#پارت دوم
ردیف خودمون فقط چهار نفر کلاسور داشتن؛ ولی اونها نبودن. به ردیف سمت راست رفتم. اولین نفر، خب این کلاسور نداره، دومی سومی چهارمی، هیچکدوم تو ردیف سمت راست نبود! به ردیف وسط رفتم. اولین کلاسورو باز کردم. وا! همون برگهس؛ ولی این پسره که تازه اومده، نفر بعدی اونم برگهاش همین بود! همه رو نگاه کردم، برگهی همه دقیقا از برگهی تو دستم بود. یعنی چی؟
ردیف وسط کامل برگهشون مثل هم بود و اون برگه هم برگهی تو دست من بود. قیافم عین سکتهایا شده بود. صدای سمیه من رو به خودم آورد.
-آقا پسر گفتم چرا عین بز داری نگام میکنی؟
-د آخه برو اونطرف، نمیری منم دارم نگات میکنم از رو بری.
صدای سروش اومد:
-چه خبره سینا؟ چیکار میکنی؟
سمیه:
-هیچی داره مزاحمم میشه!
سینا:
-وا چرا چاخان میکنی؟
سروش:
-سمیه خانوم میشه داخل برین ؟
همون لحظه من در و باز کردم و انگار سمیه به در تکیه داده بود؛ چون تعادلش رو از دست داد و روم افتاد منم رو زمین افتادم.
-پاشو آسفالتم کردی.
سینا داشت میخندید و سروش بهش طعنه زد.
-خوبید؟
-اگر این از روم پا بشه، اره!
سمیه بلند شد انگار براش مهم نبود خورده زمین و سوژه همه شده، سریع گفت:
-چیشد؟
با چشم و ابرو به بچهها اشاره کردم.
-آها باشه.
خاک خودم و تکوندم سمیه هم تکوند. بعد پنج دقیقه همه داخل کلاس اومدن، سمیه هم اومد و نشست.
-آخر چیشد؟
-سمیه این ماجرا خیلی بو داره!
-چرا؟
-ردیف خودمون و سمت راست هیچ کدومشون نبودن؛ ولی ردیف وسط همه کلاسور داشتن و برگهی همه از این برگه بود!
-وا یعنی چی؟
-یعنی تو ردیف وسط کلاسور همه از این برگه هست!
-خب اینجوری که نمیشه گفت کیه؟!
-عجیبترش اینجاست کلاسور همشونم نوئه. دست نخورده و سفید!
طرح کی که هست خیلی ماحرانه داره ما رو گیج میکنه؛ ولی اگر کلاسورا نوئه، پس یعنی یکی خریده و تو کیفها گذاشته.
استاد داخل کلاس اومد. اصلا حوصله این رو نداشتم که به درس گوش کنم. دفتر طراحیم رو باز کردم. خودم رو کشیدم، دقیقا وسط برگه. دورمم کلی علامت سوال، یه عالمه علامت سوال. یکی بزرگ یکی کوچیک! کارم که تموم شد برگهی بعدی رو باز کردم.
قیافهای که فکر میکردم الان عرفان داره رو تصور کردم. همیشه عرفان چهارده ساله رو میکشیدم و الان باید بیست و چهار ساله رو بکشم.
شروع کردم به کشیدن؛ ولی ایندفعه بیصدا؛ طوری که حتی سمیه هم متوجه نشه.
موهاش و کشیدم، چشماش. وای چشماش!
کارم تموم شد. دیدم هیشکی تو کلاس نیست، حتی سمیه!
صورت نقاشی شدهاش رو ناز کردم.
-خیلی دوستش داری؟
صدای آرمین منو به خودم آورد.
-بله؟
حالم خوب نبود، چشمام پر شده بود.
-معلومه خیلی دوستش داری، تو دفترت فقط یا چشماش رو کشیدی یا خودش رو!
-اره خیلی دوستش دارم؛ ولی اون رو نمیدونم.
-اونم دوست داره، مطمئنم!
-آخه از کجا میدونی ؟
-از اونجایی که چشماش رو خیلی دوست داری معلومه عشقتون با ارتباط چشمی بوده و دورا دور کسی که ارتباط چشمی داره هم عاشقه. اگر اون هم به تو زل زده باشه یعنی عاشقته.
-هیچ میدونی ده سال گذشته؟
با داد و کشدار گفت:
-او ده سال؟
-اره وقتی عاشق هم شدیم من دوازده و اون چهارده سالش بود.
-خیلی وفاداریا!
-این حرف همیشگی سمیهاس.
-پسر خوشگلیه. ته چهرش شبیه منه!
-نمیدونم سمیه هم میگه شبیه همدیگهاین؛ ولی من میگم نه!
-چرا؟
-چون چشمهای تو آبیه؛ ولی برای عرفان قهوهایه، عرفان پوستش گندمیه و تو سفیدی؛ ولی خب فرم صورتت و طرز چشمات شبیه عرفانه!
-پس اسمش عرفانه. اره چشمهای اونم مثل من خماره. این دوتا پسر کین؟
بعد اون برگهای رو باز کرد که طاها و حسین و عرفان رو کشیده بودم.
-این وسطی عرفانه، سمت راستی حسینه. نمیدونم کیه عرفان میشه؛ ولی صمیمیان. این سمت چپی هم طاهاست، داداش عرفان! سه تایی باهم عین داداشن.
-چرا اینها دارن میخندن و طاها داره یهچیزی میگه؟
خندیدم:
_چون همیشه داره غر میزنه.
خندید.
-بهش نمیخوره! معلومه از طاها خوشت نمیاد.
-نه اینکه بدم بیادا؛ ولی همچین هم خوشمم نمیاد!
-حسین قیافهاش باحاله، ازش خوشم میاد.
-اره بچه شیطونیه.
-به عرفان میخوره آدم آرومی باشه.
-آره آرومه.
صدای خندیدن اومد.
سمت در و نگاه کردیم. سمیه بود که میاومد بهسمت میز و جلوی خندهاش و میگرفت. باز کلهی منحرف این فسفور سوزونده.
-ببخشیدا.
و خندید.
من نگاهم با غم بود و آرمین و نمیدونم.
-وا سیتا چیشد؟
-هیچی، انگشتم رفت تو چشمم قرمزه.
-از بس دست و پا چلفتیای!
بچه ها کمکم داشتن میاومدن. آرمین به میز خودشون رفت و سمیه هم سر جاش نشست.
-داشتی عرفانر و میکشیدی، تموم شد؟
دفت رو باز کردم و جلوش گذاشتم.
-جون اگر این شکلی شده باشه چه جیگریه!
-سمیه اصلا دیگه بهت نشون نمیدم ،خطرناکی!
خندید:
-باشه باشه شوخی کردم.
استاد وارد کلاس شد و شروع کرد به درس دادن. سرم و گذاشتم رو میز چشمام رو بستم و فقط به این معمای پیچیده فکر کردم.
یه چیزی به ذهنم رسید.
-سمیه؟
-بله؟
-اگر عرفان همش باهامه!
-خب؟
-پس شمالم میاد!
-خب؟
-اونجا یه بلایی سر خودم میارم که پیداش بشه!
سمیه سیخ شد و عین جن زدهها طرفم برگشت.
-یعنی چی؟ دیوونه چیکار میخوای بکنی؟
-هیس اروم! کاری نمیکنم فقط ادعا میکنم که میخوام یهکاری کنم!
-حالا چیکار هست؟
-خودکشی!
-وا! اینجوری که اردو رو زهرمار همه میکنی. بیخیال شو من میدونم فیلمه بقیه که نمیدونن، زهرترک میشن! بهخاطرت شاید دیگه دانشگاه، بچهها رو هیچ اردویی نبره.
-آه باشه.
دیگه چیزی نگفتیم و به درس گوش دادیم.
کلاس سومم تموم شد، همگی بلند شدیم و بهسمت در رفتیم. فکرم درگیر اون کلاسورها بود. یعنی کار کیه؟
-سیتا، وسایلت و جمع کردی بیا پیش من با هم بریم باشه؟
-بهت زنگ میزنم.
-باشه.
از ماشین پیاده شدم، صدای دعوایی نمیومد! کلید و انداختم و از پله ها بالا رفتم. چه خونه ساکته!
داخل رفتم ،هیشکی نبود.
-مامان؟
-اینجام.
رفتم تو بالکن. داشت ترشی کلم درست میکرد.
-چیکار میکنی؟
-میبینی که ترشی درست میکنم.
-اینجا؟
-اره هوا هم خوبه.
-مامان دیشب بارون باریدهها سردت میشه.
-لباس تنمه، راستی سلام!
خندیدم.
-علیک سلام. اون یارو کوش؟
-تو زندان.
سیخ شدم.
-چی؟
-نمیتونستم بزارم پدرت انقدر ابروی نداشتم رو ببره، عمدا باهاش دعوا کردم صداش رو ظبط کردم، بعدشم شکایت کردم و صداشم اعترافاش بود که برای من مدرک شد!
-نه بابا تو هم زرنگیا!
-بهتر دو روزه خونه نیس، انگار تو بهشتم.
-بهترین کارو کردی والا. راستی من دارم میرم شمال، میزاری؟
-میگی داری میری شمال بعد تازه اجازه میگیری!
-نه مادر من، یه اردو هست اگر بری نمره میدن فردا هم میریم، اگر مشکلی نداری برم!
-نه مامانجان برو.
-میخوای تو هم بیا.
_نه من بیام چیکار آخه بین اونهمه جوون!
-وا مامان هرکی ندونه انگار نود سالته.
-به خالت زنگ میزم میاد پیشم نگران من نباش.
-راستی چقدر اون تو میمونه؟
-رضایت من لازمه تا در بیاد بیرون.
-وا ولی تو قانون این نیست.
-یه کاری کردم باشه.
لپش و ب*و*س کردم.
-سرتق.
-خب ز*ب*ون نریز. برو وسایلت و آماده کن بعدش شام بخوریم.
جفت لپاش رو کشیدم.
به اتاقم رفتم. هرچی لباس خوب بود برداشتم، شامپو سر و شامپو بدنم و گذاشتم تو یه پلاستیک، مسواک و خمیردندون و شونه هم تو یه پلاستیک دیگه. ساک و گوشهی اتاق گذاشتم.
خب تمومه، بیرون از اتاق رفتم.
مامان میز و چیده بود و غذا هم قیمه بود.
-اخ جون قیمه.
مامان خندید.
هیچ حرف نمیزدیم .تا من دهن باز کردم.
-چرا هیچی نمیگی؟
-سر سفره چی بگم؟
-نمیدونم.
همنجوری داشتیم غذا میخوردیم.
-سیتا؟
-جون؟
-دوست پسر داری؟
غذا پرید تو گلوم و به سرفه افتادم.
-خب حالا چت شد؟
یه لیوان آب خوردم. به مامان با چشمهای گرد نگاه کردم. یعنی چی؟مامان قیافش شیطون شد.
-نکنه تو دانشگاه عاشق کسی هستی؟
-مامان اینها از کجا در اومد؟
-خب کنجکاو شدم. دیگه دختر بزرگی شدی خب اینا عادیه!
-نهخیر. نه دوست پسر دارم و نه عاشق کسیام تو دانشگاه.
-خب کسی دوست نداره؟
یاد آرمین افتادم.
-اره یه سیریش هست.
مامان خندید.
-حتما بیریخته که این رو میگی.
-نه اتفاقا. بهقول سمیه هم خوشتیپه هم خوشگل هم بچه پولداره؛ ولی من ازش خوشم نمیاد.
-وا دیوونه ایا.
-امروز دیر کرده بودیم استاد داشت میرفت داخل کلاس، تا ما رو دید سر استاد و گرم کرد که بریم تو کلاس استاد نفهمه دیر کردیم.
-عه چه رمانتیک!
-اه مامان بیخیال! ازش خوشم نمیاد.
-باشه؛ ولی اسمش چیه؟
-آرمین.
-چه اسم قشنگی .
کفری به مامان نگاه کردم.
-خب حالا نگاه آتشین نکن، وسایلت و جمع کردی؟
-اره.
-فردا کی باید بری؟
-هفت باید اونجا باشم.
-الان ساعت یازده و نیمه برو یه حموم و بعدشم برو بخواب.
-باشه ،بزار اول سفره رو جمع کنم.
-خودم جمع میکنم.
-باشه شب بخیر.
-شب بخیر
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان