- تاریخ ثبتنام
- 2019-12-30
- نوشتهها
- 1,602
- لایکها
- 6,124
- امتیازها
- 113
- سن
- 24
- محل سکونت
- ↕کره خاکی↕
- کیف پول من
- 4,973
- Points
- 122
با هم داخل شدیم، منشی با دیدنمون از جا بلند شد و به گرمی باهامون دست داد، بعد از تعارفات معمول ادامه داد:
-خیلی خوش اومدین، خوشحالم که می بینمتون و می دونم که از آشناهای آترون خان هستید و شما هم باید همسرشون باشید چون خیلی از شما تعریف کردن و البته سفارش که استاد خیلی هواتون رو داشته باشه!
خندید، هارپر تنها به یه لبخند کوتاه اکتفا کرد و منشی دست از پرچونگی برداشت!
-بفرمایید داخل، استاد یه چند دقیقه اس که منتظر ورود شماست!
در همین حین ویلی داخل شد، پوفی کشید:
-چی شد؟ چرا هنوز اینجا ایستادید؟!
نگاهی به هارپر انداختم:
-تو باهاش برو داخل، بالاخره تو بیشتر توی اینجور زمینه ها اطلاعات داری، هر رشته و سبکی می پسنده به استاد طالب زاده بگو تا همون رو بهش آموزش بده.
پس از رفتن هارپر و ویلی روی مبل های موجود توی سالن انتظار مرکز نشستم، نگاهم رو به کفش هام دوختم که صدای زنگ موبایلم سکوت فضا رو شکست و باعث شد منشی متعرضانه نگاهم کنه!
-ببخشید ولی روی در زده بودیم که قبل از ورود به مرکز، تلفن همراهتون رو خاموش کنید!
تند از جا بلند شدم و قبل از بیرون آوردن موبایل اول از مرکز خارج شدم.
با دیدن شماره ناشناس کمی مکث کردم و بعد تماس رو وصل کردم:
-الو؟!
-الو سلام، چرا اینقدر دیر جواب دادید؟!
-ببخشید شما؟!
صدای پوزخندش رو به وضوح شنیدم و اخم هام درهم رفت:
-مهرابم، یا همون سریتا...!
آهی کشیدم و جواب دادم:
-بله؟ کارم داشتید؟!
-گفته بودید اگر خبری از هونیاک ساجدی پیدا شد بهتون زنگ بزنم!
حس کردم دست هام به شدت به لرزه افتادن، انگار فهمید شوکه شدم چون گفت:
-میفهمم غیرمنتظره بوده واستون اما چون قول داده بودم خواستم که بهتون اطلاع بدم اما اگر آمادگیش رو ندارید بمونه برای بعد!
تند گفتم:
-نه نه، من باید ببینمش!
-بسیارخب، امشب راس ساعت هشت بیاید به این آدرس البته فقط خودتون تنها، بدون درساخانم!
-اما مامان می خواد هونیاک رو ببینه، می خواد باهاش حرف بزنه این حق طبیعیشه!
-من نمی دونم این چیزها رو خانم، فقط می دونم هونیاک خان گفتن در صورتی که با درساخانم برید اصلا خودشون رو به شما نشون نمیدن!
واقعا چقدر تنفر داشت نسبت به مامان!
به نحوی که اصلا دلش نمی خواست نگاهش به نگاه مامان بیفته!
-باشه تنها میام!
-عالیه، آدرس رو واستون اس ام اس می کنم فقط راس ساعت اونجا باشید که هونیاک خان اصلا از معطل شدن و وقت نشناسی خوشش نمیاد!
گوشی رو قطع کردم، باورم نمی شد بعد از چندسال بالاخره می تونم دوباره ببینمش!
دستی روی شونه ام نشست که باعث شد از جا بپرم، با دیدن صورت خندان هارپر پرسشگرانه نگاهش کردم که به جای او ویلی گفت:
-حل شد، از فردا می تونه به صورت جدی آموزش رو شروع کنه، دوساعت در روز باید تمرین کنه با استاد!
گیج شده بودم، انگار ویلی فهمید چون پرسید:
-حالت خوبه دل آسا؟!
هارپر با نگرانی بازوم رو گرفت:
-چرا انقدر رنگت پریده؟ دل آسا؟!
وقتی دیدن جواب نمی دم به ناچار سوار ماشینم کردن و ویلی حرکت کرد!
باورم نمی شد که می تونم پدر واقعیم کسی که حالا مطمئن بودم هم خونش هستم و بابامه رو بازم ببینم، اما چیزی که اشتیاقم رو کم می کرد این بود که هونیاک ساجدی حاضر نبود مامان رو ببینه و من فکر می کردم که این اصلا عادلانه نیست چرا که مامان چاره ای نداشت جز قبول شرط کیان شهیادی!
جلوی یه کافی شاپ نگه داشت، هارپر بهم کمک کرد تا پیاده بشم.
روی صندلی نشستم، هارپر کنارم نشست و رو به ویلی گفت:
-دستش سرده، یه چیزی مقوی سفارش بده یکم جون بیاد تو تنش!
ویلی دستپاچه گارسون رو صدا زد و از روی منو بهش سه تا آناناس گلاسه سفارش داشت و با رفتن گارسون رو بهم پرسید:
-کی بهت زنگ زد که اینجوری شدی عزیزم؟!
به سختی دهن باز کردم:
-سریتا!
چند لحظه هارپر و ویلی بهم نگاه کردن و بعد هارپر با غیظ پرسید:
-چی کارت داشت؟ همش زنگ می زنه تو رو بهم می ریزه، بگو تو که دیگه به اهدافت رسیدی باند هم متلاشی شد برو دنبال زندگیت بابا!
-باهام قرار ملاقات گذاشت، هونیاک قبول کرده که من رو ببینه!
ویلی که هنوز توی بهت بود با این جمله ام گفت:
-خب خوبه که، مگه تو منتظر همین فرصت نبودی؟!
سرم رو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:
-خب آره ولی من می خواستم با مامان با هم بریم ملاقاتش ولی سریتا گفت که هونیاک به هیچ عنوان راضی نیست که با مامان روبرو بشه!
اومدن گارسون و قرار دادن جام هایی خوشکل مملو از آناناس گلاسه باعث شد هر سه سکوت کنیم.
ویلی جام رو جلوم گذاشت:
-باشه حالا بیا این رو بخور یکم حالت بیاد سرجاش!
هرسه مشغول خوردن شدیم، هارپر پرسید:
-چرا نمی خواد مامانت رو ببینه؟!
ویلی:
-این که مشخصه، به خاطر گذشته ها!
هارپر:
ولی به نظر من تو باید بری و به پدر واقعیت بفهمونی که درساجون هیچ تقصیری نداشته، اون بین یه دوراهی سخت گیر افتاده بوده که تنها یک راه داشته تا بتونه جون عشقش رو نجات بده، نمی دونم هونیاک خان چرا انتظار بیجا داره و نمی تونه هضم کنه که نجات دادن یک نفر از مرگ از عشق واجب تره!
جام خالی رو هل دادم و کمی جلوتر گذاشتم، احساس می کردم خون درون رگ هام جریان پیدا کرده و البته با حرف هارپر هم موافق بودم!
من باید می رفتم و از حق مامانم دفاع می کردم، باید می رفتم و به هونیاک ساجدی ثابت می کردم که مامانم بی گناهه!
رو بهشون لبخند زدم:
-ممنونم که کنارم بودید و کمکم کردید، بهترین راه و منطقی ترینش همینی بود که هارپر گفت، من باید برم و از حق مامانم دفاع کنم!
×××
ویلی ما رو رسوند ویلا و خودش رفت شرکت، هارپر هم ازم خداحافظی کرد و به ویلای خودشون رفت منم بی حال وارد ویلا شدم و خودم رو به سالن رسوندم.
کمی روی مبل های توی سالن نشستم، مامان خونه نبود و بهترین فرصت بود تا استراحت کنم چون سرم به شدت درد می کرد.
به ستایش خانم گفتم که برای ناهار صدام نکنه، به اتاقم رفتم و پس از تعویض لباس هام به تختم رفتم و خیلی زود خوابم برد.
×××
از پله ها پایین اومدم، خداروشکر کردم که سردردم خوب شده و خواب عصر سرحالم کرده بود.
مامان توی سالن نشسته بود و مشغول خوندن یه کتاب بود.
روبروش که نشستم با دیدنم کتاب رو بست و داد زد:
-زهراخانم دوتا قهوه لطفا!
بعد از اون خطاب به من گفت:
-چه خبرا؟ هارپر رو ثبت نام کردید؟!
-بله، خوشبختانه خیلی زود کارها انجام گرفت.
-خیلی خوب شد، اون دختر بیکار نمی تونست اینجا بمونه بعد از یه مدت افسردگی می گرفت!
سری تکون دادم که زهراخانم فنجون های قهوه رو روی میز گذاشت، رو بهش گفتم:
-زهراخانم واسه ی من امشب شام درست نکنید دعوت دارم!
زهراخانم با گفتن " چشم " رفت و مامان پرسید:
-خیر باشه، با کی قرار داری؟!
بی تفاوت گفتم:
-با یکی از مشتری های شرکت!
خدا من رو ببخشه که مجبورم به مامان دروغ بگم، چون مطمئنا اگر بهش می گفتم اصرار می کرد که بیاد و اونوقت هونیاک خودش رو نشون نمی داد!
-بسیارخب، خوش بگذره!
خنده ی کوتاهی کردم:
-مامان قرار کاریه، خوش گذشتن نداره که!
سری تکون داد و فنجونش رو بین دست هاش گرفت.
بعد از خوردن قهوه به اتاقم برگشتم.
سریع حاضر شدم چون دیگه زیاد فرصت نداشتم، حس می کردم پاهام مال خودم نیستن، از الان برای روبرو شدن با پدر اصلیم استرس گرفته بودم!
سوییچ ماشین رو بین انگشت هام فشردم که در اتاقم زده شد و مامان وارد اتاق!
-یه چیز گرم تنت کن، هوا سرده بیرون!
-هنوز که پاییزه!
-این هوا از هوای زمستون بدتره، چون گولت می زنه، یهو ملایمه یهو می شه مثل یخ!
خنده ی کوتاهی کردم و جلو رفتم، گونه اش رو ب*و*سیدم:
-منکه تو ماشینم اونجا هم تو رستوران، ولی چشم برای اینکه خیال شما راحت بشه همراه خودم یه سویی شرت بر می دارم.
-باشه، مواظب خودت باش.
بعد از رفتن مامان از اتاق خارج شدم و خودم رو سریعا به ماشین رسوندم، حق با مامان بود باد نسبتا سردی می وزید!
×××
از ماشین بیرون اومدم، قدم هام رو تند کردم تا زودتر خودم رو به داخل برج برسونم!
جلوی ورودی خواستم پول پرداخت کنم که نگهبان پرسید:
-ببخشید شما خانم دل آسا ساجدی هستید؟!
با تعجب گفتم:
-بله، اما شما من رو از کجا می شناسید؟!
لبخند عمیقی زد:
-آقای هونیاک ساجدی پول ورودی رو حساب کردن و توی رستوران گردان منتظر شما هستن!
گیج تشکر کردم، پس هونیاک ساجدی زودتر از من رسیده بود!
توسط آسانسور به رستوران رفتم، با تشریفات و تعارفات بیش از حد خدمه و پرسنل به سمت میز رزرو شده توسط هونیاک هدایت شدم و با دیدن مردی که کاملا رسمی و شیک لباس پوشیده و پشتش به من بود دست هام شروع به لرزیدن کرد!
از خدمه تشکر و اونا رو راهی کردم.
جلو رفتم و انگار صدای کفش هام رو شنید چون بلافاصله ایستاد و به سمتم برگشت!
آهی عمیق از گلوم خارج شد، چقدر شبیه من بود یا نه درست تر بگم چقدر من شبیه او بودم!
چقدر مامان طی این سال ها با نگاه به صورت من یادآوری شده براش چهره عشقی که به خاطرش از خودش گذشته!
اشک هام ناخودآگاه فرو ریخت!
خیلی عجیب بود این اتفاق واسه ی من!
منی که سال ها خودم رو سرد گرفتم و بی تفاوت!
جلو اومد و لحظاتی بعد در آغوشش فرو رفتم!
شدت اشک هام بیشتر شد و تازه می فهمیدم معنای داشتن تکیه گاهی مثل پدر یعنی چی!
-خوش اومدی دل آساجان!
به سختی خودم رو کنترل کردم، من اینجا نبودم که ضعیف نشون بدم و بی دفاع، من اومده بودم تا زندگی از هم پاشیده شده ی پدر و مادرم رو باز هم سروسامون بدم!
-سلام، متاسفم اگر دیر کردم!
به سمت مبل های راحتی هدایتم کرد و لبخند گرمی بهم زد:
-نه تو به موقع رسیدی، من یکم برای دیدنت عجله داشتم اینه که زودتر رسیدم!
نگاهم رو به چشم هاش دوختم:
-اما چند مدته که من از طرف مهراب موسوی منتظر دیدن شما بودم و ازش خواسته بودم که همدیگه رو ببینیم تا دیروز خبری نشده بود!
تلخ خندید:
-اگر تو فقط چند روزه که در انتظاری و فهمیدی چی به چیه من به اندازه تمام موهای سرت، به اندازه تمام ثانیه ها، دقایق، ساعت های زندگیت انتظار دیدنت رو کشیدم خواستم که در آ*غ*و*ش بگیرمت، بهت محبت کنم و جونم رو فدای تنها فرزندم بکنم ولی...!
سری تکون داد:
-میبینی که من از تو دلتنگ ترم!
جواب ندادم، یعنی بغض توی گلوم بهم اجازه ی صحبت کردن نمی داد!
وقتی دید حرفی نمی زنم دستش برای گارسون بالا کرد و درخواست دو بطری با دولیوان یکبار مصرف آب معدنی داد و رو بهم گفت:
-خوشحالم که نمردم و یکبار دیگه صورت قشنگت رو دیدم دل آسا!
بطری مقابلم قرار گرفت، هونیاک پس از تشکر از گارسون برام آب ریخت و به دستم داد که لاجرعه سر کشیدم!
راه نفسم که باز شد دستمالی بیرون کشیدم و اطراف لبام رو خشک کردم و رو بهش گفتم:
-داستان زندگی تون رو به تازگی از مامان شنیدم، اگر خیال می کنید که مامان به درستی برام تعریفش نکرده مایلم از ز*ب*ون خودتون بشنوم!
اخم هاش درهم شد:
-نه، مادرت هرچیزی که گفته درست بوده، اون هیچ وقت دروغ نمی گه خصوصا به تو!
-مادرم؟ یه جوری ازش یاد می کنید که انگار با شما هیچ صنمی نداشته و هیچ وقت اطراف شما نبوده، ببخشید این رو می گم اما بهتره اصلا مامان رو مقصر گذشته ها ندونید که واقعا بی انصافیه!
پوزخندی به روم زد:
-می بینم که خیلی سفت و سخت مدافع مادرتی، خب حقم داری تو پیش او بزرگ شدی مسلما با او خو گرفتی نه منی که فقط دورادور مواظبت بودم و همیشه حسرت گرفتن دست هات رو داشتم و درسا هر موقع که دلش خواسته تو رو لمس کرده و باهات انس گرفته، من کجا و مادرت کجا!
-اما خودتونم می دونید که زندگی توی یک عمارت سرد و بی روح و بدون هیچ گرمایی، ناخودآگاه آدما رو از هم دور می کنه، اگر من در کنار مامان بودم اما انگار که فرسنگ ها ازش دور بودم حتی دورتر از خودم به شما، چون زندگی با کیان شهیادی من رو به آدمی تبدیل کرده بود که بویی از محبت و عاطفه نبرده، آدمی که زندگیش و آدم های اطرافش براش بی اهمیت بودن، من خودم نبودم تو تموم این سال ها فقط یک مترسک بودم که کیان شهیادی هرجوری که صلاح دیده اون رو رقصونده و به ساز خودش کوک کرده، من کنار مامان بودم اما اون هیچ وقت نمی تونست با من دردودل کنه هیچ وقت نمی تونست من رو اونجور که دلش می خواد نوازش کنه و در آ*غ*و*ش بگیره، اون مادر بود و جرئت نداشت حتی خصوصی با دخترش حرف بزنه، می بینید؟ انگار مامان هم مثل شما فقط چند ماهه که طعم داشتن یه دختر رو چشیده، طعم واقعی و دلچسب داشتن یه فرزند خونی، از وقتی که اومدیم ایران مامان فقط از جانب من محبت دیده چون من مرده ی متحرکی بودم که فقط عروسک خیمه شب بازی کیان شهیادی می شدم و مامان جرئت نداشت صداش در بیاد چون اعتراضش مصادف بود با تهدیدی از طرف کیان شهیادی که دهنش رو محکم می بست، شما و مامان رو من تازه پیدا کردم پس دلیلی نداره که بخوام طرفداری از یک نفر بکنم، نمی دونم چرا شما با این قضیه یه جوری برخورد می کنید که انگار نمی دونید ما توی عمارت چه شیطانی زندگی می کردیم و توی مشت چه آدمی اسیر بودیم، درسته برای شما خیلی سخت گذشته این همه سال ولی من و مامان هم اونجا خوش نبودیم، نفس راحت نکشیدیم، آزاد نبودیم، خوشبخت نبودیم که اگر بودیم الان من جلوی شما ننشسته بودم، این جا نبودم و شما رو پدر خودم نمی دونستم، ما هم زندگی نکردیم تموم این سال ها رو، ما همیشه زیر ذره بین خودخواهی و شرارت بار کیان شهیادی بودیم و جرئت نداشتیم مثل یه آدم عادی زندگی کنیم!
دوباره اشک هام راه افتاده بودن، لعنت به من که نمی تونستم مثل این همه سال خودم رو کنترل کنم و جلوی ریزش غرورم رو بگیرم، اما خوشحال بودم که لااقل نیمی از حرف هایی که بدجوری روی دلم تلنبار شده بود رو بزنم، مامان نباید مجرم این داستان شناخته می شد، مامان بی گناه بود، اون فقط زیاد از حد عاشق و شیدا بود!
حرفی نمی زد، حتی مستقیم به چشم هام نگاه نمی کرد، انگار تازه داشت چشمش رو به حقایقی که اینهمه سال نتونسته بود بفهمه باز می شد و می فهمید که ما هم حتی بیشتر از او زجر کشیدیم، ما هم این سالها راحت نبودیم، زندگیمون سراسر عشق و خواستن و محبت نبوده بلکه سراسر وحشت و ترس و عذاب بوده!
پس از گذشت شاید یک ربع سکوت، بسته ی دستمال کاغذی رو به سمتم گرفت و اینبار خیره شد به چشم هام:
-متاسفم دخترم، سختی هایی که کشیدم و انتظار و درد مثل پرده جلوی چشم هام سایه انداخته و خودخواهم کرده، باعث شده فکر کنم شماها راحت بودید اما حالا که فکر می کنم می بینم انگار بیشتر از من تو و درسا تحت فشار بودید و عذاب های تحمیلی، خدا من رو ببخشه که چشم هام رو دیر به روی حقیقت باز کردم ولی ای کاش درسا اون موقع این پیشنهاد رو قبول نمی کرد، تا نه تو اذیت بشی نه من و نه خودش!
دستمال رو به صورتم کشیدم و در جواب گفتم:
-اون انتخاب دیگه ای نداشت، بین بد و بدتر مجبور شد لااقل بد رو انتخاب کنه، انقدر زندگیش و شما رو دوست داشته که به خاطرتون از خانواده اش طرد بشه و تمام سال های قشنگ عمرش توی یک عمارت منفور با یک آدم منفورتر بگذره و یک نفس راحت نتونه بکشه، تموم این عذاب ها رو به جون خریده تا شما نفس بکشید، تا بتونید زندگی کنید، بالاخره سرنوشت هرکسی رو یه جوری نوشتن، به نظر من شما دونفر هیچ کدومتون مقصر نیستید و نباید خودتون رو سرزنش کنید، مامان هم توی اون زمان بهترین انتخاب رو کرده، حداقلش این بوده که شاید می دونسته یه روزی شما و من روبروی هم قرار می گیریم و من می تونم شما رو ببینم، به امید این روز نخواسته که شما توی این دنیا نباشید، خودش رو فدا کرده تا نه من حسرت دیدن پدر واقعیم رو تا آخر عمرم بکشم نه شما داشتن دوباره ی دخترتون رو نتونید مزه کنید!
لبخند مهربونی به روم زد، دستش رو به سمتم دراز کرد و دست هام رو بین دست هاش گرفت:
-واقعا باید تبریک گفت به درسا که با تموم سختی های توی زندگیش تونسته تو رو اینقدر با ادب و با اصالت و مقتدر تربیت کنه، آفرین که از تو یه زن واقعی ساخته نه یه زن بی دفاع و ترسو!
چشم هام انگار برق زد، خم شد و گونه ام رو با عشق پدریش ب*و*سید و بعد نگاهم کرد:
-بهتره بری تو سرویس بهداشتی و یه آبی به سروصورتت بزنی، بعدش بیا تا با هم غذا سفارش بدیم و یه دلی از عزا در بیاریم!
هردو با هم خندیدیم، انگار یه کوه غم رو از روی دلم برداشته بودن، واقعا سبک شده بودم!
از جا بلند شدم، نگاه پر محبتش تا ورودی سرویس بدرقه ام کرد و من چقدر خوشحال بودم که لمسش کرده بودم، که طعم عشق پدری رو داشتم می چشیدم!
پس از گذشت پنج دقیقه برگشتم و روبروش نشستم که منو رو گرفت سمتم:
-امشب می خوام تو انتخاب کنی، می خوام با انتخاب تو شام بخورم!
لبخندی زدم و منو رو ازش گرفتم.
نگاه کوتاهی انداختم و بستمش:
-به نظر من کباب سلطانی از همه اش بهتره!
خندید:
-خیلی خوش اومدین، خوشحالم که می بینمتون و می دونم که از آشناهای آترون خان هستید و شما هم باید همسرشون باشید چون خیلی از شما تعریف کردن و البته سفارش که استاد خیلی هواتون رو داشته باشه!
خندید، هارپر تنها به یه لبخند کوتاه اکتفا کرد و منشی دست از پرچونگی برداشت!
-بفرمایید داخل، استاد یه چند دقیقه اس که منتظر ورود شماست!
در همین حین ویلی داخل شد، پوفی کشید:
-چی شد؟ چرا هنوز اینجا ایستادید؟!
نگاهی به هارپر انداختم:
-تو باهاش برو داخل، بالاخره تو بیشتر توی اینجور زمینه ها اطلاعات داری، هر رشته و سبکی می پسنده به استاد طالب زاده بگو تا همون رو بهش آموزش بده.
پس از رفتن هارپر و ویلی روی مبل های موجود توی سالن انتظار مرکز نشستم، نگاهم رو به کفش هام دوختم که صدای زنگ موبایلم سکوت فضا رو شکست و باعث شد منشی متعرضانه نگاهم کنه!
-ببخشید ولی روی در زده بودیم که قبل از ورود به مرکز، تلفن همراهتون رو خاموش کنید!
تند از جا بلند شدم و قبل از بیرون آوردن موبایل اول از مرکز خارج شدم.
با دیدن شماره ناشناس کمی مکث کردم و بعد تماس رو وصل کردم:
-الو؟!
-الو سلام، چرا اینقدر دیر جواب دادید؟!
-ببخشید شما؟!
صدای پوزخندش رو به وضوح شنیدم و اخم هام درهم رفت:
-مهرابم، یا همون سریتا...!
آهی کشیدم و جواب دادم:
-بله؟ کارم داشتید؟!
-گفته بودید اگر خبری از هونیاک ساجدی پیدا شد بهتون زنگ بزنم!
حس کردم دست هام به شدت به لرزه افتادن، انگار فهمید شوکه شدم چون گفت:
-میفهمم غیرمنتظره بوده واستون اما چون قول داده بودم خواستم که بهتون اطلاع بدم اما اگر آمادگیش رو ندارید بمونه برای بعد!
تند گفتم:
-نه نه، من باید ببینمش!
-بسیارخب، امشب راس ساعت هشت بیاید به این آدرس البته فقط خودتون تنها، بدون درساخانم!
-اما مامان می خواد هونیاک رو ببینه، می خواد باهاش حرف بزنه این حق طبیعیشه!
-من نمی دونم این چیزها رو خانم، فقط می دونم هونیاک خان گفتن در صورتی که با درساخانم برید اصلا خودشون رو به شما نشون نمیدن!
واقعا چقدر تنفر داشت نسبت به مامان!
به نحوی که اصلا دلش نمی خواست نگاهش به نگاه مامان بیفته!
-باشه تنها میام!
-عالیه، آدرس رو واستون اس ام اس می کنم فقط راس ساعت اونجا باشید که هونیاک خان اصلا از معطل شدن و وقت نشناسی خوشش نمیاد!
گوشی رو قطع کردم، باورم نمی شد بعد از چندسال بالاخره می تونم دوباره ببینمش!
دستی روی شونه ام نشست که باعث شد از جا بپرم، با دیدن صورت خندان هارپر پرسشگرانه نگاهش کردم که به جای او ویلی گفت:
-حل شد، از فردا می تونه به صورت جدی آموزش رو شروع کنه، دوساعت در روز باید تمرین کنه با استاد!
گیج شده بودم، انگار ویلی فهمید چون پرسید:
-حالت خوبه دل آسا؟!
هارپر با نگرانی بازوم رو گرفت:
-چرا انقدر رنگت پریده؟ دل آسا؟!
وقتی دیدن جواب نمی دم به ناچار سوار ماشینم کردن و ویلی حرکت کرد!
باورم نمی شد که می تونم پدر واقعیم کسی که حالا مطمئن بودم هم خونش هستم و بابامه رو بازم ببینم، اما چیزی که اشتیاقم رو کم می کرد این بود که هونیاک ساجدی حاضر نبود مامان رو ببینه و من فکر می کردم که این اصلا عادلانه نیست چرا که مامان چاره ای نداشت جز قبول شرط کیان شهیادی!
جلوی یه کافی شاپ نگه داشت، هارپر بهم کمک کرد تا پیاده بشم.
روی صندلی نشستم، هارپر کنارم نشست و رو به ویلی گفت:
-دستش سرده، یه چیزی مقوی سفارش بده یکم جون بیاد تو تنش!
ویلی دستپاچه گارسون رو صدا زد و از روی منو بهش سه تا آناناس گلاسه سفارش داشت و با رفتن گارسون رو بهم پرسید:
-کی بهت زنگ زد که اینجوری شدی عزیزم؟!
به سختی دهن باز کردم:
-سریتا!
چند لحظه هارپر و ویلی بهم نگاه کردن و بعد هارپر با غیظ پرسید:
-چی کارت داشت؟ همش زنگ می زنه تو رو بهم می ریزه، بگو تو که دیگه به اهدافت رسیدی باند هم متلاشی شد برو دنبال زندگیت بابا!
-باهام قرار ملاقات گذاشت، هونیاک قبول کرده که من رو ببینه!
ویلی که هنوز توی بهت بود با این جمله ام گفت:
-خب خوبه که، مگه تو منتظر همین فرصت نبودی؟!
سرم رو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:
-خب آره ولی من می خواستم با مامان با هم بریم ملاقاتش ولی سریتا گفت که هونیاک به هیچ عنوان راضی نیست که با مامان روبرو بشه!
اومدن گارسون و قرار دادن جام هایی خوشکل مملو از آناناس گلاسه باعث شد هر سه سکوت کنیم.
ویلی جام رو جلوم گذاشت:
-باشه حالا بیا این رو بخور یکم حالت بیاد سرجاش!
هرسه مشغول خوردن شدیم، هارپر پرسید:
-چرا نمی خواد مامانت رو ببینه؟!
ویلی:
-این که مشخصه، به خاطر گذشته ها!
هارپر:
ولی به نظر من تو باید بری و به پدر واقعیت بفهمونی که درساجون هیچ تقصیری نداشته، اون بین یه دوراهی سخت گیر افتاده بوده که تنها یک راه داشته تا بتونه جون عشقش رو نجات بده، نمی دونم هونیاک خان چرا انتظار بیجا داره و نمی تونه هضم کنه که نجات دادن یک نفر از مرگ از عشق واجب تره!
جام خالی رو هل دادم و کمی جلوتر گذاشتم، احساس می کردم خون درون رگ هام جریان پیدا کرده و البته با حرف هارپر هم موافق بودم!
من باید می رفتم و از حق مامانم دفاع می کردم، باید می رفتم و به هونیاک ساجدی ثابت می کردم که مامانم بی گناهه!
رو بهشون لبخند زدم:
-ممنونم که کنارم بودید و کمکم کردید، بهترین راه و منطقی ترینش همینی بود که هارپر گفت، من باید برم و از حق مامانم دفاع کنم!
×××
ویلی ما رو رسوند ویلا و خودش رفت شرکت، هارپر هم ازم خداحافظی کرد و به ویلای خودشون رفت منم بی حال وارد ویلا شدم و خودم رو به سالن رسوندم.
کمی روی مبل های توی سالن نشستم، مامان خونه نبود و بهترین فرصت بود تا استراحت کنم چون سرم به شدت درد می کرد.
به ستایش خانم گفتم که برای ناهار صدام نکنه، به اتاقم رفتم و پس از تعویض لباس هام به تختم رفتم و خیلی زود خوابم برد.
×××
از پله ها پایین اومدم، خداروشکر کردم که سردردم خوب شده و خواب عصر سرحالم کرده بود.
مامان توی سالن نشسته بود و مشغول خوندن یه کتاب بود.
روبروش که نشستم با دیدنم کتاب رو بست و داد زد:
-زهراخانم دوتا قهوه لطفا!
بعد از اون خطاب به من گفت:
-چه خبرا؟ هارپر رو ثبت نام کردید؟!
-بله، خوشبختانه خیلی زود کارها انجام گرفت.
-خیلی خوب شد، اون دختر بیکار نمی تونست اینجا بمونه بعد از یه مدت افسردگی می گرفت!
سری تکون دادم که زهراخانم فنجون های قهوه رو روی میز گذاشت، رو بهش گفتم:
-زهراخانم واسه ی من امشب شام درست نکنید دعوت دارم!
زهراخانم با گفتن " چشم " رفت و مامان پرسید:
-خیر باشه، با کی قرار داری؟!
بی تفاوت گفتم:
-با یکی از مشتری های شرکت!
خدا من رو ببخشه که مجبورم به مامان دروغ بگم، چون مطمئنا اگر بهش می گفتم اصرار می کرد که بیاد و اونوقت هونیاک خودش رو نشون نمی داد!
-بسیارخب، خوش بگذره!
خنده ی کوتاهی کردم:
-مامان قرار کاریه، خوش گذشتن نداره که!
سری تکون داد و فنجونش رو بین دست هاش گرفت.
بعد از خوردن قهوه به اتاقم برگشتم.
سریع حاضر شدم چون دیگه زیاد فرصت نداشتم، حس می کردم پاهام مال خودم نیستن، از الان برای روبرو شدن با پدر اصلیم استرس گرفته بودم!
سوییچ ماشین رو بین انگشت هام فشردم که در اتاقم زده شد و مامان وارد اتاق!
-یه چیز گرم تنت کن، هوا سرده بیرون!
-هنوز که پاییزه!
-این هوا از هوای زمستون بدتره، چون گولت می زنه، یهو ملایمه یهو می شه مثل یخ!
خنده ی کوتاهی کردم و جلو رفتم، گونه اش رو ب*و*سیدم:
-منکه تو ماشینم اونجا هم تو رستوران، ولی چشم برای اینکه خیال شما راحت بشه همراه خودم یه سویی شرت بر می دارم.
-باشه، مواظب خودت باش.
بعد از رفتن مامان از اتاق خارج شدم و خودم رو سریعا به ماشین رسوندم، حق با مامان بود باد نسبتا سردی می وزید!
×××
از ماشین بیرون اومدم، قدم هام رو تند کردم تا زودتر خودم رو به داخل برج برسونم!
جلوی ورودی خواستم پول پرداخت کنم که نگهبان پرسید:
-ببخشید شما خانم دل آسا ساجدی هستید؟!
با تعجب گفتم:
-بله، اما شما من رو از کجا می شناسید؟!
لبخند عمیقی زد:
-آقای هونیاک ساجدی پول ورودی رو حساب کردن و توی رستوران گردان منتظر شما هستن!
گیج تشکر کردم، پس هونیاک ساجدی زودتر از من رسیده بود!
توسط آسانسور به رستوران رفتم، با تشریفات و تعارفات بیش از حد خدمه و پرسنل به سمت میز رزرو شده توسط هونیاک هدایت شدم و با دیدن مردی که کاملا رسمی و شیک لباس پوشیده و پشتش به من بود دست هام شروع به لرزیدن کرد!
از خدمه تشکر و اونا رو راهی کردم.
جلو رفتم و انگار صدای کفش هام رو شنید چون بلافاصله ایستاد و به سمتم برگشت!
آهی عمیق از گلوم خارج شد، چقدر شبیه من بود یا نه درست تر بگم چقدر من شبیه او بودم!
چقدر مامان طی این سال ها با نگاه به صورت من یادآوری شده براش چهره عشقی که به خاطرش از خودش گذشته!
اشک هام ناخودآگاه فرو ریخت!
خیلی عجیب بود این اتفاق واسه ی من!
منی که سال ها خودم رو سرد گرفتم و بی تفاوت!
جلو اومد و لحظاتی بعد در آغوشش فرو رفتم!
شدت اشک هام بیشتر شد و تازه می فهمیدم معنای داشتن تکیه گاهی مثل پدر یعنی چی!
-خوش اومدی دل آساجان!
به سختی خودم رو کنترل کردم، من اینجا نبودم که ضعیف نشون بدم و بی دفاع، من اومده بودم تا زندگی از هم پاشیده شده ی پدر و مادرم رو باز هم سروسامون بدم!
-سلام، متاسفم اگر دیر کردم!
به سمت مبل های راحتی هدایتم کرد و لبخند گرمی بهم زد:
-نه تو به موقع رسیدی، من یکم برای دیدنت عجله داشتم اینه که زودتر رسیدم!
نگاهم رو به چشم هاش دوختم:
-اما چند مدته که من از طرف مهراب موسوی منتظر دیدن شما بودم و ازش خواسته بودم که همدیگه رو ببینیم تا دیروز خبری نشده بود!
تلخ خندید:
-اگر تو فقط چند روزه که در انتظاری و فهمیدی چی به چیه من به اندازه تمام موهای سرت، به اندازه تمام ثانیه ها، دقایق، ساعت های زندگیت انتظار دیدنت رو کشیدم خواستم که در آ*غ*و*ش بگیرمت، بهت محبت کنم و جونم رو فدای تنها فرزندم بکنم ولی...!
سری تکون داد:
-میبینی که من از تو دلتنگ ترم!
جواب ندادم، یعنی بغض توی گلوم بهم اجازه ی صحبت کردن نمی داد!
وقتی دید حرفی نمی زنم دستش برای گارسون بالا کرد و درخواست دو بطری با دولیوان یکبار مصرف آب معدنی داد و رو بهم گفت:
-خوشحالم که نمردم و یکبار دیگه صورت قشنگت رو دیدم دل آسا!
بطری مقابلم قرار گرفت، هونیاک پس از تشکر از گارسون برام آب ریخت و به دستم داد که لاجرعه سر کشیدم!
راه نفسم که باز شد دستمالی بیرون کشیدم و اطراف لبام رو خشک کردم و رو بهش گفتم:
-داستان زندگی تون رو به تازگی از مامان شنیدم، اگر خیال می کنید که مامان به درستی برام تعریفش نکرده مایلم از ز*ب*ون خودتون بشنوم!
اخم هاش درهم شد:
-نه، مادرت هرچیزی که گفته درست بوده، اون هیچ وقت دروغ نمی گه خصوصا به تو!
-مادرم؟ یه جوری ازش یاد می کنید که انگار با شما هیچ صنمی نداشته و هیچ وقت اطراف شما نبوده، ببخشید این رو می گم اما بهتره اصلا مامان رو مقصر گذشته ها ندونید که واقعا بی انصافیه!
پوزخندی به روم زد:
-می بینم که خیلی سفت و سخت مدافع مادرتی، خب حقم داری تو پیش او بزرگ شدی مسلما با او خو گرفتی نه منی که فقط دورادور مواظبت بودم و همیشه حسرت گرفتن دست هات رو داشتم و درسا هر موقع که دلش خواسته تو رو لمس کرده و باهات انس گرفته، من کجا و مادرت کجا!
-اما خودتونم می دونید که زندگی توی یک عمارت سرد و بی روح و بدون هیچ گرمایی، ناخودآگاه آدما رو از هم دور می کنه، اگر من در کنار مامان بودم اما انگار که فرسنگ ها ازش دور بودم حتی دورتر از خودم به شما، چون زندگی با کیان شهیادی من رو به آدمی تبدیل کرده بود که بویی از محبت و عاطفه نبرده، آدمی که زندگیش و آدم های اطرافش براش بی اهمیت بودن، من خودم نبودم تو تموم این سال ها فقط یک مترسک بودم که کیان شهیادی هرجوری که صلاح دیده اون رو رقصونده و به ساز خودش کوک کرده، من کنار مامان بودم اما اون هیچ وقت نمی تونست با من دردودل کنه هیچ وقت نمی تونست من رو اونجور که دلش می خواد نوازش کنه و در آ*غ*و*ش بگیره، اون مادر بود و جرئت نداشت حتی خصوصی با دخترش حرف بزنه، می بینید؟ انگار مامان هم مثل شما فقط چند ماهه که طعم داشتن یه دختر رو چشیده، طعم واقعی و دلچسب داشتن یه فرزند خونی، از وقتی که اومدیم ایران مامان فقط از جانب من محبت دیده چون من مرده ی متحرکی بودم که فقط عروسک خیمه شب بازی کیان شهیادی می شدم و مامان جرئت نداشت صداش در بیاد چون اعتراضش مصادف بود با تهدیدی از طرف کیان شهیادی که دهنش رو محکم می بست، شما و مامان رو من تازه پیدا کردم پس دلیلی نداره که بخوام طرفداری از یک نفر بکنم، نمی دونم چرا شما با این قضیه یه جوری برخورد می کنید که انگار نمی دونید ما توی عمارت چه شیطانی زندگی می کردیم و توی مشت چه آدمی اسیر بودیم، درسته برای شما خیلی سخت گذشته این همه سال ولی من و مامان هم اونجا خوش نبودیم، نفس راحت نکشیدیم، آزاد نبودیم، خوشبخت نبودیم که اگر بودیم الان من جلوی شما ننشسته بودم، این جا نبودم و شما رو پدر خودم نمی دونستم، ما هم زندگی نکردیم تموم این سال ها رو، ما همیشه زیر ذره بین خودخواهی و شرارت بار کیان شهیادی بودیم و جرئت نداشتیم مثل یه آدم عادی زندگی کنیم!
دوباره اشک هام راه افتاده بودن، لعنت به من که نمی تونستم مثل این همه سال خودم رو کنترل کنم و جلوی ریزش غرورم رو بگیرم، اما خوشحال بودم که لااقل نیمی از حرف هایی که بدجوری روی دلم تلنبار شده بود رو بزنم، مامان نباید مجرم این داستان شناخته می شد، مامان بی گناه بود، اون فقط زیاد از حد عاشق و شیدا بود!
حرفی نمی زد، حتی مستقیم به چشم هام نگاه نمی کرد، انگار تازه داشت چشمش رو به حقایقی که اینهمه سال نتونسته بود بفهمه باز می شد و می فهمید که ما هم حتی بیشتر از او زجر کشیدیم، ما هم این سالها راحت نبودیم، زندگیمون سراسر عشق و خواستن و محبت نبوده بلکه سراسر وحشت و ترس و عذاب بوده!
پس از گذشت شاید یک ربع سکوت، بسته ی دستمال کاغذی رو به سمتم گرفت و اینبار خیره شد به چشم هام:
-متاسفم دخترم، سختی هایی که کشیدم و انتظار و درد مثل پرده جلوی چشم هام سایه انداخته و خودخواهم کرده، باعث شده فکر کنم شماها راحت بودید اما حالا که فکر می کنم می بینم انگار بیشتر از من تو و درسا تحت فشار بودید و عذاب های تحمیلی، خدا من رو ببخشه که چشم هام رو دیر به روی حقیقت باز کردم ولی ای کاش درسا اون موقع این پیشنهاد رو قبول نمی کرد، تا نه تو اذیت بشی نه من و نه خودش!
دستمال رو به صورتم کشیدم و در جواب گفتم:
-اون انتخاب دیگه ای نداشت، بین بد و بدتر مجبور شد لااقل بد رو انتخاب کنه، انقدر زندگیش و شما رو دوست داشته که به خاطرتون از خانواده اش طرد بشه و تمام سال های قشنگ عمرش توی یک عمارت منفور با یک آدم منفورتر بگذره و یک نفس راحت نتونه بکشه، تموم این عذاب ها رو به جون خریده تا شما نفس بکشید، تا بتونید زندگی کنید، بالاخره سرنوشت هرکسی رو یه جوری نوشتن، به نظر من شما دونفر هیچ کدومتون مقصر نیستید و نباید خودتون رو سرزنش کنید، مامان هم توی اون زمان بهترین انتخاب رو کرده، حداقلش این بوده که شاید می دونسته یه روزی شما و من روبروی هم قرار می گیریم و من می تونم شما رو ببینم، به امید این روز نخواسته که شما توی این دنیا نباشید، خودش رو فدا کرده تا نه من حسرت دیدن پدر واقعیم رو تا آخر عمرم بکشم نه شما داشتن دوباره ی دخترتون رو نتونید مزه کنید!
لبخند مهربونی به روم زد، دستش رو به سمتم دراز کرد و دست هام رو بین دست هاش گرفت:
-واقعا باید تبریک گفت به درسا که با تموم سختی های توی زندگیش تونسته تو رو اینقدر با ادب و با اصالت و مقتدر تربیت کنه، آفرین که از تو یه زن واقعی ساخته نه یه زن بی دفاع و ترسو!
چشم هام انگار برق زد، خم شد و گونه ام رو با عشق پدریش ب*و*سید و بعد نگاهم کرد:
-بهتره بری تو سرویس بهداشتی و یه آبی به سروصورتت بزنی، بعدش بیا تا با هم غذا سفارش بدیم و یه دلی از عزا در بیاریم!
هردو با هم خندیدیم، انگار یه کوه غم رو از روی دلم برداشته بودن، واقعا سبک شده بودم!
از جا بلند شدم، نگاه پر محبتش تا ورودی سرویس بدرقه ام کرد و من چقدر خوشحال بودم که لمسش کرده بودم، که طعم عشق پدری رو داشتم می چشیدم!
پس از گذشت پنج دقیقه برگشتم و روبروش نشستم که منو رو گرفت سمتم:
-امشب می خوام تو انتخاب کنی، می خوام با انتخاب تو شام بخورم!
لبخندی زدم و منو رو ازش گرفتم.
نگاه کوتاهی انداختم و بستمش:
-به نظر من کباب سلطانی از همه اش بهتره!
خندید:
کد:
با هم داخل شدیم، منشی با دیدنمون از جا بلند شد و به گرمی باهامون دست داد، بعد از تعارفات معمول ادامه داد:
-خیلی خوش اومدین، خوشحالم که می بینمتون و می دونم که از آشناهای آترون خان هستید و شما هم باید همسرشون باشید چون خیلی از شما تعریف کردن و البته سفارش که استاد خیلی هواتون رو داشته باشه!
خندید، هارپر تنها به یه لبخند کوتاه اکتفا کرد و منشی دست از پرچونگی برداشت!
-بفرمایید داخل، استاد یه چند دقیقه اس که منتظر ورود شماست!
در همین حین ویلی داخل شد، پوفی کشید:
-چی شد؟ چرا هنوز اینجا ایستادید؟!
نگاهی به هارپر انداختم:
-تو باهاش برو داخل، بالاخره تو بیشتر توی اینجور زمینه ها اطلاعات داری، هر رشته و سبکی می پسنده به استاد طالب زاده بگو تا همون رو بهش آموزش بده.
پس از رفتن هارپر و ویلی روی مبل های موجود توی سالن انتظار مرکز نشستم، نگاهم رو به کفش هام دوختم که صدای زنگ موبایلم سکوت فضا رو شکست و باعث شد منشی متعرضانه نگاهم کنه!
-ببخشید ولی روی در زده بودیم که قبل از ورود به مرکز، تلفن همراهتون رو خاموش کنید!
تند از جا بلند شدم و قبل از بیرون آوردن موبایل اول از مرکز خارج شدم.
با دیدن شماره ناشناس کمی مکث کردم و بعد تماس رو وصل کردم:
-الو؟!
-الو سلام، چرا اینقدر دیر جواب دادید؟!
-ببخشید شما؟!
صدای پوزخندش رو به وضوح شنیدم و اخم هام درهم رفت:
-مهرابم، یا همون سریتا...!
آهی کشیدم و جواب دادم:
-بله؟ کارم داشتید؟!
-گفته بودید اگر خبری از هونیاک ساجدی پیدا شد بهتون زنگ بزنم!
حس کردم دست هام به شدت به لرزه افتادن، انگار فهمید شوکه شدم چون گفت:
-میفهمم غیرمنتظره بوده واستون اما چون قول داده بودم خواستم که بهتون اطلاع بدم اما اگر آمادگیش رو ندارید بمونه برای بعد!
تند گفتم:
-نه نه، من باید ببینمش!
-بسیارخب، امشب راس ساعت هشت بیاید به این آدرس البته فقط خودتون تنها، بدون درساخانم!
-اما مامان می خواد هونیاک رو ببینه، می خواد باهاش حرف بزنه این حق طبیعیشه!
-من نمی دونم این چیزها رو خانم، فقط می دونم هونیاک خان گفتن در صورتی که با درساخانم برید اصلا خودشون رو به شما نشون نمیدن!
واقعا چقدر تنفر داشت نسبت به مامان!
به نحوی که اصلا دلش نمی خواست نگاهش به نگاه مامان بیفته!
-باشه تنها میام!
-عالیه، آدرس رو واستون اس ام اس می کنم فقط راس ساعت اونجا باشید که هونیاک خان اصلا از معطل شدن و وقت نشناسی خوشش نمیاد!
گوشی رو قطع کردم، باورم نمی شد بعد از چندسال بالاخره می تونم دوباره ببینمش!
دستی روی شونه ام نشست که باعث شد از جا بپرم، با دیدن صورت خندان هارپر پرسشگرانه نگاهش کردم که به جای او ویلی گفت:
-حل شد، از فردا می تونه به صورت جدی آموزش رو شروع کنه، دوساعت در روز باید تمرین کنه با استاد!
گیج شده بودم، انگار ویلی فهمید چون پرسید:
-حالت خوبه دل آسا؟!
هارپر با نگرانی بازوم رو گرفت:
-چرا انقدر رنگت پریده؟ دل آسا؟!
وقتی دیدن جواب نمی دم به ناچار سوار ماشینم کردن و ویلی حرکت کرد!
باورم نمی شد که می تونم پدر واقعیم کسی که حالا مطمئن بودم هم خونش هستم و بابامه رو بازم ببینم، اما چیزی که اشتیاقم رو کم می کرد این بود که هونیاک ساجدی حاضر نبود مامان رو ببینه و من فکر می کردم که این اصلا عادلانه نیست چرا که مامان چاره ای نداشت جز قبول شرط کیان شهیادی!
جلوی یه کافی شاپ نگه داشت، هارپر بهم کمک کرد تا پیاده بشم.
روی صندلی نشستم، هارپر کنارم نشست و رو به ویلی گفت:
-دستش سرده، یه چیزی مقوی سفارش بده یکم جون بیاد تو تنش!
ویلی دستپاچه گارسون رو صدا زد و از روی منو بهش سه تا آناناس گلاسه سفارش داشت و با رفتن گارسون رو بهم پرسید:
-کی بهت زنگ زد که اینجوری شدی عزیزم؟!
به سختی دهن باز کردم:
-سریتا!
چند لحظه هارپر و ویلی بهم نگاه کردن و بعد هارپر با غیظ پرسید:
-چی کارت داشت؟ همش زنگ می زنه تو رو بهم می ریزه، بگو تو که دیگه به اهدافت رسیدی باند هم متلاشی شد برو دنبال زندگیت بابا!
-باهام قرار ملاقات گذاشت، هونیاک قبول کرده که من رو ببینه!
ویلی که هنوز توی بهت بود با این جمله ام گفت:
-خب خوبه که، مگه تو منتظر همین فرصت نبودی؟!
سرم رو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:
-خب آره ولی من می خواستم با مامان با هم بریم ملاقاتش ولی سریتا گفت که هونیاک به هیچ عنوان راضی نیست که با مامان روبرو بشه!
اومدن گارسون و قرار دادن جام هایی خوشکل مملو از آناناس گلاسه باعث شد هر سه سکوت کنیم.
ویلی جام رو جلوم گذاشت:
-باشه حالا بیا این رو بخور یکم حالت بیاد سرجاش!
هرسه مشغول خوردن شدیم، هارپر پرسید:
-چرا نمی خواد مامانت رو ببینه؟!
ویلی:
-این که مشخصه، به خاطر گذشته ها!
هارپر:
ولی به نظر من تو باید بری و به پدر واقعیت بفهمونی که درساجون هیچ تقصیری نداشته، اون بین یه دوراهی سخت گیر افتاده بوده که تنها یک راه داشته تا بتونه جون عشقش رو نجات بده، نمی دونم هونیاک خان چرا انتظار بیجا داره و نمی تونه هضم کنه که نجات دادن یک نفر از مرگ از عشق واجب تره!
جام خالی رو هل دادم و کمی جلوتر گذاشتم، احساس می کردم خون درون رگ هام جریان پیدا کرده و البته با حرف هارپر هم موافق بودم!
من باید می رفتم و از حق مامانم دفاع می کردم، باید می رفتم و به هونیاک ساجدی ثابت می کردم که مامانم بی گناهه!
رو بهشون لبخند زدم:
-ممنونم که کنارم بودید و کمکم کردید، بهترین راه و منطقی ترینش همینی بود که هارپر گفت، من باید برم و از حق مامانم دفاع کنم!
×××
ویلی ما رو رسوند ویلا و خودش رفت شرکت، هارپر هم ازم خداحافظی کرد و به ویلای خودشون رفت منم بی حال وارد ویلا شدم و خودم رو به سالن رسوندم.
کمی روی مبل های توی سالن نشستم، مامان خونه نبود و بهترین فرصت بود تا استراحت کنم چون سرم به شدت درد می کرد.
به ستایش خانم گفتم که برای ناهار صدام نکنه، به اتاقم رفتم و پس از تعویض لباس هام به تختم رفتم و خیلی زود خوابم برد.
×××
از پله ها پایین اومدم، خداروشکر کردم که سردردم خوب شده و خواب عصر سرحالم کرده بود.
مامان توی سالن نشسته بود و مشغول خوندن یه کتاب بود.
روبروش که نشستم با دیدنم کتاب رو بست و داد زد:
-زهراخانم دوتا قهوه لطفا!
بعد از اون خطاب به من گفت:
-چه خبرا؟ هارپر رو ثبت نام کردید؟!
-بله، خوشبختانه خیلی زود کارها انجام گرفت.
-خیلی خوب شد، اون دختر بیکار نمی تونست اینجا بمونه بعد از یه مدت افسردگی می گرفت!
سری تکون دادم که زهراخانم فنجون های قهوه رو روی میز گذاشت، رو بهش گفتم:
-زهراخانم واسه ی من امشب شام درست نکنید دعوت دارم!
زهراخانم با گفتن " چشم " رفت و مامان پرسید:
-خیر باشه، با کی قرار داری؟!
بی تفاوت گفتم:
-با یکی از مشتری های شرکت!
خدا من رو ببخشه که مجبورم به مامان دروغ بگم، چون مطمئنا اگر بهش می گفتم اصرار می کرد که بیاد و اونوقت هونیاک خودش رو نشون نمی داد!
-بسیارخب، خوش بگذره!
خنده ی کوتاهی کردم:
-مامان قرار کاریه، خوش گذشتن نداره که!
سری تکون داد و فنجونش رو بین دست هاش گرفت.
بعد از خوردن قهوه به اتاقم برگشتم.
سریع حاضر شدم چون دیگه زیاد فرصت نداشتم، حس می کردم پاهام مال خودم نیستن، از الان برای روبرو شدن با پدر اصلیم استرس گرفته بودم!
سوییچ ماشین رو بین انگشت هام فشردم که در اتاقم زده شد و مامان وارد اتاق!
-یه چیز گرم تنت کن، هوا سرده بیرون!
-هنوز که پاییزه!
-این هوا از هوای زمستون بدتره، چون گولت می زنه، یهو ملایمه یهو می شه مثل یخ!
خنده ی کوتاهی کردم و جلو رفتم، گونه اش رو ب*و*سیدم:
-منکه تو ماشینم اونجا هم تو رستوران، ولی چشم برای اینکه خیال شما راحت بشه همراه خودم یه سویی شرت بر می دارم.
-باشه، مواظب خودت باش.
بعد از رفتن مامان از اتاق خارج شدم و خودم رو سریعا به ماشین رسوندم، حق با مامان بود باد نسبتا سردی می وزید!
×××
از ماشین بیرون اومدم، قدم هام رو تند کردم تا زودتر خودم رو به داخل برج برسونم!
جلوی ورودی خواستم پول پرداخت کنم که نگهبان پرسید:
-ببخشید شما خانم دل آسا ساجدی هستید؟!
با تعجب گفتم:
-بله، اما شما من رو از کجا می شناسید؟!
لبخند عمیقی زد:
-آقای هونیاک ساجدی پول ورودی رو حساب کردن و توی رستوران گردان منتظر شما هستن!
گیج تشکر کردم، پس هونیاک ساجدی زودتر از من رسیده بود!
توسط آسانسور به رستوران رفتم، با تشریفات و تعارفات بیش از حد خدمه و پرسنل به سمت میز رزرو شده توسط هونیاک هدایت شدم و با دیدن مردی که کاملا رسمی و شیک لباس پوشیده و پشتش به من بود دست هام شروع به لرزیدن کرد!
از خدمه تشکر و اونا رو راهی کردم.
جلو رفتم و انگار صدای کفش هام رو شنید چون بلافاصله ایستاد و به سمتم برگشت!
آهی عمیق از گلوم خارج شد، چقدر شبیه من بود یا نه درست تر بگم چقدر من شبیه او بودم!
چقدر مامان طی این سال ها با نگاه به صورت من یادآوری شده براش چهره عشقی که به خاطرش از خودش گذشته!
اشک هام ناخودآگاه فرو ریخت!
خیلی عجیب بود این اتفاق واسه ی من!
منی که سال ها خودم رو سرد گرفتم و بی تفاوت!
جلو اومد و لحظاتی بعد در آغوشش فرو رفتم!
شدت اشک هام بیشتر شد و تازه می فهمیدم معنای داشتن تکیه گاهی مثل پدر یعنی چی!
-خوش اومدی دل آساجان!
به سختی خودم رو کنترل کردم، من اینجا نبودم که ضعیف نشون بدم و بی دفاع، من اومده بودم تا زندگی از هم پاشیده شده ی پدر و مادرم رو باز هم سروسامون بدم!
-سلام، متاسفم اگر دیر کردم!
به سمت مبل های راحتی هدایتم کرد و لبخند گرمی بهم زد:
-نه تو به موقع رسیدی، من یکم برای دیدنت عجله داشتم اینه که زودتر رسیدم!
نگاهم رو به چشم هاش دوختم:
-اما چند مدته که من از طرف مهراب موسوی منتظر دیدن شما بودم و ازش خواسته بودم که همدیگه رو ببینیم تا دیروز خبری نشده بود!
تلخ خندید:
-اگر تو فقط چند روزه که در انتظاری و فهمیدی چی به چیه من به اندازه تمام موهای سرت، به اندازه تمام ثانیه ها، دقایق، ساعت های زندگیت انتظار دیدنت رو کشیدم خواستم که در آ*غ*و*ش بگیرمت، بهت محبت کنم و جونم رو فدای تنها فرزندم بکنم ولی...!
سری تکون داد:
-میبینی که من از تو دلتنگ ترم!
جواب ندادم، یعنی بغض توی گلوم بهم اجازه ی صحبت کردن نمی داد!
وقتی دید حرفی نمی زنم دستش برای گارسون بالا کرد و درخواست دو بطری با دولیوان یکبار مصرف آب معدنی داد و رو بهم گفت:
-خوشحالم که نمردم و یکبار دیگه صورت قشنگت رو دیدم دل آسا!
بطری مقابلم قرار گرفت، هونیاک پس از تشکر از گارسون برام آب ریخت و به دستم داد که لاجرعه سر کشیدم!
راه نفسم که باز شد دستمالی بیرون کشیدم و اطراف لبام رو خشک کردم و رو بهش گفتم:
-داستان زندگی تون رو به تازگی از مامان شنیدم، اگر خیال می کنید که مامان به درستی برام تعریفش نکرده مایلم از ز*ب*ون خودتون بشنوم!
اخم هاش درهم شد:
-نه، مادرت هرچیزی که گفته درست بوده، اون هیچ وقت دروغ نمی گه خصوصا به تو!
-مادرم؟ یه جوری ازش یاد می کنید که انگار با شما هیچ صنمی نداشته و هیچ وقت اطراف شما نبوده، ببخشید این رو می گم اما بهتره اصلا مامان رو مقصر گذشته ها ندونید که واقعا بی انصافیه!
پوزخندی به روم زد:
-می بینم که خیلی سفت و سخت مدافع مادرتی، خب حقم داری تو پیش او بزرگ شدی مسلما با او خو گرفتی نه منی که فقط دورادور مواظبت بودم و همیشه حسرت گرفتن دست هات رو داشتم و درسا هر موقع که دلش خواسته تو رو لمس کرده و باهات انس گرفته، من کجا و مادرت کجا!
-اما خودتونم می دونید که زندگی توی یک عمارت سرد و بی روح و بدون هیچ گرمایی، ناخودآگاه آدما رو از هم دور می کنه، اگر من در کنار مامان بودم اما انگار که فرسنگ ها ازش دور بودم حتی دورتر از خودم به شما، چون زندگی با کیان شهیادی من رو به آدمی تبدیل کرده بود که بویی از محبت و عاطفه نبرده، آدمی که زندگیش و آدم های اطرافش براش بی اهمیت بودن، من خودم نبودم تو تموم این سال ها فقط یک مترسک بودم که کیان شهیادی هرجوری که صلاح دیده اون رو رقصونده و به ساز خودش کوک کرده، من کنار مامان بودم اما اون هیچ وقت نمی تونست با من دردودل کنه هیچ وقت نمی تونست من رو اونجور که دلش می خواد نوازش کنه و در آ*غ*و*ش بگیره، اون مادر بود و جرئت نداشت حتی خصوصی با دخترش حرف بزنه، می بینید؟ انگار مامان هم مثل شما فقط چند ماهه که طعم داشتن یه دختر رو چشیده، طعم واقعی و دلچسب داشتن یه فرزند خونی، از وقتی که اومدیم ایران مامان فقط از جانب من محبت دیده چون من مرده ی متحرکی بودم که فقط عروسک خیمه شب بازی کیان شهیادی می شدم و مامان جرئت نداشت صداش در بیاد چون اعتراضش مصادف بود با تهدیدی از طرف کیان شهیادی که دهنش رو محکم می بست، شما و مامان رو من تازه پیدا کردم پس دلیلی نداره که بخوام طرفداری از یک نفر بکنم، نمی دونم چرا شما با این قضیه یه جوری برخورد می کنید که انگار نمی دونید ما توی عمارت چه شیطانی زندگی می کردیم و توی مشت چه آدمی اسیر بودیم، درسته برای شما خیلی سخت گذشته این همه سال ولی من و مامان هم اونجا خوش نبودیم، نفس راحت نکشیدیم، آزاد نبودیم، خوشبخت نبودیم که اگر بودیم الان من جلوی شما ننشسته بودم، این جا نبودم و شما رو پدر خودم نمی دونستم، ما هم زندگی نکردیم تموم این سال ها رو، ما همیشه زیر ذره بین خودخواهی و شرارت بار کیان شهیادی بودیم و جرئت نداشتیم مثل یه آدم عادی زندگی کنیم!
دوباره اشک هام راه افتاده بودن، لعنت به من که نمی تونستم مثل این همه سال خودم رو کنترل کنم و جلوی ریزش غرورم رو بگیرم، اما خوشحال بودم که لااقل نیمی از حرف هایی که بدجوری روی دلم تلنبار شده بود رو بزنم، مامان نباید مجرم این داستان شناخته می شد، مامان بی گناه بود، اون فقط زیاد از حد عاشق و شیدا بود!
حرفی نمی زد، حتی مستقیم به چشم هام نگاه نمی کرد، انگار تازه داشت چشمش رو به حقایقی که اینهمه سال نتونسته بود بفهمه باز می شد و می فهمید که ما هم حتی بیشتر از او زجر کشیدیم، ما هم این سالها راحت نبودیم، زندگیمون سراسر عشق و خواستن و محبت نبوده بلکه سراسر وحشت و ترس و عذاب بوده!
پس از گذشت شاید یک ربع سکوت، بسته ی دستمال کاغذی رو به سمتم گرفت و اینبار خیره شد به چشم هام:
-متاسفم دخترم، سختی هایی که کشیدم و انتظار و درد مثل پرده جلوی چشم هام سایه انداخته و خودخواهم کرده، باعث شده فکر کنم شماها راحت بودید اما حالا که فکر می کنم می بینم انگار بیشتر از من تو و درسا تحت فشار بودید و عذاب های تحمیلی، خدا من رو ببخشه که چشم هام رو دیر به روی حقیقت باز کردم ولی ای کاش درسا اون موقع این پیشنهاد رو قبول نمی کرد، تا نه تو اذیت بشی نه من و نه خودش!
دستمال رو به صورتم کشیدم و در جواب گفتم:
-اون انتخاب دیگه ای نداشت، بین بد و بدتر مجبور شد لااقل بد رو انتخاب کنه، انقدر زندگیش و شما رو دوست داشته که به خاطرتون از خانواده اش طرد بشه و تمام سال های قشنگ عمرش توی یک عمارت منفور با یک آدم منفورتر بگذره و یک نفس راحت نتونه بکشه، تموم این عذاب ها رو به جون خریده تا شما نفس بکشید، تا بتونید زندگی کنید، بالاخره سرنوشت هرکسی رو یه جوری نوشتن، به نظر من شما دونفر هیچ کدومتون مقصر نیستید و نباید خودتون رو سرزنش کنید، مامان هم توی اون زمان بهترین انتخاب رو کرده، حداقلش این بوده که شاید می دونسته یه روزی شما و من روبروی هم قرار می گیریم و من می تونم شما رو ببینم، به امید این روز نخواسته که شما توی این دنیا نباشید، خودش رو فدا کرده تا نه من حسرت دیدن پدر واقعیم رو تا آخر عمرم بکشم نه شما داشتن دوباره ی دخترتون رو نتونید مزه کنید!
لبخند مهربونی به روم زد، دستش رو به سمتم دراز کرد و دست هام رو بین دست هاش گرفت:
-واقعا باید تبریک گفت به درسا که با تموم سختی های توی زندگیش تونسته تو رو اینقدر با ادب و با اصالت و مقتدر تربیت کنه، آفرین که از تو یه زن واقعی ساخته نه یه زن بی دفاع و ترسو!
چشم هام انگار برق زد، خم شد و گونه ام رو با عشق پدریش ب*و*سید و بعد نگاهم کرد:
-بهتره بری تو سرویس بهداشتی و یه آبی به سروصورتت بزنی، بعدش بیا تا با هم غذا سفارش بدیم و یه دلی از عزا در بیاریم!
هردو با هم خندیدیم، انگار یه کوه غم رو از روی دلم برداشته بودن، واقعا سبک شده بودم!
از جا بلند شدم، نگاه پر محبتش تا ورودی سرویس بدرقه ام کرد و من چقدر خوشحال بودم که لمسش کرده بودم، که طعم عشق پدری رو داشتم می چشیدم!
پس از گذشت پنج دقیقه برگشتم و روبروش نشستم که منو رو گرفت سمتم:
-امشب می خوام تو انتخاب کنی، می خوام با انتخاب تو شام بخورم!
لبخندی زدم و منو رو ازش گرفتم.
نگاه کوتاهی انداختم و بستمش:
-به نظر من کباب سلطانی از همه اش بهتره!
خندید: