کامل شده رمان ماه بی ستاره | bi..ta کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع DARK GIRL
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 77
  • بازدیدها 5K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

رمان ماه بی ستاره چطوره؟


  • مجموع رای دهندگان
    17
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

DARK GIRL

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,284
لایک‌ها
43,521
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
9,959
Points
121
#قسمت دهم
#پارت اول

(طاها)

ساعت و نگاه کردم ده و نیمه. خب بابا پاشو برو. لباس فرمم رو در آوردم و لباسامو‌ پوشیدم. پیش حسین رفتم.
-من میرم کار دارم.
-باشه خدافظ.
سوار ماشینم شدم، وقتی رسیدم خودم رو تو آیینه نگاه کردم از پله‌ها بالا رفتم در زدم. با دیدن کسی که جلوم بود دنیا رو سرم خ*را*ب شد. چشمای اشک الودشو بست.
-بیا تو.
با بهت رفتم داخل بدبخت شدی طاها خودمو انداختم رو مبل و وا رفتم، جلوم نشست.
-واقعا عرفان.
-همشون واقعی بود.
شروع کرد به گریه کردن، خدایا.
-چرا گریه میکنی؟
-همه‌ی اینارو من میدونم چطوری به سیتا بگم؟ با چه رویی بگم؟ بگم نگم؟
سرش و انداخت پایین رفتم و کنارش نشستم‌.
-ببین نباید سیتا چیزی بدونه بخاطر خودش میگم، اگر بدونه مطمئنن سمت عرفان میره اونم کله شقه بی‌فکر اونم میره سمتش و خلفی اون رو هم میکشه.
گریش شدت گرفت.
-خب چرا؟ چرا اصلا این باهاش لج کرد؟
-چون خلفی بهش گفت با من در نیوفت جوجه بعدم که داشتن قاجاق مواد میکردن عرفان رفته و کارتون‌های مواد و گذاشته جلوی شرکتش و مردم کنجکاو شدن خلاصه که پا رو دمش گذاشتیم.
-پس من با این‌که همه‌چی و میدونم چطور تو روش نگاه کنم؟
دستاشو گرفتم.
-ببین سمیه نمیشه، بین سیتا و عرفان هیچی نباید باشه عرفان من حسین، صلاح سیتا رو میخوایم. اگر سیتا و عرفان و به حال خودشون بزاریم سیتا صد در صد مثل فاطمه میشه.
چشماش مثل ایینه بود گوله گوله اشک میریخت خلفی خدا لعنتت کنه.
-نشه،چیزیش نشه.
محکم بغ*لش کردم تو بغ*لم گریه میکرد. برای اولین بار از بغ*ل و اینا بدم نمیاد. اونقدری گریه کرد که ساکت شد. الان خوابید یا بیهوش شد؟ هرچی طاها.
اروم بلندش کردم تیشرتم بازوش خیس شده بود، من پدری ازت در بیارم خلفی.
گذاشتمش روی تخت هر چی زور زدم نتونستم جلوی خودم و بگیرم پیشونیش و ب*و*س*یدم و اومدم بیرون، چطور اینو به عرفان بگم؟

(سیتا)

رفتم سمت خونه دیشب که برگشتم مامان بدون پرسیدن هیچ سوالی وقتی حالم رو دید منو به حال خودم گذاشت. رفتم تو هیشکی نبود در و باز کردم و دوش اب سرد و باز کردم بدون در اوردن لباسام رفتم زیرش،عرفان چرا؟ من خیلی دوست دارم دیوونه وار عاشقتم. از اولشم معلوم بود سیتا اون عشقت و نمی‌خواست تو رو نمی‌خواست. همه ی اینا تو سرم اکو میشد. نگاهامون اون ساختمون، ستاره عرفان باباش طاها حسین، عرفان و زنش اون روز که بیخیال بود.
همه‌ی گذشته رو ب*غ*ل کردم و گریه کردم.
خدایا چرا ؟نه از بابا خیر دادی نه از فامیل نه از عشق، بچگیم با عرفان رد شد، نوجوونیم و با اون گذروندم، حالا تو جوونی پیرم میکنی؟ چرا؟ چرا؟چرا؟
صدای هق هقم کل خونه‌رو گرفته بود مامان هراسان با لباس بیرون اومد داخل و بغلم کرد ولی با اب که بهش خورد پرید.
-دختر تو این هوا اب سرد؟
اب گرم و باز کرد.اب سرد و باز کردم یکم بهم خیره شد.
-سیتا تو عاشق پسر همسایه شدی؟
اصلا از سوالش تعجب نکردم.
-دختر تو اینهمه مدت داشتی میمردی صدات و در نمیاوردی؟ دلیل اون‌همه چشم کشیدنت هم این بود؟
بازم دید ساکتم.
-من میدونم جد و ابادش کیه.
-چه فرقی میکنه؟ ازدواج کرده،ولم کن تو حال خودم بزارم‌.
کمی وایساد و رفت بیرون من و تو حال خودم گذاشت. بلند شدم نمیتونستم حتی راه برم،گوشیم زنگ خورد سمیه بود.
-الو سیتا؟
-چیه سمیه؟
از صدام معلوم بود خیلی بی حالم.
-میای پیشم؟یا من بیام؟
-بین گذینه ها هیچکدام وجود نداره؟
-باشه اما هر وقت خواستی حرف بزنی هستم هر موقع هم بود.
-باشه مرسی.
قطع کردم از کشو یه ورق قرص در آوردم و چهارتا خوردم فقط میخوام بخوابم. به مامان گفته بودم دانشگاه رو ول کردم و الان لیسانسم چیزی نگفت، انگار الان که میدونم عرفان دوسم نداره حس میکنم هیشکی دوسم نداره. داد زدم:
-حالم از این زندگی بهم می‌خوره.
دیگه نه عرفان نه ارمین نه هیچ خر دیگه ای.
همون لحظه چشمام گرم شد و خوابم برد.

(عرفان)

من حسین و طاها توی دفتر من نشسته بودیم.
-خب بگو چه گندی زدی طاها.
شروع کرد به گفتن، وقتی تموم شد یکی زدم رو پیشونیم.
-خب الان یعنی سمیه دهنش قرصه؟
-اره بابا بخاطر خود سیتا اونم هیچی نمیگه.
-من باز میخوام درگیر خلفی بشم.
اون دوتا هم فقط نگاهم کردن.
-خب چیه؟ انتظار که ندارید بشینم و دست رو دست بزارم؟
حسین:
-مثل قبل نشه؟
-نه ایندفعه فقط اون ضربه میبینه، پاشید بریم پیش رئیس.
رفتیم دفتر در زدم.
-بیا.
احترام نظامی گذاشتیم ازاد داد.
-سلام، قربان اگر اجازه بدید و صلاح بدونید ما میخوایم باز به پرونده‌ی خلفی رسیدگی کنیم.
دایی:
-عرفان تو رو خدا اینجوری حرف نزن پسر فکر میکنم دویست سالمه.
حسین:
-اخیش مجبور نیستیم کتاب بزاریم جلومون حرف بزنیم‌.
خندیدم.
دایی:
-باشه ولی عرفان خیلی مراقب باش. راستی حسین برو درجه‌ات رو عوض کن، مبارکت باشه از این به بعد تو هم سرگردی.
گل از گل حسین شگفت تشکر کرد و بعد از گرفتن لباس و درجه‌ی حسین رفتیم دفتر من.
-خب پرونده‌های مربوط بهش چیه؟
طاها:
-چند تاش اتاق منه میگم جلالی بیاره.
جلالی اومد داخل و پرونده‌ها رو داد. توی سابقه‌اش چیزی نبود.
-چطوری یکی میتونی قاچاق همه‌چی کنه انسان و اینا؛ ولی سابقه نداشته باشه.
حسین پوزخندی زد:
-راستش حس شلغم بودن بهم دست میده اینجور مواقع.
راست می‌گفت یه مواقع خیلی پیچیده میشه داستان‌ها.
ورق زدم.
-فکر کنم یه چیزی پیدا کردم، یه سابقه داره‌.
طاها:
-چی؟
-نگاه کن اینجا نوشته که تو این تاریخ و ادرست یه انبار و اتیش زد و روز بعدش سه نفر رفتن جلوی شرکتش و ادعا کردن طلبکارن.
حسین:
-خب که چی؟
-خب که زهرمار،اون روز، روز ترفیع من بوده، بعد طرف یه انبار اتیش زده بعد طلبکار اومده.
طاها بعد یکم مکث:
-یعنی اون روز داشت لو میرفت که خودش جنساش رو اتیش زد و روز بعدش خریدارای ج*ن*س‌ها اومدن جلوی شرکتش.
-دقیقا.
حسین:
-خب اینجوری که نمیشه، پس خودش خودش رو به باد میده تا ما نگیریمش.
طاها:
-مگه الکیه؟
-از بس عقب مونده تو افق محو شده.
طاها:
-خب میخوایم چیکار کنیم الان؟
-مطمعنا انبارهای دیگه‌ای هم دارن.
حسین:
-پیداشون کنیم؟
-نه براشون کارت پستال بفرستیم.
طاها:
-باشه باشه می‌گردیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,284
لایک‌ها
43,521
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
9,959
Points
121
#پارت دوم

(سمیه)

از دانشگاه خونه برگشتم. در زدن در و باز کردم عرفان طاها و حسین با قیافه‌های خودشون بودن. روبه عرفان گفتم:
-پس برای همین رنگ صورتت با بدنت فرق میکرد،بیاید داخل.
اومدن داخل و روی مبلا نشستن.
-خب؟
عرفان:
-سمیه نباید سیتا چیزی بفهمه.
-نترس نمیگم؛ اما تا کی میخوای مخفی کنی؟
طاها:
-تا وقتی که لازم باشه.
عرفان:
-تا وقتی که خلفی از پا در بیاد.
حسین:
-حتی خونوادمونم به رگبار گرفتن سیتا که دیگه.
عرفان چپ‌چپ نگاهش کرد. شبیه همونایی‌ان که سیتا کشید فقط بزرگ‌تر شدن.
-خب کی خلفی از پا در میاد؟
طاها:
-داریم روش کار می‌کنیم.
چشمام می‌سوخت سرم و انداختم پایین و چشمام و مالیدم.
عرفان:
-ما دیگه بریم خدافظ.
سرم و تکون دادم و اونا هم رفتن، بلند شدم زنگ زدم به سیتا.
-الو سیتا؟
-سلام،اها خوب شد که زنگ زدی.
-چیشده؟
-خونه ی ابهر و گذاشتم فروش.
-عه؟
-اره، همچی خیلی یه دفعه‌ای اتفاق افتادا.
صداش مثل همیشه بود بیخیال دیگه مثل دیشب شبیه مستا حرف نمیزد.
-چیشده میگی اخر؟
-یادته گفتم خالم پارسال بیوه شد شوهر عمم تو تصادف مرد؟
-خب؟
-پسرخالمم که ازدواج کرده اونم تو خونش تنهاست به مامان گفتم برین پیش هم زندگی کنید، منم خونه رو بزارم فروش یه خونه بگیرم با سمیه بمونیم، مامانم اولش گفت می‌خوای من رو از سرت باز کنی؟ منم گفتم مامان جان اگر به فکر تو نبودم نمی‌گفتم خاله‌ام بیاد برای جفتتون خوبه هردوتون از تنهایی در میاید، بعد دیگه خودشم راضی شد.
-اها خالت چی؟
-مامانم و خالم خیلی به هم وابسته‌ان بابا هردوشون از خدا خواسته‌ان.
-خب الان چیکار می‌کنی؟
-باید برم ابهر کاراش رو کنم، دو سه روزه برمی‌گردم.
-میخوای منم بیام؟
-میای بیا.
-بیا خونه‌ی من از اینجا بریم‌.
-اوکی تو راهم.
قطع کردم و رفتم تو اتاقم نشستم پشت میز توالت و یه ارایش ملیح کردم که رنگ پریدگیم رو هم می‌برد. بعد یک ربع زنگ خورد در و باز کردم سیتا اومد داخل.
-خب الان خونه به اسم کیه؟
-من.
-عه؟
-اول بابام به اسم مامانم زد مامانمم وقتی دید من خیلی اون‌جارو دوست دارم به نامم کرد.
-باشه وایسا برم اماده بشم.
-یه لحظه دانشگاهت چی؟
خندید
-فکر کردی بدون تو دانشگاه میرم منم ول کردم.
-ای وای سمیه‌.
-دخلی نیستا همین لیسانسم خوبه.
سرش و تکون داد.
-عه راستی همه‌چی چرا جدید شده؟
-خاک تو سر تازه دیدی؟
رفتم تو اتاقم یه کیف برداشتم و توش یکم لباس گذاشتم چندتا وسایل دیگه. هم کارم رو می‌کردم هم از اینجا با سیتا حرف میزدم.
-خوبه کی اینکارو کردی؟
-راستش من نکردم دیدی که گفتم رفته خونه‌ رو بهم زده در اصل همه‌چی و متلاشی کرده بود مبل‌ها رو پاره کرده بود کتاب‌هام و پاره کرده بود ظرف‌ها رو شکونده بود، وقتی رفتم بیرون رو برگشتم دیدم خونه این‌طوریه‌.
-آها یعنی خوب و خ*را*ب کرد، که خیلی خوب کنه.
-اره.
-نه بابا سلیقه‌شم خوبه، اسمش و فهمیدی.
چی بگم؟ یه اسم.
-اسمش؟
-اره دیگه.
-فرزاد.
-یاد فریاد افتادم‌.
-خب بریم‌.
یه تاکسی گرفتیم و رفتیم ایستگاه اتوبوس بلیت گرفتیم.زیاد مسافر نیومده بود قار و قور شکمم در اومد.
-من میرم یه چیزایی بگیرم.
رفتم و دوتا همبرگر گرفتم با نوشابه با یکی دوتا چیپس و آب، برگشتم.
-اخ منم گشنم بود.
ساندویچ‌ها رو داشتیم می‌خوردیم که اتوبوس راه افتاد از اینکه قراره اون خونه رو ببینم هیجان زده بودم، سیتا بازم با هندزفری داشت آهنگش رو گوش میداد و منم چشمام گرم شد و خوابم برد. با جیغ جیغای سیتا بلند شدم‌.
-سمیه مطمئنی‌نسبتی با خرس نداری؟
-گمشو سیتا.
از جام بلند شدم و پیاده شدم داشت بارون می‌بارید. پالتوم رو کشیدم جلوم.
-چه جای باحالیه‌.
یه‌کم که راه رفتیم رسیدیم به یه میدون که دور تا دورش مغازه دارا بودن. اخی چه گوگولیه. یه خیابون پر بود از تاکسی.
-همین خیابون رو بریم و بپیچیم می‌رسیم به خونه با ماشین بریم یا پیاده؟
-پیاده.
خیابون رو رفتیم بالا به یه میدون رسیدیم که دوتا لک لک روی لونه شون بودن.
-من نوزاد بودم بابام برده بودتم اون بالا.
-پیش اون مجستمه‌ها؟
-اره.
-بیا بریم باهاش عکس بگیریم.
رفتیم تو بلوار و کلی عکس گرفتیم، یکم که بالاتر رفتیم رسیدیم به یه خیابون سیتا خیابون رو رفت داخل اون راهش رو میرفت و بدون نگاه کردن به جایی؛ ولی من مثل ندید بدیدا دور و برم رو نگاه می‌کردم. همین‌جوری راه رفتیم تا رسیدیم به یه خیابون دیگه سیتا وایساد.
-چیشد؟
-اوناهاش اون ساختمون اوناست.
به یه ساختمون قهوه‌ای روشن اشاره کرد جلوییش هم یه آپارتمان سفید بود.
-اخیش اخر من اینجارو دیدم‌.
با قدم‌های بلند شروع کرد به راه رفتن میدونستم الان داره خودش و اماده می‌کنه که اگر اون صح*نه رو باز دید نشکنه. خدا لعنتت کنه خلفی به زمین گرم بخوری.
رسیدیم به کوچه. دور و بر و نگاه کردم. چندتا بچه ته کوچه بازی می‌کردن، سیتا داشت با در کشتی می‌گرفت که در باز شد‌. یه دختر سفید با صورت گرد و تپل موهای فر خرمایی روشن چشمای فندقی و لبای صورتی. سیتا با بهت بهش نگاه میکرد.
سیتا:
-هدیه؟
هدیه:
-سیتا تویی؟
-چه بزرگ شدی‌.
-به خودت نگاه کردی؟

(سیتا)

اومدیم داخل خونه،وسایل چندانی نداشت بعد از دیدن هدیه و سلام علیک باهاش اومدیم بالا‌ سمیه به‌سمت پنجره رفت.
-از این‌جا هم رو نگاه می‌کردید؟
رفتم کنارش وایسادم‌.
-من اینجا اون اونجا.
و یه قسمت از بالا پشت بوم رو نشونش دادم سرش و تکون داد گوشیش زنگ خورد.
-بله؟
طرف یه چیزی گفت:
-یه دقیقه.
رفت تو بالکن و حرف زد غروب بود رفتم سمت پنجره و ازش ساختمونشون رو نگاه کردم، چراغی روشن نبود، ماشینی دم درش نبود، هیچ خبری نبود. حتما رفتن جایی اصلا به من چه؟
دیگه عین خیالمم نبود، رفتم داخل در زدن در و باز کردم مامان هدیه ب*غلم کرد.
-سلام، اخ سیتا جان خوبی عزیزم؟
-سلام خاله مرسی خوبم شما خوبی؟
-خیلی هم ممنون عزیزم چه عجب اخر سری به ما زدی.
-دیگه چیکار میشه کرد اخه.
خاله یه قابلمه اورده بود گذاشت روی اپن.
-ایشون کیه؟
و به سمیه اشاره کرد سمیه باهاش دست داد و گفت.
سمیه:
-سلام من سمیه‌ام دوست سیتا.
-سلام عزیزم خوشوقتم.
یه ساعتی هدیه و مامانش پیشمون نشستن و بعد اون رفتن. شب شده بود از رختخواب‌ها اوردم و دوتا پهن کردم. سمیه همینجوری از پنجره بیرون رو نگاه میکرد‌.
-خبری ازش نیست‌.
-برای اون نیومدیم که.
-همینو بگوها.
دراز کشیدیم سمیه همون لحظه خوایش برد؛ ولی من بعد کلی کلنجار رفتن با افکارم خوابم برد.
توی یه جای مرطوبم، دور و ورم پر از کارتونه دستام رو با زنجیر بستن، سرم و بلند میکنم یه پسر جوون بالا سرمه.
صورتش نزدیک و نزدیک‌تر میشه تا صدای شلیک گلوله میاد، صداها مبهمه، تصویرها مبهمه یه پسر دیگه از در بزرگ آهنی میاد داخل. صورتش معلوم نیست یکی رو سرم اسلحه میزارم که یه گلوله از کنارم رد میشه.
از خواب پریدم‌، اه اینا چیه می‌بینم؟ ساعت هفت بود سمیه رو بیدار کردم و با هم دنبال کارهای خونه رفتیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,284
لایک‌ها
43,521
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
9,959
Points
121
#پارت سوم

(عرفان)

با سمیه حرف زدم و فهمیدم که میخوان خونه رو بفروشن. هی خدا!
پرونده‌ها رو داشتم ورق میزدم‌، که طاها داخل اومد.
-عرفان یه چیزی پیدا کردم.
-بیا طاها.
اومد و روی مبلای چرم جلوی میزم نشست.
-عرفان این انبار رو نگاه‌ کن یه سر بهش بزنیم؟
به عکس نگاه کردم شبیه انبار هم همچین نبود.
-چرا باید به این‌جا بریم؟
-اگر یادت باشه قبلا این‌جا رو پیدا کرده بودیم.
-باشه پاشو به حسین هم بگو بیاد.
در باز شد و کله‌ی حسین داخل اومد.
-من این‌جام.
-پاشید.
بلند شدم و کاپشنم رو پوشیدم اون‌ها هم پوشیده بودن. سوار ماشینم شدم کلتم رو از تو داشبرد برداشتم و به کمرم بستم، استارت زدم. حسین یه طرف، من یه طرف و طاها هم یه طرف چند متر عقب انبار وایسادم و پیاده شدم. پشت درخت‌ها وایسادیم و انبار و آنالیز کردیم.
-خب همین‌جوری کشکی که نمی‌شه، باید یه نقشه بکشیم.
طاها:
-خب چی‌کار کنیم؟
حسین:
-خشاب اضافی دارید؟ که اگر درگیری شد گیر نکنیم.
-اون مشکلی نیست من که میتونم با دست خالی بجنگم از اسلحه های اونا برمیدارم.
حسین:
-بله بله شاید اصلا اون‌ها دوبرابر ما باشن.
طاها:
-یه احتمال بهتر شاید اصلا اون‌جا خالی باشه.
-خفه شید! من از جلو میرم شما دوتا هم از پشت، تک که بهتون زدم داخل میرید.
طاها:
-باشه.
اونا به‌سمت درپشتی رفتن و منم به‌سمت در رفتم. خشابم رو نگاه کردم، پره.
تک زدم و بعد لگدی به در زدم و در باز شد یه مرد تقریبا سی ساله با هیکل وزیده و کت و شلوار جلوم سبز شد؛ چون نزدیک بود نمی‌شد شلیک کرد.
یه مشت بهش زدم که پرت شد به پاش شلیک کردم، کلتش رو برداشتم.
از اون‌طرف صدای شلیک اومد. چهارتا کامیون بودن که داشتن بار میزدن.
به‌سمت در پشتی دویدم که از کنارم یه گلوله رد شد. از پشت یه ستون داشت.
ع*و*ضی داشت شلیک می‌کرد. منتظر شدم اومد بیرون و به شکمش شلیک کردم، خشابش رو برداشتم و اسلحه رو پرت کردم. دور و بر نگاه کردم، کسی نبود آروم‌آروم به‌سمت در پشتی رفتم. شیش نفر داشتن می‌رفتن سمت دوتا ستون که مطمئنم حسین و طاها بودن، از پشت با دوتا کلت زدم تو گر*دن دوتاشون هم چهارتا هم برگشتن و درگیر شدم. اون دو کله پوک بدو بدو اومدن.
بعد پنج دقیقه هر شیش تاشون بیهوش رو زمین افتادن.
-حسین بدو برو طناب بیار ببندیمشون. طاها تو هم بیا این‌ها رو ببریم گوشه‌ی دیوار.
به‌زور با طاها کشیدیمشون گوشه و اون دوتا هم اون‌ها رو بستن در کامیون‌ها رو باز کردم.
به‌به! جعبه‌های اسلحه بود، یه عالمه اسلحه، کلت، شادگان، مسلسل، و هرچی بگی.
-این‌جا رو، اخه یکی نیست بهش بگه برای این‌همه ج*ن*س همش هشت نفر رو میزارن‌.
حسین:
-همین‌ها بسته؟ برای مدرک.
-نه،چون معلوم نیست این‌جا به‌نام کیه.
طاها:
-ای بابا.
گوشیم رو برداشتم به دایی زنگ زدم و خبر دادم. بعد نیم ساعت دایی اومد.
دایی:
-خب همین دست‌گیرتون شد؟
-دایی از این‌ها بازجویی باید بشه و این‌ها هم که دیگه.
دایی:
-پسرم این‌ها رو فهمیدم؛ ولی دایی جان تو نباید جلوش رو بگیری باید متوقفش کنی، این‌جوری فقط بهش ضرر میزنی باید کاملا جلوش رو بگیری.
-میدونم دایی.
دایی:
-اگر لازمه اداره نیا خدافظ.
دایی رفت و پلیسا هم کامیون‌ها رو بردن. به‌سمت همونی رفتم که شکمش و زده بودم من خودم باید دست به کار بشم.
حسین:
-این رو نگه داشتی؟
-اره باید بفهمم خلفی کجاست!
نبضش رو گرفتم، ک*ثافت زنده‌است مشتی بهش زدم که پرید از درد ناله کرد.
-الان باید حرف بزنی وگرنه خودم می‌کشمت.
-خودم دارم می‌میرم دیگه.
-اون‌جا جایی نیست که باهاش بتونی بمیری فقط خون از دست میدی مگه این‌که از خونریزی بمیری، حالا بهم بگو خلفی کجاست؟
-نمی‌دونم.
انگشتم و گذاشتم روی گلوله و فشارش دادم داد کشید.
-خلفی،کجاست؟
-من نمیدونم؛ ولی پسفردا یه مهمونی داره انگار پسرش از آلمان برگشته.
-کجاست اون مهمونی؟
آدرس و داد منم تو کلش یکی خالی کردم‌.
حسین:
-چرا کشتیش؟
-عمرا اگر ریسک کنم‌.
طاها:
-داری دردسر درست می‌کنی.
-جهنم.
سوار ماشین شدم و گ*از دادم، دارم دیوونه میشم.

(سیتا)

دقیقا همون روز از شانسم خونه فروش رفت، خیلی زود بود. برگشتیم با سمیه تهران و الان خونه‌شم.
-خب می‌خوای چی‌کار کنیم؟
-میگم بهتر نیست همین‌جا با هم بمونیم؟ یا این‌جارم بفروشیم یه خونه بگیریم یه مطب بزنیم.
-مطب؟
-مگه ما روانشناسی نخوندیم خب.
-سیتا بیخیال شو بابا.
-یعنی می‌خوایم همین‌طوری بیکار باشیم؟
-نه، ولی خب بزار کمی بگذره.
-باشه حالا بیا بریم دنبال خونه.
بلند شدیم لباس پوشیدیم و رفتیم یه املاکی.
مرده:
-خب چه خونه‌ای مد نظرتونه؟
چون از قبل حرفش رو زده بودیم می‌دونستیم چی می‌خوایم.
-دو خواب باشه بزرگ و نورگیر.
سمیه:
-آپارتمانی.
مرده گشت و گشت که یه‌جا رو پیدا کرد و آدرس داد و رفتیم ببینیم دوتا اتاق پونزده متری، حال نود متری، کابینت‌هاش ام‌دی‌اف قهوه‌ای سوخته. خونه،ی قشنگی بود.
-خوبه ها.
-خب‌ سمیه چه کنیم؟
-من که از اینجا خوشم اومد هم تمیزه هم همه‌چیش کامله، تو جفت اتاقا کمد دیواری هست.
منم از خونه خوشم اومده بود.
-خب اقای عظیمی نژاد(املاکی) ما خوشمون اومد شرایط چطوره می‌تونیم صاحب خونه رو ببینیم؟

(سمیه)

بعد از این‌که صاحب خونه که یه مرد تقریبا پنجاه ساله بود اومد به توافق رسیدیم و قرار شد فردا کارهای اداریش رو بکنیم.
-خب الان خونه‌ی تو مونده.
-سیتا خانوم تو خونه رو گرفتی وسایلش با من خونه‌رو می‌فروشم وسایلش رو می‌گیرم.
-خوبه.
همه‌چی خیلی سریع داشت پیش می‌رفت. غروب بود رسیدیم خونه.
-خب شام چی‌کار کنیم؟
سیتا چمدونش رو جمع کرده بود و از دیروز اومده اینجا کاملا.
-من نمی‌دونم اصلا حال ندارم.
-باشه من یه چیزی درست می‌کنم. رفتم تو اتاقم و روی تختم دراز کشیدم، به طاها فکر کردم. چشمای مشکی، ابروی مشکی، موی مشکی، ادم مغروریه؛ ولی خیلی جذابه. خاک بر سرت سمیه.
بوهای خوبی به مشمامم رسید. لباسم رو عوض کردم و رفتم آشپزخونه، سیتا داشت شامی درست می‌کرد.
-وجدانن کاش پسر بودم می‌گرفتمت.
سیتا کفگیر و مثل سلاح گرفت جلوش.
-من چطور پیش تو زندگی کنم خطرناکی.
دوتایی خندیدم و منم کاهو گوجه هویج و خیار و در ٺوردم و سالاد درست کردم. میز رو چیدیم و شروع کردیم به خوردن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,284
لایک‌ها
43,521
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
9,959
Points
121
#پارت چهارم

(حسین)

همه توی اتاقشونن و خوابیدن؛ ولی من توی تاریکی نشستم به این هنوز فکر می‌کنم چرا سمیه یه دفعه ازم بدش اومد. گوشیم زنگ خورد، ناشناسه.
-الو؟!
-پس ج*ن*س‌های من رو می‌قاپید.
-اوهو جناب گاو خلفی چطور مطوری؟
-ببینم وقتی عمارتتون تیر بارون داره میشه ام اینو میگی یا نه.
اول شوکه شدم و بعد داد زدم‌.
-عرفان.
شروع شد دور تا دورمون رو محاصره کرده بودن و شلیک می‌کردن. سی*نه‌خیز رفتم طرف پله‌ها و بدو بدو رفتم بالا همه روی زمین دراز کشیده بودن. رفتم اتاق ستاره‌.
عرفان پیشش بود.
عرفان:
-چخبره؟
داد میزدیم و حرف میزدیم.
-نمی‌دونم زنگ زد بهم بهش گفتم گاو یه دفعه شروع شد رگبار.
-خاک تو سرت الان چیکار کنیم خره؟
طاها هم اومد:
-بقیه جاشون امنه باید به حساب این‌ها برسیم.
عرفان اشاره‌ای به ستاره کرد:
-مطمئنی همشون؟
طاها ستاره رو برد.
-خب الان چی‌کار کنیم؟
-باید از در پشتی بریم.
-ولی اسلحه نداریم.
-تو فکر کردی من تو خونه ایسلحه نزاشتم؟
طاها با شیش تا کلت اومد هر کدوم دوتا برداشتم. همه جلوی در پشتی بودن عرفان کمی در و باز کرد رفت بیرون و سرگوشی آب داد. بدو بدو همه بیرون اومدن سه نفر اومدن که بهشون شلیک کردیم.
مامان:
-حسین.
داد زدم:
-مامان برید.
عرفان:
-طاها تو باهاشون برو مراقب باش.
طاها بدو رفت، شیش نفر اومدن که رفتیم پشت درخت قایم شدیم.
عرفان:
-اون دوتا که جلیقه ندارن با تو.
همون لحظه اون دوتا رو زدم‌.
عرفان:
-نشونه گیریت خوبه.
اونم تو یه حرکت اون چهارتا رو زد.
-ولی خودمم جر بدم به تو نمیرسم‌.
-بیا بریم طرف خونه کم شدن.
آروم‌آروم از پشت درخت‌ها به‌سمت عمارت رفتیم. دو نفر پشتشون بهم بود که زدمشون، سردی اسلحه رو روی سرم احساس کردم.
یاروئه:
-آخرین خواسته‌ات چیه؟
-خفه شدن تو.
و با یه لگد از بابا شدن منعش کردم.
-کره خر.
یکی به کله‌اش شلیک کردم. صدای شلیک از اون‌طرف می‌اوم. دوییدم تقریبا ده نفر ریخته بودن و به یکی از درختا شلیک می‌کردن، اوه اوه!
پشت گلدون بزرگ جلوی در قایم شدم و دوتاشون رو زدم. هنگ کردن نمی‌دونستن از کجا شلیک شده که دوتای دیگه رو هم زدم.
-بجنب عرفان تو هم بزن پسر.
خواستم باز شلیک کنم که تق تق اسلحه‌ها در اومد.
-الان وقت خالی شدن بود اخه.
کلتای بی‌مصرف رو پرت کردم یه گوشه و منتظر شدم یکیشون بیاد این‌جا که عرفان از پشت درخت در اومد و اون شیش تارو زد،ایول. تموم شده بودن.
گوشی عرفان زنگ خورد.
-مر*تیکه خودت جرئت نداری بیای جلو بی‌عرضه‌هات رو می‌فرستی.
طرف یه جیزی گفت:
-من پدر اون رو هم در میارم با تو‌.
گوشم رو چسبوندم به گوشی‌.
-سرهنگ کوچولو کاری نکن کار قبلیم رو تکرار کنم.
-هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی.
و قطع کرد.
عرفان یکی رو زنده نگه داشته بود.
-گمشو این بی‌عرضه‌های مثل خودت و بردار ببر.
اون لاشخورم جنازه‌ها رو تو کامیونی که اومده بودن گذاشت و رفت. خندم گرفت.
-چی خنده داره؟ این‌که عمارت داغون شده؟
-نه اینکه اومدن فقط بکشیمشون بعد برن.
اونم شروع کرد به خندید وسط باغ مثل دیوونه‌ها داشتیم می‌خندیدم طاها برگشت.
-به چی می‌خندید.
این حرفش باعث شد خندمون شدت بگیره.
-راستی مهمونی فرداست ‌ها.
طاها:
-مطمئنا خونه پ‌ی خودشم هست.
عرفان:
-انقدر مطمعن نباشید، ادمی که اونقدر دشمن داره به‌خاطر مدارکش خونه خودش به احتمال زیاد مهمونی نگیره‌.
-نمی‌دونم؛ ولی من حس می‌کنم خونه‌ی خودشه.
عرفان:
-بریم تو.

(سیتا)

کارای اداریمون تموم شده بود و الان خونه رو گرفته بودیم. به مامان خبر دادم و آدرس خونه رو هم دادم و قرار شد با خاله بیان تو تمیزکاری کمکمون کنن. رسیدیم در و باز کردیم و رفتیم داخل.
مامان:
-عجب خونه‌ایه.
خاله:
-مبارکه سیتا جان چقدرم خوشگله.
-ممنون مرسی.
چهارتایی افتادیم به جون خونه همه‌جا رو حسابی تمیز کردیم.
مامان:
-وسایلش رو چی‌کار می‌کنید مامان جان؟
-اونش با سمیه‌اس من خونه رو گرفتم اونم وسایل‌ها رو می‌گیره.
خاله:
-خوبه تقسیم کردید.
گوشی سمیه زنگ خورد.
سمیه:
-از املاکیه.
رفت تو اتاق و حرف زد، ما هم کارمون رو ادامه دادیم که با تعجب اومد بیرون.
سمیه:
-چرا انقدر زود فروش میره؟ خریدار پیدا شده من میرم خونه رو نشونشون بدم‌.
-باشه خدافظ.
خدافظی کردیم و سمیه هم رفت بیرون، اونقدری خونه رو سابیدیم که تر و تمیز شد.
-دستتون درد نکنه من غذا بگم بیارن.
مامان:
-سیتا من جوجه می‌خوام‌ ها با سالاد و نوشابه مشکی‌.
-خاله تو چی؟
خاله:
-خاله جان هرچی خودت می‌خوری.
-پس مثل مامان می‌گیرم سمیه هم که کباب دوست داره.
غذاها رو سفارش دادم و نشستیم رو زمین بعد چهل دقیقه، در زدن پیک آورده بود همون لحظه سمیه هم پشت پیک پیداش شد.
سمیه:
-عه غذا گرفتی خوب کردی بد گشنمه. دور هم غذامون رو خوردیم و می‌گفتیم می‌خندیدم.
-راستی چی‌شد؟
-فروش رفت الان فقط باید وسایل‌ها رو در بیارم.
-چقدر زود.
-والا خودمم موندم.
خاله:
-خاله جان کلاهبرداری نباشه؟
مامان:
-چه کلاهبرداری ای بابا.
-نه خاله فکر نمی‌کنم.
سمیه با هیجان:
-کی میریم وسایل رو بگیریم؟
-اول میشه بپرسم وسایل خونه‌ی تو رو چیکار کنیم؟
یکم همین‌جوری نگاهم کرد.
-تو مطمئنن اتاقت رو خاکستری و این‌ها می‌کنی اره؟
سرم و تکون دادم.
-خب ببین اون مبلا یادته دو نفره‌اش خاکستری بود با کوسن طوسی میزاریمش اتاق تو، ظرف و ظروفا هم که بدرد می‌خوره هرچی هم نباشه می‌گیریم دیگه.
راست می‌گفت این‌جوری خرج اضافی هم نمی‌شد.
خاله:
-چه هول هولکی.
-وای خیلی خوش‌حالم.
خندیدیم.

(طاها)

کت و شلوارم و صاف کردم نه بابا کت شلوارم بهم میادا
از این خانوم سوسکه هم خبری نیست. گوشیم رو برداشتم و شمارش و گرفتم. اولین بوق درست و حسابی نخورد جواب داد.
-میگم تو کار و زندگی نداری جناب سرگرد؟
-خب باشه خدافظ.
-نچ نچ قهر نکن حالا من پولش رو ندارم ناز توی برج زهرمارو بخرم.
-بیخیال حرفای نازت می‌شم. چرا صدات هیجان زده‌اس نفس‌نفس میزنی.
-وای نپرس از صبح دارم بدو بدو می‌کنم یا خونه می‌سابم یا تو املاکی ام.
-املاکی واسه چی؟
-دوتا خونه فروش گذاشتیم یکی خریدیم.
-خب به‌جای سود ضرر کردید.
-سیتا خونه‌ی ابهرشونو فروخت یکی اینجا گرفت منم قرار شد بفروشم وسایلشو بگیرم.
-وسایل خودت و چیکار میکنی؟
-نترس اونارم میاریم وسط.
-چه ترسیدنی؟
عرفان اومد داخل.
-با کی حرف میزنی گمشو بیا بریم دیر شد.
ورفت بیرونک باز در و بست.
-شنیدی؟
-اره فعلا.
-خدافظ.
گذاشتم اون قطع کنه. بلند شدم و رفتم بیرون عرفان کت و شلوار مشکی با کرابات مشکی و پیرهن مشکی ما سه تا هم مثل اون‌ها رفتیم پایین بقیه با دیدنمون خندیدن.
عمه:
-پیرهن‌هاتون اگر سفید بود انگار دومادید.
بابا:
-اون روزهارم میبینیم.
حسین:
-عرفان رو که دیدید.
بابا:
-هممون خوب میدونیم اون الکی بود، فقط روی کاغذ بود نه یه جا زندگی می‌کردن نه هیچی.
عرفان:
-ای بابا ما دیرمون شد خدافظ.
سوار ماشین عرفان شدیم برای این‌که جلب توجه نشه با یه ماشین میریم. رسیدیم جلوی یه عمارت نگو قصر بگو، کلی آدم رد می‌شدن از هم فاصله گرفتیم که انگار با هم نیستیم. خودمون رو گریم کرده بودیم از باغ بزرگ رد شدیم و رفتیم داخل. سینی‌های ا*ل*ک*ل می‌بردن و میاوردن هزار جور چیز عجیب غریب برای پذیرایی یه شیشه م*ش*رو*ب برداشتم و از کنار حسین رد شدم از اون‌جایی که خیلی می‌تونست آتیش به پا کنه یکم غرغر کرد و از خدمتکار دستشویی رو پرسید و به‌سمت آشپزخونه رفت.
برای عرفان سری تکون دادم و اونم رفت دستشویی.

(عرفان)

قرار شد از توی اشپزخونه سروش یه دست لباس خدمه رو برام بیاره. در زدن.
-منم.
در وباز کردم و لباس و پوشیدم و رفتم تو آشپزخونه، یه سینی برداشتم و رفتم بیرون. بعد کمی پذیرائی کردن وقت ر*ق*ص شد. زنا و مردا ریختن وسط و هیشکی هواسش نبود. از پله‌ها رفتم بالا. هشت تا در بود نوبت به نوبت باز کردم اخریش قفل بود، از این‌جا من معلوم نبودم همه جا هم تاریک بود.
صدا خفه کن و به کلتم بستم و قفل در و باهاش نابود کردم در و باز کردم، اخیش دفتر کار اون کره خره. کشو‌ها رو ریختم بیرون این فلش هنو هست؟ فلش قرمز و سیاه و گذاشتم توی جیبم و رفتم پایین. سری برای طاها تکون دادم که رفت تو باغ، منم مثل خدمتکارا کارم رو کردم. اون فلش هرچی مدارک جمع کرده بودم توش بود. بخاطر همین یه چیز بند انگشتی فاطمه رو کشتن، منو معتاد کردن. از حرصم چشمام رو رو هم فشار دادم.

(حسین)

نشسته بودم یه جا و به بقیه نگاه می‌کردم منتظر خبر طاها بودم که گوشیم لرزید.(شروع کن)
مثل مستا رفتار کردم و رفتم طرف در و به نگهبان دم در که جلیقه‌ی ضدگلوله و صد جور چیز دیگه پوشیده بود، مثل مستا گفتم.
-هی من ماشینمو میخوام باید برگردم.
-جناب برید اونجا نگهبان ماشینا ماشینتون رو میارن‌.
-چطوری جرعت میکنی با من اینجوری حرف بزنی؟اصلا میخوام تو بیاری.
اون یکی هم سرش گرم شده بود با پام آروم در و بستم و یه کله به طرف زدم، طاها هم اون یکی رو زد و هر دو بیهوش شدن. لباساشون رو در آوردیم و یکی رو برداشتیم و اون یکی رو من پوشیدم عرفان از یه پنجره پرید پایین و ما می‌پاییدیم که نگهبان‌ها نیان.
با لباس‌های نگهبان‌ها می‌چرخیدیم و نگهبانی می‌دادیم، البته مثلا از نگهبان‌ها رد شدیم. عرفان از جنگل رفت و باز لباسش و عوض کرد سه تا تیر هوایی زد نگهبان‌ها برگشتن داد زدم‌.
-ما میریم نگاه کنیم.
دوتایی رفتیم به‌سمت ماشین و سوار شدیم.
-برو برو.
عرفان گ*از داد و ما هم ماسکامون رو برداشتیم.
-عرفان چیزی پیدا کردی؟
فلشی که دوسال پیش داشتیم و نشونم داد.
طاها:
-ترکوندی‌.
عرفان:
-هو هو.
همون لحظه به پسری خوردیم، بهش می‌خورد بیست و پنج سالش باشه م*ست م*ست بود.
-اه گل بگیرنت.
طاها:
-این پسر خلفیه؟
عرفان خم شد و خوب نگاهش کرد.
عرفان:
-خود ناکسشه بزارش صندوق عقب!
و به این ترتیب هم پسرش رو گرفتیم هم مدرک جرم رو.

#پایان قسمت دهم
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,284
لایک‌ها
43,521
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
9,959
Points
121
#قسمت یازدهم
#پارت اول

(سیتا)

امروز کارهای اداری خونه‌ی سمیه هم تموم شد و الان داریم وسایل خونه رو می‌گیریم.رفتیم اول لوازم خانگی.
-سیتا چیا لازم داریم؟
-چیا داری تو؟
-یخچال، آب میوه گیری،چرخ گوشت،امم دیگه نمی‌دونم.
-خب معلومه چیزای زیادی باید بگیریم.
وسایل آشپزخونه که تموم شد، رفتیم تا برای اتاق من وسایل بگیریم. قرار شد فردا هرچی که خواستیم رو بیارن دم در و قسط بندیش کردیم. نمی‌شد کل پول رو خرج کرد.
کارا که تموم شد، شب شده بود و اومدیم خونه مثل دوتا جنازه بودیم. وسایل خونه قبلی رو دیشب اورده بودیم و وسط حال تخت و گذاشته بودیم روش دراز کشیدیم و خوابیدیم.
-آقا اونا شکستنیه یکم احتیاط کنید لطفا.
چهارتا کارگر گرفته بودیم کارها رو بکنن سمیه با یه سینی چای اومد و گذاشت کنار.
-بفرمایید خستگیتون رو در کنید.
بالا رفتیم و آشپزخونه رو درست کردیم، ظرف‌ها رو دستمال کشیدیم و چیدیم تو کابینت، فر و گذاشتم تو جای مخصوصش که تو کابینت درست کرده بودن.
بعد از دو ساعت تمام وسایل بالا بود و کارگرا پولشون رو گرفتن و رفتن.
-خب سیتا خانوم آشپزخونه حل شد حالا اتاقا.
-من اتاقم رو می‌خوام رنگ کنم.
-ای بابا برای رنگ حالا بریم بیرون.
-نه خیر خریدم‌.
-باشه برو.
یکم سرش خم بود.
-سمیه خانوم.
-بعله؟
-ده تا رنگ گرفتما میخوای؟
گل از گلش شگفت و بدوبدو اومد تو اتاق من رنگارو قاطی کردیم و شروع کردیم به چسب زدن به جاهایی که نباید رنگ بشه.
یه رنگ طوسی روشن درست کردم و دیواری که تختم قراره اونجا باشه رو رنگ کردم. وقتی تموم شد یه خاکستری درست کردم و کمد دیواریمو رنگ کردم سشوا رو برداشتم و گرفتم سمت کمد تو جیک ثانیه خشک شد. روزنامه‌هامو بهش چسبوندم اون دیوارم که سریع خشک شده بود به اونم زدم قلم رو رو برداشتم زدم تو رنگ و رنگش و روی دوتا دیواری که مونده بود پاچیدم، یه خاکستری روشن بود.
کارم که تموم شد به شاه‌کارم نگاه کردم. خوبه خیلی خوب شد؛ ولی سقف چی؟ از همون طوسی که مونده بودم سقف و رنگ کردم. روزنامه‌ها رو برداشتم و از اون خاکستری تیره که باهاش کمدم رو رنگ کردم برداشتم و در اتاق رو رنگ کردم و بستمش.
رفتم پیش سمیه اینم چه نانازه.

(سمیه)

یه دیوار و صورتی کرده بودم و از دید زدنام روش رنگای سفید پاچیده بودم. اتاق سیتا با اینکه رنگش ترکیبی از روشن و تیره بود خیلی خیلی ناز بود.
-میگم این میز آرایش من و بزار اتاقت به اونجا بیشتر میاد.
-باشه.
دست سیتا خانومم درد نکنه یه رنگی گرفته که سریع خشک می‌شه. اتاقامون رو چیدیم. وقتی از اتاق من می‌رفتی داخل دقیقا رو به روت تخت بود، یه تخت آهنی سفید؛ ولی خیلی خوشگل با ملحفه‌ی صورتی و گل‌های بزرگ سفید. یه فرش صورتی‌ام رو زمین، رو‌بهزروی تختمم که میشد کنار در، اون مبل صورتی رو گذاشته بودم، کوسن‌هاش رو با کوسن‌های سفید عوض کرده بودم، میز آرایشی سفید خوشگلم که کنار بود و یه آیینه‌ی قدی که کنار مبل بود. پرده‌های سفید نازک که البته به‌خاطر پاییز و سرما روشون پرده‌های زخیم صورتی کشیده بودم. پاپوشام رو پوشیدم و رفتم اتاق سیتا.
خدایا عجب سلیقه‌ای.
پرده‌های سفید نازک روشم پرده‌ی زخیم خاکستری تخت چوبی که سیتا خانوم خاکستریش کرده بود با ملحفه‌ی طوسی روشن، میز آرایشی‌ای که طاها برام گرفته بود، وسط اتاقم یه فرش بزرگ سفید، روبه‌روی تخت هم یه مبل خاکستری. اتاقش محشر بود.
-خوب شده؟
-عالیه؛ ولی پسرونس.
-ول کن بابا سفیدم داره دیگه.
رفتیم تا حال و درست کنیم. مبل‌های سلطنتی استخونی‌مون رو گذاشتیم کنار و فرش رنگ روشنمون رو باز کردیم. طرحش خیلی خوشگل بود. وسط حال بازش کردیم و مبل‌ها رو هم چیدیم دوتا گلدون گذاشتیم کنار و پرده‌ها رو انداختیم، میز تلوزیون رو گذاشتیم کنار دیوار، خود دیوارها هم که شیری بود و هم‌خونی داشتن تازه کارمون تمون شده بود که در زدن.
-نترس سمیه حتما مامان اینان.
رفت در و باز کرد یه مرد تقریبا چهل ساله اسلحه گذاشت رو سرش. جیغی کشیدم.
مرده:
-جیکت در نیار.
چهار نفر آدم مسلح از پشتش در اومدن و جلو دهنمون رو گرفتن و دیگه چیزی یادم نمی‌یاد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,284
لایک‌ها
43,521
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
9,959
Points
121
#پارت دوم

(عرفان)

هنوز حسین داره برای کار دیشبمون بشکن میزنه و طاها هم پیش کاظم پسر خلفیه. گوشیم زنگ خورد ناشناسه.
-چته؟
-پسرم و با فلش رو بده این دوتا گوگولی‌ها رو بگیر.
از جام پریدم‌.
-چیه؟ فکر گردی نمی‌تونم سیتا و سمیه رو پیدا کنم؟ به اون داداشت بگو اگر پسرم رو نیاره باید با سمیه بای بای کنه خودتم که میدونی چه خبره‌‌.
و قطع کرد.خدایا نه! دادی کشیدم که خونه لرزید.
-طاها.
طاها می‌دونست آدم آرومیم؛ اگر همچین دادی بزنم یعنی خیلی‌خیلی اتفاق بدی افتاده.
-چی‌شده؟
-خلفی، دخترا!
حسینم اومده بود، رنگم پریده بود. اون دوتا بدتر از من شدن. بهش زنگ زدم.
-کجا بیارمشون؟
-شب ساعت دو بیارشون به این ادرس، اگر فقط بفهمم به کسی خبر میدی جفتشون می‌میرن. هیشکی نباید جز شما سه تا بدونه. دوتا میدید دوتا می‌گیرید.
-باشه.
قطع کردم‌.
طاها:
-من این رو می‌کشم، این رو می‌کشم.
و مشت محکمی به دیوار زد همه اومدن بالا.
بابا:
-طاها دستت.
طاها:
-دستم به درک.
با دادی که طاها زد از جام بلند شدم.
-بیاید پایین.
رفتیم زیر زمین،خب باید یه فکری کنم.
حسین:
-اون کارو نمی‌کنیم دیگه نه؟
طاها یقه‌ی حسین و گرفت:
-نکنیم اونارو میکشن چی میگی؟ ها؟
-اه طاها با داد و بیداد تو چیزی درست نمیشه.
-منم یه نقشه دارم.
با این حرفم برگشتن به‌سمتم. نقشه رو بهشون گفتم و گل از گلشون شگفت و به کاظم نگاه کردن .اوه از بس کتک خورده بود از طاها بیهوش شده بود.

(سیتا)

چشمام رو باز کردم، فکم درد می‌کرد. دور و برم رو نگاه کردم. یه جایی هم که شباهت زیادی به همون خوابم داره، با طناب به یه صندلی آهنی بستنم. سمیه‌ام کنارم بیهوشه.
ای بی‌ناموسا با لباس‌های خونه دزدیدنمون. اخه سیتا می‌دزدنت نمیگن که لباست و عوض کن می‌خوام بدزدمت، حرفا میزنیا.
سمیه تکونی خورد و بلند شد. موهاش که دورش بود رو با حرکت سر عقب انداخت.
-ای مر*تیکه خر اخر مارم گرفت.
-چی میگی تو؟
-هیچی از خودم یه چیزی پروندم دیگه.
-سمیه منو دق نده بگو چخبره.
همون لحظه همون مرده اومد.
مرده:
-عرفان شب میاد دنبالتون دعا کنید، دعا کنید ادم با خودش نیاره وگرنه هم اون و داداشش و پسرعمه‌اش به باد میرن هم شماها.
داشتم با بهت فقط نگاه می‌کردم سمیه چی میگه؟عرفان چه ربطی داره؟
سمیه:
-هیچ غلطی نمیتونی بکنی مر*تیکه، نه طاها نه عرفان نمی‌زارن یه اب خوش از گلوت پایین بره. از این به بعد باید از سایه‌ی خودتم بترسی.
برگشت و یه چک به سمیه زد.
-هی مر*تیکه لاشخور ع*و*ضی ک*ثافت، مگه خودت ن*ا*موس نداری؟
نگاهم کرد و اومد جلو.
-بهت می‌خوره عشق عرفان باشی اونم مثل تو پر دل و جرئته.
با این حرفش تو بهت موندم. رفت بیرون و من فقط به سمیه نگاه کردم.
-همین الان میگی چخبره اینجا.
-بابا از کجا بدونم؟
-سمیه تو میدونی باید بهم بگی.

(سمیه)

خون توی دهنم رو تف کردم بیرون. نمی‌تونستم ازش مخفی کنم همه‌چی رو مو به مو بهش گفتم. سرش پایین بود به شدت توی فکر بود.
-سیتا چیکار میکنی الان؟
-یعنی بابای من و مامان اون؟ اون ازدواجش؟کمپ رفتنش،ـسمیه بگو که دروغ میگی.
-متاسفم سیتا؛ ولی همش واقعیه.
-چرا همون موقع بهم نگفتی ها؟
-بخاطر همین که اگر به هم نزدیک میشدید مثل فاطمه میشدی خدایی نکرده.
رفت تو فکر، می‌دونستم درک میکنه. همون لحظه در باز شد و ما رو باز کردن؛ ولی باز دستامون رو بستن و پاهامون باز بود؛ چون باید راه می‌رفتیم. دهنمونم بسته بودن. سوار یه ون مشکی کردنمون توش پر بود از مردایی که جلیقه‌ی ضد گلوله پوشیده بودن و ماسک زده بودن.
خدایا خودت بخیر کن. من از مرگ نمی‌ترسم؛ ولی به هر حال.
بعد تقریبا نیم ساعت ماشین وایساد از بازومون گرفتن و به‌زور کشیدنمون. خارج از شهر بودیم. همه‌جا خرابه بود و درخت‌های خشک شده و پوسیده. تا چشم کار می‌کرد صحرا بود و خرابه. خیابون و اینا هم معلوم نبود. دارم یخ میزنم. لباسی ام تنم نیست یه شلوار با یه تیشرت، سرمم ل*خت انگار خارجه. سیتا هم یه پیرهن مردونه‌ی مشکی با یه شلوار طوسی‌. سر اونم ل*خت و موی جفتمونم باز.
همون لحظه ماشین طاها و عرفان جلومون وایساد.
پیاده شدن قیافه‌های خودشون بود. عرفان زل زد به سیتا و وقتی دید سالمه نفس حبس شده‌اش رو بیرون داد.

(طاها)

های من پدر تورو در میارم خلفی.
-پاشو تن لش، پاشو مردنی ک*ثافت‌.
و کاظم و پیاده کردم و با طعنه جلوشون کشیدمش.
عرفان:
-دخترا رو بدین.
خلفی:
-شما پسرمو بدین.
خلفی سری تکون داد که سمیه رو هول دادن و اونم با قدمای آروم اومد سمتمون عرفان فلش رو پرت کرد که یکی از نگهبان‌ها گرفتتش.
سیتا رو هول دادن و اونم آروم اومد سمتمون به کاظم لگدی زدم که راه افتاد؛ وقتی سیتا بهمون رسید لیزر یه اسلحه افتاد دقیقا روی پیشونی کاظم.
خلفی:
-پسرم وایسا وایسا.
عرفان:
-من گفتم فقط پسرترو میدم نگفتم زنده میدم حالا فلش و بده پسرت رو زنده بگیر.
خلفی دادی کشید و فلش و پرت کرد. تو هوا گرفتمش دخترا رو سوار ماشین کردیم و رفتیم.
-هو هو.
عرفان خندید:
-کوفت قلبم داشت میومد تو حلقم.
از پشت دخترارو نگاه کردم ساکت بودن.
-سمیه گفتی؟
سمیه:
-اره.
سیتا اصلا انگار تو باغ نبود خیلی تو فکر بود. به حسین اشاره کردم وایسه. پیاده شدم و به‌سمتش رفتم.
-من و سمیه با تو میایم بزار اونا تنها باشن سیتا فهمیده باهم حرف بزنن.
-باشه.
برگشتم طرف سمیه گفتم‌:
-بیا پایین.
پیاده شد و سوار اون ماشین شدیم، اروم حرکت کردیم که بعد یه‌خورده مکث عرفانم نشست پشت فرمون و راه افتاد.

(عرفان)

خب الان من و باهاش تنها گذاشتید چیزی نمیگه. از ٺیینه نگاهش کردم مثل این بخت برگشته‌ها داشت بیرون رو نگاه می‌کرد و تو فکر بود.
-نمیخوای چیزی بگی؟
-چی بگم؟
اخیش قربونت برم به حرف بیا دیگه.
-فحشم بده داد بزن؛ ولی ساکت نباش.
-چرا نیومدی یه راست بهم بگی؟
-اها اونوقت چطور همه‌ی اینا رو یه جا میگفتم؟خودم داشتم خفه می‌شدم داغون شده بودم یکی رو بخاطرم کشتن و اون‌همه چیز دیگه خیلی فشار داشت.
-ولی من بازم درک میکردم.
-بیشتر بخاطر خودت بهت نگفتم اون فیلم و تو ابهرم برای همین اومدم که ازم دل بکنی و زنده بمونی.
-خب الان زندم؛ ولی نفس نمیکشم اینهمه رو یه جا فهمیدم سخته.
-میدونم هضمش از خودش بدتره.
از صندلی عقب اومد جلو. خدایا اقلا اون موهات رو بده عقب دیوونه شدم‌. تو چشماش اشک جمع شده بود‌. خدا بکشتت خلفی
-چرا نگفتی؟ خب می‌اومدی می‌گفتی. د دیوونه من ده سال منتظرت نبودم که خودت و جای یکی دیگه بزنی بیای پیشم باشی. کسی که ده سال با اینکه اصلا باهات حرف نزده و ازت دوره عاشقت باشه یعنی هرچی هم بشه نمیتونه ولت کنه.
ماشین و نگه داشتم و به‌سمتش برگشتم.
-وقتی اون دفتر رو اتیش زدی اسم عرفان رو خط زدی فکر کردم واقعا قیدم رو زدی.
-نزدم من خیلی وقتا از اعصبانیت خیلی کارا میکنم؛ ولی واقعا بعدش پشیمون میشم. چرا نگفتی؟ چرا؟ چرا؟
و گریه کرد. خدایا منو بکش. کشیدمش تو ب*غلم. دارم دیوونه میشم.

(سیتا)

سرم و می*ب*و*سید. توی ب*غلش حس امنیت بی‌پایانی رو داشتم. دستام و دورش حلقه کردم.
-خیلی دوست دارم سیتا دیوونتم.
خندیدم هنوز باورم نمیشه هیچکدوم از اینارو. با صدای سوت و جیغ از هم جدا شدیم و بیرون رو نگاه کردیم. اون سه تا دیوونه سوت میزدن و میرقصیدن‌.
داشتم به مسخره بازیاشون نگاه می‌کردم که با گرم شدن ل*بام خندم و خوردم‌.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,284
لایک‌ها
43,521
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
9,959
Points
121
#پارت سوم

(سمیه)

تو پو*ست خودم نمی‌گنجیدم با اون دوتا در اومدیم و بزن و برقص بعد اون حرکت عرفانم دیگه هیچی دیگه راه افتادیم. الان این دوتا کفتر عاشق دارن چت می‌کنن. ای خدا فقط من سینگل موندم. همون لحظه یه پی ام از سرگرد جون اومد ،نه بابا با وجود این من بیخود می‌کنم احساس تنهایی می‌کنم.
-خوبی؟
-عالیم، اخرش راحت شدیم.
-فردا هم میریم و فلش و به دایی میدیم.
-خوبه دیگه همه‌چی رواله
-چخبرا رها خانوم؟
ایموجی خنده براش فرستادم.
-انتظار که نداشتی اسم خودم رو بگم
-زرنگی؛ ولی خب نه دیگه اونقدر، من میتونستم راحت همه‌چیت و در بیارم.
-ولی به هر حال بازم که گول خوردی.
-امان از شما دخترا
-چرا اونوقت؟
-ما پسرای مظلوم رو گول میزنین.
-دیگ به دیگ میگه روت سیاه.
چهارتا ایموجی خنده فرستاد.
-تو دیگه کی هستی.
-اقدس چهل و دو ساله از بندر عباس مجرد.
-خدایا، راستی نترسیدی که اون‌جا؟
-نه بابا تازه دوـسه تا هم بار خلفی کردم.
-ای دست من به اون مر*تیکه بی‌ن*ا*موس برسه.
-چی‌کارش می‌کنی؟
-انقدر میزنمش صدای گورخر بده تا بفهمه دست بلند کردن رو دختر یعنی چی!
-اوهو یعنی تو مخالف خشونتی؟
-نه مخالف خشونت نه، خوشم نمیاد یه مرد دست رو دختر بلند کنه، دوست دارم طرف رو خورد کنم.
-اها
-تو تاحالا عاشق شدی؟
-نه خداروشکر.
-از عشق بدت میاد مگه؟
-نه، ولی خب دردسر داره.
-منم نشدم، عرفان رو که میدونی، حسینم چند وقت پیش یه دختره رو دوست داشت یه دفعه سیما دختره قاطی کرد ازش دور شد.
-وا، گناه داره.
چند تا ایموجی خنده فرستاد و نوشت:
-هیچی دیگه دختره یه دفعه رم کرد بهش محل نداد اونم بیخیال شد.
-دختره خیلی خر بوده حسین به این بامزگی رو بیخیال شده.
فقط ایموجی خنده میفرستاد.
-چیه هی میخندی؟
-خیلی گیجی خوشم اومد.
-عه طاها
-جونم؟
یه‌جوری شدم.
-من خوابم میاد کاری نداری؟
-نه شبت بخیر خوابای خوب ببینی.
-(تو هم، خداحافظ.
-خدافظ.
نتمو خاموش کردم و اومدم بیرون. به طاها فکر کردم. در کل پسر خوشگل و جذابی بود، چشم‌ها و ابروها و موهای مشکیش تضاد قشنگی با پو*ست سفیدش داشت، برای همین خوشگلیش رو چند برابر میکرد، در کل تیکه‌ای بود. سه تاشونم خوشگل بودن و جذاب. ای بابا سمیه طاها به تو چه اخه؟ از تختم بلند شدم و رفتم اتاق سیتا تصویری گرفته بود با عرفان.
-منم بیا؟
- بیا بیا.
رفتم تو تصویر.
-سلام خواهر شوهر.
سیتا که صورتش سرخ شده بود عین جنی‌ها طرفم برگشت و عرفان قهقهه‌ی بلندی زد.
عرفان:
-اوه تا اون موقع.
سیتا:
-عه عرفان، چقدر تو پرویی بشر.
عرفان:
-چیه تا اخرش مگه قراره همین‌جوری بمونیم؟
سیتا:
-اه اصلا سمیه گمشو برو یه کار میکنی ادم این وسط اب بشه.
سیتا مثل بچه‌ها ادا در میاورد و حرف میزد من و عرفان از خنده پس افتاده بودیم.
-راست میگم دیگه اونم که از خدا خواسته بچه تو خماریته.
با این حرفم دیگه از شدت خنده عرفان بی‌صدا می‌خندید و سیتا افتاد دنبالم گوشی یه طرف بود و عرفانم این رو میدید که سیتا با پاپوشاش افتاده دنبالم.
عرفان:
-سیتا ول کن.
و باز شروع کرد به خندیدن. وقتی قشنگ خونه رو متر کردیم برگشتیم. الان دیگه سه تفنگ‌دار کامل بودن.
-خب دیگه سه تفنگ‌دار کامل شدن.
طاها:
-اسم خوبیه‌.
حسین:
-خدامون رو باید شکر کنیم سه کله پوک نشدیم.
سیتا:
-من اون موقع بهتون می‌گفتم سه کله پوک.
حسین:
-من بهت چیزی نمی‌گفتم؛ ولی یه جا سه تایی تنها می‌شدیم میزدم می‌رقصیدم می‌گفتم.
پاشد و بلند شد و بشکن زد و یکم قر داد.
حسین:
-دختر همسایه، دل عرفان رو برده، عقل از سرش رفته و الان دیگه چل میزنه یه‌خورده.
کلی ادا واسمون در آورد و ما روده بر شده بودیم. یه ساعتی پنج تایی گپ زدیم و هر دومون رو تخت سیتا خوابمون برد.

(عرفان)

با احساس سنگینی از خواب بیدار شدم. با دیدن خودم یاد این مامان‌ها افتادم که دوقلو دارن. حسین یه ورم و طاها یه ورم تو بغلم لم داده بودن و کپه‌شون رو گذاشته بودم داد کشیدم:
-بلند شید گاوها.
مثل جنی‌ها از جاشون پا شدن. ای خدا به‌جای داداش بهمون دوتا عقب مونده دادی‌.
-د پاشید از روم مامانتون که نیستم.
چشماشون رو مالیدن و پاشدن. رفتم حموم و دوش گرفتم، لباس فرمم و پوشیدم سوییچ ماشینم رو برداشتم، از پله‌ها رفتم پایین. همه سر میز جمع شده بودن. چی میشه سیتا هم بیاد پیش من؟ یاد حرفای سمیه افتادم آخ فسفلی چه قرمزم شده بود. با فکر این‌ها طوری نیشم رو باز کردم که همه تو نیشم موندن.
- سلام صبح بخیر.
به‌جز اون دوتا همه هنگ داشتن نگاهم می‌کردن.
شوکت:
-اخرین باری که اینجوری نیشت و باز کردی ابهر بودیم.
-ای بابا، بعد اینهمه سال نیشمو باز کردم چشم دیدنشو ندارید؟
بابا خندید:
-پدرسوخته من که میدونم یه خبریه اینجوری نیشت بازه‌.
دماغم و خاروندم:
-نه بابا جان چه خبری.
ولی از صدام همه فهمیدن خبریه و خندیدن سرم و گرفتم بالا که با چشمای شاد و شیطون موش موشک رو به رو شدم.
-موش موشک.
از صندلیش بلند شد میزد و دور زد و اومد ب*غلم.
-چیه موش موشک؟
-سیتاس؟
عجب وروجکیه این بچه، اروم میگه بقیه نشونش.
-اره.
جیغی کشید و خودش و انداخت ب*غلم.
بابا:
-چیشد؟
-هیچی شب براش بستنی شکلاتی میگیرم. خب دیگه ما بریم‌.
سه تایی بلند شدیم و رفتیم سمت ماشینا سوار شدیم. گوشیم زنگ خورد سیتا بود که سیوش کرده بودم (سیتام).
-جونم عشقم؟
-سلام صبح بخیر.
-علیک سلام جیگر خوبی؟
-منو بیخیال تو زیاد عادی نیستی.
خندیدم:
-اتفاقا توپ توپم.
-با شنیدن صدام؟
-دقیقا با شنیدن صدات.
خندید. آخ من فداتشم.
-شب برای شام مهمون مایید.
-به روی چشم، سه تامونم؟
-سه تاتونم.
-چشم.
-چشمت بی بلا کاری نداری؟
-نه مراقب خودت باش جدی میگما.
-باشه باشه خداحافظ.
-خدامحافظت.
هندزفری رو از گوشم در اوردم و به رانندگیم ادامه دادم. رسیدیم اداره صاف رفتم اتاق دایی، در زدم.
-بیا.
رفتم داخل و احترام نظامی گذاشتم آزاد داد.
-سلام خسته نباشی دایی، بیا اینم مدرک.
دایی با چشمای ور قلمبیده نگاهم کرد و بعد فلش و زد به لپ تاپش و باز کرد تمام فیلم‌ها رسیدهای خرید. بلند شد از جاش و حکم بازداشت داد.به،خاطر شریک جرم بودن خیلی‌های دیگه هم دستگیر شدن؛ ولی کاظم پیداش نبود.

#پایان قسمت یازدهم
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,284
لایک‌ها
43,521
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
9,959
Points
121
#قسمت دوازده
#پارت اول

(طاها)

بعد از دستگیری همه به جز کاظم همه جا پخش شد کاظم خلفی تحت تعقیب و فلان و اینا.
عرفان:
-اصلا خوب نیست که کاظم بیرونه. بیرون بودن کاظم یعنی در خطر بودن دخترا.
-دقیقا.
عرفان:
-دخترا شام دعوتمون کردن سه تامون رو.
-من که هستم حسینم که مطمئنا میاد.
عرفان:
-من میرم بازجویی خلفی و ببینم.
-باشه.
عرفان رفت و منم از سالن به دفترم رفتم.
خب دیگه همه‌چی روبه‌راهه.
یه دفعه در باز شد و حسین گاو اومد داخل.
-واقعا در زدن بلد نیستی؟ شاید تو شرایط خوبی نباشم یه دفعه عین گاو سرت رو میندازی میای تو.
-مثلا چه شرایطی؟ خیر تو از این کارا نمی‌کنی اونم تو اداره.
-گمشو منظورم اون نبود.
اومد و نشست روی مبلای روبه روی میزم.
-بیخیال حالا، حوصله من سر رفته.
-شب دخترا برای شام دعوتمون کردن.
-خب خوش بگذره.
-سه تامونو.
-من‌ نمیام.
-چی‌شده؟ چرا؟
-اه نمیام دیگه گیر نده.
-به قر جهنم به من چه.
عرفان اومد داخل.
عرفان:
-کره خر حرف نمیزنه خرفت.
-ای بابا این‌جوری که نمی‌شه فهمید کاظم تو کدوم سوراخ موشه.
حسین:
-چقدر سختش می‌کنیدا خب اون حرف نمیزنه اون طلبکارا هرجا رو می‌شناسن میگن یا بقیشون، ما هم میریم ببینیم کجاست.
عرفان:
-همین کارو داریم می‌کنیم دیگه.
-این کیفیر انداخته میگه من نمیام.
عرفان:
-به من چه؟ حوصله خریدن ناز این خرس گنده رو ندارم.
گوشیم زنگ خورد سمیه بود.
-الو؟
-سلام خسته نباشی.
-سلام مرسی کاری داشتی؟
-نه خدافظ.
و قطع کرد با چشمای ورقلمبیده داشتم گوشیم رو نگاه می‌کردم که عرفان و حسین پقی زدن زیر خنده.
-فکر کنم قاطی مصرف کرده بود.
عرفان:
-سلام خسته نباشی خداحافظ.
و باز خندید،خودمم می‌خندیدم. خدایا این دختر منو اخر دیوونه میکنه.

(سمیه)

دیشب خواب طاها رو دیده بودم برای همین بهش زنگ زدم. اخ سمیه الهی دستات کج بشه زنگ زدی گفتی سلام خسته نباشی خدافظ.
با این فکرا هی میزدم تو کله‌ی خودم.
-چته؟ چرا خودت و میزنی؟
-من احمق زنگ زدم به طاها گفتم سلام خسته نباشی گفت سلام مرسی کاری داشتی گفتم نه خداحافظ و قطع کردم‌.
قهقهه زد و بعدش میخ شد با چشمای نازک شده بهم نگاه کرد.
-سمیه تو از طاها خوشت میاد؟
با این حرفش مثل مرغ شروع کردم به تکون دادن سرم که نه خوشم نمیاد.
-سمیه؟
این سمیه گفتنش مثل این میمونه که داری قایم باشک بازی میکنی و یکی اسمت و میگه.
-انقدر ضایعه‌ام؟
-به قول استاد من دارم حالا ابرو داری می‌کنم.
قلبم تندتند میزد داشت می‌اومد تو حلقم‌.
-وای یعنی خودشم فهمیده؟ ای خدا سر یه خواب من چقدر ضایعه بازی در میارم.
-چه خوابی؟
یاد خوابم افتاد وای.
-سمیه بگو.
-سیتا مسخره بازی که در نمیاری؟
-بگو.
-تو یه کلبه تو جنگل بودیم من یه تاپ تنم بود اونم تیشرت نداشت ب*غل هم خوابیده بودیم‌‌.
سیتا همین‌جوری نگاهم کرد و پلک زد.
-فکر نمیکنی برای اولش یخورده صمیمانه خواب دیدی؟
-زهرماری خوابم رفت سر اصل مطلب.
با این حرفم سیتا ترکید و شروع کرد به گ*از زدن مبل‌ها. ای بابا اون داره می‌خنده من موندم چطوری تو چشمای طاها نگاه کنم.
-تو اینجوری میخندی از الان قلب من داره میاد تو حلقم چطور تو چشمای طاها نگاه کنم؟
-تو با چشماش چیکار داری اصلا نگاه نکن. من میرم دوش بگیرم.
سیتا رفت و منم ساعت و نگاه کردم دو. نیم ساعته از حموم اومد بوی شامپوهاش حتی منم جیقیلی ویقیلی می‌کرد.
-سیتا موهاتو ریز ریز ببافیم؟بعدش فرفری بشه.
-اینهمه مورو تا بخوایم ببافیم شب میشه.
-نه بابا هم خودت میبافی هم من.
-باشه.
رفت و لباسش و پوشید و رفتیم اتاقش شروع کردیم به بافتن و بعد یک ساعت تمون شد.
-بیا بریم غذاها رو اماده کنیم.
-چی درست کنیم؟
-چمیدونم سمیه؟
-چندتا غذا درست کنیم به نظرم ما که شانس نداریم یه دفعه همونی رو درست می‌کنیم که ازش متنفرن.
-موافقم.
-پس من میگم مرغ و چلو گوشت بزاریم.
-اها هم مرغ هم گوشت، خوبه. چلوگوشته با من.
-اوکی.
شروع کردیم به گذاشتن از شانسمون من زودپز داشتم؛ ولی سیتا یادش رفته بود و یکی گرفته بود برای همین دوتا بود. غذا هارو اماده کردیم و گذاشتیم تو حال خودشون بپزن.
کاهو رو در اوردم و بقیه‌ی وسایل سالاد رو. سیتا هم ماست و خیار درست کرد.
کارمون تموم شد و رفتیم نشستیم ساعت پنج بود‌.
منم رفتم و دوش گرفتم و اومدم بیرون موهام رو بابلیس کشیدم.
-سمیه؟
از اتاقم در اومدم بیرون سیتا داشت تو گوشیش سرک می‌کشید.
-جونم؟
-میگم فیلمم ببینیم؟
-چی؟ حتما عاشقانه اره؟
-نه بابا چی چی عاشقانه،علمی تخیلی یا اکشن.
-چی ببینیم خب؟
-ام از فیلما مارول؟
-مطمئنا خودشون اونا رو دیدن.
-موافقم.
-خب ترسناک بزار.
-من که نمیترسم؛ ولی تو.
-تو خونه تنها که نیستم تو پیشمی دیگه جاهای ترسناک ترسناکشم نمی‌بینم.
-چی بزاریم خب؟
-احضار.
-اونم حتما دیدن.
-انابل.
-اونم دیدن حتما یه فیلمی بگو که زیاد سر و صدا نکرده باشه، اها آن چطوره؟
-وای اون به‌جای ترسناک بودن چندش اوره.
-نچ همون رو میزاریم.
گوگل کرد، فیلم سینمایی ایت با زیرنویس‌ و زد دانلود. خدایا این دلقکه چندشه، غذامون رو کوفتمون می‌کنه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,284
لایک‌ها
43,521
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
9,959
Points
121
#پارت دوم

(عرفان)

هیشکی جیکشم در نمیاد بابا شماها که دیگه گیر افتادید. اعصابم داغون بود هر لحظه آماده‌ی انفجار بودم. این اصلا خوب نیست که کاظم بیرونه‌.
دستی به موهام کشیدم، دارم دیوونه میشم میترسم بلایی سر دخترا بیاره.
ساعت و نگاه کردم هشت بود. همون موقع طاها اومد داخل.
-بریم؟
-بریم.
سوییچم رو برداشتم در دفترم رو قفل کردم و رفتیم. همه بلند شدن و آزاد دادیم اومدیم بیرون. سوار ماشینا شدیم.ـسر یه شیرینی فروشی وایسادم و یه جعبه گرفتم. هوا ابری بود، هر لحظه می‌تونست بارون بزنه.ـحسین رفته بود خونه. رسیدیم.
-عرفان دوست دارم برگردم.
-چرت نگوها زشته همین الانشم که حسین نیومده اشتباه کرده.
-باشه برو.
داخل رفتیم. بارون نم‌نم می‌بارید. از پله‌ها بالا رفتیم. می‌دونستم اون زنگ سمیه درد طاهاست. در زدم. سیتا در و باز کرد.اخی موهاش فر فریه.
سیتا:
-سلام خوش اومدید.
رفتیم داخل.
سیتا:
-پس حسین کو؟
طاها:
-نیومد.
سمیه:
-ای بابا اینم برا ما ناز کرده.
جعبه رو گذاشتم رو اپن و به خونشون نگاه کردم، خوشگله.
-این‌جا سلیقه کیه؟
سمیه:
-هر دومون.
دخترا چون باهامون راحت بودن سر جفتشونم ل*خت بود.
عرفان:
-خیلی باید مراقب خودتون باشینا کاظم تحت تعقیبه.
نشستم رو مبل دو نفره و طاها هم کنارم.
سیتا:
-اخه کاظم با ما چیکار داره؟
طاها:
-نه باید بازم احتیاط کنید تو یه سوراخ موش قایم شده، هیشکی هم جیکش در نمیاد که کجاست، خلفی هم قراره اعدام بشه.
سمیه:
-اوه در این حد گند کاری کرده؟
-حالا ما داریم تخفیف میزاریم.
سیتا:
-حقشه مر*تیکه خرفت.
وا رفتم رو مبل و طاها ام بلند شد و رو اون یکی مبل وا رفت.
-جونمون امروز در اومد از این اتاق به اون اتاق یه مشت به این بزن به اون بزن از زیر دهن نامبارک اون حرف بکش.
سمیه و سیتا با یه سینی شربت و شیرینی اومدن و گذاشتن رو عسلی‌.
شربت و برداشتم و یه نفس کشیدم.
سیتا:
-بازم میخوای؟ انگار خیلی خرابی.
و خندید.
-نه مرسی.
کنارم نشست نگاهم به زنجیر روی گ*ردنش افتاد. لبخندی زدم. با دیدن سمیه که کله‌ ش توی یقه‌ش بود قهقهه زدم، طاها که داشت شربت و می‌خورد افتاد تو گلوش و افتاد به سرفه.
سمیه داشت دو دستی کمر طاها رو می‌شکست و من و سیتا اینجا از خنده مبل و گ*از میزدیم.
-خدایا نگاه کنا.
طاها به خودش اومد و دستش و دراز کرد که بسته.
طاها:
-بابا چیکار می‌کنی؟ چه دستت سنگینه.
سمیه نگاهی به دستای کوچولوش کرد و بعدم نگاهی به هیکل چهارشونه‌ی طاها با بهت و تعجب پرسید:
-ببینم دردت اومد واقعا؟
طاها همین‌جوری اول نگاهش کرد و بعد اروم خندید.
جفتشونم بلند شدن که میز و بچینن. تا حواسشون نبود از جام بلند شدم تا سرکی بکشم کنار حال یه راهرو بود که چهارتا در داشت. در اول حموم بود که توش فقط بوی شامپو میومد. در دوم توالت بود در سوم و باز کردم،اولالا.
طاها هم اومد و کنارم وایساد. مطمعنم اتاق سیتاس، اتاق خیلی قشنگی بود؛ ولی هرکی ندونه فکر میکنه اتاق یه پسره. در بعدی رو باز کردیم، دقیقا برعکس اتاق سیتا بود، کلا رنگ روشن وسایل دخترونه و فلان و بهمان.
طاها:
-چقدر فرق دارن باهم.
-زشته بدو بریم تا مچمون رو نگرفتن.
همون لحظه سیتا داشت سمت میز کنار مبلا میرفت که خودم و پرت کردم تو توالت و شروع کردم به شستن دستام. طاها هم مثلا منتظر بودکار من تموم بشه.ـداشت خندم می‌گرفت.
دستام و خشک کردم و اومدم بیرون. یادم رفته بود کتم و در بیارم کت چرمم و در آورم و گذاشتم روی مبل سه نفره‌ی بزرگ روبه روی تلوزیون، رفتم اشپزخونه. چه بوهای خوبی میاد.
-کمک میخواید؟
سیتا:
-ا عرفان این بشقاب‌ها رو بی‌زحمت ببر سنگینه.
-باشه.
سمیه:
-کاش حسینم میومد. بی اون مزه نمی‌داد اونم سر و صدا می‌کرد.
طاها:
-نمیدونم؛ ولی نیومد دیگه، انتظارش رو نداشتیم نیاد.

(حسین)

نگاهی به ساعت کردم تقریبا نه بود. سوار ماشینم شدم و به‌سمت خونه رفتم. داشت بارون می‌بارید. من نمی‌تونم دیگه برم نزدیک سمیه، اون از طاها خوشش میاد، منم باید همین وابستگی رو بندازم دور. هرچی نزدیک‌تر میشدم بارون شدیدتر می‌شد؛ چون عمارت خارج شهر بود اونجا هواش مرطوب‌تر بود.
رسیدم، رفتم داخل، شامم رو خوردم، خیلی بی‌سر و صدا بودم. هیشکی هم کاری به کارم نداشت؛ چون می‌دونستن حوصله ندارم. رفتم اتاقم یه شلوار لی مشکی یه هودی طوسی کتونی طوسی‌.
داشتم از در میرفتم بیرون که مامان صدام کرد.
-حسین؟
-بله مامان؟
-کجا میری تو این هوا؟
-میرم قدم بزنم چیزی نیست.
-باشه.
کلتی که توی کمد قایم کرده بودیم و به کمرم بستم و از در اومدم بیرون. کمی قدم زدم.
عمارت ما خیلی دور بود، نزدیک خونه‌ها نبودیم. یه خیابون بود که ازش ماشینی رد نمیشد نه عابری نه ماشینی. سمت کوها بود. کمی از عمارت دور شده بودم همونجا دراز کشیدم و دستام و باز کردم چشمامو بستم. سمیه باید بره حسین، باید باید باید! همین‌جوری اونجا مثل مجستمه مونده بودم که صدای یه دختره من رو به خودم اورد‌.
-هی یارو این‌جا خیس میشیا.
-عه نه بابا؟ بابا عجب ای کیویی داری.
کمی چپ‌چپ نگاهم کرد.
-معلومه دلت پره که زیر بارون دراز کشیدی و عین مجسمه موندی.
-نه خیر از بارون خوشم میاد.
-همه بارون رو دوست دارن، ولی کسی که بدون چتر زیر بارون میاد یعنی دلش پره و از بارون آرامش می‌خواد.
حرفش بهم می‌خورد.
اهمیتی ندادم و باز چشمام و بستم با حس اینکه اونم کنارم دراز کشید چشمام و باز کردم و نگاهش کردم.
-چیکار داری میکنی؟
-هر دفعه که ایطوری بارون میاد، منم دقیقا همونجا که تو دراز کشیدی دراز می‌کشم و یه جورایی می‌خوابم.
اونم هودی تنش بود؛ ولی کلاهش و انداخته بود. یه هودی نارنجی، شلوار لی مشکی و پوتین مشکی.
چشماش و بست و دستاش رو باز کرد. بیخیال اون که باهام کاری نداره منم مثل ادم ادامه میدم.
چشمام و بستم و به دختره فکر کردم. چشمای نقره‌ای، پو*ست سفید، ابروهای مشکی، یه دسته از موهاشم بیرون بود که معلومه موهاشم مشکیه، خوشگل بود. اه حسین به تو چه؟ آروم گفتم:
-من حسینم.
-منم گلاره خوشبختم.
گلاره اسم قشنگیه.
بعد تقریبا یک ساعت دختره از جاش بلند شد منم بلند شدم‌‌.
-از آشناییت خوشحال شدم خداحافظ‌.
-خداحافظ.
راهش و کشید و رفت سمت آپارتمان‌ها منم برگشتم عمارت‌.

(سیتا)

داشتم ظرف‌ها رو میزاشتم تو ظرفشویی کارم تموم شد و رفتم حال چراغ‌ها رو خاموش کردم‌.
طاها:
-وا چیکار میکنی؟
-میخوام فیلم بزارم برید رو مبل.
طاها و عرفان که وسط مبل سه نفره نشسته بودن؛ ولی برای ما هم هنوز جا بود. فلشی که از قبل فیلم رو ریخته بودم توش در اوردم و وصل کردم. یه‌خورده ور رفتم با کنترل و فیلم پلی شد. کنار عرفان نشستم دستش و گذاشت دور کمرم و منم به شونه‌اش تکیه دادم. سمیه هم کنار طاها نشست فیلم شروع شد و یه بچه بود که داشت یه قایق کاغذی رو می‌زاشت توی آب و بارونم می‌بارید. رسید جایی که دلقکه دست بچه رو کند و خورد. سمیه جیغی کشید. واقعا که قراره غذامون کوفتمون شه. هرجا که می‌ترسیدم سرم رو برمی‌گردوندم طرف عرفان که اون دستاش و محکم‌تر میکرد.

(طاها)

سمیه تو مرز سکته کردن بود.
-از چی میترسی اخه یه فیلمه دیگه.
-خیلی چندشه.
خندیدم یه صح*نه‌ی خیلی ترسناکیش اومد که خودش و انداخت ب*غلم منم گرفتمش و دم گوشش گفتم‌:
-نترس من اینجام.
-مرسی واقعا، وقتی یه جن باشه تو می‌خوای چیکار کنی مثلا؟
-منم لولو میشم اونو می‌خورم.
سرش و بلند کرد و با چشما عسلیش چپ چپ نگاهم کرد. مثل عرفان و سیتا غرق چشما هم شدیم که با دادی که اون سه تا بچه زدن ما هم داد زدیم‌.
چهارتایی همو نگاه کردیم و خندیدم. بعد فیلم که واقعا بجای ترسناک چندش‌آور بود از جامون بلند شدیم که بریم حواسم بود که دزدکی عرفان سیتا رو بو*سید. خدایا از این به بعد باید به این صح*نه‌ها عادت کنم. سوار ماشینم شدم و برای دخترا که از پنجره نگاه می‌کردن دست تکون دادیم و برگشتیم عمارت. صاف رفتم سمت اتاق حسین که خواب بود ساعت و نگاه کردم یازدهئه این چرا خوابیده؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا