• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

کامل شده رمان ماه بی ستاره | bi..ta کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع DARK GIRL
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 77
  • بازدیدها 5K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

رمان ماه بی ستاره چطوره؟


  • مجموع رای دهندگان
    17
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

DARK GIRL

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,327
لایک‌ها
45,671
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
10,209
Points
121
#قسمت پنجم
#پارت اول

(سیتا)
همچنان منتظر پسرا بودیم که پیداشون بشه. ای خدا چه‌قدر دیر کردن‌! بعد تقریبا ده دقیقه پیداشون شد.
آرمین:
-چه‌قدر زود حوصلتون سر رفت!
سمیه:
-چون خیر سرمون اومدیم شمال؛ ولی استاد یا مارو بیرون نمی‌بره یا میبره هم نمی‌تونیم هیچ کاری بکنیم.
سروش:
-مگه‌ میرید بیرون چی‌کار کنید؟
من:
-سروش چرت و پرت نگو سوار شو.
و سوار ماشین شدیم. آرمین پشت فرمون، سروش صندلی شاگرد، سمیه پشت آرمین و من پشت صندلی شاگرد.
سروش:
-کجا بریم؟
سمیه:
-داخل شهر.
سروش:
-قشنگ‌ معلومه می‌خواید پاساژها رو شخم بزنید.
سمیه:
-تو مگه می‌خوای پولش‌ رو بدی؟
آرمین:
-سروش خوردی؟ حالا هستش رو تف کن.
سروش:
-زورم به هیکل گندتم نمی‌رسید بخورمت آرمین.
من:
-بسته، اه! کل‌کل نکنید بچه دوساله‌اید مگه؟
یه دفعه سروش برگشت طرف سمیه.
-گوشت رو بیار.
سمیه خم شد و گوشش رو چسبوند به دهن سروش و سروشم یه چیزی بهش گفت سمیه راست شد. کمی فکر کرد.
سمیه:
-باشه من که میگم سی و پنج دقیقه.
سروش:
-من میگم بیست و پنج دقیقه.
-اوکی سیتا کرنومتر بگیر وقتی رسیدیم قطعش کن.
من:
-خودت چرا نمی‌گیری خب؟
آرمین-باز چخبره؟
سروش با صدای زنونه:
-عِِِه عَزیزَم تو حواسِِت به جاده باشه مارو نَکشی عسلم.
آرمین چپ‌چپ به سروش نگاه کرد و ما خندیدیم کرنومتر گذاشتم و تا رسیدن به مقصد هیچی نگفتیم.
آرمین:
-خب رسیدیم.
تا‌ پیاده شدم سمیه و سروش پریدن و گفتن: کرنومتر چنده؟
گوشیم و از جیبم در آوردم.
من:
-سی و پنج دقیقه.
سروش انگار دنیا رو سرش خ*را*ب شده بود و سمیه هم انگار دنیا رو بهش دادن نیشش و باز کرد و به سروش نگاه کرد. آرمین ماشین و پارک کرد و اومد پیشمون و نگاهی به سروش و سمیه انداخت.
آرمین:
-چی‌شده؟ اینا چرا قیافشون این ریختیه؟
سروش:
-هیچی بدبخت شدم.
سمیه:
-تو ماشین شرط گذاشتیم که کی می‌رسیم. من‌ گفتم سی و پنج دقیقه‌ی دیگه این آقا گفت بیست و پنج دقیقه‌ی دیگه بعد.
سروش پرید وسط حرفش و با ناله گفت:
-من احمقم گفتم هرکی باخت باید خرج اونی که برده رو امروز بده حالا هم من باختم.
آرمین یه دونه پس کله‌ی سروش زد و گفت:
-خاک بر سرت که همیشه می‌بازی.
من و سمیه جلو راه می‌رفتیم و سروش و آرمینم پشتمون.
-سیتا بیا بریم اون بوتیکه.
یه نگاه به اون‌جایی که می‌گفت کردم شنلا و بارونی‌های قشنگی داشت.
-باشه بریم فقط واقعا که نمی‌خوای سروش پولش رو بده؟
-نه بابا مگه من محتاج جیب اونم.
-خوب کاری می‌کنی.
داخل مغازه رفتیم و همین‌جوری داشتیم لباس‌ها رو نگاه می‌کردیم که سمیه با دوتا شنل اومد. یکیش ترکیبی از رنگای عسلی و قهوه‌ای روشن و کرمی بود. اون یکی هم ترکیبی از رنگ‌های سفید و طوسی و مشکی بود.
-ست کنیم با هم؟ عسلیه مال من تیره مال تو.
-خیلی خوشگله.
شنله یه شنل بلند بافتنی بود که تا زانو می‌رسید و روی زانوشم نخ‌کش شده بود. یه کلاه خیلی خوشگل بلندم داشت و آستیناش هم باز بود.
تو اتاق پرو رفتیم و پوشیدیم. اومدم بیرون و منتظر سمیه شدم. بیرون اومد. چه بهش می‌اومد.
-بهت میاد.
-به تو هم میاد.
لباس‌هارو در آوردیم و باز شروع کردیم به گشتن. یه پالتو زنونه‌ی آبی آسمونی به چشمم خورد چه خوشگله ساده بود و شیک، برش داشتم.
-برای مامانت می‌خوای برداری؟
-اره سوغاتی باید ببرم براش دیگه.
-خوبه شیکه، به‌نظرت اندازش میشه؟
-اره مامان من یه‌کم فقط از من درشت‌تره دیگه.
و اون پالتو رو پوشیدم کمی برام بزرگ بود پس دیگه اندازش میشه.
-یه چیزیم برای خالم بردارم اخه اونم خونه‌ی ماست.
من و سمیه حالا خودمون رو بیخیال شده بودیم و دنبال یه چیزی برای خالم بودیم که سروش دیگه صداش در اومد.
سروش:
-د بابا یعنی چی؟ چقدر می‌خواید این‌جا بمونید؟
سمیه:
-داریم دنبال سوغاتی می‌گردیم خب‌.
سروش:
-برای کی؟
من:
-خاله‌ی من‌.
سروش:
-چند سالشه؟
سمیه:
-سروش داری می‌پرسی ببینی بهت می‌خوره یا نه؟
-نه این رو میگم، چون سلیقه‌ام خوبه.
حالا دیگه سروشم داشت می‌گشت دنبال لباس بعد پنج دقیقه با یه پالتو خز‌دار آبی تیره اومد.
نگاهی بهش کردم نه بابا واقعا سلیقه‌اش خوبه.
داشتم پالتو رو زیر رو می‌کردم که چشمم خورد به یه پالتوی چرم.
به‌سمت پالتوئه رفتم؛ حتی اگر از عرفان هم متنفر باشم نمی‌تونم مثل اون نباشم. برش داشتم.
تا رون می‌رسید و حالت کت داشت‌. پالتو‌هارو با شنل‌ها رو برداشتم و به‌سمت فروشنده‌ رفتم.
برای خودم رو و حساب کردم و حالا سمیه مونده بود. دست کرد تو کیفش.
سروش:
-من شرط و باختم‌ها‌.
سمیه:
-برام مهم نیست می‌خوام دستم تو جیب خودم باشه.
سروش:
-من باختم.
خلاصه داشتن کل کل می‌کردن که دزدکی سروش کارتش و داد به زنه و زن هم حساب کرد.
سروش:
-خب دیگه حل بریم.
سمیه:
-من هنوز حساب نکردم فیلسوف‌.
سروش:
-وقتی داشتی غر میزدی پولش رو دادم نابغه.
و پلاستیک‌های لباس رو برداشت و رفت بیرون. سمیه تو بهت مونده بود خندید و رفت بیرون. خدایا شفا عطا کن.
کم‌کم داشت بارون می‌گرفت. همین‌جوری تو پیاده رو قدم می‌زدیم و مغازه‌ها رو نگاه می‌کردیم.
سروش:
-آرمین من و تو نمی‌خوایم سوغاتی بگیریم؟
آرمین:
-نمیدونم دخترا خسته نمی‌شید؟
سمیه:
-نه بابا.
همین‌جوری داشتیم دور میزدیم که آرمین و سروش به داخل یه‌مغازه‌ی لباس بچه رفتن.
ما هم داخل رفتیم.
سمیه:
-خواهر تازه به دنیا اومده دارید؟
سروش:
-نه،برای خواهر من می‌خوایم لباس بگیریم ده سالشه.
آرمین:
-خب من سر در نمی‌یارم.
من:
-عکسش رو ببینم؟
سروش از تو گوشیش یه عکس نشونمون داد. یه دختر ناز با صورت گرد و سفید، دماغ عروسکی، ل*ب‌های صورتی، چشم ابرو مشکی.
سمیه:
-چه نازه،اصلا شبیه تو نیست.
من:
-اسمش چیه؟
آرمین:
-پارمیدا.
من و سمیه شروع کردیم به نگاه کردن لباس‌ها بعد کلی لباس گرفتن تو اون بوتیک بچه اومدیم بیرون.
سروش با خنده:
-حالا مامان‌اینا.
آرمین:
-خب مامان تو بابای من، کامیار، سپهر، پارمیدا هم گرفتیم، اون دو نفرم هستنا! اها راستی فرشید و فاطمه!
سروش:
-من فکر می‌کردم دخترا مغازه‌ها رو شخم بزنن، خودمون داریم کشاورزی می‌کنیم.
سمیه:
-اشکال نداره میریم شاید خودمونم یه چیزی گرفتیم.
و به این ترتیب رفتیم تو یه مغازه‌ی بزرگ مانتو.
سمیه:
-خب حالا این خانوما چند سالشونه؟
آرمین:
-مامان سروش چهل،فاطمه بیست و هشت.
شروع کردیم به گشتن. خودشونم داشتن می‌گشتن. چشمم خورد به یه مانتوی گلبه‌ای جلو باز ساده. ساده؛ ولی خوشگل بود.
سمیه:
-باورم نمیشه اینو برای خودت میخوای بگیری؟
من:
-آره مگه چیه؟
-آخه رنگ روشن نمی‌گرفتی.
خلاصه من و سمیه برای خودمونم دو سه تا مانتو برداشتیم و اونا هم مانتو‌ها رو انتخاب کردن و اومدیم بیرون‌‌.
آرمین:
-من ماشین و بیارم شما می‌شینید داخل برای پسرا هم بگیریم؟
من:
-آره مشکلی نیس‌ت.
همون لحظه گوشی آرمین زنگ خورد.
آرمین:
-اوه استاده!
جواب داد و با استاد حرف زد و بعد ده دقیقه قطع کرد.
من:
-چی می‌گفت؟
آرمین:
-هیچی می‌گفت کجایید و اینا.
سمیه با صدای وحشت زده:
_وای فکر بد نکنه؟
سروش خندید و گفت:
-نه نترس.
خلاصه نشستیم تو ماشین و منتظر پسرا موندیم.
-خب سمیه خالی شدی آخر اومدیم بیرون.
-ولی حیف اون گردنبندها!
-وای د*اغ دلم و تازه نکن!
-میگما من کمی میخوام فوضولی کنم.
-عه زشته سمیه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,327
لایک‌ها
45,671
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
10,209
Points
121
#پارت دوم

ولی به حرفم گوش نداد و رفت تو صندلی شاگرد و داشبرد رو باز کرد. منم جلوی خودم رو نتونستم بگیرم و خم شدم و نگاه کردم. بعد کمی زیر و رو کردن، هم من و هم سمیه از اون چیزی که دیدیم داشتیم سکته می‌کردیم.
دوتایی داد زدیم:
_تفنگ؟
یه کلت مشکی توی داشبرد بود. عین سکته‌ایا داشتیم نگاهش می‌کردم.
-وای سمیه! فکر کنم اینا خلاف‌کاری چیزی‌ان!
-یه‌طرف دیگشم نگاه کن، فقط طرف بدش رو نبین؛ شاید پلیسن یا کسی تو خانوادشون پلیسه.
راست می‌گفت.
-الانم اونا اومدن شتر دیدیم ندیدیم باشه؟ اصلا فرقی نمی‌کنیم.
-باشه؛ ولی من آخر سر در میارم چه‌خبره.
-امیدوارم طرف خوب باشن.
با این‌که یه تفنگ تو داشبرد دیده بود؛ ولی از رو نرفت و بازم شروع کرد به گشتن. چشمام و بستم و تکیه دادم به صندلی که با جیغی که سمیه کشید سیخ شدم.
-سیتا!
-چته؟ چی‌شد؟
از تو داشبرد اون دوتا گردنبندهای صدف رو آورد بیرون. با چشم‌های از حدقه در اومده داشتم بهشون نگاه می‌کردم.
جف گردنبندها بودن روی آونا حرف S نوشته شده بود.
-وای سیتا گردنبندها رو گرفتن!
-اوه اوه، سمیه اومدن بیا عقب!
چون شیشه‌ها دودی بود، نمی‌تونستن داخل رو ببینن برای همین سمیه با خونسردی اومد عقب‌ و به روی مبارکم نیاوردیم که گردنبند و کلت رو تو داشبرد دیدیم.
آرمین:
-میگم یه چیزی بخوریم بعد برگردیم؟
سروش:
-من خودم موافقم.
سمیه:
-من حرفی ندارم.
آرمین:
-پس بریم یه چیزی بخوریم بعد برگردیم. سروش صندوق رو بزن.
آرمین رفت و با پلاستیک‌ها سر و کله زد و سروش هم پشت فرمون نشست.
آرمین اومد و دید سروش پشت فرمونه رفت رو صندلی شاگرد نشست. یه کت چرم مشکی تنش بود با یه شلوار مشکی لی تنگ، از زیرش هم یه تیشرت ساده‌ی مشکی.
موهای مشکیش به‌خاطر بارون نم‌دار شده بود.
آرمین:
-سردتون نیست؟ بخاری رو بزنم؟
من:
-نه مرسی‌.
آرمین یه‌کم خیره نگاهم کرد و باز برگشت. سروش کلاه هودیش و انداخته بود و خیلی بامزه شده بود. کمی از موهاشم خیس بود و رو پیشونیش ریخته بود.
سمیه شروع کرد به خندیدن.
سروش:
-چی‌شد؟
با این چی‌شد گفتن سروش خنده‌ی منم در اومد و دوتایی زدیم زیر خنده.
آرمین و سروش داشتن با تعجب نگاهمون می‌کردن‌.
من:
-به من میگی اگنس یه نگاه به قیافه خودت بکن فقط یه آب نبات کمه تو دهنت بزاری.
از تو آیینه نگاهی به خودش کرد و لبخند زد. آرمین هم آروم خندید و کتش و در آورد نگاهم به گ*ردنش افتاد عه زنجیرش کو؟ ای وای من زنجیر آرمین و بهش ندادم.
اومدن زنجیرش و بهش بدم که سمیه شروع کرد به حرف زدن.
-راستی سیتا پسر خاله‌ات رو یادت رفت؟
-من و پسرخاله‌ام از هم بدمون میاد، براش چیزی هم می‌گرفتم می‌نداخت آشغالی دوما اون الان خودش زن داره، خونه زندگی داره اصلا از کجا می‌خواد بدونه من شمال اومدم؟
-راست میگی‌ ها بیخیال. راستی کم‌کم داری از رنگ تیره فاصله میگیری‌ ها!
-نه کی میگه؟
-آخه دو سه تا مانتو رنگ روشن گرفتی!
-خب که چی؟
-اه اصلا بیخیال!
سروش:
-ببینم تو هم مثل آرمین از رنگ روشن بدت میاد؟
من:
-بدم نمیاد؛ ولی تیره رو ترجیح میدم.
سروش:
-مثل همین تیره پسند، عین این افسرده‌ها.
من:
_مگه رنگ مشکی چشه اخه؟ خیلیم شیکه و خوب من که خیلی دوستش دارم.
آرمین:
_ولش کن من روزی سی‌صد بار این‌ها رو بهش میگم؛ ولی حالیش نمیشه.
سمیه:
_نه آخه کلا رنگ مشکی روی آدم تاثیر داره. الان آهنگ‌های سیتا رو گوش کنی زهر ترک میشی.
سروش:
-آخ گل گفتی نگاه الان این چه آهنگی؟
و ضبط رو روشن کرد و صداش رو زیاد کرد. آهنگ لالایی نهنگ آبی پخش شد.
آرمین:
-چشه مگه؟ خیلیم قشنگه.
من:
-تو هم آهنگ‌های نهنگ آبی رو گوش میدی؟
آرمین:
-آره.
من:
-وای منم عاشق آهنگ‌هاشم؛ ولی بازیش نکردم.
آرمین:
-منم بازیش نکردم.
سروش آهنگ و قطع کرد و گفت:
-خب بسته دیگه رسیدیم.
پیاده شدیم، بارون داشت می‌بارید. بدو بدو تو رستوران رفتیم و کلاهامون هم گذاشتیم. داخل رفتیم و پشت یه میز چهارنفره نشستیم. گارسون اومد و سفارش گرفت.
هر کدوم هرچی که می‌خواستیم و سفارش دادیم و گارسون هم رفت. داشتیم با سمیه حرف می‌زدیم، پسرا هم خودشون حرف میزدن.
غذاها رو آوردن و چهارتامون هم مثل قحطی زده‌ها غذامون رو می‌خوردیم نگاهی به ساعت کردم.
-اوه ساعت نه شده!
آرمین:
-انتظار که نداشتی یه جا وایسه.
من:
-نه؛ ولی اگر میشد آدم هر موقع دوست داره ساعت و یه جا نگه داره، اون هم وایمیستاد خیلی خوب میشد.
و یه آهی کشیدم که سه تاشون بهم خیره شدن. بعد چند لحظه سمیه و سروش باز مثل گاو شروع کردن به خوردن؛ ولی آرمین هم می‌خورد هم بهم نگاه م‌یکرد.
چشمام رو بستم و به چشم‌های عرفان فکر کردم آروم شدم و به روال عادی برگشتم و شروع کردم به خوردن.
غذا که تموم شد بلند شدیم و رفتیم تو ماشین نشستیم.
هندزفریم رو در آوردم و آهنگ رو پلی کردم تا رسیدن به مسافر خونه هیچی نگفتم و فقط آهنگام رو گوش می‌کردم.
چشمام رو بستم و فقط به چشم‌های قهوه‌ای عرفان فکر کردم، با حس این‌که ماشین وایساده چشمام رو باز کردم.
پیاده شدم و خواستم برم پلاستیک‌ها رو بردارم که پسرا برداشته بودن. داخل رفتیم و از پله‌ها داشتیم می‌رفتیم بالا که آزیتا ما رو دید.
آزیتا:
-نامردا تنهایی خرید رفتین؟
سمیه:
-وا آزیتا!
محل ندادم و بالا رفتم، سمیه هم بعد ساکت کردن آزیتا اومد بالا. پسرا پلاستیک‌های خرید ما رو‌ زمین گذاشتن.
من:
-مرسی خیلی خوش گذشت.
آرمین:
-به ما هم خیلی خوش‌گذشت.
سمیه:
-خب شب خوش، خدافظ.
جواب دادن و داخل رفتیم.
-وای از کت و کول افتادم!
-ولی خیلی خوش گذشت یه عالمه لباس.
-اون کلت و انگار یادت رفته!

#پایان قسمت پنجم
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,327
لایک‌ها
45,671
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
10,209
Points
121
#قسمت ششم
#پارت اول

(سیتا)

سمیه:
-نه اون کلت و یادم نرفته؛ ولی خب زیادم مشقولش نیستم!
من با بهت:
-یعنی چی که مشغولش نیستم؟ چطور میتونی ان‌قدر ریلکس باشی؟
-نه آخه ببین همیشه پولدارا یه کلت و یا یه اسلحه تو خونشون دارن، حتما آرمین هم برای همون تفنگ داره!
یکی زدم رو پیشونیم و گفتم:
-اخ سمیه، اون‌همه چاقو رو چی بگیم؟ یا مثلا این‌همه پولی که داره؟ اصلا دیدی داشتم می‌مردم نجاتم داد، بعد گفت شاید ماشینه شوتیه؟ خب وقتی می‌شناسه چی به چیه آدم شک می‌کنه!
-تو هم حق داری؛ ولی من نمی‌تونم حتی فکرشم کنم که آرمین خلافکار باشه!
-آره می‌تونی فکر کنی به ای‌نکه پلیسه حتی وقتی درسش کامل تموم نشده و سنشم زیاد نیست؛ ولی به این نمی‌تونی فکر کنی که خلافکار باشه.
سمیه:
-اصلا گیریم خلافکار باشه با تو که کاری نداره، چند بار جونت رو نجات داد این‌همه دوست داره بهت که آسیب نمی‌رسونه.
-اصلا یه نظر بهتر، به من چه؟ مگه من چی اونم ها؟ بیخیال بابا.
و بلند شدم و به‌سمت کمد رفتم، لباس برداشتم و رفتم تو دستشویی لباسم و عوض کردم. سمیه رو تختش نشست همون‌جوری سر پا وسط اتاق داشتم نگاش می‌کردم که صداش در اومد.
-چیه؟
-هیچی!
-سیتا؟
-هوم؟
-واقعا به‌نظرت اینا آدم‌های درستی‌ان؟
-نمیدونم سمیه نمیدونم!
-چطوری ته توش رو در بیاریم؟
-بابا چه‌میدونم آخه؟ نمیدونم، مطمعنی واقعی بود؟
-اره بابا واقعی بود، چه‌قدر هم سرد بود.
-خدایا ما بین کیا هستیم؟
-ولی از این خیالم راحته چیزی نمیشه.
-سمیه تو هم دلت خجسته باد.
-نه آخه ببین حتی اگر خلافکارم باشن با ما نه مشکلی دارن نه هیچی تازه هم کمکمون می‌کنن هم مواظبمونن.
-پوف سمیه نمیدونم ، خیلی خستم، من می‌خوابم شب بخیر.
بلند شدم و رفتم از تو کمد یه لباس خواب طوسی آوردم و پوشیدم.
-اوه عزیز دلم من سمیه‌ام ها نه شوهرت!
-چه ربطی داره؟ دوست دارم راحت بخوابم.
-تو این هوا و لباس خواب اونم تا رون!
-چشه مگه؟ تازه منم گرماییم سردم نمی‌شه.
-باشه شب بخیر.
-شب بخیر.
چشمام و بستم. از صدای در کمد معلوم بود اونم داره لباساش و عوض می‌کنه. با کلی فکر کردن به اون کلت مشکی توی داشبرد و گردنبندها خوابم برد.
این‌جا‌ کجاست؟ به دور و برم نگاه کردم. روی یه پل بزرگ بودم، بین دوتا صخره‌ی بلند بود. پایین رو نگاه کردم، اوه ما گاد سرم از ارتفاع گیج رفت خیلی ارتفاع زیاده. پایین پل هم یه رودخونه‌ی بزرگ. همه‌جا سر سبزه پر از درخت و هوای ابری.پل آهنی بود و محکم؛ پس با خیال راحت به‌عقب برگشتم.
پشتم یه پسر بود که پشتش به من بود. از این فاصله هم میشد فهمید به زور تا گ*ردنش می‌رسیدم. یه شلوار لی مشکی پاش بود، یه کت چرم، پوتین‌های مشکی، موهاش روبه بالا بود و خرمایی.
-آقا؟
برنگشت. کمی بهش خیره شدم و پشتم و نگاه کردم. باز هم یه پسر که پشتش بهم بود.
یه کت زخیم قهوه‌ای، شلوار لی مشکی، کتونی‌های قهوه‌ای و موهای مشکی. هر دوشون هیکلای وزیده و قد بلند داشتن و منم وسط پل.
به کنار نرده رفتم وایسادم.
داد زدم:
-هی شما دوتا کی هستین؟
به جفتشونم زل زده بودم که دستشون رفت از زیر کت‌هاشون، تو کمرشون و اسلحه‌هاشون رو در آوردن. وحشت زده بهشون نگاه کردم که برگشتن و به‌سمت هم شلیک کردن.
با وحشت از خواب پریدم. صورتم عرق کرده بود. اونا کی بودن؟ صورت‌هاشون آشنا بود؛ ولی مبهم بود و نمی‌تونستم تشخیص بدم کی بودن.
موهای بلندم که آزادانه ولشون کرده بودم و عقب کشیدم.گرمم بود، پتو رو کنار کشیدم و از جام بلند شدم. هوا تاریک تاریک بود.
سمیه آروم توی رخت‌خوابش خوابیده بود و پشتش به من بود. به‌سمت پنجره رفتم و پرده رو کنار زدم. نور ماه توی اتاق افتاد و اتاق و روشن کرد. سمیه خودش رو پوشونده، پس می‌تونم پنجره رو باز کنم.
پنجره رو باز کردم و سرم و انداختم بیرون دور و بر و نگاه کردم، کسی نیست با خیال راحت تا کمر از پنجره اومدم بیرون و آروم با خودم حرف می‌زدم.
-اونا کی بودن؟ یعنی یکی از اون‌ها آرمین بود؟ اون معنیش چی بود؟ چرا رو پل؟.
سرم و انداختم پایین که موهام مثل پرده دور سرم جمع شد.داشتم کنارشون میزدم که سایه‌ی یه چیزی رو توی جنگل دیدم.
یه نفر که روی زمین نشسته بود و به درخت تکیه داده بود، سرش خم شده بود پس معلومه خوابیده.
-گیرت آوردم.
آروم پنجره رو بستم و به‌سمت کمد رفتم. یه شلوار لی مشکی پوشیدم لباس خوابمم کوتاهه پس مثل یه تیشرته دیگه. از عوض کردن لباس خواب گذشتم و موهام و تند تند بافتم یه کلاه خوشگل مشکی هم رو سرم گذاشتم و پالتوی بلندم و که تا مچ پام بود رو پوشیدم. جنسش پارچه‌ای نبود؛ پس بارون اگر بباره خیس نمی‌شم.
پوتین‌های چرم مشکیم هم پوشیدم و آروم در و باز کردم و رفتم بیرون.
خانوم تو لابی از دیدنم انگار جن دیده بود با چشم‌های و وزغی داشت نگاهم می‌کرد. براش لبخندی زدم که لبخندی زد که فرق چندانی با لبخند سکته‌ایا نداشت.
از در بیرون رفتم و از پشت بوته‌های پشت مسافرخونه رفتم، زیر پنجره‌ی اتاقمون. همون درخت و نگاه کردم؛ ولی کسی نبود. با چشم‌های گرد اون‌جا رو باز با دقت بررسی کردم؛ ولی نه خبری نبود.
آروم گفتم:
-بیخیال نمیشم!
و به‌سمت جنگل رفتم. منم چه دل شیری دارم‌ها.
صدای حشرات و زوزه و کلی چیز دیگه می‌اومد.
آروم از بین درخت‌ها رد می‌شدم؛ ولی بازم هیچ خبری از اون مرد نبود.
-اه کجا رفتی نکبت؟
دور و برم رو نگاه کردم، یه صدای آخ اومد. بدو بدو به‌سمتش رفتم؛ ولی بازم کسی نبود.
-اه اصلا به جهنم بر می‌گردم.
همون لحظه یه جفت چشم زیر یه بوته دیدم.
ای جانم خرگوش! تقریبا شیرجه زدم روی بوته که اون خرگوش با پنج یا شیش تا توله‌اش پا به فرار گذاشتن. هی اونا فرار می‌کردن من بدو بدو دنبالشون. یکی از توله‌هاش و گرفتم و برداشتم.
-ای جان چه نازی تو گوگولی. پیش سمیه می‌برمت همچین ذوق کنه!
همین که قدم اول و برداشتم ترس تمام وجودم و گرفت.
-من کجام؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,327
لایک‌ها
45,671
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
10,209
Points
121
#پارت دوم

با ترس دور و برم رو نگاه می‌کردم. خدایا حالا چه غلطی کنم؟ نترس سیتا اصلا نترس، پیدا می‌کنی پیدا می‌کنی.
دور و بر نگاه کردم و به‌سمت جایی رفتم که به نظرم آشنا بود. به یه غار مانند رسیدم.
خدایا چشم آدم هم هیچ جا رو نمی‌بینه. می‌ترسیدم حیوونی چیزی اون تو باشه، پس اول سنگی برداشتم و اون تو انداختم، خبری نشد. برو تو سیتا! آروم‌آروم داخل غار رفتم. هوا بد ابری بود، چندتا رعد و برق زد و بارون شروع کرد به‌باریدن کرد.
این خوب نیست، اصلا خوب نیست. الان دیگه حیوون‌ها هم دنبال جایی می‌گر*دن خیس نشن. گرگی چیزی این‌جا رو پیدا کنه من چه غلطی کنم؟

***
(آرمین)

با رعدی که زد من که سحلم سروش خرس هم از خواب پرید. سروش شروع کرد به غر زدن:
-اه آسمون هم از ما بدتر دلش پره د بگیر بکپ دیگه داشتم خواب‌های خوب می‌دیدم ها!
-خفه شو سروش! بگیر بمیر آسمونه دیگه نمیدونه که این‌جا خرس خوابیده!
بلند شدم و پرده رو کنار کشیدم. همه‌جا خیس بود. به‌ساعت نگاه کردم ساعت سه و چهل دقیقه صبح بود.
دیگه خوابم نمی‌برد. رو تخت نشستم. یه شلوارک ورزشی مشکی با خط سفید تنم بود و تیشرتم نداشتم. سروشم مثل من بود پتوش رو جمع کرد و تو بغلش گرفت.
گوشیم و برداشتم تو گالری رفتم.
کلی عکس از سیتا داشتم که حتی خودشم نمی‌دونست گرفتمشون، وقتی حواسش نبوده این‌ها رو دزدکی می‌گرفتم.
با صدای کوبیده شدن در اونم با چه قدرتی از جام پریدم. اولین بار دلم برای سروش سوخت؛ چون جوری پرید که از تخت پایین افتاد.
-چه‌خبره؟
لحنش کاملا طلبکارانه بود. دلشوره‌ی مزخرفی کل وجودم و گرفت. ب‌سمت در حمله‌ور شدم و در رو باز کردم. قیافه‌ی آشفته و گریون سمیه پشت در بود‌.
-آرمین ... آرمین ...!
-د جون بکن چی شده؟
فقط گفت سیتا و بعد با هرچی زور بود بغضش رو شکست. صدای هق هقش سروش هم دم در آورد.
سروش:
-چی‌شده؟
با لکنت و گریه گفت:
-نیست! گوشیش این‌جاست همه‌چیش این‌جاست؛ ولی از خودش خبری نیست!
حس خیلی بدی داشتم انگار که روح از بدنم خارج شده. بی‌توجه به بودن سمیه بدو به‌سمت کمد رفتم.
-آخه دیوونه کجا رفتی ؟
دارم دیوونه می‌شم خدا. شلوارکم روو در آوردم و یه شلوار لی پوشیدم، یه تیشرت و از روشم کت چرم زخیمم رو. سروش هم بعد دل‌داری دادن سمیه اومد و سریع لباسش رو پوشید.
سروش با وحشت:
-آرمین بارون.
-یادت نیس؟
-آها آها!
از در بیرون رفتیم و با سمیه به لابی رفتیم.
سروش:
-وایسا اگر رفته باشه مطمعنا پیش‌خوان دیدنش‌.
به‌سمت پیش‌خوان دویدیم و از خانوم پشت میز که عین جن‌زده‌ها نگاهمون می‌کرد پرسیدم:
-خانوم همین موقع‌ها دختری نرفته بیرون؟
-آقا کلی آدم میرن بیرون، من از کجا بدونم کی و میگید!
دستم و به‌سمت گوشیم بردم و یه عکس از سیتا آوردم.
-تقریبا یک ساعت پیش، ایشون رفتن بیرون.
با این حرفش انگار خبر مرگ کسی رو به سمیه دادن. بغضش بیشتر ترکید.
خدا سیتا کجایی؟

(سمیه)

خدایا خواهرم چیزیش نشه. احمق هست؛ ولی چیزیش نشه، تنها کسی که دارم. نمی‌تونستم جلوی اشکام رو بگیرم. تنها کسی که داشتم هم معلوم نیست این وقت‌ شب کجاست؟ سروش به‌سمتم اومد.
-پیداش می‌کنیم آروم باش.
-چه‌طوری آروم باشم؟ تنها کسی که دارم معلوم نیست کجاست!
همون لحظه آرمین اومد. اونم حالش خوش نبود. از منم بیشتر ناراحت نباشه کمتر نیست. رنگش پریده بود، قیافش گرفته بود. با لحن امیدوار گفت:
-اون زنجیر هنوز پیششه؟
-آره.
-گردنشه الان؟
-آره میدونم که گردنشه چند دفعه خواست بهت پش بده کاری کردم یادش بره.
-شما برید بخوابید من باز تریس و (همون سگه که تو جنگل فیلم اومد) میارم بو می‌کشه از اون زنجیر پیداش می‌کنه.
از جام بلند شدم و با لحن طلبکار گفتم:
-عمرا خواهر من گم شده اون وقت بهم میگی برو تو اتاقت و بگیر بخواب.
عصبی شده بود داشت دیوونه میشد.
-خب اگر تو رو هم ببریم و تو هم چیزیت بشه چی؟ نمی‌تونیم هممون بریم باید یکی بمونه صبح به استاد بگه چه خبره. اصلا شاید دزدیده باشنش؛ پس فقط من میرم سروش هم این‌جا مراقب توئه. حرفی نباشه!
چشماش کاسه‌ی خون شده بود. مثل سیتا راست می‌گفت؛ ولی خودشم شاید خلافکاره. شیطونه میگه سرش داد بزنم و بگما؛ ولی این‌ها رو بیخیال، سیتای من، ابجی من نیست.
آرمین با گام‌های بلند رفت بیرون. باز رو مبل نشستم. سروش کنارم نشست و بهم خیره شد به چشماش نگاه کردم و اشک تو چشمام حلقه زد.
-سروش چیزیش نشه، نشه.
و باز بغضم ترکید کمی مکث کرد و بعد من رو تو بغ*لش کشید. عجیب بود؛ ولی حس امنیت داشتم.
-سروش پیداش می‌کنید مگه نه؟
-آره عزیزم پیدا میشه نگران نباش، مگه میشه آرمین پیداش نکنه؟
-نمیدونم خیلی نگرانشم، نباید چیزیش بشه تنها کسمه.
پوفی کشید. به‌خودم اومدم و ازش فاصله گرفتم. چه بی‌حیا شدی سمیه!
لپ‌هام قرمز شده بود. سروش شروع کرد به خندیدن. خودمم خندم داشت می‌گرفت رفتم ب*غ*ل پسر مردم.

***

(طاها)
خدایا مطمئنم خفم می‌کنه، مطمئنم.
یه پیام برام اومد، جرئت باز کردنش رو نداشتم‌؛ ولی بازش کردم.
-ای بی‌عرضه، فقط دستم بهت نرسه. طاها آرزو کن دستم بهت نرسه طوری ...
فحش‌هایی بهم می‌داد که حتی نمی‌دونستم وجود داره‌. چشمام گرد شده بود.
-میگی چی‌کار می‌کردم؟ داشتم لو می‌رفتم!
-بگرد دنبالش، زر نزن وگرنه از همین پشت گوشی میزنم دهنت رو آسفالت می‌کنم!
یا خدا این کلا یادش رفته داره با من حرف میزنه. از پشت گوشی داره خفم می‌کنه، چه برسه دیگه من نزدیکش باشم. گوشیم رو تو جیبم گذاشتم، کلاه کاپشنم رو جلوتر آوردم. این دیگه چه بارونیه؟بابا فیل آب کشیده شدم. شروع کردم به گشتن. آخه این دختره هم کم داره‌ها. کجا رفتی حالا آب شدی؟

(آرمین)

دارم دیوونه میشم! سیتا کجایی دختر؟ تریس همین‌جوری داشت بو می‌کشید؛ ولی مگه می‌فهمید! چه‌طوری می‌خواست بفهمه؟
یه دفعه تریس شروع کرد به دوییدن و پارس کردن.
-وایسا. اه گل بگیرنت!
بدو بدو دنبالش می‌رفتم؛ حتما پیداش کرده.
به یه غار مانند رسیدیم. خدایا تو رو خدا اون تو باشه. حمله‌ور شدم تو غار و با دیدن سیتا که گوشه‌ی غار تو خودش جمع شده انگار دنیا رو بهم دادن‌. از جاش بلند شد.
-آرمین!
به‌طرفش دوییدم و تو بغلم کشیدمش. نصفه جونم کردی تو دختر.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,327
لایک‌ها
45,671
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
10,209
Points
121
#پارت سوم

(سیتا)
با شنیدن صدای پارس از ترس داشتم خودم رو خیس می‌کردم.
-نه نه، این‌جا نیاد.
فکر می‌کردم گرگی سگی چیزی باشه. رفتم و گوشه‌ی غار نشستم و تو خودم جمع شدم. با دیدن یه پسر که کاملا خیس بود و یه سگم کنارش‌،انگار دنیا رو بهم داده بودن. هیچ‌وقت ان‌قدر از دیدنش خوش‌حال نمی‌شدم.
-آرمین!
فقط فهمیدم گرمم شد. اِوا پرو من و داری له می‌کنی. دارم له می‌شم خدا این گنده بک، من رو با کی اشتباه گرفته؟
-نصفه جونم کردی تو! خوبی چیزیت نیست؟سالمی؟
من و از خودش جدا کرد و با نگاهی نگران نگاهم کرد. چشمام و رو هم گذاشتم و خیالش رو راحت کردم.
-خوبم نگران نباش.
ابروهاش گره خورد، فکش منقبض شد و چشماش رو خون گرفت.
-این‌وقت شب تو توی جنگل چی‌کار می‌کنی؟ هان؟
رفته به رفته صداش داشت بلند‌تر می‌شد.
-نمیگی گم می‌شی؟ گرگ پیدات کنه؟ یا میدونی چقدر پسر م*ست تو جنگل هست؟ سیتا تو جنگل چی‌کار می‌کنی؟
سرم رو پایین انداختم. راست می‌گفت، حق داشت. تو جنگل دارم چی‌کار می‌کنم؟
با صدایی که از ته چاه در می‌اومد گفتم:
-اون یارویی که دنبالمه رو دیدم که خوابیده، خواستم دنبالش بگردم که یه دفعه ناپدید شد! دنبالش گشتم و به یه خرگوش رسیدم. دنبالشون کرد،م وقتی یکیشون رو گرفتم فهمیدم گم شدم.
پوفی کشید و دستش و کرد تو موهای خیسش کلافه بود.
-برگردیم؟
-چی چی رو برگردیم؟ خود منم گم شدم.
با دهن باز نگاهش کردم.
-تریس از روی بوی زنجیر بو کشید و یه دفعه دویید، منم برای این‌که گمش نکنم دوییدم! نفهمیدم از کجا اومدم.
-اِ راستی زنجیرت!
دست به گردنم بردنم که دستش و گذاشت رو دستم و مانع باز کردن زنجیر شد.
-بهتره پیش تو بمونه این‌جوری خیالم راحته.
زل زده بودیم به چشمای هم. چشماش یه حالتیه یه جوری عادی نیست. پلک زدم و به خودمون اومدیم.
-بارون به‌جای بند اومدن داره شدید هم میشه.
-چی‌کار می‌خوایم بکنیم؟
-سیتا من میگم تا صبح بمونیم همین‌جا، صبح بریم.
-ولی یخ می‌زنیم.
-مگه سردته؟
-الان نه؛ ولی اگر بخوایم بخوابیم که دیگه سردمون میشه.
با چشمای گرد شده گفت:
-مگه می‌خوای این‌جا بخوابی؟
-اره، زلزله هم بشه من از خوابم نمیزنم.
-چطوریه که اون موقع با خودت نگفتی بگیرم بخوابم، الان میگی؟
-چون می‌خوام عرفان و پیدا کنم.
گرفت نشست.
-چرا می‌خوای پیداش کنی؟ تو که تا الان باهاش حرف نزدی چی میخوای بهش بگی؟
-می‌خوام بپرسم که چرا خودش رو ازم قایم می‌کنه.
-تو که بیخیال عرفان شده بودی!
-نگفتم باز بهش می‌چسبم، گفتم یه سوال ازش می‌پرسم!
کنارش نشستم.
-به‌خاطر یه سوال می‌خوای پیداش کنی؟
-آره مگه چشه؟
خندید‌. خنده داره؟
-خیلی لجی.
-چرا؟
-تو فضولی این موندی که چرا خودش و قایم می‌کنه.
نیشم رو باز کردم که خنده‌اش تبدیل به قهقهه شد.
-تو چی، تو تاحالا عاشق شدی؟
-معلومه که اره.
-کی؟ و چه زمانی؟
-از ترم اول عاشق هم دانشگاهیم شدم‌!
-کی؟
خواستم بگم کیه که یادم افتاد آرمین عاشق منه.
با تعجب داد زدم:
-از ترم اول؟
لبخندی زد:
-آره.
روم رو با خجالت برگردوندم. آدم یه جوری میشه.
خندید:
-خب حالا نمی‌خواد خجالت بکشی.
-میگما آتیش روشن کنیم؟
-چوب‌ها خیسن، نمیشه. مگه این‌که این‌جا چوب باشه‌،که نیست!
-ای بابا کم‌کم داره سردم میشه.
-منم سردم داره میشه.
یه دفعه رعدی بزرگ زد که جیغی کشیدم.
با تعجب گفت:
-از رعد و برق می‌ترسی؟
-نه بابا، خوشمم میاد، فقط یه دفعه‌ای بود ترسیدم.
-اها‌‌!
-خب میگما تو خانوادت کسی پلیس هست؟
-آره.
اها کم‌کم دارم سر در میارم چه‌خبره.
-کی؟
-کامیار.
-اون کیه؟ نمی‌شناسمش.
-داداشمه.
-داداش داری؟
-آره یه سال ازم کوچیک‌تره، پلیسه.
ولی نه! چه‌طوری پسری با بیست و سه سال سن پلیسی باشه که خونوادشم اسلحه داشته باشن.
-درجه‌اش چیه؟ یعنی سرگرده چیه؟
-سرگرده.
-آها؛ ولی چطوری ممکنه؟ بیست و سه سالشه بعد سرگرده؟
-خودش رو تا الان جلوی یه عالمه گلوله انداخته برای همین زود سرگرد شد.
-هوم. اگر پیدام نمی‌کردی به اون خبر می‌دادی؟
-نمیدونم! فعلا که پیدات کردیم.
تریس یه گوشه دراز کشیده بود، دلم میخواست نازش کنم؛ ولی ازش می‌ترسیدم.
خیلی ترسناک بود؛ ولی در عین حال خوشگلم بود. یه سگ گرگی با چشمای تقریبا زرد تمیز، پشمالو و مشکی بود.
با نگرانی گفتم:
-سمیه خوبه؟
-خیلی ناراحت بود؛ ولی خب سروش پیششِ، تا الان مطمعنا آروم شده.
-گوشی آوردی؟
-خاموشه.
-ای بابا شانسم نداریم ها.
بارون خیلی شدتش زیاد شده بود. دندون‌هام شروع کردن به هم خوردن‌‌. وای خدا سردمه.
-سیتا سردته؟
-دارم یخ میزنم.
کمی نگاهم کرد بعد چشماش رو بست. می‌دونستم یه‌چیزی تو ذهنشه.
-حرفت و بزن.
-دیدی میگن وقتی سردته یکی و ب*غل کن.
چرا خودم این رو یادم نبود؟ ولی نمیگن فقط ب*غلش کن میگن، حتی نمی‌خواستم به بقیه‌اش فکر کنم.
با این حرفش اتیش گرفتم.
-آرمین نمیشه.
-من فقط م‌یخوام سردت نشه.
-نه نمیشه.
-باشه.
بیشتر تو خودم جمع شدم و سعی کردم خودم رو گرم کنم؛ ولی بیشتر داشت سردم میشد. صورتم بی‌حس شده بود، انگشتام و نمی‌تونستم تکون بدم.
چشمام و محکم رو هم گذاشتم و با صدایی که از ته چاه در می‌اومد گفتم:
-سردمه.
-پالتوت رو در بیار.
آروم دست بردم و پالتوم رو در آوردم. کمی که گذشت گرمم شد. گُر گرفته بودم، انگار تو تنور بودم. آروم چشم‌هام رو باز کردم. کت و تیشرتش و در آورده بود، منم همون لباس خواب و شلوارم تنم بود. کلاهم اذیت می‌کرد. دست بردم و درش آوردم.
-هنوز سردته؟
-نه خوبه. میشه پالتوم رو بندازی روم؟
متوجه شد که نمی‌خوام انقدرا هم معلوم باشم و پالتوم رو روم انداخت .
داشت خوابم می‌برد عجیب تو ب*غلش حس امنیت داشتم. کمی که توجه کردم باز متوجه‌ی این شدم که رنگ پوستش فرق می‌کنه.
-آرمین؟
-جونم؟
-هیچی بیخیال.
-سیتا بگو دیگه!
-نه جدا چرا رنگ پوستت باهم فرق میکنه؟ آخه حتی سی*نه‌ات گندمیه؛ اما صورتت سفیده.
کمی سکوت کرد. سرم رو بلند کردم و صورتش و نگاه کردم. تو فکر بود.
-الو آرمین؟
-ها؟ اها نمی‌دونم که، خب خدا این‌جوری آفریده. راستی موهات رو باز کن، گرم‌ترت می‌کنه.
-حوصلش رو ندارم.
-من باز کنم؟
-باز کن.
اروم دست برد و موهام رو باز کرد.
-موهات خیلی خوشگله.
-ممنون؛ ولی کاش مشکی بود.
-می‌خوای رنگ کنی؟
-نه خوشم نمیاد.
دستام بسته بود. کاملا تو ب*غلش بودم. سرم تو گ*ردنش بود.سرش و تکیه داد به سرم و موهام رو بو کرد.
کمی سرم و جابه‌جا کردم که کاملا سرم تکیه داده شده بود رو تخته سی*نه ش. قلبش چه تندتند میزنه.
موهام رو داشت ناز می‌کرد. هر موقع کسی موهام رو ناز کنه خوابم م‌یبره بعد تقریبا یک ربع خوابم برد.

(ارمین)

دیگه حرفی نمیزد. آروم سرم رو به‌عقب آوردم. عه خوابید؟
سرم و همی‌نجوری نگه داشتم و نگاش کردم. چه معصومه، دارم دیوونه میشم! کنارمه، تو ب*غلمه؛ ولی حتی نمیدونه من کی‌ام. یکی از دستام که زیر سرش بود. اون یکی دستم و بلند کردم و روی کمرش گذاشتم. خدایا چه لاغره، بازوم فکر کنم اندازه‌ی شکمشه. چه‌قدر ریزه میزه‌اس.
لبخندی زدم.موهاییش که جلوی صورتش بود رو آروم به کنار زدم.
صدای پا اومد. رفتم جلوتر و بیشتر گرفتمش و به بیرون غار نگاه کردم. تریس بود که رفته بود بیرون و باز اومد.
هوف، به سیتا نگاه کردم که مثل یه بچه‌ی معصوم خوابیده بود. من چه‌قدر این دختر رو دوست دارم. اون‌قدری بهش نگاه کردم که نفهمیدم کی صبح شد. چشماش تکونی خورد و بیدار شد.
-سلام‌، صبح بخیر.
-سلام، صبح تو هم بخیر‌‌.
-صبح شده بریم؟
-چشم، پاشو بریم.
سفت گرفته بودم و هم می‌گفتم پاشو. کمی دستام رو شل کردم که به‌دستم تکیه داد و بلند شد. من همین‌جوری دراز کشیده بودم و داشتم نگاهش می‌کردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,327
لایک‌ها
45,671
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
10,209
Points
121
#پارت چهارم

(سیتا)

پالتوم رو پوشیدم. آرمین همین‌جوری دراز کشیده بود.
-عه آرمین بلند شو لباست رو بپوش بریم دیگه.
-ای به چشم.
همین‌جوری داشتم نگاهش می‌کردم که بلند شد و تیشرتش و برداشت و پوشید.چشم‌هاش قرمز شده بود.
-چرا چشمات قرمزه؟
-نخوابیدم.
-وا چرا؟ حالا من ان‌قدر راحت خوابیدم.
لبخندی زد.
-خانوم خانوما اگر من می‌خوابیدم چهطوری می‌خواستی گرم بشی؟
-آها آره!
کتشم پوشید، هنوز بارون می‌بارید.
-خب بریم.
نشست جلوی تریس.
-تریس‌خان جناب‌عالی باید از همون راهی که اومدی مارو برگردونی.
تریس که انگار خیلی خوب تربیتش کرده بودن روی رمین نشسته بود و زبونش رو انداخته بود بیرون.
به بیرون از غار رفت و از همون راه جنگل رفتیم. من جلو راه می‌رفتم و آرمین هم پشتم، تریسم جلو می‌رفت و راه رو نشونمون میداد.
-چه خوب تربیتش کردی، یادش مونده و مارو داره برمیگردونه.
-ما اینیم دیگه.
خندیدم:
-خب الان چی به استاد بگیم؟ مطمعنا فکر بد می‌کنه.
-اون رو به سروش سپردم.
-پس حله والا سروش بد میتونه نظر همه رو برعکس کنه.
-تازه سمیه هم که هست.
-رسیدیم.
دقیقا روبه‌روی مسافر خونه بودیم.
-بفرمایید خانوم کارآگاه! به جان خودم ایندفعه نصف شبی بری بیرون خودم رو خفه می‌کنم.
خندیدم:
-باشه باشه نمیرم، خبر میدم بعد میرم.
با خنده رفتیم تو، که تو لابی سمیه نشسته بودو داشت ناخوناش رو می‌خورد. دویید و خودش رو تو بغلم انداخت.
- نصف شبی میری تو جنگل چه غلطی کنی؟
انگار یادش نبود که سروش و آرمین و استاد این‌جان و کلی فحش بهم داد. خودش رو ازم جدا کرد.
-خوبی دیگه؟ چیزیت که نشد؟
-نه خوبم عزیزم، تو هم قربونم رفتی بهتر شدم!
خنده‌اش گرفت.
-گمشو تا صبح درست و حسابی نخوابیدم.
-حالا من انقدر راحت خوابیدم.
همین حرفم برای این کافی بود که سروش و آرمین بخندن و استاد و سمیه هم ابروهاشون بالا بره. ماشالا همه هم منحرف تشریف دارن.
-ای بابا! بزار برم لباسم رو عوض کنم، گشنمم هست.
-آها برو تو اتاقت، برات هاداگ گرفتم، اونم با نوشابه مشکی.
لپش رو محکم ب*و*سیدم.
-مرسی.
از پله‌ها بدو‌بدو بالا رفتم. آخ جون هاداگ. رفتم و رو تختم نشستم و ساندویچم رو برداشتم. گرم بود. با اشتها شروع کردم به خوردن. گازهای بزرگی میزدم، جفت لپام پر بود.
نوشابه‌ام رو باز کردم و ازش خوردم. در عرض پنج دقیقه هم نوشابه‌ام تموم شد هم ساندویچ. سمیه داخل اومد.
-خوردی؟
-آره.
-چه زود تموم کردی! معلومه خیلی گشنه بودی‌‌‌.
-چه جورم، خیلی زیاد.
-خب بگو ببینم چی‌شد.
-میگم؛ ولی نباید جیغ و داد کنیا و هیجان زده بشی.
-دختر دیگه با این حرفت مطمعن شدم یه چیزایی شده.
شروع کردم به توضیح دادن و هرچی می‌گذشت سمیه بیشتر دلش می‌خواست جیغ بکشه. تموم کردم و به چشمای شاد و شیطون سمیه زل زدم.جیغی کشید و تو بغلم‌ پرید.
-وای سیتا!
-اه سمیه گفتم نباید جیغ و داد کنی حالا می‌شنوه.

(سروش)

با جیغی که سمیه کشید از رو تخت بلند شدم که آرمین دستم و گرفت.
-نگران نباش! حتما سیتا برای سمیه همچی رو تعریف کرده اون هم از هیجان جیغ کشیده.
با چشمای نازک شده گفتم:
-مگه چی‌شد؟
نیشش رو تا سر کوچه مش قمبر اینا باز کرد.
-چه غلطی کردی آرمین؟
و یه مشت به بازوش زدم. خندید و شروع کرد به تعریف کردن. هرچی می‌گذشت بیشتر چشمام از حدقه میزد بیرون‌. تعریف کردنش تموم شد.
-ناموسا مطمعنم برای همین تنها رفتی.
-سروش دیگه فکر بد و اینا نکن، من فقط می‌خواستم سردش نشه.
-خب اونم موافق بود با کله اومد بغلت دیگه.
-نه بابا اولش گفت نه و این چیزا بعدش دیگه دستاش و نگاه و اینا کرد گفت باشه.
-یعنی چی؟
-یعنی این‌که برادر عزیزم دستاش از سرما بی‌حس شده بود، داشت قندیل می‌بست، اومد بغلم منم نزدیک بود یخ بزنم.
-اوه در این حد بابا، والا خدا به من شانس نداده.
-چرا؟
-تو اون وضعیت سیتا تو بغلت اومد؛ ولی امروز انگار نه انگار اون‌وقت دیشب یه‌کم من سمیه رو بغلم کردم لبو شد.
و شروع کردم به خندیدن. آرمین با دهن باز گفت:
-کجا؟ کی؟
-هیچی دیشب که تو رفتی برای دلداری دادنش کمی بغلش کردم.
-کم نیار ها؛ ولی اون‌طوری که فکر می‌کنی هم نیست. راحت نبود پالتوش رو هم رو خودش‌ انداخت.
-آها!

(سمیه)

روی تخت سیتا دراز کشیده بودم و اونم به حموم رفت.
یه پیام برام اومد گوشیم رو باز کردم، سروش بود.
-سلام خوبی؟
-سلام خوبم تو خوبی؟
-عالیم!
-چ‌یشده کبکت خروس می‌خونه؟
-مگه حتما باید چیزی بشه خوش‌حال باشم؟
-بیخیال بابا
-دیدی سیتا هم پیدا شد. بهت که گفتم آرمین پیداش نکنه خودشم دیوونه میشه!
-میگما به‌نظرت اینا به‌هم نزدیک نمی‌شن؟
-یعنی چی؟
-ببین یه دفعه سیتا دست از عرفان کشید و الان واقعا بهش فکر نمی‌کنه؛ ولی آرمین و سیتا دارن به‌هم نزدیک میشن.
-آره؛ ولی من موندم سیتا بعد ده سال چطور انقدر راحت بیخیالش شد!
-سیتا همین مدلیه یه دفعه یه چیزی رو ول می‌کنه، اصلا خم بهش فکر نمی‌کنه.
-سیتا حالا خوبه؟
-آره بابا اومدش داخل، حمله‌ور شد به اون هاداگه بعدشم رفت دوش بگیره!
-والا آرمین هم همینه، تا اومد شیرجه زد رو ساندویچ!
-میگما به‌نظرت بازم سیتا گم می‌شه؟
-نه، چون مطمعنم از این به بعد آرمین بیشتر مواظب سیتاست!
-سیتا هم چه‌قدر بادیگارد داره‌ها! آرمین، اون یاروئه و تو!
-نمیدونم دیگه در میزنن یه دقیقه!
همون لحظه در ما رو هم زدن. یه شال رو سرم انداختم و دم در رفتم. آزیتا بود.
-سلام آزیتا خوبی؟
-سلام مرسی تو خوبی؟
-خوبم بیا تو!
-نه دیگه باید منم برم آماده بشم. استاد گفت لباس بپوشید بریم دریا.
-آخ جون باشه عزیزم فعلا.
-فعلا.
در رو بستم و به‌سمت در حموم رفتم و در زدم.
-تو حموم هم راحتم نمی‌زاری؟ چیه؟
-زودباش باید بریم دریا.
-آها باشه.
داشتم به‌سمت کمد می‌رفتم که چشمم به میز توالت و کیف‌های لوازم آرایش خورد‌. با یه‌کم که چیزی نمی‌شه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,327
لایک‌ها
45,671
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
10,209
Points
121
#پارت پنجم

(سمیه)

نشستم و پنکک و برداشتم و به صورتم زدم. یه ریمل زدم و یه خط چشم نازک و کوتاه هم پشت چشمم کشیدم. یه رژ جیگری هم زدم، عالیه. همون موقع در حموم باز شد و سیتا با حوله‌ی تن پوش اومد بیرون.
-اوه آرایش کردی.
-اره تو ام باید بکنی.
-وای سمیه گیر نده آرایش می‌کنم انگار سیمان مالیدم رو صورتم!
-وسایل آرایش من سبکه بیا.
جیغی کشیدم و رو گوشیم شیرجه زدم. سروش رو یادم رفته بود. نوشته بود.
-خب استاد میگه بریم دریا من برم آماده بشم
-(سمیه؟)
-(الووووو)
-بله؟ داشتم آماده می‌شدم، ببخشید تو رو یادم رفت، منم برم آماده بشم فعلا.
-می‌بینمت.
بلند شدم و آماده شدم. سیتا هم یه آرایش ملایم ملیح کرد و اون هم آماده شد.
باهم رفتیم بیرون و دقیقا هم‌زمان پسرا هم اومدن بیرون. آرمین با دیدن سیتا کلش رو خاروند.
آرمین:
-سلام.
من و سیتا هم جواب دادیم.
سروش:
-بریم دیگه.
چهارتایی پایین رفتیم، بقیه هم پایین منتظرمون بودن.
استاد:
-خب دست هم رو بگیرید گم نشید.
و بعدم به سیتا نگاه کرد. خود سیتا هم داشت خندش می‌گرفت. استاد راه افتاد جلو و بقیه هم دنبالش. همه جلو راه می‌رفتن و ما چهارتا عقب بودیم.

(سیتا)

آرمین کنارم داشت راه می‌رفت.
-راهش زیاده؟
بهم نگاه کرد و جوابم و با لبخند داد:
-نه همین خیابون رو بری یه راهی از تو جنگل هست، همون هم که بری داخل و ازش رد بشی میرسی به دریا.
با تعجب بهش نگاه کردم.
-بلدی‌ ها، بچه شمالی؟
-نه؛ ولی از بس اومدم یاد گرفتم.
-آها.
سمیه و سروش هم یه چیزی با هم می‌گفتن و می‌خندیدن.
گوشی آرمین زنگ خورد.
-من یه دقیقه.
و از ما دور شد و جواب گوشیش رو داد. سروش هم به کنارش رفت. سمیه نگاهی به آرمین کرد و گفت:
-این چرا اون‌طرف رفت؟ دوست دختر که نداره بگیم رفته با اون حرف بزنه!
-اه سمیه به ما چه؟ چی پچ‌پچ می‌کردی با سروش؟
-هیچی بابا می‌گفتیم میخندیدیم دیگه.
-ساعت چنده؟
-دو.
-آخه الان چه وقته دریا رفتنه؟
-فکر کنم ناهارم می‌خوایم اون‌جا بخوریم.
-ای بابا من از غذای دریایی بدم میاد.
-میگو رو که دوست داشتی.
-فقط میگو رو کمی دوست دارم.
همون لحظه پسرا هم برگشتن.
آرمین:
-قراره کامیار بیاد!
من:
-اِ؟
سمیه:
-کامیار کیه؟
سروش:
-داداش آرمین شماله، بهش گفتیم میریم دریا اونم داره به‌سمت دریا میره.
همون لحظه رسیدیم به اون راهی که آرمین گفت. داشتیم از جنگل رد می‌شدیم که دست کسی رو شونه‌هام قرار گرفت، برگشتم آرمین بود. جایی رو نشونم داد همو‌ن‌جا رو نگاه کردم. غاری بود که دیشب توش بودیم‌.
-اِوا این این‌جا بود؟ چه‌قدر فاصله داشتیم!
-آره من موندم چطور این‌همه راهر و دوییدم.
همون لحظه سمیه و سروش هم که داشتن حرف میزدن، متوجه‌ی این شدن که ما وایسادیم و به کنارمون اومدن.
سروش:
-چه‌خبره؟ از گله جا موندیم ‌ها!
با این حرفش چهار‌تایی خندیدیم و باز راه افتادیم.
به دریا رسیدیم. استاد برگشت:
-اول غذا بخوریم یا بشینیم؟
د*اغ دل شکم بچه‌ها بلند شد و استاد به‌سمت رستوران راه افتاد. کلبه مانند کنار دریا. جای دنج و با صفایی بود.
هرکی جایی نشست. من و سمیه هم رو یه میز نشستیم دو تا میز اون‌طرف‌تر هم پسرا نشستن. آرمین باز داشت با گوشی حرف میزد.
-چی می‌خوری؟
-سمیه هرچی خودت می‌خوری برای منم سفارش بده.
گارسون اومد و سمیه سفارش داد.
بعد تقریبا یک ربع یه پسره به داخل اومد.
-سمیه کامیاره‌ها!
سمیه بدون این‌که تابلو کنه به پسری نگاه کرد که داشت به‌سمت میز آرمین می‌رفت.
-اوه اینا کلا تیکه‌ان.
پسری چشم ابرو مشکی با صورت سفید، موهای روبه‌بالای مشکی، دماغشم مثل آرمین بود و ل*ب‌های تقریبا گوشتی.
-خوشگله.
-سمیه پلیسه، نیومده بهش ها.
-عه جدا؟ درجه‌اش چیه؟
-والا به‌خدا، سرگرده.
-تو این سن چطور سرگرد شده؟
-انگار جلوی چندتا گلوله خودش و انداخته برای همین ترفیع گرفته تند‌تند.
-آها!
-ای بابا به ما چه؟
و روم رو برگردوندم، اونم روش رو اونطرفی کرد. بعد پنج دقیقه، میگوها رو آوردن، دوتایی غذامون رو خوردیم، حساب کردیم و اومدیم بیرون. اولین نفر غذامون رو تموم کرده بودیم‌. کنار دریا داشتیم قدم میزدیم.
-سیتا.
-هوم؟
-از آرمین خوشت میاد؟
یه جوری شدم.
-سمیه دیگه ازش بدم نمیاد؛ ولی اون‌قدری نیست که بگم ازش خوشم میاد، شاید فقط مثل یه دوسته برام.
-اوه این‌جوری احتمال دوست شدنتون بیشتره.
_وای سمیه بیخیال شو دیگه!
_باشه باشه.
رفتیم و رو یه سنگ بزرگ نشستیم.
-سیتا عکس بگیریم؟
-بگیریم.
و به همین ترتیب آتلیه‌ی عکس راه انداختیم.
یه ژست گرفتیم که یه دفعه دوتا کله هم کنارمون سبز شد. آرمین و سروش هم وایسادن چهارتایی خندیدیم و سمیه هم سلفی رو گرفت‌.
گوشی رو پایین آوردم و متوجه‌ی کامیار هم شدیم.
کامیار:
-سلام‌.
سمیه:
-سلام.
منم جوابش رو دادم‌. چه‌قدر قیافه‌اش آشنا بود.
من:
-من تورو جایی ندیدم؟ برام آشنا میای!
کامیار:
-من تاحالا تو رو ندیدم؛ حتما قیافه‌ام شبیه یکی هست.
سرم و تکون دادم؛ ولی صداش هم آشنا بود.
سمیه خم شد و یه صدف برداشت و همین‌جوری صدفارو برمی‌داشت.
-سمیه اونا بوی گند میدن.
-سیتا فکر که نکردی می‌خوام بیارمشون؟
-پس چی؟
-اسمم و رو شنا می‌خوام باهاشون بنویسم.
-آها.
پسرا هم روی همون سنگ نشستن و شروع کردن به انداختن سنگ تو دریا. شروع کردم به جمع کردن سنگ‌های ریز‌.
-ببین تو یه نصف قلب با صدفات درست کن منم با سنگ‌هام درس می‌کنم بعدم توش دوتا S می‌نویسیم.
-باشه‌.
و همین‌کار رو کردیم و ازش عکس گرفتیم.
استاد با دوتا توپ تو دستش اومد.
-خب سیتا خانوم و سروش‌خان شنیدم تو وسطی خیلی خوب سرتق بازی در می‌یاوردین‌!
من و سروش هم رو نگاه کردیم و خندیدیم‌.
استاد:
-خب شما پنج تا تو یه گروه من و آزیتا و نگار و وحید و فردینم تو یه گروه!
استاد توپ والیبال و برای بچه‌های والیبال انداخت و خودش و بچه‌ها هم اومدن. من و نگار سنگ کاغذ قیچی رفتیم من سنگ و اون کاغذ.
نگار:
-وسط یا بیرون؟
استاد:
-بیرون.
تیم اونا بیرون بود و من و سمیه و آرمین و سروش و کامیار هم وسط.
استاد توپ رو با شدت پرت کرد که جاخالی دادیم. همین‌جوری پرت می‌کردن و ما جاخالی می‌دادیم.
استاد:
-ای دهنتون سرویس.
پنج تایی خندیدیم. نگار توپ و محکم پرت کرد که باز داشت می‌خورد به شکم سمیه که کامیار توپ رو گرفت.
کامیار:
-ایول جون.
سمیه:
-مرسی.
کامیار:
-خواهش میشه.
توپ و پرت کردن که محکم به پای من خورد. اصلا درد نداشت.
-بابا وحید آروم‌تر من درد و احساس نمی‌کنم. به سمیه می‌خورد که شهید میشد.
همه با دهن باز داشتن نگاهم می‌کردن چون توپ سنگین بود خیلی درد داشت؛ ولی من درد و احساس نمی‌کنم.
نشستم رو سنگ و به بچه‌ها نگاه کردم سعی داشتن سمیه رو بزنن؛ ولی نمی‌شد‌.
استاد:
-بیاید بیرون ما وسط میریم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,327
لایک‌ها
45,671
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
10,209
Points
121
#پارت ششم

(سیتا)

رفتیم بیرون من و آرمین یه طرف و اون سه تا هم یه طرف. خیلی زود نگار و آزیتا رو انداختیم بیرون.
آرمین:
-استاد مواظب باش حالا رو تو قفلی میزنیما‌!
استاد:
-آرمین تو بازی‌ها من رو مهدی صدا کن.
سروش:
-مهدی مراقب باش.
هی توپ و می‌زدیم خیلی جاخالی می‌دادن؛ ولی ما انگار خسته نم‌یشدیم بعد یک ربع فردین و انداختیم بیرون.
حالا مونده بود وحید و مهدی یا همون استاد.
توپ به دستم اومد و با شدت پرتش کردم که محکم تو صورت وحید خورد. وحید افتاد رو زمین و از جفت سوراخ دماغش داشت خون می‌اومد.
-ای وای خاک بر سرم.
آرمین از خنده داشت غش می‌کرد.
-خنده داره؟ زدم پسر مردم رو ترکوندم.
-نه اون اِوا خاک بر سرمت خیلی باحال بود.
و باز ترکید خودمم خندیدم.
وحید:
-من و شهید پنجاه درصد کردی بعد داری می‌خندی؟
و با دستمال باز افتاد به جون دماغش.
استاد:
-خب بچه‌ها دیگه بسته، بیاید قدم بزنیم.
با بچه‌ها قدم زدیم، استاد روی شن‌ها نشست‌.
استاد:
-خب بشینید.
نشستیم‌.
-خب بچه‌ها کدوماتون می‌تونید عشق و از چشم‌های کسی بخونید؟
بعضی‌ها دستاشون بالا رفت، ولی از ما‌ پنج تا هیچ‌کدوممون دستمون بالا نرفت.
-آزیتا، وحید بیاید این‌جا روبه‌روی هم بشینید.
آزیتا و وحید با تعجب و کنجکاوی جلوی هم نشستن‌.
-زل بزنید به چشم‌های هم.
آزیتا و وحید زل زدن به چشم‌های هم.
-خب حالا ایوبی ای که میگی میتونی بفهمی تو‌ چشم‌ها این‌ها چیه؟
ایوبی:
-فقط از هم خوششون اومده.
صدای آزیتا و وحید در اومد.
استاد:
-درسته.
آزیتا و وحید مثل جن‌زده‌ها به‌سمت هم برگشتن و از جاشون بلند شدن.
-سیتا.
ناخواسته داد زدم:
-بسم الله الرحمان الرحیم.
همگی خندیدن.
-بشین، ز*ب*ون نریز دختر!
نشستم.
-آرمین بشین.
ایوبی داد زد:
-استاد دیگه این‌هارو همه می‌دونن.
-ایوبی هیس!
استاد کمی دور بر رو نگاه کرد و نیکو رو انتخاب کرد. نیکو با عشوه اومد و گفت‌:
-استاد سیتا عاشق آرمینه؛ ولی آرمین هیچ حسی بهش نداره، تازه بدشم میاد.
استاد ابروهاش رو انداخت بالا و گفت:
-خب؟
-آها آرمین از یکی دیگه هم خوشش میاد!
خیلی اروم گفتم:
-اونم تویی حتما.
آرمین قهقهه‌ای زد.
استاد:
-غلطه‌‌.
نیکو چشم غره‌ای بهم رفت و با عشوه به عقب برگشت.
استاد-بچه های برای اینکه از تو چشمای کسی بتونید بخونید که عاشق کسیِ، باید به چشماش توجه کنید. مثلا الان ببینید، آرمین زل بزن به سیتا!
آرمین مثل همیشه بهم زل زد.
-خب از اون‌جایی که آرمین وقتی سیتا رو نگاه می‌کنه رنگ چشماش روشن‌تر میشه و مردمک چشماش هم بزرگ‌تر میشه یعنی عاشقشه. تازه من هر وقت درس دارم میدم رومو بر میگردنم می‌بینم آرمین زل زده به سیتا و سیتا هم سرش تو دفتر طراحیشه.
همه خندیدن و آرمینم کلش رو خاروند.
-و از اون‌جایی که سیتا روش رو برمیگردوند معلوم بود خوشش نمیاد؛ اما الان چی از نگاه‌های سیتا میشد فهمید که فقط از آرمین الان خوشش میاد؛ ولی نه دوسش داره نه دنبالشه و نه عاشقشه، چون وقتی گفتم بسته سریع چشماش و دزدید؛ اما آرمین نه.
ایوبی:
-یعنی مدتی که به هم زل زدن هم تعصیر داره؟
-خیلی خیلی زیاد، مخصوصا که پلک هم زده نشه.
یاد عرفان افتادم. اه ولش کن بابا.
آرمین:
-خب استاد سوژه‌ی دیگه‌ای نبود؟
استاد چشماش رو نازک کرد و گفت:
-والا سروشم بود؛ ولی نمی‌خوام به این زودی لو بره.
با این حرفش سروش با داد گفت:
-عه استاد!
همه خندیدیم.
-خب دیگه بچه‌ها پاشید برگردیم.
ازهمون راه جنگلی داشتیم برمی‌گشتیم. پام گیر کرد به ریشه‌ی درختی و داشتم به زمین می‌اوفتادم که آرمین گرفتتم.
-خوبی؟
-اره مرسی.
-حواست رو جمع کن.
و باز به راهمون ادامه دادیم. کمی از بقیه فاصله داشتیم. سروش و کامیار باهم حرف میزدن و سمیه هم با آزیتا.
-آرمین؟
-جونم؟
-تاحالا تو رو خطری تهدید کرده؟
-یعنی چی؟
-خب یعنی شده که به‌خاطر پلیس بودن کامیار کسی به خونتون حمله کنه؟
-آره یکی دوبار شده. چطور مگه؟
-هیچی بیخیال.
-سیتا چی رو داری ازم پنهون می‌کنی؟
هیچی نگفتم.
-یه چیزی شده. دیشبم پرسیدی ازم کسی تو خانوادمون پلیسه و اینا. یه دقیقه وایسا ببینم.
و بعد ایستاد، منم ایستادم به چشمام زل زد.
-شماها اون کلت رو تو داشبرد دیدین؟
سرم و انداختم پایین و آروم گفتم:
-به‌خدا من نگاه نکردم. به سمیه گفتم زشته؛ ولی داشبرد و باز کرد و اون رو دید.
کلافه دستی تو موهاش کشید.
-حتما فکر کردی من خلافکاری چیزیم!
با این حرفش شروع کردم به آنالیز کردن درختا.
-خب بیا بریم به‌قول سروش از گله جا موندیم.
بی حرف دنبالش رفتم.
-من خلافکاری چیزی نیستم. هیچ‌کدوممون نیستیم. به‌خاطر یه ماموریت، یک باند خلافکار گیر دادن به کامیار یه دفعه دیدی خونه رو آتیش زدن یا تیر بارون کردن و از این چیزها؛ برای همین همیشه کنارمون اسلحه هست، برای اینکه از خودمون محافظت کنیم.
-پس همونیه که سمیه گفت.
یه‌خورده مکث کرد:
-چیز دیگه‌ای هم دیدید؟
-آره.
-چی؟
-اون گردنبندا.
-ای بابا کلا که زیر رو کردین.
خندیدم.
-منو دعوا نکن کار سمیه‌اس.
-دعوات نکردم که، مسافرخونه بریم گردنبندا رو براتون میارم.
-مرسی.
و به چشماش با لبخند خیره شدم، وسط ارتباط چشمی بودیم که سمیه و سروش پریدن وسط و دوتایی داد زدن.
-غرق نشید.
عین جن‌زده‌ها پریدیم‌ .اه گندتون بزنن.
جلوی مسافرخونه رسیدیم و داخل رفتیم. بعد پنج دقیقه در زدن. از چشمی نگاه کردم آرمین بود. از آیینه نگاهی به خودم کردم و موهام رو ریختم یه‌طرف‌. در رو باز کردم و کلم و یه‌طرفه کردم، طوری که موهام آویزون شد.

#پایان قسمت ششم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,327
لایک‌ها
45,671
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
10,209
Points
121
#قسمت هفتم
#پارت اول

(سیتا)

-بله؟
-گردنبندها رو برات آوردم.
کامل در و باز کردم، یه شلوار و یه پیراهن آستین بلند تنم بود.
-ای وای مرسی!
لبخندی زد. وحید رو دیدم که داره از پله‌ها بالا میاد سریع پشت در رفتم و یه شال انداختم و باز دم در اومدم. وحید دیگه نبود! آرمین یه جور خاصی نگاهم می‌کرد.
-دستت درد نکنه.
-خواهش می‌کنم.
کامیار داد زد:
-آرمین!
آرمین آروم گفت:
-بابا دو دقیقه ولم کنید.
به‌سمتم برگشت‌:
-خدافظ.
دستم و براش تکون دادم با لبخند و شوق به‌داخل رفتم. سمیه با کنجکاوی به کارتو‌ن‌های کوچیک توی دستم نگاه می‌کرد.
-اونا چیه؟
درشون رو باز کردم و به‌سمتش گرفتم:
-تارا دا دا!
سمیه جیغی کشید و روی کارتون‌ها شیرجه زد و گردنبندش رو برداشت.
-عه این رو کی داد؟
-الان.
-چرا؟
قضیه رو بهش گفتم که تو جنگل فهمید و این‌ها.
-ای وای آبروم رفت. الان فهمیده من تو داشبرد سرک کشیدم.
-بیخیال بابا بیا برات گردنبندت رو ببندم.
گردنبندشرو براش بستم، خیلی خوشگل بود. اونم برام گردنبندم رو بست. به جلوی آیینه رفتیم.
-با اینا مزه میده سلفی بگیری.
و باز آتلیه راه انداختیم.
در زدن. سمیه یه شال انداخت رو سرش و در و باز کرد. آزیتا و نگار به‌داخل اومدن.
آزیتا:
-وایسا ببینم این گردنبندا؟ شما چطور باز خریدینشون؟
نگار:
-چه S روشم قشنگ نوشتن.
سمیه با ذوق:
-کار آرمینه.
من:
-و البته سروشم همین‌طور.
آزیتا ابروهاش افتاد بالا:
-چی؟
سمیه با ذوق و شوق شروع کرد به تعریف کردن.
نگار:
-اهو مای گاد، کاش یکی هم برای ما از این کارها می‌کرد.
آزیتا:
-راستی اون پسره که کنارشونه کیه؟ چشم ابرو مشکیه.
من:
-کامیاره، داداش آرمین.
نگار:
-اینا کلا خیلی خوشگلن همشون‌.
سمیه:
-خب دیگه چشم چرونی نکنید‌.
همون لحظه صدای اس ام اس گوشی سمیه بلند شد جیغی کشید و پرید روی تختش و گوشیش و باز کرد.
من:
-سروشه؟
سمیه:
-آره.
آزیتا:
-چی؟ شمارش رو داری؟
نگار:
-اوه اوه از همه‌چی بی خبریم ما.
من:
-قصه‌اش طولانیه این دوتا هم فقط با هم حرف می‌زنن.
نگار:
-حالا بیخیال می‌یاید بریم بیرون؟
من:
-من میام. سمیه پاشو آماده شو. به استاد گفتید؟
آزیتا:
-آره بابا.
سمیه:
-بپرید بیرون ما هم آماده بشیم.
نگار و آزیتا رفتن بیرون.
-سمیه من می‌خوام اون شنله رو بپوشم.
-منم می‌پوشم.
شنلم رو پوشیدم،موهامو باز کردم و شونه کردمشون و جلوشو با گیره یه وری کردم و از شنلم انداختمشون بیرون. شلوار طوسی لیمویی پوشیدم و پوتین‌های ساده مشکیمم پوشیدم، کوله‌ی چرم مشکیمم انداختم.
سمیه هم یه شلوار لی قهوه‌ای پوشیده بود با پوتین‌های عسلی کلاه شنلامون رو انداختیم و بیخیال شال و روسری شدیم.
گردنبندم و در آوردم و رفتم بیرون‌.
آزیتا:
-وای چه شنلای قشنگی چه با همم ست می‌کنید.
با خنده از پله‌ها پایین رفتیم و از مسافر خونه رفتیم بیرون. خیابون رو پیش گرفته بودیم و می‌رفتیم. با هم می‌گفتیم و می‌خندیدیم.

(آرمین)

از تو پنجره سیتارو دیدم که با سمیه و نگار و ازیتا داره میره.پیام دادم.
-کجا میری؟
-میریم یه‌کم دور بزنیم.
-مواظب خودت باش.
-باشه.
کامیار:
-خب ما الان چی‌کار می‌کنیم؟
-نمیدونم.
سروش:
-بریم با دخترا بیرون؟
-خودشون رفتن با نگار و آزیتا.
سروش:
-آها پاشید ما هم بریم یه بچرخیم.
لباس پوشیدیم و رفتیم بیرون. سوار ماشین شدیم.
-خب کجا بریم؟
سروش:
-یه شهر بازی ای چیزی بریم.
کامیار:
-خاک بر سرت بچه شدی؟
سروش:
-چیه مگه؟
-ای بابا اصلا میرم تیمارستان از همه جا هم مناسب‌تره.
کامیار:
-بزار من پیاده بشم بعد برو.
واقعا هم عاقلمون کامیار بود، استارت زدم و گ*از دادم و به داخل شهر رفتم.
-خب دیگه بریزید بیرون.
از ماشین پیاده شدیم و شروع کردیم به قدم زدن توی خیابون.

(سیتا)

مثل جنازه شده بودیم از بس راه رفته بودیم و چیز میز گرفته بودیم. از آزیتا و نگار خداحافظی کردیم و تو اتاقمون رفتیم. با دخترا بیرون غذا خورده بودیم.
ساعت و نگاه کردم ده و ربع بود.
سمیه با همون لباس‌ها روی تخت خوابش برده بود. آخی خیلی خسته شده. در کمد و باز کردم و یه تاپ و شورتک پوشیدم. آرایشم که فقط یه خط چشم بود رو پاک کردم و دراز کشیدم خیلی زود خوابم برد.
داشت بارون می‌اومد. توی کوچه‌ی زنجان بودم. نگاهی به ساختمون عرفان اینا انداختم، کسی خونه نبود. هیچ مغازه‌ای باز نبود، هیچ عابری رد نمی‌شد.
روبه روم رو نگاه کردم. عرفان؟
لبخندی زدم و خیز برداشتم به‌سمتش برم که آرمین پشتش با یه اسلحه دیدم. به‌سمت سرش نشونه گرفت. نه نه شلیک کرد و عرفان افتاد زمین. جیغ زدم.
_عرفان!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,327
لایک‌ها
45,671
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
10,209
Points
121
#پارت دوم

(آرمین)

سروش:
-اه آرمین وایسا پیاده شیم دیگه.
-بیا پیاده شدم گمشو پایین.
داشتیم از پله ها بالا می‌رفتیم. ساعت رو نگاه کردم یازده و نیم بود.
کامیار:
-خب رفتیم چشم بازا ...
با صدای جیغی که از اتاق دخترا در اومد کامیار نتونست حرفش و ادامه بده. تو جیک ثانیه خودم و به در اتاقشون رسوندم و در و تقریبا سرویس کردم. سمیه با ترس بازش کرد.
-چته؟ در رو شکستی.
-خوبید؟
-آره بابا فقط کابوس دید.
با کلافگی دستی تو موهام کشیدم؛ حتی کامیار هم نگران شده بود.
سروش:
-خب بدویید تو اتاقمون خودمون بریم، استاد این‌جوری ببینه دیگه خدایی فکر بد می‌کنه.
همگی تو اتاقمون رفتیم. با حرص پلاستیک‌ها رو گوشه‌ی اتاق انداختم. اتاق ما دقیقا مثل اتاق سیتا بو، با این تفاوت که همه‌چیش طوسی روشن بود.
سروش:
-کی می‌خوای بهش بگی؟ حتی تو خوابش داره داد میزنه عرفان.
-نمی‌دونم نمی‌دونم، با چه رویی بهش بگم؟
کامیار:
-حق با آرمینه یکم دندون باید به جیگر بگیریم.
سروش پوفی کرد و روش رو برگردوند.
تو حموم رفتم و شیر آب سرد رو باز کردم. حالم مزخرف بود.

(سیتا)

پلکی زدم و بیدار شدم. از جام بلند شدم. سمیه هنوز خواب بود. ساعتر و نگاه کردم، هفته.
چاقوی طرح عزرائیلی که سروش بهش داده بود رو برداشتم و لباسم رو پوشیدم. آروم از در رفتم بیرون.
-کجا داری باز میری؟
صدای آرمین بود. با بی‌حالی به‌طرفش برگشتم.
-قبرستون!
چشماش گرد شد.
راهم رو کشیدم و از پله‌ها پایین رفتم و اون هم بی‌حرف دنبالم می‌اومد.
بیخیال به‌سمت جنگل رفتم. دنبال درختی بودم که روش سیتا و عرفان نوشته بودم. پیداش کردم.
چاقو رو در آوردم و عرفان رو کاملا نابود کردم؛ حتی یه قطره اشکم نمی‌ریختم.
راه افتادم تو جنگل و ایندفه دنبال یه چیز دیگه بودم آرمین که از تعجب داشت سکته می‌کرد، بی‌حرف دنبالم راه افتاده بود.
دفتر طراحیم رو کنار یه درخت دیدم. خیس شده بود و دوباره خشک شده بود. رنگ و روش رفته بود.
روی دسته‌ی چاقو که دقیقا داس عزرائیله بود، وقتی پایین می‌کشیدیش، فندکش روشن می‌شد.
با فندک چاقو شروع کردن به سوزوندن دفتر.
وقتی نصف دفتر سوخت، روی زمین انداختمش و گذاشتم به‌حال خودش آتیش بگیره.
-داری چی‌کار می‌کنی؟
-عرفان‌ رو می‌سوزونم.
بدون نگاه کردن بهش به‌ داخل مسافر خونه برگشتم.

(چند ساعت قبل)

بعد جیغی که کشیدم سمیه یه قرص مسکن بهم داد و باز گرفت خوابید. قرص رو از زیر زبونم در آوردم و توی گلدون کوچیک کاکتوس چال کردم. چشمام رو بستم. عرفان، عرفان، عرفان، همش این اسم تو سرم اکو می‌شد.
قلبم درد می‌کرد. باید بیخیال بشی سیتا. یاد وقتی افتادم که عرفان وسایل خونمون رو دید که داریم میزاریم تو کامیون و خیلی بیخیال رد شد و رفت. میبینی سیتا؟
اون دوست نداشت، اگر هم داشت نمی‌خواستت‌.
خودت و نکش، بیخیال شو‌. اونی که تورو هم می‌پائه عرفان نیست‌؛ حتی توی خواب‌هات هم اون تو رو دیگه با عشق نگاه نمی‌کنه. بیخیال عرفان می‌شم. فردا هم میرم اون دفتر رو پیدا می‌کنم و آتیشش میزنم. اون یادگاری رو درخت هم نابودش می‌کنم.

(الان)

چاقو رو سر جاش گذاشتم، لباس‌هام رو در آوردم و باز گرفتم خوابیدم‌. با نوری که تو چشمم خورد بیدار شدم.
-خوابالو خانوم، پاشو ساعت یک و نیمه.
-چی؟ سمیه خدا خفت نکنه چرا بیدارم نکردی؟
-حتما به‌خاطر اون مسکنه بود، اشکال نداره.
آخه نابغه من که مسکن رو نخوردم.
زبونی تو دلم برای سمیه در آوردم، بلند شدم و داخل حموم رفتم. حسابی خودم رو با شامپو غرق کردم و اومدم بیرون.
-سمیه میای موهام رو بابلیس بکشی؟ تو بهتر بلدی.
-باشه؛ ولی چیشد یه دفعه دلت می‌خواد موهات رو بابلیس بکشی؟
-موهای به این بلندی رو کمی حالت باید داد دیگه.
سرم رو ب*وسید.
-بشین ازت یه جیگری بسازم.
خندیدم و رو صندلی میز توالت نشستم.
موهام رو بابلیس کشید و جلوش رو کمی بافت و کمیش هم روی صورتم آزاد گذاشت.
-آرایشت کنم؟
-یه کوچولو ها.
-باشه باشه.
شروع کرد به آرایش کردنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا