- تاریخ ثبتنام
- 2019-12-30
- نوشتهها
- 1,602
- لایکها
- 6,124
- امتیازها
- 113
- سن
- 24
- محل سکونت
- ↕کره خاکی↕
- کیف پول من
- 4,973
- Points
- 122
-ببخشید مزاحم حرف زدنتون شدم، شنیدم هارپرجون طراح ماهری هستن خیلی دلم می خواد عکس چهره علی رو طراحی کنید تا قاب کنم و توی اتاقش بچسبونم!
هارپر با مهربونی ذاتیش لبخند زد:
-به به چشم، این آقا پسر گل لایق یه طراحی خوشکله، اتفاقا وسایل طراحیمم تو ماشینه الان میگم آترون بره بیاره فقط شما یک صندلی بذار بشین روش بچه رو هم تو بغلت بگیر تا من بتونم تمرکز کنم و طراحی رو انجام بدم!
رها که حسابی ذوق کرده بود زود از جا بلند شد:
-چشم عزیزم، مرسی!
هارپر از کنارم رفت، زیرچشمی نگاهی به مهراب انداختم اما او همون جور به دور دست ها خیره شده بود و حواسش اصلا اینجا نبود!
از جا بلند شدم و به کنار عزیزجون رفتم، مامان با لبخند نگاهم کرد که منم بهش لبخند زدم و عزیزجون با ناراحتی گفت:
-آخرش با این کارهاش پسره رو افسرده و گوشه گیر می کنه، حالا ببین من کی گفتم!
آقاجون ل*بش رو گزید:
-به نظرم بارانک به یک روانپزشک نیاز داره، باید از این وسواسی که به جونش افتاده هرچه زودتر خلاص بشه وگرنه تبدیل به یک معظل بزرگ می شه!
مامان پوزخند زد:
-انگار فقط پسر او توی این دنیا وجود داره عزیزجون، یه جوری حساسیت نشون می ده که انگار دل آسا می خواد مهراب رو بخوره!
دالیا صدام کرد و من حواسم از ادامه مکالمه پرت شد:
-عزیزم می شه بیای کمکم کنی گوجه ها رو سیخ کنیم؟!
به کنار دالیا رفتم و بهش کمک کردم، چون تعداد زیاد بود خیلی گوجه می خواستیم و چون دونفر هم بیشتر نبودیم طول کشید.
بوی خوش کباب توی باغ پراکنده بود، نگاهی به خاله بارانک انداختم که با ناراحتی مشغول صحبت با پادینا بود و هرازگاهی نگاهی به مهراب می انداخت!
پس از ناراحتی پسرش ناراحت بود!
موقع ناهار سفره ی بزرگی پهن کردیم.
آقایون جدا و خانوما هم جدا!
پیمان به شوخی گفت:
-ای بابا، من نمی خوام از خانمم جدا باشم اصلا غذا از گلوم پایین نمیره اینجوری!
همه زدن زیر خنده، دالیا با شیطنت گفت:
-اتفاقا فکر کنم بهترم از گلوت میره پایین زودتر هم هضم می شه پیمان جان!
مجدد صدای خنده ها بلند شد، ناهار در میون شوخی های پیمان و دالیا و بابا و دایی پیروز صرف شد اما تمام مدت من حواسم به مهراب بود که بیشتر با غذاش بازی می کرد!
بعد از ناهار من و هارپر و بهناز و حورا ظرف ها رو به کنار جوی آب بردیم و شستیم.
آقای نوری و آقای موسوی و بابا هم وسایل اضافی رو جمع آوری کردن و توی ماشین گذاشتن.
سامیان هر چقدر به مهراب اصرار کرد که برامون بخونه مهراب قبول نکرد و کمی بعد از جمع عذرخواهی کرد و گفت که سرش درد می کنه و بر می گرده تهران!
بعد از رفتنش تا دقایقی عزیزجون و خاله بارانک و آقاجون پچ پچ کردن و مشخص بود که دارن خاله رو برای رفتارش سرزنش می کنن!
مهرام و پیمان و رادمان قلیون ها رو آوردن و بلافاصله مامان رو جذب خودشون کردن.
بالش کوچولویی رو برداشتم و به کناری رفتم، دراز کشیدم و به درختان بالای سرم خیره شدم.
با صدای پیامک گوشیم بیرونش آوردم و متن پیش روم رو خوندم:
-امشب بیا استودیو، می خوام ببینمت!
مهراب بود، حسی خوب قلبم رو در بر گرفت!
پس میون ناراحتی ها و دلخوری هاش من رو از یاد نبرده بود!
نوشتم:
-بیخیال مهراب، خودت که بهتر می دونی خیلیا نمی خوان تو و من کنار هم باشیم!
بلافاصله بعد از ارسال پیام گوشیم زنگ خورد، مهراب بود، هول کردم و نمی تونستم هم جواب بدم چون تو فاصله کمی ازم رها و هارپر نشسته بودن!
به بهونه برداشتن کیفم سوییچ رو از بابا گرفتم و از باغ بیرون رفتم.
دوبار گوشی زنگ خورد تا قطع شد و دفعه سوم بود که تو ماشین نشستم و با قفل کردن درها تماس رو متصل کردم:
-وقتی بهت می گم شب می خوام ببینمت دیگه اما و اگر و ولی و شاید نداره!
حرفی نزدم، بیش از حد عصبی بود و من دلم نمی خواست به این عصبانیت دامن بزنم!
-دل آسا!
-بله؟!
آروم زمزمه کرده بودم اما مهراب می شنید، انگار صدام رو حس می کرد!
-میای دیگه؟!
-باشه.
-دلتنگتم، فقط معطل نکن!
باز هم رعشه ای دل انگیز!
-باشه!
-منتظرتم، من ساعت هفت میرم استودیو، آدرس رو که بلدی؟!
-نه، بفرست!
-باشه، خداحافظ!
گوشی رو قطع کردم.
کمی بعد آدرس رو دقیق برام فرستاد، از ماشین پیاده شدم و به داخل باغ برگشتم.
بهناز با دیدنم جلو اومد و کلی اصرار کرد که باهاش بدمینتون بازی کنم منم با اینکه اصلا حوصله نداشتم دلم نخواست که دلش رو بشکونم برای همینم حدود نیم ساعت باهاش بازی کردم و بعد از اون اعلام خستگی کردم.
سامیان که انگار بدجور عاشق بزن و بکوب و شادی بود تنبک و دف و از اینجور چیزها با خودش آورده بود و با رادمان و کمیل شروع کردن به زدن و خانما هم با سوت و جیغ و تشویق همراهی شون می کردن.
آقای زمانی به وسط رفت و شروع به ر*ق*صیدن کرد بعدشم دست خاله پرستو رو گرفت و به وسط آورد و داد زد:
-حالا می خوایم با خانم تانگـــو برقصیم!
همه زدن زیر خنده، هرچقدر خاله پرستو تقلا کرد از آ*غ*و*ش شوهرش بیاد بیرون نتونست و به ناچار همراهیش کرد، کمی بعد کیهان و مهروان هم رفتن وسط و خلاصه ر*ق*ص ادامه داشت.
ساعت نزدیک به شش شب بود که باغ تاریک شد و همه برای رفتن آماده شدن.
از همگی خداحافظی کردیم و من توی ماشین خوابیدم و از مامان خواستم تا رسیدن به تهران بیدارم نکنه!
×××
دوش کوتاهی گرفتم، موهام رو با سشوار خشک کردم و با تافت حالت دادم و بستم.
آرایش ملایمی به چهره دادم و شنل سبز رنگم رو به همراه جین سفید و شال سفیدم تن کردم، کفش های سفیدمم پام کردم و ادکلنم رو به خودم زدم.
توی آینه به چهره ام زل زدم، احساس عجیبی داشتم، انگار قلبم بیشتر از همیشه می تپید و انگار من صدای تپشش رو می شنیدم!
به سالن رفتم، از ستایش خانم درخواست یک لیوان شربت پرتقال کردم، حس می کردم درونم آتیش گرفته!
لیوان رو که به دستم داد لاجرعه سر کشیدم و بعد از اون ساعت نه بود که از ویلا زدم بیرون!
با رسیدن به استودیو از ماشین پیاده شدم، به جلوی در که رسیدم انگار مهراب رسیدنم رو حس کرده بود چون بلافاصله در با صدای تیکی باز شد!
از پله ها پایین رفتم و بالاخره پا به درون استودیو گذاشتم.
بوی ادکلن تلخ مهراب فضای استودیو رو کاملا در بر گرفته بود!
ل*ب هام رو با ز*ب*ون خیس کردم و با صدای نسبتا بلندی گفتم:
-سلام!
-چقدر دیر کردی!
به پشت سرم نگاه کردم، مهراب کمی آشفته به نظر میرسید!
تیشرت جذب سفیدش با شلوار مشکی تضاد قشنگی رو ایجاد کرده بود!
-متاسفم، تا اومدم حاضر بشم و بیام طول کشید!
جلوتر اومد و به کاناپه اشاره کرد:
-بشین!
اطاعت کردم، روی کاناپه نشستم و گوشیم رو روی میز گذاشتم.
کمی بعد با دو فنجون قهوه برگشت و نشست کنارم.
بدون حرف به نیم رخم زل زد، بدون اینکه استرس بگیرم اجازه دادم تا هر چقدر که می خواد نگاهم کنه!
-دلت نمی خواست بیای پیش من؟!
-اگر دلم نمی خواست پس چرا الان اینجام؟!
دستش رو جلو آورد و شال رو از سرم باز کرد، موج موهام رو شونه هام سرازیر شد و چشم هام تو چشم های خاکستریش خیره شد!
-ناراحتی دل آسا؟!
فنجون رو برداشتم و بین دست هام فشردم، من هیچ وقت عادت به اینجور مسائل نداشتم، من هیچ وقت حتی با این قبیل مسائل روبرو هم نشدم بنابراین الان بیشتر شوکه بودم تا ناراحت!
-نه!
-پس چرا ازم دور شدی هان؟!
با صدای فریادش از جا پریدم، احساس می کردم نبض دستم تندتر می زنه و روی مچم حسش می کردم!
-من ازت دور نشدم، فقط خواستم خاله خیال اشتباهی پیش خودش نکنه!
از جا بلند شد:
-پس یعنی خاله ات برای تو از من مهم تره نه؟!
جواب ندادم و روش رو کرد به طرفم:
-وقتی ازت سوال می پرسم جواب می خوام دل آسا، یعنی مامان برات از من و خواسته های من مهم تره؟!
از جا بلند شدم، عصبی نگاهش کردم:
-ببین مهراب من نه حوصله این حرف های خاله زنکی رو دارم و نه وقت اینکه دنبال همه راه بیفتم تا قضاوت هاشون رو گوش کنم و بگم چی غلطه و چی درست، من دلم می خواست با تو ر*اب*طه ای گرم و صمیمی داشته باشم بدون هیچ قصد و نیت شومی که خاله رو بترسونه، اما انگار اینجا و توی این کشور هر دختری با هر پسری صحبت کنه راجع بهش سوتفاهم پیش میاد و فکرای ناجور می کنن، نه تو دنبال دردسری و نه من، پس بیخیال بهتره راهمون از هم جدا باشه!
مهراب با ناباوری بهم خیره شده بود، گوشیم رو توی دستم فشردم و ادامه دادم:
-یا به اطرافیانت بفهمون تو کارات دخالت نکنن و حرف های بی ربط نزنن، یا از همه ی دخترهای کشورت فاصله بگیر تا مبادا کسی در موردت فکری بکنه، متاسفم که این رو می گم اما به نظرم تو تا همیشه باید مجرد بمونی چون اینجوری که مادرت تو رو زیر سلطه ی خودش کشیده و اجازه آب خوردن بهت نمی ده هیچ دختری حاضر نیست باهات کنار بیاد!
بعد از گفتن حرف هام تند از مقابلش گذشتم و به سمت خروجی رفتم، سریع از اون استودیوی خفقان آور بیرون زدم و شالم رو روی سرم مرتب کردم!
اصلا حوصله نداشتم هنوز از راه نرسیده درگیر اینجور مسائل بشم، مهراب باید می فهمید که از الان راهش از خانواده اش جداست و نباید مدام آسه بره آسه بیاد تا مبادا خاله برداشت منفی از رفتارش بکنه با دائما بخواد چک کنه او کجا میره میاد با کی میره و چیکار می کنه!
سوار ماشینم شدم و با سرعتی بالا از اون جا فاصله گرفتم.
من هیچ وقت عادت نکرده بودم که تحت نظر کسی باشم، که بترسم از اینکه با ج*ن*س مخالف صحبت می کنم بیرون می رم یا هرکاری که توی روزمرگی آدم انجامش می ده، من همیشه آزاد زندگی کردم و هیچ وقت هم از این آزادی سواستفاده نکردم، پس اگر مهراب به عنوان یک مرد بخواد از الان مدام کنترل بشه همون بهتر که ر*اب*طه ام باهاش کاملا قطع بشه!
با رسیدن به ویلا ستایش خانم نگاهم کرد و پرسید:
-خانم رنگتون پریده، چیزی می خورید براتون بیارم؟!
روی کاناپه افتادم و با صدای آرومی گفتم:
-آره، لطفا واسم یه کاپوچینو د*اغ بیار!
ستایش خانم سریع رفت و دقایقی بعد با فنجون قشنگی برگشت.
بخار مطبوعی که از کاپوچینو خارج می شد حالم رو خیلی بهتر می کرد.
فنجون رو بین دست هام گرفتم و رو به ستایش خانم پرسیدم:
-مامان اینا خوابیدن؟!
-خانم سردرد بود، بله رفتن خوابیدن!
سری تکون دادم:
-باشه مرسی، شماها هم دیگه برید خسته اید!
کمی بعد فنجون خالی رو روی میز گذاشتم و از جا بلند شدم.
به سختی خودم رو تا اتاقم کشیدم و بعد از تعویض لباس جلوی پنجره ایستادم و بازش کردم.
باد ملایمی که به چهره ام می خورد کمی از اضطراب درونیم رو کم میکرد، خسته بودم و نیاز داشتم چند روزی توی تنهایی بگذرونم واسه همینم تصمیم گرفتم برای چند روز برم و پیش ویلی زندگی کنم، از این رو ساکم رو برداشتم و مشغول جمع آوری لباس هام شدم.
بعد از اینکه ساکم رو جمع کردم کنار در گذاشتم و خودم رو به تختم رسوندم.
×××
مامان با دیدنم لبخند گرمی زد:
-بیا دخترم، صبحونه ات رو بخور!
پشت میز نشستم و پرسیدم:
-بابا رفت؟!
-آره، گفت کارهای عقب مونده زیاد دارم، چند روزه کارهاش رو ول کرده دیگه الان باید انجامشون بده!
-منم عجله دارم، راستی چند روزی رو من خونه نیستم نگران نشید یهو!
مامان با اخم پرسید:
-چرا؟ کجا می ری مگه؟!
لیوان شیرم رو تا آخر سر کشیدم و از جا بلند شدم:
-خونه ویلی، یکم می خوام تنها باشم!
از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم.
پس از اینکه حاضر شدم ساکم رو هم برداشتم و از اتاق و در آخر از ویلا بیرون زدم.
با رسیدن به شرکت همه کارمندها اومده بودن، به همشون خسته نباشید گفتم و به اتاقم رفتم.
گوشیم رو چک کردم، هیچ خبری از مهراب نبود، نه زنگ و نه پیامی!
پوزخندی زدم و زمزمه کردم:
-مطمئنم که بالاخره طاقتت طاق می شه و زنگ می زنی، باید تصمیمت رو بگیری مهراب، یا خودت رو از بند رها کنی یا همیشه تنها بمونی!
با ورود ویلی و فریتا به داخل اتاق، لبخندی زدم و روز پر کاری رو شروع کردیم!
×××
موقع ناهار بود، ویلی پرسید:
-میریم رستوران؟!
-تو مگه با فریتا نمی ری؟!
-نه فریتا دلش درد می کرد، یک ساعت پیش اجازه گرفت و رفت خونه، نمی دونم چشه یه چند روزیه دل درد می شه!
-خب چرا نمی ره پیش یه متخصص؟!
-گفت فعلا در حدی نیست که دکتر لازم باشم، اما من خیلی نگرانشم!
از جا بلند شدم و با هم از شرکت بیرون اومدیم.
-بالاخره دل درد چیزی نیست که به سادگی از کنارش بگذری، ممکنه خطرناک باشه!
-آره حالا باز بهش زنگ می زنم و مجبورش می کنم بره دکتر!
-اما به نظر من بهتره خودت ببریش دکتر!
ویلی نگاهم کرد و بعد سری تکون داد.
روبروی رستوران مجللی که در ن*زد*یک*ی شرکت بود نگه داشتم و رفتیم داخل.
پشت میزی نشستیم و ویلی مشغول تماس با فریتا شد منم مشغول نگاه کردن به یک پرونده!
بعد از قطع تماس، ویلی ازم پرسید:
-چی می خوری؟!
-کباب سلطانی!
گارسون رو صدا زد و دو پرس کباب سلطانی به همراه مخلفاتش و نوشابه سفارش داد و پرسید:
-چیزی شده؟ امروز انگار زیاد نرمال نیستی!
قضایایی رو که اتفاق افتاده بود بین من و مهراب و خاله بارانک رو براش تعریف کردم، گارسون غذاها رو روی میز چید و پس از تعظیم کوتاهی رفت.
عطر خوش غذا باعث شد احساس گرسنگی بیشتری بکنم و بنابراین اولین لقمه رو زود به دهنم گذاشتم.
-آره دیگه، ایران مثل نیویورک نیست دل آسا!
-اما خاله وسواس داره، من میدونم که خاله بیماره، انگار فقط و فقط مهراب رو متعلق به خودش می دونه، به نظرم خیلی خوب بود اگر با یک روانشناس صحبت می کرد چون اینجوری مهراب و زندگیش واقعا به مشکل بر می خورن، خاله مهراب رو کاملا محبوس یک سری خط قرمزها کرده، من تعجب می کنم چطوری تونسته از خاله فرار کنه و نفوذی بشه، اگر به خاله اجازه می دادی دلش می خواست مهراب رو ببنده به صندلی و توی یه اتاق حبسش کنه تا فقط برای خودش حفظش کنه!
-خب مادره، بچه اش رو دوست داره!
-اما ویلی همه ی مادرها مادرن، مادر منم مادره، تازه اگر خاله علاوه بر مهراب دو تا دختر دیگه هم داره مامان که تنها از دار دنیا فقط من رو داره، اما اون هیچ وقت مثل یک زندانی با من رفتار نمی کنه، هیچ وقت سعی نمی کنه من رو تحت شعاع قرار بده یا من رو چک کنه که کجا می رم با کی می رم چی گفتیم چیکار کردیم، به نظر من خاله شورش رو در آورده!
-می دونم، خاله ات مریض شده، نه جسمش بلکه روحش مریضه، اون احساس می کنه اگر مهراب با دختری ارتباط برقرار کنه ممکنه با مادرش سرد بشه، اون می خواد مهراب رو با جون و دل برای خودش حفظ کنه می ترسه مبادا از دستش بده یا محبتی از جانب او نبینه، به نظر من اگر می تونستی راضیش کنی به یک روانشناس مراجعه کنه خیلی خوب می شد!
-به من مربوط نیست ویلی، من تازه با این خاندان آشنا شدم و هیچ شناختی نسبت به هیچ کدومشون هنوز ندارم، امکان داره خاله از حرف من که بخوام ببرمش پیش یه روانشناس حتی عصبی و ناراحت بشه تا اینکه بخواد استقبال کنه برای همینم دیشب آب پاکی رو ریختم رو دست مهراب، اون اگر دلش می خواد با من صمیمی باشه باید تکلیفش رو با خاله و وسواسش روشن کنه، در غیر اینصورت نه تنها من بلکه باید چشمش رو به روی تمام دخترهای اطرافش ببنده!
ویلی که غذاش رو تموم کرده بود دیس رو پس زد و باقیمانده نوشابه اش رو هم خورد.
دستمالی برداشت و اطراف دهنش رو تمیز کرد:
-فقط مهراب حریف خاله ات می شه، کار خوبی کردی که اون حرف ها رو بهش زدی!
سری تکون دادم و بقیه غذام رو توی سکوت تموم کردم، بعد از خوردن نوشابه ام رو به ویلی گفتم:
-از امروز میام پیشت، می خوام چند روزی رو با خودم خلوت کنم و تنها باشم!
-به به، بهترین خبر امروز بود که!
لبخندی بهش زدم و از جا بلند شدیم.
ویلی میز رو حساب کرد و به شرکت برگشتیم.
تا ساعت پنج عصر مشغول انجام کارها بودیم که ویلی خسته گفت:
-من دارم میرم دل آسا، میرم ویلا دوش می گیرم و می رم فریتا رو ببرم دکتر انگار هنوز دردش آروم نشده!
-آره برو، منم تا یک ساعت دیگه میرم ویلا!
-باشه، نگهبان ها تو ویلا هستن در رو برات باز می کنن، خدمه هم شام حاضر می کنن اما اگر غذای خاصی خواستی بهشون بگو واست درست کنن!
-باشه تو نگران نباش خودم حواسم هست.
ویلی که رفت منم کمی دیگه کار کردم و بالاخره از شرکت بیرون زدم.
تا رسیدن به ویلای ویلیام سرم رو با گوش دادن به آهنگ های مختلف گرم کردم و نذاشتم افکار منفی ذهنم رو درگیر کنن!
ماشین رو داخل باغ بردم، نگهبان در رو پشت سرم بست.
وارد سالن که شدم عطر خوب قورمه سبزی فضای سالن رو در بر گرفته بود.
خدمتکار جلو اومد و با دیدنم لبخند زد:
-خوش اومدید بانو، بفرمایید تا من اتاقتون رو بهتون نشون بدم.
تشکر کردم و به دنبالش رفتم، انگار ویلی بهشون اطلاع داده بود که من میام چون منتظرم بودن.
اتاقم رو همین طبقه پایین در نظر گرفته بود و اینجوری خیلی بهتر بود، چون دلم نمی خواست مدام اون راه پله ها رو بالا و پایین برم.
از خدمتکار تشکر کردم و او رفت.
دوش کوتاهی گرفتم، مشغول خشک کردن موهام بودم که هارپر زنگ زد.
-جانم؟!
-سلام، خوبی؟ کجایی تو ویلا نیستی؟!
-مامان بهت نگفت مگه؟!
-چرا، گفت که ویلای ویلیام میمونی، منم دلتنگت بودم به آترون اصرار کردم برای دیدنت بیایم اونجا!
-عالیه، بیاید منتظرتونم!
هارپر با خوشحالی گفت:
-باشه، تا یک ساعت دیگه خودمون رو می رسونیم.
سری تکون دادم و گوشی رو قطع کردم.
سرم رو از اتاق بیرون بردم و خدمتکار رو صدا زدم.
جلو اومد، پرسیدم:
-برای شام چی تدارک دیدید؟!
-قورمه سبزی و آش رشته خانم!
-آش رشته؟ مگه ویلی آش دوست داره؟!
-بله خانم، یکبار برای آقا درست کردم خوردن انقدر خوششون اومد که بهم گفتن از این به بعد هرشب برام از این آش درست کن منم چون شما مهمون بودید علاوه بر آش قورمه سبزی هم پختم که اگر شما دلتون آش نخواست قورمه بخورید!
-باشه من دوتا مهمون دیگه هم دارم، لطفا برای دسر پاناکوتا موزی آماده کن!
-بله چشم خانم، الساعه!
با رفتنش به اتاق برگشتم، تیشرت قرمزم رو با شلوارک مشکیم تن کردم و آرایش ملایمی هم به چهره دادم، ادکلنم رو به خودم زدم و موهام رو دم اسبی بستم!
از اتاق بیرون رفتم، هنوز تا اومدن آترون اینا نیم ساعتی مونده بود.
به باغ رفتم و روی صندلی نشستم.
هوا خیلی خوب بود، احساس آرامش عجیبی داشتم.
با صدای زنگ موبایلم اون رو از جیب شلوارک بیرون آوردم و با دیدن اسم مامان تماس رو متصل کردم:
-سلام مامان!
-سلام دخترم، خوبی؟!
-آره من خوبم، شما خوبی؟!
-چی بگم والله مادر، اومدم خونه عزیزجون، خاله بارانک انگار فشارش رفته بالا سرگیجه شدید داشته و رسوندنش بیمارستان، منم اومدم پیش عزیزجون یهو کاری داشت براش انجام بدم!
-چرا؟ مگه خاله چی شده؟!
-بین خودمون بمونه، عزیزجون می گفت سر همون قضیه گیر دادن هاش به مهراب انگار امروز صبح باز هم از مهراب می پرسه که کجا بودی کجا میری و از این سوالات همیشگیش، مهراب هم که عصبی بوده می زنه به سیم آخر و داد می کشه که دست از سرم بردار و راحتم بذار، دوست داشتنت رو نمی خوام و من رو زندونی کردی و از این حرفا، خاله ات هم حالش بد می شه و غش می کنه، آقای موسوی می رسوندش بیمارستان اما مهراب از تهران رفته و معلوم نیست کجا!
روی صندلی صاف نشستم:
-چی؟ یعنی چی که معلوم نیست کجاست؟ خب چرا کسی بهش زنگ نمی زنه؟!
-زدن مادر، صدبار، اما نه گوشیش رو جواب می ده و نه با کسی حرف می زنه!
-حالا خاله بهتره؟!
-فعلا که تحت مراقبته، پادنا کنارشه، می گن دعواشون سخت بوده و مهراب اصلا حال خوبی نداشته!
به یاد دیشب و حرف هایی که بینمون رد و بدل شد افتادم، آهی کشیدم:
-امیدوارم خاله از این رفتارهاش دست برداره، اون داره مهراب رو عذاب می ده!
-عزیزجون هم همینو می گه، اما فکر نکنم بارانک هیچ وقت عوض بشه!
با ورود ماشین آترون به داخل باغ دستی براشون تکون دادم و رو به مامان گفتم:
-باشه مامان مرسی که خبر دادی، مواظب خودتون باشید!
-توام مواظب خودت باش دخترم، شبت بخیر.
گوشی رو با ذهنی کاملا مشغول روی میز جلوم قرار دادم.
آترون و هارپر بهم نزدیک شدن و هردوشون رو در آ*غ*و*ش گرفتم.
هارپر با اشتیاق نگاهم کرد:
-من نمی دونم چرا اینقدر دلتنگ تو می شم عزیزم!
لبخندی به روش زدم و به صندلی ها اشاره کردم:
-بشینید!
آترون نفس عمیقی کشید:
-چه باغ با صفاییه، مشخصه ویلی خیلی خوش ذوقه ها!
خندیدم، خدمتکار برامون قهوه و شکلات آورد و رفت.
هارپر پرسید:
-با کی صحبت می کردی؟!
-با مامان، انگار حال خاله بارانک بد شده بردنش بیمارستان!
-آره، هونیاک خان بهمون خبر داد، انگار با مهراب دعوا کردن!
آترون اخم کرد:
-نمی دونم چرا این مهراب با همه ساز مخالف می زنه، حتی با مادرش هم سر ناسازگاری داره!
از اینکه اون جوری در مورد مهراب قضاوت بشه ناراحت شدم و زود جواب دادم:
-نه، اتفاقا من از چند وقتیه که درست مهراب رو شناختم متوجه شدم که اون برخلاف ظاهر خشن و نا آرومش دل رحمه وآزارش به کسی نمی رسه، قبل از اینکه فهمید دعواشون سر چی بوده نمیشه قضاوت کرد!
هارپر نیم نگاهی به آترون انداخت و بعد خندید:
-اوه اوه، دل آسا اصولا از کسی تعریف نمی کنه، تعجب کردم!
آترون هم خندید:
-بله، کسی که دل آسا ازش تعریف کنه باید آدم منحصر به فردی باشه!
با ورود ماشین ویلی به داخل باغ، گفتگوشون قطع شد و هر سه چشم به ویلی دوختیم که از ماشینش پیاده می شد.
از جا بلند شدیم که ویلی با لبخند به هارپر و آترون خوش آمد گفت.
بعد از اون دور هم نشستیم و ویلی پرسید:
-دل آسا؟ چرا زنگ نزدی بگی مهمون دارم!
هارپر خندید:
-نه ویلیام، ما اومده بودیم که یه سری به دل آسا بزنیم نخواستیم برای تو مزاحمت ایجاد کنیم!
ویلی ناراحت شد:
-از این حرف ها نزنید، من از خدامه بیاید و بهم سر بزنید، شماها تنها کسانی هستید که من توی ایران دارم!
بعد از اتمام جمله اش به من نگاه کرد:
-چیزی شده؟ حس می کنم گرفته ای!
به جای من هارپر موضوع رو برای ویلی گفت و اون که می دونست دعوای مهراب ومادرش از کجا منشا می گیره لبخند موزیانه ای زد و به من خیره شد!
هارپر با تعجب پرسید:
-ویلیام؟ دعوای یک مادر و پسر خنده داره؟!
ویلی سریع دهنش رو بست و گفت:
-نه نه، من داشتم به یه موضوع دیگه فکر می کردم!
تا موقع شام در مورد شرکت و کارهای شرکت حرف می زدیم، هارپر هم گاهی از طراحی هاش می گفت و اینکه خیلی مایل هست یک نمایشگاه بزنه!
بعد از خوردن شام خوشمزه ای که خدمه تدارک دیده بودن اینبار توی سالن نشستیم و خدمه دسر آوردن.
آترون به شوخی گفت:
-امشب میترکیم من می دونم!
بعد از خوردن دسر یک ساعت دیگه هم آترون اینا نشستن و بعد از اون رفتن.
ویلی خسته نگاهم کرد:
-بهتری؟!
-خوبم، از فریتا چه خبر؟ بهتر شد؟!
-آره خداروشکر، بردمش دکتر گفت مسمویت هست و چیز مهمی نیست، بهش آمپول زدن و سرم هم وصل کردن دیگه برش گردوندم خونه استراحت کنه!
-خوبه، انشاالله که خیلی زود بهتر میشه!
-من دارم میرم بخوابم، تو نمی خوابی؟!
-چرا چرا، تو برو منم یکم دیگه میرم تو اتاقم، شبت بخیر!
-باشه، شب خوش!
اون شب با اینکه فکرم شدیدا درگیر این بود که مهراب کجا رفته و الان چیکار داره می کنه به سختی سعی کردم بخوابم چون خسته بودم و نیاز به استراحت داشتم!
×××
یک هفته از اون شب گذشت، توی این یک هفته من فقط به شرکت می رفتم و مستقیم بر می گشتم ویلای ویلیام و به جز مامان و بابا که گاهی میومدن بهم سر می زدن کسی رو ملاقات نکرده بودم!
هر چقدر مامان بهم اصرار می کرد که برای عیادت خاله بارانک، که سه روزی بود از بیمارستان مرخص شده بود برم قبول نکردم، خاله باید می فهمید که من هیچ چشمداشتی نه به خودشون دارم و نه به پسرش، دل آسا اگر ل*ب تر می کرد خیلیا آرزوی یک لحظه باهاش بودن رو داشتن پس اگر من با مهراب گرم گرفتم تنها دلیلش احساس متفاوتی بود که نسبت بهش داشتم، احساس می کردم در کنار او بیش از بقیه آرامش دارم و ذهنم آرومه نه اون چیزهایی که توی ذهن مسموم خاله چرخ می زد!
من همیشه توی نیویورک راحت بودم، ارتباط برقرار کردن با ج*ن*س مرد در اونجا خیلی راحت بود و کسی بهت شک نمی کرد اما اینجا یک سلام کنی برای خودشون خیال پردازی می کنن که انگار می خوای پسرشون رو بدزدی ببری!
یکبار هم عزیزجون زنگ زد و احوالپرسی کرد ازم اما اصلا ازم نخواست که به خاله بارانک سر بزنم مطمئنم که می دونست خاله مقصره و بهتره پی به رفتار زننده اش ببره!
کماکان از مهراب هیچ خبری نداشتم، از مامان هم نمی پرسیدم که برگشته یا نه چون نمی خواستم بقیه هم خیال کنن بین ما چیزی هست!
بالاخره ویلیام و فریتا تصمیم آخر رو گرفتن و برای ده روز دیگه تالار مجللی رزرو کرده بودن تا توی این ده روز کارهاشون رو بکنن و بعد از اون هم عروسی بگیرن و برن سر خونه زندگی شون!
از اون روز ویلیام من رو همه جا با خودش می برد و ازم می خواست که سلیقه به خرج بدم و بهشون توی خریدهای عروسی کمک کنم و بهم قول داد اگر همه چیز رو رو به راه کنم در آخر از خجالتم در میاد و یه سرویس برلیان خوشکل واسم می خره!
اون روزی که این حرف رو زد کلی بهش خندیدم، من همیشه آرزوی خوشبختی هارپر و ویلیام رو داشتم، چون هردوشون همیشه همراهم بودن و تنهام نگذاشته بودن، کمک کردن بهشون رو یک جورایی وظیفه خودم می دونستم چون اونا هم از هیچ راهی واسه کمک به من دریغ نکرده بودن پس هدیه گرفتن چیزی رو واسه من عوض نمی کرد!
خیالم که از بابت هارپر و خوشبختیش راحت شده بود فقط می موند ویلیام که اونم در کنار فریتا واقعا خوشبخت می شد!
با کمک آترون، هارپر، فریتا و ویلیام همه چیز خریداری شد.
هارپر و من هردو لباس شب خیلی قشنگی رو به رنگ مشکی که مخلوطی از سفید و قرمز هم داشت برای عروسی خریدیم تا به قول هارپر با هم ست باشیم و آترون هم کت و شلوار زرشکی با لباس سفید خرید که خیلی توی تنش برازنده بود!
ویلیام به درخواست فریتا کت و شلوار مشکی به همراه لباس زیتونی رنگ خوشکلی خریداری کرد و کراوات هم به سلیقه آترون برداشت، فریتا هم که لباس عروس دنباله دار مجللی که سنگ دوزی های روی س*ی*نه اش توی شب برق می زد خرید و به همراه یک کفش سفید پاشنه پنج سانتی تا راحت بتونه با این کفش برقصه، ویلیام هم کفش مردونه مشکی رنگی برداشت و در آخر همه ی این ها رو ویلیام حساب کرد.
دسته گل عروس هم انتخاب کردیم که مخلوطی از گل های مصنوعی سفید و قرمز بود و دورشم پاپیون صورتی زد!
من و هارپر و مامان توی یک آرایشگاه وقت رزرو کردیم و فریتا هم قرار شد مادرش همراهیش کنه و آترون هم که با بابا و ویلیام قرار بود برن یک آرایشگاه خوب مردونه!
به درخواست ویلیام، مامان تمامی اقوام خودمون رو دعوت کرده بود چون ویلیام معتقد بود خودش کسی رو نداره و ما و فامیل ما مثل خانواده اش هستیم پس باید توی مراسمش حضور داشته باشیم.
سرانجام روز عروسی رسید!
از صبح به همراه ویلیام رفته بودیم و فریتا رو به همراه مادرش پیاده کردیم آرایشگاه، ویلیام بعد از اون من رو رسوند آرایشگاه و خودش رفت.
هارپر با دیدنم هی غر زد که چرا دیر کردی و از این حرف ها اما من کاملا ریلکس روی صندلی نشستم و رو به آرایشگر گفتم:
-لطفا زیاد غلیظ نباشه، مرسی!
امروز هجده روز بود که مهراب رو ندیده بودم، نه او به من زنگ می زد و نه من خودم رو کوچیک می کردم برای همینم هیچ کدوم از هم خبری نداشتیم.
مامان برای ناهار از رستوران سفارش غذا داد برای هر سه تامون و آرایشگرها هم رفتن تا ناهارشون رو بخورن ما هم تو همون آرایشگاه غذامون رو که برنج با کوبیده مرغ بود خوردیم و باز رفتیم زیر دست آرایشگرها!
تا ساعت هفت شب معطل بودیم، بعد از اون بابا دنبال ما اومده بود و آترون هم دنبال هارپر!
رو به آترون پرسیدم:
-عروس داماد رفتن آتلیه؟!
-آره، گفت تا ساعت هشت طول می کشه!
نیم ساعت بعد ما توی تالار بودیم، عروسی مختلط بود و من کمی استرس داشتم که آیا مهراب اومده یا نه!
به همراه هارپر و مامان به اتاق پرو رفتیم.
بعد از تعویض لباس به سالن برگشتیم و به کنار عزیزجون اینا رفتیم.
همه ی فامیل اومده بودن، با همشون احوالپرسی مختصری کردیم که یهو دخترهای فامیل فریتا جیغ کشیدن و دویدن سمتم!
البته فکر اینجاش رو کرده بودم، خب عکس من روی تموم مجلات مد بود و اینکه من رو شناسایی کنن کار چندان سختی نبود!
تا اومدن عروس و داماد اونجا ایستادم تا همشون باهام عکس انداختن، سرگیجه گرفته بودم اما نمی تونستم از دستشون فرار کنم که با ورود عروس و داماد چراغ ها خاموش شد و نورپردازی شروع، بین دخترها خودم رو گم کرده بودم که یه آن کسی دستم رو کشید و از بین اونا بیرونم برد!
با رسیدن به یک اتاق خلوت خواستم از ناجیم که واقعا توی اون وضعیت هلاک کننده نجاتم داده بود تشکر کنم که با دیدن مهراب زبونم توی دهنم قفل شد!
زل زد توی چشم هام و دقایقی بعد برای دومین بار ل*ب هام اسیر ل*ب های مردونه اش شد!
هنوزم همون طعمی رو داشت که توی اتاق هتل اون روز من رو ب*و*سید!
همون ب*وسه ای که اولین ج*ن*س مخالف به خودش جرات داده بود و از من طلب کرده بود!
نمی تونستم و البته نمی خواستم که پسش بزنم، نمی تونستم انکار کنم که دلتنگش بودم پس بذار الان این حس رو توی وجودم آروم کنم!
دستش رو پشت کمرم گذاشته بود و با ولع من رو می ب*و*سید!
من اما دستم رو فرو کرده بودم لای موهاش و سرش رو به عقب هل می دادم اما ذره ای جا به جا نمی شد!
متوجه شدم که تقلاهام بی فایده اس و تا خودش نخواد قرار نیست رها بشم!
شاید حدود ده دقیقه بی وقفه من رو ب*و*سید!
چشم های خمارش رو توی چشم هام دوخت و زمزمه کرد:
-تو مال منی، نمی ذارم هیچ کس ازم بگیرتت!
نفس حبس شده ام رو آزاد کردم، حس می کردم پاهام جون ندارن، حتی نمی تونستم حرف بزنم، دستش رو بالای سرش به دیوار تکیه داد و نگاهم کرد:
هارپر با مهربونی ذاتیش لبخند زد:
-به به چشم، این آقا پسر گل لایق یه طراحی خوشکله، اتفاقا وسایل طراحیمم تو ماشینه الان میگم آترون بره بیاره فقط شما یک صندلی بذار بشین روش بچه رو هم تو بغلت بگیر تا من بتونم تمرکز کنم و طراحی رو انجام بدم!
رها که حسابی ذوق کرده بود زود از جا بلند شد:
-چشم عزیزم، مرسی!
هارپر از کنارم رفت، زیرچشمی نگاهی به مهراب انداختم اما او همون جور به دور دست ها خیره شده بود و حواسش اصلا اینجا نبود!
از جا بلند شدم و به کنار عزیزجون رفتم، مامان با لبخند نگاهم کرد که منم بهش لبخند زدم و عزیزجون با ناراحتی گفت:
-آخرش با این کارهاش پسره رو افسرده و گوشه گیر می کنه، حالا ببین من کی گفتم!
آقاجون ل*بش رو گزید:
-به نظرم بارانک به یک روانپزشک نیاز داره، باید از این وسواسی که به جونش افتاده هرچه زودتر خلاص بشه وگرنه تبدیل به یک معظل بزرگ می شه!
مامان پوزخند زد:
-انگار فقط پسر او توی این دنیا وجود داره عزیزجون، یه جوری حساسیت نشون می ده که انگار دل آسا می خواد مهراب رو بخوره!
دالیا صدام کرد و من حواسم از ادامه مکالمه پرت شد:
-عزیزم می شه بیای کمکم کنی گوجه ها رو سیخ کنیم؟!
به کنار دالیا رفتم و بهش کمک کردم، چون تعداد زیاد بود خیلی گوجه می خواستیم و چون دونفر هم بیشتر نبودیم طول کشید.
بوی خوش کباب توی باغ پراکنده بود، نگاهی به خاله بارانک انداختم که با ناراحتی مشغول صحبت با پادینا بود و هرازگاهی نگاهی به مهراب می انداخت!
پس از ناراحتی پسرش ناراحت بود!
موقع ناهار سفره ی بزرگی پهن کردیم.
آقایون جدا و خانوما هم جدا!
پیمان به شوخی گفت:
-ای بابا، من نمی خوام از خانمم جدا باشم اصلا غذا از گلوم پایین نمیره اینجوری!
همه زدن زیر خنده، دالیا با شیطنت گفت:
-اتفاقا فکر کنم بهترم از گلوت میره پایین زودتر هم هضم می شه پیمان جان!
مجدد صدای خنده ها بلند شد، ناهار در میون شوخی های پیمان و دالیا و بابا و دایی پیروز صرف شد اما تمام مدت من حواسم به مهراب بود که بیشتر با غذاش بازی می کرد!
بعد از ناهار من و هارپر و بهناز و حورا ظرف ها رو به کنار جوی آب بردیم و شستیم.
آقای نوری و آقای موسوی و بابا هم وسایل اضافی رو جمع آوری کردن و توی ماشین گذاشتن.
سامیان هر چقدر به مهراب اصرار کرد که برامون بخونه مهراب قبول نکرد و کمی بعد از جمع عذرخواهی کرد و گفت که سرش درد می کنه و بر می گرده تهران!
بعد از رفتنش تا دقایقی عزیزجون و خاله بارانک و آقاجون پچ پچ کردن و مشخص بود که دارن خاله رو برای رفتارش سرزنش می کنن!
مهرام و پیمان و رادمان قلیون ها رو آوردن و بلافاصله مامان رو جذب خودشون کردن.
بالش کوچولویی رو برداشتم و به کناری رفتم، دراز کشیدم و به درختان بالای سرم خیره شدم.
با صدای پیامک گوشیم بیرونش آوردم و متن پیش روم رو خوندم:
-امشب بیا استودیو، می خوام ببینمت!
مهراب بود، حسی خوب قلبم رو در بر گرفت!
پس میون ناراحتی ها و دلخوری هاش من رو از یاد نبرده بود!
نوشتم:
-بیخیال مهراب، خودت که بهتر می دونی خیلیا نمی خوان تو و من کنار هم باشیم!
بلافاصله بعد از ارسال پیام گوشیم زنگ خورد، مهراب بود، هول کردم و نمی تونستم هم جواب بدم چون تو فاصله کمی ازم رها و هارپر نشسته بودن!
به بهونه برداشتن کیفم سوییچ رو از بابا گرفتم و از باغ بیرون رفتم.
دوبار گوشی زنگ خورد تا قطع شد و دفعه سوم بود که تو ماشین نشستم و با قفل کردن درها تماس رو متصل کردم:
-وقتی بهت می گم شب می خوام ببینمت دیگه اما و اگر و ولی و شاید نداره!
حرفی نزدم، بیش از حد عصبی بود و من دلم نمی خواست به این عصبانیت دامن بزنم!
-دل آسا!
-بله؟!
آروم زمزمه کرده بودم اما مهراب می شنید، انگار صدام رو حس می کرد!
-میای دیگه؟!
-باشه.
-دلتنگتم، فقط معطل نکن!
باز هم رعشه ای دل انگیز!
-باشه!
-منتظرتم، من ساعت هفت میرم استودیو، آدرس رو که بلدی؟!
-نه، بفرست!
-باشه، خداحافظ!
گوشی رو قطع کردم.
کمی بعد آدرس رو دقیق برام فرستاد، از ماشین پیاده شدم و به داخل باغ برگشتم.
بهناز با دیدنم جلو اومد و کلی اصرار کرد که باهاش بدمینتون بازی کنم منم با اینکه اصلا حوصله نداشتم دلم نخواست که دلش رو بشکونم برای همینم حدود نیم ساعت باهاش بازی کردم و بعد از اون اعلام خستگی کردم.
سامیان که انگار بدجور عاشق بزن و بکوب و شادی بود تنبک و دف و از اینجور چیزها با خودش آورده بود و با رادمان و کمیل شروع کردن به زدن و خانما هم با سوت و جیغ و تشویق همراهی شون می کردن.
آقای زمانی به وسط رفت و شروع به ر*ق*صیدن کرد بعدشم دست خاله پرستو رو گرفت و به وسط آورد و داد زد:
-حالا می خوایم با خانم تانگـــو برقصیم!
همه زدن زیر خنده، هرچقدر خاله پرستو تقلا کرد از آ*غ*و*ش شوهرش بیاد بیرون نتونست و به ناچار همراهیش کرد، کمی بعد کیهان و مهروان هم رفتن وسط و خلاصه ر*ق*ص ادامه داشت.
ساعت نزدیک به شش شب بود که باغ تاریک شد و همه برای رفتن آماده شدن.
از همگی خداحافظی کردیم و من توی ماشین خوابیدم و از مامان خواستم تا رسیدن به تهران بیدارم نکنه!
×××
دوش کوتاهی گرفتم، موهام رو با سشوار خشک کردم و با تافت حالت دادم و بستم.
آرایش ملایمی به چهره دادم و شنل سبز رنگم رو به همراه جین سفید و شال سفیدم تن کردم، کفش های سفیدمم پام کردم و ادکلنم رو به خودم زدم.
توی آینه به چهره ام زل زدم، احساس عجیبی داشتم، انگار قلبم بیشتر از همیشه می تپید و انگار من صدای تپشش رو می شنیدم!
به سالن رفتم، از ستایش خانم درخواست یک لیوان شربت پرتقال کردم، حس می کردم درونم آتیش گرفته!
لیوان رو که به دستم داد لاجرعه سر کشیدم و بعد از اون ساعت نه بود که از ویلا زدم بیرون!
با رسیدن به استودیو از ماشین پیاده شدم، به جلوی در که رسیدم انگار مهراب رسیدنم رو حس کرده بود چون بلافاصله در با صدای تیکی باز شد!
از پله ها پایین رفتم و بالاخره پا به درون استودیو گذاشتم.
بوی ادکلن تلخ مهراب فضای استودیو رو کاملا در بر گرفته بود!
ل*ب هام رو با ز*ب*ون خیس کردم و با صدای نسبتا بلندی گفتم:
-سلام!
-چقدر دیر کردی!
به پشت سرم نگاه کردم، مهراب کمی آشفته به نظر میرسید!
تیشرت جذب سفیدش با شلوار مشکی تضاد قشنگی رو ایجاد کرده بود!
-متاسفم، تا اومدم حاضر بشم و بیام طول کشید!
جلوتر اومد و به کاناپه اشاره کرد:
-بشین!
اطاعت کردم، روی کاناپه نشستم و گوشیم رو روی میز گذاشتم.
کمی بعد با دو فنجون قهوه برگشت و نشست کنارم.
بدون حرف به نیم رخم زل زد، بدون اینکه استرس بگیرم اجازه دادم تا هر چقدر که می خواد نگاهم کنه!
-دلت نمی خواست بیای پیش من؟!
-اگر دلم نمی خواست پس چرا الان اینجام؟!
دستش رو جلو آورد و شال رو از سرم باز کرد، موج موهام رو شونه هام سرازیر شد و چشم هام تو چشم های خاکستریش خیره شد!
-ناراحتی دل آسا؟!
فنجون رو برداشتم و بین دست هام فشردم، من هیچ وقت عادت به اینجور مسائل نداشتم، من هیچ وقت حتی با این قبیل مسائل روبرو هم نشدم بنابراین الان بیشتر شوکه بودم تا ناراحت!
-نه!
-پس چرا ازم دور شدی هان؟!
با صدای فریادش از جا پریدم، احساس می کردم نبض دستم تندتر می زنه و روی مچم حسش می کردم!
-من ازت دور نشدم، فقط خواستم خاله خیال اشتباهی پیش خودش نکنه!
از جا بلند شد:
-پس یعنی خاله ات برای تو از من مهم تره نه؟!
جواب ندادم و روش رو کرد به طرفم:
-وقتی ازت سوال می پرسم جواب می خوام دل آسا، یعنی مامان برات از من و خواسته های من مهم تره؟!
از جا بلند شدم، عصبی نگاهش کردم:
-ببین مهراب من نه حوصله این حرف های خاله زنکی رو دارم و نه وقت اینکه دنبال همه راه بیفتم تا قضاوت هاشون رو گوش کنم و بگم چی غلطه و چی درست، من دلم می خواست با تو ر*اب*طه ای گرم و صمیمی داشته باشم بدون هیچ قصد و نیت شومی که خاله رو بترسونه، اما انگار اینجا و توی این کشور هر دختری با هر پسری صحبت کنه راجع بهش سوتفاهم پیش میاد و فکرای ناجور می کنن، نه تو دنبال دردسری و نه من، پس بیخیال بهتره راهمون از هم جدا باشه!
مهراب با ناباوری بهم خیره شده بود، گوشیم رو توی دستم فشردم و ادامه دادم:
-یا به اطرافیانت بفهمون تو کارات دخالت نکنن و حرف های بی ربط نزنن، یا از همه ی دخترهای کشورت فاصله بگیر تا مبادا کسی در موردت فکری بکنه، متاسفم که این رو می گم اما به نظرم تو تا همیشه باید مجرد بمونی چون اینجوری که مادرت تو رو زیر سلطه ی خودش کشیده و اجازه آب خوردن بهت نمی ده هیچ دختری حاضر نیست باهات کنار بیاد!
بعد از گفتن حرف هام تند از مقابلش گذشتم و به سمت خروجی رفتم، سریع از اون استودیوی خفقان آور بیرون زدم و شالم رو روی سرم مرتب کردم!
اصلا حوصله نداشتم هنوز از راه نرسیده درگیر اینجور مسائل بشم، مهراب باید می فهمید که از الان راهش از خانواده اش جداست و نباید مدام آسه بره آسه بیاد تا مبادا خاله برداشت منفی از رفتارش بکنه با دائما بخواد چک کنه او کجا میره میاد با کی میره و چیکار می کنه!
سوار ماشینم شدم و با سرعتی بالا از اون جا فاصله گرفتم.
من هیچ وقت عادت نکرده بودم که تحت نظر کسی باشم، که بترسم از اینکه با ج*ن*س مخالف صحبت می کنم بیرون می رم یا هرکاری که توی روزمرگی آدم انجامش می ده، من همیشه آزاد زندگی کردم و هیچ وقت هم از این آزادی سواستفاده نکردم، پس اگر مهراب به عنوان یک مرد بخواد از الان مدام کنترل بشه همون بهتر که ر*اب*طه ام باهاش کاملا قطع بشه!
با رسیدن به ویلا ستایش خانم نگاهم کرد و پرسید:
-خانم رنگتون پریده، چیزی می خورید براتون بیارم؟!
روی کاناپه افتادم و با صدای آرومی گفتم:
-آره، لطفا واسم یه کاپوچینو د*اغ بیار!
ستایش خانم سریع رفت و دقایقی بعد با فنجون قشنگی برگشت.
بخار مطبوعی که از کاپوچینو خارج می شد حالم رو خیلی بهتر می کرد.
فنجون رو بین دست هام گرفتم و رو به ستایش خانم پرسیدم:
-مامان اینا خوابیدن؟!
-خانم سردرد بود، بله رفتن خوابیدن!
سری تکون دادم:
-باشه مرسی، شماها هم دیگه برید خسته اید!
کمی بعد فنجون خالی رو روی میز گذاشتم و از جا بلند شدم.
به سختی خودم رو تا اتاقم کشیدم و بعد از تعویض لباس جلوی پنجره ایستادم و بازش کردم.
باد ملایمی که به چهره ام می خورد کمی از اضطراب درونیم رو کم میکرد، خسته بودم و نیاز داشتم چند روزی توی تنهایی بگذرونم واسه همینم تصمیم گرفتم برای چند روز برم و پیش ویلی زندگی کنم، از این رو ساکم رو برداشتم و مشغول جمع آوری لباس هام شدم.
بعد از اینکه ساکم رو جمع کردم کنار در گذاشتم و خودم رو به تختم رسوندم.
×××
مامان با دیدنم لبخند گرمی زد:
-بیا دخترم، صبحونه ات رو بخور!
پشت میز نشستم و پرسیدم:
-بابا رفت؟!
-آره، گفت کارهای عقب مونده زیاد دارم، چند روزه کارهاش رو ول کرده دیگه الان باید انجامشون بده!
-منم عجله دارم، راستی چند روزی رو من خونه نیستم نگران نشید یهو!
مامان با اخم پرسید:
-چرا؟ کجا می ری مگه؟!
لیوان شیرم رو تا آخر سر کشیدم و از جا بلند شدم:
-خونه ویلی، یکم می خوام تنها باشم!
از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم.
پس از اینکه حاضر شدم ساکم رو هم برداشتم و از اتاق و در آخر از ویلا بیرون زدم.
با رسیدن به شرکت همه کارمندها اومده بودن، به همشون خسته نباشید گفتم و به اتاقم رفتم.
گوشیم رو چک کردم، هیچ خبری از مهراب نبود، نه زنگ و نه پیامی!
پوزخندی زدم و زمزمه کردم:
-مطمئنم که بالاخره طاقتت طاق می شه و زنگ می زنی، باید تصمیمت رو بگیری مهراب، یا خودت رو از بند رها کنی یا همیشه تنها بمونی!
با ورود ویلی و فریتا به داخل اتاق، لبخندی زدم و روز پر کاری رو شروع کردیم!
×××
موقع ناهار بود، ویلی پرسید:
-میریم رستوران؟!
-تو مگه با فریتا نمی ری؟!
-نه فریتا دلش درد می کرد، یک ساعت پیش اجازه گرفت و رفت خونه، نمی دونم چشه یه چند روزیه دل درد می شه!
-خب چرا نمی ره پیش یه متخصص؟!
-گفت فعلا در حدی نیست که دکتر لازم باشم، اما من خیلی نگرانشم!
از جا بلند شدم و با هم از شرکت بیرون اومدیم.
-بالاخره دل درد چیزی نیست که به سادگی از کنارش بگذری، ممکنه خطرناک باشه!
-آره حالا باز بهش زنگ می زنم و مجبورش می کنم بره دکتر!
-اما به نظر من بهتره خودت ببریش دکتر!
ویلی نگاهم کرد و بعد سری تکون داد.
روبروی رستوران مجللی که در ن*زد*یک*ی شرکت بود نگه داشتم و رفتیم داخل.
پشت میزی نشستیم و ویلی مشغول تماس با فریتا شد منم مشغول نگاه کردن به یک پرونده!
بعد از قطع تماس، ویلی ازم پرسید:
-چی می خوری؟!
-کباب سلطانی!
گارسون رو صدا زد و دو پرس کباب سلطانی به همراه مخلفاتش و نوشابه سفارش داد و پرسید:
-چیزی شده؟ امروز انگار زیاد نرمال نیستی!
قضایایی رو که اتفاق افتاده بود بین من و مهراب و خاله بارانک رو براش تعریف کردم، گارسون غذاها رو روی میز چید و پس از تعظیم کوتاهی رفت.
عطر خوش غذا باعث شد احساس گرسنگی بیشتری بکنم و بنابراین اولین لقمه رو زود به دهنم گذاشتم.
-آره دیگه، ایران مثل نیویورک نیست دل آسا!
-اما خاله وسواس داره، من میدونم که خاله بیماره، انگار فقط و فقط مهراب رو متعلق به خودش می دونه، به نظرم خیلی خوب بود اگر با یک روانشناس صحبت می کرد چون اینجوری مهراب و زندگیش واقعا به مشکل بر می خورن، خاله مهراب رو کاملا محبوس یک سری خط قرمزها کرده، من تعجب می کنم چطوری تونسته از خاله فرار کنه و نفوذی بشه، اگر به خاله اجازه می دادی دلش می خواست مهراب رو ببنده به صندلی و توی یه اتاق حبسش کنه تا فقط برای خودش حفظش کنه!
-خب مادره، بچه اش رو دوست داره!
-اما ویلی همه ی مادرها مادرن، مادر منم مادره، تازه اگر خاله علاوه بر مهراب دو تا دختر دیگه هم داره مامان که تنها از دار دنیا فقط من رو داره، اما اون هیچ وقت مثل یک زندانی با من رفتار نمی کنه، هیچ وقت سعی نمی کنه من رو تحت شعاع قرار بده یا من رو چک کنه که کجا می رم با کی می رم چی گفتیم چیکار کردیم، به نظر من خاله شورش رو در آورده!
-می دونم، خاله ات مریض شده، نه جسمش بلکه روحش مریضه، اون احساس می کنه اگر مهراب با دختری ارتباط برقرار کنه ممکنه با مادرش سرد بشه، اون می خواد مهراب رو با جون و دل برای خودش حفظ کنه می ترسه مبادا از دستش بده یا محبتی از جانب او نبینه، به نظر من اگر می تونستی راضیش کنی به یک روانشناس مراجعه کنه خیلی خوب می شد!
-به من مربوط نیست ویلی، من تازه با این خاندان آشنا شدم و هیچ شناختی نسبت به هیچ کدومشون هنوز ندارم، امکان داره خاله از حرف من که بخوام ببرمش پیش یه روانشناس حتی عصبی و ناراحت بشه تا اینکه بخواد استقبال کنه برای همینم دیشب آب پاکی رو ریختم رو دست مهراب، اون اگر دلش می خواد با من صمیمی باشه باید تکلیفش رو با خاله و وسواسش روشن کنه، در غیر اینصورت نه تنها من بلکه باید چشمش رو به روی تمام دخترهای اطرافش ببنده!
ویلی که غذاش رو تموم کرده بود دیس رو پس زد و باقیمانده نوشابه اش رو هم خورد.
دستمالی برداشت و اطراف دهنش رو تمیز کرد:
-فقط مهراب حریف خاله ات می شه، کار خوبی کردی که اون حرف ها رو بهش زدی!
سری تکون دادم و بقیه غذام رو توی سکوت تموم کردم، بعد از خوردن نوشابه ام رو به ویلی گفتم:
-از امروز میام پیشت، می خوام چند روزی رو با خودم خلوت کنم و تنها باشم!
-به به، بهترین خبر امروز بود که!
لبخندی بهش زدم و از جا بلند شدیم.
ویلی میز رو حساب کرد و به شرکت برگشتیم.
تا ساعت پنج عصر مشغول انجام کارها بودیم که ویلی خسته گفت:
-من دارم میرم دل آسا، میرم ویلا دوش می گیرم و می رم فریتا رو ببرم دکتر انگار هنوز دردش آروم نشده!
-آره برو، منم تا یک ساعت دیگه میرم ویلا!
-باشه، نگهبان ها تو ویلا هستن در رو برات باز می کنن، خدمه هم شام حاضر می کنن اما اگر غذای خاصی خواستی بهشون بگو واست درست کنن!
-باشه تو نگران نباش خودم حواسم هست.
ویلی که رفت منم کمی دیگه کار کردم و بالاخره از شرکت بیرون زدم.
تا رسیدن به ویلای ویلیام سرم رو با گوش دادن به آهنگ های مختلف گرم کردم و نذاشتم افکار منفی ذهنم رو درگیر کنن!
ماشین رو داخل باغ بردم، نگهبان در رو پشت سرم بست.
وارد سالن که شدم عطر خوب قورمه سبزی فضای سالن رو در بر گرفته بود.
خدمتکار جلو اومد و با دیدنم لبخند زد:
-خوش اومدید بانو، بفرمایید تا من اتاقتون رو بهتون نشون بدم.
تشکر کردم و به دنبالش رفتم، انگار ویلی بهشون اطلاع داده بود که من میام چون منتظرم بودن.
اتاقم رو همین طبقه پایین در نظر گرفته بود و اینجوری خیلی بهتر بود، چون دلم نمی خواست مدام اون راه پله ها رو بالا و پایین برم.
از خدمتکار تشکر کردم و او رفت.
دوش کوتاهی گرفتم، مشغول خشک کردن موهام بودم که هارپر زنگ زد.
-جانم؟!
-سلام، خوبی؟ کجایی تو ویلا نیستی؟!
-مامان بهت نگفت مگه؟!
-چرا، گفت که ویلای ویلیام میمونی، منم دلتنگت بودم به آترون اصرار کردم برای دیدنت بیایم اونجا!
-عالیه، بیاید منتظرتونم!
هارپر با خوشحالی گفت:
-باشه، تا یک ساعت دیگه خودمون رو می رسونیم.
سری تکون دادم و گوشی رو قطع کردم.
سرم رو از اتاق بیرون بردم و خدمتکار رو صدا زدم.
جلو اومد، پرسیدم:
-برای شام چی تدارک دیدید؟!
-قورمه سبزی و آش رشته خانم!
-آش رشته؟ مگه ویلی آش دوست داره؟!
-بله خانم، یکبار برای آقا درست کردم خوردن انقدر خوششون اومد که بهم گفتن از این به بعد هرشب برام از این آش درست کن منم چون شما مهمون بودید علاوه بر آش قورمه سبزی هم پختم که اگر شما دلتون آش نخواست قورمه بخورید!
-باشه من دوتا مهمون دیگه هم دارم، لطفا برای دسر پاناکوتا موزی آماده کن!
-بله چشم خانم، الساعه!
با رفتنش به اتاق برگشتم، تیشرت قرمزم رو با شلوارک مشکیم تن کردم و آرایش ملایمی هم به چهره دادم، ادکلنم رو به خودم زدم و موهام رو دم اسبی بستم!
از اتاق بیرون رفتم، هنوز تا اومدن آترون اینا نیم ساعتی مونده بود.
به باغ رفتم و روی صندلی نشستم.
هوا خیلی خوب بود، احساس آرامش عجیبی داشتم.
با صدای زنگ موبایلم اون رو از جیب شلوارک بیرون آوردم و با دیدن اسم مامان تماس رو متصل کردم:
-سلام مامان!
-سلام دخترم، خوبی؟!
-آره من خوبم، شما خوبی؟!
-چی بگم والله مادر، اومدم خونه عزیزجون، خاله بارانک انگار فشارش رفته بالا سرگیجه شدید داشته و رسوندنش بیمارستان، منم اومدم پیش عزیزجون یهو کاری داشت براش انجام بدم!
-چرا؟ مگه خاله چی شده؟!
-بین خودمون بمونه، عزیزجون می گفت سر همون قضیه گیر دادن هاش به مهراب انگار امروز صبح باز هم از مهراب می پرسه که کجا بودی کجا میری و از این سوالات همیشگیش، مهراب هم که عصبی بوده می زنه به سیم آخر و داد می کشه که دست از سرم بردار و راحتم بذار، دوست داشتنت رو نمی خوام و من رو زندونی کردی و از این حرفا، خاله ات هم حالش بد می شه و غش می کنه، آقای موسوی می رسوندش بیمارستان اما مهراب از تهران رفته و معلوم نیست کجا!
روی صندلی صاف نشستم:
-چی؟ یعنی چی که معلوم نیست کجاست؟ خب چرا کسی بهش زنگ نمی زنه؟!
-زدن مادر، صدبار، اما نه گوشیش رو جواب می ده و نه با کسی حرف می زنه!
-حالا خاله بهتره؟!
-فعلا که تحت مراقبته، پادنا کنارشه، می گن دعواشون سخت بوده و مهراب اصلا حال خوبی نداشته!
به یاد دیشب و حرف هایی که بینمون رد و بدل شد افتادم، آهی کشیدم:
-امیدوارم خاله از این رفتارهاش دست برداره، اون داره مهراب رو عذاب می ده!
-عزیزجون هم همینو می گه، اما فکر نکنم بارانک هیچ وقت عوض بشه!
با ورود ماشین آترون به داخل باغ دستی براشون تکون دادم و رو به مامان گفتم:
-باشه مامان مرسی که خبر دادی، مواظب خودتون باشید!
-توام مواظب خودت باش دخترم، شبت بخیر.
گوشی رو با ذهنی کاملا مشغول روی میز جلوم قرار دادم.
آترون و هارپر بهم نزدیک شدن و هردوشون رو در آ*غ*و*ش گرفتم.
هارپر با اشتیاق نگاهم کرد:
-من نمی دونم چرا اینقدر دلتنگ تو می شم عزیزم!
لبخندی به روش زدم و به صندلی ها اشاره کردم:
-بشینید!
آترون نفس عمیقی کشید:
-چه باغ با صفاییه، مشخصه ویلی خیلی خوش ذوقه ها!
خندیدم، خدمتکار برامون قهوه و شکلات آورد و رفت.
هارپر پرسید:
-با کی صحبت می کردی؟!
-با مامان، انگار حال خاله بارانک بد شده بردنش بیمارستان!
-آره، هونیاک خان بهمون خبر داد، انگار با مهراب دعوا کردن!
آترون اخم کرد:
-نمی دونم چرا این مهراب با همه ساز مخالف می زنه، حتی با مادرش هم سر ناسازگاری داره!
از اینکه اون جوری در مورد مهراب قضاوت بشه ناراحت شدم و زود جواب دادم:
-نه، اتفاقا من از چند وقتیه که درست مهراب رو شناختم متوجه شدم که اون برخلاف ظاهر خشن و نا آرومش دل رحمه وآزارش به کسی نمی رسه، قبل از اینکه فهمید دعواشون سر چی بوده نمیشه قضاوت کرد!
هارپر نیم نگاهی به آترون انداخت و بعد خندید:
-اوه اوه، دل آسا اصولا از کسی تعریف نمی کنه، تعجب کردم!
آترون هم خندید:
-بله، کسی که دل آسا ازش تعریف کنه باید آدم منحصر به فردی باشه!
با ورود ماشین ویلی به داخل باغ، گفتگوشون قطع شد و هر سه چشم به ویلی دوختیم که از ماشینش پیاده می شد.
از جا بلند شدیم که ویلی با لبخند به هارپر و آترون خوش آمد گفت.
بعد از اون دور هم نشستیم و ویلی پرسید:
-دل آسا؟ چرا زنگ نزدی بگی مهمون دارم!
هارپر خندید:
-نه ویلیام، ما اومده بودیم که یه سری به دل آسا بزنیم نخواستیم برای تو مزاحمت ایجاد کنیم!
ویلی ناراحت شد:
-از این حرف ها نزنید، من از خدامه بیاید و بهم سر بزنید، شماها تنها کسانی هستید که من توی ایران دارم!
بعد از اتمام جمله اش به من نگاه کرد:
-چیزی شده؟ حس می کنم گرفته ای!
به جای من هارپر موضوع رو برای ویلی گفت و اون که می دونست دعوای مهراب ومادرش از کجا منشا می گیره لبخند موزیانه ای زد و به من خیره شد!
هارپر با تعجب پرسید:
-ویلیام؟ دعوای یک مادر و پسر خنده داره؟!
ویلی سریع دهنش رو بست و گفت:
-نه نه، من داشتم به یه موضوع دیگه فکر می کردم!
تا موقع شام در مورد شرکت و کارهای شرکت حرف می زدیم، هارپر هم گاهی از طراحی هاش می گفت و اینکه خیلی مایل هست یک نمایشگاه بزنه!
بعد از خوردن شام خوشمزه ای که خدمه تدارک دیده بودن اینبار توی سالن نشستیم و خدمه دسر آوردن.
آترون به شوخی گفت:
-امشب میترکیم من می دونم!
بعد از خوردن دسر یک ساعت دیگه هم آترون اینا نشستن و بعد از اون رفتن.
ویلی خسته نگاهم کرد:
-بهتری؟!
-خوبم، از فریتا چه خبر؟ بهتر شد؟!
-آره خداروشکر، بردمش دکتر گفت مسمویت هست و چیز مهمی نیست، بهش آمپول زدن و سرم هم وصل کردن دیگه برش گردوندم خونه استراحت کنه!
-خوبه، انشاالله که خیلی زود بهتر میشه!
-من دارم میرم بخوابم، تو نمی خوابی؟!
-چرا چرا، تو برو منم یکم دیگه میرم تو اتاقم، شبت بخیر!
-باشه، شب خوش!
اون شب با اینکه فکرم شدیدا درگیر این بود که مهراب کجا رفته و الان چیکار داره می کنه به سختی سعی کردم بخوابم چون خسته بودم و نیاز به استراحت داشتم!
×××
یک هفته از اون شب گذشت، توی این یک هفته من فقط به شرکت می رفتم و مستقیم بر می گشتم ویلای ویلیام و به جز مامان و بابا که گاهی میومدن بهم سر می زدن کسی رو ملاقات نکرده بودم!
هر چقدر مامان بهم اصرار می کرد که برای عیادت خاله بارانک، که سه روزی بود از بیمارستان مرخص شده بود برم قبول نکردم، خاله باید می فهمید که من هیچ چشمداشتی نه به خودشون دارم و نه به پسرش، دل آسا اگر ل*ب تر می کرد خیلیا آرزوی یک لحظه باهاش بودن رو داشتن پس اگر من با مهراب گرم گرفتم تنها دلیلش احساس متفاوتی بود که نسبت بهش داشتم، احساس می کردم در کنار او بیش از بقیه آرامش دارم و ذهنم آرومه نه اون چیزهایی که توی ذهن مسموم خاله چرخ می زد!
من همیشه توی نیویورک راحت بودم، ارتباط برقرار کردن با ج*ن*س مرد در اونجا خیلی راحت بود و کسی بهت شک نمی کرد اما اینجا یک سلام کنی برای خودشون خیال پردازی می کنن که انگار می خوای پسرشون رو بدزدی ببری!
یکبار هم عزیزجون زنگ زد و احوالپرسی کرد ازم اما اصلا ازم نخواست که به خاله بارانک سر بزنم مطمئنم که می دونست خاله مقصره و بهتره پی به رفتار زننده اش ببره!
کماکان از مهراب هیچ خبری نداشتم، از مامان هم نمی پرسیدم که برگشته یا نه چون نمی خواستم بقیه هم خیال کنن بین ما چیزی هست!
بالاخره ویلیام و فریتا تصمیم آخر رو گرفتن و برای ده روز دیگه تالار مجللی رزرو کرده بودن تا توی این ده روز کارهاشون رو بکنن و بعد از اون هم عروسی بگیرن و برن سر خونه زندگی شون!
از اون روز ویلیام من رو همه جا با خودش می برد و ازم می خواست که سلیقه به خرج بدم و بهشون توی خریدهای عروسی کمک کنم و بهم قول داد اگر همه چیز رو رو به راه کنم در آخر از خجالتم در میاد و یه سرویس برلیان خوشکل واسم می خره!
اون روزی که این حرف رو زد کلی بهش خندیدم، من همیشه آرزوی خوشبختی هارپر و ویلیام رو داشتم، چون هردوشون همیشه همراهم بودن و تنهام نگذاشته بودن، کمک کردن بهشون رو یک جورایی وظیفه خودم می دونستم چون اونا هم از هیچ راهی واسه کمک به من دریغ نکرده بودن پس هدیه گرفتن چیزی رو واسه من عوض نمی کرد!
خیالم که از بابت هارپر و خوشبختیش راحت شده بود فقط می موند ویلیام که اونم در کنار فریتا واقعا خوشبخت می شد!
با کمک آترون، هارپر، فریتا و ویلیام همه چیز خریداری شد.
هارپر و من هردو لباس شب خیلی قشنگی رو به رنگ مشکی که مخلوطی از سفید و قرمز هم داشت برای عروسی خریدیم تا به قول هارپر با هم ست باشیم و آترون هم کت و شلوار زرشکی با لباس سفید خرید که خیلی توی تنش برازنده بود!
ویلیام به درخواست فریتا کت و شلوار مشکی به همراه لباس زیتونی رنگ خوشکلی خریداری کرد و کراوات هم به سلیقه آترون برداشت، فریتا هم که لباس عروس دنباله دار مجللی که سنگ دوزی های روی س*ی*نه اش توی شب برق می زد خرید و به همراه یک کفش سفید پاشنه پنج سانتی تا راحت بتونه با این کفش برقصه، ویلیام هم کفش مردونه مشکی رنگی برداشت و در آخر همه ی این ها رو ویلیام حساب کرد.
دسته گل عروس هم انتخاب کردیم که مخلوطی از گل های مصنوعی سفید و قرمز بود و دورشم پاپیون صورتی زد!
من و هارپر و مامان توی یک آرایشگاه وقت رزرو کردیم و فریتا هم قرار شد مادرش همراهیش کنه و آترون هم که با بابا و ویلیام قرار بود برن یک آرایشگاه خوب مردونه!
به درخواست ویلیام، مامان تمامی اقوام خودمون رو دعوت کرده بود چون ویلیام معتقد بود خودش کسی رو نداره و ما و فامیل ما مثل خانواده اش هستیم پس باید توی مراسمش حضور داشته باشیم.
سرانجام روز عروسی رسید!
از صبح به همراه ویلیام رفته بودیم و فریتا رو به همراه مادرش پیاده کردیم آرایشگاه، ویلیام بعد از اون من رو رسوند آرایشگاه و خودش رفت.
هارپر با دیدنم هی غر زد که چرا دیر کردی و از این حرف ها اما من کاملا ریلکس روی صندلی نشستم و رو به آرایشگر گفتم:
-لطفا زیاد غلیظ نباشه، مرسی!
امروز هجده روز بود که مهراب رو ندیده بودم، نه او به من زنگ می زد و نه من خودم رو کوچیک می کردم برای همینم هیچ کدوم از هم خبری نداشتیم.
مامان برای ناهار از رستوران سفارش غذا داد برای هر سه تامون و آرایشگرها هم رفتن تا ناهارشون رو بخورن ما هم تو همون آرایشگاه غذامون رو که برنج با کوبیده مرغ بود خوردیم و باز رفتیم زیر دست آرایشگرها!
تا ساعت هفت شب معطل بودیم، بعد از اون بابا دنبال ما اومده بود و آترون هم دنبال هارپر!
رو به آترون پرسیدم:
-عروس داماد رفتن آتلیه؟!
-آره، گفت تا ساعت هشت طول می کشه!
نیم ساعت بعد ما توی تالار بودیم، عروسی مختلط بود و من کمی استرس داشتم که آیا مهراب اومده یا نه!
به همراه هارپر و مامان به اتاق پرو رفتیم.
بعد از تعویض لباس به سالن برگشتیم و به کنار عزیزجون اینا رفتیم.
همه ی فامیل اومده بودن، با همشون احوالپرسی مختصری کردیم که یهو دخترهای فامیل فریتا جیغ کشیدن و دویدن سمتم!
البته فکر اینجاش رو کرده بودم، خب عکس من روی تموم مجلات مد بود و اینکه من رو شناسایی کنن کار چندان سختی نبود!
تا اومدن عروس و داماد اونجا ایستادم تا همشون باهام عکس انداختن، سرگیجه گرفته بودم اما نمی تونستم از دستشون فرار کنم که با ورود عروس و داماد چراغ ها خاموش شد و نورپردازی شروع، بین دخترها خودم رو گم کرده بودم که یه آن کسی دستم رو کشید و از بین اونا بیرونم برد!
با رسیدن به یک اتاق خلوت خواستم از ناجیم که واقعا توی اون وضعیت هلاک کننده نجاتم داده بود تشکر کنم که با دیدن مهراب زبونم توی دهنم قفل شد!
زل زد توی چشم هام و دقایقی بعد برای دومین بار ل*ب هام اسیر ل*ب های مردونه اش شد!
هنوزم همون طعمی رو داشت که توی اتاق هتل اون روز من رو ب*و*سید!
همون ب*وسه ای که اولین ج*ن*س مخالف به خودش جرات داده بود و از من طلب کرده بود!
نمی تونستم و البته نمی خواستم که پسش بزنم، نمی تونستم انکار کنم که دلتنگش بودم پس بذار الان این حس رو توی وجودم آروم کنم!
دستش رو پشت کمرم گذاشته بود و با ولع من رو می ب*و*سید!
من اما دستم رو فرو کرده بودم لای موهاش و سرش رو به عقب هل می دادم اما ذره ای جا به جا نمی شد!
متوجه شدم که تقلاهام بی فایده اس و تا خودش نخواد قرار نیست رها بشم!
شاید حدود ده دقیقه بی وقفه من رو ب*و*سید!
چشم های خمارش رو توی چشم هام دوخت و زمزمه کرد:
-تو مال منی، نمی ذارم هیچ کس ازم بگیرتت!
نفس حبس شده ام رو آزاد کردم، حس می کردم پاهام جون ندارن، حتی نمی تونستم حرف بزنم، دستش رو بالای سرش به دیوار تکیه داد و نگاهم کرد:
کد:
-ببخشید مزاحم حرف زدنتون شدم، شنیدم هارپرجون طراح ماهری هستن خیلی دلم می خواد عکس چهره علی رو طراحی کنید تا قاب کنم و توی اتاقش بچسبونم!
هارپر با مهربونی ذاتیش لبخند زد:
-به به چشم، این آقا پسر گل لایق یه طراحی خوشکله، اتفاقا وسایل طراحیمم تو ماشینه الان میگم آترون بره بیاره فقط شما یک صندلی بذار بشین روش بچه رو هم تو بغلت بگیر تا من بتونم تمرکز کنم و طراحی رو انجام بدم!
رها که حسابی ذوق کرده بود زود از جا بلند شد:
-چشم عزیزم، مرسی!
هارپر از کنارم رفت، زیرچشمی نگاهی به مهراب انداختم اما او همون جور به دور دست ها خیره شده بود و حواسش اصلا اینجا نبود!
از جا بلند شدم و به کنار عزیزجون رفتم، مامان با لبخند نگاهم کرد که منم بهش لبخند زدم و عزیزجون با ناراحتی گفت:
-آخرش با این کارهاش پسره رو افسرده و گوشه گیر می کنه، حالا ببین من کی گفتم!
آقاجون ل*بش رو گزید:
-به نظرم بارانک به یک روانپزشک نیاز داره، باید از این وسواسی که به جونش افتاده هرچه زودتر خلاص بشه وگرنه تبدیل به یک معظل بزرگ می شه!
مامان پوزخند زد:
-انگار فقط پسر او توی این دنیا وجود داره عزیزجون، یه جوری حساسیت نشون می ده که انگار دل آسا می خواد مهراب رو بخوره!
دالیا صدام کرد و من حواسم از ادامه مکالمه پرت شد:
-عزیزم می شه بیای کمکم کنی گوجه ها رو سیخ کنیم؟!
به کنار دالیا رفتم و بهش کمک کردم، چون تعداد زیاد بود خیلی گوجه می خواستیم و چون دونفر هم بیشتر نبودیم طول کشید.
بوی خوش کباب توی باغ پراکنده بود، نگاهی به خاله بارانک انداختم که با ناراحتی مشغول صحبت با پادینا بود و هرازگاهی نگاهی به مهراب می انداخت!
پس از ناراحتی پسرش ناراحت بود!
موقع ناهار سفره ی بزرگی پهن کردیم.
آقایون جدا و خانوما هم جدا!
پیمان به شوخی گفت:
-ای بابا، من نمی خوام از خانمم جدا باشم اصلا غذا از گلوم پایین نمیره اینجوری!
همه زدن زیر خنده، دالیا با شیطنت گفت:
-اتفاقا فکر کنم بهترم از گلوت میره پایین زودتر هم هضم می شه پیمان جان!
مجدد صدای خنده ها بلند شد، ناهار در میون شوخی های پیمان و دالیا و بابا و دایی پیروز صرف شد اما تمام مدت من حواسم به مهراب بود که بیشتر با غذاش بازی می کرد!
بعد از ناهار من و هارپر و بهناز و حورا ظرف ها رو به کنار جوی آب بردیم و شستیم.
آقای نوری و آقای موسوی و بابا هم وسایل اضافی رو جمع آوری کردن و توی ماشین گذاشتن.
سامیان هر چقدر به مهراب اصرار کرد که برامون بخونه مهراب قبول نکرد و کمی بعد از جمع عذرخواهی کرد و گفت که سرش درد می کنه و بر می گرده تهران!
بعد از رفتنش تا دقایقی عزیزجون و خاله بارانک و آقاجون پچ پچ کردن و مشخص بود که دارن خاله رو برای رفتارش سرزنش می کنن!
مهرام و پیمان و رادمان قلیون ها رو آوردن و بلافاصله مامان رو جذب خودشون کردن.
بالش کوچولویی رو برداشتم و به کناری رفتم، دراز کشیدم و به درختان بالای سرم خیره شدم.
با صدای پیامک گوشیم بیرونش آوردم و متن پیش روم رو خوندم:
-امشب بیا استودیو، می خوام ببینمت!
مهراب بود، حسی خوب قلبم رو در بر گرفت!
پس میون ناراحتی ها و دلخوری هاش من رو از یاد نبرده بود!
نوشتم:
-بیخیال مهراب، خودت که بهتر می دونی خیلیا نمی خوان تو و من کنار هم باشیم!
بلافاصله بعد از ارسال پیام گوشیم زنگ خورد، مهراب بود، هول کردم و نمی تونستم هم جواب بدم چون تو فاصله کمی ازم رها و هارپر نشسته بودن!
به بهونه برداشتن کیفم سوییچ رو از بابا گرفتم و از باغ بیرون رفتم.
دوبار گوشی زنگ خورد تا قطع شد و دفعه سوم بود که تو ماشین نشستم و با قفل کردن درها تماس رو متصل کردم:
-وقتی بهت می گم شب می خوام ببینمت دیگه اما و اگر و ولی و شاید نداره!
حرفی نزدم، بیش از حد عصبی بود و من دلم نمی خواست به این عصبانیت دامن بزنم!
-دل آسا!
-بله؟!
آروم زمزمه کرده بودم اما مهراب می شنید، انگار صدام رو حس می کرد!
-میای دیگه؟!
-باشه.
-دلتنگتم، فقط معطل نکن!
باز هم رعشه ای دل انگیز!
-باشه!
-منتظرتم، من ساعت هفت میرم استودیو، آدرس رو که بلدی؟!
-نه، بفرست!
-باشه، خداحافظ!
گوشی رو قطع کردم.
کمی بعد آدرس رو دقیق برام فرستاد، از ماشین پیاده شدم و به داخل باغ برگشتم.
بهناز با دیدنم جلو اومد و کلی اصرار کرد که باهاش بدمینتون بازی کنم منم با اینکه اصلا حوصله نداشتم دلم نخواست که دلش رو بشکونم برای همینم حدود نیم ساعت باهاش بازی کردم و بعد از اون اعلام خستگی کردم.
سامیان که انگار بدجور عاشق بزن و بکوب و شادی بود تنبک و دف و از اینجور چیزها با خودش آورده بود و با رادمان و کمیل شروع کردن به زدن و خانما هم با سوت و جیغ و تشویق همراهی شون می کردن.
آقای زمانی به وسط رفت و شروع به ر*ق*صیدن کرد بعدشم دست خاله پرستو رو گرفت و به وسط آورد و داد زد:
-حالا می خوایم با خانم تانگـــو برقصیم!
همه زدن زیر خنده، هرچقدر خاله پرستو تقلا کرد از آ*غ*و*ش شوهرش بیاد بیرون نتونست و به ناچار همراهیش کرد، کمی بعد کیهان و مهروان هم رفتن وسط و خلاصه ر*ق*ص ادامه داشت.
ساعت نزدیک به شش شب بود که باغ تاریک شد و همه برای رفتن آماده شدن.
از همگی خداحافظی کردیم و من توی ماشین خوابیدم و از مامان خواستم تا رسیدن به تهران بیدارم نکنه!
×××
دوش کوتاهی گرفتم، موهام رو با سشوار خشک کردم و با تافت حالت دادم و بستم.
آرایش ملایمی به چهره دادم و شنل سبز رنگم رو به همراه جین سفید و شال سفیدم تن کردم، کفش های سفیدمم پام کردم و ادکلنم رو به خودم زدم.
توی آینه به چهره ام زل زدم، احساس عجیبی داشتم، انگار قلبم بیشتر از همیشه می تپید و انگار من صدای تپشش رو می شنیدم!
به سالن رفتم، از ستایش خانم درخواست یک لیوان شربت پرتقال کردم، حس می کردم درونم آتیش گرفته!
لیوان رو که به دستم داد لاجرعه سر کشیدم و بعد از اون ساعت نه بود که از ویلا زدم بیرون!
با رسیدن به استودیو از ماشین پیاده شدم، به جلوی در که رسیدم انگار مهراب رسیدنم رو حس کرده بود چون بلافاصله در با صدای تیکی باز شد!
از پله ها پایین رفتم و بالاخره پا به درون استودیو گذاشتم.
بوی ادکلن تلخ مهراب فضای استودیو رو کاملا در بر گرفته بود!
ل*ب هام رو با ز*ب*ون خیس کردم و با صدای نسبتا بلندی گفتم:
-سلام!
-چقدر دیر کردی!
به پشت سرم نگاه کردم، مهراب کمی آشفته به نظر میرسید!
تیشرت جذب سفیدش با شلوار مشکی تضاد قشنگی رو ایجاد کرده بود!
-متاسفم، تا اومدم حاضر بشم و بیام طول کشید!
جلوتر اومد و به کاناپه اشاره کرد:
-بشین!
اطاعت کردم، روی کاناپه نشستم و گوشیم رو روی میز گذاشتم.
کمی بعد با دو فنجون قهوه برگشت و نشست کنارم.
بدون حرف به نیم رخم زل زد، بدون اینکه استرس بگیرم اجازه دادم تا هر چقدر که می خواد نگاهم کنه!
-دلت نمی خواست بیای پیش من؟!
-اگر دلم نمی خواست پس چرا الان اینجام؟!
دستش رو جلو آورد و شال رو از سرم باز کرد، موج موهام رو شونه هام سرازیر شد و چشم هام تو چشم های خاکستریش خیره شد!
-ناراحتی دل آسا؟!
فنجون رو برداشتم و بین دست هام فشردم، من هیچ وقت عادت به اینجور مسائل نداشتم، من هیچ وقت حتی با این قبیل مسائل روبرو هم نشدم بنابراین الان بیشتر شوکه بودم تا ناراحت!
-نه!
-پس چرا ازم دور شدی هان؟!
با صدای فریادش از جا پریدم، احساس می کردم نبض دستم تندتر می زنه و روی مچم حسش می کردم!
-من ازت دور نشدم، فقط خواستم خاله خیال اشتباهی پیش خودش نکنه!
از جا بلند شد:
-پس یعنی خاله ات برای تو از من مهم تره نه؟!
جواب ندادم و روش رو کرد به طرفم:
-وقتی ازت سوال می پرسم جواب می خوام دل آسا، یعنی مامان برات از من و خواسته های من مهم تره؟!
از جا بلند شدم، عصبی نگاهش کردم:
-ببین مهراب من نه حوصله این حرف های خاله زنکی رو دارم و نه وقت اینکه دنبال همه راه بیفتم تا قضاوت هاشون رو گوش کنم و بگم چی غلطه و چی درست، من دلم می خواست با تو ر*اب*طه ای گرم و صمیمی داشته باشم بدون هیچ قصد و نیت شومی که خاله رو بترسونه، اما انگار اینجا و توی این کشور هر دختری با هر پسری صحبت کنه راجع بهش سوتفاهم پیش میاد و فکرای ناجور می کنن، نه تو دنبال دردسری و نه من، پس بیخیال بهتره راهمون از هم جدا باشه!
مهراب با ناباوری بهم خیره شده بود، گوشیم رو توی دستم فشردم و ادامه دادم:
-یا به اطرافیانت بفهمون تو کارات دخالت نکنن و حرف های بی ربط نزنن، یا از همه ی دخترهای کشورت فاصله بگیر تا مبادا کسی در موردت فکری بکنه، متاسفم که این رو می گم اما به نظرم تو تا همیشه باید مجرد بمونی چون اینجوری که مادرت تو رو زیر سلطه ی خودش کشیده و اجازه آب خوردن بهت نمی ده هیچ دختری حاضر نیست باهات کنار بیاد!
بعد از گفتن حرف هام تند از مقابلش گذشتم و به سمت خروجی رفتم، سریع از اون استودیوی خفقان آور بیرون زدم و شالم رو روی سرم مرتب کردم!
اصلا حوصله نداشتم هنوز از راه نرسیده درگیر اینجور مسائل بشم، مهراب باید می فهمید که از الان راهش از خانواده اش جداست و نباید مدام آسه بره آسه بیاد تا مبادا خاله برداشت منفی از رفتارش بکنه با دائما بخواد چک کنه او کجا میره میاد با کی میره و چیکار می کنه!
سوار ماشینم شدم و با سرعتی بالا از اون جا فاصله گرفتم.
من هیچ وقت عادت نکرده بودم که تحت نظر کسی باشم، که بترسم از اینکه با ج*ن*س مخالف صحبت می کنم بیرون می رم یا هرکاری که توی روزمرگی آدم انجامش می ده، من همیشه آزاد زندگی کردم و هیچ وقت هم از این آزادی سواستفاده نکردم، پس اگر مهراب به عنوان یک مرد بخواد از الان مدام کنترل بشه همون بهتر که ر*اب*طه ام باهاش کاملا قطع بشه!
با رسیدن به ویلا ستایش خانم نگاهم کرد و پرسید:
-خانم رنگتون پریده، چیزی می خورید براتون بیارم؟!
روی کاناپه افتادم و با صدای آرومی گفتم:
-آره، لطفا واسم یه کاپوچینو د*اغ بیار!
ستایش خانم سریع رفت و دقایقی بعد با فنجون قشنگی برگشت.
بخار مطبوعی که از کاپوچینو خارج می شد حالم رو خیلی بهتر می کرد.
فنجون رو بین دست هام گرفتم و رو به ستایش خانم پرسیدم:
-مامان اینا خوابیدن؟!
-خانم سردرد بود، بله رفتن خوابیدن!
سری تکون دادم:
-باشه مرسی، شماها هم دیگه برید خسته اید!
کمی بعد فنجون خالی رو روی میز گذاشتم و از جا بلند شدم.
به سختی خودم رو تا اتاقم کشیدم و بعد از تعویض لباس جلوی پنجره ایستادم و بازش کردم.
باد ملایمی که به چهره ام می خورد کمی از اضطراب درونیم رو کم میکرد، خسته بودم و نیاز داشتم چند روزی توی تنهایی بگذرونم واسه همینم تصمیم گرفتم برای چند روز برم و پیش ویلی زندگی کنم، از این رو ساکم رو برداشتم و مشغول جمع آوری لباس هام شدم.
بعد از اینکه ساکم رو جمع کردم کنار در گذاشتم و خودم رو به تختم رسوندم.
×××
مامان با دیدنم لبخند گرمی زد:
-بیا دخترم، صبحونه ات رو بخور!
پشت میز نشستم و پرسیدم:
-بابا رفت؟!
-آره، گفت کارهای عقب مونده زیاد دارم، چند روزه کارهاش رو ول کرده دیگه الان باید انجامشون بده!
-منم عجله دارم، راستی چند روزی رو من خونه نیستم نگران نشید یهو!
مامان با اخم پرسید:
-چرا؟ کجا می ری مگه؟!
لیوان شیرم رو تا آخر سر کشیدم و از جا بلند شدم:
-خونه ویلی، یکم می خوام تنها باشم!
از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم.
پس از اینکه حاضر شدم ساکم رو هم برداشتم و از اتاق و در آخر از ویلا بیرون زدم.
با رسیدن به شرکت همه کارمندها اومده بودن، به همشون خسته نباشید گفتم و به اتاقم رفتم.
گوشیم رو چک کردم، هیچ خبری از مهراب نبود، نه زنگ و نه پیامی!
پوزخندی زدم و زمزمه کردم:
-مطمئنم که بالاخره طاقتت طاق می شه و زنگ می زنی، باید تصمیمت رو بگیری مهراب، یا خودت رو از بند رها کنی یا همیشه تنها بمونی!
با ورود ویلی و فریتا به داخل اتاق، لبخندی زدم و روز پر کاری رو شروع کردیم!
×××
موقع ناهار بود، ویلی پرسید:
-میریم رستوران؟!
-تو مگه با فریتا نمی ری؟!
-نه فریتا دلش درد می کرد، یک ساعت پیش اجازه گرفت و رفت خونه، نمی دونم چشه یه چند روزیه دل درد می شه!
-خب چرا نمی ره پیش یه متخصص؟!
-گفت فعلا در حدی نیست که دکتر لازم باشم، اما من خیلی نگرانشم!
از جا بلند شدم و با هم از شرکت بیرون اومدیم.
-بالاخره دل درد چیزی نیست که به سادگی از کنارش بگذری، ممکنه خطرناک باشه!
-آره حالا باز بهش زنگ می زنم و مجبورش می کنم بره دکتر!
-اما به نظر من بهتره خودت ببریش دکتر!
ویلی نگاهم کرد و بعد سری تکون داد.
روبروی رستوران مجللی که در ن*زد*یک*ی شرکت بود نگه داشتم و رفتیم داخل.
پشت میزی نشستیم و ویلی مشغول تماس با فریتا شد منم مشغول نگاه کردن به یک پرونده!
بعد از قطع تماس، ویلی ازم پرسید:
-چی می خوری؟!
-کباب سلطانی!
گارسون رو صدا زد و دو پرس کباب سلطانی به همراه مخلفاتش و نوشابه سفارش داد و پرسید:
-چیزی شده؟ امروز انگار زیاد نرمال نیستی!
قضایایی رو که اتفاق افتاده بود بین من و مهراب و خاله بارانک رو براش تعریف کردم، گارسون غذاها رو روی میز چید و پس از تعظیم کوتاهی رفت.
عطر خوش غذا باعث شد احساس گرسنگی بیشتری بکنم و بنابراین اولین لقمه رو زود به دهنم گذاشتم.
-آره دیگه، ایران مثل نیویورک نیست دل آسا!
-اما خاله وسواس داره، من میدونم که خاله بیماره، انگار فقط و فقط مهراب رو متعلق به خودش می دونه، به نظرم خیلی خوب بود اگر با یک روانشناس صحبت می کرد چون اینجوری مهراب و زندگیش واقعا به مشکل بر می خورن، خاله مهراب رو کاملا محبوس یک سری خط قرمزها کرده، من تعجب می کنم چطوری تونسته از خاله فرار کنه و نفوذی بشه، اگر به خاله اجازه می دادی دلش می خواست مهراب رو ببنده به صندلی و توی یه اتاق حبسش کنه تا فقط برای خودش حفظش کنه!
-خب مادره، بچه اش رو دوست داره!
-اما ویلی همه ی مادرها مادرن، مادر منم مادره، تازه اگر خاله علاوه بر مهراب دو تا دختر دیگه هم داره مامان که تنها از دار دنیا فقط من رو داره، اما اون هیچ وقت مثل یک زندانی با من رفتار نمی کنه، هیچ وقت سعی نمی کنه من رو تحت شعاع قرار بده یا من رو چک کنه که کجا می رم با کی می رم چی گفتیم چیکار کردیم، به نظر من خاله شورش رو در آورده!
-می دونم، خاله ات مریض شده، نه جسمش بلکه روحش مریضه، اون احساس می کنه اگر مهراب با دختری ارتباط برقرار کنه ممکنه با مادرش سرد بشه، اون می خواد مهراب رو با جون و دل برای خودش حفظ کنه می ترسه مبادا از دستش بده یا محبتی از جانب او نبینه، به نظر من اگر می تونستی راضیش کنی به یک روانشناس مراجعه کنه خیلی خوب می شد!
-به من مربوط نیست ویلی، من تازه با این خاندان آشنا شدم و هیچ شناختی نسبت به هیچ کدومشون هنوز ندارم، امکان داره خاله از حرف من که بخوام ببرمش پیش یه روانشناس حتی عصبی و ناراحت بشه تا اینکه بخواد استقبال کنه برای همینم دیشب آب پاکی رو ریختم رو دست مهراب، اون اگر دلش می خواد با من صمیمی باشه باید تکلیفش رو با خاله و وسواسش روشن کنه، در غیر اینصورت نه تنها من بلکه باید چشمش رو به روی تمام دخترهای اطرافش ببنده!
ویلی که غذاش رو تموم کرده بود دیس رو پس زد و باقیمانده نوشابه اش رو هم خورد.
دستمالی برداشت و اطراف دهنش رو تمیز کرد:
-فقط مهراب حریف خاله ات می شه، کار خوبی کردی که اون حرف ها رو بهش زدی!
سری تکون دادم و بقیه غذام رو توی سکوت تموم کردم، بعد از خوردن نوشابه ام رو به ویلی گفتم:
-از امروز میام پیشت، می خوام چند روزی رو با خودم خلوت کنم و تنها باشم!
-به به، بهترین خبر امروز بود که!
لبخندی بهش زدم و از جا بلند شدیم.
ویلی میز رو حساب کرد و به شرکت برگشتیم.
تا ساعت پنج عصر مشغول انجام کارها بودیم که ویلی خسته گفت:
-من دارم میرم دل آسا، میرم ویلا دوش می گیرم و می رم فریتا رو ببرم دکتر انگار هنوز دردش آروم نشده!
-آره برو، منم تا یک ساعت دیگه میرم ویلا!
-باشه، نگهبان ها تو ویلا هستن در رو برات باز می کنن، خدمه هم شام حاضر می کنن اما اگر غذای خاصی خواستی بهشون بگو واست درست کنن!
-باشه تو نگران نباش خودم حواسم هست.
ویلی که رفت منم کمی دیگه کار کردم و بالاخره از شرکت بیرون زدم.
تا رسیدن به ویلای ویلیام سرم رو با گوش دادن به آهنگ های مختلف گرم کردم و نذاشتم افکار منفی ذهنم رو درگیر کنن!
ماشین رو داخل باغ بردم، نگهبان در رو پشت سرم بست.
وارد سالن که شدم عطر خوب قورمه سبزی فضای سالن رو در بر گرفته بود.
خدمتکار جلو اومد و با دیدنم لبخند زد:
-خوش اومدید بانو، بفرمایید تا من اتاقتون رو بهتون نشون بدم.
تشکر کردم و به دنبالش رفتم، انگار ویلی بهشون اطلاع داده بود که من میام چون منتظرم بودن.
اتاقم رو همین طبقه پایین در نظر گرفته بود و اینجوری خیلی بهتر بود، چون دلم نمی خواست مدام اون راه پله ها رو بالا و پایین برم.
از خدمتکار تشکر کردم و او رفت.
دوش کوتاهی گرفتم، مشغول خشک کردن موهام بودم که هارپر زنگ زد.
-جانم؟!
-سلام، خوبی؟ کجایی تو ویلا نیستی؟!
-مامان بهت نگفت مگه؟!
-چرا، گفت که ویلای ویلیام میمونی، منم دلتنگت بودم به آترون اصرار کردم برای دیدنت بیایم اونجا!
-عالیه، بیاید منتظرتونم!
هارپر با خوشحالی گفت:
-باشه، تا یک ساعت دیگه خودمون رو می رسونیم.
سری تکون دادم و گوشی رو قطع کردم.
سرم رو از اتاق بیرون بردم و خدمتکار رو صدا زدم.
جلو اومد، پرسیدم:
-برای شام چی تدارک دیدید؟!
-قورمه سبزی و آش رشته خانم!
-آش رشته؟ مگه ویلی آش دوست داره؟!
-بله خانم، یکبار برای آقا درست کردم خوردن انقدر خوششون اومد که بهم گفتن از این به بعد هرشب برام از این آش درست کن منم چون شما مهمون بودید علاوه بر آش قورمه سبزی هم پختم که اگر شما دلتون آش نخواست قورمه بخورید!
-باشه من دوتا مهمون دیگه هم دارم، لطفا برای دسر پاناکوتا موزی آماده کن!
-بله چشم خانم، الساعه!
با رفتنش به اتاق برگشتم، تیشرت قرمزم رو با شلوارک مشکیم تن کردم و آرایش ملایمی هم به چهره دادم، ادکلنم رو به خودم زدم و موهام رو دم اسبی بستم!
از اتاق بیرون رفتم، هنوز تا اومدن آترون اینا نیم ساعتی مونده بود.
به باغ رفتم و روی صندلی نشستم.
هوا خیلی خوب بود، احساس آرامش عجیبی داشتم.
با صدای زنگ موبایلم اون رو از جیب شلوارک بیرون آوردم و با دیدن اسم مامان تماس رو متصل کردم:
-سلام مامان!
-سلام دخترم، خوبی؟!
-آره من خوبم، شما خوبی؟!
-چی بگم والله مادر، اومدم خونه عزیزجون، خاله بارانک انگار فشارش رفته بالا سرگیجه شدید داشته و رسوندنش بیمارستان، منم اومدم پیش عزیزجون یهو کاری داشت براش انجام بدم!
-چرا؟ مگه خاله چی شده؟!
-بین خودمون بمونه، عزیزجون می گفت سر همون قضیه گیر دادن هاش به مهراب انگار امروز صبح باز هم از مهراب می پرسه که کجا بودی کجا میری و از این سوالات همیشگیش، مهراب هم که عصبی بوده می زنه به سیم آخر و داد می کشه که دست از سرم بردار و راحتم بذار، دوست داشتنت رو نمی خوام و من رو زندونی کردی و از این حرفا، خاله ات هم حالش بد می شه و غش می کنه، آقای موسوی می رسوندش بیمارستان اما مهراب از تهران رفته و معلوم نیست کجا!
روی صندلی صاف نشستم:
-چی؟ یعنی چی که معلوم نیست کجاست؟ خب چرا کسی بهش زنگ نمی زنه؟!
-زدن مادر، صدبار، اما نه گوشیش رو جواب می ده و نه با کسی حرف می زنه!
-حالا خاله بهتره؟!
-فعلا که تحت مراقبته، پادنا کنارشه، می گن دعواشون سخت بوده و مهراب اصلا حال خوبی نداشته!
به یاد دیشب و حرف هایی که بینمون رد و بدل شد افتادم، آهی کشیدم:
-امیدوارم خاله از این رفتارهاش دست برداره، اون داره مهراب رو عذاب می ده!
-عزیزجون هم همینو می گه، اما فکر نکنم بارانک هیچ وقت عوض بشه!
با ورود ماشین آترون به داخل باغ دستی براشون تکون دادم و رو به مامان گفتم:
-باشه مامان مرسی که خبر دادی، مواظب خودتون باشید!
-توام مواظب خودت باش دخترم، شبت بخیر.
گوشی رو با ذهنی کاملا مشغول روی میز جلوم قرار دادم.
آترون و هارپر بهم نزدیک شدن و هردوشون رو در آ*غ*و*ش گرفتم.
هارپر با اشتیاق نگاهم کرد:
-من نمی دونم چرا اینقدر دلتنگ تو می شم عزیزم!
لبخندی به روش زدم و به صندلی ها اشاره کردم:
-بشینید!
آترون نفس عمیقی کشید:
-چه باغ با صفاییه، مشخصه ویلی خیلی خوش ذوقه ها!
خندیدم، خدمتکار برامون قهوه و شکلات آورد و رفت.
هارپر پرسید:
-با کی صحبت می کردی؟!
-با مامان، انگار حال خاله بارانک بد شده بردنش بیمارستان!
-آره، هونیاک خان بهمون خبر داد، انگار با مهراب دعوا کردن!
آترون اخم کرد:
-نمی دونم چرا این مهراب با همه ساز مخالف می زنه، حتی با مادرش هم سر ناسازگاری داره!
از اینکه اون جوری در مورد مهراب قضاوت بشه ناراحت شدم و زود جواب دادم:
-نه، اتفاقا من از چند وقتیه که درست مهراب رو شناختم متوجه شدم که اون برخلاف ظاهر خشن و نا آرومش دل رحمه وآزارش به کسی نمی رسه، قبل از اینکه فهمید دعواشون سر چی بوده نمیشه قضاوت کرد!
هارپر نیم نگاهی به آترون انداخت و بعد خندید:
-اوه اوه، دل آسا اصولا از کسی تعریف نمی کنه، تعجب کردم!
آترون هم خندید:
-بله، کسی که دل آسا ازش تعریف کنه باید آدم منحصر به فردی باشه!
با ورود ماشین ویلی به داخل باغ، گفتگوشون قطع شد و هر سه چشم به ویلی دوختیم که از ماشینش پیاده می شد.
از جا بلند شدیم که ویلی با لبخند به هارپر و آترون خوش آمد گفت.
بعد از اون دور هم نشستیم و ویلی پرسید:
-دل آسا؟ چرا زنگ نزدی بگی مهمون دارم!
هارپر خندید:
-نه ویلیام، ما اومده بودیم که یه سری به دل آسا بزنیم نخواستیم برای تو مزاحمت ایجاد کنیم!
ویلی ناراحت شد:
-از این حرف ها نزنید، من از خدامه بیاید و بهم سر بزنید، شماها تنها کسانی هستید که من توی ایران دارم!
بعد از اتمام جمله اش به من نگاه کرد:
-چیزی شده؟ حس می کنم گرفته ای!
به جای من هارپر موضوع رو برای ویلی گفت و اون که می دونست دعوای مهراب ومادرش از کجا منشا می گیره لبخند موزیانه ای زد و به من خیره شد!
هارپر با تعجب پرسید:
-ویلیام؟ دعوای یک مادر و پسر خنده داره؟!
ویلی سریع دهنش رو بست و گفت:
-نه نه، من داشتم به یه موضوع دیگه فکر می کردم!
تا موقع شام در مورد شرکت و کارهای شرکت حرف می زدیم، هارپر هم گاهی از طراحی هاش می گفت و اینکه خیلی مایل هست یک نمایشگاه بزنه!
بعد از خوردن شام خوشمزه ای که خدمه تدارک دیده بودن اینبار توی سالن نشستیم و خدمه دسر آوردن.
آترون به شوخی گفت:
-امشب میترکیم من می دونم!
بعد از خوردن دسر یک ساعت دیگه هم آترون اینا نشستن و بعد از اون رفتن.
ویلی خسته نگاهم کرد:
-بهتری؟!
-خوبم، از فریتا چه خبر؟ بهتر شد؟!
-آره خداروشکر، بردمش دکتر گفت مسمویت هست و چیز مهمی نیست، بهش آمپول زدن و سرم هم وصل کردن دیگه برش گردوندم خونه استراحت کنه!
-خوبه، انشاالله که خیلی زود بهتر میشه!
-من دارم میرم بخوابم، تو نمی خوابی؟!
-چرا چرا، تو برو منم یکم دیگه میرم تو اتاقم، شبت بخیر!
-باشه، شب خوش!
اون شب با اینکه فکرم شدیدا درگیر این بود که مهراب کجا رفته و الان چیکار داره می کنه به سختی سعی کردم بخوابم چون خسته بودم و نیاز به استراحت داشتم!
×××
یک هفته از اون شب گذشت، توی این یک هفته من فقط به شرکت می رفتم و مستقیم بر می گشتم ویلای ویلیام و به جز مامان و بابا که گاهی میومدن بهم سر می زدن کسی رو ملاقات نکرده بودم!
هر چقدر مامان بهم اصرار می کرد که برای عیادت خاله بارانک، که سه روزی بود از بیمارستان مرخص شده بود برم قبول نکردم، خاله باید می فهمید که من هیچ چشمداشتی نه به خودشون دارم و نه به پسرش، دل آسا اگر ل*ب تر می کرد خیلیا آرزوی یک لحظه باهاش بودن رو داشتن پس اگر من با مهراب گرم گرفتم تنها دلیلش احساس متفاوتی بود که نسبت بهش داشتم، احساس می کردم در کنار او بیش از بقیه آرامش دارم و ذهنم آرومه نه اون چیزهایی که توی ذهن مسموم خاله چرخ می زد!
من همیشه توی نیویورک راحت بودم، ارتباط برقرار کردن با ج*ن*س مرد در اونجا خیلی راحت بود و کسی بهت شک نمی کرد اما اینجا یک سلام کنی برای خودشون خیال پردازی می کنن که انگار می خوای پسرشون رو بدزدی ببری!
یکبار هم عزیزجون زنگ زد و احوالپرسی کرد ازم اما اصلا ازم نخواست که به خاله بارانک سر بزنم مطمئنم که می دونست خاله مقصره و بهتره پی به رفتار زننده اش ببره!
کماکان از مهراب هیچ خبری نداشتم، از مامان هم نمی پرسیدم که برگشته یا نه چون نمی خواستم بقیه هم خیال کنن بین ما چیزی هست!
بالاخره ویلیام و فریتا تصمیم آخر رو گرفتن و برای ده روز دیگه تالار مجللی رزرو کرده بودن تا توی این ده روز کارهاشون رو بکنن و بعد از اون هم عروسی بگیرن و برن سر خونه زندگی شون!
از اون روز ویلیام من رو همه جا با خودش می برد و ازم می خواست که سلیقه به خرج بدم و بهشون توی خریدهای عروسی کمک کنم و بهم قول داد اگر همه چیز رو رو به راه کنم در آخر از خجالتم در میاد و یه سرویس برلیان خوشکل واسم می خره!
اون روزی که این حرف رو زد کلی بهش خندیدم، من همیشه آرزوی خوشبختی هارپر و ویلیام رو داشتم، چون هردوشون همیشه همراهم بودن و تنهام نگذاشته بودن، کمک کردن بهشون رو یک جورایی وظیفه خودم می دونستم چون اونا هم از هیچ راهی واسه کمک به من دریغ نکرده بودن پس هدیه گرفتن چیزی رو واسه من عوض نمی کرد!
خیالم که از بابت هارپر و خوشبختیش راحت شده بود فقط می موند ویلیام که اونم در کنار فریتا واقعا خوشبخت می شد!
با کمک آترون، هارپر، فریتا و ویلیام همه چیز خریداری شد.
هارپر و من هردو لباس شب خیلی قشنگی رو به رنگ مشکی که مخلوطی از سفید و قرمز هم داشت برای عروسی خریدیم تا به قول هارپر با هم ست باشیم و آترون هم کت و شلوار زرشکی با لباس سفید خرید که خیلی توی تنش برازنده بود!
ویلیام به درخواست فریتا کت و شلوار مشکی به همراه لباس زیتونی رنگ خوشکلی خریداری کرد و کراوات هم به سلیقه آترون برداشت، فریتا هم که لباس عروس دنباله دار مجللی که سنگ دوزی های روی س*ی*نه اش توی شب برق می زد خرید و به همراه یک کفش سفید پاشنه پنج سانتی تا راحت بتونه با این کفش برقصه، ویلیام هم کفش مردونه مشکی رنگی برداشت و در آخر همه ی این ها رو ویلیام حساب کرد.
دسته گل عروس هم انتخاب کردیم که مخلوطی از گل های مصنوعی سفید و قرمز بود و دورشم پاپیون صورتی زد!
من و هارپر و مامان توی یک آرایشگاه وقت رزرو کردیم و فریتا هم قرار شد مادرش همراهیش کنه و آترون هم که با بابا و ویلیام قرار بود برن یک آرایشگاه خوب مردونه!
به درخواست ویلیام، مامان تمامی اقوام خودمون رو دعوت کرده بود چون ویلیام معتقد بود خودش کسی رو نداره و ما و فامیل ما مثل خانواده اش هستیم پس باید توی مراسمش حضور داشته باشیم.
سرانجام روز عروسی رسید!
از صبح به همراه ویلیام رفته بودیم و فریتا رو به همراه مادرش پیاده کردیم آرایشگاه، ویلیام بعد از اون من رو رسوند آرایشگاه و خودش رفت.
هارپر با دیدنم هی غر زد که چرا دیر کردی و از این حرف ها اما من کاملا ریلکس روی صندلی نشستم و رو به آرایشگر گفتم:
-لطفا زیاد غلیظ نباشه، مرسی!
امروز هجده روز بود که مهراب رو ندیده بودم، نه او به من زنگ می زد و نه من خودم رو کوچیک می کردم برای همینم هیچ کدوم از هم خبری نداشتیم.
مامان برای ناهار از رستوران سفارش غذا داد برای هر سه تامون و آرایشگرها هم رفتن تا ناهارشون رو بخورن ما هم تو همون آرایشگاه غذامون رو که برنج با کوبیده مرغ بود خوردیم و باز رفتیم زیر دست آرایشگرها!
تا ساعت هفت شب معطل بودیم، بعد از اون بابا دنبال ما اومده بود و آترون هم دنبال هارپر!
رو به آترون پرسیدم:
-عروس داماد رفتن آتلیه؟!
-آره، گفت تا ساعت هشت طول می کشه!
نیم ساعت بعد ما توی تالار بودیم، عروسی مختلط بود و من کمی استرس داشتم که آیا مهراب اومده یا نه!
به همراه هارپر و مامان به اتاق پرو رفتیم.
بعد از تعویض لباس به سالن برگشتیم و به کنار عزیزجون اینا رفتیم.
همه ی فامیل اومده بودن، با همشون احوالپرسی مختصری کردیم که یهو دخترهای فامیل فریتا جیغ کشیدن و دویدن سمتم!
البته فکر اینجاش رو کرده بودم، خب عکس من روی تموم مجلات مد بود و اینکه من رو شناسایی کنن کار چندان سختی نبود!
تا اومدن عروس و داماد اونجا ایستادم تا همشون باهام عکس انداختن، سرگیجه گرفته بودم اما نمی تونستم از دستشون فرار کنم که با ورود عروس و داماد چراغ ها خاموش شد و نورپردازی شروع، بین دخترها خودم رو گم کرده بودم که یه آن کسی دستم رو کشید و از بین اونا بیرونم برد!
با رسیدن به یک اتاق خلوت خواستم از ناجیم که واقعا توی اون وضعیت هلاک کننده نجاتم داده بود تشکر کنم که با دیدن مهراب زبونم توی دهنم قفل شد!
زل زد توی چشم هام و دقایقی بعد برای دومین بار ل*ب هام اسیر ل*ب های مردونه اش شد!
هنوزم همون طعمی رو داشت که توی اتاق هتل اون روز من رو ب*و*سید!
همون ب*وسه ای که اولین ج*ن*س مخالف به خودش جرات داده بود و از من طلب کرده بود!
نمی تونستم و البته نمی خواستم که پسش بزنم، نمی تونستم انکار کنم که دلتنگش بودم پس بذار الان این حس رو توی وجودم آروم کنم!
دستش رو پشت کمرم گذاشته بود و با ولع من رو می ب*و*سید!
من اما دستم رو فرو کرده بودم لای موهاش و سرش رو به عقب هل می دادم اما ذره ای جا به جا نمی شد!
متوجه شدم که تقلاهام بی فایده اس و تا خودش نخواد قرار نیست رها بشم!
شاید حدود ده دقیقه بی وقفه من رو ب*و*سید!
چشم های خمارش رو توی چشم هام دوخت و زمزمه کرد:
-تو مال منی، نمی ذارم هیچ کس ازم بگیرتت!
نفس حبس شده ام رو آزاد کردم، حس می کردم پاهام جون ندارن، حتی نمی تونستم حرف بزنم، دستش رو بالای سرش به دیوار تکیه داد و نگاهم کرد: