• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

کامل شده رمان ماه بی ستاره | bi..ta کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع DARK GIRL
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 77
  • بازدیدها 5K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

رمان ماه بی ستاره چطوره؟


  • مجموع رای دهندگان
    17
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

DARK GIRL

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,327
لایک‌ها
45,658
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
10,209
Points
121
#پارت سوم

(سمیه)

بعد رفتن پسرا روی زمین دراز کشیدم.
-سیتا تو ب*غلش بودم.
و جیغی کشیدم. سیتا بالا سرم طوری نگاهم می‌کرد که داره به یه عقب افتاده نگاه می‌کنه؛ ولی بعد کمی مکث لبخندی خواهرانه زد و به‌سمت آشپزخونه رفت.
-چرا اون‌جوری کردی؟
-هیچی من رو یاد خودم می‌ندازی.
-چرا؟
-داری عاشقش میشی، کوچیک‌ترین توجه‌ای از اون بهت تو رو از خود بیخود می‌کنه، ذوق مرگ میشی.
-ای بابا سیتا شاید فقط ازش خوشم اومده؛ ولی عشق دیگه نه.
-منم نگفتم الان عاشقشی گفتم میشی.
-ای بابا اصلا تا اون موقع کی مرده کی زنده‌اس.
-سمیه با این زرای مفتت کفرم رو در نیار ها.
-راستی دیگه باید به اون صح*نه عاشقونه‌ها عادت کنیم نه؟
و خندیدم سیتا هم لبخندی زد.
-خب الان دیگه با خیال راحت خودت و عرفان و کنار هم بکش چون اینم اتفاق افتاد.
غذاها رو گذاشت تو یخچال و به‌طرفم برگشت.
-وای سمیه انگار رو ابرهام‌.
بغلش کردم:
-خوشبخت بشی خواهرم.
-ای بابا انگار فردا میرم سر خونه زندگیم این‌جوری می‌گیا.
-والا سر خونه زندگیتم بری من هر روز میام پیشت.
خندید.
-به این‌که شکی ندارم.
دوتایی خندیدیم و چراغ آشپزخونه رو خاموش کردیم. ساعت دوازده بود. تو اتاقم رفتم و زیر پتو خزیدم. آخیش، تو جیک ثانیه خوابم برد.
بیرون داشت بارون خیلی‌خیلی شدیدی م‌ایومد. خونه تنهام در میزنن طوری که کم مونده در از جاش کنده بشه. بازش می‌کنم طاها افتاده زمین و از شکمش داره خون میاد.
-سمیه برو تو.
جیغی میزنم که همون لحظه کاظم با یه اسحله دستش میاد نشونه می‌گیره طرف طاها. جیغی کشیدم و از خواب پریدم. سیتا بدو بدو اومد اتاقم.
-چیشد؟
-کابوس دیدم وای خیلی بد بود.
تو ب*غلش گرفتم. بدنم عرق کرده بود.
-می‌خوای پیشت بخوابم؟
سرمو تکون دادم پاپوشاش رو در آورد و کنارم دراز کشید. با کلی فکر به خوابم و با نوازش‌های سیتا خوابم برد.

(سیتا)

با ترق و توروق‌هایی که تو آشپزخونه بود بیدار شدم. وای سمیه! داری چه غلطی می‌کنی؟ خدایا دوست دارم از دستش خودم و خفه کنم، نمیزاره راحت بخوابم.
پاپوشام رو پوشیدم و رفتم تو حال داشت میز صبحونه برای خودش میچید.
-سلام صبح بخیر.
-علیک سلام صبح تو ام بخیر؛ البته همچینم برای من خیر نیست یه خرس از خواب بیدارم کرد.
-خب گشنمه می‌خوام صبحونه بخورم.
-یه چیزی به نام در هست که اون رو میبندن صدا نره داخل و بیرونم نیاد.
سمیه با شیطنت گفت:
-و البته چیزی برای بچه‌ها لو نره‌.
کوسن و برداشتم و به‌سمتش پرت کردم. خدایا دخترم انقدر منحرف‌، زشته بخدا کمی حیا.
-یخورده حیا داشته باش دختر زشته، اینا چیه میگی؟
-سیتا به بالای منبر میرود.
-اصلا تقصیر منه به فکرتم.
و روم رو اون‌طرفی کردم، بلند شدم و رفتم دستشویی وقتی در اومدم داشت می‌لمبوند.
یخچال و باز کردم و از سالاد دیشب برداشتم و رفتم سر میز.
-دیشب مگه چه کابوسی دیدی؟
-طاها بود تیر خورده بود و اومده بود دم در تو خونه نبودی در باز کردم کاظم از پله ها یه دفعه اومد و اسلحه گرفت به‌سمتش، منم بیدار شدم.
-ای بابا چند دفعه هم من از این‌جور خوابا دیدم.
- خوابه دیگه بیخیال.
یاد جایی افتادم که دزدیده بودنمون دقیقا همونجایی بود که تو خوابم دیده بودم؛ ولی بیخیال خوابه دیگه.
سالادم رو خوردم و ساعت و نگاه کردم ده بود انقدر خوابم میومد که برگشتم اتاقم و باز گرفتم خوابیدم.

(طاها)

توی دفتر دایی نشسته بودیم و منتظر حسین بودیم که بیاد. دایی گفت کارمون داره. در زدن، حسین اومد داخل و احترام نظامی گذاشت، دایی آزاد داد و اونم وایساد کنار عرفان.
-خب دایی چی‌کارمون داشتی؟
دایی:
-خودتون که میدونید چندین سال بود ما دنبال خلفی و مدرک جمع کردن علیه‌ش بودیم؛ ولی اون هر دفعه با یه بهونه از زیرش در رفت، به‌خاطر این‌که شما پیداش کردید یک هفته مرخصی بهتون تعلق گرفته. هر وقتم خواستید می‌تونید ازش استفاده کنید.
عرفان:
-من فعلا کاری به کارش ندارم.
-خب منم.
دوتایی نگاهی به حسین کردیم.
حسین:
-خب وقتی قرار نیست جایی بریم من چرا ازش استفاده کنم؟
دایی:
-خب دیگه فقط بدونین مرخصی دارید خدافظ.
از دفترش اومدیم بیرون.
عرفان:
-خب برگردیم.
همون لحظه جلالی بدو بدو اومد و احترام گذاشت، عرفان آزاد داد.
جلالی:
-سرهنگ بختیار آدرس یه جایی رو داد.
سه تایی به‌سمت اتاق بازجویی رفتیم یکی از اومای وفادار خلفی که بختیار بود رو انقدر کتک زده بودن و شکنجه کرده بودن تا به حرف بیاد.
عرفان رفت داخل همه احترام نظامی گذاشتن که آزاد داد. یقه‌ی بختیار و گرفت.
عرفان:
-بگو.
بختیار:
-باشه میگم باشه، شماله.
-ای بابا ما هم از هرجا باید بریم شمال.
عرفان اروم:
-ببند طاها.
حسین:
-جهنم و ضرر بگو کجاست.
ادرس و داد و اومدیم بیرون.
عرفان:
-خب انگار اون مرخصی رو باید بگیریم.
-لازم نیست که برای ماموریت داریم میریم.
حسین:
-راست میگه.
عرفان:
-بیخیال وایسید من میرم به دایی میگم همین امشب میریم شمال.
وایسادیم.
-میگم یعنی امنه که دخترا تنها اینجا بمونن؟ ما بریم اونجا و بیایم؟
حسین:
-نمیدونم منم دو دلم.
-خب چی‌کارشون کنیم؟
-اه طاها تو شل مغز منم از تو بدتر چه میدونم وایسا عرفان میگه دیگه.
-گل بگیرنت دوروزه بی‌اعصابیا.
-همینه که هست.
خواستم جیزی بگم که عرفان اومد.
عرفان:
-راه بی‌اوفتین.
-عرفان میگم شاید داره گولمون میزنه.
-چه گول زدنی اخه طاها؟
-فکر میکنی جای دخترا اینجوری امنه اونم یه عالمه نوچه داره دیگه.
با این حرفم وایساد و ‌به‌سمتم برگشت.
-راست میگی، چی‌کار کنیم پس؟
حسین:
-من که میگم ببریمشون عمارت.
-اها اونوقت بگیم کین نابغه؟
حسین:
-راستش و میگیم.
عرفان:
-حسین خفه شو اصلا خفه شید بزارید فکر کنم.
حسین:
-اخه فکر کردن نداره گذینه‌ی یک ببریمشون،
گذینه‌ی دو بزاریمشون کنار مامان اینا، گذینه‌ی سه بادیگارد بزاریم براشون، گذینه‌ی چهار به امون خدا ولشون کنیم.
-گذینه‌ی یک.
عرفان که اول حسین و چپ چپ نگاه میکرد الان من و داشت چپ چپ نگاه می‌کرد.
-مگه مسابقه‌اس می‌بریمشون دیگه، اه اعصاب منو خط خطی نکنیدا، راه بی‌اوفتین.
سوار ماشین‌ ها شدیم و صاف رفتیم به‌سمت خونه‌ی دخترا رفتیم بالا در زدیم، سمیه در و باز کرد.
-سلام.
سمیه:
-سلام خوش اومدین.
و در و کامل باز کرد.

(حسین)

رفتیم داخل، اوه عجب خونه‌ی قشنگی بود.
آخی، رفتم با پرویی توی اتاقاشون رو سرک کشیدم. ادم اتاق سیتا رو میبینه ازش می‌ترسه. برگشتم. یه سینی نسکافه و شکلات آوردن و نشستن رو مبل.
سیتا:
-خب چیشد که باز مفتخر شدیم ببینیمتون؟
عرفان موضوع رو گفت.
سیتا:
-ای بابا خلاصی نداریما.
سمیه:
-خب یه تفنگم به ما بدید.
طاها چپ چپ سمیه رو نگاه کرد که اونم شروع کرد به آنالیز کردن خونه.
حسین:
-بهترین راه همینه.
سمیه:
-اره باز بعضیا برن گم بشن.
خدایا از دست این دختر، کمیه‌ حیا نداره ها.
سیتا نیشش و باز کرد و یه نیشکون از رون سمیه گرفت‌.
عرفان سرش و انداخت پایین و پس کلش رو خاروند.
عرفان:
-به‌جای این کارا پاشید وسایلتون رو جمع کنید.
سیتا:
-وا عرفان، کشکی کشکی که نیست باید به مامانم بگم.
عرفان:
-باشه پاشو اماده شو ببرمت بهش بگو.
سیتا رفت اتاقش و چند دقیقه بعد با لباس بیرون اومد.
عرفان:
-سمیه تو تا اون موقع آماده شو. شماها هم برید آماده شید، باز بیاید اینجا‌.
سرمون رو تکون دادیم اونا هم دست تو دست رفتن بیرون.

#پایان قسمت دوازده
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,327
لایک‌ها
45,658
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
10,209
Points
121
#قسمت سیزدهم
#پارت اول

(عرفان)

نیم ساعتی میشه سرکوچه منتظر سیتام. ای بابا بیا بیرون عرفان، از ماشین پیاده شدم. تیشرت مشکی باز تنم بود و شلوار لی با پوتین. کت چرمم داخل ماشین بود، باد سردی زد که روحم رو تازه کرد. چشمام رو بستم که یکی گونم رو بو*سید. چشمام رو باز کردم، سیتا بود که لبخندی زده بود.
گرفتمش تو ب*غلم و ل*ب‌هاش رو طولانی بو*سیدم‌.
خودش رو ازم جدا کرد.
-عه عرفان یکی می‌بینه زشته.
-ها کی؟ کی می‌بینه؟ تو این سرما و بارون کی اومده بیرون؟
-چی؟ تو الان آهنگ گفتی؟ تو این سرما و بارون،کی میاد بیرون.
خندیدم راست می‌گفت هم قافیه شده بود. منم صدام یه جور بود انگار دارم اهنگ می‌خونم.
-برو تو ماشین آتیش نسوزون.
خندید و ماشین و دور زد و نشست، منم نشستم.
-خب چیشد؟
-هیچی بهش گفتم با سمیه ایندفعه میرم. یه‌خورده مشکوک نگاهم کرد گفت باشه.
-چرا مشکوک؟
-تورو فهمیده.
تقریبا داد زدم:
-چی؟
-چیزی نیست فقط فهمیده از اون موقع عاشق تو‌ام همین، یه‌دونه‌ هم اینکه اون روز فکر کردم ازوداج کردی بهش گفتم چه فرقی میکنه اون دیگه ازدواج کرده.
-جانم؟
-بابا بعد اون شب که تو رو با اون دختره دیدم فکر کردم ازدواج کردی تا خود تهران تو تاکسی گریه می‌کرد،م منم که اصلا گریه نمی‌کنم وقتی مامانم منو دید خیلی خیلی تعجب کرد، شک کرد که چرا رفتم ابهر و این‌جوری برگشتم که وقتی تو حموم بودم بهم گفت سیتا عاشق پسر همسایه شدی؟گفتم چه فرقی میکنه اون ازدواج کرده و همین.
-پوف.
-پس برای همین ترک تحصیل کردی.
-آره دیگه حتی خوشم نمی‌اومد دانشگاه برم حوصله هیچی و نداشتم‌.
بهش لبخندی زدم که برگشت طرفم و پیشونیش و محکم بو*سیدم.
-این الان برای چی بود.
-باید عادت کنی هی این اتفاقا می،اوفته چه با‌دلیل چه بی‌دلیل‌.
لبخندی زد و منم راه افتادم. رسیدیم به خونه‌ی دخترا؛ چون احتمال این‌که بیشتر از یه هفته بمونیم، زیاد بود، هرکی یه چمدون دستش بود فقط ماشین من و طاهاست. من و سیتا باهم می‌رفتیم و حسین و سمیه و طاها هم باهم.
سوار ماشین‌ها شدیم و راه افتادیم، بارون می‌اومد ساعت و نگاه کردم نه بود.
-تو به بابات گفتی؟
-والا بابای من خودشم همیشه میگه از بس شما هر وقت انتظار نداشتیم اومدید و انتظار داشتیم نیوندید دیگه چشم به راحتون نمی‌مونیم.
-وا، خب پلیسی دردسر داره.
-اره، اما خب حق داره فرض کن الان یه میز شام بزرگ چیدن منتظر ما سه تان که ما هم نمی‌ریم، اداره می‌مونیم اونوقت یه زنگم نمی‌زنیم که ما نمی‌یایم؛ ولی بعد اونا میرن بیرون هیشکی خونه نیست ما میایم خونه کسی در و باز نمی‌کنه.
شروع کرد به خندیدن، از خندش خندم گرفت.
-چیه به چی می‌خندی؟
-به اینکه فک کن شما سه تا با این هیکلای گنده و صورت جدی کنار در بشینید منتظر باشید.
راست می‌گفت یه دفعه اینجوری شد دو نفر از جلو عمارت رد شدن انگار گاو پرنده دیدن، داشتن بهمون نگاه می‌کردن.

(سمیه)

طاها داشت میروند و منم صندلی شاگرد بودم. الحمدلله حسینم به خواب زمستونی رفته بود، دو ساعته بیدارم نمیشه. ساعت و نگاه کردم یازده.
میوه از کیفم در آوردم و پوس کندم یه تیکه بریدم از پرتقالم و گذاشتم تو دهنم، طاها با دیدنم گفت:
-تکی تکی می‌خوری؟
-باشه.
یه تیکه از پرتقالم رو بریدم و بردم جلوی دهنش که خورد همین‌جوری یه تیکه خودم می‌خوردم یه تیکه به اون میدادم.
-خب تموم شد، یادت باشه اخرین تیکه رو تو خوردی.
-عه مگه تو اولین تیکه رو خوردی من چیزی گفتم؟
حسین:
-باید از این لحظه فیلم بگیرم بزارم اینستا بعدم بنویسم وقتی دوتا شیکمو میوه رو تقسیم می‌کنن.
-تو به خواب زمستونیت ادامه بده.
با این حرفم باز رو صندلی عقب ولو شد.
-این چقدر میخوابه.
-معلوم نیست باز چشه اینجوری نبود.
شونم رو انداختم بالا و چشمام و بستم جیک ثانیه ای خوابم برد.
-سمیه هوی هوش بلند شو دیگه.
صدای سیتا بود. بزار یکم اذیتش کنم، همون‌جوری موندم.
-ای بابا حالا یکی بیاد این خرس و بیدار کنه.
چشمام و باز کردم و نگاهش کردم با ترس دویید و منم دنبالش حالا اون بدو من بدو اون بدو من بدو.
رفت و پشت عرفان قایم شد.
-عرفان اون رو بده بهم‌.
عرفان سرش و تکون داد که یعنی نمیدمش.
-من که بعدا حساب تو رو میرسم.
تازه حواسم به عمارت روبه روم جمع شده بود، ابلفضل اینا دیگه کین؟ وارد باغ شدیم آخی چه این،جا خوشگله، رفتیم داخل. کل خونه همه‌چیزش سلطنتی بود.
در حدی خوابم می‌اومد که به طاهایی که کنارم بود عین جنازه‌‌ها نگاه کردم چشمام همش یه خط باریک باز بود‌.
با دیدن قیافم بلند خندید:
-برو طبقه بالا هر کدوم از اتاقارو میخوای بردار.
بلند شدم و اتاق‌ها رو نگاه کردم اونا هم سلطنتی بودن و فرق‌های چندانی نداشتن. شیش تا در بود که من رفتم توی سومی چمدونم و طاها اورد بالا پله‌ها.
-مرسی.
بدون گرفتن جواب چمدونم رو بردم و انداختم یه گوشه‌ی اتاق در و بستم و خودم و انداختم روی تخت و به خواب عمیقی رفتم.

(سیتا)

من برعکس سمیه زیاد خوابم نمی‌اومد. چمدونم رو برداشتم و از پله‌ها رفتم در همشون رو باز کردم مثل هم بودن فرق زیادی نداشتن. در دومی رو باز کردم و رفتم داخل. شب بخیری بهشون گفتم و باز یه حرکت رمانتیک یواشکی از عرفان و رفتم اتاقم و با ارامش بی‌نهایتی خوابم برد، خدایا شکرت.
با تکون‌های سمیه بیدار شدم.
-چیه اه؟
-پسرا خونه نیستن.
-حتما رفتن دنبال کاظم دیگه.
-خب تو هم پاشو منم حوصله‌ام سر رفته بریم، یه چیزی هم بخوریم، دریا هم نزدیکه دریا هم بریم.
-اخ از دست تو سمیه.
از جام بلند شدم. اونطور که فهمیدم تو هر اتاق حموم و سرویس بود. رفتم دستشویی و وقتی اومدم بیرون سمیه روی تختم دراز کشیده بود.
-خب الان به‌نظرت یخچال پره؟
-اره دیدم، پسرا اول یخچال رو پر کردن بعد رفتن.
نه بابا فراموش نکردن دوتا بدبخت فلک زده هم اینجاست. رفتیم میز و چیدیم و منم برای اولین بار بعد چند ماه یا حتی سال صبحونه خوردم.
-ای بابا سمیه به‌زور بهم صبحونه خوروندی الان ساعت دهه ساعت یازده من بالا میارم.
-سیتا چطوره که تو غذا رو بالا نمیاری نون و پنیر و اینارو بالا میاری‌.
-نمیدونم مدلمه دیگه، البته شاید الان این سیستمم از کار افتاده باشه نمیدنم.
-حالا بیخیال پاشو بریم دریا قدم بزنیم.
-ای بابا ساعت ده چه دریایی دختر؟
-همون دیگه الان هیشکی نمیره می‌تونیم هر غلطی خواستیم بکنیم، تازه یه جور میگی انگار افتابه هوا ابریه.
-باشه پاشو بریم.
همون شنلایی که ست کرده بودیم و پوشیدیم و رفتیم بیرون. هوا ابری بود و هیشکی دور و اطرافمون نبود. در اصل عمارتم جایی نبود که بشه دور و اطرافش کسی باشه، یه جورایی توی جنگل بود؛ اما به دریا راه داشت.
-سیتا.
-هوم؟
-میگم قراره حالا با عرفان ازدواج کنی؟
-سمیه خیلی مونده حالا، باید به مامانم بگم اون به خونوادش بگه.
-اره خب، به نظرت خونتون و جدا می‌کنید؟
-ای بابا سمیه نمیدونم، چقدر مونده اصلا تا اون موقع.
-من نمیدونم اخه همه‌چی خیلی سریع پیش رفت.
-چی چی سریع پیش رفت؟ عرفان سه سال کنارم بود و من به عنوان آرمین سعیدیان می‌شناختمش، حتی بعضی وقتا میام بهش بگم آرمین.
-دروغ چرا منم می‌خوام به حسین چیزی بگم یا راجبش تو دلم حرف بزنم چند بار میگم سروش.
-ولی این کارش کاملا اشتباه بود مگه من بی درک و فهمم که نمیاد بهم بگه تو چه شرایط سختیه.
-ولی اونم اگر بهت میگفت تو بهش نزدیک میشدی اونم که نمیتونه جلو خودش رو بگیره اونم بیخیال خلفی میشد و همون بلایی که سر فاطمه اومد زبونم لال گوشم کر سر تو هم میومد خدایی نکرده.
-اه اصلا بیخیال سر هم رو درد نیاریم.
-واقعا فقط ایرانیا می‌تونن دو سه ساعت راجب یه چیزی حرف بزنن بعد بگن ول کن، اصلا بیخیال غیبت نکنیم.
بلند قهقهه زدم سمیه صداش رو یه طوری کرده بود و این رو می‌گفت و ادا هم در میاورد که خیلی باحال بود.
-سمیه تو هم دلقکیا.
-ای ما از اون ته مه اخلاقمون یه نمکی داریم دیگه.
-هوم، می‌شناسمت بابا.
من سمیه رو تقریبا شیش ساله که می‌شناسم. از اون موقع تا الان عین دوتا خواهر شدیم. هرکاری می‌کنیم می‌خندیم و قهرم تاحالا نکردیم. همینجوری کنار دریا نزدیک به یک یا دوساعت حرف زدیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,327
لایک‌ها
45,658
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
10,209
Points
121
#پارت دوم

(عرفان)

رفتیم به همون ادرس، یه ویلای بزرگ بود. از پشت درخت تو جنگل داشتیم نگاهش می‌کردم دوربین شکاری رو گرفتم رو چشمم و ویلارو دید زدم. سایه ی محو یه پسر م*ست پشت پرده‌ها معلوم بود. پسره‌ی لاشخور ک*ثافت ع*و*ضی الکلی، همیشه‌ی خدا مسته.
اخمام رفت تو هم با دیدن دختر سر لختی که با عشوه به‌سمتش میرفت دوربین و از جلوی چشمم برداشتم.
-عجب کثافتیه آخه لیاقت مردنم نداره این.
طاها:
-چیشد؟
دوربین و ازم گرفت و نگاه کرد:
-ای گو بگیرنت.
-اینطور که بوش میاد فعلا نمی‌تونیم بریم و مثلا بگیریمش‌.
حسین:
-خب چیکار کنیم؟
-منتظر می‌مونیم دختره بره.
طاها:
-اها بشین تا این ولش کن.
و روی چمن‌ها دراز کشید. منم روم رو برگردوندم. از وقتی یادم میاد از این ک*ثافت کاریا حالم بهم می‌خوره. چشمامو بستم‌ و به سیتا فکر کردم، آروم شدم.
بعد تقریبا چهل دقیقا حسین صداش در اومد.
حسین:
-تعمه تنهاست.
برگشتیم طرف ویلا.
-خب بریم.
حسین و طاها از پشت و من از در جلو، صدا خفه کن و به کلتم بستم و در رو با یه لگد شکستم. تو حال بود که تا منو دید لش لش خواست از پله ها بره بالا که افتاد زمین.
-تن لش.
حسین و طاها به حالش قهقهه ای زدن و برش داشتن انداختن تو ماشین نگاهی به ویلا انداختم خاک بر سرت لیاقت هیچکدوم رو نداری. فکر و ذکرت ک*ثافت کاریه ذهن مسموم.
حالم ازش بهم میخورد. سوار ماشین شدم ماشین بوی ا*ل*ک*ل میداد از تو داشبرد اسپری و در اوردم و تقریبا تو ماشین تمومش کردم. بو کشیدم خب دیگه رفت با خیال راحت رفتم اداره‌ی پلیس شمال از قبل دایی با سرهنگ هماهنگ کرده بود و فقط کافی بود، ما کاظم رو بهشون بدیم و اونا هم انتقال میدادن تهران.
رفتم و با سرهنگ دست دادم.
سرهنگ:
-خب سرهنگ صفائی خیلی زود کارت تموم شد‌.
-وضعیتش رو که دیدید یه قدم برم‌یداره ده بار می‌خوره زمین.
سرهنگ خندید و بعد از کارای انتقال برگشتیم عمارت.
ساعت و نگاه کردم سه بود. از اشپزخونه بوهای خوبی میومد و تخ تخ تخته و جلیز بلیز روغن. اوه نه بابا. صاف رفتم اشپزخونه صبحونه‌ام نخورده بودم، چون کلید داشتیم و در و باز کردیم دخترا نمیدونستن برگشتیم. انگار نهار شامیه سیتا پشت گ*از داشت شامیاپ‌ها رو سرخ می‌کرد و سمیه‌ام کاهو خورد میکرد. از پشت سیتا رو ب*غ*ل کردم جا خورد.
-سلام خسته نباشی کی برگشتید؟
-مرسی، الان.
-چیشد گیرش انداختید؟
هم کارش و می‌کرد و هم باهام حرف میزد موهاش نم داشت و بوی خیلی خوبی میداد موهاش و بوییدم و سرش و بو*س کردم.
-هیچی گیر افتاد.
یدونه شامی از تو دیس کنار گ*از برداشتم و گ*از زدم چه خوشمزه‌اس.
-به این زودی چه اسون.
-نمیدونی که چه خبر بود‌.
-چی شد مگه؟
-هیچی وسط ک*ثافت کاری بود اونم م*ست راحت گیرش اوردیم یه قدم میرفت ده بار میخورد زمین.
خندید سفت‌تر گرفتمش، چقدر ریزه این دختر اخه کله‌اش درست توی گودی گردنم بود.
-عرفان زشته ولم کن‌.
-چه زشتی سمیه که خواهرته اون دوتا ام که داداشامن.
-خب پس خطرناکه دارم با روغن د*اغ ور میرما.
-خب باشه.
اروم اروم دستام و باز کردم و اومدم کنار. رفتم اتاقم و لباسمو عوض کردم. پسرا هم لباسشون رو عوض کردن و اومدن نشستن.
سمیه یه سینی چای اورد و اومد نشست روی مبل تک نفره.
سمیه:
-خب کی برمیگردیم حالا که گیر افتاده؟
-هفته‌ی بعد.
طاها:
-ما که گیرش انداختیم.
-شمارو نمیدونم؛ ولی من میخوام از اون مرخصیه استفاده کنم.
حسین:
-منم میمونم.
من و حسین به طاها نگاه کردم که عین بخت برگشته ها گفت:
-خب من بدون شما چه غلطی کنم؟ میمونم دیگه.
ما همیشه همینطور‌ ایم هرکار میکنیم سه تایی هرجا میریم سه تایی.
سیتا که انگار کارش تموم شده بود اومد و نشست.
سیتا:
-اینجا کاغذ دارید؟
-میخوای چیکار؟
سیتا:
-د تو بگو.
-اون سمت و میبینی؟
سرش و برگشتوند و جایی رو که نشون دادم و نگاه کرد.
-اون درا از راست در سومیه میز کامپیوتره توی قسفه‌هاش یه پوشه‌ی نارنجی هست تو اونه.
سیتا:
-اها باشه مرسی. سمیه پاشو.
سمیه و سیتا برگشتن اشپزخونه و شروع کردن به گذاشتن ظرفا ما هم بلند شدیم از اپن بردیم رو میز و میزو اماده کردیم.

(حسین)

غذارو خوردیم و الان بیکار بیکار پنج تایی نشستین رو مبل از هیشکی هیچ صدایی در نمیاد، سیتا بلند شد و رفت به همون اتاقی که عرفان گفته بود با پنج تا کتاب و برگه و خودکار اومد.
عرفان:
-چیکا میکنی؟
سیتا:
-بیکار بیکار نشستیم نه فیلمی نه چیزی بیاید اسم فامیل بازی کنیم.
از بچگی عاشق اسم فامیل بودم.
-من هستم.
بقیه هم ورقه هاشون رو گرفتن بعد نوشتن و هماهنگ کردن اسم د فامیل و اینا از بزرگ‌تر تا کوچیک تر می‌گفتیم.
عرفان:
-ام ج.
شروع کردیم به نوشتن. چی بنویسم؟ د بیا تو اسمم موندم. اها جمره، جمالی فلا بیسال و یه دفعه سمیه جیغ زد:
-استپ.
طاها:
-قلبم اومد تو حلقم خب‌. امتیازارا معلوم کردیم.
طاها:
-خب،از ت.
تموم کردم:
-استپ.
امتیازارو جمع کردیم سیتا امتیازش از همه بیشتر بود‌.
سیتا:
-خب ام.
-چی چی خب ام من ازت بزرگ ترما.
سیتا:
-جدا؟
-بعله خانوم.
-خب بگو.
یاد گلاره افتادم- از گ.
اسم گلاره فامیلی گلاره ای و یه عالمه چرت و پرت دیگه.
امتیازها رو حساب کردیم این دست من بردم.
سیتا:
-از ع.
سرم رو انداختم پایین و شروع کردم به نوشتن وا هیچی پیدا نمیشه که.
سیتا:
-استپ.
عرفان:
-ای بابا چیزی نبود تو عین که‌.
سمیه:
-قحطی حروفه؟
سیتا:
-همچی که داره جز ماشین اسمش و فامیلی و بیخیال غذا عدس پلو عدسی میوه عناب لباس عبا اشیا عینک حیون عنکبوت عقاب عقرب رنگ عنابی کشور عراق شهر عنبران گل عباسی.
دهنم باز مونده بود؛ البته هممون.
عرفان:
-از خودم بیشتر راجب حروف اول اسمم میدونه.
سیتا:
-من تو اسم فامیل اولین حروفی که میگم عینه.
بعد یه ساعت بازی کردن برگه‌ها پر شد و سیتا برنده شد‌. منم اونهمه حروف سخت میگفتم و تند تند مینوشتم و هی بیست میاوردم میبردم.
-من پونصد و سی و پنج.
طاها:
-پونصد.
عرفان:
-پونصد و هشتاد.
سمیه:
-پونصد و بیست.
سیتا با دهن باز داشت مارو بعدم ورقه شو نگاه میکرد.
عرفان:
-تو چند شدی؟
سیتا:
-هزار و صد.
طاها:
-اوه.
-انتظارش رو داشتم خیلی بیست اورد.

(سیتا)

امروز هوا خیلی گرفته بود و تازه شروع کرد به‌باریدن. اونم چه باریدنی انگار داشت نیزه پرت میکرد. کنار پنجره وایساده بودم و بیرون رو نگاه میکردم.
عرفان:
-حوصله‌ات سر رفته؟
همه تو اتاقشون بودن و خوابیده بودن سمیه که عشق خوردن و خوابیده بعد غذاها همیشه خوابش میاد تو اینجور هوا ام دیگه مثل خرس میخوابه طوری که حسین و شناختمم الان دوست داره تو اتاقش ریلکس کنه طاها هم کپی سمیه.
-اره بدجورم.
عرفان بیرونو نگاه کرد:
-خب تو این هوا که نمیشه جایی رفت سرما میخوری وگرنه میخواستم ببرمت جایی.
-کجا؟
-تو این هوا که نمیشه.
-ای بابا اذیت نکن دیگه.
-پاشو برو لباس بپوش.
پریدم و لپش و بو*س کردم خندید.
-برو اتیش نسوزون.
خندیدم و بدو بدو از پله‌ها رفتم بالا، یه بارونی که تا رون بود و رنگش مشکی بود، یه شلوار لی طوسی چکمه‌های مشکی کلاه بارونیمم انداختم و بدو بدو از پله‌ها رفتم پایین‌.
-ندو.
سری تکون دادم و سالانه سالانه رفتم پایین.
-خب بریم.
اونم یه کاپشن مشکی که کلاهش خز داشت پوشیده بود با تیشرت سفید زیرش شلوار لی مشکی و پوتین.
کلاهش و انداخت و رفتیم بیرون صندوق ماشین و زد و از توش یه جعبه شیشه‌های نوشابه‌ی خالی در اورد.
و رفت سمت جنگل.
-عرفان اونارو می‌خوایم چیکار؟
-بیا.
بی‌حرف ادامه دادم رسیدیم به یه جا که با چوب یه جا برای گذاشتن شیشه‌ها درست کرده بودن و زیرشم چندتا شیشه‌ی شکسته بود‌.
عرفان از کمرش یه کلت طلایی خیلی خوشگل در اورد دسته‌ش از ج*ن*س چرم قهوه ای خیلی خوشگلی بود، روی اون قسمتیش که شلیک میکنه نمیدونم اسمش چیه یه چیز خارجی نوشته بود که حوصله خوندنشو ندارم.
-میخوای کار کردن با اسلحه یادم بدی؟
-اره اگر نمیخوایم.
-نه نه از بچگی از این چیزا خوشم میاد.
-خب بیا اینجا.
رفت پشتم و اسلحه رو گذاشت تو دستم. هو چه سرده، خودشم دستاشو گذاشت رو دستم و بهم یاد داد. دستام جلوش حکم دستای ستاره رو داشت، یخورده قربون این گندگشی رفتم و خندیدم.
-خب اقای هالک میشه یکمم اسم این عجق وجقاش رو بگید.
اول یکم نگاهم گردم و بعد با خنده سرش و تکون دادگ
-خب این ماشه ست این خشابه..
و کامل برام توضیح داد.
-خب سیتا میخوای شلیک کنی اول درست باید هدفت و انالیز کنی، بعد نشونه بگیری و بعدم ماشه رو بکشی؛ ولی همه‌ی اینا باید سریع انجام بشه تا بتونی قلب طرف مقابل شلیک کنی. الانم با دست راستت اسلحه رو بگیر و دست چپت و بزار زیرش که در نره از دستت و دستت نلرزه.
مو به مو کارایی که گفت و انجام دادم و شلیک کردم. ای لعنتی نخورد.
-تا صبحم اشتباه بزنی خشاب داریم.
-جدا؟!
-بعله بزن.
یکی از چشمام رو بستم و شلیک کردم همون لحظه چشمام بسته شد عرفان اومد و باز از پشت دستاش و گذاشت دو دستام.
-نباید چشمات و ببندی، نترس من اینجام،حالا باز همون کارارو بکن.
یکی از چشمامو بستم به یکی از شیشه ها نگاه کردم و شلیک کردم خورد وسط شیشه و شیشه هزاد تیکه شد.
جیغی کشیدم‌.
-زدمش زدمش زدمش.
خندید:
-خب بقیه ش مونده.
-یه دفعه تو این ردیف و بزن ببینیم.
اسلحه رو از دستم گرفت و در جیک ثانیه فقط صدای شلیک بود و شکستش شیشه‌ها گلوله هارو شمردم یه دونه هم خطا نزد‌.
-یه دونه ام خطا نزدی.
-الکی که سرهنگ نشدم؛ ولی اگر بخوام عادلانه رفتار کنم حسین نشونه گیریش از منم بهتره.
-اها خب من برم باز بچینم بزنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,327
لایک‌ها
45,658
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
10,209
Points
121
#پارت سوم

(سمیه)

با رعدی که زد از خواب پریدم اوه، اینو به عنوان یه اتفاق الهی دیدم که خدا داره میگه بسته دیگه بیدارشو.
وای من باز دارم میرم تو فاز خل شدن.
در اتاقم رو باز کردم یا قمر شب شده ما هنوز خوابیم.در اتاق حسین و طاها رو زدم.
-خرسای خرس تر از خرس پاشید.
همینجوری داشتم مشت به در اتاق طاها میزدم که درش باز شد و نزدیک بود مشتم به صورتش بخوره که گرفتتش.
طاها:
-چخبرته؟
-هیچی فقط از ساعت شیش خوابیدیم الانم ساعت نهئه.
-مگه چیه؟
دهنم وا موند اره دیگه اینا پسرن براشون عادیه تا الان خوابیدن‌.
-هیچی فقط خواب عصر باید چهل دقیقه باشه که ما سه ساعت کپیدیم.
در حسینم باز شد و با موهای ژولیده اومد بیرون.خودمونو جمع و جور کردیم و رفتیم پایین.
-وا سیتا و عرفان کوشن؟
طاها:
-شاید رفتن بیرون‌.
-بیرونو نگا کم مونده سیل بشه.
همون لحظه صدای خنده و حرفای عرفان و سیتا از بیرون میومد، کلید انداختن.
-برید قایم شید ببینیم چیکا میکنن.
اونا از من پایه تر پشت مبلا قایم شدن، در باز شد و اومدن داخل.
سیتا:
-یبار دیگه باید ببریما خیلی حال داد.
عوا خاک بر سرم اینا چه غلطی کردن؟ حسین جلوی دهنش و محکم گرفت که نخنده طاها اروم بهمون گفت:
-انقدر کم شناختینشون هیچکدوم از این کارا خوششون نمیاد.
راست میگفت حسینم خفه شد.
عرفان:
-نمیشه که یکی میاد میبینه دردسر میشه دومن اینو بهت یاد دادم چیزی شد بتونی از خودت محافظت کنی‌.
سیتا:
-ولی خیلی باحال بود کیو کیو، راستی جنابعالی هیچوقت منو تنها نمیزاری همیشه مراقبمی.
عرفان:
-در اون شک نکن.
سیتا:
-ای وای خاک بر سرشون اونا هنوز خوابن؟
عرفان:
-بیا بریم کرم بریزیم.
سیتا ام پایه داشتن میرفتن سمت پله ها که من با قدمای اروم نزدیکشون شدم طاها نقشمو فهمید و اونم مثل من رفت پشتشون که رسیدیم من جیغ زدم اون داد زد.
عرفان اصلا نترسید؛ ولی سیتا رو به سکته بود‌.
سیتا:
-سمیه بگم چیکارت نکنه افرین واقعا طاها، قلبم اومد تو حلقم.
-کجا بودید؟
سیتا انگار همه‌چی و یادش رفته بود از کمرش یه کلت طلایی در اورد و نشونم داد.
-هیچی الان منم تفنگدارم.
و یه ژست با کلت خوشگلش گرفت عرفان سرش و تکون داد و خندید.
-این الان پیش تو میمونه؟
-اره مجوزم داره، مشکلی نیست.
-وای سیتا نمیترسی.
-ای بابا سمیه زیاد افاده‌ای برخورد نکن.
کلتش و گذاشت کمرش رو از پله ها رفت بالا عرفانم همراهش. هی خدا.
رفتم تو اشپزخونه و از اون ماکارانی دو دیقه‌ای هام شروع کردم به پختن. سیتا اومد داخل.
سیتا:
-خب میبینم سریع یه چیزی اماده کردی.
-منم یه چیزایی بلدم دیگه.
لپم و کشید و ظرف‌هارو اماده کرد.

(طاها)

ای بابا چت شده طاها؟ تو اتاقمم و نمیدونم چرا فقط دارم به سمیه فکر می‌کنم. به توچه سمیه طاها؟ هان؟ سمیه به تو چه؟ تو با سمیه چیکار داری؟ از جام بلند شدم و رفتم یه دوش گرفتم که مغزم به خودش بیاد.
اه گل بگیرن این مغز منو.
لباسم رو که میشد یه شلوار مشکی و یه تیشرت مشکی پوشیدم و رفتم پایین با دیدن سمیه سر گ*از یه‌جوری شدم. اه طاها گمشو وایسادی دختر مردم رو نگاه می‌کنی.
رفتم و کنار عرفان نشستم، دستیم رو نگاه کردم که باهاش مشت سمیه رو گرفتم.
با یاد اوری حرفش لبخند ملیحی زدم. خرسای خرس تر از خرس. قهقهه‌ی بلندی زدم.
عرفان و حسین و سیتا و خود سمیه داشتن با چشمای ورقلمبیده نگاهم میکردن.
-چیه نمیشه خندید؟
عرفان:
-بیا همینمون سالم بود اینم خل شد الکی میخنده.
سمیه اروم خندید و باز سرش و گرم کرد، اه طاها.
رومو برگردوندم زیادی داشتم ضایع میشدم.
وایسا ببینم ضایع تو چی؟ خدایا واقعا هم به قول عرفان فقط من سالم بودم که دارم از این دوتا چل‌ترم میشم.
بعد از خوردن غذا که واقعا ام خیلی خوشمزه بود سیتا و عرفان هردوشون رفتن بخوابن، ما سه تا چون زیاد خوابیده بودیم خوابمون نمیومد. بارون باز شروع کرد که حسین با هودی رفت بیرون.
سمیه دوتا نسکافه درست کرد و گذاشت رو میز و کنارم نشست.
یه بافتنی آستین بلند شیری با شلوار مشکی تنش بود موهاشم دم اسبی بسته بود.
دوست داشتم باهاش حرف بزنم؛ ولی چی بگم؟ انقدری با خودم کلنجار رفتم تا اون به ز*ب*ون اومد.

#پایان قسمت سیزدهم
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,327
لایک‌ها
45,658
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
10,209
Points
121
#قسمت چهاردهم
#پارت اول

(سمیه)

خب چیکار کنم اینم که رفت بیرون. اها نسکافه بریزم تا اونجایی که فهمیدم نسکافه دوست داره. خدایا سمیه به تو چه نسکافه دوست داره! آخه خدا یعنی انقدر من ریزه میزه‌ام یادت رفت بهم عقل بدی؟
تو دوتا لیوان ریختم و گذاشتم رو عسلی وسط مبل‌ها زیر ل*ب مرسی‌ای گفت و یکی از لیوان‌ها رو برداشت کجا بشینم؟ اه سمیه بشین دیگه. رو مبلی که نشسته بود، نشستم. مبل سه نفره ای که اون یه طرفش بودو منم یه طرفش زیر چشمی نگاهش کردم کلا دوتا داداش رنگ مشکی پسندن.
-دوتاییتون رنگ مشکی دوست دارید؟
-جانم؟
با این جانم گفتنش نزدیک بود نسکافه بپره تو گلوم.
-اخه تو همش مشکی می‌پوشی عرفان همش مشکی می‌پوشه یا هم خاکستری و خلاصه رنگای تیره.
-اون رنگ مشکی و خیلی دوست داره برای همون میپوشه؛ ولی من می‌پوشم چون هم بهم میاد هم جذبه رو زیاد می‌کنه.
لیوان و گذاشتم رو میز و خندیدم. از خندم خنده‌اش گرفت.
-جذبه اره؟
-اره بالاخره باید تو اداره جدی بگیرنم.
-اها.
به‌سمتش برگشته بودم و ابروهامو انداخته بودم بالا و نیشمم باز. نسکافمو برداشتم فوتش کردم و یکم خوردم.
-تو ام گلوله خوردی؟
-اره سه تا خوردم.
-جاش مونده؟
-اره ایناهاش.
یقه ی تیشرتش و یکم اورد پایین روی شونه‌ی هم جای بخیه بود و هم یه‌جور گودال که انگار پرش کردن یه جوری شدم.
-خیلی درد داشت.
-خب معلومه درد داره با کوچیک‌ترین تکونت تیر میکشه.
-وای‌، به‌خاطر چی انقدر تیر خوردی؟
-دو تا تیری که خوردم برای عرفان بود، نوش جان من شد ،عرفان و زدن پریدم وسط یکیشم سرهنگ و زدن پریدم وسط‌.
-وا خلی؟
-عرفان که داداشمه خب معلومه میندازم خودم و جلوی گلوله‌اش؛ ولی خب سرهنگ و برا ترفیع خودمو انداختم وسط‌‌.
سری تکون دادم.
-هوم خدا به اونی که میخواد یه عمر این تیر خوردنات رو تحمل کنه صبر بده.
نیشش و باز کرد.
-دروغ میگم ؟ والا بخدا، فک کن نشسته بدبخت داره میوه میخوره یه دفه زنگ بزنن بگن این باز تیر خورده.
من مدلم طوری بود که هر وقت اینجور حرفا میزنم ادا هم در میارم و لحن و صدامم همزمان عوض میشه، برای همین خنده‌دار میشم. طاها هم شروع کرد به ترکیدن.
-بابا او تا اون موقع.
-هی‌.
-خونوادت سر چی فوت شدن؟
-تو از کجا فهمیدی مردن؟
-وقتی برای داغون کردن خونت اومدم تو کمدت سه جفت لباس دیدم لباس یه پسر بچه یه زن و یه مرد میدونستم برای خونوادته چون خونت تک نفره بود‌.
اهی کشیدم.
-تو تصادف، یه داداش کوچیک داشتم ده سالش بود آراد. یه روز گیر داد حوصله‌اش سر رفته و مامانم اینا خواستن ببرنش شهر بازی، من باهاشون نرفتم انگار وسط جاده یه کامیون بهشون میزنه؛ چون خونمون خارج از شهر بود کنار جاده یه دره بود و وقتی کامیون بهشون از اونا هم ...
دیگه نتونستم بقیه‌ش رو بگم بغض کرده بودم.
از نوزده سالگیم اونا مرده بودن، هیچکدوم از فامیل رو هم قبول نداشتم و خودم روی پای خودم وایسادم.
-بیخیال‌.
-روحشون شاد.
-مرسی‌‌.
جو سنگین شده بود.
-راستی سلیقه‌ام چطور بود؟
-خیلی قشنگ بود،واگر دقت کرده باشی تو خونه جدیده هم از وسایل استفاده کردیم‌.
سرش و تکون داد. یه دفعه یاد خوابم افتادم. اه الان چه وقت یاد اوری اینا بود؟ قرمز شدم و هول، قلبم داشت تند تند میزد و گرمم شده بود.
-هوف گرمه،میگم تو خوابت نمیاد؟ من خیلی خوابم میاد شب بخیر.
با چشمای گرد شده داشت نگاهم میکرد که راهم رو کشیدم که مثلا برم که پام محکم خورد به دسته‌ی مبل اه از نهادم بلند شد.
-اخ.
-خوبی؟
از جاش بلند شده بود اومد کنار خندیدم و گفتم اره و با حواس جمع و تقریبا سریع رفتم اتاقم‌. وای خدا اخه اون وسط چه وقت یاد اوری اون بود؟نیشمو باز کردم و خودمو انداختم رو تخت چه بلایی داره سرم میاد؟
یاد حرفای سیتا افتادم دارم عاشق میشم یعنی؟
روی تختم غلطیدم که تالاپ افتادم زمین، کمرم.

(طاها)

ای بابا یه دفه چت شد، عین اینایی که وسط دزدی گیرشون میندازی میخوان ماسمالی کنن رفتار میکرد رفت تو اتاقش نگاهی به نسکافه اش کردم که همش یخورده ش و خورده بود. نسکافه‌ی من خیلی وقت بود تموم شده بود نسکافه شو برداشتم و با ولع شروع کردم به خوردن.
در باز شد و حسین اومد داخل کل هیکلش خیس بود.
می‌دونستم اگر الان برم و ازش بپرسم چته پاچمو میگیره پس بیخیال.
نسکافه‌ها تموم شد و رفتم لیواناش و شستم اومدم. به اتاقم نگای تو آیینه به خودم انداختم، تیشرتم و در اوردم جای سه تا گلوله مو نگاه کردم روی شونه سمت راستم، سمت چپ سی*نه ام، و شکمم.
یادش بخیر تا چند روز فقط بخور بخواب بود البته تکون میخوروم یا بخیه‌هام باز میشد یا خونریزیم باز شروع میشد، اینش خیلی لامصب عذاب‌آور بود.
یاد حرفاش افتادم.
(هوم، خدا به اونی که می‌خواد یه عمر این تیر خوردناتو تحمل کنه صبر بده.)
خدا کنه تو باشی، با این فکرا نیشم باز شد. طاها چی داری میگی؟نگاهی به نیشم انداختم و بستمش.
خودم و انداختم رو تختم که یاد حرف بعدیش افتادم.
(دروغ میگم والا بخدا، فک کن نشسته بدبخت داره میوه میخوره یه دفعه زنگ بزنن بگن این باز تیر خورده.)
وقتی یاد این میوفتم که چطور چشماش و هی گرد و نازک میکرد و دستای کوچولوشو تکون تکون میداد میخندم. الکی الکی شروع کردم به قهقهه زد‌ن.
با هزاران فکر جور واجور راجب سمیه خوابم برد‌.
-هی اقای به اصطلاح محترم من اومدم تو.
صدای سمیه بود ای وای خودشه من که تیشرت تنم نیست، چیزی نیست بابا پسرم.
از جام بلند شدم:
-چه‌خبرته باز؟
موهاش رو خرگوشی بسته بود مثل کلاس اولیا بود.
چقدر این گوگولیه ،همینجوری مات مونده بود رو بالاتنه‌ام.
داشت خندم میگرفت صدام رو صاف کردم.
-پسندیدی؟
-ها؟ اهم؟ بله؟
خدایا دارم دیوونه میشم‌.
-میگم این‌همه زل زدی پسندیدی؟
شروع کرد عین افتاب پرست رنگ عوض کردن‌.
-خب تو چرا تو خونه‌ای که دوتا دختر هست بی‌تیشرت میگردی داریم میریم بیرون لباس بپوش بیا پایین.
رفت بیرون. این چقدر حاضر جوابه، همش چند ثانیه خجالت کشید بعد طلبکار شد.
قهقهه‌ای به این خانوم غر غرو زدم و با نیش باز لباس پوشیدم و رفتم پایین.
همون لحظه در اتاق سمیه‌ام باز شد و اومد بیرون،تا منو دید زبونی برام در اورد و به حالت لی لی رفت پایین از همین بالای پله ها داشتم با بهت نگاهش میکردم.
با خنده سرم و تکون دادم و رفتم پایین یه کت چرم مشکی از زیرش یه پیرهن مردونه‌ی طوسی کتونی‌های طوسی و شلوار لی مشکی، تیپ من این بود.
سمیه یه پالتو تا زانوش که رنگش قهوه‌ای بود شلوار کرمی با چکمه‌های قهوه‌ای یه شال گر*دن کرمی‌ام دور گ*ردنش بود و کلاه پالتوش رو انداخته بود‌.
سوار پاشینا شدیم حسین رفت پیش عرفان و سیتا و من و سمیه هم باهم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,327
لایک‌ها
45,658
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
10,209
Points
121
#پارت دوم

(حسین)

حس مزاحم بودن داره بهم دست میده هر طرف میرم، می‌بینم طاها و سمیه دارن نزدیک هم می‌شن میرم اون‌طرف میبینم عرفان و سیتا. فردا می‌خوام برگردم تهران.
-عرفان من فردا برمی‌گردم تهران.
-اه زد حال نزن دیگه چرا مثلا؟
-بیخیال دیگه برمیگردم.
روم رو برگردوندم و از شیشه بیرون رو نگاه کردم بعد نقریبا چهل دقیقه رسیدیم به شهر و پیاده شدیم. سمیه و سیتا جلو میرفتن و ماهم عقب. دخترا کلی خرت و پرت خریدن هرچی بگی میگرفتن من دیگه نایی نداشتم و با ماشین طاها که بهش قضیه رو گفتیم برگشتم تهران.

(سمیه)

کلی چیز میز گرفته بودیم که بیشترشم من گرفته بودم، حسین برگشته بود، بیخیال به من چه؟
ساعت و نگاه کردم خدایا فک کنم یه ده ساعتی میشه ما بیرونیم. دهن هممون با دیدن ساعت باز مونده بود ده بود، از هفت صبح بیرونیم تا ساعت ده وای کی انقدر زود گذشت از بس هر مغازه رفتیم و دیوونه بازی در اوردیم حواسمون به هیجا نبود.
داشتیم از گشنگی می‌مردیم توی ماشین منتظر عرفان بودیم که هم ساندویچ‌ها رو بیاره و هم بریم.
سیتا:
-عرفان میخوای من برونم؟
عرفان:
-باشه بزار من برونم تا ساندویچت تموم شه بعد تو برون.
سیتا:
-باشه.
به همین ترتیب طاها اومد پشت ور دل من همین که نشست برگشت طرفمو با قیافه اختاپوسی شکلم رو به رو شد. با حالت بامزه‌ای نیشش و باز کرد و گفت:
-سلام.
نتونستم جلوی خودم و بگیرم و خندیدم از خندم اونم خندید. عرفان و سیتا برگشتن و ما رو نگاه کردن و بعدشم رو به هم چشمک زدن.
من اروم:
-دل این دوتا هم خجسته باد.
و دوباره عین دوتا اسکول شروع کردیم به خندیدن.
از بس خندیده بودیم، خنده‌هامون بی صدا بود وقتی خندیدنمون تموم شد هم و که دیدیدم باز استارت زدیم.
-سمیه به چی میخندی؟
-هیچی میبینم تو میخندی منم میخندم.
-منم نمیدونم به چی میخندم.
و خندمون شدت گرفت ولو شده بودیم رو هم.
یه‌کم که‌ گذشت ساکت شدیم و ساندویچمون رو خوردیم. بعد یک ربع سیتا نشست پشت فرمون و عرفان شروع کرد به خوردن. اخی چقدر گرسنه بود داداشم. عادت کردم به عرفان میگم داداش.
بعد از تقریبا بیست دقیقا عرفان صاف نشست‌.
عرفان:
-سیتا عشقم کجا میری؟
سیتا-مگه اونطرف نیست خارج از شهر؟
-سیتا اونطرف که تو داری میری یه شهر دیگه.
-ای وای اها اون‌طرفی بود.
تقریبا بعد چهل دقیقا رسیدیم خونه با هرچی دردسر بود. طاها که صاف رفت تو اتاقش سیتا و عرفانم همینطور که چراغا خاموش بود. اومده بودم اشپزخونه آب بخورم اونقدری خوابم می‌اومد دوست داشتم همین‌جا دراز بکشم و بخوابم.
جلوی در پالتو و پوتین‌هام و با شالم رو برداشته بودم.
از پله‌ها رفتم بالا چسبیدم به اولین دستگیره‌ی در اولین اتاق یه چیزی خورد به کمرم اخ بر پدرت صلوات بیخیال. خب اتاقم سومی بود، بعد دستگیره‌ی دومی رو گرفتم و بعدشم سومی باز کردم همون‌جوری با چشمای بسته خودم و انداختم رو تخت. اخی چه نرمه. جام از هر زمانی گرم‌تر بود با لبخند خوابم برد.
با حس این‌که بدنم قفله و نمی‌تونم تکون بخورم بیدار شدم.
عه این کیه؟ اینکه سرم و یکم گرفتم بالا که با صورت طاها مواجح شدم من تو بغ*ل این چیکار می‌کنم؟ دور برم رو نگاه کردم. این‌که اتاق من نیست! یاد دیشب افتادم. اخ سمیه باز تو خوابت می‌اومد گیج زدی اون چیزی که خورد به کمرت دستگیر اتاق اولی بود.
ای بابا چقدرم سفت من رو گرفته. اروم دستش و از روی کمرم برداشتم. اشتباه برداشت نکنیدا اتفاقا وقتی بیدار شده بودم خودمم بغ*لش کرده بودم. خدایا بیدار نشه، بیدار نشه. بیدار نشد سعی کردم آروم از روی تخت بلند بیام پایین که تلپ. بهترین استعدادم یعنی آدامس شدن روی زمین و نشون دادم. طاها تکونی خورد و بیدار شد‌.

(طاها)

با صدای افتادن زمین چیزی از خواب بیدار شدم دور و برم رو نگاه کردم که با دیدن سمیه که روی زمین کنار تخت موندم، نیشش و باز کرد.
-سلام صبح عالی متعالی.
-علیک اونجا چیکار میکنی؟
اخیشی زیر ل*ب گفت و بلند شد انگار خیالش راحت شده بود.
-هیچی دنبال یه چیزی میگشتم پیداش نکردم زیر تختت و میکشتم خداحافظ.
دستش و تکون داد و با خیال راحت رفت بیرون همین که در بسته شد. نیشم رو باز کردم.

(ده ساعت قبل)

اخیش حس کسیو دارم که از جهنم فرار کرده، همین که در اتاقم رو باز کردم فقط کتم رو در اوردم و انداختم یه گوشه و رو تخت به شکم دراز کشیدم. تقریبا پنج دقیقه بعد یکی در و باز کرد و بعد تلپ. سمیه بود که خودش و انداخت رو تختم یکم ورجه وورجه کرد و خوابش برد.
این؟اینجا چیکا داره؟
چشمام داشت از حدقه در می‌اومد چه با لبخندم گرفته خوابیده. کلمو کردم داخل بالش و خندیدم می‌ترسیدم بیدار بشه. به پهلو دراز کشیدم و اونم دور زد و همینجور یه عم طولانی میگفت که منم ابروهام رو انداختم بالا برگشت طرفم و خودشو چسبوند بهم. اومده بود بغ*لم منم پرو پرو دستم و دورش حلقه کردم یکم که گذشت دیدم خوابش سنگینه موهاش و باز کردم و نازش کردم. قلبم تند تند میزد. بعد تقریبا یک ربع خودمم خوابم برد‌.

(الان)

نیشم بسته نمی‌شد بلند شدم. اون بالشی که سمیه روش خوابیده بودو بو*س کردم. بلند شدم یه تیشرت جذب سفید یه پیرهن مشکی روش پوشیدم، با یه شلوار جذب مشکی.
با انرژی از پله‌ها اومدم پایین سمیه چون فکر میکرد من چیزی نمیدونم با خیال راحت داشت جلوم رژه میرفت. بهتر بزار ندونه هی حالا منو ببینه فرار کنه و سرخ و سفید بشه. میدونستم اونشب هم یاد یه چیزی افتاد که خجالت کشیده و رفته؛ ولی نمیدونم چی هی خدا.
رفتم و رو مبل نشستم ساعت ده بود. میز صبحونه رو اماده کرده بودن عرفان گفت خورده سیتا ام از صبحونه خوشش نمیومد.
نشستیم پشت میز یه لقمه گرفتم که سمیه پاشد و رفت اشپزخونه. شونه‌ای بالا انداختم و به خوردن ادامه دادم که همون لیوان سرامیکی پریشب که توش نسکافه خورده بودم و گذاشت جلوم با لیوان خودش و نشست. من دیوونه شدم، دیگه نمیتونم بگم دارم دیوونه میشم.
گرمم شد اخ این چه حسیه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,327
لایک‌ها
45,658
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
10,209
Points
121
#پارت سوم

(عرفان)

ساعت دوئه و من و سیتا هم روی مبل نشستیم، سرش و گذاشت رو شونم و غر زد.
-اینا که باز رفتن خوابیدن.
-خب پاشو بریم بگردیم.
-جدی؟
-اره عشقم پاشو.
-اخ من قربونت برم‌.
منو بو*سید و رفت. نیشم رو باز کردم. شارژ شده بودم باز، از جام بلند شدم و رفتم اتاقم لباس پوشیدم و اومدم پایین، سیتا هم پایین بود دستم و انداختم دور کمرش.
-بریم خانومی.
در و باز کردم و رفتیم بیرون. یه جای قشنگ و میشناختم که می‌خوام اونجا ببرمش. سوار ماشین شدیم.
-خب کجا میریم؟
-یه جایی میریم دیگه.
-اها یعنی نمیخوای بگی.
-دقیقا.
-ای بابا کنجکاو‌تر شدم که.
گونه شو بو*سیدم:
-نشو عزیزم نمی‌گم.
-از دست تو ها.
استارت زدم:
-اینو من باید بگم.
ماشین و راه انداختم و به‌سمت جای مورد نظر رفتم بعد بیست دقیقه رسیدیم.
-پیاده شو عشقم.
پیاده شد. با دیدن دور و برش دهنش باز مونده بود. از بین درختایی که مثل حصار دور دریاشه‌ی بزرگ جمع شد بودن رد شد و با یه نیمکت روبه‌رو شد.همه جا پر از گل بود و چمن، یه خاکی پیدا نمیشد. با یه نیمکت چوبی قرمز که یه‌کم از رنگش پریده بود.
-عرفان این‌جا چقدر قشنگه.
اومد و ب*غلم کرد دستام رو دورش حلقه کردم. همون‌جوری که دستم به کمرش بود رفتیم داخلش؛ چون بارون نم‌نم می‌بارید. همه‌جا خیلی قشنگ‌تر شده بود.
روی نیمکت نشستیم سرش و گذاشت رو شونم.
-عه راستی؟
چاقوم رو از تو جیبم در آوردم و به‌سمتش گرفتم.
-اون رو خ*را*ب کردی حالا بیا این‌جا یادگاری درست کنیم.
اون اسم من رو نوشت و منم اسم اون رو.
این رو روی نیمکت کشیدیم. erfan ♡ sita بعد تقریبا بیست دقیقه به حرف اومد.
-قراره چی بشه؟
-چی قراره چی بشه؟
-من و تو، حسی که بین طاها و سمیه داره درست میشه.
-والا طاها تا الان عاشق کسی نشده از بس که سنگه تا الانم ندیدم تو یه هفته انقدر نیشش و باز کنه. خواهر تو با گیج بازیا و بچه بازیاش دل داداشم رو نرم کرده.
خندید به خندیدنش لبخند زدم.
-خب منم ندیدم سمیه انقدر فکرش درگیر یه چیزی باشه و سر یه‌چیزی انقدر حساسیت و خجالت بکشه.
-از طاها مطمئن باش اگر عاشق سمیه بشه مثل خودم ولش نمی‌کنه؛ چون حتی وقتی بهش پیله می‌کردم عاشق بشی چی‌کار می‌کنی می‌گفت کار خواستی نمی‌کنم فقط من یه بار عاشق میشم و به همونم وفادار می‌مونم.
-مثل همین.
-اره تو خیلی از اخلاق‌ها مثل همیم.
-سمیه هم اینجوریه شاید حتی الان با تو بگه بخنده یا با حسین؛ ولی اگر عاشق طاها بشه حسش به طاها با همه فرق می‌کنه دختریه که با همه گرم می‌گیره؛ ولی هیچی تو دلش نیست مثل بچه می‌مونه همون‌قدر پاک، شیطون، حرفش و دلش یکیه.
-خوب توصیفش کردی‌ها.
-خب معلومه رفیق شیش سالمه.
-او خب گذینه‌ی اول چی بود؟
-خب من و تو اخر چیکار می‌کنیم؟
خندیدم.
-عه عرفان تو ام مثل سمیه منحرفی.
-نه عشقم بخدا به اون نخندیدم، اصلا بهش فکرم نکردم.
با اخم قشنگ و بچه گونه‌ای داشت نگام میکرد ل*باش و اویزون کرده بود که یدفه‌ای کشیدمش تو ب*غلم و محکم بو*سیدمش.
-خداییش این کارای یهوییت دلیلش چیه؟ یه دفعه جوگیر میشی.
بلند قهقهه زدم.
-خب آخر ما اینه ازدواج می‌کنیم و تو میای عمارت ما.
-عه پس مامانم تنهایی چیکار کنه؟
-اینم سواله می‌پرسی؟ می‌یاریمش پیش خودمون دیگه، به‌خاطر دردسرایی که ممکنه پیش بیاد همه باید دور هم باشیم و مراقب هم‌دیگه باشیم.
-یعنی اگر طاها و سمیه هم بهم رسیدن؟
-اره سمیه هم میاد عمارت حسینم زنش میاد عمارت.
-اها، به سمیه ام کار با اسلحه یاد میدید؟
-ببینم زن شوکت و یادته؟
-اره.
-اون کار با اسلحه بلده، مامان حسین بلده کلا همه بلدن؛ ولی تا ضروری نباشه نمی‌زاریم استفاده کنن بهشون اسلحه نمیدیم.
-ولی چرا به من دادی؟
-چون اولا کسی که خیلی باهاش لج هستن منم و می‌خوان من رو عذاب ب*دن و همیشه با قصد جون عزیزام این‌کا رو می‌کنن اللخصوص اونایی که خیلی عزیزن.
خودشو بیشتر چسبوند بهم و طولانی گفت اها.
خندیدم.
-خب پاشو یه‌کم راه بریم.
-باشه.

(سیتا)

بلند شدیم و تو ب*غل هم راه می‌رفتیم. اینجا مثل یه پارک جنگلی بود. از یه راه رد شدیم و به یه پل رسیدیم، یه پل چوبی که خیلی محکم به‌نظر می‌رسید. اینجا چه‌قدر اشناست. هرچی فکر کردم نفهمیدم کجا این‌جا رو دیدم بیخیال.
-سیتا اینجا بمون من برم بستنی بگیرم بیام.
-باشه.
از پل پایین و نگاه کردم ارتفا زیاد بود هرکی می‌اوفتاد پایین می‌مرد. اه سیتا اینا چیه بهش فکر می‌کنی همون لحظه صدای پا اومد عرفان با دوتا بستنی قیفی داشت می‌اومد.ـاز پشت سرش کاظم اومد! این اینجا چیکار میکنه؟
از کمرش اسلحه‌شو در آورد و به‌سمت عرفان هدف گرفت. دادی زدم که تا هفت طبقه‌ی جهنم لرزید.
-عرفان.
یه گلوله بهش زد خورد به کمرش، با دستای لرزونم سریع کلتم رو در آوردم و سمت کاظم نشونه گرفتم و شلیک کردم خورد به شکمش. تیر دوم به عرفان خورد. اون پخش زمین شد. هرچی تونستم به کاظم شلیک کردم. کلتم رو انداختم زمین با صدای لرزون گفتم:
-عرفان.

(طاها)

با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم اه این کیه ،شماره ی تلفن بود؛ ولی ناشناس.
-الو؟!
-الو سرگرد طاها صفائی؟
-بله خودمم بفرمایید؟
-برادرتون سرهنگ عرفان صفائی دوتا تیر از کمر خوردن وضعیتشون وخیمه لطفا سریع‌تر به بیمارستان مراجعه کنید.
گوشی از دستم افتاد! چی؟ عرفان داداشم عرفان.
دکمه‌های پیرهنم و دوتا یکی می‌بستم سراسیمه رفتم بیرون .سمیه با دیدنم موند.
سمیه:
-کجا؟
صدام بغض داشت:
-عرفان، عرفان.
سریع بلند شد و یه شال و پالتو برداشت و پوشید و دنبالم اومد. جلوی یه ماشین و گرفتم و بهش موضوع رو گفتم، اونم سریع رسید به همون بیمارستان. دم در بیمارستان بودیم که یکی صدام کرد. صدای کاظم بود.
-سرگرد جون.
وقتی برگشتم فقط فهمیدم سوزشی توی بدنمه. سمیه بالا سرم داشت جیغ و داد می‌کرد آروم گفتم:
-برو تو‌.

(سمیه)

با صدای شلیک، نگهبان‌ها اومدن بیرون و اون کاظم ک*ثافت و دستگیر کردن، کاظم رو بیخیال. طاها، طاها عشقم چشم‌ها تو نبند.
سه تا گلوله خورده بود سریع روی برانکارد گذاشتنش و بردنش تو اتاق عمل. داشتم پشتش میرفتم و همه جا رو تار می‌دیدم. گوله گوله اشک از چشمام سرازیر می‌شد.
خدا نکن انقدر عزیزام رو ازم نگیر. با رفتن تو ب*غل سیتا و دوتاییمون گریه کردیم.

(حسین)

صدای جیغ و داد از بیرون می‌اومد سراسیمه از پله‌ها رفتم پایین رفتم، سمت دایی یا همون بابای عرفان و طاها.
-دایی چی‌شده.
با قیافه‌ای آشفته گفت:
-طاها و عرفان تیر خوردن وضعیتشون وخیمه.
کپ کردم چطور؟ یعنی چی؟ چرا؟
سریع با هواپیمای شخصی دایی عرفان و طاها رفتیم شمال. تا رسیدن به اونجا همه داشتن گریه می‌کردن. دوتا از اصلی‌ترینامون وضعیتشون خ*را*ب بود. ما قبلا اینطوری تیر نمی‌خوردیم، تیر می‌خوردیم می‌رفتیم بعد عمل بی‌سر و صدا می‌اومدیم و فقط می‌گفتیم تیر خوردیم اگر خبری از بیمارستان بیاد یعنی اوضاع داغونه.
خدایا من رو با داداشام امتحان نکن، خونی نیستیم؛ ولی از خونی هم نزدیک‌تریم، وسط خوشحالیمون کوفتمون نکن قربونت برم.

(راوی)

در جلوی دو در اتاق عمل غوغایی برپا بود.
سمیه برای عشق تازه‌اش طاها که نتوانست ازش محافظت کند گریه می‌کرد. عشق نو پایی که جلوی چشمش به رگبار بسته شد و او فقط نظاره‌گر بود، حالش خ*را*ب بود، چیزی نمی‌گفت و فقط مثل ابر بهار گریه می‌کرد.
سیتا برای تنها حامی واقعی‌اش کسی که همیشه مراقب او بود و هیچ‌وقت دستش را رها نکرد گریه می‌کرد. اویی که بعد از یازده سال انتظار به عشقش رسید؛ ولی طالعه‌ای بد در انتظارش است. عشقی که حتی با مرگ هم از بین نمی‌رود؛ ولی این رسمش نبود. چیزی نمی‌خورد، چیزی نمی‌گفت فقط قسمتی را نگاه می‌کرد و به حال خودش افسوس می‌خورد. دلش به حال خودش هم می‌سوخت که در اول راه خوشبختی چنین بلایی سرش آمده.
تمام خونواده ان‌جا برای دو پسران عزیز خونواده گریه می‌کردن در کنجکاوی این دو دختر بودن که حالشان خوش نبود؛ ولی حرفی نمی‌زدند.
فقط منتظر بودن؛ اما انتظار برای چه؟ تا کی؟ زنده می‌مانند؟ تنهایشان می‌گذارند؟ این سوال‌ها دل همه را خون می‌کرد.

#پایان قسمت چهاردم
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

زهرا اکبری

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-28
نوشته‌ها
73
لایک‌ها
177
امتیازها
33
محل سکونت
تهران
وب سایت
forum.taakroman.ir
کیف پول من
0
Points
0
سلام رمان قشنگی دارید خسته نباشید.
یه اعتراف اول اسم رمان منو جذب کرد بعدش هم جلد رمان بعد از جلد هم خود رمان موفق باشید نویستده جون
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا