کامل شده رمان خنجری ازجنس دل آسا|مهدیه مومنی کاربرانجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .Mahdieh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 182
  • بازدیدها 10K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:


  • مجموع رای دهندگان
    10
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
-ببخشید مزاحم حرف زدنتون شدم، شنیدم هارپرجون طراح ماهری هستن خیلی دلم می خواد عکس چهره علی رو طراحی کنید تا قاب کنم و توی اتاقش بچسبونم!
هارپر با مهربونی ذاتیش لبخند زد:
-به به چشم، این آقا پسر گل لایق یه طراحی خوشکله، اتفاقا وسایل طراحیمم تو ماشینه الان میگم آترون بره بیاره فقط شما یک صندلی بذار بشین روش بچه رو هم تو بغلت بگیر تا من بتونم تمرکز کنم و طراحی رو انجام بدم!
رها که حسابی ذوق کرده بود زود از جا بلند شد:
-چشم عزیزم، مرسی!
هارپر از کنارم رفت، زیرچشمی نگاهی به مهراب انداختم اما او همون جور به دور دست ها خیره شده بود و حواسش اصلا اینجا نبود!
از جا بلند شدم و به کنار عزیزجون رفتم، مامان با لبخند نگاهم کرد که منم بهش لبخند زدم و عزیزجون با ناراحتی گفت:
-آخرش با این کارهاش پسره رو افسرده و گوشه گیر می کنه، حالا ببین من کی گفتم!
آقاجون ل*بش رو گزید:
-به نظرم بارانک به یک روانپزشک نیاز داره، باید از این وسواسی که به جونش افتاده هرچه زودتر خلاص بشه وگرنه تبدیل به یک معظل بزرگ می شه!
مامان پوزخند زد:
-انگار فقط پسر او توی این دنیا وجود داره عزیزجون، یه جوری حساسیت نشون می ده که انگار دل آسا می خواد مهراب رو بخوره!
دالیا صدام کرد و من حواسم از ادامه مکالمه پرت شد:
-عزیزم می شه بیای کمکم کنی گوجه ها رو سیخ کنیم؟!
به کنار دالیا رفتم و بهش کمک کردم، چون تعداد زیاد بود خیلی گوجه می خواستیم و چون دونفر هم بیشتر نبودیم طول کشید.
بوی خوش کباب توی باغ پراکنده بود، نگاهی به خاله بارانک انداختم که با ناراحتی مشغول صحبت با پادینا بود و هرازگاهی نگاهی به مهراب می انداخت!
پس از ناراحتی پسرش ناراحت بود!
موقع ناهار سفره ی بزرگی پهن کردیم.
آقایون جدا و خانوما هم جدا!
پیمان به شوخی گفت:
-ای بابا، من نمی خوام از خانمم جدا باشم اصلا غذا از گلوم پایین نمیره اینجوری!
همه زدن زیر خنده، دالیا با شیطنت گفت:
-اتفاقا فکر کنم بهترم از گلوت میره پایین زودتر هم هضم می شه پیمان جان!
مجدد صدای خنده ها بلند شد، ناهار در میون شوخی های پیمان و دالیا و بابا و دایی پیروز صرف شد اما تمام مدت من حواسم به مهراب بود که بیشتر با غذاش بازی می کرد!
بعد از ناهار من و هارپر و بهناز و حورا ظرف ها رو به کنار جوی آب بردیم و شستیم.
آقای نوری و آقای موسوی و بابا هم وسایل اضافی رو جمع آوری کردن و توی ماشین گذاشتن.
سامیان هر چقدر به مهراب اصرار کرد که برامون بخونه مهراب قبول نکرد و کمی بعد از جمع عذرخواهی کرد و گفت که سرش درد می کنه و بر می گرده تهران!
بعد از رفتنش تا دقایقی عزیزجون و خاله بارانک و آقاجون پچ پچ کردن و مشخص بود که دارن خاله رو برای رفتارش سرزنش می کنن!
مهرام و پیمان و رادمان قلیون ها رو آوردن و بلافاصله مامان رو جذب خودشون کردن.
بالش کوچولویی رو برداشتم و به کناری رفتم، دراز کشیدم و به درختان بالای سرم خیره شدم.
با صدای پیامک گوشیم بیرونش آوردم و متن پیش روم رو خوندم:
-امشب بیا استودیو، می خوام ببینمت!
مهراب بود، حسی خوب قلبم رو در بر گرفت!
پس میون ناراحتی ها و دلخوری هاش من رو از یاد نبرده بود!
نوشتم:
-بیخیال مهراب، خودت که بهتر می دونی خیلیا نمی خوان تو و من کنار هم باشیم!
بلافاصله بعد از ارسال پیام گوشیم زنگ خورد، مهراب بود، هول کردم و نمی تونستم هم جواب بدم چون تو فاصله کمی ازم رها و هارپر نشسته بودن!
به بهونه برداشتن کیفم سوییچ رو از بابا گرفتم و از باغ بیرون رفتم.
دوبار گوشی زنگ خورد تا قطع شد و دفعه سوم بود که تو ماشین نشستم و با قفل کردن درها تماس رو متصل کردم:
-وقتی بهت می گم شب می خوام ببینمت دیگه اما و اگر و ولی و شاید نداره!
حرفی نزدم، بیش از حد عصبی بود و من دلم نمی خواست به این عصبانیت دامن بزنم!
-دل آسا!
-بله؟!
آروم زمزمه کرده بودم اما مهراب می شنید، انگار صدام رو حس می کرد!
-میای دیگه؟!
-باشه.
-دلتنگتم، فقط معطل نکن!
باز هم رعشه ای دل انگیز!
-باشه!
-منتظرتم، من ساعت هفت میرم استودیو، آدرس رو که بلدی؟!
-نه، بفرست!
-باشه، خداحافظ!
گوشی رو قطع کردم.
کمی بعد آدرس رو دقیق برام فرستاد، از ماشین پیاده شدم و به داخل باغ برگشتم.
بهناز با دیدنم جلو اومد و کلی اصرار کرد که باهاش بدمینتون بازی کنم منم با اینکه اصلا حوصله نداشتم دلم نخواست که دلش رو بشکونم برای همینم حدود نیم ساعت باهاش بازی کردم و بعد از اون اعلام خستگی کردم.
سامیان که انگار بدجور عاشق بزن و بکوب و شادی بود تنبک و دف و از اینجور چیزها با خودش آورده بود و با رادمان و کمیل شروع کردن به زدن و خانما هم با سوت و جیغ و تشویق همراهی شون می کردن.
آقای زمانی به وسط رفت و شروع به ر*ق*صیدن کرد بعدشم دست خاله پرستو رو گرفت و به وسط آورد و داد زد:
-حالا می خوایم با خانم تانگـــو برقصیم!
همه زدن زیر خنده، هرچقدر خاله پرستو تقلا کرد از آ*غ*و*ش شوهرش بیاد بیرون نتونست و به ناچار همراهیش کرد، کمی بعد کیهان و مهروان هم رفتن وسط و خلاصه ر*ق*ص ادامه داشت.
ساعت نزدیک به شش شب بود که باغ تاریک شد و همه برای رفتن آماده شدن.
از همگی خداحافظی کردیم و من توی ماشین خوابیدم و از مامان خواستم تا رسیدن به تهران بیدارم نکنه!
×××

دوش کوتاهی گرفتم، موهام رو با سشوار خشک کردم و با تافت حالت دادم و بستم.
آرایش ملایمی به چهره دادم و شنل سبز رنگم رو به همراه جین سفید و شال سفیدم تن کردم، کفش های سفیدمم پام کردم و ادکلنم رو به خودم زدم.
توی آینه به چهره ام زل زدم، احساس عجیبی داشتم، انگار قلبم بیشتر از همیشه می تپید و انگار من صدای تپشش رو می شنیدم!
به سالن رفتم، از ستایش خانم درخواست یک لیوان شربت پرتقال کردم، حس می کردم درونم آتیش گرفته!
لیوان رو که به دستم داد لاجرعه سر کشیدم و بعد از اون ساعت نه بود که از ویلا زدم بیرون!
با رسیدن به استودیو از ماشین پیاده شدم، به جلوی در که رسیدم انگار مهراب رسیدنم رو حس کرده بود چون بلافاصله در با صدای تیکی باز شد!
از پله ها پایین رفتم و بالاخره پا به درون استودیو گذاشتم.
بوی ادکلن تلخ مهراب فضای استودیو رو کاملا در بر گرفته بود!
ل*ب هام رو با ز*ب*ون خیس کردم و با صدای نسبتا بلندی گفتم:
-سلام!
-چقدر دیر کردی!
به پشت سرم نگاه کردم، مهراب کمی آشفته به نظر میرسید!
تیشرت جذب سفیدش با شلوار مشکی تضاد قشنگی رو ایجاد کرده بود!
-متاسفم، تا اومدم حاضر بشم و بیام طول کشید!
جلوتر اومد و به کاناپه اشاره کرد:
-بشین!
اطاعت کردم، روی کاناپه نشستم و گوشیم رو روی میز گذاشتم.
کمی بعد با دو فنجون قهوه برگشت و نشست کنارم.
بدون حرف به نیم رخم زل زد، بدون اینکه استرس بگیرم اجازه دادم تا هر چقدر که می خواد نگاهم کنه!
-دلت نمی خواست بیای پیش من؟!
-اگر دلم نمی خواست پس چرا الان اینجام؟!
دستش رو جلو آورد و شال رو از سرم باز کرد، موج موهام رو شونه هام سرازیر شد و چشم هام تو چشم های خاکستریش خیره شد!
-ناراحتی دل آسا؟!
فنجون رو برداشتم و بین دست هام فشردم، من هیچ وقت عادت به اینجور مسائل نداشتم، من هیچ وقت حتی با این قبیل مسائل روبرو هم نشدم بنابراین الان بیشتر شوکه بودم تا ناراحت!
-نه‌!
-پس چرا ازم دور شدی هان؟!
با صدای فریادش از جا پریدم، احساس می کردم نبض دستم تندتر می زنه و روی مچم حسش می کردم!
-من ازت دور نشدم، فقط خواستم خاله خیال اشتباهی پیش خودش نکنه!
از جا بلند شد:
-پس یعنی خاله ات برای تو از من مهم تره نه؟!
جواب ندادم و روش رو کرد به طرفم:
-وقتی ازت سوال می پرسم جواب می خوام دل آسا، یعنی مامان برات از من و خواسته های من مهم تره؟!
از جا بلند شدم، عصبی نگاهش کردم:
-ببین مهراب من نه حوصله این حرف های خاله زنکی رو دارم و نه وقت اینکه دنبال همه راه بیفتم تا قضاوت هاشون رو گوش کنم و بگم چی غلطه و چی درست، من دلم می خواست با تو ر*اب*طه ای گرم و صمیمی داشته باشم بدون هیچ قصد و نیت شومی که خاله رو بترسونه، اما انگار اینجا و توی این کشور هر دختری با هر پسری صحبت کنه راجع بهش سوتفاهم پیش میاد و فکرای ناجور می کنن، نه تو دنبال دردسری و نه من، پس بیخیال بهتره راهمون از هم جدا باشه!
مهراب با ناباوری بهم خیره شده بود، گوشیم رو توی دستم فشردم و ادامه دادم:
-یا به اطرافیانت بفهمون تو کارات دخالت نکنن و حرف های بی ربط نزنن، یا از همه ی دخترهای کشورت فاصله بگیر تا مبادا کسی در موردت فکری بکنه، متاسفم که این رو می گم اما به نظرم تو تا همیشه باید مجرد بمونی چون اینجوری که مادرت تو رو زیر سلطه ی خودش کشیده و اجازه آب خوردن بهت نمی ده هیچ دختری حاضر نیست باهات کنار بیاد!
بعد از گفتن حرف هام تند از مقابلش گذشتم و به سمت خروجی رفتم، سریع از اون استودیوی خفقان آور بیرون زدم و شالم رو روی سرم مرتب کردم!
اصلا حوصله نداشتم هنوز از راه نرسیده درگیر اینجور مسائل بشم، مهراب باید می فهمید که از الان راهش از خانواده اش جداست و نباید مدام آسه بره آسه بیاد تا مبادا خاله برداشت منفی از رفتارش بکنه با دائما بخواد چک کنه او کجا میره میاد با کی میره و چیکار می کنه!
سوار ماشینم شدم و با سرعتی بالا از اون جا فاصله گرفتم.
من هیچ وقت عادت نکرده بودم که تحت نظر کسی باشم، که بترسم از اینکه با ج*ن*س مخالف صحبت می کنم بیرون می رم یا هرکاری که توی روزمرگی آدم انجامش می ده، من همیشه آزاد زندگی کردم و هیچ وقت هم از این آزادی سواستفاده نکردم، پس اگر مهراب به عنوان یک مرد بخواد از الان مدام کنترل بشه همون بهتر که ر*اب*طه ام باهاش کاملا قطع بشه!
با رسیدن به ویلا ستایش خانم نگاهم کرد و پرسید:
-خانم رنگتون پریده، چیزی می خورید براتون بیارم؟!
روی کاناپه افتادم و با صدای آرومی گفتم:
-آره، لطفا واسم یه کاپوچینو د*اغ بیار!
ستایش خانم سریع رفت و دقایقی بعد با فنجون قشنگی برگشت.
بخار مطبوعی که از کاپوچینو خارج می شد حالم رو خیلی بهتر می کرد.
فنجون رو بین دست هام گرفتم و رو به ستایش خانم پرسیدم:
-مامان اینا خوابیدن؟!
-خانم سردرد بود، بله رفتن خوابیدن!
سری تکون دادم:
-باشه مرسی، شماها هم دیگه برید خسته اید!
کمی بعد فنجون خالی رو روی میز گذاشتم و از جا بلند شدم.
به سختی خودم رو تا اتاقم کشیدم و بعد از تعویض لباس جلوی پنجره ایستادم و بازش کردم.
باد ملایمی که به چهره ام می خورد کمی از اضطراب درونیم رو کم میکرد، خسته بودم و نیاز داشتم چند روزی توی تنهایی بگذرونم واسه همینم تصمیم گرفتم برای چند روز برم و پیش ویلی زندگی کنم، از این رو ساکم رو برداشتم و مشغول جمع آوری لباس هام شدم.
بعد از اینکه ساکم رو جمع کردم کنار در گذاشتم و خودم رو به تختم رسوندم.
×××

مامان با دیدنم لبخند گرمی زد:
-بیا دخترم، صبحونه ات رو بخور!
پشت میز نشستم و پرسیدم:
-بابا رفت؟!
-آره، گفت کارهای عقب مونده زیاد دارم، چند روزه کارهاش رو ول کرده دیگه الان باید انجامشون بده!
-منم عجله دارم، راستی چند روزی رو من خونه نیستم نگران نشید یهو!
مامان با اخم پرسید:
-چرا؟ کجا می ری مگه؟!
لیوان شیرم رو تا آخر سر کشیدم و از جا بلند شدم:
-خونه ویلی، یکم می خوام تنها باشم!
از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم.
پس از اینکه حاضر شدم ساکم رو هم برداشتم و از اتاق و در آخر از ویلا بیرون زدم.
با رسیدن به شرکت همه کارمندها اومده بودن، به همشون خسته نباشید گفتم و به اتاقم رفتم.
گوشیم رو چک کردم، هیچ خبری از مهراب نبود، نه زنگ و نه پیامی!
پوزخندی زدم و زمزمه کردم:
-مطمئنم که بالاخره طاقتت طاق می شه و زنگ می زنی، باید تصمیمت رو بگیری مهراب، یا خودت رو از بند رها کنی یا همیشه تنها بمونی!
با ورود ویلی و فریتا به داخل اتاق، لبخندی زدم و روز پر کاری رو شروع کردیم!
×××
موقع ناهار بود، ویلی پرسید:
-میریم رستوران؟!
-تو مگه با فریتا نمی ری؟!
-نه فریتا دلش درد می کرد، یک ساعت پیش اجازه گرفت و رفت خونه، نمی دونم چشه یه چند روزیه دل درد می شه!
-خب چرا نمی ره پیش یه متخصص؟!
-گفت فعلا در حدی نیست که دکتر لازم باشم، اما من خیلی نگرانشم!
از جا بلند شدم و با هم از شرکت بیرون اومدیم.
-بالاخره دل درد چیزی نیست که به سادگی از کنارش بگذری، ممکنه خطرناک باشه!
-آره حالا باز بهش زنگ می زنم و مجبورش می کنم بره دکتر!
-اما به نظر من بهتره خودت ببریش دکتر!
ویلی نگاهم کرد و بعد سری تکون داد.
روبروی رستوران مجللی که در ن*زد*یک*ی شرکت بود نگه داشتم و رفتیم داخل.
پشت میزی نشستیم و ویلی مشغول تماس با فریتا شد منم مشغول نگاه کردن به یک پرونده!
بعد از قطع تماس، ویلی ازم پرسید:
-چی می خوری؟!
-کباب سلطانی!
گارسون رو صدا زد و دو پرس کباب سلطانی به همراه مخلفاتش و نوشابه سفارش داد و پرسید:
-چیزی شده؟ امروز انگار زیاد نرمال نیستی!
قضایایی رو که اتفاق افتاده بود بین من و مهراب و خاله بارانک رو براش تعریف کردم، گارسون غذاها رو روی میز چید و پس از تعظیم کوتاهی رفت.
عطر خوش غذا باعث شد احساس گرسنگی بیشتری بکنم و بنابراین اولین لقمه رو زود به دهنم گذاشتم.
-آره دیگه، ایران مثل نیویورک نیست دل آسا!
-اما خاله وسواس داره، من میدونم که خاله بیماره، انگار فقط و فقط مهراب رو متعلق به خودش می دونه، به نظرم خیلی خوب بود اگر با یک روانشناس صحبت می کرد چون اینجوری مهراب و زندگیش واقعا به مشکل بر می خورن، خاله مهراب رو کاملا محبوس یک سری خط قرمزها کرده، من تعجب می کنم چطوری تونسته از خاله فرار کنه و نفوذی بشه، اگر به خاله اجازه می دادی دلش می خواست مهراب رو ببنده به صندلی و توی یه اتاق حبسش کنه تا فقط برای خودش حفظش کنه!
-خب مادره، بچه اش رو دوست داره!
-اما ویلی همه ی مادرها مادرن، مادر منم مادره، تازه اگر خاله علاوه بر مهراب دو تا دختر دیگه هم داره مامان که تنها از دار دنیا فقط من رو داره، اما اون هیچ وقت مثل یک زندانی با من رفتار نمی کنه، هیچ وقت سعی نمی کنه من رو تحت شعاع قرار بده یا من رو چک کنه که کجا می رم با کی می رم چی گفتیم چیکار کردیم، به نظر من خاله شورش رو در آورده!
-می دونم، خاله ات مریض شده، نه جسمش بلکه روحش مریضه، اون احساس می کنه اگر مهراب با دختری ارتباط برقرار کنه ممکنه با مادرش سرد بشه، اون می خواد مهراب رو با جون و دل برای خودش حفظ کنه می ترسه مبادا از دستش بده یا محبتی از جانب او نبینه، به نظر من اگر می تونستی راضیش کنی به یک روانشناس مراجعه کنه خیلی خوب می شد!
-به من مربوط نیست ویلی، من تازه با این خاندان آشنا شدم و هیچ شناختی نسبت به هیچ کدومشون هنوز ندارم، امکان داره خاله از حرف من که بخوام ببرمش پیش یه روانشناس حتی عصبی و ناراحت بشه تا اینکه بخواد استقبال کنه برای همینم دیشب آب پاکی رو ریختم رو دست مهراب، اون اگر دلش می خواد با من صمیمی باشه باید تکلیفش رو با خاله و وسواسش روشن کنه، در غیر اینصورت نه تنها من بلکه باید چشمش رو به روی تمام دخترهای اطرافش ببنده!
ویلی که غذاش رو تموم کرده بود دیس رو پس زد و باقیمانده نوشابه اش رو هم خورد.
دستمالی برداشت و اطراف دهنش رو تمیز کرد:
-فقط مهراب حریف خاله ات می شه، کار خوبی کردی که اون حرف ها رو بهش زدی!
سری تکون دادم و بقیه غذام رو توی سکوت تموم کردم، بعد از خوردن نوشابه ام رو به ویلی گفتم:
-از امروز میام پیشت، می خوام چند روزی رو با خودم خلوت کنم و تنها باشم!
-به به، بهترین خبر امروز بود که!
لبخندی بهش زدم و از جا بلند شدیم.
ویلی میز رو حساب کرد و به شرکت برگشتیم.
تا ساعت پنج عصر مشغول انجام کارها بودیم که ویلی خسته گفت:
-من دارم میرم دل آسا، میرم ویلا دوش می گیرم و می رم فریتا رو ببرم دکتر انگار هنوز دردش آروم نشده!
-آره برو، منم تا یک ساعت دیگه میرم ویلا!
-باشه، نگهبان ها تو ویلا هستن در رو برات باز می کنن، خدمه هم شام حاضر می کنن اما اگر غذای خاصی خواستی بهشون بگو واست درست کنن!
-باشه تو نگران نباش خودم حواسم هست.
ویلی که رفت منم کمی دیگه کار کردم و بالاخره از شرکت بیرون زدم.
تا رسیدن به ویلای ویلیام سرم رو با گوش دادن به آهنگ های مختلف گرم کردم و نذاشتم افکار منفی ذهنم رو درگیر کنن!
ماشین رو داخل باغ بردم، نگهبان در رو پشت سرم بست.
وارد سالن که شدم عطر خوب قورمه سبزی فضای سالن رو در بر گرفته بود.
خدمتکار جلو اومد و با دیدنم لبخند زد:
-خوش اومدید بانو، بفرمایید تا من اتاقتون رو بهتون نشون بدم.
تشکر کردم و به دنبالش رفتم، انگار ویلی بهشون اطلاع داده بود که من میام چون منتظرم بودن.
اتاقم رو همین طبقه پایین در نظر گرفته بود و اینجوری خیلی بهتر بود، چون دلم نمی خواست مدام اون راه پله ها رو بالا و پایین برم.
از خدمتکار تشکر کردم و او رفت.
دوش کوتاهی گرفتم، مشغول خشک کردن موهام بودم که هارپر زنگ زد.
-جانم؟!
-سلام، خوبی؟ کجایی تو ویلا نیستی؟!
-مامان بهت نگفت مگه؟!
-چرا، گفت که ویلای ویلیام میمونی، منم دلتنگت بودم به آترون اصرار کردم برای دیدنت بیایم اونجا!
-عالیه، بیاید منتظرتونم!
هارپر با خوشحالی گفت:
-باشه، تا یک ساعت دیگه خودمون رو می رسونیم.
سری تکون دادم و گوشی رو قطع کردم.
سرم رو از اتاق بیرون بردم و خدمتکار رو صدا زدم.
جلو اومد، پرسیدم:
-برای شام چی تدارک دیدید؟!
-قورمه سبزی و آش رشته خانم!
-آش رشته؟ مگه ویلی آش دوست داره؟!
-بله خانم، یکبار برای آقا درست کردم خوردن انقدر خوششون اومد که بهم گفتن از این به بعد هرشب برام از این آش درست کن منم چون شما مهمون بودید علاوه بر آش قورمه سبزی هم پختم که اگر شما دلتون آش نخواست قورمه بخورید!
-باشه من دوتا مهمون دیگه هم دارم، لطفا برای دسر پاناکوتا موزی آماده کن!
-بله چشم خانم، الساعه!
با رفتنش به اتاق برگشتم، تیشرت قرمزم رو با شلوارک مشکیم تن کردم و آرایش ملایمی هم به چهره دادم، ادکلنم رو به خودم زدم و موهام رو دم اسبی بستم!
از اتاق بیرون رفتم، هنوز تا اومدن آترون اینا نیم ساعتی مونده بود.
به باغ رفتم و روی صندلی نشستم.
هوا خیلی خوب بود، احساس آرامش عجیبی داشتم.
با صدای زنگ موبایلم اون رو از جیب شلوارک بیرون آوردم و با دیدن اسم مامان تماس رو متصل کردم:
-سلام مامان!
-سلام دخترم، خوبی؟!
-آره من خوبم، شما خوبی؟!
-چی بگم والله مادر، اومدم خونه عزیزجون، خاله بارانک انگار فشارش رفته بالا سرگیجه شدید داشته و رسوندنش بیمارستان، منم اومدم پیش عزیزجون یهو کاری داشت براش انجام بدم!
-چرا؟ مگه خاله چی شده؟!
-بین خودمون بمونه، عزیزجون می گفت سر همون قضیه گیر دادن هاش به مهراب انگار امروز صبح باز هم از مهراب می پرسه که کجا بودی کجا میری و از این سوالات همیشگیش، مهراب هم که عصبی بوده می زنه به سیم آخر و داد می کشه که دست از سرم بردار و راحتم بذار، دوست داشتنت رو نمی خوام و من رو زندونی کردی و از این حرفا، خاله ات هم حالش بد می شه و غش می کنه، آقای موسوی می رسوندش بیمارستان اما مهراب از تهران رفته و معلوم نیست کجا!
روی صندلی صاف نشستم:
-چی؟ یعنی چی که معلوم نیست کجاست؟ خب چرا کسی بهش زنگ نمی زنه؟!
-زدن مادر، صدبار، اما نه گوشیش رو جواب می ده و نه با کسی حرف می زنه!
-حالا خاله بهتره؟!
-فعلا که تحت مراقبته، پادنا کنارشه، می گن دعواشون سخت بوده و مهراب اصلا حال خوبی نداشته!
به یاد دیشب و حرف هایی که بینمون رد و بدل شد افتادم، آهی کشیدم:
-امیدوارم خاله از این رفتارهاش دست برداره، اون داره مهراب رو عذاب می ده!
-عزیزجون هم همینو می گه، اما فکر نکنم بارانک هیچ وقت عوض بشه!
با ورود ماشین آترون به داخل باغ دستی براشون تکون دادم و رو به مامان گفتم:
-باشه مامان مرسی که خبر دادی، مواظب خودتون باشید!
-توام مواظب خودت باش دخترم، شبت بخیر.
گوشی رو با ذهنی کاملا مشغول روی میز جلوم قرار دادم.
آترون و هارپر بهم نزدیک شدن و هردوشون رو در آ*غ*و*ش گرفتم.
هارپر با اشتیاق نگاهم کرد:
-من نمی دونم چرا اینقدر دلتنگ تو می شم عزیزم!
لبخندی به روش زدم و به صندلی ها اشاره کردم:
-بشینید!
آترون نفس عمیقی کشید:
-چه باغ با صفاییه، مشخصه ویلی خیلی خوش ذوقه ها!
خندیدم، خدمتکار برامون قهوه و شکلات آورد و رفت.
هارپر پرسید:
-با کی صحبت می کردی؟!
-با مامان، انگار حال خاله بارانک بد شده بردنش بیمارستان!
-آره، هونیاک خان بهمون خبر داد، انگار با مهراب دعوا کردن!
آترون اخم کرد:
-نمی دونم چرا این مهراب با همه ساز مخالف می زنه، حتی با مادرش هم سر ناسازگاری داره!
از اینکه اون جوری در مورد مهراب قضاوت بشه ناراحت شدم و زود جواب دادم:
-نه، اتفاقا من از چند وقتیه که درست مهراب رو شناختم متوجه شدم که اون برخلاف ظاهر خشن و نا آرومش دل رحمه وآزارش به کسی نمی رسه، قبل از اینکه فهمید دعواشون سر چی بوده نمیشه قضاوت کرد!
هارپر نیم نگاهی به آترون انداخت و بعد خندید:
-اوه اوه، دل آسا اصولا از کسی تعریف نمی کنه، تعجب کردم!
آترون هم خندید:
-بله، کسی که دل آسا ازش تعریف کنه باید آدم منحصر به فردی باشه!
با ورود ماشین ویلی به داخل باغ، گفتگوشون قطع شد و هر سه چشم به ویلی دوختیم که از ماشینش پیاده می شد.
از جا بلند شدیم که ویلی با لبخند به هارپر و آترون خوش آمد گفت.
بعد از اون دور هم نشستیم و ویلی پرسید:
-دل آسا؟ چرا زنگ نزدی بگی مهمون دارم!
هارپر خندید:
-نه ویلیام، ما اومده بودیم که یه سری به دل آسا بزنیم نخواستیم برای تو مزاحمت ایجاد کنیم!
ویلی ناراحت شد:
-از این حرف ها نزنید، من از خدامه بیاید و بهم سر بزنید، شماها تنها کسانی هستید که من توی ایران دارم!
بعد از اتمام جمله اش به من نگاه کرد:
-چیزی شده؟ حس می کنم گرفته ای!
به جای من هارپر موضوع رو برای ویلی گفت و اون که می دونست دعوای مهراب ومادرش از کجا منشا می گیره لبخند موزیانه ای زد و به من خیره شد!
هارپر با تعجب پرسید:
-ویلیام؟ دعوای یک مادر و پسر خنده داره؟!
ویلی سریع دهنش رو بست و گفت:
-نه نه، من داشتم به یه موضوع دیگه فکر می کردم!
تا موقع شام در مورد شرکت و کارهای شرکت حرف می زدیم، هارپر هم گاهی از طراحی هاش می گفت و اینکه خیلی مایل هست یک نمایشگاه بزنه!
بعد از خوردن شام خوشمزه ای که خدمه تدارک دیده بودن اینبار توی سالن نشستیم و خدمه دسر آوردن.
آترون به شوخی گفت:
-امشب میترکیم من می دونم!
بعد از خوردن دسر یک ساعت دیگه هم آترون اینا نشستن و بعد از اون رفتن.
ویلی خسته نگاهم کرد:
-بهتری؟!
-خوبم، از فریتا چه خبر؟ بهتر شد؟!
-آره خداروشکر، بردمش دکتر گفت مسمویت هست و چیز مهمی نیست، بهش آمپول زدن و سرم هم وصل کردن دیگه برش گردوندم خونه استراحت کنه!
-خوبه، انشاالله که خیلی زود بهتر میشه!
-من دارم میرم بخوابم، تو نمی خوابی؟!
-چرا چرا، تو برو منم یکم دیگه میرم تو اتاقم، شبت بخیر!
-باشه، شب خوش!
اون شب با اینکه فکرم شدیدا درگیر این بود که مهراب کجا رفته و الان چیکار داره می کنه به سختی سعی کردم بخوابم چون خسته بودم و نیاز به استراحت داشتم!
×××

یک هفته از اون شب گذشت، توی این یک هفته من فقط به شرکت می رفتم و مستقیم بر می گشتم ویلای ویلیام و به جز مامان و بابا که گاهی میومدن بهم سر می زدن کسی رو ملاقات نکرده بودم!
هر چقدر مامان بهم اصرار می کرد که برای عیادت خاله بارانک، که سه روزی بود از بیمارستان مرخص شده بود برم قبول نکردم، خاله باید می فهمید که من هیچ چشمداشتی نه به خودشون دارم و نه به پسرش، دل آسا اگر ل*ب تر می کرد خیلیا آرزوی یک لحظه باهاش بودن رو داشتن پس اگر من با مهراب گرم گرفتم تنها دلیلش احساس متفاوتی بود که نسبت بهش داشتم، احساس می کردم در کنار او بیش از بقیه آرامش دارم و ذهنم آرومه نه اون چیزهایی که توی ذهن مسموم خاله چرخ می زد!
من همیشه توی نیویورک راحت بودم، ارتباط برقرار کردن با ج*ن*س مرد در اونجا خیلی راحت بود و کسی بهت شک نمی کرد اما اینجا یک سلام کنی برای خودشون خیال پردازی می کنن که انگار می خوای پسرشون رو بدزدی ببری!
یکبار هم عزیزجون زنگ زد و احوالپرسی کرد ازم اما اصلا ازم نخواست که به خاله بارانک سر بزنم مطمئنم که می دونست خاله مقصره و بهتره پی به رفتار زننده اش ببره!
کماکان از مهراب هیچ خبری نداشتم، از مامان هم نمی پرسیدم که برگشته یا نه چون نمی خواستم بقیه هم خیال کنن بین ما چیزی هست!
بالاخره ویلیام و فریتا تصمیم آخر رو گرفتن و برای ده روز دیگه تالار مجللی رزرو کرده بودن تا توی این ده روز کارهاشون رو بکنن و بعد از اون هم عروسی بگیرن و برن سر خونه زندگی شون!
از اون روز ویلیام من رو همه جا با خودش می برد و ازم می خواست که سلیقه به خرج بدم و بهشون توی خریدهای عروسی کمک کنم و بهم قول داد اگر همه چیز رو رو به راه کنم در آخر از خجالتم در میاد و یه سرویس برلیان خوشکل واسم می خره!
اون روزی که این حرف رو زد کلی بهش خندیدم، من همیشه آرزوی خوشبختی هارپر و ویلیام رو داشتم، چون هردوشون همیشه همراهم بودن و تنهام نگذاشته بودن، کمک کردن بهشون رو یک جورایی وظیفه خودم می دونستم چون اونا هم از هیچ راهی واسه کمک به من دریغ نکرده بودن پس هدیه گرفتن چیزی رو واسه من عوض نمی کرد!
خیالم که از بابت هارپر و خوشبختیش راحت شده بود فقط می موند ویلیام که اونم در کنار فریتا واقعا خوشبخت می شد!
با کمک آترون، هارپر، فریتا و ویلیام همه چیز خریداری شد.
هارپر و من هردو لباس شب خیلی قشنگی رو به رنگ مشکی که مخلوطی از سفید و قرمز هم داشت برای عروسی خریدیم تا به قول هارپر با هم ست باشیم و آترون هم کت و شلوار زرشکی با لباس سفید خرید که خیلی توی تنش برازنده بود!
ویلیام به درخواست فریتا کت و شلوار مشکی به همراه لباس زیتونی رنگ خوشکلی خریداری کرد و کراوات هم به سلیقه آترون برداشت، فریتا هم که لباس عروس دنباله دار مجللی که سنگ دوزی های روی س*ی*نه اش توی شب برق می زد خرید و به همراه یک کفش سفید پاشنه پنج سانتی تا راحت بتونه با این کفش برقصه، ویلیام هم کفش مردونه مشکی رنگی برداشت و در آخر همه ی این ها رو ویلیام حساب کرد.
دسته گل عروس هم انتخاب کردیم که مخلوطی از گل های مصنوعی سفید و قرمز بود و دورشم پاپیون صورتی زد!
من و هارپر و مامان توی یک آرایشگاه وقت رزرو کردیم و فریتا هم قرار شد مادرش همراهیش کنه و آترون هم که با بابا و ویلیام قرار بود برن یک آرایشگاه خوب مردونه!
به درخواست ویلیام، مامان تمامی اقوام خودمون رو دعوت کرده بود چون ویلیام معتقد بود خودش کسی رو نداره و ما و فامیل ما مثل خانواده اش هستیم پس باید توی مراسمش حضور داشته باشیم.
سرانجام روز عروسی رسید!
از صبح به همراه ویلیام رفته بودیم و فریتا رو به همراه مادرش پیاده کردیم آرایشگاه، ویلیام بعد از اون من رو رسوند آرایشگاه و خودش رفت.
هارپر با دیدنم هی غر زد که چرا دیر کردی و از این حرف ها اما من کاملا ریلکس روی صندلی نشستم و رو به آرایشگر گفتم:
-لطفا زیاد غلیظ نباشه، مرسی!
امروز هجده روز بود که مهراب رو ندیده بودم، نه او به من زنگ می زد و نه من خودم رو کوچیک می کردم برای همینم هیچ کدوم از هم خبری نداشتیم.
مامان برای ناهار از رستوران سفارش غذا داد برای هر سه تامون و آرایشگرها هم رفتن تا ناهارشون رو بخورن ما هم تو همون آرایشگاه غذامون رو که برنج با کوبیده مرغ بود خوردیم و باز رفتیم زیر دست آرایشگرها!
تا ساعت هفت شب معطل بودیم، بعد از اون بابا دنبال ما اومده بود و آترون هم دنبال هارپر!
رو به آترون پرسیدم:
-عروس داماد رفتن آتلیه؟!
-آره، گفت تا ساعت هشت طول می کشه!
نیم ساعت بعد ما توی تالار بودیم، عروسی مختلط بود و من کمی استرس داشتم که آیا مهراب اومده یا نه!
به همراه هارپر و مامان به اتاق پرو رفتیم.
بعد از تعویض لباس به سالن برگشتیم و به کنار عزیزجون اینا رفتیم.
همه ی فامیل اومده بودن، با همشون احوالپرسی مختصری کردیم که یهو دخترهای فامیل فریتا جیغ کشیدن و دویدن سمتم!
البته فکر اینجاش رو کرده بودم، خب عکس من روی تموم مجلات مد بود و اینکه من رو شناسایی کنن کار چندان سختی نبود!
تا اومدن عروس و داماد اونجا ایستادم تا همشون باهام عکس انداختن، سرگیجه گرفته بودم اما نمی تونستم از دستشون فرار کنم که با ورود عروس و داماد چراغ ها خاموش شد و نورپردازی شروع، بین دخترها خودم رو گم کرده بودم که یه آن کسی دستم رو کشید و از بین اونا بیرونم برد!
با رسیدن به یک اتاق خلوت خواستم از ناجیم که واقعا توی اون وضعیت هلاک کننده نجاتم داده بود تشکر کنم که با دیدن مهراب زبونم توی دهنم قفل شد!
زل زد توی چشم هام و دقایقی بعد برای دومین بار ل*ب هام اسیر ل*ب های مردونه اش شد!
هنوزم همون طعمی رو داشت که توی اتاق هتل اون روز من رو ب*و*سید!
همون ب*وسه ای که اولین ج*ن*س مخالف به خودش جرات داده بود و از من طلب کرده بود!
نمی تونستم و البته نمی خواستم که پسش بزنم، نمی تونستم انکار کنم که دلتنگش بودم پس بذار الان این حس رو توی وجودم آروم کنم!
دستش رو پشت کمرم گذاشته بود و با ولع من رو می ب*و*سید!
من اما دستم رو فرو کرده بودم لای موهاش و سرش رو به عقب هل می دادم اما ذره ای جا به جا نمی شد!
متوجه شدم که تقلاهام بی فایده اس و تا خودش نخواد قرار نیست رها بشم!
شاید حدود ده دقیقه بی وقفه من رو ب*و*سید!
چشم های خمارش رو توی چشم هام دوخت و زمزمه کرد:
-تو مال منی، نمی ذارم هیچ کس ازم بگیرتت!
نفس حبس شده ام رو آزاد کردم، حس می کردم پاهام جون ندارن، حتی نمی تونستم حرف بزنم، دستش رو بالای سرش به دیوار تکیه داد و نگاهم کرد:

کد:
-ببخشید مزاحم حرف زدنتون شدم، شنیدم هارپرجون طراح ماهری هستن خیلی دلم می خواد عکس چهره علی رو طراحی کنید تا قاب کنم و توی اتاقش بچسبونم!
هارپر با مهربونی ذاتیش لبخند زد:
-به به چشم، این آقا پسر گل لایق یه طراحی خوشکله، اتفاقا وسایل طراحیمم تو ماشینه الان میگم آترون بره بیاره فقط شما یک صندلی بذار بشین روش بچه رو هم تو بغلت بگیر تا من بتونم تمرکز کنم و طراحی رو انجام بدم!
رها که حسابی ذوق کرده بود زود از جا بلند شد:
-چشم عزیزم، مرسی!
هارپر از کنارم رفت، زیرچشمی نگاهی به مهراب انداختم اما او همون جور به دور دست ها خیره شده بود و حواسش اصلا اینجا نبود!
از جا بلند شدم و به کنار عزیزجون رفتم، مامان با لبخند نگاهم کرد که منم بهش لبخند زدم و عزیزجون با ناراحتی گفت:
-آخرش با این کارهاش پسره رو افسرده و گوشه گیر می کنه، حالا ببین من کی گفتم!
آقاجون ل*بش رو گزید:
-به نظرم بارانک به یک روانپزشک نیاز داره، باید از این وسواسی که به جونش افتاده هرچه زودتر خلاص بشه وگرنه تبدیل به یک معظل بزرگ می شه!
مامان پوزخند زد:
-انگار فقط پسر او توی این دنیا وجود داره عزیزجون، یه جوری حساسیت نشون می ده که انگار دل آسا می خواد مهراب رو بخوره!
دالیا صدام کرد و من حواسم از ادامه مکالمه پرت شد:
-عزیزم می شه بیای کمکم کنی گوجه ها رو سیخ کنیم؟!
به کنار دالیا رفتم و بهش کمک کردم، چون تعداد زیاد بود خیلی گوجه می خواستیم و چون دونفر هم بیشتر نبودیم طول کشید.
بوی خوش کباب توی باغ پراکنده بود، نگاهی به خاله بارانک انداختم که با ناراحتی مشغول صحبت با پادینا بود و هرازگاهی نگاهی به مهراب می انداخت!
پس از ناراحتی پسرش ناراحت بود!
موقع ناهار سفره ی بزرگی پهن کردیم.
آقایون جدا و خانوما هم جدا!
پیمان به شوخی گفت:
-ای بابا، من نمی خوام از خانمم جدا باشم اصلا غذا از گلوم پایین نمیره اینجوری!
همه زدن زیر خنده، دالیا با شیطنت گفت:
-اتفاقا فکر کنم بهترم از گلوت میره پایین زودتر هم هضم می شه پیمان جان!
مجدد صدای خنده ها بلند شد، ناهار در میون شوخی های پیمان و دالیا و بابا و دایی پیروز صرف شد اما تمام مدت من حواسم به مهراب بود که بیشتر با غذاش بازی می کرد!
بعد از ناهار من و هارپر و بهناز و حورا ظرف ها رو به کنار جوی آب بردیم و شستیم.
آقای نوری و آقای موسوی و بابا هم وسایل اضافی رو جمع آوری کردن و توی ماشین گذاشتن.
سامیان هر چقدر به مهراب اصرار کرد که برامون بخونه مهراب قبول نکرد و کمی بعد از جمع عذرخواهی کرد و گفت که سرش درد می کنه و بر می گرده تهران!
بعد از رفتنش تا دقایقی عزیزجون و خاله بارانک و آقاجون پچ پچ کردن و مشخص بود که دارن خاله رو برای رفتارش سرزنش می کنن!
مهرام و پیمان و رادمان قلیون ها رو آوردن و بلافاصله مامان رو جذب خودشون کردن.
بالش کوچولویی رو برداشتم و به کناری رفتم، دراز کشیدم و به درختان بالای سرم خیره شدم.
با صدای پیامک گوشیم بیرونش آوردم و متن پیش روم رو خوندم:
-امشب بیا استودیو، می خوام ببینمت!
مهراب بود، حسی خوب قلبم رو در بر گرفت!
پس میون ناراحتی ها و دلخوری هاش من رو از یاد نبرده بود!
نوشتم:
-بیخیال مهراب، خودت که بهتر می دونی خیلیا نمی خوان تو و من کنار هم باشیم!
بلافاصله بعد از ارسال پیام گوشیم زنگ خورد، مهراب بود، هول کردم و نمی تونستم هم جواب بدم چون تو فاصله کمی ازم رها و هارپر نشسته بودن!
به بهونه برداشتن کیفم سوییچ رو از بابا گرفتم و از باغ بیرون رفتم.
دوبار گوشی زنگ خورد تا قطع شد و دفعه سوم بود که تو ماشین نشستم و با قفل کردن درها تماس رو متصل کردم:
-وقتی بهت می گم شب می خوام ببینمت دیگه اما و اگر و ولی و شاید نداره!
حرفی نزدم، بیش از حد عصبی بود و من دلم نمی خواست به این عصبانیت دامن بزنم!
-دل آسا!
-بله؟!
آروم زمزمه کرده بودم اما مهراب می شنید، انگار صدام رو حس می کرد!
-میای دیگه؟!
-باشه.
-دلتنگتم، فقط معطل نکن!
باز هم رعشه ای دل انگیز!
-باشه!
-منتظرتم، من ساعت هفت میرم استودیو، آدرس رو که بلدی؟!
-نه، بفرست!
-باشه، خداحافظ!
گوشی رو قطع کردم.
کمی بعد آدرس رو دقیق برام فرستاد، از ماشین پیاده شدم و به داخل باغ برگشتم.
بهناز با دیدنم جلو اومد و کلی اصرار کرد که باهاش بدمینتون بازی کنم منم با اینکه اصلا حوصله نداشتم دلم نخواست که دلش رو بشکونم برای همینم حدود نیم ساعت باهاش بازی کردم و بعد از اون اعلام خستگی کردم.
سامیان که انگار بدجور عاشق بزن و بکوب و شادی بود تنبک و دف و از اینجور چیزها با خودش آورده بود و با رادمان و کمیل شروع کردن به زدن و خانما هم با سوت و جیغ و تشویق همراهی شون می کردن.
آقای زمانی به وسط رفت و شروع به ر*ق*صیدن کرد بعدشم دست خاله پرستو رو گرفت و به وسط آورد و داد زد:
-حالا می خوایم با خانم تانگـــو برقصیم!
همه زدن زیر خنده، هرچقدر خاله پرستو تقلا کرد از آ*غ*و*ش شوهرش بیاد بیرون نتونست و به ناچار همراهیش کرد، کمی بعد کیهان و مهروان هم رفتن وسط و خلاصه ر*ق*ص ادامه داشت.
ساعت نزدیک به شش شب بود که باغ تاریک شد و همه برای رفتن آماده شدن.
از همگی خداحافظی کردیم و من توی ماشین خوابیدم و از مامان خواستم تا رسیدن به تهران بیدارم نکنه!
×××

دوش کوتاهی گرفتم، موهام رو با سشوار خشک کردم و با تافت حالت دادم و بستم.
آرایش ملایمی به چهره دادم و شنل سبز رنگم رو به همراه جین سفید و شال سفیدم تن کردم، کفش های سفیدمم پام کردم و ادکلنم رو به خودم زدم.
توی آینه به چهره ام زل زدم، احساس عجیبی داشتم، انگار قلبم بیشتر از همیشه می تپید و انگار من صدای تپشش رو می شنیدم!
به سالن رفتم، از ستایش خانم درخواست یک لیوان شربت پرتقال کردم، حس می کردم درونم آتیش گرفته!
لیوان رو که به دستم داد لاجرعه سر کشیدم و بعد از اون ساعت نه بود که از ویلا زدم بیرون!
با رسیدن به استودیو از ماشین پیاده شدم، به جلوی در که رسیدم انگار مهراب رسیدنم رو حس کرده بود چون بلافاصله در با صدای تیکی باز شد!
از پله ها پایین رفتم و بالاخره پا به درون استودیو گذاشتم.
بوی ادکلن تلخ مهراب فضای استودیو رو کاملا در بر گرفته بود!
ل*ب هام رو با ز*ب*ون خیس کردم و با صدای نسبتا بلندی گفتم:
-سلام!
-چقدر دیر کردی!
به پشت سرم نگاه کردم، مهراب کمی آشفته به نظر میرسید!
تیشرت جذب سفیدش با شلوار مشکی تضاد قشنگی رو ایجاد کرده بود!
-متاسفم، تا اومدم حاضر بشم و بیام طول کشید!
جلوتر اومد و به کاناپه اشاره کرد:
-بشین!
اطاعت کردم، روی کاناپه نشستم و گوشیم رو روی میز گذاشتم.
کمی بعد با دو فنجون قهوه برگشت و نشست کنارم.
بدون حرف به نیم رخم زل زد، بدون اینکه استرس بگیرم اجازه دادم تا هر چقدر که می خواد نگاهم کنه!
-دلت نمی خواست بیای پیش من؟!
-اگر دلم نمی خواست پس چرا الان اینجام؟!
دستش رو جلو آورد و شال رو از سرم باز کرد، موج موهام رو شونه هام سرازیر شد و چشم هام تو چشم های خاکستریش خیره شد!
-ناراحتی دل آسا؟!
فنجون رو برداشتم و بین دست هام فشردم، من هیچ وقت عادت به اینجور مسائل نداشتم، من هیچ وقت حتی با این قبیل مسائل روبرو هم نشدم بنابراین الان بیشتر شوکه بودم تا ناراحت!
-نه‌!
-پس چرا ازم دور شدی هان؟!
با صدای فریادش از جا پریدم، احساس می کردم نبض دستم تندتر می زنه و روی مچم حسش می کردم!
-من ازت دور نشدم، فقط خواستم خاله خیال اشتباهی پیش خودش نکنه!
از جا بلند شد:
-پس یعنی خاله ات برای تو از من مهم تره نه؟!
جواب ندادم و روش رو کرد به طرفم:
-وقتی ازت سوال می پرسم جواب می خوام دل آسا، یعنی مامان برات از من و خواسته های من مهم تره؟!
از جا بلند شدم، عصبی نگاهش کردم:
-ببین مهراب من نه حوصله این حرف های خاله زنکی رو دارم و نه وقت اینکه دنبال همه راه بیفتم تا قضاوت هاشون رو گوش کنم و بگم چی غلطه و چی درست، من دلم می خواست با تو ر*اب*طه ای گرم و صمیمی داشته باشم بدون هیچ قصد و نیت شومی که خاله رو بترسونه، اما انگار اینجا و توی این کشور هر دختری با هر پسری صحبت کنه راجع بهش سوتفاهم پیش میاد و فکرای ناجور می کنن، نه تو دنبال دردسری و نه من، پس بیخیال بهتره راهمون از هم جدا باشه!
مهراب با ناباوری بهم خیره شده بود، گوشیم رو توی دستم فشردم و ادامه دادم:
-یا به اطرافیانت بفهمون تو کارات دخالت نکنن و حرف های بی ربط نزنن، یا از همه ی دخترهای کشورت فاصله بگیر تا مبادا کسی در موردت فکری بکنه، متاسفم که این رو می گم اما به نظرم تو تا همیشه باید مجرد بمونی چون اینجوری که مادرت تو رو زیر سلطه ی خودش کشیده و اجازه آب خوردن بهت نمی ده هیچ دختری حاضر نیست باهات کنار بیاد!
بعد از گفتن حرف هام تند از مقابلش گذشتم و به سمت خروجی رفتم، سریع از اون استودیوی خفقان آور بیرون زدم و شالم رو روی سرم مرتب کردم!
اصلا حوصله نداشتم هنوز از راه نرسیده درگیر اینجور مسائل بشم، مهراب باید می فهمید که از الان راهش از خانواده اش جداست و نباید مدام آسه بره آسه بیاد تا مبادا خاله برداشت منفی از رفتارش بکنه با دائما بخواد چک کنه او کجا میره میاد با کی میره و چیکار می کنه!
سوار ماشینم شدم و با سرعتی بالا از اون جا فاصله گرفتم.
من هیچ وقت عادت نکرده بودم که تحت نظر کسی باشم، که بترسم از اینکه با ج*ن*س مخالف صحبت می کنم بیرون می رم یا هرکاری که توی روزمرگی آدم انجامش می ده، من همیشه آزاد زندگی کردم و هیچ وقت هم از این آزادی سواستفاده نکردم، پس اگر مهراب به عنوان یک مرد بخواد از الان مدام کنترل بشه همون بهتر که ر*اب*طه ام باهاش کاملا قطع بشه!
با رسیدن به ویلا ستایش خانم نگاهم کرد و پرسید:
-خانم رنگتون پریده، چیزی می خورید براتون بیارم؟!
روی کاناپه افتادم و با صدای آرومی گفتم:
-آره، لطفا واسم یه کاپوچینو د*اغ بیار!
ستایش خانم سریع رفت و دقایقی بعد با فنجون قشنگی برگشت.
بخار مطبوعی که از کاپوچینو خارج می شد حالم رو خیلی بهتر می کرد.
فنجون رو بین دست هام گرفتم و رو به ستایش خانم پرسیدم:
-مامان اینا خوابیدن؟!
-خانم سردرد بود، بله رفتن خوابیدن!
سری تکون دادم:
-باشه مرسی، شماها هم دیگه برید خسته اید!
کمی بعد فنجون خالی رو روی میز گذاشتم و از جا بلند شدم.
به سختی خودم رو تا اتاقم کشیدم و بعد از تعویض لباس جلوی پنجره ایستادم و بازش کردم.
باد ملایمی که به چهره ام می خورد کمی از اضطراب درونیم رو کم میکرد، خسته بودم و نیاز داشتم چند روزی توی تنهایی بگذرونم واسه همینم تصمیم گرفتم برای چند روز برم و پیش ویلی زندگی کنم، از این رو ساکم رو برداشتم و مشغول جمع آوری لباس هام شدم.
بعد از اینکه ساکم رو جمع کردم کنار در گذاشتم و خودم رو به تختم رسوندم.
×××

مامان با دیدنم لبخند گرمی زد:
-بیا دخترم، صبحونه ات رو بخور!
پشت میز نشستم و پرسیدم:
-بابا رفت؟!
-آره، گفت کارهای عقب مونده زیاد دارم، چند روزه کارهاش رو ول کرده دیگه الان باید انجامشون بده!
-منم عجله دارم، راستی چند روزی رو من خونه نیستم نگران نشید یهو!
مامان با اخم پرسید:
-چرا؟ کجا می ری مگه؟!
لیوان شیرم رو تا آخر سر کشیدم و از جا بلند شدم:
-خونه ویلی، یکم می خوام تنها باشم!
از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم.
پس از اینکه حاضر شدم ساکم رو هم برداشتم و از اتاق و در آخر از ویلا بیرون زدم.
با رسیدن به شرکت همه کارمندها اومده بودن، به همشون خسته نباشید گفتم و به اتاقم رفتم.
گوشیم رو چک کردم، هیچ خبری از مهراب نبود، نه زنگ و نه پیامی!
پوزخندی زدم و زمزمه کردم:
-مطمئنم که بالاخره طاقتت طاق می شه و زنگ می زنی، باید تصمیمت رو بگیری مهراب، یا خودت رو از بند رها کنی یا همیشه تنها بمونی!
با ورود ویلی و فریتا به داخل اتاق، لبخندی زدم و روز پر کاری رو شروع کردیم!
×××
موقع ناهار بود، ویلی پرسید:
-میریم رستوران؟!
-تو مگه با فریتا نمی ری؟!
-نه فریتا دلش درد می کرد، یک ساعت پیش اجازه گرفت و رفت خونه، نمی دونم چشه یه چند روزیه دل درد می شه!
-خب چرا نمی ره پیش یه متخصص؟!
-گفت فعلا در حدی نیست که دکتر لازم باشم، اما من خیلی نگرانشم!
از جا بلند شدم و با هم از شرکت بیرون اومدیم.
-بالاخره دل درد چیزی نیست که به سادگی از کنارش بگذری، ممکنه خطرناک باشه!
-آره حالا باز بهش زنگ می زنم و مجبورش می کنم بره دکتر!
-اما به نظر من بهتره خودت ببریش دکتر!
ویلی نگاهم کرد و بعد سری تکون داد.
روبروی رستوران مجللی که در ن*زد*یک*ی شرکت بود نگه داشتم و رفتیم داخل.
پشت میزی نشستیم و ویلی مشغول تماس با فریتا شد منم مشغول نگاه کردن به یک پرونده!
بعد از قطع تماس، ویلی ازم پرسید:
-چی می خوری؟!
-کباب سلطانی!
گارسون رو صدا زد و دو پرس کباب سلطانی به همراه مخلفاتش و نوشابه سفارش داد و پرسید:
-چیزی شده؟ امروز انگار زیاد نرمال نیستی!
قضایایی رو که اتفاق افتاده بود بین من و مهراب و خاله بارانک رو براش تعریف کردم، گارسون غذاها رو روی میز چید و پس از تعظیم کوتاهی رفت.
عطر خوش غذا باعث شد احساس گرسنگی بیشتری بکنم و بنابراین اولین لقمه رو زود به دهنم گذاشتم.
-آره دیگه، ایران مثل نیویورک نیست دل آسا!
-اما خاله وسواس داره، من میدونم که خاله بیماره، انگار فقط و فقط مهراب رو متعلق به خودش می دونه، به نظرم خیلی خوب بود اگر با یک روانشناس صحبت می کرد چون اینجوری مهراب و زندگیش واقعا به مشکل بر می خورن، خاله مهراب رو کاملا محبوس یک سری خط قرمزها کرده، من تعجب می کنم چطوری تونسته از خاله فرار کنه و نفوذی بشه، اگر به خاله اجازه می دادی دلش می خواست مهراب رو ببنده به صندلی و توی یه اتاق حبسش کنه تا فقط برای خودش حفظش کنه!
-خب مادره، بچه اش رو دوست داره!
-اما ویلی همه ی مادرها مادرن، مادر منم مادره، تازه اگر خاله علاوه بر مهراب دو تا دختر دیگه هم داره مامان که تنها از دار دنیا فقط من رو داره، اما اون هیچ وقت مثل یک زندانی با من رفتار نمی کنه، هیچ وقت سعی نمی کنه من رو تحت شعاع قرار بده یا من رو چک کنه که کجا می رم با کی می رم چی گفتیم چیکار کردیم، به نظر من خاله شورش رو در آورده!
-می دونم، خاله ات مریض شده، نه جسمش بلکه روحش مریضه، اون احساس می کنه اگر مهراب با دختری ارتباط برقرار کنه ممکنه با مادرش سرد بشه، اون می خواد مهراب رو با جون و دل برای خودش حفظ کنه می ترسه مبادا از دستش بده یا محبتی از جانب او نبینه، به نظر من اگر می تونستی راضیش کنی به یک روانشناس مراجعه کنه خیلی خوب می شد!
-به من مربوط نیست ویلی، من تازه با این خاندان آشنا شدم و هیچ شناختی نسبت به هیچ کدومشون هنوز ندارم، امکان داره خاله از حرف من که بخوام ببرمش پیش یه روانشناس حتی عصبی و ناراحت بشه تا اینکه بخواد استقبال کنه برای همینم دیشب آب پاکی رو ریختم رو دست مهراب، اون اگر دلش می خواد با من صمیمی باشه باید تکلیفش رو با خاله و وسواسش روشن کنه، در غیر اینصورت نه تنها من بلکه باید چشمش رو به روی تمام دخترهای اطرافش ببنده!
ویلی که غذاش رو تموم کرده بود دیس رو پس زد و باقیمانده نوشابه اش رو هم خورد.
دستمالی برداشت و اطراف دهنش رو تمیز کرد:
-فقط مهراب حریف خاله ات می شه، کار خوبی کردی که اون حرف ها رو بهش زدی!
سری تکون دادم و بقیه غذام رو توی سکوت تموم کردم، بعد از خوردن نوشابه ام رو به ویلی گفتم:
-از امروز میام پیشت، می خوام چند روزی رو با خودم خلوت کنم و تنها باشم!
-به به، بهترین خبر امروز بود که!
لبخندی بهش زدم و از جا بلند شدیم.
ویلی میز رو حساب کرد و به شرکت برگشتیم.
تا ساعت پنج عصر مشغول انجام کارها بودیم که ویلی خسته گفت:
-من دارم میرم دل آسا، میرم ویلا دوش می گیرم و می رم فریتا رو ببرم دکتر انگار هنوز دردش آروم نشده!
-آره برو، منم تا یک ساعت دیگه میرم ویلا!
-باشه، نگهبان ها تو ویلا هستن در رو برات باز می کنن، خدمه هم شام حاضر می کنن اما اگر غذای خاصی خواستی بهشون بگو واست درست کنن!
-باشه تو نگران نباش خودم حواسم هست.
ویلی که رفت منم کمی دیگه کار کردم و بالاخره از شرکت بیرون زدم.
تا رسیدن به ویلای ویلیام سرم رو با گوش دادن به آهنگ های مختلف گرم کردم و نذاشتم افکار منفی ذهنم رو درگیر کنن!
ماشین رو داخل باغ بردم، نگهبان در رو پشت سرم بست.
وارد سالن که شدم عطر خوب قورمه سبزی فضای سالن رو در بر گرفته بود.
خدمتکار جلو اومد و با دیدنم لبخند زد:
-خوش اومدید بانو، بفرمایید تا من اتاقتون رو بهتون نشون بدم.
تشکر کردم و به دنبالش رفتم، انگار ویلی بهشون اطلاع داده بود که من میام چون منتظرم بودن.
اتاقم رو همین طبقه پایین در نظر گرفته بود و اینجوری خیلی بهتر بود، چون دلم نمی خواست مدام اون راه پله ها رو بالا و پایین برم.
از خدمتکار تشکر کردم و او رفت.
دوش کوتاهی گرفتم، مشغول خشک کردن موهام بودم که هارپر زنگ زد.
-جانم؟!
-سلام، خوبی؟ کجایی تو ویلا نیستی؟!
-مامان بهت نگفت مگه؟!
-چرا، گفت که ویلای ویلیام میمونی، منم دلتنگت بودم به آترون اصرار کردم برای دیدنت بیایم اونجا!
-عالیه، بیاید منتظرتونم!
هارپر با خوشحالی گفت:
-باشه، تا یک ساعت دیگه خودمون رو می رسونیم.
سری تکون دادم و گوشی رو قطع کردم.
سرم رو از اتاق بیرون بردم و خدمتکار رو صدا زدم.
جلو اومد، پرسیدم:
-برای شام چی تدارک دیدید؟!
-قورمه سبزی و آش رشته خانم!
-آش رشته؟ مگه ویلی آش دوست داره؟!
-بله خانم، یکبار برای آقا درست کردم خوردن انقدر خوششون اومد که بهم گفتن از این به بعد هرشب برام از این آش درست کن منم چون شما مهمون بودید علاوه بر آش قورمه سبزی هم پختم که اگر شما دلتون آش نخواست قورمه بخورید!
-باشه من دوتا مهمون دیگه هم دارم، لطفا برای دسر پاناکوتا موزی آماده کن!
-بله چشم خانم، الساعه!
با رفتنش به اتاق برگشتم، تیشرت قرمزم رو با شلوارک مشکیم تن کردم و آرایش ملایمی هم به چهره دادم، ادکلنم رو به خودم زدم و موهام رو دم اسبی بستم!
از اتاق بیرون رفتم، هنوز تا اومدن آترون اینا نیم ساعتی مونده بود.
به باغ رفتم و روی صندلی نشستم.
هوا خیلی خوب بود، احساس آرامش عجیبی داشتم.
با صدای زنگ موبایلم اون رو از جیب شلوارک بیرون آوردم و با دیدن اسم مامان تماس رو متصل کردم:
-سلام مامان!
-سلام دخترم، خوبی؟!
-آره من خوبم، شما خوبی؟!
-چی بگم والله مادر، اومدم خونه عزیزجون، خاله بارانک انگار فشارش رفته بالا سرگیجه شدید داشته و رسوندنش بیمارستان، منم اومدم پیش عزیزجون یهو کاری داشت براش انجام بدم!
-چرا؟ مگه خاله چی شده؟!
-بین خودمون بمونه، عزیزجون می گفت سر همون قضیه گیر دادن هاش به مهراب انگار امروز صبح باز هم از مهراب می پرسه که کجا بودی کجا میری و از این سوالات همیشگیش، مهراب هم که عصبی بوده می زنه به سیم آخر و داد می کشه که دست از سرم بردار و راحتم بذار، دوست داشتنت رو نمی خوام و من رو زندونی کردی و از این حرفا، خاله ات هم حالش بد می شه و غش می کنه، آقای موسوی می رسوندش بیمارستان اما مهراب از تهران رفته و معلوم نیست کجا!
روی صندلی صاف نشستم:
-چی؟ یعنی چی که معلوم نیست کجاست؟ خب چرا کسی بهش زنگ نمی زنه؟!
-زدن مادر، صدبار، اما نه گوشیش رو جواب می ده و نه با کسی حرف می زنه!
-حالا خاله بهتره؟!
-فعلا که تحت مراقبته، پادنا کنارشه، می گن دعواشون سخت بوده و مهراب اصلا حال خوبی نداشته!
به یاد دیشب و حرف هایی که بینمون رد و بدل شد افتادم، آهی کشیدم:
-امیدوارم خاله از این رفتارهاش دست برداره، اون داره مهراب رو عذاب می ده!
-عزیزجون هم همینو می گه، اما فکر نکنم بارانک هیچ وقت عوض بشه!
با ورود ماشین آترون به داخل باغ دستی براشون تکون دادم و رو به مامان گفتم:
-باشه مامان مرسی که خبر دادی، مواظب خودتون باشید!
-توام مواظب خودت باش دخترم، شبت بخیر.
گوشی رو با ذهنی کاملا مشغول روی میز جلوم قرار دادم.
آترون و هارپر بهم نزدیک شدن و هردوشون رو در آ*غ*و*ش گرفتم.
هارپر با اشتیاق نگاهم کرد:
-من نمی دونم چرا اینقدر دلتنگ تو می شم عزیزم!
لبخندی به روش زدم و به صندلی ها اشاره کردم:
-بشینید!
آترون نفس عمیقی کشید:
-چه باغ با صفاییه، مشخصه ویلی خیلی خوش ذوقه ها!
خندیدم، خدمتکار برامون قهوه و شکلات آورد و رفت.
هارپر پرسید:
-با کی صحبت می کردی؟!
-با مامان، انگار حال خاله بارانک بد شده بردنش بیمارستان!
-آره، هونیاک خان بهمون خبر داد، انگار با مهراب دعوا کردن!
آترون اخم کرد:
-نمی دونم چرا این مهراب با همه ساز مخالف می زنه، حتی با مادرش هم سر ناسازگاری داره!
از اینکه اون جوری در مورد مهراب قضاوت بشه ناراحت شدم و زود جواب دادم:
-نه، اتفاقا من از چند وقتیه که درست مهراب رو شناختم متوجه شدم که اون برخلاف ظاهر خشن و نا آرومش دل رحمه وآزارش به کسی نمی رسه، قبل از اینکه فهمید دعواشون سر چی بوده نمیشه قضاوت کرد!
هارپر نیم نگاهی به آترون انداخت و بعد خندید:
-اوه اوه، دل آسا اصولا از کسی تعریف نمی کنه، تعجب کردم!
آترون هم خندید:
-بله، کسی که دل آسا ازش تعریف کنه باید آدم منحصر به فردی باشه!
با ورود ماشین ویلی به داخل باغ، گفتگوشون قطع شد و هر سه چشم به ویلی دوختیم که از ماشینش پیاده می شد.
از جا بلند شدیم که ویلی با لبخند به هارپر و آترون خوش آمد گفت.
بعد از اون دور هم نشستیم و ویلی پرسید:
-دل آسا؟ چرا زنگ نزدی بگی مهمون دارم!
هارپر خندید:
-نه ویلیام، ما اومده بودیم که یه سری به دل آسا بزنیم نخواستیم برای تو مزاحمت ایجاد کنیم!
ویلی ناراحت شد:
-از این حرف ها نزنید، من از خدامه بیاید و بهم سر بزنید، شماها تنها کسانی هستید که من توی ایران دارم!
بعد از اتمام جمله اش به من نگاه کرد:
-چیزی شده؟ حس می کنم گرفته ای!
به جای من هارپر موضوع رو برای ویلی گفت و اون که می دونست دعوای مهراب ومادرش از کجا منشا می گیره لبخند موزیانه ای زد و به من خیره شد!
هارپر با تعجب پرسید:
-ویلیام؟ دعوای یک مادر و پسر خنده داره؟!
ویلی سریع دهنش رو بست و گفت:
-نه نه، من داشتم به یه موضوع دیگه فکر می کردم!
تا موقع شام در مورد شرکت و کارهای شرکت حرف می زدیم، هارپر هم گاهی از طراحی هاش می گفت و اینکه خیلی مایل هست یک نمایشگاه بزنه!
بعد از خوردن شام خوشمزه ای که خدمه تدارک دیده بودن اینبار توی سالن نشستیم و خدمه دسر آوردن.
آترون به شوخی گفت:
-امشب میترکیم من می دونم!
بعد از خوردن دسر یک ساعت دیگه هم آترون اینا نشستن و بعد از اون رفتن.
ویلی خسته نگاهم کرد:
-بهتری؟!
-خوبم، از فریتا چه خبر؟ بهتر شد؟!
-آره خداروشکر، بردمش دکتر گفت مسمویت هست و چیز مهمی نیست، بهش آمپول زدن و سرم هم وصل کردن دیگه برش گردوندم خونه استراحت کنه!
-خوبه، انشاالله که خیلی زود بهتر میشه!
-من دارم میرم بخوابم، تو نمی خوابی؟!
-چرا چرا، تو برو منم یکم دیگه میرم تو اتاقم، شبت بخیر!
-باشه، شب خوش!
اون شب با اینکه فکرم شدیدا درگیر این بود که مهراب کجا رفته و الان چیکار داره می کنه به سختی سعی کردم بخوابم چون خسته بودم و نیاز به استراحت داشتم!
×××

یک هفته از اون شب گذشت، توی این یک هفته من فقط به شرکت می رفتم و مستقیم بر می گشتم ویلای ویلیام و به جز مامان و بابا که گاهی میومدن بهم سر می زدن کسی رو ملاقات نکرده بودم!
هر چقدر مامان بهم اصرار می کرد که برای عیادت خاله بارانک، که سه روزی بود از بیمارستان مرخص شده بود برم قبول نکردم، خاله باید می فهمید که من هیچ چشمداشتی نه به خودشون دارم و نه به پسرش، دل آسا اگر ل*ب تر می کرد خیلیا آرزوی یک لحظه باهاش بودن رو داشتن پس اگر من با مهراب گرم گرفتم تنها دلیلش احساس متفاوتی بود که نسبت بهش داشتم، احساس می کردم در کنار او بیش از بقیه آرامش دارم و ذهنم آرومه نه اون چیزهایی که توی ذهن مسموم خاله چرخ می زد!
من همیشه توی نیویورک راحت بودم، ارتباط برقرار کردن با ج*ن*س مرد در اونجا خیلی راحت بود و کسی بهت شک نمی کرد اما اینجا یک سلام کنی برای خودشون خیال پردازی می کنن که انگار می خوای پسرشون رو بدزدی ببری!
یکبار هم عزیزجون زنگ زد و احوالپرسی کرد ازم اما اصلا ازم نخواست که به خاله بارانک سر بزنم مطمئنم که می دونست خاله مقصره و بهتره پی به رفتار زننده اش ببره!
کماکان از مهراب هیچ خبری نداشتم، از مامان هم نمی پرسیدم که برگشته یا نه چون نمی خواستم بقیه هم خیال کنن بین ما چیزی هست!
بالاخره ویلیام و فریتا تصمیم آخر رو گرفتن و برای ده روز دیگه تالار مجللی رزرو کرده بودن تا توی این ده روز کارهاشون رو بکنن و بعد از اون هم عروسی بگیرن و برن سر خونه زندگی شون!
از اون روز ویلیام من رو همه جا با خودش می برد و ازم می خواست که سلیقه به خرج بدم و بهشون توی خریدهای عروسی کمک کنم و بهم قول داد اگر همه چیز رو رو به راه کنم در آخر از خجالتم در میاد و یه سرویس برلیان خوشکل واسم می خره!
اون روزی که این حرف رو زد کلی بهش خندیدم، من همیشه آرزوی خوشبختی هارپر و ویلیام رو داشتم، چون هردوشون همیشه همراهم بودن و تنهام نگذاشته بودن، کمک کردن بهشون رو یک جورایی وظیفه خودم می دونستم چون اونا هم از هیچ راهی واسه کمک به من دریغ نکرده بودن پس هدیه گرفتن چیزی رو واسه من عوض نمی کرد!
خیالم که از بابت هارپر و خوشبختیش راحت شده بود فقط می موند ویلیام که اونم در کنار فریتا واقعا خوشبخت می شد!
با کمک آترون، هارپر، فریتا و ویلیام همه چیز خریداری شد.
هارپر و من هردو لباس شب خیلی قشنگی رو به رنگ مشکی که مخلوطی از سفید و قرمز هم داشت برای عروسی خریدیم تا به قول هارپر با هم ست باشیم و آترون هم کت و شلوار زرشکی با لباس سفید خرید که خیلی توی تنش برازنده بود!
ویلیام به درخواست فریتا کت و شلوار مشکی به همراه لباس زیتونی رنگ خوشکلی خریداری کرد و کراوات هم به سلیقه آترون برداشت، فریتا هم که لباس عروس دنباله دار مجللی که سنگ دوزی های روی س*ی*نه اش توی شب برق می زد خرید و به همراه یک کفش سفید پاشنه پنج سانتی تا راحت بتونه با این کفش برقصه، ویلیام هم کفش مردونه مشکی رنگی برداشت و در آخر همه ی این ها رو ویلیام حساب کرد.
دسته گل عروس هم انتخاب کردیم که مخلوطی از گل های مصنوعی سفید و قرمز بود و دورشم پاپیون صورتی زد!
من و هارپر و مامان توی یک آرایشگاه وقت رزرو کردیم و فریتا هم قرار شد مادرش همراهیش کنه و آترون هم که با بابا و ویلیام قرار بود برن یک آرایشگاه خوب مردونه!
به درخواست ویلیام، مامان تمامی اقوام خودمون رو دعوت کرده بود چون ویلیام معتقد بود خودش کسی رو نداره و ما و فامیل ما مثل خانواده اش هستیم پس باید توی مراسمش حضور داشته باشیم.
سرانجام روز عروسی رسید!
از صبح به همراه ویلیام رفته بودیم و فریتا رو به همراه مادرش پیاده کردیم آرایشگاه، ویلیام بعد از اون من رو رسوند آرایشگاه و خودش رفت.
هارپر با دیدنم هی غر زد که چرا دیر کردی و از این حرف ها اما من کاملا ریلکس روی صندلی نشستم و رو به آرایشگر گفتم:
-لطفا زیاد غلیظ نباشه، مرسی!
امروز هجده روز بود که مهراب رو ندیده بودم، نه او به من زنگ می زد و نه من خودم رو کوچیک می کردم برای همینم هیچ کدوم از هم خبری نداشتیم.
مامان برای ناهار از رستوران سفارش غذا داد برای هر سه تامون و آرایشگرها هم رفتن تا ناهارشون رو بخورن ما هم تو همون آرایشگاه غذامون رو که برنج با کوبیده مرغ بود خوردیم و باز رفتیم زیر دست آرایشگرها!
تا ساعت هفت شب معطل بودیم، بعد از اون بابا دنبال ما اومده بود و آترون هم دنبال هارپر!
رو به آترون پرسیدم:
-عروس داماد رفتن آتلیه؟!
-آره، گفت تا ساعت هشت طول می کشه!
نیم ساعت بعد ما توی تالار بودیم، عروسی مختلط بود و من کمی استرس داشتم که آیا مهراب اومده یا نه!
به همراه هارپر و مامان به اتاق پرو رفتیم.
بعد از تعویض لباس به سالن برگشتیم و به کنار عزیزجون اینا رفتیم.
همه ی فامیل اومده بودن، با همشون احوالپرسی مختصری کردیم که یهو دخترهای فامیل فریتا جیغ کشیدن و دویدن سمتم!
البته فکر اینجاش رو کرده بودم، خب عکس من روی تموم مجلات مد بود و اینکه من رو شناسایی کنن کار چندان سختی نبود!
تا اومدن عروس و داماد اونجا ایستادم تا همشون باهام عکس انداختن، سرگیجه گرفته بودم اما نمی تونستم از دستشون فرار کنم که با ورود عروس و داماد چراغ ها خاموش شد و نورپردازی شروع، بین دخترها خودم رو گم کرده بودم که یه آن کسی دستم رو کشید و از بین اونا بیرونم برد!
با رسیدن به یک اتاق خلوت خواستم از ناجیم که واقعا توی اون وضعیت هلاک کننده نجاتم داده بود تشکر کنم که با دیدن مهراب زبونم توی دهنم قفل شد!
زل زد توی چشم هام و دقایقی بعد برای دومین بار ل*ب هام اسیر ل*ب های مردونه اش شد!
هنوزم همون طعمی رو داشت که توی اتاق هتل اون روز من رو ب*و*سید!
همون ب*وسه ای که اولین ج*ن*س مخالف به خودش جرات داده بود و از من طلب کرده بود!
نمی تونستم و البته نمی خواستم که پسش بزنم، نمی تونستم انکار کنم که دلتنگش بودم پس بذار الان این حس رو توی وجودم آروم کنم!
دستش رو پشت کمرم گذاشته بود و با ولع من رو می ب*و*سید!
من اما دستم رو فرو کرده بودم لای موهاش و سرش رو به عقب هل می دادم اما ذره ای جا به جا نمی شد!
متوجه شدم که تقلاهام بی فایده اس و تا خودش نخواد قرار نیست رها بشم!
شاید حدود ده دقیقه بی وقفه من رو ب*و*سید!
چشم های خمارش رو توی چشم هام دوخت و زمزمه کرد:
-تو مال منی، نمی ذارم هیچ کس ازم بگیرتت!
نفس حبس شده ام رو آزاد کردم، حس می کردم پاهام جون ندارن، حتی نمی تونستم حرف بزنم، دستش رو بالای سرش به دیوار تکیه داد و نگاهم کرد:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
-تو خط قرمز منی دل آسا، میفهمی؟ خط قرمز یک آدم یعنی تعصبش، غیرتش، غرورش، زندگیش، اصلا یعنی همه چیزش، پس مراقب خودت باش تو امانت منی دست خودت!
خدای من، چقدر قشنگ حرف می زد!
-یادت باشه هرکس بخواد مانعی ایجاد کنه سر راه من و تو خودم از سر راهم برش می دارم، مثل کیان شهیادی که به خاطر تو باندش رو منهدم کردم!
سرش رو به کنار گوشم آورد و نفس هاش لاله ی گوشم رو قلقلک می داد:
-تو مال منی، هیچ کس نمی تونه سمت چیزهایی که مال منه بیاد، من روی تو حس مالکیت دارم چون از همون بچگی می خواستمت!
روی گردنم ب*وسه ای کوتاه نشوند و صاف ایستاد:
-خیال نکن رفتم که تو رو فراموش کنم و اون حرف هایی که روز آخر زدی من رو پشیمون کرده باشه از خواستنت، نه تو و نه هیچ کس دیگه نمی تونه حسی که من به تو دارم رو از من بگیره، رفتم تا به همه بفهمونم پای تو که وسط باشه قید دنیا رو می زنم آدم ها که دیگه جای خود دارن!
انگار قلبم با هر جمله اش فرو می ریخت، نمی دونم چرا حرف هاش انگار حرف های قلب و دل خودم بود، انگار با هر جمله اش داشتم خودم و جایگاه او برای خودم رو پیدا می کردم، انگار داشتم می فهمیدم منم توی این روزها خواستم تنها باشم تا همه بفهمن دوری از مهراب یعنی دوری از تموم آدم های دنیا، یعنی گوشه گیری و تنهایی مطلق!
-چرا رفتی؟ اگر دلتنگم بودی زودتر از این ها می اومدی سراغم!
کلافه دستش رو برداشت:
-اوضاعم خوب نبود، بعدشم باید به خیلیا می فهموندم که تو واسم از همه چیز و همه کس عزیزتری!
-می تونستی بمونی و این رو ثابت کنی، نه اینکه فرار کنی!
-پس چرا تو فرار کردی؟ چرا تو نموندی و ثابت نکردی؟!
-من نتونستم، حال خودم رو نمی فهمیدم، از یک طرف تو و از طرف دیگه عقل و شعورم، اجازه نمی دادن خودم رو تا این حد کوچیک کنم!
جلو اومد و بازوهام رو گرفت:
-تو به احساس من شک داشتی مگه؟ اصلا نباید خودت رو پس می کشیدی نباید بهم بی محلی می کردی، من به خاطر تو از جونمم گذشتم دل آسا، با زندگیم بازی کردم اونوقت حالا که به دستت آوردم کنار بکشم؟ محاله!
-هر چی باشه پای مادرت در میون بود و تعصبات خانواده ات، این چیزی نیست که بشه راحت از کنارش رد شد!
-گفتم که، همه چیز تا موقعی برای من مهمه و عزیز که مانعی برای حسم به تو ایجاد نکنه، من از بچگی تو رو در کنار خودم دیدم، یه جورایی بهت عادت کردم نمی خوام ازت بگذرم!
دستم رو روی پیشونیم گذاشتم:
-من الان گیجم، اگر اشکالی نداره یکم راحتم بذار می خوام تنها باشم!
-منم خسته ام، تا امروز صبح آواره بودم و نا آروم، امروز برگشتم و فقط برای دیدن تو اومدم اینجا، می خواستم حرف هام رو بشنوی الان دیگه اینجا کاری ندارم کادوم رو به ویلی می دم و می رم، توام راحت باش!
بعد از رفتنش به سختی خودم رو کنترل کردم، به سرویس بهداشتی رفتم و با دیدن رژ ل*بم که هیچ اثری ازش نمونده بود غریدم:
-لعنتی!
به اتاق پرو برگشتم و رژلب هارپر رو برداشتم و زدم.
رنگش با قبلی متفاوت بود اما چاره ای نبود!
بعد از زدن رژ، بیرون رفتم که ویلی بهم اشاره کرد نزدیکش برم.
-مهراب چرا اینجوری بود؟ چرا زود رفت؟!
مختصر براش توضیح دادم که پرسید:
-به نظرت مهراب عاشقت شده؟!
با تعجب نگاهش کردم:
-نه، چرا این حرف رو می زنی؟!
-پس دلیل این حرف هاش، رفتارهاش، کارهاش چی می تونه باشه جز حس قلبیش؟!
-اون فقط به من وابسته شده، این حس هایی که او ازش حرف می زنه یه برادر هم می تونه به خواهرش داشته باشه!
-دل آسا؟ تو از عشق می ترسی؟!
برگشتم و نگاهش کردم، لبخند محوی زد و ازم دور شد!
من واقعا از عشق می ترسیدم؟!
نه!
پس چرا ازش فرار می کردم؟!
هارپر با عصبانیت به سمتم اومد و غرغرکنان من رو به وسط پیست برد!
به ارکستر اشاره داد آهنگ ملایمی بزنه و مجبورم کرد توی ر*ق*ص همراهیش کنم!
-کجا بودی؟ می دونی چقدر دنبالت گشتم؟!
-رفته بودم یکم هوا بخورم!
یک دور که رقصیدیم مامان به کنارم اومد و زمزمه کرد:
-بیا احوال خاله ات رو بپرس، دلم نمی خواد بین شما دو نفر کدورتی پیش بیاد!
بدون اعتراض دنبال مامان رفتم، خاله با رنگ و رویی پریده و حالی نه چندان خوش در کنار عزیزجون و پادینا نشسته بود.
با دیدنم لبخند مهربونی زد و منم سعی کردم احساسات قلبیم رو که واقعا از خاله ناراحت بودم رو کنار بذارم!
-شرمنده تونم خاله، انقدر سرمون شلوغه توی شرکت نتونستم بیام عیادت!
عزیزجون با ل*ذت نگاهم کرد:
-کسی از تو توقع نداره عزیزدل من، می دونیم که تو سال ها از ما دور بودی زمان می بره تا باهامون خو بگیری!
کمی پیششون نشستم، خاله بارانک اما بیشتر لحظات غرق صورتم می شد و چشم ازم بر نمی داشت منم بدون هیچ استرسی اجازه می دادم خوب من رو بررسی کنه شاید هم توی افکارش فرو رفته بود و فقط نگاهش به صورت من بود!
موقع بریدن کیک رسید، هارپر دوید سمتم و ازم خواست ر*ق*ص چاقو رو انجام بدم!
اصلا حوصله نداشتم برای همینم رو به بهنوش گفتم:
-می شه تو به جای من این ر*ق*ص رو انجام بدی؟!
بهنوش با خوشحالی سریع چاقوی پاپیون خورده رو گرفت:
-حتما، با کمال میل!
با رفتن بهنوش و پخش آهنگ، روی صندلی کمی دورتر از بقیه نشستم که هارپر اومد کنارم:
-تو چت شده دل آسا؟ ویلیام ازت توقع داره، ر*ق*ص چاقو رو تو باید انجام می دادی نه بهنوش!
-حالم خوش نیست، چرا درکم نمی کنید؟!
هارپر که دید حوصله ندارم بدون حرف دیگه ای رفت!
بعد از ر*ق*ص چاقو، ویلی و فریتا کیک رو برش زدن و بعد از اون با هم تانگو ر*ق*صیدن.
کیک بزرگ توسط خدمه ی سالن بین مهمانان پخش شد و در این بین کادوها هم داده شد.
با شنیدن صدای ویلی که از پشت بلندگوی سالن پخش می شد سرم رو از روی دستم بلند کردم:
-مهمانان عزیز توجه کنید، این سرویس برلیان رو می خوام تقدیم کنم به کسی که همیشه مثل یک خواهر فداکار و دلسوز، مثل یک دوست و رفیق مهربون همراهیم کرده و برام کم نذاشته، دل آسا از همین جا اعلام می کنم که خیلی دوستت دارم و از اینکه خواهر مهربونی مثل تو دارم به خودم می بالم!
فریتا هم لبخند زنان جلو اومد و بهم اشاره کردن نزدیک شون برم.
لبخندی زدم و جلو رفتم.
سرویس رو بهم دادن و من ازشون تشکر کردم و هردوشون رو ب*و*سیدم!
بعد از اون سرویس رو به مامان دادم که اعلام کردن موقع سرو شام رسیده!
غذاها به انتخاب آترون و من زرشک پلو با مرغ بود و چلوکباب کوبیده، به همراه سالاد فصل و نوشابه!
عروس و داماد هم به اتاق تالار رفتن تا از غذا خوردنشون فیلمبرداری بشه.
هارپر و آترون غذا کشیدن و کنارم اومدن.
هارپر دیس پر از غذا رو پیش روم گذاشت:
-بیا بخور، رنگت خیلی پریده!
با سردردی که امونم رو بریده بود گفتم:
-اگر ویلی یکی از عزیزانم نبود تا الان صد دفعه اینجا رو ترک کرده بودم!
هارپر:
-اما می دونی که ناراحت می شه، تا الانم دلخوره ازت که امشب اصلا نرمال نبودی!
غذام رو خوردم و زمزمه کردم:
-اون من رو درک می کنه، خودم می دونم!
تا ساعت یازده عروسی و مراسم ادامه داشت، بعد از اون مراسم عروس کشون تا ساعت یک بامداد، بعد از اونم عروس و داماد رو تا ویلاشون رسوندیم و ضمن آرزوی خوشبختی خداحافظی کردیم و برگشتیم ویلا!
از صبح وسایلم رو جمع کرده بودم چون دیگه نمی شد پیش ویلی موند، اون الان متاهل بود و مسلما حضور من خلوتشون رو بهم می زد.
اون شب با خوردن یک قرص مسکن خودم رو خواب کردم چون اصلا دلم نمی خواست تا نصفه شب بیدار بمونم و به اتفاقات امروز فکر کنم برای همینم لازم بود که با قرص خودم رو از فکر و خیال راحت کنم!
×××
توی شرکت بودم، هوا به شدت گرم بود و حوصله ام رو سر برده بود!
حدود یک هفته از عروسی فریتا و ویلیام می گذشت و من دیگه مهراب رو ندیده بودم، واقعا برای اینهمه دوری نمیتونستم دلیلی بیارم اما من بیشتر مواقع سرم رو با کار کردن گرم می کردم و خونه ی کسی نمی رفتم.
اون روز هم توی شرکت مشغول انجام کارهام بودم، ویلیام به مدت ده روز مرخصی گرفته بود و به همراه فریتا برای ماه عسل به استانبول رفته بودن، براشون خیلی خوشحال بودم که در کنار هم آرامش گرفتن چون می دونم هردو لایق خوشبختی هستن!
با صدای زنگ گوشیم برش داشتم و با دیدن اسم مامان تماس رو وصل کردم:
-سلام مامان!
-سلام دخترم خوبی؟ چه خبر؟!
-مرسی من خوبم، خبری نیست جز سلامتی شما، کاری با من داشتید؟!
-آره دخترم راستش امشب تولد پادینا هست و مهمونی و جشن بزرگی ترتیب داده منم گفتم بهت زنگ بزنم که امروز رو زودتر بیای خونه تا بریم به کادویی چیزی براش بخریم و هم اینکه حاضر بشیم بریم!
انگشت هام رو روی شقیقه هام کشیدم:
-وای مامان خب زودتر می گفتی من کارهام رو جمع و جور می کردم که فکرم باز درگیر نباشه!
مامان طبق معمول همیشه شروع کرد غر زدن:
-آخه تو چه نیازی به کار کردن داری دخترم؟ خودت که داری می بینی ما توی زندگی هیچ کم و کسری نداریم الحمدالله، دیگه من واقعا درک نمی کنم دلیل سر کار رفتن تو چیه؟ همش خودت رو حبس کردی توی اون شرکت و هیچ جا با ما نمیای، دیگه داری دلخورم می کنی دل آسا!
پوفی کشیدم و برای اینکه مامان رو آروم کنم و باز شروع نکنه به نصیحت، گفتم:
-چشم مامان چشم، من راس ساعت سه عصر خونه و در خدمت شما هستم، خوبه؟!
بالاخره مامان راضی شد و خندید:
-خوبه قشنگ مامان، منتظرتم پس دیر نکنی!
-حتما!
-راستی هارپر و آترون هم دعوتن، اونا هم میان!
اینجوری بهتر بود، حضور هارپر بیشتر بهم آرامش می داد!
-مرسی مامان، کاری ندارید؟!
-نه خدانگهدارت!
گوشی رو قطع کردم و روی میز انداختم!
تلفن رو برداشتم و درخواست قهوه دادم که در همین لحظه در باز شد و در کمال تعجب من، مهراب وارد اتاقم شد!
منشیم کلافه پشت سرش داخل شد:
-خانم ساجدی این آقا بدون توجه به حرف من سرخود اومدن داخل، مقصر من نیستم!
دستم رو بالا آوردم:
-بسیارخب، بفرمایید شما!
منشی اومد بره که سریع گفتم:
-قهوه ای که سفارش دادم رو بکنید دوتا و بیارید، کیک شکلاتی هم کنارش باشه!
منشی چشمی گفت و بیرون رفت!
مهراب بیخیال و کاملا خونسرد روی مبل لم داده بود و به گلدون روی میز خیره شده بود!
-مطمئنا نیومدی اینجا که تمرین یوگا کنی!
نگاهم کرد و پوزخندی زد:
-واقعا گاهی شک می کنم دل آسا که من حتی پشیزی برای تو ارزش داشته باشم، وقتی به همین راحتی میتونی هفته ها و ماه ها از من بی خبر بمونی مشخصه که من بیخودی دارم اینهمه برات دست و پا میزنم!
چشم هام رو تنگ کردم:
-انتظار داری چیکار کنم؟ بیام به دست و پای خاله بارانک بیفتم که تو رو خدا بذار من و مهراب با هم گرم و صمیمی باشیم و مدام کنار هم؟ من اهل منت کشیدن نیستم مهراب نمیدونی بدون!
باز هم پوزخند زد:
-نه، می دونم خوب هم می دونم، اما من به تو گفتم در مورد زندگیم خودم تصمیم می گیرم نه هیچ کس دیگه، تو اگر بخوای از همین حالا به خاطر دیگران من رو پس بزنی که نمیشه!
با ورود منشی حرفمون فعلا نیمه تموم رها شد!
بشقاب رو جلوی مهراب گذاشت که گفتم:
-بذار همون جا و برو بیرون!
با رفتنش از جا بلند شدم:
-مهراب؟ رو راست بهم بگو از من چی می خوای؟!
جلوش نشستم، خیره نگاهم کرد:
-یعنی تو واقعا نمیدونی؟!
-من تا حالا به همچین چیزی بر نخوردم مهراب، مسلما نمی دونم و نمی تونم حدس بزنم تو چی می خوای ازم و چه انتظاری ازم داری؟!
فنجون قهوه اش رو برداشت و مشغول خوردن شد!
براش تکه ای کیک توی بشقاب گذاشتم و جلوش قرار دادم.
خودمم قهوه ام رو برداشتم و مشغول خوردن شدم.
-تویی که تموم این سال ها احساساتت رو توی وجودت کشته بودی و با قساوت و بی رحمی بزرگ شدی باید هم فعلا نتونی طرف مقابلت رو درک کنی!
با تعجب زل زدم بهش که ادامه داد:
-تو نمی تونی بفهمی که من دلم می خواد بیشتر وقت تو کنارم باشی، می خوام که باهام گرم بگیری بیرون بریم بگردیم، دل آسا من تو رو سال ها نداشتم و الان که به دستت آوردم نمی خوام که نبینمت و کنارت نباشم، خیلی برات سخته درک این جملات؟!
-من مشکلی ندارم، اما خودت که دیدی مامانت اصلا راضی به این صمیمیت نیست!
-باز که داری حرف خودت رو می زنی، تو همه چیز رو بسپار به من، فقط خودت رو ازم دریغ نکن!
لرزه ای خفیف تنم رو در برگرفت!
حق با مهراب بود، من هنوز عادت نکرده بودم که احساسات داشته باشم و بروزشون بدم!
-باشه، حق با توئه من نباید به خاطر دیگران دوست خوبی مثل تو رو از دست بدم!
لبخند ملایمی زد:
-پس توافق کردیم؟!
خندیدم:
-بله بفرمایید دهنتون رو شیرین کنید!
بلند خندید و به راستی که چرا تا حالا نفهمیده بودم خنده هاش انقدر دلنشینه؟!
مهراب توی کارهام کمکم کرد، می تونم به جرات بگم کارهای عقب مونده رو تماما انجام داد و تمومشون کرد و خیال من راحت شد!
پوفی کشیدم و به پشتی صندلیم تکیه دادم:
-وای مهراب واقعا دستت دردنکنه راحتم کردی، نبودن ویلیام به شدت کارها رو عقب انداخته، اگر می دونستم انقدر شرکت توی نبودنش عقبه نمیذاشتم بره خصوصا اینکه فریتا هم کارمند همین جا بوده و او هم جای خالیش حس می شه!
از جا بلند شد:
-حالا که دیگه کاری نمونده، نمی خوای بریم ناهار؟!
نگاهی به ساعتم که یک و نیم ظهر رو نشون می داد انداختم و سری تکون دادم:
-آره هنوز وقت دارم، بریم!
کیفم رو برداشتم و با هم از شرکت بیرون زدیم.
رو به نگهبان گفتم:
-این سوییچ ماشین منه، لطفا ببرش ویلا خودتم یه آژانس بگیر برگرد من جایی کار دارم نمیتونم ماشین رو ببرم!
نگهبان اطاعت کرد و من جلوی ماشین مهراب نشستم.
توی راه پرسید:
-امشب که میای؟!
-تا دو ساعت پیش خبر نداشتم تولد خواهرته، مامان زنگ زد و اصرار کرد!
-یعنی نمی خواستی بیای که خاله اصرار کرده بهت؟!
انگشتم رو روی ل*بم کشیدم:
-راستش تو که غریبه نیستی دلیل اصلیم این بود که من دوست ندارم جایی باشم که کسی از حضور و بودنم خوشحال نباشه و به خاطر من مهمونی به کامش تلخ بشه برای همین هم ترجیح می دم بیشتر وقتم رو سرکار بگذرونم!
مهراب دلخور نگاهم کرد:
-تو چرا فکر می کنی توی اون جمع کسی از بودنت ناراحته؟ می دونی عزیزجون چقدر ذوق داره از اینکه تو برگشتی پیش ما؟ اونوقت تو خودت رو ازشون پنهون می کنی؟!
-شاید هم حق با تو باشه!
با رسیدن به رستوران، هر دو در کنار هم وارد شدیم!
گارسون که انگار مهراب رو می شناخت با دیدنش سریع جلو اومد:
-جناب موسوی خوشحالم که به رستوران ما تشریف آوردید، بفرمایید میزتون حاضره!
مهراب با لبخند تشکر کرد و عینک دودیش رو کمی روی چشم هاش جا به جا کرد!
با هم به انتهای رستوران رفتیم که پله هایی به طبقه دوم داشت.
بالا رفتیم و پشت میز دنج و قشنگی نشستیم.
بالا خلوت بود، مهراب عینکش رو برداشت و پوفی کشید:
-معروف بودنم دردسر داره ها!
شالم رو کمی جلوتر کشیدم:
-آره، شب عروسی ویلیام کمرم خشک شد از بس روی صندلی نشستم تا باهام عکس بگیرن!
-هنوزم چون مقیم این کشور نبودی زیاد شناخته شده نیستی، وگرنه خانم های ایرانی برای یک مدلینگ خیلی ارزش و احترام قائل هستن!
-من برای مشهور بودن این کار رو انتخاب نکردم مهراب، فقط دوست داشتم مدلینگ بودن رو امتحان کنم همین!
-خیلی خوبه که یک زن توی هر رشته و هر فنی وارد باشه اما اگر اون موقع من جایگاه الان رو پیشت داشتم نمی گذاشتم که بری مدل بشی!
تو چشم هاش زل زدم، اینهمه صادقانه اعتراف می کرد و ابایی نداشت؟!
-چرا؟!
نفس عمیقی کشید و دستش رو روی دستم که روی میز بود گذاشت:
-چون دلم نمی خواد کسی که یک عمر برای من بوده رو بقیه هم نگاه کنن و او براشون دلبری کنه!
این حرف ها عجیب دلم رو می لرزوندن!
-اما همینجوری هم مردم من رو می بینن، چه فرقی داره؟!
-فرقش اینه که اینجوری من کنارتم، مواظبتم اما تو اونجا و روی صح*نه با تکون دادن پاهات و نشون دادن طرح ها باعث می شدی که چشم خیلی ها به جای لباس و کفش و طرح ها به خودت خیره بشه و برق حسرت داشتنت تو چشم هاشون بشینه، اینجوری که کسی نمیتونه تنت رو ببینه و حسرت بخوره، می تونه؟!
لبخند ملایمی زدم:
-بهت نمیاد غیرتی باشی مهراب!
-پای تو که وسط باشه غیرت که سهله، جنونم می گیرم ولی حفظت می کنم برای خودم!
خداروشکر که گارسون ها اومدن و چشم های خمارش از روی من برداشته شد!
باورم نمی شد مهراب تا این حد رمانتیک و احساساتی باشه، اون همه چیز داشت!
غیرت
احساس
محبت
جدیت
عصبی بودن و به موقع خودش ملایم بودن!
اون نمونه ی کامل یک مرد بود که می تونست حامی خیلی خوبی باشه برای یک زن!
با خودم فکر کردم واقعا زمان زیادی باید بگذره تا من بتونم مهراب رو بشناسم و از اعماق وجودش باخبر بشم و بفهمم چی به چیه!
با رفتن گارسون ها به غذاها اشاره کرد:
-به انتخاب خودم از قبل سفارش داده بودم چون شیشلیک های اینجا بی نظیره، دلم می خواست امتحان کنی!
سری تکون دادم و ضمن تشکر مشغول خوردن شدم!
طعم لذیذ گوشت اشتهام رو ت*ح*ریک می کرد و من با ولع می خوردم!
مهراب هم در سکوت مشغول بود اما هرازگاهی سنگینی نگاهش رو احساس می کردم!
بعد از اتمام ناهار نگاهی به ساعتم انداختم:
-وای مهراب بهتره بریم، مامان منتظرمه و نباید دیرکنم!
دستش جلو اومد و کنار ل*بم کشیده شد!
خدای من...!
اینهمه ن*زد*یک*ی و تجربه احساسات اون هم پشت سر هم برای منی که سال ها طعم محبت رو نچشیده بودم واقعا غیرمنتظره بود!
-کنار لبت کثیف شده بود!
دستمالی برداشتم و اطراف ل*بم رو تمیز کردم که از جا بلند شد:
-بریم؟!
در کنار هم پایین اومدیم، مهراب ریموت رو به سمتم گرفت:
-توماشین منتظر بمون!
روی صندلی که نشستم از ته دل نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم:
-چقدر بد که تو غرق احساسی و من تا این حد سرد و یخ!
بغض بدی گلوم رو چنگ زد و من مثل تموم این سالها قورتش دادم!
تا رسیدن به ویلا هر دو سکوت کرده بودیم.
جلوی ورودی که ایستاد گفتم:
-ممنون برای ناهار و کمک های امروزت، شب می بینمت!
تا اومدم پیاده بشم مچ دستم رو گرفت!
انگار توی دلم زلزله شده بود، عجیب می لرزید امروز!
-اینجوری نرو، دل آسا؟!
منتظر نگاهش کردم، نمی فهمیدم ازم چی می خواد و کلافه بودم از اینهمه کمبود توی خرج کردن احساساتم!
-می خوام بهم بگی "مواظب خودت باش مهراب" سخته؟!
لبخندی زدم، این مرد عجیب دلتنگ بود امروز!
همون جمله رو بهش گفتم و او اینبار رضایت داد تا از ماشین پیاده بشم و بعد از زدن تک بوقی رفت!
سریع به داخل ویلا رفتم.
یه تعویض لباس سریع کردم و به همراه مامان و هارپر برای خرید کادو بیرون رفتیم.
مامان با دقت رانندگی می کرد و در همون حال پرسید:
-کجا برم؟!
هارپر آدرس یه مرکز خرید داد که معتقد بود خیلی لوکس و بزرگه و همه چیز اونجا هست!
با رسیدن به مرکز مامان ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و هرسه وارد آسانسور شدیم.
حق با هارپر بود، این مرکز واقعا همه چیز تموم بود.
مامان با ورود به طلا فروشی خیلی سریع کادوش رو که یک س*ی*نه ریز خیلی قشنگ و براق بود و البته گرون قیمت، انتخاب کرد و فروشنده براش توی جعبه کادویی گذاشت و به دستش داد.
هارپر اما گیج بود و نمی دونست چی می خواد بخره!
منم بدون اینکه چیز خاصی توی ذهنم باشه اطراف رو نگاه می کردم تا شاید چیزی چشمم رو بگیره!
هارپر بالاخره انتخابش رو کرد و کفش مجلسی مجللی که خیلی شیک و قشنگ بود خریداری و کادو کرد و حالا فقط مونده بودم من!
مامان که خسته شده بود رو بهم گفت:
-چقدر دست دست می کنی مامان جان، خب یه چیزی انتخاب کن دیگه!
سری تکون دادم و وارد مغازه تابلو فروشی شدم و تابلوفرش زیبایی که یک منظره رویایی رو به تصویر کشیده بودن خریداری کردم و درخواست دادم تا کادو کنن!
هارپر و مامان از انتخابم خیلی راضی بودن و مدام تعریفش رو می کردن.
پس از خوردن آب هویج بستنی که پیشنهاد هارپر بود توی کافی شاپ مرکز، بالاخره سوار ماشین شدیم و به ویلا برگشتیم.
هارپر داخل نیومد و گفت که کارهاش مونده و باید بره.
من و مامان داخل ویلا شدیم و من سریعا به اتاقم رفتم تا حاضر بشم.
دوش کوتاهی گرفتم، ناخن هام رو لاک سبز براق زدم و موهام رو با سشوار خشک کردم و بالای سرم جمع کردم و تافت زدم تا تکون نخورن!
آرایش ملایمی هم به چهره دادم چون زیاد از آرایش غلیظ خوشم نمیومد!
روبروی کمدم ایستادم و به حجم عظیم لباس های مجلسی داخل کمد نگاه انداختم!
دلم می خواست امشب خاص باشم، نمی دونم چرا اما ناخودآگاه دلم می خواست مهراب رو محو خودم کنم!
لبخند مرموزی روی ل*بم نشست و دست بردم لباس مجلسی طلایی رنگ براق رو کشیدم بیرون!
کمی بعد کاملا حاضر و آماده توی سالن مشغول خوردن قهوه بودم.
مامان که برای این جشن استرس داشت جلوم ایستاد و کفش های تو دستش رو گرفت سمتم:
-به نظرت کدومش قشنگ تره دل آسا؟!
فنجون خالی رو روی میز گذاشتم:
-این!
-پاشنه اش زیادی کوتاه نیست؟!
-از اونجایی که میدونم امشب شما اصلا نمی شینید و مدام قراره راه برید ترجیح دادم کوتاه بپوشید که کمردرد اذیتتون نکنه!
-باشه چون دامن لباسم بزرگه میره زیر دامن و چیزی ازش معلوم نیست!
بعد پوفی کشید و رفت!
بابا که تازه وارد سالن شده بود با دیدن مامان که باز برگشته بود توی اتاقشون سری به حالت تاسف تکون داد:
-درسا زودباش دیگه، چقدر شما خانما برای یه مهمونی رفتن تدارکات باید انجام بدید بخدا!
خندیدم که بابا با محبت نگاهم کرد:
-تو خوبی عزیزم؟!
-اوهوم، خوبم!
-چه خبر؟ مهراب رو ندیدی تازگیا؟!
-چرا اتفاقا، ظهر اومد شرکت و در نبود ویلی خیلی از کارهام عقب مونده بود و او انجامشون داد واقعا کمک بزرگی بهم کرد!
-مهراب پسر خوبیه، درسته گاهی بداخلاق میشه و عصبی اما خب هیچ انسانی نیست که مطلقا بتونه همیشه خوش اخلاق باشه و در برابر بدی ها خم به ابرو نیاره!
-من تا الان بدی ازش ندیدم بابا، فقط اوایل ازش دلخور بودم که چرا موضوع نفوذی بودنش رو ازم پنهون کرده و مهم تر اینکه ما با هم فامیل بودیم و او اصلا به روی خودش نیاورد اما خب، به مرور که بهش فکر کردم با خودم به این یقین رسیدم که حق داشته و شاید اگر منم جای او بودم از ترس فاش شدن رازم پنهون کاری می کردم!
با اومدن مامان حرفمون نصفه موند!
بالاخره هرسه از ویلا بیرون اومدیم و مامان گفت:
-آترون و هارپر هم قراره با ماشین ما بیان، صبر کنیم تا برسن!
بابا ماشین رو از پارکینگ بیرون آورد و در همون موقع آترون و هارپر هم رسیدن و من با لبخند از هردوشون استقبال کردم!
آترون دستش رو پشت کمرم گذاشت:
-خوبی؟!
-خوبم!
خندید:
-خوشحالم.
همگی سوار شدیم و بابا حرکت کرد.
رو به مامان پرسیدم:
-کادوها رو که یادت نرفته برداری؟!
-نه، کادوی تو رو که از خیلی پیش دادم بابات بذاره توی صندوق ماشین کادوی خودمم تو کیفمه!
تا رسیدن به ویلای خاله بارانک فقط بابا و آترون در مورد کار و شرکت و اینجور چیزها حرف می زدن و ما شنونده بودیم.
بابا ماشین رو نزدیک ورودی پارک کرد و همه پیاده شدیم.
رو به مامان با تعجب پرسیدم:
-مگه پادینا خودش خونه نداره؟ پس چرا تولدش رو تو ویلای خاله گرفته؟!
مامان در حالیکه با وسواس به لباسش و مرتب بودنش نگاه می کرد جواب داد:
-پادینا و همسرش تو یک آپارتمان زندگی می کنن، چطوری میتونن اینهمه آدم رو توی یه سوییت کوچیک جا ب*دن؟!
قانع شدم!
در کنار هم به سمت ورودی سالن رفتیم.
عطر گل یاس فضای بیرونی رو کاملا پر کرده بود و من چون عاشق این بو بودم تندتند نفس عمیق می کشیدم!
خاله بارانک به استقبالمون اومد.
کادوها رو روی میزی که وسط سالن گذاشته شده بودن قرار دادیم و با مهمانان موجود در سالن دست دادیم و احوالپرسی کردیم.
خاله بارانک نگاه عمیقی به من انداخت و زمزمه کرد:
-خوش اومدی دخترم!
لبخند محوی زدم و به درخواست عزیزجون که به کنارش اشاره می کرد جلو رفتم و پیشش نشستم.
مامان و هارپر هم روی یک مبل دونفره در کنار هم نشستن.
تمامی مهمانان اومده بودن.
ما آخرین نفرات بودیم!
خاله پرستو در حالیکه تیکه سیب قرمز رو داخل دهنش می گذاشت پرسید:
-چرا اینقدر دیر اومدید درسا؟!
بابا پیش دستی کرد و زودتر از مامان جواب داد:
-از بس این خانم ما معطل کرد دیر شد، خیال می کنه عروسیشه که اینهمه باید به سر و وضع خودش برسه!
همه زدن زیر خنده و مامان چشم غره ای جانانه نثار بابا کرد و عزیزجون جواب داد:
-درسا همیشه خوشکل و ناز بوده، اون اصلا آرایشم نکنه قشنگه!
مامان با محبت به عزیزجون نگاه کرد و تشکر کرد، خاله گیسو چشم و ابرویی اومد و به طعنه گفت:
-خدا شانس بده!
همه مجدد خندیدن، آترون سوالی رو که من خیلی دلم می خواست بپرسم اما روم نمی شد رو پرسید:
-ببخشید، مهراب خان نیستن؟!
خاله بارانک سریع لبخند زد و جواب داد:
-رفته کیک رو بگیره بیاد!
هارپر:
-پادینا و همسرش پس کجا هستن؟!
خاله بارانک:
-اونا رو فرستادیم به یه بهونه ای بیرون تا بتونیم سالن رو تزئین کنیم، کم کم می رسن!
در همین موقع صدای در سالن خبر از اومدن کسی داد!
پادنا از جا بلند شد و جلوی ورودی رفت، کمی بعد داد زد:
-مامان بیا داداش برگشت!
کمی بعد مهراب به جمع پیوست و به گرمی با همه احوالپرسی کرد و خوش آمد گفت.
با منم کاملا صمیمی دست داد و زمزمه کرد:
-خوشحالم که امشب توام توی این جمع حضور داری!
بعد از اون بدون اینکه منتظر جواب من باشه خم شد گونه عزیزجون رو ب*و*سید و بعد از اون به سمت پله های طبقه دوم رفت و از دید ما پنهون شد.
خدمه با شربت و شیرینی ازمون پذیرایی کردن و مهراب با تیپ سبز برگشت و در کنار آترون نشست.
مشخص بود رفته بوده تا لباس هاش رو عوض کنه.
خاله بارانک به خدمه دستور داد برای مهراب هم شیرینی و شربت بذارن.
بابا رو به مهراب گفت:
-مهراب جان کم پیدا شدی ها، قبلاها با معرفت تر بودی!
مهراب لبخندی از شرمندگی زد:
-ببخشید انقدر سرم این روزا شلوغه که حتی نمیرسم به تمرکز روی آهنگ جدیدم، انشاالله از این به بعد بیشتر بهتون سر میزنم!
خاله بارانک با دلخوری گفت:
-این روزها اصلا تو خونه هم پیداش نمیشه، ما هم شاید موقع شام فقط ببینیمش ، گلایه هم که می کنم می گه سرش شلوغه و کار داره!
مامان:
-جوون های امروزی دیگه مثل آدم های قدیم نیستن، الان بیشتر وقت جوون ها بیرون از خونه می گذره چون کارهاشون زیاده و مشغله دارن، دیگه مثل قدیما نیست که بیان بشینن ور دل مادر پدرهاشون!
عزیزجون:
-بهتره، هرچقدر پیشرفت کنن و موفق تر بشن به نفع زندگی شونه!
آقاجون:
-شماها فقط دعا کنید تنشون سالم باشه و محتاج خلق الله نباشن، همینکه سالم هستن و می دونید که هرموقع اراده کنید می تونید ببینیدشون هم خدا رو شاکر باشید!
خاله بارانک تائید کرد:
-حق با شماست آقاجون، انشاالله حال دلشون خوب باشه ماها هم این دوری ها و دلتنگی ها رو تحمل می کنیم!
پادنا در جواب مامانش گفت:
-واه مامان، داداش وقتی رفته بود آمریکا که چندین ماه ایران نبود حالا که دیگه بیخ گوشته دلتنگی چه معنایی داره؟!
خاله بارانک با این حرف اخم کرد:
-تو از دل من مگه خبر داشتی اون موقع؟ هرشب و هر روز کارم توی اتاق گریه و ناله به درگاه خدا بود، هنوز مادر نشدی تا من رو درک کنی!
با صدای خدمه که اعلام می کردن پادینا و همسرش اومدن همه دستپاچه بلند شدن و بحث نصفه رها شد!
باورم نمیشد چطور مهراب با اینهمه علاقه مادرش نسبت به خودش تونسته به قول پادنا چندین ماه ولشون کنه و بیاد تو دل خطر و توی نیویورک و توی باند مخوف کیان شهیادی!
همه جلوی ورودی ایستادیم.
با ورود پادینا فشفشه ها روشن شد و آهنگ تولدت مبارک شروع به خوندن کرد.
همه دست می زدن و خاله گیسو و خاله پرستو هلهله می کردن.
پادنا روی سرشون گل می ریخت و خاله بارانک اسپند دور سرشون می چرخوند!
کمی بعد همه پادینا رو در آ*غ*و*ش کشیدیم و بهش تبریک گفتیم.
بعد از اون همه نشستن و مهراب آهنگ شادی گذاشت و به همراه کیهان شروع کردن ر*ق*صیدن!
همه براشون دست می زدن و عزیزجون مدام قربون صدقه شون می رفت.
کد:
-تو خط قرمز منی دل آسا، میفهمی؟ خط قرمز یک آدم یعنی تعصبش، غیرتش، غرورش، زندگیش، اصلا یعنی همه چیزش، پس مراقب خودت باش تو امانت منی دست خودت!
خدای من، چقدر قشنگ حرف می زد!
-یادت باشه هرکس بخواد مانعی ایجاد کنه سر راه من و تو خودم از سر راهم برش می دارم، مثل کیان شهیادی که به خاطر تو باندش رو منهدم کردم!
سرش رو به کنار گوشم آورد و نفس هاش لاله ی گوشم رو قلقلک می داد:
-تو مال منی، هیچ کس نمی تونه سمت چیزهایی که مال منه بیاد، من روی تو حس مالکیت دارم چون از همون بچگی می خواستمت!
روی گردنم ب*وسه ای کوتاه نشوند و صاف ایستاد:
-خیال نکن رفتم که تو رو فراموش کنم و اون حرف هایی که روز آخر زدی من رو پشیمون کرده باشه از خواستنت، نه تو و نه هیچ کس دیگه نمی تونه حسی که من به تو دارم رو از من بگیره، رفتم تا به همه بفهمونم پای تو که وسط باشه قید دنیا رو می زنم آدم ها که دیگه جای خود دارن!
انگار قلبم با هر جمله اش فرو می ریخت، نمی دونم چرا حرف هاش انگار حرف های قلب و دل خودم بود، انگار با هر جمله اش داشتم خودم و جایگاه او برای خودم رو پیدا می کردم، انگار داشتم می فهمیدم منم توی این روزها خواستم تنها باشم تا همه بفهمن دوری از مهراب یعنی دوری از تموم آدم های دنیا، یعنی گوشه گیری و تنهایی مطلق!
-چرا رفتی؟ اگر دلتنگم بودی زودتر از این ها می اومدی سراغم!
کلافه دستش رو برداشت:
-اوضاعم خوب نبود، بعدشم باید به خیلیا می فهموندم که تو واسم از همه چیز و همه کس عزیزتری!
-می تونستی بمونی و این رو ثابت کنی، نه اینکه فرار کنی!
-پس چرا تو فرار کردی؟ چرا تو نموندی و ثابت نکردی؟!
-من نتونستم، حال خودم رو نمی فهمیدم، از یک طرف تو و از طرف دیگه عقل و شعورم، اجازه نمی دادن خودم رو تا این حد کوچیک کنم!
جلو اومد و بازوهام رو گرفت:
-تو به احساس من شک داشتی مگه؟ اصلا نباید خودت رو پس می کشیدی نباید بهم بی محلی می کردی، من به خاطر تو از جونمم گذشتم دل آسا، با زندگیم بازی کردم اونوقت حالا که به دستت آوردم کنار بکشم؟ محاله!
-هر چی باشه پای مادرت در میون بود و تعصبات خانواده ات، این چیزی نیست که بشه راحت از کنارش رد شد!
-گفتم که، همه چیز تا موقعی برای من مهمه و عزیز که مانعی برای حسم به تو ایجاد نکنه، من از بچگی تو رو در کنار خودم دیدم، یه جورایی بهت عادت کردم نمی خوام ازت بگذرم!
دستم رو روی پیشونیم گذاشتم:
-من الان گیجم، اگر اشکالی نداره یکم راحتم بذار می خوام تنها باشم!
-منم خسته ام، تا امروز صبح آواره بودم و نا آروم، امروز برگشتم و فقط برای دیدن تو اومدم اینجا، می خواستم حرف هام رو بشنوی الان دیگه اینجا کاری ندارم کادوم رو به ویلی می دم و می رم، توام راحت باش!
بعد از رفتنش به سختی خودم رو کنترل کردم، به سرویس بهداشتی رفتم و با دیدن رژ ل*بم که هیچ اثری ازش نمونده بود غریدم:
-لعنتی!
به اتاق پرو برگشتم و رژلب هارپر رو برداشتم و زدم.
رنگش با قبلی متفاوت بود اما چاره ای نبود!
بعد از زدن رژ، بیرون رفتم که ویلی بهم اشاره کرد نزدیکش برم.
-مهراب چرا اینجوری بود؟ چرا زود رفت؟!
مختصر براش توضیح دادم که پرسید:
-به نظرت مهراب عاشقت شده؟!
با تعجب نگاهش کردم:
-نه، چرا این حرف رو می زنی؟!
-پس دلیل این حرف هاش، رفتارهاش، کارهاش چی می تونه باشه جز حس قلبیش؟!
-اون فقط به من وابسته شده، این حس هایی که او ازش حرف می زنه یه برادر هم می تونه به خواهرش داشته باشه!
-دل آسا؟ تو از عشق می ترسی؟!
برگشتم و نگاهش کردم، لبخند محوی زد و ازم دور شد!
من واقعا از عشق می ترسیدم؟!
نه!
پس چرا ازش فرار می کردم؟!
هارپر با عصبانیت به سمتم اومد و غرغرکنان من رو به وسط پیست برد!
به ارکستر اشاره داد آهنگ ملایمی بزنه و مجبورم کرد توی ر*ق*ص همراهیش کنم!
-کجا بودی؟ می دونی چقدر دنبالت گشتم؟!
-رفته بودم یکم هوا بخورم!
یک دور که رقصیدیم مامان به کنارم اومد و زمزمه کرد:
-بیا احوال خاله ات رو بپرس، دلم نمی خواد بین شما دو نفر کدورتی پیش بیاد!
بدون اعتراض دنبال مامان رفتم، خاله با رنگ و رویی پریده و حالی نه چندان خوش در کنار عزیزجون و پادینا نشسته بود.
با دیدنم لبخند مهربونی زد و منم سعی کردم احساسات قلبیم رو که واقعا از خاله ناراحت بودم رو کنار بذارم!
-شرمنده تونم خاله، انقدر سرمون شلوغه توی شرکت نتونستم بیام عیادت!
عزیزجون با ل*ذت نگاهم کرد:
-کسی از تو توقع نداره عزیزدل من، می دونیم که تو سال ها از ما دور بودی زمان می بره تا باهامون خو بگیری!
کمی پیششون نشستم، خاله بارانک اما بیشتر لحظات غرق صورتم می شد و چشم ازم بر نمی داشت منم بدون هیچ استرسی اجازه می دادم خوب من رو بررسی کنه شاید هم توی افکارش فرو رفته بود و فقط نگاهش به صورت من بود!
موقع بریدن کیک رسید، هارپر دوید سمتم و ازم خواست ر*ق*ص چاقو رو انجام بدم!
اصلا حوصله نداشتم برای همینم رو به بهنوش گفتم:
-می شه تو به جای من این ر*ق*ص رو انجام بدی؟!
بهنوش با خوشحالی سریع چاقوی پاپیون خورده رو گرفت:
-حتما، با کمال میل!
با رفتن بهنوش و پخش آهنگ، روی صندلی کمی دورتر از بقیه نشستم که هارپر اومد کنارم:
-تو چت شده دل آسا؟ ویلیام ازت توقع داره، ر*ق*ص چاقو رو تو باید انجام می دادی نه بهنوش!
-حالم خوش نیست، چرا درکم نمی کنید؟!
هارپر که دید حوصله ندارم بدون حرف دیگه ای رفت!
بعد از ر*ق*ص چاقو، ویلی و فریتا کیک رو برش زدن و بعد از اون با هم تانگو ر*ق*صیدن.
کیک بزرگ توسط خدمه ی سالن بین مهمانان پخش شد و در این بین کادوها هم داده شد.
با شنیدن صدای ویلی که از پشت بلندگوی سالن پخش می شد سرم رو از روی دستم بلند کردم:
-مهمانان عزیز توجه کنید، این سرویس برلیان رو می خوام تقدیم کنم به کسی که همیشه مثل یک خواهر فداکار و دلسوز، مثل یک دوست و رفیق مهربون همراهیم کرده و برام کم نذاشته، دل آسا از همین جا اعلام می کنم که خیلی دوستت دارم و از اینکه خواهر مهربونی مثل تو دارم به خودم می بالم!
فریتا هم لبخند زنان جلو اومد و بهم اشاره کردن نزدیک شون برم.
لبخندی زدم و جلو رفتم.
سرویس رو بهم دادن و من ازشون تشکر کردم و هردوشون رو ب*و*سیدم!
بعد از اون سرویس رو به مامان دادم که اعلام کردن موقع سرو شام رسیده!
غذاها به انتخاب آترون و من زرشک پلو با مرغ بود و چلوکباب کوبیده، به همراه سالاد فصل و نوشابه!
عروس و داماد هم به اتاق تالار رفتن تا از غذا خوردنشون فیلمبرداری بشه.
هارپر و آترون غذا کشیدن و کنارم اومدن.
هارپر دیس پر از غذا رو پیش روم گذاشت:
-بیا بخور، رنگت خیلی پریده!
با سردردی که امونم رو بریده بود گفتم:
-اگر ویلی یکی از عزیزانم نبود تا الان صد دفعه اینجا رو ترک کرده بودم!
هارپر:
-اما می دونی که ناراحت می شه، تا الانم دلخوره ازت که امشب اصلا نرمال نبودی!
غذام رو خوردم و زمزمه کردم:
-اون من رو درک می کنه، خودم می دونم!
تا ساعت یازده عروسی و مراسم ادامه داشت، بعد از اون مراسم عروس کشون تا ساعت یک بامداد، بعد از اونم عروس و داماد رو تا ویلاشون رسوندیم و ضمن آرزوی خوشبختی خداحافظی کردیم و برگشتیم ویلا!
از صبح وسایلم رو جمع کرده بودم چون دیگه نمی شد پیش ویلی موند، اون الان متاهل بود و مسلما حضور من خلوتشون رو بهم می زد.
اون شب با خوردن یک قرص مسکن خودم رو خواب کردم چون اصلا دلم نمی خواست تا نصفه شب بیدار بمونم و به اتفاقات امروز فکر کنم برای همینم لازم بود که با قرص خودم رو از فکر و خیال راحت کنم!
×××
توی شرکت بودم، هوا به شدت گرم بود و حوصله ام رو سر برده بود!
حدود یک هفته از عروسی فریتا و ویلیام می گذشت و من دیگه مهراب رو ندیده بودم، واقعا برای اینهمه دوری نمیتونستم دلیلی بیارم اما من بیشتر مواقع سرم رو با کار کردن گرم می کردم و خونه ی کسی نمی رفتم.
اون روز هم توی شرکت مشغول انجام کارهام بودم، ویلیام به مدت ده روز مرخصی گرفته بود و به همراه فریتا برای ماه عسل به استانبول رفته بودن، براشون خیلی خوشحال بودم که در کنار هم آرامش گرفتن چون می دونم هردو لایق خوشبختی هستن!
با صدای زنگ گوشیم برش داشتم و با دیدن اسم مامان تماس رو وصل کردم:
-سلام مامان!
-سلام دخترم خوبی؟ چه خبر؟!
-مرسی من خوبم، خبری نیست جز سلامتی شما، کاری با من داشتید؟!
-آره دخترم راستش امشب تولد پادینا هست و مهمونی و جشن بزرگی ترتیب داده منم گفتم بهت زنگ بزنم که امروز رو زودتر بیای خونه تا بریم به کادویی چیزی براش بخریم و هم اینکه حاضر بشیم بریم!
انگشت هام رو روی شقیقه هام کشیدم:
-وای مامان خب زودتر می گفتی من کارهام رو جمع و جور می کردم که فکرم باز درگیر نباشه!
مامان طبق معمول همیشه شروع کرد غر زدن:
-آخه تو چه نیازی به کار کردن داری دخترم؟ خودت که داری می بینی ما توی زندگی هیچ کم و کسری نداریم الحمدالله، دیگه من واقعا درک نمی کنم دلیل سر کار رفتن تو چیه؟ همش خودت رو حبس کردی توی اون شرکت و هیچ جا با ما نمیای، دیگه داری دلخورم می کنی دل آسا!
پوفی کشیدم و برای اینکه مامان رو آروم کنم و باز شروع نکنه به نصیحت، گفتم:
-چشم مامان چشم، من راس ساعت سه عصر خونه و در خدمت شما هستم، خوبه؟!
بالاخره مامان راضی شد و خندید:
-خوبه قشنگ مامان، منتظرتم پس دیر نکنی!
-حتما!
-راستی هارپر و آترون هم دعوتن، اونا هم میان!
اینجوری بهتر بود، حضور هارپر بیشتر بهم آرامش می داد!
-مرسی مامان، کاری ندارید؟!
-نه خدانگهدارت!
گوشی رو قطع کردم و روی میز انداختم!
تلفن رو برداشتم و درخواست قهوه دادم که در همین لحظه در باز شد و در کمال تعجب من، مهراب وارد اتاقم شد!
منشیم کلافه پشت سرش داخل شد:
-خانم ساجدی این آقا بدون توجه به حرف من سرخود اومدن داخل، مقصر من نیستم!
دستم رو بالا آوردم:
-بسیارخب، بفرمایید شما!
منشی اومد بره که سریع گفتم:
-قهوه ای که سفارش دادم رو بکنید دوتا و بیارید، کیک شکلاتی هم کنارش باشه!
منشی چشمی گفت و بیرون رفت!
مهراب بیخیال و کاملا خونسرد روی مبل لم داده بود و به گلدون روی میز خیره شده بود!
-مطمئنا نیومدی اینجا که تمرین یوگا کنی!
نگاهم کرد و پوزخندی زد:
-واقعا گاهی شک می کنم دل آسا که من حتی پشیزی برای تو ارزش داشته باشم، وقتی به همین راحتی میتونی هفته ها و ماه ها از من بی خبر بمونی مشخصه که من بیخودی دارم اینهمه برات دست و پا میزنم!
چشم هام رو تنگ کردم:
-انتظار داری چیکار کنم؟ بیام به دست و پای خاله بارانک بیفتم که تو رو خدا بذار من و مهراب با هم گرم و صمیمی باشیم و مدام کنار هم؟ من اهل منت کشیدن نیستم مهراب نمیدونی بدون!
باز هم پوزخند زد:
-نه، می دونم خوب هم می دونم، اما من به تو گفتم در مورد زندگیم خودم تصمیم می گیرم نه هیچ کس دیگه، تو اگر بخوای از همین حالا به خاطر دیگران من رو پس بزنی که نمیشه!
با ورود منشی حرفمون فعلا نیمه تموم رها شد!
بشقاب رو جلوی مهراب گذاشت که گفتم:
-بذار همون جا و برو بیرون!
با رفتنش از جا بلند شدم:
-مهراب؟ رو راست بهم بگو از من چی می خوای؟!
جلوش نشستم، خیره نگاهم کرد:
-یعنی تو واقعا نمیدونی؟!
-من تا حالا به همچین چیزی بر نخوردم مهراب، مسلما نمی دونم و نمی تونم حدس بزنم تو چی می خوای ازم و چه انتظاری ازم داری؟!
فنجون قهوه اش رو برداشت و مشغول خوردن شد!
براش تکه ای کیک توی بشقاب گذاشتم و جلوش قرار دادم.
خودمم قهوه ام رو برداشتم و مشغول خوردن شدم.
-تویی که تموم این سال ها احساساتت رو توی وجودت کشته بودی و با قساوت و بی رحمی بزرگ شدی باید هم فعلا نتونی طرف مقابلت رو درک کنی!
با تعجب زل زدم بهش که ادامه داد:
-تو نمی تونی بفهمی که من دلم می خواد بیشتر وقت تو کنارم باشی، می خوام که باهام گرم بگیری بیرون بریم بگردیم، دل آسا من تو رو سال ها نداشتم و الان که به دستت آوردم نمی خوام که نبینمت و کنارت نباشم، خیلی برات سخته درک این جملات؟!
-من مشکلی ندارم، اما خودت که دیدی مامانت اصلا راضی به این صمیمیت نیست!
-باز که داری حرف خودت رو می زنی، تو همه چیز رو بسپار به من، فقط خودت رو ازم دریغ نکن!
لرزه ای خفیف تنم رو در برگرفت!
حق با مهراب بود، من هنوز عادت نکرده بودم که احساسات داشته باشم و بروزشون بدم!
-باشه، حق با توئه من نباید به خاطر دیگران دوست خوبی مثل تو رو از دست بدم!
لبخند ملایمی زد:
-پس توافق کردیم؟!
خندیدم:
-بله بفرمایید دهنتون رو شیرین کنید!
بلند خندید و به راستی که چرا تا حالا نفهمیده بودم خنده هاش انقدر دلنشینه؟!
مهراب توی کارهام کمکم کرد، می تونم به جرات بگم کارهای عقب مونده رو تماما انجام داد و تمومشون کرد و خیال من راحت شد!
پوفی کشیدم و به پشتی صندلیم تکیه دادم:
-وای مهراب واقعا دستت دردنکنه راحتم کردی، نبودن ویلیام به شدت کارها رو عقب انداخته، اگر می دونستم انقدر شرکت توی نبودنش عقبه نمیذاشتم بره خصوصا اینکه فریتا هم کارمند همین جا بوده و او هم جای خالیش حس می شه!
از جا بلند شد:
-حالا که دیگه کاری نمونده، نمی خوای بریم ناهار؟!
نگاهی به ساعتم که یک و نیم ظهر رو نشون می داد انداختم و سری تکون دادم:
-آره هنوز وقت دارم، بریم!
کیفم رو برداشتم و با هم از شرکت بیرون زدیم.
رو به نگهبان گفتم:
-این سوییچ ماشین منه، لطفا ببرش ویلا خودتم یه آژانس بگیر برگرد من جایی کار دارم نمیتونم ماشین رو ببرم!
نگهبان اطاعت کرد و من جلوی ماشین مهراب نشستم.
توی راه پرسید:
-امشب که میای؟!
-تا دو ساعت پیش خبر نداشتم تولد خواهرته، مامان زنگ زد و اصرار کرد!
-یعنی نمی خواستی بیای که خاله اصرار کرده بهت؟!
انگشتم رو روی ل*بم کشیدم:
-راستش تو که غریبه نیستی دلیل اصلیم این بود که من دوست ندارم جایی باشم که کسی از حضور و بودنم خوشحال نباشه و به خاطر من مهمونی به کامش تلخ بشه برای همین هم ترجیح می دم بیشتر وقتم رو سرکار بگذرونم!
مهراب دلخور نگاهم کرد:
-تو چرا فکر می کنی توی اون جمع کسی از بودنت ناراحته؟ می دونی عزیزجون چقدر ذوق داره از اینکه تو برگشتی پیش ما؟ اونوقت تو خودت رو ازشون پنهون می کنی؟!
-شاید هم حق با تو باشه!
با رسیدن به رستوران، هر دو در کنار هم وارد شدیم!
گارسون که انگار مهراب رو می شناخت با دیدنش سریع جلو اومد:
-جناب موسوی خوشحالم که به رستوران ما تشریف آوردید، بفرمایید میزتون حاضره!
مهراب با لبخند تشکر کرد و عینک دودیش رو کمی روی چشم هاش جا به جا کرد!
با هم به انتهای رستوران رفتیم که پله هایی به طبقه دوم داشت.
بالا رفتیم و پشت میز دنج و قشنگی نشستیم.
بالا خلوت بود، مهراب عینکش رو برداشت و پوفی کشید:
-معروف بودنم دردسر داره ها!
شالم رو کمی جلوتر کشیدم:
-آره، شب عروسی ویلیام کمرم خشک شد از بس روی صندلی نشستم تا باهام عکس بگیرن!
-هنوزم چون مقیم این کشور نبودی زیاد شناخته شده نیستی، وگرنه خانم های ایرانی برای یک مدلینگ خیلی ارزش و احترام قائل هستن!
-من برای مشهور بودن این کار رو انتخاب نکردم مهراب، فقط دوست داشتم مدلینگ بودن رو امتحان کنم همین!
-خیلی خوبه که یک زن توی هر رشته و هر فنی وارد باشه اما اگر اون موقع من جایگاه الان رو پیشت داشتم نمی گذاشتم که بری مدل بشی!
تو چشم هاش زل زدم، اینهمه صادقانه اعتراف می کرد و ابایی نداشت؟!
-چرا؟!
نفس عمیقی کشید و دستش رو روی دستم که روی میز بود گذاشت:
-چون دلم نمی خواد کسی که یک عمر برای من بوده رو بقیه هم نگاه کنن و او براشون دلبری کنه!
این حرف ها عجیب دلم رو می لرزوندن!
-اما همینجوری هم مردم من رو می بینن، چه فرقی داره؟!
-فرقش اینه که اینجوری من کنارتم، مواظبتم اما تو اونجا و روی صح*نه با تکون دادن پاهات و نشون دادن طرح ها باعث می شدی که چشم خیلی ها به جای لباس و کفش و طرح ها به خودت خیره بشه و برق حسرت داشتنت تو چشم هاشون بشینه، اینجوری که کسی نمیتونه تنت رو ببینه و حسرت بخوره، می تونه؟!
لبخند ملایمی زدم:
-بهت نمیاد غیرتی باشی مهراب!
-پای تو که وسط باشه غیرت که سهله، جنونم می گیرم ولی حفظت می کنم برای خودم!
خداروشکر که گارسون ها اومدن و چشم های خمارش از روی من برداشته شد!
باورم نمی شد مهراب تا این حد رمانتیک و احساساتی باشه، اون همه چیز داشت!
غیرت
احساس
محبت
جدیت
عصبی بودن و به موقع خودش ملایم بودن!
اون نمونه ی کامل یک مرد بود که می تونست حامی خیلی خوبی باشه برای یک زن!
با خودم فکر کردم واقعا زمان زیادی باید بگذره تا من بتونم مهراب رو بشناسم و از اعماق وجودش باخبر بشم و بفهمم چی به چیه!
با رفتن گارسون ها به غذاها اشاره کرد:
-به انتخاب خودم از قبل سفارش داده بودم چون شیشلیک های اینجا بی نظیره، دلم می خواست امتحان کنی!
سری تکون دادم و ضمن تشکر مشغول خوردن شدم!
طعم لذیذ گوشت اشتهام رو ت*ح*ریک می کرد و من با ولع می خوردم!
مهراب هم در سکوت مشغول بود اما هرازگاهی سنگینی نگاهش رو احساس می کردم!
بعد از اتمام ناهار نگاهی به ساعتم انداختم:
-وای مهراب بهتره بریم، مامان منتظرمه و نباید دیرکنم!
دستش جلو اومد و کنار ل*بم کشیده شد!
خدای من...!
اینهمه ن*زد*یک*ی و تجربه احساسات اون هم پشت سر هم برای منی که سال ها طعم محبت رو نچشیده بودم واقعا غیرمنتظره بود!
-کنار لبت کثیف شده بود!
دستمالی برداشتم و اطراف ل*بم رو تمیز کردم که از جا بلند شد:
-بریم؟!
در کنار هم پایین اومدیم، مهراب ریموت رو به سمتم گرفت:
-توماشین منتظر بمون!
روی صندلی که نشستم از ته دل نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم:
-چقدر بد که تو غرق احساسی و من تا این حد سرد و یخ!
بغض بدی گلوم رو چنگ زد و من مثل تموم این سالها قورتش دادم!
تا رسیدن به ویلا هر دو سکوت کرده بودیم.
جلوی ورودی که ایستاد گفتم:
-ممنون برای ناهار و کمک های امروزت، شب می بینمت!
تا اومدم پیاده بشم مچ دستم رو گرفت!
انگار توی دلم زلزله شده بود، عجیب می لرزید امروز!
-اینجوری نرو، دل آسا؟!
منتظر نگاهش کردم، نمی فهمیدم ازم چی می خواد و کلافه بودم از اینهمه کمبود توی خرج کردن احساساتم!
-می خوام بهم بگی "مواظب خودت باش مهراب" سخته؟!
لبخندی زدم، این مرد عجیب دلتنگ بود امروز!
همون جمله رو بهش گفتم و او اینبار رضایت داد تا از ماشین پیاده بشم و بعد از زدن تک بوقی رفت!
سریع به داخل ویلا رفتم.
یه تعویض لباس سریع کردم و به همراه مامان و هارپر برای خرید کادو بیرون رفتیم.
مامان با دقت رانندگی می کرد و در همون حال پرسید:
-کجا برم؟!
هارپر آدرس یه مرکز خرید داد که معتقد بود خیلی لوکس و بزرگه و همه چیز اونجا هست!
با رسیدن به مرکز مامان ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و هرسه وارد آسانسور شدیم.
حق با هارپر بود، این مرکز واقعا همه چیز تموم بود.
مامان با ورود به طلا فروشی خیلی سریع کادوش رو که یک س*ی*نه ریز خیلی قشنگ و براق بود و البته گرون قیمت، انتخاب کرد و فروشنده براش توی جعبه کادویی گذاشت و به دستش داد.
هارپر اما گیج بود و نمی دونست چی می خواد بخره!
منم بدون اینکه چیز خاصی توی ذهنم باشه اطراف رو نگاه می کردم تا شاید چیزی چشمم رو بگیره!
هارپر بالاخره انتخابش رو کرد و کفش مجلسی مجللی که خیلی شیک و قشنگ بود خریداری و کادو کرد و حالا فقط مونده بودم من!
مامان که خسته شده بود رو بهم گفت:
-چقدر دست دست می کنی مامان جان، خب یه چیزی انتخاب کن دیگه!
سری تکون دادم و وارد مغازه تابلو فروشی شدم و تابلوفرش زیبایی که یک منظره رویایی رو به تصویر کشیده بودن خریداری کردم و درخواست دادم تا کادو کنن!
هارپر و مامان از انتخابم خیلی راضی بودن و مدام تعریفش رو می کردن.
پس از خوردن آب هویج بستنی که پیشنهاد هارپر بود توی کافی شاپ مرکز، بالاخره سوار ماشین شدیم و به ویلا برگشتیم.
هارپر داخل نیومد و گفت که کارهاش مونده و باید بره.
من و مامان داخل ویلا شدیم و من سریعا به اتاقم رفتم تا حاضر بشم.
دوش کوتاهی گرفتم، ناخن هام رو لاک سبز براق زدم و موهام رو با سشوار خشک کردم و بالای سرم جمع کردم و تافت زدم تا تکون نخورن!
آرایش ملایمی هم به چهره دادم چون زیاد از آرایش غلیظ خوشم نمیومد!
روبروی کمدم ایستادم و به حجم عظیم لباس های مجلسی داخل کمد نگاه انداختم!
دلم می خواست امشب خاص باشم، نمی دونم چرا اما ناخودآگاه دلم می خواست مهراب رو محو خودم کنم!
لبخند مرموزی روی ل*بم نشست و دست بردم لباس مجلسی طلایی رنگ براق رو کشیدم بیرون!
کمی بعد کاملا حاضر و آماده توی سالن مشغول خوردن قهوه بودم.
مامان که برای این جشن استرس داشت جلوم ایستاد و کفش های تو دستش رو گرفت سمتم:
-به نظرت کدومش قشنگ تره دل آسا؟!
فنجون خالی رو روی میز گذاشتم:
-این!
-پاشنه اش زیادی کوتاه نیست؟!
-از اونجایی که میدونم امشب شما اصلا نمی شینید و مدام قراره راه برید ترجیح دادم کوتاه بپوشید که کمردرد اذیتتون نکنه!
-باشه چون دامن لباسم بزرگه میره زیر دامن و چیزی ازش معلوم نیست!
بعد پوفی کشید و رفت!
بابا که تازه وارد سالن شده بود با دیدن مامان که باز برگشته بود توی اتاقشون سری به حالت تاسف تکون داد:
-درسا زودباش دیگه، چقدر شما خانما برای یه مهمونی رفتن تدارکات باید انجام بدید بخدا!
خندیدم که بابا با محبت نگاهم کرد:
-تو خوبی عزیزم؟!
-اوهوم، خوبم!
-چه خبر؟ مهراب رو ندیدی تازگیا؟!
-چرا اتفاقا، ظهر اومد شرکت و در نبود ویلی خیلی از کارهام عقب مونده بود و او انجامشون داد واقعا کمک بزرگی بهم کرد!
-مهراب پسر خوبیه، درسته گاهی بداخلاق میشه و عصبی اما خب هیچ انسانی نیست که مطلقا بتونه همیشه خوش اخلاق باشه و در برابر بدی ها خم به ابرو نیاره!
-من تا الان بدی ازش ندیدم بابا، فقط اوایل ازش دلخور بودم که چرا موضوع نفوذی بودنش رو ازم پنهون کرده و مهم تر اینکه ما با هم فامیل بودیم و او اصلا به روی خودش نیاورد اما خب، به مرور که بهش فکر کردم با خودم به این یقین رسیدم که حق داشته و شاید اگر منم جای او بودم از ترس فاش شدن رازم پنهون کاری می کردم!
با اومدن مامان حرفمون نصفه موند!
بالاخره هرسه از ویلا بیرون اومدیم و مامان گفت:
-آترون و هارپر هم قراره با ماشین ما بیان، صبر کنیم تا برسن!
بابا ماشین رو از پارکینگ بیرون آورد و در همون موقع آترون و هارپر هم رسیدن و من با لبخند از هردوشون استقبال کردم!
آترون دستش رو پشت کمرم گذاشت:
-خوبی؟!
-خوبم!
خندید:
-خوشحالم.
همگی سوار شدیم و بابا حرکت کرد.
رو به مامان پرسیدم:
-کادوها رو که یادت نرفته برداری؟!
-نه، کادوی تو رو که از خیلی پیش دادم بابات بذاره توی صندوق ماشین کادوی خودمم تو کیفمه!
تا رسیدن به ویلای خاله بارانک فقط بابا و آترون در مورد کار و شرکت و اینجور چیزها حرف می زدن و ما شنونده بودیم.
بابا ماشین رو نزدیک ورودی پارک کرد و همه پیاده شدیم.
رو به مامان با تعجب پرسیدم:
-مگه پادینا خودش خونه نداره؟ پس چرا تولدش رو تو ویلای خاله گرفته؟!
مامان در حالیکه با وسواس به لباسش و مرتب بودنش نگاه می کرد جواب داد:
-پادینا و همسرش تو یک آپارتمان زندگی می کنن، چطوری میتونن اینهمه آدم رو توی یه سوییت کوچیک جا ب*دن؟!
قانع شدم!
در کنار هم به سمت ورودی سالن رفتیم.
عطر گل یاس فضای بیرونی رو کاملا پر کرده بود و من چون عاشق این بو بودم تندتند نفس عمیق می کشیدم!
خاله بارانک به استقبالمون اومد.
کادوها رو روی میزی که وسط سالن گذاشته شده بودن قرار دادیم و با مهمانان موجود در سالن دست دادیم و احوالپرسی کردیم.
خاله بارانک نگاه عمیقی به من انداخت و زمزمه کرد:
-خوش اومدی دخترم!
لبخند محوی زدم و به درخواست عزیزجون که به کنارش اشاره می کرد جلو رفتم و پیشش نشستم.
مامان و هارپر هم روی یک مبل دونفره در کنار هم نشستن.
تمامی مهمانان اومده بودن.
ما آخرین نفرات بودیم!
خاله پرستو در حالیکه تیکه سیب قرمز رو داخل دهنش می گذاشت پرسید:
-چرا اینقدر دیر اومدید درسا؟!
بابا پیش دستی کرد و زودتر از مامان جواب داد:
-از بس این خانم ما معطل کرد دیر شد، خیال می کنه عروسیشه که اینهمه باید به سر و وضع خودش برسه!
همه زدن زیر خنده و مامان چشم غره ای جانانه نثار بابا کرد و عزیزجون جواب داد:
-درسا همیشه خوشکل و ناز بوده، اون اصلا آرایشم نکنه قشنگه!
مامان با محبت به عزیزجون نگاه کرد و تشکر کرد، خاله گیسو چشم و ابرویی اومد و به طعنه گفت:
-خدا شانس بده!
همه مجدد خندیدن، آترون سوالی رو که من خیلی دلم می خواست بپرسم اما روم نمی شد رو پرسید:
-ببخشید، مهراب خان نیستن؟!
خاله بارانک سریع لبخند زد و جواب داد:
-رفته کیک رو بگیره بیاد!
هارپر:
-پادینا و همسرش پس کجا هستن؟!
خاله بارانک:
-اونا رو فرستادیم به یه بهونه ای بیرون تا بتونیم سالن رو تزئین کنیم، کم کم می رسن!
در همین موقع صدای در سالن خبر از اومدن کسی داد!
پادنا از جا بلند شد و جلوی ورودی رفت، کمی بعد داد زد:
-مامان بیا داداش برگشت!
کمی بعد مهراب به جمع پیوست و به گرمی با همه احوالپرسی کرد و خوش آمد گفت.
با منم کاملا صمیمی دست داد و زمزمه کرد:
-خوشحالم که امشب توام توی این جمع حضور داری!
بعد از اون بدون اینکه منتظر جواب من باشه خم شد گونه عزیزجون رو ب*و*سید و بعد از اون به سمت پله های طبقه دوم رفت و از دید ما پنهون شد.
خدمه با شربت و شیرینی ازمون پذیرایی کردن و مهراب با تیپ سبز برگشت و در کنار آترون نشست.
مشخص بود رفته بوده تا لباس هاش رو عوض کنه.
خاله بارانک به خدمه دستور داد برای مهراب هم شیرینی و شربت بذارن.
بابا رو به مهراب گفت:
-مهراب جان کم پیدا شدی ها، قبلاها با معرفت تر بودی!
مهراب لبخندی از شرمندگی زد:
-ببخشید انقدر سرم این روزا شلوغه که حتی نمیرسم به تمرکز روی آهنگ جدیدم، انشاالله از این به بعد بیشتر بهتون سر میزنم!
خاله بارانک با دلخوری گفت:
-این روزها اصلا تو خونه هم پیداش نمیشه، ما هم شاید موقع شام فقط ببینیمش ، گلایه هم که می کنم می گه سرش شلوغه و کار داره!
مامان:
-جوون های امروزی دیگه مثل آدم های قدیم نیستن، الان بیشتر وقت جوون ها بیرون از خونه می گذره چون کارهاشون زیاده و مشغله دارن، دیگه مثل قدیما نیست که بیان بشینن ور دل مادر پدرهاشون!
عزیزجون:
-بهتره، هرچقدر پیشرفت کنن و موفق تر بشن به نفع زندگی شونه!
آقاجون:
-شماها فقط دعا کنید تنشون سالم باشه و محتاج خلق الله نباشن، همینکه سالم هستن و می دونید که هرموقع اراده کنید می تونید ببینیدشون هم خدا رو شاکر باشید!
خاله بارانک تائید کرد:
-حق با شماست آقاجون، انشاالله حال دلشون خوب باشه ماها هم این دوری ها و دلتنگی ها رو تحمل می کنیم!
پادنا در جواب مامانش گفت:
-واه مامان، داداش وقتی رفته بود آمریکا که چندین ماه ایران نبود حالا که دیگه بیخ گوشته دلتنگی چه معنایی داره؟!
خاله بارانک با این حرف اخم کرد:
-تو از دل من مگه خبر داشتی اون موقع؟ هرشب و هر روز کارم توی اتاق گریه و ناله به درگاه خدا بود، هنوز مادر نشدی تا من رو درک کنی!
با صدای خدمه که اعلام می کردن پادینا و همسرش اومدن همه دستپاچه بلند شدن و بحث نصفه رها شد!
باورم نمیشد چطور مهراب با اینهمه علاقه مادرش نسبت به خودش تونسته به قول پادنا چندین ماه ولشون کنه و بیاد تو دل خطر و توی نیویورک و توی باند مخوف کیان شهیادی!
همه جلوی ورودی ایستادیم.
با ورود پادینا فشفشه ها روشن شد و آهنگ تولدت مبارک شروع به خوندن کرد.
همه دست می زدن و خاله گیسو و خاله پرستو هلهله می کردن.
پادنا روی سرشون گل می ریخت و خاله بارانک اسپند دور سرشون می چرخوند!
کمی بعد همه پادینا رو در آ*غ*و*ش کشیدیم و بهش تبریک گفتیم.
بعد از اون همه نشستن و مهراب آهنگ شادی گذاشت و به همراه کیهان شروع کردن ر*ق*صیدن!
همه براشون دست می زدن و عزیزجون مدام قربون صدقه شون می رفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
مهراب ر*ق*ص مردونه جذابی داشت که انگار واقعا بهش می خورد اینجوری قشنگ حرکات رو انجام بده.
آقای موسوی شاباش می ریخت و دخترا با جیغ و هلهله حسابی سالن رو شلوغ کرده بودن.
کمی بعد سامیان و حامد همسر پادینا هم بهشون پیوستن.
پادینا به شدت خوشحال بود و این از صورتش کاملا مشخص بود.
خدمه مدام با شربت پذیرایی می کردن و منم چون گلوم خشک شده بود حدود دو سه تا لیوان برداشتم و خوردم!
کمی بعد مهراب، آترون رو هم به پیست ر*ق*ص کشوند و من لبخند گرمی زدم.
خلاصه ساعاتی به ر*ق*صیدن گذشت و بعد از اون زن و شوهر ها به پیست رفتن.
مامان و بابا هم عاشقانه همدیگه رو در آ*غ*و*ش گرفتن و مشغول ر*ق*ص آرومی شدن.
عزیزجون زمزمه کرد:
-هنوزم باورم نمیشه که درسا به عشقش رسیده، هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم که دوباره یک روز بتونم ببینمش و توی بغلم بگیرمش، در حق درسا خیلی ظلم شد اما همینکه الان خوشحاله کمی از درد توی قلبم رو تسکین می ده!
دستم رو روی دستش گذاشتم:
-مامان الان حالش خوبه، آرومه، عاشقه، اونم حسرت دیدن شماها رو داشت اما تحمل کرد و از خدا خواست نجاتش بده، من و مهراب و بقیه وسیله بودیم در اصل خدا مامان رو از اون زندگی جهنمی نجات داد و بالاخره پس از سال ها حق به حق دار رسید!
-مامانت لایق خوشبختیه، خوشحالم که دختر خانوم و مهربون و در عین حال کاملا قوی تربیت کرده، هرکس جای تو بود شاید به همین راحتی ها وجود هونیاک رو قبول نمی کرد و اجازه نمی داد که درسا ازدواج کنه اما تو خیلی راحت و با منطق حتی باعث شدی مامانت هم راضی بشه و این وصلت سر بگیره، وگرنه درسا همیشه تو حسرت یک عشق جاودان می موند!
-من هیچ وقت نخواستم توی زندگی مانعی برلی دلخوشی های مامان باشم، اون حق داره خودش برای زندگیش تصمیم بگیره منم حق خودم نمی دونستم تو این سن کم به پای من بمونه و زندگیش رو بدون هیچ عشقی بگذرونه!
با صدای خاله بارانک که اعلام می کرد همه به دور میز کادوها بریم عزیزجون به سختی از جا بلند شد و رو بهم لبخند زد:
-من درسا و بودنش رو اول مدیون خدا هستم و بعد از اون مدیون جان فشانی های تو و مهراب!
در کنار هم به سمت میز رفتیم.
مهراب به کنارش اشاره کرد و من به ناچار بهش نزدیک شدم.
پادنا و خاله بارانک شمع های روی کیک رو روشن کردن و مجدد همه آهنگ تولدت مبارک خوندن، پادینا و حامد پشت کیک ایستادن و پس از فوت کردن شمع ها، حامد چاقوی پاپیون زده رو به دست پادینا داد و هردو کیک رو برش زدن.
یکبار دیگه همه تشویق کردن که مهراب کنار گوشم گفت:
-امشب خیلی ناز شدی!
لبخندی زدم ولی چیزی نگفتم.
پادینا شروع کرد به باز کردن کادوها و هر کس کادوش خونده میشد جلو می رفت و پادینا رو می ب*و*سید.
نوبت به منکه رسید به گرمی گونه ی پادینا رو ب*و*سیدم و بهش تبریک گفتم که او هم از کادوم حسابی تشکر کرد.
مهراب برای پادینا یک زنجیر وان یکاد نقره خیلی قشنگ و ظریف خریده بود با آویزش.
بعد از اتمام کادوها، مجدد آهنگ گذاشتن و اینبار دخترا ریختن وسط و حسابی شلوغ کردن.
خاله بارانک رو به من با صدای بلند گفت:
-دل آسا میشه لطفا یه ر*ق*ص عربی برامون بکنی؟!
مامان با لبخند من رو تشویق کرد تا به پیست برم.
همه نشستن و پادنا رفت تا آهنگی که می خواستم رو پیدا کنه!
رو به پادینا گفتم:
-من نیاز به شال کمر دارم، تو ویلا هست؟!
پادینا کمی فکر کرد و با خوشحالی گفت:
-آره پادنا یکی داره الان می گم برات بیاره!
کمی بعد پادنا آهنگ رو پیدا کرد اما به درخواست خودم فعلا پلی نکرد تا شال رو برام بیاره بعد!
شالش قرمز بود با آویزهای طلایی رنگ.
وسط پیست ایستادم و حتی الامکان سعی کردم چشمم به چشم های مشتاق مهراب نیوفته!
شال رو بستم و گفتم:
-باز هم تولد پادینا جون رو بهش تبریک می گم و امیدوارم که به آرزوهاش برسه، این رقصم به افتخار خاله بارانک که درخواست داد و به افتخار پادینا که امشب شب او هست!
اشاره زدم به پادنا و او آهنگ رو پلی کرد.
بیست دقیقه تمام داشتم می رقصیدم، تو قعر آهنگ غرق شده بودم و اصلا متوجه اطرافم نبودم!
خیلی وقت بود که عربی نرقصیده بودم و امشب حسابی عقده های درونم رو خالی کردم.
یادم نمی رفت که من تمامی این هنرها رو از کیان شهیادی داشتم، شاید می شد به جرات گفت او من رو به این جایی که هستم رسونده بود و من منکر این نمی شدم، هر چند در کنار خوبی هاش هزار جور بدی هم داشت اما ازش ممنون بودم که باعث شده بود توی هر هنری سررشته داشته باشم و عقده ی داشتن چیزی به دلم نمونه!
تنها چیزی که توی زندگی با کیان شهیادی هیچ وقت بهش نرسیدم و او هم نتونست بهم بده محبت و عشق و علاقه بود که کمبودش تا ابد توی دلم باقی می مونه!
با صدای تشویق ها و جیغ ها، تعظیم کوتاهی کردم و این صداهای مشتاق که می گفتن " دوباره، دوباره" نشون می داد که شدیدا از رقصم خوششون اومده اما من دیگه نای اینکه تکرار کنم نداشتم!
بابا از جا بلند شد و به سمتم اومد.
شال کمر رو باز کردم و به پادنا دادم.
بابا جلوی روم ایستاد و با افتخار در آغوشم گرفت.
-خوشحالم که تو دختر منی عزیزدلم!
بعد از اتمام ر*ق*ص من، خدمه همه رو برای شام به سر میز صدا زدن.
نگاهم که به چشم های مهراب افتاد یه حس عجیبی توی خاکستری چشم هاش موج می زد انگار چشم هاش برق می زد!
در کنار آترون و خاله بارانک نشستم.
هارپر هم کنار آترون جا گرفت.
غذاها فوق العاده بودن.
کوبیده مرغ، چلوکباب برگ، فسنجون.
دو نوع پلو هم بود، یکی ساده یکی هم باقالی پلو.
همه مثل قحطی برگشته ها شروع کردن به خوردن.
برای خودم کمی چلوکباب برگ کشیدم و با برداشتن یه لیوان دوغ مشغول خوردن شدم.
واقعا طعم کباب لذیذ و خوشمزه بود.
چون رقصیده بودم و خیلی تحرک داشتم گرسنه ام شده بود و با ولع می خوردم.
آترون باقالی پلو با کوبیده مرغ می خورد و هارپر هم باقالی پلو با فسنجون.
خلاصه شام در بین شوخی های آقای نوری و آقای موسوی خورده شد.
مهراب از من دور بود و من تونستم بدون نگاه به اون چشم های مشتاق و برق خاصی که داشتن، شامم رو توی آرامش بخورم.
بعد از صرف شام یکبار دیگه ر*ق*ص ها آغاز شد و بعد از اون همه برای رفتن آماده شدن.
ما هم خداحافظی کردیم و به اتفاق هارپر و آترون برگشتیم ویلا و اونا هم جلوی ورودی ازمون تشکر و خداحافظی کردن و رفتن.
×××
طبق قراری که با مهراب گذاشته بودیم حالا دیگه از هم بی خبر نمی موندیم.
البته بیشتر مواقع تلفنی صحبت می کردیم و احوالپرسی و حرف های روزمره، چون هردو سرمون شلوغ بود نمی تونستیم زیاد همدیگه رو ملاقات کنیم اما با همین تماس ها هم من احساس می کردم که بدجور بهش وابسته شدم و اگر یک روز صداش رو نشنوم اون روز عصبی و پرخاش گر و بی حوصله میشم!
از اون روز به بعد دیگه همدیگه رو ملاقات نکرده بودیم و من دلم واقعا می خواست ببینمش.
اون روز توی اتاقم مشغول لاک زدن به ناخن هام بودم که گوشی موبایلم زنگ خورد.
مهراب بود!
طبق معمول هرروز زنگ زده بود تا با هم صحبت کنیم.
پوفی کشیدم، فکر می کردم امروز دیگه می خواد یه قرار ملاقات بذاره تا همدیگه رو ببینیم اما انگار امروز هم قرار نبود دیداری در کار باشه!
تماس رو وصل کردم که صدای سرحالش توی گوشم پیچید:
-سلام خوبی؟!
-سلام، مرسی من خوبم تو چطوری؟!
انگار متوجه شد صدام گرفته اس چون پرسید:
-چته دل آسا؟ مریضی؟ صدات خش داره!
-نه... یکمی صدام گرفته، چه خبرا؟!
-سلامتی، میگم ویلیام و فریتا برگشتن بالاخره سرکارشون؟!
انگشت هام رو روی شقیقه ام مالیدم، سردرد بدی اذیتم می کرد!
-آره، دیروز برگشتن.
-عالیه، پس توام بهتره بی حوصله نباشی چون می خوام یه خبر توپ بهت بدم!
-چی؟!
صدای خنده ی ملایمش توی گوشم پیچید، نمیدونم چرا اما واقعا احساس می کردم لحظه به لحظه با شنیدن صداش از دردی که توی سرم می پیچید کم و کمتر می شه!
-پس فردا می ریم نیویورک، من و تو!
یک لحظه احساس کردم واقعا اشتباه شنیدم، با گیجی پرسیدم:
-چی؟!
-میریم نیویورک، می دونم که دلتنگ کشوری شدی که یک عمر توش زندگی کردی اما دلت هم نمی خواد تنهایی پا به اونجا بذاری چون توی خاطرات بدی که داشتی غرق می شی و دلت می خواد یک نفر همراه و همدمت باشه برای همین منم چون یه چندتا کار دارم اونجا گفتم با هم می ریم هم من به کارهام می رسم هم تو رفع دلتنگی می کنی، نظرت چیه؟!

خوشحال بودم، مهراب من رو کاملا درک می کرد، کاری که حتی شاید مامان هم مثل او به این خوبی نمی تونست انجام بده، نمی تونست به اندازه مهراب حس من رو درک کنه یا حال من رو بفهمه!
-ممنونم مهراب، فکر خیلی خوبی کردی!
-می دونستم خوشت میاد، پس دیگه کارهات رو انجام بده شرکتم بسپار دست ویلی، مشخص نیست چند روز بمونیم بگو حواسش به همه چیز باشه!
-باشه، آترون چند روزی شرکتش رو تعطیل کرده چون فروش نداشتن انبار شرکتش پر شده تا موقعی که اجناسش به فروش برسه شرکت تعطیل می مونه می تونم ازش بخوام بیاد کمک ویلی!
‌-عالیه، تا پس فردا کارهات رو بکن ساعت هشت صبح میام دنبالت بریم فرودگاه!
-باشه، مرسی!
-خواهش می کنم، کاری نداری؟!
-نه، مواظب خودت باش!
چند لحظه سکوت و بعد صداش لرزش انداخت توی قلب بی قرارم:
-تو بیشترعروسک من!
گوشی رو که قطع شده بود پایین آوردم و لبخند از روی ل*بم کنار نمی رفت، چقدر این حرف ها، این احساسات مختلف، این همه محبت برام تازگی داشت و خواستنی بود به حدی که دلم نمی خواست هیچ وقت تموم بشن!
اون روز با ویلی صحبت کردم و جریان رو بهش گفتم او هم بلافاصله با آترون در میون گذاشت و هردو خیالم رو از بابت شرکت راحت کردن.
بهشون گفتم که فردا هم نمیرم چون کار داشتم و می خواستم توی ویلا بمونم تا چمدونم رو هم حاضر کنم.
×××
فردای اون شب از هارپر خواستم تا امروز رو کامل با من و مامان باشه و با هم وقت بگذرونیم.
صبحونه رو توی ویلا خوردیم و بعد از اون هرسه زدیم بیرون.
اول با هم برای خرید به مراکز خرید اطراف شهر رفتیم و بعد از گذشت دو ساعت با پیشنهاد هارپر برای شنا به استخر رفتیم.
تا ظهر خوش گذروندیم و ناهار رو توی یه رستوران دنج خوردیم.
موضوع رو با مامان و بابا همون دیشب در میون گذاشته بودم، مامان تمایلی به رفتنم نداشت اما بابا نذاشت مخالفتش رو بروز بده!
عصر بود که خسته به ویلا برگشتیم.
بابا توی سالن نشسته بود و روزنامه می خوند که با دیدن ما خندید:
-دخترم اونجایی که داری میری یه کشور پیشرفته اس با تمام امکانات لازم، به نظرت چه لزومی داره اینجا تمام خریدهات رو انجام بدی و ببری با خودت تا اونجا!
هارپر که بدجور خسته شده بود روی مبل افتاد و درحالیکه از خدمه درخواست قهوه می کرد رو به بابا گفت:
-واقعا حرفتون صد امتیاز مثبت داره، من فکر می کنم دختر شما اصلا تو اجتماع نیست و نمی دونه که توی کشورهای دیگه هم هزار تا مرکز خرید مختلف وجود داره چه اصراریه که چندین ساعت رو توی بازار وقت تلف کنیم؟!
خدمه خریدهام رو از دستم گرفتن و به اتاقم بردن.
مامان با لباس راحتی از اتاقشون بیرون اومد و لبخند زد:
-دختر من یه دختریه که غرب گرا نیست دوست داره خریدهاش رو توی کشور خودش انجام بده، به نظر منکه هرکس مطابق با اصول و فرهنگ کشور خودش باید رفتار بکنه چون اونجا لباس هایی که مد نظر دل آسا هست و الان خریده تا بپوشه پیدا نمی شه!
هارپر ابروهاش رو بالا انداخت:
-ببخشیدا درساجون، شما که اینهمه از ایرانی بودن و اصالت دل آسا دم می زنید انگار یادتون رفته که بزرگ شده ی فرهنگ غرب هست و توی آمریکا رشد کرده!
مامان بی خیال شونه هاش رو بالا انداخت:
-ماهی رو هروقت از آب بگیری تازه اس، دل آسا تو تموم این سالها خبر نداشته یک ایرانی اصیله و توی دنیای بی خبری خودش، خودش رو یک آمریکایی تصور کرده اما الان می دونه کشور مادریش ایران هست و فرهنگش کاملا خاص!
خدمه قهوه ها رو تعارف کردن و رفتن، بابا دست هاش رو بالا برد:
-به نظر من بهتره من و هارپر اعلام تسلیم بودن کنیم چون پای درسا که وسط باشه من یکی ماست هام رو کیسه می کنم و جرات اظهار نظر ندارم!
همه خندیدیم که هارپر نیشخندی زد و رو به بابا گفت:
-واقعا که هونیاک خان!
مامان با عشق به بابا زل زد و من لبخندی از سر شوق زدم.
هارپر فنجون خالی قهوه اش رو روی میز گذاشت و رو بهم گفت:
-نمی خوای یه سر به آرایشگاه بزنی؟ موهات دو رنگ شده و بهتره یکمم کوتاه تر کنی، ابروهاتم نیاز به رنگ مجدد داره به نظرم قبل از رفتن اول برو آرایشگاه!
کلافه دستی به موهام کشیدم:
-آخه وقت ندارم که، فردا صبح حرکتمونه!
-تو اجازه بده من تو دوثانیه برات وقت رزرو می کنم همین امشب بری!
نگاهی به ساعت انداختم، هنوز پنج عصر بود!
-بسیارخب، میام!
نیم ساعت بعد به همراه هارپر تو راه آرایشگاه بودیم.
چون هارپر مشتری شون بود با یک زنگ سریع بهش نوبت دادن و البته هارپر با چرب زبونی گفت که انعام خوبی هم میده چون میدونه که باید حداقل دو روز زودتر زنگ بزنن و وقت بگیرن!
با ورود به آرایشگاه هزار جور بوی مختلف توی دماغم پیچید!
سها خانم صاحب آرایشگاه از پشت میز مدیریت بلند شد و با لبخند خاصش به سمتمون اومد:
-واو، چقدر از دیدنت خوشحالم هارپر!
با هم دست دادن و منم به یک احوالپرسی کوتاه اکتفا کردم.
کمی بعد روی صندلی نشستم و خود سها خانم شخصا انجام کارهام رو به عهده گرفت چون شاگردهاش هرکدوم سرشون شلوغ بود و کار داشتن.
موهام رو مش و رنگ زد و البته اول کمی ازشون کوتاه کرد.
به درخواست خودم ابروهام رو کوتاه تر اصلاح کرد و ناخن هامم مرتب و قشنگ مانیکور کرد.
بهم چند مدل موی مختلف که با این مش جالب در میومد یاد داد و از بس هارپر اصرار کرد در آخر خط ل*ب قشنگی رو هم برام روی ل*ب هام تتو زد.
خلاصه تا ساعت ده شب توی آرایشگاه بودیم و من هنوز هزار جور کار داشتم که انجام نشده بودن!
هارپر پول آرایشگرها رو به همراه انعام چشمگیری حساب کرد و سها خانم با چشم هایی که برق می زد تا خروجی همراهیمون کرد!
هارپر با ذوق می خندید:
-نمی دونی چقدر ماه شدی دختر، ل*ب هات یه جوری خاص و جذاب شدن که نگو!
در حالیکه هنوزم سوزش تتوی ل*بم اذیتم می کرد مشتی به بازوش کوبیدم:
-من فقط یه مش و رنگ ساده می خواستم، این خط ل*ب از کجا در اومد؟!
-بابا این چیزها الان خیلی مده، دیگه مجبور نیستی دو ساعت جلوی آینه باایستی و خط ل*ب بکشی، تازه اگر اجازه داده بودی خط چشمم برات می کشید اونوقت می فهمیدی جذاب بودن چه حس خوبی داره!
به چشم های مخمورش زل زدم و سری به حالت افسوس تکون دادم:
-با همین کارها اون آترون بیچاره رو ذلیل خودت کردی دیگه، آره؟!
با حرص نگاهم کرد:
-خوبه خوبه، تو نمی خواد از اون دفاع بکنی، من بدون آرایش هم خوشکلم همین آترون شما هم صدبار تو نیویورک بدون هیچ آرایشی من رو دید و پسندید تو به فکر خودت باش!
خندیدم و توی دلم از داشتن به همچین رفیق نابی هزار مرتبه خداروشکر کردم!
هارپر من رو پیاده کرد و رفت چون دیروقت بود و آترون دو دفعه زنگ زده بود!
وارد سالن که شدم کسی بیدار نبود، ستایش خانم جلو اومد و با لبخند نگاهم کرد:
-ماشاالله خانم، چشمم کف پاتون خیلی قشنگ تر از قبل شدید!
-مرسی ستایش خانم، بقیه کجا هستن؟ خوابیدن؟!
-بله خانم، منم منتظر شما بودم تا شامتون رو گرم کنم و بعدش برم!
-مرسی، شما میز رو بچین و برو من تا ده دقیقه دیگه میام می خورم!
به طرف اتاقم رفتم.
سریع اول دوش گرفتم تا اون بوی رنگ از توی تن و سرم بره بیرون چون نزدیک بود سر درد بگیرم!
موهام رو که سشوار کردم و یکی از مدل های سها خانم رو انجام دادم واقعا به صدق گفته های هارپر پی بردم، خوبه که یک زن به خودش اهمیت بده و اینجور مسائل رو بی اهمیت ندونه!
بلوز و شلوار راحتیم رو تنم کردم و برای خوردن شام به سالن رفتم.
بعد از شام به اتاقم برگشتم و چمدونم رو حاضر کردم.
بعد از اون خسته و با بدنی کاملا له به تخت پناه بردم و تقریبا بیهوش شدم!
×××
مامان با چشم هایی اشکبار من رو از زیر قرآن رد کرد.
مهراب با محبت بازوی مامان رو گرفت:
-خاله جون شما نگران چیزی نباشید، من خودم تضمین می کنم اتفاقی برای دخترتون نیفته!
بابا با لبخند رو به مهراب گفت:
-تو فعلا حرف نزن مهراب، چون خاله ات تو رو مسبب جدایی بین خودش و دخترش می دونه و الان داره نقشه می کشه چه بلایی سرت بیاره!
همه خندیدن حتی مامان!
بغلش کردم:
-ناراحت نباش دیگه، برمی گردم قول می دم!
مامان با لبخند میون اشک هاش بدرقه ام کرد و من و مهراب به همراه بابا راهی فرودگاه شدیم.
بابا تا لحظه آخر موند و ما رو بدرقه کرد.
مهراب در سکوت دستم رو گرفته بود و کارهای پرواز رو انجام می داد.
دیشب خوابیده بودم اما الان هم احساس خستگی اذیتم می کرد.
توی هواپیما مهراب پرسید:
-کنار پنجره راحت تری یا روی این صندلی؟!
-کنار پنجره، مرسی!
هر دو نشستیم، مهماندارها مشغول خوش آمدگویی به مسافران بودن.
مهراب دستش رو روی دستم گذاشت و حسی عجیب ب*دن من رو در بر گرفت:
-ناراحت که نیستی؟!
نگاهم رو از پنجره گرفتم و بهش زل زدم:
-نه، الان آرامش خیلی خوبی دارم!
لبخند زد:
-خوشحالم که این رو می شنوم!
به تیپ جذابش نگاه کردم، تیشرت خاکستری و جین سفید!
بیشتر مواقع تیشرت ها و لباس هاش رو به رنگ خاکستری می خرید تا با رنگ چشم هاش ست باشه.
گفتم:
-الان هوای نیویورک سرده ها، امیدوارم لباس گرم آورده باشی!
خندید:
-نگران نباش، مامان از روزی که فهمیده قراره برم نیویورک هرروز آب و هوای اونجا رو چک می کنه تا بدونه چمدونم رو چطوری حاضر کنه، این اواخر دیگه صدای بابا و پادنا رو در آورده بود از بس به من توجه می کرد و قربون صدقه ام می رفت!
ل*ب هام رو خیس کردم:
-لابد باز هم من رو مقصر جدایی خودش و تنها پسرش می دونه، نه؟!
مهراب با دلخوری نگاهم کرد:
-تو هنوز از مامان دلخوری؟ فکر می کردم دلت صاف شده، تو که کینه ای نبودی دل آسا!
-نبودم؟ مگه تو چند وقته من رو می شناسی که اینجوری با اطمینان حرف می زنی؟!
پوزخند زد:
-من؟ بهتره این سوال رو از خودت بپرسی که هیچ چیزی از گذشته به خاطر نمیاری، من از همون لحظه ای که به دنیا اومدی تا به امروز هر لحظه رو برای شناختت گذروندم، تا امروز هم نگذاشتم تو از توی ذهنم بیرون بری، پس نرماله که با اخلاقیاتت آشنایی داشته باشم!
-نمی تونم باور کنم متاسفانه، من جز از همون لحظه ای که وارد زندگی هارپر شدی به بعد دیگه تو رو نمی شناسم، تا الان که با هم وقت گذروندیم تونستم کمی از رفتارهات و اخلاقیاتت پی به درونت ببرم اما کاملا نتونستم بشناسمت، اما تو ادعا داری که هر لحظه رو با من زندگی کردی، این چطور ممکنه؟!
کلافه دستش رو به شقیقه هاش کشید و سکوت کرد!
پوزخندی زدم:
-چیه؟ نکنه هنوزم رازی در میون هست و من مثل همیشه آخرین نفری هستم که می فهمم؟!
با اخم زل زد بهم:
-تو مشکلت چیه؟ می خوای تا آخر عمر به من سرکوفت بزنی؟ واقعا این کار آرومت می کنه؟ من بهت گفتم توی این زندگی لعنتی تو از هرچیزی واسه من مهم تری، تا امروز هم هر لحظه سعی کردم این رو بهت ثابت کنم، چه انتظاری ازم داری؟ که به تویی که با اون باند همراه بودی به چه چشمی نگاه کنم؟ از کجا اعتماد کنم؟!
-عه، تو که تا حالا ادعا می کردی لحظه به لحظه عمرت رو با من زندگی کردی و من رو کاملا می شناسی پس چطور اون موقع نتونستی بفهمی که من هم مثل تو سعی دارم اون باند رو متلاشی کنم؟ پس قابل اعتمادم!
-نبودی، نبودی چون من نمی دونستم چه نقشه ای توی سرت داری، من تا آخرین لحظه تا اون موقعی که توی باشگاه اسب سواری باهات روبرو شدم نمی دونستم دل آسا پاک مونده و هنوز دختر هونیاک ساجدی هست، نمی دونستم نذاشته ریشه و اصالتش از بین بره و قاطی خلاف نشده، نمی دونستم که اگر می دونستم لحظه ای برای موندنت تو اون باند کثیف اجازه نمی دادم، توام غیرقابل نفوذ بودی، نتونستم بفهمم چی توی ذهنت می گذره، اما هر لحظه با فکر به تو گذروندم، اگر برام مهم نبودی اون روز توی اون هتل لعنتی ل*ب هات رو نمی ب*و*سیدم، تویی که اولین نفر توی زندگیم بودی که در مقابلت بی اختیار بودم، نمی تونستم ازت به راحتی بگذرم!
نفس عمیقی کشید، مات مونده بودم که خلبان اعلام پرواز کرد!
هر دو به خودمون اومدیم، احساس بدی داشتم، اون آرامشی که توی ذهنم بود حالا فرو پاشیده بود و دلم نمی خواست از همین اول سفر مهراب رو از خودم دلخور کنم اما این حرف ها خیلی روی دلم سنگینی می کرد!
من باید از گذشته بیشتر سر در میاوردم باید پی به احساسات واقعی و درونی مهراب می بردم تا قبل از اینکه بیشتر از این بهش دل ببندم بتونم تصمیم جدی در مورد زندگیم بگیرم!
سرم رو به پنجره تکون دادم، مهراب از کنارم بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت!
می دونستم عصبی شده و ناراحته اما هنوز هم چراها و سوال و جواب های زیادی روی دلم بود که نپرسیده بودم!
من قبلا یکبار به مهراب اعتماد کرده بودم و ضربه خورده بودم برای همین دچار تردید بودم و نمی دونستم چی درسته چی غلط!
×××
هوای نیویورک از چیزی که فکرش رو هم می کردم سردتر بود، در تمام طول سفر نه مهراب با من حرف زده بود و نه من سکوتم رو شکسته بودم!
خب هردوی ما به یک اندازه توی این بحث مقصر بودیم پس یا هردو باید کوتاه می اومدیم و تمومش می کردیم یا هردو به این سکوت و دلخوری ادامه می دادیم!
مهراب سریع تاکسی گرفت و در کنارم روی صندلی عقب جا گرفت!
از اینکه حتی توی قهر و ناراحتی هم احترامم رو نگه می داشت و ازم محافظت می کرد حس قشنگی بهم دست داد و برای لحظاتی پشیمون شدم که چرا باهاش بحث کردم!
مهراب آدرس می داد و من با ل*ذت به خیابان های اطراف نگاه می کردم تا تموم گذشته رو باز توی ذهنم مرور کنم!
لحظات خوب هم توی زندگی قبلیم کم نبودن!
روزهای آشنایی با هارپر، روزهای آشنایی با ویلی!
آتان و آهنگ هایی که می خوندم!
مایکل و منی که حتی توی عرصه مد هم پیشرفت کرده بودم!
دلم می خواست افکارم توی همین خاطرات بچرخن اما متاسفانه با دیدن بعضی مکان ها، حرف ها و نقشه های کیان شهیادی هم مثل یک پرده از جلوی چشم هام رد می شدن!
با ایستادن ماشین سریع خودم رو به بیرون رسوندم، هوای سرد که به صورتم خورد باعث شد حالم از قبل هم گرفته تر بشه!
روبروم سوییت نقلی و قشنگی قرار داشت.
مهراب سعی می کرد خیلی زود چمدون ها رو به داخل ببره تا هرچه زودتر وارد سوییت بشیم چون تنها یه تیشرت تنش بود و مسلما از سرما داشت می لرزید!
راننده پولش رو گرفت و رفت.
پشت سرش داخل سوییت شدم.
مهراب به سمت کنتور برق رفت و دقایقی بعد تمام سوییت غرق در نور شد!
بر خلاف انتظارم همه جا از تمیزی برق می زد!
روی اولین مبل نشستم و به فضای گرم و دلچسب سوییت خیره شدم!
مهراب با دو عطسه پی در پی به سمت آشپزخونه رفت و مشغول درست کردن قهوه شد.
فضای سوییت واقعا گرم و خیلی خوب بود برای همین مانتوم رو بیرون آوردم.
تیشرت زرد رنگ طرح باب اسفنجی کمی باعث شد جلوی مهراب خجالت بکشم اما وقتی دیدم او اصلا به من نگاه هم نمی کنه از خجالتم کاسته و حرص جاش رو گرفت!
از جا بلند شدم، اطراف سالن کوچیک چرخی زدم، جلوی روم دوتا در کنار هم قرار داشت.
پرسیدم:
-اینجا واسه خودته؟!
مهراب در حالیکه چهارمین عطسه اش رو هم می زد جواب داد:
-آره، هر ماه یه خانمی میاد و کامل اینجا رو تمیز می کنه، دو روز پیش بهش خبر دادم که بیاد و علاوه بر تمیزکاری یخچال رو هم پر کنه، این سوییت رو خیلی دوست دارم چون نقلی هست و بهم حس راحتی می ده، اینم اضافه کنم که تو اولین نفری هستی که جز خودم پا توی این خونه می ذاره!
سپس مجدد سکوت کرد و مشغول کارش شد!
احساس می کردم حالش زیاد نرمال نیست.
به آشپزخونه رفتم و کنارش ایستادم اما بهم توجهی نکرد!
نمی خواستم بینمون اینجوری دلخوری باشه و اضافه کنم که واقعا تحمل اینهمه کم محلی از جانب مهراب شدیدا اذیتم می کرد اما خب غرورم هم اجازه نمی داد پیشقدم آشتی بشم!
دستم رو بالا آوردم و روی بازوش گذاشتم!
سرش رو چرخوند و با یک دنیا حس مختلف بهم زل زد!
بدون اینکه اجازه بده حرف بزنم زمزمه کرد:
-من برای تو از جونمم گذشتم دل آسا، اینجوری می خوای جواب علاقه ای که بهت دارم رو بدی؟ نمیتونی بهم اعتماد کنی؟!
آروم بازوش رو کشیدم و از آشپزخونه بیرونش بردم، روی مبلی نزدیک به شومینه کنار سالن نشوندمش و از توی چمدونش پتوی مسافرتی بیرون کشیدم و برگشتم کنارش.
پتو رو دورش انداختم و بهش کمک کردم تا کفش هاش رو از پاش بیرون بیاره:
-بهتره یکم خودت رو گرم کنی، دلم نمیخواد از همین روز اول سفر سرما بخوری و کسل بشی!
بدون حرف سری تکون داد، به آشپزخونه برگشتم و برای خودم قهوه و برای او دمنوشی که حالش رو کاملا سرحال کنه و نذاره سرماخوردگی پیشرفت کنه درست کردم و به همراه یک قرص سرماخوردگی به کنارش برگشتم.
در سکوت دمنوش و قرص رو خورد و حالا کاملا گرم شده بود.
رو بهم گفت:
-بیا اتاقت رو بهت نشون بدم!
با هم به سمت دو دری که کنار سالن بود رفتیم.
در اولی رو باز کرد و به داخل اشاره کرد:
-این اتاق توئه کنارتم اتاق من، اونجا حموم و سرویس هست و سوییت کاملا همکف و همین یک طبقه اس، گفتم که من دوست داشتم نقلی و جمع و جور باشه!
سری تکون دادم و چمدونم رو به دنبال خودم به اتاق بردم.
فضای اتاق خیلی قشنگ بود.
کف اتاق پارکت های یاسی رنگ بود که روش گلیم فرش های شیکی پهن شده بود و ت*خت خو*اب دونفره و کمد دیواری و پکیج هم تمام اجزای تشکیل دهنده اتاق بودن!
کاغذ دیواری اتاق هم طرح گل های بنفش رنگی با زمینه سفید بود و فضای اتاق با عطر خوشبویی در آمیخته شده بود.
به سمت کمد رفتم.
بعد از جا به جایی وسایلم بلوز گرم و شلوارک راحتی انتخاب کردم و پوشیدم، موهام رو با یک گیره کاملا ساده پشت سرم بستم و با زدن اسپری به خودم از اتاق بیرون رفتم.
الان توی نیویورک شب بود و باید یک فکری برای شام می کردم!
مهراب توی اتاقش مشغول صحبت با تلفن بود و حتما خبر رسیدنمون رو به بقیه می داد تا نگران نشن!
گوشیم رو به شارژ زدم و برای پختن شام به آشپزخونه رفتم.
سوپ مقوی و خوبی حاضر کردم و بوش فضای سالن رو در بر گرفته بود!
مشغول آماده کردن میز بودم که دستی دور کمرم پیچید!
لرزشی عمیق تموم تنم رو در برگرفت!
سرش رو از روی شونه ام جلو آورد و نفس عمیقی کشید:
-نمیتونم ببینم چشم هات غم داره، درکم می کنی؟!
جوابی ندادم، بغض اجازه نمی داد حرف بزنم!
دست هاش رو روی شکمم حلقه کرد و چونه اش رو به شونه ام فشرد:

کد:
مهراب ر*ق*ص مردونه جذابی داشت که انگار واقعا بهش می خورد اینجوری قشنگ حرکات رو انجام بده.
آقای موسوی شاباش می ریخت و دخترا با جیغ و هلهله حسابی سالن رو شلوغ کرده بودن.
کمی بعد سامیان و حامد همسر پادینا هم بهشون پیوستن.
پادینا به شدت خوشحال بود و این از صورتش کاملا مشخص بود.
خدمه مدام با شربت پذیرایی می کردن و منم چون گلوم خشک شده بود حدود دو سه تا لیوان برداشتم و خوردم!
کمی بعد مهراب، آترون رو هم به پیست ر*ق*ص کشوند و من لبخند گرمی زدم.
خلاصه ساعاتی به ر*ق*صیدن گذشت و بعد از اون زن و شوهر ها به پیست رفتن.
مامان و بابا هم عاشقانه همدیگه رو در آ*غ*و*ش گرفتن و مشغول ر*ق*ص آرومی شدن.
عزیزجون زمزمه کرد:
-هنوزم باورم نمیشه که درسا به عشقش رسیده، هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم که دوباره یک روز بتونم ببینمش و توی بغلم بگیرمش، در حق درسا خیلی ظلم شد اما همینکه الان خوشحاله کمی از درد توی قلبم رو تسکین می ده!
دستم رو روی دستش گذاشتم:
-مامان الان حالش خوبه، آرومه، عاشقه، اونم حسرت دیدن شماها رو داشت اما تحمل کرد و از خدا خواست نجاتش بده، من و مهراب و بقیه وسیله بودیم در اصل خدا مامان رو از اون زندگی جهنمی نجات داد و بالاخره پس از سال ها حق به حق دار رسید!
-مامانت لایق خوشبختیه، خوشحالم که دختر خانوم و مهربون و در عین حال کاملا قوی تربیت کرده، هرکس جای تو بود شاید به همین راحتی ها وجود هونیاک رو قبول نمی کرد و اجازه نمی داد که درسا ازدواج کنه اما تو خیلی راحت و با منطق حتی باعث شدی مامانت هم راضی بشه و این وصلت سر بگیره، وگرنه درسا همیشه تو حسرت یک عشق جاودان می موند!
-من هیچ وقت نخواستم توی زندگی مانعی برلی دلخوشی های مامان باشم، اون حق داره خودش برای زندگیش تصمیم بگیره منم حق خودم نمی دونستم تو این سن کم به پای من بمونه و زندگیش رو بدون هیچ عشقی بگذرونه!
با صدای خاله بارانک که اعلام می کرد همه به دور میز کادوها بریم عزیزجون به سختی از جا بلند شد و رو بهم لبخند زد:
-من درسا و بودنش رو اول مدیون خدا هستم و بعد از اون مدیون جان فشانی های تو و مهراب!
در کنار هم به سمت میز رفتیم.
مهراب به کنارش اشاره کرد و من به ناچار بهش نزدیک شدم.
پادنا و خاله بارانک شمع های روی کیک رو روشن کردن و مجدد همه آهنگ تولدت مبارک خوندن، پادینا و حامد پشت کیک ایستادن و پس از فوت کردن شمع ها، حامد چاقوی پاپیون زده رو به دست پادینا داد و هردو کیک رو برش زدن.
یکبار دیگه همه تشویق کردن که مهراب کنار گوشم گفت:
-امشب خیلی ناز شدی!
لبخندی زدم ولی چیزی نگفتم.
پادینا شروع کرد به باز کردن کادوها و هر کس کادوش خونده میشد جلو می رفت و پادینا رو می ب*و*سید.
نوبت به منکه رسید به گرمی گونه ی پادینا رو ب*و*سیدم و بهش تبریک گفتم که او هم از کادوم حسابی تشکر کرد.
مهراب برای پادینا یک زنجیر وان یکاد نقره خیلی قشنگ و ظریف خریده بود با آویزش.
بعد از اتمام کادوها، مجدد آهنگ گذاشتن و اینبار دخترا ریختن وسط و حسابی شلوغ کردن.
خاله بارانک رو به من با صدای بلند گفت:
-دل آسا میشه لطفا یه ر*ق*ص عربی برامون بکنی؟!
مامان با لبخند من رو تشویق کرد تا به پیست برم.
همه نشستن و پادنا رفت تا آهنگی که می خواستم رو پیدا کنه!
رو به پادینا گفتم:
-من نیاز به شال کمر دارم، تو ویلا هست؟!
پادینا کمی فکر کرد و با خوشحالی گفت:
-آره پادنا یکی داره الان می گم برات بیاره!
کمی بعد پادنا آهنگ رو پیدا کرد اما به درخواست خودم فعلا پلی نکرد تا شال رو برام بیاره بعد!
شالش قرمز بود با آویزهای طلایی رنگ.
وسط پیست ایستادم و حتی الامکان سعی کردم چشمم به چشم های مشتاق مهراب نیوفته!
شال رو بستم و گفتم:
-باز هم تولد پادینا جون رو بهش تبریک می گم و امیدوارم که به آرزوهاش برسه، این رقصم به افتخار خاله بارانک که درخواست داد و به افتخار پادینا که امشب شب او هست!
اشاره زدم به پادنا و او آهنگ رو پلی کرد.
بیست دقیقه تمام داشتم می رقصیدم، تو قعر آهنگ غرق شده بودم و اصلا متوجه اطرافم نبودم!
خیلی وقت بود که عربی نرقصیده بودم و امشب حسابی عقده های درونم رو خالی کردم.
یادم نمی رفت که من تمامی این هنرها رو از کیان شهیادی داشتم، شاید می شد به جرات گفت او من رو به این جایی که هستم رسونده بود و من منکر این نمی شدم، هر چند در کنار خوبی هاش هزار جور بدی هم داشت اما ازش ممنون بودم که باعث شده بود توی هر هنری سررشته داشته باشم و عقده ی داشتن چیزی به دلم نمونه!
تنها چیزی که توی زندگی  با کیان شهیادی هیچ وقت بهش نرسیدم و او هم نتونست بهم بده محبت و عشق و علاقه بود که کمبودش تا ابد توی دلم باقی می مونه!
با صدای تشویق ها و جیغ ها، تعظیم کوتاهی کردم و این صداهای مشتاق که می گفتن " دوباره، دوباره" نشون می داد که شدیدا از رقصم خوششون اومده اما من دیگه نای اینکه تکرار کنم نداشتم!
بابا از جا بلند شد و به سمتم اومد.
شال کمر رو باز کردم و به پادنا دادم.
بابا جلوی روم ایستاد و با افتخار در آغوشم گرفت.
-خوشحالم که تو دختر منی عزیزدلم!
بعد از اتمام ر*ق*ص من، خدمه همه رو برای شام به سر میز صدا زدن.
نگاهم که به چشم های مهراب افتاد یه حس عجیبی توی خاکستری چشم هاش موج می زد انگار چشم هاش برق می زد!
در کنار آترون و خاله بارانک نشستم.
هارپر هم کنار آترون جا گرفت.
غذاها فوق العاده بودن.
کوبیده مرغ، چلوکباب برگ، فسنجون.
دو نوع پلو هم بود، یکی ساده یکی هم باقالی پلو.
همه مثل قحطی برگشته ها شروع کردن به خوردن.
برای خودم کمی چلوکباب برگ کشیدم و با برداشتن یه لیوان دوغ مشغول خوردن شدم.
واقعا طعم کباب لذیذ و خوشمزه بود.
چون رقصیده بودم و خیلی تحرک داشتم گرسنه ام شده بود و با ولع می خوردم.
آترون باقالی پلو با کوبیده مرغ می خورد و هارپر هم باقالی پلو با فسنجون.
خلاصه شام در بین شوخی های آقای نوری و آقای موسوی خورده شد.
مهراب از من دور بود و من تونستم بدون نگاه به اون چشم های مشتاق و برق خاصی که داشتن، شامم رو توی آرامش بخورم.
بعد از صرف شام یکبار دیگه ر*ق*ص ها آغاز شد و بعد از اون همه برای رفتن آماده شدن.
ما هم خداحافظی کردیم و به اتفاق هارپر و آترون برگشتیم ویلا و اونا هم جلوی ورودی ازمون تشکر و خداحافظی کردن و رفتن.
×××
طبق قراری که با مهراب گذاشته بودیم حالا دیگه از هم بی خبر نمی موندیم.
البته بیشتر مواقع تلفنی صحبت می کردیم و احوالپرسی و حرف های روزمره، چون هردو سرمون شلوغ بود نمی تونستیم زیاد همدیگه رو ملاقات کنیم اما با همین تماس ها هم من احساس می کردم که بدجور بهش وابسته شدم و اگر یک روز صداش رو نشنوم اون روز عصبی و پرخاش گر و بی حوصله میشم!
از اون روز به بعد دیگه همدیگه رو ملاقات نکرده بودیم و من دلم واقعا می خواست ببینمش.
اون روز توی اتاقم مشغول لاک زدن به ناخن هام بودم که گوشی موبایلم زنگ خورد.
مهراب بود!
طبق معمول هرروز زنگ زده بود تا با هم صحبت کنیم.
پوفی کشیدم، فکر می کردم امروز دیگه می خواد یه قرار ملاقات بذاره تا همدیگه رو ببینیم اما انگار امروز هم قرار نبود دیداری در کار باشه!
تماس رو وصل کردم که صدای سرحالش توی گوشم پیچید:
-سلام خوبی؟!
-سلام، مرسی من خوبم تو چطوری؟!
انگار متوجه شد صدام گرفته اس چون پرسید:
-چته دل آسا؟ مریضی؟ صدات خش داره!
-نه... یکمی صدام گرفته، چه خبرا؟!
-سلامتی، میگم ویلیام و فریتا برگشتن بالاخره سرکارشون؟!
انگشت هام رو روی شقیقه ام مالیدم، سردرد بدی اذیتم می کرد!
-آره، دیروز برگشتن.
-عالیه، پس توام بهتره بی حوصله نباشی چون می خوام یه خبر توپ بهت بدم!
-چی؟!
صدای خنده ی ملایمش توی گوشم پیچید، نمیدونم چرا اما واقعا احساس می کردم لحظه به لحظه با شنیدن صداش از دردی که توی سرم می پیچید کم و کمتر می شه!
-پس فردا می ریم نیویورک، من و تو!
یک لحظه احساس کردم واقعا اشتباه شنیدم، با گیجی پرسیدم:
-چی؟!
-میریم نیویورک، می دونم که دلتنگ کشوری شدی که یک عمر توش زندگی کردی اما دلت هم نمی خواد تنهایی پا به اونجا بذاری چون توی خاطرات بدی که داشتی غرق می شی و دلت می خواد یک نفر همراه و همدمت باشه برای همین منم چون یه چندتا کار دارم اونجا گفتم با هم می ریم هم من به کارهام می رسم هم تو رفع دلتنگی می کنی، نظرت چیه؟!

خوشحال بودم، مهراب من رو کاملا درک می کرد، کاری که حتی شاید مامان هم مثل او به این خوبی نمی تونست انجام بده، نمی تونست به اندازه مهراب حس من رو درک کنه یا حال من رو بفهمه!
-ممنونم مهراب، فکر خیلی خوبی کردی!
-می دونستم خوشت میاد، پس دیگه کارهات رو انجام بده شرکتم بسپار دست ویلی، مشخص نیست چند روز بمونیم بگو حواسش به همه چیز باشه!
-باشه، آترون چند روزی شرکتش رو تعطیل کرده چون فروش نداشتن انبار شرکتش پر شده تا موقعی که اجناسش به فروش برسه شرکت تعطیل می مونه می تونم ازش بخوام بیاد کمک ویلی!
‌-عالیه، تا پس فردا کارهات رو بکن ساعت هشت صبح میام دنبالت بریم فرودگاه!
-باشه، مرسی!
-خواهش می کنم، کاری نداری؟!
-نه، مواظب خودت باش!
چند لحظه سکوت و بعد صداش لرزش انداخت توی قلب بی قرارم:
-تو بیشترعروسک من!
گوشی رو که قطع شده بود پایین آوردم و لبخند از روی ل*بم کنار نمی رفت، چقدر این حرف ها، این احساسات مختلف، این همه محبت برام تازگی داشت و خواستنی بود به حدی که دلم نمی خواست هیچ وقت تموم بشن!
اون روز با ویلی صحبت کردم و جریان رو بهش گفتم او هم بلافاصله با آترون در میون گذاشت و هردو خیالم رو از بابت شرکت راحت کردن.
بهشون گفتم که فردا هم نمیرم چون کار داشتم و می خواستم توی ویلا بمونم تا چمدونم رو هم حاضر کنم.
×××
فردای اون شب از هارپر خواستم تا امروز رو کامل با من و مامان باشه و با هم وقت بگذرونیم.
صبحونه رو توی ویلا خوردیم و بعد از اون هرسه زدیم بیرون.
اول با هم برای خرید به مراکز خرید اطراف شهر رفتیم و بعد از گذشت دو ساعت با پیشنهاد هارپر برای شنا به استخر رفتیم.
تا ظهر خوش گذروندیم و ناهار رو توی یه رستوران دنج خوردیم.
موضوع رو با مامان و بابا همون دیشب در میون گذاشته بودم، مامان تمایلی به رفتنم نداشت اما بابا نذاشت مخالفتش رو بروز بده!
عصر بود که خسته به ویلا برگشتیم.
بابا توی سالن نشسته بود و روزنامه می خوند که با دیدن ما خندید:
-دخترم اونجایی که داری میری یه کشور پیشرفته اس با تمام امکانات لازم، به نظرت چه لزومی داره اینجا تمام خریدهات رو انجام بدی و ببری با خودت تا اونجا!
هارپر که بدجور خسته شده بود روی مبل افتاد و درحالیکه از خدمه درخواست قهوه می کرد رو به بابا گفت:
-واقعا حرفتون صد امتیاز مثبت داره، من فکر می کنم دختر شما اصلا تو اجتماع نیست و نمی دونه که توی کشورهای دیگه هم هزار تا مرکز خرید مختلف وجود داره چه اصراریه که چندین ساعت رو توی بازار وقت تلف کنیم؟!
خدمه خریدهام رو از دستم گرفتن و به اتاقم بردن.
مامان با لباس راحتی از اتاقشون بیرون اومد و لبخند زد:
-دختر من یه دختریه که غرب گرا نیست دوست داره خریدهاش رو توی کشور خودش انجام بده، به نظر منکه هرکس مطابق با اصول و فرهنگ کشور خودش باید رفتار بکنه چون اونجا لباس هایی که مد نظر دل آسا هست و الان خریده تا بپوشه پیدا نمی شه!
هارپر ابروهاش رو بالا انداخت:
-ببخشیدا درساجون، شما که اینهمه از ایرانی بودن و اصالت دل آسا دم می زنید انگار یادتون رفته که بزرگ شده ی فرهنگ غرب هست و توی آمریکا رشد کرده!
مامان بی خیال شونه هاش رو بالا انداخت:
-ماهی رو هروقت از آب بگیری تازه اس، دل آسا تو تموم این سالها خبر نداشته یک ایرانی اصیله و توی دنیای بی خبری خودش، خودش رو یک آمریکایی تصور کرده اما الان می دونه کشور مادریش ایران هست و فرهنگش کاملا خاص!
خدمه قهوه ها رو تعارف کردن و رفتن، بابا دست هاش رو بالا برد:
-به نظر من بهتره من و هارپر اعلام تسلیم بودن کنیم چون پای درسا که وسط باشه من یکی ماست هام رو کیسه می کنم و جرات اظهار نظر ندارم!
همه خندیدیم که هارپر نیشخندی زد و رو به بابا گفت:
-واقعا که هونیاک خان!
مامان با عشق به بابا زل زد و من لبخندی از سر شوق زدم.
هارپر فنجون خالی قهوه اش رو روی میز گذاشت و رو بهم گفت:
-نمی خوای یه سر به آرایشگاه بزنی؟ موهات دو رنگ شده و بهتره یکمم کوتاه تر کنی، ابروهاتم نیاز به رنگ مجدد داره به نظرم قبل از رفتن اول برو آرایشگاه!
کلافه دستی به موهام کشیدم:
-آخه وقت ندارم که، فردا صبح حرکتمونه!
-تو اجازه بده من تو دوثانیه برات وقت رزرو می کنم همین امشب بری!
نگاهی به ساعت انداختم، هنوز پنج عصر بود!
-بسیارخب، میام!
نیم ساعت بعد به همراه هارپر تو راه آرایشگاه بودیم.
چون هارپر مشتری شون بود با یک زنگ سریع بهش نوبت دادن و البته هارپر با چرب زبونی گفت که انعام خوبی هم میده چون میدونه که باید حداقل دو روز زودتر زنگ بزنن و وقت بگیرن!
با ورود به آرایشگاه هزار جور بوی مختلف توی دماغم پیچید!
سها خانم صاحب آرایشگاه از پشت میز مدیریت بلند شد و با لبخند خاصش به سمتمون اومد:
-واو، چقدر از دیدنت خوشحالم هارپر!
با هم دست دادن و منم به یک احوالپرسی کوتاه اکتفا کردم.
کمی بعد روی صندلی نشستم و خود سها خانم شخصا انجام کارهام رو به عهده گرفت چون شاگردهاش هرکدوم سرشون شلوغ بود و کار داشتن.
موهام رو مش و رنگ زد و البته اول کمی ازشون کوتاه کرد.
به درخواست خودم ابروهام رو کوتاه تر اصلاح کرد و ناخن هامم مرتب و قشنگ مانیکور کرد.
بهم چند مدل موی مختلف که با این مش جالب در میومد یاد داد و از بس هارپر اصرار کرد در آخر خط ل*ب قشنگی رو هم برام روی ل*ب هام تتو زد.
خلاصه تا ساعت ده شب توی آرایشگاه بودیم و من هنوز هزار جور کار داشتم که انجام نشده بودن!
هارپر پول آرایشگرها رو به همراه انعام چشمگیری حساب کرد و سها خانم با چشم هایی که برق می زد تا خروجی همراهیمون کرد!
هارپر با ذوق می خندید:
-نمی دونی چقدر ماه شدی دختر، ل*ب هات یه جوری خاص و جذاب شدن که نگو!
در حالیکه هنوزم سوزش تتوی ل*بم اذیتم می کرد مشتی به بازوش کوبیدم:
-من فقط یه مش و رنگ ساده می خواستم، این خط ل*ب از کجا در اومد؟!
-بابا این چیزها الان خیلی مده، دیگه مجبور نیستی دو ساعت جلوی آینه باایستی و خط ل*ب بکشی، تازه اگر اجازه داده بودی خط چشمم برات می کشید اونوقت می فهمیدی جذاب بودن چه حس خوبی داره!
به چشم های مخمورش زل زدم و سری به حالت افسوس تکون دادم:
-با همین کارها اون آترون بیچاره رو ذلیل خودت کردی دیگه، آره؟!
با حرص نگاهم کرد:
-خوبه خوبه، تو نمی خواد از اون دفاع بکنی، من بدون آرایش هم خوشکلم همین آترون شما هم صدبار تو نیویورک بدون هیچ آرایشی من رو دید و پسندید تو به فکر خودت باش!
خندیدم و توی دلم از داشتن به همچین رفیق نابی هزار مرتبه خداروشکر کردم!
هارپر من رو پیاده کرد و رفت چون دیروقت بود و آترون دو دفعه زنگ زده بود!
وارد سالن که شدم کسی بیدار نبود، ستایش خانم جلو اومد و با لبخند نگاهم کرد:
-ماشاالله خانم، چشمم کف پاتون خیلی قشنگ تر از قبل شدید!
-مرسی ستایش خانم، بقیه کجا هستن؟ خوابیدن؟!
-بله خانم، منم منتظر شما بودم تا شامتون رو گرم کنم و بعدش برم!
-مرسی، شما میز رو بچین و برو من تا ده دقیقه دیگه میام می خورم!
به طرف اتاقم رفتم.
سریع اول دوش گرفتم تا اون بوی رنگ از توی تن و سرم بره بیرون چون نزدیک بود سر درد بگیرم!
موهام رو که سشوار کردم و یکی از مدل های سها خانم رو انجام دادم واقعا به صدق گفته های هارپر پی بردم، خوبه که یک زن به خودش اهمیت بده و اینجور مسائل رو بی اهمیت ندونه!
بلوز و شلوار راحتیم رو تنم کردم و برای خوردن شام به سالن رفتم.
بعد از شام به اتاقم برگشتم و چمدونم رو حاضر کردم.
بعد از اون خسته و با بدنی کاملا له به تخت پناه بردم و تقریبا بیهوش شدم!
×××
مامان با چشم هایی اشکبار من رو از زیر قرآن رد کرد.
مهراب با محبت بازوی مامان رو گرفت:
-خاله جون شما نگران چیزی نباشید، من خودم تضمین می کنم اتفاقی برای دخترتون نیفته!
بابا با لبخند رو به مهراب گفت:
-تو فعلا حرف نزن مهراب، چون خاله ات تو رو مسبب جدایی بین خودش و دخترش می دونه و الان داره نقشه می کشه چه بلایی سرت بیاره!
همه خندیدن حتی مامان!
بغلش کردم:
-ناراحت نباش دیگه، برمی گردم قول می دم!
مامان با لبخند میون اشک هاش بدرقه ام کرد و من و مهراب به همراه بابا راهی فرودگاه شدیم.
بابا تا لحظه آخر موند و ما رو بدرقه کرد.
مهراب در سکوت دستم رو گرفته بود و کارهای پرواز رو انجام می داد.
دیشب خوابیده بودم اما الان هم احساس خستگی اذیتم می کرد.
توی هواپیما مهراب پرسید:
-کنار پنجره راحت تری یا روی این صندلی؟!
-کنار پنجره، مرسی!
هر دو نشستیم، مهماندارها مشغول خوش آمدگویی به مسافران بودن.
مهراب دستش رو روی دستم گذاشت و حسی عجیب ب*دن من رو در بر گرفت:
-ناراحت که نیستی؟!
نگاهم رو از پنجره گرفتم و بهش زل زدم:
-نه، الان آرامش خیلی خوبی دارم!
لبخند زد:
-خوشحالم که این رو می شنوم!
به تیپ جذابش نگاه کردم، تیشرت خاکستری و جین سفید!
بیشتر مواقع تیشرت ها و لباس هاش رو به رنگ خاکستری می خرید تا با رنگ چشم هاش ست باشه.
گفتم:
-الان هوای نیویورک سرده ها، امیدوارم لباس گرم آورده باشی!
خندید:
-نگران نباش، مامان از روزی که فهمیده قراره برم نیویورک هرروز آب و هوای اونجا رو چک می کنه تا بدونه چمدونم رو چطوری حاضر کنه، این اواخر دیگه صدای بابا و پادنا رو در آورده بود از بس به من توجه می کرد و قربون صدقه ام می رفت!
ل*ب هام رو خیس کردم:
-لابد باز هم من رو مقصر جدایی خودش و تنها پسرش می دونه، نه؟!
مهراب با دلخوری نگاهم کرد:
-تو هنوز از مامان دلخوری؟ فکر می کردم دلت صاف شده، تو که کینه ای نبودی دل آسا!
-نبودم؟ مگه تو چند وقته من رو می شناسی که اینجوری با اطمینان حرف می زنی؟!
پوزخند زد:
-من؟ بهتره این سوال رو از خودت بپرسی که هیچ چیزی از گذشته به خاطر نمیاری، من از همون لحظه ای که به دنیا اومدی تا به امروز هر لحظه رو برای شناختت گذروندم، تا امروز هم نگذاشتم تو از توی ذهنم بیرون بری، پس نرماله که با اخلاقیاتت آشنایی داشته باشم!
-نمی تونم باور کنم متاسفانه، من جز از همون لحظه ای که وارد زندگی هارپر شدی به بعد دیگه تو رو نمی شناسم، تا الان که با هم وقت گذروندیم تونستم کمی از رفتارهات و اخلاقیاتت پی به درونت ببرم اما کاملا نتونستم بشناسمت، اما تو ادعا داری که هر لحظه رو با من زندگی کردی، این چطور ممکنه؟!
کلافه دستش رو به شقیقه هاش کشید و سکوت کرد!
پوزخندی زدم:
-چیه؟ نکنه هنوزم رازی در میون هست و من مثل همیشه آخرین نفری هستم که می فهمم؟!
با اخم زل زد بهم:
-تو مشکلت چیه؟ می خوای تا آخر عمر به من سرکوفت بزنی؟ واقعا این کار آرومت می کنه؟ من بهت گفتم توی این زندگی لعنتی تو از هرچیزی واسه من مهم تری، تا امروز هم هر لحظه سعی کردم این رو بهت ثابت کنم، چه انتظاری ازم داری؟ که به تویی که با اون باند همراه بودی به چه چشمی نگاه کنم؟ از کجا اعتماد کنم؟!
-عه، تو که تا حالا ادعا می کردی لحظه به لحظه عمرت رو با من زندگی کردی و من رو کاملا می شناسی پس چطور اون موقع نتونستی بفهمی که من هم مثل تو سعی دارم اون باند رو متلاشی کنم؟ پس قابل اعتمادم!
-نبودی، نبودی چون من نمی دونستم چه نقشه ای توی سرت داری، من تا آخرین لحظه تا اون موقعی که توی باشگاه اسب سواری باهات روبرو شدم نمی دونستم دل آسا پاک مونده و هنوز دختر هونیاک ساجدی هست، نمی دونستم نذاشته ریشه و اصالتش از بین بره و قاطی خلاف نشده، نمی دونستم که اگر می دونستم لحظه ای برای موندنت تو اون باند کثیف اجازه نمی دادم، توام غیرقابل نفوذ بودی، نتونستم بفهمم چی توی ذهنت می گذره، اما هر لحظه با فکر به تو گذروندم، اگر برام مهم نبودی اون روز توی اون هتل لعنتی ل*ب هات رو نمی ب*و*سیدم، تویی که اولین نفر توی زندگیم بودی که در مقابلت بی اختیار بودم، نمی تونستم ازت به راحتی بگذرم!
نفس عمیقی کشید، مات مونده بودم که خلبان اعلام پرواز کرد!
هر دو به خودمون اومدیم، احساس بدی داشتم، اون آرامشی که توی ذهنم بود حالا فرو پاشیده بود و دلم نمی خواست از همین اول سفر مهراب رو از خودم دلخور کنم اما این حرف ها خیلی روی دلم سنگینی می کرد!
من باید از گذشته بیشتر سر در میاوردم باید پی به احساسات واقعی و درونی مهراب می بردم تا قبل از اینکه بیشتر از این بهش دل ببندم بتونم تصمیم جدی در مورد زندگیم بگیرم!
سرم رو به پنجره تکون دادم، مهراب از کنارم بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت!
می دونستم عصبی شده و ناراحته اما هنوز هم چراها و سوال و جواب های زیادی روی دلم بود که نپرسیده بودم!
من قبلا یکبار به مهراب اعتماد کرده بودم و ضربه خورده بودم برای همین دچار تردید بودم و نمی دونستم چی درسته چی غلط!
×××
هوای نیویورک از چیزی که فکرش رو هم می کردم سردتر بود، در تمام طول سفر نه مهراب با من حرف زده بود و نه من سکوتم رو شکسته بودم!
خب هردوی ما به یک اندازه توی این بحث مقصر بودیم پس یا هردو باید کوتاه می اومدیم و تمومش می کردیم یا هردو به این سکوت و دلخوری ادامه می دادیم!
مهراب سریع تاکسی گرفت و در کنارم روی صندلی عقب جا گرفت!
از اینکه حتی توی قهر و ناراحتی هم احترامم رو نگه می داشت و ازم محافظت می کرد حس قشنگی بهم دست داد و برای لحظاتی پشیمون شدم که چرا باهاش بحث کردم!
مهراب آدرس می داد و من با ل*ذت به خیابان های اطراف نگاه می کردم تا تموم گذشته رو باز توی ذهنم مرور کنم!
لحظات خوب هم توی زندگی قبلیم کم نبودن!
روزهای آشنایی با هارپر، روزهای آشنایی با ویلی!
آتان و آهنگ هایی که می خوندم!
مایکل و منی که حتی توی عرصه مد هم پیشرفت کرده بودم!
دلم می خواست افکارم توی همین خاطرات بچرخن اما متاسفانه با دیدن بعضی مکان ها، حرف ها و نقشه های کیان شهیادی هم مثل یک پرده از جلوی چشم هام رد می شدن!
با ایستادن ماشین سریع خودم رو به بیرون رسوندم، هوای سرد که به صورتم خورد باعث شد حالم از قبل هم گرفته تر بشه!
روبروم سوییت نقلی و قشنگی قرار داشت.
مهراب سعی می کرد خیلی زود چمدون ها رو به داخل ببره تا هرچه زودتر وارد سوییت بشیم چون تنها یه تیشرت تنش بود و مسلما از سرما داشت می لرزید!
راننده پولش رو گرفت و رفت.
پشت سرش داخل سوییت شدم.
مهراب به سمت کنتور برق رفت و دقایقی بعد تمام سوییت غرق در نور شد!
بر خلاف انتظارم همه جا از تمیزی برق می زد!
روی اولین مبل نشستم و به فضای گرم و دلچسب سوییت خیره شدم!
مهراب با دو عطسه پی در پی به سمت آشپزخونه رفت و مشغول درست کردن قهوه شد.
فضای سوییت واقعا گرم و خیلی خوب بود برای همین مانتوم رو بیرون آوردم.
تیشرت زرد رنگ طرح باب اسفنجی کمی باعث شد جلوی مهراب خجالت بکشم اما وقتی دیدم او اصلا به من نگاه هم نمی کنه از خجالتم کاسته و حرص جاش رو گرفت!
از جا بلند شدم، اطراف سالن کوچیک چرخی زدم، جلوی روم دوتا در کنار هم قرار داشت.
پرسیدم:
-اینجا واسه خودته؟!
مهراب در حالیکه چهارمین عطسه اش رو هم می زد جواب داد:
-آره، هر ماه یه خانمی میاد و کامل اینجا رو تمیز می کنه، دو روز پیش بهش خبر دادم که بیاد و علاوه بر تمیزکاری یخچال رو هم پر کنه، این سوییت رو خیلی دوست دارم چون نقلی هست و بهم حس راحتی می ده، اینم اضافه کنم که تو اولین نفری هستی که جز خودم پا توی این خونه می ذاره!
سپس مجدد سکوت کرد و مشغول کارش شد!
احساس می کردم حالش زیاد نرمال نیست.
به آشپزخونه رفتم و کنارش ایستادم اما بهم توجهی نکرد!
نمی خواستم بینمون اینجوری دلخوری باشه و اضافه کنم که واقعا تحمل اینهمه کم محلی از جانب مهراب شدیدا اذیتم می کرد اما خب غرورم هم اجازه نمی داد پیشقدم آشتی بشم!
دستم رو بالا آوردم و روی بازوش گذاشتم!
سرش رو چرخوند و با یک دنیا حس مختلف بهم زل زد!
بدون اینکه اجازه بده حرف بزنم زمزمه کرد:
-من برای تو از جونمم گذشتم دل آسا، اینجوری می خوای جواب علاقه ای که بهت دارم رو بدی؟ نمیتونی بهم اعتماد کنی؟!
آروم بازوش رو کشیدم و از آشپزخونه بیرونش بردم، روی مبلی نزدیک به شومینه کنار سالن نشوندمش و از توی چمدونش پتوی مسافرتی بیرون کشیدم و برگشتم کنارش.
پتو رو دورش انداختم و بهش کمک کردم تا کفش هاش رو از پاش بیرون بیاره:
-بهتره یکم خودت رو گرم کنی، دلم نمیخواد از همین روز اول سفر سرما بخوری و کسل بشی!
بدون حرف سری تکون داد، به آشپزخونه برگشتم و برای خودم قهوه و برای او دمنوشی که حالش رو کاملا سرحال کنه و نذاره سرماخوردگی پیشرفت کنه درست کردم و به همراه یک قرص سرماخوردگی به کنارش برگشتم.
در سکوت دمنوش و قرص رو خورد و حالا کاملا گرم شده بود.
رو بهم گفت:
-بیا اتاقت رو بهت نشون بدم!
با هم به سمت دو دری که کنار سالن بود رفتیم.
در اولی رو باز کرد و به داخل اشاره کرد:
-این اتاق توئه کنارتم اتاق من، اونجا حموم و سرویس هست و سوییت کاملا همکف و همین یک طبقه اس، گفتم که من دوست داشتم نقلی و جمع و جور باشه!
سری تکون دادم و چمدونم رو به دنبال خودم به اتاق بردم.
فضای اتاق خیلی قشنگ بود.
کف اتاق پارکت های یاسی رنگ بود که روش گلیم فرش های شیکی پهن شده بود و ت*خت خو*اب دونفره و کمد دیواری و پکیج هم تمام اجزای تشکیل دهنده اتاق بودن!
کاغذ دیواری اتاق هم طرح گل های بنفش رنگی با زمینه سفید بود و فضای اتاق با عطر خوشبویی در آمیخته شده بود.
به سمت کمد رفتم.
بعد از جا به جایی وسایلم بلوز گرم و شلوارک راحتی انتخاب کردم و پوشیدم، موهام رو با یک گیره کاملا ساده پشت سرم بستم و با زدن اسپری به خودم از اتاق بیرون رفتم.
الان توی نیویورک شب بود و باید یک فکری برای شام می کردم!
مهراب توی اتاقش مشغول صحبت با تلفن بود و حتما خبر رسیدنمون رو به بقیه می داد تا نگران نشن!
گوشیم رو به شارژ زدم و برای پختن شام به آشپزخونه رفتم.
سوپ مقوی و خوبی حاضر کردم و بوش فضای سالن رو در بر گرفته بود!
مشغول آماده کردن میز بودم که دستی دور کمرم پیچید!
لرزشی عمیق تموم تنم رو در برگرفت!
سرش رو از روی شونه ام جلو آورد و نفس عمیقی کشید:
-نمیتونم ببینم چشم هات غم داره، درکم می کنی؟!
جوابی ندادم، بغض اجازه نمی داد حرف بزنم!
دست هاش رو روی شکمم حلقه کرد و چونه اش رو به شونه ام فشرد:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
-دل آسا نمی ذارم بین خودم و خودت فاصله بندازی، حتی اگر هر ساعت هم باهام بحث و دعوا کنی باز هم به سمتت میام و بغلت می کنم چون برای من تو باارزش ترین آدم توی این دنیا هستی!
دستم رو روی دستش گذاشتم:
-شام حاضره، بهتره شام بخوریم!
با خشونت من رو به سمت خودش چرخوند:
-نگاهت رو از من نگیر، به اندازه کافی تو تموم این سالها حسرت داشتنت روی دلم مونده دیگه نمی ذارم لحظه ای ازم دور باشی!
نگاهم رو به چشم هاش دوختم، دیگه عطسه نکرده بود و دل من عجیب آروم شده بود!
-اگر برات مهم بودم اجازه نمی دادی این دلخوری ادامه پیدا کنه، می دونی تو طول پرواز اصلا نگاهم نکردی و باهام حرف نزدی؟!
چشم هاش از حالت خشم بیرون اومد و حالا محبتی عمیق جاش رو گرفته بود:
-برات سخت گذشته؟ آره؟!
سرم رو به زیر انداختم، نمی تونستم اعتراف کنم سخت ترین دقایق عمرم رو گذروندم!
لحظاتی بعد توی هجم آغوشش جا گرفتم و دلم به اندازه ی تموم این سال های پر از تشویش، آروم گرفت و آرامش رخنه کرد توی وجودم!
دست هام رو دور کمرش حلقه کردم که آروم گردنم رو ب*و*سید!
-ببخش، خب؟!
لبخند روی ل*بم نشست:
-توام ببخش، حرفام به اختیار خودم نبود مهراب!
ازم کمی فاصله گرفت و لبخند زد:
-بریم شام؟!
با لبخند عمیقی نگاهش کردم و با سر تائید کردم!
×××
صبح وقتی چشم باز کردم متوجه شدم که مهراب زودتر از من از خواب بیدار شده.
به سرویس رفتم و بعد از شستن دست و صورتم وارد سالن شدم که مهراب جلوم ایستاد و لبخند زد:
-صبح بانو بخیر!
-مرسی، هنوز که ساعت نه صبحه تو کی بیدار شدی که نون خریدی و میز صبحونه هم چیدی؟!
پشت میز نشست:
-من سحرخیزم، راستش مسافرت که میرم اصلا نمی تونم تا دیروقت بخوابم یعنی موافق این هستم که نباید توی سفر وقتت رو با خواب بگذرونی و بیشتر باید از سفرت ل*ذت ببری!
چاییم رو مزه کردم و سری تکون دادم.
مهراب پرسید:
-دیگه قصد نداری آلبوم بدی بیرون؟!
-نه، آهنگ خوندن چیزی بود که توی زمان کیان شهیادی توی زندگی من اهمیت داشت الان دیگه حسی برای خوندن ندارم!
دیشب در سکوت و آرامش شاممون رو خورده بودیم و بعد از اون هردو خسته با یک شب بخیر به اتاق هامون رفته بودیم.
مهراب کره رو مقابلم قرار داد و با اخم گفت:
-بیشتر غذا بخور، اینجوری بخوای جلو بری بدنت ضعیف میشه!
پنیر رو روی نون مالیدم و پرسیدم:
-برنامه تو چیه؟ یادمه گفتی تو نیویورک کار داری!
-آره، بابا چندتا سفارش ریز و درشت داشت که باید اینجا انجام می شد چون خودش حال و حوصله پرواز و فرودگاه و مسافرت های خارج از کشور نداره من قبول کردم که به جاش بیام و انجام بدم البته هدف اصلیم آوردن تو بود به اینجا!
لبخندی زدم، پس از صبحونه ظرف ها رو توی ماشین ظرفشویی جا دادم و میز و آشپزخونه هم تمیز کردم.
مهراب سرش توی ل*ب تابش بود که گفتم:
-من کارام تمومه، اگر میریم بیرون برم حاضر بشم؟!
-آره حتما، حاضرشو!
به اتاقم رفتم که بلافاصله موبایلم زنگ خورد، مامان و بابا بودن که هرکدوم حدودا ده دقیقه ای باهام صحبت کردن و بیشتر سفارش کردن که مراقب خودم باشم!
بافت قرمزم رو به همراه جین جذب مشکیم پوشیدم، پالتوی مشکیمم روش تنم کردم و موهام رو دم اسبی بستم، آرایش ملایمی کردم و کلاه گرمم رو هم سرم کردم، کفش اسپرت سفیدمم تکمیل کننده تیپم بود.
ادکلن محبوبم رو به خودم زدم و از اتاق بیرون رفتم.
مهراب بیرون بود برای همین بدون معطلی از خونه بیرون رفتم و متوجه شدم مهراب توی ماشین نشسته.
در رو بستم و در کنارش نشستم.
بخاری ماشین فضای داخلش رو حسابی مطبوع کرده بود و بوی ادکلن مهراب پخش شده بود!
-ماشین از کجا پیدا شد دیگه؟!
-اینجا ماشین کرایه میدن که، اجاره می کنی و در آخر اجاره اش رو پرداخت می کنی و ماشین رو پس می دی!
سری تکون دادم که پرسید:
-خب؟ دوست داری اولین جایی که سر می زنی کجا باشه؟!
تا ظهر به مکان های مختلفی سر زدیم، حس خوبی داشتم و با هر دیدار رفع دلتنگی می کردم و حتی الامکان اجازه نمی دادم افکار شوم و خاطرات گذشته به مغزم هجوم بیارن!
عکس های مختلفی با مهراب می گرفتیم و من اون ها رو تو فضای مجازی پخش می کردم تا دوستان و آشنایان و از همه مهم تر اقوام ما رو ببینن!
برای ناهار هم به رستوران پیشنهادی من رفتیم.
عصر به برایانت پارک رفتیم، مهراب دست هاش رو توی بارانی مردونه اش فرو برد و لبخند زد:
-یادته اینجا با هم ر*ق*ص اسکیت کردیم؟!
-آره، اون موقع ها حتی فکرش رو هم نمی کردم که تو پسرخاله ی من باشی!
-اما من هرلحظه و هرجا که باهات بودم با همه وجودم ل*ذت بودنت رو حس می کردم و از اینکه دخترخاله ام هستی به خودم افتخار می کردم!
لبخندی زدم و بهش زل زدم، مهراب مغرور بود اما نه در مقابل من!
اون به خوبی از احساساتش جلوی من حرف می زد!
-لابد الان داری فکر می کنی من جلوت چقدر از خودم بیخود می شم و اختیار زبونم رو ندارم، مگه نه؟!
خندیدم که گفت:
-باور نمی کنی اما من حرف هات رو به راحتی از چشم هات می خونم چون تموم سال های عمرم رو با خاطرات و احساساتم به تو زندگی کردم پس اینکه تو رو بهتر از خودم بشناسم تعجب آور نیست!
مکثی کرد و گفت:
-نمی خوام الان که کنارمی هم با غرور بگذرونم، تو توی این سالها من رو نمی شناختی پس هنوز حرف هام برات نامفهومه و حق داری درکم نکنی اما من نمی خوام که با غرور شانس داشتنت رو از دست بدم!
ساعت که روی هشت شب ضربه زد به قصد برگشت به سوییت به سمت ماشین رفتیم.
توی راه مهراب پرسید:
-می خوای واسه شام یه چیزی بگیرم؟
-نه، خودم می خوام شام درست کنم!
-عالیه، با کمال میل!
اون شب مهراب مشغول انجام کارهای خودش شد و منم در آرامش زرشک پلو با مرغ پختم و پس از چیدن میز صداش کردم و در کنار هم شام خوردیم.
آخر شب که به تختم رفتم متوجه شدم مهراب با رفتارهای مردونه اش داره من رو به سمت جاده ای می کشونه که سالها ازش فراری بودم، اون با محبت و علاقه کاملا آروم من رو به سمت عشق می بره تا احساساتی که توی تموم این سالها توی وجودم خفه کرده بودم به خودشون جرات ب*دن و بروز کنن برای همین می خواد بیشتر باهام وقت بگذرونه تا من معنای وابستگی رو بچشم که موقع ابراز عشق جوابم منفی نباشه!
×××
حدودا یک هفته بود که توی نیویورک بودیم، توی این مدت بیشتر مواقع مهراب دنبال کارهاش می رفت و منم به مکان هایی که دلتنگشون بودم به تنهایی سر می زدم.
وقتی جلوی عمارت سابق که تمام عمر و جوونیم توش گذشته بود ایستادم از اینکه اون روزها گذشت و تموم شد برای بار هزارم خدا رو شکر کردم!
من دختر آزادی بودم که دلم نمی خواست خودم رو در بند کسی ببینم و می خواستم رها باشم تا هرکاری که خودم صلاح می دونم انجام بدم نه کارهایی که دیگران مجبورم کنن به انجام دادنش!
عمارت رو که فروخته بودیم الان یک خانواده پنج نفره خوشبخت توش ساکن بودن و زندگی می کردن!
حداقلش این بود که این عمارت از کثیفی و خلاف پاک شده بود و حالا شاهد عشق و محبت ساکنین جدیدش بود.
مامان بیشتر مواقع زنگ می زد و باهام صحبت می کرد، هر روز بیش از پیش ابراز دلتنگی می کرد و من با اینکه درکش می کردم اما باز هم کلافه می شدم چون اصرار می کرد برگردیم و من هنوز دلم می خواست کمی بیشتر در کنار مهراب بمونم اون هم دوتایی!
با اینکه اتفاق خاصی بین ما نمی افتاد اما همین بودنش حس خوبی بهم می داد!
برام باورکردنی نبود!
من دل آسایی بودم که ویلیام به دست و پاش می افتاد تا یک نگاه بهش بندازه و التماسش رو می کرد اما من قلبم رو از سنگ کرده بودم تا محبتی توش جریان نداشته باشه ولی حالا...!
کم کم داشتم به این باور می رسیدم که عشق بی اجازه به هرجایی که می خواد سرک می کشه!
درسته که من هنوز عاشق نبودم، این رو کامل و مطمئن می گم که هنوز به مرحله ی عاشقی نرسیدم اما حسی که به مهراب دارم چیزی هست که تا به حال توی وجودم حسش نکرده بودم!
از آینده زیاد مطمئن نبودم، اینکه چه اتفاقاتی قراره بیفته، سرانجام من و مهراب قراره به کجا برسه اما این رو مطمئن بودم که قرار نیست به همین راحتی ها همه چیز درست بشه و مانع ها از وسط کنار برن!
×××

با دستی که روی شونه ام نشست سرم رو برگردوندم و به مهراب زل زدم، لبخند مهربون همیشگیش رو به روم زد:
-خیلی تو فکری!
-دارم به این یک هفته فکر می کنم، چقدر خوب شد که اومدم واقعا به این سفر احتیاج داشتم!
-حدس زده بودم، شانس آوردی که بابا توی این شهر شراکت داره و کارهاش تو این شهره، اینجوری با یک تیر دو نشون زدیم!
کمی جا به جا شدم، نزدیک شومینه نشسته بودم و مهراب بالای سرم روی مبل.
-سردته؟!
-نه، این سوییت خیلی نقلیه راحت گرم می شه!
-دل آسا دو روز دیگه بلیط برگشت داریم، کارهای من اینجا تموم شدن راستش نگرانم آترون و ویلی هم نتونن درست مثل خودت شرکتت رو بچرخونن درسته که هردو حرفه ای هستن اما هیچ کس مثل خودت از پس کارها برنمیاد!
-من هرموقع تو برگردی همراهت هستم، آترون هم کم کم دیگه می خواد شرکتش رو باز کنه بهتره برگردم و بالای سر کارهام باشم!
-بسیار خب، دلم می خواد توام با تصمیمم موافق باشی مبنی بر برگشتنمون!
-راستش مامان من رو کلافه کرده، خیلی ابراز دلتنگی می کنه و هر روز می گه برگردید اما من نخواستم تو توی شرایط سخت قرار بگیری یا هنوز کارهات رو تموم نکرده برگردی الان که خودت داری می گی پس منم موافقم!
-عالیه، فردا برای خرید سوغاتی به بازار میریم و پس فردا هم که حرکتمونه نمی رسیم دیگه!
-خیلی هم عالی!
مهراب دستی روی چشم هاش کشید:
-شام چی پختی؟ خیلی بوی خوبی پیچیده دلم داره ضعف میره!
-لازانیا، الان میز رو می چینم!
از جا بلند شدم و وارد آشپزخونه شدم.
دنبالم اومد و پشت میز غذاخوری نشست:
-هیچ وقت فکر نمی کردم ناهار پختن و خونه داری هم بلد باشی، راستش دستپخت تو حتی از مامان هم خوشمزه تره البته بین خودمون بمونه!
لبخندی به روش زدم:
-پس خیلی چیزها هست که هنوز راجع به من نمی دونی!
بشقاب ها رو روی میز چیدم که بازومو گرفت!
جریانی مثل فشار برق از تنم رد شد!
دفعه ی اول نبود، هر دفعه که مهراب دستش رو به من می زد همین حال بهم دست می داد و این برام تازگی داشت!
توی چشم هاش زل زدم که آروم بازومو کشید و من رو روی پاش نشوند!
اعتراض کردم:
-ولم کن مهراب، پات درد میاد!
تو چشمام زل زد:
-می خوام همه چیزهایی رو که نمی دونم در موردت رو خودت دونه به دونه واسم بگی، می خوام تو رو حتی از خودت بهتر بشناسم!
-هر چقدر بگذره خودت متوجه می شی که چه چیزهایی رو در مورد من نمی دونی، اونوقت شناختت کامل میشه!
دستش رو نوازش گونه پشت کمرم کشید، حس می کردم توی دلم طوفان برپا شده!
نگاهش حالت عجیبی داشت:
-تا حالا بهت گفته بودم که چقدر لوندی؟!
دست هاش هرلحظه بیشتر گرم تر می شدن، احساس می کردم کمرم توی یک کوره د*اغ آتیش می سوزه اما دلم نمی خواست اعتراض کنم و مهراب دستش رو برداره من خودمم به این احساس محتاج بودم!
همچنان نگاهمون توی هم گره خورده بود، سرش رو جلو آورد و زمزمه کرد:
-چطوری انتظار داری کنارت باشم، اینهمه بهم نزدیک باشی و من لمست نکنم؟!
تکونی خوردم که محکم تر منو گرفت:
-نمیشه زمان باایسته و تو تا ابد اینجوری جلو من بشینی؟!
گونه هام انگار قرمز شده بودن چون داغی شون رو با تمام وجود حس می کردم!
دستش رو از دور کمرم باز کرد و در حالیکه بلندم می کرد روی میز نشوندم و خودش مقابلم ایستاد:
-بهت گفته بودم که تو خط قرمز منی، مگه نه؟!
سرش رو جلو آورد و توی گودی گردنم فرو برد!
احساسی شیرین تر از تموم حس هایی که تا به حال داشتم رو تحربه می کردم!
آروم دست هام رو روی س*ی*نه ی مردونه اش گذاشتم و زمزمه کردم:
-مهراب!
نفسش به گردنم می خورد، زمزمه کرد:
-جانم؟!
نزدیک بود از خود بی خود بشم که صدای سوت دستگاه مایکروفر هر دومون رو به خودمون آورد، آروم هلش دادم عقب:
-وای لازانیا نسوزه!
به سمت دستگاه رفتم اما امشب انگار دست بردار نبود!
پشت سرم ایستاد و دست هاش رو از دو طرفم روی سنگ کابینت گذاشت، دستگاه رو خاموش کردم و برگشتم سمتش:
-مگه گرسنه ات نبود؟!
چشم هاش مخمور و جذاب بود، انگار با نیروی جاذبه قوی تو رو به سمت خودش می کشوند!
انگشتش رو روی ل*بم کشید و چشم های من بی اختیار بسته شد:
-یه چیز دیگه هم هست که بتونه من رو سیر کنه!
لبخند محوی روی ل*بم نشست، چشم هام رو باز کردم و بهش زل زدم:
-اگر نری کنار حسرت چشیدنش به دلت می مونه، گفته باشم!
اخم هاش درهم رفت اما تکون نخورد!
-هیچ وقت با این جمله من رو تهدید نکن وگرنه دیوونه می شم!
ته دلم انگار کیلو کیلو قند آب می کردن!
من این احساسات رو اولین بار بود تجربه می کردم و چقدر برام ل*ذت بخش بود!
لبخندی به روم زد و آروم گوشه ی ل*بم رو ب*و*سید، اون شب هم با تموم قشنگی هاش گذشت و من در آرامش آخرین شب حضورم توی نیویورک رو سپری کردم.
×××
با رسیدنمون به ایران، بابا به استقبالمون اومد و بهمون خبر داد که خاله بارانک برای ورودمون ترتیب یک مهمانی خانوادگی داده و همه اونجا هستن و مسلما ما هم باید می رفتیم!
مهراب رو رسوندیم، از بابا خواهش کردم برای تعویض لباس من رو به ویلا ببره و به همین دلیل بعد از رسوندن مهراب هر دو به سمت ویلا رفتیم.
کمی بعد که رسیدیم یه دوش مختصر گرفتم و پس از خشک کردن موهام و آرایش ملایم، تیپ سبز خوش رنگی زدم و با زدن ادکلن از اتاقم بیرون رفتم.
بابا تا رسیدن به ویلای خاله بارانک در مورد مسائل مختلفی باهام صحبت کرد و من هم از هم صحبتی باهاش ل*ذت بردم.
انتظار این پیشواز گرم رو واقعا نداشتم!
همه ی خاله ها به ترتیب در آغوشم گرفتن و رسیدنم رو تبریک گفتن، مامان یک لحظه هم من رو از کنار خودش دور نمی کرد و عزیزجون و آقاجون هم مدام با نگاه گرمشون حس خوبشون به وجودم در اونجا رو اعلام می کردن.
دخترای فامیل هم که طبق معمول یا باهام عکس می گرفتن یا مشغول سوالاتی در مورد نیویورک بودن!
من نمی دونم چرا با اینهمه ثروت پدرهاشون سعی نمی کردن برن دور دنیا رو بگردن تا انقدر عقده ای نباشن!
بالاخره نزدیک ظهر هارپر که او هم به اتفاق آترون دعوت بودن بازوم رو کشید و من رو به یک جای نسبتا خلوت برد!
روبروی هم نشستیم که کلافه گفت:
-اه، دو دقیقه نمی تونم تنها گیرت بیارم از بس این دخترخاله هات و دختر دایی هات مثل کنه چسبیدن بهت، از اون ها خلاص میشی درسا جون تو رو ول نمی کنه!
خندیدم:
-خب دلتنگم شدن!
-ول کن این حرف ها رو، تعریف کن ببینم اونجا چطوری گذشت؟ منظورم روابطتون با مهراب هست!
مکثی کردم و از اول براش همه چیز رو توضیح دادم.
متوجه شدم گرد نگرانی رو لحظه به لحظه بیشتر میپاشن توی چهره اش!
گیج پرسیدم:
-چیه هارپر؟ نگرانی؟!
دستش رو روی دستم گذاشت:
-یه سوال ازت می پرسم راستش رو می گی؟!
-واه، خب بپرس؟
-تو، مهراب رو دوست داری؟!
آب دهانم رو به سختی قورت دادم، خب من همیشه از اینجور سوالات فراری بودم و حالا...!
بالاخره یک روز باید باهاش روبرو می شدم پس چه بهتر که حرف های دلم رو با تنها دوست صمیمیم بزنم!
-خب... نمی دونم!
-اما من می دونم، تو روز به روز بیشتر داری در عمق این عشق فرو می ری دل آسا، این موضوع من رو کاملا نگران کرده!
-نگران چرا؟ تو مگه دلت نمی خواست که همیشه من مانند دخترهای معمولی زندگی بکنم عاشق بشم و ازدواج کنم؟!
-موضوع دقیقا همین جاست عزیزدلم، تو تا به حال با اینجور مسائل خیلی سرد برخورد می کردی اما الان تغییر رویه دادی، این برای تو یکمی عجیب غریبه!
-تو که فکر نمی کردی من قراره تا آخر عمرم مجرد باقی بمونم که؟ اون حرف ها واسه زمان پدر بود چون اون من رو مجبور کرده بود با تنهایی خو بگیرم و فکر تاهل رو به کل از سرم بندازم بیرون، تو دیگه باید اینا رو بهتر از من بدونی!
-تو رو درک می کنم، اما مهراب چی؟ اون چه تصمیمی داره؟ عزیزم اونم آیا به تو علاقمنده؟ می تونه با خیلی چیزها که در گذشته ی تو بوده کنار بیاد؟ تو دختر آزادی بودی، حتی مدلینگ بودی، روی صح*نه رفتی، الان بری بیرون مردم یکمی دقت کنن کافیه تا تو رو بشناسن، به این چیزها فکر کردی؟ مطمئنی مهراب می تونه با گذشته ات کنار بیاد؟!
کلافه پرسیدم:
-پس اگر نمی تونه کنار بیاد چرا الان کنارمه؟ چرا هوام رو داره؟ چرا بهم ابراز محبت می کنه و با من مثل بقیه رفتار نمی کنه؟ این ها اگر نشونه علاقه نیست پس نشونه ی چیه؟!
-وابستگی!
-منظورت چیه؟!
-مهراب به تو وابسته اس، اون توی کودکی که تو به دنیا اومدی در کنار تو بوده تصویر تو از همون بدو ورودت به دنیا همیشه جلوی چشم هاش نقش بسته و با تو روزهاش رو گذرونده، مسلما بهت وابسته شده و عادت کرده پس با بزرگ شدنش هم احساس خلا بهش دست داده و نبودن تو آزارش داده برای همین هم برای داشتنت اقدام کرده، اگر اون دوستت داره عاشقته یا واقعا می خوادت چرا هیچ اقدامی برای ازدواج نمی کنه؟ چرا پا پیش نمیذاره؟ مگه نه اینکه تو هم دوستش داری پس کار ساده ایه که از رفتارت این رو تشخیص بده، اما اون فقط از دور به تو محبت می کنه در حالیکه خیلی ساده میتونه تو رو از آن خودش کنه اما هیچ حرکتی انجام نمی ده، به نظرت چرا؟ این طبیعیه؟ مادر و پدرت که اینهمه سال از هم دور بودن عشق شون بهم تموم نشده و به محض اینکه متوجه علاقه همدیگه شدن با هم ازدواج کردن ولی شماها چی؟ تا کی می خوای همینجوری باهاش اینور اونور بری و منتظر پیشنهاد ازدواج از جانب او باشی؟ متاسفم این رو می گم دل آسا اما ماجرای من و مهراب رو به خاطر بیار، اون توی عشق بازی خیلی پیشرفته اس و راحت دل دخترها رو می لرزونه، اگر واقعا دوستت داره باید اقدام کنه چون من اصلا بهش اعتماد ندارم در این مورد!
مکثی کرد و مجدد ادامه داد:
-اون جلوی همه کاملا با تو با صمیمیت برخورد می کنه، رفتاری که آترون و ویلیام هم با تو دارن پس چی توی اون تو رو به این باور رسونده که بهت علاقمنده؟ از کجا مطمئنی قصدش ازدواجه یا فقط دلش می خواد با تو وقت بگذرونه؟ شما دوتا هردو بالغ و فهمیده هستید، پس چرا برای ازدواج که هیچ مانعی ندارید معطل می کنید؟ پسری که یک دختر رو از ته دلش دوست داشته باشه لحظه ای برای داشتن ابدی اون دختر وقتش رو هدر نمی ده و سریعا برای ازدواج اقدام می کنه ولی مهراب چی؟ شده تا به حال حرفی از ازدواج با تو بزنه؟ یا فقط همیشه دم از حس مالکیتش نسبت به تو زده و محبتش رو نشونت داده؟ اون پسرخاله ی توئه، مسلما نسبت به تو احساس محبت داره نمی شه که صرفا به خاطر این مورد بگیم عاشقته!
نفسش رو محکم فوت کرد بیرون:
-تو همیشه خودت برای زندگیت تصمیم گرفتی و قصد منم دخالت نیست عزیزم، فقط چون از جانب عشق ضربه خوردم و له شدم نمی خوام خدایی نکرده توام غرق گردابی بشی که بیرون اومدن ازش مثل کندن کوه طاقت فرسا و جانکاه هست، شاید هم گاهی وقت ها غیرممکن باشه، پس به حرف هام خوب فکر کن، خیلی وقته که شماها به ایران اومدید و ساکن شدید، همه ی کارهاتون رو به راه شده و هیچ مشکلی ندارید، مهراب هم که همه چیز تمومه پس چه دلیلی این وسط می مونه که اون از ازدواج حرفی نمی زنه؟ مگه نمی گه دیوونه و مجنون توئه پس دست بجنبونه و تو رو خانم خونه اش کنه، مثل آترون که لحظه ای رو برای ازدواج با من از دست نداد وگرنه می تونست باهام دوست بشه و بعدشم رهام کنه بره من دستم به جایی بند بود؟ نه!
بازوم رو گرفت و به چشم هام که حالا تموم احساس اعتمادشون رو از دست داده بودن و غرق در ناراحتی و نگرانی بودن زل زد!
‌-نمی خواستم با این حرف ها ذهنت رو درگیر کنم، اما با حلوا حلوا کردن هیچ وقت دهن شیرین نمی شه، باید محکم باشی مثل همیشه، باید بتونی تکلیف خودت رو باهاش روشن کنی مطمئن باش از اینکه به حرف هام اعتماد کنی هیچ وقت پشیمون نمی شی، اجازه نده ماجرای من باز برای تو تکرار بشه، من اون روزها همش حرفم به سریتای قلابی این بود که تو که من رو نمی خواستی چرا من رو عاشق خودت کردی؟ و او در کمال خونسردی جواب می داد من کی به تو حرفی از ازدواج و بودن دائمی مون با هم زدم؟ من از همون اولم تاکید کردم که ما فقط با هم دوستیم!
حق با هارپر بود، مهراب حتی این جملات رو برای منم گفته بود وقتی ازش سوال کرده بودم چرا هارپر رو وابسته کردی وقتی قصدت موندن نبوده؟!
آهی کشیدم که هارپر گونه ام رو ب*و*سید و آروم تنهام گذاشت!
ذهنم به شدت درگیر حرف هاش شده بود و سردرد لحظه ای راحتم نمی گذاشت!
نگاهم رو چرخوندم اما خبری از مهراب نبود!
انگار زیادی حق با هارپر بود من حتی اون قدری بهش نزدیک نبودم که ازش بپرسم کجا میره و الان کجاست!
از جا بلند شدم، به آشپزخونه رفتم و یه قرص قوی مسکن خوردم.
نیم ساعتی همون جا نشستم که عزیزجون اعلام کرد برای صرف ناهار به پذیرایی بریم.
از جا بلند شدم، از صبح هیچی نخورده بودم و احساس ضعف می کردم.
مامان با دیدنم سریع یه صندلی عقب کشید تا بشینم و با نگرانی پرسید:
-دخترم، حالت خوبه؟!
-خوبم مامان.
همه که سر میز جا گرفتن مهراب هم رسید!
بدون اینکه نگاهی به من بندازه سلامی بلندبالا داد و در کنار پادنا و مادرش نشست!
سرم رو چرخوندم و برای خودم غذا کشیدم.
ناهار قورمه سبزی بود و عطر و بوی خورشتش تموم ویلا رو در بر گرفته بود!
مامان ظرف خورشت و ماست رو مقابلم قرار داد:
-خواهش می کنم بخور، تو خیلی ضعیف شدی!
در طول ناهار بابا و آقای موسوی و آقای نوری و گاهی هم آقاجون صحبت هایی حول محور مسائل روزمره کردن و من فقط در سکوت به خوردنم ادامه دادم!
بعد از صرف ناهار به مامان گفتم که برای استراحت می رم و اصلا تا وقتی بیدار نشدم صدام نکنه!
هارپر هم برای خواب همراهیم کرد و هردو دریکی از اتاق های مجلل خاله در طبقه دوم به خواب رفتیم!
×××
وقتی بیدار شدم هارپر کنارم نبود!
دستی به سر و وضعم کشیدم و از اتاق خارج شدم.
بوی خوش آش رشته فضای ویلای خاله رو در برگرفته بود!
مامان با دیدنم لبخندی به روم زد:
-بیا اینجا بشین عصرونه بیارم بخوری!
روی کاناپه لم دادم، هرکس یه گوشه به یک کاری مشغول بود!
با دیدن عزیزجون پرسیدم:
-چه خبره عزیزجون؟ چرا آش می پزید؟!
عزیزجون لبخندی زد و در جواب گفت:
-خاله ات برای ورود مهراب دلش افتاده آش بپزه و بین فامیل و همسایه پخش کنه، واسه همینم داریم آش می پزیم!
سری تکون دادم، مامان بشقاب کیک کاکائویی رو به همراه یک لیوان شیرکاکائوی گرم جلوم گذاشت و در کنارم جا گرفت:
-بازم خاله ات بهم تیکه انداخت امروز!
با تعجب نگاهش کردم:
-کدوم خاله ام؟!
-خب معلومه دیگه، بارانک، گفت مهراب برای لطف کردن به دل آسا و اینکه او بتونه رفع دلتنگی کنه کارهای پدرش رو بهانه کرده تا برن نیویورک وگرنه هر سال پدرش خودش می رفته و می اومده!
نفسم رو محکم فوت کردم بیرون، مامان دستش رو روی دستم گذاشت:
-کمتر اطراف مهراب باش عزیزم، میبینی که خاله ات چقدر روی این پسرش حساسه ولشون کن بذار به حال خودشون باشن نمی خوام حالا که بعد از سال ها اقوامم رو ملاقات کردم و ر*اب*طه مون با هم درست شده به خاطر این حرف های خاله زنکی عزیز و آقاجون ازم ناراحت بشن!
با اخم گفتم:
-مامان شما هم تکلیفت با خودت مشخص نیست ها، یکبار میای میگی احترام خاله ات رو نگه دار مهراب رو از خودت بدون چه میدونم از این حرف ها، یکبار میای میگی ازشون فاصله بگیر و گرم نگیر، من به کدوم ساز شما برقصم میشه من رو روشن کنید؟!
لیوان خالی شیرکاکائوم رو روی میز گذاشتم و ادامه دادم:
-منکه دلم نمیخواد تو اینجور مراسمات شرکت کنم، شما من رو دائم اجبار می کنید و به کاری که دوست ندارم وادار!
مامان دستپاچه گفت:
-آروم باش دل آسا، خواهش میکنم درک کن منم تو وضعیت سختی هستم، از این رفتارهای خاله ات حتی عزیزجون و مهراب هم خون شون به جوش اومده، هر دفعه هم مهراب دعوا میکنه و میگه تو کارهام دخالت نکن اما خاله ات انگار نوبرش رو آورده مگه حرف تو گوشش می ره؟!
-مشکل خاله اینه که خیال می کنه من قراره پسرش رو بدزدم و او هیچ وقت دیگه نبینتش، من سمت مهراب نمیرم اما اینکه او بیاد طرفم دیگه به من ربطی نداره پس خواهشا دست از سرم بردارید!
از جا بلند شدم و بشقاب دست نخورده ی کیک رو به عقب هل دادم، از سالن بیرون اومدم تا هوای تازه کمی از احساس خفت و عصبانیتی که درونم موج میزد رو کم کنه!
هارپر با دو کاسه آش بهم نزدیک شد:
-بیا بریم اونجا بشینیم حرف بزنیم!
به همراه هارپر به باغ رفتیم و روی صندلی ها نشستیم.
کاسه رو به سمتم گرفت:
-معلومه عصبی هستی!
بدون معطلی ماجرا رو براش شرح دادم و در ادامه گفتم:
-نمی دونم چرا خاله نمی خواد بفهمه من هیچ تلاشی برای اینکه مهراب بهم نزدیک بشه نمی کنم حتی برام اهمیتی نداره که کنارم باشه یا نباشه، پس دلیل این خیالات واهی خاله چی می تونه باشه؟ اگر پسرش اطراف من می چرخه دیگه به من مربوط نمیشه که!
-خدا رو روزی هزار مرتبه شکر می کنم که دوستی من و مهراب خیلی زود تموم شد و ما به ازدواج نرسیدیم، مادر و پدر آترون هیچ وقت اینجوری به من بی احترامی نمی کنن، تو حتی با وجود اینکه بارانک خاله اته اما انگار می خوای ازش اموالش رو بدزدی اینجوری حرف می زنه، از اولم دلم صاف نبود که تو و مهراب ربطی بهم پیدا کنید دل آسا، اما گفتم اگر حرفی بزنم با خودت می گی چون مهراب قبلا ر*اب*طه اشون رو بهم زده به من حسادت می کنه اما باور کن این خانواده کلا یه چیزیشون می شه، با وجود این حرف ها آیا واقعا مهراب می تونه از تو خواستگاری کنه؟ تو می تونی با وجود این شرایط به یک عمر با هم بودنتون فکر کنی؟ منکه می گم تو با وجود گذشته ای که داشتی و شخصیت الانت محاله مدام بتونی این بحث های زشت و زننده رو تحمل بکنی، بازم تکلیف خودت رو خودت بهتر می دونی!
با حرص غریدم:
-خب معلومه که با این شرایط قرار نیست اگر ازدواجی هم در کار بود من جوابی بدم، تو خودت می دونی من آزاد و رها بزرگ شدم، هر چقدر که کیان شهیادی من رو از خود واقعیم دور کرد اما هیچ وقت هم نذاشت طعم تلخ این سختی ها رو بچشم، هیچ وقت نذاشت کمبودی در اینجور موارد داشته باشم و تا اون جایی که می تونست کمکم کرد از عشق و علاقه و ازدواج و موارد عاطفی کلا دوری کنم تا اذیت نشم اما من همیشه دلم می خواست عاشق شدن رو امتحان کنم و دوست داشتن رو یاد بگیرم، برای همین هم با حضور مهراب خیلی از حس های درونیم سر باز کرد و خودشون رو نشون دادن!
-من فقط یک چیز رو می دونم اونم اینکه مهراب یک عاشق واقعی نیست، اگر بود بی معطلی ازت خواستگاری می کرد، حتی اگر تو تمایلی هم نسبت به عاشق شدن نداشتی اون بالاخره باید یک تلاشی می کرد یا نه؟ این وسط یه چیزی درست نیست این رو مطمئنم!
سرم رو بین دست هام گرفتم:
-تو می گی چیکار کنم هارپر؟ بخدا از این وضعیت خسته شدم، خاله بارانک حتی با این حرف هاش مامان و بابا رو هم نسبت به من بدبین و شکاک کرده، نگاه هاشون واقعا من رو اذیت می کنه!
-به نظر من تو باید از مهراب بگذری، باید جلوی همه بهش بگی که احساسی بهش نداری!
با تعجب به هارپر زل زدم:
-نه من نمی تونم این کار رو بکنم، چطوری می تونم به خودم اجازه بدم جلوی همه غرورش رو خورد کنم؟!
-پس چطوری می خوای خاله ات بفهمه پسرش دنبالته نه تو دنبال مهراب؟!
-نمی دونم اما اینم می دونم که این راهش نیست، غرور مهراب نباید اینجوری بین جمع فامیل شکسته بشه!
هارپر شونه هاش رو بالا انداخت و از جا بلند شد:
-بهتره یکمی تنهات بذارم!
کمی از رفتنش می گذشت که صدای قدم هایی که نزدیک می شدن نشون داد باز هم نمی تونم تنها بمونم!
نگاه خسته ام رو بالا آوردم و با دیدن مهراب خودم رو کمی جمع و جور کردم!
مقابلم نشست و گفت:
-می دونی چیه دل آسا؟ هر وقت این هارپر دور و اطراف تو پرسه می زنه من واقعا حس بدی پیدا می کنم، یه حسی درونم فریاد می زنه که اون قصد داره فتنه کنه و راجع به من پیش تو حرف های بدی بزنه تا تو رو از من دور کنه، اینجوری من خیلی اذیت می شم اما اگر تو خیالم رو راحت کنی که همچین چیزی نیست دلم آروم می گیره!
تو دلم به این حس های قویش خندیدم اما به ظاهر در کمال خونسردی گفتم:
-هر آدمی تو این دنیا یک سلیقه و یک نظر متفاوت داره مهراب، شنونده باید عاقل باشه!
-یعنی می خوای بگی حرف های هارپر روی تو اثر نمی ذاره؟!
-تا حرف هاش چی باشه، اگر حس کنم که حرف هاش به افکار توی ذهن خودمم نزدیکه چرا که نه؟ باورش می کنم اما اگر مخالف ذهنیت خودم باشه مشخصه که نمی پذیرم!
-مطمئنم با گذشته ای که با من داشته هیچ وقت نظراتش در مورد من مثبت نیستن!
-اون حالا برای خودش یک زندگی جدا داره مهراب، هیچ کس جز من و هارپر و تو از موضوعات گذشته خبر نداره پس دلیلی نداره مدام چیزی رو که تموم شده پیش بکشی!
-اگر به قول تو دچار عذاب وجدان شده باشم چی؟!
پوزخندی زدم:
-تو که معتقد بودی مقصر خود هارپر بوده توی قضیه ی شما دو نفر، باز چی شده حس عذاب وجدان گرفتی؟!
-الانم می گم، هیچ وقت بهت دروغ نگفتم اون خودش بیخودی صابون به دلش زد، فقط چون اون یک دختر بود و ضعیف تر از ج*ن*س خودم گاهی قلبم از اینکه می دیدم چطوری عذاب می کشه درد میاد!
-بهتره فراموشش کنی، هارپر الان کاملا خوشبخته و همین واسش کافیه!
-تو چی؟!
چشم هام رو باریک کردم:
-من چی رو چی؟!
-توام الان خوشبختی یا نه؟!
-معلومه که خوشبختم، دیگه گذشته ام برام مهم نیست فقط آینده مهمه، لبخند مامانم و عشق توی چشم های بابا مهمه، آرامش توی زندگیمون مهمه!
-پس این وسط تکلیف خودت چی می شه؟ برای آینده ات چه برنامه ای داری؟!
لرزی خفیف تو تنم نشست، نکنه مهراب قصد کرده بود امشب ازم یه جورایی خواستگاری کنه؟!
-نمی دونم، راستش تا وقتی دختر کیان شهیادی بودم تا ابد دور زندگی زناشویی رو خط کشیده بودم چون کارم برام مهم تر بود اما الان، راستش معتقدم بالاخره آدم باید یک روزی ازدواج کنه و تشکیل خانواده بده، حالا وقتش کی باشه نمیدونم اما تهش باید ازدواج کرد!
-خوبه که به این نتیجه رسیدی، می خوام بدونم چه جور همسری مد نظرته؟ شرایطت واسه ازدواج چیه؟!
-من زیاد با اصول ایران و قواعدش هنوز آشنا نیستم، اما چیزهایی که توی ذهن خودمه مثلا همینکه دوستم داشته باشه و واسم هر کاری بکنه، جز من به کسی اهمیت نده اولویتش من باشم و یه زندگی با آرامش برام بسازه کفایت می کنه، خوشبخت بودن برام خیلی مهمه چون تا الان طعمش رو نچشیدم!
-و دیگه؟!
-یه زندگی مستقل و خوب، اینکه زیاد اهل حجاب و اینجور چیزا نباشه آزادی الانم رو داشته باشم و در کل روشن فکر باشه بهم گیر نده البته خودمم رعایت می کنم و حد خودم رو می دونم اما بالاخره اونم باید اعتماد کامل داشته باشه این خیلی مهمه!
نگاه عمیقی بهم انداخت:
-تو که شرایطت مثل دخترهای ایرانه پس چطور می گی با قواعد اینجا هنوز آشنایی نداری؟!
-واقعا؟ من نمی دونستم، در هر حال این شرایط خواسته های خودم بود که مطرحشون کردم و برام مهم هستن، شاید گزینه های دیگه ای هم باشه که بعدا یادم بیاد ولی فعلا همین ها هست!
-تا الان عاشق شدی دل آسا؟!
جا خوردم!
منظور مهراب از این سوال جواب ها چی بود؟ چرا تازه یادش اومده بود این چیزها رو ازم بپرسه؟ یعنی من تموم این مدت اشتباه می کردم و مهراب عاشقم نبوده؟ اگر بوده این بی تفاوتیش و این سوالاتش چه معنی میده؟!
-نه، من تا الان نه فرصتی برای عاشقی داشتم و نه کسی که تا اون حد دوستش داشته باشم، توی گذشته که ابراز احساسات کلا برام قدغن بود و الانم که فعلا کسی نیست تا بعد چی پیش بیاد دیگه خدا میدونه!
-اما من حس میکنم تا الان خیلی ها بودن که دلشون می خواسته تو مال اونا بشی ولی خب تو انگار نخواستی!
-آره تا الان کم نبودن کسانی که بهم ابراز علاقه کردن، اما خب من علاقه ای بهشون نداشتم!
-پس یعنی اولویتت علاقه دو طرفه اس درسته؟!
-خب معلومه، عشق یک طرفه تماما عذاب و رنج و گرفتاریه، هر دو طرف باید خواستار همدیگه باشن وگرنه نباید اصلا به ازدواج فکر هم بکنن!
-نظرت در مورد من چیه؟ به نظرت چطور پسری هستم؟!

خدای من!
حالا چی باید جوابش رو می دادم؟!
من اصلا نمی فهمیدم که قصدش از این سوال ها چیه!
-متوجه منظورت نمی شم مهراب، تو قصدت از این سوال جواب ها چیه؟!
خنده ی کوتاهی کرد و کمی به جلو خم شد:
-فقط خواستم بدونم از نظر تو من چه جور پسری هستم همین!
پوزخندی زدم، اشتباه می کردم، مهراب حتی فکر خواستگاری از من رو هم توی ذهنش نداشت وای به حال به ز*ب*ون آوردنش!
-پسر خوبی هستی، حداقلش اینه که محکمی و تکیه گاه خوبی می شی برای همسر آینده ات!
بعد از اتمام جمله ام از جا بلند شدم:
-من میرم یکمی قدم بزنم، مرسی واسه گفتگو!
بدون اینکه منتظر جوابش بمونم ازش دور شدم، به سمت انتهای باغ رفتم و با خودم فکر کردم حق با هارپره، مهراب اصلا قصد نداره پا پیش بذاره و از من تقاضای ازدواج کنه!
یعنی تموم این مدت اشتباه می کردم؟
اصلا چه فکری توی سر مهراب هست؟
من باید چی کار می کردم؟
اگر به قلبم اجازه ی عاشقی و عاشق شدن می دادم و در نتیجه به یک نفر وابسته می شدم و بعد از اون مهراب ازم خواستگاری می کرد کدومشون رو باید قبول می کردم؟
من عاشق مهراب بودم؟!
نمیدونم...!
من خیلی گیج شدم!
روی چمن ها نشستم، تا الان هیچ کس اینجوری ذهنم رو به خودش درگیر نکرده بود، من با خودم فکر کرده بودم که مهراب تموم این سختی ها رو کشیده و تحمل کرده تا با به دست آوردن من، تا ابد من رو برای خودش بدونه و ازم تقاضای ازدواج کنه، خب منم نسبت بهش بی میل نبودم اما حالا چی تغییر کرده بود؟!
چرا مهراب هیچ حرفی از احساس قلبیش نزد؟
چرا تموم این مدت هیچ اشاره ای به ازدواج و آینده ای که هردو باید براش تصمیم بگیریم نکرد؟!
اگر بهش دل می بستم و او ترکم می کرد واقعا چه بلایی به سرم میومد؟!
نه!
دلم نمی خواست اصلا و ابدا درگیر عشقی بشم که تهش به جدایی ختم بشه و اولین شکست عشقی زندگیم باشه!
انقدر فکر و خیال توی سرم رژه می رفت که حسابی عصبی شده بودم و کلافه بودم!
اصلا نمی دونستم چه تصمیمی درسته و چی غلط!
-تتهایی برات خوب نیست دل آسا جون!
نگاهم رو به آترون دوختم!
چقدر خوب بود که با حضورش من رو از اینهمه فکر و خیال نجات داد!
در کنارم نشست و آروم گونه ام رو ب*و*سید!
حس خوبی داشتم چون واقعا با بودنش احساس می کردم یک تکیه گاه خیلی محکم در کنارمه!
-خوب شد اومدی، دلم نمی خواست بیش از این تنها بمونم!
-چرا خودت نمیای سراغم؟ غریبه شدی باهام؟!
-نه صحبت این چیزها نیست آترون، راستش زندگی مثل یه خط موازی شده که هرچی میری به انتهاش نمی رسی، هرچقدر ادامه می دی باز هم باید بری، انگار که سردرگم شدم نمی تونم برای آینده ام تصمیم درستی بگیرم یا حتی نمی دونم تکلیفم چیه!
-حق داری، تو باید زودتر از این ها راجع به آینده ات برنامه ریزی می کردی تا بی هدف زندگی نکنی، تا الان درگیر گذشته ات بودی و وقتی واسه آینده نداشتی اما از این به بعد باید جدی در موردش فکر کنی، آدم که همیشه سرحال و جوون نمی مونه همه ی ما نیاز داریم یک همدم و همراه در کنار خودمون داشته باشیم، درسا هم نگرانته، اگر تو ازدواج کنی و سر و سامون بگیری خیال پدرت و مامانتم راحت کردی، اونا هم یک نفس راحت می کشن!
نگاهش رو به چهره ام دوخت و ادامه داد:
‌-تو لایق بهترین هایی دل آسا، نذار افکار بیهوده توی ذهنت آینده ات رو تحت تاثیر قرار بده، تا موقعی که عاشق نشدی و دل نبستی هم ازدواج نکن چون ازدواج بدون عشق و علاقه تهش تباهیه!
-اما من هنوز کسی رو دوست ندارم، حتی تا الان عاشقی رو تجربه هم نکردم، من تا الان همیشه احساساتم رو سرکوب کردم و جلو جریحه دار شدنشون رو گرفتم پس الان چطوری می تونم بفهمم کی عاشق می شم و کی به یکی دل می بندم؟!
خندید:
-نگران نباش، عشق واقعی که بیاد سراغت خودتم نمی فهمی که چطوری توی گردابش غرقت می کنه، اگر هنوز توی قلبت احساسی نداری مشخصه عشق واقعی نیومده سراغت، وقتی بیاد خودت هم نمی تونی بفهمی کی اینجوری دل باخته شدی و نه راه پس داری نه راه پیش!
-پس نظر تو اینه آره؟ اینکه هنوز عشق واقعی سراغم نیومده تا حسش کنم؟!
-درست فهمیدی، عشق واقعی خیلی با ارزشه، به سمتت که بیاد تو رو به سمت خودش می کشونه، یه جور جاذبه قوی که رهایی ازش غیرممکنه، وقتی وارد قلبت بشه اونجا رو گرم می کنه، بهت حس وابستگی، حس حسادت، حس دوست داشتن و حس دلگرم کننده میده، وقتی اینجوری قلبت رو حس کردی پس بدون که دل سپردی و عاشق شدی!
لبخندی به روش زدم:
-تو چقدر خوب معنی عاشقی رو می دونی!
-چون یک روزی عاشقت بودم!
لرزه ای خفیف تمام تنم رو در برگرفت، ل*بم رو گزیدم که ادامه داد:
-من توی گردابی افتادم که غریق نجاتی نداشت، وقتی دو طرف عاشق هم باشن این گرداب تهش می شه دریایی از عشق و علاقه که هر دو داخلش به آرامش می رسن اما امان از موقعی که دو طرفه نباشه این عشق، ته این گرداب میشه سیلابی که فقط یک نفر قربانی داره، نمی گم الان هارپر رو دوست ندارم یا خوشبخت نیستم اما خب منم یک روز دل به کسی سپردم که دوستم نداشت، یا حداقلش این بود که عاشقم نبود!
با ناراحتی گفتم:
-متاسفم آترون، الان درکت می کنم که با جواب رد من، چه حالی داشتی!
-نه بهش فکر نکن، بالاخره عشق و عاشقی که اجباری نمیشه شاید یک طرفه باشه و طرف مقابل از تو خوشش نیاد یا اونجوری که باید، عاشق و وابسته ات نباشه نباید انتظار داشت عاشق هر کس شدی او هم همون جوری عاشقت باشه!
کمی مکث کرد و ادامه داد:
-من گذشته رو فراموش کردم دل آسا، همون موقع که بهم جواب رد دادی فهمیدم که من برای تو واقعا کم بودم، تو لیاقت خیلی بهتر از من رو داری، نباید توقع داشته باشم که به پیشنهاد عشقم جواب مثبت می دادی، خداروشکر با اومدن هارپر زندگیم سر و سامون گرفت و الانم بیش از حد احساس آرامش و رضایت می کنم چون هارپر برای من خیلی خوبه، به حدی که احساس می کنم تونستم بعد از عشق به تو، یکبار دیگه هم عاشق بشم و دل ببندم!
-خوشحالم برات، واقعا از اینکه می شنوم الان زندگی خوبی داری راضی ام و کمی از حس عذاب وجدانم کم می شه!
-تو در قبال من مسئول نیستی عزیزم، یک روزی هم یک دختر عاشق من بود و من دست رد به عشقش زدم چون واقعا عاشقش نبودم، نمی تونستم که یک عمر تظاهر به عاشقی کنم وقتی حتی ذره ای بهش علاقه هم نداشتم، اون دخترم ازدواج کرد و رفت دنبال زندگیش، همیشه هم که نمیشه تموم عشق ها بهم برسن گاهی خدا صلاح میبینه که هر کدوم جدا از هم به خوشبختی برسن!
-اما من واقعا دلم نمی خواد درگیر عشق یک طرفه بشم!
-خدا اگر درد میده درمانش هم میده، اگر خدا عاشق می کنه صبر و تحمل بعد از جداییش رو هم میده نگران نباش، امیدوارم تو هیچ وقت گرفتار عشقی نشی که پایانی نداره و تهش جداییه!
-منم امیدوارم!
با صدای زنگ موبایل آترون گفتگومون ادامه پیدا نکرد، کمی بعد آترون از جا بلند شد و دستش رو گرفت سمتم:
-پاشو، هارپر زنگ زد که باید برگردیم خونه!
اون شب هم با تموم اتفاقات کوچیک و بزرگش به پایان رسید و من هنوز هم گیج بودم برای درک واژه ای به نام عشق و عاشقی!
×××
با برگشتنم به شرکت کارها روال عادی خودشون رو پیدا کردن، حدودا یک ماهی از مهمونی خونه خاله گذشت و من همچنان درگیر کار و شرکت و مسائل این چنینی بودم که با شنیدن خبر بارداری فریتا و هارپر زندگی روی خوشش رو بهمون نشون داد!
هارپر دوماهه باردار بود و فریتا یکماهه!
انقدر از شنیدن این خبر هممون خوشحال بودیم که حد نداشت!
ویلیام همون شبی که خبر بارداری فریتا رو بهش دادن همه رو به صرف شام به بهترین رستوران تهران دعوت کرد و اعلام کرد که واقعا از خوشحالی توی پو*ست خودش نمی گنجه و از اینکه داره پدر می شه غرق لذته!
منم برای هردوشون خیلی خوشحال بودم و از اینکه آترون روز به روز توی زندگیش موفق تر می شه و خوشبخت تر احساس خوبی داشتم!
از اون شب مهمونی باز هم خبری از مهراب نبود!
به نحوی که حتی یکبار زنگ هم نزده بود ازم حالی بپرسه یا سراغم رو بگیره!
اینجوری که از مامان شنیده بودم گفت که به همراه چندتا از دوستانش برای یک پروژه کاری و خوانندگی به اروپا رفتن و خارج از ایرانن اما مهراب حتی به خودش زحمت نداده بود که از من خداحافظی هم بکنه!
دیگه تصمیم خودم رو گرفته بودم که اصلا و ابدا به مهراب و حسی که تازه می خواست نسبت بهش توی قلبم جریان پیدا کنه فکر نکنم، باید جلوی بروز مشکلاتی همچون شکست عشقی و شکست عاطفی رو توی زندگیم می گرفتم، من باید عاشق کسی می شدم که او هم بی قرار و دل بسته ام باشه نه کسی که تا این حد نسبت بهم بی تفاوته!
از اون شب مهمونی خاله، با شنیدن حرف های هارپر و آترون، تصمیم گرفتم توی ویلا کتابخانه ای مجلل بنا کنم و تموم کتب روانشناسی، عاطفی و کتاب هایی که بهم کمک می کردن تا توی درک و فهم احساساتم قوی تر باشم یا بهتر بگم عاشقی رو یاد بگیرم تهیه کنم و مطالعه!
بنابراین از همون روز دست به کار شدم و یک هفته بعد کتابخانه ای بزرگ با کتاب هایی نفیس و رمان های عاشقانه و کتب روانشناسی و هزار جور کتاب دیگه توی ویلا زده شد و البته بابا هم خیلی توی این راه بهم کمک کرد!
توی این یکماه حداقل روزی دوساعت از وقتم رو به مطالعه اختصاص داده بودم و راجع به احساساتم علاقه داشتم که بیشتر بفهمم و بهتر درک کنم!
روزها از پی هم می گذشتن و بابا و مامان هر روز عاشق تر و خوشبخت تر از روز قبل، زندگی شون رو سپری می کردن و فقط درخواست مامان این بود که من هرچه سریع تر برای آینده ام تصمیم درستی بگیرم و با هدف جلو برم تا خیالش از جانب من راحت باشه!
بابا چند دفعه ازم سراغ مهراب رو گرفت که آیا دیگه بهم سر زده یا قبل از سفرش ازم خداحافظی کرده که منم جواب منفی دادم و گفتم که اصلا راجع به سفرش و رفتنش حرفی به من نزده و از شب مهمونی به بعد، دیگه خبری ازش نداشتم و ندارم!
هارپر که وارد سه ماهگیش شد و فریتا هم وارد دوماهگی، ویلیام تصمیم گرفت برای عوض شدن روحیه خانم هاشون برای یک مسافرت هفت روزه برن مشهد و وقتی با آترون در میون گذاشت او هم بدون هیچ اعتراضی قبول کرد و با گرفتن بلیط قطار یک هفته بعد چهارنفری با هم به مشهد رفتن!
×××

ساعت پنج عصر بود که خسته از یک روز کاری وارد ویلا شدم.
ماشین مامان نبود و متوجه شدم که توی ویلا نیست و رفته بیرون.
ستایش خانم با دیدنم خسته نباشیدی گفت و پرسید:
-خانم ناهار زرشک پلو با مرغ پخته بودم‌، گرم کنم براتون بخورید؟!
سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم و گفتم:
-آره حسابی گرسنه هستم گرمش کن، راستی مامان کجاست؟!

کد:
-دل آسا نمی ذارم بین خودم و خودت فاصله بندازی، حتی اگر هر ساعت هم باهام بحث و دعوا کنی باز هم به سمتت میام و بغلت می کنم چون برای من تو باارزش ترین آدم توی این دنیا هستی!
دستم رو روی دستش گذاشتم:
-شام حاضره، بهتره شام بخوریم!
با خشونت من رو به سمت خودش چرخوند:
-نگاهت رو از من نگیر، به اندازه کافی تو تموم این سالها حسرت داشتنت روی دلم مونده دیگه نمی ذارم لحظه ای ازم دور باشی!
نگاهم رو به چشم هاش دوختم، دیگه عطسه نکرده بود و دل من عجیب آروم شده بود!
-اگر برات مهم بودم اجازه نمی دادی این دلخوری ادامه پیدا کنه، می دونی تو طول پرواز اصلا نگاهم نکردی و باهام حرف نزدی؟!
چشم هاش از حالت خشم بیرون اومد و حالا محبتی عمیق جاش رو گرفته بود:
-برات سخت گذشته؟ آره؟!
سرم رو به زیر انداختم، نمی تونستم اعتراف کنم سخت ترین دقایق عمرم رو گذروندم!
لحظاتی بعد توی هجم آغوشش جا گرفتم و دلم به اندازه ی تموم این سال های پر از تشویش، آروم گرفت و آرامش رخنه کرد توی وجودم!
دست هام رو دور کمرش حلقه کردم که آروم گردنم رو ب*و*سید!
-ببخش، خب؟!
لبخند روی ل*بم نشست:
-توام ببخش، حرفام به اختیار خودم نبود مهراب!
ازم کمی فاصله گرفت و لبخند زد:
-بریم شام؟!
با لبخند عمیقی نگاهش کردم و با سر تائید کردم!
×××
صبح وقتی چشم باز کردم متوجه شدم که مهراب زودتر از من از خواب بیدار شده.
به سرویس رفتم و بعد از شستن دست و صورتم وارد سالن شدم که مهراب جلوم ایستاد و لبخند زد:
-صبح بانو بخیر!
-مرسی، هنوز که ساعت نه صبحه تو کی بیدار شدی که نون خریدی و میز صبحونه هم چیدی؟!
پشت میز نشست:
-من سحرخیزم، راستش مسافرت که میرم اصلا نمی تونم تا دیروقت بخوابم یعنی موافق این هستم که نباید توی سفر وقتت رو با خواب بگذرونی و بیشتر باید از سفرت ل*ذت ببری!
چاییم رو مزه کردم و سری تکون دادم.
مهراب پرسید:
-دیگه قصد نداری آلبوم بدی بیرون؟!
-نه، آهنگ خوندن چیزی بود که توی زمان کیان شهیادی توی زندگی من اهمیت داشت الان دیگه حسی برای خوندن ندارم!
دیشب در سکوت و آرامش شاممون رو خورده بودیم و بعد از اون هردو خسته با یک شب بخیر به اتاق هامون رفته بودیم.
مهراب کره رو مقابلم قرار داد و با اخم گفت:
-بیشتر غذا بخور، اینجوری بخوای جلو بری بدنت ضعیف میشه!
پنیر رو روی نون مالیدم و پرسیدم:
-برنامه تو چیه؟ یادمه گفتی تو نیویورک کار داری!
-آره، بابا چندتا سفارش ریز و درشت داشت که باید اینجا انجام می شد چون خودش حال و حوصله پرواز و فرودگاه و مسافرت های خارج از کشور نداره من قبول کردم که به جاش بیام و انجام بدم البته هدف اصلیم آوردن تو بود به اینجا!
لبخندی زدم، پس از صبحونه ظرف ها رو توی ماشین ظرفشویی جا دادم و میز و آشپزخونه هم تمیز کردم.
مهراب سرش توی ل*ب تابش بود که گفتم:
-من کارام تمومه، اگر میریم بیرون برم حاضر بشم؟!
-آره حتما، حاضرشو!
به اتاقم رفتم که بلافاصله موبایلم زنگ خورد، مامان و بابا بودن که هرکدوم حدودا ده دقیقه ای باهام صحبت کردن و بیشتر سفارش کردن که مراقب خودم باشم!
بافت قرمزم رو به همراه جین جذب مشکیم پوشیدم، پالتوی مشکیمم روش تنم کردم و موهام رو دم اسبی بستم، آرایش ملایمی کردم و کلاه گرمم رو هم سرم کردم، کفش اسپرت سفیدمم تکمیل کننده تیپم بود.
ادکلن محبوبم رو به خودم زدم و از اتاق بیرون رفتم.
مهراب بیرون بود برای همین بدون معطلی از خونه بیرون رفتم و متوجه شدم مهراب توی ماشین نشسته.
در رو بستم و در کنارش نشستم.
بخاری ماشین فضای داخلش رو حسابی مطبوع کرده بود و بوی ادکلن مهراب پخش شده بود!
-ماشین از کجا پیدا شد دیگه؟!
-اینجا ماشین کرایه میدن که، اجاره می کنی و در آخر اجاره اش رو پرداخت می کنی و ماشین رو پس می دی!
سری تکون دادم که پرسید:
-خب؟ دوست داری اولین جایی که سر می زنی کجا باشه؟!
تا ظهر به مکان های مختلفی سر زدیم، حس خوبی داشتم و با هر دیدار رفع دلتنگی می کردم و حتی الامکان اجازه نمی دادم افکار شوم و خاطرات گذشته به مغزم هجوم بیارن!
عکس های مختلفی با مهراب می گرفتیم و من اون ها رو تو فضای مجازی پخش می کردم تا دوستان و آشنایان و از همه مهم تر اقوام ما رو ببینن!
برای ناهار هم به رستوران پیشنهادی من رفتیم.
عصر به برایانت پارک رفتیم، مهراب دست هاش رو توی بارانی مردونه اش فرو برد و لبخند زد:
-یادته اینجا با هم ر*ق*ص اسکیت کردیم؟!
-آره، اون موقع ها حتی فکرش رو هم نمی کردم که تو پسرخاله ی من باشی!
-اما من هرلحظه و هرجا که باهات بودم با همه وجودم ل*ذت بودنت رو حس می کردم و از اینکه دخترخاله ام هستی به خودم افتخار می کردم!
لبخندی زدم و بهش زل زدم، مهراب مغرور بود اما نه در مقابل من!
اون به خوبی از احساساتش جلوی من حرف می زد!
-لابد الان داری فکر می کنی من جلوت چقدر از خودم بیخود می شم و اختیار زبونم رو ندارم، مگه نه؟!
خندیدم که گفت:
-باور نمی کنی اما من حرف هات رو به راحتی از چشم هات می خونم چون تموم سال های عمرم رو با خاطرات و احساساتم به تو زندگی کردم پس اینکه تو رو بهتر از خودم بشناسم تعجب آور نیست!
مکثی کرد و گفت:
-نمی خوام الان که کنارمی هم با غرور بگذرونم، تو توی این سالها من رو نمی شناختی پس هنوز حرف هام برات نامفهومه و حق داری درکم نکنی اما من نمی خوام که با غرور شانس داشتنت رو از دست بدم!
ساعت که روی هشت شب ضربه زد به قصد برگشت به سوییت به سمت ماشین رفتیم.
توی راه مهراب پرسید:
-می خوای واسه شام یه چیزی بگیرم؟
-نه، خودم می خوام شام درست کنم!
-عالیه، با کمال میل!
اون شب مهراب مشغول انجام کارهای خودش شد و منم در آرامش زرشک پلو با مرغ پختم و پس از چیدن میز صداش کردم و در کنار هم شام خوردیم.
آخر شب که به تختم رفتم متوجه شدم مهراب با رفتارهای مردونه اش داره من رو به سمت جاده ای می کشونه که سالها ازش فراری بودم، اون با محبت و علاقه کاملا آروم من رو به سمت عشق می بره تا احساساتی که توی تموم این سالها توی وجودم خفه کرده بودم به خودشون جرات ب*دن و بروز کنن برای همین می خواد بیشتر باهام وقت بگذرونه تا من معنای وابستگی رو بچشم که موقع ابراز عشق جوابم منفی نباشه!
×××
حدودا یک هفته بود که توی نیویورک بودیم، توی این مدت بیشتر مواقع مهراب دنبال کارهاش می رفت و منم به مکان هایی که دلتنگشون بودم به تنهایی سر می زدم.
وقتی جلوی عمارت سابق که تمام عمر و جوونیم توش گذشته بود ایستادم از اینکه اون روزها گذشت و تموم شد برای بار هزارم خدا رو شکر کردم!
من دختر آزادی بودم که دلم نمی خواست خودم رو در بند کسی ببینم و می خواستم رها باشم تا هرکاری که خودم صلاح می دونم انجام بدم نه کارهایی که دیگران مجبورم کنن به انجام دادنش!
عمارت رو که فروخته بودیم الان یک خانواده پنج نفره خوشبخت توش ساکن بودن و زندگی می کردن!
حداقلش این بود که این عمارت از کثیفی و خلاف پاک شده بود و حالا شاهد عشق و محبت ساکنین جدیدش بود.
مامان بیشتر مواقع زنگ می زد و باهام صحبت می کرد، هر روز بیش از پیش ابراز دلتنگی می کرد و من با اینکه درکش می کردم اما باز هم کلافه می شدم چون اصرار می کرد برگردیم و من هنوز دلم می خواست کمی بیشتر در کنار مهراب بمونم اون هم دوتایی!
با اینکه اتفاق خاصی بین ما نمی افتاد اما همین بودنش حس خوبی بهم می داد!
برام باورکردنی نبود!
من دل آسایی بودم که ویلیام به دست و پاش می افتاد تا یک نگاه بهش بندازه و التماسش رو می کرد اما من قلبم رو از سنگ کرده بودم تا محبتی توش جریان نداشته باشه ولی حالا...!
کم کم داشتم به این باور می رسیدم که عشق بی اجازه به هرجایی که می خواد سرک می کشه!
درسته که من هنوز عاشق نبودم، این رو کامل و مطمئن می گم که هنوز به مرحله ی عاشقی نرسیدم اما حسی که به مهراب دارم چیزی هست که تا به حال توی وجودم حسش نکرده بودم!
از آینده زیاد مطمئن نبودم، اینکه چه اتفاقاتی قراره بیفته، سرانجام من و مهراب قراره به کجا برسه اما این رو مطمئن بودم که قرار نیست به همین راحتی ها همه چیز درست بشه و مانع ها از وسط کنار برن!
×××

با دستی که روی شونه ام نشست سرم رو برگردوندم و به مهراب زل زدم، لبخند مهربون همیشگیش رو به روم زد:
-خیلی تو فکری!
-دارم به این یک هفته فکر می کنم، چقدر خوب شد که اومدم واقعا به این سفر احتیاج داشتم!
-حدس زده بودم، شانس آوردی که بابا توی این شهر شراکت داره و کارهاش تو این شهره، اینجوری با یک تیر دو نشون زدیم!
کمی جا به جا شدم، نزدیک شومینه نشسته بودم و مهراب بالای سرم روی مبل.
-سردته؟!
-نه، این سوییت خیلی نقلیه راحت گرم می شه!
-دل آسا دو روز دیگه بلیط برگشت داریم، کارهای من اینجا تموم شدن راستش نگرانم آترون و ویلی هم نتونن درست مثل خودت شرکتت رو بچرخونن درسته که هردو حرفه ای هستن اما هیچ کس مثل خودت از پس کارها برنمیاد!
-من هرموقع تو برگردی همراهت هستم، آترون هم کم کم دیگه می خواد شرکتش رو باز کنه بهتره برگردم و بالای سر کارهام باشم!
-بسیار خب، دلم می خواد توام با تصمیمم موافق باشی مبنی بر برگشتنمون!
-راستش مامان من رو کلافه کرده، خیلی ابراز دلتنگی می کنه و هر روز می گه برگردید اما من نخواستم تو توی شرایط سخت قرار بگیری یا هنوز کارهات رو تموم نکرده برگردی الان که خودت داری می گی پس منم موافقم!
-عالیه، فردا برای خرید سوغاتی به بازار میریم و پس فردا هم که حرکتمونه نمی رسیم دیگه!
-خیلی هم عالی!
مهراب دستی روی چشم هاش کشید:
-شام چی پختی؟ خیلی بوی خوبی پیچیده دلم داره ضعف میره!
-لازانیا، الان میز رو می چینم!
از جا بلند شدم و وارد آشپزخونه شدم.
دنبالم اومد و پشت میز غذاخوری نشست:
-هیچ وقت فکر نمی کردم ناهار پختن و خونه داری هم بلد باشی، راستش دستپخت تو حتی از مامان هم خوشمزه تره البته بین خودمون بمونه!
لبخندی به روش زدم:
-پس خیلی چیزها هست که هنوز راجع به من نمی دونی!
بشقاب ها رو روی میز چیدم که بازومو گرفت!
جریانی مثل فشار برق از تنم رد شد!
دفعه ی اول نبود، هر دفعه که مهراب دستش رو به من می زد همین حال بهم دست می داد و این برام تازگی داشت!
توی چشم هاش زل زدم که آروم بازومو کشید و من رو روی پاش نشوند!
اعتراض کردم:
-ولم کن مهراب، پات درد میاد!
تو چشمام زل زد:
-می خوام همه چیزهایی رو که نمی دونم در موردت رو خودت دونه به دونه واسم بگی، می خوام تو رو حتی از خودت بهتر بشناسم!
-هر چقدر بگذره خودت متوجه می شی که چه چیزهایی رو در مورد من نمی دونی، اونوقت شناختت کامل میشه!
دستش رو نوازش گونه پشت کمرم کشید، حس می کردم توی دلم طوفان برپا شده!
نگاهش حالت عجیبی داشت:
-تا حالا بهت گفته بودم که چقدر لوندی؟!
دست هاش هرلحظه بیشتر گرم تر می شدن، احساس می کردم کمرم توی یک کوره د*اغ آتیش می سوزه اما دلم نمی خواست اعتراض کنم و مهراب دستش رو برداره من خودمم به این احساس محتاج بودم!
همچنان نگاهمون توی هم گره خورده بود، سرش رو جلو آورد و زمزمه کرد:
-چطوری انتظار داری کنارت باشم، اینهمه بهم نزدیک باشی و من لمست نکنم؟!
تکونی خوردم که محکم تر منو گرفت:
-نمیشه زمان باایسته و تو تا ابد اینجوری جلو من بشینی؟!
گونه هام انگار قرمز شده بودن چون داغی شون رو با تمام وجود حس می کردم!
دستش رو از دور کمرم باز کرد و در حالیکه بلندم می کرد روی میز نشوندم و خودش مقابلم ایستاد:
-بهت گفته بودم که تو خط قرمز منی، مگه نه؟!
سرش رو جلو آورد و توی گودی گردنم فرو برد!
احساسی شیرین تر از تموم حس هایی که تا به حال داشتم رو تحربه می کردم!
آروم دست هام رو روی س*ی*نه ی مردونه اش گذاشتم و زمزمه کردم:
-مهراب!
نفسش به گردنم می خورد، زمزمه کرد:
-جانم؟!
نزدیک بود از خود بی خود بشم که صدای سوت دستگاه مایکروفر هر دومون رو به خودمون آورد، آروم هلش دادم عقب:
-وای لازانیا نسوزه!
به سمت دستگاه رفتم اما امشب انگار دست بردار نبود!
پشت سرم ایستاد و دست هاش رو از دو طرفم روی سنگ کابینت گذاشت، دستگاه رو خاموش کردم و برگشتم سمتش:
-مگه گرسنه ات نبود؟!
چشم هاش مخمور و جذاب بود، انگار با نیروی جاذبه قوی تو رو به سمت خودش می کشوند!
انگشتش رو روی ل*بم کشید و چشم های من بی اختیار بسته شد:
-یه چیز دیگه هم هست که بتونه من رو سیر کنه!
لبخند محوی روی ل*بم نشست، چشم هام رو باز کردم و بهش زل زدم:
-اگر نری کنار حسرت چشیدنش به دلت می مونه، گفته باشم!
اخم هاش درهم رفت اما تکون نخورد!
-هیچ وقت با این جمله من رو تهدید نکن وگرنه دیوونه می شم!
ته دلم انگار کیلو کیلو قند آب می کردن!
من این احساسات رو اولین بار بود تجربه می کردم و چقدر برام ل*ذت بخش بود!
لبخندی به روم زد و آروم گوشه ی ل*بم رو ب*و*سید، اون شب هم با تموم قشنگی هاش گذشت و من در آرامش آخرین شب حضورم توی نیویورک رو سپری کردم.
×××
با رسیدنمون به ایران، بابا به استقبالمون اومد و بهمون خبر داد که خاله بارانک برای ورودمون ترتیب یک مهمانی خانوادگی داده و همه اونجا هستن و مسلما ما هم باید می رفتیم!
مهراب رو رسوندیم، از بابا خواهش کردم برای تعویض لباس من رو به ویلا ببره و به همین دلیل بعد از رسوندن مهراب هر دو به سمت ویلا رفتیم.
کمی بعد که رسیدیم یه دوش مختصر گرفتم و پس از خشک کردن موهام و آرایش ملایم، تیپ سبز خوش رنگی زدم و با زدن ادکلن از اتاقم بیرون رفتم.
بابا تا رسیدن به ویلای خاله بارانک در مورد مسائل مختلفی باهام صحبت کرد و من هم از هم صحبتی باهاش ل*ذت بردم.
انتظار این پیشواز گرم رو واقعا نداشتم!
همه ی خاله ها به ترتیب در آغوشم گرفتن و رسیدنم رو تبریک گفتن، مامان یک لحظه هم من رو از کنار خودش دور نمی کرد و عزیزجون و آقاجون هم مدام با نگاه گرمشون حس خوبشون به وجودم در اونجا رو اعلام می کردن.
دخترای فامیل هم که طبق معمول یا باهام عکس می گرفتن یا مشغول سوالاتی در مورد نیویورک بودن!
من نمی دونم چرا با اینهمه ثروت پدرهاشون سعی نمی کردن برن دور دنیا رو بگردن تا انقدر عقده ای نباشن!
بالاخره نزدیک ظهر هارپر که او هم به اتفاق آترون دعوت بودن بازوم رو کشید و من رو به یک جای نسبتا خلوت برد!
روبروی هم نشستیم که کلافه گفت:
-اه، دو دقیقه نمی تونم تنها گیرت بیارم از بس این دخترخاله هات و دختر دایی هات مثل کنه چسبیدن بهت، از اون ها خلاص میشی درسا جون تو رو ول نمی کنه!
خندیدم:
-خب دلتنگم شدن!
-ول کن این حرف ها رو، تعریف کن ببینم اونجا چطوری گذشت؟ منظورم روابطتون با مهراب هست!
مکثی کردم و از اول براش همه چیز رو توضیح دادم.
متوجه شدم گرد نگرانی رو لحظه به لحظه بیشتر میپاشن توی چهره اش!
گیج پرسیدم:
-چیه هارپر؟ نگرانی؟!
دستش رو روی دستم گذاشت:
-یه سوال ازت می پرسم راستش رو می گی؟!
-واه، خب بپرس؟
-تو، مهراب رو دوست داری؟!
آب دهانم رو به سختی قورت دادم، خب من همیشه از اینجور سوالات فراری بودم و حالا...!
بالاخره یک روز باید باهاش روبرو می شدم پس چه بهتر که حرف های دلم رو با تنها دوست صمیمیم بزنم!
-خب... نمی دونم!
-اما من می دونم، تو روز به روز بیشتر داری در عمق این عشق فرو می ری دل آسا، این موضوع من رو کاملا نگران کرده!
-نگران چرا؟ تو مگه دلت نمی خواست که همیشه من مانند دخترهای معمولی زندگی بکنم عاشق بشم و ازدواج کنم؟!
-موضوع دقیقا همین جاست عزیزدلم، تو تا به حال با اینجور مسائل خیلی سرد برخورد می کردی اما الان تغییر رویه دادی، این برای تو یکمی عجیب غریبه!
-تو که فکر نمی کردی من قراره تا آخر عمرم مجرد باقی بمونم که؟ اون حرف ها واسه زمان پدر بود چون اون من رو مجبور کرده بود با تنهایی خو بگیرم و فکر تاهل رو به کل از سرم بندازم بیرون، تو دیگه باید اینا رو بهتر از من بدونی!
-تو رو درک می کنم، اما مهراب چی؟ اون چه تصمیمی داره؟ عزیزم اونم آیا به تو علاقمنده؟ می تونه با خیلی چیزها که در گذشته ی تو بوده کنار بیاد؟ تو دختر آزادی بودی، حتی مدلینگ بودی، روی صح*نه رفتی، الان بری بیرون مردم یکمی دقت کنن کافیه تا تو رو بشناسن، به این چیزها فکر کردی؟ مطمئنی مهراب می تونه با گذشته ات کنار بیاد؟!
کلافه پرسیدم:
-پس اگر نمی تونه کنار بیاد چرا الان کنارمه؟ چرا هوام رو داره؟ چرا بهم ابراز محبت می کنه و با من مثل بقیه رفتار نمی کنه؟ این ها اگر نشونه علاقه نیست پس نشونه ی چیه؟!
-وابستگی!
-منظورت چیه؟!
-مهراب به تو وابسته اس، اون توی کودکی که تو به دنیا اومدی در کنار تو بوده تصویر تو از همون بدو ورودت به دنیا همیشه جلوی چشم هاش نقش بسته و با تو روزهاش رو گذرونده، مسلما بهت وابسته شده و عادت کرده پس با بزرگ شدنش هم احساس خلا بهش دست داده و نبودن تو آزارش داده برای همین هم برای داشتنت اقدام کرده، اگر اون دوستت داره عاشقته یا واقعا می خوادت چرا هیچ اقدامی برای ازدواج نمی کنه؟ چرا پا پیش نمیذاره؟ مگه نه اینکه تو هم دوستش داری پس کار ساده ایه که از رفتارت این رو تشخیص بده، اما اون فقط از دور به تو محبت می کنه در حالیکه خیلی ساده میتونه تو رو از آن خودش کنه اما هیچ حرکتی انجام نمی ده، به نظرت چرا؟ این طبیعیه؟ مادر و پدرت که اینهمه سال از هم دور بودن عشق شون بهم تموم نشده و به محض اینکه متوجه علاقه همدیگه شدن با هم ازدواج کردن ولی شماها چی؟ تا کی می خوای همینجوری باهاش اینور اونور بری و منتظر پیشنهاد ازدواج از جانب او باشی؟ متاسفم این رو می گم دل آسا اما ماجرای من و مهراب رو به خاطر بیار، اون توی عشق بازی خیلی پیشرفته اس و راحت دل دخترها رو می لرزونه، اگر واقعا دوستت داره باید اقدام کنه چون من اصلا بهش اعتماد ندارم در این مورد!
مکثی کرد و مجدد ادامه داد:
-اون جلوی همه کاملا با تو با صمیمیت برخورد می کنه، رفتاری که آترون و ویلیام هم با تو دارن پس چی توی اون تو رو به این باور رسونده که بهت علاقمنده؟ از کجا مطمئنی قصدش ازدواجه یا فقط دلش می خواد با تو وقت بگذرونه؟ شما دوتا هردو بالغ و فهمیده هستید، پس چرا برای ازدواج که هیچ مانعی ندارید معطل می کنید؟ پسری که یک دختر رو از ته دلش دوست داشته باشه لحظه ای برای داشتن ابدی اون دختر وقتش رو هدر نمی ده و سریعا برای ازدواج اقدام می کنه ولی مهراب چی؟ شده تا به حال حرفی از ازدواج با تو بزنه؟ یا فقط همیشه دم از حس مالکیتش نسبت به تو زده و محبتش رو نشونت داده؟ اون پسرخاله ی توئه، مسلما نسبت به تو احساس محبت داره نمی شه که صرفا به خاطر این مورد بگیم عاشقته!
نفسش رو محکم فوت کرد بیرون:
-تو همیشه خودت برای زندگیت تصمیم گرفتی و قصد منم دخالت نیست عزیزم، فقط چون از جانب عشق ضربه خوردم و له شدم نمی خوام خدایی نکرده توام غرق گردابی بشی که بیرون اومدن ازش مثل کندن کوه طاقت فرسا و جانکاه هست، شاید هم گاهی وقت ها غیرممکن باشه، پس به حرف هام خوب فکر کن، خیلی وقته که شماها به ایران اومدید و ساکن شدید، همه ی کارهاتون رو به راه شده و هیچ مشکلی ندارید، مهراب هم که همه چیز تمومه پس چه دلیلی این وسط می مونه که اون از ازدواج حرفی نمی زنه؟ مگه نمی گه دیوونه و مجنون توئه پس دست بجنبونه و تو رو خانم خونه اش کنه، مثل آترون که لحظه ای رو برای ازدواج با من از دست نداد وگرنه می تونست باهام دوست بشه و بعدشم رهام کنه بره من دستم به جایی بند بود؟ نه!
بازوم رو گرفت و به چشم هام که حالا تموم احساس اعتمادشون رو از دست داده بودن و غرق در ناراحتی و نگرانی بودن زل زد!
‌-نمی خواستم با این حرف ها ذهنت رو درگیر کنم، اما با حلوا حلوا کردن هیچ وقت دهن شیرین نمی شه، باید محکم باشی مثل همیشه، باید بتونی تکلیف خودت رو باهاش روشن کنی مطمئن باش از اینکه به حرف هام اعتماد کنی هیچ وقت پشیمون نمی شی، اجازه نده ماجرای من باز برای تو تکرار بشه، من اون روزها همش حرفم به سریتای قلابی این بود که تو که من رو نمی خواستی چرا من رو عاشق خودت کردی؟ و او در کمال خونسردی جواب می داد من کی به تو حرفی از ازدواج و بودن دائمی مون با هم زدم؟ من از همون اولم تاکید کردم که ما فقط با هم دوستیم!
حق با هارپر بود، مهراب حتی این جملات رو برای منم گفته بود وقتی ازش سوال کرده بودم چرا هارپر رو وابسته کردی وقتی قصدت موندن نبوده؟!
آهی کشیدم که هارپر گونه ام رو ب*و*سید و آروم تنهام گذاشت!
ذهنم به شدت درگیر حرف هاش شده بود و سردرد لحظه ای راحتم نمی گذاشت!
نگاهم رو چرخوندم اما خبری از مهراب نبود!
انگار زیادی حق با هارپر بود من حتی اون قدری بهش نزدیک نبودم که ازش بپرسم کجا میره و الان کجاست!
از جا بلند شدم، به آشپزخونه رفتم و یه قرص قوی مسکن خوردم.
نیم ساعتی همون جا نشستم که عزیزجون اعلام کرد برای صرف ناهار به پذیرایی بریم.
از جا بلند شدم، از صبح هیچی نخورده بودم و احساس ضعف می کردم.
مامان با دیدنم سریع یه صندلی عقب کشید تا بشینم و با نگرانی پرسید:
-دخترم، حالت خوبه؟!
-خوبم مامان.
همه که سر میز جا گرفتن مهراب هم رسید!
بدون اینکه نگاهی به من بندازه سلامی بلندبالا داد و در کنار پادنا و مادرش نشست!
سرم رو چرخوندم و برای خودم غذا کشیدم.
ناهار قورمه سبزی بود و عطر و بوی خورشتش تموم ویلا رو در بر گرفته بود!
مامان ظرف خورشت و ماست رو مقابلم قرار داد:
-خواهش می کنم بخور، تو خیلی ضعیف شدی!
در طول ناهار بابا و آقای موسوی و آقای نوری و گاهی هم آقاجون صحبت هایی حول محور مسائل روزمره کردن و من فقط در سکوت به خوردنم ادامه دادم!
بعد از صرف ناهار به مامان گفتم که برای استراحت می رم و اصلا تا وقتی بیدار نشدم صدام نکنه!
هارپر هم برای خواب همراهیم کرد و هردو دریکی از اتاق های مجلل خاله در طبقه دوم به خواب رفتیم!
×××
وقتی بیدار شدم هارپر کنارم نبود!
دستی به سر و وضعم کشیدم و از اتاق خارج شدم.
بوی خوش آش رشته فضای ویلای خاله رو در برگرفته بود!
مامان با دیدنم لبخندی به روم زد:
-بیا اینجا بشین عصرونه بیارم بخوری!
روی کاناپه لم دادم، هرکس یه گوشه به یک کاری مشغول بود!
با دیدن عزیزجون پرسیدم:
-چه خبره عزیزجون؟ چرا آش می پزید؟!
عزیزجون لبخندی زد و در جواب گفت:
-خاله ات برای ورود مهراب دلش افتاده آش بپزه و بین فامیل و همسایه پخش کنه، واسه همینم داریم آش می پزیم!
سری تکون دادم، مامان بشقاب کیک کاکائویی رو به همراه یک لیوان شیرکاکائوی گرم جلوم گذاشت و در کنارم جا گرفت:
-بازم خاله ات بهم تیکه انداخت امروز!
با تعجب نگاهش کردم:
-کدوم خاله ام؟!
-خب معلومه دیگه، بارانک، گفت مهراب برای لطف کردن به دل آسا و اینکه او بتونه رفع دلتنگی کنه کارهای پدرش رو بهانه کرده تا برن نیویورک وگرنه هر سال پدرش خودش می رفته و می اومده!
نفسم رو محکم فوت کردم بیرون، مامان دستش رو روی دستم گذاشت:
-کمتر اطراف مهراب باش عزیزم، میبینی که خاله ات چقدر روی این پسرش حساسه ولشون کن بذار به حال خودشون باشن نمی خوام حالا که بعد از سال ها اقوامم رو ملاقات کردم و ر*اب*طه مون با هم درست شده به خاطر این حرف های خاله زنکی عزیز و آقاجون ازم ناراحت بشن!
با اخم گفتم:
-مامان شما هم تکلیفت با خودت مشخص نیست ها، یکبار میای میگی احترام خاله ات رو نگه دار مهراب رو از خودت بدون چه میدونم از این حرف ها، یکبار میای میگی ازشون فاصله بگیر و گرم نگیر، من به کدوم ساز شما برقصم میشه من رو روشن کنید؟!
لیوان خالی شیرکاکائوم رو روی میز گذاشتم و ادامه دادم:
-منکه دلم نمیخواد تو اینجور مراسمات شرکت کنم، شما من رو دائم اجبار می کنید و به کاری که دوست ندارم وادار!
مامان دستپاچه گفت:
-آروم باش دل آسا، خواهش میکنم درک کن منم تو وضعیت سختی هستم، از این رفتارهای خاله ات حتی عزیزجون و مهراب هم خون شون به جوش اومده، هر دفعه هم مهراب دعوا میکنه و میگه تو کارهام دخالت نکن اما خاله ات انگار نوبرش رو آورده مگه حرف تو گوشش می ره؟!
-مشکل خاله اینه که خیال می کنه من قراره پسرش رو بدزدم و او هیچ وقت دیگه نبینتش، من سمت مهراب نمیرم اما اینکه او بیاد طرفم دیگه به من ربطی نداره پس خواهشا دست از سرم بردارید!
از جا بلند شدم و بشقاب دست نخورده ی کیک رو به عقب هل دادم، از سالن بیرون اومدم تا هوای تازه کمی از احساس خفت و عصبانیتی که درونم موج میزد رو کم کنه!
هارپر با دو کاسه آش بهم نزدیک شد:
-بیا بریم اونجا بشینیم حرف بزنیم!
به همراه هارپر به باغ رفتیم و روی صندلی ها نشستیم.
کاسه رو به سمتم گرفت:
-معلومه عصبی هستی!
بدون معطلی ماجرا رو براش شرح دادم و در ادامه گفتم:
-نمی دونم چرا خاله نمی خواد بفهمه من هیچ تلاشی برای اینکه مهراب بهم نزدیک بشه نمی کنم حتی برام اهمیتی نداره که کنارم باشه یا نباشه، پس دلیل این خیالات واهی خاله چی می تونه باشه؟ اگر پسرش اطراف من می چرخه دیگه به من مربوط نمیشه که!
-خدا رو روزی هزار مرتبه شکر می کنم که دوستی من و مهراب خیلی زود تموم شد و ما به ازدواج نرسیدیم، مادر و پدر آترون هیچ وقت اینجوری به من بی احترامی نمی کنن، تو حتی با وجود اینکه بارانک خاله اته اما انگار می خوای ازش اموالش رو بدزدی اینجوری حرف می زنه، از اولم دلم صاف نبود که تو و مهراب ربطی بهم پیدا کنید دل آسا، اما گفتم اگر حرفی بزنم با خودت می گی چون مهراب قبلا ر*اب*طه اشون رو بهم زده به من حسادت می کنه اما باور کن این خانواده کلا یه چیزیشون می شه، با وجود این حرف ها آیا واقعا مهراب می تونه از تو خواستگاری کنه؟ تو می تونی با وجود این شرایط به یک عمر با هم بودنتون فکر کنی؟ منکه می گم تو با وجود گذشته ای که داشتی و شخصیت الانت محاله مدام بتونی این بحث های زشت و زننده رو تحمل بکنی، بازم تکلیف خودت رو خودت بهتر می دونی!
با حرص غریدم:
-خب معلومه که با این شرایط قرار نیست اگر ازدواجی هم در کار بود من جوابی بدم، تو خودت می دونی من آزاد و رها بزرگ شدم، هر چقدر که کیان شهیادی من رو از خود واقعیم دور کرد اما هیچ وقت هم نذاشت طعم تلخ این سختی ها رو بچشم، هیچ وقت نذاشت کمبودی در اینجور موارد داشته باشم و تا اون جایی که می تونست کمکم کرد از عشق و علاقه و ازدواج و موارد عاطفی کلا دوری کنم تا اذیت نشم اما من همیشه دلم می خواست عاشق شدن رو امتحان کنم و دوست داشتن رو یاد بگیرم، برای همین هم با حضور مهراب خیلی از حس های درونیم سر باز کرد و خودشون رو نشون دادن!
-من فقط یک چیز رو می دونم اونم اینکه مهراب یک عاشق واقعی نیست، اگر بود بی معطلی ازت خواستگاری می کرد، حتی اگر تو تمایلی هم نسبت به عاشق شدن نداشتی اون بالاخره باید یک تلاشی می کرد یا نه؟ این وسط یه چیزی درست نیست این رو مطمئنم!
سرم رو بین دست هام گرفتم:
-تو می گی چیکار کنم هارپر؟ بخدا از این وضعیت خسته شدم، خاله بارانک حتی با این حرف هاش مامان و بابا رو هم نسبت به من بدبین و شکاک کرده، نگاه هاشون واقعا من رو اذیت می کنه!
-به نظر من تو باید از مهراب بگذری، باید جلوی همه بهش بگی که احساسی بهش نداری!
با تعجب به هارپر زل زدم:
-نه من نمی تونم این کار رو بکنم، چطوری می تونم به خودم اجازه بدم جلوی همه غرورش رو خورد کنم؟!
-پس چطوری می خوای خاله ات بفهمه پسرش دنبالته نه تو دنبال مهراب؟!
-نمی دونم اما اینم می دونم که این راهش نیست، غرور مهراب نباید اینجوری بین جمع فامیل شکسته بشه!
هارپر شونه هاش رو بالا انداخت و از جا بلند شد:
-بهتره یکمی تنهات بذارم!
کمی از رفتنش می گذشت که صدای قدم هایی که نزدیک می شدن نشون داد باز هم نمی تونم تنها بمونم!
نگاه خسته ام رو بالا آوردم و با دیدن مهراب خودم رو کمی جمع و جور کردم!
مقابلم نشست و گفت:
-می دونی چیه دل آسا؟ هر وقت این هارپر دور و اطراف تو پرسه می زنه من واقعا حس بدی پیدا می کنم، یه حسی درونم فریاد می زنه که اون قصد داره فتنه کنه و راجع به من پیش تو حرف های بدی بزنه تا تو رو از من دور کنه، اینجوری من خیلی اذیت می شم اما اگر تو خیالم رو راحت کنی که همچین چیزی نیست دلم آروم می گیره!
تو دلم به این حس های قویش خندیدم اما به ظاهر در کمال خونسردی گفتم:
-هر آدمی تو این دنیا یک سلیقه و یک نظر متفاوت داره مهراب، شنونده باید عاقل باشه!
-یعنی می خوای بگی حرف های هارپر روی تو اثر نمی ذاره؟!
-تا حرف هاش چی باشه، اگر حس کنم که حرف هاش به افکار توی ذهن خودمم نزدیکه چرا که نه؟ باورش می کنم اما اگر مخالف ذهنیت خودم باشه مشخصه که نمی پذیرم!
-مطمئنم با گذشته ای که با من داشته هیچ وقت نظراتش در مورد من مثبت نیستن!
-اون حالا برای خودش یک زندگی جدا داره مهراب، هیچ کس جز من و هارپر و تو از موضوعات گذشته خبر نداره پس دلیلی نداره مدام چیزی رو که تموم شده پیش بکشی!
-اگر به قول تو دچار عذاب وجدان شده باشم چی؟!
پوزخندی زدم:
-تو که معتقد بودی مقصر خود هارپر بوده توی قضیه ی شما دو نفر، باز چی شده حس عذاب وجدان گرفتی؟!
-الانم می گم، هیچ وقت بهت دروغ نگفتم اون خودش بیخودی صابون به دلش زد، فقط چون اون یک دختر بود و ضعیف تر از ج*ن*س خودم گاهی قلبم از اینکه می دیدم چطوری عذاب می کشه درد میاد!
-بهتره فراموشش کنی، هارپر الان کاملا خوشبخته و همین واسش کافیه!
-تو چی؟!
چشم هام رو باریک کردم:
-من چی رو چی؟!
-توام الان خوشبختی یا نه؟!
-معلومه که خوشبختم، دیگه گذشته ام برام مهم نیست فقط آینده مهمه، لبخند مامانم و عشق توی چشم های بابا مهمه، آرامش توی زندگیمون مهمه!
-پس این وسط تکلیف خودت چی می شه؟ برای آینده ات چه برنامه ای داری؟!
لرزی خفیف تو تنم نشست، نکنه مهراب قصد کرده بود امشب ازم یه جورایی خواستگاری کنه؟!
-نمی دونم، راستش تا وقتی دختر کیان شهیادی بودم تا ابد دور زندگی زناشویی رو خط کشیده بودم چون کارم برام مهم تر بود اما الان، راستش معتقدم بالاخره آدم باید یک روزی ازدواج کنه و تشکیل خانواده بده، حالا وقتش کی باشه نمیدونم اما تهش باید ازدواج کرد!
-خوبه که به این نتیجه رسیدی، می خوام بدونم چه جور همسری مد نظرته؟ شرایطت واسه ازدواج چیه؟!
-من زیاد با اصول ایران و قواعدش هنوز آشنا نیستم، اما چیزهایی که توی ذهن خودمه مثلا همینکه دوستم داشته باشه و واسم هر کاری بکنه، جز من به کسی اهمیت نده اولویتش من باشم و یه زندگی با آرامش برام بسازه کفایت می کنه، خوشبخت بودن برام خیلی مهمه چون تا الان طعمش رو نچشیدم!
-و دیگه؟!
-یه زندگی مستقل و خوب، اینکه زیاد اهل حجاب و اینجور چیزا نباشه آزادی الانم رو داشته باشم و در کل روشن فکر باشه بهم گیر نده البته خودمم رعایت می کنم و حد خودم رو می دونم اما بالاخره اونم باید اعتماد کامل داشته باشه این خیلی مهمه!
نگاه عمیقی بهم انداخت:
-تو که شرایطت مثل دخترهای ایرانه پس چطور می گی با قواعد اینجا هنوز آشنایی نداری؟!
-واقعا؟ من نمی دونستم، در هر حال این شرایط خواسته های خودم بود که مطرحشون کردم و برام مهم هستن، شاید گزینه های دیگه ای هم باشه که بعدا یادم بیاد ولی فعلا همین ها هست!
-تا الان عاشق شدی دل آسا؟!
جا خوردم!
منظور مهراب از این سوال جواب ها چی بود؟ چرا تازه یادش اومده بود این چیزها رو ازم بپرسه؟ یعنی من تموم این مدت اشتباه می کردم و مهراب عاشقم نبوده؟ اگر بوده این بی تفاوتیش و این سوالاتش چه معنی میده؟!
-نه، من تا الان نه فرصتی برای عاشقی داشتم و نه کسی که تا اون حد دوستش داشته باشم، توی گذشته که ابراز احساسات کلا برام قدغن بود و الانم که فعلا کسی نیست تا بعد چی پیش بیاد دیگه خدا میدونه!
-اما من حس میکنم تا الان خیلی ها بودن که دلشون می خواسته تو مال اونا بشی ولی خب تو انگار نخواستی!
-آره تا الان کم نبودن کسانی که بهم ابراز علاقه کردن، اما خب من علاقه ای بهشون نداشتم!
-پس یعنی اولویتت علاقه دو طرفه اس درسته؟!
-خب معلومه، عشق یک طرفه تماما عذاب و رنج و گرفتاریه، هر دو طرف باید خواستار همدیگه باشن وگرنه نباید اصلا به ازدواج فکر هم بکنن!
-نظرت در مورد من چیه؟ به نظرت چطور پسری هستم؟!

خدای من!
حالا چی باید جوابش رو می دادم؟!
من اصلا نمی فهمیدم که قصدش از این سوال ها چیه!
-متوجه منظورت نمی شم مهراب، تو قصدت از این سوال جواب ها چیه؟!
خنده ی کوتاهی کرد و کمی به جلو خم شد:
-فقط خواستم بدونم از نظر تو من چه جور پسری هستم همین!
پوزخندی زدم، اشتباه می کردم، مهراب حتی فکر خواستگاری از من رو هم توی ذهنش نداشت وای به حال به ز*ب*ون آوردنش!
-پسر خوبی هستی، حداقلش اینه که محکمی و تکیه گاه خوبی می شی برای همسر آینده ات!
بعد از اتمام جمله ام از جا بلند شدم:
-من میرم یکمی قدم بزنم، مرسی واسه گفتگو!
بدون اینکه منتظر جوابش بمونم ازش دور شدم، به سمت انتهای باغ رفتم و با خودم فکر کردم حق با هارپره، مهراب اصلا قصد نداره پا پیش بذاره و از من تقاضای ازدواج کنه!
یعنی تموم این مدت اشتباه می کردم؟
اصلا چه فکری توی سر مهراب هست؟
من باید چی کار می کردم؟
اگر به قلبم اجازه ی عاشقی و عاشق شدن می دادم و در نتیجه به یک نفر وابسته می شدم و بعد از اون مهراب ازم خواستگاری می کرد کدومشون رو باید قبول می کردم؟
من عاشق مهراب بودم؟!
نمیدونم...!
من خیلی گیج شدم!
روی چمن ها نشستم، تا الان هیچ کس اینجوری ذهنم رو به خودش درگیر نکرده بود، من با خودم فکر کرده بودم که مهراب تموم این سختی ها رو کشیده و تحمل کرده تا با به دست آوردن من، تا ابد من رو برای خودش بدونه و ازم تقاضای ازدواج کنه، خب منم نسبت بهش بی میل نبودم اما حالا چی تغییر کرده بود؟!
چرا مهراب هیچ حرفی از احساس قلبیش نزد؟
چرا تموم این مدت هیچ اشاره ای به ازدواج و آینده ای که هردو باید براش تصمیم بگیریم نکرد؟!
اگر بهش دل می بستم و او ترکم می کرد واقعا چه بلایی به سرم میومد؟!
نه!
دلم نمی خواست اصلا و ابدا درگیر عشقی بشم که تهش به جدایی ختم بشه و اولین شکست عشقی زندگیم باشه!
انقدر فکر و خیال توی سرم رژه می رفت که حسابی عصبی شده بودم و کلافه بودم!
اصلا نمی دونستم چه تصمیمی درسته و چی غلط!
-تتهایی برات خوب نیست دل آسا جون!
نگاهم رو به آترون دوختم!
چقدر خوب بود که با حضورش من رو از اینهمه فکر و خیال نجات داد!
در کنارم نشست و آروم گونه ام رو ب*و*سید!
حس خوبی داشتم چون واقعا با بودنش احساس می کردم یک تکیه گاه خیلی محکم در کنارمه!
-خوب شد اومدی، دلم نمی خواست بیش از این تنها بمونم!
-چرا خودت نمیای سراغم؟ غریبه شدی باهام؟!
-نه صحبت این چیزها نیست آترون، راستش زندگی مثل یه خط موازی شده که هرچی میری به انتهاش نمی رسی، هرچقدر ادامه می دی باز هم باید بری، انگار که سردرگم شدم نمی تونم برای آینده ام تصمیم درستی بگیرم یا حتی نمی دونم تکلیفم چیه!
-حق داری، تو باید زودتر از این ها راجع به آینده ات برنامه ریزی می کردی تا بی هدف زندگی نکنی، تا الان درگیر گذشته ات بودی و وقتی واسه آینده نداشتی اما از این به بعد باید جدی در موردش فکر کنی، آدم که همیشه سرحال و جوون نمی مونه همه ی ما نیاز داریم یک همدم و همراه در کنار خودمون داشته باشیم، درسا هم نگرانته، اگر تو ازدواج کنی و سر و سامون بگیری خیال پدرت و مامانتم راحت کردی، اونا هم یک نفس راحت می کشن!
نگاهش رو به چهره ام دوخت و ادامه داد:
‌-تو لایق بهترین هایی دل آسا، نذار افکار بیهوده توی ذهنت آینده ات رو تحت تاثیر قرار بده، تا موقعی که عاشق نشدی و دل نبستی هم ازدواج نکن چون ازدواج بدون عشق و علاقه تهش تباهیه!
-اما من هنوز کسی رو دوست ندارم، حتی تا الان عاشقی رو تجربه هم نکردم، من تا الان همیشه احساساتم رو سرکوب کردم و جلو جریحه دار شدنشون رو گرفتم پس الان چطوری می تونم بفهمم کی عاشق می شم و کی به یکی دل می بندم؟!
خندید:
-نگران نباش، عشق واقعی که بیاد سراغت خودتم نمی فهمی که چطوری توی گردابش غرقت می کنه، اگر هنوز توی قلبت احساسی نداری مشخصه عشق واقعی نیومده سراغت، وقتی بیاد خودت هم نمی تونی بفهمی کی اینجوری دل باخته شدی و نه راه پس داری نه راه پیش!
-پس نظر تو اینه آره؟ اینکه هنوز عشق واقعی سراغم نیومده تا حسش کنم؟!
-درست فهمیدی، عشق واقعی خیلی با ارزشه، به سمتت که بیاد تو رو به سمت خودش می کشونه، یه جور جاذبه قوی که رهایی ازش غیرممکنه، وقتی وارد قلبت بشه اونجا رو گرم می کنه، بهت حس وابستگی، حس حسادت، حس دوست داشتن و حس دلگرم کننده میده، وقتی اینجوری قلبت رو حس کردی پس بدون که دل سپردی و عاشق شدی!
لبخندی به روش زدم:
-تو چقدر خوب معنی عاشقی رو می دونی!
-چون یک روزی عاشقت بودم!
لرزه ای خفیف تمام تنم رو در برگرفت، ل*بم رو گزیدم که ادامه داد:
-من توی گردابی افتادم که غریق نجاتی نداشت، وقتی دو طرف عاشق هم باشن این گرداب تهش می شه دریایی از عشق و علاقه که هر دو داخلش به آرامش می رسن اما امان از موقعی که دو طرفه نباشه این عشق، ته این گرداب میشه سیلابی که فقط یک نفر قربانی داره، نمی گم الان هارپر رو دوست ندارم یا خوشبخت نیستم اما خب منم یک روز دل به کسی سپردم که دوستم نداشت، یا حداقلش این بود که عاشقم نبود!
با ناراحتی گفتم:
-متاسفم آترون، الان درکت می کنم که با جواب رد من، چه حالی داشتی!
-نه بهش فکر نکن، بالاخره عشق و عاشقی که اجباری نمیشه شاید یک طرفه باشه و طرف مقابل از تو خوشش نیاد یا اونجوری که باید، عاشق و وابسته ات نباشه نباید انتظار داشت عاشق هر کس شدی او هم همون جوری عاشقت باشه!
کمی مکث کرد و ادامه داد:
-من گذشته رو فراموش کردم دل آسا، همون موقع که بهم جواب رد دادی فهمیدم که من برای تو واقعا کم بودم، تو لیاقت خیلی بهتر از من رو داری، نباید توقع داشته باشم که به پیشنهاد عشقم جواب مثبت می دادی، خداروشکر با اومدن هارپر زندگیم سر و سامون گرفت و الانم بیش از حد احساس آرامش و رضایت می کنم چون هارپر برای من خیلی خوبه، به حدی که احساس می کنم تونستم بعد از عشق به تو، یکبار دیگه هم عاشق بشم و دل ببندم!
-خوشحالم برات، واقعا از اینکه می شنوم الان زندگی خوبی داری راضی ام و کمی از حس عذاب وجدانم کم می شه!
-تو در قبال من مسئول نیستی عزیزم، یک روزی هم یک دختر عاشق من بود و من دست رد به عشقش زدم چون واقعا عاشقش نبودم، نمی تونستم که یک عمر تظاهر به عاشقی کنم وقتی حتی ذره ای بهش علاقه هم نداشتم، اون دخترم ازدواج کرد و رفت دنبال زندگیش، همیشه هم که نمیشه تموم عشق ها بهم برسن گاهی خدا صلاح میبینه که هر کدوم جدا از هم به خوشبختی برسن!
-اما من واقعا دلم نمی خواد درگیر عشق یک طرفه بشم!
-خدا اگر درد میده درمانش هم میده، اگر خدا عاشق می کنه صبر و تحمل بعد از جداییش رو هم میده نگران نباش، امیدوارم تو هیچ وقت گرفتار عشقی نشی که پایانی نداره و تهش جداییه!
-منم امیدوارم!
با صدای زنگ موبایل آترون گفتگومون ادامه پیدا نکرد، کمی بعد آترون از جا بلند شد و دستش رو گرفت سمتم:
-پاشو، هارپر زنگ زد که باید برگردیم خونه!
اون شب هم با تموم اتفاقات کوچیک و بزرگش به پایان رسید و من هنوز هم گیج بودم برای درک واژه ای به نام عشق و عاشقی!
×××
با برگشتنم به شرکت کارها روال عادی خودشون رو پیدا کردن، حدودا یک ماهی از مهمونی خونه خاله گذشت و من همچنان درگیر کار و شرکت و مسائل این چنینی بودم که با شنیدن خبر بارداری فریتا و هارپر زندگی روی خوشش رو بهمون نشون داد!
هارپر دوماهه باردار بود و فریتا یکماهه!
انقدر از شنیدن این خبر هممون خوشحال بودیم که حد نداشت!
ویلیام همون شبی که خبر بارداری فریتا رو بهش دادن همه رو به صرف شام به بهترین رستوران تهران دعوت کرد و اعلام کرد که واقعا از خوشحالی توی پو*ست خودش نمی گنجه و از اینکه داره پدر می شه غرق لذته!
منم برای هردوشون خیلی خوشحال بودم و از اینکه آترون روز به روز توی زندگیش موفق تر می شه و خوشبخت تر احساس خوبی داشتم!
از اون شب مهمونی باز هم خبری از مهراب نبود!
به نحوی که حتی یکبار زنگ هم نزده بود ازم حالی بپرسه یا سراغم رو بگیره!
اینجوری که از مامان شنیده بودم گفت که به همراه چندتا از دوستانش برای یک پروژه کاری و خوانندگی به اروپا رفتن و خارج از ایرانن اما مهراب حتی به خودش زحمت نداده بود که از من خداحافظی هم بکنه!
دیگه تصمیم خودم رو گرفته بودم که اصلا و ابدا به مهراب و حسی که تازه می خواست نسبت بهش توی قلبم جریان پیدا کنه فکر نکنم، باید جلوی بروز مشکلاتی همچون شکست عشقی و شکست عاطفی رو توی زندگیم می گرفتم، من باید عاشق کسی می شدم که او هم بی قرار و دل بسته ام باشه نه کسی که تا این حد نسبت بهم بی تفاوته!
از اون شب مهمونی خاله، با شنیدن حرف های هارپر و آترون، تصمیم گرفتم توی ویلا کتابخانه ای مجلل بنا کنم و تموم کتب روانشناسی، عاطفی و کتاب هایی که بهم کمک می کردن تا توی درک و فهم احساساتم قوی تر باشم یا بهتر بگم عاشقی رو یاد بگیرم تهیه کنم و مطالعه!
بنابراین از همون روز دست به کار شدم و یک هفته بعد کتابخانه ای بزرگ با کتاب هایی نفیس و رمان های عاشقانه و کتب روانشناسی و هزار جور کتاب دیگه توی ویلا زده شد و البته بابا هم خیلی توی این راه بهم کمک کرد!
توی این یکماه حداقل روزی دوساعت از وقتم رو به مطالعه اختصاص داده بودم و راجع به احساساتم علاقه داشتم که بیشتر بفهمم و بهتر درک کنم!
روزها از پی هم می گذشتن و بابا و مامان هر روز عاشق تر و خوشبخت تر از روز قبل، زندگی شون رو سپری می کردن و فقط درخواست مامان این بود که من هرچه سریع تر برای آینده ام تصمیم درستی بگیرم و با هدف جلو برم تا خیالش از جانب من راحت باشه!
بابا چند دفعه ازم سراغ مهراب رو گرفت که آیا دیگه بهم سر زده یا قبل از سفرش ازم خداحافظی کرده که منم جواب منفی دادم و گفتم که اصلا راجع به سفرش و رفتنش حرفی به من نزده و از شب مهمونی به بعد، دیگه خبری ازش نداشتم و ندارم!
هارپر که وارد سه ماهگیش شد و فریتا هم وارد دوماهگی، ویلیام تصمیم گرفت برای عوض شدن روحیه خانم هاشون برای یک مسافرت هفت روزه برن مشهد و وقتی با آترون در میون گذاشت او هم بدون هیچ اعتراضی قبول کرد و با گرفتن بلیط قطار یک هفته بعد چهارنفری با هم به مشهد رفتن!
×××

ساعت پنج عصر بود که خسته از یک روز کاری وارد ویلا شدم.
ماشین مامان نبود و متوجه شدم که توی ویلا نیست و رفته بیرون.
ستایش خانم با دیدنم خسته نباشیدی گفت و پرسید:
-خانم ناهار زرشک پلو با مرغ پخته بودم‌، گرم کنم براتون بخورید؟!
سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم و گفتم:
-آره حسابی گرسنه هستم گرمش کن، راستی مامان کجاست؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
-رفتن خونه مادربزرگتون، ظهر بعد از ناهار عزیزجون بهش زنگ زدن و گفتن که سریع بره خونه شون ایشونم دیگه زود رفتن!
-عجیبه، نگفت چیکارش داره؟!
-نه خانم، حرفی نزدن!
به سمت اتاقم رفتم تا دوش کوتاهی بگیرم و سرحال بشم!
بعد از خوردن غذام چون هنوز مامان برنگشته بود برای مطالعه به کتابخانه رفتم، یک ساعتی از مطالعه کردنم گذشته بود که ستایش خانم اعلام کرد مامان برگشته و می خواد باهام حرف بزنه!
کتاب رو بستم و از کتابخانه خارج شدم، مامان با دیدنم لبخند زد:
-سلام دخترم، خسته نباشی!
مقابلش نشستم:
-سلام، مرسی همچنین!
-کی از شرکت برگشتی؟
-ساعت پنج، غذا خوردم و ستایش خانم گفت که شما رفتید خونه عزیزجون!
-آره کارم داشت، راستش موضوع ازدواج پسرخاله ی منه یعنی پسر خواهر عزیزجون داره داماد میشه و زنگ زدن هممون رو دعوت کردن برای همین هم عزیزجون مردد مونده که چی کار کنه، چون خواهرش زن خیلی با فرهنگ و اهل رفت و آمده و به روابط فامیلی و اینجور چیزها خیلی اهمیت می ده اگر دعوت بکنه و نری به شدت ناراحت می شه واسه همین عزیز هم من و خاله هات و زن دایی هات رو جمع کرده بود خونه خودش تا راجع به این موضوع باهامون مشورت کنه!
بی تفاوت شونه بالا انداختم:
-خب مامان جان اینکه دیگه اینهمه بحث و گفتگو نمی خواد یه شبه میرید و تموم میشه میره، مشکلش چیه که انقدر سخت گرفتید؟!
مامان خندید:
-نه تو هنوز راجع به خاله من چیزی نمی دونی، مسئله اینه که اونا تو یکی از روستاهای شمال زندگی می کنن، سبک ازدواج روستایی ها با ما که توی شهریم خیلی فرق می کنه، یعنی اینکه حداقل ده روز تمام باید برن و اونجا بمونن، مراسمات باید کامل و جامع برگزار بشه اینجوری نیست که یک شبه عروسی بگیرن و تموم بشه بره که!
با تعجب پرسیدم:
-چی؟ ده روز برای یه عروسی؟ مگه می خوان دختر شاه پریون رو ببرن خونه، چه خبره؟!
-نه عزیزم اونا رسمشون اینجوریه، برای همینم هست که حالا عزیز هممون رو جمع کرده بود تا موضوع رو باهامون در میون بذاره، باید تا پنج روز دیگه وسایل هامون رو جمع کنیم و راهی بشیم، وقت نداریم!
دست هام رو بالا آوردم و سریع گفتم:
-من رو که کاملا معاف کنید مامان جون، نمی تونم اینهمه کار و شرکت و مسائل کاریم رو ول کنم و پاشم راه بیفتم بیام شمال تا ده روز بمونم، کی می خواد شرکتم رو بچرخونه؟!
مامان اخم کرد:
-واه یعنی چی دل آسا؟ همه باید توی این مجلس شرکت کنن، خصوصا ما که تا الان هم ر*اب*طه نداشتیم و نرفتیم، خاله هات و زن دایی هات تا به حال تموم مراسماتشون چه عروسی چه عزا، آقاجون و عزیز رو همراهی کردن و حضور داشتن، بهت که گفتم خاله ام روی اینجور روابط چقدر حساسه، اینبار که زنگ زده دعوت کنه تاکید کرده ما هم حتما بریم و نمی شه نه آورد!
با حیرت زل زدم به مامان:
-آخه یعنی چی این حرف ها مامان؟ مگه اسیر گرفتن که اجبارش کنن تو مراسماتشون شرکت کنه؟ این دیگه چه قانونیه؟!
-دخترم تو با فرهنگ آمریکا رشد کردی و هنوز خوب به این چیزها واقف نیستی، اتفاقا اگر بیای و توی اون روستا بین مردم محلی زندگی کنی خیلی هم بهت خوش می گذره چون واقعا مراسمات و رسومات و آیین خیلی قشنگی دارن، می تونی بهتر با احساساتت کنار بیای و مجبور نباشی فقط بشینی مطالعه کنی تا بتونی احساسات درونیت رو بروز بدی، تو باید بیشتر توی اجتماع باشی تا سبک زندگی مردم ایران رو قشنگ تر یاد بگیری!
پوفی کشیدم، خب توی این موضوع من حق رو کاملا به مامان می دادم و با حرفش موافق بودم اما واقعا شرکت رو باید به دست کی می سپردم؟!
-حرف های شما درست مامان اما واقعا شرکت رو نمی تونم رها کنم بیام، هنوز دو روزه که آترون و ویلیام رفتن مشهد تا پنج روز دیگه هم بر نمی گر*دن نمی تونم که شرکت رو به دست غریبه بسپارم!
-ما که هنوز الان نمیریم، چهار روز دیگه حرکته چون روز پنجم باید توی روستا باشیم که از فرداش مراسمات ازدواجشون شروع می شه، تا چهار روز دیگه شرکت رو خودت بچرخون بعدم به مدت دوهفته تعطیلش کن، بذار کارمنداتم برن یکمی استراحت کنن خوش بگذرونن کمی بهشون مرخصی بده تا الان بی وقفه ازشون کار کشیدی، بعدشم من صد دفعه بهت گفتم تو به پول این شرکتت که نیازی نداری بیخودی داری وقت خودت رو هدر می دی و کار می کنی، تو باید بچرخی و زندگی کنی، تا الان هرچقدر کار کردی بسه برات!
سری تکون دادم:
-پس فعلا طبق معمول قبل، شرکت باز بمونه تا ببینم چی می شه، باید کارها رو جمع و جور کنم بعدش تعطیل کنم تا موقعی که از مسافرت برگردیم!
مامان با رضایت خندید:
-عالیه، پس منم با بابات هماهنگ می کنم و کارهامون رو انجام می دیم توام هر موقع که صلاح می دونی چمدونت رو ببند!
سری تکون دادم و پرسیدم:
-همه ی فامیل میان؟!
-آره همه هستن، مهراب هم امروز از اروپا برگشته اولش مخالفت کرد و می خواست نیاد اما خاله ات رو که می شناسی رو سر این مهراب بیچاره خیلی مسلطه، انقدر بهش گفت و گفت تا قبول کرد بیاد!
پوزخندی زدم و زمزمه کردم:
-بله، خوب می شناسمش!
اون شب با اومدن بابا، مامان موضوع رو باهاش در میون گذاشت و بابا هم بدون هیچ مخالفتی قبول کرد!
مامان با تحسین به اینهمه درک و شعور بابا، لبخندی پر از عشق مهمونش کرد و من بیش از پیش از اینهمه عشق میونشون خوشحال شدم!
×××
کارهای شرکت رو توی دو روز جمع و جور کردم و بعد از اون تموم کارمندها رو به مدت دوهفته فرستادم مرخصی تا هم من راحت باشم و هم اونا، البته ویلیام تا سه روز دیگه بر می گشت و می تونست بیاد به جای من شرکت رو بچرخونه اما به قول مامان بهتر بود کمی هم به کارمندها تشویقی بدیم تا خستگی از تنشون بیرون بره!
برای اینکه تو این دوهفته اگر می خوان مسافرتی جایی برن بهشون سخت نگذره به هرکدوم پول اضافه از طریق شرکت پرداختم تا بتونن لااقل یکمی برای خانواده شون خرج کنن!
خیلی دوست داشتم بتونم به تموم مردمان نیازمند کمک کنم اما خب تا این حد دیگه در توانم نبود!
روز سوم از مهلتی که مامان بهم داده بود از صبح که بیدار شدم مشغول تمیز کاری کمدهام شدم، لباس و مانتو و شلوارهایی که بهشون نیازی نداشتم و تکراری شده بودن رو بسته بندی کردم و گذاشتم تو راهرو تا ببرم بدم به منطقه نیازمندها که ازش استفاده کنن چون واقعا نو بودن و حیف بود بندازمشون دور!
عصر به اتفاق مامان، برای نیازمندها یک سری لوازم که مامان بهشون نیازی نداشت رو به همراه بسته بندی های لباس من بردیم و مامان هم یکمی پول بهشون داد تا بتونن برای خودشون کمی خرید کنن!
بعد از اون به همراه مامان به پاساژها و مراکز خرید سر زدیم و کلی خرید کردیم، چون من بیشتر لباس ها و مانتو و شلوارام رو بخشیده بودم و حالا باید طبق مد، خرید می کردم!
مامان هم برای خودش یک سرویس طلا خرید چون می خواست برای عروسی ازش استفاده کنه اما من هرچقدر اصرار کرد چیزی برنداشتم و در عوض یک دستبند نقره خیلی شیک خریدم.
شام رو توی رستوران مجللی خوردیم و البته بابا هم بهمون پیوست چون بدون او اصلا بهمون مزه نمی داد!
×××
سرانجام روز رفتن فرا رسید!
هر خانواده خودش با ماشین جدا میومد چون منطقه روستانشین بود و بابا معتقد بود که ماشین ها هرچقدر سبک تر باشن توی جاده خاکی راحت تر حرکت میکنن و مشکلی براشون پیش نمیاد!
همه قرار بود جلوی عمارت آقاجون اینا جمع بشن!
اوایل مرداد ماه بود و هوای تهران به شدت گرم!
بابا کولر ماشین رو تنظیم کرد و رو به مامان داد زد:
-خانم بیا بریم دیر شد!
خندیدم:
-مامان انگار پیش این اقوام جدید خیلی رودربایستی داره، انقدر به خودش رسیده که من نشناختمش!
بابا هم با این حرفم خندید:
-درسا همیشه اغراق می کنه، اونا هم بالاخره یکی هستن مثل ما!
ابروهام رو بالا انداختم:
-تازه اونا روستا نشینن بابا، عادت کردن ساده و بی آلایش زندگی کنن، اینجوری که مامان تیپ زده و به خودش رسیده بیشتر احساس می کنن می خواد بهشون فخر بفروشه!
-نه دخترم اشتباه نکن، نوه ها و بچه های ساره خانم (خاله مامان، خواهر عزیزجون) همشون شهرنشینن، اونا از روستا بیرون اومدن و به خاطر کار و زندگی شون توی تهران و اطرافش زندگی می کنن، حتی پسرهای ساره خانم زن تهرانی گرفتن و زندگی مرفه و خوبی دارن واسه همینه که مامانت رعایت می کنه!
-وای پس که اینطور، خب راستش من چیزی هنوز راجع به اونا نمی دونم!
-عزیزجون همین یدونه خواهر رو داره، یدونه هم برادر داره که اونم توی همون روستا زندگی می کنه، البته عزیرجون بعد از ازدواجش میاد تهران چون آقاجونت تهرانیه، او هم قبول می کنه که بعد از ازدواج بیاد شهر!
-عزیزجون مامان و باباش مردن؟!
-آره دیگه، عزیزجون از سی سالگیش دیگه یتیم شد چون به فاصله ی دوماه اول پدرش و بعدم مادرش رو از دست داد و بی کس و تنها شد!
-پس چرا تا الان سری به خواهر و برادرش نزده؟ حتما الان که عروسی شده باید بره نمی تونست زودتر بره و یه حالی ازشون بپرسه؟!
-خب دیگه درگیر زندگی و مشکلاتش هستن هیچ کدوم فرصت نمی کنن، تموم بچه های ساره خانم کل هفته رو توی تهرانن اما پنج شنبه و جمعه باید به هر نحوی که شده برن و به خانواده شون تو روستا سر بزنن، اونا همیشه پنج شنبه و جمعه ها رو میرن روستا تا با مادرشون دیدار تازه کنن!
-ساره خانم شوهرم داره؟!
-نه عزیزم، دو سال پیش به رحمت خدا رفته، سرطان داشته!
-چقدر بد، خدا بیامرزتش!
با اومدن مامان دیگه حرفی بینمون زده نشد!
بوی ادکلن گرون قیمت مامان در عرض دو ثانیه پس از نشستنش تموم ماشین رو در برگرفت و بابا با خنده رو به من گفت:
-خدا به دادمون برسه تا اونجا باید از سردرد و بوی ادکلن خفه بشیم!
مامان مشتی حواله بازوی بابا کرد و من به روی هردوشون لبخند زدم!
با رسیدن به عمارت آقاجون، مامان بهم اشاره کرد:
-بیا بریم هنوز بقیه نیومدن!
جلوی در، ماشین دایی ها قرار داشت اما خبری از بقیه نبود!
ساعت هنوز هفت صبح بود.
وارد عمارت شدیم و خودمونو به داخل رسوندیم!
توی سالن ولوله ای برپا بود دیدنی!
از سروصدای بچه ها بگیر تا بزرگ ترها که گرد هم نشسته بودن و راجع به مسافرتشون صحبت می کردن!
آقاجون با دیدن من و مامان با خوشرویی از جا بلند شد و جلو اومد!
اول مامان و بعد من رو در آ*غ*و*ش گرفت و لبخند زد:
-چقدر خوشحالم که شما هم توی این سفر با ما همراه هستید عزیزانم!
مامان دست آقاجون رو ب*و*سید و منم به یک لبخند و یک تشکر، اکتفا کردم!
در کنار عزیزجون نشستیم، خدمه با قهوه و کیک شکلاتی ازمون پذیرایی کردن و کم کم سر و کله خاله ها هم پیدا شد به اتفاق خانواده هاشون!
مهراب که وارد سالن شد بی تفاوت به خوردن قهوه ام ادامه دادم که جلو اومد و پس از احوالپرسی کوتاه با همه، رو بهم لبخند زد:
-سلام، صبح بخیر!
کاملا سرد جواب دادم:
-سلام، ممنونم!
-چیزی شده؟ انگار کسلی!
شونه هام رو بالا انداختم:
-نه من چیزیم نیست!
-خوبه!
ازم که دور شد پوزخندی روی ل*بم نشست، جالب بود که اصلا به روی خودش نمی آورد که بدون حتی یک خداحافظی رفته اروپا و اصلا انگار نه انگار من وجود داشتم که فقط بهم بگه داره میره!
واقعا چقدر من ساده و احمقم، انگار تازه دارم به حرف کیان شهیادی می رسم که همیشه معتقد بود عشق و علاقه و احساسات میشه نقطه ضعف ما آدم ها!
عزیزجون به همراه آقاجون توی ماشین مهرام نشستن چون علی کوچولو با شیرین زبونی هاش از عزیزجون جدا نمی شد و رها همسر مهرام خواهش کرد تا همراه اونا برن!
بقیه هرکدوم توی ماشین خودشون نشستن، البته مهراب ماشین سانتافه مشکی رنگی سوار بود که مشخص بود آقای موسوی دیگه ماشین نیاورده چون کنار مهراب نشسته بود و پادنا و خاله بارانک هم عقب نشسته بودن!
پادینا هم که به همراه شوهرش توی ماشین خودشون بودن!
رو به بابا گفتم:
-کاش با ماشین من اومده بودیم، بهتر نبود؟ تازه هم برده بودمش سرویس و هیچ مشکلی نداشت کارواش هم که کرده بودم تمیز بود!
مامان سرش رو به علامت منفی تکون داد:
-نه دخترم الان همه ی ماشین ها کثیف می شن چون حدودا سیصد متر جاده خاکی داره تا رسیدن به روستا!
بابا هم در تائید حرف مامان سر تکون داد:
-من با ماشین خودم راحت ترم عزیزم، ممنون!
بالاخره پس از گذشت نیم ساعت حرکت کردیم!
ماشین ها به محض اینکه توی جاده افتادن بی معطلی سرعت هاشون رو بردن بالا!
رو به مامان پرسیدم:
-هوا اونجا الان چطوره مامان؟ مطمئنم به گرمی تهران که نیست!
-نه اونجا هوا الان خنکه، هر چقدر اونورتر بریم سردتر هم می شه اما در حال حاضر چون هنوز مردادماه هست هواش معتدل و خنکه چون تماما اطرافش کوه قرار داره و درخت و سبزه و گل و گیاه هم نمی ذاره هوای گرم به داخل روستا بیاد، این موقع ها بهترین زمان برای مسافرت به روستاس چون هوا محشره!
با صدای پیام گوشیم بیرونش آوردم و با دیدن اسم مهراب لحظه ای مردد موندم پیام رو باز کنم یا نخونده پاکش کنم اما خب حس کنجکاوی اجازه نداد بدون خوندن پاک کنم!
*تو که من رو تحویل نگرفتی دل آسا خانوم اما من برات از اروپا سوغاتی خریدم آوردم، منتظرم تنها بشیم بهت بدم!*
پوزخندی زدم، لابد باز هم از خاله بارانک ترسیده که نتونسته جلو جمع کادوش رو بهم بده!
بعدشم واقعا فکر کرده با یک کادو، من فراموش می کنم که او بدون هیچ خداحافظی ازم رفته مسافرت و من باید از ز*ب*ون مامان می شنیدم؟!
پوفی کشیدم و بدون اینکه جواب پیامش رو بدم گوشیم رو روی صندلی انداختم!
رو به بابا پرسیدم:
-بابا از تهران تا روستایی که قراره بریم چند ساعت راه هست؟!
-اگر برای ناهار توقف کنیم بیشتر اما اگر همینجوری بریم حدودا شش ساعت!
مامان:
-نه برای ناهار که حتما میزنن کنار، همینجوری بکوب که نمیرن تا روستا، عزیزجون و آقاجون نمیتونن انقد طولانی مدت توی ماشین بشینن!
ماشین ها با سرعت و پشت سر هم توی جاده جلو می رفتن، دو ساعت تمام بود که از تهران خارج شده بودیم و به سمت غرب گیلان در حرکت بودیم!
هرچقدر که جلوتر می رفتیم هوا خنک تر می شد به نحوی که دیگه بابا کولر ماشین رو خاموش کرد و شیشه ها رو کشید پایین!
هوای خنکی که به صورتم می خورد واقعا احساس خوبی رو توی دلم جریان می داد!
از اینکه حرف مامان رو قبول کرده بودم و به این سفر اومده بودم واقعا خوشحال بودم چون دلم می خواست تموم جاهای ایران رو ببینم!
البته به لطف آترون اهواز رو که دیده بودم تهرانم که توش زندگی می کردیم ولی هنوز خیلی خیلی جاهای مختلف وجود داشت که من نرفته و ندیده بودم!
بعد از گذشت چهارساعت از حرکت بی توقف، بالاخره ماشین مهرام که اولین ماشین بود در کنار رستوران مجللی کنار جاده توقف کرد!
مامان با خستگی غر زد:
-کمرم خورد شد، واقعا دلم برای بچه های بی بی ساره می سوزه که باید هر هفته این راه رو بیان و برگردن!
بابا در حالیکه پیاده می شد گفت:
-دوباره که حرکت کردیم برو عقب دراز بکش دل آسا میاد کنار دست من میشینه، تو عقب بخوابی که خیلی برات بهتره!
مامان با رضایت سر تکون داد:
-حق با توئه!
آروشا و پرنیا در میون خنده های قهقهه مانندشون که کل فضا رو در بر گرفته بود، زیراندازها رو زیر درختی در همون ن*زد*یک*ی پهن کردن و بابا و آقای موسوی هم بساط چایی ذغالی رو برپا کردن!
عزیزجون کمی سردرد شده بود و نیاز داشت قبل از ناهار حتما چایی بخوره!
آقای زمانی در حالیکه وسایل چایی رو از صندوق ماشینش بیرون میاورد گفت:
-چقدر تند می رید، جاده یکم که جلوتر برید پیچ دار می شه ها، خطرناکه با این سرعت بالا!
مهراب بی خیال جواب داد:
-فعلا که جاده صافه باید استفاده ببری، اصلا توی اینجور جاده ها حال می ده تند برونی، اگر بخوای یواش بری که تا شبم به روستا نمی رسیم!
آقاجون با اخم گفت:
-نه، همیشه گفتن دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدنه، فعلا که جاده صافه به محض اینکه به پیچ رسیدید همگی سرعت مجاز، اصلا امکان داره پلیس هم توی راه باشه و جریمه بشید!
کیهان در جواب آقاجون گفت:
-نه آقاجون توی این جاده یا گردنه هایی که جلوتر بهش می خوریم اگر خدایی نکرده نتونی سرعتت رو کنترل کنی ماشین از جاده به راحتی خارج می شه و توی دره میفته چون جاده دو طرفه اس و باریک، کنارشم دره!
بابا سینی پر از لیوان های د*اغ چایی رو به سمتم گرفت:
-عزیزم پخشش کن!
به همه تعارف کردم، به مهراب که رسیدم موقع برداشتن چاییش، زمزمه کرد:
-اس ام اسم مگه برات نیومد؟!
به چشم هاش زل زدم:
-اومد!
پوزخند زد:
-پس یعنی نمی خواستی جواب بدی!
-آفرین چقدر خوب می فهمی، تو خیلی باهوشی!
بعد از این حرفم پوزخندی بهش زدم و لیوان چاییم رو بین دستم گرفتم، از جمع فاصله گرفتم و مقابل پرتگاه کوچیکی کمی اونورتر ایستادم.
کنارم ایستاد و پرسید:
-دلیل این سردی ها چیه دوباره؟ دل آسا تو چت می شه؟!
با اخم زل زدم بهش:
-دست از سرم بردار، میشه؟!
-نمی فهمم یک شبه چت شده؟ ما که با هم نیویورک بودیم بعد از اونم بینمون مشکلی پیش نیومد پس دلیل این رفتارت چیه؟!
-تو نمی فهمی یا خودت رو زدی به نفهمی؟ خیال می کنی من چی هستم؟ یه آدم بی مصرف که فقط موقع احتیاج به سمتش بری؟ نه آقا اشتباه گرفتی!
کلافه بازوم رو گرفت:
-این چه طرز حرف زدنه؟ درست بگو دلیل این رفتارت چیه؟ نمی خوام لقمه رو هزار بار دور سرت بچرخونی برو سر اصل مطلب!
-حرف من چیه؟ حرف من اینه که اونقدری من واست اهمیت نداشتم که موقع رفتن یدونه زنگ بزنی ازم خداحافظی کنی، حالا واسه ی من کادو آوردی خیال کردی من ندیده ی یک کادو یا هدیه از طرف توام؟ من ازت انتظار داشتم قبل از رفتنت لااقل بهم بگی داری میری انگار نه انگار که من وجود دارم بدون حتی یک اطلاع کوچیک بار و بندیلت رو بستی و رفتی من تازه باید از ز*ب*ون مامانم بشنوم که آقا تشریف بردن اروپا، تو یکماه تمام بدون یک زنگ بدون یکبار صحبت کردن از من دوری کردی، گند بزنن به این ر*اب*طه که تو اسمش رو وابستگی زیاد از حد خودت به من گذاشتی، این چه جور وابستگیه که یکماه به راحتی از من بی خبر می مونی و انگار نه انگار من وجود دارم!
با حرص و عصبانیت ازش فاصله گرفت و بین راه برگشتم سمتش:
-کادوتم ببر بنداز توی آشغال دونی چون کسی که یک درصد هم به فکر من نیست و فقط ادعای وابستگی داره پشیزی برای من ارزش نداره نه خودش و نه هدیه هاش!
به سمت جمع رفتم، همه مشغول صحبت و خنده بودن، دخترا مدام عکس می گرفتن و با دیدن من احاطه ام کردن تا به قول خودشون با یه مدلینگ توی سفر هم عکس داشته باشن!
با شوخی لیوان چاییم رو که نصفش رو خورده بودم هم توی عکس بالا آوردم تا بیفته توی عکس ها!
نیم ساعت بعد همه برای ناهار به رستوران رفتیم!
مهراب در خود فرو رفته و بدون اینکه نیم نگاهی به سمتم بندازه در کنار پدرش و آقای زمانی نشسته بود!
بابا ازم پرسید:
-چی می خوری عزیزم؟
مامان به جای من جواب داد:
-شوید پلو با ماهی، اینجا نزدیک شمال هست و ماهی هاش محشره!
سری تکون دادم و بابا برای هر سه تامون همین غذا به همراه مخلفات و نوشابه سفارش داد.
بقیه هم هرکدوم خانوادگی دور میزهاشون نشسته بودن و برای خودشون سفارش می دادن!
مهراب انتخاب غذا رو به عهده پادنا گذاشت و خودش برای شستن دست و صورتش به سرویس بهداشتی رفت!
از اینکه حرف های دلم رو بهش زده بودم واقعا احساس سبکی می کردم!
چون تعداد نفرات زیاد بود و همه هم غذاهای مختلفی سفارش داده بودن، حدودا چهل دقیقه طول کشید تا بالاخره غذاها مقابلمون چیده شد!
عزیزجون و آقاجون هم سر میز ما بودن اما زرشک پلو با مرغ سفارش داده بودن و چون طبع ماهی سرده نگران بودن که سردرد عزیزجون بدتر بشه!
ناهار لذیذی بود!
واقعا به حسن سلیقه مامان آفرین گفتم!
همه ظاهرا از غذاهایی که سفارش داده بودن، راضی بودن.
بیرون که اومدیم رو به بابا گفتم:
-اگر خسته اید می تونم من برونم؟!
-نه عزیزم، اگر الان بخوابم شب نمی تونم استراحت کنم و اذیت می شم تو بهتره به مامانت کمک کنی عقب ماشین دراز بکشه خودتم جلو بشین!
سری تکون دادم، برای مامان از صندوق بالش کوچولویی آوردم و به همراه یه پتوی مسافرتی روی صندلی عقب گذاشتم تا بتونه استراحت کنه!
همه سوار شدن و حرکت کردیم.
مشغول چت با هارپر بودم، از مکان های تفریحی که رفته بودن می گفت و عکس هایی که گرفته بودن رو برام می فرستاد، منم عکس هایی که با دخترا گرفته بودم رو واسش فرستادم ولی در مورد بحث کردنم با مهراب حرفی نزدم!
نیم ساعت که گذشت بالاخره به گردنه رسیدیم و همه سرعت هاشون رو کم کردن!
جاده شلوغ بود اما ترافیک الحمدالله نبود!
مامان خواب رفته بود، شیشه رو کشیدم پایین و با تموم وجود هوای خوب بیرون رو استشمام کردم!
کیهان درست می گفت، اطراف جاده تماما دره های بزرگی بود که تهشون درخت هایی سر به فلک کشیده بودن و مه نسبتا کمی بین درخت ها قرار داشت انگار که اون پایین سردتر از بالا بود!
منظره با تموم قشنگی هاش، ترسناک هم بود به نحوی که اگر ماشینی خدایی نکرده به پایین پرت می شد حتی جنازه اشم پیدا نمی شد!
در طرف دیگه جاده هم که کوه هایی بلند قرار داشت با جاده ای که در بین دره و کوه، باریک و باریک تر می شد و ماشین ها مجبور بودن خیلی مواظب باشن!
پس از گذشت یک ساعت و نیم بالاخره به جاده خاکی رسیدیم و همه ماشین ها راهنما زدن و توی جاده پیچیدن!
با تکون های شدید ماشین مامان هم از خواب بیدار شد.
برای بابا چایی ریختم و به دستش دادم:
-واقعا سخته هر هفته بخوای اینهمه راه بیای و بری، بچه های بی بی ساره خیلی اذیت می شن!
-خب عزیزم بالاخره ساره خانم هم دلش برای بچه هاش تنگ میشه، اونا هم که براشون خوبه میان روستا یه آب و هوایی عوض می کنن از شلوغی شهر دور می شن خیلی بهتره انگار که هر هفته میرن مسافرت و گشت و گذار!
سری تکون دادم، پس از گذشتن از خاکی باز هم جاده آسفالت شد اما راه ادامه داشت، دو طرف جاده درخت های تنومندی سر به فلک کشیده بودن و صدای آبشار و رودخونه از دور دست ها به گوش می رسید!
هوا فوق العاده بود!
حتی از فوق العاده هم بهتر!
مغازه هایی اطراف جاده قرار داشت که بیشتر چیزهای محلی می فروختن مثل شیر، ماست، کره، پنیر و لبنیات محلی!
مغازه های بعدی صنایع سنتی و لوازم محلی که ساخت همون روستا بود رو برای فروش گذاشته بودن و این چیزها چقدر برای من تازگی داشت!
غرق در تماشای اینهمه عظمت و زیبایی و جلال خداوند بودم که بابا پشت سر ماشین مهراب توقف کرد!
متوجه شدم که همه دارن پیاده می شن‌، رو به مامان پرسیدم:
-رسیدیم؟!
-آره، بعد از گذشت هفت ساعت تو جاده نمی خوای هنوزم برسیم؟!
به همراه مامان پیاده شدم، هوا واقعا خنک بود و منی که فقط یه مانتو بهاری و نازک سفید تنم کرده بودم یکمی سردمم بود!
بابا جلیقه ام رو از چمدون بیرون آورد و به دستم داد:
-بپوشش، نمی خوام اینجا خدایی نکرده مریض بشی!
سریع جلیقه رو تنم کردم و واقعا گرم شدم!
همه به سمت پله هایی که از کوه بالا می رفت رفتیم!
خونه ها روی هم ساخته شده بودن و حالت خیلی عجیبی داشتن!
مردها با چمدون ها واقعا سختشون بود که از راه پله ها بالا برن ولی خب چاره ای نبود!
با رسیدن به اواسط کوه، عزیزجون و آقاجون جلوتر از همه به سمت ویلایی که نسبت به بقیه خونه ها بزرگ تر و جادارتر بود رفتن و ما هم به دنبالشون جلو رفتیم!
صدای گریه ی بچه ها، مامان هاشون رو حسابی کلافه کرده بود!
با رسیدن به ن*زد*یک*ی ویلای قشنگی که تو دل کوه ساخته شده بود جمعیت زیادی رو دیدیم که به استقبالمون می اومدن!
گروهی که انگار از نوازندگان محلی بودن با طبل و ساز و نی و دف آهنگ شادی می نواختن و حسابی فضا رو شاد کرده بودن!

بی بی ساره که اولین بار بود می دیدمش شباهت عجیبی به عزیزجون داشت، همدیگه رو به گرمی در آ*غ*و*ش گرفته بودن و با هم مشغول صحبت بودن!
بابا کنارم ایستاد:
-سردت که نیست دیگه؟
-نه بابا، مرسی!
کمی بعد جوون هاشون که در کنار خانواده هاشون ایستاده بودن جلو اومدن و ر*ق*ص محلی کردن، همه با شوق براشون دست می زدن و آقاجون بهشون شاباش می داد!
خنده ام گرفته بود، واقعا انرژی شون قابل تحسین بود!
کمی بعد مراسم خوش آمدگویی به اتمام رسید و بالاخره همه جلو رفتیم.
با اینکه کسی رو نمی شناختم اما هرکس که باهام احوالپرسی می کرد رو، به گرمی جوابش می دادم!
بی بی ساره با دیدنم محکم در آغوشم کشید و من از اینکه صاحب اینهمه اقوام بودم و خودم خبر نداشتم خنده ام گرفته بود!
-خوش آمدی عزیزوم، خوش آمدی!
لهجه ی قشنگش ناخودآگاه مهرش رو به دلم انداخت، دستش رو ب*و*سیدم و گفتم:
-خیلی دلم می خواست باهاتون آشنا بشم بی بی ساره، خوشحالم که این سعادت نصیبم شد!
با مهربونی دوباره در آغوشم کشید و مامان با غرور بهم زل زد!
بالاخره پس از احوالپرسی های متعدد با تموم جمعی که اونجا حضور داشتن، به سمت ویلا رفتیم!
داخل که شدیم یک سالن خیلی بزرگ در طبقه ی اول ویلا قرار داشت که فقط یک گوشه اش آشپزخونه بود و بقیه اش تماما سالن بزرگ با فرش ها و گلیم های دستباف و محلی که فضا رو خیلی قشنگ کرده بودن!
رو به مامان پرسیدم:
-پس ماها رو کجا قراره اسکان ب*دن؟!
-ویلا از سه طبقه ی مجزا ساخته شده، طبقه اول که داری میبینی سالنه برای اینکه همه بتونن دور هم جمع بشن و آشپزخونه، طبقه دوم و سوم تماما اتاق خواب هایی بزرگ برای مهمون ها، به جز اینجا چندتا خونه هم دارن که بچه هاش رو اونجا اسکان دادن چون هر هفته میان سختشون نباشه، هر کدوم برای خودشون اینجا یه خونه خریدن!
-خب متوجه شدم!
همه توی سالن نشستن، از آشپزخونه بوی خیلی خوبی می اومد که واقعا هوش از سر آدم می برد!
رو به مامان پرسیدم:
-این چه بوییه که انقدر خوبه؟!
مامان خندید:
-بوی دیزی محلی، وای دل آسا باورت نمی شه چقدر دیزی ها و آبگوشت و غذاهای محلی شون خوشمزه اس یعنی اگر یکبار بخوری دیگه طعمش از زیر زبونت نمیره!
-برای شام پختن؟!
-آره، اینجا خودشون گوسفند و گاو پرورش می دن، مرغ و خروس پرورش می دن و غذای محلی هم می خورن، عادت دارن شب ها غذای سبک بخورن یعنی اصلا برنج توی وعده های غذایی صبح و شبشون نیست فقط ناهار برنج می خورن اونم برنج هایی که خودشون کشت می کنن یعنی می تونم بهت بگم اینجا از تولید به مصرفه، بدون هیچ مواد افزودنی کاملا سالم و طبیعی!
-خوش به حالشون مامان، کاش می شد ما هم اینجا زندگی کنیم!
مامان خندید:
-نه عزیزم، اینجا هم سختی های خودش رو داره، تو تازه رسیدی و نمی دونی چقدر کار سرشون ریخته، مردهاشون باید صبح تا عصر تو شالیزارها یا مزرعه هاشون کار کنن، اینجا زن ها هم پا به پای مردها کمک می کنن، حتی بلدن کشک درست کنن، ماست محلی درست کنن، شیر گاوها رو بدوشن همه کار بلدن، اما توی زندگیشون خبری از رایانه و سیستم و این چیزهایی که توی شهر باب شده نیست کلا زندگی سالمی دارن!
نگاهی به زن ها انداختم، حق با بابا بود!
بیشتر خانم های حاضر در سالن مانتوهای اشرافی و مجللی تن کرده بودن با تیپی که مثل مامان مرفه بودنشون رو کاملا به رخ می کشید!
بوی ادکلن هاشون هوش رو از سر میبرد و فقط عده ی کمی توی سالن بودن که لباس های محلی خیلی قشنگی تنشون بود و ساده و بی آلایش نشسته بودن وگرنه بقیه شون کاملا امروزی لباس پوشیده بودن که مشخص بود از اثرات زندگی توی شهر هست!
عزیزجون که با همه ی افراد آشنایی داشت خیلی راحت باهاشون صحبت میکرد و با هم گرم گرفته بودن، البته خاله ها هم مشغول صحبت بودن اما مامان هنوز هم کمی با این جمع احساس غریبی می کرد!
جین مشکی پام کرده بودم به همراه یه مانتو سفید و جلیقه سفید هم روش تنم کرده بودم و شال مشکی!
مردها تعداد کمی ازشون توی سالن بودن بقیه شون همه بیرون ویلا بودن!
غنچه به کنارم اومد و زمزمه کرد:
-نمی خوای بیای لباس هات رو عوض کنی یا دوش بگیری؟!
نگاهی به لباس هام انداختم و بی تفاوت گفتم:
-نه، خوبن که!
-خب باشه، چون ما داشتیم می رفتیم حموم گفتیم اگر می خوای بیای همراهمون بیای!
-نه مرسی ترجیح می دم پیش مامان باشم!
پس از رفتن غنچه، یکی از خانم هایی که اونور سالن نشسته بود با نگاهی به مامان گفت:
-درسا جان چهره ی دخترت خیلی واسم آشناست، انگار تو مجلات مد دیدمش، میشه راهنمایی کنی تا به خاطر بیارم؟!
مامان با لبخند و کاملا خونسرد جواب داد:
-عزیزم دختر من توی نیویورک مدلینگ بوده، مایکل استادش بوده و توی تموم مجلات مد عکسش چاپ شده این طبیعیه که شما بشناسیدش!
همه افراد حاضر در سالن سکوت کرده بودن و به مکالمه مامان و اون خانم گوش می دادن، کمی معذب بودم و دلم نمی خواست طرف صحبت جمع خودم باشم!
همون خانم با این حرف مامان خندید:
-اوه بله الان یادم اومد، به هر حال باعث افتخاره که یک مدل میون ما حضور داره هرچند این حرفه هنوز برای خانم ها توی ایران جا نیفتاده که برن مدلینگ بشن اما خب همینکه توی آمریکا به این شهرت رسیده جای افتخار کردن داره!
مامان لبخند زد:
-مرسی آتوسا جان، شما به دختر من لطف دارید!
رو به مامان پرسیدم:
-این خانمه کیه که انقدر فضوله؟!
مامان زیرلب خندید و جواب داد:
-این آتوسا مدیر یکی از بهترین و مجلل ترین مزون های لباس مجلسی، عقدکنون، عروسی و کلا لباس هایی از این قبیله که توی تهران حرف اول رو می زنه، واسه همینه که تو رو شناخته!
با تعجب بهش نگاه کردم، لباس هاش طرح خاصی داشتن انگار که خودش شخصا این ها رو برای خودش طراحی کرده بود چون متفاوت بودن!
پس برای همین بود که من رو می شناخت!
ساعت دیواری که روی هفت شب ضربه زد برامون میوه و شیرینی های محلی خوشمزه ای آوردن که در کنار هم خوردیم.
مامان از جا بلند شد:
-بیا، بریم یکمی تو اتاق استراحت کنیم!
با هم به طبقه سوم رفتیم چون اتاقمون توی طبقه سوم قرار داشت.
اتاق دلباز و نسبتا بزرگی بود اما خبری از تخت و مبل و این چیزها نبود، لحاف های مخمل و ترمه و تشک های سفید و تمیزی که بوی خیلی خوبی میدادن در کنار اتاق روی هم چیده شده بود، بالش هایی که ست تشک ها بود با روکش هایی سفید هم در کنارشون قرار داشت و پتوهای نرمینه با طرح های متفاوت هم تا شده روی بالش ها قرار داشتن!
در کنار اتاق هم شومینه قشنگی قرار داشت که آتیش درونش می سوخت و فضای اتاق رو مطبوع و گرم کرده بود!
اتاق دارای یه بالکن خیلی قشنگ و نسبتا بزرگ بود که از طریق یک در می تونستی واردش بشی و فقط مخصوص همین اتاق بود البته اتاق های دیگه هم داشتن اما بهم متصل نبود!
یک کمد سه تیکه بزرگ هم در یک طرف دیگه اتاق بود و دیگه هیچی!
تمام اجزای تشکیل دهنده اتاق همین ها بودن!
مامان چمدون هامون رو باز کرد و منم بهش کمک کردم تا توی کمد جا به جاشون کنیم!
پرسیدم:
-پس حموم و دستشویی کجاست؟!
-مگه میومدیم ندیدی؟ هر طبقه سه تا سرویس حموم و سه تا هم دستشویی داره، طبقه اول هم که سالن هست بری توی حیاط ویلا یدونه دستشویی قرار داره و توی سالن هم کنار آشپزخونه یه حموم، اگر خواستی بری حموم تو این طبقه سه تا حموم هست می تونی استفاده کنی!
-نه ممنون، فعلا نیازی به حموم ندارم!
-دل آسا لباس هات رو اگر خواستی بشوری توی حموم باید دستی بشوری چون اینجا خبری از ماشین لباسشویی و اینجور چیزها نیست!
-وای اینکه خیلی سخته!
-بله عزیزم گفتم که هنوز مونده تا با سختی های زندگی روستایی هم آشنا بشی!
لباس هام رو با یک شلوار راحتی و نسبتا گشاد زرشکی و هودی مشکی رنگم عوض کردم اما شال مشکیم رو تغییر ندادم!
به همراه مامان تشک ها رو پهن کردیم، برای مامان و بابا یک تشک سه نفره با دوتا بالش و یه لحاف بزرگ انداختیم منم یدونه تشک دونفره با یه بالش و یه پتوی گرم نزدیک شومینه انداختم تا به قول مامان تشک ها گرم بشن که وقتی می خوایم بخوابیم سرما نخوریم!
شومینه کاملا فضای اتاق رو گرم کرده بود و هنوز هم اونقدری سرد نبود که لازم به اینهمه گرم گرفتن باشه اما خب مامان وسواس داشت و می ترسید مریض بشیم!
به همراه مامان به طبقه پایین برگشتیم، بین راه به دختر جوون و ملوسی برخوردم که واقعا خوشکل بود و بهش می خورد کم سن و سال باشه!
با دیدن من و مامان ایستاد و لبخند قشنگی زد:
-خوشحالم که دوباره می بینمتون، من ستاره هستم نوه ی بی بی ساره!
مامان با خوشرویی دستش رو فشرد:
-مرسی عزیزم‌، ماشاالله تو چقدر خوشکلی!
-خیلی ممنون چشم هاتون قشنگ می بینه، دل آسا جون از اینکه تو توی جمع ما هستی واقعا خوشحالم و افتخار بزرگی هست که یکی از بهترین خواننده های نیویورک با اون صدای جادوییش توی جمع ما حضور داره!
از تعریف هاش لبخند روی ل*بم نشست و رو به مامان گفتم:
-من می خوام با ستاره صحبت کنم، شما برو مامان!
مامان با یه تشکر تنهامون گذاشت که رو به ستاره گفتم:
-انکار تو خیلی خوب من رو می شناسی، بگو ببینم دیگه چی در موردم می دونی؟!
خندید:
-اینجا که نمی شه، اگر موافقی بیا بریم خونه ما، اونجا راحت با هم صحبت می کنیم!
-خب باشه اما میدونی که من اینجا کسی رو نمی شناسم...!
حرفم رو قطع کرد و بازوم رو گرفت:
-اما من همه رو میشناسم و همه جای روستا رو هم بلدم، خودت رو بسپار به من!
چشمکی بهم زد که خنده ام گرفت، ستاره واقعا دختر شیطون و بانمکی بود!
با هم از ویلا بیرون اومدیم!
آقایون دور آتیش بزرگی جمع شده بود و مشغول صحبت و خوردن چایی و میوه بودن.
ستاره به سمت خونه ای که در کنار ویلا قرار داشت رفت و با کلید در رو باز کرد!
-بیا داخل دل آسا!
وارد خونه که شدم از سبکش خیلی خوشم اومد.
کنار شومینه نشستم و ستاره با یک کاسه تخمه و یک بشقاب خالی برگشت و کنارم نشست!
-شرمنده، وسایل پذیرایی بیشتری نمی تونستم آماده کنم!
خندیدم:
-مهم نیست من الان میل به چیزی ندارم!
-تا دوساعت دیگه شام می خوریم، فعلا همین رو بخور تا موقع شام سیر نباشی!
یک مشت از تخمه های خوشمزه توی کاسه رو برداشتم که ستاره گفت:
-هنوزم باورم نمی شه تو کنار من نشستی، دل آسا تو توی خانواده ما خیلی معروفی، می دونی من و داداشم همیشه آهنگ هات رو گوش می دیم با اینکه زیاد آهنگ نخوندی ولی صدات آرامش عجیبی رو به آدم منتقل می کنه، انقدر داداشم آهنگ هات رو دوست داره که تموم زندگیش عجین شده با این آهنگ ها، توی ماشینش بشینی آهنگ های تو رو اول میذاره، رو موبایلش آهنگ های توئه، ل*ب تابش رو باز کنی لیست آهنگ های تو روشه، خلاصه کنم بدجور درگیر صداته!
-ممنون ولی برام عجیبه، فکر می کردم مردم ایران زیاد طالب آهنگ خارجی نباشن!
-نه اشتباه می کنی، مردم تهران و شیراز و کلا شهرهای بزرگ ایران الان دیگه بیشتر وقت ها قاطی آهنگ های ایرانی خارجی هم گوش می کنن خصوصا صدای زن باشه بهشون ل*ذت بیشتری رو میده!
-تو چند سالته ستاره؟
-من بیست و یک سالمه، متولد فروردین ماه هستم.
-اما اصلا بهت نمی خوره که، کم سن تر نشون میدی!
-تو چی؟ تو چند سالته؟
- من بیست و پنج سالمه!
-دل آسا یه سوال می خوام ازت بپرسم، چی شد که به ایران برگشتی؟ نمی گم اینجا خوب نیست اما خب بیشتر آدم های موفق توی ایران الان میرن خارج از کشور و اونجا زندگی می کنن تو با اینهمه موفقیت که اونجا کسب کرده بودی و حسابی معروف بودی باید دلیل محکمی برای برگشتن به ایران داشته باشی!
-دلیلش مادرم بود، اون همیشه و همیشه طالب برگشت به ایران بود، هیچ وقت نتونست به زندگی و سبک زندگی توی آمریکا عادت کنه، انگار داشت خفه می شد براش خیلی سخت بود، بعد از یک سری اتفاقات هم که افتاد خودمم دیگه دلم به موندن توی اون کشور راضی نبود برای همینم برگشتیم!
-من هیچ وقت فکرش رو نمی کردم که یک روزی تو با ما فامیل باشی، درسته فامیل نزدیک نیستیم اما بالاخره گاهی می تونم ببینمت دیگه!
خندیدم:
-چرا گاهی؟ می تونم از همین الان شماره ام رو بهت بدم تا بعد از رفتنمم از روستا بتونی باهام در ارتباط باشی!
با خوشحالی دست هاش رو بهم کوبید:
-وای، توروخدا جدی میگی؟
-آره ستاره دروغم چیه؟!
-الان موبایلم رو میارم!
پس از اینکه شماره ام رو ذخیره کرد پرسیدم:
-شما کجا زندگی می کنید؟!
-ما کرج هستیم.
-من تا الان نیومدم اونورا!
-زیاد دیر نیست که، یکی از شهرهای تهرانه!
سری تکون دادم که گفت:
-راستی تو داداش و خواهر نداری؟!
با یادآوری اهورا بغض سختی توی گلوم نشست، ستاره که خیال می کرد پو*ست تخمه توی گلوم افتاده سریع لیوان آبی رو آورد و به دستم داد:
-وای خدا مرگم بده، بخور خفه نشی!
کمی از آب رو خوردم و در جوابش کوتاه گفتم:
-نه، من تک فرزندم!
در خونه یهویی باز شد و یه پسر جوون و خیلی خوش تیپ و جذاب داخل شد!
با دیدن من و ستاره جا خورد و سریع گفت:
-سلام... وای شرمنده نمی دونستم ستاره دوستش رو آورده خونه وگرنه حتما در می زدم!
محو چشم های سبزش شده بودم، این پسر عجیب جذاب بود!
از جا بلند شدم و دستم رو دراز کردم:
-سلام، شما باید ببخشید که من کاملا ناخونده اومدم و مزاحمتون شدم!
جین مردونه ی لجنی رنگی تنش کرده بود به همراه یه تیشرت مردونه مشکی با طرح حروف انگلیسی، کالج های مشکی خوشکلی هم پاش کرده بود که تیپش رو کامل می کرد!
موهای لختش رو کاملا به سمت بالا زده بود و چند تار از موهاش کتار شقیقه هاش ریخته بود، اجزای صورتش مردونه و عضله هاش از توی تیشرت به خوبی مشخص بود!
او هم انگار محو تماشای من شده بود چون با کمی مکث دستم رو فشرد:
-این حرف ها چیه؟ ستاره انقدر برای من عزیزه که اگر تموم اکیپ دوست هاش رو هم بیاره خونه حرفی نیست!
بعد از اون لبخند جذابی زد و رو بهمون گفت:
-من میرم شما راحت باشید!
با رفتنش ستاره با صدای بلند خندید:
-وای که اگر داداشم می فهمید تو همون کسی هستی که با صداش به آرامش می رسه اینقدر زود از اینجا نمی رفت و حالا حالاها چتر می شد تو این خونه!
گیج برگشتم سمتش:
کد:
-رفتن خونه مادربزرگتون، ظهر بعد از ناهار عزیزجون بهش زنگ زدن و گفتن که سریع بره خونه شون ایشونم دیگه زود رفتن!
-عجیبه، نگفت چیکارش داره؟!
-نه خانم، حرفی نزدن!
به سمت اتاقم رفتم تا دوش کوتاهی بگیرم و سرحال بشم!
بعد از خوردن غذام چون هنوز مامان برنگشته بود برای مطالعه به کتابخانه رفتم، یک ساعتی از مطالعه کردنم گذشته بود که ستایش خانم اعلام کرد مامان برگشته و می خواد باهام حرف بزنه!
کتاب رو بستم و از کتابخانه خارج شدم، مامان با دیدنم لبخند زد:
-سلام دخترم، خسته نباشی!
مقابلش نشستم:
-سلام، مرسی همچنین!
-کی از شرکت برگشتی؟
-ساعت پنج، غذا خوردم و ستایش خانم گفت که شما رفتید خونه عزیزجون!
-آره کارم داشت، راستش موضوع ازدواج پسرخاله ی منه یعنی پسر خواهر عزیزجون داره داماد میشه و زنگ زدن هممون رو دعوت کردن برای همین هم عزیزجون مردد مونده که چی کار کنه، چون خواهرش زن خیلی با فرهنگ و اهل رفت و آمده و به روابط فامیلی و اینجور چیزها خیلی اهمیت می ده اگر دعوت بکنه و نری به شدت ناراحت می شه واسه همین عزیز هم من و خاله هات و زن دایی هات رو جمع کرده بود خونه خودش تا راجع به این موضوع باهامون مشورت کنه!
بی تفاوت شونه بالا انداختم:
-خب مامان جان اینکه دیگه اینهمه بحث و گفتگو نمی خواد یه شبه میرید و تموم میشه میره، مشکلش چیه که انقدر سخت گرفتید؟!
مامان خندید:
-نه تو هنوز راجع به خاله من چیزی نمی دونی، مسئله اینه که اونا تو یکی از روستاهای شمال زندگی می کنن، سبک ازدواج روستایی ها با ما که توی شهریم خیلی فرق می کنه، یعنی اینکه حداقل ده روز تمام باید برن و اونجا بمونن، مراسمات باید کامل و جامع برگزار بشه اینجوری نیست که یک شبه عروسی بگیرن و تموم بشه بره که!
با تعجب پرسیدم:
-چی؟ ده روز برای یه عروسی؟ مگه می خوان دختر شاه پریون رو ببرن خونه، چه خبره؟!
-نه عزیزم اونا رسمشون اینجوریه، برای همینم هست که حالا عزیز هممون رو جمع کرده بود تا موضوع رو باهامون در میون بذاره، باید تا پنج روز دیگه وسایل هامون رو جمع کنیم و راهی بشیم، وقت نداریم!
دست هام رو بالا آوردم و سریع گفتم:
-من رو که کاملا معاف کنید مامان جون، نمی تونم اینهمه کار و شرکت و مسائل کاریم رو ول کنم و پاشم راه بیفتم بیام شمال تا ده روز بمونم، کی می خواد شرکتم رو بچرخونه؟!
مامان اخم کرد:
-واه یعنی چی دل آسا؟ همه باید توی این مجلس شرکت کنن، خصوصا ما که تا الان هم ر*اب*طه نداشتیم و نرفتیم، خاله هات و زن دایی هات تا به حال تموم مراسماتشون چه عروسی چه عزا، آقاجون و عزیز رو همراهی کردن و حضور داشتن، بهت که گفتم خاله ام روی اینجور روابط چقدر حساسه، اینبار که زنگ زده دعوت کنه تاکید کرده ما هم حتما بریم و نمی شه نه آورد!
با حیرت زل زدم به مامان:
-آخه یعنی چی این حرف ها مامان؟ مگه اسیر گرفتن که اجبارش کنن تو مراسماتشون شرکت کنه؟ این دیگه چه قانونیه؟!
-دخترم تو با فرهنگ آمریکا رشد کردی و هنوز خوب به این چیزها واقف نیستی، اتفاقا اگر بیای و توی اون روستا بین مردم محلی زندگی کنی خیلی هم بهت خوش می گذره چون واقعا مراسمات و رسومات و آیین خیلی قشنگی دارن، می تونی بهتر با احساساتت کنار بیای و مجبور نباشی فقط بشینی مطالعه کنی تا بتونی احساسات درونیت رو بروز بدی، تو باید بیشتر توی اجتماع باشی تا سبک زندگی مردم ایران رو قشنگ تر یاد بگیری!
پوفی کشیدم، خب توی این موضوع من حق رو کاملا به مامان می دادم و با حرفش موافق بودم اما واقعا شرکت رو باید به دست کی می سپردم؟!
-حرف های شما درست مامان اما واقعا شرکت رو نمی تونم رها کنم بیام، هنوز دو روزه که آترون و ویلیام رفتن مشهد تا پنج روز دیگه هم بر نمی گر*دن نمی تونم که شرکت رو به دست غریبه بسپارم!
-ما که هنوز الان نمیریم، چهار روز دیگه حرکته چون روز پنجم باید توی روستا باشیم که از فرداش مراسمات ازدواجشون شروع می شه، تا چهار روز دیگه شرکت رو خودت بچرخون بعدم به مدت دوهفته تعطیلش کن، بذار کارمنداتم برن یکمی استراحت کنن خوش بگذرونن کمی بهشون مرخصی بده تا الان بی وقفه ازشون کار کشیدی، بعدشم من صد دفعه بهت گفتم تو به پول این شرکتت که نیازی نداری بیخودی داری وقت خودت رو هدر می دی و کار می کنی، تو باید بچرخی و زندگی کنی، تا الان هرچقدر کار کردی بسه برات!
سری تکون دادم:
-پس فعلا طبق معمول قبل، شرکت باز بمونه تا ببینم چی می شه، باید کارها رو جمع و جور کنم بعدش تعطیل کنم تا موقعی که از مسافرت برگردیم!
مامان با رضایت خندید:
-عالیه، پس منم با بابات هماهنگ می کنم و کارهامون رو انجام می دیم توام هر موقع که صلاح می دونی چمدونت رو ببند!
سری تکون دادم و پرسیدم:
-همه ی فامیل میان؟!
-آره همه هستن، مهراب هم امروز از اروپا برگشته اولش مخالفت کرد و می خواست نیاد اما خاله ات رو که می شناسی رو سر این مهراب بیچاره خیلی مسلطه، انقدر بهش گفت و گفت تا قبول کرد بیاد!
پوزخندی زدم و زمزمه کردم:
-بله، خوب می شناسمش!
اون شب با اومدن بابا، مامان موضوع رو باهاش در میون گذاشت و بابا هم بدون هیچ مخالفتی قبول کرد!
مامان با تحسین به اینهمه درک و شعور بابا، لبخندی پر از عشق مهمونش کرد و من بیش از پیش از اینهمه عشق میونشون خوشحال شدم!
×××
کارهای شرکت رو توی دو روز جمع و جور کردم و بعد از اون تموم کارمندها رو به مدت دوهفته فرستادم مرخصی تا هم من راحت باشم و هم اونا، البته ویلیام تا سه روز دیگه بر می گشت و می تونست بیاد به جای من شرکت رو بچرخونه اما به قول مامان بهتر بود کمی هم به کارمندها تشویقی بدیم تا خستگی از تنشون بیرون بره!
برای اینکه تو این دوهفته اگر می خوان مسافرتی جایی برن بهشون سخت نگذره به هرکدوم پول اضافه از طریق شرکت پرداختم تا بتونن لااقل یکمی برای خانواده شون خرج کنن!
خیلی دوست داشتم بتونم به تموم مردمان نیازمند کمک کنم اما خب تا این حد دیگه در توانم نبود!
روز سوم از مهلتی که مامان بهم داده بود از صبح که بیدار شدم مشغول تمیز کاری کمدهام شدم، لباس و مانتو و شلوارهایی که بهشون نیازی نداشتم و تکراری شده بودن رو بسته بندی کردم و گذاشتم تو راهرو تا ببرم بدم به منطقه نیازمندها که ازش استفاده کنن چون واقعا نو بودن و حیف بود بندازمشون دور!
عصر به اتفاق مامان، برای نیازمندها یک سری لوازم که مامان بهشون نیازی نداشت رو به همراه بسته بندی های لباس من بردیم و مامان هم یکمی پول بهشون داد تا بتونن برای خودشون کمی خرید کنن!
بعد از اون به همراه مامان به پاساژها و مراکز خرید سر زدیم و کلی خرید کردیم، چون من بیشتر لباس ها و مانتو و شلوارام رو بخشیده بودم و حالا باید طبق مد، خرید می کردم!
مامان هم برای خودش یک سرویس طلا خرید چون می خواست برای عروسی ازش استفاده کنه اما من هرچقدر اصرار کرد چیزی برنداشتم و در عوض یک دستبند نقره خیلی شیک خریدم.
شام رو توی رستوران مجللی خوردیم و البته بابا هم بهمون پیوست چون بدون او اصلا بهمون مزه نمی داد!
×××
سرانجام روز رفتن فرا رسید!
هر خانواده خودش با ماشین جدا میومد چون منطقه روستانشین بود و بابا معتقد بود که ماشین ها هرچقدر سبک تر باشن توی جاده خاکی راحت تر حرکت میکنن و مشکلی براشون پیش نمیاد!
همه قرار بود جلوی عمارت آقاجون اینا جمع بشن!
اوایل مرداد ماه بود و هوای تهران به شدت گرم!
بابا کولر ماشین رو تنظیم کرد و رو به مامان داد زد:
-خانم بیا بریم دیر شد!
خندیدم:
-مامان انگار پیش این اقوام جدید خیلی رودربایستی داره، انقدر به خودش رسیده که من نشناختمش!
بابا هم با این حرفم خندید:
-درسا همیشه اغراق می کنه، اونا هم بالاخره یکی هستن مثل ما!
ابروهام رو بالا انداختم:
-تازه اونا روستا نشینن بابا، عادت کردن ساده و بی آلایش زندگی کنن، اینجوری که مامان تیپ زده و به خودش رسیده بیشتر احساس می کنن می خواد بهشون فخر بفروشه!
-نه دخترم اشتباه نکن، نوه ها و بچه های  ساره خانم (خاله مامان، خواهر عزیزجون) همشون شهرنشینن، اونا از روستا بیرون اومدن و به خاطر کار و زندگی شون توی تهران و اطرافش زندگی می کنن، حتی پسرهای ساره خانم زن تهرانی گرفتن و زندگی مرفه و خوبی دارن واسه همینه که مامانت رعایت می کنه!
-وای پس که اینطور، خب راستش من چیزی هنوز راجع به اونا نمی دونم!
-عزیزجون همین یدونه خواهر رو داره، یدونه هم برادر داره که اونم توی همون روستا زندگی می کنه، البته عزیرجون بعد از ازدواجش میاد تهران چون آقاجونت تهرانیه، او هم قبول می کنه که بعد از ازدواج بیاد شهر!
-عزیزجون مامان و باباش مردن؟!
-آره دیگه، عزیزجون از سی سالگیش دیگه یتیم شد چون به فاصله ی دوماه اول پدرش و بعدم مادرش رو از دست داد و بی کس و تنها شد!
-پس چرا تا الان سری به خواهر و برادرش نزده؟ حتما الان که عروسی شده باید بره نمی تونست زودتر بره و یه حالی ازشون بپرسه؟!
-خب دیگه درگیر زندگی و مشکلاتش هستن هیچ کدوم فرصت نمی کنن، تموم بچه های ساره خانم کل هفته رو توی تهرانن اما پنج شنبه و جمعه باید به هر نحوی که شده برن و به خانواده شون تو روستا سر بزنن، اونا همیشه پنج شنبه و جمعه ها رو میرن روستا تا با مادرشون دیدار تازه کنن!
-ساره خانم شوهرم داره؟!
-نه عزیزم، دو سال پیش به رحمت خدا رفته، سرطان داشته!
-چقدر بد، خدا بیامرزتش!
با اومدن مامان دیگه حرفی بینمون زده نشد!
بوی ادکلن گرون قیمت مامان در عرض دو ثانیه پس از نشستنش تموم ماشین رو در برگرفت و بابا با خنده رو به من گفت:
-خدا به دادمون برسه تا اونجا باید از سردرد و بوی ادکلن خفه بشیم!
مامان مشتی حواله بازوی بابا کرد و من به روی هردوشون لبخند زدم!
با رسیدن به عمارت آقاجون، مامان بهم اشاره کرد:
-بیا بریم هنوز بقیه نیومدن!
جلوی در، ماشین دایی ها قرار داشت اما خبری از بقیه نبود!
ساعت هنوز هفت صبح بود.
وارد عمارت شدیم و خودمونو به داخل رسوندیم!
توی سالن ولوله ای برپا بود دیدنی!
از سروصدای بچه ها بگیر تا بزرگ ترها که گرد هم نشسته بودن و راجع به مسافرتشون صحبت می کردن!
آقاجون با دیدن من و مامان با خوشرویی از جا بلند شد و جلو اومد!
اول مامان و بعد من رو در آ*غ*و*ش گرفت و لبخند زد:
-چقدر خوشحالم که شما هم توی این سفر با ما همراه هستید عزیزانم!
مامان دست آقاجون رو ب*و*سید و منم به یک لبخند و یک تشکر، اکتفا کردم!
در کنار عزیزجون نشستیم، خدمه با قهوه و کیک شکلاتی ازمون پذیرایی کردن و کم کم سر و کله خاله ها هم پیدا شد به اتفاق خانواده هاشون!
مهراب که وارد سالن شد بی تفاوت به خوردن قهوه ام ادامه دادم که جلو اومد و پس از احوالپرسی کوتاه با همه، رو بهم لبخند زد:
-سلام، صبح بخیر!
کاملا سرد جواب دادم:
-سلام، ممنونم!
-چیزی شده؟ انگار کسلی!
شونه هام رو بالا انداختم:
-نه من چیزیم نیست!
-خوبه!
ازم که دور شد پوزخندی روی ل*بم نشست، جالب بود که اصلا به روی خودش نمی آورد که بدون حتی یک خداحافظی رفته اروپا و اصلا انگار نه انگار من وجود داشتم که فقط بهم بگه داره میره!
واقعا چقدر من ساده و احمقم، انگار تازه دارم به حرف کیان شهیادی می رسم که همیشه معتقد بود عشق و علاقه و احساسات میشه نقطه ضعف ما آدم ها!
عزیزجون به همراه آقاجون توی ماشین مهرام نشستن چون علی کوچولو با شیرین زبونی هاش از عزیزجون جدا نمی شد و رها همسر مهرام خواهش کرد تا همراه اونا برن!
بقیه هرکدوم توی ماشین خودشون نشستن، البته مهراب ماشین سانتافه مشکی رنگی سوار بود که مشخص بود آقای موسوی دیگه ماشین نیاورده چون کنار مهراب نشسته بود و پادنا و خاله بارانک هم عقب نشسته بودن!
پادینا هم که به همراه شوهرش توی ماشین خودشون بودن!
رو به بابا گفتم:
-کاش با ماشین من اومده بودیم، بهتر نبود؟ تازه هم برده بودمش سرویس و هیچ مشکلی نداشت کارواش هم که کرده بودم تمیز بود!
مامان سرش رو به علامت منفی تکون داد:
-نه دخترم الان همه ی ماشین ها کثیف می شن چون حدودا سیصد متر جاده خاکی داره تا رسیدن به روستا!
بابا هم در تائید حرف مامان سر تکون داد:
-من با ماشین خودم راحت ترم عزیزم، ممنون!
بالاخره پس از گذشت نیم ساعت حرکت کردیم!
ماشین ها به محض اینکه توی جاده افتادن بی معطلی سرعت هاشون رو بردن بالا!
رو به مامان پرسیدم:
-هوا اونجا الان چطوره مامان؟ مطمئنم به گرمی تهران که نیست!
-نه اونجا هوا الان خنکه، هر چقدر اونورتر بریم سردتر هم می شه اما در حال حاضر چون هنوز مردادماه هست هواش معتدل و خنکه چون تماما اطرافش کوه قرار داره و درخت و سبزه و گل و گیاه هم نمی ذاره هوای گرم به داخل روستا بیاد، این موقع ها بهترین زمان برای مسافرت به روستاس چون هوا محشره!
با صدای پیام گوشیم بیرونش آوردم و با دیدن اسم مهراب لحظه ای مردد موندم پیام رو باز کنم یا نخونده پاکش کنم اما خب حس کنجکاوی اجازه نداد بدون خوندن پاک کنم!
*تو که من رو تحویل نگرفتی دل آسا خانوم اما من برات از اروپا سوغاتی خریدم آوردم، منتظرم تنها بشیم بهت بدم!*
پوزخندی زدم، لابد باز هم از خاله بارانک ترسیده که نتونسته جلو جمع کادوش رو بهم بده!
بعدشم واقعا فکر کرده با یک کادو، من فراموش می کنم که او بدون هیچ خداحافظی ازم رفته مسافرت و من باید از ز*ب*ون مامان می شنیدم؟!
پوفی کشیدم و بدون اینکه جواب پیامش رو بدم گوشیم رو روی صندلی انداختم!
رو به بابا پرسیدم:
-بابا از تهران تا روستایی که قراره بریم چند ساعت راه هست؟!
-اگر برای ناهار توقف کنیم بیشتر اما اگر همینجوری بریم حدودا شش ساعت!
مامان:
-نه برای ناهار که حتما میزنن کنار، همینجوری بکوب که نمیرن تا روستا، عزیزجون و آقاجون نمیتونن انقد طولانی مدت توی ماشین بشینن!
ماشین ها با سرعت و پشت سر هم توی جاده جلو می رفتن، دو ساعت تمام بود که از تهران خارج شده بودیم و به سمت غرب گیلان در حرکت بودیم!
هرچقدر که جلوتر می رفتیم هوا خنک تر می شد به نحوی که دیگه بابا کولر ماشین رو خاموش کرد و شیشه ها رو کشید پایین!
هوای خنکی که به صورتم می خورد واقعا احساس خوبی رو توی دلم جریان می داد!
از اینکه حرف مامان رو قبول کرده بودم و به این سفر اومده بودم واقعا خوشحال بودم چون دلم می خواست تموم جاهای ایران رو ببینم!
البته به لطف آترون اهواز رو که دیده بودم تهرانم که توش زندگی می کردیم ولی هنوز خیلی خیلی جاهای مختلف وجود داشت که من نرفته و ندیده بودم!
بعد از گذشت چهارساعت از حرکت بی توقف، بالاخره ماشین مهرام که اولین ماشین بود در کنار رستوران مجللی کنار جاده توقف کرد!
مامان با خستگی غر زد:
-کمرم خورد شد، واقعا دلم برای بچه های بی بی ساره می سوزه که باید هر هفته این راه رو بیان و برگردن!
بابا در حالیکه پیاده می شد گفت:
-دوباره که حرکت کردیم برو عقب دراز بکش دل آسا میاد کنار دست من میشینه، تو عقب بخوابی که خیلی برات بهتره!
مامان با رضایت سر تکون داد:
-حق با توئه!
آروشا و پرنیا در میون خنده های قهقهه مانندشون که کل فضا رو در بر گرفته بود، زیراندازها رو زیر درختی در همون ن*زد*یک*ی پهن کردن و بابا و آقای موسوی هم بساط چایی ذغالی رو برپا کردن!
عزیزجون کمی سردرد شده بود و نیاز داشت قبل از ناهار حتما چایی بخوره!
آقای زمانی در حالیکه وسایل چایی رو از صندوق ماشینش بیرون میاورد گفت:
-چقدر تند می رید، جاده یکم که جلوتر برید پیچ دار می شه ها، خطرناکه با این سرعت بالا!
مهراب بی خیال جواب داد:
-فعلا که جاده صافه باید استفاده ببری، اصلا توی اینجور جاده ها حال می ده تند برونی، اگر بخوای یواش بری که تا شبم به روستا نمی رسیم!
آقاجون با اخم گفت:
-نه، همیشه گفتن دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدنه، فعلا که جاده صافه به محض اینکه به پیچ رسیدید همگی سرعت مجاز، اصلا امکان داره پلیس هم توی راه باشه و جریمه بشید!
کیهان در جواب آقاجون گفت:
-نه آقاجون توی این جاده یا گردنه هایی که جلوتر بهش می خوریم اگر خدایی نکرده نتونی سرعتت رو کنترل کنی ماشین از جاده به راحتی خارج می شه و توی دره میفته چون جاده دو طرفه اس و باریک، کنارشم دره!
بابا سینی پر از لیوان های د*اغ چایی رو به سمتم گرفت:
-عزیزم پخشش کن!
به همه تعارف کردم، به مهراب که رسیدم موقع برداشتن چاییش، زمزمه کرد:
-اس ام اسم مگه برات نیومد؟!
به چشم هاش زل زدم:
-اومد!
پوزخند زد:
-پس یعنی نمی خواستی جواب بدی!
-آفرین چقدر خوب می فهمی، تو خیلی باهوشی!
بعد از این حرفم پوزخندی بهش زدم و لیوان چاییم رو بین دستم گرفتم، از جمع فاصله گرفتم و مقابل پرتگاه کوچیکی کمی اونورتر ایستادم.
کنارم ایستاد و پرسید:
-دلیل این سردی ها چیه دوباره؟ دل آسا تو چت می شه؟!
با اخم زل زدم بهش:
-دست از سرم بردار، میشه؟!
-نمی فهمم یک شبه چت شده؟ ما که با هم نیویورک بودیم بعد از اونم بینمون مشکلی پیش نیومد پس دلیل این رفتارت چیه؟!
-تو نمی فهمی یا خودت رو زدی به نفهمی؟ خیال می کنی من چی هستم؟ یه آدم بی مصرف که فقط موقع احتیاج به سمتش بری؟ نه آقا اشتباه گرفتی!
کلافه بازوم رو گرفت:
-این چه طرز حرف زدنه؟ درست بگو دلیل این رفتارت چیه؟ نمی خوام لقمه رو هزار بار دور سرت بچرخونی برو سر اصل مطلب!
-حرف من چیه؟ حرف من اینه که اونقدری من واست اهمیت نداشتم که موقع رفتن یدونه زنگ بزنی ازم خداحافظی کنی، حالا واسه ی من کادو آوردی خیال کردی من ندیده ی یک کادو یا هدیه از طرف توام؟ من ازت انتظار داشتم قبل از رفتنت لااقل بهم بگی داری میری انگار نه انگار که من وجود دارم بدون حتی یک اطلاع کوچیک بار و بندیلت رو بستی و رفتی من تازه باید از ز*ب*ون مامانم بشنوم که آقا تشریف بردن اروپا، تو یکماه تمام بدون یک زنگ بدون یکبار صحبت کردن از من دوری کردی، گند بزنن به این ر*اب*طه که تو اسمش رو وابستگی زیاد از حد خودت به من گذاشتی، این چه جور وابستگیه که یکماه به راحتی از من بی خبر می مونی و انگار نه انگار من وجود دارم!
با حرص و عصبانیت ازش فاصله گرفت و بین راه برگشتم سمتش:
-کادوتم ببر بنداز توی آشغال دونی چون کسی که یک درصد هم به فکر من نیست و فقط ادعای وابستگی داره پشیزی برای من ارزش نداره نه خودش و نه هدیه هاش!
به سمت جمع رفتم، همه مشغول صحبت و خنده بودن، دخترا مدام عکس می گرفتن و با دیدن من احاطه ام کردن تا به قول خودشون با یه مدلینگ توی سفر هم عکس داشته باشن!
با شوخی لیوان چاییم رو که نصفش رو خورده بودم هم توی عکس بالا آوردم تا بیفته توی عکس ها!
نیم ساعت بعد همه برای ناهار به رستوران رفتیم!
مهراب در خود فرو رفته و بدون اینکه نیم نگاهی به سمتم بندازه در کنار پدرش و آقای زمانی نشسته بود!
بابا ازم پرسید:
-چی می خوری عزیزم؟
مامان به جای من جواب داد:
-شوید پلو با ماهی، اینجا نزدیک شمال هست و ماهی هاش محشره!
سری تکون دادم و بابا برای هر سه تامون همین غذا به همراه مخلفات و نوشابه سفارش داد.
بقیه هم هرکدوم خانوادگی دور میزهاشون نشسته بودن و برای خودشون سفارش می دادن!
مهراب انتخاب غذا رو به عهده پادنا گذاشت و خودش برای شستن دست و صورتش به سرویس بهداشتی رفت!
از اینکه حرف های دلم رو بهش زده بودم واقعا احساس سبکی می کردم!
چون تعداد نفرات زیاد بود و همه هم غذاهای مختلفی سفارش داده بودن، حدودا چهل دقیقه طول کشید تا بالاخره غذاها مقابلمون چیده شد!
عزیزجون و آقاجون هم سر میز ما بودن اما زرشک پلو با مرغ سفارش داده بودن و چون طبع ماهی سرده نگران بودن که سردرد عزیزجون بدتر بشه!
ناهار لذیذی بود!
واقعا به حسن سلیقه مامان آفرین گفتم!
همه ظاهرا از غذاهایی که سفارش داده بودن، راضی بودن.
بیرون که اومدیم رو به بابا گفتم:
-اگر خسته اید می تونم من برونم؟!
-نه عزیزم، اگر الان بخوابم شب نمی تونم استراحت کنم و اذیت می شم تو بهتره به مامانت کمک کنی عقب ماشین دراز بکشه خودتم جلو بشین!
سری تکون دادم، برای مامان از صندوق بالش کوچولویی آوردم و به همراه یه پتوی مسافرتی روی صندلی عقب گذاشتم تا بتونه استراحت کنه!
همه سوار شدن و حرکت کردیم.
مشغول چت با هارپر بودم، از مکان های تفریحی که رفته بودن می گفت و عکس هایی که گرفته بودن رو برام می فرستاد، منم عکس هایی که با دخترا گرفته بودم رو واسش فرستادم ولی در مورد بحث کردنم با مهراب حرفی نزدم!
نیم ساعت که گذشت بالاخره به گردنه رسیدیم و همه سرعت هاشون رو کم کردن!
جاده شلوغ بود اما ترافیک الحمدالله نبود!
مامان خواب رفته بود، شیشه رو کشیدم پایین و با تموم وجود هوای خوب بیرون رو استشمام کردم!
کیهان درست می گفت، اطراف جاده تماما دره های بزرگی بود که تهشون درخت هایی سر به فلک کشیده بودن و مه نسبتا کمی بین درخت ها قرار داشت انگار که اون پایین سردتر از بالا بود!
منظره با تموم قشنگی هاش، ترسناک هم بود به نحوی که اگر ماشینی خدایی نکرده به پایین پرت می شد حتی جنازه اشم پیدا نمی شد!
در طرف دیگه جاده هم که کوه هایی بلند قرار داشت با جاده ای که در بین دره و کوه، باریک و باریک تر می شد و ماشین ها مجبور بودن خیلی مواظب باشن!
پس از گذشت یک ساعت و نیم بالاخره به جاده خاکی رسیدیم و همه ماشین ها راهنما زدن و توی جاده پیچیدن!
با تکون های شدید ماشین مامان هم از خواب بیدار شد.
برای بابا چایی ریختم و به دستش دادم:
-واقعا سخته هر هفته بخوای اینهمه راه بیای و بری، بچه های بی بی ساره خیلی اذیت می شن!
-خب عزیزم بالاخره ساره خانم هم دلش برای بچه هاش تنگ میشه، اونا هم که براشون خوبه میان روستا یه آب و هوایی عوض می کنن از شلوغی شهر دور می شن خیلی بهتره انگار که هر هفته میرن مسافرت و گشت و گذار!
سری تکون دادم، پس از گذشتن از خاکی باز هم جاده آسفالت شد اما راه ادامه داشت، دو طرف جاده درخت های تنومندی سر به فلک کشیده بودن و صدای آبشار و رودخونه از دور دست ها به گوش می رسید!
هوا فوق العاده بود!
حتی از فوق العاده هم بهتر!
مغازه هایی اطراف جاده قرار داشت که بیشتر چیزهای محلی می فروختن مثل شیر، ماست، کره، پنیر و لبنیات محلی!
مغازه های بعدی صنایع سنتی و لوازم محلی که ساخت همون روستا بود رو برای فروش گذاشته بودن و این چیزها چقدر برای من تازگی داشت!
غرق در تماشای اینهمه عظمت و زیبایی و جلال خداوند بودم که بابا پشت سر ماشین مهراب توقف کرد!
متوجه شدم که همه دارن پیاده می شن‌، رو به مامان پرسیدم:
-رسیدیم؟!
-آره، بعد از گذشت هفت ساعت تو جاده نمی خوای هنوزم برسیم؟!
به همراه مامان پیاده شدم، هوا واقعا خنک بود و منی که فقط یه مانتو بهاری و نازک سفید تنم کرده بودم یکمی سردمم بود!
بابا جلیقه ام رو از چمدون بیرون آورد و به دستم داد:
-بپوشش، نمی خوام اینجا خدایی نکرده مریض بشی!
سریع جلیقه رو تنم کردم و واقعا گرم شدم!
همه به سمت پله هایی که از کوه بالا می رفت رفتیم!
خونه ها روی هم ساخته شده بودن و حالت خیلی عجیبی داشتن!
مردها با چمدون ها واقعا سختشون بود که از راه پله ها بالا برن ولی خب چاره ای نبود!
با رسیدن به اواسط کوه، عزیزجون و آقاجون جلوتر از همه به سمت ویلایی که نسبت به بقیه خونه ها بزرگ تر و جادارتر بود رفتن و ما هم به دنبالشون جلو رفتیم!
صدای گریه ی بچه ها، مامان هاشون رو حسابی کلافه کرده بود!
با رسیدن به ن*زد*یک*ی ویلای قشنگی که تو دل کوه ساخته شده بود جمعیت زیادی رو دیدیم که به استقبالمون می اومدن!
گروهی که انگار از نوازندگان محلی بودن با طبل و ساز و نی و دف آهنگ شادی می نواختن و حسابی فضا رو شاد کرده بودن!

بی بی ساره که اولین بار بود می دیدمش شباهت عجیبی به عزیزجون داشت، همدیگه رو به گرمی در آ*غ*و*ش گرفته بودن و با هم مشغول صحبت بودن!
بابا کنارم ایستاد:
-سردت که نیست دیگه؟
-نه بابا، مرسی!
کمی بعد جوون هاشون که در کنار خانواده هاشون ایستاده بودن جلو اومدن و ر*ق*ص محلی کردن، همه با شوق براشون دست می زدن و آقاجون بهشون شاباش می داد!
خنده ام گرفته بود، واقعا انرژی شون قابل تحسین بود!
کمی بعد مراسم خوش آمدگویی به اتمام رسید و بالاخره همه جلو رفتیم.
با اینکه کسی رو نمی شناختم اما هرکس که باهام احوالپرسی می کرد رو، به گرمی جوابش می دادم!
بی بی ساره با دیدنم محکم در آغوشم کشید و من از اینکه صاحب اینهمه اقوام بودم و خودم خبر نداشتم خنده ام گرفته بود!
-خوش آمدی عزیزوم، خوش آمدی!
لهجه ی قشنگش ناخودآگاه مهرش رو به دلم انداخت، دستش رو ب*و*سیدم و گفتم:
-خیلی دلم می خواست باهاتون آشنا بشم بی بی ساره، خوشحالم که این سعادت نصیبم شد!
با مهربونی دوباره در آغوشم کشید و مامان با غرور بهم زل زد!
بالاخره پس از احوالپرسی های متعدد با تموم جمعی که اونجا حضور داشتن، به سمت ویلا رفتیم!
داخل که شدیم یک سالن خیلی بزرگ در طبقه ی اول ویلا قرار داشت که فقط یک گوشه اش آشپزخونه بود و بقیه اش تماما سالن بزرگ با فرش ها و گلیم های دستباف و محلی که فضا رو خیلی قشنگ کرده بودن!
رو به مامان پرسیدم:
-پس ماها رو کجا قراره اسکان ب*دن؟!
-ویلا از سه طبقه ی مجزا ساخته شده، طبقه اول که داری میبینی سالنه برای اینکه همه بتونن دور هم جمع بشن و آشپزخونه، طبقه دوم و سوم تماما اتاق خواب هایی بزرگ برای مهمون ها، به جز اینجا چندتا خونه هم دارن که بچه هاش رو اونجا اسکان دادن چون هر هفته میان سختشون نباشه، هر کدوم برای خودشون اینجا یه خونه خریدن!
-خب متوجه شدم!
همه توی سالن نشستن، از آشپزخونه بوی خیلی خوبی می اومد که واقعا هوش از سر آدم می برد!
رو به مامان پرسیدم:
-این چه بوییه که انقدر خوبه؟!
مامان خندید:
-بوی دیزی محلی، وای دل آسا باورت نمی شه چقدر دیزی ها و آبگوشت و غذاهای محلی شون خوشمزه اس یعنی اگر یکبار بخوری دیگه طعمش از زیر زبونت نمیره!
-برای شام پختن؟!
-آره، اینجا خودشون گوسفند و گاو پرورش می دن، مرغ و خروس پرورش می دن و غذای محلی هم می خورن، عادت دارن شب ها غذای سبک بخورن یعنی اصلا برنج توی وعده های غذایی صبح و شبشون نیست فقط ناهار برنج می خورن اونم برنج هایی که خودشون کشت می کنن یعنی می تونم بهت بگم اینجا از تولید به مصرفه، بدون هیچ مواد افزودنی کاملا سالم و طبیعی!
-خوش به حالشون مامان، کاش می شد ما هم اینجا زندگی کنیم!
مامان خندید:
-نه عزیزم، اینجا هم سختی های خودش رو داره، تو تازه رسیدی و نمی دونی چقدر کار سرشون ریخته، مردهاشون باید صبح تا عصر تو شالیزارها یا مزرعه هاشون کار کنن، اینجا زن ها هم پا به پای مردها کمک می کنن، حتی بلدن کشک درست کنن، ماست محلی درست کنن، شیر گاوها رو بدوشن همه کار بلدن، اما توی زندگیشون خبری از رایانه و سیستم و این چیزهایی که توی شهر باب شده نیست کلا زندگی سالمی دارن!
نگاهی به زن ها انداختم، حق با بابا بود!
بیشتر خانم های حاضر در سالن مانتوهای اشرافی و مجللی تن کرده بودن با تیپی که مثل مامان مرفه بودنشون رو کاملا به رخ می کشید!
بوی ادکلن هاشون هوش رو از سر میبرد و فقط عده ی کمی توی سالن بودن که لباس های محلی خیلی قشنگی تنشون بود و ساده و بی آلایش نشسته بودن وگرنه بقیه شون کاملا امروزی لباس پوشیده بودن که مشخص بود از اثرات زندگی توی شهر هست!
عزیزجون که با همه ی افراد آشنایی داشت خیلی راحت باهاشون صحبت میکرد و با هم گرم گرفته بودن، البته خاله ها هم مشغول صحبت بودن اما مامان هنوز هم کمی با این جمع احساس غریبی می کرد!
جین مشکی پام کرده بودم به همراه یه مانتو سفید و جلیقه سفید هم روش تنم کرده بودم و شال مشکی!
مردها تعداد کمی ازشون توی سالن بودن بقیه شون همه بیرون ویلا بودن!
غنچه به کنارم اومد و زمزمه کرد:
-نمی خوای بیای لباس هات رو عوض کنی یا دوش بگیری؟!
نگاهی به لباس هام انداختم و بی تفاوت گفتم:
-نه، خوبن که!
-خب باشه، چون ما داشتیم می رفتیم حموم گفتیم اگر می خوای بیای همراهمون بیای!
-نه مرسی ترجیح می دم پیش مامان باشم!
پس از رفتن غنچه، یکی از خانم هایی که اونور سالن نشسته بود با نگاهی به مامان گفت:
-درسا جان چهره ی دخترت خیلی واسم آشناست، انگار تو مجلات مد دیدمش، میشه راهنمایی کنی تا به خاطر بیارم؟!
مامان با لبخند و کاملا خونسرد جواب داد:
-عزیزم دختر من توی نیویورک مدلینگ بوده، مایکل استادش بوده و توی تموم مجلات مد عکسش چاپ شده این طبیعیه که شما بشناسیدش!
همه افراد حاضر در سالن سکوت کرده بودن و به مکالمه مامان و اون خانم گوش می دادن، کمی معذب بودم و دلم نمی خواست طرف صحبت جمع خودم باشم!
همون خانم با این حرف مامان خندید:
-اوه بله الان یادم اومد، به هر حال باعث افتخاره که یک مدل میون ما حضور داره هرچند این حرفه هنوز برای خانم ها توی ایران جا نیفتاده که برن مدلینگ بشن اما خب همینکه توی آمریکا به این شهرت رسیده جای افتخار کردن داره!
مامان لبخند زد:
-مرسی آتوسا جان، شما به دختر من لطف دارید!
رو به مامان پرسیدم:
-این خانمه کیه که انقدر فضوله؟!
مامان زیرلب خندید و جواب داد:
-این آتوسا مدیر یکی از بهترین و مجلل ترین مزون های لباس مجلسی، عقدکنون، عروسی و کلا لباس هایی از این قبیله که توی تهران حرف اول رو می زنه، واسه همینه که تو رو شناخته!
با تعجب بهش نگاه کردم، لباس هاش طرح خاصی داشتن انگار که خودش شخصا این ها رو برای خودش طراحی کرده بود چون متفاوت بودن!
پس برای همین بود که من رو می شناخت!
ساعت دیواری که روی هفت شب ضربه زد برامون میوه و شیرینی های محلی خوشمزه ای آوردن که در کنار هم خوردیم.
مامان از جا بلند شد:
-بیا، بریم یکمی تو اتاق استراحت کنیم!
با هم به طبقه سوم رفتیم چون اتاقمون توی طبقه سوم قرار داشت.
اتاق دلباز و نسبتا بزرگی بود اما خبری از تخت و مبل و این چیزها نبود، لحاف های مخمل و ترمه و تشک های سفید و تمیزی که بوی خیلی خوبی میدادن در کنار اتاق روی هم چیده شده بود، بالش هایی که ست تشک ها بود با روکش هایی سفید هم در کنارشون قرار داشت و پتوهای نرمینه با طرح های متفاوت هم تا شده روی بالش ها قرار داشتن!
در کنار اتاق هم شومینه قشنگی قرار داشت که آتیش درونش می سوخت و فضای اتاق رو مطبوع و گرم کرده بود!
اتاق دارای یه بالکن خیلی قشنگ و نسبتا بزرگ بود که از طریق یک در می تونستی واردش بشی و فقط مخصوص همین اتاق بود البته اتاق های دیگه هم داشتن اما بهم متصل نبود!
یک کمد سه تیکه بزرگ هم در یک طرف دیگه اتاق بود و دیگه هیچی!
تمام اجزای تشکیل دهنده اتاق همین ها بودن!
مامان چمدون هامون رو باز کرد و منم بهش کمک کردم تا توی کمد جا به جاشون کنیم!
پرسیدم:
-پس حموم و دستشویی کجاست؟!
-مگه میومدیم ندیدی؟ هر طبقه سه تا سرویس حموم و سه تا هم دستشویی داره، طبقه اول هم که سالن هست بری توی حیاط ویلا یدونه دستشویی قرار داره و توی سالن هم کنار آشپزخونه یه حموم، اگر خواستی بری حموم تو این طبقه سه تا حموم هست می تونی استفاده کنی!
-نه ممنون، فعلا نیازی به حموم ندارم!
-دل آسا لباس هات رو اگر خواستی بشوری توی حموم باید دستی بشوری چون اینجا خبری از ماشین لباسشویی و اینجور چیزها نیست!
-وای اینکه خیلی سخته!
-بله عزیزم گفتم که هنوز مونده تا با سختی های زندگی روستایی هم آشنا بشی!
لباس هام رو با یک شلوار راحتی و نسبتا گشاد زرشکی و هودی مشکی رنگم عوض کردم اما شال مشکیم رو تغییر ندادم!
به همراه مامان تشک ها رو پهن کردیم، برای مامان و بابا یک تشک سه نفره با دوتا بالش و یه لحاف بزرگ انداختیم منم یدونه تشک دونفره با یه بالش و یه پتوی گرم نزدیک شومینه انداختم تا به قول مامان تشک ها گرم بشن که وقتی می خوایم بخوابیم سرما نخوریم!
شومینه کاملا فضای اتاق رو گرم کرده بود و هنوز هم اونقدری سرد نبود که لازم به اینهمه گرم گرفتن باشه اما خب مامان وسواس داشت و می ترسید مریض بشیم!
به همراه مامان به طبقه پایین برگشتیم، بین راه به دختر جوون و ملوسی برخوردم که واقعا خوشکل بود و بهش می خورد کم سن و سال باشه!
با دیدن من و مامان ایستاد و لبخند قشنگی زد:
-خوشحالم که دوباره می بینمتون، من ستاره هستم نوه ی بی بی ساره!
مامان با خوشرویی دستش رو فشرد:
-مرسی عزیزم‌، ماشاالله تو چقدر خوشکلی!
-خیلی ممنون چشم هاتون قشنگ می بینه، دل آسا جون از اینکه تو توی جمع ما هستی واقعا خوشحالم و افتخار بزرگی هست که یکی از بهترین خواننده های نیویورک با اون صدای جادوییش توی جمع ما حضور داره!
از تعریف هاش لبخند روی ل*بم نشست و رو به مامان گفتم:
-من می خوام با ستاره صحبت کنم، شما برو مامان!
مامان با یه تشکر تنهامون گذاشت که رو به ستاره گفتم:
-انکار تو خیلی خوب من رو می شناسی، بگو ببینم دیگه چی در موردم می دونی؟!
خندید:
-اینجا که نمی شه، اگر موافقی بیا بریم خونه ما، اونجا راحت با هم صحبت می کنیم!
-خب باشه اما میدونی که من اینجا کسی رو نمی شناسم...!
حرفم رو قطع کرد و بازوم رو گرفت:
-اما من همه رو میشناسم و همه جای روستا رو هم بلدم، خودت رو بسپار به من!
چشمکی بهم زد که خنده ام گرفت، ستاره واقعا دختر شیطون و بانمکی بود!
با هم از ویلا بیرون اومدیم!
آقایون دور آتیش بزرگی جمع شده بود و مشغول صحبت و خوردن چایی و میوه بودن.
ستاره به سمت خونه ای که در کنار ویلا قرار داشت رفت و با کلید در رو باز کرد!
-بیا داخل دل آسا!
وارد خونه که شدم از سبکش خیلی خوشم اومد.
کنار شومینه نشستم و ستاره با یک کاسه تخمه و یک بشقاب خالی برگشت و کنارم نشست!
-شرمنده، وسایل پذیرایی بیشتری نمی تونستم آماده کنم!
خندیدم:
-مهم نیست من الان میل به چیزی ندارم!
-تا دوساعت دیگه شام می خوریم، فعلا همین رو بخور تا موقع شام سیر نباشی!
یک مشت از تخمه های خوشمزه توی کاسه رو برداشتم که ستاره گفت:
-هنوزم باورم نمی شه تو کنار من نشستی، دل آسا تو توی خانواده ما خیلی معروفی، می دونی من و داداشم همیشه آهنگ هات رو گوش می دیم با اینکه زیاد آهنگ نخوندی ولی صدات آرامش عجیبی رو به آدم منتقل می کنه، انقدر داداشم آهنگ هات رو دوست داره که تموم زندگیش عجین شده با این آهنگ ها، توی ماشینش بشینی آهنگ های تو رو اول میذاره، رو موبایلش آهنگ های توئه، ل*ب تابش رو باز کنی لیست آهنگ های تو روشه، خلاصه کنم بدجور درگیر صداته!
-ممنون ولی برام عجیبه، فکر می کردم مردم ایران زیاد طالب آهنگ خارجی نباشن!
-نه اشتباه می کنی، مردم تهران و شیراز و کلا شهرهای بزرگ ایران الان دیگه بیشتر وقت ها قاطی آهنگ های ایرانی خارجی هم گوش می کنن خصوصا صدای زن باشه بهشون ل*ذت بیشتری رو میده!
-تو چند سالته ستاره؟
-من بیست و یک سالمه، متولد فروردین ماه هستم.
-اما اصلا بهت نمی خوره که، کم سن تر نشون میدی!
-تو چی؟ تو چند سالته؟
- من بیست و پنج سالمه!
-دل آسا یه سوال می خوام ازت بپرسم، چی شد که به ایران برگشتی؟ نمی گم اینجا خوب نیست اما خب بیشتر آدم های موفق توی ایران الان میرن خارج از کشور و اونجا زندگی می کنن تو با اینهمه موفقیت که اونجا کسب کرده بودی و حسابی معروف بودی باید دلیل محکمی برای برگشتن به ایران داشته باشی!
-دلیلش مادرم بود، اون همیشه و همیشه طالب برگشت به ایران بود، هیچ وقت نتونست به زندگی و سبک زندگی توی آمریکا عادت کنه، انگار داشت خفه می شد براش خیلی سخت بود، بعد از یک سری اتفاقات هم که افتاد خودمم دیگه دلم به موندن توی اون کشور راضی نبود برای همینم برگشتیم!
-من هیچ وقت فکرش رو نمی کردم که یک روزی تو با ما فامیل باشی، درسته فامیل نزدیک نیستیم اما بالاخره گاهی می تونم ببینمت دیگه!
خندیدم:
-چرا گاهی؟ می تونم از همین الان شماره ام رو بهت بدم تا بعد از رفتنمم از روستا بتونی باهام در ارتباط باشی!
با خوشحالی دست هاش رو بهم کوبید:
-وای، توروخدا جدی میگی؟
-آره ستاره دروغم چیه؟!
-الان موبایلم رو میارم!
پس از اینکه شماره ام رو ذخیره کرد پرسیدم:
-شما کجا زندگی می کنید؟!
-ما کرج هستیم.
-من تا الان نیومدم اونورا!
-زیاد دیر نیست که، یکی از شهرهای تهرانه!
سری تکون دادم که گفت:
-راستی تو داداش و خواهر نداری؟!
با یادآوری اهورا بغض سختی توی گلوم نشست، ستاره که خیال می کرد پو*ست تخمه توی گلوم افتاده سریع لیوان آبی رو آورد و به دستم داد:
-وای خدا مرگم بده، بخور خفه نشی!
کمی از آب رو خوردم و در جوابش کوتاه گفتم:
-نه، من تک فرزندم!
در خونه یهویی باز شد و یه پسر جوون و خیلی خوش تیپ و جذاب داخل شد!
با دیدن من و ستاره جا خورد و سریع گفت:
-سلام... وای شرمنده نمی دونستم ستاره دوستش رو آورده خونه وگرنه حتما در می زدم!
محو چشم های سبزش شده بودم، این پسر عجیب جذاب بود!
از جا بلند شدم و دستم رو دراز کردم:
-سلام، شما باید ببخشید که من کاملا ناخونده اومدم و مزاحمتون شدم!
جین مردونه ی لجنی رنگی تنش کرده بود به همراه یه تیشرت مردونه مشکی با طرح حروف انگلیسی، کالج های مشکی خوشکلی هم پاش کرده بود که تیپش رو کامل می کرد!
موهای لختش رو کاملا به سمت بالا زده بود و چند تار از موهاش کتار شقیقه هاش ریخته بود، اجزای صورتش مردونه و عضله هاش از توی تیشرت به خوبی مشخص بود!
او هم انگار محو تماشای من شده بود چون با کمی مکث دستم رو فشرد:
-این حرف ها چیه؟ ستاره انقدر برای من عزیزه که اگر تموم اکیپ دوست هاش رو هم بیاره خونه حرفی نیست!
بعد از اون لبخند جذابی زد و رو بهمون گفت:
-من میرم شما راحت باشید!
با رفتنش ستاره با صدای بلند خندید:
-وای که اگر داداشم می فهمید تو همون کسی هستی که با صداش به آرامش می رسه اینقدر زود از اینجا نمی رفت و حالا حالاها چتر می شد تو این خونه!
گیج برگشتم سمتش:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
-این... این پسره داداشت بود؟!
-آره، بهت که گفتم داداش دارم!
-اما من خیال کردم داداشت یه پسر 16-17 ساله اس!
-نه عزیزم، داداشم پزشکی خونده و توی تهران یک مرکز دندان پزشکی داره که با دوتا از دوست هاش کار می کنن، یکی از دوست هاش روانشناسه یکی شونم دکتر اطفال هست، مطب هاشون و منشی هاشون جدا هستن اما چون خیلی با هم صمیمی ان خواستن که تو یک مرکز با هم مطب داشته باشن!
-چه جالب!
-داداشم 27 سالشه، متولد اسفندماه!
سری تکون دادم که گفت:
-اگر موافقی بریم پیش جمع، مامانم بفهمه تموم این مدت تو رو تنها گیر آوردم و اذیتت کردم پو*ست کله ام رو می کنه، خصوصا اگر بفهمه تو همونی هستی که داداشم یک عمر با صدات سر کرده دیگه می ذارتت روی سرش حلوا حلوات می کنه!
از اینهمه ضرب المثل های محتلفش خندیدم و با هم از خونه بیرون اومدیم، پرسیدم:
-چرا موقع احوالپرسی و موقع رسیدنمون داداشت رو ندیدم بین بقیه؟!
ستاره که سرش توی گوشیش بود و مشغول اس ام اس دادن با کمی تاخیر جواب داد:
-آخه هر دفعه که میایم روستا داداشم دندون تمام بچه های این جا رو رایگان درمان می کنه، داداشم خیلی دست به خیره و پدرم همیشه بهش افتخار می کنه، اون همیشه وسایل پزشکیش رو میاره اینجا تا اگر دندون بچه ها نیاز به عصب کشی، کشیدن یا پر کردن یا کارهای دیگه داره براشون انجام می ده و بزرگتر ها هم که همشون میان پیش او چون معتقدن کارش خیلی خوبه!
با هم وارد سالن ویلا شدیم، مامان با دیدنم بهم اشاره کرد برم پیشش که رو به ستاره گفتم:
-من باید برم پیش مامانم، بعدا می بینمت خب؟!
-باشه عزیزم برو!
ازش جدا شدم و به کنار مامان رفتم.
-کجا بودید شما دونفر نزدیک به یک ساعته؟!
-واه مامان رفته بودیم صحبت کنیم، مگه کار بدیه؟!
-نگرانت شدم خب!
بدون اینکه جوابی بهش بدم روم رو برگردوندم، کمی بعد صدای پیام گوشیم اومد، با باز کردن قفل و دیدن اسم مهراب پوفی کشیدم و پیام رو باز کردم:
-بیا بیرون، باید با هم حرف بزنیم!
کوتاه نوشتم:
-حرفی نمونده!
-اما من لازم می دونم که دلخوری بینمون نمونه، لطفا بیا!
-دلخوری نمونده، گذشته ها گذشته، تو مسافرتت رو رفتی و منم چیزی که باید می فهمیدم رو فهمیدم خیالت راحت!
-اما دل آسا من واقعا نمی دونستم که حتما لازمه با تو در مورد مسافرتم حرفی بزنم خیال کردم تو اصلا برات اهمیتی نداره رفتن من!
-جالبه، فکر کنم تهش یه چیزی هم بدهکارت می شم نه؟!
-اینجوری نمی شه، لطفا بیا حرف بزنیم!
-فعلا که نمیشه دارن سفره رو پهن می کنن، باشه برای بعد از شام!
-پس منتظرم ها!
دیگه جوابی بهش ندادم و گوشیم رو توی جیبم فرو بردم!
سفره ی بزرگی از اول تا آخر سالن پهن شد، ستاره صدام کرد:
-دل آسا عزیزم، می شه بهمون کمک کنی؟!
لبخند گرمی زدم و به سمتش رفتم، با هم کاسه های کوچیک ماست رو سر سفره گذا‌شتیم، پارچ های پر از دوغ محلی به همراه نون و سبزیجات هم روی سفره قرار دادیم، قاشق و لیوان هم به تعداد برای هر نفر آوردیم، بی بی ساره با خوشرویی رو بهم گفت:
-شرمنده دخترم، به زحمت افتادی!
-این چه حرفیه بی بی؟ اصلا زحمتی نیست!
مردها قرار بود بیرون براشون سفره بکشن یه جایی مثل یک سکوی بزرگ که برای همشون جا بود، چون خانم ها تعدادشون دوبرابر آقایون بود!
در کنار ستاره نشستم که رو بهم گفت:
-با مامانم آشنا شدی؟!
-نه من کسی رو اینجا نمی شناسم!
در همین موقع خانم قد بلند با هیکلی نه چندان لاغر، با سر و وضعی شیک و تمیز در کنار ستاره نشست، تو انگشت های دستش پر از انگشترهای یاقوت یا برلیان بود که از سنگ های گرون قیمتی درست شده بودن، موهاش که از روسری مشکی رنگش بیرون زده بود به رنگ زیتونی تیره بود و دو سه تا از موهاش هم لا به لای بقیه به سفیدی می زد و آثار پیری رو نشون می داد!
البته از سر و وضع و شکلش مشخص بود اصلا سختی نکشیده چرا که هنوز با وجود دوتا بچه سرحال و قبراق بود درست مثل مامان!
ستاره با لبخند رو به زن گفت:
-مامان میدونی ایشون کی هستن؟!
اون خانم با گشاده رویی لبخندی به روم زد:
-بله می دونم، تو از بس تو آشپزخونه در مورد دل آسا توضیح دادی مغزم رو خوردی دیگه تا ابد تو ذهنم حک شده!
هرسه خندیدیم، دیزی ها توی کاسه های سنتی ریخته شده بود و به همراه پیاز و سبزیجات و نون و گوشت کوبیده شده جلومون قرار داشت!
مادر ستاره رو بهم گفت:
-خوشحالم که از نزدیک ملاقاتت می کنم، پسر من و دختر من شیفته ی شما و صدای قشنگت هستن، البته الان دارم می فهمم که تو انتخابشون اصلا اشتباه هم نکردن و انقدر خوشکل و دلربایی که صدات آدم رو مسحور خودش می کنه!
از اینهمه لطفش لبخندی زدم:
-ممنونم ازتون، شما و خانواده ی گرامی تون به من واقعا لطف دارید!
ستاره به میون مکالمه مون پرید و با هیجان گفت:
-اسم مامان من لادن هست، می تونی لادن صداش کنی!
سری تکون دادم و مجدد گفتم:
-مرسی لادن خانم!
لادن خانم نون رو به سمتم گرفت:
-بردار بخور تعارف نکن، انقدر غذاهای بی بی ساره خوش طعم و لذیذه که نخوری ضرر کردی!
تا اتمام شام دیگه کسی صحبتی نکرد!
بعد از تموم شدن شام به کمک همدیگه ظرف ها رو جمع کردیم، خاله گیسو تمام سالن رو با جاروبرقی جارو زد و چند نفر هم رفتن تا ظرف ها رو بشورن!
مردها هم خودشون سفره شون رو جمع کرده بودن و ظرف های کثیفشون رو میاوردن توی آشپزخونه تا خانما بشورن!
به اتاقمون رفتم و پالتوی زیتونی رنگم رو از توی کمد کشیدم بیرون، پس از پوشیدن ادکلن به خودم زدم و آرایشم رو هم تجدید کردم، دستی به موهامم کشیدم و بالاخره از اتاق خارج شدم!
تو حیاط خبری از مهراب نبود، حدس زدم که باید بیرون باشه بنابراین خودم رو به بیرون ویلا رسوندم که س*ی*نه به س*ی*نه ی یکی شدم!
با هول خواستم عقب بکشم که بازوم رو گرفت:
-وای، معذرت می خوام ازتون!
سرم رو بلند کردم، خودش بود!
برادر ستاره با اون چشم هایی جادوییش!
دستپاچه شدم و خودم رو کشیدم عقب:
-مهم نیست، فراموشش کنید!
هنوز بهم زل زده بود که گفتم:
-میشه لطفا اجازه بدید رد بشم؟!
انگار که به خودش اومد سریع کنار رفت و پرسید:
-جایی می خواید برید؟ اگر می خواید می تونم همراهیتون کنم چون مسلما دفعه اولی هست که میاید روستا و بلد نیستید!
بدون اینکه بهش نگاه بکنم جواب دادم:
-نه مرسی، جایی نمی خوام برم همین اطراف هستم!
با کمی مکث گفت:
-بسیارخب، هر جور راحتید!
به دور شدنش نگاه کردم و بعد سری تکون دادم، واقعا خیلی خوب می شد اگر می تونستم افکار آدم ها رو بخونم یا ذهنشون برام باز باشه بفهمم به چه چیزی دارن فکر می کنن!
با بیرون رفتنم متوجه شدم مهراب کمی جلوتر کنار سکو ایستاده، با دیدنم دستی تکون داد که جلوش ایستادم:
-من سردمه، خسته هم هستم و نیاز دارم که استراحت کنم، اگر حرف هات خیلی مهمه زودتر بگو تا برم داخل!
بازوم رو گرفت:
-خواهش می کنم دل آسا، اینهمه باهام سرد صحبت نکن، باور کن تو برای من با ارزشی درست مثل...!
حرفش رو قطع کردم:
-خواهشا با این حرف های تکراری من و خودت رو خسته نکن مهراب، من یاد گرفتم توی زندگیم به هیچ کس اعتماد نکنم، اگر بتونم از آدم ها دوری کنم هیچ وقت ناراحت نمی شم!
-اما من دلم نمی خواد تو تجربه های تلخ گذشته رو باز هم توی زندگی الانت ادامه بدی، من می خوام گذشته کامل از ذهن تو پاک بشه، می شه این رو درک کنی؟!
کمی ازش فاصله گرفتم و پشت بهش ایستادم:
-کیان شهیادی یه چیز خیلی مهم رو بهم یاد داد اونم اینکه فقط توی این دنیا خودم ارزش دارم و بس، اون بهم یاد داد که هیچ انسانی ارزش شکستن دل و قلب و احساس یک آدم دیگه رو نداره، بهم یاد داد با دوری از احساساتم خودم رو از شر آدم هایی با احساسات دروغین دور کنم و من خیلی خوب دارم این نکات مهم رو توی زندگی روزمره الانم می بینم!
روم رو کردم طرفش و ادامه دادم:
-از تو هیچ انتظاری ندارم مهراب، تو نه همسرمی نه دوست پسرمی نه نامزدمی نه جز پسرخاله بودن هیچ نسبت نزدیک دیگه ای باهام داری پس می تونی هرجور که خودت دلت می خواد زندگی کنی و بدون اینکه معذوریتی داشته باشی تموم کارهایی که دلت می خواد رو انجام بدی، من توقع بی جایی داشتم که انتظار داشتم تو در مورد مسافرتت و این یکماه دوری با من صحبت کنی چون خیال می کردم که خیلی بهم نزدیکیم، اما الان می فهمم که من هیچ وقت نمی تونم به هیچ ج*ن*س مخالفی نزدیک بشم چون تموم لحظات عمرم رو اینجوری بزرگ شدم و پرورش یافتم، من یاد گرفتم که فقط خودم باشم و خودم!
جلوم ایستاد و هردو بازوهام رو گرفت، در همین لحظه برادر ستاره از کنارمون رد شد و نگاه خیره ای به من و مهراب انداخت!
اخمی کردم و خودم رو عقب کشیدم:
-من خسته ام مهراب، میشه برم؟!
-وایسا، بذار منم حرف بزنم!
دست هام رو بالا آوردم، نگاهم رو به برادر ستاره که ازمون دور و دورتر می شد اما گاهی بر می گشت و نیم نگاهی به سمتمون می انداخت کردم و رو به مهراب گفتم:
-نمی خوام واسه اهالی روستا در مورد من و تو، سوء تفاهمی پیش بیاد، بین من و تو هیچ وقت نتونست ر*اب*طه ی گرمی شکل بگیره، انگار تموم کائنات دست به دست هم دادن تا فاصله ی بین ما مدام بیشتر از قبل بشه پس بیا ما هم به چیزی که سهممون نیست اصرار بیخودی نکنیم!
-منظورت از این حرف ها چیه دل آسا؟ من اینهمه تلاش نکردم تو رو بیارم ایران که دوباره از دستت بدم متوجه هستی؟!
-تو هیچ وقت نخواستی اون جوری که باید، کنار من باشی خودت هم می دونی، من ازت توقع زیادی نداشتم حس می کردم اونقدری بهم نزدیک هستیم که نتونی دو روز از حالم بی خبر بمونی اما وقتی چندین بار شاهد دوری های یک ماهه ی تو بودم فهمیدم اون وابستگی توی زمان کودکی واقعا رنگ باخته، من و تو فقط بهم عادت کرده بودیم همین و بس!

در میان چشم های گشاد شده اش و تعجبش، ازش فاصله گرفتم و خیلی زود خودم رو به داخل ویلا رسوندم!
انقدری خسته بودم که نا نداشتم بیش از این بحث کنم!
هنوز خانم های فامیل به همراه بی بی ساره و دیگر اهالی روستا توی سالن نشسته بودن و گرم صحبت بودن اما خبری از مامان نبود برای همین هم شب بخیر کوتاهی رو به جمع گفتم و خودم رو به اتاقمون رسوندم!
شب خواب کوچولویی روشن بود، مامان و بابا غرق در خواب عمیقی بودن که انگار چندین سال می شه که نخوابیدن!
خب حق داشتن امروز واقعا روز پر ماجرا و خسته کننده ای بود، لباس های راحتیم رو پوشیدم و پس از قفل کردن در اتاق، روی تشک نرم و گرمم دراز کشیدم و گوشیم رو در کنار خودم به شارژ زدم، بدون اینکه به افکارم اجازه مشغول کردن ذهنم رو بدم سریع خوابیدم!
×××
صبح با صدای شرشر شدید آب بیدار شدم!
مامان در حال پوشیدن لباس هاش بود که با دیدنم لبخند زد:
-عزیزم، صبح بخیر!
-ممنون، چه خبره؟ این صدای آب واسه چیه؟!
-هر روز صبح باغبان ها آب رودخونه یا آبشار رو به سمت باغ هاشون باز می کنن تا درخت ها و کلا زمین های کشاورزی شون آب بخوره، بی بی ساره هم اینجا باغ بزرگ و دلبازی داره، پر از درخت های انار، گردو، پرتقال، زردآلو و چند نوع میوه دیگه، الانم آب داره به این سمت میاد تا وارد باغ بی بی ساره بشه برای همینم صداش زیاده!
نگاهی به ساعت روی موبایلم انداختم!
هنوز ساعت هشت صبح بود!
مامان در حالیکه از اتاق خارج می شد گفت:
-بابات که از ساعت شش بیداره، معتقده اینجور جاها که هستی حیفه وقتت رو با خواب حروم کنی من اما دیرتر بیدار شدم یه دوش گرفتم و الانم دارم میرم پایین، توام بهتره پاشی چون کم کم سفره صبحونه پهن می شه و جا می مونی!
بعد از رفتن مامان با رخوت از جا بلند شدم، وسایل هام رو برداشتم و دوش کوتاهی گرفتم!
جین سفیدم رو به همراه یه بافت نسبتا کلفت مشکی تنم کردم، موهام رو محکم بالای سرم جمع کردم و چند تارش رو کنار پیشونیم ریختم و تافت زدم، کفش های اسپرت سفیدمم بیرون کشیدم و شال سفید!
ادکلن زدم و پس از آرایش ملایم همیشگی از اتاق خارج شدم.
با رسیدن به سالن عطر خوش چایی و قهوه فضا رو در برگرفته بود!
از اینکه اینجا قهوه هم پیدا می شد تعجب کردم!
وارد آشپزخونه که شدم لادن جون با دیدنم لبخند گرمی زد:
-ماشاالله، هزار الله اکبر، تو خیلی قشنگی که دخترم!
با لبخند ازش تشکر کردم که گفت:
-بشین رو صندلی تا من برات قهوه بیارم، چون میدونم شما جوون ها چایی رو زیاد نمی پسندید!
خندیدم و تائید کردم!
کمی بعد فنجون خوشکلی رو حاوی قهوه گذاشت جلوم:
-بی بی ساره اینجا فقط چایی داره اما این پسر من اگر یک روز قهوه نخوره روزش انگار شب نمیشه که، برای همینم هردفعه میخره یه پاکت همراه خودش میاره تا براش اینجا درست کنم و بخوره، این وسط بقیه هم یه دلی از عزا در میارن!
بعد از اتمام جمله اش خندید، چقدر زن مهربون و خونسردی بود!
در همین موقع برادر ستاره که من واقعا هنوز اسمش رو نمی دونستم وارد آشپزخونه شد و چون هنوز من رو ندیده بود با گشاده رویی به سمت مادرش رفت!
-سلام بر بهترین مامان دنیا!
لبخندی روی ل*بم نشست که لادن جون با خجالت بهش تشر زد:
-سلام... یه نگاه هم به دور و ورت بندازی بد نیست قبل از اینکه دهنت رو باز کنی!
با این حرفش برادر ستاره دستپاچه نگاهی به من انداخت و خندید:
-شرمنده، من متوجه نشدم شما اینجایید!
مادرش با محبت بازوش رو گرفت:
-بشین توام برات قهوه بیارم، آماده اس!
سری تکون داد و نزدیک به من روی صندلی نشست:
-صبح بخیر دل آسا خانوم!
لبخندی زدم:
-صبح شما هم بخیر، البته من هنوز اسم شما رو نمی دونم!
در جوابم به چشم هام زل زد و بی قرار گفت:
-اما من حالا خیلی چیزها راجع به شما می دونم، حداقلش می دونم که شما اون خواننده ی محبوب من هستید که یک عمر با آهنگ هاش زندگی کردم!
-پس ستاره ماجرا رو براتون تعریف کرد آره؟!
لادن خانم فنجون رو مقابل پسرش گذاشت و گفت:
-من میرم کنار رودخونه، شما راحت باشید!
از اینهمه ادب و نزاکتش واقعا خوشم اومد، فنجون خالی قهوه ام رو روی میز گذاشتم که گفت:
-بله همه چیز رو تعریف کرد و من متعجبم چطوری نشناختمتون!
-خب من عکس هام رو روی آلبوم آهنگ هام نمی گذاشتم که، هیچ کدوم از آهنگ های من عکسی از خودم ندارن فقط اولش کوتاه اسمم برده می شه حتی فامیلیمم توش نیست، اگر شما مجلات مد رو دیده باشید عکس من اونجاها هست!
با یه لحن خاصی در جوابم گفت:
-پدرتون چطوری اجازه دادن اینهمه زیبایی، جلوی چشم کلی آدم نشون داده بشه؟ من اگر جای پدرتون بودم شما رو مثل یه شی با ارزش فقط برای خودم حفظ می کردم!
لرزه ای خفیف توی بدنم نشست، چقدر این جمله اش من رو به فکر فرو برد!
واقعا اگر من برای کیان شهیادی مهم بودم و با ارزش، اجازه می داد اینهمه آدم تن و ب*دن من رو ببینن یا توی مجلات مد عکسم چاپ بشه؟!
پس من تا الان واسه هیچ کس ارزشی نداشتم!
سرم رو به زیر انداختم که آروم پرسید:
-ناراحت شدید؟!
نگاهم رو به چشم هاش دوختم:
-نه، شما واقعیتی رو به من گفتید که تا الان هیچ کس اشاره ای بهش نکرده بود، ممنونم ازتون!
-انگار من هنوز خیلی چیزها رو راجع به شما نمی دونم!
سرم رو به علامت مثبت تکون دادم:
-و همینطور من، همه ی آدم ها گذشته ای پنهان دارن که کسی ازشون خبر نداره!
-اما من مایلم هروقت دلتون خواست بیشتر باهاتون صحبت کنم، البته اگر حمل بر بی ادبی نذارید و دخالت!
-نه این چه حرفیه!
-انقدر صداتون رو دوست دارم که با هر کلمه ای که از دهنتون بیرون میاد انگار یه دنیا آرامش به وجودم تزریق میشه، خب من یک عمر با صدای شما زندگی کردم!
لبخندی زدم:
-مرسی، شما خیلی با درک و شعورید، خوبه که ستاره یک همچین داداش با فرهنگی داره!
از جا بلند شد و فنجون های هردومون رو توی سینک گذاشت:
-می خواین با هم بریم ل*ب رودخونه؟ الان اونجا غلغله اس از آدم چون بساط ر*ق*ص و پایکوبی برقراره، تا اینجا هستید از زیبایی هاش ل*ذت ببرید!
-بله حتما!
با هم از آشپزخونه بیرون اومدیم، کسی توی سالن نبود، پرسید:
-سردتون نشه یهو؟!
از اینهمه توجه یه حالی بهم دست داد، بافتم مناسب بود برای همین گفتم:
-نه ممنون، خوبه!
با هم بیرون اومدیم، پرسیدم:
-میشه خودتون رو معرفی کنید لطفا؟!
-بله، من سپهر سرافراز هستم، پزشکی خوندم و 27 سالمه، یدونه آبجی دارم که باهاش قبلا آشنا شدید، مامانمم که دیدید، پدرمم معمار هست و بیشتر تو کارهای ساخت و ساز مسکن و خونه و ویلا و اینجور چیزهاس، دیگه چی بگم؟!
لبخند زدم:
-فعلا همین ها کافیه!
از پله ها پایین می رفتیم که گفت:
-لطفا مواظب باشید، الان چون صبح هست و مه دیشب وجود داشته امکان داره پله ها کمی لیز باشن به خاطر سردی هوای شب!
حق با او بود، پله ها بیش از حد لیز شده بودند!
با دقت در کنار هم پایین رفتیم، پرسیدم:
-تا رودخونه خیلی راه هست؟!
-نه زیاد، صداش که واضح می شنوید خودش هم همین کناره!
بعد مکثی کرد و پرسید:
-می تونم باهاتون راحت باشم؟!
سرم رو تکون دادم:
-حتما!
لبخندی زد:
-آخه می دونید خطاب کردن شخص مقابل با دوم شخص جمع زیاد با مذاق من سازگار نیست اینه که دوست دارم طرفم رو "تو" خطاب کنم!
نگاهش کردم:
-منم همینطور!
دستش رو جلو آورد:
-پس می تونیم دوست های خوبی برای هم باشیم، نه؟!
لبخند گرمی زدم و دستش رو فشردم:
-حتما!
با کمی مکث دستم رو رها کرد، گرمای دستش عجیب سردی دستم رو کم کرد!
پرسید:
-دست هات سرده، مطمئنی سردت نیست؟!
-نه، جای نگرانی نیست!
بالاخره به کنار رودخونه رسیدیم، سپهر مدام ازم می خواست که دقت کنم که نگاهم کاملا جلوی پام باشه، بالاخره انقدر گفت و گفت تا صحیح و سالم رسیدم کنار بابا و او پس از احوالپرسی گرمی که با بابا کرد رو بهم گفت:
-من برم بعدا دوباره میبینمت، خب؟!
-آره برو، مرسی!
بعد از رفتنش بابا نگاهی بهم کرد:
-سپهر پسر خیلی خوب و عاقل و فهمیده ایه، باباش مهندس اردلان سرافراز یکی از بزرگترین معماران مطرح تهران هست، مادرش خانه داره و خواهرشم که در حال تحصیل هست که خب نمی دونم رشته اش چیه!
سری تکون دادم که نگاهم به مهراب افتاد!
مشغول صحبت با دختری بود که لباس های محلی تنش بود و قدش کمی از مهراب کوتاه تر بود!
دختر هرازگاهی می خندید و مهراب به لبخند عمیقی، بسنده می کرد!
مشخص نبود با هم در چه موردی حرف میزنن که انقدر از این مکالمه ل*ذت می بردن!
پوزخندی زدم و نگاهم رو به رودخونه خروشان سپردم، نمی دونم چرا اما واقعا احساس خوبی نسبت به سپهر داشتم انگار تو همین مدت کم بهش عادت کرده بودم!
با گرفته شدن بازوم توسط شخصی، روم رو برگردوندم و با دیدن ستاره لبخند زدم که با ذوق گفت:
-وای چقدر خوبه دیدن تو اونم کنار رودخونه روستا، دیدن یک خواننده معروف و جهانی!
-چطوری ستاره؟ صبحت بخیر!
-ممنون عزیزم، من خوبم بیا با هم بریم اونطرف عکس بگیریم که من عجیب هلاک عکس انداختن در کنار توام!
با هم به سمت دیگه رودخونه رفتیم، بیشتر جوون ها اونجا بودن و دخترهای فامیل هم با عکس های مختلف خودشون رو خفه کرده بودن!
در کنار ستاره چندتا عکس انداختیم که صدایی گفت:
-اگر با منم عکس بگیری خیلی عالی می شه!
با دیدن سپهر، ستاره خندید:
-باز تو بوی خواننده ی محبوبت به مشامت خورده کشیده شدی اینور؟ تو که هیچ وقت از عکس گرفتن و اینجور چیزها خوشت نمیاد الان چی شده پس؟!
سپهر چشم و ابرویی برای ستاره اومد و او بی خیال دوباره خندید:
-باشه باشه من دیگه حرف نمی زنم، بیا داداش بیا وایسا کنار دل آسا تا من ازتون عکس بگیرم!
به کنارم اومد و پرسید:
-میتونم نزدیکت با ایستم؟!
لبخندی به اینهمه شعورش زدم و زمزمه کردم:
-حتما!
در کنارم ایستاد و دستش رو بدون اینکه تماسی با بدنم داشته باشه به حالت حلقه دور کمرم برد و کمی به سمتم خم شد، ژستش عجیب به دل می نشست!
حتی حین عکس هم راضی نبود دستش تماسی با بدنم داشته باشه و چقدر این پسر برام عجیب و غریب بود!
عکس قشنگی شد!
سپهر لبخندی زد و گفت:
-واقعا تا به حال عکسی به این قشنگی تو عمرم نداشتم، مرسی که اجازه دادی!
-خواهش می کنم!
ستاره بازوم رو گرفت و رو به سپهر گفت:
-ساعت نه شد، بیا بریم الان وقت صرف صبحونه اس!
هر سه با هم به سمت جمعیت رفتیم، مامان به همراه خاله گیسو و لادن خانم در حال صحبت کردن به سمت ویلا می رفتن که رو به ستاره پرسیدم:
-شنیدم که گفتن الان کنار رودخونه ر*ق*ص و پایکوبی دارن اهالی روستا، ولی خبری نبود که!
ستاره جواب داد:
-بله عزیزم ر*ق*ص و پایکوبی دارن اما زمان مشخص داره، از ساعت هفت تا هشت ر*ق*ص و پایکوبی می کنن شما تازه ساعت هشت و نیم رسیدی کنار رود!
هر سه خندیدیم، نگاهم به مهراب افتاد که هنوز هم با اون دختره مشغول بودن، یا عکس می گرفتن و یا صحبت می کردن اصلا هم هیچ کدوم توجهی به اطراف نداشتن!
سپهر آروم کنار گوشم گفت:
-دیشب این آقا رو کنارت دیدم، می تونم بدونم چه نسبتی با هم دارید؟!
با حرص روم رو از مهراب گرفتم و رو به سپهر جواب دادم:
-پسرخاله ام هست!
-باهات مشکلی داره؟ انگار دیشب زیاد کنارش حالت خوب نبود!
ل*بم رو گزیدم:
-نه، مشکلی نیست فقط یه چیزایی هست مربوط به گذشته!
-ببخش، قصد کنجکاوی نداشتم!
-نه اصلا برام مهم نیست، شاید یک روزی برات تعریف کردم!
سپهر که ساکت شد رو به ستاره پرسیدم:
-این دختره کیه؟!
ستاره با دقت به جایی که اشاره می کردم نگاه کرد و بعد گفت:
-این دختر یکی از اهالی روستاست... اسمش فتانه هست و زیاد از حد مغروره، اون یه نقاش بزرگه که هر چیزی اراده کنه میتونه طراحی و نقاشی کنه، پدرش توی شهر سهام دار یک کارخانه بزرگ محصولات غذایی هست و اینجا هم مردم می ‌شناسنش و بهش احترام می ذارن، اونا پولدارن، زمین های کشاورزی متعددی که باباش اینجا داره و باغ های بزرگ باعث شده سرشناس و معروف بشن توی روستا، فقط همین دختر رو دارن یعنی فتانه تک فرزند خانواده اشه، بیست و چهارسالشه و بیشتر وقتش رو توی تهران می گذرونه چون باباش اونجا براش نگارخانه دایر کرده و بیشتر مواقع هم از طرح هاش و تابلوهاش نمایشگاه افتتاح می کنه توی تهران و شیراز و اصفهان، خلاصه خانوادگی معروفن!
بعد از اون چشمکی بهم زد و خندید:
-البته نه در حد تو، اما اونام تو جایگاه خودشون معروفن!
سری تکون دادم، سپهر رو به ستاره گفت:
-خوبه دل آسا یدونه سوال بیشتر نپرسید و تو یک کتاب براش جمله ردیف کردی!
خندیدم که ستاره با حرص گفت:
-خب کامل اطلاعات در اختیارش گذاشتم مگه بده؟!
به میون بحثشون رفتم و گفتم:
-ماشاالله فکر کنم ستاره اینجا همه رو می شناسه!
سپهر خندید و ستاره با غرور جواب داد:
-خب معلومه، من نوه ی بی بی ساره هستم باید از تموم زندگی اهالی این روستا خبر داشته باشم!
یه آن به یاد عروسی که به خاطرش به روستا اومده بودیم افتادم و رو به سپهر پرسیدم:
-ما به خاطر یه عروسی به اینجا اومدیم، اما از دیروز من عروس و دامادی ندیدم، چرا؟!
ستاره که مهلت نمی داد کلا سپهر بیچاره اظهار نظری بکنه زود دست هاش رو بهم کوبید و با اشتیاق گفت:
-درسته، فعلا روشنک جون گفتن که باید برای عکاسی و فیلمبرداری قبل از عروسی به آتلیه بریم، از پریروز حرکت کردن و به همراه مامانش و خواهرش و آقای داماد تشریف بردن شهر تا به آتلیه برن و خواسته های روشنک جون رو برآورده کنن و تا امروز عصر برگردن که از امشب مقدمات عروسی رو شروع کنیم و کم کم بفرستیم شون سر خونه و زندگیشون!
سپهر که مثل من از حرف های ستاره می خندید رو بهم گفت:
-اگر یک ساعت دیگه همراه ستاره باشی بهت قول میدم تمامی اشخاص اینجا رو کامل و جامع بشناسی!
خندیدیم، بالاخره به جلوی ورودی ویلا رسیدیم، سپهر با احترام گفت:
-امروز صبح خیلی خوبی بود برام، از اینکه با هم صحبت کردیم واقعا ل*ذت بردم!
لبخند زدم:
-منم همینطور!
سپهر که رفت به اتفاق ستاره به داخل برگشتیم، لادن جون با دیدنمون بهمون اشاره کرد تا به کمکش بریم.
سفره صبحونه که پهن شد انواع و اقسام کره، پنیر، مربا، نون، چایی و شکرو تخم مرغ های آب پز چیده شد!
واقعا بی بی ساره از هیچ لحاظ کم نگذاشته بود و همه چیز به نحو احسنت وجود داشت!
پارچ های آب یخ هم گذاشتیم و خودمون سر سفره نشستیم.
مثل شام دیشب مردها روی همون سکوی شب قبل صبحونه اشون رو می خوردن و ما هم راحت تو سالن می خوردیم.
چون تموم مواد غذایی سر سفره محلی بودن عطر دل انگیزی فضا رو در برگرفته بود!
واقعا توی همین چند ساعتی که اینجا بودیم می تونستم به جرات بگم وابسته ی این مکان عالی شدم، هردفعه که زیبایی هاش رو می دیدم بیشتر به آرامش می رسیدم چون همه چیز اینجا در صلح و دوستی قرار داشت، فقط اگر حضور مهراب آزارم نمی داد عالی تر هم می شد!
باورم نمی شد که انگار نه انگار من از دستش ناراحت و دلخورم خیلی راحت با اون دختره فتانه می گفت و می خندید!
پس از صرف صبحونه توی شستن ظرف ها به بقیه کمک کردم!
ستاره هم همراهم بود و سعی می کرد خانم هایی که من نمی شناختم رو برام معرفی کنه و من سعی می کردم اسامی شون رو توی ذهنم بسپارم هرچند که خیلی سخت بود!
بعد از شستن ظرف ها ستاره پرسید:
-دلت می خواد بریم کمی این اطراف رو بهت نشون بدم؟ تازه اگر مایل باشی می تونی از صنایع دستی اینجا هم خرید کنی خیلی چیزهای خوشکلی داره!
-آره عزیزم، بریم!
به مامان موضوع رو توضیح دادم و به همراه ستاره از ویلا خارج شدیم!
لادن خانم و سپهر بیرون ویلا مشغول صحبت بودن و یه آقای متشخص و خیلی شیک پوش هم کنارشون ایستاده بود که حدس زدم باید آقای اردلان سرافراز بابای ستاره و سپهر باشه!
ستاره با دیدن خانواده اش رو بهم گفت:
-اون آقایی که کنار مامان ایستاده پدرمه، اردلان سرافراز!
جلو که رفتیم رو به آقای سرافراز سلام و احوالپرسی گرمی کردم و متقابلا جواب گرفتم!
لادن خانم پرسید:
-شما دونفر کجا می رفتید؟!
ستاره جواب داد:
-هیچی همینجوری می خواستم اطراف رو به دل آسا نشون بدم!
لادن خانم گفت:
-اما تو باید بیای بریم پیش سمیه خانم برای اندازه گیری لباس هات، انگار فراموش کردی!
ستاره با شنیدن این جمله با اشتیاق رو به من گفت:
-توام دلت می خواد لباس محلی تنت کنی تو شب عروسی؟ اگر دوست داری بیا بریم تا خیاط اندازه هات رو بگیره و برای هردومون لباس محلی بدوزه!
با تردید نمی دونستم چی بگم که صدای سپهر واقعا من رو مصمم کرد!
-منکه می گم دل آسا خانم عجیب توی لباس محلی دیدنی می شن، به امتحانش می ارزه!
لبخندی زدم و قبول کردم.
از آقای سرافراز و سپهر فعلا خداحافظی کردیم و هر سه به سمت خونه ی سمیه خانم به راه افتادیم.
ستاره رو بهم گفت:
-تو نمی تونی حدس بزنی لباس محلی اینجا چقدر خوشکله، مخصوصا لباسی که برای عروسی آماده می شه!
-خیلی کنجکاوم کردی واقعا!
با رسیدن به یک خونه نقلی پایین تر از ویلای بی بی ساره، لادن خانم جلوتر از ما با زدن در داخل شد و ما هم پشت سرش رفتیم.
سمیه خانم که انگار به خوبی لادن خانم و ستاره رو می شناخت، به گرمی ازمون استقبال کرد و بهمون خوش آمد گفت!
بعد از اینکه بهمون چایی داد ما رو به اتاق خیاطیش برد، اونجا انواع و اقسام پارچه ها، تزئیناتی برای پارچه ها، متر، چیزهایی که برای دوخت یک لباس لازمه وجود داشت!
چندین لباس محلی هم حاضر و آماده گوشه ای از اتاق روی هم چیده شده بود!
ستاره با ذوق گفت:
-دل آسا تو دوست داری رنگ پارچه ات چه رنگی باشه؟!
گیج نگاهش کردم:
-من هیچ اطلاعاتی در این باره ندارم ستاره، بهتره هرچی برای خودت انتخاب کردی واسه منم همون رو بگی بدوزه!
لادن خانم نگاهی بهم انداخت:
-برای دل آسا بهتره که لباس به رنگ سفید براق باشه با جلیقه آبی روش، شال هم سفید و دامن کاملا آبی با پارچه ی ساتن، چندین رده رنگ های مختلف هم توی دامنش به کار بره که زیباییش رو بیشتر کنه!
با لبخند به لادن خانم نگاه کردم که در ادامه گفت:
-البته این نظر منه، بازم هرچی خودش می پسنده!
سمیه خانم در حالیکه با متر به سمتم میومد گفت:
-اتفاقا چیزی که توی نظر خودمم بود همینه، تو خیلی توی اینجور زمینه ها موفقی لادن جون، طرحی که انتخاب کردی خیلی قشنگ در میاد!
کمی بعد تموم اندازه هام رو گرفت و بعد رفت سراغ ستاره که هنوزم داشت با خودش و انتخاب طرح پارچه ها کلنجار می رفت.
لادن خانم کلافه گفت:
-خب توام از همین طرحی که برای دل آسا میزنن استفاده کن فقط رنگ دامن و جلیقه اش قرمز باشه، انقدر هم وسواس به خرج نده!
بالاخره ستاره به همین قانع شد و اندازه هاش گرفته شد.
سمیه خانم با سفارشات لادن خانم قول داد تا صبح روز عروسی لباس ها رو کاملا آماده تحویلمون بده!
بعد از کلی تشکر، لادن خانم مبلغ هنگفتی پول توی دستش گذاشت و هرچقدر سمیه خانم خواست پس بده قبول نکرد و بیرون اومدیم.
با خجالت گفتم:
-شرمنده من نمی دونستم همین اول کاری پول می خواد وگرنه با خودم میاوردم و میدادم بهش!
لادن خانم با اخم گفت:
-این حرف ها چیه؟ من با سمیه خانم دوستم و خودم بهتر میدونم چه جوریه اخلاقش، این پول ها اصلا قابل تو رو نداره عزیزم!
تشکر کردم که ستاره گفت:
-خداکنه بتونه سر موقع تحویل بده!
لادن خانم:
-میده، حالا تو تا اون روز مغز من رو می خوری!
هر سه خندیدیم، با رسیدن جلوی ویلا مهراب رو دیدم که به همراه فتانه داشتن به سمت کوه می رفتن!
ناخودآگاه بهش پوزخندی زدم که ل*بش رو گزید و با هم از اونجا دور شدن!
ستاره بدون اینکه لادن خانم بفهمه رو بهم گفت:
-انگار این فتانه از من زرنگ تر بوده، قاپ پسرخاله ات رو دزدیده و من سرم بی کلاه مونده!
بعد از اون بلند زد زیر خنده اما من یه حس بدی داشتم، یعنی او فتانه رو به من ترجیح داده بود؟!
لادن خانم رو به ستاره گفت:
-بیا بریم کمک کنیم، برای ناهار بی بی ساره می خواد قورمه سبزی درست کنه باید کنارش باشیم!
ستاره با ل*ب و لوچه ی آویزون رو بهم گفت:
-شرمنده عزیزم، می دونم قرار بود با هم بریم این اطراف رو ببینیم اما می بینی که باید برم کمک!
سریع گفتم:
-نه نه، تو برو من خودم بلدم میرم می گردم!
بعد از رفتن لادن خانم و ستاره، کمی از ویلا فاصله گرفتم که کسی از پشت سر اسمم رو صدا زد!
برگشتم و با دیدن سپهر، لبخند محوی به روش زدم.
مقابلم ایستاد و دستش رو جلوی پیشونیش گرفت تا نور آفتاب چشم هاش رو اذیت نکنه:
-مامان و ستاره گفتن که کار دارن و نمیتونن توی گردش همراهیت کنن، ستاره می ترسید تو گم بشی و من رو فرستاد همراهیت کنم، موافقی کمی این اطراف بچرخیم؟!
با کمال میل قبول کردم و راهی کوه شدیم.
نور آفتاب به روستا تابیده بود و گرمای ل*ذت بخشی رو به ساکنین هدیه می کرد.
دنبال سپهر با دقت قدم بر می داشتم و او در مورد روستا توضیح می داد.
کمی که جلوتر رفتیم مغازه ای با آثاری خیلی قشنگ قرار داشت که سپهر گفت:
-این مغازه صنایع دستی روستا هست که ستاره واست گفته بود، اگر علاقه به زیلوهای دستباف، کنده کاری روی چوب، سفال ها و ظرف های دست ساز داری میتونی از اینجا تهیه کنی!
با اشتیاق گفتم:
-آره حتما، بریم نگاه کنیم!
توی مغازه لوازم خیلی قشنگی وجود داشت، صاحب مغازه که سپهر رو می شناخت باهاش مشغول صحبت شد و من با خیال راحت لوازم رو نگاه کردم.
دستبندهای چوبی خیلی قشنگی توی مغازه بود، استوانه ای شکل هایی که از چوب درخت ساخته شده بودن و با باز شدنشون نوشته هایی در دل چوب کنده کاری شده بودن من رو واقعا به وجد میاورد!
سپهر کمی بعد به سمتم اومد و پرسید:
-بالاخره چیزی پسندت شد؟!
سری تکون دادم:
-آره اینجا همه چیز خیلی شیکه، فقط باید بذارم یک وقت دیگه بیام برای خرید چون کارت عابربانکم تو ماشین بابا هست و همراهم نیست!
زود کیف پولش رو در آورد و گرفت سمتم:
-هرچقدر خواستی خرید کن، اصلا هم رودربایستی نکن، بعدا بهم پس میدی!
-اما خب اینجوری روم نمیشه که!
اخم کرد:
-ای بابا رو چیه؟ مگه غریبه ای؟ خرید کن راحت!
به ناچار هرچیزی رو که پسندیده بودم خریداری کردم، سپهر دوتا دستبند خیلی قشنگ با کنده کاری اول اسم هامون رو برداشت و رو بهم گفت:
-اگر ناراحت نمی شی می خوام به عنوان اولین هدیه دوستی مون، این دستبندها رو واسه دوتایی مون بگیرم، آخه من یکمی زیادی رمانتیکم تو اینجور موارد می خوام به دوستم کادو بدم!
چشمکی بهم زد و خندید!
لبخند عمیقی به روش زدم و پرسیدم:
-یعنی می خوای اول اسم خودت رو دستم کنم یا هرکس اول اسم خودش رو برداره؟!
سپهر دستی به پشت گ*ردنش کشید و گیج نگاهم کرد:
-برای اینش هنوز تصمیم نگرفتم که!
خندیدم، دست پیش بردم دستبندی که اول اسم سپهر به انگلیسی S روش خورده بود گرفتم:
-پس حالا که داری کادو میدی این حرف مال من!
نگاه عمیقی بهم انداخت:
-خیلی به دستت میاد، مبارکت باشه!
سپس دستبند با حرف D رو هم به دست خودش کرد و لبخند زد:
-اینم مال من!
سپهر تموم خریدهام رو حساب کرد و بیرون اومدیم.
رو بهش گفتم:
-با این خریدها نمی تونیم به گردشمون ادامه بدیم، بیا بریم ببریم شون توی ماشین بابام که دستمون خسته نشه!
سپهر بدون اعتراض قبول کرد.
به گوشی بابا پیام دادم تا سوییچ رو بیاره پایین.
با رسیدن به کنار ماشین کمی بعد بابا هم رسید.
رو بهم با خنده گفت:
-تو که تموم مغازه رو بار کردی، چقدر وسیله خریدی!
سپهر خندید، بابا لوازمام رو جابه جا کرد و من از کیفم تموم پول لوازم ها رو به همراه پول خیاط برداشتم و به سمت سپهر رفتم:
-خیلی ممنون، این پول خودت اینم پول لادن خانم، امروز برای لباس محلی به خیاط از طرف منم پول داد، ازشون تشکر کن و بده بهشون!
هرچقدر سپهر خواست قبول نکنه نگذاشتم، بابا کار داشت و زود رفت.
سپهر رو بهم پرسید:
-می خوای بریم ل*ب رودخونه؟!
نگاهی به ساعتم انداختم، دوازده و نیم رو نشون می داد:
-آره بریم.
در کنار هم به راه افتادیم، سپهر گفت:
-ناهار ساعت دو و نیم سرو می شه، تا اون موقع وقت برای گردش داریم!
لبخندی زدم و پرسیدم:
-شما هم مثل بقیه هفته ای دو روز میاید اینجا؟!
-نه، من به علت مشغله کاری بیشتر مواقع نمی تونم هر هفته رو بیام، اما بابا و مامان و ستاره برای سر زدن به بی بی هر هفته رو میان، من شاید توی ماه دو روز بیام و برگردم چون واقعا نمی رسم، الانم چون عروسی هست اومدم و کار رو تعطیل کردم!
-مثل من!
رسیده بودیم کنار رودخونه، سپهر سکویی رو انتخاب کرد و هر دو کنار هم نشستیم.
آب از زیر پامون به سرعت رد می شد، کمی شلوارم رو بالا کشیدم تا پام رو توی آب بذارم که سپهر خم شد و پایین شلوارم رو با احتیاط تا کمی بالاتر از مچ پام در حدی که توی آب می ذارم شلوارم خیس نشه تا زد!
یه احساس عجیبی داشتم!
انگار یه چیزی به قلبم نیشتر می زد!
کمی بعد که سرش رو بلند کرد با هم چشم تو چشم شدیم، توی نگاهش برق عجیبی بود!
انگار اون چشم ها جادویی بودن!
-ببخش، فقط خواستم شلوارت خیس نشه!
-خیلی ممنون، لطف کردی!
لبخندی زد و من با خیال راحت پاهام رو توی آب گذاشتم و از سردی زیادش لحظه ای لرزیدم:
-وای خدا، چقدر سرده!
سپهر هم کار من رو تکرار کرد و خندید:
-چون الان آفتاب روستا زیاد گرم نیست و نمی تونه از سردی آب کم کنه، یه وقتا که خیلی آفتاب گرمی داره و روی آب تاثیر می ذاره به راحتی می تونی پاهات رو توش بذاری!
بعد کمی مکث کرد و پرسید:
-راستی توام کار می کنی؟!
-بله، یه شرکت نسبتا بزرگ دارم که خودم اونجا رو می گردونم!
-چه جالب، شرکتت کجاست؟!
آدرس رو بهش دادم که با تعجب پرسید:
-اون منطقه که خیلی سخت بشه ملک خرید، چطوری تونستی شرکت تاسیس کنی؟!
-آره اما با کمک یه دوست که البته پا*ر*تی داشت و کارم رو راه انداخت!
-آره چون اون منطقه از بهترین منطقه های تهران هست واسه ی تاسیس شرکت، چون خیلی معروفه!
سرم رو تکون دادم.
پرسید:
-شنیدم نیویورک بودی، چی شد برگشتید؟!
ل*بم رو گزیدم، برام سخت بود راجع به گذشته حرفی بزنم، نمی دونم اصلا دلم می خواست تموم گذشته ام رو برای کسی که تازه دو روز بود می شناختمش تعریف کنم یا نه؟!
نگاهم کرد:
-دوست نداری تعریف کنی؟!
سرم رو به زیر انداختم:
-تا به حال برای کسی گذشته ام رو به ز*ب*ون نیاوردم، سختیش به خاطر همینه وگرنه چیزی برای پنهون کردن وجود نداره!
-اما اگر حرف بزنی حالت رو بهتر می کنه!
-راز نگه دار خوبی هستی؟!
-مطمئن باش!
و من از اول شروع کردم به تعریف گذشته ی نحس زندگیم!
از روز اولی که تونسته بودم خودم رو بشناسم تا به حال که خودم رو از بند اون همه درد خلاص کرده بودم!
سپهر در آرامش کامل یک ساعت تمام به حرف های من گوش داد، در آخر با ناراحتی سرم رو به زیر انداختم، حالا احساس می کردم واقعا سبک تر شدم!
نگاهش رو به نیم رخم دوخت و کمی بعد هر دو دستم رو بین دست هاش گرفت:
-تو دختر خیلی قوی و شجاعی هستی، هیچ وقت فکر نمی کردم دختر ظریفی مثل تو گذشته ای به این سختی داشته باشه، تو باید سعی کنی گذشته رو چال کنی، باید به خودت و آینده اعتماد کنی، نمی خوام حس کنی هنوز هم یک دختر بی احساس یا بد مثل گذشته ها هستی، تو با صدای جادوییت روی قلب ها اثر گذاشتی و باعث آرامش خیلی از جوون ها بودی پس تو خیلی با احساسی!
پاهام رو خیلی وقت بود که از آب کشیده بودم بیرون، تکونی بهشون دادم و در جواب گفتم:
-اما بیست و سه سال از زندگی و عمر تباه شده ام چی میشه سپهر؟ اون روزهایی که توی درد و سختی دست و پا می زدم و تنها بودم، از بهترین روزهای عمرم بود که گذشتن و رفتن دیگه هم بر نمی گر*دن، من نیاز داشتم مثل خیلی از دخترهای الان زندگی کنم، خودم برای زندگیم تلاش کنم نه اینکه توی یه باتلاق پر از ک*ثافت کاری و پر از نامردی دست و پا بزنم، اصلا شاید دوست داشتم زودتر از این ها تشکیل خانواده بدم یا حتی بچه داشته باشم اما تموم زندگیم تباه شد برای خودخواهی یک نفر!
-سرنوشت هر کسی رو یه جور می نویسن، متاسفانه ما نمی تونیم با روزگار در بیفتیم، الان گذشته ها گذشته تو اگر بخوای با این فکرها زندگی کنی آینده ات رو هم از دست میدی، باید با خودت هر روز تکرار کنی که هیچ وقت دیر نیست، ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه اس، بعدشم تو الان کم کسی نیستی، خودت رو دست کم نگیر، تو اونقدر معروفی و همه می شناسنت که خیلی ها دوست دارن تموم هست و نیست شون رو ب*دن تا به اندازه تو مهم باشن، معروف و مشهور باشن، تو دختری هستی که با اتکا به زور بازوی خودش رشد کرده و مهم تر اینکه زندگی خودش و مادرش رو نجات داده، توی این زمونه مگه همچین دختری پیدا میشه؟ نه، الان بیشتر دخترها متکی به جیب پدرهاشون هستن نه اینکه مثل تو مستقل و کاربلد!
-یعنی تو میگی می تونم باز هم زندگی خوبی داشته باشم و به آرزوهام برسم؟!
-حتما می تونی، تو تا الان هم به هرچیزی خواستی رسیدی، یه نگاه به زندگی تون بکن، تو تونستی خوشبختی رو به مادرت برگردونی، عشقی که چندین سال بود از دستش رفته بود رو دوباره به زندگیش برگردونی، تو انقدر قوی هستی که برای خودت یک خانواده در آرامش ساختی، خوشبختی الان داره تازه بهت رو میاره پس مواظب باش پسش نزنی، مواظب باش که این افکار مسموم ذهنت رو مختل نکنن و نذارن آرزوهات کمرنگ بشن!
با صدای زنگ موبایل سپهر، حرف هامون نیمه تموم موند، ببخشیدی گفت و تماس رو متصل کرد:
-الو بله؟... ل*ب رودخونه... الان؟... باشه میایم، مرسی خداحافظ!
گوشی رو توی جیبش گذاشت و رو بهم لبخند زد:
-ستاره اس، میگه وقت ناهاره!
هر دو از جا بلند شدیم، سپهر بازوم رو گرفت و گفت:
-اگر مایل باشی بهت کمک می کنم با خودت و زندگیت کنار بیای، دلم می خواد تو همیشه از زندگیت راضی باشی و ل*ذت ببری از هر لحظه بودنت تو این دنیا، می خوام هروقت به چشم هات نگاه می کنم این حجم از بی اعتمادی و ناامیدی رو نبینم، دوست دارم فقط خوشبختی و شوق و اشتیاق توی چشم هات موج بزنه!
به چشم هاش زل زدم، ادامه داد:
-میذاری کمکت کنم؟!
-اگر بتونی که عالی میشه!
لبخند گرمی زد و زمزمه کرد:
-میتونم، هردو باهم موفق می شیم!
در سکوت بقیه راه رو اومدیم، جلوی ورودی ویلا ایستادیم و سپهر گفت:
-به هیچ چیز منفی فکر نکن خب؟ اجازه بده زندگی روال عادی خودش رو طی کنه اصلا نگران آینده نباش و به گذشته هم اهمیت نده، فقط حال رو بچسب که بهت خوش بگذره!
-باشه، سعی خودم رو می کنم!
-خوشحالم که باهات آشنا شدم، این رو از ته دلم میگم!
حس قشنگی که از این جمله به تنم سرازیر شد باعث شد با آرامش نگاهش کنم، لبخند زد و گفت:
-خب تا ناهار تموم نشده برو هم به تو برسه هم من!
خندیدم و با تکون دادن دست رفتم داخل.
مامان به محض ورودم برام دست تکون داد تا برم پیشش، کنارش نشستم و به سفره ای که پهن شده بود خیره شدم!
ماست، دوغ، دیس های برنج طلایی و سفید، بشقاب های پر از قورمه سبزی که بوش هوش رو از سر می پروند، لیوان های جام مانند برای خوردن دوغ، نمکدون و نون تمام اجزای تشکیل دهنده سفره بودن.
بی بی ساره رو به همه با خوشرویی گفت:
-بفرمایید، نوش جان!
همه مشغول خوردن شدیم، مامان گفت:
-بابا بهم گفت خرید کردی، چیزهای قشنگ اگر داشته منم یه سر بزنم؟!
-بیشتر صنایع دستی و چیزهای دکوریه، لوازم خونگی و این چیزها توش پیدا نمی شه!
کد:
-این... این پسره داداشت بود؟!
-آره، بهت که گفتم داداش دارم!
-اما من خیال کردم داداشت یه پسر 16-17 ساله اس!
-نه عزیزم، داداشم پزشکی خونده و توی تهران یک مرکز دندان پزشکی داره که با دوتا از دوست هاش کار می کنن، یکی از دوست هاش روانشناسه یکی شونم دکتر اطفال هست، مطب هاشون و منشی هاشون جدا هستن اما چون خیلی با هم صمیمی ان خواستن که تو یک مرکز با هم مطب داشته باشن!
-چه جالب!
-داداشم 27 سالشه، متولد اسفندماه!
سری تکون دادم که گفت:
-اگر موافقی بریم پیش جمع، مامانم بفهمه تموم این مدت تو رو تنها گیر آوردم و اذیتت کردم پو*ست کله ام رو می کنه، خصوصا اگر بفهمه تو همونی هستی که داداشم یک عمر با صدات سر کرده دیگه می ذارتت روی سرش حلوا حلوات می کنه!
از اینهمه ضرب المثل های محتلفش خندیدم و با هم از خونه بیرون اومدیم، پرسیدم:
-چرا موقع احوالپرسی و موقع رسیدنمون داداشت رو ندیدم بین بقیه؟!
ستاره که سرش توی گوشیش بود و مشغول اس ام اس دادن با کمی تاخیر جواب داد:
-آخه هر دفعه که میایم روستا داداشم دندون تمام بچه های این جا رو رایگان درمان می کنه، داداشم خیلی دست به خیره و پدرم همیشه بهش افتخار می کنه، اون همیشه وسایل پزشکیش رو میاره اینجا تا اگر دندون بچه ها نیاز به عصب کشی، کشیدن یا پر کردن یا کارهای دیگه داره براشون انجام می ده و بزرگتر ها هم که همشون میان پیش او چون معتقدن کارش خیلی خوبه!
با هم وارد سالن ویلا شدیم، مامان با دیدنم بهم اشاره کرد برم پیشش که رو به ستاره گفتم:
-من باید برم پیش مامانم، بعدا می بینمت خب؟!
-باشه عزیزم برو!
ازش جدا شدم و به کنار مامان رفتم.
-کجا بودید شما دونفر نزدیک به یک ساعته؟!
-واه مامان رفته بودیم صحبت کنیم، مگه کار بدیه؟!
-نگرانت شدم خب!
بدون اینکه جوابی بهش بدم روم رو برگردوندم، کمی بعد صدای پیام گوشیم اومد، با باز کردن قفل و دیدن اسم مهراب پوفی کشیدم و پیام رو باز کردم:
-بیا بیرون، باید با هم حرف بزنیم!
کوتاه نوشتم:
-حرفی نمونده!
-اما من لازم می دونم که دلخوری بینمون نمونه، لطفا بیا!
-دلخوری نمونده، گذشته ها گذشته، تو مسافرتت رو رفتی و منم چیزی که باید می فهمیدم رو فهمیدم خیالت راحت!
-اما دل آسا من واقعا نمی دونستم که حتما لازمه با تو در مورد مسافرتم حرفی بزنم خیال کردم تو اصلا برات اهمیتی نداره رفتن من!
-جالبه، فکر کنم تهش یه چیزی هم بدهکارت می شم نه؟!
-اینجوری نمی شه، لطفا بیا حرف بزنیم!
-فعلا که نمیشه دارن سفره رو پهن می کنن، باشه برای بعد از شام!
-پس منتظرم ها!
دیگه جوابی بهش ندادم و گوشیم رو توی جیبم فرو بردم!
سفره ی بزرگی از اول تا آخر سالن پهن شد، ستاره صدام کرد:
-دل آسا عزیزم، می شه بهمون کمک کنی؟!
لبخند گرمی زدم و به سمتش رفتم، با هم کاسه های کوچیک ماست رو سر سفره گذا‌شتیم، پارچ های پر از دوغ محلی به همراه نون و سبزیجات هم روی سفره قرار دادیم، قاشق و لیوان هم به تعداد برای هر نفر آوردیم، بی بی ساره با خوشرویی رو بهم گفت:
-شرمنده دخترم، به زحمت افتادی!
-این چه حرفیه بی بی؟ اصلا زحمتی نیست!
مردها قرار بود بیرون براشون سفره بکشن یه جایی مثل یک سکوی بزرگ که برای همشون جا بود، چون خانم ها تعدادشون دوبرابر آقایون بود!
در کنار ستاره نشستم که رو بهم گفت:
-با مامانم آشنا شدی؟!
-نه من کسی رو اینجا نمی شناسم!
در همین موقع خانم قد بلند با هیکلی نه چندان لاغر، با سر و وضعی شیک و تمیز در کنار ستاره نشست، تو انگشت های دستش پر از انگشترهای یاقوت یا برلیان بود که از سنگ های گرون قیمتی درست شده بودن، موهاش که از روسری مشکی رنگش بیرون زده بود به رنگ زیتونی تیره بود و دو سه تا از موهاش هم لا به لای بقیه به سفیدی می زد و آثار پیری رو نشون می داد!
البته از سر و وضع و شکلش مشخص بود اصلا سختی نکشیده چرا که هنوز با وجود دوتا بچه سرحال و قبراق بود درست مثل مامان!
ستاره با لبخند رو به زن گفت:
-مامان میدونی ایشون کی هستن؟!
اون خانم با گشاده رویی لبخندی به روم زد:
-بله می دونم، تو از بس تو آشپزخونه در مورد دل آسا توضیح دادی مغزم رو خوردی دیگه تا ابد تو ذهنم حک شده!
هرسه خندیدیم، دیزی ها توی کاسه های سنتی ریخته شده بود و به همراه پیاز و سبزیجات و نون و گوشت کوبیده شده جلومون قرار داشت!
مادر ستاره رو بهم گفت:
-خوشحالم که از نزدیک ملاقاتت می کنم، پسر من و دختر من شیفته ی شما و صدای قشنگت هستن، البته الان دارم می فهمم که تو انتخابشون اصلا اشتباه هم نکردن و انقدر خوشکل و دلربایی که صدات آدم رو مسحور خودش می کنه!
از اینهمه لطفش لبخندی زدم:
-ممنونم ازتون، شما و خانواده ی گرامی تون به من واقعا لطف دارید!
ستاره به میون مکالمه مون پرید و با هیجان گفت:
-اسم مامان من لادن هست، می تونی لادن صداش کنی!
سری تکون دادم و مجدد گفتم:
-مرسی لادن خانم!
لادن خانم نون رو به سمتم گرفت:
-بردار بخور تعارف نکن، انقدر غذاهای بی بی ساره خوش طعم و لذیذه که نخوری ضرر کردی!
تا اتمام شام دیگه کسی صحبتی نکرد!
بعد از تموم شدن شام به کمک همدیگه ظرف ها رو جمع کردیم، خاله گیسو تمام سالن رو با جاروبرقی جارو زد و چند نفر هم رفتن تا ظرف ها رو بشورن!
مردها هم خودشون سفره شون رو جمع کرده بودن و ظرف های کثیفشون رو میاوردن توی آشپزخونه تا خانما بشورن!
به اتاقمون رفتم و پالتوی زیتونی رنگم رو از توی کمد کشیدم بیرون، پس از پوشیدن ادکلن به خودم زدم و آرایشم رو هم تجدید کردم، دستی به موهامم کشیدم و بالاخره از اتاق خارج شدم!
تو حیاط خبری از مهراب نبود، حدس زدم که باید بیرون باشه بنابراین خودم رو به بیرون ویلا رسوندم که س*ی*نه به س*ی*نه ی یکی شدم!
با هول خواستم عقب بکشم که بازوم رو گرفت:
-وای، معذرت می خوام ازتون!
سرم رو بلند کردم، خودش بود!
برادر ستاره با اون چشم هایی جادوییش!
دستپاچه شدم و خودم رو کشیدم عقب:
-مهم نیست، فراموشش کنید!
هنوز بهم زل زده بود که گفتم:
-میشه لطفا اجازه بدید رد بشم؟!
انگار که به خودش اومد سریع کنار رفت و پرسید:
-جایی می خواید برید؟ اگر می خواید می تونم همراهیتون کنم چون مسلما دفعه اولی هست که میاید روستا و بلد نیستید!
بدون اینکه بهش نگاه بکنم جواب دادم:
-نه مرسی، جایی نمی خوام برم همین اطراف هستم!
با کمی مکث گفت:
-بسیارخب، هر جور راحتید!
به دور شدنش نگاه کردم و بعد سری تکون دادم، واقعا خیلی خوب می شد اگر می تونستم افکار آدم ها رو بخونم یا ذهنشون برام باز باشه بفهمم به چه چیزی دارن فکر می کنن!
با بیرون رفتنم متوجه شدم مهراب کمی جلوتر کنار سکو ایستاده، با دیدنم دستی تکون داد که جلوش ایستادم:
-من سردمه، خسته هم هستم و نیاز دارم که استراحت کنم، اگر حرف هات خیلی مهمه زودتر بگو تا برم داخل!
بازوم رو گرفت:
-خواهش می کنم دل آسا، اینهمه باهام سرد صحبت نکن، باور کن تو برای من با ارزشی درست مثل...!
حرفش رو قطع کردم:
-خواهشا با این حرف های تکراری من و خودت رو خسته نکن مهراب، من یاد گرفتم توی زندگیم به هیچ کس اعتماد نکنم، اگر بتونم از آدم ها دوری کنم هیچ وقت ناراحت نمی شم!
-اما من دلم نمی خواد تو تجربه های تلخ گذشته رو باز هم توی زندگی الانت ادامه بدی، من می خوام گذشته کامل از ذهن تو پاک بشه، می شه این رو درک کنی؟!
کمی ازش فاصله گرفتم و پشت بهش ایستادم:
-کیان شهیادی یه چیز خیلی مهم رو بهم یاد داد اونم اینکه فقط توی این دنیا خودم ارزش دارم و بس، اون بهم یاد داد که هیچ انسانی ارزش شکستن دل و قلب و احساس یک آدم دیگه رو نداره، بهم یاد داد با دوری از احساساتم خودم رو از شر آدم هایی با احساسات دروغین دور کنم و من خیلی خوب دارم این نکات مهم رو توی زندگی روزمره الانم می بینم!
روم رو کردم طرفش و ادامه دادم:
-از تو هیچ انتظاری ندارم مهراب، تو نه همسرمی نه دوست پسرمی نه نامزدمی نه جز پسرخاله بودن هیچ نسبت نزدیک دیگه ای باهام داری پس می تونی هرجور که خودت دلت می خواد زندگی کنی و بدون اینکه معذوریتی داشته باشی تموم کارهایی که دلت می خواد رو انجام بدی، من توقع بی جایی داشتم که انتظار داشتم تو در مورد مسافرتت و این یکماه دوری با من صحبت کنی چون خیال می کردم که خیلی بهم نزدیکیم، اما الان می فهمم که من هیچ وقت نمی تونم به هیچ ج*ن*س مخالفی نزدیک بشم چون تموم لحظات عمرم رو اینجوری بزرگ شدم و پرورش یافتم، من یاد گرفتم که فقط خودم باشم و خودم!
جلوم ایستاد و هردو بازوهام رو گرفت، در همین لحظه برادر ستاره از کنارمون رد شد و نگاه خیره ای به من و مهراب انداخت!
اخمی کردم و خودم رو عقب کشیدم:
-من خسته ام مهراب، میشه برم؟!
-وایسا، بذار منم حرف بزنم!
دست هام رو بالا آوردم، نگاهم رو به برادر ستاره که ازمون دور و دورتر می شد اما گاهی بر می گشت و نیم نگاهی به سمتمون می انداخت کردم و رو به مهراب گفتم:
-نمی خوام واسه اهالی روستا در مورد من و تو، سوء تفاهمی پیش بیاد، بین من و تو هیچ وقت نتونست ر*اب*طه ی گرمی شکل بگیره، انگار تموم کائنات دست به دست هم دادن تا فاصله ی بین ما مدام بیشتر از قبل بشه پس بیا ما هم به چیزی که سهممون نیست اصرار بیخودی نکنیم!
-منظورت از این حرف ها چیه دل آسا؟ من اینهمه تلاش نکردم تو رو بیارم ایران که دوباره از دستت بدم متوجه هستی؟!
-تو هیچ وقت نخواستی اون جوری که باید، کنار من باشی خودت هم می دونی، من ازت توقع زیادی نداشتم حس می کردم اونقدری بهم نزدیک هستیم که نتونی دو روز از حالم بی خبر بمونی اما وقتی چندین بار شاهد دوری های یک ماهه ی تو بودم فهمیدم اون وابستگی توی زمان کودکی واقعا رنگ باخته، من و تو فقط بهم عادت کرده بودیم همین و بس!

در میان چشم های گشاد شده اش و تعجبش، ازش فاصله گرفتم و خیلی زود خودم رو به داخل ویلا رسوندم!
انقدری خسته بودم که نا نداشتم بیش از این بحث کنم!
هنوز خانم های فامیل به همراه بی بی ساره و دیگر اهالی روستا توی سالن نشسته بودن و گرم صحبت بودن اما خبری از مامان نبود برای همین هم شب بخیر کوتاهی رو به جمع گفتم و خودم رو به اتاقمون رسوندم!
شب خواب کوچولویی روشن بود، مامان و بابا غرق در خواب عمیقی بودن که انگار چندین سال می شه که نخوابیدن!
خب حق داشتن امروز واقعا روز پر ماجرا و خسته کننده ای بود، لباس های راحتیم رو پوشیدم و پس از قفل کردن در اتاق، روی تشک نرم و گرمم دراز کشیدم و گوشیم رو در کنار خودم به شارژ زدم، بدون اینکه به افکارم اجازه مشغول کردن ذهنم رو بدم سریع خوابیدم!
×××
صبح با صدای شرشر شدید آب بیدار شدم!
مامان در حال پوشیدن لباس هاش بود که با دیدنم لبخند زد:
-عزیزم، صبح بخیر!
-ممنون، چه خبره؟ این صدای آب واسه چیه؟!
-هر روز صبح باغبان ها آب رودخونه یا آبشار رو به سمت باغ هاشون باز می کنن تا درخت ها و کلا زمین های کشاورزی شون آب بخوره، بی بی ساره هم اینجا باغ بزرگ و دلبازی داره، پر از درخت های انار، گردو، پرتقال، زردآلو و چند نوع میوه دیگه، الانم آب داره به این سمت میاد تا وارد باغ بی بی ساره بشه برای همینم صداش زیاده!
نگاهی به ساعت روی موبایلم انداختم!
هنوز ساعت هشت صبح بود!
مامان در حالیکه از اتاق خارج می شد گفت:
-بابات که از ساعت شش بیداره، معتقده اینجور جاها که هستی حیفه وقتت رو با خواب حروم کنی من اما دیرتر بیدار شدم یه دوش گرفتم و الانم دارم میرم پایین، توام بهتره پاشی چون کم کم سفره صبحونه پهن می شه و جا می مونی!
بعد از رفتن مامان با رخوت از جا بلند شدم، وسایل هام رو برداشتم و دوش کوتاهی گرفتم!
جین سفیدم رو به همراه یه بافت نسبتا کلفت مشکی تنم کردم، موهام رو محکم بالای سرم جمع کردم و چند تارش رو کنار پیشونیم ریختم و تافت زدم، کفش های اسپرت سفیدمم بیرون کشیدم و شال سفید!
ادکلن زدم و پس از آرایش ملایم همیشگی از اتاق خارج شدم.
با رسیدن به سالن عطر خوش چایی و قهوه فضا رو در برگرفته بود!
از اینکه اینجا قهوه هم پیدا می شد تعجب کردم!
وارد آشپزخونه که شدم لادن جون با دیدنم لبخند گرمی زد:
-ماشاالله، هزار الله اکبر، تو خیلی قشنگی که دخترم!
با لبخند ازش تشکر کردم که گفت:
-بشین رو صندلی تا من برات قهوه بیارم، چون میدونم شما جوون ها چایی رو زیاد نمی پسندید!
خندیدم و تائید کردم!
کمی بعد فنجون خوشکلی رو حاوی قهوه گذاشت جلوم:
-بی بی ساره اینجا فقط چایی داره اما این پسر من اگر یک روز قهوه نخوره روزش انگار شب نمیشه که، برای همینم هردفعه میخره یه پاکت همراه خودش میاره تا براش اینجا درست کنم و بخوره، این وسط بقیه هم یه دلی از عزا در میارن!
بعد از اتمام جمله اش خندید، چقدر زن مهربون و خونسردی بود!
در همین موقع برادر ستاره که من واقعا هنوز اسمش رو نمی دونستم وارد آشپزخونه شد و چون هنوز من رو ندیده بود با گشاده رویی به سمت مادرش رفت!
-سلام بر بهترین مامان دنیا!
لبخندی روی ل*بم نشست که لادن جون با خجالت بهش تشر زد:
-سلام... یه نگاه هم به دور و ورت بندازی بد نیست قبل از اینکه دهنت رو باز کنی!
با این حرفش برادر ستاره دستپاچه نگاهی به من انداخت و خندید:
-شرمنده، من متوجه نشدم شما اینجایید!
مادرش با محبت بازوش رو گرفت:
-بشین توام برات قهوه بیارم، آماده اس!
سری تکون داد و نزدیک به من روی صندلی نشست:
-صبح بخیر دل آسا خانوم!
لبخندی زدم:
-صبح شما هم بخیر، البته من هنوز اسم شما رو نمی دونم!
در جوابم به چشم هام زل زد و بی قرار گفت:
-اما من حالا خیلی چیزها راجع به شما می دونم، حداقلش می دونم که شما اون خواننده ی محبوب من هستید که یک عمر با آهنگ هاش زندگی کردم!
-پس ستاره ماجرا رو براتون تعریف کرد آره؟!
لادن خانم فنجون رو مقابل پسرش گذاشت و گفت:
-من میرم کنار رودخونه، شما راحت باشید!
از اینهمه ادب و نزاکتش واقعا خوشم اومد، فنجون خالی قهوه ام رو روی میز گذاشتم که گفت:
-بله همه چیز رو تعریف کرد و من متعجبم چطوری نشناختمتون!
-خب من عکس هام رو روی آلبوم آهنگ هام نمی گذاشتم که، هیچ کدوم از آهنگ های من عکسی از خودم ندارن فقط اولش کوتاه اسمم برده می شه حتی فامیلیمم توش نیست، اگر شما مجلات مد رو دیده باشید عکس من اونجاها هست!
با یه لحن خاصی در جوابم گفت:
-پدرتون چطوری اجازه دادن اینهمه زیبایی، جلوی چشم کلی آدم نشون داده بشه؟ من اگر جای پدرتون بودم شما رو مثل یه شی با ارزش فقط برای خودم حفظ می کردم!
لرزه ای خفیف توی بدنم نشست، چقدر این جمله اش من رو به فکر فرو برد!
واقعا اگر من برای کیان شهیادی مهم بودم و با ارزش، اجازه می داد اینهمه آدم تن و ب*دن من رو ببینن یا توی مجلات مد عکسم چاپ بشه؟!
پس من تا الان واسه هیچ کس ارزشی نداشتم!
سرم رو به زیر انداختم که آروم پرسید:
-ناراحت شدید؟!
نگاهم رو به چشم هاش دوختم:
-نه، شما واقعیتی رو به من گفتید که تا الان هیچ کس اشاره ای بهش نکرده بود، ممنونم ازتون!
-انگار من هنوز خیلی چیزها رو راجع به شما نمی دونم!
سرم رو به علامت مثبت تکون دادم:
-و همینطور من، همه ی آدم ها گذشته ای پنهان دارن که کسی ازشون خبر نداره!
-اما من مایلم هروقت دلتون خواست بیشتر باهاتون صحبت کنم، البته اگر حمل بر بی ادبی نذارید و دخالت!
-نه این چه حرفیه!
-انقدر صداتون رو دوست دارم که با هر کلمه ای که از دهنتون بیرون میاد انگار یه دنیا آرامش به وجودم تزریق میشه، خب من یک عمر با صدای شما زندگی کردم!
لبخندی زدم:
-مرسی، شما خیلی با درک و شعورید، خوبه که ستاره یک همچین داداش با فرهنگی داره!
از جا بلند شد و فنجون های هردومون رو توی سینک گذاشت:
-می خواین با هم بریم ل*ب رودخونه؟ الان اونجا غلغله اس از آدم چون بساط ر*ق*ص و پایکوبی برقراره، تا اینجا هستید از زیبایی هاش ل*ذت ببرید!
-بله حتما!
با هم از آشپزخونه بیرون اومدیم، کسی توی سالن نبود، پرسید:
-سردتون نشه یهو؟!
از اینهمه توجه یه حالی بهم دست داد، بافتم مناسب بود برای همین گفتم:
-نه ممنون، خوبه!
با هم بیرون اومدیم، پرسیدم:
-میشه خودتون رو معرفی کنید لطفا؟!
-بله، من سپهر سرافراز هستم، پزشکی خوندم و 27 سالمه، یدونه آبجی دارم که باهاش قبلا آشنا شدید، مامانمم که دیدید، پدرمم معمار هست و بیشتر تو کارهای ساخت و ساز مسکن و خونه و ویلا و اینجور چیزهاس، دیگه چی بگم؟!
لبخند زدم:
-فعلا همین ها کافیه!
از پله ها پایین می رفتیم که گفت:
-لطفا مواظب باشید، الان چون صبح هست و مه دیشب وجود داشته امکان داره پله ها کمی لیز باشن به خاطر سردی هوای شب!
حق با او بود، پله ها بیش از حد لیز شده بودند!
با دقت در کنار هم پایین رفتیم، پرسیدم:
-تا رودخونه خیلی راه هست؟!
-نه زیاد، صداش که واضح می شنوید خودش هم همین کناره!
بعد مکثی کرد و پرسید:
-می تونم باهاتون راحت باشم؟!
سرم رو تکون دادم:
-حتما!
لبخندی زد:
-آخه می دونید خطاب کردن شخص مقابل با دوم شخص جمع زیاد با مذاق من سازگار نیست اینه که دوست دارم طرفم رو "تو" خطاب کنم!
نگاهش کردم:
-منم همینطور!
دستش رو جلو آورد:
-پس می تونیم دوست های خوبی برای هم باشیم، نه؟!
لبخند گرمی زدم و دستش رو فشردم:
-حتما!
با کمی مکث دستم رو رها کرد، گرمای دستش عجیب سردی دستم رو کم کرد!
پرسید:
-دست هات سرده، مطمئنی سردت نیست؟!
-نه، جای نگرانی نیست!
بالاخره به کنار رودخونه رسیدیم، سپهر مدام ازم می خواست که دقت کنم که نگاهم کاملا جلوی پام باشه، بالاخره انقدر گفت و گفت تا صحیح و سالم رسیدم کنار بابا و او پس از احوالپرسی گرمی که با بابا کرد رو بهم گفت:
-من برم بعدا دوباره میبینمت، خب؟!
-آره برو، مرسی!
بعد از رفتنش بابا نگاهی بهم کرد:
-سپهر پسر خیلی خوب و عاقل و فهمیده ایه، باباش مهندس اردلان سرافراز یکی از بزرگترین معماران مطرح تهران هست، مادرش خانه داره و خواهرشم که در حال تحصیل هست که خب نمی دونم رشته اش چیه!
سری تکون دادم که نگاهم به مهراب افتاد!
مشغول صحبت با دختری بود که لباس های محلی تنش بود و قدش کمی از مهراب کوتاه تر بود!
دختر هرازگاهی می خندید و مهراب به لبخند عمیقی، بسنده می کرد!
مشخص نبود با هم در چه موردی حرف میزنن که انقدر از این مکالمه ل*ذت می بردن!
پوزخندی زدم و نگاهم رو به رودخونه خروشان سپردم، نمی دونم چرا اما واقعا احساس خوبی نسبت به سپهر داشتم انگار تو همین مدت کم بهش عادت کرده بودم!
با گرفته شدن بازوم توسط شخصی، روم رو برگردوندم و با دیدن ستاره لبخند زدم که با ذوق گفت:
-وای چقدر خوبه دیدن تو اونم کنار رودخونه روستا، دیدن یک خواننده معروف و جهانی!
-چطوری ستاره؟ صبحت بخیر!
-ممنون عزیزم، من خوبم بیا با هم بریم اونطرف عکس بگیریم که من عجیب هلاک عکس انداختن در کنار توام!
با هم به سمت دیگه رودخونه رفتیم، بیشتر جوون ها اونجا بودن و دخترهای فامیل هم با عکس های مختلف خودشون رو خفه کرده بودن!
در کنار ستاره چندتا عکس انداختیم که صدایی گفت:
-اگر با منم عکس بگیری خیلی عالی می شه!
با دیدن سپهر، ستاره خندید:
-باز تو بوی خواننده ی محبوبت به مشامت خورده کشیده شدی اینور؟ تو که هیچ وقت از عکس گرفتن و اینجور چیزها خوشت نمیاد الان چی شده پس؟!
سپهر چشم و ابرویی برای ستاره اومد و او بی خیال دوباره خندید:
-باشه باشه من دیگه حرف نمی زنم، بیا داداش بیا وایسا کنار دل آسا تا من ازتون عکس بگیرم!
به کنارم اومد و پرسید:
-میتونم نزدیکت با ایستم؟!
لبخندی به اینهمه شعورش زدم و زمزمه کردم:
-حتما!
در کنارم ایستاد و دستش رو بدون اینکه تماسی با بدنم داشته باشه به حالت حلقه دور کمرم برد و کمی به سمتم خم شد، ژستش عجیب به دل می نشست!
حتی حین عکس هم راضی نبود دستش تماسی با بدنم داشته باشه و چقدر این پسر برام عجیب و غریب بود!
عکس قشنگی شد!
سپهر لبخندی زد و گفت:
-واقعا تا به حال عکسی به این قشنگی تو عمرم نداشتم، مرسی که اجازه دادی!
-خواهش می کنم!
ستاره بازوم رو گرفت و رو به سپهر گفت:
-ساعت نه شد، بیا بریم الان وقت صرف صبحونه اس!
هر سه با هم به سمت جمعیت رفتیم، مامان به همراه خاله گیسو و لادن خانم در حال صحبت کردن به سمت ویلا می رفتن که رو به ستاره پرسیدم:
-شنیدم که گفتن الان کنار رودخونه ر*ق*ص و پایکوبی دارن اهالی روستا، ولی خبری نبود که!
ستاره جواب داد:
-بله عزیزم ر*ق*ص و پایکوبی دارن اما زمان مشخص داره، از ساعت هفت تا هشت ر*ق*ص و پایکوبی می کنن شما تازه ساعت هشت و نیم رسیدی کنار رود!
هر سه خندیدیم، نگاهم به مهراب افتاد که هنوز هم با اون دختره مشغول بودن، یا عکس می گرفتن و یا صحبت می کردن اصلا هم هیچ کدوم توجهی به اطراف نداشتن!
سپهر آروم کنار گوشم گفت:
-دیشب این آقا رو کنارت دیدم، می تونم بدونم چه نسبتی با هم دارید؟!
با حرص روم رو از مهراب گرفتم و رو به سپهر جواب دادم:
-پسرخاله ام هست!
-باهات مشکلی داره؟ انگار دیشب زیاد کنارش حالت خوب نبود!
ل*بم رو گزیدم:
-نه، مشکلی نیست فقط یه چیزایی هست مربوط به گذشته!
-ببخش، قصد کنجکاوی نداشتم!
-نه اصلا برام مهم نیست، شاید یک روزی برات تعریف کردم!
سپهر که ساکت شد رو به ستاره پرسیدم:
-این دختره کیه؟!
ستاره با دقت به جایی که اشاره می کردم نگاه کرد و بعد گفت:
-این دختر یکی از اهالی روستاست... اسمش فتانه هست و زیاد از حد مغروره، اون یه نقاش بزرگه که هر چیزی اراده کنه میتونه طراحی و نقاشی کنه، پدرش توی شهر سهام دار یک کارخانه بزرگ محصولات غذایی هست و اینجا هم مردم می ‌شناسنش و بهش احترام می ذارن، اونا پولدارن، زمین های کشاورزی متعددی که باباش اینجا داره و باغ های بزرگ باعث شده سرشناس و معروف بشن توی روستا، فقط همین دختر رو دارن یعنی فتانه تک فرزند خانواده اشه، بیست و چهارسالشه و بیشتر وقتش رو توی تهران می گذرونه چون باباش اونجا براش نگارخانه دایر کرده و بیشتر مواقع هم از طرح هاش و تابلوهاش نمایشگاه افتتاح می کنه توی تهران و شیراز و اصفهان، خلاصه خانوادگی معروفن!
بعد از اون چشمکی بهم زد و خندید:
-البته نه در حد تو، اما اونام تو جایگاه خودشون معروفن!
سری تکون دادم، سپهر رو به ستاره گفت:
-خوبه دل آسا یدونه سوال بیشتر نپرسید و تو یک کتاب براش جمله ردیف کردی!
خندیدم که ستاره با حرص گفت:
-خب کامل اطلاعات در اختیارش گذاشتم مگه بده؟!
به میون بحثشون رفتم و گفتم:
-ماشاالله فکر کنم ستاره اینجا همه رو می شناسه!
سپهر خندید و ستاره با غرور جواب داد:
-خب معلومه، من نوه ی بی بی ساره هستم باید از تموم زندگی اهالی این روستا خبر داشته باشم!
یه آن به یاد عروسی که به خاطرش به روستا اومده بودیم افتادم و رو به سپهر پرسیدم:
-ما به خاطر یه عروسی به اینجا اومدیم، اما از دیروز من عروس و دامادی ندیدم، چرا؟!
ستاره که مهلت نمی داد کلا سپهر بیچاره اظهار نظری بکنه زود دست هاش رو بهم کوبید و با اشتیاق گفت:
-درسته، فعلا روشنک جون گفتن که باید برای عکاسی و فیلمبرداری قبل از عروسی به آتلیه بریم، از پریروز حرکت کردن و به همراه مامانش و خواهرش و آقای داماد تشریف بردن شهر تا به آتلیه برن و خواسته های روشنک جون رو برآورده کنن و تا امروز عصر برگردن که از امشب مقدمات عروسی رو شروع کنیم و کم کم بفرستیم شون سر خونه و زندگیشون!
سپهر که مثل من از حرف های ستاره می خندید رو بهم گفت:
-اگر یک ساعت دیگه همراه ستاره باشی بهت قول میدم تمامی اشخاص اینجا رو کامل و جامع بشناسی!
خندیدیم، بالاخره به جلوی ورودی ویلا رسیدیم، سپهر با احترام گفت:
-امروز صبح خیلی خوبی بود برام، از اینکه با هم صحبت کردیم واقعا ل*ذت بردم!
لبخند زدم:
-منم همینطور!
سپهر که رفت به اتفاق ستاره به داخل برگشتیم، لادن جون با دیدنمون بهمون اشاره کرد تا به کمکش بریم.
سفره صبحونه که پهن شد انواع و اقسام کره، پنیر، مربا، نون، چایی و شکرو تخم مرغ های آب پز چیده شد!
واقعا بی بی ساره از هیچ لحاظ کم نگذاشته بود و همه چیز به نحو احسنت وجود داشت!
پارچ های آب یخ هم گذاشتیم و خودمون سر سفره نشستیم.
مثل شام دیشب مردها روی همون سکوی شب قبل صبحونه اشون رو می خوردن و ما هم راحت تو سالن می خوردیم.
چون تموم مواد غذایی سر سفره محلی بودن عطر دل انگیزی فضا رو در برگرفته بود!
واقعا توی همین چند ساعتی که اینجا بودیم می تونستم به جرات بگم وابسته ی این مکان عالی شدم، هردفعه که زیبایی هاش رو می دیدم بیشتر به آرامش می رسیدم چون همه چیز اینجا در صلح و دوستی قرار داشت، فقط اگر حضور مهراب آزارم نمی داد عالی تر هم می شد!
باورم نمی شد که انگار نه انگار من از دستش ناراحت و دلخورم خیلی راحت با اون دختره فتانه می گفت و می خندید!
پس از صرف صبحونه توی شستن ظرف ها به بقیه کمک کردم!
ستاره هم همراهم بود و سعی می کرد خانم هایی که من نمی شناختم رو برام معرفی کنه و من سعی می کردم اسامی شون رو توی ذهنم بسپارم هرچند که خیلی سخت بود!
بعد از شستن ظرف ها ستاره پرسید:
-دلت می خواد بریم کمی این اطراف رو بهت نشون بدم؟ تازه اگر مایل باشی می تونی از صنایع دستی اینجا هم خرید کنی خیلی چیزهای خوشکلی داره!
-آره عزیزم، بریم!
به مامان موضوع رو توضیح دادم و به همراه ستاره از ویلا خارج شدیم!
لادن خانم و سپهر بیرون ویلا مشغول صحبت بودن و یه آقای متشخص و خیلی شیک پوش هم کنارشون ایستاده بود که حدس زدم باید آقای اردلان سرافراز بابای ستاره و سپهر باشه!
ستاره با دیدن خانواده اش رو بهم گفت:
-اون آقایی که کنار مامان ایستاده پدرمه، اردلان سرافراز!
جلو که رفتیم رو به آقای سرافراز سلام و احوالپرسی گرمی کردم و متقابلا جواب گرفتم!
لادن خانم پرسید:
-شما دونفر کجا می رفتید؟!
ستاره جواب داد:
-هیچی همینجوری می خواستم اطراف رو به دل آسا نشون بدم!
لادن خانم گفت:
-اما تو باید بیای بریم پیش سمیه خانم برای اندازه گیری لباس هات، انگار فراموش کردی!
ستاره با شنیدن این جمله با اشتیاق رو به من گفت:
-توام دلت می خواد لباس محلی تنت کنی تو شب عروسی؟ اگر دوست داری بیا بریم تا خیاط اندازه هات رو بگیره و برای هردومون لباس محلی بدوزه!
با تردید نمی دونستم چی بگم که صدای سپهر واقعا من رو مصمم کرد!
-منکه می گم دل آسا خانم عجیب توی لباس محلی دیدنی می شن، به امتحانش می ارزه!
لبخندی زدم و قبول کردم.
از آقای سرافراز و سپهر فعلا خداحافظی کردیم و هر سه به سمت خونه ی سمیه خانم به راه افتادیم.
ستاره رو بهم گفت:
-تو نمی تونی حدس بزنی لباس محلی اینجا چقدر خوشکله، مخصوصا لباسی که برای عروسی آماده می شه!
-خیلی کنجکاوم کردی واقعا!
با رسیدن به یک خونه نقلی پایین تر از ویلای بی بی ساره، لادن خانم جلوتر از ما با زدن در داخل شد و ما هم پشت سرش رفتیم.
سمیه خانم که انگار به خوبی لادن خانم و ستاره رو می شناخت، به گرمی ازمون استقبال کرد و بهمون خوش آمد گفت!
بعد از اینکه بهمون چایی داد ما رو به اتاق خیاطیش برد، اونجا انواع و اقسام پارچه ها، تزئیناتی برای پارچه ها، متر، چیزهایی که برای دوخت یک لباس لازمه وجود داشت!
چندین لباس محلی هم حاضر و آماده گوشه ای از اتاق روی هم چیده شده بود!
ستاره با ذوق گفت:
-دل آسا تو دوست داری رنگ پارچه ات چه رنگی باشه؟!
گیج نگاهش کردم:
-من هیچ اطلاعاتی در این باره ندارم ستاره، بهتره هرچی برای خودت انتخاب کردی واسه منم همون رو بگی بدوزه!
لادن خانم نگاهی بهم انداخت:
-برای دل آسا بهتره که لباس به رنگ سفید براق باشه با جلیقه آبی روش، شال هم سفید و دامن کاملا آبی با پارچه ی ساتن، چندین رده رنگ های مختلف هم توی دامنش به کار بره که زیباییش رو بیشتر کنه!
با لبخند به لادن خانم نگاه کردم که در ادامه گفت:
-البته این نظر منه، بازم هرچی خودش می پسنده!
سمیه خانم در حالیکه با متر به سمتم میومد گفت:
-اتفاقا چیزی که توی نظر خودمم بود همینه، تو خیلی توی اینجور زمینه ها موفقی لادن جون، طرحی که انتخاب کردی خیلی قشنگ در میاد!
کمی بعد تموم اندازه هام رو گرفت و بعد رفت سراغ ستاره که هنوزم داشت با خودش و انتخاب طرح پارچه ها کلنجار می رفت.
لادن خانم کلافه گفت:
-خب توام از همین طرحی که برای دل آسا میزنن استفاده کن فقط رنگ دامن و جلیقه اش قرمز باشه، انقدر هم وسواس به خرج نده!
بالاخره ستاره به همین قانع شد و اندازه هاش گرفته شد.
سمیه خانم با سفارشات لادن خانم قول داد تا صبح روز عروسی لباس ها رو کاملا آماده تحویلمون بده!
بعد از کلی تشکر، لادن خانم مبلغ هنگفتی پول توی دستش گذاشت و هرچقدر سمیه خانم خواست پس بده قبول نکرد و بیرون اومدیم.
با خجالت گفتم:
-شرمنده من نمی دونستم همین اول کاری پول می خواد وگرنه با خودم میاوردم و میدادم بهش!
لادن خانم با اخم گفت:
-این حرف ها چیه؟ من با سمیه خانم دوستم و خودم بهتر میدونم چه جوریه اخلاقش، این پول ها اصلا قابل تو رو نداره عزیزم!
تشکر کردم که ستاره گفت:
-خداکنه بتونه سر موقع تحویل بده!
لادن خانم:
-میده، حالا تو تا اون روز مغز من رو می خوری!
هر سه خندیدیم، با رسیدن جلوی ویلا مهراب رو دیدم که به همراه فتانه داشتن به سمت کوه می رفتن!
ناخودآگاه بهش پوزخندی زدم که ل*بش رو گزید و با هم از اونجا دور شدن!
ستاره بدون اینکه لادن خانم بفهمه رو بهم گفت:
-انگار این فتانه از من زرنگ تر بوده، قاپ پسرخاله ات رو دزدیده و من سرم بی کلاه مونده!
بعد از اون بلند زد زیر خنده اما من یه حس بدی داشتم، یعنی او فتانه رو به من ترجیح داده بود؟!
لادن خانم رو به ستاره گفت:
-بیا بریم کمک کنیم، برای ناهار بی بی ساره می خواد قورمه سبزی درست کنه باید کنارش باشیم!
ستاره با ل*ب و لوچه ی آویزون رو بهم گفت:
-شرمنده عزیزم، می دونم قرار بود با هم بریم این اطراف رو ببینیم اما می بینی که باید برم کمک!
سریع گفتم:
-نه نه، تو برو من خودم بلدم میرم می گردم!
بعد از رفتن لادن خانم و ستاره، کمی از ویلا فاصله گرفتم که کسی از پشت سر اسمم رو صدا زد!
برگشتم و با دیدن سپهر، لبخند محوی به روش زدم.
مقابلم ایستاد و دستش رو جلوی پیشونیش گرفت تا نور آفتاب چشم هاش رو اذیت نکنه:
-مامان و ستاره گفتن که کار دارن و نمیتونن توی گردش همراهیت کنن، ستاره می ترسید تو گم بشی و من رو فرستاد همراهیت کنم، موافقی کمی این اطراف بچرخیم؟!
با کمال میل قبول کردم و راهی کوه شدیم.
نور آفتاب به روستا تابیده بود و گرمای ل*ذت بخشی رو به ساکنین هدیه می کرد.
دنبال سپهر با دقت قدم بر می داشتم و او در مورد روستا توضیح می داد.
کمی که جلوتر رفتیم مغازه ای با آثاری خیلی قشنگ قرار داشت که سپهر گفت:
-این مغازه صنایع دستی روستا هست که ستاره واست گفته بود، اگر علاقه به زیلوهای دستباف، کنده کاری روی چوب، سفال ها و ظرف های دست ساز داری میتونی از اینجا تهیه کنی!
با اشتیاق گفتم:
-آره حتما، بریم نگاه کنیم!
توی مغازه لوازم خیلی قشنگی وجود داشت، صاحب مغازه که سپهر رو می شناخت باهاش مشغول صحبت شد و من با خیال راحت لوازم رو نگاه کردم.
دستبندهای چوبی خیلی قشنگی توی مغازه بود، استوانه ای شکل هایی که از چوب درخت ساخته شده بودن و با باز شدنشون نوشته هایی در دل چوب کنده کاری شده بودن من رو واقعا به وجد میاورد!
سپهر کمی بعد به سمتم اومد و پرسید:
-بالاخره چیزی پسندت شد؟!
سری تکون دادم:
-آره اینجا همه چیز خیلی شیکه، فقط باید بذارم یک وقت دیگه بیام برای خرید چون کارت عابربانکم تو ماشین بابا هست و همراهم نیست!
زود کیف پولش رو در آورد و گرفت سمتم:
-هرچقدر خواستی خرید کن، اصلا هم رودربایستی نکن، بعدا بهم پس میدی!
-اما خب اینجوری روم نمیشه که!
اخم کرد:
-ای بابا رو چیه؟ مگه غریبه ای؟ خرید کن راحت!
به ناچار هرچیزی رو که پسندیده بودم خریداری کردم، سپهر دوتا دستبند خیلی قشنگ با کنده کاری اول اسم هامون رو برداشت و رو بهم گفت:
-اگر ناراحت نمی شی می خوام به عنوان اولین هدیه دوستی مون، این دستبندها رو واسه دوتایی مون بگیرم، آخه من یکمی زیادی رمانتیکم تو اینجور موارد می خوام به دوستم کادو بدم!
چشمکی بهم زد و خندید!
لبخند عمیقی به روش زدم و پرسیدم:
-یعنی می خوای اول اسم خودت رو دستم کنم یا هرکس اول اسم خودش رو برداره؟!
سپهر دستی به پشت گ*ردنش کشید و گیج نگاهم کرد:
-برای اینش هنوز تصمیم نگرفتم که!
خندیدم، دست پیش بردم دستبندی که اول اسم سپهر به انگلیسی S روش خورده بود گرفتم:
-پس حالا که داری کادو میدی این حرف مال من!
نگاه عمیقی بهم انداخت:
-خیلی به دستت میاد، مبارکت باشه!
سپس دستبند با حرف D رو هم به دست خودش کرد و لبخند زد:
-اینم مال من!
سپهر تموم خریدهام رو حساب کرد و بیرون اومدیم.
رو بهش گفتم:
-با این خریدها نمی تونیم به گردشمون ادامه بدیم، بیا بریم ببریم شون توی ماشین بابام که دستمون خسته نشه!
سپهر بدون اعتراض قبول کرد.
به گوشی بابا پیام دادم تا سوییچ رو بیاره پایین.
با رسیدن به کنار ماشین کمی بعد بابا هم رسید.
رو بهم با خنده گفت:
-تو که تموم مغازه رو بار کردی، چقدر وسیله خریدی!
سپهر خندید، بابا لوازمام رو جابه جا کرد و من از کیفم تموم پول لوازم ها رو به همراه پول خیاط برداشتم و به سمت سپهر رفتم:
-خیلی ممنون، این پول خودت اینم پول لادن خانم، امروز برای لباس محلی به خیاط از طرف منم پول داد، ازشون تشکر کن و بده بهشون!
هرچقدر سپهر خواست قبول نکنه نگذاشتم، بابا کار داشت و زود رفت.
سپهر رو بهم پرسید:
-می خوای بریم ل*ب رودخونه؟!
نگاهی به ساعتم انداختم، دوازده و نیم رو نشون می داد:
-آره بریم.
در کنار هم به راه افتادیم، سپهر گفت:
-ناهار ساعت دو و نیم سرو می شه، تا اون موقع وقت برای گردش داریم!
لبخندی زدم و پرسیدم:
-شما هم مثل بقیه هفته ای دو روز میاید اینجا؟!
-نه، من به علت مشغله کاری بیشتر مواقع نمی تونم هر هفته رو بیام، اما بابا و مامان و ستاره برای سر زدن به بی بی هر هفته رو میان، من شاید توی ماه دو روز بیام و برگردم چون واقعا نمی رسم، الانم چون عروسی هست اومدم و کار رو تعطیل کردم!
-مثل من!
رسیده بودیم کنار رودخونه، سپهر سکویی رو انتخاب کرد و هر دو کنار هم نشستیم.
آب از زیر پامون به سرعت رد می شد، کمی شلوارم رو بالا کشیدم تا پام رو توی آب بذارم که سپهر خم شد و پایین شلوارم رو با احتیاط تا کمی بالاتر از مچ پام در حدی که توی آب می ذارم شلوارم خیس نشه تا زد!
یه احساس عجیبی داشتم!
انگار یه چیزی به قلبم نیشتر می زد!
کمی بعد که سرش رو بلند کرد با هم چشم تو چشم شدیم، توی نگاهش برق عجیبی بود!
انگار اون چشم ها جادویی بودن!
-ببخش، فقط خواستم شلوارت خیس نشه!
-خیلی ممنون، لطف کردی!
لبخندی زد و من با خیال راحت پاهام رو توی آب گذاشتم و از سردی زیادش لحظه ای لرزیدم:
-وای خدا، چقدر سرده!
سپهر هم کار من رو تکرار کرد و خندید:
-چون الان آفتاب روستا زیاد گرم نیست و نمی تونه از سردی آب کم کنه، یه وقتا که خیلی آفتاب گرمی داره و روی آب تاثیر می ذاره به راحتی می تونی پاهات رو توش بذاری!
بعد کمی مکث کرد و پرسید:
-راستی توام کار می کنی؟!
-بله، یه شرکت نسبتا بزرگ دارم که خودم اونجا رو می گردونم!
-چه جالب، شرکتت کجاست؟!
آدرس رو بهش دادم که با تعجب پرسید:
-اون منطقه که خیلی سخت بشه ملک خرید، چطوری تونستی شرکت تاسیس کنی؟!
-آره اما با کمک یه دوست که البته پا*ر*تی داشت و کارم رو راه انداخت!
-آره چون اون منطقه از بهترین منطقه های تهران هست واسه ی تاسیس شرکت، چون خیلی معروفه!
سرم رو تکون دادم.
پرسید:
-شنیدم نیویورک بودی، چی شد برگشتید؟!
ل*بم رو گزیدم، برام سخت بود راجع به گذشته حرفی بزنم، نمی دونم اصلا دلم می خواست تموم گذشته ام رو برای کسی که تازه دو روز بود می شناختمش تعریف کنم یا نه؟!
نگاهم کرد:
-دوست نداری تعریف کنی؟!
سرم رو به زیر انداختم:
-تا به حال برای کسی گذشته ام رو به ز*ب*ون نیاوردم، سختیش به خاطر همینه وگرنه چیزی برای پنهون کردن وجود نداره!
-اما اگر حرف بزنی حالت رو بهتر می کنه!
-راز نگه دار خوبی هستی؟!
-مطمئن باش!
و من از اول شروع کردم به تعریف گذشته ی نحس زندگیم!
از روز اولی که تونسته بودم خودم رو بشناسم تا به حال که خودم رو از بند اون همه درد خلاص کرده بودم!
سپهر در آرامش کامل یک ساعت تمام به حرف های من گوش داد، در آخر با ناراحتی سرم رو به زیر انداختم، حالا احساس می کردم واقعا سبک تر شدم!
نگاهش رو به نیم رخم دوخت و کمی بعد هر دو دستم رو بین دست هاش گرفت:
-تو دختر خیلی قوی و شجاعی هستی، هیچ وقت فکر نمی کردم دختر ظریفی مثل تو گذشته ای به این سختی داشته باشه، تو باید سعی کنی گذشته رو چال کنی، باید به خودت و آینده اعتماد کنی، نمی خوام حس کنی هنوز هم یک دختر بی احساس یا بد مثل گذشته ها هستی، تو با صدای جادوییت روی قلب ها اثر گذاشتی و باعث آرامش خیلی از جوون ها بودی پس تو خیلی با احساسی!
پاهام رو خیلی وقت بود که از آب کشیده بودم بیرون، تکونی بهشون دادم و در جواب گفتم:
-اما بیست و سه سال از زندگی و عمر تباه شده ام چی میشه سپهر؟ اون روزهایی که توی درد و سختی دست و پا می زدم و تنها بودم، از بهترین روزهای عمرم بود که گذشتن و رفتن دیگه هم بر نمی گر*دن، من نیاز داشتم مثل خیلی از دخترهای الان زندگی کنم، خودم برای زندگیم تلاش کنم نه اینکه توی یه باتلاق پر از ک*ثافت کاری و پر از نامردی دست و پا بزنم، اصلا شاید دوست داشتم زودتر از این ها تشکیل خانواده بدم یا حتی بچه داشته باشم اما تموم زندگیم تباه شد برای خودخواهی یک نفر!
-سرنوشت هر کسی رو یه جور می نویسن، متاسفانه ما نمی تونیم با روزگار در بیفتیم، الان گذشته ها گذشته تو اگر بخوای با این فکرها زندگی کنی آینده ات رو هم از دست میدی، باید با خودت هر روز تکرار کنی که هیچ وقت دیر نیست، ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه اس، بعدشم تو الان کم کسی نیستی، خودت رو دست کم نگیر، تو اونقدر معروفی و همه می شناسنت که خیلی ها دوست دارن تموم هست و نیست شون رو ب*دن تا به اندازه تو مهم باشن، معروف و مشهور باشن، تو دختری هستی که با اتکا به زور بازوی خودش رشد کرده و مهم تر اینکه زندگی خودش و مادرش رو نجات داده، توی این زمونه مگه همچین دختری پیدا میشه؟ نه، الان بیشتر دخترها متکی به جیب پدرهاشون هستن نه اینکه مثل تو مستقل و کاربلد!
-یعنی تو میگی می تونم باز هم زندگی خوبی داشته باشم و به آرزوهام برسم؟!
-حتما می تونی، تو تا الان هم به هرچیزی خواستی رسیدی، یه نگاه به زندگی تون بکن، تو تونستی خوشبختی رو به مادرت برگردونی، عشقی که چندین سال بود از دستش رفته بود رو دوباره به زندگیش برگردونی، تو انقدر قوی هستی که برای خودت یک خانواده در آرامش ساختی، خوشبختی الان داره تازه بهت رو میاره پس مواظب باش پسش نزنی، مواظب باش که این افکار مسموم ذهنت رو مختل نکنن و نذارن آرزوهات کمرنگ بشن!
با صدای زنگ موبایل سپهر، حرف هامون نیمه تموم موند، ببخشیدی گفت و تماس رو متصل کرد:
-الو بله؟... ل*ب رودخونه... الان؟... باشه میایم، مرسی خداحافظ!
گوشی رو توی جیبش گذاشت و رو بهم لبخند زد:
-ستاره اس، میگه وقت ناهاره!
هر دو از جا بلند شدیم، سپهر بازوم رو گرفت و گفت:
-اگر مایل باشی بهت کمک می کنم با خودت و زندگیت کنار بیای، دلم می خواد تو همیشه از زندگیت راضی باشی و ل*ذت ببری از هر لحظه بودنت تو این دنیا، می خوام هروقت به چشم هات نگاه می کنم این حجم از بی اعتمادی و ناامیدی رو نبینم، دوست دارم فقط خوشبختی و شوق و اشتیاق توی چشم هات موج بزنه!
به چشم هاش زل زدم، ادامه داد:
-میذاری کمکت کنم؟!
-اگر بتونی که عالی میشه!
لبخند گرمی زد و زمزمه کرد:
-میتونم، هردو باهم موفق می شیم!
در سکوت بقیه راه رو اومدیم، جلوی ورودی ویلا ایستادیم و سپهر گفت:
-به هیچ چیز منفی فکر نکن خب؟ اجازه بده زندگی روال عادی خودش رو طی کنه اصلا نگران آینده نباش و به گذشته هم اهمیت نده، فقط حال رو بچسب که بهت خوش بگذره!
-باشه، سعی خودم رو می کنم!
-خوشحالم که باهات آشنا شدم، این رو از ته دلم میگم!
حس قشنگی که از این جمله به تنم سرازیر شد باعث شد با آرامش نگاهش کنم، لبخند زد و گفت:
-خب تا ناهار تموم نشده برو هم به تو برسه هم من!
خندیدم و با تکون دادن دست رفتم داخل.
مامان به محض ورودم برام دست تکون داد تا برم پیشش، کنارش نشستم و به سفره ای که پهن شده بود خیره شدم!
ماست، دوغ، دیس های برنج طلایی و سفید، بشقاب های پر از قورمه سبزی که بوش هوش رو از سر می پروند، لیوان های جام مانند برای خوردن دوغ، نمکدون و نون تمام اجزای تشکیل دهنده سفره بودن.
بی بی ساره رو به همه با خوشرویی گفت:
-بفرمایید، نوش جان!
همه مشغول خوردن شدیم، مامان گفت:
-بابا بهم گفت خرید کردی، چیزهای قشنگ اگر داشته منم یه سر بزنم؟!
-بیشتر صنایع دستی و چیزهای دکوریه، لوازم خونگی و این چیزها توش پیدا نمی شه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
-یعنی بشقاب و کاسه و ظروف سفالی نیست؟!
-یکمی هست اما زیاد نه، حالا اگر خواستید مغازه رو بهتون نشون میدم برید نگاه کنید!
بعد از صرف ناهار طبق عادت بهشون توی جمع آوری سفره کمک کردم.
چون خیلی خسته بودم رو به مامان گفتم:
-من یه دوساعتی میرم بخوابم خیلی خسته ام!
-اما دل آسا تا یک ساعت دیگه عروس و داماد می رسن و کم کم برای مجلس شب باید حاضر بشیم!
-من حاضرم مامان، عروسی منکه نیست بعدشم حالا حالاها باهات شرط می بندم ک عروس و داماد نرسن چون راه زیاده و اگر ترافیکم باشه کامل معطل می شن!
بدون اینکه بهش اجازه مخالفت دیگه ای رو بدم سریع به سمت اتاقمون رفتم.
با خستگی لباس های راحتیم رو تنم کردم و روی تشک گرمم افتادم، خیلی زود خوابم برد!
×××
ساعت پنج عصر بود که چشم باز کردم!
با دیدن بابا توی اتاق سلام کردم که با لبخند گفت:
-انگار خیلی خسته بودی دخترم که اینهمه وقته کامل خوابیدی!
کش و قوسی به بدنم دادم:
-آره بابا، آخه من عادت به اینهمه پیاده روی و اینور اونور رفتن ندارم که، توی تهران هر جا می رم با ماشین میرم و میام واسه همین زود خسته می شم!
-الان دیگه بهتره پاشی، همه دارن برای مراسم *بله بران* حاضر می شن و تو هنوز توی اتاق نشستی!
بعد از رفتن بابا، به سرویس بهداشتی رفتم و دست و صورتم رو شستم.
با برگشتن به اتاق از توی کمدم شلوار لی آبی تیره ام رو به همراه مانتوی لی کوتاهم که تا بالای زانوم می رسید انتخاب کردم و روسری با طرح های آبی سفید و کفش اسپرت سفید!
پس از پوشیدن، ادکلن به خودم زدم و آرایش ملایمی هم کردم.
بعد از اون از اتاق خارج شدم.
توی سالن غلغله بود!
اصلا نمی شد بفهمی چی به چی هست!
میون اینهمه آدم خودم رو به سختی به آشپزخونه رسوندم و چایی ریختم به همراه کیک پرتقالی که توی دیس قرار داشت خوردم.
بعد از اون بیرون اومدم و به سختی تونستم مامان رو پیدا کنم!
-اینجا چه خبره مامان؟!
مامان که توی کت و شلوار زرشکی رنگش خیلی خوشکل شده بود با ذوق گفت:
-دارن با مشورت همدیگه مهریه رو تعیین می کنن تا بعد از رفتن به خونه ی عروس اونجا بخونن!
بی بی ساره مدام با یک پسری که حدودا بهش می خورد سی ساله باشه حرف می زد و سعی می کرد پسر رو قانع کنه!
رو به مامان پرسیدم:
‌-اون پسر کنار بی بی ساره همون داماد امشبه دیگه نه؟!
-آره، پسرخاله منه، البته بچه آخری هست و ته تغاری!
-چرا اینقدر دیر ازدواج کرده؟!
-واه هنوز سی سالشه دیر کجا بود؟ تا 27 سالگی که درس می خونده و تحصیل می کرده بعد از اونم که رفته خدمت، الان دیگه پخته و کامل مناسب هست برای ازدواج و تشکیل خانواده!
-الان خونه و ماشین داره؟!
-بله، یک خونه اینجا یدونه آپارتمان هم توی تهران، ماشین پارس هم داره!
-خوبه، اونوقت عروس خانم شغلش چی هست؟!
-روشنک گرافیک خونده، ترجیح میده کار نکنه دوست داره زن توی خونه باشه و راحت به زندگیش برسه!
-چندسالشه؟!
-پنج سال از آرش کوچیکتره!
با گیجی به مامان نگاه کردم که کلافه گفت:
-وای مادر تو چرا انقدر دیر می گیری؟ خب آرش همون داماد امشبه دیگه پسر بی بی ساره!
سری تکون دادم و ترجیح دادم ساکت بشم تا بیشتر از این مامان رو کلافه نکنم!
حدودا نیم ساعت بعد بالاخره مشورت هاشون به پایان رسید و همه برای رفتن به خونه ی عروس از ویلا خارج شدیم.
توی راه گروهی با دف و نی و شیپور فضا رو شاد کرده بودن و عده ای از خانم ها هم با تشویق همراهی شون می کردن.
واقعا این مراسمات برای من جالب بود!
آروشا دختر دایی مهداد که کنارم راه می رفت رو بهم گفت:
-تو این دختره فتانه رو میشناسی؟ انگار خیلی با پسرعمه ی ما بهش خوش میگذره ها، اگر دقت کرده باشی تمام ساعات روز رو با همن!
ل*بم رو گزیدم و سعی کردم خونسرد باشم:
-برام مهم نیستن آروشا، بذار هرکس هرکار دلش می خواد بکنه به ما چه؟!
-آخه مهراب که همش پابند تو بود تو هر مجلسی سعی می کرد وقتش رو با تو بگذرونه، همه ی فامیل فهمیده بودن بین شما دوتا یه چیزهایی هست!
با عصبانیت نگاهش کردم:
-حالا دیدید که بین ما هیچ چیزی نیست، پس خواهش می کنم این موضوع رو به همه بفهمون من اصلا دلم نمیخواد درگیر این موضوعات مسخره و مضخرف بشم!
-من صدبار این موضوع رو بهشون گفتم، حتی یکبار با بهنوش سر این مسئله شرط بستیم، من گفتم دل آسا عمرا محل بذاره به مهراب، آخه تو با این شهرت جهانی کجا و مهراب کجا!
پوفی کشیدم و گفتم:
-خب حالا میتونی به بهنوش بگی که تو شرط رو برنده شدی، بین من و مهراب جز یک نسبت فامیلی هیچ چیز دیگه ای نیست!
-بهترین کار رو کردی، آدمی مثل مهراب که همیشه خدا مثل این بچه ننه ها باید به عمه بارانک جواب پس بده واقعا سخته تحمل کردنش، حالا فقط عمه که همین یدونه پسر رو نداره همه پسر دارن و تازه عوض یکی دوتا یا سه تا دارن، عمه جوری مواظب مهراب هست که انگار همه قصد دارن اون رو ازش بدزدن!
-اما در مورد فتانه که این گفته ها صدق نمی کنه، به قول تو تمام روز با همن و خاله بی تفاوته!
-واقعا نمی دونم این فتانه جادوگره، سحر بلده چیه که به قول تو حتی عمه هم دست از سرش برداشته و میذاره راحت با مهراب بچرخه!
رسیده بودیم جلوی خونه ی عروس، آروشا که می خواست از تموم صح*نه ها فیلمبرداری کنه رو بهم گفت:
-من برم اون بالا تا تمام تصویر تو کادر بیفته، فعلا بای دخترعمه!
لبخندی به روش زدم اما ذهنم تماما درگیر حرف هاش شده بود!
صدای ساز و دهل لحظه ای قطع نمی شد، عده ای از روستایی ها رفته بودن وسط و می ر*ق*صیدن، کمی بعد کیهان با مسخره بازی هاش کمیل و مهروان رو کشید وسط و هر سه شروع کردن به ر*ق*صیدن، همه براشون کف می زدن و من یه گوشه فقط تماشا می کردم!
کمی بعد بالاخره صداها خوابید و بی بی ساره رو به همه خانم ها گفت:
-بفرمایید داخل، بفرمایید لطفا!
مردها قرار بود توی خونه ی کناری باشن خانم ها هم توی خونه عروس خانم چون برای اینهمه آدم جا نبود!
داخل که شدیم بوی اسپند و عود فضا رو حسابی در بر گرفته بود!
روشنک جلوی بی بی ساره ایستاد و با اون لباس محلی مجلل خم شد و دست بی بی رو ب*و*سید!
کمی بعد آهنگ سنتی گذاشتن و دخترهای روستا به اضافه ی چندتا از دخترهای فامیل رفتن وسط و شروع کردن به ر*ق*صیدن، در این فاصله یه جای مناسب پیدا کردم و نشستم.
کم کم همه جا به جا شدن، با دیدن ستاره که دم ورودی ایستاده بود به سختی تونستم با ایما و اشاره بهش بگم بیاد کنارم، کمی بعد اومد و با خستگی غرید:
-امان از دست این مامانم، اگر من رو نداشت واقعا هلاک می شد!
کنارم که نشست دختری سینی حاوی لیوان های شربت آلبالو، شربت زعفران، شربت آبلیمو رو جلومون گرفت تا به انتخاب خودمون برداریم.
هردو شربت آلبالو رو انتخاب کردیم که گفتم:
-بخور یکم نفست بالا بیاد!
-بی بی دوست داره توی این مراسمات شله زرد پخش کنه، هرچی می گم بابا این کارها وظیفه اقوام عروسه ما طرف دامادیم به ما چه ربطی داره، مگه گوشش بدهکاره؟!
شربت رو یک نفس سر کشید، کمی بعد ظرف های شله زرد و شیرینی محلی خوشمزه ای بین مهمانان پخش شد، طعم خیلی خوبی داشت و من کامل خوردم.
بالاخره یکی از مردهای بزرگ فامیل عروس با یک برگه ی کاغذ اومد و مهریه رو برای همه خوند، پس از اینکه تموم شد همه با موافقت صلوات فرستادن و به این ترتیب مراسم مهر بران به خوبی و خوشی برگزار شد!
پس از گذشت یک ساعت دیگه که بی بی ساره و بقیه بزرگترهای فامیل با هم صحبت می کردن سفره ی شام کشیده شد!
شام اون شب واقعا لذیذ بود که خانواده عروس تدارک دیده بودن!
کباب کوبیده به همراه گوجه های کبابی و ریحون و نون محلی، دوغ و ماست!
همه در کنار هم سر سفره نشستیم و مشغول خوردن شدیم.
ستاره کنار گوشم گفت:
-خانواده عروس واقعا به زحمت و خرج افتادن، کل پول مهریه ای که امشب به دخترشون رسید خرج مراسمات عروسی شد رفت!
هر دو ریز خندیدیم، بعد از اتمام شام اقوام داماد برای جبران زحمات خانواده عروس به هیچ کدومشون اجازه بلند شدن ندادن و خودمون سفره رو جمع و ظرف ها رو شستیم، مامان هم تموم اتاق و هال و کل خونه رو براشون جاروبرقی کشید و مثل دسته گل کرد!
بالاخره مراسم مهر بران به پایان رسید، وقتی همه بیرون اومدیم ستاره یه نفس عمیق کشید:
-چه حس خوبیه وقتی همه چیز به خوبی پیش میره و راحت میشیم!
-هنوز تازه اول کاره که، راستی خبری از خیاط نشد؟ لباس هامون حاضر نشده هنوز؟!
-نه هنوز، لباس محلی به همین سادگی ها که دوخته نمی شه تازه شانس آوردیم سمیه خانم یکی از بهترین خیاط های روستاست، وگرنه اصلا نمی تونست آماده شون کنه!
اون شب بعد از اتمام مراسم همه به ویلا برگشتیم و چون شام خورده بودیم و همه خسته بودن برای خواب به اتاق هامون رفتیم.
×××
روز بعد تا ظهر بدون هیچ اتفاق خاصی گذشت، من تا ساعت ده که خوابیدم چون واقعا خسته بودم، اصلا حس نداشتم از جام پاشم بعد از اون هم به ستاره توی آماده کردن ناهار ظهر که زرشک پلو با مرغ بود کمک می کردم و مامان و خاله پرستو و زن دایی نسیم هم کار درست کردن سالادها و پخت برنج رو به عهده گرفته بودن.
ستاره واقعا دختر خوبی بود، انقدر خوشرو و مهربون بود که از الان برای بعدا ها که بر می گشتیم تهران و شاید دیگه خیلی کمتر از الان می دیدمش دلم تنگ می شد!
ناهار مثل هر روز در صمیمیت کامل صرف شد و چون ما درست کرده بودیم شستن ظرف ها و تمیز کردن سفره رو بقیه به عهده گرفتن و من و ستاره از ویلا خارج شدیم تا کمی این اطراف بگردیم.
کمی از راه رو نرفته بودیم که نگاهم به مهراب و فتانه افتاد، هر دو در کنار هم وارد مغازه ای که من دیروز ازش خرید کرده بودم شدن و صدای خنده های فتانه سکوت فضا رو حسابی شکسته بود!
ستاره که متوجه نگاه خیره ام شده بود با کنجکاوی پرسید:
-ر*اب*طه ی بین اونا، اذیتت می کنه؟!
نگاهش کردم:
-قبلا شاید، اما الان دیگه نه!
-پس یه روز دوستش داشتی آره؟!
-نه، دوست داشتن نبود یه جور احساس عادت، وابستگی یک همچین چیزهایی!
-و الان؟!
-گفتم که واقعا دیگه برام اهمیتی ندارن هیچ کدومشون!
-ببین دل آسا اگر برات بی اهمیت هستن سعی کن این رو بهشون بفهمونی و نشون بدی، اگر پسرخاله ات هم متوجه این حس وابستگی تو نسبت به خودش شده باشه و با حس علاقه اشتباه گرفته باشه مطمئنا از این کارهاش یه جور قصد و نیت داره انگار می خواد بهت بفهمونه که تو رو نمی خواد یا داره از سرش بازت می کنه نمیدونم متوجه منظورم میشی یا نه اما انگار یه جورایی می خواد بهت بفهمونه هر حسی بهش داری بهتره کنار بذاری چون اون خودش رو پایبند علاقه تو نمی کنه و برای خودش یه کیس دیگه پیدا کرده و این نهایت بی احترامیه به تو و احساساتت!
ل*بم رو جمع کردم:
-چیکار کنم؟ اونا برای من ذره ای اهمیت ندارن، چطوری باید بهشون بفهمونم؟!
-سعی کن توام خودت رو از بند این احساسات که توی قلبته حالا هر چیزی که هست، وابستگی عادت یا حتی علاقه، راحت کنی، سعی کن به خودت بقبولونی اونا اصلا وجود ندارن و جلوی چشم هات نیستن، اینجوری که تو هردفعه با دیدنشون بهشون خیره می شی هرکس باشه میفهمه تو از روی حسادت زنانه ات بهشون زل زدی نه چیزی دیگه!
با تعجب گفتم:
-اما من واقعا همچین حسی نداشتم، من فقط از روی کنجکاوی بهشون نگاه می کنم می خوام حد روابطشون رو تخمین بزنم وگرنه که اونا برای من بی اهمیت ترین آدم های روی زمین هستن!
-آفرین، تو اراده ی قوی و محکمی داری پس می تونی که اونا رو هم کلا از ذهنت پاک کنی و دورشون رو یه حصار سنگی بکشی حتی می تونی برای خودت یه همدم پیدا کنی و وقتت رو باهاش بگذرونی اینجوری به طور کلی تموم حس های منفی ات هم پاک میشن و راحت می شی!
-سپهر هم ازم می خواد به زندگی عادیم برگردم، اون می خواد که من به زندگی و به آینده ای روشن اطمینان داشته باشم، میخواد با اعتماد به نفس و قوی جلو برم، امیدوارم که بتونم!
-سپهر خودش پسر خیلی آروم و صبوریه، اون هم توی زندگی کم سختی نکشیده، برای هرچیزی که داره خودش تلاش کرده اما هیچ وقت جا نزده، پس توام به راهنمایی هاش گوش بده و بذار کمکت کنه!
-آره ازم خواست که اجازه بدم بهم کمک کنه!
کمی دیگه که اطراف رو گشتیم ستاره ازم عذرخواهی کرد و رفت.
روی سکویی نزدیک به ویلا نشستم و دست هام رو دور زانوهام حلقه کردم.
سرم رو روی دست هام گذاشتم و هوای تازه روستا رو نفس کشیدم.
آرامش اینجا واقعا من رو به زندگی امیدوار می کرد.
اگر شرکتم نبود کامل می اومدم و اینجا زندگی می کردم، فارغ از هیاهوی شهر و آدم هاش!
اینجور جاها خیلی برای زندگی بهتره، نه خبری از آلودگی هوا هست نه دود و ترافیک و آلودگی های صوتی سرسام آور و نه هیچ چیز دیگه، اینجا تنها صدایی که توی گوش هات می پبچه صدای آب و آبشار و چهچهه پرندگان و حیوانات دیگه هست که هر کدوم به نوعی تو رو تو خلصه ای قشنگ فرو میبرن!
-می بینم که با خودت خلوت کردی!
نگاهم رو از کوه گرفتم و به سر تا پاش زل زدم!
پوزخندی زدم که کمی جلوتر اومد و به طعنه گفت:
-چه عجب ما یکبار تونستیم تو رو تنها گیر بیاریم!
-اتفاقا منم دلم می خواست متقابلا همین جمله رو به تو بگم!
-دلم نمی خواد انقدر با پسرا بپلکی دل آسا، می دونی که خوشم نمیاد!
-جدا؟ من نیازی ندارم به نظر تو، هرکار خودم دلم بخواد همون رو انجام میدم، توام سعی نکن برای من ادای آدم های پاک و با حیا رو در بیاری که این چند روز کامل بهم شخصیتت ثابت شده!
-چرا؟ چون با فتانه گشتم؟!
-فتانه؟ چقدر زود با همه پسرخاله میشی پسرخاله!
از جا بلند شدم و روبروش ایستادم:
-هیچ وقت باور نمی کردم همچین آدمی باشی، هیچ وقت به اندازه این چند روز که برای یه دختر غریبه وقت گذاشتی برای منی که به قول خودت دوستم داشتی وقت نگذاشتی، همیشه به نوعی داشتی از من فرار می کردی از منی که از گوشت و خون خودت بودم اما تا یه غریبه دیدی دیگه خودت رو وقفش کردی انگار نه انگار این مهراب گذشته اس!
-داری زود قضاوت می کنی، اون برای من فقط یک دوسته همین!
-بسه، لطفا بس کن، دلم نمی خواد با این دروغ های به درد نخورت گوشم رو درد بیاری، بین شما هرچیزی که هست به خودتون مربوطه، اصلا لزومی نداره واسه من توضیح بدی!
ازش فاصله گرفتم که دنبالم اومد و از پشت دست هاش رو دورم حلقه کرد، مدام نگران بودم یهو سپهر بیاد و ما رو تو اون وضعیت ببینه و براش سوتفاهم بشه برای همین سریع خودم رو کشیدم کنار:
-به من دست نزن!
با اخم داد زد:
-چیه؟ نو اومد به بازار کهنه شد دل آزار؟ حالا به خاطر یه پسر دیگه من رو پس می زنی؟ دست نزنم بهت دیگه؟ منی که طعم ل*ب هات رو هم چشیدم حالا دو روزه چی شده که ب*غ*ل کردنت جرم شده برام؟ اصلا فکرش رو هم نمی کردم که با اون اخلاقیات و شخصیت بروزت و آمریکاییت انقدر سطحی بین و ظاهربین باشی و از روی دیده هات قضاوت بکنی، دارم بهت میگم بین من و اون دختر هیچ چیزی نبوده و نیست، اون فقط در مورد گالری و نقاشی هاش این مدت با من حرف زده نه چیزی دیگه، تو پرورش یافته یک کشور آزاد هستی بهت نمیاد به روابط انقدر حساس باشی!
-تو با من که بودی جرات خاله بارانک نمی کردی باهام اینور اونور بیای و بچرخی، انگار خاله به غریبه ها بیشتر اعتماد داره تا به خودی!
پوزخند تمسخرآمیزی بهش زدم و ادامه دادم:
-الانم برو خوش باش مهراب، بین ما اگر چیزی هم بوده تا امروز بوده، من توی این چند روز که اومدیم روستا متوجه شدم که بودن من و تو کنار هم به نفع هیچ کس نیست، خصوصا اینکه خاله یک مانع بزرگ سر راه ما هست که دلش اصلا نمی خواد من و تو صنمی داشته باشیم، حالا که فتانه رو به راحتی آب خوردن پذیرفته و به بودنش در کنار تو هیچ واکنشی نشون نمیده بهتره دست بجنبونی، انگار خودتم بدت نمیاد باهاش باشی!
اخم هاش شدیدا درهم بود، خواستم ازش دور بشم که سریع بازوم رو گرفت و زمزمه کرد:
-احساس بین من و تو هیچ وقت الکی و بیخودی نبوده، بهت گفته بودم که نمیذارم هیچ کس مانع من و تو باشه، نمیذارم کسی برای ما تصمیم بگیره، نمیذارم ر*اب*طه مون رو بهم بزنن مگه بهت قول نداده بودم؟!
-قول؟ تو خیلی حرف ها زدی و قول ها دادی مهراب، اما من با پسری که به راحتی ازم چند روز بی خبر می مونه، جلوی چشمم با دختر دیگه ای گرم می گیره اصلا نمیتونم ر*اب*طه ای جز دوستی و قوم و خویشی داشته باشم، درسته تو آمریکا بزرگ شدم اما هرگز اصالتم رو از یاد نبردم، من تا موقعی که با تو بودم هرگز کسی رو جز تو توی زندگیم راه ندادم و حالا تو بهم فهموندی که قابل اعتماد نیستی پس بهتره راهمون از هم جدا بشه!
-اون ب*وسه ها، اون خاطرات، اینهمه برات راحته فراموش کردنشون؟!
-فکر می کردم واسه تو حداقل غیرقابل فراموش شدن باشه، تو که ادعا داشتی به خاطر من خیلی کارها کردی، تعجب می کنم چطور تونستی چندین روز بی توجه به من باشی و حتی یدونه خبر ازم نگیری، چطور راحت با یک دختر دیگه قدم زدی در حالیکه من تنها بودم و منتظر تو!
نگاه عمیقی بهم انداخت که با انزجار گفتم:
-حالا دیگه تموم شد، دیگه منتظرت نیستم، بهتره بری دنبال زندگیت!
بعد از گفتن این حرف سریعا ازش دور شدم، صدام نزد و حتی تلاشی برای ادامه دادن این بحث نکرد، انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا ر*اب*طه بین من و مهراب هیچ وقت جوش نخوره و همیشه با یک مانع روبرو باشه!
بغض عمیقی گلوم رو چنگ می زد، هوا هر لحظه بیشتر رو به تاریکی می رفت.
بی توجه به صدای پارس سگ های روستا خودم رو به رودخونه رسوندم و روی تکه سنگی نشستم!
اشک هام بی اختیار روی گونه هام جاری شدن!
با حرص پاکشون کردم، من نباید هیچ وقت اشک بریزم، من اونقدر قوی هستم که هیچ کس برام مهم نباشه مثل تموم این سال ها!
اما باز هم اشک ها راه خودشون رو پیدا کردن و نتونستم مانع ریختن شون بشم!
واقعا چرا باید سرنوشت من انقدر بد نوشته شده باشه؟
چرا تا میام یکمی به زندگی امیدوار بشم گند زده میشه به همه چیز؟!
خسته شدم دیگه از اینهمه دست و پا زدن و به جایی نرسیدن!
صدای زنگ موبایلم بلند شد، مامان بود و من اصلا حوصله توضیح دادن بهش رو نداشتم واسه همینم رد دادم و براش نوشتم:
-ل*ب رودخونه ام، نگران نباش حالم خوبه!
گوشی رو روی سایلنت گذاشتم و سرم رو بین دست هام گرفتم.
با حلقه شدن دست های مردونه یکی دور شونه هام با ترس نگاهم رو به پشت سرم دوختم و با دیدن سپهر نفس حبس شده ام رو محکم فوت کردم بیرون:
-وای سپهر، من رو ترسوندی!
-هیچ وقت تنها نیا اینجا، تو با اینهمه خوشکلی و زیباییت نباید تنها اینجور جاها بیای، اگر به جای من یکی دیگه الان اینجا بود چیکار می خواستی بکنی؟!
سریع صورتم رو با آب سرد رودخونه شستم و از سردیش لرز توی تنم نشست، اصلا دلم نمی خواست سپهر اشک هام رو ببینه و خیال کنه من ضعیف هستم!
از جا بلند شدم که عقب رفت و بهم زل زد:
-چی باعث شده تنها پناه بیاری به رودخونه؟!
-همینجوری!
جلوتر اومد و دستش رو زیر چونه ام گذاشت، سرم رو بالا آوردم و خیره شدم تو چشم هاش:
-اگر می خوای چیزی رو بهم نگی نگو، اما لطفا بهم دروغ نگو دل آسا!
-مهراب!
اخم هاش درهم شد، پوفی کشیدم و پشتم رو بهش کردم:
-مسیر ما از اول هم اشتباه بود، هر دو فکر می کردیم که بهم علاقه مند هستیم اما نبودیم، ما فقط به هم عادت کرده بودیم، هیچ وقت عاشق هم نبودیم!
-پس دلیل بی قراری هات چیه؟!
روم رو برگردوندم و با بغض داد زدم:
-تنهایی هام، اینکه تا چشم باز کردم و خودمو شناختم همیشه تنها بودم، نه خواهری نه برادری، اهورا هیچ وقت نتونست برام اونجوری که باید برادری کنه، هیچ وقت طعم یک زندگی پررونق و شاد رو نچشیدم، همیشه ظاهر سرد و مغرور و یخی خودم رو حفظ کردم و باعث شدم همه از اطرافم دور بشن، من همیشه تنها بودم سپهر، هیچ وقت نتونستم اونجوری که دلم می خواد زندگی کنم!
اشک هام باز هم بی اختیار روی گونه هام ریخت!
پشتم رو بهش کردم و هق هق هام تو صدای رود گم شد!
حلقه شدن دست هاش رو دور شکمم احساس کردم و لحظاتی بعد هرم د*اغ نفس هاش صورتم رو توی اون سرما گرم می کرد!
اولین بار بود که لمسم می کرد، نمی دونم چرا اما آرامشی عجیب، وجودم رو در بر گرفت!
-میخوام فقط آروم بشی، نمی خوام حس کنی قصد دارم از این حالت سواستفاده کنم دل آسا میفهمی که؟!
می فهمیدم، اون فقط با این کارش می خواست من رو به خودم بیاره!
-می فهمم!
-آروم باش، از این به بعد اگر تو بخوای دیگه تنها نیستی من پشتتم، همه جا و در همه حال، باور کن حرفم حرفه، من مثل بقیه نیستم!
آهی عمیق کشیدم، دست های مردونه اش روی شکمم درهم حلقه شده بود و سرش روی شونه ام بود، از پشت من رو تو حصار آغوشش گرفته بود و صدای آرومش مثل نوازش دلم رو آروم می کرد!
-نمی دونم چرا و چطوری اما همیشه باعث آرامشم بودی، صدات تو بدترین روزها و لحظاتم روحم رو آروم می کرد، انگار همیشه باهات یک جورایی ارتباط برقرار می کردم و آهنگ هات باهام حرف می زد، الانم که خودت اینجایی وجودت بهم حس خوبی میده، اگر توام این احساس رو داری می تونیم با هم همدیگه رو به آرامش برسونیم و از تنهایی در بیاریم، نمی خوام حس کنی خودم رو بهت تحمیل می کنم ابدا، می خوام توام از ته قلبت بخوای!
اشک هام رو پاک کردم و آروم خودم رو از آغوشش بیرون کشیدم، چشم های خمارش تو سیاهی شب هم برق می زد و من رو از خود بی خود می کرد!
-دل آسا؟!
ل*ب هام رو تر کردم که پرسید:
-می خوای؟!
مطمئن زمزمه کردم:
-آره، می خوام باهات باشم!
لبخند عمیقی روی ل*ب هاش نشست، دستش رو به سمتم گرفت:
-بیا بریم!
در کنار هم و دست در دست هم به سمت ویلا به راه افتادیم.
-اگر یه چیزی ازت بخوام نمیگی این سپهر چقدر پرروئه هنوز هیچی نشده داره واسم رئیس بازی در میاره؟!
خندیدم:
-نه بابا، بگو؟!
-میشه دیگه با پسرخاله ات حرف نزنی؟ منظورم این نیست که باهاش قهر کنی یا ارتباطت رو قطع کنی نه، فقط می خوام در مواردی که ناراحتت می کنه باهاش صحبتی نکنی، تنها باهاش جایی نری، نذاری آزارت بده، من می تونم شرش رو کم کنم اما دلم نمی خواد خیال کنی می خوام همه رو از دور و اطرافت بپرونم، اما اگر می خوای حالت بهتر بشه باید قدم به قدم جلو بری و تموم آدم هایی که باعث ناراحتیت می شن رو پاک کنی!
سری تکون دادم و گفتم:
-بین ما دیگه چیزی نمونده سپهر، اون حبابی که خیال می کردیم توش عشق موج می زنه طبل تو خالی بیش نبود که آخرم ترکید، من دیگه از یک سوراخ دوبار گزیده نمی شم خودم حواسم هست خیالت راحت!
-هرجا به کمکم نیاز داشتی فقط کافیه بگی، اگر قراره هردو با هم باشیم پس از این به بعد دردهای من درد توئه و غم های تو غم های من، نباید چیزی رو از هم مخفی کنیم چون اونجوری نمی تونیم همدیگه رو آروم کنیم!
-می دونم، من چیزی برای مخفی کردن ندارم!
-عالیه، مطمئن باش منم ندارم!
به ن*زد*یک*ی ویلا رسیده بودیم، آروم دستم رو ول کرد و مقابلم ایستاد:
-دلم نمی خواد گرمای دستت رو از دست بدم اما چون نگرانم تو نخوای کسی فعلا بفهمه دستت رو ول کردم، نمی خوام واست حرف در بیارن وگرنه واسه من حرف هیچ کس مهم نیست کافیه تو ل*ب تر کنی به همه می گم قراره با هم باشیم!
حس خیلی خوبی توی دلم پیچید، سپهر قوی بود، یه تکیه گاه خیلی محکم!
-ممنونم که انقدر با درک و شعوری، فعلا قضیه مسکوت بمونه بهتره!
سری تکون داد:
-باشه عزیزم، هرجور تو بخوای!
لبخندی زدم که زمزمه کرد:
-لبخند که می زنی دلم میره برات!
لرزشی خفیف تمام تنم رو در برگرفت، سپهر بلد بود دل من رو به بازی بگیره!
سرم رو به زیر انداختم که خنده مردونه ای کرد:
-خجالت کشیدی؟ بهت نمیادا!
خندیدم که با صدای ستاره هر دو به خودمون اومدیم:
-وای، تو اینجایی دل آسا؟ می دونی مادرت چقدر نگرانت شده؟ چرا گوشیت رو جواب نمی دی دختر؟!
با حرص گفتم:
-مگه من بچه ام که نگرانم می شه؟ خب بهش اس ام اس دادم گفتم که ل*ب رودخونه هستم، دیگه جای نگرانی هست؟!
سپهر رو به ستاره گفت:
-راحتش بذارید، یکمی ناخوش احواله بهتره استراحت کنه!
ستاره بی حرف بازوم رو گرفت و با هم به داخل ویلا رفتیم، به اتاق خودمون من رو برد و جلوی در گفت:
-می خوای کمکت کنم تا توی رخت خوابت؟!
-نه ستاره، ممنون.
ستاره لبخندی به روم زد و رفت.
با ورودم به اتاق مامان و بابا سریع از جا بلند شدن و جلو اومدن.
مامان با گریه گفت:
-تو کجایی عزیزم؟ تو که من رو نصف عمر کردی!
خودم رو به رخت خوابم رسوندم که بابا اومد و بهم کمک کرد دراز بکشم!
-مامان منکه بهت اس ام اس دادم گفتم ل*ب رودخونه ام، منکه دیگه بچه نیستم چرا خودت رو بیخودی آزار میدی؟!
بابا دستم رو توی دستش گرفت:
-عزیزبابا خوبی؟!
-خوبم باباجون، بخدا خوبم!
مامان نفسش رو محکم فوت کرد بیرون:
-خداروشکر که خوبی!
صدای در اتاق بلند شد و لحظاتی بعد خاله گیسو در رو باز کرد و وارد شد:
-دل آسا برگشت؟ خاله جون همه رو نگران کردی که!
-من خوبم خاله، جای نگرانی نیست!
خاله گیسو لبخندی به روم زد و رو به مامان گفت:
-چرا نمیاید بریم؟ همه پایین منتظرن ها!
مامان اخم کرد:
-منکه با این حال دخترم اصلا دل و دماغ شرکت تو مراسم شیرینی خوران رو ندارم، شماها برید گیسوجان، از طرف من از بی بی هم معذرت خواهی کن!
با اخم رو به مامان گفتم:
-مامان من حالم خوبه، شما چیکار به من دارید؟ لطفا برید، من اگر حالم خوب بود خودمم می اومدم ولی می بینید که حوصله ندارم، شماها برید من اینجا استراحت می کنم!
خاله گیسو رو به مامان گفت:
-دل آسا که بچه نیست درسا، بی بی ناراحت میشه اگر نیای!
بابا میون بحثمون اومد و گفت:
-بهتره بری درسا، این مجلس زنونه اس و نیازی به حضور ما آقایون نیست من تو اتاق می مونم مواظب دخترمون هستم تا توام خیالت راحت باشه!
با این حرف مامان خیالش راحت شد و بالاخره به رفتن رضایت داد.
دقایقی بعد ویلا خالی از خانم ها شد و فقط صدای آقایون از طبقه پایین میومد.
سرم رو به سمت شومینه برگردوندم و گرماش رو با ل*ذت به جون خریدم!
بابا با یک سینی حاوی دوتا فنجون چایی خوش رنگ به همراه نبات و قند وارد شد و رو بهم لبخند زد:
-مطمئنم این چایی خوش عطر، حالت رو خیلی خوب می کنه عزیزبابا!
لبخندی زدم و تو جام نشستم.
فنجون رو به دستم داد و پرسید:
-هنوز هم فکر و خیال گذشته اذیتت می کنه دخترم؟!
-نه بابا، نمیگم گذشته رو چال کردم و فراموش نه، چون گذشته آدما هرگز فراموش نمی شه تا ابد تو ذهنت ثبت می شه اما سعی می کنم دیگه بهش فکر نکنم، عمر من تباه شده و گذشته رفته، اگر هرچقدر هم بشینم فکر و خیال بکنم چیزی قرار نیست عوض بشه!
بابا با شرمندگی بهم زل زد:
-گاهی از اینکه تو رو اینجوری می بینم شرمنده می شم دخترم، اگر من بی احتیاطی نکرده بودم تو هیچ وقت زیر دست اون بی شرف بزرگ نشده بودی، مادرت یک عمر با غصه و غم و درد زندگی نکرده بود، خودم یک عمر حسرت بودنتون به دلم نمونده بود، تموم این سال ها به خاطر یک بی احتیاطی و یک نادونی از جانب من تباه شد دخترم!
دستم رو روی دستش گذاشتم:
-هرچی بوده تموم شده بابا، بهتره نه شما با این افکار خودتون رو عذاب بدید نه من با یادآوری گذشته، ما حالا همدیگه رو داریم، بعد از سال ها سختی الان زندگی روی خوشش رو داره بهمون نشون می ده پس چرا با فکر به گذشته ای که تموم شده و رفته خودمون رو باز هم بندازیم تو درد و رنج؟!
-حق با توئه عزیزم، از اینکه مادرت تونسته توی اون زندگی تاسف بار تو رو به این خوبی تربیت کنه و پرورش بده واقعا خوشحالم، همیشه نگران بودم نکنه تو خلق و خوی اون کیان رو بگیری و دیگه نتونم کاری بکنم!
-کسی که اصالت داره و خون پاک تو رگ هاش هست هیچ وقت خلق و خوی ناجور به خودش نمی گیره، خیالتون راحت من دختر شمام!
بابا با محبت پیشونیم رو ب*و*سید و خندید.
-بابا بهتره بری پایین پیش بقیه، منکه حالم خوبه می خوام استراحت کنم شما الکی اینجا تنها نمون!
-نه دخترم به مامانت قول دادم مواظبت باشم!
-اما من خوبم شما که دارید می بینید، لطفا برید!
بابا باشه ای گفت و لحظاتی بعد اتاق رو ترک کرد.
سر جام دراز کشیدم و گوشیم رو برداشتم، چندین پیام از سپهر داشتم و یکی هم از ستاره که نوشته بود چرا به مراسم شیرینی خوران نرفتم و جام خالیه و حسابی دلتنگم شده، جوابش رو دادم و بعد پیام های سپهر رو باز کردم:
-بهتری دل آسا؟!
-خیلی نگرانتم!
-شاید عجیب باشه اما به همین زودی دلتنگت شدم!
-چرا جواب نمیدی عزیزم؟
-دل آسا تورو خدا بگو که حالت خوبه!
سریع براش نوشتم:
-من خوبم سپهر، نگران نباش، دراز کشیدم و دارم استراحت می کنم!
-تنهایی؟!
-آره!
تازه پیام رو ارسال کرده بودم که گوشیم زنگ خورد، سپهر بود!
لبخندی روی ل*بم نشست و تماس رو وصل کردم:
-دل آسا؟
-جانم؟!
چند لحظه صدایی نیومد، فکر کردم تماس قطع شده برای همین گفتم:
-چی شد؟ قطع شد؟!
-نه قطع نشده، هنوز توی رویای شیرین "جانم‌" شنیدن از ز*ب*ون توام و نتونستم به خودم بیام!
لبخندی زدم و گفتم:
-خب پس تو رو با این رویای قشنگت تنها میذارم تا خوب به خودت بیای، کاری نداری؟!
خندید:
-کجا؟ من هنوز سیر نشدم که!
-از چی سیر نشدی؟!
-از شنیدن صدات!
باز هم همون لرز خفیف و باز هم تپش های قلب بی قرار من!
-تو کجایی سپهر‌؟!
-تو خونه، تنها!
-منم تا الان بابا پیشم بود، الان رفت طبقه پایین!
-اگر بیام ویلا میتونی بیای پایین ببینمت؟!
لبخندی زدم:
-ما که تازه با هم بودیم، باز چرا؟!
-انگار تو دلتنگم نشدی!
صداش دلخور بود، واقعا برای من اینجور مسائل تازگی داشت، من اونقدر احساساتم رو توی وجودم خفه کرده بودم که حالا بلد نبودم چطوری باید دلبری کنم!
بلد نبودم چطوری باید دلخوری یک مرد رو برطرف کنم!
من بلد نبودم برای کسی که دلتنگم بود دلتنگی کنم و نمی تونستم اون رو به سمت خودم جذب کنم!
پس من چه جور زنی بودم؟!
بغض عمیقی به گلوم چنگ زد، با همون بغض و صدای گرفته گفتم:
-سپهر من نمی تونم باهات ادامه بدم، تو رو خدا ببخش، کاش همون موقع که ازم پرسیدی جواب منفی داده بودم اما هنوز هم دیر نشده خواهش می کنم دنبال من نباش، من اون کسی که تو دنبالشی نیستم، ببخش خب؟!
گوشی رو قطع کردم و اشک هام باز هم روی گونه هام جاری شد!
پتو رو روی سرم کشیدم و زار زدم!
کیان شهیادی هیچ وقت نمی بخشمت!
تو باعث تموم بدبختی های منی!
گوشیم مدام زنگ می خورد، سپهر بی وقفه بهم زنگ می زد و من بیش از پیش گریه می کردم، پیام می داد و من اصلا دلم نمی خواست باز کنم و با خوندنشون از اینکه سپهر رو پس زدم پشیمون بشم، اون با من به جایی نمی رسید چون من احساسات نداشتم، چیزی که یک زن، یک دختر باید داشته باشه رو نداشتم، عشوه و ناز بلد نبودم، دلبری بلد نبودم و این چیزها عذابم می داد!
اونقدر گریه کردم که از فرط خستگی متوجه نشدم کی خوابم برد!
×××

صبح با صدای سروصدا از طبقه پایین بیدار شدم.
خمیازه عمیقی کشیدم و گوشیم رو از کنارم برداشتم!
با دیدن چهل تماس بی پاسخ و ده پیام از طرف سپهر، اتفاقات دیشب مقابل چشم هام مثل یک پرده گذشت!
اخم هام درهم شد!
چرا هیچ وقت یک عشق آتشین و مداوم نصیب من نمی شد؟!
چرا نمی تونستم برخلاف ظاهر زیبا و دلبرم، کسی رو جذب خودم کنم؟!
چرا نمی تونستم دل یک مرد رو به دست بیارم؟!
یعنی تموم این ها به خاطر این بود که من نمی تونستم با زبونم، با زدن حرف های رمانتیک طرف مقابلم رو به سمت خودم بکشم؟ یعنی احساست رو باید بروز بدی تا طرف مقابلت درک کنه نمیشه انتظار داشت خودش از تو چشمات بخونه!
پوفی کشیدم و از جا بلند شدم، بعد از رفتن به توالت بیرون اومدن و مشغول حاضر شدن، شدم!
جین سفیدم رو به همراه بافت جذب مشکیم و شال و کفش های اسپرت مشکیم برداشتم و تنم کردم، آرایش ملایمی به چهره دادم و ادکلن همیشگیمم زدم.
با ورودم به طبقه پایین چشمم به سپهر افتاد که درست کنار ورودی نشسته بود و زل زده بود به راه پله ها!
یعنی منتظر من بود؟!
با دیدنم مثل ترقه از جا در رفت و با صورتی برافروخته بهم اشاره کرد که برم بیرون و خودش زودتر رفت!
ل*ب هام رو خیس کردم و آهی کشیدم.
به آشپزخونه رفتم و چایی با کیک پرتقالی خوشمزه ای که تازه تازه بود خوردم.
با برگشتنم به سالن مامان رو دیدم که سریع به کنارم اومد و با نگرانی بازوهام رو گرفت:
-دخترم خوبی؟ بهتری؟!
-خوبم مامان، انقدر دلواپس من نباش، منکه بچه نیستم!
-بچه هر چقدر هم که بزرگ بشه واسه مادر پدرش بچه اس، من نمیتونم دل نگرانت نباشم!
-باور کن الان حالم خوبه، می خوام برم بیرون یک هوایی بخورم خب؟!
-باشه عزیزم فقط مواظب خودت باش!
-باشه، راستی اینهمه همهمه و سروصدا واسه چیه؟!
مامان نگاهی به جمع انداخت و با لبخند گفت:
-امشب عقدکنان هست دیگه دخترم، فراموش کردی؟ قراره ساعت سه همه خانم ها برای بستن سفره عقد به سالنی که آرش اجاره کرده بریم، اونجا رو تزئین کنیم و برای شب حاضرش کنیم واسه همین همه در تدارک تهیه وسایل هستن.
-خب به سلامتی، بالاخره رسیدیم به عقد!
مامان لبخندی زد و با محبت گفت:
-انشاالله قسمت خودت عزیزم!
پوزخندی زدم و زمزمه کردم:
-انشاالله مامان!
با بیرون اومدنم از ویلا بازوم توسط سپهر کشیده شد!
با تعجب به حرکات عصبیش نگاه می کردم که من رو دنبال خودش کشید و برد خونه شون!
در رو پشت سر خودش بست و جلو اومد!
ل*ب هام رو جمع کردم و زل زدم بهش!
-دل آسا تو هیچ میفهمی از دیشب چه بلایی سر من آوردی؟ می دونی از دیشب که اونجوری گوشی رو قطع کردی تا الان یک دقیقه ام پلک هام روی هم نیفتاده و نخوابیدم؟ واقعا ازت انتظار این رفتار زشت رو نداشتم، واقعا برازنده تو نبود!
-چی برازنده من نبود؟ اینکه خواستم ر*اب*طه ای بین ما شکل نگیره؟!
چشم های عصبیش تغییر حالت داد و با دلخوری بازوهام رو بین دست هاش گرفت:
-چرا نمی خوای؟ تو که قبول کرده بودی، یهویی چی شده دل آسا؟ کسی حرفی زده؟ مهراب برگشته سمتت که من رو پس زدی؟!
-دیگه هیچ وقت اسم مهراب رو پیش من نیار!
با تعجب بهم خیره شد که داد زده بودم و این جمله رو گفته بودم، ادامه دادم:
-مگه من دستمالم که هر وقت بهم نیاز داشتن بیان سمتم و هروقت نه ولم کنن؟!
-خب پس بگو چی شده؟ بگو دل آسا، چرا یهویی دست من رو پس زدی؟ چرا ر*اب*طه مون رو نخواستی؟!
عمیق بهش نگاه کردم، من نباید دلیلش رو می گفتم، نباید می گذاشتم که سپهر ضعف هام رو ببینه و بفهمه که با یک دختر بی احساس طرفه!
از کنارش رد شدم که سریع دنبالم اومد و سد راهم شد:
-تا وقتی جواب سوالم رو ندی نمیذارم بری، من نمی خوام از دستت بدم دل آسا چرا درکم نمی کنی؟!
-جوابی نداره سوالت که بخوام بهت جوابی بدم، من اول قبول کردم و بعد یهویی پشیمون شدم اینکه دیگه اینهمه جنجال نداره، از سر راهم برو کنار لطفا!
-اما من ولت نمی کنم، می دونم که این حرف ها یک دلیل داره که تو نمی خوای به من بگی اما من تا نفهمم ولت نمی کنم، می دونی دیشب چقدر بهم سخت گذشت؟ چرا گوشی رو روم قطع کردی؟ چرا هرچی زنگ زدم و پیام دادم جواب ندادی؟!
-خواب رفتم!
-نه دل آسا، بهت گفتم نمی خوای چیزی رو بهم بگی نگو اما هیچ وقت بهم دروغ نگو!
نگاهی به چهره دل نشینش انداختم!
چقدر زیبا بود و جذاب!
وقتی دید حرفی نمی زنم با ناراحتی از سر راهم رفت کنار:
-باشه دل آسا می خوای بری برو، اما بدون من به این سادگی ها ازت نمی گذرم، من ازت دست نمی کشم!
با اینهمه اصرارش حس قشنگی بهم دست داد و رو بهش گفتم:
-چرا انقدر برای این ر*اب*طه اصرار داری سپهر؟!
-چون ازت خوشم میاد، چون با صدات آروم می شم، چون سال ها انگار همه جا دنبال تو بودم انگار می دونستم یک روز قراره مقابلم قرار بگیری، من تو رو از توی آهنگ هات حس می کردم و الانم با تموم وجودم خواهانتم!
لبخندی زدم و جلوش ایستادم، نگاهش رو به چشم هام دوخت که بی اختیار صورتم رو جلو بردم و گونه اش رو ب*و*سیدم!
صدای تپش های قلبش و تند شدن ضربان قلبش رو به خوبی متوجه شدم، سرم رو آروم عقب کشیدم که بی قرار با چشم هایی خمار بهم زل زد:
-باهام اینجوری می کنی و بعد می گی ولم کن؟ هرگز!
-ببین سپهر تو خودت از زندگی گذشته من خبر داری، می دونی که من توی تموم سال های زندگیم احساساتم رو کشته بودم، می دونی که حق دوست شدن یا ر*اب*طه داشتن با ج*ن*س مخالف رو نداشتم، می دونی که شاید مثل بقیه دخترها بلد نباشم دلبری کنم پس مطمئن نباش که بتونم برات دوست خوبی باشم و ر*اب*طه مون صمیمی و گرم باشه پس چرا می خوای بیخودی خودت رو علاف من کنی؟!
دست هاش رو بالا آورد و دوطرف صورتم گذاشت:
-پس به خاطر این بود که خواستی من رو پس بزنی آره؟ تو هیچ وقت بی احساس نیستی دل آسا که اگر بودی با ب*وسه ات من رو به اوج نمی کشوندی، تو فقط باید خجالت توی وجودت رو بذاری کنار اونوقت می تونی احساساتت رو بروز بدی، سعی کن باهام غریبی نکنی اونوقت راحت می تونی بهم ابراز کنی تموم احساسات قلبیت رو!
-اما من نگرانم تو توی این ر*اب*طه اذیت بشی سپهر!
-من خودم انتخابت کردم، پس این حرف ها رو تمومش کنم خواهش می کنم!
-باشه، اما اگر نتونستم اونجوری که باید تو رو راضی نگه دارم گلایه نکنی ها، من هشدار دادم بهت خودت گوش نکردی!
-من کاملا راضی ام!
هردو خندیدیم، دستش رو دور کمرم حلقه کرد و بهم زل زد:
-فقط دیگه هیچ وقت اینجوری ولم نکن دل آسا، جواب زنگ هام رو بده، پیام هام رو بی جواب نذار، دیشب خیلی بهم سخت گذشت!
پشیمون و ناراحت سرم رو به زیر انداختم:
-شرمنده، ببخشید!
انگشتش رو زیر چونه ام گذاشت و سرم رو آورد بالا، لبخند زد و زمزمه کرد:
کد:
-یعنی بشقاب و کاسه و ظروف سفالی نیست؟!
-یکمی هست اما زیاد نه، حالا اگر خواستید مغازه رو بهتون نشون میدم برید نگاه کنید!
بعد از صرف ناهار طبق عادت بهشون توی جمع آوری سفره کمک کردم.
چون خیلی خسته بودم رو به مامان گفتم:
-من یه دوساعتی میرم بخوابم خیلی خسته ام!
-اما دل آسا تا یک ساعت دیگه عروس و داماد می رسن و کم کم برای مجلس شب باید حاضر بشیم!
-من حاضرم مامان، عروسی منکه نیست بعدشم حالا حالاها باهات شرط می بندم ک عروس و داماد نرسن چون راه زیاده و اگر ترافیکم باشه کامل معطل می شن!
بدون اینکه بهش اجازه مخالفت دیگه ای رو بدم سریع به سمت اتاقمون رفتم.
با خستگی لباس های راحتیم رو تنم کردم و روی تشک گرمم افتادم، خیلی زود خوابم برد!
×××
ساعت پنج عصر بود که چشم باز کردم!
با دیدن بابا توی اتاق سلام کردم که با لبخند گفت:
-انگار خیلی خسته بودی دخترم که اینهمه وقته کامل خوابیدی!
کش و قوسی به بدنم دادم:
-آره بابا، آخه من عادت به اینهمه پیاده روی و اینور اونور رفتن ندارم که، توی تهران هر جا می رم با ماشین میرم و میام واسه همین زود خسته می شم!
-الان دیگه بهتره پاشی، همه دارن برای مراسم *بله بران* حاضر می شن و تو هنوز توی اتاق نشستی!
بعد از رفتن بابا، به سرویس بهداشتی رفتم و دست و صورتم رو شستم.
با برگشتن به اتاق از توی کمدم شلوار لی آبی تیره ام رو به همراه مانتوی لی کوتاهم که تا بالای زانوم می رسید انتخاب کردم و روسری با طرح های آبی سفید و کفش اسپرت سفید!
پس از پوشیدن، ادکلن به خودم زدم و آرایش ملایمی هم کردم.
بعد از اون از اتاق خارج شدم.
توی سالن غلغله بود!
اصلا نمی شد بفهمی چی به چی هست!
میون اینهمه آدم خودم رو به سختی به آشپزخونه رسوندم و چایی ریختم به همراه کیک پرتقالی که توی دیس قرار داشت خوردم.
بعد از اون بیرون اومدم و به سختی تونستم مامان رو پیدا کنم!
-اینجا چه خبره مامان؟!
مامان که توی کت و شلوار زرشکی رنگش خیلی خوشکل شده بود با ذوق گفت:
-دارن با مشورت همدیگه مهریه رو تعیین می کنن تا بعد از رفتن به خونه ی عروس اونجا بخونن!
بی بی ساره مدام با یک پسری که حدودا بهش می خورد سی ساله باشه حرف می زد و سعی می کرد پسر رو قانع کنه!
رو به مامان پرسیدم:
‌-اون پسر کنار بی بی ساره همون داماد امشبه دیگه نه؟!
-آره، پسرخاله منه، البته بچه آخری هست و ته تغاری!
-چرا اینقدر دیر ازدواج کرده؟!
-واه هنوز سی سالشه دیر کجا بود؟ تا 27 سالگی که درس می خونده و تحصیل می کرده بعد از اونم که رفته خدمت، الان دیگه پخته و کامل مناسب هست برای ازدواج و تشکیل خانواده!
-الان خونه و ماشین داره؟!
-بله، یک خونه اینجا یدونه آپارتمان هم توی تهران، ماشین پارس هم داره!
-خوبه، اونوقت عروس خانم شغلش چی هست؟!
-روشنک گرافیک خونده، ترجیح میده کار نکنه دوست داره زن توی خونه باشه و راحت به زندگیش برسه!
-چندسالشه؟!
-پنج سال از آرش کوچیکتره!
با گیجی به مامان نگاه کردم که کلافه گفت:
-وای مادر تو چرا انقدر دیر می گیری؟ خب آرش همون داماد امشبه دیگه پسر بی بی ساره!
سری تکون دادم و ترجیح دادم ساکت بشم تا بیشتر از این مامان رو کلافه نکنم!
حدودا نیم ساعت بعد بالاخره مشورت هاشون به پایان رسید و همه برای رفتن به خونه ی عروس از ویلا خارج شدیم.
توی راه گروهی با دف و نی و شیپور فضا رو شاد کرده بودن و عده ای از خانم ها هم با تشویق همراهی شون می کردن.
واقعا این مراسمات برای من جالب بود!
آروشا دختر دایی مهداد که کنارم راه می رفت رو بهم گفت:
-تو این دختره فتانه رو میشناسی؟ انگار خیلی با پسرعمه ی ما بهش خوش میگذره ها، اگر دقت کرده باشی تمام ساعات روز رو با همن!
ل*بم رو گزیدم و سعی کردم خونسرد باشم:
-برام مهم نیستن آروشا، بذار هرکس هرکار دلش می خواد بکنه به ما چه؟!
-آخه مهراب که همش پابند تو بود تو هر مجلسی سعی می کرد وقتش رو با تو بگذرونه، همه ی فامیل فهمیده بودن بین شما دوتا یه چیزهایی هست!
با عصبانیت نگاهش کردم:
-حالا دیدید که بین ما هیچ چیزی نیست، پس خواهش می کنم این موضوع رو به همه بفهمون من اصلا دلم نمیخواد درگیر این موضوعات مسخره و مضخرف بشم!
-من صدبار این موضوع رو بهشون گفتم، حتی یکبار با بهنوش سر این مسئله شرط بستیم، من گفتم دل آسا عمرا محل بذاره به مهراب، آخه تو با این شهرت جهانی کجا و مهراب کجا!
پوفی کشیدم و گفتم:
-خب حالا میتونی به بهنوش بگی که تو شرط رو برنده شدی، بین من و مهراب جز یک نسبت فامیلی هیچ چیز دیگه ای نیست!
-بهترین کار رو کردی، آدمی مثل مهراب که همیشه خدا مثل این بچه ننه ها باید به عمه بارانک جواب پس بده واقعا سخته تحمل کردنش، حالا فقط عمه که همین یدونه پسر رو نداره همه پسر دارن و تازه عوض یکی دوتا یا سه تا دارن، عمه جوری مواظب مهراب هست که انگار همه قصد دارن اون رو ازش بدزدن!
-اما در مورد فتانه که این گفته ها صدق نمی کنه، به قول تو تمام روز با همن و خاله بی تفاوته!
-واقعا نمی دونم این فتانه جادوگره، سحر بلده چیه که به قول تو حتی عمه هم دست از سرش برداشته و میذاره راحت با مهراب بچرخه!
رسیده بودیم جلوی خونه ی عروس، آروشا که می خواست از تموم صح*نه ها فیلمبرداری کنه رو بهم گفت:
-من برم اون بالا تا تمام تصویر تو کادر بیفته، فعلا بای دخترعمه!
لبخندی به روش زدم اما ذهنم تماما درگیر حرف هاش شده بود!
صدای ساز و دهل لحظه ای قطع نمی شد، عده ای از روستایی ها رفته بودن وسط و می ر*ق*صیدن، کمی بعد کیهان با مسخره بازی هاش کمیل و مهروان رو کشید وسط و هر سه شروع کردن به ر*ق*صیدن، همه براشون کف می زدن و من یه گوشه فقط تماشا می کردم!
کمی بعد بالاخره صداها خوابید و بی بی ساره رو به همه خانم ها گفت:
-بفرمایید داخل، بفرمایید لطفا!
مردها قرار بود توی خونه ی کناری باشن خانم ها هم توی خونه عروس خانم چون برای اینهمه آدم جا نبود!
داخل که شدیم بوی اسپند و عود فضا رو حسابی در بر گرفته بود!
روشنک جلوی بی بی ساره ایستاد و با اون لباس محلی مجلل خم شد و دست بی بی رو ب*و*سید!
کمی بعد آهنگ سنتی گذاشتن و دخترهای روستا به اضافه ی چندتا از دخترهای فامیل رفتن وسط و شروع کردن به ر*ق*صیدن، در این فاصله یه جای مناسب پیدا کردم و نشستم.
کم کم همه جا به جا شدن، با دیدن ستاره که دم ورودی ایستاده بود به سختی تونستم با ایما و اشاره بهش بگم بیاد کنارم، کمی بعد اومد و با خستگی غرید:
-امان از دست این مامانم، اگر من رو نداشت واقعا هلاک می شد!
کنارم که نشست دختری سینی حاوی لیوان های شربت آلبالو، شربت زعفران، شربت آبلیمو رو جلومون گرفت تا به انتخاب خودمون برداریم.
هردو شربت آلبالو رو انتخاب کردیم که گفتم:
-بخور یکم نفست بالا بیاد!
-بی بی دوست داره توی این مراسمات شله زرد پخش کنه، هرچی می گم بابا این کارها وظیفه اقوام عروسه ما طرف دامادیم به ما چه ربطی داره، مگه گوشش بدهکاره؟!
شربت رو یک نفس سر کشید، کمی بعد ظرف های شله زرد و شیرینی محلی خوشمزه ای بین مهمانان پخش شد، طعم خیلی خوبی داشت و من کامل خوردم.
بالاخره یکی از مردهای بزرگ فامیل عروس با یک برگه ی کاغذ اومد و مهریه رو برای همه خوند، پس از اینکه تموم شد همه با موافقت صلوات فرستادن و به این ترتیب مراسم مهر بران به خوبی و خوشی برگزار شد!
پس از گذشت یک ساعت دیگه که بی بی ساره و بقیه بزرگترهای فامیل با هم صحبت می کردن سفره ی شام کشیده شد!
شام اون شب واقعا لذیذ بود که خانواده عروس تدارک دیده بودن!
کباب کوبیده به همراه گوجه های کبابی و ریحون و نون محلی، دوغ و ماست!
همه در کنار هم سر سفره نشستیم و مشغول خوردن شدیم.
ستاره کنار گوشم گفت:
-خانواده عروس واقعا به زحمت و خرج افتادن، کل پول مهریه ای که امشب به دخترشون رسید خرج مراسمات عروسی شد رفت!
هر دو ریز خندیدیم، بعد از اتمام شام اقوام داماد برای جبران زحمات خانواده عروس به هیچ کدومشون اجازه بلند شدن ندادن و خودمون سفره رو جمع و ظرف ها رو شستیم، مامان هم تموم اتاق و هال و کل خونه رو براشون جاروبرقی کشید و مثل دسته گل کرد!
بالاخره مراسم مهر بران به پایان رسید، وقتی همه بیرون اومدیم ستاره یه نفس عمیق کشید:
-چه حس خوبیه وقتی همه چیز به خوبی پیش میره و راحت میشیم!
-هنوز تازه اول کاره که، راستی خبری از خیاط نشد؟ لباس هامون حاضر نشده هنوز؟!
-نه هنوز، لباس محلی به همین سادگی ها که دوخته نمی شه تازه شانس آوردیم سمیه خانم یکی از بهترین خیاط های روستاست، وگرنه اصلا نمی تونست آماده شون کنه!
اون شب بعد از اتمام مراسم همه به ویلا برگشتیم و چون شام خورده بودیم و همه خسته بودن برای خواب به اتاق هامون رفتیم.
×××
روز بعد تا ظهر بدون هیچ اتفاق خاصی گذشت، من تا ساعت ده که خوابیدم چون واقعا خسته بودم، اصلا حس نداشتم از جام پاشم بعد از اون هم به ستاره توی آماده کردن ناهار ظهر که زرشک پلو با مرغ بود کمک می کردم و مامان و خاله پرستو و زن دایی نسیم هم کار درست کردن سالادها و پخت برنج رو به عهده گرفته بودن.
ستاره واقعا دختر خوبی بود، انقدر خوشرو و مهربون بود که از الان برای بعدا ها که بر می گشتیم تهران و شاید دیگه خیلی کمتر از الان می دیدمش دلم تنگ می شد!
ناهار مثل هر روز در صمیمیت کامل صرف شد و چون ما درست کرده بودیم شستن ظرف ها و تمیز کردن سفره رو بقیه به عهده گرفتن و من و ستاره از ویلا خارج شدیم تا کمی این اطراف بگردیم.
کمی از راه رو نرفته بودیم که نگاهم به مهراب و فتانه افتاد، هر دو در کنار هم وارد مغازه ای که من دیروز ازش خرید کرده بودم شدن و صدای خنده های فتانه سکوت فضا رو حسابی شکسته بود!
ستاره که متوجه نگاه خیره ام شده بود با کنجکاوی پرسید:
-ر*اب*طه ی بین اونا، اذیتت می کنه؟!
نگاهش کردم:
-قبلا شاید، اما الان دیگه نه!
-پس یه روز دوستش داشتی آره؟!
-نه، دوست داشتن نبود یه جور احساس عادت، وابستگی یک همچین چیزهایی!
-و الان؟!
-گفتم که واقعا دیگه برام اهمیتی ندارن هیچ کدومشون!
-ببین دل آسا اگر برات بی اهمیت هستن سعی کن این رو بهشون بفهمونی و نشون بدی، اگر پسرخاله ات هم متوجه این حس وابستگی تو نسبت به خودش شده باشه و با حس علاقه اشتباه گرفته باشه مطمئنا از این کارهاش یه جور قصد و نیت داره انگار می خواد بهت بفهمونه که تو رو نمی خواد یا داره از سرش بازت می کنه نمیدونم متوجه منظورم میشی یا نه اما انگار یه جورایی می خواد بهت بفهمونه هر حسی بهش داری بهتره کنار بذاری چون اون خودش رو پایبند علاقه تو نمی کنه و برای خودش یه کیس دیگه پیدا کرده و این نهایت بی احترامیه به تو و احساساتت!
ل*بم رو جمع کردم:
-چیکار کنم؟ اونا برای من ذره ای اهمیت ندارن، چطوری باید بهشون بفهمونم؟!
-سعی کن توام خودت رو از بند این احساسات که توی قلبته حالا هر چیزی که هست، وابستگی عادت یا حتی علاقه، راحت کنی، سعی کن به خودت بقبولونی اونا اصلا وجود ندارن و جلوی چشم هات نیستن، اینجوری که تو هردفعه با دیدنشون بهشون خیره می شی هرکس باشه میفهمه تو از روی حسادت زنانه ات بهشون زل زدی نه چیزی دیگه!
با تعجب گفتم:
-اما من واقعا همچین حسی نداشتم، من فقط از روی کنجکاوی بهشون نگاه می کنم می خوام حد روابطشون رو تخمین بزنم وگرنه که اونا برای من بی اهمیت ترین آدم های روی زمین هستن!
-آفرین، تو اراده ی قوی و محکمی داری پس می تونی که اونا رو هم کلا از ذهنت پاک کنی و دورشون رو یه حصار سنگی بکشی حتی می تونی برای خودت یه همدم پیدا کنی و وقتت رو باهاش بگذرونی اینجوری به طور کلی تموم حس های منفی ات هم پاک میشن و راحت می شی!
-سپهر هم ازم می خواد به زندگی عادیم برگردم، اون می خواد که من به زندگی و به آینده ای روشن اطمینان داشته باشم، میخواد با اعتماد به نفس و قوی جلو برم، امیدوارم که بتونم!
-سپهر خودش پسر خیلی آروم و صبوریه، اون هم توی زندگی کم سختی نکشیده، برای هرچیزی که داره خودش تلاش کرده اما هیچ وقت جا نزده، پس توام به راهنمایی هاش گوش بده و بذار کمکت کنه!
-آره ازم خواست که اجازه بدم بهم کمک کنه!
کمی دیگه که اطراف رو گشتیم ستاره ازم عذرخواهی کرد و رفت.
روی سکویی نزدیک به ویلا نشستم و دست هام رو دور زانوهام حلقه کردم.
سرم رو روی دست هام گذاشتم و هوای تازه روستا رو نفس کشیدم.
آرامش اینجا واقعا من رو به زندگی امیدوار می کرد.
اگر شرکتم نبود کامل می اومدم و اینجا زندگی می کردم، فارغ از هیاهوی شهر و آدم هاش!
اینجور جاها خیلی برای زندگی بهتره، نه خبری از آلودگی هوا هست نه دود و ترافیک و آلودگی های صوتی سرسام آور و نه هیچ چیز دیگه، اینجا تنها صدایی که توی گوش هات می پبچه صدای آب و آبشار و چهچهه پرندگان و حیوانات دیگه هست که هر کدوم به نوعی تو رو تو خلصه ای قشنگ فرو میبرن!
-می بینم که با خودت خلوت کردی!
نگاهم رو از کوه گرفتم و به سر تا پاش زل زدم!
پوزخندی زدم که کمی جلوتر اومد و به طعنه گفت:
-چه عجب ما یکبار تونستیم تو رو تنها گیر بیاریم!
-اتفاقا منم دلم می خواست متقابلا همین جمله رو به تو بگم!
-دلم نمی خواد انقدر با پسرا بپلکی دل آسا، می دونی که خوشم نمیاد!
-جدا؟ من نیازی ندارم به نظر تو، هرکار خودم دلم بخواد همون رو انجام میدم، توام سعی نکن برای من ادای آدم های پاک و با حیا رو در بیاری که این چند روز کامل بهم شخصیتت ثابت شده!
-چرا؟ چون با فتانه گشتم؟!
-فتانه؟ چقدر زود با همه پسرخاله میشی پسرخاله!
از جا بلند شدم و روبروش ایستادم:
-هیچ وقت باور نمی کردم همچین آدمی باشی، هیچ وقت به اندازه این چند روز که برای یه دختر غریبه وقت گذاشتی برای منی که به قول خودت دوستم داشتی وقت نگذاشتی، همیشه به نوعی داشتی از من فرار می کردی از منی که از گوشت و خون خودت بودم اما تا یه غریبه دیدی دیگه خودت رو وقفش کردی انگار نه انگار این مهراب گذشته اس!
-داری زود قضاوت می کنی، اون برای من فقط یک دوسته همین!
-بسه، لطفا بس کن، دلم نمی خواد با این دروغ های به درد نخورت گوشم رو درد بیاری، بین شما هرچیزی که هست به خودتون مربوطه، اصلا لزومی نداره واسه من توضیح بدی!
ازش فاصله گرفتم که دنبالم اومد و از پشت دست هاش رو دورم حلقه کرد، مدام نگران بودم یهو سپهر بیاد و ما رو تو اون وضعیت ببینه و براش سوتفاهم بشه برای همین سریع خودم رو کشیدم کنار:
-به من دست نزن!
با اخم داد زد:
-چیه؟ نو اومد به بازار کهنه شد دل آزار؟ حالا به خاطر یه پسر دیگه من رو پس می زنی؟ دست نزنم بهت دیگه؟ منی که طعم ل*ب هات رو هم چشیدم حالا دو روزه چی شده که ب*غ*ل کردنت جرم شده برام؟ اصلا فکرش رو هم نمی کردم که با اون اخلاقیات و شخصیت بروزت و آمریکاییت انقدر سطحی بین و ظاهربین باشی و از روی دیده هات قضاوت بکنی، دارم بهت میگم بین من و اون دختر هیچ چیزی نبوده و نیست، اون فقط در مورد گالری و نقاشی هاش این مدت با من حرف زده نه چیزی دیگه، تو پرورش یافته یک کشور آزاد هستی بهت نمیاد به روابط انقدر حساس باشی!
-تو با من که بودی جرات خاله بارانک نمی کردی باهام اینور اونور بیای و بچرخی، انگار خاله به غریبه ها بیشتر اعتماد داره تا به خودی!
پوزخند تمسخرآمیزی بهش زدم و ادامه دادم:
-الانم برو خوش باش مهراب، بین ما اگر چیزی هم بوده تا امروز بوده، من توی این چند روز که اومدیم روستا متوجه شدم که بودن من و تو کنار هم به نفع هیچ کس نیست، خصوصا اینکه خاله یک مانع بزرگ سر راه ما هست که دلش اصلا نمی خواد من و تو صنمی داشته باشیم، حالا که فتانه رو به راحتی آب خوردن پذیرفته و به بودنش در کنار تو هیچ واکنشی نشون نمیده بهتره دست بجنبونی، انگار خودتم بدت نمیاد باهاش باشی!
اخم هاش شدیدا درهم بود، خواستم ازش دور بشم که سریع بازوم رو گرفت و زمزمه کرد:
-احساس بین من و تو هیچ وقت الکی و بیخودی نبوده، بهت گفته بودم که نمیذارم هیچ کس مانع من و تو باشه، نمیذارم کسی برای ما تصمیم بگیره، نمیذارم ر*اب*طه مون رو بهم بزنن مگه بهت قول نداده بودم؟!
-قول؟ تو خیلی حرف ها زدی و قول ها دادی مهراب، اما من با پسری که به راحتی ازم چند روز بی خبر می مونه، جلوی چشمم با دختر دیگه ای گرم می گیره اصلا نمیتونم ر*اب*طه ای جز دوستی و قوم و خویشی داشته باشم، درسته تو آمریکا بزرگ شدم اما هرگز اصالتم رو از یاد نبردم، من تا موقعی که با تو بودم هرگز کسی رو جز تو توی زندگیم راه ندادم و حالا تو بهم فهموندی که قابل اعتماد نیستی پس بهتره راهمون از هم جدا بشه!
-اون ب*وسه ها، اون خاطرات، اینهمه برات راحته فراموش کردنشون؟!
-فکر می کردم واسه تو حداقل غیرقابل فراموش شدن باشه، تو که ادعا داشتی به خاطر من خیلی کارها کردی، تعجب می کنم چطور تونستی چندین روز بی توجه به من باشی و حتی یدونه خبر ازم نگیری، چطور راحت با یک دختر دیگه قدم زدی در حالیکه من تنها بودم و منتظر تو!
نگاه عمیقی بهم انداخت که با انزجار گفتم:
-حالا دیگه تموم شد، دیگه منتظرت نیستم، بهتره بری دنبال زندگیت!
بعد از گفتن این حرف سریعا ازش دور شدم، صدام نزد و حتی تلاشی برای ادامه دادن این بحث نکرد، انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا ر*اب*طه بین من و مهراب هیچ وقت جوش نخوره و همیشه با یک مانع روبرو باشه!
بغض عمیقی گلوم رو چنگ می زد، هوا هر لحظه بیشتر رو به تاریکی می رفت.
بی توجه به صدای پارس سگ های روستا خودم رو به رودخونه رسوندم و روی تکه سنگی نشستم!
اشک هام بی اختیار روی گونه هام جاری شدن!
با حرص پاکشون کردم، من نباید هیچ وقت اشک بریزم، من اونقدر قوی هستم که هیچ کس برام مهم نباشه مثل تموم این سال ها!
اما باز هم اشک ها راه خودشون رو پیدا کردن و نتونستم مانع ریختن شون بشم!
واقعا چرا باید سرنوشت من انقدر بد نوشته شده باشه؟
چرا تا میام یکمی به زندگی امیدوار بشم گند زده میشه به همه چیز؟!
خسته شدم دیگه از اینهمه دست و پا زدن و به جایی نرسیدن!
صدای زنگ موبایلم بلند شد، مامان بود و من اصلا حوصله توضیح دادن بهش رو نداشتم واسه همینم رد دادم و براش نوشتم:
-ل*ب رودخونه ام، نگران نباش حالم خوبه!
گوشی رو روی سایلنت گذاشتم و سرم رو بین دست هام گرفتم.
با حلقه شدن دست های مردونه یکی دور شونه هام با ترس نگاهم رو به پشت سرم دوختم و با دیدن سپهر نفس حبس شده ام رو محکم فوت کردم بیرون:
-وای سپهر، من رو ترسوندی!
-هیچ وقت تنها نیا اینجا، تو با اینهمه خوشکلی و زیباییت نباید تنها اینجور جاها بیای، اگر به جای من یکی دیگه الان اینجا بود چیکار می خواستی بکنی؟!
سریع صورتم رو با آب سرد رودخونه شستم و از سردیش لرز توی تنم نشست، اصلا دلم نمی خواست سپهر اشک هام رو ببینه و خیال کنه من ضعیف هستم!
از جا بلند شدم که عقب رفت و بهم زل زد:
-چی باعث شده تنها پناه بیاری به رودخونه؟!
-همینجوری!
جلوتر اومد و دستش رو زیر چونه ام گذاشت، سرم رو بالا آوردم و خیره شدم تو چشم هاش:
-اگر می خوای چیزی رو بهم نگی نگو، اما لطفا بهم دروغ نگو دل آسا!
-مهراب!
اخم هاش درهم شد، پوفی کشیدم و پشتم رو بهش کردم:
-مسیر ما از اول هم اشتباه بود، هر دو فکر می کردیم که بهم علاقه مند هستیم اما نبودیم، ما فقط به هم عادت کرده بودیم، هیچ وقت عاشق هم نبودیم!
-پس دلیل بی قراری هات چیه؟!
روم رو برگردوندم و با بغض داد زدم:
-تنهایی هام، اینکه تا چشم باز کردم و خودمو شناختم همیشه تنها بودم، نه خواهری نه برادری، اهورا هیچ وقت نتونست برام اونجوری که باید برادری کنه، هیچ وقت طعم یک زندگی پررونق و شاد رو نچشیدم، همیشه ظاهر سرد و مغرور و یخی خودم رو حفظ کردم و باعث شدم همه از اطرافم دور بشن، من همیشه تنها بودم سپهر، هیچ وقت نتونستم اونجوری که دلم می خواد زندگی کنم!
اشک هام باز هم بی اختیار روی گونه هام ریخت!
پشتم رو بهش کردم و هق هق هام تو صدای رود گم شد!
حلقه شدن دست هاش رو دور شکمم احساس کردم و لحظاتی بعد هرم د*اغ نفس هاش صورتم رو توی اون سرما گرم می کرد!
اولین بار بود که لمسم می کرد، نمی دونم چرا اما آرامشی عجیب، وجودم رو در بر گرفت!
-میخوام فقط آروم بشی، نمی خوام حس کنی قصد دارم از این حالت سواستفاده کنم دل آسا میفهمی که؟!
می فهمیدم، اون فقط با این کارش می خواست من رو به خودم بیاره!
-می فهمم!
-آروم باش، از این به بعد اگر تو بخوای دیگه تنها نیستی من پشتتم، همه جا و در همه حال، باور کن حرفم حرفه، من مثل بقیه نیستم!
آهی عمیق کشیدم، دست های مردونه اش روی شکمم درهم حلقه شده بود و سرش روی شونه ام بود، از پشت من رو تو حصار آغوشش گرفته بود و صدای آرومش مثل نوازش دلم رو آروم می کرد!
-نمی دونم چرا و چطوری اما همیشه باعث آرامشم بودی، صدات تو بدترین روزها و لحظاتم روحم رو آروم می کرد، انگار همیشه باهات یک جورایی ارتباط برقرار می کردم و آهنگ هات باهام حرف می زد، الانم که خودت اینجایی وجودت بهم حس خوبی میده، اگر توام این احساس رو داری می تونیم با هم همدیگه رو به آرامش برسونیم و از تنهایی در بیاریم، نمی خوام حس کنی خودم رو بهت تحمیل می کنم ابدا، می خوام توام از ته قلبت بخوای!
اشک هام رو پاک کردم و آروم خودم رو از آغوشش بیرون کشیدم، چشم های خمارش تو سیاهی شب هم برق می زد و من رو از خود بی خود می کرد!
-دل آسا؟!
ل*ب هام رو تر کردم که پرسید:
-می خوای؟!
مطمئن زمزمه کردم:
-آره، می خوام باهات باشم!
لبخند عمیقی روی ل*ب هاش نشست، دستش رو به سمتم گرفت:
-بیا بریم!
در کنار هم و دست در دست هم به سمت ویلا به راه افتادیم.
-اگر یه چیزی ازت بخوام نمیگی این سپهر چقدر پرروئه هنوز هیچی نشده داره واسم رئیس بازی در میاره؟!
خندیدم:
-نه بابا، بگو؟!
-میشه دیگه با پسرخاله ات حرف نزنی؟ منظورم این نیست که باهاش قهر کنی یا ارتباطت رو قطع کنی نه، فقط می خوام در مواردی که ناراحتت می کنه باهاش صحبتی نکنی، تنها باهاش جایی نری، نذاری آزارت بده، من می تونم شرش رو کم کنم اما دلم نمی خواد خیال کنی می خوام همه رو از دور و اطرافت بپرونم، اما اگر می خوای حالت بهتر بشه باید قدم به قدم جلو بری و تموم آدم هایی که باعث ناراحتیت می شن رو پاک کنی!
سری تکون دادم و گفتم:
-بین ما دیگه چیزی نمونده سپهر، اون حبابی که خیال می کردیم توش عشق موج می زنه طبل تو خالی بیش نبود که آخرم ترکید، من دیگه از یک سوراخ دوبار گزیده نمی شم خودم حواسم هست خیالت راحت!
-هرجا به کمکم نیاز داشتی فقط کافیه بگی، اگر قراره هردو با هم باشیم پس از این به بعد دردهای من درد توئه و غم های تو غم های من، نباید چیزی رو از هم مخفی کنیم چون اونجوری نمی تونیم همدیگه رو آروم کنیم!
-می دونم، من چیزی برای مخفی کردن ندارم!
-عالیه، مطمئن باش منم ندارم!
به ن*زد*یک*ی ویلا رسیده بودیم، آروم دستم رو ول کرد و مقابلم ایستاد:
-دلم نمی خواد گرمای دستت رو از دست بدم اما چون نگرانم تو نخوای کسی فعلا بفهمه دستت رو ول کردم، نمی خوام واست حرف در بیارن وگرنه واسه من حرف هیچ کس مهم نیست کافیه تو ل*ب تر کنی به همه می گم قراره با هم باشیم!
حس خیلی خوبی توی دلم پیچید، سپهر قوی بود، یه تکیه گاه خیلی محکم!
-ممنونم که انقدر با درک و شعوری، فعلا قضیه مسکوت بمونه بهتره!
سری تکون داد:
-باشه عزیزم، هرجور تو بخوای!
لبخندی زدم که زمزمه کرد:
-لبخند که می زنی دلم میره برات!
لرزشی خفیف تمام تنم رو در برگرفت، سپهر بلد بود دل من رو به بازی بگیره!
سرم رو به زیر انداختم که خنده مردونه ای کرد:
-خجالت کشیدی؟ بهت نمیادا!
خندیدم که با صدای ستاره هر دو به خودمون اومدیم:
-وای، تو اینجایی دل آسا؟ می دونی مادرت چقدر نگرانت شده؟ چرا گوشیت رو جواب نمی دی دختر؟!
با حرص گفتم:
-مگه من بچه ام که نگرانم می شه؟ خب بهش اس ام اس دادم گفتم که ل*ب رودخونه هستم، دیگه جای نگرانی هست؟!
سپهر رو به ستاره گفت:
-راحتش بذارید، یکمی ناخوش احواله بهتره استراحت کنه!
ستاره بی حرف بازوم رو گرفت و با هم به داخل ویلا رفتیم، به اتاق خودمون من رو برد و جلوی در گفت:
-می خوای کمکت کنم تا توی رخت خوابت؟!
-نه ستاره، ممنون.
ستاره لبخندی به روم زد و رفت.
با ورودم به اتاق مامان و بابا سریع از جا بلند شدن و جلو اومدن.
مامان با گریه گفت:
-تو کجایی عزیزم؟ تو که من رو نصف عمر کردی!
خودم رو به رخت خوابم رسوندم که بابا اومد و بهم کمک کرد دراز بکشم!
-مامان منکه بهت اس ام اس دادم گفتم ل*ب رودخونه ام، منکه دیگه بچه نیستم چرا خودت رو بیخودی آزار میدی؟!
بابا دستم رو توی دستش گرفت:
-عزیزبابا خوبی؟!
-خوبم باباجون، بخدا خوبم!
مامان نفسش رو محکم فوت کرد بیرون:
-خداروشکر که خوبی!
صدای در اتاق بلند شد و لحظاتی بعد خاله گیسو در رو باز کرد و وارد شد:
-دل آسا برگشت؟ خاله جون همه رو نگران کردی که!
-من خوبم خاله، جای نگرانی نیست!
خاله گیسو لبخندی به روم زد و رو به مامان گفت:
-چرا نمیاید بریم؟ همه پایین منتظرن ها!
مامان اخم کرد:
-منکه با این حال دخترم اصلا دل و دماغ شرکت تو مراسم شیرینی خوران رو ندارم، شماها برید گیسوجان، از طرف من از بی بی هم معذرت خواهی کن!
با اخم رو به مامان گفتم:
-مامان من حالم خوبه، شما چیکار به من دارید؟ لطفا برید، من اگر حالم خوب بود خودمم می اومدم ولی می بینید که حوصله ندارم، شماها برید من اینجا استراحت می کنم!
خاله گیسو رو به مامان گفت:
-دل آسا که بچه نیست درسا، بی بی ناراحت میشه اگر نیای!
بابا میون بحثمون اومد و گفت:
-بهتره بری درسا، این مجلس زنونه اس و نیازی به حضور ما آقایون نیست من تو اتاق می مونم مواظب دخترمون هستم تا توام خیالت راحت باشه!
با این حرف مامان خیالش راحت شد و بالاخره به رفتن رضایت داد.
دقایقی بعد ویلا خالی از خانم ها شد و فقط صدای آقایون از طبقه پایین میومد.
سرم رو به سمت شومینه برگردوندم و گرماش رو با ل*ذت به جون خریدم!
بابا با یک سینی حاوی دوتا فنجون چایی خوش رنگ به همراه نبات و قند وارد شد و رو بهم لبخند زد:
-مطمئنم این چایی خوش عطر، حالت رو خیلی خوب می کنه عزیزبابا!
لبخندی زدم و تو جام نشستم.
فنجون رو به دستم داد و پرسید:
-هنوز هم فکر و خیال گذشته اذیتت می کنه دخترم؟!
-نه بابا، نمیگم گذشته رو چال کردم و فراموش نه، چون گذشته آدما هرگز فراموش نمی شه تا ابد تو ذهنت ثبت می شه اما سعی می کنم دیگه بهش فکر نکنم، عمر من تباه شده و گذشته رفته، اگر هرچقدر هم بشینم فکر و خیال بکنم چیزی قرار نیست عوض بشه!
بابا با شرمندگی بهم زل زد:
-گاهی از اینکه تو رو اینجوری می بینم شرمنده می شم دخترم، اگر من بی احتیاطی نکرده بودم تو هیچ وقت زیر دست اون بی شرف بزرگ نشده بودی، مادرت یک عمر با غصه و غم و درد زندگی نکرده بود، خودم یک عمر حسرت بودنتون به دلم نمونده بود، تموم این سال ها به خاطر یک بی احتیاطی و یک نادونی از جانب من تباه شد دخترم!
دستم رو روی دستش گذاشتم:
-هرچی بوده تموم شده بابا، بهتره نه شما با این افکار خودتون رو عذاب بدید نه من با یادآوری گذشته، ما حالا همدیگه رو داریم، بعد از سال ها سختی الان زندگی روی خوشش رو داره بهمون نشون می ده پس چرا با فکر به گذشته ای که تموم شده و رفته خودمون رو باز هم بندازیم تو درد و رنج؟!
-حق با توئه عزیزم، از اینکه مادرت تونسته توی اون زندگی تاسف بار تو رو به این خوبی تربیت کنه و پرورش بده واقعا خوشحالم، همیشه نگران بودم نکنه تو خلق و خوی اون کیان رو بگیری و دیگه نتونم کاری بکنم!
-کسی که اصالت داره و خون پاک تو رگ هاش هست هیچ وقت خلق و خوی ناجور به خودش نمی گیره، خیالتون راحت من دختر شمام!
بابا با محبت پیشونیم رو ب*و*سید و خندید.
-بابا بهتره بری پایین پیش بقیه، منکه حالم خوبه می خوام استراحت کنم شما الکی اینجا تنها نمون!
-نه دخترم به مامانت قول دادم مواظبت باشم!
-اما من خوبم شما که دارید می بینید، لطفا برید!
بابا باشه ای گفت و لحظاتی بعد اتاق رو ترک کرد.
سر جام دراز کشیدم و گوشیم رو برداشتم، چندین پیام از سپهر داشتم و یکی هم از ستاره که نوشته بود چرا به مراسم شیرینی خوران نرفتم و جام خالیه و حسابی دلتنگم شده، جوابش رو دادم و بعد پیام های سپهر رو باز کردم:
-بهتری دل آسا؟!
-خیلی نگرانتم!
-شاید عجیب باشه اما به همین زودی دلتنگت شدم!
-چرا جواب نمیدی عزیزم؟
-دل آسا تورو خدا بگو که حالت خوبه!
سریع براش نوشتم:
-من خوبم سپهر، نگران نباش، دراز کشیدم و دارم استراحت می کنم!
-تنهایی؟!
-آره!
تازه پیام رو ارسال کرده بودم که گوشیم زنگ خورد، سپهر بود!
لبخندی روی ل*بم نشست و تماس رو وصل کردم:
-دل آسا؟
-جانم؟!
چند لحظه صدایی نیومد، فکر کردم تماس قطع شده برای همین گفتم:
-چی شد؟ قطع شد؟!
-نه قطع نشده، هنوز توی رویای شیرین "جانم‌" شنیدن از ز*ب*ون توام و نتونستم به خودم بیام!
لبخندی زدم و گفتم:
-خب پس تو رو با این رویای قشنگت تنها میذارم تا خوب به خودت بیای، کاری نداری؟!
خندید:
-کجا؟ من هنوز سیر نشدم که!
-از چی سیر نشدی؟!
-از شنیدن صدات!
باز هم همون لرز خفیف و باز هم تپش های قلب بی قرار من!
-تو کجایی سپهر‌؟!
-تو خونه، تنها!
-منم تا الان بابا پیشم بود، الان رفت طبقه پایین!
-اگر بیام ویلا میتونی بیای پایین ببینمت؟!
لبخندی زدم:
-ما که تازه با هم بودیم، باز چرا؟!
-انگار تو دلتنگم نشدی!
صداش دلخور بود، واقعا برای من اینجور مسائل تازگی داشت، من اونقدر احساساتم رو توی وجودم خفه کرده بودم که حالا بلد نبودم چطوری باید دلبری کنم!
بلد نبودم چطوری باید دلخوری یک مرد رو برطرف کنم!
من بلد نبودم برای کسی که دلتنگم بود دلتنگی کنم و نمی تونستم اون رو به سمت خودم جذب کنم!
پس من چه جور زنی بودم؟!
بغض عمیقی به گلوم چنگ زد، با همون بغض و صدای گرفته گفتم:
-سپهر من نمی تونم باهات ادامه بدم، تو رو خدا ببخش، کاش همون موقع که ازم پرسیدی جواب منفی داده بودم اما هنوز هم دیر نشده خواهش می کنم دنبال من نباش، من اون کسی که تو دنبالشی نیستم، ببخش خب؟!
گوشی رو قطع کردم و اشک هام باز هم روی گونه هام جاری شد!
پتو رو روی سرم کشیدم و زار زدم!
کیان شهیادی هیچ وقت نمی بخشمت!
تو باعث تموم بدبختی های منی!
گوشیم مدام زنگ می خورد، سپهر بی وقفه بهم زنگ می زد و من بیش از پیش گریه می کردم، پیام می داد و من اصلا دلم نمی خواست باز کنم و با خوندنشون از اینکه سپهر رو پس زدم پشیمون بشم، اون با من به جایی نمی رسید چون من احساسات نداشتم، چیزی که یک زن، یک دختر باید داشته باشه رو نداشتم، عشوه و ناز بلد نبودم، دلبری بلد نبودم و این چیزها عذابم می داد!
اونقدر گریه کردم که از فرط خستگی متوجه نشدم کی خوابم برد!
×××

صبح با صدای سروصدا از طبقه پایین بیدار شدم.
خمیازه عمیقی کشیدم و گوشیم رو از کنارم برداشتم!
با دیدن چهل تماس بی پاسخ و ده پیام از طرف سپهر، اتفاقات دیشب مقابل چشم هام مثل یک پرده گذشت!
اخم هام درهم شد!
چرا هیچ وقت یک عشق آتشین و مداوم نصیب من نمی شد؟!
چرا نمی تونستم برخلاف ظاهر زیبا و دلبرم، کسی رو جذب خودم کنم؟!
چرا نمی تونستم دل یک مرد رو به دست بیارم؟!
یعنی تموم این ها به خاطر این بود که من نمی تونستم با زبونم، با زدن حرف های رمانتیک طرف مقابلم رو به سمت خودم بکشم؟ یعنی احساست رو باید بروز بدی تا طرف مقابلت درک کنه نمیشه انتظار داشت خودش از تو چشمات بخونه!
پوفی کشیدم و از جا بلند شدم، بعد از رفتن به توالت بیرون اومدن و مشغول حاضر شدن، شدم!
جین سفیدم رو به همراه بافت جذب مشکیم و شال و کفش های اسپرت مشکیم برداشتم و تنم کردم، آرایش ملایمی به چهره دادم و ادکلن همیشگیمم زدم.
با ورودم به طبقه پایین چشمم به سپهر افتاد که درست کنار ورودی نشسته بود و زل زده بود به راه پله ها!
یعنی منتظر من بود؟!
با دیدنم مثل ترقه از جا در رفت و با صورتی برافروخته بهم اشاره کرد که برم بیرون و خودش زودتر رفت!
ل*ب هام رو خیس کردم و آهی کشیدم.
به آشپزخونه رفتم و چایی با کیک پرتقالی خوشمزه ای که تازه تازه بود خوردم.
با برگشتنم به سالن مامان رو دیدم که سریع به کنارم اومد و با نگرانی بازوهام رو گرفت:
-دخترم خوبی؟ بهتری؟!
-خوبم مامان، انقدر دلواپس من نباش، منکه بچه نیستم!
-بچه هر چقدر هم که بزرگ بشه واسه مادر پدرش بچه اس، من نمیتونم دل نگرانت نباشم!
-باور کن الان حالم خوبه، می خوام برم بیرون یک هوایی بخورم خب؟!
-باشه عزیزم فقط مواظب خودت باش!
-باشه، راستی اینهمه همهمه و سروصدا واسه چیه؟!
مامان نگاهی به جمع انداخت و با لبخند گفت:
-امشب عقدکنان هست دیگه دخترم، فراموش کردی؟ قراره ساعت سه همه خانم ها برای بستن سفره عقد به سالنی که آرش اجاره کرده بریم، اونجا رو تزئین کنیم و برای شب حاضرش کنیم واسه همین همه در تدارک تهیه وسایل هستن.
-خب به سلامتی، بالاخره رسیدیم به عقد!
مامان لبخندی زد و با محبت گفت:
-انشاالله قسمت خودت عزیزم!
پوزخندی زدم و زمزمه کردم:
-انشاالله مامان!
با بیرون اومدنم از ویلا بازوم توسط سپهر کشیده شد!
با تعجب به حرکات عصبیش نگاه می کردم که من رو دنبال خودش کشید و برد خونه شون!
در رو پشت سر خودش بست و جلو اومد!
ل*ب هام رو جمع کردم و زل زدم بهش!
-دل آسا تو هیچ میفهمی از دیشب چه بلایی سر من آوردی؟ می دونی از دیشب که اونجوری گوشی رو قطع کردی تا الان یک دقیقه ام پلک هام روی هم نیفتاده و نخوابیدم؟ واقعا ازت انتظار این رفتار زشت رو نداشتم، واقعا برازنده تو نبود!
-چی برازنده من نبود؟ اینکه خواستم ر*اب*طه ای بین ما شکل نگیره؟!
چشم های عصبیش تغییر حالت داد و با دلخوری بازوهام رو بین دست هاش گرفت:
-چرا نمی خوای؟ تو که قبول کرده بودی، یهویی چی شده دل آسا؟ کسی حرفی زده؟ مهراب برگشته سمتت که من رو پس زدی؟!
-دیگه هیچ وقت اسم مهراب رو پیش من نیار!
با تعجب بهم خیره شد که داد زده بودم و این جمله رو گفته بودم، ادامه دادم:
-مگه من دستمالم که هر وقت بهم نیاز داشتن بیان سمتم و هروقت نه ولم کنن؟!
-خب پس بگو چی شده؟ بگو دل آسا، چرا یهویی دست من رو پس زدی؟ چرا ر*اب*طه مون رو نخواستی؟!
عمیق بهش نگاه کردم، من نباید دلیلش رو می گفتم، نباید می گذاشتم که سپهر ضعف هام رو ببینه و بفهمه که با یک دختر بی احساس طرفه!
از کنارش رد شدم که سریع دنبالم اومد و سد راهم شد:
-تا وقتی جواب سوالم رو ندی نمیذارم بری، من نمی خوام از دستت بدم دل آسا چرا درکم نمی کنی؟!
-جوابی نداره سوالت که بخوام بهت جوابی بدم، من اول قبول کردم و بعد یهویی پشیمون شدم اینکه دیگه اینهمه جنجال نداره، از سر راهم برو کنار لطفا!
-اما من ولت نمی کنم، می دونم که این حرف ها یک دلیل داره که تو نمی خوای به من بگی اما من تا نفهمم ولت نمی کنم، می دونی دیشب چقدر بهم سخت گذشت؟ چرا گوشی رو روم قطع کردی؟ چرا هرچی زنگ زدم و پیام دادم جواب ندادی؟!
-خواب رفتم!
-نه دل آسا، بهت گفتم نمی خوای چیزی رو بهم بگی نگو اما هیچ وقت بهم دروغ نگو!
نگاهی به چهره دل نشینش انداختم!
چقدر زیبا بود و جذاب!
وقتی دید حرفی نمی زنم با ناراحتی از سر راهم رفت کنار:
-باشه دل آسا می خوای بری برو، اما بدون من به این سادگی ها ازت نمی گذرم، من ازت دست نمی کشم!
با اینهمه اصرارش حس قشنگی بهم دست داد و رو بهش گفتم:
-چرا انقدر برای این ر*اب*طه اصرار داری سپهر؟!
-چون ازت خوشم میاد، چون با صدات آروم می شم، چون سال ها انگار همه جا دنبال تو بودم انگار می دونستم یک روز قراره مقابلم قرار بگیری، من تو رو از توی آهنگ هات حس می کردم و الانم با تموم وجودم خواهانتم!
لبخندی زدم و جلوش ایستادم، نگاهش رو به چشم هام دوخت که بی اختیار صورتم رو جلو بردم و گونه اش رو ب*و*سیدم!
صدای تپش های قلبش و تند شدن ضربان قلبش رو به خوبی متوجه شدم، سرم رو آروم عقب کشیدم که بی قرار با چشم هایی خمار بهم زل زد:
-باهام اینجوری می کنی و بعد می گی ولم کن؟ هرگز!
-ببین سپهر تو خودت از زندگی گذشته من خبر داری، می دونی که من توی تموم سال های زندگیم احساساتم رو کشته بودم، می دونی که حق دوست شدن یا ر*اب*طه داشتن با ج*ن*س مخالف رو نداشتم، می دونی که شاید مثل بقیه دخترها بلد نباشم دلبری کنم پس مطمئن نباش که بتونم برات دوست خوبی باشم و ر*اب*طه مون صمیمی و گرم باشه پس چرا می خوای بیخودی خودت رو علاف من کنی؟!
دست هاش رو بالا آورد و دوطرف صورتم گذاشت:
-پس به خاطر این بود که خواستی من رو پس بزنی آره؟ تو هیچ وقت بی احساس نیستی دل آسا که اگر بودی با ب*وسه ات من رو به اوج نمی کشوندی، تو فقط باید خجالت توی وجودت رو بذاری کنار اونوقت می تونی احساساتت رو بروز بدی، سعی کن باهام غریبی نکنی اونوقت راحت می تونی بهم ابراز کنی تموم احساسات قلبیت رو!
-اما من نگرانم تو توی این ر*اب*طه اذیت بشی سپهر!
-من خودم انتخابت کردم، پس این حرف ها رو تمومش کنم خواهش می کنم!
-باشه، اما اگر نتونستم اونجوری که باید تو رو راضی نگه دارم گلایه نکنی ها، من هشدار دادم بهت خودت گوش نکردی!
-من کاملا راضی ام!
هردو خندیدیم، دستش رو دور کمرم حلقه کرد و بهم زل زد:
-فقط دیگه هیچ وقت اینجوری ولم نکن دل آسا، جواب زنگ هام رو بده، پیام هام رو بی جواب نذار، دیشب خیلی بهم سخت گذشت!
پشیمون و ناراحت سرم رو به زیر انداختم:
-شرمنده، ببخشید!
انگشتش رو زیر چونه ام گذاشت و سرم رو آورد بالا، لبخند زد و زمزمه کرد:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
-نبینم ناراحتیت رو!
لبخند زدم و به سمت در رفتم:
-من باید برم کمک مامان اینا، درضمن دیگه هم اینجوری من رو ندزد بیار اینجا!
بلند زد زیر خنده و گفت:
-شرمنده، پای تو که وسط باشه با همه می جنگم حتی با خودت!
قلبم هری ریخت، چشم های خمارش رو بهم دوخت و زمزمه کرد:
-برو دل آسا، اگر یکم دیگه اینجا باایستی من رو کاملا از خود بی خود می کنی و اونوقت...!
خندیدم و سریع از خونه شون بیرون اومدم.
به ویلا برگشتم، حالا زندگی قشنگ تر شده بود، همه چیز رنگ و بوی قشنگ تری به خودش گرفته بود چون دلم گرم شده بود!
به کمک مامان رفتم و تا ظهر مشغول بودیم.
بعد از ناهار لذیذی که خوردیم ستاره دوید اومد پیشم و با ذوق گفت:
-وای دل آسا لباس های محلی مون حاضر شدن، مامان رفته از خیاط اونا رو تحویل بگیره و واسمون بیاره!
با خوشحالی خندیدم:
-خیلی خوب شد، همش نگران بودم مبادا به دستمون نرسه تا روز عروسی اینجوری که زودتر هم حاضر شد و خیالمون راحت می شه!
-آره حق با توئه، راستی چی میخوای بپوشی امشب؟!
_واسه عقدکنون؟!
-آره دیگه، چون می دونی که همه قراره تو سالن جمع بشیم و مختلط هم هست عقدکنون، برای همین باید لباسی رو انتخاب کنیم که هم راحت باشه هم جلف نباشه!
-بابا الان دیگه کی به این چیزها اهمیت میده آخه؟!
-تو شاید آزاد و رها باشی اما خب من یه داداش غیرتی دارم که روم حساسه!
بعد از گفتن این جمله چشمکی زد و من رو به فکر فرو برد!
یعنی سپهر غیرتی بود؟!
اگر غیرتی بود چرا با من وارد ر*اب*طه شد وقتی می دونست که من مدلینگ بودم؟
تموم عکس های من روی مجلات مد پخش بود و دست به دست می چرخید چطور غیرت سپهر این رو پذیرفته بود؟!
اگر غیرتی بود من چطوری می تونستم باهاش راحت باشم؟
به یاد ب*وسه ام افتادم، سپهر چقدر خوشش اومده بود و با نگاه خاصش تموم تنم رو د*اغ کرده بود پس اونقدرها هم غیرتی نبود، شاید هم فقط روی خواهرش غیرت داشت!
پوفی کشیدم و رو به ستاره گفتم:
-من یه کت و شلوار شیک زرشکی دارم همون رو تنم می کنم عزیزم!
-خب من چی تنم کنم؟!
-نمی دونم، تو مطابق با سلیقه خانواده ات لباس بپوش تا معذب نباشی!
ستاره سری تکون داد و رفت.
کمی بعد بی بی ساره از همه خانم ها خواست برای تزئین سالن بریم.
لوازم هام رو توی یک کیف بزرگ ریختم و به همراه ستاره و بقیه از ویلا خارج شدیم.
توی راه سپهر و بابا و آقای موسوی و مهراب و کیهان و پیمان و سامیان و فتانه و مادرش هم بهمون ملحق شدن!
ستاره با حرص غرید:
-این دختره و مادرش دیگه می خوان بیان چه کار؟!
-اصلا مردها چرا میان؟ مامان که به من گفت فقط خانم ها میان!
-عزیزم ما خانم ها که نمی تونیم مبل و صندلی جا به جا کنیم یا ریسه وصل کنیم این ها کارهای مردونه اس، به حضور چندتا مرد نیازه!
سری تکون دادم.
با رسیدن به سالن آرش به استقبالمون اومد و همه به داخل رفتیم.
سالن بیش از اون چیزی که فکرش رو بکنی کار داشت!
پر از خاک بود و نیاز به گردگیری درست و حسابی داشت!
مامان با دیدن سالن آه از نهادش بلند شد:
-ای وای، اینجا انگار طوفان اومده که!
با این جمله اش همه به عمق ماجرا پی بردن و بنابراین بدون اتلاف وقت شروع کردیم به تمیزکاری!
من و ستاره و غنچه و پادنا ظرف های یکبار مصرف رو حاضر می کردیم و میوه ها رو می شستیم که البته خیلی خسته کننده بود و حسابی ب*دن درد گرفته بودیم!
مردها به همراه بقیه خانم ها تو سالن بودن.
پس از گذشت سه ساعت بالاخره سالن غرق در تمیزی و نور شده بود!
ریسه ها سرتاسر سالن وصل شده بودن و باند هایی برای پخش آهنگ در جای جای سالن قرار داشت و وسایلی که مخصوص دود کردن اسپند بودن هم در دو گوشه سالن گذاشته شده بود.
نگاهم رو به فتانه دوختم که از هر فرصتی استفاده می کرد تا خودش رو به مهراب نزدیک کنه!
خب البته دیگه برام مهم نبود چون همیشه میگن واسه کسی بمیر که برات تب کنه وقتی مهراب نسبت به من اینهمه سرده چرا من خودم رو درگیرش کنم؟!
-به چی فکر می کنی؟!
با دیدن سپهر که فنجون خوش عطر قهوه رو جلوم گرفته بود لبخندی زدم و فنجون رو گرفتم:
-به اینکه چقدر رسومات مردم این روستا جالبه، به خاطر یه عروسی چندین روزه که مراسمات دارن اما تو شهر گاهی کل زمان یک عروسی تو دوساعت خلاصه میشه که اصلا نمیفهمی چی شد!
-خب البته خیلی ها مثل تو فکر نمی کنن دل آسا، خب اینجور مراسمات زمان زیادی می خواد، خیلی دوندگی داره یعنی باید خیلی تلاش کنی اینور اونور بری تا بتونی به همه کارها برسی، خیلی هم باید هزینه کنی، بی بی ساره پولداره خانواده عروس خانم هم که پولدارن واسه همین مشکلی ندارن با اینهمه سنت های مختلف!
-اما این رسم مردم این روستاست، یعنی کسی که پولدار نیست نمیتونه مثل بی بی ساره عروسی بگیره؟!
-خب بیشتر مردم این روستا از خانواده های متمول و پولداری هستن، چون یا بهشون ارث رسیده یا با فروش زمین هاشون اینجا و سودهای کلان از معاملات شون به اموال زیادی رسیدن اما اگر هم کسی از لحاظ مالی توان گرفتن اینجور عروسی رو توی روستا نداشته باشه کدخدای روستا طی یک جلسه با مردم روستا ازشون میخواد که برای برپایی این جشن عروسی کمک کنن یعنی پول ب*دن تا اون شخص بتونه عروسی طبق سنت روستا بگیره، اینجوری با کمک و هدایای مردم سنت ها هم نمیشکنه و رعایت میشه!
-تو چی؟ اینجور مراسمات رو بیشتر می پسندی یا مراسمات شهر؟!
-خب راستش رو بخوای مراسمات شهر، اینجور مراسمات به نظرم زیادیه، آخه سخته چندین روز معطل یه عروسی باشی هی بری بیای کادو بخری خرید بری صحبت کنی وقت بذاری در حالیکه همه رو میشه توی دوشب انجام داد اما چون میخوان کشش ب*دن اومدن همه رو باز کردن و واسه هرکدوم یک شب وقت گذاشتن اینجوریه که طول میکشه و اینهمه آدم باید از کار و زندگی شون بزنن بیان اینجا بمونن، بعدم من زیاد از سبک سنتی خوشم نمیاد مدرن و امروزی رو بیشتر می پسندم!
سری تکون دادم که ستاره بهمون نزدیک شد و رو بهم گفت:
-از زیر کار کردن در نرو دل آسا خانوم، بیا بریم کمک!
سپهر با اخم رو به ستاره گفت:
-ناسلامتی دل آسا اینجا مهمونه، یعنی چی که اینهمه ازش کار می کشید؟!
ستاره با تعجب نگاهش کرد:
-والله بخدا داداش من شوخی کردم فقط خواستم ببرمش کنارم باشه اصلا اگر دل آسا نمی خواد کار کنه نکنه من به جاش همه کارها رو می کنم!
دستم رو روی شونه اش گذاشتم:
-عزیزم سپهر رو ولش کن من خودم دلم میخواد کمک کنم، حالا بیا بریم!
بالاخره ساعت که روی هشت شب ضربه زد همه چیز حاضر بود.
به همراه ستاره به اتاق گوشه سالن رفتیم تا حاضر بشیم.
مشغول آرایش کردن بودم که ستاره با حسرت مجله مد رو جلوم انداخت:
-این لباس هایی که تو می پوشیدی و تبلیغ می کردی خیلی خوشکلن، ای کاش می تونستی چندتاش رو واسه فروش بیاری ایران و من الان همه رو ازت می خریدم تا برای هر مجلسی عزا نگیرم که حالا چی بپوشم!
خندیدم:
-خب اینکه غصه خوردن نداره من تو نیویورک هنوزم آشنا دارم میتونم بگم واست ارسال کنن!
چشم های ستاره برق زد و به سمتم دوید:
-وای دل آسا راست میگی؟ چرا به فکر خودم نرسید، پس می تونی بگی برام چندتایی بفرستن؟!
-خب تو باید اول انتخاب کنی بعد من سفارش بدم تا برات بیارن!
از توی گوشیم پوشه ی فایل های مدل هایی که تا اون موقع پوشیده بودم رو واسش فرستادم:
-حالا می تونی راحت انتخاب کنی، بعد از اینکه انتخاب کردی واسه من بفرست بقیه کارا رو خودم انجام می دم!
-چشم، ممنون عزیزم.
بعد از اینکه حاضر شدیم مجدد پیش بقیه برگشتیم.
مامان با دیدنم لبخند گرمی زد:
-خسته نباشی عزیزم!
-مرسی مامان، همچنین شما!
لحظاتی بعد سپهر پوشیده در لباس اسپرت خیلی شیکی به همراه جین و کفش اسپرت مارک دار مقابل دیدگانم قرار گرفت!
توی اون لحظه واقعا احساس کردم دلم واسش ضعف رفت!
خب این خبر خوبی بود!
نشون می داد که احساسات من بالاخره دارن از خواب چندین ساله خودشون بیدار میشن!
نگاهم رو به موهای ژل خورده براقش که رو به بالا رفته بود و صورتش رو باز تر کرده بود انداختم و زمزمه کردم:
-جذاب شدی!
لبخند گرمی زد و سرش رو نزدیک گوشم آورد:
-نه به اندازه ی تو!
لبخند گرمی به روش زدم!
-دل آسا؟!
با شنیدن صدای مهراب لرزه ای به پشتم نشست!
انگار واسم غریبه ای بود که برای اولین بار اسمم رو صدا می کرد!
من از مهراب انتظاراتی خیلی بیشتر داشتم و او بهم ثابت کرد که لایق عشق نیست!
سپهر ل*بش رو گزید و این از نگاه تیزبین من دور نموند!
با خونسردی برگشتم و بهش خیره شدم!
کت و شلوار سورمه ای رنگش با کفش های مردونه براق مشکیش و لباس مردونه سفید تکمیل کننده تیپ اون شبش بود!
موهاش رو روی شقیقه هاش ریخته بود و اخم ملایمی روی صورتش خودنمایی می کرد!
-بله؟!
-باید حرف بزنیم!
تک ابروم رو بالا دادم:
-حرف؟ در چه مورد؟ آهان لابد در مورد فتانه!
پوزخندم انگار عصبیش کرد چون جلو اومد و مچ دستم رو گرفت!
سپهر انگار نتونست خودش رو کنترل کنه و جلوم ایستاد!
چشم تو چشم مهراب انداخت و مچ دستم رو از لای دستش بیرون آورد:
-به زور که نمی تونی ببریش، خب بخواد خودش باهات میاد!
مهراب با پوزخند به سپهر زل زد:
-جنابعالی؟!
اخم کردم:
-من الان وقتی برای صحبت کردن ندارم، بمونه برای بعد!
سپس رو به سپهر گفتم:
-بریم!
سپهر تک ابروش رو بالا انداخت و پشت سرم راه افتاد.
از اون فضای خفقان آور که بیرون اومدیم و هوای تازه به ریه هام رسید کمی حالم بهتر شد!
رو به سپهر گفتم:
-می شه بریم کنار رودخونه؟!
-حتما!
در کنار هم قدم برداشتیم.
رودخونه خروشان عجیب تو دل شب وحشتناک می شد!
روی تکه سنگ همیشگیم نشستم، سپهر هم روبروم نشست و دستش رو توی آب فرو برد!
-آب خیلی سرده، دستت رو بکش!
کلافه گفت:
-ببخش دل آسا من نباید بین تو و پسرخاله ات قرار می گرفتم، من نباید دخالت می کردم، اصلا مگه من کی ام که بخوام بین شماها قرار بگیرم، باور کن حرکتم دست خودم نبود!
لبخند عمیقی زدم، سپهر بیش از حد تکیه گاه بود!
-اگر بگم این حرکتت اونم جلوی مهراب خیلی بهم مزه داد چی؟ بازم پشیمونی از انجام دادنش؟!
با تعجب نگاهم کرد و پرسید:
-شوخی می کنی؟!
-ببین سپهر توی دل من دیگه نسبت به مهراب جز حس یک فامیل و پسرخاله چیزی نمونده، برات که گفتم، مهراب یک حباب بود توی افکار من که آخرشم ترکید، پس برام اهمیتی نداره که عصبانی بشه یا نه، اون حرکتت هم کاملا به جا و حساب شده بود، من اصلا ناراحت نشدم!
نگاهش رو از چشمام گرفت و به لبام دوخت:
-یه چیزی بگم؟!
-حتما!
-وقتی از اینجا بریم حسابی دلتنگت میشم!
قلبم با این حرف لحظه ای بیش از پیش تپید!
ضربانم عجیب بالا رفت!
لبخند بدون خجالت جا خوش کرد روی لبام!
-منم همینجور!
از جا بلند شد و اومد کنارم:
-جدی؟!
-باور کن!
-پس می تونم امیدوارم باشم که یه جایی تو دلت دارم، نه؟!
-ای فرصت طلب!
بلند زد زیر خنده، با بدجنسی نگاهش کردم:
-تا یه حرفی بهت میزنم سریع از فرصت سواستفاده می کنی ها، زرنگی!
چشم هاش حالت عجیبی داشت، بوی ادکلن مردونه اش با عطر و بوی آب و سبزه های اطراف عجیب فضا رو رمانتیک و عاشقانه کرده بود!
انگار سرمست از حال و هوای اون لحظه بودم!
-دل آسا؟!
دستپاچه از جا بلند شدم، من هنوز نمی تونستم احساساتم رو اونطور که باید، کنترل کنم!
-بهتره بریم، عروسی کم کم داره شروع میشه!
خواستم برم که بازوم رو گرفت، سد راهم شد و پرسید:
-ازم فرار می کنی؟!
نگاهم رو به چشماش دوختم:
-چرا باید فرار کنم؟!
-نمیذارم احساساتت رو بازم حبس کنی تو اعماق وجودت، من تو رو همون دل آسایی می کنم که خودت می خوای!
سپس گرمی ل*ب هاش رو روی لبام حس کردم، لحظه ای انگار آتش توی وجودم شعله ور شد!
تموم احساسات دخترونه ام که از شروع سن بلوغ توی نطفه خفه کرده بودم سرباز کرد و دلیلش احساسات خالصانه سپهر بود چون با تموم وجودش من رو می ب*و*سید!
انگار دلم نمی خواست هرگز عقب بکشه و ازم جدا بشه، دلم می خواست ساعت ها توی همون حالت بمونیم تا به جبران تموم این سال ها که کمبود عشق رو حس کردم الان لبریز از وجود این حس قشنگ بشم!
سپهر غرق در احساس دستش رو روی ستون فقراتم می کشید و من لبریز از حسی می شدم که تا الان جرات بروزش رو نداشتم!
چندین سال به خاطر ترس از کیان شهیادی و بعد از اون ترس از خودم!
ترس از عاشقی!
ترس از دوست داشتن و دوست داشته شدن!
ترس از دونفره شدن و در راهی قدم گذاشتن که انتهاش اصلا مشخص نیست!
ترس از اینکه وسط راه تنها بشم و باز تنهایی سرنوشتم باشه!
ترس از جدایی!
سپهر نرم عقب کشید، پاهام انگار سال ها بود که بی حس بودن و نمی تونستن وزنم رو کنترل کنن!
سپهر هنوز هم بازوم رو رها نکرده بود!
نگاهم رو با دلهره به چشم هاش دوختم!
مصمم نگاهم کرد:
-می خوامت دل آسا، از همون لحظه ای که برای اولین بار آهنگ هات روی صفحه گوشیم پلی شد تا به اون لحظه که واسه اولین بار دیدمت همیشه خواستارت بودم، این ب*وسه نشونه ی این بود که بدونی چقدر توی خواستنت مصمم هستم، بدونی نمی خوام ترکت کنم، می خوام که تا آخر عمر در کنارم داشته باشمت، نمی خوام جز من کسی رو بخوای و کسی تو رو بخواد، مال من باش دل آسا، من نمی خوام زمان رو از دست بدم چون سال هاست که منتظر این لحظه هستم، انگار از همون لحظه که صدات رو شنیدم توی بند بند وجودم رخنه کردی و انگار می دونستم یک روز عاشقت می شم، الان اون لحظه رسیده، من خیلی می خوامت دل آسا، نمیذارم دیگه سختی بکشی، می خوام مال خودم باشی تا خوشبختی رو با تموم وجود بهت هدیه کنم، تو فقط بگو دوستم داری تا تموم احساساتم رو بهت ابراز کنم، بفهمی عشق چه حس شیرینیه، بفهمی دوست داشته شدن اونم از ته قلب چه ل*ذت عمیقیه، دل آسا من واسه بودن با تو یک لحظه هم تردید ندارم، دلم می خواد بدونم توام همین حس رو داری یا نه!
زبونم بند اومده بود، من اصلا انتظار این حرف ها رو نداشتم، من اصلا فکرش رو هم نمی کردم قراره با این حرف ها روبرو بشم و الان اصلا نمی دونستم چه جوابی باید به اینهمه اعتراف از ته دل سپهر بدم!
ل*ب های خشکم رو به سختی با ز*ب*ون تر کردم، سپهر منتظر نگاهم می کرد!
انگار نگاه گرمش تا اعماق قلبم رسوخ می کرد!
انگار زیر نگاهش هرلحظه بیش از پیش د*اغ می شدم و دلم شده بود مثل یک ماده ی مذاب و آتشین!
-من... من... نمی دونم... چی باید... بگم سپهر!
-هیس، نمی خوام الان بگی، امشب رو با خیال راحت فکر کن، فردا هم تا عصر مهلت میدم بهت که باز هم فکر کنی، من واسه داشتنت حریصم، نمی خوام فرصتی رو از دست بدم، می خوام هرچه زودتر در کنارت آروم بگیرم، امیدوارم درکم کنی!
سپس دستم رو توی دستش گرفت:
-حالا بیا بریم!
در کنار هم به راه افتادیم، عروسی یک ساعتی می شد که شروع شده بود!
تا رسیدن به سالن هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد، جلوی ورودی دستم رو ول کرد:
-من گذشته ات رو از ز*ب*ون خودت شنیدم، تو حق داری که بترسی از اعتماد کردن به تمامی آدم های این جهان، اما بدون امتحان و بدون قدم برداشتن هیچ کاری جلو نمی ره، تو باید یاد بگیری که گذشته توی گذشته مونده، تو باید به خودت یک فرصت جدید بدی، نمی ذارم آینده ات خ*را*ب بشه اگر قول بدی مال من باشی!
ل*بم رو گزیدم که ادامه داد:
-خیال نکن این ب*وسه از ذهن من پاک می شه، من رو این ب*وسه شرط زندگی با تو رو بستم، پس این رو یادت باشه قصد هیچ گونه سوءاستفاده ای ندارم، می خوام توام مثل من همینقدر مصمم تصمیم بگیری و بهم جواب بدی، اما و اگر و شاید و باید توی ر*اب*طه مون جایی نداشته باشه دل آسا، خب؟!

به سختی سرم رو تکون دادم، لبخندی به روم زد:
-تا فردا عصر که کنار رودخونه ببینمت دیگه سمتت نمیام، دلم می خواد راحت فکرهات رو بکنی، اما این رو یادت باشه موقعی که داری به من و پیشنهادم فکر می کنی گذشته رو توی افکارت راه نده، نذار گذشته روی تصمیمت تاثیر بذاره، کیان شهیادی و مهراب و بقیه ی آدم ها رو کنار بذار، فقط روی یک اسم تمرکز کن، سپهر!
حرف هاش چقدر برام ل*ذت بخش بود، انگار سپهر سال ها بود که من رو می شناخت!
ازم دور شد و به آرومی دستی تکون داد، کمی بعد توی دل سیاهی شب ناپدید شد و دیگه ندیدمش!
وارد مجلس شدم.
گیج و منگ یه گوشه نشستم و شربت پرتقالی که یه خانمی داشت تعارف می کرد رو برداشتم و لاجرعه سر کشیدم!
انگار آتش درونیم نمی خواست فروکش کنه!
لیوان خالیم رو توی سینی گذاشتم و یکی دیگه برداشتم!
سومی و چهارمی و پنجمی!
نه!
انگار تب کرده بودم!
حالم اصلا خوب نبود!
انگار بدنم شده بود کوره آتش!
با نگرانی از جا بلند شدم و به سختی تونستم مامان رو پیدا کنم!
انگار تا بهم نگاه کرد فهمید حال خوبی ندارم چون با ترس بازوم رو گرفت و من رو به اتاقی برد!
روی تخت دراز کشیدم!
مامان با کمک ستاره که همون لحظه سر رسیده بود با آب سرد پاشویه ام کردن و روی پیشونیمم دستمال مرطوب خنک گذاشتن!
انگار تازه داشت کمی از التهاب درونیم کم می شد!
از ستاره آب خواستم که سریع رفت و با یک بطری آب معدنی برگشت!
بطری رو تا ته سر کشیدم که مامان پرسید:
-چی شده عزیزم؟ مریض شدی؟ کجا بودی تا الان؟!
دستم رو روی پیشونیم کشیدم:
-خیلی بهترم مامان، نمی فهمم یهویی چم شد، تا الان کنار رودخونه بودم حالمم خوب بود، اما الان حس می کنم تنم تو آتیش میسوزه!
مامان با بغض دستم رو گرفت:
-خدا مرگم بده، من خیلی ازت غافل شدم همش تقصیر منه!
صدای ضربه هایی که به در خورد مامان رو از جا بلند کرد و دقایقی بعد بابا به همراه مهراب و خاله بارانک و پادنا داخل شدند!
خاله بارانک با نگرانی بهم خیره شد:
-صورتت قرمز شده، تب داری؟!
مهراب سریع کنار تخت نشست و تا خواست دستم رو بگیره دستم رو پس کشیدم و اخم کردم!
نگاهش رو به چشم هام دوخت، خداروشکر خاله و مامان مشغول پاشویه ام بودن و چیزی متوجه نشدن!
زمزمه کرد:
-یعنی تا این حد غریبه شدم برات؟!
پوزخندی زدم:
-حتی بیش تر از حد تصورت!
در مجدد باز شد و سپهر به همراه مامانش داخل شدن، از اینکه همه توی اتاق کنارم جمع شده بودن اصلا راضی نبودم، اما حضور سپهر یه جورایی جدا از بقیه دلم رو آروم میکرد!
سپهر و مهراب نگاه بامعنی رد و بدل کردن، مهراب عقب کشید و سپهر کنار تخت نشست!
بابا دستپاچه از سپهر پرسید:
-سپهرجان مطمئنی نیازی به دکتر متخصص نداره؟!
سپهر با لبخند گرمی جواب بابا رو داد:
-گفتم که، جای هیچ نگرانی نیست من طبابت خوندم درسته رشته ام دندان پزشکیه ولی بالاخره در این حد که میفهمم چی به درد دختر شما می خوره، خیالتون راحت باشه من حالش رو خوب می کنم!
تا روی زبونم اومد که بگم همین بودنت حالم رو بهتر می کنه اما سکوت کردم، هنوز برای من که تصمیم قاطعی نگرفته بودم در مورد سپهر، زدن اینجور حرف ها زود بود!
مامان:
-پس خواهش می کنم هرچه زودتر حالش رو خوب کن!
سپهر از جا بلند شد:
-خواهش میکنم شما همگی بیرون باشید، ستاره اینجاس به من کمک می کنه حضور شما اینجا نه تنها باعث جلب توجه حضار می شه بلکه استرس و دلهره دل آسا خانومم بیشتر میشه، راحتش بذارید زودتر بهتر می شه، ممنونتون می شم!

دقایقی بعد جز سپهر و ستاره و من، کسی توی اتاق نبود!
سپهر با دقت وسایل پزشکیش رو زیر و رو می کرد و در همون حال به ستاره دستوراتی می داد و او تندتند انجام می داد!
از اینکه اینقدر نگران حالم بود خوشحال بودم اما از طرفی صحبت هامون با مهراب ذهنم رو بهم ریخته بود!
سپهر آروم کنار تخت نشست و زمزمه کرد:
-اگر می دونستم حرف هام و اقرار به خواستنت تا این حد اذیتت می کنه ل*ب باز نمی کردم دل آسا!
ل*بم رو گزیدم:
-اما بودنت اینجا حس خوبی بهم می ده، من از شنیدن اون حرف ها اصلا پشیمون نیستم!
نگاهم کرد، چشم هاش یک برق خیلی عجیبی داشت!
ستاره پوفی کشید:
-بفرما داداش، حاضر شد هر چی خواستی!
با صدای در سپهر رو به ستاره گفت:
-برو ببین کیه اما کسی رو راه نده داخل، خب؟!
ستاره سری تکون داد و به سمت در رفت!
سِرُم رو داخل رگم فرو برد، آخی از اعماق وجود گفتم که با ناراحتی نگاهم کرد:
-شرمنده، مجبورم!
بدون اینکه جوابی بدم نگاهم رو به قطرات آب سِرُم دوختم که تندتند به داخل شلنگ متصل به رگ دستم می ریختن و وارد بدنم می شدن!
بدنم کرخت و بی حال شده بود!
ستاره که برگشت سپهر در حالیکه قرصی رو به همراه یک لیوان آب بهم می داد تا بخورم ازش پرسید:
-کی بود ستاره؟!
ستاره در کنارم روی تخت نشست:
-مهراب، خیلی اصرار داشت بیاد داخل اما گفتم شما منع کردید!
سپهر با اخم رو برگردوند و به کارش مشغول شد.
کمی بعد نمی دونم چی شد که خوابم برد!
×××

چشم که باز کردم تو اتاقمون توی ویلای بی بی ساره بودم!
با تعجب از جا بلند شدم و نگاهم رو از شیشه پنجره به بیرون دوختم!
نزدیک ظهر بود و صدای اذان از بلندگوهای اطراف به گوش می رسید!
از جا بلند شدم و با برداشتن وسایلم به سمت حموم رفتم تا با یک دوش سرحال تر بشم!
بیرون که اومدم و وارد اتاق شدم با دیدن مهراب هینی کشیدم که از جا بلند شد:
-بهتری؟!
به سمت آینه رفتم و با روشن کردن سشوار مشغول خشک کردن موهام شدم.
مهراب در بالکن رو باز کرد و مرتب نفس های عمیق می کشید!
کمی بعد موهام خشک بودن!
مشغول درست کردن و بستن موهام بودم که پشت سرم ایستاد و از آینه زل زد بهم:
-سوالم جواب نداشت؟!
-بهترم، میتونی بری!
پوزخندی زد:
-چیه؟ چشمت به آقای دکتر خورده دیگه ما رو تحویل نمی گیری، فکر نمی کردم انقدر زود دست و دلت بلرزه!
-من یا تو؟!
نگاهش رو به چشم های خونسردم دوخت، هدفش این بود من رو عصبی کنه و من نمی ذاشتم به این هدفش برسه!
بازوم رو گرفت و کشیدم سمت خودش:
-من کی تو رو نخواستم که این دفعه دومم باشه؟ چرا بیخودی حرف الکی می زنی؟!
بازوم رو با اخم از دستش کشیدم بیرون و داد زدم:
-تو کی من رو خواستی؟ بهتره این سوال رو از من بپرسی نه سوال قبلی، تو اگر واقعا برای من ارزش قائل بودی نصف وقتی که برای یه دختر غریبه یه دختری که تازه چند روزه باهاش آشنا شدی میذاشتی رو به من اختصاص می دادی الان انقدر احساس خفت نمی کردم، تو هیچ وقت نتونستی به خاطر من قید خیلی چیزها رو بزنی، تو نخواستی حتی برای بودن بیشتر با من با خانواده ات بجنگی، نمیگم اونا رو کنار بذار اما می تونستی خاله رو قانع کنی که من برات اولویتم اما نکردی چون نبودم، می فهمی؟ من واسه ی تو فقط یک همبازی بچگی بودم که الان بزرگ شده بود و بد نمی شد اگر الانم کمی باهاش وقت بگذرونی و بعد هم مثل این سال ها رهاش کنی به امون خدا، من می فهمم که برای تو فقط یک فردی بودم که به همه ثابت کنی تو زندگیش رو نجات دادی، در حالیکه این تو نبودی که من رو نجات دادی خودم بودم و ویلی، تو حتی به اندازه ی ویلی هم برای من ارزش قائل نبودی که اگر بودی الان وضعیتمون خیلی فرق میکرد!
سپس پشتم رو کردم بهش:
-الانم برو و تنهام بذار خواهشا!
نگاه سنگینی بهم انداخت و خواست حرفی بزنه اما انگار پشیمون شد، به سمت در رفت و بین راه ایستاد:
-یعنی می خوای بگی اون ب*وسه ها هم فراموش کنیم؟!!!
پوزخندی زدم:
-نه، منکه اشتباهاتم رو فراموش نمی کنم مگه اینکه تو فراموشت بشه!
نفس عمیقی کشید و از اتاق خارج شد!
پوفی کشیدم و کلافه از آینه نگاهی به چهره خودم انداختم!
خسته شده بودم از اینهمه اتفاقات پشت سر هم!

در اتاق باز شد و مامان به همراه یک سینی حاوی قهوه و کیک و شیر وارد اتاق شد و با دیدنم لبخند گرمی زد:
-عزیزدلم چه خوب که بیدار شدی!
روبروی هم نشستیم و بی معطلی لیوان شیر رو با کیک خوردم که از جا بلند شد:
-باید بگم دکتر سرافراز یکبار دیگه بیاد معاینه ات کنه تا مطمئن بشیم حالت خوبه، تو که مشکلی نداری؟!
-نه!
مامان که رفت ل*بم رو گزیدم، حرف های بیشتری روی دلم سنگینی می کرد که دلم می خواست به مهراب بزنم اما نتونستم!
نمی خواستم با خودش فکر کنه محتاج عشقش بودم و دارم محبت گدایی می کنم!
در اتاق باز شد و سپهر به همراه بابا داخل شدن!
لبخندی به روشون زدم که سپهر با اشتیاق دور از چشم بابا ب*وسه ای برام فرستاد و من لبخندم عمیق تر شد!
بابا آروم سرم رو ب*و*سید:
-چقدر نگرانت بودم عزیزم!
سپهر مشغول معاینه ام شد و بابا رو بهم گفت:
-دل آسا امشب بر می گردیم تهران، تو که مشکلی نداری؟!
-نه باباجون، من خیلی وقته از شرکتم غافلم برگردیم دیگه!
بابا سری تکون داد و از اتاق خارج شد!
سپهر بی معطلی خم شد و پیشونیم رو ب*و*سید و با مهربونی نگاهم کرد:
-تو که من رو نصف عمر کردی دختر خوب!
-منکه خوبم!
لبخند زد:
-آره الحمدالله الان کاملا خوبی!
فنجون قهوه رو به سمتش گرفتم:
-اینو تو بخور!
خندید:
-هرچه از عشق رسد نیکوست!
-اشتباه میگی، هرچه از دوست رسد نیکوست!
-نه نه تو که دوست من نیستی، عشقمی!
چیزی تو دلم فرو ریخت، نگاه خاصش رو به چشمام دوخت که گفتم:
-خوب بلدی ز*ب*ون بریزیا!
خندید:
-ز*ب*ون ریختن نیست، حرف های دلمه!
لبخندی زدم و پرسیدم:
-شما هم امشب بر می گردید؟!
-آره، من طاقت دور بودن از تو رو ندارم!
-اینجوری میگی از الان لوس می شم ها!
-اتفاقا دلم می خواد مدام نازت رو بکشم و برام لوس کنی خودت رو!
با خجالت سر به زیر انداختم که سرش رو کنار گوشم آورد:
-یه چیزی بگم؟!
لرزشی خفیف از برخورد نفسش با گوشم بهم دست داد، آروم گفتم:
-بگو؟!
-بی صبرانه منتظرم که باهام ازدواج کنی و مال خودم بشی!
لبخندی زدم و با بدجنسی گفتم:
-از کجا مطمئنی که من قبول میکنم باهات ازدواج کنم؟!
با ترس سرش رو عقب کشید و بهم زل زد، وقتی دید دارم شوخی می کنم نفسش رو محکم فوت کرد بیرون:
-وای، ترسیدم که!
با صدای تقه هایی که به در خورد سپهر سریعا عقب کشید و بفرما زد!
در باز شد و مامان و ستاره و خاله گیسو و بقیه خانم ها و مامان سپهر همگی ریختن داخل و سپهر با یه نگاه ازم خداحافظی کرد و اتاق رو ترک!
همه مدام حالم رو می پرسیدن و من بهشون اطمینان می دادم که حالم خوبه اما خبری از خاله بارانک نبود!
واقعا انگار خاله بارانک اصلا از اینکه ما از خارج برگشتیم خوشحال نبود و مدام با حرکاتش می خواست این رو بهمون نشون بده و بفهمونه!
یک ساعتی همه تو اتاق ما بودن و صحبت می کردیم.
بعد از اون همه به سالن پایین برگشتیم و مشغول تدارک ناهار شدیم.
ستاره در کنارم نشست و لبخند زد:
-عزیزم امشب بر می گردیم تهران، تو رو خدا قول بده به دیدنم بیای!
لبخند گرمی به روش زدم:
-مطمئن باش فراموشت نمی کنم!
-واقعا دوستی با تو افتخار خیلی بزرگیه که هنوزم باورم نمی شه واسه من افتاده!
-تو به من لطف داری!
کمی مکث کردم و بعد گفتم:
-راستی تموم ژورنال لباسی رو که پسندیده بودی و برام فرستادی رو برای دوستم تو نیویورک ارسال کردم و ازش خواستم برات بفرسته، فقط مونده آدرستون که باید واسم بفرستی و منم برای دوستم ارسال کنم تا بدونه بسته رو کجا ارسال کنه!
چشم های ستاره برق زد و خوشحال گفت:
-چشم برات می فرستم عزیزدلم!
اون روز، آخرین ناهاری بود که در کنار هم می خوردیم برای همین هم همه تقریبا از اینکه این مسافرت به اتمام رسیده و قراره شب از هم خداحافظی کنن کمی ناراحت بودن اما در کنارش باز هم می گفتن و می خندیدن تا این لحظات آخر هم مثل این چند روز با دل خوش سپری بشه نه با غم و ناراحتی!
ناهار آخر کوفته تبریزی بود دست پخت بی بی ساره و خانم های روستا که الحق لذیذترین کوفته ای بود که برای اولین بار می خوردم، چون آشپز ایرانی ما تو نیویورک اصلا بلد نبود کوفته بپزه و من اولین بار بود طعمش رو می چشیدم!
عصر به همراه ستاره برای آخرین بار به کنار رودخونه هم رفتیم و کلی با هم عکس انداختیم، مامان و خاله ها هم اومدن و با اونا هم عکس گرفتیم!
بعد از اون همه به اتفاق به بالای کوه رفتیم تا به قول خاله پرستو تو این چند روز اگر اضافه وزنی داشتیم با این کوه نوردی از بین بره!
همه به این حرف خاله چقدر خندیدن چون با یکبار کوه نوردی که قرار نبود اضافه وزن از بین بره!
تا ساعت پنج عصر بیرون بودیم و بعد برگشتیم ویلا!
بی بی ساره برامون تدارک شربت خیلی گوارایی به همراه کلوچه های خونگی دست پخت یکی از خانم های روستا دیده بود که خستگی کوه نوردی رو کامل از تنمون بیرون کرد!
بالاخره پس از گذشت یک ساعت دیگه ساعت شش بود که بابا صدامون زد و فهمیدیم که وقت رفتنه!
با روشن شدن صفحه گوشیم سریع پیام رو باز کردم:
-بیا خونمون یه لحظه قبل از اینکه بری، می خوام یه چیزی بهت بدم!
با دیدن پیام سپهر دستپاچه رو به مامان گفتم:
-مامان تا شما وسایل رو جا به جا می کنید و از همه خداحافظی می کنید من برم و بیام!
بدون اینکه منتظر جواب مامان بمونم به سمت خونه ی سپهر اینا دویدم!
توی راه مدام حواسم بود تا کسی دنبالم نیاد!
دو تا تقه که به در زدم سریع باز شد و داخل رفتم!
سپهر با اشتیاق در آغوشم کشید:
-نتونستم تحمل کنم دل آسا!
لبخند گرمی زدم و ازش فاصله گرفتم که جعبه ای رو از پشت سرش بیرون کشید و مقابلم گرفت:
-دل آسا می دونم که من برای تو خیلی کمم، تو لایق خیلی بیش از من و بهتر از منی اما می خوام بدونی که صادقانه و از ته دلم دوستت دارم، انقدر دوستت دارم که تا حالا هیچ کس رو حتی مادرم رو، به اندازه تو دوست نداشتم، تو بعد از خدا برای من باارزشی و من این ها رو از ته دلم می گم نه اینکه خیال کنی می خوام با این حرف ها دلت رو ببرم نه من دارم احساسات قلبیم رو واست بازگو می کنم، می دونم که واسه داشتنت خیلی باید بجنگم و رقیب هم کم ندارم، اما دلم می خواد بدونی من اگر یه حرفی می زنم پاش وایمیستم و از هیچ کس ابایی ندارم، پس وقتی می گم تو مال منی اگر جونمم لازم باشه می دم تا تو رو برای خودم کنم، من مثل هیچ کس نیستم که تا تقی به توقی می خوره پا پس بکشم و پشتت رو خالی کنم، من تا ابد برای داشتنت با همه می جنگم!
نفس عمیقی کشید و جعبه رو باز کرد:
-این حلقه تماما برلیان و الماسه، از پاریس سفارش دادم دو سال پیش، با خودم عهد بستم تا روزی که عشق دلخواهم رو پیدا نکردم ازدواج نکنم، تا وقتی کسی رو که در حد پرستش دوستش دارم پیدا نکردم این حلقه رو از جاش در نیارم، اون روز الان رسیده، تو برای من همون رویایی هستی که همیشه توی خواب هام اومدی، امشب و اینجا دلم می خواد اگر دوستم داری و مثل من راضی به این ازدواج هستی این حلقه رو ازم قبول کنی، می دونم بی مقدمه چینی و بدون رسومات خانوادگی اینجور حرف ها نباید زده بشه یا حلقه رد و بدل بشه اما این بمونه بین خودمون و پیوند قلب هامون تا وقتی که رسما بیام خواستگاریت و اینبار پیوند اصلی و سنت پیامبر(ص) بینمون اتفاق بیفته، امشب اگر این حلقه رو ازم قبول کردی مطمئن می شم که تو دیگه مال منی، اما اگر دست رد به دلم بزنی بدون واقعا دیگه زندگی برام مفهومی نداره، این رو از ته قلبم می گم!
تمام مدت به چشم هاش خیره بودم!
هضم حرف هاش برام سنگین بود اما یه چیزی ته دلم می گفت سپهر مردیه که همیشه دنبالش بودی و آرزوش رو داشتی، کسی که واقعا میتونی بهش تکیه کنی و می دونی پشتت رو خالی نمی کنه!
دستم رو جلو بردم و حلقه رو برداشتم!
چشم های سپهر درخشید و قطره اشکی از گوشه چشمش سر خورد و روی گونه اش ریخت:
-چقدر آرزوی این لحظه رو داشتم دل آسا!
حلقه رو آروم از دستم گرفت و جلوم زانو زد:
-با من ازدواج می کنی عزیزم؟!
لبخندی زدم و دست چپم رو پیش بردم!
سپهر با ذوق حلقه رو توی انگشتم فرو برد و چه جالب که حلقه انگار واسه انگشت من ساخته شده بود!
سپهر منتظر نگاهم کرد، خم شدم و آروم پیشونیش رو ب*و*سیدم:
-بله، جواب من بله هست!
سپهر اینبار محکم تر در آغوشم کشید ولی صدای زنگ موبایلم لحظات رویایی مون رو خ*را*ب کرد!
با دیدن اسم بابا دستپاچه رو به سپهر گفتم:
-من باید برم!
سپهر دستی به صورتش کشید و در جوابم گفت:
-رسیدی حتما خبرم کن، نگرانتم!
-باشه.
دنبالم اومد و جلوی در گفت:
-مواظب خودت باش!
با بهم زدن چشم هام بهش اطمینان دادم که نگرانیش بی مورده!
با بیرون اومدنم و بسته شدن در زود خودم رو به جمع رسوندم.
ساعتی بعد در راه برگشت به تهران بودیم و من با خودم زمزمه کردم:
-هرگز این روستا و وقایعی که توش اتفاق افتاد برام رو فراموش نمی کنم، هرگز!
×××
یک هفته بود که از روستا برگشته بودیم، همه چیز به روال قبل برگشته بود و من اما انگار دچار یک تحول عظیم شده بودم!
همیشه احساس می کردم یه چیزی کم دارم و گمشده ای دارم که خواب و خوراک از من گرفته!
بابا و مامان متوجه تغییراتم بودن و هردو دائما بهم نگاه های مشکوکی می انداختن اما کاری به کارم نداشتن و مزاحمم نمی شدن!
تمام این یک هفته توی ویلا خودم رو حبس کرده بودم و فقط تلفنی با همه در ارتباط بودم!
ویلی مدام زنگ می زد و ازم می خواست توی ویلا نمونم و برای عوض شدن حال و هوام به شرکت برم اما من اصلا حس و حال کار کردن و سروکله زدن با مشتری ها رو نداشتم!
تا به حال سابقه نداشته بود که من دچار این حس و حال بشم و برای همینم واسه خودم خیلی عجیب بود!
توی این یک هفته سپهر تقریبا روزی دوبار زنگ میزد و باهام صحبت می کرد!
از دلتنگی هاش می گفت از عشقی که بهم داره و از اینکه به زودی زود و هروقت که من اجازه بدم می خواد بیاد خواستگاریم اما من نمی دونم چم شده بود!
نه اجازه می دادم واسه دیدنم بیاد نه حتی اجازه می دادم به خواستگاریم بیان و این موضوع سپهر رو حسابی ناراحت کرده بود!
لباس های سفارشی ستاره به دستش رسیده بود و او بارها برای تشکر به من زنگ زد و چند دفعه ازم خواست برم عمارتشون اما من فعلا نمی خواستم با سپهر رو به رو بشم!
مامان گاهی ازم سوالاتی می کرد، انگار مطمئن شده بود که دخترش اسیر دام عشق شده و دلتنگ معشوقه اشه!
تمام لحظات، صح*نه ها، گفتگوهایی که توی روستا بین من و سپهر گذشته بود جلوی چشمم بود، هر شب تمام اتفاقات مثل پرده سینمایی از جلوی چشم هام عبور می کرد و من دائم تو فکر بودم!
هارپر هم ماه چهارم بارداریش رو پشت سر می گذاشت و فریتا ماه سوم!
ویلی و آترون هم در پو*ست خود نمی گنجیدن چون به زودی قرار بود پدر بشن و از این بابت خدا رو شاکر بودن!
اون روز توی باغ روی تاب نشسته بودم و غرق در افکارم بودم که ویلی وارد ویلا شد و با دیدنم به سمتم اومد:
-چطوری؟!
بی حال بهش زل زدم که ل*بش رو گزید:
-بله خودم فهمیدم که زیاد نرمال نیستی!
بدون تعارف در کنارم نشست و منم اعتراضی نکردم!
-امشب میخوام مهمونی بگیرم، می خوام دور هم باشیم، می خوام که توام باشی!
تا اومدم بگم نه سریع با اخم پرید وسط حرفم:
-نمیام و نمیشه و نمی خوامم نداریم، ببین دل آسا دارم بهت چی می گم من دیگه نمی خوام ببینم تو توی بدبختی دست و پا بزنی کم از دست کیان شهیادی نکشیدی، با خودم گفتم اگر کمکت بکنم و اون باند رو فروپاشی کنی دیگه هیچ وقت قرار نیست گرد غم رو توی چشمات ببینم هیچ وقت قرار نیست چشمات رو ناراحت ببینم هیچ وقت قرار نیست خوشبختی ازت فراری باشه اما انگار اشتباه می کردم، تو خودت نمی خوای که شاد باشی، آخه دیگه چه مشکلی داری؟ اصلا با کی مشکل داری؟ تو الان خوشبختی، به تموم خواسته هات رسیدی، همه دوستت دارن، یه خانواده داری، اقوام داری، دوست آشنا، تویی که یک روز تنها بودی الان صاحب همه کس و همه چیز شدی، پس دیگه چرا زندگی رو واسه خودت سخت می کنی؟!

حرف هاش کاملا درست بود، من باید خودم به سمت خوشبختی میرفتم قرار نبود خوشبختی به سمت من بیاد، من خودم باید برای داشتن خوشبختی توی زندگیم می جنگیدم و تلاش می کردم!
-باشه ویلی، مرسی که تو همیشه کنارم بودی در بدترین شرایط!
-تو عزیز منی، من خیلی به تو بدهکارم، همیشه دستم رو گرفتی و نذاشتی توی زندگی کمبودی داشته باشم!
-توام مثل یک رفیق واقعی همیشه هوام رو داشتی!
-پس خیالم راحت باشه که امشب میای؟
-میام ویلی!
×××
بعد از رفتن ویلیام، به سرعت از جا بلند شدم و خودم رو به اتاقم رسوندم و دوش گرفتم!
پس از پوشیدن لباس های بیرونیم رو به مامان گفتم:
-من میرم آرایشگاه!
بدون اینکه منتظر جواب مامان بمونم به سمت ماشین دویدم!
تصمیم خودم رو گرفته بودم، می دونستم ویلی به خاطر من امشب خانواده سپهر رو دعوت می کنه پس من باید امشب به عشقم کسی که شده بود تموم زندگیم جواب بله می دادم، اجازه می دادم تا بیاد خواستگاریم و بشه مرد من!
بدون اتلاف وقت از ماشین پیاده شدم، آرایشگر با دیدنم لبخند زد:
-تو یکی از مشتری هایی هستی که هر آرایشگری دلش می خواد داشته باشه!
دقایقی بعد روی صندلی نشسته بودم، اولین درخواستم کوتاه کردن یکمی از موهام بود!
بعد از اون یک رنگ خیلی قشنگ انتخاب کردم و گفتم برام موهام رو رنگ کنن!
بعد از اصلاح ازشون خواستم ناخن هام رو ژلیش کنن و پرسینگ دماغ برام بذارن، نگین خوشکل روی دماغم حسابی توی چشم می زد!
آرایش ملایمی به چهره ام دادن و موهام رو هم به مدل دلخواهم شنیون کردن!
چشم هام که توی آینه به خودم افتاد ل*ذت بردم از این تغییرات!
از جا بلند شدم و رو به آرایشگر خندیدم:
-دمت گرم!
دقایقی بعد به ویلا برگشته بودم و توی کمد لباس هام دنبال یک دکلته ی خیلی شیک می گشتم تا زیباییم رو تکمیل کنه!
مامان و بابا زودتر به مهمونی رفته بودن چون من به مامان گفته بودم که خودم به تنهایی می رم و منتظرم نمونن!
گوشیم زنگ خورد و با دیدن اسم سپهر، لحظه ای رعشه تو بدنم پیچید!
-الو؟!
صدای غمگین سپهر توی گوشم پیچید:
-بی معرفت می دونی چقدر دلتنگتم و از عمد نمیای؟ چرا دوست داری انتظار بکشم؟ من به اندازه کافی عاشقت هستم دیگه نذار درد انتظار هم به دردای دیگه ام اضافه بشه!
ل*بم رو گزیدم:
-تا نیم ساعت دیگه اونجام!
گوشی رو قطع کردم و روی میز انداختم، بالاخره دکلته مشکی سفیدم نظرم رو جلب کرد و سریعا پوشیدمش!
مانتو و شالم رو برداشتم و سریع از خونه خارج شدم!
بابا توی راه زنگ زد و پرسید چرا نمیرم که بهش اطلاع دادم توی راه هستم!
با رسیدن به ویلای ویلی، ماشین رو کنار ماشین سپهر پارک کردم!
از تعداد ماشین ها مشخص بود که مهمانان تقریبا تکمیل شدن و من انگار آخرین نفر بودم!
ماشین مهراب رو که دیدم ناخودآگاه اخمی روی صورتم نشست!
با ورودم به سالن متوجه شدم همه مشغول ر*ق*ص هستن و کسی حواسش به من نیست واسه همین سریع به اتاقی رفتم و مانتو و شالم رو بیرون آوردم، دستی به سر و روم کشیدم و وقتی مطمئن شدم همه چیز عالیه بیرون رفتم!
باید بابا رو پیدا می کردم و باهاش حرف می زدم!
باید می گفتم که دل باخته ی سپهر شدم و با کسب اجازه ازش می خوام که به پیشنهاد ازدواجش جواب بله بدم!
می دونستم اگر وارد سالن بشم سپهر سریعا متوجه حضورم میشه و ممکنه دیگه تنها نشم پس سریع از سالن خارج شدم و برای بابا اس ام اس نوشتم:
-بابا لطفا بیا تو باغ، در مورد یک مطلب خیلی مهم می خوام باهات حرف بزنم!
دقایقی بعد با بابا روبروی هم ایستاده بودیم!
تموم ماجرا رو از اول تا آخر براش تعریف کردم که به روم لبخند زد:
-ممنونم ازت که من رو لایق مشورت دونستی دخترم، همیشه با خودم فکر می کردم چون من در کنارت نبودم تا بزرگ شدنت رو ببینم و سایه خودم بالای سرت نبوده توام من رو مثل یک پدر نمی بینی اما حالا می فهمم که تو از خون خودمی و هر چقدر هم من کنارت نبوده باشم تو ذاتت پاکه!
مکثی کرد و ادامه داد:
-من و مادرت با انتخابت کاملا موافقیم، تو لایق یکی هستی مثل سپهر تا قدرت رو بدونه و دوستت داشته باشه از ته قلب، سپهر توی چشم هاش نسبت به تو علاقه موج میزنه پس همین برای ساختن یک زندگی پر از خوشبختی کاملا کافیه، هروقت خودت صلاح می دونی بگو بیان خواستگاری عزیزم!
لبخندی زدم و بابا آروم ترکم کرد، حالا نوبت حرف زدن با سپهر بود، اینبار به او اس ام اس زدم:
بیا پشت ویلا، سریع لطفا!
خودم رو به پشت ویلا رسوندم و روی تاب نشستم!
صدای دویدن کسی باعث شد سرم رو به عقب بچرخونم و با دیدن سپهر از جا بلند شدم!
روبروم ایستاد و مات چهره ام شد!
لبخندی بهش زدم:
-سلام سپهر!
کد:
-نبینم ناراحتیت رو!
لبخند زدم و به سمت در رفتم:
-من باید برم کمک مامان اینا، درضمن دیگه هم اینجوری من رو ندزد بیار اینجا!
بلند زد زیر خنده و گفت:
-شرمنده، پای تو که وسط باشه با همه می جنگم حتی با خودت!
قلبم هری ریخت، چشم های خمارش رو بهم دوخت و زمزمه کرد:
-برو دل آسا، اگر یکم دیگه اینجا باایستی من رو کاملا از خود بی خود می کنی و اونوقت...!
خندیدم و سریع از خونه شون بیرون اومدم.
به ویلا برگشتم، حالا زندگی قشنگ تر شده بود، همه چیز رنگ و بوی قشنگ تری به خودش گرفته بود چون دلم گرم شده بود!
به کمک مامان رفتم و تا ظهر مشغول بودیم.
بعد از ناهار لذیذی که خوردیم ستاره دوید اومد پیشم و با ذوق گفت:
-وای دل آسا لباس های محلی مون حاضر شدن، مامان رفته از خیاط اونا رو تحویل بگیره و واسمون بیاره!
با خوشحالی خندیدم:
-خیلی خوب شد، همش نگران بودم مبادا به دستمون نرسه تا روز عروسی اینجوری که زودتر هم حاضر شد و خیالمون راحت می شه!
-آره حق با توئه، راستی چی میخوای بپوشی امشب؟!
_واسه عقدکنون؟!
-آره دیگه، چون می دونی که همه قراره تو سالن جمع بشیم و مختلط هم هست عقدکنون، برای همین باید لباسی رو انتخاب کنیم که هم راحت باشه هم جلف نباشه!
-بابا الان دیگه کی به این چیزها اهمیت میده آخه؟!
-تو شاید آزاد و رها باشی اما خب من یه داداش غیرتی دارم که روم حساسه!
بعد از گفتن این جمله چشمکی زد و من رو به فکر فرو برد!
یعنی سپهر غیرتی بود؟!
اگر غیرتی بود چرا با من وارد ر*اب*طه شد وقتی می دونست که من مدلینگ بودم؟
تموم عکس های من روی مجلات مد پخش بود و دست به دست می چرخید چطور غیرت سپهر این رو پذیرفته بود؟!
اگر غیرتی بود من چطوری می تونستم باهاش راحت باشم؟
به یاد ب*وسه ام افتادم، سپهر چقدر خوشش اومده بود و با نگاه خاصش تموم تنم رو د*اغ کرده بود پس اونقدرها هم غیرتی نبود، شاید هم فقط روی خواهرش غیرت داشت!
پوفی کشیدم و رو به ستاره گفتم:
-من یه کت و شلوار شیک زرشکی دارم همون رو تنم می کنم عزیزم!
-خب من چی تنم کنم؟!
-نمی دونم، تو مطابق با سلیقه خانواده ات لباس بپوش تا معذب نباشی!
ستاره سری تکون داد و رفت.
کمی بعد بی بی ساره از همه خانم ها خواست برای تزئین سالن بریم.
لوازم هام رو توی یک کیف بزرگ ریختم و به همراه ستاره و بقیه از ویلا خارج شدیم.
توی راه سپهر و بابا و آقای موسوی و مهراب و کیهان و پیمان و سامیان و فتانه و مادرش هم بهمون ملحق شدن!
ستاره با حرص غرید:
-این دختره و مادرش دیگه می خوان بیان چه کار؟!
-اصلا مردها چرا میان؟ مامان که به من گفت فقط خانم ها میان!
-عزیزم ما خانم ها که نمی تونیم مبل و صندلی جا به جا کنیم یا ریسه وصل کنیم این ها کارهای مردونه اس، به حضور چندتا مرد نیازه!
سری تکون دادم.
با رسیدن به سالن آرش به استقبالمون اومد و همه به داخل رفتیم.
سالن بیش از اون چیزی که فکرش رو بکنی کار داشت!
پر از خاک بود و نیاز به گردگیری درست و حسابی داشت!
مامان با دیدن سالن آه از نهادش بلند شد:
-ای وای، اینجا انگار طوفان اومده که!
با این جمله اش همه به عمق ماجرا پی بردن و بنابراین بدون اتلاف وقت شروع کردیم به تمیزکاری!
من و ستاره و غنچه و پادنا ظرف های یکبار مصرف رو حاضر می کردیم و میوه ها رو می شستیم که البته خیلی خسته کننده بود و حسابی ب*دن درد گرفته بودیم!
مردها به همراه بقیه خانم ها تو سالن بودن.
پس از گذشت سه ساعت بالاخره سالن غرق در تمیزی و نور شده بود!
ریسه ها سرتاسر سالن وصل شده بودن و باند هایی برای پخش آهنگ در جای جای سالن قرار داشت و وسایلی که مخصوص دود کردن اسپند بودن هم در دو گوشه سالن گذاشته شده بود.
نگاهم رو به فتانه دوختم که از هر فرصتی استفاده می کرد تا خودش رو به مهراب نزدیک کنه!
خب البته دیگه برام مهم نبود چون همیشه میگن واسه کسی بمیر که برات تب کنه وقتی مهراب نسبت به من اینهمه سرده چرا من خودم رو درگیرش کنم؟!
-به چی فکر می کنی؟!
با دیدن سپهر که فنجون خوش عطر قهوه رو جلوم گرفته بود لبخندی زدم و فنجون رو گرفتم:
-به اینکه چقدر رسومات مردم این روستا جالبه، به خاطر یه عروسی چندین روزه که مراسمات دارن اما تو شهر گاهی کل زمان یک عروسی تو دوساعت خلاصه میشه که اصلا نمیفهمی چی شد!
-خب البته خیلی ها مثل تو فکر نمی کنن دل آسا، خب اینجور مراسمات زمان زیادی می خواد، خیلی دوندگی داره یعنی باید خیلی تلاش کنی اینور اونور بری تا بتونی به همه کارها برسی، خیلی هم باید هزینه کنی، بی بی ساره پولداره خانواده عروس خانم هم که پولدارن واسه همین مشکلی ندارن با اینهمه سنت های مختلف!
-اما این رسم مردم این روستاست، یعنی کسی که پولدار نیست نمیتونه مثل بی بی ساره عروسی بگیره؟!
-خب بیشتر مردم این روستا از خانواده های متمول و پولداری هستن، چون یا بهشون ارث رسیده یا با فروش زمین هاشون اینجا و سودهای کلان از معاملات شون به اموال زیادی رسیدن اما اگر هم کسی از لحاظ مالی توان گرفتن اینجور عروسی رو توی روستا نداشته باشه کدخدای روستا طی یک جلسه با مردم روستا ازشون میخواد که برای برپایی این جشن عروسی کمک کنن یعنی پول ب*دن تا اون شخص بتونه عروسی طبق سنت روستا بگیره، اینجوری با کمک و هدایای مردم سنت ها هم نمیشکنه و رعایت میشه!
-تو چی؟ اینجور مراسمات رو بیشتر می پسندی یا مراسمات شهر؟!
-خب راستش رو بخوای مراسمات شهر، اینجور مراسمات به نظرم زیادیه، آخه سخته چندین روز معطل یه عروسی باشی هی بری بیای کادو بخری خرید بری صحبت کنی وقت بذاری در حالیکه همه رو میشه توی دوشب انجام داد اما چون میخوان کشش ب*دن اومدن همه رو باز کردن و واسه هرکدوم یک شب وقت گذاشتن اینجوریه که طول میکشه و اینهمه آدم باید از کار و زندگی شون بزنن بیان اینجا بمونن، بعدم من زیاد از سبک سنتی خوشم نمیاد مدرن و امروزی رو بیشتر می پسندم!
سری تکون دادم که ستاره بهمون نزدیک شد و رو بهم گفت:
-از زیر کار کردن در نرو دل آسا خانوم، بیا بریم کمک!
سپهر با اخم رو به ستاره گفت:
-ناسلامتی دل آسا اینجا مهمونه، یعنی چی که اینهمه ازش کار می کشید؟!
ستاره با تعجب نگاهش کرد:
-والله بخدا داداش من شوخی کردم فقط خواستم ببرمش کنارم باشه اصلا اگر دل آسا نمی خواد کار کنه نکنه من به جاش همه کارها رو می کنم!
دستم رو روی شونه اش گذاشتم:
-عزیزم سپهر رو ولش کن من خودم دلم میخواد کمک کنم، حالا بیا بریم!
بالاخره ساعت که روی هشت شب ضربه زد همه چیز حاضر بود.
به همراه ستاره به اتاق گوشه سالن رفتیم تا حاضر بشیم.
مشغول آرایش کردن بودم که ستاره با حسرت مجله مد رو جلوم انداخت:
-این لباس هایی که تو می پوشیدی و تبلیغ می کردی خیلی خوشکلن، ای کاش می تونستی چندتاش رو واسه فروش بیاری ایران و من الان همه رو ازت می خریدم تا برای هر مجلسی عزا نگیرم که حالا چی بپوشم!
خندیدم:
-خب اینکه غصه خوردن نداره من تو نیویورک هنوزم آشنا دارم میتونم بگم واست ارسال کنن!
چشم های ستاره برق زد و به سمتم دوید:
-وای دل آسا راست میگی؟ چرا به فکر خودم نرسید، پس می تونی بگی برام چندتایی بفرستن؟!
-خب تو باید اول انتخاب کنی بعد من سفارش بدم تا برات بیارن!
از توی گوشیم پوشه ی فایل های مدل هایی که تا اون موقع پوشیده بودم رو واسش فرستادم:
-حالا می تونی راحت انتخاب کنی، بعد از اینکه انتخاب کردی واسه من بفرست بقیه کارا رو خودم انجام می دم!
-چشم، ممنون عزیزم.
بعد از اینکه حاضر شدیم مجدد پیش بقیه برگشتیم.
مامان با دیدنم لبخند گرمی زد:
-خسته نباشی عزیزم!
-مرسی مامان، همچنین شما!
لحظاتی بعد سپهر پوشیده در لباس اسپرت خیلی شیکی به همراه جین و کفش اسپرت مارک دار مقابل دیدگانم قرار گرفت!
توی اون لحظه واقعا احساس کردم دلم واسش ضعف رفت!
خب این خبر خوبی بود!
نشون می داد که احساسات من بالاخره دارن از خواب چندین ساله خودشون بیدار میشن!
نگاهم رو به موهای ژل خورده براقش که رو به بالا رفته بود و صورتش رو باز تر کرده بود انداختم و زمزمه کردم:
-جذاب شدی!
لبخند گرمی زد و سرش رو نزدیک گوشم آورد:
-نه به اندازه ی تو!
لبخند گرمی به روش زدم!
-دل آسا؟!
با شنیدن صدای مهراب لرزه ای به پشتم نشست!
انگار واسم غریبه ای بود که برای اولین بار اسمم رو صدا می کرد!
من از مهراب انتظاراتی خیلی بیشتر داشتم و او بهم ثابت کرد که لایق عشق نیست!
سپهر ل*بش رو گزید و این از نگاه تیزبین من دور نموند!
با خونسردی برگشتم و بهش خیره شدم!
کت و شلوار سورمه ای رنگش با کفش های مردونه براق مشکیش و لباس مردونه سفید تکمیل کننده تیپ اون شبش بود!
موهاش رو روی شقیقه هاش ریخته بود و اخم ملایمی روی صورتش خودنمایی می کرد!
-بله؟!
-باید حرف بزنیم!
تک ابروم رو بالا دادم:
-حرف؟ در چه مورد؟ آهان لابد در مورد فتانه!
پوزخندم انگار عصبیش کرد چون جلو اومد و مچ دستم رو گرفت!
سپهر انگار نتونست خودش رو کنترل کنه و جلوم ایستاد!
چشم تو چشم مهراب انداخت و مچ دستم رو از لای دستش بیرون آورد:
-به زور که نمی تونی ببریش، خب بخواد خودش باهات میاد!
مهراب با پوزخند به سپهر زل زد:
-جنابعالی؟!
اخم کردم:
-من الان وقتی برای صحبت کردن ندارم، بمونه برای بعد!
سپس رو به سپهر گفتم:
-بریم!
سپهر تک ابروش رو بالا انداخت و پشت سرم راه افتاد.
از اون فضای خفقان آور که بیرون اومدیم و هوای تازه به ریه هام رسید کمی حالم بهتر شد!
رو به سپهر گفتم:
-می شه بریم کنار رودخونه؟!
-حتما!
در کنار هم قدم برداشتیم.
رودخونه خروشان عجیب تو دل شب وحشتناک می شد!
روی تکه سنگ همیشگیم نشستم، سپهر هم روبروم نشست و دستش رو توی آب فرو برد!
-آب خیلی سرده، دستت رو بکش!
کلافه گفت:
-ببخش دل آسا من نباید بین تو و پسرخاله ات قرار می گرفتم، من نباید دخالت می کردم، اصلا مگه من کی ام که بخوام بین شماها قرار بگیرم، باور کن حرکتم دست خودم نبود!
لبخند عمیقی زدم، سپهر بیش از حد تکیه گاه بود!
-اگر بگم این حرکتت اونم جلوی مهراب خیلی بهم مزه داد چی؟ بازم پشیمونی از انجام دادنش؟!
با تعجب نگاهم کرد و پرسید:
-شوخی می کنی؟!
-ببین سپهر توی دل من دیگه نسبت به مهراب جز حس یک فامیل و پسرخاله چیزی نمونده، برات که گفتم، مهراب یک حباب بود توی افکار من که آخرشم ترکید، پس برام اهمیتی نداره که عصبانی بشه یا نه، اون حرکتت هم کاملا به جا و حساب شده بود، من اصلا ناراحت نشدم!
نگاهش رو از چشمام گرفت و به لبام دوخت:
-یه چیزی بگم؟!
-حتما!
-وقتی از اینجا بریم حسابی دلتنگت میشم!
قلبم با این حرف لحظه ای بیش از پیش تپید!
ضربانم عجیب بالا رفت!
لبخند بدون خجالت جا خوش کرد روی لبام!
-منم همینجور!
از جا بلند شد و اومد کنارم:
-جدی؟!
-باور کن!
-پس می تونم امیدوارم باشم که یه جایی تو دلت دارم، نه؟!
-ای فرصت طلب!
بلند زد زیر خنده، با بدجنسی نگاهش کردم:
-تا یه حرفی بهت میزنم سریع از فرصت سواستفاده می کنی ها، زرنگی!
چشم هاش حالت عجیبی داشت، بوی ادکلن مردونه اش با عطر و بوی آب و سبزه های اطراف عجیب فضا رو رمانتیک و عاشقانه کرده بود!
انگار سرمست از حال و هوای اون لحظه بودم!
-دل آسا؟!
دستپاچه از جا بلند شدم، من هنوز نمی تونستم احساساتم رو اونطور که باید، کنترل کنم!
-بهتره بریم، عروسی کم کم داره شروع میشه!
خواستم برم که بازوم رو گرفت، سد راهم شد و پرسید:
-ازم فرار می کنی؟!
نگاهم رو به چشماش دوختم:
-چرا باید فرار کنم؟!
-نمیذارم احساساتت رو بازم حبس کنی تو اعماق وجودت، من تو رو همون دل آسایی می کنم که خودت می خوای!
سپس گرمی ل*ب هاش رو روی لبام حس کردم، لحظه ای انگار آتش توی وجودم شعله ور شد!
تموم احساسات دخترونه ام که از شروع سن بلوغ توی نطفه خفه کرده بودم سرباز کرد و دلیلش احساسات خالصانه  سپهر بود چون با تموم وجودش من رو می ب*و*سید!
انگار دلم نمی خواست هرگز عقب بکشه و ازم جدا بشه، دلم می خواست ساعت ها توی همون حالت بمونیم تا به جبران تموم این سال ها که کمبود عشق رو حس کردم الان لبریز از وجود این حس قشنگ بشم!
سپهر غرق در احساس دستش رو روی ستون فقراتم می کشید و من لبریز از حسی می شدم که تا الان جرات بروزش رو نداشتم!
چندین سال به خاطر ترس از کیان شهیادی و بعد از اون ترس از خودم!
ترس از عاشقی!
ترس از دوست داشتن و دوست داشته شدن!
ترس از دونفره شدن و در راهی قدم گذاشتن که انتهاش اصلا مشخص نیست!
ترس از اینکه وسط راه تنها بشم و باز تنهایی سرنوشتم باشه!
ترس از جدایی!
سپهر نرم عقب کشید، پاهام انگار سال ها بود که بی حس بودن و نمی تونستن وزنم رو کنترل کنن!
سپهر هنوز هم بازوم رو رها نکرده بود!
نگاهم رو با دلهره به چشم هاش دوختم!
مصمم نگاهم کرد:
-می خوامت دل آسا، از همون لحظه ای که برای اولین بار آهنگ هات روی صفحه گوشیم پلی شد تا به اون لحظه که واسه اولین بار دیدمت همیشه خواستارت بودم، این ب*وسه نشونه ی این بود که بدونی چقدر توی خواستنت مصمم هستم، بدونی نمی خوام ترکت کنم، می خوام که تا آخر عمر در کنارم داشته باشمت، نمی خوام جز من کسی رو بخوای و کسی تو رو بخواد، مال من باش دل آسا، من نمی خوام زمان رو از دست بدم چون سال هاست که منتظر این لحظه هستم، انگار از همون لحظه که صدات رو شنیدم توی بند بند وجودم رخنه کردی و انگار می دونستم یک روز عاشقت می شم، الان اون لحظه رسیده، من خیلی می خوامت دل آسا، نمیذارم دیگه سختی بکشی، می خوام مال خودم باشی تا خوشبختی رو با تموم وجود بهت هدیه کنم، تو فقط بگو دوستم داری تا تموم احساساتم رو بهت ابراز کنم، بفهمی عشق چه حس شیرینیه، بفهمی دوست داشته شدن اونم از ته قلب چه ل*ذت عمیقیه، دل آسا من واسه بودن با تو یک لحظه هم تردید ندارم، دلم می خواد بدونم توام همین حس رو داری یا نه!
زبونم بند اومده بود، من اصلا انتظار این حرف ها رو نداشتم، من اصلا فکرش رو هم نمی کردم قراره با این حرف ها روبرو بشم و الان اصلا نمی دونستم چه جوابی باید به اینهمه اعتراف از ته دل سپهر بدم!
ل*ب های خشکم رو به سختی با ز*ب*ون تر کردم، سپهر منتظر نگاهم می کرد!
انگار نگاه گرمش تا اعماق قلبم رسوخ می کرد!
انگار زیر نگاهش هرلحظه بیش از پیش د*اغ می شدم و دلم شده بود مثل یک ماده ی مذاب و آتشین!
-من... من... نمی دونم... چی باید... بگم سپهر!
-هیس، نمی خوام الان بگی، امشب رو با خیال راحت فکر کن، فردا هم تا عصر مهلت میدم بهت که باز هم فکر کنی، من واسه داشتنت حریصم، نمی خوام فرصتی رو از دست بدم، می خوام هرچه زودتر در کنارت آروم بگیرم، امیدوارم درکم کنی!
سپس دستم رو توی دستش گرفت:
-حالا بیا بریم!
در کنار هم به راه افتادیم، عروسی یک ساعتی می شد که شروع شده بود!
تا رسیدن به سالن هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد، جلوی ورودی دستم رو ول کرد:
-من گذشته ات رو از ز*ب*ون خودت شنیدم، تو حق داری که بترسی از اعتماد کردن به تمامی آدم های این جهان، اما بدون امتحان و بدون قدم برداشتن هیچ کاری جلو نمی ره، تو باید یاد بگیری که گذشته توی گذشته مونده، تو باید به خودت یک فرصت جدید بدی، نمی ذارم آینده ات خ*را*ب بشه اگر قول بدی مال من باشی!
ل*بم رو گزیدم که ادامه داد:
-خیال نکن این ب*وسه از ذهن من پاک می شه، من رو این ب*وسه شرط زندگی با تو رو بستم، پس این رو یادت باشه قصد هیچ گونه سوءاستفاده ای ندارم، می خوام توام مثل من همینقدر مصمم تصمیم بگیری و بهم جواب بدی، اما و اگر و شاید و باید توی ر*اب*طه مون جایی نداشته باشه دل آسا، خب؟!

به سختی سرم رو تکون دادم، لبخندی به روم زد:
-تا فردا عصر که کنار رودخونه ببینمت دیگه سمتت نمیام، دلم می خواد راحت فکرهات رو بکنی، اما این رو یادت باشه موقعی که داری به من و پیشنهادم فکر می کنی گذشته رو توی افکارت راه نده، نذار گذشته روی تصمیمت تاثیر بذاره، کیان شهیادی و مهراب و بقیه ی آدم ها رو کنار بذار، فقط روی یک اسم تمرکز کن، سپهر!
حرف هاش چقدر برام ل*ذت بخش بود، انگار سپهر سال ها بود که من رو می شناخت!
ازم دور شد و به آرومی دستی تکون داد، کمی بعد توی دل سیاهی شب ناپدید شد و دیگه ندیدمش!
وارد مجلس شدم.
گیج و منگ یه گوشه نشستم و شربت پرتقالی که یه خانمی داشت تعارف می کرد رو برداشتم و لاجرعه سر کشیدم!
انگار آتش درونیم نمی خواست فروکش کنه!
لیوان خالیم رو توی سینی گذاشتم و یکی دیگه برداشتم!
سومی و چهارمی و پنجمی!
نه!
انگار تب کرده بودم!
حالم اصلا خوب نبود!
انگار بدنم شده بود کوره آتش!
با نگرانی از جا بلند شدم و به سختی تونستم مامان رو پیدا کنم!
انگار تا بهم نگاه کرد فهمید حال خوبی ندارم چون با ترس بازوم رو گرفت و من رو به اتاقی برد!
روی تخت دراز کشیدم!
مامان با کمک ستاره که همون لحظه سر رسیده بود با آب سرد پاشویه ام کردن و روی پیشونیمم دستمال مرطوب خنک گذاشتن!
انگار تازه داشت کمی از التهاب درونیم کم می شد!
از ستاره آب خواستم که سریع رفت و با یک بطری آب معدنی برگشت!
بطری رو تا ته سر کشیدم که مامان پرسید:
-چی شده عزیزم؟ مریض شدی؟ کجا بودی تا الان؟!
دستم رو روی پیشونیم کشیدم:
-خیلی بهترم مامان، نمی فهمم یهویی چم شد، تا الان کنار رودخونه بودم حالمم خوب بود، اما الان حس می کنم تنم تو آتیش میسوزه!
مامان با بغض دستم رو گرفت:
-خدا مرگم بده، من خیلی ازت غافل شدم همش تقصیر منه!
صدای ضربه هایی که به در خورد مامان رو از جا بلند کرد و دقایقی بعد بابا به همراه مهراب و خاله بارانک و پادنا داخل شدند!
خاله بارانک با نگرانی بهم خیره شد:
-صورتت قرمز شده، تب داری؟!
مهراب سریع کنار تخت نشست و تا خواست دستم رو بگیره دستم رو پس کشیدم و اخم کردم!
نگاهش رو به چشم هام دوخت، خداروشکر خاله و مامان مشغول پاشویه ام بودن و چیزی متوجه نشدن!
زمزمه کرد:
-یعنی تا این حد غریبه شدم برات؟!
پوزخندی زدم:
-حتی بیش تر از حد تصورت!
در مجدد باز شد و سپهر به همراه مامانش داخل شدن، از اینکه همه توی اتاق کنارم جمع شده بودن اصلا راضی نبودم، اما حضور سپهر یه جورایی جدا از بقیه دلم رو آروم میکرد!
سپهر و مهراب نگاه بامعنی رد و بدل کردن، مهراب عقب کشید و سپهر کنار تخت نشست!
بابا دستپاچه از سپهر پرسید:
-سپهرجان مطمئنی نیازی به دکتر متخصص نداره؟!
سپهر با لبخند گرمی جواب بابا رو داد:
-گفتم که، جای هیچ نگرانی نیست من طبابت خوندم درسته رشته ام دندان پزشکیه ولی بالاخره در این حد که میفهمم چی به درد دختر شما می خوره، خیالتون راحت باشه من حالش رو خوب می کنم!
تا روی زبونم اومد که بگم همین بودنت حالم رو بهتر می کنه اما سکوت کردم، هنوز برای من که تصمیم قاطعی نگرفته بودم در مورد سپهر، زدن اینجور حرف ها زود بود!
مامان:
-پس خواهش می کنم هرچه زودتر حالش رو خوب کن!
سپهر از جا بلند شد:
-خواهش میکنم شما همگی بیرون باشید، ستاره اینجاس به من کمک می کنه حضور شما اینجا نه تنها باعث جلب توجه حضار می شه بلکه استرس و دلهره دل آسا خانومم بیشتر میشه، راحتش بذارید زودتر بهتر می شه، ممنونتون می شم!

دقایقی بعد جز سپهر و ستاره و من، کسی توی اتاق نبود!
سپهر با دقت وسایل پزشکیش رو زیر و رو می کرد و در همون حال به ستاره دستوراتی می داد و او تندتند انجام می داد!
از اینکه اینقدر نگران حالم بود خوشحال بودم اما از طرفی صحبت هامون با مهراب ذهنم رو بهم ریخته بود!
سپهر آروم کنار تخت نشست و زمزمه کرد:
-اگر می دونستم حرف هام و اقرار به خواستنت تا این حد اذیتت می کنه ل*ب باز نمی کردم دل آسا!
ل*بم رو گزیدم:
-اما بودنت اینجا حس خوبی بهم می ده، من از شنیدن اون حرف ها اصلا پشیمون نیستم!
نگاهم کرد، چشم هاش یک برق خیلی عجیبی داشت!
ستاره پوفی کشید:
-بفرما داداش، حاضر شد هر چی خواستی!
با صدای در سپهر رو به ستاره گفت:
-برو ببین کیه اما کسی رو راه نده داخل، خب؟!
ستاره سری تکون داد و به سمت در رفت!
سِرُم رو داخل رگم فرو برد، آخی از اعماق وجود گفتم که با ناراحتی نگاهم کرد:
-شرمنده، مجبورم!
بدون اینکه جوابی بدم نگاهم رو به قطرات آب سِرُم دوختم که تندتند به داخل شلنگ متصل به رگ دستم می ریختن و وارد بدنم می شدن!
بدنم کرخت و بی حال شده بود!
ستاره که برگشت سپهر در حالیکه قرصی رو به همراه یک لیوان آب بهم می داد تا بخورم ازش پرسید:
-کی بود ستاره؟!
ستاره در کنارم روی تخت نشست:
-مهراب، خیلی اصرار داشت بیاد داخل اما گفتم شما منع کردید!
سپهر با اخم رو برگردوند و به کارش مشغول شد.
کمی بعد نمی دونم چی شد که خوابم برد!
×××

چشم که باز کردم تو اتاقمون توی ویلای بی بی ساره بودم!
با تعجب از جا بلند شدم و نگاهم رو از شیشه پنجره به بیرون دوختم!
نزدیک ظهر بود و صدای اذان از بلندگوهای اطراف به گوش می رسید!
از جا بلند شدم و با برداشتن وسایلم به سمت حموم رفتم تا با یک دوش سرحال تر بشم!
بیرون که اومدم و وارد اتاق شدم با دیدن مهراب هینی کشیدم که از جا بلند شد:
-بهتری؟!
به سمت آینه رفتم و با روشن کردن سشوار مشغول خشک کردن موهام شدم.
مهراب در بالکن رو باز کرد و مرتب نفس های عمیق می کشید!
کمی بعد موهام خشک بودن!
مشغول درست کردن و بستن موهام بودم که پشت سرم ایستاد و از آینه زل زد بهم:
-سوالم جواب نداشت؟!
-بهترم، میتونی بری!
پوزخندی زد:
-چیه؟ چشمت به آقای دکتر خورده دیگه ما رو تحویل نمی گیری، فکر نمی کردم انقدر زود دست و دلت بلرزه!
-من یا تو؟!
نگاهش رو به چشم های خونسردم دوخت، هدفش این بود من رو عصبی کنه و من نمی ذاشتم به این هدفش برسه!
بازوم رو گرفت و کشیدم سمت خودش:
-من کی تو رو نخواستم که این دفعه دومم باشه؟ چرا بیخودی حرف الکی می زنی؟!
بازوم رو با اخم از دستش کشیدم بیرون و داد زدم:
-تو کی من رو خواستی؟ بهتره این سوال رو از من بپرسی نه سوال قبلی، تو اگر واقعا برای من ارزش قائل بودی نصف وقتی که برای یه دختر غریبه یه دختری که تازه چند روزه باهاش آشنا شدی میذاشتی رو به من اختصاص می دادی الان انقدر احساس خفت نمی کردم، تو هیچ وقت نتونستی به خاطر من قید خیلی چیزها رو بزنی، تو نخواستی حتی برای بودن بیشتر با من با خانواده ات بجنگی، نمیگم اونا رو کنار بذار اما می تونستی خاله رو قانع کنی که من برات اولویتم اما نکردی چون نبودم، می فهمی؟ من واسه ی تو فقط یک همبازی بچگی بودم که الان بزرگ شده بود و بد نمی شد اگر الانم کمی باهاش وقت بگذرونی و بعد هم مثل این سال ها رهاش کنی به امون خدا، من می فهمم که برای تو فقط یک فردی بودم که به همه ثابت کنی تو زندگیش رو نجات دادی، در حالیکه این تو نبودی که من رو نجات دادی خودم بودم و ویلی، تو حتی به اندازه ی ویلی هم برای من ارزش قائل نبودی که اگر بودی الان وضعیتمون خیلی فرق میکرد!
سپس پشتم رو کردم بهش:
-الانم برو و تنهام بذار خواهشا!
نگاه سنگینی بهم انداخت و خواست حرفی بزنه اما انگار پشیمون شد، به سمت در رفت و بین راه ایستاد:
-یعنی می خوای بگی اون ب*وسه ها هم فراموش کنیم؟!!!
پوزخندی زدم:
-نه، منکه اشتباهاتم رو فراموش نمی کنم مگه اینکه تو فراموشت بشه!
نفس عمیقی کشید و از اتاق خارج شد!
پوفی کشیدم و کلافه از آینه نگاهی به چهره خودم انداختم!
خسته شده بودم از اینهمه اتفاقات پشت سر هم!

در اتاق باز شد و مامان به همراه یک سینی حاوی قهوه و کیک و شیر وارد اتاق شد و با دیدنم لبخند گرمی زد:
-عزیزدلم چه خوب که بیدار شدی!
روبروی هم نشستیم و بی معطلی لیوان شیر رو با کیک خوردم که از جا بلند شد:
-باید بگم دکتر سرافراز یکبار دیگه بیاد معاینه ات کنه تا مطمئن بشیم حالت خوبه، تو که مشکلی نداری؟!
-نه!
مامان که رفت ل*بم رو گزیدم، حرف های بیشتری روی دلم سنگینی می کرد که دلم می خواست به مهراب بزنم اما نتونستم!
نمی خواستم با خودش فکر کنه محتاج عشقش بودم و دارم محبت گدایی می کنم!
در اتاق باز شد و سپهر به همراه بابا داخل شدن!
لبخندی به روشون زدم که سپهر با اشتیاق دور از چشم بابا ب*وسه ای برام فرستاد و من لبخندم عمیق تر شد!
بابا آروم سرم رو ب*و*سید:
-چقدر نگرانت بودم عزیزم!
سپهر مشغول معاینه ام شد و بابا رو بهم گفت:
-دل آسا امشب بر می گردیم تهران، تو که مشکلی نداری؟!
-نه باباجون، من خیلی وقته از شرکتم غافلم برگردیم دیگه!
بابا سری تکون داد و از اتاق خارج شد!
سپهر بی معطلی خم شد و پیشونیم رو ب*و*سید و با مهربونی نگاهم کرد:
-تو که من رو نصف عمر کردی دختر خوب!
-منکه خوبم!
لبخند زد:
-آره الحمدالله الان کاملا خوبی!
فنجون قهوه رو به سمتش گرفتم:
-اینو تو بخور!
خندید:
-هرچه از عشق رسد نیکوست!
-اشتباه میگی، هرچه از دوست رسد نیکوست!
-نه نه تو که دوست من نیستی، عشقمی!
چیزی تو دلم فرو ریخت، نگاه خاصش رو به چشمام دوخت که گفتم:
-خوب بلدی ز*ب*ون بریزیا!
خندید:
-ز*ب*ون ریختن نیست، حرف های دلمه!
لبخندی زدم و پرسیدم:
-شما هم امشب بر می گردید؟!
-آره، من طاقت دور بودن از تو رو ندارم!
-اینجوری میگی از الان لوس می شم ها!
-اتفاقا دلم می خواد مدام نازت رو بکشم و برام لوس کنی خودت رو!
با خجالت سر به زیر انداختم که سرش رو کنار گوشم آورد:
-یه چیزی بگم؟!
لرزشی خفیف از برخورد نفسش با گوشم بهم دست داد، آروم گفتم:
-بگو؟!
-بی صبرانه منتظرم که باهام ازدواج کنی و مال خودم بشی!
لبخندی زدم و با بدجنسی گفتم:
-از کجا مطمئنی که من قبول میکنم باهات ازدواج کنم؟!
با ترس سرش رو عقب کشید و بهم زل زد، وقتی دید دارم شوخی می کنم نفسش رو محکم فوت کرد بیرون:
-وای، ترسیدم که!
با صدای تقه هایی که به در خورد سپهر سریعا عقب کشید و بفرما زد!
در باز شد و مامان و ستاره و خاله گیسو و بقیه خانم ها و مامان سپهر همگی ریختن داخل و سپهر با یه نگاه ازم خداحافظی کرد و اتاق رو ترک!
همه مدام حالم رو می پرسیدن و من بهشون اطمینان می دادم که حالم خوبه اما خبری از خاله بارانک نبود!
واقعا انگار خاله بارانک اصلا از اینکه ما از خارج برگشتیم خوشحال نبود و مدام با حرکاتش می خواست این رو بهمون نشون بده و بفهمونه!
یک ساعتی همه تو اتاق ما بودن و صحبت می کردیم.
بعد از اون همه به سالن پایین برگشتیم و مشغول تدارک ناهار شدیم.
ستاره در کنارم نشست و لبخند زد:
-عزیزم امشب بر می گردیم تهران، تو رو خدا قول بده به دیدنم بیای!
لبخند گرمی به روش زدم:
-مطمئن باش فراموشت نمی کنم!
-واقعا دوستی با تو افتخار خیلی بزرگیه که هنوزم باورم نمی شه واسه من افتاده!
-تو به من لطف داری!
کمی مکث کردم و بعد گفتم:
-راستی تموم ژورنال لباسی رو که پسندیده بودی و برام فرستادی رو برای دوستم تو نیویورک ارسال کردم و ازش خواستم برات بفرسته، فقط مونده آدرستون که باید واسم بفرستی و منم برای دوستم ارسال کنم تا بدونه بسته رو کجا ارسال کنه!
چشم های ستاره برق زد و خوشحال گفت:
-چشم برات می فرستم عزیزدلم!
اون روز، آخرین ناهاری بود که در کنار هم می خوردیم برای همین هم همه تقریبا از اینکه این مسافرت به اتمام رسیده و قراره شب از هم خداحافظی کنن کمی ناراحت بودن اما در کنارش باز هم می گفتن و می خندیدن تا این لحظات آخر هم مثل این چند روز با دل خوش سپری بشه نه با غم و ناراحتی!
ناهار آخر کوفته تبریزی بود دست پخت بی بی ساره و خانم های روستا که الحق لذیذترین کوفته ای بود که برای اولین بار می خوردم، چون آشپز ایرانی ما تو نیویورک اصلا بلد نبود کوفته بپزه و من اولین بار بود طعمش رو می چشیدم!
عصر به همراه ستاره برای آخرین بار به کنار رودخونه هم رفتیم و کلی با هم عکس انداختیم، مامان و خاله ها هم اومدن و با اونا هم عکس گرفتیم!
بعد از اون همه به اتفاق به بالای کوه رفتیم تا به قول خاله پرستو تو این چند روز اگر اضافه وزنی داشتیم با این کوه نوردی از بین بره!
همه به این حرف خاله چقدر خندیدن چون با یکبار کوه نوردی که قرار نبود اضافه وزن از بین بره!
تا ساعت پنج عصر بیرون بودیم و بعد برگشتیم ویلا!
بی بی ساره برامون تدارک شربت خیلی گوارایی به همراه کلوچه های خونگی دست پخت یکی از خانم های روستا دیده بود که خستگی کوه نوردی رو کامل از تنمون بیرون کرد!
بالاخره پس از گذشت یک ساعت دیگه ساعت شش بود که بابا صدامون زد و فهمیدیم که وقت رفتنه!
با روشن شدن صفحه گوشیم سریع پیام رو باز کردم:
-بیا خونمون یه لحظه قبل از اینکه بری، می خوام یه چیزی بهت بدم!
با دیدن پیام سپهر دستپاچه رو به مامان گفتم:
-مامان تا شما وسایل رو جا به جا می کنید و از همه خداحافظی می کنید من برم و بیام!
بدون اینکه منتظر جواب مامان بمونم به سمت خونه ی سپهر اینا دویدم!
توی راه مدام حواسم بود تا کسی دنبالم نیاد!
دو تا تقه که به در زدم سریع باز شد و داخل رفتم!
سپهر با اشتیاق در آغوشم کشید:
-نتونستم تحمل کنم دل آسا!
لبخند گرمی زدم و ازش فاصله گرفتم که جعبه ای رو از پشت سرش بیرون کشید و مقابلم گرفت:
-دل آسا می دونم که من برای تو خیلی کمم، تو لایق خیلی بیش از من و بهتر از منی اما می خوام بدونی که صادقانه و از ته دلم دوستت دارم، انقدر دوستت دارم که تا حالا هیچ کس رو حتی مادرم رو، به اندازه تو دوست نداشتم، تو بعد از خدا برای من باارزشی و من این ها رو از ته دلم می گم نه اینکه خیال کنی می خوام با این حرف ها دلت رو ببرم نه من دارم احساسات قلبیم رو واست بازگو می کنم، می دونم که واسه داشتنت خیلی باید بجنگم و رقیب هم کم ندارم، اما دلم می خواد بدونی من اگر یه حرفی می زنم پاش وایمیستم و از هیچ کس ابایی ندارم، پس وقتی می گم تو مال منی اگر جونمم لازم باشه می دم تا تو رو برای خودم کنم، من مثل هیچ کس نیستم که تا تقی به توقی می خوره پا پس بکشم و  پشتت رو خالی کنم، من تا ابد برای داشتنت با همه می جنگم!
نفس عمیقی کشید و جعبه رو باز کرد:
-این حلقه تماما برلیان و الماسه، از پاریس سفارش دادم دو سال پیش، با خودم عهد بستم تا روزی که عشق دلخواهم رو پیدا نکردم ازدواج نکنم، تا وقتی کسی رو که در حد پرستش دوستش دارم پیدا نکردم این حلقه رو از جاش در نیارم، اون روز الان رسیده، تو برای من همون رویایی هستی که همیشه توی خواب هام اومدی، امشب و اینجا دلم می خواد اگر دوستم داری و مثل من راضی به این ازدواج هستی این حلقه رو ازم قبول کنی، می دونم بی مقدمه چینی و بدون رسومات خانوادگی اینجور حرف ها نباید زده بشه یا حلقه رد و بدل بشه اما این بمونه بین خودمون و پیوند قلب هامون تا وقتی که رسما بیام خواستگاریت و اینبار پیوند اصلی و سنت پیامبر(ص) بینمون اتفاق بیفته، امشب اگر این حلقه رو ازم قبول کردی مطمئن می شم که تو دیگه مال منی، اما اگر دست رد به دلم بزنی بدون واقعا دیگه زندگی برام مفهومی نداره، این رو از ته قلبم می گم!
تمام مدت به چشم هاش خیره بودم!
هضم حرف هاش برام سنگین بود اما یه چیزی ته دلم می گفت سپهر مردیه که همیشه دنبالش بودی و آرزوش رو داشتی، کسی که واقعا میتونی بهش تکیه کنی و می دونی پشتت رو خالی نمی کنه!
دستم رو جلو بردم و حلقه رو برداشتم!
چشم های سپهر درخشید و قطره اشکی از گوشه چشمش سر خورد و روی گونه اش ریخت:
-چقدر آرزوی این لحظه رو داشتم دل آسا!
حلقه رو آروم از دستم گرفت و جلوم زانو زد:
-با من ازدواج می کنی عزیزم؟!
لبخندی زدم و دست چپم رو پیش بردم!
سپهر با ذوق حلقه رو توی انگشتم فرو برد و چه جالب که حلقه انگار واسه انگشت من ساخته شده بود!
سپهر منتظر نگاهم کرد، خم شدم و آروم پیشونیش رو ب*و*سیدم:
-بله، جواب من بله هست!
سپهر اینبار محکم تر در آغوشم کشید ولی صدای زنگ موبایلم لحظات رویایی مون رو خ*را*ب کرد!
با دیدن اسم بابا دستپاچه رو به سپهر گفتم:
-من باید برم!
سپهر دستی به صورتش کشید و در جوابم گفت:
-رسیدی حتما خبرم کن، نگرانتم!
-باشه.
دنبالم اومد و جلوی در گفت:
-مواظب خودت باش!
با بهم زدن چشم هام بهش اطمینان دادم که نگرانیش بی مورده!
با بیرون اومدنم و بسته شدن در زود خودم رو به جمع رسوندم.
ساعتی بعد در راه برگشت به تهران بودیم و من با خودم زمزمه کردم:
-هرگز این روستا و وقایعی که توش اتفاق افتاد برام رو فراموش نمی کنم، هرگز!
×××
یک هفته بود که از روستا برگشته بودیم، همه چیز به روال قبل برگشته بود و من اما انگار دچار یک تحول عظیم شده بودم!
همیشه احساس می کردم یه چیزی کم دارم و گمشده ای دارم که خواب و خوراک از من گرفته!
بابا و مامان متوجه تغییراتم بودن و هردو دائما بهم نگاه های مشکوکی می انداختن اما کاری به کارم نداشتن و مزاحمم نمی شدن!
تمام این یک هفته توی ویلا خودم رو حبس کرده بودم و فقط تلفنی با همه در ارتباط بودم!
ویلی مدام زنگ می زد و ازم می خواست توی ویلا نمونم و برای عوض شدن حال و هوام به شرکت برم اما من اصلا حس و حال کار کردن و سروکله زدن با مشتری ها رو نداشتم!
تا به حال سابقه نداشته بود که من دچار این حس و حال بشم و برای همینم واسه خودم خیلی عجیب بود!
توی این یک هفته سپهر تقریبا روزی دوبار زنگ میزد و باهام صحبت می کرد!
از دلتنگی هاش می گفت از عشقی که بهم داره و از اینکه به زودی زود و هروقت که من اجازه بدم می خواد بیاد خواستگاریم اما من نمی دونم چم شده بود!
نه اجازه می دادم واسه دیدنم بیاد نه حتی اجازه می دادم به خواستگاریم بیان و این موضوع سپهر رو حسابی ناراحت کرده بود!
لباس های سفارشی ستاره به دستش رسیده بود و او بارها برای تشکر به من زنگ زد و چند دفعه ازم خواست برم عمارتشون اما من فعلا نمی خواستم با سپهر رو به رو بشم!
مامان گاهی ازم سوالاتی می کرد، انگار مطمئن شده بود که دخترش اسیر دام عشق شده و دلتنگ معشوقه اشه!
تمام لحظات، صح*نه ها، گفتگوهایی که توی روستا بین من و سپهر گذشته بود جلوی چشمم بود، هر شب تمام اتفاقات مثل پرده سینمایی از جلوی چشم هام عبور می کرد و من دائم تو فکر بودم!
هارپر هم ماه چهارم بارداریش رو پشت سر می گذاشت و فریتا ماه سوم!
ویلی و آترون هم در پو*ست خود نمی گنجیدن چون به زودی قرار بود پدر بشن و از این بابت خدا رو شاکر بودن!
اون روز توی باغ روی تاب نشسته بودم و غرق در افکارم بودم که ویلی وارد ویلا شد و با دیدنم به سمتم اومد:
-چطوری؟!
بی حال بهش زل زدم که ل*بش رو گزید:
-بله خودم فهمیدم که زیاد نرمال نیستی!
بدون تعارف در کنارم نشست و منم اعتراضی نکردم!
-امشب میخوام مهمونی بگیرم، می خوام دور هم باشیم، می خوام که توام باشی!
تا اومدم بگم نه سریع با اخم پرید وسط حرفم:
-نمیام و نمیشه و نمی خوامم نداریم، ببین دل آسا دارم بهت چی می گم من دیگه نمی خوام ببینم تو توی بدبختی دست و پا بزنی کم از دست کیان شهیادی نکشیدی، با خودم گفتم اگر کمکت بکنم و اون باند رو فروپاشی کنی دیگه هیچ وقت قرار نیست گرد غم رو توی چشمات ببینم هیچ وقت قرار نیست چشمات رو ناراحت ببینم هیچ وقت قرار نیست خوشبختی ازت فراری باشه اما انگار اشتباه می کردم، تو خودت نمی خوای که شاد باشی، آخه دیگه چه مشکلی داری؟ اصلا با کی مشکل داری؟ تو الان خوشبختی، به تموم خواسته هات رسیدی، همه دوستت دارن، یه خانواده داری، اقوام داری، دوست آشنا، تویی که یک روز تنها بودی الان صاحب همه کس و همه چیز شدی، پس دیگه چرا زندگی رو واسه خودت سخت می کنی؟!

حرف هاش کاملا درست بود، من باید خودم به سمت خوشبختی میرفتم قرار نبود خوشبختی به سمت من بیاد، من خودم باید برای داشتن خوشبختی توی زندگیم می جنگیدم و تلاش می کردم!
-باشه ویلی، مرسی که تو همیشه کنارم بودی در بدترین شرایط!
-تو عزیز منی، من خیلی به تو بدهکارم، همیشه دستم رو گرفتی و نذاشتی توی زندگی کمبودی داشته باشم!
-توام مثل یک رفیق واقعی همیشه هوام رو داشتی!
-پس خیالم راحت باشه که امشب میای؟
-میام ویلی!
×××
بعد از رفتن ویلیام، به سرعت از جا بلند شدم و خودم رو به اتاقم رسوندم و دوش گرفتم!
پس از پوشیدن لباس های بیرونیم رو به مامان گفتم:
-من میرم آرایشگاه!
بدون اینکه منتظر جواب مامان بمونم به سمت ماشین دویدم!
تصمیم خودم رو گرفته بودم، می دونستم ویلی به خاطر من امشب خانواده سپهر رو دعوت می کنه پس من باید امشب به عشقم کسی که شده بود تموم زندگیم جواب بله می دادم، اجازه می دادم تا بیاد خواستگاریم و بشه مرد من!
بدون اتلاف وقت از ماشین پیاده شدم، آرایشگر با دیدنم لبخند زد:
-تو یکی از مشتری هایی هستی که هر آرایشگری دلش می خواد داشته باشه!
دقایقی بعد روی صندلی نشسته بودم، اولین درخواستم کوتاه کردن یکمی از موهام بود!
بعد از اون یک رنگ خیلی قشنگ انتخاب کردم و گفتم برام موهام رو رنگ کنن!
بعد از اصلاح ازشون خواستم ناخن هام رو ژلیش کنن و پرسینگ دماغ برام بذارن، نگین خوشکل روی دماغم حسابی توی چشم می زد!
آرایش ملایمی به چهره ام دادن و موهام رو هم به مدل دلخواهم شنیون کردن!
چشم هام که توی آینه به خودم افتاد ل*ذت بردم از این تغییرات!
از جا بلند شدم و رو به آرایشگر خندیدم:
-دمت گرم!
دقایقی بعد به ویلا برگشته بودم و توی کمد لباس هام دنبال یک دکلته ی خیلی شیک می گشتم تا زیباییم رو تکمیل کنه!
مامان و بابا زودتر به مهمونی رفته بودن چون من به مامان گفته بودم که خودم به تنهایی می رم و منتظرم نمونن!
گوشیم زنگ خورد و با دیدن اسم سپهر، لحظه ای رعشه تو بدنم پیچید!
-الو؟!
صدای غمگین سپهر توی گوشم پیچید:
-بی معرفت می دونی چقدر دلتنگتم و از عمد نمیای؟ چرا دوست داری انتظار بکشم؟ من به اندازه کافی عاشقت هستم دیگه نذار درد انتظار هم به دردای دیگه ام اضافه بشه!
ل*بم رو گزیدم:
-تا نیم ساعت دیگه اونجام!
گوشی رو قطع کردم و روی میز انداختم، بالاخره دکلته مشکی سفیدم نظرم رو جلب کرد و سریعا پوشیدمش!
مانتو و شالم رو برداشتم و سریع از خونه خارج شدم!
بابا توی راه زنگ زد و پرسید چرا نمیرم که بهش اطلاع دادم توی راه هستم!
با رسیدن به ویلای ویلی، ماشین رو کنار ماشین سپهر پارک کردم!
از تعداد ماشین ها مشخص بود که مهمانان تقریبا تکمیل شدن و من انگار آخرین نفر بودم!
ماشین مهراب رو که دیدم ناخودآگاه اخمی روی صورتم نشست!
با ورودم به سالن متوجه شدم همه مشغول ر*ق*ص هستن و کسی حواسش به من نیست واسه همین سریع به اتاقی رفتم و مانتو و شالم رو بیرون آوردم، دستی به سر و روم کشیدم و وقتی مطمئن شدم همه چیز عالیه بیرون رفتم!
باید بابا رو پیدا می کردم و باهاش حرف می زدم!
باید می گفتم که دل باخته ی سپهر شدم و با کسب اجازه ازش می خوام که به پیشنهاد ازدواجش جواب بله بدم!
می دونستم اگر وارد سالن بشم سپهر سریعا متوجه حضورم میشه و ممکنه دیگه تنها نشم پس سریع از سالن خارج شدم و برای بابا اس ام اس نوشتم:
-بابا لطفا بیا تو باغ، در مورد یک مطلب خیلی مهم می خوام باهات حرف بزنم!
دقایقی بعد با بابا روبروی هم ایستاده بودیم!
تموم ماجرا رو از اول تا آخر براش تعریف کردم که به روم لبخند زد:
-ممنونم ازت که من رو لایق مشورت دونستی دخترم، همیشه با خودم فکر می کردم چون من در کنارت نبودم تا بزرگ شدنت رو ببینم و سایه خودم بالای سرت نبوده توام من رو مثل یک پدر نمی بینی اما حالا می فهمم که تو از خون خودمی و هر چقدر هم من کنارت نبوده باشم تو ذاتت پاکه!
مکثی کرد و ادامه داد:
-من و مادرت با انتخابت کاملا موافقیم، تو لایق یکی هستی مثل سپهر تا قدرت رو بدونه و دوستت داشته باشه از ته قلب، سپهر توی چشم هاش نسبت به تو علاقه موج میزنه پس همین برای ساختن یک زندگی پر از خوشبختی کاملا کافیه، هروقت خودت صلاح می دونی بگو بیان خواستگاری عزیزم!
لبخندی زدم و بابا آروم ترکم کرد، حالا نوبت حرف زدن با سپهر بود، اینبار به او اس ام اس زدم:
بیا پشت ویلا، سریع لطفا!
خودم رو به پشت ویلا رسوندم و روی تاب نشستم!
صدای دویدن کسی باعث شد سرم رو به عقب بچرخونم و با دیدن سپهر از جا بلند شدم!
روبروم ایستاد و مات چهره ام شد!
لبخندی بهش زدم:
-سلام سپهر!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
بی وقفه جلو اومد و محکم در آغوشم گرفت!
چقدر دلتنگش بودم و محتاج این هم آغوشی!
زمزمه کرد:
-می خوای برات بمیرم تا باور کنی چقدر حریصم واسه داشتنت؟!
ل*ب زدم:
-اگر وصال با من رو می خوای پس باید زنده بمونی، مگه نه؟!
دست هاش مشت شد، کمی عقب رفت و بهم زل زد:
-تو چی می خوای بگی دل آسا؟!
با اعتماد به نفس، نفس عمیقی کشیدم:
-می خوام بدونم هنوزم پیشنهادت سرجاشه؟!
با اشتیاق گفت:
-خب معلومه که سرجاشه، اصلا من جونم رو واسه تو می دم، اگر بخوای روی هزار بار ازت خواستگاری می کنم، جلو همه جلوت زانو می زنم، تو فقط بگو جوابت به من بله اس!
-جواب من بله اس سپهر، تو باید بیای خواستگاریم اونم به بهترین شکل ممکن، باید هرروز و همیشه عشقت رو بهم ثابت کنی!
قطرات اشک از چشم هاش سر خورد و دل من تو س*ی*نه تپید!
جلو رفتم و دست هام رو روی صورتش گذاشتم:
-سپهر؟ حرف بدی زدم؟!
دست هاش رو روی دست هام گذاشت:
-نه عزیزدلم، فقط من رو حسابی خوشحال کردی، می دونی چقدر انتظار این لحظه رو می کشیدم؟ من برای داشتنت تمام وجودم رو فدا می کنم، هر کاری رو که تو بخوای انجام میدم، تو فقط ل*ب تر کن!
-می خوام که به مامانت بگی زنگ بزنه و اجازه بخواد واسه خواستگاری اونم همین فردا، فرداشب می خوام شب خواستگاری و نامزدیمون باشه، میشه؟!
دست هام رو برد جلوی لباش و ب*و*سید:
-میشه، هر چی که تو بخوای همونه!
-پس هرچه زودتر با خانواده ات صحبت کن!
-اونا خیلی وقته منتظرن واسه خواستگاری زنگ بزنن من اجازه نداده بودم عزیزم، چون حس می کردم تو من رو لایق خودت نمی دونی که این یک هفته حتی اجازه ندادی بیام به دیدنت، من همون روز بعد از برگشت از روستا موضوع خواستنت رو با پدر و مادرم در میون گذاشتم اونا خیلی خوشحال شدن و انتخابم رو تحسین کردن، پس فقط میمونه اینکه بهشون خبر بدم تا آمادگی لازم رو داشته باشن!
در کنار هم به سمت سالن به راه افتادیم، پرسید:
-چرا بهم نگفتی می خوای بری آرایشگاه و خودت رو انقدر جذاب تر کنی؟ نمی گی من غافلگیر میشم و تاب نمیارم اینهمه زیبایی رو؟!
لبخندی به روش زدم و در کنار هم وارد سالن شدیم.
مامان با دیدنمون بلافاصله به طرفم اومد و رو به سپهر گفت:
-سپهرجان می شه لطفا چند دقیقه با دل آسا تنها باشم؟!
سپهر کاملا با احترام سر فرود آورد و ازمون دور شد.
مامان دستم رو گرفت و پیش تمامی افراد موجود در سالن برد تا باهاشون احوالپرسی بکنم، ستاره با دیدنم خوشحال گونه ام رو ب*و*سید:
-عزیزدلم دوباره دیدنت اتفاق خیلی قشنگیه، مرسی که اومدی!
لبخندی به اینهمه مهربونیش زدم و جواب دادم:
-دیدن توام من رو خوشحال می کنه عزیزم!
کمی بعد مامان من رو به داخل بالکن هدایت کرد و روی صندلی مقابل هم نشستیم!
-مطمئنی در مورد تصمیمی که گرفتی؟!
متوجه منظورش بودم، حتما بابا باهاش صحبت کرده بوده!
-مگه شما مخالفی مامان؟!
دست هاش رو آورد بالا و سریع تکون داد:
-ابدا، من همیشه آرزوی داشتن دامادی مثل سپهر رو داشتم پس الان که به آرزوم رسیدم مخالفت معنایی نداره، من می خوام نظر تو رو بدونم، می خوام خیالم رو راحت کنی دل آسا!
-در چه مورد مامان؟!
-خودت متوجه هستی چی می خوام بگم، تو دختری هستی با طرز فکر و فرهنگ آزاد آمریکا، تو پرورش یافته ی خارج از کشوری و فقط مادرزاد متعلق به ایرانی اما در کل با آداب و رسوم اونجا رشد کردی، شاید بعد از ازدواجت خیلی چیزها تغییر کنه، هیچ می دونی زندگی زناشویی چقدر مسئولیت داره؟ چقدر دغدغه فکری؟ اصلا می دونی ممکنه بعد از ازدواجت سپهر اجازه نده کار بکنی؟ دلش نخواد زنش کار بکنه و وقتی میاد خونه خسته و هلاک باشه و نتونه به همسرش برسه؟ تو باید اول در مورد خیلی چیزها با سپهر صحبت کنی، نباید تند تند و با عجله کارها رو پیش ببری!
-من تمام حرف های شما رو قبول دارم مامان، من فعلا به سپهر اجازه خواستگاری و نامزدی رو دادم، نگفتم که همین فردا شب عقد می کنیم، نگران نباشید خودم باهاش در مورد همه چیز صحبت می کنم!
-تو تنها فرزند منی، من فقط دلم می خواد از انتخابت همیشه راضی باشی!
-ممنونم مامان، شما همیشه در اوج غم و غصه های خودت من رو از یاد نبردی و برات مهم تر از خودت بودم!
-همیشه فرزند آدم از خودش مهم تره دخترم!
دقایقی بعد به سالن برگشتیم، نگاهی به اطراف انداختم و متوجه شدم سپهر و باباش و مادرش یه گوشه از سالن مشغول صحبت هستن، ل*بم رو گزیدم و سعی کردم به سمتشون نگاه نکنم!
ستاره بهم اشاره کرد تا به کنارش برم:
-یه چیزایی شنیدم!
لبخند عمیقی زدم و بدون خجالت گفتم:
-درست شنیدی!
خوشحال دستم رو گرفت:
-باورم نمیشه دل آسا تو می خوای بشی زن داداشم، یکی از محال ترین آرزوهام داره به حقیقت می پیونده!
-تو زیادی من رو بزرگ کردی ها، خب منم یکی هستم مثل بقیه!
-شکسته نفسی نکن، خودتم می دونی که تو جدای از بقیه ای! ازش تشکر کردم که ویلی صدام کرد تا به کنارش برم.
از ستاره جدا شدم، به کنار ویلی رفتم و جلوش ایستادم:
-حرف هایی که می شنوم درسته؟!
در همین موقع هارپر و آترون هم اومدن و فریتا هم در کنار ویلی ایستاد، در جواب ویلی گفتم:
-بله ویلی، درسته!
آترون گیج نگاهم کرد:
-اما من فکر کردم تو قراره با مهراب...!
حرفش رو قطع کردم:
-اشتباه فکر کردی آترون، مهراب لایق عشق من نبود و نیست!
هارپر با انزجار پوزخند زد:
-مهراب فقط ساخته شده برای نقشه کشیدن و بازی کردن با احساسات دخترها، اون نمی تونه قابل اعتماد باشه!
ویلی عصبی شد:
-نباید سریع تصمیم بگیری، مگه تو چقدر وقته که سپهر رو می شناسی؟!
فریتا اخم کرد:
-تو چیکار به دل آسا داری آخه؟ اون خودش عاقل و بالغه ویلیام!
گفتم:
-من چندین روز تو روستا با سپهر بودم، الان یک هفته اس مدام تو فکرشم، تازه نمی خوامم که همین فرداشب عقد کنم که، قراره نامزد بشیم که بهتر همدیگه رو بشناسیم، همین!
آترون نگران گفت:
-ما فقط نگرانتیم دل آسا، خودتم ما رو درک می کنی!
با خیالی آسوده گفتم:
-نگران نباشید، من کسی هستم که تونستم یک باند بزرگ خلاف رو سر به نیست کنم، پس مطمئن باشید بی گدار به آب نمی زنم!
ویلی دستم رو گرفت:
-ما همیشه پشتتیم، نمی ذاریم کسی چپ بهت نگاه کنه!
لبخندی به روی همشون زدم:
-ازتون ممنونم، دوستتون دارم!
کمی بعد اونا رفتن و منم با برداشتن لیوان شربت خنک به بالکن برگشتم، شربتم رو مزه مزه می کردم که صدایی از پشت سر به گوشم رسید:
-فکر نمی کردم انتخابت فردی مثل سپهر باشه!
پوزخندی زدم، به سمتش برگشتم و چشم هام رو ریز کردم:
-پس فکر کردی انتخابم کیه؟ تو؟ تویی که بدون اجازه خاله بارانک حق آب خوردنم نداری؟!
جلو اومد و اخم کرد:
-فکر نکن بهت اجازه می دم هرچی از دهنت در میاد بگی، تو بدون کمک من هیچی نبودی، اگر من نجاتت نداده بودم حالا برام دم در نمی آوردی!
-من هر کار کردم فقط و فقط با کمک خودم و ویلی بوده، تو که اومدی ما خودمون تموم راه رو رفته بودیم، کسی اصلا به تو و کمک تو نیازی نداشت، سال ها خودم برای نجات زندگی خودم و مامان جنگیدم، پس منتی نیست!
-اما من خواستارت بودم، ما با هم خوب بودیم، چی شده یک دفعه؟ چرا کسی دیگه رو به من ترجیح دادی؟!
-مهراب تو و من دو خط موازی هستیم که هیچ وقت بهم نمی رسیم، من و تو خیلی از هم دوریم، مانع های زیادی هم سر راه ماست، من خیلی منتظرت موندم اما تو نخواستی اقدامی کنی!
در سکوت نگاهم کرد، می دونستم که هنوزم نمی خواد پیشنهاد ازدواج به من بده این حرف ها تماما بهانه بود، مهراب می خواست برای اوقات فراغتش با یکی دوست بشه و این وسط حرفی از ازدواج به میون نیاد، اون اصلا نمی دونست با خودش چند چنده و از زندگی چی می خواد!
به سمت سالن رفتم و گفتم:
-بهتره این حرف ها رو کنار بذاری، می تونی برای من و سپهر آرزوی خوشبختی کنی!
صدای نفس پر از حرصش به گوشم رسید و من داخل سالن شدم!
سپهر پشت در بالکن ایستاده بود، پس تمام مکالمه مون رو شنیده بود!
با دیدنم در کمال خونسردی زل زد بهم:
-میشه ازت یک خواهشی بکنم دل آسا؟!
با اینکه می دونستم چی می خواد بگه اما بازم پرسیدم:
-چی؟!
-خواهشا دیگه با مهراب تنها نمون، من غیرتم اجازه نمی ده با رقیبم ببینمت!
حرف های مامان توی مغزم زنگ زد، فرهنگ متفاوت ایران و آمریکا، پسرهای ایرانی مسلما روی تموم مردهای سرزمین خودشون حساس بودن و زن خودشون رو تماما متعلق به خودشون می دونستن، این یک حکم بود و باید برای منم اجرا می شد، دوری از ج*ن*س مخالف خصوصا وقتی طرف قبلا خاطرخواهت بوده باشه!
-باشه، متاسفم اگر ناراحتت کردم!
سپس از کنارش گذشتم و به آشپزخونه رفتم، لیوان آب سردی ریختم و تماما سر کشیدم!
عجیب از درون گر گرفته بودم، امشب عجولانه تصمیم نگرفته بودم؟!
خب نه!
من سپهر رو واقعا دوست دارم پس دلیلی برای اتلاف وقت نمی مونه!
کمی بعد سپهر داخل شد و صندلی برام عقب کشید:
-میشه بنشینیم؟!
بی حرف در کنارش نشستم.
-از دستم ناراحتی دل آسا؟!
بودم؟!
خب نه!
من باید از الان خودم رو با شرایط ازدواج و قبول مسئولیت های بعد از ازدواج آماده می کردم، باید به همه ثابت می کردم که من دختر ناز پرورده و لوسی نیستم، من می تونستم مثل هارپر که متعلق به آمریکا بود اما با ایران و شرایطش کاملا خو گرفت منم خو بگیرم و عادت کنم!
-نه سپهرجان، دلیلی واسه ناراحتی نیست!
لبخندی زد و دستم رو توی دستش گرفت:
-می خوای صحبت کنیم؟ در مورد برخی مسائل؟!
-اتفاقا لازمه که حتما صحبت کنیم، مثلا در مورد کار کردن من، تو بعد از ازدواج دوست داری من کار بکنم یا نه؟!
-عزیزم تو بعد از ازدواج مختاری، دلت می خواد کار کن نمی خواد کار نکن، اگر میخوای کار کنی باید برای ویلا دوتا مستخدم بگیرم تا اذیت نشی، هم برای تمیزکاری و هم آشپزی، تو که نمی تونی هم کار بکنی هم به کارهای ویلا رسیدگی کنی، پس بهتره مستخدم تو ویلا باشه!
-من مشکلی با این قضیه ندارم، فقط نمی خوام مجرد باشن یا کم سن، البته زیاد هم پیر نباشن که زورشون بیاد کار بکنن!
سپهر لبخند عمیقی زد:
-ای حسود، چشم تمام اوامر شما اجرا می شه!
-سپهر ویلای تو کجاست؟!
-عزیزم ویلای من یه ویلای نقلی و شیکه که نزدیک مطبم قرار داره، با ویلای مادرت فاصله اش یک ساعتی می شه!
-تا مطبت چقدر راه هست اونوقت؟!
-یک ربع!
-تا شرکت من چی؟!
-نیم ساعت!
-خوبه، به شرکت نزدیک باشه بهتره!
-مسئله ی بعدی چیه عزیزم؟!
-الان که چیزی به ذهنم نمی رسه، فقط می خوام بدونم چقدر می خوای نامزد بمونیم؟!
-در حد دوهفته، اینم واسه خاطر اینکه هم ویلا رو با سلیقه خودت بچینی، هم به خریدامون برسیم، من دیگه تحمل ندارم می خوام باهات هم*خو*نه بشم!
بدجنس خندید، خجالت کشیدم که دستش رو زیر چونه ام آورد:
-خجالت نکش که اصلا بهت نمیادا!
خندیدم، مامان داخل شد و من کمی جا خوردم اما سپهر کاملا خونسرد به مامان زل زد و مامان ل*بش رو گزید:
-بیاید بریم تو سالن، موقع سرو شامه!
سپهر از جا بلند شد و رو به مامان گفت:
-چشم!
با هم بیرون رفتیم، ویلی حسابی سنگ تموم گذاشته بود!
میز شام متشکل از چلو کباب بختیاری، جوجه کباب، چلو کباب برگ بود و دو نوع برنج، زعفرونی و ساده!
نوشابه های زرد و مشکی و بطری های دلستر به همراه سالادهای فصل که به زیبایی تزئین شده بود هم روی میز قرار داشت!
در کنار سپهر پشت میز نشستم و متوجه مشت شدن دست مهراب شدم که تنها دو صندلی ازمون فاصله داشت و روبرومون نشسته بود!
سپهر کاملا خونسرد برام برنج کشید و توی لیوانم نوشابه مشکی به انتخاب خودم ریخت!
چلوکباب برگ رو ترجیح دادم و کمی بعد همه در هیاهو و شوخی و خنده مشغول خوردن شام بودن!
ویلی و فریتا مدام به همه تعارف می کردن و ما تشکر می کردیم!
ویلی مدام به فریتا می رسید و لبخند به روی ل*ب من می نشست، خداروشکر که خوشبختی به سمت ما اومده بود!
هم هارپر خوشبخت بود هم ویلی!
مطمئن بودم که منم در کنار سپهر خوشبخت می شم!
بعد از صرف شام بابا قصد رفتن کرد، بلند شدیم و پس از خداحافظی از همه و رد اصرارهای ویلی برای بیشتر موندن مون از ویلا خارج شدیم.
وقتی توی سالن کنار هم نشستیم بابا رو بهم گفت:
-دخترم هنوز تصمیمت سرجاشه؟ اگر هست باید برای فرداشب تدارکات ببینیم، خدمه باید در جریان باشن و درسا هم باید ترتیب شام و شیرینی و میوه رو بده!
مامان دستپاچه گفت:
-حق با پدرته، تو که یهویی امشب تصمیم گرفتی پس لااقل بگو که تا فرداشب بتونیم به کارهامون برسیم!
-بابا منکه حرفم رو به شما زدم، تصمیم من عوض نمی شه!
بابا رو کرد به مامان:
-بسیارخب درسا، بهتره فردا کارها رو انجام بدی و به خدمه هم بگو تمام ویلا رو گردگیری و تمیز کنن، اگر فکر می کنی کمبود نیرو هم داری می تونم دوتا خدمه دیگه بیارم!
مامان جواب داد:
-نه ممنونم، می تونیم به کارها برسیم!
از جا بلند شدم و صورت هردوشون رو ب*و*سیدم:
-من خسته ام می رم استراحت کنم، شبتون بخیر!
هر دو بهم شب بخیر گفتن و مامان زمزمه کرد:
-امیدوارم خوشبخت بشی عزیزم!
×××

صبح با سر و صدای کارگرها و خدمه بیدار شدم!
مامان از کله سحر بیدار باش زده بود و تموم ویلا رو بیرون ریخته بود!
پنج کارگر مرد و سه خدمه زن مشغول تمیزکاری بودند و هنوز نمی رسیدن کارهای خرده ریزه مامان رو هم انجام ب*دن و مامان دائم راه می رفت و با خودش غر می زد که کارها پیش نمی ره و تا اومدن مهمانان هنوز کار زیاد مونده!
پوفی کشیدم و پس از شستن دست و صورتم به آشپزخونه رفتم!
ستایش خانم با دیدنم لبخند با محبتی به روم زد:
-عزیزم امیدوارم خوشبخت بشی!
تشکر کردم و مشغول خوردن صبحونه شدم.
مامان با استرس وارد آشپزخونه شد و رو بهم گفت:
-دل آسا به نظرت چی بپوشم واسه امشب؟ انقدر یهویی و با عجله تصمیم به این ازدواج گرفتی که من تموم کارهام مونده!
خونسرد نگاهش کرد:
-شما عجله نکن، من خودم به تمامی کارها رسیدگی می کنم مامان!
بعد از صرف صبحونه به بیرون رفتم.
کمتر از یک ساعت تمامی کارهای ویلا انجام شد و وسایل منظم و بدون هیچ گرد و خاکی سر جاهاشون چیده شد.
با آرایشگرم تماس گرفتم و ازش خواستم با دوتا از دستیارهاش به ویلا بیان!
ماشین خودم و مامان رو فرستادم کارواش و برای شام شب دستور پخت فسنجون و میرزا قاسمی رو به خدمه دادم و از بیرون هم پیتزا سفارش دادم تا هر کس هر چیزی مطابق میلش بود بخوره!
با اومدن آرایشگر، مامان رو به دستشون سپردم و بعد از اون برای انتخاب لباس به اتاقش رفتم.
براش کت و شلوار زرشکی سفید که جلوش تماما سنگ دوزی داشت و واقعا خاص بود انتخاب کردم و شال حریر سفیدشم به همراه صندل سفید در کنارشون قرار دادم.
بعد از اون برگشتم پایین و واسه ناهار برای همگی سفارش چلوجوجه دادم چون خدمه دستشون بند بوده و نتونسته بودن ناهار درست کنن.
سرانجام ساعت چهار عصر همه چیز حاضر و آماده بود و مامان هم رفته بود دوش بگیره!
موهاش رو کمی کوتاه تر کرده بودن و براش رنگ صدفی خوشکلی کار کرده بودن و بقیه ی کارهای مخصوص مامان مثل مانیکور کردن ناخن هاش و کف سابی پاهاش و اصلاح و خلاصه هرچیزی که دلش می خواست براش انجام داده بودن و بعد از خوردن ناهار و گرفتن پول به همراه یک انعام چشمگیر ویلا رو ترک کرده بودن و حالا مامان رفته بود دوش بگیره!
خیالش راحت شده بود و من از این رو خوشحال بودم.
هارپر و آترون زودتر از همه اومدن تا بهمون توی کارها کمک کنن البته دیگه هیچ کاری نمونده بود!
به خدمه دستور دادم ازشون پذیرایی کنن و خودم برای حاضر شدن به اتاقم رفتم!
هارپر بیشتر مواقع رو نشسته بود و آترون حتی اجازه نمی داد بره واسه خودش یک لیوان آب برداره دیگه کار کردن که هیچ!
دوش کوتاهی گرفتم و با لبخند توی آینه قدی به خودم زل زدم!
مطمئن بودم که این ازدواج به نفع من بود، سپهر واقعا مرد خوبی بود!
البته ما فعلا قرار بود نامزد بشیم، برای شناخت بیشتر لازم بود کمی بیشتر با هم وقت بگذرونیم!
کت و شلوار پسته ای رنگم رو انتخاب کردم، مخلوطی از رنگ سفید هم توش به کار رفته بود و بهم میومد!
صندل و شال حریر سفیدمم کامل کننده تیپ امشبم بود!
با حوصله و دقت تمام آرایش کردم تا به چشم سپهر عالی جلوه کنم!
بعد از زدن ادکلن مارک دارم، به سالن برگشتم.
خاله ها همه تو این فاصله اومده بودن، آقاجون و عزیزجون هم همراه دایی ها اومدن و بعد از اومدن ویلیام و فریتا جمعمون تکمیل شد!
مهراب اما نیومده بود!
پوزخندی زدم و بیخیال شونه بالا انداختم.
در کنار عزیزجون نشستم و با همه احوالپرسی کردم و خوش آمد گفتم.
مامان مدام به خدمه دستور پذیرایی میداد.
چون ستایش خانم و زهرا خانم از پس اینهمه آدم بر نمیومدن بابا دو نفر دیگه هم آورده بود تا امشب رو کمک کنند!
عزیزجون با محبت دستی به سرم کشید:
-خوشحالم که پیش ما هستی عزیزم، تو تمام سال های نبودنت دلتنگت بودم و آرزوی بودنت در کنارمون رو داشتم، تو واسه من جدای از بقیه ای، خیلی دوستت دارم دل آسا!
-منم دوستتون دارم عزیزجون، شما به من خیلی لطف دارید!
با صدای اس ام اس گوشیم سریع بازش کردم:
-دل آساجون ما تا نیم ساعت دیگه حرکت می کنیم تا بیایم، نمی دونی که داداشم دل تو دلش نیست هزار بار از من پرسیده تیپم چطوره؟ خوشکل شدم؟ مورد پسند دل آسا باشم، خلاصه من رو کچل کرده!
ستاره بود، خندیدم و در جوابش نوشتم:
-انشاالله قسمت خودت که شد می فهمی استرس و دلشوره تو این شب ها و برای این اتفاقات طبیعیه!
دیگه اس ام اسی نیومد، گوشی رو تو جیب شلوارم گذاشتم و قهوه ای از سینی پیش روم برداشتم و مشغول خوردن شدم.
فریتا و هارپر به خاطر موقعیت شون بیشتر مواقع در کنار هم می نشستن و گرم صحبت می شدن، هردو با هم به بازار می رفتن و سیسمونی می خریدن.
حالا دیگه متوجه شده بودن که بچه هاشون هر دو پسرن و باید سیسمونی رو به رنگ پسرونه انتخاب کنن!
ویلی دختر می خواست اما خب قسمت این بود که دفعه اول صاحب فرزند پسر بشه اما آترون به شدت از پسر دار شدن خودش راضی بود و می گفت بچه اول خیلی بهتره که پسر باشه!
خاله بارانک رو به مامان به طعنه گفت:
-درسا خیلی عجله داشتی تنها فرزندت رو عروس کنی، برای دل آسا خیلی موقعیت های بهتری پیش میومد!
بابا خونسرد نگاهش کرد:
-دکتر سرافراز بهترین پسریه که من دیدم و شناختم، اون توی تمام طول سفر حتی با یک دختر به جز دل آسا گرم نگرفت، همراهی هیچ دختری رو قبول نکرد با هیچ دختری نرقصید و بهشون دست نزد، انقدر چشم پاکه که من تعجب می کردم، مسلما با فرهنگ آزاد و راحتی که توی تهران هست وجود همچین پسری واقعا غنیمته، من خودم روی اون کاملا دقت کردم و شناخت دارم پس مسلما اگر می دونستم لایق دل آسای من نیست عمرا به این وصلت اجازه می دادم، ما خودمون صلاح دخترمون رو خوب می دونیم بارانک خانم، انشاالله پادنا هم خوشبخت بشه و کسی که لایقش هست رو پیدا بکنه همینطور مهراب خان!
خاله بارانک که حسابی کنف شده بود چشم و ابرویی اومد:
-بله ما که مهراب مون خیلی خاطرخواه داره، پادنا هم که تا الان هزار نفر پیشنهاد دادن ما قصد نداریم انقدر زود دختر شوهر بدیم!
مامان لبخندی زد:
-خب عزیزم تقدیر و سرنوشت هرکس رو یه جور نوشتن، هرکس خودش صلاح کار خودش رو بهتر می دونه!
با صدای زنگ آیفون، بحث نیمه تموم موند!
بابا با اقتدار دستش رو به سمتم دراز کرد:
-بیا عزیزم، بریم پیشواز مهمونات!
لبخند گرمی به روش زدم، دستم رو به دست مهربونش سپردم و بی توجه به خاله بارانک که بهمون چشم غره می رفت به جلوی ورودی رفتیم و خدمه در رو باز کردن.
خانواده سرافراز متشکل از مامان و بابای سپهر، ستاره و خود سپهر به همراه دوتا عمه و یکی از عموهای سپهر اومده بودن.
با همه شون دست دادیم و احوالپرسی کردیم، سپهر فوق العاده شده بود!
لباس مردونه براق سبز پوشیده بود با جین سفید و کفش های مردونه مشکی!
موهاش رو با بهترین مدل به بالا داده بود و ژل براقی که زده بود باعث می شد توی نور موهاش درخشش خاصی داشته باشه!
دسته گل طبیعی خیلی قشنگی خریده بود که عطر و بوش از دور هم به مشام می رسید.
روبروم ایستاد، چشم هاش برق عجیبی داشت!
خواستن و عشق و علاقه درون چشم هاش موج می زد.
دسته گل رو به سمتم گرفت و چقدر ناخودآگاه با هم ست کرده بودیم امشب!
لبخند گرمی به روش زدم که زمزمه کرد:
-تو امشب قصد کردی من رو بکشی با اینهمه خوشکلی!
دسته گل رو گرفتم و با چشمکی که زدم گفتم:
-همچنین شما!
خندید، چقدر زیبا بود!
همه نشستیم.
تا مدتی احوالپرسی ها ادامه داشت، خدمه شربت خیلی خنکی که از قبل تدارک دیده بودن بین مهمونا پخش کردن.
مامان سپهر لیوانش رو یک نفس سر کشید و با لبخند گفت:
-چقدر خنک و خوشمزه بود ممنون درساجان!
مامان با محبت به روش لبخند زد:
-نوش جونت عزیزم.
ساعت روی هشت ضربه زد، همگی مشغول صحبت بودن که اردلان خان با خوشرویی ذاتیش گفت:
-اگر حضار اجازه ب*دن و صدالبته هونیاک خان، بریم سراصل مطلبی که واسه خاطرش اینجا جمع شدیم!
بابا با لبخند جواب داد:
-اجازه من دست خانوممه، هرچی درسا بگه!
همه با حسرت به مامان نگاه کردن، عشق و علاقه ی بین مامان و بابا واقعا جای تحسین داشت!
مامان با خجالت گفت:
-اختیار دارید، بفرمایید!
اردلان خان مجدد به حرف اومد:
-این شاه پسر ما دل به دختر پریان سپرده، کله من و مادرش رو هم جا خورده از بس هی گفته دل آسا می خوام دل آسا می خوام!
همه بلند زدن زیر خنده و سپهر با خجالت گفت:
-عه، بابا!
اردلان خان بی خیال شونه بالا انداخت:
-بذار همه بدونن تو چه جور آدمی هستی!
باز صدای خنده ها شدت گرفت و ستاره در دفاع از داداشش برای اردلان خان پشت چشم نازک کرد:
-داداشم حق داره، دل آساجون کم خاطرخواه نداره، می ترسه غفلت کنه و رو هوا بزننش!
مامان با ل*ذت به ستاره نگاه کرد و گفت:
-دختری مثل شما هم کم خواستار نداره، کاش یه پسر داشتم اونوقت نمی ذاشتم شما رو هم کسی رو هوا بزنه!
ستاره با خجالت سر به زیر انداخت و لبخند زد، اردلان خان گفت:
-حالا اگر حضار اجازه میدن این دو جوون برن یه چند کلام با هم اختلاط کنن، اگر انشاالله دیدن به هم می خورن بریم سراغ حرف های بعدی، مشکلی نیست؟!
بابا رو بهم گفت:
-عزیزدلم سپهرجان رو راهنمایی کن تو اتاقت!
سری تکون دادم و خواستم بلند بشم که صدای خاله بارانک عرق سردی نشوند روی ستون فقراتم!
-هی آقا اردلان، صحبت دختر و پسر واسه قدیم ها بود که همدیگه رو تازه تو مجلس خواستگاری می دیدن، الان که دخترا و پسرا ماشاالله روابط آزاد دارن و همه ی حرف هاشون رو از قبل با هم زدن، پس لازمه بازم اختلاط کنن؟!
سکوت سختی جمع رو فرا گرفته بود، می دونستم که خاله بارانک حتما یه جوری زهر خودش رو می ریزه امشب!
مامان با حرص تمام پو*ست ل*بش رو از جا کنده بود، صدای آقاجون سکوت جمع رو شکست:
‌-بارانک تو بهتره توی مجلس دختر خودت نظر بدی، اینجا مجلس دختر درسا هست پس اصلا نیازی به نظر تو نیست!
خاله قشنگ وا رفت، بردیا خان به زنش چشم غره ای رفت و زمزمه کرد:
-هی بهت گفتم جلوی خودت رو بگیر یا اگر نمی تونی به این مجلس نرو، گوش نکردی!
بابا بدون توجه به این حرف ها رو به من که با دلخوری به مامان نگاه می کردم کرد و گفت:
-دل آسا، چرا معطلی دخترم؟ برید دیگه!
سریع به سمت اتاقم راه افتادم، حتی صبر نکردم ببینم سپهر میاد یا نه چون اگر دو ثانیه دیگه اونجا می موندم حتما دهنم رو باز می کردم و هرچی لایق خاله بارانک بود بارش می کردم!
سپهر پشت سرم وارد اتاق شد و در رو آروم بست!
پشت بهش روبرو پنجره ایستاده بودم که حضورش رو کنارم احساس کردم:
-دلم می خواد بعد از نامزدی یه سفر دوتایی بریم کیش، پایه ای؟!
چقدر خوب بلد بود حواسم رو پرت کنه، اصلا خاله بارانک کی بود مهم سپهر بود و حضورش در کنارم بی خیال همه کسایی که حسادت می کردن!
به سمتش برگشتم و با شیطنت گفتم:
-حالا کی گفته من قراره با شما نامزد کنم؟!
لبخند عمیقی زد:
-می دونم که دوستم داری پس کتمان نکن!
روی تخت نشستم و پرسیدم:
-خب تو چی؟!
روبروم ایستاد:
-من چی رو چی؟!
-تو دوستم داری؟!
خم شد جلوی صورتم:
-میمیرم برات!
بدنم رعشه گرفت!
من تشنه ی محبت بودم، چیزی که توی تمام این سال ها کمبودش آزارم می داد!
-من حرفی ندارم سپهر، باهات نامزد می کنم اما دوست دارم واسه راحتی دوتایی مون یه خطبه عقد بینمون جاری بشه اینجوری پدرهامونم خیالشون راحت تره!
کنارم نشست:
-هرچی تو بگی، به بابا می گم ترتیب محضر رو بده اینجوری منم خیلی راحت ترم!
و با شیطنت نگاهم کرد، قهقهه ای زدم و از جا بلند شدم:
-پس بریم دیگه!
با ل*ذت نگاهم کرد و آروم دستم رو ب*و*سید:
-خوشحالم که انتخابم کردی دل آسا!
انگشتم رو روی صورتش کشیدم که با ل*ذت چشم بست:
-تو لایق انتخاب بودی سپهر!
دقایقی بعد جلوی جمع ایستادیم و سپهر با اعتماد به نفس گفت:
-ما هر دو همدیگه رو برای یک عمر زندگی انتخاب کردیم!

چقدر قشنگ!
صدای دست و جیغ و سوت فضا رو پر کرد.
مامان و لادن خانم هر دو بلند شدن و ما رو در آ*غ*و*ش کشیدن و تبریک گفتن.
آقاجون و عزیزجون هر دو ما رو ب*وس*یدن و تبریک گفتن، بقیه هم به صورت دسته جمعی تبریک گفتن و بعد مجدد نشستیم.
مامان دستور داد خدمه میوه و شیرینی پخش کنن.
بعد از گذشت نیم ساعت که بابا و اردلان خان مشغول پچ پچ بودن سرانجام اردلان خان به حرف اومد:
-مهریه و تموم اینجور حرف ها بین خودشون دونفره، هرچقدر دوست دارن واسه خودشون تعیین کنن و ما دخالتی نداریم، در مورد تاریخ مراسمات فعلا به درخواست دل آساجان قراره نامزد بمونن برای شناخت بیشتر و جشن عروسی می مونه برای دو ماه دیگه، اما برای راحتی خودشون فعلا یک خطبه عقد بینشون جاری می شه تا انشاالله ر*اب*طه ای شرعی و حلال داشته باشن و خودشون هم راحت باشن، برای عقد سه روز دیگه یک محضر رزرو کردیم و تا اون موقع خودشون برن و خریدهای لازمه رو انجام ب*دن، پسر من خودش مطب شخصی ویلای شخصی ماشین شخصی داره و الحمدالله از لحاظ مالی بی نیازه، دیگه هم فکر نمی کنم حرفی مونده باشه!
همه مجدد تشویق کردن و من با اشتیاق به سپهر نگاه کردم که به روم لبخند پاشید!
شام در کنار همه با خوشی خورده شد و فقط در این بین اخم های خاله بارانک خلق عزیزجون و مامان رو حسابی تنگ کرده بود و بقیه جمع مدام پچ پچ می کردن و من رو عذاب می دادن!
ساعت که روی دورازده بامداد ضربه زد همه قصد رفتن کردن و سپهر موقع رفتن آروم زمزمه کرد:
-فردا صبح راس ساعت ده اینجام، بریم خرید!
با ذوق لبخند زدم:
‌-عالیه!
دستم رو ب*و*سید و رفت.
بعد از تنها شدنمون بابا با اخم رو به مامان گفت:
-فقط به حرمت تو بود که جواب خواهرت رو ندادم درسا، متوجه هستی که؟!
مامان با ناراحتی گفت:
-من حالم از تو بدتره، میشه لطفا درک کنی؟!
بابا عصبی رو به من گفت:
-دیدی که چیکار کرد؟ باید هرچی از دهنم میومد بارش می کردم، زور که نیست دلمون نمی خواد دخترمون بشه زن پسرت، ای بابا!
مامان:
-من به عزیز گفتم که باهاش صحبت کنه اگر قراره نتونه خودش رو کنترل کنه به مراسمات دل آسا نیاد، جلوی خانواده شوهرش سنگ رو یخ شدم!
بابا:

کد:
بی وقفه جلو اومد و محکم در آغوشم گرفت!
چقدر دلتنگش بودم و محتاج این هم آغوشی!
زمزمه کرد:
-می خوای برات بمیرم تا باور کنی چقدر حریصم واسه داشتنت؟!
ل*ب زدم:
-اگر وصال با من رو می خوای پس باید زنده بمونی، مگه نه؟!
دست هاش مشت شد، کمی عقب رفت و بهم زل زد:
-تو چی می خوای بگی دل آسا؟!
با اعتماد به نفس، نفس عمیقی کشیدم:
-می خوام بدونم هنوزم پیشنهادت سرجاشه؟!
با اشتیاق گفت:
-خب معلومه که سرجاشه، اصلا من جونم رو واسه تو می دم، اگر بخوای روی هزار بار ازت خواستگاری می کنم، جلو همه جلوت زانو می زنم، تو فقط بگو جوابت به من بله اس!
-جواب من بله اس سپهر، تو باید بیای خواستگاریم اونم به بهترین شکل ممکن، باید هرروز و همیشه عشقت رو بهم ثابت کنی!
قطرات اشک از چشم هاش سر خورد و دل من تو س*ی*نه تپید!
جلو رفتم و دست هام رو روی صورتش گذاشتم:
-سپهر؟ حرف بدی زدم؟!
دست هاش رو روی دست هام گذاشت:
-نه عزیزدلم، فقط من رو حسابی خوشحال کردی، می دونی چقدر انتظار این لحظه رو می کشیدم؟ من برای داشتنت تمام وجودم رو فدا می کنم، هر کاری رو که تو بخوای انجام میدم، تو فقط ل*ب تر کن!
-می خوام که به مامانت بگی زنگ بزنه و اجازه بخواد واسه خواستگاری اونم همین فردا، فرداشب می خوام شب خواستگاری و نامزدیمون باشه، میشه؟!
دست هام رو برد جلوی لباش و ب*و*سید:
-میشه، هر چی که تو بخوای همونه!
-پس هرچه زودتر با خانواده ات صحبت کن!
-اونا خیلی وقته منتظرن واسه خواستگاری زنگ بزنن من اجازه نداده بودم عزیزم، چون حس می کردم تو من رو لایق خودت نمی دونی که این یک هفته حتی اجازه ندادی بیام به دیدنت، من همون روز بعد از برگشت از روستا موضوع خواستنت رو با پدر و مادرم در میون گذاشتم اونا خیلی خوشحال شدن و انتخابم رو تحسین کردن، پس فقط میمونه اینکه بهشون خبر بدم تا آمادگی لازم رو داشته باشن!
در کنار هم به سمت سالن به راه افتادیم، پرسید:
-چرا بهم نگفتی می خوای بری آرایشگاه و خودت رو انقدر جذاب تر کنی؟ نمی گی من غافلگیر میشم و تاب نمیارم اینهمه زیبایی رو؟!
لبخندی به روش زدم و در کنار هم وارد سالن شدیم.
مامان با دیدنمون بلافاصله به طرفم اومد و رو به سپهر گفت:
-سپهرجان می شه لطفا چند دقیقه با دل آسا تنها باشم؟!
سپهر کاملا با احترام سر فرود آورد و ازمون دور شد.
مامان دستم رو گرفت و پیش تمامی افراد موجود در سالن برد تا باهاشون احوالپرسی بکنم، ستاره با دیدنم خوشحال گونه ام رو ب*و*سید:
-عزیزدلم دوباره دیدنت اتفاق خیلی قشنگیه، مرسی که اومدی!
لبخندی به اینهمه مهربونیش زدم و جواب دادم:
-دیدن توام من رو خوشحال می کنه عزیزم!
کمی بعد مامان من رو به داخل بالکن هدایت کرد و روی صندلی مقابل هم نشستیم!
-مطمئنی در مورد تصمیمی که گرفتی؟!
متوجه منظورش بودم، حتما بابا باهاش صحبت کرده بوده!
-مگه شما مخالفی مامان؟!
دست هاش رو آورد بالا و سریع تکون داد:
-ابدا، من همیشه آرزوی داشتن دامادی مثل سپهر رو داشتم پس الان که به آرزوم رسیدم مخالفت معنایی نداره، من می خوام نظر تو رو بدونم، می خوام خیالم رو راحت کنی دل آسا!
-در چه مورد مامان؟!
-خودت متوجه هستی چی می خوام بگم، تو دختری هستی با طرز فکر و فرهنگ آزاد آمریکا، تو پرورش یافته ی خارج از کشوری و فقط مادرزاد متعلق به ایرانی اما در کل با آداب و رسوم اونجا رشد کردی، شاید بعد از ازدواجت خیلی چیزها تغییر کنه، هیچ می دونی زندگی زناشویی چقدر مسئولیت داره؟ چقدر دغدغه فکری؟ اصلا می دونی ممکنه بعد از ازدواجت سپهر اجازه نده کار بکنی؟ دلش نخواد زنش کار بکنه و وقتی میاد خونه خسته و هلاک باشه و نتونه به همسرش برسه؟ تو باید اول در مورد خیلی چیزها با سپهر صحبت کنی، نباید تند تند و با عجله کارها رو پیش ببری!
-من تمام حرف های شما رو قبول دارم مامان، من فعلا به سپهر اجازه خواستگاری و نامزدی رو دادم، نگفتم که همین فردا شب عقد می کنیم، نگران نباشید خودم باهاش در مورد همه چیز صحبت می کنم!
-تو تنها فرزند منی، من فقط دلم می خواد از انتخابت همیشه راضی باشی!
-ممنونم مامان، شما همیشه در اوج غم و غصه های خودت من رو از یاد نبردی و برات مهم تر از خودت بودم!
-همیشه فرزند آدم از خودش مهم تره دخترم!
دقایقی بعد به سالن برگشتیم، نگاهی به اطراف انداختم و متوجه شدم سپهر و باباش و مادرش یه گوشه از سالن مشغول صحبت هستن، ل*بم رو گزیدم و سعی کردم به سمتشون نگاه نکنم!
ستاره بهم اشاره کرد تا به کنارش برم:
-یه چیزایی شنیدم!
لبخند عمیقی زدم و بدون خجالت گفتم:
-درست شنیدی!
خوشحال دستم رو گرفت:
-باورم نمیشه دل آسا تو می خوای بشی زن داداشم، یکی از محال ترین آرزوهام داره به حقیقت می پیونده!
-تو زیادی من رو بزرگ کردی ها، خب منم یکی هستم مثل بقیه!
-شکسته نفسی نکن، خودتم می دونی که تو جدای از بقیه ای! ازش تشکر کردم که ویلی صدام کرد تا به کنارش برم.
از ستاره جدا شدم، به کنار ویلی رفتم و جلوش ایستادم:
-حرف هایی که می شنوم درسته؟!
در همین موقع هارپر و آترون هم اومدن و فریتا هم در کنار ویلی ایستاد، در جواب ویلی گفتم:
-بله ویلی، درسته!
آترون گیج نگاهم کرد:
-اما من فکر کردم تو قراره با مهراب...!
حرفش رو قطع کردم:
-اشتباه فکر کردی آترون، مهراب لایق عشق من نبود و نیست!
هارپر با انزجار پوزخند زد:
-مهراب فقط ساخته شده برای نقشه کشیدن و بازی کردن با احساسات دخترها، اون نمی تونه قابل اعتماد باشه!
ویلی عصبی شد:
-نباید سریع تصمیم بگیری، مگه تو چقدر وقته که سپهر رو می شناسی؟!
فریتا اخم کرد:
-تو چیکار به دل آسا داری آخه؟ اون خودش عاقل و بالغه ویلیام!
گفتم:
-من چندین روز تو روستا با سپهر بودم، الان یک هفته اس مدام تو فکرشم، تازه نمی خوامم که همین فرداشب عقد کنم که، قراره نامزد بشیم که بهتر همدیگه رو بشناسیم، همین!
آترون نگران گفت:
-ما فقط نگرانتیم دل آسا، خودتم ما رو درک می کنی!
با خیالی آسوده گفتم:
-نگران نباشید، من کسی هستم که تونستم یک باند بزرگ خلاف رو سر به نیست کنم، پس مطمئن باشید بی گدار به آب نمی زنم!
ویلی دستم رو گرفت:
-ما همیشه پشتتیم، نمی ذاریم کسی چپ بهت نگاه کنه!
لبخندی به روی همشون زدم:
-ازتون ممنونم، دوستتون دارم!
کمی بعد اونا رفتن و منم با برداشتن لیوان شربت خنک به بالکن برگشتم، شربتم رو مزه مزه می کردم که صدایی از پشت سر به گوشم رسید:
-فکر نمی کردم انتخابت فردی مثل سپهر باشه!
پوزخندی زدم، به سمتش برگشتم و چشم هام رو ریز کردم:
-پس فکر کردی انتخابم کیه؟ تو؟ تویی که بدون اجازه خاله بارانک حق آب خوردنم نداری؟!
جلو اومد و اخم کرد:
-فکر نکن بهت اجازه می دم هرچی از دهنت در میاد بگی، تو بدون کمک من هیچی نبودی، اگر من نجاتت نداده بودم حالا برام دم در نمی آوردی!
-من هر کار کردم فقط و فقط با کمک خودم و ویلی بوده، تو که اومدی ما خودمون تموم راه رو رفته بودیم، کسی اصلا به تو و کمک تو نیازی نداشت، سال ها خودم برای نجات زندگی خودم و مامان جنگیدم، پس منتی نیست!
-اما من خواستارت بودم، ما با هم خوب بودیم، چی شده یک دفعه؟ چرا کسی دیگه رو به من ترجیح دادی؟!
-مهراب تو و من دو خط موازی هستیم که هیچ وقت بهم نمی رسیم، من و تو خیلی از هم دوریم، مانع های زیادی هم سر راه ماست، من خیلی منتظرت موندم اما تو نخواستی اقدامی کنی!
در سکوت نگاهم کرد، می دونستم که هنوزم نمی خواد پیشنهاد ازدواج به من بده این حرف ها تماما بهانه بود، مهراب می خواست برای اوقات فراغتش با یکی دوست بشه و این وسط حرفی از ازدواج به میون نیاد، اون اصلا نمی دونست با خودش چند چنده و از زندگی چی می خواد!
به سمت سالن رفتم و گفتم:
-بهتره این حرف ها رو کنار بذاری، می تونی برای من و سپهر آرزوی خوشبختی کنی!
صدای نفس پر از حرصش به گوشم رسید و من داخل سالن شدم!
سپهر پشت در بالکن ایستاده بود، پس تمام مکالمه مون رو شنیده بود!
با دیدنم در کمال خونسردی زل زد بهم:
-میشه ازت یک خواهشی بکنم دل آسا؟!
با اینکه می دونستم چی می خواد بگه اما بازم پرسیدم:
-چی؟!
-خواهشا دیگه با مهراب تنها نمون، من غیرتم اجازه نمی ده با رقیبم ببینمت!
حرف های مامان توی مغزم زنگ زد، فرهنگ متفاوت ایران و آمریکا، پسرهای ایرانی مسلما روی تموم مردهای سرزمین خودشون حساس بودن و زن خودشون رو تماما متعلق به خودشون می دونستن، این یک حکم بود و باید برای منم اجرا می شد، دوری از ج*ن*س مخالف خصوصا وقتی طرف قبلا خاطرخواهت بوده باشه!
-باشه، متاسفم اگر ناراحتت کردم!
سپس از کنارش گذشتم و به آشپزخونه رفتم، لیوان آب سردی ریختم و تماما سر کشیدم!
عجیب از درون گر گرفته بودم، امشب عجولانه تصمیم نگرفته بودم؟!
خب نه!
من سپهر رو واقعا دوست دارم پس دلیلی برای اتلاف وقت نمی مونه!
کمی بعد سپهر داخل شد و صندلی برام عقب کشید:
-میشه بنشینیم؟!
بی حرف در کنارش نشستم.
-از دستم ناراحتی دل آسا؟!
بودم؟!
خب نه!
من باید از الان خودم رو با شرایط ازدواج و قبول مسئولیت های بعد از ازدواج آماده می کردم، باید به همه ثابت می کردم که من دختر ناز پرورده و لوسی نیستم، من می تونستم مثل هارپر که متعلق به آمریکا بود اما با ایران و شرایطش کاملا خو گرفت منم خو بگیرم و عادت کنم!
-نه سپهرجان، دلیلی واسه ناراحتی نیست!
لبخندی زد و دستم رو توی دستش گرفت:
-می خوای صحبت کنیم؟ در مورد برخی مسائل؟!
-اتفاقا لازمه که حتما صحبت کنیم، مثلا در مورد کار کردن من، تو بعد از ازدواج دوست داری من کار بکنم یا نه؟!
-عزیزم تو بعد از ازدواج مختاری، دلت می خواد کار کن نمی خواد کار نکن، اگر میخوای کار کنی باید برای ویلا دوتا مستخدم بگیرم تا اذیت نشی، هم برای تمیزکاری و هم آشپزی، تو که نمی تونی هم کار بکنی هم به کارهای ویلا رسیدگی کنی، پس بهتره مستخدم تو ویلا باشه!
-من مشکلی با این قضیه ندارم، فقط نمی خوام مجرد باشن یا کم سن، البته زیاد هم پیر نباشن که زورشون بیاد کار بکنن!
سپهر لبخند عمیقی زد:
-ای حسود، چشم تمام اوامر شما اجرا می شه!
-سپهر ویلای تو کجاست؟!
-عزیزم ویلای من یه ویلای نقلی و شیکه که نزدیک مطبم قرار داره، با ویلای مادرت فاصله اش یک ساعتی می شه!
-تا مطبت چقدر راه هست اونوقت؟!
-یک ربع!
-تا شرکت من چی؟!
-نیم ساعت!
-خوبه، به شرکت نزدیک باشه بهتره!
-مسئله ی بعدی چیه عزیزم؟!
-الان که چیزی به ذهنم نمی رسه، فقط می خوام بدونم چقدر می خوای نامزد بمونیم؟!
-در حد دوهفته، اینم واسه خاطر اینکه هم ویلا رو با سلیقه خودت بچینی، هم به خریدامون برسیم، من دیگه تحمل ندارم می خوام باهات هم*خو*نه بشم!
بدجنس خندید، خجالت کشیدم که دستش رو زیر چونه ام آورد:
-خجالت نکش که اصلا بهت نمیادا!
خندیدم، مامان داخل شد و من کمی جا خوردم اما سپهر کاملا خونسرد به مامان زل زد و مامان ل*بش رو گزید:
-بیاید بریم تو سالن، موقع سرو شامه!
سپهر از جا بلند شد و رو به مامان گفت:
-چشم!
با هم بیرون رفتیم، ویلی حسابی سنگ تموم گذاشته بود!
میز شام متشکل از چلو کباب بختیاری، جوجه کباب، چلو کباب برگ بود و دو نوع برنج، زعفرونی و ساده!
نوشابه های زرد و مشکی و بطری های دلستر به همراه سالادهای فصل که به زیبایی تزئین شده بود هم روی میز قرار داشت!
در کنار سپهر پشت میز نشستم و متوجه مشت شدن دست مهراب شدم که تنها دو صندلی ازمون فاصله داشت و روبرومون نشسته بود!
سپهر کاملا خونسرد برام برنج کشید و توی لیوانم نوشابه مشکی به انتخاب خودم ریخت!
چلوکباب برگ رو ترجیح دادم و کمی بعد همه در هیاهو و شوخی و خنده مشغول خوردن شام بودن!
ویلی و فریتا مدام به همه تعارف می کردن و ما تشکر می کردیم!
ویلی مدام به فریتا می رسید و لبخند به روی ل*ب من می نشست، خداروشکر که خوشبختی به سمت ما اومده بود!
هم هارپر خوشبخت بود هم ویلی!
مطمئن بودم که منم در کنار سپهر خوشبخت می شم!
بعد از صرف شام بابا قصد رفتن کرد، بلند شدیم و پس از خداحافظی از همه و رد اصرارهای ویلی برای بیشتر موندن مون از ویلا خارج شدیم.
وقتی توی سالن کنار هم نشستیم بابا رو بهم گفت:
-دخترم هنوز تصمیمت سرجاشه؟ اگر هست باید برای فرداشب تدارکات ببینیم، خدمه باید در جریان باشن و درسا هم باید ترتیب شام و شیرینی و میوه رو بده!
مامان دستپاچه گفت:
-حق با پدرته، تو که یهویی امشب تصمیم گرفتی پس لااقل بگو که تا فرداشب بتونیم به کارهامون برسیم!
-بابا منکه حرفم رو به شما زدم، تصمیم من عوض نمی شه!
بابا رو کرد به مامان:
-بسیارخب درسا، بهتره فردا کارها رو انجام بدی و به خدمه هم بگو تمام ویلا رو گردگیری و تمیز کنن، اگر فکر می کنی کمبود نیرو هم داری می تونم دوتا خدمه دیگه بیارم!
مامان جواب داد:
-نه ممنونم، می تونیم به کارها برسیم!
از جا بلند شدم و صورت هردوشون رو ب*و*سیدم:
-من خسته ام می رم استراحت کنم، شبتون بخیر!
هر دو بهم شب بخیر گفتن و مامان زمزمه کرد:
-امیدوارم خوشبخت بشی عزیزم!
×××

صبح با سر و صدای کارگرها و خدمه بیدار شدم!
مامان از کله سحر بیدار باش زده بود و تموم ویلا رو بیرون ریخته بود!
پنج کارگر مرد و سه خدمه زن مشغول تمیزکاری بودند و هنوز نمی رسیدن کارهای خرده ریزه مامان رو هم انجام ب*دن و مامان دائم راه می رفت و با خودش غر می زد که کارها پیش نمی ره و تا اومدن مهمانان هنوز کار زیاد مونده!
پوفی کشیدم و پس از شستن دست و صورتم به آشپزخونه رفتم!
ستایش خانم با دیدنم لبخند با محبتی به روم زد:
-عزیزم امیدوارم خوشبخت بشی!
تشکر کردم و مشغول خوردن صبحونه شدم.
مامان با استرس وارد آشپزخونه شد و رو بهم گفت:
-دل آسا به نظرت چی بپوشم واسه امشب؟ انقدر یهویی و با عجله تصمیم به این ازدواج گرفتی که من تموم کارهام مونده!
خونسرد نگاهش کرد:
-شما عجله نکن، من خودم به تمامی کارها رسیدگی می کنم مامان!
بعد از صرف صبحونه به بیرون رفتم.
کمتر از یک ساعت تمامی کارهای ویلا انجام شد و وسایل منظم و بدون هیچ گرد و خاکی سر جاهاشون چیده شد.
با آرایشگرم تماس گرفتم و ازش خواستم با دوتا از دستیارهاش به ویلا بیان!
ماشین خودم و مامان رو فرستادم کارواش و برای شام شب دستور پخت فسنجون و میرزا قاسمی رو به خدمه دادم و از بیرون هم پیتزا سفارش دادم تا هر کس هر چیزی مطابق میلش بود بخوره!
با اومدن آرایشگر، مامان رو به دستشون سپردم و بعد از اون برای انتخاب لباس به اتاقش رفتم.
براش کت و شلوار زرشکی سفید که جلوش تماما سنگ دوزی داشت و واقعا خاص بود انتخاب کردم و شال حریر سفیدشم به همراه صندل سفید در کنارشون قرار دادم.
بعد از اون برگشتم پایین و واسه ناهار برای همگی سفارش چلوجوجه دادم چون خدمه دستشون بند بوده و نتونسته بودن ناهار درست کنن.
سرانجام ساعت چهار عصر همه چیز حاضر و آماده بود و مامان هم رفته بود دوش بگیره!
موهاش رو کمی کوتاه تر کرده بودن و براش رنگ صدفی خوشکلی کار کرده بودن و بقیه ی کارهای مخصوص مامان مثل مانیکور کردن ناخن هاش و کف سابی پاهاش و اصلاح و خلاصه هرچیزی که دلش می خواست براش انجام داده بودن و بعد از خوردن ناهار و گرفتن پول به همراه یک انعام چشمگیر ویلا رو ترک کرده بودن و حالا مامان رفته بود دوش بگیره!
خیالش راحت شده بود و من از این رو خوشحال بودم.
هارپر و آترون زودتر از همه اومدن تا بهمون توی کارها کمک کنن البته دیگه هیچ کاری نمونده بود!
به خدمه دستور دادم ازشون پذیرایی کنن و خودم برای حاضر شدن به اتاقم رفتم!
هارپر بیشتر مواقع رو نشسته بود و آترون حتی اجازه نمی داد بره واسه خودش یک لیوان آب برداره دیگه کار کردن که هیچ!
دوش کوتاهی گرفتم و با لبخند توی آینه قدی به خودم زل زدم!
مطمئن بودم که این ازدواج به نفع من بود، سپهر واقعا مرد خوبی بود!
البته ما فعلا قرار بود نامزد بشیم، برای شناخت بیشتر لازم بود کمی بیشتر با هم وقت بگذرونیم!
کت و شلوار پسته ای رنگم رو انتخاب کردم، مخلوطی از رنگ سفید هم توش به کار رفته بود و بهم میومد!
صندل و شال حریر سفیدمم کامل کننده تیپ امشبم بود!
با حوصله و دقت تمام آرایش کردم تا به چشم سپهر عالی جلوه کنم!
بعد از زدن ادکلن مارک دارم، به سالن برگشتم.
خاله ها همه تو این فاصله اومده بودن، آقاجون و عزیزجون هم همراه دایی ها اومدن و بعد از اومدن ویلیام و فریتا جمعمون تکمیل شد!
مهراب اما نیومده بود!
پوزخندی زدم و بیخیال شونه بالا انداختم.
در کنار عزیزجون نشستم و با همه احوالپرسی کردم و خوش آمد گفتم.
مامان مدام به خدمه دستور پذیرایی میداد.
چون ستایش خانم و زهرا خانم از پس اینهمه آدم بر نمیومدن بابا دو نفر دیگه هم آورده بود تا امشب رو کمک کنند!
عزیزجون با محبت دستی به سرم کشید:
-خوشحالم که پیش ما هستی عزیزم، تو تمام سال های نبودنت دلتنگت بودم و آرزوی بودنت در کنارمون رو داشتم، تو واسه من جدای از بقیه ای، خیلی دوستت دارم دل آسا!
-منم دوستتون دارم عزیزجون، شما به من خیلی لطف دارید!
با صدای اس ام اس گوشیم سریع بازش کردم:
-دل آساجون ما تا نیم ساعت دیگه حرکت می کنیم تا بیایم، نمی دونی که داداشم دل تو دلش نیست هزار بار از من پرسیده تیپم چطوره؟ خوشکل شدم؟ مورد پسند دل آسا باشم، خلاصه من رو کچل کرده!
ستاره بود، خندیدم و در جوابش نوشتم:
-انشاالله قسمت خودت که شد می فهمی استرس و دلشوره تو این شب ها و برای این اتفاقات طبیعیه!
دیگه اس ام اسی نیومد، گوشی رو تو جیب شلوارم گذاشتم و قهوه ای از سینی پیش روم برداشتم و مشغول خوردن شدم.
فریتا و هارپر به خاطر موقعیت شون بیشتر مواقع در کنار هم می نشستن و گرم صحبت می شدن، هردو با هم به بازار می رفتن و سیسمونی می خریدن.
حالا دیگه متوجه شده بودن که بچه هاشون هر دو پسرن و باید سیسمونی رو به رنگ پسرونه انتخاب کنن!
ویلی دختر می خواست اما خب قسمت این بود که دفعه اول صاحب فرزند پسر بشه اما آترون به شدت از پسر دار شدن خودش راضی بود و می گفت بچه اول خیلی بهتره که پسر باشه!
خاله بارانک رو به مامان به طعنه گفت:
-درسا خیلی عجله داشتی تنها فرزندت رو عروس کنی، برای دل آسا خیلی موقعیت های بهتری پیش میومد!
بابا خونسرد نگاهش کرد:
-دکتر سرافراز بهترین پسریه که من دیدم و شناختم، اون توی تمام طول سفر حتی با یک دختر به جز دل آسا گرم نگرفت، همراهی هیچ دختری رو قبول نکرد با هیچ دختری نرقصید و بهشون دست نزد، انقدر چشم پاکه که من تعجب می کردم، مسلما با فرهنگ آزاد و راحتی که توی تهران هست وجود همچین پسری واقعا غنیمته، من خودم روی اون کاملا دقت کردم و شناخت دارم پس مسلما اگر می دونستم لایق دل آسای من نیست عمرا به این وصلت اجازه می دادم، ما خودمون صلاح دخترمون رو خوب می دونیم بارانک خانم، انشاالله پادنا هم خوشبخت بشه و کسی که لایقش هست رو پیدا بکنه همینطور مهراب خان!
خاله بارانک که حسابی کنف شده بود چشم و ابرویی اومد:
-بله ما که مهراب مون خیلی خاطرخواه داره، پادنا هم که تا الان هزار نفر پیشنهاد دادن ما قصد نداریم انقدر زود دختر شوهر بدیم!
مامان لبخندی زد:
-خب عزیزم تقدیر و سرنوشت هرکس رو یه جور نوشتن، هرکس خودش صلاح کار خودش رو بهتر می دونه!
با صدای زنگ آیفون، بحث نیمه تموم موند!
بابا با اقتدار دستش رو به سمتم دراز کرد:
-بیا عزیزم، بریم پیشواز مهمونات!
لبخند گرمی به روش زدم، دستم رو به دست مهربونش سپردم و بی توجه به خاله بارانک که بهمون چشم غره می رفت به جلوی ورودی رفتیم و خدمه در رو باز کردن.
خانواده سرافراز متشکل از مامان و بابای سپهر، ستاره و خود سپهر به همراه دوتا عمه و یکی از عموهای سپهر اومده بودن.
با همه شون دست دادیم و احوالپرسی کردیم، سپهر فوق العاده شده بود!
لباس مردونه براق سبز پوشیده بود با جین سفید و کفش های مردونه مشکی!
موهاش رو با بهترین مدل به بالا داده بود و ژل براقی که زده بود باعث می شد توی نور موهاش درخشش خاصی داشته باشه!
دسته گل طبیعی خیلی قشنگی خریده بود که عطر و بوش از دور هم به مشام می رسید.
روبروم ایستاد، چشم هاش برق عجیبی داشت!
خواستن و عشق و علاقه درون چشم هاش موج می زد.
دسته گل رو به سمتم گرفت و چقدر ناخودآگاه با هم ست کرده بودیم امشب!
لبخند گرمی به روش زدم که زمزمه کرد:
-تو امشب قصد کردی من رو بکشی با اینهمه خوشکلی!
دسته گل رو گرفتم و با چشمکی که زدم گفتم:
-همچنین شما!
خندید، چقدر زیبا بود!
همه نشستیم.
تا مدتی احوالپرسی ها ادامه داشت، خدمه شربت خیلی خنکی که از قبل تدارک دیده بودن بین مهمونا پخش کردن.
مامان سپهر لیوانش رو یک نفس سر کشید و با لبخند گفت:
-چقدر خنک و خوشمزه بود ممنون درساجان!
مامان با محبت به روش لبخند زد:
-نوش جونت عزیزم.
ساعت روی هشت ضربه زد، همگی مشغول صحبت بودن که اردلان خان با خوشرویی ذاتیش گفت:
-اگر حضار اجازه ب*دن و صدالبته هونیاک خان، بریم سراصل مطلبی که واسه خاطرش اینجا جمع شدیم!
بابا با لبخند جواب داد:
-اجازه من دست خانوممه، هرچی درسا بگه!
همه با حسرت به مامان نگاه کردن، عشق و علاقه ی بین مامان و بابا واقعا جای تحسین داشت!
مامان با خجالت گفت:
-اختیار دارید، بفرمایید!
اردلان خان مجدد به حرف اومد:
-این شاه پسر ما دل به دختر پریان سپرده، کله من و مادرش رو هم جا خورده از بس هی گفته دل آسا می خوام دل آسا می خوام!
همه بلند زدن زیر خنده و سپهر با خجالت گفت:
-عه، بابا!
اردلان خان بی خیال شونه بالا انداخت:
-بذار همه بدونن تو چه جور آدمی هستی!
باز صدای خنده ها شدت گرفت و ستاره در دفاع از داداشش برای اردلان خان پشت چشم نازک کرد:
-داداشم حق داره، دل آساجون کم خاطرخواه نداره، می ترسه غفلت کنه و رو هوا بزننش!
مامان با ل*ذت به ستاره نگاه کرد و گفت:
-دختری مثل شما هم کم خواستار نداره، کاش یه پسر داشتم اونوقت نمی ذاشتم شما رو هم کسی رو هوا بزنه!
ستاره با خجالت سر به زیر انداخت و لبخند زد، اردلان خان گفت:
-حالا اگر حضار اجازه میدن این دو جوون برن یه چند کلام با هم اختلاط کنن، اگر انشاالله دیدن به هم می خورن بریم سراغ حرف های بعدی، مشکلی نیست؟!
بابا رو بهم گفت:
-عزیزدلم سپهرجان رو راهنمایی کن تو اتاقت!
سری تکون دادم و خواستم بلند بشم که صدای خاله بارانک عرق سردی نشوند روی ستون فقراتم!
-هی آقا اردلان، صحبت دختر و پسر واسه قدیم ها بود که همدیگه رو تازه تو مجلس خواستگاری می دیدن، الان که دخترا و پسرا ماشاالله روابط آزاد دارن و همه ی حرف هاشون رو از قبل با هم زدن، پس لازمه بازم اختلاط کنن؟!
سکوت سختی جمع رو فرا گرفته بود، می دونستم که خاله بارانک حتما یه جوری زهر خودش رو می ریزه امشب!
مامان با حرص تمام پو*ست ل*بش رو از جا کنده بود، صدای آقاجون سکوت جمع رو شکست:
‌-بارانک تو بهتره توی مجلس دختر خودت نظر بدی، اینجا مجلس دختر درسا هست پس اصلا نیازی به نظر تو نیست!
خاله قشنگ وا رفت، بردیا خان به زنش چشم غره ای رفت و زمزمه کرد:
-هی بهت گفتم جلوی خودت رو بگیر یا اگر نمی تونی به این مجلس نرو، گوش نکردی!
بابا بدون توجه به این حرف ها رو به من که با دلخوری به مامان نگاه می کردم کرد و گفت:
-دل آسا، چرا معطلی دخترم؟ برید دیگه!
سریع به سمت اتاقم راه افتادم، حتی صبر نکردم ببینم سپهر میاد یا نه چون اگر دو ثانیه دیگه اونجا می موندم حتما دهنم رو باز می کردم و هرچی لایق خاله بارانک بود بارش می کردم!
سپهر پشت سرم وارد اتاق شد و در رو آروم بست!
پشت بهش روبرو پنجره ایستاده بودم که حضورش رو کنارم احساس کردم:
-دلم می خواد بعد از نامزدی یه سفر دوتایی بریم کیش، پایه ای؟!
چقدر خوب بلد بود حواسم رو پرت کنه، اصلا خاله بارانک کی بود مهم سپهر بود و حضورش در کنارم بی خیال همه کسایی که حسادت می کردن!
به سمتش برگشتم و با شیطنت گفتم:
-حالا کی گفته من قراره با شما نامزد کنم؟!
لبخند عمیقی زد:
-می دونم که دوستم داری پس کتمان نکن!
روی تخت نشستم و پرسیدم:
-خب تو چی؟!
روبروم ایستاد:
-من چی رو چی؟!
-تو دوستم داری؟!
خم شد جلوی صورتم:
-میمیرم برات!
بدنم رعشه گرفت!
من تشنه ی محبت بودم، چیزی که توی تمام این سال ها کمبودش آزارم می داد!
-من حرفی ندارم سپهر، باهات نامزد می کنم اما دوست دارم واسه راحتی دوتایی مون یه خطبه عقد بینمون جاری بشه اینجوری پدرهامونم خیالشون راحت تره!
کنارم نشست:
-هرچی تو بگی، به بابا می گم ترتیب محضر رو بده اینجوری منم خیلی راحت ترم!
و با شیطنت نگاهم کرد، قهقهه ای زدم و از جا بلند شدم:
-پس بریم دیگه!
با ل*ذت نگاهم کرد و آروم دستم رو ب*و*سید:
-خوشحالم که انتخابم کردی دل آسا!
انگشتم رو روی صورتش کشیدم که با ل*ذت چشم بست:
-تو لایق انتخاب بودی سپهر!
دقایقی بعد جلوی جمع ایستادیم و سپهر با اعتماد به نفس گفت:
-ما هر دو همدیگه رو برای یک عمر زندگی انتخاب کردیم!

چقدر قشنگ!
صدای دست و جیغ و سوت فضا رو پر کرد.
مامان و لادن خانم هر دو بلند شدن و ما رو در آ*غ*و*ش کشیدن و تبریک گفتن.
آقاجون و عزیزجون هر دو ما رو ب*وس*یدن و تبریک گفتن، بقیه هم به صورت دسته جمعی تبریک گفتن و بعد مجدد نشستیم.
مامان دستور داد خدمه میوه و شیرینی پخش کنن.
بعد از گذشت نیم ساعت که بابا و اردلان خان مشغول پچ پچ بودن سرانجام اردلان خان به حرف اومد:
-مهریه و تموم اینجور حرف ها بین خودشون دونفره، هرچقدر دوست دارن واسه خودشون تعیین کنن و ما دخالتی نداریم، در مورد تاریخ مراسمات فعلا به درخواست دل آساجان قراره نامزد بمونن برای شناخت بیشتر و جشن عروسی می مونه برای دو ماه دیگه، اما برای راحتی خودشون فعلا یک خطبه عقد بینشون جاری می شه تا انشاالله ر*اب*طه ای شرعی و حلال داشته باشن و خودشون هم راحت باشن، برای عقد سه روز دیگه یک محضر رزرو کردیم و تا اون موقع خودشون برن و خریدهای لازمه رو انجام ب*دن، پسر من خودش مطب شخصی ویلای شخصی ماشین شخصی داره و الحمدالله از لحاظ مالی بی نیازه، دیگه هم فکر نمی کنم حرفی مونده باشه!
همه مجدد تشویق کردن و من با اشتیاق به سپهر نگاه کردم که به روم لبخند پاشید!
شام در کنار همه با خوشی خورده شد و فقط در این بین اخم های خاله بارانک خلق عزیزجون و مامان رو حسابی تنگ کرده بود و بقیه جمع مدام پچ پچ می کردن و من رو عذاب می دادن!
ساعت که روی دورازده بامداد ضربه زد همه قصد رفتن کردن و سپهر موقع رفتن آروم زمزمه کرد:
-فردا صبح راس ساعت ده اینجام، بریم خرید!
با ذوق لبخند زدم:
‌-عالیه!
دستم رو ب*و*سید و رفت.
بعد از تنها شدنمون بابا با اخم رو به مامان گفت:
-فقط به حرمت تو بود که جواب خواهرت رو ندادم درسا، متوجه هستی که؟!
مامان با ناراحتی گفت:
-من حالم از تو بدتره، میشه لطفا درک کنی؟!
بابا عصبی رو به من گفت:
-دیدی که چیکار کرد؟ باید هرچی از دهنم میومد بارش می کردم، زور که نیست دلمون نمی خواد دخترمون بشه زن پسرت، ای بابا!
مامان:
-من به عزیز گفتم که باهاش صحبت کنه اگر قراره نتونه خودش رو کنترل کنه به مراسمات دل آسا نیاد، جلوی خانواده شوهرش سنگ رو یخ شدم!
بابا:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
-ما چرا؟ اون باید سنگ رو یخ بشه، اتفاقا ارج و قرب ما بالاتر رفت، حالا می فهمن که دل آسا چه دختر فهمیده ایه و خواستار کم نداره، میفهمن که چقدر بارانک سوخته از اینکه دل آسا نشده زن پسرش!
مامان اخم کرد:
-اون خواهرمه ها هونیاک، خب اگر دل آسا نمی خواست بشه زن مهراب واسه چی با هم صمیمی شدن؟ چرا اصلا کاری کردن که تو نظرها بیاد که قصدی دارن یا ر*اب*طه ای؟!
با تعجب به مامان زل زدم:
-یعنی چی مامان؟ مگه ما چیکار کردیم که تو نظرها بیاد که قصدی داریم؟ اصلا چندبار شد من یا مهراب بیایم به عشقمون ابراز کنیم یا بگیم خواستار همدیگه هستیم؟ خاله الکی واسه خودش بریده و دوخته، تازه اون بود که همش ترس داشت مبادا من دل پسرش رو ببرم مگه خودت شاهد نبودی مدام می خواست من و مهراب رو از هم جدا بکنه یا جلوی ارتباط بیشتر ما رو بگیره؟ خواهش می کنم بیخودی این بحث رو کش ندید!
بابا پوفی کشید و به اتاقشون رفت، مامان هم کلافه از سالن خارج شد و من موندم و هزار جور فکر و خیال!
×××
صبح با صدای مامان چشم باز کردم، کمرم از شدت درد به ترق ترق افتاده بود!
دیشب روی همون کاناپه ای که نشسته بودم با همون لباس و سر و وضع خوابم برده بود اصلا متوجه نشده بودم!
مامان مدام راه می رفت غر می زد که نباید روی کاناپه می خوابیدم!
به ستایش خانم دستور قهوه و کیک دادم و بعد از خوردنش دوش کوتاهی گرفتم و سریع حاضر شدم.
توی سالن نشستم و مشغول چک کردن برنامه های مجازی ام شدم که مامان روبروم ایستاد:
-شما قراره برید خرید؟!
بی حوصله سر تکون دادم که کنارم نشست:
-ازم دلخوری؟!
پوزخندی زدم:
-انگار خواهرت برات مهم تر از دخترته مامان!
-این چه حرفیه؟ من دیشب عصبی بودم یه چیزی گفتم تو به دل نگیر!
نگاهش کردم که مظلوم بهم خیره شد، پوفی کشیدم و گفتم:
-باشه، فراموشش کن!
خوشحال گونه ام رو ب*و*سید و بعد گفت:
-لادن خانم زنگ زد واسه ناهار دعوت کرد، گفت شما هم بعد از خرید میرید اونجا سفارش کرد که آقاجون و عزیزجون رو هم ببریم!
سری تکون دادم:
-خوبه که، عالیه!
-آره خوبه فقط من نمی دونم چی تنم کنم!
ابروهام رو بالا دادم:
-مامان شما همیشه خوش لباس بودید، همیشه خوش تیپ بودید دلیلی نداره واسه هر مراسمی بیخودی استرس بگیری!
-واقعا؟!
با صدای زنگ آیفون تصویر سپهر روش نقش بست و من سریعا از جا بلند شدم:
-بله مامان، واقعا!
به اتفاق مامان از سالن بیرون رفتیم و از همونجا سپهر برام دستی تکون داد و منم جوابش رو دادم، جلو اومد و احوالپرسی گرمی با مامان کرد و رو بهم گفت:
-بریم؟!
مامان زودتر جواب داد:
-بیا داخل عزیزم، یه شربتی شیرینی بخور بعد برید!
-نه درساخانوم خیلی ممنون، عجله داریم چون برای ناهارم باید بیایم ویلای ما بریم زودتر کارامون رو انجام بدیم بهتره!
مامان با محبت سری تکون داد:
-در پناه خدا پسرم!
از ویلا که خارج شدیم سپهر با احترام در ماشین رو واسم باز کرد و من نشستم و زیرلب تشکر کردم.
خودشم سوار شد و حرکت کرد.
بین راه پرسید:
-حالت چطوره عزیزم؟!
لبخندی زدم:
-مرسی، خوبم!
دستم رو آروم گرفت و ب*و*سید:
-از دیشب تا الان که ببینمت دلم یک ذره شده بود برات!
-واقعا؟!
اخم ملایمی کرد:
-بله، مگه شما شک داری؟!
-نه!
خندید و پرسید:
-مگه تو دلتنگم نشدی؟!
مکث کردم، خب آره منم دلتنگش شده بودم، احساس می کردم نیمی از من درون من نیست!
-بله منم دلتنگت شده بودم سپهر!
-آخ الهی سپهر فدای تو بشه!
اون روز تا ظهر ساعت دو مشغول خرید بودیم، نیمی از لوازم مورد نیاز خریداری شد و بقیه اش موند برای روزهای بعد!
لباس انتخابی من و سپهر برای عقد، یک لباس شب مشکی سفید که البته مخلوط رنگ سفیدش بیشتر از مشکی بود، با طرحی بسیار زیبا به همراه یک تاج قشنگ اروپایی برای موهام و کفش های پاشنه پنج سانتی مشکی مروارید دوزی شده!
حلقه هامون ست بودن و در نهایت سادگی که به انتخاب من بود، خیلی خوشکل بودن چون هیچ وقت از حلقه های شلوغ خوشم نمیومد!
سپهر کت و شلوار براق مشکی خرید با کروات قرمز و لباس سفید!
کفش های مردونه ی مشکی شیکی هم تیپ روز عقدش رو تکمیل کرد!
برای ناهار به سمت ویلای اردلان خان رفتیم.
با خستگی سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم، خیلی وقت بود که از شرکتم غافل شده بودم و بیچاره ویلی به تمامی کارها رسیدگی می کرد!
-به چی فکر می کنی عزیزم؟!
سرم رو بلند کردم و با خستگی به سپهر زل زدم:
-شرکتم، خیلی وقته که سپردمش به ویلی خودم انگار حال کار کردن ندارم!
-فعلا سرت شلوغه، بهتره استراحت کنی، تو نیازی نداری که خودت رو خسته کنی!
-ممنون سپهر، اما من اصلا دلم نمی خواد سرمایه ام بیهوده بمونه، شرکت که برپا باشه میدونم که پولم رو تو راه پر سودی مصرف می کنم و بیکار نمی مونه گوشه حساب تو بانک!
-میفهمم، اما تو به ویلی اعتماد داری، پس جای نگرانی نیست!
روبروی ویلای پدرش ایستاد که با سر تائید کردم:
-بله ویلی واقعا مورد اعتماد و کاربلده!
همه جمع بودن، حتی آترون و هارپر هم حضور داشتن.
با همه به گرمی دست دادیم و احوالپرسی کردیم که مامان با نگرانی پرسید:
-عزیزدلم چرا انقدر بی حالی؟ مریض نشده باشی یه وقت؟!
سپهر در کنارم ایستاد و به جای من جواب داد:
-نه درساخانم خسته اس، جای نگرانی نیست!
اردلان خان خندید:
-هنوز اولشه عروس، به این زودی خسته شدی؟!
لبخند محوی به روی همشون زدم و بدون حرف روی کاناپه در کنار هارپر نشستم.
اردلان خان یه جور خاصی تکیه گاه بود، واقعا توی همون نگاه اول توی روستا احساس خیلی خوبی رو بهم منتقل کرد، بیش از حد می شد روش حساب کرد!
سپهر لیوان شربت خنکی رو برام آورد و من با تشکر، لاجرعه سر کشیدم.
همه مجدد نشستن، ستاره با شوق گفت:
-خریداتون کو؟ می خوام ببینم!
لادن خانم با اخم رو به ستاره گفت:
-ستاره، شاید دل آسا دلش نخواد کسی خریدهاش رو الان ببینه، یعنی چی آخه؟!
سریع گفتم:
-نه نه از نظر من هیچ مشکلی نیست می تونید ببینید!
ستاره با خوشرویی ازم تشکر کرد و مامان با احساس رضایتی که توی نگاهش بود، کارم رو تائید کرد.
سپهر به خدمه دستور داد تمامی خریدها رو از ماشین بیارن داخل.
هارپر با اون شکم جلو اومده اش حالت خیلی بامزه ای پیدا کرده بود، هنوز کلی به زایمانش مونده بود اما کم کم داشت شکل توپ میشد!
از تصور خودم خنده ام گرفت که هارپر با اخم تصنعی پرسید:
-هی، به چی زل زدی و قهقهه میزنی؟!
-دارم به این فکر میکنم که شکل توپ شدی!
ل*بش رو کج کرد و رو به آترون گفت:
-عه آترون ببین، همش تقصیر توئه که این دل آسا من رو مسخره می کنه!
آترون که تو بحث ما نبود جریان رو پرسید و هارپر براش گفت، رو به هارپر کرد و برای دلداری دادن به همسرش گفت:
-عزیزم من باید تو رو همه جوره بپسندم که می پسندم، پس تو به این دل آسا و حرف هاش توجه نکن!
گفتم:
-آترون آخه تو نگاهش کن، دقیقا داره میشه گرد و تپل!
هارپر:
-نخیر من اصلا اضافه وزن از لحاظ هیکلم نداشتم فقط شکمم اومده جلو!
آترون خندید:
-راست میگه خانمم، تو همه جوره قشنگی عزیزم!
هارپر شاد و سرحال خندید که سپهر پرسید:
-موضوع صحبتتون سر چیه؟!
باز هارپر براش تعریف کرد و او با شیطنت رو به هارپر گفت:
-اشکال ندارع هارپرجان به زودی نوبت تو میشه که دل آسا رو واسه خاطر توپ شدنش مسخره کنی!
یه آن جا خوردم!
من حامله بشم؟!
واقعا من؟
یعنی می تونستم نه ماه تمام چیزی به سنگینی یک جسم رو درون خودم حمل کنم؟!
پس شرکتم چی؟!
باید توی این نه ماه چقدر چیزها رو کنار می گذاشتم و از چه چیزهایی باید می گذشتم!
من از حامله شدم می ترسیدم!
اگر بچه ای که درون من شکل می گرفت شخصی مثل کیان شهیادی می شد چه؟!
اگر نمی تونستم درست تربیتش کنم و در آینده فردی مفسد می شد چه؟!
اصلا چرا باید من حامله می شدم؟!
چرا باید حتما بچه ای در میان باشه!
من اصلا نمی تونستم مثل هارپر و فریتا دائما مواظب حرکت کردن هام، غذا خوردن هام، نشست و برخاستم و صدتا چیز دیگه باشم، من اصلا نمی خواستم که این مسئولیت سنگین رو روی دوش بکشم!
از جا بلند شدم، آترون و هارپر حواسشون به حرف های اردلان خان جمع شده بود و بقیه داشتن با ذوق خریدهامون رو نگاه می کردن!
چرا زودتر این مسئله به فکرم نرسیده بود؟!
من اصلا آمادگی قبول و پذیرش یک زندگی رو نداشتم وای به حال داشتن یک موجود کوچیک که اسم بچه ی من رو یدک می کشید!
به سمت تراس رفتم!
پی در پی نفس های عمیقی کشیدم که سپهر با نگرانی جلوم ایستاد:
-چی شده؟ چرا یهو اینجوری شدی؟ من حرف بدی زدم؟ ناراحتت کردم؟!
چشمان وحشت زده ام رو بهش دوختم:
-سپهر مگه ما قراره بچه دار بشیم؟!
با تعجب نگاهم کرد:
-آره عزیزدلم، البته هرموقع تو آمادگیش رو داشتی چرا که نه؟!
-اگر من هیچ وقت آمادگیش رو نداشته باشم چی؟!
-قربونت برم بچه یک هدیه از طرف خداست، یک نعمت خارق العاده، یک موهبت الهی، تو چطور میتونی همچین چیزی رو پس بزنی یا دلت نخواد؟!
پشتم رو کردم بهش:
-اما من... من...!
دست هاش رو گذاشت روی شونه هام:
-اما تو چی؟ بگو عزیزم!
-اما من از بچه دار شدن می ترسم، من اصلا دلم نمی خواد یک همچین مسئولیتی رو قبول کنم و روی دوشم باشه!
-عزیزم بچه دار شدن مگه ترس داره؟ یه نگاه به هارپر و فریتا بنداز ببین چقدر خوشحالن از اینکه درونشون یه بچه دارن که از خون خودشونه، کسی رو پرورش میدن که در آینده باعث افتخارشونه، ادامه دهنده نسلشونه، رونق زندگیشونه، این چیزی که نیست که تو بخوای ازش بترسی!
-اما بچه داری مسئولیت داره، من هنوز نتونستم با ازدواجم کنار بیام وای به حال اینکه بخوام صاحب یک فرزند هم بشم!
سپهر روبروم ایستاد و لبخند زد:
-الان که قرار نیست شما بچه ای داشته باشی که، همه چیز سر وقت خودش، هیچ عجله ای نیست تو فعلا فقط و فقط تمرکزت رو بذار رو مراسم عقد و عروسیمون، فعلا بچه ای در کار نیست!
نفسم رو محکم فوت کردم بیرون و کمی بعد به ناچار سری تکون دادم:
-باشه!
اردلان خان برای ناهار صدامون کرد، در کنار هم سر میز نشستیم.
لادن خانم سنگ تموم گذاشته بود!
انواع نوشابه، انواع دلستر و دوغ!
سالاد فصل و سالاد سزار!
چلوکباب بختیاری، چلوجوجه با برنج های خوش عطر زعفرانی!
مامان با خجالت رو به لادن خانم گفت:
-واقعا شرمنده کردید!
بابا در ادامه گفت:
-خیلی به زحمت افتادید!
لادن خانم با لبخند گفت:
-شما رحمتید، دل آسا جون هم مثل ستاره اس برای ما!
ناهار در میون صحبت های اردلان خان و بابا و مامان و لادن خانم گذشت که از خاطرات گذشته می گفتن!
بعد از ناهار هرکس مشغول کاری شد، سپهر کنارم نشست و دستم رو گرفت:
-دلت می خواد بریم اتاقم رو بهت نشون بدم؟!
لبخند گرمی به روش زدم:
-حتما!
با هم به اتاقش رفتیم، پوسترهایی از من و آهنگ هایی که خونده بودم سر تا سر دیوار اتاقش رو در برگرفته بود!
لبخندم پر رنگ تر شد که متوجه شد و گفت:
-این پوسترها واسه الان نیست دل آسا، واسه زمانیه که برای اولین بار صدات رو شنیدم از توی گوشیم و آرامشی عجیب تنم رو در بر گرفت، تو از اون روز قلبم رو به نام خودت زدی!
-واقعا نمی دونم چی بگم!
-نمی خواد چیزی بگی، فقط بگو که توام من رو دوست داری!
-معلومه که دوستت دارم سپهر، تو می خوای همسرم بشی مگه میشه علاقه ای بهت نداشته باشم؟!
-اما تو...!
نگاهش کردم:
-من چی سپهر؟!
ل*بش رو گزید:
-هیچی!
متوجه شدم که چی می خواست بگه، می خواست بگه که من به اندازه کافی عشقم رو نسبت بهش نشون نمی دم!
دقیقا چیزی که ازش واهمه داشتم!
همیشه می ترسیدم سپهر از سردی من دلزده بشه!
اونم به این زودی!
متوجه ناراحتیم شد و سریع جلوم ایستاد:
-دل آسا؟!
نگاهش کردم، بذار بفهمه که من واقعا دوستش دارم، فقط بلد نبودم چطوری باید عشق و علاقه ام رو بهش ابراز کنم!
باید هر روز بهش می گفتم که دوستت دارم؟!
باید دستش رو می گرفتم یا لمسش می کردم یا بهش حرف های خاص و عاشقانه می زدم؟!
او این چیزها رو می خواست؟!
واقعا گیج شده بودم، من تمام سال های عمرم رو بدون عشق سپری کرده بودم و الان یهویی برام سخت بود طبق خواسته ی اطرافیانم رفتار بکنم و بلد باشم با کی چطوری باید رفتار بکنم!
پوفی کشیدم، سپهر لبخندی بهم زد:
-منم خیلی دوستت دارم، می خوام که این رو بدونی!
-بهتره بریم پایین!
سپهر انگار فهمید که من دلخور شدم، سد راهم شد و اجازه نداد از اتاق خارج بشم:
-دل آسا یادته توی روستا بهت چی گفتم؟ گفتم همیشه و در همه حال کنارتم اجازه نمیدم ناراحت بشی یا احساس کمبود کنی، الان هم با هم این عشق رو جاودانه می کنیم، خب؟!
-اما من اون کسی نیستم که بتونه به تو توی این راه کمک بکنه!
-تو دقیقا همونی، تو نیمه گمشده منی، مکمل من!
-من مثل تو نمی تونم احساساتم رو به ز*ب*ون بیارم سپهر، این موضوع اطرافیانم رو آزار میده تو که دیگه قراره بشی همسرم!
-من بهت کمک می کنم، بهت قول میدم!
توی چشم هاش زل زدم، حقیقت از توی چشم هاش فریاد می کشید، باید تغییر کنم به خاطر آینده ام!
لبخند کمرنگی به روش زدم:
-باشه سپهر، خوشحال میشم کنارم باشی و کمکم کنی!
خم شد و گونه ام رو ب*و*سید!
بعد از اون در اتاق رو باز کرد و بیرون اومدیم.
برگشتیم پایین و در کنار بقیه نشستیم.
×××

فردای اون روز بقیه خریدهای لازم رو انجام دادیم و بعد از اون ناهار رو توی یک رستوران مجلل خوردیم.
به دعوت سپهر به ویلاش رفتیم تا اونجا رو طبق سلیقه من تزئین کنیم!
جلو ورودی در برقی با ریموت بالا رفت، باغ کوچولوی خیلی قشنگی در وهله اول نظرم رو به خودش جمع کرد.
جلوتر استخر مستطیلی نسبتا بزرگی قرار داشت و کمی اونورتر تاب دونفره شیکی میون چمن های باغ نصب شده بود!
سنگفرش تا کنار پله ها ادامه داشت و در کنار پله ها پارکینگ ویلا ساخته شده بود!
سپهر ماشین رو توی پارکینگ قرار داد، پیاده که شدیم نگاهم به سمت آلاچیق کشیده شد که با گلدان های پایه بلند و گلیم فرش های خیلی خوشکل تزئین شده بود و رو میزی ترمه هم میز رو در بر گرفته بود!
سپهر نگاهم کرد:
-نظرت چیه عزیزم؟!
-عالیه سپهر خیلی رویاییه!
-مثل تو!
لبخند گرمی به روش زدم:
-ممنون!
وارد سالن شدیم، سالن و آشپزخونه خالی از هر نوع وسیله ای بود، سپهر جلو اومد و گفت:
-ویلا کاملا خالیه، دلم می خواست همسرم خودش به سلیقه خودش تزئین کنه!
سرم رو به علامت تائید تکون دادم:
-فکر خوبی کردی!
همون موقع شماره ویلی رو گرفتم و ازش درخواست دو طراح و مهندس تزئینات ساختمان کردم که ویلی گفت تا دوساعت دیگه حتما خبرش رو بهم میده.
جریان رو با سپهر در میون گذاشتم و او با رویی باز استقبال کرد.
بعد از اون با بابا تماس گرفتم و موضوع رو بهش اطلاع دادم که بهم اطمینان داد جهیزیه ام کاملا مجهز تا شب توی ویلاس.
ازش تشکر کردم و سپهر پرسید:
-خب؟ الان باید چیکار کنیم؟!
روی پله های دوبلکس وسط سالن نشستم و گفتم:
-باید منتظر تماس ویلی بمونیم!
کنارم نشست:
-دوست داری برای بعد از عقد بریم کجا؟!
-منظورت مسافرته؟!
-آره!
-خب منکه جایی رو نمی شناسم توی ایران هنوز، هرجا که تو صلاح بدونی!
-دوست داری بریم کیش؟!
-اگر تو تائید می کنی بریم!
-مطمئنم که عاشقش میشی!
سری تکون دادم که صدای زنگ موبایل صحبتمون رو قطع کرد، تماس رو وصل کردم:
-الو؟ چی شد ویلیام؟!
-دل آسا فردا صبح هر دو طراح که از بهترین های تهران هستن میان ویلا، آدرس رو بهشون دادم، جای هیچ نگرانی نیست!
نفس راحتی کشیدم:
-بسیار خب، ممنون از کمکت!
گوشی رو قطع کردم و به سپهر گفتم:
-امشب جهیزیه ام رو بابا می فرسته ویلا، فردا صبح هم طراح ها میان فقط باید لطف کنی چهار نفر کارگر بیاری تا طبق سلیقه طراح ها ویلا رو تزئین کنن!
سپهر با مهربونی دستش رو روی چشمش گذاشت:
-چشم، هرچی تو بگی!
از جا بلند شدم و اطراف رو یکبار دیگه از نظر گذروندم، سپهر پست سرم ایستاد و پرسید:
-اگر خسته شدی ببرمت ویلاتون، من خودم شب میام جهیزیه رو تحویل میگیرم!
-باشه، ممنون.
با هم از سالن خارج شدیم و سوار ماشین.
ساعت که روی پنج عصر ضربه زد ماشین سپهر روبروی ویلا متوقف شد.
پیاده شدم و در همون حال از سپهر تشکر کردم.
-فردا صبح میام دنبالت!
سرم رو تکون دادم و پیشنهادش رو رد کردم:
-نه سپهر نیا ممنون، خودم میام ویلات!
-چرا؟ تعارف می کنی؟!
-نه اصلا، می خوام فردا اول یک سری به شرکت بزنم بعد از اونم میام ویلا!
-باشه پس هر جور خودت می دونی، کاری نداری؟!
-نه مواظب خودت باش!
نگاه عاشقانه ای بهم انداخت:
-تو بیشتر عزیزم!
دستی براش تکون دادم و او با زدن تک بوقی، رفت!
وارد سالن که شدم مامان رو پوشیده در لباس بیرون دیدم، با تعجب نگاهش کردم و او هم با تعجب به من زل زد:
-تو چرا برگشتی؟!
موضوع رو واسش تعریف کردم و بعد پرسیدم:
-شما کجا داری میری؟!
کلافه گفت:
-دارم میرم عمارت آقاجون، می خوام با عزیز در مورد یه سری مسائل صحبت کنیم!
-منم میام!
-بسیارخب، بیا بریم!
-تو ماشین منتظرم بمونید میام!
به اتاقم رفتم، لباس هام رو کاملا بیرون آوردم و از اول تیپ زرشکی زدم و کفش های پاشنه بلند مشکیمم پام کردم، آرایشم رو تجدید کردم و ادکلن محبوبم رو مثل همیشه به خودم زدم.
مامان توی ماشینش انتظارم رو می کشید، کنارش نشستم و او به سرعت حرکت کرد.
-چرا لباسات رو عوض کردی؟!
بی خیال گفتم:
-کثیف شده بودن!
-ر*اب*طه ات با سپهر چطوره؟!
-خوبه، همه چیز در آرامش!
-نگرانتم!
-چرا؟!
-احساس می کنم اونجوری که باید، با سپهر راحت نیستی!
-نه ابدا، من سپهر رو دوست دارم!
نگاه خیره اش باعث شد بهش زل بزنم:
-حرفم رو باور نداری؟!
-نمی دونم چرا خیال می کنم به خاطر اینکه مهراب اعتمادت رو شکست و برای داشتنت اقدامی نکرد، وابسته ی سپهر شدی و علاقه قلبی وجود نداره!
با بهت ابروهام رو انداختم بالا:
-هیچ معلوم هست چی می گید مامان؟ این افکار پوسیده اصلا شایسته ذهن شما نیست، مگه من بچه ام که با این دلایل واهی زندگی خودم رو خ*را*ب کنم؟!
مامان ل*بش رو گزید:
-من معذرت می خوام، یه لحظه نفهمیدم چی گفتم!
بوقی زد و باغبان درهای عمارت رو باز کرد.
آقاجون توی تراس رو صندلی نشسته بود و در آرامش به باغ خیره شده بود.
مامان درهای ماشین رو قفل کرد و با هم به سمت آقاجون رفتیم که داشت واسه من دست تکون می داد!
مامان خندید:
-حسابی دوستت دارن جفتشون، حتی فکر کنم بیشتر از من!
لبخندی زدم، روبروی آقاجون نشستیم و هر دو به گرمی باهاش احوالپرسی کردیم.
مامان پرسید:
-عزیز کجاست؟!
-داره نماز می خونه!
خدمه برامون شربت پرتقال و کیک پرتقالی آوردن و مشغول خوردن شدیم.
کمی بعد عزیز اومد و هر دو به احترامش بلند شدیم و او به گرمی ازمون استقبال کرد.
مامان آخرین جرعه از شربتش رو خورد و رو به عزیزجون گفت:
-نمی دونم از کجا و چطوری شروع کنم مامان، اما رفتارهای بارانک من و هونیاک رو حسابی نگران کرده، فکر نکن اگر در پی حرف بی شرمانه اش تو مراسم دل آسا چیزی نگفتم چون حرفی برای گفتن نداشتم نه ابدا، فقط جوابش رو ندادم چون دلم نمی خواست حرمت شما و بابا و مجلسمون شکسته بشه، بهتره خودت به عنوان بزرگ تر باهاش صحبت کنی تا دست از این رفتارهای زننده اش برداره، یا اگر خوشبختی و دیدن دل آسا توی خوشی آزارش میده بهتره که به مجالس ما نیاد، من نمی تونم دعوتش نکنم، چون ناراحت می شه و با خودش فکر بد می کنه اما خودش می تونه نیاد، لطفا پیغام من رو شما به گوشش برسونید من جلوی خانواده ی سپهر آبرو دارم، این رفتارهای بارانک اونا رو به باورهای غلط می رسونه، ستاره داشت به لادن خانم می گفت نکنه دل آسا رو برای پسرشون می خواستن که حالا اینجوری مثل میرغضب بهش خیره شدن، این حرف ها اصلا شایسته نیست پشت سر دختر من زده بشه، دل آسا پرورش یافته ی خارج از کشوره و با این حرف های خاله زنک آشنایی نداره اما منکه می دونم چی به چیه، پس خواهشا به بارانک بفهمونید که بچه نیست و دست از این لجبازی هاش برداره!
آقاجون با تاسف سر تکون داد:
-من همون شب به اندازه ی کافی سرزنشش کردم، نمی فهمم بارانک چش شده، تا موقعی که مهراب دور و اطراف دل آسا می پلکید مدام ذهنش نا آروم بود و اعصابش متشنج که چرا مهراب تا این حد وابسته دل آسا هست، الان که مهراب افتاده دنبال فتانه و رفته پی زندگی خودش باز گیر داده چرا دل آسا منتظر مهراب نمونده و می خواد ازدواج کنه، اصلا نمی شه فهمید بارانک چی می خواد، حرف های تو درسته درسا جان، به نظرم بهتره من و عزیز بریم خونه شون و باهاش در این موارد مفصل صحبت کنیم دلم نمی خواد الان که بعد از چندین سال برگشتی از خارج بین تو با خواهرات کدورتی پیش بیاد، هر چیزی که تو گذشته بوده تموم شده، باید اجازه ب*دن زخم های کهنه بسته بمونه!
عزیزجون ادامه داد:
-منم به بارانک تذکر دادم، میتونی مطمئن باشی که دیگه همچین رفتاری ازش سر نمیزنه اون هیچ وقت رو حرف من حرف نزده!
مامان با خیالی آسوده گفت:
-بسیار خب!
آقاجون نگاهی به ساعت انداخت و رو به مامان گفت:
-به هونیاک زنگ بزن بگو بیاد اینجا، تا یک ساعت دیگه میخوایم شام بخوریم!
مامان بدون حرف اطاعت کرد و رفت تا به بابا زنگ بزنه!
عزیزجون با نگاه خیره ای رو به من پرسید:
-سپهر رو دوست داری؟!
کلافه نگاهش کردم:
-عزیزجون نمی دونم چرا و به چه دلیل شما و مامان این سوال مضحک رو از من می پرسید، واقعا اگر من به سپهر علاقه قلبی نداشتم باهاش ازدواج می کردم؟ بهش جواب مثبت می دادم؟ حرف یکی دو روز که نیست حرف یک عمر زندگیه!
آقاجون دست هاش رو درهم گره کرد و به آرومی رو به من گفت:
-از سوال مادرت و عزیز دلخور نشو، اونا فقط نگرانتن عزیزم، تو پرورش یافته ی آمریکایی و سپهر بزرگ شده ی اینجا، مسلما فرهنگ شما دونفر زمین تا آسمون تفاوت داره!
عزیزجون:
-دخترم تو جایی بزرگ شدی که اصلا حرفی از دین ما و امامان و وظایفی که یک شیعه به عهده داره نبوده، تو شرعیات رو هنوز نمی دونی، با اسلام به طور کامل آشنایی نداری فقط چون دین مادریت این بوده توام تابع این دین شدی، بهتره در مورد دین اسلام و شرعیاتی که به گردنته و توی زندگی لازمه بدونی رو از یک مرجع تقلید بخونی یا از یک روحانی در این موارد سوال کنی، آقاجونت کلی کتاب های مختلف در مورد اینجور مسائل داره به نظرم بهتره روزی دوساعت بیای اینجا تا توی کتابخونه در مورد این مسائل اطلاعات کسب کنی، تو دختر فهمیده و بالغی هستی مطمئنم که از عهده اش به خوبی برمیای!
گیج شده بودم، چه چیزهایی لازم بود تا من ازشون خبر داشته باشم؟!
واقعا دین من چه چیزهایی توی خودش داشت؟!
من اونقدر درگیر مشکلات زندگی و گذشته ام بودم که حتی نمی دونم دین اسلام چیه پس باید به حرف عزیزجون گوش می کردم و برای جمع آوری اطلاعات تلاش می کردم!
-بسیار خب، از فردا حتما روزی دوساعت رو به این کار اختصاص می دم عزیزجون!
آقاجون با لبخند گرمی حرفم رو تائید کرد:
-منم قول میدم بهت کمک کنم!
کمی بعد مامان برگشت و هر سه مشغول صحبت شدن.
برای اینکه به سپهر زنگ بزنم ببخشیدی گفتم و خودم رو به تراس رسوندم.
-سلام سپهر!
نفس عمیقی کشید:
-سلام عزیزم، خوبی؟!
-ممنون من خوبم تو چطوری؟!
-منم خوبم، دلتنگت بودم الان که صدات رو شنیدم بهتر شدم!
لبخندی زدم که با کنجکاوی پرسید:
-کجایی؟ ویلا نیستی؟!
-نه، وقتی از ویلای خودمون برگشتم مامان گفت میره عمارت آقاجون منم همراهش اومدم!
-جدی؟ خب دیگه کی اونجاست؟!
-فقط ما و آقاجون و عزیزجون، قراره بابا هم بیاد!
-من چی؟ دعوت نیستم!
خندیدم:
-بفرمایید، شما قدمتون رو چشم ماست!
فکر نمی کردم تعارفم رو قبول بکنه اما در کمال حیرت سپهر گفت:
-تا نیم ساعت دیگه پیشتم عزیزم!
به گوشی که قطع شده بود زل زدم!
هنوز نتونسته بودم با سپهر و اخلاق هاش آشنا بشم، البته از اومدنش اصلا ناراحت نبودم برعکس حضورش رو دوست داشتم اما خب او در مقابل مهراب خیلی خیلی متفاوت تر بود، با اینکه فقط چند ساعتی رو از هم دور بودیم اظهار دلتنگی می کرد و الانم دعوتم رو سریع پذیرفت!
به سالن برگشتم و رو به جمع گفتم:
-سپهر داره میاد، آقاجون بدون اجازه شما من دعوتش کردم امیدوارم ناراحت نشید!
عزیزجون با خوشرویی خندید:
-این چه حرفیه؟ جاش رو سر ماست عزیزدلم، خوش اومده، اتفاقا بیشتر بهمون خوش می گذره!
مامان هم که حسابی سپهر رو دوست داشت ادامه داد:
-افتخار داده که داره میاد دخترم، این چه حرفیه؟!
با خیال راحت رفتم نشستم پیششون.
کمی بعد بابا رسید و سپهر هم به فاصله ده دقیقه بعد از بابا سر رسید!
آقاجون همه رو برای خوردن شام به سر میز دعوت کرد.
در کنار سپهر نشستم.
نگاه خیره ای بهم انداخت:
-از دیدنم خوشحال نشدی عزیزم؟!
-حرفا میزنی ها سپهر، مگه هست کسی که از دیدن همسرش خوشحال نشه؟!
لبخندی به روم زد و پرسید:
-چی می خوری برات بکشم؟!
-نه ممنون من عادت دارم خودم واسه خودم غذا بکشم تو راحت باش!
شام دو نوع غذا بود.
کوکوی مرغ بود و ماکارونی!
دوغ و دلستر و نان تازه!
عزیزجون رو به سپهر گفت:
-پسرم اگر غذا مورد پسندت نیست بگم خدمه سریعا از بیرون سفارش ب*دن برات، من و آقاجون شب ها رو غذای سبک می خوریم چون برامون مضره برنج شب بخوریم واسه همین کوکوی مرغ رو ترجیح می دیم به همراه نان!
سپهر با فروتنی گفت:
-عزیزجون بسیار غذای لذیذ و خوشمزه ایه، منم هر دوش رو دوست دارم و می خورم، متاسفم که بدون دعوت اومدم اما دلتنگ دل آسا بودم و نتونستم تحمل کنم!
همه خندیدن و بابا با مهربونی گفت:
-خوش به حال دختر من که یک همچین مرد خوبی همسرشه!
خلاصه شام اون شب در میون صحبت های سپهر، آقاجون و بابا خورده شد.
بعد از شام من و سپهر به کتابخونه آقاجون رفتیم و اونجا صحبت های عزیزجون و آقاجون رو مبنی بر کسب اطلاعات درباره ی دین و آئین و مذهب با سپهر در میون گذاشتم و برخلاف انتظارم سپهر بیش از حد از این پیشنهاد خوشحال شد و گفت:
-عزیزدلم تو باید دینت رو خیلی خوب بشناسی، امام حسین (ع) و بقیه ی ائمه اطهار رو بشناسی، نیاز داری که در اینجور موارد تحقیق کنی!
-باشه، تموم تلاشم رو می کنم!
×××
دو ماه به سادگی و تندی گذشت!
اونقدر سریع که اصلا نفهمیدم چی شد که دو ماه تموم شد و مراسم عروسیم رسید!
ویلای سپهر و من به زیبایی و با بهترین امکانات تزئین شده بود، مامان و لادن خانم کلی پسندیده بودن و ستاره برای عروسی ما تقریبا خودش رو هلاک کرده بود از بس که مدام یا دنبال لباس برای خودش بود یا دنبال بهترین آرایشگاه یا چیزهای دیگه!
سپهر عروسی رو توی یک تالار مجلل کمی خارج از شهر گرفته بود و منم تالارش رو پسندیده بودم!
خریدهای عروسیمون در کنار ستاره و مامان و لادن خانم و گاهی وقت ها هم عزیزجون خریداری شد و چون هارپر ماه ششم بارداریش رو پشت سر می گذاشت نمی تونست ما رو همراهی کنه و دکترش دستور داده بود بیشتر وقتش رو استراحت کنه آترون هم از من معذرت خواهی کرد اما من بهش اطمینان دادم که اصلا ناراحت نمیشم چون موقعیتش رو درک می کنم!
بابا ماشینم رو فروخته بود و یه جنسیس خیلی قشنگ به جاش برام خریده بود و جلوی همه اعلام کرد که کادوی عروسیمه و من چقدر به داشتنش افتخار کردم اون شب!
سپهر هم به گرمی ازش تشکر کرده بود و خواست دست بابا رو ببوسه که او مانع شد!
توی این دو ماه چند دفعه برای مهمونی به ویلای اردلان خان دعوت شدیم و هر دفعه بهمون خیلی خوش گذشت!
عزیزجون هم یکبار تمامی فامیل رو به همراه خانواده سپهر دعوت کرد ویلا و اون روز هم روز خیلی خوبی بود.
سپهر واقعا نمونه ی یک مرد کامل بود، به نحوی که توی این دو ماه هیچ رفتار بدی ازش ندیده بودم یا حرفی نمی زد که من رو ناراحت بکنه، بیشتر وقتش رو به من اختصاص می داد و بقیه طول روزش رو توی مطبش بود!
محال بود من بهش زنگ بزنم و خودش رو بهم نرسونه اگر حالم بد می شد با دلواپسی مدام دور و اطرافم می چرخید تا مطمئن بشه که حالم خوبه!
این چیزها من رو دلگرم آینده می کرد!
چندماهی بود که مهراب رو کاملا ندیده بودم، از این رو واقعا خوشحال بودم و نمی دونم چرا حضورش آزارم می داد!
از لا به لای صحبت های پادینا و عزیزجون شنیده بودم که انگار دوباره برای یک ماموریت نفوذی به خارج از کشور رفته و مشخص نیست کی برگرده انگار سپهر هم خیالش راحت شده بود که قرار نیست حضور مهراب آرامشمون رو بهم بزنه!

نمیدونم چرا اما حس می کردم که سپهر، مهراب رو رقیب خودش می دونه با اینکه مهراب اصلا ایران نبود اما مدام حواسش بود که حرفی راجع بهش با من زده نشه یا من در موردش کنجکاوی نکنم!
من اصلا لحظه ای به مهراب فکر نمی کردم اما انگار تصور اینکه تو ذهن من مهرابی وجود داره سپهر رو آزار می داد و من هم واقعا نمی دونستم چطوری می تونم این خیالات واهی رو از سرش بیرون کنم!
توی این دو ماه یک اتفاق دیگه هم افتاده بود اونم این بود که من یک ماه تمامش رو هر روز برای یادگیری خیلی از چیزها و تحقیق در مورد دینم و مذهب و رسومات دینم به عمارت آقاجون رفتم و با خوندن کتب و اینترنت و حضور یک روحانی زن که به درخواست عزیزجون به عمارت میومد تا به من توی فهمیدن خیلی چیزها کمک کنه تونستم کامل و جامع با اسلام و شرایط و عقایدها و اتفاقاتش آشنا بشم و حالا دینم رو فقط از روی دین مادری انتخاب نکرده بودم بلکه با چشم و دلی باز پذیرفته بودم شرع و عرف دینم رو!
فریتا و ویلیام هم در کنار هم زندگی خیلی خوبی رو می گذروندن، فریتا توی ماه پنجم بارداریش بود و او هم مثل هارپر خیلی رعایت می کرد و ویلیامم مواظبش بود اما مثل قبل شرکت من رو هم می چرخوند و نمی گذاشت لطمه ای به شرکت بخوره!
حدود دو هفته هم هر روز تحت نظر یک روانشناس بودم برای اینکه بتونم یک زن ایده آل برای همسرم باشم و الحق خیلی موفق بودم چون خانم شهبازی مشاور و روانشناس خانواده بسیار زن عاقل و فهمیده ای بود که تونست در عرض همین دو هفته از من یک زن پخته و اهل زندگی بسازه تا از خامی و سردی در بیام و بتونم همسرم رو در کنار خودم خوشبخت کنم!
مامان در جریان رفت و آمدهام پیش دکتر شهبازی بود و خیلی خوشحال بود که من از اون دل آسای گذشته فاصله گرفته و حالا زنی بودم که در آستانه ی قبول یک زندگیه اما هنوز نتونسته بودم با مسئله ی بارداری و بچه داری کنار بیام و هر دفعه به یادش می افتادم یک ترس عمیق توی دلم رخنه می کرد و عذابم می داد چون مسلما هیچ مردی نبود که خواستار بچه نباشه و توی زندگی حضور بچه لازم بود پس باید بعد از ازدواج برای این ترسم هم به خانم دکتر شهبازی مراجعه می کردم!
هر دفعه به زندگی ویلیام نگاه می کردم از ته دلم خوشحال می شدم که حالش خوبه و تونسته برای خودش یک زندگی خیلی خوب تشکیل بده، او لایق بهترین ها بود و اصلا دلم نمی خواست با عشقی که نسبت به من داشت توی نیویورک اسیر و بدبخت می شد چون من هیچ وقت جز یک دوست و یک همراه، به چشم دیگه ای نگاهش نکرده بودم و نمی خواستم به پای این عشق یک طرفه بسوزه!
فریتا زن خیلی خوبی بود که تونسته بود زندگی آروم و خیلی خوبی رو برای ویلی بسازه و او رو از هر جهت راضی نگه داره، فقط دلتنگی برای نیویورک ویلی رو کمی آزار می داد که اون هم دو ماه یکبار یک مسافرت یک هفته ای می رفت و تجدید خاطرات می کرد و رفع دلتنگی!
×××

جلوی آینه ی آرایشگاه مجللی که انتخاب لادن خانم بود ایستادم!
تاج پاریسی سفارش خودم که عکسش رو توی یک مجله مد دیده بوده و پسندیده بودم و بلافاصله برای عروسیم سفارش داده بودم روی موهام خودنمایی می کرد!
لباس شیک و سفیدم با اون تور بلند و دنباله دارش انتخاب مامان بود و من زیباییش رو تائید کرده بودم!
کفش های پاشنه پنج سانتیمم ست لباسم بود و پر از مروارید و الماس های براق!
میکاپ اروپایی خیلی جذابی روی صورتم به کار رفته بود که خیالم رو راحت کرده بود چون مدام استرس داشتم که میکاپم قشنگ در بیاد و الحمدالله راضی بودم!
چرخی زدم و بوی ادکلن همیشگیم فضای اطرافم رو معطر کرد!
سیمین خانم، آرایشگر مشهور و معروفی بود که توی تهران همه می شناختنش و چون آشنای لادن خانم بود بهمون وقت داده بود وگرنه لادن خانم می گفت که برای رزرو هر وقتی باید چهارماه زودتر بهش بگی چون سرشون حسابی شلوغه!
در کنارم ایستاد و با لبخند پرسید:
-خیلی خوشحالم که این آرایشگاه رو انتخاب کردی، وقتی لادن گفت عروسش تویی فکر کردم داره شوخی می کنه، باورم نمی شد یه مدلینگ معروف آمریکایی بخواد قدم به آرایشگاه من بذاره!
با قدردانی بهش نگاه کردم:
-مرسی سیمین جان، می دونم که توام کم معروف نیستی، همینکه بهمون وقت دادی ازت ممنونم همه چیز عالی شد!
دستی به شونه ام زد:
-تو خودت عالی هستی عزیزم، خوشکلی و دلبری تو ذاتته، درست مثل زمانی که مدل بودی فقط اون موقع یک سردی خاصی تو چشم هات بود اما الان اون سردی جاش رو به گرمای عشق داده، مشخصه شوهرت رو خیلی دوست داری!
-همینطوره!
سیمین خانم تنهام گذاشت اما من توی عمق جمله اش موندم!
واقعا من تغییر کرده بودم؟
خیلی خوشحال بودم که این تغییراتم به چشم میاد چون اصلا دلم نمی خواست سپهر لحظه ای از ازدواج با من پشیمون بشه باید براش یک زندگی ایده آل رو فراهم می کردم نه یک زندگی سراسر بدبختی!
یکی از شاگردهای سیمین خانم که دختر زرنگی بود و دستش خیلی تند بود رو بهم گفت:
-عزیزم فیلمبردار و آقای داماد اومدن اما متاسفانه خبرنگارها و مسئولان مد هم جلوی در هستن، انگار آرایشگاه انتخابی تون لو رفته و خبردار شدن!
با نگرانی به سیمین خانم زل زدم که سریع گفت:
-از در پشتی می فرستیمش بره هیچ اشکالی نداره، من خودم ترتیبش رو می دم!
کمی بعد سیمین خانم به همراه فیلمبردار وارد آرایشگاه شد و رو به ما گفت:
-داماد رو راهنمایی کردم از در پشتی بیاد، بیا عزیزم فیلمبردار میخواد فیلمش رو شروع کنه خیالت راحت همه چیز آرومه!
کمی بعد با دستورات فیلمبردار حرکات رو انجام می دادم و او این لحظات قشنگ رو ثبت میکرد!
هیچ وقت فکر نمی کردم روزی برسه که منم ازدواج کنم و صاحب یک زندگی بشم!
همیشه برام یک رویای دست نیافتنی بود داشتن یک زندگی آروم اما حالا و با کمک خدا به این رویا دست یافته بودم!
روبروی سپهر که ایستادم نگاه مشتاقش عجیب درونم رو رعشه انداخت!
انگار سال ها بود اسیر این نگاه بودم!
من سپهر رو خیلی دوست داشتم و این حس عمیق و قلبی بود!
دست هام رو که میون دست هاش گرفت زمزمه اش قلبم رو نوازش کرد:
-نمی ذارم هیچ وقت از انتخاب کردنم پشیمون بشی دل آسا، خوشبختت میکنم!
با اطمینان بهش خیره شدم، من به سپهر کاملا اعتماد داشتم او مرد محکم و بااراده ای بود و همین یعنی داشتن یک زندگی خوب!
فیلمبردار تموم لحظات رو به ثبت رسوند و برای عکس هایی با تم های مختلف ازمون خواست به آتلیه بریم.
حدود دو ساعت توی آتلیه بودیم و بعد از اون، به تالار رفتیم.
سپهر مدام زیر گوشم زمزمه های عاشقانه سر میداد و من رو بیش از پیش شیفته ی خودش می کرد!
وقتی سپهر رفت با لادن خانم و ستاره برقصه مامان به کنارم اومد و با حرص گفت:
-میدونی چی شنیدم؟!
لبخندی به روش زدم، چقدر خوشحال بودم که این زن رو به خواسته هاش رسونده بودم!
-چی شنیدی درسا خانوم؟!
مامان شنیون باز قشنگی رو به همراه یک میکاپ نسبتا ساده انتخاب کرده بود که زیبایی خاصی رو بهش داده بود چون هیچ وقت آرایش های غلیظ رو نمی پسندید و دوست داشت در عین زیبایی سادگیش رو حفظ کنه!
-مهراب!
بی تفاوت پرسیدم:
-مهراب چی مامان؟ خب بگو دیگه؟!
-الان از عزیزجون شنیدم که با فتانه نامزد کرده، قراره خاله ات طی یک مهمونی مجلل این نامزدی رو رسمی کنه!
نمی دونم چه احساسی داشتم توی اون لحظه اما مطمئن بودم که اصلا برام حائز اهمیت نبود این مسئله، درسته که روزی مهراب رو مکمل خودم می دیدم اما حسی که به سپهر داشتم فراتر از حسی بود که به مهراب داشتم، من سپهر رو عاشقانه دوست داشتم، حسی که برای اولین بار بود تجربه اش می کردم!
-خیلی خوبه مامان، اینجوری خیال خاله بارانک هم راحت میشه!
-آره همون بهتر که داماد بشه از دست این مامان وسواسیش راحت بشه!
کد:
-ما چرا؟ اون باید سنگ رو یخ بشه، اتفاقا ارج و قرب ما بالاتر رفت، حالا می فهمن که دل آسا چه دختر فهمیده ایه و خواستار کم نداره، میفهمن که چقدر بارانک سوخته از اینکه دل آسا نشده زن پسرش!
مامان اخم کرد:
-اون خواهرمه ها هونیاک، خب اگر دل آسا نمی خواست بشه زن مهراب واسه چی با هم صمیمی شدن؟ چرا اصلا کاری کردن که تو نظرها بیاد که قصدی دارن یا ر*اب*طه ای؟!
با تعجب به مامان زل زدم:
-یعنی چی مامان؟ مگه ما چیکار کردیم که تو نظرها بیاد که قصدی داریم؟ اصلا چندبار شد من یا مهراب بیایم به عشقمون ابراز کنیم یا بگیم خواستار همدیگه هستیم؟ خاله الکی واسه خودش بریده و دوخته، تازه اون بود که همش ترس داشت مبادا من دل پسرش رو ببرم مگه خودت شاهد نبودی مدام می خواست من و مهراب رو از هم جدا بکنه یا جلوی ارتباط بیشتر ما رو بگیره؟ خواهش می کنم بیخودی این بحث رو کش ندید!
بابا پوفی کشید و به اتاقشون رفت، مامان هم کلافه از سالن خارج شد و من موندم و هزار جور فکر و خیال!
×××
صبح با صدای مامان چشم باز کردم، کمرم از شدت درد به ترق ترق افتاده بود!
دیشب روی همون کاناپه ای که نشسته بودم با همون لباس و سر و وضع خوابم برده بود اصلا متوجه نشده بودم!
مامان مدام راه می رفت غر می زد که نباید روی کاناپه می خوابیدم!
به ستایش خانم دستور قهوه و کیک دادم و بعد از خوردنش دوش کوتاهی گرفتم و سریع حاضر شدم.
توی سالن نشستم و مشغول چک کردن برنامه های مجازی ام شدم که مامان روبروم ایستاد:
-شما قراره برید خرید؟!
بی حوصله سر تکون دادم که کنارم نشست:
-ازم دلخوری؟!
پوزخندی زدم:
-انگار خواهرت برات مهم تر از دخترته مامان!
-این چه حرفیه؟ من دیشب عصبی بودم یه چیزی گفتم تو به دل نگیر!
نگاهش کردم که مظلوم بهم خیره شد، پوفی کشیدم و گفتم:
-باشه، فراموشش کن!
خوشحال گونه ام رو ب*و*سید و بعد گفت:
-لادن خانم زنگ زد واسه ناهار دعوت کرد، گفت شما هم بعد از خرید میرید اونجا سفارش کرد که آقاجون و عزیزجون رو هم ببریم!
سری تکون دادم:
-خوبه که، عالیه!
-آره خوبه فقط من نمی دونم چی تنم کنم!
ابروهام رو بالا دادم:
-مامان شما همیشه خوش لباس بودید، همیشه خوش تیپ بودید دلیلی نداره واسه هر مراسمی بیخودی استرس بگیری!
-واقعا؟!
با صدای زنگ آیفون تصویر سپهر روش نقش بست و من سریعا از جا بلند شدم:
-بله مامان، واقعا!
به اتفاق مامان از سالن بیرون رفتیم و از همونجا سپهر برام دستی تکون داد و منم جوابش رو دادم، جلو اومد و احوالپرسی گرمی با مامان کرد و رو بهم گفت:
-بریم؟!
مامان زودتر جواب داد:
-بیا داخل عزیزم، یه شربتی شیرینی بخور بعد برید!
-نه درساخانوم خیلی ممنون، عجله داریم چون برای ناهارم باید بیایم ویلای ما بریم زودتر کارامون رو انجام بدیم بهتره!
مامان با محبت سری تکون داد:
-در پناه خدا پسرم!
از ویلا که خارج شدیم سپهر با احترام در ماشین رو واسم باز کرد و من نشستم و زیرلب تشکر کردم.
خودشم سوار شد و حرکت کرد.
بین راه پرسید:
-حالت چطوره عزیزم؟!
لبخندی زدم:
-مرسی، خوبم!
دستم رو آروم گرفت و ب*و*سید:
-از دیشب تا الان که ببینمت دلم یک ذره شده بود برات!
-واقعا؟!
اخم ملایمی کرد:
-بله، مگه شما شک داری؟!
-نه!
خندید و پرسید:
-مگه تو دلتنگم نشدی؟!
مکث کردم، خب آره منم دلتنگش شده بودم، احساس می کردم نیمی از من درون من نیست!
-بله منم دلتنگت شده بودم سپهر!
-آخ الهی سپهر فدای تو بشه!
اون روز تا ظهر ساعت دو مشغول خرید بودیم، نیمی از لوازم مورد نیاز خریداری شد و بقیه اش موند برای روزهای بعد!
لباس انتخابی من و سپهر برای عقد، یک لباس شب مشکی سفید که البته مخلوط رنگ سفیدش بیشتر از مشکی بود، با طرحی بسیار زیبا به همراه یک تاج قشنگ اروپایی برای موهام و کفش های پاشنه پنج سانتی مشکی مروارید دوزی شده!
حلقه هامون ست بودن و در نهایت سادگی که به انتخاب من بود، خیلی خوشکل بودن چون هیچ وقت از حلقه های شلوغ خوشم نمیومد!
سپهر کت و شلوار براق مشکی خرید با کروات قرمز و لباس سفید!
کفش های مردونه ی مشکی شیکی هم تیپ روز عقدش رو تکمیل کرد!
برای ناهار به سمت ویلای اردلان خان رفتیم.
با خستگی سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم، خیلی وقت بود که از شرکتم غافل شده بودم و بیچاره ویلی به تمامی کارها رسیدگی می کرد!
-به چی فکر می کنی عزیزم؟!
سرم رو بلند کردم و با خستگی به سپهر زل زدم:
-شرکتم، خیلی وقته که سپردمش به ویلی خودم انگار حال کار کردن ندارم!
-فعلا سرت شلوغه، بهتره استراحت کنی، تو نیازی نداری که خودت رو خسته کنی!
-ممنون سپهر، اما من اصلا دلم نمی خواد سرمایه ام بیهوده بمونه، شرکت که برپا باشه میدونم که پولم رو تو راه پر سودی مصرف می کنم و بیکار نمی مونه گوشه حساب تو بانک!
-میفهمم، اما تو به ویلی اعتماد داری، پس جای نگرانی نیست!
روبروی ویلای پدرش ایستاد که با سر تائید کردم:
-بله ویلی واقعا مورد اعتماد و کاربلده!
همه جمع بودن، حتی آترون و هارپر هم حضور داشتن.
با همه به گرمی دست دادیم و احوالپرسی کردیم که مامان با نگرانی پرسید:
-عزیزدلم چرا انقدر بی حالی؟ مریض نشده باشی یه وقت؟!
سپهر در کنارم ایستاد و به جای من جواب داد:
-نه درساخانم خسته اس، جای نگرانی نیست!
اردلان خان خندید:
-هنوز اولشه عروس، به این زودی خسته شدی؟!
لبخند محوی به روی همشون زدم و بدون حرف روی کاناپه در کنار هارپر نشستم.
اردلان خان یه جور خاصی تکیه گاه بود، واقعا توی همون نگاه اول توی روستا احساس خیلی خوبی رو بهم منتقل کرد، بیش از حد می شد روش حساب کرد!
سپهر لیوان شربت خنکی رو برام آورد و من با تشکر، لاجرعه سر کشیدم.
همه مجدد نشستن، ستاره با شوق گفت:
-خریداتون کو؟ می خوام ببینم!
لادن خانم با اخم رو به ستاره گفت:
-ستاره، شاید دل آسا دلش نخواد کسی خریدهاش رو الان ببینه، یعنی چی آخه؟!
سریع گفتم:
-نه نه از نظر من هیچ مشکلی نیست می تونید ببینید!
ستاره با خوشرویی ازم تشکر کرد و مامان با احساس رضایتی که توی نگاهش بود، کارم رو تائید کرد.
سپهر به خدمه دستور داد تمامی خریدها رو از ماشین بیارن داخل.
هارپر با اون شکم جلو اومده اش حالت خیلی بامزه ای پیدا کرده بود، هنوز کلی به زایمانش مونده بود اما کم کم داشت شکل توپ میشد!
از تصور خودم خنده ام گرفت که هارپر با اخم تصنعی پرسید:
-هی، به چی زل زدی و قهقهه میزنی؟!
-دارم به این فکر میکنم که شکل توپ شدی!
ل*بش رو کج کرد و رو به آترون گفت:
-عه آترون ببین، همش تقصیر توئه که این دل آسا من رو مسخره می کنه!
آترون که تو بحث ما نبود جریان رو پرسید و هارپر براش گفت، رو به هارپر کرد و برای دلداری دادن به همسرش گفت:
-عزیزم من باید تو رو همه جوره بپسندم که می پسندم، پس تو به این دل آسا و حرف هاش توجه نکن!
گفتم:
-آترون آخه تو نگاهش کن، دقیقا داره میشه گرد و تپل!
هارپر:
-نخیر من اصلا اضافه وزن از لحاظ هیکلم نداشتم فقط شکمم اومده جلو!
آترون خندید:
-راست میگه خانمم، تو همه جوره قشنگی عزیزم!
هارپر شاد و سرحال خندید که  سپهر پرسید:
-موضوع صحبتتون سر چیه؟!
باز هارپر براش تعریف کرد و او با شیطنت رو به هارپر گفت:
-اشکال ندارع هارپرجان به زودی نوبت تو میشه که دل آسا رو واسه خاطر توپ شدنش مسخره کنی!
یه آن جا خوردم!
من حامله بشم؟!
واقعا من؟
یعنی می تونستم نه ماه تمام چیزی به سنگینی یک جسم رو درون خودم حمل کنم؟!
پس شرکتم چی؟!
باید توی این نه ماه چقدر چیزها رو کنار می گذاشتم و از چه چیزهایی باید می گذشتم!
من از حامله شدم می ترسیدم!
اگر بچه ای که درون من شکل می گرفت شخصی مثل کیان شهیادی می شد چه؟!
اگر نمی تونستم درست تربیتش کنم و در آینده فردی مفسد می شد چه؟!
اصلا چرا باید من حامله می شدم؟!
چرا باید حتما بچه ای در میان باشه!
من اصلا نمی تونستم مثل هارپر و فریتا دائما مواظب حرکت کردن هام، غذا خوردن هام، نشست و برخاستم و صدتا چیز دیگه باشم، من اصلا نمی خواستم که این مسئولیت سنگین رو روی دوش بکشم!
از جا بلند شدم، آترون و هارپر حواسشون به حرف های اردلان خان جمع شده بود و بقیه داشتن با ذوق خریدهامون رو نگاه می کردن!
چرا زودتر این مسئله به فکرم نرسیده بود؟!
من اصلا آمادگی قبول و پذیرش یک زندگی رو نداشتم وای به حال داشتن یک موجود کوچیک که اسم بچه ی من رو یدک می کشید!
به سمت تراس رفتم!
پی در پی نفس های عمیقی کشیدم که سپهر با نگرانی جلوم ایستاد:
-چی شده؟ چرا یهو اینجوری شدی؟ من حرف بدی زدم؟ ناراحتت کردم؟!
چشمان وحشت زده ام رو بهش دوختم:
-سپهر مگه ما قراره بچه دار بشیم؟!
با تعجب نگاهم کرد:
-آره عزیزدلم، البته هرموقع تو آمادگیش رو داشتی چرا که نه؟!
-اگر من هیچ وقت آمادگیش رو نداشته باشم چی؟!
-قربونت برم بچه یک هدیه از طرف خداست، یک نعمت خارق العاده، یک موهبت الهی، تو چطور میتونی همچین چیزی رو پس بزنی یا دلت نخواد؟!
پشتم رو کردم بهش:
-اما من... من...!
دست هاش رو گذاشت روی شونه هام:
-اما تو چی؟ بگو عزیزم!
-اما من از بچه دار شدن می ترسم، من اصلا دلم نمی خواد یک همچین مسئولیتی رو قبول کنم و روی دوشم باشه!
-عزیزم بچه دار شدن مگه ترس داره؟ یه نگاه به هارپر و فریتا بنداز ببین چقدر خوشحالن از اینکه درونشون یه بچه دارن که از خون خودشونه، کسی رو پرورش میدن که در آینده باعث افتخارشونه، ادامه دهنده نسلشونه، رونق زندگیشونه، این چیزی که نیست که تو بخوای ازش بترسی!
-اما بچه داری مسئولیت داره، من هنوز نتونستم با ازدواجم کنار بیام وای به حال اینکه بخوام صاحب یک فرزند هم بشم!
سپهر روبروم ایستاد و لبخند زد:
-الان که قرار نیست شما بچه ای داشته باشی که، همه چیز سر وقت خودش، هیچ عجله ای نیست تو فعلا فقط و فقط تمرکزت رو بذار رو مراسم عقد و عروسیمون، فعلا بچه ای در کار نیست!
نفسم رو محکم فوت کردم بیرون و کمی بعد به ناچار سری تکون دادم:
-باشه!
اردلان خان برای ناهار صدامون کرد، در کنار هم سر میز نشستیم.
لادن خانم سنگ تموم گذاشته بود!
انواع نوشابه، انواع دلستر و دوغ!
سالاد فصل و سالاد سزار!
چلوکباب بختیاری، چلوجوجه با برنج های خوش عطر زعفرانی!
مامان با خجالت رو به لادن خانم گفت:
-واقعا شرمنده کردید!
بابا در ادامه گفت:
-خیلی به زحمت افتادید!
لادن خانم با لبخند گفت:
-شما رحمتید، دل آسا جون هم مثل ستاره اس برای ما!
ناهار در میون صحبت های اردلان خان و بابا و مامان و لادن خانم گذشت که از خاطرات گذشته می گفتن!
بعد از ناهار هرکس مشغول کاری شد، سپهر کنارم نشست و دستم رو گرفت:
-دلت می خواد بریم اتاقم رو بهت نشون بدم؟!
لبخند گرمی به روش زدم:
-حتما!
با هم به اتاقش رفتیم، پوسترهایی از من و آهنگ هایی که خونده بودم سر تا سر دیوار اتاقش رو در برگرفته بود!
لبخندم پر رنگ تر شد که متوجه شد و گفت:
-این پوسترها واسه الان نیست دل آسا، واسه زمانیه که برای اولین بار صدات رو شنیدم از توی گوشیم و آرامشی عجیب تنم رو در بر گرفت، تو از اون روز قلبم رو به نام خودت زدی!
-واقعا نمی دونم چی بگم!
-نمی خواد چیزی بگی، فقط بگو که توام من رو دوست داری!
-معلومه که دوستت دارم سپهر، تو می خوای همسرم بشی مگه میشه علاقه ای بهت نداشته باشم؟!
-اما تو...!
نگاهش کردم:
-من چی سپهر؟!
ل*بش رو گزید:
-هیچی!
متوجه شدم که چی می خواست بگه، می خواست بگه که من به اندازه کافی عشقم رو نسبت بهش نشون نمی دم!
دقیقا چیزی که ازش واهمه داشتم!
همیشه می ترسیدم سپهر از سردی من دلزده بشه!
اونم به این زودی!
متوجه ناراحتیم شد و سریع جلوم ایستاد:
-دل آسا؟!
نگاهش کردم، بذار بفهمه که من واقعا دوستش دارم، فقط بلد نبودم چطوری باید عشق و علاقه ام رو بهش ابراز کنم!
باید هر روز بهش می گفتم که دوستت دارم؟!
باید دستش رو می گرفتم یا لمسش می کردم یا بهش حرف های خاص و عاشقانه می زدم؟!
او این چیزها رو می خواست؟!
واقعا گیج شده بودم، من تمام سال های عمرم رو بدون عشق سپری کرده بودم و الان یهویی برام سخت بود طبق خواسته ی اطرافیانم رفتار بکنم و بلد باشم با کی چطوری باید رفتار بکنم!
پوفی کشیدم، سپهر لبخندی بهم زد:
-منم خیلی دوستت دارم، می خوام که این رو بدونی!
-بهتره بریم پایین!
سپهر انگار فهمید که من دلخور شدم، سد راهم شد و اجازه نداد از اتاق خارج بشم:
-دل آسا یادته توی روستا بهت چی گفتم؟ گفتم همیشه و در همه حال کنارتم اجازه نمیدم ناراحت بشی یا احساس کمبود کنی، الان هم با هم این عشق رو جاودانه می کنیم، خب؟!
-اما من اون کسی نیستم که بتونه به تو توی این راه کمک بکنه!
-تو دقیقا همونی، تو نیمه گمشده منی، مکمل من!
-من مثل تو نمی تونم احساساتم رو به ز*ب*ون بیارم سپهر، این موضوع اطرافیانم رو آزار میده تو که دیگه قراره بشی همسرم!
-من بهت کمک می کنم، بهت قول میدم!
توی چشم هاش زل زدم، حقیقت از توی چشم هاش فریاد می کشید، باید تغییر کنم به خاطر آینده ام!
لبخند کمرنگی به روش زدم:
-باشه سپهر، خوشحال میشم کنارم باشی و کمکم کنی!
خم شد و گونه ام رو ب*و*سید!
بعد از اون در اتاق رو باز کرد و بیرون اومدیم.
برگشتیم پایین و در کنار بقیه نشستیم.
×××

فردای اون روز بقیه خریدهای لازم رو انجام دادیم و بعد از اون ناهار رو توی یک رستوران مجلل خوردیم.
به دعوت سپهر به ویلاش رفتیم تا اونجا رو طبق سلیقه من تزئین کنیم!
جلو ورودی در برقی با ریموت بالا رفت، باغ کوچولوی خیلی قشنگی در وهله اول نظرم رو به خودش جمع کرد.
جلوتر استخر مستطیلی نسبتا بزرگی قرار داشت و کمی اونورتر تاب دونفره شیکی میون چمن های باغ نصب شده بود!
سنگفرش تا کنار پله ها ادامه داشت و در کنار پله ها پارکینگ ویلا ساخته شده بود!
سپهر ماشین رو توی پارکینگ قرار داد، پیاده که شدیم نگاهم به سمت آلاچیق کشیده شد که با گلدان های پایه بلند و گلیم فرش های خیلی خوشکل تزئین شده بود و رو میزی ترمه هم میز رو در بر گرفته بود!
سپهر نگاهم کرد:
-نظرت چیه عزیزم؟!
-عالیه سپهر خیلی رویاییه!
-مثل تو!
لبخند گرمی به روش زدم:
-ممنون!
وارد سالن شدیم، سالن و آشپزخونه خالی از هر نوع وسیله ای بود، سپهر جلو اومد و گفت:
-ویلا کاملا خالیه، دلم می خواست همسرم خودش به سلیقه خودش تزئین کنه!
سرم رو به علامت تائید تکون دادم:
-فکر خوبی کردی!
همون موقع شماره ویلی رو گرفتم و ازش درخواست دو طراح و مهندس تزئینات ساختمان کردم که ویلی گفت تا دوساعت دیگه حتما خبرش رو بهم میده.
جریان رو با سپهر در میون گذاشتم و او با رویی باز استقبال کرد.
بعد از اون با بابا تماس گرفتم و موضوع رو بهش اطلاع دادم که بهم اطمینان داد جهیزیه ام کاملا مجهز تا شب توی ویلاس.
ازش تشکر کردم و سپهر پرسید:
-خب؟ الان باید چیکار کنیم؟!
روی پله های دوبلکس وسط سالن نشستم و گفتم:
-باید منتظر تماس ویلی بمونیم!
کنارم نشست:
-دوست داری برای بعد از عقد بریم کجا؟!
-منظورت مسافرته؟!
-آره!
-خب منکه جایی رو نمی شناسم توی ایران هنوز، هرجا که تو صلاح بدونی!
-دوست داری بریم کیش؟!
-اگر تو تائید می کنی بریم!
-مطمئنم که عاشقش میشی!
سری تکون دادم که صدای زنگ موبایل صحبتمون رو قطع کرد، تماس رو وصل کردم:
-الو؟ چی شد ویلیام؟!
-دل آسا فردا صبح هر دو طراح که از بهترین های تهران هستن میان ویلا، آدرس رو بهشون دادم، جای هیچ نگرانی نیست!
نفس راحتی کشیدم:
-بسیار خب، ممنون از کمکت!
گوشی رو قطع کردم و به سپهر گفتم:
-امشب جهیزیه ام رو بابا می فرسته ویلا، فردا صبح هم طراح ها میان فقط باید لطف کنی چهار نفر کارگر بیاری تا طبق سلیقه طراح ها ویلا رو تزئین کنن!
سپهر با مهربونی دستش رو روی چشمش گذاشت:
-چشم، هرچی تو بگی!
از جا بلند شدم و اطراف رو یکبار دیگه از نظر گذروندم، سپهر پست سرم ایستاد و پرسید:
-اگر خسته شدی ببرمت ویلاتون، من خودم شب میام جهیزیه رو تحویل میگیرم!
-باشه، ممنون.
با هم از سالن خارج شدیم و سوار ماشین.
ساعت که روی پنج عصر ضربه زد ماشین سپهر روبروی ویلا متوقف شد.
پیاده شدم و در همون حال از سپهر تشکر کردم.
-فردا صبح میام دنبالت!
سرم رو تکون دادم و پیشنهادش رو رد کردم:
-نه سپهر نیا ممنون، خودم میام ویلات!
-چرا؟ تعارف می کنی؟!
-نه اصلا، می خوام فردا اول یک سری به شرکت بزنم بعد از اونم میام ویلا!
-باشه پس هر جور خودت می دونی، کاری نداری؟!
-نه مواظب خودت باش!
نگاه عاشقانه ای بهم انداخت:
-تو بیشتر عزیزم!
دستی براش تکون دادم و او با زدن تک بوقی، رفت!
وارد سالن که شدم مامان رو پوشیده در لباس بیرون دیدم، با تعجب نگاهش کردم و او هم با تعجب به من زل زد:
-تو چرا برگشتی؟!
موضوع رو واسش تعریف کردم و بعد پرسیدم:
-شما کجا داری میری؟!
کلافه گفت:
-دارم میرم عمارت آقاجون، می خوام با عزیز در مورد یه سری مسائل صحبت کنیم!
-منم میام!
-بسیارخب، بیا بریم!
-تو ماشین منتظرم بمونید میام!
به اتاقم رفتم، لباس هام رو کاملا بیرون آوردم و از اول تیپ زرشکی زدم و کفش های پاشنه بلند مشکیمم پام کردم، آرایشم رو تجدید کردم و ادکلن محبوبم رو مثل همیشه به خودم زدم.
مامان توی ماشینش انتظارم رو می کشید، کنارش نشستم و او به سرعت حرکت کرد.
-چرا لباسات رو عوض کردی؟!
بی خیال گفتم:
-کثیف شده بودن!
-ر*اب*طه ات با سپهر چطوره؟!
-خوبه، همه چیز در آرامش!
-نگرانتم!
-چرا؟!
-احساس می کنم اونجوری که باید، با سپهر راحت نیستی!
-نه ابدا، من سپهر رو دوست دارم!
نگاه خیره اش باعث شد بهش زل بزنم:
-حرفم رو باور نداری؟!
-نمی دونم چرا خیال می کنم به خاطر اینکه مهراب اعتمادت رو شکست و برای داشتنت اقدامی نکرد، وابسته ی سپهر شدی و علاقه قلبی وجود نداره!
با بهت ابروهام رو انداختم بالا:
-هیچ معلوم هست چی می گید مامان؟ این افکار پوسیده اصلا شایسته ذهن شما نیست، مگه من بچه ام که با این دلایل واهی زندگی خودم رو خ*را*ب کنم؟!
مامان ل*بش رو گزید:
-من معذرت می خوام، یه لحظه نفهمیدم چی گفتم!
بوقی زد و باغبان درهای عمارت رو باز کرد.
آقاجون توی تراس رو صندلی نشسته بود و در آرامش به باغ خیره شده بود.
مامان درهای ماشین رو قفل کرد و با هم به سمت آقاجون رفتیم که داشت واسه من دست تکون می داد!
مامان خندید:
-حسابی دوستت دارن جفتشون، حتی فکر کنم بیشتر از من!
لبخندی زدم، روبروی آقاجون نشستیم و هر دو به گرمی باهاش احوالپرسی کردیم.
مامان پرسید:
-عزیز کجاست؟!
-داره نماز می خونه!
خدمه برامون شربت پرتقال و کیک پرتقالی آوردن و مشغول خوردن شدیم.
کمی بعد عزیز اومد و هر دو به احترامش بلند شدیم و او به گرمی ازمون استقبال کرد.
مامان آخرین جرعه از شربتش رو خورد و رو به عزیزجون گفت:
-نمی دونم از کجا و چطوری شروع کنم مامان، اما رفتارهای بارانک من و هونیاک رو حسابی نگران کرده، فکر نکن اگر در پی حرف بی شرمانه اش تو مراسم دل آسا چیزی نگفتم چون حرفی برای گفتن نداشتم نه ابدا، فقط جوابش رو ندادم چون دلم نمی خواست حرمت شما و بابا و مجلسمون شکسته بشه، بهتره خودت به عنوان بزرگ تر باهاش صحبت کنی تا دست از این رفتارهای زننده اش برداره، یا اگر خوشبختی و دیدن دل آسا توی خوشی آزارش میده بهتره که به مجالس ما نیاد، من نمی تونم دعوتش نکنم، چون ناراحت می شه و با خودش فکر بد می کنه اما خودش می تونه نیاد، لطفا پیغام من رو شما به گوشش برسونید من جلوی خانواده ی سپهر آبرو دارم، این رفتارهای بارانک اونا رو به باورهای غلط می رسونه، ستاره داشت به لادن خانم می گفت نکنه دل آسا رو برای پسرشون می خواستن که حالا اینجوری مثل میرغضب بهش خیره شدن، این حرف ها اصلا شایسته نیست پشت سر دختر من زده بشه، دل آسا پرورش یافته ی خارج از کشوره و با این حرف های خاله زنک آشنایی نداره اما منکه می دونم چی به چیه، پس خواهشا به بارانک بفهمونید که بچه نیست و دست از این لجبازی هاش برداره!
آقاجون با تاسف سر تکون داد:
-من همون شب به اندازه ی کافی سرزنشش کردم، نمی فهمم بارانک چش شده، تا موقعی که مهراب دور و اطراف دل آسا می پلکید مدام ذهنش نا آروم بود و اعصابش متشنج که چرا مهراب تا این حد وابسته دل آسا هست، الان که مهراب افتاده دنبال فتانه و رفته پی زندگی خودش باز گیر داده چرا دل آسا منتظر مهراب نمونده و می خواد ازدواج کنه، اصلا نمی شه فهمید بارانک چی می خواد، حرف های تو درسته درسا جان، به نظرم بهتره من و عزیز بریم خونه شون و باهاش در این موارد مفصل صحبت کنیم دلم نمی خواد الان که بعد از چندین سال برگشتی از خارج بین تو با خواهرات کدورتی پیش بیاد، هر چیزی که تو گذشته بوده تموم شده، باید اجازه ب*دن زخم های کهنه بسته بمونه!
عزیزجون ادامه داد:
-منم به بارانک تذکر دادم، میتونی مطمئن باشی که دیگه همچین رفتاری ازش سر نمیزنه اون هیچ وقت رو حرف من حرف نزده!
مامان با خیالی آسوده گفت:
-بسیار خب!
آقاجون نگاهی به ساعت انداخت و رو به مامان گفت:
-به هونیاک زنگ بزن بگو بیاد اینجا، تا یک ساعت دیگه میخوایم شام بخوریم!
مامان بدون حرف اطاعت کرد و رفت تا به بابا زنگ بزنه!
عزیزجون با نگاه خیره ای رو به من پرسید:
-سپهر رو دوست داری؟!
کلافه نگاهش کردم:
-عزیزجون نمی دونم چرا و به چه دلیل شما و مامان این سوال مضحک رو از من می پرسید، واقعا اگر من به سپهر علاقه قلبی نداشتم باهاش ازدواج می کردم؟ بهش جواب مثبت می دادم؟ حرف یکی دو روز که نیست حرف یک عمر زندگیه!
آقاجون دست هاش رو درهم گره کرد و به آرومی رو به من گفت:
-از سوال مادرت و عزیز دلخور نشو، اونا فقط نگرانتن عزیزم، تو پرورش یافته ی آمریکایی و سپهر بزرگ شده ی اینجا، مسلما فرهنگ شما دونفر زمین تا آسمون تفاوت داره!
عزیزجون:
-دخترم تو جایی بزرگ شدی که اصلا حرفی از دین ما و امامان و وظایفی که یک شیعه به عهده داره نبوده، تو شرعیات رو هنوز نمی دونی، با اسلام به طور کامل آشنایی نداری فقط چون دین مادریت این بوده توام تابع این دین شدی، بهتره در مورد دین اسلام و شرعیاتی که به گردنته و توی زندگی لازمه بدونی رو از یک مرجع تقلید بخونی یا از یک روحانی در این موارد سوال کنی، آقاجونت کلی کتاب های مختلف در مورد اینجور مسائل داره به نظرم بهتره روزی دوساعت بیای اینجا تا توی کتابخونه در مورد این مسائل اطلاعات کسب کنی، تو دختر فهمیده و بالغی هستی مطمئنم که از عهده اش به خوبی برمیای!
گیج شده بودم، چه چیزهایی لازم بود تا من ازشون خبر داشته باشم؟!
واقعا دین من چه چیزهایی توی خودش داشت؟!
من اونقدر درگیر مشکلات زندگی و گذشته ام بودم که حتی نمی دونم دین اسلام چیه پس باید به حرف عزیزجون گوش می کردم و برای جمع آوری اطلاعات تلاش می کردم!
-بسیار خب، از فردا حتما روزی دوساعت رو به این کار اختصاص می دم عزیزجون!
آقاجون با لبخند گرمی حرفم رو تائید کرد:
-منم قول میدم بهت کمک کنم!
کمی بعد مامان برگشت و هر سه مشغول صحبت شدن.
برای اینکه به سپهر زنگ بزنم ببخشیدی گفتم و خودم رو به تراس رسوندم.
-سلام سپهر!
نفس عمیقی کشید:
-سلام عزیزم، خوبی؟!
-ممنون من خوبم تو چطوری؟!
-منم خوبم، دلتنگت بودم الان که صدات رو شنیدم بهتر شدم!
لبخندی زدم که با کنجکاوی پرسید:
-کجایی؟ ویلا نیستی؟!
-نه، وقتی از ویلای خودمون برگشتم مامان گفت میره عمارت آقاجون منم همراهش اومدم!
-جدی؟ خب دیگه کی اونجاست؟!
-فقط ما و آقاجون و عزیزجون، قراره بابا هم بیاد!
-من چی؟ دعوت نیستم!
خندیدم:
-بفرمایید، شما قدمتون رو چشم ماست!
فکر نمی کردم تعارفم رو قبول بکنه اما در کمال حیرت سپهر گفت:
-تا نیم ساعت دیگه پیشتم عزیزم!
به گوشی که قطع شده بود زل زدم!
هنوز نتونسته بودم با سپهر و اخلاق هاش آشنا بشم، البته از اومدنش اصلا ناراحت نبودم برعکس حضورش رو دوست داشتم اما خب او در مقابل مهراب خیلی خیلی متفاوت تر بود، با اینکه فقط چند ساعتی رو از هم دور بودیم اظهار دلتنگی می کرد و الانم دعوتم رو سریع پذیرفت!
به سالن برگشتم و رو به جمع گفتم:
-سپهر داره میاد، آقاجون بدون اجازه شما من دعوتش کردم امیدوارم ناراحت نشید!
عزیزجون با خوشرویی خندید:
-این چه حرفیه؟ جاش رو سر ماست عزیزدلم، خوش اومده، اتفاقا بیشتر بهمون خوش می گذره!
مامان هم که حسابی سپهر رو دوست داشت ادامه داد:
-افتخار داده که داره میاد دخترم، این چه حرفیه؟!
با خیال راحت رفتم نشستم پیششون.
کمی بعد بابا رسید و سپهر هم به فاصله ده دقیقه بعد از بابا سر رسید!
آقاجون همه رو برای خوردن شام به سر میز دعوت کرد.
در کنار سپهر نشستم.
نگاه خیره ای بهم انداخت:
-از دیدنم خوشحال نشدی عزیزم؟!
-حرفا میزنی ها سپهر، مگه هست کسی که از دیدن همسرش خوشحال نشه؟!
لبخندی به روم زد و پرسید:
-چی می خوری برات بکشم؟!
-نه ممنون من عادت دارم خودم واسه خودم غذا بکشم تو راحت باش!
شام دو نوع غذا بود.
 کوکوی مرغ بود و ماکارونی!
دوغ و دلستر و نان تازه!
عزیزجون رو به سپهر گفت:
-پسرم اگر غذا مورد پسندت نیست بگم خدمه سریعا از بیرون سفارش ب*دن برات، من و آقاجون شب ها رو غذای سبک می خوریم چون برامون مضره برنج شب بخوریم واسه همین کوکوی مرغ رو ترجیح می دیم به همراه نان!
سپهر با فروتنی گفت:
-عزیزجون بسیار غذای لذیذ و خوشمزه ایه، منم هر دوش رو دوست دارم و می خورم، متاسفم که بدون دعوت اومدم اما دلتنگ دل آسا بودم و نتونستم تحمل کنم!
همه خندیدن و بابا با مهربونی گفت:
-خوش به حال دختر من که یک همچین مرد خوبی همسرشه!
خلاصه شام اون شب در میون صحبت های سپهر، آقاجون و بابا خورده شد.
بعد از شام من و سپهر به کتابخونه آقاجون رفتیم و اونجا صحبت های عزیزجون و آقاجون رو مبنی بر کسب اطلاعات درباره ی دین و آئین و مذهب با سپهر در میون گذاشتم و برخلاف انتظارم سپهر بیش از حد از این پیشنهاد خوشحال شد و گفت:
-عزیزدلم تو باید دینت رو خیلی خوب بشناسی، امام حسین (ع) و بقیه ی ائمه اطهار رو بشناسی، نیاز داری که در اینجور موارد تحقیق کنی!
-باشه، تموم تلاشم رو می کنم!
×××
دو ماه به سادگی و تندی گذشت!
اونقدر سریع که اصلا نفهمیدم چی شد که دو ماه تموم شد و مراسم عروسیم رسید!
ویلای سپهر و من به زیبایی و با بهترین امکانات تزئین شده بود، مامان و لادن خانم کلی پسندیده بودن و ستاره برای عروسی ما تقریبا خودش رو هلاک کرده بود از بس که مدام یا دنبال لباس برای خودش بود یا دنبال بهترین آرایشگاه یا چیزهای دیگه!
سپهر عروسی رو توی یک تالار مجلل کمی خارج از شهر گرفته بود و منم تالارش رو پسندیده بودم!
خریدهای عروسیمون در کنار ستاره و مامان و لادن خانم و گاهی وقت ها هم عزیزجون خریداری شد و چون هارپر ماه ششم بارداریش رو پشت سر می گذاشت نمی تونست ما رو همراهی کنه و دکترش دستور داده بود بیشتر وقتش رو استراحت کنه آترون هم از من معذرت خواهی کرد اما من بهش اطمینان دادم که اصلا ناراحت نمیشم چون موقعیتش رو درک می کنم!
بابا ماشینم رو فروخته بود و یه جنسیس خیلی قشنگ به جاش برام خریده بود و جلوی همه اعلام کرد که کادوی عروسیمه و من چقدر به داشتنش افتخار کردم اون شب!
سپهر هم به گرمی ازش تشکر کرده بود و خواست دست بابا رو ببوسه که او مانع شد!
توی این دو ماه چند دفعه برای مهمونی به ویلای اردلان خان دعوت شدیم و هر دفعه بهمون خیلی خوش گذشت!
عزیزجون هم یکبار تمامی فامیل رو به همراه خانواده سپهر دعوت کرد ویلا و اون روز هم روز خیلی خوبی بود.
سپهر واقعا نمونه ی یک مرد کامل بود، به نحوی که توی این دو ماه هیچ رفتار بدی ازش ندیده بودم یا حرفی نمی زد که من رو ناراحت بکنه، بیشتر وقتش رو به من اختصاص می داد و بقیه طول روزش رو توی مطبش بود!
محال بود من بهش زنگ بزنم و خودش رو بهم نرسونه اگر حالم بد می شد با دلواپسی مدام دور و اطرافم می چرخید تا مطمئن بشه که حالم خوبه!
این چیزها من رو دلگرم آینده می کرد!
چندماهی بود که مهراب رو کاملا ندیده بودم، از این رو واقعا خوشحال بودم و نمی دونم چرا حضورش آزارم می داد!
از لا به لای صحبت های پادینا و عزیزجون شنیده بودم که انگار دوباره برای یک ماموریت نفوذی به خارج از کشور رفته و مشخص نیست کی برگرده انگار سپهر هم خیالش راحت شده بود که قرار نیست حضور مهراب آرامشمون رو بهم بزنه!

نمیدونم چرا اما حس می کردم که سپهر، مهراب رو رقیب خودش می دونه با اینکه مهراب اصلا ایران نبود اما مدام حواسش بود که حرفی راجع بهش با من زده نشه یا من در موردش کنجکاوی نکنم!
من اصلا لحظه ای به مهراب فکر نمی کردم اما انگار تصور اینکه تو ذهن من مهرابی وجود داره سپهر رو آزار می داد و من هم واقعا نمی دونستم چطوری می تونم این خیالات واهی رو از سرش بیرون کنم!
توی این دو ماه یک اتفاق دیگه هم افتاده بود اونم این بود که من یک ماه تمامش رو هر روز برای یادگیری خیلی از چیزها و تحقیق در مورد دینم و مذهب و رسومات دینم به عمارت آقاجون رفتم و با خوندن کتب و اینترنت و حضور یک روحانی زن که به درخواست عزیزجون به عمارت میومد تا به من توی فهمیدن خیلی چیزها کمک کنه تونستم کامل و جامع با اسلام و شرایط و عقایدها و اتفاقاتش آشنا بشم و حالا دینم رو فقط از روی دین مادری انتخاب نکرده بودم بلکه با چشم و دلی باز پذیرفته بودم شرع و عرف دینم رو!
فریتا و ویلیام هم در کنار هم زندگی خیلی خوبی رو می گذروندن، فریتا توی ماه پنجم بارداریش بود و او هم مثل هارپر خیلی رعایت می کرد و ویلیامم مواظبش بود اما مثل قبل شرکت من رو هم می چرخوند و نمی گذاشت لطمه ای به شرکت بخوره!
حدود دو هفته هم هر روز تحت نظر یک روانشناس بودم برای اینکه بتونم یک زن ایده آل برای همسرم باشم و الحق خیلی موفق بودم چون خانم شهبازی مشاور و روانشناس خانواده بسیار زن عاقل و فهمیده ای بود که تونست در عرض همین دو هفته از من یک زن پخته و اهل زندگی بسازه تا از خامی و سردی در بیام و بتونم همسرم رو در کنار خودم خوشبخت کنم!
مامان در جریان رفت و آمدهام پیش دکتر شهبازی بود و خیلی خوشحال بود که من از اون دل آسای گذشته فاصله گرفته و حالا زنی بودم که در آستانه ی قبول یک زندگیه اما هنوز نتونسته بودم با مسئله ی بارداری و بچه داری کنار بیام و هر دفعه به یادش می افتادم یک ترس عمیق توی دلم رخنه می کرد و عذابم می داد چون مسلما هیچ مردی نبود که خواستار بچه نباشه و توی زندگی حضور بچه لازم بود پس باید بعد از ازدواج برای این ترسم هم به خانم دکتر شهبازی مراجعه می کردم!
هر دفعه به زندگی ویلیام نگاه می کردم از ته دلم خوشحال می شدم که حالش خوبه و تونسته برای خودش یک زندگی خیلی خوب تشکیل بده، او لایق بهترین ها بود و اصلا دلم نمی خواست با عشقی که نسبت به من داشت توی نیویورک اسیر و بدبخت می شد چون من هیچ وقت جز یک دوست و یک همراه، به چشم دیگه ای نگاهش نکرده بودم و نمی خواستم به پای این عشق یک طرفه بسوزه!
فریتا زن خیلی خوبی بود که تونسته بود زندگی آروم و خیلی خوبی رو برای ویلی بسازه و او رو از هر جهت راضی نگه داره، فقط دلتنگی برای نیویورک ویلی رو کمی آزار می داد که اون هم دو ماه یکبار یک مسافرت یک هفته ای می رفت و تجدید خاطرات می کرد و رفع دلتنگی!
×××

جلوی آینه ی آرایشگاه مجللی که انتخاب لادن خانم بود ایستادم!
تاج پاریسی سفارش خودم که عکسش رو توی یک مجله مد دیده بوده و پسندیده بودم و بلافاصله برای عروسیم سفارش داده بودم روی موهام خودنمایی می کرد!
لباس شیک و سفیدم با اون تور بلند و دنباله دارش انتخاب مامان بود و من زیباییش رو تائید کرده بودم!
کفش های پاشنه پنج سانتیمم ست لباسم بود و پر از مروارید و الماس های براق!
میکاپ اروپایی خیلی جذابی روی صورتم به کار رفته بود که خیالم رو راحت کرده بود چون مدام استرس داشتم که میکاپم قشنگ در بیاد و الحمدالله راضی بودم!
چرخی زدم و بوی ادکلن همیشگیم فضای اطرافم رو معطر کرد!
سیمین خانم، آرایشگر مشهور و معروفی بود که توی تهران همه می شناختنش و چون آشنای لادن خانم بود بهمون وقت داده بود وگرنه لادن خانم می گفت که برای رزرو هر وقتی باید چهارماه زودتر بهش بگی چون سرشون حسابی شلوغه!
در کنارم ایستاد و با لبخند پرسید:
-خیلی خوشحالم که این آرایشگاه رو انتخاب کردی، وقتی لادن گفت عروسش تویی فکر کردم داره شوخی می کنه، باورم نمی شد یه مدلینگ معروف آمریکایی بخواد قدم به آرایشگاه من بذاره!
با قدردانی بهش نگاه کردم:
-مرسی سیمین جان، می دونم که توام کم معروف نیستی، همینکه بهمون وقت دادی ازت ممنونم همه چیز عالی شد!
دستی به شونه ام زد:
-تو خودت عالی هستی عزیزم، خوشکلی و دلبری تو ذاتته، درست مثل زمانی که مدل بودی فقط اون موقع یک سردی خاصی تو چشم هات بود اما الان اون سردی جاش رو به گرمای عشق داده، مشخصه شوهرت رو خیلی دوست داری!
-همینطوره!
سیمین خانم تنهام گذاشت اما من توی عمق جمله اش موندم!
واقعا من تغییر کرده بودم؟
خیلی خوشحال بودم که این تغییراتم به چشم میاد چون اصلا دلم نمی خواست سپهر لحظه ای از ازدواج با من پشیمون بشه باید براش یک زندگی ایده آل رو فراهم می کردم نه یک زندگی سراسر بدبختی!
یکی از شاگردهای سیمین خانم که دختر زرنگی بود و دستش خیلی تند بود رو بهم گفت:
-عزیزم فیلمبردار و آقای داماد اومدن اما متاسفانه خبرنگارها و مسئولان مد هم جلوی در هستن، انگار آرایشگاه انتخابی تون لو رفته و خبردار شدن!
با نگرانی به سیمین خانم زل زدم که سریع گفت:
-از در پشتی می فرستیمش بره هیچ اشکالی نداره، من خودم ترتیبش رو می دم!
کمی بعد سیمین خانم به همراه فیلمبردار وارد آرایشگاه شد و رو به ما گفت:
-داماد رو راهنمایی کردم از در پشتی بیاد، بیا عزیزم فیلمبردار میخواد فیلمش رو شروع کنه خیالت راحت همه چیز آرومه!
کمی بعد با دستورات فیلمبردار حرکات رو انجام می دادم و او این لحظات قشنگ رو ثبت میکرد!
هیچ وقت فکر نمی کردم روزی برسه که منم ازدواج کنم و صاحب یک زندگی بشم!
همیشه برام یک رویای دست نیافتنی بود داشتن یک زندگی آروم اما حالا و با کمک خدا به این رویا دست یافته بودم!
روبروی سپهر که ایستادم نگاه مشتاقش عجیب درونم رو رعشه انداخت!
انگار سال ها بود اسیر این نگاه بودم!
من سپهر رو خیلی دوست داشتم و این حس عمیق و قلبی بود!
دست هام رو که میون دست هاش گرفت زمزمه اش قلبم رو نوازش کرد:
-نمی ذارم هیچ وقت از انتخاب کردنم پشیمون بشی دل آسا، خوشبختت میکنم!
با اطمینان بهش خیره شدم، من به سپهر کاملا اعتماد داشتم او مرد محکم و بااراده ای بود و همین یعنی داشتن یک زندگی خوب!
فیلمبردار تموم لحظات رو به ثبت رسوند و برای عکس هایی با تم های مختلف ازمون خواست به آتلیه بریم.
حدود دو ساعت توی آتلیه بودیم و بعد از اون، به تالار رفتیم.
سپهر مدام زیر گوشم زمزمه های عاشقانه سر میداد و من رو بیش از پیش شیفته ی خودش می کرد!
وقتی سپهر رفت با لادن خانم و ستاره برقصه مامان به کنارم اومد و با حرص گفت:
-میدونی چی شنیدم؟!
لبخندی به روش زدم، چقدر خوشحال بودم که این زن رو به خواسته هاش رسونده بودم!
-چی شنیدی درسا خانوم؟!
مامان شنیون باز قشنگی رو به همراه یک میکاپ نسبتا ساده انتخاب کرده بود که زیبایی خاصی رو بهش داده بود چون هیچ وقت آرایش های غلیظ رو نمی پسندید و دوست داشت در عین زیبایی سادگیش رو حفظ کنه!
-مهراب!
بی تفاوت پرسیدم:
-مهراب چی مامان؟ خب بگو دیگه؟!
-الان از عزیزجون شنیدم که با فتانه نامزد کرده، قراره خاله ات طی یک مهمونی مجلل این نامزدی رو رسمی کنه!
نمی دونم چه احساسی داشتم توی اون لحظه اما مطمئن بودم که اصلا برام حائز اهمیت نبود این مسئله، درسته که روزی مهراب رو مکمل خودم می دیدم اما حسی که به سپهر داشتم فراتر از حسی بود که به مهراب داشتم، من سپهر رو عاشقانه دوست داشتم، حسی که برای اولین بار بود تجربه اش می کردم!
-خیلی خوبه مامان، اینجوری خیال خاله بارانک هم راحت میشه!
-آره همون بهتر که داماد بشه از دست این مامان وسواسیش راحت بشه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا