کامل شده رمان خنجری ازجنس دل آسا|مهدیه مومنی کاربرانجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .Mahdieh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 182
  • بازدیدها 10K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:


  • مجموع رای دهندگان
    10
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
با هم داخل شدیم، منشی با دیدنمون از جا بلند شد و به گرمی باهامون دست داد، بعد از تعارفات معمول ادامه داد:
-خیلی خوش اومدین، خوشحالم که می بینمتون و می دونم که از آشناهای آترون خان هستید و شما هم باید همسرشون باشید چون خیلی از شما تعریف کردن و البته سفارش که استاد خیلی هواتون رو داشته باشه!
خندید، هارپر تنها به یه لبخند کوتاه اکتفا کرد و منشی دست از پرچونگی برداشت!
-بفرمایید داخل، استاد یه چند دقیقه اس که منتظر ورود شماست!
در همین حین ویلی داخل شد، پوفی کشید:
-چی شد؟ چرا هنوز اینجا ایستادید؟!
نگاهی به هارپر انداختم:
-تو باهاش برو داخل، بالاخره تو بیشتر توی اینجور زمینه ها اطلاعات داری، هر رشته و سبکی می پسنده به استاد طالب زاده بگو تا همون رو بهش آموزش بده.
پس از رفتن هارپر و ویلی روی مبل های موجود توی سالن انتظار مرکز نشستم، نگاهم رو به کفش هام دوختم که صدای زنگ موبایلم سکوت فضا رو شکست و باعث شد منشی متعرضانه نگاهم کنه!
-ببخشید ولی روی در زده بودیم که قبل از ورود به مرکز، تلفن همراهتون رو خاموش کنید!
تند از جا بلند شدم و قبل از بیرون آوردن موبایل اول از مرکز خارج شدم.
با دیدن شماره ناشناس کمی مکث کردم و بعد تماس رو وصل کردم:
-الو؟!
-الو سلام، چرا اینقدر دیر جواب دادید؟!
-ببخشید شما؟!
صدای پوزخندش رو به وضوح شنیدم و اخم هام درهم رفت:
-مهرابم، یا همون سریتا...!
آهی کشیدم و جواب دادم:
-بله؟ کارم داشتید؟!
-گفته بودید اگر خبری از هونیاک ساجدی پیدا شد بهتون زنگ بزنم!
حس کردم دست هام به شدت به لرزه افتادن، انگار فهمید شوکه شدم چون گفت:
-میفهمم غیرمنتظره بوده واستون اما چون قول داده بودم خواستم که بهتون اطلاع بدم اما اگر آمادگیش رو ندارید بمونه برای بعد!
تند گفتم:
-نه نه، من باید ببینمش!
-بسیارخب، امشب راس ساعت هشت بیاید به این آدرس البته فقط خودتون تنها، بدون درساخانم!
-اما مامان می خواد هونیاک رو ببینه، می خواد باهاش حرف بزنه این حق طبیعیشه!
-من نمی دونم این چیزها رو خانم، فقط می دونم هونیاک خان گفتن در صورتی که با درساخانم برید اصلا خودشون رو به شما نشون نمیدن!
واقعا چقدر تنفر داشت نسبت به مامان!
به نحوی که اصلا دلش نمی خواست نگاهش به نگاه مامان بیفته!
-باشه تنها میام!
-عالیه، آدرس رو واستون اس ام اس می کنم فقط راس ساعت اونجا باشید که هونیاک خان اصلا از معطل شدن و وقت نشناسی خوشش نمیاد!
گوشی رو قطع کردم، باورم نمی شد بعد از چندسال بالاخره می تونم دوباره ببینمش!
دستی روی شونه ام نشست که باعث شد از جا بپرم، با دیدن صورت خندان هارپر پرسشگرانه نگاهش کردم که به جای او ویلی گفت:
-حل شد، از فردا می تونه به صورت جدی آموزش رو شروع کنه، دوساعت در روز باید تمرین کنه با استاد!
گیج شده بودم، انگار ویلی فهمید چون پرسید:
-حالت خوبه دل آسا؟!
هارپر با نگرانی بازوم رو گرفت:
-چرا انقدر رنگت پریده؟ دل آسا؟!
وقتی دیدن جواب نمی دم به ناچار سوار ماشینم کردن و ویلی حرکت کرد!
باورم نمی شد که می تونم پدر واقعیم کسی که حالا مطمئن بودم هم خونش هستم و بابامه رو بازم ببینم، اما چیزی که اشتیاقم رو کم می کرد این بود که هونیاک ساجدی حاضر نبود مامان رو ببینه و من فکر می کردم که این اصلا عادلانه نیست چرا که مامان چاره ای نداشت جز قبول شرط کیان شهیادی!

جلوی یه کافی شاپ نگه داشت، هارپر بهم کمک کرد تا پیاده بشم.
روی صندلی نشستم، هارپر کنارم نشست و رو به ویلی گفت:
-دستش سرده، یه چیزی مقوی سفارش بده یکم جون بیاد تو تنش!
ویلی دستپاچه گارسون رو صدا زد و از روی منو بهش سه تا آناناس گلاسه سفارش داشت و با رفتن گارسون رو بهم پرسید:
-کی بهت زنگ زد که اینجوری شدی عزیزم؟!
به سختی دهن باز کردم:
-سریتا!
چند لحظه هارپر و ویلی بهم نگاه کردن و بعد هارپر با غیظ پرسید:
-چی کارت داشت؟ همش زنگ می زنه تو رو بهم می ریزه، بگو تو که دیگه به اهدافت رسیدی باند هم متلاشی شد برو دنبال زندگیت بابا!
-باهام قرار ملاقات گذاشت، هونیاک قبول کرده که من رو ببینه!
ویلی که هنوز توی بهت بود با این جمله ام گفت:
-خب خوبه که، مگه تو منتظر همین فرصت نبودی؟!
سرم رو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:
-خب آره ولی من می خواستم با مامان با هم بریم ملاقاتش ولی سریتا گفت که هونیاک به هیچ عنوان راضی نیست که با مامان روبرو بشه!
اومدن گارسون و قرار دادن جام هایی خوشکل مملو از آناناس گلاسه باعث شد هر سه سکوت کنیم.
ویلی جام رو جلوم گذاشت:
-باشه حالا بیا این رو بخور یکم حالت بیاد سرجاش!
هرسه مشغول خوردن شدیم، هارپر پرسید:
-چرا نمی خواد مامانت رو ببینه؟!
ویلی:
-این که مشخصه، به خاطر گذشته ها!
هارپر:
ولی به نظر من تو باید بری و به پدر واقعیت بفهمونی که درساجون هیچ تقصیری نداشته، اون بین یه دوراهی سخت گیر افتاده بوده که تنها یک راه داشته تا بتونه جون عشقش رو نجات بده، نمی دونم هونیاک خان چرا انتظار بیجا داره و نمی تونه هضم کنه که نجات دادن یک نفر از مرگ از عشق واجب تره!
جام خالی رو هل دادم و کمی جلوتر گذاشتم، احساس می کردم خون درون رگ هام جریان پیدا کرده و البته با حرف هارپر هم موافق بودم!
من باید می رفتم و از حق مامانم دفاع می کردم، باید می رفتم و به هونیاک ساجدی ثابت می کردم که مامانم بی گناهه!
رو بهشون لبخند زدم:
-ممنونم که کنارم بودید و کمکم کردید، بهترین راه و منطقی ترینش همینی بود که هارپر گفت، من باید برم و از حق مامانم دفاع کنم!
×××
ویلی ما رو رسوند ویلا و خودش رفت شرکت، هارپر هم ازم خداحافظی کرد و به ویلای خودشون رفت منم بی حال وارد ویلا شدم و خودم رو به سالن رسوندم.
کمی روی مبل های توی سالن نشستم، مامان خونه نبود و بهترین فرصت بود تا استراحت کنم چون سرم به شدت درد می کرد.
به ستایش خانم گفتم که برای ناهار صدام نکنه، به اتاقم رفتم و پس از تعویض لباس هام به تختم رفتم و خیلی زود خوابم برد.
×××
از پله ها پایین اومدم، خداروشکر کردم که سردردم خوب شده و خواب عصر سرحالم کرده بود.
مامان توی سالن نشسته بود و مشغول خوندن یه کتاب بود.
روبروش که نشستم با دیدنم کتاب رو بست و داد زد:
-زهراخانم دوتا قهوه لطفا!
بعد از اون خطاب به من گفت:
-چه خبرا؟ هارپر رو ثبت نام کردید؟!
-بله، خوشبختانه خیلی زود کارها انجام گرفت.
-خیلی خوب شد، اون دختر بیکار نمی تونست اینجا بمونه بعد از یه مدت افسردگی می گرفت!
سری تکون دادم که زهراخانم فنجون های قهوه رو روی میز گذاشت، رو بهش گفتم:
-زهراخانم واسه ی من امشب شام درست نکنید دعوت دارم!
زهراخانم با گفتن " چشم " رفت و مامان پرسید:
-خیر باشه، با کی قرار داری؟!
بی تفاوت گفتم:
-با یکی از مشتری های شرکت!
خدا من رو ببخشه که مجبورم به مامان دروغ بگم، چون مطمئنا اگر بهش می گفتم اصرار می کرد که بیاد و اونوقت هونیاک خودش رو نشون نمی داد!
-بسیارخب، خوش بگذره!
خنده ی کوتاهی کردم:
-مامان قرار کاریه، خوش گذشتن نداره که!
سری تکون داد و فنجونش رو بین دست هاش گرفت.
بعد از خوردن قهوه به اتاقم برگشتم.
سریع حاضر شدم چون دیگه زیاد فرصت نداشتم، حس می کردم پاهام مال خودم نیستن، از الان برای روبرو شدن با پدر اصلیم استرس گرفته بودم!
سوییچ ماشین رو بین انگشت هام فشردم که در اتاقم زده شد و مامان وارد اتاق!
-یه چیز گرم تنت کن، هوا سرده بیرون!
-هنوز که پاییزه!
-این هوا از هوای زمستون بدتره، چون گولت می زنه، یهو ملایمه یهو می شه مثل یخ!
خنده ی کوتاهی کردم و جلو رفتم، گونه اش رو ب*و*سیدم:
-منکه تو ماشینم اونجا هم تو رستوران، ولی چشم برای اینکه خیال شما راحت بشه همراه خودم یه سویی شرت بر می دارم.
-باشه، مواظب خودت باش.
بعد از رفتن مامان از اتاق خارج شدم و خودم رو سریعا به ماشین رسوندم، حق با مامان بود باد نسبتا سردی می وزید!
×××
از ماشین بیرون اومدم، قدم هام رو تند کردم تا زودتر خودم رو به داخل برج برسونم!
جلوی ورودی خواستم پول پرداخت کنم که نگهبان پرسید:
-ببخشید شما خانم دل آسا ساجدی هستید؟!
با تعجب گفتم:
-بله، اما شما من رو از کجا می شناسید؟!
لبخند عمیقی زد:
-آقای هونیاک ساجدی پول ورودی رو حساب کردن و توی رستوران گردان منتظر شما هستن!
گیج تشکر کردم، پس هونیاک ساجدی زودتر از من رسیده بود!
توسط آسانسور به رستوران رفتم، با تشریفات و تعارفات بیش از حد خدمه و پرسنل به سمت میز رزرو شده توسط هونیاک هدایت شدم و با دیدن مردی که کاملا رسمی و شیک لباس پوشیده و پشتش به من بود دست هام شروع به لرزیدن کرد!
از خدمه تشکر و اونا رو راهی کردم.
جلو رفتم و انگار صدای کفش هام رو شنید چون بلافاصله ایستاد و به سمتم برگشت!
آهی عمیق از گلوم خارج شد، چقدر شبیه من بود یا نه درست تر بگم چقدر من شبیه او بودم!
چقدر مامان طی این سال ها با نگاه به صورت من یادآوری شده براش چهره عشقی که به خاطرش از خودش گذشته!
اشک هام ناخودآگاه فرو ریخت!
خیلی عجیب بود این اتفاق واسه ی من!
منی که سال ها خودم رو سرد گرفتم و بی تفاوت!
جلو اومد و لحظاتی بعد در آغوشش فرو رفتم!
شدت اشک هام بیشتر شد و تازه می فهمیدم معنای داشتن تکیه گاهی مثل پدر یعنی چی!
-خوش اومدی دل آساجان!
به سختی خودم رو کنترل کردم، من اینجا نبودم که ضعیف نشون بدم و بی دفاع، من اومده بودم تا زندگی از هم پاشیده شده ی پدر و مادرم رو باز هم سروسامون بدم!
-سلام، متاسفم اگر دیر کردم!
به سمت مبل های راحتی هدایتم کرد و لبخند گرمی بهم زد:
-نه تو به موقع رسیدی، من یکم برای دیدنت عجله داشتم اینه که زودتر رسیدم!
نگاهم رو به چشم هاش دوختم:
-اما چند مدته که من از طرف مهراب موسوی منتظر دیدن شما بودم و ازش خواسته بودم که همدیگه رو ببینیم تا دیروز خبری نشده بود!
تلخ خندید:
-اگر تو فقط چند روزه که در انتظاری و فهمیدی چی به چیه من به اندازه تمام موهای سرت، به اندازه تمام ثانیه ها، دقایق، ساعت های زندگیت انتظار دیدنت رو کشیدم خواستم که در آ*غ*و*ش بگیرمت، بهت محبت کنم و جونم رو فدای تنها فرزندم بکنم ولی...!
سری تکون داد:
-میبینی که من از تو دلتنگ ترم!
جواب ندادم، یعنی بغض توی گلوم بهم اجازه ی صحبت کردن نمی داد!
وقتی دید حرفی نمی زنم دستش برای گارسون بالا کرد و درخواست دو بطری با دولیوان یکبار مصرف آب معدنی داد و رو بهم گفت:
-خوشحالم که نمردم و یکبار دیگه صورت قشنگت رو دیدم دل آسا!
بطری مقابلم قرار گرفت، هونیاک پس از تشکر از گارسون برام آب ریخت و به دستم داد که لاجرعه سر کشیدم!
راه نفسم که باز شد دستمالی بیرون کشیدم و اطراف لبام رو خشک کردم و رو بهش گفتم:
-داستان زندگی تون رو به تازگی از مامان شنیدم، اگر خیال می کنید که مامان به درستی برام تعریفش نکرده مایلم از ز*ب*ون خودتون بشنوم!
اخم هاش درهم شد:
-نه، مادرت هرچیزی که گفته درست بوده، اون هیچ وقت دروغ نمی گه خصوصا به تو!
-مادرم؟ یه جوری ازش یاد می کنید که انگار با شما هیچ صنمی نداشته و هیچ وقت اطراف شما نبوده، ببخشید این رو می گم اما بهتره اصلا مامان رو مقصر گذشته ها ندونید که واقعا بی انصافیه!
پوزخندی به روم زد:
-می بینم که خیلی سفت و سخت مدافع مادرتی، خب حقم داری تو پیش او بزرگ شدی مسلما با او خو گرفتی نه منی که فقط دورادور مواظبت بودم و همیشه حسرت گرفتن دست هات رو داشتم و درسا هر موقع که دلش خواسته تو رو لمس کرده و باهات انس گرفته، من کجا و مادرت کجا!
-اما خودتونم می دونید که زندگی توی یک عمارت سرد و بی روح و بدون هیچ گرمایی، ناخودآگاه آدما رو از هم دور می کنه، اگر من در کنار مامان بودم اما انگار که فرسنگ ها ازش دور بودم حتی دورتر از خودم به شما، چون زندگی با کیان شهیادی من رو به آدمی تبدیل کرده بود که بویی از محبت و عاطفه نبرده، آدمی که زندگیش و آدم های اطرافش براش بی اهمیت بودن، من خودم نبودم تو تموم این سال ها فقط یک مترسک بودم که کیان شهیادی هرجوری که صلاح دیده اون رو رقصونده و به ساز خودش کوک کرده، من کنار مامان بودم اما اون هیچ وقت نمی تونست با من دردودل کنه هیچ وقت نمی تونست من رو اونجور که دلش می خواد نوازش کنه و در آ*غ*و*ش بگیره، اون مادر بود و جرئت نداشت حتی خصوصی با دخترش حرف بزنه، می بینید؟ انگار مامان هم مثل شما فقط چند ماهه که طعم داشتن یه دختر رو چشیده، طعم واقعی و دلچسب داشتن یه فرزند خونی، از وقتی که اومدیم ایران مامان فقط از جانب من محبت دیده چون من مرده ی متحرکی بودم که فقط عروسک خیمه شب بازی کیان شهیادی می شدم و مامان جرئت نداشت صداش در بیاد چون اعتراضش مصادف بود با تهدیدی از طرف کیان شهیادی که دهنش رو محکم می بست، شما و مامان رو من تازه پیدا کردم پس دلیلی نداره که بخوام طرفداری از یک نفر بکنم، نمی دونم چرا شما با این قضیه یه جوری برخورد می کنید که انگار نمی دونید ما توی عمارت چه شیطانی زندگی می کردیم و توی مشت چه آدمی اسیر بودیم، درسته برای شما خیلی سخت گذشته این همه سال ولی من و مامان هم اونجا خوش نبودیم، نفس راحت نکشیدیم، آزاد نبودیم، خوشبخت نبودیم که اگر بودیم الان من جلوی شما ننشسته بودم، این جا نبودم و شما رو پدر خودم نمی دونستم، ما هم زندگی نکردیم تموم این سال ها رو، ما همیشه زیر ذره بین خودخواهی و شرارت بار کیان شهیادی بودیم و جرئت نداشتیم مثل یه آدم عادی زندگی کنیم!
دوباره اشک هام راه افتاده بودن، لعنت به من که نمی تونستم مثل این همه سال خودم رو کنترل کنم و جلوی ریزش غرورم رو بگیرم، اما خوشحال بودم که لااقل نیمی از حرف هایی که بدجوری روی دلم تلنبار شده بود رو بزنم، مامان نباید مجرم این داستان شناخته می شد، مامان بی گناه بود، اون فقط زیاد از حد عاشق و شیدا بود!
حرفی نمی زد، حتی مستقیم به چشم هام نگاه نمی کرد، انگار تازه داشت چشمش رو به حقایقی که اینهمه سال نتونسته بود بفهمه باز می شد و می فهمید که ما هم حتی بیشتر از او زجر کشیدیم، ما هم این سالها راحت نبودیم، زندگیمون سراسر عشق و خواستن و محبت نبوده بلکه سراسر وحشت و ترس و عذاب بوده!
پس از گذشت شاید یک ربع سکوت، بسته ی دستمال کاغذی رو به سمتم گرفت و اینبار خیره شد به چشم هام:
-متاسفم دخترم، سختی هایی که کشیدم و انتظار و درد مثل پرده جلوی چشم هام سایه انداخته و خودخواهم کرده، باعث شده فکر کنم شماها راحت بودید اما حالا که فکر می کنم می بینم انگار بیشتر از من تو و درسا تحت فشار بودید و عذاب های تحمیلی، خدا من رو ببخشه که چشم هام رو دیر به روی حقیقت باز کردم ولی ای کاش درسا اون موقع این پیشنهاد رو قبول نمی کرد، تا نه تو اذیت بشی نه من و نه خودش!
دستمال رو به صورتم کشیدم و در جواب گفتم:
-اون انتخاب دیگه ای نداشت، بین بد و بدتر مجبور شد لااقل بد رو انتخاب کنه، انقدر زندگیش و شما رو دوست داشته که به خاطرتون از خانواده اش طرد بشه و تمام سال های قشنگ عمرش توی یک عمارت منفور با یک آدم منفورتر بگذره و یک نفس راحت نتونه بکشه، تموم این عذاب ها رو به جون خریده تا شما نفس بکشید، تا بتونید زندگی کنید، بالاخره سرنوشت هرکسی رو یه جوری نوشتن، به نظر من شما دونفر هیچ کدومتون مقصر نیستید و نباید خودتون رو سرزنش کنید، مامان هم توی اون زمان بهترین انتخاب رو کرده، حداقلش این بوده که شاید می دونسته یه روزی شما و من روبروی هم قرار می گیریم و من می تونم شما رو ببینم، به امید این روز نخواسته که شما توی این دنیا نباشید، خودش رو فدا کرده تا نه من حسرت دیدن پدر واقعیم رو تا آخر عمرم بکشم نه شما داشتن دوباره ی دخترتون رو نتونید مزه کنید!
لبخند مهربونی به روم زد، دستش رو به سمتم دراز کرد و دست هام رو بین دست هاش گرفت:
-واقعا باید تبریک گفت به درسا که با تموم سختی های توی زندگیش تونسته تو رو اینقدر با ادب و با اصالت و مقتدر تربیت کنه، آفرین که از تو یه زن واقعی ساخته نه یه زن بی دفاع و ترسو!
چشم هام انگار برق زد، خم شد و گونه ام رو با عشق پدریش ب*و*سید و بعد نگاهم کرد:
-بهتره بری تو سرویس بهداشتی و یه آبی به سروصورتت بزنی، بعدش بیا تا با هم غذا سفارش بدیم و یه دلی از عزا در بیاریم!
هردو با هم خندیدیم، انگار یه کوه غم رو از روی دلم برداشته بودن، واقعا سبک شده بودم!
از جا بلند شدم، نگاه پر محبتش تا ورودی سرویس بدرقه ام کرد و من چقدر خوشحال بودم که لمسش کرده بودم، که طعم عشق پدری رو داشتم می چشیدم!
پس از گذشت پنج دقیقه برگشتم و روبروش نشستم که منو رو گرفت سمتم:
-امشب می خوام تو انتخاب کنی، می خوام با انتخاب تو شام بخورم!
لبخندی زدم و منو رو ازش گرفتم.
نگاه کوتاهی انداختم و بستمش:
-به نظر من کباب سلطانی از همه اش بهتره!
خندید:

کد:
با هم داخل شدیم، منشی با دیدنمون از جا بلند شد و به گرمی باهامون دست داد، بعد از تعارفات معمول ادامه داد:
-خیلی خوش اومدین، خوشحالم که می بینمتون و می دونم که از آشناهای آترون خان هستید و شما هم باید همسرشون باشید چون خیلی از شما تعریف کردن و البته سفارش که استاد خیلی هواتون رو داشته باشه!
خندید، هارپر تنها به یه لبخند کوتاه اکتفا کرد و منشی دست از پرچونگی برداشت!
-بفرمایید داخل، استاد یه چند دقیقه اس که منتظر ورود شماست!
در همین حین ویلی داخل شد، پوفی کشید:
-چی شد؟ چرا هنوز اینجا ایستادید؟!
نگاهی به هارپر انداختم:
-تو باهاش برو داخل، بالاخره  تو بیشتر توی اینجور زمینه ها اطلاعات داری، هر رشته و سبکی می پسنده به استاد طالب زاده بگو تا همون رو بهش آموزش بده.
پس از رفتن هارپر و ویلی روی مبل های موجود توی سالن انتظار مرکز نشستم، نگاهم رو به کفش هام دوختم که صدای زنگ موبایلم سکوت فضا رو شکست و باعث شد منشی متعرضانه نگاهم کنه!
-ببخشید ولی روی در زده بودیم که قبل از ورود به مرکز، تلفن همراهتون رو خاموش کنید!
تند از جا بلند شدم و قبل از بیرون آوردن موبایل اول از مرکز خارج شدم.
با دیدن شماره ناشناس کمی مکث کردم و بعد تماس رو وصل کردم:
-الو؟!
-الو سلام، چرا اینقدر دیر جواب دادید؟!
-ببخشید شما؟!
صدای پوزخندش رو به وضوح شنیدم و اخم هام درهم رفت:
-مهرابم، یا همون سریتا...!
آهی کشیدم و جواب دادم:
-بله؟ کارم داشتید؟!
-گفته بودید اگر خبری از هونیاک ساجدی پیدا شد بهتون زنگ بزنم!
حس کردم دست هام به شدت به لرزه افتادن، انگار فهمید شوکه شدم چون گفت:
-میفهمم غیرمنتظره بوده واستون اما چون قول داده بودم خواستم که بهتون اطلاع بدم اما اگر آمادگیش رو ندارید بمونه برای بعد!
تند گفتم:
-نه نه، من باید ببینمش!
-بسیارخب، امشب راس ساعت هشت بیاید به این آدرس البته فقط خودتون تنها، بدون درساخانم!
-اما مامان می خواد هونیاک رو ببینه، می خواد باهاش حرف بزنه این حق طبیعیشه!
-من نمی دونم این چیزها رو خانم، فقط می دونم هونیاک خان گفتن در صورتی که با درساخانم برید اصلا خودشون رو به شما نشون نمیدن!
واقعا چقدر تنفر داشت نسبت به مامان!
به نحوی که اصلا دلش نمی خواست نگاهش به نگاه مامان بیفته!
-باشه تنها میام!
-عالیه، آدرس رو واستون اس ام اس می کنم فقط راس ساعت اونجا باشید که هونیاک خان اصلا از معطل شدن و وقت نشناسی خوشش نمیاد!
گوشی رو قطع کردم، باورم نمی شد بعد از چندسال بالاخره می تونم دوباره ببینمش!
دستی روی شونه ام نشست که باعث شد از جا بپرم، با دیدن صورت خندان هارپر پرسشگرانه نگاهش کردم که به جای او ویلی گفت:
-حل شد، از فردا می تونه به صورت جدی آموزش رو شروع کنه، دوساعت در روز باید تمرین کنه با استاد!
گیج شده بودم، انگار ویلی فهمید چون پرسید:
-حالت خوبه دل آسا؟!
هارپر با نگرانی بازوم رو گرفت:
-چرا انقدر رنگت پریده؟ دل آسا؟!
وقتی دیدن جواب نمی دم به ناچار سوار ماشینم کردن و ویلی حرکت کرد!
باورم نمی شد که می تونم پدر واقعیم کسی که حالا مطمئن بودم هم خونش هستم و بابامه رو بازم ببینم، اما چیزی که اشتیاقم رو کم می کرد این بود که هونیاک ساجدی حاضر نبود مامان رو ببینه و من فکر می کردم که این اصلا عادلانه نیست چرا که مامان چاره ای نداشت جز قبول شرط کیان شهیادی!

جلوی یه کافی شاپ نگه داشت، هارپر بهم کمک کرد تا پیاده بشم.
روی صندلی نشستم، هارپر کنارم نشست و رو به ویلی گفت:
-دستش سرده، یه چیزی مقوی سفارش بده یکم جون بیاد تو تنش!
ویلی دستپاچه گارسون رو صدا زد و از روی منو بهش سه تا آناناس گلاسه سفارش داشت و با رفتن گارسون رو بهم پرسید:
-کی بهت زنگ زد که اینجوری شدی عزیزم؟!
به سختی دهن باز کردم:
-سریتا!
چند لحظه هارپر و ویلی بهم نگاه کردن و بعد هارپر با غیظ پرسید:
-چی کارت داشت؟ همش زنگ می زنه تو رو بهم می ریزه، بگو تو که دیگه به اهدافت رسیدی باند هم متلاشی شد برو دنبال زندگیت بابا!
-باهام قرار ملاقات گذاشت، هونیاک قبول کرده که من رو ببینه!
ویلی که هنوز توی بهت بود با این جمله ام گفت:
-خب خوبه که، مگه تو منتظر همین فرصت نبودی؟!
سرم رو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:
-خب آره ولی من می خواستم با مامان با هم بریم ملاقاتش ولی سریتا گفت که هونیاک به هیچ عنوان راضی نیست که با مامان روبرو بشه!
اومدن گارسون و قرار دادن جام هایی خوشکل مملو از آناناس گلاسه باعث شد هر سه سکوت کنیم.
ویلی جام رو جلوم گذاشت:
-باشه حالا بیا این رو بخور یکم حالت بیاد سرجاش!
هرسه مشغول خوردن شدیم، هارپر پرسید:
-چرا نمی خواد مامانت رو ببینه؟!
ویلی:
-این که مشخصه، به خاطر گذشته ها!
هارپر:
ولی به نظر من تو باید بری و به پدر واقعیت بفهمونی که درساجون هیچ تقصیری نداشته، اون بین یه دوراهی سخت گیر افتاده بوده که تنها یک راه داشته تا بتونه جون عشقش رو نجات بده، نمی دونم هونیاک خان چرا انتظار بیجا داره و نمی تونه هضم کنه که نجات دادن یک نفر از مرگ از عشق واجب تره!
جام خالی رو هل دادم و کمی جلوتر گذاشتم، احساس می کردم خون درون رگ هام جریان پیدا کرده و البته با حرف هارپر هم موافق بودم!
من باید می رفتم و از حق مامانم دفاع می کردم، باید می رفتم و به هونیاک ساجدی ثابت می کردم که مامانم بی گناهه!
رو بهشون لبخند زدم:
-ممنونم که کنارم بودید و کمکم کردید، بهترین راه و منطقی ترینش همینی بود که هارپر گفت، من باید برم و از حق مامانم دفاع کنم!
×××
ویلی ما رو رسوند ویلا و خودش رفت شرکت، هارپر هم ازم خداحافظی کرد و به ویلای خودشون رفت منم بی حال وارد ویلا شدم و خودم رو به سالن رسوندم.
کمی روی مبل های توی سالن نشستم، مامان خونه نبود و بهترین فرصت بود تا استراحت کنم چون سرم به شدت درد می کرد.
به ستایش خانم گفتم که برای ناهار صدام نکنه، به اتاقم رفتم و پس از تعویض لباس هام به تختم رفتم و خیلی زود خوابم برد.
×××
از پله ها پایین اومدم، خداروشکر کردم که سردردم خوب شده و خواب عصر سرحالم کرده بود.
مامان توی سالن نشسته بود و مشغول خوندن یه کتاب بود.
روبروش که نشستم با دیدنم کتاب رو بست و داد زد:
-زهراخانم دوتا قهوه لطفا!
بعد از اون خطاب به من گفت:
-چه خبرا؟ هارپر رو ثبت نام کردید؟!
-بله، خوشبختانه خیلی زود کارها انجام گرفت.
-خیلی خوب شد، اون دختر بیکار نمی تونست اینجا بمونه بعد از یه مدت افسردگی می گرفت!
سری تکون دادم که زهراخانم فنجون های قهوه رو روی میز گذاشت، رو بهش گفتم:
-زهراخانم واسه ی من امشب شام درست نکنید دعوت دارم!
زهراخانم با گفتن " چشم " رفت و مامان پرسید:
-خیر باشه، با کی قرار داری؟!
بی تفاوت گفتم:
-با یکی از مشتری های شرکت!
خدا من رو ببخشه که مجبورم به مامان دروغ بگم، چون مطمئنا اگر بهش می گفتم اصرار می کرد که بیاد و اونوقت هونیاک خودش رو نشون نمی داد!
-بسیارخب، خوش بگذره!
خنده ی کوتاهی کردم:
-مامان قرار کاریه، خوش گذشتن نداره که!
سری تکون داد و فنجونش رو بین دست هاش گرفت.
بعد از خوردن قهوه به اتاقم برگشتم.
سریع حاضر شدم چون دیگه زیاد فرصت نداشتم، حس می کردم پاهام مال خودم نیستن، از الان برای روبرو شدن با پدر اصلیم استرس گرفته بودم!
سوییچ ماشین رو بین انگشت هام فشردم که در اتاقم زده شد و مامان وارد اتاق!
-یه چیز گرم تنت کن، هوا سرده بیرون!
-هنوز که پاییزه!
-این هوا از هوای زمستون بدتره، چون گولت می زنه، یهو ملایمه یهو می شه مثل یخ!
خنده ی کوتاهی کردم و جلو رفتم، گونه اش رو ب*و*سیدم:
-منکه تو ماشینم اونجا هم تو رستوران، ولی چشم برای اینکه خیال شما راحت بشه همراه خودم یه سویی شرت بر می دارم.
-باشه، مواظب خودت باش.
بعد از رفتن مامان از اتاق خارج شدم و خودم رو سریعا به ماشین رسوندم، حق با مامان بود باد نسبتا سردی می وزید!
×××
از ماشین بیرون اومدم، قدم هام رو تند کردم تا زودتر خودم رو به داخل برج برسونم!
جلوی ورودی خواستم پول پرداخت کنم که نگهبان پرسید:
-ببخشید شما خانم دل آسا ساجدی هستید؟!
با تعجب گفتم:
-بله، اما شما من رو از کجا می شناسید؟!
لبخند عمیقی زد:
-آقای هونیاک ساجدی پول ورودی رو حساب کردن و توی رستوران گردان منتظر شما هستن!
گیج تشکر کردم، پس هونیاک ساجدی زودتر از من رسیده بود!
توسط آسانسور به رستوران رفتم، با تشریفات و تعارفات بیش از حد خدمه و پرسنل به سمت میز رزرو شده توسط هونیاک هدایت شدم و با دیدن مردی که کاملا رسمی و شیک لباس پوشیده و پشتش به من بود دست هام شروع به لرزیدن کرد!
از خدمه تشکر و اونا رو راهی کردم.
جلو رفتم و انگار صدای کفش هام رو شنید چون بلافاصله ایستاد و به سمتم برگشت!
آهی عمیق از گلوم خارج شد، چقدر شبیه من بود یا نه درست تر بگم چقدر من شبیه او بودم!
چقدر مامان طی این سال ها با نگاه به صورت من یادآوری شده براش چهره عشقی که به خاطرش از خودش گذشته!
اشک هام ناخودآگاه فرو ریخت!
خیلی عجیب بود این اتفاق واسه ی من!
منی که سال ها خودم رو سرد گرفتم و بی تفاوت!
جلو اومد و لحظاتی بعد در آغوشش فرو رفتم!
شدت اشک هام بیشتر شد و تازه می فهمیدم معنای داشتن تکیه گاهی مثل پدر یعنی چی!
-خوش اومدی دل آساجان!
به سختی خودم رو کنترل کردم، من اینجا نبودم که ضعیف نشون بدم و بی دفاع، من اومده بودم تا زندگی از هم پاشیده شده ی پدر و مادرم رو باز هم سروسامون بدم!
-سلام، متاسفم اگر دیر کردم!
به سمت مبل های راحتی هدایتم کرد و لبخند گرمی بهم زد:
-نه تو به موقع رسیدی، من یکم برای دیدنت عجله داشتم اینه که زودتر رسیدم!
نگاهم رو به چشم هاش دوختم:
-اما چند مدته که من از طرف مهراب موسوی منتظر دیدن شما بودم و ازش خواسته بودم که همدیگه رو ببینیم تا دیروز خبری نشده بود!
تلخ خندید:
-اگر تو فقط چند روزه که در انتظاری و فهمیدی چی به چیه من به اندازه تمام موهای سرت، به اندازه تمام ثانیه ها، دقایق، ساعت های زندگیت انتظار دیدنت رو کشیدم خواستم که در آ*غ*و*ش بگیرمت، بهت محبت کنم و جونم رو فدای تنها فرزندم بکنم ولی...!
سری تکون داد:
-میبینی که من از تو دلتنگ ترم!
جواب ندادم، یعنی بغض توی گلوم بهم اجازه ی صحبت کردن نمی داد!
وقتی دید حرفی نمی زنم دستش برای گارسون بالا کرد و درخواست دو بطری با دولیوان یکبار مصرف آب معدنی داد و رو بهم گفت:
-خوشحالم که نمردم و یکبار دیگه صورت قشنگت رو دیدم دل آسا!
بطری مقابلم قرار گرفت، هونیاک پس از تشکر از گارسون برام آب ریخت و به دستم داد که لاجرعه سر کشیدم!
راه نفسم که باز شد دستمالی بیرون کشیدم و اطراف لبام رو خشک کردم و رو بهش گفتم:
-داستان زندگی تون رو به تازگی از مامان شنیدم، اگر خیال می کنید که مامان به درستی برام تعریفش نکرده مایلم از ز*ب*ون خودتون بشنوم!
اخم هاش درهم شد:
-نه، مادرت هرچیزی که گفته درست بوده، اون هیچ وقت دروغ نمی گه خصوصا به تو!
-مادرم؟ یه جوری ازش یاد می کنید که انگار با شما هیچ صنمی نداشته و هیچ وقت اطراف شما نبوده، ببخشید این رو می گم اما بهتره اصلا مامان رو مقصر گذشته ها ندونید که واقعا بی انصافیه!
پوزخندی به روم زد:
-می بینم که خیلی سفت و سخت مدافع مادرتی، خب حقم داری تو پیش او بزرگ شدی مسلما با او خو گرفتی نه منی که فقط دورادور مواظبت بودم و همیشه حسرت گرفتن دست هات رو داشتم و درسا هر موقع که دلش خواسته تو رو لمس کرده و باهات انس گرفته، من کجا و مادرت کجا!
-اما خودتونم می دونید که زندگی توی یک عمارت سرد و بی روح و بدون هیچ گرمایی، ناخودآگاه آدما رو از هم دور می کنه، اگر من در کنار مامان بودم اما انگار که فرسنگ ها ازش دور بودم حتی دورتر از خودم به شما، چون زندگی با کیان شهیادی من رو به آدمی تبدیل کرده بود که بویی از محبت و عاطفه نبرده، آدمی که زندگیش و آدم های اطرافش براش بی اهمیت بودن، من خودم نبودم تو تموم این سال ها فقط یک مترسک بودم که کیان شهیادی هرجوری که صلاح دیده اون رو رقصونده و به ساز خودش کوک کرده، من کنار مامان بودم اما اون هیچ وقت نمی تونست با من دردودل کنه هیچ وقت نمی تونست من رو اونجور که دلش می خواد نوازش کنه و در آ*غ*و*ش بگیره، اون مادر بود و جرئت نداشت حتی خصوصی با دخترش حرف بزنه، می بینید؟ انگار مامان هم مثل شما فقط چند ماهه که طعم داشتن یه دختر رو چشیده، طعم واقعی و دلچسب داشتن یه فرزند خونی، از وقتی که اومدیم ایران مامان فقط از جانب من محبت دیده چون من مرده ی متحرکی بودم که فقط عروسک خیمه شب بازی کیان شهیادی می شدم و مامان جرئت نداشت صداش در بیاد چون اعتراضش مصادف بود با تهدیدی از طرف کیان شهیادی که دهنش رو محکم می بست، شما و مامان رو من تازه پیدا کردم پس دلیلی نداره که بخوام طرفداری از یک نفر بکنم، نمی دونم چرا شما با این قضیه یه جوری برخورد می کنید که انگار نمی دونید ما توی عمارت چه شیطانی زندگی می کردیم و توی مشت چه آدمی اسیر بودیم، درسته برای شما خیلی سخت گذشته این همه سال ولی من و مامان هم اونجا خوش نبودیم، نفس راحت نکشیدیم، آزاد نبودیم، خوشبخت نبودیم که اگر بودیم الان من جلوی شما ننشسته بودم، این جا نبودم و شما رو پدر خودم نمی دونستم، ما هم زندگی نکردیم تموم این سال ها رو، ما همیشه زیر ذره بین خودخواهی و شرارت بار کیان شهیادی بودیم و جرئت نداشتیم مثل یه آدم عادی زندگی کنیم!
دوباره اشک هام راه افتاده بودن، لعنت به من که نمی تونستم مثل این همه سال خودم رو کنترل کنم و جلوی ریزش غرورم رو بگیرم، اما خوشحال بودم که لااقل نیمی از حرف هایی که بدجوری روی دلم تلنبار شده بود رو بزنم، مامان نباید مجرم این داستان شناخته می شد، مامان بی گناه بود، اون فقط زیاد از حد عاشق و شیدا بود!
حرفی نمی زد، حتی مستقیم به چشم هام نگاه نمی کرد، انگار تازه داشت چشمش رو به حقایقی که اینهمه سال نتونسته بود بفهمه باز می شد و می فهمید که ما هم حتی بیشتر از او زجر کشیدیم، ما هم این سالها راحت نبودیم، زندگیمون سراسر عشق و خواستن و محبت نبوده بلکه سراسر وحشت و ترس و عذاب بوده!
پس از گذشت شاید یک ربع سکوت، بسته ی دستمال کاغذی رو به سمتم گرفت و اینبار خیره شد به چشم هام:
-متاسفم دخترم، سختی هایی که کشیدم و انتظار و درد مثل پرده جلوی چشم هام سایه انداخته و خودخواهم کرده، باعث شده فکر کنم شماها راحت بودید اما حالا که فکر می کنم می بینم انگار بیشتر از من تو و درسا تحت فشار بودید و عذاب های تحمیلی، خدا من رو ببخشه که چشم هام رو دیر به روی حقیقت باز کردم ولی ای کاش درسا اون موقع این پیشنهاد رو قبول نمی کرد، تا نه تو اذیت بشی نه من و نه خودش!
دستمال رو به صورتم کشیدم و در جواب گفتم:
-اون انتخاب دیگه ای نداشت، بین بد و بدتر مجبور شد لااقل بد رو انتخاب کنه، انقدر زندگیش و شما رو دوست داشته که به خاطرتون از خانواده اش طرد بشه و تمام سال های قشنگ عمرش توی یک عمارت منفور با یک آدم منفورتر بگذره و یک نفس راحت نتونه بکشه، تموم این عذاب ها رو به جون خریده تا شما نفس بکشید، تا بتونید زندگی کنید، بالاخره سرنوشت هرکسی رو یه جوری نوشتن، به نظر من شما دونفر هیچ کدومتون مقصر نیستید و نباید خودتون رو سرزنش کنید، مامان هم توی اون زمان بهترین انتخاب رو کرده، حداقلش این بوده که شاید می دونسته یه روزی شما و من روبروی هم قرار می گیریم و من می تونم شما رو ببینم، به امید این روز نخواسته که شما توی این دنیا نباشید، خودش رو فدا کرده تا نه من حسرت دیدن پدر واقعیم رو تا آخر عمرم بکشم نه شما داشتن دوباره ی دخترتون رو نتونید مزه کنید!
لبخند مهربونی به روم زد، دستش رو به سمتم دراز کرد و دست هام رو بین دست هاش گرفت:
-واقعا باید تبریک گفت به درسا که با تموم سختی های توی زندگیش تونسته تو رو اینقدر با ادب و با اصالت و مقتدر تربیت کنه، آفرین که از تو یه زن واقعی ساخته نه یه زن بی دفاع و ترسو!
چشم هام انگار برق زد، خم شد و گونه ام رو با عشق پدریش ب*و*سید و بعد نگاهم کرد:
-بهتره بری تو سرویس بهداشتی و یه آبی به سروصورتت بزنی، بعدش بیا تا با هم غذا سفارش بدیم و یه دلی از عزا در بیاریم!
هردو با هم خندیدیم، انگار یه کوه غم رو از روی دلم برداشته بودن، واقعا سبک شده بودم!
از جا بلند شدم، نگاه پر محبتش تا ورودی سرویس بدرقه ام کرد و من چقدر خوشحال بودم که لمسش کرده بودم، که طعم عشق پدری رو داشتم می چشیدم!
پس از گذشت پنج دقیقه برگشتم و روبروش نشستم که منو رو گرفت سمتم:
-امشب می خوام تو انتخاب کنی، می خوام با انتخاب تو شام بخورم!
لبخندی زدم و منو رو ازش گرفتم.
نگاه کوتاهی انداختم و بستمش:
-به نظر من کباب سلطانی از همه اش بهتره!
خندید:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
-احسنت به این سلیقه!
پس از سفارش رو بهم با کمی تردید پرسید:
-حالا درسا کجاست؟ چیکارا می کنه؟ با اینجا و بودنش توی ایران کنار اومده؟!
-مامان همیشه طالب برگشت به ایران و زندگی توی کشور مادریش بوده، اون هیچ وقت رنگ و بوی آمریکا و زندگی اونجا رو نگرفت و همیشه اصالت و ایرانی بودنش رو حفظ کرد، همه ی کارها و نقشه ها رو من می کشیدم و ویلیام کمکم می کرد، مامان کاملا از همه چیز بی اطلاع بود تا زمانی که اومدیم ایران و خودم همه اتفاقات رو واسش تعریف کردم، خیلی زود با این تغییرات کنار اومد و حتی با نبودن کیان شهیادی، چون هیچ وقت براش شوهر خوبی نبود که مامان بهش تکیه کنه و بهش وابسته بشه، همیشه با هم اختلاف نظر داشتن و بیچاره مامان همیشه باید کوتاه میومد چون در آخر کیان شهیادی حرف خودش رو به کرسی می نشوند!
پوفی کشید که ادامه دادم:
-راستش وقتی مهراب موسوی باهام تماس گرفت و گفت که شما مایل به دیدن مامان نیستید خیلی بهم برخورد و خیلی ناراحت شدم، هر دو دفعه ای که باهاتون برخورد داشتم مطمئن بودم که شخصیت صبور و منطقی و حتی مهربونی دارید و اصلا باورم نشد که مامان رو مقصر خ*را*ب شدن زندگیتون دیدید و مایل نیستید حتی بهش نگاه کنید، می خواستم منم درخواست ملاقاتتون رو رد کنم و به دیدنتون نیام اما هارپر بهم فهموند که باید بیام و شبهه های بین شما و مامان رو برطرف کنم، باید بیام و شما رو به اصطلاح بیدار کنم و متوجه اطراف!
لبخند قشنگی زد:
-پس باید از هارپر حسابی تشکر کنم که تو رو ت*ح*ریک به اومدن کرده!
خندیدم.
با آوردن غذاهامون بوی خیلی خوبی مشامم رو نوازش داد، چون ناهار هم نخورده بودم حسابی گرسنه بودم، پس بی معطلی و بدون تعارف مشغول خوردن شدم و هونیاک هم با اینکه توی فکر بود اما شروع به خوردن کرد.
از برج که خارج شدیم بارون ریز و ملایمی گرفته بود که سریع سویی شرتم رو تنم کردم و هونیاک گفت:
-شماره ات رو از مهراب گرفتم، خودم بهت زنگ می زنم!
با تردید پرسیدم:
-هنوزم نمی خواید مامان رو ببینید؟!
لبخند زد:
-چرا عزیزم، گفتم که حرف های تو من رو به خودم آورد، نگران نباش خیلی زود برای یه ملاقات سه نفره بهت زنگ می زنم!
با خوشحالی خندیدم:
-ممنونم، خیلی زیاد!
پس از خداحافظی از هم جدا شدیم، او با آژانس رفت و منم با ماشین خودم به سمت ویلا روندم!
×××
انقدر توی شرکت کار سرمون ریخته بود که پس از گذشت پنج ساعت تازه من و ویلی تونستیم یه مقدار وقت برای خودمون آزاد کنیم، بنابراین ویلی بدون تعلل دوتا قهوه سفارش داد و روبروی هم نشستیم.
با خستگی شال سورمه ای-آبیم رو از روی سرم برداشتم و رو به ویلی گفتم:
-یعنی اینهمه فشار کاری من رو آخرش خل می کنه!
خندید:
-آخه عادت نداری هنوز، توی نیویورک که کیان خان این جور کارها بهت نمی داد، وقتی هم کاری بهت محول می کرد بعدش سه چهار روز ولت می کرد تا خستگی اون کار از تنت بیرون بره اما الان هر روز مجبوری مداوم کار کنی!
منشی سینی حاوی قهوه رو جلومون گذاشت و رفت.
جواب دادم:
-فکر کنم گذشته هیچ وقت از یادم نره و از ذهنم پاک نشه، انگار با زندگیم عجین شده همه جا باهامه!
-گذشته آدم هم بخشی از زندگیمون بوده ممکنه کمرنگ بشه به مرور اما فراموش نه!
-گذشته ام باعث میشه به خودم افتخار کنم، یادم نره که برای این آسایش الان چه خون دل هایی خوردم!
-تو خیلی قوی هستی، این رو منی می گم که کامل می شناسمت و انگار سال ها باهات زندگی کردم دل آسا!
آهی کشیدم، فنجون خالی ام رو روی میز گذاشتم و نگاهم رو به چشم های ویلی دوختم:
-دیشب تونستم هونیاک رو مطمئن کنم که مامان توی اتفاقات گذشته هیچ تقصیری نداشته، ازش قول گرفتم که به همین زودی ها قرار ملاقات بذارن با هم!
-هونیاک؟ هنوز نتونستی بهش بگی " پدر "؟!
پوزخندی زدم:
-تا وقتی که اون مامانم رو نبخشیده و باور نکرده که اون زن بی گناه بوده و خیلی زجر کشیده تا الان نه ویلی، اون مامان رو نمی بخشه و منم او رو!
-معامله ی خیلی خوبیه واقعا، با چوبی که هونیاک می خواد مامانت رو بزنه و قضاوت کنه توام با همون چوب بالای سرش ایستادی!
از تشبیه‌ش خنده ام گرفت، از جا بلند شدم:
-بله، بالاخره از هر دست بدی از همون دست پس می گیری!
-هونیاک هنوزم به اندازه گذشته ها به مامانت علاقه داره، من اینطور فکر می کنم!
سرم رو تکون دادم:
-فکر نکنم، هونیاک به جای اون عشق یک کوه از نفرت و کینه و انتقام جایگزین کرده ویلی، شاید هیچ وقت هم به طور کامل نتونه مامان رو ببخشه!
-اما فاصله عشق و نفرت به انداره یک تار موئه، همون جور که نفرت قلبش رو تسخیر کرده می تونه هم برعکس بشه و اینبار عشق جایگزین بشه!
پوزخند زدم:
-امیدوارم!
تا عصر باز هم مشغول کارها بودیم، ویلی پس از اتمام کارهاش رفت، خسته شده بود و چون به آب و هوای ایران هنوز هم زیاد عادت نکرده بود حالش نامساعد می شد وقتی زیاد بیرون از خونه می موند!
همه کارهاشون رو تموم می کردن و کم کم می رفتن اما من تصمیم داشتم بمونم و کارهای عقب افتاده رو جبران کنم، منشی ولی هنوز نرفته بود انگار بیچاره تا من توی شرکت بودم جرات نمی کرد بگه منم می خوام برم برای همین خودم به سمتش رفتم و بهش گفتم که می تونه بره اونم چون از چهره اش خستگی کاملا مشهود بود بی هیچ تعارفی قبول کرد و رفت!
به اتاقم برگشتم و باز هم کار بود و کار!
ساعت پاندولی اتاقم که روی هفت شب ضربه زد صدای شکمم بهم فهموند که ناهار نخوردم و حسابی گرسنه ام.
دست از کار کشیدم و به سرویس رفتم تا آبی به دست و صورتم بزنم که صدای زنگ موبایلم باعث شد زودتر از دستشویی بیرون بیام.
با دیدن اسم مهراب موسوی روی صفحه گوشیم رعشه ای به تنم افتاد و فکری مثل خوره شروع کرد به خوردن مغزم!
"یعنی چیکار می تونه داشته باشه باهام؟!"
انقدر زنگ خورد و برنداشتم که قطع شد، نفسم رو محکم فوت کردم بیرون ولی به دقیقه نکشیده بود که باز هم زنگ خورد و باز هم اسمش حک شد روی صفحه!
لیوان آبی ریختم و خوردم بعد از اون تماس رو متصل کردم!
-الو؟!
چند لحظه صدایی نیومد و بعد از اون صدای یه نفس عمیق و بعد:
-دل آسا؟!
خدای من!
-بله؟ چیزی شده؟!
-می خوام ببینمت باشه؟!
با تعجب گوش می دادم به صدای آروم و انگار پر از یه محبتی که واقعا برام خیلی عجیب و غریب بود!
-من توی شرکتمم، کارهام امروز طول کشیدن خیلی واجبه؟!
-دیگه کار بسه، برو ویلا لباس هات رو عوض کن من تا یک ساعت دیگه میام دنبالت!
-این چه کاریه که انقدر لازمه حتما همین امشب ببینیم همدیگه رو؟!
انگار ناراحت شد چون گفت:
-باشه پس بیخیال، کاری نداری؟!
یه جوری شدم یهو، انگار خودمم دلم می خواست ببینمش ولی تردید هم داشتم!
بالاخره پس از مکث کوتاهی آروم گفتم:
-باشه یک ساعت دیگه منتظرتم!
-ممنونم، می بینمت!
گوشی رو که قطع شده بود جلوی چشم هام گرفتم!
یعنی چش شده بود؟!
چرا یهویی و اینطور مصرانه قصد ملاقات با من رو کرده بود؟!
سرم رو تکونی دادم تا از شر این افکار خلاص بشم، تند همه چیز رو مرتب کردم و پس از برداشتن کیفم از شرکت خارج شدم.
صدای اس ام اس گوشیم باعث شد نگاه از خیابان بگیرم و چشم بدوزم به نوشته ای که از سمت مهراب موسوی مرد مرموزی که به شدت ذهنم رو درگیر کرده بود اومده بود!
"آدرس ویلا لطفا! "
آدرس رو بی هیچ حرف اضافه ای براش فرستادم و گوشی رو کوبیدم رو صندلی ماشین!
چطوری تونسته بودم دوباره به این مرد اعتماد کنم وقتی توی گذشته ازش رکب خورده بودم!
یعنی اگر منم همدست کیان شهیادی بودم می خواست من رو هم لو بده و گیر پلیس ها بندازتم؟!
خب معلومه مگه من چه فرقی می کردم با کیان شهیادی براش؟!
اون نفوذ کرده بود تا همه ی عوامل این باند رو با هم سرنگون کنه پس چرا نباید من رو هم تحویل می داد اگر تباهکار بودم؟!
پوزخندی تلخ روی ل*ب هام نقش بست، گوشیم رو برداشتم و بدون مکث براش تایپ کردم:
"متاسفم ولی برامون مهمون رسیده و نمی تونم بیام بمونه واسه بعد! "
بی تردید پیام رو فرستادم، چقدر احمق بودم که تکیه به مردی کرده بودم که یه روزی ممکن بود قاتل جونم باشه!
عصبی و بی حوصله ماشین رو وارد پارکینگ ویلا کردم و بی معطلی خودم رو به سالن رسوندم و با دیدن هارپر و مامان و آترون سعی کردم لبخند بزنم که بیشتر شبیه ریشخند بود!
-سلام، خوش اومدید!
جلو رفتم و هارپر و مامان رو در آ*غ*و*ش گرفتم و با آترون هم دست دادم!
آترون:
-تا این موقع شب کار کردن واسه یه زن می تونه نابود کننده باشه دل آسا می دونی؟!
از این نگرانی هاش حس خوبی بهم دست می داد، ناخودآگاه اهورا رو توی ذهنم زنده می کرد!
-نشد که کمتر بمونم، کارهام دنبال شده بودن!
مامان با ناراحتی رو به آترون گفت;
-من بهش می گم صد دفعه که تو هیچ نیازی به این پول های شرکت نداری کار نکن می گه من نمی تونم بیکار بمونم!
هارپر انگشتش رو زیر چشم هام کشید و با عصبانیت غرید:
-پس اون کارمندهات و ویلی اونجا چی کار می کنن که تو مجبوری تا این وقت شب توی اون شرکت بمونی؟ هان؟!
لبخندی به روشون زدم:
-قربونتون برم که نگران من هستید، الان لباس عوض می کنم میام پیشتون!
بی معطلی از پله ها بالا رفتم، نگاهی به گوشیم انداختم که روی سایلنت بود و اعلانی رو صفحه اصلیش خودنمایی می کرد!
" پنج تماس بی پاسخ از مهراب موسوی! "
گوشی رو به شارژر متصل کردم و پس از تعویض لباس سریع برگشتم پایین و رو به ستایش خانم که مشغول تعارف میوه بود گفتم:
-برای من به دمنوش گیاهی دم کن ستایش خانم سرم درد می کنه مرسی!
ستایش خانم چشمی گفت و رفت، بوی غذا توی خونه پیچیده بود و من دلم حسابی داشت ضعف می رفت ولی بی ادبی بود اگر زودتر از بقیه شام می خوردم!
کنار هارپر نشستم که آترون با اخم نگاهم کرد:
-تو به من گفته بودی که من فقط مدیریت می کنم نه کار، الان دارم چیزی مغایر با این حرفت می بینم دل آسا!
هارپر دستم رو توی دستش گرفت:
-اگر کارمند کم داری بگو آترون واست ردیف کنه، ولی خودت کار نکن!
با محبت بهشون زل زدم:
-اما این کارها کارهایی هستن که فقط باید خودم انجامشون بدم، نمی تونم که اسناد و مدارک رسمی شرکت رو بسپارم دست کارمندها!
آترون:
-دست ویلی که می تونی بسپاری، هرچی نباشه اون جایگزین خودت محسوب می شه!
-فقط امروز تا این ساعت طول کشید، باشه سعی خودم رو می کنم که کمتر کار کنم خوبه؟!
بالاخره اخم های آترون باز شد:
-حالا شد!
هارپر خندید، ستایش خانم دمنوش رو جلوم گذاشت:
-یکم تلخه، اما واستون خیلی مفیده!
-عیب نداره، من چون اغلب قهوه تلخ می خورم عادت دارم نگران نباشید مرسی!
مامان و هارپر برای سرکشی به شام رفتن و آترون هم برای دیدن اخبار رفت.
دمنوش رو خوردم و رفتم بالا!
با دیدن صفحه گوشیم پیام هایی که از جانب مهراب موسوی اومده بودن رو باز کردم!
"چی شد یهویی دل آسا؟ چرا دیگه تماس هام رو جواب نمی دی؟! "
"دل آسا کجایی؟!"
"جواب بده خب، نمی خوام که به زور از ویلا بکشونمت بیرون اگر می گی مهمون دارید خب لابد دارید می ذاریمش برای یه وقت دیگه اما گوشی رو جواب بده! "
"دل آسااااااااا؟! "
بعد از اون هم سه تماس بی پاسخ دیگه!
پوفی کشیدم و روی تخت نشستم، دلم می خواست سرم رو محکم بکوبم توی دیوار تا از این همه فکر و خیال راحت بشم!
تقه ای به در اتاق خورد و هارپر وارد شد، کنارم روی تخت نشست و همون لحظه باز هم اسم مهراب موسوی روی گوشی حک شد و گوشی لرزید!
سرم رو انداختم پایین که دستش روی پام نشست:
-چیزی شده عزیزدلم؟!
اشک هام بی اختیار روی گونه هام ریختن!
چقدر عجیب که هم دیشب اشک ریخته بودم و هم امشب!
چقدر دل نازک شده بودم و این اصلا برای من خوب نبود!
هارپر آروم در آغوشم کشید و موهام رو نوازش کرد:
-سریتا اذیتت می کنه که از چشم های خوشکلت داره اشک میاد؟!
بریده بریده موضوع رو واسش تعریف کردم که از خودش دورم کرد و توی چشم هام زل زد:
-با فرار و جواب ندادن به تماس و پیام هاش هیچی قرار نیست عوض بشه دل آسا جون، خودتم خوب می دونی که تا وقتی به حرف های کسی گوش نکنی نمی تونی قضاوتش کنی و حکم صادر کنی، بهتر بود امشب می رفتی و حرف های دلت رو بهش می زدی اینکه این شک و دودلی ها رو توی دلت نگه داری عذابت می ده!
-نمی خوام ببینمش هارپر، می خوام که تو زندگیم نباشه اصلا!
-چرا؟!
نگاهم رو به چشم های هارپر دوختم:
-چون تو رو عذاب داده، چون بهم نارو زده، چون بهترین دوستم رو رنجونده، چون چندماه گولم زده و خودش رو یه فرد دیگه جا زده، چون اگر منم همدست کیان شهیادی بودم حالا باید زیر یه خروار خاک خوابیده باشم اونم توسط همین سریتاخان قلابی!
مکث کردم و بعد با اطمینان گفتم:
-بهش اعتماد ندارم هارپر!
از جاش بلند شد و اخم کرد:
-اما زندگی من ربطی به تو نداره دل آسا، دوست ندارم به خاطر من و گذشته ام خودت و آینده ات رو تباه کنی، شاید تقدیر منم این بوده که یکبار شکست عشقی بخورم حالا اگر سریتا هم نبود یه نفر دیگه چه فرقی می کرد؟ اصلا دلم نمی خواد که ابن جور فکرها باعث بشه تو از خواسته های دلت فاصله بگیری و کاری رو انجام بدی که قلبا راضی به انجام دادنش نیستی بعدشم من با وجود آترون خیلی وقته که دیگه گذشته ام رو توی همون نیویورک خاک کردم و با ورود به ایران زندگی جدیدی رو شروع کردم، این خوشبختی و آرامشم رو هم مدیون توام که من رو با آترون، این مرد ایده آل و مهربون آشنا کردی، پس بهتره یکبار واسه همیشه این افکار مسموم رو از ذهنت دور و پاک کنی و همیشه فقط کاری رو انجام بدی که قلب و منطقت تائیدش می کنن!
به سمت در رفت که سریع از جام بلند شدم و اشک هام رو پاک کردم:

کد:
-احسنت به این سلیقه!
پس از سفارش رو بهم با کمی تردید پرسید:
-حالا درسا کجاست؟ چیکارا می کنه؟ با اینجا و بودنش توی ایران کنار اومده؟!
-مامان همیشه طالب برگشت به ایران و زندگی توی کشور مادریش بوده، اون هیچ وقت رنگ و بوی آمریکا و زندگی اونجا رو نگرفت و همیشه اصالت و ایرانی بودنش رو حفظ کرد، همه ی کارها و نقشه ها رو من می کشیدم و ویلیام کمکم می کرد، مامان کاملا از همه چیز بی اطلاع بود تا زمانی که اومدیم ایران و خودم همه اتفاقات رو واسش تعریف کردم، خیلی زود با این تغییرات کنار اومد و حتی با نبودن کیان شهیادی، چون هیچ وقت براش شوهر خوبی نبود که مامان بهش تکیه کنه و بهش وابسته بشه، همیشه با هم اختلاف نظر داشتن و بیچاره مامان همیشه باید کوتاه میومد چون در آخر کیان شهیادی حرف خودش رو به کرسی می نشوند!
پوفی کشید که ادامه دادم:
-راستش وقتی مهراب موسوی باهام تماس گرفت و گفت که شما مایل به دیدن مامان نیستید خیلی بهم برخورد و خیلی ناراحت شدم، هر دو دفعه ای که باهاتون برخورد داشتم مطمئن بودم که شخصیت صبور و منطقی و حتی مهربونی دارید و اصلا باورم نشد که مامان رو مقصر خ*را*ب شدن زندگیتون دیدید و مایل نیستید حتی بهش نگاه کنید، می خواستم منم درخواست ملاقاتتون رو رد کنم و به دیدنتون نیام اما هارپر بهم فهموند که باید بیام و شبهه های بین شما و مامان رو برطرف کنم، باید بیام و شما رو به اصطلاح بیدار کنم و متوجه اطراف!
لبخند قشنگی زد:
-پس باید از هارپر حسابی تشکر کنم که تو رو ت*ح*ریک به اومدن کرده!
خندیدم.
با آوردن غذاهامون بوی خیلی خوبی مشامم رو نوازش داد، چون ناهار هم نخورده بودم حسابی گرسنه بودم، پس بی معطلی و بدون تعارف مشغول خوردن شدم و هونیاک هم با اینکه توی فکر بود اما شروع به خوردن کرد.
از برج که خارج شدیم بارون ریز و ملایمی گرفته بود که سریع سویی شرتم رو تنم کردم و هونیاک گفت:
-شماره ات رو از مهراب گرفتم، خودم بهت زنگ می زنم!
با تردید پرسیدم:
-هنوزم نمی خواید مامان رو ببینید؟!
لبخند زد:
-چرا عزیزم، گفتم که حرف های تو من رو به خودم آورد، نگران نباش خیلی زود برای یه ملاقات سه نفره بهت زنگ می زنم!
با خوشحالی خندیدم:
-ممنونم، خیلی زیاد!
پس از خداحافظی از هم جدا شدیم، او با آژانس رفت و منم با ماشین خودم به سمت ویلا روندم!
×××
انقدر توی شرکت کار سرمون ریخته بود که پس از گذشت پنج ساعت تازه من و ویلی تونستیم یه مقدار وقت برای خودمون آزاد کنیم، بنابراین ویلی بدون تعلل دوتا قهوه سفارش داد و روبروی هم نشستیم.
با خستگی شال سورمه ای-آبیم رو از روی سرم برداشتم و رو به ویلی گفتم:
-یعنی اینهمه فشار کاری من رو آخرش خل می کنه!
خندید:
-آخه عادت نداری هنوز، توی نیویورک که کیان خان این جور کارها بهت نمی داد، وقتی هم کاری بهت محول می کرد بعدش سه چهار روز ولت می کرد تا خستگی اون کار از تنت بیرون بره اما الان هر روز مجبوری مداوم کار کنی!
منشی سینی حاوی قهوه رو جلومون گذاشت و رفت.
جواب دادم:
-فکر کنم گذشته هیچ وقت از یادم نره و از ذهنم پاک نشه، انگار با زندگیم عجین شده همه جا باهامه!
-گذشته آدم هم بخشی از زندگیمون بوده ممکنه کمرنگ بشه به مرور اما فراموش نه!
-گذشته ام باعث میشه به خودم افتخار کنم، یادم نره که برای این آسایش الان چه خون دل هایی خوردم!
-تو خیلی قوی هستی، این رو منی می گم که کامل می شناسمت و انگار سال ها باهات زندگی کردم دل آسا!
آهی کشیدم، فنجون خالی ام رو روی میز گذاشتم و نگاهم رو به چشم های ویلی دوختم:
-دیشب تونستم هونیاک رو مطمئن کنم که مامان توی اتفاقات گذشته هیچ تقصیری نداشته، ازش قول گرفتم که به همین زودی ها قرار ملاقات بذارن با هم!
-هونیاک؟ هنوز نتونستی بهش بگی " پدر "؟!
پوزخندی زدم:
-تا وقتی که اون مامانم رو نبخشیده و باور نکرده که اون زن بی گناه بوده و خیلی زجر کشیده تا الان نه ویلی، اون مامان رو نمی بخشه و منم او رو!
-معامله ی خیلی خوبیه واقعا، با چوبی که هونیاک می خواد مامانت رو بزنه و قضاوت کنه توام با همون چوب بالای سرش ایستادی!
از تشبیه‌ش خنده ام گرفت، از جا بلند شدم:
-بله، بالاخره از هر دست بدی از همون دست پس می گیری!
-هونیاک هنوزم به اندازه گذشته ها به مامانت علاقه داره، من اینطور فکر می کنم!
سرم رو تکون دادم:
-فکر نکنم، هونیاک به جای اون عشق یک کوه از نفرت و کینه و انتقام جایگزین کرده ویلی، شاید هیچ وقت هم به طور کامل نتونه مامان رو ببخشه!
-اما فاصله عشق و نفرت به انداره یک تار موئه، همون جور که نفرت قلبش رو تسخیر کرده می تونه هم برعکس بشه و اینبار عشق جایگزین بشه!
پوزخند زدم:
-امیدوارم!
تا عصر باز هم مشغول کارها بودیم، ویلی پس از اتمام کارهاش رفت، خسته شده بود و چون به آب و هوای ایران هنوز هم زیاد عادت نکرده بود حالش نامساعد می شد وقتی زیاد بیرون از خونه می موند!
همه کارهاشون رو تموم می کردن و کم کم می رفتن اما من تصمیم داشتم بمونم و کارهای عقب افتاده رو جبران کنم، منشی ولی هنوز نرفته بود انگار بیچاره تا من توی شرکت بودم جرات نمی کرد بگه منم می خوام برم برای همین خودم به سمتش رفتم و بهش گفتم که می تونه بره اونم چون از چهره اش خستگی کاملا مشهود بود بی هیچ تعارفی قبول کرد و رفت!
به اتاقم برگشتم و باز هم کار بود و کار!
ساعت پاندولی اتاقم که روی هفت شب ضربه زد صدای شکمم بهم فهموند که ناهار نخوردم و حسابی گرسنه ام.
دست از کار کشیدم و به سرویس رفتم تا آبی به دست و صورتم بزنم که صدای زنگ موبایلم باعث شد زودتر از دستشویی بیرون بیام.
با دیدن اسم مهراب موسوی روی صفحه گوشیم رعشه ای به تنم افتاد و فکری مثل خوره شروع کرد به خوردن مغزم!
"یعنی چیکار می تونه داشته باشه باهام؟!"
انقدر زنگ خورد و برنداشتم که قطع شد، نفسم رو محکم فوت کردم بیرون ولی به دقیقه نکشیده بود که باز هم زنگ خورد و باز هم اسمش حک شد روی صفحه!
لیوان آبی ریختم و خوردم بعد از اون تماس رو متصل کردم!
-الو؟!
چند لحظه صدایی نیومد و بعد از اون صدای یه نفس عمیق و بعد:
-دل آسا؟!
خدای من!
-بله؟ چیزی شده؟!
-می خوام ببینمت باشه؟!
با تعجب گوش می دادم به صدای آروم و انگار پر از یه محبتی که واقعا برام خیلی عجیب و غریب بود!
-من توی شرکتمم، کارهام امروز طول کشیدن خیلی واجبه؟!
-دیگه کار بسه، برو ویلا لباس هات رو عوض کن من تا یک ساعت دیگه میام دنبالت!
-این چه کاریه که انقدر لازمه حتما همین امشب ببینیم همدیگه رو؟!
انگار ناراحت شد چون گفت:
-باشه پس بیخیال، کاری نداری؟!
یه جوری شدم یهو، انگار خودمم دلم می خواست ببینمش ولی تردید هم داشتم!
بالاخره پس از مکث کوتاهی آروم گفتم:
-باشه یک ساعت دیگه منتظرتم!
-ممنونم، می بینمت!
گوشی رو که قطع شده بود جلوی چشم هام گرفتم!
یعنی چش شده بود؟!
چرا یهویی و اینطور مصرانه قصد ملاقات با من رو کرده بود؟!
سرم رو تکونی دادم تا از شر این افکار خلاص بشم، تند همه چیز رو مرتب کردم و پس از برداشتن کیفم از شرکت خارج شدم.
صدای اس ام اس گوشیم باعث شد نگاه از خیابان بگیرم و چشم بدوزم به نوشته ای که از سمت مهراب موسوی مرد مرموزی که به شدت ذهنم رو درگیر کرده بود اومده بود!
"آدرس ویلا لطفا! "
آدرس رو بی هیچ حرف اضافه ای براش فرستادم و گوشی رو کوبیدم رو صندلی ماشین!
چطوری تونسته بودم دوباره به این مرد اعتماد کنم وقتی توی گذشته ازش رکب خورده بودم!
یعنی اگر منم همدست کیان شهیادی بودم می خواست من رو هم لو بده و گیر پلیس ها بندازتم؟!
خب معلومه مگه من چه فرقی می کردم با کیان شهیادی براش؟!
اون نفوذ کرده بود تا همه ی عوامل این باند رو با هم سرنگون کنه پس چرا نباید من رو هم تحویل می داد اگر تباهکار بودم؟!
پوزخندی تلخ روی ل*ب هام نقش بست، گوشیم رو برداشتم و بدون مکث براش تایپ کردم:
"متاسفم ولی برامون مهمون رسیده و نمی تونم بیام بمونه واسه بعد! "
بی تردید پیام رو فرستادم، چقدر احمق بودم که تکیه به مردی کرده بودم که یه روزی ممکن بود قاتل جونم باشه!
عصبی و بی حوصله ماشین رو وارد پارکینگ ویلا کردم و بی معطلی خودم رو به سالن رسوندم و با دیدن هارپر و مامان و آترون سعی کردم لبخند بزنم که بیشتر شبیه ریشخند بود!
-سلام، خوش اومدید!
جلو رفتم و هارپر و مامان رو در آ*غ*و*ش گرفتم و با آترون هم دست دادم!
آترون:
-تا این موقع شب کار کردن واسه یه زن می تونه نابود کننده باشه دل آسا می دونی؟!
از این نگرانی هاش حس خوبی بهم دست می داد، ناخودآگاه اهورا رو توی ذهنم زنده می کرد!
-نشد که کمتر بمونم، کارهام دنبال شده بودن!
مامان با ناراحتی رو به آترون گفت;
-من بهش می گم صد دفعه که تو هیچ نیازی به این پول های شرکت نداری کار نکن می گه من نمی تونم بیکار بمونم!
هارپر انگشتش رو زیر چشم هام کشید و با عصبانیت غرید:
-پس اون کارمندهات و ویلی اونجا چی کار می کنن که تو مجبوری تا این وقت شب توی اون شرکت بمونی؟ هان؟!
لبخندی به روشون زدم:
-قربونتون برم که نگران من هستید، الان لباس عوض می کنم میام پیشتون!
بی معطلی از پله ها بالا رفتم، نگاهی به گوشیم انداختم که روی سایلنت بود و اعلانی رو صفحه اصلیش خودنمایی می کرد!
" پنج تماس بی پاسخ از مهراب موسوی! "
گوشی رو به شارژر متصل کردم و پس از تعویض لباس سریع برگشتم پایین و رو به ستایش خانم که مشغول تعارف میوه بود گفتم:
-برای من به دمنوش گیاهی دم کن ستایش خانم سرم درد می کنه مرسی!
ستایش خانم چشمی گفت و رفت، بوی غذا توی خونه پیچیده بود و من دلم حسابی داشت ضعف می رفت ولی بی ادبی بود اگر زودتر از بقیه شام می خوردم!
کنار هارپر نشستم که آترون با اخم نگاهم کرد:
-تو به من گفته بودی که من فقط مدیریت می کنم نه کار، الان دارم چیزی مغایر با این حرفت می بینم دل آسا!
هارپر دستم رو توی دستش گرفت:
-اگر کارمند کم داری بگو آترون واست ردیف کنه، ولی خودت کار نکن!
با محبت بهشون زل زدم:
-اما این کارها کارهایی هستن که فقط باید خودم انجامشون بدم، نمی تونم که اسناد و مدارک رسمی شرکت رو بسپارم دست کارمندها!
آترون:
-دست ویلی که می تونی بسپاری، هرچی نباشه اون جایگزین خودت محسوب می شه!
-فقط امروز تا این ساعت طول کشید، باشه سعی خودم رو می کنم که کمتر کار کنم خوبه؟!
بالاخره اخم های آترون باز شد:
-حالا شد!
هارپر خندید، ستایش خانم دمنوش رو جلوم گذاشت:
-یکم تلخه، اما واستون خیلی مفیده!
-عیب نداره، من چون اغلب قهوه تلخ می خورم عادت دارم نگران نباشید مرسی!
مامان و هارپر برای سرکشی به شام رفتن و آترون هم برای دیدن اخبار رفت.
دمنوش رو خوردم و رفتم بالا!
با دیدن صفحه گوشیم پیام هایی که از جانب مهراب موسوی اومده بودن رو باز کردم!
"چی شد یهویی دل آسا؟ چرا دیگه تماس هام رو جواب نمی دی؟! "
"دل آسا کجایی؟!"
"جواب بده خب، نمی خوام که به زور از ویلا بکشونمت بیرون اگر می گی مهمون دارید خب لابد دارید می ذاریمش برای یه وقت دیگه اما گوشی رو جواب بده! "
"دل آسااااااااا؟! "
بعد از اون هم سه تماس بی پاسخ دیگه!
پوفی کشیدم و روی تخت نشستم، دلم می خواست سرم رو محکم بکوبم توی دیوار تا از این همه فکر و خیال راحت بشم!
تقه ای به در اتاق خورد و هارپر وارد شد، کنارم روی تخت نشست و همون لحظه باز هم اسم مهراب موسوی روی گوشی حک شد و گوشی لرزید!
سرم رو انداختم پایین که دستش روی پام نشست:
-چیزی شده عزیزدلم؟!
اشک هام بی اختیار روی گونه هام ریختن!
چقدر عجیب که هم دیشب اشک ریخته بودم و هم امشب!
چقدر دل نازک شده بودم و این اصلا برای من خوب نبود!
هارپر آروم در آغوشم کشید و موهام رو نوازش کرد:
-سریتا اذیتت می کنه که از چشم های خوشکلت داره اشک میاد؟!
بریده بریده موضوع رو واسش تعریف کردم که از خودش دورم کرد و توی چشم هام زل زد:
-با فرار و جواب ندادن به تماس و پیام هاش هیچی قرار نیست عوض بشه دل آسا جون، خودتم خوب می دونی که تا وقتی به حرف های کسی گوش نکنی نمی تونی قضاوتش کنی و حکم صادر کنی، بهتر بود امشب می رفتی و حرف های دلت رو بهش می زدی اینکه این شک و دودلی ها رو توی دلت نگه داری عذابت می ده!
-نمی خوام ببینمش هارپر، می خوام که تو زندگیم نباشه اصلا!
-چرا؟!
نگاهم رو به چشم های هارپر دوختم:
-چون تو رو عذاب داده، چون بهم نارو زده، چون بهترین دوستم رو رنجونده، چون چندماه گولم زده و خودش رو یه فرد دیگه جا زده، چون اگر منم همدست کیان شهیادی بودم حالا باید زیر یه خروار خاک خوابیده باشم اونم توسط همین سریتاخان قلابی!
مکث کردم و بعد با اطمینان گفتم:
-بهش اعتماد ندارم هارپر!
از جاش بلند شد و اخم کرد:
-اما زندگی من ربطی به تو نداره دل آسا، دوست ندارم به خاطر من و گذشته ام خودت و آینده ات رو تباه کنی، شاید تقدیر منم این بوده که یکبار شکست عشقی بخورم حالا اگر سریتا هم نبود یه نفر دیگه چه فرقی می کرد؟ اصلا دلم نمی خواد که ابن جور فکرها باعث بشه تو از خواسته های دلت فاصله بگیری و کاری رو انجام بدی که قلبا راضی به انجام دادنش نیستی بعدشم من با وجود آترون خیلی وقته که دیگه گذشته ام رو توی همون نیویورک خاک کردم و با ورود به ایران زندگی جدیدی رو شروع کردم، این خوشبختی و آرامشم رو هم مدیون توام که من رو با آترون، این مرد ایده آل و مهربون آشنا کردی، پس بهتره یکبار واسه همیشه این افکار مسموم رو از ذهنت دور و پاک کنی و همیشه فقط کاری رو انجام بدی که قلب و منطقت تائیدش می کنن!
به سمت در رفت که سریع از جام بلند شدم و اشک هام رو پاک کردم:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
-نمی خوام اگر یهو اتفاقی با هم روبرو شدید دیدنش اذیتت کنه، می دونم که گذشته همیشه تو ذهن آدم حک شده و با تداعی خاطرات مثل خاکستر زیر آتیش شعله ور می شه نمی خوام من باعث این دیدارهای غیرعمد بشم هارپر، این افکار من رو آزار می ده!
-بهتره که از این حرف ها دست برداری، من دیگه کوچکترین علاقه ای به سریتا ندارم حتی ازش هم متنفر نیستم فقط نسبت بهش بی تفاوتم چون دیگه برام مهم نیست الان همه زندگی من شده آترون و نمی خوام با این قبیل فکرها در حقش خیانت بکنم پس بهتره داستان هایی که توی گذشته اتفاق افتاده بین من و سریتا همین جا و توی همین اتاق بین من و تو خاک بشه، من اصلا به گذشته فکر نمی کنم و اگر یک روز هم سریتا رو ببینم مثل آدمی باهاش برخورد می کنم که انگار اولین باره می بینمش چون دیگه عشقی توی قلب من نیست جز عشق آترون شوهرم!
حرفی نزدم که برگشت سمتم و با پوزخند نگاهم کرد:
-در مورد اینکه گفتی سریتا بهت نارو زده و گول خوردی و اگر توام همدست کیان شهیادی بودی توام تحویل پلیس ها می داد هم که الان شدید یک به یک مساوی، انگار یادت رفته که خودت هم همین قصد رو داشتی و قرار بوده که با ویلی سریتا رو هم تحویل پلیس نیویورک بدی، بعدشم توام نقشه داشتی و از سریتا پنهون کردی، گاهی وقت ها رازهایی توی زندگی آدم ها هست که حتی نمی تونن به نزدیکترین اشخاص زندگی شون هم بگن وای به حال اینکه بخوان به یه غریبه بگن!
حرف هاش مثل پتک توی سرم فرود می اومدن، حق با هارپر بود و من کاملا شرمنده از رفتار و حرف هام سر به زیر انداخته بودم که بازوم رو گرفت:
-همیشه قبل از انجام حرکتی، در مورد افکارت تحقیق کن یا خوب فکر کن، با طرفت حرف بزن شاید همه چیز اون جوری نباشه که توی ذهنت تداعی می شه شاید حقیقت با ذهنیتت فرسنگ ها فاصله داشته باشن دل آسا!
با یک دنیا قدردانی بهش نگاه کردم:
-تو چشم من رو به روی خیلی از چیزها باز کردی، ممنونم ازت که انقدر خوبی هارپر!
در آغوشش فرو رفتم، شونه ی ظریفش رو ب*و*سیدم که گفت:
-به قلبت گوش کن عزیزم، شاید تقدیر اینجور خواسته ما کی باشیم که بخوایم جلوی سرنوشت قد علم کنیم؟!
-اوه اوه دوتا رفیق قدیمی ببین چطوری خلوت کردن، من و درساخانم غریبه ایم پس؟!
سریع از هم فاصله گرفتیم و به آترون که تند تند این جملات رو می گفت و جلوی ورودی اتاق ایستاده بود خیره شدیم، هارپر خنده ی قشنگی کرد و جلو رفت:
-عشق من تو اصلا نباید به ر*اب*طه ی من و دل آسا حسادت کنی چون حسادت بهت نمیاد!
خندیدم و آترون در حالیکه با عشق به هارپر خیره بود زمزمه کرد:
-من فقط به خودم حسادت می کنم که مالک توام!
از پله ها پایین رفتیم، مامان با دیدنمون به سالن پذیرایی اشاره کرد:
-بیاین دیگه غذا یخ کرد از دهن افتاد!
به سالن پذیرایی رفتیم و سر میز نشستیم، حس می کردم یه کوه رو از روی شونه هام برداشتن تا این حد احساس سبکی می کردم با شنیدن حرف های هارپر!
شام خوراک مرغ و قارچ بود که یه غذای رژیمی محسوب می شد و خیلی هم خوشمزه بود.
از زهراخانم و ستایش خانم واسه این غذای لذیذ تشکر کردم و تلافی ناهار که نخورده بودم رو هم بیرون آوردم و حسابی شکمم رو سیر کردم.
آترون که خیلی آروم غذا می خورد با خنده رو به من گفت:
-از قحطی برگشتی دختر؟!
با دهن پر جواب دادم:
-ناهار نخورده بودم بدجور گرسنه ام بود!
اخم کرد:
-بیا، بعد می گم به فکر خودت نیستی می گی هستم آخه تا این موقع شب آدم گرسنه می مونه؟!
هارپر باز هم برام غذا کشید:
-لااقل الان بخور جبران ظهر بشه!
مامان نگاهم کرد:
-نترس رژیمی هست چاق نمی شی با خیال راحت بخور!
خندیدیم.
بعد از شام آترون قلیونش رو آورد و با خنده گفت:
-دارم می رم راهش بندازم هرکس پایه اس بره رو پشت بوم!
هارپر با تعجب نگاهش کرد:
-سرد نیست اون بالا؟!
شونه هاش رو بالا انداخت:
-قلیون گرمه خنثی می شه!
هارپر خندید و به من نگاه کرد:
-بریم؟!
چشمکی بهش زدم:
-چرا که نه؟!
زیراندازی از مامان گرفتیم و هارپر زودتر رفت بالا تا پهنش کنه و آترون هم داشت ذغال رو می چرخوند که قرمز بشه مامان هم که خسته بود و صبح هم کلاس داشت بنابراین شب بخیر گفت و رفت که استراحت کنه، به اتاقم رفتم و پس از برداشتن گوشیم دوتا سویی شرت هم برای خودم و هارپر برداشتم و برای آترون هم یه پتو مسافرتی که گرمش کنه و رفتم پشت بوم!
باد نسبتا سردی می وزید، هارپر با دیدن سویی شرت تو دستم پرید سمتم، خندیدم و بهش دادم تا بپوشه خودمم تنم کردم که آترون اومد بالا و با دیدن من و هارپر زد زیر خنده:
-یخ نکنید دخترا!
هارپر با حرص جوابش رو داد:
-ما که مثل شما مردها نیستیم که قوی باشیم و بدنمون مثل کوه باشه، ما ظریفیم!
روی زیرانداز نشستیم، پتو رو به هارپر دادم:
-بنداز رو شونه هاش، خدایی نکرده سرما بخوره باز خر بیار باقالی بار کن!
هارپر پتو رو گرفت و با تعجب گفت:
-چی؟ خر بیاریم؟!
با صدای بلند زدم زیر خنده که آترون هم خندید، هارپر با حرص پاش رو کوبید زمین:
-نخندید!
گاهی وقت ها واقعا فراموش می کردم که هارپر و ویلی اصالتا آمریکایی هستن و با خیلی از اصطلاحات ایرانی نا آشنا!
هارپر پک های غلیظی به قلیون می زد ولی اصلا به سرفه نمی افتاد، آترون دود رو حلقه وار بیرون می فرستاد و من غرق می شدم توی سفیدی بخار مانند دود که پخش می شد توی سیاهی شب!
نگاهم به گوشیم افتاد و باز هم تماس های بی پاسخی از مهراب و باز هم پیام!
"نمی خوابم تا وقتی جوابم بدی، مطمئن باش رو حرفم می مونم و خدام یکی حرفمم یکیه دل آسا! "
هارپر نگاهم می کرد، به سختی بهش خیره شدم که لبخند ملایمی بهم زد و قلیون رو گرفت سمتم:
-بیا، بکش!
طعم بلوبری توی تموم تنم پیچید، دودها هرلحظه غلیظ تر می شدن و هارپر به چشم هام زل زده بود!
آترون پتو رو به دور خودش پیچوند و رو به هارپر گفت:
-وضعیت کلاس و آموزشت چطور پیش می ره خانمم؟!
هارپر بالاخره چشم از من گرفت و با محبت جواب داد:
-استاد واقعا مرد خوب و بی نظیریه، مثل یه پدر دلسوز!
آترون لبخندی به روش زد:
-عالیه، همینکه باهاش احساس راحتی می کنی خیلی کمک می کنه تا زودتر یه هنرمند زبردست بشی!
-واقعا از ویلیام باید واسه این حسن انتخابش تشکر کرد که آدم شناس بوده!
-آره، سعی کن هرچه زودتر یاد بگیری چون من بی صبرانه منتظرم تصویرم رو طراحی کنی اولین طراحیت باید من باشم!
هارپر بلند خندید و غرق شد تو چشم های آترون!
حق با هارپر بود، سریتا دیگه توی زندگی او کاملا بی معنی و غریبه بود، دوتا عشق که با هم تو یه قلب جا نمی شن، تا وقتی که هارپر سریتا رو از قلبش بیرون ننداخته بود هرگز نمی تونست اینجور خالصانه و با محبت زل بزنه به آترون پس حالا که اینجوری نگاهش می کرد قطعا عاشقانه می پرستیدش و جز آترون هیچ کس براش اهمیت نداشت!
گوشی رو بین دست هام گرفتم و تایپ کردم:
-فردا عصر توی باشگاه اسب سواری می بینمت، ساعت چهار!
با ارسال کردنش گوشی رو قفل کردم و نفس عمیقی کشیدم!
×××

ویلیام بهم خیره شد:
-دیشب تا ساعت چند مونده بودی شرکت؟!
-تا ساعت هفت، چطور مگه؟!
-صبح به آترون زنگ زدم احوالپرسی، خیلی شاکی بود که چرا اجازه دادم تا اون موقع شب بمونی تو شرکت!
ل*ب هام رو کج کردم:
-اونا هم دیگه بیش از حد دارن شلوغش می کنن، حالا مگه چی شده؟ خب همه کار می کنن!
-اونا فقط نگرانتن دل آسا، به نظر من هم حق دارن تو باید مواظب خودت باشی مامانت فقط به خاطر حضور تو توی این دنیا نفس می کشه، خودت می دونی چقدر براش عزیزی، هنوز مادر نشدی تا حسش رو بفهمی، اون از آترون خواسته که با من حرف بزنه تا نذارم زیاد بمونی توی شرکت و کار کنی، پس نذار پیش درساخانم شرمنده بشم می دونم دوست داری کار کنی و یه زن مستقل باشی ولی بیش از تایم کاری دیگه اضافیه باید یه ساعاتی رو هم برای تفریحت اختصاص بدی!
پوفی کشیدم:
-باشه دیگه تکرار نمی شه، بهتره به آترون و مامان هم بفهمونی که من خوبم و نیازی به نگرانی نیست!
-ممنون.
تا پایان ساعت کاری مشغول بودیم، ویلی که رفت ازم قول گرفت منم برم که قبول کردم و نیم ساعت بعد از رفتن او منم به ویلا برگشتم.
مامان با دیدنم با رویی گشاده بهم خوش آمد گفت و خندید!
واقعا هیچ چیز توی این دنیا ارزش نداره که مامانم به خاطرش نگران بشه و ناراحت!
دیگه نباید بیش از تایم کاری می موندم، همینکه با این کارم خنده به ل*ب های مامانم میاد کفایت می کنه!
گونه اش رو با عشق خالصی که بهش داشتم ب*و*سیدم و رفتم به اتاقم.
پس از تعویض لباس برگشتم پایین و پیش مامان نشستم، زهرا خانم مشغول صحبت با مامان بود و منم بهشون گوش می دادم که مامان بشقاب پر از برش های میوه که پو*ست کنده بود گرفت سمتم و من بی حرف ازش گرفتم و نباید نگرانش می کردم!
مهره های موز رو داخل دهنم گذاشتم و از طعمش ل*ذت بردم، همیشه موز رو از بقیه میوه ها بیشتر دوست داشتم و چه خوب که مامان هم کاملا با سلیقه ام آشنایی داشت!
تا موقع ناهار کنارشون نشسته بودم، بعد از صرف ناهار کمی توی گوشی چرخیدم و ساعت که روی دو ونیم ظهر ضربه زد رفتم توی اتاق و دوش گرفتم.
تیپ مشکی زدم و آرایش ملایم به همراه یه ادکلن سرد!
بوی خوبی داشت.
سوییچ و موبایلمم برداشتم.
مامان با دیدنم به سمتم اومد:
-کجا می ری عزیزم؟!
لبخندی به روش زدم:
-می رم باشگاه سوارکاری مامان، چندوقته درست و حسابی سوارکاری نکردم!
-خیلی هم عالی، برو عزیزم برو!
تا رسیدن به باشگاه به آهنگ های فریدون آسرایی گوش دادم و ل*ذت بردم.
وقتی وارد محوطه شدم ساعتم روی چهارو سی دقیقه ضربه زد و این یعنی نیم ساعت تاخیر!
سریع لباس های مخصوص رو پوشیدم و کارگر اصطبل اسب رو آماده آورد.
شیهه اش باعث شد سرش رو توی آغوشم بگیرم و نوازشش کنم:
-دلم برات تنگ شده بود.
-فکر کردم امروزم مثل دیشب باید دست خالی برگردم!
به پشت سرم نگاه کردم، پوشیده تو لباس سوارکاری سوار بر اسبش بود و بهم خیره!
ته ریش جذبه اش رو بیشتر کرده بود!
با دیدن نگاه خیره ام از اسب پایین اومد و بهم نزدیک شد، زل زد به چشم هام:
-دیشب...!
دستم رو بالا آوردم و حرفش رو قطع کردم:
-متاسفم!
سوار بر اسب شدم و ادامه دادم:
-نشد که بیام، بهتره الان وقت رو بیخودی هدر ندیم و هم سوارکاری کنیم هم حرف بزنیم.
بی حرف سوار اسبش شد و در کنار هم به راه افتادیم.
-دیروز تا دیروقت توی شرکت بودم و بعدم که اومدن مهمون ها باعث شد نتونم بیام!
نگاهم کرد:
-وقتی رفتی ویلا متوجه اومدن مهموناتون شدی و بعد به من اس ام اس دادی؟!
سرم رو به معنای مثبت تکون دادم که پوزخندی زد و ساکت شد!
معنای بعضی حرکاتش رو واقعا درک نمی کردم و این عصبیم می کرد!
اسبم رو بیرون درخت ها کشیدم و پریدم پایین.
نگاهم کرد و او هم اسب رو کنار من به درخت بست و روبروم ایستاد!
زل زد به چشم هام و ل*ب زد:
-نمی خوای جواب بدی نده اما هیچ وقت، هیچ وقت بهم دروغ نگو دل آسا!
با تعجب نگاهش کردم:
-چه دروغی گفتم مگه؟!
دستش رو بالا آورد و چونه ام رو توی دستش گرفت!
لرزه ای خفیف بدنم رو در برگرفت و فلش بک مغزم به گذشته برگشت و اون روز توی اتاق هتل و ب*وسه ای که روی ل*ب هام گذاشت و اولین پسری بود که جرات کرد ل*ب های دل آسا رو ببوسه!
-دیشب وقتی اون پیام رو ارسال کردی پشت سرت بودم، داشتم میومدم دنبالت که توی خیابون ماشینت رو دیدم و البته خودت رو، دنبالت داشتم میومدم که اون پیام واسم ارسال شد، تو تا موقعی که بری ویلا هنوز خبر نداشتی که مهمون دارید و خودت بودی که از ملاقات با من یهویی پشیمون شده بودی، اما به دروغ بهم گفتی مهمون دارید، چرا دل آسا؟!
احساس می کردم از شدت خجالت دلم می خواد آب بشم و توی زمین فرو برم، انگار می دونست قراره بعد از شنیدن این حرف ها سرم رو بندازم پایین که از همون اول چونه ام رو توی دستش گرفته بود و مانع گرفتن چشم هام از چشم های خاکستریش می شد!
-دل آسا...!
یه چیزی توی چشم هاش بود که قلبم رو می فشرد توی بدنم!
انگار یه جاذبه عجیب داشت و با قلبم ارتباط برقرار می کرد!
-نمی خوای واقعیت رو بهم بگی؟!
به خودم اومدم، دستم رو روی دستش گذاشتم و ازش فاصله گرفتم!

کد:
-نمی خوام اگر یهو اتفاقی با هم روبرو شدید دیدنش اذیتت کنه، می دونم که گذشته همیشه تو ذهن آدم حک شده و با تداعی خاطرات مثل خاکستر زیر آتیش شعله ور می شه نمی خوام من باعث این دیدارهای غیرعمد بشم هارپر، این افکار من رو آزار می ده!
-بهتره که از این حرف ها دست برداری، من دیگه کوچکترین علاقه ای به سریتا ندارم حتی ازش هم متنفر نیستم فقط نسبت بهش بی تفاوتم چون دیگه برام مهم نیست الان همه زندگی من شده آترون و نمی خوام با این قبیل فکرها در حقش خیانت بکنم پس بهتره داستان هایی که توی گذشته اتفاق افتاده بین من و سریتا همین جا و توی همین اتاق بین من و تو خاک بشه، من اصلا به گذشته فکر نمی کنم و اگر یک روز هم سریتا رو ببینم مثل آدمی باهاش برخورد می کنم که انگار اولین باره می بینمش چون دیگه عشقی توی قلب من نیست جز عشق آترون شوهرم!
حرفی نزدم که برگشت سمتم و با پوزخند نگاهم کرد:
-در مورد اینکه گفتی سریتا بهت نارو زده و گول خوردی و اگر توام همدست کیان شهیادی بودی توام تحویل پلیس ها می داد هم که الان شدید یک به یک مساوی، انگار یادت رفته که خودت هم همین قصد رو داشتی و قرار بوده که با ویلی سریتا رو هم تحویل پلیس نیویورک بدی، بعدشم توام نقشه داشتی و از سریتا پنهون کردی، گاهی وقت ها رازهایی توی زندگی آدم ها هست که حتی نمی تونن به نزدیکترین اشخاص زندگی شون هم بگن وای به حال اینکه بخوان به یه غریبه بگن!
حرف هاش مثل پتک توی سرم فرود می اومدن، حق با هارپر بود و من کاملا شرمنده از رفتار و حرف هام سر به زیر انداخته بودم که بازوم رو گرفت:
-همیشه قبل از انجام حرکتی، در مورد افکارت تحقیق کن یا خوب فکر کن، با طرفت حرف بزن شاید همه چیز اون جوری نباشه که توی ذهنت تداعی می شه شاید حقیقت با ذهنیتت فرسنگ ها فاصله داشته باشن دل آسا!
با یک دنیا قدردانی بهش نگاه کردم:
-تو چشم من رو به روی خیلی از چیزها باز کردی، ممنونم ازت که انقدر خوبی هارپر!
در آغوشش فرو رفتم، شونه ی ظریفش رو ب*و*سیدم که گفت:
-به قلبت گوش کن عزیزم، شاید تقدیر اینجور خواسته ما کی باشیم که بخوایم جلوی سرنوشت قد علم کنیم؟!
-اوه اوه دوتا رفیق قدیمی ببین چطوری خلوت کردن، من و درساخانم غریبه ایم پس؟!
سریع از هم فاصله گرفتیم و به آترون که تند تند این جملات رو می گفت و جلوی ورودی اتاق ایستاده بود خیره شدیم، هارپر خنده ی قشنگی کرد و جلو رفت:
-عشق من تو اصلا نباید به ر*اب*طه ی من و دل آسا حسادت کنی چون حسادت بهت نمیاد!
خندیدم و آترون در حالیکه با عشق به هارپر خیره بود زمزمه کرد:
-من فقط به خودم حسادت می کنم که مالک توام!
از پله ها پایین رفتیم، مامان با دیدنمون به سالن پذیرایی اشاره کرد:
-بیاین دیگه غذا یخ کرد از دهن افتاد!
به سالن پذیرایی رفتیم و سر میز نشستیم، حس می کردم یه کوه رو از روی شونه هام برداشتن تا این حد احساس سبکی می کردم با شنیدن حرف های هارپر!
شام خوراک مرغ و قارچ بود که یه غذای رژیمی محسوب می شد و خیلی هم خوشمزه بود.
از زهراخانم و ستایش خانم واسه این غذای لذیذ تشکر کردم و تلافی ناهار که نخورده بودم رو هم بیرون آوردم و حسابی شکمم رو سیر کردم.
آترون که خیلی آروم غذا می خورد با خنده رو به من گفت:
-از قحطی برگشتی دختر؟!
با دهن پر جواب دادم:
-ناهار نخورده بودم بدجور گرسنه ام بود!
اخم کرد:
-بیا، بعد می گم به فکر خودت نیستی می گی هستم آخه تا این موقع شب آدم گرسنه می مونه؟!
هارپر باز هم برام غذا کشید:
-لااقل الان بخور جبران ظهر بشه!
مامان نگاهم کرد:
-نترس رژیمی هست چاق نمی شی با خیال راحت بخور!
خندیدیم.
بعد از شام آترون قلیونش رو آورد و با خنده گفت:
-دارم می رم راهش بندازم هرکس پایه اس بره رو پشت بوم!
هارپر با تعجب نگاهش کرد:
-سرد نیست اون بالا؟!
شونه هاش رو بالا انداخت:
-قلیون گرمه خنثی می شه!
هارپر خندید و به من نگاه کرد:
-بریم؟!
چشمکی بهش زدم:
-چرا که نه؟!
زیراندازی از مامان گرفتیم و هارپر زودتر رفت بالا تا پهنش کنه و آترون هم داشت ذغال رو می چرخوند که قرمز بشه مامان هم که خسته بود و صبح هم کلاس داشت بنابراین شب بخیر گفت و رفت که استراحت کنه، به اتاقم رفتم و پس از برداشتن گوشیم دوتا سویی شرت هم برای خودم و هارپر برداشتم و برای آترون هم یه پتو مسافرتی که گرمش کنه و رفتم پشت بوم!
باد نسبتا سردی می وزید، هارپر با دیدن سویی شرت تو دستم پرید سمتم، خندیدم و بهش دادم تا بپوشه خودمم تنم کردم که آترون اومد بالا و با دیدن من و هارپر زد زیر خنده:
-یخ نکنید دخترا!
هارپر با حرص جوابش رو داد:
-ما که مثل شما مردها نیستیم که قوی باشیم و بدنمون مثل کوه باشه، ما ظریفیم!
روی زیرانداز نشستیم، پتو رو به هارپر دادم:
-بنداز رو شونه هاش، خدایی نکرده سرما بخوره باز خر بیار باقالی بار کن!
هارپر پتو رو گرفت و با تعجب گفت:
-چی؟ خر بیاریم؟!
با صدای بلند زدم زیر خنده که آترون هم خندید، هارپر با حرص پاش رو کوبید زمین:
-نخندید!
گاهی وقت ها واقعا فراموش می کردم که هارپر و ویلی اصالتا آمریکایی هستن و با خیلی از اصطلاحات ایرانی نا آشنا!
هارپر پک های غلیظی به قلیون می زد ولی اصلا به سرفه نمی افتاد، آترون دود رو حلقه وار بیرون می فرستاد و من غرق می شدم توی سفیدی بخار مانند دود که پخش می شد توی سیاهی شب!
نگاهم به گوشیم افتاد و باز هم تماس های بی پاسخی از مهراب و باز هم پیام!
"نمی خوابم تا وقتی جوابم بدی، مطمئن باش رو حرفم می مونم و خدام یکی حرفمم یکیه دل آسا! "
هارپر نگاهم می کرد، به سختی بهش خیره شدم که لبخند ملایمی بهم زد و قلیون رو گرفت سمتم:
-بیا، بکش!
طعم بلوبری توی تموم تنم پیچید، دودها هرلحظه غلیظ تر می شدن و هارپر به چشم هام زل زده بود!
آترون پتو رو به دور خودش پیچوند و رو به هارپر گفت:
-وضعیت کلاس و آموزشت چطور پیش می ره خانمم؟!
هارپر بالاخره چشم از من گرفت و با محبت جواب داد:
-استاد واقعا مرد خوب و بی نظیریه، مثل یه پدر دلسوز!
آترون لبخندی به روش زد:
-عالیه، همینکه باهاش احساس راحتی می کنی خیلی کمک می کنه تا زودتر یه هنرمند زبردست بشی!
-واقعا از ویلیام باید واسه این حسن انتخابش تشکر کرد که آدم شناس بوده!
-آره، سعی کن هرچه زودتر یاد بگیری چون من بی صبرانه منتظرم تصویرم رو طراحی کنی اولین طراحیت باید من باشم!
هارپر بلند خندید و غرق شد تو چشم های آترون!
حق با هارپر بود، سریتا دیگه توی زندگی او کاملا بی معنی و غریبه بود، دوتا عشق که با هم تو یه قلب جا نمی شن، تا وقتی که هارپر سریتا رو از قلبش بیرون ننداخته بود هرگز نمی تونست اینجور خالصانه و با محبت زل بزنه به آترون پس حالا که اینجوری نگاهش می کرد قطعا عاشقانه می پرستیدش و جز آترون هیچ کس براش اهمیت نداشت!
گوشی رو بین دست هام گرفتم و تایپ کردم:
-فردا عصر توی باشگاه اسب سواری می بینمت، ساعت چهار!
با ارسال کردنش گوشی رو قفل کردم و نفس عمیقی کشیدم!
×××

ویلیام بهم خیره شد:
-دیشب تا ساعت چند مونده بودی شرکت؟!
-تا ساعت هفت، چطور مگه؟!
-صبح به آترون زنگ زدم احوالپرسی، خیلی شاکی بود که چرا اجازه دادم تا اون موقع شب بمونی تو شرکت!
ل*ب هام رو کج کردم:
-اونا هم دیگه بیش از حد دارن شلوغش می کنن، حالا مگه چی شده؟ خب همه کار می کنن!
-اونا فقط نگرانتن دل آسا، به نظر من هم حق دارن تو باید مواظب خودت باشی مامانت فقط به خاطر حضور تو توی این دنیا نفس می کشه، خودت می دونی چقدر براش عزیزی، هنوز مادر نشدی تا حسش رو بفهمی، اون از آترون خواسته که با من حرف بزنه تا نذارم زیاد بمونی توی شرکت و کار کنی، پس نذار پیش درساخانم شرمنده بشم می دونم دوست داری کار کنی و یه زن مستقل باشی ولی بیش از تایم کاری دیگه اضافیه باید یه ساعاتی رو هم برای تفریحت اختصاص بدی!
پوفی کشیدم:
-باشه دیگه تکرار نمی شه، بهتره به آترون و مامان هم بفهمونی که من خوبم و نیازی به نگرانی نیست!
-ممنون.
تا پایان ساعت کاری مشغول بودیم، ویلی که رفت ازم قول گرفت منم برم که قبول کردم و نیم ساعت بعد از رفتن او منم به ویلا برگشتم.
مامان با دیدنم با رویی گشاده بهم خوش آمد گفت و خندید!
واقعا هیچ چیز توی این دنیا ارزش نداره که مامانم به خاطرش نگران بشه و ناراحت!
دیگه نباید بیش از تایم کاری می موندم، همینکه با این کارم خنده به ل*ب های مامانم میاد کفایت می کنه!
گونه اش رو با عشق خالصی که بهش داشتم ب*و*سیدم و رفتم به اتاقم.
پس از تعویض لباس برگشتم پایین و پیش مامان نشستم، زهرا خانم مشغول صحبت با مامان بود و منم بهشون گوش می دادم که مامان بشقاب پر از برش های میوه که پو*ست کنده بود گرفت سمتم و من بی حرف ازش گرفتم و نباید نگرانش می کردم!
مهره های موز رو داخل دهنم گذاشتم و از طعمش ل*ذت بردم، همیشه موز رو از بقیه میوه ها بیشتر دوست داشتم و چه خوب که مامان هم کاملا با سلیقه ام آشنایی داشت!
تا موقع ناهار کنارشون نشسته بودم، بعد از صرف ناهار کمی توی گوشی چرخیدم و ساعت که روی دو ونیم ظهر ضربه زد رفتم توی اتاق و دوش گرفتم.
تیپ مشکی زدم و آرایش ملایم به همراه یه ادکلن سرد!
بوی خوبی داشت.
سوییچ و موبایلمم برداشتم.
مامان با دیدنم به سمتم اومد:
-کجا می ری عزیزم؟!
لبخندی به روش زدم:
-می رم باشگاه سوارکاری مامان، چندوقته درست و حسابی سوارکاری نکردم!
-خیلی هم عالی، برو عزیزم برو!
تا رسیدن به باشگاه به آهنگ های فریدون آسرایی گوش دادم و ل*ذت بردم.
وقتی وارد محوطه شدم ساعتم روی چهارو سی دقیقه ضربه زد و این یعنی نیم ساعت تاخیر!
سریع لباس های مخصوص رو پوشیدم و کارگر اصطبل اسب رو آماده آورد.
شیهه اش باعث شد سرش رو توی آغوشم بگیرم و نوازشش کنم:
-دلم برات تنگ شده بود.
-فکر کردم امروزم مثل دیشب باید دست خالی برگردم!
به پشت سرم نگاه کردم، پوشیده تو لباس سوارکاری سوار بر اسبش بود و بهم خیره!
ته ریش جذبه اش رو بیشتر کرده بود!
با دیدن نگاه خیره ام از اسب پایین اومد و بهم نزدیک شد، زل زد به چشم هام:
-دیشب...!
دستم رو بالا آوردم و حرفش رو قطع کردم:
-متاسفم!
سوار بر اسب شدم و ادامه دادم:
-نشد که بیام، بهتره الان وقت رو بیخودی هدر ندیم و هم سوارکاری کنیم هم حرف بزنیم.
بی حرف سوار اسبش شد و در کنار هم به راه افتادیم.
-دیروز تا دیروقت توی شرکت بودم و بعدم که اومدن مهمون ها باعث شد نتونم بیام!
نگاهم کرد:
-وقتی رفتی ویلا متوجه اومدن مهموناتون شدی و بعد به من اس ام اس دادی؟!
سرم رو به معنای مثبت تکون دادم که پوزخندی زد و ساکت شد!
معنای بعضی حرکاتش رو واقعا درک نمی کردم و این عصبیم می کرد!
اسبم رو بیرون درخت ها کشیدم و پریدم پایین.
نگاهم کرد و او هم اسب رو کنار من به درخت بست و روبروم ایستاد!
زل زد به چشم هام و ل*ب زد:
-نمی خوای جواب بدی نده اما هیچ وقت، هیچ وقت بهم دروغ نگو دل آسا!
با تعجب نگاهش کردم:
-چه دروغی گفتم مگه؟!
دستش رو بالا آورد و چونه ام رو توی دستش گرفت!
لرزه ای خفیف بدنم رو در برگرفت و فلش بک مغزم به گذشته برگشت و اون روز توی اتاق هتل و ب*وسه ای که روی ل*ب هام گذاشت و اولین پسری بود که جرات کرد ل*ب های دل آسا رو ببوسه!
-دیشب وقتی اون پیام رو ارسال کردی پشت سرت بودم، داشتم میومدم دنبالت که توی خیابون ماشینت رو دیدم و البته خودت رو، دنبالت داشتم میومدم که اون پیام واسم ارسال شد، تو تا موقعی که بری ویلا هنوز خبر نداشتی که مهمون دارید و خودت بودی که از ملاقات با من یهویی پشیمون شده بودی، اما به دروغ بهم گفتی مهمون دارید، چرا دل آسا؟!
احساس می کردم از شدت خجالت دلم می خواد آب بشم و توی زمین فرو برم، انگار می دونست قراره بعد از شنیدن این حرف ها سرم رو بندازم پایین که از همون اول چونه ام رو توی دستش گرفته بود و مانع گرفتن چشم هام از چشم های خاکستریش می شد!
-دل آسا...!
یه چیزی توی چشم هاش بود که قلبم رو می فشرد توی بدنم!
انگار یه جاذبه عجیب داشت و با قلبم ارتباط برقرار می کرد!
-نمی خوای واقعیت رو بهم بگی؟!
به خودم اومدم، دستم رو روی دستش گذاشتم و ازش فاصله گرفتم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
پشتم رو بهش کردم:
-همیشه واقعیت ها گفتنی نیستن!
-اما من می خوام که بدونم!
پوزخندی زدم:
-منم می خواستم بدونم خیلی چیزها رو زودتر، اما تو پنهونش کردی!
شونه هام رو گرفت و من رو به سمت خودش برگردوند:
-منظورت چیه؟ چی می خوای بهم بفهمونی دل آسا؟!
-اینکه تو نفوذی بودی و من باید ماه ها بعد بفهمم، اینکه منم جزو اون خلافکارها حساب کردی و گولم زدی، اینکه می خواستی منم مثل کیان شهیادی و دار و دسته اش تحویل پلیس بدی و اعدامم کنن، اینکه نمی تونم دیگه بهت اعتماد کنم چون تو یه آدمی با دو هویت متفاوت، من هنوز دارم با سریتا زندگی می کنم و نتونستم مهراب رو توی زندگی و واقعیت بپذیرم، تا وقتی هم این تردیدها توی دلم موج می زنه هرگز نمی تونم قبول کنم مهراب موسوی و حرف ها و حرکات جدیدش رو!
دست هاش شل شد و از روی شونه هام پایین افتاد، نگاهش سنگین شده بود و حسابی تو فکر بود!
ازم فاصله گرفت و کنار اسبش پشت بهم ایستاد:
-واقعا تو فکر کردی اون موقع که من نفوذی بودم به قول خودت، اجازه داشتم به تویی که دختر رئیس باند بودی و نمیدونستم که طرف کیان شهیادی نیستی بگم؟ تویی که فقط خودت بودی و خودت، نتونستی به من واقعیت رو بگی چون شناختی ازم نداشتی دل آسا، باور نمی کنم این حرف ها رو تویی بزنی که انقدر باهوش و زرنگی، واقعا انتظارات بی جایی از من داشتی و بیخودی من رو مقصر می دونی، هنوز خیلی چیزها هست که تو ازشون بی خبری، رازی که اگر هونیاک خان خودش صلاح بدونه بهت می گه اون وقت می فهمی که من چرا نفوذ کردم توی باند پدر قلابیت!
با یه حرکت پرید روی اسبش و با جدیت گفت:
-اگر می خوای که همدیگه رو نبینیم حرفی نیست، من کاملا خودم رو می کشم کنار ولی این حرف ها و این تقاضاها رو از هر نفوذی بکنی به عقلت شک می کنه چون من حتی حق نداشتم راجع به این ماموریت با اعضای خانواده ام حرف بزنم وای به حال تویی که دختر رئیس همون باند بودی!
افسار اسبش رو کشید و سر اسب به سمت اصطبل کج شد، انگار به زبونم قفل وصل کرده بودن که نمی تونستم بهش بگم که متوجه شدم افکارم احمقانه بوده حالا بمون و نرو، نتونستم و او با نگاهی که انگار می خواست یه چیزی رو بهت بگه بهم زل زد و کمی بعد با گفتن جمله " خیلی زود سرنوشت باز هم ما رو سر راه هم قرار می ده خانم دل آسا ساجدی! "...
رفت و کاملا از دیدم ناپدید شد!
روی اسب نشستم، نشستن که نه انگار وا رفتم.
معنی این جمله اش چی بود که سرنوشت باز هم ما رو سر راه هم قرار می ده؟!
هونیاک ساجدی چی می دونست که من نمی دونستم و مهراب هم از اون موضوع خبر داشت؟!
چقدر معما و سوال ذهنم رو درگیر کرده بود.
به آرومی اسب رو به حرکت در آوردم، احساس می کردم بوی عطرش توی فضا هنوز هم معلق هست و نفس عمیقی کشیدم تا بتونم این بو رو به مشامم بکشم!
تا ساعت هفت شب، سوارکاری کردم، انقدر که دیگه اسب جونی واسش نمونده بود و همچنین خودم!
پس از تعویض لباس و تحویل دادن اسب، به سمت ماشینم رفتم.
با دیدن برگه ای روی شیشه ماشینم پا تند کردم و برگه رو توی دستم گرفتم!
" خیلی زود متوجه خیلی چیزها می شی خانوم ساجدی، اون موقع از رفتار و حرف های امروزت و زود قضاوت کردنت پشیمون می شی، مطمئن باش اون روز زیاد دور نیست!"
برگه رو با خشم مچاله کردم و پرت کردم وسط زمین پارکینگ!
سوار ماشین شدم و کمی بعد صدای جیغ لاستیک های ماشینم بلند شد!
دیگه شورش رو در آورده بود، اصلا او کی بود که بخواد به دل آسا بگه چی خوبه و چی بد؟
چرا اینهمه بهش رو داده بودم که حالا بتونه اینجوری باهام حرف بزنه؟
منکه متوجه شده بودم تقاضای زیادی ازش داشتم و هارپر هم بهم گوشزد کرده بود دیگه اینهمه که نباید سرزنش می شدم!
عصبی مشتم رو روی فرمون کوبیدم و راهی ویلا شدم، به شدت خسته بودم و نیاز داشتم به ساعت ها استراحت!
×××
یک هفته از اون روز گذشت!
دیگه نه خبری از سریتا شد و نه خبری از هونیاک!
از اون شب که توی برج میلاد ملاقاتش کرده بودم و قرار بر این شد که برای ملاقات با مامان بهم زنگ بزنه دیگه خبری ازش نداشتم و هنوز تماسی از جانب هونیاک دریافت نکرده بودم!
اون روز صبح یه جلسه خیلی مهم داشتم و مشغول سخنرانی بودم که ویلی خیلی آروم زمزمه کرد:
-شاید باور نکنی اما هونیاک ساجدی داره بهت زنگ می زنه!
خودکاری که توی دستم بود با این جمله و رعشه ای که توی تنم پیچید افتاد روی زمین و صداش بدجور توی سکوت سالن پیچید!
ویلی سریعا خم شد خودکار رو برداشت و رو به جمع گفت:
-متاسفانه خانم ساجدی تلفن خیلی مهمی دارن من به جای ایشون جلسه رو ادامه می دم!
تلو تلو خوران با یک ببخشید کوتاه که نمی دونم شنیدن یا نه از اتاق جلسه خارج شدم و خودم رو به اتاقم رسوندم!
گوشیم روی میز دائما خاموش و روشن می شد.
با عجله دستم رو جلو بردم و قبل از قطع، تماس رو متصل کردم!
-الو؟ دل آسا؟!
-بله؟ سلام!
-سلام دخترم، خوبی؟ چقدر دیر جواب دادی، دودفعه زنگ زدم و قطع شد این دفعه سوم بود!
-ای بدنیستم، متاسفانه توی یک جلسه خیلی مهم بودم و نمی شد که گوشی رو حتی با خودم ببرم، ویلیام بهم خبر داد، خب حالا چیکارم دارید؟!
-برای قراری که می خواستیم بذاریم اون شب توی برج در موردش صحبت کردیم واسه اون زنگ زدم!
-فکر نمی کنید باید خیلی زودتر از این ها زنگ می زدید؟!
کمی سکوت و بعد گفت:
-متاسفم، ولی نیاز داشتم تا کمی با خودم کنار بیام، امیدوارم ناراحت نشده باشی!
-بیخیال، شما هم یه جورایی حق دارید!
-چیزی شده دخترم؟ حس می کنم سرحال نیستی!

چرا باید این رو بهم می گفتن؟ چرا مامان هم تا الان بیش از صدبار این جمله رو توی این یک هفته بهم گفته بود؟ من سرحال بودم مثل همیشه پس چرا خیال می کردن من چیزیم هست؟!
-من خوبم، ممنون!
-باشه پس هرجا که تو می گی من حاضرم بیام تا با درسا ملاقات داشته باشیم!
-اما من اصلا در مورد شما و دیدارمون حرفی به مامان نزدم، نمیدونم حتی آمادگی روبرو شدن با شما رو داره یا نه!
صدای خنده ی آرومش به گوشم رسید:
-من درسا رو می شناسم، اون خیلی خوب می تونه خودش رو با شرایطش وفق بده تو نگران اون نباش فقط بگو صلاح می دونی که امروز برای ناهار برم ویلا و باهاش صحبت کنم؟!
-من مشکلی ندارم، امروز کارمم تو شرکت زیاده و نمی تونم زود برم خونه می تونید راحت توی خلوت مشکلات و گذشته رو مرور و بین خودتون حل کنید!
-خیلی ممنونم که اینقدر درک بالایی داری دخترم، پس من تا دو سه ساعت دیگه می رم ویلا، فقط یه لطفی کن و آدرسش رو برام بفرست!
-باشه، موفق باشید!
گوشی رو قطع کردم و توی فکر فرو رفتم!
یعنی مامان چه عکس العملی نشون می داد با دیدن هونیاک ساجدی؟!
ویلی کلافه وارد اتاق شد و بازوم رو گرفت:
-تا دیوونه نشدم بیا بریم کافی شاپ یه چیزی بخوریم!
بی حرف به دنبالش راه افتادم.
توی ماشین آدرس رو کامل براش پیامک کردم و ویلی رو بهم گفت:
-چیه؟ تو فکری!
-هونیاک امروز ظهر واسه ناهار می ره ویلا، می خواد با مامان روبرو بشه اونم تنها و بدون حضور من!
-بهتره هرچه زودتر سنگ هاشون رو با هم وا بکنن دل آسا، اونا هردو گذشته ی خیلی سختی داشتن هردو اذیت شدن، اونا تو این چندسال هیچ کدومشون زندگی نکردن، فقط خون دل خوردن، باید با هم کنار بیان!
چقدر خوب بود که ویلی بود!
آهی کشیدم که پرسید:
-هنوزم بعد از اون روز خبری از سریتا نشده؟!
سرم رو به علامت منفی تکون دادم که گفت:
-می دونی سریتا هم مثل توئه، اگر حس کنه جایی اضافیه نمی مونه، تو با این تقاضاهات رسما اون رو از خودت دور کردی، باعث شدی خیال کنه تمایلی به دیدار باهاش نداری که داری بهانه تراشی می کنی، اون خیال می کنه تو با این حرف ها خواستی الکی بین جفتتون فاصله بندازی، نمی خوام سرزنشت کنم دل آسا اما به قول هارپر باید به قلب و عقلت رجوع کنی، تا با کفش های کسی راه نرفتی نباید قضاوتش کنی امیدوارم بفهمی که چی می گم!
با رسیدن به کافی شاپ ویلی سکوت کرد و با هم وارد شدیم.
بدون حرف دوتا هات چاکلت د*اغ سفارش داد و من چقدر محتاج گرمای این نو*شی*دنی دلچسب بودم!
-حق با توئه، اونقدرها هم که فکر می کنم نتونستم از گذشته و زندگیم توی نیویورک فاصله بگیرم‌، انگار هنوز اون خصلت های زشت تو وجودم مونده!
-تو یه عمر اینجوری زندگی کردی عزیزم، طبیعیه که به همین راحتی ها نتونی با زندگی جدیدت خو بگیری، تمام سعی خودت رو بکن که آدما رو از خودت نرنجونی چون باعث می شه خودت تنهاتر بشی!
بعد از خوردن نو*شی*دنی به شرکت برگشتیم، ویلی یکساعتی موند و رفت ولی من دلم نمیخواست برم خونه واسه همینم به هارپر زنگ زدم:
-سلام، کجایی هارپر؟!
-سلام، من پیش استادم دارم آموزش می بینم چطور مگه؟!
پوفی کشیدم:
-هیچی، ببخش مزاحمت شدم یادم نبود کلاس داری!
-نه مهم نیست اگر بهم نیاز داری میام!
-نه عزیزدلم، من شرکتم تو به کارت برس!
-باشه پس فعلا!
گوشی رو روی میز کوبیدم که منشی وارد اتاقم شد:
-خانم ساجدی یه آقایی اومدن می خوان با شما ملاقات کنن!
اخم کردم:
-آترون نیست؟!
-نه نمی شناسمشون!
-بسیارخب راهنماییش کنید داخل!
سری تکون داد که گفتم:
-خودتم برو، من تا شب اینجام بیخودی معطل نشو!
-چشم، مرسی!
با ورود سریتا با حیرت و چشم هایی گرد شده از جا بلند شدم و به خودش و تیپ فوق العاده اش زل زدم!
بی تفاوت جلو اومد و دستش رو دراز کرد سمتم:
-می بینم که اصلا انتظار دیدنم رو نداشتی خانم ساجدی!
پس از کمی مکث دستش رو فشردم:
-آدرس شرکت رو از کجا پیدا کردی؟!
خنده ی بلندی سرداد:
-تو واقعا خیال کردی پیدا کردن آدرس یه شرکت چقدر می تونه برای منی که نفوذی بودم سخت باشه؟!
ل*ب هام رو جمع کردم که نگاهی به اتاق انداخت و روی مبل نشست:
-نه می بینم که خوب جا افتادی، خوبه پیشرفتت قابل تحسینه!
بعد از اون خیره شد توی چشم هام:
-بالاخره دیگه اینجا ایرانه و توام که نمیتونی صدات رو به گوش مردم برسونی متاسفانه مجبوری تن بدی به شرکت و شرکت داری!
روبروش نشستم و بدون عکس العمل خاصی نگاهش کردم:
-اگر اومدی که باز دعوا کنیم من وقتش رو ندارم الان!
-نه اتفاقا برعکس، گفتم شاید تو باز یه فکر و حرف هایی رو دلت سنگینی می کنه که به من بگی واسه همین اومدم که یهو عقده نشه!
سرم رو به زیر انداختم:
-متاسفم واسه رفتار اون روزم، قصد نداشتم انقدر بی منطق برخورد کنم!
حرفی نزد، سرم رو که بالا بردم خودش رو جلو کشید:
-یادته اون روز که هارپر و آتان تو استودیو کاری براشون پیش اومد و مجبور شدن برن به اجبار موندم که بهت برای آماده کردن آهنگت کمکت کنم بهت چی گفتم؟!
صبر نکرد من چیزی بگم و از جا بلند شد:
-گفتم برعکس ز*ب*ون تند و تیزت صدای فوق العاده ای داری هنوزم روی این جمله تاکید دارم، توی صدات یه آرامش خاصیه که آدم رو تسلیم خودش می کنه!
برگشت سمتم و آروم کنارم نشست، نمی دونم چرا احساس کردم نفسم بالا نمیاد!
چونه ام رو توی دستش گرفت:
-بهت گفته بودم که تو اولین دختری بودی که بوسیدمش مطمئن باش اون ب*وسه از یادم نرفته و نمیره!
رعشه ای توی تنم پیچید، انگشتش رو نوازش گونه روی پوستم کشید و نفسش رو فوت کرد بیرون:
-نمی دونم چرا با اینکه بهم بی حرمتی کردی و توهین، بازم خودم اومدم سمتت ولی می دونم که پاهام به اختیار خودم نبودن!
باز هم بی حرف نگاهش کردم که دستش رو آروم پایین آورد:
-تو چی؟ قبل من کسی بوسیدتت؟!
پوزخندی بهش زدم:
-تو در مورد من چی فکر می کنی؟ چون تو آمریکا رشد کردم لابد هرزه ام نه؟!
دستش رو روی ل*ب هام گذاشت:
-هیس، دیگه این حرف رو به خودت نزن، من فقط یه سوال کردم ازت، چون توی فرهنگ آمریکا اینکه دختر پسر همدیگه رو ببوسن یه امر عادی و معمولیه توام پرورش یافته اونجایی من قصد توهین به تو رو نداشتم!
چقدر خوب حرف می زد، چقدر با اون سریتای تو آمریکا متفاوت بود!
-نه، تو اولین نفر بودی!
لبخند قشنگی روی ل*ب هاش نقش بست و از جا بلند شد:
-خب پس واسه این گستاخی که کردم می خوام که دعوتت کنم بریم با هم سینما، یه فیلم باحال و جذاب!
لبخندی زدم و او محو ل*ب هام شد، از جا بلند شدم و نگاهش با من بالا کشیده شد:
-بسیارخب، منم امروز بیکارم و نمیتونمم برم ویلا ترجیح میدم تنها نباشم!
کیف دستیم رو برداشتم که در رو برام باز کرد:
-بفرمایید مادمازل!
×××
داخل ماشینش که نشستیم نگاهی به فضای داخلیش انداختم و با نیشخندی که زدم نگاهم کرد:
-چیه؟!
-اصلا از فضای داخلی این ماشینت خوشم نیومد!

کد:
پشتم رو بهش کردم:
-همیشه واقعیت ها گفتنی نیستن!
-اما من می خوام که بدونم!
پوزخندی زدم:
-منم می خواستم بدونم خیلی چیزها رو زودتر، اما تو پنهونش کردی!
شونه هام رو گرفت و من رو به سمت خودش برگردوند:
-منظورت چیه؟ چی می خوای بهم بفهمونی دل آسا؟!
-اینکه تو نفوذی بودی و من باید ماه ها بعد بفهمم، اینکه منم جزو اون خلافکارها حساب کردی و گولم زدی، اینکه می خواستی منم مثل کیان شهیادی و دار و دسته اش تحویل پلیس بدی و اعدامم کنن، اینکه نمی تونم دیگه بهت اعتماد کنم چون تو یه آدمی با دو هویت متفاوت، من هنوز دارم با سریتا زندگی می کنم و نتونستم مهراب رو توی زندگی و واقعیت بپذیرم، تا وقتی هم این تردیدها توی دلم موج می زنه هرگز نمی تونم قبول کنم مهراب موسوی و حرف ها و حرکات جدیدش رو!
دست هاش شل شد و از روی شونه هام پایین افتاد، نگاهش سنگین شده بود و حسابی تو فکر بود!
ازم فاصله گرفت و کنار اسبش پشت بهم ایستاد:
-واقعا تو فکر کردی اون موقع که من نفوذی بودم به قول خودت، اجازه داشتم به تویی که دختر رئیس باند بودی و نمیدونستم که طرف کیان شهیادی نیستی بگم؟ تویی که فقط خودت بودی و خودت، نتونستی به من واقعیت رو بگی چون شناختی ازم نداشتی دل آسا، باور نمی کنم این حرف ها رو تویی بزنی که انقدر باهوش و زرنگی، واقعا انتظارات بی جایی از من داشتی و بیخودی من رو مقصر می دونی، هنوز خیلی چیزها هست که تو ازشون بی خبری، رازی که اگر هونیاک خان خودش صلاح بدونه بهت می گه اون وقت می فهمی که من چرا نفوذ کردم توی باند پدر قلابیت!
با یه حرکت پرید روی اسبش و با جدیت گفت:
-اگر می خوای که همدیگه رو نبینیم حرفی نیست، من کاملا خودم رو می کشم کنار ولی این حرف ها و این تقاضاها رو از هر نفوذی بکنی به عقلت شک می کنه چون من حتی حق نداشتم راجع به این ماموریت با اعضای خانواده ام حرف بزنم وای به حال تویی که دختر رئیس همون باند بودی!
افسار اسبش رو کشید و سر اسب به سمت اصطبل کج شد، انگار به زبونم قفل وصل کرده بودن که نمی تونستم بهش بگم که متوجه شدم افکارم احمقانه بوده حالا بمون و نرو، نتونستم و او با نگاهی که انگار می خواست یه چیزی رو بهت بگه بهم زل زد و کمی بعد با گفتن جمله " خیلی زود سرنوشت باز هم ما رو سر راه هم قرار می ده خانم دل آسا ساجدی! "...
رفت و کاملا از دیدم ناپدید شد!
روی اسب نشستم، نشستن که نه انگار وا رفتم.
معنی این جمله اش چی بود که سرنوشت باز هم ما رو سر راه هم قرار می ده؟!
هونیاک ساجدی چی می دونست که من نمی دونستم و مهراب هم از اون موضوع خبر داشت؟!
چقدر معما و سوال ذهنم رو درگیر کرده بود.
به آرومی اسب رو به حرکت در آوردم، احساس می کردم بوی عطرش توی فضا هنوز هم معلق هست و نفس عمیقی کشیدم تا بتونم این بو رو به مشامم بکشم!
تا ساعت هفت شب، سوارکاری کردم، انقدر که دیگه اسب جونی واسش نمونده بود و همچنین خودم!
پس از تعویض لباس و تحویل دادن اسب، به سمت ماشینم رفتم.
با دیدن برگه ای روی شیشه ماشینم پا تند کردم و برگه رو توی دستم گرفتم!
" خیلی زود متوجه خیلی چیزها می شی خانوم ساجدی، اون موقع از رفتار و حرف های امروزت و زود قضاوت کردنت پشیمون می شی، مطمئن باش اون روز زیاد دور نیست!"
برگه رو با خشم مچاله کردم و پرت کردم وسط زمین پارکینگ!
سوار ماشین شدم و کمی بعد صدای جیغ لاستیک های ماشینم بلند شد!
دیگه شورش رو در آورده بود، اصلا او کی بود که بخواد به دل آسا بگه چی خوبه و چی بد؟
چرا اینهمه بهش رو داده بودم که حالا بتونه اینجوری باهام حرف بزنه؟
منکه متوجه شده بودم تقاضای زیادی ازش داشتم و هارپر هم بهم گوشزد کرده بود دیگه اینهمه که نباید سرزنش می شدم!
عصبی مشتم رو روی فرمون کوبیدم و راهی ویلا شدم، به شدت خسته بودم و نیاز داشتم به ساعت ها استراحت!
×××
یک هفته از اون روز گذشت!
دیگه نه خبری از سریتا شد و نه خبری از هونیاک!
از اون شب که توی برج میلاد ملاقاتش کرده بودم و قرار بر این شد که برای ملاقات با مامان بهم زنگ بزنه دیگه خبری ازش نداشتم و هنوز تماسی از جانب هونیاک دریافت نکرده بودم!
اون روز صبح یه جلسه خیلی مهم داشتم و مشغول سخنرانی بودم که ویلی خیلی آروم زمزمه کرد:
-شاید باور نکنی اما هونیاک ساجدی داره بهت زنگ می زنه!
خودکاری که توی دستم بود با این جمله و رعشه ای که توی تنم پیچید افتاد روی زمین و صداش بدجور توی سکوت سالن پیچید!
ویلی سریعا خم شد خودکار رو برداشت و رو به جمع گفت:
-متاسفانه خانم ساجدی تلفن خیلی مهمی دارن من به جای ایشون جلسه رو ادامه می دم!
تلو تلو خوران با یک ببخشید کوتاه که نمی دونم شنیدن یا نه از اتاق جلسه خارج شدم و خودم رو به اتاقم رسوندم!
گوشیم روی میز دائما خاموش و روشن می شد.
با عجله دستم رو جلو بردم و قبل از قطع، تماس رو متصل کردم!
-الو؟ دل آسا؟!
-بله؟ سلام!
-سلام دخترم، خوبی؟ چقدر دیر جواب دادی، دودفعه زنگ زدم و قطع شد این دفعه سوم بود!
-ای بدنیستم، متاسفانه توی یک جلسه خیلی مهم بودم و نمی شد که گوشی رو حتی با خودم ببرم، ویلیام بهم خبر داد، خب حالا چیکارم دارید؟!
-برای قراری که می خواستیم بذاریم اون شب توی برج در موردش صحبت کردیم واسه اون زنگ زدم!
-فکر نمی کنید باید خیلی زودتر از این ها زنگ می زدید؟!
کمی سکوت و بعد گفت:
-متاسفم، ولی نیاز داشتم تا کمی با خودم کنار بیام، امیدوارم ناراحت نشده باشی!
-بیخیال، شما هم یه جورایی حق دارید!
-چیزی شده دخترم؟ حس می کنم سرحال نیستی!

چرا باید این رو بهم می گفتن؟ چرا مامان هم تا الان بیش از صدبار این جمله رو توی این یک هفته بهم گفته بود؟ من سرحال بودم مثل همیشه پس چرا خیال می کردن من چیزیم هست؟!
-من خوبم، ممنون!
-باشه پس هرجا که تو می گی من حاضرم بیام تا با درسا ملاقات داشته باشیم!
-اما من اصلا در مورد شما و دیدارمون حرفی به مامان نزدم، نمیدونم حتی آمادگی روبرو شدن با شما رو داره یا نه!
صدای خنده ی آرومش به گوشم رسید:
-من درسا رو می شناسم، اون خیلی خوب می تونه خودش رو با شرایطش وفق بده تو نگران اون نباش فقط بگو صلاح می دونی که امروز برای ناهار برم ویلا و باهاش صحبت کنم؟!
-من مشکلی ندارم، امروز کارمم تو شرکت زیاده و نمی تونم زود برم خونه می تونید راحت توی خلوت مشکلات و گذشته رو مرور و بین خودتون حل کنید!
-خیلی ممنونم که اینقدر درک بالایی داری دخترم، پس من تا دو سه ساعت دیگه می رم ویلا، فقط یه لطفی کن و آدرسش رو برام بفرست!
-باشه، موفق باشید!
گوشی رو قطع کردم و توی فکر فرو رفتم!
یعنی مامان چه عکس العملی نشون می داد با دیدن هونیاک ساجدی؟!
ویلی کلافه وارد اتاق شد و بازوم رو گرفت:
-تا دیوونه نشدم بیا بریم کافی شاپ یه چیزی بخوریم!
بی حرف به دنبالش راه افتادم.
توی ماشین آدرس رو کامل براش پیامک کردم و ویلی رو بهم گفت:
-چیه؟ تو فکری!
-هونیاک امروز ظهر واسه ناهار می ره ویلا، می خواد با مامان روبرو بشه اونم تنها و بدون حضور من!
-بهتره هرچه زودتر سنگ هاشون رو با هم وا بکنن دل آسا، اونا هردو گذشته ی خیلی سختی داشتن هردو اذیت شدن، اونا تو این چندسال هیچ کدومشون زندگی نکردن، فقط خون دل خوردن، باید با هم کنار بیان!
چقدر خوب بود که ویلی بود!
آهی کشیدم که پرسید:
-هنوزم بعد از اون روز خبری از سریتا نشده؟!
سرم رو به علامت منفی تکون دادم که گفت:
-می دونی سریتا هم مثل توئه، اگر حس کنه جایی اضافیه نمی مونه، تو با این تقاضاهات رسما اون رو از خودت دور کردی، باعث شدی خیال کنه تمایلی به دیدار باهاش نداری که داری بهانه تراشی می کنی، اون خیال می کنه تو با این حرف ها خواستی الکی بین جفتتون فاصله بندازی، نمی خوام سرزنشت کنم دل آسا اما به قول هارپر باید به قلب و عقلت رجوع کنی، تا با کفش های کسی راه نرفتی نباید قضاوتش کنی امیدوارم بفهمی که چی می گم!
با رسیدن به کافی شاپ ویلی سکوت کرد و با هم وارد شدیم.
بدون حرف دوتا هات چاکلت د*اغ سفارش داد و من چقدر محتاج گرمای این نو*شی*دنی دلچسب بودم!
-حق با توئه، اونقدرها هم که فکر می کنم نتونستم از گذشته و زندگیم توی نیویورک فاصله بگیرم‌، انگار هنوز اون خصلت های زشت تو وجودم مونده!
-تو یه عمر اینجوری زندگی کردی عزیزم، طبیعیه که به همین راحتی ها نتونی با زندگی جدیدت خو بگیری، تمام سعی خودت رو بکن که آدما رو از خودت نرنجونی چون باعث می شه خودت تنهاتر بشی!
بعد از خوردن نو*شی*دنی به شرکت برگشتیم، ویلی یکساعتی موند و رفت ولی من دلم نمیخواست برم خونه واسه همینم به هارپر زنگ زدم:
-سلام، کجایی هارپر؟!
-سلام، من پیش استادم دارم آموزش می بینم چطور مگه؟!
پوفی کشیدم:
-هیچی، ببخش مزاحمت شدم یادم نبود کلاس داری!
-نه مهم نیست اگر بهم نیاز داری میام!
-نه عزیزدلم، من شرکتم تو به کارت برس!
-باشه پس فعلا!
گوشی رو روی میز کوبیدم که منشی وارد اتاقم شد:
-خانم ساجدی یه آقایی اومدن می خوان با شما ملاقات کنن!
اخم کردم:
-آترون نیست؟!
-نه نمی شناسمشون!
-بسیارخب راهنماییش کنید داخل!
سری تکون داد که گفتم:
-خودتم برو، من تا شب اینجام بیخودی معطل نشو!
-چشم، مرسی!
با ورود سریتا با حیرت و چشم هایی گرد شده از جا بلند شدم و به خودش و تیپ فوق العاده اش زل زدم!
بی تفاوت جلو اومد و دستش رو دراز کرد سمتم:
-می بینم که اصلا انتظار دیدنم رو نداشتی خانم ساجدی!
پس از کمی مکث دستش رو فشردم:
-آدرس شرکت رو از کجا پیدا کردی؟!
خنده ی بلندی سرداد:
-تو واقعا خیال کردی پیدا کردن آدرس یه شرکت چقدر می تونه برای منی که نفوذی بودم سخت باشه؟!
ل*ب هام رو جمع کردم که نگاهی به اتاق انداخت و روی مبل نشست:
-نه می بینم که خوب جا افتادی، خوبه پیشرفتت قابل تحسینه!
بعد از اون خیره شد توی چشم هام:
-بالاخره دیگه اینجا ایرانه و توام که نمیتونی صدات رو به گوش مردم برسونی متاسفانه مجبوری تن بدی به شرکت و شرکت داری!
روبروش نشستم و بدون عکس العمل خاصی نگاهش کردم:
-اگر اومدی که باز دعوا کنیم من وقتش رو ندارم الان!
-نه اتفاقا برعکس، گفتم شاید تو باز یه فکر و حرف هایی رو دلت سنگینی می کنه که به من بگی واسه همین اومدم که یهو عقده نشه!
سرم رو به زیر انداختم:
-متاسفم واسه رفتار اون روزم، قصد نداشتم انقدر بی منطق برخورد کنم!
حرفی نزد، سرم رو که بالا بردم خودش رو جلو کشید:
-یادته اون روز که هارپر و آتان تو استودیو کاری براشون پیش اومد و مجبور شدن برن به اجبار موندم که بهت برای آماده کردن آهنگت کمکت کنم بهت چی گفتم؟!
صبر نکرد من چیزی بگم و از جا بلند شد:
-گفتم برعکس ز*ب*ون تند و تیزت صدای فوق العاده ای داری هنوزم روی این جمله تاکید دارم، توی صدات یه آرامش خاصیه که آدم رو تسلیم خودش می کنه!
برگشت سمتم و آروم کنارم نشست، نمی دونم چرا احساس کردم نفسم بالا نمیاد!
چونه ام رو توی دستش گرفت:
-بهت گفته بودم که تو اولین دختری بودی که بوسیدمش مطمئن باش اون ب*وسه از یادم نرفته و نمیره!
رعشه ای توی تنم پیچید، انگشتش رو نوازش گونه روی پوستم کشید و نفسش رو فوت کرد بیرون:
-نمی دونم چرا با اینکه بهم بی حرمتی کردی و توهین، بازم خودم اومدم سمتت ولی می دونم که پاهام به اختیار خودم نبودن!
باز هم بی حرف نگاهش کردم که دستش رو آروم پایین آورد:
-تو چی؟ قبل من کسی بوسیدتت؟!
پوزخندی بهش زدم:
-تو در مورد من چی فکر می کنی؟ چون تو آمریکا رشد کردم لابد هرزه ام نه؟!
دستش رو روی ل*ب هام گذاشت:
-هیس، دیگه این حرف رو به خودت نزن، من فقط یه سوال کردم ازت، چون توی فرهنگ آمریکا اینکه دختر پسر همدیگه رو ببوسن یه امر عادی و معمولیه توام پرورش یافته اونجایی من قصد توهین به تو رو نداشتم!
چقدر خوب حرف می زد، چقدر با اون سریتای تو آمریکا متفاوت بود!
-نه، تو اولین نفر بودی!
لبخند قشنگی روی ل*ب هاش نقش بست و از جا بلند شد:
-خب پس واسه این گستاخی که کردم می خوام که دعوتت کنم بریم با هم سینما، یه فیلم باحال و جذاب!
لبخندی زدم و او محو ل*ب هام شد، از جا بلند شدم و نگاهش با من بالا کشیده شد:
-بسیارخب، منم امروز بیکارم و نمیتونمم برم ویلا ترجیح میدم تنها نباشم!
کیف دستیم رو برداشتم که در رو برام باز کرد:
-بفرمایید مادمازل!
×××
داخل ماشینش که نشستیم نگاهی به فضای داخلیش انداختم و با نیشخندی که زدم نگاهم کرد:
-چیه؟!
-اصلا از فضای داخلی این ماشینت خوشم نیومد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
ل*بش رو کج کرد:
-ببخشید یادم باشه دفعه بعد از جنابعالی بپرسم بعد ماشین بخرم!
خنده ی مسخره ای کردم:
-آفرین یادت نره پس!
پوفی کشید و حرکت کرد!
فیلم سینمایی تگزاس فوق العاده بود و به اندازه ای خندیدم که مهراب با تعجب و حیرت زده، اول تا آخر داشت به من نگاه می کرد به جای فیلم!
بعد از اتمام فیلم از سینما که بیرون اومدیم گیج نگاهم کرد:
-باورم نمیشه که خودت باشی، تویی که شاید تو عمرت به تعداد انگشتان دست خندیده باشی!
بی تفاوت سوار ماشین شدم و در جوابش گفتم:
-اون دل آسایی که توی نیویورک باهاش آشنا شدی رو کاملا به فراموشی بسپار، من یه آدم جدیدم با یک شخصیت جدید!
لبخندی با رضایت زد:
-خوبه خوشحالم این رو می شنوم چون اصلا از اون دل آسا خوشم نمی اومد!
مشتی به بازوش کوبیدم:
-پررو!
صدای خنده ی سرحالش توی ماشین پیچید و من لبخندی زدم!
چقدر عجیب بود!
من و سریتا توی ایران تو یک استان تو یک شهر و توی یک ماشین در کنار هم!
بخندیم، فیلم ببینیم، حرف بزنیم!
حتی وقتی برای اولین بار دیدمش هرگز تصورش رو هم نمیکردم روزی به اینجا برسیم!
واقعا که دنیا عجیب بود و غیرقابل پیش بینی!
-خب شام رو کجا بخوریم؟!
ابروهام رو بالا انداختم و از افکارم بیرون اومدم:
-من خیلی هوس جیگر کردم!
چشمکی زد و ماشین رو روشن کرد:
-پس پیش به سوی جگرکی!
توی راه آهنگ " هولم نکن، از سینا شعبانخانی" رو گذاشت و من زمزمه کردم:
-تو اون دل دیوونه ات جای منه منم عاشقت میشم جای همه
اگه حالمو میدونی درکم کن بیا شر غمو دیگه کمتر کن!
×××
-آقا لطفا چهارتا سیخ جگر بیارید با یه نوشابه بزرگ!
خندیدم:
-وای من نمیتونم اینهمه رو بخورم ها، خیلی خیلی بتونم یه سیخ با یه لیوان نوشابه!
-حالا وقتی مزه اش رو چشیدی می بینی که حتی این چهار سیخ هم کفایت نمی کنه و می گی مهراب بازم می خوام!
نگاه عمیقی به چهره اش انداختم:
-اصلا نمی تونم اسم جدیدت رو روی زبونم بیارم، انگار یه جورایی با سریتا راحت تر بودم!
-خب اینم یه چند دفعه روی زبونت بیاری عادت می کنی، حالا بگو!
خندیدم:
-نه نمی تونم!
اخم کرد:
-میگم بگو، بگو؟
-مهراب!
-آفرین، باز بگو؟!
-مهراب، مهراب، مهراب!
خندید:
-دیدی سخت نیست؟!
با قرار گرفتن سینی جگرها رو میز نگاهش رو از چشم هام گرفت و از گارسون تشکر کرد.
بوی جگرها حسابی مشامم رو نوازش می داد که یکیش رو برداشت و به سمتم گرفت:
-بیا بخور ببین چقدر خوشمزه اس!
سیخ رو گرفتم و نگاهی به اطرافم انداختم:
-تو همیشه میای اینجا؟!
سری تکون داد:
-معمولا واسه خوردن جگر آره اینجا صاحبش رو میشناسم می دونم جگرگوسفند اصل به خوردم میده به بقیه جاها اعتماد ندارم!
-لابد مامانت حساسه و میگه مبادا غذای بیرون بخوری و از این حرفا!
-نه اتفاقا مامانم پایه اینجورجاهاس، هرجایی که ببرمش میگه آدم باید ل*ذت دنیا رو ببره فوقش مریض می شی میری دکتر باید نذاری حسرت چیزی رو دلت بمونه!
توی فکر فرو رفتم و گفتم:
-واو، چه استدلال جالبی!
-بله ما اینیم دیگه!
چقدر جالب بود، ما داشتیم با هم جگر می خوردیم و روبروی هم نشسته بودیم!
من و او!
ما!
-به چی فکر می کنی؟!
سیخ دوم رو داد دستم، گیج جواب دادم:
-به اینکه یکی از محال ترین های دنیا اتفاق افتاده، من و تو روبروی هم تو صلح نشسته باشیم!
-آره منم خیلی تعجب می کنم گاهی، چطوری تونستم با تو کنار بیام!
سیخ رو گرفتم سمتش و چشم غره رفتم که بلند زد زیر خنده :
-باشه بابا، وحشی!
سیخ دومم تموم شد و حالا فقط ظرف های خالی جگر و نوشابه روی میز گذاشته شده بود، با تعجب نگاهی به سیخ خالی تو دستم انداختم:
-دوتا سیخ خوردم؟!
مهراب چشمکی زد و خندید!
سوار ماشین که شدیم پرسید:
-هونیاک قرار بوده که با درساخانم قرار ملاقات بذارن مگه نه؟!
با تعجب پرسیدم:
-تو از کجا می دونی؟!
شونه هاش رو بالا انداخت:
-خب هونیاک خان گفت!
-آره، منم واسه همین تو شرکت موندم، نخواستم بعد از اینهمه سال که روبروی هم قرار گرفتن مزاحمشون بشم!
-آفرین، خوشم میاد می فهمی کجا به حضورت نیازه و کجا نه!
پوزخندی زدم:
-واقعا تو خیال می کنی من بچه ام که این چیزای به این کوچیکی حالیم نباشه؟!
خندید:
-نه خدانکنه، شما بزرگ مایی!
با حرص پوفی کشیدم و سرم رو به سمت شیشه برگردوندم که او هم دیگه ساکت شد و ساعت که روی یازده شب ضربه زد جلوی شرکت ایستاد و من قصد پیاده شدن کردم که بازوم رو گرفت:
-ممنون که همراهیم کردی، خوش گذشت!
لبخند زدم:
-مرسی، همچنین!
پیاده شدم و او با زدن تک بوقی از جلوی چشم هام دور و دورتر شد!
به پارکینگ رفتم و پس از سوار ماشین شدن قصد رفتن به ویلا کردم!
×××
صبح اصلا حال نداشتم برم شرکت واسه همین هم یه پیامک به ویلی فرستادم و گفتم که نمیرم!
وارد پذیرایی که شدم مامان متفکرانه به ظرف عسل خیره شده بود و اصلا حواسش به اطرافش نبود!
آروم پشت میز نشستم که نگاه از ظرف برگرفت و بهم زل زد.
کمی کره و مربا برداشتم و لیوان شیرمم زودتر خوردم!
-چرا دیروز دوباره دیر از شرکت برگشتی؟!
بی خیال شونه هام رو بالا انداختم:
-شرکت نبودم، با یکی از دوستام رفته بودیم سینما!
سری تکون داد و از جا بلند شد که گفتم:
-اگر کاری نداری امروز، کلاسات رو کنسل کن بریم خرید و یکمم بگردیم!
-باشه پس تا تو صبحونه ات رو می خوری منم به هارپر خبر می دم که حاضر بشه!
-مرسی.
پس از رفتنش یک دل سیر صبحونه خوردم، بعد از اون از جا بلند شدم و پس از حاضر شدن از اتاقم بیرون اومدم و رو به مامان گفتم:
-تو ماشین بر می داری یا من؟
-نه من بر می دارم.
هارپر به محض اینکه مامان بوق زد از ویلاشون خارج شد و عقب نشست!
دستم رو به گرمی فشرد و با مامان احوالپرسی کرد.
-چه عجب دل آسا خانوم یه روز از خیر شرکت رفتنش گذشته و با ما می خواد بره بیرون!
با ناراحتی نگاهش کردم:
-تو دیگه گلایه نکن ازم، منکه دیگه به حرفتون گوش دادم و فقط توی تایم کاری می مونم توی شرکت!
هارپر شونه هاش رو بالا انداخت:
-خب ما خیر و صلاحت رو می خوایم، دوست نداریم اذیت بشی!
روبروی مرکز خرید ایستادیم، مامان ماشین رو بین دو ماشین دیگه جا داد و غرید:
-اگر بخوای منتظر جای پارک بمونی تا ظهر علافی!
با هم وارد شدیم، هر کدوم هر چیزی رو که چشممون می گرفت رو می خریدیم، بعد از گذشت یکساعت از مرکز بیرون اومدیم و پس از گذاشتن خریدها داخل ماشین به سمت دربند حرکت کردیم.
هوای دربند عالی بود و البته نسبتا سرد!
سویی شرتم رو تن کردم که مامان گفت:
-اگر سرما بخوریم تقصیر توئه دل آسا، آخه الان موقع دربند اومدنه؟!
هارپر که دست هاش رو دور خودش از سرما حلقه کرده بود گفت:
-چون تو ارتفاعه سرده، وگرنه مرکز شهر که از این خبرا نیست!
-بیاید بریم یکمی قدم می زنیم بر می گردیم.
در کنار هم به راه افتادیم، انقدر که مامان و هارپر از سردی هوا گله و شکایت کردن خودمون رو انداختیم تو یک کافی شاپ دنج و سرپوشیده و البته گرم!
مامان نفس راحتی کشید:
-وای وای، امسال زمستان خیلی سردی قراره داشته باشیم!
هارپر دست هاش رو ها کرد:
-وای منم که اصلا به این آب و هوا عادت ندارم، خداکنه بتونم تحمل کنم!
گارسون اومد و هرسه سفارش قهوه لاته دادیم، پس از رفتنش مامان گفت:
-نه نترس یه مدت که بگذره بدنت به اینجا عادت میکنه، الان چندماهه که اینجا هستی ولی اگرم مریض شدی زود برو دکتر!
کمی سکوت شد و بعد مامان نگاهش رو به من دوخت:
-دیروز حوالی ظهر هونیاک اومد ویلا!
عادی نگاهش کردم:
-خب؟!
-پس درست حدس زدم، تو خبر داشتی که قراره بیاد دیدنم!
-بله، برای گرفتن آدرس بهم زنگ زد!
-پس چرا نیومدی ویلا؟!
-نمی خواستم مزاحم باشم، بعدشم گفتم که قرار داشتم!
-تو هیچ وقت مزاحم من نبودی، زندگی من خیلی سال پیش بهم ریخته و نابود شده الان یکم می شه گفت داره تکون می خوره و سر جای خودش بر می گرده، این وسط تو مرحمم بودی نه مزاحم!
-گفتم اینجوری بهتره، راحت تر حرفاتون رو می زنید!
-آره حرف زدیم، ساعت ها حرف زدیم، هونیاک عوض شده انگار سرد و گرم روزگار رو چشیده و توی این سال ها خیلی اذیت شده، با جوونی هاش فرق داره و اون شور و هیجان جاش رو به آروم و صبور بودن داده، انگار تجربه کسب کرده!
هارپر پرسید:
-ازدواج نکرده بعد از شما؟!
با اومدن گارسون مامان مکث کرد و با رفتنش ادامه داد:
-نه، گفت بعد از تو و دخترمون حتی یک روز به معنای واقعی زندگی نکردم هیچ روز یه جرعه آب خوش از گلوم پایین نرفته دیگه چطوری می تونستم با این روح خسته به ازدواج فکر کنم؟!
هارپر لبخند زد:
-چقدر خوبه که اینقدر دوستتون داشته و بهتون وابسته و وفادار بوده!
-آره خیلی دوستم داشت، فقط می تونم بگم خدا صبرش داده که تونسته با نبودن‌مون کنار بیاد وگرنه هونیاک یک روز هم طاقت ندیدن ما رو نداشت وای به حال اینهمه سال!
هارپر باز پرسید:
-از برگشتنش خوشحالین یا ناراحت؟!
مامان نگاهی به من که کاملا بی تفاوت بهشون نگاه میکردم انداخت و جواب داد:
-میدونی هارپر منم دیگه مثل جوونی هام نیستم، دیگه مثل اون مواقع دلم پر از عشق و هیجان نیست، نمی گم از بودنش ناراحتم نه اصلا اما من اون موقع از بودنش خوشحال می شدم که تازه دل آسام به دنیا اومده بود و کیان شهیادی با نامردی اون روزها رو ازمون گرفت، من اون موقع بهش احتیاج داشتم نه الان که دیگه پیر شدیم!
هارپر به من خیره شد:
-تو چی؟ تو از اینکه پدر واقعیت برگشته خوشحالی یا ناراحت؟!
مامان انگار خیلی دلش می خواست از جوابم مطلع بشه چون زل زده بود به دهنم و نگاهم می کرد.
-من یه عمر طعم داشتنش رو نچشیدم هارپر، الان که هست معلومه که خوشحالم!
هارپر با پایان یافتن جمله ام سریع رو به مامان گفت:
-خب این دلیل کافی نیست واسه کنار هم بودن دوباره؟ دل آسا یک عمر حسرت داشتن یک پدر واقعی و یک زندگی بی تنش و اضطراب یک زندگی گرم و پر از عشق رو کشیده، الان دیگه بهتر نیست شما و هونیاک خان با هم در کنارش باشید؟!
مامان پوزخندی زد:
-این چیزی که توی فکر توئه هارپرجان یه اتفاق محاله، هونیاک انقدر از گذشته اش ضربه خورده که اگر اومد به دیدن من فقط به خواست و اصرار دل آسا بوده، وگرنه خودش تمایلی به دیدن من نداره!
هارپر باز خواست حرفی بزنه که دستم رو روی دستش گذاشتم:
-هارپر بسه، بیشتر از این اصرار نکن به بهبودی این ر*اب*طه، زمان خودش همه چیز رو مشخص میکنه، به قول معروف هرچه پیش آید خوش آید!
مامان کاملا توی افکارش غوطه ور بود، از کافه بیرون اومدیم و به سمت ماشین حرکت کردیم، هارپر کمی از مامان فاصله گرفت و آروم گفت:
-تو باید این دوتا رو باز هم مثل قدیم کنار هم قرار بدی دل آسا، تو برای خوشبخت شدن به هردوی اونا نیازمندی!
-دیدی که نه مامان تمایلی داره و نه هونیاک، اصرار بی فایده اس!
-اما تو اگر بخوای می تونی، تو کاری کردی که پدرت چشمش رو روی همه چیزهای بد گذشته ببنده و به دیدن مامانت بره، این یه نشونه اس که مشخص میکنه پدرت تو رو دوست داره و به حرف هات گوش میکنه!
-چرا منظورت رو واضح نمی گی هارپر؟
-منظورم واضحه کاملا، باید درساخانم و هونیاک خان مثل گذشته با هم باشن، یعنی ازدواج کنن!
ل*ب هام رو جمع کردم‌:
-من مشکلی با این قضیه ندارم، از خدامم هست که مامان برگرده به زمانی که دوست داشته، برگرده به عشقی که با نامردی ازش گرفتنش و دریغ کردن روزهای خوب رو ازش، اما باید خودشون دوتا راضی باشن اگر من به اجبار هونیاک رو توی رودربایستی بندازم و ازش بخوام قبول کنه ممکنه در کنار هم هیچ وقت خوشبخت نباشن و باز هم عذاب بکشن!
-پس می خوای چیکار کنی؟ من مطمئنم که درسا خانم راضیه اون فقط از عکس العمل هونیاک خان کمی تردید داره و می ترسه که توسط اون رد بشه!
-من میگم بهتره فعلا صبر کنیم، اونا هردوشون به زمان احتیاج دارن عجله توی این مورد اصلا خوب نیست!
هارپر شونه هاش رو بالا انداخت:
-باشه شاید حق با توئه!
×××
شرکت حسابی توی ایران جا افتاده بود و روزبه روز تعداد مشتری ها بالا می رفت، اون قدری مراجعه کننده زیاد بود که من و ویلی دائما باید می بودیم و به کارها رسیدگی می کردیم که البته با کمک آترون یه فرد قابل اعتماد و حرفه ای دیگه هم استخدام کردیم تا کارها زودتر و بهتر پیش بره.
حالا دیگه همه شرکت رو می شناختن و کاملا از همکاری با ما راضی بودن و این واقعا من رو خوشحال می کرد!
ویلیام هم کاملا با فرهنگ اینجا آشنا شده بود و تونسته بود خودش رو به خوبی با فرهنگ اینجا وفق بده!
او روز به روز توی شرکت محبوب تر و توی تهران سرشناس تر می شد به نحوی که کارمندهای شرکت به خوبی باهاش ارتباط برقرار می کردن و خانم ها هم از اخلاقش خیلی خوششون میومد!
فریتا امامی دستیار مدیرمالی شرکت بیش از بقیه کارمندهای زن به ویلیام توجه نشون می داد، او زنی بود که بیست و نه سال سن داشت و طبق گفته خودش دوسال پیش با پسری عقد کرده بودن ولی چون با هم سازگار نبودن فقط ده ماه رفت و آمد داشتن و وقتی متوجه شدن که به درد هم نمیخورن از هم جدا شدن و هرکس به دنبال زندگی خودش رفته و فریتا هم از اون موقع دیگه به هیچ مردی اعتماد نکرده و در نتیجه برخلاف اصرارهای خانواده اش تن به ازدواج مجدد نداده!
بیشتر مواقع حساب های مالی شرکت رو با ویلی در میون می گذاشت و خیلی کم پیش من میومد، حسی بهم می گفت که ویلیام رو دوست داره و با این بهونه می خواد که بیشتر باهاش در ارتباط باشه تا بهتر بتونه ویلیام رو بشناسه!
کد:
ل*بش رو کج کرد:
-ببخشید یادم باشه دفعه بعد از جنابعالی بپرسم بعد ماشین بخرم!
خنده ی مسخره ای کردم:
-آفرین یادت نره پس!
پوفی کشید و حرکت کرد!
فیلم سینمایی تگزاس فوق العاده بود و به اندازه ای خندیدم که مهراب با تعجب و حیرت زده، اول تا آخر داشت به من نگاه می کرد به جای فیلم!
بعد از اتمام فیلم از سینما که بیرون اومدیم گیج نگاهم کرد:
-باورم نمیشه که خودت باشی، تویی که شاید تو عمرت به تعداد انگشتان دست خندیده باشی!
بی تفاوت سوار ماشین شدم و در جوابش گفتم:
-اون دل آسایی که توی نیویورک باهاش آشنا شدی رو کاملا به فراموشی بسپار، من یه آدم جدیدم با یک شخصیت جدید!
لبخندی با رضایت زد:
-خوبه خوشحالم این رو می شنوم چون اصلا از اون دل آسا خوشم نمی اومد!
مشتی به بازوش کوبیدم:
-پررو!
صدای خنده ی سرحالش توی ماشین پیچید و من لبخندی زدم!
چقدر عجیب بود!
من و سریتا توی ایران تو یک استان تو یک شهر و توی یک ماشین در کنار هم!
بخندیم، فیلم ببینیم، حرف بزنیم!
حتی وقتی برای اولین بار دیدمش هرگز تصورش رو هم نمیکردم روزی به اینجا برسیم!
واقعا که دنیا عجیب بود و غیرقابل پیش بینی!
-خب شام رو کجا بخوریم؟!
ابروهام رو بالا انداختم و از افکارم بیرون اومدم:
-من خیلی هوس جیگر کردم!
چشمکی زد و ماشین رو روشن کرد:
-پس پیش به سوی جگرکی!
توی راه آهنگ " هولم نکن، از سینا شعبانخانی" رو گذاشت و من زمزمه کردم:
-تو اون دل دیوونه ات جای منه منم عاشقت میشم جای همه
اگه حالمو میدونی درکم کن بیا شر غمو دیگه کمتر کن!
×××
-آقا لطفا چهارتا سیخ جگر بیارید با یه نوشابه بزرگ!
خندیدم:
-وای من نمیتونم اینهمه رو بخورم ها، خیلی خیلی بتونم یه سیخ با یه لیوان نوشابه!
-حالا وقتی مزه اش رو چشیدی می بینی که حتی این چهار سیخ هم کفایت نمی کنه و می گی مهراب بازم می خوام!
نگاه عمیقی به چهره اش انداختم:
-اصلا نمی تونم اسم جدیدت رو روی زبونم بیارم، انگار یه جورایی با سریتا راحت تر بودم!
-خب اینم یه چند دفعه روی زبونت بیاری عادت می کنی، حالا بگو!
خندیدم:
-نه نمی تونم!
اخم کرد:
-میگم بگو، بگو؟
-مهراب!
-آفرین، باز بگو؟!
-مهراب، مهراب، مهراب!
خندید:
-دیدی سخت نیست؟!
با قرار گرفتن سینی جگرها رو میز نگاهش رو از چشم هام گرفت و از گارسون تشکر کرد.
بوی جگرها حسابی مشامم رو نوازش می داد که یکیش رو برداشت و به سمتم گرفت:
-بیا بخور ببین چقدر خوشمزه اس!
سیخ رو گرفتم و نگاهی به اطرافم انداختم:
-تو همیشه میای اینجا؟!
سری تکون داد:
-معمولا واسه خوردن جگر آره اینجا صاحبش رو میشناسم می دونم جگرگوسفند اصل به خوردم میده به بقیه جاها اعتماد ندارم!
-لابد مامانت حساسه و میگه مبادا غذای بیرون بخوری و از این حرفا!
-نه اتفاقا مامانم پایه اینجورجاهاس، هرجایی که ببرمش میگه آدم باید ل*ذت دنیا رو ببره فوقش مریض می شی میری دکتر باید نذاری حسرت چیزی رو دلت بمونه!
توی فکر فرو رفتم و گفتم:
-واو، چه استدلال جالبی!
-بله ما اینیم دیگه!
چقدر جالب بود، ما داشتیم با هم جگر می خوردیم و روبروی هم نشسته بودیم!
من و او!
ما!
-به چی فکر می کنی؟!
سیخ دوم رو داد دستم، گیج جواب دادم:
-به اینکه یکی از محال ترین های دنیا اتفاق افتاده، من و تو روبروی هم تو صلح نشسته باشیم!
-آره منم خیلی تعجب می کنم گاهی، چطوری تونستم با تو کنار بیام!
سیخ رو گرفتم سمتش و چشم غره رفتم که بلند زد زیر خنده :
-باشه بابا، وحشی!
سیخ دومم تموم شد و حالا فقط ظرف های خالی جگر و نوشابه روی میز گذاشته شده بود، با تعجب نگاهی به سیخ خالی تو دستم انداختم:
-دوتا سیخ خوردم؟!
مهراب چشمکی زد و خندید!
سوار ماشین که شدیم پرسید:
-هونیاک قرار بوده که با درساخانم قرار ملاقات بذارن مگه نه؟!
با تعجب پرسیدم:
-تو از کجا می دونی؟!
شونه هاش رو بالا انداخت:
-خب هونیاک خان گفت!
-آره، منم واسه همین تو شرکت موندم، نخواستم بعد از اینهمه سال که روبروی هم قرار گرفتن مزاحمشون بشم!
-آفرین، خوشم میاد می فهمی کجا به حضورت نیازه و کجا نه!
پوزخندی زدم:
-واقعا تو خیال می کنی من بچه ام که این چیزای به این کوچیکی حالیم نباشه؟!
خندید:
-نه خدانکنه، شما بزرگ مایی!
با حرص پوفی کشیدم و سرم رو به سمت شیشه برگردوندم که او هم دیگه ساکت شد و ساعت که روی یازده شب ضربه زد جلوی شرکت ایستاد و من قصد پیاده شدن کردم که بازوم رو گرفت:
-ممنون که همراهیم کردی، خوش گذشت!
لبخند زدم:
-مرسی، همچنین!
پیاده شدم و او با زدن تک بوقی از جلوی چشم هام دور و دورتر شد!
به پارکینگ رفتم و پس از سوار ماشین شدن قصد رفتن به ویلا کردم!
×××
صبح اصلا حال نداشتم برم شرکت واسه همین هم یه پیامک به ویلی فرستادم و گفتم که نمیرم!
وارد پذیرایی که شدم مامان متفکرانه به ظرف عسل خیره شده بود و اصلا حواسش به اطرافش نبود!
آروم پشت میز نشستم که نگاه از ظرف برگرفت و بهم زل زد.
کمی کره و مربا برداشتم و لیوان شیرمم زودتر خوردم!
-چرا دیروز دوباره دیر از شرکت برگشتی؟!
بی خیال شونه هام رو بالا انداختم:
-شرکت نبودم، با یکی از دوستام رفته بودیم سینما!
سری تکون داد و از جا بلند شد که گفتم:
-اگر کاری نداری امروز، کلاسات رو کنسل کن بریم خرید و یکمم بگردیم!
-باشه پس تا تو صبحونه ات رو می خوری منم به هارپر خبر می دم که حاضر بشه!
-مرسی.
پس از رفتنش یک دل سیر صبحونه خوردم، بعد از اون از جا بلند شدم و پس از حاضر شدن از اتاقم بیرون اومدم و رو به مامان گفتم:
-تو ماشین بر می داری یا من؟
-نه من بر می دارم.
هارپر به محض اینکه مامان بوق زد از ویلاشون خارج شد و عقب نشست!
دستم رو به گرمی فشرد و با مامان احوالپرسی کرد.
-چه عجب دل آسا خانوم یه روز از خیر شرکت رفتنش گذشته و با ما می خواد بره بیرون!
با ناراحتی نگاهش کردم:
-تو دیگه گلایه نکن ازم، منکه دیگه به حرفتون گوش دادم و فقط توی تایم کاری می مونم توی شرکت!
هارپر شونه هاش رو بالا انداخت:
-خب ما خیر و صلاحت رو می خوایم، دوست نداریم اذیت بشی!
روبروی مرکز خرید ایستادیم، مامان ماشین رو بین دو ماشین دیگه جا داد و غرید:
-اگر بخوای منتظر جای پارک بمونی تا ظهر علافی!
با هم وارد شدیم، هر کدوم هر چیزی رو که چشممون می گرفت رو می خریدیم، بعد از گذشت یکساعت از مرکز بیرون اومدیم و پس از گذاشتن خریدها داخل ماشین به سمت دربند حرکت کردیم.
هوای دربند عالی بود و البته نسبتا سرد!
سویی شرتم رو تن کردم که مامان گفت:
-اگر سرما بخوریم تقصیر توئه دل آسا، آخه الان موقع دربند اومدنه؟!
هارپر که دست هاش رو دور خودش از سرما حلقه کرده بود گفت:
-چون تو ارتفاعه سرده، وگرنه مرکز شهر که از این خبرا نیست!
-بیاید بریم یکمی قدم می زنیم بر می گردیم.
در کنار هم به راه افتادیم، انقدر که مامان و هارپر از سردی هوا گله و شکایت کردن خودمون رو انداختیم تو یک کافی شاپ دنج و سرپوشیده و البته گرم!
مامان نفس راحتی کشید:
-وای وای، امسال زمستان خیلی سردی قراره داشته باشیم!
هارپر دست هاش رو ها کرد:
-وای منم که اصلا به این آب و هوا عادت ندارم، خداکنه بتونم تحمل کنم!
گارسون اومد و هرسه سفارش قهوه لاته دادیم، پس از رفتنش مامان گفت:
-نه نترس یه مدت که بگذره بدنت به اینجا عادت میکنه، الان چندماهه که اینجا هستی ولی اگرم مریض شدی زود برو دکتر!
کمی سکوت شد و بعد مامان نگاهش رو به من دوخت:
-دیروز حوالی ظهر هونیاک اومد ویلا!
عادی نگاهش کردم:
-خب؟!
-پس درست حدس زدم، تو خبر داشتی که قراره بیاد دیدنم!
-بله، برای گرفتن آدرس بهم زنگ زد!
-پس چرا نیومدی ویلا؟!
-نمی خواستم مزاحم باشم، بعدشم گفتم که قرار داشتم!
-تو هیچ وقت مزاحم من نبودی، زندگی من خیلی سال پیش بهم ریخته و نابود شده الان یکم می شه گفت داره تکون می خوره و سر جای خودش بر می گرده، این وسط تو مرحمم بودی نه مزاحم!
-گفتم اینجوری بهتره، راحت تر حرفاتون رو می زنید!
-آره حرف زدیم، ساعت ها حرف زدیم، هونیاک عوض شده انگار سرد و گرم روزگار رو چشیده و توی این سال ها خیلی اذیت شده، با جوونی هاش فرق داره و اون شور و هیجان جاش رو به آروم و صبور بودن داده، انگار تجربه کسب کرده!
هارپر پرسید:
-ازدواج نکرده بعد از شما؟!
با اومدن گارسون مامان مکث کرد و با رفتنش ادامه داد:
-نه، گفت بعد از تو و دخترمون حتی یک روز به معنای واقعی زندگی نکردم هیچ روز یه جرعه آب خوش از گلوم پایین نرفته دیگه چطوری می تونستم با این روح خسته به ازدواج فکر کنم؟!
هارپر لبخند زد:
-چقدر خوبه که اینقدر دوستتون داشته و بهتون وابسته و وفادار بوده!
-آره خیلی دوستم داشت، فقط می تونم بگم خدا صبرش داده که تونسته با نبودن‌مون کنار بیاد وگرنه هونیاک یک روز هم طاقت ندیدن ما رو نداشت وای به حال اینهمه سال!
هارپر باز پرسید:
-از برگشتنش خوشحالین یا ناراحت؟!
مامان نگاهی به من که کاملا بی تفاوت بهشون نگاه میکردم انداخت و جواب داد:
-میدونی هارپر منم دیگه مثل جوونی هام نیستم، دیگه مثل اون مواقع دلم پر از عشق و هیجان نیست، نمی گم از بودنش ناراحتم نه اصلا اما من اون موقع از بودنش خوشحال می شدم که تازه دل آسام به دنیا اومده بود و کیان شهیادی با نامردی اون روزها رو ازمون گرفت، من اون موقع بهش احتیاج داشتم نه الان که دیگه پیر شدیم!
هارپر به من خیره شد:
-تو چی؟ تو از اینکه پدر واقعیت برگشته خوشحالی یا ناراحت؟!
مامان انگار خیلی دلش می خواست از جوابم مطلع بشه چون زل زده بود به دهنم و نگاهم می کرد.
-من یه عمر طعم داشتنش رو نچشیدم هارپر، الان که هست معلومه که خوشحالم!
هارپر با پایان یافتن جمله ام سریع رو به مامان گفت:
-خب این دلیل کافی نیست واسه کنار هم بودن دوباره؟ دل آسا یک عمر حسرت داشتن یک پدر واقعی و یک زندگی بی تنش و اضطراب یک زندگی گرم و پر از عشق رو کشیده، الان دیگه بهتر نیست شما و هونیاک خان با هم در کنارش باشید؟!
مامان پوزخندی زد:
-این چیزی که توی فکر توئه هارپرجان یه اتفاق محاله، هونیاک انقدر از گذشته اش ضربه خورده که اگر اومد به دیدن من فقط به خواست و اصرار دل آسا بوده، وگرنه خودش تمایلی به دیدن من نداره!
هارپر باز خواست حرفی بزنه که دستم رو روی دستش گذاشتم:
-هارپر بسه، بیشتر از این اصرار نکن به بهبودی این ر*اب*طه، زمان خودش همه چیز رو مشخص میکنه، به قول معروف هرچه پیش آید خوش آید!
مامان کاملا توی افکارش غوطه ور بود، از کافه بیرون اومدیم و به سمت ماشین حرکت کردیم، هارپر کمی از مامان فاصله گرفت و آروم گفت:
-تو باید این دوتا رو باز هم مثل قدیم کنار هم قرار بدی دل آسا، تو برای خوشبخت شدن به هردوی اونا نیازمندی!
-دیدی که نه مامان تمایلی داره و نه هونیاک، اصرار بی فایده اس!
-اما تو اگر بخوای می تونی، تو کاری کردی که پدرت چشمش رو روی همه چیزهای بد گذشته ببنده و به دیدن مامانت بره، این یه نشونه اس که مشخص میکنه پدرت تو رو دوست داره و به حرف هات گوش میکنه!
-چرا منظورت رو واضح نمی گی هارپر؟
-منظورم واضحه کاملا، باید درساخانم و هونیاک خان مثل گذشته با هم باشن، یعنی ازدواج کنن!
ل*ب هام رو جمع کردم‌:
-من مشکلی با این قضیه ندارم، از خدامم هست که مامان برگرده به زمانی که دوست داشته، برگرده به عشقی که با نامردی ازش گرفتنش و دریغ کردن روزهای خوب رو ازش، اما باید خودشون دوتا راضی باشن اگر من به اجبار هونیاک رو توی رودربایستی بندازم و ازش بخوام قبول کنه ممکنه در کنار هم هیچ وقت خوشبخت نباشن و باز هم عذاب بکشن!
-پس می خوای چیکار کنی؟ من مطمئنم که درسا خانم راضیه اون فقط از عکس العمل هونیاک خان کمی تردید داره و می ترسه که توسط اون رد بشه!
-من میگم بهتره فعلا صبر کنیم، اونا هردوشون به زمان احتیاج دارن عجله توی این مورد اصلا خوب نیست!
هارپر شونه هاش رو بالا انداخت:
-باشه شاید حق با توئه!
×××
شرکت حسابی توی ایران جا افتاده بود و روزبه روز تعداد مشتری ها بالا می رفت، اون قدری مراجعه کننده زیاد بود که من و ویلی دائما باید می بودیم و به کارها رسیدگی می کردیم که البته با کمک آترون یه فرد قابل اعتماد و حرفه ای دیگه هم استخدام کردیم تا کارها زودتر و بهتر پیش بره.
حالا دیگه همه شرکت رو می شناختن و کاملا از همکاری با ما راضی بودن و این واقعا من رو خوشحال می کرد!
ویلیام هم کاملا با فرهنگ اینجا آشنا شده بود و تونسته بود خودش رو به خوبی با فرهنگ اینجا وفق بده!
او روز به روز توی شرکت محبوب تر و توی تهران سرشناس تر می شد به نحوی که کارمندهای شرکت به خوبی باهاش ارتباط برقرار می کردن و خانم ها هم از اخلاقش خیلی خوششون میومد!
فریتا امامی دستیار مدیرمالی شرکت بیش از بقیه کارمندهای زن به ویلیام توجه نشون می داد، او زنی بود که بیست و نه سال سن داشت و طبق گفته خودش دوسال پیش با پسری عقد کرده بودن ولی چون با هم سازگار نبودن فقط ده ماه رفت و آمد داشتن و وقتی متوجه شدن که به درد هم نمیخورن از هم جدا شدن و هرکس به دنبال زندگی خودش رفته و فریتا هم از اون موقع دیگه به هیچ مردی اعتماد نکرده و در نتیجه برخلاف اصرارهای خانواده اش تن به ازدواج مجدد نداده!
بیشتر مواقع حساب های مالی شرکت رو با ویلی در میون می گذاشت و خیلی کم پیش من میومد، حسی بهم می گفت که ویلیام رو دوست داره و با این بهونه می خواد که بیشتر باهاش در ارتباط باشه تا بهتر بتونه ویلیام رو بشناسه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
من هیچ وقت اعتراضی به رفتارهای کارمندها نمی کردم، دوست نداشتم شرکت رو سرد ببینن و از اینکه اینجا کار می کنن راضی نباشن، البته اونا هم هیچ کدومشون هیچ موقع رفتار جلفی از خودشون بروز نمی دادن ولی کاملا با هم صمیمی بودن و در رفتار کردن با هم گرم برخورد می کردن!
با ورود ویلیام به اتاقم از افکارم بیرون اومدم و نگاهم رو به قامت مردونه اش دوختم:
-خسته نباشی دستیار!
خندید:
-نه بابا، خداروشکر از وقتی پژمان رو استخدام کردیم سر منم خلوت شده و راحت شدم!
منظورش معاون قابل اعتمادی بود که آترون تونسته بود بالاخره واسه شرکت گیرش بیاره و البته حقوق بالایی هم می خواست ولی می ارزید چون خیلی حرفه ای بود و خوب هم کار می کرد.
-ویلیام؟!
نگاهش رو از سقف اتاق گرفت و به من زل زد، وقتی دیدم منتظره حرفم رو بزنم از جا بلند شدم و روبروش نشستم:
-چرا سعی نمی کنی خودت رو به فریتا نزدیک تر کنی؟ چرا جوری باهاش رفتار می کنی که حس کنه اون هم واست با بقیه کارمندهای شرکت فرقی نداره؟ در صورتی که من می دونم تو اون رو به یک چشم دیگه میبینی، ازش دوری نکن، اون بهت علاقه داره!
پوفی کشید:
-چون من قصدم ازدواج کردن نیست دل آسا، من با این زندگی خو گرفتم نمی خوام آرامشم رو بهم بزنم!
-اما ازدواج آرامش تو رو بهم نمی زنه ویلی، ازدواج باعث می شه تو بیش از پیش هم احساس آرامش و خوشبختی کنی، تو که قرار نیست دیگه برگردی نیویورک پس بهتره هرچه زودتر تشکیل خانواده بدی و خوشبخت باشی!
-اون با من و خواسته های من و افکار من فرسنگ ها فاصله داره، اصلا تو از کجا می دونی اون به من علاقه داره؟ اون با من مثل بقیه رفتار می کنه چیز عجیبی توی رفتارش ندیدم که بخوام بگم داره بهم نخ می ده!
-تو مردی، منکه زنم و از ج*ن*س خودش می فهمم که دوستت داره، چون توی زندگی قبلش ضربه خورده می ترسه و نمی خواد که اعتماد کنه، اگر سعی کنی خودت رو بهش نزدیک تر کنی می تونی دلش رو ببری!
-اون هنوز سنش کمه، به درد من نمی خوره دل آسا!
-سن فقط یک عدده‌، تو ماشاالله جوون و خوشکلی، هیکلت عضله ای و سرحاله، خودتم که اصلا به سنت نمی خوری تازه اونم نزدیک به سی سالشه تازه یکبار هم ازدواج ناموفق داشته که درسته هنوز اتفاقی نیفتاده و اونا فقط عقد کرده بودن و رفت و اومدهای معمولی داشتن اما هرچی باشه قبلا یکبار عروس شده خب پس مسلما به تویی که چندسالی ازش بزرگتری گیر نمیده و سن رو یک مانع نمی بینه، تازه اون خوشکله، کجا می تونی دیگه دختر به این خانمی پیدا کنی؟!
ویلی از جا بلند شد و خندید:
-نه انگار تو شرط بستی که من رو بدبخت کنی، بهتره خودم رو ازت دور کنم حتی الامکان!
سری به تاسف تکون دادم:
-من حرف هام رو بهت زدم، مختاری باور کنی یا نکنی!
سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت، گوشیم رو برداشتم و شماره ی هونیاک رو آوردم، کمی مکث کردم چون نمی دونستم زنگ بزنم با اینکه منتظر بمونم خودش بهم زنگ بزنه، منم دلم می خواست طبق گفته هارپر اونا با هم باشن تا دوباره ‌طعم خوشبختی رو بچشن اما دلم نمی خواست مجبورشون کنم.
انگشتم رو روی صفحه کشیدم و با تردید تماس رو متصل کردم و صدای بوق که توی گوشم پیچید باعث شد نفس عمیقی بکشم:
-سلام دخترم!
گوشی رو به گوشم نزدیک کردم و لبخند محوی روی ل*ب هام نشست:
-سلام بابا!
اولین بار بود که به هونیاک ساجدی می گفتم " بابا"!
چقدر برام ل*ذت بخش بود، چقدر حس خوبی بود که داشتم بابای واقعیم رو صدا می کردم و باهاش حرف می زدم!
هردو سکوت کرده بودیم، انگار او هم داشت به همین چیزها فکر می کرد!
-چقدر خوشحالم که برات شدم بابا!
-متاسفم که این مدت بهتون سخت گذشته، باور کنید منم از موقعی که این اتفاقات افتاده و بعضی چیزا رو فهمیدم و شنیدم بیش از پیش عذاب کشیدم ولی خب لازم بود که بهتون زنگ بزنم چون هم دلم واستون تنگ شده بود هم می خواستم باهاتون حرف بزنم!
-باشه دخترم، هرجا که تو بگی میام!
-بهتره بیاید ویلا بابا، مامان هم باشه خیلی بهتره بالاخره باید سنگ هاتون رو با هم وا بکنید!
-باشه، من مشکلی ندارم میام!
-پس عصر منتظرتونم، شامم میگم درست کنن خدمه که به اتفاق و دور هم بخوریم خوبه؟!
-عالیه عزیزم، خوشحالم که تو هستی!
‌-ممنون، منم خوشحالم که دختر شمام!
پس از قطع تماس گوشی رو روی میز گذاشتم، نمی خواستم دیگه بیشتر از این یک خانواده از هم پاشیده داشته باشم، دلم نمی خواست مثل این مدت مدام شاهد آه کشیدن های مامان و غم تو نگاهش باشم، حق با هارپر بود من باید خودم زندگی داغون شده ی این دوتا رو بهم گره می زدم و مثل گذشته پر از عشق می کردم!
از اینکه با بابا تماس گرفته بودم احساس خوبی داشتم، تلفن رو برداشتم و درخواست قهوه دادم که ویلی وارد شد و پشت سرش فریتا!
لبخندی روی ل*بم نشست که ویلی چشم غره ای بهم رفت و زود گفت:
-خانم امامی توی محاسبات به مشکل برخوردن، انگار به کمک شما احتیاج دارن!
فریتا مثل همیشه با ادب و منش خاص خودش روبروم نشست و ویلی هم در کنارش!
فریتا:
-خانم مهندس متاسفانه ارقام با هم همخونی ندارن، من رو کاملا گیج کردن!
بهش کمک کردیم تا بتونه مشکل رو پیدا کنه، در تمام مدت به این فکر می کردم که چقدر بهم میان انگار که خدا برای هم ساخته باشه این دوتا رو!
فریتا دختر پخته و آبدیده ای بود که سختی های زمونه ازش زنی با قدرت و فهمیده ساخته بود، قطعا کسی بود که می تونست ویلی رو خوشبخت کنه چون هردو زندگی و گذشته ی چندان خوبی نداشتن پس می تونستن خیلی خوب همدیگه رو درک کنن!
پس از اتمام ساعت کاری، ویلی رفت و منم سریعا خودم رو به ویلا رسوندم.
مامان توی سالن نشسته بود و مشغول خوندن کتابی بود که با دیدن من بهم لبخند زد:
-اومدی عزیزم؟ برو لباسات رو عوض کن بیا ناهار بخوریم.
جلو رفتم و گونه اش رو ب*و*سیدم:
-چرا اینجا نشستی مامان؟ خب میرفتی تو کتابخونه که توی تمرکز کامل بتونی مطالعه کنی!
نگاهش باز هم غمگین شد:
-نه عزیزم، تمرکز و مطالعه تو جای جای این ویلا می شه کرد چون هیچ کس اصلا حرف نمیزنه یا صدایی نیست که بخواد مانع تمرکزت بشه، یدونه منم و دوتا هم خدمه ها که اونام سرشون تو لاک خودشونه اگر این ویلا شلوغ بود میرفتم تو کتابخونه الان که خالی از هرجنبنده ایه!
به خوبی معنای حرف های مامان رو درک می کردم، مامان دلش گرفته بود، از اینکه تنهاست از اینکه خانواده ای نداره از اینکه فقط و فقط تو دنیا یدونه فرزند داره اونم منم و منم که درگیر کار و مشغله، دلش گرفته بود!
آهی کشیدم و زمزمه کردم:
-الان میام تا ناهار بخوریم!
به سمت اتاقم که می رفتم با خودم فکر کردم حق با مامانه، چقدر این روزها زندگیمون خالی شده انگار تهی و پوچه، قبلا گاهی هارپر سری میزد ولی او هم حالا درگیر کلاس های طراحیشه و آترون هم که مثل من و ویلی درگیر شرکتش!
مامان از این زندگی راضی نبود، دلش می خواست این ویلا پر باشه از صداها و خنده ها و شادی ولی با وجود کی؟ وقتی کسی رو نداشته باشی و تنها باشی مجبوری یه گوشه کز کنی و کتاب بخونی!
پس از تعویض لباس برگشتم پایین، مامان رفته بود توی سالن پذیرایی و منتظر من بود!
با ورودم بوی خوش قورمه سبزی شامه ام رو نوازش داد و اشتهام رو ت*ح*ریک کرد!
روبروی مامان که نشستم برام برنج کشید و بشقاب رو به سمتم گرفت:
-متاسفم که تو رو هم ناراحت می کنم، این روزها نمی دونم چم شده که دائم احساس تنهایی می کنم!
لبخند کمرنگی زدم و قاشق و چنگالم رو از کنار بشقاب برداشتم:
-حق داری مامان، من کاملا درکت میکنم!
ناهار در سکوت کامل خورده شد، انگار حرفی هم برای گفتن نمونده بود!
بعد از ناهار خدمه میز رو جمع کردن و مامان برای استراحت به اتاقش رفت.
به آشپزخونه رفتم و به خدمه گفتم که واسه ی شام لازانیا درست کنن و یادآوری کردم که بابا هم قراره بیاد و بیشتر تدارک ببینن که خیالم رو راحت کردن و گفتن که اصلا نگران نباشم.
به اتاقم برگشتم، روی تخت که دراز کشیدم به یاد حرف های بابا افتادم، انگار او هم از این زندگی یکنواخت خسته شده بود و او هم احساس تنهایی می کرد واسه همین هردفعه که زنگ می زد توی صداش یه غم پنهون حس می شد!
×××
تا ساعت پنج عصر نه مامان از خواب بیدار شد و نه بابا اومد!
منم مشغول گردش توی باغ بودم و گذر زمان رو احساس نمیکردم.
وقتی خدمه صدام زدن که مامان بیدار شده برگشتم داخل و در کنارش توی سالن نشستم.
-خوب خوابیدی مامان؟!
نفس عمیقی کشید:
-آره، این روزا انقدر کسلم که همش دلم می خواد یه گوشه کز کنم یا بخوابم!
ل*ب هام رو جمع کردم که صدای ستایش خانم باعث شد نگاهم به سمتش کشیده بشه:
-خانم، آقای ساجدی اومدن!
برگشتم سمت مامان و متوجه پریدگی رنگش شدم، چقدر خوب بود که مامان هنوز هم با اومدن شوهرش رنگ به رنگ می شد و این نشونه ی خوبی بود!
-خب در رو بزن تعارفشون کن بیان داخل!
سپس رو به من گفت:
-من برم یه لباس مناسب تنم کنم الان میام!
-برو مامان جون.
با رفتن مامان لبخندی زدم، یه شلوار آدیداس سفید و یه بلوز قرمز تنم بود که حسابی گرمم کرده بودن و از نفوذ باد سرد به تنم جلوگیری می شد.
با صدای قدم های محکم بابا از جا بلند شدم و به سمت ورودی رفتم.
با ورودش بوی خوش ادکلن مردونه اش فضای داخل سالن رو معطر کرد و شامه ام رو نوازش داد!
-سلام بابا، مرسی که اومدی!
در آغوشش که فرو رفتم با خودم فکر کردم حق با هارپره من باید این طناب پاره شده رو دوباره بهم گره بزنم و این زندگی پاشیده شده رو مثل اولش سامان بدم چون نه تنها بابا و مامان بهم محتاج بودن بلکه منم به وجود این دو در زندگیم نیاز داشتم.
-سلام عزیزدلم، خوشحالم باز هم صورت قشنگت رو می بینم!
با هم به داخل سالن اومدیم، زهرا خانم وسایل پذیرایی رو تندتند روی میز چید و رو به من پرسید:
-امری نیست خانم؟!
-نه زهراخانم، می تونی بری استراحت کنی.
تعظیمی کرد و دور شد.
پدر روی مبل تک نفره ای نشست و من روبروش روی یه مبل سه نفره!
نگاهی به فضای ویلا انداخت و در آخر زل زد بهم:
-اینجا آرامش خوبی رو بهم القا می کنه، من خودم توی یک آپارتمان زندگی می کنم و متاسفانه نه باغ داره نه حیاط خیلی هم نقلیه واسه همین جایی که دلباز باشه رو خیلی می پسندم!
-آره ما هم اینجا رو با هزار بدبختی گیر آوردیم، هارپر دوستم اصرار داشت که ما کنارشون باشیم واسه همینم آترون خیلی سعی کرد تا یه ویلا توی همین خیابون گیر بیاره مدت زیادی طول کشید اما در آخر تونست!
با ورود مامان نگاه هردومون به سمتش کشیده شد!
لباس و شلوار ست مشکی-سبز خوشکلی پوشیده بود و موهای رنگ دارش رو بالای سرش جمع کرده بود، آرایش ملایمی به چهره داده بود که جوون ترش کرده بود!
-سلام هونیاک، خوش اومدی!
جلو اومد، بابا لبخند گرمی روی ل*ب هاش نشوند و به احترامش از جا بلندشد، دستش رو توی دست گرفت و فشرد:
-سلام، ممنونم دوباره اسباب زحمتت شدم!
مامان خیره توی چشم هاش زل زده بود، انگار می خواست با نگاهش بهش بفهمونه که هیچ وقت تو زندگی برای او مزاحم نبوده بلکه همیشه مرحم روح و تن خسته اش بوده و چقدر خوب که انگار بابا هم از نگاهش تموم این حرف ها رو خوند که آروم مامان رو در آ*غ*و*ش کشید!
لبخندی زدم، چقدر خوب که بابا تونسته بود با گذشته تقریبا کنار بیاد و کدورت ها رو کنار بذاره!
کمی بعد هردو از هم فاصله گرفتن و روی مبل ها نشستن!
مامان نگاه خجالت زده اش رو به زیر انداخت و من واسه اینکه از اون حال بیرون بیاد گفتم:
-بابا از وقتی اومدی چیزی نخوردی، از خودت پذیرایی کن!
مامان با این حرفم بیخیال خجالت و این چیزا شد و سریع تیکه ای از کیک پرتقالی خوشمزه دستپخت زهراخانم رو جدا کرد و توی بشقاب جلوی بابا گذاشت، فنجون قهوه هم برداشت و کنار دستش قرار داد.
منم فنجون قهوه ام رو در سکوت خوردم و بعد از اون گفتم:
-من امروز خواستم بابا بیاد اینجا تا در مورد چیزهایی که خیلی مهمه و لازم، صحبت کنیم!
مامان اخم ملایمی کرد:
-پس تو خبر داشتی، چرا همون ظهر به من نگفتی؟!
خنده ی ریزی کردم:
-خواستم سوپرایزتون کنم!
بابا نگاهم کرد:
-می دونم چی می خوای بگی عزیزم، توام هیچ وقت مثل من و مادرت طعم داشتن یه خانواده واقعی یه پدر مهربون و یه مادر همزبون رو نچشیدی، مسلما توی این سال ها که باید بهترین سال های عمرت بوده باشه فقط زجر کشیدی، بهت حق می دم که دلت بخواد بقیه ی زمان عمرت رو با آرامش و عشق و داشتن یک خانواده گرم در کنارت زندگی کنی پس من تموم حرف هایی رو که هنوز هم نزدی قبول دارم و تموم چیزهایی که ازم میخوای رو نشنیده قبول دارم چون دلم نمی خواد دخترم، تنها فرزندم، همه وجودم توی تنهایی بمونه و عقده ای بزرگ بشه، هرچند می دونم برای جبران دیر شده اما امیدوارم که بتونم باقی روزهای عمرم رو برات پدری کنم و اونی باشم که همیشه کمبودش رو حس کردی!

اشک هام بی وقفه از چشم هام می ریخت!
چقدر حس خوبی بود این حرف ها رو شنیدن!
مامان هم سر به زیر انداخته بود اما مشخص بود که بغض اجازه نمیده تو چشم های ما نگاه کنه چون می دونست به محض نگاه کردن به ما بغضش می ترکه و گریه امونش نمی ده!
بابا روش رو از من گرفت و به مامان زل زد:
کد:
من هیچ وقت اعتراضی به رفتارهای کارمندها نمی کردم، دوست نداشتم شرکت رو سرد ببینن و از اینکه اینجا کار می کنن راضی نباشن، البته اونا هم هیچ کدومشون هیچ موقع رفتار جلفی از خودشون بروز نمی دادن ولی کاملا با هم صمیمی بودن و در رفتار کردن با هم گرم برخورد می کردن!
با ورود ویلیام به اتاقم از افکارم بیرون اومدم و نگاهم رو به قامت مردونه اش دوختم:
-خسته نباشی دستیار!
خندید:
-نه بابا، خداروشکر از وقتی پژمان رو استخدام کردیم سر منم خلوت شده و راحت شدم!
منظورش معاون قابل اعتمادی بود که آترون تونسته بود بالاخره واسه شرکت گیرش بیاره و البته حقوق بالایی هم می خواست ولی می ارزید چون خیلی حرفه ای بود و خوب هم کار می کرد.
-ویلیام؟!
نگاهش رو از سقف اتاق گرفت و به من زل زد، وقتی دیدم منتظره حرفم رو بزنم از جا بلند شدم و روبروش نشستم:
-چرا سعی نمی کنی خودت رو به فریتا نزدیک تر کنی؟ چرا جوری باهاش رفتار می کنی که حس کنه اون هم واست با بقیه کارمندهای شرکت فرقی نداره؟ در صورتی که من می دونم تو اون رو به یک چشم دیگه میبینی، ازش دوری نکن، اون بهت علاقه داره!
پوفی کشید:
-چون من قصدم ازدواج کردن نیست دل آسا، من با این زندگی خو گرفتم نمی خوام آرامشم رو بهم بزنم!
-اما ازدواج آرامش تو رو بهم نمی زنه ویلی، ازدواج باعث می شه تو بیش از پیش هم احساس آرامش و خوشبختی کنی، تو که قرار نیست دیگه برگردی نیویورک پس بهتره هرچه زودتر تشکیل خانواده بدی و خوشبخت باشی!
-اون با من و خواسته های من و افکار من فرسنگ ها فاصله داره، اصلا تو از کجا می دونی اون به من علاقه داره؟ اون با من مثل بقیه رفتار می کنه چیز عجیبی توی رفتارش ندیدم که بخوام بگم داره بهم نخ می ده!
-تو مردی، منکه زنم و از ج*ن*س خودش می فهمم که دوستت داره، چون توی زندگی قبلش ضربه خورده می ترسه و نمی خواد که اعتماد کنه، اگر سعی کنی خودت رو بهش نزدیک تر کنی می تونی دلش رو ببری!
-اون هنوز سنش کمه، به درد من نمی خوره دل آسا!
-سن فقط یک عدده‌، تو ماشاالله جوون و خوشکلی، هیکلت عضله ای و سرحاله، خودتم که اصلا به سنت نمی خوری تازه اونم نزدیک به سی سالشه تازه یکبار هم ازدواج ناموفق داشته که درسته هنوز اتفاقی نیفتاده و اونا فقط عقد کرده بودن و رفت و اومدهای معمولی داشتن اما هرچی باشه قبلا یکبار عروس شده خب پس مسلما به تویی که چندسالی ازش بزرگتری گیر نمیده و سن رو یک مانع نمی بینه، تازه اون خوشکله، کجا می تونی دیگه دختر به این خانمی پیدا کنی؟!
ویلی از جا بلند شد و خندید:
-نه انگار تو شرط بستی که من رو بدبخت کنی، بهتره خودم رو ازت دور کنم حتی الامکان!
سری به تاسف تکون دادم:
-من حرف هام رو بهت زدم، مختاری باور کنی یا نکنی!
سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت، گوشیم رو برداشتم و شماره ی هونیاک رو آوردم، کمی مکث کردم چون نمی دونستم زنگ بزنم با اینکه منتظر بمونم خودش بهم زنگ بزنه، منم دلم می خواست طبق گفته هارپر اونا با هم باشن تا دوباره ‌طعم خوشبختی رو بچشن اما دلم نمی خواست مجبورشون کنم.
انگشتم رو روی صفحه کشیدم و با تردید تماس رو متصل کردم و صدای بوق که توی گوشم پیچید باعث شد نفس عمیقی بکشم:
-سلام دخترم!
گوشی رو به گوشم نزدیک کردم و لبخند محوی روی ل*ب هام نشست:
-سلام بابا!
اولین بار بود که به هونیاک ساجدی می گفتم " بابا"!
چقدر برام ل*ذت بخش بود، چقدر حس خوبی بود که داشتم بابای واقعیم رو صدا می کردم و باهاش حرف می زدم!
هردو سکوت کرده بودیم، انگار او هم داشت به همین چیزها فکر می کرد!
-چقدر خوشحالم که برات شدم بابا!
-متاسفم که این مدت بهتون سخت گذشته، باور کنید منم از موقعی که این اتفاقات افتاده و بعضی چیزا رو فهمیدم و شنیدم بیش از پیش عذاب کشیدم ولی خب لازم بود که بهتون زنگ بزنم چون هم دلم واستون تنگ شده بود هم می خواستم باهاتون حرف بزنم!
-باشه دخترم، هرجا که تو بگی میام!
-بهتره بیاید ویلا بابا، مامان هم باشه خیلی بهتره بالاخره باید سنگ هاتون رو با هم وا بکنید!
-باشه، من مشکلی ندارم میام!
-پس عصر منتظرتونم، شامم میگم درست کنن خدمه که به اتفاق و دور هم بخوریم خوبه؟!
-عالیه عزیزم، خوشحالم که تو هستی!
‌-ممنون، منم خوشحالم که دختر شمام!
پس از قطع تماس گوشی رو روی میز گذاشتم، نمی خواستم دیگه بیشتر از این یک خانواده از هم پاشیده داشته باشم، دلم نمی خواست مثل این مدت مدام شاهد آه کشیدن های مامان و غم تو نگاهش باشم، حق با هارپر بود من باید خودم زندگی داغون شده ی این دوتا رو بهم گره می زدم و مثل گذشته پر از عشق می کردم!
از اینکه با بابا تماس گرفته بودم احساس خوبی داشتم، تلفن رو برداشتم و درخواست قهوه دادم که ویلی وارد شد و پشت سرش فریتا!
لبخندی روی ل*بم نشست که ویلی چشم غره ای بهم رفت و زود گفت:
-خانم امامی توی محاسبات به مشکل برخوردن، انگار به کمک شما احتیاج دارن!
فریتا مثل همیشه با ادب و منش خاص خودش روبروم نشست و ویلی هم در کنارش!
فریتا:
-خانم مهندس متاسفانه ارقام با هم همخونی ندارن، من رو کاملا گیج کردن!
بهش کمک کردیم تا بتونه مشکل رو پیدا کنه، در تمام مدت به این فکر می کردم که چقدر بهم میان انگار که خدا برای هم ساخته باشه این دوتا رو!
فریتا دختر پخته و آبدیده ای بود که سختی های زمونه ازش زنی با قدرت و فهمیده ساخته بود، قطعا کسی بود که می تونست ویلی رو خوشبخت کنه چون هردو زندگی و گذشته ی چندان خوبی نداشتن پس می تونستن خیلی خوب همدیگه رو درک کنن!
پس از اتمام ساعت کاری، ویلی رفت و منم سریعا خودم رو به ویلا رسوندم.
مامان توی سالن نشسته بود و مشغول خوندن کتابی بود که با دیدن من بهم لبخند زد:
-اومدی عزیزم؟ برو لباسات رو عوض کن بیا ناهار بخوریم.
جلو رفتم و گونه اش رو ب*و*سیدم:
-چرا اینجا نشستی مامان؟ خب میرفتی تو کتابخونه که توی تمرکز کامل بتونی مطالعه کنی!
نگاهش باز هم غمگین شد:
-نه عزیزم، تمرکز و مطالعه تو جای جای این ویلا می شه کرد چون هیچ کس اصلا حرف نمیزنه یا صدایی نیست که بخواد مانع تمرکزت بشه، یدونه منم و دوتا هم خدمه ها که اونام سرشون تو لاک خودشونه اگر این ویلا شلوغ بود میرفتم تو کتابخونه الان که خالی از هرجنبنده ایه!
به خوبی معنای حرف های مامان رو درک می کردم، مامان دلش گرفته بود، از اینکه تنهاست از اینکه خانواده ای نداره از اینکه فقط و فقط تو دنیا یدونه فرزند داره اونم منم و منم که درگیر کار و مشغله، دلش گرفته بود!
آهی کشیدم و زمزمه کردم:
-الان میام تا ناهار بخوریم!
به سمت اتاقم که می رفتم با خودم فکر کردم حق با مامانه، چقدر این روزها زندگیمون خالی شده انگار تهی و پوچه، قبلا گاهی هارپر سری میزد ولی او هم حالا درگیر کلاس های طراحیشه و آترون هم که مثل من و ویلی درگیر شرکتش!
مامان از این زندگی راضی نبود، دلش می خواست این ویلا پر باشه از صداها و خنده ها و شادی ولی با وجود کی؟ وقتی کسی رو نداشته باشی و تنها باشی مجبوری یه گوشه کز کنی و کتاب بخونی!
پس از تعویض لباس برگشتم پایین، مامان رفته بود توی سالن پذیرایی و منتظر من بود!
با ورودم بوی خوش قورمه سبزی شامه ام رو نوازش داد و اشتهام رو ت*ح*ریک کرد!
روبروی مامان که نشستم برام برنج کشید و بشقاب رو به سمتم گرفت:
-متاسفم که تو رو هم ناراحت می کنم، این روزها نمی دونم چم شده که دائم احساس تنهایی می کنم!
لبخند کمرنگی زدم و قاشق و چنگالم رو از کنار بشقاب برداشتم:
-حق داری مامان، من کاملا درکت میکنم!
ناهار در سکوت کامل خورده شد، انگار حرفی هم برای گفتن نمونده بود!
بعد از ناهار خدمه میز رو جمع کردن و مامان برای استراحت به اتاقش رفت.
به آشپزخونه رفتم و به خدمه گفتم که واسه ی شام لازانیا درست کنن و یادآوری کردم که بابا هم قراره بیاد و بیشتر تدارک ببینن که خیالم رو راحت کردن و گفتن که اصلا نگران نباشم.
به اتاقم برگشتم، روی تخت که دراز کشیدم به یاد حرف های بابا افتادم، انگار او هم از این زندگی یکنواخت خسته شده بود و او هم احساس تنهایی می کرد واسه همین هردفعه که زنگ می زد توی صداش یه غم پنهون حس می شد!
×××
تا ساعت پنج عصر نه مامان از خواب بیدار شد و نه بابا اومد!
منم مشغول گردش توی باغ بودم و گذر زمان رو احساس نمیکردم.
وقتی خدمه صدام زدن که مامان بیدار شده برگشتم داخل و در کنارش توی سالن نشستم.
-خوب خوابیدی مامان؟!
نفس عمیقی کشید:
-آره، این روزا انقدر کسلم که همش دلم می خواد یه گوشه کز کنم یا بخوابم!
ل*ب هام رو جمع کردم که صدای ستایش خانم باعث شد نگاهم به سمتش کشیده بشه:
-خانم، آقای ساجدی اومدن!
برگشتم سمت مامان و متوجه پریدگی رنگش شدم، چقدر خوب بود که مامان هنوز هم با اومدن شوهرش رنگ به رنگ می شد و این نشونه ی خوبی بود!
-خب در رو بزن تعارفشون کن بیان داخل!
سپس رو به من گفت:
-من برم یه لباس مناسب تنم کنم الان میام!
-برو مامان جون.
با رفتن مامان لبخندی زدم، یه شلوار آدیداس سفید و یه بلوز قرمز تنم بود که حسابی گرمم کرده بودن و از نفوذ باد سرد به تنم جلوگیری می شد.
با صدای قدم های محکم بابا از جا بلند شدم و به سمت ورودی رفتم.
با ورودش بوی خوش ادکلن مردونه اش فضای داخل سالن رو معطر کرد و شامه ام رو نوازش داد!
-سلام بابا، مرسی که اومدی!
در آغوشش که فرو رفتم با خودم فکر کردم حق با هارپره من باید این طناب پاره شده رو دوباره بهم گره بزنم و این زندگی پاشیده شده رو مثل اولش سامان بدم چون نه تنها بابا و مامان بهم محتاج بودن بلکه منم به وجود این دو در زندگیم نیاز داشتم.
-سلام عزیزدلم، خوشحالم باز هم صورت قشنگت رو می بینم!
با هم به داخل سالن اومدیم، زهرا خانم وسایل پذیرایی رو تندتند روی میز چید و رو به من پرسید:
-امری نیست خانم؟!
-نه زهراخانم، می تونی بری استراحت کنی.
تعظیمی کرد و دور شد.
پدر روی مبل تک نفره ای نشست و من روبروش روی یه مبل سه نفره!
نگاهی به فضای ویلا انداخت و در آخر زل زد بهم:
-اینجا آرامش خوبی رو بهم القا می کنه، من خودم توی یک آپارتمان زندگی می کنم و متاسفانه نه باغ داره نه حیاط خیلی هم نقلیه واسه همین جایی که دلباز باشه رو خیلی می پسندم!
-آره ما هم اینجا رو با هزار بدبختی گیر آوردیم، هارپر دوستم اصرار داشت که ما کنارشون باشیم واسه همینم آترون خیلی سعی کرد تا یه ویلا توی همین خیابون گیر بیاره مدت زیادی طول کشید اما در آخر تونست!
با ورود مامان نگاه هردومون به سمتش کشیده شد!
لباس و شلوار ست مشکی-سبز خوشکلی پوشیده بود و موهای رنگ دارش رو بالای سرش جمع کرده بود، آرایش ملایمی به چهره داده بود که جوون ترش کرده بود!
-سلام هونیاک، خوش اومدی!
جلو اومد، بابا لبخند گرمی روی ل*ب هاش نشوند و به احترامش از جا بلندشد، دستش رو توی دست گرفت و فشرد:
-سلام، ممنونم دوباره اسباب زحمتت شدم!
مامان خیره توی چشم هاش زل زده بود، انگار می خواست با نگاهش بهش بفهمونه که هیچ وقت تو زندگی برای او مزاحم نبوده بلکه همیشه مرحم روح و تن خسته اش بوده و چقدر خوب که انگار بابا هم از نگاهش تموم این حرف ها رو خوند که آروم مامان رو در آ*غ*و*ش کشید!
لبخندی زدم، چقدر خوب که بابا تونسته بود با گذشته تقریبا کنار بیاد و کدورت ها رو کنار بذاره!
کمی بعد هردو از هم فاصله گرفتن و روی مبل ها نشستن!
مامان نگاه خجالت زده اش رو به زیر انداخت و من واسه اینکه از اون حال بیرون بیاد گفتم:
-بابا از وقتی اومدی چیزی نخوردی، از خودت پذیرایی کن!
مامان با این حرفم بیخیال خجالت و این چیزا شد و سریع تیکه ای از کیک پرتقالی خوشمزه دستپخت زهراخانم رو جدا کرد و توی بشقاب جلوی بابا گذاشت، فنجون قهوه هم برداشت و کنار دستش قرار داد.
منم فنجون قهوه ام رو در سکوت خوردم و بعد از اون گفتم:
-من امروز خواستم بابا بیاد اینجا تا در مورد چیزهایی که خیلی مهمه و لازم، صحبت کنیم!
مامان اخم ملایمی کرد:
-پس تو خبر داشتی، چرا همون ظهر به من نگفتی؟!
خنده ی ریزی کردم:
-خواستم سوپرایزتون کنم!
بابا نگاهم کرد:
-می دونم چی می خوای بگی عزیزم، توام هیچ وقت مثل من و مادرت طعم داشتن یه خانواده واقعی یه پدر مهربون و یه مادر همزبون رو نچشیدی، مسلما توی این سال ها که باید بهترین سال های عمرت بوده باشه فقط زجر کشیدی، بهت حق می دم که دلت بخواد بقیه ی زمان عمرت رو با آرامش و عشق و داشتن یک خانواده گرم در کنارت زندگی کنی پس من تموم حرف هایی رو که هنوز هم نزدی قبول دارم و تموم چیزهایی که ازم میخوای رو نشنیده قبول دارم چون دلم نمی خواد دخترم، تنها فرزندم، همه وجودم توی تنهایی بمونه و عقده ای بزرگ بشه، هرچند می دونم برای جبران دیر شده اما امیدوارم که بتونم باقی روزهای عمرم رو برات پدری کنم و اونی باشم که همیشه کمبودش رو حس کردی!

اشک هام بی وقفه از چشم هام می ریخت!
چقدر حس خوبی بود این حرف ها رو شنیدن!
مامان هم سر به زیر انداخته بود اما مشخص بود که بغض اجازه نمیده تو چشم های ما نگاه کنه چون می دونست به محض نگاه کردن به ما بغضش می ترکه و گریه امونش نمی ده!
بابا روش رو از من گرفت و به مامان زل زد:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
-درسا، تموم این سال هایی که نبودی می دونستم که توام بیشتر از من نباشه کمتر از من زجر نمیکشی، می دونستم که توام دلت با من بوده و هنوزم هست چون من این رو از توی چشم هات می خونم، روزگار و سرنوشت با نامردی تمام ما رو سال ها پیش از هم جدا کرد ولی خدا دوستمون داشت و باز هم ما رو سرراه همدیگه قرار داد پس اگر موافقی باز هم با هم یه زندگی جدید بسازیم و بذاریم بقیه عمرمون با آرامش، بدون حس تنهایی و حس غربت و بی کسی سپری بشه، بذاریم بقیه عمرمون با گرمای عشق و داشتن دخترمون سپری بشه، من خودم رو برای امروز از خیلی وقت پیش حاضر کرده بودم چون می دونستم خدا مهربونه و باز هم اجازه می ده طعم خوشبختی رو بچشم اما تو رو نمی دونم، اگر نیاز داری با این قضیه کنار بیای من بهت مهلت می دم و اگرم فکرهات رو کردی ازت می خوام به سوالم جواب بدی همین الان!
بابا مکث کرد، انگار می خواست هم من و هم مامان بتونیم حرف های قشنگش رو هضم کنیم و واسه خودمون تجزیه و تحلیل!
فنجون قهوه اش رو برداشت و لاجرعه سرکشید، بعد از اون زل زد به مامان:
-با من ازدواج میکنی درسا‌؟!
چشم های مامان بسته شد، انگار فلش بک مغزش برگشت به تقریبا سی سال پیش که اون زمان هم بابا ازش خواستگاری کرده بود و باز هم این صح*نه اتفاق افتاده بود!
چقدر جالب بود که من فرزند بابا و مامانم باشم و توی مراسم خواستگاریشون حضور دارم، واقعا خنده دار بود!
مامان کمی بعد چشم هاش رو باز کرد، چقدر خوب بود که بابا اینهمه خونسرد و با آرامش نشسته بود تا مامان بدون هیچ ترس و دلهره ای فکر کنه و بتونه با خودش کنار بیاد تا یک جواب با منطق بهش بده نه از روی تردید و شک!
-من نمی دونم چی بگم، یعنی شوکه شدم!
مامان با گفتن این جمله به سختی بغض گلوش رو کنترل کرد که بابا زود به دادش رسید و لیوان آبی به دستش داد.
-نمی خوام اذیتت کنم درسا، اگر خیال می کنی که بودن من و دوباره زندگی کردن با من آرامشت رو بهم میزنه اصلا مجبورت نمیکنم که پیشنهادم رو قبول کنی، من دلم می خواد با عشق مثل دفعه اول بهم بله رو بدی!
-اما پس دل آسا چی؟ دخترم تو چرا سکوت کردی؟ چرا نظرت رو به من نمی گی؟!
‌کمی به جلو خم شدم:
-اونی که باید تصمیم بگیره شما هستید مامان، من نظر خودم رو قبلا گفتم اینکه هیچ مشکلی با این بودن دوباره کنار هم ندارم بلکه خوشحالم می شم چون نداشته هام و کمبودهام واسم تا حدودی جبران می شه، بابا برای من غریبه نیست که نتونم با وجودش کنار بیام، از وقتی اومد و چشمم رو به روی خیلی از حقایق زندگی باز کرد قلبم بهش اجازه ورود داد و حالا از ته قلبم دوستش دارم، اما منم مثل بابا نمی خوام شما رو مجبور کنم، حق انتخاب با خودتونه نه من!
بابا با علاقه وافرش زل زده بود به چشم هام، مامان نفسش رو محکم فوت کرد بیرون و با لبخند عمیقی جواب داد:
-پس بااجازه بزرگترها بلـه!
اون شب یه شب خیلی خوب بود!
یه شبی که من توی زندگیم همیشه و همیشه انتظارش رو می کشیدم، اینکه کنار هم باشیم، گرم و صمیمی، بگیم بخندیم، دردودل کنیم و خوشبخت باشیم!
خنده هامون از ته دل باشه نه از روی اجبار!
حرف هامون بوی عشق و محبت بده نه بوی تنفر و انزجار!
بابا می خندید، خوشحال بود که زندگی از دست رفته اش بالاخره سامان گرفته و عشق همیشگیش رو در کنار خودش مجدد داره!
مامان مدام مثل پروانه دور بابا می گشت و انگار او هم عقده ای شده بود، عقده ی نداشتن یک همسر خوب، یک همراه دلسوز، یک همدم عاشق!
منم عقده داشتم، عقده نداشتن یک خانواده گرم، نداشتن اقوامی که اطرافمون رو شلوغ کنن بگن بخندن و شاد باشیم، تا اینهمه تنهایی فشار نیاره روی قلبمون!
اون شب بابا بعد از شام خوشمزه زهرا خانم و ستایش خانم قصد رفتن کرد و در مقابل اصرارهای من برای موندش مخالفت کرد و گفت هرموقع با مامان محرم شد میاد و واسه همیشه با ما زندگی میکنه، واقعا تحسین کردم این مرد پاک و دوستداشتنی رو که تا این حد باایمانه!
بعد از رفتن بابا مامان رو بهم پرسید‌:
-مطمئن باشم تو با این ازدواج دوباره مشکلی نداری؟!
لبخند خسته ای روی ل*بم نشست‌:
-خیالتون راحت، من برای ادامه زندگی و برای حس خوشبختی واقعی به وجود هردوی شما کنار هم احتیاج دارم مامان!
مامان با خوشحالی نفس راحتی کشید، انگار راضی بودن واقعیم رو بااین جمله درک کرد یا از چشم هام خوند که چیزی جز حقیقت نگفتم!
شب بخیری گفت و رفت که با رویای شیرین وجود بابا، این همدم عاشق شب رو به صبح برسونه، منم وارد اتاقم شدم و انقدر خسته بودم که بدون هیچ فکر اضافه ای خوابیدم.
×××
فردای اون شب موضوع رو با هارپر و آترون در میون گذاشتیم، بابا شدیدا اصرار داشت که همه چیز کاملا ساده و بدون تشریفات اتفاق بیفته چون بر این باور بود که سنی ازشون گذشته و زشته که بخوان جاروجنجال راه بندازن مامان هم چون حوصله سروصدا و شلوغی زیاد رو نداشت شرط بابا رو قبول کرد و قرار بر این شد که یک خرید مختصری بشه و سه روز بعد به یک محضر برن و عقد کنن!
توی این سه روز من تموم وقتم رو توی شرکت می گذروندم و مامان و بابا خودشون برای خرید بیرون می رفتن!
آترون هم از محضر آشناش واسشون وقت گرفته بود و بابا با خوشرویی ازش تشکر کرد.
سرانجام روز عقدشون رسید.
بی نهایت از اینکه قرار بود از این به بعد یک خانواده کامل باشیم خوشحال بودم و واقعا تو پو*ست خودم نمی گنجیدم.
بابا به درخواست مامان آپارتمانش رو برای فروش گذاشته بود و مختصر لوازمش رو به ویلای ما انتقال داده بود، منم دستور دادم تمامی دکوراسیون اتاق مامان عوض بشه و یه ست دونفره کامل برای اتاق بذارن، تمامی لوازم رو هم به ستایش خانم بخشیدم چون هنوز نو بودن و حیف بود که دور ریخته بشن!
مامان هم به اصرار من و هارپر قرار شد روز عقد به آرایشگاه بره و حسابی به خودش برسه و چون من وقت نداشتم هارپر لطف کرد و گفت که خودش با مامان میره.
تا عصر توی شرکت بودم، ویلی زودتر رفته بود تا حاضر بشه و بیاد ویلا دنبال من، چون مامان و بابا از طرف آرایشگاه میرفتن محضر منم حوصله رانندگی نداشتم تو این شهر شلوغ!
سرم کمی درد می کرد، وسایل رو جمع آوری کردم و از اتاق بیرون اومدم، از آشپزخونه شرکت قرص مسکنی رو به همراه لیوان آب خوردم و از شرکت خارج شدم.
با رسیدن به ویلا خداروشکر سردردم بهتر شده بود، خودم رو داخل حموم انداختم و پس از دوش کوتاهی شلوار سفیدم رو با شنل قرمز تنم کردم، روسری سفیدمم سرم کردم و آرایش ملایمی هم به چهره دادم، دلم می خواست مامان واقعا باور کنه که من خوشحالم از اینکه او داره ازدواج میکنه اونم با بابای واقعیم!
کفش های پاشنه دار مشکیمم تیپم رو کامل کرد و ادکلن همیشگیم.
به سالن که رفتم زهراخانم با محبت بهم لبخند زد:
-ماشاالله خانم، هرروز خوشکل تر و خانم تر از دیروزتون می شید برم براتون اسپند دود کنم چشم نخورید!
-متشکرم زهراخانم، شما به من لطف دارید!
زهراخانم که رفت موبایلم زنگ خورد، با دیدن اسم مهراب اخم هام درهم رفت، یعنی چیکار داشت باهام؟!
-بله؟
-سلام، مهرابم.
-سلام، میدونم.
-می خواستم بگم دارم میام دنبالت واسه اومدن به محضر!
با تعجب گفتم:
-مگه توام قراره بیای؟!
-بله، شما که منو قابل دعوت ندونستی اما هونیاک خان لطف کرد منم دعوت کرد!
-واسه ی چی؟ یادم نمیاد با بابا نسبتی داشته باشی!
-خیلی زود می فهمی که واسه ی چی، حالا بگو بدونم می خوای بیام دنبالت یانه؟!
با بلند شدن صدای آیفون در حالیکه از سالن بیرون میرفتم و هنوز هم حسابی گیج بودم گفتم:
-نه ممنون، با ویلیام قراره بیایم!
-باشه خداحافظ.
با پیچیدن صدای بوق آزاد توی گوشم گوشی رو توی دستم فشردم و از ویلا خارج شدم!
-واو، پرنسس امشب حسابی دلبر شدی که!
-بیخیال ویلی، حوصله ندارم!
-ای بابا، باز چی شده؟!
ماجرا رو واسش تعریف کردم و ادامه دادم:
-حس می کنم بابا و مهراب یه چیز خیلی مهم رو از من و مامان مخفی می کنن، اما چی؟ چرا بابا باید مهراب رو دعوت کنه عقدش؟!
-چه ربطی داره؟ خب شاید چون همین مهراب باعث شد تو و هونیاک خان بتونید همدیگه رو پیدا کنید واسه همین برای تشکر خواسته او هم تو جشن عقدش شرکت داشته باشه!
-پس چرا مهراب گفت هنوز خیلی چیزا رو نمیدونی، زوده بفهمی، منظورش از این حرفش چی بود؟!
-نمی دونم‌، اما نظر من اینه که عجله نکن مثل همیشه خونسرد و عادی، بگو هرچه پیش آید خوش آید!
-شایدم حق با تو باشه، زیادی حساس شدم!
×××
مامان حسابی خوشکل شده بود، هنوزم باورم نمی شد دارم توی جشن عقد مامانم شرکت می کنم کسی که یک عمر زجر کشیدنش رو در کنار کسی که دوستش نداشت و مجبور به تحملش بود دیدم و نتونستم نجاتش بدم چون موقعیتش رو نداشتم و مجبور بودم صبر کنم!
خوشحال بودم که لااقل الان داره از زندگیش ل*ذت می بره و توی کشور خودش نفس می کشه و من باعثش بودم!
موهاش به رنگ شرابی نسبتا روشن، رنگ شده بود و آرایش ملایمی به چهره اش داده بودن‌، ناخن هاش رو لاک زده بودن و پوشیده در مانتو و شلوار و روسری سفیدش مثل ستاره ها می درخشید و بابا رو حسابی غرق خودش کرده بود!
بابا هم کت و شلوار مشکی براق به همراه لباس مردونه قرمز زیرش و یه کراوات مشکی-قرمز تنش کرده بود و موهاش رو مدل قشنگی زده بود!
ترکیب زیبایی بود که پیش روم قرار داشت و من از دیدن هردوشون ل*ذت می بردم.
هارپر هم تیپ اسپرت قشنگی زده بود و در کنار آترون ایستاده بودن.
ویلی کادوش رو به مامان داد و با بابا روبوسی کرد.
کد:
-درسا، تموم این سال هایی که نبودی می دونستم که توام بیشتر از من نباشه کمتر از من زجر نمیکشی، می دونستم که توام دلت با من بوده و هنوزم هست چون من این رو از توی چشم هات می خونم، روزگار و سرنوشت با نامردی تمام ما رو سال ها پیش از هم جدا کرد ولی خدا دوستمون داشت و باز هم ما رو سرراه همدیگه قرار داد پس اگر موافقی باز هم با هم یه زندگی جدید بسازیم و بذاریم بقیه عمرمون با آرامش، بدون حس تنهایی و حس غربت و بی کسی سپری بشه، بذاریم بقیه عمرمون با گرمای عشق و داشتن دخترمون سپری بشه، من خودم رو برای امروز از خیلی وقت پیش حاضر کرده بودم چون می دونستم خدا مهربونه و باز هم اجازه می ده طعم خوشبختی رو بچشم اما تو رو نمی دونم، اگر نیاز داری با این قضیه کنار بیای من بهت مهلت می دم و اگرم فکرهات رو کردی ازت می خوام به سوالم جواب بدی همین الان!
بابا مکث کرد، انگار می خواست هم من و هم مامان بتونیم حرف های قشنگش رو هضم کنیم و واسه خودمون تجزیه و تحلیل!
فنجون قهوه اش رو برداشت و لاجرعه سرکشید، بعد از اون زل زد به مامان:
-با من ازدواج میکنی درسا‌؟!
چشم های مامان بسته شد، انگار فلش بک مغزش برگشت به تقریبا سی سال پیش که اون زمان هم بابا ازش خواستگاری کرده بود و باز هم این صح*نه اتفاق افتاده بود!
چقدر جالب بود که من فرزند بابا و مامانم باشم و توی مراسم خواستگاریشون حضور دارم، واقعا خنده دار بود!
مامان کمی بعد چشم هاش رو باز کرد، چقدر خوب بود که بابا اینهمه خونسرد و با آرامش نشسته بود تا مامان بدون هیچ ترس و دلهره ای فکر کنه و بتونه با خودش کنار بیاد تا یک جواب با منطق بهش بده نه از روی تردید و شک!
-من نمی دونم چی بگم، یعنی شوکه شدم!
مامان با گفتن این جمله به سختی بغض گلوش رو کنترل کرد که بابا زود به دادش رسید و لیوان آبی به دستش داد.
-نمی خوام اذیتت کنم درسا، اگر خیال می کنی که بودن من و دوباره زندگی کردن با من آرامشت رو بهم میزنه اصلا مجبورت نمیکنم که پیشنهادم رو قبول کنی، من دلم می خواد با عشق مثل دفعه اول بهم بله رو بدی!
-اما پس دل آسا چی؟ دخترم تو چرا سکوت کردی؟ چرا نظرت رو به من نمی گی؟!
‌کمی به جلو خم شدم:
-اونی که باید تصمیم بگیره شما هستید مامان، من نظر خودم رو قبلا گفتم اینکه هیچ مشکلی با این بودن دوباره کنار هم ندارم بلکه خوشحالم می شم چون نداشته هام و کمبودهام واسم تا حدودی جبران می شه، بابا برای من غریبه نیست که نتونم با وجودش کنار بیام، از وقتی اومد و چشمم رو به روی خیلی از حقایق زندگی باز کرد قلبم بهش اجازه ورود داد و حالا از ته قلبم دوستش دارم، اما منم مثل بابا نمی خوام شما رو مجبور کنم، حق انتخاب با خودتونه نه من!
بابا با علاقه وافرش زل زده بود به چشم هام، مامان نفسش رو محکم فوت کرد بیرون و با لبخند عمیقی جواب داد:
-پس بااجازه بزرگترها بلـه!
اون شب یه شب خیلی خوب بود!
یه شبی که من توی زندگیم همیشه و همیشه انتظارش رو می کشیدم، اینکه کنار هم باشیم، گرم و صمیمی، بگیم بخندیم، دردودل کنیم و خوشبخت باشیم!
خنده هامون از ته دل باشه نه از روی اجبار!
حرف هامون بوی عشق و محبت بده نه بوی تنفر و انزجار!
بابا می خندید، خوشحال بود که زندگی از دست رفته اش بالاخره سامان گرفته و عشق همیشگیش رو در کنار خودش مجدد داره!
مامان مدام مثل پروانه دور بابا می گشت و انگار او هم عقده ای شده بود، عقده ی نداشتن یک همسر خوب، یک همراه دلسوز، یک همدم عاشق!
منم عقده داشتم، عقده نداشتن یک خانواده گرم، نداشتن اقوامی که اطرافمون رو شلوغ کنن بگن بخندن و شاد باشیم، تا اینهمه تنهایی فشار نیاره روی قلبمون!
اون شب بابا بعد از شام خوشمزه زهرا خانم و ستایش خانم قصد رفتن کرد و در مقابل اصرارهای من برای موندش مخالفت کرد و گفت هرموقع با مامان محرم شد میاد و واسه همیشه با ما زندگی میکنه، واقعا تحسین کردم این مرد پاک و دوستداشتنی رو که تا این حد باایمانه!
بعد از رفتن بابا مامان رو بهم پرسید‌:
-مطمئن باشم تو با این ازدواج دوباره مشکلی نداری؟!
لبخند خسته ای روی ل*بم نشست‌:
-خیالتون راحت، من برای ادامه زندگی و برای حس خوشبختی واقعی به وجود هردوی شما کنار هم احتیاج دارم مامان!
مامان با خوشحالی نفس راحتی کشید، انگار راضی بودن واقعیم رو بااین جمله درک کرد یا از چشم هام خوند که چیزی جز حقیقت نگفتم!
شب بخیری گفت و رفت که با رویای شیرین وجود بابا، این همدم عاشق شب رو به صبح برسونه، منم وارد اتاقم شدم و انقدر خسته بودم که بدون هیچ فکر اضافه ای خوابیدم.
×××
فردای اون شب موضوع رو با هارپر و آترون در میون گذاشتیم، بابا شدیدا اصرار داشت که همه چیز کاملا ساده و بدون تشریفات اتفاق بیفته چون بر این باور بود که سنی ازشون گذشته و زشته که بخوان جاروجنجال راه بندازن مامان هم چون حوصله سروصدا و شلوغی زیاد رو نداشت شرط بابا رو قبول کرد و قرار بر این شد که یک خرید مختصری بشه و سه روز بعد به یک محضر برن و عقد کنن!
توی این سه روز من تموم وقتم رو توی شرکت می گذروندم و مامان و بابا خودشون برای خرید بیرون می رفتن!
آترون هم از محضر آشناش واسشون وقت گرفته بود و بابا با خوشرویی ازش تشکر کرد.
سرانجام روز عقدشون رسید.
بی نهایت از اینکه قرار بود از این به بعد یک خانواده کامل باشیم خوشحال بودم و واقعا تو پو*ست خودم نمی گنجیدم.
بابا به درخواست مامان آپارتمانش رو برای فروش گذاشته بود و مختصر لوازمش رو به ویلای ما انتقال داده بود، منم دستور دادم تمامی دکوراسیون اتاق مامان عوض بشه و یه ست دونفره کامل برای اتاق بذارن، تمامی لوازم رو هم به ستایش خانم بخشیدم چون هنوز نو بودن و حیف بود که دور ریخته بشن!
مامان هم به اصرار من و هارپر قرار شد روز عقد به آرایشگاه بره و حسابی به خودش برسه و چون من وقت نداشتم هارپر لطف کرد و گفت که خودش با مامان میره.
تا عصر توی شرکت بودم، ویلی زودتر رفته بود تا حاضر بشه و بیاد ویلا دنبال من، چون مامان و بابا از طرف آرایشگاه میرفتن محضر منم حوصله رانندگی نداشتم تو این شهر شلوغ!
سرم کمی درد می کرد، وسایل رو جمع آوری کردم و از اتاق بیرون اومدم، از آشپزخونه شرکت قرص مسکنی رو به همراه لیوان آب خوردم و از شرکت خارج شدم.
با رسیدن به ویلا خداروشکر سردردم بهتر شده بود، خودم رو داخل حموم انداختم و پس از دوش کوتاهی شلوار سفیدم رو با شنل قرمز تنم کردم، روسری سفیدمم سرم کردم و آرایش ملایمی هم به چهره دادم، دلم می خواست مامان واقعا باور کنه که من خوشحالم از اینکه او داره ازدواج میکنه اونم با بابای واقعیم!
کفش های پاشنه دار مشکیمم تیپم رو کامل کرد و ادکلن همیشگیم.
به سالن که رفتم زهراخانم با محبت بهم لبخند زد:
-ماشاالله خانم، هرروز خوشکل تر و خانم تر از دیروزتون می شید برم براتون اسپند دود کنم چشم نخورید!
-متشکرم زهراخانم، شما به من لطف دارید!
زهراخانم که رفت موبایلم زنگ خورد، با دیدن اسم مهراب اخم هام درهم رفت، یعنی چیکار داشت باهام؟!
-بله؟
-سلام، مهرابم.
-سلام، میدونم.
-می خواستم بگم دارم میام دنبالت واسه اومدن به محضر!
با تعجب گفتم:
-مگه توام قراره بیای؟!
-بله، شما که منو قابل دعوت ندونستی اما هونیاک خان لطف کرد منم دعوت کرد!
-واسه ی چی؟ یادم نمیاد با بابا نسبتی داشته باشی!
-خیلی زود می فهمی که واسه ی چی، حالا بگو بدونم می خوای بیام دنبالت یانه؟!
با بلند شدن صدای آیفون در حالیکه از سالن بیرون میرفتم و هنوز هم حسابی گیج بودم گفتم:
-نه ممنون، با ویلیام قراره بیایم!
-باشه خداحافظ.
با پیچیدن صدای بوق آزاد توی گوشم گوشی رو توی دستم فشردم و از ویلا خارج شدم!
-واو، پرنسس امشب حسابی دلبر شدی که!
-بیخیال ویلی، حوصله ندارم!
-ای بابا، باز چی شده؟!
ماجرا رو واسش تعریف کردم و ادامه دادم:
-حس می کنم بابا و مهراب یه چیز خیلی مهم رو از من و مامان مخفی می کنن، اما چی؟ چرا بابا باید مهراب رو دعوت کنه عقدش؟!
-چه ربطی داره؟ خب شاید چون همین مهراب باعث شد تو و هونیاک خان بتونید همدیگه رو پیدا کنید واسه همین برای تشکر خواسته او هم تو جشن عقدش شرکت داشته باشه!
-پس چرا مهراب گفت هنوز خیلی چیزا رو نمیدونی، زوده بفهمی، منظورش از این حرفش چی بود؟!
-نمی دونم‌، اما نظر من اینه که عجله نکن مثل همیشه خونسرد و عادی، بگو هرچه پیش آید خوش آید!
-شایدم حق با تو باشه، زیادی حساس شدم!
×××
مامان حسابی خوشکل شده بود، هنوزم باورم نمی شد دارم توی جشن عقد مامانم شرکت می کنم کسی که یک عمر زجر کشیدنش رو در کنار کسی که دوستش نداشت و مجبور به تحملش بود دیدم و نتونستم نجاتش بدم چون موقعیتش رو نداشتم و مجبور بودم صبر کنم!
خوشحال بودم که لااقل الان داره از زندگیش ل*ذت می بره و توی کشور خودش نفس می کشه و من باعثش بودم!
موهاش به رنگ شرابی نسبتا روشن، رنگ شده بود و آرایش ملایمی به چهره اش داده بودن‌، ناخن هاش رو لاک زده بودن و پوشیده در مانتو و شلوار و روسری سفیدش مثل ستاره ها می درخشید و بابا رو حسابی غرق خودش کرده بود!
بابا هم کت و شلوار مشکی براق به همراه لباس مردونه قرمز زیرش و یه کراوات مشکی-قرمز تنش کرده بود و موهاش رو مدل قشنگی زده بود!
ترکیب زیبایی بود که پیش روم قرار داشت و من از دیدن هردوشون ل*ذت می بردم.
هارپر هم تیپ اسپرت قشنگی زده بود و در کنار آترون ایستاده بودن.
ویلی کادوش رو به مامان داد و با بابا روبوسی کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
جلو رفتم و در آ*غ*و*ش جفتشون فرو رفتم و از ته دل بهشون تبریک گفتم.
در کنار هارپر که ایستادم عاقد پرسید:
-خب، کسی مونده که نیومده باشه؟ می خوام خطبه رو شروع کنم!
بابا سریعا به حرف اومد:
-بله مهمون من هنوز نرسیده اگر امکانش هست کمی منتظر بمونید!
عاقد با مهربونی که از چهره اش هم مشخص بود گفت:
‌-چشم، منتظر می مونیم!
هارپر کنار گوشم گفت:
-پدرت کی رو دعوت کرده؟!
با حالتی زار زمزمه کردم:
-شاید باورت نشه اما مهمون پدر...!
-سلام به همه، شرمنده که دیر شد، تهرانه و ترافیک مهیبش حسابی خجالت زده ام کرده پیش شما!
هارپر با چشمانی که اندازه توپ تنیس گشاد شده بود از من فاصله گرفت و با دهانی باز به مهراب که مشغول تبریک گفتن به مامان و ب*وس*یدن بابا بود زل زد، مهراب کادوش رو در کنار کادوی ویلی گذاشت و خودش به کنار ما اومد!
با آترون به گرمی دست داد و احوالپرسی کرد و با هارپر کاملا معمولی سلام و احوالپرسی و با من هم دست داد و در کنار ویلی ایستاد!
هارپر هنوز هم توی شوک به سر می برد که آترون رو بهش پرسید:
-عزیزم چیزی شده؟!
با حرص به هارپر نگاه کردم، حالا با این سوتی دادن هاش یه کاری می کرد آترون بفهمه و بیخودی ناراحت بشه و رو مهراب حساس!
هارپر با این سوال کمی به خودش اومد و رو به آترون لبخند کجی زد:
-نه آترون جان، چیزی نیست.
با صدای بابا که رو به عاقد می گفت دیگه می تونه خطبه رو شروع کنه نگاهم رو از هارپر گرفتم و به عاقد زل زدم.
سه دفعه خطبه خونده شد‌، ویلی با لبخند از صح*نه ها فیلمبرداری می کرد و هارپر با شیطنت بالای سر مامان و بابا قند می سابید!
آترون کنار گوشم زمزمه کرد:
-چه احساسی داری؟!
-باورت نمی شه اما توی این چندسالی که از خدا عمر گرفتم هیچ وقت مثل الان خوشحال نبودم!
-خوشحالم که خوبی دل آسا، تو لایق خوشبختی هستی!
-با توکل به خدا و امام زمان و با اجازه از تنها فرزندم دل آسا، بله!
صدای تشویق ها بلند شد، لبخند عمیقی رو به مامان زدم و جلو رفتم تا مجدد بهشون تبریک بگم.
همزمان با من مهراب هم جلو اومد و بابا رو بهش گفت:
-واقعا ممنونم که اومدی، می دونم چقدر سرت شلوغه و مشغله داری!
لبخند همیشگیش که صورتش رو زیباتر و جذاب تر می کرد روی ل*ب نشوند و در جواب بابا گفت:
-شما بیش از این ها به گر*دن من حق داری هونیاک خان، انشاالله در کنار هم خوشبخت باشید!
مامان:
-ممنون پسرم، لطف داری!
برای یک لحظه حس کردم مهراب چقدر از این کلمه "پسرم" مامان شاد شد چون برق خاصی توی چشم هاش درخشید و با محبت عمیقی زل زد به صورت مامان!
با اومدن هارپر به خودش اومد و عقب رفت.
‌-وقت باز کردن کادوهاس!
بابا عسل توی دهن مامان گذاشت و همه کلی خندیدیم، بعد از اون هارپر به نوبت کادوها رو باز کرد.
ویلی و مهراب هردوشون ست ساعت مردانه و زنانه آورده بودن.
هارپر و آترون گردنبند طلا و من هم که دستبند طلا.
بابا هم که با عشق حلقه های ست رو خریده بود و هردوشون دست کردن، همه مجدد تشویق کردیم و ویلی جعبه شیرینی رو باز کرد و به همه تعارف کرد.
مامان هم برای بابا یه انگشتر جدا از حلقه هاشون خریده بود که بهش داد و بابا رو خوشحال کرد.
بعد از امضاها و کارای تشریفاتی از محضر بیرون اومدیم، بابا نذاشت کسی متفرق بشه و هممون رو به یک سفره خانه سنتی که فضای خیلی دنج و شیکی داشت دعوت کرد.
اونجا برای همه دیزی و مخلفات خوشمزه اش رو سفارش داد و یک شب به یادموندنی و خاطره انگیز رو رقم زد.
در کنار هم گفتیم و خندیدیم و من گاهی نگاهم گره می خورد توی چشم های مهراب که باز هم تیپ خاکستریش رو با رنگ چشم هاش ست کرده بود، نمی دونم چرا اما از این نگاه ها یه حس خاصی بهم دست می داد حسی که تا به حال نداشته بودم!
×××
یک هفته بعد از عقد، به اصرار من بالاخره مامان و بابا قرار شد برای ماه عسل به کربلای معلی برن چون مامان شدیدا دلش می خواست به زیارت آقاامام حسین(ع) بره و حضرت ابوالفضل، بابا هم واسه خوشحالی مامان خیلی زود بلیط تهیه کرد و قرار شد که با هم برن به مدت ده روز.
هر چقدر به من اصرار کردن قبول نکردم، دلم می خواست با هم و تنهایی به این سفر برن چون می دونستم که نیاز دارن کمی با هم خلوت کنن!
مامان زهرا خانم و ستایش خانم رو مرخص کرد و از من قول گرفت تمام این ده روز رو ویلای آترون باشم و تنها توی ویلا نمونم هارپر هم بهش قول داد که نذاره حتی یک روز من توی این ویلا بیام و بخوام تنها بمونم.
بعد از بدرقه شون کمی دلم گرفت اما آترون با گردش و تفریح اصلا اجازه نداد که من جای خالیشون رو حس کنم و چقدر ممنون بودم که در کنارم حضور داشتن.
توی این ده روز درگیر کارهای شرکت بودم و دو روز در هفته هم عصرها برای سوارکاری به باشگاه می رفتم.
هارپر برای برگشت مامان و بابا تدارک مهمونی بزرگی رو می دید و دلش می خواست سنگ تموم بذاره که البته آترون هم بهش کمک می کرد و من از هردوشون بی نهایت ممنون بودم چون خودم سرم شلوغ بود و نمی رسیدم به کارهای متفرفه!
برای مهمونی آترون مهراب رو هم دعوت کرد و منم واکنشی نشون ندادم چون واسم اهمیتی نداشت که باشه یا نباشه!
تصمیم داشتم فریتا رو هم به این مهمونی دعوت کنم چون واقعا دلم می خواست ویلی بیشتر باهاش خو بگیره تا به هم عادت کنن و کم کم عشق بیاد و با هم ازدواج کنن واسه همین بدون گفتن به ویلی شخصا دعوتش کردم و او با خوشحالی و بدون تعارف کردن پذیرفت که بیاد!
×××
اون روز جمعه بود و هوای تهران نسبتا سرد!
چون نمی دونستیم مامان و بابا دقیقا کی میرسن هیچ کدوم به فرودگاه نرفته بودیم و توی ویلا انتظار اومدنشون رو می کشیدیم.
کت و شلوار براق مشکی با مخلوطی از رنگ های شاد تنم کرده بودم و موهامم با یک گل سر بسته بودم و شال سفیدی هم روی سرم انداخته بودم.
ساعت ده صبح بود و هنوز نه مهمانان اومده بودن و نه مامان و بابا!
فقط آترون و هارپر اونجا بودن که هرکدوم مشغول یه کاری!
هارپر که تمام وقتش رو صرف دستور دادن به خدمه کرده بود، چون کارها زیاد بود علاوه بر زهرا خانم و ستایش خانم یک کارگر دیگه هم آورده بود تا بتونن به سرعت کارها رو انجام ب*دن.
ویلا از تمیزی برق می زد، بوی خوش غذاهای مختلف از آشپزخونه حسابی شامه رو نوازش می کرد و من چقدر خوشحال بودم که هارپر و آترون رو در کنارم دارم.
صدای بع بع گوسفند که توی باغ بسته شده بود از پنجره باز سالن به گوش می رسید، آترون شدیدا اصرار داشت که باید گوسفند جلوی پای مامان و بابا هنگام ورودشون به ویلا کشته بشه منم چون هیچ اطلاعی از اینجور آیین های ایرانی نداشتم سکوت کردم و همه چیز رو به آترون سپردم.
آترون از طرف من کارمندان شرکت رو هم دعوت کرد که البته فکر نکنم هیچ کدومشون بیان چون رفت و آمدی که با هم از قبل نداشتیم ممکنه خجالت بکشن!
نگاهم رو از پنجره گرفتم، هارپر با یک سینی حاوی دو فنجان شیرکاکائوی د*اغ روبروم نشست و پوفی کشید:
-این آترون اگر تو کارهای من دخالت نمیکرد خیلی خوب می شد!
خندیدم، گاهی وقت ها واقعا هارپر و آترون اختلاف سلیقه داشتن تو بعضی چیزها که باعث می شد با هم بحثشون بشه!
-باز چی شده؟!
-آخه دل آسا تو بگو، خانم ها بیشتر تو مسائل آشپزی و اینجور چیزها واردن یا آقایون؟!
-خب معلومه خانما!
-آفرین، حالا من هی به این آترون می گم تو اجازه بده من منوی ناهار رو از غذاهای آمریکایی انتخاب کنم تنوع باشه میگه نه هیچ کس غذای فرنگی دوست نداره!
از حرص خوردن هارپر خنده ام شدیدتر شد، فنجان رو برداشتم و گفتم:
-خب عزیزدلم من و تو پرورش یافته خارج از کشوریم، مطمئنا آترون بیشتر به رسومات ایرانی ها وارده، وگرنه منم مخالف حضور و کشتن این گوسفند بودم اما آترون قانعم کرد!
-یعنی تو می گی اگر من منو رو از غذاهای آمریکایی انتخاب می کردم مهمانان نمی پسندیدن؟!
-خب آره امکانش هست، ما به غذاهای اونجا عادت داریم اما خیلیا ممکنه طعمش رو نپسندن بعد اونوقت خیلی آبروریزی می شد!
پوفی کشید:
-آره حق با توئه، فکر کنم بیخودی با آترون دعوا کردم!
خندیدم:
-عیب نداره آترون زن ذلیله الان میاد از دلت در میاره خودش!
هارپر زبونش رو بیرون آورد و میون خنده های من گفت:
-حسود هرگز نیاسود!
با ورود آترون و ویلیام و مهراب حرف هامون نیمه تموم موند، به سختی خودم رو جمع و جور کردم و از جامون بلند شدیم!
هارپر ل*ب هاش رو جمع کرد که آترون با احترام گفت:
-بفرمایید بشینید، خوش اومدید!
متوجه شدم ویلیام و مهراب تازه رسیدن.
آترون که دید من و هارپر مثل چوب خشک ایستادیم اخم کرد:
-هارپر جان نمی خوای تعارف کنی مهمون ها رو؟!
هارپر سریع کنار کشید و به مبل ها اشاره کرد:
-وای حواسم پرت شد، بفرمایید خواهش می کنم!
ویلیام خندید:
-ما که غریبه نیستیم هارپر، ریلکس باشید!
روی مبل ها که نشستن آترون بهم چشم غره رفت و بالاخره من زبونم باز شد:
-خوش اومدید، خوشحالم که اینجایید!
مهراب با لحن صمیمی و بدون ذره ای خجالت از جا بلند شد و بازوم رو گرفت:
-بیا بشین، فکر کنم تا بیای از شوک در بیای و بشینی رو مبل، پاهات خشک شده باشن!
همه خندیدن، ل*ب هام رو کج کردم:
-مرسی از کمکتون!
چشمکی بهم زد:
-خواهش میکنم!
هارپر به خدمه دستور داد برای ویلی و آترون و مهراب هم شیرکاکائو و کیک کاکائویی بیارن.
مهراب زیرچشمی به هارپر نگاه می کرد، حس خوبی نداشتم با اینکه بهم توضیح داده بود مجبور بوده برای نزدیک شدن به من هارپر رو طعمه کنه اما باز هم خیال می کردم واقعا هارپر رو دوست داشته!
-دل آسا؟ حواست کجاست؟!
با صدای ویلی از افکارم بیرون کشیده شدم:
-جانم؟ چیزی گفتی؟!
ویلی دستش رو روی دستم گذاشت:
-حالت خوبه؟ خیلی تو فکر بودی ها!
-نه من خوبم، چیزی گفتی؟!
به هارپر و آترون اشاره کرد:
-گفتم باز این دوتا با هم بحثشون شد؟!
نگاهی به هارپر که با چشم غره به آترون نگاه می کرد و آترون ل*ب هاش رو جمع کرده بود انداختم و لبخند زدم:
-آره، اختلاف سلیقه دارن هیچ کدومم نمی خواد در مقابل نظر اون یکی کوتاه بیاد!
آترون سریع گفت:
-نخیر، من اگر بدونم هارپر نظرش عالیه و از نظر من بهتره حتما کوتاه میام اما تو بعضی موارد من از او بهتر نظر می دم!
هارپر مشتش رو به بازوی آترون کوبید:
-هرچی نباشه من زنم و تو مردی، توی امور خانگی من بهترین نظرات رو دارم!
ویلی زود دست هاش رو بالا آورد:
-وای، تو رو خدا فعلا آتش بس بدید تا بعد!
آترون با خنده گونه ی هارپر رو ب*و*سید:
-نه من و خانومم که با هم دعوا نمی کنیم، هردو به نظرات همدیگه احترام می ذاریم مگه نه خوشکلم؟!
هارپر که از لحن ملایم آترون راضی شده بود با لبخندی گفت:
-آره حق با توئه عزیزم!
خدمه که مشغول پذیرایی شدن از جا بلند شدم، همزمان با بلند شدنم صدای زنگ آیفون هم بلند شد!
نگاهم رو به آترون دوختم:
-یعنی کیه؟!
هارپر زود خودش رو به آیفون رسوند و با اخم گفت‌:
-اینا کی هستن؟ منکه نمیشناسم!
خودم رو به کنارش رسوندم و با دیدن فریتا لبخند عمیقی زدم و کلید باز شدن در رو فشردم!
-فریتا اومده!
ویلی با تعجب پرسید:
-چی؟ اون از کجا خبر داشته؟!
با شیطنت شونه هام رو بالا انداختم:
-نمی دونم!
-ای بدجنس، می دونم که کار خودته!
آترون سریع گفت:
-بدویید بریم استقبال، زشته جلو مهمون!
همه به جز مهراب به جلوی ورودی سالن رفتیم و منتظر اومدنش شدیم.
وقتی به ورودی رسیدن آترون در سالن رو باز کرد و من متوجه شدم که فریتا به همراه خانواده اش اومده و تنها نیست!
مشغول خوش آمدگویی شدیم.
پدر فریتا آقای امامی مردی کاملا سرحال و خوش مشرب بود که از همون بدو ورود با ویلی و آترون و مهراب گرم گرفت و حسابی صمیمی شدن به نحوی که هر چند لحظه یکبار همشون می زدن زیر خنده.

کد:
جلو رفتم و در آ*غ*و*ش جفتشون فرو رفتم و از ته دل بهشون تبریک گفتم.
در کنار هارپر که ایستادم عاقد پرسید:
-خب، کسی مونده که نیومده باشه؟ می خوام خطبه رو شروع کنم!
بابا سریعا به حرف اومد:
-بله مهمون من هنوز نرسیده اگر امکانش هست کمی منتظر بمونید!
عاقد با مهربونی که از چهره اش هم مشخص بود گفت:
‌-چشم، منتظر می مونیم!
هارپر کنار گوشم گفت:
-پدرت کی رو دعوت کرده؟!
با حالتی زار زمزمه کردم:
-شاید باورت نشه اما مهمون پدر...!
-سلام به همه، شرمنده که دیر شد، تهرانه و ترافیک مهیبش حسابی خجالت زده ام کرده پیش شما!
هارپر با چشمانی که اندازه توپ تنیس گشاد شده بود از من فاصله گرفت و با دهانی باز به مهراب که مشغول تبریک گفتن به مامان و ب*وس*یدن بابا بود زل زد، مهراب کادوش رو در کنار کادوی ویلی گذاشت و خودش به کنار ما اومد!
با آترون به گرمی دست داد و احوالپرسی کرد و با هارپر کاملا معمولی سلام و احوالپرسی و با من هم دست داد و در کنار ویلی ایستاد!
هارپر هنوز هم توی شوک به سر می برد که آترون رو بهش پرسید:
-عزیزم چیزی شده؟!
با حرص به هارپر نگاه کردم، حالا با این سوتی دادن هاش یه کاری می کرد آترون بفهمه و بیخودی ناراحت بشه و رو مهراب حساس!
هارپر با این سوال کمی به خودش اومد و رو به آترون لبخند کجی زد:
-نه آترون جان، چیزی نیست.
با صدای بابا که رو به عاقد می گفت دیگه می تونه خطبه رو شروع کنه نگاهم رو از هارپر گرفتم و به عاقد زل زدم.
سه دفعه خطبه خونده شد‌، ویلی با لبخند از صح*نه ها فیلمبرداری می کرد و هارپر با شیطنت بالای سر مامان و بابا قند می سابید!
آترون کنار گوشم زمزمه کرد:
-چه احساسی داری؟!
-باورت نمی شه اما توی این چندسالی که از خدا عمر گرفتم هیچ وقت مثل الان خوشحال نبودم!
-خوشحالم که خوبی دل آسا، تو لایق خوشبختی هستی!
-با توکل به خدا و امام زمان و با اجازه از تنها فرزندم دل آسا، بله!
صدای تشویق ها بلند شد، لبخند عمیقی رو به مامان زدم و جلو رفتم تا مجدد بهشون تبریک بگم.
همزمان با من مهراب هم جلو اومد و بابا رو بهش گفت:
-واقعا ممنونم که اومدی، می دونم چقدر سرت شلوغه و مشغله داری!
لبخند همیشگیش که صورتش رو زیباتر و جذاب تر می کرد روی ل*ب نشوند و در جواب بابا گفت:
-شما بیش از این ها به گر*دن من حق داری هونیاک خان، انشاالله در کنار هم خوشبخت باشید!
مامان:
-ممنون پسرم، لطف داری!
برای یک لحظه حس کردم مهراب چقدر از این کلمه "پسرم" مامان شاد شد چون برق خاصی توی چشم هاش درخشید و با محبت عمیقی زل زد به صورت مامان!
با اومدن هارپر به خودش اومد و عقب رفت.
‌-وقت باز کردن کادوهاس!
بابا عسل توی دهن مامان گذاشت و همه کلی خندیدیم، بعد از اون هارپر به نوبت کادوها رو باز کرد.
ویلی و مهراب هردوشون ست ساعت مردانه و زنانه آورده بودن.
هارپر و آترون گردنبند طلا و من هم که دستبند طلا.
بابا هم که با عشق حلقه های ست رو خریده بود و هردوشون دست کردن، همه مجدد تشویق کردیم و ویلی جعبه شیرینی رو باز کرد و به همه تعارف کرد.
مامان هم برای بابا یه انگشتر جدا از حلقه هاشون خریده بود که بهش داد و بابا رو خوشحال کرد.
بعد از امضاها و کارای تشریفاتی از محضر بیرون اومدیم، بابا نذاشت کسی متفرق بشه و هممون رو به یک سفره خانه سنتی که فضای خیلی دنج و شیکی داشت دعوت کرد.
اونجا برای همه دیزی و مخلفات خوشمزه اش رو سفارش داد و یک شب به یادموندنی و خاطره انگیز رو رقم زد.
در کنار هم گفتیم و خندیدیم و من گاهی نگاهم گره می خورد توی چشم های مهراب که باز هم تیپ خاکستریش رو با رنگ چشم هاش ست کرده بود، نمی دونم چرا اما از این نگاه ها یه حس خاصی بهم دست می داد حسی که تا به حال نداشته بودم!
×××
یک هفته بعد از عقد، به اصرار من بالاخره مامان و بابا قرار شد برای ماه عسل به کربلای معلی برن چون مامان شدیدا دلش می خواست به زیارت آقاامام حسین(ع) بره و حضرت ابوالفضل، بابا هم واسه خوشحالی مامان خیلی زود بلیط تهیه کرد و قرار شد که با هم برن به مدت ده روز.
هر چقدر به من اصرار کردن قبول نکردم، دلم می خواست با هم و تنهایی به این سفر برن چون می دونستم که نیاز دارن کمی با هم خلوت کنن!
مامان زهرا خانم و ستایش خانم رو مرخص کرد و از من قول گرفت تمام این ده روز رو ویلای آترون باشم و تنها توی ویلا نمونم هارپر هم بهش قول داد که نذاره حتی یک روز من توی این ویلا بیام و بخوام تنها بمونم.
بعد از بدرقه شون کمی دلم گرفت اما آترون با گردش و تفریح اصلا اجازه نداد که من جای خالیشون رو حس کنم و چقدر ممنون بودم که در کنارم حضور داشتن.
توی این ده روز درگیر کارهای شرکت بودم و دو روز در هفته هم عصرها برای سوارکاری به باشگاه می رفتم.
هارپر برای برگشت مامان و بابا تدارک مهمونی بزرگی رو می دید و دلش می خواست سنگ تموم بذاره که البته آترون هم بهش کمک می کرد و من از هردوشون بی نهایت ممنون بودم چون خودم سرم شلوغ بود و نمی رسیدم به کارهای متفرفه!
برای مهمونی آترون مهراب رو هم دعوت کرد و منم واکنشی نشون ندادم چون واسم اهمیتی نداشت که باشه یا نباشه!
تصمیم داشتم فریتا رو هم به این مهمونی دعوت کنم چون واقعا دلم می خواست ویلی بیشتر باهاش خو بگیره تا به هم عادت کنن و کم کم عشق بیاد و با هم ازدواج کنن واسه همین بدون گفتن به ویلی شخصا دعوتش کردم و او با خوشحالی و بدون تعارف کردن پذیرفت که بیاد!
×××
اون روز جمعه بود و هوای تهران نسبتا سرد!
چون نمی دونستیم مامان و بابا دقیقا کی میرسن هیچ کدوم به فرودگاه نرفته بودیم و توی ویلا انتظار اومدنشون رو می کشیدیم.
کت و شلوار براق مشکی با مخلوطی از رنگ های شاد تنم کرده بودم و موهامم با یک گل سر بسته بودم و شال سفیدی هم روی سرم انداخته بودم.
ساعت ده صبح بود و هنوز نه مهمانان اومده بودن و نه مامان و بابا!
فقط آترون و هارپر اونجا بودن که هرکدوم مشغول یه کاری!
هارپر که تمام وقتش رو صرف دستور دادن به خدمه کرده بود، چون کارها زیاد بود علاوه بر زهرا خانم و ستایش خانم یک کارگر دیگه هم آورده بود تا بتونن به سرعت کارها رو انجام ب*دن.
ویلا از تمیزی برق می زد، بوی خوش غذاهای مختلف از آشپزخونه حسابی شامه رو نوازش می کرد و من چقدر خوشحال بودم که هارپر و آترون رو در کنارم دارم.
صدای بع بع گوسفند که توی باغ بسته شده بود از پنجره باز سالن به گوش می رسید، آترون شدیدا اصرار داشت که باید گوسفند جلوی پای مامان و بابا هنگام ورودشون به ویلا کشته بشه منم چون هیچ اطلاعی از اینجور آیین های ایرانی نداشتم سکوت کردم و همه چیز رو به آترون سپردم.
آترون از طرف من کارمندان شرکت رو هم دعوت کرد که البته فکر نکنم هیچ کدومشون بیان چون رفت و آمدی که با هم از قبل نداشتیم ممکنه خجالت بکشن!
نگاهم رو از پنجره گرفتم، هارپر با یک سینی حاوی دو فنجان شیرکاکائوی د*اغ روبروم نشست و پوفی کشید:
-این آترون اگر تو کارهای من دخالت نمیکرد خیلی خوب می شد!
خندیدم، گاهی وقت ها واقعا هارپر و آترون اختلاف سلیقه داشتن تو بعضی چیزها که باعث می شد با هم بحثشون بشه!
-باز چی شده؟!
-آخه دل آسا تو بگو، خانم ها بیشتر تو مسائل آشپزی و اینجور چیزها واردن یا آقایون؟!
-خب معلومه خانما!
-آفرین، حالا من هی به این آترون می گم تو اجازه بده من منوی ناهار رو از غذاهای آمریکایی انتخاب کنم تنوع باشه میگه نه هیچ کس غذای فرنگی دوست نداره!
از حرص خوردن هارپر خنده ام شدیدتر شد، فنجان رو برداشتم و گفتم:
-خب عزیزدلم من و تو پرورش یافته خارج از کشوریم، مطمئنا آترون بیشتر به رسومات ایرانی ها وارده، وگرنه منم مخالف حضور و کشتن این گوسفند بودم اما آترون قانعم کرد!
-یعنی تو می گی اگر من منو رو از غذاهای آمریکایی انتخاب می کردم مهمانان نمی پسندیدن؟!
-خب آره امکانش هست، ما به غذاهای اونجا عادت داریم اما خیلیا ممکنه طعمش رو نپسندن بعد اونوقت خیلی آبروریزی می شد!
پوفی کشید:
-آره حق با توئه، فکر کنم بیخودی با آترون دعوا کردم!
خندیدم:
-عیب نداره آترون زن ذلیله الان میاد از دلت در میاره خودش!
هارپر زبونش رو بیرون آورد و میون خنده های من گفت:
-حسود هرگز نیاسود!
با ورود آترون و ویلیام و مهراب حرف هامون نیمه تموم موند، به سختی خودم رو جمع و جور کردم و از جامون بلند شدیم!
هارپر ل*ب هاش رو جمع کرد که آترون با احترام گفت:
-بفرمایید بشینید، خوش اومدید!
متوجه شدم ویلیام و مهراب تازه رسیدن.
آترون که دید من و هارپر مثل چوب خشک ایستادیم اخم کرد:
-هارپر جان نمی خوای تعارف کنی مهمون ها رو؟!
هارپر سریع کنار کشید و به مبل ها اشاره کرد:
-وای حواسم پرت شد، بفرمایید خواهش می کنم!
ویلیام خندید:
-ما که غریبه نیستیم هارپر، ریلکس باشید!
روی مبل ها که نشستن آترون بهم چشم غره رفت و بالاخره من زبونم باز شد:
-خوش اومدید، خوشحالم که اینجایید!
مهراب با لحن صمیمی و بدون ذره ای خجالت از جا بلند شد و بازوم رو گرفت:
-بیا بشین، فکر کنم تا بیای از شوک در بیای و بشینی رو مبل، پاهات خشک شده باشن!
همه خندیدن، ل*ب هام رو کج کردم:
-مرسی از کمکتون!
چشمکی بهم زد:
-خواهش میکنم!
هارپر به خدمه دستور داد برای ویلی و آترون و مهراب هم شیرکاکائو و کیک کاکائویی بیارن.
مهراب زیرچشمی به هارپر نگاه می کرد، حس خوبی نداشتم با اینکه بهم توضیح داده بود مجبور بوده برای نزدیک شدن به من هارپر رو طعمه کنه اما باز هم خیال می کردم واقعا هارپر رو دوست داشته!
-دل آسا؟ حواست کجاست؟!
با صدای ویلی از افکارم بیرون کشیده شدم:
-جانم؟ چیزی گفتی؟!
ویلی دستش رو روی دستم گذاشت:
-حالت خوبه؟ خیلی تو فکر بودی ها!
-نه من خوبم، چیزی گفتی؟!
به هارپر و آترون اشاره کرد:
-گفتم باز این دوتا با هم بحثشون شد؟!
نگاهی به هارپر که با چشم غره به آترون نگاه می کرد و آترون ل*ب هاش رو جمع کرده بود انداختم و لبخند زدم:
-آره، اختلاف سلیقه دارن هیچ کدومم نمی خواد در مقابل نظر اون یکی کوتاه بیاد!
آترون سریع گفت:
-نخیر، من اگر بدونم هارپر نظرش عالیه و از نظر من بهتره حتما کوتاه میام اما تو بعضی موارد من از او بهتر نظر می دم!
هارپر مشتش رو به بازوی آترون کوبید:
-هرچی نباشه من زنم و تو مردی، توی امور خانگی من بهترین نظرات رو دارم!
ویلی زود دست هاش رو بالا آورد:
-وای، تو رو خدا فعلا آتش بس بدید تا بعد!
آترون با خنده گونه ی هارپر رو ب*و*سید:
-نه من و خانومم که با هم دعوا نمی کنیم، هردو به نظرات همدیگه احترام می ذاریم مگه نه خوشکلم؟!
هارپر که از لحن ملایم آترون راضی شده بود با لبخندی گفت:
-آره حق با توئه عزیزم!
خدمه که مشغول پذیرایی شدن از جا بلند شدم، همزمان با بلند شدنم صدای زنگ آیفون هم بلند شد!
نگاهم رو به آترون دوختم:
-یعنی کیه؟!
هارپر زود خودش رو به آیفون رسوند و با اخم گفت‌:
-اینا کی هستن؟ منکه نمیشناسم!
خودم رو به کنارش رسوندم و با دیدن فریتا لبخند عمیقی زدم و کلید باز شدن در رو فشردم!
-فریتا اومده!
ویلی با تعجب پرسید:
-چی؟ اون از کجا خبر داشته؟!
با شیطنت شونه هام رو بالا انداختم:
-نمی دونم!
-ای بدجنس، می دونم که کار خودته!
آترون سریع گفت:
-بدویید بریم استقبال، زشته جلو مهمون!
همه به جز مهراب به جلوی ورودی سالن رفتیم و منتظر اومدنش شدیم.
وقتی به ورودی رسیدن آترون در سالن رو باز کرد و من متوجه شدم که فریتا به همراه خانواده اش اومده و تنها نیست!
مشغول خوش آمدگویی شدیم.
پدر فریتا آقای امامی مردی کاملا سرحال و خوش مشرب بود که از همون بدو ورود با ویلی و آترون و مهراب گرم گرفت و حسابی صمیمی شدن به نحوی که هر چند لحظه یکبار همشون می زدن زیر خنده.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
مامان فریتا، آدنا خانم اما زن آرومی بود که اصلا به شوهرش نبرده بود چون به یک احوالپرسی کوتاه اکتفا کرد و روی مبلی دورتر از آقایون نشست!
بعد از اون فریتا جلو اومد و به گرمی در آغوشم کشید:
-وای عزیزم خوشحالم خارج از کار ملاقاتت می کنم، مرسی که دعوتم کردی!
-قربونت برم، خوش اومدید!
بعد از فریتا داداشش جلو اومد که پسری خوش چهره و جذاب و البته متاهل بود به همراه خانمش، دختری با چهره کاملا شرقی و موهای طلایی رنگ که البته زیبا بود و خیلی هم با مزه!
اعضای خانواده فریتا همین ها بودن و چه بهتر که با خانواده اش اومده بود، اینجوری ویلیام علاوه بر فریتا، با خانواده اش هم آشنا می شد!
خدمه کاملا مسلط بر اوضاع، پذیرایی می کردن و به مهمون ها خوش آمد می گفتن.
هارپر به گرمی باهاشون صحبت می کرد و باهاشون گرم گرفته بود.
رو به آترون گفتم:
-آترون؟ به نظرت مامان اینا دیر نکردن؟!
آترون به ساعتش نگاهی کرد و سرش رو تکون داد:
-نه نگران نباش، هونیاک خان دیشب که بهم زنگ زد گفت احتمالا تا ساعت دوازده اینا می شه تا برسن و از فرودگاه بیان و خصوصا اگر به ترافیک تهران نخورن وگرنه که بیشتر هم طول می کشه!
سری تکون دادم، فریتا رو بهم گفت:
-خوش به حالشون مامان بابات که رفتن کربلا، من و مامانم چندساله می خوایم بریم ولی قسمت نشده!
لبخندی زدم که عروس شون گفت:
-عزیزم خدا می گه از تو حرکت از من برکت، شماها هیچ اقدامی نمی کنید، نه دنبال پاسپورت می رید نه دنباله اش رو می گیرید، باید بخوای واقعا تا بری!
هارپر خندید:
-آره راست می گه، اگر بشینی منتظر قسمت باشی که هیچ وقت نمی تونی بری!
بعد از اون رو کرد به عروس فریتا اینا و پرسید:
-راستی گلم شما اسمتون چیه؟!
-من بهاره هستم هارپرجون، همسرمم نامجو هست!
هارپر لبخند زد:
-به سلامتی، چند ساله ازدواج کردید؟!
-دو ساله، شما چی؟!
هارپر نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
-ما یه چند ماهی بیشتر نیست، قصد نداری مامان بشی هنوز؟!
-چرا قصدش رو که داریم حالا انشاالله خدا صلاحش باشه بهمون بده!
-انشاالله!
-اسم همسرت چیه هارپرجون؟!
-آترون!
با صدای زنگ آیفون گروه بعدی از مهمانان وارد شدن، خانواده ی آترون!
هارپر خوشحال همشون رو با خوشرویی به داخل دعوت کرد و منم بهشون خیرمقدم گفتم.
آروم از بین شون گذشتم و به بالا و توی اتاقم رفتم!
روی تخت نشستم، هنوز نتونسته بودم کاملا با فرهنگ ایران کنار بیام و خوب نمی تونستم با همه ارتباط برقرار کنم، احساس می کردم بین جمع یک فرد اضافی هستم!
با صدای تقه هایی که به در خورد بی حوصله گفتم:
-بیا تو!
در باز شد و در کمال تعجب، مهراب قدم به داخل اتاقم گذاشت و زودتر از خودش اتاق پر شد از عطرش!
-اتاق قشنگی داری!
جوابی ندادم، نمی دونم چرا نمی تونستم زود با کسی صمیمی بشم حس می کردم بین همه غریبه هستم، اما هارپر با اینکه یک آمریکایی اصیل بود به خوبی می تونست ارتباط برقرار کنه و با همه گرم می گرفت!
-دل آسا؟!
نگاهم رو از ناخن های لاک خورده ام گرفتم و به چشم های خاکستریش زل زدم، جلوی پام روی زمین دو زانو نشست:
-چیزی شده؟!
من حتی توی ارتباط برقرار کردن با مهراب هم مشکل داشتم، احساس می کنم در جواب سوال هاش حرفی ندارم که بزنم، نمی دونم چرا ارتباط عمومیم تا این حد ضعیف بود!
-چرا جوابم رو نمی دی؟!
از جلوی پام بلند شد و در کنارم با کمی فاصله روی تخت نشست، بزاق دهانم رو قورت دادم:
-می دونی مهراب، چندین سال زندگی بی روح و خسته کننده توی خارج از کشور من رو کاملا سرد کرده‌، به نحوی که یک ارتباط ساده نمی تونم با کسی برقرار کنم، نمی تونم با کسی گرم بگیرم یا صمیمی بشم، انگار همه از من گریزونن، انگار همه خیال می کنن من قراره بخورمشون یا اگر با من حرف بزنن قراره من داد بزنم سرشون، نمی دونم چرا کلا ارتباط برقرار کردن با اطرافیانم برام سخت شده، هارپر با اینکه یک آمریکایی هست بهتر از من می تونه با بقیه حرف بزنه گرم بگیره ارتباط برقرار کنه، اما من خیلی ضعیفم، انگار همه از من می ترسن!
بغضی که توی گلوم بود رو به سختی مهار کردم، دست هام رو روی صورتم گذاشتم و نالیدم:
-همه ی این ها عواقب زندگی با مردی مثل کیان شهیادیه، اون من رو هم مثل خودش اسیر غم و غرور و سردی نحس کرده، همه از من فراری هستن حتی جز هارپر اینجا یه دوست هم ندارم، اعضای شرکت با ویلی بیشتر از من احساس راحتی می کنن انگار با من غریبی می کنن راحت نیستن، خواسته هاشون رو به ویلی می گن تا اون بیاد و به من بگه، این چیزها حال من رو بد می کنه!
اشک هام روی گونه هام جاری شد، کمی بعد در آ*غ*و*ش مردونه اش فرو رفتم، احساس خیلی بدی داشتم، واقعا حس می کردم دلم نمی خواد این آدمی باشم که الان هستم، من دیگه دلم نمی خواست همه ازم بترسن با ازم حساب ببرن یا جلوم ادای احترام کنن، من می خواستم همه باهام راحت باشن همه باهام صمیمی باشن!
-گریه نکن عزیزم، من بهت کمک می کنم تا از پیله ای دور خودت پیچیدی بیرون بیای، بس کن انقدر خودت رو عذاب نده!
دست هام رو بین دست هاش گرفت:
-چرا خودت رو اذیت می کنی؟ خب هرکسی دیگه هم جای تو بود و سال های اولیه عمرش رو کنار همچین مردی زندگی می کرد مسلما رفتارش چیزی غیر از همین رفتار الان تو نمی شد، تو تا الان خوب جلو اومدی از این به بعدم می تونی خودت رو آزاد کنی از رفتارهای اشتباه و غرور آمیز گذشته ات، فقط کافیه بخوای!
نگاهش رو به چشم هام دوخت:
-من پیشتم، بهت کمک می کنم مطمئن باش!
اشک هام رو با سر انگشت های پاک کرد و لبخند زد:
-دیگه گریه نکن، من خودمم نفوذی بودم و می دونم چقدر سخته اون چیزی نباشی که نشون می ده، چقدر سخته یکیو با تموم وجودت بخوای و نتونی بهش نزدیک بشی، چقدر سخته نتونی اون جوری که دلت می خواد ارتباط برقرار کنی و نتونی با کسی صمیمی بشی، اون روزها منم خیلی دلم می خواست رازهام رو با اعضای خانواده ام در میون بذارم، بگم من نفوذ کردم به چه باندی ولی نمی تونستم، خیلی دلم می خواست با تو بیشتر گرم بگیرم اما اجازه نداشتم، می خواستم بگم من تو چشم های این دختر ناپاکی، بدی و دروغ و ریاکاری نمی بینم اون با پدرش فرق داره اما نمی تونستم، عذاب می کشیدم و دست و پا می زدم، نمی خواستم تو رو تحویل پلیس ها بدم اما چطوری می تونستم تو رو که جزئی از زندگی کیان شهیادی بودی جدا کنم، دلم می خواست جلوت رو بگیرم و بگم بسه بیشتر از این خودت رو قاطی لجنزار زندگی پدرت نکن اما جرات نداشتم چون نمی شناختمت، نمی دونستم که تو پاکی و خودت رو از این باتلاق خیلی وقته کشیدی بیرون و فقط داری تظاهر می کنی، منم مثل تو نمی تونستم عزیزم، برای همین خیلی خوب تو رو درکت میکنم!
باورم نمی شد که تو آ*غ*و*ش مهراب باشم، باهام حرف بزنه و من دردودل هام رو بهش بگم، چقدر حس خوبی داشتم، واقعا احساس سبکی می کردم!
اون می تونست حال من رو خوب کنه، می تونست با حرف هاش نگاهم رو به زندگی عوض کنه، می تونست توی قلب من امید و محبت و مهربونی رو زنده کنه‌، شاید او می تونست احساسات کشته شده ی درونم رو هم زنده کنه، احساسات دخترونه ام رو، اینکه به یادم بیاره منم یک زنم با روحیه ای حساس و لطیف!
-حالت بهتره دل آسا؟!
نگاهم رو به چشم هاش دوختم‌:
-آره، الان که پیشمی خوبم!
مردمک چشم هاش لرزید، دست هام رو نرم ب*و*سید:
-بهت کمک می کنم، فقط بهم اجازه بده تو رو زنده کنم، احساساتت رو زنده کنم، نمی خوام مثل سنگ سخت و بی روح و سرد باشی!
باز هم دست هام رو ب*و*سید و نجواگونه گفت:
‌-تو لایق بهترین هایی، باید غرق محبت و زندگی و امید باشی، تو یک دختر خوشکلی که از هر انگشتش یه هنر میباره، تو یک خواننده ای که همه صداش رو دوست دارن، تو نباید سرد باشی باید با لبخندت با چشم هات به قلب اطرافیانت نفوذ کنی، تو باید پیله ات رو بشکافی و ازش یه دل آسای جدید بیرون بیاری با روحیه ی لطیف و قشنگ یک زن!
نگاهم رو به دست هامون دوختم:
-می تونم؟!
-می تونی!
چشم هاش پر از اطمینان بود، پر از حس خوب!
پر از زندگی و امید که من سال ها بود ازشون فراری بودم!
باید خودم رو تغییر می دادم، نباید کم می آوردم!
-ازت ممنونم مهراب، تو با اینکه تا به حال از من زیاد ضربه خوردی، بهت بداخلاقی کردم و در کل رفتارم نامناسب بوده ولی هنوز هم دلت ازم کینه به خودش نگرفته و حاضری در کنارم باشی و کمکم کنی!
لبخند زد و آروم دست هام رو رها کرد:
-امیدوارم بتونم کمکی بهت بکنم، توام یک انسانی و منم وظیفه خودم می دونم در حق یک انسان دیگه هرکمکی از دستم بر میاد انجام بدم!
مکثی کرد و از جا بلند شد:
-الانم پاشو، پاشو که نزدیک ساعت دوازده شده و تو حسابی مهمونات رو اون پایین تنها گذاشتی و هر لحظه ممکنه خانواده ات برسن اونوقت نباشی خیلی زشت می شه!
خندیدم، نگاه عمیقی بهم انداخت و به سمت در رفت:
-پایین منتظرم!
از جا بلند شدم، جلوی آینه دستی به سرو صورتم کشیدم و وقتی خودم رو مثل اول سرحال کردم از اتاقم خارج شدم.
با رسیدن به سالن متوجه شدم در نبودم اکیپ دوستان آترون هم اومدن!
اصلا خبر نداشتم که اونا هم قراره حضور داشته باشن واسه همین با تعجب و البته خوشحالی عمیقی که از حضورشون توی ویلا داشتم خانما رو در آ*غ*و*ش گرفتم و خوش آمد گفتم و با مردها هم دست دادم!
طبق معمول ثمینا، کوچولوش رو خونه ی مامانش گذاشته بود تا اذیتش نکنه اینجا و منم کلی بهش غر زدم که دلم واسش تنگ شده چرا نیاوردیش!
خدمه ماهرانه از مهمانان پذیرایی می کردن، همه حسابی با هم گرم گرفته بودن و صدای خنده هاشون کل ویلا رو در بر گرفته بود!
آترون صدام کرد، پیشش که رفتم بازوم رو گرفت:
-چرا فکر می کنم امروز به جای اینکه خوشحال باشی، ناراحتی؟!
چقدر خوب من رو می فهمید!
-نه آترون، راستش دلتنگی عجیب داره بهم فشار میاره!

دروغ مصلحتی هم گاهی وقت ها به کار میومد نه؟!
-من رو بگو چه فکرهایی پیش خودم نکردم، خب اینکه مشکلی نداره الان مامان و بابات میان دلتنگیتم برطرف می شه دختر بزرگ خجالتم نمی کشه!
خندیدیم، کمی بعد پرسید:
-از اینکه اکیپم رو دعوت کردم که دلخور نشدی؟!
-ابدا، من اونا رو مثل دوستان خودم می دونم خیلی کار خوبی کردی!
-گفتم امروز همه دور هم هستیم هرچی شلوغ تر با صفاتر!
-حق با توئه!
با صدای زنگ آیفون هارپر سریع خودش رو بهش رسوند و کمی بعد با اشتیاق فریاد زد:
-درسا جون و هونیاک خان اومدن!
حس کردم صدای تپش بی وقفه قلبم رو همه حاضرین توی سالن می شنون!
آترون با لبخند دستم رو گرفت:
-بدو بریم استقبال!
دقایقی بعد میون کشته شدن گوسفند و پاشیدن خون، مامان و بابا وارد ویلا شدن!
همه ی حاضرین صلوات فرستادن و من به نوبت در آ*غ*و*ش هردوشون فرو رفتم و چقدر دلتنگشون بودم!
بابا با همه مردها دست داد و با خانم ها به گرمی احوالپرسی کرد و خوش آمد گفت.
مامان هم با خانم ها روبوسی کردن و با مردها به دست دادن اکتفا کرد!
مش قربون چمدون ها رو با کمک آترون و مهراب به اتاق مشترک مامان و بابا انتقال دادن!
میون این همهمه ها و شلوغی ها رفتار بابا با مهراب واسم خیلی عجیب بود!
انگار سال ها بود همدیگه رو می شناختن چون بابا با مهراب جوری رفتار می کرد که انگار پسر خودشه عجیب بهش محبت داشت و در مقابلش مهراب هم با بابا کاملا صمیمی و بدون هیچ سردی رفتار می کرد!
همه با صلوات های دائم و پی در پی مامان و بابا رو تا ورودی ویلا بدرقه کردن و بعد از اون با صحبت و خنده وارد سالن شدن!
هوای سرد بیرون این اجازه رو نمی داد که خیلی بتونی توی باغ بمونی!
مش قربون با بابا به گرمی احوالپرسی کرد و به مامان خوش آمد گفت که بابا دو تا اسکناس پنجاه تومنی توی جیبش گذاشت و با مهربونی پیشونیش رو ب*و*سید!
پس از رفتن مش قربون، همه خانما و آقایون گرد هم روی کاناپه و مبل ها که حالا توسط خدمه به صورت گرد چیده شده بود تا جا برای همه باشه نشستن و زهراخانم با سینی اسپند داخل سالن اومد!
وقتی بوی خوش اسپند به دماغم خورد از اینکه خودم رو از اون زندگی نحس راحت کردم برای دفعه هزارم خداروشکر گفتم!
هارپر مدام به خدمه دستور می داد!
برای مامان و بابا دمنوش گیاهی درست کرده بود و خدمه براشون آوردن تا سردی هوا از تنشون بیرون بره!
مامان بهم اشاره کرد تا کنارش بشینم که با لبخند عمیقی در کنارش جا گرفتم و او مجدد پیشونیم رو ب*و*سید!
نگاهم رو در اطراف چرخوندم، بابا و مهراب یه گوشه سالن مشغول صحبت بودن و این حس کنجکاوی من رو بیشتر ت*ح*ریک کرد!
خانواده فریتا و خودش رو به مامان معرفی کردم و آروم بهش گفتم که فریتا رو واسه ویلی در نظر گرفتم که به نظرم آفرین گفت و مشغول صحبت با فریتا و مامانش شد!
ویلی کنارم ایستاد و با لبخند خم شد کنار گوشم:
-خودت کم بودی حالا داری درسا خانم هم توی تیم خودت می بری دیگه نه؟!
خندیدم و آروم گفتم:
-خیلی هم دلت بخواد، دختر به این خانمی و خوشکلی دیگه کجا گیرت میاد؟!
چشمکی زد:
-پس یعنی می گی بچسب از دستت نره دیگه آره؟!
با تعجب نگاهش کردم:
-مثل اینکه توام بدت نمیاد ها!
خنده ی بلندی سر داد و رفت!
چقدر این روزها احساس خوب داشتم، از اینکه هممون سر و سامان گرفته بودیم خوشحال بودم!
کد:
مامان فریتا، آدنا خانم اما زن آرومی بود که اصلا به شوهرش نبرده بود چون به یک احوالپرسی کوتاه اکتفا کرد و روی مبلی دورتر از آقایون نشست!
بعد از اون فریتا جلو اومد و به گرمی در آغوشم کشید:
-وای عزیزم خوشحالم خارج از کار ملاقاتت می کنم، مرسی که دعوتم کردی!
-قربونت برم، خوش اومدید!
بعد از فریتا داداشش جلو اومد که پسری خوش چهره و جذاب و البته متاهل بود به همراه خانمش، دختری با چهره کاملا شرقی و موهای طلایی رنگ که البته زیبا بود و خیلی هم با مزه!
اعضای خانواده فریتا همین ها بودن و چه بهتر که با خانواده اش اومده بود، اینجوری ویلیام علاوه بر فریتا، با خانواده اش هم آشنا می شد!
خدمه کاملا مسلط بر اوضاع، پذیرایی می کردن و به مهمون ها خوش آمد می گفتن.
هارپر به گرمی باهاشون صحبت می کرد و باهاشون گرم گرفته بود.
رو به آترون گفتم:
-آترون؟ به نظرت مامان اینا دیر نکردن؟!
آترون به ساعتش نگاهی کرد و سرش رو تکون داد:
-نه نگران نباش، هونیاک خان دیشب که بهم زنگ زد گفت احتمالا تا ساعت دوازده اینا می شه تا برسن و از فرودگاه بیان و خصوصا اگر به ترافیک تهران نخورن وگرنه که بیشتر هم طول می کشه!
سری تکون دادم، فریتا رو بهم گفت:
-خوش به حالشون مامان بابات که رفتن کربلا، من و مامانم چندساله می خوایم بریم ولی قسمت نشده!
لبخندی زدم که عروس شون گفت:
-عزیزم خدا می گه از تو حرکت از من برکت، شماها هیچ اقدامی نمی کنید، نه دنبال پاسپورت می رید نه دنباله اش رو می گیرید، باید بخوای واقعا تا بری!
هارپر خندید:
-آره راست می گه، اگر بشینی منتظر قسمت باشی که هیچ وقت نمی تونی بری!
بعد از اون رو کرد به عروس فریتا اینا و پرسید:
-راستی گلم شما اسمتون چیه؟!
-من بهاره هستم هارپرجون، همسرمم نامجو هست!
هارپر لبخند زد:
-به سلامتی، چند ساله ازدواج کردید؟!
-دو ساله، شما چی؟!
هارپر نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
-ما یه چند ماهی بیشتر نیست، قصد نداری مامان بشی هنوز؟!
-چرا قصدش رو که داریم حالا انشاالله خدا صلاحش باشه بهمون بده!
-انشاالله!
-اسم همسرت چیه هارپرجون؟!
-آترون!
با صدای زنگ آیفون گروه بعدی از مهمانان وارد شدن، خانواده ی آترون!
هارپر خوشحال همشون رو با خوشرویی به داخل دعوت کرد و منم بهشون خیرمقدم گفتم.
آروم از بین شون گذشتم و به بالا و توی اتاقم رفتم!
روی تخت نشستم، هنوز نتونسته بودم کاملا با فرهنگ ایران کنار بیام و خوب نمی تونستم با همه ارتباط برقرار کنم، احساس می کردم بین جمع یک فرد اضافی هستم!
با صدای تقه هایی که به در خورد بی حوصله گفتم:
-بیا تو!
در باز شد و در کمال تعجب، مهراب قدم به داخل اتاقم گذاشت و زودتر از خودش اتاق پر شد از عطرش!
-اتاق قشنگی داری!
جوابی ندادم، نمی دونم چرا نمی تونستم زود با کسی صمیمی بشم حس می کردم بین همه غریبه هستم، اما هارپر با اینکه یک آمریکایی اصیل بود به خوبی می تونست ارتباط برقرار کنه و با همه گرم می گرفت!
-دل آسا؟!
نگاهم رو از ناخن های لاک خورده ام گرفتم و به چشم های خاکستریش زل زدم، جلوی پام روی زمین دو زانو نشست:
-چیزی شده؟!
من حتی توی ارتباط برقرار کردن با مهراب هم مشکل داشتم، احساس می کنم در جواب سوال هاش حرفی ندارم که بزنم، نمی دونم چرا ارتباط عمومیم تا این حد ضعیف بود!
-چرا جوابم رو نمی دی؟!
از جلوی پام بلند شد و در کنارم با کمی فاصله روی تخت نشست، بزاق دهانم رو قورت دادم:
-می دونی مهراب، چندین سال زندگی بی روح و خسته کننده توی خارج از کشور من رو کاملا سرد کرده‌، به نحوی که یک ارتباط ساده نمی تونم با کسی برقرار کنم، نمی تونم با کسی گرم بگیرم یا صمیمی بشم، انگار همه از من گریزونن، انگار همه خیال می کنن من قراره بخورمشون یا اگر با من حرف بزنن قراره من داد بزنم سرشون، نمی دونم چرا کلا ارتباط برقرار کردن با اطرافیانم برام سخت شده، هارپر با اینکه یک آمریکایی هست بهتر از من می تونه با بقیه حرف بزنه گرم بگیره ارتباط برقرار کنه، اما من خیلی ضعیفم، انگار همه از من می ترسن!
بغضی که توی گلوم بود رو به سختی مهار کردم، دست هام رو روی صورتم گذاشتم و نالیدم:
-همه ی این ها عواقب زندگی با مردی مثل کیان شهیادیه، اون من رو هم مثل خودش اسیر غم و غرور و سردی نحس کرده، همه از من فراری هستن حتی جز هارپر اینجا یه دوست هم ندارم، اعضای شرکت با ویلی بیشتر از من احساس راحتی می کنن انگار با من غریبی می کنن راحت نیستن، خواسته هاشون رو به ویلی می گن تا اون بیاد و به من بگه، این چیزها حال من رو بد می کنه!
اشک هام روی گونه هام جاری شد، کمی بعد در آ*غ*و*ش مردونه اش فرو رفتم، احساس خیلی بدی داشتم، واقعا حس می کردم دلم نمی خواد این آدمی باشم که الان هستم، من دیگه دلم نمی خواست همه ازم بترسن با ازم حساب ببرن یا جلوم ادای احترام کنن، من می خواستم همه باهام راحت باشن همه باهام صمیمی باشن!
-گریه نکن عزیزم، من بهت کمک می کنم تا از پیله ای دور خودت پیچیدی بیرون بیای، بس کن انقدر خودت رو عذاب نده!
دست هام رو بین دست هاش گرفت:
-چرا خودت رو اذیت می کنی؟ خب هرکسی دیگه هم جای تو بود و سال های اولیه عمرش رو کنار همچین مردی زندگی می کرد مسلما رفتارش چیزی غیر از همین رفتار الان تو نمی شد، تو تا الان خوب جلو اومدی از این به بعدم می تونی خودت رو آزاد کنی از رفتارهای اشتباه و غرور آمیز گذشته ات، فقط کافیه بخوای!
نگاهش رو به چشم هام دوخت:
-من پیشتم، بهت کمک می کنم مطمئن باش!
اشک هام رو با سر انگشت های پاک کرد و لبخند زد:
-دیگه گریه نکن، من خودمم نفوذی بودم و می دونم چقدر سخته اون چیزی نباشی که نشون می ده، چقدر سخته یکیو با تموم وجودت بخوای و نتونی بهش نزدیک بشی، چقدر سخته نتونی اون جوری که دلت می خواد ارتباط برقرار کنی و نتونی با کسی صمیمی بشی، اون روزها منم خیلی دلم می خواست رازهام رو با اعضای خانواده ام در میون بذارم، بگم من نفوذ کردم به چه باندی ولی نمی تونستم، خیلی دلم می خواست با تو بیشتر گرم بگیرم اما اجازه نداشتم، می خواستم بگم من تو چشم های این دختر ناپاکی، بدی و دروغ و ریاکاری نمی بینم اون با پدرش فرق داره اما نمی تونستم، عذاب می کشیدم و دست و پا می زدم، نمی خواستم تو رو تحویل پلیس ها بدم اما چطوری می تونستم تو رو که جزئی از زندگی کیان شهیادی بودی جدا کنم، دلم می خواست جلوت رو بگیرم و بگم بسه بیشتر از این خودت رو قاطی لجنزار زندگی پدرت نکن اما جرات نداشتم چون نمی شناختمت، نمی دونستم که تو پاکی و خودت رو از این باتلاق خیلی وقته کشیدی بیرون و فقط داری تظاهر می کنی، منم مثل تو نمی تونستم عزیزم، برای همین خیلی خوب تو رو درکت میکنم!
باورم نمی شد که تو آ*غ*و*ش مهراب باشم، باهام حرف بزنه و من دردودل هام رو بهش بگم، چقدر حس خوبی داشتم، واقعا احساس سبکی می کردم!
اون می تونست حال من رو خوب کنه، می تونست با حرف هاش نگاهم رو به زندگی عوض کنه، می تونست توی قلب من امید و محبت و مهربونی رو زنده کنه‌، شاید او می تونست احساسات کشته شده ی درونم رو هم زنده کنه، احساسات دخترونه ام رو، اینکه به یادم بیاره منم یک زنم با روحیه ای حساس و لطیف!
-حالت بهتره دل آسا؟!
نگاهم رو به چشم هاش دوختم‌:
-آره، الان که پیشمی خوبم!
مردمک چشم هاش لرزید، دست هام رو نرم ب*و*سید:
-بهت کمک می کنم، فقط بهم اجازه بده تو رو زنده کنم، احساساتت رو زنده کنم، نمی خوام مثل سنگ سخت و بی روح و سرد باشی!
باز هم دست هام رو ب*و*سید و نجواگونه گفت:
‌-تو لایق بهترین هایی، باید غرق محبت و زندگی و امید باشی، تو یک دختر خوشکلی که از هر انگشتش یه هنر میباره، تو یک خواننده ای که همه صداش رو دوست دارن، تو نباید سرد باشی باید با لبخندت با چشم هات به قلب اطرافیانت نفوذ کنی، تو باید پیله ات رو بشکافی و ازش یه دل آسای جدید بیرون بیاری با روحیه ی لطیف و قشنگ یک زن!
نگاهم رو به دست هامون دوختم:
-می تونم؟!
-می تونی!
چشم هاش پر از اطمینان بود، پر از حس خوب!
پر از زندگی و امید که من سال ها بود ازشون فراری بودم!
باید خودم رو تغییر می دادم، نباید کم می آوردم!
-ازت ممنونم مهراب، تو با اینکه تا به حال از من زیاد ضربه خوردی، بهت بداخلاقی کردم و در کل رفتارم نامناسب بوده ولی هنوز هم دلت ازم کینه به خودش نگرفته و حاضری در کنارم باشی و کمکم کنی!
لبخند زد و آروم دست هام رو رها کرد:
-امیدوارم بتونم کمکی بهت بکنم، توام یک انسانی و منم وظیفه خودم می دونم در حق یک انسان دیگه هرکمکی از دستم بر میاد انجام بدم!
مکثی کرد و از جا بلند شد:
-الانم پاشو، پاشو که نزدیک ساعت دوازده شده و تو حسابی مهمونات رو اون پایین تنها گذاشتی و هر لحظه ممکنه خانواده ات برسن اونوقت نباشی خیلی زشت می شه!
خندیدم، نگاه عمیقی بهم انداخت و به سمت در رفت:
-پایین منتظرم!
از جا بلند شدم، جلوی آینه دستی به سرو صورتم کشیدم و وقتی خودم رو مثل اول سرحال کردم از اتاقم خارج شدم.
با رسیدن به سالن متوجه شدم در نبودم اکیپ دوستان آترون هم اومدن!
اصلا خبر نداشتم که اونا هم قراره حضور داشته باشن واسه همین با تعجب و البته خوشحالی عمیقی که از حضورشون توی ویلا داشتم خانما رو در آ*غ*و*ش گرفتم و خوش آمد گفتم و با مردها هم دست دادم!
طبق معمول ثمینا، کوچولوش رو خونه ی مامانش گذاشته بود تا اذیتش نکنه اینجا و منم کلی بهش غر زدم که دلم واسش تنگ شده چرا نیاوردیش!
خدمه ماهرانه از مهمانان پذیرایی می کردن، همه حسابی با هم گرم گرفته بودن و صدای خنده هاشون کل ویلا رو در بر گرفته بود!
آترون صدام کرد، پیشش که رفتم بازوم رو گرفت:
-چرا فکر می کنم امروز به جای اینکه خوشحال باشی، ناراحتی؟!
چقدر خوب من رو می فهمید!
-نه آترون، راستش دلتنگی عجیب داره بهم فشار میاره!

دروغ مصلحتی هم گاهی وقت ها به کار میومد نه؟!
-من رو بگو چه فکرهایی پیش خودم نکردم، خب اینکه مشکلی نداره الان مامان و بابات میان دلتنگیتم برطرف می شه دختر بزرگ خجالتم نمی کشه!
خندیدیم، کمی بعد پرسید:
-از اینکه اکیپم رو دعوت کردم که دلخور نشدی؟!
-ابدا، من اونا رو مثل دوستان خودم می دونم خیلی کار خوبی کردی!
-گفتم امروز همه دور هم هستیم هرچی شلوغ تر با صفاتر!
-حق با توئه!
با صدای زنگ آیفون هارپر سریع خودش رو بهش رسوند و کمی بعد با اشتیاق فریاد زد:
-درسا جون و هونیاک خان اومدن!
حس کردم صدای تپش بی وقفه قلبم رو همه حاضرین توی سالن می شنون!
آترون با لبخند دستم رو گرفت:
-بدو بریم استقبال!
دقایقی بعد میون کشته شدن گوسفند و پاشیدن خون، مامان و بابا وارد ویلا شدن!
همه ی حاضرین صلوات فرستادن و من به نوبت در آ*غ*و*ش هردوشون فرو رفتم و چقدر دلتنگشون بودم!
بابا با همه مردها دست داد و با خانم ها به گرمی احوالپرسی کرد و خوش آمد گفت.
مامان هم با خانم ها روبوسی کردن و با مردها به دست دادن اکتفا کرد!
مش قربون چمدون ها رو با کمک آترون و مهراب به اتاق مشترک مامان و بابا انتقال دادن!
میون این همهمه ها و شلوغی ها رفتار بابا با مهراب واسم خیلی عجیب بود!
انگار سال ها بود همدیگه رو می شناختن چون بابا با مهراب جوری رفتار می کرد که انگار پسر خودشه عجیب بهش محبت داشت و در مقابلش مهراب هم با بابا کاملا صمیمی و بدون هیچ سردی رفتار می کرد!
همه با صلوات های دائم و پی در پی مامان و بابا رو تا ورودی ویلا بدرقه کردن و بعد از اون با صحبت و خنده وارد سالن شدن!
هوای سرد بیرون این اجازه رو نمی داد که خیلی بتونی توی باغ بمونی!
مش قربون با بابا به گرمی احوالپرسی کرد و به مامان خوش آمد گفت که بابا دو تا اسکناس پنجاه تومنی توی جیبش گذاشت و با مهربونی پیشونیش رو ب*و*سید!
پس از رفتن مش قربون، همه خانما و آقایون گرد هم روی کاناپه و مبل ها که حالا توسط خدمه به صورت گرد چیده شده بود تا جا برای همه باشه نشستن و زهراخانم با سینی اسپند داخل سالن اومد!
وقتی بوی خوش اسپند به دماغم خورد از اینکه خودم رو از اون زندگی نحس راحت کردم برای دفعه هزارم خداروشکر گفتم!
هارپر مدام به خدمه دستور می داد!
برای مامان و بابا دمنوش گیاهی درست کرده بود و خدمه براشون آوردن تا سردی هوا از تنشون بیرون بره!
مامان بهم اشاره کرد تا کنارش بشینم که با لبخند عمیقی در کنارش جا گرفتم و او مجدد پیشونیم رو ب*و*سید!
نگاهم رو در اطراف چرخوندم، بابا و مهراب یه گوشه سالن مشغول صحبت بودن و این حس کنجکاوی من رو بیشتر ت*ح*ریک کرد!
خانواده فریتا و خودش رو به مامان معرفی کردم و آروم بهش گفتم که فریتا رو واسه ویلی در نظر گرفتم که به نظرم آفرین گفت و مشغول صحبت با فریتا و مامانش شد!
ویلی کنارم ایستاد و با لبخند خم شد کنار گوشم:
-خودت کم بودی حالا داری درسا خانم هم توی تیم خودت می بری دیگه نه؟!
خندیدم و آروم گفتم:
-خیلی هم دلت بخواد، دختر به این خانمی و خوشکلی دیگه کجا گیرت میاد؟!
چشمکی زد:
-پس یعنی می گی بچسب از دستت نره دیگه آره؟!
با تعجب نگاهش کردم:
-مثل اینکه توام بدت نمیاد ها!
خنده ی بلندی سر داد و رفت!
چقدر این روزها احساس خوب داشتم، از اینکه هممون سر و سامان گرفته بودیم خوشحال بودم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
تا موقع ناهار از هر دری صحبت شد و منم گاهی اظهار نظر می کردم، ساعت که روی دو و نیم ضربه زد ستایش خانم با احترام همه رو واسه ی ناهار صدا زد!
در کسری از ثانیه میز ناهار خوری پر شد و همه با اشتها مشغول برداشتن قاشق و چنگال هاشون شدن!
منوی انتخابی آترون واقعا کامل و همه چیز تموم بود!
دو نوع غذای رژیمی انتخاب کرده بود واسه هرکس رژیم داره یا به هردلیلی نمی تونه غذاهای پرچرب بخوره!
غذای اول آش جو با میوه و غذای دوم کوفته کدوسبز!
آدنا خانم و مامان و کامنازخانم هر سه از همین دونوع غذا خوردن و حسابی ازش تعریف کردن اما بقیه از غذای معمولی که سبزی پلو با ماهی بود و رولت گوشت و ته چین مرغ استفاده کردن!
آترون مدام به همه تعارف می کرد که بخورن و منم کمی رولت گوشت برداشتم و خوردم که عالی بود و به سلیقه انتخابی آترون آفرین گفتم!
می دونستم آماده کردن اینهمه غذا خیلی زمان میبره و خسته کننده اس و حتما ستایش خانم و زهرا خانم و اون خدمه که آترون آورده بود واسه کمک، لابد خیلی خسته شدن باید حتما آخر شب بهشون یک انعام حسابی بدم!
کمی دوغ واسه خودم ریختم و مشغول خوردن شدم که بنفشه کنار گوشم گفت:
-میدونی برفین و ژوان باردارن؟!
با تعجب لیوان رو روی میز گذاشتم‌:
-وای نه، نمی دونستم چند ماهشونه که شکم ندارن؟ مشخص نیست که یا من نفهمیدم؟!
بنفشه خندید:
-نه هنوز در حدی نیست که شکمشون بزرگ بشه، برفین هنوز یکماهشه ژوان ولی چهارماهشه، یکم شکم داره خوب دقت نکردی!
-آره چون شنل هم تنش کرده زیاد مشخص نیست!
بنفشه با لبخند گفت:
-آره قراره به زودی مامان بشن!
خندیدم:
-مبارکشون باشه هردوشون لایق مادر شدن هستن!
بعد از صرف ناهار، بابا و آقای امامی، مهراب و ویلیام رفتن سر میز شطرنج که دو به دو با هم شطرنج بازی کنن!
خانما همشون توی سالن دور هم باز جمع شدن و شروع کردن از مامان حرف کشیدن که سفرش چطور گذشته!
فاتح و کاویان هم که رفتن تخته نرد بازی کنن و آترون و بقیه مردها هم رفتن تا بازیشون رو ببینن!
خلاصه سروصدایی راه افتاده بود از هر گوشه سالن که بیا و ببین!
خدمه مشغول جمع آوری میز شدن که رو به ستایش خانم گفتم:
-همه ی ظرف ها رو بچین تو ماشین ظرف شویی خودتون خسته اید اصلا نمی خواد دست بزنید فقط تمیز کاری های اطراف رو بکنید!
ستایش خانم با لبخند نگاهم کرد:
-ممنونم خانم اما همه ی ظروف زیادن و توی ماشین جا نمیشه خودم می شورم!
-نه ستایش خانم به هیچ وجه نمیذارم، خب زیادن توی چند نوبت بذارشون تو ماشین خودتون کارای دیگه رو بکنید!
-چشم، ممنون که به فکر ما هستید!
لبخندی به روش زدم که پرسید:
-خانم واسه شام چی درست کنم؟!
-هیچی ستایش خانم، شام رو آترون قراره از بیرون بگیره شما راحت باشید!
-خیلی ممنون خانم!
پس از رفتن ستایش خانم، به سمت برفین و ژوان رفتم و بهشون تبریک گفتم که هردوشون خوشحال ازم تشکر کردن!
ویلی صدام کرد تا برم پیشش، کنارش که نشستم گفت:
-تو بیا اینجا کنار من بشین این مهراب نتونه سرم کلاه بذاره هی می خواد جر زنی کنه!
مهراب بلند خندید:
-وای ویلیام آفرین که تو این مدت کم، به این خوبی فارسی حرف می زنی من هنوز نمی تونم مثل تو اینجوری راحت حرف بزنم!
خندیدم که ویلیام دستش رو تکون داد:
-خوبه خوبه، نمی خواد حواس من رو پرت کنی با این حرفات، بازیت رو بکن!
هر سه خندیدیم، مهراب واقعا ماهرانه بازی می کرد بدون هیچ جرزنی به قول ویلیام!
در آخر هم ویلیام رو کیش و مات کرد و بازیشون به اتمام رسید!
عصر به درخواست هارپر مهمانان با میوه و شیرینی و چایی پذیرایی شدن.
ساعت شش عصر که شد همشون قصد رفتن کردن و هرچقدر آترون، مامان، بابا اصرار کردن برای شام بمونن قبول نکردن و گفتن که ناهار عالی بوده و چون زیاد خوردن دیگه جایی واسه شام ندارن که همه خندیدن و بدرقه شون کردیم!
تنها کسانی که مونده بودن ویلی بود و مهراب و آترون و هارپر!
بابا نذاشت هیچ کدومشون جایی برن و مجدد برگشتیم داخل سالن و نشستیم که مامان ازم خواست با کمک ستایش خانم و زهرا خانم چمدون هاشون رو از توی اتاق بیارم تا سوغاتی ها رو بین هممون تقسیم کنه!
از سه چمدون دوتاش رو گفت بیاریم و اون یکی بمونه!
زهراخانم و ستایش خانم چمدون ها رو بیرون بردن و منم به دنبالشون به سالن برگشتم.
دور هم نشستیم که بابا هر دو چمدون رو باز کرد!
سوغاتی ها واقعا عالی بودن، چه از لحاظ کیفیت چه از لحاظ مادی!
گرون و شیک!
بابا پولیور و بارانی مردونه خیلی قشنگی رو که مارک هم بود به همراه یک جین مشکی براق به سمت مهراب گرفت:
-بیا پسرم، امیدوارم سلیقه من رو بپسندی!
مهراب با محبت دست بابا رو ب*و*سید و در آغوشش فرو رفت!
هارپر کنار گوشم گفت:
-به نظرت دلیل اینهمه محبت چی می تونه باشه؟!
سری تکون دادم، می خواستم بگم این سوال منم هست!
مامان تمام سوغاتی ها رو پخش کرد و برای ویلی هم یک کیف پول چرم و یک دست کت و شلوار زرشکی خوشکل آورده بودن که بهش دادن و ویلی حسابی ازشون تشکر کرد!
برای هارپر لوازم آرایشی، کیف، دوتا هم مانتوی خوشکل به همراه دو روسری آورده بودن و واسه آترون هم مثل ویلیام یک کیف پول چرم و یک دست کت و شلوار زرشکی!
هارپر با خنده رو به مامان گفت:
-درساجون واسه دل آسا سوغات نیاوردی؟ واقعا کار خوبی کردی!
همه زدن زیر خنده که مامان چشمکی بهم زد و گفت:
-مگه می شه من واسه دختر قشنگم سوغات نیارم؟!
تا ساعت ده شب همگی دور هم نشسته بودیم و صحبت می کردیم، بعد از اون آترون سفارش پیتزا داد و شام رو در کنار هم خوردیم، ساعت یازده شب هم ویلا خالی از هر کسی بود و همه رفته بودن!
از ستایش خانم و زهراخانم حسابی تشکر کردم و بهشون انعام خیلی خوبی دادم که کلی ازم تشکر کردن و رفتن.
به اون خانم هم پول یک روز کامل کاری با انعام دادم و او هم با تشکر زیاد رفت.
مامان چمدون سوم رو که بیرون نیاورده بود برداشت و به سمتم گرفت:
-بیا دختر قشنگم، اینم سوغاتی های تو!
چقدر خوشحال بود، چقدر من خوشحال بودم از خوشحالیش!
یک چمدون از انواع و اقسام هدایا و هر چیزی که انگار اونجا دیده بودن واسم آورده بودن، مانتو، روسری، شال، ادکلن، شلوار، لباس، تیشرت و هر چیزی که بگی!
انگار دلشون می خواسته به اندازه تموم سال هایی که از هم جدا بودن و واسه دخترشون کادو نخریده بودن الان بخرن و جبران کنن!
چقدر هردوشون رو دوست داشتم و واسم عزیز بودن!
بهشون شب بخیر گفتم و با تنی خسته اما روحیه ای سرحال به اتاقم و در آخر تخت خوابم رفتم و خیلی زود خوابم برد.
×××
صبح پس از خوردن صبحانه ای مفصل از ویلا خارج شدم که با دیدن هارپر جلوی در ترمز کردم و شیشه رو کشیدم پایین:
-کجا می ری تو این هوای سرد؟!
با دیدن ماشینم نگاهش رو بهم دوخت و زود به سمتم اومد:
-وای خداروشکر که هنوز نرفتی، ماشینم مشکل پیدا کرده آترون هم رفته خارج از تهران به تاکسی های اینجا هم هنوز عادت نکردم اینه که نمی دونستم چطوری برم کلاس طراحی!
در رو باز کرد و نشست، شیشه رو بالا کشیدم و بخاری ماشین رو تنظیم کردم:
-خب چرا بهم زنگ نزدی؟!
موهای چند رنگش رو به عقب زد، هارپر عاشق این بود که هر تیکه از موهاش یه رنگی باشه مثلا یه تیکه از موهاش زیتونی بود هرچقدر بالاتر می رفت زیتونیش تیره تر میشد مثل یه هاله که واقعا قشنگ بود!
-نمی خواستم مزاحمت بشم، با خودم گفتم اگر رفته باشی که امروز قید رفتن به کلاس رو می زنم!
-نه هرموقع کار داشتی به خودم زنگ بزن می برمت!
-ممنون، چه خبرا؟ خستگی تون بیرون رفت؟!
-آره، منکه بیرون اومدم از ویلا هنوز ستایش خانم نیومده بود فقط زهراخانم بود که میز صبحانه رو چید اونا بیشتر از ما خسته شدن!
-آره ولی خوشحالم که همه چیز عالی و طبق برنامه ریزیمون پیش رفت!
-از تو و آترون خیلی ممنونم، واقعا زحمت کشیده بودید!
لبخند قشنگی زد، دقایقی بعد پیاده اش کردم و خودم با سرعت به سمت شرکت روندم!
با ورودم به شرکت ویلی اولین نفری بود که جلوی راهم سبز شد:
-به به، مادمازل خوشحالم می بینمت!
خندیدم و با هم وارد اتاقم شدیم، کیفم رو روی جالباسی آویزون کردم و کتم رو از تنم بیرون آوردم:
-امروز هوا خیلی سرده، انگار تازه زمستان می خواد خودنمایی کنه!
روی صندلی نشست و ل*ب هاش رو جمع کرد:
-یه خبر جدید دارم واست!
مشتاق نگاهش کردم که ادامه داد:
-من و فریتا قرار گذاشتیم کمی با هم رفت و آمد کنیم تا شاید بتونیم همدیگه رو بیشتر بشناسیم!
چند لحظه هنگ نگاهش کردم و وقتی فهمیدم منظور حرفش رو با خوشحالی بالا پریدم و براش دست زدم:
-واو، عالیه عالی!
خندید و انگشتش رو روی دماغش گذاشت:
-هیس، زشته!
تا موقع ناهار توی اتاقم مشغول بودم، خبری که ویلی بهم داد واقعا خوشحالم کرده بود و حس می کردم سرحال تر از قبل شدم.
برای ناهار بیرون نرفتم و سفارش ساندویچ دادم با نوشابه تا واسم بیارن تو اتاقم!
با لرزش گوشیم نگاهم به اسم مخاطب افتاد و تنم لحظه ای لرزید!
"مهراب"
چیکار داشت یعنی؟!
مردد تماس رو متصل کردم:
-الو دل آسا؟!
لبخندی روی ل*بم نشست، چقدر طنین صداش به اسمم میومد!
-سلام، خوبی؟!
-سلام به روی ماهت، من خوبم تو خوبی؟!
انگار مهراب تصمیم داشت با صمیمیت از جانب خودش، یخ های احاطه شده دور قلبم رو ذوب کنه وگرنه مهراب مغرور تر از اونی بود که به من بگه " سلام به روی ماهت! ".
-مرسی منم خوبم، چی شده که زنگ زدی؟!
-می خوام عصر بیای باشگاه، چندوقته نرسیدم برم سوارکاری دلتنگ اسبم شدم و البته ...!
-البته چی؟!
خندید:
-البته دلتنگ تو!
با اینکه با شوخی این جمله رو گرفت ولی ته دلم یه جوری شد!
نمی دونم چرا اما انگار دیگه اختیار سرکوب احساساتم رو نداشتم یا شاید هم نمی خواستم که سرکوب شون کنم!
-باشه، ساعت چند بیام؟!
-چهار دیگه بیا، چون زود هوا تاریک می شه!
-باشه میام.
-اگه ماشین نداری بیام دنبالت؟!
با ورود فریتا به اتاقم کمی مکث کردم و در جواب سلامش با خوشرویی سرم رو تکون دادم که صدای مهراب متوجه ام کرد پشت خط منتظره!
-چی شد پس؟!
-نه نه، ماشین دارم خودم میام مرسی!
-حله، پس اونجا می بینمت!
-باشه مشکلی نیست.
-کاری نداری؟!
-نه ممنون، خدانگهدار!
گوشیم رو روی میز گذاشتم که فریتا پوشه ای رو پیش روم گذاشت:
-رئیس لطفا این ارقام رو یکبار مرور کنید، فکر می کنم همشون دقیق و درست باشن!
با دقت شروع به بررسی پوشه کردم و بعد از گذشت چند لحظه امضا زدم:
-عالی، دقیق و خیلی مرتب!
لبخندی به روش زدم:
-خوشحالم که دستیار مدیرمالی به این با نظمی دارم!
پوشه رو توی دست گرفت و کمی خم شد:
-ممنونم، هرچیزی رو دارم مدیون شما هستم!
-این چه حرفیه؟ تو خودت ماهر بودی از اول!
در حالیکه به سمت در می رفت گفت:
-در ضمن برای دیروز واقعا ازتون ممنونم، خیلی خوش گذشت هم به خودم و هم به خانواده ام به نحوی که پدر و مادرم هردو اصرار داشتن بیشتر همدیگه رو ملاقات کنیم و البته یک شب شام رو افتخار بدید بیاید ویلای ما!
-باعث افتخاره عزیزم، انشاالله در اولین فرصت!
-خواهش میکنم، فعلا با اجازه تون!
با رفتنش لبخند گرمی زدم، انگار حالا علاوه بر هارپر یه دوست خوب دیگه هم داشتم!
تا ساعت سه ظهر توی شرکت موندم، بعد از اون به ویلا برگشتم و تعویض لباس کردم که مامان صدام کرد و من پایین رفتم.
-دخترم هارپر گفت اگر با ماشینت کاری نداری بهش بدی می خواد بره بیرون هنوز ماشینش درست نشده!
پوفی کشیدم، زنگ زدم به هارپر و گفتم که بیاد ماشین رو برداره بعد از اون به ناچار با مهراب تماس گرفتم و بهش خبر دادم که هارپر ماشینم رو قرض گرفته و او گفت سریعا خودش میاد دنبالم!
مامان قهوه ای جلوی روم قرار داد که پرسیدم:
-بابا کجاست؟!
-رفته پیاده روی، تا الان توی ویلا بود از منم خواست برم ولی چون می دونستم تو میای نخواستم تنهات بذارم!
-باید می رفتی باهاش، منکه دیگه بچه نیستم مامان!
-حالا انشاالله یک روز دیگه!
با صدای تک زنگ گوشیم متوجه رسیدن مهراب شدم، سوییچ رو دادم به مامان:
-هارپر که اومد بده بهش، بگو هرجا خواست بره من به ماشین فعلا نیازی ندارم!
-باشه دخترم، حالا تو کجا می ری؟!
از سالن خارج شدم و فریاد زدم:
-باشگاه!
×××
هوای داخل ماشین فوق العاده مطبوع بود!
سلام کوتاهی دادم و ضمن بستن کمربندم گفتم:
-فکر نکنم جز من و تو دیوونه دیگه ای تو این هوای سرد بیاد اسب سواری!
خندید:
-حالا می بینی که عشق به اسب و عشق به سوارکاری خیلی ها رو مثل من و تو دیوونه کرده و کشونده وسط گود!
دستش رو به سمت ضبط برد و صداش رو کمتر کرد، بعد از اون پرسید:
-مامانت خوبه؟ هونیاک خان خوبه؟!
-آره هردوشون الحمدالله خوبن، بابا رفته بود پیاده روی امروز ندیدمش!
-ماشین هارپر چه مشکلی داره؟!
-نمیدونم، انگار مشکلش جدی هست چون اصلا نتونسته امروز ازش استفاده کنه صبح هم من رسوندمش کلاس!
-آترون کجاست؟!
-هارپر گفت برای یک کاری رفته خارج از تهران!
-می خوای زنگ بزنم بچه ها ببرن براش یه تعمیرگاه عالی؟!
-آره چون فکر کنم با این مشغله کاری که آترون داره فردا هم نتونه ماشین رو درست شده تحویل هارپر بده!
مهراب خیلی زود به دو نفری زنگ زد و گفت که ماشین رو به تعمیرگاه دوستش ببرن، آدرس ویلا رو اس ام اس کرد براشون و بعد رو بهم خندید:
-حل شد!
لبخندی زدم:
-مرسی!
با رسیدن به باشگاه هردو به دنبال تعویض لباس و گرفتن اسب هامون رفتیم، وقتی روی اسب نشستم با خودم فکر کردم چند ماه پیش حتی فکرش رو هم نمی کردم که یه روز در کنار سریتای قلابی اسب سواری کنم، فکرش رو نمی کردم بتونم یک دختر با این احساسات جدید باشم و بتونم بابای واقعیم رو در کنار خودم داشته باشم، بتونم یک خانواده داشته باشم و خیلی چیزهای دیگه!
×××
ساعت شش هردو خسته اسب ها رو تحویل داده و آماده ی رفتن بودیم.
توی ماشین که نشستیم مهراب دستی به پیشونیش کشید:
-وای که چقدر تاخت رفت این اسب من امروز!
خندیدم:
-تو خودتم دلت می خواست انگار، اگر نمی خواستی که خب افسارش رو می کشیدی آروم تر می رفت!
نگاهم کرد و لبخندی زد، سپس ماشین رو حرکت داد و پرسید:
-با یک نو*شی*دنی گرم موافقی؟!
-نیکی و پرسش؟!
بلند زد زیر خنده:
-آخه تو این چیزا رو از کجا یاد گرفتی دیگه؟!
-بابا گاهی وقت ها لابه لای حرف هاش میگه!
تا رسیدن به کافی شاپ دیگه حرفی نزد، منم ترجیح دادم از شیشه بیرون رو نگاه کنم.
پشت میز که نشستیم با احترام منو رو به دستم داد:
-بفرمایید، انتخاب کنید بانو!
-ممنون نیازی به منو نیست، من کاپوچینو میخورم.
-بسیارخب.
وقتی خودشم انتخاب کرد به گارسون علامت داد و با گفتن سفارشات انعام خوبی هم لای منو گذاشت و به دستش داد.
-خب؟ تعریف کن!
نگاهش کردم، چقدر ترکیب صورتش مردونه و قشنگ بود!
-از چی بگم؟!
‌دست هاش رو روی میز در هم قفل کرد:
-بگو ببینم تونستی با خودت کنار بیای و با اطرافیانت بهتر ر*اب*طه برقرار کنی؟!
-دارم نهایت تلاشم رو می کنم، دلم می خواد یک عمر حسرت داشتن یه خانواده گرم و تنهایی رو جبران کنم، می خوام از بودن در کنار دوستان و اطرافیانم ل*ذت ببرم اما همه از من دوری می کنن، انگار ارتباط برقرار کردن با من واسشون سخته مهراب!
لبخندی زد:
-من می دونم که تو می تونی، اما اگر خیال می کنی نیاز به کمک بیشتری داری می تونم تو رو پیش یکی از دوستانم ببرم که روانشناس مشهور و معروفیه توی تهران، کارشم حرف نداره می تونی رو کمکش حساب کنی!
-یعنی تا این حد وضعم خرابه؟!
خندید:
-چرا اینجوری حرف می زنی؟ هرکس ندونه خیال می کنه تو مشکل حادی داری، منظورم اینه که با مشاوره و صحبت کردن خیلی زودتر به نتیجه ای که می خوای می رسی وگرنه که اگر نخوای من مجبورت نمی کنم و همچنان خودم بهت کمک می کنم!
فنجون خوشکل کاپوچینو که روبروم قرار گرفت از بخار داغی که ازش خارج می شد حس خوبی بهم دست داد و پی در پی نفس عمیق کشیدم تا عطر خوشش تو فضای ریه ام بپیچه!

کد:
تا موقع ناهار از هر دری صحبت شد و منم گاهی اظهار نظر می کردم، ساعت که روی دو و نیم ضربه زد ستایش خانم با احترام همه رو واسه ی ناهار صدا زد!
در کسری از ثانیه میز ناهار خوری پر شد و همه با اشتها مشغول برداشتن قاشق و چنگال هاشون شدن!
منوی انتخابی آترون واقعا کامل و همه چیز تموم بود!
دو نوع غذای رژیمی انتخاب کرده بود واسه هرکس رژیم داره یا به هردلیلی نمی تونه غذاهای پرچرب بخوره!
غذای اول آش جو با میوه و غذای دوم کوفته کدوسبز!
آدنا خانم و مامان و کامنازخانم هر سه از همین دونوع غذا خوردن و حسابی ازش تعریف کردن اما بقیه از غذای معمولی که سبزی پلو با ماهی بود و رولت گوشت و ته چین مرغ استفاده کردن!
آترون مدام به همه تعارف می کرد که بخورن و منم کمی رولت گوشت برداشتم و خوردم که عالی بود و به سلیقه انتخابی آترون آفرین گفتم!
می دونستم آماده کردن اینهمه غذا خیلی زمان میبره و خسته کننده اس و حتما ستایش خانم و زهرا خانم و اون خدمه که آترون آورده بود واسه کمک، لابد خیلی خسته شدن باید حتما آخر شب بهشون یک انعام حسابی بدم!
 کمی دوغ واسه خودم ریختم و مشغول خوردن شدم که بنفشه کنار گوشم گفت:
-میدونی برفین و ژوان باردارن؟!
با تعجب لیوان رو روی میز گذاشتم‌:
-وای نه، نمی دونستم چند ماهشونه که شکم ندارن؟ مشخص نیست که یا من نفهمیدم؟!
بنفشه خندید:
-نه هنوز در حدی نیست که شکمشون بزرگ بشه، برفین هنوز یکماهشه ژوان ولی چهارماهشه، یکم شکم داره خوب دقت نکردی!
-آره چون شنل هم تنش کرده زیاد مشخص نیست!
بنفشه با لبخند گفت:
-آره قراره به زودی مامان بشن!
خندیدم:
-مبارکشون باشه هردوشون لایق مادر شدن هستن!
بعد از صرف ناهار، بابا و آقای امامی، مهراب و ویلیام رفتن سر میز شطرنج که دو به دو با هم شطرنج بازی کنن!
خانما همشون توی سالن دور هم باز جمع شدن و شروع کردن از مامان حرف کشیدن که سفرش چطور گذشته!
فاتح و کاویان هم که رفتن تخته نرد بازی کنن و آترون و بقیه مردها هم رفتن تا بازیشون رو ببینن!
خلاصه سروصدایی راه افتاده بود از هر گوشه سالن که بیا و ببین!
خدمه مشغول جمع آوری میز شدن که رو به ستایش خانم گفتم:
-همه ی ظرف ها رو بچین تو ماشین ظرف شویی خودتون خسته اید اصلا نمی خواد دست بزنید فقط تمیز کاری های اطراف رو بکنید!
ستایش خانم با لبخند نگاهم کرد:
-ممنونم خانم اما همه ی ظروف زیادن و توی ماشین جا نمیشه خودم می شورم!
-نه ستایش خانم به هیچ وجه نمیذارم، خب زیادن توی چند نوبت بذارشون تو ماشین خودتون کارای دیگه رو بکنید!
-چشم، ممنون که به فکر ما هستید!
لبخندی به روش زدم که پرسید:
-خانم واسه شام چی درست کنم؟!
-هیچی ستایش خانم، شام رو آترون قراره از بیرون بگیره شما راحت باشید!
-خیلی ممنون خانم!
پس از رفتن ستایش خانم، به سمت برفین و ژوان رفتم و بهشون تبریک گفتم که هردوشون خوشحال ازم تشکر کردن!
ویلی صدام کرد تا برم پیشش، کنارش که نشستم گفت:
-تو بیا اینجا کنار من بشین این مهراب نتونه سرم کلاه بذاره هی می خواد جر زنی کنه!
مهراب بلند خندید:
-وای ویلیام آفرین که تو این مدت کم، به این خوبی فارسی حرف می زنی من هنوز نمی تونم مثل تو اینجوری راحت حرف بزنم!
خندیدم که ویلیام دستش رو تکون داد:
-خوبه خوبه، نمی خواد حواس من رو پرت کنی با این حرفات، بازیت رو بکن!
هر سه خندیدیم، مهراب واقعا ماهرانه بازی می کرد بدون هیچ جرزنی به قول ویلیام!
در آخر هم ویلیام رو کیش و مات کرد و بازیشون به اتمام رسید!
عصر به درخواست هارپر مهمانان با میوه و شیرینی و چایی پذیرایی شدن.
ساعت شش عصر که شد همشون قصد رفتن کردن و هرچقدر آترون، مامان، بابا اصرار کردن برای شام بمونن قبول نکردن و گفتن که ناهار عالی بوده و چون زیاد خوردن دیگه جایی واسه شام ندارن که همه خندیدن و بدرقه شون کردیم!
تنها کسانی که مونده بودن ویلی بود و مهراب و آترون و هارپر!
بابا نذاشت هیچ کدومشون جایی برن و مجدد برگشتیم داخل سالن و نشستیم که مامان ازم خواست با کمک ستایش خانم و زهرا خانم چمدون هاشون رو از توی اتاق بیارم تا سوغاتی ها رو بین هممون تقسیم کنه!
از سه چمدون دوتاش رو گفت بیاریم و اون یکی بمونه!
زهراخانم و ستایش خانم چمدون ها رو بیرون بردن و منم به دنبالشون به سالن برگشتم.
دور هم نشستیم که بابا هر دو چمدون رو باز کرد!
سوغاتی ها واقعا عالی بودن، چه از لحاظ کیفیت چه از لحاظ مادی!
گرون و شیک!
بابا پولیور و بارانی مردونه خیلی قشنگی رو که مارک هم بود به همراه یک جین مشکی براق به سمت مهراب گرفت:
-بیا پسرم، امیدوارم سلیقه من رو بپسندی!
مهراب با محبت دست بابا رو ب*و*سید و در آغوشش فرو رفت!
هارپر کنار گوشم گفت:
-به نظرت دلیل اینهمه محبت چی می تونه باشه؟!
سری تکون دادم، می خواستم بگم این سوال منم هست!
مامان تمام سوغاتی ها رو پخش کرد و برای ویلی هم یک کیف پول چرم و یک دست کت و شلوار زرشکی خوشکل آورده بودن که بهش دادن و ویلی حسابی ازشون تشکر کرد!
برای هارپر لوازم آرایشی، کیف، دوتا هم مانتوی خوشکل به همراه دو روسری آورده بودن و واسه آترون هم مثل ویلیام یک کیف پول چرم و یک دست کت و شلوار زرشکی!
هارپر با خنده رو به مامان گفت:
-درساجون واسه دل آسا سوغات نیاوردی؟ واقعا کار خوبی کردی!
همه زدن زیر خنده که مامان چشمکی بهم زد و گفت:
-مگه می شه من واسه دختر قشنگم سوغات نیارم؟!
تا ساعت ده شب همگی دور هم نشسته بودیم و صحبت می کردیم، بعد از اون آترون سفارش پیتزا داد و شام رو در کنار هم خوردیم، ساعت یازده شب هم ویلا خالی از هر کسی بود و همه رفته بودن!
از ستایش خانم و زهراخانم حسابی تشکر کردم و بهشون انعام خیلی خوبی دادم که کلی ازم تشکر کردن و رفتن.
به اون خانم هم پول یک روز کامل کاری با انعام دادم و او هم با تشکر زیاد رفت.
مامان چمدون سوم رو که بیرون نیاورده بود برداشت و به سمتم گرفت:
-بیا دختر قشنگم، اینم سوغاتی های تو!
چقدر خوشحال بود، چقدر من خوشحال بودم از خوشحالیش!
یک چمدون از انواع و اقسام هدایا و هر چیزی که انگار اونجا دیده بودن واسم آورده بودن، مانتو، روسری، شال، ادکلن، شلوار، لباس، تیشرت و هر چیزی که بگی!
انگار دلشون می خواسته به اندازه تموم سال هایی که از هم جدا بودن و واسه دخترشون کادو نخریده بودن الان بخرن و جبران کنن!
چقدر هردوشون رو دوست داشتم و واسم عزیز بودن!
بهشون شب بخیر گفتم و با تنی خسته اما روحیه ای سرحال به اتاقم و در آخر تخت خوابم رفتم و خیلی زود خوابم برد.
×××
صبح پس از خوردن صبحانه ای مفصل از ویلا خارج شدم که با دیدن هارپر جلوی در ترمز کردم و شیشه رو کشیدم پایین:
-کجا می ری تو این هوای سرد؟!
با دیدن ماشینم نگاهش رو بهم دوخت و زود به سمتم اومد:
-وای خداروشکر که هنوز نرفتی، ماشینم مشکل پیدا کرده آترون هم رفته خارج از تهران به تاکسی های اینجا هم هنوز عادت نکردم اینه که نمی دونستم چطوری برم کلاس طراحی!
در رو باز کرد و نشست، شیشه رو بالا کشیدم و بخاری ماشین رو تنظیم کردم:
-خب چرا بهم زنگ نزدی؟!
موهای چند رنگش رو به عقب زد، هارپر عاشق این بود که هر تیکه از موهاش یه رنگی باشه مثلا یه تیکه از موهاش زیتونی بود هرچقدر بالاتر می رفت زیتونیش تیره تر میشد مثل یه هاله که واقعا قشنگ بود!
-نمی خواستم مزاحمت بشم، با خودم گفتم اگر رفته باشی که امروز قید رفتن به کلاس رو می زنم!
-نه هرموقع کار داشتی به خودم زنگ بزن می برمت!
-ممنون، چه خبرا؟ خستگی تون بیرون رفت؟!
-آره، منکه بیرون اومدم از ویلا هنوز ستایش خانم نیومده بود فقط زهراخانم بود که میز صبحانه رو چید اونا بیشتر از ما خسته شدن!
-آره ولی خوشحالم که همه چیز عالی و طبق برنامه ریزیمون پیش رفت!
-از تو و آترون خیلی ممنونم، واقعا زحمت کشیده بودید!
لبخند قشنگی زد، دقایقی بعد پیاده اش کردم و خودم با سرعت به سمت شرکت روندم!
با ورودم به شرکت ویلی اولین نفری بود که جلوی راهم سبز شد:
-به به، مادمازل خوشحالم می بینمت!
خندیدم و با هم وارد اتاقم شدیم، کیفم رو روی جالباسی آویزون کردم و کتم رو از تنم بیرون آوردم:
-امروز هوا خیلی سرده، انگار تازه زمستان می خواد خودنمایی کنه!
روی صندلی نشست و ل*ب هاش رو جمع کرد:
-یه خبر جدید دارم واست!
مشتاق نگاهش کردم که ادامه داد:
-من و فریتا قرار گذاشتیم کمی با هم رفت و آمد کنیم تا شاید بتونیم همدیگه رو بیشتر بشناسیم!
چند لحظه هنگ نگاهش کردم و وقتی فهمیدم منظور حرفش رو با خوشحالی بالا پریدم و براش دست زدم:
-واو، عالیه عالی!
خندید و انگشتش رو روی دماغش گذاشت:
-هیس، زشته!
تا موقع ناهار توی اتاقم مشغول بودم، خبری که ویلی بهم داد واقعا خوشحالم کرده بود و حس می کردم سرحال تر از قبل شدم.
برای ناهار بیرون نرفتم و سفارش ساندویچ دادم با نوشابه تا واسم بیارن تو اتاقم!
با لرزش گوشیم نگاهم به اسم مخاطب افتاد و تنم لحظه ای لرزید!
                "مهراب"
چیکار داشت یعنی؟!
مردد تماس رو متصل کردم:
-الو دل آسا؟!
لبخندی روی ل*بم نشست، چقدر طنین صداش به اسمم میومد!
-سلام، خوبی؟!
-سلام به روی ماهت، من خوبم تو خوبی؟!
انگار مهراب تصمیم داشت با صمیمیت از جانب خودش، یخ های احاطه شده دور قلبم رو ذوب کنه وگرنه مهراب مغرور تر از اونی بود که به من بگه " سلام به روی ماهت! ".
-مرسی منم خوبم، چی شده که زنگ زدی؟!
-می خوام عصر بیای باشگاه، چندوقته نرسیدم برم سوارکاری دلتنگ اسبم شدم و البته ...!
-البته چی؟!
خندید:
-البته دلتنگ تو!
با اینکه با شوخی این جمله رو گرفت ولی ته دلم یه جوری شد!
نمی دونم چرا اما انگار دیگه اختیار سرکوب احساساتم رو نداشتم یا شاید هم نمی خواستم که سرکوب شون کنم!
-باشه، ساعت چند بیام؟!
-چهار دیگه بیا، چون زود هوا تاریک می شه!
-باشه میام.
-اگه ماشین نداری بیام دنبالت؟!
با ورود فریتا به اتاقم کمی مکث کردم و در جواب سلامش با خوشرویی سرم رو تکون دادم که صدای مهراب متوجه ام کرد پشت خط منتظره!
-چی شد پس؟!
-نه نه، ماشین دارم خودم میام مرسی!
-حله، پس اونجا می بینمت!
-باشه مشکلی نیست.
-کاری نداری؟!
-نه ممنون، خدانگهدار!
گوشیم رو روی میز گذاشتم که فریتا پوشه ای رو پیش روم گذاشت:
-رئیس لطفا این ارقام رو یکبار مرور کنید، فکر می کنم همشون دقیق و درست باشن!
با دقت شروع به بررسی پوشه کردم و بعد از گذشت چند لحظه امضا زدم:
-عالی، دقیق و خیلی مرتب!
لبخندی به روش زدم:
-خوشحالم که دستیار مدیرمالی به این با نظمی دارم!
پوشه رو توی دست گرفت و کمی خم شد:
-ممنونم، هرچیزی رو دارم مدیون شما هستم!
-این چه حرفیه؟ تو خودت ماهر بودی از اول!
در حالیکه به سمت در می رفت گفت:
-در ضمن برای دیروز واقعا ازتون ممنونم، خیلی خوش گذشت هم به خودم و هم به خانواده ام به نحوی که پدر و مادرم هردو اصرار داشتن بیشتر همدیگه رو ملاقات کنیم و البته یک شب شام رو افتخار بدید بیاید ویلای ما!
-باعث افتخاره عزیزم، انشاالله در اولین فرصت!
-خواهش میکنم، فعلا با اجازه تون!
با رفتنش لبخند گرمی زدم، انگار حالا علاوه بر هارپر یه دوست خوب دیگه هم داشتم!
تا ساعت سه ظهر توی شرکت موندم، بعد از اون به ویلا برگشتم و تعویض لباس کردم که مامان صدام کرد و من پایین رفتم.
-دخترم هارپر گفت اگر با ماشینت کاری نداری بهش بدی می خواد بره بیرون هنوز ماشینش درست نشده!
پوفی کشیدم، زنگ زدم به هارپر و گفتم که بیاد ماشین رو برداره بعد از اون به ناچار با مهراب تماس گرفتم و بهش خبر دادم که هارپر ماشینم رو قرض گرفته و او گفت سریعا خودش میاد دنبالم!
مامان قهوه ای جلوی روم قرار داد که پرسیدم:
-بابا کجاست؟!
-رفته پیاده روی، تا الان توی ویلا بود از منم خواست برم ولی چون می دونستم تو میای نخواستم تنهات بذارم!
-باید می رفتی باهاش، منکه دیگه بچه نیستم مامان!
-حالا انشاالله یک روز دیگه!
با صدای تک زنگ گوشیم متوجه رسیدن مهراب شدم، سوییچ رو دادم به مامان:
-هارپر که اومد بده بهش، بگو هرجا خواست بره من به ماشین فعلا نیازی ندارم!
-باشه دخترم، حالا تو کجا می ری؟!
از سالن خارج شدم و فریاد زدم:
-باشگاه!
×××
هوای داخل ماشین فوق العاده مطبوع بود!
سلام کوتاهی دادم و ضمن بستن کمربندم گفتم:
-فکر نکنم جز من و تو دیوونه دیگه ای تو این هوای سرد بیاد اسب سواری!
خندید:
-حالا می بینی که عشق به اسب و عشق به سوارکاری خیلی ها رو مثل من و تو دیوونه کرده و کشونده وسط گود!
دستش رو به سمت ضبط برد و صداش رو کمتر کرد، بعد از اون پرسید:
-مامانت خوبه؟ هونیاک خان خوبه؟!
-آره هردوشون الحمدالله خوبن، بابا رفته بود پیاده روی امروز ندیدمش!
-ماشین هارپر چه مشکلی داره؟!
-نمیدونم، انگار مشکلش جدی هست چون اصلا نتونسته امروز ازش استفاده کنه صبح هم من رسوندمش کلاس!
-آترون کجاست؟!
-هارپر گفت برای یک کاری رفته خارج از تهران!
-می خوای زنگ بزنم بچه ها ببرن براش یه تعمیرگاه عالی؟!
-آره چون فکر کنم با این مشغله کاری که آترون داره فردا هم نتونه ماشین رو درست شده تحویل هارپر بده!
مهراب خیلی زود به دو نفری زنگ زد و گفت که ماشین رو به تعمیرگاه دوستش ببرن، آدرس ویلا رو اس ام اس کرد براشون و بعد رو بهم خندید:
-حل شد!
لبخندی زدم:
-مرسی!
با رسیدن به باشگاه هردو به دنبال تعویض لباس و گرفتن اسب هامون رفتیم، وقتی روی اسب نشستم با خودم فکر کردم چند ماه پیش حتی فکرش رو هم نمی کردم که یه روز در کنار سریتای قلابی اسب سواری کنم، فکرش رو نمی کردم بتونم یک دختر با این احساسات جدید باشم و بتونم بابای واقعیم رو در کنار خودم داشته باشم، بتونم یک خانواده داشته باشم و خیلی چیزهای دیگه!
×××
ساعت شش هردو خسته اسب ها رو تحویل داده و آماده ی رفتن بودیم.
توی ماشین که نشستیم مهراب دستی به پیشونیش کشید:
-وای که چقدر تاخت رفت این اسب من امروز!
خندیدم:
-تو خودتم دلت می خواست انگار، اگر نمی خواستی که خب افسارش رو می کشیدی آروم تر می رفت!
نگاهم کرد و لبخندی زد، سپس ماشین رو حرکت داد و پرسید:
-با یک نو*شی*دنی گرم موافقی؟!
-نیکی و پرسش؟!
بلند زد زیر خنده:
-آخه تو این چیزا رو از کجا یاد گرفتی دیگه؟!
-بابا گاهی وقت ها لابه لای حرف هاش میگه!
تا رسیدن به کافی شاپ دیگه حرفی نزد، منم ترجیح دادم از شیشه بیرون رو نگاه کنم.
پشت میز که نشستیم با احترام منو رو به دستم داد:
-بفرمایید، انتخاب کنید بانو!
-ممنون نیازی به منو نیست، من کاپوچینو میخورم.
-بسیارخب.
وقتی خودشم انتخاب کرد به گارسون علامت داد و با گفتن سفارشات انعام خوبی هم لای منو گذاشت و به دستش داد.
-خب؟ تعریف کن!
نگاهش کردم، چقدر ترکیب صورتش مردونه و قشنگ بود!
-از چی بگم؟!
‌دست هاش رو روی میز در هم قفل کرد:
-بگو ببینم تونستی با خودت کنار بیای و با اطرافیانت بهتر ر*اب*طه برقرار کنی؟!
-دارم نهایت تلاشم رو می کنم، دلم می خواد یک عمر حسرت داشتن یه خانواده گرم و تنهایی رو جبران کنم، می خوام از بودن در کنار دوستان و اطرافیانم ل*ذت ببرم اما همه از من دوری می کنن، انگار ارتباط برقرار کردن با من واسشون سخته مهراب!
لبخندی زد:
-من می دونم که تو می تونی، اما اگر خیال می کنی نیاز به کمک بیشتری داری می تونم تو رو پیش یکی از دوستانم ببرم که روانشناس مشهور و معروفیه توی تهران، کارشم حرف نداره می تونی رو کمکش حساب کنی!
-یعنی تا این حد وضعم خرابه؟!
خندید:
-چرا اینجوری حرف می زنی؟ هرکس ندونه خیال می کنه تو مشکل حادی داری، منظورم اینه که با مشاوره و صحبت کردن خیلی زودتر به نتیجه ای که می خوای می رسی وگرنه که اگر نخوای من مجبورت نمی کنم و همچنان خودم بهت کمک می کنم!
فنجون خوشکل کاپوچینو که روبروم قرار گرفت از بخار داغی که ازش خارج می شد حس خوبی بهم دست داد و پی در پی نفس عمیق کشیدم تا عطر خوشش تو فضای ریه ام بپیچه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا