- تاریخ ثبتنام
- 2019-12-30
- نوشتهها
- 1,602
- لایکها
- 6,124
- امتیازها
- 113
- سن
- 24
- محل سکونت
- ↕کره خاکی↕
- کیف پول من
- 4,973
- Points
- 122
-بله من میرم چون باید کارهای نیمه تمومم رو تموم کنم و بعد از اون با خیال راحت برگردم اینجا، به حضور شما هم نه نیازی نیست، من بعد از عمری آوردمت اینجا که کمی طعم آرامش رو بچشی حالا که داری به زندگی عادیت برمیگردی باز آواره ات کنم که چی بشه؟!
هارپر:
-راست میگه درسا جون، دل آسا خودش از پس تموم کارها بر میاد شما اگر برید باز باید مواظب شما باشه و بیش تر اذیت می شه!
مامان:
-باشه من می مونم، فقط قبلش باید حتما با هم حرف بزنیم دل آسا یادت که نرفته؟!
-نه یادمه، در اولین فرصت حرف می زنیم!
×××
بعد از ناهار تا نزدیک شب خوابیدم چون واقعا به آرامش نیاز داشتم، انقدر که این روزها مشغله فکری داشتم جایی واسه آرامش نمونده بود.
وقتی بیدار شدم آترون توی سالن داشت قهوه می خورد و نگاهش به نقشه های جلوی روش بود که با نزدیک شدنم حضورم رو حس کرد و سر بلند کرد:
-به به مادمازل دل آسا، بیدار شدی بالاخره؟!
روبروش نشستم و پام رو روی اون پام انداختم، به خدمه دستور یه قهوه دیگه داد و منتظر نگاهم کرد:
-خب؟ خوب خوابیدی؟!
-آره خیلی خوب بود، واقعا بهش نیاز داشتم!
-درسا خانم و هارپر رفتن قدم بزنن، می خواستن تو رو هم بیدار کنن که مانع شدم و گفتم تو الان به این خواب بیش از هر چیز دیگه ای نیاز داری، اونا هم قبول کردن و خودشون رفتن!
-حق با توئه واقعا این چند وقته یه خواب راحت نداشتم!
فنجون قهوه که مقابلم قرار گرفت تشکر کوتاهی کردم و شکرپاش رو برداشتم:
-بلیطم چی شد؟!
-اتفاقا الان داشتم از طریق یکی از دوست هام تو فرودگاه برات اوکی می کردم، خیالت راحت!
-من وقتی خیالم راحت می شه که بدونم کیان شهیادی رو اعدام کردن!
-اینهمه نفرت خوب نیست دل آسا، شاید اینجوری هم که تو فکر می کنی نباشه، شاید...!
حرفش رو قطع کردم:
-اگر تموم چیزهایی رو هم که در مورد کیان شهیادی می دونم غلط بوده باشه که نیست، خودکشی اهورا رو تماما از چشم او می بینم، اون پسر قربانی خودخواهی پدر بی مهری مثل کیان شهیادی شد، اون دل بسته بود و این تنها جرمش بود!
-متاسفم، می دونم ضربه های سختی به روحت خورده، شاید من و دیگران هیچ وقت نتونیم اون جوری که باید، درکت کنیم چون هیچ وقت جای تو نبودیم!
آهی کشیدم که خندید:
-اصلا ولش کن، بیا به این نقشه ها نگاه کن ببینم تو که می خوای شرکت بزنی چقدر از مهندس بودن می دونی!
خندیدم و در کنارش نشستم، نگاه کوتاهی به نقشه ها انداختم و در جوابش گفتم:
-شرکت من با شرکت تو خیلی فرق می کنه، چون من از تو بیش تر پیشرفت می کنم!
-اوه چقدر ادعا!
هر دو خندیدیم، یک ساعتی رو با هم مشغول صحبت در مورد شرکت، نرم افزارها و نقشه ها و از این قبیل حرف ها بودیم که هارپر و مامان سرحال و شاد از پیاده روی برگشتن!
هارپر با دیدنم دوان دوان خودش رو بهم رسوند و درآغوشش مچاله ام کرد!
-وای چقدر دلم واست تنگ شده بود دل آسا!
با تعجب نگاهش کردم:
-واه، تو که همش چند ساعته پیشم نبودی!
ناراحت نگاهم کرد:
-خب این چند ساعت انگار چند روز گذشته برام، یعنی تو دلتنگم نیستی؟!
خندیدم و مجدد بغلش کردم:
-چرا منم دلتنگتم عزیزم، شوخی می کردم باهات!
آترون در حالیکه نقشه ها و لوازم کارش رو جمع می کرد نچ نچی کرد و گفت:
-فکر کنم جای من و تو عوض شده دل آسا، هارپر زن منه به جای اینکه از در میاد داخل من رو ببینه تو رو می بینه و بغلت می کنه!
همه زدیم زیر خنده، هارپر برای دلجویی به سمت آترون رفت و گونه اش رو محکم ب*و*سید:
-عزیزدلم می دونی که تو قلب منی اما دل آسا هم جایگاه والایی پیش من داره پس سخت نگیر!
مجدد همه خندیدیم، دور هم نشستیم و مامان رو بهم گفت:
-خوب خوابیدی؟!
-آره خیلی.
-می خواستیم بیدارت کنیم ولی آترون گفت الان بیش تر از پیاده روی به خواب نیاز داری!
-درسته، خوب شد که بیدارم نکردید!
با به صدا در اومدن زنگ گوشی آترون مکالمه من و مامان هم قطع شد، آترون با نگاه به صفحه گوشیش با لبخند عمیقی تماس رو متصل کرد و از ما فاصله گرفت!
هارپر نگاهم کرد:
-دل آسا می خوای منم همراهت بیام آمریکا؟ تنها نباشی بهتره!
-نه نه، تو بمون ایران بیش تر به حضورت اینجا نیازه هم آترون تنها نمی شه هم مامان!
-آخه نگرانتیم!
-نباشید، اونجا ویلی هست خودمم می تونم مواظب خودم باشم پس جای نگرانی نمی مونه!
-باشه اگر تو این جوری میگی پس مشکلی نمی مونه!
به روش لبخند زدم که آترون به سمتمون برگشت و رو به هارپر گفت:
-مامانم بود عزیزم، دعوتمون کرد واسه شام!
هارپر نیم نگاهی به من و مامان انداخت:
-ولی ما مهمون داریم!
آترون لبخند زد:
-اونا هم دعوتن عزیزم!
سریع میون حرفشون پریدم:
-ما همین جا راحتیم، شما هم بیخودی منتظر ما نمونید، برید خوش بگذرونید منم با مامان یکمی خلوت می کنم و باهم حرف می زنیم!
مامان ادامه ی حرفم رو گرفت:
-حق با دل آسا هست، بهتره شماها برید و به مهمونی خودتون برسید وگرنه ما معذب می شیم که وجودمون براتون ایجاد مزاحمت کرده و نمی تونید به مهمونی های خانوادگی تون برسید در نتیجه ناراحت می شیم!
هارپر دست هاش رو به حالت تسلیم بالا برد:
-باشه باشه، هر جوری که شما بخواهید!
سپس رو به آترون گفت:
-میرم حاضر بشم!
بعد از رفتن هارپر آترون رو بهم گفت:
-آخه چرا قبول نمی کنی بیاید؟ گفتم که مامان شماها رو هم دعوت کرده، میدونن مهمون ما هستید!
-نه آترون ممنون، ما اینجا راحت تریم!
-باشه، اصرار نمی کنم که معذب نشید، من برم حاضر بشم.
بعد از رفتن آترون مامان از جا بلند شد:
-برم لباسای راحتیم رو تنم کنم، تو این مانتو و شلوار انگار هوا به بدنم نمی رسه!
هارپر:
-راست میگه درسا جون، دل آسا خودش از پس تموم کارها بر میاد شما اگر برید باز باید مواظب شما باشه و بیش تر اذیت می شه!
مامان:
-باشه من می مونم، فقط قبلش باید حتما با هم حرف بزنیم دل آسا یادت که نرفته؟!
-نه یادمه، در اولین فرصت حرف می زنیم!
×××
بعد از ناهار تا نزدیک شب خوابیدم چون واقعا به آرامش نیاز داشتم، انقدر که این روزها مشغله فکری داشتم جایی واسه آرامش نمونده بود.
وقتی بیدار شدم آترون توی سالن داشت قهوه می خورد و نگاهش به نقشه های جلوی روش بود که با نزدیک شدنم حضورم رو حس کرد و سر بلند کرد:
-به به مادمازل دل آسا، بیدار شدی بالاخره؟!
روبروش نشستم و پام رو روی اون پام انداختم، به خدمه دستور یه قهوه دیگه داد و منتظر نگاهم کرد:
-خب؟ خوب خوابیدی؟!
-آره خیلی خوب بود، واقعا بهش نیاز داشتم!
-درسا خانم و هارپر رفتن قدم بزنن، می خواستن تو رو هم بیدار کنن که مانع شدم و گفتم تو الان به این خواب بیش از هر چیز دیگه ای نیاز داری، اونا هم قبول کردن و خودشون رفتن!
-حق با توئه واقعا این چند وقته یه خواب راحت نداشتم!
فنجون قهوه که مقابلم قرار گرفت تشکر کوتاهی کردم و شکرپاش رو برداشتم:
-بلیطم چی شد؟!
-اتفاقا الان داشتم از طریق یکی از دوست هام تو فرودگاه برات اوکی می کردم، خیالت راحت!
-من وقتی خیالم راحت می شه که بدونم کیان شهیادی رو اعدام کردن!
-اینهمه نفرت خوب نیست دل آسا، شاید اینجوری هم که تو فکر می کنی نباشه، شاید...!
حرفش رو قطع کردم:
-اگر تموم چیزهایی رو هم که در مورد کیان شهیادی می دونم غلط بوده باشه که نیست، خودکشی اهورا رو تماما از چشم او می بینم، اون پسر قربانی خودخواهی پدر بی مهری مثل کیان شهیادی شد، اون دل بسته بود و این تنها جرمش بود!
-متاسفم، می دونم ضربه های سختی به روحت خورده، شاید من و دیگران هیچ وقت نتونیم اون جوری که باید، درکت کنیم چون هیچ وقت جای تو نبودیم!
آهی کشیدم که خندید:
-اصلا ولش کن، بیا به این نقشه ها نگاه کن ببینم تو که می خوای شرکت بزنی چقدر از مهندس بودن می دونی!
خندیدم و در کنارش نشستم، نگاه کوتاهی به نقشه ها انداختم و در جوابش گفتم:
-شرکت من با شرکت تو خیلی فرق می کنه، چون من از تو بیش تر پیشرفت می کنم!
-اوه چقدر ادعا!
هر دو خندیدیم، یک ساعتی رو با هم مشغول صحبت در مورد شرکت، نرم افزارها و نقشه ها و از این قبیل حرف ها بودیم که هارپر و مامان سرحال و شاد از پیاده روی برگشتن!
هارپر با دیدنم دوان دوان خودش رو بهم رسوند و درآغوشش مچاله ام کرد!
-وای چقدر دلم واست تنگ شده بود دل آسا!
با تعجب نگاهش کردم:
-واه، تو که همش چند ساعته پیشم نبودی!
ناراحت نگاهم کرد:
-خب این چند ساعت انگار چند روز گذشته برام، یعنی تو دلتنگم نیستی؟!
خندیدم و مجدد بغلش کردم:
-چرا منم دلتنگتم عزیزم، شوخی می کردم باهات!
آترون در حالیکه نقشه ها و لوازم کارش رو جمع می کرد نچ نچی کرد و گفت:
-فکر کنم جای من و تو عوض شده دل آسا، هارپر زن منه به جای اینکه از در میاد داخل من رو ببینه تو رو می بینه و بغلت می کنه!
همه زدیم زیر خنده، هارپر برای دلجویی به سمت آترون رفت و گونه اش رو محکم ب*و*سید:
-عزیزدلم می دونی که تو قلب منی اما دل آسا هم جایگاه والایی پیش من داره پس سخت نگیر!
مجدد همه خندیدیم، دور هم نشستیم و مامان رو بهم گفت:
-خوب خوابیدی؟!
-آره خیلی.
-می خواستیم بیدارت کنیم ولی آترون گفت الان بیش تر از پیاده روی به خواب نیاز داری!
-درسته، خوب شد که بیدارم نکردید!
با به صدا در اومدن زنگ گوشی آترون مکالمه من و مامان هم قطع شد، آترون با نگاه به صفحه گوشیش با لبخند عمیقی تماس رو متصل کرد و از ما فاصله گرفت!
هارپر نگاهم کرد:
-دل آسا می خوای منم همراهت بیام آمریکا؟ تنها نباشی بهتره!
-نه نه، تو بمون ایران بیش تر به حضورت اینجا نیازه هم آترون تنها نمی شه هم مامان!
-آخه نگرانتیم!
-نباشید، اونجا ویلی هست خودمم می تونم مواظب خودم باشم پس جای نگرانی نمی مونه!
-باشه اگر تو این جوری میگی پس مشکلی نمی مونه!
به روش لبخند زدم که آترون به سمتمون برگشت و رو به هارپر گفت:
-مامانم بود عزیزم، دعوتمون کرد واسه شام!
هارپر نیم نگاهی به من و مامان انداخت:
-ولی ما مهمون داریم!
آترون لبخند زد:
-اونا هم دعوتن عزیزم!
سریع میون حرفشون پریدم:
-ما همین جا راحتیم، شما هم بیخودی منتظر ما نمونید، برید خوش بگذرونید منم با مامان یکمی خلوت می کنم و باهم حرف می زنیم!
مامان ادامه ی حرفم رو گرفت:
-حق با دل آسا هست، بهتره شماها برید و به مهمونی خودتون برسید وگرنه ما معذب می شیم که وجودمون براتون ایجاد مزاحمت کرده و نمی تونید به مهمونی های خانوادگی تون برسید در نتیجه ناراحت می شیم!
هارپر دست هاش رو به حالت تسلیم بالا برد:
-باشه باشه، هر جوری که شما بخواهید!
سپس رو به آترون گفت:
-میرم حاضر بشم!
بعد از رفتن هارپر آترون رو بهم گفت:
-آخه چرا قبول نمی کنی بیاید؟ گفتم که مامان شماها رو هم دعوت کرده، میدونن مهمون ما هستید!
-نه آترون ممنون، ما اینجا راحت تریم!
-باشه، اصرار نمی کنم که معذب نشید، من برم حاضر بشم.
بعد از رفتن آترون مامان از جا بلند شد:
-برم لباسای راحتیم رو تنم کنم، تو این مانتو و شلوار انگار هوا به بدنم نمی رسه!
کد:
-بله من میرم چون باید کارهای نیمه تمومم رو تموم کنم و بعد از اون با خیال راحت برگردم اینجا، به حضور شما هم نه نیازی نیست، من بعد از عمری آوردمت اینجا که کمی طعم آرامش رو بچشی حالا که داری به زندگی عادیت برمیگردی باز آواره ات کنم که چی بشه؟!
هارپر:
-راست میگه درسا جون، دل آسا خودش از پس تموم کارها بر میاد شما اگر برید باز باید مواظب شما باشه و بیش تر اذیت می شه!
مامان:
-باشه من می مونم، فقط قبلش باید حتما با هم حرف بزنیم دل آسا یادت که نرفته؟!
-نه یادمه، در اولین فرصت حرف می زنیم!
***
بعد از ناهار تا نزدیک شب خوابیدم چون واقعا به آرامش نیاز داشتم، انقدر که این روزها مشغله فکری داشتم جایی واسه آرامش نمونده بود.
وقتی بیدار شدم آترون توی سالن داشت قهوه می خورد و نگاهش به نقشه های جلوی روش بود که با نزدیک شدنم حضورم رو حس کرد و سر بلند کرد:
-به به مادمازل دل آسا، بیدار شدی بالاخره؟!
روبروش نشستم و پام رو روی اون پام انداختم، به خدمه دستور یه قهوه دیگه داد و منتظر نگاهم کرد:
-خب؟ خوب خوابیدی؟!
-آره خیلی خوب بود، واقعا بهش نیاز داشتم!
-درسا خانم و هارپر رفتن قدم بزنن، می خواستن تو رو هم بیدار کنن که مانع شدم و گفتم تو الان به این خواب بیش از هر چیز دیگه ای نیاز داری، اونا هم قبول کردن و خودشون رفتن!
-حق با توئه واقعا این چند وقته یه خواب راحت نداشتم!
فنجون قهوه که مقابلم قرار گرفت تشکر کوتاهی کردم و شکرپاش رو برداشتم:
-بلیطم چی شد؟!
-اتفاقا الان داشتم از طریق یکی از دوست هام تو فرودگاه برات اوکی می کردم، خیالت راحت!
-من وقتی خیالم راحت می شه که بدونم کیان شهیادی رو اعدام کردن!
-اینهمه نفرت خوب نیست دل آسا، شاید اینجوری هم که تو فکر می کنی نباشه، شاید...!
حرفش رو قطع کردم:
-اگر تموم چیزهایی رو هم که در مورد کیان شهیادی می دونم غلط بوده باشه که نیست، خودکشی اهورا رو تماما از چشم او می بینم، اون پسر قربانی خودخواهی پدر بی مهری مثل کیان شهیادی شد، اون دل بسته بود و این تنها جرمش بود!
-متاسفم، می دونم ضربه های سختی به روحت خورده، شاید من و دیگران هیچ وقت نتونیم اون جوری که باید، درکت کنیم چون هیچ وقت جای تو نبودیم!
آهی کشیدم که خندید:
-اصلا ولش کن، بیا به این نقشه ها نگاه کن ببینم تو که می خوای شرکت بزنی چقدر از مهندس بودن می دونی!
خندیدم و در کنارش نشستم، نگاه کوتاهی به نقشه ها انداختم و در جوابش گفتم:
-شرکت من با شرکت تو خیلی فرق می کنه، چون من از تو بیش تر پیشرفت می کنم!
-اوه چقدر ادعا!
هر دو خندیدیم، یک ساعتی رو با هم مشغول صحبت در مورد شرکت، نرم افزارها و نقشه ها و از این قبیل حرف ها بودیم که هارپر و مامان سرحال و شاد از پیاده روی برگشتن!
هارپر با دیدنم دوان دوان خودش رو بهم رسوند و درآغوشش مچاله ام کرد!
-وای چقدر دلم واست تنگ شده بود دل آسا!
با تعجب نگاهش کردم:
-واه، تو که همش چند ساعته پیشم نبودی!
ناراحت نگاهم کرد:
-خب این چند ساعت انگار چند روز گذشته برام، یعنی تو دلتنگم نیستی؟!
خندیدم و مجدد بغلش کردم:
-چرا منم دلتنگتم عزیزم، شوخی می کردم باهات!
آترون در حالیکه نقشه ها و لوازم کارش رو جمع می کرد نچ نچی کرد و گفت:
-فکر کنم جای من و تو عوض شده دل آسا، هارپر زن منه به جای اینکه از در میاد داخل من رو ببینه تو رو می بینه و بغلت می کنه!
همه زدیم زیر خنده، هارپر برای دلجویی به سمت آترون رفت و گونه اش رو محکم ب*و*سید:
-عزیزدلم می دونی که تو قلب منی اما دل آسا هم جایگاه والایی پیش من داره پس سخت نگیر!
مجدد همه خندیدیم، دور هم نشستیم و مامان رو بهم گفت:
-خوب خوابیدی؟!
-آره خیلی.
-می خواستیم بیدارت کنیم ولی آترون گفت الان بیش تر از پیاده روی به خواب نیاز داری!
-درسته، خوب شد که بیدارم نکردید!
با به صدا در اومدن زنگ گوشی آترون مکالمه من و مامان هم قطع شد، آترون با نگاه به صفحه گوشیش با لبخند عمیقی تماس رو متصل کرد و از ما فاصله گرفت!
هارپر نگاهم کرد:
-دل آسا می خوای منم همراهت بیام آمریکا؟ تنها نباشی بهتره!
-نه نه، تو بمون ایران بیش تر به حضورت اینجا نیازه هم آترون تنها نمی شه هم مامان!
-آخه نگرانتیم!
-نباشید، اونجا ویلی هست خودمم می تونم مواظب خودم باشم پس جای نگرانی نمی مونه!
-باشه اگر تو این جوری میگی پس مشکلی نمی مونه!
به روش لبخند زدم که آترون به سمتمون برگشت و رو به هارپر گفت:
-مامانم بود عزیزم، دعوتمون کرد واسه شام!
هارپر نیم نگاهی به من و مامان انداخت:
-ولی ما مهمون داریم!
آترون لبخند زد:
-اونا هم دعوتن عزیزم!
سریع میون حرفشون پریدم:
-ما همین جا راحتیم، شما هم بیخودی منتظر ما نمونید، برید خوش بگذرونید منم با مامان یکمی خلوت می کنم و باهم حرف می زنیم!
مامان ادامه ی حرفم رو گرفت:
-حق با دل آسا هست، بهتره شماها برید و به مهمونی خودتون برسید وگرنه ما معذب می شیم که وجودمون براتون ایجاد مزاحمت کرده و نمی تونید به مهمونی های خانوادگی تون برسید در نتیجه ناراحت می شیم!
هارپر دست هاش رو به حالت تسلیم بالا برد:
-باشه باشه، هر جوری که شما بخواهید!
سپس رو به آترون گفت:
-میرم حاضر بشم!
بعد از رفتن هارپر آترون رو بهم گفت:
-آخه چرا قبول نمی کنی بیاید؟ گفتم که مامان شماها رو هم دعوت کرده، میدونن مهمون ما هستید!
-نه آترون ممنون، ما اینجا راحت تریم!
-باشه، اصرار نمی کنم که معذب نشید، من برم حاضر بشم.
بعد از رفتن آترون مامان از جا بلند شد:
-برم لباسای راحتیم رو تنم کنم، تو این مانتو و شلوار انگار هوا به بدنم نمی رسه!
آخرین ویرایش توسط مدیر: