کامل شده رمان خنجری ازجنس دل آسا|مهدیه مومنی کاربرانجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .Mahdieh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 182
  • بازدیدها 10K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:


  • مجموع رای دهندگان
    10
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
-بله من میرم چون باید کارهای نیمه تمومم رو تموم کنم و بعد از اون با خیال راحت برگردم اینجا، به حضور شما هم نه نیازی نیست، من بعد از عمری آوردمت اینجا که کمی طعم آرامش رو بچشی حالا که داری به زندگی عادیت برمیگردی باز آواره ات کنم که چی بشه؟!
هارپر:
-راست میگه درسا جون، دل آسا خودش از پس تموم کارها بر میاد شما اگر برید باز باید مواظب شما باشه و بیش تر اذیت می شه!
مامان:
-باشه من می مونم، فقط قبلش باید حتما با هم حرف بزنیم دل آسا یادت که نرفته؟!
-نه یادمه، در اولین فرصت حرف می زنیم!
×××

بعد از ناهار تا نزدیک شب خوابیدم چون واقعا به آرامش نیاز داشتم، انقدر که این روزها مشغله فکری داشتم جایی واسه آرامش نمونده بود.
وقتی بیدار شدم آترون توی سالن داشت قهوه می خورد و نگاهش به نقشه های جلوی روش بود که با نزدیک شدنم حضورم رو حس کرد و سر بلند کرد:
-به به مادمازل دل آسا، بیدار شدی بالاخره؟!
روبروش نشستم و پام رو روی اون پام انداختم، به خدمه دستور یه قهوه دیگه داد و منتظر نگاهم کرد:
-خب؟ خوب خوابیدی؟!
-آره خیلی خوب بود، واقعا بهش نیاز داشتم!
-درسا خانم و هارپر رفتن قدم بزنن، می خواستن تو رو هم بیدار کنن که مانع شدم و گفتم تو الان به این خواب بیش از هر چیز دیگه ای نیاز داری، اونا هم قبول کردن و خودشون رفتن!
-حق با توئه واقعا این چند وقته یه خواب راحت نداشتم!
فنجون قهوه که مقابلم قرار گرفت تشکر کوتاهی کردم و شکرپاش رو برداشتم:
-بلیطم چی شد؟!
-اتفاقا الان داشتم از طریق یکی از دوست هام تو فرودگاه برات اوکی می کردم، خیالت راحت!
-من وقتی خیالم راحت می شه که بدونم کیان شهیادی رو اعدام کردن!
-اینهمه نفرت خوب نیست دل آسا، شاید اینجوری هم که تو فکر می کنی نباشه، شاید...!
حرفش رو قطع کردم:
-اگر تموم چیزهایی رو هم که در مورد کیان شهیادی می دونم غلط بوده باشه که نیست، خودکشی اهورا رو تماما از چشم او می بینم، اون پسر قربانی خودخواهی پدر بی مهری مثل کیان شهیادی شد، اون دل بسته بود و این تنها جرمش بود!
-متاسفم، می دونم ضربه های سختی به روحت خورده، شاید من و دیگران هیچ وقت نتونیم اون جوری که باید، درکت کنیم چون هیچ وقت جای تو نبودیم!
آهی کشیدم که خندید:
-اصلا ولش کن، بیا به این نقشه ها نگاه کن ببینم تو که می خوای شرکت بزنی چقدر از مهندس بودن می دونی!
خندیدم و در کنارش نشستم، نگاه کوتاهی به نقشه ها انداختم و در جوابش گفتم:
-شرکت من با شرکت تو خیلی فرق می کنه، چون من از تو بیش تر پیشرفت می کنم!
-اوه چقدر ادعا!
هر دو خندیدیم، یک ساعتی رو با هم مشغول صحبت در مورد شرکت، نرم افزارها و نقشه ها و از این قبیل حرف ها بودیم که هارپر و مامان سرحال و شاد از پیاده روی برگشتن!
هارپر با دیدنم دوان دوان خودش رو بهم رسوند و درآغوشش مچاله ام کرد!
-وای چقدر دلم واست تنگ شده بود دل آسا!
با تعجب نگاهش کردم:
-واه، تو که همش چند ساعته پیشم نبودی!
ناراحت نگاهم کرد:
-خب این چند ساعت انگار چند روز گذشته برام، یعنی تو دلتنگم نیستی؟!
خندیدم و مجدد بغلش کردم:
-چرا منم دلتنگتم عزیزم، شوخی می کردم باهات!
آترون در حالیکه نقشه ها و لوازم کارش رو جمع می کرد نچ نچی کرد و گفت:
-فکر کنم جای من و تو عوض شده دل آسا، هارپر زن منه به جای اینکه از در میاد داخل من رو ببینه تو رو می بینه و بغلت می کنه!
همه زدیم زیر خنده، هارپر برای دلجویی به سمت آترون رفت و گونه اش رو محکم ب*و*سید:
-عزیزدلم می دونی که تو قلب منی اما دل آسا هم جایگاه والایی پیش من داره پس سخت نگیر!
مجدد همه خندیدیم، دور هم نشستیم و مامان رو بهم گفت:
-خوب خوابیدی؟!
-آره خیلی.
-می خواستیم بیدارت کنیم ولی آترون گفت الان بیش تر از پیاده روی به خواب نیاز داری!
-درسته، خوب شد که بیدارم نکردید!
با به صدا در اومدن زنگ گوشی آترون مکالمه من و مامان هم قطع شد، آترون با نگاه به صفحه گوشیش با لبخند عمیقی تماس رو متصل کرد و از ما فاصله گرفت!
هارپر نگاهم کرد:
-دل آسا می خوای منم همراهت بیام آمریکا؟ تنها نباشی بهتره!
-نه نه، تو بمون ایران بیش تر به حضورت اینجا نیازه هم آترون تنها نمی شه هم مامان!
-آخه نگرانتیم!
-نباشید، اونجا ویلی هست خودمم می تونم مواظب خودم باشم پس جای نگرانی نمی مونه!
-باشه اگر تو این جوری میگی پس مشکلی نمی مونه!
به روش لبخند زدم که آترون به سمتمون برگشت و رو به هارپر گفت:
-مامانم بود عزیزم، دعوتمون کرد واسه شام!
هارپر نیم نگاهی به من و مامان انداخت:
-ولی ما مهمون داریم!
آترون لبخند زد:
-اونا هم دعوتن عزیزم!
سریع میون حرفشون پریدم:
-ما همین جا راحتیم، شما هم بیخودی منتظر ما نمونید، برید خوش بگذرونید منم با مامان یکمی خلوت می کنم و باهم حرف می زنیم!
مامان ادامه ی حرفم رو گرفت:
-حق با دل آسا هست، بهتره شماها برید و به مهمونی خودتون برسید وگرنه ما معذب می شیم که وجودمون براتون ایجاد مزاحمت کرده و نمی تونید به مهمونی های خانوادگی تون برسید در نتیجه ناراحت می شیم!
هارپر دست هاش رو به حالت تسلیم بالا برد:
-باشه باشه، هر جوری که شما بخواهید!
سپس رو به آترون گفت:
-میرم حاضر بشم!
بعد از رفتن هارپر آترون رو بهم گفت:
-آخه چرا قبول نمی کنی بیاید؟ گفتم که مامان شماها رو هم دعوت کرده، میدونن مهمون ما هستید!
-نه آترون ممنون، ما اینجا راحت تریم!
-باشه، اصرار نمی کنم که معذب نشید، من برم حاضر بشم.
بعد از رفتن آترون مامان از جا بلند شد:
-برم لباسای راحتیم رو تنم کنم، تو این مانتو و شلوار انگار هوا به بدنم نمی رسه!
کد:
-بله من میرم چون باید کارهای نیمه تمومم رو تموم کنم و بعد از اون با خیال راحت برگردم اینجا، به حضور شما هم نه نیازی نیست، من بعد از عمری آوردمت اینجا که کمی طعم آرامش رو بچشی حالا که داری به زندگی عادیت برمیگردی باز آواره ات کنم که چی بشه؟!
هارپر:
-راست میگه درسا جون، دل آسا خودش از پس تموم کارها بر میاد شما اگر برید باز باید مواظب شما باشه و بیش تر اذیت می شه!
مامان:
-باشه من می مونم، فقط قبلش باید حتما با هم حرف بزنیم دل آسا یادت که نرفته؟!
-نه یادمه، در اولین فرصت حرف می زنیم!
***

بعد از ناهار تا نزدیک شب خوابیدم چون واقعا به آرامش نیاز داشتم، انقدر که این روزها مشغله فکری داشتم جایی واسه آرامش نمونده بود.
وقتی بیدار شدم آترون توی سالن داشت قهوه می خورد و نگاهش به نقشه های جلوی روش بود که با نزدیک شدنم حضورم رو حس کرد و سر بلند کرد:
-به به مادمازل دل آسا، بیدار شدی بالاخره؟!
روبروش نشستم و پام رو روی اون پام انداختم، به خدمه دستور یه قهوه دیگه داد و منتظر نگاهم کرد:
-خب؟ خوب خوابیدی؟!
-آره خیلی خوب بود، واقعا بهش نیاز داشتم!
-درسا خانم و هارپر رفتن قدم بزنن، می خواستن تو رو هم بیدار کنن که مانع شدم و گفتم تو الان به این خواب بیش از هر چیز دیگه ای نیاز داری، اونا هم قبول کردن و خودشون رفتن!
-حق با توئه واقعا این چند وقته یه خواب راحت نداشتم!
فنجون قهوه که مقابلم قرار گرفت تشکر کوتاهی کردم و شکرپاش رو برداشتم:
-بلیطم چی شد؟!
-اتفاقا الان داشتم از طریق یکی از دوست هام تو فرودگاه برات اوکی می کردم، خیالت راحت!
-من وقتی خیالم راحت می شه که بدونم کیان شهیادی رو اعدام کردن!
-اینهمه نفرت خوب نیست دل آسا، شاید اینجوری هم که تو فکر می کنی نباشه، شاید...!
حرفش رو قطع کردم:
-اگر تموم چیزهایی رو هم که در مورد کیان شهیادی می دونم غلط بوده باشه که نیست، خودکشی اهورا رو تماما از چشم او می بینم، اون پسر قربانی خودخواهی پدر بی مهری مثل کیان شهیادی شد، اون دل بسته بود و این تنها جرمش بود!
-متاسفم، می دونم ضربه های سختی به روحت خورده، شاید من و دیگران هیچ وقت نتونیم اون جوری که باید، درکت کنیم چون هیچ وقت جای تو نبودیم!
آهی کشیدم که خندید:
-اصلا ولش کن، بیا به این نقشه ها نگاه کن ببینم تو که می خوای شرکت بزنی چقدر از مهندس بودن می دونی!
خندیدم و در کنارش نشستم، نگاه کوتاهی به نقشه ها انداختم و در جوابش گفتم:
-شرکت من با شرکت تو خیلی فرق می کنه، چون من از تو بیش تر پیشرفت می کنم!
-اوه چقدر ادعا!
هر دو خندیدیم، یک ساعتی رو با هم مشغول صحبت در مورد شرکت، نرم افزارها و نقشه ها و از این قبیل حرف ها بودیم که هارپر و مامان سرحال و شاد از پیاده روی برگشتن!
هارپر با دیدنم دوان دوان خودش رو بهم رسوند و درآغوشش مچاله ام کرد!
-وای چقدر دلم واست تنگ شده بود دل آسا!
با تعجب نگاهش کردم:
-واه، تو که همش چند ساعته پیشم نبودی!
ناراحت نگاهم کرد:
-خب این چند ساعت انگار چند روز گذشته برام، یعنی تو دلتنگم نیستی؟!
خندیدم و مجدد بغلش کردم:
-چرا منم دلتنگتم عزیزم، شوخی می کردم باهات!
آترون در حالیکه نقشه ها و لوازم کارش رو جمع می کرد نچ نچی کرد و گفت:
-فکر کنم جای من و تو عوض شده دل آسا، هارپر زن منه به جای اینکه از در میاد داخل من رو ببینه تو رو می بینه و بغلت می کنه!
همه زدیم زیر خنده، هارپر برای دلجویی به سمت آترون رفت و گونه اش رو محکم ب*و*سید:
-عزیزدلم می دونی که تو قلب منی اما دل آسا هم جایگاه والایی پیش من داره پس سخت نگیر!
مجدد همه خندیدیم، دور هم نشستیم و مامان رو بهم گفت:
-خوب خوابیدی؟!
-آره خیلی.
-می خواستیم بیدارت کنیم ولی آترون گفت الان بیش تر از پیاده روی به خواب نیاز داری!
-درسته، خوب شد که بیدارم نکردید!
با به صدا در اومدن زنگ گوشی آترون مکالمه من و مامان هم قطع شد، آترون با نگاه به صفحه گوشیش با لبخند عمیقی تماس رو متصل کرد و از ما فاصله گرفت!
هارپر نگاهم کرد:
-دل آسا می خوای منم همراهت بیام آمریکا؟ تنها نباشی بهتره!
-نه نه، تو بمون ایران بیش تر به حضورت اینجا نیازه هم آترون تنها نمی شه هم مامان!
-آخه نگرانتیم!
-نباشید، اونجا ویلی هست خودمم می تونم مواظب خودم باشم پس جای نگرانی نمی مونه!
-باشه اگر تو این جوری میگی پس مشکلی نمی مونه!
به روش لبخند زدم که آترون به سمتمون برگشت و رو به هارپر گفت:
-مامانم بود عزیزم، دعوتمون کرد واسه شام!
هارپر نیم نگاهی به من و مامان انداخت:
-ولی ما مهمون داریم!
آترون لبخند زد:
-اونا هم دعوتن عزیزم!
سریع میون حرفشون پریدم:
-ما همین جا راحتیم، شما هم بیخودی منتظر ما نمونید، برید خوش بگذرونید منم با مامان یکمی خلوت می کنم و باهم حرف می زنیم!
مامان ادامه ی حرفم رو گرفت:
-حق با دل آسا هست، بهتره شماها برید و به مهمونی خودتون برسید وگرنه ما معذب می شیم که وجودمون براتون ایجاد مزاحمت کرده و نمی تونید به مهمونی های خانوادگی تون برسید در نتیجه ناراحت می شیم!
هارپر دست هاش رو به حالت تسلیم بالا برد:
-باشه باشه، هر جوری که شما بخواهید!
سپس رو به آترون گفت:
-میرم حاضر بشم!
بعد از رفتن هارپر آترون رو بهم گفت:
-آخه چرا قبول نمی کنی بیاید؟ گفتم که مامان شماها رو هم دعوت کرده، میدونن مهمون ما هستید!
-نه آترون ممنون، ما اینجا راحت تریم!
-باشه، اصرار نمی کنم که معذب نشید، من برم حاضر بشم.
بعد از رفتن آترون مامان از جا بلند شد:
-برم لباسای راحتیم رو تنم کنم، تو این مانتو و شلوار انگار هوا به بدنم نمی رسه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
خندیدم:
-برو مامان جان، برو.
×××

بعد از رفتن آترون و هارپر مامان صدام کرد:
-بهترین موقع است که با هم در مورد گذشته حرف بزنیم دل آسا!
مجبور بودم برای مامان بازگو کنم اون چیزی رو که توی این مدت هدف زندگی شده بود، نمی تونستم بهش دروغ بگم یا باز هم شونه خالی کنم و موکول کنم به یک زمان دیگه چون دیر یا زود مجبور می شدم که توضیح بدم واسش وگرنه مدام اصرار می کرد و هم خودش اذیت میشد تو بی خبری موندن، هم من اذیت می شدم با اینهمه اصرار!
-باشه، تعریف می کنم!
مامان با رضایت سرش رو تکون داد:
-مرسی.
هر دو به تراس رفتیم، آسمون صاف و باد آرومی در حال وزیدن بود.
روی صندلی نشستم و چشم به مامان دوختم که کنار نرده های تراس ایستاده بود و زل زده بود به ماه!
-اگر بخوام همه چیز رو از اول تا آخر واستون تعریف کنم خیلی طول می کشه و مطمئنا شما خسته تر از اونی هستید که بتونید تحمل کنید!
نگاهش رو دوخت به چشم های وحشی من، انگار هر لحظه بیش تر نگران می شد!
-مهم نیست دل آسا، اگر حتی ماه ها و سال ها هم طول بکشه حرف زدن تو در مورد گذشته اشکالی نداره، چون من حق دارم که با خبر باشم از زندگی و هدفی که دخترم ازش حرف می زنه!
شونه هام رو بالا انداختم:
-شاید حرف زدن در موردش من رو خسته کنه مامان، اینم مهم نیست؟!
پوزخندی روی ل*ب های غرق در رژلب خوشکل و گرون قیمت مامان نشست و چشم هاش رو تنگ کرد:
-خب حق داری، واسه تویی که چندین ساله اندازه سه تا جمله بیش تر وقت نگذاشتی که با مادرت حرف بزنی باید هم یک داستان زندگی گفتنش خسته کننده باشه برات ولی اگر برای من کل اون چیزی رو نگی که باید بدونم ازت ناراحت می شم و در جایگاه مادر حلالت نمی کنم دل آسا، تا اینجا پا به پات اومدم و هربار سوال کردم طفره رفتی اعتراضی نکردم ولی من باید بدونم اطرافم چی می گذره، باید بدونم که قراره واسه زندگیم چه اتفاقی بیفته!
-باشه حرفی نیست، حالا که اصرار داری ناچارم اینبار رو استثنا قائل بشم و بیش تر از حد معمول خودم حرف بزنم شاید اینجوری خودمم راحت شدم از این حس سنگین روی دلم!
مامان مشتاق روبروم نشست:
-عالیه، منتظرم بشنوم!
نگاهم رو سپردم به دست های مامان، واقعا زندگی این زن چقدر دستخوش اتفاقات عجیب غریب بوده و شاید هنوزم هست!
-همه چیز از سه سال قبل شروع شد، اگر یادتون باشه قبل از این سه سال من دختری بودم که زیاد توی کارهای پدر دخالت نمی کردم درسته که گاهی از سر کنجکاوی باهاشون همراه می شدم ولی تا اون موقع خبر از کارهای خلاف و غیرقانونی پدر نداشتم و البته اهورا هم حرفی از این باب به من نزده بود!
مامان نفس عمیقی کشید و من ادامه دادم:
-من تموم زندگی ام و تموم اون چیزی رو که داشتم مدیون حمایت های پدر بودم، او همیشه و همه جا پشتیبانم بود و برای من از هیچ لحاظ کمبودی نگذاشته بود ولی توی محبت همیشه یک خلا بزرگ رو توی جسم و روحم احساس می کردم که خیلی آرزو داشتم این پوچی رو از بین ببرم و باز هم پدر حمایتم کنه اما نشد، پدر با من با اهورا با شما همیشه سرد رفتار میکرد، همیشه زندگی ما عاری از هرگونه احساس خوشایندی بود و بیشتر مثل یک قالب یخ بود، همون قدر سرد و بی روح!
سرم رو تکونی دادم:
-دختر یعتی کوه احساس، یعنی موجودی که با محبت باید رشد کنه و بزرگ بشه نه با تهدید، ترس و حس خشن بودن اطرافیان... شاید برای اهورا این نوع زندگی کردن سخت نبوده باشه چون بالاخره او، هم ج*ن*س پدر بود اما واسه منی که یک دختر بودم و ژن یک زن توی وجودم بود نمی تونستم راحت از کنار این خلا بزرگ بگذرم و نادیده اش بگیرم، برای همین هم کم کم توی قالبی فرو رفتم که همیشه و همیشه شما رو ناراحت می کرد و عذابتون می داد، همیشه به من می گفتید که بویی از زن بودن نبردم و چقدر این جمله برای من دردناک بود که من هیچ گونه ظرافتی توی وجودم نداشتم و مجبور بودم نقاب سردیم رو روی صورتم حفظ کنم، به قول ایرانی ها که می گن (گر خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت باش!).
مامان دستم رو بین دست هاش گرفت، نگاه بی فروغم رو به دست هامون سپردم و ادامه دادم:
-همه چیز پول نبود، همه چیز شهرت نبود مامان، من نیازمند محبت و علاقه ای بودم از جانب پدر چون شما که جرئت نداشتید جلوی پدر به من عشق بورزید اهورا هم که کلا زیرسلطه پدر بود فقط در صورتی می تونستم محبت شما رو داشته باشم که محبت پدر از قبل شامل حالم شده باشه ولی هیچ وقت نشد، جز شما سه نفر هم کسی رو نداشتیم یعنی بعدها فهمیدم که خانواده تون به خاطر پدر شما رو طرد کردن و اون همه رو از اطراف خودش و شما و من و اهورا دور کرد فقط چون خودخواه بود و از عشق و علاقه فراری!
قطره اشکی از گوشه چشم های شهلا و زیبای مامان سر خورد و ریخت، درد عمیقی توی تموم اعضای بدنم پیچید ولی ادامه دادم:
-یک روز که توی یه پارک خلوت توی نیویورک نشسته بودم آقایی بسیار متشخص، آروم و مهربون در کنارم روی نیمکت نشست، اولش بدون هیچ نگاهی بهش توی افکار خودم غوطه ور بودم اما موقعی که نگاه خیره اش رو روی صورتم حس کردم نتونستم بی تفاوت باشم و زل زدم توی چشم های سبزش، چشم هاش حالت عجیبی داشت، طوری بود که انگار از چشم های خودم کپی برداری شده و روی صورت او کار شده یا بهتر بگم چشم های من نمونه ی دوم چشم های اون مرد بود که شباهت عجیبی هم بهم داشت!
تعجب رو تو چشم های مامان خوندم، اما بی توجه نگاهم رو ازش گرفتم:
-تا موقعی که ملاقات با اون مرد برام پیش بیاد نمی دونستم پدر توی کارهای خلاف و باتلاقی پر از ک*ثافت فرو رفته، می دونم که شاید تا چند وقت پیش شما هم نمی دونستید و توی خیال خودتون از پدر بت بزرگی ساخته بودید و ستایشش می کردید مثل من، ولی اون مرد چشم من رو به روی تمام حقایق زندگی باز کرد، شاید فرشته نجات بود که در قالب یک انسان فرورفته بود و خدا برای هدایت بنده ی گمراهش که من باشم فرستاده بود!
نفس عمیقی کشیدم:
-اولش با دیدن چشم هاش جا خوردم اما بروز ندادم، سعی کردم خیلی سریع از کنارش بلند بشم و ازش دور بشم اما انگار اون خیلی راحت حرف هام رو از چشم هام درک می کرد و تا اومدم خیز بردارم مچ دستم اسیر دست های محکم و مردونه اش شد، به خیال اینکه مزاحمه و قصد شومی داره خواستم فریاد بزنم ولی جلوی دهنم رو گرفت و کنار گوشم گفت که یک دوسته و واسه کمک به من اومده، اولش حرفش رو باور نکردم اما وقتی بهم عکس خانوادگی مون رو نشون داد و اطلاعاتی درمورد هممون، مطمئن شدم این شخص هرکی هست ما و زندگی مون رو خیلی خوب می شناسه و از جیک و پوکمون باخبره، برای همین هم سکوت کردم و سر جام روی نیمکت نشستم تا بفهمم حرف حسابش چیه، اونم معطل نکرد و خیلی زود رفت سر اصل مطلب!
مامان با کنجکاوی زل زده بود توی چشم هام، مکثم که طولانی شد با اخم پرسید:
-زیر لفظی میخوای دل آسا؟!
-سخته واسم بازگو کردنش مامان!
مامان فقط نگاهم کرد، دستی روی صورتم کشیدم:
-اون مرد از گذشته حرف زد، از اینکه نقشش توی زندگی ما چی بوده گفت که با نامردی تمام اون رو از حق هایی که داشته جدا کردن، از چیزهایی که سهمش بوده و باید مال او باشه جداش کردن و با رذالت تمام خانواده اش رو از هم پاشیدن اونم آدم های خودخواهی که بویی از انسانیت نبرده بودن، اون شخص پدرم بود مامان، پدر اصلی من کسی که تموم این سال ها نمی‌شناختمش و نمی‌ دونستم اصلا وجود خارجی داره همیشه تو خیالم فکر می کردم که کیان شهیادی پدر منه و خونش تو رگ های من در جریانه ولی اشتباه می کردم، شما هم هیچ وقت سعی نکردید حقایقی که حق من بود بدونم رو واسم بگید، همیشه پشت پدر قلابی من قایم شدید و خواستید که گذشته رو اون جوری باور کنم که شماها همیشه توی گوش هام می خوندید و تعریف می کردید، کیان شهیادی همیشه سعی داشت من رو از خود واقعیم دور کنه می خواست من اونی باشم که او می خواست مثل یک ربات که هر دستوری بهش می دن اجرا کنه، شماها من رو از حق طبیعی که داشتم جدا کردید نمی دونم تویی که مامان واقعیم بودی چرا سعی نکردی چشم هام رو باز کنی؟ چرا باید یک غریبه بیاد و دستم رو بگیره و از خواب طولانی که شماها من رو توش فرو برده بودید بیدارم کنه؟ چرا مامان؟ چرا؟!
صدای فریادم باعث شد مامان بلند بزنه زیر گریه، اولش با تعجب و حیرت بهم خیره بود اما بعدش کم کم اشک هاش شروع به باریدن کرد!
تکونی خورد و میون گریه گفت:
-می خوای بدونی؟ باشه بهت می گم!
دست هاش رو بلند کرد و با بغض ادامه داد:
-هیچ وقت این دست های من نمک نداشته واسه هرکس هرکار کردم خیال کرد وظیفه امه دل آسا، توام حالا داری بدون هیچ پرسشی من رو با چوب می زنی و قضاوتم می کنی بدون اینکه بپرسی چرا نتونستم اینهمه سال حقیقت زندگی و گذشته ات رو بهت بگم، درسته تو حق داری از دست همه عصبانی باشی چون تو باید راست می شنیدی نه دروغ، اما بهت اجازه نمی دم قبل از شنیدن حرف های من بهم تهمت پنهان کاری بزنی چون خدا خودش شاهده که همیشه هوات رو داشتم و تموم سعی خودم رو کردم که تو از خودت دور نشی خودتم می دیدی که چقدر التماست می کردم از پدر و برادرت فاصله بگیری، نامحسوس تو رو از خطری که احاطه ات کرده بود باخبر می کردم اما تو نمی خواستی چشم هات رو باز کنی، نمی خواستی!
پشتش رو بهم کرد، نفس عمیقی کشیدم و صداش زمزمه وار به گوشم رسید:
-سال ها پیش وقتی برای اولین بار توی زندگیم عاشق شدم هرگز فکر نمی کردم روزی مجبور بشم با دست های خودم طلاق نامه ام رو امضا کنم و از عشقم جدا بشم، اون روزها برای من حکم خوشبختی رو داشت که فکر نمی کردم هیچ موقع تموم بشه اما اشتباه می کردم، همیشه وقتی خیلی احساس خوشبختی می کنی یه اتفاق گند می زنه به تموم باورهات، برعکس بعضی عشاق که بهم نمی رسن یا به سختی بهم می رسن من و هونیاک خیلی راحت بهم رسیدیم و با رضایت کامل از جانب دو خانواده با هم ازدواج کردیم، انقدر خوشحال بودیم و خوشبخت که هرگز فکرشم نمی کردیم که چه اتفاقات شومی در انتظارمونه، هونیاک یک مرد به تمام معنا بود، عاشقی که جونش به نفس های من وصل بود و حتی می تونم با اطمینان بگم که حتی از منم عاشق تر بود، دو سال از زندگی مون می گذشت که با کلی دکتر رفتن بالاخره خدا تو رو بهمون داد، چون من یکه زا بودم و بعد از تو دکتر گفت که دیگه هرگز باردار نمی شم و بیخودی هم تلاش نکنم، هونیاک همیشه بهم دلداری می داد و می گفت که غصه نخورم چون همین که تو رو داریم کفایت می کنه و بیش تر از این نیازی به بچه نداریم، تو که به دنیا اومدی زندگیمون رنگ دیگه ای گرفت و هونیاک عاشقانه تو رو می پرستید چون تو توی همون نوزادی خیلی ناز و ملوس بودی به نحوی که خانواده هامون عاشقت بودن، کم کم پدرت توی کارش به مشکل برخورد و یک روز با دوتا از شرکاش دعواشون می شه، یکی از شرکای هونیاک چاقو بیرون میاره و توی گیرودار دعواشون میزنه به شریک دیگه و چون ترسیده چاقو رو جوری که هونیاک نفهمه تو جیبش می اندازه و خودشم فرار می کنه و گم و گور می شه، پدرت وقتی به خودش میاد که دیگه کار از کار گذشته، مردم پلیس خبر می کنن و اونا هم هونیاک رو به جرم قتل با خودشون می برن و اون مرد هم که شریک هونیاک بوده و چاقو خورده بوده می رسونن بیمارستان اما چون خیلی ازش خون رفته بوده نمی تونن نجاتش ب*دن و می میره، از اون روز بود که ابرسیاه بدبختی بالای سر زندگی ما ایستاد و شروع به باریدن کرد، هر روز یه اتفاق شوم و یه خبر بد جدید، طی دادگاه پدرت من برای اولین بار کیان شهیادی رو ملاقات کردم که ادعا می کرد برادر بزرگ اون مرحومه که مرده و مثلا هونیاک چاقوش زده بوده، هرچقدر پدرت اصرار کرد که اونا سه نفر بودن و اون چاقو برای او نیست کسی حرفش رو باور نکرد، بدتر اینکه دونفر از اعضای شرکت رو هم که آوردن برعلیه پدرت شهادت دادن و به دروغ و البته دشمنی که با پدرت داشتن ادعا کردن که اون مرد توسط پدرت به قتل رسیده، دیگه هیچ کس نتونست کاری بکنه هرچقدر مادر هونیاک زجه زد من تو رو بردم جلو و خواهش کردم التماس کردیم پدرش با کیان حرف زد او راضی نشد انگار قلبش از سنگ بود و مدام بهمون با قصاوت تمام می گفت که خون رو فقط با خون می شورن ولاغیر، مادر هونیاک از شدت شوکی که بهش وارد شده بود یک هفته توی بیمارستان تحت مراقبت های ویژه بستری شد و منم یک چشمم اشک بود و یک چشمم خون، پدر هونیاک مدام به این در و اون در می زد اما کیان حتی حاضر نبود دیه و پول هم قبول کنه فقط می گفت قصاص!
نفس های مامان به شماره افتاده بود، سریع براش یک لیوان آب آوردم و با قلبی مالامال از غم روبروش نشستم که با لبخند بی حالی نگاهم کرد:
-به روزهای آخر و نزدیک به اعدام پدرت نزدیک می شدیم، کی باورش می شد منی که خنده از ل*ب هام کنار نمی رفت به این روز افتاده باشم که حتی مادرمم از دیدنم وحشت می کرد، یک روز که خونه مادر هونیاک بودم و طبق معمول گریه می کردیم در خونه شون به صدا در اومد، ما با مادر هونیاک همسایه بودیم و آشنایی من و هونیاک هم به همین طریق بود، اون روز مادرمم همراهم اومده بود تا بتونه کمی فریماه خانم (مادر هونیاک) رو دلداری بده، وقتی آقای ساجدی (پدر هونیاک) رفت و در رو باز کرد ما منتظر بودیم ببینیم باز چه خبر تازه ای شده، کمی بعد بود که آقای ساجدی به همراه کیان وارد خونه شدن و در نهایت داخل هال نشستن، هیچ کس نمی دونست کیان شهیادی به چه منظور به این جا اومده اما به امید اینکه اومده تا رضایت بده نور امیدی توی دل هامون تابید و برای پذیرایی ازش از جا بلند شدیم، فریماه خانم و مادر من پیشش نشستن و من برای آوردن وسایل پذیرایی وارد آشپزخونه شدم، یک ساعت از اومدنش می گذشت که با اون چشم های وحشتناکش زل زد به من و رو به جمع گفت:
-حاضرم به یک شرط رضایت بدم تا هونیاک ساجدی اعدام نشه! فریماه خانم با شوق همون جور که اشک می ریخت گفت هر شرطی بذاره قبوله اما کیان مستقیم زل زد به من و گفت که می خواد با من اول حرف بزنه، مادرم کمی از این حرف ناراحت شد و البته نگران ولی آقای ساجدی گفت که مشکلی نداره و راهنماییمون کرد توی حیاط تا با من حرف بزنه، کمی استرس داشتم، حس ششمم بهم اخطار می داد که قرار نیست حرف های خوبی از دهن این آدم بشنوم ولی می خواستم خوش بین باشم و دل خودم رو آروم می کردم که شروع کرد به زدن حرف های دلش، حرف هاش چی بود؟ یک مشت خزعبلات، از من خواست که از هونیاک طلاق بگیرم و بشم زنش، حتی رضایت نمی داد که تو رو هم به هونیاک پس بدم می گفت تنها در صورتی رضایت می ده هونیاک آزاد بشه که من و تو مال اون بشیم، ل*ب هام انگار وزنه های ده کیلویی بهشون وصل کرده بودن نمی تونستم بازشون کنم، کیان حرف هاش رو زده بود و منتظر جواب بود، وقتی دید فقط توی شوک حرف هاش فرو رفتم و هیچی نمی گم بهم مهلت داد که تا دو روز دیگه جواب قطعی رو بهش بگم، که اگر منفی باشه هونیاک اعدام می شه و اگر مثبت باشه هونیاک آزاد می شه، ق*مار بدی راه انداخته بود، بازی با جون عزیزترین شخص زندگیم بود و نمی تونستم به راحتی ازش بگذرم، می دونستم که اگر جواب مثبت بدم خودم توی این راه تلف می شم اما حاضر بودم خودم توی آتیش این انتقام بسوزم اما هونیاک زنده باشه و نفس بکشه، چاره ای نداشتم جز اینکه برای هونیاک از خودم بگذرم، برای همین هم با فریماه خانم و آقای ساجدی تموم حرف های وقیحانه کیان شهیادی رو در میون گذاشتم و اونا هم ناباورانه چند ساعتی رو توی بهت گذروندن اما وقتی تصمیمم رو بهشون گفتم با گریه و غم ازم تشکر کردن و فقط میموند رضایت هونیاک که واقعا کار سختی بود، اما آقای ساجدی و فریماه خانم طی رفت و آمدهای متعددشون موضوع رو با هونیاک در میون گذاشته بودن و مجبورش کرده بودن که برگه ی حضانت فرزند و طلاق نامه رو امضا کنه، این در حالی بود که خانواده من به شدت مخالف تصمیمم بودن و ادعا داشتن که من نباید به خاطر جون هونیاک از زندگی خودم بگذرم ولی عشق که این چیزها حالیش نمی شه و من پا روی تموم حرف ها و عقایدها گذاشتم و بالاخره پس از گذشت یک هفته با کیان به طور رسمی ازدواج کردم و حضانت بچه هم به خودم رسید، توی مراسم عقد ساده ام با کیان هیچ کس حضور نداشت و چقدر توی اون روزها دلم آرزوی مرگ می کرد و راحتی مطلق، ولی حتی مرگ هم ازم رو بر می گردوند، بعد از عقد یک ماهی رو توی ایران موندیم تازه اون موقع بود که اهورا رو دیدم و فهمیدم که کیان شهیادی قبل از من یک زن دیگه داشته و این پسر هم از همون زنش داره ولی نمی دونم اون زن کجا بود چون هیچ وقت ندیدمش و اهورا هم اون قدری بزرگ نبود که بتونم راجع به مادرش ازش بپرسم ولی از همون موقع مهر اهورا توی دلم نشست و واقعا مثل بچه ی خودم دوستش داشتم چون او هنوز بچه بود و از هیچی خبر نداشت، کیان طبق قولی که داده بود دوهفته بعد از مراسم عقدمون هونیاک رو از اعدام و از زندان آزاد کرد و رضایت داد ولی دیگه هیچ بار نگذاشت که ما همدیگه رو ببینیم و یک ماه بعد هم بهم گفت که باید برای همیشه از ایران بریم و دیگه نمی تونیم اون جا زندگی کنیم، هرچقدر ازش خواستم که از این تصمیم صرف نظر کنه راضی نشد که نشد و در نتیجه مجبور شدم قید همه ی اقوامم و خانواده ام و دلخوشی هام و هونیاک بزنم و راهی دیار غربت بشم، وقتی اومدیم نیویورک کیان فقط پول بود که به پام می ریخت و ازم می خواست خوش باشم ولی خوشی واقعی پول نبود، چیزهای دیگه ای بود که خلا بزرگی رو توی زندگیم ایجاد کرده بودن و با هیچ چیز هم پر نمی شدن، توی اون روزها تنها دلخوشیم حضور تو بود که یادآور عشقم بودی، یادآور کسی که دیوانه وار من رو می پرستید و همیشه هرچیزی رو که می خواستم برام فراهم می کرد و نمی گذاشت که آب توی دلم تکون بخوره، هونیاک یک مجنون به تمام معنا بود و یک عاشق واقعی که با نامردی تمام ازم گرفتنش، کیان به زور فامیلی ساجدی رو از پشت اسمت برداشت و به جاش شهیادی رو نشوند اما هر چقدر تلاش کرد اسمت رو تغییر بده اجازه ندادم و با پافشاری های مداومم بالاخره از خر شیطون اومد پایین و فقط به همون فامیلی اکتفا کرد، پدرت اسمت رو انتخاب کرده بود و همیشه معتقد بود تو توی زندگیت یک کار بزرگ می کنی و براش مایه ی افتخار می شی بیچاره نمی دونست که قراره تو رو ازش بگیرن و نتونه حتی بزرگ شدنت رو ببینه، کم کم تو و اهورا بزرگ و بزرگ تر می شدید، کیان هردفعه تهدیدم می کرد که اگر هرکدوم از شما دونفر بویی از گذشته و اتفاقاتی که افتاده ببرید هردوتون رو می کشه و خودم رو هم می فرسته دبی تا زیر دست شیخ های عرب دست به دست بشم و توی هرزگی غرقم می کنه، می دونستم اونقدری کثیف هست که گفته هاش رو عملی کنه برای همین هم شدیدا ازش حساب می بردم و جرات نمی کردم چیزی راجع بهش به شماها بگم و به خصوص تو که چیزهای بیش تری رو باید می دونستی تا بشناسی کسی که زندگی و آینده ی خودت و پدرت و مادرت رو به آتیش کشیده بود، ولی نمی شد، کم کم بزرگ شدید و کیان تو رو هم وارد لجن زندگی خودش کرد و هرچقدر من سعی کردم اجازه ندم فقط می گفت زمانی دست از سرت برمی داره که خودت ازش بخوای ولی توام که از هیچی خبر نداشتی به خواهش و التماس های من بی توجه بودی و حتی خیال می کردی من بدخواهت هستم و نمی خوام تو به جایی برسی برای همین هم مدام باهام دعوا می کردی و من و افکارم رو عهد قجری می خوندی، هیچ وقت نخواستی بفهمی که مادرت هرگز دشمنت نیست و بدت رو نمی خواد، کیان تو رو توی هر حرفه ای وارد می کرد تا به اصطلاح نمک گیرت کنه که نتونی در مقابلش اعتراض کنی یا نتونی از دستوراتش سرپیچی کنی اون به تو و اهورا احتیاج داشت و نمی خواست از دستتون بده برای همین هم سعی می کرد در مقابل تون کوتاه بیاد که خیال نکنید به فکرتون نیست و نقشه ای داره، اون می خواست یه کاری بکنه که شماها خودتون رو مدیونش بدونید به نحوی که همیشه به خودتون بگید چطوری می تونیم اینهمه لطف پدر رو جبران کنیم ولی اون در کل داشت به خودش لطف می کرد نه شماها، خلاصه کنم اون از شماها پله می ساخت واسه پیشرفت خودش، اوایل فقط به داشتن شرکت و کارخونه اش قانع بود اما کم کم طمع کرد و وارد کارهای غیرقانونی شد به نحوی که ازش یه تباهکار ساخته شد که از هیچ جنایتی روی گردان نیست و از هیچ گناهی ابا نداشت!
مامان آه عمیقی کشید و به چشم های خیس از اشکم زل زد، لبخند مهربونی بهم زد و گفت:
-خوشحالم که اشک می ریزی، چند وقته که می بینم اصرار داری خود واقعیت رو توی یک نقاب پنهان کنی ولی من تو رو زاییدم و نمی تونی برای من خودت رو ع*و*ضی جلوه بدی من می دونم که دخترم حتما از این کارهاش و تصمیم هاش یه دلیلی داره و بی گدار به آب نمی زنه!
دستی به صورتم کشیدم، باورم نمی شد که من گریه کردم اون هم بعد از اینهمه مدت!
از جا بلند شدم، پاهام انگار یاری نمی کرد توی قدم برداشتن، در جواب مامان پس از مکثی نسبتا طولانی گفتم:
-درست حدس زدی مامان، از وقتی هونیاک ساجدی که تازه از زندگی تلخ و سخت گذشته اش باخبر شدم اومد سراغم و با دلیل و مدرک و البته آزمایش DNA بهم ثابت کرد که پدر واقعیم خودشه نه کیان شهیادی از پدر متنفر شدم، تصمیم گرفتم هرجوری که شده زندگیش رو به آتیش بکشم پس چه بهتر که خودم رو مطابق میلش وفق می دادم تا بتونم نظرش رو جلب کنم که راضی باشه ازم و مهم تر این که بهم اعتماد کنه وگرنه که من هیچ وقت حاضر نمی شدم توی گندکاری هاش شریک بشم و خلاف قانون عمل کنم، هیچ کس مثل من نمی تونست از پشت به پدر خنجر بزنه، اما پدر باید تقاص جدا کردن من از پدر واقعیم رو می داد اونم توسط خودم تا بتونم وجدانم رو آسوده کنم که ازش انتقام سال های زجر و عذاب تو و هونیاک رو گرفتم، باید خیالم راحت می شد که اون قدری مدرک تحویل پلیس بدم تا بی برو برگرد اعدامش کنن و حتی مجال دفاع از خود رو بهش ندن، سال ها رنج کشیدم تو رو از خودم رنجوندم، از خود واقعیم فاصله گرفتم تا به این جا برسم، حق من نبود یک عمر با دروغ و ریا کاری زندگی کنم، حق من یک زندگی آروم بود کنار پدر و مادرم نه زندگی توی غربت و توی یک خانواده ای که کانونش مثل قطب جنوب همیشه سرد و یخ زده اس!
نگاهم رو به چشم های ناراحتش دوختم:
-مجبور بودم برخلاف خواسته هات عمل کنم مامان، مجبور بودم رباتی بشم که پدر می خواست، اگر طالب انتقام بودم باید شرایطش رو هم خودم فراهم می کردم، چون پدر هیچ وقت توی ذهنش هم نگذشته بود که قاتل جونش و باعث افشای مهم ترین رازهاش من باشم، دل آسایی که همیشه معتقد بود دست راستشه و هرگز بهش نارو نمی زنه، اما خنجر من می دونست چه موقع از غلاف بیرون بیاد، باید جوری بیرون میومد که ضربه اش کشنده باشه نه این که زخم به جا بذاره و کار رو نیمه تموم رها کنه!
پوزخندی زدم:
-البته اینم اضافه کنم که من با کمک ویلی تونستم به موفقیت امروزم برسم، ویلیام یکی از نیروهای نفوذی پلیس نیویورکه که فقط برای این قبیل معموریت ها به پلیس کمک می کنه، زمانی که فهمید من خواستار نابودی این باند هستم و ازم مطمئن شد هویت اصلی خودش رو برام فاش کرد و همیشه پشتیبانم بود اونم پنهانی و بدون این که اجازه بده کسی حتی یک درصد هم شک کنه، واقعا اقرار می کنم اگر حضور ویلی نبود من موفق نمی شدم که حالا این جا باشم و با تو دردودل کنم مامان!
مامان با حیرت بهم خیره شد:
-یعنی ویلیام همدست تو بود این مدت؟!
-کجاش این قدر عجیبه؟ اینکه یک آدم درست کار باشه و از خلاف دوری کنه اینهمه تعجب آوره؟!
مامان سرش رو تکون داد:
-من امشب دیگه نمی تونم هضم کنم چیزی رو دل آسا، گیج شدم بهتره که برم استراحت کنم توام با خودت خلوت کن نیاز داری که بدونی کی دوستته و کی دشمنت، عجله هم نکن از گذشته تا حال ببین کی واقعا بهت نارو زده، حرف هایی که امشب از من شنیدی تماما حقیقت بود که از وقتی خودت رو پیدا کردی و تونستی بد رو از خوب تشخیص بدی همیشه خواستم بهت بگم اما کیان شهیادی مانعی بود که مثل یک قفل جلوی دهنم رو می بست اما حالا دیگه ترسی ندارم چون می دونم دستش به ما نمی رسه، فقط امید دارم که تو طرف حق رو بگیری نه اینکه با عصبانیت قضاوت کنی!
با رفتن مامان من موندم و جای خالیش!
من موندم و دنیایی از فکر و خیال!
من موندم و تردید و شک و دودلی!
آهی کشیدم و زمزمه کردم:
-خوش به حالت اهورا که نیستی این روزهای نحس رو ببینی!
×××
از پله های سالن پایین اومدم، آترون با دیدنم به سمتم اومد و بازوم رو گرفت:
-خوشحالم که بالاخره به آرزوت رسیدی!
لبخند محوی به روش زدم:
-اگر کمک های تو نبود قطعا نمی تونستم به این زودی بلیط گیر بیارم و به قول تو به آرزوم برسم!
-تو خودت تلاش می کنی، ماها فقط وسیله ایم برای برداشتن بعضی از مانع ها سر راهت، فقط ازت یه خواهشی دارم اینکه دل هارپر رو به دست بیاری اون از اینکه تو داری می ری و تا چند مدت نمی بینتت خیلی دلخور و ناراحته منم واقعا این جا سرم کلی شلوغه و نمی تونم شرکت رو رها کنم و برشون دارم با تو بیارمشون نیویورک، برای همینم دیشب با منم قهر کرده بود، مامانتم یه جور دیگه تو خودش فرو رفته و ناراحته که البته می دونم مامانت بیش تر نگرانته ولی هارپر تو رو شناخته و ازت مطمئنه می دونه می تونی از خودت مراقبت کنی اما دلتنگیش رو نمی دونه چطوری تسکین بده شاید با قدرت کلمات بتونی کمی از این پیله ی غم بکشیش بیرون!


کد:
خندیدم:

-برو مامان جان، برو.

×××



بعد از رفتن آترون و هارپر مامان صدام کرد:

-بهترین موقع است که با هم در مورد گذشته حرف بزنیم دل آسا!

مجبور بودم برای مامان بازگو کنم اون چیزی رو که توی این مدت هدف زندگی شده بود، نمی تونستم بهش دروغ بگم یا باز هم شونه خالی کنم و موکول کنم به یک زمان دیگه چون دیر یا زود مجبور می شدم که توضیح بدم واسش وگرنه مدام اصرار می کرد و هم خودش اذیت میشد تو بی خبری موندن، هم من اذیت می شدم با اینهمه اصرار!

-باشه، تعریف می کنم!

مامان با رضایت سرش رو تکون داد:

-مرسی.

هر دو به تراس رفتیم، آسمون صاف و باد آرومی در حال وزیدن بود.

روی صندلی نشستم و چشم به مامان دوختم که کنار نرده های تراس ایستاده بود و زل زده بود به ماه!

-اگر بخوام همه چیز رو از اول تا آخر واستون تعریف کنم خیلی طول می کشه و مطمئنا شما خسته تر از اونی هستید که بتونید تحمل کنید!

نگاهش رو دوخت به چشم های وحشی من، انگار هر لحظه بیش تر نگران می شد!

-مهم نیست دل آسا، اگر حتی ماه ها و سال ها هم طول بکشه حرف زدن تو در مورد گذشته اشکالی نداره، چون من حق دارم که با خبر باشم از زندگی و هدفی که دخترم ازش حرف می زنه!

شونه هام رو بالا انداختم:

-شاید حرف زدن در موردش من رو خسته کنه مامان، اینم مهم نیست؟!

پوزخندی روی ل*ب های غرق در رژلب خوشکل و گرون قیمت مامان نشست و چشم هاش رو تنگ کرد:

-خب حق داری، واسه تویی که چندین ساله اندازه سه تا جمله بیش تر وقت نگذاشتی که با مادرت حرف بزنی باید هم یک داستان زندگی گفتنش خسته کننده باشه برات ولی اگر برای من کل اون چیزی رو نگی که باید بدونم ازت ناراحت می شم و در جایگاه مادر حلالت نمی کنم دل آسا، تا اینجا پا به پات اومدم و هربار سوال کردم طفره رفتی اعتراضی نکردم ولی من باید بدونم اطرافم چی می گذره، باید بدونم که قراره واسه زندگیم چه اتفاقی بیفته!

-باشه حرفی نیست، حالا که اصرار داری ناچارم اینبار رو استثنا قائل بشم و بیش تر از حد معمول خودم حرف بزنم شاید اینجوری خودمم راحت شدم از این حس سنگین روی دلم!

مامان مشتاق روبروم نشست:

-عالیه، منتظرم بشنوم!

نگاهم رو سپردم به دست های مامان، واقعا زندگی این زن چقدر دستخوش اتفاقات عجیب غریب بوده و شاید هنوزم هست!

-همه چیز از سه سال قبل شروع شد، اگر یادتون باشه قبل از این سه سال من دختری بودم که زیاد توی کارهای پدر دخالت نمی کردم درسته که گاهی از سر کنجکاوی باهاشون همراه می شدم ولی تا اون موقع خبر از کارهای خلاف و غیرقانونی پدر نداشتم و البته اهورا هم حرفی از این باب به من نزده بود!

مامان نفس عمیقی کشید و من ادامه دادم:

-من تموم زندگی ام و تموم اون چیزی رو که داشتم مدیون حمایت های پدر بودم، او همیشه و همه جا پشتیبانم بود و برای من از هیچ لحاظ کمبودی نگذاشته بود ولی توی محبت همیشه یک خلا بزرگ رو توی جسم و روحم احساس می کردم که خیلی آرزو داشتم این پوچی رو از بین ببرم و باز هم پدر حمایتم کنه اما نشد، پدر با من با اهورا با شما همیشه سرد رفتار میکرد، همیشه زندگی ما عاری از هرگونه احساس خوشایندی بود و بیشتر مثل یک قالب یخ بود، همون قدر سرد و بی روح!

سرم رو تکونی دادم:

-دختر یعتی کوه احساس، یعنی موجودی که با محبت باید رشد کنه و بزرگ بشه نه با تهدید، ترس و حس خشن بودن اطرافیان... شاید برای اهورا این نوع زندگی کردن سخت نبوده باشه چون بالاخره او، هم ج*ن*س پدر بود اما واسه منی که یک دختر بودم و ژن یک زن توی وجودم بود نمی تونستم راحت از کنار این خلا بزرگ بگذرم و نادیده اش بگیرم، برای همین هم کم کم توی قالبی فرو رفتم که همیشه و همیشه شما رو ناراحت می کرد و عذابتون می داد، همیشه به من می گفتید که بویی از زن بودن نبردم و چقدر این جمله برای من دردناک بود که من هیچ گونه ظرافتی توی وجودم نداشتم و مجبور بودم نقاب سردیم رو روی صورتم حفظ کنم، به قول ایرانی ها که می گن (گر خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت باش!).

مامان دستم رو بین دست هاش گرفت، نگاه بی فروغم رو به دست هامون سپردم و ادامه دادم:

-همه چیز پول نبود، همه چیز شهرت نبود مامان، من نیازمند محبت و علاقه ای بودم از جانب پدر چون شما که جرئت نداشتید جلوی پدر به من عشق بورزید اهورا هم که کلا زیرسلطه پدر بود فقط در صورتی می تونستم محبت شما رو داشته باشم که محبت پدر از قبل شامل حالم شده باشه ولی هیچ وقت نشد، جز شما سه نفر هم کسی رو نداشتیم یعنی بعدها فهمیدم که خانواده تون به خاطر پدر شما رو طرد کردن و اون همه رو از اطراف خودش و شما و من و اهورا دور کرد فقط چون خودخواه بود و از عشق و علاقه فراری!

قطره اشکی از گوشه چشم های شهلا و زیبای مامان سر خورد و ریخت، درد عمیقی توی تموم اعضای بدنم پیچید ولی ادامه دادم:

-یک روز که توی یه پارک خلوت توی نیویورک نشسته بودم آقایی بسیار متشخص، آروم و مهربون در کنارم روی نیمکت نشست، اولش بدون هیچ نگاهی بهش توی افکار خودم غوطه ور بودم اما موقعی که نگاه خیره اش رو روی صورتم حس کردم نتونستم بی تفاوت باشم و زل زدم توی چشم های سبزش، چشم هاش حالت عجیبی داشت، طوری بود که انگار از چشم های خودم کپی برداری شده و روی صورت او کار شده یا بهتر بگم چشم های من نمونه ی دوم چشم های اون مرد بود که شباهت عجیبی هم بهم داشت!

تعجب رو تو چشم های مامان خوندم، اما بی توجه نگاهم رو ازش گرفتم:

-تا موقعی که ملاقات با اون مرد برام پیش بیاد نمی دونستم پدر توی کارهای خلاف و باتلاقی پر از ک*ثافت فرو رفته، می دونم که شاید تا چند وقت پیش شما هم نمی دونستید و توی خیال خودتون از پدر بت بزرگی ساخته بودید و ستایشش می کردید مثل من، ولی اون مرد چشم من رو به روی تمام حقایق زندگی باز کرد، شاید فرشته نجات بود که در قالب یک انسان فرورفته بود و خدا برای هدایت بنده ی گمراهش که من باشم فرستاده بود!

نفس عمیقی کشیدم:

-اولش با دیدن چشم هاش جا خوردم اما بروز ندادم، سعی کردم خیلی سریع از کنارش بلند بشم و ازش دور بشم اما انگار اون خیلی راحت حرف هام رو از چشم هام درک می کرد و تا اومدم خیز بردارم مچ دستم اسیر دست های محکم و مردونه اش شد، به خیال اینکه مزاحمه و قصد شومی داره خواستم فریاد بزنم ولی جلوی دهنم رو گرفت و کنار گوشم گفت که یک دوسته و واسه کمک به من اومده، اولش حرفش رو باور نکردم اما وقتی بهم عکس خانوادگی مون رو نشون داد و اطلاعاتی درمورد هممون، مطمئن شدم این شخص هرکی هست ما و زندگی مون رو خیلی خوب می شناسه و از جیک و پوکمون باخبره، برای همین هم سکوت کردم و سر جام روی نیمکت نشستم تا بفهمم حرف حسابش چیه، اونم معطل نکرد و خیلی زود رفت سر اصل مطلب!

مامان با کنجکاوی زل زده بود توی چشم هام، مکثم که طولانی شد با اخم پرسید:

-زیر لفظی میخوای دل آسا؟!

-سخته واسم بازگو کردنش مامان!

مامان فقط نگاهم کرد، دستی روی صورتم کشیدم:

-اون مرد از گذشته حرف زد، از اینکه نقشش توی زندگی ما چی بوده گفت که با نامردی تمام اون رو از حق هایی که داشته جدا کردن، از چیزهایی که سهمش بوده و باید مال او باشه جداش کردن و با رذالت تمام خانواده اش رو از هم پاشیدن اونم آدم های خودخواهی که بویی از انسانیت نبرده بودن، اون شخص پدرم بود مامان، پدر اصلی من کسی که تموم این سال ها نمی‌شناختمش و نمی‌ دونستم اصلا وجود خارجی داره همیشه تو خیالم فکر می کردم که کیان شهیادی پدر منه و خونش تو رگ های من در جریانه ولی اشتباه می کردم، شما هم هیچ وقت سعی نکردید حقایقی که حق من بود بدونم رو واسم بگید، همیشه پشت پدر قلابی من قایم شدید و خواستید که گذشته رو اون جوری باور کنم که شماها همیشه توی گوش هام می خوندید و تعریف می کردید، کیان شهیادی همیشه سعی داشت من رو از خود واقعیم دور کنه می خواست من اونی باشم که او می خواست مثل یک ربات که هر دستوری بهش می دن اجرا کنه، شماها من رو از حق طبیعی که داشتم جدا کردید نمی دونم تویی که مامان واقعیم بودی چرا سعی نکردی چشم هام رو باز کنی؟ چرا باید یک غریبه بیاد و دستم رو بگیره و از خواب طولانی که شماها من رو توش فرو برده بودید بیدارم کنه؟ چرا مامان؟ چرا؟!

صدای فریادم باعث شد مامان بلند بزنه زیر گریه، اولش با تعجب و حیرت بهم خیره بود اما بعدش کم کم اشک هاش شروع به باریدن کرد!

تکونی خورد و میون گریه گفت:

-می خوای بدونی؟ باشه بهت می گم!

دست هاش رو بلند کرد و با بغض ادامه داد:

-هیچ وقت این دست های من نمک نداشته واسه هرکس هرکار کردم خیال کرد وظیفه امه دل آسا، توام حالا داری بدون هیچ پرسشی من رو با چوب می زنی و قضاوتم می کنی بدون اینکه بپرسی چرا نتونستم اینهمه سال حقیقت زندگی و گذشته ات رو بهت بگم، درسته تو حق داری از دست همه عصبانی باشی چون تو باید راست می شنیدی نه دروغ، اما بهت اجازه نمی دم قبل از شنیدن حرف های من بهم تهمت پنهان کاری بزنی چون خدا خودش شاهده که همیشه هوات رو داشتم و تموم سعی خودم رو کردم که تو از خودت دور نشی خودتم می دیدی که چقدر التماست می کردم از پدر و برادرت فاصله بگیری، نامحسوس تو رو از خطری که احاطه ات کرده بود باخبر می کردم اما تو نمی خواستی چشم هات رو باز کنی، نمی خواستی!

پشتش رو بهم کرد، نفس عمیقی کشیدم و صداش زمزمه وار به گوشم رسید:

-سال ها پیش وقتی برای اولین بار توی زندگیم عاشق شدم هرگز فکر نمی کردم روزی مجبور بشم با دست های خودم طلاق نامه ام رو امضا کنم و از عشقم جدا بشم، اون روزها برای من حکم خوشبختی رو داشت که فکر نمی کردم هیچ موقع تموم بشه اما اشتباه می کردم، همیشه وقتی خیلی احساس خوشبختی می کنی یه اتفاق گند می زنه به تموم باورهات، برعکس بعضی عشاق که بهم نمی رسن یا به سختی بهم می رسن من و هونیاک خیلی راحت بهم رسیدیم و با رضایت کامل از جانب دو خانواده با هم ازدواج کردیم، انقدر خوشحال بودیم و خوشبخت که هرگز فکرشم نمی کردیم که چه اتفاقات شومی در انتظارمونه، هونیاک یک مرد به تمام معنا بود، عاشقی که جونش به نفس های من وصل بود و حتی می تونم با اطمینان بگم که حتی از منم عاشق تر بود، دو سال از زندگی مون می گذشت که با کلی دکتر رفتن بالاخره خدا تو رو بهمون داد، چون من یکه زا بودم و بعد از تو دکتر گفت که دیگه هرگز باردار نمی شم و بیخودی هم تلاش نکنم، هونیاک همیشه بهم دلداری می داد و می گفت که غصه نخورم چون همین که تو رو داریم کفایت می کنه و بیش تر از این نیازی به بچه نداریم، تو که به دنیا اومدی زندگیمون رنگ دیگه ای گرفت و هونیاک عاشقانه تو رو می پرستید چون تو توی همون نوزادی خیلی ناز و ملوس بودی به نحوی که خانواده هامون عاشقت بودن، کم کم پدرت توی کارش به مشکل برخورد و یک روز با دوتا از شرکاش دعواشون می شه، یکی از شرکای هونیاک چاقو بیرون میاره و توی گیرودار دعواشون میزنه به شریک دیگه و چون ترسیده چاقو رو جوری که هونیاک نفهمه تو جیبش می اندازه و خودشم فرار می کنه و گم و گور می شه، پدرت وقتی به خودش میاد که دیگه کار از کار گذشته، مردم پلیس خبر می کنن و اونا هم هونیاک رو به جرم قتل با خودشون می برن و اون مرد هم که شریک هونیاک بوده و چاقو خورده بوده می رسونن بیمارستان اما چون خیلی ازش خون رفته بوده نمی تونن نجاتش ب*دن و می میره، از اون روز بود که ابرسیاه بدبختی بالای سر زندگی ما ایستاد و شروع به باریدن کرد، هر روز یه اتفاق شوم و یه خبر بد جدید، طی دادگاه پدرت من برای اولین بار کیان شهیادی رو ملاقات کردم که ادعا می کرد برادر بزرگ اون مرحومه که مرده و مثلا هونیاک چاقوش زده بوده، هرچقدر پدرت اصرار کرد که اونا سه نفر بودن و اون چاقو برای او نیست کسی حرفش رو باور نکرد، بدتر اینکه دونفر از اعضای شرکت رو هم که آوردن برعلیه پدرت شهادت دادن و به دروغ و البته دشمنی که با پدرت داشتن ادعا کردن که اون مرد توسط پدرت به قتل رسیده، دیگه هیچ کس نتونست کاری بکنه هرچقدر مادر هونیاک زجه زد من تو رو بردم جلو و خواهش کردم التماس کردیم پدرش با کیان حرف زد او راضی نشد انگار قلبش از سنگ بود و مدام بهمون با قصاوت تمام می گفت که خون رو فقط با خون می شورن ولاغیر، مادر هونیاک از شدت شوکی که بهش وارد شده بود یک هفته توی بیمارستان تحت مراقبت های ویژه بستری شد و منم یک چشمم اشک بود و یک چشمم خون، پدر هونیاک مدام به این در و اون در می زد اما کیان حتی حاضر نبود دیه و پول هم قبول کنه فقط می گفت قصاص!

نفس های مامان به شماره افتاده بود، سریع براش یک لیوان آب آوردم و با قلبی مالامال از غم روبروش نشستم که با لبخند بی حالی نگاهم کرد:

-به روزهای آخر و نزدیک به اعدام پدرت نزدیک می شدیم، کی باورش می شد منی که خنده از ل*ب هام کنار نمی رفت به این روز افتاده باشم که حتی مادرمم از دیدنم وحشت می کرد، یک روز که خونه مادر هونیاک بودم و طبق معمول گریه می کردیم در خونه شون به صدا در اومد، ما با مادر هونیاک همسایه بودیم و آشنایی من و هونیاک هم به همین طریق بود، اون روز مادرمم همراهم اومده بود تا بتونه کمی فریماه خانم (مادر هونیاک) رو دلداری بده، وقتی آقای ساجدی (پدر هونیاک) رفت و در رو باز کرد ما منتظر بودیم ببینیم باز چه خبر تازه ای شده، کمی بعد بود که آقای ساجدی به همراه کیان وارد خونه شدن و در نهایت داخل هال نشستن، هیچ کس نمی دونست کیان شهیادی به چه منظور به این جا اومده اما به امید اینکه اومده تا رضایت بده نور امیدی توی دل هامون تابید و برای پذیرایی ازش از جا بلند شدیم، فریماه خانم و مادر من پیشش نشستن و من برای آوردن وسایل پذیرایی وارد آشپزخونه شدم، یک ساعت از اومدنش می گذشت که با اون چشم های وحشتناکش زل زد به من و رو به جمع گفت:

-حاضرم به یک شرط رضایت بدم تا هونیاک ساجدی اعدام نشه! فریماه خانم با شوق همون جور که اشک می ریخت گفت هر شرطی بذاره قبوله اما کیان مستقیم زل زد به من و گفت که می خواد با من اول حرف بزنه، مادرم کمی از این حرف ناراحت شد و البته نگران ولی آقای ساجدی گفت که مشکلی نداره و راهنماییمون کرد توی حیاط تا با من حرف بزنه، کمی استرس داشتم، حس ششمم بهم اخطار می داد که قرار نیست حرف های خوبی از دهن این آدم بشنوم ولی می خواستم خوش بین باشم و دل خودم رو آروم می کردم که شروع کرد به زدن حرف های دلش، حرف هاش چی بود؟ یک مشت خزعبلات، از من خواست که از هونیاک طلاق بگیرم و بشم زنش، حتی رضایت نمی داد که تو رو هم به هونیاک پس بدم می گفت تنها در صورتی رضایت می ده هونیاک آزاد بشه که من و تو مال اون بشیم، ل*ب هام انگار وزنه های ده کیلویی بهشون وصل کرده بودن نمی تونستم بازشون کنم، کیان حرف هاش رو زده بود و منتظر جواب بود، وقتی دید فقط توی شوک حرف هاش فرو رفتم و هیچی نمی گم بهم مهلت داد که تا دو روز دیگه جواب قطعی رو بهش بگم، که اگر منفی باشه هونیاک اعدام می شه و اگر مثبت باشه هونیاک آزاد می شه، ق*مار بدی راه انداخته بود، بازی با جون عزیزترین شخص زندگیم بود و نمی تونستم به راحتی ازش بگذرم، می دونستم که اگر جواب مثبت بدم خودم توی این راه تلف می شم اما حاضر بودم خودم توی آتیش این انتقام بسوزم اما هونیاک زنده باشه و نفس بکشه، چاره ای نداشتم جز اینکه برای هونیاک از خودم بگذرم، برای همین هم با فریماه خانم و آقای ساجدی تموم حرف های وقیحانه کیان شهیادی رو در میون گذاشتم و اونا هم ناباورانه چند ساعتی رو توی بهت گذروندن اما وقتی تصمیمم رو بهشون گفتم با گریه و غم ازم تشکر کردن و فقط میموند رضایت هونیاک که واقعا کار سختی بود، اما آقای ساجدی و فریماه خانم طی رفت و آمدهای متعددشون موضوع رو با هونیاک در میون گذاشته بودن و مجبورش کرده بودن که برگه ی حضانت فرزند و طلاق نامه رو امضا کنه، این در حالی بود که خانواده من به شدت مخالف تصمیمم بودن و ادعا داشتن که من نباید به خاطر جون هونیاک از زندگی خودم بگذرم ولی عشق که این چیزها حالیش نمی شه و من پا روی تموم حرف ها و عقایدها گذاشتم و بالاخره پس از گذشت یک هفته با کیان به طور رسمی ازدواج کردم و حضانت بچه هم به خودم رسید، توی مراسم عقد ساده ام با کیان هیچ کس حضور نداشت و چقدر توی اون روزها دلم آرزوی مرگ می کرد و راحتی مطلق، ولی حتی مرگ هم ازم رو بر می گردوند، بعد از عقد یک ماهی رو توی ایران موندیم تازه اون موقع بود که اهورا رو دیدم و فهمیدم که کیان شهیادی قبل از من یک زن دیگه داشته و این پسر هم از همون زنش داره ولی نمی دونم اون زن کجا بود چون هیچ وقت ندیدمش و اهورا هم اون قدری بزرگ نبود که بتونم راجع به مادرش ازش بپرسم ولی از همون موقع مهر اهورا توی دلم نشست و واقعا مثل بچه ی خودم دوستش داشتم چون او هنوز بچه بود و از هیچی خبر نداشت، کیان طبق قولی که داده بود دوهفته بعد از مراسم عقدمون هونیاک رو از اعدام و از زندان آزاد کرد و رضایت داد ولی دیگه هیچ بار نگذاشت که ما همدیگه رو ببینیم و یک ماه بعد هم بهم گفت که باید برای همیشه از ایران بریم و دیگه نمی تونیم اون جا زندگی کنیم، هرچقدر ازش خواستم که از این تصمیم صرف نظر کنه راضی نشد که نشد و در نتیجه مجبور شدم قید همه ی اقوامم و خانواده ام و دلخوشی هام و هونیاک بزنم و راهی دیار غربت بشم، وقتی اومدیم نیویورک کیان فقط پول بود که به پام می ریخت و ازم می خواست خوش باشم ولی خوشی واقعی پول نبود، چیزهای دیگه ای بود که خلا بزرگی رو توی زندگیم ایجاد کرده بودن و با هیچ چیز هم پر نمی شدن، توی اون روزها تنها دلخوشیم حضور تو بود که یادآور عشقم بودی، یادآور کسی که دیوانه وار من رو می پرستید و همیشه هرچیزی رو که می خواستم برام فراهم می کرد و نمی گذاشت که آب توی دلم تکون بخوره، هونیاک یک مجنون به تمام معنا بود و یک عاشق واقعی که با نامردی تمام ازم گرفتنش، کیان به زور فامیلی ساجدی رو از پشت اسمت برداشت و به جاش شهیادی رو نشوند اما هر چقدر تلاش کرد اسمت رو تغییر بده اجازه ندادم و با پافشاری های مداومم بالاخره از خر شیطون اومد پایین و فقط به همون فامیلی اکتفا کرد، پدرت اسمت رو انتخاب کرده بود و همیشه معتقد بود تو توی زندگیت یک کار بزرگ می کنی و براش مایه ی افتخار می شی بیچاره نمی دونست که قراره تو رو ازش بگیرن و نتونه حتی بزرگ شدنت رو ببینه، کم کم تو و اهورا بزرگ و بزرگ تر می شدید، کیان هردفعه تهدیدم می کرد که اگر هرکدوم از شما دونفر بویی از گذشته و اتفاقاتی که افتاده ببرید هردوتون رو می کشه و خودم رو هم می فرسته دبی تا زیر دست شیخ های عرب دست به دست بشم و توی هرزگی غرقم می کنه، می دونستم اونقدری کثیف هست که گفته هاش رو عملی کنه برای همین هم شدیدا ازش حساب می بردم و جرات نمی کردم چیزی راجع بهش به شماها بگم و به خصوص تو که چیزهای بیش تری رو باید می دونستی تا بشناسی کسی که زندگی و آینده ی خودت و پدرت و مادرت رو به آتیش کشیده بود، ولی نمی شد، کم کم بزرگ شدید و کیان تو رو هم وارد لجن زندگی خودش کرد و هرچقدر من سعی کردم اجازه ندم فقط می گفت زمانی دست از سرت برمی داره که خودت ازش بخوای ولی توام که از هیچی خبر نداشتی به خواهش و التماس های من بی توجه بودی و حتی خیال می کردی من بدخواهت هستم و نمی خوام تو به جایی برسی برای همین هم مدام باهام دعوا می کردی و من و افکارم رو عهد قجری می خوندی، هیچ وقت نخواستی بفهمی که مادرت هرگز دشمنت نیست و بدت رو نمی خواد، کیان تو رو توی هر حرفه ای وارد می کرد تا به اصطلاح نمک گیرت کنه که نتونی در مقابلش اعتراض کنی یا نتونی از دستوراتش سرپیچی کنی اون به تو و اهورا احتیاج داشت و نمی خواست از دستتون بده برای همین هم سعی می کرد در مقابل تون کوتاه بیاد که خیال نکنید به فکرتون نیست و نقشه ای داره، اون می خواست یه کاری بکنه که شماها خودتون رو مدیونش بدونید به نحوی که همیشه به خودتون بگید چطوری می تونیم اینهمه  لطف پدر رو جبران کنیم ولی  اون در کل داشت به خودش لطف می کرد نه شماها، خلاصه کنم اون از شماها پله می ساخت واسه پیشرفت خودش، اوایل فقط به داشتن شرکت و کارخونه اش قانع بود اما کم کم طمع کرد و وارد کارهای غیرقانونی شد به نحوی که ازش یه تباهکار ساخته شد که از هیچ جنایتی روی گردان نیست و از هیچ گناهی ابا نداشت!

مامان آه عمیقی کشید و به چشم های خیس از اشکم زل زد، لبخند مهربونی بهم زد و گفت:

-خوشحالم که اشک می ریزی، چند وقته که می بینم اصرار داری خود واقعیت رو توی یک نقاب پنهان کنی ولی من تو رو زاییدم و نمی تونی برای من خودت رو ع*و*ضی جلوه بدی من می دونم که دخترم حتما از این کارهاش و تصمیم هاش یه دلیلی داره و بی گدار به آب نمی زنه!

دستی به صورتم کشیدم، باورم نمی شد که من گریه کردم اون هم بعد از اینهمه مدت!

از جا بلند شدم، پاهام انگار یاری نمی کرد توی قدم برداشتن، در جواب مامان پس از مکثی نسبتا طولانی گفتم:

-درست حدس زدی مامان، از وقتی هونیاک ساجدی که تازه از زندگی تلخ و سخت گذشته اش باخبر شدم اومد سراغم و با دلیل و مدرک و البته آزمایش DNA بهم ثابت کرد که پدر واقعیم خودشه نه کیان شهیادی از پدر متنفر شدم، تصمیم گرفتم هرجوری که شده زندگیش رو به آتیش بکشم پس چه بهتر که خودم رو مطابق میلش وفق می دادم تا بتونم نظرش رو جلب کنم که راضی باشه ازم و مهم تر این که بهم اعتماد کنه وگرنه که من هیچ وقت حاضر نمی شدم توی گندکاری هاش شریک بشم و خلاف قانون عمل کنم، هیچ کس مثل من نمی تونست از پشت به پدر خنجر بزنه، اما پدر باید تقاص جدا کردن من از پدر واقعیم رو می داد اونم توسط خودم تا بتونم وجدانم رو آسوده کنم که ازش انتقام سال های زجر و عذاب تو و هونیاک رو گرفتم، باید خیالم راحت می شد که اون قدری مدرک تحویل پلیس بدم تا بی برو برگرد اعدامش کنن و حتی مجال دفاع از خود رو بهش ندن، سال ها رنج کشیدم تو رو از خودم رنجوندم، از خود واقعیم فاصله گرفتم تا به این جا برسم، حق من نبود یک عمر با دروغ و ریا کاری زندگی کنم، حق من یک زندگی آروم بود کنار پدر و مادرم نه زندگی توی غربت و توی یک خانواده ای که کانونش مثل قطب جنوب همیشه سرد و یخ زده اس!

نگاهم رو به چشم های ناراحتش دوختم:

-مجبور بودم برخلاف خواسته هات عمل کنم مامان، مجبور بودم رباتی بشم که پدر می خواست، اگر طالب انتقام بودم باید شرایطش رو هم خودم فراهم می کردم، چون پدر هیچ وقت توی ذهنش هم نگذشته بود که قاتل جونش و باعث افشای مهم ترین رازهاش من باشم، دل آسایی که همیشه معتقد بود دست راستشه و هرگز بهش نارو نمی زنه، اما خنجر من می دونست چه موقع از غلاف بیرون بیاد، باید جوری بیرون میومد که ضربه اش کشنده باشه نه این که زخم به جا بذاره و کار رو نیمه تموم رها کنه!

پوزخندی زدم:

-البته اینم اضافه کنم که من با کمک ویلی تونستم به موفقیت امروزم برسم، ویلیام یکی از نیروهای نفوذی پلیس نیویورکه که فقط برای این قبیل معموریت ها به پلیس کمک می کنه، زمانی که فهمید من خواستار نابودی این باند هستم و ازم مطمئن شد هویت اصلی خودش رو برام فاش کرد و همیشه پشتیبانم بود اونم پنهانی و بدون این که اجازه بده کسی حتی یک درصد هم شک کنه، واقعا اقرار می کنم اگر حضور ویلی نبود من موفق نمی شدم که حالا این جا باشم و با تو دردودل کنم مامان!

مامان با حیرت بهم خیره شد:

-یعنی ویلیام همدست تو بود این مدت؟!

-کجاش این قدر عجیبه؟ اینکه یک آدم درست کار باشه و از خلاف دوری کنه اینهمه تعجب آوره؟!

مامان سرش رو تکون داد:

-من امشب دیگه نمی تونم هضم کنم چیزی رو دل آسا، گیج شدم بهتره که برم استراحت کنم توام با خودت خلوت کن نیاز داری که بدونی کی دوستته و کی دشمنت، عجله هم نکن از گذشته تا حال ببین کی واقعا بهت نارو زده، حرف هایی که امشب از من شنیدی تماما حقیقت بود که از وقتی خودت رو پیدا کردی و تونستی بد رو از خوب تشخیص بدی همیشه خواستم بهت بگم اما کیان شهیادی مانعی بود که مثل یک قفل جلوی دهنم رو می بست اما حالا دیگه ترسی ندارم چون می دونم دستش به ما نمی رسه، فقط امید دارم که تو طرف حق رو بگیری نه اینکه با عصبانیت قضاوت کنی!

با رفتن مامان من موندم و جای خالیش!

من موندم و دنیایی از فکر و خیال!

من موندم و تردید و شک و دودلی!

آهی کشیدم و زمزمه کردم:

-خوش به حالت اهورا که نیستی این روزهای نحس رو ببینی!

×××

از پله های سالن پایین اومدم، آترون با دیدنم به سمتم اومد و بازوم رو گرفت:

-خوشحالم که بالاخره به آرزوت رسیدی!

لبخند محوی به روش زدم:

-اگر کمک های تو نبود قطعا نمی تونستم به این زودی بلیط گیر بیارم و به قول تو به آرزوم برسم!

-تو خودت تلاش می کنی، ماها فقط وسیله ایم برای برداشتن بعضی از مانع ها سر راهت، فقط ازت یه خواهشی دارم اینکه دل هارپر رو به دست بیاری اون از اینکه تو داری می ری و تا چند مدت نمی بینتت خیلی دلخور و ناراحته منم واقعا این جا سرم کلی شلوغه و نمی تونم شرکت رو رها کنم و برشون دارم با تو بیارمشون نیویورک، برای همینم دیشب با منم قهر کرده بود، مامانتم یه جور دیگه تو خودش فرو رفته و ناراحته که البته می دونم مامانت بیش تر نگرانته ولی هارپر تو رو شناخته و ازت مطمئنه می دونه می تونی از خودت مراقبت کنی اما دلتنگیش رو نمی دونه چطوری تسکین بده شاید با قدرت کلمات بتونی کمی از این پیله ی غم بکشیش بیرون!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
-خوشحالم که انتخاب هارپر تو بودی آترون، همینکه این همه نگران حالش هستی بهم این اطمینان رو می ده که خیلی دوستش داری، باشه من حتما باهاش صحبت می کنم!
آترون با مهربونی ذاتیش به روم لبخند زد، با هم به سالن پذیرایی رفتیم، هارپر به خدمه دستور داد کیک و آبمیوه بیارن و خودش زل زد بهم، جلوش نشستم و نگاهم رو از چهره ی ناراحت هارپر به سمت مامان که سعی می کرد تظاهر کنه سرحاله سوق دادم و پوفی کشیدم:
-اینجوری که شماها عزا گرفتید اصلا نمی تونم تمرکز کنم و توی کارهام موفق بشم، واقعا می گم چون تا برم اون جا تموم فکر و ذهنم می مونه پیش شماها در نتیجه نمی تونم طرف رو کیش کنم و خودم مات می شم!
مامان خنده ی کوتاهی کرد:
-نه دخترم ما فقط از روی دلتنگی برای توئه که ناراحتیم وگرنه می دونیم تو مثل یک مرد، محکمی و می تونی از پس خودت بر بیای بهتره تموم تمرکزت رو بذاری روی اهدافت که مغلوب نشی بعد از اینهمه زحمت!
آترون کنار هارپر که مشغول بازی با انگشت هاش بود نشست و ب*وسه ی آرومی روی موهای هارپر کاشت!
لبخند محوی روی ل*ب هام نشست و دقایقی بعد مشغول خوردن آبمیوه وکیک خوشمزه ای بودیم که توسط خدمه آورده شده بود!
مامان بعد از خوردن از جا بلند شد و رو بهم گفت:
-فردا ساعت چند حرکتته؟!
-هشت صبح!
-بسیارخب، می رم تو اتاقت چمدونت رو حاضر کنم چون می دونم اگر به خودت باشه انقدر حواست پرته که همه چیز از یادت می ره و جا می ذاری اون وقت اون جا لنگ می مونی!
-ممنون مامان!
با رفتن مامان نزدیک به هارپر نشستم و صداش زدم!
دو دفعه بیش تر صداش نزده بودم که صدای گریه اش فضای سالن رو پر کرد و آترون عصبی و ناراحت بغلش کرد!
از اینکه یک نفر اینهمه بهم علاقه داره که برای رفتنم اینجوری گریه می کنه واقعا تعجب کردم، هیچ وقت فکر نمی کردم میزان علاقه ی هارپر به خودم تا این حد باشه!
آترون نگاهم کرد، با اخم بهش زل زدم که زمزمه کرد:
-بذار آروم بشه بعد حرف می زنید!
سری تکون دادم و از جا بلند شدم، خودم رو به تراس رسوندم و هوای تازه رو نفس کشیدم!
دقایقی بعد کسی از پشت آروم بغلم کرد و شونه هام رو ب*و*سید!
به عقب برگشتم و با دیدن هارپر با چشم های گریون لبخند محوی زدم:
-هیچ وقت فکر نمی کردم تا این حد من رو دوست داشته باشی هارپر!
-هنوز خیلی مونده تا بفهمی هستن کسایی دور و ورت که از علاقه شون خبر هم نداری، تو خیال می کنی تنها و بی کسی اما خیلی ها اطرافت هستن که تو رو دوست دارن اونم بی نهایت درست مثل من!
-قرار نیست که برای همیشه ترکت کنم، تو خودتم می دونی و از اول در جریان بودی که من تموم این سه سال رو سختی کشیدم تا به این جا برسم، اگر نرم و کیان شهیادی تبرئه بشه اونوقت برای همیشه از دستم می دی هارپر، به این چیزها اگر فکر کنی مطمئن باش دلتنگیت کمتر می شه و درکم می کنی، تو با این بی قراری ها داری آترون رو هم می رنجونی اون خیلی دوستت داره و نمی تونه ببینه اشک هات رو، پس ادامه نده و فقط دعا کن موفق بشم و سرافراز برگردم!
هارپر گونه هام رو ب*و*سید:
-حق با توئه، من نباید مثل بچه ها رفتار کنم باید موقعیت تو رو هم در نظر بگیرم نباید خودخواه باشم!
-مرسی که درکم می کنی.
دقایقی بعد هر دو به سالن برگشتیم، آترون نگران بهم زل زد که با اطمینان چشم هام رو بستم و رنگ نگاهش شاد شد!
هارپر جلو رفت و روبروی آترون ایستاد:
-متاسفم عزیزم اگر ناراحتت کردم، قول می دم دیگه تکرار نشه!
آترون بی اختیار سخت در آغوشش کشید و چیزی کنار گوشش زمزمه کرد، لبخند محوی روی ل*ب هام نشست و خداروشکر کردم که این دو به همدیگه رسیدن.
یک ساعت بعد به پیشنهاد هارپر برای شام به بیرون رفتیم.
آترون حین رانندگی نگاهی به چهره آروم هارپر انداخت و رو به من گفت:
-حیف که نمی تونم دوری از هارپر رو تحمل کنم وگرنه می فرستادم باهات بیان دل آسا!
هارپر خوشحال به سمتم برگشت که زود گفتم:
-نه نه آترون، الان موقعیت مناسبی نیست فعلا فقط باید خودم تنها برم چون معلوم نیست اون جا چی در انتظاره ممکنه تمام وقتم تو ادارات پلیس بگذره اون وقت هارپر و مامان بیخودی آلاخون والاخون می شن جاشون توی ایران خیلی امن تره.
-اوکی، امیدوارم به سلامت بری و برگردی.
-ممنونم.
با رسیدن به یک فضای سنتی و دنج همگی پیاده شدیم، آترون زودتر داخل رفت تا میز گیر بیاره و هارپر با ذوق تندتند از سه تاییمون عکس می گرفت و پست می کرد اینستا!
مامان رو به من خندید و گفت:
-این دختر خسته نمی شه، اگر ولش کنی تا صبح اینور اونور می پره و عکس می گیره!
خندیدم، بازوی هارپر رو گرفتم و مجبورش کردم داخل رستوران بشه.
با ورودمون گارسون سریعا به سمتمون اومد و رو به من تعظیمی کرد که با تعجب زل زدم بهش:
-اوه باعث افتخاره که شما این جا توی رستوران ما می خواهید شام میل کنید خانم شهیادی عزیز!
تعجبم دو برابر شد، مامان با گیجی پرسید:
-ببخشید می شه بپرسم شما دختر من رو از کجا می شناسید؟!
گارسون دستپاچه نگاهی به اطرافش انداخت و در جواب مامان گفت:
-اگر ممکنه فعلا بیاید بریم تا جایی که رزرو کردید رو نشونتون بدم بعدش جواب این سوال رو می دم بانو!
هارپر کلافه گفت:

کد:
-خوشحالم که انتخاب هارپر تو بودی آترون، همینکه این همه نگران حالش هستی بهم این اطمینان رو می ده که خیلی دوستش داری، باشه من حتما باهاش صحبت می کنم!

آترون با مهربونی ذاتیش به روم لبخند زد، با هم به سالن پذیرایی رفتیم، هارپر به خدمه دستور داد کیک و آبمیوه بیارن و خودش زل زد بهم، جلوش نشستم و نگاهم رو از چهره ی ناراحت هارپر به سمت مامان که سعی می کرد تظاهر کنه سرحاله سوق دادم و پوفی کشیدم:

-اینجوری که شماها عزا گرفتید اصلا نمی تونم تمرکز کنم و توی کارهام موفق بشم، واقعا می گم چون تا برم اون جا تموم فکر و ذهنم می مونه پیش شماها در نتیجه نمی تونم طرف رو کیش کنم و خودم مات می شم!

مامان خنده ی کوتاهی کرد:

-نه دخترم ما فقط از روی دلتنگی برای توئه که ناراحتیم وگرنه می دونیم تو مثل یک مرد، محکمی و می تونی از پس خودت بر بیای بهتره تموم تمرکزت رو بذاری روی اهدافت که مغلوب نشی بعد از اینهمه زحمت!

آترون کنار هارپر که مشغول بازی با انگشت هاش بود نشست و ب*وسه ی آرومی روی موهای هارپر کاشت!

لبخند محوی روی ل*ب هام نشست و دقایقی بعد مشغول خوردن آبمیوه وکیک خوشمزه ای بودیم که توسط خدمه آورده شده بود!

مامان بعد از خوردن از جا بلند شد و رو بهم گفت:

-فردا ساعت چند حرکتته؟!

-هشت صبح!

-بسیارخب، می رم تو اتاقت چمدونت رو حاضر کنم چون می دونم اگر به خودت باشه انقدر حواست پرته که همه چیز از یادت می ره و جا می ذاری اون وقت اون جا لنگ می مونی!

-ممنون مامان!

با رفتن مامان نزدیک به هارپر نشستم و صداش زدم!

دو دفعه بیش تر صداش نزده بودم که صدای گریه اش فضای سالن رو پر کرد و آترون عصبی و ناراحت بغلش کرد!

از اینکه یک نفر اینهمه بهم علاقه داره که برای رفتنم اینجوری گریه می کنه واقعا تعجب کردم، هیچ وقت فکر نمی کردم میزان علاقه ی هارپر به خودم تا این حد باشه!

آترون نگاهم کرد، با اخم بهش زل زدم که زمزمه کرد:

-بذار آروم بشه بعد حرف می زنید!

سری تکون دادم و از جا بلند شدم، خودم رو به تراس رسوندم و هوای تازه رو نفس کشیدم!

دقایقی بعد کسی از پشت آروم بغلم کرد و شونه هام رو ب*و*سید!

به عقب برگشتم و با دیدن هارپر با چشم های گریون لبخند محوی زدم:

-هیچ وقت فکر نمی کردم تا این حد من رو دوست داشته باشی هارپر!

-هنوز خیلی مونده تا بفهمی هستن کسایی دور و ورت که از علاقه شون خبر هم نداری، تو خیال می کنی تنها و بی کسی اما خیلی ها اطرافت هستن که تو رو دوست دارن اونم بی نهایت درست مثل من!

-قرار نیست که برای همیشه ترکت کنم، تو خودتم می دونی و از اول در جریان بودی که من تموم این سه سال رو سختی کشیدم تا به این جا برسم، اگر نرم و کیان شهیادی تبرئه بشه اونوقت برای همیشه از دستم می دی هارپر، به این چیزها اگر فکر کنی مطمئن باش دلتنگیت کمتر می شه و درکم می کنی، تو با این بی قراری ها داری آترون رو هم می رنجونی اون خیلی دوستت داره و نمی تونه ببینه اشک هات رو، پس ادامه نده و فقط دعا کن موفق بشم و سرافراز برگردم!

هارپر گونه هام رو ب*و*سید:

-حق با توئه، من نباید مثل بچه ها رفتار کنم باید موقعیت تو رو هم در نظر بگیرم نباید خودخواه باشم!

-مرسی که درکم می کنی.

دقایقی بعد هر دو به سالن برگشتیم، آترون نگران بهم زل زد که با اطمینان چشم هام رو بستم و رنگ نگاهش شاد شد!

هارپر جلو رفت و روبروی آترون ایستاد:

-متاسفم عزیزم اگر ناراحتت کردم، قول می دم دیگه تکرار نشه!

آترون بی اختیار سخت در آغوشش کشید و چیزی کنار گوشش زمزمه کرد، لبخند محوی روی ل*ب هام نشست و خداروشکر کردم که این دو به همدیگه رسیدن.

یک ساعت بعد به پیشنهاد هارپر برای شام به بیرون رفتیم.

آترون حین رانندگی نگاهی به چهره آروم هارپر انداخت و رو به من گفت:

-حیف که نمی تونم دوری از هارپر رو تحمل کنم وگرنه می فرستادم باهات بیان دل آسا!

هارپر خوشحال به سمتم برگشت که زود گفتم:

-نه نه آترون، الان موقعیت مناسبی نیست فعلا فقط باید خودم تنها برم چون معلوم نیست اون جا چی در انتظاره ممکنه تمام وقتم تو ادارات پلیس بگذره اون وقت هارپر و مامان بیخودی آلاخون والاخون می شن جاشون توی ایران خیلی امن تره.

-اوکی، امیدوارم به سلامت بری و برگردی.

-ممنونم.

با رسیدن به یک فضای سنتی و دنج همگی پیاده شدیم، آترون زودتر داخل رفت تا میز گیر بیاره و هارپر با ذوق تندتند از سه تاییمون عکس می گرفت و پست می کرد اینستا!

مامان رو به من خندید و گفت:

-این دختر خسته نمی شه، اگر ولش کنی تا صبح اینور اونور می پره و عکس می گیره!

خندیدم، بازوی هارپر رو گرفتم و مجبورش کردم داخل رستوران بشه.

با ورودمون گارسون سریعا به سمتمون اومد و رو به من تعظیمی کرد که با تعجب زل زدم بهش:

-اوه باعث افتخاره که شما این جا توی رستوران ما می خواهید شام میل کنید خانم شهیادی عزیز!

تعجبم دو برابر شد، مامان با گیجی پرسید:

-ببخشید می شه بپرسم شما دختر من رو از کجا می شناسید؟!

گارسون دستپاچه نگاهی به اطرافش انداخت و در جواب مامان گفت:

-اگر ممکنه فعلا بیاید بریم تا جایی که رزرو کردید رو نشونتون بدم بعدش جواب این سوال رو می دم بانو!

هارپر کلافه گفت:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
-بسیارخب، بفرمایید!
دنبالش به راه افتادیم، وارد یه راهرو شد و بعد از اون وارد یک محوطه خیلی شیک تر از سالن قبلی که توسط یک در چوبی از محوطه اول جدا شده بود!
نگاهم از دور به آترون افتاد که برامون دست تکون می داد، گیج و منگ به همراه گارسون نزدیک تختی که آترون روش نشسته بود رفتیم و همگی نشستیم.
گارسون مجدد تعظیمی کرد و پرسید:
-بفرمایید مِنو، انتخاب کنید لطفا!
آترون نیم نگاهی به چهره های ما که هنوز توی تعجب فرو رفته بود کرد و رو به گارسون گفت:
-شما بفرمایید، انتخاب کردیم خودم صداتون می کنم مرسی!
گارسون با لبخند عمیقی، نگاه از چهره ی من بر گرفت:
-چشم، با اجازه!
با رفتنش، هارپر تند از آترون پرسید:
-یعنی چی؟ اون دل آسا رو می شناخت باید بدونیم از کجا!
آترون پوزخندی زد و درجواب هارپر گفت:
-ببخشیدا هارپرجان ولی انگار موقعیت و گذشته ی دل آسا رو کلا از یاد بردی، مگه نه اینکه ایشون قبلا مدلینگ نیویورک بوده اونم صفحات مد که طراحشون و صاحبشون مایکل بوده، معروف ترین طراح مد توی آمریکا، خیلی هم عجیب نیست که خیلی ها دل آسا رو بشناسن!
تازه متوجه شده بودم، مامان چشم غره ای بهم رفت و رو به آترون گفت:
-من همون وقت این روزها رو پیش بینی کرده بودم، هنوز اینکه خوب بود، اگر یه جا بره شلوغ باشه و مردم شناساییش کنن که می ریزن رو سرش و امضا و عکس و یک عالم وقتش رو می گیرن، مردم ایران مثل آمریکا نیستن که بی تفاوت باشن اونا عاشق هنر و بازیگرها و خواننده ها هستن و خیلی هیجان دارن که با یک هنرپیشه یا کسی که مشهوره صحبت کنن یا اینکه عکس بگیرن!
هارپر سری تکون داد:
-خب می تونه با گریم چهره اش رو تغییر بده!
مامان عصبی غرید:
-نه لازم نکرده، من دوست ندارم دخترم یه آدم دیگه بشه، مجبور باشه تو اجتماع از خود واقعیش دوری کنه و توی یک قالب دیگه فرو بره بهتره یکم با عینک دودی و کلاه و آرایش تغییر اندکی تو چهره اش ایجاد کنه که لااقل زیاد کسی از هویت اصلیش بویی نبره!
رو به آترون گفتم:
-حالا چرا از اون سالن آوردمون این جا؟!
-این جا مخصوص آدم های مشهور و مهمه، بازیگرها و خواننده ها کسانی که می خوان تو آرامش غذاشون رو بخورن تا کسی مزاحمت ایجاد نکنه واسشون، یا به قول درساخانم نخوان مدام عکس بگیرن یا امضا، راهنماییشون می کنن این جا!
-منکه هنوز تازه داخل رستوران شده بودم اون مرد چطوری من رو ‌شناخته بود زودتر که تو رو راهنمایی کرده این جا؟!
-مشغول تمیز کردن تخت بوده که از پشت شیشه می بینتتون و کمی که دقت می کنه می فهمه تویی، الانم مجله ای که عکست روش خورده رو داره، بهم نشون داد البته ازم قول گرفت در آخر که داریم می ریم یه امضا و دست نوشته هم بهش بدی منم از طرف تو قول دادم!
مامان پوف محکمی کشید که هر سه مون زدیم زیر خنده، در آخر من و هارپر ماهی شکم پر رو برای شام انتخاب کردیم و مامان و آترون جوجه کباب رو ترجیح دادن.
تا موقعی که شام رو بچینن روی تخت صحبت هامون حول فردا و رفتن من چرخ می زد، کمی بعد که شام رو آوردن واقعا از بوی خوب غذاها دلم ضعف رفت و برای اولین بار بود که با آرامش و در کنار کسانی که دوست‌شون داشتم شام می خوردم و چقدر برام ل*ذت بخش بود.
اون شب بعد از اتمام شام طبق قولی که آترون به گارسون داده بود به ناچار دست نوشته و امضایی نوشتم و تقدیمش کردم که بی نهایت تشکر کرد و خوشحال شد.
بعد از اینکه برگشتیم ویلا، آترون و هارپر بلافاصله شب بخیر گفتن و برای خوابیدن رفتن، منم وارد اتاقم شدم و نفس عمیقی کشیدم که مامان صدام زد:
-همه چیز واست آماده کردم، خیلی مواظب خودت باش دیگه سفارش نکنم ها دل آسا!
-نگران نباش مامان، انگار یادت رفته که من همون دختر خودساخته و محکمم که کیان شهیادی رو توی ق*مار زندگی کیش و مات کردم!
-می دونم، اما منم یه مادرم و دلم آروم نمی شه!
-خیالت راحت قربونت برم، هیچی نمی شه!
-باشه، به خدا سپردمت.
پس از اینکه بوسیدمش اونم من رو ب*و*سید و رفت.
توی تختم نشستم و زمزمه کردم:
-کیان شهیادی کم کم دیگه باید اشهدتو بخونی و با این دنیا خداحافظی کنی!
×××
از هواپیما پایین اومدم و نگاه سردم رو به چهره های مختلفی که از کنارم می گذشتن دوختم!
دلم نمی خواست جلو برم، انگار حالا که به آرزوهام نزدیک شده بودم انگیزه هام رو از دست داده بودم!
با برخورد چند نفر بهم متوجه شدم که سد راهشون شدم و به ناچار راه افتادم سمت سالن فرودگاه.
پس از انجام کارهای مقدماتی، چمدونم رو بهم تحویل دادن و من وارد سالن انتظار شدم.
با چشم به دنبال ویلیام گشتم و کمی بعد با نشستن دستی روی شونه ام، سرم رو برگردوندم و به چشم هاش زل زدم.
در آغوشم کشید و زمزمه کرد:
-وای چقدر دلتنگت بودم دل آسا!
-منم همینطور!
به راه افتادیم.
ویلیام برعکس همیشه سعی نکرد که ازم تعریف کنه یا با حرف های عاشقانه اش حوصله ام رو سر ببره برعکس، اینبار سکوت اختیار کرده بود!
خودم به حرف اومدم، سوال های زیادی توی سرم بود که باید می پرسیدم!
-پدر الان کجاست؟!
ویلیام پوزخند عمیقی به روم زد:
-جالبه، پدر!!!
اخم هام درهم شد، ادامه داد:
-همون پدری که نقشه کشیدی و انداختیش پشت میله های زندان؟!
با بهت بهش زل زدم، وقتی دید سرجام خشک شدم بازوم رو گرفت و کشید:
-بیا، الان وقت بحث نیست فعلا کارهای مهم تری داریم مادمازل!
درون ماشینش که نشستیم ذهنم هنوز درگیر اون جمله ی چندش آوری بود که ویلیام به زبونش آورده بود!
با رسیدن به ویلای کوچولو و نقلی که توی مرکز نیویورک و تو خیابون معروفی واقع شده بود، بی حرف ریموت در بزرگ رو فشرد و ماشین وارد باغ ویلا شد!
با تعجب نگاهم رو به فواره هایی که در وسط چمن های تمیز و مرتب باغ می چرخیدن و آب رو به همه جا پخش می کردن خیره کردم که ماشین در زیر آلاچیق بزرگی که سایه انداخته بود متوقف شد و ویلیام سریعا به سمتم اومد و در رو باز کرد!
آروم پا روی سنگفرش گذاشتم، گوشیم مرتب زنگ می خورد و انگار به جز خودم ویلی رو هم عصبی کرده بود:
-گوشیت خودش رو کشت، زودباش جواب بده!
به دنبالش راهی سالنی شدم که چمدون به دست به اون سمت می رفت.
می دونستم پشت خط موبایل کیه، لابد مامان بود که نگرانم شده بود و انتظار داشت خبر از خودم بهش بدم و از دلواپسی نجات!
با طمانینه گوشی رو بیرون کشیدم، برعکس انتظارم شماره آترون و اسمش بود که روی گوشی نقش بسته بود!
کلافه رد دادم، با کی لج کرده بودم؟!
اونا الان توی ایران، با فرسنگ ها فاصله نگرانم بودن، حق نداشتم با خودخواهی و ناراحتی از اون جمله ویلی اونا رو از حالم بی خبر بذارم!


کد:
-بسیارخب، بفرمایید!

دنبالش به راه افتادیم، وارد یه راهرو شد و بعد از اون وارد یک محوطه خیلی شیک تر از سالن قبلی که توسط یک در چوبی از محوطه اول جدا شده بود!

نگاهم از دور به آترون افتاد که برامون دست تکون می داد، گیج و منگ به همراه گارسون نزدیک تختی که آترون روش نشسته بود رفتیم و همگی نشستیم.

گارسون مجدد تعظیمی کرد و پرسید:

-بفرمایید مِنو، انتخاب کنید لطفا!

آترون نیم نگاهی به چهره های ما که هنوز توی تعجب فرو رفته بود کرد و رو به گارسون گفت:

-شما بفرمایید، انتخاب کردیم خودم صداتون می کنم مرسی!

گارسون با لبخند عمیقی، نگاه از چهره ی من بر گرفت:

-چشم، با اجازه!

با رفتنش، هارپر تند از آترون پرسید:

-یعنی چی؟ اون دل آسا رو می شناخت باید بدونیم از کجا!

آترون پوزخندی زد و درجواب هارپر گفت:

-ببخشیدا هارپرجان ولی انگار موقعیت و گذشته ی دل آسا رو کلا از یاد بردی، مگه نه اینکه ایشون قبلا مدلینگ نیویورک بوده اونم صفحات مد که طراحشون و صاحبشون مایکل بوده، معروف ترین طراح مد توی آمریکا، خیلی هم عجیب نیست که خیلی ها دل آسا رو بشناسن!

تازه متوجه شده بودم، مامان چشم غره ای بهم رفت و رو به آترون گفت:

-من همون وقت این روزها رو پیش بینی کرده بودم، هنوز اینکه خوب بود، اگر یه جا بره شلوغ باشه و مردم شناساییش کنن که می ریزن رو سرش و امضا و عکس و یک عالم وقتش رو می گیرن، مردم ایران مثل آمریکا نیستن که بی تفاوت باشن اونا عاشق هنر و بازیگرها و خواننده ها هستن و خیلی هیجان دارن که با یک هنرپیشه یا کسی که مشهوره صحبت کنن یا اینکه عکس بگیرن!

هارپر سری تکون داد:

-خب می تونه با گریم چهره اش رو تغییر بده!

مامان عصبی غرید:

-نه لازم نکرده، من دوست ندارم دخترم یه آدم دیگه بشه، مجبور باشه تو اجتماع از خود واقعیش دوری کنه و توی یک قالب دیگه فرو بره بهتره یکم با عینک دودی و کلاه و آرایش تغییر اندکی تو چهره اش ایجاد کنه که لااقل زیاد کسی از هویت اصلیش بویی نبره!

رو به آترون گفتم:

-حالا چرا از اون سالن آوردمون این جا؟!

-این جا مخصوص آدم های مشهور و مهمه، بازیگرها و خواننده ها کسانی که می خوان تو آرامش غذاشون رو بخورن تا کسی مزاحمت ایجاد نکنه واسشون، یا به قول درساخانم نخوان مدام عکس بگیرن یا امضا، راهنماییشون می کنن این جا!

-منکه هنوز تازه داخل رستوران شده بودم اون مرد چطوری من رو ‌شناخته بود زودتر که تو رو راهنمایی کرده این جا؟!

-مشغول تمیز کردن تخت بوده که از پشت شیشه می بینتتون و کمی که دقت می کنه می فهمه تویی، الانم مجله ای که عکست روش خورده رو داره، بهم نشون داد البته ازم قول گرفت در آخر که داریم می ریم یه امضا و دست نوشته هم بهش بدی منم از طرف تو قول دادم!

مامان پوف محکمی کشید که هر سه مون زدیم زیر خنده، در آخر من و هارپر ماهی شکم پر رو برای شام انتخاب کردیم و مامان و آترون جوجه کباب رو ترجیح دادن.

تا موقعی که شام رو بچینن روی تخت صحبت هامون حول فردا و رفتن من چرخ می زد، کمی بعد که شام رو آوردن واقعا از بوی خوب غذاها دلم ضعف رفت و برای اولین بار بود که با آرامش و در کنار کسانی که دوست‌شون داشتم شام می خوردم و چقدر برام ل*ذت بخش بود.

اون شب بعد از اتمام شام طبق قولی که آترون به گارسون داده بود به ناچار دست نوشته و امضایی نوشتم و تقدیمش کردم که بی نهایت تشکر کرد و خوشحال شد.

بعد از اینکه برگشتیم ویلا، آترون و هارپر بلافاصله شب بخیر گفتن و برای خوابیدن رفتن، منم وارد اتاقم شدم و نفس عمیقی کشیدم که مامان صدام زد:

-همه چیز واست آماده کردم، خیلی مواظب خودت باش دیگه سفارش نکنم ها دل آسا!

-نگران نباش مامان، انگار یادت رفته که من همون دختر خودساخته و محکمم که کیان شهیادی رو توی ق*مار زندگی کیش و مات کردم!

-می دونم، اما منم یه مادرم و دلم آروم نمی شه!

-خیالت راحت قربونت برم، هیچی نمی شه!

-باشه، به خدا سپردمت.

پس از اینکه بوسیدمش اونم من رو ب*و*سید و رفت.

توی تختم نشستم و زمزمه کردم:

-کیان شهیادی کم کم دیگه باید اشهدتو بخونی و با این دنیا خداحافظی کنی!

×××

از هواپیما پایین اومدم و نگاه سردم رو به چهره های مختلفی که از کنارم می گذشتن دوختم!

دلم نمی خواست جلو برم، انگار حالا که به آرزوهام نزدیک شده بودم انگیزه هام رو از دست داده بودم!

با برخورد چند نفر بهم متوجه شدم که سد راهشون شدم و به ناچار راه افتادم سمت سالن فرودگاه.

پس از انجام کارهای مقدماتی، چمدونم رو بهم تحویل دادن و من وارد سالن انتظار شدم.

با چشم به دنبال ویلیام گشتم و کمی بعد با نشستن دستی روی شونه ام، سرم رو برگردوندم و به چشم هاش زل زدم.

در آغوشم کشید و زمزمه کرد:

-وای چقدر دلتنگت بودم دل آسا!

-منم همینطور!

به راه افتادیم.

ویلیام برعکس همیشه سعی نکرد که ازم تعریف کنه یا با حرف های عاشقانه اش حوصله ام رو سر ببره برعکس، اینبار سکوت اختیار کرده بود!

خودم به حرف اومدم، سوال های زیادی توی سرم بود که باید می پرسیدم!

-پدر الان کجاست؟!

ویلیام پوزخند عمیقی به روم زد:

-جالبه، پدر!!!

اخم هام درهم شد، ادامه داد:

-همون پدری که نقشه کشیدی و انداختیش پشت میله های زندان؟!

با بهت بهش زل زدم، وقتی دید سرجام خشک شدم بازوم رو گرفت و کشید:

-بیا، الان وقت بحث نیست فعلا کارهای مهم تری داریم مادمازل!

درون ماشینش که نشستیم ذهنم هنوز درگیر اون جمله ی چندش آوری بود که ویلیام به زبونش آورده بود!

با رسیدن به ویلای کوچولو و نقلی که توی مرکز نیویورک و تو خیابون معروفی واقع شده بود، بی حرف ریموت در بزرگ رو فشرد و ماشین وارد باغ ویلا شد!

با تعجب نگاهم رو به فواره هایی که در وسط چمن های تمیز و مرتب باغ می چرخیدن و آب رو به همه جا پخش می کردن خیره کردم که ماشین در زیر آلاچیق بزرگی که سایه انداخته بود متوقف شد و ویلیام سریعا به سمتم اومد و در رو باز کرد!

آروم پا روی سنگفرش گذاشتم، گوشیم مرتب زنگ می خورد و انگار به جز خودم ویلی رو هم عصبی کرده بود:

-گوشیت خودش رو کشت، زودباش جواب بده!

به دنبالش راهی سالنی شدم که چمدون به دست به اون سمت می رفت.

می دونستم پشت خط موبایل کیه، لابد مامان بود که نگرانم شده بود و انتظار داشت خبر از خودم بهش بدم و از دلواپسی نجات!

با طمانینه گوشی رو بیرون کشیدم، برعکس انتظارم شماره آترون و اسمش بود که روی گوشی نقش بسته بود!

کلافه رد دادم، با کی لج کرده بودم؟!

اونا الان توی ایران، با فرسنگ ها فاصله نگرانم بودن، حق نداشتم با خودخواهی و ناراحتی از اون جمله ویلی اونا رو از حالم بی خبر بذارم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
شماره آترون رو گرفتم که تنها یک بوق خورد و بعد صدای نگرانش پیچید توی گوشم:
-قرار نشد می ری اونور کلا فراموشمون کنی دل آسا که اگر اینطور باشه پشیمونم می کنی از اعتمادی که بهت کردم!
-متاسفم، گوشیم روی سایلنت بود و متوجه تماس هات نشدم!
-مادرت خیلی نگران بود، ازم خواهش کرد حالت رو جویا بشم وگرنه قصد مزاحمت نداشتم!
به لحن ناراحتش عادت نداشتم، برای دلجویی زمزمه کردم:
-معذرت می خوام، به مامان هم بگو حالم کاملا خوبه الانم تو ویلا پیش ویلیام هستم.
-جات امنه که؟!
-امن، خیلی امن!
-با واتساپ در ارتباط باش باهام، بد نیست گاهی هم از طریق لپ تابت با مامانت تصویری صحبت کنی شاید کمی رفع دلتنگی بشه!
-باشه آترون، مرسی.
-برو مواظب خودتم باش!
-فعلا، همچنین.
گوشی رو کلافه تر از قبل توی جیبم فرو کردم، ویلیام روی اولین راه پله منتهی به اتاق که کمی با سالن اصلی و اتاق رو به روییش فاصله داشت ایستاد و چمدونم رو روی پله دوم گذاشت:
-این ویلا رو به تازگی و بعد از رفتن شما خریدم، دلم می خواد مثل ویلای خودت بدونی و توش راحت باشی!
بی تفاوت روی مبل افتادم، پوزخندی به روش زدم:
-از کی یاد گرفتی تا این حد با من رسمی و مودب حرف بزنی ویلی؟!
جلوم نشست، دست هاش رو پشت گ*ردنش گذاشت و خیره بهم زل زد:
-یادم نمیاد هیچ وقت بهت بی احترامی کرده باشم، همیشه باهات با مهربونی و ادب حرف زدم!
عصبی خندیدم:
-اما این ویلیام با اون ویلیامی که همدستم بود توی دستگیر کردن کیان شهیادی هزار درجه فرق میکنه، می فهمی یا خودت رو زدی به نفهمیدن؟!
اخم کرد:
-وقتی بدون هیچ احساسی ولم می کنی و می ری ازم توقع چه رفتاری رو داری دل آسا؟ تو من رو شیفته خودت کردی ولی مثل یک دستمال زیر پاهات لهم کردی و رفتی ایران، یعنی من فقط برای تو یک همدست بودم برای دستگیری کیان شهیادی؟ نه حتی یک ذره بیشتر؟!
از جا بلند شدم، با خشم غریدم:
-تو بیخودی با خودت فکرهای غلط کردی و خیال بافتی، از اولم قرارمون همین بود که به من کمک کنی، قرار نبود دل ببندی!
-اگر دست خودم بود که هیچ وقت دل به توئه خودخواه نمی بستم که اصلا من رو نمی بینی، نه تنها من بلکه کلا ج*ن*س مخالف برات پشیزی ارزش نداره!
-من این جا نیستم واسه شنیدن این حرف ها ویلیام، وقتی اومدی فرودگاه دنبالم و برخلاف همیشه از این حرف های چرند تحویلم ندادی به خودم گفتم ایولا ویلی بالاخره سرعقل اومده ولی نمی دونستم آرامش قبل از طوفانه!
جلوم ایستاد، زل زد توی چشم هام:
-از یه عاشق توقع سر عقل اومدن رو داشتن واقعا انتظار بی جاییه، خیلی بی جا!
سرم رو بین دست هام گرفتم که به سمت آشپزخونه شیک و مدرن گوشه سالن رفت.
کمی بعد با دو فنجون شیرکاکائوی د*اغ برگشت و با گذاشتن سینی روی میز به جلوش اشاره کرد:
-بشین، باید در مورد کیان شهیادی مفصل صحبت کنیم!
از این که این بحث رو تموم کرده بود راضی بودم، حقیقتش این بود که من هیچ وقت ویلیام رو فراتر از یک دوست، دوست نداشتم و نگاهی به غیر از یک همراه، بهش نکردم!
نشستم، فنجون رو به سمتم گرفت و نگاهمون تلاقی کرد:
-عصبی می شی خیلی خوشکل تر می شی دل آسا!
فنجون رو گرفتم و به عقب تکیه زدم، جرعه ای خورد، ل*ب هاش رو با ز*ب*ون خیس کرد و پرسید:
-خب حالا تصمیمت چیه؟!
-تصمیم من واضحه، اعدام کیان شهیادی!
-به این آسونی ها نیست، مطمئنی همه ی همدست ها و کله گنده های پشت پدرت رو به زندان انداختی؟!
-فکر می کنم همینطور باشه، اون شب من مطمئن بودم که تمامی اعضای این باند توی اون مهمونی حضور داشتن، می شد گفت تمامی خلاف کارهای زیر سلطه پدر اون شب حاضر شده بودن از لاک و پیله ی حفاظتی دورشون خارج بشن، مگه این که شماها با تنبلی و بی عرضگی حریف به دام انداختنشون نشده باشید!
ویلیام اخم کرد:
-من اگر بی عرضه بودم که نصف این عملیات دونفره به باد فنا رفته بود و شما الان این جا جلوی من ننشسته بودی به متهم کردن من که قدرت ندارم!
-پس دلیل این سوال های عجیبت چیه؟ اون از جمله ی مسخره ات توی فرودگاه اینم از الان با این حرف های چندش آورت!
-من فقط نگرانتم، می دونم که اگر نتونسته باشی به طور کلی خلاف کارهای پشت پدرت رو گیر بندازی بعد از اعدام کیان شهیادی برای انتقام بهت حمله می کنن، اونا الان نمی دونن که تو قاتل اصلی پدرت و باندش بودی خیال می کنن دختر کیان شهیادی هستی که اون شب تونسته فرار کنه و گیر نیفتاده پس بهت افتخار کردن و کاری بهت نداشتن ولی با فهمیدن اینکه کیان با شهادت تو سرش می ره بالای چوبه دار فکر کردی چه رکبی می خورن و می فهمن تو مهره اصلی این بازی بودی؟!
-نه من مطمئنم که اون شب تمامی خلاف کارها همون جا بودن، من اونا رو می شناختم چون پدر برام ازشون صحبت کرده بود، همه ی اونایی که باید حضور داشته باشن بودن، خیالم راحته تو نترس!
-البته به غیر از یک نفر!
فنجون خالی از شیرکاکائو که مقابل چشمام رو میز قرار گرفت نگاهم از پاهای ویلیام سر خورد به چشم هاش که سریعا از جا بلند شد و پشت بهم ایستاد:
-فعلا بهتره این بحث رو ادامه ندیم، پاشو یه دوش بگیر و لباس هات رو عوض کن تا یکم حال و هوات عوض بشه، خیلی فرصت هست واسه صحبت در این باره!
بی حرف بلند شدم، خودمم از اون سرو وضع ناراضی بودم و دلم می خواست راحت باشم.
وارد اتاق که شدم لبخندی به تم انتخابی ویلیام زدم.
سبز و سفید!
ملایم و دوست داشتنی!
پس از خالی کردن چمدونم و چیدن لباس ها توی کمد و جابه جایی لوازمم، خودم رو داخل حموم انداختم و دوش کوتاهی گرفتم.
موهام رو با سشوار حالت دادم و با زدن مرطوب کننده به صورت و دست هام از بوی خوبش لحظه ای چشم هام رو بستم.
شلوارک و تاپ قرمزم رو تنم کردم و عطر همیشگیم رو زدم.
صندلم رو پام کردم و در نهایت از اتاق خارج شدم.
خبری از ویلیام نبود، صداش از باغ میومد.
ذهنم درگیر اون یک نفری بود که ویلیام ازش واهمه داشت!
بیرون رفتم، ویلیام روی صندلی های خوشکل نزدیک به استخر پر آبش نشسته بود و با باغبان مسن و مهربونی که مشغول کاشتن گل هایی توی باغچه ویلا بود گرم صحبت بودن!
به کنارش رفتم که دستش رو سایه بان صورتش کرد و نفس عمیقی کشید:
-دلم واسه این عطر دل انگیزت تنگ شده بود مادمازل!
روی صندلی کنارش نشستم و به باغبان سلام کوتاهی دادم که با خوشرویی جواب داد و بعد ازمون فاصله گرفت.
نگاهی به استخر انداختم، تمیز و پر آب!
-عمقش چقدره؟!
خندید:
-چیه؟ می خوای بری شنا؟!
شونه هام رو بی تفاوت بالا انداختم، نگاهش به بازوهای سفیدم بود:
-باید ضد آفتاب می زدی، حیفه پوستت برنزه بشه زیر آفتاب!
بی توجه به حرفش نگاهم رو به باغ دوختم:
-انتخابت عالیه، باغ قشنگیه!
-بعد از رفتن شماها دیگه به خودم گفتم ویلیام آماده باش برای زندگی بدون مادمازل، باید عادت کنی، به همین منوال این جا به دلم نشست و خریدمش!
-خیلی خوبه، خوشحالم که تونستی به خودت تکیه کنی و عادت بدی خودت رو به زمان و مکان!
-و به نبودن تو!
-اون یک نفر که ازش حرف زدی کیه ویلی؟!
-می خوای بدونی؟!
-معلومه!
-تنها کسی که اون شب تونست از دست ما فرار کنه، یعنی نبود، نمی دونم کلا از اولشم بود یا نبود، فقط می دونم اصلا ندیدمش!


کد:
شماره آترون رو گرفتم که تنها یک بوق خورد و بعد صدای نگرانش پیچید توی گوشم:

-قرار نشد می ری اونور کلا فراموشمون کنی دل آسا که اگر اینطور باشه پشیمونم می کنی از اعتمادی که بهت کردم!

-متاسفم، گوشیم روی سایلنت بود و متوجه تماس هات نشدم!

-مادرت خیلی نگران بود، ازم خواهش کرد حالت رو جویا بشم وگرنه قصد مزاحمت نداشتم!

به لحن ناراحتش عادت نداشتم، برای دلجویی زمزمه کردم:

-معذرت می خوام، به مامان هم بگو حالم کاملا خوبه الانم تو ویلا پیش ویلیام هستم.

-جات امنه که؟!

-امن، خیلی امن!

-با واتساپ در ارتباط باش باهام، بد نیست گاهی هم از طریق لپ تابت با مامانت تصویری صحبت کنی شاید کمی رفع دلتنگی بشه!

-باشه آترون، مرسی.

-برو مواظب خودتم باش!

-فعلا، همچنین.

گوشی رو کلافه تر از قبل توی جیبم فرو کردم، ویلیام روی اولین راه پله منتهی به اتاق که کمی با سالن اصلی و اتاق رو به روییش فاصله داشت ایستاد و چمدونم رو روی پله دوم گذاشت:

-این ویلا رو به تازگی و بعد از رفتن شما خریدم، دلم می خواد مثل ویلای خودت بدونی و توش راحت باشی!

بی تفاوت روی مبل افتادم، پوزخندی به روش زدم:

-از کی یاد گرفتی تا این حد با من رسمی و مودب حرف بزنی ویلی؟!

جلوم نشست، دست هاش رو پشت گ*ردنش گذاشت و خیره بهم زل زد:

-یادم نمیاد هیچ وقت بهت بی احترامی کرده باشم، همیشه باهات با مهربونی و ادب حرف زدم!

عصبی خندیدم:

-اما این ویلیام با اون ویلیامی که همدستم بود توی دستگیر کردن کیان شهیادی هزار درجه فرق میکنه، می فهمی یا خودت رو زدی به نفهمیدن؟!

اخم کرد:

-وقتی بدون هیچ احساسی ولم می کنی و می ری ازم توقع چه رفتاری رو داری دل آسا؟ تو من رو شیفته خودت کردی ولی مثل یک دستمال زیر پاهات لهم کردی و رفتی ایران، یعنی من فقط برای تو یک همدست بودم برای دستگیری کیان شهیادی؟ نه حتی یک ذره بیشتر؟!

از جا بلند شدم، با خشم غریدم:

-تو بیخودی با خودت فکرهای غلط کردی و خیال بافتی، از اولم قرارمون همین بود که به من کمک کنی، قرار نبود دل ببندی!

-اگر دست خودم بود که هیچ وقت دل به توئه خودخواه نمی بستم که اصلا من رو نمی بینی، نه تنها من بلکه کلا ج*ن*س مخالف برات پشیزی ارزش نداره!

-من این جا نیستم واسه شنیدن این حرف ها ویلیام، وقتی اومدی فرودگاه دنبالم و برخلاف همیشه از این حرف های چرند تحویلم ندادی به خودم گفتم ایولا ویلی بالاخره سرعقل اومده ولی نمی دونستم آرامش قبل از طوفانه!

جلوم ایستاد، زل زد توی چشم هام:

-از یه عاشق توقع سر عقل اومدن رو داشتن واقعا انتظار بی جاییه، خیلی بی جا!

سرم رو بین دست هام گرفتم که به سمت آشپزخونه شیک و مدرن گوشه سالن رفت.

کمی بعد با دو فنجون شیرکاکائوی د*اغ برگشت و با گذاشتن سینی روی میز به جلوش اشاره کرد:

-بشین، باید در مورد کیان شهیادی مفصل صحبت کنیم!

از این که این بحث رو تموم کرده بود راضی بودم، حقیقتش این بود که من هیچ وقت ویلیام رو فراتر از یک دوست، دوست نداشتم و نگاهی به غیر از یک همراه، بهش نکردم!

نشستم، فنجون رو به سمتم گرفت و نگاهمون تلاقی کرد:

-عصبی می شی خیلی خوشکل تر می شی دل آسا!

فنجون رو گرفتم و به عقب تکیه زدم، جرعه ای خورد، ل*ب هاش رو با ز*ب*ون خیس کرد و پرسید:

-خب حالا تصمیمت چیه؟!

-تصمیم من واضحه، اعدام کیان شهیادی!

-به این آسونی ها نیست، مطمئنی همه ی همدست ها و کله گنده های پشت پدرت رو به زندان انداختی؟!

-فکر می کنم همینطور باشه، اون شب من مطمئن بودم که تمامی اعضای این باند توی اون مهمونی حضور داشتن، می شد گفت تمامی خلاف کارهای زیر سلطه پدر اون شب حاضر شده بودن از لاک و پیله ی حفاظتی دورشون خارج بشن، مگه این که شماها با تنبلی و بی عرضگی حریف به دام انداختنشون نشده باشید!

ویلیام اخم کرد:

-من اگر بی عرضه بودم که نصف این عملیات دونفره به باد فنا رفته بود و شما الان این جا جلوی من ننشسته بودی به متهم کردن من که قدرت ندارم!

-پس دلیل این سوال های عجیبت چیه؟ اون از جمله ی مسخره ات توی فرودگاه اینم از الان با این حرف های چندش آورت!

-من فقط نگرانتم، می دونم که اگر نتونسته باشی به طور کلی خلاف کارهای پشت پدرت رو گیر بندازی بعد از اعدام کیان شهیادی برای انتقام بهت حمله می کنن، اونا الان نمی دونن که تو قاتل اصلی پدرت و باندش بودی خیال می کنن دختر کیان شهیادی هستی که اون شب تونسته فرار کنه و گیر نیفتاده پس بهت افتخار کردن و کاری بهت نداشتن ولی با فهمیدن اینکه کیان با شهادت تو سرش می ره بالای چوبه دار فکر کردی چه رکبی می خورن و می فهمن تو مهره اصلی این بازی بودی؟!

-نه من مطمئنم که اون شب تمامی خلاف کارها همون جا بودن، من اونا رو می شناختم چون پدر برام ازشون صحبت کرده بود، همه ی اونایی که باید حضور داشته باشن بودن، خیالم راحته تو نترس!

-البته به غیر از یک نفر!

فنجون خالی از شیرکاکائو که مقابل چشمام رو میز قرار گرفت نگاهم از پاهای ویلیام سر خورد به چشم هاش که سریعا از جا بلند شد و پشت بهم ایستاد:

-فعلا بهتره این بحث رو ادامه ندیم، پاشو یه دوش بگیر و لباس هات رو عوض کن تا یکم حال و هوات عوض بشه، خیلی فرصت هست واسه صحبت در این باره!

بی حرف بلند شدم، خودمم از اون سرو وضع ناراضی بودم و دلم می خواست راحت باشم.

وارد اتاق که شدم لبخندی به تم انتخابی ویلیام زدم.

سبز و سفید!

ملایم و دوست داشتنی!

پس از خالی کردن چمدونم و چیدن لباس ها توی کمد و جابه جایی لوازمم، خودم رو داخل حموم انداختم و دوش کوتاهی گرفتم.

موهام رو با سشوار حالت دادم و با زدن مرطوب کننده به صورت و دست هام از بوی خوبش لحظه ای چشم هام رو بستم.

شلوارک و تاپ قرمزم رو تنم کردم و عطر همیشگیم رو زدم.

صندلم رو پام کردم و در نهایت از اتاق خارج شدم.

خبری از ویلیام نبود، صداش از باغ میومد.

ذهنم درگیر اون یک نفری بود که ویلیام ازش واهمه داشت!

بیرون رفتم، ویلیام روی صندلی های خوشکل نزدیک به استخر پر آبش نشسته بود و با باغبان مسن و مهربونی که مشغول کاشتن گل هایی توی باغچه ویلا بود گرم صحبت بودن!

به کنارش رفتم که دستش رو سایه بان صورتش کرد و نفس عمیقی کشید:

-دلم واسه این عطر دل انگیزت تنگ شده بود مادمازل!

روی صندلی کنارش نشستم و به باغبان سلام کوتاهی دادم که با خوشرویی جواب داد و بعد ازمون فاصله گرفت.

نگاهی به استخر انداختم، تمیز و پر آب!

-عمقش چقدره؟!

خندید:

-چیه؟ می خوای بری شنا؟!

شونه هام رو بی تفاوت بالا انداختم، نگاهش به بازوهای سفیدم بود:

-باید ضد آفتاب می زدی، حیفه پوستت برنزه بشه زیر آفتاب!

بی توجه به حرفش نگاهم رو به باغ دوختم:

-انتخابت عالیه، باغ قشنگیه!

-بعد از رفتن شماها دیگه به خودم گفتم ویلیام آماده باش برای زندگی بدون مادمازل، باید عادت کنی، به همین منوال این جا به دلم نشست و خریدمش!

-خیلی خوبه، خوشحالم که تونستی به خودت تکیه کنی و عادت بدی خودت رو به زمان و مکان!

-و به نبودن تو!

-اون یک نفر که ازش حرف زدی کیه ویلی؟!

-می خوای بدونی؟!

-معلومه!

-تنها کسی که اون شب تونست از دست ما فرار کنه، یعنی نبود، نمی دونم کلا از اولشم بود یا نبود، فقط می دونم اصلا ندیدمش!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122


مخصوص کپیست
کد:
انعام کلانی بهش دادم که توی اون صبح دل انگیز نیویورک چشم هاش برق زد و اینبار بیشتر تعظیم کرد و با حرکت دستم عقب رفت، کمی بعد دیگه ندیدمش!
با خیال راحت و با ولع مشغول خوردن املت شدم که بی نظیر بود!
دلسترش از بس گ*از داشت اشک رو توی چشم هام نشوند.
با خونسردی تمام، صبحونه رو تا ته خوردم، نمی دونم امروز چرا اینطوری شده بودم، احساس خوبی داشتم!
بعد از صرف صبحونه از جا بلند شدم و خودم رو به پیشخوان رسوندم.
صورت حساب رو گرفتم و خوشحال شدم که محافظمم یه چیزایی گرفته و خورده بود!
توی ماشین که نشستم گفتم:
-بریم مرکز خرید، یه جایی که چیزهاش بهترین مارک باشه و بهترین برند!
تا رسیدن به مقصد باز هم خیره به خیابون های اطرافم چشم دوختم، کمی بعد گوشیم زنگ خورد و بعد از اینکه بیرون کشیدم نگاهم خیره شد روی اسم آترون!
سریع تماس رو وصل کردم:
-سلام.
-سلام خوبی؟ چه خبر؟!
-ممنون خوبم، سلامتیت خبری نیست اما انگار خبرا دست توئه، می دونی منتظرم ازت دو تا خبر خوب بشنوم!
صدای خنده اش توی گوشی پیچید:
-بله می دونم، امروز زنگ زدم واسه یکیش که خوش خبری بهت بدم، شرکت نقلی شیک و خیلی دنج تو یک جای عالی تو مرکز شهر تهران واست پیدا کردم، یه محله خلوت و آروم که بتونی خیلی راحت کار کنی!
با شوق خندیدم:
-چرا عکس هاش رو واسم نفرستادی؟ می دونی که چقدر کنجکاوم!
-آره می دونم، البته اولین بار که برای دیدنش رفتم صاحب ملک عجله داشت و بهم فرصت عکس گرفتن نداد اما امروز حتما عکس می گیرم و برات میذارم در صورتی که مورد پسندت شد بگو تا قولنامه کنم فقط باید خودت بیای برای امضا و کارهای انتقال سند!
-نه آترون نیازی به من نیست، تو تموم کارها رو انجام بده و سند رو شش دونگ بزن به اسم مامان، من و مامان نداریم هرچیزی متعلق به منه واسه مامان هم هست!
-عالیه پس تا تو برگردی من دیزاین و دکوراسیون شرکتتم ردیف کردم انشاالله یه ویلا هم پیدا بشه دیگه گله!
-تو می تونی، می دونم حسابی انداختمت تو زحمت!
-دیگه از این حرف ها نزنی ها ناراحت می شم، من برم به کارهام برسم، هر موقع عکس ها رو تهیه کردم واست می فرستم!
-مرسی.
گوشی رو مجدد توی جیبم برگردوندم و نفس راحتی کشیدم.
خوشحال بودم که سرمایه ام بیخودی هدر نمی ره، باید سود می کردم، باید بزرگ و مشهور می شدم مثل زمانی که توی نیویورک بودیم و کیان شهیادی از ز*ب*ون ها نمی افتاد اینبار باید اسم من از ز*ب*ون ها نیفته، نباید مثل آدم های بلاتکلیف و بیکار و بی مصرف ول می چرخیدم، باید از تمام هنرهام استفاده می کردم تا بتونم توی ایران هم اونی بشم که همه می شناسن و ارتباط خوبی با مردم داشته باشم!
با توقف ماشین پریدم پایین، در رو کمی محکم بهم کوبیدم و رو به محافظ گفتم:
-خودت رو خسته نکن، همین جا بمون اگر بهت احتیاج داشتم زنگ می زنم!
-ولی خانوم...!
حرفش رو قطع کردم:
-نگران نباش، من چیزیم نمی شه!
به ناچار سری تکون داد، خودم رو کمی جمع و جور کردم و عینکم رو بالاتر آوردم.
وارد شدم، دلم می خواست نه تنها واسه خودم بلکه برای ویلی، مامان، آترون و هارپر هم خرید کنم، دلم می خواست هر چیزی که می بینم رو بخرم.
با غرور پا توی مغازه ها می گذاشتم، این شهر ناخودآگاه توی وجودم حس خوب تزریق می کرد انگار که این جا یک آدم دیگه می شدم آدمی که سرشناس و مشهوره و عکسش توی تمامی مجلات مد خودنمایی میکنه!
با یادآوری دنیای مد، نگاه و صورت مایکل نقش بست جلوی چشم هام، واقعا خوشحال بودم و خدا رو شاکر از اینکه نگذاشته بودم خون یک انسان به خاطر من به ناحق ریخته بشه، من کثیف نبودم نه خودم و نه ذاتم!
پس از خریدهای زیادی که کردم همه رو جمع آوری کردم و خسته گوشیم رو بیرون آوردم.
دقایقی بعد محافظ بهم نزدیک شد و تمامی خریدها رو به راحتی برداشت و با هم از مرکز خارج شدیم.
نگاهم که به روی ساعتم افتاد با تعجب زمزمه کردم:
-یعنی من سه ساعت تمام مشغول خرید بودم؟!
محافظ خریدهام رو با احتیاط درون صندوق جا داد، سوار شدیم که با ناراحتی زمزمه کردم:
-بریم سر خاک اهورا، دلم براش خیلی تنگ شده!
با ناراحتی اطاعت کرد، قبلا این بادیگارد برای عمارت پدر کار می کرد پس مسلما باید خوب می دونست اهورا رو کجا به خاک سپردیم!
با رسیدن به قبرستان با بغض از ماشین پایین اومدم، محافظ عینک دودی اش رو روی چشم هاش گذاشت و نزدیک ماشین ایستاد.
خودم رو به قبر رسوندم و نیم ساعت تمام با برادرم که برادر خونی امم نبود دردودل کردم و زار زدم!
دلم خیلی برای اهورا می سوخت، ای کاش حداقل ناکام از دنیا نمی رفت!
بعد از برخاستن از سرخاکش لبخند محوی زدم:
-خوشحالم که دارم حق تو رو هم از کیان شهیادی می گیرم ، تو که هیچ وقت زندگی نکردی و همیشه فدایی خودخواهی های پدر شدی!
با قدم هایی که حالا برای کشتن کیان شهیادی مصمم تر شده بود به سمت ماشین رفتم و با چشم هام از اهورای تنها و عاشق خداحافظی کردم!
×××

ویلی سر میز نشست و زل زد بهم:
-دستور دادم غذای ایرانی درست کنن امروز که مخصوص تو باشه!
لبخندی به روش زدم، میزی که چیده شده بود حسابی وسوسه برانگیز بود و باعث می شد اشتهات حسابی باز بشه.
از اینکه مهمون ویلی بودم خیلی احساس راحتی می کردم، مطمئنا اگر ویلی نبود نمی تونستم توی هتل های نیویورک مدت زیادی دووم بیارم!
مشغول خوردن شدیم که باز ویلی به حرف اومد:
-مرسی برای کادوها، واقعا چیزهای خوشکلی بودن که حسابی به دلم نشستن، واقعا تو خیلی خوش سلیقه ای بانوی شرقی!
خنده ی کوتاهی کردم:
-قابلت رو ندارن!
-محافظ برام تعریف کرد دعوتش کردی صبحونه بخوره، از کی اینهمه مهربون شدی خوشکل خانوم؟!
-خب وقتی من تا این حد گرسنمه مگه می شه اون محافظ گرسنه نباشه؟ اونم بالاخره آدمه!
سری تکون داد و لیوان دوغ رو به سمتم گرفت:
-رفته بودی سوغاتی بخری؟!
با تمسخر به روم خندید، بی توجه لبخند زدم:
-یه جورایی آره، دلم می خواست بدونن توی ذهنم زنده بودن و به یادشون بودم!
-پس می تونم به خودم امیدوار باشم که توی ذهن تو حضور دارم، چون واسم کادو خریدی!
-خب معلومه، تو برای من یه دوست خیلی خوبی!
-کاش فراتر از یک دوست بودم برات دل آسا!
×××

سرانجام روز موعود فرا رسید!
ویلیام همه چیز رو برای دیدار من و کیان شهیادی حاضر کرده بود، بی صبرانه منتظر بودم تا ببینمش و تلافی تموم زجرهایی که توی این سال ها کشیدم رو جبران کنم، یه جوری می خواستم وقتی می فهمه من رسواش کردم و زمین میخوره فقط عکس العملش رو ببینم و ل*ذت ببرم از عذاب کشیدنش!
وقتی یادم میفته چطوری با نامردی تمام، اهورا رو از تنها دل بستگیش توی این دنیای لعنتی جدا کرد، با نقشه هاش و اجبار کردن سریتا و ویلی، برای آناهیتا پاپوش درست کرد و اون رو درگیر کرد بدون اینکه حتی فکر کنه این بلاها رو داره سر بچه ی خودش میاره با بی رحمی تمام خط کشید روی عقاید و زندگی تنها پسرش که از قضا هم خون خودشم بود ازش بیزار می شم، دلم می خواد زنده زنده پو*ست تنش رو جدا کنم تا بفهمه من و اهورا رو مهره ی بازی خودش قرار دادن و مدام مثل توپ فوتبال پرتمون کردن اینور و اونور چه عواقبی در پی داره!
حیف!
فقط حیف که اهورا نبود تا این روزها رو ببینه، شاید اگرم بود دل به حال این مرد می سوزوند که پشت میله های زندانه و توی انفرادی، اینکه به زودی به دار آویخته می شه مطمئنا واسه روح لطیف اهورا فاجعه ای عمیق بود!
پس همون بهتر که نبود چون من به هیچ عنوان حاضر نبودم از تصمیمی که گرفته بودم صرف نظر کنم!
رئیس پلیس نیویورک که از همکاری من برای دستگیری باند کیان شهیادی باخبر بود با دیدنم به شدت ادای احترام کرد و خوش آمدی غلیظ بهم گفت که باعث شد لبخند روی ل*ب های ویلیام که در کنارم ایستاده بود نقش ببنده.
تشکر کوتاهی کردم، هنوزم عادت نکرده بودم کاملا از لاک سردی و نقاب گذشته ام بیام بیرون.
روی صندلی نشستم، بدون هیچ استرسی!
ویلیام به همراه رئیس پلیس رفته بودن برای آوردن پدر به اتاق گفتگو و من داشتم حرف هایی رو که می خواستم بهش بزنم رو مرور می کردم، باید هرچیزی رو که توی دلم تموم این سال ها تلنبار شده بود، مثل یک غده ی چرکی سرباز می کرد و بیرون می ریخت قبل از اینکه خفه ام کنه!
دست هام رو تکونی دادم، باید جوری ماتش می کردم که خیال نکنه کسی نیست توی این دنیا که بتونه کیان شهیادی رو به دام بندازه!
ویلی با هول داخل شد، نگاهی به چهره ام انداخت و پرسید:
-آماده ای؟!
از جا بلند شدم:
-خیلی وقته که در انتظار این روزم، مطمئن باش کاملا آماده ام!
-اون می خواد عصبانیت کنه، سعی کن حتی الامکان خونسردیت رو حفظ کنی!
-بهتره کمتر نگران من باشی، می دونی که می تونم از خودم مراقبت کنم.
ویلیام دیگه حرفی نزد، با هم وارد اتاق گفتگو شدیم و دقایقی بعد ویلی ترکم کرد و من پشت به در ورودی ایستادم!
هنوز خبری از کیان شهیادی نشده بود، صدای باز شدن قفل در آهنی اتاق نشون از وارد شدن کسی می داد!
کمی بعد عطر تلخش توی دماغم پیچید و تموم سال های زندگی در کنار این مرد خودخواه مثل پرده از جلوی چشم هام گذر کرد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
هنوز نمی دونست که من انداختمش توی این دام!
نمی دونست که قاتلش دخترش بوده که یک عمر بزرگش کرده و به قول معروف مار توی آستین پرورش داده!
روی صندلی نشوندنش، این رو از صداهایی که میومد و صندلی که روی زمین کشیده می شد متوجه شدم.
-تو کی هستی؟!
پوزخند تلخی زدم!
آروم برگشتم سمتش، صورتم توی تاریک و روشن اتاق زیاد مشخص نبود، نور کمی که از گوشه اتاق از طریق یک لامپ کوچیک تابیده می شد جوری بود که فقط قسمتی رو که میز و صندلی قرار داشت رو کاملا روشن می کرد اما اطراف رو به صورت یه هاله نه کاملا روشن!
هنوز متوجه نشده بود کسی که جلوش ایستاده، کسی هست که قراره طناب دار رو دور گ*ردنش بندازه، کسی که واسطه ی این کار می شه و یک کشور یا حتی یک جهان رو از خون کثیف و رذالت هاش پاک می کنه تا بازی با جون جوون های مردم براشون نشه پول ساز و مایه کسب و کار!
جلوتر رفتم، دست هام رو روی تکیه گاه صندلی گذاشتم و کمی به جلو خم شدم، با دیدن صورتم مثل برق گرفته ها سر جا خشکش زد!
خواست بلند بشه که دست هام رو بالا آوردم:
-نه نه جناب شهیادی، من اصلا لایق این نیستم که شما، مرد به این بزرگی جلوی پای من حقیر بلند بشید!
مات نگاهم کرد، نمی تونست باور کنه حضورم رو توی این سلول کوچیک!
هه!
هنوز دلیل واقعیِ بودنم رو نفهمیده بود، که مطمئنا در اون صورت شاید سکته می کرد و قبل از اعدام خودش از دست می رفت!
-تو، اینجا چیکار می کنی دل آسا؟! نباید میومدی اینجا!
-چرا نباید؟ ناسلامتی شما پدر منی، من از خون شما هستم، چطور انتظار داشتید برای نجات شما نیام؟!
تموم جملاتم، تموم حرف هام نشون از تمسخر و تحقیرش می داد، دلم می خواست شخصیتش رو تخریب کنم، دلم می خواست به جبران تموم اون سال هایی که مادرم رو عذاب داد و هونیاک رو زجر داد ازش انتقام بگیرم!
-من کاری نکردم دل آسا، به زودی از اینجا آزاد می شم تو فقط باید مواظب مادرت باشی تا من از اینجا خلاص بشم!
-زیادی امیدواری کیان خان، از کجا معلومه که به این زودیا از اینجا بیای بیرون؟!
اخم کرد، با دست هایی که در گرو دستبند بودن پیشونیش رو خاروند و زل زد بهم:
-منظورت رو نمی فهمم!
-من برات توضیح می دم تا خوب بفهمی!
عقب رفتم:
-من رو می بینی؟ توی تاریکی ایستادم و به صورت یک سایه دارم تماشات می کنم، تموم این سال ها مثل یک سایه دنبالت اومدم و از تموم گندکاریات از تموم ک*ثافت کاریات باخبر بودم، وقتی ظالمانه بچه دزدیدی، سرقت کردی، دزدی بی آبرو کردن زن های شوهر دار و هزارجور کوفت و زهرمار دیگه من دیدم و دم نزدم، دیدم و سکوت کردم چون حس کردم پدرمی، نمی تونستم بندازمت تو هلفدونی، نمی تونستم تو رو توی زندان و پشت میله های سردش ببینم و خودم راحت بیرون چرخ بزنم، نمی تونستم کیان شهیادی، من برعکس تو وجدان داشتم، نمی خواستم پلیس ها از کارهات باخبر بشن وگرنه از همون موقعی که من رو وارد باندت کردی ازت مدرک جمع کرده بودم، فیلم و عکس و سند و چیزهایی که فقط چندتاشون کافی بود تا حکم اعدامت صادر بشه اما دست و دلم می لرزید، نمی تونستم خودم رو راضی کنم که گیرت بندازن چون تو رو همیشه پدر خودم می دونستم خبر نداشتم تو حتی پدرمم نیستی حتی خونت توی این رگ ها نیست، نمی دونستم، نمی دونستم...!
صدای فریادهام سکوت سهمگین اتاقک رو می شکست، از هیجان و عصبانیت و چرخش هام حسابی گرمم شده بود و موهام توی صورتم ریخته بود!
پدر توی بهت بود، شاید توی این دنیا نبود ولی می دونستم که تموم حرف هام رو مو به مو شنیده و حالا فهمیده خنجری که از پشت توی کمرش فرو رفته دخترش بوده، دل آسا!
-وقتی فهمیدم پدرم نیستی و تموم این سال ها با هویت جعلیت گولم زدی، از پدر واقعیم از کشور مادریم دورم کردی ازت بیزار شدم، وقتی برام تعریف کردن زندگی و آینده ی مادرم رو تباه کردی ازت کینه به دل گرفتم، حق خودم واسم اینقدر مهم نبود که حق مادرم برام اهمیت داشت، تو حق نداشتی با عشق و حس مادرم بازی کنی، درسته که برادرت رو کشته بودن اما قاتلی که باید قصاص می شد هونیاک نبود، اون بی گناه بود و الکی مجازات شد، تو مجازاتش کردی، تو با گرفتن عشقش با گرفتن بچه اش بدترین امتحان زندگی رو ازش گرفتی، موهبت های الهی که نصیبش شده بود رو با بی رحمی برای خودت خواستی غافل از اینکه خدایی هم بالاسر شاهد و ناظره و یک روز برای این کارت مجازاتت می کنه!
دست هام رو روی میز کوبیدم، تکون سختی خورد و توی چشم های خشمگینم خیره شد:
-حالا اون روز رسیده، اون روزی که قراره منتقم درسا رحیمی، مادر بیچاره ام و زن قانونی و شرعیت زجری که تموم این سال ها بهش دادی رو بهت بده، سختی هایی که کشیده رو برات جبران کنه، نابودش کردی و نابودت کنه، از حق طبیعی خودش جداش کردی و از حق طبیعیت جدات کنه، من اومدم تا حقت رو بذارم کف دستت کیان شهیادی، اومدم تا با قصاصت آتیش این دل رو خاموش کنم، تا بتونم بعد از سال ها با آرامش زندگی کنم بدون وجود تو، بدون دستوراتت، بدون اینکه اینهمه شبانه روز غرق بشم توی فساد و فحشاء و ک*ثافت و زندگی لجنی که تو برامون درست کرده بودی!
ساکت شدم، نفس کم آورده بودم!
هنوز هم تخلیه نشده بودم، هنوز هم دلم می خواست هوار بکشم، دلم می خواست حتی سرش رو بگیرم و بزنم به دیوار تا شاید کمی دردهای قلبم رو تسکین بدم!
-تو هیچی از من نمی دونی، با این حرف ها و با این کارهات داری خودت رو توی بد مخمصه ای می اندازی، می دونم که اون درسای بد ذات تو رو شستشوی مغزی داده و برعلیه من پرت کرده و فرستادتت اینجا اما به همون خدایی که می گی شاهد و ناظر بوده قسم می خورم که همیشه دوستت داشتم و تو رو کاملا دختر خودم می دونستم، برای همین هم دلیلی نداشت تو رو از گذشته با خبر کنم چون نمی خواستم فکرت درگیر بشه نمی خواستم خیال کنی تو برام با اهورا متفاوتی نمی خواستم حس کنی به تو یک جور دیگه نگاه می کنم، تا موقعی که بی خبر بودی فرق می کرد چون حساس نبودی، رفتارام رو سوء تعبیر نمی کردی به قول خودت پدرت بودم، تو من رو دوست داشتی منم برات هیچ وقت کم نذاشتم این رو با اطمینان می تونم بگم که من پدری رو در حقت تموم کرده بودم، شاید برای اهورا برای پسر خودم گاهی کم گذاشته باشم اما می دونم که برای تو هیچ موقع کم و کسری نذاشتم و تا ب بسم الله رو می گفتی من تا آخرش برات رفته بودم!
خودم رو بهش رسوندم، دستم رو روی تکیه گاه صندلیش گذاشتم و نالیدم:
-اما همه چیز پول نبود پدر، همه چیز اون چیزهایی نبود که شما به خیال خودتون فکر می کردید که واسه من کم نذاشتید و منم منکر نمی شم، موافقم که توی خیلی موارد از همه ی زنان نیویورک سرترم چون پدر مقتدری مثل شما پشتیبانم بوده اما شما نخواستید درک کنید که من به محبت و بودن اطرافیانمم احتیاج داشتم، لازم بود گذشته ام رو بدونم، لازم بود بهم بگید که من شهیادی نیستم، من دختر شما نبودم پدر این من رو خیلی آزار می ده چون از حق طبیعی خودم دورم کردید، مامان خواست بهم بگه و شما با تهدید جلوی زبونش رو گرفتید و قفل زدید بهش تا جرات نکنه پیش من چیزی رو فاش کنه!
-چون دوستت داشتم، برام عزیز بودی و نمی خواستم که از دستت بدم!
-اگر به من می گفتید قرار نبود شما رو رها کنم، قرار نبود اون قدر بی رحم باشم که پشت پا به زحمت هایی که برام کشیدید بزنم و برم سمت هونیاک!
-می زدی، مثل الان که خنجر شدی و داری توی قلبم فرو می ری!
تنم لرزید، دست هام شل شد و خودم رو از صندلی جدا کردم، پوزخندی به روم زد:
-هیچ وقت فکر نمی کردم روزی تو من رو لو بدی، حتی بیش تر از اهورا تو رو قبول داشتم چون می دیدم که برعکس ج*ن*س لطیفی که داشتی از صدتا مرد مردتر و قوی تر بودی، تو از هیچی واهمه نداشتی واسه همینم همیشه روت حساب کرده بودم و توی تموم کارهام از تو مشورت می گرفتم!
-دیگه واسه این حرف ها خیلی دیر شده کیان خان، من دیگه اون احمق سابق نیستم که طلسمم کنی توی اون عمارت که هر کاری که خودت می گی رو برات انجام بدم و مثل غلام حلقه به گوشت باهام رفتار کنی، من اینجام تا تقاص سال ها زجر و عذابی که خودم و مادرم کشیدیم رو ازت بگیرم، باید مثل مادرم که هیچ خوشی ندید توام به سزای اعمالت برسی!
-تو نمی تونی در برابر من باایستی بچه جون، یادت نره که من کی هستم!
-مثلا می خوای چی کار کنی؟!
نیشخندی زدم و ادامه دادم:
-اصلا توی این چاردیواری چه کاری از دستت بر میاد که بخوای انجام بدی؟!
-خیال می کنی اون بیرون آدم ندارم؟!
-بس کن کیان شهیادی بسه، تو حتی اون قدری جرمت و پرونده ات سنگینه که حتی نمی تونی با وکیلت تماسی برقرار کنی، حالا چطوری می خوای با آدم های نامرئی اون بیرونت در ارتباط باشی؟!
تو چشم هام زل زد، خم شدم جلوش:
-اون قدری ازت مدرک دارم که تا آخر این هفته سرت بالای چوبه دار باشه، البته به نظر من مرگ برات حیفه چون یه لحظه اس و راحت می شی، اگر دست من بود زجرکشت می کردم، کاری می کردم روزی ده هزار بار آرزوی مرگ کنی و حتی عزرائیلم به سراغت نیاد!
-می بینم که مار تو آستینم پرورش دادم، خوشم میاد الان مطمئن شدم که اونی شدی که می خواستم، انقدر قوی شدی که حالا خودمم حریفت نشم، تو اینی که الان هستی هم مدیون منی، اگر پیش اون هونیاک بودی الان یه دختر نازنازی و لوس و بچه ننه بار اومده بودی که خیلی وقت بود شوهرت داده بود و الان بچه دورت ریخته بود، اما الان چی هستی؟ خودت فکرش رو بکن و بعد من رو قضاوت کن لعنتی!
با صدای فریادش سربازی که بیرون اتاقک قدم رو، می رفت اخطار داد و تذکر که صدامون رو کنترل کنیم!
ل*ب هام رو جویدم، سردرد بدی به سراغم اومده بود که اذیتم می کرد.
از جا بلند شد:

کد:
هنوز نمی دونست که من انداختمش توی این دام!
نمی دونست که قاتلش دخترش بوده که یک عمر بزرگش کرده و به قول معروف مار توی آستین پرورش داده!
روی صندلی نشوندنش، این رو از صداهایی که میومد و صندلی که روی زمین کشیده می شد متوجه شدم.
-تو کی هستی؟!
پوزخند تلخی زدم!
آروم برگشتم سمتش، صورتم توی تاریک و روشن اتاق زیاد مشخص نبود، نور کمی که از گوشه اتاق از طریق یک لامپ کوچیک تابیده می شد جوری بود که فقط قسمتی رو که میز و صندلی قرار داشت رو کاملا روشن می کرد اما اطراف رو به صورت یه هاله نه کاملا روشن!
هنوز متوجه نشده بود کسی که جلوش ایستاده، کسی هست که قراره طناب دار رو دور گ*ردنش بندازه، کسی که واسطه ی این کار می شه و یک کشور یا حتی یک جهان رو از خون کثیف و رذالت هاش پاک می کنه تا بازی با جون جوون های مردم براشون نشه پول ساز و مایه کسب و کار!
جلوتر رفتم، دست هام رو روی تکیه گاه صندلی گذاشتم و کمی به جلو خم شدم، با دیدن صورتم مثل برق گرفته ها سر جا خشکش زد!
خواست بلند بشه که دست هام رو بالا آوردم:
-نه نه جناب شهیادی، من اصلا لایق این نیستم که شما، مرد به این بزرگی جلوی پای من حقیر بلند بشید!
مات نگاهم کرد، نمی تونست باور کنه حضورم رو توی این سلول کوچیک!
هه!
هنوز دلیل واقعیِ بودنم رو نفهمیده بود، که مطمئنا در اون صورت شاید سکته می کرد و قبل از اعدام خودش از دست می رفت!
-تو، اینجا چیکار می کنی دل آسا؟! نباید میومدی اینجا!
-چرا نباید؟ ناسلامتی شما پدر منی، من از خون شما هستم، چطور انتظار داشتید برای نجات شما نیام؟!
تموم جملاتم، تموم حرف هام نشون از تمسخر و تحقیرش می داد، دلم می خواست شخصیتش رو تخریب کنم، دلم می خواست به جبران تموم اون سال هایی که مادرم رو عذاب داد و هونیاک رو زجر داد ازش انتقام بگیرم!
-من کاری نکردم دل آسا، به زودی از اینجا آزاد می شم تو فقط باید مواظب مادرت باشی تا من از اینجا خلاص بشم!
-زیادی امیدواری کیان خان، از کجا معلومه که به این زودیا از اینجا بیای بیرون؟!
اخم کرد، با دست هایی که در گرو دستبند بودن پیشونیش رو خاروند و زل زد بهم:
-منظورت رو نمی فهمم!
-من برات توضیح می دم تا خوب بفهمی!
عقب رفتم:
-من رو می بینی؟ توی تاریکی ایستادم و به صورت یک سایه دارم تماشات می کنم، تموم این سال ها مثل یک سایه دنبالت اومدم و از تموم گندکاریات از تموم ک*ثافت کاریات باخبر بودم، وقتی ظالمانه بچه دزدیدی، سرقت کردی، دزدی بی آبرو کردن زن های شوهر دار و هزارجور کوفت و زهرمار دیگه من دیدم و دم نزدم، دیدم و سکوت کردم چون حس کردم پدرمی، نمی تونستم بندازمت تو هلفدونی، نمی تونستم تو رو توی زندان و پشت میله های سردش ببینم و خودم راحت بیرون چرخ بزنم، نمی تونستم کیان شهیادی، من برعکس تو وجدان داشتم، نمی خواستم پلیس ها از کارهات باخبر بشن وگرنه از همون موقعی که من رو وارد باندت کردی ازت مدرک جمع کرده بودم، فیلم و عکس و سند و چیزهایی که فقط چندتاشون کافی بود تا حکم اعدامت صادر بشه اما دست و دلم می لرزید، نمی تونستم خودم رو راضی کنم که گیرت بندازن چون تو رو همیشه پدر خودم می دونستم خبر نداشتم تو حتی پدرمم نیستی حتی خونت توی این رگ ها نیست، نمی دونستم، نمی دونستم...!
صدای فریادهام سکوت سهمگین اتاقک رو می شکست، از هیجان و عصبانیت و چرخش هام حسابی گرمم شده بود و موهام توی صورتم ریخته بود!
پدر توی بهت بود، شاید توی این دنیا نبود ولی می دونستم که تموم حرف هام رو مو به مو شنیده و حالا فهمیده خنجری که از پشت توی کمرش فرو رفته دخترش بوده، دل آسا!
-وقتی فهمیدم پدرم نیستی و تموم این سال ها با هویت جعلیت گولم زدی، از پدر واقعیم از کشور مادریم دورم کردی ازت بیزار شدم، وقتی برام تعریف کردن زندگی و آینده ی مادرم رو تباه کردی ازت کینه به دل گرفتم، حق خودم واسم اینقدر مهم نبود که حق مادرم برام اهمیت داشت، تو حق نداشتی با عشق و حس مادرم بازی کنی، درسته که برادرت رو کشته بودن اما قاتلی که باید قصاص می شد هونیاک نبود، اون بی گناه بود و الکی مجازات شد، تو مجازاتش کردی، تو با گرفتن عشقش با گرفتن بچه اش بدترین امتحان زندگی رو ازش گرفتی، موهبت های الهی که نصیبش شده بود رو با بی رحمی برای خودت خواستی غافل از اینکه خدایی هم بالاسر شاهد و ناظره و یک روز برای این کارت مجازاتت می کنه!
دست هام رو روی میز کوبیدم، تکون سختی خورد و توی چشم های خشمگینم خیره شد:
-حالا اون روز رسیده، اون روزی که قراره منتقم درسا رحیمی، مادر بیچاره ام و زن قانونی و شرعیت زجری که تموم این سال ها بهش دادی رو بهت بده، سختی هایی که کشیده رو برات جبران کنه، نابودش کردی و نابودت کنه، از حق طبیعی خودش جداش کردی و از حق طبیعیت جدات کنه، من اومدم تا حقت رو بذارم کف دستت کیان شهیادی، اومدم تا با قصاصت آتیش این دل رو خاموش کنم، تا بتونم بعد از سال ها با آرامش زندگی کنم بدون وجود تو، بدون دستوراتت، بدون اینکه اینهمه شبانه روز غرق بشم توی فساد و فحشاء و ک*ثافت و زندگی لجنی که تو برامون درست کرده بودی!
ساکت شدم، نفس کم آورده بودم!
هنوز هم تخلیه نشده بودم، هنوز هم دلم می خواست هوار بکشم، دلم می خواست حتی سرش رو بگیرم و بزنم به دیوار تا شاید کمی دردهای قلبم رو تسکین بدم!
-تو هیچی از من نمی دونی، با این حرف ها و با این کارهات داری خودت رو توی بد مخمصه ای می اندازی، می دونم که اون درسای بد ذات تو رو شستشوی مغزی داده و برعلیه من پرت کرده و فرستادتت اینجا اما به همون خدایی که می گی شاهد و ناظر بوده قسم می خورم که همیشه دوستت داشتم و تو رو کاملا دختر خودم می دونستم، برای همین هم دلیلی نداشت تو رو از گذشته با خبر کنم چون نمی خواستم فکرت درگیر بشه نمی خواستم خیال کنی تو برام با اهورا متفاوتی نمی خواستم حس کنی به تو یک جور دیگه نگاه می کنم، تا موقعی که بی خبر بودی فرق می کرد چون حساس نبودی، رفتارام رو سوء تعبیر نمی کردی به قول خودت پدرت بودم، تو من رو دوست داشتی منم برات هیچ وقت کم نذاشتم این رو با اطمینان می تونم بگم که من پدری رو در حقت تموم کرده بودم، شاید برای اهورا برای پسر خودم گاهی کم گذاشته باشم اما می دونم که برای تو هیچ موقع کم و کسری نذاشتم و تا ب بسم الله رو می گفتی من تا آخرش برات رفته بودم!
خودم رو بهش رسوندم، دستم رو روی تکیه گاه صندلیش گذاشتم و نالیدم:
-اما همه چیز پول نبود پدر، همه چیز اون چیزهایی نبود که شما به خیال خودتون فکر می کردید که واسه من کم نذاشتید و منم منکر نمی شم، موافقم که توی خیلی موارد از همه ی زنان نیویورک سرترم چون پدر مقتدری مثل شما پشتیبانم بوده اما شما نخواستید درک کنید که من به محبت و بودن اطرافیانمم احتیاج داشتم، لازم بود گذشته ام رو بدونم، لازم بود بهم بگید که من شهیادی نیستم، من دختر شما نبودم پدر این من رو خیلی آزار می ده چون از حق طبیعی خودم دورم کردید، مامان خواست بهم بگه و شما با تهدید جلوی زبونش رو گرفتید و قفل زدید بهش تا جرات نکنه پیش من چیزی رو فاش کنه!
-چون دوستت داشتم، برام عزیز بودی و نمی خواستم که از دستت بدم!
-اگر به من می گفتید قرار نبود شما رو رها کنم، قرار نبود اون قدر بی رحم باشم که پشت پا به زحمت هایی که برام کشیدید بزنم و برم سمت هونیاک!
-می زدی، مثل الان که خنجر شدی و داری توی قلبم فرو می ری!
تنم لرزید، دست هام شل شد و خودم رو از صندلی جدا کردم، پوزخندی به روم زد:
-هیچ وقت فکر نمی کردم روزی تو من رو لو بدی، حتی بیش تر از اهورا تو رو قبول داشتم چون می دیدم که برعکس ج*ن*س لطیفی که داشتی از صدتا مرد مردتر و قوی تر بودی، تو از هیچی واهمه نداشتی واسه همینم همیشه روت حساب کرده بودم و توی تموم کارهام از تو مشورت می گرفتم!
-دیگه واسه این حرف ها خیلی دیر شده کیان خان، من دیگه اون احمق سابق نیستم که طلسمم کنی توی اون عمارت که هر کاری که خودت می گی رو برات انجام بدم و مثل غلام حلقه به گوشت باهام رفتار کنی، من اینجام تا تقاص سال ها زجر و عذابی که خودم و مادرم کشیدیم رو ازت بگیرم، باید مثل مادرم که هیچ خوشی ندید توام به سزای اعمالت برسی!
-تو نمی تونی در برابر من باایستی بچه جون، یادت نره که من کی هستم!
-مثلا می خوای چی کار کنی؟!
نیشخندی زدم و ادامه دادم:
-اصلا توی این چاردیواری چه کاری از دستت بر میاد که بخوای انجام بدی؟!
-خیال می کنی اون بیرون آدم ندارم؟!
-بس کن کیان شهیادی بسه، تو حتی اون قدری جرمت و پرونده ات سنگینه که حتی نمی تونی با وکیلت تماسی برقرار کنی، حالا چطوری می خوای با آدم های نامرئی اون بیرونت در ارتباط باشی؟!
تو چشم هام زل زد، خم شدم جلوش:
-اون قدری ازت مدرک دارم که تا آخر این هفته سرت بالای چوبه دار باشه، البته به نظر من مرگ برات حیفه چون یه لحظه اس و راحت می شی، اگر دست من بود زجرکشت می کردم، کاری می کردم روزی ده هزار بار آرزوی مرگ کنی و حتی عزرائیلم به سراغت نیاد!
-می بینم که مار تو آستینم پرورش دادم، خوشم میاد الان مطمئن شدم که اونی شدی که می خواستم، انقدر قوی شدی که حالا خودمم حریفت نشم، تو اینی که الان هستی هم مدیون منی، اگر پیش اون هونیاک بودی الان یه دختر نازنازی و لوس و بچه ننه بار اومده بودی که خیلی وقت بود شوهرت داده بود و الان بچه دورت ریخته بود، اما الان چی هستی؟ خودت فکرش رو بکن و بعد من رو قضاوت کن لعنتی!
با صدای فریادش سربازی که بیرون اتاقک قدم رو، می رفت اخطار داد و تذکر که صدامون رو کنترل کنیم!
ل*ب هام رو جویدم، سردرد بدی به سراغم اومده بود که اذیتم می کرد.
از جا بلند شد:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
-چرا ساکت شدی؟ خب بلبل زبونی کن دیگه!
-هونیاک هم قرار نبود محدودم کنه، اونم می گذاشت که برم دنبال علایقم، برم دنبال هرچیزی که می خوام و دوست دارم!
-آره تو دلت رو به این امیدهای واهی صابون بزن، مگه مامانت رو نمی دیدی؟ چقدر مخالف بود با این کارهات، چقدر من رو پر می کرد تا نذارم تو کارهای مردونه ی ما سرک بکشی، چقدر باهام لج کرد و قهر کرد واسه تو، تویی که الان تو صورت من می ایستی و گستاخی می کنی دل آسا خانوم!
سرگیجه گرفته بودم، توی این موارد حق رو به او می دادم، مامان هیچ وقت راضی نبود من پیشرفت کنم، می ترسید، از چی نمی دونم!
-من حاضر بودم روی صح*نه نباشم اما تو قلب کسانی باشم که واقعا من رو دوست دارن، بهم محبت می کنن و می تونم افتخار کنم که اقوام و فامیل اطرافمون رو گرفتن، من حتی تو قلب اعضای خانواده ام نبودم پدر، همین مامان که برام مثالش می زنید اون موقع من رو دوست نداشت، ازم بدش اومده بود، می گفت تو قاتلی چون مایکل رو کشتی، می گفت قاطی کارهای پدرت نشو، ازدواج کن تشکیل خانواده بده، ولی شما نمی گذاشتی، نه من نه اهورا حق یه زندگی طبیعی رو نداشتیم باید متفاوت می بودیم، به من گفتی هیچ وقت به ازدواج فکر نکنم چون غیرممکنه و اهورا هم تنها برای اینکه وارث براتون بیاره با دختری که شما انتخاب می کنید باید ازدواج کنه، این همه سردی و آدم گریزی واسه چی بود پدر؟ شما ما رو از همه دور کردید، انگار آدم ها قصد داشتن ما رو بخورن که انقدر از رویارویی مون با انسان ها وحشت داشتید و تاکید می کردید که به هیچ کس دل نبندیم و وابسته نشیم، ولی جهان آفریده شده که آدم ها با هم ارتباط داشته باشن، حرف بزنن بخندن برن بیان، اگر همه می خواستن مردم گریز باشن که اصلا سنگ روی سنگ بند نمی شد!
نفسم رو محکم فوت کردم بیرون:
-من دیگه از اون زندگی، از اون زندانی که واسم ساخته بودید دلزده شده بودم پدر، خسته شده بودم، شما فقط زندانم رو برام قشنگ تر می کردید اما هرچقدرم بهش می رسیدید در آخر حکم قفس تنگی داشت که می خواست خفه ام کنه، بعد از خودکشی اهورا اونم فقط واسه خاطر خودخواهی شما نمی خواستم دیگه باهاتون همکاری کنم می خواستم از همون جا کنار بکشم ولی باید ماموریتم رو تموم می کردم، باید شما رو توی دام پلیس ها می انداختم تا برای همیشه شرتون از سر زندگی خودم و مامان کم بشه، بعد از اینهمه خفت حق مامان بود که تا لحظه آخر عمرش کمی توی آسایش و رفاه زندگی کنه، حقش بود پدر چون از شما هیچ وقت خوشش نمیومده، هیچ وقت دوستتون نداشته و همیشه فقط عاشق یک نفر بوده...هونیاک!
پدر با خشم زل زد بهم:
-یعنی می خوای بگی توی تمام این مدت تو برای من تله گذاشته بودی؟ داشتی بر علیه پدرت دسیسه می کردی؟ ایولا، باریکلا به تو که همه چیز حالیت می شه به جز نگه داشتن حرمت کسی که بزرگت کرده و یک عمر زحمتت رو کشیده!
-من دوستت داشتم، اگر موضوع پدر اصلی و زندگی قبلم رو خودت برام تعریف کرده بودی الان اینجا نبودیم پدر، می بخشیدمت و پابه پات میومدم، تا قبل از اون هیچ وقت تو فکر لو دادنت به پلیس ها نیفتاده بودم ولی خودت کردی پدر، تو نگفتی تا موقعی که هونیاک گیرم آورد و همه چیز رو با مدرک واسم تعریف کرد، اگر خودت گفته بودی تخم کینه تو دل من کاشته نشده بود که حالا اینجوری تو روی همدیگه وایساده باشیم!
سرباز به در اتاقک کوبید و داخل شد:
-وقتتون تمومه، یک ساعت و نیم گذشته و ملاقات دیگه بسه!
بازوی پدر رو بین دست هاش گرفت و غرید:
-راه بیفت!
با نفرت نگاهش رو توی چشم هام دوخت:
-هنوز سریتا زنده اس، اون مطمئنا می دونه و می فهمه تموم این ها زیر سر تو بوده، برای انتقام خیلی زود میام سمتت، خیالم راحته که نمی ذاره نه تو و نه اون درسای لعنتی آب خوش از گلوتون پایین بره، می دونم میاد سراغت و حق من رو ازت می گیره پس تا دیر نشده بزن به چاک و اون مدارکم آتیش بزن که به نفع خودت و مادرته!
با دور کردنش دیگه صداش رو نشنیدم، حالا احساس می کردم که سبک شدم، سبک و راحت!
نفسم رو محکم فوت کردم بیرون، خودم رو به اتاق رئیس رسوندم که ویلی رو در انتظار دیدم، با دیدنم سریع از جا بلند شد:
-خوبی؟!
سرم رو به معنای مثبت تکون دادم، بازوم رو گرفت و روی صندلی نشوندم و دستور داد نو*شی*دنی خنک و شیرینی واسم بیارن.
در سکوت نشسته بودیم، نو*شی*دنی رو که آوردن بی معطلی همه رو لاجرعه سر کشیدم و رو به ویلی گفتم:
-می تونی بری مدارک رو بیاری!
ویلی با شوق لبخند گرمی به روم زد و از جا بلند شد، کمی بعد از رفتنش رئیس داخل شد که بی حال تر از اونی بودم که بخوام جلوی پاش باایستم پس تکونی به خودم ندادم!
-خسته نباشید خانوم!
-متشکرم.
-خب، جلسه چطور پیش رفت؟!
-من همون طور که بهتون قول داده بودم اون مدارک رو بهتون می دم، فقط از شما هم طبق صحبت هایی که کردیم همون قول رو طلب می کنم که بدون فوت وقت و تا قبل از رفتنم به ایران کیان شهیادی رو اعدام کنید من می خوام مطمئن بشم هم خودش و هم اون کله گنده های همدستش به سزای اعمالشون رسیدن و اینکه خطری من و مامانم رو تهدید نمی کنه!
-بله درک می کنم نگرانی تون رو، اگر اون مدارکی که شما ازش حرف می زنید طبق قوانین و قانون اینجا باشه و دلیل محکمه پسندی توشون وجود داشته باشه که برای اعدام بشه استفاده کرد دلیلی نداره که ما خلل یا وقفه ای در اجرای حکم ایجاد کنیم پس خیالتون راحت باشه!
با ورود ویلی نگاه هردومون به سمتش کشیده شد، ویلی مدارک رو به سمتم گرفت و خودش روبروم نشست:
-همه ی چیزهایی که صبح نشونم داده بودی رو آوردم، بازم خودت چک کن!
نگاه کوتاهی به اوراق، سندها، شناسنامه ها و تموم اون چیزهایی که این سال ها جمع آوری کرده بودم رو پیش روم حرکت دادم تا از کامل بودنش مطمئن بشم، کمی بعد همه رو به سمت رئیس که منتظر نگاهم می کرد گرفتم:
-تموم اون چیزهایی که لازمه برای اعدام کیان شهیادی و تمام همدستانش!
رئیس با متانت سر خم کرد و مدارک رو گرفت، به دقت مشغول بررسی شد و ویلی زمزمه کرد:
-مطمئن باش کارها به خوبی پیش می ره عزیزم!
نیم ساعت طول کشید تا بالاخره رئیس راضی و بشاش به حرف اومد:
-فراتر از اون چیزیه که فکرش رو می کردم، شما معرکه اید خانوم می تونم با اطمینان بگم اگر قصد بازگشت به دیار مادری تون رو نداشتید ازتون تقاضای همکاری می کردم توی نفوذی بودن چون به خوبی توی این نقش واردید و ماهر!

نفس راحتی که ویلیام کشید باعث شد لبخند رو ل*بم بشینه، همون جور که حدس زده بودم همه چیز عالی پیش می رفت!
-متشکرم، خب حالا برای اجرای حکم اعدام کافی هستن؟!
-مطمئن باشید، همین امروز این مدارک رو ضمیمه ی پرونده می کنم و برای مرحله آخر ارسال می کنم، بهتون قول می دم تا حدودا یک هفته دیگه شما کاملا از هر خطری در امان بمونید و این پرونده هم با به هلاکت رسیدن مجرمینش برای همیشه بسته بشه و بتونید یک نفس راحت بکشید!
-امیدوارم که همین طور باشه!
از جا بلند شدیم، رئیس با اطمینان نگاهی بهم انداخت و گفت:
-حتما همینطوره!
×××
دو روز گذشت...!
در این دو روز تموم وقتم رو درون ویلای ویلیام گذروندم و انگار دیگه تمایلی واسه بیرون رفتن نداشتم!
کارم شده بود نشستن یه گوشه، قهوه خوردن و فکر کردن به تموم گذشته و هونیاک و کیان شهیادی و مامان و در آخرم خودم!
خیالم راحت بود که اگر من توی ویلا خودم رو حبس کردم لااقل ویلیام هست که دنبال کارها رو بگیره و پیگیر باشه، ویلیام هست که حواسش به همه چیز باشه!
مامان چند دفعه بهم زنگ زده بود، تنها یکبار جواب داده بودم تا دلش راحت باشه که چیزیم نیست و خوبم البته به ظاهر خوب بودم و مطمئنا او که مادر بود و من از بطن وجودش بودم درک کرده بود که باطنم اصلا خوب نیست!
روحم خراش برداشته بود، بیشتر از تموم این سال هایی که با خودم مدام تکرار می کردم چرا و چطور پدر به خودش اجازه داده که هویت اصلی من رو ازم پنهون کنه، اجازه نده حتی مامان هم حرفی در این باره بهم بزنه!
نمی خواستم حتی با مامان هم صحبت کنم، می دونستم که دلخور می شه ولی باید می فهمید که منم آدمم و منم دل دارم، حقم بوده که راجع به خودم حقیقت رو بدونم نه یک مشت اراجیفی که مثل یک قصه توی گوشم مدام زمزمه شده.
با ورود ویلی درون سالن نقلی ویلا، سرم رو از روی لپ تابم بلند کردم و نگاه پرسشگرم رو بهش دوختم، روی مبل افتاد و پوفی کشید:
-وای امان از این هوای گرم، امان از اینهمه کاری که روی سرم ریخته و این روزا امونم رو بریده!
شرمنده و ناراحت گفتم:
-شرمنده تم ویلیام، بخدا می دونم واسه من حسابی افتادی تو زحمت ولی خودت که حال و روزم رو می بینی، طول می کشه تا بتونم با خودم و احساسم کنار بیام، الان حس آدمی رو دارم که از پدر و مادرش رو دست خورده، گول خورده و ضربه!
-اصلا فکرشم نکن، من افتخار می کنم واسه تو بتونم کاری انجام بدم دل آسا، انگار یادت رفته تو هنوزم سرور و مادمازل خودمی!
چشمکی بهم زد که با لبخند از جا بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم، واسش شربت خنکی آماده کردم تا اثر داغی هوا رو از بین ببره، جلوی پیشخوان ایستاد و لیوان جام مانند رو از دستم گرفت:
-ممنونم بانوی شرقی!
-برام بگو امروز چه خبر؟!
-خبرای خوب، خوشحالم که لااقل این پیگیری هام بی فایده نیست و دارم به همون نتایجی می رسم که همیشه منتظرش بودی!
-ممنونم ازت.
-همون طور که رئیس گفت خیلی زودتر از اون چه که فکرش رو بکنی اعدام کیان و دارو دسته اش رو به چشم می بینی، چون به اندازه کافی دلیل و مدرک رو کردی قاضی بدون لحظه ای وقفه دستور داده پرونده سریعا روال قانونیش رو طی کنه و چون حق گرفتن وکیل هم ندارن و به قول معروف چیزی که عیانه چه حاجت به بیانه؟ دیگه دلیلی واسه صبر نمی مونه!
لبخند زدم که ادامه داد:
-از همه مهم تر اینکه شهادت تو کار رو واقعا راحت تر کرده، چون تو دختر قانونی کیان شهیادی هستی و جزء فامیل درجه یک حساب می شی و از اون جایی که خیلی به متهم نزدیک بودی و نمی تونی هم دروغ بگی حرف هات خیلی راحت مورد قبول واقع می شه و البته توام که کلی سند رو کردی برای همینم دیگه حرفی نمی مونه!
-با همه این تفاسیر می تونم روی چه روزی برای اعدام مطمئن باشم و حساب باز کنم؟!
-همون روزی که رئیس پلیس گفت، حدودا یک هفته که البته الان دو روزش گذشته می مونه پنج روز دیگه!
نا امید زمزمه کردم:
-از سریتا چی؟ خبری نشده؟!
-لعنتی انگار آب شده رفته تو زمین، حتی از طریق پلیس ایران هم اقدام کردم و عکسش رو به کلانتری ها فرستادم اما هیچی به هیچی!
-آخه کجا رو داره که بره؟ اصلا مگه می تونه از دست پلیس فرار کنه؟!
-واقعیتش اینه که اصلا اسم و مشخصات سریتا هیچ جایی ثبت نشده دل آسا، راستش نمی خواستم بگم بهت که هول نکنی و واهمه توی دلت نیوفته ولی مرموز بودن این آدم به من ثابت شده میشه گفت یک آدمه با هزار شخصیت و هویت های مختلف، راحت می تونی اسمش رو برای خودت بذاری مرد هزار چهره!
آب گلوم رو به سختی قورت دادم، چقدر دست کم گرفته بودمش و چقدر بزرگ بود!
-یعنی هیچ وقت گیر نمی افته؟!
-مطمئنا می دونه پلیس ها دنبالشن و چون هویتش جایی ثبت نشده می تونه با یک تغییر چهره ساده از شر عکس هایی که من پخش کردمم راحت بشه و در امان بمونه واسه همین فعلا امیدی به دستگیریش نداریم!
-اما آخه او هم به اندازه پدر و اطرافیانش خطرناک هست، اونم یکی از همین آدم هاست!
-تو خودت این آدم ها رو تحویل دادی مادمازل، اگر تو لو نداده بودی شون عمرا پلیس حالا حالاها می تونست ازشون مدرکی به دست بیاره چون کارشون رو بی عیب انجام می دن، رد جا نمیذارن، پلیس رو گیج می کنن و دور خودشون می گردونن که در آخر به خودشون بگن کجا بودیم هیچ جا چی کار کردیم هیچ کار!
-من تا زمانی که سریتا هم دستگیر نشده احساس راحتی مطلق ندارم ویلی، نگران خودم نیستم نگرانم که اینهمه زحمت کشیدیم و یک باند رو متواری کردیم باز یکی دیگه بشینه رو تخت سلطنتی و بتازونه!
-می فهمم، من نگرانیت رو درک می کنم و با رئیس پلیس هم در این باره کاملا صحبت های لازمه صورت گرفته، اما فعلا دستمون به جایی بند نیست باید صبر کنیم!
سرم رو بین دست هام گرفتم:


کد:
-چرا ساکت شدی؟ خب بلبل زبونی کن دیگه!
-هونیاک هم قرار نبود محدودم کنه، اونم می گذاشت که برم دنبال علایقم، برم دنبال هرچیزی که می خوام و دوست دارم!
-آره تو دلت رو به این امیدهای واهی صابون بزن، مگه مامانت رو نمی دیدی؟ چقدر مخالف بود با این کارهات، چقدر من رو پر می کرد تا نذارم تو کارهای مردونه ی ما سرک بکشی، چقدر باهام لج کرد و قهر کرد واسه تو، تویی که الان تو صورت من می ایستی و گستاخی می کنی دل آسا خانوم!
سرگیجه گرفته بودم، توی این موارد حق رو به او می دادم، مامان هیچ وقت راضی نبود من پیشرفت کنم، می ترسید، از چی نمی دونم!
-من حاضر بودم روی صح*نه نباشم اما تو قلب کسانی باشم که واقعا من رو دوست دارن، بهم محبت می کنن و می تونم افتخار کنم که اقوام و فامیل اطرافمون رو گرفتن، من حتی تو قلب اعضای خانواده ام نبودم پدر، همین مامان که برام مثالش می زنید اون موقع من رو دوست نداشت، ازم بدش اومده بود، می گفت تو قاتلی چون مایکل رو کشتی، می گفت قاطی کارهای پدرت نشو، ازدواج کن تشکیل خانواده بده، ولی شما نمی گذاشتی، نه من نه اهورا حق یه زندگی طبیعی رو نداشتیم باید متفاوت می بودیم، به من گفتی هیچ وقت به ازدواج فکر نکنم چون غیرممکنه و اهورا هم تنها برای اینکه وارث براتون بیاره با دختری که شما انتخاب می کنید باید ازدواج کنه، این همه سردی و آدم گریزی واسه چی بود پدر؟ شما ما رو از همه دور کردید، انگار آدم ها قصد داشتن ما رو بخورن که انقدر از رویارویی مون با انسان ها وحشت داشتید و تاکید می کردید که به هیچ کس دل نبندیم و وابسته نشیم، ولی جهان آفریده شده که آدم ها با هم ارتباط داشته باشن، حرف بزنن بخندن برن بیان، اگر همه می خواستن مردم گریز باشن که اصلا سنگ روی سنگ بند نمی شد!
نفسم رو محکم فوت کردم بیرون:
-من دیگه از اون زندگی، از اون زندانی که واسم ساخته بودید دلزده شده بودم پدر، خسته شده بودم، شما فقط زندانم رو برام قشنگ تر می کردید اما هرچقدرم بهش می رسیدید در آخر حکم قفس تنگی داشت که می خواست خفه ام کنه، بعد از خودکشی اهورا اونم فقط واسه خاطر خودخواهی شما نمی خواستم دیگه باهاتون همکاری کنم می خواستم از همون جا کنار بکشم ولی باید ماموریتم رو تموم می کردم، باید شما رو توی دام پلیس ها می انداختم تا برای همیشه شرتون از سر زندگی خودم و مامان کم بشه، بعد از اینهمه خفت حق مامان بود که تا لحظه آخر عمرش کمی توی آسایش و رفاه زندگی کنه، حقش بود پدر چون از شما هیچ وقت خوشش نمیومده، هیچ وقت دوستتون نداشته و همیشه فقط عاشق یک نفر بوده...هونیاک!
پدر با خشم زل زد بهم:
-یعنی می خوای بگی توی تمام این مدت تو برای من تله گذاشته بودی؟ داشتی بر علیه پدرت دسیسه می کردی؟ ایولا، باریکلا به تو که همه چیز حالیت می شه به جز نگه داشتن حرمت کسی که بزرگت کرده و یک عمر زحمتت رو کشیده!
-من دوستت داشتم، اگر موضوع پدر اصلی و زندگی قبلم رو خودت برام تعریف کرده بودی الان اینجا نبودیم پدر، می بخشیدمت و پابه پات میومدم، تا قبل از اون هیچ وقت تو فکر لو دادنت به پلیس ها نیفتاده بودم ولی خودت کردی پدر، تو نگفتی تا موقعی که هونیاک گیرم آورد و همه چیز رو با مدرک واسم تعریف کرد، اگر خودت گفته بودی تخم کینه تو دل من کاشته نشده بود که حالا اینجوری تو روی همدیگه وایساده باشیم!
سرباز به در اتاقک کوبید و داخل شد:
-وقتتون تمومه، یک ساعت و نیم گذشته و ملاقات دیگه بسه!
بازوی پدر رو بین دست هاش گرفت و غرید:
-راه بیفت!
با نفرت نگاهش رو توی چشم هام دوخت:
-هنوز سریتا زنده اس، اون مطمئنا می دونه و می فهمه تموم این ها زیر سر تو بوده، برای انتقام خیلی زود میام سمتت، خیالم راحته که نمی ذاره نه تو و نه اون درسای لعنتی آب خوش از گلوتون پایین بره، می دونم میاد سراغت و حق من رو ازت می گیره پس تا دیر نشده بزن به چاک و اون مدارکم آتیش بزن که به نفع خودت و مادرته!
با دور کردنش دیگه صداش رو نشنیدم، حالا احساس می کردم که سبک شدم، سبک و راحت!
نفسم رو محکم فوت کردم بیرون، خودم رو به اتاق رئیس رسوندم که ویلی رو در انتظار دیدم، با دیدنم سریع از جا بلند شد:
-خوبی؟!
سرم رو به معنای مثبت تکون دادم، بازوم رو گرفت و روی صندلی نشوندم و دستور داد نو*شی*دنی خنک و شیرینی واسم بیارن.
در سکوت نشسته بودیم، نو*شی*دنی رو که آوردن بی معطلی همه رو لاجرعه سر کشیدم و رو به ویلی گفتم:
-می تونی بری مدارک رو بیاری!
ویلی با شوق لبخند گرمی به روم زد و از جا بلند شد، کمی بعد از رفتنش رئیس داخل شد که بی حال تر از اونی بودم که بخوام جلوی پاش باایستم پس تکونی به خودم ندادم!
-خسته نباشید خانوم!
-متشکرم.
-خب، جلسه چطور پیش رفت؟!
-من همون طور که بهتون قول داده بودم اون مدارک رو بهتون می دم، فقط از شما هم طبق صحبت هایی که کردیم همون قول رو طلب می کنم که بدون فوت وقت و تا قبل از رفتنم به ایران کیان شهیادی رو اعدام کنید من می خوام مطمئن بشم هم خودش و هم اون کله گنده های همدستش به سزای اعمالشون رسیدن و اینکه خطری من و مامانم رو تهدید نمی کنه!
-بله درک می کنم نگرانی تون رو، اگر اون مدارکی که شما ازش حرف می زنید طبق قوانین و قانون اینجا باشه و دلیل محکمه پسندی توشون وجود داشته باشه که برای اعدام بشه استفاده کرد دلیلی نداره که ما خلل یا وقفه ای در اجرای حکم ایجاد کنیم پس خیالتون راحت باشه!
با ورود ویلی نگاه هردومون به سمتش کشیده شد، ویلی مدارک رو به سمتم گرفت و خودش روبروم نشست:
-همه ی چیزهایی که صبح نشونم داده بودی رو آوردم، بازم خودت چک کن!
نگاه کوتاهی به اوراق، سندها، شناسنامه ها و تموم اون چیزهایی که این سال ها جمع آوری کرده بودم رو پیش روم حرکت دادم تا از کامل بودنش مطمئن بشم، کمی بعد همه رو به سمت رئیس که منتظر نگاهم می کرد گرفتم:
-تموم اون چیزهایی که لازمه برای اعدام کیان شهیادی و تمام همدستانش!
رئیس با متانت سر خم کرد و مدارک رو گرفت، به دقت مشغول بررسی شد و ویلی زمزمه کرد:
-مطمئن باش کارها به خوبی پیش می ره عزیزم!
نیم ساعت طول کشید تا بالاخره رئیس راضی و بشاش به حرف اومد:
-فراتر از اون چیزیه که فکرش رو می کردم، شما معرکه اید خانوم می تونم با اطمینان بگم اگر قصد بازگشت به دیار مادری تون رو نداشتید ازتون تقاضای همکاری می کردم توی نفوذی بودن چون به خوبی توی این نقش واردید و ماهر!

نفس راحتی که ویلیام کشید باعث شد لبخند رو ل*بم بشینه، همون جور که حدس زده بودم همه چیز عالی پیش می رفت!
-متشکرم، خب حالا برای اجرای حکم اعدام کافی هستن؟!
-مطمئن باشید، همین امروز این مدارک رو ضمیمه ی پرونده می کنم و برای مرحله آخر ارسال می کنم، بهتون قول می دم تا حدودا یک هفته دیگه شما کاملا از هر خطری در امان بمونید و این پرونده هم با به هلاکت رسیدن مجرمینش برای همیشه بسته بشه و بتونید یک نفس راحت بکشید!
-امیدوارم که همین طور باشه!
از جا بلند شدیم، رئیس با اطمینان نگاهی بهم انداخت و گفت:
-حتما همینطوره!
×××
دو روز گذشت...!
در این دو روز تموم وقتم رو درون ویلای ویلیام گذروندم و انگار دیگه تمایلی واسه بیرون رفتن نداشتم!
کارم شده بود نشستن یه گوشه، قهوه خوردن و فکر کردن به تموم گذشته و هونیاک و کیان شهیادی و مامان و در آخرم خودم!
خیالم راحت بود که اگر من توی ویلا خودم رو حبس کردم لااقل ویلیام هست که دنبال کارها رو بگیره و پیگیر باشه، ویلیام هست که حواسش به همه چیز باشه!
مامان چند دفعه بهم زنگ زده بود، تنها یکبار جواب داده بودم تا دلش راحت باشه که چیزیم نیست و خوبم البته به ظاهر خوب بودم و مطمئنا او که مادر بود و من از بطن وجودش بودم درک کرده بود که باطنم اصلا خوب نیست!
روحم خراش برداشته بود، بیشتر از تموم این سال هایی که با خودم مدام تکرار می کردم چرا و چطور پدر به خودش اجازه داده که هویت اصلی من رو ازم پنهون کنه، اجازه نده حتی مامان هم حرفی در این باره بهم بزنه!
نمی خواستم حتی با مامان هم صحبت کنم، می دونستم که دلخور می شه ولی باید می فهمید که منم آدمم و منم دل دارم، حقم بوده که راجع به خودم حقیقت رو بدونم نه یک مشت اراجیفی که مثل یک قصه توی گوشم مدام زمزمه شده.
با ورود ویلی درون سالن نقلی ویلا، سرم رو از روی لپ تابم بلند کردم و نگاه پرسشگرم رو بهش دوختم، روی مبل افتاد و پوفی کشید:
-وای امان از این هوای گرم، امان از اینهمه کاری که روی سرم ریخته و این روزا امونم رو بریده!
شرمنده و ناراحت گفتم:
-شرمنده تم ویلیام، بخدا می دونم واسه من حسابی افتادی تو زحمت ولی خودت که حال و روزم رو می بینی، طول می کشه تا بتونم با خودم و احساسم کنار بیام، الان حس آدمی رو دارم که از پدر و مادرش رو دست خورده، گول خورده و ضربه!
-اصلا فکرشم نکن، من افتخار می کنم واسه تو بتونم کاری انجام بدم دل آسا، انگار یادت رفته تو هنوزم سرور و مادمازل خودمی!
چشمکی بهم زد که با لبخند از جا بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم، واسش شربت خنکی آماده کردم تا اثر داغی هوا رو از بین ببره، جلوی پیشخوان ایستاد و لیوان جام مانند رو از دستم گرفت:
-ممنونم بانوی شرقی!
-برام بگو امروز چه خبر؟!
-خبرای خوب، خوشحالم که لااقل این پیگیری هام بی فایده نیست و دارم به همون نتایجی می رسم که همیشه منتظرش بودی!
-ممنونم ازت.
-همون طور که رئیس گفت خیلی زودتر از اون چه که فکرش رو بکنی اعدام کیان و دارو دسته اش رو به چشم می بینی، چون به اندازه کافی دلیل و مدرک رو کردی قاضی بدون لحظه ای وقفه دستور داده پرونده سریعا روال قانونیش رو طی کنه و چون حق گرفتن وکیل هم ندارن و به قول معروف چیزی که عیانه چه حاجت به بیانه؟ دیگه دلیلی واسه صبر نمی مونه!
لبخند زدم که ادامه داد:
-از همه مهم تر اینکه شهادت تو کار رو واقعا راحت تر کرده، چون تو دختر قانونی کیان شهیادی هستی و جزء فامیل درجه یک حساب می شی و از اون جایی که خیلی به متهم نزدیک بودی و نمی تونی هم دروغ بگی حرف هات خیلی راحت مورد قبول واقع می شه و البته توام که کلی سند رو کردی برای همینم دیگه حرفی نمی مونه!
-با همه این تفاسیر می تونم روی چه روزی برای اعدام مطمئن باشم و حساب باز کنم؟!
-همون روزی که رئیس پلیس گفت، حدودا یک هفته که البته الان دو روزش گذشته می مونه پنج روز دیگه!
نا امید زمزمه کردم:
-از سریتا چی؟ خبری نشده؟!
-لعنتی انگار آب شده رفته تو زمین، حتی از طریق پلیس ایران هم اقدام کردم و عکسش رو به کلانتری ها فرستادم اما هیچی به هیچی!
-آخه کجا رو داره که بره؟ اصلا مگه می تونه از دست پلیس فرار کنه؟!
-واقعیتش اینه که اصلا اسم و مشخصات سریتا هیچ جایی ثبت نشده دل آسا، راستش نمی خواستم بگم بهت که هول نکنی و واهمه توی دلت نیوفته ولی مرموز بودن این آدم به من ثابت شده میشه گفت یک آدمه با هزار شخصیت و هویت های مختلف، راحت می تونی اسمش رو برای خودت بذاری مرد هزار چهره!
آب گلوم رو به سختی قورت دادم، چقدر دست کم گرفته بودمش و چقدر بزرگ بود!
-یعنی هیچ وقت گیر نمی افته؟!
-مطمئنا می دونه پلیس ها دنبالشن و چون هویتش جایی ثبت نشده می تونه با یک تغییر چهره ساده از شر عکس هایی که من پخش کردمم راحت بشه و در امان بمونه واسه همین فعلا امیدی به دستگیریش نداریم!
-اما آخه او هم به اندازه پدر و اطرافیانش خطرناک هست، اونم یکی از همین آدم هاست!
-تو خودت این آدم ها رو تحویل دادی مادمازل، اگر تو لو نداده بودی شون عمرا پلیس حالا حالاها می تونست ازشون مدرکی به دست بیاره چون کارشون رو بی عیب انجام می دن، رد جا نمیذارن، پلیس رو گیج می کنن و دور خودشون می گردونن که در آخر به خودشون بگن کجا بودیم هیچ جا چی کار کردیم هیچ کار!
-من تا زمانی که سریتا هم دستگیر نشده احساس راحتی مطلق ندارم ویلی، نگران خودم نیستم نگرانم که اینهمه زحمت کشیدیم و یک باند رو متواری کردیم باز یکی دیگه بشینه رو تخت سلطنتی و بتازونه!
-می فهمم، من نگرانیت رو درک می کنم و با رئیس پلیس هم در این باره کاملا صحبت های لازمه صورت گرفته، اما فعلا دستمون به جایی بند نیست باید  صبر کنیم!
سرم رو بین دست هام گرفتم:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
-بسیارخب، صبر می کنیم.
در حالیکه به سمت حموم می رفت گفت:
-بیا برو گوشیت خودش رو کشت نیم ساعته از بس زنگ زده!
بی خیال زمزمه کردم:
-ولش کن، بازم لابد مامانه و می خواد ابراز نگرانی و دلواپسی کنه!
-نه، نوشته آتی!
با عجله خودم رو از آشپزخونه پرت کردم بیرون که ویلی با افسوس سری تکون داد و داخل حموم شد، قبل از اینکه قطع بشه سریعا تماس رو متصل کردم و در حالیکه نفس نفس می زدم گفتم:
-سلام آترون، خوبی؟!
-سلام دل آسا، دیگه کم کم داشتم ناامید می شدم و می خواستم قطعش کنم که یهو صدات توی گوشم پیچید!
-متاسفم آترون، فکر کردم مامانه و بازم زنگ زده ابراز نگرانی کنه!
آترون که از لحن صداش مشخص بود از این حرفم خوشش نیومده غرید:
-واقعا که دل آسا، تو تماس های مامانت رو می بینی و بی جواب می ذاریشون؟ بیچاره درسا خانوم که هی با خودش می گه لابد دخترم، پاره تنم دستش بنده و نمی تونه جواب بده وگرنه حتما گوشی مامانش رو جواب می داد!
-می دونم، نگرانی هاش رو درک می کنم اما واقعا در موقعیتی نیستم که بتونم بشینم حرف های خاله زنکی تحویل هم بدیم!
-چی شد بالاخره؟ چیکار کردی؟ تا کی قراره توی اون شهر بمونی؟!
-فعلا در حد یک دیدار بود با پدر، مدارک رو تحویل رئیس دادم و منتظر رای دادگاهیم، اگر پرونده ها و مدارک من نبود عمرا می تونستن کیان شهیادی رو متهم کنن و در آخرم تبرئه می شد ولی خداروشکر سر بزنگاه مدارک رو به دستشون رسوندم و بهم اطمینان دادن که اعدام حکم آخرشه!
-اینهمه کینه جویی خوب نیست واسه یک دختر!
-اگر توام زنگ زدی که نصیحتم کنی پس بهتره قطع کنم!
-باشه گوش بده من واسه چیز دیگه ای تماس گرفتم!
-بگو؟
-یه ویلا براتون پیدا کردم، درست سه تا ویلا بعد از ما!
با خوشحالی بالا پایین پریدم:
-وای این خیلی خبر خوبیه، خیلی ممنون که بالاخره پیدا کردی داشتم با خودم فکر می کردم لابد باز که برگشتم ایران باید بیفتم دنبال ویلا!
-نه راستش یه دختر و پسر جوون توی این خونه زندگی میکردن که از خونه مادر دختر دور بوده اونا هم برای همین تصمیم گرفتن این ویلا رو بفروشن و با پولش جایی نزدیک به خانواده دختره بخرن، منم از فرصت سوء استفاده کردم و سریعا قرارداد رو نوشتم البته با دومیلیون پول بیشتر از قیمت اصلیش!
-اشکال نداره، همین امروز می رم و پول رو تماما به حسابت واریز می کنم فقط حتما شماره حسابت رو برام اس ام اس کن در ضمن به اضافه ی پولی که برای شرکت پرداختی!
-حالا چه عجله ایه دل آسا؟ بذار فعلا من پرداخت می کنم تو بعدا حساب می کنی!
-نه نه ممنون اینطوری راحت ترم!
-باشه من قیمت کل رو به اضافه شماره حسابم برات اس می کنم فقط دیگه برای دکوراسیون و لوازم ویلا خودت که اومدی با مامانت برید و هرچیزی که دوست داشتید بخرید این دیگه کار من نیست و سلیقه خانم ها رو طلب می کنه!
-باشه خیلی ممنون، خیلی لطف کردی!
-نه بابا وظیفه ام بود، خب کاری نداری؟
-نه فقط سند شرکت و ویلا رو بزن تماما به اسم مامان.
-باشه حله، فعلا خداحافظ!
-خداحافظ.
با خوشحالی گوشی رو قطع کردم، ویلی نگاهی بهم انداخت:
-چی انقدر خوشحالت کرده؟!
-واه، تو کی از حموم بیرون اومدی؟!
در حالی که موهاش رو مرتب می کرد پوزخندی زد:
-شما خانما تلفن که دستتون می گیرید دیگه زمین گذاشتنش با خداست واسه همینه که من دو دقیقه دوش گرفتم و تو دقیقا بیست دقیقه اس داری صحبت می کنی!
خندیدم و در جواب سوال قبلش گفتم:
-آترون بود، خبر داد واسمون ویلا پیدا کرده، آخه مگه گیرمون میومد؟ هارپر هم گیر داده بود که باید نزدیک به ما باشید حالا بهم خبر داد فقط سه تا ویلا با هم فاصله داریم و قراردادشم نوشته.
-خودت که ایران نیستی، چطوری سند رو منتقل کنه به نام تو؟!
-گفتم بزنه به اسم مامان هم شرکت هم ویلا!
-مگه قراره شرکتم تاسیس کنی؟!
-نمی تونم بیکار بشینم که، این سرمایه هنگفت هم بیخودی بمونه خاک بخوره حروم می شه اگر خودمم نتونستم فعالیت دائم داشته باشم می تونم یکی رو بذارم که اداره کنه پولش رو بگیره منم خودم گاهی یه سری بهشون می زنم!
-کاش می تونستم از نیویورک دل بکنم، اونوقت خودم میومدم و برات اداره اش می کردم!
با شعف گفتم:
-خب بیا، تو که این جا کسی رو نداری، اونجا لااقل ما هستیم، یه ویلای نقلی مثل این جا میخری و زندگیت رو می کنی!
-نمی دونم، انگار وصلم کردن به این جا!
-اولش سخته بخدا، کم کم عادت می کنی.
لبخندی به روم زد و زمزمه کرد:
-در موردش فکر می کنم!
×××
با ورود ویلیام از جا بلند شدم، رئیس نیم نگاهی به چهره نگرانم انداخت و رو به ویلی گفت:
-بیا، خوب موقعی رسیدی، باید براش توضیح بدی تا بهتر متوجه اطرافش بشه!
بعد از گفتن این جمله سری به افسوس تکون داد و مشغول خوندن پرونده ای شد.
رو به ویلیام با اخم پرسیدم:
-چی شده؟ نکنه پشیمون شدن و نمی خوان اون آدم رذل رو بکشن؟!
-آروم باش دل آسا، بشین تا من برات توضیح بدم!
-می خوام همین جوری باایستم، تو حرفت رو بزن!
-باشه ولی قبل از اون لازمه که تو ساکت باشی خونسردیت رو حفظ کنی تا من بتونم بهت بفهمونم چی به چیه!
لیوانی آب ریخت و به دستم داد، احتیاج زیادی بهش داشتم چون حس می کردم از درون مثل کوه آتش فشان در حال فوران کردنم!
بعد از خوردن آب، روی صندلیم نشستم، لبخندی به روم زد و روبروم نشست:
-حکم کیان شهیادی دیروز اومده، همون جور که تو خواسته بودی و البته قانون حکم می کرده اعدام حکم آخرشه ولی...!
با حرص منتظر ادامه حرفش شدم، مکثی کرد و بعد گفت:
-اعدام این جا با ایران متفاوته، یعنی اون چیزی که توی ذهن توئه نیست که با طناب دارش بزنن یا صندلی رو از زیرپاش بیرون بکشن نه این جا قوانین خاص خودش رو داره!
-جون به سرم کردی ویلی، یکبار که می گی می فهمم پس ادامه بده!
-بسیارخب، عصبی نشو، این جا از طریق تزریق سم به ب*دن فرد، اعدام رو انجام می دن!
توی صندلی فرو رفتم، احساس کردم گلوم به طرز وحشتناکی خشک شده انگار سالهاست که آبی بهش نرسیده!
ویلیام و رئیس با نگرانی زل زده بودن به من که توی خودم فرو رفته بودم، چقدر به نظرم ترسناک بود این روش، تزریق سم!
ویلیام سریع یک لیوان دیگه آب ریخت و کمکم کرد تا کمی به خودم مسلط بشم، رئیس به اشک های حلقه زده توی چشمم زل زد و با عطوفت گفت:
-این روش از نظر ما کم دردتره تا تیرباران، اتاق گ*از و هزاران روش دیگه، مطمئن باش من بدون تحقیق حرفی رو نمی زنم، باور کن این روش خیلی وقته که جا افتاده و نمی شه تغییرش داد، منم خودم برای بالایی هام یک سرباز به حساب میام و حق تغییر دادن این نوع چیزها رو ندارم وگرنه هرکاری رو که شما می گفتید انجام می دادم!
نگاه ترسناکم رو به ویلی دوختم که لبخند آرومی بهم زد:
-فردا باید حکم اجرا بشه، اگر تاخیری توش بیفته قاضی فکر می کنه کاسه ای زیر نیم کاسه اس، حتی ممکنه به درستی مدارکتم شک کنن و اون وقت کیان شهیادی رو تبرئه کنن، پس فکرهای ناجور نکن و با خودت بگو همون جوری اعدامش می کنن که توی ذهن خودته فکر کن همون دار رو به گ*ردنش می اندازن و صندلی رو از زیر پاش می کشن، تا کمتر اذیت بشی!
از جا بلند شدم، کشان کشان خودم رو به در اتاق رئیس رسوندم که صدای رئیس به گوشم رسید:
-شما لازم نیست نگران هیچ چیز باشید، ما خودمون کارمون رو بلدیم، فردا توی این لحظه دیگه هیچ کابوسی شما رو اذیت نمی کنه، اصلا هم نیازی به حضور شما نیست، کار رو از الان تموم شده بدونید و خونسردی خودتون رو حفظ کنید!
بدون این که حرفی بزنم از اتاق خارج شدم، با بدنی که احساس می کردم تموم انرژیش تحلیل رفته خودم رو به ماشین رسوندم و راهی ویلای ویلیام شدم.
دلم یه جورایی براش می سوخت، من نمی دونستم روش اعدام آمریکایی ها با ایران متفاوته، درسته که حتی اگر می دونستم هم نمی تونستم از مرگ کیان شهیادی بگذرم و چشمم رو روی اون همه ک*ثافت کاری ببندم ولی خب یه جورایی شوکه شدم!
با رسیدن به ویلا، ویلیام زودتر از من رسیده بود، لبخند تلخی زدم و زمزمه کردم:
-چقدر نگرانم بوده که با این سرعت خودش رو رسونده ویلا!
پیاده شدم، ویلیام از توی تراس متوجه اومدنم شد و دوان دوان به سمتم دوید!
اشک هام برای اولین بار جلوش فرو می ریختن و احساس می کردم دوتا دست قوی گلوم رو فشار می ده!
جلوی پله ها بهم رسیدیم، نگاهی به چشم های خیسم کرد و با ناراحتی زمزمه کرد:
-مادمازل من!
توی آغوشش احساس کردم تکیه گاه خوبی پیدا کردم برای خالی کردن خودم، بعد از اینهمه سال زجرکشیدن و غصه ها رو توی دلم ریختم و دم نزدم حالا وقتش بود که های های گریه کنم!
دقایقی بعد آروم از خودش جدام کرد، نگاهی به چشم هام انداخت و با اطمینان گفت:
-می خوای به کل دیدار امروز رو به فراموشی بسپاریم؟ تو فکر کن اصلا امروزی وجود نداشته، بذار قانون روال عادی خودش رو طی کنه و خودشون کار رو تموم کنن!
دستم رو گرفت و با کمکش تا اتاقم رفتم، گونه ام رو ب*و*سید:
-تا یه دوش کوتاه بگیری و سرحال بشی منم یه عصرانه عالی آماده می کنم و میز رو نزدیک استخر می چینم تا بیای!
حوله رو برداشتم و با پاهایی که لرز داشتن داخل حموم شدم.
×××
روی صندلی نشستم، ویلیام بشقاب کیکی که خودش حاضر کرده بود پیش روم گذاشت و لبخند زد:
-کیک ویلیام پز!


کد:
-بسیارخب، صبر می کنیم.
در حالیکه به سمت حموم می رفت گفت:
-بیا برو گوشیت خودش رو کشت نیم ساعته از بس زنگ زده!
بی خیال زمزمه کردم:
-ولش کن، بازم لابد مامانه و می خواد ابراز نگرانی و دلواپسی کنه!
-نه، نوشته آتی!
با عجله خودم رو از آشپزخونه پرت کردم بیرون که ویلی با افسوس سری تکون داد و داخل حموم شد، قبل از اینکه قطع بشه سریعا تماس رو متصل کردم و در حالیکه نفس نفس می زدم گفتم:
-سلام آترون، خوبی؟!
-سلام دل آسا، دیگه کم کم داشتم ناامید می شدم و می خواستم قطعش کنم که یهو صدات توی گوشم پیچید!
-متاسفم آترون، فکر کردم مامانه و بازم زنگ زده ابراز نگرانی کنه!
آترون که از لحن صداش مشخص بود از این حرفم خوشش نیومده غرید:
-واقعا که دل آسا، تو تماس های مامانت رو می بینی و بی جواب می ذاریشون؟ بیچاره درسا خانوم که هی با خودش می گه لابد دخترم، پاره تنم دستش بنده و نمی تونه جواب بده وگرنه حتما گوشی مامانش رو جواب می داد!
-می دونم، نگرانی هاش رو درک می کنم اما واقعا در موقعیتی نیستم که بتونم بشینم حرف های خاله زنکی تحویل هم بدیم!
-چی شد بالاخره؟ چیکار کردی؟ تا کی قراره توی اون شهر بمونی؟!
-فعلا در حد یک دیدار بود با پدر، مدارک رو تحویل رئیس دادم و منتظر رای دادگاهیم، اگر پرونده ها و مدارک من نبود عمرا می تونستن کیان شهیادی رو متهم کنن و در آخرم تبرئه می شد ولی خداروشکر سر بزنگاه مدارک رو به دستشون رسوندم و بهم اطمینان دادن که اعدام حکم آخرشه!
-اینهمه کینه جویی خوب نیست واسه یک دختر!
-اگر توام زنگ زدی که نصیحتم کنی پس بهتره قطع کنم!
-باشه گوش بده من واسه چیز دیگه ای تماس گرفتم!
-بگو؟
-یه ویلا براتون پیدا کردم، درست سه تا ویلا بعد از ما!
با خوشحالی بالا پایین پریدم:
-وای این خیلی خبر خوبیه، خیلی ممنون که بالاخره پیدا کردی داشتم با خودم فکر می کردم لابد باز که برگشتم ایران باید بیفتم دنبال ویلا!
-نه راستش یه دختر و پسر جوون توی این خونه زندگی میکردن که از خونه مادر دختر دور بوده اونا هم برای همین تصمیم گرفتن این ویلا رو بفروشن و با پولش جایی نزدیک به خانواده دختره بخرن، منم از فرصت سوء استفاده کردم و سریعا قرارداد رو نوشتم البته با دومیلیون پول بیشتر از قیمت اصلیش!
-اشکال نداره، همین امروز می رم و پول رو تماما به حسابت واریز می کنم فقط حتما شماره حسابت رو برام اس ام اس کن در ضمن به اضافه ی پولی که برای شرکت پرداختی!
-حالا چه عجله ایه دل آسا؟ بذار فعلا من پرداخت می کنم تو بعدا حساب می کنی!
-نه نه ممنون اینطوری راحت ترم!
-باشه من قیمت کل رو به اضافه شماره حسابم برات اس می کنم فقط دیگه برای دکوراسیون و لوازم ویلا خودت که اومدی با مامانت برید و هرچیزی که دوست داشتید بخرید این دیگه کار من نیست و سلیقه خانم ها رو طلب می کنه!
-باشه خیلی ممنون، خیلی لطف کردی!
-نه بابا وظیفه ام بود، خب کاری نداری؟
-نه فقط سند شرکت و ویلا رو بزن تماما به اسم مامان.
-باشه حله، فعلا خداحافظ!
-خداحافظ.
با خوشحالی گوشی رو قطع کردم، ویلی نگاهی بهم انداخت:
-چی انقدر خوشحالت کرده؟!
-واه، تو کی از حموم بیرون اومدی؟!
در حالی که موهاش رو مرتب می کرد پوزخندی زد:
-شما خانما تلفن که دستتون می گیرید دیگه زمین گذاشتنش  با خداست واسه همینه که من دو دقیقه دوش گرفتم و تو دقیقا بیست دقیقه اس داری صحبت می کنی!
خندیدم و در جواب سوال قبلش گفتم:
-آترون بود، خبر داد واسمون ویلا پیدا کرده، آخه مگه گیرمون میومد؟ هارپر هم گیر داده بود که باید نزدیک به ما باشید حالا بهم خبر داد فقط سه تا ویلا با هم فاصله داریم و قراردادشم نوشته.
-خودت که ایران نیستی، چطوری سند رو منتقل کنه به نام تو؟!
-گفتم بزنه به اسم مامان هم شرکت هم ویلا!
-مگه قراره شرکتم تاسیس کنی؟!
-نمی تونم بیکار بشینم که، این سرمایه هنگفت هم بیخودی بمونه خاک بخوره حروم می شه اگر خودمم نتونستم فعالیت دائم داشته باشم می تونم یکی رو بذارم که اداره کنه پولش رو بگیره منم خودم گاهی یه سری بهشون می زنم!
-کاش می تونستم از نیویورک دل بکنم، اونوقت خودم میومدم و برات اداره اش می کردم!
با شعف گفتم:
-خب بیا، تو که این جا کسی رو نداری، اونجا لااقل ما هستیم، یه ویلای نقلی مثل این جا میخری و زندگیت رو می کنی!
-نمی دونم، انگار وصلم کردن به این جا!
-اولش سخته بخدا، کم کم عادت می کنی.
لبخندی به روم زد و زمزمه کرد:
-در موردش فکر می کنم!
×××
با ورود ویلیام از جا بلند شدم، رئیس نیم نگاهی به چهره نگرانم انداخت و رو به ویلی گفت:
-بیا، خوب موقعی رسیدی، باید براش توضیح بدی تا بهتر متوجه اطرافش بشه!
بعد از گفتن این جمله سری به افسوس تکون داد و مشغول خوندن پرونده ای شد.
رو به ویلیام با اخم پرسیدم:
-چی شده؟ نکنه پشیمون شدن و نمی خوان اون آدم رذل رو بکشن؟!
-آروم باش دل آسا، بشین تا من برات توضیح بدم!
-می خوام همین جوری باایستم، تو حرفت رو بزن!
-باشه ولی قبل از اون لازمه که تو ساکت باشی خونسردیت رو حفظ کنی تا من بتونم بهت بفهمونم چی به چیه!
لیوانی آب ریخت و به دستم داد، احتیاج زیادی بهش داشتم چون حس می کردم از درون مثل کوه آتش فشان در حال فوران کردنم!
بعد از خوردن آب، روی صندلیم نشستم، لبخندی به روم زد و روبروم نشست:
-حکم کیان شهیادی دیروز اومده، همون جور که تو خواسته بودی و البته قانون حکم می کرده اعدام حکم آخرشه ولی...!
با حرص منتظر ادامه حرفش شدم، مکثی کرد و بعد گفت:
-اعدام این جا با ایران متفاوته، یعنی اون چیزی که توی ذهن توئه نیست که با طناب دارش بزنن یا صندلی رو از زیرپاش بیرون بکشن نه این جا قوانین خاص خودش رو داره!
-جون به سرم کردی ویلی، یکبار که می گی می فهمم پس ادامه بده!
-بسیارخب، عصبی نشو، این جا از طریق تزریق سم به ب*دن فرد، اعدام رو انجام می دن!
توی صندلی فرو رفتم، احساس کردم گلوم به طرز وحشتناکی خشک شده انگار سالهاست که آبی بهش نرسیده!
ویلیام و رئیس با نگرانی زل زده بودن به من که توی خودم فرو رفته بودم، چقدر به نظرم ترسناک بود این روش، تزریق سم!
ویلیام سریع یک لیوان دیگه آب ریخت و کمکم کرد تا کمی به خودم مسلط بشم، رئیس به اشک های حلقه زده توی چشمم زل زد و با عطوفت گفت:
-این روش از نظر ما کم دردتره تا تیرباران، اتاق گ*از و هزاران روش دیگه، مطمئن باش من بدون تحقیق حرفی رو نمی زنم،  باور کن این روش خیلی وقته که جا افتاده و نمی شه تغییرش داد، منم خودم برای بالایی هام یک سرباز به حساب میام و حق تغییر دادن این نوع چیزها رو ندارم وگرنه هرکاری رو که شما می گفتید انجام می دادم!
نگاه ترسناکم رو به ویلی دوختم که لبخند آرومی بهم زد:
-فردا باید حکم اجرا بشه، اگر تاخیری توش بیفته قاضی فکر می کنه کاسه ای زیر نیم کاسه اس، حتی ممکنه به درستی مدارکتم شک کنن و اون وقت کیان شهیادی رو تبرئه کنن، پس فکرهای ناجور نکن و با خودت بگو همون جوری اعدامش می کنن که توی ذهن خودته فکر کن همون دار رو به گ*ردنش می اندازن و صندلی رو از زیر پاش می کشن، تا کمتر اذیت بشی!
از جا بلند شدم، کشان کشان خودم رو به در اتاق رئیس رسوندم که صدای رئیس به گوشم رسید:
-شما لازم نیست نگران هیچ چیز باشید، ما خودمون کارمون رو بلدیم، فردا توی این لحظه دیگه هیچ کابوسی شما رو اذیت نمی کنه، اصلا هم نیازی به حضور شما نیست، کار رو از الان تموم شده بدونید و خونسردی خودتون رو حفظ کنید!
بدون این که حرفی بزنم از اتاق خارج شدم، با بدنی که احساس می کردم تموم انرژیش تحلیل رفته خودم رو به ماشین رسوندم و راهی ویلای ویلیام شدم.
دلم یه جورایی براش می سوخت، من نمی دونستم روش اعدام آمریکایی ها با ایران متفاوته، درسته که حتی اگر می دونستم هم نمی تونستم از مرگ کیان شهیادی بگذرم و چشمم رو روی اون همه ک*ثافت کاری ببندم ولی خب یه جورایی شوکه شدم!
با رسیدن به ویلا، ویلیام زودتر از من رسیده بود، لبخند تلخی زدم و زمزمه کردم:
-چقدر نگرانم بوده که با این سرعت خودش رو رسونده ویلا!
پیاده شدم، ویلیام از توی تراس متوجه اومدنم شد و دوان دوان به سمتم دوید!
اشک هام برای اولین بار جلوش فرو می ریختن و احساس می کردم دوتا دست قوی گلوم رو فشار می ده!
جلوی پله ها بهم رسیدیم، نگاهی به چشم های خیسم کرد و با ناراحتی زمزمه کرد:
-مادمازل من!
توی آغوشش احساس کردم تکیه گاه خوبی پیدا کردم برای خالی کردن خودم، بعد از اینهمه سال زجرکشیدن و غصه ها رو توی دلم ریختم و دم نزدم حالا وقتش بود که های های گریه کنم!
دقایقی بعد آروم از خودش جدام کرد، نگاهی به چشم هام انداخت و با اطمینان گفت:
-می خوای به کل دیدار امروز رو به فراموشی بسپاریم؟ تو فکر کن اصلا امروزی وجود نداشته، بذار قانون روال عادی خودش رو طی کنه و خودشون کار رو تموم کنن!
دستم رو گرفت و با کمکش تا اتاقم رفتم، گونه ام رو ب*و*سید:
-تا یه دوش کوتاه بگیری و سرحال بشی منم یه عصرانه عالی آماده می کنم و میز رو نزدیک استخر می چینم تا بیای!
حوله رو برداشتم و با پاهایی که لرز داشتن داخل حموم شدم.
×××
روی صندلی نشستم، ویلیام بشقاب کیکی که خودش حاضر کرده بود پیش روم گذاشت و لبخند زد:
-کیک ویلیام پز!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا