- تاریخ ثبتنام
- 2020-07-04
- نوشتهها
- 3,284
- لایکها
- 43,521
- امتیازها
- 218
- محل سکونت
- زیر آوار آسمان
- کیف پول من
- 9,959
- Points
- 121
#پارت سوم
(سمیه)
بعد رفتن پسرا روی زمین دراز کشیدم.
-سیتا تو ب*غلش بودم.
و جیغی کشیدم. سیتا بالا سرم طوری نگاهم میکرد که داره به یه عقب افتاده نگاه میکنه؛ ولی بعد کمی مکث لبخندی خواهرانه زد و بهسمت آشپزخونه رفت.
-چرا اونجوری کردی؟
-هیچی من رو یاد خودم میندازی.
-چرا؟
-داری عاشقش میشی، کوچیکترین توجهای از اون بهت تو رو از خود بیخود میکنه، ذوق مرگ میشی.
-ای بابا سیتا شاید فقط ازش خوشم اومده؛ ولی عشق دیگه نه.
-منم نگفتم الان عاشقشی گفتم میشی.
-ای بابا اصلا تا اون موقع کی مرده کی زندهاس.
-سمیه با این زرای مفتت کفرم رو در نیار ها.
-راستی دیگه باید به اون صح*نه عاشقونهها عادت کنیم نه؟
و خندیدم سیتا هم لبخندی زد.
-خب الان دیگه با خیال راحت خودت و عرفان و کنار هم بکش چون اینم اتفاق افتاد.
غذاها رو گذاشت تو یخچال و بهطرفم برگشت.
-وای سمیه انگار رو ابرهام.
بغلش کردم:
-خوشبخت بشی خواهرم.
-ای بابا انگار فردا میرم سر خونه زندگیم اینجوری میگیا.
-والا سر خونه زندگیتم بری من هر روز میام پیشت.
خندید.
-به اینکه شکی ندارم.
دوتایی خندیدیم و چراغ آشپزخونه رو خاموش کردیم. ساعت دوازده بود. تو اتاقم رفتم و زیر پتو خزیدم. آخیش، تو جیک ثانیه خوابم برد.
بیرون داشت بارون خیلیخیلی شدیدی مایومد. خونه تنهام در میزنن طوری که کم مونده در از جاش کنده بشه. بازش میکنم طاها افتاده زمین و از شکمش داره خون میاد.
-سمیه برو تو.
جیغی میزنم که همون لحظه کاظم با یه اسحله دستش میاد نشونه میگیره طرف طاها. جیغی کشیدم و از خواب پریدم. سیتا بدو بدو اومد اتاقم.
-چیشد؟
-کابوس دیدم وای خیلی بد بود.
تو ب*غلش گرفتم. بدنم عرق کرده بود.
-میخوای پیشت بخوابم؟
سرمو تکون دادم پاپوشاش رو در آورد و کنارم دراز کشید. با کلی فکر به خوابم و با نوازشهای سیتا خوابم برد.
(سیتا)
با ترق و توروقهایی که تو آشپزخونه بود بیدار شدم. وای سمیه! داری چه غلطی میکنی؟ خدایا دوست دارم از دستش خودم و خفه کنم، نمیزاره راحت بخوابم.
پاپوشام رو پوشیدم و رفتم تو حال داشت میز صبحونه برای خودش میچید.
-سلام صبح بخیر.
-علیک سلام صبح تو ام بخیر؛ البته همچینم برای من خیر نیست یه خرس از خواب بیدارم کرد.
-خب گشنمه میخوام صبحونه بخورم.
-یه چیزی به نام در هست که اون رو میبندن صدا نره داخل و بیرونم نیاد.
سمیه با شیطنت گفت:
-و البته چیزی برای بچهها لو نره.
کوسن و برداشتم و بهسمتش پرت کردم. خدایا دخترم انقدر منحرف، زشته بخدا کمی حیا.
-یخورده حیا داشته باش دختر زشته، اینا چیه میگی؟
-سیتا به بالای منبر میرود.
-اصلا تقصیر منه به فکرتم.
و روم رو اونطرفی کردم، بلند شدم و رفتم دستشویی وقتی در اومدم داشت میلمبوند.
یخچال و باز کردم و از سالاد دیشب برداشتم و رفتم سر میز.
-دیشب مگه چه کابوسی دیدی؟
-طاها بود تیر خورده بود و اومده بود دم در تو خونه نبودی در باز کردم کاظم از پله ها یه دفعه اومد و اسلحه گرفت بهسمتش، منم بیدار شدم.
-ای بابا چند دفعه هم من از اینجور خوابا دیدم.
- خوابه دیگه بیخیال.
یاد جایی افتادم که دزدیده بودنمون دقیقا همونجایی بود که تو خوابم دیده بودم؛ ولی بیخیال خوابه دیگه.
سالادم رو خوردم و ساعت و نگاه کردم ده بود انقدر خوابم میومد که برگشتم اتاقم و باز گرفتم خوابیدم.
(طاها)
توی دفتر دایی نشسته بودیم و منتظر حسین بودیم که بیاد. دایی گفت کارمون داره. در زدن، حسین اومد داخل و احترام نظامی گذاشت، دایی آزاد داد و اونم وایساد کنار عرفان.
-خب دایی چیکارمون داشتی؟
دایی:
-خودتون که میدونید چندین سال بود ما دنبال خلفی و مدرک جمع کردن علیهش بودیم؛ ولی اون هر دفعه با یه بهونه از زیرش در رفت، بهخاطر اینکه شما پیداش کردید یک هفته مرخصی بهتون تعلق گرفته. هر وقتم خواستید میتونید ازش استفاده کنید.
عرفان:
-من فعلا کاری به کارش ندارم.
-خب منم.
دوتایی نگاهی به حسین کردیم.
حسین:
-خب وقتی قرار نیست جایی بریم من چرا ازش استفاده کنم؟
دایی:
-خب دیگه فقط بدونین مرخصی دارید خدافظ.
از دفترش اومدیم بیرون.
عرفان:
-خب برگردیم.
همون لحظه جلالی بدو بدو اومد و احترام گذاشت، عرفان آزاد داد.
جلالی:
-سرهنگ بختیار آدرس یه جایی رو داد.
سه تایی بهسمت اتاق بازجویی رفتیم یکی از اومای وفادار خلفی که بختیار بود رو انقدر کتک زده بودن و شکنجه کرده بودن تا به حرف بیاد.
عرفان رفت داخل همه احترام نظامی گذاشتن که آزاد داد. یقهی بختیار و گرفت.
عرفان:
-بگو.
بختیار:
-باشه میگم باشه، شماله.
-ای بابا ما هم از هرجا باید بریم شمال.
عرفان اروم:
-ببند طاها.
حسین:
-جهنم و ضرر بگو کجاست.
ادرس و داد و اومدیم بیرون.
عرفان:
-خب انگار اون مرخصی رو باید بگیریم.
-لازم نیست که برای ماموریت داریم میریم.
حسین:
-راست میگه.
عرفان:
-بیخیال وایسید من میرم به دایی میگم همین امشب میریم شمال.
وایسادیم.
-میگم یعنی امنه که دخترا تنها اینجا بمونن؟ ما بریم اونجا و بیایم؟
حسین:
-نمیدونم منم دو دلم.
-خب چیکارشون کنیم؟
-اه طاها تو شل مغز منم از تو بدتر چه میدونم وایسا عرفان میگه دیگه.
-گل بگیرنت دوروزه بیاعصابیا.
-همینه که هست.
خواستم جیزی بگم که عرفان اومد.
عرفان:
-راه بیاوفتین.
-عرفان میگم شاید داره گولمون میزنه.
-چه گول زدنی اخه طاها؟
-فکر میکنی جای دخترا اینجوری امنه اونم یه عالمه نوچه داره دیگه.
با این حرفم وایساد و بهسمتم برگشت.
-راست میگی، چیکار کنیم پس؟
حسین:
-من که میگم ببریمشون عمارت.
-اها اونوقت بگیم کین نابغه؟
حسین:
-راستش و میگیم.
عرفان:
-حسین خفه شو اصلا خفه شید بزارید فکر کنم.
حسین:
-اخه فکر کردن نداره گذینهی یک ببریمشون،
گذینهی دو بزاریمشون کنار مامان اینا، گذینهی سه بادیگارد بزاریم براشون، گذینهی چهار به امون خدا ولشون کنیم.
-گذینهی یک.
عرفان که اول حسین و چپ چپ نگاه میکرد الان من و داشت چپ چپ نگاه میکرد.
-مگه مسابقهاس میبریمشون دیگه، اه اعصاب منو خط خطی نکنیدا، راه بیاوفتین.
سوار ماشین ها شدیم و صاف رفتیم بهسمت خونهی دخترا رفتیم بالا در زدیم، سمیه در و باز کرد.
-سلام.
سمیه:
-سلام خوش اومدین.
و در و کامل باز کرد.
(حسین)
رفتیم داخل، اوه عجب خونهی قشنگی بود.
آخی، رفتم با پرویی توی اتاقاشون رو سرک کشیدم. ادم اتاق سیتا رو میبینه ازش میترسه. برگشتم. یه سینی نسکافه و شکلات آوردن و نشستن رو مبل.
سیتا:
-خب چیشد که باز مفتخر شدیم ببینیمتون؟
عرفان موضوع رو گفت.
سیتا:
-ای بابا خلاصی نداریما.
سمیه:
-خب یه تفنگم به ما بدید.
طاها چپ چپ سمیه رو نگاه کرد که اونم شروع کرد به آنالیز کردن خونه.
حسین:
-بهترین راه همینه.
سمیه:
-اره باز بعضیا برن گم بشن.
خدایا از دست این دختر، کمیه حیا نداره ها.
سیتا نیشش و باز کرد و یه نیشکون از رون سمیه گرفت.
عرفان سرش و انداخت پایین و پس کلش رو خاروند.
عرفان:
-بهجای این کارا پاشید وسایلتون رو جمع کنید.
سیتا:
-وا عرفان، کشکی کشکی که نیست باید به مامانم بگم.
عرفان:
-باشه پاشو اماده شو ببرمت بهش بگو.
سیتا رفت اتاقش و چند دقیقه بعد با لباس بیرون اومد.
عرفان:
-سمیه تو تا اون موقع آماده شو. شماها هم برید آماده شید، باز بیاید اینجا.
سرمون رو تکون دادیم اونا هم دست تو دست رفتن بیرون.
#پایان قسمت دوازده
(سمیه)
بعد رفتن پسرا روی زمین دراز کشیدم.
-سیتا تو ب*غلش بودم.
و جیغی کشیدم. سیتا بالا سرم طوری نگاهم میکرد که داره به یه عقب افتاده نگاه میکنه؛ ولی بعد کمی مکث لبخندی خواهرانه زد و بهسمت آشپزخونه رفت.
-چرا اونجوری کردی؟
-هیچی من رو یاد خودم میندازی.
-چرا؟
-داری عاشقش میشی، کوچیکترین توجهای از اون بهت تو رو از خود بیخود میکنه، ذوق مرگ میشی.
-ای بابا سیتا شاید فقط ازش خوشم اومده؛ ولی عشق دیگه نه.
-منم نگفتم الان عاشقشی گفتم میشی.
-ای بابا اصلا تا اون موقع کی مرده کی زندهاس.
-سمیه با این زرای مفتت کفرم رو در نیار ها.
-راستی دیگه باید به اون صح*نه عاشقونهها عادت کنیم نه؟
و خندیدم سیتا هم لبخندی زد.
-خب الان دیگه با خیال راحت خودت و عرفان و کنار هم بکش چون اینم اتفاق افتاد.
غذاها رو گذاشت تو یخچال و بهطرفم برگشت.
-وای سمیه انگار رو ابرهام.
بغلش کردم:
-خوشبخت بشی خواهرم.
-ای بابا انگار فردا میرم سر خونه زندگیم اینجوری میگیا.
-والا سر خونه زندگیتم بری من هر روز میام پیشت.
خندید.
-به اینکه شکی ندارم.
دوتایی خندیدیم و چراغ آشپزخونه رو خاموش کردیم. ساعت دوازده بود. تو اتاقم رفتم و زیر پتو خزیدم. آخیش، تو جیک ثانیه خوابم برد.
بیرون داشت بارون خیلیخیلی شدیدی مایومد. خونه تنهام در میزنن طوری که کم مونده در از جاش کنده بشه. بازش میکنم طاها افتاده زمین و از شکمش داره خون میاد.
-سمیه برو تو.
جیغی میزنم که همون لحظه کاظم با یه اسحله دستش میاد نشونه میگیره طرف طاها. جیغی کشیدم و از خواب پریدم. سیتا بدو بدو اومد اتاقم.
-چیشد؟
-کابوس دیدم وای خیلی بد بود.
تو ب*غلش گرفتم. بدنم عرق کرده بود.
-میخوای پیشت بخوابم؟
سرمو تکون دادم پاپوشاش رو در آورد و کنارم دراز کشید. با کلی فکر به خوابم و با نوازشهای سیتا خوابم برد.
(سیتا)
با ترق و توروقهایی که تو آشپزخونه بود بیدار شدم. وای سمیه! داری چه غلطی میکنی؟ خدایا دوست دارم از دستش خودم و خفه کنم، نمیزاره راحت بخوابم.
پاپوشام رو پوشیدم و رفتم تو حال داشت میز صبحونه برای خودش میچید.
-سلام صبح بخیر.
-علیک سلام صبح تو ام بخیر؛ البته همچینم برای من خیر نیست یه خرس از خواب بیدارم کرد.
-خب گشنمه میخوام صبحونه بخورم.
-یه چیزی به نام در هست که اون رو میبندن صدا نره داخل و بیرونم نیاد.
سمیه با شیطنت گفت:
-و البته چیزی برای بچهها لو نره.
کوسن و برداشتم و بهسمتش پرت کردم. خدایا دخترم انقدر منحرف، زشته بخدا کمی حیا.
-یخورده حیا داشته باش دختر زشته، اینا چیه میگی؟
-سیتا به بالای منبر میرود.
-اصلا تقصیر منه به فکرتم.
و روم رو اونطرفی کردم، بلند شدم و رفتم دستشویی وقتی در اومدم داشت میلمبوند.
یخچال و باز کردم و از سالاد دیشب برداشتم و رفتم سر میز.
-دیشب مگه چه کابوسی دیدی؟
-طاها بود تیر خورده بود و اومده بود دم در تو خونه نبودی در باز کردم کاظم از پله ها یه دفعه اومد و اسلحه گرفت بهسمتش، منم بیدار شدم.
-ای بابا چند دفعه هم من از اینجور خوابا دیدم.
- خوابه دیگه بیخیال.
یاد جایی افتادم که دزدیده بودنمون دقیقا همونجایی بود که تو خوابم دیده بودم؛ ولی بیخیال خوابه دیگه.
سالادم رو خوردم و ساعت و نگاه کردم ده بود انقدر خوابم میومد که برگشتم اتاقم و باز گرفتم خوابیدم.
(طاها)
توی دفتر دایی نشسته بودیم و منتظر حسین بودیم که بیاد. دایی گفت کارمون داره. در زدن، حسین اومد داخل و احترام نظامی گذاشت، دایی آزاد داد و اونم وایساد کنار عرفان.
-خب دایی چیکارمون داشتی؟
دایی:
-خودتون که میدونید چندین سال بود ما دنبال خلفی و مدرک جمع کردن علیهش بودیم؛ ولی اون هر دفعه با یه بهونه از زیرش در رفت، بهخاطر اینکه شما پیداش کردید یک هفته مرخصی بهتون تعلق گرفته. هر وقتم خواستید میتونید ازش استفاده کنید.
عرفان:
-من فعلا کاری به کارش ندارم.
-خب منم.
دوتایی نگاهی به حسین کردیم.
حسین:
-خب وقتی قرار نیست جایی بریم من چرا ازش استفاده کنم؟
دایی:
-خب دیگه فقط بدونین مرخصی دارید خدافظ.
از دفترش اومدیم بیرون.
عرفان:
-خب برگردیم.
همون لحظه جلالی بدو بدو اومد و احترام گذاشت، عرفان آزاد داد.
جلالی:
-سرهنگ بختیار آدرس یه جایی رو داد.
سه تایی بهسمت اتاق بازجویی رفتیم یکی از اومای وفادار خلفی که بختیار بود رو انقدر کتک زده بودن و شکنجه کرده بودن تا به حرف بیاد.
عرفان رفت داخل همه احترام نظامی گذاشتن که آزاد داد. یقهی بختیار و گرفت.
عرفان:
-بگو.
بختیار:
-باشه میگم باشه، شماله.
-ای بابا ما هم از هرجا باید بریم شمال.
عرفان اروم:
-ببند طاها.
حسین:
-جهنم و ضرر بگو کجاست.
ادرس و داد و اومدیم بیرون.
عرفان:
-خب انگار اون مرخصی رو باید بگیریم.
-لازم نیست که برای ماموریت داریم میریم.
حسین:
-راست میگه.
عرفان:
-بیخیال وایسید من میرم به دایی میگم همین امشب میریم شمال.
وایسادیم.
-میگم یعنی امنه که دخترا تنها اینجا بمونن؟ ما بریم اونجا و بیایم؟
حسین:
-نمیدونم منم دو دلم.
-خب چیکارشون کنیم؟
-اه طاها تو شل مغز منم از تو بدتر چه میدونم وایسا عرفان میگه دیگه.
-گل بگیرنت دوروزه بیاعصابیا.
-همینه که هست.
خواستم جیزی بگم که عرفان اومد.
عرفان:
-راه بیاوفتین.
-عرفان میگم شاید داره گولمون میزنه.
-چه گول زدنی اخه طاها؟
-فکر میکنی جای دخترا اینجوری امنه اونم یه عالمه نوچه داره دیگه.
با این حرفم وایساد و بهسمتم برگشت.
-راست میگی، چیکار کنیم پس؟
حسین:
-من که میگم ببریمشون عمارت.
-اها اونوقت بگیم کین نابغه؟
حسین:
-راستش و میگیم.
عرفان:
-حسین خفه شو اصلا خفه شید بزارید فکر کنم.
حسین:
-اخه فکر کردن نداره گذینهی یک ببریمشون،
گذینهی دو بزاریمشون کنار مامان اینا، گذینهی سه بادیگارد بزاریم براشون، گذینهی چهار به امون خدا ولشون کنیم.
-گذینهی یک.
عرفان که اول حسین و چپ چپ نگاه میکرد الان من و داشت چپ چپ نگاه میکرد.
-مگه مسابقهاس میبریمشون دیگه، اه اعصاب منو خط خطی نکنیدا، راه بیاوفتین.
سوار ماشین ها شدیم و صاف رفتیم بهسمت خونهی دخترا رفتیم بالا در زدیم، سمیه در و باز کرد.
-سلام.
سمیه:
-سلام خوش اومدین.
و در و کامل باز کرد.
(حسین)
رفتیم داخل، اوه عجب خونهی قشنگی بود.
آخی، رفتم با پرویی توی اتاقاشون رو سرک کشیدم. ادم اتاق سیتا رو میبینه ازش میترسه. برگشتم. یه سینی نسکافه و شکلات آوردن و نشستن رو مبل.
سیتا:
-خب چیشد که باز مفتخر شدیم ببینیمتون؟
عرفان موضوع رو گفت.
سیتا:
-ای بابا خلاصی نداریما.
سمیه:
-خب یه تفنگم به ما بدید.
طاها چپ چپ سمیه رو نگاه کرد که اونم شروع کرد به آنالیز کردن خونه.
حسین:
-بهترین راه همینه.
سمیه:
-اره باز بعضیا برن گم بشن.
خدایا از دست این دختر، کمیه حیا نداره ها.
سیتا نیشش و باز کرد و یه نیشکون از رون سمیه گرفت.
عرفان سرش و انداخت پایین و پس کلش رو خاروند.
عرفان:
-بهجای این کارا پاشید وسایلتون رو جمع کنید.
سیتا:
-وا عرفان، کشکی کشکی که نیست باید به مامانم بگم.
عرفان:
-باشه پاشو اماده شو ببرمت بهش بگو.
سیتا رفت اتاقش و چند دقیقه بعد با لباس بیرون اومد.
عرفان:
-سمیه تو تا اون موقع آماده شو. شماها هم برید آماده شید، باز بیاید اینجا.
سرمون رو تکون دادیم اونا هم دست تو دست رفتن بیرون.
#پایان قسمت دوازده
آخرین ویرایش توسط مدیر: