• خرید مجموعه داستان های درماندگان ژانر تراژدی و اجتماعی به قلم احمد آذربخش برای خرید کلیک کنید
  • دیو، دیو است؛ انسان، انسان. هاله‌های خاکستری از میان می‌روند؛ این‌جا یا فرشته‌ای و یا شیطان. رمان دیوهای بیگانه اثر آیناز تابش کلیک کنید
  • رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید

کامل شده رمان خنجری ازجنس دل آسا|مهدیه مومنی کاربرانجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .Mahdieh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 182
  • بازدیدها 9K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:


  • مجموع رای دهندگان
    10
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
23
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,005
Points
122
مهراب اما بی طاقت فنجونش رو بین دست هاش گرفت و جرعه ای نوشید!
-مگه د*اغ نیست؟ چطوری می خوری؟!
-لذتش به همین د*اغ خوردنش هست دیگه، تو این هوای سرد می چسبه!
کمی مکث کرد و ل*ب هاش رو روی هم فشرد:
-ازم که دلخور نشدی؟!
نگاهش کردم:
-واسه چی؟!
-پیشنهادی که دادم، مراجعه به پزشک!
پوزخندی زدم:
-انگار یادت رفته من پرورش یافته کجا هستم مهراب، توی کشوری که من رشد کردم مراجعه به روانشناس یک امر کاملا عادی و اتفاقا خوب هم هست چون بهت کمک می کنه راحت تر زندگی کنی!
-خوشحالم که این اخلاقیاتت رو از اون جا به ارث بردی، اینکه اینجور روشنفکرانه عمل کنی باعث میشه زودتر به نتیجه برسی!
-من در این مورد کاملا خودم رو به تو سپردم، اگر صلاح می دونی که به پزشک مراجعه کنم حرفی نیست، می تونیم خیلی سریع اقدام کنیم!
-عالیه، پس من با شاهین صحبت می کنم و بهت خبر میدم!
گیج پرسیدم:
-شاهین؟ اون دیگه کیه؟!
با تعجب بهم زل زد:
-انگار حواست پرته ها، دوستم دیگه که گفتم روانشناس معروفیه!
-آه آره شرمنده یه لحظه حواسم پرت شد!
خنده ی قشنگی کرد و من فنجونم رو توی دست گرفتم!
×××
بعد از بیرون اومدن از کافی شاپ سوار ماشینش شدیم، دست هام رو درهم قفل کردم که نگاهش رو بهم دوخت:
-دل آسا؟!
لبخندی زدم:
-بله؟
-اگر یک روزی بفهمی که اقوام مادریت پیدا شدن و می خوان ببیننت خوشحال می شی یا ناراحت؟!
با تعجب بهش زل زدم، واقعا این چه سوالی بود توی این موقعیت؟!
چرا مهراب از چیزی حرف می زد که محال بود و غیرممکن؟!
من هیچ وقت حتی لحظه ای هم به بودن و دیدن اونا فکر نکردم و الان با این سوال مهراب قطعا جوابی واسش نداشتم!
-واسه ی چی این سوال رو ازم پرسیدی؟!
-یه سوال بود که کنجکاوم کرده بود، چون تو هیچ وقت حتی از هونیاک خان سراغی از مادر و پدرش که پدربزرگ و مادربزرگت می شن نگرفتی، اصلا انگار بابات از اول تنها و بی کس و کار به دنیا اومده!
آه خدای من!
چه اشتباه بزرگی!
حق با مهراب بود، من هیچ وقت از بابا سراغی از خانواده اش نگرفتم و به طور کلی یادمم نبود و چقدر زشت بود جلوی بابا!
اما خب منم حق داشتم، کسانی که توی این سال های عمرم هیچ سراغی از نوه اشون نگرفته بودن لایق پرسش منم نبودن، اگر اونا واقعا من رو دوست داشتن به هر نحوی که شده سعی می کردن خودشون رو به من نزدیک کنن که از خون و خاندان خودشون بودم!
چشم هام رو بستم، اون حس پشیمونی و خجالت حالا جاش رو به نفرت داده بود و در جواب مهراب پوزخند زدم:
-هیچ وقت حتی بهشون فکر هم نکردم، اونا باعث شده بودن من هیچ وقت طعم داشتن یه اقوام شلوغ و گرمای ل*ذت بخش دور هم جمع شدن و داشتن یک خانواده ی بزرگ رو نچشم، همیشه توی حسرت بزرگ شدم و فقط همیشه چشم هام پول دیده و پول نه یک ذره عشق نه حس داشتن پشتیبان و نه هیچ چیزی که مسلما یه دختر آرزوی داشتنش رو داره، اونا واسه من هیچ وقت وجود خارجی نداشتن و نخواستن من رو دوست داشته باشن!
اشک هام روی گونه هام جاری بود، مهراب اما توی خودش فرو رفته بود و زیرلب زمزمه می کرد:
-می دونستم، شد اونچه نباید می شد!
من اما مفهوم این حرف هاش رو درک نمی کردم‌. انگار متوجه شد حس خوبی که از همراهیش داشتم حالا به دلخوری و غصه مبدل شده چون سریع دستمالی از جعبه برداشت و به سمتم گرفت:
-متاسفم!
فقط همین!
جواب اینهمه سال بی کسی، تنهایی، زجرکشیدن های من همین بود؟!
واقعا اگر اون ها من رو تنها نذاشته بودن و حامی من می شدن شاید خیلی زودتر از این ها از دام کیان شهیادی و اون زندگی نحس راحت شده بودم، اما اونا هیچ وقت نبودن و نخواستن که باشن!
دست هام رو روی پاهام گذاشتم و رو بهش گفتم:
-لطفا من رو برسون ویلای ویلیام!
به نشونه اعتراض خواست حرفی بزنه که سریع گفتم:
-لطفا مهراب!
دقایقی بعد میون سکوت تلخی که بینمون حکم فرما شده بود جلوی ویلا ایستاد، خواستم پیاده بشم که دستم رو گرفت:
-خواهش می کنم دل آسا، نمی خوام اینجوری با این حال از پیشم بری، تقصیر من بود که با اون سوال احمقانه شبمون رو خ*را*ب کردم، می خوام بدونی که منظوری نداشتم فقط کنجکاویم رو به ز*ب*ون آوردم!
دستمال رو توی مشتم مچاله کردم، خب این بیچاره چه گناهی داشت؟ اون که نه سر پیاز بود و نه ته پیاز چرا باید بیخودی از خودم برنجونمش؟!
سعی کردم آروم باشم و در همون حال دستش رو که توی دستم بود کمی فشردم:
-تو مقصر نیستی مهراب، من و گذشته ی من فقط به خودم مربوطه، نمی خوام تو رو هم از خودم برنجونم می دونم که اگر تو نبودی شاید هیچ وقت نمی تونستم پدر واقعیم رو دوباره ببینم و مهم تر اینکه در کنار خودم اون رو داشته باشم پس مطمئن باش قدرشناس کارهایی که واسه من و مامانم کردی هستم!
انگار خیالش کمی راحت شده بود، نفسش رو محکم فوت کرد بیرون و لبخند مهربونی بهم زد:
-خوشحالم این رو می شنوم، متاسفم اگر با اون سوالم تداعی کننده خاطرات بد توی ذهنت شدم و بیخودی اشکت رو بیرون آوردم!
-مهم نیست، من عادت کردم دیگه به اینکه همیشه خودم گلیم خودم رو از آب بکشم بیرون!
از ماشین پایین اومدم، شیشه رو کشید پایین و با ناراحتی پرسید:
-مطمئن باشم که خوبی؟!
سرم رو با اطمینان تکون دادم که گفت:
-لااقل به هونیاک خان زنگ بزن نگرانت نشن!
مجدد سر تکون دادم و زنگ آیفون رو فشردم که با باز شدن در تک بوقی زد و ازم دور شد!
با ورودم به سالن، هجوم هوای گرم به صورت یخ زده ام حس خوبی بخشید!
ویلی اما با دلهره از طبقه دوم پایین اومد و جلوی روم ایستاد!
انگار از چشم هام خوند که حال مساعدی ندارم چون بی حرف در آغوشم کشید!
شاید ده دقیقه بی حرف توی آ*غ*و*ش مهربونش بودم، چقدر خوب بود که میون اینهمه تنهایی ویلی بود!
آروم بازوم رو گرفت و روی کاناپه نشوند، کوسن رو برام گذاشت و زمزمه کرد:
-دراز بکش!
دراز کشیدم، خودش رفت و کمی بعد خدمه اش برام یک سینی حاوی سوپ داغی که بخار مطبوعی ازش بلند می شد رو به همراه یک لیوان آب و یک تکه نان آوردن و روی میز قرار دادن.
گوشیم رو بیرون آوردم و واسه مامان توضیح دادم که ویلای ویلیامم و امشب برنمی گردم خونه!
ویلی کمی بعد برگشت و کنارم روی کاناپه نشست:
-پاشو یکم سوپ بخور حالت رو بهتر می کنه!
فقط اطاعت کردم، بی حرف نشستم و او با دلسوزی همیشگیش قاشق قاشق سوپ بهم خوراند و بعد از اون که بشقاب خالی شد لبخند گرمی زد و لیوان آب رو به دستم داد!
با خوردن سوپ به اون خوشمزگی حس می کردم خون دوباره توی رگ هام جریان پیدا کرده و با قدردانی به ویلی زل زدم.
-نوش جونت عزیزم.
با صدای زنگ موبایلم از جا بلند شد و خدمه رو صدا زد تا سینی رو ببرن، بعد از اون روی مبل روبروم نشست و من تماس رو متصل کردم:
-بله؟!
صدای نگران مامان توی گوشم پیچید:
-عزیزم، حالت خوبه؟!
اصلا دلم نمی خواست بیخودی مامان رو نگران کنم واسه همین سعی کردم لحنم کاملا عادی باشه!
-سلام مامان، بله خوبم مگه قرار بوده بد باشم؟!
نگاهم توی نگاه ویلی گره خورد و انگار بهم فهموند که دروغم اصلا ماهرانه نبوده!
-نگرانت شدم، تا الان پیش نیومده شب رو نیای ویلا!
-چند مدته ویلی رو درست و حسابی ندیدم، می خواستم امشب با هم حرف بزنیم و رفع دلتنگی کنیم اگر شما راضی نیستی بر می گردم!
سریع گفت:
-نه نه من به ویلی بیشتر از چشم های خودم اعتماد دارم فقط نگرانت بودم، همینکه خوبی عالیه!
-ممنونم مامان، کاری نداری؟!
گوشی رو که قطع کردم ویلی گفت:
-خب؟!
و همین برای باز شدن عقده های درونی من کافی بود!
همه چیز رو براش تعریف کردم و او با دقت گوش داد.
از ملاقاتم با مهراب و حرف هایی که ردوبدل شد صحبت کردیم و در آخر ویلی سری تکون داد:
-تو گذشته ی واقعا سختی داشتی، اصولا زن ها بیشتر طالب محبت هستن و تو توی بهترین ساعات و سال های عمرت تنهایی رو با دل و جون حس کردی و اون موقع که نیاز داشتی به حضور آدم های به اصطلاح خویشاوند و نزدیکانت، نبودن و حالا دیگه بودنشون چه فایده ای داره؟ اما همیشه این رو بدون که نباید یک طرفه قضاوت کنی دل آسا، درسته که اونا در حق تو اصلا خوبی نکردن و توی تموم این سالها حتی لحظه ای به یادت نبودن اما قبل از اینکه انگشت اتهام رو به سمتشون بگیری اول به حرف های اونا هم باید گوش کنی، اگر یک روز دست بر قضا باهاشون روبرو شدی مواظب باشی که تا با کفششون راه نرفتی قضاوتشون نکنی، می دونم تو عقده خیلی از چیزهایی رو داری که توی تموم اون سال ها می خواستی و نداشتی ولی خب شاید اونا هم توی موقعیتی نبودن که از تو حالی بپرسن یا یادی بکنن، الان که خبری ازشون نداری و هنوز پیدا نشدن شاید هم هیچ وقت و هیچ زمان پیدا نشن ولی به طور کلی قبل از قضاوت کردن آدم ها اول باهاشون صحبت کن، حرف هاشون رو گوش کن بعد تصمیم گیری کن که بعدش پشیمون نشی و بگی کاش اون حرف رو نزده بودم کاش اون رفتار رو نکرده بودم و خیلی از اماها و ای کاش های دیگه!
نمیدونم چرا با اینکه ته دلم حق رو به ویلی می دادم اما این بحث اذیتم می کرد!
حس می کردم نمی تونم تصورشم بکنم که روزی بخوام اونا رو ببینم و باهاشون روبرو بشم چون می دونستم که در حقم ظلم کردن!
اون شب موقع خواب حرف های ویلی رو باز هم توی ذهنم مرور کردم و بیش از پیش حق رو به او دادم، اونا در حقم بدی کرده بودن اما شاید اگر روزی پیداشون می شد و حقیقت رو از ز*ب*ون خودشون می شنیدم امکان داشت نظرم تغییر کنه و حق رو به اونا بدم ولی فعلا و در حال حاضر مدام تکرار می کردم:
-اونا حق نداشتن سراغی از من نگیرن!
×××
دو روز از اون شب گذشت!
توی این مدت شرکت نرفته بودم، حسابی خسته بودم و از لحاظ روحی به شدت آسیب پذیر شده بودم واسه همین ترجیح دادم کل این دو روز رو تو اتاقم بگذرونم و فقط برای صبحونه ناهار شام خارج می شدم و باز بر می گشتم تو اتاقم!
حتی دیگه دلم نمی خواست هارپر رو هم ببینم و به طور جدی گوشه گیر شده بودم، بیشتر مواقع مامان و بابا بیرون می رفتن و ساعت ها نمیومدن بعدشم که میومدن مامان حال زاری داشت و انگار که یه چیزی اذیتش کنه میرفت تو اتاقشون و بابا هم پشت سرش میرفت انگار اصلا متوجه بودن منم نمی شدن!
روز سوم بود و طبق معمول توی اتاقم نشسته بودم.
نزدیک ساعت چهار عصر بود و بارون ریزی از صبح داشت می بارید، هوا هم ابری بود و باعث می شد یه حس غریبی به آدم دست بده!
با صدای تقه هایی که به در خورد بی حرف منتظر ورود خدمه شدم چون می دونستم مامان و بابا باز هم بیرونن و کسی دیگه هم سراغ من نمیاد!
کمی بعد در باز شد و در کمال تعجب مهراب با همون بوی ادکلن محشرش پا به درون اتاق گذاشت!
شاخه گل رز قشنگی بین انگشتاش بود و نگاهش مستقیم خیره به منکه یه تیشرت تنم بود و یه شلوارک قرمز!
با بهت نگاهی به خودم انداختم و بعد به او که مثل مسخ شده ها خیره نگاهم می کرد!
تند از جا بلند شدم و دستم رو جلوی چشم هاش گرفتم:
-برو بیرون!
به خودش اومد، سریع نگاهش رو برگردوند و من فقط شلوارک رو با یه جین مشکی عوض کردم و بعد با خشم پرسیدم:
-کی بهت اجازه ورود به اتاق رو داد که همینجوری سرخود میای داخل؟!
نگاهش رو بهم دوخت:
-چرا خودت رو حبس کردی توی این اتاق؟ هونیاک خان نگرانته مدام از من میپرسه دل آسا چش شده!
پوزخندی زدم:
-مگه من مردم که میاد از تو حال من رو می پرسه؟ آدم زنده که وکیل وصی نمی خواد!
-چرا باز تلخ شدی؟ حالت خوب نیست؟!
روی تخت نشستم، بغض عجیبی گلوم رو چنگ می زد:
-نه، من توی این سال ها هیچ وقت خوب مطلق نبودم، هیچ وقت!
پشت سرم نشست و گل رو گرفت جلوم:
-معذرت می خوام واسه اتفاقی که توی آخرین دیدارمون افتاد، از اون شب مدام خودم رو سرزنش کردم، توام که هرچقدر زنگ می زنم ریجکت می کنی تا امروز نیومدم که حالت یکم بهتر بشه اما دیگه تحمل نداشتم و نگرانت بودم!
گل رو بی حوصله گرفتم و روی عسلی گذاشتم، ادامه داد:
-پاشو حاضرشو، میبرمت جایی که بتونی خوب خودت رو از لحاظ روحی تخلیه کنی!
با تعجب صورتم رو برگردوندم و بهش زل زدم:
-کجا؟!
-مطب شاهین!
×××
ساختمون شیک ده طبقه مقابلم رو بار دیگه از نظر گذروندم!
مهراب از توی شیشه ماشین سرش رو بیرون آورد و برای چهارمین بار پرسید:
-مطمئنی نمی خوای باهات بیام؟!
-بله، مطمئنم!
کلافه پوفی کشید:
-باشه پس به محض اینکه تموم شدی زنگ بزن بیام دنبالت!
-باشه.
منتظر رفتنش نموندم و وارد مرکز شدم.
تابلوهای جلوی ورودی رو از نظر گذروندم و چشمم به تابلوی پنجم افتاد:
(دکتر روانشناس آقای شاهین کاظمی)
نگهبان با دیدنم پرسید:
-بفرمایید؟ با کی کار دارید؟!
-مطب دکتر کاظمی، روانشناس!
-طبقه پنجم، آسانسور این پشت قرار داره!
به جایی که اشاره می کرد رفتم و دقایقی بعد توی مطب نسبتا شلوغ دکتر بودم!
بوی مطبوع قهوه فضای سالن انتظارش رو معطر کرده بود و منشی با خونسردی تمام پشت میز نشسته بود و انگار مشغول تایپ کردن چیزی توی رایانه مقابلش بود!
جلو رفتم، ناخودآگاه بوی تند ادکلنش توی دماغم پیچید و بلند عطسه کردم!
کمی خجالت کشیدم که منشی بهم خیره شد:
-خانم اگر واسه امروز نوبت می خواین باید بگم تا پس فردا نوبت هامون کاملا پره!
کلافه نگاهش کردم:
-از طرف مهراب موسوی اومدم، با دکتر قرار داشتم!
با این حرفم سریع از جا بلند شد و با وجد نگاه مجددی به اجزای صورتم انداخت:
-وای، شما ماسک زدید من نتونستم بشناسمتون باورم نمی شه یک مدل معروف آمریکایی که همیشه عاشق خودش و ظاهرشم پیش روم ایستاده چقدر خوشحالم که می بینمتون خانم شهیادی!
اخم هام درهم رفت!
انگار گذشته ی من هیچ موقع قصد نداشت من رو رها کنه و بره، همه من رو با این فامیلی می شناسن کسی نمی دونه من ساجدی هستم نه شهیادی!
منشی که متوجه اخم هام و صورت درهمم شده بود سریع تک خنده ای زد و به سمت اتاقی اشاره کرد:
-وای متاسفم پرحرفی کردم بفرمایید آقای دکتر منتظر شما هستن!
نفسم رو محکم فوت کردم بیرون، نگاه مشتاق منشی هنوز هم دنبالم می کرد تا موقعی که وارد اتاق دکتر شدم و در رو پشت سرم بستم!
مرد جذاب و متشخصی که با ورودم از جا بلند شده بود و به مبل اشاره می کرد رو از نظر گذروندم و سعی کردم به جمله ای که داشت می گفت گوش بدم و حواسم رو جمع او بکنم!
-به به، خانم مهندس بفرمایید خواهش می کنم!
اینجوری بهتر بود، مهندس بودن از شهیادی بودن خیلی بهتره!
روی مبل نرم نزدیک میزش نشستم، فضای دنج اتاق رو از نظر گذروندم و لحظه ای بعد در اتاق باز شد و منشی پرحرف با یک سینی حاوی دو فنجون قهوه و دو بسته کاکائو کنارش به میز مقابلم نزدیک شد و سینی رو پیش روم قرار داد!
با اشاره ی دکتر خیلی زود اتاق رو ترک کرد و دکتر روبروم نشست!
کد:
مهراب اما بی  طاقت فنجونش رو بین دست هاش گرفت و جرعه ای نوشید!
-مگه د*اغ نیست؟ چطوری می خوری؟!
-لذتش به همین د*اغ خوردنش هست دیگه، تو این هوای سرد می چسبه!
کمی مکث کرد و ل*ب هاش رو روی هم فشرد:
-ازم که دلخور نشدی؟!
نگاهش کردم:
-واسه چی؟!
-پیشنهادی که دادم، مراجعه به پزشک!
پوزخندی زدم:
-انگار یادت رفته من پرورش یافته کجا هستم مهراب، توی کشوری که من رشد کردم مراجعه به روانشناس یک امر کاملا عادی و اتفاقا خوب هم هست چون بهت کمک می کنه راحت تر زندگی کنی!
-خوشحالم که این اخلاقیاتت رو از اون جا به ارث بردی، اینکه اینجور روشنفکرانه عمل کنی باعث میشه زودتر به نتیجه برسی!
-من در این مورد کاملا خودم رو به تو سپردم، اگر صلاح می دونی که به پزشک مراجعه کنم حرفی نیست، می تونیم خیلی سریع اقدام کنیم!
-عالیه، پس من با شاهین صحبت می کنم و بهت خبر میدم!
گیج پرسیدم:
-شاهین؟ اون دیگه کیه؟!
با تعجب بهم زل زد:
-انگار حواست پرته ها، دوستم دیگه که گفتم روانشناس معروفیه!
-آه آره شرمنده یه لحظه حواسم پرت شد!
خنده ی قشنگی کرد و من فنجونم رو توی دست گرفتم!
×××
بعد از بیرون اومدن از کافی شاپ سوار ماشینش شدیم، دست هام رو درهم قفل کردم که نگاهش رو بهم دوخت:
-دل آسا؟!
لبخندی زدم:
-بله؟
-اگر یک روزی بفهمی که اقوام مادریت پیدا شدن و می خوان ببیننت خوشحال می شی یا ناراحت؟!
با تعجب بهش زل زدم، واقعا این چه سوالی بود توی این موقعیت؟!
چرا مهراب از چیزی حرف می زد که محال بود و غیرممکن؟!
من هیچ وقت حتی لحظه ای هم به بودن و دیدن اونا فکر نکردم و الان با این سوال مهراب قطعا جوابی واسش نداشتم!
-واسه ی چی این سوال رو ازم پرسیدی؟!
-یه سوال بود که کنجکاوم کرده بود، چون تو هیچ وقت حتی از هونیاک خان سراغی از مادر و پدرش که پدربزرگ و مادربزرگت می شن نگرفتی، اصلا انگار بابات از اول تنها و بی کس و کار به دنیا اومده!
آه خدای من!
چه اشتباه بزرگی!
حق با مهراب بود، من هیچ وقت از بابا سراغی از خانواده اش نگرفتم و به طور کلی یادمم نبود و چقدر زشت بود جلوی بابا!
اما خب منم حق داشتم، کسانی که توی این سال های عمرم هیچ سراغی از نوه اشون نگرفته بودن لایق پرسش منم نبودن، اگر اونا واقعا من رو دوست داشتن به هر نحوی که شده سعی می کردن خودشون رو به من نزدیک کنن که از خون و خاندان خودشون بودم!
چشم هام رو بستم، اون حس پشیمونی و خجالت حالا جاش رو به نفرت داده بود و در جواب مهراب پوزخند زدم:
-هیچ وقت حتی بهشون فکر هم نکردم، اونا باعث شده بودن من هیچ وقت طعم داشتن یه اقوام شلوغ و گرمای ل*ذت بخش دور هم جمع شدن و داشتن یک خانواده ی بزرگ رو نچشم، همیشه توی حسرت بزرگ شدم و فقط همیشه چشم هام پول دیده و پول نه یک ذره عشق نه حس داشتن پشتیبان و نه هیچ چیزی که مسلما یه دختر آرزوی داشتنش رو داره، اونا واسه من هیچ وقت وجود خارجی نداشتن و نخواستن من رو دوست داشته باشن!
اشک هام روی گونه هام جاری بود، مهراب اما توی خودش فرو رفته بود و زیرلب زمزمه می کرد:
-می دونستم، شد اونچه نباید می شد!
من اما مفهوم این حرف هاش رو درک نمی کردم‌. انگار متوجه شد حس خوبی که از همراهیش داشتم حالا به دلخوری و غصه مبدل شده چون سریع دستمالی از جعبه برداشت و به سمتم گرفت:
-متاسفم!
فقط همین!
جواب اینهمه سال بی کسی، تنهایی، زجرکشیدن های من همین بود؟!
واقعا اگر اون ها من رو تنها نذاشته بودن و حامی من می شدن شاید خیلی زودتر از این ها از دام کیان شهیادی و اون زندگی نحس راحت شده بودم، اما اونا هیچ وقت نبودن و نخواستن که باشن!
دست هام رو روی پاهام گذاشتم و رو بهش گفتم:
-لطفا من رو برسون ویلای ویلیام!
به نشونه اعتراض خواست حرفی بزنه که سریع گفتم:
-لطفا مهراب!
دقایقی بعد میون سکوت تلخی که بینمون حکم فرما شده بود جلوی ویلا ایستاد، خواستم پیاده بشم که دستم رو گرفت:
-خواهش می کنم دل آسا، نمی خوام اینجوری با این حال از پیشم بری، تقصیر من بود که با اون سوال احمقانه شبمون رو خ*را*ب کردم، می خوام بدونی که منظوری نداشتم فقط کنجکاویم رو به ز*ب*ون آوردم!
دستمال رو توی مشتم مچاله کردم، خب این بیچاره چه گناهی داشت؟ اون که نه سر پیاز بود و نه ته پیاز چرا باید بیخودی از خودم برنجونمش؟!
سعی کردم آروم باشم و در همون حال دستش رو که توی دستم بود کمی فشردم:
-تو مقصر نیستی مهراب، من و گذشته ی من فقط به خودم مربوطه، نمی خوام تو رو هم از خودم برنجونم می دونم که اگر تو نبودی شاید هیچ وقت نمی تونستم پدر واقعیم رو دوباره ببینم و مهم تر اینکه در کنار خودم اون رو داشته باشم پس مطمئن باش قدرشناس کارهایی که واسه من و مامانم کردی هستم!
انگار خیالش کمی راحت شده بود، نفسش رو محکم فوت کرد بیرون و لبخند مهربونی بهم زد:
-خوشحالم این رو می شنوم، متاسفم اگر با اون سوالم تداعی کننده خاطرات بد توی ذهنت شدم و بیخودی اشکت رو بیرون آوردم!
-مهم نیست، من عادت کردم دیگه به اینکه همیشه خودم گلیم خودم رو از آب بکشم بیرون!
از ماشین پایین اومدم، شیشه رو کشید پایین و با ناراحتی پرسید:
-مطمئن باشم که خوبی؟!
سرم رو با اطمینان تکون دادم که گفت:
-لااقل به هونیاک خان زنگ بزن نگرانت نشن!
مجدد سر تکون دادم و زنگ آیفون رو فشردم که با باز شدن در تک بوقی زد و ازم دور شد!
با ورودم به سالن، هجوم هوای گرم به صورت یخ زده ام حس خوبی بخشید!
ویلی اما با دلهره از طبقه دوم پایین اومد و جلوی روم ایستاد!
انگار از چشم هام خوند که حال مساعدی ندارم چون بی حرف در آغوشم کشید!
شاید ده دقیقه بی حرف توی آ*غ*و*ش مهربونش بودم، چقدر خوب بود که میون اینهمه تنهایی ویلی بود!
آروم بازوم رو گرفت و روی کاناپه نشوند، کوسن رو برام گذاشت و زمزمه کرد:
-دراز بکش!
دراز کشیدم، خودش رفت و کمی بعد خدمه اش برام یک سینی حاوی سوپ داغی که بخار مطبوعی ازش بلند می شد رو به همراه یک لیوان آب و یک تکه نان آوردن و روی میز قرار دادن.
گوشیم رو بیرون آوردم و واسه مامان توضیح دادم که ویلای ویلیامم و امشب برنمی گردم خونه!
ویلی کمی بعد برگشت و کنارم روی کاناپه نشست:
-پاشو یکم سوپ بخور حالت رو بهتر می کنه!
فقط اطاعت کردم، بی حرف نشستم و او با دلسوزی همیشگیش قاشق قاشق سوپ بهم خوراند و بعد از اون که بشقاب خالی شد لبخند گرمی زد و لیوان آب رو به دستم داد!
با خوردن سوپ به اون خوشمزگی حس می کردم خون دوباره توی رگ هام جریان پیدا کرده و با قدردانی به ویلی زل زدم.
-نوش جونت عزیزم.
با صدای زنگ موبایلم از جا بلند شد و خدمه رو صدا زد تا سینی رو ببرن، بعد از اون روی مبل روبروم نشست و من تماس رو متصل کردم:
-بله؟!
صدای نگران مامان توی گوشم پیچید:
-عزیزم، حالت خوبه؟!
اصلا دلم نمی خواست بیخودی مامان رو نگران کنم واسه همین سعی کردم لحنم کاملا عادی باشه!
-سلام مامان، بله خوبم مگه قرار بوده بد باشم؟!
نگاهم توی نگاه ویلی گره خورد و انگار بهم فهموند که دروغم اصلا ماهرانه نبوده!
-نگرانت شدم، تا الان پیش نیومده شب رو نیای ویلا!
-چند مدته ویلی رو درست و حسابی ندیدم، می خواستم امشب با هم حرف بزنیم و رفع دلتنگی کنیم اگر شما راضی نیستی بر می گردم!
سریع گفت:
-نه نه من به ویلی بیشتر از چشم های خودم اعتماد دارم فقط نگرانت بودم، همینکه خوبی عالیه!
-ممنونم مامان، کاری نداری؟!
گوشی رو که قطع کردم ویلی گفت:
-خب؟!
و همین برای باز شدن عقده های درونی من کافی بود!
همه چیز رو براش تعریف کردم و او با دقت گوش داد.
از ملاقاتم با مهراب و حرف هایی که ردوبدل شد صحبت کردیم و در آخر ویلی سری تکون داد:
-تو گذشته ی واقعا سختی داشتی، اصولا زن ها بیشتر طالب محبت هستن و تو توی بهترین ساعات و سال های عمرت تنهایی رو با دل و جون حس کردی و اون موقع که نیاز داشتی به حضور آدم های به اصطلاح خویشاوند و نزدیکانت، نبودن و حالا دیگه بودنشون چه فایده ای داره؟ اما همیشه این رو بدون که نباید یک طرفه قضاوت کنی دل آسا، درسته که اونا در حق تو اصلا خوبی نکردن و توی تموم این سالها حتی لحظه ای به یادت نبودن اما قبل از اینکه انگشت اتهام رو به سمتشون بگیری اول به حرف های اونا هم باید گوش کنی، اگر یک روز دست بر قضا باهاشون روبرو شدی مواظب باشی که تا با کفششون راه نرفتی قضاوتشون نکنی، می دونم تو عقده خیلی از چیزهایی رو داری که توی تموم اون سال ها می خواستی و نداشتی ولی خب شاید اونا هم توی موقعیتی نبودن که از تو حالی بپرسن یا یادی بکنن، الان که خبری ازشون نداری و هنوز پیدا نشدن شاید هم هیچ وقت و هیچ زمان پیدا نشن ولی به طور کلی قبل از قضاوت کردن آدم ها اول باهاشون صحبت کن، حرف هاشون رو گوش کن بعد تصمیم گیری کن که بعدش پشیمون نشی و بگی کاش اون حرف رو نزده بودم کاش اون رفتار رو نکرده بودم و خیلی از اماها و ای کاش های دیگه!
نمیدونم چرا با اینکه ته دلم حق رو به ویلی می دادم اما این بحث اذیتم می کرد!
حس می کردم نمی تونم تصورشم بکنم که روزی بخوام اونا رو ببینم و باهاشون روبرو بشم چون می دونستم که در حقم ظلم کردن!
اون شب موقع خواب حرف های ویلی رو باز هم توی ذهنم مرور کردم و بیش از پیش حق رو به او دادم، اونا در حقم بدی کرده بودن اما شاید اگر روزی پیداشون می شد و حقیقت رو از ز*ب*ون خودشون می شنیدم امکان داشت نظرم تغییر کنه و حق رو به اونا بدم ولی فعلا و در حال حاضر مدام تکرار می کردم:
-اونا حق نداشتن سراغی از من نگیرن!
×××
دو روز از اون شب گذشت!
توی این مدت شرکت نرفته بودم، حسابی خسته بودم و از لحاظ روحی به شدت آسیب پذیر شده بودم واسه همین ترجیح دادم کل این دو روز رو تو اتاقم بگذرونم و فقط برای صبحونه ناهار شام خارج می شدم و باز بر می گشتم تو اتاقم!
حتی دیگه دلم نمی خواست هارپر رو هم ببینم و به طور جدی گوشه گیر شده بودم، بیشتر مواقع مامان و بابا بیرون می رفتن و ساعت ها نمیومدن بعدشم که میومدن مامان حال زاری داشت و انگار که یه چیزی اذیتش کنه میرفت تو اتاقشون و بابا هم پشت سرش میرفت انگار اصلا متوجه بودن منم نمی شدن!
روز سوم بود و طبق معمول توی اتاقم نشسته بودم.
نزدیک ساعت چهار عصر بود و بارون ریزی از صبح داشت می بارید، هوا هم ابری بود و باعث می شد یه حس غریبی به آدم دست بده!
با صدای تقه هایی که به در خورد بی حرف منتظر ورود خدمه شدم چون می دونستم مامان و بابا باز هم بیرونن و کسی دیگه هم سراغ من نمیاد!
کمی بعد در باز شد و در کمال تعجب مهراب با همون بوی ادکلن محشرش پا به درون اتاق گذاشت!
شاخه گل رز قشنگی بین انگشتاش بود و نگاهش مستقیم خیره به منکه یه تیشرت تنم بود و یه شلوارک قرمز!
با بهت نگاهی به خودم انداختم و بعد به او که مثل مسخ شده ها خیره نگاهم می کرد!
تند از جا بلند شدم و دستم رو جلوی چشم هاش گرفتم:
-برو بیرون!
به خودش اومد، سریع نگاهش رو برگردوند و من فقط شلوارک رو با یه جین مشکی عوض کردم و بعد با خشم پرسیدم:
-کی بهت اجازه ورود به اتاق رو داد که همینجوری سرخود میای داخل؟!
نگاهش رو بهم دوخت:
-چرا خودت رو حبس کردی توی این اتاق؟ هونیاک خان نگرانته مدام از من میپرسه دل آسا چش شده!
پوزخندی زدم:
-مگه من مردم که میاد از تو حال من رو می پرسه؟ آدم زنده که وکیل وصی نمی خواد!
-چرا باز تلخ شدی؟ حالت خوب نیست؟!
روی تخت نشستم، بغض عجیبی گلوم رو چنگ می زد:
-نه، من توی این سال ها هیچ وقت خوب مطلق نبودم، هیچ وقت!
پشت سرم نشست و گل رو گرفت جلوم:
-معذرت می خوام واسه اتفاقی که توی آخرین دیدارمون افتاد، از اون شب مدام خودم رو سرزنش کردم، توام که هرچقدر زنگ می زنم ریجکت می کنی تا امروز نیومدم که حالت یکم بهتر بشه اما دیگه تحمل نداشتم و نگرانت بودم!
گل رو بی حوصله گرفتم و روی عسلی گذاشتم، ادامه داد:
-پاشو حاضرشو، میبرمت جایی که بتونی خوب خودت رو از لحاظ روحی تخلیه کنی!
با تعجب صورتم رو برگردوندم و بهش زل زدم:
-کجا؟!
-مطب شاهین!
×××
ساختمون شیک ده طبقه مقابلم رو بار دیگه از نظر گذروندم!
مهراب از توی شیشه ماشین سرش رو بیرون آورد و برای چهارمین بار پرسید:
-مطمئنی نمی خوای باهات بیام؟!
-بله، مطمئنم!
کلافه پوفی کشید:
-باشه پس به محض اینکه تموم شدی زنگ بزن بیام دنبالت!
-باشه.
منتظر رفتنش نموندم و وارد مرکز شدم.
تابلوهای جلوی ورودی رو از نظر گذروندم و چشمم به تابلوی پنجم افتاد:
(دکتر روانشناس آقای شاهین کاظمی)
نگهبان با دیدنم پرسید:
-بفرمایید؟ با کی کار دارید؟!
-مطب دکتر کاظمی، روانشناس!
-طبقه پنجم، آسانسور این پشت قرار داره!
به جایی که اشاره می کرد رفتم و دقایقی بعد توی مطب نسبتا شلوغ دکتر بودم!
بوی مطبوع قهوه فضای سالن انتظارش رو معطر کرده بود و منشی با خونسردی تمام پشت میز نشسته بود و انگار مشغول تایپ کردن چیزی توی رایانه مقابلش بود!
جلو رفتم، ناخودآگاه بوی تند ادکلنش توی دماغم پیچید و بلند عطسه کردم!
کمی خجالت کشیدم که منشی بهم خیره شد:
-خانم اگر واسه امروز نوبت می خواین باید بگم تا پس فردا نوبت هامون کاملا پره!
کلافه نگاهش کردم:
-از طرف مهراب موسوی اومدم، با دکتر قرار داشتم!
با این حرفم سریع از جا بلند شد و با وجد نگاه مجددی به اجزای صورتم انداخت:
-وای، شما ماسک زدید من نتونستم بشناسمتون باورم نمی شه یک مدل معروف آمریکایی که همیشه عاشق خودش و ظاهرشم پیش روم ایستاده چقدر خوشحالم که می بینمتون خانم شهیادی!
اخم هام درهم رفت!
انگار گذشته ی من هیچ موقع قصد نداشت من رو رها کنه و بره، همه من رو با این فامیلی می شناسن کسی نمی دونه من ساجدی هستم نه شهیادی!
منشی که متوجه اخم هام و صورت درهمم شده بود سریع تک خنده ای زد و به سمت اتاقی اشاره کرد:
-وای متاسفم پرحرفی کردم بفرمایید آقای دکتر منتظر شما هستن!
نفسم رو محکم فوت کردم بیرون، نگاه مشتاق منشی هنوز هم دنبالم می کرد تا موقعی که وارد اتاق دکتر شدم و در رو پشت سرم بستم!
مرد جذاب و متشخصی که با ورودم از جا بلند شده بود و به مبل اشاره می کرد رو از نظر گذروندم و سعی کردم به جمله ای که داشت می گفت گوش بدم و حواسم رو جمع او بکنم!
-به به، خانم مهندس بفرمایید خواهش می کنم!
اینجوری بهتر بود، مهندس بودن از شهیادی بودن خیلی بهتره!
روی مبل نرم نزدیک میزش نشستم، فضای دنج اتاق رو از نظر گذروندم و لحظه ای بعد در اتاق باز شد و منشی پرحرف با یک سینی حاوی دو فنجون قهوه و دو بسته کاکائو کنارش به میز مقابلم نزدیک شد و سینی رو پیش روم قرار داد!
با اشاره ی دکتر خیلی زود اتاق رو ترک کرد و دکتر روبروم نشست!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
23
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,005
Points
122
-خوشحالم که اینجایید، اگر از نظر شما مشکلی نداشته باشه می خوام که با هم کاملا راحت باشیم، پس من شما رو دل آسا صدا میکنم شما هم فقط و فقط بگید دکتر، خوبه؟!
-عالیه!
خندید:
-چه عجب، بالاخره ما صدای شما رو شنیدیم!
شونه هام رو بی تفاوت بالا انداختم:
-الان متوجه شدید که کارتون قراره چقدر سخت باشه؟ منی که هنوز آداب معاشرت و احوالپرسی و اینجور چیزا رو فراموش می کنم و بی تفاوت یه جا می شینم اصلا اجتماعی و اهل روابط خویشاوندی نیستم!
-اشکال نداره، باید بگم که من اصولا آدم سمجی هستم مثلا اگر گیر بدم به یک بیمار دیگه تا خوب نشه ولش نمی کنم واسه همینم هرچقدر شما در مقابل خوب شدن مقاومت کنید منم در مقابل کم آوردن مقاومت می کنم!
خنده ی آرومی کردم که به فنجون روبروم اشاره کرد:
-قهوه تون سرد نشه!
فنجون رو بین انگشت هام فشردم و پرسیدم:
-شما با مهراب چه نسبتی دارید؟!
-هیچ، فقط دوتا دوست خیلی خوبیم!
از جا بلند شد و با برداشتن تبلتش باز روبروم نشست:
-خب، شروع کنیم؟!
فنجون خالی رو داخل سینی مقابلم قرار دادم، برعکس بقیه ی آدم ها که توی اینجور مواقع هول می کنن و صحبت هاشون یادشون می ره من با این پرسش دکتر قوت بیشتری گرفتم و با خونسردی تمام شروع کردم به تعریف زندگی نحس و سرد گذشته ام!
دکتر بی حرف نگاهم می کرد و گاهی وقت ها چیزی رو درون تبلتش یادداشت می کرد، به همین منوال دوساعت گذشت و من به طور کاملا فشرده و خلاصه، گذشته ام رو برای دکتر ریخته بودم روی دایره!
نگاهش برق عجیبی داشت، چشم هایی کاملا مشکی به رنگ شب!
برعکس مهراب او چشم رنگی نبود و قدش هم نسبت به مهراب کوتاه تر بود!
با اتمام حرف هام تکه ای از کاکائو رو جدا کرد و به سمتم گرفت:
-بفرمایید!
کاکائو رو گرفتم و توی دهنم گذاشتم، تلخیش عجیب به دلم نشست و با ل*ذت جویدمش!
تبلت رو خاموش کرد و روی مبل کنار خودش گذاشت بعد از اون بی تفاوت زل زد بهم:
-همه ی این هایی رو که برای من تعریفشون کردی، اتفاقاتی بودن که گذشتن و توهمه ی اون ها رو با موفقیت پشت سر گذاشتی دل آسا، اون ها توی گذشته ی تو موندن و مهم اینه که تو حالا کجا ایستادی، مهم اینه که تو می خوای آینده ات رو چطوری بسازی، درسته که گذشته آدمم مهمه و مثل یک دفترخاطرات هرلحظه تو ذهنت ورق می خوره اما مهم اینه که الان دیگه قرار نیست اون اتفاقات مجدد تکرار بشن و اون وقایع دوباره برات پیش بیان!
خودش رو کمی به سمت جلو مایل کرد و زمزمه کرد:
-تو دختر خیلی قوی و بااراده ای هستی، کسی که توی اون شرایط بد و سخت تونسته مقاومت کنه و خودش رو نباخته نباید توی این آسونی و این مشکلات کوچیک کم بیاره و جا بزنه، برای تویی که به قول خودت هیچ وقت رنگ خوشی رو ندیدی و طعم زندگی واقعی رو نچشیدی زشته که زود از خودت ناامید بشی و سست اراده، تو باید بتونی باز هم مثل گذشته عاقل و بالغ و شجاع با وقایع زندگیت برخورد کنی، هیچ چیز توی این دنیا ارزش غصه خوردن و ناراحت بودن نداره دل آسا، گذشته ی تو گذشت و تموم شد آینده هم میاد و میره و میشه خاطراتی گوشه ذهنت، پس چرا تو جدیش بگیری و همه چیز رو به کام خودت و اطرافیانت زهر کنی؟ باید هر روز با خودت تکرار کنی که تو دیگه اون آدم گذشته نیستی، باید بتونی یه آدم جدید از خودت متولد کنی کسی که دلش پر از کینه نباشه، کسی که سرد و بی روح نباشه کسی که پر از محبت و مهربونی باشه کسی که غرور و تکبر تو قلبش جا نداشته باشه، اگر بتونی این کارها رو انجام بدی می تونی یه دختر جذاب و خوش اخلاق بشی که همه دوستش دارن وگرنه تبدیل می شی به یک دختر منزوی و حساس و زودرنج که هیچ کس دلش نمی خواد باهاش معاشرت داشته باشه و اون موقع باز هم مثل تموم این سال ها تنها می مونی فقط خودت می مونی و خودت!
کمی سرم رو تکون دادم:
-من هیچ وقت نمی خوام که حسرت چیزی رو بخورم، مطمئنم که هراتفاقی واسم افتاده چیزی بوده که توی سرنوشتم نوشته شده بوده و کسی مقصر نبوده، تموم اتفاقات باید برای من می افتادن تا امروز من به اینجا رسیده باشم، زندگی برای همه یک جور بازی میکنه واسه منم اینجوری شد که یک عمر تنهایی و درد و غم شامل حالم باشه، درسته گاهی عصبانی میشم و اقوام مادریم و اطرافیانم رو مقصر می دونم حتی بابا و مامانم ولی خدا می دونه که فقط لحظه ای اینجوری فکر می کنم و بعد از اون مدام به خودم می گم دل آسا هیچ کس مقصر نیست خواست خدا بوده که تو اینجوری بزرگ بشی وگرنه که هیچ پدری نمی خواد فرزندش ازش دور باشه و هیچ مادری نمیخواد بچه اش تو درد و سختی بزرگ بشه!
دکتر انگار که خیالش راحت شده بود، از جا بلند شد و منم روبروش ایستادم، شونه هام رو گرفت و زل زد توی چشم هام:
-واقعا تو لایق بهترین هایی، خوبه که قلبت انقدر بزرگه و همه رو می بخشه!
لبخند بی روحی زدم:
-آدم ها به مرور زمان به چیزهایی که زیاد اطرافشون باشه عادت می کنن، منم به تنهایی عادت کردم و برام شده مثل یه همدم!
به سمت در اتاق می رفتیم که گفت:
-برای دوهفته بعد از منشی وقت بگیر، امروز خیلی خوب پیش رفتی و هیچ مشکلی نبود، اگر احساس کردی زودتر به حرف زدن با من احتیاج داری یا به مشورت کردن، کافیه شماره ام رو از مهراب بگیری و زنگ بزنی باهات قرار میذارم و بهت کمک می کنم!
-ممنونم دکتر، احساس سبکی می کنم مطمئنم که این دیدار روحم رو تا حدودی تخلیه کرده از حس های مختلف!
-خوشحالم این رو می شنوم!
پس از تعارفات معمول، خداحافظی کردم و دکتر خودش به منشی گفت واسم وقت رزرو کنه و بعد از اون از مرکز خارج شدم.
ماشین مهراب از دور بهم چشمک می زد و من خوشحال شدم که مجبور نبودم منتظر بمونم تا بیاد دنبالم!
توی ماشین که نشستم سلام کوتاهی دادم و جواب گرفتم، بعد از اون حرکت کرد و پرسید:
-خب؟!
-جلسه ی خیلی خوبی بود، ممنونم برای زحمتی که کشیدی!
چهره اش از هم باز شد و با رضایت خندید:
-چه عالی، خوشحالم که راضی بودی!
-خودمم به این موضوع فکر کرده بودم که بهتره پیش یه روانشناس برم اما خب هنوز کاملا توی ایران جا نیفتادم و نمی دونستم که چطوری باید این کار رو بکنم!
-دوست دارم هر موقع احتیاج به کمک داشتی روی من حساب کنی، سوالی داشتی یا جایی خواستی بری فقط کافیه بهم زنگ بزنی!
نگاهی به چهره آرومش انداختم و سری تکون دادم:
-حتما، مرسی.
بارون تموم شده بود ولی باد سردی می وزید که بهت اجازه نمی داد حتی گوشه ای از شیشه رو هم پایین بکشی!
گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم و آهی کشیدم!
روی سایلنت بود و مامان بیش از ده بار تماس گرفته بود.
-چیزی شده؟!
گوشی رو از حالت بی صدا بیرون آوردم و در جواب مهراب گفتم:
-مامان بیش از ده بار زنگ زده، گوشی رو سایلنت بوده و در نتیجه من نفهمیدم!
-اشکال نداره، پدرت به من زنگ زد و راجع بهت پرسید، نگران شده بودن!
-واقعا تعجب می کنم چرا هربار می خوان از من سراغی بگیرن به تو زنگ می زنن؟ مگه من خودم وجود ندارم تو این دنیا؟!
خندید:
-نمی دونم والله، برای خودمم سوال شده!
تا رسیدن به ویلا دیگه حرفی زده نشد، جلوی در نگه داشت و رو بهم گفت:
-زودتر برو داخل قبل از اینکه هوای سرد نفوذ کنه به بدنت و خدایی نکرده سرما بخوری!
-ممنون از لطفت!
خواستم در ماشین رو باز کنم که دستش روی پام قرار گرفت!
رعشه ای خفیف توی سرمای هوا تنم رو از این تماس یهویی در برگرفت!
بی قرار برگشتم و زل زدم به چشم هاش!
نمی دونم چرا هربار به چشم هاش خیره می شم خاطره ی اون ب*وسه، اون لمس توی ذهنم تداعی می شه!
-با هونیاک خان و درسا خانم مهربون تر برخورد کن، اونا تنها دلخوشی شون توی این جهان تویی، نگرانتن دل آسا، آزارشون نده!
پوزخند تلخی زدم:
-کی میون اینهمه تلخی های زندگی من رو آروم می کنه؟ اونا لااقل همدیگه رو دارن ولی من چی؟ هیچ وقت جز خدا کسی یار و همدمم نبوده!
دستش شل شد و از روی پام سر خورد، پیاده شدم و سریع در ماشینش رو بستم تا دیگه حرفی بینمون زده نشه چون بغض عجیبی گلوم رو درهم می فشرد!
کلیدم رو بیرون آوردم و به سمت در رفتم.
با ورودم به سالن موجی از هوای گرم به سمتم هجوم آورد که کمی از لرزش بدنم رو از سردی هوا کم کرد!
خودم رو به شومینه رسوندم و دست های سردم رو نزدیک بخار داغش گرفتم.
ستایش خانم با مهربونی ذاتیش نزدیکم شد:
-خانم هوا بدجور سرد شده، بیشتر مراقب خودتون باشید!
لبخندی به روش زدم که جواب لبخندم رو با محبت داد:
-الان براتون یه دمنوش گیاهی گرم میارم که این سرما و لرز از تنتون بره بیرون!
با رفتنش به اتاقم رفتم، خبری از مامان و بابا نبود!
شلوار مخمل مشکی رنگم که حسابی گرم بود رو با بافت فیلی رنگم تن کردم، شال بافتم رو هم روی سرم انداختم و به پایین برگشتم.
نزدیک شومینه مبلی رو انتخاب کردم و نشستم.
دقایقی بعد ستایش خانم برگشت و فنجون دمنوش رو مقابلم قرار داد:
-اگر تلخ نمی خورید شکر گذاشتم بریزید داخلش!
-مرسی.
-در ضمن خانم مادرتون گفتن هرموقع تشریف آوردید بهتون بگم که بهش زنگ بزنید کارش واجبه!
سرم رو تکون دادم و او رفت.
دمنوش رو که خوردم واقعا حس کردم اون لرز و سرما از بدنم به طور کلی بیرون رفته و سرحال تر شده بودم.
گوشیم رو برداشتم و شماره مامان رو گرفتم.
هنوز بوق اول به دوم نرسیده بود که جواب داد:
-سلام عزیزم، تو که من رو نصف جون کردی چه عجب بالاخره زنگ زدی!
-سلام، تو مطب بودم گوشیم سایلنت بود!
-آره بابات گفت که همراه مهراب رفتی، حالت بهتره الان؟!
-خوبم، کارم داشتید؟!
-آره عزیزم، گفتم زنگ بزنی بهت بگم هارپر برای شام دعوتمون کرده ما یک ساعتی هست که اومدیم ولی هنوز شام نخوردیم منتظر تو هستیم که بیای!
-باشه تا یک ربع دیگه اونجا هستم.
-عجله نکن، خودت رو خوب گرم کن و بیا!
-باشه مرسی مامان.
گوشی رو روی میز گذاشتم، دستم رو توی موهام فرو بردم.
چشم های خاکستری رنگ مهراب این روزها بیشتر از گذشته تو ذهنم تداعی می شد و این روزها خودش هم بیشتر اطرافم حضور داشت!
به اتاقم برگشتم، پالتوم رو روی بافت تنم کردم و با برداشتن دستکش هام از ویلا خارج شدم.
با رسیدن به ویلای آترون، خدمه در رو به روم باز کردن.
همگی توی سالن منتظر ورود من بودن.
هارپر اول از همه جلو اومد و با مهربونی در آغوشم گرفت:
-چقدر دلتنگت بودم عزیزم!
-منم همینطور.
بعد از اون مامان و بابا.
جلوتر که رفتم نوبت آترون بود.
-خیلی کم پیدا شدی، قبلاها بیشتر افتخار می دادی چی شده که از ما کناره می گیری دل آسا خانوم؟!
-این روزا درگیرم، ببخش!
و نفر آخر ویلیام!
-بهتری؟!
سعی کردم لبخند بزنم:
-فعلا که خوبم!
همه نشستیم، هارپر تکه ای از کیک پرتقالی توی دیس رو برام کشید و به دستم داد.
تشکری کردم و در سکوت مشغول خوردن شدم که مامان گفت:
-عزیزم چرا پالتوت رو بیرون نیاوردی؟!
-مرسی، یکم که گرم بشم بیرون میارم!
کمی بعد جمع به روال عادیش برگشت و هرکسی مشغول صحبت با یکی دیگه شد!
ویلی اما به کنارم اومد و نشست.
-میتونم حرف بزنم باهات؟!
-آره حتما، بگو؟!
-من راجع به فریتا فکرهام رو کردم!
-چه عالی، خب جوابت؟!
-می خوامش، دلم می خواد پا پیش بذارم و ازش خواستگاری کنم!
چهره ام از هم باز شد، شاید این اولین خبر خوبی بود بعد از چند روز که توی تلخی گذشت!
-عالیه، مطمئن باش هیج وقت از انتخابت پشیمون نمیشی!
-ممنونم، به نظرت کی بهش پیشنهاد بدم؟!
-هرچه زودتر بهتر، البته بستگی به خودت داره!
-من آمادگیش رو دارم، بالاخره سنی ازم گذشته و ناپخته و خام نیستم، می دونم چی درسته چی غلط!
-عالیه، پس هرموقع خواستی دعوتش کن ویلات!
-همین نگرانم کرده، من هنوز با فرهنگ ایرانی ها کاملا آشنا نشدم دلواپسم رفتار اشتباهی ازم سر بزنه و سوتفاهم بشه!
-منظورت چیه؟!
-منظورم واضحه، اینجا که مثل آمریکا نیست یه دختر راحت بره خونه یه پسر تنها و مجرد، در این صورت حتما فریتا هم دعوت من رو قبول نمیکنه!
-آره حق با توئه، خب دعوتش کن رستوران، مثلا واسه شام!
-یعنی به نظر تو اون آمادگیش رو داره؟!
-خب بهش بگو تا هر موقع که بخواد می تونه فکر کنه بعد جواب بده اینکه چیز مهمی نیست، صبوری کن تا موقعی که بتونه با خودش کنار بیاد و بعد بهت جواب بده!
-باشه همین رو بهش می گم، فقط خدا کنه جوابش منفی نباشه!
لبخندی به روش زدم، چهره ی نگرانش من رو به این باور می رسوند که بالاخره ویلی هم دل باخت و عاشق شد!
اون شب در کنار هم و در صمیمیت، شام خوشمزه ویلای آترون اینا که قورمه سبزی لذیذی بود رو خوردیم و آخر شب هر کس به خونه ی خودش برگشت، توی تختم با به یاد آوردن تصمیم ویلی لبخند عمیقی زدم و زمزمه کردم:
-من مطمئنم که شما زوج خیلی خوبی می شید!
×××
چند روز بعد از اون شب، روز جمعه که شرکت تعطیل بود و من توی خونه بودم مامان صدام کرد و ازم خواست چند دقیقه ای رو با هم صحبت کنیم.
قبول کردم و هردو به سالن پذیرایی رفتیم و روی کاناپه هایی در ن*زد*یک*ی پنجره های مشرف به باغ ویلا، نشستیم.
مامان به زهراخانم سفارش دو فنجون قهوه داد و بعد رو بهم گفت:
-چندوقته حس می کنم ازم فاصله می گیری، چی شده دل آسا؟!
بی حوصله دستم رو بالا آوردم:
-خواهش می کنم مامان، شما دیگه از من گلایه نکن، من خودمم گیجم، نمی دونم چیکار می کنم و چیکار نه، اینجا انگار هویتم رو گم کردم، اولش همه چیز خوب بود ولی الان حس می کنم نمی تونم خودم رو پیدا کنم، روزهام شده تکراری، اصلا دل و دماغ انجام هیچ کاری رو ندارم، نمی دونم شایدم یه سفر رفتم نیویورک امکان داره بتونه حالم رو بهتر کنه!
مامان با غم نگاهش رو به چشم هام دوخت:
-من رو بگو دلم خوش بود بعد از اومدن هونیاک، تو حالت روز به روز بهتر می شه اما دارم می بینم که بدتر شدی نه بهتر!
-بابا زمان زیادی رو با من نبوده، هنوز هم اون گرمایی که باید بین یک پدر و دختر باشه میون ما جایی نداره، بابا اونقدرها هم به من وابسته نیست چون اصلا در کنار من نبوده که باهام خو بگیره، یهویی دست سرنوشت من رو گذاشته سر راهش مطمئنا نباید انتظار داشت به این زودی روابط شکل بگیره!
-ولی اون خیلی تو رو دوست داره، از اینکه می بینه تو این حال رو داری و بیشتر مواقع کز می کنی توی اتاقت بهم می ریزه، سرنوشت به همه ی ما بد کرد دخترم اما باید خودمون رو با شرایط وفق بدیم نباید ناامید به زندگی نگاه کنیم!
-دارم سعی خودم رو می کنم مامان، امیدوارم که بتونم بهتر از اینی بشم که هستم!
فنجون خالی قهوه رو روی میز گذاشتم، مامان انگار برای گفتن حرفی تردید داشت چون مدام نگاهی به من می انداخت و باز به بیرون و باغ زل می زد!
لبخند کمرنگی روی ل*ب هام نشست، چقدر خوشحال بودم که مامان رو از اون وضع اسفناک بار زندگی توی نیویورک نجات داده بودم و آورده بودمش تو زادگاه خودش!
درسته، خوشبختی من توی لبخند مامانم بود، کسی که با جون و دل تمومی این سال های زندگی تو اون قاره پشت و پناهم بود و هرچند جرات نداشت و از کیان شهیادی می ترسید، اما باز هم دورادور بهم محبت می کرد و هوام رو داشت!
دستم رو جلو بردم و روی پاش گذاشتم، نگاهش توی چشم هام نشست و انگار اون تردید از دلش رخت بر بست و رفت چون گفت:
-یه چیزی باید بهت بگم دل آسا، اما می خوام صبور باشی و عصبی نشی!
-بگو مامان، مطمئن باش شما من رو جوری تربیت کردید که همیشه بتونم با شرایط کنار بیام، حالا چه سخت باشه چه آسون!
-خوشحالم اینو می شنوم عزیزم، راستش اصلا نمی دونم چطوری و از کجا شروع کنم برات بگم اما می دونم که بیش از این نمی خوام از تو پنهون بمونه این موضوع!
حالا علاوه بر حس کنجکاوی، حس نگرانی هم بهم فشار آورده بود.
-بگو مامان، بدونم بهتر از اینه که توی بی خبری دست و پا بزنم!
-راستش یه چیزی از گذشته و زمانی که من و هونیاک با هم دیدار کردیم و تو ما رو بهم رسوندی، هست که ما بهت نگفتیم یعنی نه اینکه قصد داشته باشیم ازت پنهون کنیم نه اما این نظر مهراب بود که فعلا تو ندونی چون معتقد بود تازه اتفاقات جدید زندگیت رو تونستی هضم کنی و باز با این خبر ممکنه بهم بریزی!
-اینجوری که شما دارید حرف می زنید من هرلحظه نگران تر می شم، بهتره برید سر اصل مطلب!
-اصل مطلب اینه که خانواده ی من پیدا شدن دل آسا، اصرار دارن که ما رو ببینن!
حس کردم از یک بلندی یا یک پرتگاه پرتم کردن پایین!
نمیدونم چرا اما دلم هوری ریخت!
کسانی پیدا شده بودن که هیچ وقت تو زندگی من حضور نداشتن، هیچ وقت کنارم نبودن و همیشه جای خالیشون رو به وضوح حس کردم و کمبود داشتم!
حالا مامان پیدا شدن کسانی رو بهم خبر می داد که هیچ وقت انتظار پیدا شدنشون رو هم نمی کشیدم!
از جا بلند شدم، می خواستم از مامان از خودم از بابا از همه و همه فرار کنم اما مامان جلوم ایستاد:
-من یک عمر بدون حضورشون زندگی کردم دل آسا، می دونم که نمی تونی انقدر خودخواه باشی که بخوای جلوی من رو بگیری تا اونا رو به زندگیم راه ندم، حالا که از دست کیان شهیادی راحت شدم و تو من رو به اینجا رسوندی جایی که سال ها آرزوش رو داشتم می دونم که می تونی با بخشش، خوشبختیم رو کامل کنی!
اشک درون چشم هام حلقه زده بود، یک دستم رو بالا آوردم و داد زدم:
-بسه مامان، بسه!
سعی کردم صدام رو پایین بیارم، دلم نمی خواست حرمت مامان از بین بره!
-شما انتظار دارید من کی رو ببخشم؟ کسانی که توی تموم این سال ها به بودنشون محتاج بودم و نبودن؟ اونا اصلا برای من هیچ وقت وجود نداشتن، شما اصرار داری من کسانی رو به زندگیمون راه بدم که شاید اگر سال ها پیش بهت کمک کرده بودن زودتر از این ها از اون زندگی فلاکت بار و کیان شهیادی نجات پیدا کرده بودی، ولی هیچ کدومشون کنارت نبودن، کمکت نکردن، چطوری می تونی انقدر راحت دم از بخششون بزنی؟ واقعا اینقدر زود یادت میره چطوری تنهات گذاشتن و پشتت رو خالی کردن همون هایی که حالا جلوی من ایستادی و سنگ شون رو به س*ی*نه میزنی؟ تو می گی خانواده ام پیدا شدن ولی اونا تو رو اصلا جزء خانواده شون نمی دونن که اگر می دونستن اینهمه سال تنهات نذاشته بودن تا توی زجر و درد دست و پا بزنی، نمی دونم چطوری اسمشون رو گذاشتی خانواده!
مامان مغموم و دلخور نگاهم می کرد، شاید تند رفته بودم اما لازم بود تا به مامان تلنگر بزنم که به این زودی کسانی رو که توی بدبختیش شریک بودن رو نبخشه، اون هیچ وقت کیان شهیادی رو نبخشید چون عامل اصلی بدبخت شدنش بود اما حالا به این راحتی می خواد اقوام خودش رو ببخشه چون کمتر از کیان شهیادی توی بدبختیش تاثیر داشتن اما می تونستن براش کاری بکنن و نجاتش ب*دن ولی ندادن!

کد:
-خوشحالم که اینجایید، اگر از نظر شما مشکلی نداشته باشه می خوام که با هم کاملا راحت باشیم، پس من شما رو دل آسا صدا میکنم شما هم فقط و فقط بگید دکتر، خوبه؟!
-عالیه!
خندید:
-چه عجب، بالاخره ما صدای شما رو شنیدیم!
شونه هام رو بی تفاوت بالا انداختم:
-الان متوجه شدید که کارتون قراره چقدر سخت باشه؟ منی که هنوز آداب معاشرت و احوالپرسی و اینجور چیزا رو فراموش می کنم و بی تفاوت یه جا می شینم اصلا اجتماعی و اهل روابط خویشاوندی نیستم!
-اشکال نداره، باید بگم که من اصولا آدم سمجی هستم مثلا اگر گیر بدم به یک بیمار دیگه تا خوب نشه ولش نمی کنم واسه همینم هرچقدر شما در مقابل خوب شدن مقاومت کنید منم در مقابل کم آوردن مقاومت می کنم!
خنده ی آرومی کردم که به فنجون روبروم اشاره کرد:
-قهوه تون سرد نشه!
فنجون رو بین انگشت هام فشردم و پرسیدم:
-شما با مهراب چه نسبتی دارید؟!
-هیچ، فقط دوتا دوست خیلی خوبیم!
از جا بلند شد و با برداشتن تبلتش باز روبروم نشست:
-خب، شروع کنیم؟!
فنجون خالی رو داخل سینی مقابلم قرار دادم، برعکس بقیه ی آدم ها که توی اینجور مواقع هول می کنن و صحبت هاشون یادشون می ره من با این پرسش دکتر قوت بیشتری گرفتم و با خونسردی تمام شروع کردم به تعریف زندگی نحس و سرد گذشته ام!
دکتر بی حرف نگاهم می کرد و گاهی وقت ها چیزی رو درون تبلتش یادداشت می کرد، به همین منوال دوساعت گذشت و من به طور کاملا فشرده و خلاصه، گذشته ام رو برای دکتر ریخته بودم روی دایره!
نگاهش برق عجیبی داشت، چشم هایی کاملا مشکی به رنگ شب!
برعکس مهراب او چشم رنگی نبود و قدش هم نسبت به مهراب کوتاه تر بود!
با اتمام حرف هام تکه ای از کاکائو رو جدا کرد و به سمتم گرفت:
-بفرمایید!
کاکائو رو گرفتم و توی دهنم گذاشتم، تلخیش عجیب به دلم نشست و با ل*ذت جویدمش!
تبلت رو خاموش کرد و روی مبل کنار خودش گذاشت بعد از اون بی تفاوت زل زد بهم:
-همه ی این هایی رو که برای من تعریفشون کردی، اتفاقاتی بودن که گذشتن و توهمه ی اون ها رو با موفقیت پشت سر گذاشتی دل آسا، اون ها توی گذشته ی تو موندن و مهم اینه که تو حالا کجا ایستادی، مهم اینه که تو می خوای آینده ات رو چطوری بسازی، درسته که گذشته آدمم مهمه و مثل یک دفترخاطرات هرلحظه تو ذهنت ورق می خوره اما مهم اینه که الان دیگه قرار نیست اون اتفاقات مجدد تکرار بشن و اون وقایع دوباره برات پیش بیان!
خودش رو کمی به سمت جلو مایل کرد و زمزمه کرد:
-تو دختر خیلی قوی و بااراده ای هستی، کسی که توی اون شرایط بد و سخت تونسته مقاومت کنه و خودش رو نباخته نباید توی این آسونی و این مشکلات کوچیک کم بیاره و جا بزنه، برای تویی که به قول خودت هیچ وقت رنگ خوشی رو ندیدی و طعم زندگی واقعی رو نچشیدی زشته که زود از خودت ناامید بشی و سست اراده، تو باید بتونی باز هم مثل گذشته عاقل و بالغ و شجاع با وقایع زندگیت برخورد کنی، هیچ چیز توی این دنیا ارزش غصه خوردن و ناراحت بودن نداره دل آسا، گذشته ی تو گذشت و تموم شد آینده هم میاد و میره و میشه خاطراتی گوشه ذهنت، پس چرا تو جدیش بگیری و همه چیز رو به کام خودت و اطرافیانت زهر کنی؟ باید هر روز با خودت تکرار کنی که تو دیگه اون آدم گذشته نیستی، باید بتونی یه آدم جدید از خودت متولد کنی کسی که دلش پر از کینه نباشه، کسی که سرد و بی روح نباشه کسی که پر از محبت و مهربونی باشه کسی که غرور و تکبر تو قلبش جا نداشته باشه، اگر بتونی این کارها رو انجام بدی می تونی یه دختر جذاب و خوش اخلاق بشی که همه دوستش دارن وگرنه تبدیل می شی به یک دختر منزوی و حساس و زودرنج که هیچ کس دلش نمی خواد باهاش معاشرت داشته باشه و اون موقع باز هم مثل تموم این سال ها تنها می مونی فقط خودت می مونی و خودت!
کمی سرم رو تکون دادم:
-من هیچ وقت نمی خوام که حسرت چیزی رو بخورم، مطمئنم که هراتفاقی واسم افتاده چیزی بوده که توی سرنوشتم نوشته شده بوده و کسی مقصر نبوده، تموم اتفاقات باید برای من می افتادن تا امروز من به اینجا رسیده باشم، زندگی برای همه یک جور بازی میکنه واسه منم اینجوری شد که یک عمر تنهایی و درد و غم شامل حالم باشه، درسته گاهی عصبانی میشم و اقوام مادریم و اطرافیانم رو مقصر می دونم حتی بابا و مامانم ولی خدا می دونه که فقط لحظه ای اینجوری فکر می کنم و بعد از اون مدام به خودم می گم دل آسا هیچ کس مقصر نیست خواست خدا بوده که تو اینجوری بزرگ بشی وگرنه که هیچ پدری نمی خواد فرزندش ازش دور باشه و هیچ مادری نمیخواد بچه اش تو درد و سختی بزرگ بشه!
دکتر انگار که خیالش راحت شده بود، از جا بلند شد و منم روبروش ایستادم، شونه هام رو گرفت و زل زد توی چشم هام:
-واقعا تو لایق بهترین هایی، خوبه که قلبت انقدر بزرگه و همه رو می بخشه!
لبخند بی روحی زدم:
-آدم ها به مرور زمان به چیزهایی که زیاد اطرافشون باشه عادت می کنن، منم به تنهایی عادت کردم و برام شده مثل یه همدم!
به سمت در اتاق می رفتیم که گفت:
-برای دوهفته بعد از منشی وقت بگیر، امروز خیلی خوب پیش رفتی و هیچ مشکلی نبود، اگر احساس کردی زودتر به حرف زدن با من احتیاج داری یا به مشورت کردن، کافیه شماره ام رو از مهراب بگیری و زنگ بزنی باهات قرار میذارم و بهت کمک می کنم!
-ممنونم دکتر، احساس سبکی می کنم مطمئنم که این دیدار روحم رو تا حدودی تخلیه کرده از حس های مختلف!
-خوشحالم این رو می شنوم!
پس از تعارفات معمول، خداحافظی کردم و دکتر خودش به منشی گفت واسم وقت رزرو کنه و بعد از اون از مرکز خارج شدم.
ماشین مهراب از دور بهم چشمک می زد و من خوشحال شدم که مجبور نبودم منتظر بمونم تا بیاد دنبالم!
توی ماشین که نشستم سلام کوتاهی دادم و جواب گرفتم، بعد از اون حرکت کرد و پرسید:
-خب؟!
-جلسه ی خیلی خوبی بود، ممنونم برای زحمتی که کشیدی!
چهره اش از هم باز شد و با رضایت خندید:
-چه عالی، خوشحالم که راضی بودی!
-خودمم به این موضوع فکر کرده بودم که بهتره پیش یه روانشناس برم اما خب هنوز کاملا توی ایران جا نیفتادم و نمی دونستم که چطوری باید این کار رو بکنم!
-دوست دارم هر موقع احتیاج به کمک داشتی روی من حساب کنی، سوالی داشتی یا جایی خواستی بری فقط کافیه بهم زنگ بزنی!
نگاهی به چهره آرومش انداختم و سری تکون دادم:
-حتما، مرسی.
بارون تموم شده بود ولی باد سردی می وزید که بهت اجازه نمی داد حتی گوشه ای از شیشه رو هم پایین بکشی!
گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم و آهی کشیدم!
روی سایلنت بود و مامان بیش از ده بار تماس گرفته بود.
-چیزی شده؟!
گوشی رو از حالت بی صدا بیرون آوردم و در جواب مهراب گفتم:
-مامان بیش از ده بار زنگ زده، گوشی رو سایلنت بوده و در نتیجه من نفهمیدم!
-اشکال نداره، پدرت به من زنگ زد و راجع بهت پرسید، نگران شده بودن!
-واقعا تعجب می کنم چرا هربار می خوان از من سراغی بگیرن به تو زنگ می زنن؟ مگه من خودم وجود ندارم تو این دنیا؟!
خندید:
-نمی دونم والله، برای خودمم سوال شده!
تا رسیدن به ویلا دیگه حرفی زده نشد، جلوی در نگه داشت و رو بهم گفت:
-زودتر برو داخل قبل از اینکه هوای سرد نفوذ کنه به بدنت و خدایی نکرده سرما بخوری!
-ممنون از لطفت!
خواستم در ماشین رو باز کنم که دستش روی پام قرار گرفت!
رعشه ای خفیف توی سرمای هوا تنم رو از این تماس یهویی در برگرفت!
بی قرار برگشتم و زل زدم به چشم هاش!
نمی دونم چرا هربار به چشم هاش خیره می شم خاطره ی اون ب*وسه، اون لمس توی ذهنم تداعی می شه!
-با هونیاک خان و درسا خانم مهربون تر برخورد کن، اونا تنها دلخوشی شون توی این جهان تویی، نگرانتن دل آسا، آزارشون نده!
پوزخند تلخی زدم:
-کی میون اینهمه تلخی های زندگی من رو آروم می کنه؟ اونا لااقل همدیگه رو دارن ولی من چی؟ هیچ وقت جز خدا کسی یار و همدمم نبوده!
دستش شل شد و از روی پام سر خورد، پیاده شدم و سریع در ماشینش رو بستم تا دیگه حرفی بینمون زده نشه چون بغض عجیبی گلوم رو درهم می فشرد!
کلیدم رو بیرون آوردم و به سمت در رفتم.
با ورودم به سالن موجی از هوای گرم به سمتم هجوم آورد که کمی از لرزش بدنم رو از سردی هوا کم کرد!
خودم رو به شومینه رسوندم و دست های سردم رو نزدیک بخار داغش گرفتم.
ستایش خانم با مهربونی ذاتیش نزدیکم شد:
-خانم هوا بدجور سرد شده، بیشتر مراقب خودتون باشید!
لبخندی به روش زدم که جواب لبخندم رو با محبت داد:
-الان براتون یه دمنوش گیاهی گرم میارم که این سرما و لرز از تنتون بره بیرون!
با رفتنش به اتاقم رفتم، خبری از مامان و بابا نبود!
شلوار مخمل مشکی رنگم که حسابی گرم بود رو با بافت فیلی رنگم تن کردم، شال بافتم رو هم روی سرم انداختم و به پایین برگشتم.
نزدیک شومینه مبلی رو انتخاب کردم و نشستم.
دقایقی بعد ستایش خانم برگشت و فنجون دمنوش رو مقابلم قرار داد:
-اگر تلخ نمی خورید شکر گذاشتم بریزید داخلش!
-مرسی.
-در ضمن خانم مادرتون گفتن هرموقع تشریف آوردید بهتون بگم که بهش زنگ بزنید کارش واجبه!
سرم رو تکون دادم و او رفت.
دمنوش رو که خوردم واقعا حس کردم اون لرز و سرما از بدنم به طور کلی بیرون رفته و سرحال تر شده بودم.
گوشیم رو برداشتم و شماره مامان رو گرفتم.
هنوز بوق اول به دوم نرسیده بود که جواب داد:
-سلام عزیزم، تو که من رو نصف جون کردی چه عجب بالاخره زنگ زدی!
-سلام، تو مطب بودم گوشیم سایلنت بود!
-آره بابات گفت که همراه مهراب رفتی، حالت بهتره الان؟!
-خوبم، کارم داشتید؟!
-آره عزیزم، گفتم زنگ بزنی بهت بگم هارپر برای شام دعوتمون کرده ما یک ساعتی هست که اومدیم ولی هنوز شام نخوردیم منتظر تو هستیم که بیای!
-باشه تا یک ربع دیگه اونجا هستم.
-عجله نکن، خودت رو خوب گرم کن و بیا!
-باشه مرسی مامان.
گوشی رو روی میز گذاشتم، دستم رو توی موهام فرو بردم.
چشم های خاکستری رنگ مهراب این روزها بیشتر از گذشته تو ذهنم تداعی می شد و این روزها خودش هم بیشتر اطرافم حضور داشت!
به اتاقم برگشتم، پالتوم رو روی بافت تنم کردم و با برداشتن دستکش هام از ویلا خارج شدم.
با رسیدن به ویلای آترون، خدمه در رو به روم باز کردن.
همگی توی سالن منتظر ورود من بودن.
هارپر اول از همه جلو اومد و با مهربونی در آغوشم گرفت:
-چقدر دلتنگت بودم عزیزم!
-منم همینطور.
بعد از اون مامان و بابا.
جلوتر که رفتم نوبت آترون بود.
-خیلی کم پیدا شدی، قبلاها بیشتر افتخار می دادی چی شده که از ما کناره می گیری دل آسا خانوم؟!
-این روزا درگیرم، ببخش!
و نفر آخر ویلیام!
-بهتری؟!
سعی کردم لبخند بزنم:
-فعلا که خوبم!
همه نشستیم، هارپر تکه ای از کیک پرتقالی توی دیس رو برام کشید و به دستم داد.
تشکری کردم و در سکوت مشغول خوردن شدم که مامان گفت:
-عزیزم چرا پالتوت رو بیرون نیاوردی؟!
-مرسی، یکم که گرم بشم بیرون میارم!
کمی بعد جمع به روال عادیش برگشت و هرکسی مشغول صحبت با یکی دیگه شد!
ویلی اما به کنارم اومد و نشست.
-میتونم حرف بزنم باهات؟!
-آره حتما، بگو؟!
-من راجع به فریتا فکرهام رو کردم!
-چه عالی، خب جوابت؟!
-می خوامش، دلم می خواد پا پیش بذارم و ازش خواستگاری کنم!
چهره ام از هم باز شد، شاید این اولین خبر خوبی بود بعد از چند روز که توی تلخی گذشت!
-عالیه، مطمئن باش هیج وقت از انتخابت پشیمون نمیشی!
-ممنونم، به نظرت کی بهش پیشنهاد بدم؟!
-هرچه زودتر بهتر، البته بستگی به خودت داره!
-من آمادگیش رو دارم، بالاخره سنی ازم گذشته و ناپخته و خام نیستم، می دونم چی درسته چی غلط!
-عالیه، پس هرموقع خواستی دعوتش کن ویلات!
-همین نگرانم کرده، من هنوز با فرهنگ ایرانی ها کاملا آشنا نشدم دلواپسم رفتار اشتباهی ازم سر بزنه و سوتفاهم بشه!
-منظورت چیه؟!
-منظورم واضحه، اینجا که مثل آمریکا نیست یه دختر راحت بره خونه یه پسر تنها و مجرد، در این صورت حتما فریتا هم دعوت من رو قبول نمیکنه!
-آره حق با توئه، خب دعوتش کن رستوران، مثلا واسه شام!
-یعنی به نظر تو اون آمادگیش رو داره؟!
-خب بهش بگو تا هر موقع که بخواد می تونه فکر کنه بعد جواب بده اینکه چیز مهمی نیست، صبوری کن تا موقعی که بتونه با خودش کنار بیاد و بعد بهت جواب بده!
-باشه همین رو بهش می گم، فقط خدا کنه جوابش منفی نباشه!
لبخندی به روش زدم، چهره ی نگرانش من رو به این باور می رسوند که بالاخره ویلی هم دل باخت و عاشق شد!
اون شب در کنار هم و در صمیمیت، شام خوشمزه ویلای آترون اینا که قورمه سبزی لذیذی بود رو خوردیم و آخر شب هر کس به خونه ی خودش برگشت، توی تختم با به یاد آوردن تصمیم ویلی لبخند عمیقی زدم و زمزمه کردم:
-من مطمئنم که شما زوج خیلی خوبی می شید!
×××
چند روز بعد از اون شب، روز جمعه که شرکت تعطیل بود و من توی خونه بودم مامان صدام کرد و ازم خواست چند دقیقه ای رو با هم صحبت کنیم.
قبول کردم و هردو به سالن پذیرایی رفتیم و روی کاناپه هایی در ن*زد*یک*ی پنجره های مشرف به باغ ویلا، نشستیم.
مامان به زهراخانم سفارش دو فنجون قهوه داد و بعد رو بهم گفت:
-چندوقته حس می کنم ازم فاصله می گیری، چی شده دل آسا؟!
بی حوصله دستم رو بالا آوردم:
-خواهش می کنم مامان، شما دیگه از من گلایه نکن، من خودمم گیجم، نمی دونم چیکار می کنم و چیکار نه، اینجا انگار هویتم رو گم کردم، اولش همه چیز خوب بود ولی الان حس می کنم نمی تونم خودم رو پیدا کنم، روزهام شده تکراری، اصلا دل و دماغ انجام هیچ کاری رو ندارم، نمی دونم شایدم یه سفر رفتم نیویورک امکان داره بتونه حالم رو بهتر کنه!
مامان با غم نگاهش رو به چشم هام دوخت:
-من رو بگو دلم خوش بود بعد از اومدن هونیاک، تو حالت روز به روز بهتر می شه اما دارم می بینم که بدتر شدی نه بهتر!
-بابا زمان زیادی رو با من نبوده، هنوز هم اون گرمایی که باید بین یک پدر و دختر باشه میون ما جایی نداره، بابا اونقدرها هم به من وابسته نیست چون اصلا در کنار من نبوده که باهام خو بگیره، یهویی دست سرنوشت من رو گذاشته سر راهش مطمئنا نباید انتظار داشت به این زودی روابط شکل بگیره!
-ولی اون خیلی تو رو دوست داره، از اینکه می بینه تو این حال رو داری و بیشتر مواقع کز می کنی توی اتاقت بهم می ریزه، سرنوشت به همه ی ما بد کرد دخترم اما باید خودمون رو با شرایط وفق بدیم نباید ناامید به زندگی نگاه کنیم!
-دارم سعی خودم رو می کنم مامان، امیدوارم که بتونم بهتر از اینی بشم که هستم!
فنجون خالی قهوه رو روی میز گذاشتم، مامان انگار برای گفتن حرفی تردید داشت چون مدام نگاهی به من می انداخت و باز به بیرون و باغ زل می زد!
لبخند کمرنگی روی ل*ب هام نشست، چقدر خوشحال بودم که مامان رو از اون وضع اسفناک بار زندگی توی نیویورک نجات داده بودم و آورده بودمش تو زادگاه خودش!
درسته، خوشبختی من توی لبخند مامانم بود، کسی که با جون و دل تمومی این سال های زندگی تو اون قاره پشت و پناهم بود و هرچند جرات نداشت و از کیان شهیادی می ترسید، اما باز هم دورادور بهم محبت می کرد و هوام رو داشت!
دستم رو جلو بردم و روی پاش گذاشتم، نگاهش توی چشم هام نشست و انگار اون تردید از دلش رخت بر بست و رفت چون گفت:
-یه چیزی باید بهت بگم دل آسا، اما می خوام صبور باشی و عصبی نشی!
-بگو مامان، مطمئن باش شما من رو جوری تربیت کردید که همیشه بتونم با شرایط کنار بیام، حالا چه سخت باشه چه آسون!
-خوشحالم اینو می شنوم عزیزم، راستش اصلا نمی دونم چطوری و از کجا شروع کنم برات بگم اما می دونم که بیش از این نمی خوام از تو پنهون بمونه این موضوع!
حالا علاوه بر حس کنجکاوی، حس نگرانی هم بهم فشار آورده بود.
-بگو مامان، بدونم بهتر از اینه که توی بی خبری دست و پا بزنم!
-راستش یه چیزی از گذشته و زمانی که من و هونیاک با هم دیدار کردیم و تو ما رو بهم رسوندی، هست که ما بهت نگفتیم یعنی نه اینکه قصد داشته باشیم ازت پنهون کنیم نه اما این نظر مهراب بود که فعلا تو ندونی چون معتقد بود تازه اتفاقات جدید زندگیت رو تونستی هضم کنی و باز با این خبر ممکنه بهم بریزی!
-اینجوری که شما دارید حرف می زنید من هرلحظه نگران تر می شم، بهتره برید سر اصل مطلب!
-اصل مطلب اینه که خانواده ی من پیدا شدن دل آسا، اصرار دارن که ما رو ببینن!
حس کردم از یک بلندی یا یک پرتگاه پرتم کردن پایین!
نمیدونم چرا اما دلم هوری ریخت!
کسانی پیدا شده بودن که هیچ وقت تو زندگی من حضور نداشتن، هیچ وقت کنارم نبودن و همیشه جای خالیشون رو به وضوح حس کردم و کمبود داشتم!
حالا مامان پیدا شدن کسانی رو بهم خبر می داد که هیچ وقت انتظار پیدا شدنشون رو هم نمی کشیدم!
از جا بلند شدم، می خواستم از مامان از خودم از بابا از همه و همه فرار کنم اما مامان جلوم ایستاد:
-من یک عمر بدون حضورشون زندگی کردم دل آسا، می دونم که نمی تونی انقدر خودخواه باشی که بخوای جلوی من رو بگیری تا اونا رو به زندگیم راه ندم، حالا که از دست کیان شهیادی راحت شدم و تو من رو به اینجا رسوندی جایی که سال ها آرزوش رو داشتم می دونم که می تونی با بخشش، خوشبختیم رو کامل کنی!
اشک درون چشم هام حلقه زده بود، یک دستم رو بالا آوردم و داد زدم:
-بسه مامان، بسه!
سعی کردم صدام رو پایین بیارم، دلم نمی خواست حرمت مامان از بین بره!
-شما انتظار دارید من کی رو ببخشم؟ کسانی که توی تموم این سال ها به بودنشون محتاج بودم و نبودن؟ اونا اصلا برای من هیچ وقت وجود نداشتن، شما اصرار داری من کسانی رو به زندگیمون راه بدم که شاید اگر سال ها پیش بهت کمک کرده بودن زودتر از این ها از اون زندگی فلاکت بار و کیان شهیادی نجات پیدا کرده بودی، ولی هیچ کدومشون کنارت نبودن، کمکت نکردن، چطوری می تونی انقدر راحت دم از بخششون بزنی؟ واقعا اینقدر زود یادت میره چطوری تنهات گذاشتن و پشتت رو خالی کردن همون هایی که حالا جلوی من ایستادی و سنگ شون رو به س*ی*نه میزنی؟ تو می گی خانواده ام پیدا شدن ولی اونا تو رو اصلا جزء خانواده شون نمی دونن که اگر می دونستن اینهمه سال تنهات نذاشته بودن تا توی زجر و درد دست و پا بزنی، نمی دونم چطوری اسمشون رو گذاشتی خانواده!
مامان مغموم و دلخور نگاهم می کرد، شاید تند رفته بودم اما لازم بود تا به مامان تلنگر بزنم که به این زودی کسانی رو که توی بدبختیش شریک بودن رو نبخشه، اون هیچ وقت کیان شهیادی رو نبخشید چون عامل اصلی بدبخت شدنش بود اما حالا به این راحتی می خواد اقوام خودش رو ببخشه چون کمتر از کیان شهیادی توی بدبختیش تاثیر داشتن اما می تونستن براش کاری بکنن و نجاتش ب*دن ولی ندادن!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
23
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,005
Points
122
-متاسفم که اینو می گم مامان اما اونا رو اصلا نباید ببخشی، انگار یادت رفته چقدر خواهان اعدام کیان شهیادی بودی، درسته اونا به اندازه او توی بدبخت شدنت موثر نبودن اما میتونستن نجاتت ب*دن و نخواستن!
-خواستیم اما نشد!
به سمت صدا برگشتم!
با بهت به مهراب که به همراه بابا جلوی ورودی ایستاده بودن و مشخص بود تازه رسیدن نگاه کردم!
پوزخندی زدم:
-تو دیگه این وسط چی می گی؟ اصلا تو کی هستی؟ من گیج شدم، دیگه احساس می کنم به هیچ کدومتون نمی تونم اعتماد کنم حتی به شما مامان!
اشک های مامان پشت سر هم روی گونه هاش ریخت!
بابا جلو اومد و به مامان کمک کرد تا روی کاناپه بشینه.
به زهراخانم دستور داد آب قند برای مامان بیاره و من کلافه این پا و اون پا می شدم تا هرچه زودتر از اون معرکه فرار کنم!
مهراب جلو اومد و زمزمه کرد:
-یکم صبور باش، گوش بده!
-صبور باشم گوش بدم تا باز هم حقایق رو ازم پنهون کنید؟ شماها رسما با هم دست به یکی کردید و مسئله به این مهمی رو از منکه حقم بوده بدونم پنهون کردید دیگه چطوری انتظار دارید بهتون گوش بدم؟!
مهراب خشمگین جلوتر اومد:
-نگفتیم چون می دونستیم که قراره همین رفتار بچگانه رو از خودت بروز بدی، متاسفم که این رو می گم ولی اگر به من بود هنوزم نمی خواستم بهت بگم چون می دونم سریع در مقابل این جور حرف ها گارد می گیری، همیشه زود قضاوت می کنی البته اینم تقصیر تو نیست، مقصر اون مرده که زندگی تو رو نابود کرده باهات کاری کرده که نتونی به هیچ کس اعتماد کنی، تو خودت نیستی دل آسا واسه همینم ترجیح دادیم همون اول خیلی چیزها ازت پنهون بمونه!
با ناباوری به چهره ی گستاخش زل زده بودم، اون چطوری به خودش اجازه می داد با من اینجوری حرف بزنه؟!
بابا به سمت مهراب رفت:
-مهراب خواهش می کنم یکم آروم تر، درسا اصلا حالش خوب نیست!
نگاهم ناخودآگاه به سمت صورت رنگ پریده مامان رفت که باز هم صدای مهراب لرزه به تنم انداخت:
-نه هونیاک خان، باید بهش بفهمونیم که دست از این رفتارهای بچگانه اش برداره، دل آسا خانوم خیال می کنه هنوز توی خارج از کشوره و همه زیر دستش هستن که به خودش اجازه می ده واسه دیگران تصمیم بگیره اما اینجوری نیست، تو فقط و فقط می تونی برای خودت تصمیم بگیری نه دیگران!
عصبی خواستم به سمت پله ها برم که داد زد:
-تو هیچ جا نمی ری دل آسا، تا وقتی که حرف های ما رو نشنوی حق رفتن نداری!
سرجام میخکوب شدم که دستش رو دور بازوم حلقه کرد:
-مگه نگفتی ما حقایق رو ازت پنهون کردیم؟ خب الان مایلیم برات افشا کنیم، دیگه فرار چرا؟!
به سمتش برگشتم و دستم رو محکم از دست های مردونه اش بیرون کشیدم، زل زدم تو چشم هاش و وحشیانه داد کشیدم:
-تا مجبور نشدم حرمت ها رو زیر پا بذارم بهتره دست از سرم برداری، من هیچ احتیاجی به شنیدن اراجیفی که شماها بهم می بافید ندارم، هرگز خانواده مامان رو نمی بخشم و اگر مامان اونا رو ببخشه و بخواد بهشون نزدیک بشه خودش رو هم نمی بخشم، این حرف آخرمه!
مهراب با اخم های درهمش عصبی نفس می کشید!
بابا جلو اومد و مجدد مهراب رو صدا زد و من دویدم و از پله ها بالا رفتم و خودم رو توی اتاقم انداختم.
انقدر عصبی بودم که حس می کردم دست هام می لرزن!
باورم نمی شد انقدر وقیحانه اونم جلوی مامان و بابا با من حرف بزنه!
اصلا مگه کیه که خودش رو نخود هر آش می کنه؟ فقط لطف کرده و بابا رو به ما رسونده دیگه چیکار کرده که به خودش اجازه بده تو هر موضوعی دخالت کنه؟!
روی تختم افتادم.
خودم رو به تکیه گاهش رسوندم و بهش تکیه زدم.
پتوم رو روی پاهام کشیدم، احساس می کردم انگشت های پاهام از شدت سرما گز گز می کنن، دست هام رو توی موهام فرو کردم و پوفی کشیدم.
با صدای در اتاق، عصبی داد زدم:
-می خوام تنها باشم!
در آروم باز شد و ستایش خانم با یه سینی حاوی شکلات و قهوه داخل شد:
-بیا عزیزم، این رو بخور آرومت می کنه!
سینی رو روی عسلی گذاشت و فنجون رو به دستم داد!
طعم و عطر قهوه کمی از عصبانیتم رو کم کرد، شکلات رو به سمتم گرفت و لبخندی به روم زد:
-زندگی پستی ها و بلندی های زیادی داره، همیشه که آدمیزاد خوشبخت نیست مهم اینه که تو سختی ها به خدا توکل کنی و خودت رو محکم نگه داری، حرص نخور همه چیز می گذره و تموم می شه!
لبخند محوی به روش زدم و فنجون خالی رو توی سینی گذاشتم، سینی رو برداشت و آروم از اتاقم خارج شد.
دراز کشیدم و پتو رو تا روی گردنم بالا کشیدم!
دلم نمی خواست مامان از دستم ناراحت باشه اما چاره ای نداشتم جز اینکه جلوش سریعا مخالفت خودم رو اعلام کنم تا بدونه روی حرفم مصمم هستم!
نیم ساعتی تو افکار خودم غرق بودم که تقه ای به در خورد.
اصلا دلم نمی خواست با مامان و بابا فعلا روبرو بشم اما نمی تونستم بیش از این بی ادبی بکنم برای همین تو جام نشستم و آروم گفتم:
-بفرمایید!
در باز شد و برخلاف انتظارم برای دیدن مامان و بابا، آترون وارد اتاق شد!
چند وقتی بود که درست نمی دیدمش، دیدنش تو اون موقع برام تعجب آور بود!
در اتاق رو آروم بست و به کنار تختم اومد.
مقابلم نشست و بهم خیره شد!
زیرلب سلامی دادم و متقابلا جواب شنیدم اما بعدش سکوت مطلق!
بی حوصله گفتم:
-اومدی اینجا تا فقط زل بزنی به من؟!
-یادته اون شب که برای اولین بار توی اون مهمونی دیدمت چقدر ازم بدت میومد و چطوری در مقابلم گارد گرفته بودی؟ تو خیال می کردی من آدم بدی هستم یا نیت بدی دارم، بدون صحبت کردن باهام و بدون هیچ فکری در مقابلم گارد گرفته بودی و حاضر نبودی حتی یک لحظه باهام صحبت کنی اما من سمج بودم و بعد از اون بود که متوجه شدی من فقط قصدم کمک کردن بهت هست و بعدش شدم بهترین دوستت، کسی که راحت می تونستی ازش تقاضای کمک کنی و بهش اعتماد کردی!
سرم رو روی زانوهام گذاشتم، بغض بدجوری گلوم رو می فشرد!
ادامه داد:
-تو اون آدمی نیستی که نشون می دی دل آسا، اجازه بده زندگی نحس گذشته ات از افکارت بره بیرون، تنت رو بشور از این خیال های واهی، اون زندگی تموم شد و رفت، اگر بخوای هنوزم اینجوری رفتار کنی همیشه تنها می مونی، کسی اطرافت برات نمی مونه، تو دلرحمی، مهربونی، آرومی، چرا جوری رفتار می کنی که همه خیال کنن تو لایق دوست داشته شدن و محبت کردن نیستی؟ کیان شهیادی دیگه نیست، تو آزادی، کینه ها رو بریز دور، به خودت بیا عزیزم، آدم ها همیشه هم بد نیستن گاهی وقت ها لازمه که با اونی که تو خیالت آدم بدی هست صحبت کنی بعد قضاوتش کنی شاید به اون بدی که تو فکر می کنی نباشه، باید به آدم ها تو زندگیت فرصت جبران بدی، اینجوری از همه دوری نکن، می دونم دل آسایی که من میشناسم با دختری که تو روی مامان و باباش ایستاده و سر مهراب داد زده زمین تا آسمون فرق می کنه، از تو که با فرهنگ غرب بزرگ شدی و رشد کردی بعیده این نوع رفتارها!
دستش رو روی پام گذاشت و سرش رو کمی نزدیک تر آورد:
-به حرف هام فکر کن، هیچ کس قصد نداره تو رو اذیت کنه یعنی من نمی ذارم!
نگاهم رو بالا آوردم، توی چشم هاش یک دنیا اعتماد و اطمینان بود!
لبخند محوی روی ل*ب هام نشست که آروم در آغوشم گرفت و زمزمه کرد:
-یکم استراحت کن، بهتر که شدی حتما از مامان و بابات عذرخواهی کن، دلم می خواد اون دل آسایی که من میشناسم باشی با همه، نه فقط با من!
موهام رو نوازش کرد و پرسید:
-باشه؟!
سرم رو تکون دادم و او آروم بهم کمک کرد دراز بکشم.
پتو رو روم مرتب کرد و لبخندی به روم زد:
-بهتره فعلا به هیچ چیز فکر نکنی و بخوابی!
-ممنونم آترون!
-من به تو همیشه افتخار کردم، چون بهترین دختری هستی که تا حالا باهاش برخورد داشتم، می خوام به همه این رو ثابت کنی!
-باشه، نهایت سعی خودم رو می کنم!
آروم پیشونیم رو ب*و*سید و رفت!
چشم هام رو بستم و کمی بعد خوابم برد!
×××
تا نزدیک ساعت هشت شب توی اتاقم موندم و بیرون نرفتم!
کسل بودم و اصلا دلم نمی خواست از تخت خوابم دل بکنم خصوصا اینکه هوا به شدت سرد بود و ابری!
هیچ صدایی توی ویلا نمی اومد، نمی دونستم اصلا کسی توی ویلا هست یا نه!
چقدر بد شد که اون جوری با مهراب برخورد کردم، اصلا در شان من نبود که اون جوری داد و هوار راه بندازم!
از جا به سختی بلند شدم، روبدوشامپرم رو برداشتم و کمی بعد زیر دوش ایستاده بودم.
آب گرم کمی سرحال ترم کرد و اون رخوت جاش رو به آرامشی عمیق داد!
موهام رو با سشوار خشک کردم و بالای سرم جمع کردم، بلوز گرم مشکیم رو با شلوار ورزشی سبزم تن کردم و عطری خوشبو به خودم زدم.
حوصله آرایش نداشتم بنابراین تنها به زدن یه رژلب اکتفا کردم و بعد از اون از اتاقم خارج شدم.
تو سالن اصلا انتظار دیدن مهراب رو نداشتم اما بود!
نه فقط او بلکه هارپر و آترون هم بودن!
چقدر عجیب، یعنی از کی اینجا بودن؟ چرا من هیچ صدایی نمی شنیدم؟!
بابا در سکوت مشغول دیدن تی وی بود اما کاملا مشخص بود تنها جایی که حواسش نیست همین تلویزیونه و بس!
زیرلب و کوتاه سلامی دادم که تقریبا همه جواب دادن به جز مهراب!
ل*ب هام رو جمع کردم، نباید اهمیتی بهش می دادم اون اصلا نباید به خودش اجازه بده توی مسائل خانوادگی ما دخالت کنه!
روی مبل تک نفره ای نزدیک مامان نشستم که با لبخند محوی دستم رو بین دست هاش گرفت و رو به ستایش خانم گفت:
-لطفا براش شیرموز درست کن بیار، رنگ به روش نمونده، هوا هم سرده زیاد خنک نباشه که گلوش درد نیاد!
ستایش خانم که چشمی گفت و رفت آروم گفتم:
-معذرت می خوام مامان، می دونم که چه اشتباهی کردم و رفتارم چقدر بچگانه بوده، متاسفم نمی خواستم سرتون داد بزنم!
-من یه مادرم عزیزم، هرچقدر هم سرم داد بکشی ذره ای از علاقه ام به تو کم نمی شه، مگه من توی این دنیا به غیر از تو کی رو دارم؟ خودت رو ناراحت نکن!
-کاش لایق اینهمه مهربونی هات باشم!
بغض عجیب گلوم رو درهم می فشرد، مهراب حتی نیم نگاهی هم به سمتم نمی انداخت و انگار که من وجود نداشتم!
هارپر لیوان شیرموز رو از ستایش خانم گرفت و به سمتم اومد:
-بیا دل آسا جان، بخور!
با خوردن شیرموز به معنای واقعی احساس کردم خونی تازه درون رگ هام جریان پیدا کرده، بوی خوش غذا هم که فضای سالن رو عطرآگین کرده بود باعث می شد ضعف کنم و دلم قار و قور صدا بده!
بابا تلویزیون رو خاموش کرد و رو به زهرا خانم گفت:
-شام حاضر نیست؟!
زهراخانم سریعا گفت:
-چرا آقا، حاضره فقط مونده چیدن میز!
-پس زودتر بچینید چون گرسنمونه!
-بله، الساعه!
با رفتن زهراخانم، مهراب از جاش بلند شد و رو به بابا گفت:
-هونیاک خان من دیگه می رم، ممنون واسه همه چیز!
بابا با دلخوری به سمتش رفت:
-کجا بری؟ مگه ما با هم حرف نزدیم پسر، من روی تو حساب کردم!
مهراب در سکوت به بابا زل زد و کمی بعد سری تکون داد، متوجه معنای حرکاتشون نمی شدم و اتفاقا کنجکاو هم بودم تا بیشتر طرز برخورد های بابا و مهراب رو ببینم و اونا رو زیر نظر بگیرم!
همه با صدای ستایش خانم، برای صرف شام به سمت سالن پذیرایی رفتن.
مامان دستم رو گرفت و لبخند زد:
-بریم شام بخوریم عزیزم.
سری تکون دادم، از جا بلند شدیم و حین رفتن به سالن، خودم رو به بابا رسوندم و آروم دستش رو ب*و*سیدم:
-معذرت می خوام بابا، اصلا قصد نداشتم شما و مامان رو ناراحت کنم!
با محبت و غمی که توی چشم هاش موج می زد نگاهم کرد:
-من از تو معذرت میخوام که باعث شدم زندگیت بهم بریزه، جوری تربیت بشی که از اعتماد کردن بترسی و از محبت فراری باشی، تنهایی رو ترجیح بدی و نسبت به آدم های اطرافت و نیت شون بدبین باشی!
سرش رو به زیر انداخت:
-ای کاش مامانت تو رو پیش من جا گذاشته بود، حداقلش این بود که اینهمه تنهایی بهت غلبه نمی کرد!
تلخ خندیدم:
-گذشته ها گذشته بابا، این ای کاش ها و اما ها هیچ وقت زندگی بر باد رفته و خوشی های نابود شده ی من رو بر نمی گردونن، من شما و مامان رو مقصر نمیدونم، خودتون رو سرزنش نکنید!
دستی به بازوم زد و در اوج غم لبخند زد:
-خوشحالم که حالا پیشمی، هیچ چیزی ارزش ناراحتی تو رو نداره، اگر من و مامانت اصراری برای گره خوردن دوباره ی این خویشاوندی داشتیم فقط و فقط به خاطر خودت بود، خواستیم از این به بعد طعم تنهایی رو نچشی!
-میدونم، شایدم بیخودی تند رفتم یا به قول مهراب، بچگانه رفتار کردم!
-اونم مثل ما، صلاح تو رو می خواد!
کمی مکث کرد و بعد به سمت سالن اشاره کرد:
-همه منتظر ما هستن، بریم دخترم!
در کنار هارپر نشستم، احساس می کردم این روزها حتی هارپر هم داره ازم دور و دورتر میشه و ازم فاصله می گیره!
بغض عجیب راه گلوم رو بسته بود!
شام، خورشت قیمه خوش رنگ و خوش طعمی بود که ستایش خانم و زهرا خانم زحمتش رو کشیده بودن اما اصلا از گلوی من پایین نمی رفت!
زیرچشمی نگاهی به مهراب انداختم، سر به زیر و غرق توی افکارش با غذا بازی می کرد!
چه تفاهمی!
هردو ذهنمون درگیر و به غذا بی میل!
اما بقیه کاملا با ولع می خوردن و آترون مدام از طعم غذا تعریف می کرد!
در طول خوردن شام کسی حرفی نزد، به هر نحوی بود بشقابم رو تموم کرد و با یک تشکر کوتاه از سر میز بلند شدم.
روبروی tv نشستم که بقیه هم کم کم بهم ملحق شدن.
هارپر در کنارم نشست و لبخندی به روم زد:
-بهتری؟!
-سعی می کنم باشم!
-زمان همه چیز رو درست می کنه، مهم ترین اتفافات گاهی برای آدم بی اهمیت ترین، می شه!
-درسته، شاید یک روز بشینم و به این روزها و اتفاقاتش بخندم!
صدای بابا باعث شد مکالمه بین من و هارپر قطع بشه:
-خب؟ دل آسا بالاخره تصمیم گرفتی؟ چون ما باید بدونیم که تو چه فکری داری و نظرت چیه!
مامان با تموم وجودش گوش و چشم شده بود و من رو زیر نظر گرفته بود!
یعنی اینهمه براش ارزش داشت که با خانواده ای که سال ها رهاش کردن مجدد پیمان خویشاوندی ببنده؟!
با این فکر، صدای آترون توی گوشم زنگ زد:
(هیچ وقت در مورد آدم ها زود قضاوت نکن، شاید هیچ چیز اون جوری که تو فکر می کنی نباشه!)
پوفی کشیدم، مهراب پشت به همه روبروی پنجره مشرف به باغ ایستاده بود، کاملا خنثی!
کد:
-متاسفم که اینو می گم مامان اما اونا رو اصلا نباید ببخشی، انگار یادت رفته چقدر خواهان اعدام کیان شهیادی بودی، درسته اونا به اندازه او توی بدبخت شدنت موثر نبودن اما میتونستن نجاتت ب*دن و نخواستن!
-خواستیم اما نشد!
به سمت صدا برگشتم!
با بهت به مهراب که به همراه بابا جلوی ورودی ایستاده بودن و مشخص بود تازه رسیدن نگاه کردم!
پوزخندی زدم:
-تو دیگه این وسط چی می گی؟ اصلا تو کی هستی؟ من گیج شدم، دیگه احساس می کنم به هیچ کدومتون نمی تونم اعتماد کنم حتی به شما مامان!
اشک های مامان پشت سر هم روی گونه هاش ریخت!
بابا جلو اومد و به مامان کمک کرد تا روی کاناپه بشینه.
به زهراخانم دستور داد آب قند برای مامان بیاره و من کلافه این پا و اون پا می شدم تا هرچه زودتر از اون معرکه فرار کنم!
مهراب جلو اومد و زمزمه کرد:
-یکم صبور باش، گوش بده!
-صبور باشم گوش بدم تا باز هم حقایق رو ازم پنهون کنید؟ شماها رسما با هم دست به یکی کردید و مسئله به این مهمی رو از منکه حقم بوده بدونم پنهون کردید دیگه چطوری انتظار دارید بهتون گوش بدم؟!
مهراب خشمگین جلوتر اومد:
-نگفتیم چون می دونستیم که قراره همین رفتار بچگانه رو از خودت بروز بدی، متاسفم که این رو می گم ولی اگر به من بود هنوزم نمی خواستم بهت بگم چون می دونم سریع در مقابل این جور حرف ها گارد می گیری، همیشه زود قضاوت می کنی البته اینم تقصیر تو نیست، مقصر اون مرده که زندگی تو رو نابود کرده باهات کاری کرده که نتونی به هیچ کس اعتماد کنی، تو خودت نیستی دل آسا واسه همینم ترجیح دادیم همون اول خیلی چیزها ازت پنهون بمونه!
با ناباوری به چهره ی گستاخش زل زده بودم، اون چطوری به خودش اجازه می داد با من اینجوری حرف بزنه؟!
بابا به سمت مهراب رفت:
-مهراب خواهش می کنم یکم آروم تر، درسا اصلا حالش خوب نیست!
نگاهم ناخودآگاه به سمت صورت رنگ پریده مامان رفت که باز هم صدای مهراب لرزه به تنم انداخت:
-نه هونیاک خان، باید بهش بفهمونیم که دست از این رفتارهای بچگانه اش برداره، دل آسا خانوم خیال می کنه هنوز توی خارج از کشوره و همه زیر دستش هستن که به خودش اجازه می ده واسه دیگران تصمیم بگیره اما اینجوری نیست، تو فقط و فقط می تونی برای خودت تصمیم بگیری نه دیگران!
عصبی خواستم به سمت پله ها برم که داد زد:
-تو هیچ جا نمی ری دل آسا، تا وقتی که حرف های ما رو نشنوی حق رفتن نداری!
سرجام میخکوب شدم که دستش رو دور بازوم حلقه کرد:
-مگه نگفتی ما حقایق رو ازت پنهون کردیم؟ خب الان مایلیم برات افشا کنیم، دیگه فرار چرا؟!
به سمتش برگشتم و دستم رو محکم از دست های مردونه اش بیرون کشیدم، زل زدم تو چشم هاش و وحشیانه داد کشیدم:
-تا مجبور نشدم حرمت ها رو زیر پا بذارم بهتره دست از سرم برداری، من هیچ احتیاجی به شنیدن اراجیفی که شماها بهم می بافید ندارم، هرگز خانواده مامان رو نمی بخشم و اگر مامان اونا رو ببخشه و بخواد بهشون نزدیک بشه خودش رو هم نمی بخشم، این حرف آخرمه!
مهراب با اخم های درهمش عصبی نفس می کشید!
بابا جلو اومد و مجدد مهراب رو صدا زد و من دویدم و از پله ها بالا رفتم و خودم رو توی اتاقم انداختم.
انقدر عصبی بودم که حس می کردم دست هام می لرزن!
باورم نمی شد انقدر وقیحانه اونم جلوی مامان و بابا با من حرف بزنه!
اصلا مگه کیه که خودش رو نخود هر آش می کنه؟ فقط لطف کرده و بابا رو به ما رسونده دیگه چیکار کرده که به خودش اجازه بده تو هر موضوعی دخالت کنه؟!
روی تختم افتادم.
خودم رو به تکیه گاهش رسوندم و بهش تکیه زدم.
پتوم رو روی پاهام کشیدم، احساس می کردم انگشت های پاهام از شدت سرما گز گز می کنن، دست هام رو توی موهام فرو کردم و پوفی کشیدم.
با صدای در اتاق، عصبی داد زدم:
-می خوام تنها باشم!
در آروم باز شد و ستایش خانم با یه سینی حاوی شکلات و قهوه داخل شد:
-بیا عزیزم، این رو بخور آرومت می کنه!
سینی رو روی عسلی گذاشت و فنجون رو به دستم داد!
طعم و عطر قهوه کمی از عصبانیتم رو کم کرد، شکلات رو به سمتم گرفت و لبخندی به روم زد:
-زندگی پستی ها و بلندی های زیادی داره، همیشه که آدمیزاد خوشبخت نیست مهم اینه که تو سختی ها به خدا توکل کنی و خودت رو محکم نگه داری، حرص نخور همه چیز می گذره و تموم می شه!
لبخند محوی به روش زدم و فنجون خالی رو توی سینی گذاشتم، سینی رو برداشت و آروم از اتاقم خارج شد.
دراز کشیدم و پتو رو تا روی گردنم بالا کشیدم!
دلم نمی خواست مامان از دستم ناراحت باشه اما چاره ای نداشتم جز اینکه جلوش سریعا مخالفت خودم رو اعلام کنم تا بدونه روی حرفم مصمم هستم!
نیم ساعتی تو افکار خودم غرق بودم که تقه ای به در خورد.
اصلا دلم نمی خواست با مامان و بابا فعلا روبرو بشم اما نمی تونستم بیش از این بی ادبی بکنم برای همین تو جام نشستم و آروم گفتم:
-بفرمایید!
در باز شد و برخلاف انتظارم برای دیدن مامان و بابا، آترون وارد اتاق شد!
چند وقتی بود که درست نمی دیدمش، دیدنش تو اون موقع برام تعجب آور بود!
در اتاق رو آروم بست و به کنار تختم اومد.
مقابلم نشست و بهم خیره شد!
زیرلب سلامی دادم و متقابلا جواب شنیدم اما بعدش سکوت مطلق!
بی حوصله گفتم:
-اومدی اینجا تا فقط زل بزنی به من؟!
-یادته اون شب که برای اولین بار توی اون مهمونی دیدمت چقدر ازم بدت میومد و چطوری در مقابلم گارد گرفته بودی؟ تو خیال می کردی من آدم بدی هستم یا نیت بدی دارم، بدون صحبت کردن باهام و بدون هیچ فکری در مقابلم گارد گرفته بودی و حاضر نبودی حتی یک لحظه باهام صحبت کنی اما من سمج بودم و بعد از اون بود که متوجه شدی من فقط قصدم کمک کردن بهت هست و بعدش شدم بهترین دوستت، کسی که راحت می تونستی ازش تقاضای کمک کنی و بهش اعتماد کردی!
سرم رو روی زانوهام گذاشتم، بغض بدجوری گلوم رو می فشرد!
ادامه داد:
-تو اون آدمی نیستی که نشون می دی دل آسا، اجازه بده زندگی نحس گذشته ات از افکارت بره بیرون، تنت رو بشور از این خیال های واهی، اون زندگی تموم شد و رفت، اگر بخوای هنوزم اینجوری رفتار کنی همیشه تنها می مونی، کسی اطرافت برات نمی مونه، تو دلرحمی، مهربونی، آرومی، چرا جوری رفتار می کنی که همه خیال کنن تو لایق دوست داشته شدن و محبت کردن نیستی؟ کیان شهیادی دیگه نیست، تو آزادی، کینه ها رو بریز دور، به خودت بیا عزیزم، آدم ها همیشه هم بد نیستن گاهی وقت ها لازمه که با اونی که تو خیالت آدم بدی هست صحبت کنی بعد قضاوتش کنی شاید به اون بدی که تو فکر می کنی نباشه، باید به آدم ها تو زندگیت فرصت جبران بدی، اینجوری از همه دوری نکن، می دونم دل آسایی که من میشناسم با دختری که تو روی مامان و باباش ایستاده و سر مهراب داد زده زمین تا آسمون فرق می کنه، از تو که با فرهنگ غرب بزرگ شدی و رشد کردی بعیده این نوع رفتارها!
دستش رو روی پام گذاشت و سرش رو کمی نزدیک تر آورد:
-به حرف هام فکر کن، هیچ کس قصد نداره تو رو اذیت کنه یعنی من نمی ذارم!
نگاهم رو بالا آوردم، توی چشم هاش یک دنیا اعتماد و اطمینان بود!
لبخند محوی روی ل*ب هام نشست که آروم در آغوشم گرفت و زمزمه کرد:
-یکم استراحت کن، بهتر که شدی حتما از مامان و بابات عذرخواهی کن، دلم می خواد اون دل آسایی که من میشناسم باشی با همه، نه فقط با من!
موهام رو نوازش کرد و پرسید:
-باشه؟!
سرم رو تکون دادم و او آروم بهم کمک کرد دراز بکشم.
پتو رو روم مرتب کرد و لبخندی به روم زد:
-بهتره فعلا به هیچ چیز فکر نکنی و بخوابی!
-ممنونم آترون!
-من به تو همیشه افتخار کردم، چون بهترین دختری هستی که تا حالا باهاش برخورد داشتم، می خوام به همه این رو ثابت کنی!
-باشه، نهایت سعی خودم رو می کنم!
آروم پیشونیم رو ب*و*سید و رفت!
چشم هام رو بستم و کمی بعد خوابم برد!
×××
تا نزدیک ساعت هشت شب توی اتاقم موندم و بیرون نرفتم!
کسل بودم و اصلا دلم نمی خواست از تخت خوابم دل بکنم خصوصا اینکه هوا به شدت سرد بود و ابری!
هیچ صدایی توی ویلا نمی اومد، نمی دونستم اصلا کسی توی ویلا هست یا نه!
چقدر بد شد که اون جوری با مهراب برخورد کردم، اصلا در شان من نبود که اون جوری داد و هوار راه بندازم!
از جا به سختی بلند شدم، روبدوشامپرم رو برداشتم و کمی بعد زیر دوش ایستاده بودم.
آب گرم کمی سرحال ترم کرد و اون رخوت جاش رو به آرامشی عمیق داد!
موهام رو با سشوار خشک کردم و بالای سرم جمع کردم، بلوز گرم مشکیم رو با شلوار ورزشی سبزم تن کردم و عطری خوشبو به خودم زدم.
حوصله آرایش نداشتم بنابراین تنها به زدن یه رژلب اکتفا کردم و بعد از اون از اتاقم خارج شدم.
تو سالن اصلا انتظار دیدن مهراب رو نداشتم اما بود!
نه فقط او بلکه هارپر و آترون هم بودن!
چقدر عجیب، یعنی از کی اینجا بودن؟ چرا من هیچ صدایی نمی شنیدم؟!
بابا در سکوت مشغول دیدن تی وی بود اما کاملا مشخص بود تنها جایی که حواسش نیست همین تلویزیونه و بس!
زیرلب و کوتاه سلامی دادم که تقریبا همه جواب دادن به جز مهراب!
ل*ب هام رو جمع کردم، نباید اهمیتی بهش می دادم اون اصلا نباید به خودش اجازه بده توی مسائل خانوادگی ما دخالت کنه!
روی مبل تک نفره ای نزدیک مامان نشستم که با لبخند محوی دستم رو بین دست هاش گرفت و رو به ستایش خانم گفت:
-لطفا براش شیرموز درست کن بیار، رنگ به روش نمونده، هوا هم سرده زیاد خنک نباشه که گلوش درد نیاد!
ستایش خانم که چشمی گفت و رفت آروم گفتم:
-معذرت می خوام مامان، می دونم که چه اشتباهی کردم و رفتارم چقدر بچگانه بوده، متاسفم نمی خواستم سرتون داد بزنم!
-من یه مادرم عزیزم، هرچقدر هم سرم داد بکشی ذره ای از علاقه ام به تو کم نمی شه، مگه من توی این دنیا به غیر از تو کی رو دارم؟ خودت رو ناراحت نکن!
-کاش لایق اینهمه مهربونی هات باشم!
بغض عجیب گلوم رو درهم می فشرد، مهراب حتی نیم نگاهی هم به سمتم نمی انداخت و انگار که من وجود نداشتم!
هارپر لیوان شیرموز رو از ستایش خانم گرفت و به سمتم اومد:
-بیا دل آسا جان، بخور!
با خوردن شیرموز به معنای واقعی احساس کردم خونی تازه درون رگ هام جریان پیدا کرده، بوی خوش غذا هم که فضای سالن رو عطرآگین کرده بود باعث می شد ضعف کنم و دلم قار و قور صدا بده!
بابا تلویزیون رو خاموش کرد و رو به زهرا خانم گفت:
-شام حاضر نیست؟!
زهراخانم سریعا گفت:
-چرا آقا، حاضره فقط مونده چیدن میز!
-پس زودتر بچینید چون گرسنمونه!
-بله، الساعه!
با رفتن زهراخانم، مهراب از جاش بلند شد و رو به بابا گفت:
-هونیاک خان من دیگه می رم، ممنون واسه همه چیز!
بابا با دلخوری به سمتش رفت:
-کجا بری؟ مگه ما با هم حرف نزدیم پسر، من روی تو حساب کردم!
مهراب در سکوت به بابا زل زد و کمی بعد سری تکون داد، متوجه معنای حرکاتشون نمی شدم و اتفاقا کنجکاو هم بودم تا بیشتر طرز برخورد های بابا و مهراب رو ببینم و اونا رو زیر نظر بگیرم!
همه با صدای ستایش خانم، برای صرف شام به سمت سالن پذیرایی رفتن.
مامان دستم رو گرفت و لبخند زد:
-بریم شام بخوریم عزیزم.
سری تکون دادم، از جا بلند شدیم و حین رفتن به سالن، خودم رو به بابا رسوندم و آروم دستش رو ب*و*سیدم:
-معذرت می خوام بابا، اصلا قصد نداشتم شما و مامان رو ناراحت کنم!
با محبت و غمی که توی چشم هاش موج می زد نگاهم کرد:
-من از تو معذرت میخوام که باعث شدم زندگیت بهم بریزه، جوری تربیت بشی که از اعتماد کردن بترسی و از محبت فراری باشی، تنهایی رو ترجیح بدی و نسبت به آدم های اطرافت و نیت شون بدبین باشی!
سرش رو به زیر انداخت:
-ای کاش مامانت تو رو پیش من جا گذاشته بود، حداقلش این بود که اینهمه تنهایی بهت غلبه نمی کرد!
تلخ خندیدم:
-گذشته ها گذشته بابا، این ای کاش ها و اما ها هیچ وقت زندگی بر باد رفته و خوشی های نابود شده ی من رو بر نمی گردونن، من شما و مامان رو مقصر نمیدونم، خودتون رو سرزنش نکنید!
دستی به بازوم زد و در اوج غم لبخند زد:
-خوشحالم که حالا پیشمی، هیچ چیزی ارزش ناراحتی تو رو نداره، اگر من و مامانت اصراری برای گره خوردن دوباره ی این خویشاوندی داشتیم فقط و فقط به خاطر خودت بود، خواستیم از این به بعد طعم تنهایی رو نچشی!
-میدونم، شایدم بیخودی تند رفتم یا به قول مهراب، بچگانه رفتار کردم!
-اونم مثل ما، صلاح تو رو می خواد!
کمی مکث کرد و بعد به سمت سالن اشاره کرد:
-همه منتظر ما هستن، بریم دخترم!
در کنار هارپر نشستم، احساس می کردم این روزها حتی هارپر هم داره ازم دور و دورتر میشه و ازم فاصله می گیره!
بغض عجیب راه گلوم رو بسته بود!
شام، خورشت قیمه خوش رنگ و خوش طعمی بود که ستایش خانم و زهرا خانم زحمتش رو کشیده بودن اما اصلا از گلوی من پایین نمی رفت!
زیرچشمی نگاهی به مهراب انداختم، سر به زیر و غرق توی افکارش با غذا بازی می کرد!
چه تفاهمی!
هردو ذهنمون درگیر و به غذا بی میل!
اما بقیه کاملا با ولع می خوردن و آترون مدام از طعم غذا تعریف می کرد!
در طول خوردن شام کسی حرفی نزد، به هر نحوی بود بشقابم رو تموم کرد و با یک تشکر کوتاه از سر میز بلند شدم.
روبروی tv نشستم که بقیه هم کم کم بهم ملحق شدن.
هارپر در کنارم نشست و لبخندی به روم زد:
-بهتری؟!
-سعی می کنم باشم!
-زمان همه چیز رو درست می کنه، مهم ترین اتفافات گاهی برای آدم بی اهمیت ترین، می شه!
-درسته، شاید یک روز بشینم و به این روزها و اتفاقاتش بخندم!
صدای بابا باعث شد مکالمه بین من و هارپر قطع بشه:
-خب؟ دل آسا بالاخره تصمیم گرفتی؟ چون ما باید بدونیم که تو چه فکری داری و نظرت چیه!
مامان با تموم وجودش گوش و چشم شده بود و من رو زیر نظر گرفته بود!
یعنی اینهمه براش ارزش داشت که با خانواده ای که سال ها رهاش کردن مجدد پیمان خویشاوندی ببنده؟!
با این فکر، صدای آترون توی گوشم زنگ زد:
(هیچ وقت در مورد آدم ها زود قضاوت نکن، شاید هیچ چیز اون جوری که تو فکر می کنی نباشه!)
پوفی کشیدم، مهراب پشت به همه روبروی پنجره مشرف به باغ ایستاده بود، کاملا خنثی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
23
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,005
Points
122
آترون با چشن هایی نافذ بهم زل زده بود و با همون چشم ها ازم می خواست خود واقعیم رو نشون بدم، نه دل آسای ساخت دست کیان شهیادی!
نفس عمیقی کشیدم، هارپر پرسید:
-می خوای یکم دیگه فکر کنی؟!
سری به علامت منفی تکون دادم، نگاهم رو به مامان دوختم:
-می دونم که مامانم توی تموم این سال ها چه عذابی رو از زندگی با کیان شهیادی تجربه کرده، میدونم که گرد پیری روی چهره اش نشسته با اینکه هنوز سنی نداره، میدونم که چندین سال از عزیزانش دور بوده، مامان به خاطر همه از خودش گذشته، من همیشه خواستم که خواسته هاش رو برآورده کنم، سعی کردم کمبودهاش رو جبران کنم، الان هم اگر این آشتی، اگر این تجدید دیدار باعث میشه که مامانم بخنده و خنده روی ل*ب هاش باشه من مخالفتی ندارم، چون مامانم رو بی نهایت دوست دارم!
صدای تشویق ها سالن رو در برگرفت!
آترون با تحسین، مامان و بابا با یک دنیا عشق، هارپر با مهربونی نگاهم می کردن و مهراب باز هم کاملا خنثی حتی برنگشت به سمتم!
ستایش خانم سینی حاوی فنجون های دمنوش گیاهی رو جلوی روم گرفت:
-بخور عزیزم، گیاهیه واست خوبه!
مامان لبخندی به روم زد:
-همیشه من رو با رفتارها و حرکاتت غافلگیر کردی، خوشحالم که دخترمی!
بالاخره دل از پنجره و باغ کند و جلو اومد، نفسش رو محکم فوت کرد بیرون و کنار آترون نشست!
نگاه گذرایی بهم انداخت و رو به بابا گفت:
-خب هونیاک خان، پس بهتره هرچه زودتر بریم سر اصل مطلب!
مامان به جای بابا گفت:
-از دل آسای من دلخور نباش، اون فقط زبونش تنده وگرنه هیچی تو دلش نیست!
لبخندی به روی مامان زد اما همچنان چهره اش دلخور و شاید عصبی بود!
بابا فنجون خالی رو روی میز قرار داد و رو بهم گفت:
-همون جوری که قبلا بهت گفتم، ما می خوایم با خانواده و اقوام مادریت آشنات کنیم اما قبل از دیدار، لازمه که چیزهایی رو در حد معرفی ازشون بدونی!
نگاهی به جمع انداخت، انگار نمی دونست که باید از کجا شروع کنه!
در سکوت دمنوشم رو می خوردم تا بلکه بابا با خودش کنار بیاد و بالاخره رشته کلام رو به دست بگیره، عجله ای هم نداشتم، اگرم راضی شده بودم فقط به خاطر مامان بود، اون توی تموم سال های زندگیش هیچ وقت به معنای واقعی زندگی نکرده بود، سال ها دوری از عشق و خانواده اش به اندازه کافی زجرش داده بود پس دیگه چرا من باید دوباره می شدم نمک روی زخمش؟!
-همون جور که میدونی مهراب یا همون سریتا با نقشه وارد باند کیان شهیادی یا بهتر بگم پدر سابقت شد تا اون باند رو منهدم و همه ی عواملش رو سر به نیست کنه، اما باید بگم که همه چیز هم اتفاقی نبود، از همون اول همه چیز برنامه ریزی شده بود!
با بهت به بابا زل زدم، مهراب کلافه بود، انگار از یه چیزی واهمه داشت!
بابا دست هاش رو بالا آورد و تکونی داد:
-خواهش می کنم دل آسا، تا کاملا از ماجرا و واقعیت مطلع نشدی هیچ حرفی نزن و قضاوتی نکن، هیچ کس قصد نداشته به تو ضربه ای بزنه، ما هممون خواستیم به هر نحوی که شده بهت کمک کنیم، هم به تو و هم به درسا!
ل*ب هام رو جمع کردم و منتظر به بابا نگاه کردم!
-دایی بابای مهراب، همون جور که قبلا خودش برات گفته آقای صدرالدین حشمتی هست که سرهنگ یک اداره آگاهی بزرگ توی تهرانه، من بعد از جدا کردن مادرت ازم هیچ وقت ساکت نموندم، همیشه دنبال یک فرصتی بودم تا زندگی از دست رفته ام رو برگردونم، همیشه دلم می خواست تو و مادرت کنارم باشید چون عشقی که به درسا داشتم بعد از اومدن تو و وجودت، چندین برابر شده بود، برای همینم هیچ وقت دست روی دست نگذاشتم و از همون موقع دنبال فرصت بودم تا شماها رو نجات بدم اما نمی شد، همه چیز باید با برنامه ریزی دقیق و حساب شده پیش می رفت وگرنه جون شماها به خطر می افتاد، تا اینکه بعد از چند سال تونستم از کیان شهیادی مدرک جمع کنم و بفهمم که کلاهبردار و شیاد و رذل هست و هرکار خلافی بگی ازش برمیاد، اون روز که تونستم این چیزها رو بفهمم واقعا حس می کردم یکبار دیگه تو و مادرت رو کنار خودم دارم، برای همین از طریق مهراب سریعا به پلیس مراجعه کردم و آقای صدرالدین حشمتی مسئول پرونده ای شد که من معرفی کرده بودم و اتفاقا خودشونم چند وقت بود که دنبالش بودن!
گیج بودم، انگار داشتم از یک خواب طولانی بیدار می شدم!
تازه حقایق داشتن آشکار می شدن!
-با کمک سرهنگ چند مورد مدرک دیگه هم جمع کردیم اما کافی نبود، هیچ کدوم ما رو به اون هدفی که داشتیم نمی رسوندن، نهایتش کیان شهیادی رو چندسالی زندانی می کردن و بعدش آزاد بود اما ما اینو نمی خواستیم، من اون قدری احساس ترس داشتم که نگران بودم حتی اگر حبس ابد هم بهش بزنن یه روزی بالاخره آزاد بشه و اینبار جون تو و درسا در خطر باشه برای همینم دلم می خواست حکمش فقط اعدام باشه چون دیگه مرده رو که نمی شه زنده کرد!
بابا قلپی از دمنوشش خورد و ادامه داد:
-پیشنهاد سرهنگ این بود که ما باید یک فرد نفوذی وارد اون باند کنیم، من توی این مدت تو رو توی نیویورک زیرنظر داشتم و می دونستم که گاهی واسه کیان شهیادی دست به چه کارهایی می زنی و از روی اجبار باهاش همکاری میکنی برای همینم اون ملاقات رو ترتیب دادم و بهت حقایق رو گفتم تا محبور نشی بیخودی ازش اطاعت کنی چون تو دخترش نبودی، تو دختر من بودی!
بغض گلوی بابا رو درهم می فشرد، سرم در حال انفجار بود، انگار مامان متوجه حال بد دوتایی مون شد که با دلسوزی گفت:
-بقیه اش رو بذارید واسه بعد، هیچ کدوم حالتون خوب نیست!
سریع اعتراض کردم:
-نه، من می تونم که بشنوم!
بابا بی توجه به حرف مامان باز شروع به حرف زدن کرد:
-تو با شنیدن حرف های من همون عکس العملی نشون دادی که خودم انتظارش رو می کشیدم، تو از پشت به کیان شهیادی خنجر زدی و چه کسی بهتر از تو می تونست تا این حد نابودش کنه؟ تو اوج اعتماد زمینش بزنه جوری که روزی هزار بار آرزو کنه کاش اعتماد نکرده بود!
حق با بابا بود، هیچ کس به اندازه من به کیان شهیادی نزدیک نبود، خصوصا اینکه او نمی دونست من از رازهای زندگیش خبر دارم و می دونم پدر واقعیم نیست!
-سرهنگ می خواست خودش یک فرد رو انتخاب کنه از اعضای تیم پلیس و بفرسته، بالاخره شما خارج از کشور بودید و کیان شهیادی ماموران داخلی رو ندیده بود پس احتمال اینکه شک کنه خیلی کم بود اما وقتی خواست ماموری رو انتخاب کنه مهراب نذاشت و درخواست کرد که خودش رو بفرستن!
نگاهم به سمت مهراب کشیده شد، رو به بابا گفت:
-اگر اجازه بدید از اینجا به بعدش رو خودم بگم؟!
بابا با لبخند بهش اجازه داد و خودش به پشت پنجره رفت!
-دلایل محکم و قابل قبولی داشتم که دایی بابا یعنی همون سرهنگ رو راضی می کرد که قبولم کنه، من توی تمام مهارت های رزمی، گفتار، چیزهایی که لازم بود یک فرد نفوذی بلد باشه حرف اول رو می زدم، همیشه دلم می خواست یک پلیس باشم اما مامانم شدیدا مخالف بود و آخرش هم نخواستم برخلاف میلش عمل کنم و رو آوردم به خوانندگی که البته ناراضی هم نیستم اما رشته ای نبود که همیشه دوستش داشتم!
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-مامان و بابام اول به شدت مخالفت کردن، اما تهدیدشون کردم، یادته که اون روز این ها رو برات تعریف کردم، دلایلی که براشون آوردم باعث شد دیگه نتونن مخالفت کنن و بالاخره دایی هم رضایت داد تا من اون فرد نفوذی باشم البته با امضای خودم مبنی بر اینکه خودم با پای خودم به این ماموریت رفتم و اونا هیچ مسئولیتی در قبال من ندارن چون اصرار کردم، مامان خیلی بی قراری می کرد، می گفت من ناشی هستم و نمی تونم احساساتم رو کنترل کنم نگران بود که خطایی ازم سر بزنه و کیان شهیادی بفهمه و اینبار ترورم کنه اما یه نوری ته دلم بود که بهم اطمینان می داد می تونم این عملیات رو انجام بدم و به سرانجام برسونم!
دستم رو بالا آوردم و حرفش رو قطع کردم:
-نمی فهمم دلایلت چی بوده؟ اینهمه باند مواد مخدر و اینهمه قاچاقچی، چرا اصرار داشتی که حتما به سراغ ما بیای؟!
بابا و مهراب بهم نگاه کردن، مامان با ناراحتی سرش رو به زیر انداخت، احساس می کردم باز هم دارن چیزی رو ازم پنهون می کنن!
از جا بلند شدم، برافروخته رو به بابا غریدم:
-هنوز انگار به من اعتماد ندارید نه؟ بسیارخب پس دیگه لازم نیست بقیه اش رو هم برای من تعریف کنید!
خواستم از ویلا خارج بشم که مهراب سد راهم شد!
توی چشم هاش یه حس خاصی بود، انگار سالهاست من رو میشناسه، انگار... انگار!
انگار منم او رو می شناسم!
یه لرز خاصی تنم رو در برگرفت!
به نحوی که احساس سرما کردم و دست هام رو دور خودم حلقه کردم!
بابا رو به ستایش خانم داد زد:
-یه پتو بیار!
مامان گریه می کرد، بیشتر با صدای گریه اش روی اعصابم راه می رفت!
ستایش خانم و هارپر پتو رو به دورم پیچیدن و کمکم کردن تا روی کاناپه بشینم، مهراب رو به مامان گفت:
-خواهش می کنم، انقدر گریه نکنید، قوی باشید!
مامان با این حرف کمی آروم تر شد، مهراب جلو اومد و در کنارم نشست:
-ما نمی خوایم چیزی رو از تو پنهون کنیم، به تو هم همگی اعتماد کامل داریم اما مامانت نگرانه که حالت بد بشه، اینهمه حرف نگرانه که نتونی هضم کنی و با واقعیت ها کنار بیای!
-من جواب سوالم رو می خوام، همین حالا!
هارپر موهام رو نوازش می کرد، مهراب از جا بلند شد و کمی بعد گفت:
-می خوای بدونی؟ بسیارخب پس گوش کن!
روی مبل تکی نشست و شروع کرد:
-از بچگی هام همیشه یه همبازی خوب داشتم، کسی که خیلی برام عزیز بود انگار جزئی از خودم بود، با اینکه خیلی کوچولو بود اما من خوب چهره ی نازش رو به یاد میارم، دست های نرم و ل*ب های خندونش همیشه بهم انرژی می داد و مستم می کرد، با اینکه بچه بودم اما توی اون لحظات درک می کردم که حضورش کنارم باعث میشه آرامش داشته باشم، اصلا دلم نمی خواست با کسی دیگه بازی کنم دوست داشتم فقط ساعت ها کنار او بشینم و نوازشش کنم، حسی که به او داشتم باعث می شد همیشه نگرانش باشم و البته مواظبش، اما از شانس بدم یک روز همه چیز بهم ریخت، اونا رفتن و من دیگه نتونستم ببینمش، حسش کنم، من موندم و عکس هاش که توی اون عکس ها به روم می خندید و من تو عالم بچگی زار زار گریه می کردم و اشک هام روی قاب عکسش رو می پوشوند و خنده اش رو محو می کرد، از همون موقع تو همون عالم بچگی با خودم عهد بستم هر جور شده پیش خودم برگردونمش، اون موقع خیال می کردم به همین راحتی هاس اما مامان برام توضیح می داد که او رو با نامردی به جای خیلی دوری بردن و دستم دیگه بهش نمی رسه، ازم می خواست همبازی دیگه ای برای خودم پیدا کنم اما قلبم با هیچ کس آروم نمی گرفت!
اشک های مهراب بی وقفه روی صورت جذاب مردونه اش فرو می ریخت!
چقدر سخته یک مرد گریه کنه و تو شاهد ریخته شدن غرور مردونه اش باشی!
بابا که دید مهراب نمی تونه صحبت هاش رو ادامه بده لیوان آبی ریخت و به دستش داد بعد از اون رو به من گفت:
-اون همبازی… تو بودی دل آسا… تویی که می شدی دخترخاله مهراب!
تا چند لحظه ی اول مغزم کاملا هنگ بود، هیچ چیزی رو متوجه نشدم اما بعد از اون صدای بابا چندین بار توی سرم اکو شد!
دخترخاله مهراب!
دخترخاله مهراب!
دخترخاله مهراب!
انگار پارچ آب یخی رو روی تنم خالی کرده باشن، یخ زده بودم!
شوک عجیبی بهم وارد شده بود، اتفاقی که حتی یک درصد هم منتظر افتادنش نبودم!
هارپر دستپاچه دستم رو توی دست هاش گرفته بود و صداهای نامفهومی از بین ل*ب هاش خارج می شد اما من فقط به اون سه کلمه ی بابا فکر می کردم!
من دختر خاله مهراب بودم؟ همبازی بچگی هاش؟!
چطور امکان داشت؟!
زهرا خانم آب قند برام آورد و کمی بعد فشارم اومد بالا و بدنم از اون حالت سردیش بیرون اومد!
مامان در کنارم نشست و نگران گفت:
-وقتی بهت میگم تو نمی تونی الان تحمل کنی اینهمه اتفاق رو پشت سر هم، لج می کنی!
همه رو کنار زدم و بلند شدم، روبروی مهراب ایستادم و زل زدم تو چشم هاش، چقدر حالا اون برق و اون حس توی نگاهش برام آشنا بود!
-چرا... همون موقع بهم... نگفتی؟!
لبخند محوی زد:
-نمی خواستم عذاب بکشی، الانم اگر اصرار هونیاک خان و خاله درسا نبود نمی گفتم!
خاله درسا!
خدای من!
مامان خاله مهراب هست و کی باورش می شه؟!
چقدر دنیا کوچیکه!
کسی که تا چندماه پیش برای من و مامان غریبه ای بیش نبود، یک خلافکار الان چقدر تغییر کرده!
چطوری تونست هویت جعلی خودش رو فاش نکنه در حالی که می دونست من و مامان باهاش چه نسبتی داریم!
مهراب می دونست ما خاله و دخترخاله اش هستیم و اصلا به روی خودش نیاورده بود!
کمی بعد بابا بازوم رو گرفت:
-عزیزم تو موقعی که مامانت ایران رو به همراه خودت ترک کرد خیلی کوچولو بودی، طبیعیه که هیچ چیزی رو به خاطر نیاری، ما این حرف ها رو به تو زدیم تا بدونی خانواده و اقوام مادریت برای برگردوندن شما به ایران از هیچ تلاشی دریغ نکردن، مهراب حتی جونش رو میون گذاشت تا تو و درسا رو نجات بده، می خوام بدونی اونا هم تو رو دوست دارن و هم درسا رو اما هیچ کاری از دستشون بر نمی اومد که زودتر نجاتتون ب*دن، بی صبرانه منتظر و مشتاق دیدنتون هستن، درسا بدون تو نمیاد به محفل اونا می گه تو تنها کسی بودی که همیشه پشتیبانش بودی و نجاتش دادی، حالا همه چیز بستگی به تو داره می تونی انتخاب کنی که تا آخر عمر بی کس و تنها بمونید و درسا در حسرت دیدن خانواده اش بمونه می تونی هم تصمیم بگیری که هم دل مامانت رو شاد کنی و هم همون چیزی که به قول خودت همیشه کمبودش رو توی زندگیت حس کردی رو به دست بیاری، ما هیچ کدوم قصد نداریم تو رو مجبور به پذیرش چیزی کنیم اما می دونم که تو دختر منی و عاقل و با شعور!
زبونم بند اومده بود، رو به مامان شوکه پرسیدم:
-چطوری نتونستید بشناسیدش؟ شما که خاله مهراب هستید و توی بچگی هم باهاش بودید چطور نتونستید بفهمید که اون کیه؟!
مامان با شوق نگاهی به چهره مهراب انداخت، انگار از ته دلش خوشحال بود که مهراب جلوش ایستاده!
-من خیلی وقت ها شک می کردم اما اصلا یک درصد هم احتمال نمی دادم که او مهراب ما باشه خصوصا اینکه خلافکار بود و با اسم قلابی سریتا!
مهراب ناراحت به کنار مامان رفت:
-تموم مدتی که در نقش یک خلافکار توی اون کشور فعالیت می کردم و پیش شماها بودم فقط داشتم افسوس می خوردم که دنیای نامرد با شما و دل آسا چقدر بد در افتاد و بهتون ضربه های مهلکی زد، آرزوم بود که نجاتتون بدم و از خدا ممنونم که من رو پیش مامان و خاله ها و دایی ها شرمنده نکرد!
آترون از جا بلند شد و به سمتمون اومد، نیم نگاهی به من انداخت و دست هاش رو درهم قفل کرد:
-به نظر من بهتره هرچه زودتر درسا خانم و دل آسا با اقوام روبرو بشن، این جدایی بیش از این جایز نیست!
هارپر در ادامه گفت:
-هر چقدر تا الان از همدیگه جدا بودید کافیه، بهتره که دیگه با هم آشتی کنید و در کنار هم باشید!
مهراب لبخند زد:
-مخصوصا اینکه نزدیک عید نوروزه و همه چیز رنگ و بوی تازه به خودش گرفته بهتره که کدورت ها و جدایی ها هم ازمون جدا بشن و یکمم رنگ خوشی و خوشبختی رو بچشیم!
بابا رو به من پرسید:
-دخترم؟ موافقی؟!
هنوزم توی شوک بودم، از نگاه مامان التماس می بارید و از نگاه آترون خواهش که سرافرازش کنم!
بابا منتظر بهم چشم دوخته بود و همه از این دوری ها خسته بودن پس من چطوری می تونستم با خودخواهی جلوی این خوشبختی قد علم کنم و راهش رو ببندم؟!
مهم تر اینکه حالا فهمیده بودم کسانی که همیشه در موردشون قضاوت نادرست کرده بودم یک عمر پا به پای من غصه خوردن و برای آزادی مون تلاش کردند، مهراب که جونش رو به خطر انداخته بود تا ما رو نجات بده و داده بود!
سرم رو به زیر انداختم، گلوم خشک شده بود و زبونم انگار به کف دهنم چسبیده بود!
چندین نفر چشم به من دوخته بودن و باید جواب قانع کننده ای بهشون می دادم!
-من... مشکلی ندارم... موافقم!
صدای دست زدن همه و خنده هایی از سر خوشحالی مامان و بابا و مهراب، در سالن ویلا طنین انداز شد!
باورم نمی شد کسانی رو پذیرا شده بودم که یک عمر ازشون بیزار بودم و اونا رو توی سرنوشت بد خودم مقصر می دونستم اما حالا کینه ای باقی نمونده بود و جاش رو به محبت داده بود چون اونا هم برای برگشتن ما به آ*غ*و*ش خانواده تلاش کرده بودن اما خب انگار زور سرنوشت خیلی بیشتر از زور ما بوده!
بابا و مهراب در آ*غ*و*ش هم اشک شوق ریختن، باور کردنی نبود که مهراب تا این حد از این آشتی خوشحال بود و مامان با لبخند زیباش بهم زل زده بود!
مهراب بعد از گذشت دقایقی رو به من و مامان گفت:
-جمعه عصر سال تحویله، به نظر من بهترین موقع برای آشتی کنون و اومدن شماها به جمع همون روزه، صبح میاید اونجا و تا شب کنار هم هستیم!
مامان نگاه مرددش رو به بابا دوخت، انگار او هم مثل من هنوز تردید داشت!
بابا چشم های مهربونش رو با اطمینان باز و بسته کرد و مامان اینبار زمزمه کرد:
-باشه مهراب جان، هرجور تو صلاح بدونی!
×××
به در خواست و اصرار مامان و هارپر پیش یک آرایشگاه مجلل توی تهران رفتیم.
هر سه موهامون رو کمی کوتاه و رنگ کردیم.
من به خواست خودم موهام رو بنفش تیره زده بود با لایه های بنفش روشن که واقعا جالب در اومده بود و چهره ام رو ملیح تر نشون میداد!
هارپر هم که طبق معمول موهاش رو چند رنگی کرده بود و مامان هم که رنگ سورمه ای نسبتا روشن روی موهاش گذاشت و اتفاقا خیلی هم زیباتر شد!
اونجا ناخن هام رو هم مانیکور کردم و با انجام یک سری کارهای دیگه حسابی به خودمون رسیدیم و بعد از اون برای خرید به بازار رفتیم!
شور و اشتیاق خاصی توی چهره ها موج می زد!
انگار مردم جونی تازه گرفته بودن از سال نو!
کد:
آترون با چشن هایی نافذ بهم زل زده بود و با همون چشم ها ازم می خواست خود واقعیم رو نشون بدم، نه دل آسای ساخت دست کیان شهیادی!
نفس عمیقی کشیدم، هارپر پرسید:
-می خوای یکم دیگه فکر کنی؟!
سری به علامت منفی تکون دادم، نگاهم رو به مامان دوختم:
-می دونم که مامانم توی تموم این سال ها چه عذابی رو از زندگی با کیان شهیادی تجربه کرده، میدونم که گرد پیری روی چهره اش نشسته با اینکه هنوز سنی نداره، میدونم که چندین سال از عزیزانش دور بوده، مامان به خاطر همه از خودش گذشته، من همیشه خواستم که خواسته هاش رو برآورده کنم، سعی کردم کمبودهاش رو جبران کنم، الان هم اگر این آشتی، اگر این تجدید دیدار باعث میشه که مامانم بخنده و خنده روی ل*ب هاش باشه من مخالفتی ندارم، چون مامانم رو بی نهایت دوست دارم!
صدای تشویق ها سالن رو در برگرفت!
آترون با تحسین، مامان و بابا با یک دنیا عشق، هارپر با مهربونی نگاهم می کردن و مهراب باز هم کاملا خنثی حتی برنگشت به سمتم!
ستایش خانم سینی حاوی فنجون های دمنوش گیاهی رو جلوی روم گرفت:
-بخور عزیزم، گیاهیه واست خوبه!
مامان لبخندی به روم زد:
-همیشه من رو با رفتارها و حرکاتت غافلگیر کردی، خوشحالم که دخترمی!
بالاخره دل از پنجره و باغ کند و جلو اومد، نفسش رو محکم فوت کرد بیرون و کنار آترون نشست!
نگاه گذرایی بهم انداخت و رو به بابا گفت:
-خب هونیاک خان، پس بهتره هرچه زودتر بریم سر اصل مطلب!
مامان به جای بابا گفت:
-از دل آسای من دلخور نباش، اون فقط زبونش تنده وگرنه هیچی تو دلش نیست!
لبخندی به روی مامان زد اما همچنان چهره اش دلخور و شاید عصبی بود!
بابا فنجون خالی رو روی میز قرار داد و رو بهم گفت:
-همون جوری که قبلا بهت گفتم، ما می خوایم با خانواده و اقوام مادریت آشنات کنیم اما قبل از دیدار، لازمه که چیزهایی رو در حد معرفی ازشون بدونی!
نگاهی به جمع انداخت، انگار نمی دونست که باید از کجا شروع کنه!
در سکوت دمنوشم رو می خوردم تا بلکه بابا با خودش کنار بیاد و بالاخره رشته کلام رو به دست بگیره، عجله ای هم نداشتم، اگرم راضی شده بودم فقط به خاطر مامان بود، اون توی تموم سال های زندگیش هیچ وقت به معنای واقعی زندگی نکرده بود، سال ها دوری از عشق و خانواده اش به اندازه کافی زجرش داده بود پس دیگه چرا من باید دوباره می شدم نمک روی زخمش؟!
-همون جور که میدونی مهراب یا همون سریتا با نقشه وارد باند کیان شهیادی یا بهتر بگم پدر سابقت شد تا اون باند رو منهدم و همه ی عواملش رو سر به نیست کنه، اما باید بگم که همه چیز هم اتفاقی نبود، از همون اول همه چیز برنامه ریزی شده بود!
با بهت به بابا زل زدم، مهراب کلافه بود، انگار از یه چیزی واهمه داشت!
بابا دست هاش رو بالا آورد و تکونی داد:
-خواهش می کنم دل آسا، تا کاملا از ماجرا و واقعیت مطلع نشدی هیچ حرفی نزن و قضاوتی نکن، هیچ کس قصد نداشته به تو ضربه ای بزنه، ما هممون خواستیم به هر نحوی که شده بهت کمک کنیم، هم به تو و هم به درسا!
ل*ب هام رو جمع کردم و منتظر به بابا نگاه کردم!
-دایی بابای مهراب، همون جور که قبلا خودش برات گفته آقای صدرالدین حشمتی هست که سرهنگ یک اداره آگاهی بزرگ توی تهرانه، من بعد از جدا کردن مادرت ازم هیچ وقت ساکت نموندم، همیشه دنبال یک فرصتی بودم تا زندگی از دست رفته ام رو برگردونم، همیشه دلم می خواست تو و مادرت کنارم باشید چون عشقی که به درسا داشتم بعد از اومدن تو و وجودت، چندین برابر شده بود، برای همینم هیچ وقت دست روی دست نگذاشتم و از همون موقع دنبال فرصت بودم تا شماها رو نجات بدم اما نمی شد، همه چیز باید با برنامه ریزی دقیق و حساب شده پیش می رفت وگرنه جون شماها به خطر می افتاد، تا اینکه بعد از چند سال تونستم از کیان شهیادی مدرک جمع کنم و بفهمم که کلاهبردار و شیاد و رذل هست و هرکار خلافی بگی ازش برمیاد، اون روز که تونستم این چیزها رو بفهمم واقعا حس می کردم یکبار دیگه تو و مادرت رو کنار خودم دارم، برای همین از طریق مهراب سریعا به پلیس مراجعه کردم و آقای صدرالدین حشمتی مسئول پرونده ای شد که من معرفی کرده بودم و اتفاقا خودشونم چند وقت بود که دنبالش بودن!
گیج بودم، انگار داشتم از یک خواب طولانی بیدار می شدم!
تازه حقایق داشتن آشکار می شدن!
-با کمک سرهنگ چند مورد مدرک دیگه هم جمع کردیم اما کافی نبود، هیچ کدوم ما رو به اون هدفی که داشتیم نمی رسوندن، نهایتش کیان شهیادی رو چندسالی زندانی می کردن و بعدش آزاد بود اما ما اینو نمی خواستیم، من اون قدری احساس ترس داشتم که نگران بودم حتی اگر حبس ابد هم بهش بزنن یه روزی بالاخره آزاد بشه و اینبار جون تو و درسا در خطر باشه برای همینم دلم می خواست حکمش فقط اعدام باشه چون دیگه مرده رو که نمی شه زنده کرد!
بابا قلپی از دمنوشش خورد و ادامه داد:
-پیشنهاد سرهنگ این بود که ما باید یک فرد نفوذی وارد اون باند کنیم، من توی این مدت تو رو توی نیویورک زیرنظر داشتم و می دونستم که گاهی واسه کیان شهیادی دست به چه کارهایی می زنی و از روی اجبار باهاش همکاری میکنی برای همینم اون ملاقات رو ترتیب دادم و بهت حقایق رو گفتم تا محبور نشی بیخودی ازش اطاعت کنی چون تو دخترش نبودی، تو دختر من بودی!
بغض گلوی بابا رو درهم می فشرد، سرم در حال انفجار بود، انگار مامان متوجه حال بد دوتایی مون شد که با دلسوزی گفت:
-بقیه اش رو بذارید واسه بعد، هیچ کدوم حالتون خوب نیست!
سریع اعتراض کردم:
-نه، من می تونم که بشنوم!
بابا بی توجه به حرف مامان باز شروع به حرف زدن کرد:
-تو با شنیدن حرف های من همون عکس العملی نشون دادی که خودم انتظارش رو می کشیدم، تو از پشت به کیان شهیادی خنجر زدی و چه کسی بهتر از تو می تونست تا این حد نابودش کنه؟ تو اوج اعتماد زمینش بزنه جوری که روزی هزار بار آرزو کنه کاش اعتماد نکرده بود!
حق با بابا بود، هیچ کس به اندازه من به کیان شهیادی نزدیک نبود، خصوصا اینکه او نمی دونست من از رازهای زندگیش خبر دارم و می دونم پدر واقعیم نیست!
-سرهنگ می خواست خودش یک فرد رو انتخاب کنه از اعضای تیم پلیس و بفرسته، بالاخره شما خارج از کشور بودید و کیان شهیادی ماموران داخلی رو ندیده بود پس احتمال اینکه شک کنه خیلی کم بود اما وقتی خواست ماموری رو انتخاب کنه مهراب نذاشت و درخواست کرد که خودش رو بفرستن!
نگاهم به سمت مهراب کشیده شد، رو به بابا گفت:
-اگر اجازه بدید از اینجا به بعدش رو خودم بگم؟!
بابا با لبخند بهش اجازه داد و خودش به پشت پنجره رفت!
-دلایل محکم و قابل قبولی داشتم که دایی بابا یعنی همون سرهنگ رو راضی می کرد که قبولم کنه، من توی تمام مهارت های رزمی، گفتار، چیزهایی که لازم بود یک فرد نفوذی بلد باشه حرف اول رو می زدم، همیشه دلم می خواست یک پلیس باشم اما مامانم شدیدا مخالف بود و آخرش هم نخواستم برخلاف میلش عمل کنم و رو آوردم به خوانندگی که البته ناراضی هم نیستم اما رشته ای نبود که همیشه دوستش داشتم!
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-مامان و بابام اول به شدت مخالفت کردن، اما تهدیدشون کردم، یادته که اون روز این ها رو برات تعریف کردم، دلایلی که براشون آوردم باعث شد دیگه نتونن مخالفت کنن و بالاخره دایی هم رضایت داد تا من اون فرد نفوذی باشم البته با امضای خودم مبنی بر اینکه خودم با پای خودم به این ماموریت رفتم و اونا هیچ مسئولیتی در قبال من ندارن چون اصرار کردم، مامان خیلی بی قراری می کرد، می گفت من ناشی هستم و نمی تونم احساساتم رو کنترل کنم نگران بود که خطایی ازم سر بزنه و کیان شهیادی بفهمه و اینبار ترورم کنه اما یه نوری ته دلم بود که بهم اطمینان می داد می تونم این عملیات رو انجام بدم و به سرانجام برسونم!
دستم رو بالا آوردم و حرفش رو قطع کردم:
-نمی فهمم دلایلت چی بوده؟ اینهمه باند مواد مخدر و اینهمه قاچاقچی، چرا اصرار داشتی که حتما به سراغ ما بیای؟!
بابا و مهراب بهم نگاه کردن، مامان با ناراحتی سرش رو به زیر انداخت، احساس می کردم باز هم دارن چیزی رو ازم پنهون می کنن!
از جا بلند شدم، برافروخته رو به بابا غریدم:
-هنوز انگار به من اعتماد ندارید نه؟ بسیارخب پس دیگه لازم نیست بقیه اش رو هم برای من تعریف کنید!
خواستم از ویلا خارج بشم که مهراب سد راهم شد!
توی چشم هاش یه حس خاصی بود، انگار سالهاست من رو میشناسه، انگار... انگار!
انگار منم او رو می شناسم!
یه لرز خاصی تنم رو در برگرفت!
به نحوی که احساس سرما کردم و دست هام رو دور خودم حلقه کردم!
بابا رو به ستایش خانم داد زد:
-یه پتو بیار!
مامان گریه می کرد، بیشتر با صدای گریه اش روی اعصابم راه می رفت!
ستایش خانم و هارپر پتو رو به دورم پیچیدن و کمکم کردن تا روی کاناپه بشینم، مهراب رو به مامان گفت:
-خواهش می کنم، انقدر گریه نکنید، قوی باشید!
مامان با این حرف کمی آروم تر شد، مهراب جلو اومد و در کنارم نشست:
-ما نمی خوایم چیزی رو از تو پنهون کنیم، به تو هم همگی اعتماد کامل داریم اما مامانت نگرانه که حالت بد بشه، اینهمه حرف نگرانه که نتونی هضم کنی و با واقعیت ها کنار بیای!
-من جواب سوالم رو می خوام، همین حالا!
هارپر موهام رو نوازش می کرد، مهراب از جا بلند شد و کمی بعد گفت:
-می خوای بدونی؟ بسیارخب پس گوش کن!
روی مبل تکی نشست و شروع کرد:
-از بچگی هام همیشه یه همبازی خوب داشتم، کسی که خیلی برام عزیز بود انگار جزئی از خودم بود، با اینکه خیلی کوچولو بود اما من خوب چهره ی نازش رو به یاد میارم، دست های نرم و ل*ب های خندونش همیشه بهم انرژی می داد و مستم می کرد، با اینکه بچه بودم اما توی اون لحظات درک می کردم که حضورش کنارم باعث میشه آرامش داشته باشم، اصلا دلم نمی خواست با کسی دیگه بازی کنم دوست داشتم فقط ساعت ها کنار او بشینم و نوازشش کنم، حسی که به او داشتم باعث می شد همیشه نگرانش باشم و البته مواظبش، اما از شانس بدم یک روز همه چیز بهم ریخت، اونا رفتن و من دیگه نتونستم ببینمش، حسش کنم، من موندم و عکس هاش که توی اون عکس ها به روم می خندید و من تو عالم بچگی زار زار گریه می کردم و اشک هام روی قاب عکسش رو می پوشوند و خنده اش رو محو می کرد، از همون موقع تو همون عالم بچگی با خودم عهد بستم هر جور شده پیش خودم برگردونمش، اون موقع خیال می کردم به همین راحتی هاس اما مامان برام توضیح می داد که او رو با نامردی به جای خیلی دوری بردن و دستم دیگه بهش نمی رسه، ازم می خواست همبازی دیگه ای برای خودم پیدا کنم اما قلبم با هیچ کس آروم نمی گرفت!
اشک های مهراب بی وقفه روی صورت جذاب مردونه اش فرو می ریخت!
چقدر سخته یک مرد گریه کنه و تو شاهد ریخته شدن غرور مردونه اش باشی!
بابا که دید مهراب نمی تونه صحبت هاش رو ادامه بده لیوان آبی ریخت و به دستش داد بعد از اون رو به من گفت:
-اون همبازی… تو بودی دل آسا… تویی که می شدی دخترخاله مهراب!
تا چند لحظه ی اول مغزم کاملا هنگ بود، هیچ چیزی رو متوجه نشدم اما بعد از اون صدای بابا چندین بار توی سرم اکو شد!
دخترخاله مهراب!
دخترخاله مهراب!
دخترخاله مهراب!
انگار پارچ آب یخی رو روی تنم خالی کرده باشن، یخ زده بودم!
شوک عجیبی بهم وارد شده بود، اتفاقی که حتی یک درصد هم منتظر افتادنش نبودم!
هارپر دستپاچه دستم رو توی دست هاش گرفته بود و صداهای نامفهومی از بین ل*ب هاش خارج می شد اما من فقط به اون سه کلمه ی بابا فکر می کردم!
من دختر خاله مهراب بودم؟ همبازی بچگی هاش؟!
چطور امکان داشت؟!
زهرا خانم آب قند برام آورد و کمی بعد فشارم اومد بالا و بدنم از اون حالت سردیش بیرون اومد!
مامان در کنارم نشست و نگران گفت:
-وقتی بهت میگم تو نمی تونی الان تحمل کنی اینهمه اتفاق رو پشت سر هم، لج می کنی!
همه رو کنار زدم و بلند شدم، روبروی مهراب ایستادم و زل زدم تو چشم هاش، چقدر حالا اون برق و اون حس توی نگاهش برام آشنا بود!
-چرا... همون موقع بهم... نگفتی؟!
لبخند محوی زد:
-نمی خواستم عذاب بکشی، الانم اگر اصرار هونیاک خان و خاله درسا نبود نمی گفتم!
خاله درسا!
خدای من!
مامان خاله مهراب هست و کی باورش می شه؟!
چقدر دنیا کوچیکه!
کسی که تا چندماه پیش برای من و مامان غریبه ای بیش نبود، یک خلافکار الان چقدر تغییر کرده!
چطوری تونست هویت جعلی خودش رو فاش نکنه در حالی که می دونست من و مامان باهاش چه نسبتی داریم!
مهراب می دونست ما خاله و دخترخاله اش هستیم و اصلا به روی خودش نیاورده بود!
کمی بعد بابا بازوم رو گرفت:
-عزیزم تو موقعی که مامانت ایران رو به همراه خودت ترک کرد خیلی کوچولو بودی، طبیعیه که هیچ چیزی رو به خاطر نیاری، ما این حرف ها رو به تو زدیم تا بدونی خانواده و اقوام مادریت برای برگردوندن شما به ایران از هیچ تلاشی دریغ نکردن، مهراب حتی جونش رو میون گذاشت تا تو و درسا رو نجات بده، می خوام بدونی اونا هم تو رو دوست دارن و هم درسا رو اما هیچ کاری از دستشون بر نمی اومد که زودتر نجاتتون ب*دن، بی صبرانه منتظر و مشتاق دیدنتون هستن، درسا بدون تو نمیاد به محفل اونا می گه تو تنها کسی بودی که همیشه پشتیبانش بودی و نجاتش دادی، حالا همه چیز بستگی به تو داره می تونی انتخاب کنی که تا آخر عمر بی کس و تنها بمونید و درسا در حسرت دیدن خانواده اش بمونه می تونی هم تصمیم بگیری که هم دل مامانت رو شاد کنی و هم همون چیزی که به قول خودت همیشه کمبودش رو توی زندگیت حس کردی رو به دست بیاری، ما هیچ کدوم قصد نداریم تو رو مجبور به پذیرش چیزی کنیم اما می دونم که تو دختر منی و عاقل و با شعور!
زبونم بند اومده بود، رو به مامان شوکه پرسیدم:
-چطوری نتونستید بشناسیدش؟ شما که خاله مهراب هستید و توی بچگی هم باهاش بودید چطور نتونستید بفهمید که اون کیه؟!
مامان با شوق نگاهی به چهره مهراب انداخت، انگار از ته دلش خوشحال بود که مهراب جلوش ایستاده!
-من خیلی وقت ها شک می کردم اما اصلا یک درصد هم احتمال نمی دادم که او مهراب ما باشه خصوصا اینکه خلافکار بود و با اسم قلابی سریتا!
مهراب ناراحت به کنار مامان رفت:
-تموم مدتی که در نقش یک خلافکار توی اون کشور فعالیت می کردم و پیش شماها بودم فقط داشتم افسوس می خوردم که دنیای نامرد با شما و دل آسا چقدر بد در افتاد و بهتون ضربه های مهلکی زد، آرزوم بود که نجاتتون بدم و از خدا ممنونم که من رو پیش مامان و خاله ها و دایی ها شرمنده نکرد!
آترون از جا بلند شد و به سمتمون اومد، نیم نگاهی به من انداخت و دست هاش رو درهم قفل کرد:
-به نظر من بهتره هرچه زودتر درسا خانم و دل آسا با اقوام روبرو بشن، این جدایی بیش از این جایز نیست!
هارپر در ادامه گفت:
-هر چقدر تا الان از همدیگه جدا بودید کافیه، بهتره که دیگه با هم آشتی کنید و در کنار هم باشید!
مهراب لبخند زد:
-مخصوصا اینکه نزدیک عید نوروزه و همه چیز رنگ و بوی تازه به خودش گرفته بهتره که کدورت ها و جدایی ها هم ازمون جدا بشن و یکمم رنگ خوشی و خوشبختی رو بچشیم!
بابا رو به من پرسید:
-دخترم؟ موافقی؟!
هنوزم توی شوک بودم، از نگاه مامان التماس می بارید و از نگاه آترون خواهش که سرافرازش کنم!
بابا منتظر بهم چشم دوخته بود و همه از این دوری ها خسته بودن پس من چطوری می تونستم با خودخواهی جلوی این خوشبختی قد علم کنم و راهش رو ببندم؟!
مهم تر اینکه حالا فهمیده بودم کسانی که همیشه در موردشون قضاوت نادرست کرده بودم یک عمر پا به پای من غصه خوردن و برای آزادی مون تلاش کردند، مهراب که جونش رو به خطر انداخته بود تا ما رو نجات بده و داده بود!
سرم رو به زیر انداختم، گلوم خشک شده بود و زبونم انگار به کف دهنم چسبیده بود!
چندین نفر چشم به من دوخته بودن و باید جواب قانع کننده ای بهشون می دادم!
-من... مشکلی ندارم... موافقم!
صدای دست زدن همه و خنده هایی از سر خوشحالی مامان و بابا و مهراب، در سالن ویلا طنین انداز شد!
باورم نمی شد کسانی رو پذیرا شده بودم که یک عمر ازشون بیزار بودم و اونا رو توی سرنوشت بد خودم مقصر می دونستم اما حالا کینه ای باقی نمونده بود و جاش رو به محبت داده بود چون اونا هم برای برگشتن ما به آ*غ*و*ش خانواده تلاش کرده بودن اما خب انگار زور سرنوشت خیلی بیشتر از زور ما بوده!
بابا و مهراب در آ*غ*و*ش هم اشک شوق ریختن، باور کردنی نبود که مهراب تا این حد از این آشتی خوشحال بود و مامان با لبخند زیباش بهم زل زده بود!
مهراب بعد از گذشت دقایقی رو به من و مامان گفت:
-جمعه عصر سال تحویله، به نظر من بهترین موقع برای آشتی کنون و اومدن شماها به جمع همون روزه، صبح میاید اونجا و تا شب کنار هم هستیم!
مامان نگاه مرددش رو به بابا دوخت، انگار او هم مثل من هنوز تردید داشت!
بابا چشم های مهربونش رو با اطمینان باز و بسته کرد و مامان اینبار زمزمه کرد:
-باشه مهراب جان، هرجور تو صلاح بدونی!
×××
به در خواست و اصرار مامان و هارپر پیش یک آرایشگاه مجلل توی تهران رفتیم.
هر سه موهامون رو کمی کوتاه و رنگ کردیم.
من به خواست خودم موهام رو بنفش تیره زده بود با لایه های بنفش روشن که واقعا جالب در اومده بود و چهره ام رو ملیح تر نشون میداد!
هارپر هم که طبق معمول موهاش رو چند رنگی کرده بود و مامان هم که رنگ سورمه ای نسبتا روشن روی موهاش گذاشت و اتفاقا خیلی هم زیباتر شد!
اونجا ناخن هام رو هم مانیکور کردم و با انجام یک سری کارهای دیگه حسابی به خودمون رسیدیم و بعد از اون برای خرید به بازار رفتیم!
شور و اشتیاق خاصی توی چهره ها موج می زد!
انگار مردم جونی تازه گرفته بودن از سال نو!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
23
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,005
Points
122
با اینکه هنوز سال نو آغاز نشده بود اما مردم در تکاپوی خرید و چیدن سفره هفت سین و انجام مراسمات خاص خودشون بودن که برای من و هارپر خیلی جالب بود و برای اولین بار توی عمرمون داشتیم همچین چیزهایی رو می دیدیم!
مامان اما بسیار خوشحال بود، با ذوق به مردمان کشورش نگاه می کرد و از سرحال بودنشون او هم سرحال و شاد می شد و از اینکه برگشته بود به کشور خودش راضی بود و خداروشکر می کرد!
با هارپر چندین نوع مانتو لی و شلوار لی، جین های مختلف با رنگ های شاد، شنل های خوشکل و کفش و روسری و شال خریدیم، به نحوی که دست هامون از خرید دیگه جا نداشت، مامان برای خودش خرید می کرد و گاهی هم برای بابا یه چیزایی می خرید، هارپر هم برای آترون دوتا کفش خرید و منم که کسی رو نداشتم براش چیزی بخرم!
توی دلم به این افکارم خندیدم و یه آن فکرم کشیده شد سمت مهراب!
چقدر خوب می شد برای سال نو یک کادو براش می خریدم و بهش می دادم!
اما وقتی یادم افتاد که ماجرای فامیل بودنمون رو ازم پنهون کرده حرصم گرفت و بیخیال خریدن کادو شدم!
اون شب برای شام همه به یک رستوران خوب رفتیم، مامان زنگ زد و آترون و بابا هم بهمون ملحق شدن و شبی خوب رو در کنار هم سپری کردیم!
×××
سرانجام روز موعود فرا رسید!
از شب قبلش بی خواب شده بودم و استرسی عجیب، دلم رو چنگ می زد!
بارها روبروی آینه ایستادم و با خودم مثل دیوونه ها حرف زدم، کلنجار رفتم، چندبار تا اتاق مامان و بابا رفتم تا به مامان بگم از این دیدار منصرف شدم اما وقتی چهره ی مظلوم و غمگین مامان پیش چشم هام مجسم می شد راه رفته رو بر می گشتم!
نمی خواستم و نمی تونستم با خودخواهی مامان رو از خواهرهاش، مادر و پدرش که انگار هنوز زنده بودن و وجود داشتن، برادرهاش و بقیه اقوامش دور کنم!
ای کاش مامان قبول می کرد بدون حضور من به دیدن اونا بره اون موقع هضم این اتفاقات واسم راحت تر بود و شاید روزی می تونستم بهتر با این قضایا کنار بیام!
پوفی کشیدم، ساعت روی هشت صبح ضربه زد و من بی حال روی تختم افتاده بودم!
با صدای تقه هایی که به در خورد بدون اینکه تکونی به خودم بدم گفتم:
-بیا تو!
خدمه برام صبحونه آورده بودن، یک صبحونه کامل و مقوی!
چشمم که به شیر و عسل و پنیر و نون تازه و بقیه چیزا افتاد دلم مالش رفت!
بدجوری بوی نون تازه اشتهام رو ت*ح*ریک می کرد برای همین هم از خدمه تشکر کردم و توی تختم نشستم و سینی رو روی پام قرار دادم!
پس از خوردن صبحونه ام که واقعا سرحالم کرد به حموم رفتم و دوش کوتاهی گرفتم!
مشغول سشوار کشیدن موهام بودم که در اتاق باز شد و مهراب وارد شد!
با تعجب بهش زل زدم که محو تماشای من روبرو آینه شده بود!
جین مشکیم با تاپ سفید توی تنم تضاد خیلی قشنگی رو درست کرده بودن خصوصا که موهام رنگش توی نور آفتاب که از پنجره به داخل اتاق می تابید روشن تر و براق تر جلوه می کرد!
موهام که کامل خشک شد سشوار رو خاموش کردم و در حالی که به پوستم لوسیون می زدم پرسیدم:
-تو اینجا چیکار می کنی؟!
تکونی خورد و به خودش اومد، من بزرگ شده ی یک کشور آزاد بودم، اونجا برای من حجاب و اینجور چیزها مفهومی نداشت اما بی بندوبار هم نبودم، با اینکه توی کشور غربی پرورش یافته بودم اما هیچ وقت با هیچ ج*ن*س مخالفی دوست نبودم و ر*اب*طه ای نداشتم، پس مهم این بود که من شرع و عرف حالیم می شد برای همین هم از اینکه پیش چشم های مهراب با تاپ نشسته بودم اصلا ابایی نداشتم و خجالت هم نکشیدم!
-اومدم ببینم حاضری یا نه، خاله می گفت از دیشب که رفتی توی اتاقت دیگه ندیده بیای بیرون!
نگاهم رو به آینه دوختم، مهراب بالا سرم ایستاد!
حالا که فهمیده بودم دخترخاله اش هستم انگار یک جورایی ازش خجالت می کشیدم!
-چیزی شده دل آسا؟ با من غریبی می کنی؟!
چقدر خوب من رو می فهمید!
-غریبی که نه، یه حس عجیب، انگار خجالت می کشم!
خندید، چقدر قشنگ می خندید و انگار حالا که دقت می کردم رنگ خنده هاش عجیب به خودم شبیه بود!
-من همون مهرابم، چیزی تغییر نکرده، تازه با این قوم و خویش شدن باید راحت تر هم باشی چون به هم نزدیک تر شدیم!
کنار گوشم خم شد و زمزمه کرد:
-تازه حالا می دونی که پسرخاله ات اون روز توی اتاق هتل بوسیدتت!
رعشه ای تنم رو در برگرفت!
از اینهمه ن*زد*یک*ی و از این جمله حال قشنگی بهم دست داد!
ازم دور شد و روی لبه ی تخت نشست، مشغول آرایش کردن شدم و در همون حال گفتم:
-راستش هنوزم از جوابی که اون روز دادم راضی نیستم، تردید دارم و دلهره!
-بس کن، به من اعتماد کن، من بهت می گم کاری که کردی درست بوده، تو خواستی دل خاله رو شاد کنی که موفق هم شدی، در ضمن متوجه شدی که یک عمر هم قضاوت نا به جا می کردی در مورد اقوام مادریت، الان بیشتر از همه تو باید برای این دیدار مصمم باشی!
نگاه عمیقی بهش انداختم، نمی دونم چرا حالا یک جور دیگه برام مهم شده بود انگار حس می کردم سالهاست می شناسمش و باهاش در ارتباط بودم!
او هم توی چشم هام خیره شده بود، گاهی وقت ها دلم می خواست می تونستم ذهن آدم ها رو بخونم و الان می فهمیدم تو فکر مهراب چی می گذره!
با صدای ضرباتی که به در می خورد هردو به خودمون اومدیم، مهراب کمی دستپاچه شد و ازم دور شد!
منم به سمت کمدم رفتم و در همون حال گفتم:
-بفرمایید!
مامان وارد اتاق شد، نگاهی کوتاه به من انداخت و من سلامی زیرلب بهش دادم، سپس روش رو کرد طرف مهراب و به شوخی خندید:
-عزیزم من گفتم برو دل آسا رو بیار تو که خودتم اینجا موندگار شدی!
مهراب خنده ی کوتاهی کرد:
-شرمنده خاله جان، دخترتون هنوز حاضر نیستن اینه که من معطل شدم!
جین مشکیم رو با یک مانتوی مجلسی و فوق العاده شیک زرشکی انتخاب کردم، شال مشکی طرحدارم رو هم بیرون آوردم و با یک کفش پاشنه ده سانتی مشکی!
تیپ خوبی می شد!
رو به مهراب و مامان گفتم:
-می شه لطفا توی سالن پایین منتظرم باشید؟!
مامان که دید پشیمون نشدم و دارم حاضر می شم با خوشرویی سری تکون داد و به همراه مهراب اتاقم رو ترک کردن.
پس از پوشیدن، ادکلن خوش بویی هم به خودم زدم و توی آینه قدی اتاق به چهره ی جذابم خیره شدم!
به یاد اون روزهایی افتادم که مدلینگ بودم!
چقدر روی صح*نه احساس غرور می کردم و حس برتری نسبت به همه بهم دست می داد!
خوشحال بودم که مایکل رو از دست پدر و آدم هاش نجات داده بودم و نگذاشته بودم بهش آسیبی برسه هرچند که او به من بد کرده بود!
از اتاق بیرون رفتم.
توی سالن پایین مهراب روی مبل تکی نشسته بود و با پاش روی زمین ضرب گرفته بود!
با ورودم نگاهش رو به من دوخت و از پام تا سرم رو از نظر گذروند!
با صدای زنگ موبایلم سریع از جیبم بیرون آوردم و جواب دادم:
-الو؟!
-حالت چطوره مادمازل؟!
با شنیدن صدای ویلی احساس آرامش عجیبی بهم دست داد!
-سلام ویلی، چقدر خوشحالم که صدات رو می شنوم!
-تو که دیگه خیلی خاطرخواه پیدا کردی و به یاد من نیستی اما من نمی تونم تو رو از یاد ببرم گفتم زنگ بزنم یه حالی ازت بپرسم!
-ممنون، نه بخدا خودت که دیگه اوضاع من رو می دونی ذهنم عجیب درگیره!
-می دونم و درکت می کنم، نگران نباش و فکرهای بد هم به سرت راه نده، انشاالله همه چیز به خوبی و خوشی می گذره و تموم می شه!
-ممنونم.
-راستی شرکت تا چه تاریخی قراره تعطیل باشه؟!
-تا پونزده فروردین ماه دیگه، چون تعطیلی عیده و همه جا بسته اس!
-باشه پس من شاید برم نیویورک یه دیداری با دوستان و آشنایان تازه کنم اینجوری حوصله ام هم سر نمی ره!
-باشه خیلی هم خوبه امیدوارم بهت خوش بگذره!
-ممنونم، مواظب خودت باش کاری نداری؟
-مرسی که زنگ زدی، الان حس بهتری دارم!
-فدات بشم، خدانگهدارت!
موبایل رو توی جیب جین گذاشتم و نگاهم به مامان و بابا که با هم از اتاقشون خارج می شدن افتاد!
چقدر بهم می اومدن دوتایی شون!
انگار تکه های پازلی بودن که در کنار هم معنا پیدا می کردن و جفت هم می شدن!
مهراب ایستاد:
-خب، بریم؟!
بابا با لبخند رو به من پرسید:
-اگر دخترِ بابا حاضره بله می ریم!
لبخند عمیقی بهش زدم و به این ترتیب من به همراه مامان و بابا با ماشین بابا رفتیم و مهراب هم زودتر رفت تا خبر اومدنمون رو به بقیه بده!
بابا با دقت رانندگی می کرد، هوا شدیدا سرد بود و ابرها هرچند وقت یکبار غرشی ترسناک سر می دادن!
مامان نگاهش رو به آسمون دوخت:
-فکر کنم می خواد بارون بیاد!
بابا بخاری ماشین رو یک درجه بیشتر کرد:
-منکه می گم این هوای سرد بیشتر به برف باریدن می خوره تا بارون!
مامان سری تکون داد:
‌-هردوش رحمت خداست، هر کدوم اومد، اومد!
دیگه تا رسیدن به مقصد، کسی حرفی نزد!
انگار هیچ کس دل و دماغ صحبت کردن نداشت و ترجیح این بود که توی افکار خودمون غوطه ور باشیم تا اینکه سکوت ماشین رو با حرف های بیهوده بشکنیم!
جلوی یک عمارت با شکوه، ماشین بابا متوقف شد!
مامان با بغض عجیبی زمزمه کرد:
-خیلی استرس دارم هونیاک!
دقیقا مامان حرف دل من رو می زد، بابا دست مامان رو بین دو دستش گرفت:
-اونا که غریبه نیستن عزیزم، خانواده تن!
پیاده شدیم، مهراب کنار ماشینش ایستاده بود و منتظر بود تا ما بهش ملحق بشیم.
به سختی سعی می کردم جلوی فوران احساساتم رو بگیرم و قبل از اینکه پشیمون بشم خودم رو به مامان رسوندم!
وقتی در کنار مهراب ایستادیم بابا پرسید:
-آترون اینا نمیان؟!
مامان در حالیکه جلوی لرزش خفیف دست هاش رو می گرفت گفت:
-نه، آترون سرش شلوغه و تا دیروقت توی شرکت میمونه حتی امروز که همه جا تعطیله، هارپر هم که گفت حالا که آترون نمیاد منم نمیام و میرم شرکت کمکش می کنم تو کارهاش!
بابا سری تکون داد:
-بسیارخب!
سوز سردی که می وزید اجازه اینکه بیش از این توی خیابون بمونیم رو نمی داد، مهراب بلافاصله به سمت آیفون بزرگی که کنار در نصب شده بود رفت و کلیدی رو فشرد!
کمی بعد بدون اینکه صدایی از آیفون خارج بشه در با صدای ظریف تیکی باز شد!
نگهبان ها جلو اومدن و رو به مهراب گفتن:
-آقا ماشین ها رو نمیارید داخل؟!
مهراب در حالیکه ما رو به سمت داخل راهنمایی می کرد پاسخ داد:
-فعلا نه!
پا که به درون عمارت گذاشتیم از منظره اش واقعا خوشم اومد!
از همون بدو ورود باغچه های کوچک مستطیل شکل به طرز قشنگی ردیف شده بود و سنگفرش از بین شون می گذشت، در طول راه تا ورودی سه تا حوض نسبتا بزرگ با فواره های زیبا و آبشار های کوچک و مصنوعی به زیبایی ساخته شده بودن و صدای پاشیدن آب روی چمن ها و بوی خوب شون به مشام می رسید!
در کنار هم جلو می رفتیم اما هنوز هم با تردید!
مامان آروم پرسید:
-می دونم که چقدر از اینجا بودن ناراضی هستی، می دونم که اگرم رضایت دادی فقط و فقط به خاطر من بوده، ازت ممنونم دخترم تو چیزهایی رو به من دادی که هرگز فکر نمی کردم روزی دوباره به دستشون بیارم!
-همینکه شما خوشحالید برای من کافیه مامان!
بالاخره به ورودی نزدیک شدیم.
چندین ماشین مدل بالا توی باغ و چندین ماشین دیگه هم توی پارکینگ ته باغ پارک شده بودن!
ماشین هایی که من اسمشون رو نمی دونستم چون توی نیویورک این ماشین ها وجود نداشتن!
در ورودی باز شد و دو خدمه جلوی در ایستادن و ما بهشون نزدیک شدیم!
مهراب رو به خدمه گفت:
-پالتو و کت هاشون رو بگیرید و بهشون کفش راحتی بدید!
پس از انجام دستورات مهراب وارد سالن بزرگ عمارت شدیم!
بوی عود و اسپند بدجور فضای سالن رو در برگرفته بود و در وهله ی اول هرم د*اغ شومینه به صورتم می خورد!
کمی که جلو رفتیم بالاخره چشممون به افراد و اهالی حاضر در عمارت افتاد!
وای که چقدر زیاد بودن!
روی یک مبل سه نفره یک پیرمرد مهربون و پیرزن خوشرویی نشسته بودن که اگر درست حدس زده باشم باید پدر و مادر مامان باشن و در پشت مبل اونا بقیه اعضا به ترتیب در کنار هم ایستاده بودن!
نگاهم رو به مامان دوختم، مثل ابر بهار گریه می کرد و اشک هاش تموم صورتش رو در برگرفته بود!
مهراب رو به جمع با لبخندی خاص گفت:
-بفرمایید، از قدیم گفتن یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور!
گفتن این جمله همانا و هجوم اون افراد به سمت ما همان!
کمی بعد مدام بین آ*غ*و*ش ها ردو بدل می شدم و نمی دونستم اینا کی هستن که انقدر من رو به خودشون فشار می دن و در آ*غ*و*ش می کشن!
هر کدومشون پس از کلی قربون صدقه رفتنم ولم می کردن و باز نوبت نفر بعدی می شد!
مردها فقط به دست دادن اکتفا می کردن اما بعضی هاشون من رو محکم ب*غ*ل می کردن و با گفتن جملاتی مثل " عزیزم چقدر خوشحالم می بینمت، چقدر خوبه که اینجایی، چقدر دوست داشتم ببینمت و..." ابراز محبت می کردن!
بعد از اینکه تموم اون افراد ازم دور شدن چشمم به مامان افتاد که در آ*غ*و*ش اون پیرزن بهم اشاره می کرد نزدیکشون برم!
وقتی جلوشون ایستادم پیرزن با محبتی عجیب و چشم هایی که از اشک خیس بودن از جا بلند شد و رو بهم لبخند زد:
-بالاخره تو رو دیدم، خداروشکر می کنم که زنده بودم و چشمم به چشم های شهلا و دلربای تو افتاد عزیزدل من!
کمی بعد توی آغوشش بودم، عجیب بوی مامان رو می داد و من دست هام رو دورش تنگ تر کردم تا بتونم خوب حسش کنم!
بعد از او، پیرمرد هم ایستاد و با مهربونی زمزمه کرد:
-به خونه ی خودت خوش اومدی دخترم، خدا میدونه چندسال انتظار این روز رو می کشیدیم!
در آغوشش احساس امنیتی عجیب بهم دست داد!
زمزمه کردم:
-خیلی خوشحالم که شماها رو پیدا کردم، از اینکه در کنارتونم احساس امنیت می کنم!
ازم که جدا شد برق رضایت رو توی چشم هاش دیدم!
کناری ایستادم، همه ی افراد موجود توی سالن گریه کرده بودن یا بهتر بگم اشک شوق می ریختن از برگشتن ما!
مهراب جلو اومد و رو به من گفت:
-بیا جلو تا دایی ها و خاله هات رو بهت معرفی کنم!
کنارش که ایستادم زمزمه های خفیفی توی جمع به پا شد که با صدای مهراب مجدد سالن در سکوت فرو رفت!
-دایی اول آقا مهداد هستن، ایشونم همسرشونن نسیم خانم!
مجدد مرد و زنی جلو اومدن و با ب*وس*یدن گونه ام ابراز آشنایی کردن!
مهراب ادامه داد:
-آروشا، مهرام و مهروان هم دختر و پسرهاشون هستن!
اونا هم جلو اومدن و باهام دست دادن و کنار پدر و مادرشون ایستادن!
مهراب:
-ایشونم خانم مهرام هستن رهاخانوم و این کوچولویی هم که تو آغوششون خوابه پسرشون علی!
پس از ابراز خوشبختی از دیدن و آشنایی باهاشون کناری ایستادن، خانواده دایی مهداد تموم شده بودن و حالا نوبت دایی بعدی بود!
-ایشون دایی پیروز هستن متخصص و جراح قلب و عروق، ایشونم خاتون همسرشون هستن!
دایی و زن دایی به گرمی مجدد در آغوشم کشیدن و بعد از اون به کناری رفتن، نگاهم رو به مامان دوختم که با ل*ذت به چهره داداش هاش زل زده بود و با صدای مهراب دوباره نگاهم رو به جمع دوختم:
-حورا و پیمان هم فرزندان دایی پیروز هستن که هردوشون متاهل هستن و ایشون رادمان خان همسر حورا و ایشون دالیا همسر پیمان هستن و این کوچولو هم رامیاد فرزند حورا هست که فقط یکسالشه!
خانواده دایی پیروز هم تموم شدن، گروه بعدی که جلو اومدن مهراب رو بهم گفت:
-خاله پرستو، ایشونم همسرشون آقای زمانی و ایشونم دخترشون پرنیاخانم و شوهرش سامیان خان!
خاله پرستو با عشق در آغوشم کشید و زمزمه کرد:
-خیلی خوشحالم که دوباره مثل گذشته جمع مون کامل شد، تو خیلی نازی عزیزدلم و من به وجودت افتخار می کنم!
-ممنونم خاله جون!
چقدر همه چیز برام غریبه بود!
هیچ وقت حتی به ذهنمم خطور نکرده بود که ممکنه روزی به یک زن بگم خاله جون!
خاله پرستو فقط یک فرزند داشت و اونم جلو اومد و فقط باهام دست داد بعد از اون کنار شوهرش ایستاد و به من زل زد!
گروه بعدی که جلو اومدن مهراب گفت:
-خاله گیسو معلم هست و غنچه خانم و بهنوش و بهناز خانم دخترهاشونن و کیهان و کمیل هم پسرهاشون، آقای نوری هم همسر خاله هستن!
کیهان و کمیل هردو با شیطنت در آغوشم کشیدن و خیلی غلیظ از بودنم ابراز خوشحالی کردن و خوش آمد گفتن، خاله هم مثل خاله پرستو از دیدنم احساس خوشبختی کرد و دخترهاشم هرکدوم به نوبت در آغوشم گرفتن و بهنوش رو بهم گفت:
-هیچ وقت فکرشم نمی کردم مدلینگ معروف آمریکایی دخترخاله من باشه، تو توی رویاهای من بودی اما الان می بینم که دارم بغلت می کنم، پس بدون جدا از دخترخاله بودن طرفدار پرو پا قرصت هم هستم!
-ممنونم، لطف داری دخترخاله!
مهراب زیرچشمی نگاهم می کرد، خانواده خاله گیسو که رفتن گروه بعدی جلو اومد:
-اینم خانواده ی من!
رعشه ای خفیف بدنم رو در بر گرفت!
عجیب بود که خانواده مهراب برام نسبت به بقیه مهم تر بودن!
اول از همه مامانش اومد جلو و خودش، خودش رو معرفی کرد:
-از اینکه میبینمت خیلی خوشحالم خاله جون، بارانک هستم این دوتا هم پادنا و پادینا دخترهام هستن، این آقایی هم که کنارت ایستاده تک پسرم مهراب هست، ایشونم بردیا موسوی شوهرم هست!
خاله گونه ام رو ب*و*سید و پادنا و پادینا هم با محبت بغلم کردن و خوش آمد گفتن، آقای موسوی هم ابراز خوشبختی کرد و با خنده گفت:
-پس این آقازاده ما حق داشت انقدر واسه نجات شما بدو بدو کنه و تلاش کنه واقعا تلاشش حاصل خیلی خوبی داشته و یک حوری بهشتی برامون آورده!
همه از لحن شوخ آقای موسوی زدن زیر خنده ولی مهراب با خجالت گفت:
-عه بابا!
از آقای موسوی در همون برخورد اول خیلی خوشم اومد، به نحوی که حس کردم واقعا می تونه جای بابا رو واسم پر کنه از بس که مهربون بود!
بعد از اینکه مراسم معارفه تموم شد، عزیزجون (مادربزرگ) رو به جمع گفت:
-بفرمایید بشینید، راحت باشید!
بلافاصله همه به سمت مبل ها و کاناپه های وسط سالن رفتن و هرکسی روی یک مبل جا گرفت.
من و مامان در کنار هم روی یک مبل دونفره نشستیم و بابا در کنار آقای نوری نشست.
آقاجون (پدربزرگ) نفس راحتی کشید و گفت:
-چقدر خوشحالم که باز هم همگی گرد هم جمع شدیم، سال هاست که حسرت بودن همگی تون در کنار هم روی دل من و لیلا (مادربزرگ) مونده و الان که در کنارمون هستید واقعا احساس خیلی خوبی داریم و خوشحالیم که نمردیم و بودنتون رو دیدیم!
عزیزجون در ادامه حرف آقاجون گفت:
-همه ی شما توی تموم این سال ها کنار ما بودید، فقط تنها کسی که همیشه حسرت دیدنش به دلمون مونده بود درسا بود که اونم الان کنارمونه، هرچند روزگار نامرد چندین سال متوالی دیدن عزیزمون رو از ما دریغ کرد اما خوشحالم که خدا نگذاشت بیش از این فراق دختر و نوه ام رو بکشم و اونا رو با یاری پسر گلم مهراب جان به ما رسوند!
همه با خوشحالی مجدد بهمون خوش آمد گفتن و ابراز خوشحالی کردن، باور کردنش برام سخت بود که اینقدر از وجود ما خوشحال و راضی هستن به نحوی که هیچ کدوم اخم نکرده بودن یا گوشه گیر باشن هرکدوم سعی می کردن به هر نحوی شده از بودن ما اینجا نشون ب*دن خوشحالی و شادی شون رو!
خدمه مشغول پذیرایی شدن.
کیهان در حالیکه فنجون قهوه رو از توی سینی مقابلش برمی داشت با شوخی پرسید:
-واقعا چه فکری کردید که برگشتید؟ نیویورک که خیلی خوبه با اون فرهنگ آزاد و پیشرفته اش شماها هم که دیگه اقامت اونجا رو داشتید می موندید همون جا راحت!
خاله گیسو اخم کرد:
-عه کیهان یعنی چی؟ یه جوری می گی انگار بلانسبت شما رو اینجا قفل و زنجیر کردن و توی زندون حبس!
بعد از اون روش رو برگردوند و ادامه داد:
-والله جوونای الان اصلا قدرشناس رفاه و آرامشی که دارن نیستن اگر هرچقدر هم آزادی داشته باشن گلایه هاشون ادامه داره!
مامان با لبخند مهربونی که از لحظه ورود روی ل*ب هاش بود گفت:
-درسته که اونجا رفاه و آزادی و فرهنگش خیلی خوبه اما کیهان جان عزیزم هیچ جا کشور خود آدم نمی شه، هرجا که وطنت باشه اونجا رفاه داری، هرجا دلت شاد باشه و آرامش داشته باشی یعنی که آزادی هم داری، درسته که ما توی اون کشور از لحاظ پول و رفاه و مرفه زندگی کردن توی اوج بودیم اما از لحاظ عشق و محبت و دوست داشتن و دوست داشته شدن همیشه توی کمبود دست و پا می زدیم، تا قبل از اینکه کسی توی موقعیت ما قرار بگیره نمی تونه حس کنه چقدر غریب بودن سخته، بی کس بودن سخته!
عزیزجون در حالیکه بغض کرده بود دستش رو روی شونه مامان گذاشت:
-الهی بمیرم برات مادر!
همه خدانکنه ای گفتن و کیهان دست هاش رو بالا برد و با خنده گفت:
کد:
با اینکه هنوز سال نو آغاز نشده بود اما مردم در تکاپوی خرید و چیدن سفره هفت سین و انجام مراسمات خاص خودشون بودن که برای من و هارپر خیلی جالب بود و برای اولین بار توی عمرمون داشتیم همچین چیزهایی رو می دیدیم!
مامان اما بسیار خوشحال بود، با ذوق به مردمان کشورش نگاه می کرد و از سرحال بودنشون او هم سرحال و شاد می شد و از اینکه برگشته بود به کشور خودش راضی بود و خداروشکر می کرد!
با هارپر چندین نوع مانتو لی و شلوار لی، جین های مختلف با رنگ های شاد، شنل های خوشکل و کفش و روسری و شال خریدیم، به نحوی که دست هامون از خرید دیگه جا نداشت، مامان برای خودش خرید می کرد و گاهی هم برای بابا یه چیزایی می خرید، هارپر هم برای آترون دوتا کفش خرید و منم که کسی رو نداشتم براش چیزی بخرم!
توی دلم به این افکارم خندیدم و یه آن فکرم کشیده شد سمت مهراب!
چقدر خوب می شد برای سال نو یک کادو براش می خریدم و بهش می دادم!
اما وقتی یادم افتاد که ماجرای فامیل بودنمون رو ازم پنهون کرده حرصم گرفت و بیخیال خریدن کادو شدم!
اون شب برای شام همه به یک رستوران خوب رفتیم، مامان زنگ زد و آترون و بابا هم بهمون ملحق شدن و شبی خوب رو در کنار هم سپری کردیم!
×××
سرانجام روز موعود فرا رسید!
از شب قبلش بی خواب شده بودم و استرسی عجیب، دلم رو چنگ می زد!
بارها روبروی آینه ایستادم و با خودم مثل دیوونه ها حرف زدم، کلنجار رفتم، چندبار تا اتاق مامان و بابا رفتم تا به مامان بگم از این دیدار منصرف شدم اما وقتی چهره ی مظلوم و غمگین مامان پیش چشم هام مجسم می شد راه رفته رو بر می گشتم!
نمی خواستم و نمی تونستم با خودخواهی مامان رو از خواهرهاش، مادر و پدرش که انگار هنوز زنده بودن و وجود داشتن، برادرهاش و بقیه اقوامش دور کنم!
ای کاش مامان قبول می کرد بدون حضور من به دیدن اونا بره اون موقع هضم این اتفاقات واسم راحت تر بود و شاید روزی می تونستم بهتر با این قضایا کنار بیام!
پوفی کشیدم، ساعت روی هشت صبح ضربه زد و من بی حال روی تختم افتاده بودم!
با صدای تقه هایی که به در خورد بدون اینکه تکونی به خودم بدم گفتم:
-بیا تو!
خدمه برام صبحونه آورده بودن، یک صبحونه کامل و مقوی!
چشمم که به شیر و عسل و پنیر و نون تازه و بقیه چیزا افتاد دلم مالش رفت!
بدجوری بوی نون تازه اشتهام رو ت*ح*ریک می کرد برای همین هم از خدمه تشکر کردم و توی تختم نشستم و سینی رو روی پام قرار دادم!
پس از خوردن صبحونه ام که واقعا سرحالم کرد به حموم رفتم و دوش کوتاهی گرفتم!
مشغول سشوار کشیدن موهام بودم که در اتاق باز شد و مهراب وارد شد!
با تعجب بهش زل زدم که محو تماشای من روبرو آینه شده بود!
جین مشکیم با تاپ سفید توی تنم تضاد خیلی قشنگی رو درست کرده بودن خصوصا که موهام رنگش توی نور آفتاب که از پنجره به داخل اتاق می تابید روشن تر و براق تر جلوه می کرد!
موهام که کامل خشک شد سشوار رو خاموش کردم و در حالی که به پوستم لوسیون می زدم پرسیدم:
-تو اینجا چیکار می کنی؟!
تکونی خورد و به خودش اومد، من بزرگ شده ی یک کشور آزاد بودم، اونجا برای من حجاب و اینجور چیزها مفهومی نداشت اما بی بندوبار هم نبودم، با اینکه توی کشور غربی پرورش یافته بودم اما هیچ وقت با هیچ ج*ن*س مخالفی دوست نبودم و ر*اب*طه ای نداشتم، پس مهم این بود که من شرع و عرف حالیم می شد برای همین هم از اینکه پیش چشم های مهراب با تاپ نشسته بودم اصلا ابایی نداشتم و خجالت هم نکشیدم!
-اومدم ببینم حاضری یا نه، خاله می گفت از دیشب که رفتی توی اتاقت دیگه ندیده بیای بیرون!
نگاهم رو به آینه دوختم، مهراب بالا سرم ایستاد!
حالا که فهمیده بودم دخترخاله اش هستم انگار یک جورایی ازش خجالت می کشیدم!
-چیزی شده دل آسا؟ با من غریبی می کنی؟!
چقدر خوب من رو می فهمید!
-غریبی که نه، یه حس عجیب، انگار خجالت می کشم!
خندید، چقدر قشنگ می خندید و انگار حالا که دقت می کردم رنگ خنده هاش عجیب به خودم شبیه بود!
-من همون مهرابم، چیزی تغییر نکرده، تازه با این قوم و خویش شدن باید راحت تر هم باشی چون به هم نزدیک تر شدیم!
کنار گوشم خم شد و زمزمه کرد:
-تازه حالا می دونی که پسرخاله ات اون روز توی اتاق هتل بوسیدتت!
رعشه ای تنم رو در برگرفت!
از اینهمه ن*زد*یک*ی و از این جمله حال قشنگی بهم دست داد!
ازم دور شد و روی لبه ی تخت نشست، مشغول آرایش کردن شدم و در همون حال گفتم:
-راستش هنوزم از جوابی که اون روز دادم راضی نیستم، تردید دارم و دلهره!
-بس کن، به من اعتماد کن، من بهت می گم کاری که کردی درست بوده، تو خواستی دل خاله رو شاد کنی که موفق هم شدی، در ضمن متوجه شدی که یک عمر هم قضاوت نا به جا می کردی در مورد اقوام مادریت، الان بیشتر از همه تو باید برای این دیدار مصمم باشی!
نگاه عمیقی بهش انداختم، نمی دونم چرا حالا یک جور دیگه برام مهم شده بود انگار حس می کردم سالهاست می شناسمش و باهاش در ارتباط بودم!
او هم توی چشم هام خیره شده بود، گاهی وقت ها دلم می خواست می تونستم ذهن آدم ها رو بخونم و الان می فهمیدم تو فکر مهراب چی می گذره!
با صدای ضرباتی که به در می خورد هردو به خودمون اومدیم، مهراب کمی دستپاچه شد و ازم دور شد!
منم به سمت کمدم رفتم و در همون حال گفتم:
-بفرمایید!
مامان وارد اتاق شد، نگاهی کوتاه به من انداخت و من سلامی زیرلب بهش دادم، سپس روش رو کرد طرف مهراب و به شوخی خندید:
-عزیزم من گفتم برو دل آسا رو بیار تو که خودتم اینجا موندگار شدی!
مهراب خنده ی کوتاهی کرد:
-شرمنده خاله جان، دخترتون هنوز حاضر نیستن اینه که من معطل شدم!
جین مشکیم رو با یک مانتوی مجلسی و فوق العاده شیک زرشکی انتخاب کردم، شال مشکی طرحدارم رو هم بیرون آوردم و با یک کفش پاشنه ده سانتی مشکی!
تیپ خوبی می شد!
رو به مهراب و مامان گفتم:
-می شه لطفا توی سالن پایین منتظرم باشید؟!
مامان که دید پشیمون نشدم و دارم حاضر می شم با خوشرویی سری تکون داد و به همراه مهراب اتاقم رو ترک کردن.
پس از پوشیدن، ادکلن خوش بویی هم به خودم زدم و توی آینه قدی اتاق به چهره ی جذابم خیره شدم!
به یاد اون روزهایی افتادم که مدلینگ بودم!
چقدر روی صح*نه احساس غرور می کردم و حس برتری نسبت به همه بهم دست می داد!
خوشحال بودم که مایکل رو از دست پدر و آدم هاش نجات داده بودم و نگذاشته بودم بهش آسیبی برسه هرچند که او به من بد کرده بود!
از اتاق بیرون رفتم.
توی سالن پایین مهراب روی مبل تکی نشسته بود و با پاش روی زمین ضرب گرفته بود!
با ورودم نگاهش رو به من دوخت و از پام تا سرم رو از نظر گذروند!
با صدای زنگ موبایلم سریع از جیبم بیرون آوردم و جواب دادم:
-الو؟!
-حالت چطوره مادمازل؟!
با شنیدن صدای ویلی احساس آرامش عجیبی بهم دست داد!
-سلام ویلی، چقدر خوشحالم که صدات رو می شنوم!
-تو که دیگه خیلی خاطرخواه پیدا کردی و به یاد من نیستی اما من نمی تونم تو رو از یاد ببرم گفتم زنگ بزنم یه حالی ازت بپرسم!
-ممنون، نه بخدا خودت که دیگه اوضاع من رو می دونی ذهنم عجیب درگیره!
-می دونم و درکت می کنم، نگران نباش و فکرهای بد هم به سرت راه نده، انشاالله همه چیز به خوبی و خوشی می گذره و تموم می شه!
-ممنونم.
-راستی شرکت تا چه تاریخی قراره تعطیل باشه؟!
-تا پونزده فروردین ماه دیگه، چون تعطیلی عیده و همه جا بسته اس!
-باشه پس من شاید برم نیویورک یه دیداری با دوستان و آشنایان تازه کنم اینجوری حوصله ام هم سر نمی ره!
-باشه خیلی هم خوبه امیدوارم بهت خوش بگذره!
-ممنونم، مواظب خودت باش کاری نداری؟
-مرسی که زنگ زدی، الان حس بهتری دارم!
-فدات بشم، خدانگهدارت!
موبایل رو توی جیب جین گذاشتم و نگاهم به مامان و بابا که با هم از اتاقشون خارج می شدن افتاد!
چقدر بهم می اومدن دوتایی شون!
انگار تکه های پازلی بودن که در کنار هم معنا پیدا می کردن و جفت هم می شدن!
مهراب ایستاد:
-خب، بریم؟!
بابا با لبخند رو به من پرسید:
-اگر دخترِ بابا حاضره بله می ریم!
لبخند عمیقی بهش زدم و به این ترتیب من به همراه مامان و بابا با ماشین بابا رفتیم و مهراب هم زودتر رفت تا خبر اومدنمون رو به بقیه بده!
بابا با دقت رانندگی می کرد، هوا شدیدا سرد بود و ابرها هرچند وقت یکبار غرشی ترسناک سر می دادن!
مامان نگاهش رو به آسمون دوخت:
-فکر کنم می خواد بارون بیاد!
بابا بخاری ماشین رو یک درجه بیشتر کرد:
-منکه می گم این هوای سرد بیشتر به برف باریدن می خوره تا بارون!
مامان سری تکون داد:
‌-هردوش رحمت خداست، هر کدوم اومد، اومد!
دیگه تا رسیدن به مقصد، کسی حرفی نزد!
انگار هیچ کس دل و دماغ صحبت کردن نداشت و ترجیح این بود که توی افکار خودمون غوطه ور باشیم تا اینکه سکوت ماشین رو با حرف های بیهوده بشکنیم!
جلوی یک عمارت با شکوه، ماشین بابا متوقف شد!
مامان با بغض عجیبی زمزمه کرد:
-خیلی استرس دارم هونیاک!
دقیقا مامان حرف دل من رو می زد، بابا دست مامان رو بین دو دستش گرفت:
-اونا که غریبه نیستن عزیزم، خانواده تن!
پیاده شدیم، مهراب کنار ماشینش ایستاده بود و منتظر بود تا ما بهش ملحق بشیم.
به سختی سعی می کردم جلوی فوران احساساتم رو بگیرم و قبل از اینکه پشیمون بشم خودم رو به مامان رسوندم!
وقتی در کنار مهراب ایستادیم بابا پرسید:
-آترون اینا نمیان؟!
مامان در حالیکه جلوی لرزش خفیف دست هاش رو می گرفت گفت:
-نه، آترون سرش شلوغه و تا دیروقت توی شرکت میمونه حتی امروز که همه جا تعطیله، هارپر هم که گفت حالا که آترون نمیاد منم نمیام و میرم شرکت کمکش می کنم تو کارهاش!
بابا سری تکون داد:
-بسیارخب!
سوز سردی که می وزید اجازه اینکه بیش از این توی خیابون بمونیم رو نمی داد، مهراب بلافاصله به سمت آیفون بزرگی که کنار در نصب شده بود رفت و کلیدی رو فشرد!
کمی بعد بدون اینکه صدایی از آیفون خارج بشه در با صدای ظریف تیکی باز شد!
نگهبان ها جلو اومدن و رو به مهراب گفتن:
-آقا ماشین ها رو نمیارید داخل؟!
مهراب در حالیکه ما رو به سمت داخل راهنمایی می کرد پاسخ داد:
-فعلا نه!
پا که به درون عمارت گذاشتیم از منظره اش واقعا خوشم اومد!
از همون بدو ورود باغچه های کوچک مستطیل شکل به طرز قشنگی ردیف شده بود و سنگفرش از بین شون می گذشت، در طول راه تا ورودی سه تا حوض نسبتا بزرگ با فواره های زیبا و آبشار های کوچک و مصنوعی به زیبایی ساخته شده بودن و صدای پاشیدن آب روی چمن ها و بوی خوب شون به مشام می رسید!
در کنار هم جلو می رفتیم اما هنوز هم با تردید!
مامان آروم پرسید:
-می دونم که چقدر از اینجا بودن ناراضی هستی، می دونم که اگرم رضایت دادی فقط و فقط به خاطر من بوده، ازت ممنونم دخترم تو چیزهایی رو به من دادی که هرگز فکر نمی کردم روزی دوباره به دستشون بیارم!
-همینکه شما خوشحالید برای من کافیه مامان!
بالاخره به ورودی نزدیک شدیم.
چندین ماشین مدل بالا توی باغ و چندین ماشین دیگه هم توی پارکینگ ته باغ پارک شده بودن!
ماشین هایی که من اسمشون رو نمی دونستم چون توی نیویورک این ماشین ها وجود نداشتن!
در ورودی باز شد و دو خدمه جلوی در ایستادن و ما بهشون نزدیک شدیم!
مهراب رو به خدمه گفت:
-پالتو و کت هاشون رو بگیرید و بهشون کفش راحتی بدید!
پس از انجام دستورات مهراب وارد سالن بزرگ عمارت شدیم!
بوی عود و اسپند بدجور فضای سالن رو در برگرفته بود و در وهله ی اول هرم د*اغ شومینه به صورتم می خورد!
کمی که جلو رفتیم بالاخره چشممون به افراد و اهالی حاضر در عمارت افتاد!
وای که چقدر زیاد بودن!
روی یک مبل سه نفره یک پیرمرد مهربون و پیرزن خوشرویی نشسته بودن که اگر درست حدس زده باشم باید پدر و مادر مامان باشن و در پشت مبل اونا بقیه اعضا به ترتیب در کنار هم ایستاده بودن!
نگاهم رو به مامان دوختم، مثل ابر بهار گریه می کرد و اشک هاش تموم صورتش رو در برگرفته بود!
مهراب رو به جمع با لبخندی خاص گفت:
-بفرمایید، از قدیم گفتن یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور!
گفتن این جمله همانا و هجوم اون افراد به سمت ما همان!
کمی بعد مدام بین آ*غ*و*ش ها ردو بدل می شدم و نمی دونستم اینا کی هستن که انقدر من رو به خودشون فشار می دن و در آ*غ*و*ش می کشن!
هر کدومشون پس از کلی قربون صدقه رفتنم ولم می کردن و باز نوبت نفر بعدی می شد!
مردها فقط به دست دادن اکتفا می کردن اما بعضی هاشون من رو محکم ب*غ*ل می کردن و با گفتن جملاتی مثل " عزیزم چقدر خوشحالم می بینمت، چقدر خوبه که اینجایی، چقدر دوست داشتم ببینمت و..." ابراز محبت می کردن!
بعد از اینکه تموم اون افراد ازم دور شدن چشمم به مامان افتاد که در آ*غ*و*ش اون پیرزن بهم اشاره می کرد نزدیکشون برم!
وقتی جلوشون ایستادم پیرزن با محبتی عجیب و چشم هایی که از اشک خیس بودن از جا بلند شد و رو بهم لبخند زد:
-بالاخره تو رو دیدم، خداروشکر می کنم که زنده بودم و چشمم به چشم های شهلا و دلربای تو افتاد عزیزدل من!
کمی بعد توی آغوشش بودم، عجیب بوی مامان رو می داد و من دست هام رو دورش تنگ تر کردم تا بتونم خوب حسش کنم!
بعد از او، پیرمرد هم ایستاد و با مهربونی زمزمه کرد:
-به خونه ی خودت خوش اومدی دخترم، خدا میدونه چندسال انتظار این روز رو می کشیدیم!
در آغوشش احساس امنیتی عجیب بهم دست داد!
زمزمه کردم:
-خیلی خوشحالم که شماها رو پیدا کردم، از اینکه در کنارتونم احساس امنیت می کنم!
ازم که جدا شد برق رضایت رو توی چشم هاش دیدم!
کناری ایستادم، همه ی افراد موجود توی سالن گریه کرده بودن یا بهتر بگم اشک شوق می ریختن از برگشتن ما!
مهراب جلو اومد و رو به من گفت:
-بیا جلو تا دایی ها و خاله هات رو بهت معرفی کنم!
کنارش که ایستادم زمزمه های خفیفی توی جمع به پا شد که با صدای مهراب مجدد سالن در سکوت فرو رفت!
-دایی اول آقا مهداد هستن، ایشونم همسرشونن نسیم خانم!
مجدد مرد و زنی جلو اومدن و با ب*وس*یدن گونه ام ابراز آشنایی کردن!
مهراب ادامه داد:
-آروشا، مهرام و مهروان هم دختر و پسرهاشون هستن!
اونا هم جلو اومدن و باهام دست دادن و کنار پدر و مادرشون ایستادن!
مهراب:
-ایشونم خانم مهرام هستن رهاخانوم و این کوچولویی هم که تو آغوششون خوابه پسرشون علی!
پس از ابراز خوشبختی از دیدن و آشنایی باهاشون کناری ایستادن، خانواده دایی مهداد تموم شده بودن و حالا نوبت دایی بعدی بود!
-ایشون دایی پیروز هستن متخصص و جراح قلب و عروق، ایشونم خاتون همسرشون هستن!
دایی و زن دایی به گرمی مجدد در آغوشم کشیدن و بعد از اون به کناری رفتن، نگاهم رو به مامان دوختم که با ل*ذت به چهره داداش هاش زل زده بود و با صدای مهراب دوباره نگاهم رو به جمع دوختم:
-حورا و پیمان هم فرزندان دایی پیروز هستن که هردوشون متاهل هستن و ایشون رادمان خان همسر حورا و ایشون دالیا همسر پیمان هستن و این کوچولو هم رامیاد فرزند حورا هست که فقط یکسالشه!
خانواده دایی پیروز هم تموم شدن، گروه بعدی که جلو اومدن مهراب رو بهم گفت:
-خاله پرستو، ایشونم همسرشون آقای زمانی و ایشونم دخترشون پرنیاخانم و شوهرش سامیان خان!
خاله پرستو با عشق در آغوشم کشید و زمزمه کرد:
-خیلی خوشحالم که دوباره مثل گذشته جمع مون کامل شد، تو خیلی نازی عزیزدلم و من به وجودت افتخار می کنم!
-ممنونم خاله جون!
چقدر همه چیز برام غریبه بود!
هیچ وقت حتی به ذهنمم خطور نکرده بود که ممکنه روزی به یک زن بگم خاله جون!
خاله پرستو فقط یک فرزند داشت و اونم جلو اومد و فقط باهام دست داد بعد از اون کنار شوهرش ایستاد و به من زل زد!
گروه بعدی که جلو اومدن مهراب گفت:
-خاله گیسو معلم هست و غنچه خانم و بهنوش و بهناز خانم دخترهاشونن و کیهان و کمیل هم پسرهاشون، آقای نوری هم همسر خاله هستن!
کیهان و کمیل هردو با شیطنت در آغوشم کشیدن و خیلی غلیظ از بودنم ابراز خوشحالی کردن و خوش آمد گفتن، خاله هم مثل خاله پرستو از دیدنم احساس خوشبختی کرد و دخترهاشم هرکدوم به نوبت در آغوشم گرفتن و بهنوش رو بهم گفت:
-هیچ وقت فکرشم نمی کردم مدلینگ معروف آمریکایی دخترخاله من باشه، تو توی رویاهای من بودی اما الان می بینم که دارم بغلت می کنم، پس بدون جدا از دخترخاله بودن طرفدار پرو پا قرصت هم هستم!
-ممنونم، لطف داری دخترخاله!
مهراب زیرچشمی نگاهم می کرد، خانواده خاله گیسو که رفتن گروه بعدی جلو اومد:
-اینم خانواده ی من!
رعشه ای خفیف بدنم رو در بر گرفت!
عجیب بود که خانواده مهراب برام نسبت به بقیه مهم تر بودن!
اول از همه مامانش اومد جلو و خودش، خودش رو معرفی کرد:
-از اینکه میبینمت خیلی خوشحالم خاله جون، بارانک هستم این دوتا هم پادنا و پادینا دخترهام هستن، این آقایی هم که کنارت ایستاده تک پسرم مهراب هست، ایشونم بردیا موسوی شوهرم هست!
خاله گونه ام رو ب*و*سید و پادنا و پادینا هم با محبت بغلم کردن و خوش آمد گفتن، آقای موسوی هم ابراز خوشبختی کرد و با خنده گفت:
-پس این آقازاده ما حق داشت انقدر واسه نجات شما بدو بدو کنه و تلاش کنه واقعا تلاشش حاصل خیلی خوبی داشته و یک حوری بهشتی برامون آورده!
همه از لحن شوخ آقای موسوی زدن زیر خنده ولی مهراب با خجالت گفت:
-عه بابا!
از آقای موسوی در همون برخورد اول خیلی خوشم اومد، به نحوی که حس کردم واقعا می تونه جای بابا رو واسم پر کنه از بس که مهربون بود!
بعد از اینکه مراسم معارفه تموم شد، عزیزجون (مادربزرگ) رو به جمع گفت:
-بفرمایید بشینید، راحت باشید!
بلافاصله همه به سمت مبل ها و کاناپه های وسط سالن رفتن و هرکسی روی یک مبل جا گرفت.
من و مامان در کنار هم روی یک مبل دونفره نشستیم و بابا در کنار آقای نوری نشست.
آقاجون (پدربزرگ) نفس راحتی کشید و گفت:
-چقدر خوشحالم که باز هم همگی گرد هم جمع شدیم، سال هاست که حسرت بودن همگی تون در کنار هم روی دل من و لیلا (مادربزرگ) مونده و الان که در کنارمون هستید واقعا احساس خیلی خوبی داریم و خوشحالیم که نمردیم و بودنتون رو دیدیم!
عزیزجون در ادامه حرف آقاجون گفت:
-همه ی شما توی تموم این سال ها کنار ما بودید، فقط تنها کسی که همیشه حسرت دیدنش به دلمون مونده بود درسا بود که اونم الان کنارمونه، هرچند روزگار نامرد چندین سال متوالی دیدن عزیزمون رو از ما دریغ کرد اما خوشحالم که خدا نگذاشت بیش از این فراق دختر و نوه ام رو بکشم و اونا رو با یاری پسر گلم مهراب جان به ما رسوند!
همه با خوشحالی مجدد بهمون خوش آمد گفتن و ابراز خوشحالی کردن، باور کردنش برام سخت بود که اینقدر از وجود ما خوشحال و راضی هستن به نحوی که هیچ کدوم اخم نکرده بودن یا گوشه گیر باشن هرکدوم سعی می کردن به هر نحوی شده از بودن ما اینجا نشون ب*دن خوشحالی و شادی شون رو!
خدمه مشغول پذیرایی شدن.
کیهان در حالیکه فنجون قهوه رو از توی سینی مقابلش برمی داشت با شوخی پرسید:
-واقعا چه فکری کردید که برگشتید؟ نیویورک که خیلی خوبه با اون فرهنگ آزاد و پیشرفته اش شماها هم که دیگه اقامت اونجا رو داشتید می موندید همون جا راحت!
خاله گیسو اخم کرد:
-عه کیهان یعنی چی؟ یه جوری می گی انگار بلانسبت شما رو اینجا قفل و زنجیر کردن و توی زندون حبس!
بعد از اون روش رو برگردوند و ادامه داد:
-والله جوونای الان اصلا قدرشناس رفاه و آرامشی که دارن نیستن اگر هرچقدر هم آزادی داشته باشن گلایه هاشون ادامه داره!
مامان با لبخند مهربونی که از لحظه ورود روی ل*ب هاش بود گفت:
-درسته که اونجا رفاه و آزادی و فرهنگش خیلی خوبه اما کیهان جان عزیزم هیچ جا کشور خود آدم نمی شه، هرجا که وطنت باشه اونجا رفاه داری، هرجا دلت شاد باشه و آرامش داشته باشی یعنی که آزادی هم داری، درسته که ما توی اون کشور از لحاظ پول و رفاه و مرفه زندگی کردن توی اوج بودیم اما از لحاظ عشق و محبت و دوست داشتن و دوست داشته شدن همیشه توی کمبود دست و پا می زدیم، تا قبل از اینکه کسی توی موقعیت ما قرار بگیره نمی تونه حس کنه چقدر غریب بودن سخته، بی کس بودن سخته!
عزیزجون در حالیکه بغض کرده بود دستش رو روی شونه مامان گذاشت:
-الهی بمیرم برات مادر!
همه خدانکنه ای گفتن و کیهان دست هاش رو بالا برد و با خنده گفت:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
23
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,005
Points
122
-من تسلیمم، حرفم رو پس می گیرم!
بابا خندید و در جواب کیهان گفت:
-شما جوونا اگر بخواید برای تفریح و گردش یا ادامه تحصیل برید که خیلی هم خوبه و برای پیشرفتتون عالی، اما اگر قصد اقامت همیشگی داشته باشید خیلی زود دلتنگ می شید و از پا در میاید من خودم به شخصه راضی نیستم حتی یک روز هم توی کشوری جز ایران زندگی کنم!
حرف بابا که تموم شد بلافاصله غنچه پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-آقای ساجدی ببخشیدا اما وقتی دل آسا جون تا این حد اونجا آزادی داشته که مدلینگ شده اینجا که از این خبرها نیست باید آهسته بری آهسته بیای برای همینم کیهان منظورش اینه که وقتی اونجا اینجوری آزادی داشتید چی شده که دل کندید و برگشتید!
سکوتی جمع رو فرا گرفت، حالا نوبت من بود که از همین اول کار نشون بدم دل آسا کیه تا خیال نکنن فقط خودشون ز*ب*ون دارن!
نگاهم رو به غنچه دوختم:
-عزیزم آزادی رو به هرکسی میدن، منتهی بعضی ها جنبه آزاد بودن رو ندارن و افراط می کنن بعضی ها هم جنبه اش رو دارن و می دونن چی کار بکنن چی کار نکنن، من در نوبه خودم اینجا و اونجا هیچ فرقی با هم نداره چون زیاده خواه نیستم و مدلینگ بودن رو فقط برای سرگرم شدن انتخاب کردم اما اینجا هم سرم به شرکتم گرمه و وقت سر خاروندن ندارم پس چرا باید بیخودی توی کشور غریب می موندم در حالیکه می تونم توی کشور مادریم هم راحت زندگیم رو بگذرونم؟ من برای شاد شدن دل مامانم حاضرم حتی از رفاه و آرامش خودمم بگذرم مدلینگ شدن که دیگه چیز ساده ایه!

همه نگاه ها غرق تحسین شد، مهراب ولی یک جور خاص نگاهم می کرد انگار می خواست بگه آفرین که انقدر خوب جوابش رو دادی!
غنچه ل*ب هاش رو جمع کرد و دیگه هیچی نگفت!
آقای نوری روی مبل جابه جا شد و با اشاره به کیهان گفت:
-این آقا پسر ما هم زیاد ساز رفتن رو کوک می کنه اما هر دفعه پشیمون می شه، انگار تردید داره!
خاله گیسو با ناراحتی گفت:
-بیخود، من طاقت دوری از بچه هام رو ندارم کیهان همین جا هم می تونه پیشرفت کنه نیازی به خارج رفتن نداره!
کیهان سری تکون داد:
-والله تردید منم به خاطر مامانه، اون راضی نیست من برم منم نمی خوام دلش رو بشکنم!
خاله گیسو با ذوق خندید:
-ای قربون تو من برم پسرم!
مامان پرسید:
-کیهان جان الان درس می خونه؟!
آقای نوری جواب داد:
-نه ایشون درسشون رو تموم کردن درساخانم، الان تو شرکت خودم مهندس و همه کاره اس دیگه با بیست و نه سال سن درس خوندنش چیه؟!
مامان با لبخند گفت:
-به سلامتی، انشاالله موفق باشی کیهان جان!
کیهان با مهربونی از مامان تشکر کرد، مامان مجدد پرسید:
-خب پس چرا آستین بالا نمی زنید که دامادش کنید؟ ماشاالله سنش که مناسبه، خونه و ماشین و امکانات رفاهی زندگیشم که لابد کامله، دیگه داره دیر میشه ها!
خاله گیسو با حرص جواب داد:
-آره والله، انقدر که من براش دختر پیشنهاد می کنم و معرفی می کنم دیگه خسته شدم، فقط رو هر دختر بهونه میاره یا یه مشکلی می تراشه هر چی هم میگم خب بابا خودت یکی رو انتخاب کن میگه حالا عجله ای نیست وقت زیاده!
بابا معترض گفت:
-عه وقت زیاده چیه؟ ماشاالله داره میشه سی سالت دیرم شده به نظر من!
آقاجون لبخندی زد و گفت:
-دختر فخری خانم هست ماشاالله مثل دسته گل، سنشم بیست و دوسال بیشتر نیست مناسبه برات، تا روی دست نبردنش دست دست نکنید و برید خواستگاری!
مامان با کنجکاوی پرسید:
-فخری؟ نکنه منظورتون دوست دوران تحصیلی منه؟!
عزیزجون با خنده گفت:
-آره عزیزم، از وقتی تو رفتی انقدر غصه خورد که دیگه با هیچ کس پیمان دوستی نبست و یکم بعدش هم ازدواج کرد الانم ماشاالله سه تا فرزند داره یکی از یکی خوشکل تر!
مامان با اشتیاق پرسید:
-وای چقدر دلم می خواد ببینمش، بچه هاش همه دخترن؟!
عزیزجون:
-آدرسش رو ما داریم، عروس که شد تاالان چند دفعه ویلاشون رو عوض کردن اما هردفعه به من زنگ میزنه آدرسش رو بهم میده و از تو هم احوالپرسی میکنه بفهمه برگشتی ایران مطمئنا سریع میاد دیدنت، دوتا پسر داره یدونه دختر!
مامان:
-انشاالله به سلامتی و دل خوش!
بعد از سکوت جمع، مهراب رو به بابا گفت:
-هونیاک خان بریم ماشین ها رو بیاریم داخل، بیرون یهو یه مشکلی پیش نیاد یا امکان داره بارون بیاد بیاریم داخل بهتره!
بابا سری تکون داد و با مهراب رفتن.
دایی مهداد رو به جمع گفت:
-امسال هم طبق قرار هرسال می ریم شمال؟!
عزیزجون در جواب دایی گفت:
-به سیمین خانم گفتم ویلا رو حاضر کنه، انشاالله فردا صبح حرکت می کنیم!
مهروان رو به دایی گفت:
-بابا من باید بمونم مطب، نمی تونم تعطیلش کنم!
عزیزجون اخم کرد و گفت:
-از این حرف ها نزن مهروان، می دونی که رسومات جای خودش و کار و زندگی هم جای خودش!
مهروان دیگه حرفی نزد و دایی مهداد سریع گفت:
-حق با عزیزجون هست مهروان، انشاالله بعد از تعطیلات مطب رو باز می کنی!
آقاجون رو به مامان گفت:
-دخترم شما که مشکلی ندارید؟!
-با چی بابا؟!
-طبق رسوم هر ساله ما روز بعد از سال تحویل یعنی روز اول عید میریم ویلامون تو شمال، امسال هم که شما هستید جمعمون جمع تره و به همگی بیشتر خوش می گذره واسه همین می خوام بدونی که زودتر کارهاتون رو بکنید و فردا صبح اول وقت حرکت می کنیم!
مامان با تردید به من خیره شد!
انگار منتظر بود من جواب بدم!
ولی من انتخاب رو به عهده ی خودش گذاشتم و از این رو سرم رو به زیر انداختم تا مامان بفهمه من جوابی قرار نیست بهش بدم!
مامان هم که متوجه شد از سمت من جوابی داده نمیشه رو به آقاجون گفت:
-بابا ما خبر نداشتیم خیلی یهویی شد، اجازه بدید با هونیاک و دل آسا مشورت کنم چشم بهتون خبر میدم!
عزیزجون گفت:
-اما درسا ما تدارک دیدیم و شماها هم باید همراهیمون کنید، بعد از اینهمه سال دوری من دلم می خواد فعلا تمام وقت کنار ما باشید!
مامان بیچاره که این وسط گیر افتاده بود گفت:
-چشم من یک مشورت کوتاه می کنم و انشاالله که ما هم همراهی تون می کنیم!
با ورود بابا و مهراب، مهراب گفت:
-وای وای، اینجا نشستید خبر ندارید بیرون چه برفی گرفته!
با این حرف همه هجوم بردن سمت پنجره ها و همهمه ای میون جمع برپا شد!
مامان سریع از فرصت استفاده کرد و بازوم رو گرفت و به کناری برد:
-چرا وقتی نگاهت می کنم تا جواب بدی روت رو می چرخونی؟!
-مامان مگه من باید جواب بدم؟ صاحب اختیار شمایی و بابا هرچی شما بگید همونه!
-آخه من باید بدونم تصمیم تو چیه؟ شرکتت چی می شه؟!
-شرکت تعطیله مامان، ویلی که رفته نیویورک برای تجدید دیدار، خودمم کارمندها رو مرخص کردم چون می خواستن برن تفریح، برای همین هیچ کار ندارم و در اختیار شما هستم!
مامان که انگار خیالش راحت شده بود با آسودگی نفسش رو فوت کرد بیرون:
-آخیش راحت شدم، باشه پس من با هونیاک هم یک مشورتی بکنم و به عزیزجون جواب قطعی رو بدم!
-یعنی اگر ما نخوایم بریم نمیشه؟ باید حتما بریم؟ اجباریه؟!
مامان با دلخوری نگاهم کرد:
-چرا اینجوری صحبت می کنی؟ اجباری نیست اما دیدی که عزیزجون چی گفت؟ رسومات رو باید حفظ کرد، دیدی که مهروان هم مجبور شد مطبش رو تعطیل کنه!
سری تکون دادم و کمی بعد مامان رفت!
به کنار پنجره اومدم و نگاهم رو به دونه های قشنگ برف که تندتند از آسمون می ریخت دوختم!
-امسال بعد از چندسال داره توی تهران برف میاد!
نگاهم رو به چشم های نافذش دوختم:
-اوهوم!
-توی دلم یه حسی میگه به افتخار بودن شماهاست و اینکه عزیز و آقاجون خیلی خوشحالن!
خنده ی ریزی کردم:
-نه بابا، خدا دلش خواسته رحمتش رو بر سر این شهر بریزه چه ربطی به وجود ما داره؟!
-در کل من خیلی خوشحالم که اینجایید، از اینکه لبخندهای از ته دل عزیز و آقاجون رو می بینم به خودم می بالم که توی این راه موفق شدم و نجاتتون دادم البته با کمک خدا!
-منم مثل تو، از اینکه مامان اینقدر خوشحاله احساس سبکی می کنم، اون هیچ وقت نتونست طعم واقعی خوشبختی رو حس کنه، نود درصد اینکه قبول کردم به این آشتی کنون رضایت بدم دلخوش بودن مامان هست و در کنارش خوشحال شدن بابا، درسته که خودمم از بی کسی و تنهایی خسته شده بودم اما راستش یکمی هم احساس عذاب وجدان می کردم که اینهمه سال در موردتون اشتباه کردم و فکر می کردم دوستمون ندارید و برای نجات مامان هیچ تلاشی نکردید، اما حالا می بینم که همه خوشحالن از بودن ما، برای همین کمی احساس شرمندگی دارم!
-فراموشش کن، گذشته ها گذشته، مهم الان هست که همه باهمیم!
لبخندی زدم که پرسید:
-هنوزم احساس غریبی می کنی که اومدی اینجا تنها ایستادی؟!
-نه مهراب، من عادت کردم به تنهایی برای همینم طول می کشه تا بتونم خودم رو با شلوغی وفق بدم، مهم تر اینکه تازه آشنا شدم با این جمع و نمی دونم چطوری باید رفتار کنم!
-من کمکت می کنم، هر چیزی خواستی یا هر کاری داشتی به خودم بگو!
-ممنونم!
خواست بره اما پشیمون شد و مردد پرسید:
-در مورد مسافرت فردا، تو که مشکلی نداری؟!
نفس عمیقی کشیدم، چقدر این مرد می خواست همه چیز بر وفق مراد من باشه!
-نه، به مامان هم توضیح دادم که شرکت تعطیله و ویلی هم رفته آمریکا، من تو تهران کاری ندارم بنابراین مشکلی هم با این مسافرت ندارم!
لبخندی زد:
-خوبه، عالیه!
پس از رفتنش مجدد به دونه های ریز و درشت برف که با سرعت روی زمین می نشستن نگاه کردم که صدای دایی پیروز باعث شد حواسم به گفتگوی اونا معطوف بشه!
-اگر تا شب همینجوری برف بباره که فردا به مشکل بر می خوریم!
خاله بارانک با بی خیالی در جواب دایی گفت:
-سخت نگیر، از این جا تا شمال مگه چقدر راهه؟ بعدشم ماشین ها پیشرفته اس و زنجیر چرخ هم که داریم میریم به امیدخدا!
بابا ادامه داد:
-آره بعدشم زیاد که نمی شینه رو زمین برف ها، نگاه کن تا الان هرچی باریده ذوب شده!
حورا با خنده گفت:
-واقعا بابا با اینکه جراح و متخصص قلب هست اما دل و جرات زیادی نداره، ریسک پذیر نیست!
خاتون خانم با اخم رو به حورا گفت:
-عه دختر این چه حرفیه تو به بابات می زنی؟ خجالت بکش!
دایی پیروز با خنده رو به خاتون خانم گفت:
-ولش کن خانم، من از حرف های دخترم که ناراحت نمی شم اتفاقا حق رو به او می دم، نمی دونم با این دل و جرات چطوری پزشک شدم!
همه زدن زیرخنده، ساعت نزدیک به یک ظهر بود که خدمه برای ناهار صدامون کردن.
عزیزجون در حالیکه از جا بلند می شد گفت:
-بفرمایید ناهار همگی!
تا زمانی که عزیزجون و آقاجون سر میز قرار نگرفتن کسی نرفت بشینه، از این همه احترام و طرز برخورد خوشم میومد، بین بابا و مامان نشستم و به میز رنگارنگ مقابلم چشم دوختم!
واقعا مرفه بودن هم چیز خیلی خوبی بود!
ناهار تشکیل می شد از سه نوع غذا.
شوید پلو با ماهی، زرشک پلو با مرغ و خورشت قیمه!
عطر دل انگیزی که از غذاها بر می خواست باعث می شد دل من از گرسنگی ضعف بره برای همین هم رو به مامان گفتم:
-پس چرا شروع نمی کنیم؟!
مامان با لبخند رو بهم گفت:
-چون اینجا و توی این خانواده همه چیز آداب و رسوم خاص خودش رو داره، باید اول آقاجون دعای سر سفره رو بخونه بعد شروع می کنیم!
هنوز صحبت مامان تموم نشده بود که صدای آقاجون سکوت سالن رو شکست!
از اینجور مراسمات و آداب واقعا چیزی سر در نمیاوردم فقط با حیرت به همه که در سکوت کامل زیرلب با آقاجون زمزمه می کردن نگاه می کردم!
بعد از گذشت پنج دقیقه دعا خوندن تموم شد و عزیزجون با محبت رو به همه و مخصوصا مامان گفت:
-بفرمایید، نوش جان کنید!
در کسری از ثانیه همه حمله ور شدن سمت قاشق و چنگال و برنج و خورشت ها!
کمی دوغ برای خودم ریختم و چشمم افتاد به پادنا و مهراب که با هم پچ پچ می کردن اما چون سه تا صندلی با ما فاصله شون بود اصلا نمی شد بفهمی که چی دارن به هم میگن!
شونه هام رو بالا انداختم و با خودم گفتم" خواهر برادرن بذار هرچی دلشون می خواد بهم بگن کنجکاوی نکن! ".
توی طول ناهار خیلی کم کسی صحبت می کرد و بیشتر همه مشغول خوردن بودن!
بعد از خوردن ناهار خاله گیسو گفت:
-ساعت چند سال تحویل می شه؟!
آقا رادمان همسر حورا نگاهی به ساعتش انداخت:
-دقیقا دو ساعت دیگه!
خاله بارانک با استرس گفت:
-خب پس پاشید دیگه، داره دیر میشه ها!
با تعجب رو به مامان پرسیدم:
-برای چی؟ می خوان چیکار کنن؟!
مامان آروم برام توضیح داد:
-عزیزجون رسم داره هرسال سال تحویل شله زرد درست کنه و بین همسایه ها و اهالی محل پخش کنه، بخشی ازش رو هم می برن بهزیستی و به بچه های بی سرپرست می دن، عزیزجون خیلی پایبند به اینجور مراسمات هست و قبلا هم یادمه که همیشه موقع سال تحویل شله زرد می پخت و پخشش می کردیم!
حس عجیبی داشتم!
انگار هرلحظه با چیزهای جدیدی آشنا می شدم و اگر با خودم رو راست می بودم واقعا از اینکه اینجا بودم و توی این جمع احساس خیلی خوبی داشتم اما هنوز هم باورم نمی شد که این اتفاقات اخیر واقعی باشه همش فکر می کردم هرآن ممکنه مامان بیاد و من رو از خواب بیدار کنه و بگه" دخترم داشتی کابوس می دیدی! ".
اما نه کابوس نبود، تماما عین حقیقت بود!
خدمه مشغول جمع آوری میز شدن و خاله ها در تکاپوی آوردن دیگ و ملاقه و خیلی لوازم دیگه افتادن!
از جا بلند شدم و رو به مامان پرسیدم:
-من چیکار باید بکنم؟!
به جای مامان، دالیا همسر پیمان آروم بازوم رو گرفت:
-عزیزدلم تو با من بیا تا با هم بریم سفره هفت سین رو بچینیم!
سری تکون دادم و با هم به سالن مجاور رفتیم که توش ال ای دی خیلی بزرگی قرار داشت!
مردها هرکدوم به کاری مشغول شدن، مهراب هم به همراه بابا از عمارت خارج شدن تا به خانم ها کمک کنن!
من و دالیا و حورا و بهنوش و پادینا مشغول چیدن و تزئین سفره هفت سین شدیم.
من برای سفره آرایی ایده های خیلی زیادی بلد بودم و بنابراین راهنمایی هایی می دادم و حورا و بهنوش و پادینا سریعا انجامش می دادن!
البته چندتا وسیله هم نداشتیم که آقاحامد همسر پادینا لطف کرد و رفت خرید برامون آورد!
پس از گذشت یک ساعت سفره ای به چه زیبایی چیده شده و آماده بود!
پادینا با ذوق دست هاش رو بهم کوبید:
‌-وای عزیزم خیلی خوشکل شد، مرسی از ایده هات!
با لبخند نگاهش کردم:
-قابلی نداشت!
بوی خوبی توی سالن به مشام می رسید، بهنوش وقتی نگاه گیجم رو دید گفت:
-این بو واسه شله زرده، هنوز وقتی بخوری طعمش رو بچشی عاشقش می شی!
حورا آخرین عکسش رو هم در کنار سفره گرفت و بعد رو بهمون گفت:
-بیاید بریم تو تراس، شاید به کمکمون احتیاج داشته باشن!
با این حرف همه به سمت تراس راه افتادیم که بین راه گوشیم زنگ خورد و من از جمع جدا شدم و به یک گوشه رفتم!
با دیدن اسم آترون بدون درنگ تماس رو متصل کردم:
-سلام آترون جان!
-سلام عزیزم، خوبی؟!
-خوبم، تو چی؟!
-منم خوبم، دل آسا همه چیز خوبه؟ نگرانت بودم از صبح اما نرسیدم زودتر زنگت بزنم!
-نگران نباش، هیچ چیز وجود نداره که باعث آزارم بشه!
-هارپر اینجاست، بهت سلام می رسونه.
-خیلی دلم براش تنگ شده، نیویورک بودیم خیلی بیشتر می دیدمش!
-تو درگیر کار شدی و ماها رو از یاد بردی خانوم!
-دیگ به دیگ میگه روت سیاه، حالا نه اینکه تو اصلا شرکت نمی ری و همش ور دل منی!
صدای خنده ی آترون توی گوشی پیچید، چقدر من رو به یاد اهورا می انداخت خنده هاش!
آهی کشیدم و گفتم:
-کاش شماها هم اومده بودید، اینجا بهتون خوش می گذشت.
-پس معلومه از اونجا بودن راضی هستی!
کد:
-من تسلیمم، حرفم رو پس می گیرم!
بابا خندید و در جواب کیهان گفت:
-شما جوونا اگر بخواید برای تفریح و گردش یا ادامه تحصیل برید که خیلی هم خوبه و برای پیشرفتتون عالی، اما اگر قصد اقامت همیشگی داشته باشید خیلی زود دلتنگ می شید و از پا در میاید من خودم به شخصه راضی نیستم حتی یک روز هم توی کشوری جز ایران زندگی کنم!
حرف بابا که تموم شد بلافاصله غنچه پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-آقای ساجدی ببخشیدا اما وقتی دل آسا جون تا این حد اونجا آزادی داشته که مدلینگ شده اینجا که از این خبرها نیست باید آهسته بری آهسته بیای برای همینم کیهان منظورش اینه که وقتی اونجا اینجوری آزادی داشتید چی شده که دل کندید و برگشتید!
سکوتی جمع رو فرا گرفت، حالا نوبت من بود که از همین اول کار نشون بدم دل آسا کیه تا خیال نکنن فقط خودشون ز*ب*ون دارن!
نگاهم رو به غنچه دوختم:
-عزیزم آزادی رو به هرکسی میدن، منتهی بعضی ها جنبه آزاد بودن رو ندارن و افراط می کنن بعضی ها هم جنبه اش رو دارن و می دونن چی کار بکنن چی کار نکنن، من در نوبه خودم اینجا و اونجا هیچ فرقی با هم نداره چون زیاده خواه نیستم و مدلینگ بودن رو فقط برای سرگرم شدن انتخاب کردم اما اینجا هم سرم به شرکتم گرمه و وقت سر خاروندن ندارم پس چرا باید بیخودی توی کشور غریب می موندم در حالیکه می تونم توی کشور مادریم هم راحت زندگیم رو بگذرونم؟ من برای شاد شدن دل مامانم حاضرم حتی از رفاه و آرامش خودمم بگذرم مدلینگ شدن که دیگه چیز ساده ایه!

همه نگاه ها غرق تحسین شد، مهراب ولی یک جور خاص نگاهم می کرد انگار می خواست بگه آفرین که انقدر خوب جوابش رو دادی!
غنچه ل*ب هاش رو جمع کرد و دیگه هیچی نگفت!
آقای نوری روی مبل جابه جا شد و با اشاره به کیهان گفت:
-این آقا پسر ما هم زیاد ساز رفتن رو کوک می کنه اما هر دفعه پشیمون می شه، انگار تردید داره!
خاله گیسو با ناراحتی گفت:
-بیخود، من طاقت دوری از بچه هام رو ندارم کیهان همین جا هم می تونه پیشرفت کنه نیازی به خارج رفتن نداره!
کیهان سری تکون داد:
-والله تردید منم به خاطر مامانه، اون راضی نیست من برم منم نمی خوام دلش رو بشکنم!
خاله گیسو با ذوق خندید:
-ای قربون تو من برم پسرم!
مامان پرسید:
-کیهان جان الان درس می خونه؟!
آقای نوری جواب داد:
-نه ایشون درسشون رو تموم کردن درساخانم، الان تو شرکت خودم مهندس و همه کاره اس دیگه با بیست و نه سال سن درس خوندنش چیه؟!
مامان با لبخند گفت:
-به سلامتی، انشاالله موفق باشی کیهان جان!
کیهان با مهربونی از مامان تشکر کرد، مامان مجدد پرسید:
-خب پس چرا آستین بالا نمی زنید که دامادش کنید؟ ماشاالله سنش که مناسبه، خونه و ماشین و امکانات رفاهی زندگیشم که لابد کامله، دیگه داره دیر میشه ها!
خاله گیسو با حرص جواب داد:
-آره والله، انقدر که من براش دختر پیشنهاد می کنم و معرفی می کنم دیگه خسته شدم، فقط رو هر دختر بهونه میاره یا یه مشکلی می تراشه هر چی هم میگم خب بابا خودت یکی رو انتخاب کن میگه حالا عجله ای نیست وقت زیاده!
بابا معترض گفت:
-عه وقت زیاده چیه؟ ماشاالله داره میشه سی سالت دیرم شده به نظر من!
آقاجون لبخندی زد و گفت:
-دختر فخری خانم هست ماشاالله مثل دسته گل، سنشم بیست و دوسال بیشتر نیست مناسبه برات، تا روی دست نبردنش دست دست نکنید و برید خواستگاری!
مامان با کنجکاوی پرسید:
-فخری؟ نکنه منظورتون دوست دوران تحصیلی منه؟!
عزیزجون با خنده گفت:
-آره عزیزم، از وقتی تو رفتی انقدر غصه خورد که دیگه با هیچ کس پیمان دوستی نبست و یکم بعدش هم ازدواج کرد الانم ماشاالله سه تا فرزند داره یکی از یکی خوشکل تر!
مامان با اشتیاق پرسید:
-وای چقدر دلم می خواد ببینمش، بچه هاش همه دخترن؟!
عزیزجون:
-آدرسش رو ما داریم، عروس که شد تاالان چند دفعه ویلاشون رو عوض کردن اما هردفعه به من زنگ میزنه آدرسش رو بهم میده و از تو هم احوالپرسی میکنه بفهمه برگشتی ایران مطمئنا سریع میاد دیدنت، دوتا پسر داره یدونه دختر!
مامان:
-انشاالله به سلامتی و دل خوش!
بعد از سکوت جمع، مهراب رو به بابا گفت:
-هونیاک خان بریم ماشین ها رو بیاریم داخل، بیرون یهو یه مشکلی پیش نیاد یا امکان داره بارون بیاد بیاریم داخل بهتره!
بابا سری تکون داد و با مهراب رفتن.
دایی مهداد رو به جمع گفت:
-امسال هم طبق قرار هرسال می ریم شمال؟!
عزیزجون در جواب دایی گفت:
-به سیمین خانم گفتم ویلا رو حاضر کنه، انشاالله فردا صبح حرکت می کنیم!
مهروان رو به دایی گفت:
-بابا من باید بمونم مطب، نمی تونم تعطیلش کنم!
عزیزجون اخم کرد و گفت:
-از این حرف ها نزن مهروان، می دونی که رسومات جای خودش و کار و زندگی هم جای خودش!
مهروان دیگه حرفی نزد و دایی مهداد سریع گفت:
-حق با عزیزجون هست مهروان، انشاالله بعد از تعطیلات مطب رو باز می کنی!
آقاجون رو به مامان گفت:
-دخترم شما که مشکلی ندارید؟!
-با چی بابا؟!
-طبق رسوم هر ساله ما روز بعد از سال تحویل یعنی روز اول عید میریم ویلامون تو شمال، امسال هم که شما هستید جمعمون جمع تره و به همگی بیشتر خوش می گذره واسه همین می خوام بدونی که زودتر کارهاتون رو بکنید و فردا صبح اول وقت حرکت می کنیم!
مامان با تردید به من خیره شد!
انگار منتظر بود من جواب بدم!
ولی من انتخاب رو به عهده ی خودش گذاشتم و از این رو سرم رو به زیر انداختم تا مامان بفهمه من جوابی قرار نیست بهش بدم!
مامان هم که متوجه شد از سمت من جوابی داده نمیشه رو به آقاجون گفت:
-بابا ما خبر نداشتیم خیلی یهویی شد، اجازه بدید با هونیاک و دل آسا مشورت کنم چشم بهتون خبر میدم!
عزیزجون گفت:
-اما درسا ما تدارک دیدیم و شماها هم باید همراهیمون کنید، بعد از اینهمه سال دوری من دلم می خواد فعلا تمام وقت کنار ما باشید!
مامان بیچاره که این وسط گیر افتاده بود گفت:
-چشم من یک مشورت کوتاه می کنم و انشاالله که ما هم همراهی تون می کنیم!
با ورود بابا و مهراب، مهراب گفت:
-وای وای، اینجا نشستید خبر ندارید بیرون چه برفی گرفته!
با این حرف همه هجوم بردن سمت پنجره ها و همهمه ای میون جمع برپا شد!
مامان سریع از فرصت استفاده کرد و بازوم رو گرفت و به کناری برد:
-چرا وقتی نگاهت می کنم تا جواب بدی روت رو می چرخونی؟!
-مامان مگه من باید جواب بدم؟ صاحب اختیار شمایی و بابا هرچی شما بگید همونه!
-آخه من باید بدونم تصمیم تو چیه؟ شرکتت چی می شه؟!
-شرکت تعطیله مامان، ویلی که رفته نیویورک برای تجدید دیدار، خودمم کارمندها رو مرخص کردم چون می خواستن برن تفریح، برای همین هیچ کار ندارم و در اختیار شما هستم!
مامان که انگار خیالش راحت شده بود با آسودگی نفسش رو فوت کرد بیرون:
-آخیش راحت شدم، باشه پس من با هونیاک هم یک مشورتی بکنم و به عزیزجون جواب قطعی رو بدم!
-یعنی اگر ما نخوایم بریم نمیشه؟ باید حتما بریم؟ اجباریه؟!
مامان با دلخوری نگاهم کرد:
-چرا اینجوری صحبت می کنی؟ اجباری نیست اما دیدی که عزیزجون چی گفت؟ رسومات رو باید حفظ کرد، دیدی که مهروان هم مجبور شد مطبش رو تعطیل کنه!
سری تکون دادم و کمی بعد مامان رفت!
به کنار پنجره اومدم و نگاهم رو به دونه های قشنگ برف که تندتند از آسمون می ریخت دوختم!
-امسال بعد از چندسال داره توی تهران برف میاد!
نگاهم رو به چشم های نافذش دوختم:
-اوهوم!
-توی دلم یه حسی میگه به افتخار بودن شماهاست و اینکه عزیز و آقاجون خیلی خوشحالن!
خنده ی ریزی کردم:
-نه بابا، خدا دلش خواسته رحمتش رو بر سر این شهر بریزه چه ربطی به وجود ما داره؟!
-در کل من خیلی خوشحالم که اینجایید، از اینکه لبخندهای از ته دل عزیز و آقاجون رو می بینم به خودم می بالم که توی این راه موفق شدم و نجاتتون دادم البته با کمک خدا!
-منم مثل تو، از اینکه مامان اینقدر خوشحاله احساس سبکی می کنم، اون هیچ وقت نتونست طعم واقعی خوشبختی رو حس کنه، نود درصد اینکه قبول کردم به این آشتی کنون رضایت بدم دلخوش بودن مامان هست و در کنارش خوشحال شدن بابا، درسته که خودمم از بی کسی و تنهایی خسته شده بودم اما راستش یکمی هم احساس عذاب وجدان می کردم که اینهمه سال در موردتون اشتباه کردم و فکر می کردم دوستمون ندارید و برای نجات مامان هیچ تلاشی نکردید، اما حالا می بینم که همه خوشحالن از بودن ما، برای همین کمی احساس شرمندگی دارم!
-فراموشش کن، گذشته ها گذشته، مهم الان هست که همه باهمیم!
لبخندی زدم که پرسید:
-هنوزم احساس غریبی می کنی که اومدی اینجا تنها ایستادی؟!
-نه مهراب، من عادت کردم به تنهایی برای همینم طول می کشه تا بتونم خودم رو با شلوغی وفق بدم، مهم تر اینکه تازه آشنا شدم با این جمع و نمی دونم چطوری باید رفتار کنم!
-من کمکت می کنم، هر چیزی خواستی یا هر کاری داشتی به خودم بگو!
-ممنونم!
خواست بره اما پشیمون شد و مردد پرسید:
-در مورد مسافرت فردا، تو که مشکلی نداری؟!
نفس عمیقی کشیدم، چقدر این مرد می خواست همه چیز بر وفق مراد من باشه!
-نه، به مامان هم توضیح دادم که شرکت تعطیله و ویلی هم رفته آمریکا، من تو تهران کاری ندارم بنابراین مشکلی هم با این مسافرت ندارم!
لبخندی زد:
-خوبه، عالیه!
پس از رفتنش مجدد به دونه های ریز و درشت برف که با سرعت روی زمین می نشستن نگاه کردم که صدای دایی پیروز باعث شد حواسم به گفتگوی اونا معطوف بشه!
-اگر تا شب همینجوری برف بباره که فردا به مشکل بر می خوریم!
خاله بارانک با بی خیالی در جواب دایی گفت:
-سخت نگیر، از این جا تا شمال مگه چقدر راهه؟ بعدشم ماشین ها پیشرفته اس و زنجیر چرخ هم که داریم میریم به امیدخدا!
بابا ادامه داد:
-آره بعدشم زیاد که نمی شینه رو زمین برف ها، نگاه کن تا الان هرچی باریده ذوب شده!
حورا با خنده گفت:
-واقعا بابا با اینکه جراح و متخصص قلب هست اما دل و جرات زیادی نداره، ریسک پذیر نیست!
خاتون خانم با اخم رو به حورا گفت:
-عه دختر این چه حرفیه تو به بابات می زنی؟ خجالت بکش!
دایی پیروز با خنده رو به خاتون خانم گفت:
-ولش کن خانم، من از حرف های دخترم که ناراحت نمی شم اتفاقا حق رو به او می دم، نمی دونم با این دل و جرات چطوری پزشک شدم!
همه زدن زیرخنده، ساعت نزدیک به یک ظهر بود که خدمه برای ناهار صدامون کردن.
عزیزجون در حالیکه از جا بلند می شد گفت:
-بفرمایید ناهار همگی!
تا زمانی که عزیزجون و آقاجون سر میز قرار نگرفتن کسی نرفت بشینه، از این همه احترام و طرز برخورد خوشم میومد، بین بابا و مامان نشستم و به میز رنگارنگ مقابلم چشم دوختم!
واقعا مرفه بودن هم چیز خیلی خوبی بود!
ناهار تشکیل می شد از سه نوع غذا.
شوید پلو با ماهی، زرشک پلو با مرغ و خورشت قیمه!
عطر دل انگیزی که از غذاها بر می خواست باعث می شد دل من از گرسنگی ضعف بره برای همین هم رو به مامان گفتم:
-پس چرا شروع نمی کنیم؟!
مامان با لبخند رو بهم گفت:
-چون اینجا و توی این خانواده همه چیز آداب و رسوم خاص خودش رو داره، باید اول آقاجون دعای سر سفره رو بخونه بعد شروع می کنیم!
هنوز صحبت مامان تموم نشده بود که صدای آقاجون سکوت سالن رو شکست!
از اینجور مراسمات و آداب واقعا چیزی سر در نمیاوردم فقط با حیرت به همه که در سکوت کامل زیرلب با آقاجون زمزمه می کردن نگاه می کردم!
بعد از گذشت پنج دقیقه دعا خوندن تموم شد و عزیزجون با محبت رو به همه و مخصوصا مامان گفت:
-بفرمایید، نوش جان کنید!
در کسری از ثانیه همه حمله ور شدن سمت قاشق و چنگال و برنج و خورشت ها!
کمی دوغ برای خودم ریختم و چشمم افتاد به پادنا و مهراب که با هم پچ پچ می کردن اما چون سه تا صندلی با ما فاصله شون بود اصلا نمی شد بفهمی که چی دارن به هم میگن!
شونه هام رو بالا انداختم و با خودم گفتم" خواهر برادرن بذار هرچی دلشون می خواد بهم بگن کنجکاوی نکن! ".
توی طول ناهار خیلی کم کسی صحبت می کرد و بیشتر همه مشغول خوردن بودن!
بعد از خوردن ناهار خاله گیسو گفت:
-ساعت چند سال تحویل می شه؟!
آقا رادمان همسر حورا نگاهی به ساعتش انداخت:
-دقیقا دو ساعت دیگه!
خاله بارانک با استرس گفت:
-خب پس پاشید دیگه، داره دیر میشه ها!
با تعجب رو به مامان پرسیدم:
-برای چی؟ می خوان چیکار کنن؟!
مامان آروم برام توضیح داد:
-عزیزجون رسم داره هرسال سال تحویل شله زرد درست کنه و بین همسایه ها و اهالی محل پخش کنه، بخشی ازش رو هم می برن بهزیستی و به بچه های بی سرپرست می دن، عزیزجون خیلی پایبند به اینجور مراسمات هست و قبلا هم یادمه که همیشه موقع سال تحویل شله زرد می پخت و پخشش می کردیم!
حس عجیبی داشتم!
انگار هرلحظه با چیزهای جدیدی آشنا می شدم و اگر با خودم رو راست می بودم واقعا از اینکه اینجا بودم و توی این جمع احساس خیلی خوبی داشتم اما هنوز هم باورم نمی شد که این اتفاقات اخیر واقعی باشه همش فکر می کردم هرآن ممکنه مامان بیاد و من رو از خواب بیدار کنه و بگه" دخترم داشتی کابوس می دیدی! ".
اما نه کابوس نبود، تماما عین حقیقت بود!
خدمه مشغول جمع آوری میز شدن و خاله ها در تکاپوی آوردن دیگ و ملاقه و خیلی لوازم دیگه افتادن!
از جا بلند شدم و رو به مامان پرسیدم:
-من چیکار باید بکنم؟!
به جای مامان، دالیا همسر پیمان آروم بازوم رو گرفت:
-عزیزدلم تو با من بیا تا با هم بریم سفره هفت سین رو بچینیم!
سری تکون دادم و با هم به سالن مجاور رفتیم که توش ال ای دی خیلی بزرگی قرار داشت!
مردها هرکدوم به کاری مشغول شدن، مهراب هم به همراه بابا از عمارت خارج شدن تا به خانم ها کمک کنن!
من و دالیا و حورا و بهنوش و پادینا مشغول چیدن و تزئین سفره هفت سین شدیم.
من برای سفره آرایی ایده های خیلی زیادی بلد بودم و بنابراین راهنمایی هایی می دادم و حورا و بهنوش و پادینا سریعا انجامش می دادن!
البته چندتا وسیله هم نداشتیم که آقاحامد همسر پادینا لطف کرد و رفت خرید برامون آورد!
پس از گذشت یک ساعت سفره ای به چه زیبایی چیده شده و آماده بود!
پادینا با ذوق دست هاش رو بهم کوبید:
‌-وای عزیزم خیلی خوشکل شد، مرسی از ایده هات!
با لبخند نگاهش کردم:
-قابلی نداشت!
بوی خوبی توی سالن به مشام می رسید، بهنوش وقتی نگاه گیجم رو دید گفت:
-این بو واسه شله زرده، هنوز وقتی بخوری طعمش رو بچشی عاشقش می شی!
حورا آخرین عکسش رو هم در کنار سفره گرفت و بعد رو بهمون گفت:
-بیاید بریم تو تراس، شاید به کمکمون احتیاج داشته باشن!
با این حرف همه به سمت تراس راه افتادیم که بین راه گوشیم زنگ خورد و من از جمع جدا شدم و به یک گوشه رفتم!
با دیدن اسم آترون بدون درنگ تماس رو متصل کردم:
-سلام آترون جان!
-سلام عزیزم، خوبی؟!
-خوبم، تو چی؟!
-منم خوبم، دل آسا همه چیز خوبه؟ نگرانت بودم از صبح اما نرسیدم زودتر زنگت بزنم!
-نگران نباش، هیچ چیز وجود نداره که باعث آزارم بشه!
-هارپر اینجاست، بهت سلام می رسونه.
-خیلی دلم براش تنگ شده، نیویورک بودیم خیلی بیشتر می دیدمش!
-تو درگیر کار شدی و ماها رو از یاد بردی خانوم!
-دیگ به دیگ میگه روت سیاه، حالا نه اینکه تو اصلا شرکت نمی ری و همش ور دل منی!
صدای خنده ی آترون توی گوشی پیچید، چقدر من رو به یاد اهورا می انداخت خنده هاش!
آهی کشیدم و گفتم:
-کاش شماها هم اومده بودید، اینجا بهتون خوش می گذشت.
-پس معلومه از اونجا بودن راضی هستی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
23
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,005
Points
122
-دروغ نمی گم بهت، آره تا الان که خیلی خوب سپری شده!
-یادته تو مسافرتمون به اهواز بهت گفتم که توام یک روز از این لاک تنهاییت بیرون میای؟ اون روز حرفم رو به تمسخر گرفتی اما حالا می بینی که حرفم به حقیقت پیوسته!
-واقعا هنوزم درک این اتفاقات واسم سخته، امیدوارم هیچ وقت از این تصمیمی که گرفتم پشیمون نشم!
آترون کمی مکث کرد و بعد از اون پرسید:
-سریتا هم اونجاست؟!
ل*ب هام رو جمع کردم، خودم هم هنوز نتونسته بودم مهراب رو جایگزین سریتا کنم!
-آره اما زیاد نزدیک من نمیاد، فقط چند کلمه بینمون ردوبدل شده از صبح!
-بهش اعتماد داری؟!
-نمی دونم آترون، هنوز به هیچ کدوم از این آدم ها اعتماد نکردم چون هیچ کدومشون رو نمی شناسم!
-اما تو ماه ها با سریتا در ارتباط بودی!
-آره اما خودت داری می گی با سریتا، نه با مهراب که پسرخاله ام هم هست!
لحظاتی سکوت برقرار شد، آترون آروم زمزمه کرد:
-صبور باش، کم کم زمان همه چیز رو درست می کنه تو فقط با توکل بر خدا برو جلو!
-باشه، مرسی که زنگ زدی آروم شدم آترون!
-قربونت برم، کاری نداری دیگه؟!
-نه، هارپر رو هم از طرف من ببوس!
خندید:
-با کمال میل!
خنده ی کوتاهی کردم و گفتم:
-ای پررو!
آترون کمی بعد گفت:
-آهان راستی، ما شاید یه چند روزی بریم آمریکا، هارپر دلتنگ خانواده اش هست و بهتره تا تعطیلاته بریم سری بهشون بزنیم منم یک قرارداد کاری دارم که می تونم با یک تیر دو نشون بزنم هم تجدید دیدار و هم بستن قرارداد!
-خیلی هم عالی، خیلی دلم می خواست منم همراهی تون می کردم توی این سفر چون دلم برای نیویورک تنگ شده اما نمی شه باید پیش مامان باشم!
-انشاالله تو سفر بعدی با هم می ریم، کاری نداری؟
-نه آترون جان، خدانگهدارت!
گوشی رو قطع کردم و توی جیب شلوارم گذاشتم!
-آترون بود؟!
هینی کشیدم و به سمت مامان که این سوال رو پرسیده بود برگشتم:
-وای مامان، ترسیدم!
-ببخشید، دیدم دخترا اومدن بیرون تو نیومدی اینه که نگرانت شدم اومدم دنبالت!
در کنار هم به سمت تراس به راه افتادیم، گفتم:
-آره آترون بود زنگ زده بود احوالپرسی کنه و اینکه گفت هارپر دلتنگ خانواده اش هست و میرن آمریکا!
-عالیه اینجوری در نبود ما هم هارپر تنها نیست!
با رسیدن به تراس عزیزجون ملاقه ی بزرگی رو به دستم داد:
-بیا دخترگلم، بیا شله زرد رو هم بزن و حاجت طلب کن!
منکه متوجه نشده بودم رو به مامان گفتم:
-یعنی چی؟!
مامان با خنده گفت:
-برو شله زرد رو بهم بزن و هر آرزویی داری از خدا بخواه!
سری تکون دادم و جلو رفتم!
اولش ملاقه توی دستم خیلی سنگینی می کرد اما کم کم تونستم بهش غلبه کنم، سه تا دیگ شله زرد پخته بودن که یکیش رو من بهم می زدم و اون دوتاش رو پرنیا و خاله پرستو!
مهراب که به همراه بابا وارد عمارت شد مامان داد زد:
-کجا رفته بودید شماها؟!
مهراب دست هاش رو بالا آورد:
-برای خرید اینا رفته بودیم!
توی دست هاشون چند بسته ظروف یکبار مصرف بود که برای پخش شله زرد بهش احتیاج داشتیم.
بابا با دیدنم که مشغول بهم زدن شله زرد بودم لبخند زد و با مهربونی پیشونیم رو ب*و*سید:
-قربونت برم عزیزم!
مهراب هم نیم نگاهی بهم انداخت و بعد از اون وارد سالن شد و دیگه ندیدمش!
خاله گیسو به سمتم اومد:
-بیا خاله جان، دستت درد می گیره بده به من!
بدون اعتراض، ملاقه رو بهش سپردم که بهناز صدام کرد:
-دل آسا بیا داخل سالن خاله درسا کارت داره!
وارد سالن که شدم دیدم مهراب و مامان و بابا مشغول ریختن شله زرد داخل ظروف هستن، مامان با دیدنم گفت:
-بیا دل آسا، کنار مهراب وایسا و روی شله زردها رو تزئین کن!
جلو رفتم و در کنار مهراب ایستادم!
نفس عمیقی کشید و بهم خیره شد:
-بلدی؟!
لبخند زدم:
-نمی دونم!
بهم یاد داد چطوری روی شله زرد رو تزئین کنم و کمی بعد با اشتیاق مشغول کار شدم.
سامیان، آقای زمانی و آقای موسوی به همراه خاله پرستو ظروفی که ما پر کرده بودیم رو داخل سینی های بزرگ می چیدن و بین اهالی محل و همسایه ها پخش می کردن.
به یک چشم بهم زدن دو دیگ شله زرد تموم شد و من دیگه احساس می کردم از خستگی نا ندارم روی پاهام با ایستم!
مهراب انگار این رو حس کرد چون زود صندلی برداشت و گذاشت پشت سرم:
-ای وای، حواسم نبود تو هنوز به این کارها عادت نداری، بیا بشین رو صندلی!
بابا به چهره خسته ام نگاه کرد و اخم کرد:
-خب عزیزم چرا جات رو با کسی دیگه عوض نکردی که اینقدر خسته نشی؟!
دستم رو تکون دادم و روی صندلی نشستم:
-نه ممنون خودم دوست دارم انجامش بدم!
پس از گذشت یک ربع دیگه بالاخره کار پخش شله زرد تموم شد، دایی پیروز که پای ال ای دی نشسته بود از همونجا داد زد:
-بدویید، تا ده دقیقه دیگه سال تحویل می شه!
همه سریع به سالن مجاور رفتیم و دور سفره هفت سین حلقه زدیم!
پادنا با دوربین از هممون عکس گرفت و بعد از اون کنار خاله پرستو نشست.
همه مشغول خوندن دعای سال تحویل بودن و من حس عجیبی داشتم!
اولین سالی بود که در کنار این جمع و توی ایران بودم!
اصلا دلم نمی خواست هرگز به گذشته برگردم چون حال دلم الان بهتر از همیشه بود!
توی دلم آرزو کردم که خدا برام بهترین ها رو رقم بزنه و هیچ وقت سایه بابا و مامان از سرم کم نشه!
با صدای برخورد توپ تحویل سال توی تلویزیون همه بهم تبریک گفتیم، آقاجون دعایی خوند و بعد از اون به همه عیدی داد که اسکناس های نو و تا نخورده پنجاه تومنی بود و همه از لای قرآن یدونه برداشتن!
عزیزجون گفت:
-خیلی خوشحالم که امسال رو با حضور و وجود درسا و همگی شماها آغاز کردم، عیدتون مبارک بچه ها!
همه با هم روبوسی کردیم، مهراب آروم گونه ام رو ب*و*سید و من به یاد اون ب*وسه افتادم توی هتل و وقتی که هنوز دختر کیان شهیادی بودم!
-عیدت مبارک دخترخاله!
حسی عجیب وجودم رو در برگرفته بود!
به تبعیت از او من هم گونه اش رو ب*و*سیدم:
-مرسی، همچنین!
توی چشم هام خیره شد و آروم زمزمه کرد:
-خوشحالم که امسال کنار ما هستی!
منم خوشحال بودم، مخصوصا از کنار او بودن!
چشم هام رو بستم و زمزمه کردم:
-مرسی، منم از اینکه با شماها هستم خوشحالم!
دور شدنش رو که حس کردم چشم هام رو گشودم!
این مرد یک جور عجیب به دل می نشست!
مامان و بابا هم با ل*ذت و افتخار بغلم کردن و تبریک گفتن.
بعد از اون همه در کنار هم شله زرد خوردیم و بابا و آقای نوری و مهراب رفتن که شله زردهای بهزیستی رو ببرن و تحویلشون ب*دن.
روی مبلی نزدیک به سفره نشستم و چند عکس گرفتم تا برای هارپر بفرستم.
عزیزجون در کنارم نشست و رو به خدمه گفت:
-دوتا چایی د*اغ لطفا!
بعد از اون رو بهم پرسید:
-خب عزیزدلم یکم از خودت برام بگو؟ از موقعی که اومدید فرصت نشده باهات خلوت کنم!
کمی معذب بودم اما چهره آروم و مهربون عزیزجون باعث شد بتونم به خودم مسلط بشم و در جوابش گفتم:
-چی می خواید بدونید عزیزجون؟ من توی تموم سال های عمرم هیچ وقت رنگ خوشی واقعی رو نچشیدم و نفهمیدم، غصه های خودم کم بود که هرروز آب شدن مامان رو به وضوح حس می کردم و جرات نداشتم حتی سمتش برم یا دلداریش بدم، کیان شهیادی رسما از همه ی ما یک بت ساخته بود که قلبش از سنگه و هیچ احساسی نسبت به هیچی نداره حتی کشته شدن یک انسان!
عزیزجون نم اشکی رو که توی چشم هاش نشسته بود رو با دستمال کاغذی تمیز کرد و من ادامه دادم:
-تا موقعی که کسی جای من و مامان قرار نگیره نمی تونه بفهمه که درد کشیدن یعنی چی، زجرکش شدن، تنهایی و بی کسی و غربت یعنی چی، اینکه ندونی تو واقعا کی هستی، خود واقعیت رو پنهون کنن پشت یک نقاب دروغین و مجبورت کنن حس های زنانه ات رو بکشی یعنی چی؟ هیچ کس نمی تونه ما رو درک کنه شاید بتونن همدردی کنن اما عمر و جوونی تباه شده ی مامان رو هیچ کس نمی تونه جبران کنه یا بهش برگردونه!
-بمیرم براتون دخترم، باور کن منم بعد از رفتن درسا انگار چهل سال پیرتر شدم، راستش اون موقع ها عجیب از دست هونیاک دلخور و ناراحت شدم چون او باعث شده بود که دختر من از همه چیز و همه کسش دست بکشه و آواره ی غربت بشه، به حدی نسبت به هونیاک نفرت پیدا کرده بودم که حتی راضی نبودم ببینمش اما دایی پیروز و خاله پرستو من رو از اشتباه بیرون آوردن و بهم فهموندن که تمام این نقشه ها زیر سر کیان شهیادی بوده و این وسط هونیاک هم رکب سختی خورده و او هم توی این منجلاب تنهایی بدجور گیر افتاده و دست و پا می زنه، این حرف ها کمی من رو آروم می کرد و وقتی که اجازه دادم هونیاک به دیدنم بیاد برام توضیح داد که از درسا خواسته تن به این ازدواج نده و حتی اگر به کشته شدن او هم ختم میشه او زیر بار این ذلت نره و آواره کشور غریب نشه اما درسا چشم روی همه چیز بست تا عشقش، کسی که به وضوح بعد از خدا ستایشش می کرد زنده بمونه و نفس بکشه، زیربار اینهمه سختی رفت تا بتونه جون هونیاک رو نجات بده و اون رو از مرگ دور کنه، بعد از اون بود که مادر هونیاک پیشم اومد و به پام افتاد که حلالشون کنم و ازم عذرخواهی کرد اما اون بنده خداها که تقصیری نداشتن، سرنوشت اینجوری رقم خورده بود!
عزیزجون نفسی کشید و بهم زل زد:
-اینا رو گفتم تا بدونی ما هم در قبال خودمون بیشتر از شما نباشه تو این مدت کمتر عذاب نکشیدیم، خدا می دونه که من تا چندماه زیر نظر پزشکان متخصص روانشناس و روانپزشک بودم و داروهای ضد افسردگی قوی مصرف می کردم، هنوز مادر نشدی عزیزم که بفهمی وقتی جگر گوشه ات رو ازت جدا می کنن و آواره اش می کنن چه حسی بهت دست می ده، تو می گی کسی تا جای ما نباشه نمیفهمه درد ما رو منم حالا به تو میگم هیچ کس هم نمی تونست تا جای من نباشه دردی که قلبم رو در هم می فشرد رو درک کنه، من فقط به این دلیل دق نکردم و جون سالم به در بردم چون خواب دیدم مثل حضرت یوسف (ع) که به آ*غ*و*ش پدرش برگشت درسای منم پیشم بر می گرده، انگار خدا بهم صبر داد وگرنه همون روزهای اول از غصه دوری شماها مرده بودم!
-نه عزیزجون، خدانکنه!
-اینجا همه به یک نحوی دلشون می خواست کمکی بکنن و شماها رو نجات ب*دن اما هیچ کس نمی دونست چطوری، همه می دونستن که کیان شهیادی موجود نفرت انگیز و فوق العاده خطرناکیه برای همینم مدام می گفتن که باید حساب شده عمل کرد و با برنامه ریزی جلو رفت، اما انگار خدا می خواست مهراب نجات دهنده شماها باشه و وسیله ای که بتونه شماها رو از چنگال اون ع*و*ضی نجات بده و به ما برگردونه، خداروهزار مرتبه شکر که موفق هم شد!
سوالی که خیلی وقت بود ذهنم رو درگیر کرده بود رو به ز*ب*ون آوردم:
-عزیزجون یادمه مامان می گفت شماها توی شیراز زندگی می کردید، پس چرا الان همه تهران هستید؟!
-بعد از رفتن مامانت، هیچ کس دل و دماغ موندن توی اون شهر رو نداشت چون همه جا و همه چیز رنگ و بوی بودن درسا رو داشت، برای همینم بلافاصله آقاجونت عمارت و املاک رو فروخت و به تهران نقل مکان کردیم، پسرا هم که دانشگاهشون افتاده بود تهران برای همین دایی هاتم همه چیز رو جمع کردن و اومدن کنار ما، برای همینم حالا همه توی تهران هستیم!
-مامان توی این سال ها هیچ وقت رنگ خوشی رو ندیده، همینکه می بینم از ته دل می خنده راضی ام عزیزجون!
-قربون دل مهربونت بشم من، خدا میدونه که چقدر از بودنتون خوشحالم که حد نداره!
با ورود آقایون که رفته بودن شله زرد ببرن و الان برگشته بودن، بابا دست هاش رو بهم مالید:
-وای خیلی سرد شده که!
حورا پرسید:
-هنوزم برف میاد؟!
آقای نوری بی خیال شونه بالا انداخت:
-نه بابا، برف کجا بوده؟ یه چندتا دونه اومد و خلاص!
همه از لحنش خندیدن، پادنا با اشتیاق گفت:
-الان خیلی حال می ده بری عکس بگیری، کیا پایه هستن؟!
بلافاصله همه با ذوق بلند شدن و دنبال پادنا به سمت باغ رفتن البته فقط جوونا!
مهراب در حالیکه دست هاش رو با حوله خشک می کرد نچ نچی کرد و رو به عزیزجون گفت:
-می بینی عزیز؟ انگار بچه دو ساله ان!
عزیزجون با عشق به مهراب زل زد:
-عزیز به قربونت بره، همینکه خوشحالن کافیه!
مهراب لبخندی زد و رو به من پرسید:
-شما نمیای عکس بندازی دخترخاله؟!
سری تکون دادم:
-والله میترسم من رو هم بچه خطاب کنید!
همه خندیدن، مهراب با شیطنت بهم زل زد:
-نه دیگه شما با بقیه فرق داری!
عزیزجون به مهراب نگاه کرد و هردو خندیدن!
با گیجی از جا بلند شدم و گفتم:
-باشه پس به شرطی که شما هم بیاید منم میام!
مهراب در حالیکه به سمت خروجی می رفت گفت:
-عه می خوای منم بیام تا دست و پام بسته بشه و نتونم به شماها بگم بچه مگه نه؟ چون اگر بخوام به شماها بگم بچه خودمم جزئی از شماهام پس منم بچه محسوب میشم!
همه زدن زیر خنده، به اتفاق مهراب به باغ رفتیم.
اولین بار بود که از قدم زدن با یک مرد احساس غرور می کردم!
چندتایی عکس انداختیم و یک عکس دسته جمعی که واقعا جالب شد!
بهنوش با ذوق گفت:
-باورم نمیشه من کنار یک مدلینگ خارجی عکس گرفته باشم، می تونم بذارم تو واتساپ، اینستاگرام و حسابی پز بدم و فالور جمع کنم!
لبخندی به اینهمه علاقه بهنوش به فضای مجازی زدم که مهراب بازوم رو گرفت:
-وقت داری یکمی قدم بزنیم؟ اینجوری می تونی باغ رو هم کامل ببینی!
-البته!
در کنار هم به راه افتادیم، مهراب دست هاش رو توی جیب جین مردونه ی قشنگش فرو برده بود و توی افکار خودش غوطه ور بود!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-هوا خیلی سرده!
بهم زل زد:
-اگر سردته می تونیم برگردیم داخل!
سرم رو به علامت منفی تکون دادم:
-نه ممنون خوبه!
-از آترون و هارپر چه خبر؟ کاش اونا هم اومده بودن اینجا تا احساس تنهایی نکنن!
ل*ب هام رو جمع کردم، اولین بار بود که مهراب از من مستقیما احوال هارپر رو می پرسید، نمی دونم چرا همش احساس می کردم عشق و علاقه مهراب به هارپر جزئی از نقشه نبوده و واقعا دوستش داشته!
احساس می کردم بدنم از شدت حرارت در حال سوختنه، تو این سرمای طاقت فرسا ب*دن من از این فکر کاملا د*اغ شده بود!
-دارن میرن آمریکا، هارپر دلتنگ خانواده اشه!
-خیلی احساس عذاب وجدان دارم نسبت به هارپر دل آسا، درسته که من مجبور بودم به خاطر پیش بردن هرچه بهتر نقشه ام به او نزدیک بشم و گولش بزنم اما هیچ وقت نخواستم عاشقم باشه، می خواستم فقط مثل دو دوست معمولی که توی آمریکا خیلی ساده اس اونجوری باشیم نمی خواستم دل ببنده که بعدا ضربه بخوره!
-اما من فکر می کنم تو هارپر رو واقعا دوست داشتی!
مهراب یه آن برگشت سمتم، ایستادم و بهش خیره شدم، با ناباوری پرسید:
-واقعا تو اینجوری فکر می کنی؟ چه رفتاری کردم که باعث شده اینجوری فکر کنی؟ منکه اصلا توی آمریکا به طور کلی از هارپر فاصله می گرفتم به نحوی که بارها خودشم به اینهمه سردی من اعتراض می کرد و شاکی می شد پس تویی که با ما زیاد هم در ارتباط نبودی چطوری فکر کردی که من هارپر رو دوست داشتم؟ اون هیچ وقت دختر رویاهای من نبود، اگر بود با چنگ و دندون حفظش می کردم نه اینکه دو دستی تقدیم آترون کنم!
-شایدم من اشتباه می کنم، اما خب من عادت دارم رک حرف هام رو بزنم دیگه سعی کن ناراحت نشی!
-نه اتفاقا اینجوری بهتره، یه آدم جلوت باشه خیلی بهتره تا یک آدم با دو شخصیت متفاوت!
مجدد راه افتادیم، خیالم تا حدودی راحت شده بودم و نمی تونستم بفهمم چرا برام مهم شده این موضوع!
مهراب که هنوزم فکر می کرد من قانع نشدم گفت:
-داری به چی فکر می کنی؟ برام خیلی جالبه تو که اینقدر باهوشی چطور در مورد من همچین فکری کردی؟ آخه پیش خودت نگفتی مهراب اگر جدای از بازی که راه انداخته بود به هارپر علاقه داشت نمی گذاشت از دستش بره؟!
دستش رو توی موهاش کشید و ادامه داد:
-من فقط در قبال هارپر احساس مسئولیت می کنم، عذاب وجدان اذیتم می کنه فکر می کنم باعث شدم رنج بکشه و از اینکه مهره بازیم قرارش دادم پشیمونم، اما تنها راهم واسه رسیدن به تو و نزدیک شدن به باند کیان شهیادی هارپر بود، هرکار کردیم که یک گزینه دیگه پیدا کنیم نشد، چون می دونستیم یک دختر ظریفه و ممکنه دل ببنده، واسه همینم نمی خواستیم انتخابش کنیم اما وقتی دیدیم درهای دیگه به رومون بسته اس ناچار به هارپر رو آوردیم فقط من تمام سعی ام رو می کردم که ازش فاصله بگیرم و سرد باشم تا مبادا حس کنه من دوستش دارم که نداشتم!
جلوم ایستاد، منم ایستادم و زل زدم به چشم هاش، دوتا بازوهام رو گرفت و بین دست های مردونه اش کمی فشار داد:
-دیگه نمی خوام در موردم اینجوری فکر کنی، من توی این دنیا به هیچ کس علاقه ندارم مخصوصا یک زن شوهردار!
-متاسفم، نمی خواستم ناراحتت کنم!
-نه من از تو ناراحت نمی شم، نترس!
خنده ی ریزی کرد و منم لبخند عمیقی زدم که پرسید:
-به نظرت هارپر من رو می بخشه؟!
سرم رو تکونی دادم:
-بخدا نمی دونم، بهتره یک روز باهاش قرار بذاری و خودت همه ی حرف هات رو بزنی، هارپر دختر خوبیه و الانم خوشبخته مطمئنا می تونه درکت کنه و تو رو می بخشه!
-ممنونم دل آسا، از موقعی که ماموریت تموم شده همش عذاب وجدان دارم واسه هارپر، اون دختر بی گناه حقش نبود اذیت بشه!
-مهم نیست، توام بالاخره گیر افتاده بودی و برای نجات جون چندین انسان و مهم تر از اون کشورت چاره ای جز این نداشتی!
لبخندی به روم زد:
-خوشحالم که تونستم تو و خاله رو نجات بدم!
هردو بهم خیره بودیم که موبایل مهراب زنگ خورد!
زیرلب غرید:
-اه لعنتی مزاحم!
ریز خندیدم که ازم دور شد و کمی اون طرف تر مشغول صحبت با تلفنش شد!
نگاهی به اطراف باغ انداختم، دونه های برف روی چمن ها نشسته بودن و حسابی باغ و فضای باغ رو سرد کرده بودن.
با اومدن مهراب پرسیدم:
-چی شده؟!
-هیچی، مامان بود گفت بیاید داخل چون میخوایم بریم امامزاده صالح!
اخم کردم:
-تو این سرما؟!
مهراب در حالیکه جلوتر از من به سمت ساختمان می رفت گفت:
-آره دل آسا، حتی اگر کولاک هم بیاد عزیزجون باید توی این روز حتما بره و نذرش رو ادا کنه، برای آقاجون و عزیزجون اینجور مراسمات اهمیت خیلی بالایی داره!
سری تکون دادم و با هم وارد سالن شدیم.
پادنا و پادینا با دیدنمون لبخند زدن و به همدیگه نگاه کردن، گیج به طرف مامان رفتم و پرسیدم:
-کجا می خوایم بریم؟!
-یه امامزاده اس توی تهران، خیلی معروفه میریم اونجا برای زیارت!
-من چی باید بپوشم؟ منکه لباس درستی نیاوردم!
-عزیزدلم لباس خاصی نمی خواد که، فقط یدونه چادر باید اونجا موقع ورود سرت کنی که عزیزجون داره من برات بر می دارم نگران نباش!
همه در تکاپوی حاضر شدن بودن، مهراب پرسید:
-با چندتا ماشین بریم؟!
آقاجون جواب داد:
-با این وضع ترافیک و شلوغی، هرچه ماشین کمتر بهتر!
آقای نوری گفت:
-توی هر ماشین پنج نفر جا میگیرن، به تعداد میشینیم ببینیم چندتا ماشین لازمه!
کد:
-دروغ نمی گم بهت، آره تا الان که خیلی خوب سپری شده!
-یادته تو مسافرتمون به اهواز بهت گفتم که توام یک روز از این لاک تنهاییت بیرون میای؟ اون روز حرفم رو به تمسخر گرفتی اما حالا می بینی که حرفم به حقیقت پیوسته!
-واقعا هنوزم درک این اتفاقات واسم سخته، امیدوارم هیچ وقت از این تصمیمی که گرفتم پشیمون نشم!
آترون کمی مکث کرد و بعد از اون پرسید:
-سریتا هم اونجاست؟!
ل*ب هام رو جمع کردم، خودم هم هنوز نتونسته بودم مهراب رو جایگزین سریتا کنم!
-آره اما زیاد نزدیک من نمیاد، فقط چند کلمه بینمون ردوبدل شده از صبح!
-بهش اعتماد داری؟!
-نمی دونم آترون، هنوز به هیچ کدوم از این آدم ها اعتماد نکردم چون هیچ کدومشون رو نمی شناسم!
-اما تو ماه ها با سریتا در ارتباط بودی!
-آره اما خودت داری می گی با سریتا، نه با مهراب که پسرخاله ام هم هست!
لحظاتی سکوت برقرار شد، آترون آروم زمزمه کرد:
-صبور باش، کم کم زمان همه چیز رو درست می کنه تو فقط با توکل بر خدا برو جلو!
-باشه، مرسی که زنگ زدی آروم شدم آترون!
-قربونت برم، کاری نداری دیگه؟!
-نه، هارپر رو هم از طرف من ببوس!
خندید:
-با کمال میل!
خنده ی کوتاهی کردم و گفتم:
-ای پررو!
آترون کمی بعد گفت:
-آهان راستی، ما شاید یه چند روزی بریم آمریکا، هارپر دلتنگ خانواده اش هست و بهتره تا تعطیلاته بریم سری بهشون بزنیم منم یک قرارداد کاری دارم که می تونم با یک تیر دو نشون بزنم هم تجدید دیدار و هم بستن قرارداد!
-خیلی هم عالی، خیلی دلم می خواست منم همراهی تون می کردم توی این سفر چون دلم برای نیویورک تنگ شده اما نمی شه باید پیش مامان باشم!
-انشاالله تو سفر بعدی با هم می ریم، کاری نداری؟
-نه آترون جان، خدانگهدارت!
گوشی رو قطع کردم و توی جیب شلوارم گذاشتم!
-آترون بود؟!
هینی کشیدم و به سمت مامان که این سوال رو پرسیده بود برگشتم:
-وای مامان، ترسیدم!
-ببخشید، دیدم دخترا اومدن بیرون تو نیومدی اینه که نگرانت شدم اومدم دنبالت!
در کنار هم به سمت تراس به راه افتادیم، گفتم:
-آره آترون بود زنگ زده بود احوالپرسی کنه و اینکه گفت هارپر دلتنگ خانواده اش هست و میرن آمریکا!
-عالیه اینجوری در نبود ما هم هارپر تنها نیست!
با رسیدن به تراس عزیزجون ملاقه ی بزرگی رو به دستم داد:
-بیا دخترگلم، بیا شله زرد رو هم بزن و حاجت طلب کن!
منکه متوجه نشده بودم رو به مامان گفتم:
-یعنی چی؟!
مامان با خنده گفت:
-برو شله زرد رو بهم بزن و هر آرزویی داری از خدا بخواه!
سری تکون دادم و جلو رفتم!
اولش ملاقه توی دستم خیلی سنگینی می کرد اما کم کم تونستم بهش غلبه کنم، سه تا دیگ شله زرد پخته بودن که یکیش رو من بهم می زدم و اون دوتاش رو پرنیا و خاله پرستو!
مهراب که به همراه بابا وارد عمارت شد مامان داد زد:
-کجا رفته بودید شماها؟!
مهراب دست هاش رو بالا آورد:
-برای خرید اینا رفته بودیم!
توی دست هاشون چند بسته ظروف یکبار مصرف بود که برای پخش شله زرد بهش احتیاج داشتیم.
بابا با دیدنم که مشغول بهم زدن شله زرد بودم لبخند زد و با مهربونی پیشونیم رو ب*و*سید:
-قربونت برم عزیزم!
مهراب هم نیم نگاهی بهم انداخت و بعد از اون وارد سالن شد و دیگه ندیدمش!
خاله گیسو به سمتم اومد:
-بیا خاله جان، دستت درد می گیره بده به من!
بدون اعتراض، ملاقه رو بهش سپردم که بهناز صدام کرد:
-دل آسا بیا داخل سالن خاله درسا کارت داره!
وارد سالن که شدم دیدم مهراب و مامان و بابا مشغول ریختن شله زرد داخل ظروف هستن، مامان با دیدنم گفت:
-بیا دل آسا، کنار مهراب وایسا و روی شله زردها رو تزئین کن!
جلو رفتم و در کنار مهراب ایستادم!
نفس عمیقی کشید و بهم خیره شد:
-بلدی؟!
لبخند زدم:
-نمی دونم!
بهم یاد داد چطوری روی شله زرد رو تزئین کنم و کمی بعد با اشتیاق مشغول کار شدم.
سامیان، آقای زمانی و آقای موسوی به همراه خاله پرستو ظروفی که ما پر کرده بودیم رو داخل سینی های بزرگ می چیدن و بین اهالی محل و همسایه ها پخش می کردن.
به یک چشم بهم زدن دو دیگ شله زرد تموم شد و من دیگه احساس می کردم از خستگی نا ندارم روی پاهام با ایستم!
مهراب انگار این رو حس کرد چون زود صندلی برداشت و گذاشت پشت سرم:
-ای وای، حواسم نبود تو هنوز به این کارها عادت نداری، بیا بشین رو صندلی!
بابا به چهره خسته ام نگاه کرد و اخم کرد:
-خب عزیزم چرا جات رو با کسی دیگه عوض نکردی که اینقدر خسته نشی؟!
دستم رو تکون دادم و روی صندلی نشستم:
-نه ممنون خودم دوست دارم انجامش بدم!
پس از گذشت یک ربع دیگه بالاخره کار پخش شله زرد تموم شد، دایی پیروز که پای ال ای دی نشسته بود از همونجا داد زد:
-بدویید، تا ده دقیقه دیگه سال تحویل می شه!
همه سریع به سالن مجاور رفتیم و دور سفره هفت سین حلقه زدیم!
پادنا با دوربین از هممون عکس گرفت و بعد از اون کنار خاله پرستو نشست.
همه مشغول خوندن دعای سال تحویل بودن و من حس عجیبی داشتم!
اولین سالی بود که در کنار این جمع و توی ایران بودم!
اصلا دلم نمی خواست هرگز به گذشته برگردم چون حال دلم الان بهتر از همیشه بود!
توی دلم آرزو کردم که خدا برام بهترین ها رو رقم بزنه و هیچ وقت سایه بابا و مامان از سرم کم نشه!
با صدای برخورد توپ تحویل سال توی تلویزیون همه بهم تبریک گفتیم، آقاجون دعایی خوند و بعد از اون به همه عیدی داد که اسکناس های نو و تا نخورده پنجاه تومنی بود و همه از لای قرآن یدونه برداشتن!
عزیزجون گفت:
-خیلی خوشحالم که امسال رو با حضور و وجود درسا و همگی شماها آغاز کردم، عیدتون مبارک بچه ها!
همه با هم روبوسی کردیم، مهراب آروم گونه ام رو ب*و*سید و من به یاد اون ب*وسه افتادم توی هتل و وقتی که هنوز دختر کیان شهیادی بودم!
-عیدت مبارک دخترخاله!
حسی عجیب وجودم رو در برگرفته بود!
به تبعیت از او من هم گونه اش رو ب*و*سیدم:
-مرسی، همچنین!
توی چشم هام خیره شد و آروم زمزمه کرد:
-خوشحالم که امسال کنار ما هستی!
منم خوشحال بودم، مخصوصا از کنار او بودن!
چشم هام رو بستم و زمزمه کردم:
-مرسی، منم از اینکه با شماها هستم خوشحالم!
دور شدنش رو که حس کردم چشم هام رو گشودم!
این مرد یک جور عجیب به دل می نشست!
مامان و بابا هم با ل*ذت و افتخار بغلم کردن و تبریک گفتن.
بعد از اون همه در کنار هم شله زرد خوردیم و بابا و آقای نوری و مهراب رفتن که شله زردهای بهزیستی رو ببرن و تحویلشون ب*دن.
روی مبلی نزدیک به سفره نشستم و چند عکس گرفتم تا برای هارپر بفرستم.
عزیزجون در کنارم نشست و رو به خدمه گفت:
-دوتا چایی د*اغ لطفا!
بعد از اون رو بهم پرسید:
-خب عزیزدلم یکم از خودت برام بگو؟ از موقعی که اومدید فرصت نشده باهات خلوت کنم!
کمی معذب بودم اما چهره آروم و مهربون عزیزجون باعث شد بتونم به خودم مسلط بشم و در جوابش گفتم:
-چی می خواید بدونید عزیزجون؟ من توی تموم سال های عمرم هیچ وقت رنگ خوشی واقعی رو نچشیدم و نفهمیدم، غصه های خودم کم بود که هرروز آب شدن مامان رو به وضوح حس می کردم و جرات نداشتم حتی سمتش برم یا دلداریش بدم، کیان شهیادی رسما از همه ی ما یک بت ساخته بود که قلبش از سنگه و هیچ احساسی نسبت به هیچی نداره حتی کشته شدن یک انسان!
عزیزجون نم اشکی رو که توی چشم هاش نشسته بود رو با دستمال کاغذی تمیز کرد و من ادامه دادم:
-تا موقعی که کسی جای من و مامان قرار نگیره نمی تونه بفهمه که درد کشیدن یعنی چی، زجرکش شدن، تنهایی و بی کسی و غربت یعنی چی، اینکه ندونی تو واقعا کی هستی، خود واقعیت رو پنهون کنن پشت یک نقاب دروغین و مجبورت کنن حس های زنانه ات رو بکشی یعنی چی؟ هیچ کس نمی تونه ما رو درک کنه شاید بتونن همدردی کنن اما عمر و جوونی تباه شده ی مامان رو هیچ کس نمی تونه جبران کنه یا بهش برگردونه!
-بمیرم براتون دخترم، باور کن منم بعد از رفتن درسا انگار چهل سال پیرتر شدم، راستش اون موقع ها عجیب از دست هونیاک دلخور و ناراحت شدم چون او باعث شده بود که دختر من از همه چیز و همه کسش دست بکشه و آواره ی غربت بشه، به حدی نسبت به هونیاک نفرت پیدا کرده بودم که حتی راضی نبودم ببینمش اما دایی پیروز و خاله پرستو من رو از اشتباه بیرون آوردن و بهم فهموندن که تمام این نقشه ها زیر سر کیان شهیادی بوده و این وسط هونیاک هم رکب سختی خورده و او هم توی این منجلاب تنهایی بدجور گیر افتاده و دست و پا می زنه، این حرف ها کمی من رو آروم می کرد و وقتی که اجازه دادم هونیاک به دیدنم بیاد برام توضیح داد که از درسا خواسته تن به این ازدواج نده و حتی اگر به کشته شدن او هم ختم میشه او زیر بار این ذلت نره و آواره کشور غریب نشه اما درسا چشم روی همه چیز بست تا عشقش، کسی که به وضوح بعد از خدا ستایشش می کرد زنده بمونه و نفس بکشه، زیربار اینهمه سختی رفت تا بتونه جون هونیاک رو نجات بده و اون رو از مرگ دور کنه، بعد از اون بود که مادر هونیاک پیشم اومد و به پام افتاد که حلالشون کنم و ازم عذرخواهی کرد اما اون بنده خداها که تقصیری نداشتن، سرنوشت اینجوری رقم خورده بود!
عزیزجون نفسی کشید و بهم زل زد:
-اینا رو گفتم تا بدونی ما هم در قبال خودمون بیشتر از شما نباشه تو این مدت کمتر عذاب نکشیدیم، خدا می دونه که من تا چندماه زیر نظر پزشکان متخصص روانشناس و روانپزشک بودم و داروهای ضد افسردگی قوی مصرف می کردم، هنوز مادر نشدی عزیزم که بفهمی وقتی جگر گوشه ات رو ازت جدا می کنن و آواره اش می کنن چه حسی بهت دست می ده، تو می گی کسی تا جای ما نباشه نمیفهمه درد ما رو منم حالا به تو میگم هیچ کس هم نمی تونست تا جای من نباشه دردی که قلبم رو در هم می فشرد رو درک کنه، من فقط به این دلیل دق نکردم و جون سالم به در بردم چون خواب دیدم مثل حضرت یوسف (ع) که به آ*غ*و*ش پدرش برگشت درسای منم پیشم بر می گرده، انگار خدا بهم صبر داد وگرنه همون روزهای اول از غصه دوری شماها مرده بودم!
-نه عزیزجون، خدانکنه!
-اینجا همه به یک نحوی دلشون می خواست کمکی بکنن و شماها رو نجات ب*دن اما هیچ کس نمی دونست چطوری، همه می دونستن که کیان شهیادی موجود نفرت انگیز و فوق العاده خطرناکیه برای همینم مدام می گفتن که باید حساب شده عمل کرد و با برنامه ریزی جلو رفت، اما انگار خدا می خواست مهراب نجات دهنده شماها باشه و وسیله ای که بتونه شماها رو از چنگال اون ع*و*ضی نجات بده و به ما برگردونه، خداروهزار مرتبه شکر که موفق هم شد!
سوالی که خیلی وقت بود ذهنم رو درگیر کرده بود رو به ز*ب*ون آوردم:
-عزیزجون یادمه مامان می گفت شماها توی شیراز زندگی می کردید، پس چرا الان همه تهران هستید؟!
-بعد از رفتن مامانت، هیچ کس دل و دماغ موندن توی اون شهر رو نداشت چون همه جا و همه چیز رنگ و بوی بودن درسا رو داشت، برای همینم بلافاصله آقاجونت عمارت و املاک رو فروخت و به تهران نقل مکان کردیم، پسرا هم که دانشگاهشون افتاده بود تهران برای همین دایی هاتم همه چیز رو جمع کردن و اومدن کنار ما، برای همینم حالا همه توی تهران هستیم!
-مامان توی این سال ها هیچ وقت رنگ خوشی رو ندیده، همینکه می بینم از ته دل می خنده راضی ام عزیزجون!
-قربون دل مهربونت بشم من، خدا میدونه که چقدر از بودنتون خوشحالم که حد نداره!
با ورود آقایون که رفته بودن شله زرد ببرن و الان برگشته بودن، بابا دست هاش رو بهم مالید:
-وای خیلی سرد شده که!
حورا پرسید:
-هنوزم برف میاد؟!
آقای نوری بی خیال شونه بالا انداخت:
-نه بابا، برف کجا بوده؟ یه چندتا دونه اومد و خلاص!
همه از لحنش خندیدن، پادنا با اشتیاق گفت:
-الان خیلی حال می ده بری عکس بگیری، کیا پایه هستن؟!
بلافاصله همه با ذوق بلند شدن و دنبال پادنا به سمت باغ رفتن البته فقط جوونا!
مهراب در حالیکه دست هاش رو با حوله خشک می کرد نچ نچی کرد و رو به عزیزجون گفت:
-می بینی عزیز؟ انگار بچه دو ساله ان!
عزیزجون با عشق به مهراب زل زد:
-عزیز به قربونت بره، همینکه خوشحالن کافیه!
مهراب لبخندی زد و رو به من پرسید:
-شما نمیای عکس بندازی دخترخاله؟!
سری تکون دادم:
-والله میترسم من رو هم بچه خطاب کنید!
همه خندیدن، مهراب با شیطنت بهم زل زد:
-نه دیگه شما با بقیه فرق داری!
عزیزجون به مهراب نگاه کرد و هردو خندیدن!
با گیجی از جا بلند شدم و گفتم:
-باشه پس به شرطی که شما هم بیاید منم میام!
مهراب در حالیکه به سمت خروجی می رفت گفت:
-عه می خوای منم بیام تا دست و پام بسته بشه و نتونم به شماها بگم بچه مگه نه؟ چون اگر بخوام به شماها بگم بچه خودمم جزئی از شماهام پس منم بچه محسوب میشم!
همه زدن زیر خنده، به اتفاق مهراب به باغ رفتیم.
اولین بار بود که از قدم زدن با یک مرد احساس غرور می کردم!
چندتایی عکس انداختیم و یک عکس دسته جمعی که واقعا جالب شد!
بهنوش با ذوق گفت:
-باورم نمیشه من کنار یک مدلینگ خارجی عکس گرفته باشم، می تونم بذارم تو واتساپ، اینستاگرام و حسابی پز بدم و فالور جمع کنم!
لبخندی به اینهمه علاقه بهنوش به فضای مجازی زدم که مهراب بازوم رو گرفت:
-وقت داری یکمی قدم بزنیم؟ اینجوری می تونی باغ رو هم کامل ببینی!
-البته!
در کنار هم به راه افتادیم، مهراب دست هاش رو توی جیب جین مردونه ی قشنگش فرو برده بود و توی افکار خودش غوطه ور بود!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-هوا خیلی سرده!
بهم زل زد:
-اگر سردته می تونیم برگردیم داخل!
سرم رو به علامت منفی تکون دادم:
-نه ممنون خوبه!
-از آترون و هارپر چه خبر؟ کاش اونا هم اومده بودن اینجا تا احساس تنهایی نکنن!
ل*ب هام رو جمع کردم، اولین بار بود که مهراب از من مستقیما احوال هارپر رو می پرسید، نمی دونم چرا همش احساس می کردم عشق و علاقه مهراب به هارپر جزئی از نقشه نبوده و واقعا دوستش داشته!
احساس می کردم بدنم از شدت حرارت در حال سوختنه، تو این سرمای طاقت فرسا ب*دن من از این فکر کاملا د*اغ شده بود!
-دارن میرن آمریکا، هارپر دلتنگ خانواده اشه!
-خیلی احساس عذاب وجدان دارم نسبت به هارپر دل آسا، درسته که من مجبور بودم به خاطر پیش بردن هرچه بهتر نقشه ام به او نزدیک بشم و گولش بزنم اما هیچ وقت نخواستم عاشقم باشه، می خواستم فقط مثل دو دوست معمولی که توی آمریکا خیلی ساده اس اونجوری باشیم نمی خواستم دل ببنده که بعدا ضربه بخوره!
-اما من فکر می کنم تو هارپر رو واقعا دوست داشتی!
مهراب یه آن برگشت سمتم، ایستادم و بهش خیره شدم، با ناباوری پرسید:
-واقعا تو اینجوری فکر می کنی؟ چه رفتاری کردم که باعث شده اینجوری فکر کنی؟ منکه اصلا توی آمریکا به طور کلی از هارپر فاصله می گرفتم به نحوی که بارها خودشم به اینهمه سردی من اعتراض می کرد و شاکی می شد پس تویی که با ما زیاد هم در ارتباط نبودی چطوری فکر کردی که من هارپر رو دوست داشتم؟ اون هیچ وقت دختر رویاهای من نبود، اگر بود با چنگ و دندون حفظش می کردم نه اینکه دو دستی تقدیم آترون کنم!
-شایدم من اشتباه می کنم، اما خب من عادت دارم رک حرف هام رو بزنم دیگه سعی کن ناراحت نشی!
-نه اتفاقا اینجوری بهتره، یه آدم جلوت باشه خیلی بهتره تا یک آدم با دو شخصیت متفاوت!
مجدد راه افتادیم، خیالم تا حدودی راحت شده بودم و نمی تونستم بفهمم چرا برام مهم شده این موضوع!
مهراب که هنوزم فکر می کرد من قانع نشدم گفت:
-داری به چی فکر می کنی؟ برام خیلی جالبه تو که اینقدر باهوشی چطور در مورد من همچین فکری کردی؟ آخه پیش خودت نگفتی مهراب اگر جدای از بازی که راه انداخته بود به هارپر علاقه داشت نمی گذاشت از دستش بره؟!
دستش رو توی موهاش کشید و ادامه داد:
-من فقط در قبال هارپر احساس مسئولیت می کنم، عذاب وجدان اذیتم می کنه فکر می کنم باعث شدم رنج بکشه و از اینکه مهره بازیم قرارش دادم پشیمونم، اما تنها راهم واسه رسیدن به تو و نزدیک شدن به باند کیان شهیادی هارپر بود، هرکار کردیم که یک گزینه دیگه پیدا کنیم نشد، چون می دونستیم یک دختر ظریفه و ممکنه دل ببنده، واسه همینم نمی خواستیم انتخابش کنیم اما وقتی دیدیم درهای دیگه به رومون بسته اس ناچار به هارپر رو آوردیم فقط من تمام سعی ام رو می کردم که ازش فاصله بگیرم و سرد باشم تا مبادا حس کنه من دوستش دارم که نداشتم!
جلوم ایستاد، منم ایستادم و زل زدم به چشم هاش، دوتا بازوهام رو گرفت و بین دست های مردونه اش کمی فشار داد:
-دیگه نمی خوام در موردم اینجوری فکر کنی، من توی این دنیا به هیچ کس علاقه ندارم مخصوصا یک زن شوهردار!
-متاسفم، نمی خواستم ناراحتت کنم!
-نه من از تو ناراحت نمی شم، نترس!
خنده ی ریزی کرد و منم لبخند عمیقی زدم که پرسید:
-به نظرت هارپر من رو می بخشه؟!
سرم رو تکونی دادم:
-بخدا نمی دونم، بهتره یک روز باهاش قرار بذاری و خودت همه ی حرف هات رو بزنی، هارپر دختر خوبیه و الانم خوشبخته مطمئنا می تونه درکت کنه و تو رو می بخشه!
-ممنونم دل آسا، از موقعی که ماموریت تموم شده همش عذاب وجدان دارم واسه هارپر، اون دختر بی گناه حقش نبود اذیت بشه!
-مهم نیست، توام بالاخره گیر افتاده بودی و برای نجات جون چندین انسان و مهم تر از اون کشورت چاره ای جز این نداشتی!
لبخندی به روم زد:
-خوشحالم که تونستم تو و خاله رو نجات بدم!
هردو بهم خیره بودیم که موبایل مهراب زنگ خورد!
زیرلب غرید:
-اه لعنتی مزاحم!
ریز خندیدم که ازم دور شد و کمی اون طرف تر مشغول صحبت با تلفنش شد!
نگاهی به اطراف باغ انداختم، دونه های برف روی چمن ها نشسته بودن و حسابی باغ و فضای باغ رو سرد کرده بودن.
با اومدن مهراب پرسیدم:
-چی شده؟!
-هیچی، مامان بود گفت بیاید داخل چون میخوایم بریم امامزاده صالح!
اخم کردم:
-تو این سرما؟!
مهراب در حالیکه جلوتر از من به سمت ساختمان می رفت گفت:
-آره دل آسا، حتی اگر کولاک هم بیاد عزیزجون باید توی این روز حتما بره و نذرش رو ادا کنه، برای آقاجون و عزیزجون اینجور مراسمات اهمیت خیلی بالایی داره!
سری تکون دادم و با هم وارد سالن شدیم.
پادنا و پادینا با دیدنمون لبخند زدن و به همدیگه نگاه کردن، گیج به طرف مامان رفتم و پرسیدم:
-کجا می خوایم بریم؟!
-یه امامزاده اس توی تهران، خیلی معروفه میریم اونجا برای زیارت!
-من چی باید بپوشم؟ منکه لباس درستی نیاوردم!
-عزیزدلم لباس خاصی نمی خواد که، فقط یدونه چادر باید اونجا موقع ورود سرت کنی که عزیزجون داره من برات بر می دارم نگران نباش!
همه در تکاپوی حاضر شدن بودن، مهراب پرسید:
-با چندتا ماشین بریم؟!
آقاجون جواب داد:
-با این وضع ترافیک و شلوغی، هرچه ماشین کمتر بهتر!
آقای نوری گفت:
-توی هر ماشین پنج نفر جا میگیرن، به تعداد میشینیم ببینیم چندتا ماشین لازمه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
23
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,005
Points
122
با این حرف همه "باشه" ای گفتن و بالاخره پس از گذشت دقایقی از سالن خارج شدیم.
من و مامان به همراه خاله گیسو و غنچه توی ماشین بابا نشسته بودیم و بقیه هرکدوم بین بقیه ماشین ها تقسیم شده بودن.
حرکت که کردیم مامان از خاله گیسو پرسید:
-عزیزجون هنوزم به رسم قدیمیش پایبنده؟!
خاله لبخند زد:
-آره درسا، توام که نبودی روز سال تحویل می رفت امامزاده!
غنچه کنجکاو شد:
-چه نذری داشته عزیزجون؟!
خاله گیسو خندید:
-فضولی نکن چون ما هم هیچ کدوممون نمی دونیم، عزیزجون عادت نداره حاجات دلش رو با کسی در میون بذاره!
غنچه خندید و دیگه حرفی نزد!
راه نسبتا زیادی بود، وقتی رسیدیم خیلی شلوغ بود.
آقایون ماها رو پیاده کردن و خودشون رفتن.
عزیزجون جلوتر به راه افتاد و همه پشت سرش می رفتیم که مامان گفت:
-بیا دخترم، باید چادر رو سرت کنی!
برام سخت بود که چادر سرم کنم اما انگار چاره ای نداشتم.
غنچه با دیدنم با ذوق گفت:
-وای چقدر چادر بهت میاد دختر!
-مرسی اما کنترل کردنش برام سخته!
-توی امامزاده اجازه نمیدن کسی بدون چادر بره، چون حرمت ضریح باید حفظ بشه منم حوصله چادر ندارم اما یه یکساعتی رو باید تحمل کنی!
وارد صحن امامزاده که شدیم آقایون مشغول وضو گرفتن بودن، دستی براشون تکون دادیم و وارد قسمت خواهران شدیم!
پس از ب*وس*یدن ضریح، مامان رو بهم گفت:
-هر حاجتی که داری از خدا و امامزاده بخواه!
کمی دردودل کردم البته حاجتی نداشتم که بگم!
عزیزجون بلافاصله مشغول خوندن نماز شد و منم یه گوشه نشستم چون هی چادر از سرم لیز می خورد و عصبیم کرده بود!
هرکس به یک کاری مشغول شد منم گوشیم رو در آوردم و رفتم توی اینستاگرام!
ویلی عکس های جدیدی آپلود کرده بود و من با اشتیاق مشغول تماشای عکس ها بودم، چقدر دلم برای نیویورک تنگ شده بود، دلتنگ اون روزهایی که مدلینگ بودم!
راستی مایکل الان کجاست؟
خداروشکر می کنم که باعث نجات جان یک انسان بودم!
هارپر و آترون هم عکس های دونفره ای گذاشته بودن که نگاه کردم و از خوشحالی لبخند زدم.
خیلی خوب بود که هارپر توی زندگیش کمبودی نداشت و حال دلش خوب بود!
حدود دو ساعت داخل امامزاده بودیم و بعد از اون وقتی عزیزجون قصد رفتن کرد همه بلند شدن و بیرون رفتیم.
آقایون بیرون منتظر بودن که آقاجون با دیدنمون گفت:
-همگی بفرمایید، رستوران رزرو کردم شام رو توی رستوران می خوریم!
ساعت نزدیک به ده شب بود و همه هم گرسنه و البته خسته بودن!
به سمت ماشین ها رفتیم و پس از سوار شدن حرکت کردیم.
رستوران مجللی که آقاجون رزرو کرده بود نزدیک به عمارت خودشون قرار داشت، وارد که شدیم گارسون ها خوش آمد گفتن و میزهای رزرو شده رو بهمون نشون دادن تا بشینیم.
من به سرویس بهداشتی رفتم تا دست هام رو بشورم.
با صدای اس ام اس گوشیم دست هام رو خشک کردم و گوشی رو بیرون آوردم.
با دیدن اسم مهراب با تعجب پیام رو باز کردم:
-پیشنهاد می کنم چلو جوجه کباب اینجا رو امتحان کنی، منحصر به فرده!
لبخند عمیقی روی ل*ب هام نشست، حس خوبی وجودم رو قلقلک می داد اونم این بود که مهراب همه جا حواسش بهم بود!
وقتی پیش جمع برگشتم نگاهم به مهراب افتاد که چشمکی بهم زد و روش رو چرخوند!
خنده ی ریزی کردم و در کنار مامان و عزیزجون نشستم!
هر کسی یه غذایی سفارش می داد، وقتی از من سوال کردن و جواب دادم مهراب گفت:
-منم از همون غذایی که دخترخاله دل آسا سفارش داده، می خورم!
گارسون ها رفتن و همه مشغول صحبت با همدیگه شدن و حسابی فضای رستوران رو شلوغ کرده بودن!
حدودا یک ربعی طول کشید تا غذاها روی میز چیده شد!
عطر دل پذیر برنج ایرانی شامه رو حسابی نوازش می داد.
مامان پرسید:
-عزیزدلم نو*شی*دنی چی می خوری؟!
ناخودآگاه نگاهم به مهراب افتاد، لبخندی زدم و با دیدن دلستر پیش روش در جواب مامان گفتم:
-مرسی مامان، لطفا یه دلستر هلو بهم بدید!
وقتی اولین قاشق غذا رو به د*ه*ان گذاشتم پی به درستی حرف مهراب بردم، واقعا جوجه کبابش حرف نداشت!
جز من و مهراب هیچ کس دیگه جوجه کباب سفارش نداده بود.
بعد از شام، آقاجون میز رو حساب کرد و همه بیرون اومدیم.
عزیزجون رو به همه گفت:
-فردا راس ساعت هشت صبح روبروی عمارت باشید، می خوایم حرکت کنیم!
کسی حرفی نزد، با ماشین ها همه برگشتیم عمارت تا بقیه ماشین هاشون رو بردارن.
از همون جلوی در از همدیگه خداحافظی کردیم و برگشتیم ویلا!
مامان با لبخند گفت:
-وای که چقدر خسته ام، امروز روز پرکاری بود!
بابا با ل*ذت جواب داد:
-در عوض به تو خوش گذشت درسا جان همین کفایت می کنه!
با رسیدن به ویلا، سریعا شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم، پس از پاک کردن آرایشم و تعویض لباس ها خسته روی تختم افتادم و خوابم برد.
×××

صبح وقتی چشم باز کردم و وقایع دیروز برام تداعی شد واقعا حس خوبی داشتم!
از اینکه می دیدم مامان از عمق وجودش میخنده و خوشحاله انرژی می گرفتم و مهم تر اینکه می دونستم عامل این خوشبختی مامان، خودم هستم!
خداروشکر می کردم که تونستم مامان و خودم رو از اون منجلاب بکشم بیرون.
از جا بلند شدم، کمی سرگیجه داشتم برای همین خودم رو به سرویس رسوندم و صورتم رو چندبار آب زدم اما هنوزم احساس می کردم چشم هام توی حدقه می چرخن!
به سختی تا مبل خودم رو کشوندم و روش نشستم.
اصلا نا نداشتم برم کسی رو صدا کنم تا بیاد بهم کمک کنه!
نگاهم که به ساعت افتاد آه از نهادم بلند شد!
ساعت هفت شده بود و من هنوز هیچ کار نکرده بودم، نه حاضر شده بودم و نه چمدونم رو بسته بودم!
با صدای تقه هایی که به در خورد انگار خدا دنیا رو بهم داد با صدایی که زیاد هم رسا نبود گفتم:
-بفرمایید داخل!
با ورود مامان چشمش که بهم افتاد با ترس و لرز توی صورتش کوبید و خدمه رو صدا کرد!
کمی بعد لیوان آب قند جلوی روم بود و مامان آب به صورتم می پاشید!
شاید بیش از دو لیوان آب قند خوردم تا حس کردم کمی حالم بهتره!
مامان که این رو حس کرده بود رو به ستایش خانم گفت:
-ممنونم، حالش بهتره!
اونا که رفتن مامان با نگرانی شدیدی پرسید:
-چت شده دخترم؟ چرا اینقدر رنگت پریده؟ می خوای ببریمت دکتر؟!
سرم رو به علامت منفی تکون دادم:
-نه مامان ممنون، فقط اگر میشه بهم کمک کنید چمدونم رو ببندم من هنوز هیچ کار نکردم!
مامان که انگار تازه یادش افتاده بود که قراره بریم مسافرت سریع از جا بلند شد:
-ای وای دیر شد!
کمی بعد چمدونم حاضر و تکمیل مقابلم قرار داشت، مامان جین مشکی و شنل قرمزم رو آورد و کمکم کرد تنم کنم، روسری مشکیمم روی سرم مرتب کرد و پرسید:
-می خوای کمکت کنم آرایش کنی؟!
بی حال گفتم:
-نه مامان، همون ادکلن رو بدید بزنم کفایت می کنه!
بالاخره ساعت هشت و ربع از ویلا خارج شدیم، مامان خدمه رو مرخص کرد و گفت که برن کمی برای خودشون استراحت کنن و گردش و تفریح تا ما از سفر برگردیم.
با رسیدن به عمارت همه حاضر ایستاده و منتظر ما بودن!
عزیزجون که انگار از دیر کردن ما نگران شده بود از مامان پرسید:
-کجا موندید درسا؟!
مامان که وقایع رو واسشون تعریف کرد همه نگران و دلواپس دورم رو گرفتن!
عزیزجون رو به دخترا گفت:
-یکیتون برید آب قند درست کنید بیارید براش لابد فشارش افتاده!
دایی پیروز از توی ماشین کیف لوازم پزشکیش رو آورد و بهم کمک کرد روی صندلی ماشین بشینم.
مهراب که انگار دستپاچه تر از بقیه بود رو به دایی پرسید:
-اگر حالش مساعد نیست ببریمش درمانگاهی جایی؟!
دایی خندید:
-بابا خدایی نکرده سکته نکرده که، فقط فشارش افتاده اینم که چیز مهمی نیست!
کمی بعد بهم آب قند دادن و حالم بهتر شد!
عزیزجون دستم رو گرفت و رو به جمع گفت:
-دل آسا پیش خودم باشه خیالم راحت تره!
کمی بعد من و عزیزجون و مامان و خاله بارانک توی ماشین مهراب نشسته بودیم و عزیزجون تندتند پسته مغز می کرد و بهم می داد تا بخورم.
مهراب گاهی نگاه نگرانش رو نامحسوس از آینه جلو بهم می دوخت و من واقعا از اینهمه نگرانی و دلواپسی شون می فهمیدم که چقدر براشون مهم هستم.
همه ی ماشین ها به ترتیب راه افتادن و کمی بعد توی جاده بودیم.
مهراب کاملا مسلط رانندگی می کرد و خاله بارانک با آبمیوه و کیک ازش پذیرایی می کرد!
خنده ی کوتاهی کردم که عزیزجون گفت:
-آره دخترم تعجب نکن، بارانک عاشق مهرابه، اگر صبح تا شب هم بشینه ازش پذیرایی کنه خسته نمی شه، مدام می خواد یه چیزی بده بهش بخوره که جون بگیره و اگر مهراب یه چیزی هوس کنه کلمه اول رو نگفته بارانک دستور داده براش مهیا کنن!
مامان که حواسش به مکالمه ما بود لبخند زد:
-آره بارانک همیشه پسرش رو از دخترهاش بیشتر دوست داشته، اگرم از خودش بپرسی کتمان نمی کنه که واضح می گه!
توی دلم با خودم فکر کردم چطوری با اینهمه عشق و علاقه اجازه داده مهراب برای نجات جون ما وارد باند ترسناک و خطرناک کیان شهیادی بشه لابد مهراب خیلی اصرار کرده و خون دل خورده وگرنه راضی کردن خاله بارانک به این آسونی ها نیست!
دو ساعت بی وقفه رانندگی کردن، خسته شده بودم و سرم رو به عقب صندلی تکیه داده بودم، عزیزجون و مامان انگار خواب بودن چون صدای نفس های منظم شون به گوش می رسید.
خاله بارانک اما مشغول صحبت با مهراب بود و پچ پچ می کردن با هم!
خداروشکر حالم خیلی خوب شده بود و از سرگیجه صبح هم خبری نبود.
کمی بعد ماشین ایستاد.
بلافاصله بعد از توقف ماشین، عزیزجون سر بلند کرد:
-چیزی شده مهراب جان؟!
مهراب با مهربونی جواب داد:
-نه عزیز، برای استراحت ایستادیم!
همه پیاده شده بودن، دخترا حسابی اطراف رو شلوغ کرده بودن و از هم عکس می گرفتن!
آروم پیاده شدم که بهنوش بازوم رو گرفت:
-بیا که می خوام کلی باهات عکس بندازم، هرچی نباشه معروف ترین مدلینگ آمریکا رو گیر آوردم و می خوام حسابی پز بدم!
کمی بعد در کنار هرکدومشون نزدیک به ده تا عکس گرفتم و کلافه شده بودم از اینهمه ژست گرفتن!
مامان که انگار متوجه شده بود سریع به کنارم اومد و بازوم رو گرفت، در حالیکه به سمت کافی شاپ می برد رو به دخترا گفت:
-دیگه کافیه، کلافه اش کردید!
توی کافی شاپ هرکس یه طرف نشسته بود، به پیشنهاد آقاجون همه شیرموز بستنی سفارش دادیم که هم خنک باشه و هم مقوی!
مهراب آروم کنارم نشست و پرسید:
-بهتری؟!
صاف نشستم، چقدر چشم هاش این روزها واسم پر از راز شده بود، انگار نمی تونستم بفهمم چی توی نگاهش هست!
-آره خیلی بهترم!
-دایی پیروز گفت که فقط یک افت فشار ساده بوده، وگرنه من می خواستم که بری یه چکاپ کامل بشی!
-ممنون، چیزیم نیست!
کمی نگاهم کرد و از جا بلند شد:
-خب من برم پیش بابام، شیرموزت رو کامل بخور خوبه واست!
به رفتنش نگاه کردم، این نگرانی هاش چه دلیلی می تونست داشته باشه؟!
لابد رو حساب دخترخاله پسرخاله بودن نگران می شد!
سری تکون دادم و سعی کردم ذهنم رو درگیر این قبیل موضوعات نکنم!
بعد از خوردن شیرموز همه از کافی شاپ بیرون اومدیم و دایی پیروز گفت:
-دیگه توقف نکنیم، اینجوری بخوایم بریم تا شبم نمی رسیم ها!
خاله گیسو جواب داد:
-خب عجله که نداریم، آروم و بااحتیاط بریم که خیلی بهتره!
آقاجون:
-حالا بیاید سوار بشید، کم کم میریم تا برسیم!
نزدیک ظهر بود که به ویلای آقاجون رسیدیم.
نگهبان در رو باز کرد و ماشین ها به نوبت وارد پارکینگ و باغ ویلا شدن!
فضایی کاملا دلباز و دنج با فاصله خیلی کم از دریا!
صدای آواز پرندگان و موج دریا واقعا طنین قشنگی شده بود و سکوت فضا رو درهم می شکست!
مردها تندتند وسایل و لوازم رو به داخل می بردن و عزیزجون دستور می داد کدوم اتاق واسه کی باشه و خداروشکر ویلا بزرگ بود وگرنه اینهمه آدم کجا می خواستن جا بگیرن!
تاب قشنگی که اون ن*زد*یک*ی قرار داشت با وزش ملایم باد تکون می خورد.
خودم رو بهش رسوندم و نشستم.
مامان با لبخند بهم نگاه می کرد، سری براش تکون دادم و با خودم فکر کردم یکسال پیش اصلا فکرش رو هم نمی کردیم که یک روزی در میون این آدم ها زندگی کنیم و دورمون اینقدر شلوغ باشه، تصور نمی کردیم که فامیل داشته باشیم یا مادربزرگ و پدربزرگ!
-به چی فکر می کنی؟!
نگاهم رو به دالیا دوختم، دختری با چهره کاملا شرقی و البته بانمک!
کنارم نشست، لبخندی به روش زدم:
-به اینکه دنیا خیلی کوچیکتر از اون چیزی هست که ما فکرش رو می کنیم!
-چطور مگه؟!
-آخه من تا چندماه پیش حتی فکرش رو هم نمی کردم که یک روزی اینجا باشم، کنار اینهمه آدم مختلف، اصلا فکرش رو هم نمی کردم که یک روز پدربزرگ و مادربزرگ داشته باشم و اونا تا این حد دوستم داشته باشن، چیزهایی که یک روز برام رویایی بیش نبود امروز دارم به چشم خودم میبینم و لمس می کنم!
-آره، منم یک روزی همین احساس تو رو داشتم، هیچ وقت فکر نمی کردم به اون چیزی که تو ذهنم جولان می ده و توی دلم غوطه ور هست برسم اما به خواست خدا رسیدم، الانم انقدر خوشحالم و خوشبخت که خیال می کنم دارم خواب می بینم!
-چرا؟ تو چه مشکلی داشتی؟!
پوزخند زد:
-هرکسی توی این جهان خاکی یک جور مشکلی داره عزیزم، موضوع فقط من و تو نیست موضوع کل آدم های این دنیا هستن!
-اگر دوست داری خوشحال می شم برام تعریف کنی تو چرا مشکل داشتی و چطوری رویاهات شکل واقعیت گرفتن برات؟!
-من از زمانی که خودم رو شناختم توی فامیل همیشه و همیشه مورد تهمت و حرف های پشت سری قرار می گرفتم، هر جا که قدم می گذاشتم پچ پچ ها بلند می شد و حسابی با نگاه هاشون من رو آزار می دادن اونم چرا؟ چون گناه من این بود که توی یک خانواده و اقوام کاملا مذهبی و سربه زیر به دنیا اومده بودم که سبک زندگی شون رو دوست نداشتم و دلم می خواست آزاد و رها باشم نه در قید و بند یک سری چیزها، البته نمی گم که بی حجب و حیا بودم و چیزی از دین و خدا و قرآن سرم نمی شد نه اصلا، اتفاقا تمام نمازهام رو می خوندم و واجبات رو هم ادا می کردم اما اهل چادر و حجاب های سخت نبودم، دوست داشتم موهام رو اونم نه زیاد در حد چند طره بیرون بذارم یا شال سرم کنم یا احساسات دخترونه ای که واسه تمام دخترا ممکنه پیش بیاد، زندگی من با زندگی اقواممون خیلی فرق داشت، خانواده امم برای حفظ ظاهر مجبور بودن بشن همرنگ جماعت تا رسوا نشن و مثل من پچ پچ پشت سرشون نباشه اما من زیر بار حرف زور نمی رفتم و هر چقدر پشت سرم حرف می زدن من بیشتر خصوصیات اخلاقیم رو نشون می دادم تا اگر قراره بسوزن بیشتر بسوزن!
موهای خوشکلش که از شال بیرون زده بود رو توی شال فرو برد و ادامه داد:
-پدرم هیچ وقت اذیتم نمی کرد، محدودم نمی کرد، معتقد بود هیچ چیز توی این دنیا نباید تحمیل بشه، اجبار بشه وگرنه نتیجه معکوس می ده برای همینم فقط بهم می گفت همیشه با آبرو زندگی کن تا خدا ازت راضی باشه وگرنه بنده خدا که هر کارش بکنی آخرش داره یه چیزی پشت سرت می گه، خلاصه سرت رو به درد نیارم همش پشت سرم می گفتن دالیا مایع ننگ فامیل هست و آبروریزی می کنه و بدناممون می کنه اونم واسه چی؟ فقط واسه دو شاخه مویی که من بیرون می ذاشتم یا چادر سرم نمی کردم یا بلند می خندیدم و اونا این قبیل چیزها رو رسوایی می دونستن، آدمی که ذهنش کوچیک باشه رو که نمیشه کارش کرد، از همون دوران همیشه داشتن یک مرد که درکم کنه پا به پام بیاد و آزادم بذاره و هوام رو داشته باشه برام شده بود رویایی که هر شب بهش فکر می کردم، دلم می خواست بیاد و از بین همه ی این پچ پچ ها نجاتم بده و بذاره اون جوری زندگی کنم که دوست دارم و دلم می خواد، به خاطر همین حرف ها پدرم جرات نکرد بذاره من درسم رو ادامه بدم و وارد دانشگاه بشم و برخلاف خواسته خودش و من، دیپلمم رو که گرفتم قید ادامه تحصیل رو زدم و دل خوش کردم به کامپیوتر و کلاس هایی برای سرگرمی، اما توی دلم هر شب از خدا می خواستم شوهری بهم بده که جلوی دشمن هام سرافرازم کنه و جوری که همه انگشت حیرت به دهن بگیرن و الهی شکر هم که همونی شد که آرزوش رو داشتم، وقتی پدرم برای اولین بار سکته قلبی زد و بردیمش بیمارستان اونجا بود که با پیمان و بابا پیروز آشنا شدم، اونا پزشک معالج پدرم بودن و البته پیمان اصلا کاره ای نبود چون اون هنوز در حال آموزش و تدریس بود و اجازه نمی دادن جز کارهای جزئی دخالتی بکنه اما بابا پیروز کاملا ماهرانه پدرم رو از چنگال مرگ نجات داد و همون اتفاق شد باب آشنایی دو خانواده!
نگاهم کرد:
-خسته که نشدی؟!
-نه نه اصلا!
-خیلی زود همه چیز اتفاق افتاد، پیمان در کمال ادب و احترام ازم خواست که باهاش در ارتباط باشم تا بیشتر با هم آشنا بشیم و بیشتر همدیگه رو بشناسیم منم چون توی این چند دیدار کاملا شناخته بودمش و می دونستم که جوون سر به راه و خوبیه بدون درنگ بهش شماره موبایلم رو دادم و از اون روز بود که مدام با هم در حال گفتگو بودیم، من صادقانه تمامی مسائل رو باهاش در میون میذاشتم و او مثل یک مرد از من و حقوقم دفاع می کرد و همونی بود که می خواستم، برای همین هم دو ماه بعدش اومدن خاستگاریم و پدرمم که می دونست من چقدر وابسته پیمان هستم بدون اینکه هیچ سنگی جلوی پامون بندازه با ازدواجمون موافقت کرد و ما با هم نامزد کردیم، این اتفاق مثل بمب توی فامیل ما صدا کرد، همه شوکه شده بودن که من شوهری گیرم اومده که دکتره هم خودش و هم پدرش و تک پسره و دارای ثروتی سرشار، حسابی انگشت به دهن مونده بودن و مدام کنایه می زدن که دختره هرکار خواست کرد و آخرشم شوهر دکتر گیرش اومد، اما من به هیچ کدوم از این حرف ها توجه نمی کردم من فقط خودم رو می دیدم و پیمان رو که از این باتلاق نجاتم داده بود، خیلی زود و طبق خواسته من کارت های عروسی حاضر شد و عروسی ما توی بهترین و مجلل ترین تالار تهران برگزار شد، شب عروسی بابا پیروز سوییچ دویست و شش آلبالویی خوشکلی رو بهم هدیه داد و با این کارش دهن همه رو بست و به همه فهموند که من نه تنها انتخاب پسرش هستم که انتخاب همه ی اعضای خانواده شونم و از اینکه عروسشون شدم کاملا خوشحال و راضی هستن، الان یکسال هست که ما ازدواج کردیم و حتی یکبار هم نشده که بابا پیروز یا مادرجون به من بی احترامی بکنن یا از رفتارم ایراد بگیرن، پیمان همیشه هوام رو داشته و نذاشته هیچ وقت حسرت چیزی رو بخورم، حورا هم که مثل خواهرم می مونه و تا الان ازش بدی ندیدم، انقدر خوشحالم که روزی هزار دفعه از خدا تشکر می کنم که من رو خار و خفیف نکرد و خوشبختی رو بهم هدیه داد، برای همین می گم چیزهایی که یک روزی برای آدم رویا هستن می تونن اگر خدا بخواد خیلی زود به واقعیت تبدیل بشن جوری که نفهمی چی شد!
-آره، منم تا چند ماه قبل امیدی نداشتم به اینکه بتونم خودمون منظورم خودم و مامان هست، نجات بدم از دام پدر قلابیم، می دونم که حتما تا الان پیمان برات از ما گفته، می تونم به جرات بگم هیچ کس تا به حال زندگی سخت تر از من نداشته، اینکه توی هزار تا حسرت و کمبود بزرگ بشی و بدون هیچ محبت و عشقی رشد کنی امتحان زجرآوریه خصوصا واسه یک دختر که خودش کوهی از علاقه و محبت و نیازمند حس عشق و دوست داشتنه، درسته که مامان پیشم بود اما انگار فرسنگ ها بین ما فاصله بود، انگار اصلا با هم نبودیم و جدایی بین ما بود چون نه من حق داشتم به او محبت کنم و نه او حق داشت با من گرم برخورد کنه، این سال ها به قدری تنبیه شدم که دیگه از هر چی حس تنهاییه بیزارم!
-همینکه الان اینجایید عالیه، گذشته ها رو باید ریخت دور، درسته که گذشته هم بخشی از زندگی ما هست و نمیشه راحت فراموشش کرد، اما میشه اون رو کنار گذاشت و به حال و آینده فکر کرد!
با صدای پیمان که دالیا رو صدا می زد هر دو از جا بلند شدیم، دالیا با خنده گفت:
-وای، انقدر محو حرف شدیم که من کلا یادم رفته کجا هستم و پیمان رو دست تنها ول کردم!
پیمان که حالا بهمون رسیده بود و جمله آخر دالیا رو شنیده بود لبخند زد:
-بله شما اینجا با دل آسا خلوت کردی منم اینهمه چمدون و وسیله رو تنها بردم داخل!
دالیا دستش رو دور بازوی پیمان حلقه کرد و با عشق گفت:
-ببخشید، آخه من خیلی از دل آسا خوشم اومده، باهاش گرم صحبت شدم زمان و مکان از دستم بیرون رفت!
کمی بعد هر سه به داخل سالن برگشتیم، مهراب زیرچشمی نگاهم می کرد که از عمد رفتم و کنارش روی مبل سه نفره نشستم!
کمی جا خورد ولی سعی کرد خودش رو گم نکنه!
-چیزی شده؟!
نگاهم کرد:
-نه چطور مگه؟!
-آخه زیرچشمی داشتی من رو می پاییدی!
کمی رنگش پرید، خنده ی بلندی سر دادم و آروم زمزمه کردم:
-با من راحت باش مهراب، دلم نمی خواد اینجوری مثل پسرهای خجالتی باهام رفتار کنی، من همون دل آسا هستم، قبلا خیلی بیشتر باهام گرم می گرفتی اما حالا انگار غریبی می کنی!
مهراب که انگار کلافه بود جواب داد:
-آره نمی فهمم چم شده، خودمم از این رفتار و محتاط بودن داره بدم میاد دیگه، با بقیه دخترا راحتم اما نمی فهمم چرا جلوی تو انگار دست و پام رو گم می کنم!
توی چشم های خاکستریش زل زدم:
-از مهراب مغرور بعیده که دست و پاش رو گم کنه ها!
زل زده بودیم تو چشم های همدیگه که خاله بارانک گفت:
-واه بچه ها؟ چی می گید بهم دو ساعته؟!
مهراب زودتر به خودش اومد و در جواب مادرش گفت:
-دوساعت چیه؟ دو دقیقه هم نشده مکالمه من و دخترخاله!
مامان خندید:
-آره عزیزم شما راحت باشید مادرت نه اینکه بهت خیلی وابسته اس اینه که هر دقیقه ای که تو کنارش نباشی واسش یک ساعت می گذره!
خاله بارانک با عشق به مهراب زل زد:
-خب معلومه، من فقط همین یه پسر رو دارم!
پادنا با چشم غره به خاله نگاه کرد و غرید:
-واقعا که مامان، ما هم که آدم نیستیم!
همه ی جمع خندیدن، کمی بعد قرار شد برای ناهار پیمان و بابا و کیهان به رستوران برن چون دیر شده بود و کسی نمی تونست الان ناهار درست کنه!
همه مشغول جا به جا شدن بودن که مامان رو بهم گفت:
-عزیزم پاشو برو لباسات رو بچین داخل کمد، چمدونت رو همون جوری گذاشتم رو تخت!
از جا بلند شدم که مهراب گفت:
-با کی توی یک اتاقی؟!
پرسشگرانه مامان رو نگاه کردم که جواب داد:
-با من و دالیا و پادینا عزیزم!
مهراب سری تکون داد و من خودم رو به اتاقی که مامان داشت نشونم می داد رسوندم، بین راه عزیزجون جلوم رو گرفت و پرسید:
-دخترم بهتری؟ نگرانتم هنوز!
-ممنون عزیزجون، خیلی بهترم.
-خب الحمدالله عزیزم!
وارد اتاق شدم، اتاقی با دو پنجره متعدد و البته رو به دریا!
یکی از پنجره ها رو باز کردم و بوی دریا رو با تموم وجودم استشمام کردم.
لباس هام رو جا به جا کردم و چون هنوز ناهار رو نیاورده بودن رفتم دوش کوتاهی گرفتم و تونیک و جین مشکیم به همراه یه شال پوشیدم و رفتم پایین.
فقط مامان و خاله ها توی سالن بودن ولی خبری از بقیه نبود!
از مامان پرسیدم:
-پس بقیه کجا هستن؟!
-تو باغن عزیزم.
وارد حیاط که شدم دیدم بله هرکس یه گوشه مشغوله، روی پله نشستم و بهشون نگاه کردم که مهراب از دور دستی برام تکون داد و منم بهش لبخند زدم!
دلم نمی خواست با هم اینهمه فاصله داشته باشیم، می خواستم نزدیک باشیم و ر*اب*طه ای دوستانه و گرم داشته باشیم، برعکس بیشتر مواقع که دلم نمی خواست اصلا به ج*ن*س مخالف نزدیک باشم اما اینبار در مورد مهراب اینجوری نبود و حس می کردم در کنارش و از هم صحبتی باهاش ل*ذت می برم!
سرم رو تکونی دادم که این افکار از ذهنم برن بیرون، با باز شدن در ویلا متوجه شدم که ناهار رسیده و برای همینم خودم رو به داخل سالن رسوندم تا اگر کاری هست به مامان کمک کنم.
میز چیده شده و حاضر بود، بابا ظرف های غذا رو روی میز گذاشت و رو به جمع گفت:
-فقط زرشک پلو با مرغ موجود داشتن، بقیه غذاها تموم شده بودن!
غنچه ل*ب هاش رو آویزون کرد و رو به بابا گفت:
-خب می رفتید یه رستوران دیگه، من چلوجوجه سفارش داده بودم!
آقاجون به غنچه اخم کرد:
-همه ی غذاها برکت خداست، یعنی چی این حرف ها؟!
بابای بیچاره ام شونه هاش رو بالا انداخت:
-والله من به همون رستورانی رفتم که آقای موسوی آدرسش رو داده بودن!
مهراب ظرف ها رو روی میز چید:
-بله چون این رستوران از بهترین و مطمئن ترین رستوران های شمال هست، همینکه این موقع روز ناهار داشتن هم باید خداروشکر کرد وگرنه باید گرسنگی می کشیدید تا شب!
خلاصه غنچه دیگه دهنش بسته شد و همه نشستن سر میز و شروع کردن به خوردن.
اتفاقا غذاش فوق العاده خوشمزه بود و به همراه سالاد فصل و ماست و نوشابه خوشمزه تر هم شده بود حالا اینکه چرا غنچه ازش خوشش نیومد دیگه معلوم نیست!
بعد از ناهار، حورا و من و پادینا و پادنا میز رو جمع کردیم و بهنوش و بهناز ظرف ها رو شستن.
آقاجون رو به مردها پرسید:
-واسه شام چی می خواید درست کنید؟!
آقای موسوی گفت:
-اگر می رید کنار دریا همون جا آتیش روشن می کنیم و مهراب هم میره ماهی می خره کباب می کنیم و می خوریم اگر قراره بازار بریم که خانما باید زحمت بکشن و یه چیزی درست کنن!
خاتون خانم گفت:
-نه امروز که خسته ایم، الان رو استراحت می کنیم و عصر میریم کنار دریا دیگه تا شب هم می مونیم، بهتره ماهی کباب کنید ما خانما هم برنج درست می کنیم!
عزیزجون پرسید:
-همه موافقن؟!
وقتی همه موافقت شون رو اعلام کردن پادنا رو به مهراب گفت:
-داداش فقط ماهی خوب بگیر از اونا که همیشه می خری اصلا بوی بد نمی ده!
مهراب لبخند زد:
-چشم حتما!
آقاجون گفت:
-فعلا که همه برید بخوابید و استراحت کنید تا بعد!
هرکس به یک طرفی رفت، من و مامان هم به همراه دالیا به اتاق اومدیم اما پادینا هنوز مشغول صحبت با حامد همسرش بود و ما هم صداش نکردیم.
×××

زیرانداز قشنگی که توی دست های آقاجون بود رو گرفتم و پهن کردم.
بهناز هم دوتا دیگه آورد و گفت:
-اینا رو هم پهن کن، زیادیم جا کم نباشه!
در ادامه زیرانداز قبلی اون دوتا رو هم پهن کردیم و نشستیم.
پادنا در حالیکه کلافه جلو میومد گفت:
-چقدر هوا شرجیه، حس می کنم لباسم به تنم می چسبه!
خاله بارانک لباس پادنا رو تو دست گرفت و گفت:
-چون جنسش یه جوریه، بهتر بود یه لباس نخی تنت می کردی!
بعدم به من که یک مانتوی بهاری خنک تنم کرده بودم اشاره کرد:
کد:
با این حرف همه "باشه" ای گفتن و بالاخره پس از گذشت دقایقی از سالن خارج شدیم.
من و مامان به همراه خاله گیسو و غنچه توی ماشین بابا نشسته بودیم و بقیه هرکدوم بین بقیه ماشین ها تقسیم شده بودن.
حرکت که کردیم مامان از خاله گیسو پرسید:
-عزیزجون هنوزم به رسم قدیمیش پایبنده؟!
خاله لبخند زد:
-آره درسا، توام که نبودی روز سال تحویل می رفت امامزاده!
غنچه کنجکاو شد:
-چه نذری داشته عزیزجون؟!
خاله گیسو خندید:
-فضولی نکن چون ما هم هیچ کدوممون نمی دونیم، عزیزجون عادت نداره حاجات دلش رو با کسی در میون بذاره!
غنچه خندید و دیگه حرفی نزد!
راه نسبتا زیادی بود، وقتی رسیدیم خیلی شلوغ بود.
آقایون ماها رو پیاده کردن و خودشون رفتن.
عزیزجون جلوتر به راه افتاد و همه پشت سرش می رفتیم که مامان گفت:
-بیا دخترم، باید چادر رو سرت کنی!
برام سخت بود که چادر سرم کنم اما انگار چاره ای نداشتم.
غنچه با دیدنم با ذوق گفت:
-وای چقدر چادر بهت میاد دختر!
-مرسی اما کنترل کردنش برام سخته!
-توی امامزاده اجازه نمیدن کسی بدون چادر بره، چون حرمت ضریح باید حفظ بشه منم حوصله چادر ندارم اما یه یکساعتی رو باید تحمل کنی!
وارد صحن امامزاده که شدیم آقایون مشغول وضو گرفتن بودن، دستی براشون تکون دادیم و وارد قسمت خواهران شدیم!
پس از ب*وس*یدن ضریح، مامان رو بهم گفت:
-هر حاجتی که داری از خدا و امامزاده بخواه!
کمی دردودل کردم البته حاجتی نداشتم که بگم!
عزیزجون بلافاصله مشغول خوندن نماز شد و منم یه گوشه نشستم چون هی چادر از سرم لیز می خورد و عصبیم کرده بود!
هرکس به یک کاری مشغول شد منم گوشیم رو در آوردم و رفتم توی اینستاگرام!
ویلی عکس های جدیدی آپلود کرده بود و من با اشتیاق مشغول تماشای عکس ها بودم، چقدر دلم برای نیویورک تنگ شده بود، دلتنگ اون روزهایی که مدلینگ بودم!
راستی مایکل الان کجاست؟
خداروشکر می کنم که باعث نجات جان یک انسان بودم!
هارپر و آترون هم عکس های دونفره ای گذاشته بودن که نگاه کردم و از خوشحالی لبخند زدم.
خیلی خوب بود که هارپر توی زندگیش کمبودی نداشت و حال دلش خوب بود!
حدود دو ساعت داخل امامزاده بودیم و بعد از اون وقتی عزیزجون قصد رفتن کرد همه بلند شدن و بیرون رفتیم.
آقایون بیرون منتظر بودن که آقاجون با دیدنمون گفت:
-همگی بفرمایید، رستوران رزرو کردم شام رو توی رستوران می خوریم!
ساعت نزدیک به ده شب بود و همه هم گرسنه و البته خسته بودن!
به سمت ماشین ها رفتیم و پس از سوار شدن حرکت کردیم.
رستوران مجللی که آقاجون رزرو کرده بود نزدیک به عمارت خودشون قرار داشت، وارد که شدیم گارسون ها خوش آمد گفتن و میزهای رزرو شده رو بهمون نشون دادن تا بشینیم.
من به سرویس بهداشتی رفتم تا دست هام رو بشورم.
با صدای اس ام اس گوشیم دست هام رو خشک کردم و گوشی رو بیرون آوردم.
با دیدن اسم مهراب با تعجب پیام رو باز کردم:
-پیشنهاد می کنم چلو جوجه کباب اینجا رو امتحان کنی، منحصر به فرده!
لبخند عمیقی روی ل*ب هام نشست، حس خوبی وجودم رو قلقلک می داد اونم این بود که مهراب همه جا حواسش بهم بود!
وقتی پیش جمع برگشتم نگاهم به مهراب افتاد که چشمکی بهم زد و روش رو چرخوند!
خنده ی ریزی کردم و در کنار مامان و عزیزجون نشستم!
هر کسی یه غذایی سفارش می داد، وقتی از من سوال کردن و جواب دادم مهراب گفت:
-منم از همون غذایی که دخترخاله دل آسا سفارش داده، می خورم!
گارسون ها رفتن و همه مشغول صحبت با همدیگه شدن و حسابی فضای رستوران رو شلوغ کرده بودن!
حدودا یک ربعی طول کشید تا غذاها روی میز چیده شد!
عطر دل پذیر برنج ایرانی شامه رو حسابی نوازش می داد.
مامان پرسید:
-عزیزدلم نو*شی*دنی چی می خوری؟!
ناخودآگاه نگاهم به مهراب افتاد، لبخندی زدم و با دیدن دلستر پیش روش در جواب مامان گفتم:
-مرسی مامان، لطفا یه دلستر هلو بهم بدید!
وقتی اولین قاشق غذا رو به د*ه*ان گذاشتم پی به درستی حرف مهراب بردم، واقعا جوجه کبابش حرف نداشت!
جز من و مهراب هیچ کس دیگه جوجه کباب سفارش نداده بود.
بعد از شام، آقاجون میز رو حساب کرد و همه بیرون اومدیم.
عزیزجون رو به همه گفت:
-فردا راس ساعت هشت صبح روبروی عمارت باشید، می خوایم حرکت کنیم!
کسی حرفی نزد، با ماشین ها همه برگشتیم عمارت تا بقیه ماشین هاشون رو بردارن.
از همون جلوی در از همدیگه خداحافظی کردیم و برگشتیم ویلا!
مامان با لبخند گفت:
-وای که چقدر خسته ام، امروز روز پرکاری بود!
بابا با ل*ذت جواب داد:
-در عوض به تو خوش گذشت درسا جان همین کفایت می کنه!
با رسیدن به ویلا، سریعا شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم، پس از پاک کردن آرایشم و تعویض لباس ها خسته روی تختم افتادم و خوابم برد.
×××

صبح وقتی چشم باز کردم و وقایع دیروز برام تداعی شد واقعا حس خوبی داشتم!
از اینکه می دیدم مامان از عمق وجودش میخنده و خوشحاله انرژی می گرفتم و مهم تر اینکه می دونستم عامل این خوشبختی مامان، خودم هستم!
خداروشکر می کردم که تونستم مامان و خودم رو از اون منجلاب بکشم بیرون.
از جا بلند شدم، کمی سرگیجه داشتم برای همین خودم رو به سرویس رسوندم و صورتم رو چندبار آب زدم اما هنوزم احساس می کردم چشم هام توی حدقه می چرخن!
به سختی تا مبل خودم رو کشوندم و روش نشستم.
اصلا نا نداشتم برم کسی رو صدا کنم تا بیاد بهم کمک کنه!
نگاهم که به ساعت افتاد آه از نهادم بلند شد!
ساعت هفت شده بود و من هنوز هیچ کار نکرده بودم، نه حاضر شده بودم و نه چمدونم رو بسته بودم!
با صدای تقه هایی که به در خورد انگار خدا دنیا رو بهم داد با صدایی که زیاد هم رسا نبود گفتم:
-بفرمایید داخل!
با ورود مامان چشمش که بهم افتاد با ترس و لرز توی صورتش کوبید و خدمه رو صدا کرد!
کمی بعد لیوان آب قند جلوی روم بود و مامان آب به صورتم می پاشید!
شاید بیش از دو لیوان آب قند خوردم تا حس کردم کمی حالم بهتره!
مامان که این رو حس کرده بود رو به ستایش خانم گفت:
-ممنونم، حالش بهتره!
اونا که رفتن مامان با نگرانی شدیدی پرسید:
-چت شده دخترم؟ چرا اینقدر رنگت پریده؟ می خوای ببریمت دکتر؟!
سرم رو به علامت منفی تکون دادم:
-نه مامان ممنون، فقط اگر میشه بهم کمک کنید چمدونم رو ببندم من هنوز هیچ کار نکردم!
مامان که انگار تازه یادش افتاده بود که قراره بریم مسافرت سریع از جا بلند شد:
-ای وای دیر شد!
کمی بعد چمدونم حاضر و تکمیل مقابلم قرار داشت، مامان جین مشکی و شنل قرمزم رو آورد و کمکم کرد تنم کنم، روسری مشکیمم روی سرم مرتب کرد و پرسید:
-می خوای کمکت کنم آرایش کنی؟!
بی حال گفتم:
-نه مامان، همون ادکلن رو بدید بزنم کفایت می کنه!
بالاخره ساعت هشت و ربع از ویلا خارج شدیم، مامان خدمه رو مرخص کرد و گفت که برن کمی برای خودشون استراحت کنن و گردش و تفریح تا ما از سفر برگردیم.
با رسیدن به عمارت همه حاضر ایستاده و منتظر ما بودن!
عزیزجون که انگار از دیر کردن ما نگران شده بود از مامان پرسید:
-کجا موندید درسا؟!
مامان که وقایع رو واسشون تعریف کرد همه نگران و دلواپس دورم رو گرفتن!
عزیزجون رو به دخترا گفت:
-یکیتون برید آب قند درست کنید بیارید براش لابد فشارش افتاده!
دایی پیروز از توی ماشین کیف لوازم پزشکیش رو آورد و بهم کمک کرد روی صندلی ماشین بشینم.
مهراب که انگار دستپاچه تر از بقیه بود رو به دایی پرسید:
-اگر حالش مساعد نیست ببریمش درمانگاهی جایی؟!
دایی خندید:
-بابا خدایی نکرده سکته نکرده که، فقط فشارش افتاده اینم که چیز مهمی نیست!
کمی بعد بهم آب قند دادن و حالم بهتر شد!
عزیزجون دستم رو گرفت و رو به جمع گفت:
-دل آسا پیش خودم باشه خیالم راحت تره!
کمی بعد من و عزیزجون و مامان و خاله بارانک توی ماشین مهراب نشسته بودیم و عزیزجون تندتند پسته مغز می کرد و بهم می داد تا بخورم.
مهراب گاهی نگاه نگرانش رو نامحسوس از آینه جلو بهم می دوخت و من واقعا از اینهمه نگرانی و دلواپسی شون می فهمیدم که چقدر براشون مهم هستم.
همه ی ماشین ها به ترتیب راه افتادن و کمی بعد توی جاده بودیم.
مهراب کاملا مسلط رانندگی می کرد و خاله بارانک با آبمیوه و کیک ازش پذیرایی می کرد!
خنده ی کوتاهی کردم که عزیزجون گفت:
-آره دخترم تعجب نکن، بارانک عاشق مهرابه، اگر صبح تا شب هم بشینه ازش پذیرایی کنه خسته نمی شه، مدام می خواد یه چیزی بده بهش بخوره که جون بگیره و اگر مهراب یه چیزی هوس کنه کلمه اول رو نگفته بارانک دستور داده براش مهیا کنن!
مامان که حواسش به مکالمه ما بود لبخند زد:
-آره بارانک همیشه پسرش رو از دخترهاش بیشتر دوست داشته، اگرم از خودش بپرسی کتمان نمی کنه که واضح می گه!
توی دلم با خودم فکر کردم چطوری با اینهمه عشق و علاقه اجازه داده مهراب برای نجات جون ما وارد باند ترسناک و خطرناک کیان شهیادی بشه لابد مهراب خیلی اصرار کرده و خون دل خورده وگرنه راضی کردن خاله بارانک به این آسونی ها نیست!
دو ساعت بی وقفه رانندگی کردن، خسته شده بودم و سرم رو به عقب صندلی تکیه داده بودم، عزیزجون و مامان انگار خواب بودن چون صدای نفس های منظم شون به گوش می رسید.
خاله بارانک اما مشغول صحبت با مهراب بود و پچ پچ می کردن با هم!
خداروشکر حالم خیلی خوب شده بود و از سرگیجه صبح هم خبری نبود.
کمی بعد ماشین ایستاد.
بلافاصله بعد از توقف ماشین، عزیزجون سر بلند کرد:
-چیزی شده مهراب جان؟!
مهراب با مهربونی جواب داد:
-نه عزیز، برای استراحت ایستادیم!
همه پیاده شده بودن، دخترا حسابی اطراف رو شلوغ کرده بودن و از هم عکس می گرفتن!
آروم پیاده شدم که بهنوش بازوم رو گرفت:
-بیا که می خوام کلی باهات عکس بندازم، هرچی نباشه معروف ترین مدلینگ آمریکا رو گیر آوردم و می خوام حسابی پز بدم!
کمی بعد در کنار هرکدومشون نزدیک به ده تا عکس گرفتم و کلافه شده بودم از اینهمه ژست گرفتن!
مامان که انگار متوجه شده بود سریع به کنارم اومد و بازوم رو گرفت، در حالیکه به سمت کافی شاپ می برد رو به دخترا گفت:
-دیگه کافیه، کلافه اش کردید!
توی کافی شاپ هرکس یه طرف نشسته بود، به پیشنهاد آقاجون همه شیرموز بستنی سفارش دادیم که هم خنک باشه و هم مقوی!
مهراب آروم کنارم نشست و پرسید:
-بهتری؟!
صاف نشستم، چقدر چشم هاش این روزها واسم پر از راز شده بود، انگار نمی تونستم بفهمم چی توی نگاهش هست!
-آره خیلی بهترم!
-دایی پیروز گفت که فقط یک افت فشار ساده بوده، وگرنه من می خواستم که بری یه چکاپ کامل بشی!
-ممنون، چیزیم نیست!
کمی نگاهم کرد و از جا بلند شد:
-خب من برم پیش بابام، شیرموزت رو کامل بخور خوبه واست!
به رفتنش نگاه کردم، این نگرانی هاش چه دلیلی می تونست داشته باشه؟!
لابد رو حساب دخترخاله پسرخاله بودن نگران می شد!
سری تکون دادم و سعی کردم ذهنم رو درگیر این قبیل موضوعات نکنم!
بعد از خوردن شیرموز همه از کافی شاپ بیرون اومدیم و دایی پیروز گفت:
-دیگه توقف نکنیم، اینجوری بخوایم بریم تا شبم نمی رسیم ها!
خاله گیسو جواب داد:
-خب عجله که نداریم، آروم و بااحتیاط بریم که خیلی بهتره!
آقاجون:
-حالا بیاید سوار بشید، کم کم میریم تا برسیم!
نزدیک ظهر بود که به ویلای آقاجون رسیدیم.
نگهبان در رو باز کرد و ماشین ها به نوبت وارد پارکینگ و باغ ویلا شدن!
فضایی کاملا دلباز و دنج با فاصله خیلی کم از دریا!
صدای آواز پرندگان و موج دریا واقعا طنین قشنگی شده بود و سکوت فضا رو درهم می شکست!
مردها تندتند وسایل و لوازم رو به داخل می بردن و عزیزجون دستور می داد کدوم اتاق واسه کی باشه و خداروشکر ویلا بزرگ بود وگرنه اینهمه آدم کجا می خواستن جا بگیرن!
تاب قشنگی که اون ن*زد*یک*ی قرار داشت با وزش ملایم باد تکون می خورد.
خودم رو بهش رسوندم و نشستم.
مامان با لبخند بهم نگاه می کرد، سری براش تکون دادم و با خودم فکر کردم یکسال پیش اصلا فکرش رو هم نمی کردیم که یک روزی در میون این آدم ها زندگی کنیم و دورمون اینقدر شلوغ باشه، تصور نمی کردیم که فامیل داشته باشیم یا مادربزرگ و پدربزرگ!
-به چی فکر می کنی؟!
نگاهم رو به دالیا دوختم، دختری با چهره کاملا شرقی و البته بانمک!
کنارم نشست، لبخندی به روش زدم:
-به اینکه دنیا خیلی کوچیکتر از اون چیزی هست که ما فکرش رو می کنیم!
-چطور مگه؟!
-آخه من تا چندماه پیش حتی فکرش رو هم نمی کردم که یک روزی اینجا باشم، کنار اینهمه آدم مختلف، اصلا فکرش رو هم نمی کردم که یک روز پدربزرگ و مادربزرگ داشته باشم و اونا تا این حد دوستم داشته باشن، چیزهایی که یک روز برام رویایی بیش نبود امروز دارم به چشم خودم میبینم و لمس می کنم!
-آره، منم یک روزی همین احساس تو رو داشتم، هیچ وقت فکر نمی کردم به اون چیزی که تو ذهنم جولان می ده و توی دلم غوطه ور هست برسم اما به خواست خدا رسیدم، الانم انقدر خوشحالم و خوشبخت که خیال می کنم دارم خواب می بینم!
-چرا؟ تو چه مشکلی داشتی؟!
پوزخند زد:
-هرکسی توی این جهان خاکی یک جور مشکلی داره عزیزم، موضوع فقط من و تو نیست موضوع کل آدم های این دنیا هستن!
-اگر دوست داری خوشحال می شم برام تعریف کنی تو چرا مشکل داشتی و چطوری رویاهات شکل واقعیت گرفتن برات؟!
-من از زمانی که خودم رو شناختم توی فامیل همیشه و همیشه مورد تهمت و حرف های پشت سری قرار می گرفتم، هر جا که قدم می گذاشتم پچ پچ ها بلند می شد و حسابی با نگاه هاشون من رو آزار می دادن اونم چرا؟ چون گناه من این بود که توی یک خانواده و اقوام کاملا مذهبی و سربه زیر به دنیا اومده بودم که سبک زندگی شون رو دوست نداشتم و دلم می خواست آزاد و رها باشم نه در قید و بند یک سری چیزها، البته نمی گم که بی حجب و حیا بودم و چیزی از دین و خدا و قرآن سرم نمی شد نه اصلا، اتفاقا تمام نمازهام رو می خوندم و واجبات رو هم ادا می کردم اما اهل چادر و حجاب های سخت نبودم، دوست داشتم موهام رو اونم نه زیاد در حد چند طره بیرون بذارم یا شال سرم کنم یا احساسات دخترونه ای که واسه تمام دخترا ممکنه پیش بیاد، زندگی من با زندگی اقواممون خیلی فرق داشت، خانواده امم برای حفظ ظاهر مجبور بودن بشن همرنگ جماعت تا رسوا نشن و مثل من پچ پچ پشت سرشون نباشه اما من زیر بار حرف زور نمی رفتم و هر چقدر پشت سرم حرف می زدن من بیشتر خصوصیات اخلاقیم رو نشون می دادم تا اگر قراره بسوزن بیشتر بسوزن!
موهای خوشکلش که از شال بیرون زده بود رو توی شال فرو برد و ادامه داد:
-پدرم هیچ وقت اذیتم نمی کرد، محدودم نمی کرد، معتقد بود هیچ چیز توی این دنیا نباید تحمیل بشه، اجبار بشه وگرنه نتیجه معکوس می ده برای همینم فقط بهم می گفت همیشه با آبرو زندگی کن تا خدا ازت راضی باشه وگرنه بنده خدا که هر کارش بکنی آخرش داره یه چیزی پشت سرت می گه، خلاصه سرت رو به درد نیارم همش پشت سرم می گفتن دالیا مایع ننگ فامیل هست و آبروریزی می کنه و بدناممون می کنه اونم واسه چی؟ فقط واسه دو شاخه مویی که من بیرون می ذاشتم یا چادر سرم نمی کردم یا بلند می خندیدم و اونا این قبیل چیزها رو رسوایی می دونستن، آدمی که ذهنش کوچیک باشه رو که نمیشه کارش کرد، از همون دوران همیشه داشتن یک مرد که درکم کنه پا به پام بیاد و آزادم بذاره و هوام رو داشته باشه برام شده بود رویایی که هر شب بهش فکر می کردم، دلم می خواست بیاد و از بین همه ی این پچ پچ ها نجاتم بده و بذاره اون جوری زندگی کنم که دوست دارم و دلم می خواد، به خاطر همین حرف ها پدرم جرات نکرد بذاره من درسم رو ادامه بدم و وارد دانشگاه بشم و برخلاف خواسته خودش و من، دیپلمم رو که گرفتم قید ادامه تحصیل رو زدم و دل خوش کردم به کامپیوتر و کلاس هایی برای سرگرمی، اما توی دلم هر شب از خدا می خواستم شوهری بهم بده که جلوی دشمن هام سرافرازم کنه و جوری که همه انگشت حیرت به دهن بگیرن و الهی شکر هم که همونی شد که آرزوش رو داشتم، وقتی پدرم برای اولین بار سکته قلبی زد و بردیمش بیمارستان اونجا بود که با پیمان و بابا پیروز آشنا شدم، اونا پزشک معالج پدرم بودن و البته پیمان اصلا کاره ای نبود چون اون هنوز در حال آموزش و تدریس بود و اجازه نمی دادن جز کارهای جزئی دخالتی بکنه اما بابا پیروز کاملا ماهرانه پدرم رو از چنگال مرگ نجات داد و همون اتفاق شد باب آشنایی دو خانواده!
نگاهم کرد:
-خسته که نشدی؟!
-نه نه اصلا!
-خیلی زود همه چیز اتفاق افتاد، پیمان در کمال ادب و احترام ازم خواست که باهاش در ارتباط باشم تا بیشتر با هم آشنا بشیم و بیشتر همدیگه رو بشناسیم منم چون توی این چند دیدار کاملا شناخته بودمش و می دونستم که جوون سر به راه و خوبیه بدون درنگ بهش شماره موبایلم رو دادم و از اون روز بود که مدام با هم در حال گفتگو بودیم، من صادقانه تمامی مسائل رو باهاش در میون میذاشتم و او مثل یک مرد از من و حقوقم دفاع می کرد و همونی بود که می خواستم، برای همین هم دو ماه بعدش اومدن خاستگاریم و پدرمم که می دونست من چقدر وابسته پیمان هستم بدون اینکه هیچ سنگی جلوی پامون بندازه با ازدواجمون موافقت کرد و ما با هم نامزد کردیم، این اتفاق مثل بمب توی فامیل ما صدا کرد، همه شوکه شده بودن که من شوهری گیرم اومده که دکتره هم خودش و هم پدرش و تک پسره و دارای ثروتی سرشار، حسابی انگشت به دهن مونده بودن و مدام کنایه می زدن که دختره هرکار خواست کرد و آخرشم شوهر دکتر گیرش اومد، اما من به هیچ کدوم از این حرف ها توجه نمی کردم من فقط خودم رو می دیدم و پیمان رو که از این باتلاق نجاتم داده بود، خیلی زود و طبق خواسته من کارت های عروسی حاضر شد و عروسی ما توی بهترین و مجلل ترین تالار تهران برگزار شد، شب عروسی بابا پیروز سوییچ دویست و شش آلبالویی خوشکلی رو بهم هدیه داد و با این کارش دهن همه رو بست و به همه فهموند که من نه تنها انتخاب پسرش هستم که انتخاب همه ی اعضای خانواده شونم و از اینکه عروسشون شدم کاملا خوشحال و راضی هستن، الان یکسال هست که ما ازدواج کردیم و حتی یکبار هم نشده که بابا پیروز یا مادرجون به من بی احترامی بکنن یا از رفتارم ایراد بگیرن، پیمان همیشه هوام رو داشته و نذاشته هیچ وقت حسرت چیزی رو بخورم، حورا هم که مثل خواهرم می مونه و تا الان ازش بدی ندیدم، انقدر خوشحالم که روزی هزار دفعه از خدا تشکر می کنم که من رو خار و خفیف نکرد و خوشبختی رو بهم هدیه داد، برای همین می گم چیزهایی که یک روزی برای آدم رویا هستن می تونن اگر خدا بخواد خیلی زود به واقعیت تبدیل بشن جوری که نفهمی چی شد!
-آره، منم تا چند ماه قبل امیدی نداشتم به اینکه بتونم خودمون منظورم خودم و مامان هست، نجات بدم از دام پدر قلابیم، می دونم که حتما تا الان پیمان برات از ما گفته، می تونم به جرات بگم هیچ کس تا به حال زندگی سخت تر از من نداشته، اینکه توی هزار تا حسرت و کمبود بزرگ بشی و بدون هیچ محبت و عشقی رشد کنی امتحان زجرآوریه خصوصا واسه یک دختر که خودش کوهی از علاقه و محبت و نیازمند حس عشق و دوست داشتنه، درسته که مامان پیشم بود اما انگار فرسنگ ها بین ما فاصله بود، انگار اصلا با هم نبودیم و جدایی بین ما بود چون نه من حق داشتم به او محبت کنم و نه او حق داشت با من گرم برخورد کنه، این سال ها به قدری تنبیه شدم که دیگه از هر چی حس تنهاییه بیزارم!
-همینکه الان اینجایید عالیه، گذشته ها رو باید ریخت دور، درسته که گذشته هم بخشی از زندگی ما هست و نمیشه راحت فراموشش کرد، اما میشه اون رو کنار گذاشت و به حال و آینده فکر کرد!
با صدای پیمان که دالیا رو صدا می زد هر دو از جا بلند شدیم، دالیا با خنده گفت:
-وای، انقدر محو حرف شدیم که من کلا یادم رفته کجا هستم و پیمان رو دست تنها ول کردم!
پیمان که حالا بهمون رسیده بود و جمله آخر دالیا رو شنیده بود لبخند زد:
-بله شما اینجا با دل آسا خلوت کردی منم اینهمه چمدون و وسیله رو تنها بردم داخل!
دالیا دستش رو دور بازوی پیمان حلقه کرد و با عشق گفت:
-ببخشید، آخه من خیلی از دل آسا خوشم اومده، باهاش گرم صحبت شدم زمان و مکان از دستم بیرون رفت!
کمی بعد هر سه به داخل سالن برگشتیم، مهراب زیرچشمی نگاهم می کرد که از عمد رفتم و کنارش روی مبل سه نفره نشستم!
کمی جا خورد ولی سعی کرد خودش رو گم نکنه!
-چیزی شده؟!
نگاهم کرد:
-نه چطور مگه؟!
-آخه زیرچشمی داشتی من رو می پاییدی!
کمی رنگش پرید، خنده ی بلندی سر دادم و آروم زمزمه کردم:
-با من راحت باش مهراب، دلم نمی خواد اینجوری مثل پسرهای خجالتی باهام رفتار کنی، من همون دل آسا هستم، قبلا خیلی بیشتر باهام گرم می گرفتی اما حالا انگار غریبی می کنی!
مهراب که انگار کلافه بود جواب داد:
-آره نمی فهمم چم شده، خودمم از این رفتار و محتاط بودن داره بدم میاد دیگه، با بقیه دخترا راحتم اما نمی فهمم چرا جلوی تو انگار دست و پام رو گم می کنم!
توی چشم های خاکستریش زل زدم:
-از مهراب مغرور بعیده که دست و پاش رو گم کنه ها!
زل زده بودیم تو چشم های همدیگه که خاله بارانک گفت:
-واه بچه ها؟ چی می گید بهم دو ساعته؟!
مهراب زودتر به خودش اومد و در جواب مادرش گفت:
-دوساعت چیه؟ دو دقیقه هم نشده مکالمه من و دخترخاله!
مامان خندید:
-آره عزیزم شما راحت باشید مادرت نه اینکه بهت خیلی وابسته اس اینه که هر دقیقه ای که تو کنارش نباشی واسش یک ساعت می گذره!
خاله بارانک با عشق به مهراب زل زد:
-خب معلومه، من فقط همین یه پسر رو دارم!
پادنا با چشم غره به خاله نگاه کرد و غرید:
-واقعا که مامان، ما هم که آدم نیستیم!
همه ی جمع خندیدن، کمی بعد قرار شد برای ناهار پیمان و بابا و کیهان به رستوران برن چون دیر شده بود و کسی نمی تونست الان ناهار درست کنه!
همه مشغول جا به جا شدن بودن که مامان رو بهم گفت:
-عزیزم پاشو برو لباسات رو بچین داخل کمد، چمدونت رو همون جوری گذاشتم رو تخت!
از جا بلند شدم که مهراب گفت:
-با کی توی یک اتاقی؟!
پرسشگرانه مامان رو نگاه کردم که جواب داد:
-با من و دالیا و پادینا عزیزم!
مهراب سری تکون داد و من خودم رو به اتاقی که مامان داشت نشونم می داد رسوندم، بین راه عزیزجون جلوم رو گرفت و پرسید:
-دخترم بهتری؟ نگرانتم هنوز!
-ممنون عزیزجون، خیلی بهترم.
-خب الحمدالله عزیزم!
وارد اتاق شدم، اتاقی با دو پنجره متعدد و البته رو به دریا!
یکی از پنجره ها رو باز کردم و بوی دریا رو با تموم وجودم استشمام کردم.
لباس هام رو جا به جا کردم و چون هنوز ناهار رو نیاورده بودن رفتم دوش کوتاهی گرفتم و تونیک و جین مشکیم به همراه یه شال پوشیدم و رفتم پایین.
فقط مامان و خاله ها توی سالن بودن ولی خبری از بقیه نبود!
از مامان پرسیدم:
-پس بقیه کجا هستن؟!
-تو باغن عزیزم.
وارد حیاط که شدم دیدم بله هرکس یه گوشه مشغوله، روی پله نشستم و بهشون نگاه کردم که مهراب از دور دستی برام تکون داد و منم بهش لبخند زدم!
دلم نمی خواست با هم اینهمه فاصله داشته باشیم، می خواستم نزدیک باشیم و ر*اب*طه ای دوستانه و گرم داشته باشیم، برعکس بیشتر مواقع که دلم نمی خواست اصلا به ج*ن*س مخالف نزدیک باشم اما اینبار در مورد مهراب اینجوری نبود و حس می کردم در کنارش و از هم صحبتی باهاش ل*ذت می برم!
سرم رو تکونی دادم که این افکار از ذهنم برن بیرون، با باز شدن در ویلا متوجه شدم که ناهار رسیده و برای همینم خودم رو به داخل سالن رسوندم تا اگر کاری هست به مامان کمک کنم.
میز چیده شده و حاضر بود، بابا ظرف های غذا رو روی میز گذاشت و رو به جمع گفت:
-فقط زرشک پلو با مرغ موجود داشتن، بقیه غذاها تموم شده بودن!
غنچه ل*ب هاش رو آویزون کرد و رو به بابا گفت:
-خب می رفتید یه رستوران دیگه، من چلوجوجه سفارش داده بودم!
آقاجون به غنچه اخم کرد:
-همه ی غذاها برکت خداست، یعنی چی این حرف ها؟!
بابای بیچاره ام شونه هاش رو بالا انداخت:
-والله من به همون رستورانی رفتم که آقای موسوی آدرسش رو داده بودن!
مهراب ظرف ها رو روی میز چید:
-بله چون این رستوران از بهترین و مطمئن ترین رستوران های شمال هست، همینکه این موقع روز ناهار داشتن هم باید خداروشکر کرد وگرنه باید گرسنگی می کشیدید تا شب!
خلاصه غنچه دیگه دهنش بسته شد و همه نشستن سر میز و شروع کردن به خوردن.
اتفاقا غذاش فوق العاده خوشمزه بود و به همراه سالاد فصل و ماست و نوشابه خوشمزه تر هم شده بود حالا اینکه چرا غنچه ازش خوشش نیومد دیگه معلوم نیست!
بعد از ناهار، حورا و من و پادینا و پادنا میز رو جمع کردیم و بهنوش و بهناز ظرف ها رو شستن.
آقاجون رو به مردها پرسید:
-واسه شام چی می خواید درست کنید؟!
آقای موسوی گفت:
-اگر می رید کنار دریا همون جا آتیش روشن می کنیم و مهراب هم میره ماهی می خره کباب می کنیم و می خوریم اگر قراره بازار بریم که خانما باید زحمت بکشن و یه چیزی درست کنن!
خاتون خانم گفت:
-نه امروز که خسته ایم، الان رو استراحت می کنیم و عصر میریم کنار دریا دیگه تا شب هم می مونیم، بهتره ماهی کباب کنید ما خانما هم برنج درست می کنیم!
عزیزجون پرسید:
-همه موافقن؟!
وقتی همه موافقت شون رو اعلام کردن پادنا رو به مهراب گفت:
-داداش فقط ماهی خوب بگیر از اونا که همیشه می خری اصلا بوی بد نمی ده!
مهراب لبخند زد:
-چشم حتما!
آقاجون گفت:
-فعلا که همه برید بخوابید و استراحت کنید تا بعد!
هرکس به یک طرفی رفت، من و مامان هم به همراه دالیا به اتاق اومدیم اما پادینا هنوز مشغول صحبت با حامد همسرش بود و ما هم صداش نکردیم.
×××

زیرانداز قشنگی که توی دست های آقاجون بود رو گرفتم و پهن کردم.
بهناز هم دوتا دیگه آورد و گفت:
-اینا رو هم پهن کن، زیادیم جا کم نباشه!
در ادامه زیرانداز قبلی اون دوتا رو هم پهن کردیم و نشستیم.
پادنا در حالیکه کلافه جلو میومد گفت:
-چقدر هوا شرجیه، حس می کنم لباسم به تنم می چسبه!
خاله بارانک لباس پادنا رو تو دست گرفت و گفت:
-چون جنسش یه جوریه، بهتر بود یه لباس نخی تنت می کردی!
بعدم به من که یک مانتوی بهاری خنک تنم کرده بودم اشاره کرد:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
23
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,005
Points
122
-ببین، مثل دل آسا که مانتو خنک و نخی تنش کرده!
عزیزجون خندید:
-دل آسا که توی ایران رشد نکرده بهتر می دونه چه لباسی مناسب کدوم آب و هواست اما شماها که اینجا بودید و صددفعه هم اومدید شمال هنوز یاد نگرفتید؟!
پادنا با حرص راه رفته رو برگشت و به سمت ویلا رفت در همون حال گفت:
-من رفتم لباسم رو عوض کنم!
آقای موسوی با کمک آقای زمانی آتیش بزرگی برپا کردن، البته خیلی دورتر از ما تا حرارتش اذیتمون نکنه، خاله پرستو نایلون های تخمه و آجیل رو وسط گذاشت و همه مشغول خوردن شدیم.
مامان هم میوه آورده بود و توی اون هوا واقعا مزه می داد.
کم کم هوا رو به تاریکی می رفت که بالاخره مهراب برگشت!
پادنا که حالا لباس بهتری تنش کرده بود و از اون کلافگی قبلش خبری نبود با دیدن مهراب خوشحال پرسید:
-داداش ماهی گرفتی؟!
مهراب نایلون بزرگ توی دستش رو تکون داد:
-بله، البته به سختی تونستم گیر بیارم!
عزیزجون با محبت قربون صدقه مهراب رفت و خاله گیسو و مامان رفتن تا ماهی ها رو بشورن و تمیز کنن!
مهروان یک سینی پر از لیوان های چایی خوش رنگی رو آورد و روی زیرانداز گذاشت:
-بفرمایید چایی ذغالی که به سفارش آقاجون درست کردیم!
آروشا و دالیا مشغول بازی بدمینتون بودن، حالا که با زندگی و گذشته دالیا آشنا شده بودم بهتر می تونستم درک کنم چقدر از اینکه با این خانواده وصلت کرده راضی و خوشحاله و خنده هاش عمیق و از ته دلش هست!
کسانی که گذشته سختی پشت سر گذاشته باشن بیشتر و بهتر قدردان آینده ی خوب و راحتشون هستن مثل من و مثل دالیا و مثل هرکس دیگه ای!
پرنیا که کنارم نشسته بود وقتی دید به دالیا خیره شدم پرسید:
-به چی فکر می کنی دخترخاله؟!
نگاهش کردم، صورتش بامزه و جذاب بود، چشم هاش عسلی رنگ و یه جورایی انگار نافذ بود!
-به اینکه گذشته هرکس سخت بگذره قدر راحتی آینده رو بهتر می دونه!
لبخند زد:
-راستش من همیشه با خودم می گفتم دل آسا توی رفاه و آزادی و یه زندگی بی غم بزرگ می شه، اما الان می فهمم که تو اصلا اون جوری که همه فکر می کردن راحت نبودی، می دونی من همیشه به خودم می گفتم دل آسا چی می خواد از این بهتر؟ زندگی تو کشوری مثل نیویورک، خواننده شده، مدل شده، اما راحتی به این چیزها نیست انگار دل آدم باید خوش باشه تا راحتی رو احساس کنی و ل*ذت ببری، توام که اون وقت ها اصلا دل خوشی نداشتی!
-درسته، این رفاه و راحتی وقتی مزه می داد که کمبود محبت و عشق و دوست داشتن رو احساس نکنی، وقتی قلبت سرده این چیزها فقط باعث میشه سرگرم بشی نه دلگرم!
-همینکه الان اینجایی بازم خداروشکر کن، می دونم بخش بزرگی از زندگیت گذشته و به تباهی رفته اما هرکس برای خودش یک گذشته ای داره که خیلی دلش می خواسته بهتر از این ها بگذره، سعی کن بذاریش کنار، کمتر بهش فکر کن!
-نه من الان اون قدری سرگرمی دارم و ذهنم درگیر هست که اجازه نمی ده حتی به گذشته برگردم، خداروشکر همین که مامان خوشحاله برام کافیه!
-میدونم که فداکاری بزرگی برای خاله درسا کردی، تو ناجی اون شدی و در حالیکه خودت زجر می کشیدی سعی کردی با بازی و حیله زندگی بر باد رفته خودت و مادرت رو نجات بدی، این واقعا ارزش معنوی زیادی داره!
-حق من نبود که اون جوری بزرگ بشم، من تونستم خودم رو از اون منجلاب بکشم بیرون اما خیلی از دخترهایی که مثل من قربانی سرنوشت شدن ممکنه نتونن خودشون رو نجات ب*دن و در نتیجه فنا بشن، امیدوارم خدا هیچ وقت دخترهای بی پناه که موقعیت شون مثل من هست رو تنها نذاره!
پرنیا دستش رو روی دستم گذاشت:
-من همیشه تو رو توی ذهن و باور خودم تحسین کردم، وقتی فهمیدم که داری نقشه می کشی و می جنگی و تلاش می کنی تا خودت و خاله رو نجات بدی وقتی فهمیدم میون دزد و قاچاقچی و آدم کش داری دست و پا میزنی و نمی ذاری غرق لجن کنن تو رو کسانی امثال کیان شهیادی، واقعا به شهامت و شجاعتت نمره ی بیست دادم، من اگر جای تو بودم نمی تونستم لحظه ای به این فکر کنم که قاطی یک باند خلافکار باشم و خودم آلوده نشم و وانمود کنم که منم شریک شماها هستم اما نباشم و از پشت خنجر بزنم، تو دختر قوی هستی، با اینکه به قول خودت همیشه تا الان کمبود محبت رو حس کردی اما قلب مهربونت تونست تو رو نجات بده، الانم اگر هروقت نیاز به یک هم صحبت یا یک دوست داشتی می تونی روی کمک من حساب کنی!
لبخند محوی زدم، چقدر این روزها حس بهتری داشتم!
من می تونستم با همه درد و دل کنم و بدون هیچ ترسی براشون از غم هام بگم!
-ممنونم پرنیا، حرف زدن باهات دلم رو خیلی آروم کرد، تو دختر باشعوری هستی، مطمئن باش اگر خواستم با کسی درد و دل کنم تو رو انتخاب می کنم!
با محبت ب*وسه ای به گونه ام زد و من به روش لبخند زدم.
چاییم کمی سرد شده بود چون محو صحبت شده بودیم و من نخورده بودم، برلی همین از مامان خواستم تا یکی دیگه واسم بریزه و اون رو بلافاصله خوردم تا باز سرد نشه!
ساعت هفت شب که شد سامیان و کمیل بسته های پفک و چیپس بینمون تقسیم کردن و کیهان گفت:
-آماده باشید که مهراب می خواد واسمون هنرنمایی کنه امشب!
ساحل خلوت بود، اون اطراف فقط کسانی که ویلا داشتن میومدن و افراد متفرقه زیاد اون اطراف نمی اومدن.
چند نفری کمی دورتر از ما نشسته بودن و حواسشون به ما نبود برای همین راحت بودیم.
پیمان و رادمان تکه سنگی رو از چند متر اونور تر بلند کردن و آوردن جلومون تا مهراب بتونه بشینه روش!
حورا با ذوق گفت:
-فقط بگو شاد بخونه ها!
دالیا گفت:
-نه بگو رپ بخونه!
همه زدن زیر خنده، بهنوش چشمکی زد و گفت:
-بگو عاشقانه بخونه چون با حال و هوای جمع بیشتر سازگاره!
سامیان پرسید:
-یعنی همه توی جمع عاشق هستن؟!
عزیزجون خندید و با شیطنت گفت:
-منکه به شخصه اعلام می کنم عاشق آقاجونتون هستم!
همه میون خنده دست زدن و هورا کشیدن، دالیا گفت:
-آفرین عزیزجون، بازم عزیز جرات داره اعتراف کنه بقیه که به یخ گفتن زکی!
بعدم پشت چشم نازک کرد برای پیمان که پیمان هم رو به بهنوش گفت:
-خدا بگم چی کارت نکنه دختر، حالا بین من و دالیا جنگ نمی انداختی نمی شد نه؟!
باز صدای قهقهه خنده بلند شد، مهراب که از ویلا خارج شده بود و با گیتار توی دستش به سمتمون می اومد جمله پیمان رو شنید و در جوابش گفت:
-نترس پیمان، زن ذلیلی تو ثابت شده اس دالیا می شناستت دیگه!
بعدم رو به من کرد و بهم چشمک زد!
ته دلم یه جوری شد و به روش خندیدم!
پیمان با عشق خندید:
-بله بله، من همین جا مثل عزیزجون با صراحت اعلام می کنم که زن ذلیل هستم!
مهراب روی تکه سنگ نشست و پرسید:
-خب؟ اسم آهنگ بگید؟!
هرکس یه اسمی می گفت، منکه از آهنگ های ایرانی سر در نمیاوردم واسه همینم ساکت موندم!
مهراب از جا بلند شد و رو به جمع گفت:
-منکه توی این سر و صدا نمیفهمم شماها چی می گید، فقط سه تا آهنگ براتون می خونم و اجرا می کنم حالا زود توافق کنید و به سامیان بگید!
بعد از اون به سمت من اومد و کنارم روی دوتا پاش نشست و زمزمه کرد:
-این برگه رو می گیری می خونی الان و حفظش می کنی، صدات که کردم میای همراهم میخونی خب؟!
لبخند روی ل*بم نشست، سری تکون دادم و اون برگه رو به دستم داد:
-متن آهنگه، چون با آهنگ های ایرانی زیاد آشنا نیستی گفتم برات بنویسم که بتونی حفظ کنی!
بعد از اون بلند شد و رفت.
کاغذ رو باز کردم و شروع کردم به خوندنش!
بالاخره توافق انجام شدن و سه آهنگ شاد توسط سامیان به مهراب اعلام شد و او برای اجرا حاضر شد!
صدای قشنگش طنین انداز شده بود و دخترا با سوت و جیغ و دست همراهیش می کردن!
خاله بارانک زیر ل*ب قربون صدقه اش می رفت و آقای زمانی و سامیان و کمیل هم اون وسط می ر*ق*صیدن!
انقدر به آقای زمانی و رقصش خندیده بودیم که اشک از چشم همه جاری شده بود!
آهنگ دوم که زده شد حورا و آروشا و مهرام رفتن وسط و حسابی هنرنمایی کردن ولی آهنگ سوم چون علاوه بر شاد بودن عاشقانه هم بود دیگه کسی برای ر*ق*ص نرفت و همه همراهی می کردن و با مهراب می خوندن!
بعد از پایان آهنگ سوم همه تشویقش کردن، سامیان رانی هلو باز کرد و به مهراب داد:
-بیا بخور گلوت اذیت نشه!
مهراب رانی رو تا آخرش خورد و بعد رو به جمع گفت:
-امشب واسه اولین بار براتون یه سوپرایز خوشکل دارم که مطمئنا همتون دلتون می خواد بشنوید، پس منتظرتون نمی ذارم و دعوت می کنم از دل آسا تا بیاد و برامون بخونه!
همه ناباورانه تشویق کردن، بابا با ل*ذت بهم زل زده بود و مامان با محبت نگاهم می کرد!
جلو رفتم و نزدیک مهراب ایستادم، مهراب زمزمه کرد:
-حاضری؟!
با اعتماد به نفس جواب دادم:
-حاضر!
لبخندی زد و رو به جمع گفت:
-خواهشا فقط کسی نه تشویق کنه نه سوت و نه جیغ، در سکوت گوش کنید!
شروع کرد به زدن آهنگش و من توی این فاصله از اینترنت آهنگش رو دانلود کرده بودم و ریتم رو به خاطر سپرده بودم و نمی خواستم توی اولین اجرام جلوی این جمع، اشتباهی کنم!
(خوب قلق دلمو بلدی!
همه زدن دلمو؛ تو نزدی
با اون ناز چشمات چپ میری راست میای…
خدا کنه قیدمو نزنی
همیشه ازت باشه بلا به دور
میخوام بریم با هم یه جای دور
یه جا باشیم؛ من باشم و تو باشی
چشم همه حسودا بشه کور !
داری میکنی قلبمو از جاش!
هر جا میخوای برو مال خودم باش…
یه کم را بیا با ما تا شاید
کم کنه قلبم یه ذره از درداش
همه جوره خرابتم عشقم!
زندگیم یکی مثل تو رو کم داشت...!
آهنگ قلق مهدی منافی)
×××

صدای دست زدن ها سکوت فضا رو شکسته بود، بهنوش با ل*ذت گفت:
-واقعا شما دوتا محشرید!
خاله بارانک با ل*ذت خندید:
-چقدرم بهم میان ماشاالله!
از این حرف انگار منظوری داشت چون بلافاصله بعد از گفتن جمله اش به مامان نگاه کرد و هردو خندیدن!
مهراب از جا بلند شد و آروم پشت دستم رو ب*و*سید:
-عالی بودی، هم خودت هم صدات!
چیزی درونم فرو ریخت!
حس قشنگی که بهم دست داد باعث شد لحظه ای از خود بی خود بشم و زمزمه کردم:
-توام همینجور، آدم انگار می خواد توی آرامش صدات غرق بشه وقتی می خونی!
چشم هاش برق خاصی داشت، لبخندی زدم و آروم از کنارش گذشتم.
سامیان گیتار مهراب رو به ویلا برد و مامان گفت:
-قلیون ندارید هیچ کدومتون؟!
عزیزجون با خنده گفت:
-درسا آتیش تو تندتر از جووناست که!
مامان خندید که حورا جواب داد:
-نه والله عزیزجون، مگه میشه شمال باشی کنار ساحل باشی آهنگ باشه ولی قلیون نباشه؟ اصلا غیرممکنه!
مهراب و کمیل و کیهان بلافاصله بعد از حرف مامان مشغول آماده کردن قلیون ها شدن!
سه تا قلیون با طعم های مختلف حاضر شد و مامان اولین نفری بود که برای کشیدنش جلو رفت!
بقیه هم هر کدوم مشغول یه کاری شدن.
عزیزجون رو به خاله پرستو گفت:
-ماهی ها رو توی مواد گذاشتید؟!
خاله جواب داد:
-آره عزیز، خیالت راحت، همون موقع که مهراب آورد گذاشتیم!
از جا بلند شدم و خودم رو به ن*زد*یک*ی دریا رسوندم.
موج های آرومی که روی آب ایجاد می شد صدای دلنوازی رو ایجاد کرده بود.
آروم نشستم و زانوهام رو توی دو دستم گرفتم.
چند نفس عمیق کشیدم و حس خوبی که توی اون لحظه بهم دست می داد رو نمی خواستم با هیچ چیز عوض کنم!
به یاد اهورا افتادم!
با اینکه برادر واقعیم نبود اما هیچ وقت ازم دوری نکرد، همیشه سعی می کرد من رو از چنگال کیان شهیادی نجات بده و بذاره کمی راحت زندگی کنم، اصلا دلم نمی خواست این پایان تلخ واسش رقم بخوره، البته نمی دونم اگرم زنده می موند چون هم دست کیان شهیادی بود دادگاه نیویورک چه مجازاتی براش در نظر می گرفت اما این رو می دونم که حتی اگر بهش حبس ابد هم می دادن بهتر از این بود که خودش رو بکشه، لااقل اون جوری وقتی می دیدن بعد چندسال آدم بهتری شده یا دست از خلاف برداشته احتمالا آزادش می کردن ولی اون طاقت نیاورد و زودتر خودش رو خلاص کرد!
آناهیتا هم که با نامردی به زندان افتاد و معلوم نیست چه بلایی سرش اومده!
آهی کشیدم، چقدر گذشته ی نحسم آزارم می داد، عذاب وجدان برای آناهیتا برای اهورا برای تموم آدم هایی که مهره های بازی ما بودن راحتم نمی ذاشت و هر چند که منم تقصیری نداشتم و مجبور بودم اما باز هم دلم می خواست می تونستم زمان رو به عقب برگردونم و انسان های بی گناه رو نجات بدم!
-به چی فکر می کنی؟!
آروم در کنارم نشست، بدون اینکه نگران کثیف شدن شلوار مارک دارش بشه و کاملا بدون ادعا مثل من زانوهاش رو توی آغوشش گرفت و زل زد به دریا!
-به اهورا، به آناهیتا، به همه ی آدم هایی که بازیچه دست ما شدن و از بین رفتن یا خودشون یا احساساتشون!
-غصه نخور، بعد از تموم شدن قضیه کیان شهیادی من به دایی صدرالدین توضیح دادم که گیر افتادن آناهیتا تماما نقشه ای بوده از طرف کیان شهیادی، برای همین هم آزادش کردن و البته یک روز رفتم ملاقاتش، بهش گفتم بهتره هر چه سریع تر از تهران بره و جایی که کسی دستش بهش نرسه زندگی کنه، اونم که حسابی می ترسید همون روز بلیط گرفت و از تهران رفت، حالا کجا؟ نمی دونم!
با تعجب بهش زل زدم، مهراب هنوز هم برام کشف نشدنی بود!
-چرا این کار رو کردی؟ نگفتی اون کینه داره و امکان داره بیاد سراغ من؟!
-دل آسا تو چه انتظاری داشتی؟ نکنه می خواستی یک آدم بی گناه رو توی زندون حبس کنیم تا بپوسه؟!
ل*ب هام رو گزیدم، واقعا دلم این رو نمی خواست اما اگر برای من خطر داشت اون وقت تکلیف چی بود؟!
مهراب ادامه داد:
-نترس، گفتم که اون از تهران رفته، بعدشم من به اون گفتم که باند کیان شهیادی کاملا متلاشی شده پس می دونه که توام باید به فنا رفته باشی دیگه دنبالت نمی گرده!
-منم نمی خواستم که اون توی زندون بمونه اما یک لحظه احساس خطر کردم، بالاخره اون مثل مار زخمی می مونه، مسلما برای انتقام گرفتن مصممه!
-اون دختر ترسو تر از این حرف هاست، تو خیال کردی همه ی زن ها مثل تو هستن؟ نترس و دلیر؟ نه بعضی ها هستن که دنبال دردسر نمی گر*دن!
با حرص نگاهش کردم:
-منم دنبال دردسر نبودم، برای نجات جون خودم و مادرم مجبور به تظاهر بودم!
چشم هاش رو توی چشم هام دوخت:
-یعنی راه دیگه ای نبود که خودت و مادرت رو نجات بدی؟!
پوزخندی به روش زدم:
-اگر راهی بود چرا تو امتحانش نکردی؟ چرا توام طبق نقشه من عمل کردی و نفوذی شدی؟!
در سکوت بهم زل زد، بی حوصله غریدم:
-من مجبور نیستم واسه تو خودم رو تشریح کنم آقای مهراب موسوی، من خودم حق رو به خودم می دم و بقیه هم برام مهم نیستن!
خواستم بلند بشم که بازوم رو گرفت:
-باشه، عصبی نشو، بشین لطفا!
بی اختیار سرجام نشستم، پوفی کشید و گفت:
-من نمی تونستم ببینم تو قاطی اون کارها باشی، توی مدت نفوذی بودنم بیشتر از دوری از خانواده و دوری از کشورم، از دیدن تو توی اون موقعیت ها عذاب می کشیدم، تو برای من عزیز بودی دل آسا، من تموم عمرم رو برای نجات جون تو و خاله نفس کشیدم تا بزرگ شدم و فهمیدم که وقت انتقام رسیده، می ترسیدم توام با کیان شهیادی هم عقیده شده باشی و اون دل آسای مهربون رو توی وجودت کشته باشی، گاهی سعی می کردم عصبانیت کنم تا بفهمم اونی که جلوم ایستاده همون دخترخاله ی مهربونمه یا نه تبدیل شده به یک دختر سرکش و غیرقابل تحمل، اما وقتی می دیدم که هنوزم ته ذاتت خوبی نهفته اس خیالم کمی راحت می شد، الانم اگر حرفی می زنم چون هنوز نتونستم اون صح*نه هایی که اتفاق افتاد رو از ذهنم پاک کنم، اگر توی اون لحظه ای که تو کوچولو بودی و می خواستن از ایران ببرنت بزرگ بودم مطمئن باش هیچ وقت نمی گذاشتم تو رو از خودم دور کنن!
به چشم های خاکستریش خیره شدم، چیزی جز صداقت توی چشم هاش موج نمی زد، انگار واقعا پر بود از حسرت ندیدن من، ندیدن منی که به قول خودش براش عزیز بودم، نبودن کنار منی که توی عالم بچگی دوستم داشته و شاید هنوزم داره...!
از این فکر قلبم تندتر توی س*ی*نه کوبید!
دستم رو توی دستش گرفت و آروم ب*و*سید:
-باور کن دل آسا، نمی خوام دیگه حتی یک لحظه ازم دور باشی، اون قدر از آینده می ترسم که دلم می خواد همیشه کنارت باشم و ازت محافظت کنم، تو نمی تونی بفهمی که چقدر من ...!
حرفش رو نا تموم گذاشت، انگار بغض سختی جلوی ادامه ی حرفش رو می گرفت!
آروم دستم رو ول کرد و از جا بلند شد، به سمت ویلا رفت و کمی بعد از مقابل دیدگانم ناپدید شد!
آه عمیقی کشیدم، اصلا برام باورکردنی نبود که مهراب تا این حد وجود من براش مهم باشه، نمی دونم توی بچگی چه اتفاقی افتاده که تا این حد به من وابسته شده!
اما نمی تونم کتمان کنم که چقدر از حرف هاش آرامش گرفتم!
-دل آسا پاشو بیا بریم داخل باید وسایل شام رو آماده کنیم و بیاریم بیرون!
با صدای غنچه از جا بلند شدم، پشتم رو با دست تکون دادم تا خاکی نباشه.
مامان رو بهم گفت:
-عزیزم اگر امکانش هست به دخترا کمک کن ظرف ها رو بیارن تا نیم ساعت دیگه می خوایم شام بخوریم!
سری تکون دادم و به دنبال دخترا به ویلا رفتیم.
با ورود به ویلا پادنا آهی کشید:
-معلوم نیست باز از چی ناراحته که اون جوری تو فکره و داره قدم میزنه!
به مسیر نگاهش چشم دوختم، نزدیک انتهای باغ مهراب غرق در افکارش قدم می زد و دل من انگار خون شد از دیدنش توی اون حال!
نمی خواستم حرکاتم باعث کنجکاوی دخترا بشه برای همینم زودتر از بقیه وارد سالن شدم!
بوی ماهی ذغالی که آقایون داشتن روی آتیش درست می کردن فضا رو کاملا در برگرفته بود، خاله گیسو به همراه نسیم خانم و خاتون خانم مشغول پختن برنج بودن و دخترا هم هر کدوم وسیله هایی که برای خوردن شام نیاز بود رو حاضر می کردن!
رها بازوم رو گرفت و پرسید:
-میشه کمکم کنی تا سالاد درست کنیم؟!
بدون حرف سر میز نشستم و در درست کردن سالاد به رها کمک کردم، اما افکارم فقط و فقط پیش مهراب و حرفاش بود و چیزی از صحبت های خاله و دخترا متوجه نمی شدم!
بعد از اتمام درست کردن سالاد، خاله گیسو رو بهم گفت:
-دخترم دوغ هم درست کن لطفا!
دوغ هم درست کردم و اینبار قبل از اینکه کار دیگه ای بهم محول بشه سریع چند وسیله برداشتم و از سالن زدم بیرون.
خبری از مهراب توی باغ نبود، به ساحل رفتم و وسیله ها رو به خاله بارانک سپردم و محتاطانه پرسیدم:
-خاله؟ پس مهراب کو؟!
خاله در حالیکه به عزیزجون کمک می کرد سر سفره بشینه جواب داد:
-رفت نوشابه بخره دخترم!
توی دلم زمزمه کردم:
-خداکنه اتفاقی واسش نیفته!
سفره پهن شده بود و همه ی وسیله ها چیده شده بود.
برنج های سفید و خوش عطر داخل دیس های بزرگی قرار گرفته و سر سفره گذاشته شده بود.
پارچ های دوغ هم اطراف سفره گذاشته بودن و توی ظرف های کریستالی هم سالاد ریخته بودن.
همه چیز حاضر بود و چیزی نمونده بود پخت ماهی ها هم به اتمام برسه ولی هنوز مهراب برنگشته بود!
دلم عجیب شور می زد و انگار کسی دلم رو توی دستش گرفته بود و محکم فشار می داد!
کنار دریا با دلشوره قدم می زدم که بابا نزدیکم شد:
-دخترم؟ چیزی شده؟ نا آرومی!
خب اون پدرم بود، مسلما حس می کرد توی دل من چی می گذره و طبیعی بود که نگرانم بشه!
صادقانه جواب دادم:
-بابا مهراب برنگشته، یکمی نگرانشم!
بابا خیلی مهربون و با درک و با شعور بود، این رو کاملا توی این چند وقت متوجه شده بودم که چقدر در برابر مشکلات صبوره و نمی گذاره چیزی از پا درش بیاره، می دونستم که علاوه بر بابا بودن، رفیقمم هست چون هیچ وقت من رو سرزنش نکرده!
لبخند آرومی زد:
-اینکه نگرانی نداره عزیزم، الان بهش زنگ می زنم!
هنوز جمله بابا تموم نشده بود که ماشین مهراب نزدیک شد و نور چراغ های ماشین باعث شد چشم هام رو ببندم!
بابا خوشحال گفت:
-بیا دخترم، اومد دیگه لازم نیست نگران باشی!
بازوم رو گرفت و ادامه داد:
-بیا بریم شام!
سر سفره بین بابا و مامان نشستم، مامان با نگرانی پرسید:
-چرا رنگت پریده عزیزم؟!
بابا زود جواب داد:
-حتما باز فشارش افتاده، بهتره براش غذا بکشی زودتر بخوره!
کد:
-ببین، مثل دل آسا که مانتو خنک و نخی تنش کرده!
عزیزجون خندید:
-دل آسا که توی ایران رشد نکرده بهتر می دونه چه لباسی مناسب کدوم آب و هواست اما شماها که اینجا بودید و صددفعه هم اومدید شمال هنوز یاد نگرفتید؟!
پادنا با حرص راه رفته رو برگشت و به سمت ویلا رفت در همون حال گفت:
-من رفتم لباسم رو عوض کنم!
آقای موسوی با کمک آقای زمانی آتیش بزرگی برپا کردن، البته خیلی دورتر از ما تا حرارتش اذیتمون نکنه، خاله پرستو نایلون های تخمه و آجیل رو وسط گذاشت و همه مشغول خوردن شدیم.
مامان هم میوه آورده بود و توی اون هوا واقعا مزه می داد.
کم کم هوا رو به تاریکی می رفت که بالاخره مهراب برگشت!
پادنا که حالا لباس بهتری تنش کرده بود و از اون کلافگی قبلش خبری نبود با دیدن مهراب خوشحال پرسید:
-داداش ماهی گرفتی؟!
مهراب نایلون بزرگ توی دستش رو تکون داد:
-بله، البته به سختی تونستم گیر بیارم!
عزیزجون با محبت قربون صدقه مهراب رفت و خاله گیسو و مامان رفتن تا ماهی ها رو بشورن و تمیز کنن!
مهروان یک سینی پر از لیوان های چایی خوش رنگی رو آورد و روی زیرانداز گذاشت:
-بفرمایید چایی ذغالی که به سفارش آقاجون درست کردیم!
آروشا و دالیا مشغول بازی بدمینتون بودن، حالا که با زندگی و گذشته دالیا آشنا شده بودم بهتر می تونستم درک کنم چقدر از اینکه با این خانواده وصلت کرده راضی و خوشحاله و خنده هاش عمیق و از ته دلش هست!
کسانی که گذشته سختی پشت سر گذاشته باشن بیشتر و بهتر قدردان آینده ی خوب و راحتشون هستن مثل من و مثل دالیا و مثل هرکس دیگه ای!
پرنیا که کنارم نشسته بود وقتی دید به دالیا خیره شدم پرسید:
-به چی فکر می کنی دخترخاله؟!
نگاهش کردم، صورتش بامزه و جذاب بود، چشم هاش عسلی رنگ و یه جورایی انگار نافذ بود!
-به اینکه گذشته هرکس سخت بگذره قدر راحتی آینده رو بهتر می دونه!
لبخند زد:
-راستش من همیشه با خودم می گفتم دل آسا توی رفاه و آزادی و یه زندگی بی غم بزرگ می شه، اما الان می فهمم که تو اصلا اون جوری که همه فکر می کردن راحت نبودی، می دونی من همیشه به خودم می گفتم دل آسا چی می خواد از این بهتر؟ زندگی تو کشوری مثل نیویورک، خواننده شده، مدل شده، اما راحتی به این چیزها نیست انگار دل آدم باید خوش باشه تا راحتی رو احساس کنی و ل*ذت ببری، توام که اون وقت ها اصلا دل خوشی نداشتی!
-درسته، این رفاه و راحتی وقتی مزه می داد که کمبود محبت و عشق و دوست داشتن رو احساس نکنی، وقتی قلبت سرده این چیزها فقط باعث میشه سرگرم بشی نه دلگرم!
-همینکه الان اینجایی بازم خداروشکر کن، می دونم بخش بزرگی از زندگیت گذشته و به تباهی رفته اما هرکس برای خودش یک گذشته ای داره که خیلی دلش می خواسته بهتر از این ها بگذره، سعی کن بذاریش کنار، کمتر بهش فکر کن!
-نه من الان اون قدری سرگرمی دارم و ذهنم درگیر هست که اجازه نمی ده حتی به گذشته برگردم، خداروشکر همین که مامان خوشحاله برام کافیه!
-میدونم که فداکاری بزرگی برای خاله درسا کردی، تو ناجی اون شدی و در حالیکه خودت زجر می کشیدی سعی کردی با بازی و حیله زندگی بر باد رفته خودت و مادرت رو نجات بدی، این واقعا ارزش معنوی زیادی داره!
-حق من نبود که اون جوری بزرگ بشم، من تونستم خودم رو از اون منجلاب بکشم بیرون اما خیلی از دخترهایی که مثل من قربانی سرنوشت شدن ممکنه نتونن خودشون رو نجات ب*دن و در نتیجه فنا بشن، امیدوارم خدا هیچ وقت دخترهای بی پناه که موقعیت شون مثل من هست رو تنها نذاره!
پرنیا دستش رو روی دستم گذاشت:
-من همیشه تو رو توی ذهن و باور خودم تحسین کردم، وقتی فهمیدم که داری نقشه می کشی و می جنگی و تلاش می کنی تا خودت و خاله رو نجات بدی وقتی فهمیدم میون دزد و قاچاقچی و آدم کش داری دست و پا میزنی و نمی ذاری غرق لجن کنن تو رو کسانی امثال کیان شهیادی، واقعا به شهامت و شجاعتت نمره ی بیست دادم، من اگر جای تو بودم نمی تونستم لحظه ای به این فکر کنم که قاطی یک باند خلافکار باشم و خودم آلوده نشم و وانمود کنم که منم شریک شماها هستم اما نباشم و از پشت خنجر بزنم، تو دختر قوی هستی، با اینکه به قول خودت همیشه تا الان کمبود محبت رو حس کردی اما قلب مهربونت تونست تو رو نجات بده، الانم اگر هروقت نیاز به یک هم صحبت یا یک دوست داشتی می تونی روی کمک من حساب کنی!
لبخند محوی زدم، چقدر این روزها حس بهتری داشتم!
من می تونستم با همه درد و دل کنم و بدون هیچ ترسی براشون از غم هام بگم!
-ممنونم پرنیا، حرف زدن باهات دلم رو خیلی آروم کرد، تو دختر باشعوری هستی، مطمئن باش اگر خواستم با کسی درد و دل کنم تو رو انتخاب می کنم!
با محبت ب*وسه ای به گونه ام زد و من به روش لبخند زدم.
چاییم کمی سرد شده بود چون محو صحبت شده بودیم و من نخورده بودم، برلی همین از مامان خواستم تا یکی دیگه واسم بریزه و اون رو بلافاصله خوردم تا باز سرد نشه!
ساعت هفت شب که شد سامیان و کمیل بسته های پفک و چیپس بینمون تقسیم کردن و کیهان گفت:
-آماده باشید که مهراب می خواد واسمون هنرنمایی کنه امشب!
ساحل خلوت بود، اون اطراف فقط کسانی که ویلا داشتن میومدن و افراد متفرقه زیاد اون اطراف نمی اومدن.
چند نفری کمی دورتر از ما نشسته بودن و حواسشون به ما نبود برای همین راحت بودیم.
پیمان و رادمان تکه سنگی رو از چند متر اونور تر بلند کردن و آوردن جلومون تا مهراب بتونه بشینه روش!
حورا با ذوق گفت:
-فقط بگو شاد بخونه ها!
دالیا گفت:
-نه بگو رپ بخونه!
همه زدن زیر خنده، بهنوش چشمکی زد و گفت:
-بگو عاشقانه بخونه چون با حال و هوای جمع بیشتر سازگاره!
سامیان پرسید:
-یعنی همه توی جمع عاشق هستن؟!
عزیزجون خندید و با شیطنت گفت:
-منکه به شخصه اعلام می کنم عاشق آقاجونتون هستم!
همه میون خنده دست زدن و هورا کشیدن، دالیا گفت:
-آفرین عزیزجون، بازم عزیز جرات داره اعتراف کنه بقیه که به یخ گفتن زکی!
بعدم پشت چشم نازک کرد برای پیمان که پیمان هم رو به بهنوش گفت:
-خدا بگم چی کارت نکنه دختر، حالا بین من و دالیا جنگ نمی انداختی نمی شد نه؟!
باز صدای قهقهه خنده بلند شد، مهراب که از ویلا خارج شده بود و با گیتار توی دستش به سمتمون می اومد جمله پیمان رو شنید و در جوابش گفت:
-نترس پیمان، زن ذلیلی تو ثابت شده اس دالیا می شناستت دیگه!
بعدم رو به من کرد و بهم چشمک زد!
ته دلم یه جوری شد و به روش خندیدم!
پیمان با عشق خندید:
-بله بله، من همین جا مثل عزیزجون با صراحت اعلام می کنم که زن ذلیل هستم!
مهراب روی تکه سنگ نشست و پرسید:
-خب؟ اسم آهنگ بگید؟!
هرکس یه اسمی می گفت، منکه از آهنگ های ایرانی سر در نمیاوردم واسه همینم ساکت موندم!
مهراب از جا بلند شد و رو به جمع گفت:
-منکه توی این سر و صدا نمیفهمم شماها چی می گید، فقط سه تا آهنگ براتون می خونم و اجرا می کنم حالا زود توافق کنید و به سامیان بگید!
بعد از اون به سمت من اومد و کنارم روی دوتا پاش نشست و زمزمه کرد:
-این برگه رو می گیری می خونی الان و حفظش می کنی، صدات که کردم میای همراهم میخونی خب؟!
لبخند روی ل*بم نشست، سری تکون دادم و اون برگه رو به دستم داد:
-متن آهنگه، چون با آهنگ های ایرانی زیاد آشنا نیستی گفتم برات بنویسم که بتونی حفظ کنی!
بعد از اون بلند شد و رفت.
کاغذ رو باز کردم و شروع کردم به خوندنش!
بالاخره توافق انجام شدن و سه آهنگ شاد توسط سامیان به مهراب اعلام شد و او برای اجرا حاضر شد!
صدای قشنگش طنین انداز شده بود و دخترا با سوت و جیغ و دست همراهیش می کردن!
خاله بارانک زیر ل*ب قربون صدقه اش می رفت و آقای زمانی و سامیان و کمیل هم اون وسط می ر*ق*صیدن!
انقدر به آقای زمانی و رقصش خندیده بودیم که اشک از چشم همه جاری شده بود!
آهنگ دوم که زده شد حورا و آروشا و مهرام رفتن وسط و حسابی هنرنمایی کردن ولی آهنگ سوم چون علاوه بر شاد بودن عاشقانه هم بود دیگه کسی برای ر*ق*ص نرفت و همه همراهی می کردن و با مهراب می خوندن!
بعد از پایان آهنگ سوم همه تشویقش کردن، سامیان رانی هلو باز کرد و به مهراب داد:
-بیا بخور گلوت اذیت نشه!
مهراب رانی رو تا آخرش خورد و بعد رو به جمع گفت:
-امشب واسه اولین بار براتون یه سوپرایز خوشکل دارم که مطمئنا همتون دلتون می خواد بشنوید، پس منتظرتون نمی ذارم و دعوت می کنم از دل آسا تا بیاد و برامون بخونه!
همه ناباورانه تشویق کردن، بابا با ل*ذت بهم زل زده بود و مامان با محبت نگاهم می کرد!
جلو رفتم و نزدیک مهراب ایستادم، مهراب زمزمه کرد:
-حاضری؟!
با اعتماد به نفس جواب دادم:
-حاضر!
لبخندی زد و رو به جمع گفت:
-خواهشا فقط کسی نه تشویق کنه نه سوت و نه جیغ، در سکوت گوش کنید!
شروع کرد به زدن آهنگش و من توی این فاصله از اینترنت آهنگش رو دانلود کرده بودم و ریتم رو به خاطر سپرده بودم و نمی خواستم توی اولین اجرام جلوی این جمع، اشتباهی کنم!
(خوب قلق دلمو بلدی!
همه زدن دلمو؛ تو نزدی
با اون ناز چشمات چپ میری راست میای…
خدا کنه قیدمو نزنی
همیشه ازت باشه بلا به دور
میخوام بریم با هم یه جای دور
یه جا باشیم؛ من باشم و تو باشی
چشم همه حسودا بشه کور !
داری میکنی قلبمو از جاش!
هر جا میخوای برو مال خودم باش…
یه کم را بیا با ما تا شاید
کم کنه قلبم یه ذره از درداش
همه جوره خرابتم عشقم!
زندگیم یکی مثل تو رو کم داشت...!
آهنگ قلق مهدی منافی)
×××

صدای دست زدن ها سکوت فضا رو شکسته بود، بهنوش با ل*ذت گفت:
-واقعا شما دوتا محشرید!
خاله بارانک با ل*ذت خندید:
-چقدرم بهم میان ماشاالله!
از این حرف انگار منظوری داشت چون بلافاصله بعد از گفتن جمله اش به مامان نگاه کرد و هردو خندیدن!
مهراب از جا بلند شد و آروم پشت دستم رو ب*و*سید:
-عالی بودی، هم خودت هم صدات!
چیزی درونم فرو ریخت!
حس قشنگی که بهم دست داد باعث شد لحظه ای از خود بی خود بشم و زمزمه کردم:
-توام همینجور، آدم انگار می خواد توی آرامش صدات غرق بشه وقتی می خونی!
چشم هاش برق خاصی داشت، لبخندی زدم و آروم از کنارش گذشتم.
سامیان گیتار مهراب رو به ویلا برد و مامان گفت:
-قلیون ندارید هیچ کدومتون؟!
عزیزجون با خنده گفت:
-درسا آتیش تو تندتر از جووناست که!
مامان خندید که حورا جواب داد:
-نه والله عزیزجون، مگه میشه شمال باشی کنار ساحل باشی آهنگ باشه ولی قلیون نباشه؟ اصلا غیرممکنه!
مهراب و کمیل و کیهان بلافاصله بعد از حرف مامان مشغول آماده کردن قلیون ها شدن!
سه تا قلیون با طعم های مختلف حاضر شد و مامان اولین نفری بود که برای کشیدنش جلو رفت!
بقیه هم هر کدوم مشغول یه کاری شدن.
عزیزجون رو به خاله پرستو گفت:
-ماهی ها رو توی مواد گذاشتید؟!
خاله جواب داد:
-آره عزیز، خیالت راحت، همون موقع که مهراب آورد گذاشتیم!
از جا بلند شدم و خودم رو به ن*زد*یک*ی دریا رسوندم.
موج های آرومی که روی آب ایجاد می شد صدای دلنوازی رو ایجاد کرده بود.
آروم نشستم و زانوهام رو توی دو دستم گرفتم.
چند نفس عمیق کشیدم و حس خوبی که توی اون لحظه بهم دست می داد رو نمی خواستم با هیچ چیز عوض کنم!
به یاد اهورا افتادم!
با اینکه برادر واقعیم نبود اما هیچ وقت ازم دوری نکرد، همیشه سعی می کرد من رو از چنگال کیان شهیادی نجات بده و بذاره کمی راحت زندگی کنم، اصلا دلم نمی خواست این پایان تلخ واسش رقم بخوره، البته نمی دونم اگرم زنده می موند چون هم دست کیان شهیادی بود دادگاه نیویورک چه مجازاتی براش در نظر می گرفت اما این رو می دونم که حتی اگر بهش حبس ابد هم می دادن بهتر از این بود که خودش رو بکشه، لااقل اون جوری وقتی می دیدن بعد چندسال آدم بهتری شده یا دست از خلاف برداشته احتمالا آزادش می کردن ولی اون طاقت نیاورد و زودتر خودش رو خلاص کرد!
آناهیتا هم که با نامردی به زندان افتاد و معلوم نیست چه بلایی سرش اومده!
آهی کشیدم، چقدر گذشته ی نحسم آزارم می داد، عذاب وجدان برای آناهیتا برای اهورا برای تموم آدم هایی که مهره های بازی ما بودن راحتم نمی ذاشت و هر چند که منم تقصیری نداشتم و مجبور بودم اما باز هم دلم می خواست می تونستم زمان رو به عقب برگردونم و انسان های بی گناه رو نجات بدم!
-به چی فکر می کنی؟!
آروم در کنارم نشست، بدون اینکه نگران کثیف شدن شلوار مارک دارش بشه و کاملا بدون ادعا مثل من زانوهاش رو توی آغوشش گرفت و زل زد به دریا!
-به اهورا، به آناهیتا، به همه ی آدم هایی که بازیچه دست ما شدن و از بین رفتن یا خودشون یا احساساتشون!
-غصه نخور، بعد از تموم شدن قضیه کیان شهیادی من به دایی صدرالدین توضیح دادم که گیر افتادن آناهیتا تماما نقشه ای بوده از طرف کیان شهیادی، برای همین هم آزادش کردن و البته یک روز رفتم ملاقاتش، بهش گفتم بهتره هر چه سریع تر از تهران بره و جایی که کسی دستش بهش نرسه زندگی کنه، اونم که حسابی می ترسید همون روز بلیط گرفت و از تهران رفت، حالا کجا؟ نمی دونم!
با تعجب بهش زل زدم، مهراب هنوز هم برام کشف نشدنی بود!
-چرا این کار رو کردی؟ نگفتی اون کینه داره و امکان داره بیاد سراغ من؟!
-دل آسا تو چه انتظاری داشتی؟ نکنه می خواستی یک آدم بی گناه رو توی زندون حبس کنیم تا بپوسه؟!
ل*ب هام رو گزیدم، واقعا دلم این رو نمی خواست اما اگر برای من خطر داشت اون وقت تکلیف چی بود؟!
مهراب ادامه داد:
-نترس، گفتم که اون از تهران رفته، بعدشم من به اون گفتم که باند کیان شهیادی کاملا متلاشی شده پس می دونه که توام باید به فنا رفته باشی دیگه دنبالت نمی گرده!
-منم نمی خواستم که اون توی زندون بمونه اما یک لحظه احساس خطر کردم، بالاخره اون مثل مار زخمی می مونه، مسلما برای انتقام گرفتن مصممه!
-اون دختر ترسو تر از این حرف هاست، تو خیال کردی همه ی زن ها مثل تو هستن؟ نترس و دلیر؟ نه بعضی ها هستن که دنبال دردسر نمی گر*دن!
با حرص نگاهش کردم:
-منم دنبال دردسر نبودم، برای نجات جون خودم و مادرم مجبور به تظاهر بودم!
چشم هاش رو توی چشم هام دوخت:
-یعنی راه دیگه ای نبود که خودت و مادرت رو نجات بدی؟!
پوزخندی به روش زدم:
-اگر راهی بود چرا تو امتحانش نکردی؟ چرا توام طبق نقشه من عمل کردی و نفوذی شدی؟!
در سکوت بهم زل زد، بی حوصله غریدم:
-من مجبور نیستم واسه تو خودم رو تشریح کنم آقای مهراب موسوی، من خودم حق رو به خودم می دم و بقیه هم برام مهم نیستن!
خواستم بلند بشم که بازوم رو گرفت:
-باشه، عصبی نشو، بشین لطفا!
بی اختیار سرجام نشستم، پوفی کشید و گفت:
-من نمی تونستم ببینم تو قاطی اون کارها باشی، توی مدت نفوذی بودنم بیشتر از دوری از خانواده و دوری از کشورم، از دیدن تو توی اون موقعیت ها عذاب می کشیدم، تو برای من عزیز بودی دل آسا، من تموم عمرم رو برای نجات جون تو و خاله نفس کشیدم تا بزرگ شدم و فهمیدم که وقت انتقام رسیده، می ترسیدم توام با کیان شهیادی هم عقیده شده باشی و اون دل آسای مهربون رو توی وجودت کشته باشی، گاهی سعی می کردم عصبانیت کنم تا بفهمم اونی که جلوم ایستاده همون دخترخاله ی مهربونمه یا نه تبدیل شده به یک دختر سرکش و غیرقابل تحمل، اما وقتی می دیدم که هنوزم ته ذاتت خوبی نهفته اس خیالم کمی راحت می شد، الانم اگر حرفی می زنم چون هنوز نتونستم اون صح*نه هایی که اتفاق افتاد رو از ذهنم پاک کنم، اگر توی اون لحظه ای که تو کوچولو بودی و می خواستن از ایران ببرنت بزرگ بودم مطمئن باش هیچ وقت نمی گذاشتم تو رو از خودم دور کنن!
به چشم های خاکستریش خیره شدم، چیزی جز صداقت توی چشم هاش موج نمی زد، انگار واقعا پر بود از حسرت ندیدن من، ندیدن منی که به قول خودش براش عزیز بودم، نبودن کنار منی که توی عالم بچگی دوستم داشته و شاید هنوزم داره...!
از این فکر قلبم تندتر توی س*ی*نه کوبید!
دستم رو توی دستش گرفت و آروم ب*و*سید:
-باور کن دل آسا، نمی خوام دیگه حتی یک لحظه ازم دور باشی، اون قدر از آینده می ترسم که دلم می خواد همیشه کنارت باشم و ازت محافظت کنم، تو نمی تونی بفهمی که چقدر من ...!
حرفش رو نا تموم گذاشت، انگار بغض سختی جلوی ادامه ی حرفش رو می گرفت!
آروم دستم رو ول کرد و از جا بلند شد، به سمت ویلا رفت و کمی بعد از مقابل دیدگانم ناپدید شد!
آه عمیقی کشیدم، اصلا برام باورکردنی نبود که مهراب تا این حد وجود من براش مهم باشه، نمی دونم توی بچگی چه اتفاقی افتاده که تا این حد به من وابسته شده!
اما نمی تونم کتمان کنم که چقدر از حرف هاش آرامش گرفتم!
-دل آسا پاشو بیا بریم داخل باید وسایل شام رو آماده کنیم و بیاریم بیرون!
با صدای غنچه از جا بلند شدم، پشتم رو با دست تکون دادم تا خاکی نباشه.
مامان رو بهم گفت:
-عزیزم اگر امکانش هست به دخترا کمک کن ظرف ها رو بیارن تا نیم ساعت دیگه می خوایم شام بخوریم!
سری تکون دادم و به دنبال دخترا به ویلا رفتیم.
با ورود به ویلا پادنا آهی کشید:
-معلوم نیست باز از چی ناراحته که اون جوری تو فکره و داره قدم میزنه!
به مسیر نگاهش چشم دوختم، نزدیک انتهای باغ مهراب غرق در افکارش قدم می زد و دل من انگار خون شد از دیدنش توی اون حال!
نمی خواستم حرکاتم باعث کنجکاوی دخترا بشه برای همینم زودتر از بقیه وارد سالن شدم!
بوی ماهی ذغالی که آقایون داشتن روی آتیش درست می کردن فضا رو کاملا در برگرفته بود، خاله گیسو به همراه نسیم خانم و خاتون خانم مشغول پختن برنج بودن و دخترا هم هر کدوم وسیله هایی که برای خوردن شام نیاز بود رو حاضر می کردن!
رها بازوم رو گرفت و پرسید:
-میشه کمکم کنی تا سالاد درست کنیم؟!
بدون حرف سر میز نشستم و در درست کردن سالاد به رها کمک کردم، اما افکارم فقط و فقط پیش مهراب و حرفاش بود و چیزی از صحبت های خاله و دخترا متوجه نمی شدم!
بعد از اتمام درست کردن سالاد، خاله گیسو رو بهم گفت:
-دخترم دوغ هم درست کن لطفا!
دوغ هم درست کردم و اینبار قبل از اینکه کار دیگه ای بهم محول بشه سریع چند وسیله برداشتم و از سالن زدم بیرون.
خبری از مهراب توی باغ نبود، به ساحل رفتم و وسیله ها رو به خاله بارانک سپردم و محتاطانه پرسیدم:
-خاله؟ پس مهراب کو؟!
خاله در حالیکه به عزیزجون کمک می کرد سر سفره بشینه جواب داد:
-رفت نوشابه بخره دخترم!
توی دلم زمزمه کردم:
-خداکنه اتفاقی واسش نیفته!
سفره پهن شده بود و همه ی وسیله ها چیده شده بود.
برنج های سفید و خوش عطر داخل دیس های بزرگی قرار گرفته و سر سفره گذاشته شده بود.
پارچ های دوغ هم اطراف سفره گذاشته بودن و توی ظرف های کریستالی هم سالاد ریخته بودن.
همه چیز حاضر بود و چیزی نمونده بود پخت ماهی ها هم به اتمام برسه ولی هنوز مهراب برنگشته بود!
دلم عجیب شور می زد و انگار کسی دلم رو توی دستش گرفته بود و محکم فشار می داد!
کنار دریا با دلشوره قدم می زدم که بابا نزدیکم شد:
-دخترم؟ چیزی شده؟ نا آرومی!
خب اون پدرم بود، مسلما حس می کرد توی دل من چی می گذره و طبیعی بود که نگرانم بشه!
صادقانه جواب دادم:
-بابا مهراب برنگشته، یکمی نگرانشم!
بابا خیلی مهربون و با درک و با شعور بود، این رو کاملا توی این چند وقت متوجه شده بودم که چقدر در برابر مشکلات صبوره و نمی گذاره چیزی از پا درش بیاره، می دونستم که علاوه بر بابا بودن، رفیقمم هست چون هیچ وقت من رو سرزنش نکرده!
لبخند آرومی زد:
-اینکه نگرانی نداره عزیزم، الان بهش زنگ می زنم!
هنوز جمله بابا تموم نشده بود که ماشین مهراب نزدیک شد و نور چراغ های ماشین باعث شد چشم هام رو ببندم!
بابا خوشحال گفت:
-بیا دخترم، اومد دیگه لازم نیست نگران باشی!
بازوم رو گرفت و ادامه داد:
-بیا بریم شام!
سر سفره بین بابا و مامان نشستم، مامان با نگرانی پرسید:
-چرا رنگت پریده عزیزم؟!
بابا زود جواب داد:
-حتما باز فشارش افتاده، بهتره براش غذا بکشی زودتر بخوره!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
23
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,005
Points
122
نمی تونم بگم که چقدر از داشتن همچین پدری احساس غرور کردم توی اون لحظه!
مهراب توی سکوت نوشابه ها رو به خاله گیسو سپرد و در کنار آقای موسوی نشست!
بهنوش نوشابه ها رو داخل پارچ پر از یخ ریخت و سر سفره گذاشت، خاله بارانک رو به مهراب گفت:
-چرا اینقدر دیر کردی پسرم؟!
سراپا گوش شدم چون خودمم خیلی دلم می خواست این سوال رو ازش بپرسم!
مهراب اما کوتاه جواب داد:
-ترافیک بود!
و باعث شد هیچ کس دیگه سوالی ازش نکنه انگار همه خوب می شناختنش و می دونستن وقتی بی حوصله اس بهتره که سوالی ازش نپرسن!
من اما دلم آروم گرفته بود از اینکه سالم برگشته برای همین هم با اشتها شامم رو تموم کردم و یک لیوان نوشابه هم خوردم.
مامان خوشحال به ظرف خالی جلوم نگاه کرد:
-نوش جونت عزیزم، اگر گرسنه ای بازم برات بکشم؟!
لبخندی به روش زدم:
-نه مامان، کافیه ممنون!
مهراب با غذاش بازی می کرد، دلم نمی خواست گرسنه بمونه برای همینم گوشیم رو بیرون آوردم و براش نوشتم:
-غذاتو بخور و تموم کن!
با صدای گوشیش دست از خوردن کشید و بلافاصله پیام رو خوند، بدون اینکه تابلو کنه یا جلب توجه جواب داد:
-از گلوم پایین نمیره!
ناراحت شدم، سریع نوشتم:
-اگر نخوری از دستت دلخور میشما!
وقتی پیام رو ارسال کردم یک لحظه واقعا باورم نشد که این من باشم که دارم از مهراب می خوام غذاش رو بخوره، انگار دیگه از اون دل آسای سرد و بی تفاوت خبری نبود!
صفحه گوشیم که روشن شد سریع پیام رو باز کردم:
-باشه می خورم اما به یک شرط!
چشم هام گشاد شد، سریع نوشتم:
-چی؟!
-آخرشب بیا پشت ویلا، می خوام باهات حرف بزنم!
چیزی درونم فرو ریخت، لبخندی که روی ل*ب هام نشسته بود رو به سختی پنهون کردم و نوشتم:
-باشه حالا بخور!
بعد از ارسال این پیام، خوند و گوشیش رو توی جیبش گذاشت!
بعدش با اشتها شروع به خوردن کرد به نحوی که خاله بارانک با تعجب پرسید:
-واه مهراب؟ جنی شدی پسرم؟!
آقای موسوی با اخم رو به خاله گفت:
-ای بابا چیکارش داری خانم؟ می خوره می گی چرا؟ نمی خوره هم می گی چرا؟ آخه این بچه به کدوم ساز تو برقصه؟!
آقاجون مداخله کرد:
-بذارید راحت باشه، بخورید از دهن نیوفته!
خلاصه شام اون شب هم خورده شد و در آخر با کمک هم ظروف رو جمع و به داخل ویلا آوردیم، مردها هم آتیش رو خاموش کردن و مامان و نسیم خانم هم ظروف رو شستن!
بعد از اتمام کارها، بهنوش قهوه درست کرد و همه توی سالن جمع شدیم.
آقای زمانی پرسید:
-برنامه فردا چیه؟!
عزیزجون جواب داد:
-بعد از صبحونه میریم بازار و مجتمع های اطراف، ناهار هم میریم رستوران چون کسی فرصت نمی کنه غذا درست کنه!
مامان گفت:
-عصر هم به نظر من بریم پارک، شنیدم شمال جاذبه های گردشگری زیادی داره!
آقاجون لبخند زد:
-باشه دخترم، هر جور که تو بخوای!
کمیل پرسید:
-برای شام چی کار می کنیم پس؟!
خاله پرستو جواب داد:
-ماکارونی درست می کنیم، راحت ترین غذا!
همه تائید کردن و به این ترتیب فردا برنامه ریزی شد.
ساعت که روی دوازده شب ضربه زد بالاخره همه اعلام خستگی کردن و رفتن که بخوابن.
به اتاق رفتم و سریع دوش کوتاهی گرفتم.
موهام رو با سشوار خشک کردم و جین سفیدم رو با شومیز قرمز خوشکلم که یقه نسبتا بازی هم داشت تنم کردم.
گردنبند نقره که اسمم آویزش بود رو هم به گردنم بستم و ادکلن هم زدم.
مامان نگاهم کرد:
-جایی می ری دل آسا؟!
با تعجب نگاهش کردم:
-واه مامان، مگه نمی دونی بعد از شام همیشه من قدم می زنم؟!
مامان که خستگی کاملا از چشم هاش هم هویدا بود خمیازه کشید و سرش رو روی بالش گذاشت:
-آره عزیزم برو مواظب خودت باش!
موهام رو بالای سرم بستم و شال سفیدی هم روشون انداختم.
صندل هام رو پام کردم و بالاخره از اتاق خارج شدم.
فضای سالن نسبتا تاریک بود، دیوارکوب ها اما به سالن نور می پاشیدن و باعث می شد راحت بتونی راه بری!
از سالن بیرون رفتم، باغ توی سکوت فرو رفته بود و صدای امواج آب به راحتی به گوش می رسید!
قدم زنان راه انتهای باغ رو در پیش گرفتم و جلو رفتم.
با دیدن مهراب که روی تاب و پشت به من نشسته بود قدم هام رو تند برداشتم و در کنارش نشستم!
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو بهم دوخت:
-چرا نگرانم می شی؟!
ل*ب هام رو جمع کردم، صدای آروم نفس هاش حالم رو عوض می کرد انگار دلم مدام فرو می ریخت!
-شاید توام برای من عزیز باشی!
-شاید؟!
لبخندی زدم، نزدیکم شد و شالم رو از سرم انداخت:
-نمی خوای اعتراف کنی برات مهمم نه؟!
بهش زل زدم:
-یعنی خودت نمی فهمی؟
سرش رو جلو آورد و دماغش رو به موهام چسبوند:
-دوست دارم خودت بهم بگی، بشنوم صدات رو!
حالم رو نمی فهمیدم، دست هاش دورم حلقه شد و همچنان موهام رو بو می کشید!
هیچ وقت فکر نمی کردم روزی با مهراب توی همچین موقعیتی قرار بگیرم و مهم تر اینکه تموم احساسات زنانه ام که روزی توی نطفه خفه کرده بودم بیدار بشه و مهراب اونا رو توی وجودم زنده کنه!
-مهراب!
-جونم عزیزدلم؟!
احساس کردم درونم آتیش گرفته!
سرش رو بلند کرد و بهم زل زد:
-دل آسا درکم کن خب؟ من از اینکه تو کنارم نباشی بدجور می ترسم!
-اما اینجوری تو اذیت می شی، نمی خوام دائما نگران من باشی، اتفاقی برای من نمیفته، مطمئن باش!
ازم کمی فاصله گرفت:
-نمی تونم نگرانت نباشم، فکر اینکه دوباره تو رو ازم دور کنن خیلی عذابم می ده، می خوام ازت دوری کنم تا بتونم کمی به نبودنت عادت کنم اما وقتی به یادم میاد تو رو چطوری از بین اون آدم های کثیف نجات دادم نمی تونم دور بشم ازت، حسی بهم می گه باید نگهداری کنم ازت باید حفظت کنم می فهمی چی می گم؟!
صورتش رو بین دست هام گرفتم:
-نگرانی هات رو درک می کنم، اما گذشته دیگه قرار نیست تکرار بشه، اون موقع من یه نوزاد و بچه ی کوچولو و بی پناه بودم، اما الان می تونم از خودم محافظت کنم!
دست هام رو توی دستش گرفت و ل*ب هاش رو جمع کرد، صاف نشست و شالم رو روی سرم مرتب کرد.
سکوت بینمون زیاد طولانی نشد و رو بهم گفت:
-تو نمی تونی بفهمی چقدر از نبودنت عذاب کشیدم، تو به قول خودت بچه بودی و درکی از اتفاقات اطرافت نداشتی اما من توی همون عالم بچگی چیزهایی رو با تو حس کردم که تا الان هم ادامه داشته و تموم نشده برای همین بهت حق می دم اگر درکم نکنی!
-اما من می فهممت، تو تنها کسی بودی که جونت رو به خاطر من و مامان به خطر انداختی، می تونم بفهمم چقدر واست مهم بودیم!
-جونم چیز بی ارزشیه در مقابل احساسم به تو، می فهمی من رو؟!
لبخند زدم:
-می فهمم!
دستم رو گرفت و از جا بلند شد، روبروش ایستادم و زل زدم بهش، گفت:
-می دونی چقدر از اینکه بهم گفتی شامت رو بخور غرق ل*ذت شدم؟ تو نگرانم می شی و این برای من نشونه ی قشنگیه!
-چون واقعا نگرانت بودم، دلم نمی خواست گرسنه بمونی!
-منم حواسم بهت بود، وقتی غذات رو کامل تموم کردی دلم آروم شد!
به راه افتاد و منم در کنارش قدم برداشتم.
تا ورودی سالن در سکوت طی شد، جلوی در ایستاد و دستم رو رها کرد:
-برو بخواب، خواب های خوب ببینی!
اخم کردم:
-پس تو چی؟!
-من یکم دیگه این اطراف قدم می زنم بعدش می خوابم!
-نه، بهتره تو هم بری استراحت کنی امروز خسته شدی!
نگاهش رو به ل*ب هام دوخت و زمزمه کرد:
-هیچ وقت طعم شون از یادم نمیره، اون روز توی هتل بهترین اتفاق زندگیم رخ داد و من هنوز با یادش شب ها می خوابم!
لبخندی زدم و با هم وارد سالن شدیم.
کمی بعد او به اتاق خودشون رفت و منم وارد اتاق خودمون شدم، اون شب عجیب آرامش داشتم انگار بعد از سال ها خودم رو به خود واقعیم نزدیک احساس می کردم.
×××
صبح بعد از صرف صبحونه که توسط آقای زمانی و خاتون خانم و آقای موسوی و مامان حاضر شده بود برای رفتن به بازار حاضر شدیم.
همه تو ماشین ها جا گرفتیم و اینبار من و مامان تو ماشین خودمون بودیم.
با مهراب روبرو نشده بودم و فقط سر میز صبحونه که اونم انقدر خوابم میومد با چشم های نیمه باز فقط به یک سلام و صبح بخیر اکتفا کردم!
مامان رو بهم پرسید:
-دیشب دیر خوابیدی که الان هنوز کسلی؟!
با یادآوری دیشب موجی از حرارت بدنم رو در خودش گرفت، لبخند نرمی زدم:
-آره، یکم دیر شد تا اومدم بخوابم!
بابا:
-خب عزیزم باید لااقل یه فنجون قهوه می خوردی، اینطوری که کسلی تفریح بهت مزه نمی ده!
-نه الان سرحال می شم، فعلا نتونستم به خودم بیام!
تا رسیدن به بازار دیگه کسی حرفی نزد.
عزیزجون با دیدنم خندان گفت:
-دختر خوشکلم هنوز مغزش خوابه نه؟!
خندیدم، واقعا عزیزجون حالم رو بهتر می کرد!
وارد بازار که شدیم سر و صدای دخترا هم شروع شد!
هر کدوم تو یه مغازه بودن و محال ممکن بود دست خالی بیرون بیان.
من و مامان هم چند مدل مانتو و شلوار خریدیم و بابا هم کفش و عینک دودی خرید.
خلاصه تا ظهر توی بازار از اینور به اونور رفتیم، عزیزجون به سلیقه من چندتا بلوز خوشکل برای خودش خرید و آقاجون هم لباس مردونه های آستین بلند خریداری کرد.
ظهر به رستوران مجللی که انتخاب مهراب و آقای موسوی بود رفتیم.
خیلی دلم می خواست بدونم اینبار هم مثل دفعه قبل مهراب برام غذا انتخاب می کنه یا نه برای همینم وقتی مامان پرسید چی می خوری گفتم هنوز انتخاب نکردم!
تقریبا همه انتخاب کرده بودن اما خبری از مهراب یا پیامی از طرفش نبود!
کلافه شده بودم و اومدم به مامان بگم هر چی شما خوردی منم می خورم که صدای پیام گوشیم باعث شد سریع بازش کنم و لبخند به روی ل*بم بیاد:
-خوشکل خانم منتظری من واست انتخاب غذا کنم؟ خب پس حالا که اینطوره بهتره به نظر من هر دو کباب ترش اینجا رو بخوریم چون کباب ترش یه غذای شمالیه و توی این رستوران این غذا از خوشمزگی حرف اول رو میزنه!
بلافاصله بعد از خوندن پیام، انتخابم رو به بابا اعلام کردم که علاوه بر من مامان و آقای موسوی و حورا و مهراب هم همین غذا رو سفارش داده بودن.
وقتی غذا رو پیش روم گذاشتن واقعا کنجکاو بودم که طعمش رو بچشم.
وقتی اولین لقمه رو توی دهنم گذاشتم باز هم به انتخاب مهراب آفرین گفتم.
کباب طعم لذیذی داشت، مامان که متوجه شد خوشم اومده از غذا گفت:
-موادی که توی این کباب به کار رفته سیر، سبزیجات تازه، رب انار، گردو و فلفل هست، فرقش با کباب معمولی توی موادشه و رب انار که اونو ترش مزه کرده!
-این غذای محلی اینجاست؟!
-می شه گفت آره، هر شهر یا استانی توی ایران برای خودشون یک سری غذاهای محلی دارن که توی رستوران هاشون هم سرو می شه، نمی تونم بهت بگم چقدر غذا هست که تو هنوز یک دفعه هم نخوردی چون توی ایران نبودی!
اون روز ناهار واقعا بهم مزه کرد و کامل خوردم.
بعد از صرف ناهار همگی به ویلا برگشتیم تا هم خریدهامون رو جا به جا کنیم و هم بتونیم استراحت کوتاهی داشته باشیم.
جا به جا کردن خریدهام رو به مامان سپردم و خودم به حموم رفتم تا دوش بگیرم.
بعد از اینکه از حموم بیرون اومدن موهام رو خشک کردم و شومیز و شلوار لی آبیم رو تنم کردم، روسری سفید آبی رو هم انتخاب کردم و آرایش و ادکلنمم به خودم زدم.
کفش های اسپرت سفیدمم پوشیدم و وارد سالن شدم.
خاله گیسو با دیدنم لبخند زد و به کنارش اشاره کرد:
-بیا عزیزم، کنار خودم بشین!
وقتی در کنارش جا گرفتم پادینا برامون قهوه آورد و لبخندی بهم زد و رفت!
خاله گیسو نگاهی بهم انداخت و پرسید:
-من تعجب می کنم تو با اینهمه زیبایی چطوری تا الان ازدواج نکردی!
لبخندی به روی خاله زدم، اصلا دلم نمی خواست الان این حرف ها رو بشنوم!
-لابد قسمت نبوده خاله جون!
خاله اما دست بردار نبود!
-از درسا هم سوال کردم، اما گفت که هرگز تو رو تحت فشار نمی ذاره تو هر موقع دلت بخواد خودت تصمیم میگیری اما به نظر من دختر به این ماهی نباید بیش از این مجرد بمونه!
کلافه شده بودم، نمیدونم چرا اما دوست نداشتم الان حرف از ازدواج و زندگی متاهلی بزنم!
-حق با مامان هست، من فعلا اصلا به ازدواج فکر هم نمی کنم، تازه به ایران اومدم و کارهای ناتموم زیادی دارم، سنمم هنوز کمه و نمی خوام به این زودی خودم رو گرفتار زندگی زناشویی بکنم!
خاله خندید:
-آره خب، جوون های امروزی ماشاالله حق انتخاب دارن نمیان زود خودشون رو اسیر کنن که، زمان ما که از این خبرها نبود دخترم، وگرنه من اصلا دلم نمی خواست به اون زودی ازدواج کنم اما خب پدر که امر می کرد دختر باید اطاعت می کرد!
عزیزجون که فاصله زیادی با ما نداشت و مسلما تمامی مکالمه مون رو گوش کرده بود با ناراحتی پرسید:
-واه، گیسو کی ما تو رو مجبور به ازدواج کردیم؟ تو خودت خواستی توی اون زمان ازدواج کنی!
خاله گیسو جواب داد:
-خب من عاشق شده بودم!
-پس دیگه چرا میگی پدرم امر کرد و من گفتم چشم؟!
-خب شما که نذاشتید ما کمی بیشتر نامزد باشیم، سریع گفتید ازدواج!
-بله چون خوبیت نداشت توی اون زمان دختر و پسر زیاد با هم نامزد بمونن، مردم واسشون حرف در میاوردن، تو اگر نمی خواستی عروس بشی باید کلا سرت رو می کردی تو لاک خودت و زندگیت رو می کردی، نه اینکه به قول خودت عاشق بشی!
-خداروشکر من الانم ناراضی نیستم!
-پس جلوی دل آسا جوری حرف نزن که خیال کنه ما تو رو لای منگنه گذاشتیم!
خاله پشت چشم نازک کرد و روش رو برگردوند:
-خب منظورم اینه که ما مثل دخترهای الان اینقدرها هم آزاد نبودیم!
خاله پرستو ل*ب هاش رو خیس کرد و جواب داد:
-خب خواهر گلم هر دوره ای فرق می کنه، علم پیشرفت می کنه جهان بروز می شه و مسلما آدم ها هم فرق می کنن، ما که نمی تونیم خودمون رو با بیست سال پیش و الان مقایسه کنیم!
با خودم احساس کردم خاله گیسو انگار با عقده های درونیش رشد کرده و بزرگ شده، انگار همیشه یک حسرتی توی دلش بوده که با هر سال بزرگ تر شدن اون حسرت هم بزرگ شده و همراهیش کرده، مطمئنم که خاله نه تنها به من بلکه به تمامی دختران اطرافش حسودی می کنه و دلش می خواست توی این دوره به دنیا می اومد نه به قول خودش اون موقع که مثل الان تا این حد آزادی نبود!
با ورود آقایون بحث ادامه پیدا نکرد و آقاجون پرسید:
-واسه رفتن به پارک حاضر نیستید هنوز؟ داره شب می شه ها!
عزیزجون با تعجب پرسید:
-ساعت چهار بعد از ظهره کو تا شب؟!
همه خندیدن، خاله پرستو جواب داد:
-منظور آقاجون اینه که زود باشید و عجله کنید!
کمی بعد بساط چایی و تخمه و میوه حاضر شد و برای شام هم که قرار شد ماکارونی درست کنن، همه توی ماشین ها جا به جا شدیم و حرکت کردیم.
مامان توی ماشین پرسید:
-خاله هات چی می گفتن بهت دل آسا؟!
وقتی مکالمه ها رو کامل براشون تعریف کردم مامان آهی کشید و گفت:
-حق با عزیزجونه، آقاجون هیچ وقت ما رو تحت فشار قرار نداد، اون همیشه به نظرات و انتخاب هامون احترام می گذاشت و هیچ وقت تا اونجایی که امکان داشت ناراحتمون نمی کرد، اما خب گیسو خودش دل باخته شد و اصرار داشت که زود سر و سامون بگیره، اون می خواست مدت بیشتری رو با شوهرش عقد یا نامزد بمونه که اینم توی اون زمان اصلا جایز نبود و دختر و پسر باید شرعی و قانونی مال هم می شدن، مثل الان نبود که خانواده ها چند ماه با هم رفت و آمد کنن تا بهتر همدیگه رو بشناسن و بعد اجازه به ازدواج ب*دن، اون موقع دیگه سریعا باید عقد و عروسی انجام می شد و دختر و پسر محرم می شدن!
بابا ادامه داد:
-البته هر دوره و زمانی فرق می کنه، زمان ما رفاه و آسایشی که الان هست که وجود نداشت، هر چقدر جلوتر بریم فرهنگ ها متفاوت تر می شن، شاید همین دل آسا به دخترش بگه زمان ما این رفاهی که الان هست که وجود نداشت، یا مثلا دخترش به دخترش بگه، هر قرنی فرق می کنه!
از اینکه بابا و مامان به این با شعوری و با فرهنگی داشتم واقعا خداروشکر می کردم، من توی کشوری رشد کرده بودم که آزاد زندگی می کردم و اگر الان یهویی می خواستن اون آزادی رو ازم بگیرن مطمئنا افسرده می شدم و امیدم رو از دست می دادم!
با رسیدن به مجموعه تفریحی قشنگی، همه پیاده شدیم.
مامان بهم گفت:
-عزیزم اگر دوست نداری سوار بشی می تونی همین جا کنار ما بمونی!
اما من واقعا نیاز به هیجان و تفریح داشتم!
دایی پیروز و دایی مهداد زیراندازها رو توی سایه درخت پهن کردن و خاله بارانک هم کتری گذاشت تا چایی درست کنه!
دخترا حسابی شلوغ کرده بودن و واقعا صداشون روی مخ بود و آدم رو عصبی می کرد!
بابا که انگار مثل من کلافه شده بود رو بهشون گفت:
-ما با شماها کاری نداریم برید هر چقدر می خواید تفریح کنید خودمون ترتیب همه کارها رو می دیم!
بلافاصله بعد از گفتن این جمله دخترا حمله بردن سمت وسایل بازی و بهنوش به اصرار بازوی من رو گرفت و دنبال خودش برد!
حدود سه ساعت تمام از این وسیله به اون وسیله رفتیم، خدا میدونه چقدر من رو سوار وسیله های مختلف کردن و تندتند با من عکس می انداختن تا به قول خودشون پز ب*دن که با مدل آمریکایی همراه هستن!
بالاخره وقتی همه ی وسیله ها رو سوار شدن رضایت دادن که پیش بقیه برگردیم.
وقتی کنار مامان رسیدم مثل جنازه بهش تکیه دادم و چشم هام رو بستم.
واقعا احساس می کردم دلم می خواد هر چیزی رو که خوردم بالا بیارم از بس که چرخیده بودیم احساس سرگیجه داشتم!
بابا انگار متوجه شد حالم زیاد خوب نیست چون با یک لیوان چایی د*اغ به دادم رسید و کمی بعد حالم بهتر شد.
کمیل و مهراب مشغول بازی بدمینتون بودن، سامیان و پادنا والیبال بازی می کردن و الحق که یکبار هم توپ روی زمین نمی افتاد و مشخص بود که حرفه ای هستن!
دایی پیروز و آقای نوری هم شطرنج بازی میکردن و از ما کمی فاصله داشتن.
گوشیم رو در آوردم تا با آترون تماس بگیرم چون واقعا دلتنگ شون بودم.
حدود نیم ساعت مشغول صحبت با آترون و هارپر بودم، انگار توی نیویورک بهشون خیلی خوش گذشته بود و هنوزم قرار بود بمونن!
هارپر بهم قول داد عکس از جاهایی که رفتن بگیره و بفرسته برام!
بعد از اونا به ویلی هم زنگ زدم و حالش رو پرسیدم که گفت تا دو سه روز دیگه قراره برگرده ایران چون به قول خودش دلتنگ عشقش بود و نمی تونست بیش از این صبر کنه!
بابا به کنارم اومد و با لبخند پرسید:
-خیلی دلتنگ آمریکا هستی نه؟!
لبخندی به روش زدم:
-راستش اینجا رو خیلی دوست دارم، مخصوصا الان احساس بهتری هم دارم اما نمی تونم منکر این بشم که جایی که رشد کردم و بزرگ شدم رو هم دوست دارم و دلم می خواد گاهی برم و رفع دلتنگی کنم، مهم تر از همه اینکه دلم می خواد به اهورا هم سر بزنم، شاید بتونم کمی از آتیشی که از غم مرگش توی وجودم شعله وره کم کنم یا خودم رو تسکین بدم!
-متاسفم عزیزم، تو به خاطر ما دردهای زیادی رو تحمل کردی، غم هایی که شاید ما هیچ وقت نتونیم اون ها رو کامل از توی ذهنت پاک کنیم، خیلی دلم می خواست زمان به عقب بر می گشت و می تونستم جلوی خیلی از رویدادها رو بگیرم اما نمی شه و از دستم بر نمیاد!
-غصه نخورید بابا، من نه شما و نه مامان رو مقصر این اتفاقات نمی دونم، بالاخره هر چیزی که توی سرنوشت ما انسان ها نوشته شده همون واسمون اتفاق می افته!
-تو دختر فهمیده و عاقلی هستی، واقعا باید به درسا برای اینجوری تربیت کردن یک دختر که تازه توی کشوری مثل آمریکا هم پرورش یافته مدال داد!
خندیدیم، بابا در آغوشم گرفت و زمزمه کرد:
-نمی تونم بهت بگم چقدر از اینکه پیشمی خوشحالم، دلم می خواد تموم دلخوشی های عالم رو به تو هدیه کنم دخترم!
-همینکه شما و مامان پیشم هستید بزرگترین دلخوشیه بابا!
هر دو بهم لبخند زدیم، دقایقی بعد پیش بقیه برگشتیم و شروع کردیم به صحبت کردن.
من بیشتر شنونده بودم، عزیزجون بیشتر از خاطرات گذشته تعریف می کرد که البته ما رو به خنده می انداخت و باعث می شد حسابی از تفریح ل*ذت ببریم.
آخر شب همه در کنار هم ماکارونی خوشمزه و لذیذ دستپخت خاله گیسو و مامان و حورا رو خوردیم و به ویلا برگشتیم.
اون شب من خیلی زود به تختم رفتم و خوابیدم چون خیلی خسته بودم و حتی نای یک لحظه بیشتر بیدار موندن رو هم نداشتم.
×××
فردای اون شب بعد از صبحونه برای شنا به دریا رفتیم، خانما برای ناهار زرشک پلو با مرغ درست کردن و پسرا هم از صبح برای تفریح به قول خودشون پسرونه از ویلا خارج شدن و گفتن که تا شب هم بر نمی گر*دن.
مهراب هم همراهشون رفت و من اون روز کامل ندیدمش چون شب هم هنوز برنگشته بودن که ما خوابیدیم!
فرداش هم که با رفتن به باغ وحش و سوار شدن تله کابین و تفریحات دیگه گذشت و روز بعدش به سمت تهران حرکت کردیم.
درست پنج روز کامل رو توی شمال و ویلای آقاجون گذروندیم و به همه خیلی خوش گذشت.
×××
روز هفتم عید بود که مامان همه ی فامیل رو برای شام به ویلا دعوت کرد.
از صبح به همراه ستایش خانم و زهرا خانم مشغول تدارک بودن و من هم توی بعضی کارها بهشون کمک می کردم.
زهرا خانم ویلا رو گردگیری کرد و منم که بیکار بودم اتاق خودم رو مرتب کردم.
ناهار رو در میون غر زدن های مامان که می ترسید برای شب همه چیز حاضر نباشه و استرس داشت خورده شد و بعد از ناهار من بلافاصله فرار کردم تا به دیدن ویلی برم چون از آمریکا برگشته بود و من خیلی دلتنگش بودم!
جین زردم رو به همراه مانتو و شال و کفش سفیدم تنم کردم و بعد از آرایش و زدن ادکلنم از اتاق بیرون رفتم.
مامان با دیدنم خسته پرسید:
-کجا میری؟ ساعت هفت مهمانان می رسن!
گونه اش رو ب*و*سیدم:
-مامان خواهش می کنم انقدر استرس نداشته باش، تو همه چیز رو حاضر کردی به بهترین نحو ممکن، منم تا ساعت هفت بر می گردم خیالت راحت!
از ویلا که خارج شدم یک نفس راحت کشیدم از بس که صبح تا حالا این مامان کنار گوشم غر زده بود!
با رسیدن به ویلای ویلیام ماشین رو داخل باغ بردم.
ویلیام با دیدنم محکم در آغوشم گرفت و کنار گوشم گفت:
-وای که چقدر دلتنگت بودم مادمازل!
لبخندی به روش زدم و نشستیم، ویلی رو به خدمتکار دستور داد برامون شربت بیارن و پرسید:
-خب تعریف کن، حالت چطوره؟!
-من خوبم، تو چی؟ آمریکا خوش گذشت؟!
خندید:
-اونجا بدون تو صفایی نداره مادمازل، من فقط برای رفع دلتنگی رفتم که اونم همش فکرم اینجا بود!
-فکرت پیش یار بود مگه نه؟!
ویلی خندید، ادامه دادم:
-چرا تکلیف رو یک سره نمی کنی؟ ازدواج کنید تموم بشه بره!
-آره خودمم دیگه از این بلاتکلیفی و تنهایی خسته شدم، مهم تر اینکه سنمون هم داره بالاتر می ره و داریم پیر می شیم!
-مهم خودتون دوتایید ویلی، تصمیمتون رو هرچه زودتر بگیرید، شماها که مانعی ندارید برای ازدواج، تو که همه چیز تمومی فریتا هم که حاضره، پس مشکلی نمی مونه!
-آره فکر کنم تا همین دو سه هفته آینده مراسم بگیریم و تموم!
-خوشحالم کردی، واقعا شما دو نفر لایق همدیگه هستید.
-خب تو از خودت بگو؟ رفتی شمال چطور بود؟!
-برام جالب بود همه چیز، من اینجا با چیزهایی آشنا می شم که انگار یک روز برام رویایی دست نیافتنی بودن، در ضمن واست یه سوغاتی کوچولو هم خریدم!
بسته کادویی رو از کیفم بیرون آوردم و جلوش گذاشتم!
خندید و بسته رو برداشت:
-کادو های تو همیشه من رو به وجد میاره عزیزم!
ویلی از کادوم که یک زنجیر و آویز نقره بود به همراه یک دستبند شیک مردونه خیلی خوشش اومد و با زدن چشمکی گفت:
-حالا بذار منم کادوهات رو بیارم!
او هم برای من چند تیشرت و ادکلن هایی که همیشه استفاده می کردم آورده بود که همشون فوق العاده قشنگ بودن و حسابی خوشحال شدم.
تا ساعت پنج پیشش موندم و بعد از اون واسه اینکه مامان باز غر نزنه ازش خداحافظی کردم و به ویلا برگشتم.
هارپر و آترون قرار بود پس فردا به ایران برگردن و من خیلی دلم براشون تنگ شده بود.
با رسیدن به ویلا ستایش خانم مشغول تزئین و چیدن میوه ها توی دیس ها بود که با دیدنم لبخند زد:
-عزیزم خسته نباشی، بیا بشین برات یه قهوه بیارم.
نشستم و در همون حال گفتم:
-مامان کجاست؟!
زهرا خانم که داشت خورشت رو به هم می زد سری تکون داد:
-بالاخره رضایت داد بره دوش بگیره و کمی به خودش استراحت بده، از صبح انقدر که استرس داشت ما رو هم مثل خودش کرده همش می ترسیم مبادا چیزی حاضر نباشه!
خندیدم و رو به ستایش خانم که قهوه رو جلوم می گذاشت گفتم:
-مرسی!
قهوه رو خوردم و واقعا بهم مزه داد.
بعد از اون به اتاقم رفتم و دوش کوتاهی گرفتم.
کت زرشکیم رو به همراه شلوار مشکیم تن کردم و موهام رو مدل دادم و بالای سرم جمع کردم، بهشون تافت زدم تا ثابت بمونن و خ*را*ب نشن.
بعد از آرایش، ادکلن هدیه ویلی هم به خودم زدم و یکی از سرویس های طلام رو به خودم آویزون کردم.
صندل مشکیمم پوشیدم و حالا حاضر بودم.
لبخندی به خودم توی آینه زدم و از اتاق بیرون رفتم.
هنوز ساعت شش و نیم بود و کسی نیومده بود.
مامان کت و دامن خوش دوخت سفید خاکستری تن کرده بود و موهاش رو هم ساده دور خودش رها کرده بود، آرایش ملایمی هم به چهره اش رنگ پاشیده بود و بوی ادکلنش هم فضا رو در برگرفته بود.
هنوز هم با نگرانی توی آشپزخونه در فعالیت بود و انگار زهرا خانم و ستایش خانم رو کلافه کرده بود.
همه چیز اما به بهترین نحو ممکن آماده شده بود!
میوه و شیرینی توی دیس ها تزئین شده بود و بشقاب ها در کنارشون برای پذیرایی آماده بود.
ویلا از تمیزی برق می زد و قهوه هم آماده بود.
برای شام هم مامان تدارک سه نوع غذا دیده بود تا مناسب با هر سلیقه ای باشه و مبادا کسی گرسنه از ویلا بره بیرون.
فسنجون، شوید پلو با ماهی، کباب کوبیده به همراه برنج ساده که اگر کسی شوید پلو دوست نداشت برنج ساده بخوره!
لبخندی زدم، مامان بیش از همیشه احساس خوشبختی می کرد و همین کافی بود.
با صدای زنگ آیفون مامان با استرس گفت:
-وای، رسیدن!
جلو رفتم و به ستایش خانم و زهرا خانم گفتم:
-شما بهتره برید یکمی به خودتون برسید، همه چیز حاضره ممنونم ازتون!
اون دو انگار منتظر اجازه من بودن چون بلافاصله پیش بندهاشون رو باز کردن و به اتاقی که بهشون داده بودیم رفتن.
رو به مامان گفتم:
-شما بهتره با بابا به استقبال مهمانان برید!
کمی بعد خانواده خاله بارانک و آقاجون و عزیزجون اولین گروه مهمانانی بودن که وارد سالن شدن.
به همگی خوش آمد گفتیم و دور هم نشستیم.
خاله بارانک با ذوق نگاهم کرد:
-ماشاالله هزارالله اکبر، چقدر تو نازی عزیزم!
تشکر کردم که ستایش خانم و زهرا خانم آراسته و تمیز با لباس هایی که برق می زد از تمیزی وارد سالن شدن و خوش آمد گفتن بعد از اون به آشپزخونه رفتن و کمی بعد برای همه قهوه آوردن، به همراه کیک شکلاتی که خود مامان درست کرده بود.
آقاجون نگاهی به ویلا انداخت و گفت:
-جای خیلی خوبیه، هم خیابونش دنج و ساکته هم ویلا خوشکله، مبارکتون باشه!
بابا با مهربونی ذاتیش جواب داد:
-من اینجا مهمونم آقاجون، ویلا واسه درسا هست!
مامان با اخم جذابی گفت:
-عه این حرف ها چیه هونیاک؟ زن و شوهر که این حرف ها رو با هم ندارن!
خاله بارانک خندید:
-آره هونیاک خان، ماشاالله مردهای این دوره زمونه زن ذلیل هستن، همین موسوی رو می بینی؟ همه چیز توی زندگیش رو به نام من سند زده!
همه خندیدن و پادنا گفت:
-انشاالله شوهر منم به بابا بره مامان!
مجدد صدای خنده ها بلند شد، بابا با عشق گفت:
-این چیزها و مال دنیا در مقابل عشق و دوست داشتن که پشیزی ارزش نداره!
آقاجون با لبخند گفت:
-تو همیشه عاشق درسا بودی و این به همه ی ما ثابت شده پسرم!
تازه فرصت کردم نگاهی به مهراب بندازم، اتفافا او هم به من خیره شده بود و از این بابت کمی خجالت کشیدم و گونه هام قرمز شدن!
تیپ اسپرت جذابی زده بود و موهاش رو تماما بالا برده بود که این باعث شده بود صورتش باز بشه و جذاب ترش کنه!
با صدای زنگ آیفون مجدد برای استقبال مهمانان به جلوی ورودی رفتیم.
خانواده خاله گیسو و خانواده دایی پیروز گروه بعدی مهمانان بودن و به فاصله ده دقیقه بعد بالاخره جمع کامل شد و خاله پرستو و دایی مهداد هم به همراه خانواده اشون رسیدن!
ستایش خانم و زهرا خانم مدام پذیرایی می کردن و همه مشغول صحبت بودن.
بوی خوش غذاها فضای سالن رو حسابی عطرآگین کرده بود و خاله گیسو با ل*ذت گفت:
-وای درسا، از بوی غذاهات معلومه حسابی زحمت کشیدی امروز!
مامان با شوق خندید:
-نه بابا چه زحمتی، خیلی دلم می خواست مهمونی بگیرم بالاخره عیده و همه باید دید و بازدید کنیم صله رحم رو به جا بیاریم!
خاله بارانک تکه ای کیک به دهنش گذاشت:
-آره منم داشتم به پادنا می گفتم که ما هم باید یک شب دعوت کنیم تشریف بیارید همگی، بالاخره لطف عید به دید و بازدیدشه!
عزیزجون:
-حالا دیر نمی شه که، همتون به ترتیب مهمونی بگیرید ما که از خدامونه!
همه خندیدیم، کمی بعد میوه آوردن و پذیرایی کردن، منم یدونه پرتقال برداشتم و مشغول خوردن شدم.
با صدای گوشیم دست هام رو با دستمال تمیز کردم و گوشی رو بیرون آوردم:
-توی تراس منتظرتم!
لبخندی که از خوندن این پیام رو ل*بم اومده بود رو به سختی پنهون کردم و از جا بلند شدم.
خودم رو به تراس رسوندم و در سالن رو پشت سرم بستم.
مهراب با دیدنم جلو اومد و در آغوشم گرفت، احساس آرامش باز هم به وجودم تزریق شد و زمزمه اش رو کنار گوشم حس کردم:
-از اون شب دیگه ندیده بودمت درست و حسابی، دلتنگت شده بودم!
خندیدم:
-همدیگه رو که مدام می بینیم، دیگه چه دلتنگی؟!
ابروهاش رو بالا انداخت:
-منظورم اینه که با هم تنها نشده بودیم!
خندیدم:
-آهان از اون لحاظ!
او هم خندید:
-بدجنس شدی ها!
روی صندلی ها نشستیم، پرسید:
-بوی ادکلنت خیلی خاصه، از کجا آوردی؟!
-امروز رفتم دیدن ویلی، برام از آمریکا سوغات آورده بود!
-باریکلا، کاش منم اومده بودم دیدن ویلی و از این کادوها نصیبم می شد!
-یدونه اش اسپرته، می خوای بدمش بهت؟!
-نه نمی خوام چون میگن ادکلن و عطر کادو بدی جدایی میاره!
بلند زدم زیر خنده که خودشم خندید و پرسید:
-چیه؟!
-بهت نمیاد اهل اینجور خرافات ها باشی!
-شوخی کردم، اگر خودت لازمش نداری بده اگر خودت میخوای باشه مال خودت!
-نه نه من زیاد دارم ادکلن، یادم بیار بهت بدم!
لحظاتی هردو ساکت بودیم که پرسید:
-هونیاک خان می گفت دلتنگ آمریکا شدی، درسته؟!
-انگار بابا خیلی باهات صمیمیه که باهات دردودل میکنه!
-نباید می گفت یعنی؟!
شونه هام رو بالا انداختم:
-درسته، دلم می خواد یه سفر چند روزه برم اما الان دیگه فعلا نمی شه، شرکت چندوقته تعطیل بوده وقتی باز کنیم دیگه نمی تونم ببندمش باید چندماهی رو صبر کنم!
-مگه ویلیام نیست؟!
-ویلیام تا چند وقت دیگه ازدواج می کنه، مطمئنا این چند وقت بیشتر درگیر انجام مقدمات و کارهای عروسیش می شه و حتما نمیاد شرکت، بنابراین کسی جز خودم نمی مونه!
-آترون چی؟!
-وای آترون بدتر از من سرش خیلی شلوغه، نمی شه حرفشم زد!
-پس فعلا بیخیالش بشو، قرار نیست که آمریکا از بین بره همیشه می تونی بری و رفع دلتنگی کنی!
-بیشتر دلم می خواد برم پیش اهورا، هر موقع به یادش می افتم تا اعماق وجودم آتیش می گیره مهراب!
-متاسفم، نتونستم جلوی مرگش رو بگیرم!
پوزخندی زدم:
-چه فایده؟ حتی اگر زنده می موند هم امکان داشت قاضی براش حکم اعدام بده، اون هیچ وقت درک نشد، هیچ وقت رنگ خوشی و خوشبختی ندید، هیچ وقت نتونست اون جوری که می خواد زندگی کنه!
-اهورا پسر خوبی بود، فقط چون جرات نداشت به کیان شهیادی بگه نه تبدیل شده بود به یک خلافکار!
-آره، دلش نمی خواست آدم بدی باشه اما بعضی وقت ها خیلی چیزها انتخابی نیستن!
-بچه ها بیاید داخل می خوایم شام بخوریم!
با صدای بابا هر دو سریعا به سالن برگشتیم.
دور هم نشستیم که خاله بارانک پرسید:
-کجا بودید؟!
آقای موسوی اخم کرد و به جای من و مهراب جواب داد:
-خانم چند بار بهت گفتم کنجکاوی بی جا نکن؟ خب هر جا بودن، بودن دیگه نباید که برای ما توضیح ب*دن!
خاله که فهمید سوالش کاملا اشتباه و بی معنی بوده با این حرف آقای موسوی سعی کرد خودش رو توجیه کنه:
-واه بردیا مگه من چی گفتم؟ یه سوال کردم فقط!
آقای موسوی با جدیت گفت:
-سوالت اصلا خوب نبود دیگه این سوال رو نکن!
کسی دیگه تا پایان شام حرفی نزد، بعد از شام هم همگی چایی خوردن و ساعت یازده بود که اعلام خستگی کردن و رفتن.
بعد از رفتن مهمانان خسته به اتاقم پناه بردم، تیشرت و شلوارک صورتی رنگ راحتم رو انتخاب کردم و خودم رو از شر اون شلوار و کت نجات دادم!
مجدد به سالن برگشتم که مامان با حرص گفت:
-واقعا این بارانک خیلی غیرقابل تحمل شده، یعنی چی که همش سعی می کنه مهراب رو چک کنه؟ مگه بچه هستن؟ خودشون عاقل و بالغ هستن دلیلی نداره هربار که یه کاری کردن هی می پرسه کجا بودید؟ چی گفتید؟ چیکار کردید؟ عجب!
بابا در کنارش نشست:
-خب چون بیش از اندازه به مهراب علاقه داره نگرانه، وگرنه اصلا از پادنا و پادینا اینجور سوالایی نمی پرسه!
-این اسمش علاقه نیست عزیزم، متوجهی؟ همه ی آدم ها بچه هاشون رو دوست دارن اما اینهمه لای منگنه نمی ذارنشون، اگر سوالش درست بود هیچ وقت بردیاخان جلوی جمع تحقیرش نمی کرد!
بعد از اون به من اشاره کرد و ادامه داد:
-والله دختر ما هم یکی یدونه اس، هیچ وقت نشده من ازش بپرسم چیکار کردی؟ چی گفتی؟ کجا رفتی؟ اصلا اینجوری احساس مستقل بودن رو از بچه می گیره با این سوالات بی جا!
بابا نیم نگاهی به من انداخت:
-گمونم یکمی روی روابط مهراب و دل آسا حساس شده بارانک!
با چشم هایی گشاده شده گفتم:
-چی؟ مگه ما چی کار کردیم؟!
مامان عصبی غرید:
-همینو بگو!
بابا دست هاش رو بلند کرد:
-نه نه منظور من رو بد متوجه شدید، ببینید مهراب از بچگی تا الان دل آسا رو دوست داشته، انقدر دوست داشته که این حس هر لحظه باهاش رشد کرده و قوی تر شده به نحوی که جونش رو وسط گذاشته تا بتونه بیاد و شماها رو نجات بده بعدشم تمام سعی اش رو بکنه که روابط بین خانواده ها رو درست کنه، الانم که بیش از بقیه دخترای فامیل با دل آسا گرم می گیره انگار یه جور دیگه باهاش صمیمیه، بارانک هم که اصلا راضی به اومدن مهراب به نیویورک و دخالتش توی پرونده کیان شهیادی نبوده و اونم بدون توجه بهش کار خودش رو کرده واسه همین کمی عقده ای شده، یه جور ترس اذیتش می کنه انگار فکر می کنه دل آسا قراره مهراب رو ازش دور کنه یا بین مهراب و بارانک فاصله ایجاد کنه چون می دونه مهراب دل آسا رو به همه اعضای خانواده اش ترجیح داده واسه همین با خودش می گه نکنه بازم بخواد بین من و پسرم اونم تک پسرش جدایی بندازه، یه جور حس استرس داره از هم کلام شدن مهراب و دل آسا، متوجه شدید؟!
مامان که شدیدا در فکر بود با اتمام صحبت بابا گفت:
-بله کاملا متوجه منظورت شدم، اما اینجوری نمیشه یک نفر باید در مورد این موضوع مهم با بارانک صحبت کنه، آخه این چه ذهنیتیه واسه خودش ساخته؟ اینجوری پیش بره از این حس یه سد می سازه و بین مهراب و دل آسا جدایی به وجود میاره!
بابا سری تکون داد:
-نمیدونم، شاید بهتره در ر*اب*طه با این موضوع با عزیزجون حرف بزنی، منم کم کم دارم نگران می شم از این طرز برخوردهای بارانک!
مامان مصمم جواب داد:
-آره حتما حرف می زنم!
×××
روز سیزده فروردین ماه به همراه فامیل و آترون و هارپر که بالاخره از سفر برگشته بودن به باغ دایی پیروز توی لواسان رفتیم.
منطقه ای کاملا خوش آب و هوا و دنج!
از اینکه توی این روز قشنگ، هارپر و آترون هم همراهی مون می کردن خیلی خوشحال بودم و بعد از اون گفتگویی که اون شب با خانواده ام داشتیم سعی کردم حتی الامکان با مهراب تنها نشم تا حساسیت خاله رو بیش از این ت*ح*ریک نکنم!
بیشتر وقت خودم رو با هارپر سرگرم بودم.
برای ناهار قرار بود کباب درست کنن و خاله ها هم برنج بپزن.
هارپر مدام از خاطراتشون توی نیویورک تعریف می کرد و من بیشتر دلتنگ می شدم.
آترون هم مشغول بازی شطرنج با بابا بود و گاهی هم به ما نگاه می کرد و می خندید.
مهراب اما از موقع ورودمون به باغ به کنار جوی آب رفته بود و همون جا نشسته بود، پاهاش رو تا نزدیک زانو توی آب فرو برده بود و غرق افکارش بود!
هارپر که انگار متوجه شده بود مهراب امروز حالش گرفته اس رو به من پرسید:
-چرا اینجوریه؟ چیزی شده؟!
قضیه ی مهمونی مون رو واسش تعریف کردم که با تعجب گفت:
-این ایرانی ها هم بعضی رفتارهاشون عجیبه ها، آخه دخترخاله پسرخاله اید دیگه قرار نیست که تو مهراب رو بدزدی فرار کنی!
-خاله حساسه، نمی دونم شایدم حق داره!
-واه، چی چی رو حق داره؟ هر آدمی تو زندگی خودش حق انتخاب داره!
مشغول صحبت بودیم که رها همسر مهرام به کنارمون اومد و با خجالت گفت:
کد:
نمی تونم بگم که چقدر از داشتن همچین پدری احساس غرور کردم توی اون لحظه!
مهراب توی سکوت نوشابه ها رو به خاله گیسو سپرد و در کنار آقای موسوی نشست!
بهنوش نوشابه ها رو داخل پارچ پر از یخ ریخت و سر سفره گذاشت، خاله بارانک رو به مهراب گفت:
-چرا اینقدر دیر کردی پسرم؟!
سراپا گوش شدم چون خودمم خیلی دلم می خواست این سوال رو ازش بپرسم!
مهراب اما کوتاه جواب داد:
-ترافیک بود!
و باعث شد هیچ کس دیگه سوالی ازش نکنه انگار همه خوب می شناختنش و می دونستن وقتی بی حوصله اس بهتره که سوالی ازش نپرسن!
من اما دلم آروم گرفته بود از اینکه سالم برگشته برای همین هم با اشتها شامم رو تموم کردم و یک لیوان نوشابه هم خوردم.
مامان خوشحال به ظرف خالی جلوم نگاه کرد:
-نوش جونت عزیزم، اگر گرسنه ای بازم برات بکشم؟!
لبخندی به روش زدم:
-نه مامان، کافیه ممنون!
مهراب با غذاش بازی می کرد، دلم نمی خواست گرسنه بمونه برای همینم گوشیم رو بیرون آوردم و براش نوشتم:
-غذاتو بخور و تموم کن!
با صدای گوشیش دست از خوردن کشید و بلافاصله پیام رو خوند، بدون اینکه تابلو کنه یا جلب توجه جواب داد:
-از گلوم پایین نمیره!
ناراحت شدم، سریع نوشتم:
-اگر نخوری از دستت دلخور میشما!
وقتی پیام رو ارسال کردم یک لحظه واقعا باورم نشد که این من باشم که دارم از مهراب می خوام غذاش رو بخوره، انگار دیگه از اون دل آسای سرد و بی تفاوت خبری نبود!
صفحه گوشیم که روشن شد سریع پیام رو باز کردم:
-باشه می خورم اما به یک شرط!
چشم هام گشاد شد، سریع نوشتم:
-چی؟!
-آخرشب بیا پشت ویلا، می خوام باهات حرف بزنم!
چیزی درونم فرو ریخت، لبخندی که روی ل*ب هام نشسته بود رو به سختی پنهون کردم و نوشتم:
-باشه حالا بخور!
بعد از ارسال این پیام، خوند و گوشیش رو توی جیبش گذاشت!
بعدش با اشتها شروع به خوردن کرد به نحوی که خاله بارانک با تعجب پرسید:
-واه مهراب؟ جنی شدی پسرم؟!
آقای موسوی با اخم رو به خاله گفت:
-ای بابا چیکارش داری خانم؟ می خوره می گی چرا؟ نمی خوره هم می گی چرا؟ آخه این بچه به کدوم ساز تو برقصه؟!
آقاجون مداخله کرد:
-بذارید راحت باشه، بخورید از دهن نیوفته!
خلاصه شام اون شب هم خورده شد و در آخر با کمک هم ظروف رو جمع و به داخل ویلا آوردیم، مردها هم آتیش رو خاموش کردن و مامان و نسیم خانم هم ظروف رو شستن!
بعد از اتمام کارها، بهنوش قهوه درست کرد و همه توی سالن جمع شدیم.
آقای زمانی پرسید:
-برنامه فردا چیه؟!
عزیزجون جواب داد:
-بعد از صبحونه میریم بازار و مجتمع های اطراف، ناهار هم میریم رستوران چون کسی فرصت نمی کنه غذا درست کنه!
مامان گفت:
-عصر هم به نظر من بریم پارک، شنیدم شمال جاذبه های گردشگری زیادی داره!
آقاجون لبخند زد:
-باشه دخترم، هر جور که تو بخوای!
کمیل پرسید:
-برای شام چی کار می کنیم پس؟!
خاله پرستو جواب داد:
-ماکارونی درست می کنیم، راحت ترین غذا!
همه تائید کردن و به این ترتیب فردا برنامه ریزی شد.
ساعت که روی دوازده شب ضربه زد بالاخره همه اعلام خستگی کردن و رفتن که بخوابن.
به اتاق رفتم و سریع دوش کوتاهی گرفتم.
موهام رو با سشوار خشک کردم و جین سفیدم رو با شومیز قرمز خوشکلم که یقه نسبتا بازی هم داشت تنم کردم.
گردنبند نقره که اسمم آویزش بود رو هم به گردنم بستم و ادکلن هم زدم.
مامان نگاهم کرد:
-جایی می ری دل آسا؟!
با تعجب نگاهش کردم:
-واه مامان، مگه نمی دونی بعد از شام همیشه من قدم می زنم؟!
مامان که خستگی کاملا از چشم هاش هم هویدا بود خمیازه کشید و سرش رو روی بالش گذاشت:
-آره عزیزم برو مواظب خودت باش!
موهام رو بالای سرم بستم و شال سفیدی هم روشون انداختم.
صندل هام رو پام کردم و بالاخره از اتاق خارج شدم.
فضای سالن نسبتا تاریک بود، دیوارکوب ها اما به سالن نور می پاشیدن و باعث می شد راحت بتونی راه بری!
از سالن بیرون رفتم، باغ توی سکوت فرو رفته بود و صدای امواج آب به راحتی به گوش می رسید!
قدم زنان راه انتهای باغ رو در پیش گرفتم و جلو رفتم.
با دیدن مهراب که روی تاب و پشت به من نشسته بود قدم هام رو تند برداشتم و در کنارش نشستم!
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو بهم دوخت:
-چرا نگرانم می شی؟!
ل*ب هام رو جمع کردم، صدای آروم نفس هاش حالم رو عوض می کرد انگار دلم مدام فرو می ریخت!
-شاید توام برای من عزیز باشی!
-شاید؟!
لبخندی زدم، نزدیکم شد و شالم رو از سرم انداخت:
-نمی خوای اعتراف کنی برات مهمم نه؟!
بهش زل زدم:
-یعنی خودت نمی فهمی؟
سرش رو جلو آورد و دماغش رو به موهام چسبوند:
-دوست دارم خودت بهم بگی، بشنوم صدات رو!
حالم رو نمی فهمیدم، دست هاش دورم حلقه شد و همچنان موهام رو بو می کشید!
هیچ وقت فکر نمی کردم روزی با مهراب توی همچین موقعیتی قرار بگیرم و مهم تر اینکه تموم احساسات زنانه ام که روزی توی نطفه خفه کرده بودم بیدار بشه و مهراب اونا رو توی وجودم زنده کنه!
-مهراب!
-جونم عزیزدلم؟!
احساس کردم درونم آتیش گرفته!
سرش رو بلند کرد و بهم زل زد:
-دل آسا درکم کن خب؟ من از اینکه تو کنارم نباشی بدجور می ترسم!
-اما اینجوری تو اذیت می شی، نمی خوام دائما نگران من باشی، اتفاقی برای من نمیفته، مطمئن باش!
ازم کمی فاصله گرفت:
-نمی تونم نگرانت نباشم، فکر اینکه دوباره تو رو ازم دور کنن خیلی عذابم می ده، می خوام ازت دوری کنم تا بتونم کمی به نبودنت عادت کنم اما وقتی به یادم میاد تو رو چطوری از بین اون آدم های کثیف نجات دادم نمی تونم دور بشم ازت، حسی بهم می گه باید نگهداری کنم ازت باید حفظت کنم می فهمی چی می گم؟!
صورتش رو بین دست هام گرفتم:
-نگرانی هات رو درک می کنم، اما گذشته دیگه قرار نیست تکرار بشه، اون موقع من یه نوزاد و بچه ی کوچولو و بی پناه بودم، اما الان می تونم از خودم محافظت کنم!
دست هام رو توی دستش گرفت و ل*ب هاش رو جمع کرد، صاف نشست و شالم رو روی سرم مرتب کرد.
سکوت بینمون زیاد طولانی نشد و رو بهم گفت:
-تو نمی تونی بفهمی چقدر از نبودنت عذاب کشیدم، تو به قول خودت بچه بودی و درکی از اتفاقات اطرافت نداشتی اما من توی همون عالم بچگی چیزهایی رو با تو حس کردم که تا الان هم ادامه داشته و تموم نشده برای همین بهت حق می دم اگر درکم نکنی!
-اما من می فهممت، تو تنها کسی بودی که جونت رو به خاطر من و مامان به خطر انداختی، می تونم بفهمم چقدر واست مهم بودیم!
-جونم چیز بی ارزشیه در مقابل احساسم به تو، می فهمی من رو؟!
لبخند زدم:
-می فهمم!
دستم رو گرفت و از جا بلند شد، روبروش ایستادم و زل زدم بهش، گفت:
-می دونی چقدر از اینکه بهم گفتی شامت رو بخور غرق ل*ذت شدم؟ تو نگرانم می شی و این برای من نشونه ی قشنگیه!
-چون واقعا نگرانت بودم، دلم نمی خواست گرسنه بمونی!
-منم حواسم بهت بود، وقتی غذات رو کامل تموم کردی دلم آروم شد!
به راه افتاد و منم در کنارش قدم برداشتم.
تا ورودی سالن در سکوت طی شد، جلوی در ایستاد و دستم رو رها کرد:
-برو بخواب، خواب های خوب ببینی!
اخم کردم:
-پس تو چی؟!
-من یکم دیگه این اطراف قدم می زنم بعدش می خوابم!
-نه، بهتره تو هم بری استراحت کنی امروز خسته شدی!
نگاهش رو به ل*ب هام دوخت و زمزمه کرد:
-هیچ وقت طعم شون از یادم نمیره، اون روز توی هتل بهترین اتفاق زندگیم رخ داد و من هنوز با یادش شب ها می خوابم!
لبخندی زدم و با هم وارد سالن شدیم.
کمی بعد او به اتاق خودشون رفت و منم وارد اتاق خودمون شدم، اون شب عجیب آرامش داشتم انگار بعد از سال ها خودم رو به خود واقعیم نزدیک احساس می کردم.
×××
صبح بعد از صرف صبحونه که توسط آقای زمانی و خاتون خانم و آقای موسوی و مامان حاضر شده بود برای رفتن به بازار حاضر شدیم.
همه تو ماشین ها جا گرفتیم و اینبار من و مامان تو ماشین خودمون بودیم.
با مهراب روبرو نشده بودم و فقط سر میز صبحونه که اونم انقدر خوابم میومد با چشم های نیمه باز فقط به یک سلام و صبح بخیر اکتفا کردم!
مامان رو بهم پرسید:
-دیشب دیر خوابیدی که الان هنوز کسلی؟!
با یادآوری دیشب موجی از حرارت بدنم رو در خودش گرفت، لبخند نرمی زدم:
-آره، یکم دیر شد تا اومدم بخوابم!
بابا:
-خب عزیزم باید لااقل یه فنجون قهوه می خوردی، اینطوری که کسلی تفریح بهت مزه نمی ده!
-نه الان سرحال می شم، فعلا نتونستم به خودم بیام!
تا رسیدن به بازار دیگه کسی حرفی نزد.
عزیزجون با دیدنم خندان گفت:
-دختر خوشکلم هنوز مغزش خوابه نه؟!
خندیدم، واقعا عزیزجون حالم رو بهتر می کرد!
وارد بازار که شدیم سر و صدای دخترا هم شروع شد!
هر کدوم تو یه مغازه بودن و محال ممکن بود دست خالی بیرون بیان.
من و مامان هم چند مدل مانتو و شلوار خریدیم و بابا هم کفش و عینک دودی خرید.
خلاصه تا ظهر توی بازار از اینور به اونور رفتیم، عزیزجون به سلیقه من چندتا بلوز خوشکل برای خودش خرید و آقاجون هم لباس مردونه های آستین بلند خریداری کرد.
ظهر به رستوران مجللی که انتخاب مهراب و آقای موسوی بود رفتیم.
خیلی دلم می خواست بدونم اینبار هم مثل دفعه قبل مهراب برام غذا انتخاب می کنه یا نه برای همینم وقتی مامان پرسید چی می خوری گفتم هنوز انتخاب نکردم!
تقریبا همه انتخاب کرده بودن اما خبری از مهراب یا پیامی از طرفش نبود!
کلافه شده بودم و اومدم به مامان بگم هر چی شما خوردی منم می خورم که صدای پیام گوشیم باعث شد سریع بازش کنم و لبخند به روی ل*بم بیاد:
-خوشکل خانم منتظری من واست انتخاب غذا کنم؟ خب پس حالا که اینطوره بهتره به نظر من هر دو کباب ترش اینجا رو بخوریم چون کباب ترش یه غذای شمالیه و توی این رستوران این غذا از خوشمزگی حرف اول رو میزنه!
بلافاصله بعد از خوندن پیام، انتخابم رو به بابا اعلام کردم که علاوه بر من مامان و آقای موسوی و حورا و مهراب هم همین غذا رو سفارش داده بودن.
وقتی غذا رو پیش روم گذاشتن واقعا کنجکاو بودم که طعمش رو بچشم.
وقتی اولین لقمه رو توی دهنم گذاشتم باز هم به انتخاب مهراب آفرین گفتم.
کباب طعم لذیذی داشت، مامان که متوجه شد خوشم اومده از غذا گفت:
-موادی که توی این کباب به کار رفته سیر، سبزیجات تازه، رب انار، گردو و فلفل هست، فرقش با کباب معمولی توی موادشه و رب انار که اونو ترش مزه کرده!
-این غذای محلی اینجاست؟!
-می شه گفت آره، هر شهر یا استانی توی ایران برای خودشون یک سری غذاهای محلی دارن که توی رستوران هاشون هم سرو می شه، نمی تونم بهت بگم چقدر غذا هست که تو هنوز یک دفعه هم نخوردی چون توی ایران نبودی!
اون روز ناهار واقعا بهم مزه کرد و کامل خوردم.
بعد از صرف ناهار همگی به ویلا برگشتیم تا هم خریدهامون رو جا به جا کنیم و هم بتونیم استراحت کوتاهی داشته باشیم.
جا به جا کردن خریدهام رو به مامان سپردم و خودم به حموم رفتم تا دوش بگیرم.
بعد از اینکه از حموم بیرون اومدن موهام رو خشک کردم و شومیز و شلوار لی آبیم رو تنم کردم، روسری سفید آبی رو هم انتخاب کردم و آرایش و ادکلنمم به خودم زدم.
کفش های اسپرت سفیدمم پوشیدم و وارد سالن شدم.
خاله گیسو با دیدنم لبخند زد و به کنارش اشاره کرد:
-بیا عزیزم، کنار خودم بشین!
وقتی در کنارش جا گرفتم پادینا برامون قهوه آورد و لبخندی بهم زد و رفت!
خاله گیسو نگاهی بهم انداخت و پرسید:
-من تعجب می کنم تو با اینهمه زیبایی چطوری تا الان ازدواج نکردی!
لبخندی به روی خاله زدم، اصلا دلم نمی خواست الان این حرف ها رو بشنوم!
-لابد قسمت نبوده خاله جون!
خاله اما دست بردار نبود!
-از درسا هم سوال کردم، اما گفت که هرگز تو رو تحت فشار نمی ذاره تو هر موقع دلت بخواد خودت تصمیم میگیری اما به نظر من دختر به این ماهی نباید بیش از این مجرد بمونه!
کلافه شده بودم، نمیدونم چرا اما دوست نداشتم الان حرف از ازدواج و زندگی متاهلی بزنم!
-حق با مامان هست، من فعلا اصلا به ازدواج فکر هم نمی کنم، تازه به ایران اومدم و کارهای ناتموم زیادی دارم، سنمم هنوز کمه و نمی خوام به این زودی خودم رو گرفتار زندگی زناشویی بکنم!
خاله خندید:
-آره خب، جوون های امروزی ماشاالله حق انتخاب دارن نمیان زود خودشون رو اسیر کنن که، زمان ما که از این خبرها نبود دخترم، وگرنه من اصلا دلم نمی خواست به اون زودی ازدواج کنم اما خب پدر که امر می کرد دختر باید اطاعت می کرد!
عزیزجون که فاصله زیادی با ما نداشت و مسلما تمامی مکالمه مون رو گوش کرده بود با ناراحتی پرسید:
-واه، گیسو کی ما تو رو مجبور به ازدواج کردیم؟ تو خودت خواستی توی اون زمان ازدواج کنی!
خاله گیسو جواب داد:
-خب من عاشق شده بودم!
-پس دیگه چرا میگی پدرم امر کرد و من گفتم چشم؟!
-خب شما که نذاشتید ما کمی بیشتر نامزد باشیم، سریع گفتید ازدواج!
-بله چون خوبیت نداشت توی اون زمان دختر و پسر زیاد با هم نامزد بمونن، مردم واسشون حرف در میاوردن، تو اگر نمی خواستی عروس بشی باید کلا سرت رو می کردی تو لاک خودت و زندگیت رو می کردی، نه اینکه به قول خودت عاشق بشی!
-خداروشکر من الانم ناراضی نیستم!
-پس جلوی دل آسا جوری حرف نزن که خیال کنه ما تو رو لای منگنه گذاشتیم!
خاله پشت چشم نازک کرد و روش رو برگردوند:
-خب منظورم اینه که ما مثل دخترهای الان اینقدرها هم آزاد نبودیم!
خاله پرستو ل*ب هاش رو خیس کرد و جواب داد:
-خب خواهر گلم هر دوره ای فرق می کنه، علم پیشرفت می کنه جهان بروز می شه و مسلما آدم ها هم فرق می کنن، ما که نمی تونیم خودمون رو با بیست سال پیش و الان مقایسه کنیم!
با خودم احساس کردم خاله گیسو انگار با عقده های درونیش رشد کرده و بزرگ شده، انگار همیشه یک حسرتی توی دلش بوده که با هر سال بزرگ تر شدن اون حسرت هم بزرگ شده و همراهیش کرده، مطمئنم که خاله نه تنها به من بلکه به تمامی دختران اطرافش حسودی می کنه و دلش می خواست توی این دوره به دنیا می اومد نه به قول خودش اون موقع که مثل الان تا این حد آزادی نبود!
با ورود آقایون بحث ادامه پیدا نکرد و آقاجون پرسید:
-واسه رفتن به پارک حاضر نیستید هنوز؟ داره شب می شه ها!
عزیزجون با تعجب پرسید:
-ساعت چهار بعد از ظهره کو تا شب؟!
همه خندیدن، خاله پرستو جواب داد:
-منظور آقاجون اینه که زود باشید و عجله کنید!
کمی بعد بساط چایی و تخمه و میوه حاضر شد و برای شام هم که قرار شد ماکارونی درست کنن، همه توی ماشین ها جا به جا شدیم و حرکت کردیم.
مامان توی ماشین پرسید:
-خاله هات چی می گفتن بهت دل آسا؟!
وقتی مکالمه ها رو کامل براشون تعریف کردم مامان آهی کشید و گفت:
-حق با عزیزجونه، آقاجون هیچ وقت ما رو تحت فشار قرار نداد، اون همیشه به نظرات و انتخاب هامون احترام می گذاشت و هیچ وقت تا اونجایی که امکان داشت ناراحتمون نمی کرد، اما خب گیسو خودش دل باخته شد و اصرار داشت که زود سر و سامون بگیره، اون می خواست مدت بیشتری رو با شوهرش عقد یا نامزد بمونه که اینم توی اون زمان اصلا جایز نبود و دختر و پسر باید شرعی و قانونی مال هم می شدن، مثل الان نبود که خانواده ها چند ماه با هم رفت و آمد کنن تا بهتر همدیگه رو بشناسن و بعد اجازه به ازدواج ب*دن، اون موقع دیگه سریعا باید عقد و عروسی انجام می شد و دختر و پسر محرم می شدن!
بابا ادامه داد:
-البته هر دوره و زمانی فرق می کنه، زمان ما رفاه و آسایشی که الان هست که وجود نداشت، هر چقدر جلوتر بریم فرهنگ ها متفاوت تر می شن، شاید همین دل آسا به دخترش بگه زمان ما این رفاهی که الان هست که وجود نداشت، یا مثلا دخترش به دخترش بگه، هر قرنی فرق می کنه!
از اینکه بابا و مامان به این با شعوری و با فرهنگی داشتم واقعا خداروشکر می کردم، من توی کشوری رشد کرده بودم که آزاد زندگی می کردم و اگر الان یهویی می خواستن اون آزادی رو ازم بگیرن مطمئنا افسرده می شدم و امیدم رو از دست می دادم!
با رسیدن به مجموعه تفریحی قشنگی، همه پیاده شدیم.
مامان بهم گفت:
-عزیزم اگر دوست نداری سوار بشی می تونی همین جا کنار ما بمونی!
اما من واقعا نیاز به هیجان و تفریح داشتم!
دایی پیروز و دایی مهداد زیراندازها رو توی سایه درخت پهن کردن و خاله بارانک هم کتری گذاشت تا چایی درست کنه!
دخترا حسابی شلوغ کرده بودن و واقعا صداشون روی مخ بود و آدم رو عصبی می کرد!
بابا که انگار مثل من کلافه شده بود رو بهشون گفت:
-ما با شماها کاری نداریم برید هر چقدر می خواید تفریح کنید خودمون ترتیب همه کارها رو می دیم!
بلافاصله بعد از گفتن این جمله دخترا حمله بردن سمت وسایل بازی و بهنوش به اصرار بازوی من رو گرفت و دنبال خودش برد!
حدود سه ساعت تمام از این وسیله به اون وسیله رفتیم، خدا میدونه چقدر من رو سوار وسیله های مختلف کردن و تندتند با من عکس می انداختن تا به قول خودشون پز ب*دن که با مدل آمریکایی همراه هستن!
بالاخره وقتی همه ی وسیله ها رو سوار شدن رضایت دادن که پیش بقیه برگردیم.
وقتی کنار مامان رسیدم مثل جنازه بهش تکیه دادم و چشم هام رو بستم.
واقعا احساس می کردم دلم می خواد هر چیزی رو که خوردم بالا بیارم از بس که چرخیده بودیم احساس سرگیجه داشتم!
بابا انگار متوجه شد حالم زیاد خوب نیست چون با یک لیوان چایی د*اغ به دادم رسید و کمی بعد حالم بهتر شد.
کمیل و مهراب مشغول بازی بدمینتون بودن، سامیان و پادنا والیبال بازی می کردن و الحق که یکبار هم توپ روی زمین نمی افتاد و مشخص بود که حرفه ای هستن!
دایی پیروز و آقای نوری هم شطرنج بازی میکردن و از ما کمی فاصله داشتن.
گوشیم رو در آوردم تا با آترون تماس بگیرم چون واقعا دلتنگ شون بودم.
حدود نیم ساعت مشغول صحبت با آترون و هارپر بودم، انگار توی نیویورک بهشون خیلی خوش گذشته بود و هنوزم قرار بود بمونن!
هارپر بهم قول داد عکس از جاهایی که رفتن بگیره و بفرسته برام!
بعد از اونا به ویلی هم زنگ زدم و حالش رو پرسیدم که گفت تا دو سه روز دیگه قراره برگرده ایران چون به قول خودش دلتنگ عشقش بود و نمی تونست بیش از این صبر کنه!
بابا به کنارم اومد و با لبخند پرسید:
-خیلی دلتنگ آمریکا هستی نه؟!
لبخندی به روش زدم:
-راستش اینجا رو خیلی دوست دارم، مخصوصا الان احساس بهتری هم دارم اما نمی تونم منکر این بشم که جایی که رشد کردم و بزرگ شدم رو هم دوست دارم و دلم می خواد گاهی برم و رفع دلتنگی کنم، مهم تر از همه اینکه دلم می خواد به اهورا هم سر بزنم، شاید بتونم کمی از آتیشی که از غم مرگش توی وجودم شعله وره کم کنم یا خودم رو تسکین بدم!
-متاسفم عزیزم، تو به خاطر ما دردهای زیادی رو تحمل کردی، غم هایی که شاید ما هیچ وقت نتونیم اون ها رو کامل از توی ذهنت پاک کنیم، خیلی دلم می خواست زمان به عقب بر می گشت و می تونستم جلوی خیلی از رویدادها رو بگیرم اما نمی شه و از دستم بر نمیاد!
-غصه نخورید بابا، من نه شما و نه مامان رو مقصر این اتفاقات نمی دونم، بالاخره هر چیزی که توی سرنوشت ما انسان ها نوشته شده همون واسمون اتفاق می افته!
-تو دختر فهمیده و عاقلی هستی، واقعا باید به درسا برای اینجوری تربیت کردن یک دختر که تازه توی کشوری مثل آمریکا هم پرورش یافته مدال داد!
خندیدیم، بابا در آغوشم گرفت و زمزمه کرد:
-نمی تونم بهت بگم چقدر از اینکه پیشمی خوشحالم، دلم می خواد تموم دلخوشی های عالم رو به تو هدیه کنم دخترم!
-همینکه شما و مامان پیشم هستید بزرگترین دلخوشیه بابا!
هر دو بهم لبخند زدیم، دقایقی بعد پیش بقیه برگشتیم و شروع کردیم به صحبت کردن.
من بیشتر شنونده بودم، عزیزجون بیشتر از خاطرات گذشته تعریف می کرد که البته ما رو به خنده می انداخت و باعث می شد حسابی از تفریح ل*ذت ببریم.
آخر شب همه در کنار هم ماکارونی خوشمزه و لذیذ دستپخت خاله گیسو و مامان و حورا رو خوردیم و به ویلا برگشتیم.
اون شب من خیلی زود به تختم رفتم و خوابیدم چون خیلی خسته بودم و حتی نای یک لحظه بیشتر بیدار موندن رو هم نداشتم.
×××
فردای اون شب بعد از صبحونه برای شنا به دریا رفتیم، خانما برای ناهار زرشک پلو با مرغ درست کردن و پسرا هم از صبح برای تفریح به قول خودشون پسرونه از ویلا خارج شدن و گفتن که تا شب هم بر نمی گر*دن.
مهراب هم همراهشون رفت و من اون روز کامل ندیدمش چون شب هم هنوز برنگشته بودن که ما خوابیدیم!
فرداش هم که با رفتن به باغ وحش و سوار شدن تله کابین و تفریحات دیگه گذشت و روز بعدش به سمت تهران حرکت کردیم.
درست پنج روز کامل رو توی شمال و ویلای آقاجون گذروندیم و به همه خیلی خوش گذشت.
×××
روز هفتم عید بود که مامان همه ی فامیل رو برای شام به ویلا دعوت کرد.
از صبح به همراه ستایش خانم و زهرا خانم مشغول تدارک بودن و من هم توی بعضی کارها بهشون کمک می کردم.
زهرا خانم ویلا رو گردگیری کرد و منم که بیکار بودم اتاق خودم رو مرتب کردم.
ناهار رو در میون غر زدن های مامان که می ترسید برای شب همه چیز حاضر نباشه و استرس داشت خورده شد و بعد از ناهار من بلافاصله فرار کردم تا به دیدن ویلی برم چون از آمریکا برگشته بود و من خیلی دلتنگش بودم!
جین زردم رو به همراه مانتو و شال و کفش سفیدم تنم کردم و بعد از آرایش و زدن ادکلنم از اتاق بیرون رفتم.
مامان با دیدنم خسته پرسید:
-کجا میری؟ ساعت هفت مهمانان می رسن!
گونه اش رو ب*و*سیدم:
-مامان خواهش می کنم انقدر استرس نداشته باش، تو همه چیز رو حاضر کردی به بهترین نحو ممکن، منم تا ساعت هفت بر می گردم خیالت راحت!
از ویلا که خارج شدم یک نفس راحت کشیدم از بس که صبح تا حالا این مامان کنار گوشم غر زده بود!
با رسیدن به ویلای ویلیام ماشین رو داخل باغ بردم.
ویلیام با دیدنم محکم در آغوشم گرفت و کنار گوشم گفت:
-وای که چقدر دلتنگت بودم مادمازل!
لبخندی به روش زدم و نشستیم، ویلی رو به خدمتکار دستور داد برامون شربت بیارن و پرسید:
-خب تعریف کن، حالت چطوره؟!
-من خوبم، تو چی؟ آمریکا خوش گذشت؟!
خندید:
-اونجا بدون تو صفایی نداره مادمازل، من فقط برای رفع دلتنگی رفتم که اونم همش فکرم اینجا بود!
-فکرت پیش یار بود مگه نه؟!
ویلی خندید، ادامه دادم:
-چرا تکلیف رو یک سره نمی کنی؟ ازدواج کنید تموم بشه بره!
-آره خودمم دیگه از این بلاتکلیفی و تنهایی خسته شدم، مهم تر اینکه سنمون هم داره بالاتر می ره و داریم پیر می شیم!
-مهم خودتون دوتایید ویلی، تصمیمتون رو هرچه زودتر بگیرید، شماها که مانعی ندارید برای ازدواج، تو که همه چیز تمومی فریتا هم که حاضره، پس مشکلی نمی مونه!
-آره فکر کنم تا همین دو سه هفته آینده مراسم بگیریم و تموم!
-خوشحالم کردی، واقعا شما دو نفر لایق همدیگه هستید.
-خب تو از خودت بگو؟ رفتی شمال چطور بود؟!
-برام جالب بود همه چیز، من اینجا با چیزهایی آشنا می شم که انگار یک روز برام رویایی دست نیافتنی بودن، در ضمن واست یه سوغاتی کوچولو هم خریدم!
بسته کادویی رو از کیفم بیرون آوردم و جلوش گذاشتم!
خندید و بسته رو برداشت:
-کادو های تو همیشه من رو به وجد میاره عزیزم!
ویلی از کادوم که یک زنجیر و آویز نقره بود به همراه یک دستبند شیک مردونه خیلی خوشش اومد و با زدن چشمکی گفت:
-حالا بذار منم کادوهات رو بیارم!
او هم برای من چند تیشرت و ادکلن هایی که همیشه استفاده می کردم آورده بود که همشون فوق العاده قشنگ بودن و حسابی خوشحال شدم.
تا ساعت پنج پیشش موندم و بعد از اون واسه اینکه مامان باز غر نزنه ازش خداحافظی کردم و به ویلا برگشتم.
هارپر و آترون قرار بود پس فردا به ایران برگردن و من خیلی دلم براشون تنگ شده بود.
با رسیدن به ویلا ستایش خانم مشغول تزئین و چیدن میوه ها توی دیس ها بود که با دیدنم لبخند زد:
-عزیزم خسته نباشی، بیا بشین برات یه قهوه بیارم.
نشستم و در همون حال گفتم:
-مامان کجاست؟!
زهرا خانم که داشت خورشت رو به هم می زد سری تکون داد:
-بالاخره رضایت داد بره دوش بگیره و کمی به خودش استراحت بده، از صبح انقدر که استرس داشت ما رو هم مثل خودش کرده همش می ترسیم مبادا چیزی حاضر نباشه!
خندیدم و رو به ستایش خانم که قهوه رو جلوم می گذاشت گفتم:
-مرسی!
قهوه رو خوردم و واقعا بهم مزه داد.
بعد از اون به اتاقم رفتم و دوش کوتاهی گرفتم.
کت زرشکیم رو به همراه شلوار مشکیم تن کردم و موهام رو مدل دادم و بالای سرم جمع کردم، بهشون تافت زدم تا ثابت بمونن و خ*را*ب نشن.
بعد از آرایش، ادکلن هدیه ویلی هم به خودم زدم و یکی از سرویس های طلام رو به خودم آویزون کردم.
صندل مشکیمم پوشیدم و حالا حاضر بودم.
لبخندی به خودم توی آینه زدم و از اتاق بیرون رفتم.
هنوز ساعت شش و نیم بود و کسی نیومده بود.
مامان کت و دامن خوش دوخت سفید خاکستری تن کرده بود و موهاش رو هم ساده دور خودش رها کرده بود، آرایش ملایمی هم به چهره اش رنگ پاشیده بود و بوی ادکلنش هم فضا رو در برگرفته بود.
هنوز هم با نگرانی توی آشپزخونه در فعالیت بود و انگار زهرا خانم و ستایش خانم رو کلافه کرده بود.
همه چیز اما به بهترین نحو ممکن آماده شده بود!
میوه و شیرینی توی دیس ها تزئین شده بود و بشقاب ها در کنارشون برای پذیرایی آماده بود.
ویلا از تمیزی برق می زد و قهوه هم آماده بود.
برای شام هم مامان تدارک سه نوع غذا دیده بود تا مناسب با هر سلیقه ای باشه و مبادا کسی گرسنه از ویلا بره بیرون.
فسنجون، شوید پلو با ماهی، کباب کوبیده به همراه برنج ساده که اگر کسی شوید پلو دوست نداشت برنج ساده بخوره!
لبخندی زدم، مامان بیش از همیشه احساس خوشبختی می کرد و همین کافی بود.
با صدای زنگ آیفون مامان با استرس گفت:
-وای، رسیدن!
جلو رفتم و به ستایش خانم و زهرا خانم گفتم:
-شما بهتره برید یکمی به خودتون برسید، همه چیز حاضره ممنونم ازتون!
اون دو انگار منتظر اجازه من بودن چون بلافاصله پیش بندهاشون رو باز کردن و به اتاقی که بهشون داده بودیم رفتن.
رو به مامان گفتم:
-شما بهتره با بابا به استقبال مهمانان برید!
کمی بعد خانواده خاله بارانک و آقاجون و عزیزجون اولین گروه مهمانانی بودن که وارد سالن شدن.
به همگی خوش آمد گفتیم و دور هم نشستیم.
خاله بارانک با ذوق نگاهم کرد:
-ماشاالله هزارالله اکبر، چقدر تو نازی عزیزم!
تشکر کردم که ستایش خانم و زهرا خانم آراسته و تمیز با لباس هایی که برق می زد از تمیزی وارد سالن شدن و خوش آمد گفتن بعد از اون به آشپزخونه رفتن و کمی بعد برای همه قهوه آوردن، به همراه کیک شکلاتی که خود مامان درست کرده بود.
آقاجون نگاهی به ویلا انداخت و گفت:
-جای خیلی خوبیه، هم خیابونش دنج و ساکته هم ویلا خوشکله، مبارکتون باشه!
بابا با مهربونی ذاتیش جواب داد:
-من اینجا مهمونم آقاجون، ویلا واسه درسا هست!
مامان با اخم جذابی گفت:
-عه این حرف ها چیه هونیاک؟ زن و شوهر که این حرف ها رو با هم ندارن!
خاله بارانک خندید:
-آره هونیاک خان، ماشاالله مردهای این دوره زمونه زن ذلیل هستن، همین موسوی رو می بینی؟ همه چیز توی زندگیش رو به نام من سند زده!
همه خندیدن و پادنا گفت:
-انشاالله شوهر منم به بابا بره مامان!
مجدد صدای خنده ها بلند شد، بابا با عشق گفت:
-این چیزها و مال دنیا در مقابل عشق و دوست داشتن که پشیزی ارزش نداره!
آقاجون با لبخند گفت:
-تو همیشه عاشق درسا بودی و این به همه ی ما ثابت شده پسرم!
تازه فرصت کردم نگاهی به مهراب بندازم، اتفافا او هم به من خیره شده بود و از این بابت کمی خجالت کشیدم و گونه هام قرمز شدن!
تیپ اسپرت جذابی زده بود و موهاش رو تماما بالا برده بود که این باعث شده بود صورتش باز بشه و جذاب ترش کنه!
با صدای زنگ آیفون مجدد برای استقبال مهمانان به جلوی ورودی رفتیم.
خانواده خاله گیسو و خانواده دایی پیروز گروه بعدی مهمانان بودن و به فاصله ده دقیقه بعد بالاخره جمع کامل شد و خاله پرستو و دایی مهداد هم به همراه خانواده اشون رسیدن!
ستایش خانم و زهرا خانم مدام پذیرایی می کردن و همه مشغول صحبت بودن.
بوی خوش غذاها فضای سالن رو حسابی عطرآگین کرده بود و خاله گیسو با ل*ذت گفت:
-وای درسا، از بوی غذاهات معلومه حسابی زحمت کشیدی امروز!
مامان با شوق خندید:
-نه بابا چه زحمتی، خیلی دلم می خواست مهمونی بگیرم بالاخره عیده و همه باید دید و بازدید کنیم صله رحم رو به جا بیاریم!
خاله بارانک تکه ای کیک به دهنش گذاشت:
-آره منم داشتم به پادنا می گفتم که ما هم باید یک شب دعوت کنیم تشریف بیارید همگی، بالاخره لطف عید به دید و بازدیدشه!
عزیزجون:
-حالا دیر نمی شه که، همتون به ترتیب مهمونی بگیرید ما که از خدامونه!
همه خندیدیم، کمی بعد میوه آوردن و پذیرایی کردن، منم یدونه پرتقال برداشتم و مشغول خوردن شدم.
با صدای گوشیم دست هام رو با دستمال تمیز کردم و گوشی رو بیرون آوردم:
-توی تراس منتظرتم!
لبخندی که از خوندن این پیام رو ل*بم اومده بود رو به سختی پنهون کردم و از جا بلند شدم.
خودم رو به تراس رسوندم و در سالن رو پشت سرم بستم.
مهراب با دیدنم جلو اومد و در آغوشم گرفت، احساس آرامش باز هم به وجودم تزریق شد و زمزمه اش رو کنار گوشم حس کردم:
-از اون شب دیگه ندیده بودمت درست و حسابی، دلتنگت شده بودم!
خندیدم:
-همدیگه رو که مدام می بینیم، دیگه چه دلتنگی؟!
ابروهاش رو بالا انداخت:
-منظورم اینه که با هم تنها نشده بودیم!
خندیدم:
-آهان از اون لحاظ!
او هم خندید:
-بدجنس شدی ها!
روی صندلی ها نشستیم، پرسید:
-بوی ادکلنت خیلی خاصه، از کجا آوردی؟!
-امروز رفتم دیدن ویلی، برام از آمریکا سوغات آورده بود!
-باریکلا، کاش منم اومده بودم دیدن ویلی و از این کادوها نصیبم می شد!
-یدونه اش اسپرته، می خوای بدمش بهت؟!
-نه نمی خوام چون میگن ادکلن و عطر کادو بدی جدایی میاره!
بلند زدم زیر خنده که خودشم خندید و پرسید:
-چیه؟!
-بهت نمیاد اهل اینجور خرافات ها باشی!
-شوخی کردم، اگر خودت لازمش نداری بده اگر خودت میخوای باشه مال خودت!
-نه نه من زیاد دارم ادکلن، یادم بیار بهت بدم!
لحظاتی هردو ساکت بودیم که پرسید:
-هونیاک خان می گفت دلتنگ آمریکا شدی، درسته؟!
-انگار بابا خیلی باهات صمیمیه که باهات دردودل میکنه!
-نباید می گفت یعنی؟!
شونه هام رو بالا انداختم:
-درسته، دلم می خواد یه سفر چند روزه برم اما الان دیگه فعلا نمی شه، شرکت چندوقته تعطیل بوده وقتی باز کنیم دیگه نمی تونم ببندمش باید چندماهی رو صبر کنم!
-مگه ویلیام نیست؟!
-ویلیام تا چند وقت دیگه ازدواج می کنه، مطمئنا این چند وقت بیشتر درگیر انجام مقدمات و کارهای عروسیش می شه و حتما نمیاد شرکت، بنابراین کسی جز خودم نمی مونه!
-آترون چی؟!
-وای آترون بدتر از من سرش خیلی شلوغه، نمی شه حرفشم زد!
-پس فعلا بیخیالش بشو، قرار نیست که آمریکا از بین بره همیشه می تونی بری و رفع دلتنگی کنی!
-بیشتر دلم می خواد برم پیش اهورا، هر موقع به یادش می افتم تا اعماق وجودم آتیش می گیره مهراب!
-متاسفم، نتونستم جلوی مرگش رو بگیرم!
پوزخندی زدم:
-چه فایده؟ حتی اگر زنده می موند هم امکان داشت قاضی براش حکم اعدام بده، اون هیچ وقت درک نشد، هیچ وقت رنگ خوشی و خوشبختی ندید، هیچ وقت نتونست اون جوری که می خواد زندگی کنه!
-اهورا پسر خوبی بود، فقط چون جرات نداشت به کیان شهیادی بگه نه تبدیل شده بود به یک خلافکار!
-آره، دلش نمی خواست آدم بدی باشه اما بعضی وقت ها خیلی چیزها انتخابی نیستن!
-بچه ها بیاید داخل می خوایم شام بخوریم!
با صدای بابا هر دو سریعا به سالن برگشتیم.
دور هم نشستیم که خاله بارانک پرسید:
-کجا بودید؟!
آقای موسوی اخم کرد و به جای من و مهراب جواب داد:
-خانم چند بار بهت گفتم کنجکاوی بی جا نکن؟ خب هر جا بودن، بودن دیگه نباید که برای ما توضیح ب*دن!
خاله که فهمید سوالش کاملا اشتباه و بی معنی بوده با این حرف آقای موسوی سعی کرد خودش رو توجیه کنه:
-واه بردیا مگه من چی گفتم؟ یه سوال کردم فقط!
آقای موسوی با جدیت گفت:
-سوالت اصلا خوب نبود دیگه این سوال رو نکن!
کسی دیگه تا پایان شام حرفی نزد، بعد از شام هم همگی چایی خوردن و ساعت یازده بود که اعلام خستگی کردن و رفتن.
بعد از رفتن مهمانان خسته به اتاقم پناه بردم، تیشرت و شلوارک صورتی رنگ راحتم رو انتخاب کردم و خودم رو از شر اون شلوار و کت نجات دادم!
مجدد به سالن برگشتم که مامان با حرص گفت:
-واقعا این بارانک خیلی غیرقابل تحمل شده، یعنی چی که همش سعی می کنه مهراب رو چک کنه؟ مگه بچه هستن؟ خودشون عاقل و بالغ هستن دلیلی نداره هربار که یه کاری کردن هی می پرسه کجا بودید؟ چی گفتید؟ چیکار کردید؟ عجب!
بابا در کنارش نشست:
-خب چون بیش از اندازه به مهراب علاقه داره نگرانه، وگرنه اصلا از پادنا و پادینا اینجور سوالایی نمی پرسه!
-این اسمش علاقه نیست عزیزم، متوجهی؟ همه ی آدم ها بچه هاشون رو دوست دارن اما اینهمه لای منگنه نمی ذارنشون، اگر سوالش درست بود هیچ وقت بردیاخان جلوی جمع تحقیرش نمی کرد!
بعد از اون به من اشاره کرد و ادامه داد:
-والله دختر ما هم یکی یدونه اس، هیچ وقت نشده من ازش بپرسم چیکار کردی؟ چی گفتی؟ کجا رفتی؟ اصلا اینجوری احساس مستقل بودن رو از بچه می گیره با این سوالات بی جا!
بابا نیم نگاهی به من انداخت:
-گمونم یکمی روی روابط مهراب و دل آسا حساس شده بارانک!
با چشم هایی گشاده شده گفتم:
-چی؟ مگه ما چی کار کردیم؟!
مامان عصبی غرید:
-همینو بگو!
بابا دست هاش رو بلند کرد:
-نه نه منظور من رو بد متوجه شدید، ببینید مهراب از بچگی تا الان دل آسا رو دوست داشته، انقدر دوست داشته که این حس هر لحظه باهاش رشد کرده و قوی تر شده به نحوی که جونش رو وسط گذاشته تا بتونه بیاد و شماها رو نجات بده بعدشم تمام سعی اش رو بکنه که روابط بین خانواده ها رو درست کنه، الانم که بیش از بقیه دخترای فامیل با دل آسا گرم می گیره انگار یه جور دیگه باهاش صمیمیه، بارانک هم که اصلا راضی به اومدن مهراب به نیویورک و دخالتش توی پرونده کیان شهیادی نبوده و اونم بدون توجه بهش کار خودش رو کرده واسه همین کمی عقده ای شده، یه جور ترس اذیتش می کنه انگار فکر می کنه دل آسا قراره مهراب رو ازش دور کنه یا بین مهراب و بارانک فاصله ایجاد کنه چون می دونه مهراب دل آسا رو به همه اعضای خانواده اش ترجیح داده واسه همین با خودش می گه نکنه بازم بخواد بین من و پسرم اونم تک پسرش جدایی بندازه، یه جور حس استرس داره از هم کلام شدن مهراب و دل آسا، متوجه شدید؟!
مامان که شدیدا در فکر بود با اتمام صحبت بابا گفت:
-بله کاملا متوجه منظورت شدم، اما اینجوری نمیشه یک نفر باید در مورد این موضوع مهم با بارانک صحبت کنه، آخه این چه ذهنیتیه واسه خودش ساخته؟ اینجوری پیش بره از این حس یه سد می سازه و بین مهراب و دل آسا جدایی به وجود میاره!
بابا سری تکون داد:
-نمیدونم، شاید بهتره در ر*اب*طه با این موضوع با عزیزجون حرف بزنی، منم کم کم دارم نگران می شم از این طرز برخوردهای بارانک!
مامان مصمم جواب داد:
-آره حتما حرف می زنم!
×××
روز سیزده فروردین ماه به همراه فامیل و آترون و هارپر که بالاخره از سفر برگشته بودن به باغ دایی پیروز توی لواسان رفتیم.
منطقه ای کاملا خوش آب و هوا و دنج!
از اینکه توی این روز قشنگ، هارپر و آترون هم همراهی مون می کردن خیلی خوشحال بودم و بعد از اون گفتگویی که اون شب با خانواده ام داشتیم سعی کردم حتی الامکان با مهراب تنها نشم تا حساسیت خاله رو بیش از این ت*ح*ریک نکنم!
بیشتر وقت خودم رو با هارپر سرگرم بودم.
برای ناهار قرار بود کباب درست کنن و خاله ها هم برنج بپزن.
هارپر مدام از خاطراتشون توی نیویورک تعریف می کرد و من بیشتر دلتنگ می شدم.
آترون هم مشغول بازی شطرنج با بابا بود و گاهی هم به ما نگاه می کرد و می خندید.
مهراب اما از موقع ورودمون به باغ به کنار جوی آب رفته بود و همون جا نشسته بود، پاهاش رو تا نزدیک زانو توی آب فرو برده بود و غرق افکارش بود!
هارپر که انگار متوجه شده بود مهراب امروز حالش گرفته اس رو به من پرسید:
-چرا اینجوریه؟ چیزی شده؟!
قضیه ی مهمونی مون رو واسش تعریف کردم که با تعجب گفت:
-این ایرانی ها هم بعضی رفتارهاشون عجیبه ها، آخه دخترخاله پسرخاله اید دیگه قرار نیست که تو مهراب رو بدزدی فرار کنی!
-خاله حساسه، نمی دونم شایدم حق داره!
-واه، چی چی رو حق داره؟ هر آدمی تو زندگی خودش حق انتخاب داره!
مشغول صحبت بودیم که رها همسر مهرام به کنارمون اومد و با خجالت گفت:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا