- تاریخ ثبتنام
- 2019-12-30
- نوشتهها
- 1,602
- لایکها
- 6,124
- امتیازها
- 113
- سن
- 24
- محل سکونت
- ↕کره خاکی↕
- کیف پول من
- 4,973
- Points
- 122
پدر با عصبانیتی وصف ناپذیر فریاد می زد و اسمم رو صدا می کرد، هراسان از پله ها دویدم پایین و خودم رو به اتاق کارش رسوندم اما اون جا نبود!
زیر ل*ب نام خدا رو زمزمه کردم و به سمت اتاق خواب مشترکش با مامان رفتم، هر چیزی که بود مربوط به کار نمی شد وگرنه پدر توی اتاق کارش راجع بهش صحبت می کرد!
وارد اتاق شدم و متوجه شدم که حدسم درست بوده و هر دوشون با مامان اون جا هستن!
با دیدنم پدر عصبی به سمت مامان رفت و موهاش رو از پشت توی مشتش گرفت و کشید!
بند بند وجودم لرزید اما باید محکم می بودم باید نشون می دادم نقطه ضعفی ندارم ولی چقدر سخت بود نادیده گرفتن کسی که از وجودش بودم!
-این مادرت رو بیا برو قانع کن که بفهمه باید بریم ایران!
بعد از این جمله هلش داد و مامان میون گریه افتاد روی ت*خت خو*اب طلایی رنگ اتاقشون!
آروم به سمت تخت رفتم و از کنارش لیوان آبی ریختم و به دست پدر دادم:
-لطفا بخورید و آروم باشید من الان مشکل رو حل می کنم!
پدر توی چشم هام نگاه کرد و بعد از اون لیوان رو گرفت و روی مبلی دورتر از ما نشست!
کنار مامان نشستم، بدنش روز به روز ضعیف تر و لاغر تر می شد و چروک های لعنتی، صورت قشنگش رو شکسته نشون می داد!
-مامان گریه نکن، بیا با من حرف بزن ببینم چی شده!
مامان آروم شد و به سختی از روی تخت بلند شد، بغلم کرد:
-چیزی نشده فقط من نمی خوام که بیام ایران خب خودتون برید مثل هر دفعه!
-مامان این دفعه فرق می کنه اهورا درخواست داده که برای حضور توی جشن تولد دوست دخترش به ایران بریم متوجه هستی؟ برای همین به حضورت نیازه وگرنه که پدر الکی تو رو مجبور به انجام کاری نمی کنه پس قبول کن و بیا بریم!
-اهورا چند ماهه که رفته و من رو فراموش کرده حتی یک بار بهم زنگ نزده اون اصلا انگار نه انگار که مادری هم داره پس برای چی من به خاطرش کاری رو انجام بدم که دلم نمی خواد؟!
-می دونم ولی خب توام موقعیت رو درک کن دیگه، من بهت قول می دم به زودی همه ی این رنج ها تموم می شن و آرامش به زندگیت بر می گرده!
نگاهش رو به چشم هام دوخت، انگار می خواست از صحت گفته هام مطمئن بشه هر چند که خودمم هنوز مطمئن نبودم به همین زودی ها این مصیبت ها تموم بشن!
مامان ولی قانع شد و اشک هاش رو پاک کرد:
-باشه میام ولی فقط به خاطر تو!
لبخند محوی به روش زدم:
-مرسی، حالا هم پاشو دست و صورتت رو بشور!
پس از رفتن مامان، پدر به سمتم اومد:
-خب نتیجه نیم ساعت پچ پچ چی شد؟ تونستی این لجباز رو قانع کنی یا دست خالی اومدی پیشم؟!
آب دهنم رو قورت دادم:
-بله قانع شد!
-تا دو روز دیگه حرکت می کنیم بهش بگو که خودش رو حاضر کنه در ضمن ویلیامم می بریم!
سری تکون دادم که در همون لحظه ویلیام وارد شد و تعظیم کوتاهی کرد:
-قربان درخواستتون حاضره!
پدر رو به من پرسید:
-درخواست من؟!
در حالی که به سمت ویلیام می رفتم گفتم:
-بله، راجع به آناهیتا اطلاعات خواسته بودید، حاضرن!
چهره پدر از هم باز شد:
-شما دو نفر محشرید، چطوری این همه زود حاضرش کردید؟!
از اتاق خارج شد و ادامه داد:
-بیاید بریم تو اتاق کار!
پشت سرش رفتیم ولی دل من موند پیش مامانم!
پدر پشت میز کارش روی صندلی مخصوصش نشست و دست هاش رو درهم گره کرد:
-خب ویلیام بخون تا بفهمیم این خانم کیه و چه کاره اس!
ویلیام تک سرفه ای کرد و با ادب شروع کرد:
-قربان آناهیتا جباری تک دختر آقای صادق جباری از خانواده متوسط ایرانه که پدرش یک کارمند ساده بانکه و البته همسرش که می شه مادر آناهیتا به مدت یک ساله که یک سمت بدنش فلج شده در اثر یک سانحه تصادف و هزینه های عمل و نگه داریش یک مقدار زیاده که تقریبا هر چقدر صادق خان پول در میارن خرج همسرش می شه و این وسط باید وام های کلان هم بگیره تا بتونه از پس عمل هایی که مدام باید روی ب*دن همسرش انجام ب*دن بر بیاد و آناهیتا هم برای همین مجبوره کار کنه تا خرج خونه و البته خرج خودش رو در بیاره و البته از اون دخترهاس که لوس بزرگ شده و همیشه عقده داشتن یه ثروت سرشار رو داشته و حس کمبود پول باعث شده که به سمت پسرهای پولدار کشیده بشه و سعی کنه با عشوه و ناز به اصطلاح مخشون رو بزنه و ازشون پول تلکه کنه و با این راه شاید بتونه تیرش رو به هدف بزنه و با یک پسر پولدار هم ازدواج کنه و تا آخر عمرش راحت زندگی کنه و به چیزهایی که هیچ وقت نداشته و آرزوش مونده به دلش هم برسه، در همین راستا هیچ خانواده پولداری رو چشم نداره ببینه و بر این باوره که باید زجرشون بده حالا به هر نحوی که شده و من نمی دونم آیا روی همین منوال ها به آقا اهورا نزدیک شده یا این که این بار خودشم توی تله خودش افتاده و عاشق آقا شده، این که بیست و دو سال هم سن داره و تا چند روز دیگه میشه بیست و سه سالش، یدونه داداش هم داشته که توی سن ده سالگی بر اثر افتادن توی چاه مرده و فقط او تنها فرزند خانواده شه و پدر و مادرش هم زیاد ازش دلخوشی ندارن انگار که اذیتشون می کنه با رفتارهاش، می تونم تو یک کلمه واستون خلاصه کنم که دختر ناخلفی هست و تا الان خیلی از پسرهای پولدار رو تیغ زده و به نحو خودش یک خلافکاره توی جیب بری و دزدیدن طلا های خانم ها یا کیف پولشون اما اون قدر کارش رو تمیز انجام می ده که تا حالا هیچ کس او رو به عنوان یک دختر بد نشناخته و اگر وسط یک جماعت ولش کنی کسی نمی شناستش یعنی ردی از خودش به جا نذاشته!
ویلیام سکوت کرد و پشت سر هم چندین نفس عمیق کشید و بعد نگاهش رو به چهره بی تفاوت من دوخت، لبخند محوی به روش زدم و این یعنی کارت عالی بود!
پدر اما چون شیر زخمی اینطرف به اونطرف می رفت و اون دستش رو که مشت کرده بود به کف دست دیگه اش می زد و زیر ل*ب چیزهایی زمزمه می کرد که خب فقط خودش می شنید اما مشخص بود که داره واسه آناهیتا نقشه می کشه!
زیر ل*ب نام خدا رو زمزمه کردم و به سمت اتاق خواب مشترکش با مامان رفتم، هر چیزی که بود مربوط به کار نمی شد وگرنه پدر توی اتاق کارش راجع بهش صحبت می کرد!
وارد اتاق شدم و متوجه شدم که حدسم درست بوده و هر دوشون با مامان اون جا هستن!
با دیدنم پدر عصبی به سمت مامان رفت و موهاش رو از پشت توی مشتش گرفت و کشید!
بند بند وجودم لرزید اما باید محکم می بودم باید نشون می دادم نقطه ضعفی ندارم ولی چقدر سخت بود نادیده گرفتن کسی که از وجودش بودم!
-این مادرت رو بیا برو قانع کن که بفهمه باید بریم ایران!
بعد از این جمله هلش داد و مامان میون گریه افتاد روی ت*خت خو*اب طلایی رنگ اتاقشون!
آروم به سمت تخت رفتم و از کنارش لیوان آبی ریختم و به دست پدر دادم:
-لطفا بخورید و آروم باشید من الان مشکل رو حل می کنم!
پدر توی چشم هام نگاه کرد و بعد از اون لیوان رو گرفت و روی مبلی دورتر از ما نشست!
کنار مامان نشستم، بدنش روز به روز ضعیف تر و لاغر تر می شد و چروک های لعنتی، صورت قشنگش رو شکسته نشون می داد!
-مامان گریه نکن، بیا با من حرف بزن ببینم چی شده!
مامان آروم شد و به سختی از روی تخت بلند شد، بغلم کرد:
-چیزی نشده فقط من نمی خوام که بیام ایران خب خودتون برید مثل هر دفعه!
-مامان این دفعه فرق می کنه اهورا درخواست داده که برای حضور توی جشن تولد دوست دخترش به ایران بریم متوجه هستی؟ برای همین به حضورت نیازه وگرنه که پدر الکی تو رو مجبور به انجام کاری نمی کنه پس قبول کن و بیا بریم!
-اهورا چند ماهه که رفته و من رو فراموش کرده حتی یک بار بهم زنگ نزده اون اصلا انگار نه انگار که مادری هم داره پس برای چی من به خاطرش کاری رو انجام بدم که دلم نمی خواد؟!
-می دونم ولی خب توام موقعیت رو درک کن دیگه، من بهت قول می دم به زودی همه ی این رنج ها تموم می شن و آرامش به زندگیت بر می گرده!
نگاهش رو به چشم هام دوخت، انگار می خواست از صحت گفته هام مطمئن بشه هر چند که خودمم هنوز مطمئن نبودم به همین زودی ها این مصیبت ها تموم بشن!
مامان ولی قانع شد و اشک هاش رو پاک کرد:
-باشه میام ولی فقط به خاطر تو!
لبخند محوی به روش زدم:
-مرسی، حالا هم پاشو دست و صورتت رو بشور!
پس از رفتن مامان، پدر به سمتم اومد:
-خب نتیجه نیم ساعت پچ پچ چی شد؟ تونستی این لجباز رو قانع کنی یا دست خالی اومدی پیشم؟!
آب دهنم رو قورت دادم:
-بله قانع شد!
-تا دو روز دیگه حرکت می کنیم بهش بگو که خودش رو حاضر کنه در ضمن ویلیامم می بریم!
سری تکون دادم که در همون لحظه ویلیام وارد شد و تعظیم کوتاهی کرد:
-قربان درخواستتون حاضره!
پدر رو به من پرسید:
-درخواست من؟!
در حالی که به سمت ویلیام می رفتم گفتم:
-بله، راجع به آناهیتا اطلاعات خواسته بودید، حاضرن!
چهره پدر از هم باز شد:
-شما دو نفر محشرید، چطوری این همه زود حاضرش کردید؟!
از اتاق خارج شد و ادامه داد:
-بیاید بریم تو اتاق کار!
پشت سرش رفتیم ولی دل من موند پیش مامانم!
پدر پشت میز کارش روی صندلی مخصوصش نشست و دست هاش رو درهم گره کرد:
-خب ویلیام بخون تا بفهمیم این خانم کیه و چه کاره اس!
ویلیام تک سرفه ای کرد و با ادب شروع کرد:
-قربان آناهیتا جباری تک دختر آقای صادق جباری از خانواده متوسط ایرانه که پدرش یک کارمند ساده بانکه و البته همسرش که می شه مادر آناهیتا به مدت یک ساله که یک سمت بدنش فلج شده در اثر یک سانحه تصادف و هزینه های عمل و نگه داریش یک مقدار زیاده که تقریبا هر چقدر صادق خان پول در میارن خرج همسرش می شه و این وسط باید وام های کلان هم بگیره تا بتونه از پس عمل هایی که مدام باید روی ب*دن همسرش انجام ب*دن بر بیاد و آناهیتا هم برای همین مجبوره کار کنه تا خرج خونه و البته خرج خودش رو در بیاره و البته از اون دخترهاس که لوس بزرگ شده و همیشه عقده داشتن یه ثروت سرشار رو داشته و حس کمبود پول باعث شده که به سمت پسرهای پولدار کشیده بشه و سعی کنه با عشوه و ناز به اصطلاح مخشون رو بزنه و ازشون پول تلکه کنه و با این راه شاید بتونه تیرش رو به هدف بزنه و با یک پسر پولدار هم ازدواج کنه و تا آخر عمرش راحت زندگی کنه و به چیزهایی که هیچ وقت نداشته و آرزوش مونده به دلش هم برسه، در همین راستا هیچ خانواده پولداری رو چشم نداره ببینه و بر این باوره که باید زجرشون بده حالا به هر نحوی که شده و من نمی دونم آیا روی همین منوال ها به آقا اهورا نزدیک شده یا این که این بار خودشم توی تله خودش افتاده و عاشق آقا شده، این که بیست و دو سال هم سن داره و تا چند روز دیگه میشه بیست و سه سالش، یدونه داداش هم داشته که توی سن ده سالگی بر اثر افتادن توی چاه مرده و فقط او تنها فرزند خانواده شه و پدر و مادرش هم زیاد ازش دلخوشی ندارن انگار که اذیتشون می کنه با رفتارهاش، می تونم تو یک کلمه واستون خلاصه کنم که دختر ناخلفی هست و تا الان خیلی از پسرهای پولدار رو تیغ زده و به نحو خودش یک خلافکاره توی جیب بری و دزدیدن طلا های خانم ها یا کیف پولشون اما اون قدر کارش رو تمیز انجام می ده که تا حالا هیچ کس او رو به عنوان یک دختر بد نشناخته و اگر وسط یک جماعت ولش کنی کسی نمی شناستش یعنی ردی از خودش به جا نذاشته!
ویلیام سکوت کرد و پشت سر هم چندین نفس عمیق کشید و بعد نگاهش رو به چهره بی تفاوت من دوخت، لبخند محوی به روش زدم و این یعنی کارت عالی بود!
پدر اما چون شیر زخمی اینطرف به اونطرف می رفت و اون دستش رو که مشت کرده بود به کف دست دیگه اش می زد و زیر ل*ب چیزهایی زمزمه می کرد که خب فقط خودش می شنید اما مشخص بود که داره واسه آناهیتا نقشه می کشه!
کد:
پدر با عصبانیتی وصف ناپذیر فریاد می زد و اسمم رو صدا می کرد، هراسان از پله ها دویدم پایین و خودم رو به اتاق کارش رسوندم اما اون جا نبود!
زیر ل*ب نام خدا رو زمزمه کردم و به سمت اتاق خواب مشترکش با مامان رفتم، هر چیزی که بود مربوط به کار نمی شد وگرنه پدر توی اتاق کارش راجع بهش صحبت می کرد!
وارد اتاق شدم و متوجه شدم که حدسم درست بوده و هر دوشون با مامان اون جا هستن!
با دیدنم پدر عصبی به سمت مامان رفت و موهاش رو از پشت توی مشتش گرفت و کشید!
بند بند وجودم لرزید اما باید محکم می بودم باید نشون می دادم نقطه ضعفی ندارم ولی چقدر سخت بود نادیده گرفتن کسی که از وجودش بودم!
-این مادرت رو بیا برو قانع کن که بفهمه باید بریم ایران!
بعد از این جمله هلش داد و مامان میون گریه افتاد روی ت*خت خو*اب طلایی رنگ اتاقشون!
آروم به سمت تخت رفتم و از کنارش لیوان آبی ریختم و به دست پدر دادم:
-لطفا بخورید و آروم باشید من الان مشکل رو حل می کنم!
پدر توی چشم هام نگاه کرد و بعد از اون لیوان رو گرفت و روی مبلی دورتر از ما نشست!
کنار مامان نشستم، بدنش روز به روز ضعیف تر و لاغر تر می شد و چروک های لعنتی، صورت قشنگش رو شکسته نشون می داد!
-مامان گریه نکن، بیا با من حرف بزن ببینم چی شده!
مامان آروم شد و به سختی از روی تخت بلند شد، بغلم کرد:
-چیزی نشده فقط من نمی خوام که بیام ایران خب خودتون برید مثل هر دفعه!
-مامان این دفعه فرق می کنه اهورا درخواست داده که برای حضور توی جشن تولد دوست دخترش به ایران بریم متوجه هستی؟ برای همین به حضورت نیازه وگرنه که پدر الکی تو رو مجبور به انجام کاری نمی کنه پس قبول کن و بیا بریم!
-اهورا چند ماهه که رفته و من رو فراموش کرده حتی یک بار بهم زنگ نزده اون اصلا انگار نه انگار که مادری هم داره پس برای چی من به خاطرش کاری رو انجام بدم که دلم نمی خواد؟!
-می دونم ولی خب توام موقعیت رو درک کن دیگه، من بهت قول می دم به زودی همه ی این رنج ها تموم می شن و آرامش به زندگیت بر می گرده!
نگاهش رو به چشم هام دوخت، انگار می خواست از صحت گفته هام مطمئن بشه هر چند که خودمم هنوز مطمئن نبودم به همین زودی ها این مصیبت ها تموم بشن!
مامان ولی قانع شد و اشک هاش رو پاک کرد:
-باشه میام ولی فقط به خاطر تو!
لبخند محوی به روش زدم:
-مرسی، حالا هم پاشو دست و صورتت رو بشور!
پس از رفتن مامان، پدر به سمتم اومد:
-خب نتیجه نیم ساعت پچ پچ چی شد؟ تونستی این لجباز رو قانع کنی یا دست خالی اومدی پیشم؟!
آب دهنم رو قورت دادم:
-بله قانع شد!
-تا دو روز دیگه حرکت می کنیم بهش بگو که خودش رو حاضر کنه در ضمن ویلیامم می بریم!
سری تکون دادم که در همون لحظه ویلیام وارد شد و تعظیم کوتاهی کرد:
-قربان درخواستتون حاضره!
پدر رو به من پرسید:
-درخواست من؟!
در حالی که به سمت ویلیام می رفتم گفتم:
-بله، راجع به آناهیتا اطلاعات خواسته بودید، حاضرن!
چهره پدر از هم باز شد:
-شما دو نفر محشرید، چطوری این همه زود حاضرش کردید؟!
از اتاق خارج شد و ادامه داد:
-بیاید بریم تو اتاق کار!
پشت سرش رفتیم ولی دل من موند پیش مامانم!
پدر پشت میز کارش روی صندلی مخصوصش نشست و دست هاش رو درهم گره کرد:
-خب ویلیام بخون تا بفهمیم این خانم کیه و چه کاره اس!
ویلیام تک سرفه ای کرد و با ادب شروع کرد:
-قربان آناهیتا جباری تک دختر آقای صادق جباری از خانواده متوسط ایرانه که پدرش یک کارمند ساده بانکه و البته همسرش که می شه مادر آناهیتا به مدت یک ساله که یک سمت بدنش فلج شده در اثر یک سانحه تصادف و هزینه های عمل و نگه داریش یک مقدار زیاده که تقریبا هر چقدر صادق خان پول در میارن خرج همسرش می شه و این وسط باید وام های کلان هم بگیره تا بتونه از پس عمل هایی که مدام باید روی ب*دن همسرش انجام ب*دن بر بیاد و آناهیتا هم برای همین مجبوره کار کنه تا خرج خونه و البته خرج خودش رو در بیاره و البته از اون دخترهاس که لوس بزرگ شده و همیشه عقده داشتن یه ثروت سرشار رو داشته و حس کمبود پول باعث شده که به سمت پسرهای پولدار کشیده بشه و سعی کنه با عشوه و ناز به اصطلاح مخشون رو بزنه و ازشون پول تلکه کنه و با این راه شاید بتونه تیرش رو به هدف بزنه و با یک پسر پولدار هم ازدواج کنه و تا آخر عمرش راحت زندگی کنه و به چیزهایی که هیچ وقت نداشته و آرزوش مونده به دلش هم برسه، در همین راستا هیچ خانواده پولداری رو چشم نداره ببینه و بر این باوره که باید زجرشون بده حالا به هر نحوی که شده و من نمی دونم آیا روی همین منوال ها به آقا اهورا نزدیک شده یا این که این بار خودشم توی تله خودش افتاده و عاشق آقا شده، این که بیست و دو سال هم سن داره و تا چند روز دیگه میشه بیست و سه سالش، یدونه داداش هم داشته که توی سن ده سالگی بر اثر افتادن توی چاه مرده و فقط او تنها فرزند خانواده شه و پدر و مادرش هم زیاد ازش دلخوشی ندارن انگار که اذیتشون می کنه با رفتارهاش، می تونم تو یک کلمه واستون خلاصه کنم که دختر ناخلفی هست و تا الان خیلی از پسرهای پولدار رو تیغ زده و به نحو خودش یک خلافکاره توی جیب بری و دزدیدن طلا های خانم ها یا کیف پولشون اما اون قدر کارش رو تمیز انجام می ده که تا حالا هیچ کس او رو به عنوان یک دختر بد نشناخته و اگر وسط یک جماعت ولش کنی کسی نمی شناستش یعنی ردی از خودش به جا نذاشته!
ویلیام سکوت کرد و پشت سر هم چندین نفس عمیق کشید و بعد نگاهش رو به چهره بی تفاوت من دوخت، لبخند محوی به روش زدم و این یعنی کارت عالی بود!
پدر اما چون شیر زخمی اینطرف به اونطرف می رفت و اون دستش رو که مشت کرده بود به کف دست دیگه اش می زد و زیر ل*ب چیزهایی زمزمه می کرد که خب فقط خودش می شنید اما مشخص بود که داره واسه آناهیتا نقشه می کشه!
آخرین ویرایش توسط مدیر: