#پارت دوم
(سمیه)
تقریبا یه هفته گذشته و از هیچکدومشون هیچ خبری نیست تا الان جرئت نکردم برم و ببینمش. من و سیتا هر روز اینجاییم، حتی خونوادشونم میرن و بعد یه روز میان؛ ولی ما همینجوری اینجا میمونیم.
-سمیه برو ببینش.
-نمیتونم دلش و ندارم.
-اینطوری که خب نمیشه برو باهاش حرف بزن میشنوه.
-میدونم، نمیتونم تو تونستی کاظم و با اسلحه بزنی؛ ولی من فقط به این نگاه میکردم که اب کشش کردن.
-مطمئنم تو هم اگر اسلحه داشتی میزدیش.
-سیتا من چیکار کنم؟
هر دومون خیلی بیحال بودیم. تو این یه هفته اندازه ی ده سال پیر شده بودیم.
-سمیه پاشو برو ببینش.
-آه باشه.
با قدمهای لرزون بلند شدم، فقط مهدیه خانوم تو بیمارستان بود و من و سیتا تو این یه هفته ستاره ام اونارو دید و گفت دیگه نمیاد بیمارستان و نمیتونه ببینه. هیشکی حتی تحمل نگاه کردنم نداشت. چندتا از همکاراشونم حتی میاومدن و میرفتن.
رفتم و به دکترش گفتم میخوام ببینمش در و برام باز کردن. با دیدن طاها تو اون حال اشک تو چشمام جمع شد نشستم رو صندلی کنار تخت.
-طاها.
سرمو گذاشتم رو بازوی بزرگش و با موهاش بازی کردم.
-الان من چی بگم؟ موندم وایسا یه دیقیقه دنبال بهونه باشم.
خندهی تلخی کردم.
-سرگرد جون، اقای برج زهرمار باید پاشی چون...
از جام بلند شدم و دم گوشش گفتم:
-چون من دوستت دارم.
و قطره اشکم افتاد روی گونهاش، دستگاهها شروع کردن به گیز گیز کردن س*ینه اش بالا پایین میشد و نفس نفس میزد.
با ترس جیغ زدم:
-دکتر.
پرستارا اومدن داخل و من رو بیرون کردن. گریه میکردم سیتا گرفتتم تو ب*غلش و نشوندم روی صندلیهای بیمارستان. سرم پایین بود و گریه میکردم. من چیکار کردم؟ چیکار کردم. خدا لعنتت کنه سمیه.
-چی بهش گفتی سمیه؟
سرم و گرفتم بالا و اروم گفتم:
-دوستت دارم.
همون موقع یکی از پرستارا دادی زد و دکترم رفت داخل، بعد تقریبا یک ساعت دکتر اومد بیرون.
دکتر:
-معجزه شده، تو این مدت کم بهوش اومده.
خدایا شکرت، شکرت. مهدیه به همه زنگ زد و اونا هم اومدن. یکی از پرستارا اومد بیرون.
پرستار:
-سمیه کیه.
-منم.
-اقای صفائی شما رو صدا میکنن.
تو قلبم انگار یه انبار باروت ترکید وای خدا.
-منو؟
-بله خانوم.
همه یه جوری یا با نیش باز یا با خنده نگاهم میکردن.
خب سمیه آفتاب پرست بازی در نیاری ها.
رفتم داخل. عه اینکه خوابه.
-ای بابا سر به سرم گذاشتید اینکه خوابه.
دیدم نیشش باز شد. ای وای!
-نه بابا بیدارم.
-اهم.
صدام رو صاف کردم و سرم رو خاروندم.
-کاری داشتی صدام کردی؟
-فیلم نیا، صدات رو میشنیدم.
-اه خب چیکار کنم میشنیدی که میشنیدی خوش به حال گوشات.
-اها یعنی خوش به حال گوشای من که اون حرف و شنیدن.
نشستم رو صندلی.
-غیر اینه؟
-منو نخندون بخیههام باز میشه.
-دلقکم دیگه اره؟
-نه تو غر غرو خانی.
-طاها یکی ام من شلیک میکنم بهت ها.
-خوبه جای تیر تو هم رو بدنم یادگاری میمونه.
-هرهر بیمزه. خوبی حالا؟
-گفتم منو نخندون.
و یکم خندید.
-وا مگه من چی گفتم؟
-نیم ساعته اومدی کل کل میکنی تازه یادت افتاده بگی خوبی؟
-ای بابا، خب مگه میزاری چرت و پرت میگی چرت و پرت میشنوی.
-وای سمیه کاری نکن مثل اون روز توی ماشین بشه الکی شروع کنیم به خندیدنا.
همینجوری همون نگاه کردیم شروع کردیم به ترکیدن اخ طاها در اومد طوری شیرجه زدم و گفتم خوبی که تو یه میلی متریش بودیم به چشمای هم همینطوری زل زده بودیم.
-اون حرفت واقعا واقعی بود؟
-کدوم؟
-خودتم میدونی کدوم.
تو همون حالت داشتیم حرف میزدیم.
-خب، ام.
-منم دوستت دارم.
و گونه مو بو*سید.
قرمز شدم بیحرف بلند شدم و رفتم بیرون. همه وقتی صورت قرمزم و دیدن خندیدن و نوبت به نوبت رفتن دیدن طاها.
بدو بدو رفتم سمت سیتا و پریدم تو ب*غلش.
-سیتا اونم منو دوست داره سیتا.
سیتای اخر رو جیغ زدم سیتا خندید و منو از خودش جدا کرد:
-ضایع بودید موندم چطور نفهمیدی اونم دوستت داره خیلی ضایع بودید.
-واقعا؟ در این حد؟
-بعله خانوم.
-اون رو بیخیال اونم من رو میدوسته.
و دوباره بغلش کردم.
(سیتا)
بعد از اینکه طاها بههوش اومد و بالا پایین پریدنهای سمیه تموم شد. رفتیم بیرون من و سمیه و مهدیه خانوم، کلی شیرینی پخش کردیم، با خونوادش خوب شده بودیم و گرم گرفته بودیم؛ ولی هنوز عرفانم بههوش نیومده بود.
داشتم اخرین جعبهی شیرینی رو میزاشتم تو اشغالی که گوشیم زنگ خورد. روش اسم ستاره خودنمائی میکرد.
-الو؟!
-الو سلام.
-سلام موش موشک.
-سیتا من بیمارستانم تو کجایی؟
-من بیرونم عزیزم.
-اها منو تازه عموم اورده تو هم برگرد.
-باشه.
سوار ماشین عرفان شدیم و برگشتیم دم در نگه داشتم. سمیه و مهدیه خانوم پیاده شدن و منم پارک کردم و رفتیم بالا. با دیدن ستاره که بدو بدو میاومد سمتم دستام و باز کردم پرید تو ب*غلم، اخ که چقدر این شیرینه.
بعد از سلام علیک با بابای عرفان رفتم عرفان رو ببینم. لباسهای مخصوص و پوشیدم و رفتم داخل، روی صندلی نشستم و دستش و گرفتم و سرم و گذاشتم روش و آروم گریه کردم.
-عرفان تموم کن، این عذاب روو بلند شو، بلند شو سیتا داره پر پر میشه پاشو.
هرچی میگذشت گریهام شدیدتر میشد و سرم و بلند کردم و با موهاش بازی کردم؛ ولی هنوز دستش و گرفته بودم.
اروم زمزمه کردم:
-نرو زندونیت کنن باز، گم نشو تو فکر پرواز، نزار بمونه غمت رو دلم عشق دردسر ساز.
بلند شدم و ل*بش و آروم بو*سیدم و کشیدم عقب که انگشتش تکون خورد.
با صدایی فوق العاده مبهم:
-سیتا.
خدایا داره بههوش میاد.
-پرستار داره به هوش میاد.
بدو بدو با همون لباسها رفتم بیرون و چند تا پرستار و دکتر رفتن داخل بعد تقریبا چهل دقیقه عرفان بههوش اومده بود. منتقلش کردن به یه اتاق خصوصی که طاها هم اونجا بود.
وقتی طاها رو دید گفت:
-عه تو اینجا چیکار میکنی؟
طاها:
-هیچی الله و بل لله گفتم منم باید پیش داداشم باشم سه تا گلوله به خودم زدم و اومدم اینجا.
خندیدیم که حسین از در اومد داخل.
حسین:
-سلام بهوش اومدید؟
طاها:
-نه الان فتوشاپمونه شنگوله.
عرفان:
-تو چرا انقدر شنگولی طاها خان؟
طاها با نیش باز به سمیه نگاه کرد.
سمیه:
-هوم؟
همه خندیدیم. حسین رفت سمت طاها و بالاسرش با شیطنت گفت:
-خنگول اول تیر میخورن و میان بیمارستان نه که اول بیان بیمارستان و بعد تیر بخورن.
با این حرفش پنجتایی قهقهه زدیم که آخ طاها در اومد.
سمیه:
-خوبی؟
طاها:
-اره بابا چیزی نیست.
حسین مثل قبل شده بود و همهچیز روال بود.
(حسین)
یه هفته بعد از بههوش اومدن پسرا آوردیمشون خونه، پنج روزم مرخصی داشتن. تقریبا تو این یک ماه من و گلاره صمیمی شده بودیم.
رفتم توی باغ و بهش زنگ زدم.
-به به ببین سرگرد جون بهم زنگ زده.
خندیدم. گلاره نوزده سالش بود و دختر شیطونی بود.
-بعله دیگه مفتخر دیدمت.
-خیلی خیلی لطف کردی چخبر؟
-هیچی، حوصلم سر رفته.
-بیا بریم بیرون حوصله منم سر رفته.
-باشه لباس بپوش جای همیشگیام.
-اطاعت سرگرد جون.
خندیدم و رفتم عمارت و لباس پوشیدم اومدم بیرون.
ماشین رو روشن کردم و رفتم همونجا که بارون میاد. دراز میکشیم البته الان که دیگه برف میاد کلا.
منتظر موندم که دیدم بدو بدو داره میاد و سوار شد.
-های سرگرد جون.
-هلو گلاره.
-کجا بریم؟
-نمیدونم تو بگو.
-بریم شهر.
-نگو که میخوای پاساژها رو شخم بزنی.
-نه بابا کی تو این هوا حوصله خرت و پرت خریدن و داره، همینجوری دور میزنیم.
-باشه.
استارت زدم و سمت شهر رفتیم. تا خود شب هر مغازه میرفتیم دیوونهبازی در مییاوردیم و میاومدیم بیرون
توی یه بلوار نشستیم.
-وای خیلی خوش گذشت، باز همینجوری بیایم بیرون سرگرد جون.
-اینجوری دیگه تو هر مغازهای بریم یارو تا ما رو ببینه زنگ میزنه به تیمارستان.
بلند خندید:
-والا مارو تیمارستانم ببرن بعد چند روز از اونجا هم شوتمون میکنن بیرون.
دوتایی خندیدیم. گلاره دختر خوبی بود ازش خوشم میاومد رفتیم دوتایی یه رستوران و نشستیم.
-خب چی میخوری؟
-ابگوشت.
خندیدم مطمئنم میخواد دیوونه بازی در بیاره دوتا بگوشت و پیاز سفارش دادم که گلاره جلوی گارسونو گرفت.
-یادت نره گوشت کوبم بیاریها اینجا میکوبیم.
وقتی اوردن غذا رو وسط اونهمه ادم و جای به اون باکلاسی شروع کردیم به سر و صدا کردن، هم میخندیدیم هم کارمون رو میکردیم گارسون اومد و بهمون تذکر داد که اروم. هم میخندیدیم هم غذامون رو خوردیم وقتی اومدیم بیرون رسوندمش خونه.
-خدافظ سرگرد جون خوش گذشت.
-خدافظ کوچولو.
اخم شیرینی کرد و بعدشم رفت. برگشتم عمارت که دیدم این دوتا دارن با همه حرف میزنن.
-سلام چخبره؟
مامان:
-میخوایم بریم خواستگاری.
همینجوری موندم.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان