• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

کامل شده رمان ماه بی ستاره | bi..ta کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع DARK GIRL
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 77
  • بازدیدها 5K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

رمان ماه بی ستاره چطوره؟


  • مجموع رای دهندگان
    17
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

DARK GIRL

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,327
لایک‌ها
45,658
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
10,209
Points
121
6yh_ptfw_ماه_بی_ستاره2.png

به‌نام خدا
نام رمان: ماه بی‌ستاره
ژانر: معمایی _ عاشقانه _ پلیسی
ناظر : ✨Lilac✨
نویسنده: bi..ta
ویراستار: ziba
مقدمه:

زندگی زیباست.
فقط گاهی ابر‌های غم جلوی خورشید خوشبختی را می‌گیرند.
ولی دیر یا زود ابرها کنار می‌روند و خورشید باری دیگر می‌تابد.

خلاصه:
سیتا دختریه که بعد از ده سال هنوز هم به فکر عشق بچگیشه، و حالا اتفاقاتی پیش میاد و این رو ثابت می‌کنه که عرفان یا همون عشق بچگیش کنارشه؛ اما اون کیه؟ کسی که همیشه دورادور مراقب سیتاس عرفانه؟ سیتا میتونه از پس این معمای بزرگ بر بیاد؟حتی اگر پای جونش وسط باشه؟؟؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

Fatemeh.M

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
113
لایک‌ها
1,832
امتیازها
63
سن
23
محل سکونت
اون دور دورا
کیف پول من
50
Points
0

DARK GIRL

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,327
لایک‌ها
45,658
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
10,209
Points
121
قسمت اول

(سیتا)

#پارت اول

هیچ‌کس از این دنیا سر در نمی‌یاره، نه آدم‌ها دم دارن و نه اتفاقا خبر میدن؛ پس منتظر هرچی هستم!
همین‌طوری داشتم برای خودم دنیا و زندگی کوفتی و شرح می‌دادم که، مثل همیشه از سر خیابون صدای دعوای مامان بابام میومد.
اه خدا دیگه از اینم خسته شدم که بگم خسته شدم! من موندم دعواهای این‌ها تموم نمیشه؟
کلید و انداختم رو در و وارد شدم از پله ها بالا رفتم، باز کلید انداختم و در خونه رو باز کردم. همون لحظه هر دوشون ساکت شدن و بهم نگاه کردن، همون لحظه بود که بابام گفت:
_بیا اینم از دخترت! دقیقا مثل خودته، تا این وقت شب حتما ب*غ*ل پسر مسرا بوده! عین همید، هردوتون خ*را*ب هستین.
با این حرفاش حسابی د*اغ کردم، کیفم و انداختم و سمتش رفتم که مامان جلوم رو گرفت.
مامان:
_سیتا مامان آروم باش، این رو می‌شناسیش که.
خون جلوی چشام رو گرفته بود. خیلی وقت بود این‌هارو بهم می‌گفت؛ ولی صبر منم حدی داره، این هم خیلی از حدش گذشته.
مامان و کنار زدم و جلوی بابا رفتم. هم‌قدش بودم، یقه‌شو گرفتم و با داد حرفام رو زدم:
_چه رویی داری که این‌هارو داری میگی؟خودت و با ما اشتباه نگیر، این تویی که شب تا صبح با زن‌ها میچتی، این تویی که میگی میری سرکار؛ ولی تو خیابون‌ها دست‌تودست این و اونی! حالا هم سر بار ما نشو. میشی هم مثل بچه‌ی آدم ه‌یجا بشین!
رو مبل پرتش کردم. تو بهت بود تاحالا تو روش وایساده بودم؛ ولی نه در این حد.
از جاش بلند شد، با قدم‌های تند ‌به‌سمتم اومد. از موهام گرفت، جیغی کشیدم؛ ولی کم نیاوردم و یه مشت محکم به دستش زدم، اخی گفت.
من:
_حواست باشه، تو هیچ حقی به گردنم نداری! فکر نکن هیچی بهت نمیگم.
بطری آب رو از یخچال برداشتم بلافاصله کیفم و از دم در برداشتم و تو اتاقم رفتم و در رو قفل کردم.
حموم تو اتاقم بود، حولم‌ رو برداشتم و تو حموم رفتم.
آب سرد و باز کردم و بی‌حس زیرش رفتم، سردی آب و دیگه حس نمی‌کردم.
اون‌قدری خودم و از دنیا سرد کردم که دیگه هیچ سردی ای رو حس نمی‌کنم. چشام رو بستم به تنها چیزی که این‌جور موقع‌ها آرومم می‌کرد فکر کردم، یک جفت چشم قهوه‌ای.
خدایا تنها آرامشمم گرفتی. دستی به موهام کشیدم و اون یه دسته‌ای که جلو صورتم اومده بود و کنار زدم.
زیر دوش نشستم و بعد نیم‌ساعت به در و دیوار حموم نگاه کردن، بیرون اومدم.
حولم رو به دور خودم پیچیدم و از حموم در اومدم. در رو بستم.
صدایی دیگه نمیومد به‌جهنم؛ حتما مرده، هورا!
وجدان:
_والا تا تورو نکشه چیزیش نمیشه.
گل گفتی وجدان‌جان.
با همون حوله خودم رو روی تخت پرت کردم.
صدای در اومد، میدونم کیه!
-مامان بیخیال شو! حرفات رو دیگه حفظم که اون باباته و این‌ها.
-باشه، شب بخیر.
-شب بخیر.
هی خدا! بلند شدم، چراغ و روشن کردم.
دفتر طراحیم رو باز کردم. یک عالمه چشم توش کشیده بودم، همشون هم چشم‌های یک نفر بود.
من رشتم روانشناسیه؛ اما تو طراحی استعداد دارم و تنها چیزی که میکشم چشمه، با کل صورت. وقتی کنار مامانم طراحی می‌کنم میگه:
-اه خستم کردی سیتا! چقدر چشم می‌کشی؟ یک دفعه هم درخت یا گل بکش.
حتی وقتی جلو فامیل می‌خوام نقاشی کنم، یکی که از نقاشی‌هام خوشش میاد میگه بکش ببینیم چی می‌کشی؟ خالمم میگه چی می‌خواد بکشه، چشم دیگه.
ولی هیشکی نمیدونه چرا ان‌قدر چشم می‌کشم، خب معلومه نمی‌دونید.
گوشیم و از کیفم بیرون آوردم، آلارم رو چک کردم خب روشنه.
بلند شدم یه شورتک مشکی با یه تاپ مشکی پوشیدم.
نگاهی به کمدم کردم. کل لباس‌هام مشکیه. از وقتی فهمیدم رنگ مورد علاقه عرفان مشکیه، همه‌ی لباس‌هام رو مشکی می‌گیرم؛ البته یکی دوتا رنگ روشنم دارم که به اصرار مامان خریدم، ولی نمی‌پوشم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,327
لایک‌ها
45,658
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
10,209
Points
121
#پارت دوم

بیخیال رو تخت دراز کشیدم. موهای بلندم که تا ب*ا*س*نم می‌اومد، خیس بود. پنجره‌ باز بود، داشت سردم می‌شد.
نه سیتا تو همش باید به سرما عادت کنی.
پتو رو روی خودم نکشیدم و همون‌جوری خوابیدم.
به‌سمت دانشگاه می‌رفتم که یه صدای فوق‌العاده آشنا صدام کرد.
-سیتا؟
با شک به عقب برگشتم.
این این‌جا چی‌کار می‌کنه؟ خیلی شوکه شده بودم.
-حسین؟
-خودمم.
-تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ برای؟
و یکم چشمام‌ رو تکون دادم که بفهمه منظورم چیه. خندید
-اره به‌خاطر اون این‌جام!
-چرا خودش ...
-خودش خیلی وقته پیشته!
صدای عرفان تو گوشم پیچید.
-سیتا؟
همون لحظه دستی رو شونه‌ام گذاشته شد همانا، بیدار شدنم از خواب هم، همانا.
این دیگه چه خوابی بود؟ روی تخت نشسته بودم، چشم‌هام گرد شده بود و نفس‌نفس میزدم، زیر چشم‌هام خیس بود.
تو خواب گریه کردم؟ من تو بیداری‌ام نمی‌تونم گریه کنم.
با حرص خودم و رو تخت باز ولو کردم. صبح شده بود، صدای آلارم بلند شد، چه به‌موقع.
یک ساعت وقت داشتم برای به دانشگاه رفتن.
از سر جام بلند شدم، موهام هنوز یه‌کم نم داشت. شونه زدمشون و دم اسبی بستمشون. حالا تا کمرم بود.
همیشه همه راجب موهام تعریف می‌کردن. معلوم نبود چه رنگیه؟ یه‌کم سیاه، قهوه‌ای، خرمایی، قرمز و طلایی، ترکیبی از این پنج رنگ بود. پوستم سفید وصاف بود و چشمام که بین قهوه‌ای و عسلی. ل*ب‌های گوشتیم که قرمز بود و به‌قول سمیه دختر ارم تح*ریک می‌کنه. گونه‌هامم ب*ر*جسته و قرمز بود، مامانم همیشه به‌خاطر ای‌نکه ل*ب‌ام و گونه‌هام قرمزه بهم میگه انار.
ابروهام مشکی و کمونی و مژه‌هامم بلند. تهش همیشه به‌هم گره می‌خوره، برای همین همه فکر می‌کنن خط چشم کشیدم.
اه سیتا بس کن، آماده شو.
یه شلوار لی مشکی پوشیدم، یه مانتو تا زانوم که ساده بود، یه کوله پشتی چرم مشکی و کتابام و دفتر طراحیم رو با جزوه و جا مدادیمم توش گذاشتم.
گوشیم و با هندزفری برداشتم آهنگ و و پلی کردم صداش رو تا آخر بردم.
مقنعم رو سر کردم، قفل در و باز کردم و بیرون رفتم.
سوار تاکسی شدم و به‌سمت دانشگاه رفتم.
کرایه رو حساب کردم و داخل رفتم.
-سیتا؟
برگشتم.
-هوم؟
-هوم و مرگ.
-پوف واقعا که باید یه نجاری برم و برا تولدت برات تخته هدیه بگیرم.
-اوه چی‌شده؟ خوش‌مزه شدی!
-هیچی فقط خواستم یه دفعه‌ هم که شده یه‌چیزی بگم.
-منم گوش‌هام مخملیه.
-دقیقا.
-حالا زودباش من که میدونم یه چیزی شده! برا همین به من جواب میدی. برو وایسادیم دم دانشگاه و داریم وراجی می‌کنیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,327
لایک‌ها
45,658
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
10,209
Points
121
#پارت سوم

هیچی نگفتم. وارد دانشگاه شدیم، همین که وارد شدم بلای آسمونی رو دیدم.
-اه بازم این!
-وا سیتا! پسر به این خوشگلی و خوشتیپی تو هم هی می‌بینیش انگار یه آدم کچل، چاق و چرکولکی دیدی!
-اخ قربون دهنت حرفت چندش آور، ولی درست بود.
-میدونی کاش هی حرصت بگیره! آخه وقتی چیزی نمیشه هیچ‌وقت این‌جوری حاضر جواب نیستی!
-راستی کاش یه‌کم بلندتر می‌گفتی می‌شنوید یه‌کم خنک‌ می‌شدم.
یه پسر:
-خانوما میشه بس کنید، بزارید بریم داخل؟
اخیش حالا می‌تونم دهن یکی و آسفالت کنم.
من:
_ما چیکار کنیم، تو خیلی گنده‌تر از اونی هستی که از در رد بشی؟
همون پسره به‌قول سمیه خوشگل و خوشتیپ که اسمش آرمین سعیدیان بود، توجهش جلب شد.
پسره:
_کی گنده‌اس؟
من:
_فک کنم مشکل ذهنی‌ام داری که باید هر حرفی و دوبار بزنم.
_اوهو خانوم نقاش، چی‌شده جناب‌عالی امروز حاضر جوابید؟
_هیچی دیگه دیدم دانشگاه قلدرای سه چهار تنی داره، خواستم یکم ثواب کنم دانشگاه رو نجات بدم. راستی از در رد میشی؟ می‌خوای برات کلنگ و این‌ها بیارم؟ یا شاید باید یه تریلی‌ای چیزی بیاریم کارت از بیل و کلنگ گذشته.
ارمین با دوستاش و یا بهتره بگم اکیپ خندیدن؛ ولی ارمین فقط با نگاه خیره‌اش، من رو یه لغمه چپ می‌کرد.
پسره دیگه خون خونش رو می‌خورد؛ ولی چیزی نگفت. ما هم از درگاه رفتیم تو و ته کلاس نشستیم.
تنها دخترایی بودیم که ته کلاس میشینن، همیشه دخترا جلوان و پسرا عقب؛ اما به‌خاطر آرمین‌خان که همه تو کلاس براش احترام قائلن به ما دوتا هیچی نمیگن، اره دیگه از بس بهم خیره شده همه فک کردن منم شیفتشم.
با دادی که سمیه کشید به خودم اومدم.
-سیتا.
-ها؟
-کجایی؟ نیم ساعتِ دارم صدات می‌کنم!
-تو فکر بودم.
هر ردیف کلاس یازده تا میز و صندلی داشت سه تا ردیف یازده‌تایی میز و صندلی بود. من و سمیه ردیف سمت چپ کلاس میز آخر بودیم و دقیقا کنار ما که میشد ردیف وسط میز یازدهم، آرمین با یکی از دوستاش نشستن.
-ای خدا.
-چی‌شد باز؟
-اصلا این بشر و می‌بینم انگار دارن تیکه‌تیکم می‌کنن!
-خب نگاش نکن.
-میشه این‌ رو به خودشم بگی؟
-چرا که نه؟
چشم‌هام گرد شد؛ ولی سمیه با پرویی دستی برای آرمین که با دوستش حرف میزد تکون داد، چشام که گرد بود هیچ، دهنمم با این کارش ده متر باز شد.
-اقای سعیدیان؟
آرمین برگشت و با دهن و چشم من روبه‌رو شد، یه لبخند زد و به سمیه خیره شد.
-بله؟
سمیه که صداش در اومد، طرفش برگشتم.
-میشه انقدر به سیتا نگاه نکنید؟
دیگه فکم داشت جواب می‌کرد، جوری طرف ارمین برگشتم که صدای ترق‌ترق استخون‌هام در اومد.
آرمین هم داشت خندش می‌گرفت، هم تو بهت بود.
صدای قهقهه دوستش پیچید، .یکی دونفر که قضیه رو فهمیده بودنم خندیدن.
اروم گفتم:
_دیوونه شوخی کردم.
ولی اون با صدای نکرش گفت:
-خودت گفتی میشه این رو به خودشم بگی یادت نیس؟
آرمین هم صدای خندش پیچید.
با اخمی که من کردم‌ اون که سحله همشون خفه شدن.
-جون جزبه.
اروم گفتم:
-بسه، شو نده.
با اومدن استاد همه خفه شدن.
شروع کرد به درس دادن، این درس و دومین باره داره میده چون جلسه قبلی غایبا زیاد بودن.
دفتر طراحیم‌ رو در آوردم و شروع کردم به کشیدن چهره‌ی عرفان و حسین و طاها.
صورت عرفان و وسط کشیدم با اون لبخند قشنگش یا به‌قول سمیه، نیش تا بناگوش بازش. عرفان و زود تموم کردم. سمت راستش شروع کردم به کشیدن حسین یه بچه‌ی ده ساله چشم ابرو مشکی، این یکی هم نیشش باز، دماغ کوچولو، پو*ست گندمی، موهای مشکی روبه بالا، صورت سه تاشون هم گرده. تقریبا چهل دقیقه گذشته بود و حسین و عرفان تموم شده بود.حالا طاها.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,327
لایک‌ها
45,658
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
10,209
Points
121
#پارت چهارم

صورتش گرد سفید، چشم‌های قهوه‌ای سوخته، ابروهای مشکی، موی مشکی روبه بالا، سه تاشون مثل هم بودن؛ ولی طاها نیشش باز نبود، درحال غر زدنه.
تو این مدت حواسم به دور و برم نبود، فقط مداد رنگی‌ها رو بر می‌داشتم و هی صدای تق تق برداشتن و گذاشتم می‌پیچید، تموم شد.
داشتم به نقاشیم نگاه می‌کردم و هر از گاهی روی صورت نقاشی شده‌ی عرفان و نوازش می‌کردم.
تا به خودم اومدم دیدم استاد بالا سرمه.
-خانوم فرهادی چیکار می‌کنی؟این‌جا کلاس نقاشیه؟
-استاد این درس و جلسه قبلی دادید من کاملا بلدم.
-خانوم بلد هم باشی صدا تق تقت و چی بگیم؟
کفرم در اومد.
-مگه شما به‌جای درس دادن انقدر حرف می‌زنید و خاطره می‌گید، صدا من در میاد؟
هیشکی نتونست جلو خودش و بگیره و همه خندیدن.
استاد فقط تو بهت داشت بهم نگاه می‌کرد، بی سر وصدا باز رفت پای تخته و درسش رو ادامه داد.
سمیه آروم گفت:
_به‌خدا به بابات پول میدم هی باهات دعوا کنه که هی بی‌اعصاب بشی این‌جوری کنی.
و باز شروع کرد به منفجر شدن.
بعد ده دقیقه استاد گفت خسته نباشید و رفت بیرون.
یکی از دخترای کلاس:
-یعنی فرهادی، نابودش کردی.
و همه باز ترکیدن.
-حالم از این بهم می‌خوره که توجه‌ها بهم جلب بشه!
-والا تو هم عجایبی هستی.
وسایلمون رو جمع کردیم، داشتیم از در می‌رفتیم که صدام کرد.
-خانوم فرهادی؟
چشام و بستم رو هم فشار دادم. ای مردشور اون صدات و ببرن.
-بله اقای سعیدیان؟
یکم خیره با اون چشمای آبیش نگاهم کرد.
-امم میشه یکم حرف بزنیم؟
سمیه همون لحظه اومد کنارم. اخ که من اون زبونت و از جاش بکنم. من چه حرفی با تو دارم؟
به سمیه نگاه کرد و گفت.
-دوتایی.
یکم خیره تو چشماش شدم، اون هم به چشمام خیره شد. پلک زدم. اونم دوتایی؟ رو دل نکنی؟می‌خوای چیزای دیگه‌ای هم سفارش بده؛ ولی به ناچار حرفای دلم کاملا با جوابم فرق می‌کرد.
-باشه.
-فقط این‌جا گشت میاد! کلاس بعدی استاد نیومده، بریم بیرون و حرف بزنیم؟
داره دیگه زیادی پرو میشه‌ها؛ ولی چی می‌خواد بگه؟
-مگه چی می‌خواید بگید که براش اصرار دارید؟
-حالا.
نکبت بگو دیگه. خدایا چرا من رو انقدر کنجکاو آفریدی؟
-باشه بریم.
از سالن رفتیم و سوار ماشینش شدیم.
کل ماشین بوی عطر سردش و میداد از سرما خوشم میاد.
خودشم سوار شد. وقتی تو ماشینم دوست دارم بیرونو ببینم و اهنگ گوش کنم.
داشت بهم نگاه می‌کرد بی سر و صدا گوشیم و در آوردم، آهنگ و پلی کردم و صداش رو تا ته بردم. آهنگام هیچ‌کدوم ایرانی نبودن. همشون یا برای نهنگ آبی بود یا هم خارجی و ترسناک.
تو حال خودم بودم که دیدم وایسادیم.
آهنگ و قطع کردم و پیاده شدم. به یه کافی شاپ رفتیم. یه میز دیدم که گوشه بود، بدون خبر به اون رفتم و نشستم.
اومد و روبه‌روم نشست.
-خب، بفرمایید.
-شما از نگاه‌های من بدتون میاد؟
نه اتفاقا قند تو دلم آب میشه پسره پرو.
حرف‌های دلم و تو دلم نگه داشتم.
-انتظار غیر این رو دارید؟
-خب دخترای دیگه جذب قیافه و پول و ...
حرفش و نزاشتم ادامه بده وگرنه همین‌جا باید چالش می‌کردم؛ پس وسط حرفش پریدم.
-همه‌ی دخترا جذب پول و قیافه و تیپ میشن منم همه نیستم آقای به اصطلاح محترم!
و با حرص کیفم و برداشتم و تند رفتم بیرون. تو بهت بود بلند شد، ولی دیگه دیر بود و من رفته بودم بیرون؛ اما حواسم بود که با کف دستش میزد رو پیشونیش‌.
همین‌جور راه می‌رفتم و فحشش می‌دادم.
_پسره پرو بهم میگه دخترا جذب پول و قیافه میشن مگه دخترا حیا ندارن؟ آخه مگه خودت ن*ا*موس نداری بهم اینو میگی؟ مغز فندقی یه خورده شعور نداره ...
و هرچی فحش بلد بودم و تو سرش خ*را*ب کردم.
با حرص سوار ماشین شدم.
تو کلاس رفتم. سمیه بدو سمتم اومد.
-چی‌شد؟ کجا رفتید؟
-بشین.
طوری این حرف و زدم که بدبخت از ترس مثل بچه آدم فوری نشست و منتظر نگاهم کرد. می‌دونستم الآن چشمام از حرص کاسه‌ی خونِ، برای همینم ترسیده.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,327
لایک‌ها
45,658
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
10,209
Points
121
#پارت پنجم

براش تعریف کردم با کلی فحش به آرمین.
-به‌نظر من منظورش یه‌چیز دیگه بود!
-سمیه، کفر من رو در نیار.
-باشه باشه.
همون لحظه آرمین با قیافه‌ای تو هم اومد و نشست. تو ردیف سمت راست، میز سوم یه‌جای خالی بود. وسایلم و برداشتم و رفتم اون‌جا سمیه هم دنبالم.
-چت شد؟
-نمیخوام ریختش رو ببینم.
-باشه.
-اه! اصلا سمیه این کلاس که استاد نیومده بیا بریم بیرون.
-ولی ...
داد زدم:
_سمیه!
-باشه باشه، بیا بریم.
وسایلمون رو جمع کردیم و به‌سمت در کلاس رفتم.
-کجا بریم؟
-پول همراهت آوردی؟
-اره چطور؟
-بریم لباس بگیریم؟
-فکر خوبیه، زمستونم نزدیکه.
-پس سوار تاکسی شیم اون‌جا.
رفتیم ایستگاه تاکسی، سوار یکی شدیم.
-بریم‌ پاساژ.
-خدایا هوارو نگاه کن!
-هوای تهران همینه دیگه.
-به‌جان خودم دانشگاه تموم شه میرم یه شهر دیگه.
-خوش‌ به‌حالت تنها زندگی می‌کنی.
-من اگر مادر پدرم نمی‌مردن تنها زندگی نمی‌کردم.
یکم لحنش ناراحت شد.
-ای بابا زهرمارمون نکن بیرون رو دیگه.
خندید.
کرایه دوازده تومن شد، سمیه خواست بده.
-بیا عادلانه رفتار کنیم تو شیش تومن بده منم شیش تومن.
-باشه.
پولارو دادم به راننده و پیاده شدیم.
-خب چه خاکی بر سرت بریزیم؟
خندیدم.
-برو تو دیوونه.
از در پاساژ وارد شدیم.
-ساعت چنده؟
-چهار و نیم.
-پس بگو چرا خلوته! تک و توک آدم هستن تو پاساژ.
-نترس نیم ساعت دیگه جا سوزنم نیس این‌جا.
-راس میگی ساعت پنج همه ملت تهران جنی میشن بیان بیرون.
دوتایی خندیدیم.
یه روسری تو کیفم گذاشته بودم روسری رو گذاشتم رو سرم و مقنعه در آوردم.
-اوهو.
-مقنعه اذیت می‌کنه‌.
-بیا بریم اون بوتیک.
-حتما اون کاپشن کالباسیه چشمت و گرفته.
-اره تو هم خوشت اومده؟
-نه رنگش روشنه.
-خاک بر سرت کلا رنگ تیره دوست داری.
-مگه چیه؟
-بیخیال بیا بریم.
دستم و گرفت و مثل ندید بدیدا داخل بوتیک بردتم.
داشتم لباس‌هارو نگاه می‌کردم، سمیه هم رنگ بندی اون کاپشن می‌پوشید ببینه کدوم خوشگل‌تره.
یه کت چرم مشکی دیدم یاد عرفان افتادم، اونم همیشه کت چرم مشکی می‌پوشید.
به‌سمتش رفتم، برش داشتم و پوشیدم.
همچین کتم نبود، شبیه پالتو بود؛ ولی نازک‌تر تا زانوم می‌رسید.
سمیه اومد کنارم.
-حتما یاد عرفان انداختت!
خندیدم. خاک بر سر اخلاقام کلا دستشه.
-تو هم اسکولی! بعد ده سال از کجا معلوم اون تورو یادشه؟!
-نباشه! من دوستش دارم.
-توجه کردی، آرمین خیلی شبیه عرفانه.
برگشتم سمتش.
-وا کجا شبیه؟ اون پسره‌ی بی‌ادبه و بی‌فرهنگه؟ آرمین چشماش آبی، موهاش سیاهه و پوستشم سفیده.
-ته چهرش.
-ته چهرش شبیه؛ ولی اونقدرا شبیه عرفان نیس تو چشم بزنه.
-این رنگی خوبه؟
برگشتم سمتش همون کاپشن، سبز لجنی تنش بود.
-اره قشنگه.
-تو هم همین پالتو رو بردار.
-مطمئن باش برمی‌دارم.
یکم هم لباس‌ها رو نگاه کردیم؛ ولی چیزی توجهمون رو جلب نکرد.
حساب کردیم و اومدیم بیرون.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,327
لایک‌ها
45,658
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
10,209
Points
121
#پارت ششم

-سیتا!
-هوم؟
-میزاری یه تیپ واست درست کنم؟
-چرا؟
-اول بگو میزاری یا نه؟!
-حتما تیپِ هم رنگ روشنه.
-خب نه کاملا.
-اه سمیه چه کاریه؟
-خب پس بیا یه شرط ببندیم، اگر باختی باید بزاری یه تیپ برات درس کنم تو دانشگاهم یه بار بپوشی.
یه چشم غره شیک بهش رفتم.
-چه شرطی؟
-میریم جلوی در پاساژ می‌ایستیم! تو میگی تیپ پسری که می‌خواد بیاد چیه؟ منم میگم برا هرکی درست بود اون برنده‌ست. من میگم پیرهن تنشه با یه شلوار لی تنگ.
-من میگم تیشرت جذب تیره روشم یه پیرهن روشن.
-اوکی بریم.
مثل عقب مونده‌ها جلو در ایستادیم. اولین نفر کت و شلوار داشت حساب نمی‌شد.
دومین نفر کت چرم پوشیده بود.
-این یکی دیگه یا حرف منه یا تو.
چشمامونو صد تا کردیم به در پاساژ نگاه کردیم که یه شازده‌ی مردشورش رو ببرن از در اومد داخل، با یه پیرهن سبز و یه شلوار لی تنگ مشکی.
سمیه جیغی کشید.
-مرگ.
قهقهه زد.
-بدو بدو بدو بدو اون بوتیک.
بوتیک و نگاه کردم یه مانتو فروشی بود. سمتش رفتم، سمیه هم پشت سرم وارد شدیم.
-برو اون‌جا بشین من انتخاب کنم.
چشم غره‌ای بهش رفتم و نشستم. هندزفریم رو در آوردم و آهنگم رو گوش کردم. بعد یک ربع سمیه تکونم داد، یکی از گوشیای هندزفری رو در آوردم.
-هوم؟
-برو تو اتاق پرو گذاشتم بپوشش.
بلند شدم گوشیم و کیفم رو روی صندلی گزاشتم، به‌سمت اتاق پرو رفتم.
داخل اتاق پرو یه مانتو طوسی روشنِ جلو باز که تا ماهیچه‌هام بود. استین‌هاش تا آرنج می‌رسید و چند تا دکمه رو استیناش بود. انتهاش چند قسمت بود و بغلش هم دکمه‌های آهنی داشت. مثل مانتوی کاراگاها بود؛ ولی قشنگ بود.
نه بابا سمیه هم سلیقه‌اش خوبه.
-پوشیدی؟
-اره.
-در و باز کن ببینم.
در و باز کردم بر اندازم کرد.
-ک*ثافت ع*و*ضی چه اندامی هم داری.
خندیدم.
-خیلی خوبه، بیا اینم بپوش.
یه شلوار طوسی هم رنگ مانتو تنگ هم سمتم گرفت. از دستش گرفتم و در و بستم، شلوارم و در آوردم و اون رو پوشیدم.
بعد یه رب باز سمیه صداش در اومد.
-در و باز کن.
در و باز کردم. یه روسری سفید، یه تیشرت ساده سفید و یه کارتون کفش هم دستم داد.
-این‌ها رو هم بپوش، برم کیفت رو هم انتخاب کنم.
من تو بهت داشتم نگاش می‌کردم که رفت.
این‌ها رو داره می‌خره؟
بی‌حرف اون‌ها رو هم پوشیدم. اولین باره انقدر از رنگ روشن خوشم اومده!
-باز کن درو.
در و باز کردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,327
لایک‌ها
45,658
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
10,209
Points
121
#پارت هفتم

-وای چه ناناز شدی! بیا این هم رو دستت بزار.
یه کیف خوشگل چرم سفید هم دستم داد که با دکمه‌های آهنی تزئین شده بود.
-وای کاش پسر بودم خودم می‌گرفتمت.
خندیدم.
-سمیه قبول نیس از جیب خودت دادی.
-کی گفته؟ کارت تورو برداشتم.
خندیدم.
-واقعا که خیلی موزماری.
همه‌ی اون لباس‌هارو در آوردم و فروشنده تو پلاستیک گذاشت.
-کلا واس تو خرید کردیم.
-خب بریم منم برای تو انتخاب کنم.
-باشه.
قفسه‌هارو نگاه کردم، یه مانتو آبی خیلی قشنگ پیدا کردم تا رون بود. انتهاش از این جینگیلا که با نخ درست میشه اسمش رو نمیدونم، آویزون بود. یکم هم روی س*ی*نه‌اش رنگ سفید بود. روی جیبشم کار شده بود. چه نانازه به‌قول سمیه.
در زدم.
-باز کن.
در رو باز کرد.
-بده بیاد.
مانتو رو از دستم گرفت. به کفش فروشی کنار مغازه رفتم. خب خب کفش چی بردارم؟
یه جفت چکمه چرم سفید دیدم. نه بابا این چیه؟
خب خب، اون‌ها خوبه، یه جفت کتونی بود آبی هم‌رنگ مانتوش بود، با بندهای سفید. کارت سمیه رو دادم، حساب کردم و اومدم بیرون.
داشت شلوغ می‌شد. سریع رفتم و از اون یکی مغازه یه شلوار سفید تنگ گرفتم. خب این‌ها رو برم بهش بدم، بعد تو اون بوتیک روسری میرم.
-سمیه.
-کم‌کم داشتم شک میکردم که مردی.
-حرف نزن در و باز کن ببینمت.
در و باز کرد. الهی چه نانازه.
-به قول خودت چه نانازی.
خندید.
-اون‌ها‌ چیه؟
-بیا این شلوار و کتونی و بگیر، منم برم شال برات بگیرم.
-باشه.
دادم دستش و اومدم بیرون، یه روسری سفید با راه‌های آبی هم گرفتم. حالا کیف، کیفش هم یه کوله‌ی چرم سفید برداشتم و بهش دادم.
-سیتا تمومه.
-در و باز کن.
در و باز کرد. چه رنگ آبی بهش می‌اومد.
-دمم گرم چه چیزی شدی.
لپام و کشید.
-عه یعنی چی؟
لپام و مالیدم.
-توپولو.
اخم کردم.
-من توپولو نیستما.
-لپات خیلی خوشمله.
لبخندی زدم و مانتو‌هارو حساب کردیم و
اومدیم بیرون.
-زنیکه یه‌جور نگاه می‌کنه! خوبه حالا داخل رفتیم، هی عزیزم عزیزم می‌کرد.
-از بس رفتیم اومدیم اتاق پرو و گرفته بودیم.
-من گشنمه.
-بریم اون فست فودیه یه چیزی بخوریم بعد هم خونه بریم.
-باشه.
-راستی مبارکت باشه.
-تو هم سلیقت خوبه‌ها!
-به سلیقه تو نمی‌رسه.
-پس‌فردا این‌ها رو میپوشیا، منم می‌پوشم.
-دانشگاه به روسری گیر نمیدن؟
-نه، من چندباری پوشیدم گیر ندادن.
-باشه.
-بیا اون‌جا بریم.
به یه رستوران اشاره کرد که خیلی بزرگ و دنج بود.
-اون‌جا سریع شلوغ میشه.
-بشه یه چندباری او‌نجا غذا خوردیم یادت نیست؟
-باشه بابا، حالا جرم نده.
خندید.
رفتیم داخل و رو یه میز چهارنفره نشستیم.
-چی می‌خوری؟
-هاداگ با نوشابه مشکی.
-اوکی.
سمیه رفت سفارش بده، از دور دوتا پسر دیدم. اوه چه شبیه آرمینِ. اِوا، خودشه نکبت.
این که داره میاد این‌جا، وای!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,327
لایک‌ها
45,658
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
10,209
Points
121
#پارت هشتم

روم رو برگردوندم که نبینتم. این این‌جا چی‌کار می‌کنه؟ با یکی از دوستاش بود. سمیه اومد و من و تو اون حال دید. از شانس گندم همون لحظه آرمین و دوستش هم رو میز بغلی نشستن. پشت من به آرمین بود. سمیه یه چی بگم نشه، هم سریع فکش رو باز کرد.
-وا سیتا! چرا این شکلی شدی؟!
انگشتم و آوردم جلو ل*بم و گفتم:
_شش!
ولی دیگه دیر شده بود. آرمین برگشت و ما رو دید. ای سمیه‌جان دهنت رو گل بگیرن.
-اها.
ای مرگ، خنگ.
آرمین روش رو خیلی خونسردانه برگردوند و سمیه هم این رو دید خونسرد نشست و گفت:
-راستش تعجب کردم!
-منم!
کمی که گذشت، آرمین با صدای بلند و عصبانی به دوستش گفت.
-دهنت رو ببند!
دوستش هم با خنده یه‌چیزی گفت که با حرفش انگار آرمین و کفری‌تر کرد.
-سروش کاری نکن همین‌جا آسفالتت کنما!
پسره که انگار اسمش سروش بود باشه‌ای گفت و خفه شد.
-جونم جذبه.
-تو هم کلا با جذبه کار داری.
آرمین همون لحظه بلند شد و رفت سفارش داد. همون موقع‌ هاداگ‌های ما هم انگار حاضر شده بود.
-من رفتم سفارش دادم، تو بگیر.
-منم نمیدونم چرا میگی من برم!
سمیه نیشش و باز کرد.
-مرگ.
رفتم که هاداگ‌ها رو بگیرم.
آرمین نگاهی بهم کرد و انگار قصد نداشت چشم ازم برداره، این یارو هم هاداگ‌ها رو نمی‌داد من برم.
آخر تحمل نکردم.
-اقای به اصطلاح محترم میشه انقد زل نزنید؟
-ببینید، من قصد نداشتم اون موقع اون رو بگم.
-فعلا که دیدم گفتید.
وای این یاروعه مرده؟ چرا نمیده ساندویچ‌ها رو.
-میشه منو ببخشید؟
همون لحظه بهش نگاه کردم. چه‌قدر چشماش شبیه عرفانه! ناخواسته چشماش رو جای عرفان گذاشتم همین‌جور بهش زل زده بودم. آروم گفتم:
-می‌بخشم!
همون موقع بود که خبر مرگش هاداگ‌ها رو آورد، سریع برداشتمشون و سر میز رفتم.
-سمیه زود بخور.
-مگه دنبالمونن؟
-اه بخور دیگه! غروبه، حوصله ندارم باز برم خونه بهم تهمت بزنن.
-می‌خوای امشب رو پیش من بیا؟
-نمیدونم!
ساندویچ‌ها رو باز کردیم و داشتیم می‌خوردیم که گوشیم زنگ خورد.
-کیه؟
-ناشناسه!
-وا شمارت و به کی دادی؟
-هیشکی فقط تو داری مامانم اون بابام.
-خب جواب بده الان قطع میکنه.
جواب دادم.
-الو؟!
-الو سلام خوبی؟
گوشی رو از خودم دور کردم و رو به سمیه گفتم:
-رویا نباف، دختره.
از اون‌جایی این حرف و زدم که سمیه کلا منحرفه.
-سلام شما؟!
-یه بنده خدا که به غیر سمیه و حسین و طاها و فاطمه، تو عرفان و میدونه.
تو بهت مونده بودم! نمی‌دونستم چی بگم؟ این کیه آخه؟ عرفان رو از کجا‌ میدونه؟
-الآن به این فکر نکن که من کی‌ام، فقط می‌خوام یه چیزی بهت بگم. عرفان خیلی خیلی خیلی بهت نزدیک‌تر از اونیه که فکرش و می‌کنی، خیلی نزدیک‌تر!
-تو کی هستی؟؟ از کجا این‌ها رو میدونی؟
-ده سال پیش من تازه یه سالم بود.
-س.س ... ستاره؟؟
-اره.خدافظ.
صدای بوق تو گوشم پیچید.
تو بهت مونده بود،م باز بهش زنگ زدم.
مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد لطفا بعدا تماس بگیرید. باز زنگ زدم و همین جواب و شنیدم.
-چی‌ شد؟
-ستاره، آخه ستاره از کجا میدونه؟شمارم و از کجا آورده؟
سمیه عین سکته‌ایا نگام کرد.
سمیه تقریبا با داد:
-ستاره؟
شروع کردم به غذا خوردن. هر وقت اعصابم خط‌خطیه تندتند غذا می‌خورم‌.
سمیه هم بی‌حرف شروع کرد به خوردن.
تو حال خودم نبودم فکر دوتامونم درگیر بود.
غذا تموم شد.
-چی گفت؟
-گفت عرفان بهت نزدیک‌تر از اونیه که فکرش و می‌کنی.
-وا! یعنی چی؟
-پوف کلافم.
این وسط این بوزینه هم یه‌چیزی گفت.
ارمین:
_خانوما!
من و سمیه بهش نگاه کردیم. سمیه جوابش رو داد.
-بله؟
-می‌خواید ما شما رو برسونیم خونه؟
وای نه! سمیه با عزرائیلم تعارف نداره الان میگه اره.
-نمیخوایم زحمت بدیم آخه.
سروش:
-اختیار دارید چه زحمتی؛ البته امنیتم نداره دوتا دختر تنها این وقت شب سوار ماشین بشن برن، بهتره با یه آشنا برین.
تو دلم گفتم اخه تو کجات آشناست؟ اسمتم شانسی میدونیم.
سمیه:
-باشه.
چشام و بستم و رو هم فشار دادم دندونام هم فشار دادم.
مجبورن پلاستیک‌ها رو برداشتیم و رفتیم سوار ماشین شدیم، این سروشم هی داشت سمیه رو می‌پایید.
سمیه:
-چرا هیچی نمیگی؟
من:
-فکرم درگیر زنگیه که ستاره بهم زد.
-می‌خوای امشب پیش من بمون.
-باشه.
بیرون رو نگاه می‌کردم ذهنم درگیر بود.
سروش:
_عِ...
همون لحظه آرمین صدای ضبط و برد بالا و ما نتونستیم ادامه حرفهای سروش و بشنویم، اون هم لال شد. آرمین با نگاه اژدها، سروش و نگاه کرد بعد هم ضبط رو خاموش کرد.
سروش:
-آرمین نمی‌خوای به کسی زنگ بزنی؟
ارمین:
-به کی؟
-اهم اهم!
-اها نه!
-عه خودت گفتی؟
-اره باید یه‌کم راهنمایی کنم.
سمیه:
-آقایون اگر میخواید خصوصی حرف بزنید ما‌پیاده شیم.
سروش:
-نه خانوم این چه حرفیه راستی اسمتون چیه؟
-سمیه.
-منم سروشم خوشبختم.
سمیه سرش و تکون داد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : DARK GIRL
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا