کامل شده رمان ماه بی ستاره | bi..ta کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع DARK GIRL
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 77
  • بازدیدها 5K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

رمان ماه بی ستاره چطوره؟


  • مجموع رای دهندگان
    17
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

DARK GIRL

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,284
لایک‌ها
43,521
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
9,959
Points
121
#قسمت پانزدهم
#پارت اول

(سیتا)

همین‌جوری پشت در اتاق عمل روی زمین نشسته بودم و آروم گریه می‌کردم، چشمام می‌سوخت. خدایا عرفان و ازم نگیر، نگیرش، اخه دورت بگردم این انصافه؟
یازده سال منتظرش بودم، به هیشکی نگاه نکردم، با هیشکی نبودم، بعد اون‌وقت تو می‌خوای ازم بگیریش؟
دیوونه شده بودم مثل مستا داشتم حرف میزدم، اونم با سقف.
دکترا هم‌زمان اومدن بیرون، همه شیرجه زدیم روشون.
دکترا:
-عمل با موفقیت انجام شد، اقای سرهنگ توی بخش مراقبت‌های ویژه باید باشن و اقای سرگرد تو کمان، هرکاری که از دستمون بر می‌مومد کردیم، الان دیگه باید توکلتون به خدا باشه، انتظار هرچیزی رو داشته باشید.
خودم حالم خیلی بد بود؛ ولی با حرف آخرش فقط رفتم طرف سمیه و کشیدمش تو اغ*وشم.
-سیتا طاها.
و گریه‌اش شدت گرفت. همه داشتن خون گریه می‌کردن.
ستاره یه گوشه توی راه پله نشسته بود. سمیه رو آروم کردم و رفتم سمت ستاره. سرش پایین بودو آروم گریه میکرد.
-ستاره.
سرش و گرفت بالا و با دیدنم بدو بدو اومد ب*غلم‌.
-سیتا جون داداشام برمی‌گر*دن دیگه نه؟ اره اونا نه تو رو تنها میزارن نه من.
و همین‌جوری هق‌هق می‌کرد و گریه می‌کرد. خدایا ببین یه بچه‌ی کوچیک داره تو بیمارستان جون به ل*ب میشه.
گرفتمش تو ب*غلم و اونم آروم گریه می‌کرد. چقدر فهمیده‌اس. میدونه مامانش اینا حالشون خوب نیست نمی‌خواد نه تو دست و پا باشه نه نگران اون باشن. یه گوشه اروم گریه می‌کنه.
-نه عزیزم، عرفان نه من و نه تو رو نه خونوادش رو تنها نمیزاره، طاها هم که تازه داره عاشق میشه. به‌خاطر اون برمی‌گرده.
همین‌جوری تو ب*غلم موند.
-از ب*غ*ل خوشت میاد موش موشک؟
-اره؛ ولی چون کت عرفان رو پوشیدی بوی اون رو میدی، اونم همیشه به من میگه موش موشک.
بیشتر فشارش دادم. وقتی عرفان رو اوردیم و کتش و در اوردن کتش و گرفتم و پوشیدم. یه‌کم آرومم م‌یکرد.
-میخوای بیا تو بپوش.
-نه سنگینه.
همون لحظه مامانش که اسمش زینب بود اومد.
-عزیزم میشه بپرسم شما کی هستید؟
به حسین نگاه کردم. اومد و زینب خانوم رو برد.
-ستاره جون عزیزم من میرم اگر شد عرفان رو ببینم.
-سیتایی میشه منم ببینمش؟
-باید از دکتر اجازه بگیریم، منم دارم میرم اجازه بگیرم.
-باشه.
همون‌جوری روی پله‌ها نشسته بود. بلند شدم و رفتم سمت دکتر که الان دیگه ولش کرده بودن.
-اقای دکتر میتونم ببینمش؟
-خانوم نمیشه.
-اقا لطفا.
یه دکتر دیگه اومد:
-شما باهاش چه نسبتی دارید؟
-ام عشقشم.
کمی هم دیگه رو نگاه کردن و دکترش جواب داد.
-فقط کوتاه باشه.
سرم رو تکون دادم و رفتم لباس پوشیدم ماسک زدم و رفتم تو اتاق.
یه عالمه دم و دستگاه بهش وصل بود. با دیدنش اشک تو‌ چشمام جمع شد. یه صندلی کنار تختش بود روش نشستم.
-میدونم صدام رو می‌شنوی، عرفان نباید تنهام بزاری.
دستم رو دراز کردم و موهاش رو نوازش کردم.
-یادته تو عمارت گفتم تو هیچ‌وقت تنهام نمیزاری و همیشه مراقبمی؟ نزار از این حرفم پشیمون بشم.
صورتش و نوازش کردم.
-خیلی دوستت دارم به اندازه‌ی ستاره‌ها به اندازه‌ی کل دنیا دوست دارم.
دوست داشتم حتی بگیرم بو*سش کنم. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و هم گریه می‌کردم هم با بغض حرفم رو میزدم.
-عرفان نزار مثل یه ماه بی‌ستاره بشم. تو همیشه مثل ستاره‌ها دورم رو گرفته بودی و مراقبم بودی الان کجایی؟ عرفان بیدار شو عشقم بیدار شو.
گونه‌اش رو بو*سیدم و اومدم بیرون. حالم خیلی خ*را*ب بود حسین به‌طرفم اومد.
-میدونن تو و سمیه کی هستین.
-باشه.
رفتم کنار ستاره نشستم و آروم گریه کردم با دستای کوچولوش ب*غلم کرد.
-خودت گفتی، عرفان نه من رو تنها نمی‌زاره نه تو رو نگران نباش.

(سمیه)

وضعیت عرفان و طاها فرق می‌کرد. می‌تونستی طاها رو ببینی ولی عرفان رو نه.
یه گوشه نشستم و فقط دارم بهش فکر می‌کنم وقتی تو ب*غلش خوابیده بودم. اون شب بعد چندین سال که وقتی می‌خوابم، خواب مامان اینا رو میبینم یا عذاب این رو می‌کشم که من باهاشون نرفتم، راحت خوابیدم نه خواب بدی نه درگیری ذهنی‌ای، بعد این‌همه سال راحت خوابیدم.
اشک تو چشمام حلقه زد، خدا اینم ازم می‌گیری؟
مامان حسین تا اونجایی که میدونم اسمش مهدیه بود به‌سمتم اومد و یه بطری اب به‌سمتم گرفت.
مهدیه:
-عزیزم هلاک شدی بیا یه قلوپ اب بخور خوشگلم.
-ممنون نمی‌خورم نمی‌تونم بخورم.
یه‌کم خیره نگاهم کرد و بعد نشست کنارم.
-حستون تازه‌ست مشخصه.
-دردم بیشتر اینه نه مادر دارم نه پدر نه هم برادر. تو این دنیا فقط سیتا رو دارم و طاها هم که ...
دیگه نتونستم ادامه بدم و بی‌صدا زدم زیر گریه.
-ای وای بمیرم عزیزم.
کشیدتم تو ب*غلش و موهام رو نوازش کرد:
-عزیز دلم، تا الان کی تو رو نگه داشت؟
-خودم رو پاهای خودم وایسادم، ما خونواده‌ی خوشبختی بودیم، هیچ‌کدوم از فامیلا چشم دیدن خوشبختیمون رو نداشتن برای همین با هیشکی نموندم.
-نگران نباش، طاها هیچیش نمیشه، عزیز‌دل عمه.
پدر طاها داشت نگاهم می‌کرد، وقتی نگاهش کردم چشماش و گذاشت رو هم و لبخند زد. چقدر شبیه باباشونن.
حسین اومد سمت مامانش.
حسین:
-مامان من میرم تهران واجبه، میگن حالا که کاظم زنده‌ست و دستگیر هم شده و سرهنگ و سرگرد صفائی نمیان تو بیا.
مهدیه خانوم:
-ای بابا باشه برو، حسین مراقب خودت باش‌.
حسین از همه خدافظی کرد و رفت. هیچ خبری نبود.

(حسین)

تا اون‌جایی که خبردار شدیم انگار جلیقه‌ی زد گلوله پوشیده بود. برای همین با شلیک‌های سیتا چیزیش نشد. تا میخورد زدمش، حبس عبد خورد؛ ولی اینا کافی نبود. داداشای من الان توی بیمارستانن. بدون هیچ حرفی بعد از انتقال کاظم به زندان رفتم عمارت.
همه‌چی تموم شد، خلفی اعدام شد، کاظم حبس عبد خورد؛ ولی عرفان و طاها.
رسیدم، بارون داشت می‌بارید رفتم همون‌جای قبلی و دراز کشیدم زیر بارون و گریه می‌کردم که صدای گلاره من رو به خودم آورد‌.
-تو پلیسی؟
بهش نگاه کرد،م همون هودی رو پوشیده بود.
-متاسفانه اره.
چشمای قرمزم رو دید و باز کنارم دراز کشید‌‌.
-چشمات قرمزه داری گریه می‌کنی، چیشده؟
-من دوتا پسر دایی دارم که عین داداشیم. سه تایی حتی کارمونم یکیه و تو یه اداره‌ایم یکیشون سرهنگ،ه یکیشون سرگرد. سر یه موضوع یه باند مافیا باهامون لج افتادن. به‌خاطر اونا حتی عرفان از عشقش دور شد و عشقش رو بهش نگفت. طاها هم تازه داشت عاشق شده بود که تیر بارونشون کردن.
الان هممون داغونیم، طاها تو کماست و عرفان تو مراقبت‌های ویژه.
-ای وای، خیلی بده. سرگردم هستیا.
-مردشورش رو ببرن فقط برامون دردسر داشت این خلفی؛ البته اعدام شد.
-عه اون خلفی که میگن اعدام شده و اینا اونه؟
-اره خود پدر سگشه.
یکم خیره نگاهم کرد.
-ببخشید اعصابم خیلی خورده.
-درکت م‌یکنم.
-چطور؟
-منم یه خواهر دوقلو داشتم، خیلی هم به هم وابسته بودیم، عاشق یکی میشه طرفم عاشقش میشه. بعد یه روز که خواهرم از دانشگاه میاد یه پسره ازش خوشش میاد و هی دنبالش میره. رفته رفته عاشق خواهرم میشه اونم دیوونه وار ولی...
-ولی؟
-وقتی میفهمه خواهرم عاشق یکیه و یه ماه دیگه عروسیشه. میگه تو فقط مال منی و اون رو میدزده خواهرمم خودش رو از ماشین میندازه که یه کامیون از روش رد میشه.
-اوه خیلی بده.
-اره دوقلوم بود، خیلی خیلی به هم وابسته بودیم.
-تسلیت میگم.
-مرسی.
همینجوری زیر بارون داشتیم حرف میزدیم.
-عرفان عشقش یه دوست صمیمی داره که عین خواهرن من اول از اون خوشم می‌اومد؛ ولی بعد اون ازم دور شد و طاها ام ازش خوشش اومد الان اون دوتا تازه عاشق هم شده بودن که پسر خلفی عرفان و طاها رو زد.
-بیچاره اون دوتا دخترا.
-واقعا هم بیچاره‌ها، عشق طاها که مامان اینا نداره و فقط سیتا رو داره، اسمشم سمیه‌اس. سیتا هم باباش زندانه، البته خودشون شکایت کردن. یازده سال هم منتظر عرفان بود که تازه به هم رسیدن اینجوری شد‌.
-ادم گوش میده دردای خودش رو یادش میره خب تو چرا تنهاشون گذاشتی؟
-به‌خاطر کارم مجبور شدم برگردم؛ ولی دیگه نمی‌خوام برم! جرئت نگاه کردن به طاها و عرفان و تو اون حال ندارم.
-اره سخته باورت میشه من برای تشییع جنازه ابجیم نرفتم.
-اره، شنیدن اینکه چیزیشون شده هم سخته، چه برسه بخوای بری ببینی تشییع جنازه رو.
-هی.
-جز ابجیت دیگه خواهری برادری نداری؟
-نه.
همین‌جوری اونجا موندیم و حرف زدم. تازه گرم گرفته بودیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,284
لایک‌ها
43,521
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
9,959
Points
121
#پارت دوم

(سمیه)

تقریبا یه هفته گذشته و از هیچ‌کدومشون هیچ خبری نیست تا الان جرئت نکردم برم و ببینمش. من و سیتا هر روز اینجاییم، حتی خونوادشونم میرن و بعد یه روز میان؛ ولی ما همینجوری اینجا میمونیم.
-سمیه برو ببینش.
-نمیتونم دلش و ندارم.
-اینطوری که خب نمیشه برو باهاش حرف بزن میشنوه.
-میدونم، نمیتونم تو تونستی کاظم و با اسلحه بزنی؛ ولی من فقط به این نگاه میکردم که اب کشش کردن.
-مطمئنم تو هم اگر اسلحه داشتی میزدیش.
-سیتا من چیکار کنم؟
هر دومون خیلی بی‌حال بودیم. تو این یه هفته اندازه ی ده سال پیر شده بودیم‌.
-سمیه پاشو برو ببینش.
-آه باشه.
با قدم‌های لرزون بلند شدم، فقط مهدیه خانوم تو بیمارستان بود و من و سیتا تو این یه هفته ستاره ام اونارو دید و گفت دیگه نمیاد بیمارستان و نمیتونه ببینه. هیشکی حتی تحمل نگاه کردنم نداشت. چندتا از همکاراشونم حتی می‌اومدن و میرفتن.
رفتم و به دکترش گفتم می‌خوام ببینمش در و برام باز کردن. با دیدن طاها تو اون حال اشک تو چشمام جمع شد نشستم رو صندلی کنار تخت.
-طاها.
سرمو گذاشتم رو بازوی بزرگش و با موهاش بازی کردم‌.
-الان من چی بگم؟ موندم وایسا یه دیقیقه دنبال بهونه باشم.
خنده‌ی تلخی کردم.
-سرگرد جون، اقای برج زهرمار باید پاشی‌ چون...
از جام بلند شدم و دم گوشش گفتم:
-چون من دوستت دارم.
و قطره اشکم افتاد روی گونه‌اش، دستگاه‌ها شروع کردن به گیز گیز کردن س*ینه اش بالا پایین میشد و نفس نفس میزد‌.
با ترس جیغ زدم:
-دکتر.
پرستارا اومدن داخل و من رو بیرون کردن. گریه می‌کردم سیتا گرفتتم تو ب*غلش‌ و نشوندم روی صندلی‌های بیمارستان. سرم پایین بود و گریه می‌کردم. من چیکار کردم؟ چیکار کردم. خدا لعنتت کنه سمیه.
-چی بهش گفتی سمیه؟
سرم و گرفتم بالا و اروم گفتم:
-دوستت دارم.
همون موقع یکی از پرستارا دادی زد و دکترم رفت داخل، بعد تقریبا یک ساعت دکتر اومد بیرون.
دکتر:
-معجزه شده، تو این مدت کم بهوش اومده.
خدایا شکرت، شکرت. مهدیه به همه زنگ زد و اونا هم اومدن. یکی از پرستارا اومد بیرون.
پرستار:
-سمیه کیه.
-منم.
-اقای صفائی شما رو صدا می‌کنن.
تو قلبم انگار یه انبار باروت ترکید وای خدا.
-منو؟
-بله خانوم.
همه یه جوری یا با نیش باز یا با خنده نگاهم می‌کردن.
خب سمیه آفتاب پرست بازی در نیاری ها.
رفتم داخل. عه این‌که خوابه.
-ای بابا سر به سرم گذاشتید اینکه خوابه.
دیدم نیشش باز شد. ای وای!
-نه بابا بیدارم.
-اهم‌.
صدام رو صاف کردم و سرم رو خاروندم.
-کاری داشتی صدام کردی؟
-فیلم نیا، صدات رو می‌شنیدم.
-اه خب چیکار کنم می‌شنیدی که می‌شنیدی خوش به حال گوشات.
-اها یعنی خوش به حال گوشای من که اون حرف و شنیدن.
نشستم رو صندلی.
-غیر اینه؟
-منو نخندون بخیه‌هام باز میشه.
-دلقکم دیگه اره؟
-نه تو غر غرو خانی.
-طاها یکی ام من شلیک میکنم بهت ها.
-خوبه جای تیر تو هم رو بدنم یادگاری می‌مونه.
-هرهر بی‌مزه. خوبی حالا؟
-گفتم منو نخندون.
و یکم خندید.
-وا مگه من چی گفتم؟
-نیم ساعته اومدی کل کل می‌کنی تازه یادت افتاده بگی خوبی؟
-ای بابا، خب مگه میزاری چرت و پرت میگی چرت و پرت می‌شنوی.
-وای سمیه کاری نکن مثل اون روز توی ماشین بشه الکی شروع کنیم به خندیدنا.
همین‌جوری همون نگاه کردیم شروع کردیم به ترکیدن اخ طاها در اومد طوری شیرجه زدم و گفتم خوبی که تو یه میلی متریش بودیم به چشمای هم همینطوری زل زده بودیم.
-اون حرفت واقعا واقعی بود؟
-کدوم؟
-خودتم میدونی کدوم.
تو همون حالت داشتیم حرف میزدیم.
-خب، ام.
-منم دوستت دارم.
و گونه مو بو*سید.
قرمز شدم بی‌حرف بلند شدم و رفتم بیرون. همه وقتی صورت قرمزم و دیدن خندیدن و نوبت به نوبت رفتن دیدن طاها.
بدو بدو رفتم سمت سیتا و پریدم تو ب*غلش.
-سیتا اونم منو دوست داره سیتا.
سیتای اخر رو جیغ زدم سیتا خندید و منو از خودش جدا کرد:
-ضایع بودید موندم چطور نفهمیدی اونم دوستت داره خیلی ضایع بودید.
-واقعا؟ در این حد؟
-بعله خانوم.
-اون رو بیخیال اونم من رو میدوسته.
و دوباره بغلش کردم.

(سیتا)

بعد از اینکه طاها به‌هوش اومد و بالا پایین پریدن‌های سمیه تموم شد. رفتیم بیرون من و سمیه و مهدیه خانوم، کلی شیرینی پخش کردیم، با خونوادش خوب شده بودیم و گرم گرفته بودیم؛ ولی هنوز عرفانم به‌هوش نیومده بود‌.
داشتم اخرین جعبه‌ی شیرینی رو میزاشتم تو اشغالی که گوشیم زنگ خورد. روش اسم ستاره خودنمائی میکرد.
-الو؟!
-الو سلام‌.
-سلام موش موشک.
-سیتا من بیمارستانم تو کجایی؟
-من بیرونم عزیزم.
-اها منو تازه عموم اورده تو هم برگرد.
-باشه.
سوار ماشین عرفان شدیم و برگشتیم دم در نگه داشتم. سمیه و مهدیه خانوم پیاده شدن و منم پارک کردم و رفتیم بالا. با دیدن ستاره که بدو بدو می‌اومد سمتم دستام و باز کردم پرید تو ب*غلم‌، اخ که چقدر این شیرینه.
بعد از سلام علیک با بابای عرفان رفتم عرفان رو ببینم. لباس‌های مخصوص و پوشیدم و رفتم داخل، روی صندلی نشستم و دستش و گرفتم و سرم و گذاشتم روش و آروم گریه کردم.
-عرفان تموم کن، این عذاب روو بلند شو، بلند شو سیتا داره پر پر میشه پاشو.
هرچی می‌گذشت گریه‌ام شدیدتر میشد و سرم و بلند کردم و با موهاش بازی کردم؛ ولی هنوز دستش و گرفته بودم.
اروم زمزمه کردم:
-نرو زندونیت کنن باز، گم نشو تو فکر پرواز، نزار بمونه غمت رو دلم عشق دردسر ساز.
بلند شدم و ل*بش و آروم بو*سیدم و کشیدم عقب که انگشتش تکون خورد.
با صدایی فوق العاده مبهم:
-سیتا.
خدایا داره به‌هوش میاد.
-پرستار داره به هوش میاد.
بدو بدو با همون لباس‌ها رفتم بیرون و چند تا پرستار و دکتر رفتن داخل بعد تقریبا چهل دقیقه عرفان به‌هوش اومده بود. منتقلش کردن به یه اتاق خصوصی که طاها هم اونجا بود.
وقتی طاها رو دید گفت:
-عه تو اینجا چیکار میکنی؟
طاها:
-هیچی الله و بل لله گفتم منم باید پیش داداشم باشم سه تا گلوله به خودم زدم و اومدم اینجا.
خندیدیم که حسین از در اومد داخل.
حسین:
-سلام بهوش اومدید؟
طاها:
-نه الان فتوشاپمونه شنگوله.
عرفان:
-تو چرا انقدر شنگولی طاها خان؟
طاها با نیش باز به سمیه نگاه کرد.
سمیه:
-هوم؟
همه خندیدیم. حسین رفت سمت طاها و بالاسرش با شیطنت گفت:
-خنگول اول تیر میخورن و میان بیمارستان نه که اول بیان بیمارستان و بعد تیر بخورن‌.
با این حرفش پنج‌تایی قهقهه زدیم که آخ طاها در اومد.
سمیه:
-خوبی؟
طاها:
-اره بابا چیزی نیست.
حسین مثل قبل شده بود و همه‌چیز روال بود.

(حسین)

یه هفته بعد از به‌هوش اومدن پسرا آوردیمشون خونه، پنج روزم مرخصی داشتن. تقریبا تو این یک ماه من و گلاره صمیمی شده بودیم.
رفتم توی باغ و بهش زنگ زدم‌.
-به به ببین سرگرد جون بهم زنگ زده.
خندیدم. گلاره نوزده سالش بود و دختر شیطونی بود.
-بعله دیگه مفتخر دیدمت.
-خیلی خیلی لطف کردی چخبر؟
-هیچی، حوصلم سر رفته.
-بیا بریم بیرون حوصله منم سر رفته.
-باشه لباس بپوش جای همیشگی‌ام.
-اطاعت سرگرد جون.
خندیدم و رفتم عمارت و لباس پوشیدم اومدم بیرون.
ماشین رو روشن کردم و رفتم همون‌جا که بارون میاد. دراز می‌کشیم البته الان که دیگه برف میاد کلا.
منتظر موندم که دیدم بدو بدو داره میاد و سوار شد.
-های سرگرد جون.
-هلو گلاره.
-کجا بریم؟
-نمیدونم تو بگو.
-بریم شهر.
-نگو که میخوای پاساژ‌ها رو شخم بزنی.
-نه بابا کی تو این هوا حوصله خرت و پرت خریدن و داره، همی‌نجوری دور میزنیم.
-باشه.
استارت زدم و سمت شهر رفتیم. تا خود شب هر مغازه میرفتیم دیوونه‌بازی در می‌یاوردیم و می‌اومدیم بیرون
توی یه بلوار نشستیم.
-وای خیلی خوش گذشت، باز همینجوری بیایم بیرون سرگرد جون.
-اینجوری دیگه تو هر مغازه‌ای بریم یارو تا ما رو ببینه زنگ میزنه به تیمارستان.
بلند خندید:
-والا مارو تیمارستانم ببرن بعد چند روز از اونجا هم شوتمون می‌کنن بیرون.
دوتایی خندیدیم. گلاره دختر خوبی بود ازش خوشم می‌اومد رفتیم دوتایی یه رستوران و نشستیم.
-خب چی میخوری؟
-ابگوشت.
خندیدم مطمئنم میخواد دیوونه بازی در بیاره دوتا بگوشت و پیاز سفارش دادم که گلاره جلوی گارسونو گرفت.
-یادت نره گوشت کوبم بیاری‌ها اینجا می‌کوبیم.
وقتی اوردن غذا رو وسط اون‌همه ادم و جای به اون باکلاسی شروع کردیم به سر و صدا کردن، هم می‌خندیدیم هم کارمون رو می‌کردیم گارسون اومد و بهمون تذکر داد که اروم. هم می‌خندیدیم هم غذامون رو خوردیم وقتی اومدیم بیرون رسوندمش خونه.
-خدافظ سرگرد جون خوش گذشت.
-خدافظ کوچولو.
اخم شیرینی کرد و بعدشم رفت. برگشتم عمارت که دیدم این دوتا دارن با همه حرف میزنن.
-سلام چخبره؟
مامان:
-میخوایم بریم خواستگاری.
همین‌جوری موندم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,284
لایک‌ها
43,521
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
9,959
Points
121
#پارت سوم(پارت اخر)

(طاها)

وای!
امروز قراره بریم خواستگاری هم من و هم عرفان. دیروز دخترا همه چی رو برای مامان سیتا لیلا خانوم تعریف کردن که انگار اون خیلی از ما خوشش اومده.
بعد از چند روز از اعتراف من و سمیه دیگه مثل عرفان و سیتا لیلی و مجنون شده بودیم، شبی که عرفان بهم گفت میخواد بره خواستگاری سیتا گفتم منم هستم.
خیس عرق بودم، از هیجان داشتم غش می‌کردم.
عه این چه وضعشه طاها؟
خودم رو جمع و جور کردم و دوتا ضربه به خودم زدم کت و شلوار مشکیم رو صاف کردم که عرفان اومد داخل اون کت و شلوار مشکی پیرهن مشکی و کرابات مشکی پوشیده بود، منم همینطور.
همگی اماده شده بودیم، نشستیم تو ماشینا راه افتادیم. دیگه فقط هیجان بود نه استرس و نه هیچی.

(سمیه)

جیغی کشیدم و با دستمال پرید روی میز و لکه ی شربتی که روش بود و پاک کردم‌.
خاله لیلا:
-عزیزم خونه داره مثل الماس برق میزنه خودت برو اماده شو.
-وای هنوز باورم نمیشه.
سیتا دستم و گرفت و به‌زور من رو کشوند تو اتاقم و نشوند پشت میز توالت.
-حالا اون بابلیس خوشگلت و بردار و خودت و ناناز کن‌.
اونم خودش و یه‌کم ارایش کرده بود و موهاش رو حالت قشنگی بافته بود که از زیر شال در اومده بود.
بعد نیم ساعت کاملا اماده بودم. به خودم نگاه کردم یه کت و دامن لیمویی که روش مروارید‌های ریز و درشت سفید کار شده بود با یه شال سفید که روش مرواریدای لیمویی کار شده بود.
سیتا یه کت و دامن خوشگل ابی اسمونی تنش بود که روش مرواریدای کوچیک و بزرگ سفید کار شده بود و شالشم یه شال سفید با مرواریدای ابی بود. خاله لیلا اومد و با دیدن ما قربون صدقمون رفت. لباسمون رو مخصوص داده بودیم بدوزن برای همین‌ ست کرده بودیم.
وای خدا رو به سکته بودم. ساعت یک ربع به نه بود و الاناس که برسن، واهایی.تند تند نفس می‌کشیدم. برعکس من سیتا کاملا اروم بود.
-سیتا تو چرا انقدر ارومی مثلا؟
-تو ام چرا انقدر استرس داری مثلا؟ مگه اون میخواد بهت بله بده؟
راست می‌گفتا مگه اون میخواد بهم بله بده که انقدر استرس دارم. با حرف سیتا کاملا اروم شدم که در زدن. یا جد جنتی.
خاله اومد پیشمون:
-برید اشپزخونه و تا نگفتم نیاید بیرون.
سری تکون دادیم و رفتیم تو اشپزخونه؛ ولی یواشکی در و هم نگاه می‌کردیم اخی چه خوشتیپ شدن. مثل ما ست کردن تو دلم قربون صدقه طاها می‌رفتم. عجب ادمیه اینا، زیر چشمی داره خونه رو میگرده ببینه من کجام.
نشستن رو مبل‌ها و ما شروع کردیم به ریختن چایی عقیده‌ای نداشتیم نمک و اینا بریزیم که امروز زهرمارشون بشه سینی چای و بردیم و نشستیم کنار خاله.
زیرچشمی نگاهش کردم اونم زیر چشمی نگاهم کرد. خندمون می‌اومد؛ ولی خندمون رو خوردیم.
بعد حرفای مربوطه سیتا و عرفان رفتن اتاق سیتا من و طاها رفتیم اتاق من، که حرف بزنیم.
تا در و بست بالش رو گرفتم جلوی دهنم و خندیدم که دستاش دور کمرم حلقه شد.
-خب؟
-چی خب؟
-چی خب نداره شرط‌هات رو بگو.
-فقط یه شرطه.
برگشتم سمتش و دستام و گذاشتم رو شونه هاش.
-باید توی ماموریت‌ها و عملیات جلیقه‌ی ضد گلوله بپوشی.
-ای بابا سمیه.
-ای بابا نداره نمی‌خوام هی بیای خونه و تیر خورده باشی یا خدایی نکرده از بیمارستان زنگ بزنن.
-از دست تو باشه، بعدی.
-کار با اسلحه باید یادم بدی‌.
-اونو که اجباریه بعدی.
-بعدی هیچی.
صورتش و اورد نزدیک.
-هی هی اقای محترم رژم پاک میشه، رژمم داخل اتاق سیتاس.
-لعنت به شانس من.
اروم خندیدیم و اومدیم بیرون.

(عرفان)

همینجوری الکی نشسته بودیم رو مبل.
-ای بابا.
-ببین من فقط یه شرط دارم.
-بگو عشقم.
-باید جلیقه‌ی ضد گلوله بپوشی‌.
-ای بابا سیتا.
-ای بابا نداره نمیخوام بازم.
حرفش و ادامه نداد و با انگشتاش شقیقه‌هاش رو گرفت، اعصابش خورد شده بود، گرفتمش تو بغلم‌.
-باشه عشقم باشه نفسم، می‌پوشم.
-عرفان من نمی‌خوام از دستت بدم اونم بعد یازده سال صبر کردن‌.
سرش و ب*و*سیدم و از خودم جداش کردم. ای بابا بازم که لباش داره چشمک میزنه.
-او او عرفان‌خان حتی فکرشم نکن.
-اه سیتا اذیت نکن.
-عه گفتم نه.
-هوف باشه.
برگشتیم و جواب مثبت دادن، با اصرار مامان سیتا شام و هم اونجا خوردیم و وقتی برگشتیم من و طاها شارژ شارژ بودیم و هی همه میزدیم میرقصیدیم.

(سه سال بعد)

-پیاده شو خانومم.
-وای ماهان مامان جان انقدر اذیت نکن.
ماهان داشت تو ب*غ*ل سیتا ورجه وورجه میکرد و شال سیتارو خ*را*ب میکرد.
با خنده گفتم:
-بده به من، گل پسرم رو.
-بیا بگیرش کلا زد شالم رو داغون کرد معلوم نیست به کی رفته.
بلند خندیدم و به ماهانی که یک سالش تازه شده بود نگاه کردم.
-ای، بابا اون لپات رو بخوره.
محکم لپ تپل و قرمزش و که به سیتا رفته بود و بو*سیدم، شروع کرد به خندیدن. سیتا پیاده شد و با لبخند بهمون نگاه میکرد.
-چیه؟
-هیچی خیلی بهت میاد.
پیشونیش و محکم بو*سیدم و دستم و انداختم دور کمرش.
-حالا باید خودت و ببینی وقتی ماهان بغلته.
یاد شبی افتادم که سیتا عکس سونوگرافی رو بهم نشون داد.
شب تولدم بود و تو عمارت جمع بودیم و شاید بودیم که وقت کادوها رسید اولش من هی میگ‌فتم مگه من بچم برام تولد گرفتید که سیتا یه جعبه‌ی خوشگل ساعت جلوم گذاشت و گفت باید بالشتشم در بیاری، وقتی بالشت ساعت و در اوردم زیرش عکس سونوگرافیش بود عمارت مثل بمب ترکید و اون شب دوتا جشن گرفتیم یکی تولد من و یکی‌ام حاملگی سیتا.
رفتیم سمت همون دریاچه حسین بعد یه سال از ازدواج ما با دختری به اسم گلاره ازدواج کرد و دوتاشون دیوونه‌های خونه ‌ان سر و صداشون از عمارت قطع نمیشه و سوگولی‌ان.
سمیه و طاها ام لیلی و مجنونن و طاها از این رو به اون رو شده دیگه خبری از طاها اخمو نیست.
این هفته تولد ماهانه و ما باز اومدیم شمال و تو همون دریاچه.
گلاره با دیدن ما بدو بدو اومد و ماهان و از دستمون گرفت و بردتش و شروع کردن با بازی کردن.
دور هم جمع بودیم می‌گفتیم و می‌خندیدیم. طاها و حسین که پای منقل بودن رفتم سمتشون.
-اخیش بالاخره بعد این‌همه مدت باز مرخصی گرفتیم.
حسین:
-اینجارو از کجا پیدا کردی؟ خیلی باصفاست.
طاها:
-تو اینارو بیخیال، گلاره چرا انقدر گیر داده به ماهان؟
و با شیطنت ابروهاش رو انداخت بالا و من بلند قهقهه زدم‌.
حسین:
-طاها خفه شو تا همین سیخ رو نکردم تو جفت چشمات.
دوتایی به این‌همه حساسیتی که حسین داره خندیدیم، حسین با اینکه شوخ طبعه؛ ولی خیلی خیلی غیرتیه‌.
بعد از اماده کردن جوجه‌ها رفتیم و پیش بقیه نشستیم و ناهار خوردیم‌ و بعدش با این سن خرسی مون وسطی بازی کردیم‌.

(سیتا)

شب شده بودو همه برگشته بودن عمارت؛ ولی ما روی همون نیمکت نشسته بودیم و ستاره‌ها رو نگاه می‌کردیم‌.
-عرفان؟
-جون عرفان؟
-میگم فکرش و میکردی که یه روزی انقدر خوشبخت بشیم؟ من که اصلا.
-خب یه جورایی اره، چون همیشه برات می‌جنگیدم، حتی وقتی گفتم قید سیتا رو میزنمم رفتم خلفی و نابود کنم تا هیچ راهی برای جداییمون نباشه.
به ماه و ستاره‌ها نگاه کردم.
سری تکون دادم و باز به ستاره‌ها زل زدم ماه کامل بود و آسمون خیلی خوشگل بود فضا رو نور ماه روشن کرده بود و خیلی رمانتیک بود.
-عرفان نزار مثل یه ماه بی‌ستاره بشم. تو همیشه مثل ستاره‌ها دورم رو گرفته بودی و مراقبم بودی الان کجایی؟ عرفان بیدار شو عشقم بیدار شو.
با شنیدن این حرفا از ز*ب*ون عرفان با بهت برگشتم سمتش.
پیشونیش و چسبوند به پیشونیم و تو چشمام خیره شد.
-نمیزارم مثل یه ماه بی‌ستاره باشی، هیچ‌وقت.
تو چشمای هم زل زده بودیم که با شنیدن صدای ماهان کپ کردیم.
-باوباو(بابا)

این بود که فهمیدم زندگی و دنیا یه چیز کوفتی نیست. اگر مانع‌ها و انکار‌های خوشبختی رو برداری‌، خورشید خوشبختی از پشت ابر‌های غم میاد بیرون و می‌درخشه.

(برگرفته از داستانی واقعی)

#پایان.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

فاطمه تاجیکی✾

موسس سابق انجمن تک رمان
کاربر افتخاری انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2019-11-10
نوشته‌ها
1,336
لایک‌ها
18,902
امتیازها
118
سن
24
محل سکونت
قلب دخترم...
کیف پول من
6,425
Points
142
امضا : فاطمه تاجیکی✾

DARK GIRL

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,284
لایک‌ها
43,521
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
9,959
Points
121

فاطمه تاجیکی✾

موسس سابق انجمن تک رمان
کاربر افتخاری انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2019-11-10
نوشته‌ها
1,336
لایک‌ها
18,902
امتیازها
118
سن
24
محل سکونت
قلب دخترم...
کیف پول من
6,425
Points
142
امضا : فاطمه تاجیکی✾

Aseman♡

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-11-30
نوشته‌ها
2,708
لایک‌ها
15,715
امتیازها
114
محل سکونت
میان یه عالمه رویا
کیف پول من
675
Points
10
امضا : Aseman♡
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا