- تاریخ ثبتنام
- 2020-07-04
- نوشتهها
- 3,284
- لایکها
- 43,521
- امتیازها
- 218
- محل سکونت
- زیر آوار آسمان
- کیف پول من
- 9,959
- Points
- 121
#قسمت دهم
#پارت اول
(طاها)
ساعت و نگاه کردم ده و نیمه. خب بابا پاشو برو. لباس فرمم رو در آوردم و لباسامو پوشیدم. پیش حسین رفتم.
-من میرم کار دارم.
-باشه خدافظ.
سوار ماشینم شدم، وقتی رسیدم خودم رو تو آیینه نگاه کردم از پلهها بالا رفتم در زدم. با دیدن کسی که جلوم بود دنیا رو سرم خ*را*ب شد. چشمای اشک الودشو بست.
-بیا تو.
با بهت رفتم داخل بدبخت شدی طاها خودمو انداختم رو مبل و وا رفتم، جلوم نشست.
-واقعا عرفان.
-همشون واقعی بود.
شروع کرد به گریه کردن، خدایا.
-چرا گریه میکنی؟
-همهی اینارو من میدونم چطوری به سیتا بگم؟ با چه رویی بگم؟ بگم نگم؟
سرش و انداخت پایین رفتم و کنارش نشستم.
-ببین نباید سیتا چیزی بدونه بخاطر خودش میگم، اگر بدونه مطمئنن سمت عرفان میره اونم کله شقه بیفکر اونم میره سمتش و خلفی اون رو هم میکشه.
گریش شدت گرفت.
-خب چرا؟ چرا اصلا این باهاش لج کرد؟
-چون خلفی بهش گفت با من در نیوفت جوجه بعدم که داشتن قاجاق مواد میکردن عرفان رفته و کارتونهای مواد و گذاشته جلوی شرکتش و مردم کنجکاو شدن خلاصه که پا رو دمش گذاشتیم.
-پس من با اینکه همهچی و میدونم چطور تو روش نگاه کنم؟
دستاشو گرفتم.
-ببین سمیه نمیشه، بین سیتا و عرفان هیچی نباید باشه عرفان من حسین، صلاح سیتا رو میخوایم. اگر سیتا و عرفان و به حال خودشون بزاریم سیتا صد در صد مثل فاطمه میشه.
چشماش مثل ایینه بود گوله گوله اشک میریخت خلفی خدا لعنتت کنه.
-نشه،چیزیش نشه.
محکم بغ*لش کردم تو بغ*لم گریه میکرد. برای اولین بار از بغ*ل و اینا بدم نمیاد. اونقدری گریه کرد که ساکت شد. الان خوابید یا بیهوش شد؟ هرچی طاها.
اروم بلندش کردم تیشرتم بازوش خیس شده بود، من پدری ازت در بیارم خلفی.
گذاشتمش روی تخت هر چی زور زدم نتونستم جلوی خودم و بگیرم پیشونیش و ب*و*س*یدم و اومدم بیرون، چطور اینو به عرفان بگم؟
(سیتا)
رفتم سمت خونه دیشب که برگشتم مامان بدون پرسیدن هیچ سوالی وقتی حالم رو دید منو به حال خودم گذاشت. رفتم تو هیشکی نبود در و باز کردم و دوش اب سرد و باز کردم بدون در اوردن لباسام رفتم زیرش،عرفان چرا؟ من خیلی دوست دارم دیوونه وار عاشقتم. از اولشم معلوم بود سیتا اون عشقت و نمیخواست تو رو نمیخواست. همه ی اینا تو سرم اکو میشد. نگاهامون اون ساختمون، ستاره عرفان باباش طاها حسین، عرفان و زنش اون روز که بیخیال بود.
همهی گذشته رو ب*غ*ل کردم و گریه کردم.
خدایا چرا ؟نه از بابا خیر دادی نه از فامیل نه از عشق، بچگیم با عرفان رد شد، نوجوونیم و با اون گذروندم، حالا تو جوونی پیرم میکنی؟ چرا؟ چرا؟چرا؟
صدای هق هقم کل خونهرو گرفته بود مامان هراسان با لباس بیرون اومد داخل و بغلم کرد ولی با اب که بهش خورد پرید.
-دختر تو این هوا اب سرد؟
اب گرم و باز کرد.اب سرد و باز کردم یکم بهم خیره شد.
-سیتا تو عاشق پسر همسایه شدی؟
اصلا از سوالش تعجب نکردم.
-دختر تو اینهمه مدت داشتی میمردی صدات و در نمیاوردی؟ دلیل اونهمه چشم کشیدنت هم این بود؟
بازم دید ساکتم.
-من میدونم جد و ابادش کیه.
-چه فرقی میکنه؟ ازدواج کرده،ولم کن تو حال خودم بزارم.
کمی وایساد و رفت بیرون من و تو حال خودم گذاشت. بلند شدم نمیتونستم حتی راه برم،گوشیم زنگ خورد سمیه بود.
-الو سیتا؟
-چیه سمیه؟
از صدام معلوم بود خیلی بی حالم.
-میای پیشم؟یا من بیام؟
-بین گذینه ها هیچکدام وجود نداره؟
-باشه اما هر وقت خواستی حرف بزنی هستم هر موقع هم بود.
-باشه مرسی.
قطع کردم از کشو یه ورق قرص در آوردم و چهارتا خوردم فقط میخوام بخوابم. به مامان گفته بودم دانشگاه رو ول کردم و الان لیسانسم چیزی نگفت، انگار الان که میدونم عرفان دوسم نداره حس میکنم هیشکی دوسم نداره. داد زدم:
-حالم از این زندگی بهم میخوره.
دیگه نه عرفان نه ارمین نه هیچ خر دیگه ای.
همون لحظه چشمام گرم شد و خوابم برد.
(عرفان)
من حسین و طاها توی دفتر من نشسته بودیم.
-خب بگو چه گندی زدی طاها.
شروع کرد به گفتن، وقتی تموم شد یکی زدم رو پیشونیم.
-خب الان یعنی سمیه دهنش قرصه؟
-اره بابا بخاطر خود سیتا اونم هیچی نمیگه.
-من باز میخوام درگیر خلفی بشم.
اون دوتا هم فقط نگاهم کردن.
-خب چیه؟ انتظار که ندارید بشینم و دست رو دست بزارم؟
حسین:
-مثل قبل نشه؟
-نه ایندفعه فقط اون ضربه میبینه، پاشید بریم پیش رئیس.
رفتیم دفتر در زدم.
-بیا.
احترام نظامی گذاشتیم ازاد داد.
-سلام، قربان اگر اجازه بدید و صلاح بدونید ما میخوایم باز به پروندهی خلفی رسیدگی کنیم.
دایی:
-عرفان تو رو خدا اینجوری حرف نزن پسر فکر میکنم دویست سالمه.
حسین:
-اخیش مجبور نیستیم کتاب بزاریم جلومون حرف بزنیم.
خندیدم.
دایی:
-باشه ولی عرفان خیلی مراقب باش. راستی حسین برو درجهات رو عوض کن، مبارکت باشه از این به بعد تو هم سرگردی.
گل از گل حسین شگفت تشکر کرد و بعد از گرفتن لباس و درجهی حسین رفتیم دفتر من.
-خب پروندههای مربوط بهش چیه؟
طاها:
-چند تاش اتاق منه میگم جلالی بیاره.
جلالی اومد داخل و پروندهها رو داد. توی سابقهاش چیزی نبود.
-چطوری یکی میتونی قاچاق همهچی کنه انسان و اینا؛ ولی سابقه نداشته باشه.
حسین پوزخندی زد:
-راستش حس شلغم بودن بهم دست میده اینجور مواقع.
راست میگفت یه مواقع خیلی پیچیده میشه داستانها.
ورق زدم.
-فکر کنم یه چیزی پیدا کردم، یه سابقه داره.
طاها:
-چی؟
-نگاه کن اینجا نوشته که تو این تاریخ و ادرست یه انبار و اتیش زد و روز بعدش سه نفر رفتن جلوی شرکتش و ادعا کردن طلبکارن.
حسین:
-خب که چی؟
-خب که زهرمار،اون روز، روز ترفیع من بوده، بعد طرف یه انبار اتیش زده بعد طلبکار اومده.
طاها بعد یکم مکث:
-یعنی اون روز داشت لو میرفت که خودش جنساش رو اتیش زد و روز بعدش خریدارای ج*ن*سها اومدن جلوی شرکتش.
-دقیقا.
حسین:
-خب اینجوری که نمیشه، پس خودش خودش رو به باد میده تا ما نگیریمش.
طاها:
-مگه الکیه؟
-از بس عقب مونده تو افق محو شده.
طاها:
-خب میخوایم چیکار کنیم الان؟
-مطمعنا انبارهای دیگهای هم دارن.
حسین:
-پیداشون کنیم؟
-نه براشون کارت پستال بفرستیم.
طاها:
-باشه باشه میگردیم.
#پارت اول
(طاها)
ساعت و نگاه کردم ده و نیمه. خب بابا پاشو برو. لباس فرمم رو در آوردم و لباسامو پوشیدم. پیش حسین رفتم.
-من میرم کار دارم.
-باشه خدافظ.
سوار ماشینم شدم، وقتی رسیدم خودم رو تو آیینه نگاه کردم از پلهها بالا رفتم در زدم. با دیدن کسی که جلوم بود دنیا رو سرم خ*را*ب شد. چشمای اشک الودشو بست.
-بیا تو.
با بهت رفتم داخل بدبخت شدی طاها خودمو انداختم رو مبل و وا رفتم، جلوم نشست.
-واقعا عرفان.
-همشون واقعی بود.
شروع کرد به گریه کردن، خدایا.
-چرا گریه میکنی؟
-همهی اینارو من میدونم چطوری به سیتا بگم؟ با چه رویی بگم؟ بگم نگم؟
سرش و انداخت پایین رفتم و کنارش نشستم.
-ببین نباید سیتا چیزی بدونه بخاطر خودش میگم، اگر بدونه مطمئنن سمت عرفان میره اونم کله شقه بیفکر اونم میره سمتش و خلفی اون رو هم میکشه.
گریش شدت گرفت.
-خب چرا؟ چرا اصلا این باهاش لج کرد؟
-چون خلفی بهش گفت با من در نیوفت جوجه بعدم که داشتن قاجاق مواد میکردن عرفان رفته و کارتونهای مواد و گذاشته جلوی شرکتش و مردم کنجکاو شدن خلاصه که پا رو دمش گذاشتیم.
-پس من با اینکه همهچی و میدونم چطور تو روش نگاه کنم؟
دستاشو گرفتم.
-ببین سمیه نمیشه، بین سیتا و عرفان هیچی نباید باشه عرفان من حسین، صلاح سیتا رو میخوایم. اگر سیتا و عرفان و به حال خودشون بزاریم سیتا صد در صد مثل فاطمه میشه.
چشماش مثل ایینه بود گوله گوله اشک میریخت خلفی خدا لعنتت کنه.
-نشه،چیزیش نشه.
محکم بغ*لش کردم تو بغ*لم گریه میکرد. برای اولین بار از بغ*ل و اینا بدم نمیاد. اونقدری گریه کرد که ساکت شد. الان خوابید یا بیهوش شد؟ هرچی طاها.
اروم بلندش کردم تیشرتم بازوش خیس شده بود، من پدری ازت در بیارم خلفی.
گذاشتمش روی تخت هر چی زور زدم نتونستم جلوی خودم و بگیرم پیشونیش و ب*و*س*یدم و اومدم بیرون، چطور اینو به عرفان بگم؟
(سیتا)
رفتم سمت خونه دیشب که برگشتم مامان بدون پرسیدن هیچ سوالی وقتی حالم رو دید منو به حال خودم گذاشت. رفتم تو هیشکی نبود در و باز کردم و دوش اب سرد و باز کردم بدون در اوردن لباسام رفتم زیرش،عرفان چرا؟ من خیلی دوست دارم دیوونه وار عاشقتم. از اولشم معلوم بود سیتا اون عشقت و نمیخواست تو رو نمیخواست. همه ی اینا تو سرم اکو میشد. نگاهامون اون ساختمون، ستاره عرفان باباش طاها حسین، عرفان و زنش اون روز که بیخیال بود.
همهی گذشته رو ب*غ*ل کردم و گریه کردم.
خدایا چرا ؟نه از بابا خیر دادی نه از فامیل نه از عشق، بچگیم با عرفان رد شد، نوجوونیم و با اون گذروندم، حالا تو جوونی پیرم میکنی؟ چرا؟ چرا؟چرا؟
صدای هق هقم کل خونهرو گرفته بود مامان هراسان با لباس بیرون اومد داخل و بغلم کرد ولی با اب که بهش خورد پرید.
-دختر تو این هوا اب سرد؟
اب گرم و باز کرد.اب سرد و باز کردم یکم بهم خیره شد.
-سیتا تو عاشق پسر همسایه شدی؟
اصلا از سوالش تعجب نکردم.
-دختر تو اینهمه مدت داشتی میمردی صدات و در نمیاوردی؟ دلیل اونهمه چشم کشیدنت هم این بود؟
بازم دید ساکتم.
-من میدونم جد و ابادش کیه.
-چه فرقی میکنه؟ ازدواج کرده،ولم کن تو حال خودم بزارم.
کمی وایساد و رفت بیرون من و تو حال خودم گذاشت. بلند شدم نمیتونستم حتی راه برم،گوشیم زنگ خورد سمیه بود.
-الو سیتا؟
-چیه سمیه؟
از صدام معلوم بود خیلی بی حالم.
-میای پیشم؟یا من بیام؟
-بین گذینه ها هیچکدام وجود نداره؟
-باشه اما هر وقت خواستی حرف بزنی هستم هر موقع هم بود.
-باشه مرسی.
قطع کردم از کشو یه ورق قرص در آوردم و چهارتا خوردم فقط میخوام بخوابم. به مامان گفته بودم دانشگاه رو ول کردم و الان لیسانسم چیزی نگفت، انگار الان که میدونم عرفان دوسم نداره حس میکنم هیشکی دوسم نداره. داد زدم:
-حالم از این زندگی بهم میخوره.
دیگه نه عرفان نه ارمین نه هیچ خر دیگه ای.
همون لحظه چشمام گرم شد و خوابم برد.
(عرفان)
من حسین و طاها توی دفتر من نشسته بودیم.
-خب بگو چه گندی زدی طاها.
شروع کرد به گفتن، وقتی تموم شد یکی زدم رو پیشونیم.
-خب الان یعنی سمیه دهنش قرصه؟
-اره بابا بخاطر خود سیتا اونم هیچی نمیگه.
-من باز میخوام درگیر خلفی بشم.
اون دوتا هم فقط نگاهم کردن.
-خب چیه؟ انتظار که ندارید بشینم و دست رو دست بزارم؟
حسین:
-مثل قبل نشه؟
-نه ایندفعه فقط اون ضربه میبینه، پاشید بریم پیش رئیس.
رفتیم دفتر در زدم.
-بیا.
احترام نظامی گذاشتیم ازاد داد.
-سلام، قربان اگر اجازه بدید و صلاح بدونید ما میخوایم باز به پروندهی خلفی رسیدگی کنیم.
دایی:
-عرفان تو رو خدا اینجوری حرف نزن پسر فکر میکنم دویست سالمه.
حسین:
-اخیش مجبور نیستیم کتاب بزاریم جلومون حرف بزنیم.
خندیدم.
دایی:
-باشه ولی عرفان خیلی مراقب باش. راستی حسین برو درجهات رو عوض کن، مبارکت باشه از این به بعد تو هم سرگردی.
گل از گل حسین شگفت تشکر کرد و بعد از گرفتن لباس و درجهی حسین رفتیم دفتر من.
-خب پروندههای مربوط بهش چیه؟
طاها:
-چند تاش اتاق منه میگم جلالی بیاره.
جلالی اومد داخل و پروندهها رو داد. توی سابقهاش چیزی نبود.
-چطوری یکی میتونی قاچاق همهچی کنه انسان و اینا؛ ولی سابقه نداشته باشه.
حسین پوزخندی زد:
-راستش حس شلغم بودن بهم دست میده اینجور مواقع.
راست میگفت یه مواقع خیلی پیچیده میشه داستانها.
ورق زدم.
-فکر کنم یه چیزی پیدا کردم، یه سابقه داره.
طاها:
-چی؟
-نگاه کن اینجا نوشته که تو این تاریخ و ادرست یه انبار و اتیش زد و روز بعدش سه نفر رفتن جلوی شرکتش و ادعا کردن طلبکارن.
حسین:
-خب که چی؟
-خب که زهرمار،اون روز، روز ترفیع من بوده، بعد طرف یه انبار اتیش زده بعد طلبکار اومده.
طاها بعد یکم مکث:
-یعنی اون روز داشت لو میرفت که خودش جنساش رو اتیش زد و روز بعدش خریدارای ج*ن*سها اومدن جلوی شرکتش.
-دقیقا.
حسین:
-خب اینجوری که نمیشه، پس خودش خودش رو به باد میده تا ما نگیریمش.
طاها:
-مگه الکیه؟
-از بس عقب مونده تو افق محو شده.
طاها:
-خب میخوایم چیکار کنیم الان؟
-مطمعنا انبارهای دیگهای هم دارن.
حسین:
-پیداشون کنیم؟
-نه براشون کارت پستال بفرستیم.
طاها:
-باشه باشه میگردیم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: