کامل شده رمان ماه بی ستاره | bi..ta کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع DARK GIRL
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 77
  • بازدیدها 5K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

رمان ماه بی ستاره چطوره؟


  • مجموع رای دهندگان
    17
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

فاطمه تاجیکی✾

موسس سابق انجمن تک رمان
کاربر افتخاری انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2019-11-10
نوشته‌ها
1,336
لایک‌ها
18,902
امتیازها
118
سن
24
محل سکونت
قلب دخترم...
کیف پول من
6,425
Points
142
امضا : فاطمه تاجیکی✾

DARK GIRL

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,284
لایک‌ها
43,521
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
9,959
Points
121
#پارت نهم

سمیه:
-همین‌جاست دستتون درد نکنه.
آرمین که دید منم دارم پیاده میشم با کنجکاوی گفت:
-شما باهم زندگی می‌کنید؟
خواستم چیزی بگم که سمیه دهنش و باز کرد:
_نه، امشب سیتاجون پیش من می‌مونه.
ارمین:
-خوش‌حال شدم شب خوش.
رفتن، سمیه کلید رو انداخت و داخل رفتیم و رو مبل نشستم.
گوشیم زنگ خورد.
-کیه؟
-سمیه یه دفعه نشد جلوت کسی بهم زنگ بزنه نگی کیه؟ مامانمه، انتظار داری کی باشه؟
-خب حالا بیا منو بخور؛ حتما برا این زنگ زده که دیر کردی.
جواب دادم.
-الو مامان؟
-سلام سیتا خوبی؟
-خوبم مامان تو خوبی؟
-سیتا کجایی دختر؟
-پیش سمیه‌ام امشب و این‌جا می‌مونم.
-اها باشه.سیتا؟
-بله؟
-سمیه.
-خب.
-اگر بخوای همون‌جا بمونی مشکلی نداره؟
-یعنی چی؟
-اخه اگر چیزی بشه بمونی اون‌جا یا اصلا این‌جا نیای.
سیخ شدم؛ ولی صدام و عوض نکردم. نکنه چیزی شده؟
-می‌خوای از خونه بیرونم کنی؟
-نه بخاطر بابات میگم.
-خب مامانی کاری نداری؟
-نه دخترم کی میای؟
-فردا از دانشگاه میام.
-باشه.
-خدافظ.
-خدافظ.
گوشی رو قطع کردم. با صدای لرزون گفتم:
-سمیه چه خبره؟ مطمعنم یه چیزی شده!
-چی‌شده؟
قضیه رو گفتم.
-خدایا! راستی تو هیچ‌وقت درست و حسابی عرفان و برام تعریف نکردی.
-ده سال پیش ما زنجان زندگی می‌کردیم روبه‌رومون یه روز چند نفر اومدن و حرف زدن. آخر فهمیدیم دارن ساختمون می‌سازن! ساختمون رو ساختن. تو اون ساختمون چند خانواده بودن. یکی از اون‌ها یه مادربزرگ و بابابزرگ بود. یکی از دختراش که از شوهرش طلاق گرفته بود، با پسرش زندگی می‌کرد. پسرش حسین بود که بهش می‌خورد ده سالش باشه.
بعد یه پسر هم داشت اون هم طلاق گرفته بود. دوتا پسر داشت، عرفان و طاها.
عرفان چهارده سالش بود، طاها سیزده. یه پسر ویلچری هم داشتن که تازه ازدواج کرده بود. با یه پسر هفتده ساله‌ی دیگه. خلاصه یه ساختمون درس کردن خانوادگی زندگی می‌کردن.
-خب؟
-من اون موقه همش دوازده سالم بود، یه روز تو خونه بودم، هم مامانم هم بابام سرکار بودن. ساختمون روبه‌رویی هم جا افتاده بودن دیگه. صدای کبوتر اومد، بال زدن یه عالمه کبوتر. رفتم و از پنجره، بیرون رو نگاه کردم، عرفان بود که داشت یه عالمه کبوتر و پرواز می‌داد‌. خداییش به عرفان نگاه نمی‌کردم و فقط به کبوترها نگاه می‌کردم. بعد چند دقیقه که حواسم به کبوترها بود...
-خب؟
-متوجه شدم داره نگاهم می‌کنه! اون بالا پشت بوم بود و من تو پنجره. تو چشمه‌ای هم زل زده بودیم، پلک هم نمی‌زدیم هیچ‌کدوممون. اخرش من پلک زدم اونم پلک زد، دوتامون به خودمون اومدیم. دیدم حسین کنار وایساده داره بهمون می‌خنده. عرفان گرفت زدتش، که قهقهه حسین بلند شد. منم یکم نگاشون کردم خندیدم و بعد داخل رفتم.
-اخی چه عاشقانه، خب؟
-هر روز این اتفاق می‌اوفتاد، اگر هم نمی‌اوفتاد، طاها یا پسر هفتده ساله می‌اومدن کبوترها رو پر ب*دن اونم می‌اومد که لااقل یه‌کم که شده ببینتم؛ ولی این وسط یه دختره بود نمیدونم، فامیلشون بود کی بود؛ ولی وقتی من و می‌دید انگار هزارتا فحش دارن بهش میدن! فاطمه بود. عرفان و می‌گرفت می‌برد، از من دورش می‌کرد. معلوم بود یه حسی بهش داره. نمیدونم دیگه؛ ولی زیاد پیش عرفان نبود. من وقتی با بچه‌ها می‌رفتیم تو کوچه حسین می‌اومد پایین جاسوسی می‌کرد. خیلی باحال بود. حسین کلا بچه شیطونی بود؛ ولی عرفان خیلی آروم بود.
-خب؟
-ولی خجالت می‌کشم ازش؛ چون همش تو خونمون دعوا بو،د خیلی بد بود. هیچی دیگه به تهران اومدیم و ده ساله ندیدمش.
-واقعا که خیلی وفاداری؛ شاید اصلا اون تو رو یادش نیس!
-ولی من دوستش دارم.
-هی از دست عشق.
-اوهو! یه جور میگی انگار سه تا شکست عشقی خوردی!
_نه والا یه دونه هم نخوردم؛ ولی آدم عاقل همون دفعه اولش که شکست م‌یخوره، دست از عشق می‌کشه تا شکستای بعدی نیاد.
-یعنی با یه بار ، اندازه سه بار تجربه کسب می‌کنه.
-دقیقا، کسی که بعد از اولین شکستش تو این دوره زمونه باز عاشق میشه احمقه، احمق!
-پوف بیخیال.



#پایان قسمت اول
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,284
لایک‌ها
43,521
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
9,959
Points
121
#قسمت دوم
#پارت اول

(سیتا)

-این عشقت خیلی قویه‌ها!
-غیب گفتی؟
-اره.
خندیدیم.
-خب یا تو و یا من باید تو حال بخوابیم.
-من رو مبل می‌خوابم تو برو اتاقت.
-باشه.
تو اتاقش رفت و برام از لباس‌هاش آورد با پتو و بالشت.
-مرسی، شب بخیر.
-شب بخیر.
انقدری به عرفان فکر کردم که خوابم برد.
-سیتا؟ الو، هوی، هوش؟
-اه سمیه، بزار کپم رو بزارم.
-باشه دانشگاهم سلام رسوند.
-اِوا، خاک بر سرت!
سریع از جام پاشدم ساعت رو نگاه کردم یه ساعت وقت داشتیم.
-ما که وقت داریم بیا صبحونه بخوریم.
-نمی‌خورم.
-باشه هرجور راحتی.
رو مبل نشستم و سمیه رفت صبحونه بخوره. بیرون رو نگاه می‌کردم. نمیدونم چه‌قدر گذشت که سمیه اومد.
-پاشو همون لباس‌ها رو بپوش بریم.
-سمیه.
-جانم؟
-اگر بخوام برم زنجان باهام میای؟
-معلومه که اره.
-به سرم زده برم!
-من حرفی ندارم؛ ولی فک می‌کنی تا الان اون‌جا مونده؟
-نمیدونم، شاید اساس کشی کردن رفتن؛ ولی به امتحانش می‌ارزه.
-اره.پاشو لباس بپوش. راستی سیتا؟!
-هوم؟
-من لباس‌هایی که دیروز گرفتیم و می‌پوشم تو هم بپوش.
-باشه. چاره‌ی دیگه‌ای هم دارم؟ لباس که نیاوردم!
اون لباس‌هارو برداشتم و پوشیدم. بعد از چند دقیقه سمیه هم با اون لباس‌ها اومد.
-خیلی بهت میادا، جیگر شدی.
-تو هم آبی بهت میاد.
-خب دیگه بدو.
بیرون رفتیم و سوار تاکسی شدیم. تا دانشگاه هیچ‌کدوم هیچی نگفتیم. به دانشگاه رسیدیم.
-بدو دیرمون شد.
-نه به موقع رسیدیم که.
-مگه ساعت چنده؟
-ده دقیقه به هشت.
-پس چرا ساعت من هشت و نیم و نشون میده؟!
-اِوا ساعت من دیروز خ*را*ب شد.
سمیه داد زد:
-بدو.
بدو بدو به‌سمت در رفتیم، استاد داشت داخل کلاس میرفت و آرمینم دم در بود. تا ما رو دید که داریم نفس نفس می‌زنیم رفت با استاد سلام علیک کرد و سرش و گرم کرد.
ما هم یواشکی از در داخل رفتیم.
رفتیم و جای همیشگیمون یعنی ردیف چپ میز آخر نشستیم
استاد و آرمین هم داخل اومدن.
-وای سر استاد و گرم کرد ما داخل بیایم!
-دمش گرم؛ ولی من بازم ازش خوشم نمیاد.
-دیگه بهت میگم اختاپوس (تو باب اسفنجی)
چپ چپ نگاهش کردم.
-سمیه بگی اختاپوس به مولا قسم منم بهت میگم خانوم پاف (مربی رانندگی باب اسفنجی)
-وا من کجام چاقه؟
-منم کجا دماغم گنده‌اس؟ تازه من پسرم؟
استاد:
-میشه به منم یه شخصیت بدید؟
این استاده چون کمی جوون بود با بچه‌ها خوب بود.
من:
-استاد در این حد صدامون بلند بود؟
استاد:
-حالا من دارم آبرو داری می‌کنم.
همه خندیدن.
استاد:
-خب بچه‌ها بسه، به درسمون برسیم.
داشتم به درس گوش می‌دادم، جامدادیم رو خواستم از زیر میز بردارم که دستم به یه برگه‌ی مچاله شده خورد، درش آوردم.
-این چیه؟
-کله عمم.
سمیه چپ چپ نگام کرد.
-میگم این چیه؟
-منم میگم کله عمم بابا چمیدونم بزار بازش کنم.
آروم برگه‌ی مچاله شده رو باز کردم.
یه نوشته توش بود.با یه خطی که انگار بچه کلاس اولی نوشته.
(نزدیک‌تر از اونیم که فکرش رو می‌کنی.تو تاریکی‌ام، تو تنهایی‌ام؛ولی تو تنها نیستی، چون همیشه باهاتم)
-وا یعنی چی؟
-حرف‌های ستاره! نزدیک‌تر از اونی که فکرش رو می‌کنم!
-یاد این فیلم ترسناک‌های معمایی افتادم.
-ولی اینو کی نوشته؟
-سیتا غلط نکنم عرفان تهرانه!
-انگاری که اره.
-اخه ببین نوشته نزدیک‌تر از اونی که فکر می‌کنی یعنی باید از اون چیزی که تو فکرته نزدیک‌تر و تصور کنی!
-این که اره معلومه؛ ولی تاریکی و تنهایی چیه؟
-تاریکی و نمیدونم؛ ولی تنهایی فکر کنم منظورش این، نه دوست دختر داره نه هیچی.
-نه بابا مگه میشه.
-ولی اخریش واضحه اون همیشه یا داره تعقیبت میکنه و یا همراهته.
-نه بابا همچین چیزی نیست؛ چون من همیشه دور و برم رو نگاه می‌کنم، کسی نیس!
استاد:
-خدایا شما نمی‌خواید ساکت شید؟ اون برگه چیه؟
من:
-هیچی استاد.
-بدش به من.
استاد اومد بالا سرمون برگه رو گرفت.
-این چیه؟
-زیر میزمون بود. نمیدونم کار کیه!
-حتما کار یکی که دوست داره!
سمیه خندید بقیه هم کنجکاو شدن. استاد با شیطنت نگاه می‌کرد. خدایا استادم دلش خجسته‌اس.
-استاد کدوم بی‌کاری دنبال من می‌اوفته؟
همه خندیدن.
استاد خندید و گفت:
-والا بیکار زیاده، یکیش مثلا سرم و گرم کرد که نفهمم شماها دیر کردید!).
سمیه و من و آرمین داشتیم با بهت نگاهش می‌کردیم. این از کجا فهمید؟
استاد:
-هرکی که هست این رو نوشته معماش رو لو داده.
ارمین:
-استاد می‌خواید درس و بیخیال بشید؟
-درسم تموم شد ولی میخوام یکم سرگرم شیم نه که درس روانشناسیه!
استاد درس و بیخیال شده بود و داشت اون نوشته رو رو تخته می‌نوشت.
استاد:
-خب این نوشته (نزدیک‌تر از اونی‌ام که فکرش رو می‌کنی. تو تاریکی‌ام تو تنهایی‌ام؛ ولی تو تنها نیستی، چون همیشه باهاتم)!
یکی از دخترها:
-چه مسخره.
یکی از پسرها:
-یعنی چی؟ ملت رد دادن.
خلاصه همه یه‌چیزی گفتن.
استاد:
-نه بزارید یکمم من از شماها تست روانشناسی بگیرم. خب خانوم فرهادی فکر می‌کنی کار کیه؟
-نمیدونم!
-کی این کارو کرده؟
هیشکی تکون نخورد.
-ولی این کار یکیه که تو هم میشناسیش هم نمیشناسیش!
-یعنی چی؟
-از اون‌جایی که این‌ها رو نوشته، یعنی یکی هست که مخفیانه پیشته که نمیخواسته تو بدونی؛ ولی الان داره بهت سرنخ میده که بفهمی کیه!
سروش:
-استاد، جان من شما الآن براتون مهمه کی این رو نوشته؟
استاد:
-سمیه برو از کلاس بیرون!
سروش:
-وا مگه چی‌کار کرد؟
استاد:
-جان من چرا برات مهمه؟
سروش همین‌جور مثل سکته‌ایا موند.
همه خندیدن.
استاد:
-بیا سیتا اینم برگه. خب بچه‌ها یه چیزی می‌خوام بهتون بگم!
برگه‌ی نوشته رو تو جیبم گذاشتم و به استاد نگاه کردم.
استاد:
-قراره فردا شما به یه اردو برید.
همه هورا کشیدن.
-یه جنگل خیلی بزرگ تو شمال.
یکی از دخترها:
-استاد میخوایم شمال بریم ؟ ولی، پس دانشگاه چی؟
-خانوم نیکو، توجه نکردید این هفته سه رو تعطیله، یه روز هم خود دانشگاه گذاشته میشه چهار روز! این اردو اجباری نیست، اگر نمی‌خواید نیاید.
-من میرم.
-منم میام.
-هرکی که میاد فردا وسایلش و آماده کنه و ساعت هفت تو دانشگاه باشه. کسایی که با ماشین خودشون میان هم که بیان دانشگاه و همگی با هم بریم.
با خسته نباشید استاد همگی با خوش‌حالی بیرون رفتن.
-ای بابا چه‌وقت اردو بود؟
-عه مگه چیه؟
-مگه نمی‌خواستیم زنجان بریم؟
-خب تابستون میریم.
-اه.
-حالا زد حال نزن، پاشو تو حیاط بریم.
وسایلمون رو جمع کردیم و رفتیم.
-ولی خوبیش این که داریم از هوای مزخرف تهران، فاصله می‌گیریم.
-اره. راستی اون نوشته رو داری؟
-اره چطور؟
- من یه فکری دارم.
-چی؟
-این برگه رو می‌بینی؟ از شانست کامل یه برگه‌اس. از اون‌جا که برگه‌اش این‌جوریه یعنی از کلاسور کنده شده.
-یعنی بریم تو کلاس هرکی کلاسور داره، کلاسورش و نگاه کنیم ببینیم این برگه از کلاسور کیه؟
-دقیقا.
-سمیه؟
-بله؟
-جان سیتا دیگه ترشی نخور.
خندید بدو بدو رفتیم و وارد کلاس شدیم.
-تو برو در و بپا اگر کسی اومد سرش و گرم کن.
-باشه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,284
لایک‌ها
43,521
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
9,959
Points
121
#پارت دوم

ردیف خودمون فقط چهار نفر کلاسور داشتن؛ ولی اون‌ها نبودن. به ردیف سمت راست رفتم. اولین نفر، خب این کلاسور نداره، دومی سومی چهارمی، هیچ‌کدوم تو ردیف سمت راست نبود! به ردیف وسط رفتم. اولین کلاسورو باز کردم. وا! همون برگه‌س؛ ولی این پسره که تازه اومده، نفر بعدی اونم برگه‌اش همین بود! همه‌ رو نگاه کردم، برگه‌ی همه دقیقا از برگه‌ی تو دستم بود. یعنی چی؟
ردیف وسط کامل برگه‌شون مثل هم بود و اون برگه هم برگه‌ی تو دست من بود. قیافم عین سکته‌ایا شده بود. صدای سمیه من رو به خودم آورد.
-آقا پسر گفتم چرا عین بز داری نگام می‌کنی؟
-د آخه برو اون‌طرف، نمیری منم دارم نگات می‌کنم از رو بری.
صدای سروش اومد:
-چه خبره سینا؟ چی‌کار می‌کنی؟
سمیه:
-هیچی داره مزاحمم می‌شه!
سینا:
-وا چرا چاخان می‌کنی؟
سروش:
-سمیه خانوم میشه داخل برین ؟
همون لحظه من در و باز کردم و انگار سمیه به در تکیه داده بود؛ چون تعادلش رو از دست داد و روم افتاد منم رو زمین افتادم.
-پاشو آسفالتم کردی.
سینا داشت می‌خندید و سروش بهش طعنه زد.
-خوبید؟
-اگر این از روم پا بشه، اره!
سمیه بلند شد انگار براش مهم نبود خورده زمین و سوژه همه شده، سریع گفت:
-چی‌شد؟
با چشم و ابرو به بچه‌ها اشاره کردم.
-آها باشه.
خاک خودم و تکوندم سمیه هم تکوند. بعد پنج دقیقه همه داخل کلاس اومدن، سمیه هم اومد و نشست.
-آخر چی‌شد؟
-سمیه این ماجرا خیلی بو داره!
-چرا؟
-ردیف خودمون و سمت راست هیچ کدومشون نبودن؛ ولی ردیف وسط همه کلاسور داشتن و برگه‌ی همه از این برگه بود!
-وا یعنی چی؟
-یعنی تو ردیف وسط کلاسور همه از این برگه هست!
-خب این‌جوری که نمیشه گفت کیه؟!
-عجیب‌ترش این‌جاست کلاسور همشونم نوئه. دست نخورده و سفید!
طرح کی که هست خیلی ماحرانه داره ما رو گیج می‌کنه؛ ولی اگر کلاسورا نوئه، پس یعنی یکی خریده و تو کیف‌ها گذاشته.
استاد داخل کلاس اومد. اصلا حوصله این رو نداشتم که به درس گوش کنم. دفتر طراحیم رو باز کردم. خودم رو کشیدم، دقیقا وسط برگه. دورمم کلی علامت سوال، یه عالمه علامت سوال. یکی بزرگ یکی کوچیک! کارم که تموم شد برگه‌ی بعدی رو باز کردم.
قیافه‌ای که فکر می‌کردم الان عرفان داره رو تصور کردم. همیشه عرفان چهارده ساله رو می‌کشیدم و الان باید بیست و چهار ساله رو بکشم.
شروع کردم به کشیدن؛ ولی این‌دفعه بی‌صدا؛ طوری که حتی سمیه هم متوجه نشه.
موهاش و کشیدم، چشماش. وای چشماش!
کارم تموم شد. دیدم هیشکی تو کلاس نیست، حتی سمیه!
صورت نقاشی شده‌اش رو ناز کردم.
-خیلی دوستش داری؟
صدای آرمین منو به خودم آورد.
-بله؟
حالم خوب نبود، چشمام پر شده بود‌.
-معلومه خیلی دوستش داری، تو دفترت فقط یا چشماش رو کشیدی یا خودش رو!
-اره خیلی دوستش دارم؛ ولی اون رو نمی‌دونم.
-اونم دوست داره، مطمئنم!
-آخه از کجا میدونی ؟
-از اون‌جایی که چشماش رو خیلی دوست داری معلومه عشقتون با ارتباط چشمی بوده و دورا دور کسی که ارتباط چشمی داره هم عاشقه. اگر اون هم به تو زل زده باشه یعنی عاشقته.
-هیچ می‌دونی ده سال گذشته؟
با داد و کش‌دار گفت:
-او ده سال؟
-اره وقتی عاشق هم شدیم من دوازده و اون چهارده سالش بود.
-خیلی وفاداریا!
-این حرف همیشگی سمیه‌اس.
-پسر خوشگلیه. ته چهرش شبیه منه!
-نمی‌دونم سمیه هم میگه شبیه هم‌دیگه‌این؛ ولی من میگم نه!
-چرا؟
-چون چشم‌های تو آبیه؛ ولی برای عرفان قهوه‌ایه، عرفان پوستش گندمیه و تو سفیدی؛ ولی خب فرم صورتت و طرز چشمات شبیه عرفانه!
-پس اسمش عرفانه. اره چشم‌های اونم مثل من خماره. این دوتا پسر کین؟
بعد اون برگه‌ای رو باز کرد که طاها و حسین و عرفان رو کشیده بودم.
-این وسطی عرفانه‌، سمت راستی حسینه. نمیدونم کیه عرفان میشه؛ ولی صمیمی‌ان. این سمت چپی هم طاهاست، داداش عرفان! سه تایی باهم عین داداشن.
-چرا این‌ها دارن می‌خندن و طاها داره یه‌چیزی میگه؟
خندیدم:
_چون همیشه داره غر میزنه.
خندید.
-بهش نمی‌خوره! معلومه از طاها خوشت نمیاد.
-نه این‌که بدم بیادا؛ ولی همچین هم خوشمم نمیاد!
-حسین قیافه‌اش باحاله، ازش خوشم میاد.
-اره بچه شیطونیه.
-به عرفان می‌خوره آدم آرومی باشه.
-آره آرومه.
صدای خندیدن اومد.
سمت در و نگاه کردیم. سمیه بود‌ که می‌اومد به‌سمت میز و جلوی خنده‌اش ‌و می‌گرفت. باز کله‌ی منحرف این فسفور سوزونده.
-ببخشیدا.
و خندید.
من نگاهم با غم بود و آرمین و نمی‌دونم.
-وا سیتا چی‌شد؟
-هیچی، انگشتم رفت تو چشمم قرمزه.
-از بس دست و پا چلفتی‌ای‌!
بچه ها کم‌کم داشتن میاومدن. آرمین به میز خودشون رفت و سمیه هم سر جاش‌ نشست.
-داشتی عرفانر و می‌‌کشیدی، تموم شد؟
دفت رو باز کردم و جلوش گذاشتم.
-جون اگر این شکلی شده باشه چه جیگریه!
-سمیه اصلا دیگه بهت نشون نمیدم ،خطرناکی‌!
خندید:
-باشه باشه شوخی کردم.
استاد وارد کلاس شد و شروع کرد به درس دادن. سرم و گذاشتم رو میز چشمام رو بستم و فقط به این معمای پیچیده فکر کردم.
یه چیزی به ذهنم رسید.
-سمیه؟
-بله؟
-اگر عرفان همش باهامه!
-خب؟
-پس شمالم میاد!
-خب؟
-اون‌جا یه بلایی سر خودم میارم که پیداش بشه!
سمیه سیخ شد و عین جن زده‌ها طرفم برگشت.
-یعنی چی؟ دیوونه چی‌کار می‌خوای بکنی؟
-هیس اروم! کاری نمی‌کنم فقط ادعا می‌کنم که می‌خوام یه‌کاری کنم!
-حالا چی‌کار هست؟
-خودکشی!
-وا! این‌جوری که اردو رو زهرمار همه می‌کنی. بیخیال شو من میدونم فیلمه بقیه که نمیدونن، زهرترک میشن! به‌خاطرت شاید دیگه دانشگاه، بچه‌ها رو هیچ اردویی نبره.
-آه باشه.
دیگه چیزی نگفتیم و به درس گوش دادیم.
کلاس سومم تموم شد، همگی بلند شدیم و به‌سمت در رفتیم. فکرم درگیر اون کلاسورها بود. یعنی کار کیه؟
-سیتا، وسایلت و جمع کردی بیا پیش من با هم بریم باشه؟
-بهت زنگ میزنم.
-باشه.
از ماشین پیاده شدم، صدای دعوایی نمی‌ومد! کلید و انداختم و از پله ها بالا رفتم. چه خونه ساکته!
داخل رفتم ،هیشکی نبود.
-مامان؟
-این‌جام.
رفتم تو بالکن. داشت ترشی کلم درست می‌کرد.
-چی‌کار می‌کنی؟
-می‌بینی که ترشی درست می‌کنم.
-این‌جا؟
-اره هوا هم خوبه.
-مامان دیشب بارون باریده‌ها سردت میشه.
-لباس تنمه، راستی سلام!
خندیدم.
-علیک سلام. اون یارو کوش؟
-تو زندان.
سیخ شدم.
-چی؟
-نمی‌تونستم بزارم پدرت انقدر ابروی نداشتم رو ببره، عمدا باهاش دعوا کردم صداش رو ظبط کردم، بعدشم شکایت کردم و صداشم اعترافاش بود که برای من مدرک شد!
-نه بابا تو هم زرنگیا!
-بهتر دو روزه خونه نیس، انگار تو بهشتم.
-بهترین کارو کردی والا. راستی من دارم میرم شمال، میزاری؟
-میگی داری میری شمال بعد تازه اجازه می‌گیری!
-نه مادر من، یه اردو هست اگر بری نمره میدن فردا هم میریم، اگر مشکلی نداری برم!
-نه مامان‌جان برو.
-می‌خوای تو هم بیا.
_نه من بیام چی‌کار آخه بین اون‌همه جوون!
-وا مامان هرکی ندونه انگار نود سالته.
-به خالت زنگ میزم میاد پیشم نگران من نباش‌.
-راستی چقدر اون تو می‌مونه؟
-رضایت من لازمه تا در بیاد بیرون.
-وا ولی تو قانون این نیست.
-یه کاری کردم باشه.
لپش و ب*و*س کردم.
-سرتق.
-خب ز*ب*ون نریز. برو وسایلت و آماده کن بعدش شام بخوریم.
جفت لپاش رو کشیدم.
به اتاقم رفتم. هرچی لباس خوب بود برداشتم، شامپو سر و شامپو بدنم و گذاشتم تو یه پلاستیک، مسواک و خمیردندون و شونه هم تو یه پلاستیک دیگه. ساک و گوشه‌ی اتاق گذاشتم.
خب تمومه، بیرون از اتاق‌ رفتم.
مامان میز و چیده بود و غذا هم قیمه بود.
-اخ جون قیمه.
مامان خندید.
هیچ حرف نمی‌زدیم .تا من دهن باز کردم.
-چرا هیچی نمیگی؟
-سر سفره چی بگم؟
-نمیدونم.
همن‌جوری داشتیم غذا می‌خوردیم.
-سیتا؟
-جون؟
-دوست پسر داری؟
غذا پرید تو گلوم و به سرفه افتادم.
-خب حالا چت شد؟
یه لیوان آب خوردم. به مامان با چشم‌های گرد نگاه کردم. یعنی چی؟مامان قیافش شیطون شد.
-نکنه تو دانشگاه عاشق کسی هستی؟
-مامان این‌ها از کجا در اومد؟
-خب کنجکاو شدم. دیگه دختر بزرگی شدی خب اینا عادیه‌!
-نه‌خیر. نه دوست پسر دارم و نه عاشق کسی‌ام تو دانشگاه.
-خب کسی دوست نداره؟
یاد آرمین افتادم.
-اره یه سیریش هس‌ت.
مامان خندید.
-حتما بی‌ریخته که این رو میگی.
-نه اتفاقا. به‌قول سمیه هم خوشتیپه هم خوشگل هم بچه پولداره؛ ولی من ازش خوشم نمیاد.
-وا دیوونه ایا.
-امروز دیر کرده بودیم استاد داشت می‌رفت داخل کلاس، تا ما رو دید سر استاد و گرم کرد که بریم تو کلاس استاد نفهمه دیر کردیم.
-عه چه رمانتیک!
-اه مامان بیخیال! ازش خوشم نمیاد.
-باشه؛ ولی اسمش چیه؟
-آرمین.
-چه اسم قشنگی .
کفری به مامان نگاه کردم.
-خب حالا نگاه آتشین نکن، وسایلت و جمع کردی؟
-اره.
-فردا کی باید بری؟
-هفت باید اون‌جا باشم.
-الان ساعت یازده و نیمه برو یه حموم و بعدشم برو بخواب.
-باشه ،بزار اول سفره رو جمع کنم.
-خودم جمع می‌کنم.
-باشه شب بخیر‌.
-شب بخیر
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,284
لایک‌ها
43,521
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
9,959
Points
121
#پارت سوم

به اتاقم رفتم، حولم رو برداشتم و به داخل حموم رفتم. آب سرد و باز کردم زیر دوش رفتم. با این‌که هوای بیرون سرد بود و هر شب بارون می‌بارید، من با آب سرد حموم می‌کردم؛ به‌خاطر این بدنم خیلی خیلی محکمه، سه ساعت کتکمم بزنن هیچی حس نمی‌کنم، درد رو اصلا احساس نمی‌کنم.
زیر دوش بودم خودم و نگاه کردم، بدنم مثل گچ سفید شده بود. دوش رو بستم خودم رو تو آینه نگاه کردم.
چرا این ریختی داره می‌شه؟
حولم رو به‌خودم پیچیدم و بیرون رفتم. در رو قفل کردم.
لباس برداشتم و پوشیدم. موهام رو یه‌کم خشک کردم که آب ازش‌ چکه نکنه.
به‌سمت در رفتم و بازش کردم، به بیرون سرک کشیدم چراغ‌ها خاموش بودن؛ حتما مامانم رفته خوابیده.
به آشپزخونه رفتم، در یخچال رو باز کردم از داخلش شکلاتی برداشتم. داشتم می‌رفتم که از تو پنجره‌ی آشپزخونه یه نفر و دیدم. ساعت و نگاه کردم دوازده و نیمه. این محله هم شلوغ نیس! این کیه؟
رفتم و پرده رو یه‌کم کنار زدم و به‌طرف نگاه کردم.
یه پسر فک‌ کنم صد و نود قدش باشه، تو تاریکی وایساده بود و سرش پایین بود. اون‌قدرا قیافش معلوم نبود و دیده نمی‌شد. فقط کمی بهش نور تابیده بود. با این حال می‌شد فهمید یکی اون‌جا وایساده. یه هودی مشکی هم تنش بود.
حالا دیگه پرده رو کامل زده بودم کنار و سرک می‌کشیدم بفهمم این یارو کیه که کله‌ی مبارک رو آورد بالا و منو نگاه کرد تا من رو دید شروع کرد به دوییدن!
(تو تاریکی هم تو تنهایی هم؛ ولی تو تنها نیستی، چون همیشه باهاتم)
زیر ل*ب این رو گفتم. یعنی عرفان بود؟ نه اگر عرفان بود می‌فهمیدم. خدایا دارم دیوونه می‌شم، چه خبره؟
اتاقم رفتم. مثل برنارد که تا کمر خم می‌شه راه می‌رفتم. آلارمم رو برای ساعت شیش، زنگ گذاشتم. یه بیخیال به همه‌ی این اتفاقات گفتم و چشم رو هم گذاشتم؛ ولی مگه خوابم می‌برد. هی اون نوشته، اون کلاسورها و اون یارو تو فکرم بود.
انقدر فکر کردم که خوابم برد.
صدای آلارمم در اومد. چشام رو باز کردم و گوشیم و برداشتم و خفش کردم.
رو تختم نشستم، موهام رو کنار زدم‌. دوست دارم امروز کمی خوش‌حال باشم.
بلند شدم و به دستشویی رفتم. مسواک زدم، صورتم رو شستم و عملیات و انجام دادم و اومدم بیرون.
مامان بیدار شده بود.
-صبح بخیر.
-صبحت بخیر خوب خوابیدی؟
-اره، بابا نیست انگار ارامش در جریانه.
-والا دروغ چرا، منم خوب خوابیدم!
خندیدم.
-الان صبحونه حاضر می‌کنم.
-نه مامان اگر حاضر میک‌نی خودت بخور خودت میدونی من صبحونه نمی‌خورم.
-یه لقمه برات درس می‌کنم باید بخوری. اقلاً ضعف نکنی.
-باشه من میرم حاضر بشم.
-برو.
به کمدم نگاه کردم. هوا بارونی بود. اون کت چرم که با سمیه خریده بودیم رو بیرون آوردم. یه ساپورت هم بیرون آوردم که تو اتوبوس راحت باشم. یه جفت پوتین چرم مشکی هم داشتم، اون‌ها رو می‌پوشیدم. یه روسری مشکی هم برداشتم و رو تخت انداختم. کوله پشکی چرم مشکیم هم بیرون آوردم. داخلش جامدادیم، دفتر طراحیم و شارژرم رو گذاشتم.
کیف لوازم آرایشم و نگاه کردم. کلی لوازم آرایش دارم؛ ولی هیچ‌کدوم رو نمی‌زنم، حتی یه رژ!
اون هم برداشتم و تو کوله‌ام انداختم.
ساکم رو برداشتم و بیرون رفتم.
مامان با یه لقمه تو دستش و یه عالمه لقمه تو پلاستیک به‌سمتم اومد.
-نترس اینی که تو دستمه نون و پنیره! این‌ها که تو پلاستیک کالباس با گوجه و خیارشوره! گشنتون شد با سمیه تو ماشین بخورید. تو کوله‌ات می‌زارمش.
-باشه، مرسی.
-عه سیتا چرا دفتر طراحیت رو می‌بری؟
-می‌برم دیگه.
-یه روز هم که شده ول کن این طراحی رو!
چون جلوی مامانم و فامیلا عرفانو نمی‌کشیدم و فقط چشماش و جلوشون می‌کشیدم نمیدونستن چشم‌های اونه.
-مامان تو رو خدا بیخیال این دفتر شو!
-باشه باشه. راستی چه پالتو قشنگی! با سمیه خریدی؟
-اره.
-قشنگه، خب دیگه برو دیرت نشه. مواظب خودت باش عزیزم سفر به‌سلامت.
لپشو ب*وسیدم اونم پیشونیم و ب*وس کرد. بعد از خدافظی سوار تاکسی شدم و به دانشگاه رفتم.
تو راه یکی تو‌ پیشونیم زدم! من می‌خواستم به سمیه زنگ بزنما.
زنگ زدم بهش. جواب داد.
-که می‌خواستی بهم زنگ بزنی اره؟
خندیدم.
-منم خوبم مرسی.
-کوفت، دیوونه تا ساعت یک بیدار بودم با اینکه می‌خوام هفت صب بیدار بشم که شما زنگ بزنید خبر بدید.
-کجایی حالا؟
-من تو دانشگاه منتظر یه آلزایمری‌ام!
-خیلی ممنون بهم خیلی لطف داری.
-خواهش می‌کنم حالا خیلی صفت‌داری حوصلم نمی‌کشه بگم.
-مثلا؟
-دست و پا چلفتی!
-سمیه من که می‌رسم اون‌جا.
-بیا قدمت رو چشمم.
-خیلی پرویی!
-تو پر تر از منی، زودباش زیر پام علف سبز شد.
-اون برای اینه که گشنته.
-مگه گوسفندم؟ ولی از کجا فهمیدی گشنمه؟
-حدس زدم.
-خب دیگه قطع کن.
-خدافظ.
-الان میای این‌جا داری میگی خدافظ؟
دیگه به شر و وراش گوش نکردم و قطع کردم.
بعد چند دقیقه به دانشگاه رسیدم.
ساک و برداشتم و به‌سمت دانشگاه رفتم، صدای سمیه اومد.
-سیتا؟
دستش رو تکون داد، به‌سمتش رفتم.
-سلام خوبی؟
-سلام اره خیلی.
-چی‌شده کبکت خروس می‌خونه؟
-کبک من رو بیخیال، اتوبوس اومد بیا بریم بشینیم اون‌جا بهت میگم.
رفتیم و ساک‌هامون رو بهشون دادیم که تو صندوق اتوبوس بزارن.
داخل رفتیم. سمیه خواست از صندلی‌ها جلو بشینه که من اشاره کردم به‌عقب بریم. سمیه به‌سمت گوشم خم شد و گفت:
-این‌جا دیگه آرمین نیست مراقبت باشه، با ماشین خودش می‌یاد. شاید انگشتمون کنن و کرم بریزن! کسی هم نیست جواب‌گو باشه. بعدشم می‌خوای بری مطمئنا اون‌جا بو عرق و صدا خرپفشون رو میده!
کمی که فکر کردم راست می‌گفت.
به ردیف دوم رفتیم. رو صندلی‌ها درست پشت استاد نشستیم.
آرمین و سروش با ماشین آرمین می‌اومدن. سه چهار نفر دیگه هم با ماشین خودشون می‌اومدن، همشون هم پسر بودن؛ برای همین همه‌ی اون پسر پر سر و صداها و شرا تو اتوبوس بودن!
بعد از چند دقیقه اتوبوس راه افتاد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,284
لایک‌ها
43,521
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
9,959
Points
121
#پارت چهارم

-گشنته؟
-اره خیلی، دیر بیدار شدم صبحونه نخوردم.
از تو کولم اون پلاستیک رو در آوردم.
-مامانم این رو گذاشت گفت با سمیه بخورید.
-اخ من فدای مامانت بشم‌.
سمیه خیلی شکموئه برای همین انگار دنیا رو بهش دادن یکی برداشت شروع کرد به خوردن، منم‌ یکی برداشتم و خوردم.
دوازده تا لقمه بود. سمیه پنج تا خورد و من تازه دومی بودم‌.
-من سیر شدم بردار این رو تا همه رو نخوردم!
خندیدم و پلاستیک و برداشتم و تو کیفم گذاشتم. خودمم لقمم رو تموم کردم.‌
-منو میکشی؟
-تو رو؟
-اره، منو بکش ببینیم بقیه رو هم مثل عرفان و حسین و طاها قشنگ میکشی؟
-باشه.
دفترم رو باز کردم جا مدادیم هم در آوردم و شروع کردم به کشیدن سمیه. بعد تقریبا یک ساعت.
-تمومه.
دفتر رو بهش دادم.
-چه قشنگ شده.
دقیقا با همون لباس‌هایی که الان نشسته کشیده بودمش و برای همین خوب شده بود.
-تاحالا خودت و کشیدی؟
-نه.
-کنار عرفان چی؟
-نه.
-خب چرا یه بار خودت و عرفان و نمیکشی؟
-چون این فقط یه رویاست! نگاه کن همه‌ی این نقاشی‌ها اتفاق افتاده. خندیدن این سه تا این‌جا که عرفان یه کبوتر دستشه و بقیه‌اش. همشون اتفاق افتاده؛ ولی من و عرفان کنار هم نه!
-خب مگه همشون باید اتفاق بی‌اوفتن؟ یک دفعه هم برای دل خودت بکش. الان خودت و عرفان و بکش کنار هم اون هم الانتون رو یعنی اون بیست و چهار و تو بیست و دو.
-باشه.
هندزفریم رو در آوردم و به گوشیم زدم، آهنگ و پلی کردم و صداش رو تا اخر بالا بردم.
شروع کردم به کشیدن. حواسم به‌هیچ‌جا نبود به‌جز این دفتر و مدادها.
عرفان به درختی تکیه داده و داره ستاره ها رو نگاه می‌کنه منم تو بغلش. عرفان و کشیدم و حالا خودم مونده بودم. شروع کردم به کشیدن. نیش دوتامونم باز بود.
نمی‌دونم چه‌قدر گذشته بود که وقتی تموم شد دیدم سمیه خوابیده.
یکی زدم به پیشونیم.
-ببین ما داریم با کی می‌ریم سیزده به در.
مثل خرس گرفته خوابیده. بیخیال بذار بخوابه.
وسایلم و جمع کردم و تو کوله‌ام گذاشتم. هندزفری‌هام رو چفت کردم و تو خودم جمع شدم و بیرون رو نگاه می‌کردم و با آهنگ‌ها ل*ب‌خونی می‌کردم.
چشمم به سروش افتاد که سقف ماشین و باز کرد و بیرون اومد و داشت دیوونه بازی در می‌آورد. آرمین هم مارمولکی می‌رفت.
خدایا شفا عطا کن.
نذاشتم سمیه این رو از دست بده و بیدارش کردم.
-چیه؟
-اون‌جارو.
از پنجره بیرون رو نگاه کرد؛ چون من طرف پنجره بودم، روم خم شده بود.
-دارن چ‌یکار می‌کنن؟
-دیوونه بازی در میارن.
کمی که گذشت توجه کردم آهنگی که آرمین پلی کرده یکی از اهنگ‌های نهنگ آبیِ.
-چه آهنگه هم آشناس!
-از آهنگ‌هایی که من گوش می‌کنم.
تا آهنگ اومد سروش اخم کرد. یه‌چیزی به آرمین گفت و آرمین هم آهنگ رو عوض کرد. آخرش دیگه کمی ماشین تکون خورد و آرمین حالا جا سروش بود. دستاش رو باز کرد مثل پرنده و یه داد کشید.
-خدایا این‌ها دیوونن.
یه دفعه برگشت و اتوبوس رو نگاه کرد. من رو دید! من هم دیگه نه رفتم و نه وایسادم، همون‌جور نگاش کردم. همین‌جور خیره بودیم که سروش یه مارمولکی رفت و آرمین نزدیک بود بی‌اوفته که خودش رو گرفت و به خودش اومد. چند تا چیز بلند گفت که صد در صد فحش بود‌.
بعد تقریبا بیست دقیقه اتوبوس وایساد.
استاد:
-بچه‌ها این‌جا نمازخونه داره مغازه هم داره. کمی استراحت می‌کنیم.
همه بیرون رفتن، من و سمیه هم رفتیم بیرون.
-آخیش هوای تازه.
-سمیه چمنم داره‌ها.
داد زد:
-سیتا.
-بیخیال.بریم کمی خوراکی بگیریم.
به‌سمت مغازه رفتیم و خرت و پرت خریدیم‌.
-تو دست‌شویی نمیری؟
-نه تو برو منم این‌جا منتظرم.
سمیه رفت سرویس بهداشتی و منم این‌جا مثل اسکولا وایساده بودم. دوست داشتم راننده رو خفه کنم! اون‌طرف خیابون رفته پارک کرده.
به‌طرف اتوبوس رفتم و پلاستیک خوراکی‌ها رو تو توری صندلی گذاشتم.
اومدم بیرون، داشتم رد می‌شدم آرمین هم کنار پیاده رو بود، از خیابون تقریبا رد شده بودم که آرمین سریع من رو کشید تو بغلش و همون لحظه یه ماشین با سرعت نور رد شد.
یه جورایی جونم رو نجات داد. از بغلش درم آورد.
-خوبی؟ چیزیت که نشد؟
تو بهت بودم؛ حتی جوابش هم ندادم. استاد اومد.
-فرهادی حالت خوبه؟
-بله استاد خوبم، چیزی نشد.
-سوپرمن نجاتت داد.
آرمین خندید؛ ولی من همین‌جوری مونده بودم. دست آرمین هنوز روی کمرم بود.
سمیه اومد بیرون و دست آرمین و دید. نزدیک بود غش کنه.
استاد هم که هیچی نمی‌گفت.
-اقای سعیدیان دستتون.
آرمین یه نگاه کرد و دستش رو برداشت. بچه‌های کلاس هم انگار سوژه گرفته بودن.
آرمین:
-فکر کنم شوتی بود!
استاد:
-اره به احتمال زیاد شوتی بود!
سمیه:
-همش دو دقیقه دست به‌آب رفتم ببین چه‌خبر شده؟
سروش تک خنده‌ای کرد.
من:
-هیچی نزدیک بود یه شوتی به فنا بدتم.
-و اون چی بود؟
-چی؟
چون جلو پسرها و استاد و کلی آدم بودیم، نگفت ب*غ*ل و چشم و ابرو اومد.
سروش گفت:
-بابا هیچی آرمین نجاتش داد.
سمیه ادامه داد:
-مثل سوپرمن؟
یکی داد زد:
-نه بابا فیلم هندی شد.
همه خندیدن.
سمیه گفت:
-فک کنم به‌خاطر دوری من بود.
-اره نمی‌بینی مگه چمنا پژمرده شدن.
همه خندیدن‌.
-سیتا من بعدا تو رو خفه می‌کنم.
و یه نیشگون از بازوم گرفت.
استاد گفت:
-خب بسه بچه‌ها برید تو اتوبوس.
همه سوار شدیم و ادامه‌ی راه پسرها هی داشتن برا خودشون میزدن و می‌ر*ق*صیدن و سرگرممون می‌کردن.



#پایان قسمت دوم
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,284
لایک‌ها
43,521
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
9,959
Points
121
#قسمت سوم
#پارت اول

(سیتا)

پسر‌ا که داشتن دیوونه بازی می‌کردن راننده هم ضبط رو زد و آهنگ بندری پلی شد. حالا همشون وسط ریخته بودن و مثل ژله فقط می‌لرزیدن.دخترا هم دست می‌زدن. هی اَدا در می‌یاوردن و هممون رو می‌خندوندن. همین‌جوری داشتم نگاه می‌کردم و می‌خندیدم که سمیه گفت:
-هیچ میدونی آرمین به خندیدنت خیره شده؟
-چی؟!
بیرون رو نگاه کردم. آرمین باز از سقف ماشین در اومده بود و داشت من رو نگاه می‌کرد، که وقتی من برگشتم سریع رفت.
یه‌جوری این‌کارو کرد که خندم گرفت و خندیدم.
-سیتا نمی‌خوای عرفان رو فراموش کنی؟
هیچی نگفتم.
-نگاه کن داره کلی به‌خاطرت دست و پا میزنه؛ اصلا شاید عرفان دوست نداره، اصلا شاید فراموشی گرفته. سیتا عرفان گذشت، تموم شدرفت.
-خب وقتی من دوسش ندارم چه دلیلی داره باهاش باشم؟
-نمیگم که الآن برو بهش بچسب، میگم نگاه کن چه دست و پا می‌زنه و انقدر دوست داره یه‌کم تو هم به اون فکر کن.
-خب حالا سمیه، اردو رو با این فکرها کوفتم نکن.
-باشه باشه.
چشمام رو بستم و به چشم‌های عرفان فکر کردم. با آهنگ ل*ب‌خونی می‌کردم.
سمیه به دستم زد. یکی از گوشی‌های هندزفری رو در آوردم.
-هوم؟
رسیدیم.
-می‌گم چرا انقدر همه‌جا سرسبزه، چه‌قدر زود!
با هیجان از اتوبوس پیاده شدم.
بارون داشت نم نم‌ می‌بارید.صورتم و به‌سمت آسمون گرفتم. چشمام رو باز کردم و خواستم برم که دیدم آرمین کت چرم مشکیش رو تاب داد و دقیقا طوری کتش رو پوشید که عرفان می‌پوشید. اصلا نمی‌دونستم چرا بهش خیره شدم وقتی من و دید اون هم بهم خیره شد تا سمیه یه نیشگون ازم گرفت و به خودم اومدم.
-عه چی‌کار می‌کنی؟
-مگه حالا تو دردت میاد.
-نه، ولی خب بدنم که این چیزها حالیش نیس کبود میشه.
-میگما فکر کنم باید بهت شنا یاد بدم داشتی غرق میشدی.
-سمیه گمشو اون‌طرف.
خندید و منم با حالت دو به‌سمت بچه‌ها رفتم.
دم یه مسافر خونه بودیم؛ البته بزرگ بود و بیشتر شبیه هتل بود. استاد وایساده بود.
استاد:
-ایوبی تعداد چقدره؟
ایوبی:
-امم استاد بیست و هشت نفر.
-چند تا پسر چند تا دختر؟
-هیجده تا پسر ده تا دختر.
-خب وایسید اینجا.
استاد رفت داخل و بعد تقریبا ده دقیقه اومد بیرون.
-ایوبی نفری چهل تومن از بچه ها بگیر.
ایوبی اول پول خودش و گذاشت بعد یه عربده کشید که هرکی چهل تومن بده. همه‌ پول‌ها رو دادن.
استاد رفت و چهارده تا اتاق گرفت.
استاد-بچه ها هرکی برای خودش یکیو انتخاب کنه چون قراره هر اتاق برای دونفر باشه.
یکی از پسرهای شَر کلاس:
-استاد فرق نمی‌کنه کی باشه دختر یا پسر؟
استاد:
-اگر زیاد ز*ب*ون بریزی شاید کلا برای تو اتاق نداشته باشیم.
همه خندیدن.
هرکی برای خودش یکی و انتخاب کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,284
لایک‌ها
43,521
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
9,959
Points
121
#پارت دوم

استاد:
-پنج تا اتاق مال دختراست و نُه تا هم برای پسرا، برید دیگه!
بچه‌ها دونفر دونفر می‌رفتن و کلیدهای اتاقشون رو از استاد می‌گرفتن.رسید به من و سمیه، کلید رو گرفتم اتاق سی و دو.
پشت سرمون هم آرمین و سروش گرفتن که به لطف سرک کشیدن سمیه فهمیدم اونا اتاق سی و سه‌ان.
-سیتا، اون‌ها یه اتاق بعد از ما هستن.
-اِ؟
-آره ما سی و دو‌ایم اونا سی و سه.
-به‌نظرت سی و یک و سی و چهار کین؟
-والا سی و یک از بچه ها ما نیستن.
-یعنی اتاق ما اتاق اولیه؟
-اره باز اینا مراقبمونن یه مرز بین ما و بقیه‌ی بچه‌ها هستن.
-توجه کردی همیشه مراقبمونن.
_اره.
سمیه کمی به این حرفم فکر کرده و یه دفعه اومد جلو روم و بهم خیره شد.
-منظورت این که آرمین عرفانِ و خودش رو عوض کرده مراقبت باشه؟!
-نه بابا؛ ولی میگم شاید یکی از ا؟آشناهاش باشه، آخه پسر بیست و چهار ساله و چه به دانشگاه؟
سمیه زد به پیشونیش.
-خیلی حرفت بی،ربطه یکی از پسرای کلاس میدونی بیست و هفت سالشه؟
-چی؟
-بله خانوم هیچ ربطی نداره.
-ولی ...
-حالا بیخیال تو اتاقمون راجبش حرف می‌زنیم بیا بریم اتاقمون رو پیدا کنیم.
ساک‌هامون رو گرفتیم.
-سیتا بزاریم ساک‌ها رو این پایین اول اتاق و پیدا کنیم.
-باشه.
رفتیم داخل سالن کل بچه‌ها رفته بودن و اتاقاشون رو پیدا کرده بودن. جای تمیزی بود و انگار تازه ساخت بود. به طبقه‌ی بالا رفتیم .روی هر اتاق با یه طلق زخیم طلایی شماره‌اش و نوشته بودن.
-اینا سی و دو.
در و باز کردیم و داخل رفتیم؛ ولی ای کاش که نرفته بودیم! یه مرده ل*خت رو تخت کپه‌ی مرگش رو گذاشته بود. من و سمیه هنگ کرده بودیم.
با جیغی که سمیه زد، جیغ منم در اومد. از اتاق دوییدم و طبقه پایین رفتیم. استاد اومد.
استاد:
-چی‌شده؟
با جیغ‌های ما بچه‌ها هم ریختن پایین و آرمین و سروش هم اومدن.
سروش:
-چی‌شده؟
سمیه:
-ما در و باز کردیم؛ ولی یه یارویی اون‌جا ل*خت خوابیده پتو هم نکشیده.
همون مرده با یه پیرهن سفید که دکمه هاش و اشتباه بسته بود و با شلوار کردی پایین اومد. چاق و سیاه بود.
مرده:
-آقا این دخترا اومدن مزاحم خواب ما شدن اون اتاق مال منه که!
خانوم تو لابی:
-اقای محترم اتاق شما شماره چنده؟
مرده:
-سی و دو!
-دخترا کلید شما روش چنده؟
سمیه:
-سی و دو!
خانومه:
-ببخشید اشتباه من بود، کلید یدک و بهتون دادم اتاق شما اتاق سی و سه هستش.
آرمین با کلافگی:
-خانوم اون که اتاق ماست.
سروش زیر ل*ب طوری که کسی جز خودش و آرمین نشنون گفت:
-آها گیج بزن گیج بزن یه‌جور بشه چهارتایی هم اتاق بشیم.
من سرخ شدم و به سمیه نگاه کردم. عین جنی‌ها طرف سروش برگشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,284
لایک‌ها
43,521
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
9,959
Points
121
#پارت سوم

سروش هم با ترس:
-من که اروم گفتم!
آرمین مشتی به بازوی سروش زد. سروش یه آخ آروم گفت؛ ولی معلوم بود خیلی دردش گرفته.
آرمین:
-من به حساب این بعدا میرسم، ببخشید.
سمیه اروم:
-میگما واقعا طوری نشه هم اتاق بشیم!
من:
-فکر می‌کنی با وجود استاد این‌طوری بشه؟
استاد:
-بچه‌ها شماها برید فقط آرمین و سروش و سمیه و سیتا بمونن!
بچه‌ها رفتن این خانومه هم هی با کامپیوتر ور می‌رفت.
الآن اتاق ما سی و سه؛ ولی اون اتاق مال آرمین و سروشه.
ارمین:
-استاد اگر نمیشه مشکلی نداره ها من و سروش می‌تونیم بریم جای دیگه یا تو ماشین بمونیم.
سروش:
-اره.
استاد:
-نه نمیشه من چهارده تا اتاق گرفتم به اندازه‌اس، الان مشکل حل میشه؛ ولی به هر حال ممنون.
ارمین:
-راستی خودتون پس چی؟
-خودم رو آخر گذاشتم.
-اها.
خانومه بعد چند دقیقه سرش و بالا گرفت:
-آقای محترم اتاق خالی نداریم!
استاد:
-ای بابا.
آرمین پاشد.
-من الان حلش می‌کنم.
آرمین رفت دم اتاق سی و دو و در زد. مرده در و باز کرد و آرمین داخل رفت. بعد ده دقیقه اومد بیرون و همون لحظه مرده با یه ساک تو دستش و شال و کلاه کرده اومد حساب کرد و رفت‌.
استاد:
-سعیدیان چیکار کردی؟
آرمین:
-هیچی بهش داستان و گفتم اونم برای معذرت خواهی گفت میره یه جا دیگه!
استاد باور کرد؛ ولی من آخرش اون چشمک آرمین به سروش رو دیدم. این قضیه خیلی می‌لنگه!
مستخدم رفت تا ملحفه‌ها رو عوض کنه و اتاق و برامون آماده کنه.
آرمین و سروش و استاد ایستادن تا ما داخل اتاق بریم، بعد برن.
مستخدم برگشت:
-بفرمایید اتاقتون اماده‌اس.
استاد:
-خب مشکل حل شد، برید استراحت کنید.
استاد هم برای خودش یه اتاق تک نفره گرفت و رفت. من و سمیه از پله‌ها بالا رفتیم.
سمیه:
-اه تو ساکم کلا لباسه؛ ولی انگار سنگ توش گذاشتم.
سروش خواست بگه من بیارمش؛ ولی من ساک و ازش گرفتم.
من:
-نانازی زور بلند کردن یه ساک هم نداری؟
همین که سمیه ساک و ول کرد از کارم پشیمون شدم و از دهنم در رفت:
-غلط کردم این و بگیر.
سمیه که دست به س*ی*نه وایساده بود ساکش و گرفت.
-نانازی زور بلند کردن یه ساک هم نداری؟
حواسمون نبود پسرا پشتمونن. برگشتیم دیدیم با صورت‌های کبود سرشون رو پایین انداختن و خودشون رو گرفتن تا نخندن.
من:
-راحت باشید.
این حرفم کافی بود تا بترکن.
با خنده اونا منم خندم گرفت. رو به سمیه خندون گفتم.
-وجداناََ داخل اون چی گذاشتی؟
-سشوار اینا هم گذاشتم برای این سنگینه.
-می‌ترسیدی بیان بدزدن؟
-نه فقط لازممه.
و بزور بردتش بالا که سروش ساک و ازش گرفت.
سروش:
-من میارمش.
سمیه هم که با عزرائیلم تعارف نداره.
-باشه تو بیار دست درد نکنه.
با این حرفش سروش یه لبخند زد.منم زدم رو پیشونیم و خندیدم. آرمین کنارم وایساد.
من:
-برای من واقعا توش لباسه خودمم میارمش ممنون.
به لحنم خندید.
آرمین-باشه باشه خانوم پر زور.
-خب چی‌کار کنم دهن سرویس معلوم نیس توش چی گذاشته؟!
-دیدی که گفت سشوار و اینا.
-مطمعنم نصف اون ساک شکلاته.
خندید همن‌جور می‌رفتیم تو اتاق تا به دم در اتاقامون رسیدیم.
کلید دست من بود، انداختم رو در و باز کردم.سروش ساک سمیه رو داخل برد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا