- تاریخ ثبتنام
- 2019-12-30
- نوشتهها
- 1,602
- لایکها
- 6,124
- امتیازها
- 113
- سن
- 24
- محل سکونت
- ↕کره خاکی↕
- کیف پول من
- 4,973
- Points
- 122
خندیدم، خوشحال نگاهم کرد:
-قربون خنده هات برم من!
این مرد زیاد از حد مهربون بود!
تکه ای از کیک پرتقالی خوشمزه اش رو داخل دهنم گذاشتم که فنجون بزرگی رو پیش روم قرار داد و گفت:
-اینم آفوگاتو!
-وای من عاشق این نو*شی*دنی قهوه دار هستم، خودت درستش کردی؟!
-نه از بیرون سفارش دادم عزیزم، نوش جونت!
لبخند گرمی زدم و با ل*ذت مشغول خوردن شدم، کمی بعد آروم گفتم:
-یه خواهشی ازت دارم ویلیام!
-جانم؟ تو امر کن مادمازل!
-می خوام که بلیط برگشتم رو واسم هرچه زودتر بگیری، هوای این جا دیگه برام یه جوری شده، انگار توش نمی تونم راحت نفس بکشم، انگار دارم خفه می شم، از طرفی مامان هم دیگه خیلی بی تابی می کنه، می ترسم نرم و نگرانیش بزنه بالا بلند بشه بیاد نیویورک!
-نمی خواستم به این زودی بری اما حالا که خودت اصرار داری چاره ای ندارم، همین امشب اینترنتی ترتیب بلیطت رو می دم و تاریخ و ساعتش رو بهت اعلام می کنم!
-ازت ممنونم، فقط به حرف هایی که راجع به ایران و اومدنت زدم خوب فکر کن، اون جا هم مثل اینجا پیشرفته اس، خصوصا برای شما مردها، فکر نکن اگر بیای اون جا دست و پات بسته می شه، بعدشم تو هرموقع دلت بخواد دوباره می تونی برگردی و این جا زندگی کنی، قرار نیست کسی توی ایران حبست کنه!
-خودمم دلم همراه شماهاست، بعد از رفتنتون درگیر کارها بودم که تنها شدنم رو حس نمی کردم اما با اعدام کیان شهیادی و دار و دسته اش منم رسما بیکار می شم، شاید خیلی زود بیام ایران اما الان لازم دارم که کمی با خودم خلوت کنم و کنار بیام، اما بهت قول می دم که به حرف هات فکر کنم!
-خیلی خوشحال می شم اگر بیای، اون جا می تونیم با هم به اوج برسیم، می تونیم شرکت رو روز به روز گسترش بدیم و معروف بشیم، هی پول رو پول بذاریم و سرمایه دار تر بشیم، می تونیم با هم شریک بشیم!
-افتخاریه کار کردن و زندگی در کنار تو مادمازل!
-ممنونم ویلی!
×××
نفس عمیقی کشیدم و پام رو از آخرین پله ی هواپیما روی زمین گذاشتم، من برگشته بودم به سرزمین مادری و به اون جایی که همیشه بهش تعلق داشتم، برگشته بودم تا با سرافرازی در میان مردمی زندگی کنم که هم زبان و هم خون و هم وطنم بودن، برگشته بودم تا بفهمم که من این همه سال تنها بودم و تنهایی کشیدم چون یک سایه شوم روی زندگیم بود که اجازه نمی داد بتونم درک کنم مردم این سرزمین من رو دوست دارن و خواستار من هستن، کیان شهیادی بود که من و مادرم رو از اصالت و تبارمون جدا کرده بود، او بود که مادرم رو جدا کرده بود از ریشه ی خودش و خوشحال بودم که خودم این سایه نحس رو برای همیشه از سر زندگیمون برداشتم و از خودمون دورش کردم.
قدم هام رو مطمئن و با اعتماد به نفس بر می داشتم چون به اون چیزی که دلم می خواست رسیده بودم، چهار روز پیش که خبر مرگ کیان شهیادی و تموم دار و دسته اش بهم رسیده بود بعد از سال ها تونسته بودم یک نفس راحت بکشم و از اینهمه اضطراب و دلهره خلاص بشم!
چقدر خوشحال بودم وقتی این خبر رو به مادرم دادم و صدای گریه اش من رو به این باور رسوند که بعد از سال ها این اولین گریه از روی خوشحالیه!
فقط تنها چیزی که میون خوشی هام عذابم می داد فرار کردن سریتا بود، هنوز هم نتونسته بودن ردش رو بزنن و گیرش بندازن که البته بهم قول دادن باز هم پیگیرش می شن و هرجور که شده باشه دستگیرش می کنن!
خوشحال بودم که یک باند فساد رو منهدم کرده بودم و قاتل احساس و قاتل جون اهورای بی گناه رو به سزای اعمالش رسونده بودم!
چقدر ل*ذت داشت وقتی ویلیام نامه ای از طرف کیان شهیادی به دستم رسوند که ادعا داشت قبل از اعدام بهش داده و خواسته که به دستم برسونه و من فقط نگاهم به یک جمله توی اون نامه بود که با خط خوانایی نوشته شده بود:
(حالا به راز چشم هات پی بردم، توی چشم های تو خون بود، کینه و نفرت بود، راز چشم هات خنجر زدن به من و انتقام گرفتن از من بود!)
چمدونم رو از روی ریل مخصوص برداشتم، با احساس خوبی که داشتم به سمت سالن انتظار فرودگاه رفتم و دقایقی بعد در آ*غ*و*ش مامان فشرده می شدم!
هارپر در پو*ست خودش نمی گنجید و منم ذوق داشتم واسه ب*وس*یدن اون گونه های براقش!
دلتنگشون شده بودم، خوشحال بودم که این هجران بالاخره با خوبی به اتمام رسیده بود و آسوده شده بودم.
هر سه به سمت ماشین مدل بالای هارپر رفتیم، لبخندی زدم و در دل زمزمه کردم:
-خوشحالم که آترون توی هیچ چیز برای هارپر کم نمی ذاره، مطمئنم که این دو نفر لیاقت همدیگه رو دارن.
هارپر چمدونم رو توی صندوق گذاشت، مامان جلو نشست و من عقب.
تا خود تهران و رسیدن به ویلای آترون، براشون از اتفاقات اون جا تعریف کردم، مامان گاهی ناراحت می شد و آه می کشید و گاهی می خندید و ذوق می کرد، می دونستم که از فهمیدن این که کیان شهیادی اعدام شده رنج می بره چون دل نازک بود و هیچ وقت نمی تونست که ببینه یک انسان سختی می کشه یا عذاب اما اون رذل انسان نبود که اگر بود با انسان های دیگه مثل یک تیکه گوشت رفتار نمی کرد، که زنده زنده تیکه تیکه شون کنن و اعضای ب*دنشون رو قاچاق!
با رسیدن به ویلای آترون خدمتکارها برای بردن چمدون اومدن، رو به هارپر گفتم:
-بگو چمدون رو داخل سالن بذارن نبرن تو اتاقم، میخوام باز کنم سوغاتی هاتون رو بدم بعد خودم می برم!
خندید:
-چشم سرورم!
با هم وارد سالن شدیم، هارپر سریع به اتاق خودشون رفت و مامان هم با لبخندی تنهام گذاشت، خودم رو به اتاقم رسوندم و دوش کوتاهی گرفتم، تاپ و شلوارک سفیدم رو تنم کردم و موهام رو دم اسبی بستم، صندل های قرمزمم پام کردم و با زدن یک عطر ملایم از اتاق خارج شدم.
هارپر با دیدنم مجدد بغلم کرد:
-خیلی خوشحالم برگشتی، تو که کنارم نیستی انگار گمشده دارم دل آسا!
با هم روی مبل سه نفره ای نشستیم که خدمتکار با یک سینی حاوی سه جام خوشکل شربت آلبالو بهمون نزدیک شد و سینی رو روی میز گذاشت، تعظیمی کرد و رفت!
مامان وارد سالن شد که با دیدن موهاش با تعجب رو به هارپر گفتم:
-وای مامان موهاش رو رنگ کرده؟!
مامان خندید و هارپر با چشمکی که زد سوالم رو جواب داد:
-بله، خودم بردمش هایلایت کردم موهاش رو، ماشاالله انقدر که درساجون خوشکل و جوونه هیچ کس باورش نمی شه دختری مثل تو داشته باشه!
-خیلی ام بهت میاد مامان، واقعا نازتر شدی!
با خجالت تشکر کرد، شربت هامون رو که خوردیم رو به هارپر گفتم:
-تو چرا تغییری تو خودت ایجاد نکردی؟!
-من منتظر شدم تا تو بیای بعدش با هم بریم، می خوام هر رنگی تو زدی منم همون رو بزنم!
مامان با خنده گفت:
-شما دوتا باید دوقلو می شدید، این هارپر تو تموم روزهایی که نبودی ها یک روز نشد که به آترون غر نزنه که دلتنگت شده اگر تا دو روز دیگه نیومده بودی قطعا بلیط گرفته بود و راهی نیویورک شده بودیم!
خندیدیم، با محبت نگاهم رو به چهره ی مهربون هارپر دوختم:
-از بس که این خوشکل خانم به من لطف داره!
تا موقع ناهار از هر دری حرف زدیم، سوغاتی هاشون رو بهشون دادم و اونا کلی خوشحال شدن و تشکر کردن.
آترون برای ناهار نیومد و گفت که ناهار رو براش بفرستیم چون سرش شلوغه و جلسه دارن، هارپر غذا رو براش حاضر کرد و توسط راننده به شرکت فرستاد.
بعد از صرف ناهار برای استراحت به اتاق هامون رفتیم و من به ویلی زنگ زدم و خبر رسیدنم رو بهش دادم که ابراز خوشحالی و البته دلتنگی کرد و بعد از اون قطع کردیم و من خودم رو به دست خواب سپردم، خوابی عمیق و آرامش بخش!
×××
عصر همون روز به اتفاق مامان و هارپر و آترون برای دیدن ویلا رفتیم.
ویلایی دلباز، نسبتا بزرگ و خیلی نوساز، تنها مشکلش این بود که به یک تغییر دکوراسیون اساسی نیاز داشت و تهیه وسایل چون فروشنده های قبلی تماما ویلا رو خالی کرده بودن و وسایلشون رو با خودشون برده بودن.
مامان با ناراحتی نگاهم کرد:
-وای دل آسا این جا که هنوز خیلی کار داره!
هارپر با لبخند بازوی مامان رو گرفت:
-غصه نخور درساجون، با کمک همدیگه سریعا می کنیم مثل یک ویلای مبله شده تمیز و شیک!
آترون خندید:
-آره درساخانم هرچی که نباشه شما خانما ماشاالله توی این مورد هم سلیقه دارید هم فرز و تند همه چیز رو حل می کنید با وجود هارپر و دل آسا هم که می دونم چیزی طول نمی کشه که به قول هارپر این ویلا مبله شده به شما تحویل می دن!
مامان لبخندی زد که گفتم:
-غصه هیچی رو نخور، قول می دم فقط یک هفته طول بکشه مبله کردن اینجا، همه چیز رو برات به نحو احسن در میارم و تحویلت می دم فقط باید بچسبیم به خرید و همه چیز رو سریعا بخریم، همه چیزهایی که واسه یک ویلای شیک لازمه، بعدشم به سلیقه ی هارپر که خارجیه با کمک کارگرا اینجا رو بچینیم پس همه با همکاری همدیگه از امشب شروع می کنیم!
هارپر با ذوق دست هاش رو به همدیگه کوبید و آترون با عشق زل زد بهش، مامان به روم خندید و من از همون لحظه شروع کردم به کار!
اول به کمک آترون زنگ زدیم و ترتیب اومدن شش تا کارگر رو دادیم که مرد بودن و به اضافه سه کارگر زن برای تمیز کردن و گردگیری و تموم کارهای نظافتی ویلا، چون مامان وسواس داشت و باید خوب همه جا رو ضدعفونی می کردند!
نیم ساعت بعد بود که سروکله ی کارگرا پیدا شد و مامان هم لباس های راحتیش رو تنش کرد و شروع کرد به دستور دادن به کارگرها!
آترون رو بهم گفت:
-من چیکار کنم دل آسا؟ می خوام اصلا خجالت نکشی و هرچیزی رو که می خوای باهام در میون بذاری!
نیم نگاهی به هارپر که جلوی دهنش رو با دست گرفته بود تا خاک داخل حلقش نره انداختم و در جواب آترون گفتم:
-تو فقط بچسب به شرکت و آماده کردن اون جا، بعد از این که ویلا رو مبله و حاضر کنم و جا به جا بشیم می خوام که کار رو توی شرکت هم شروع کنم، اصلا دوست ندارم که سرمایه ام بیخودی و بی مصرف بخوابه تو حساب!
-خب پس با این وجود بهتره هرچه سریع تر به کارهای اونجا رسیدگی کنم، چون هنوز خیلی کار داره من فکر نمی کردم به همین زودی تصمیم به راه اندازی شرکتت داشته باشی!
-نه اتفاقا برعکس، دلم می خواد هرچه زودتر شرکت رو راه اندازی کنم نمی خوام یک آدم بیکار باشم باید مثل گذشته سرم گرم کار باشه و درضمن شرکتم باید به اوج برسه پس نیازه که تلاش کنم!
-پس من از الان می رم و ترتیب کارهای اون جا رو می دم!
-آره من خودم حواسم به ویلا هست، به قول تو توی خرید کردن خانما سررشته ی زیادی دارن برای حمل وسایلام که کارگر می گیرم و در آخر به تو نیازی نمی شه اگرم کارت داشتم با گوشیت تماس می گیرم پس تو برو و به شرکت برس!
-باشه، حتما، فقط مواظب هارپر هم باش!
لبخندی به روش زدم و سرم رو تکون دادم که رفت.
مامان همچنان به کارگرها دستور می داد و خداروشکر اونا هم تند و تیز کارها رو انجام می دادن.
به همراه هارپر به مغازه رفتیم و وسایلی که برای گردگیری و تمیزی ویلا لازم بود رو تهیه کردیم، با برگشتن به ویلا وسایل رو در اختیار کارگران گذاشتیم و دقایقی بعد بوی وایتکس و مواد ضدعفونی کننده داخل سالن پیچید!
بازوی هارپر رو گرفتم و به باغ رفتیم، باغ سرسبز و دلباز بود، ولی به یک باغبان احتیاج داشت وگرنه خیلی زود گل ها پژمرده می شدن و درخت ها خ*را*ب!
هارپر برگه و خودکاری رو به دست گرفت و رو بهم گفت:
-بیا، اگر با هم لیست وسایلی که برای ویلا لازمه رو بنویسیم موقع خرید خیلی راحت تریم!
وقتی دیدم حق با هارپره در کنارش روی پله های تراس نشستم و با هم فکری هم تمامی لوازمی رو که نیاز بود نوشتیم، هارپر با خستگی گ*ردنش رو تکون داد:
-وای عزیزم، فکر کنم حق با درساجون باشه، نوشتن اینهمه وسیله هم خسته کننده و زمان بر هست وای به حال خریدنشون!
خندیدم و برگه های توی دستش رو گرفتم:
-خوشکلم ما سه نفریم، می تونیم، نگران نباش!
هارپر با لبخند سری تکون داد، از جا بلند شدم و رو بهش گفتم:
-قربون خنده هات برم من!
این مرد زیاد از حد مهربون بود!
تکه ای از کیک پرتقالی خوشمزه اش رو داخل دهنم گذاشتم که فنجون بزرگی رو پیش روم قرار داد و گفت:
-اینم آفوگاتو!
-وای من عاشق این نو*شی*دنی قهوه دار هستم، خودت درستش کردی؟!
-نه از بیرون سفارش دادم عزیزم، نوش جونت!
لبخند گرمی زدم و با ل*ذت مشغول خوردن شدم، کمی بعد آروم گفتم:
-یه خواهشی ازت دارم ویلیام!
-جانم؟ تو امر کن مادمازل!
-می خوام که بلیط برگشتم رو واسم هرچه زودتر بگیری، هوای این جا دیگه برام یه جوری شده، انگار توش نمی تونم راحت نفس بکشم، انگار دارم خفه می شم، از طرفی مامان هم دیگه خیلی بی تابی می کنه، می ترسم نرم و نگرانیش بزنه بالا بلند بشه بیاد نیویورک!
-نمی خواستم به این زودی بری اما حالا که خودت اصرار داری چاره ای ندارم، همین امشب اینترنتی ترتیب بلیطت رو می دم و تاریخ و ساعتش رو بهت اعلام می کنم!
-ازت ممنونم، فقط به حرف هایی که راجع به ایران و اومدنت زدم خوب فکر کن، اون جا هم مثل اینجا پیشرفته اس، خصوصا برای شما مردها، فکر نکن اگر بیای اون جا دست و پات بسته می شه، بعدشم تو هرموقع دلت بخواد دوباره می تونی برگردی و این جا زندگی کنی، قرار نیست کسی توی ایران حبست کنه!
-خودمم دلم همراه شماهاست، بعد از رفتنتون درگیر کارها بودم که تنها شدنم رو حس نمی کردم اما با اعدام کیان شهیادی و دار و دسته اش منم رسما بیکار می شم، شاید خیلی زود بیام ایران اما الان لازم دارم که کمی با خودم خلوت کنم و کنار بیام، اما بهت قول می دم که به حرف هات فکر کنم!
-خیلی خوشحال می شم اگر بیای، اون جا می تونیم با هم به اوج برسیم، می تونیم شرکت رو روز به روز گسترش بدیم و معروف بشیم، هی پول رو پول بذاریم و سرمایه دار تر بشیم، می تونیم با هم شریک بشیم!
-افتخاریه کار کردن و زندگی در کنار تو مادمازل!
-ممنونم ویلی!
×××
نفس عمیقی کشیدم و پام رو از آخرین پله ی هواپیما روی زمین گذاشتم، من برگشته بودم به سرزمین مادری و به اون جایی که همیشه بهش تعلق داشتم، برگشته بودم تا با سرافرازی در میان مردمی زندگی کنم که هم زبان و هم خون و هم وطنم بودن، برگشته بودم تا بفهمم که من این همه سال تنها بودم و تنهایی کشیدم چون یک سایه شوم روی زندگیم بود که اجازه نمی داد بتونم درک کنم مردم این سرزمین من رو دوست دارن و خواستار من هستن، کیان شهیادی بود که من و مادرم رو از اصالت و تبارمون جدا کرده بود، او بود که مادرم رو جدا کرده بود از ریشه ی خودش و خوشحال بودم که خودم این سایه نحس رو برای همیشه از سر زندگیمون برداشتم و از خودمون دورش کردم.
قدم هام رو مطمئن و با اعتماد به نفس بر می داشتم چون به اون چیزی که دلم می خواست رسیده بودم، چهار روز پیش که خبر مرگ کیان شهیادی و تموم دار و دسته اش بهم رسیده بود بعد از سال ها تونسته بودم یک نفس راحت بکشم و از اینهمه اضطراب و دلهره خلاص بشم!
چقدر خوشحال بودم وقتی این خبر رو به مادرم دادم و صدای گریه اش من رو به این باور رسوند که بعد از سال ها این اولین گریه از روی خوشحالیه!
فقط تنها چیزی که میون خوشی هام عذابم می داد فرار کردن سریتا بود، هنوز هم نتونسته بودن ردش رو بزنن و گیرش بندازن که البته بهم قول دادن باز هم پیگیرش می شن و هرجور که شده باشه دستگیرش می کنن!
خوشحال بودم که یک باند فساد رو منهدم کرده بودم و قاتل احساس و قاتل جون اهورای بی گناه رو به سزای اعمالش رسونده بودم!
چقدر ل*ذت داشت وقتی ویلیام نامه ای از طرف کیان شهیادی به دستم رسوند که ادعا داشت قبل از اعدام بهش داده و خواسته که به دستم برسونه و من فقط نگاهم به یک جمله توی اون نامه بود که با خط خوانایی نوشته شده بود:
(حالا به راز چشم هات پی بردم، توی چشم های تو خون بود، کینه و نفرت بود، راز چشم هات خنجر زدن به من و انتقام گرفتن از من بود!)
چمدونم رو از روی ریل مخصوص برداشتم، با احساس خوبی که داشتم به سمت سالن انتظار فرودگاه رفتم و دقایقی بعد در آ*غ*و*ش مامان فشرده می شدم!
هارپر در پو*ست خودش نمی گنجید و منم ذوق داشتم واسه ب*وس*یدن اون گونه های براقش!
دلتنگشون شده بودم، خوشحال بودم که این هجران بالاخره با خوبی به اتمام رسیده بود و آسوده شده بودم.
هر سه به سمت ماشین مدل بالای هارپر رفتیم، لبخندی زدم و در دل زمزمه کردم:
-خوشحالم که آترون توی هیچ چیز برای هارپر کم نمی ذاره، مطمئنم که این دو نفر لیاقت همدیگه رو دارن.
هارپر چمدونم رو توی صندوق گذاشت، مامان جلو نشست و من عقب.
تا خود تهران و رسیدن به ویلای آترون، براشون از اتفاقات اون جا تعریف کردم، مامان گاهی ناراحت می شد و آه می کشید و گاهی می خندید و ذوق می کرد، می دونستم که از فهمیدن این که کیان شهیادی اعدام شده رنج می بره چون دل نازک بود و هیچ وقت نمی تونست که ببینه یک انسان سختی می کشه یا عذاب اما اون رذل انسان نبود که اگر بود با انسان های دیگه مثل یک تیکه گوشت رفتار نمی کرد، که زنده زنده تیکه تیکه شون کنن و اعضای ب*دنشون رو قاچاق!
با رسیدن به ویلای آترون خدمتکارها برای بردن چمدون اومدن، رو به هارپر گفتم:
-بگو چمدون رو داخل سالن بذارن نبرن تو اتاقم، میخوام باز کنم سوغاتی هاتون رو بدم بعد خودم می برم!
خندید:
-چشم سرورم!
با هم وارد سالن شدیم، هارپر سریع به اتاق خودشون رفت و مامان هم با لبخندی تنهام گذاشت، خودم رو به اتاقم رسوندم و دوش کوتاهی گرفتم، تاپ و شلوارک سفیدم رو تنم کردم و موهام رو دم اسبی بستم، صندل های قرمزمم پام کردم و با زدن یک عطر ملایم از اتاق خارج شدم.
هارپر با دیدنم مجدد بغلم کرد:
-خیلی خوشحالم برگشتی، تو که کنارم نیستی انگار گمشده دارم دل آسا!
با هم روی مبل سه نفره ای نشستیم که خدمتکار با یک سینی حاوی سه جام خوشکل شربت آلبالو بهمون نزدیک شد و سینی رو روی میز گذاشت، تعظیمی کرد و رفت!
مامان وارد سالن شد که با دیدن موهاش با تعجب رو به هارپر گفتم:
-وای مامان موهاش رو رنگ کرده؟!
مامان خندید و هارپر با چشمکی که زد سوالم رو جواب داد:
-بله، خودم بردمش هایلایت کردم موهاش رو، ماشاالله انقدر که درساجون خوشکل و جوونه هیچ کس باورش نمی شه دختری مثل تو داشته باشه!
-خیلی ام بهت میاد مامان، واقعا نازتر شدی!
با خجالت تشکر کرد، شربت هامون رو که خوردیم رو به هارپر گفتم:
-تو چرا تغییری تو خودت ایجاد نکردی؟!
-من منتظر شدم تا تو بیای بعدش با هم بریم، می خوام هر رنگی تو زدی منم همون رو بزنم!
مامان با خنده گفت:
-شما دوتا باید دوقلو می شدید، این هارپر تو تموم روزهایی که نبودی ها یک روز نشد که به آترون غر نزنه که دلتنگت شده اگر تا دو روز دیگه نیومده بودی قطعا بلیط گرفته بود و راهی نیویورک شده بودیم!
خندیدیم، با محبت نگاهم رو به چهره ی مهربون هارپر دوختم:
-از بس که این خوشکل خانم به من لطف داره!
تا موقع ناهار از هر دری حرف زدیم، سوغاتی هاشون رو بهشون دادم و اونا کلی خوشحال شدن و تشکر کردن.
آترون برای ناهار نیومد و گفت که ناهار رو براش بفرستیم چون سرش شلوغه و جلسه دارن، هارپر غذا رو براش حاضر کرد و توسط راننده به شرکت فرستاد.
بعد از صرف ناهار برای استراحت به اتاق هامون رفتیم و من به ویلی زنگ زدم و خبر رسیدنم رو بهش دادم که ابراز خوشحالی و البته دلتنگی کرد و بعد از اون قطع کردیم و من خودم رو به دست خواب سپردم، خوابی عمیق و آرامش بخش!
×××
عصر همون روز به اتفاق مامان و هارپر و آترون برای دیدن ویلا رفتیم.
ویلایی دلباز، نسبتا بزرگ و خیلی نوساز، تنها مشکلش این بود که به یک تغییر دکوراسیون اساسی نیاز داشت و تهیه وسایل چون فروشنده های قبلی تماما ویلا رو خالی کرده بودن و وسایلشون رو با خودشون برده بودن.
مامان با ناراحتی نگاهم کرد:
-وای دل آسا این جا که هنوز خیلی کار داره!
هارپر با لبخند بازوی مامان رو گرفت:
-غصه نخور درساجون، با کمک همدیگه سریعا می کنیم مثل یک ویلای مبله شده تمیز و شیک!
آترون خندید:
-آره درساخانم هرچی که نباشه شما خانما ماشاالله توی این مورد هم سلیقه دارید هم فرز و تند همه چیز رو حل می کنید با وجود هارپر و دل آسا هم که می دونم چیزی طول نمی کشه که به قول هارپر این ویلا مبله شده به شما تحویل می دن!
مامان لبخندی زد که گفتم:
-غصه هیچی رو نخور، قول می دم فقط یک هفته طول بکشه مبله کردن اینجا، همه چیز رو برات به نحو احسن در میارم و تحویلت می دم فقط باید بچسبیم به خرید و همه چیز رو سریعا بخریم، همه چیزهایی که واسه یک ویلای شیک لازمه، بعدشم به سلیقه ی هارپر که خارجیه با کمک کارگرا اینجا رو بچینیم پس همه با همکاری همدیگه از امشب شروع می کنیم!
هارپر با ذوق دست هاش رو به همدیگه کوبید و آترون با عشق زل زد بهش، مامان به روم خندید و من از همون لحظه شروع کردم به کار!
اول به کمک آترون زنگ زدیم و ترتیب اومدن شش تا کارگر رو دادیم که مرد بودن و به اضافه سه کارگر زن برای تمیز کردن و گردگیری و تموم کارهای نظافتی ویلا، چون مامان وسواس داشت و باید خوب همه جا رو ضدعفونی می کردند!
نیم ساعت بعد بود که سروکله ی کارگرا پیدا شد و مامان هم لباس های راحتیش رو تنش کرد و شروع کرد به دستور دادن به کارگرها!
آترون رو بهم گفت:
-من چیکار کنم دل آسا؟ می خوام اصلا خجالت نکشی و هرچیزی رو که می خوای باهام در میون بذاری!
نیم نگاهی به هارپر که جلوی دهنش رو با دست گرفته بود تا خاک داخل حلقش نره انداختم و در جواب آترون گفتم:
-تو فقط بچسب به شرکت و آماده کردن اون جا، بعد از این که ویلا رو مبله و حاضر کنم و جا به جا بشیم می خوام که کار رو توی شرکت هم شروع کنم، اصلا دوست ندارم که سرمایه ام بیخودی و بی مصرف بخوابه تو حساب!
-خب پس با این وجود بهتره هرچه سریع تر به کارهای اونجا رسیدگی کنم، چون هنوز خیلی کار داره من فکر نمی کردم به همین زودی تصمیم به راه اندازی شرکتت داشته باشی!
-نه اتفاقا برعکس، دلم می خواد هرچه زودتر شرکت رو راه اندازی کنم نمی خوام یک آدم بیکار باشم باید مثل گذشته سرم گرم کار باشه و درضمن شرکتم باید به اوج برسه پس نیازه که تلاش کنم!
-پس من از الان می رم و ترتیب کارهای اون جا رو می دم!
-آره من خودم حواسم به ویلا هست، به قول تو توی خرید کردن خانما سررشته ی زیادی دارن برای حمل وسایلام که کارگر می گیرم و در آخر به تو نیازی نمی شه اگرم کارت داشتم با گوشیت تماس می گیرم پس تو برو و به شرکت برس!
-باشه، حتما، فقط مواظب هارپر هم باش!
لبخندی به روش زدم و سرم رو تکون دادم که رفت.
مامان همچنان به کارگرها دستور می داد و خداروشکر اونا هم تند و تیز کارها رو انجام می دادن.
به همراه هارپر به مغازه رفتیم و وسایلی که برای گردگیری و تمیزی ویلا لازم بود رو تهیه کردیم، با برگشتن به ویلا وسایل رو در اختیار کارگران گذاشتیم و دقایقی بعد بوی وایتکس و مواد ضدعفونی کننده داخل سالن پیچید!
بازوی هارپر رو گرفتم و به باغ رفتیم، باغ سرسبز و دلباز بود، ولی به یک باغبان احتیاج داشت وگرنه خیلی زود گل ها پژمرده می شدن و درخت ها خ*را*ب!
هارپر برگه و خودکاری رو به دست گرفت و رو بهم گفت:
-بیا، اگر با هم لیست وسایلی که برای ویلا لازمه رو بنویسیم موقع خرید خیلی راحت تریم!
وقتی دیدم حق با هارپره در کنارش روی پله های تراس نشستم و با هم فکری هم تمامی لوازمی رو که نیاز بود نوشتیم، هارپر با خستگی گ*ردنش رو تکون داد:
-وای عزیزم، فکر کنم حق با درساجون باشه، نوشتن اینهمه وسیله هم خسته کننده و زمان بر هست وای به حال خریدنشون!
خندیدم و برگه های توی دستش رو گرفتم:
-خوشکلم ما سه نفریم، می تونیم، نگران نباش!
هارپر با لبخند سری تکون داد، از جا بلند شدم و رو بهش گفتم:
مخصوص کپیست
کد:
خندیدم، خوشحال نگاهم کرد:
-قربون خنده هات برم من!
این مرد زیاد از حد مهربون بود!
تکه ای از کیک پرتقالی خوشمزه اش رو داخل دهنم گذاشتم که فنجون بزرگی رو پیش روم قرار داد و گفت:
-اینم آفوگاتو!
-وای من عاشق این نو*شی*دنی قهوه دار هستم، خودت درستش کردی؟!
-نه از بیرون سفارش دادم عزیزم، نوش جونت!
لبخند گرمی زدم و با ل*ذت مشغول خوردن شدم، کمی بعد آروم گفتم:
-یه خواهشی ازت دارم ویلیام!
-جانم؟ تو امر کن مادمازل!
-می خوام که بلیط برگشتم رو واسم هرچه زودتر بگیری، هوای این جا دیگه برام یه جوری شده، انگار توش نمی تونم راحت نفس بکشم، انگار دارم خفه می شم، از طرفی مامان هم دیگه خیلی بی تابی می کنه، می ترسم نرم و نگرانیش بزنه بالا بلند بشه بیاد نیویورک!
-نمی خواستم به این زودی بری اما حالا که خودت اصرار داری چاره ای ندارم، همین امشب اینترنتی ترتیب بلیطت رو می دم و تاریخ و ساعتش رو بهت اعلام می کنم!
-ازت ممنونم، فقط به حرف هایی که راجع به ایران و اومدنت زدم خوب فکر کن، اون جا هم مثل اینجا پیشرفته اس، خصوصا برای شما مردها، فکر نکن اگر بیای اون جا دست و پات بسته می شه، بعدشم تو هرموقع دلت بخواد دوباره می تونی برگردی و این جا زندگی کنی، قرار نیست کسی توی ایران حبست کنه!
-خودمم دلم همراه شماهاست، بعد از رفتنتون درگیر کارها بودم که تنها شدنم رو حس نمی کردم اما با اعدام کیان شهیادی و دار و دسته اش منم رسما بیکار می شم، شاید خیلی زود بیام ایران اما الان لازم دارم که کمی با خودم خلوت کنم و کنار بیام، اما بهت قول می دم که به حرف هات فکر کنم!
-خیلی خوشحال می شم اگر بیای، اون جا می تونیم با هم به اوج برسیم، می تونیم شرکت رو روز به روز گسترش بدیم و معروف بشیم، هی پول رو پول بذاریم و سرمایه دار تر بشیم، می تونیم با هم شریک بشیم!
-افتخاریه کار کردن و زندگی در کنار تو مادمازل!
-ممنونم ویلی!
×××
نفس عمیقی کشیدم و پام رو از آخرین پله ی هواپیما روی زمین گذاشتم، من برگشته بودم به سرزمین مادری و به اون جایی که همیشه بهش تعلق داشتم، برگشته بودم تا با سرافرازی در میان مردمی زندگی کنم که هم زبان و هم خون و هم وطنم بودن، برگشته بودم تا بفهمم که من این همه سال تنها بودم و تنهایی کشیدم چون یک سایه شوم روی زندگیم بود که اجازه نمی داد بتونم درک کنم مردم این سرزمین من رو دوست دارن و خواستار من هستن، کیان شهیادی بود که من و مادرم رو از اصالت و تبارمون جدا کرده بود، او بود که مادرم رو جدا کرده بود از ریشه ی خودش و خوشحال بودم که خودم این سایه نحس رو برای همیشه از سر زندگیمون برداشتم و از خودمون دورش کردم.
قدم هام رو مطمئن و با اعتماد به نفس بر می داشتم چون به اون چیزی که دلم می خواست رسیده بودم، چهار روز پیش که خبر مرگ کیان شهیادی و تموم دار و دسته اش بهم رسیده بود بعد از سال ها تونسته بودم یک نفس راحت بکشم و از اینهمه اضطراب و دلهره خلاص بشم!
چقدر خوشحال بودم وقتی این خبر رو به مادرم دادم و صدای گریه اش من رو به این باور رسوند که بعد از سال ها این اولین گریه از روی خوشحالیه!
فقط تنها چیزی که میون خوشی هام عذابم می داد فرار کردن سریتا بود، هنوز هم نتونسته بودن ردش رو بزنن و گیرش بندازن که البته بهم قول دادن باز هم پیگیرش می شن و هرجور که شده باشه دستگیرش می کنن!
خوشحال بودم که یک باند فساد رو منهدم کرده بودم و قاتل احساس و قاتل جون اهورای بی گناه رو به سزای اعمالش رسونده بودم!
چقدر ل*ذت داشت وقتی ویلیام نامه ای از طرف کیان شهیادی به دستم رسوند که ادعا داشت قبل از اعدام بهش داده و خواسته که به دستم برسونه و من فقط نگاهم به یک جمله توی اون نامه بود که با خط خوانایی نوشته شده بود:
(حالا به راز چشم هات پی بردم، توی چشم های تو خون بود، کینه و نفرت بود، راز چشم هات خنجر زدن به من و انتقام گرفتن از من بود!)
چمدونم رو از روی ریل مخصوص برداشتم، با احساس خوبی که داشتم به سمت سالن انتظار فرودگاه رفتم و دقایقی بعد در آ*غ*و*ش مامان فشرده می شدم!
هارپر در پو*ست خودش نمی گنجید و منم ذوق داشتم واسه ب*وس*یدن اون گونه های براقش!
دلتنگشون شده بودم، خوشحال بودم که این هجران بالاخره با خوبی به اتمام رسیده بود و آسوده شده بودم.
هر سه به سمت ماشین مدل بالای هارپر رفتیم، لبخندی زدم و در دل زمزمه کردم:
-خوشحالم که آترون توی هیچ چیز برای هارپر کم نمی ذاره، مطمئنم که این دو نفر لیاقت همدیگه رو دارن.
هارپر چمدونم رو توی صندوق گذاشت، مامان جلو نشست و من عقب.
تا خود تهران و رسیدن به ویلای آترون، براشون از اتفاقات اون جا تعریف کردم، مامان گاهی ناراحت می شد و آه می کشید و گاهی می خندید و ذوق می کرد، می دونستم که از فهمیدن این که کیان شهیادی اعدام شده رنج می بره چون دل نازک بود و هیچ وقت نمی تونست که ببینه یک انسان سختی می کشه یا عذاب اما اون رذل انسان نبود که اگر بود با انسان های دیگه مثل یک تیکه گوشت رفتار نمی کرد، که زنده زنده تیکه تیکه شون کنن و اعضای ب*دنشون رو قاچاق!
با رسیدن به ویلای آترون خدمتکارها برای بردن چمدون اومدن، رو به هارپر گفتم:
-بگو چمدون رو داخل سالن بذارن نبرن تو اتاقم، میخوام باز کنم سوغاتی هاتون رو بدم بعد خودم می برم!
خندید:
-چشم سرورم!
با هم وارد سالن شدیم، هارپر سریع به اتاق خودشون رفت و مامان هم با لبخندی تنهام گذاشت، خودم رو به اتاقم رسوندم و دوش کوتاهی گرفتم، تاپ و شلوارک سفیدم رو تنم کردم و موهام رو دم اسبی بستم، صندل های قرمزمم پام کردم و با زدن یک عطر ملایم از اتاق خارج شدم.
هارپر با دیدنم مجدد بغلم کرد:
-خیلی خوشحالم برگشتی، تو که کنارم نیستی انگار گمشده دارم دل آسا!
با هم روی مبل سه نفره ای نشستیم که خدمتکار با یک سینی حاوی سه جام خوشکل شربت آلبالو بهمون نزدیک شد و سینی رو روی میز گذاشت، تعظیمی کرد و رفت!
مامان وارد سالن شد که با دیدن موهاش با تعجب رو به هارپر گفتم:
-وای مامان موهاش رو رنگ کرده؟!
مامان خندید و هارپر با چشمکی که زد سوالم رو جواب داد:
-بله، خودم بردمش هایلایت کردم موهاش رو، ماشاالله انقدر که درساجون خوشکل و جوونه هیچ کس باورش نمی شه دختری مثل تو داشته باشه!
-خیلی ام بهت میاد مامان، واقعا نازتر شدی!
با خجالت تشکر کرد، شربت هامون رو که خوردیم رو به هارپر گفتم:
-تو چرا تغییری تو خودت ایجاد نکردی؟!
-من منتظر شدم تا تو بیای بعدش با هم بریم، می خوام هر رنگی تو زدی منم همون رو بزنم!
مامان با خنده گفت:
-شما دوتا باید دوقلو می شدید، این هارپر تو تموم روزهایی که نبودی ها یک روز نشد که به آترون غر نزنه که دلتنگت شده اگر تا دو روز دیگه نیومده بودی قطعا بلیط گرفته بود و راهی نیویورک شده بودیم!
خندیدیم، با محبت نگاهم رو به چهره ی مهربون هارپر دوختم:
-از بس که این خوشکل خانم به من لطف داره!
تا موقع ناهار از هر دری حرف زدیم، سوغاتی هاشون رو بهشون دادم و اونا کلی خوشحال شدن و تشکر کردن.
آترون برای ناهار نیومد و گفت که ناهار رو براش بفرستیم چون سرش شلوغه و جلسه دارن، هارپر غذا رو براش حاضر کرد و توسط راننده به شرکت فرستاد.
بعد از صرف ناهار برای استراحت به اتاق هامون رفتیم و من به ویلی زنگ زدم و خبر رسیدنم رو بهش دادم که ابراز خوشحالی و البته دلتنگی کرد و بعد از اون قطع کردیم و من خودم رو به دست خواب سپردم، خوابی عمیق و آرامش بخش!
×××
عصر همون روز به اتفاق مامان و هارپر و آترون برای دیدن ویلا رفتیم.
ویلایی دلباز، نسبتا بزرگ و خیلی نوساز، تنها مشکلش این بود که به یک تغییر دکوراسیون اساسی نیاز داشت و تهیه وسایل چون فروشنده های قبلی تماما ویلا رو خالی کرده بودن و وسایلشون رو با خودشون برده بودن.
مامان با ناراحتی نگاهم کرد:
-وای دل آسا این جا که هنوز خیلی کار داره!
هارپر با لبخند بازوی مامان رو گرفت:
-غصه نخور درساجون، با کمک همدیگه سریعا می کنیم مثل یک ویلای مبله شده تمیز و شیک!
آترون خندید:
-آره درساخانم هرچی که نباشه شما خانما ماشاالله توی این مورد هم سلیقه دارید هم فرز و تند همه چیز رو حل می کنید با وجود هارپر و دل آسا هم که می دونم چیزی طول نمی کشه که به قول هارپر این ویلا مبله شده به شما تحویل می دن!
مامان لبخندی زد که گفتم:
-غصه هیچی رو نخور، قول می دم فقط یک هفته طول بکشه مبله کردن اینجا، همه چیز رو برات به نحو احسن در میارم و تحویلت می دم فقط باید بچسبیم به خرید و همه چیز رو سریعا بخریم، همه چیزهایی که واسه یک ویلای شیک لازمه، بعدشم به سلیقه ی هارپر که خارجیه با کمک کارگرا اینجا رو بچینیم پس همه با همکاری همدیگه از امشب شروع می کنیم!
هارپر با ذوق دست هاش رو به همدیگه کوبید و آترون با عشق زل زد بهش، مامان به روم خندید و من از همون لحظه شروع کردم به کار!
اول به کمک آترون زنگ زدیم و ترتیب اومدن شش تا کارگر رو دادیم که مرد بودن و به اضافه سه کارگر زن برای تمیز کردن و گردگیری و تموم کارهای نظافتی ویلا، چون مامان وسواس داشت و باید خوب همه جا رو ضدعفونی می کردند!
نیم ساعت بعد بود که سروکله ی کارگرا پیدا شد و مامان هم لباس های راحتیش رو تنش کرد و شروع کرد به دستور دادن به کارگرها!
آترون رو بهم گفت:
-من چیکار کنم دل آسا؟ می خوام اصلا خجالت نکشی و هرچیزی رو که می خوای باهام در میون بذاری!
نیم نگاهی به هارپر که جلوی دهنش رو با دست گرفته بود تا خاک داخل حلقش نره انداختم و در جواب آترون گفتم:
-تو فقط بچسب به شرکت و آماده کردن اون جا، بعد از این که ویلا رو مبله و حاضر کنم و جا به جا بشیم می خوام که کار رو توی شرکت هم شروع کنم، اصلا دوست ندارم که سرمایه ام بیخودی و بی مصرف بخوابه تو حساب!
-خب پس با این وجود بهتره هرچه سریع تر به کارهای اونجا رسیدگی کنم، چون هنوز خیلی کار داره من فکر نمی کردم به همین زودی تصمیم به راه اندازی شرکتت داشته باشی!
-نه اتفاقا برعکس، دلم می خواد هرچه زودتر شرکت رو راه اندازی کنم نمی خوام یک آدم بیکار باشم باید مثل گذشته سرم گرم کار باشه و درضمن شرکتم باید به اوج برسه پس نیازه که تلاش کنم!
-پس من از الان می رم و ترتیب کارهای اون جا رو می دم!
-آره من خودم حواسم به ویلا هست، به قول تو توی خرید کردن خانما سررشته ی زیادی دارن برای حمل وسایلام که کارگر می گیرم و در آخر به تو نیازی نمی شه اگرم کارت داشتم با گوشیت تماس می گیرم پس تو برو و به شرکت برس!
-باشه، حتما، فقط مواظب هارپر هم باش!
لبخندی به روش زدم و سرم رو تکون دادم که رفت.
مامان همچنان به کارگرها دستور می داد و خداروشکر اونا هم تند و تیز کارها رو انجام می دادن.
به همراه هارپر به مغازه رفتیم و وسایلی که برای گردگیری و تمیزی ویلا لازم بود رو تهیه کردیم، با برگشتن به ویلا وسایل رو در اختیار کارگران گذاشتیم و دقایقی بعد بوی وایتکس و مواد ضدعفونی کننده داخل سالن پیچید!
بازوی هارپر رو گرفتم و به باغ رفتیم، باغ سرسبز و دلباز بود، ولی به یک باغبان احتیاج داشت وگرنه خیلی زود گل ها پژمرده می شدن و درخت ها خ*را*ب!
هارپر برگه و خودکاری رو به دست گرفت و رو بهم گفت:
-بیا، اگر با هم لیست وسایلی که برای ویلا لازمه رو بنویسیم موقع خرید خیلی راحت تریم!
وقتی دیدم حق با هارپره در کنارش روی پله های تراس نشستم و با هم فکری هم تمامی لوازمی رو که نیاز بود نوشتیم، هارپر با خستگی گ*ردنش رو تکون داد:
-وای عزیزم، فکر کنم حق با درساجون باشه، نوشتن اینهمه وسیله هم خسته کننده و زمان بر هست وای به حال خریدنشون!
خندیدم و برگه های توی دستش رو گرفتم:
-خوشکلم ما سه نفریم، می تونیم، نگران نباش!
هارپر با لبخند سری تکون داد، از جا بلند شدم و رو بهش گفتم: