- تاریخ ثبتنام
- 2019-12-30
- نوشتهها
- 1,602
- لایکها
- 6,124
- امتیازها
- 113
- سن
- 24
- محل سکونت
- ↕کره خاکی↕
- کیف پول من
- 4,973
- Points
- 122
مهراب اما بی طاقت فنجونش رو بین دست هاش گرفت و جرعه ای نوشید!
-مگه د*اغ نیست؟ چطوری می خوری؟!
-لذتش به همین د*اغ خوردنش هست دیگه، تو این هوای سرد می چسبه!
کمی مکث کرد و ل*ب هاش رو روی هم فشرد:
-ازم که دلخور نشدی؟!
نگاهش کردم:
-واسه چی؟!
-پیشنهادی که دادم، مراجعه به پزشک!
پوزخندی زدم:
-انگار یادت رفته من پرورش یافته کجا هستم مهراب، توی کشوری که من رشد کردم مراجعه به روانشناس یک امر کاملا عادی و اتفاقا خوب هم هست چون بهت کمک می کنه راحت تر زندگی کنی!
-خوشحالم که این اخلاقیاتت رو از اون جا به ارث بردی، اینکه اینجور روشنفکرانه عمل کنی باعث میشه زودتر به نتیجه برسی!
-من در این مورد کاملا خودم رو به تو سپردم، اگر صلاح می دونی که به پزشک مراجعه کنم حرفی نیست، می تونیم خیلی سریع اقدام کنیم!
-عالیه، پس من با شاهین صحبت می کنم و بهت خبر میدم!
گیج پرسیدم:
-شاهین؟ اون دیگه کیه؟!
با تعجب بهم زل زد:
-انگار حواست پرته ها، دوستم دیگه که گفتم روانشناس معروفیه!
-آه آره شرمنده یه لحظه حواسم پرت شد!
خنده ی قشنگی کرد و من فنجونم رو توی دست گرفتم!
×××
بعد از بیرون اومدن از کافی شاپ سوار ماشینش شدیم، دست هام رو درهم قفل کردم که نگاهش رو بهم دوخت:
-دل آسا؟!
لبخندی زدم:
-بله؟
-اگر یک روزی بفهمی که اقوام مادریت پیدا شدن و می خوان ببیننت خوشحال می شی یا ناراحت؟!
با تعجب بهش زل زدم، واقعا این چه سوالی بود توی این موقعیت؟!
چرا مهراب از چیزی حرف می زد که محال بود و غیرممکن؟!
من هیچ وقت حتی لحظه ای هم به بودن و دیدن اونا فکر نکردم و الان با این سوال مهراب قطعا جوابی واسش نداشتم!
-واسه ی چی این سوال رو ازم پرسیدی؟!
-یه سوال بود که کنجکاوم کرده بود، چون تو هیچ وقت حتی از هونیاک خان سراغی از مادر و پدرش که پدربزرگ و مادربزرگت می شن نگرفتی، اصلا انگار بابات از اول تنها و بی کس و کار به دنیا اومده!
آه خدای من!
چه اشتباه بزرگی!
حق با مهراب بود، من هیچ وقت از بابا سراغی از خانواده اش نگرفتم و به طور کلی یادمم نبود و چقدر زشت بود جلوی بابا!
اما خب منم حق داشتم، کسانی که توی این سال های عمرم هیچ سراغی از نوه اشون نگرفته بودن لایق پرسش منم نبودن، اگر اونا واقعا من رو دوست داشتن به هر نحوی که شده سعی می کردن خودشون رو به من نزدیک کنن که از خون و خاندان خودشون بودم!
چشم هام رو بستم، اون حس پشیمونی و خجالت حالا جاش رو به نفرت داده بود و در جواب مهراب پوزخند زدم:
-هیچ وقت حتی بهشون فکر هم نکردم، اونا باعث شده بودن من هیچ وقت طعم داشتن یه اقوام شلوغ و گرمای ل*ذت بخش دور هم جمع شدن و داشتن یک خانواده ی بزرگ رو نچشم، همیشه توی حسرت بزرگ شدم و فقط همیشه چشم هام پول دیده و پول نه یک ذره عشق نه حس داشتن پشتیبان و نه هیچ چیزی که مسلما یه دختر آرزوی داشتنش رو داره، اونا واسه من هیچ وقت وجود خارجی نداشتن و نخواستن من رو دوست داشته باشن!
اشک هام روی گونه هام جاری بود، مهراب اما توی خودش فرو رفته بود و زیرلب زمزمه می کرد:
-می دونستم، شد اونچه نباید می شد!
من اما مفهوم این حرف هاش رو درک نمی کردم. انگار متوجه شد حس خوبی که از همراهیش داشتم حالا به دلخوری و غصه مبدل شده چون سریع دستمالی از جعبه برداشت و به سمتم گرفت:
-متاسفم!
فقط همین!
جواب اینهمه سال بی کسی، تنهایی، زجرکشیدن های من همین بود؟!
واقعا اگر اون ها من رو تنها نذاشته بودن و حامی من می شدن شاید خیلی زودتر از این ها از دام کیان شهیادی و اون زندگی نحس راحت شده بودم، اما اونا هیچ وقت نبودن و نخواستن که باشن!
دست هام رو روی پاهام گذاشتم و رو بهش گفتم:
-لطفا من رو برسون ویلای ویلیام!
به نشونه اعتراض خواست حرفی بزنه که سریع گفتم:
-لطفا مهراب!
دقایقی بعد میون سکوت تلخی که بینمون حکم فرما شده بود جلوی ویلا ایستاد، خواستم پیاده بشم که دستم رو گرفت:
-خواهش می کنم دل آسا، نمی خوام اینجوری با این حال از پیشم بری، تقصیر من بود که با اون سوال احمقانه شبمون رو خ*را*ب کردم، می خوام بدونی که منظوری نداشتم فقط کنجکاویم رو به ز*ب*ون آوردم!
دستمال رو توی مشتم مچاله کردم، خب این بیچاره چه گناهی داشت؟ اون که نه سر پیاز بود و نه ته پیاز چرا باید بیخودی از خودم برنجونمش؟!
سعی کردم آروم باشم و در همون حال دستش رو که توی دستم بود کمی فشردم:
-تو مقصر نیستی مهراب، من و گذشته ی من فقط به خودم مربوطه، نمی خوام تو رو هم از خودم برنجونم می دونم که اگر تو نبودی شاید هیچ وقت نمی تونستم پدر واقعیم رو دوباره ببینم و مهم تر اینکه در کنار خودم اون رو داشته باشم پس مطمئن باش قدرشناس کارهایی که واسه من و مامانم کردی هستم!
انگار خیالش کمی راحت شده بود، نفسش رو محکم فوت کرد بیرون و لبخند مهربونی بهم زد:
-خوشحالم این رو می شنوم، متاسفم اگر با اون سوالم تداعی کننده خاطرات بد توی ذهنت شدم و بیخودی اشکت رو بیرون آوردم!
-مهم نیست، من عادت کردم دیگه به اینکه همیشه خودم گلیم خودم رو از آب بکشم بیرون!
از ماشین پایین اومدم، شیشه رو کشید پایین و با ناراحتی پرسید:
-مطمئن باشم که خوبی؟!
سرم رو با اطمینان تکون دادم که گفت:
-لااقل به هونیاک خان زنگ بزن نگرانت نشن!
مجدد سر تکون دادم و زنگ آیفون رو فشردم که با باز شدن در تک بوقی زد و ازم دور شد!
با ورودم به سالن، هجوم هوای گرم به صورت یخ زده ام حس خوبی بخشید!
ویلی اما با دلهره از طبقه دوم پایین اومد و جلوی روم ایستاد!
انگار از چشم هام خوند که حال مساعدی ندارم چون بی حرف در آغوشم کشید!
شاید ده دقیقه بی حرف توی آ*غ*و*ش مهربونش بودم، چقدر خوب بود که میون اینهمه تنهایی ویلی بود!
آروم بازوم رو گرفت و روی کاناپه نشوند، کوسن رو برام گذاشت و زمزمه کرد:
-دراز بکش!
دراز کشیدم، خودش رفت و کمی بعد خدمه اش برام یک سینی حاوی سوپ داغی که بخار مطبوعی ازش بلند می شد رو به همراه یک لیوان آب و یک تکه نان آوردن و روی میز قرار دادن.
گوشیم رو بیرون آوردم و واسه مامان توضیح دادم که ویلای ویلیامم و امشب برنمی گردم خونه!
ویلی کمی بعد برگشت و کنارم روی کاناپه نشست:
-پاشو یکم سوپ بخور حالت رو بهتر می کنه!
فقط اطاعت کردم، بی حرف نشستم و او با دلسوزی همیشگیش قاشق قاشق سوپ بهم خوراند و بعد از اون که بشقاب خالی شد لبخند گرمی زد و لیوان آب رو به دستم داد!
با خوردن سوپ به اون خوشمزگی حس می کردم خون دوباره توی رگ هام جریان پیدا کرده و با قدردانی به ویلی زل زدم.
-نوش جونت عزیزم.
با صدای زنگ موبایلم از جا بلند شد و خدمه رو صدا زد تا سینی رو ببرن، بعد از اون روی مبل روبروم نشست و من تماس رو متصل کردم:
-بله؟!
صدای نگران مامان توی گوشم پیچید:
-عزیزم، حالت خوبه؟!
اصلا دلم نمی خواست بیخودی مامان رو نگران کنم واسه همین سعی کردم لحنم کاملا عادی باشه!
-سلام مامان، بله خوبم مگه قرار بوده بد باشم؟!
نگاهم توی نگاه ویلی گره خورد و انگار بهم فهموند که دروغم اصلا ماهرانه نبوده!
-نگرانت شدم، تا الان پیش نیومده شب رو نیای ویلا!
-چند مدته ویلی رو درست و حسابی ندیدم، می خواستم امشب با هم حرف بزنیم و رفع دلتنگی کنیم اگر شما راضی نیستی بر می گردم!
سریع گفت:
-نه نه من به ویلی بیشتر از چشم های خودم اعتماد دارم فقط نگرانت بودم، همینکه خوبی عالیه!
-ممنونم مامان، کاری نداری؟!
گوشی رو که قطع کردم ویلی گفت:
-خب؟!
و همین برای باز شدن عقده های درونی من کافی بود!
همه چیز رو براش تعریف کردم و او با دقت گوش داد.
از ملاقاتم با مهراب و حرف هایی که ردوبدل شد صحبت کردیم و در آخر ویلی سری تکون داد:
-تو گذشته ی واقعا سختی داشتی، اصولا زن ها بیشتر طالب محبت هستن و تو توی بهترین ساعات و سال های عمرت تنهایی رو با دل و جون حس کردی و اون موقع که نیاز داشتی به حضور آدم های به اصطلاح خویشاوند و نزدیکانت، نبودن و حالا دیگه بودنشون چه فایده ای داره؟ اما همیشه این رو بدون که نباید یک طرفه قضاوت کنی دل آسا، درسته که اونا در حق تو اصلا خوبی نکردن و توی تموم این سالها حتی لحظه ای به یادت نبودن اما قبل از اینکه انگشت اتهام رو به سمتشون بگیری اول به حرف های اونا هم باید گوش کنی، اگر یک روز دست بر قضا باهاشون روبرو شدی مواظب باشی که تا با کفششون راه نرفتی قضاوتشون نکنی، می دونم تو عقده خیلی از چیزهایی رو داری که توی تموم اون سال ها می خواستی و نداشتی ولی خب شاید اونا هم توی موقعیتی نبودن که از تو حالی بپرسن یا یادی بکنن، الان که خبری ازشون نداری و هنوز پیدا نشدن شاید هم هیچ وقت و هیچ زمان پیدا نشن ولی به طور کلی قبل از قضاوت کردن آدم ها اول باهاشون صحبت کن، حرف هاشون رو گوش کن بعد تصمیم گیری کن که بعدش پشیمون نشی و بگی کاش اون حرف رو نزده بودم کاش اون رفتار رو نکرده بودم و خیلی از اماها و ای کاش های دیگه!
نمیدونم چرا با اینکه ته دلم حق رو به ویلی می دادم اما این بحث اذیتم می کرد!
حس می کردم نمی تونم تصورشم بکنم که روزی بخوام اونا رو ببینم و باهاشون روبرو بشم چون می دونستم که در حقم ظلم کردن!
اون شب موقع خواب حرف های ویلی رو باز هم توی ذهنم مرور کردم و بیش از پیش حق رو به او دادم، اونا در حقم بدی کرده بودن اما شاید اگر روزی پیداشون می شد و حقیقت رو از ز*ب*ون خودشون می شنیدم امکان داشت نظرم تغییر کنه و حق رو به اونا بدم ولی فعلا و در حال حاضر مدام تکرار می کردم:
-اونا حق نداشتن سراغی از من نگیرن!
×××
دو روز از اون شب گذشت!
توی این مدت شرکت نرفته بودم، حسابی خسته بودم و از لحاظ روحی به شدت آسیب پذیر شده بودم واسه همین ترجیح دادم کل این دو روز رو تو اتاقم بگذرونم و فقط برای صبحونه ناهار شام خارج می شدم و باز بر می گشتم تو اتاقم!
حتی دیگه دلم نمی خواست هارپر رو هم ببینم و به طور جدی گوشه گیر شده بودم، بیشتر مواقع مامان و بابا بیرون می رفتن و ساعت ها نمیومدن بعدشم که میومدن مامان حال زاری داشت و انگار که یه چیزی اذیتش کنه میرفت تو اتاقشون و بابا هم پشت سرش میرفت انگار اصلا متوجه بودن منم نمی شدن!
روز سوم بود و طبق معمول توی اتاقم نشسته بودم.
نزدیک ساعت چهار عصر بود و بارون ریزی از صبح داشت می بارید، هوا هم ابری بود و باعث می شد یه حس غریبی به آدم دست بده!
با صدای تقه هایی که به در خورد بی حرف منتظر ورود خدمه شدم چون می دونستم مامان و بابا باز هم بیرونن و کسی دیگه هم سراغ من نمیاد!
کمی بعد در باز شد و در کمال تعجب مهراب با همون بوی ادکلن محشرش پا به درون اتاق گذاشت!
شاخه گل رز قشنگی بین انگشتاش بود و نگاهش مستقیم خیره به منکه یه تیشرت تنم بود و یه شلوارک قرمز!
با بهت نگاهی به خودم انداختم و بعد به او که مثل مسخ شده ها خیره نگاهم می کرد!
تند از جا بلند شدم و دستم رو جلوی چشم هاش گرفتم:
-برو بیرون!
به خودش اومد، سریع نگاهش رو برگردوند و من فقط شلوارک رو با یه جین مشکی عوض کردم و بعد با خشم پرسیدم:
-کی بهت اجازه ورود به اتاق رو داد که همینجوری سرخود میای داخل؟!
نگاهش رو بهم دوخت:
-چرا خودت رو حبس کردی توی این اتاق؟ هونیاک خان نگرانته مدام از من میپرسه دل آسا چش شده!
پوزخندی زدم:
-مگه من مردم که میاد از تو حال من رو می پرسه؟ آدم زنده که وکیل وصی نمی خواد!
-چرا باز تلخ شدی؟ حالت خوب نیست؟!
روی تخت نشستم، بغض عجیبی گلوم رو چنگ می زد:
-نه، من توی این سال ها هیچ وقت خوب مطلق نبودم، هیچ وقت!
پشت سرم نشست و گل رو گرفت جلوم:
-معذرت می خوام واسه اتفاقی که توی آخرین دیدارمون افتاد، از اون شب مدام خودم رو سرزنش کردم، توام که هرچقدر زنگ می زنم ریجکت می کنی تا امروز نیومدم که حالت یکم بهتر بشه اما دیگه تحمل نداشتم و نگرانت بودم!
گل رو بی حوصله گرفتم و روی عسلی گذاشتم، ادامه داد:
-پاشو حاضرشو، میبرمت جایی که بتونی خوب خودت رو از لحاظ روحی تخلیه کنی!
با تعجب صورتم رو برگردوندم و بهش زل زدم:
-کجا؟!
-مطب شاهین!
×××
ساختمون شیک ده طبقه مقابلم رو بار دیگه از نظر گذروندم!
مهراب از توی شیشه ماشین سرش رو بیرون آورد و برای چهارمین بار پرسید:
-مطمئنی نمی خوای باهات بیام؟!
-بله، مطمئنم!
کلافه پوفی کشید:
-باشه پس به محض اینکه تموم شدی زنگ بزن بیام دنبالت!
-باشه.
منتظر رفتنش نموندم و وارد مرکز شدم.
تابلوهای جلوی ورودی رو از نظر گذروندم و چشمم به تابلوی پنجم افتاد:
(دکتر روانشناس آقای شاهین کاظمی)
نگهبان با دیدنم پرسید:
-بفرمایید؟ با کی کار دارید؟!
-مطب دکتر کاظمی، روانشناس!
-طبقه پنجم، آسانسور این پشت قرار داره!
به جایی که اشاره می کرد رفتم و دقایقی بعد توی مطب نسبتا شلوغ دکتر بودم!
بوی مطبوع قهوه فضای سالن انتظارش رو معطر کرده بود و منشی با خونسردی تمام پشت میز نشسته بود و انگار مشغول تایپ کردن چیزی توی رایانه مقابلش بود!
جلو رفتم، ناخودآگاه بوی تند ادکلنش توی دماغم پیچید و بلند عطسه کردم!
کمی خجالت کشیدم که منشی بهم خیره شد:
-خانم اگر واسه امروز نوبت می خواین باید بگم تا پس فردا نوبت هامون کاملا پره!
کلافه نگاهش کردم:
-از طرف مهراب موسوی اومدم، با دکتر قرار داشتم!
با این حرفم سریع از جا بلند شد و با وجد نگاه مجددی به اجزای صورتم انداخت:
-وای، شما ماسک زدید من نتونستم بشناسمتون باورم نمی شه یک مدل معروف آمریکایی که همیشه عاشق خودش و ظاهرشم پیش روم ایستاده چقدر خوشحالم که می بینمتون خانم شهیادی!
اخم هام درهم رفت!
انگار گذشته ی من هیچ موقع قصد نداشت من رو رها کنه و بره، همه من رو با این فامیلی می شناسن کسی نمی دونه من ساجدی هستم نه شهیادی!
منشی که متوجه اخم هام و صورت درهمم شده بود سریع تک خنده ای زد و به سمت اتاقی اشاره کرد:
-وای متاسفم پرحرفی کردم بفرمایید آقای دکتر منتظر شما هستن!
نفسم رو محکم فوت کردم بیرون، نگاه مشتاق منشی هنوز هم دنبالم می کرد تا موقعی که وارد اتاق دکتر شدم و در رو پشت سرم بستم!
مرد جذاب و متشخصی که با ورودم از جا بلند شده بود و به مبل اشاره می کرد رو از نظر گذروندم و سعی کردم به جمله ای که داشت می گفت گوش بدم و حواسم رو جمع او بکنم!
-به به، خانم مهندس بفرمایید خواهش می کنم!
اینجوری بهتر بود، مهندس بودن از شهیادی بودن خیلی بهتره!
روی مبل نرم نزدیک میزش نشستم، فضای دنج اتاق رو از نظر گذروندم و لحظه ای بعد در اتاق باز شد و منشی پرحرف با یک سینی حاوی دو فنجون قهوه و دو بسته کاکائو کنارش به میز مقابلم نزدیک شد و سینی رو پیش روم قرار داد!
با اشاره ی دکتر خیلی زود اتاق رو ترک کرد و دکتر روبروم نشست!
-مگه د*اغ نیست؟ چطوری می خوری؟!
-لذتش به همین د*اغ خوردنش هست دیگه، تو این هوای سرد می چسبه!
کمی مکث کرد و ل*ب هاش رو روی هم فشرد:
-ازم که دلخور نشدی؟!
نگاهش کردم:
-واسه چی؟!
-پیشنهادی که دادم، مراجعه به پزشک!
پوزخندی زدم:
-انگار یادت رفته من پرورش یافته کجا هستم مهراب، توی کشوری که من رشد کردم مراجعه به روانشناس یک امر کاملا عادی و اتفاقا خوب هم هست چون بهت کمک می کنه راحت تر زندگی کنی!
-خوشحالم که این اخلاقیاتت رو از اون جا به ارث بردی، اینکه اینجور روشنفکرانه عمل کنی باعث میشه زودتر به نتیجه برسی!
-من در این مورد کاملا خودم رو به تو سپردم، اگر صلاح می دونی که به پزشک مراجعه کنم حرفی نیست، می تونیم خیلی سریع اقدام کنیم!
-عالیه، پس من با شاهین صحبت می کنم و بهت خبر میدم!
گیج پرسیدم:
-شاهین؟ اون دیگه کیه؟!
با تعجب بهم زل زد:
-انگار حواست پرته ها، دوستم دیگه که گفتم روانشناس معروفیه!
-آه آره شرمنده یه لحظه حواسم پرت شد!
خنده ی قشنگی کرد و من فنجونم رو توی دست گرفتم!
×××
بعد از بیرون اومدن از کافی شاپ سوار ماشینش شدیم، دست هام رو درهم قفل کردم که نگاهش رو بهم دوخت:
-دل آسا؟!
لبخندی زدم:
-بله؟
-اگر یک روزی بفهمی که اقوام مادریت پیدا شدن و می خوان ببیننت خوشحال می شی یا ناراحت؟!
با تعجب بهش زل زدم، واقعا این چه سوالی بود توی این موقعیت؟!
چرا مهراب از چیزی حرف می زد که محال بود و غیرممکن؟!
من هیچ وقت حتی لحظه ای هم به بودن و دیدن اونا فکر نکردم و الان با این سوال مهراب قطعا جوابی واسش نداشتم!
-واسه ی چی این سوال رو ازم پرسیدی؟!
-یه سوال بود که کنجکاوم کرده بود، چون تو هیچ وقت حتی از هونیاک خان سراغی از مادر و پدرش که پدربزرگ و مادربزرگت می شن نگرفتی، اصلا انگار بابات از اول تنها و بی کس و کار به دنیا اومده!
آه خدای من!
چه اشتباه بزرگی!
حق با مهراب بود، من هیچ وقت از بابا سراغی از خانواده اش نگرفتم و به طور کلی یادمم نبود و چقدر زشت بود جلوی بابا!
اما خب منم حق داشتم، کسانی که توی این سال های عمرم هیچ سراغی از نوه اشون نگرفته بودن لایق پرسش منم نبودن، اگر اونا واقعا من رو دوست داشتن به هر نحوی که شده سعی می کردن خودشون رو به من نزدیک کنن که از خون و خاندان خودشون بودم!
چشم هام رو بستم، اون حس پشیمونی و خجالت حالا جاش رو به نفرت داده بود و در جواب مهراب پوزخند زدم:
-هیچ وقت حتی بهشون فکر هم نکردم، اونا باعث شده بودن من هیچ وقت طعم داشتن یه اقوام شلوغ و گرمای ل*ذت بخش دور هم جمع شدن و داشتن یک خانواده ی بزرگ رو نچشم، همیشه توی حسرت بزرگ شدم و فقط همیشه چشم هام پول دیده و پول نه یک ذره عشق نه حس داشتن پشتیبان و نه هیچ چیزی که مسلما یه دختر آرزوی داشتنش رو داره، اونا واسه من هیچ وقت وجود خارجی نداشتن و نخواستن من رو دوست داشته باشن!
اشک هام روی گونه هام جاری بود، مهراب اما توی خودش فرو رفته بود و زیرلب زمزمه می کرد:
-می دونستم، شد اونچه نباید می شد!
من اما مفهوم این حرف هاش رو درک نمی کردم. انگار متوجه شد حس خوبی که از همراهیش داشتم حالا به دلخوری و غصه مبدل شده چون سریع دستمالی از جعبه برداشت و به سمتم گرفت:
-متاسفم!
فقط همین!
جواب اینهمه سال بی کسی، تنهایی، زجرکشیدن های من همین بود؟!
واقعا اگر اون ها من رو تنها نذاشته بودن و حامی من می شدن شاید خیلی زودتر از این ها از دام کیان شهیادی و اون زندگی نحس راحت شده بودم، اما اونا هیچ وقت نبودن و نخواستن که باشن!
دست هام رو روی پاهام گذاشتم و رو بهش گفتم:
-لطفا من رو برسون ویلای ویلیام!
به نشونه اعتراض خواست حرفی بزنه که سریع گفتم:
-لطفا مهراب!
دقایقی بعد میون سکوت تلخی که بینمون حکم فرما شده بود جلوی ویلا ایستاد، خواستم پیاده بشم که دستم رو گرفت:
-خواهش می کنم دل آسا، نمی خوام اینجوری با این حال از پیشم بری، تقصیر من بود که با اون سوال احمقانه شبمون رو خ*را*ب کردم، می خوام بدونی که منظوری نداشتم فقط کنجکاویم رو به ز*ب*ون آوردم!
دستمال رو توی مشتم مچاله کردم، خب این بیچاره چه گناهی داشت؟ اون که نه سر پیاز بود و نه ته پیاز چرا باید بیخودی از خودم برنجونمش؟!
سعی کردم آروم باشم و در همون حال دستش رو که توی دستم بود کمی فشردم:
-تو مقصر نیستی مهراب، من و گذشته ی من فقط به خودم مربوطه، نمی خوام تو رو هم از خودم برنجونم می دونم که اگر تو نبودی شاید هیچ وقت نمی تونستم پدر واقعیم رو دوباره ببینم و مهم تر اینکه در کنار خودم اون رو داشته باشم پس مطمئن باش قدرشناس کارهایی که واسه من و مامانم کردی هستم!
انگار خیالش کمی راحت شده بود، نفسش رو محکم فوت کرد بیرون و لبخند مهربونی بهم زد:
-خوشحالم این رو می شنوم، متاسفم اگر با اون سوالم تداعی کننده خاطرات بد توی ذهنت شدم و بیخودی اشکت رو بیرون آوردم!
-مهم نیست، من عادت کردم دیگه به اینکه همیشه خودم گلیم خودم رو از آب بکشم بیرون!
از ماشین پایین اومدم، شیشه رو کشید پایین و با ناراحتی پرسید:
-مطمئن باشم که خوبی؟!
سرم رو با اطمینان تکون دادم که گفت:
-لااقل به هونیاک خان زنگ بزن نگرانت نشن!
مجدد سر تکون دادم و زنگ آیفون رو فشردم که با باز شدن در تک بوقی زد و ازم دور شد!
با ورودم به سالن، هجوم هوای گرم به صورت یخ زده ام حس خوبی بخشید!
ویلی اما با دلهره از طبقه دوم پایین اومد و جلوی روم ایستاد!
انگار از چشم هام خوند که حال مساعدی ندارم چون بی حرف در آغوشم کشید!
شاید ده دقیقه بی حرف توی آ*غ*و*ش مهربونش بودم، چقدر خوب بود که میون اینهمه تنهایی ویلی بود!
آروم بازوم رو گرفت و روی کاناپه نشوند، کوسن رو برام گذاشت و زمزمه کرد:
-دراز بکش!
دراز کشیدم، خودش رفت و کمی بعد خدمه اش برام یک سینی حاوی سوپ داغی که بخار مطبوعی ازش بلند می شد رو به همراه یک لیوان آب و یک تکه نان آوردن و روی میز قرار دادن.
گوشیم رو بیرون آوردم و واسه مامان توضیح دادم که ویلای ویلیامم و امشب برنمی گردم خونه!
ویلی کمی بعد برگشت و کنارم روی کاناپه نشست:
-پاشو یکم سوپ بخور حالت رو بهتر می کنه!
فقط اطاعت کردم، بی حرف نشستم و او با دلسوزی همیشگیش قاشق قاشق سوپ بهم خوراند و بعد از اون که بشقاب خالی شد لبخند گرمی زد و لیوان آب رو به دستم داد!
با خوردن سوپ به اون خوشمزگی حس می کردم خون دوباره توی رگ هام جریان پیدا کرده و با قدردانی به ویلی زل زدم.
-نوش جونت عزیزم.
با صدای زنگ موبایلم از جا بلند شد و خدمه رو صدا زد تا سینی رو ببرن، بعد از اون روی مبل روبروم نشست و من تماس رو متصل کردم:
-بله؟!
صدای نگران مامان توی گوشم پیچید:
-عزیزم، حالت خوبه؟!
اصلا دلم نمی خواست بیخودی مامان رو نگران کنم واسه همین سعی کردم لحنم کاملا عادی باشه!
-سلام مامان، بله خوبم مگه قرار بوده بد باشم؟!
نگاهم توی نگاه ویلی گره خورد و انگار بهم فهموند که دروغم اصلا ماهرانه نبوده!
-نگرانت شدم، تا الان پیش نیومده شب رو نیای ویلا!
-چند مدته ویلی رو درست و حسابی ندیدم، می خواستم امشب با هم حرف بزنیم و رفع دلتنگی کنیم اگر شما راضی نیستی بر می گردم!
سریع گفت:
-نه نه من به ویلی بیشتر از چشم های خودم اعتماد دارم فقط نگرانت بودم، همینکه خوبی عالیه!
-ممنونم مامان، کاری نداری؟!
گوشی رو که قطع کردم ویلی گفت:
-خب؟!
و همین برای باز شدن عقده های درونی من کافی بود!
همه چیز رو براش تعریف کردم و او با دقت گوش داد.
از ملاقاتم با مهراب و حرف هایی که ردوبدل شد صحبت کردیم و در آخر ویلی سری تکون داد:
-تو گذشته ی واقعا سختی داشتی، اصولا زن ها بیشتر طالب محبت هستن و تو توی بهترین ساعات و سال های عمرت تنهایی رو با دل و جون حس کردی و اون موقع که نیاز داشتی به حضور آدم های به اصطلاح خویشاوند و نزدیکانت، نبودن و حالا دیگه بودنشون چه فایده ای داره؟ اما همیشه این رو بدون که نباید یک طرفه قضاوت کنی دل آسا، درسته که اونا در حق تو اصلا خوبی نکردن و توی تموم این سالها حتی لحظه ای به یادت نبودن اما قبل از اینکه انگشت اتهام رو به سمتشون بگیری اول به حرف های اونا هم باید گوش کنی، اگر یک روز دست بر قضا باهاشون روبرو شدی مواظب باشی که تا با کفششون راه نرفتی قضاوتشون نکنی، می دونم تو عقده خیلی از چیزهایی رو داری که توی تموم اون سال ها می خواستی و نداشتی ولی خب شاید اونا هم توی موقعیتی نبودن که از تو حالی بپرسن یا یادی بکنن، الان که خبری ازشون نداری و هنوز پیدا نشدن شاید هم هیچ وقت و هیچ زمان پیدا نشن ولی به طور کلی قبل از قضاوت کردن آدم ها اول باهاشون صحبت کن، حرف هاشون رو گوش کن بعد تصمیم گیری کن که بعدش پشیمون نشی و بگی کاش اون حرف رو نزده بودم کاش اون رفتار رو نکرده بودم و خیلی از اماها و ای کاش های دیگه!
نمیدونم چرا با اینکه ته دلم حق رو به ویلی می دادم اما این بحث اذیتم می کرد!
حس می کردم نمی تونم تصورشم بکنم که روزی بخوام اونا رو ببینم و باهاشون روبرو بشم چون می دونستم که در حقم ظلم کردن!
اون شب موقع خواب حرف های ویلی رو باز هم توی ذهنم مرور کردم و بیش از پیش حق رو به او دادم، اونا در حقم بدی کرده بودن اما شاید اگر روزی پیداشون می شد و حقیقت رو از ز*ب*ون خودشون می شنیدم امکان داشت نظرم تغییر کنه و حق رو به اونا بدم ولی فعلا و در حال حاضر مدام تکرار می کردم:
-اونا حق نداشتن سراغی از من نگیرن!
×××
دو روز از اون شب گذشت!
توی این مدت شرکت نرفته بودم، حسابی خسته بودم و از لحاظ روحی به شدت آسیب پذیر شده بودم واسه همین ترجیح دادم کل این دو روز رو تو اتاقم بگذرونم و فقط برای صبحونه ناهار شام خارج می شدم و باز بر می گشتم تو اتاقم!
حتی دیگه دلم نمی خواست هارپر رو هم ببینم و به طور جدی گوشه گیر شده بودم، بیشتر مواقع مامان و بابا بیرون می رفتن و ساعت ها نمیومدن بعدشم که میومدن مامان حال زاری داشت و انگار که یه چیزی اذیتش کنه میرفت تو اتاقشون و بابا هم پشت سرش میرفت انگار اصلا متوجه بودن منم نمی شدن!
روز سوم بود و طبق معمول توی اتاقم نشسته بودم.
نزدیک ساعت چهار عصر بود و بارون ریزی از صبح داشت می بارید، هوا هم ابری بود و باعث می شد یه حس غریبی به آدم دست بده!
با صدای تقه هایی که به در خورد بی حرف منتظر ورود خدمه شدم چون می دونستم مامان و بابا باز هم بیرونن و کسی دیگه هم سراغ من نمیاد!
کمی بعد در باز شد و در کمال تعجب مهراب با همون بوی ادکلن محشرش پا به درون اتاق گذاشت!
شاخه گل رز قشنگی بین انگشتاش بود و نگاهش مستقیم خیره به منکه یه تیشرت تنم بود و یه شلوارک قرمز!
با بهت نگاهی به خودم انداختم و بعد به او که مثل مسخ شده ها خیره نگاهم می کرد!
تند از جا بلند شدم و دستم رو جلوی چشم هاش گرفتم:
-برو بیرون!
به خودش اومد، سریع نگاهش رو برگردوند و من فقط شلوارک رو با یه جین مشکی عوض کردم و بعد با خشم پرسیدم:
-کی بهت اجازه ورود به اتاق رو داد که همینجوری سرخود میای داخل؟!
نگاهش رو بهم دوخت:
-چرا خودت رو حبس کردی توی این اتاق؟ هونیاک خان نگرانته مدام از من میپرسه دل آسا چش شده!
پوزخندی زدم:
-مگه من مردم که میاد از تو حال من رو می پرسه؟ آدم زنده که وکیل وصی نمی خواد!
-چرا باز تلخ شدی؟ حالت خوب نیست؟!
روی تخت نشستم، بغض عجیبی گلوم رو چنگ می زد:
-نه، من توی این سال ها هیچ وقت خوب مطلق نبودم، هیچ وقت!
پشت سرم نشست و گل رو گرفت جلوم:
-معذرت می خوام واسه اتفاقی که توی آخرین دیدارمون افتاد، از اون شب مدام خودم رو سرزنش کردم، توام که هرچقدر زنگ می زنم ریجکت می کنی تا امروز نیومدم که حالت یکم بهتر بشه اما دیگه تحمل نداشتم و نگرانت بودم!
گل رو بی حوصله گرفتم و روی عسلی گذاشتم، ادامه داد:
-پاشو حاضرشو، میبرمت جایی که بتونی خوب خودت رو از لحاظ روحی تخلیه کنی!
با تعجب صورتم رو برگردوندم و بهش زل زدم:
-کجا؟!
-مطب شاهین!
×××
ساختمون شیک ده طبقه مقابلم رو بار دیگه از نظر گذروندم!
مهراب از توی شیشه ماشین سرش رو بیرون آورد و برای چهارمین بار پرسید:
-مطمئنی نمی خوای باهات بیام؟!
-بله، مطمئنم!
کلافه پوفی کشید:
-باشه پس به محض اینکه تموم شدی زنگ بزن بیام دنبالت!
-باشه.
منتظر رفتنش نموندم و وارد مرکز شدم.
تابلوهای جلوی ورودی رو از نظر گذروندم و چشمم به تابلوی پنجم افتاد:
(دکتر روانشناس آقای شاهین کاظمی)
نگهبان با دیدنم پرسید:
-بفرمایید؟ با کی کار دارید؟!
-مطب دکتر کاظمی، روانشناس!
-طبقه پنجم، آسانسور این پشت قرار داره!
به جایی که اشاره می کرد رفتم و دقایقی بعد توی مطب نسبتا شلوغ دکتر بودم!
بوی مطبوع قهوه فضای سالن انتظارش رو معطر کرده بود و منشی با خونسردی تمام پشت میز نشسته بود و انگار مشغول تایپ کردن چیزی توی رایانه مقابلش بود!
جلو رفتم، ناخودآگاه بوی تند ادکلنش توی دماغم پیچید و بلند عطسه کردم!
کمی خجالت کشیدم که منشی بهم خیره شد:
-خانم اگر واسه امروز نوبت می خواین باید بگم تا پس فردا نوبت هامون کاملا پره!
کلافه نگاهش کردم:
-از طرف مهراب موسوی اومدم، با دکتر قرار داشتم!
با این حرفم سریع از جا بلند شد و با وجد نگاه مجددی به اجزای صورتم انداخت:
-وای، شما ماسک زدید من نتونستم بشناسمتون باورم نمی شه یک مدل معروف آمریکایی که همیشه عاشق خودش و ظاهرشم پیش روم ایستاده چقدر خوشحالم که می بینمتون خانم شهیادی!
اخم هام درهم رفت!
انگار گذشته ی من هیچ موقع قصد نداشت من رو رها کنه و بره، همه من رو با این فامیلی می شناسن کسی نمی دونه من ساجدی هستم نه شهیادی!
منشی که متوجه اخم هام و صورت درهمم شده بود سریع تک خنده ای زد و به سمت اتاقی اشاره کرد:
-وای متاسفم پرحرفی کردم بفرمایید آقای دکتر منتظر شما هستن!
نفسم رو محکم فوت کردم بیرون، نگاه مشتاق منشی هنوز هم دنبالم می کرد تا موقعی که وارد اتاق دکتر شدم و در رو پشت سرم بستم!
مرد جذاب و متشخصی که با ورودم از جا بلند شده بود و به مبل اشاره می کرد رو از نظر گذروندم و سعی کردم به جمله ای که داشت می گفت گوش بدم و حواسم رو جمع او بکنم!
-به به، خانم مهندس بفرمایید خواهش می کنم!
اینجوری بهتر بود، مهندس بودن از شهیادی بودن خیلی بهتره!
روی مبل نرم نزدیک میزش نشستم، فضای دنج اتاق رو از نظر گذروندم و لحظه ای بعد در اتاق باز شد و منشی پرحرف با یک سینی حاوی دو فنجون قهوه و دو بسته کاکائو کنارش به میز مقابلم نزدیک شد و سینی رو پیش روم قرار داد!
با اشاره ی دکتر خیلی زود اتاق رو ترک کرد و دکتر روبروم نشست!
کد:
مهراب اما بی طاقت فنجونش رو بین دست هاش گرفت و جرعه ای نوشید!
-مگه د*اغ نیست؟ چطوری می خوری؟!
-لذتش به همین د*اغ خوردنش هست دیگه، تو این هوای سرد می چسبه!
کمی مکث کرد و ل*ب هاش رو روی هم فشرد:
-ازم که دلخور نشدی؟!
نگاهش کردم:
-واسه چی؟!
-پیشنهادی که دادم، مراجعه به پزشک!
پوزخندی زدم:
-انگار یادت رفته من پرورش یافته کجا هستم مهراب، توی کشوری که من رشد کردم مراجعه به روانشناس یک امر کاملا عادی و اتفاقا خوب هم هست چون بهت کمک می کنه راحت تر زندگی کنی!
-خوشحالم که این اخلاقیاتت رو از اون جا به ارث بردی، اینکه اینجور روشنفکرانه عمل کنی باعث میشه زودتر به نتیجه برسی!
-من در این مورد کاملا خودم رو به تو سپردم، اگر صلاح می دونی که به پزشک مراجعه کنم حرفی نیست، می تونیم خیلی سریع اقدام کنیم!
-عالیه، پس من با شاهین صحبت می کنم و بهت خبر میدم!
گیج پرسیدم:
-شاهین؟ اون دیگه کیه؟!
با تعجب بهم زل زد:
-انگار حواست پرته ها، دوستم دیگه که گفتم روانشناس معروفیه!
-آه آره شرمنده یه لحظه حواسم پرت شد!
خنده ی قشنگی کرد و من فنجونم رو توی دست گرفتم!
×××
بعد از بیرون اومدن از کافی شاپ سوار ماشینش شدیم، دست هام رو درهم قفل کردم که نگاهش رو بهم دوخت:
-دل آسا؟!
لبخندی زدم:
-بله؟
-اگر یک روزی بفهمی که اقوام مادریت پیدا شدن و می خوان ببیننت خوشحال می شی یا ناراحت؟!
با تعجب بهش زل زدم، واقعا این چه سوالی بود توی این موقعیت؟!
چرا مهراب از چیزی حرف می زد که محال بود و غیرممکن؟!
من هیچ وقت حتی لحظه ای هم به بودن و دیدن اونا فکر نکردم و الان با این سوال مهراب قطعا جوابی واسش نداشتم!
-واسه ی چی این سوال رو ازم پرسیدی؟!
-یه سوال بود که کنجکاوم کرده بود، چون تو هیچ وقت حتی از هونیاک خان سراغی از مادر و پدرش که پدربزرگ و مادربزرگت می شن نگرفتی، اصلا انگار بابات از اول تنها و بی کس و کار به دنیا اومده!
آه خدای من!
چه اشتباه بزرگی!
حق با مهراب بود، من هیچ وقت از بابا سراغی از خانواده اش نگرفتم و به طور کلی یادمم نبود و چقدر زشت بود جلوی بابا!
اما خب منم حق داشتم، کسانی که توی این سال های عمرم هیچ سراغی از نوه اشون نگرفته بودن لایق پرسش منم نبودن، اگر اونا واقعا من رو دوست داشتن به هر نحوی که شده سعی می کردن خودشون رو به من نزدیک کنن که از خون و خاندان خودشون بودم!
چشم هام رو بستم، اون حس پشیمونی و خجالت حالا جاش رو به نفرت داده بود و در جواب مهراب پوزخند زدم:
-هیچ وقت حتی بهشون فکر هم نکردم، اونا باعث شده بودن من هیچ وقت طعم داشتن یه اقوام شلوغ و گرمای ل*ذت بخش دور هم جمع شدن و داشتن یک خانواده ی بزرگ رو نچشم، همیشه توی حسرت بزرگ شدم و فقط همیشه چشم هام پول دیده و پول نه یک ذره عشق نه حس داشتن پشتیبان و نه هیچ چیزی که مسلما یه دختر آرزوی داشتنش رو داره، اونا واسه من هیچ وقت وجود خارجی نداشتن و نخواستن من رو دوست داشته باشن!
اشک هام روی گونه هام جاری بود، مهراب اما توی خودش فرو رفته بود و زیرلب زمزمه می کرد:
-می دونستم، شد اونچه نباید می شد!
من اما مفهوم این حرف هاش رو درک نمی کردم. انگار متوجه شد حس خوبی که از همراهیش داشتم حالا به دلخوری و غصه مبدل شده چون سریع دستمالی از جعبه برداشت و به سمتم گرفت:
-متاسفم!
فقط همین!
جواب اینهمه سال بی کسی، تنهایی، زجرکشیدن های من همین بود؟!
واقعا اگر اون ها من رو تنها نذاشته بودن و حامی من می شدن شاید خیلی زودتر از این ها از دام کیان شهیادی و اون زندگی نحس راحت شده بودم، اما اونا هیچ وقت نبودن و نخواستن که باشن!
دست هام رو روی پاهام گذاشتم و رو بهش گفتم:
-لطفا من رو برسون ویلای ویلیام!
به نشونه اعتراض خواست حرفی بزنه که سریع گفتم:
-لطفا مهراب!
دقایقی بعد میون سکوت تلخی که بینمون حکم فرما شده بود جلوی ویلا ایستاد، خواستم پیاده بشم که دستم رو گرفت:
-خواهش می کنم دل آسا، نمی خوام اینجوری با این حال از پیشم بری، تقصیر من بود که با اون سوال احمقانه شبمون رو خ*را*ب کردم، می خوام بدونی که منظوری نداشتم فقط کنجکاویم رو به ز*ب*ون آوردم!
دستمال رو توی مشتم مچاله کردم، خب این بیچاره چه گناهی داشت؟ اون که نه سر پیاز بود و نه ته پیاز چرا باید بیخودی از خودم برنجونمش؟!
سعی کردم آروم باشم و در همون حال دستش رو که توی دستم بود کمی فشردم:
-تو مقصر نیستی مهراب، من و گذشته ی من فقط به خودم مربوطه، نمی خوام تو رو هم از خودم برنجونم می دونم که اگر تو نبودی شاید هیچ وقت نمی تونستم پدر واقعیم رو دوباره ببینم و مهم تر اینکه در کنار خودم اون رو داشته باشم پس مطمئن باش قدرشناس کارهایی که واسه من و مامانم کردی هستم!
انگار خیالش کمی راحت شده بود، نفسش رو محکم فوت کرد بیرون و لبخند مهربونی بهم زد:
-خوشحالم این رو می شنوم، متاسفم اگر با اون سوالم تداعی کننده خاطرات بد توی ذهنت شدم و بیخودی اشکت رو بیرون آوردم!
-مهم نیست، من عادت کردم دیگه به اینکه همیشه خودم گلیم خودم رو از آب بکشم بیرون!
از ماشین پایین اومدم، شیشه رو کشید پایین و با ناراحتی پرسید:
-مطمئن باشم که خوبی؟!
سرم رو با اطمینان تکون دادم که گفت:
-لااقل به هونیاک خان زنگ بزن نگرانت نشن!
مجدد سر تکون دادم و زنگ آیفون رو فشردم که با باز شدن در تک بوقی زد و ازم دور شد!
با ورودم به سالن، هجوم هوای گرم به صورت یخ زده ام حس خوبی بخشید!
ویلی اما با دلهره از طبقه دوم پایین اومد و جلوی روم ایستاد!
انگار از چشم هام خوند که حال مساعدی ندارم چون بی حرف در آغوشم کشید!
شاید ده دقیقه بی حرف توی آ*غ*و*ش مهربونش بودم، چقدر خوب بود که میون اینهمه تنهایی ویلی بود!
آروم بازوم رو گرفت و روی کاناپه نشوند، کوسن رو برام گذاشت و زمزمه کرد:
-دراز بکش!
دراز کشیدم، خودش رفت و کمی بعد خدمه اش برام یک سینی حاوی سوپ داغی که بخار مطبوعی ازش بلند می شد رو به همراه یک لیوان آب و یک تکه نان آوردن و روی میز قرار دادن.
گوشیم رو بیرون آوردم و واسه مامان توضیح دادم که ویلای ویلیامم و امشب برنمی گردم خونه!
ویلی کمی بعد برگشت و کنارم روی کاناپه نشست:
-پاشو یکم سوپ بخور حالت رو بهتر می کنه!
فقط اطاعت کردم، بی حرف نشستم و او با دلسوزی همیشگیش قاشق قاشق سوپ بهم خوراند و بعد از اون که بشقاب خالی شد لبخند گرمی زد و لیوان آب رو به دستم داد!
با خوردن سوپ به اون خوشمزگی حس می کردم خون دوباره توی رگ هام جریان پیدا کرده و با قدردانی به ویلی زل زدم.
-نوش جونت عزیزم.
با صدای زنگ موبایلم از جا بلند شد و خدمه رو صدا زد تا سینی رو ببرن، بعد از اون روی مبل روبروم نشست و من تماس رو متصل کردم:
-بله؟!
صدای نگران مامان توی گوشم پیچید:
-عزیزم، حالت خوبه؟!
اصلا دلم نمی خواست بیخودی مامان رو نگران کنم واسه همین سعی کردم لحنم کاملا عادی باشه!
-سلام مامان، بله خوبم مگه قرار بوده بد باشم؟!
نگاهم توی نگاه ویلی گره خورد و انگار بهم فهموند که دروغم اصلا ماهرانه نبوده!
-نگرانت شدم، تا الان پیش نیومده شب رو نیای ویلا!
-چند مدته ویلی رو درست و حسابی ندیدم، می خواستم امشب با هم حرف بزنیم و رفع دلتنگی کنیم اگر شما راضی نیستی بر می گردم!
سریع گفت:
-نه نه من به ویلی بیشتر از چشم های خودم اعتماد دارم فقط نگرانت بودم، همینکه خوبی عالیه!
-ممنونم مامان، کاری نداری؟!
گوشی رو که قطع کردم ویلی گفت:
-خب؟!
و همین برای باز شدن عقده های درونی من کافی بود!
همه چیز رو براش تعریف کردم و او با دقت گوش داد.
از ملاقاتم با مهراب و حرف هایی که ردوبدل شد صحبت کردیم و در آخر ویلی سری تکون داد:
-تو گذشته ی واقعا سختی داشتی، اصولا زن ها بیشتر طالب محبت هستن و تو توی بهترین ساعات و سال های عمرت تنهایی رو با دل و جون حس کردی و اون موقع که نیاز داشتی به حضور آدم های به اصطلاح خویشاوند و نزدیکانت، نبودن و حالا دیگه بودنشون چه فایده ای داره؟ اما همیشه این رو بدون که نباید یک طرفه قضاوت کنی دل آسا، درسته که اونا در حق تو اصلا خوبی نکردن و توی تموم این سالها حتی لحظه ای به یادت نبودن اما قبل از اینکه انگشت اتهام رو به سمتشون بگیری اول به حرف های اونا هم باید گوش کنی، اگر یک روز دست بر قضا باهاشون روبرو شدی مواظب باشی که تا با کفششون راه نرفتی قضاوتشون نکنی، می دونم تو عقده خیلی از چیزهایی رو داری که توی تموم اون سال ها می خواستی و نداشتی ولی خب شاید اونا هم توی موقعیتی نبودن که از تو حالی بپرسن یا یادی بکنن، الان که خبری ازشون نداری و هنوز پیدا نشدن شاید هم هیچ وقت و هیچ زمان پیدا نشن ولی به طور کلی قبل از قضاوت کردن آدم ها اول باهاشون صحبت کن، حرف هاشون رو گوش کن بعد تصمیم گیری کن که بعدش پشیمون نشی و بگی کاش اون حرف رو نزده بودم کاش اون رفتار رو نکرده بودم و خیلی از اماها و ای کاش های دیگه!
نمیدونم چرا با اینکه ته دلم حق رو به ویلی می دادم اما این بحث اذیتم می کرد!
حس می کردم نمی تونم تصورشم بکنم که روزی بخوام اونا رو ببینم و باهاشون روبرو بشم چون می دونستم که در حقم ظلم کردن!
اون شب موقع خواب حرف های ویلی رو باز هم توی ذهنم مرور کردم و بیش از پیش حق رو به او دادم، اونا در حقم بدی کرده بودن اما شاید اگر روزی پیداشون می شد و حقیقت رو از ز*ب*ون خودشون می شنیدم امکان داشت نظرم تغییر کنه و حق رو به اونا بدم ولی فعلا و در حال حاضر مدام تکرار می کردم:
-اونا حق نداشتن سراغی از من نگیرن!
×××
دو روز از اون شب گذشت!
توی این مدت شرکت نرفته بودم، حسابی خسته بودم و از لحاظ روحی به شدت آسیب پذیر شده بودم واسه همین ترجیح دادم کل این دو روز رو تو اتاقم بگذرونم و فقط برای صبحونه ناهار شام خارج می شدم و باز بر می گشتم تو اتاقم!
حتی دیگه دلم نمی خواست هارپر رو هم ببینم و به طور جدی گوشه گیر شده بودم، بیشتر مواقع مامان و بابا بیرون می رفتن و ساعت ها نمیومدن بعدشم که میومدن مامان حال زاری داشت و انگار که یه چیزی اذیتش کنه میرفت تو اتاقشون و بابا هم پشت سرش میرفت انگار اصلا متوجه بودن منم نمی شدن!
روز سوم بود و طبق معمول توی اتاقم نشسته بودم.
نزدیک ساعت چهار عصر بود و بارون ریزی از صبح داشت می بارید، هوا هم ابری بود و باعث می شد یه حس غریبی به آدم دست بده!
با صدای تقه هایی که به در خورد بی حرف منتظر ورود خدمه شدم چون می دونستم مامان و بابا باز هم بیرونن و کسی دیگه هم سراغ من نمیاد!
کمی بعد در باز شد و در کمال تعجب مهراب با همون بوی ادکلن محشرش پا به درون اتاق گذاشت!
شاخه گل رز قشنگی بین انگشتاش بود و نگاهش مستقیم خیره به منکه یه تیشرت تنم بود و یه شلوارک قرمز!
با بهت نگاهی به خودم انداختم و بعد به او که مثل مسخ شده ها خیره نگاهم می کرد!
تند از جا بلند شدم و دستم رو جلوی چشم هاش گرفتم:
-برو بیرون!
به خودش اومد، سریع نگاهش رو برگردوند و من فقط شلوارک رو با یه جین مشکی عوض کردم و بعد با خشم پرسیدم:
-کی بهت اجازه ورود به اتاق رو داد که همینجوری سرخود میای داخل؟!
نگاهش رو بهم دوخت:
-چرا خودت رو حبس کردی توی این اتاق؟ هونیاک خان نگرانته مدام از من میپرسه دل آسا چش شده!
پوزخندی زدم:
-مگه من مردم که میاد از تو حال من رو می پرسه؟ آدم زنده که وکیل وصی نمی خواد!
-چرا باز تلخ شدی؟ حالت خوب نیست؟!
روی تخت نشستم، بغض عجیبی گلوم رو چنگ می زد:
-نه، من توی این سال ها هیچ وقت خوب مطلق نبودم، هیچ وقت!
پشت سرم نشست و گل رو گرفت جلوم:
-معذرت می خوام واسه اتفاقی که توی آخرین دیدارمون افتاد، از اون شب مدام خودم رو سرزنش کردم، توام که هرچقدر زنگ می زنم ریجکت می کنی تا امروز نیومدم که حالت یکم بهتر بشه اما دیگه تحمل نداشتم و نگرانت بودم!
گل رو بی حوصله گرفتم و روی عسلی گذاشتم، ادامه داد:
-پاشو حاضرشو، میبرمت جایی که بتونی خوب خودت رو از لحاظ روحی تخلیه کنی!
با تعجب صورتم رو برگردوندم و بهش زل زدم:
-کجا؟!
-مطب شاهین!
×××
ساختمون شیک ده طبقه مقابلم رو بار دیگه از نظر گذروندم!
مهراب از توی شیشه ماشین سرش رو بیرون آورد و برای چهارمین بار پرسید:
-مطمئنی نمی خوای باهات بیام؟!
-بله، مطمئنم!
کلافه پوفی کشید:
-باشه پس به محض اینکه تموم شدی زنگ بزن بیام دنبالت!
-باشه.
منتظر رفتنش نموندم و وارد مرکز شدم.
تابلوهای جلوی ورودی رو از نظر گذروندم و چشمم به تابلوی پنجم افتاد:
(دکتر روانشناس آقای شاهین کاظمی)
نگهبان با دیدنم پرسید:
-بفرمایید؟ با کی کار دارید؟!
-مطب دکتر کاظمی، روانشناس!
-طبقه پنجم، آسانسور این پشت قرار داره!
به جایی که اشاره می کرد رفتم و دقایقی بعد توی مطب نسبتا شلوغ دکتر بودم!
بوی مطبوع قهوه فضای سالن انتظارش رو معطر کرده بود و منشی با خونسردی تمام پشت میز نشسته بود و انگار مشغول تایپ کردن چیزی توی رایانه مقابلش بود!
جلو رفتم، ناخودآگاه بوی تند ادکلنش توی دماغم پیچید و بلند عطسه کردم!
کمی خجالت کشیدم که منشی بهم خیره شد:
-خانم اگر واسه امروز نوبت می خواین باید بگم تا پس فردا نوبت هامون کاملا پره!
کلافه نگاهش کردم:
-از طرف مهراب موسوی اومدم، با دکتر قرار داشتم!
با این حرفم سریع از جا بلند شد و با وجد نگاه مجددی به اجزای صورتم انداخت:
-وای، شما ماسک زدید من نتونستم بشناسمتون باورم نمی شه یک مدل معروف آمریکایی که همیشه عاشق خودش و ظاهرشم پیش روم ایستاده چقدر خوشحالم که می بینمتون خانم شهیادی!
اخم هام درهم رفت!
انگار گذشته ی من هیچ موقع قصد نداشت من رو رها کنه و بره، همه من رو با این فامیلی می شناسن کسی نمی دونه من ساجدی هستم نه شهیادی!
منشی که متوجه اخم هام و صورت درهمم شده بود سریع تک خنده ای زد و به سمت اتاقی اشاره کرد:
-وای متاسفم پرحرفی کردم بفرمایید آقای دکتر منتظر شما هستن!
نفسم رو محکم فوت کردم بیرون، نگاه مشتاق منشی هنوز هم دنبالم می کرد تا موقعی که وارد اتاق دکتر شدم و در رو پشت سرم بستم!
مرد جذاب و متشخصی که با ورودم از جا بلند شده بود و به مبل اشاره می کرد رو از نظر گذروندم و سعی کردم به جمله ای که داشت می گفت گوش بدم و حواسم رو جمع او بکنم!
-به به، خانم مهندس بفرمایید خواهش می کنم!
اینجوری بهتر بود، مهندس بودن از شهیادی بودن خیلی بهتره!
روی مبل نرم نزدیک میزش نشستم، فضای دنج اتاق رو از نظر گذروندم و لحظه ای بعد در اتاق باز شد و منشی پرحرف با یک سینی حاوی دو فنجون قهوه و دو بسته کاکائو کنارش به میز مقابلم نزدیک شد و سینی رو پیش روم قرار داد!
با اشاره ی دکتر خیلی زود اتاق رو ترک کرد و دکتر روبروم نشست!