- تاریخ ثبتنام
- 2020-07-04
- نوشتهها
- 3,284
- لایکها
- 43,521
- امتیازها
- 218
- محل سکونت
- زیر آوار آسمان
- کیف پول من
- 9,959
- Points
- 121
#قسمت پنجم
#پارت اول
(سیتا)
همچنان منتظر پسرا بودیم که پیداشون بشه. ای خدا چهقدر دیر کردن! بعد تقریبا ده دقیقه پیداشون شد.
آرمین:
-چهقدر زود حوصلتون سر رفت!
سمیه:
-چون خیر سرمون اومدیم شمال؛ ولی استاد یا مارو بیرون نمیبره یا میبره هم نمیتونیم هیچ کاری بکنیم.
سروش:
-مگه میرید بیرون چیکار کنید؟
من:
-سروش چرت و پرت نگو سوار شو.
و سوار ماشین شدیم. آرمین پشت فرمون، سروش صندلی شاگرد، سمیه پشت آرمین و من پشت صندلی شاگرد.
سروش:
-کجا بریم؟
سمیه:
-داخل شهر.
سروش:
-قشنگ معلومه میخواید پاساژها رو شخم بزنید.
سمیه:
-تو مگه میخوای پولش رو بدی؟
آرمین:
-سروش خوردی؟ حالا هستش رو تف کن.
سروش:
-زورم به هیکل گندتم نمیرسید بخورمت آرمین.
من:
-بسته، اه! کلکل نکنید بچه دوسالهاید مگه؟
یه دفعه سروش برگشت طرف سمیه.
-گوشت رو بیار.
سمیه خم شد و گوشش رو چسبوند به دهن سروش و سروشم یه چیزی بهش گفت سمیه راست شد. کمی فکر کرد.
سمیه:
-باشه من که میگم سی و پنج دقیقه.
سروش:
-من میگم بیست و پنج دقیقه.
-اوکی سیتا کرنومتر بگیر وقتی رسیدیم قطعش کن.
من:
-خودت چرا نمیگیری خب؟
آرمین-باز چخبره؟
سروش با صدای زنونه:
-عِِِه عَزیزَم تو حواسِِت به جاده باشه مارو نَکشی عسلم.
آرمین چپچپ به سروش نگاه کرد و ما خندیدیم کرنومتر گذاشتم و تا رسیدن به مقصد هیچی نگفتیم.
آرمین:
-خب رسیدیم.
تا پیاده شدم سمیه و سروش پریدن و گفتن: کرنومتر چنده؟
گوشیم و از جیبم در آوردم.
من:
-سی و پنج دقیقه.
سروش انگار دنیا رو سرش خ*را*ب شده بود و سمیه هم انگار دنیا رو بهش دادن نیشش و باز کرد و به سروش نگاه کرد. آرمین ماشین و پارک کرد و اومد پیشمون و نگاهی به سروش و سمیه انداخت.
آرمین:
-چیشده؟ اینا چرا قیافشون این ریختیه؟
سروش:
-هیچی بدبخت شدم.
سمیه:
-تو ماشین شرط گذاشتیم که کی میرسیم. من گفتم سی و پنج دقیقهی دیگه این آقا گفت بیست و پنج دقیقهی دیگه بعد.
سروش پرید وسط حرفش و با ناله گفت:
-من احمقم گفتم هرکی باخت باید خرج اونی که برده رو امروز بده حالا هم من باختم.
آرمین یه دونه پس کلهی سروش زد و گفت:
-خاک بر سرت که همیشه میبازی.
من و سمیه جلو راه میرفتیم و سروش و آرمینم پشتمون.
-سیتا بیا بریم اون بوتیکه.
یه نگاه به اونجایی که میگفت کردم شنلا و بارونیهای قشنگی داشت.
-باشه بریم فقط واقعا که نمیخوای سروش پولش رو بده؟
-نه بابا مگه من محتاج جیب اونم.
-خوب کاری میکنی.
داخل مغازه رفتیم و همینجوری داشتیم لباسها رو نگاه میکردیم که سمیه با دوتا شنل اومد. یکیش ترکیبی از رنگای عسلی و قهوهای روشن و کرمی بود. اون یکی هم ترکیبی از رنگهای سفید و طوسی و مشکی بود.
-ست کنیم با هم؟ عسلیه مال من تیره مال تو.
-خیلی خوشگله.
شنله یه شنل بلند بافتنی بود که تا زانو میرسید و روی زانوشم نخکش شده بود. یه کلاه خیلی خوشگل بلندم داشت و آستیناش هم باز بود.
تو اتاق پرو رفتیم و پوشیدیم. اومدم بیرون و منتظر سمیه شدم. بیرون اومد. چه بهش میاومد.
-بهت میاد.
-به تو هم میاد.
لباسهارو در آوردیم و باز شروع کردیم به گشتن. یه پالتو زنونهی آبی آسمونی به چشمم خورد چه خوشگله ساده بود و شیک، برش داشتم.
-برای مامانت میخوای برداری؟
-اره سوغاتی باید ببرم براش دیگه.
-خوبه شیکه، بهنظرت اندازش میشه؟
-اره مامان من یهکم فقط از من درشتتره دیگه.
و اون پالتو رو پوشیدم کمی برام بزرگ بود پس دیگه اندازش میشه.
-یه چیزیم برای خالم بردارم اخه اونم خونهی ماست.
من و سمیه حالا خودمون رو بیخیال شده بودیم و دنبال یه چیزی برای خالم بودیم که سروش دیگه صداش در اومد.
سروش:
-د بابا یعنی چی؟ چقدر میخواید اینجا بمونید؟
سمیه:
-داریم دنبال سوغاتی میگردیم خب.
سروش:
-برای کی؟
من:
-خالهی من.
سروش:
-چند سالشه؟
سمیه:
-سروش داری میپرسی ببینی بهت میخوره یا نه؟
-نه این رو میگم، چون سلیقهام خوبه.
حالا دیگه سروشم داشت میگشت دنبال لباس بعد پنج دقیقه با یه پالتو خزدار آبی تیره اومد.
نگاهی بهش کردم نه بابا واقعا سلیقهاش خوبه.
داشتم پالتو رو زیر رو میکردم که چشمم خورد به یه پالتوی چرم.
بهسمت پالتوئه رفتم؛ حتی اگر از عرفان هم متنفر باشم نمیتونم مثل اون نباشم. برش داشتم.
تا رون میرسید و حالت کت داشت. پالتوهارو با شنلها رو برداشتم و بهسمت فروشنده رفتم.
برای خودم رو و حساب کردم و حالا سمیه مونده بود. دست کرد تو کیفش.
سروش:
-من شرط و باختمها.
سمیه:
-برام مهم نیست میخوام دستم تو جیب خودم باشه.
سروش:
-من باختم.
خلاصه داشتن کل کل میکردن که دزدکی سروش کارتش و داد به زنه و زن هم حساب کرد.
سروش:
-خب دیگه حل بریم.
سمیه:
-من هنوز حساب نکردم فیلسوف.
سروش:
-وقتی داشتی غر میزدی پولش رو دادم نابغه.
و پلاستیکهای لباس رو برداشت و رفت بیرون. سمیه تو بهت مونده بود خندید و رفت بیرون. خدایا شفا عطا کن.
کمکم داشت بارون میگرفت. همینجوری تو پیاده رو قدم میزدیم و مغازهها رو نگاه میکردیم.
سروش:
-آرمین من و تو نمیخوایم سوغاتی بگیریم؟
آرمین:
-نمیدونم دخترا خسته نمیشید؟
سمیه:
-نه بابا.
همینجوری داشتیم دور میزدیم که آرمین و سروش به داخل یهمغازهی لباس بچه رفتن.
ما هم داخل رفتیم.
سمیه:
-خواهر تازه به دنیا اومده دارید؟
سروش:
-نه،برای خواهر من میخوایم لباس بگیریم ده سالشه.
آرمین:
-خب من سر در نمییارم.
من:
-عکسش رو ببینم؟
سروش از تو گوشیش یه عکس نشونمون داد. یه دختر ناز با صورت گرد و سفید، دماغ عروسکی، ل*بهای صورتی، چشم ابرو مشکی.
سمیه:
-چه نازه،اصلا شبیه تو نیست.
من:
-اسمش چیه؟
آرمین:
-پارمیدا.
من و سمیه شروع کردیم به نگاه کردن لباسها بعد کلی لباس گرفتن تو اون بوتیک بچه اومدیم بیرون.
سروش با خنده:
-حالا ماماناینا.
آرمین:
-خب مامان تو بابای من، کامیار، سپهر، پارمیدا هم گرفتیم، اون دو نفرم هستنا! اها راستی فرشید و فاطمه!
سروش:
-من فکر میکردم دخترا مغازهها رو شخم بزنن، خودمون داریم کشاورزی میکنیم.
سمیه:
-اشکال نداره میریم شاید خودمونم یه چیزی گرفتیم.
و به این ترتیب رفتیم تو یه مغازهی بزرگ مانتو.
سمیه:
-خب حالا این خانوما چند سالشونه؟
آرمین:
-مامان سروش چهل،فاطمه بیست و هشت.
شروع کردیم به گشتن. خودشونم داشتن میگشتن. چشمم خورد به یه مانتوی گلبهای جلو باز ساده. ساده؛ ولی خوشگل بود.
سمیه:
-باورم نمیشه اینو برای خودت میخوای بگیری؟
من:
-آره مگه چیه؟
-آخه رنگ روشن نمیگرفتی.
خلاصه من و سمیه برای خودمونم دو سه تا مانتو برداشتیم و اونا هم مانتوها رو انتخاب کردن و اومدیم بیرون.
آرمین:
-من ماشین و بیارم شما میشینید داخل برای پسرا هم بگیریم؟
من:
-آره مشکلی نیست.
همون لحظه گوشی آرمین زنگ خورد.
آرمین:
-اوه استاده!
جواب داد و با استاد حرف زد و بعد ده دقیقه قطع کرد.
من:
-چی میگفت؟
آرمین:
-هیچی میگفت کجایید و اینا.
سمیه با صدای وحشت زده:
_وای فکر بد نکنه؟
سروش خندید و گفت:
-نه نترس.
خلاصه نشستیم تو ماشین و منتظر پسرا موندیم.
-خب سمیه خالی شدی آخر اومدیم بیرون.
-ولی حیف اون گردنبندها!
-وای د*اغ دلم و تازه نکن!
-میگما من کمی میخوام فوضولی کنم.
-عه زشته سمیه.
#پارت اول
(سیتا)
همچنان منتظر پسرا بودیم که پیداشون بشه. ای خدا چهقدر دیر کردن! بعد تقریبا ده دقیقه پیداشون شد.
آرمین:
-چهقدر زود حوصلتون سر رفت!
سمیه:
-چون خیر سرمون اومدیم شمال؛ ولی استاد یا مارو بیرون نمیبره یا میبره هم نمیتونیم هیچ کاری بکنیم.
سروش:
-مگه میرید بیرون چیکار کنید؟
من:
-سروش چرت و پرت نگو سوار شو.
و سوار ماشین شدیم. آرمین پشت فرمون، سروش صندلی شاگرد، سمیه پشت آرمین و من پشت صندلی شاگرد.
سروش:
-کجا بریم؟
سمیه:
-داخل شهر.
سروش:
-قشنگ معلومه میخواید پاساژها رو شخم بزنید.
سمیه:
-تو مگه میخوای پولش رو بدی؟
آرمین:
-سروش خوردی؟ حالا هستش رو تف کن.
سروش:
-زورم به هیکل گندتم نمیرسید بخورمت آرمین.
من:
-بسته، اه! کلکل نکنید بچه دوسالهاید مگه؟
یه دفعه سروش برگشت طرف سمیه.
-گوشت رو بیار.
سمیه خم شد و گوشش رو چسبوند به دهن سروش و سروشم یه چیزی بهش گفت سمیه راست شد. کمی فکر کرد.
سمیه:
-باشه من که میگم سی و پنج دقیقه.
سروش:
-من میگم بیست و پنج دقیقه.
-اوکی سیتا کرنومتر بگیر وقتی رسیدیم قطعش کن.
من:
-خودت چرا نمیگیری خب؟
آرمین-باز چخبره؟
سروش با صدای زنونه:
-عِِِه عَزیزَم تو حواسِِت به جاده باشه مارو نَکشی عسلم.
آرمین چپچپ به سروش نگاه کرد و ما خندیدیم کرنومتر گذاشتم و تا رسیدن به مقصد هیچی نگفتیم.
آرمین:
-خب رسیدیم.
تا پیاده شدم سمیه و سروش پریدن و گفتن: کرنومتر چنده؟
گوشیم و از جیبم در آوردم.
من:
-سی و پنج دقیقه.
سروش انگار دنیا رو سرش خ*را*ب شده بود و سمیه هم انگار دنیا رو بهش دادن نیشش و باز کرد و به سروش نگاه کرد. آرمین ماشین و پارک کرد و اومد پیشمون و نگاهی به سروش و سمیه انداخت.
آرمین:
-چیشده؟ اینا چرا قیافشون این ریختیه؟
سروش:
-هیچی بدبخت شدم.
سمیه:
-تو ماشین شرط گذاشتیم که کی میرسیم. من گفتم سی و پنج دقیقهی دیگه این آقا گفت بیست و پنج دقیقهی دیگه بعد.
سروش پرید وسط حرفش و با ناله گفت:
-من احمقم گفتم هرکی باخت باید خرج اونی که برده رو امروز بده حالا هم من باختم.
آرمین یه دونه پس کلهی سروش زد و گفت:
-خاک بر سرت که همیشه میبازی.
من و سمیه جلو راه میرفتیم و سروش و آرمینم پشتمون.
-سیتا بیا بریم اون بوتیکه.
یه نگاه به اونجایی که میگفت کردم شنلا و بارونیهای قشنگی داشت.
-باشه بریم فقط واقعا که نمیخوای سروش پولش رو بده؟
-نه بابا مگه من محتاج جیب اونم.
-خوب کاری میکنی.
داخل مغازه رفتیم و همینجوری داشتیم لباسها رو نگاه میکردیم که سمیه با دوتا شنل اومد. یکیش ترکیبی از رنگای عسلی و قهوهای روشن و کرمی بود. اون یکی هم ترکیبی از رنگهای سفید و طوسی و مشکی بود.
-ست کنیم با هم؟ عسلیه مال من تیره مال تو.
-خیلی خوشگله.
شنله یه شنل بلند بافتنی بود که تا زانو میرسید و روی زانوشم نخکش شده بود. یه کلاه خیلی خوشگل بلندم داشت و آستیناش هم باز بود.
تو اتاق پرو رفتیم و پوشیدیم. اومدم بیرون و منتظر سمیه شدم. بیرون اومد. چه بهش میاومد.
-بهت میاد.
-به تو هم میاد.
لباسهارو در آوردیم و باز شروع کردیم به گشتن. یه پالتو زنونهی آبی آسمونی به چشمم خورد چه خوشگله ساده بود و شیک، برش داشتم.
-برای مامانت میخوای برداری؟
-اره سوغاتی باید ببرم براش دیگه.
-خوبه شیکه، بهنظرت اندازش میشه؟
-اره مامان من یهکم فقط از من درشتتره دیگه.
و اون پالتو رو پوشیدم کمی برام بزرگ بود پس دیگه اندازش میشه.
-یه چیزیم برای خالم بردارم اخه اونم خونهی ماست.
من و سمیه حالا خودمون رو بیخیال شده بودیم و دنبال یه چیزی برای خالم بودیم که سروش دیگه صداش در اومد.
سروش:
-د بابا یعنی چی؟ چقدر میخواید اینجا بمونید؟
سمیه:
-داریم دنبال سوغاتی میگردیم خب.
سروش:
-برای کی؟
من:
-خالهی من.
سروش:
-چند سالشه؟
سمیه:
-سروش داری میپرسی ببینی بهت میخوره یا نه؟
-نه این رو میگم، چون سلیقهام خوبه.
حالا دیگه سروشم داشت میگشت دنبال لباس بعد پنج دقیقه با یه پالتو خزدار آبی تیره اومد.
نگاهی بهش کردم نه بابا واقعا سلیقهاش خوبه.
داشتم پالتو رو زیر رو میکردم که چشمم خورد به یه پالتوی چرم.
بهسمت پالتوئه رفتم؛ حتی اگر از عرفان هم متنفر باشم نمیتونم مثل اون نباشم. برش داشتم.
تا رون میرسید و حالت کت داشت. پالتوهارو با شنلها رو برداشتم و بهسمت فروشنده رفتم.
برای خودم رو و حساب کردم و حالا سمیه مونده بود. دست کرد تو کیفش.
سروش:
-من شرط و باختمها.
سمیه:
-برام مهم نیست میخوام دستم تو جیب خودم باشه.
سروش:
-من باختم.
خلاصه داشتن کل کل میکردن که دزدکی سروش کارتش و داد به زنه و زن هم حساب کرد.
سروش:
-خب دیگه حل بریم.
سمیه:
-من هنوز حساب نکردم فیلسوف.
سروش:
-وقتی داشتی غر میزدی پولش رو دادم نابغه.
و پلاستیکهای لباس رو برداشت و رفت بیرون. سمیه تو بهت مونده بود خندید و رفت بیرون. خدایا شفا عطا کن.
کمکم داشت بارون میگرفت. همینجوری تو پیاده رو قدم میزدیم و مغازهها رو نگاه میکردیم.
سروش:
-آرمین من و تو نمیخوایم سوغاتی بگیریم؟
آرمین:
-نمیدونم دخترا خسته نمیشید؟
سمیه:
-نه بابا.
همینجوری داشتیم دور میزدیم که آرمین و سروش به داخل یهمغازهی لباس بچه رفتن.
ما هم داخل رفتیم.
سمیه:
-خواهر تازه به دنیا اومده دارید؟
سروش:
-نه،برای خواهر من میخوایم لباس بگیریم ده سالشه.
آرمین:
-خب من سر در نمییارم.
من:
-عکسش رو ببینم؟
سروش از تو گوشیش یه عکس نشونمون داد. یه دختر ناز با صورت گرد و سفید، دماغ عروسکی، ل*بهای صورتی، چشم ابرو مشکی.
سمیه:
-چه نازه،اصلا شبیه تو نیست.
من:
-اسمش چیه؟
آرمین:
-پارمیدا.
من و سمیه شروع کردیم به نگاه کردن لباسها بعد کلی لباس گرفتن تو اون بوتیک بچه اومدیم بیرون.
سروش با خنده:
-حالا ماماناینا.
آرمین:
-خب مامان تو بابای من، کامیار، سپهر، پارمیدا هم گرفتیم، اون دو نفرم هستنا! اها راستی فرشید و فاطمه!
سروش:
-من فکر میکردم دخترا مغازهها رو شخم بزنن، خودمون داریم کشاورزی میکنیم.
سمیه:
-اشکال نداره میریم شاید خودمونم یه چیزی گرفتیم.
و به این ترتیب رفتیم تو یه مغازهی بزرگ مانتو.
سمیه:
-خب حالا این خانوما چند سالشونه؟
آرمین:
-مامان سروش چهل،فاطمه بیست و هشت.
شروع کردیم به گشتن. خودشونم داشتن میگشتن. چشمم خورد به یه مانتوی گلبهای جلو باز ساده. ساده؛ ولی خوشگل بود.
سمیه:
-باورم نمیشه اینو برای خودت میخوای بگیری؟
من:
-آره مگه چیه؟
-آخه رنگ روشن نمیگرفتی.
خلاصه من و سمیه برای خودمونم دو سه تا مانتو برداشتیم و اونا هم مانتوها رو انتخاب کردن و اومدیم بیرون.
آرمین:
-من ماشین و بیارم شما میشینید داخل برای پسرا هم بگیریم؟
من:
-آره مشکلی نیست.
همون لحظه گوشی آرمین زنگ خورد.
آرمین:
-اوه استاده!
جواب داد و با استاد حرف زد و بعد ده دقیقه قطع کرد.
من:
-چی میگفت؟
آرمین:
-هیچی میگفت کجایید و اینا.
سمیه با صدای وحشت زده:
_وای فکر بد نکنه؟
سروش خندید و گفت:
-نه نترس.
خلاصه نشستیم تو ماشین و منتظر پسرا موندیم.
-خب سمیه خالی شدی آخر اومدیم بیرون.
-ولی حیف اون گردنبندها!
-وای د*اغ دلم و تازه نکن!
-میگما من کمی میخوام فوضولی کنم.
-عه زشته سمیه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: