• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

کامل شده رمان خنجری ازجنس دل آسا|مهدیه مومنی کاربرانجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .Mahdieh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 182
  • بازدیدها 9K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:


  • مجموع رای دهندگان
    10
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
23
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,005
Points
122
پدر با عصبانیتی وصف ناپذیر فریاد می زد و اسمم رو صدا می کرد، هراسان از پله ها دویدم پایین و خودم رو به اتاق کارش رسوندم اما اون جا نبود!
زیر ل*ب نام خدا رو زمزمه کردم و به سمت اتاق خواب مشترکش با مامان رفتم، هر چیزی که بود مربوط به کار نمی شد وگرنه پدر توی اتاق کارش راجع بهش صحبت می کرد!
وارد اتاق شدم و متوجه شدم که حدسم درست بوده و هر دوشون با مامان اون جا هستن!
با دیدنم پدر عصبی به سمت مامان رفت و موهاش رو از پشت توی مشتش گرفت و کشید!
بند بند وجودم لرزید اما باید محکم می بودم باید نشون می دادم نقطه ضعفی ندارم ولی چقدر سخت بود نادیده گرفتن کسی که از وجودش بودم!
-این مادرت رو بیا برو قانع کن که بفهمه باید بریم ایران!
بعد از این جمله هلش داد و مامان میون گریه افتاد روی ت*خت خو*اب طلایی رنگ اتاقشون!
آروم به سمت تخت رفتم و از کنارش لیوان آبی ریختم و به دست پدر دادم:
-لطفا بخورید و آروم باشید من الان مشکل رو حل می کنم!
پدر توی چشم هام نگاه کرد و بعد از اون لیوان رو گرفت و روی مبلی دورتر از ما نشست!
کنار مامان نشستم، بدنش روز به روز ضعیف تر و لاغر تر می شد و چروک های لعنتی، صورت قشنگش رو شکسته نشون می داد!
-مامان گریه نکن، بیا با من حرف بزن ببینم چی شده!
مامان آروم شد و به سختی از روی تخت بلند شد، بغلم کرد:
-چیزی نشده فقط من نمی خوام که بیام ایران خب خودتون برید مثل هر دفعه!
-مامان این دفعه فرق می کنه اهورا درخواست داده که برای حضور توی جشن تولد دوست دخترش به ایران بریم متوجه هستی؟ برای همین به حضورت نیازه وگرنه که پدر الکی تو رو مجبور به انجام کاری نمی کنه پس قبول کن و بیا بریم!
-اهورا چند ماهه که رفته و من رو فراموش کرده حتی یک بار بهم زنگ نزده اون اصلا انگار نه انگار که مادری هم داره پس برای چی من به خاطرش کاری رو انجام بدم که دلم نمی خواد؟!
-می دونم ولی خب توام موقعیت رو درک کن دیگه، من بهت قول می دم به زودی همه ی این رنج ها تموم می شن و آرامش به زندگیت بر می گرده!
نگاهش رو به چشم هام دوخت، انگار می خواست از صحت گفته هام مطمئن بشه هر چند که خودمم هنوز مطمئن نبودم به همین زودی ها این مصیبت ها تموم بشن!
مامان ولی قانع شد و اشک هاش رو پاک کرد:
-باشه میام ولی فقط به خاطر تو!
لبخند محوی به روش زدم:
-مرسی، حالا هم پاشو دست و صورتت رو بشور!
پس از رفتن مامان، پدر به سمتم اومد:
-خب نتیجه نیم ساعت پچ پچ چی شد؟ تونستی این لجباز رو قانع کنی یا دست خالی اومدی پیشم؟!
آب دهنم رو قورت دادم:
-بله قانع شد!
-تا دو روز دیگه حرکت می کنیم بهش بگو که خودش رو حاضر کنه در ضمن ویلیامم می بریم!
سری تکون دادم که در همون لحظه ویلیام وارد شد و تعظیم کوتاهی کرد:
-قربان درخواستتون حاضره!
پدر رو به من پرسید:
-درخواست من؟!
در حالی که به سمت ویلیام می رفتم گفتم:
-بله، راجع به آناهیتا اطلاعات خواسته بودید، حاضرن!
چهره پدر از هم باز شد:
-شما دو نفر محشرید، چطوری این همه زود حاضرش کردید؟!
از اتاق خارج شد و ادامه داد:
-بیاید بریم تو اتاق کار!
پشت سرش رفتیم ولی دل من موند پیش مامانم!
پدر پشت میز کارش روی صندلی مخصوصش نشست و دست هاش رو درهم گره کرد:
-خب ویلیام بخون تا بفهمیم این خانم کیه و چه کاره اس!
ویلیام تک سرفه ای کرد و با ادب شروع کرد:
-قربان آناهیتا جباری تک دختر آقای صادق جباری از خانواده متوسط ایرانه که پدرش یک کارمند ساده بانکه و البته همسرش که می شه مادر آناهیتا به مدت یک ساله که یک سمت بدنش فلج شده در اثر یک سانحه تصادف و هزینه های عمل و نگه داریش یک مقدار زیاده که تقریبا هر چقدر صادق خان پول در میارن خرج همسرش می شه و این وسط باید وام های کلان هم بگیره تا بتونه از پس عمل هایی که مدام باید روی ب*دن همسرش انجام ب*دن بر بیاد و آناهیتا هم برای همین مجبوره کار کنه تا خرج خونه و البته خرج خودش رو در بیاره و البته از اون دخترهاس که لوس بزرگ شده و همیشه عقده داشتن یه ثروت سرشار رو داشته و حس کمبود پول باعث شده که به سمت پسرهای پولدار کشیده بشه و سعی کنه با عشوه و ناز به اصطلاح مخشون رو بزنه و ازشون پول تلکه کنه و با این راه شاید بتونه تیرش رو به هدف بزنه و با یک پسر پولدار هم ازدواج کنه و تا آخر عمرش راحت زندگی کنه و به چیزهایی که هیچ وقت نداشته و آرزوش مونده به دلش هم برسه، در همین راستا هیچ خانواده پولداری رو چشم نداره ببینه و بر این باوره که باید زجرشون بده حالا به هر نحوی که شده و من نمی دونم آیا روی همین منوال ها به آقا اهورا نزدیک شده یا این که این بار خودشم توی تله خودش افتاده و عاشق آقا شده، این که بیست و دو سال هم سن داره و تا چند روز دیگه میشه بیست و سه سالش، یدونه داداش هم داشته که توی سن ده سالگی بر اثر افتادن توی چاه مرده و فقط او تنها فرزند خانواده شه و پدر و مادرش هم زیاد ازش دلخوشی ندارن انگار که اذیتشون می کنه با رفتارهاش، می تونم تو یک کلمه واستون خلاصه کنم که دختر ناخلفی هست و تا الان خیلی از پسرهای پولدار رو تیغ زده و به نحو خودش یک خلافکاره توی جیب بری و دزدیدن طلا های خانم ها یا کیف پولشون اما اون قدر کارش رو تمیز انجام می ده که تا حالا هیچ کس او رو به عنوان یک دختر بد نشناخته و اگر وسط یک جماعت ولش کنی کسی نمی شناستش یعنی ردی از خودش به جا نذاشته!
ویلیام سکوت کرد و پشت سر هم چندین نفس عمیق کشید و بعد نگاهش رو به چهره بی تفاوت من دوخت، لبخند محوی به روش زدم و این یعنی کارت عالی بود!
پدر اما چون شیر زخمی اینطرف به اونطرف می رفت و اون دستش رو که مشت کرده بود به کف دست دیگه اش می زد و زیر ل*ب چیزهایی زمزمه می کرد که خب فقط خودش می شنید اما مشخص بود که داره واسه آناهیتا نقشه می کشه!
کد:
پدر با عصبانیتی وصف ناپذیر فریاد می زد و اسمم رو صدا می کرد، هراسان از پله ها دویدم پایین و خودم رو به اتاق کارش رسوندم اما اون جا نبود!
زیر ل*ب نام خدا رو زمزمه کردم و به سمت اتاق خواب مشترکش با مامان رفتم، هر چیزی که بود مربوط به کار نمی شد وگرنه پدر توی اتاق کارش راجع بهش صحبت می کرد!
وارد اتاق شدم و متوجه شدم که حدسم درست بوده و هر دوشون با مامان اون جا هستن!
با دیدنم پدر عصبی به سمت مامان رفت و موهاش رو از پشت توی مشتش گرفت و کشید!
بند بند وجودم لرزید اما باید محکم می بودم باید نشون می دادم نقطه ضعفی ندارم ولی چقدر سخت بود نادیده گرفتن کسی که از وجودش بودم!
-این مادرت رو بیا برو قانع کن که بفهمه باید بریم ایران!
بعد از این جمله هلش داد و مامان میون گریه افتاد روی ت*خت خو*اب طلایی رنگ اتاقشون!
آروم به سمت تخت رفتم و از کنارش لیوان آبی ریختم و به دست پدر دادم:
-لطفا بخورید و آروم باشید من الان مشکل رو حل می کنم!
پدر توی چشم هام نگاه کرد و بعد از اون لیوان رو گرفت و روی مبلی دورتر از ما نشست!
کنار مامان نشستم، بدنش روز به روز ضعیف تر و لاغر تر می شد و چروک های لعنتی، صورت قشنگش رو شکسته نشون می داد!
-مامان گریه نکن، بیا با من حرف بزن ببینم چی شده!
مامان آروم شد و به سختی از روی تخت بلند شد، بغلم کرد:
-چیزی نشده فقط من نمی خوام که بیام ایران خب خودتون برید مثل هر دفعه!
-مامان این دفعه فرق می کنه اهورا درخواست داده که برای حضور توی جشن تولد دوست دخترش به ایران بریم متوجه هستی؟ برای همین به حضورت نیازه وگرنه که پدر الکی تو رو مجبور به انجام کاری نمی کنه پس قبول کن و بیا بریم!
-اهورا چند ماهه که رفته و من رو فراموش کرده حتی یک بار بهم زنگ نزده اون اصلا انگار نه انگار که مادری هم داره پس برای چی من به خاطرش کاری رو انجام بدم که دلم نمی خواد؟!
-می دونم ولی خب توام موقعیت رو درک کن دیگه، من بهت قول می دم به زودی همه ی این رنج ها تموم می شن و آرامش به زندگیت بر می گرده!
نگاهش رو به چشم هام دوخت، انگار می خواست از صحت گفته هام مطمئن بشه هر چند که خودمم هنوز مطمئن نبودم به همین زودی ها این مصیبت ها تموم بشن!
مامان ولی قانع شد و اشک هاش رو پاک کرد:
-باشه میام ولی فقط به خاطر تو!
لبخند محوی به روش زدم:
-مرسی، حالا هم پاشو دست و صورتت رو بشور!
پس از رفتن مامان، پدر به سمتم اومد:
-خب نتیجه نیم ساعت پچ پچ چی شد؟ تونستی این لجباز رو قانع کنی یا دست خالی اومدی پیشم؟!
آب دهنم رو قورت دادم:
-بله قانع شد!
-تا دو روز دیگه حرکت می کنیم بهش بگو که خودش رو حاضر کنه در ضمن ویلیامم می بریم!
سری تکون دادم که در همون لحظه ویلیام وارد شد و تعظیم کوتاهی کرد:
-قربان درخواستتون حاضره!
پدر رو به من پرسید:
-درخواست من؟!
در حالی که به سمت ویلیام می رفتم گفتم:
-بله، راجع به آناهیتا اطلاعات خواسته بودید، حاضرن!
چهره پدر از هم باز شد:
-شما دو نفر محشرید، چطوری این همه زود حاضرش کردید؟!
از اتاق خارج شد و ادامه داد:
-بیاید بریم تو اتاق کار!
پشت سرش رفتیم ولی دل من موند پیش مامانم!
پدر پشت میز کارش روی صندلی مخصوصش نشست و دست هاش رو درهم گره کرد:
-خب ویلیام بخون تا بفهمیم این خانم کیه و چه کاره اس!
ویلیام تک سرفه ای کرد و با ادب شروع کرد:
-قربان آناهیتا جباری تک دختر آقای صادق جباری از خانواده متوسط ایرانه که پدرش یک کارمند ساده بانکه و البته همسرش که می شه مادر آناهیتا به مدت یک ساله که یک سمت بدنش فلج شده در اثر یک سانحه تصادف و هزینه های عمل و نگه داریش یک مقدار زیاده که تقریبا هر چقدر صادق خان پول در میارن خرج همسرش می شه و این وسط باید وام های کلان هم بگیره تا بتونه از پس عمل هایی که مدام باید روی ب*دن همسرش انجام ب*دن بر بیاد و آناهیتا هم برای همین مجبوره کار کنه تا خرج خونه و البته خرج خودش رو در بیاره و البته از اون دخترهاس که لوس بزرگ شده و همیشه عقده داشتن یه ثروت سرشار رو داشته و حس کمبود پول باعث شده که به سمت پسرهای پولدار کشیده بشه و سعی کنه با عشوه و ناز به اصطلاح مخشون رو بزنه و ازشون پول تلکه کنه و با این راه شاید بتونه تیرش رو به هدف بزنه و با یک پسر پولدار هم ازدواج کنه و تا آخر عمرش راحت زندگی کنه و به چیزهایی که هیچ وقت نداشته و آرزوش مونده به دلش هم برسه، در همین راستا هیچ خانواده پولداری رو چشم نداره ببینه و بر این باوره که باید زجرشون بده حالا به هر نحوی که شده و من نمی دونم آیا روی همین منوال ها به آقا اهورا نزدیک شده یا این که این بار خودشم توی تله خودش افتاده و عاشق آقا شده، این که بیست و دو سال هم سن داره و تا چند روز دیگه میشه بیست و سه سالش، یدونه داداش هم داشته که توی سن ده سالگی بر اثر افتادن توی چاه مرده و فقط او تنها فرزند خانواده شه و پدر و مادرش هم زیاد ازش دلخوشی ندارن انگار که اذیتشون می کنه با رفتارهاش، می تونم تو یک کلمه واستون خلاصه کنم که دختر ناخلفی هست و تا الان خیلی از پسرهای پولدار رو تیغ زده و به نحو خودش یک خلافکاره توی جیب بری و دزدیدن طلا های خانم ها یا کیف پولشون اما اون قدر کارش رو تمیز انجام می ده که تا حالا هیچ کس او رو به عنوان یک دختر بد نشناخته و اگر وسط یک جماعت ولش کنی کسی نمی شناستش یعنی ردی از خودش به جا نذاشته!
ویلیام سکوت کرد و پشت سر هم چندین نفس عمیق کشید و بعد نگاهش رو به چهره بی تفاوت من دوخت، لبخند محوی به روش زدم و این یعنی کارت عالی بود!
پدر اما چون شیر زخمی اینطرف به اونطرف می رفت و اون دستش رو که مشت کرده بود به کف دست دیگه اش می زد و زیر ل*ب چیزهایی زمزمه می کرد که خب فقط خودش می شنید اما مشخص بود که داره واسه آناهیتا نقشه می کشه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
23
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,005
Points
122
کمی بعد رو به من فریاد زد:
-ببین این بود اون پسری که اینهمه بهش اعتماد داشتم و با خودم می گفتم اون هیچ وقت درگیر این مسخره بازی ها نمی شه و احساساتش رو وقتی که وارد این کار شده، کشته اما حالا دارم نتیجه بالعکس می گیرم و اونی که توی این بازی مات شده منم!
ل*ب هام رو جمع کردم که جلوتر اومد:
-ای کاش لااقل عاشق یه آدم حسابی شده بود نه یک دختره بدکاره دزد!
ویلیام سریعا یک لیوان آب به پدر داد:
-این رو بخورید و آروم باشید، چیزی نشده که شما می تونید خیلی راحت این دو نفر رو از هم جدا کنید!
پدر بازوی ویلیام رو بین دو دستش گرفت:
-نقشه ای داری؟ بگو تا سکته نکردم!
ویلیام نگاه کوتاهی به من انداخت، هنوز نمی دونستم چه فکری تو سرشه اونم مشخص بود که از عکس العمل من میترسه که تردید داره اما در آخر تصمیم خودش رو گرفت و رو به پدر ادامه داد:
-برای جشن تولد آناهیتا بریم، توی این سفر باید همه چیز رو تموم کنیم، سریتا الان ایرانه می تونید بهش زنگ بزنید و آدرس هتلی که قراره اونجا مستقر بشید رو بهش بدید بگید بره اون جا تا شما برسید، نذارید برگرده آمریکا چون این جا نیازی بهش نیست وقتی که برای جشن تولد آناهیتا رفتیم سریتا رو هم با خودمون ببریم اون جا به سریتا بگیم که باید یه مدت نقش معشوقه آناهیتا رو بازی کنه و اون رو به سمت خودش جذب کنه شما هم با ماشین های مدل بالا و پول زیادی که به سریتا می دید باعث می شید آناهیتا به طمع پول و ثروت هم که شده از اهورا دل بکنه و خودش رو عاشق و معشوق سریتا نشون بده بعد از اون ما طی یک قرار خیلی حرفه ای از آناهیتا و سریتا عکس می گیریم و برای اهورا می فرستیم اون وقت اهورا خیانت دیده و نسبت به آناهیتا سرد می شه دیگه هم بعد از این تجربه عاشق نمی شه شما هم راحت می شید!
پدر تمام مدتی که ویلیام حرف می زد با اشتیاق به ل*ب هاش نگاه می کرد و بعد از اون با خوشحالی وافری خندید:
-این نقشه فوق العاده اس مگه نه دل آسا؟!
من اما خشکم زده بود، باز هم سریتا نقش یک عاشق پیشه رو باید بازی می کرد و باز هم قلب دختری رو می شکوند!
فقط خوبیش این بود که تو این کار حرفه ای بود و هیچی مصنوعی جلوه نمی کرد که کسی شک کنه!
از ویلیام برای این پیشنهاد عصبی بودم ولی چرا؟

نمی دونم!
شاید حس می کردم باز هم در حق هارپر داره ظلم می شه ولی اون ها که کاملا جدا شده بودن پس مشکلم چی بود؟!
پدر با دستی که جلوی صورتم تکون داد باعث شد به یاد سوالش بیفتم:
-بله پدر، نقشه خوبیه!
ویلیام که متوجه شد عصبی شدم سریع رو به پدر گفت:
-البته ناگفته نمونه که توی این نقشه دل آسا نقش مهمی رو ایفا می کنه چون اونه که باید سریتا و آناهیتا رو توی جشن تولدش بهم دیگه معرفی کنه و سعی کنه روابطشون رو صمیمی کنه چون آناهیتا می دونه که دل آسا دختر مغروریه و اگر دست روی یک پسر بذاره و اون رو تائیدش کنه پس حتما پسر خوبیه!
مثل گاوهای مسابقه که از دماغشون بخار بیرون می زد حس می کردم از سرم دود بلند می شه!
ویلیام با این حرف ها واقعا گور خودش رو پیش من کنده بود ولی مشخص بود که پشت پدر پناه گرفته و می دونه که با این نقشه خوب، پدر روی خودش یه طور دیگه حساب می کنه برای همین هم با لبخند ملایمش به من نگاه می کرد و من حرص می خوردم!
پدر دست هاش رو بهم کوبید:
-عالیه، مطمئنم که دل آسا از پسش بر میاد!
گلوم رو صاف کردم:
-این نقشه اون قدرها هم که فکر می کنید کامل و بی نقص نیست!
ویلیام اخم کرد و پدر با نگرانی پرسید:
-کجاش بده؟!
-اهورا سریتا رو می شناسه می دونه که اون در حقش همچین کاری نمی کنه پس خیلی زود می فهمه که همه این ها توطئه ای از سمت پدره!
با پیروزی به چهره وا رفته پدر نگاه می کردم که ویلیام مثل خرمگس معرکه باز ز*ب*ون باز کرد:
-مهم اینه که ما اصلا نمی ذاریم که اهورا بو ببره رقیبش سریتاس، چون آناهیتا و سریتا تموم قرارهاشون رو کاملا مخفیانه و بیش تر تو آپارتمانی که متعلق به سریتا هست می ذارن واسه همینم کسی نمی بینتشون!
رو کرد به پدر:
-و شما باید اون آپارتمان رو آماده و در اختیار سریتا بذارید!
پدر متفکرانه زمزمه کرد:
-باشه مشکلی نداره دستور می دم حاضرش کنن!
پوزخندی زدم و گفتم:
-بازم تند رفتید، اهورا می فهمه که رقیبش سریتاس چون وقتی ازشون عکس بگیرید و براش بفرستید توی اون عکس سریتا رو می بینه و می فهمه همه چیز رو!
ویلیام کنارم ایستاد:
-نمی فهمه مادمازل، چون توی اون عکس ها سریتا پشتش به دوربین هست و یکی دو تاش رو که روش سمت دوربینه یه دوستی دارم که کارش توی فتوشاپ حرف نداره برامون درستش می کنه و صورت یک نفر دیگه رو جایگزین می کنه که اهل ایران هم نباشه تا یهو اهورا شک نکنه!
پدر خوشحال بازوهای ویلیام رو فشرد:
-تو معرکه ای، پس هر چه زودتر آماده سفر بشید!
از اتاق پدر که بیرون اومدم همون جا دلم می خواست ویلیام رو بفرستم به جهنم تا برای همیشه نطقش کور بشه ولی حیف که پدر برای بدرقه مون اومد و رو به ویلیام گفت:
-توام باید با ما به ایران بیای و همه جا همراهیم کنی چون این نقشه توئه پس خودتم اداره ا‌ش می کنی!
ویلیام تعظیم کرد:
-چشم کیان خان!
وقتی از پیش پدر بیرون اومدیم بازوی ویلیام رو گرفتم و به سمت زیرزمین عمارت جایی که استخر و جکوزی بود کشوندمش!
از پله ها تند تند کشیدمش پایین که گفت:
-مادمازل یواش تر دستم کنده شد، چقدر زور داری تو!
کد:
کمی بعد رو به من فریاد زد:
-ببین این بود اون پسری که اینهمه بهش اعتماد داشتم و با خودم می گفتم اون هیچ وقت درگیر این مسخره بازی ها نمی شه و احساساتش رو وقتی که وارد این کار شده، کشته اما حالا دارم نتیجه بالعکس می گیرم و اونی که توی این بازی مات شده منم!
ل*ب هام رو جمع کردم که جلوتر اومد:
-ای کاش لااقل عاشق یه آدم حسابی شده بود نه یک دختره بدکاره دزد!
ویلیام سریعا یک لیوان آب به پدر داد:
-این رو بخورید و آروم باشید، چیزی نشده که شما می تونید خیلی راحت این دو نفر رو از هم جدا کنید!
پدر بازوی ویلیام رو بین دو دستش گرفت:
-نقشه ای داری؟ بگو تا سکته نکردم!
ویلیام نگاه کوتاهی به من انداخت، هنوز نمی دونستم چه فکری تو سرشه اونم مشخص بود که از عکس العمل من میترسه که تردید داره اما در آخر تصمیم خودش رو گرفت و رو به پدر ادامه داد:
-برای جشن تولد آناهیتا بریم، توی این سفر باید همه چیز رو تموم کنیم، سریتا الان ایرانه می تونید بهش زنگ بزنید و آدرس هتلی که قراره اونجا مستقر بشید رو بهش بدید بگید بره اون جا تا شما برسید، نذارید برگرده آمریکا چون این جا نیازی بهش نیست وقتی که برای جشن تولد آناهیتا رفتیم سریتا رو هم با خودمون ببریم اون جا به سریتا بگیم که باید یه مدت نقش معشوقه آناهیتا رو بازی کنه و اون رو به سمت خودش جذب کنه شما هم با ماشین های مدل بالا و پول زیادی که به سریتا می دید باعث می شید آناهیتا به طمع پول و ثروت هم که شده از اهورا دل بکنه و خودش رو عاشق و معشوق سریتا نشون بده بعد از اون ما طی یک قرار خیلی حرفه ای از آناهیتا و سریتا عکس می گیریم و برای اهورا می فرستیم اون وقت اهورا خیانت دیده و نسبت به آناهیتا سرد می شه دیگه هم بعد از این تجربه عاشق نمی شه شما هم راحت می شید!
پدر تمام مدتی که ویلیام حرف می زد با اشتیاق به ل*ب هاش نگاه می کرد و بعد از اون با خوشحالی وافری خندید:
-این نقشه فوق العاده اس مگه نه دل آسا؟!
من اما خشکم زده بود، باز هم سریتا نقش یک عاشق پیشه رو باید بازی می کرد و باز هم قلب دختری رو می شکوند!
فقط خوبیش این بود که تو این کار حرفه ای بود و هیچی مصنوعی جلوه نمی کرد که کسی شک کنه!
از ویلیام برای این پیشنهاد عصبی بودم ولی چرا؟
نمی دونم!
شاید حس می کردم باز هم در حق هارپر داره ظلم می شه ولی اون ها که کاملا جدا شده بودن پس مشکلم چی بود؟!
پدر با دستی که جلوی صورتم تکون داد باعث شد به یاد سوالش بیفتم:
-بله پدر، نقشه خوبیه!
ویلیام که متوجه شد عصبی شدم سریع رو به پدر گفت:
-البته ناگفته نمونه که توی این نقشه دل آسا نقش مهمی رو ایفا می کنه چون اونه که باید سریتا و آناهیتا رو توی جشن تولدش بهم دیگه معرفی کنه و سعی کنه روابطشون رو صمیمی کنه چون آناهیتا می دونه که دل آسا دختر مغروریه و اگر دست روی یک پسر بذاره و اون رو تائیدش کنه پس حتما پسر خوبیه!
مثل گاوهای مسابقه که از دماغشون بخار بیرون می زد حس می کردم از سرم دود بلند می شه!
ویلیام با این حرف ها واقعا گور خودش رو پیش من کنده بود ولی مشخص بود که پشت پدر پناه گرفته و می دونه که با این نقشه خوب، پدر روی خودش یه طور دیگه حساب می کنه برای همین هم با لبخند ملایمش به من نگاه می کرد و من حرص می خوردم!
پدر دست هاش رو بهم کوبید:
-عالیه، مطمئنم که دل آسا از پسش بر میاد!
گلوم رو صاف کردم:
-این نقشه اون قدرها هم که فکر می کنید کامل و بی نقص نیست!
ویلیام اخم کرد و پدر با نگرانی پرسید:
-کجاش بده؟!
-اهورا سریتا رو می شناسه می دونه که اون در حقش همچین کاری نمی کنه پس خیلی زود می فهمه که همه این ها توطئه ای از سمت پدره!
با پیروزی به چهره وا رفته پدر نگاه می کردم که ویلیام مثل خرمگس معرکه باز ز*ب*ون باز کرد:
-مهم اینه که ما اصلا نمی ذاریم که اهورا بو ببره رقیبش سریتاس، چون آناهیتا و سریتا تموم قرارهاشون رو کاملا مخفیانه و بیش تر تو آپارتمانی که متعلق به سریتا هست می ذارن واسه همینم کسی نمی بینتشون!
رو کرد به پدر:
-و شما باید اون آپارتمان رو آماده و در اختیار سریتا بذارید!
پدر متفکرانه زمزمه کرد:
-باشه مشکلی نداره دستور می دم حاضرش کنن!
پوزخندی زدم و گفتم:
-بازم تند رفتید، اهورا می فهمه که رقیبش سریتاس چون وقتی ازشون عکس بگیرید و براش بفرستید توی اون عکس سریتا رو می بینه و می فهمه همه چیز رو!
ویلیام کنارم ایستاد:
-نمی فهمه مادمازل، چون توی اون عکس ها سریتا پشتش به دوربین هست و یکی دو تاش رو که روش سمت دوربینه یه دوستی دارم که کارش توی فتوشاپ حرف نداره برامون درستش می کنه و صورت یک نفر دیگه رو جایگزین می کنه که اهل ایران هم نباشه تا یهو اهورا شک نکنه!
پدر خوشحال بازوهای ویلیام رو فشرد:
-تو معرکه ای، پس هر چه زودتر آماده سفر بشید!
از اتاق پدر که بیرون اومدم همون جا دلم می خواست ویلیام رو بفرستم به جهنم تا برای همیشه نطقش کور بشه ولی حیف که پدر برای بدرقه مون اومد و رو به ویلیام گفت:
-توام باید با ما به ایران بیای و همه جا همراهیم کنی چون این نقشه توئه پس خودتم اداره ا‌ش می کنی!
ویلیام تعظیم کرد:
-چشم کیان خان!
وقتی از پیش پدر بیرون اومدیم بازوی ویلیام رو گرفتم و به سمت زیرزمین عمارت جایی که استخر و جکوزی بود کشوندمش!
از پله ها تند تند کشیدمش پایین که گفت:
-مادمازل یواش تر دستم کنده شد، چقدر زور داری تو!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
23
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,005
Points
122
هلش دادم که تلو تلو خورد و تا نزدیک لبه استخر رفت ولی خودش رو نگه داشت، فریاد زدم:
-حالا دیگه انقدر پررو و گستاخ شدی که با پدرم هم دست می شی و بدون هماهنگی با من نقشه می کشی؟ اصلا تو در حدی نیستی که زیر پای من مثل آشغال له بشی اون وقت می خوای بر علیه من توطئه کنی؟!
ویلیام جلو اومد:
-تو یه لحظه آروم باش بذار منم حرف بزنم اگر دیدی خواستم بر علیه تو که این همه برام ارزش داری توطئه کنم اون وقت بزن تو دهنم خوبه؟ یکم آروم باش دیگه!
تند تند نفس کشیدم و به موهام چنگ زدم که ادامه داد:
-تو که خودت می دونی من بدون اجازه ات آب نمی خورم این نقشه هم درست توی یک لحظه تو همون اتاق کار پدرت به ذهنم رسید، چون می دونستم که به نفعته به کیان خان گفتم وگرنه من روی حرف تو حرف نمی زنم!
-بسه دیگه ز*ب*ون بازی نکن، بگو بدونم چی تو اون مغزت می گذره؟!
-تو مگه نمی خوای هارپر رو از این وضع فلاکت بار خلاص کنی؟ مگه نمی خوای به بهترین دوستت کمک کنی و یه جورایی از سریتا متنفرش کنی؟!
-آره!
-خب این بهترین گزینه اس، یکم فکر کن از تو بعیده عجولانه قضاوت کنی، تو با یک تیر می تونی دو نشون بزنی، اول این که پدرت رو از دست آناهیتا نجات بدی دوم این که با این کار به هارپر نشون بدی که سریتا چقدر ذات پلید و کثیفی داره و در واقع براش نقش بازی کنی که انگار سریتا خودش به سمت آناهیتا متمایل شده و نذاری بفهمه که تموم این ها نقشه ما هست، اگر هارپر ببینه که سریتا جذب یه دختر دیگه شده نسبت بهش احساسش عوض میشه و عشق جاش رو به نفرت می ده خودتم می دونی که فاصله بین این دو حس به اندازه یک تار مو بیش تر نیست پس با این حساب اونم دیگه از این عذابی که الان داره می کشه راحت می شه و پدرتم از شر این ازدواج آسوده!
کمی فکر کردم، واقعا حق با ویلیام بود پس لبخند شیطانی زدم و رو به ویلیام گفتم:
-الحق که زیر دست خودمی!
×××
همه چیز بالاخره حاضر شد و ما برای رفتن به ایران، به فرودگاه رفتیم!
مامان به قدری از این رفتن ناراحت بود که یک کلمه با هیچ کدوم از ما حرف نمی زد و به طور آشکاری ازمون فاصله می گرفت!
نمی خواستم مامان رو توی یک همچین راه پر اجباری بذارم اما چاره ای نبود!
این تصمیم پدر بود و باید اجرا می شد!
با پرواز هواپیما، هارپر دستم رو فشرد و زمزمه کرد:
-حالا لازم بود که منم توی این سفر همراهیت کنم دل آسا؟!
-آره چون دوست دارم روحیه ات یکمی عوض بشه و حالت رو بهتر کنم!
-مگه نمی گی سریتا ایرانه؟ من اگر اون رو ببینم بدتر می شم نه بهتر!
نفسم رو محکم فوت کردم بیرون:
-تا همیشه که نمی تونی فراری باشی از احساساتت، تو باید از این موانع رد بشی تا آروم بگیری!
-امیدوارم بتونم!
-قطعا می تونی.
-مرسی که هستی عزیزم!
-فدای تو، راستی از آتان چه خبر؟!
-به همین زودی ها ازدواج می کنه!
با تعجب گفتم:
-چی؟ راست می گی؟!
خندید:
-آره مگه چیه؟!
-خیلی برام تعجب آور بود!
-نه دیگه وقتشه، حتی از وقتشم گذشته دیگه باید بره سر زندگی خودش!
-حالا طرف کی هست؟!
-از اقواممون که نیست، ولی دختره نازه من یه چند دفعه دیدمش البته با منم ر*اب*طه خیلی خوبی داره و نسبتا صمیمی هستیم!
-چه عالی، براشون آرزوی سعادت مندی دارم!
-مرسی دل آسا!
هر دو ساکت شدیم و من به چشم های ویلیام خیره شدم، سرش رو آروم تکون داد و ل*ب هاش تکون خورد:
-نگران هیچی نباش، من این جام!
×××
با رسیدن به ایران باز هم همون حس خوبی که توی سفر قبلی داشتم تموم وجودم رو در بر گرفت!
برام عجیب بود که چه جوری تونستم با این کشور کنار بیام و حالا برام مثل نیویورک دوست داشتنی شده بود!
هارپر در کنارم بی تفاوت و مامان با غم و ناراحتی که از چشم هاش بی داد می کرد قدم بر می داشتن!
پدر هم که نمی شد حس درونیش رو حدس زد چون از صورتش چیزی مشخص نبود.
ویلیام به همراه باربر فرودگاه که وظیفه حمل چمدون هامون رو بر عهده داشت جلوتر می رفت و پدر مشغول هماهنگی های لازم با رئیس هتل بود و خبر رسیدنمون رو به اهورا می داد!
هارپر با لبخند نگاهم کرد:
-چی شده انقدر ساکتی؟!
-دارم تجزیه و تحلیل می کنم!
-چی رو؟
خنده ی کوتاهی کردم:
-قیافه ها رو!
با شیطنت چشمک زد:
-من چجوری هستم حالا؟!
-از نظر من بی تفاوت!
لبخندش رو فرو خورد و غم عمیقی که از نگاهش رفته بود باز هم صورتش رو پوشوند:
-همش تظاهره، من بعد از سریتا نابودم!
کد:
هلش دادم که تلو تلو خورد و تا نزدیک لبه استخر رفت ولی خودش رو نگه داشت، فریاد زدم:
-حالا دیگه انقدر پررو و گستاخ شدی که با پدرم هم دست می شی و بدون هماهنگی با من نقشه می کشی؟ اصلا تو در حدی نیستی که زیر پای من مثل آشغال له بشی اون وقت می خوای بر علیه من توطئه کنی؟!
ویلیام جلو اومد:
-تو یه لحظه آروم باش بذار منم حرف بزنم اگر دیدی خواستم بر علیه تو که این همه برام ارزش داری توطئه کنم اون وقت بزن تو دهنم خوبه؟ یکم آروم باش دیگه!
تند تند نفس کشیدم و به موهام چنگ زدم که ادامه داد:
-تو که خودت می دونی من بدون اجازه ات آب نمی خورم این نقشه هم درست توی یک لحظه تو همون اتاق کار پدرت به ذهنم رسید، چون می دونستم که به نفعته به کیان خان گفتم وگرنه من روی حرف تو حرف نمی زنم!
-بسه دیگه ز*ب*ون بازی نکن، بگو بدونم چی تو اون مغزت می گذره؟!
-تو مگه نمی خوای هارپر رو از این وضع فلاکت بار خلاص کنی؟ مگه نمی خوای به بهترین دوستت کمک کنی و یه جورایی از سریتا متنفرش کنی؟!
-آره!
-خب این بهترین گزینه اس، یکم فکر کن از تو بعیده عجولانه قضاوت کنی، تو با یک تیر می تونی دو نشون بزنی، اول این که پدرت رو از دست آناهیتا نجات بدی دوم این که با این کار به هارپر نشون بدی که سریتا چقدر ذات پلید و کثیفی داره و در واقع براش نقش بازی کنی که انگار سریتا خودش به سمت آناهیتا متمایل شده و نذاری بفهمه که تموم این ها نقشه ما هست، اگر هارپر ببینه که سریتا جذب یه دختر دیگه شده نسبت بهش احساسش عوض میشه و عشق جاش رو به نفرت می ده خودتم می دونی که فاصله بین این دو حس به اندازه یک تار مو بیش تر نیست پس با این حساب اونم دیگه از این عذابی که الان داره می کشه راحت می شه و پدرتم از شر این ازدواج آسوده!
کمی فکر کردم، واقعا حق با ویلیام بود پس لبخند شیطانی زدم و رو به ویلیام گفتم:
-الحق که زیر دست خودمی!
×××
همه چیز بالاخره حاضر شد و ما برای رفتن به ایران، به فرودگاه رفتیم!
مامان به قدری از این رفتن ناراحت بود که یک کلمه با هیچ کدوم از ما حرف نمی زد و به طور آشکاری ازمون فاصله می گرفت!
نمی خواستم مامان رو توی یک همچین راه پر اجباری بذارم اما چاره ای نبود!
این تصمیم پدر بود و باید اجرا می شد!
با پرواز هواپیما، هارپر دستم رو فشرد و زمزمه کرد:
-حالا لازم بود که منم توی این سفر همراهیت کنم دل آسا؟!
-آره چون دوست دارم روحیه ات یکمی عوض بشه و حالت رو بهتر کنم!
-مگه نمی گی سریتا ایرانه؟ من اگر اون رو ببینم بدتر می شم نه بهتر!
نفسم رو محکم فوت کردم بیرون:
-تا همیشه که نمی تونی فراری باشی از احساساتت، تو باید از این موانع رد بشی تا آروم بگیری!
-امیدوارم بتونم!
-قطعا می تونی.
-مرسی که هستی عزیزم!
-فدای تو، راستی از آتان چه خبر؟!
-به همین زودی ها ازدواج می کنه!
با تعجب گفتم:
-چی؟ راست می گی؟!
خندید:
-آره مگه چیه؟!
-خیلی برام تعجب آور بود!
-نه دیگه وقتشه، حتی از وقتشم گذشته دیگه باید بره سر زندگی خودش!
-حالا طرف کی هست؟!
-از اقواممون که نیست، ولی دختره نازه من یه چند دفعه دیدمش البته با منم ر*اب*طه خیلی خوبی داره و نسبتا صمیمی هستیم!
-چه عالی، براشون آرزوی سعادت مندی دارم!
-مرسی دل آسا!
هر دو ساکت شدیم و من به چشم های ویلیام خیره شدم، سرش رو آروم تکون داد و ل*ب هاش تکون خورد:
-نگران هیچی نباش، من این جام!
×××
با رسیدن به ایران باز هم همون حس خوبی که توی سفر قبلی داشتم تموم وجودم رو در بر گرفت!
برام عجیب بود که چه جوری تونستم با این کشور کنار بیام و حالا برام مثل نیویورک دوست داشتنی شده بود!
هارپر در کنارم بی تفاوت و مامان با غم و ناراحتی که از چشم هاش بی داد می کرد قدم بر می داشتن!
پدر هم که نمی شد حس درونیش رو حدس زد چون از صورتش چیزی مشخص نبود.
ویلیام به همراه باربر فرودگاه که وظیفه حمل چمدون هامون رو بر عهده داشت جلوتر می رفت و پدر مشغول هماهنگی های لازم با رئیس هتل بود و خبر رسیدنمون رو به اهورا می داد!
هارپر با لبخند نگاهم کرد:
-چی شده انقدر ساکتی؟!
-دارم تجزیه و تحلیل می کنم!
-چی رو؟
خنده ی کوتاهی کردم:
-قیافه ها رو!
با شیطنت چشمک زد:
-من چجوری هستم حالا؟!
-از نظر من بی تفاوت!
لبخندش رو فرو خورد و غم عمیقی که از نگاهش رفته بود باز هم صورتش رو پوشوند:
-همش تظاهره، من بعد از سریتا نابودم!
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
23
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,005
Points
122
-تو به من قول دادی هارپر!
-می دونم، بهم مهلت بده، خدا کنه بتونم با این فروپاشی درونی کنار بیام!
حرفی نزدم، حالا می فهمیدم که حق با ویلیام بود، من باید هارپر رو از سریتا متنفر می کردم وگرنه این جوری از دست می رفت و من نمی خواستم شاهد جنون تنها دوستم باشم!

بیرون فرودگاه آژانس منتظرمون بود، البته دو تا ماشین چون ویلیام و هارپر نمی تونستن با ما بیان و این خواست پدر بود!
از این همه غرور حالم بهم خورد و با اخم رو به پدر گفتم:
-من با هارپر میام!
بهش اجازه ندادم حرفی بزنه و سریعا عقب آژانس دومی نشستم که هارپر خوشحال شد و در کنارم جای گرفت!
ویلیام بعد از جابه جایی چمدون ها جلو نشست و هر دو آژانس به حرکت در اومدن!
ویلیام فارسی بلد نبود و برای همین جواب سوالات راننده مبنی بر پرسیدن آدرس رو من جواب می دادم و هارپر هم دستم رو گرفته بود و چشم هاش بسته بود!
ویلیام نیم نگاهی به چهره معصوم هارپر انداخت و زمزمه کرد:
-تا دیر نشده نجاتش بده!
نفس عمیقی کشیدم، حس می کردم فضای ماشین خفقان آور شده که راننده شیشه جلو رو کشید پایین و هجوم باد به داخل فضا، کمی از التهاب درونیم رو کم کرد.
نگران هارپر بودم، شاید من هم این وسط مقصر بودم، شاید هم نبودم!
ولی واقعا از دست سریتا عصبی بودم چون اون حق نداشت با احساسات هارپر بازی کنه!
اگر دلش نمی خواست با هارپر بمونه یا تنوع طلب بود باید از اول بهش گوشزد می کرد که دوستی شون یک دوستی معمولیه نه در حد ازدواج!
اون جوری اگر حتی هارپر هم عاشق می شد مقصر سریتا نبود چون از اول بهش گفته بود که قصدش موندن ابدی نیست!
ماشین ها روبروی هتل ایستادن، پدر زودتر از همه پیاده شد و به داخل لابی رفت.
آروم هارپر رو صدا زدم و هر دو با هم پیاده شدیم.
مامان به کنارم اومد و نگاه عمیقی به چشم هام انداخت که لبخند گرمی به روش پاشیدم.
انگار می خواست بدونه که من پشتش ایستادم و تکیه گاه داره، می خواست مطمئن بشه دل آسا همون دل آسا هست و دلش گرم بشه!
هر سه با هم وارد لابی هتل بزرگ و مجللی توی شمالی ترین قسمت تهران شدیم، هوای خنک و مطبوع سالن باعث شد من و هارپر احساس رخوت و سستی کنیم و هر دو با هم خمیازه کشیدیم!
مامان خندید و من با شیفتگی به لبخند زیباش خیره شدم، هارپر دستش رو جلوی دهنش گرفت و خندید:
-ببخشید درسا جان، نتونستم مهارش کنم!
مامان با خوشرویی ذاتیش روی مبل نشست و در جواب هارپر گفت:
-عیبی نداره عزیزم، توام مثل دل آسا می مونی برام!
در همین موقع ویلیام به سمتمون اومد:
-خانما بلند بشید اتاق ها حاضره!
×××
پدر روی کاناپه قرمز رنگ، تکونی خورد و با چشم های خمارش به من زل زد، اخم کردم که گفت:
-بیا این جا ببینمت!
آروم کنارش نشستم که بغلم کرد و گونه هام رو ب*و*سید!
حس بدی بهم دست داد، وقتی زجر کشیدن های بچه ماسون به یادم میومد بدجور از پدر متنفر می شدم چون من شدیدا وابسته بچه ها بودم و هر کسی باعث رنجش اونا می شد رو دوست نداشتم!
انگشت هاش رو به حالت نوازش روی بازوهای ل*خ*ت*م کشید و باز زمزمه کرد:
-چقدر تو لوندی عزیزم!
نزدیک بود حالم به هم بخوره و بالا بیارم که صدای در اتاق باعث نجاتم از اون وضعیت لعنتی شد و من هزار بار شخص پشت در رو دعا کردم!
پدر نگاهش رو به چشم هام دوخت و از کنارم بلند شد، در رو باز کرد و مشغول احوالپرسی با شخص پشت در شد!
از جا بلند شدم و به سرویس رفتم، دست هام رو شستم و آب به صورتم زدم تا آثاری از ب*وسه هاش نمونه چون بدجور چندش آور بود!
با بیرون رفتنم از توالت، نگاهم به سریتا افتاد که روبروی سرویس نشسته بود و با بیرون رفتنم بهم زل زد!
جلو رفتم و کنارش روی مبل نشستم.
-مادمازل مشتاق دیدار!
-برعکس تو، من اصلا اشتیاقی واسه دیدار با یک خیانت کار نداشتم!
-تو هنوز سر قضیه هارپر دلخوری؟ دختر بی خیال، تو نیویورک روزی هزار تا دختر و پسر با هم دوست می شن یا از هم جدا می شن خب ما دو تا هم یکی از اون هزارتا!
-تو حق نداشتی دلش رو بشکنی سریتا، اونم آدمه!
کلافه شد:
-کدوم دل شکستن؟ می شه منم بدونم از چی حرف می زنی؟ بابا به کی بگم به کی قسم بخورم که بفهمی دارم راستش رو می گم من اصلا به هارپر پیشنهاد ازدواج یا قول موندن ندادم اون خودش زیادی وارد این ماجرا شده!
-اگر پیشنهاد ازدواج ندادی پس چطور این همه دل بسته بهت؟!
-دل آسا دارم بهت راستش رو می گم یکم درکم کن، از تو بعیده من رو نفهمی؟!
پوزخندی زدم:
-چرا باید تو رو بفهمم؟ مگه چند وقته می شناسمت که انتظار داری درکت کنم؟ نکنه می خوای بهت بگم آفرین که خیانت کردی و دوستم رو قال گذاشتی آره؟!
-ببین یک بار برای همیشه بهت می گم دیگه هم قرار نیست اجازه بدم هر چی که از دهنت بیرون میاد رو به من بگی، دارم بهت می گم دوست عزیزت بیخودی برای خودش بریده و دوخته، من به اون نگفتم تا ابد باهات می مونم من فقط برای فرار از تنهایی خواستم به او پناه ببرم و تمام، وقتی هم که پدرت من رو توی باندش وارد کرد، از بیکاری بیرون اومدم و سرم شلوغ شد برای همین هم به هارپر گفتم که ما دیگه با هم نسبتی نداریم و من نمی خوام که این ر*اب*طه رو ادامه بدم اونم شروع کرد به مسخره بازی و خودش رو به جنون کشید این وسط خودش مقصره نه من!

کد:
-تو به من قول دادی هارپر!
-می دونم، بهم مهلت بده، خدا کنه بتونم با این فروپاشی درونی کنار بیام!
حرفی نزدم، حالا می فهمیدم که حق با ویلیام بود، من باید هارپر رو از سریتا متنفر می کردم وگرنه این جوری از دست می رفت و من نمی خواستم شاهد جنون تنها دوستم باشم!

بیرون فرودگاه آژانس منتظرمون بود، البته دو تا ماشین چون ویلیام و هارپر نمی تونستن با ما بیان و این خواست پدر بود!
از این همه غرور حالم بهم خورد و با اخم رو به پدر گفتم:
-من با هارپر میام!
بهش اجازه ندادم حرفی بزنه و سریعا عقب آژانس دومی نشستم که هارپر خوشحال شد و در کنارم جای گرفت!
ویلیام بعد از جابه جایی چمدون ها جلو نشست و هر دو آژانس به حرکت در اومدن!
ویلیام فارسی بلد نبود و برای همین جواب سوالات راننده مبنی بر پرسیدن آدرس رو من جواب می دادم و هارپر هم دستم رو گرفته بود و چشم هاش بسته بود!
ویلیام نیم نگاهی به چهره معصوم هارپر انداخت و زمزمه کرد:
-تا دیر نشده نجاتش بده!
نفس عمیقی کشیدم، حس می کردم فضای ماشین خفقان آور شده که راننده شیشه جلو رو کشید پایین و هجوم باد به داخل فضا، کمی از التهاب درونیم رو کم کرد.
نگران هارپر بودم، شاید من هم این وسط مقصر بودم، شاید هم نبودم!
ولی واقعا از دست سریتا عصبی بودم چون اون حق نداشت با احساسات هارپر بازی کنه!
اگر دلش نمی خواست با هارپر بمونه یا تنوع طلب بود باید از اول بهش گوشزد می کرد که دوستی شون یک دوستی معمولیه نه در حد ازدواج!
اون جوری اگر حتی هارپر هم عاشق می شد مقصر سریتا نبود چون از اول بهش گفته بود که قصدش موندن ابدی نیست!
ماشین ها روبروی هتل ایستادن، پدر زودتر از همه پیاده شد و به داخل لابی رفت.
آروم هارپر رو صدا زدم و هر دو با هم پیاده شدیم.
مامان به کنارم اومد و نگاه عمیقی به چشم هام انداخت که لبخند گرمی به روش پاشیدم.
انگار می خواست بدونه که من پشتش ایستادم و تکیه گاه داره، می خواست مطمئن بشه دل آسا همون دل آسا هست و دلش گرم بشه!
هر سه با هم وارد لابی هتل بزرگ و مجللی توی شمالی ترین قسمت تهران شدیم، هوای خنک و مطبوع سالن باعث شد من و هارپر احساس رخوت و سستی کنیم و هر دو با هم خمیازه کشیدیم!
مامان خندید و من با شیفتگی به لبخند زیباش خیره شدم، هارپر دستش رو جلوی دهنش گرفت و خندید:
-ببخشید درسا جان، نتونستم مهارش کنم!
مامان با خوشرویی ذاتیش روی مبل نشست و در جواب هارپر گفت:
-عیبی نداره عزیزم، توام مثل دل آسا می مونی برام!
در همین موقع ویلیام به سمتمون اومد:
-خانما بلند بشید اتاق ها حاضره!
×××
پدر روی کاناپه قرمز رنگ، تکونی خورد و با چشم های خمارش به من زل زد، اخم کردم که گفت:
-بیا این جا ببینمت!
آروم کنارش نشستم که بغلم کرد و گونه هام رو ب*و*سید!
حس بدی بهم دست داد، وقتی زجر کشیدن های بچه ماسون به یادم میومد بدجور از پدر متنفر می شدم چون من شدیدا وابسته بچه ها بودم و هر کسی باعث رنجش اونا می شد رو دوست نداشتم!
انگشت هاش رو به حالت نوازش روی بازوهای ل*خ*ت*م کشید و باز زمزمه کرد:
-چقدر تو لوندی عزیزم!
نزدیک بود حالم به هم بخوره و بالا بیارم که صدای در اتاق باعث نجاتم از اون وضعیت لعنتی شد و من هزار بار شخص پشت در رو دعا کردم!
پدر نگاهش رو به چشم هام دوخت و از کنارم بلند شد، در رو باز کرد و مشغول احوالپرسی با شخص پشت در شد!
از جا بلند شدم و به سرویس رفتم، دست هام رو شستم و آب به صورتم زدم تا آثاری از ب*وسه هاش نمونه چون بدجور چندش آور بود!
با بیرون رفتنم از توالت، نگاهم به سریتا افتاد که روبروی سرویس نشسته بود و با بیرون رفتنم بهم زل زد!
جلو رفتم و کنارش روی مبل نشستم.
-مادمازل مشتاق دیدار!
-برعکس تو، من اصلا اشتیاقی واسه دیدار با یک خیانت کار نداشتم!
-تو هنوز سر قضیه هارپر دلخوری؟ دختر بی خیال، تو نیویورک روزی هزار تا دختر و پسر با هم دوست می شن یا از هم جدا می شن خب ما دو تا هم یکی از اون هزارتا!
-تو حق نداشتی دلش رو بشکنی سریتا، اونم آدمه!
کلافه شد:
-کدوم دل شکستن؟ می شه منم بدونم از چی حرف می زنی؟ بابا به کی بگم به کی قسم بخورم که بفهمی دارم راستش رو می گم من اصلا به هارپر پیشنهاد ازدواج یا قول موندن ندادم اون خودش زیادی وارد این ماجرا شده!
-اگر پیشنهاد ازدواج ندادی پس چطور این همه دل بسته بهت؟!
-دل آسا دارم بهت راستش رو می گم یکم درکم کن، از تو بعیده من رو نفهمی؟!
پوزخندی زدم:
-چرا باید تو رو بفهمم؟ مگه چند وقته می شناسمت که انتظار داری درکت کنم؟ نکنه می خوای بهت بگم آفرین که خیانت کردی و دوستم رو قال گذاشتی آره؟!
-ببین یک بار برای همیشه بهت می گم دیگه هم قرار نیست اجازه بدم هر چی که از دهنت بیرون میاد رو به من بگی، دارم بهت می گم دوست عزیزت بیخودی برای خودش بریده و دوخته، من به اون نگفتم تا ابد باهات می مونم من فقط برای فرار از تنهایی خواستم به او پناه ببرم و تمام، وقتی هم که پدرت من رو توی باندش وارد کرد، از بیکاری بیرون اومدم و سرم شلوغ شد برای همین هم به هارپر گفتم که ما دیگه با هم نسبتی نداریم و من نمی خوام که این ر*اب*طه رو ادامه بدم اونم شروع کرد به مسخره بازی و خودش رو به جنون کشید این وسط خودش مقصره نه من!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
23
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,005
Points
122
با ورود پدر به سالن نتونستم جوابی به حرف هاش بدم، اگر اینا رو راست گفته باشه واقعا مقصر خود هارپره و او این وسط بی تقصیره، چون توی نیویورک دوستی دختر پسر یک امر ساده و طبیعیه و زیاد اتفاق میفته اگر هارپر نمی خواست می تونست از سریتا کناره گیری کنه و باهاش دوست نشه کسی مجبورش نکرده بود!

پدر نگاهی به من و سریتا انداخت، تاپ بندی مشکی که پوشیده بودم با جین قرمز رنگ تو پام تضاد قشنگی رو ایجاد کرده بود، موهام رو به حالت دم اسبی بالای سرم بسته بودم و منتظر به پدر نگاه می کردم!
سریتا مدام بهم خیره می شد و ل*ب هاش رو جمع می کرد که صدای پدر باعث شد سکوت بینمون شکسته بشه:
-سریتا آوردمت این جا که یک سری حقایق رو برات روشن کنم که بدونی دلیل این که بهت گفتم ایران بمون و برنگرد نیویورک چیه؟!
سریتا دست هاش رو در هم گره کرد:
-اتفاقا خیلی مایلم بدونم!
پدر نگاهی به من کرد و بعد از اون فریاد زد:
-ویلیام!
ویلیام داخل سالن شد و سلام کوتاهی به سریتا کرد، بعد از اون روی مبل یک نفره ای نشست و تموم نقشه اش رو برای سریتا تعریف کرد و پدر در آخر اضافه کرد:
-اگر بخوای توی این راه کمکم نکنی متاسفانه با تموم اعتمادی که بهت کردم و کارت رو دوست دارم مجبورم که بذارمت کنار و بعد از اون...!
نگاهی به من کرد و خندید:
-بکشمت!
هین بلندی که ناخودآگاه از گلوم خارج شد، سریتا که جاخورده بود رو بیشتر هراسون کرد، نگاهش مدام بین من و پدر در تردد بود و ویلیام تنها کسی بود که سریع خودش رو جمع و جور کرد:
-سریتا نقشه خیلی راحته، تو فقط یک هفته باید نقش بازی کنی و البته هر چقدر زودتر بتونی آناهیتا رو به سمت خودت جذب کنی به آخر نقشه زودتر نزدیک می شی پس برای خودت از کاه کوه نساز و قبول کن!
سریتا آروم کنار گوشم زمزمه کرد:
-یه لیوان آب برام بیار لطفا!
از جام بلند شدم، پدر نگاهش رو به من دوخت و بعد از اون رو به سریتا گفت:
-من منتظر جوابت می مونم، تا فردا فرصت داری تصمیم بگیری و بهم خبرش رو برسونی البته یک درصد هم خیال نکن می تونی از دست من فرار کنی یا بخوای زیرآبی بری چون کل دنیا رو هم فرار کنی آخرش تو چنگ منی!
خودم رو به آشپزخونه رسوندم و سریع لیوانی رو پر از آب کردم و به سالن برگشتم که پدر از جا بلند شد و سریتا هم مقابلش ایستاد:
-دارم میرم چند تا کار دارم که باید بهشون برسم، یادت نره که تا فردا بیشتر وقت نداری!
به همراه ویلیام به سمت در رفت و کمی بعد، در با صدای بلندی بهم کوبیده شد!
لیوان رو روی میز گذاشتم و سریتا برداشت، یک نفس سر کشید و زل زد بهم:
-این نقشه احمقانه رو کی کشیده؟!
بی تفاوت روی مبل نشستم:
-ویلی!
-چرا من؟ این همه پسر تو دنیا هست حتی توی ایران از این جور کیس ها ریخته راحت با وعده پول می شه خامشون کرد تازه از خداشونم هست اونوقت می خوان پای من رو به این ماجرا باز کنن؟!
-پدر به هیـچ کس اعتماد نداره، در ضمن به خیالشون جذابی و دل ربایی ذاتی تو رو نمی تونن تو پسرهای دیگه پیدا کنن، بر این باورن که تو حتی از اهورا هم سرتری و می تونی خیلی راحت دل آناهیتا رو ببری!
جلوم ایستاد و خم شد، نگاهش به چشم هام افتاد:
-تو چطور قبول کردی همچین چیزی رو؟ حاضری باز هم با احساس یه دختر دیگه بازی بشه؟!
کلافه پسش زدم و از جا بلند شد:
-به من ربطی نداره، هر کس خربزه می خوره پای لرزشم می شینه، دختری که چشمش به ثروت یه پسره لایق همینه که رکب بخوره و آزار ببینه!
-پس چرا در مورد دوستت این رو نگفتی؟!
بازوش رو گرفتم و فشردم:
-چون دوست من چشمش دنبال تو بود نه ثروتت، دوستت داشت و خواهانت بود ولی آناهیتا با وعده و وعید داداش احمق من رو خام خودش کرده اون قدر روی روح و روانش کار کرده که باعث شده اهورا پا روی قوانینی که پدر گذاشته بود بذاره و حالا باید تاوان پس بده‌!
-این قوانین که می گی چی ها هستن؟!
پشتم رو کردم بهش:
-من و اهورا هیچ وقت حق نداریم ازدواج کنیم، حق نداریم از احساساتمون استفاده کنیم و حق نداریم عاشق بشیم!
شونه هام رو گرفت و به سمت خودش برگردوند، زل زد تو چشم هام و بعد از اون با اخم گفت:
-تو چطوری این مضخرفات رو قبول کردی؟ مگه برده باباتی که تا آخر عمرت بخوای تنها بمونی؟!
پوزخندی زدم:
-تو می تونی برو جلوش رو بگیر!
نگاهش رو بین تمام اجزای صورتم چرخوند و بعد از اون روی ل*ب هام مکث کرد، خواستم خودم رو از بین دست هاش عقب بکشم که سریع جلو اومد و طعم شیرین ل*ب هاش حسی عمیقی رو به وجودم تزریق کرد...!
×××
دستم رو بلند کردم و روی صورتش فرود آوردم، برق از چشم هاش پرید ولی محکم تر بغلم کرد و کنار گوشم زمزمه کرد:
-آروم باش دل آسا!
فریاد زدم:
-چطوری به خودت اجازه می دی با اربابت عشق بازی کنی؟ خجالت نمی کشی از موقعیتت؟ تو حتی لایق یک نگاه منم نیستی واسه چی این همه بهم نزدیک می شی؟!
-هیس دل آسا خواهش می کنم بذار این لذتی رو که به وجودم سرازیر کردی زهر نشه برام یکم آروم باش.
کد:
با ورود پدر به سالن نتونستم جوابی به حرف هاش بدم، اگر اینا رو راست گفته باشه واقعا مقصر خود هارپره و او این وسط بی تقصیره، چون توی نیویورک دوستی دختر پسر یک امر ساده و طبیعیه و زیاد اتفاق میفته اگر هارپر نمی خواست می تونست از سریتا کناره گیری کنه و باهاش دوست نشه کسی مجبورش نکرده بود!

پدر نگاهی به من و سریتا انداخت، تاپ بندی مشکی که پوشیده بودم با جین قرمز رنگ تو پام تضاد قشنگی رو ایجاد کرده بود، موهام رو به حالت دم اسبی بالای سرم بسته بودم و منتظر به پدر نگاه می کردم!
سریتا مدام بهم خیره می شد و ل*ب هاش رو جمع می کرد که صدای پدر باعث شد سکوت بینمون شکسته بشه:
-سریتا آوردمت این جا که یک سری حقایق رو برات روشن کنم که بدونی دلیل این که بهت گفتم ایران بمون و برنگرد نیویورک چیه؟!
سریتا دست هاش رو در هم گره کرد:
-اتفاقا خیلی مایلم بدونم!
پدر نگاهی به من کرد و بعد از اون فریاد زد:
-ویلیام!
ویلیام داخل سالن شد و سلام کوتاهی به سریتا کرد، بعد از اون روی مبل یک نفره ای نشست و تموم نقشه اش رو برای سریتا تعریف کرد و پدر در آخر اضافه کرد:
-اگر بخوای توی این راه کمکم نکنی متاسفانه با تموم اعتمادی که بهت کردم و کارت رو دوست دارم مجبورم که بذارمت کنار و بعد از اون...!
نگاهی به من کرد و خندید:
-بکشمت!
هین بلندی که ناخودآگاه از گلوم خارج شد، سریتا که جاخورده بود رو بیشتر هراسون کرد، نگاهش مدام بین من و پدر در تردد بود و ویلیام تنها کسی بود که سریع خودش رو جمع و جور کرد:
-سریتا نقشه خیلی راحته، تو فقط یک هفته باید نقش بازی کنی و البته هر چقدر زودتر بتونی آناهیتا رو به سمت خودت جذب کنی به آخر نقشه زودتر نزدیک می شی پس برای خودت از کاه کوه نساز و قبول کن!
سریتا آروم کنار گوشم زمزمه کرد:
-یه لیوان آب برام بیار لطفا!
از جام بلند شدم، پدر نگاهش رو به من دوخت و بعد از اون رو به سریتا گفت:
-من منتظر جوابت می مونم، تا فردا فرصت داری تصمیم بگیری و بهم خبرش رو برسونی البته یک درصد هم خیال نکن می تونی از دست من فرار کنی یا بخوای زیرآبی بری چون کل دنیا رو هم فرار کنی آخرش تو چنگ منی!
خودم رو به آشپزخونه رسوندم و سریع لیوانی رو پر از آب کردم و به سالن برگشتم که پدر از جا بلند شد و سریتا هم مقابلش ایستاد:
-دارم میرم چند تا کار دارم که باید بهشون برسم، یادت نره که تا فردا بیشتر وقت نداری!
به همراه ویلیام به سمت در رفت و کمی بعد، در با صدای بلندی بهم کوبیده شد!
لیوان رو روی میز گذاشتم و سریتا برداشت، یک نفس سر کشید و زل زد بهم:
-این نقشه احمقانه رو کی کشیده؟!
بی تفاوت روی مبل نشستم:
-ویلی!
-چرا من؟ این همه پسر تو دنیا هست حتی توی ایران از این جور کیس ها ریخته راحت با وعده پول می شه خامشون کرد تازه از خداشونم هست اونوقت می خوان پای من رو به این ماجرا باز کنن؟!
-پدر به هیـچ کس اعتماد نداره، در ضمن به خیالشون جذابی و دل ربایی ذاتی تو رو نمی تونن تو پسرهای دیگه پیدا کنن، بر این باورن که تو حتی از اهورا هم سرتری و می تونی خیلی راحت دل آناهیتا رو ببری!
جلوم ایستاد و خم شد، نگاهش به چشم هام افتاد:
-تو چطور قبول کردی همچین چیزی رو؟ حاضری باز هم با احساس یه دختر دیگه بازی بشه؟!
کلافه پسش زدم و از جا بلند شد:
-به من ربطی نداره، هر کس خربزه می خوره پای لرزشم می شینه، دختری که چشمش به ثروت یه پسره لایق همینه که رکب بخوره و آزار ببینه!
-پس چرا در مورد دوستت این رو نگفتی؟!
بازوش رو گرفتم و فشردم:
-چون دوست من چشمش دنبال تو بود نه ثروتت، دوستت داشت و خواهانت بود ولی آناهیتا با وعده و وعید داداش احمق من رو خام خودش کرده اون قدر روی روح و روانش کار کرده که باعث شده اهورا پا روی قوانینی که پدر گذاشته بود بذاره و حالا باید تاوان پس بده‌!
-این قوانین که می گی چی ها هستن؟!
پشتم رو کردم بهش:
-من و اهورا هیچ وقت حق نداریم ازدواج کنیم، حق نداریم از احساساتمون استفاده کنیم و حق نداریم عاشق بشیم!
شونه هام رو گرفت و به سمت خودش برگردوند، زل زد تو چشم هام و بعد از اون با اخم گفت:
-تو چطوری این مضخرفات رو قبول کردی؟ مگه برده باباتی که تا آخر عمرت بخوای تنها بمونی؟!
پوزخندی زدم:
-تو می تونی برو جلوش رو بگیر!
نگاهش رو بین تمام اجزای صورتم چرخوند و بعد از اون روی ل*ب هام مکث کرد، خواستم خودم رو از بین دست هاش عقب بکشم که سریع جلو اومد و طعم شیرین ل*ب هاش حسی عمیقی رو به وجودم تزریق کرد...!
×××
دستم رو بلند کردم و روی صورتش فرود آوردم، برق از چشم هاش پرید ولی محکم تر بغلم کرد و کنار گوشم زمزمه کرد:
-آروم باش دل آسا!
فریاد زدم:
-چطوری به خودت اجازه می دی با اربابت عشق بازی کنی؟ خجالت نمی کشی از موقعیتت؟ تو حتی لایق یک نگاه منم نیستی واسه چی این همه بهم نزدیک می شی؟!
-هیس دل آسا خواهش می کنم بذار این لذتی رو که به وجودم سرازیر کردی زهر نشه برام یکم آروم باش!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
23
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,005
Points
122
حرفی نزدم، بدنم رعشه داشت ولی نمی دونم برای کدوم از حس هایی بود که با هم از وجودم زبونه می کشید!
ل*ذت؟
ترس؟
خجالت؟
ل*ذت از اولین تجربه یک ب*وسه!
مطمئنا که اگر هر کسی جز سریتا این حرکت رو انجام داده بود تا این حد برام ل*ذت بخش نبود اما چرا؟!
ترس حس دومی بود که توی چشم هام خودنمایی می کرد، ترس از وابستگی، گناه، تنهایی ، و هزار تا چیزهای مختلف دیگه!
خجالت می کشیدم چون احساساتم رو تا به حال توی وجودم سرکوب می کردم ولی حالا باید شاهد فورانش توی وجودم باشم و تو چشم های سریتا هم نگاه کنم!
-دل آسا!
زمزمه اش باز هم حس لذتم رو تشدید کرد، دست هاش دور کمرم حلقه بود و ل*ب هاش روی بازوهام در حرکت!
من هم داشتم پا روی قوانین می گذاشتم!
نباید اجازه می دادم این اتفاق، نقشه هام رو خ*را*ب کنه!
هلش دادم عقب، کتش رو از روی مبل برداشتم و پرت کردم سمتش:
-برو بیرون!
بی حرف فقط بهم زل زد و بعد از اون خیلی آروم رفت انگار که تموم اون اتفاقات چند لحظه پیش رویایی بیش نبوده اما رویایی شیرین که من اون رو لمس کرده بودم!
تا یک ساعت بعد از رفتنش روی کاناپه مات زده نشسته بودم!
نمی دونستم این حرکتش رو چی معنا کنم!
البته واسه من که کل زندگیم رو توی کشور آزاد و بی قید و شرطی مثل آمریکا گذرونده بودم امری عادی و پیش پا افتاده بود درسته که اولین بار بود که یه پسر به خودش اجازه داده بود من رو ببوسه اما مسلما برام غیرقابل تحمل نبود!
با ورود مامان و هارپر که از دو ساعت پیش برای خرید بیرون رفته بودن و حالا برگشته بودن بی خیال فکر کردن شدم و به سمتشون رفتم.
هارپر با دیدنم لبخند شیطنت آمیزی زد:
-اگر یه پسر تو رو این جوری ببینه قطعا از خود بی خود می شه و می بوستت از بس که تو ملوسی!
توی دلم پوزخندی زدم، اتفاقا همین یک ساعت پیش یکی من رو ب*و*سید اونم کسی که قبلا لابد تو رو هم بوسیده هارپر!
به یک لبخند کوتاه اکتفا کردم که مامان با ناراحتی نگاهم کرد:
-همه ی بازارها بوی شیراز می دادن، نمی فهمم برای چی قبول کردم پام رو توی کشورم بذارم در حالی که شهر مادرزادی ام فقط چند کیلومتر باهام فاصله داره!
پشتش رو به سمتم کرد و ادامه داد:
-همه ی این ها تقصیر اهورا و اون دختره مسخره اس، آدم رو مجبور به چه کارها که نمی کنن!
اجازه دادم مامان عقده هاش رو خالی کنه، حقم داشت توی تموم این سال ها به تنها کسی که بیش از همه آسیب روحی وارد شده بود مامان بود که مجبور بود دائم به خاطر من سکوت کنه و حرفاش رو توی دلش حبس!
هارپر که چیزی از صحبت های مامان متوجه نشده بود چون با فارسی حرف زده بود وقتی از حالت های مامان پی به ناراحتیش برد سریع به سمتش رفت و گونه هاش رو ب*و*سید، بعد از اون با مامان آروم حرف زد و هر دو برای جابه جایی خرید هاشون به داخل اتاق رفتن!
پوفی کشیدم و روی مبل نشستم که صدای زنگ در باعث شد اخم هام درهم بره!
هارپر از اتاق بیرون اومد و رو به من زمزمه کرد:
-منتظر کسی بودی؟!
شونه هام رو بی تفاوت بالا انداختم که ل*ب هاش رو جمع کرد و به سمت در رفت!
با باز شدن در، صدای اهورا که با فارسی صحبت می کرد کل خونه رو از سکوت سهمگینی که توش حاکم بود خارج کرد:
-به به باد آمد و بوی عنبر آورد!
هارپر نگاهی به من که کلافه سرم رو بین دست هام گرفته بودم انداخت و برای درست کردن قهوه داخل آشپزخونه رفت!
اهورا وارد سالن شد، انتظار داشتم تنها اومده باشه اما وقتی پشت سرش آناهیتا هم وارد شد به معنای واقعی کپ کردم!
شلوار سفید ساق کوتاه آناهیتا با اون خلخال طرح طلایی که به مچ پاش بسته بود و وقتی راه می رفت صدا ایجاد می شد باعث شد نگاهم رو به سمت اهورا برگردونم و از روی تاسف براش سری تکون بدم!
مانتوی قرمز جیغ کوتاهش که فقط تا بالای زانوش بود باعث می شد وقتی خم می شه تا بالای کمرش بره و تاپ سفیدی که زیر مانتو تنش بود پیدا بشه!
مامان که تازه وارد سالن شده بود با دیدن این صح*نه از همون راهی که اومده بود برگشت و من به ناچار مجبور به هم صحبتی با این دو نفر شدم!
اهورا:
-پدر کجاست؟!
آناهیتا چشم غره ای به اهورا رفت:
-بذار برسیم حالا، هنوز من با دل آساجون احوالپرسی نکردم چقدر عجله داری احوال پدر مادرت رو بپرسی!
اهورا خفه خون گرفت و من بهش پوزخند زدم، آناهیتا روش رو به سمت من برگردوند و با لبخند عمیقی دستش رو دراز کرد:
-خواهر شوهر عزیزم مشتاق دیدار!
هجوم اسید معده ام رو تا بالای گلوم حس کردم و به سختی خودم رو کنترل کردم، خواهر شوهر؟!
دلم می خواست برم توی توالت و تا اون جایی که راه داشت عق بزنم از بس چندش آور بود این کلمه!
دستش رو فشردم و زمزمه کردم:
-مشتاق دیدار!
توی دلم غریدم:
"تو خوابتم نمی بینی عروس خانواده شهیادی بشی اونم عروس کیان خان که تو نیویورک معروفه، دختره دزد بی همه چیز!

کد:
حرفی نزدم، بدنم رعشه داشت ولی نمی دونم برای کدوم از حس هایی بود که با هم از وجودم زبونه می کشید!
ل*ذت؟
ترس؟
خجالت؟
ل*ذت از اولین تجربه یک ب*وسه!
مطمئنا که اگر هر کسی جز سریتا این حرکت رو انجام داده بود تا این حد برام ل*ذت بخش نبود اما چرا؟!
ترس حس دومی بود که توی چشم هام خودنمایی می کرد، ترس از وابستگی، گناه، تنهایی ، و هزار تا چیزهای مختلف دیگه!
خجالت می کشیدم چون احساساتم رو تا به حال توی وجودم سرکوب می کردم ولی حالا باید شاهد فورانش توی وجودم باشم و تو چشم های سریتا هم نگاه کنم!
-دل آسا!
زمزمه اش باز هم حس لذتم رو تشدید کرد، دست هاش دور کمرم حلقه بود و ل*ب هاش روی بازوهام در حرکت!
من هم داشتم پا روی قوانین می گذاشتم!
نباید اجازه می دادم این اتفاق، نقشه هام رو خ*را*ب کنه!
هلش دادم عقب، کتش رو از روی مبل برداشتم و پرت کردم سمتش:
-برو بیرون!
بی حرف فقط بهم زل زد و بعد از اون خیلی آروم رفت انگار که تموم اون اتفاقات چند لحظه پیش رویایی بیش نبوده اما رویایی شیرین که من اون رو لمس کرده بودم!
تا یک ساعت بعد از رفتنش روی کاناپه مات زده نشسته بودم!
نمی دونستم این حرکتش رو چی معنا کنم!
البته واسه من که کل زندگیم رو توی کشور آزاد و بی قید و شرطی مثل آمریکا گذرونده بودم امری عادی و پیش پا افتاده بود درسته که اولین بار بود که یه پسر به خودش اجازه داده بود من رو ببوسه اما مسلما برام غیرقابل تحمل نبود!
با ورود مامان و هارپر که از دو ساعت پیش برای خرید بیرون رفته بودن و حالا برگشته بودن بی خیال فکر کردن شدم و به سمتشون رفتم.
هارپر با دیدنم لبخند شیطنت آمیزی زد:
-اگر یه پسر تو رو این جوری ببینه قطعا از خود بی خود می شه و می بوستت از بس که تو ملوسی!
توی دلم پوزخندی زدم، اتفاقا همین یک ساعت پیش یکی من رو ب*و*سید اونم کسی که قبلا لابد تو رو هم بوسیده هارپر!
به یک لبخند کوتاه اکتفا کردم که مامان با ناراحتی نگاهم کرد:
-همه ی بازارها بوی شیراز می دادن، نمی فهمم برای چی قبول کردم پام رو توی کشورم بذارم در حالی که شهر مادرزادی ام فقط چند کیلومتر باهام فاصله داره!
پشتش رو به سمتم کرد و ادامه داد:
-همه ی این ها تقصیر اهورا و اون دختره مسخره اس، آدم رو مجبور به چه کارها که نمی کنن!
اجازه دادم مامان عقده هاش رو خالی کنه، حقم داشت توی تموم این سال ها به تنها کسی که بیش از همه آسیب روحی وارد شده بود مامان بود که مجبور بود دائم به خاطر من سکوت کنه و حرفاش رو توی دلش حبس!
هارپر که چیزی از صحبت های مامان متوجه نشده بود چون با فارسی حرف زده بود وقتی از حالت های مامان پی به ناراحتیش برد سریع به سمتش رفت و گونه هاش رو ب*و*سید، بعد از اون با مامان آروم حرف زد و هر دو برای جابه جایی خرید هاشون به داخل اتاق رفتن!
پوفی کشیدم و روی مبل نشستم که صدای زنگ در باعث شد اخم هام درهم بره!
هارپر از اتاق بیرون اومد و رو به من زمزمه کرد:
-منتظر کسی بودی؟!
شونه هام رو بی تفاوت بالا انداختم که ل*ب هاش رو جمع کرد و به سمت در رفت!
با باز شدن در، صدای اهورا که با فارسی صحبت می کرد کل خونه رو از سکوت سهمگینی که توش حاکم بود خارج کرد:
-به به باد آمد و بوی عنبر آورد!
هارپر نگاهی به من که کلافه سرم رو بین دست هام گرفته بودم انداخت و برای درست کردن قهوه داخل آشپزخونه رفت!
اهورا وارد سالن شد، انتظار داشتم تنها اومده باشه اما وقتی پشت سرش آناهیتا هم وارد شد به معنای واقعی کپ کردم!
شلوار سفید ساق کوتاه آناهیتا با اون خلخال طرح طلایی که به مچ پاش بسته بود و وقتی راه می رفت صدا ایجاد می شد باعث شد نگاهم رو به سمت اهورا برگردونم و از روی تاسف براش سری تکون بدم!
مانتوی قرمز جیغ کوتاهش که فقط تا بالای زانوش بود باعث می شد وقتی خم می شه تا بالای کمرش بره و تاپ سفیدی که زیر مانتو تنش بود پیدا بشه!
مامان که تازه وارد سالن شده بود با دیدن این صح*نه از همون راهی که اومده بود برگشت و من به ناچار مجبور به هم صحبتی با این دو نفر شدم!
اهورا:
-پدر کجاست؟!
آناهیتا چشم غره ای به اهورا رفت:
-بذار برسیم حالا، هنوز من با دل آساجون احوالپرسی نکردم چقدر عجله داری احوال پدر مادرت رو بپرسی!
اهورا خفه خون گرفت و من بهش پوزخند زدم، آناهیتا روش رو به سمت من برگردوند و با لبخند عمیقی دستش رو دراز کرد:
-خواهر شوهر عزیزم مشتاق دیدار!
هجوم اسید معده ام رو تا بالای گلوم حس کردم و به سختی خودم رو کنترل کردم، خواهر شوهر؟!
دلم می خواست برم توی توالت و تا اون جایی که راه داشت عق بزنم از بس چندش آور بود این کلمه!
دستش رو فشردم و زمزمه کردم:
-مشتاق دیدار!
توی دلم غریدم:
"تو خوابتم نمی بینی عروس خانواده شهیادی بشی اونم عروس کیان خان که تو نیویورک معروفه، دختره دزد بی همه چیز!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
23
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,005
Points
122
رو به اهورا که نگاهش مدام سر تا پای آناهیتا رو از نظر می گذروند، کردم و گفتم:
-پدر با ویلی رفتن بیرون، یه چند تا کار نیمه تموم داشت می خواست تمومش کنه!
با طعنه خندید:
-تا اون جایی که من یادمه ویلیام نوکر مخصوص تو بود نه پدر!
-می تونی به خودش بگی به من مربوط نیست اگر اعتراضی داری!
هارپر داخل سالن شد و قهوه های خوش رنگی که درست کرده بود رو به هر سه مون تعارف کرد که آناهیتا ناخن های مانیکور شده اش رو روی لبه فنجون ها کشید و با لحن لوسی گفت:
-وای این خدمتکار جدیدتونه دل آسا جون؟!
هزار دفعه خدا رو شکر کردم که هارپر چیزی از زبان فارسی متوجه نمی شه وگرنه خیلی ناراحت می شد!
با اخم عمیقی که روی پیشونیم نشسته بود اول نگاهی به اهورا و بعد از اون به آناهیتا کردم و به تندی گفتم:
‌-آره خدمتکار جدیده به جای تو استخدامش کردیم!
اهورا به سختی جلوی قهقهه اش رو گرفته بود و این از قرمز شدن پو*ست صورتش به خوبی معلوم بود، سریع رو کرد به آناهیتا و توضیح داد:
-عزیزم ایشون بهترین و نزدیکترین دوست دل آسا هارپره، نباید بهش توهین کنی وگرنه دل آسا رو بدجور از خودت می رنجونی!
حالم بهم خورد، انگار داشت واسه یه بچه دو ساله توضیح می داد که نباید جلوی بزرگترت پات رو دراز کنی!
آناهیتا که با اون حرف من گر گرفته بود وقتی دید چه اشتباه بزرگی مرتکب شده لبخند محوی زد:
-اوه، قصد اهانت نداشتم دل آسا جون شرمنده گلم!
دیگه هیچ کدوم حرفی نزدیم، قهوه شون رو که خوردن اهورا از جا بلند شد:
-ما می ریم، پدر برگشت بهش بگو که اومدم!
بدون این که تکونی به خودم بدم سری به علامت باشه تکون دادم و آناهیتا گونه ام رو ب*و*سید:
-توی جشنمون می بینمت خوشکلم!
دستم رو روی صورتم کشیدم و آثار باقی مانده از رژ ل*ب صورتیش رو پاک کردم:
-مرسی!
با رفتنشون هارپر کنارم نشست:
-خسته ای؟
خندیدم:
-تو که پیشم باشی نه!
-ممنون که من رو با خودت آوردی، توی نیویورک حس می کردم دارم خفه می شم!
-تو دوست منی، خوشحالی تو خوشحالی خودمه!
چند لحظه سکوت کرد و بعد مردد نگاهم کرد:
-دل آسا؟!
-جان؟!
-نمی فهمم چرا کاری نمی کنی که پدرت با سریتا کار نکنه؟ من نمی خوام اون تو کارهای خلاف درگیر بشه!
پوفی کشیدم که سریع ادامه داد:
-باشه اگر حوصله نداری اصلا حرف نمی زنم!
-ببین هارپر تو چه بخوای چه نخوای سریتا دیگه از تو جدا شده، حتی اگر خودت رو هم براش فدا کنی اون دیگه تو رو نمی بینه پس اگر من از پدرمم جداش کنم اون می ره و با یه خلافکار دیگه کار می کنه پس چه فرقی به حال تو داره؟!
آهی کشید:
-فکر می کنم اگر کمتر ببینمش برام بهتره ولی خودم رو دارم فقط گول می زنم، تا نتونستم فراموشش کنم اون همه جا باهامه هم خودش هم چشم هاش هم نگاهش هم صداش!
نگاهی به رفتنش انداختم و توی دلم زمزمه کرد:
-درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری کشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیده ام که مپرس
آن چنان در هوای خاک درش
می رود آب دیده ام که مپرس
من به گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنیده ام که مپرس...!

کد:
رو به اهورا که نگاهش مدام سر تا پای آناهیتا رو از نظر می گذروند، کردم و گفتم:
-پدر با ویلی رفتن بیرون، یه چند تا کار نیمه تموم داشت می خواست تمومش کنه!
با طعنه خندید:
-تا اون جایی که من یادمه ویلیام نوکر مخصوص تو بود نه پدر!
-می تونی به خودش بگی به من مربوط نیست اگر اعتراضی داری!
هارپر داخل سالن شد و قهوه های خوش رنگی که درست کرده بود رو به هر سه مون تعارف کرد که آناهیتا ناخن های مانیکور شده اش رو روی لبه فنجون ها کشید و با لحن لوسی گفت:
-وای این خدمتکار جدیدتونه دل آسا جون؟!
هزار دفعه خدا رو شکر کردم که هارپر چیزی از زبان فارسی متوجه نمی شه وگرنه خیلی ناراحت می شد!
با اخم عمیقی که روی پیشونیم نشسته بود اول نگاهی به اهورا و بعد از اون به آناهیتا کردم و به تندی گفتم:
‌-آره خدمتکار جدیده به جای تو استخدامش کردیم!
اهورا به سختی جلوی قهقهه اش رو گرفته بود و این از قرمز شدن پو*ست صورتش به خوبی معلوم بود، سریع رو کرد به آناهیتا و توضیح داد:
-عزیزم ایشون بهترین و نزدیکترین دوست دل آسا هارپره، نباید بهش توهین کنی وگرنه دل آسا رو بدجور از خودت می رنجونی!
حالم بهم خورد، انگار داشت واسه یه بچه دو ساله توضیح می داد که نباید جلوی بزرگترت پات رو دراز کنی!
آناهیتا که با اون حرف من گر گرفته بود وقتی دید چه اشتباه بزرگی مرتکب شده لبخند محوی زد:
-اوه، قصد اهانت نداشتم دل آسا جون شرمنده گلم!
دیگه هیچ کدوم حرفی نزدیم، قهوه شون رو که خوردن اهورا از جا بلند شد:
-ما می ریم، پدر برگشت بهش بگو که اومدم!
بدون این که تکونی به خودم بدم سری به علامت باشه تکون دادم و آناهیتا گونه ام رو ب*و*سید:
-توی جشنمون می بینمت خوشکلم!
دستم رو روی صورتم کشیدم و آثار باقی مانده از رژ ل*ب صورتیش رو پاک کردم:
-مرسی!
با رفتنشون هارپر کنارم نشست:
-خسته ای؟
خندیدم:
-تو که پیشم باشی نه!
-ممنون که من رو با خودت آوردی، توی نیویورک حس می کردم دارم خفه می شم!
-تو دوست منی، خوشحالی تو خوشحالی خودمه!
چند لحظه سکوت کرد و بعد مردد نگاهم کرد:
-دل آسا؟!
-جان؟!
-نمی فهمم چرا کاری نمی کنی که پدرت با سریتا کار نکنه؟ من نمی خوام اون تو کارهای خلاف درگیر بشه!
پوفی کشیدم که سریع ادامه داد:
-باشه اگر حوصله نداری اصلا حرف نمی زنم!
-ببین هارپر تو چه بخوای چه نخوای سریتا دیگه از تو جدا شده، حتی اگر خودت رو هم براش فدا کنی اون دیگه تو رو نمی بینه پس اگر من از پدرمم جداش کنم اون می ره و با یه خلافکار دیگه کار می کنه پس چه فرقی به حال تو داره؟!
آهی کشید:
-فکر می کنم اگر کمتر ببینمش برام بهتره ولی خودم رو دارم فقط گول می زنم، تا نتونستم فراموشش کنم اون همه جا باهامه هم خودش هم چشم هاش هم نگاهش هم صداش!
نگاهی به رفتنش انداختم و توی دلم زمزمه کرد:
-درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری کشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیده ام که مپرس
آن چنان در هوای خاک درش
می رود آب دیده ام که مپرس
من به گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنیده ام که مپرس...!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
23
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,005
Points
122
×××
تنها دو روز تا جشن تولد آناهیتا باقی مانده بود!
با پدر بیش تر وقتم رو می گذروندم و مشغول سرکشی به شرکتی بودیم که باهامون قرارداد بسته بودن.
هارپر هم چون من کار داشتم تموم وقتش رو با مامان می گذروند و با هم به خرید می رفتن و گاهی هم به اتفاق راننده، برای دیدن اماکن و جاذبه های گردشگری تهران از شهر خارج می شدن!
توی راه رفتن به شرکت آترون اینا بودیم، استرس داشتم از دیدار دوباره با آترون!
چند ماه پیش رو به یاد آوردم که چطوری عاشقانه بهم زل زد و ابراز علاقه کرد ولی من با سنگدلی اجباری ردش کردم و باز هم احساساتم رو توی نطفه خفه کردم!
پوزخندی زدم که پدر نگاهم کرد:
-به چی فکر می کنی؟!
به دروغ گفتم:
-به این که این نقشه قراره چطوری پیش بره، فکر نکنم بتونید اهورا رو گول بزنید اون باهوش تر از این حرفاست، بعدم الان همه وقت پیش آناهیتاس و اگر یهو یه کاری انجام داده باشن چی؟ دیگه اون موقع قانونی هم باید بره آناهیتا رو عقدش کنه!
پدر که انگار به این جای قضیه فکر نکرده بود با وحشت بهم خیره شد:
-چرا به فکر خودم نرسید؟ حالا چی کار کنیم؟!
شونه هام رو بالا انداختم:
-وقتی بهتون می گم با طناب ویلیام بیخودی توی چاه فرو نرید که گوش نمی کنید باید اول همه جوانب رو سنجید بعد عمل کرد!
-خب تو پیشنهادی داری؟!
-تنها راهش اینه که ببریمش پیش دکتر متخصص زنان!
-راضی می شه بیاد؟
-فکر نکنم، مطمئنم که شدیدا مقاومت می کنه اما خب شما باید بگید که اگر می خواد با اهورا ازدواج کنه یه شرطتون اینه که این آزمایش از آناهیتا گرفته بشه که ب*ا*کره بودنش رو ثابت کنه!
پدر توی فکر بود، سکوت کردم و گذاشتم حرف هام رو هضم کنه، کمی بعد گفت:
-بذار این جشن تموم بشه و نقشه ویلیام رو عملی کنیم بعد از اون اگر جواب نداد این بار واسه این نقشه تو اقدام می کنیم!
-اما پدر اگر اهورا با دختره کاری کرده باشه نمی تونه رهاش کنه چون نامردیه!
اخم هاش رو درهم کشید و با صدایی که سعی می کرد کنترلش کنه گفت:
-نامردی؟ چی می گی تو دختر؟ اصلا تو حرفه و دنیای ما این چیزها اهمیت داره؟ تو که باز داری با احساس جلو می ری!
مکثی کرد و ادامه داد:
-اگر اون دختر عاقل بود هرگز برای به دست آوردن یه پسر پولدار، از عفت و دخترونگی هاش نمی گذشت پس وقتی خودش رو فدای پول می کنه حقش همینه که ضربه بخوره تا یاد بگیره همه چیز تو این دنیا پول نیست!
پوزخندی زدم، بی رحمی تا کجا آخه؟!
درسته که حق، در این مورد با پدر بود ولی این حرف رو باید کسی می زد که خودش کارنامه اش تمیز و پاک باشه نه پدر که برای پول حتی آدم کشته بود!
ادامه دادن این بحث رو جایز ندونستم که پدر باز هم به حرف اومد:
-این نقشه انجام می شه و توام نقشی که بهت سپرده شده رو به نحو احسن انجام می دی، باید خوب اداره کنی همه چیز رو فهمیدی دل آسا؟!
مثل همیشه در اوج ناراضی بودن اطاعت کردم:
-چشـم پدر!
با ایستادن ماشین نگاهم رو به شرکت دوختم و نفس عمیقی کشیدم تا کمی از عصبانیت درونم رو کاهش بدم.
پدر به سمتم اومد و بازوم رو گرفت:
-رسیدیم پیاده شو!
با هم وارد شرکت شدیم، از این که پدر بازوم رو گرفته بود اصلا راضی نبودم دلم نمی خواست بی رحمی هاش به من هم منتقل بشه هرگز آدمی مثل او ندیده بودم که نسبت به یک آدمیزاد دیگه تا این حد بی تفاوت و بی خیال باشه!
نگهبان با تعظیم های متعدد و حرف های تعارفی، حسابی خسته ام کرده بود، تا رسیدن به طبقه مورد نظر که شرکت آترون اینا توش قرار داشت همراهیمون کرد و بعد از اون با اشاره دست پدر شرش رو کم کرد و من یک نفس راحت کشیدم!
پدر زنگ رو فشرد و دقایقی بعد مردی همسن پدر در رو به رومون باز کرد، با دیدن پدر شادمان بغلش کرد:
-وای چقدر از دیدنت خوشحالم جناب کیان!
پدر زیرچشمی به من نگاه کرد و لبخندی رو به مرد زد:
-همچنین، منم مشتاق دیدارتون بودم بهزاد جان!
و بعد از مکثی کوتاه ادامه داد:
-پدر آترون خان هستن ایشون!
با تعجب نگاه دقیق تری به مرد انداختم و حالا متوجه شباهت عجیبش با آترون شدم، دستم رو جلو بردم:
-از آشنایی با شما خیلی خوشبختم!
مرد نگاه عمیقی بهم انداخت، نمی فهمیدم معنای نگاهش رو اما انگار کسی راجع به من از قبل باهاش صحبت کرده باشه نگاهش رنگ آشنایی و کنجکاوی داشت!
دستم رو با مکثی نسبتا طولانی فشرد:
-مشتـاق دیدار مادمازل غربی!
لبخند محوی روی ل*ب هام نشست، حتی طرز صدا کردنش هم خاص بود از بقیه اطرافیان!
پدر که کلافه شده بود از روی پا ایستادن سریع گفت:
-بهزاد جان اگر مایلی بریم داخل!
بهزاد خان که حالا به خودش اومده بود با شرمندگی از جلوی در کنار کشید:
-بفرمایید داخل خواهش می کنم!
وارد شدیم، نگاهم با کنجکاوی روی دکوراسیون شرکت چرخ خورد که صدای بهزاد خان حواسم رو به سمت خودش معطوف کرد:
-نزدیکه آترون هم بیاد، رفته پیش اکیپ دوست هاش انگار قراره برن مسافرت!
به یاد مسافرت خاطره انگیز اهواز افتادم و آهی از اعماق وجود کشیدم!
کد:
تنها دو روز تا جشن تولد آناهیتا باقی مانده بود!
با پدر بیش تر وقتم رو می گذروندم و مشغول سرکشی به شرکتی بودیم که باهامون قرارداد بسته بودن.
هارپر هم چون من کار داشتم تموم وقتش رو با مامان می گذروند و با هم به خرید می رفتن و گاهی هم به اتفاق راننده، برای دیدن اماکن و جاذبه های گردشگری تهران از شهر خارج می شدن!
توی راه رفتن به شرکت آترون اینا بودیم، استرس داشتم از دیدار دوباره با آترون!
چند ماه پیش رو به یاد آوردم که چطوری عاشقانه بهم زل زد و ابراز علاقه کرد ولی من با سنگدلی اجباری ردش کردم و باز هم احساساتم رو توی نطفه خفه کردم!
پوزخندی زدم که پدر نگاهم کرد:
-به چی فکر می کنی؟!
به دروغ گفتم:
-به این که این نقشه قراره چطوری پیش بره، فکر نکنم بتونید اهورا رو گول بزنید اون باهوش تر از این حرفاست، بعدم الان همه وقت پیش آناهیتاس و اگر یهو یه کاری انجام داده باشن چی؟ دیگه اون موقع قانونی هم باید بره آناهیتا رو عقدش کنه!
پدر که انگار به این جای قضیه فکر نکرده بود با وحشت بهم خیره شد:
-چرا به فکر خودم نرسید؟ حالا چی کار کنیم؟!
شونه هام رو بالا انداختم:
-وقتی بهتون می گم با طناب ویلیام بیخودی توی چاه فرو نرید که گوش نمی کنید باید اول همه جوانب رو سنجید بعد عمل کرد!
-خب تو پیشنهادی داری؟!
-تنها راهش اینه که ببریمش پیش دکتر متخصص زنان!
-راضی می شه بیاد؟
-فکر نکنم، مطمئنم که شدیدا مقاومت می کنه اما خب شما باید بگید که اگر می خواد با اهورا ازدواج کنه یه شرطتون اینه که این آزمایش از آناهیتا گرفته بشه که ب*ا*کره بودنش رو ثابت کنه!
پدر توی فکر بود، سکوت کردم و گذاشتم حرف هام رو هضم کنه، کمی بعد گفت:
-بذار این جشن تموم بشه و نقشه ویلیام رو عملی کنیم بعد از اون اگر جواب نداد این بار واسه این نقشه تو اقدام می کنیم!
-اما پدر اگر اهورا با دختره کاری کرده باشه نمی تونه رهاش کنه چون نامردیه!
اخم هاش رو درهم کشید و با صدایی که سعی می کرد کنترلش کنه گفت:
-نامردی؟ چی می گی تو دختر؟ اصلا تو حرفه و دنیای ما این چیزها اهمیت داره؟ تو که باز داری با احساس جلو می ری!
مکثی کرد و ادامه داد:
-اگر اون دختر عاقل بود هرگز برای به دست آوردن یه پسر پولدار، از عفت و دخترونگی هاش نمی گذشت پس وقتی خودش رو فدای پول می کنه حقش همینه که ضربه بخوره تا یاد بگیره همه چیز تو این دنیا پول نیست!
پوزخندی زدم، بی رحمی تا کجا آخه؟!
درسته که حق، در این مورد با پدر بود ولی این حرف رو باید کسی می زد که خودش کارنامه اش تمیز و پاک باشه نه پدر که برای پول حتی آدم کشته بود!
ادامه دادن این بحث رو جایز ندونستم که پدر باز هم به حرف اومد:
-این نقشه انجام می شه و توام نقشی که بهت سپرده شده رو به نحو احسن انجام می دی، باید خوب اداره کنی همه چیز رو فهمیدی دل آسا؟!
مثل همیشه در اوج ناراضی بودن اطاعت کردم:
-چشـم پدر!
با ایستادن ماشین نگاهم رو به شرکت دوختم و نفس عمیقی کشیدم تا کمی از عصبانیت درونم رو کاهش بدم.
پدر به سمتم اومد و بازوم رو گرفت:
-رسیدیم پیاده شو!
با هم وارد شرکت شدیم، از این که پدر بازوم رو گرفته بود اصلا راضی نبودم دلم نمی خواست بی رحمی هاش به من هم منتقل بشه هرگز آدمی مثل او ندیده بودم که نسبت به یک آدمیزاد دیگه تا این حد بی تفاوت و بی خیال باشه!
نگهبان با تعظیم های متعدد و حرف های تعارفی، حسابی خسته ام کرده بود، تا رسیدن به طبقه مورد نظر که شرکت آترون اینا توش قرار داشت همراهیمون کرد و بعد از اون با اشاره دست پدر شرش رو کم کرد و من یک نفس راحت کشیدم!
پدر زنگ رو فشرد و دقایقی بعد مردی همسن پدر در رو به رومون باز کرد، با دیدن پدر شادمان بغلش کرد:
-وای چقدر از دیدنت خوشحالم جناب کیان!
پدر زیرچشمی به من نگاه کرد و لبخندی رو به مرد زد:
-همچنین، منم مشتاق دیدارتون بودم بهزاد جان!
و بعد از مکثی کوتاه ادامه داد:
-پدر آترون خان هستن ایشون!
با تعجب نگاه دقیق تری به مرد انداختم و حالا متوجه شباهت عجیبش با آترون شدم، دستم رو جلو بردم:
-از آشنایی با شما خیلی خوشبختم!
مرد نگاه عمیقی بهم انداخت، نمی فهمیدم معنای نگاهش رو اما انگار کسی راجع به من از قبل باهاش صحبت کرده باشه نگاهش رنگ آشنایی و کنجکاوی داشت!
دستم رو با مکثی نسبتا طولانی فشرد:
-مشتـاق دیدار مادمازل غربی!
لبخند محوی روی ل*ب هام نشست، حتی طرز صدا کردنش هم خاص بود از بقیه اطرافیان!
پدر که کلافه شده بود از روی پا ایستادن سریع گفت:
-بهزاد جان اگر مایلی بریم داخل!
بهزاد خان که حالا به خودش اومده بود با شرمندگی از جلوی در کنار کشید:
-بفرمایید داخل خواهش می کنم!
وارد شدیم، نگاهم با کنجکاوی روی دکوراسیون شرکت چرخ خورد که صدای بهزاد خان حواسم رو به سمت خودش معطوف کرد:
-نزدیکه آترون هم بیاد، رفته پیش اکیپ دوست هاش انگار قراره برن مسافرت!
به یاد مسافرت خاطره انگیز اهواز افتادم و آهی از اعماق وجود کشیدم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
23
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,005
Points
122
گاهی وقت ها پول داری، وقت داری بی کاری ولی نمی تونی جایی بری، واست می شه آرزو چرا؟!
چون کسی رو نداری که باهاش بهت خوش بگذره کسی رو نداری که همراه خوبی برات باشه و این می شه برات یه کمبود بزرگ که دل و دماغ سفر رفتن رو نداشته باشی!
روی مبل لم دادم، پدر مشغول دیدن تابلوهای اطراف بود که بهزاد خان کنارم نشست:
-دل آسای معروف که آترون به ملکه های توی داستان شاهزاده ها تشبیه‌ش می کرد تویی پس!
لبخند محوی زدم، پس این نگاه خاص جلوی در منشاش آترون بود و تعاریفی که از من، پیش پدرش کرده بود!
-آترون زیادی به من لطف داره!
-خیلی خاصی!
با غرور ذاتیم نگاهش کردم، چشم های کشیده و مخمورش در اوج میانسالی هنوز هم کشش عجیبی داشت، واقعا چطور تونستم آترون رو دوست نداشته باشم؟!
-شما هم در این سن جذابید!
خندید، انگار بدجور به مذاقش خوش اومد!
-ممنون عزیزم!
صدای در ورودی باعث شد سکوت کنیم، آترون با کنجکاوی وارد شد و با دیدن من حیرت زده خندید:
-واو... پرنسس ما رو باش اومده ایران!
از جا بلند شدم، پدر با نگاه خیره و با نفوذش آترون رو که مشتاقانه میومد تا در آغوشم بکشه دنبال می کرد و من معذب بودم!
با فرو رفتن در آ*غ*و*ش مردونه‌ی آترون به ناچار دست هام رو دور کمرش حلقه کردم و زمزمه کردم:
-خوشحالم از این که باز هم می بینمت!
-من خیلی بیشتر از تو خوشحالم عزیزم!
از آغوشش بیرون اومدم، با ذوق گفت:
-از همون لحظه ای که وارد شدم بوی عطرت بهم فهموند که تو اینجایی!
بهزاد خان با حالتی خاص رو به آترون گفت:
-پسر یه کم نفس بکش چه خبرته؟ جناب کیان خان یک ساعته منتظره باهات روبوسی کنی!
آترون با استرس نگاهش رو از پدرش گرفت و به پدر زل زد، با خجالت جلو رفت و دست پدر رو نرم ب*و*سید:
-شرمنده جناب شهیادی، واقعا انقدر از اومدن دل آسا تعجب کرده بودم که متوجه اطرافم نبودم!
پدر به اجبار خندید، انگار که از صمیمیت بین من و آترون اصلا راضی نبود!
پوزخندی زدم، لابد نگرانه احساسی بین ما به وجود اومده باشه نمی دونه که من زیر حرفم نمی زنم!
پس از صحبت های معمولی و راجع به کار، بهزاد خان گفت:
-همسرم مایله که با خانمتون آشنا بشه جناب شهیادی، دلم می خواد یک شب برای شام دعوت ما رو بپذیرید!
پدر که از این مهمونی ها خوشش نمیومد توی دوراهی مونده بود، انگار که فقط کار واسش مهم باشه روابط خارج از کار رو وقت هدر دادن می دونست و نمی خواست که با شرکت در این مجالس که پولی ازش بیرون نمی آورد وقتش رو از دست بده!
توی دلم زمزمه کردم:
-چقدر خوب می شناسمت کیان شهیادی!
در آخر نتونست رد کنه، هر چی که نباشه این شرکت واسش خیلی سود آور بود و نمی خواست دلخوری پیش بیاد تا یهو به روابط و قرارداد کاری بین دو شرکت لطمه ای وارد بشه!
-بله باعث افتخاره، درسا هم از تنهایی خسته شده و این مهمونی می تونه کمی روحیه تحلیل رفته اش رو برگردونه!
بهزاد خان با خوشحالی خندید:
-پس من با خانومم هماهنگ می کنم و بهتون زنگ می زنم، ممنون که قبول کردید!
پدر سری به معنای تشکر تکون داد و آترون که از این مهمونی شدیدا راضی بود گفت:
-پس پدر تا قبل از این که من برم دبی دعوت کنید که منم حضور داشته باشم!
بهزاد خان با محبتی خاص به پسرش نگاه کرد:
-چشم عزیز پدر، اصلا مگه می شه تک پسر بابا توی مجلس مهمی مثل این مهمونی نباشه؟ مامانت پو*ست از کله من می کنه!
همه خندیدیم، تو نگاه پدر یه چیز ناشناخته بود، انگار که به روابط بین این پدر و پسر غبطه می خورد!
خب چون هیچ وقت نه با من نه با اهورا این جور رفتاری نداشته بود!
تو خانواده ما جدیت حرف اول رو می زد و حتی با مادر خودتم نمی تونستی حالت صمیمانه داشته باشی اسمشم می ذاشتن رعایت حرمت و نگه داشتن احترام!
پوزخندی زدم که پدر از جا بلند شد:
-ما دیگه می ریم، ممنون برای همه چیز!
پس از تعارفات معمول بیرون اومدیم، آترون دستم رو ب*و*سید:
-خوشحالم که این جایی، هر موقع تونستی یه قرار ملاقات بذار تا ببینمت!
چشمکی زدم:
-حتما!
متوجه شد که جلوی پدر معذبم واسه همین دستم رو رها کرد و به معنای فهمیدن منظورم، چشمک زد.
با بهزاد خان هم خداحافظی کردیم و از شرکت بیرون اومدیم.
سوار ماشین که شدیم پدر به طعنه گفت:
-خیلی با هم صمیمی هستید، خوبه!
برای این که جلوی شک و تردید و افکار پوچ پدر رو بگیرم به ناچار خندیدم:
-آره خب این جوری گولش می زنم تا قرارداد رو با شرکت ما پایدارتر کنن وگرنه که آترون برای من مثل یه مهره سوخته اس!
پدر با ذوق دستم رو ب*و*سید:
-الحق که دختر خودمی!
جوابی ندادم، روم رو ازش گرفتم و آه کوتاهی کشیدم.


کد:
گاهی وقت ها پول داری، وقت داری بی کاری ولی نمی تونی جایی بری، واست می شه آرزو چرا؟!
چون کسی رو نداری که باهاش بهت خوش بگذره کسی رو نداری که همراه خوبی برات باشه و این می شه برات یه کمبود بزرگ که دل و دماغ سفر رفتن رو نداشته باشی!
روی مبل لم دادم، پدر مشغول دیدن تابلوهای اطراف بود که بهزاد خان کنارم نشست:
-دل آسای معروف که آترون به ملکه های توی داستان شاهزاده ها تشبیه‌ش می کرد تویی پس!
لبخند محوی زدم، پس این نگاه خاص جلوی در منشاش آترون بود و تعاریفی که از من، پیش پدرش کرده بود!
-آترون زیادی به من لطف داره!
-خیلی خاصی!
با غرور ذاتیم نگاهش کردم، چشم های کشیده و مخمورش در اوج میانسالی هنوز هم کشش عجیبی داشت، واقعا چطور تونستم آترون رو دوست نداشته باشم؟!
-شما هم در این سن جذابید!
خندید، انگار بدجور به مذاقش خوش اومد!
-ممنون عزیزم!
صدای در ورودی باعث شد سکوت کنیم، آترون با کنجکاوی وارد شد و با دیدن من حیرت زده خندید:
-واو... پرنسس ما رو باش اومده ایران!
از جا بلند شدم، پدر با نگاه خیره و با نفوذش آترون رو که مشتاقانه میومد تا در آغوشم بکشه دنبال می کرد و من معذب بودم!
با فرو رفتن در آ*غ*و*ش مردونه‌ی آترون به ناچار دست هام رو دور کمرش حلقه کردم و زمزمه کردم:
-خوشحالم از این که باز هم می بینمت!
-من خیلی بیشتر از تو خوشحالم عزیزم!
از آغوشش بیرون اومدم، با ذوق گفت:
-از همون لحظه ای که وارد شدم بوی عطرت بهم فهموند که تو اینجایی!
بهزاد خان با حالتی خاص رو به آترون گفت:
-پسر یه کم نفس بکش چه خبرته؟ جناب کیان خان یک ساعته منتظره باهات روبوسی کنی!
آترون با استرس نگاهش رو از پدرش گرفت و به پدر زل زد، با خجالت جلو رفت و دست پدر رو نرم ب*و*سید:
-شرمنده جناب شهیادی، واقعا انقدر از اومدن دل آسا تعجب کرده بودم که متوجه اطرافم نبودم!
پدر به اجبار خندید، انگار که از صمیمیت بین من و آترون اصلا راضی نبود!
پوزخندی زدم، لابد نگرانه احساسی بین ما به وجود اومده باشه نمی دونه که من زیر حرفم نمی زنم!
پس از صحبت های معمولی و راجع به کار، بهزاد خان گفت:
-همسرم مایله که با خانمتون آشنا بشه جناب شهیادی، دلم می خواد یک شب برای شام دعوت ما رو بپذیرید!
پدر که از این مهمونی ها خوشش نمیومد توی دوراهی مونده بود، انگار که فقط کار واسش مهم باشه روابط خارج از کار رو وقت هدر دادن می دونست و نمی خواست که با شرکت در این مجالس که پولی ازش بیرون نمی آورد وقتش رو از دست بده!
توی دلم زمزمه کردم:
-چقدر خوب می شناسمت کیان شهیادی!
در آخر نتونست رد کنه، هر چی که نباشه این شرکت واسش خیلی سود آور بود و نمی خواست دلخوری پیش بیاد تا یهو به روابط و قرارداد کاری بین دو شرکت لطمه ای وارد بشه!
-بله باعث افتخاره، درسا هم از تنهایی خسته شده و این مهمونی می تونه کمی روحیه تحلیل رفته اش رو برگردونه!
بهزاد خان با خوشحالی خندید:
-پس من با خانومم هماهنگ می کنم و بهتون زنگ می زنم، ممنون که قبول کردید!
پدر سری به معنای تشکر تکون داد و آترون که از این مهمونی شدیدا راضی بود گفت:
-پس پدر تا قبل از این که من برم دبی دعوت کنید که منم حضور داشته باشم!
بهزاد خان با محبتی خاص به پسرش نگاه کرد:
-چشم عزیز پدر، اصلا مگه می شه تک پسر بابا توی مجلس مهمی مثل این مهمونی نباشه؟ مامانت پو*ست از کله من می کنه!
همه خندیدیم، تو نگاه پدر یه چیز ناشناخته بود، انگار که به روابط بین این پدر و پسر غبطه می خورد!
خب چون هیچ وقت نه با من نه با اهورا این جور رفتاری نداشته بود!
تو خانواده ما جدیت حرف اول رو می زد و حتی با مادر خودتم نمی تونستی حالت صمیمانه داشته باشی اسمشم می ذاشتن رعایت حرمت و نگه داشتن احترام!
پوزخندی زدم که پدر از جا بلند شد:
-ما دیگه می ریم، ممنون برای همه چیز!
پس از تعارفات معمول بیرون اومدیم، آترون دستم رو ب*و*سید:
-خوشحالم که این جایی، هر موقع تونستی یه قرار ملاقات بذار تا ببینمت!
چشمکی زدم:
-حتما!
متوجه شد که جلوی پدر معذبم واسه همین دستم رو رها کرد و به معنای فهمیدن منظورم، چشمک زد.
با بهزاد خان هم خداحافظی کردیم و از شرکت بیرون اومدیم.
سوار ماشین که شدیم پدر به طعنه گفت:
-خیلی با هم صمیمی هستید، خوبه!
برای این که جلوی شک و تردید و افکار پوچ پدر رو بگیرم به ناچار خندیدم:
-آره خب این جوری گولش می زنم تا قرارداد رو با شرکت ما پایدارتر کنن وگرنه که آترون برای من مثل یه مهره سوخته اس!
پدر با ذوق دستم رو ب*و*سید:
-الحق که دختر خودمی!
جوابی ندادم، روم رو ازش گرفتم و آه کوتاهی کشیدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
23
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,005
Points
122
پدر جلوی شرکت اهورا پیاده شد و رو به من پرسید:
-نمیای بالا؟ سریتا هم هست قراره راجع به کار صحبت کنیم!

تموم صح*نه ها و حس هایی که از اون ب*وسه بهم منتقل شده بود جلوی چشم هام رژه رفتن، دلم نمی خواست با سریتا توی جمع رو به رو بشم چون اون موقع دستم کوتاه می شد و نمی تونستم اون طور که باید، حقش رو کف دستش بذارم چون بعد از اون روز دیگه ندیده بودمش پس خیلی بهتر بود که فعلا اون موش باشه و من گربه!
-نه ممنون، می خوام با هارپر برم بیرون از وقتی اومدیم ایران تنها بوده بدون من رفته گردش!
پدر سری تکون داد و در حالی که می رفت گفت:
-واسه ناهار منتظر ما نباشید، خداحافظ!
به راننده دستور حرکت دادم، گوشیم رو در آوردم و شماره آترون رو گرفتم که همون بوق اول گوشی رو جواب داد:
-عزیزدلم چه خوب شد که زنگ زدی!
-آترون می خوام ببینمت، همین امروز عصر!
-مشکلی نداره هرجا و هر ساعتی که بگی میام!
-منکه جایی رو بلد نیستم، تو انتخاب کن و آدرس رو بفرست راننده مون ایرانیه و مشکلی پیش نمیاد!
-می خوای خودم بیام دنبالت؟
-نه پدر همین جوریش هم شک کرده مجبور شدم یه سری اراجیف تحویلش بدم خودم میام!
-اوه حله!
-مرسی، فعلا!
گوشی رو توی جیبم گذاشتم و رو به راننده پرسیدم:
-پس کی می رسیم؟!
راننده با شرمندگی از آینه نگاهم کرد:
-تهران به ترافیک هاش معروفه خانوم شرمنده، نمی تونم برم جلو بسته اس!
نگاهی به بیرون انداختم، حق با راننده بود پس سکوت کردم و چشم هام رو بستم.
-خانوم بفرمایید، رسیدیم!
خودم رو از ماشین انداختم بیرون، واقعا حوصله ام سر رفته بود توی این هوای آلوده و شلوغی!
سریع به سمت آسانسور رفتم و کلید طبقه رو فشردم.
هارپر در رو به روم باز کرد و با دلخوری در آغوشم کشید، کنار گوشش زمزمه کردم:
-متاسفم، پدر رو که می شناسی!
-خب لااقل جبران کن نبودن هات رو!
-چشــم!
خندید و دعوتم کرد داخل، مامان با دیدنم از جا بلند شد و سخت در آغوشم کشید!
نفس عمیقی کشیدم، بوی ادکلن مارک دارش توی دماغم پیچید و باعث شد عطسه کنم!
با نگرانی از خودش جدام کرد:
-نکنه مریض شدی عزیزم؟!
-نه خوبم!
-اما الان عطسه کردی!
با تعجب نگاهش کردم:
-مامان بوی عطر شما پیچید تو دماغم باعث شد عطسه کنم چرا شلوغش می کنی؟!
با غصه نگاهم کرد:
-واست نگرانم بده؟!
روی مبل لم دادم و با کلافگی گفتم:
-نه بد نیست فقط لطفا جلوی پدر رعایت کن می دونی که اون کلا از محبت و ابراز نگرانی و این جور حس ها فراریه!
آه عمیقی کشید و زمزمه کرد:
-واسه همینه همیشه غبطه می خورم که جوونیم هدر رفت!
بعد از این جمله تنهامون گذاشت و به اتاقش رفت، پوفی کشیدم که هارپر با دو فنجون قهوه و کیک پیشم نشست:
-درساجون اصلا حال روحی مساعدی نداره، اون دائم توی خیابونا و کوچه و بازار به زن و شوهرا که با هم واسه خرید اومدن نگاه می کنه و حسرت می خوره، نگاه می کنه و آه می کشه!
دست هام رو توی موهام فرو بردم، بوی شامپویی که همیشه استفاده می کنم باز هم توی دماغم پیچید و عطسه دوم!
-می گی چی کار کنم هارپر؟ می تونم براش شوهری کنم؟!
حرفی نزد که منم ادامه ندادم و کیک و قهوه ام رو خوردم، از جا بلند شدم و با اراده ای مصمم گفتم:
-همه چیز رو درست می کنم فقط بشین و تماشا کن!
به سمت حموم رفتم و مجدد گفتم:
-تا من یه دوش کوچولو می گیرم زنگ بزن واسمون ناهار بیارن که کلی گرسنه ام، در ضمن عصر هم جایی قرار نذار می خوام با یک مرد ایده آل آشنات کنم!
هارپر ل*ب هاش رو جمع کرد:
-بعد از سریتا دیگه هیچ مردی ایده آل نیست!
ل*بم رو گزیدم و وارد حموم شدم.
×××
بعد از یک دوش کوتاه ناهار رو در کنار هارپر و مامان که هر دو توی فکر خودشون غرق بودن خوردم و بهتر بگم کوفتم شد!
بعد از صرف ناهار دو ساعتی رو خوابیدم، وقتی بیدار شدم هارپر با قهوه اش باز هم ازم پذیرایی کرد که مامان گفت:
-شما دارید می رید بیرون؟!
هارپر:
-بله!
مامان نگاهش رو به من سپرد:
-من می خوام برم شاه عبدالعظیم اول من رو برسونید بعدش برید!
-باشه فقط زود حاضرشو!
کد:
پدر جلوی شرکت اهورا پیاده شد و رو به من پرسید:
-نمیای بالا؟ سریتا هم هست قراره راجع به کار صحبت کنیم!

تموم صح*نه ها و حس هایی که از اون ب*وسه بهم منتقل شده بود جلوی چشم هام رژه رفتن، دلم نمی خواست با سریتا توی جمع رو به رو بشم چون اون موقع دستم کوتاه می شد و نمی تونستم اون طور که باید، حقش رو کف دستش بذارم چون بعد از اون روز دیگه ندیده بودمش پس خیلی بهتر بود که فعلا اون موش باشه و من گربه!
-نه ممنون، می خوام با هارپر برم بیرون از وقتی اومدیم ایران تنها بوده بدون من رفته گردش!
پدر سری تکون داد و در حالی که می رفت گفت:
-واسه ناهار منتظر ما نباشید، خداحافظ!
به راننده دستور حرکت دادم، گوشیم رو در آوردم و شماره آترون رو گرفتم که همون بوق اول گوشی رو جواب داد:
-عزیزدلم چه خوب شد که زنگ زدی!
-آترون می خوام ببینمت، همین امروز عصر!
-مشکلی نداره هرجا و هر ساعتی که بگی میام!
-منکه جایی رو بلد نیستم، تو انتخاب کن و آدرس رو بفرست راننده مون ایرانیه و مشکلی پیش نمیاد!
-می خوای خودم بیام دنبالت؟
-نه پدر همین جوریش هم شک کرده مجبور شدم یه سری اراجیف تحویلش بدم خودم میام!
-اوه حله!
-مرسی، فعلا!
گوشی رو توی جیبم گذاشتم و رو به راننده پرسیدم:
-پس کی می رسیم؟!
راننده با شرمندگی از آینه نگاهم کرد:
-تهران به ترافیک هاش معروفه خانوم شرمنده، نمی تونم برم جلو بسته اس!
نگاهی به بیرون انداختم، حق با راننده بود پس سکوت کردم و چشم هام رو بستم.
-خانوم بفرمایید، رسیدیم!
خودم رو از ماشین انداختم بیرون، واقعا حوصله ام سر رفته بود توی این هوای آلوده و شلوغی!
سریع به سمت آسانسور رفتم و کلید طبقه رو فشردم.
هارپر در رو به روم باز کرد و با دلخوری در آغوشم کشید، کنار گوشش زمزمه کردم:
-متاسفم، پدر رو که می شناسی!
-خب لااقل جبران کن نبودن هات رو!
-چشــم!
خندید و دعوتم کرد داخل، مامان با دیدنم از جا بلند شد و سخت در آغوشم کشید!
نفس عمیقی کشیدم، بوی ادکلن مارک دارش توی دماغم پیچید و باعث شد عطسه کنم!
با نگرانی از خودش جدام کرد:
-نکنه مریض شدی عزیزم؟!
-نه خوبم!
-اما الان عطسه کردی!
با تعجب نگاهش کردم:
-مامان بوی عطر شما پیچید تو دماغم باعث شد عطسه کنم چرا شلوغش می کنی؟!
با غصه نگاهم کرد:
-واست نگرانم بده؟!
روی مبل لم دادم و با کلافگی گفتم:
-نه بد نیست فقط لطفا جلوی پدر رعایت کن می دونی که اون کلا از محبت و ابراز نگرانی و این جور حس ها فراریه!
آه عمیقی کشید و زمزمه کرد:
-واسه همینه همیشه غبطه می خورم که جوونیم هدر رفت!
بعد از این جمله تنهامون گذاشت و به اتاقش رفت، پوفی کشیدم که هارپر با دو فنجون قهوه و کیک پیشم نشست:
-درساجون اصلا حال روحی مساعدی نداره، اون دائم توی خیابونا و کوچه و بازار به زن و شوهرا که با هم واسه خرید اومدن نگاه می کنه و حسرت می خوره، نگاه می کنه و آه می کشه!
دست هام رو توی موهام فرو بردم، بوی شامپویی که همیشه استفاده می کنم باز هم توی دماغم پیچید و عطسه دوم!
-می گی چی کار کنم هارپر؟ می تونم براش شوهری کنم؟!
حرفی نزد که منم ادامه ندادم و کیک و قهوه ام رو خوردم، از جا بلند شدم و با اراده ای مصمم گفتم:
-همه چیز رو درست می کنم فقط بشین و تماشا کن!
به سمت حموم رفتم و مجدد گفتم:
-تا من یه دوش کوچولو می گیرم زنگ بزن واسمون ناهار بیارن که کلی گرسنه ام، در ضمن عصر هم جایی قرار نذار می خوام با یک مرد ایده آل آشنات کنم!
هارپر ل*ب هاش رو جمع کرد:
-بعد از سریتا دیگه هیچ مردی ایده آل نیست!
ل*بم رو گزیدم و وارد حموم شدم.
×××
بعد از یک دوش کوتاه ناهار رو در کنار هارپر و مامان که هر دو توی فکر خودشون غرق بودن خوردم و بهتر بگم کوفتم شد!
بعد از صرف ناهار دو ساعتی رو خوابیدم، وقتی بیدار شدم هارپر با قهوه اش باز هم ازم پذیرایی کرد که مامان گفت:
-شما دارید می رید بیرون؟!
هارپر:
-بله!
مامان نگاهش رو به من سپرد:
-من می خوام برم شاه عبدالعظیم اول من رو برسونید بعدش برید!
-باشه فقط زود حاضرشو!
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا