- تاریخ ثبتنام
- 2019-12-30
- نوشتهها
- 1,602
- لایکها
- 6,124
- امتیازها
- 113
- سن
- 24
- محل سکونت
- ↕کره خاکی↕
- کیف پول من
- 4,973
- Points
- 122
-بستگی به خواست پدر داره، فعلا که این جا کارمون نیمه تمومه هنوز خیال برگشت نداریم!
مامان از جا بلند شد و به سمت سرویس رفت، با رفتنش هارپر کمی خودش رو کشید جلو:
-تو آترون رو دوست داری؟!
با تعجب نگاهش کردم:
-واه، چرا همچین فکری کردی؟!
با ناراحتی گفت:
-آخه هر وقت آترون به تو نگاه می کنه چشم هاش پر از یک حسرت بزرگ می شه، انگار که شخص عزیزی رو از دست داده باشه برای همین فکر کردم شاید شما دو نفر...!
حرفش رو قطع کردم:
-اصلا همچین چیزی بین ما نیست هارپر، بهتره از فکرش بیای بیرون من جز یه حس عادی و معمولی به آترون، حس دیگه ای ندارم!
با خوشحالی از جا بلند شد و گونه ام رو ب*و*سید:
-خیلی ممنون، حالا می خوام به افتخار امشب برات برقصم!
دقایقی بعد صدای شاد موزیک خارجی سکوت سوییت رو می شکست، هارپر ماهرانه می رقصید و من غرق ل*ذت نگاهش می کردم.
مامان که از سرویس بیرون اومد اول با تعجب بهمون خیره شد و بعد از اون با خوشحالی همراه هارپر شد و ر*ق*ص دو نفره خیلی قشنگی رو رقم زدن.
یک ساعت بعد هر سه برای شام به رستوران هتل رفتیم و در کنار هم غذای دلچسبی رو خوردیم که با وجود نگاه های مهربون مامان خیلی بیشتر هم بهم مزه داد و توی دلم زمزمه کردم:
-چقدر خوبه داشتن آدمی که تو رو با تموم بد اخلاقیات و نامهربونی کردنات هنوز هم دوستت داره و با محبت بهت زل می زنه!
بعد از صرف شام مامان اعلام خستگی کرد و رفت بالا، من و هارپر ولی حدود یک ساعت بی وقفه قدم زدیم و هر دو توی افکار مختلف خودمون غرق بودیم.
ساعت که روی یازده شب ضربه زد رو به هارپر گفتم:
-من باید حاضر بشم بریم بالا!
با هم به سوییت برگشتیم، هارپر روی مبل نشست:
-کجا می ری؟ تا صبح برنمی گردی؟!
-معلوم نیست کارم چقدر طول بکشه، چرا؟!
-همینجوری، آخه با تو بودن خیلی ل*ذت بخشه!
خندیدم:
-خودت رو لوس نکن!
ابروهاش رو بالا انداخت:
-کاملا جدی گفتم!
خنده ی کوتاهی کردم، به اتاق رفتم و تیپ سورمه ای زدم سعی کردم مانتویی که تنم میکنم کوتاه و کاملا جذب باشه تا جلوی دست و پام رو نگیره!
موهام رو با تافت حالت دادم و همه رو کامل بردم بالا و بستم، ادکلن همیشگیم رو زدم و کلاه محکمی رو روی سرم کشیدم که بیشتر حالت پسرونه بهم داده بود.
کفش اسپرت مشکیم رو هم پام کردم و حالا حاضر بودم!
از اتاق که بیرون اومدم صدای اس ام اس موبایلم باعث شد کمی مکث کنم و بعد از اون اس ام اس رو باز کردم، ویلی بود که نوشته بود:
"رسیدم جلوی هتل، هر موقع حاضری بیا !"
گوشی رو توی جیب شلوارم گذاشتم و رو به هارپر که توی فکر بود گفتم:
-یا خودش میاد یا نامه اش!
هارپر برگشت و با تعجب زل زد بهم:
-کی؟!
خندیدم:
-بی خیال، من دارم می رم توام برو استراحت کن!
سری تکون داد، از سوییت و در آخر از هتل خارج شدم و با دیدن ماشین بنز مشکی به سمتش رفتم که ویلیام شیشه رو کشید پایین:
-خوشم میاد خوش قولی و وقت شناس!
نگاهم رو به ساعت دیجیتالی ماشین دوختم...درست دوازده شب رو نشون می داد!
ویلیام حرکت کرد، نگاهی به کوله پشتی روی صندلی عقب انداختم و اخم هام درهم رفت:
-چقدره؟!
-به اندازه ای که تا آخر عمرش گوشه زندون بمونه و آب خنک بخوره!
با انزجار گفتم:
-مطمئن باشم ویلیام؟ در حدی نباشه که اعدامش کنن!
-من تا حالا بدون اجازه تو کاری انجام دادم؟ زیر حرفم زدم؟ دروغ گفتم؟!
پوفی کشیدم:
-باشه، سعی می کنم باز هم باورت کنم!
جلوی آپارتمان آناهیتا ایستادیم، رو به ویلی گفتم:
-نگهبان چی؟!
خندید:
-بیهوشه خیالت راحت!
نفسم رو محکم فوت کردم بیرون، پیاده شدیم و هر دو با احتیاط داخل مجتمع شدیم.
آسانسور خالی انتظارمون رو می کشید.
با هم تا طبقه پنجم رفتیم که ویلیام گفت:
-دو نفر رو فرستادم که در آپارتمانش رو زودتر باز کنن، ممکنه مجبور شده باشن قفلش رو بشکنن البته می تونن با سنجاق و این چیز ها در باز کنن ولی اگر قفلش خیلی محکم و با امنیت بالا بوده باشه مجبورن که یا در رو بشکونن یا قفل رو!
-با این کار که آناهیتا رو از خواب بیدار می کنن!
-پس انتظار داری از پنجره بریم داخل؟!
آسانسور ایستاد، هر دو پیاده شدیم.
مامان از جا بلند شد و به سمت سرویس رفت، با رفتنش هارپر کمی خودش رو کشید جلو:
-تو آترون رو دوست داری؟!
با تعجب نگاهش کردم:
-واه، چرا همچین فکری کردی؟!
با ناراحتی گفت:
-آخه هر وقت آترون به تو نگاه می کنه چشم هاش پر از یک حسرت بزرگ می شه، انگار که شخص عزیزی رو از دست داده باشه برای همین فکر کردم شاید شما دو نفر...!
حرفش رو قطع کردم:
-اصلا همچین چیزی بین ما نیست هارپر، بهتره از فکرش بیای بیرون من جز یه حس عادی و معمولی به آترون، حس دیگه ای ندارم!
با خوشحالی از جا بلند شد و گونه ام رو ب*و*سید:
-خیلی ممنون، حالا می خوام به افتخار امشب برات برقصم!
دقایقی بعد صدای شاد موزیک خارجی سکوت سوییت رو می شکست، هارپر ماهرانه می رقصید و من غرق ل*ذت نگاهش می کردم.
مامان که از سرویس بیرون اومد اول با تعجب بهمون خیره شد و بعد از اون با خوشحالی همراه هارپر شد و ر*ق*ص دو نفره خیلی قشنگی رو رقم زدن.
یک ساعت بعد هر سه برای شام به رستوران هتل رفتیم و در کنار هم غذای دلچسبی رو خوردیم که با وجود نگاه های مهربون مامان خیلی بیشتر هم بهم مزه داد و توی دلم زمزمه کردم:
-چقدر خوبه داشتن آدمی که تو رو با تموم بد اخلاقیات و نامهربونی کردنات هنوز هم دوستت داره و با محبت بهت زل می زنه!
بعد از صرف شام مامان اعلام خستگی کرد و رفت بالا، من و هارپر ولی حدود یک ساعت بی وقفه قدم زدیم و هر دو توی افکار مختلف خودمون غرق بودیم.
ساعت که روی یازده شب ضربه زد رو به هارپر گفتم:
-من باید حاضر بشم بریم بالا!
با هم به سوییت برگشتیم، هارپر روی مبل نشست:
-کجا می ری؟ تا صبح برنمی گردی؟!
-معلوم نیست کارم چقدر طول بکشه، چرا؟!
-همینجوری، آخه با تو بودن خیلی ل*ذت بخشه!
خندیدم:
-خودت رو لوس نکن!
ابروهاش رو بالا انداخت:
-کاملا جدی گفتم!
خنده ی کوتاهی کردم، به اتاق رفتم و تیپ سورمه ای زدم سعی کردم مانتویی که تنم میکنم کوتاه و کاملا جذب باشه تا جلوی دست و پام رو نگیره!
موهام رو با تافت حالت دادم و همه رو کامل بردم بالا و بستم، ادکلن همیشگیم رو زدم و کلاه محکمی رو روی سرم کشیدم که بیشتر حالت پسرونه بهم داده بود.
کفش اسپرت مشکیم رو هم پام کردم و حالا حاضر بودم!
از اتاق که بیرون اومدم صدای اس ام اس موبایلم باعث شد کمی مکث کنم و بعد از اون اس ام اس رو باز کردم، ویلی بود که نوشته بود:
"رسیدم جلوی هتل، هر موقع حاضری بیا !"
گوشی رو توی جیب شلوارم گذاشتم و رو به هارپر که توی فکر بود گفتم:
-یا خودش میاد یا نامه اش!
هارپر برگشت و با تعجب زل زد بهم:
-کی؟!
خندیدم:
-بی خیال، من دارم می رم توام برو استراحت کن!
سری تکون داد، از سوییت و در آخر از هتل خارج شدم و با دیدن ماشین بنز مشکی به سمتش رفتم که ویلیام شیشه رو کشید پایین:
-خوشم میاد خوش قولی و وقت شناس!
نگاهم رو به ساعت دیجیتالی ماشین دوختم...درست دوازده شب رو نشون می داد!
ویلیام حرکت کرد، نگاهی به کوله پشتی روی صندلی عقب انداختم و اخم هام درهم رفت:
-چقدره؟!
-به اندازه ای که تا آخر عمرش گوشه زندون بمونه و آب خنک بخوره!
با انزجار گفتم:
-مطمئن باشم ویلیام؟ در حدی نباشه که اعدامش کنن!
-من تا حالا بدون اجازه تو کاری انجام دادم؟ زیر حرفم زدم؟ دروغ گفتم؟!
پوفی کشیدم:
-باشه، سعی می کنم باز هم باورت کنم!
جلوی آپارتمان آناهیتا ایستادیم، رو به ویلی گفتم:
-نگهبان چی؟!
خندید:
-بیهوشه خیالت راحت!
نفسم رو محکم فوت کردم بیرون، پیاده شدیم و هر دو با احتیاط داخل مجتمع شدیم.
آسانسور خالی انتظارمون رو می کشید.
با هم تا طبقه پنجم رفتیم که ویلیام گفت:
-دو نفر رو فرستادم که در آپارتمانش رو زودتر باز کنن، ممکنه مجبور شده باشن قفلش رو بشکنن البته می تونن با سنجاق و این چیز ها در باز کنن ولی اگر قفلش خیلی محکم و با امنیت بالا بوده باشه مجبورن که یا در رو بشکونن یا قفل رو!
-با این کار که آناهیتا رو از خواب بیدار می کنن!
-پس انتظار داری از پنجره بریم داخل؟!
آسانسور ایستاد، هر دو پیاده شدیم.
کد:
-بستگی به خواست پدر داره، فعلا که این جا کارمون نیمه تمومه هنوز خیال برگشت نداریم!
مامان از جا بلند شد و به سمت سرویس رفت، با رفتنش هارپر کمی خودش رو کشید جلو:
-تو آترون رو دوست داری؟!
با تعجب نگاهش کردم:
-واه، چرا همچین فکری کردی؟!
با ناراحتی گفت:
-آخه هر وقت آترون به تو نگاه می کنه چشم هاش پر از یک حسرت بزرگ می شه، انگار که شخص عزیزی رو از دست داده باشه برای همین فکر کردم شاید شما دو نفر...!
حرفش رو قطع کردم:
-اصلا همچین چیزی بین ما نیست هارپر، بهتره از فکرش بیای بیرون من جز یه حس عادی و معمولی به آترون، حس دیگه ای ندارم!
با خوشحالی از جا بلند شد و گونه ام رو ب*و*سید:
-خیلی ممنون، حالا می خوام به افتخار امشب برات برقصم!
دقایقی بعد صدای شاد موزیک خارجی سکوت سوییت رو می شکست، هارپر ماهرانه می رقصید و من غرق ل*ذت نگاهش می کردم.
مامان که از سرویس بیرون اومد اول با تعجب بهمون خیره شد و بعد از اون با خوشحالی همراه هارپر شد و ر*ق*ص دو نفره خیلی قشنگی رو رقم زدن.
یک ساعت بعد هر سه برای شام به رستوران هتل رفتیم و در کنار هم غذای دلچسبی رو خوردیم که با وجود نگاه های مهربون مامان خیلی بیشتر هم بهم مزه داد و توی دلم زمزمه کردم:
-چقدر خوبه داشتن آدمی که تو رو با تموم بد اخلاقیات و نامهربونی کردنات هنوز هم دوستت داره و با محبت بهت زل می زنه!
بعد از صرف شام مامان اعلام خستگی کرد و رفت بالا، من و هارپر ولی حدود یک ساعت بی وقفه قدم زدیم و هر دو توی افکار مختلف خودمون غرق بودیم.
ساعت که روی یازده شب ضربه زد رو به هارپر گفتم:
-من باید حاضر بشم بریم بالا!
با هم به سوییت برگشتیم، هارپر روی مبل نشست:
-کجا می ری؟ تا صبح برنمی گردی؟!
-معلوم نیست کارم چقدر طول بکشه، چرا؟!
-همینجوری، آخه با تو بودن خیلی ل*ذت بخشه!
خندیدم:
-خودت رو لوس نکن!
ابروهاش رو بالا انداخت:
-کاملا جدی گفتم!
خنده ی کوتاهی کردم، به اتاق رفتم و تیپ سورمه ای زدم سعی کردم مانتویی که تنم میکنم کوتاه و کاملا جذب باشه تا جلوی دست و پام رو نگیره!
موهام رو با تافت حالت دادم و همه رو کامل بردم بالا و بستم، ادکلن همیشگیم رو زدم و کلاه محکمی رو روی سرم کشیدم که بیشتر حالت پسرونه بهم داده بود.
کفش اسپرت مشکیم رو هم پام کردم و حالا حاضر بودم!
از اتاق که بیرون اومدم صدای اس ام اس موبایلم باعث شد کمی مکث کنم و بعد از اون اس ام اس رو باز کردم، ویلی بود که نوشته بود:
"رسیدم جلوی هتل، هر موقع حاضری بیا !"
گوشی رو توی جیب شلوارم گذاشتم و رو به هارپر که توی فکر بود گفتم:
-یا خودش میاد یا نامه اش!
هارپر برگشت و با تعجب زل زد بهم:
-کی؟!
خندیدم:
-بی خیال، من دارم می رم توام برو استراحت کن!
سری تکون داد، از سوییت و در آخر از هتل خارج شدم و با دیدن ماشین بنز مشکی به سمتش رفتم که ویلیام شیشه رو کشید پایین:
-خوشم میاد خوش قولی و وقت شناس!
نگاهم رو به ساعت دیجیتالی ماشین دوختم...درست دوازده شب رو نشون می داد!
ویلیام حرکت کرد، نگاهی به کوله پشتی روی صندلی عقب انداختم و اخم هام درهم رفت:
-چقدره؟!
-به اندازه ای که تا آخر عمرش گوشه زندون بمونه و آب خنک بخوره!
با انزجار گفتم:
-مطمئن باشم ویلیام؟ در حدی نباشه که اعدامش کنن!
-من تا حالا بدون اجازه تو کاری انجام دادم؟ زیر حرفم زدم؟ دروغ گفتم؟!
پوفی کشیدم:
-باشه، سعی می کنم باز هم باورت کنم!
جلوی آپارتمان آناهیتا ایستادیم، رو به ویلی گفتم:
-نگهبان چی؟!
خندید:
-بیهوشه خیالت راحت!
نفسم رو محکم فوت کردم بیرون، پیاده شدیم و هر دو با احتیاط داخل مجتمع شدیم.
آسانسور خالی انتظارمون رو می کشید.
با هم تا طبقه پنجم رفتیم که ویلیام گفت:
-دو نفر رو فرستادم که در آپارتمانش رو زودتر باز کنن، ممکنه مجبور شده باشن قفلش رو بشکنن البته می تونن با سنجاق و این چیز ها در باز کنن ولی اگر قفلش خیلی محکم و با امنیت بالا بوده باشه مجبورن که یا در رو بشکونن یا قفل رو!
-با این کار که آناهیتا رو از خواب بیدار می کنن!
-پس انتظار داری از پنجره بریم داخل؟!
آسانسور ایستاد، هر دو پیاده شدیم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: