• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

کامل شده رمان خنجری ازجنس دل آسا|مهدیه مومنی کاربرانجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .Mahdieh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 182
  • بازدیدها 9K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:


  • مجموع رای دهندگان
    10
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,056
Points
122
-بستگی به خواست پدر داره، فعلا که این جا کارمون نیمه تمومه هنوز خیال برگشت نداریم!
مامان از جا بلند شد و به سمت سرویس رفت، با رفتنش هارپر کمی خودش رو کشید جلو:
-تو آترون رو دوست داری؟!
با تعجب نگاهش کردم:
-واه، چرا همچین فکری کردی؟!
با ناراحتی گفت:
-آخه هر وقت آترون به تو نگاه می کنه چشم هاش پر از یک حسرت بزرگ می شه، انگار که شخص عزیزی رو از دست داده باشه برای همین فکر کردم شاید شما دو نفر...!
حرفش رو قطع کردم:
-اصلا همچین چیزی بین ما نیست هارپر، بهتره از فکرش بیای بیرون من جز یه حس عادی و معمولی به آترون، حس دیگه ای ندارم!
با خوشحالی از جا بلند شد و گونه ام رو ب*و*سید:
-خیلی ممنون، حالا می خوام به افتخار امشب برات برقصم!
دقایقی بعد صدای شاد موزیک خارجی سکوت سوییت رو می شکست، هارپر ماهرانه می رقصید و من غرق ل*ذت نگاهش می کردم.
مامان که از سرویس بیرون اومد اول با تعجب بهمون خیره شد و بعد از اون با خوشحالی همراه هارپر شد و ر*ق*ص دو نفره خیلی قشنگی رو رقم زدن.
یک ساعت بعد هر سه برای شام به رستوران هتل رفتیم و در کنار هم غذای دلچسبی رو خوردیم که با وجود نگاه های مهربون مامان خیلی بیشتر هم بهم مزه داد و توی دلم زمزمه کردم:
-چقدر خوبه داشتن آدمی که تو رو با تموم بد اخلاقیات و نامهربونی کردنات هنوز هم دوستت داره و با محبت بهت زل می زنه!
بعد از صرف شام مامان اعلام خستگی کرد و رفت بالا، من و هارپر ولی حدود یک ساعت بی وقفه قدم زدیم و هر دو توی افکار مختلف خودمون غرق بودیم.
ساعت که روی یازده شب ضربه زد رو به هارپر گفتم:
-من باید حاضر بشم بریم بالا!
با هم به سوییت برگشتیم، هارپر روی مبل نشست:
-کجا می ری؟ تا صبح برنمی گردی؟!
-معلوم نیست کارم چقدر طول بکشه، چرا؟!
-همینجوری، آخه با تو بودن خیلی ل*ذت بخشه!
خندیدم:
-خودت رو لوس نکن!
ابروهاش رو بالا انداخت:
-کاملا جدی گفتم!
خنده ی کوتاهی کردم، به اتاق رفتم و تیپ سورمه ای زدم سعی کردم مانتویی که تنم میکنم کوتاه و کاملا جذب باشه تا جلوی دست و پام رو نگیره!
موهام رو با تافت حالت دادم و همه رو کامل بردم بالا و بستم، ادکلن همیشگیم رو زدم و کلاه محکمی رو روی سرم کشیدم که بیشتر حالت پسرونه بهم داده بود.
کفش اسپرت مشکیم رو هم پام کردم و حالا حاضر بودم!
از اتاق که بیرون اومدم صدای اس ام اس موبایلم باعث شد کمی مکث کنم و بعد از اون اس ام اس رو باز کردم، ویلی بود که نوشته بود:
"رسیدم جلوی هتل، هر موقع حاضری بیا !"
گوشی رو توی جیب شلوارم گذاشتم و رو به هارپر که توی فکر بود گفتم:
-یا خودش میاد یا نامه اش!
هارپر برگشت و با تعجب زل زد بهم:
-کی؟!
خندیدم:
-بی خیال، من دارم می رم توام برو استراحت کن!
سری تکون داد، از سوییت و در آخر از هتل خارج شدم و با دیدن ماشین بنز مشکی به سمتش رفتم که ویلیام شیشه رو کشید پایین:
-خوشم میاد خوش قولی و وقت شناس!
نگاهم رو به ساعت دیجیتالی ماشین دوختم...درست دوازده شب رو نشون می داد!
ویلیام حرکت کرد، نگاهی به کوله پشتی روی صندلی عقب انداختم و اخم هام درهم رفت:
-چقدره؟!
-به اندازه ای که تا آخر عمرش گوشه زندون بمونه و آب خنک بخوره!
با انزجار گفتم:
-مطمئن باشم ویلیام؟ در حدی نباشه که اعدامش کنن!
-من تا حالا بدون اجازه تو کاری انجام دادم؟ زیر حرفم زدم؟ دروغ گفتم؟!
پوفی کشیدم:
-باشه، سعی می کنم باز هم باورت کنم!
جلوی آپارتمان آناهیتا ایستادیم، رو به ویلی گفتم:
-نگهبان چی؟!
خندید:
-بیهوشه خیالت راحت!
نفسم رو محکم فوت کردم بیرون، پیاده شدیم و هر دو با احتیاط داخل مجتمع شدیم.
آسانسور خالی انتظارمون رو می کشید.
با هم تا طبقه پنجم رفتیم که ویلیام گفت:
-دو نفر رو فرستادم که در آپارتمانش رو زودتر باز کنن، ممکنه مجبور شده باشن قفلش رو بشکنن البته می تونن با سنجاق و این چیز ها در باز کنن ولی اگر قفلش خیلی محکم و با امنیت بالا بوده باشه مجبورن که یا در رو بشکونن یا قفل رو!
-با این کار که آناهیتا رو از خواب بیدار می کنن!
-پس انتظار داری از پنجره بریم داخل؟!
آسانسور ایستاد، هر دو پیاده شدیم.
کد:
-بستگی به خواست پدر داره، فعلا که این جا کارمون نیمه تمومه هنوز خیال برگشت نداریم!
مامان از جا بلند شد و به سمت سرویس رفت، با رفتنش هارپر کمی خودش رو کشید جلو:
-تو آترون رو دوست داری؟!
با تعجب نگاهش کردم:
-واه، چرا همچین فکری کردی؟!
با ناراحتی گفت:
-آخه هر وقت آترون به تو نگاه می کنه چشم هاش پر از یک حسرت بزرگ می شه، انگار که شخص عزیزی رو از دست داده باشه برای همین فکر کردم شاید شما دو نفر...!
حرفش رو قطع کردم:
-اصلا همچین چیزی بین ما نیست هارپر، بهتره از فکرش بیای بیرون من جز یه حس عادی و معمولی به آترون، حس دیگه ای ندارم!
با خوشحالی از جا بلند شد و گونه ام رو ب*و*سید:
-خیلی ممنون، حالا می خوام به افتخار امشب برات برقصم!
دقایقی بعد صدای شاد موزیک خارجی سکوت سوییت رو می شکست، هارپر ماهرانه می رقصید و من غرق ل*ذت نگاهش می کردم.
مامان که از سرویس بیرون اومد اول با تعجب بهمون خیره شد و بعد از اون با خوشحالی همراه هارپر شد و ر*ق*ص دو نفره خیلی قشنگی رو رقم زدن.
یک ساعت بعد هر سه برای شام به رستوران هتل رفتیم و در کنار هم غذای دلچسبی رو خوردیم که با وجود نگاه های مهربون مامان خیلی بیشتر هم بهم مزه داد و توی دلم زمزمه کردم:
-چقدر خوبه داشتن آدمی که تو رو با تموم بد اخلاقیات و نامهربونی کردنات هنوز هم دوستت داره و با محبت بهت زل می زنه!
بعد از صرف شام مامان اعلام خستگی کرد و رفت بالا، من و هارپر ولی حدود یک ساعت بی وقفه قدم زدیم و هر دو توی افکار مختلف خودمون غرق بودیم.
ساعت که روی یازده شب ضربه زد رو به هارپر گفتم:
-من باید حاضر بشم بریم بالا!
با هم به سوییت برگشتیم، هارپر روی مبل نشست:
-کجا می ری؟ تا صبح برنمی گردی؟!
-معلوم نیست کارم چقدر طول بکشه، چرا؟!
-همینجوری، آخه با تو بودن خیلی ل*ذت بخشه!
خندیدم:
-خودت رو لوس نکن!
ابروهاش رو بالا انداخت:
-کاملا جدی گفتم!
خنده ی کوتاهی کردم، به اتاق رفتم و تیپ سورمه ای زدم سعی کردم مانتویی که تنم میکنم کوتاه و کاملا جذب باشه تا جلوی دست و پام رو نگیره!
موهام رو با تافت حالت دادم و همه رو کامل بردم بالا و بستم، ادکلن همیشگیم رو زدم و کلاه محکمی رو روی سرم کشیدم که بیشتر حالت پسرونه بهم داده بود.
کفش اسپرت مشکیم رو هم پام کردم و حالا حاضر بودم!
از اتاق که بیرون اومدم صدای اس ام اس موبایلم باعث شد کمی مکث کنم و بعد از اون اس ام اس رو باز کردم، ویلی بود که نوشته بود:
"رسیدم جلوی هتل، هر موقع حاضری بیا !"
گوشی رو توی جیب شلوارم گذاشتم و رو به هارپر که توی فکر بود گفتم:
-یا خودش میاد یا نامه اش!
هارپر برگشت و با تعجب زل زد بهم:
-کی؟!
خندیدم:
-بی خیال، من دارم می رم توام برو استراحت کن!
سری تکون داد، از سوییت و در آخر از هتل خارج شدم و با دیدن ماشین بنز مشکی به سمتش رفتم که ویلیام شیشه رو کشید پایین:
-خوشم میاد خوش قولی و وقت شناس!
نگاهم رو به ساعت دیجیتالی ماشین دوختم...درست دوازده شب رو نشون می داد!
ویلیام حرکت کرد، نگاهی به کوله پشتی روی صندلی عقب انداختم و اخم هام درهم رفت:
-چقدره؟!
-به اندازه ای که تا آخر عمرش گوشه زندون بمونه و آب خنک بخوره!
با انزجار گفتم:
-مطمئن باشم ویلیام؟ در حدی نباشه که اعدامش کنن!
-من تا حالا بدون اجازه تو کاری انجام دادم؟ زیر حرفم زدم؟ دروغ گفتم؟!
پوفی کشیدم:
-باشه، سعی می کنم باز هم باورت کنم!
جلوی آپارتمان آناهیتا ایستادیم، رو به ویلی گفتم:
-نگهبان چی؟!
خندید:
-بیهوشه خیالت راحت!
نفسم رو محکم فوت کردم بیرون، پیاده شدیم و هر دو با احتیاط داخل مجتمع شدیم.
آسانسور خالی انتظارمون رو می کشید.
با هم تا طبقه پنجم رفتیم که ویلیام گفت:
-دو نفر رو فرستادم که در آپارتمانش رو زودتر باز کنن، ممکنه مجبور شده باشن قفلش رو بشکنن البته می تونن با سنجاق و این چیز ها در باز کنن ولی اگر قفلش خیلی محکم و با امنیت بالا بوده باشه مجبورن که یا در رو بشکونن یا قفل رو!
-با این کار که آناهیتا رو از خواب بیدار می کنن!
-پس انتظار داری از پنجره بریم داخل؟!
آسانسور ایستاد، هر دو پیاده شدیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,056
Points
122
نگاهم به دو نفری که ویلی داشت باهاشون صحبت می کرد افتاد، زیادی غول تشن بودن!
ویلی نگاهم کرد:
-بیا، قفل رو بدون سروصدا باز کردن!
جلو رفتم، رو به ویلی گفتم:
-خب برو کوله رو بذار و بیا دیگه!
ویلی اخم کرد:
-نکنه من رو احمق فرض کردی؟ باید بریم کوله رو خالی کنیم رو میزی جایی، بعدشم این کوله رو آتیش بزنیم اثر انگشتم روشه!
-باشه پس بجنب!
ویلی اون دو نفر رو فرستاد پایین و هر دو داخل آپارتمان شدیم!
در اتاق خواب آناهیتا بسته بود و از این بابت خیالم راحت بود که اگر تو وضعیت مناسبی نبوده باشه دیگه چشم ویلی لااقل بهش نیفته!
ویلیام مشغول انجام کارش شد و من مواظب اطراف بودم.
با صدای چرخش کلید توی قفل در، عرق سردی روی بدنم نشست!
با فکر این که یهو اهورا اومده باشه رو به ویلیام کردم:
-حالا چی کار کنیم؟!
-هیس، فعلا بدو بیا تا قایم بشیم!
هر دو جای امنی قرار گرفتیم اما هروئین ها روی میز بود!
ویلی اسلحه اش رو از پشت کمرش بیرون آورد و رو به من گفت:
-هر اتفاقی برای من یا طرف مقابل افتاد اصلا هول نمی شی، جیغ هم نمی کشی، باید کارش رو تموم کنم!
با استرس سرم رو تکون دادم، ویلی آروم جلو رفت.
پسر جوونی که مشخص بود مسته و حال خوشی نداره وارد سالن شد و نگاه گیجش اطراف رو از نظر گذروند!
با لحن نامفهومی، نسبتا بلند صحبت می کرد:
-آنی کجایی؟ بیا به دادم برس که امشب عجیب مستم!
خنده هاش آدم رو می ترسوند، با مکثی نسبتا کشدار ادامه داد:
-بیا که بهت احتیاج دارم مثل چند شب پیش!
اخم هام درهم رفت، پس آناهیتا توی لجن غرق بود زندان رفتن تنها راه نجاتش بود!
ویلی دیگه معطل نکرد و پرید جلوی پسره، انقدر این حرکت رو سریع انجام داد که اصلا پسره نفهمید چطور شد که بیهوش افتاد روی زمین!
ویلی آروم صدام زد:
-بیا بیرون، امنه!
از مخفیگاهم بیرون اومدم و با اخم غلیظی رو به ویلی گفتم:
-زودتر کارت رو انجام بده بریم دیگه، خسته شدم از بس این جا موندم!
ویلیام پوفی کشید و مشغول انجام ادامه کارش شد، منم اطراف رو دید می زدم.
بعد از گذشت چند لحظه دیگه، ویلیام بالاخره گفت:
-تموم شد، بریم!
با هم از آپارتمان بیرون زدیم و در آخر از مجتمع.
سوار ماشین شدیم و ویلیام حرکت کرد.
چندین متر اون طرف تر ایستاد و موبایلش رو گرفت سمتم:
-زنگ بزن به پلیس و آمار بده، بگو که تو کار پخش مواد مخدره و این اواخر رفتارهای عجیبی ازش دیدی و اضافه کن که پسرهای زیادی هم به خونه اش رفت و آمد می کنن باید سعی کنی تا می تونی مکالمه ات رو کوتاه کنی و صدات رو هم تا حدودی تغییر بدی، من زبان فارسی رو بلد نیستم وگرنه خودم انجامش می دادم!
-خودم حلش می کنم!
از ماشین پیاده شدم و شماره 110 رو گرفتم و همه حرف های ویلیام رو به اضافه آدرس خونه و شماره موبایل آناهیتا بهشون گفتم و تلفن رو قطع کردم.
دست هام رو توی موهام فرو بردم و زمزمه کردم:
-حقت نبود این جوری نابود بشی آناهیتا!
ویلیام شیشه سمتم رو پایین کشید:
-بیا بشین، الان نیرو انتظامی می رسه نباید ببیننت!
بی حرف نشستم، ده دقیقه گذشت که چند تا ماشین پلیس با آژیر های بی صداشون که فقط چراغ هاشون خیابون رو روشن کرده بودن رسیدن و سریع داخل مجتمع شدن.
ویلیام ماشین رو آروم روشن کرد و وقتی دوتا پلیس زن، آناهیتا رو دستبند به دست از مجتمع بیرون کشوندن و سوار ماشین پلیس کردنش او هم حرکت کرد و به سرعت از اون جا فاصله گرفتیم.
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم:
-دیگه داره زیاده روی می کنه، عادت کرده آدم های سر راهش رو که خلل ایجاد می کنن بی رحمانه نابود کنه!
ویلیام پوزخند زد:
-این که آناهیتا رو زنده گذاشت همش به خاطر من بود که بهش به خاطر تو التماس کردم، وگرنه تا الان باید مجلس ختم آناهیتا هم برگزار شده باشه، فعلا می ره تو زندان کمی راحت زندگی می کنه!
-تا آخر عمر فقط تو چاردیواری زندان سر کردن اسمش زندگی کردنه؟!
-نکنه می خواستی مثل مایکل فراریش بدیم؟ بس کن دیگه دیدی که تا اون جا بودیم پسره هم اومد آناهیتا تو باتلاق غرق هست تو زندان بیشتر ازش محافظت می کنن!
-پدر تاوان گذشته رو داره پس می ده، این زندگی لجن و کثیفی که الان داره تقاص همون اشک هاییه که مادرم ریخته تقاص زندگی تباه شده ی مادرمه و جوونی بر باد رفته اش که هنوزم داره عذابش می ده و انگار نه انگار!
-تو که نمی خوای این چیزها رو فعلا به روی پدرت بیاری؟!
-نه، این همه راه رو نیومدم که آخرش بازنده باشم، من این بازی رو به نفع خودم تمومش می کنم ویلیام!
ویلیام با لبخند دستم رو گرفت:
-خوشم میاد قوی هستی!
×××
کد:
نگاهم به دو نفری که ویلی داشت باهاشون صحبت می کرد افتاد، زیادی غول تشن بودن!
ویلی نگاهم کرد:
-بیا، قفل رو بدون سروصدا باز کردن!
جلو رفتم، رو به ویلی گفتم:
-خب برو کوله رو بذار و بیا دیگه!
ویلی اخم کرد:
-نکنه من رو احمق فرض کردی؟ باید بریم کوله رو خالی کنیم رو میزی جایی، بعدشم این کوله رو آتیش بزنیم اثر انگشتم روشه!
-باشه پس بجنب!
ویلی اون دو نفر رو فرستاد پایین و هر دو داخل آپارتمان شدیم!
در اتاق خواب آناهیتا بسته بود و از این بابت خیالم راحت بود که اگر تو وضعیت مناسبی نبوده باشه دیگه چشم ویلی لااقل بهش نیفته!
ویلیام مشغول انجام کارش شد و من مواظب اطراف بودم.
با صدای چرخش کلید توی قفل در، عرق سردی روی بدنم نشست!
با فکر این که یهو اهورا اومده باشه رو به ویلیام کردم:
-حالا چی کار کنیم؟!
-هیس، فعلا بدو بیا تا قایم بشیم!
هر دو جای امنی قرار گرفتیم اما هروئین ها روی میز بود!
ویلی اسلحه اش رو از پشت کمرش بیرون آورد و رو به من گفت:
-هر اتفاقی برای من یا طرف مقابل افتاد اصلا هول نمی شی، جیغ هم نمی کشی، باید کارش رو تموم کنم!
با استرس سرم رو تکون دادم، ویلی آروم جلو رفت.
پسر جوونی که مشخص بود مسته و حال خوشی نداره وارد سالن شد و نگاه گیجش اطراف رو از نظر گذروند!
با لحن نامفهومی، نسبتا بلند صحبت می کرد:
-آنی کجایی؟ بیا به دادم برس که امشب عجیب مستم!
خنده هاش آدم رو می ترسوند، با مکثی نسبتا کشدار ادامه داد:
-بیا که بهت احتیاج دارم مثل چند شب پیش!
اخم هام درهم رفت، پس آناهیتا توی لجن غرق بود زندان رفتن تنها راه نجاتش بود!
ویلی دیگه معطل نکرد و پرید جلوی پسره، انقدر این حرکت رو سریع انجام داد که اصلا پسره نفهمید چطور شد که بیهوش افتاد روی زمین!
ویلی آروم صدام زد:
-بیا بیرون، امنه!
از مخفیگاهم بیرون اومدم و با اخم غلیظی رو به ویلی گفتم:
-زودتر کارت رو انجام بده بریم دیگه، خسته شدم از بس این جا موندم!
ویلیام پوفی کشید و مشغول انجام ادامه کارش شد، منم اطراف رو دید می زدم.
بعد از گذشت چند لحظه دیگه، ویلیام بالاخره گفت:
-تموم شد، بریم!
با هم از آپارتمان بیرون زدیم و در آخر از مجتمع.
سوار ماشین شدیم و ویلیام حرکت کرد.
چندین متر اون طرف تر ایستاد و موبایلش رو گرفت سمتم:
-زنگ بزن به پلیس و آمار بده، بگو که تو کار پخش مواد مخدره و این اواخر رفتارهای عجیبی ازش دیدی و اضافه کن که پسرهای زیادی هم به خونه اش رفت و آمد می کنن باید سعی کنی تا می تونی مکالمه ات رو کوتاه کنی و صدات رو هم تا حدودی تغییر بدی، من زبان فارسی رو بلد نیستم وگرنه خودم انجامش می دادم!
-خودم حلش می کنم!
از ماشین پیاده شدم و شماره 110 رو گرفتم و همه حرف های ویلیام رو به اضافه آدرس خونه و شماره موبایل آناهیتا بهشون گفتم و تلفن رو قطع کردم.
دست هام رو توی موهام فرو بردم و زمزمه کردم:
-حقت نبود این جوری نابود بشی آناهیتا!
ویلیام شیشه سمتم رو پایین کشید:
-بیا بشین، الان نیرو انتظامی می رسه نباید ببیننت!
بی حرف نشستم، ده دقیقه گذشت که چند تا ماشین پلیس با آژیر های بی صداشون که فقط چراغ هاشون خیابون رو روشن کرده بودن رسیدن و سریع داخل مجتمع شدن.
ویلیام ماشین رو آروم روشن کرد و وقتی دوتا پلیس زن، آناهیتا رو دستبند به دست از مجتمع بیرون کشوندن و سوار ماشین پلیس کردنش او هم حرکت کرد و به سرعت از اون جا فاصله گرفتیم.
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم:
-دیگه داره زیاده روی می کنه، عادت کرده آدم های سر راهش رو که خلل ایجاد می کنن بی رحمانه نابود کنه!
ویلیام پوزخند زد:
-این که آناهیتا رو زنده گذاشت همش به خاطر من بود که بهش به خاطر تو التماس کردم، وگرنه تا الان باید مجلس ختم آناهیتا هم برگزار شده باشه، فعلا می ره تو زندان کمی راحت زندگی می کنه!
-تا آخر عمر فقط تو چاردیواری زندان سر کردن اسمش زندگی کردنه؟!
-نکنه می خواستی مثل مایکل فراریش بدیم؟ بس کن دیگه دیدی که تا اون جا بودیم پسره هم اومد آناهیتا تو باتلاق غرق هست تو زندان بیشتر ازش محافظت می کنن!
-پدر تاوان گذشته رو داره پس می ده، این زندگی لجن و کثیفی که الان داره تقاص همون اشک هاییه که مادرم ریخته تقاص زندگی تباه شده ی مادرمه و جوونی بر باد رفته اش که هنوزم داره عذابش می ده و انگار نه انگار!
-تو که نمی خوای این چیزها رو فعلا به روی پدرت بیاری؟!
-نه، این همه راه رو نیومدم که آخرش بازنده باشم، من این بازی رو به نفع خودم تمومش می کنم ویلیام!
ویلیام با لبخند دستم رو گرفت:
-خوشم میاد قوی هستی!
×××
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,056
Points
122
فردای اون شب خبر دستگیری آناهیتا در روزنامه ها مثل بمب صدا کرد، توی تلویزیون هم کمی نشونش دادن و این خیال پدر رو راحت کرد که نقشه اش خوب پیش رفته!
اما اهورا نابود شده بود!
از اون شبی که توسط ویلیام از خیانت الکی و تظاهری آناهیتا با خبر شده بود و عکس ها رو دیده بود اصلا انگار روی زمین نبود، پدر نگرانش بود و مدام پیش دکترهای مختلف می بردش اما وقتی خودش نمی خواست خوب بشه دکترها هم نمی تونستن موفق بشن!
سریتا هم کمتر جلوی چشم های پدر و اهورا ظاهر می شد لابد از اهورا خجالت می کشید، مامان هم مدام یک چشمش اشک بود یک چشمش خون برای زجرهایی که اهورا داشت می کشید و اصلا مستحقش نبود!
ویلیام روزنامه دستگیری آناهیتا رو هم به اهورا نشون داد و ضربه نهایی رو هم به روح اهورا وارد کرد ، به این نحو پرونده آناهیتا برای ما بسته شد و برای اهورا زخمی شد روی س*ی*نه اش!
پدر نمی تونست بیش از این توی ایران بمونه، اهورا دیگه نمی خواست توی ایران بمونه و با قاطعیت می گفت که می خواد برگرده نیویورک و پدر نمی دونست کی رو می تونه به جای اهورا بذاره که شرکت و قراردادهای ایرانی رو اداره کنه سریتا هم که خودش مشغله های دیگه ای جز کارهای پدر داشت، برای همین هم مجبور شد فعلا قرارداد بین خودش و ایرانی ها رو نادیده بگیره و فسخش کنه که البته ضرر نسبتا زیادی متحمل شد اما چاره ای نبود!
بالاخره پس از گذشت حدودا سه هفته ای که توی ایران بودیم به نیویورک برگشتیم.
اما هارپر دلش موند توی ایران!
هر روز تقریبا ساعت ها با آترون صحبت می کرد، برای هم فیلم و عکس می فرستادن اما بی فایده بود!
یک بار دیگه دل بسته بود و باز هم داشت زجر می کشید!
آترون هم این بار سخت عاشق شده بود، خوشحال بودم براشون ولی دلم نمی خواست باز هم قصه سریتا تکرار بشه و یهو آترون هارپر رو ول کنه و تنهاش بذاره چون این بار بدون شک نابود می شد!
فاصله بینشون باعث شده بود هر دو هر روز بیش از پیش برای هم عزیز بشن و به قول معروف دوری و دوستی، اما هارپر روز به روز لاغرتر و تکیده تر می شد و آترون هم چون باید شرکتشون رو اداره می کرد نمی تونست که فعلا به آمریکا بیاد.
اهورا با ورودش به آمریکا خودش رو توی اتاق سابقش حبس کرده بود و با زور و پافشاری مامان فقط برای ناهار چند لقمه غذا می خورد و دیگه هیچ!
پدر شدیدا کلافه و عصبی بود و مدام به همه گیر می داد، کارهاش تند تند جلو نمی رفت و مختل شده بود!
محموله های قاچاق اسلحه و اعضای ب*دن و مواد مخدرش فرستاده نشده بود و صدای مشتری هاش رو تقریبا در آورده بود!
اهورا از سمت دیگه نمک روی زخمش بود و از این که با زندونی کردن آناهیتا به جای بهتر کردن اوضاع اهورا، بدترش کرده بود مثل اسپند روی آتیش جلز و ولز می کرد!
بیش تر از قبل پدر به سمت من متمایل شده بود، تموم کارهای خلافش رو من واسش انجام می دادم و البته با کمک سریتا و ویلیام!
سریتا گاهی وقت ها چند ساعتی غیبش می زد به نحوی که هیچ کس نمی تونست هیچ جا پیداش کنه و این باعث شک و تردید من شده بود که این سریتا اصلا کیه و از کجا پیداش شده یهو!
یادم میاد که سریتا در حد یه معرفی ساده با هارپر دوست شد و بعد از اون جدایی یهویی شون و وارد شدنش توی باند پدر و وابستگی شدید پدر بهش که البته ویلیام و چند نفر دیگه از اطرافیان پدر در موردش تحقیق کرده بودن و حرف هاش صحت داشته بوده این که خانواده اش ایرانن، خواننده اس و این چیزها ولی پس کجا می رفت که یهو ناپدید می شد بدون این که به ما حرفی بزنه؟!
اون شب قرار بود یه محموله مواد مخدر رو رد کنیم تا بره!
پدر دیگه تقریبا از بهبودی اهورا ناامید شده بود و ولش کرده بود به حال خودش!
ویلیام و پدر کمی اونطرف تر ایستاده بودن، پدر کلافه بود انگار که کارهاش به مشکل بر خورده بود!
نزدیک شون شدم، پدر نیم نگاهی بهم انداخت:
-نمی دونم چرا حس می کنم جدیداً بین ما یه جاسوس هست کارها اصلا خوب پیش نمی رن!
پوزخندی زدم، پدر دقیقا فکر من تو سرش بود، تنها گزینه ای هم که برای من روشن بود سریتا بود!
سعی کردم کمی پدر رو آروم کنم:
-چرا برای تجدید پیمان با شرکاتون یه پا*ر*تی نمی گیرید؟ قبلا خیلی بیشتر باهاشون در ارتباط بودید!
-چون مامانت غر می زنه اعصاب واسه من نذاشته، همینجوریش هم مدام برای قضیه اهورا سرزنشم می کنه!
کد:
فردای اون شب خبر دستگیری آناهیتا در روزنامه ها مثل بمب صدا کرد، توی تلویزیون هم کمی نشونش دادن و این خیال پدر رو راحت کرد که نقشه اش خوب پیش رفته!
اما اهورا نابود شده بود!
از اون شبی که توسط ویلیام از خیانت الکی و تظاهری آناهیتا با خبر شده بود و عکس ها رو دیده بود اصلا انگار روی زمین نبود، پدر نگرانش بود و مدام پیش دکترهای مختلف می بردش اما وقتی خودش نمی خواست خوب بشه دکترها هم نمی تونستن موفق بشن!
سریتا هم کمتر جلوی چشم های پدر و اهورا ظاهر می شد لابد از اهورا خجالت می کشید، مامان هم مدام یک چشمش اشک بود یک چشمش خون برای زجرهایی که اهورا داشت می کشید و اصلا مستحقش نبود!
ویلیام روزنامه دستگیری آناهیتا رو هم به اهورا نشون داد و ضربه نهایی رو هم به روح اهورا وارد کرد ، به این نحو پرونده آناهیتا برای ما بسته شد و برای اهورا زخمی شد روی س*ی*نه اش!
پدر نمی تونست بیش از این توی ایران بمونه، اهورا دیگه نمی خواست توی ایران بمونه و با قاطعیت می گفت که می خواد برگرده نیویورک و پدر نمی دونست کی رو می تونه به جای اهورا بذاره که شرکت و قراردادهای ایرانی رو اداره کنه سریتا هم که خودش مشغله های دیگه ای جز کارهای پدر داشت، برای همین هم مجبور شد فعلا قرارداد بین خودش و ایرانی ها رو نادیده بگیره و فسخش کنه که البته ضرر نسبتا زیادی متحمل شد اما چاره ای نبود!
بالاخره پس از گذشت حدودا سه هفته ای که توی ایران بودیم به نیویورک برگشتیم.
اما هارپر دلش موند توی ایران!
هر روز تقریبا ساعت ها با آترون صحبت می کرد، برای هم فیلم و عکس می فرستادن اما بی فایده بود!
یک بار دیگه دل بسته بود و باز هم داشت زجر می کشید!
آترون هم این بار سخت عاشق شده بود، خوشحال بودم براشون ولی دلم نمی خواست باز هم قصه سریتا تکرار بشه و یهو آترون هارپر رو ول کنه و تنهاش بذاره چون این بار بدون شک نابود می شد!
فاصله بینشون باعث شده بود هر دو هر روز بیش از پیش برای هم عزیز بشن و به قول معروف دوری و دوستی، اما هارپر روز به روز لاغرتر و تکیده تر می شد و آترون هم چون باید شرکتشون رو اداره می کرد نمی تونست که فعلا به آمریکا بیاد.
اهورا با ورودش به آمریکا خودش رو توی اتاق سابقش حبس کرده بود و با زور و پافشاری مامان فقط برای ناهار چند لقمه غذا می خورد و دیگه هیچ!
پدر شدیدا کلافه و عصبی بود و مدام به همه گیر می داد، کارهاش تند تند جلو نمی رفت و مختل شده بود!
محموله های قاچاق اسلحه و اعضای ب*دن و مواد مخدرش فرستاده نشده بود و صدای مشتری هاش رو تقریبا در آورده بود!
اهورا از سمت دیگه نمک روی زخمش بود و از این که با زندونی کردن آناهیتا به جای بهتر کردن اوضاع اهورا، بدترش کرده بود مثل اسپند روی آتیش جلز و ولز می کرد!
بیش تر از قبل پدر به سمت من متمایل شده بود، تموم کارهای خلافش رو من واسش انجام می دادم و البته با کمک سریتا و ویلیام!
سریتا گاهی وقت ها چند ساعتی غیبش می زد به نحوی که هیچ کس نمی تونست هیچ جا پیداش کنه و این باعث شک و تردید من شده بود که این سریتا اصلا کیه و از کجا پیداش شده یهو!
یادم میاد که سریتا در حد یه معرفی ساده با هارپر دوست شد و بعد از اون جدایی یهویی شون و وارد شدنش توی باند پدر و وابستگی شدید پدر بهش که البته ویلیام و چند نفر دیگه از اطرافیان پدر در موردش تحقیق کرده بودن و حرف هاش صحت داشته بوده این که خانواده اش ایرانن، خواننده اس و این چیزها ولی پس کجا می رفت که یهو ناپدید می شد بدون این که به ما حرفی بزنه؟!
اون شب قرار بود یه محموله مواد مخدر رو رد کنیم تا بره!
پدر دیگه تقریبا از بهبودی اهورا ناامید شده بود و ولش کرده بود به حال خودش!
ویلیام و پدر کمی اونطرف تر ایستاده بودن، پدر کلافه بود انگار که کارهاش به مشکل بر خورده بود!
نزدیک شون شدم، پدر نیم نگاهی بهم انداخت:
-نمی دونم چرا حس می کنم جدیداً بین ما یه جاسوس هست کارها اصلا خوب پیش نمی رن!
پوزخندی زدم، پدر دقیقا فکر من تو سرش بود، تنها گزینه ای هم که برای من روشن بود سریتا بود!
سعی کردم کمی پدر رو آروم کنم:
-چرا برای تجدید پیمان با شرکاتون یه پا*ر*تی نمی گیرید؟ قبلا خیلی بیشتر باهاشون در ارتباط بودید!
-چون مامانت غر می زنه اعصاب واسه من نذاشته، همینجوریش هم مدام برای قضیه اهورا سرزنشم می کنه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,056
Points
122
-خب یه ویلا اجاره کنید، برای یک روز کامل!
-به نظر تو این پا*ر*تی کمکی هم می کنه؟!
-چرا که نه؟ شاید بعضی از شریک هاتون دلسرد شدن یا رقیباتون خواستن نفوذ کنن بینتون، پس با این پا*ر*تی سردی ر*اب*طه هاتون رو برمی دارید و باز هم مثل قبل همه چیز خوب پیش می ره!
پدر خندید:
-حق با توئه دل آسا، همین فردا ترتیبش رو می دم!
سپس رو به ویلی گفت:
-همه چیز رو می سپرم به خودت، از الان برو دنبال آماده کردن همه چیز!
ویلی تعظیمی کرد و رفت، با رفتن ویلی سریتا که تا اون موقع پیداش نبود رسید و رو به پدر گفت:
-حلش کردم، دیگه مشکلی نمی مونه!
پدر خوشحال شد:
-مرسی سریتا، می دونستم می تونی!
هر سه با هم سوار ماشین شدیم و راننده حرکت کرد.
پدر جلو نشسته بود و من و سریتا عقب.
نگاهی به سرتا پاش انداختم، زیادی رسمی لباس پوشیده بود که اصلا برای اون زمان لازم نبود، پس حتما جایی که رفته بوده این جور ایجاب می کرده!
پدر از این که محموله اش فرستاده شده بود خوشحال بود، رو به ما گفت:
-من دارم می رم باشگاه شبانه شماها میاید یا نه؟!
زودتر از سریتا گفتم:
-میام، فقط باید برم لباس مناسب بپوشم!
سریتا:
-منم همین طور!
پدر کلافه شد:
-من زودتر پیاده می شم شما دو نفر خودتون بیاید دیگه!
سری تکون دادم، پدر جلوی باشگاه پیاده شد و راننده مسیر عمارت رو پیش گرفت که سریتا گفت:
-خودت می ری یا بیام دنبالت؟!
نمی دونستم چی جواب بدم اما خب بدم نمیومد راننده شخصی داشته باشم!
توی دلم ریز خندیدم و جواب دادم:
-بیا دنبالم!
لبخند زد:
-چی شد این بار لجبازی نکردی؟!
جوابش رو ندادم، کمی بعد جلوی عمارت بودیم من پیاده شدم و سریتا گفت:
-نیم ساعت دیگه همین جا باش!
وارد عمارت شدم، خودم رو به داخل رسوندم، مامان از طبقه دوم داشت پایین میومد و با دیدنم باز اشک هاش راه افتاد!
پوفی کشیدم و جلو رفتم:
-بهتره اهورا؟!
-نه، داره از بین می ره از بس لاغر شده دل آسا، یه کاری بکن!
-آخه تا خودش نخواد خوب بشه من چی کار می تونم بکنم مامان؟ اصلا به تجویز های دکتر روانشناسش توجهی نمی کنه وگرنه می تونست کنار بیاد با این درد!
توی دلم زمزمه کردم:
-مثل هارپر!
مامان اشک هاش رو پاک کرد:
-اگر قرص هاش رو نمی خوره می تونیم بریزیم توی لیوان آبمیوه اش یا یه جوری بهش بدیم این که کار سختی نیست!
راهی طبقه دوم شدم و در همون حال گفتم:
-موضوع تنها قرص که نیست مامان، اهورا انگیزه ای برای خوب شدن نداره نمی خواد برگرده به حالت طبیعیش!
وارد اتاقم شدم، خودم رو داخل حموم انداختم و دوش کوتاهی گرفتم.
موهام رو مدل دادم و بستم، آرایش نسبتا غلیظی کردم و ماکسی بلند زرشکیم رو انتخاب کردم، مدل خیلی قشنگی داشت و بازوهای ل*خ*ت و سفیدم رو خیلی خوب به نمایش می گذاشت.
ادکلنم رو هم زدم و کفش مشکیم رو هم پوشیدم، پالتوم رو روی لباس تنم کردم و از اتاقم و در نهایت از عمارت خارج شدم.
پنج دقیقه ای گذشت تا ماشین مدل بالای سریتا جلوی پام متوقف شد!
سوار شدم که نفس عمیقی کشید و حرکت کرد:
-شیشه ادکلن رو کامل خالی کردی روی خودت؟!
نیشخندی بهش زدم:
-به تو ربطی داره؟!
خندید:
-چرا باز بداخلاق شدی؟ یعنی من قشنگ دقت کردم هر موقع میری ایران انقدر خوش اخلاق می شی اما تا پات به نیویورک می رسه می شی مثل مار، پر از زهر و بد خلقی!
با تعجب به حرفش فکر کردم و بعد گفتم:
-واقعا؟!
-باور کن!
توی فکر فرو رفتم، تا رسیدن به باشگاه دیگه هیچ کدوممون صحبت نکردیم.
سریتا ماشینش رو پارک کرد و بعد به سمتم اومد!
بازوش رو گرفت سمتم:
-افتخار می دید مادمازل ؟!
سعی کردم جلوی خنده ام رو بگیرم، بازوش رو ملایم گرفتم و با هم به سمت داخل رفتیم.
از بس شلوغ بود و نور فضا هم کم، نمی تونستیم پدر رو پیدا کنیم، با هم سر یه میز ایستادیم!
دود مدام پخش می شد و بوی سیگار هم قاطیش شده بود که باعث می شد تند تند سرفه ات بگیره!
سریتا پالتوم رو از تنم بیرون آورد که پوزخندی بهش زدم:
-بهت نمیاد جنتلمن باشی!
-چشمکی بهم زد:
کد:
-خب یه ویلا اجاره کنید، برای یک روز کامل!
-به نظر تو این پا*ر*تی کمکی هم می کنه؟!
-چرا که نه؟ شاید بعضی از شریک هاتون دلسرد شدن یا رقیباتون خواستن نفوذ کنن بینتون، پس با این پا*ر*تی سردی ر*اب*طه هاتون رو برمی دارید و باز هم مثل قبل همه چیز خوب پیش می ره!
پدر خندید:
-حق با توئه دل آسا، همین فردا ترتیبش رو می دم!
سپس رو به ویلی گفت:
-همه چیز رو می سپرم به خودت، از الان برو دنبال آماده کردن همه چیز!
ویلی تعظیمی کرد و رفت، با رفتن ویلی سریتا که تا اون موقع پیداش نبود رسید و رو به پدر گفت:
-حلش کردم، دیگه مشکلی نمی مونه!
پدر خوشحال شد:
-مرسی سریتا، می دونستم می تونی!
هر سه با هم سوار ماشین شدیم و راننده حرکت کرد.
پدر جلو نشسته بود و من و سریتا عقب.
نگاهی به سرتا پاش انداختم، زیادی رسمی لباس پوشیده بود که اصلا برای اون زمان لازم نبود، پس حتما جایی که رفته بوده این جور ایجاب می کرده!
پدر از این که محموله اش فرستاده شده بود خوشحال بود، رو به ما گفت:
-من دارم می رم باشگاه شبانه شماها میاید یا نه؟!
زودتر از سریتا گفتم:
-میام، فقط باید برم لباس مناسب بپوشم!
سریتا:
-منم همین طور!
پدر کلافه شد:
-من زودتر پیاده می شم شما دو نفر خودتون بیاید دیگه!
سری تکون دادم، پدر جلوی باشگاه پیاده شد و راننده مسیر عمارت رو پیش گرفت که سریتا گفت:
-خودت می ری یا بیام دنبالت؟!
نمی دونستم چی جواب بدم اما خب بدم نمیومد راننده شخصی داشته باشم!
توی دلم ریز خندیدم و جواب دادم:
-بیا دنبالم!
لبخند زد:
-چی شد این بار لجبازی نکردی؟!
جوابش رو ندادم، کمی بعد جلوی عمارت بودیم من پیاده شدم و سریتا گفت:
-نیم ساعت دیگه همین جا باش!
وارد عمارت شدم، خودم رو به داخل رسوندم، مامان از طبقه دوم داشت پایین میومد و با دیدنم باز اشک هاش راه افتاد!
پوفی کشیدم و جلو رفتم:
-بهتره اهورا؟!
-نه، داره از بین می ره از بس لاغر شده دل آسا، یه کاری بکن!
-آخه تا خودش نخواد خوب بشه من چی کار می تونم بکنم مامان؟ اصلا به تجویز های دکتر روانشناسش توجهی نمی کنه وگرنه می تونست کنار بیاد با این درد!
توی دلم زمزمه کردم:
-مثل هارپر!
مامان اشک هاش رو پاک کرد:
-اگر قرص هاش رو نمی خوره می تونیم بریزیم توی لیوان آبمیوه اش یا یه جوری بهش بدیم این که کار سختی نیست!
راهی طبقه دوم شدم و در همون حال گفتم:
-موضوع تنها قرص که نیست مامان، اهورا انگیزه ای برای خوب شدن نداره نمی خواد برگرده به حالت طبیعیش!
وارد اتاقم شدم، خودم رو داخل حموم انداختم و دوش کوتاهی گرفتم.
موهام رو مدل دادم و بستم، آرایش نسبتا غلیظی کردم و ماکسی بلند زرشکیم رو انتخاب کردم، مدل خیلی قشنگی داشت و بازوهای ل*خ*ت و سفیدم رو خیلی خوب به نمایش می گذاشت.
ادکلنم رو هم زدم و کفش مشکیم رو هم پوشیدم، پالتوم رو روی لباس تنم کردم و از اتاقم و در نهایت از عمارت خارج شدم.
پنج دقیقه ای گذشت تا ماشین مدل بالای سریتا جلوی پام متوقف شد!
سوار شدم که نفس عمیقی کشید و حرکت کرد:
-شیشه ادکلن رو کامل خالی کردی روی خودت؟!
نیشخندی بهش زدم:
-به تو ربطی داره؟!
خندید:
-چرا باز بداخلاق شدی؟ یعنی من قشنگ دقت کردم هر موقع میری ایران انقدر خوش اخلاق می شی اما تا پات به نیویورک می رسه می شی مثل مار، پر از زهر و بد خلقی!
با تعجب به حرفش فکر کردم و بعد گفتم:
-واقعا؟!
-باور کن!
توی فکر فرو رفتم، تا رسیدن به باشگاه دیگه هیچ کدوممون صحبت نکردیم.
سریتا ماشینش رو پارک کرد و بعد به سمتم اومد!
بازوش رو گرفت سمتم:
-افتخار می دید مادمازل ؟!
سعی کردم جلوی خنده ام رو بگیرم، بازوش رو ملایم گرفتم و با هم به سمت داخل رفتیم.
از بس شلوغ بود و نور فضا هم کم، نمی تونستیم پدر رو پیدا کنیم، با هم سر یه میز ایستادیم!
دود مدام پخش می شد و بوی سیگار هم قاطیش شده بود که باعث می شد تند تند سرفه ات بگیره!
سریتا پالتوم رو از تنم بیرون آورد که پوزخندی بهش زدم:
-بهت نمیاد جنتلمن باشی!
-چشمکی بهم زد:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,056
Points
122
-هنوز کجاش رو دیدی؟!
پالتوم رو به پیش خدمت داد و از سینی دوتا جام ش*ر*اب برداشت و گرفت سمتم:
-به سلامتی دل آسا!
خندیدم، جامم رو آروم به لبه ی جامش زدم:
-پدر فردا شب ترتیب یه پا*ر*تی بزرگ و مجلل رو داده!
کمی از ش*ر*اب رو خوردم، تلخیش پشتم رو لرزوند!
-چه عالی، دلم برای پا*ر*تی و مهمونی تنگ شده بود!
-قراره تموم شریک هاش رو بیاره تا تجدید پیمان کنه چون حس می کنیم که جاسوس بین مون وجود داره و نقشه های پدر لو می ره!
حس کردم کمی رنگ از روی سریتا پرید، سریع قلپی از شرابش رو خورد و اخم کرد:
-چرا بیخودی حساس می شید؟ من و ویلیام مواظب همه چیز هستیم مشکلی نیست!
پوزخندی زدم:
-امیدوارم!
کمی که گذشت سریتا پرسید:
-یعنی فردا شب تموم شریک های پدرت که از بالا دستی ها هستن هم حضور دارن یا فقط زیر دست های کیان خان؟!
بی تفاوت گفتم:
-گفتم که همه، کله گنده ها و بالا دستی ها مهره های اصلی این مهمونی هستن!
-عالیه!
اخم هام درهم رفت:
-چی عالیه؟!
سریتا دستپاچه شد:
-پا*ر*تی دیگه!
-آهان!
حس می کردم سریتا برای فردا شب نقشه هایی کشیده چرا که مدام سوال می کرد و می خواست از همه چیز مطلع بشه!
وقتی بازوم رو گرفت نگاه خمارم که در اثر خوردن م*ش*رو*ب*ات الکلی به این حالت در اومده بود رو بهش دوختم:
-چیه؟!
-میای برقصیم؟!
خنده ی مستانه ای کردم و خودم رو توی آغوشش رها کردم:
-چرا...که...نه؟!
لحن صحبتم بر اثر مستی کشدار شده بود، سریتا اما مشخص بود سرحاله!
با هم به پیست رفتیم، چند تا پسر مدام از قصد خودشون رو می زدن بهم و من بی خیال قهقهه می زدم!
سریتا کلافه دست هاش رو دور کمرم حلقه کرده بود و با خودش تکونم می داد اما باز هم از بس شلوغ بود تند تند برخورد می کردیم به آدم های اطرافمون!
بالاخره بعد از گذشت ده دقیقه سریتا از این وضعیت خسته شد و از پیست بیرون رفتیم.
روی یک صندلی نشوندم و لیوان آب سردی رو گرفت سمتم:
-چقدر زود م*ست کردی!
بدنم کرخت و بی حال بود، لیوان رو لاجرعه سر کشیدم و کمی راه نفسم باز شد.
سریتا جلوی پام نشست و دست هام رو گرفت:
-بیا ببرمت عمارت!
-من هنوز... نرقصیدم کجا... بریم به این زودی؟!
-بعدا هم وقت هست که باز بیای و برقصی!
سپس از جا بلند شد، بازوهام رو گرفت و کمکم کرد تا خروجی بیام، پالتوم رو آورد و روی دوشم انداخت.
بی حال خودم رو روی دست هاش انداختم، بغلم کرد و آروم گردنم رو ب*و*سید:
-الان می رسونمت عمارت استراحت کنی!
صندلی ماشین رو عقب کرد و به حالت خوابیده روی صندلی قرارم داد.
کنارم جا گرفت و ماشین رو روشن کرد.
با رسیدن به عمارت کمی حالم بهتر شده بود، انگار ا*ل*ک*ل داشت اثرش رو کم کم از دست می داد.
سریتا به سمتم اومد که دست هام رو بلند کردم:
-خودم می تونم راه بیام!
کنار کشید، آروم پیاده شدم و در کنارش به راه افتادم.
به سمت سالن می رفت که گفتم:
-می خوام اطراف باغ قدم بزنم تو بهتره بری!
خندید:
-شاید منم دلم بخواد قدم بزنم!
بدون حرف در کنار هم به راه افتادیم، نفس های عمیق و پی در پی ام ریه هام رو پر از هوای تازه می کرد.
چشم هام رو نیمه باز کردم:
-می دونی که هارپر عاشق شده؟!
سر جاش ایستاد!
پوزخندی زدم و دو قدم جلوتر ازش ایستادم، صداش به گوشم رسید:
-مبارکه، حالا با کی؟!
با خشم برگشتم سمتش:
-آخه تو چقدر بی شرفی! به همین راحتی می گی مبارکه؟ اگر نمی خواستیش چرا با زندگیش بازی کردی از همون اول؟ مگه چه بدی در حقت کرده بود جز این که خالصانه بهت وفادار موند و عشق ورزید؟!
سرش رو به زیر انداخت:
-الان که نه اما شاید یک روزی دلیلش رو بفهمی، من مجبور بودم دل آسا!
-کی تو رو مجبور کرده بود قلب یک دختر رو بشکنی؟!
-خواهش می کنم با من این جوری رفتار نکن، من خودمم راضی به این کار نبودم!
کد:
-هنوز کجاش رو دیدی؟!
پالتوم رو به پیش خدمت داد و از سینی دوتا جام ش*ر*اب برداشت و گرفت سمتم:
-به سلامتی دل آسا!
خندیدم، جامم رو آروم به لبه ی جامش زدم:
-پدر فردا شب ترتیب یه پا*ر*تی بزرگ و مجلل رو داده!
کمی از ش*ر*اب رو خوردم، تلخیش پشتم رو لرزوند!
-چه عالی، دلم برای پا*ر*تی و مهمونی تنگ شده بود!
-قراره تموم شریک هاش رو بیاره تا تجدید پیمان کنه چون حس می کنیم که جاسوس بین مون وجود داره و نقشه های پدر لو می ره!
حس کردم کمی رنگ از روی سریتا پرید، سریع قلپی از شرابش رو خورد و اخم کرد:
-چرا بیخودی حساس می شید؟ من و ویلیام مواظب همه چیز هستیم مشکلی نیست!
پوزخندی زدم:
-امیدوارم!
کمی که گذشت سریتا پرسید:
-یعنی فردا شب تموم شریک های پدرت که از بالا دستی ها هستن هم حضور دارن یا فقط زیر دست های کیان خان؟!
بی تفاوت گفتم:
-گفتم که همه، کله گنده ها و بالا دستی ها مهره های اصلی این مهمونی هستن!
-عالیه!
اخم هام درهم رفت:
-چی عالیه؟!
سریتا دستپاچه شد:
-پا*ر*تی دیگه!
-آهان!
حس می کردم سریتا برای فردا شب نقشه هایی کشیده چرا که مدام سوال می کرد و می خواست از همه چیز مطلع بشه!
وقتی بازوم رو گرفت نگاه خمارم که در اثر خوردن م*ش*رو*ب*ات الکلی به این حالت در اومده بود رو بهش دوختم:
-چیه؟!
-میای برقصیم؟!
خنده ی مستانه ای کردم و خودم رو توی آغوشش رها کردم:
-چرا...که...نه؟!
لحن صحبتم بر اثر مستی کشدار شده بود، سریتا اما مشخص بود سرحاله!
با هم به پیست رفتیم، چند تا پسر مدام از قصد خودشون رو می زدن بهم و من بی خیال قهقهه می زدم!
سریتا کلافه دست هاش رو دور کمرم حلقه کرده بود و با خودش تکونم می داد اما باز هم از بس شلوغ بود تند تند برخورد می کردیم به آدم های اطرافمون!
بالاخره بعد از گذشت ده دقیقه سریتا از این وضعیت خسته شد و از پیست بیرون رفتیم.
روی یک صندلی نشوندم و لیوان آب سردی رو گرفت سمتم:
-چقدر زود م*ست کردی!
بدنم کرخت و بی حال بود، لیوان رو لاجرعه سر کشیدم و کمی راه نفسم باز شد.
سریتا جلوی پام نشست و دست هام رو گرفت:
-بیا ببرمت عمارت!
-من هنوز... نرقصیدم کجا... بریم به این زودی؟!
-بعدا هم وقت هست که باز بیای و برقصی!
سپس از جا بلند شد، بازوهام رو گرفت و کمکم کرد تا خروجی بیام، پالتوم رو آورد و روی دوشم انداخت.
بی حال خودم رو روی دست هاش انداختم، بغلم کرد و آروم گردنم رو ب*و*سید:
-الان می رسونمت عمارت استراحت کنی!
صندلی ماشین رو عقب کرد و به حالت خوابیده روی صندلی قرارم داد.
کنارم جا گرفت و ماشین رو روشن کرد.
با رسیدن به عمارت کمی حالم بهتر شده بود، انگار ا*ل*ک*ل داشت اثرش رو کم کم از دست می داد.
سریتا به سمتم اومد که دست هام رو بلند کردم:
-خودم می تونم راه بیام!
کنار کشید، آروم پیاده شدم و در کنارش به راه افتادم.
به سمت سالن می رفت که گفتم:
-می خوام اطراف باغ قدم بزنم تو بهتره بری!
خندید:
-شاید منم دلم بخواد قدم بزنم!
بدون حرف در کنار هم به راه افتادیم، نفس های عمیق و پی در پی ام ریه هام رو پر از هوای تازه می کرد.
چشم هام رو نیمه باز کردم:
-می دونی که هارپر عاشق شده؟!
سر جاش ایستاد!
پوزخندی زدم و دو قدم جلوتر ازش ایستادم، صداش به گوشم رسید:
-مبارکه، حالا با کی؟!
با خشم برگشتم سمتش:
-آخه تو چقدر بی شرفی! به همین راحتی می گی مبارکه؟ اگر نمی خواستیش چرا با زندگیش بازی کردی از همون اول؟ مگه چه بدی در حقت کرده بود جز این که خالصانه بهت وفادار موند و عشق ورزید؟!
سرش رو به زیر انداخت:
-الان که نه اما شاید یک روزی دلیلش رو بفهمی، من مجبور بودم دل آسا!
-کی تو رو مجبور کرده بود قلب یک دختر رو بشکنی؟!
-خواهش می کنم با من این جوری رفتار نکن، من خودمم راضی به این کار نبودم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,056
Points
122
دست هام رو روی صورتم گرفتم، آهی کشید و ساکت به آسمون زل زد!
با شنیدن صدای جیغ های پی در پی و وحشتزده مامان، با ترس رو به سریتا گفتم:
-توام می شنوی؟!
-انگار صدای مامانته!
دیگه ایستادن رو جایز ندونستم و با تموم نفسی که داشتم به سمت سالن عمارت دویدم!
صدای قدم های سریتا رو هم که به دنبالم می دوید از پشت سرم می شنیدم، با رسیدن به سالن چهره ی مات زده امیلی اولین چیزی بود که دیدم!
با دیدنم بریده بریده گفت:
-مادمازل...اهورا خان!
پاهام سست شد!
سریتا به جای من فریاد زد:
-اهورا چی؟ حرف بزن خب!
امیلی سرش رو تندتند تکون داد:
-خودکشی کرده!
با این حرف امیلی، سریتا دیگه نموند و خودش رو پرت کرد به سمت پله های منتهی به طبقه دوم، روی زمین نشستم و حس کردم الان جمجمه ی مغزم از هم می پاشه و میترکه!
امیلی به سمت آشپزخونه دوید و دقایقی بعد طعم شیرین چیزی رو توی دهنم حس کردم!
مامان هنوز هم جیغ می کشید!
کسی خبر نمی داد که تنها برادرم زنده اس یا ...!
زیر ل*ب زمزمه کردم:
-اگر اهورا بمیره روزگارت رو سیاه می کنم کیان شهیادی!
هنوز زمزمه ام تموم نشده بود که در سالن با صدای فجیعی باز شد و ویلیام و پدر هراسان دویدن تو!
پدر نیم نگاهی به من که وسط سالن بی حال روی زمین ولو شده بودم انداخت و رو به ویلیام فریاد زد:
-باید ببریمش بیمارستان همین الان!
ویلیام نمی دونست بیاد سمت من یا بره راننده رو خبر کنه!
سریتا در حالی که جسم بی جان اهورا رو روی دوش انداخته بود از پله ها پایین دوید و بی توجه به پدر از سالن بیرون رفت!
دقایقی بعد صدای جیغ لاستیک های ماشین، روی سنگفرش باغ باعث شد به خودم بیام!
مامان مثل دیوونه ها شده بود و صدای گریه هاش هنوز هم از اتاق اهورا به گوش می رسید!
ویلیام رو به امیلی فریاد زد:
-دکتر خانوادگی شون رو خبر کن سریعا بیاد!
خودش هم به سمت من اومد و بلندم کرد از روی زمین.
بی حال روی دست هاش افتادم و زمزمه کردم:
-اهورا!
-تو فعلا حالت از اهورا هم بدتره!
من رو روی کاناپه خوابوند و دوید سمت طبقه دوم!
چشم هام رو بستم و با خودم تصور کردم اهورای غرق در خون رو!
خدایا... یعنی ممکن بود اهورا بمیره؟!
نفسم توی س*ی*نه حبس شد!
دقایقی بعد در سالن باز شد و دکتر داخل دوید و با راهنمایی ویلیام به سمت اتاق مامان اینا رفتن چون امیلی مامان رو برده بود توی اتاق خودش.
کم کم صدای گریه های مامان قطع شد و من به سختی از روی کاناپه بلند شدم.
کشون کشون خودم رو به نزدیک در سالن کشیدم که در با صدای ناهنجاری باز شد و قیافه ماتم زده سریتا و رنگ پریده اش زانوانم رو شل و بی رمق کرد!
برای اولین بار فرو ریختم!
من!
دل آسایی که به محکمی کوه بود فرو ریخت و روی زمین افتاد!
سریتا سریع به سمتم اومد و بغلم کرد اما من دیگه متوجه اطرافم نبودم!
ویلیام از اتاق مامان اینا بیرون اومد و با دیدن سریتا دوید سمت ما:
-سریتا اهورا خوبه؟!
سریتا اما با تاسف تنها سرش رو چند بار تکون داد و زمزمه کرد:
-اهورا توی ق*مار عشق و زندگی باخت ویلیام، نتونست این شکست رو تحمل کنه و خودش رو از گود خارج کرد!
قطره اشکی از چشم های خاکستریش سر خورد و روی دستم افتاد:
-اهورا مرد ویلیام!
×××

روزهای بعد غوغایی توی عمارت برپا بود که بیا و ببین!
مامان رو که فقط از طریق قرص و آمپول های آرامبخش بی هوشش می کردن وگرنه اگر هوشیار بود از بس جیغ می کشید خون از توی گلوش بیرون می ریخت!
ویلیام و سریتا تماما مجالسی که برپا می شد رو اداره می کردن و پدر خودش رو توی اتاقشون حبس کرده بود!
کار من هم شده بود رفتن به مزار تنها برادرم و رفتن به استودیو!
حتی دیگه فضای اون عمارت هم برام خفقان آور و غیرقابل تحمل شده بود.
نمی تونستم مامان رو توی اون حال فجیع ببینم!
مامان حتی یک روز خوش هم توی زندگیش ندیده بود و تقدیر مدام پستی بلندی های بیشتری رو توی جاده زندگیش قرار می داد انگار که می خواست به مامان بفهمونه "این که چیزی نیست فردا بدبختی های بیشتری در انتظارته!".
اهورا غریبانه و بی کس، به خاک سرد سپرده شده بود و نتونسته بود رفتن و خیانت تظاهری عشقش رو تاب بیاره!
چقدر خوشحال بود که توی زندگیش یکی رو در کنار خودش داره که می تونه همدمش باشه اما نمی دونست که دست روی گزینه ی مناسبی نگذاشته بود!
تنها مرحمم توی اون روزهای سخت هارپر بود که پناه قلب یخ زده ام شده بود!
نمی تونستم حتی یک قطره اشک بریزم!
مسخ و مات فقط مراسمات رو دنبال می کردم وباورم نمی شد اهورا دیگه از صح*نه ی روزگار حذف شده و کنارمون نیست!
کد:
دست هام رو روی صورتم گرفتم، آهی کشید و ساکت به آسمون زل زد!
با شنیدن صدای جیغ های پی در پی و وحشتزده مامان، با ترس رو به سریتا گفتم:
-توام می شنوی؟!
-انگار صدای مامانته!
دیگه ایستادن رو جایز ندونستم و با تموم نفسی که داشتم به سمت سالن عمارت دویدم!
صدای قدم های سریتا رو هم که به دنبالم می دوید از پشت سرم می شنیدم، با رسیدن به سالن چهره ی مات زده امیلی اولین چیزی بود که دیدم!
با دیدنم بریده بریده گفت:
-مادمازل...اهورا خان!
پاهام سست شد!
سریتا به جای من فریاد زد:
-اهورا چی؟ حرف بزن خب!
امیلی سرش رو تندتند تکون داد:
-خودکشی کرده!
با این حرف امیلی، سریتا دیگه نموند و خودش رو پرت کرد به سمت پله های منتهی به طبقه دوم، روی زمین نشستم و حس کردم الان جمجمه ی مغزم از هم می پاشه و میترکه!
امیلی به سمت آشپزخونه دوید و دقایقی بعد طعم شیرین چیزی رو توی دهنم حس کردم!
مامان هنوز هم جیغ می کشید!
کسی خبر نمی داد که تنها برادرم زنده اس یا ...!
زیر ل*ب زمزمه کردم:
-اگر اهورا بمیره روزگارت رو سیاه می کنم کیان شهیادی!
هنوز زمزمه ام تموم نشده بود که در سالن با صدای فجیعی باز شد و ویلیام و پدر هراسان دویدن تو!
پدر نیم نگاهی به من که وسط سالن بی حال روی زمین ولو شده بودم انداخت و رو به ویلیام فریاد زد:
-باید ببریمش بیمارستان همین الان!
ویلیام نمی دونست بیاد سمت من یا بره راننده رو خبر کنه!
سریتا در حالی که جسم بی جان اهورا رو روی دوش انداخته بود از پله ها پایین دوید و بی توجه به پدر از سالن بیرون رفت!
دقایقی بعد صدای جیغ لاستیک های ماشین، روی سنگفرش باغ باعث شد به خودم بیام!
مامان مثل دیوونه ها شده بود و صدای گریه هاش هنوز هم از اتاق اهورا به گوش می رسید!
ویلیام رو به امیلی فریاد زد:
-دکتر خانوادگی شون رو خبر کن سریعا بیاد!
خودش هم به سمت من اومد و بلندم کرد از روی زمین.
بی حال روی دست هاش افتادم و زمزمه کردم:
-اهورا!
-تو فعلا حالت از اهورا هم بدتره!
من رو روی کاناپه خوابوند و دوید سمت طبقه دوم!
چشم هام رو بستم و با خودم تصور کردم اهورای غرق در خون رو!
خدایا... یعنی ممکن بود اهورا بمیره؟!
نفسم توی س*ی*نه حبس شد!
دقایقی بعد در سالن باز شد و دکتر داخل دوید و با راهنمایی ویلیام به سمت اتاق مامان اینا رفتن چون امیلی مامان رو برده بود توی اتاق خودش.
کم کم صدای گریه های مامان قطع شد و من به سختی از روی کاناپه بلند شدم.
کشون کشون خودم رو به نزدیک در سالن کشیدم که در با صدای ناهنجاری باز شد و قیافه ماتم زده سریتا و رنگ پریده اش زانوانم رو شل و بی رمق کرد!
برای اولین بار فرو ریختم!
من!
دل آسایی که به محکمی کوه بود فرو ریخت و روی زمین افتاد!
سریتا سریع به سمتم اومد و بغلم کرد اما من دیگه متوجه اطرافم نبودم!
ویلیام از اتاق مامان اینا بیرون اومد و با دیدن سریتا دوید سمت ما:
-سریتا اهورا خوبه؟!
سریتا اما با تاسف تنها سرش رو چند بار تکون داد و زمزمه کرد:
-اهورا توی ق*مار عشق و زندگی باخت ویلیام، نتونست این شکست رو تحمل کنه و خودش رو از گود خارج کرد!
قطره اشکی از چشم های خاکستریش سر خورد و روی دستم افتاد:
-اهورا مرد ویلیام!
×××

روزهای بعد غوغایی توی عمارت برپا بود که بیا و ببین!
مامان رو که فقط از طریق قرص و آمپول های آرامبخش بی هوشش می کردن وگرنه اگر هوشیار بود از بس جیغ می کشید خون از توی گلوش بیرون می ریخت!
ویلیام و سریتا تماما مجالسی که برپا می شد رو اداره می کردن و پدر خودش رو توی اتاقشون حبس کرده بود!
کار من هم شده بود رفتن به مزار تنها برادرم و رفتن به استودیو!
حتی دیگه فضای اون عمارت هم برام خفقان آور و غیرقابل تحمل شده بود.
نمی تونستم مامان رو توی اون حال فجیع ببینم!
مامان حتی یک روز خوش هم توی زندگیش ندیده بود و تقدیر مدام پستی بلندی های بیشتری رو توی جاده زندگیش قرار می داد انگار که می خواست به مامان بفهمونه "این که چیزی نیست فردا بدبختی های بیشتری در انتظارته!".
اهورا غریبانه و بی کس، به خاک سرد سپرده شده بود و نتونسته بود رفتن و خیانت تظاهری عشقش رو تاب بیاره!
چقدر خوشحال بود که توی زندگیش یکی رو در کنار خودش داره که می تونه همدمش باشه اما نمی دونست که دست روی گزینه ی مناسبی نگذاشته بود!
تنها مرحمم توی اون روزهای سخت هارپر بود که پناه قلب یخ زده ام شده بود!
نمی تونستم حتی یک قطره اشک بریزم!
مسخ و مات فقط مراسمات رو دنبال می کردم وباورم نمی شد اهورا دیگه از صح*نه ی روزگار حذف شده و کنارمون نیست
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,056
Points
122
این اوضاع خ*را*ب فقط تا ده روز پس از مرگ اهورا ادامه داشت و بعد از اون پدر، مامان رو توی بیمارستان و تحت نظر دکتران متخصص بستری کرد تا بهبودی کامل رو به دست بیاره!
از گوشه گیری بیرون کشید و انگار اتفاقی نیفتاده باشه زندگی عادی رو از سر گرفت!
حتی نگذاشت چهل روز از مرگ تنها پسرش هم بگذره و بی تفاوت باز هم خلاف کاری هاش رو شروع کرد!
انقدر غرق در دنیای خودش بود که مرگ پسرش براش مثل مرگ یک پشه بود، همون قدر بی ارزش همون قدر راحت و ساده!
باز هم ویلیام و سریتا رو بازوی چپ و راست خودش کرده بود اما فعلا با من کاری نداشت!
روز و شب منم توی استودیو سپری می شد و گاهی هارپر برای سر زدن بهم میومد اما چون خودم تنهایی راحت تر بودم زیاد نمی موند و می رفت!
انقدر تنها و بی کس شده بودم که حس می کردم از همون اول هم توی صفحه ی تقدیرم با خطی بزرگ نوشته بودن “دختری همیشه تنها"!
اما با اومدن آترون روحیه تحلیل رفته ام تا حدود زیادی برگشت!
آترون برخلاف بقیه سمج بود و هرگاه اراده می کرد من رو ببره بیرون می برد و هر چقدر پسش می زدم بیش تر به سمتم جذب می شد!
او به همراه هارپر، هر روز عصر من رو با خودشون به اطراف می بردن و شب ها برای پیاده روی به بیرون استودیو می رفتیم!
چقدر مدیون آترون و محبت هاش می شدم وقتی به خاطر من و تنهایی هام شرکتش رو رها کرده بود و به آمریکا اومده بود!
هارپر هم از این که آترون در کنارش بود خیلی خوشحال بود و دلتنگی هاش روز به روز بیشتر برطرف می شد!
سرانجام پس از گذشت یکماه از مرگ اهورا هم من و هم مامان به عمارت برگشتیم!
سریتا و ویلیام حتی فرصت سرخاروندن نداشتن و پدر نمی گذاشت لحظه ای از کنارش تکون بخورن برای همین هم نه ویلیام رو می دیدم و نه سریتا!
مامان به عمارت برگشت ولی از قبل هم کم حرف تر و مغموم تر شد!
من اما به روال قبلی خودم برگشتم اما با این تفاوت که تصمیم مهمی رو توی ذهنم با خودم و قلبم گرفته بودم!
تصمیم مهمی که همه ی این سال ها باهاش زندگی کرده بودم و روز به روز توی خودم تکرارش کرده بودم!
آترون هم بعد از برگشتن من به عمارت وقتی که خیالش راحت شد به ایران برگشت و بار دیگه هارپر پر شد از دلتنگی برای نبودن یار!
به پدر اعلام کردم که حالم خوبه و می تونم به سرکارم برگردم!
من باید توی این لحظات پایانی مهره های شطرنج رو به نفع خودم تغییر می دادم پس نیاز داشتم که کنار پدر باشم!
پدر خیلی راحت بازگشتم رو پذیرفت و من بار دیگه سعی کردم محکم و قوی و بااراده به سمت اهدافم پیش برم!
سریتا از بهبودیم خوشحال بود و اکثر مواقع کارها رو با هم انجام می دادیم.
با رسیدن چهلم اهورا مراسمی توسط پدر بر سر قبرش برگزار شد و همگی شرکت کردیم البته بدون مامان!
اون روز پدر توی اتاق کارش بود.
ویلیام و منم نشسته بودیم تو باغ روی تاب و فعلا کاری نبود که بخوایم انجامش بدیم.
ویلیام نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به چشم هام دوخت:
-یه چیزی بگم باورت می شه؟!
-چی؟!
-من از ایران خیلی خوشم اومده، انگار یه جورایی نصف روحم اون جا نفس می کشه اصلا خودمم نمی فهمم چرا اما با این چندباری که اومدم به اون کشور انگار همش دلم می خواد دوباره برم به اون جا!
خنده ی کوتاهی کردم:
-تو دیوونه ای پسر، آخه تو کجا و ایران کجا!
-مگه چیه؟ تازه تعجبت دوبرابر می شه اگه بهت بگم دارم زبان فارسی رو یاد می گیرم پیش یک استاد معروف!
با چشم هایی که از حدقه بیرون زده بود نگاهش کردم:
-تو که این رو جدی نگفتی؟!
-خیلی هم جدی هستم.
-چند وقته اقدام کردی؟ چه چیزایی یاد گرفتی؟!
-صبرکن مادمازل یکی یکی بپرس بتونم به همه اش جواب بدم.
-خب بگو دیگه!
-الان نزدیک سه جلسه اس که رفتم پیشش، البته یکمی سخته واسم اما چون استادم واقعا تو حرفه اش بی نظیره مطمئنم که خیلی زود می تونم روان صحبت کنم مثل تو!
خندیدم:
-خوشحالم این رو می شنوم چون من اکثر ساعات روزم در کنار تو سپری می شه این جوری می تونم باهات فارسی و به زبان خودم صحبت کنم!
-پس یعنی تو فارسی رو به انگلیسی ترجیح می دی!
-نه ویلیام من هردو این زبان ها رو دوست دارم، من حتی نیویورک رو به اندازه ایران دوست دارم اوایل راستش اصلا دلم نمی خواست که اسم ایران و اون کشور رو به زبونم بیارم اما به قول تو با رفتن به این کشور بزرگ مثل تو وابسته اش شدم و الان می فهمم که اگر بعضی از مردمانش مثل اقوام پدریم خیری برام نداشتن جز تنهایی، غربت و بی کسی اما همشونم این جوری نیستن بالعکس خیلی هم مهمان نواز و با اصالتن!
با باز شدن یهویی در عمارت ویلیام از جا پرید و جلوم ایستاد!
اسلحه اش رو بیرون کشید و رو بهم گفت:
-یعنی کیه که این جوری داخل می شه؟!
از جا بلند شدم و از فراز شونه های ویلیام چشمم به هارپر افتاد که باز شوق به سمت سالن عمارت می دوید!
با تعجب رو به ویلی گفتم:
-یعنی دنبال من می گرده؟!
ویلی داد زد:
-آهای هارپر اگر داری می ری که دل آسا رو ببینی، این جاست!
هارپر سر جاش ایستاد و به دنبال صدا چشم چرخوند!

کد:
این اوضاع خ*را*ب فقط تا ده روز پس از مرگ اهورا ادامه داشت و بعد از اون پدر، مامان رو توی بیمارستان و تحت نظر دکتران متخصص بستری کرد تا بهبودی کامل رو به دست بیاره!
از گوشه گیری بیرون کشید و انگار اتفاقی نیفتاده باشه زندگی عادی رو از سر گرفت!
حتی نگذاشت چهل روز از مرگ تنها پسرش هم بگذره و بی تفاوت باز هم خلاف کاری هاش رو شروع کرد!
انقدر غرق در دنیای خودش بود که مرگ پسرش براش مثل مرگ یک پشه بود، همون قدر بی ارزش همون قدر راحت و ساده!
باز هم ویلیام و سریتا رو بازوی چپ و راست خودش کرده بود اما فعلا با من کاری نداشت!
روز و شب منم توی استودیو سپری می شد و گاهی هارپر برای سر زدن بهم میومد اما چون خودم تنهایی راحت تر بودم زیاد نمی موند و می رفت!
انقدر تنها و بی کس شده بودم که حس می کردم از همون اول هم توی صفحه ی تقدیرم با خطی بزرگ نوشته بودن “دختری همیشه تنها"!
اما با اومدن آترون روحیه تحلیل رفته ام تا حدود زیادی برگشت!
آترون برخلاف بقیه سمج بود و هرگاه اراده می کرد من رو ببره بیرون می برد و هر چقدر پسش می زدم بیش تر به سمتم جذب می شد!
او به همراه هارپر، هر روز عصر من رو با خودشون به اطراف می بردن و شب ها برای پیاده روی به بیرون استودیو می رفتیم!
چقدر مدیون آترون و محبت هاش می شدم وقتی به خاطر من و تنهایی هام شرکتش رو رها کرده بود و به آمریکا اومده بود!
هارپر هم از این که آترون در کنارش بود خیلی خوشحال بود و دلتنگی هاش روز به روز بیشتر برطرف می شد!
سرانجام پس از گذشت یکماه از مرگ اهورا هم من و هم مامان به عمارت برگشتیم!
سریتا و ویلیام حتی فرصت سرخاروندن نداشتن و پدر نمی گذاشت لحظه ای از کنارش تکون بخورن برای همین هم نه ویلیام رو می دیدم و نه سریتا!
مامان به عمارت برگشت ولی از قبل هم کم حرف تر و مغموم تر شد!
من اما به روال قبلی خودم برگشتم اما با این تفاوت که تصمیم مهمی رو توی ذهنم با خودم و قلبم گرفته بودم!
تصمیم مهمی که همه ی این سال ها باهاش زندگی کرده بودم و روز به روز توی خودم تکرارش کرده بودم!
آترون هم بعد از برگشتن من به عمارت وقتی که خیالش راحت شد به ایران برگشت و بار دیگه هارپر پر شد از دلتنگی برای نبودن یار!
به پدر اعلام کردم که حالم خوبه و می تونم به سرکارم برگردم!
من باید توی این لحظات پایانی مهره های شطرنج رو به نفع خودم تغییر می دادم پس نیاز داشتم که کنار پدر باشم!
پدر خیلی راحت بازگشتم رو پذیرفت و من بار دیگه سعی کردم محکم و قوی و بااراده به سمت اهدافم پیش برم!
سریتا از بهبودیم خوشحال بود و اکثر مواقع کارها رو با هم انجام می دادیم.
با رسیدن چهلم اهورا مراسمی توسط پدر بر سر قبرش برگزار شد و همگی شرکت کردیم البته بدون مامان!
اون روز پدر توی اتاق کارش بود.
ویلیام و منم نشسته بودیم تو باغ روی تاب و فعلا کاری نبود که بخوایم انجامش بدیم.
ویلیام نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به چشم هام دوخت:
-یه چیزی بگم باورت می شه؟!
-چی؟!
-من از ایران خیلی خوشم اومده، انگار یه جورایی نصف روحم اون جا نفس می کشه اصلا خودمم نمی فهمم چرا اما با این چندباری که اومدم به اون کشور انگار همش دلم می خواد دوباره برم به اون جا!
خنده ی کوتاهی کردم:
-تو دیوونه ای پسر، آخه تو کجا و ایران کجا!
-مگه چیه؟ تازه تعجبت دوبرابر می شه اگه بهت بگم دارم زبان فارسی رو یاد می گیرم پیش یک استاد معروف!
با چشم هایی که از حدقه بیرون زده بود نگاهش کردم:
-تو که این رو جدی نگفتی؟!
-خیلی هم جدی هستم.
-چند وقته اقدام کردی؟ چه چیزایی یاد گرفتی؟!
-صبرکن مادمازل یکی یکی بپرس بتونم به همه اش جواب بدم.
-خب بگو دیگه!
-الان نزدیک سه جلسه اس که رفتم پیشش، البته یکمی سخته واسم اما چون استادم واقعا تو حرفه اش بی نظیره مطمئنم که خیلی زود می تونم روان صحبت کنم مثل تو!
خندیدم:
-خوشحالم این رو می شنوم چون من اکثر ساعات روزم در کنار تو سپری می شه این جوری می تونم باهات فارسی و به زبان خودم صحبت کنم!
-پس یعنی تو فارسی رو به انگلیسی ترجیح می دی!
-نه ویلیام من هردو این زبان ها رو دوست دارم، من حتی نیویورک رو به اندازه ایران دوست دارم اوایل راستش اصلا دلم نمی خواست که اسم ایران و اون کشور رو به زبونم بیارم اما به قول تو با رفتن به این کشور بزرگ مثل تو وابسته اش شدم و الان می فهمم که اگر بعضی از مردمانش مثل اقوام پدریم خیری برام نداشتن جز تنهایی، غربت و بی کسی اما همشونم این جوری نیستن بالعکس خیلی هم مهمان نواز و با اصالتن!
با باز شدن یهویی در عمارت ویلیام از جا پرید و جلوم ایستاد!
اسلحه اش رو بیرون کشید و رو بهم گفت:
-یعنی کیه که این جوری داخل می شه؟!
از جا بلند شدم و از فراز شونه های ویلیام چشمم به هارپر افتاد که باز شوق به سمت سالن عمارت می دوید!
با تعجب رو به ویلی گفتم:
-یعنی دنبال من می گرده؟!
ویلی داد زد:
-آهای هارپر اگر داری می ری که دل آسا رو ببینی، این جاست!
هارپر سر جاش ایستاد و به دنبال صدا چشم چرخوند!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,056
Points
122
کمی بعد با دیدن من و ویلی که حالا اسلحه اش رو پشت شلوارش گذاشته بود دوید و خودش رو پرت کرد توی آغوشم!
با حیرت به ویلی زل زدم که شونه هاش رو به معنای ندونستن بالا انداخت و در حالیکه به سمت سالن می رفت گفت:
-برم بگم سه تا شیرکاکائوی د*اغ با کیک واسمون بیارن، شماها یه جای مناسب بشینید تا من بیام!
دست هارپر رو که هیجان زده بود گرفتم و به سمت میز و صندلی های روی چمن های باغ رفتیم و نشستیم.
هارپر دست هام رو توی دست هاش گرفت که گفتم:
-چی شده هارپر؟ چرا امروز این جوری هستی؟!
چشم هاش می خندید، تا به حال هارپر رو این جوری خوشحال ندیده بودم حتی زمانی که با سریتا هم آشنا شده بود هیچ وقت به این خوشحالی نبود به جرات می شد گفت اولین باره توی عمرش که تا این حد شاده!
تا اومد جواب سوالم رو بده، ویلی با سینی شیرکاکائو و بشقاب کیک پرتقالی برگشت و نشست کنار هارپر!
کمی کیک برداشتم و مشغول خوردن شدیم که هارپر دست هاش رو بهم کوبید و با صدای نسبتا بلندی گفت:
-آترون قراره بیاد خواستگاریم!
کیک توی گلوم پرید و به شدت به سرفه افتادم!
انقدر سرفه کردم که ویلیام با ترس می خواست دکتر خبر کنه و مدام هارپر رو شماتت می کرد که نباید یهویی خبرش رو می داد اونم با ناراحتی تندتند به پشتم می کوبید که سریع کمی شیرکاکائو خوردم و بهتر شدم!
ویلی که خیالش راحت شد رو به هارپر گفت:
-بسه دیگه ستون فقراتش شکست انقدر به پشتش کوبیدی!
هارپر با بغض پرسید:
-عزیزم خوبی؟!
صاف نشستم و لبخند محوی زدم:
-آره...خوبم!
ویلی با بدجنسی رو به هارپر گفت:
-خب داشتی می گفتی؟ پس بالاخره داریم از شرت راحت می شیم دیگه!
هارپر با خنده توی سر ویلی کوبید:
-خیلی لوسی، مگه من جای تو رو تنگ کرده بودم؟!
میون بحثشون پریدم وگرنه تا فردا می خواستن مشاجره کنن یکی او بگه یکی او!
-هارپر کامل و جامع همه چیز رو تعریف کن چون خوشم نمیاد برای هر کنجکاوی یه سوال بپرسیم!
هارپر آخرین تکه کیکش رو با ل*ذت توی دهنش گذاشت و رو بهم گفت:
-جونم برات بگه عزیزم این اواخر دوری از هم واقعا سخت شده بود، به قول آترون ما هیچ کدوم فکر نمی کردیم که تا این حد بهم دل ببندیم و بهم وابسته بشیم، همین خودِ من هیچ موقع فکرشم نمی کردم که بعد از سریتا و عشق به او که به ناکامی مبدل شد دوباره بتونم دل ببندم اما خب سرنوشت انگار جور دیگه ای رقم زده و همیشه اون جوری نمی شه که ما فکرش رو می کنیم!
ویلی به عقب تکیه داد، جرعه ای از شیرکاکائوم رو خوردم و هارپر نفسش رو محکم فوت کرد بیرون و ادامه داد:
-دیشب آترون طبق معمول همیشه که با هم صحبت می کردیم بهم زنگ زد، اما این بار خیلی دلتنگ تر و بی طاقت تر از همیشه به نحوی که می خواست همون دیشب پاشه بیاد آمریکا ولی خب من نذاشتم، قسم خورد که امروز دیگه معطل نکنه با مامانش صحبت کنه هر چقدر که گفتم صبر کن ناراحت شد و گفت تو دوستم نداری اما من بهش اطمینان دادم که دوستش دارم و ازش نمی گذرم اونم گفت پس دیگه صبر کردن جایز نیست ازم پرسید که حاضرم بعد از ازدواج برم و ایران زندگی کنم که البته من یکمی سختم هست اما چاره ای نبود چون آترون تموم کار و زندگیش اون جاست اما من فقط خانواده ام این جان که همین جوریش هم مستقل زندگی می کردم و شاید در عرض سال ماهی دو دفعه بهشون سر می زدم که آترون بهم قول داد هر وقت احساس دلتنگی و غربت کردم بیاره من رو این جا تا دیدار تازه کنم و نذاره بهم سخت بگذره، منم با همه این تفاصیل وقتی به قلبم مراجعه کردم و دیدم که برای آترون بی قراره بی خیال غربت شدم و به درخواست آترون جواب مثبت دادم اونم با خوشحالی گفت که فردا بهم زنگ می زنه، نمی دونی دیشب رو با چه حال و دلشوره ای به صبح رسوندم، صبح ساعت حدودا هشت بود که بهم زنگ زد و گفت که خانواده اش بدون هیچ مخالفتی قبول کردن فقط مامانش گفته که باید با خانواده ام آشنا بشن و آترون قول داده برای مقدمات عروسی و صحبت هایی از این قبیل، بیارتشون نیویورک تا خانواده ها با هم آشنا بشن و بعد از اون با هم طی یک مراسم مجلل ازدواج کنیم، البته من هنوز با خانواده ام صحبت نکردم چون دلم می خواست اول با تو در میون بذارم که مثل خواهرم واسم عزیزی اما می دونم که خانواده ام واسشون اصلا فرقی نمی کنه من عروس کدوم کشور یا کجا بشم اونا فقط خوشبختی من براشون مهمه پس مخالفتی هم نمی کنن فقط می مونه دوری از تو دل آسا که خیلی برام آزار دهنده اس!
با بهت بهش زل زده بودم، ویلی چشم غره ای به هارپر رفت:
-چقدر تو حرف می زنی دختر، هی می گی هی می گی!
بعد اشاره ای به من کرد و خندید:
-نگاه از بس حرف زدی رو صندلی با چشم باز خوابش برده!
هارپر آروم تکونم داد و رو به ویلی گفت:
-نه خیرم خوابش نبرده فقط مثل خودم براش غیر منتظره بوده و تقریبا شوک زده شده!
دستی به صورتم کشیدم و سعی کردم به خودم بیام!
ویلیام برادرانه رو به هارپر گفت:
-عزیزم نمی خوام شادی امروزت رو خ*را*ب کنم، اما تو فکر همه جا رو کردی؟ می دونی مجبوری خودت رو با فرهنگ ایران وفق بدی؟ می دونی این موهای خوشکلت رو که به چند رنگ در آوردی و آزادانه رهاشون کردی باید زیر روسری یا شال یا هزار تا چیز دیگه که من حتی اسمشونم نمی دونم پنهان کنی؟ می دونی این تیشرت طلایی رنگت که پوشیدی و از هوای خوب ل*ذت می بری و باد می پیچه تو تنت باید جاش رو با یک مانتو یا شنل بلند که آستین داره و مزاحمته عوض کنه؟ می دونی نباید تو ب*غ*ل نا*مح*رم بری یا موقع حرف زدن باهاشون مواظب رفتارت باشی؟ نباید لباس های باز تنت کنی، تو مهمونی ها نمی تونی آزادانه با همه برقصی و هزار تا هنجار و باید نباید های دیگه که بعدا به همشون می رسی، این ها رو می دونی و بهشون فکر کردی؟ تو فعلا داغی من نگرانم باز هم مثل سریتا...!
هارپر با ناراحتی سر به زیر انداخته بود، انگار حقیقت هایی که ویلیام به ز*ب*ون می آورد مثل پتک توی سرش فرود میومد ولی باید چی کار می کرد؟
باز هم دل بسته بود و این چیزها می تونست قلبش رو عاری از احساس کنه؟
مسلما نه!
پوفی کشیدم و ادامه ی حرف ویلی رو گرفتم:
-منم با ویلی و گفته هاش موافقم اما اینم می دونم که تو دختر قوی و با اراده ای هستی، باید سعی کنی خودت رو با شرایط و فرهنگ و منش ایرانی ها وفق بدی اگر بتونی باهاشون خو بگیری خیلی زود برات جا میفته و عادت می کنی عزیزدلم، بالاخره دل بستی و کاری هم نمی شه کرد، ویلیام هم برادرانه سعی کرد که تو رو متوجه اطرافت بکنه نخواست که ناراحتت کنه، اون فقط نگرانته همین!
هارپر لبخندی زد و گونه ی ویلی رو ب*و*سید:
-منم می دونم که ایران با این جا خیلی فرق داره و همه ی حرف های ویلی رو هم قبول دارم اما در ادامه حرف های تو رو هم قبول دارم دل آسا، مگه شماها نمی گید "خواستن توانستن است؟" پس منم اگر بخوام و تلاش کنم می تونم که موفق بشم و خودم رو وفق بدم با شرایطم!
دستش رو گرفتم:
-عالیه، برات آرزوی سلامتی، کامیابی و خوشبختی می کنم البته رفیق نیمه راه هم بودی فکر نکن این رو از یاد می برم!
با غصه دستم رو ب*و*سید:
-همه ی نگرانیم از سمت توئه دل آسا، من نمی تونم فقط دوری از تو رو تحمل کنم بقیه که زیاد کنارم نبودن من در کنار تو هر روزم رو گذروندم و بهت عادت کردم چطوری نبینمت؟!
-آدمی که عاشق می شه باید از همه ی وابستگی هاش دست بکشه مگه عشق همین نیست؟!
نگاهم گره خورد تو چشم های ویلیام، انگار یک دنیا حرف ناگفتنی توی نی نی چشم هاش بود که می خواست بهم بفهمونه!
هارپر سری تکون داد و با این کار جمله ام رو تائید کرد و من با خودم زمزمه کردم:
-خدا کنه هیچ وقت عاشق نشم!
کد:
کمی بعد با دیدن من و ویلی که حالا اسلحه اش رو پشت شلوارش گذاشته بود دوید و خودش رو پرت کرد توی آغوشم!
با حیرت به ویلی زل زدم که شونه هاش رو به معنای ندونستن بالا انداخت و در حالیکه به سمت سالن می رفت گفت:
-برم بگم سه تا شیرکاکائوی د*اغ با کیک واسمون بیارن، شماها یه جای مناسب بشینید تا من بیام!
دست هارپر رو که هیجان زده بود گرفتم و به سمت میز و صندلی های روی چمن های باغ رفتیم و نشستیم.
هارپر دست هام رو توی دست هاش گرفت که گفتم:
-چی شده هارپر؟ چرا امروز این جوری هستی؟!
چشم هاش می خندید، تا به حال هارپر رو این جوری خوشحال ندیده بودم حتی زمانی که با سریتا هم آشنا شده بود هیچ وقت به این خوشحالی نبود به جرات می شد گفت اولین باره توی عمرش که تا این حد شاده!
تا اومد جواب سوالم رو بده، ویلی با سینی شیرکاکائو و بشقاب کیک پرتقالی برگشت و نشست کنار هارپر!
کمی کیک برداشتم و مشغول خوردن شدیم که هارپر دست هاش رو بهم کوبید و با صدای نسبتا بلندی گفت:
-آترون قراره بیاد خواستگاریم!
کیک توی گلوم پرید و به شدت به سرفه افتادم!
انقدر سرفه کردم که ویلیام با ترس می خواست دکتر خبر کنه و مدام هارپر رو شماتت می کرد که نباید یهویی خبرش رو می داد اونم با ناراحتی تندتند به پشتم می کوبید که سریع کمی شیرکاکائو خوردم و بهتر شدم!
ویلی که خیالش راحت شد رو به هارپر گفت:
-بسه دیگه ستون فقراتش شکست انقدر به پشتش کوبیدی!
هارپر با بغض پرسید:
-عزیزم خوبی؟!
صاف نشستم و لبخند محوی زدم:
-آره...خوبم!
ویلی با بدجنسی رو به هارپر گفت:
-خب داشتی می گفتی؟ پس بالاخره داریم از شرت راحت می شیم دیگه!
هارپر با خنده توی سر ویلی کوبید:
-خیلی لوسی، مگه من جای تو رو تنگ کرده بودم؟!
میون بحثشون پریدم وگرنه تا فردا می خواستن مشاجره کنن یکی او بگه یکی او!
-هارپر کامل و جامع همه چیز رو تعریف کن چون خوشم نمیاد برای هر کنجکاوی یه سوال بپرسیم!
هارپر آخرین تکه کیکش رو با ل*ذت توی دهنش گذاشت و رو بهم گفت:
-جونم برات بگه عزیزم این اواخر دوری از هم واقعا سخت شده بود، به قول آترون ما هیچ کدوم فکر نمی کردیم که تا این حد بهم دل ببندیم و بهم وابسته بشیم، همین خودِ من هیچ موقع فکرشم نمی کردم که بعد از سریتا و عشق به او که به ناکامی مبدل شد دوباره بتونم دل ببندم اما خب سرنوشت انگار جور دیگه ای رقم زده و همیشه اون جوری نمی شه که ما فکرش رو می کنیم!
ویلی به عقب تکیه داد، جرعه ای از شیرکاکائوم رو خوردم و هارپر نفسش رو محکم فوت کرد بیرون و ادامه داد:
-دیشب آترون طبق معمول همیشه که با هم صحبت می کردیم بهم زنگ زد، اما این بار خیلی دلتنگ تر و بی طاقت تر از همیشه به نحوی که می خواست همون دیشب پاشه بیاد آمریکا ولی خب من نذاشتم، قسم خورد که امروز دیگه معطل نکنه با مامانش صحبت کنه هر چقدر که گفتم صبر کن ناراحت شد و گفت تو دوستم نداری اما من بهش اطمینان دادم که دوستش دارم و ازش نمی گذرم اونم گفت پس دیگه صبر کردن جایز نیست ازم پرسید که حاضرم بعد از ازدواج برم و ایران زندگی کنم که البته من یکمی سختم هست اما چاره ای نبود چون آترون تموم کار و زندگیش اون جاست اما من فقط خانواده ام این جان که همین جوریش هم مستقل زندگی می کردم و شاید در عرض سال ماهی دو دفعه بهشون سر می زدم که آترون بهم قول داد هر وقت احساس دلتنگی و غربت کردم بیاره من رو این جا تا دیدار تازه کنم و نذاره بهم سخت بگذره، منم با همه این تفاصیل وقتی به قلبم مراجعه کردم و دیدم که برای آترون بی قراره بی خیال غربت شدم و به درخواست آترون جواب مثبت دادم اونم با خوشحالی گفت که فردا بهم زنگ می زنه، نمی دونی دیشب رو با چه حال و دلشوره ای به صبح رسوندم، صبح ساعت حدودا هشت بود که بهم زنگ زد و گفت که خانواده اش بدون هیچ مخالفتی قبول کردن فقط مامانش گفته که باید با خانواده ام آشنا بشن و آترون قول داده برای مقدمات عروسی و صحبت هایی از این قبیل، بیارتشون نیویورک تا خانواده ها با هم آشنا بشن و بعد از اون با هم طی یک مراسم مجلل ازدواج کنیم، البته من هنوز با خانواده ام صحبت نکردم چون دلم می خواست اول با تو در میون بذارم که مثل خواهرم واسم عزیزی اما می دونم که خانواده ام واسشون اصلا فرقی نمی کنه من عروس کدوم کشور یا کجا بشم اونا فقط خوشبختی من براشون مهمه پس مخالفتی هم نمی کنن فقط می مونه دوری از تو دل آسا که خیلی برام آزار دهنده اس!
با بهت بهش زل زده بودم، ویلی چشم غره ای به هارپر رفت:
-چقدر تو حرف می زنی دختر، هی می گی هی می گی!
بعد اشاره ای به من کرد و خندید:
-نگاه از بس حرف زدی رو صندلی با چشم باز خوابش برده!
هارپر آروم تکونم داد و رو به ویلی گفت:
-نه خیرم خوابش نبرده فقط مثل خودم براش غیر منتظره بوده و تقریبا شوک زده شده!
دستی به صورتم کشیدم و سعی کردم به خودم بیام!
ویلیام برادرانه رو به هارپر گفت:
-عزیزم نمی خوام شادی امروزت رو خ*را*ب کنم، اما تو فکر همه جا رو کردی؟ می دونی مجبوری خودت رو با فرهنگ ایران وفق بدی؟ می دونی این موهای خوشکلت رو که به چند رنگ در آوردی و آزادانه رهاشون کردی باید زیر روسری یا شال یا هزار تا چیز دیگه که من حتی اسمشونم نمی دونم پنهان کنی؟ می دونی این تیشرت طلایی رنگت که پوشیدی و از هوای خوب ل*ذت می بری و باد می پیچه تو تنت باید جاش رو با یک مانتو یا شنل بلند که آستین داره و مزاحمته عوض کنه؟ می دونی نباید تو ب*غ*ل نا*مح*رم بری یا موقع حرف زدن باهاشون مواظب رفتارت باشی؟ نباید لباس های باز تنت کنی، تو مهمونی ها نمی تونی آزادانه با همه برقصی و هزار تا هنجار و باید نباید های دیگه که بعدا به همشون می رسی، این ها رو می دونی و بهشون فکر کردی؟ تو فعلا داغی من نگرانم باز هم مثل سریتا...!
هارپر با ناراحتی سر به زیر انداخته بود، انگار حقیقت هایی که ویلیام به ز*ب*ون می آورد مثل پتک توی سرش فرود میومد ولی باید چیکار می کرد؟
باز هم دل بسته بود و این چیزها می تونست قلبش رو عاری از احساس کنه؟
مسلما نه!
پوفی کشیدم و ادامه ی حرف ویلی رو گرفتم:
-منم با ویلی و گفته هاش موافقم اما اینم می دونم که تو دختر قوی و با اراده ای هستی، باید سعی کنی خودت رو با شرایط و فرهنگ و منش ایرانی ها وفق بدی اگر بتونی باهاشون خو بگیری خیلی زود برات جا میفته و عادت می کنی عزیزدلم، بالاخره دل بستی و کاری هم نمی شه کرد، ویلیام هم برادرانه سعی کرد که تو رو متوجه اطرافت بکنه نخواست که ناراحتت کنه، اون فقط نگرانته همین!
هارپر لبخندی زد و گونه ی ویلی رو ب*و*سید:
-منم می دونم که ایران با این جا خیلی فرق داره و همه ی حرف های ویلی رو هم قبول دارم اما در ادامه حرف های تو رو هم قبول دارم دل آسا، مگه شماها نمی گید "خواستن توانستن است؟" پس منم اگر بخوام و تلاش کنم می تونم که موفق بشم و خودم رو وفق بدم با شرایطم!
دستش رو گرفتم:
-عالیه، برات آرزوی سلامتی، کامیابی و خوشبختی می کنم البته رفیق نیمه راه هم بودی فکر نکن این رو از یاد می برم!
با غصه دستم رو ب*و*سید:
-همه ی نگرانیم از سمت توئه دل آسا، من نمی تونم فقط دوری از تو رو تحمل کنم بقیه که زیاد کنارم نبودن من در کنار تو هر روزم رو گذروندم و بهت عادت کردم چطوری نبینمت؟!
-آدمی که عاشق می شه باید از همه ی وابستگی هاش دست بکشه مگه عشق همین نیست؟!
نگاهم گره خورد تو چشم های ویلیام، انگار یک دنیا حرف ناگفتنی توی نی نی چشم هاش بود که می خواست بهم بفهمونه!
هارپر سری تکون داد و با این کار جمله ام رو تائید کرد و من با خودم زمزمه کردم:
-خدا کنه هیچ وقت عاشق نشم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,056
Points
122
×××
آترون و خانواده اش عجله داشتن برای انجام مراسمات ازدواج تنها پسرشون، برای همین هم یک هفته بعد از اون روز که آترون از هارپر خواستگاری کرده بود به نیویورک اومدن و دو خانواده با هم آشنا شدن و هارپر و آترون هم همدیگه رو دیدن!
اون روزها برای هارپر بهترین و شادترین روزهای عمرش بود!
آترون برام گفت که خونه مجردیش رو تو ایران فروخته و یک ویلای نقلی و شیک گرفته و همه چیز آماده ی ورود عروسشه!
واقعا آترون نمونه کامل یک مرد ایده آل بود...!
قرار بر این شد دو خانواده بیشتر باهم رفت و آمد کنن و طی این مدت که برای خرید و دیگر مراسمات آماده می شن مهمانان ایرانی آترون اینا خودشون رو حاضر کنن و به نیویورک بیان برای بودن در مراسم ازدواج این دو عزیز دوستداشتنی!
آترون و هارپر تمام طول روز رو بی دغدغه با هم و در کنار هم می گذروندن، گاهی از من هم درخواست همراهی می کردن و منم چون دلم می خواست شادی تنها دوستم رو تکمیل کنم مخالفتی نمی کردم!
آتان هم که از وقتی ازدواج کرده بود نمی رسید به استودیو بیاد و منم دیگه بعد از مرگ تنها داداشم نمی خواستم که آهنگی بخونم برای همین هم استودیو رو برای فروش گذاشتم و چون جای خیلی خوبی قرار داشت با قیمت گذافی خیلی زود به فروش رفت!
البته سریتا با این کارم مخالف بود و دلش می خواست باز هم آهنگ بخونم اما خودم دل و دماغ نداشتم!
دو هفته دیگه هم گذشت و همگی حاضر بودن برای عروسی این زوج!
مهمانان ایرانی آترون اینا هم رسیده بودن، هارپر اینا هم که زیاد اقوام نداشتن.
پدر که حاضر نشد بیاد ولی من و مامان و ویلیام و سریتا توی مراسمشون شرکت کردیم.
هارپر محکم بغلم کرده بود و اشک می ریخت!
-عزیزم بس کن، تو که محکم بودی!
از آغوشم جدا شد:
-آخه چطوری دوریت رو تحمل کنم دل آسا؟!
پوزخندی زدم:
-نگران نباش، منم خیلی زود میام ایران!
با ناباوری زل زد بهم:
-تو جدی هستی؟!
-آره، فعلا نمی تونم قولی بدم اما می خوام بدونی زیاد تنها نمی مونی منم میام و باز هم دوستی مون ادامه پیدا می کنه فقط ناراحت نباش و صبوری کن!
-منتظرت می مونم عزیزدلم، خیلی خوشحالم که دارمت!
اون شب سریتا با شرمندگی و در حضور من هارپر رو کنار کشید و ازش عذرخواهی کرد، براش توضیح داد مجبور بوده اما باز هم دلیلش رو نگفت و به بعد موکول کرد، اما هارپر که دل بزرگی داشت خیلی سریع بخشیدش و گفت که با بودن آترون تونسته دل شکسته اش رو ترمیم و باز هم به عشق لبخند بزنه!
سریتا خیالش راحت شده بود و منم خوشحال بودم از بهبود ر*اب*طه بین هارپر و سریتا چون وجود هردوشون برام مهم بود و نمی خواستم بینشون مشکلی وجود داشته باشه!
بعد از مراسم ازدواج و محرمیت، خانواده و اقوام آترون به ایران برگشتن ولی آترون و هارپر برای ماه عسل به اروپا سفر کردن و گفتن که بعد از ماه عسلِ دوهفته ایشون، بر می گر*دن ایران و من و هارپر در میون اشک های بی نهایت هارپر و ناراحتی خودم از هم جدا شدیم و اونا رفتن!
×××
از موقعی که هارپر رفته بود کسل تر و توی تصمیمم مصمم تر شده بودم!
برای همین هم به اتاق پدر رفتم و درخواست دیدنش رو کردم که چون جلسه داشت با چند مرد، مجبور شدم نیم ساعتی منتظر بمونم!
تازه جلسه پدر تموم شده بود که سروکله سریتا پیدا شد و رو به من که اونجا ایستاده بودم گفت:
-چرا این جایی؟!
-با پدر کار داشتم!
در همین موقع پدر به سمتمون اومد و رو به من گفت:
-کارم داشتی؟!
-بله می خواستم راجع به موضوعی باهاتون صحبت کنم!
پدر جلوتر راه افتاد و گفت:
-خب پس بیاید تو اتاقم!
سریتا پیش دستی کرد:
-نه من می رم بعدا میام نمی خوام مزاحمتون باشم !
نگاهم رو بهش دوختم که پدر بی حوصله گفت:
-تو که غریبه نیستی سریتا، بیاید!
با هم وارد اتاقش شدیم و نشستیم.
پدر درخواست سه تا قهوه رو به خدمتکار داد و رو به من گفت:
-خب می شنوم؟!
-مگه قبل از این اتفاقات نمی خواستید پا*ر*تی بگیرید و شر رقیب هاتون رو کم کنید؟!
پدر پوفی کشید:
-آره اما انقدر این مدت مشغله ها زیاد شده بودن که دیگه به یاد پا*ر*تی هم نبودم!
کمی خودم رو جلو کشیدم:
-خب می تونیم برای پس فردا شب ترتیب این پا*ر*تی رو بدیم مقدماتش و آماده سازیش هم با ویلیام و من، شما خیالتون راحت!
پدر کمی فکر کرد و بعد رو به سریتا گفت:
-نظر تو چیه؟!
سریتا ل*ب هاش رو جمع کرد:
-راستش زمانش یکم زوده چون من یه کاری دارم باید برم انجامش بدم و برگردم اگر بذاریدش برای چهار روز دیگه عالی می شه!
با خودم فکر کردم سریتا چیکار داره که انقدر واجبه انجام دادنش!
پدر با خوشرویی گفت:
××
کد:
××
آترون و خانواده اش عجله داشتن برای انجام مراسمات ازدواج تنها پسرشون، برای همین هم یک هفته بعد از اون روز که آترون از هارپر خواستگاری کرده بود به نیویورک اومدن و دو خانواده با هم آشنا شدن و هارپر و آترون هم همدیگه رو دیدن!
اون روزها برای هارپر بهترین و شادترین روزهای عمرش بود!
آترون برام گفت که خونه مجردیش رو تو ایران فروخته و یک ویلای نقلی و شیک گرفته و همه چیز آماده ی ورود عروسشه!
واقعا آترون نمونه کامل یک مرد ایده آل بود...!
قرار بر این شد دو خانواده بیشتر باهم رفت و آمد کنن و طی این مدت که برای خرید و دیگر مراسمات آماده می شن مهمانان ایرانی آترون اینا خودشون رو حاضر کنن و به نیویورک بیان برای بودن در مراسم ازدواج این دو عزیز دوستداشتنی!
آترون و هارپر تمام طول روز رو بی دغدغه با هم و در کنار هم می گذروندن، گاهی از من هم درخواست همراهی می کردن و منم چون دلم می خواست شادی تنها دوستم رو تکمیل کنم مخالفتی نمی کردم!
آتان هم که از وقتی ازدواج کرده بود نمی رسید به استودیو بیاد و منم دیگه بعد از مرگ تنها داداشم نمی خواستم که آهنگی بخونم برای همین هم استودیو رو برای فروش گذاشتم و چون جای خیلی خوبی قرار داشت با قیمت گذافی خیلی زود به فروش رفت!
البته سریتا با این کارم مخالف بود و دلش می خواست باز هم آهنگ بخونم اما خودم دل و دماغ نداشتم!
دو هفته دیگه هم گذشت و همگی حاضر بودن برای عروسی این زوج!
مهمانان ایرانی آترون اینا هم رسیده بودن، هارپر اینا هم که زیاد اقوام نداشتن.
پدر که حاضر نشد بیاد ولی من و مامان و ویلیام و سریتا توی مراسمشون شرکت کردیم.
هارپر محکم بغلم کرده بود و اشک می ریخت!
-عزیزم بس کن، تو که محکم بودی!
از آغوشم جدا شد:
-آخه چطوری دوریت رو تحمل کنم دل آسا؟!
پوزخندی زدم:
-نگران نباش، منم خیلی زود میام ایران!
با ناباوری زل زد بهم:
-تو جدی هستی؟!
-آره، فعلا نمی تونم قولی بدم اما می خوام بدونی زیاد تنها نمی مونی منم میام و باز هم دوستی مون ادامه پیدا می کنه فقط ناراحت نباش و صبوری کن!
-منتظرت می مونم عزیزدلم، خیلی خوشحالم که دارمت!
اون شب سریتا با شرمندگی و در حضور من هارپر رو کنار کشید و ازش عذرخواهی کرد، براش توضیح داد مجبور بوده اما باز هم دلیلش رو نگفت و به بعد موکول کرد، اما هارپر که دل بزرگی داشت خیلی سریع بخشیدش و گفت که با بودن آترون تونسته دل شکسته اش رو ترمیم و باز هم به عشق لبخند بزنه!
سریتا خیالش راحت شده بود و منم خوشحال بودم از بهبود ر*اب*طه بین هارپر و سریتا چون وجود هردوشون برام مهم بود و نمی خواستم بینشون مشکلی وجود داشته باشه!
بعد از مراسم ازدواج و محرمیت، خانواده و اقوام آترون به ایران برگشتن ولی آترون و هارپر برای ماه عسل به اروپا سفر کردن و گفتن که بعد از ماه عسلِ دوهفته ایشون، بر می گر*دن ایران و من و هارپر در میون اشک های بی نهایت هارپر و ناراحتی خودم از هم جدا شدیم و اونا رفتن!
×××
از موقعی که هارپر رفته بود کسل تر و توی تصمیمم مصمم تر شده بودم!
برای همین هم به اتاق پدر رفتم و درخواست دیدنش رو کردم که چون جلسه داشت با چند مرد، مجبور شدم نیم ساعتی منتظر بمونم!
تازه جلسه پدر تموم شده بود که سروکله سریتا پیدا شد و رو به من که اونجا ایستاده بودم گفت:
-چرا این جایی؟!
-با پدر کار داشتم!
در همین موقع پدر به سمتمون اومد و رو به من گفت:
-کارم داشتی؟!
-بله می خواستم راجع به موضوعی باهاتون صحبت کنم!
پدر جلوتر راه افتاد و گفت:
-خب پس بیاید تو اتاقم!
سریتا پیش دستی کرد:
-نه من می رم بعدا میام نمی خوام مزاحمتون باشم !
نگاهم رو بهش دوختم که پدر بی حوصله گفت:
-تو که غریبه نیستی سریتا، بیاید!
با هم وارد اتاقش شدیم و نشستیم.
پدر درخواست سه تا قهوه رو به خدمتکار داد و رو به من گفت:
-خب می شنوم؟!
-مگه قبل از این اتفاقات نمی خواستید پا*ر*تی بگیرید و شر رقیب هاتون رو کم کنید؟!
پدر پوفی کشید:
-آره اما انقدر این مدت مشغله ها زیاد شده بودن که دیگه به یاد پا*ر*تی هم نبودم!
کمی خودم رو جلو کشیدم:
-خب می تونیم برای پس فردا شب ترتیب این پا*ر*تی رو بدیم مقدماتش و آماده سازیش هم با ویلیام و من، شما خیالتون راحت!
پدر کمی فکر کرد و بعد رو به سریتا گفت:
-نظر تو چیه؟!
سریتا ل*ب هاش رو جمع کرد:
-راستش زمانش یکم زوده چون من یه کاری دارم باید برم انجامش بدم و برگردم اگر بذاریدش برای چهار روز دیگه عالی می شه!
با خودم فکر کردم سریتا چیکار داره که انقدر واجبه انجام دادنش!
پدر با خوشرویی گفت:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,056
Points
122
-باشه سریتا جان صبر می کنیم، تو این زمان هم ویلیام و دل آسا می تونن راحت تر مقدمات رو حاضر کنن توام به کارت می رسی!
سریتا با رضایت خندید:
-عالیه، خیلی خوب می شه!
پس از خوردن قهوه هامون از اتاق پدر بیرون اومدیم، رو به سریتا گفتم:
-این چه کاریه که انجامش تا این حد واجبه؟!
با غم نگاهش رو به چشم هام دوخت:
-یک کاری که سرنوشت سازه و مهم تر از تموم اتفاقات این مدت!
بعد از اون تنهام گذاشت و باز هم من موندم و یک دنیا سوال!
×××
چهار روز دیگه هم گذشت و روز پا*ر*تی رسید!
دلهره ای شدید توی دلم افتاده بود، سریتا تا دقایق آخر نبود و فقط یک ساعت تا شروع پا*ر*تی مونده بود که پیداش شد ولی آشفته و با اضطراب!
زیاد اطراف من نمی پلکید و منم دلم نمی خواست باهاش هم کلام بشم!
ویلیام مدام مواظب مهمانان و مدعوین بود تا خدمتکارها پذیرایی از کسی رو فراموش نکنن و پدر هنوز تو اتاقش بود و داشت حاضر می شد!
مامان هم خودش رو تو اتاقش حبس کرده بود و اشک می ریخت!
پوفی کشیدم و نگاهم رو به عقربه های ساعتم دوختم!
سریتا دو تا جام برداشت و جلوم ایستاد:
-توام مثل منی مگه نه؟!
-متوجه نشدم!
جام رو گرفتم که ابروهاش رو بالا انداخت:
-منظورم اینه توام مثل من استرس داری مگه نه؟!
-نه اصلا!
-دروغ نگو به من، می دونی که می شناسمت!
شونه هام رو بالا انداختم :
-پس اگر می شناسیم دلیلی نداره باز سوال کنی!
با ورود پدر، همه از جا بلند شدن و سریتا هم از من فاصله گرفت!
آه عمیقی کشیدم، چقدر خانواده ما دور از محبت و مهربونی و گرمای عشق بود، چقدر از هم دور بودیم!
ویلیام تند نزدیکم شد:
-اومدن، اون کله گنده ها و مهره های اصلی که هیچ وقت کیان شهیادی روشون نکرده بود امشب اومدن!
تنم رعشه ی خفیفی گرفت!
-ویلیام دستم رو فشرد:
-از هیچی نترس، آروم باش من مثل همیشه کنارتم دل آسا!
-ویلیام مواظب باش نباید امشب رو از دست بدیم باشه؟!
-گفتم که خیالت راحت، تو که نقشه رو می دونی دیگه؟!
-آره با مامان هم خیلی کوتاه هماهنگ کردم در حدی که شوکه نشه!
-عالیه، من برم تا مقدمات اولیه نقشه رو انجام بدم شاید دیگه نبینمت فقط سریع عمل کن، ماشین و راننده حاضر پشت ویلان از در پشتی برید!
-ویلیام، سریتا چی پس؟!
ویلیام با ناراحتی سر تکون داد:
-کسی که غرق خلاف می شه باید عواقبشم بکشه!
با دور شدنش چیزی گلوم رو فشرد!
در ورودی باز شد و گروهی از مرد و زن هایی که تا الان ندیده بودمشون و در واقع اونا پدرم رو به این کار کشیدن و نابودش کردن وارد شدن!
با حواس جمع، چهره هاشون رو توی ذهنم حک کردم و بعد جلو رفتم!
پدر بازوم رو گرفت و به همشون معرفیم کرد و اونا هم به سردی باهام دست دادن و داخل سالن شدن!
پدر در کنارشون نشست و خدمتکارها م*ش*رو*ب رو سرو کردن!
ویلیام از سالن خارج شد و دست های من سرد شد!
چشم هام رو دور سالن چرخوندم ولی خبری از سریتا نبود!
تعجب کردم چون از کنجکاوی هاش تو این مدت متوجه شده بودم بی نهایت دلش می خواد شرکای پدر رو از نزدیک ملاقات کنه و حالا که وارد گود شده بودن خودش نبود!
نمی شد تو اون لحظات حساس بشینم و به این جور مسائل فکر کنم، برای همین هم خودم رو به اتاقی که مامان توش بود نزدیک تر کردم و روی یه صندلی نشستم!
پدر هرازگاهی بر می گشت و با ذوق نگاهم می کرد انگار موفق شده بود رقیب هاش رو بزنه زمین و این یعنی اینکه پا*ر*تی و فکر من جواب داده بود!
دستی روی پام کشیدم، کمی سرد بودم و این از هیجان بود!
ویلیام جام شرابی رو واسم آورد و گرفت سمتم:
-این رو بخور آرومت می کنه!
-اما من نباید م*ست بشم!
-در حدی نیست که مستت بکنه، می خوام بتونی بیشتر به خودت مسلط بشی!
جام رو گرفتم و یک نفس سر کشیدم!
از تلخیش اشک توی چشم هام نشست و نگاهم تو نگاه مخمور پدر قفل شد!
از جاش بلند شد و به همراه یکی از شرکاش به سمتم اومد!
از جا به سختی بلند شدم، تکونی به خودم دادم و سعی کردم محکم باشم.
جلوم ایستادن و اون مرد با چشم های هیزش زل زد به من!
پدر رو بهم خندید:
-غریبی نکن دل آسا، باید بگم تو برای من همیشه شانس به همراه داری، این مرد یکی از بزرگترین مافیای این شهره که از تو خوشش اومده و حاضره در قبال یک شب بودن باهات یک محموله مواد مخدر بهم هدیه کنه، واقعا پیشنهاد وسوسه برانگیزیه مگه نه؟ توام موافقی؟!
با حیرت و دهانی که باز مونده بود به این همه وقاحت پدر نگاه می کردم!
اون مرد بازوم رو گرفت و ب*وسه ی ریزی به گونه ام زد:
-محشری!
خودم رو به شدت عقب کشیدم، اخم های مرد درهم رفت و نگاهش رو به صورت پدر خیره کرد:
کد:
-باشه سریتا جان صبر می کنیم، تو این زمان هم ویلیام و دل آسا می تونن راحت تر مقدمات رو حاضر کنن توام به کارت می رسی!
سریتا با رضایت خندید:
-عالیه، خیلی خوب می شه!
پس از خوردن قهوه هامون از اتاق پدر بیرون اومدیم، رو به سریتا گفتم:
-این چه کاریه که انجامش تا این حد واجبه؟!
با غم نگاهش رو به چشم هام دوخت:
-یک کاری که سرنوشت سازه و مهم تر از تموم اتفاقات این مدت!
بعد از اون تنهام گذاشت و باز هم من موندم و یک دنیا سوال!
×××
چهار روز دیگه هم گذشت و روز پا*ر*تی رسید!
دلهره ای شدید توی دلم افتاده بود، سریتا تا دقایق آخر نبود و فقط یک ساعت تا شروع پا*ر*تی مونده بود که پیداش شد ولی آشفته و با اضطراب!
زیاد اطراف من نمی پلکید و منم دلم نمی خواست باهاش هم کلام بشم!
ویلیام مدام مواظب مهمانان و مدعوین بود تا خدمتکارها پذیرایی از کسی رو فراموش نکنن و پدر هنوز تو اتاقش بود و داشت حاضر می شد!
مامان هم خودش رو تو اتاقش حبس کرده بود و اشک می ریخت!
پوفی کشیدم و نگاهم رو به عقربه های ساعتم دوختم!
سریتا دو تا جام برداشت و جلوم ایستاد:
-توام مثل منی مگه نه؟!
-متوجه نشدم!
جام رو گرفتم که ابروهاش رو بالا انداخت:
-منظورم اینه توام مثل من استرس داری مگه نه؟!
-نه اصلا!
-دروغ نگو به من، می دونی که می شناسمت!
شونه هام رو بالا انداختم :
-پس اگر می شناسیم دلیلی نداره باز سوال کنی!
با ورود پدر، همه از جا بلند شدن و سریتا هم از من فاصله گرفت!
آه عمیقی کشیدم، چقدر خانواده ما دور از محبت و مهربونی و گرمای عشق بود، چقدر از هم دور بودیم!
ویلیام تند نزدیکم شد:
-اومدن، اون کله گنده ها و مهره های اصلی که هیچ وقت کیان شهیادی روشون نکرده بود امشب اومدن!
تنم رعشه ی خفیفی گرفت!
-ویلیام دستم رو فشرد:
-از هیچی نترس، آروم باش من مثل همیشه کنارتم دل آسا!
-ویلیام مواظب باش نباید امشب رو از دست بدیم باشه؟!
-گفتم که خیالت راحت، تو که نقشه رو می دونی دیگه؟!
-آره با مامان هم خیلی کوتاه هماهنگ کردم در حدی که شوکه نشه!
-عالیه، من برم تا مقدمات اولیه نقشه رو انجام بدم شاید دیگه نبینمت فقط سریع عمل کن، ماشین و راننده حاضر پشت ویلان از در پشتی برید!
-ویلیام، سریتا چی پس؟!
ویلیام با ناراحتی سر تکون داد:
-کسی که غرق خلاف می شه باید عواقبشم بکشه!
با دور شدنش چیزی گلوم رو فشرد!
در ورودی باز شد و گروهی از مرد و زن هایی که تا الان ندیده بودمشون و در واقع اونا پدرم رو به این کار کشیدن و نابودش کردن وارد شدن!
با حواس جمع، چهره هاشون رو توی ذهنم حک کردم و بعد جلو رفتم!
پدر بازوم رو گرفت و به همشون معرفیم کرد و اونا هم به سردی باهام دست دادن و داخل سالن شدن!
پدر در کنارشون نشست و خدمتکارها م*ش*رو*ب رو سرو کردن!
ویلیام از سالن خارج شد و دست های من سرد شد!
چشم هام رو دور سالن چرخوندم ولی خبری از سریتا نبود!
تعجب کردم چون از کنجکاوی هاش تو این مدت متوجه شده بودم بی نهایت دلش می خواد شرکای پدر رو از نزدیک ملاقات کنه و حالا که وارد گود شده بودن خودش نبود!
نمی شد تو اون لحظات حساس بشینم و به این جور مسائل فکر کنم، برای همین هم خودم رو به اتاقی که مامان توش بود نزدیک تر کردم و روی یه صندلی نشستم!
پدر هرازگاهی بر می گشت و با ذوق نگاهم می کرد انگار موفق شده بود رقیب هاش رو بزنه زمین و این یعنی اینکه پا*ر*تی و فکر من جواب داده بود!
دستی روی پام کشیدم، کمی سرد بودم و این از هیجان بود!
ویلیام جام شرابی رو واسم آورد و گرفت سمتم:
-این رو بخور آرومت می کنه!
-اما من نباید م*ست بشم!
-در حدی نیست که مستت بکنه، می خوام بتونی بیشتر به خودت مسلط بشی!
جام رو گرفتم و یک نفس سر کشیدم!
از تلخیش اشک توی چشم هام نشست و نگاهم تو نگاه مخمور پدر قفل شد!
از جاش بلند شد و به همراه یکی از شرکاش به سمتم اومد!
از جا به سختی بلند شدم، تکونی به خودم دادم و سعی کردم محکم باشم.
جلوم ایستادن و اون مرد با چشم های هیزش زل زد به من!
پدر رو بهم خندید:
-غریبی نکن دل آسا، باید بگم تو برای من همیشه شانس به همراه داری، این مرد یکی از بزرگترین مافیای این شهره که از تو خوشش اومده و حاضره در قبال یک شب بودن باهات یک محموله مواد مخدر بهم هدیه کنه، واقعا پیشنهاد وسوسه برانگیزیه مگه نه؟ توام موافقی؟!
با حیرت و دهانی که باز مونده بود به این همه وقاحت پدر نگاه می کردم!
اون مرد بازوم رو گرفت و ب*وسه ی ریزی به گونه ام زد:
-محشری!
خودم رو به شدت عقب کشیدم، اخم های مرد درهم رفت و نگاهش رو به صورت پدر خیره کرد:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا