوشیده بودیم و داشتیم می‌رفتیم که باز استاد ما رو دید.
استاد:
-دخترا با بچه‌ها می‌خوایم بریم پیاده روی بعدشم میریم ناهار.
سمیه:
-ما هم داشتیم می‌رفتیم یه چیزی بخوریم باشه منتظریم.
استاد:
-باشه.
من و سمیه همون لباس‌هایی رو پوشیده بودیم که باهاشون جنگل رفتیم. پسرا هم هردوتاشون زودتر از همه اومدن.
سمیه تا چشمش به سروش خورد شروع کرد به خندیدن، منم خندم گرفت و خندیدم. سروشم کمی خندید و فقط آرمین بود که داشت با تعجب نگاهمون می‌کرد.
آرمین:
-چه‌خبره؟
با این چه‌خبره‌اش خنده سه‌تامون شدت گرفت.
سروش گوشیش و در آورد و چت‌های خودش و سمیه رو دست آرمین داد.
آرمین هرچی می‌گذشت قرمزتر میشد. به سروش با نگاه آتشین نگاه کرد. سروش با لحن بامزه‌ای گفت:
-چیه؟
که آرمین خودشم خنده‌اش گرفت. با خنده‌ی ارمین ما سه تا هم باز استارت زدیم و خندیدیم.
آرمین:
-به‌خدا یه روز از دستت دیوونه میشم!
سروش:
-مگه الان سالمی؟
-جلوی تو که اصلا ساخته نشدم.
و باز خندیدیم که بچه‌ها اومدن.
استاد:
-چه‌خبره؟ بگید ما هم بخندیم.
آرمین:
-هیچی باز سروش داره خل بودنش و به همه گوش‌زد می،کنه!
سروش:
-آرمین هم سوژه¡
من ریز خندیدم.
استاد خندید.
استاد:
-خب دیگه بچه‌ها راه بی‌اوفتید.
همگی از در بیرون رفتیم. استاد جلو راه می‌رفت و بقیمون هم پشت سرش راه می‌رفتیم. نزدیک به‌یک ساعت راه رفتیم تا به شهر رسدیم. بارون نم‌نم باز شروع به باریدن کرد.
همه‌جا خیس بود که هیچ، بازم بارون داشت می‌بارید همین‌جور رد می‌شدیم و خلاصه کلی تو شهر گشتیم. بیست و هشت نفر دنبال استاد بودیم.
استاد تو یه خیابون که کلی مغازه داشت، رفت. همه هم از خداخواسته دنبالش رفتیم. یه مغازه بود چیزهای محلی می‌فروخت یه گردنبند از صدف دیدم.
-سمیه این خیلی خوشگله.
-وای چه‌قدر نازه.
فروشنده:
-اگر بخواید می‌تونم اسمتونم روش بنویسم.
من یکیش و برداشتم و نگاه کردم یه صدف خوشگل بود و یه بند نازک چرم هم داشت.
استاد دید ما نیستیم و یه دفعه فقط فهمیدم دخترا اومدن این‌جا. همشون می‌گفتن وای این چه نازه، اون اِله اون بِله!
من و سمیه فقط به اون گردنبندها نگاه کردیم و با حسرت و به‌سمت استاد رفتیم. بعد پنج دقیقه دخترا هم برگشتن و باز راه افتادیم.
به یه فست‌فودی رفتیم. سروش و آرمین داشتن حرف میزدن که یه دفعه سروش بین همه یه چیزی گفت!
-رفقا، من و آرمین یه شرطی گذاشتیم که هرکی باخت باید به هممون غذا بده، پس وایسید ببینیم چی میشه موافقید؟
همه خندیدن. هممون می‌دونستیم سروش دیوونه‌اس.
استاد:
-خدایا، شما باز شروع کردید.
آرمین:
-نه استاد می‌خوام این ضایع بشه.
استاد:
-حالا چی هست؟
آرمین:
-اون دختره هست.
اون‌جایی که با چشماش اشاره می‌کرد و نگاه کردیم. یه دختر بود که پشتش به ما بود و چادری و قیافش هم مظلوم بود.
آرمین:
-من گفتم که اون به سروش نگاهم نمی‌کنه سروش گفت شرط ببندیم اگر دختره پا داد من باختم، نداد اون باخته و بازنده ناهار میده.
استاد:
-والا منم با تو موافقم.
سروش:
-استاد از دخترا الان هیچی بعید نیست!
و به‌طرف دختره رفت. خم شد و به دختره یه چیزی گفت، دختره هم بلند شد و یه لبخند زد. سروشم یه لبخند دختر کش زد. آرمین داشت بادش خالی می‌شد که همون لحظه دختره با یه سیلی که به گوش سروش زد هممون رو شوکه کرد و دختره هم پاشد و رفت بیرون.
همه به سروش خندیدیم هرچی آدم تو رستوران بود یا تعجب کرده بود یا می‌خندید خود سروش هم خندید.
سروش:
_فک کنم باید طرز فکرم رو عوض کنم.
سمیه:
_شک نکن.
-خب یه میز پیدا کنیم و بشینیم.
استاد:
_همه که جا نمی‌شیم، هرجا می‌خوایم بشینیم.
خلاصه سروش از همه پرسید چی می‌خورن بعدش رفت و سفارش‌ها رو داد و حساب کرد.
یه میز ده نفره بود که استاد، من، سمیه، آرمین، سروش، نگار، وحید، فردین، آزیتا و ایوبی روش نشسته بودیم.
و بقیه بچه‌ها هم روی صندلی‌ها دیگه.
آرمین:
-تا سفارشها بیاد من میرم جایی و میام.
سروش:
-منم یادت نره‌ها.
آرمین چشمکی به سروش زد و رفت. چه خبره؟
به سمیه نگاه کردم اونم کنجکاو بود بدونه چه خبره!
آروم رو به سمیه:
-ولش کن، به ما چه!
سمیه هم کلش رو تکون داد. بعد یه ربع آرمین شنگول داخل اومد. دقیقا همون لحظه ساندویچ‌هامون رو آوردن و دور هم، همه کلی گفتن و خندیدن. سمیه نوشابه‌اش شیشه‌ای بود و نمی‌تونست باز کنه. سروش یه چاقو در آورد و به‌سمتش گرفت که سمیه همون چاقوی عزرائیل و از جیبش در آورد و خیلی خون‌سردانه در نوشابه‌اش رو باز کرد.
همه‌ی بچه‌ها چشاشون گرد شده بود؛ حتی لقمه تو گلو استاد افتاد و به سرفه افتاد؛ ولی سروش آروم داشت می‌خندید و کم‌کم سمیه هم خنده‌اش گرفت من و آرمینم با حالت خدا شفاشون بده بهشون نگاه می‌کردم. همه به حالت اول برگشتن.
استاد:
-سمیه خفت گیری؟ اون چیه بچه؟
-استاد برای امنیتم لازمه.
سیتا:
-همون زبونت از اون چاقو بدتره.
همه خندیدن.
بعد بیست دقیقه همه غذاشون رو خوردن و داشتیم برمی‌گشتیم. از پشت مغازه‌ای یه مانتوی زنونه‌ی کرمی خیلی قشنگ با گل‌دوزی‌های خوشگل دیدم.
-سمیه می‌خوام اون رو برای مامانم بگیرم.
سریع واخل رفتم و اون رو خریدم و حساب کردم. برگشتیم و بدو‌بدو به‌سمت بچه‌ها رفتیم.
بعد تقریبا چهل دقیقه به مسافر خونه برگشتیم.
ساعت پنج شده بود. نزدیک غروب شده بود من اصلا خوشم نمی‌اومد برگردم. دم در مسافرخونه گفتم:
-سمیه؟
-می‌خوای قدم بزنی آره؟
-میای بریم بیرون؟
-جایی رو بلد نیستیم که!
-پیام بده بهشون اونا هم بیان‌.
-تو به آرمین بگو!
تو واتساب رفتم پیوی آرمین. چشمم به پروفایلش افتاد که یه جفت چشم بود یکیش چشم دختر و یکیش پسر و زیرشم نوشته بود. همه چی از چشمات شروع شد.
چه جالب عشق من و نره خر عرفان هم از چشمامون شروع شد. بیخیال شدم و پی‌ام دادم.
-سلام
-سلام شما؟
-سیتام!
-عه ببخشید سروش خدا بگنم چیکارش نکنه شمارت و نداد.
-حالا بیخیال می‌یاید بریم بیرون؟
-چهارتایی؟
-اره
-باشه ماشینم برداریم؟
-بهتره برداریم تا داخل شهر نمی‌تونیم پیاده بریم.
-باشه الان می‌یایم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا