کامل شده رمان خنجری ازجنس دل آسا|مهدیه مومنی کاربرانجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .Mahdieh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 182
  • بازدیدها 10K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:


  • مجموع رای دهندگان
    10
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
پس از صرف قهوه به اتاق رفتم، جین سفیدم رو به همراه بافت خاکستری و شالی به همون رنگ تن کردم و موهام رو از پشت بیرون ریختم و از جلو هم تا نزدیک گوشم بردم و نگین بهش زدم!
تافت خوشبوی مارک دارم رو هم به جلوی موهام اضافه کردم که هارپر داخل شد:
-اوم، چه بوی خوبی!
-لوس نشو!
کفش های پاشنه بلند مشکیم رو هم پوشیدم که هارپر گفت:
-چی شده امروز چکمه پات نکردی؟!
پوزخندی زدم:
-خواستم یه روزم دخترونه تیپ بزنم نه مردونه!
هارپر خندید:
-مگه چکمه واسه مرداس؟!
-نمی دونم هارپر لطفا گیر نده!
دیگه حرفی نزد، پایین اومدیم که راننده منتظرمون بود.
اول مامان رو به امامزاده مورد نظرش رسوندیم که البته راهش خیلی دور بود از شهر و حسابی من رو کلافه کرد بعد از اون آدرسی که آترون فرستاده بود رو برای راننده خوندم و او گفت که ‌سریع ما رو می رسونه چون مسیر کافه خلوته و از ترافیک خبری نیست که من چند بار برای آترون دعای خیر کردم که رفته یه جای دنج و خلوت که مجبور نباشیم ساعت ها پشت این ترافیک خسته کننده معطل بشیم!
با رسیدن به مکان مورد نظر هارپر با اشتیاق همه جا رو از نظر می گذروند!
خوبی غرب این بود که فرهنگش آزاد بود یعنی خانواده و اقوام هارپر حتی یک دفعه هم زنگ نمی زدن که ببینن هارپر کجاست یا چرا برنمی گرده خونه اش، ولی توی ایران خانواده ها همیشه نگران هستن که دخترشون یا پسرشون کجاست چی کار می کنه و آزادی کامل وجود نداره که البته این ها گفته های مامانه و من چیزی از فرهنگ این کشور نمی دونم!
هارپر زودتر از من پرید پایین که رو به راننده گفتم:
-حواست باشه پدر از این ملاقات بویی نبره وگرنه می دمت دست ویلیام تا حالت رو جا بیاره!
راننده با ترس گفت:
-چشم خانوم من غلط بکنم خبر کشی کنم!
پوفی کشیدم و پیاده شدم.
هارپر کلافه دست هاش رو تکون داد:
-خب بیا دیگه!
با هم وارد کافه شدیم.
زیادی هم خلوت نبود و بیش تر تشکیل شده بود از جوونا که یا دخترا بودن یا پسرا یا قاطی!
اول من و بعد هارپر به سمت میزی رفتیم و نشستیم.
هارپر شالش رو که تقریبا از سرش افتاده بود بی میل روی سرش جلو کشید:
-انگار هنوز سوپرایزت نیومده!
بی توجه به حرفش اشاره کردم به شالش:
-خیلی نگه داشتنش واست سخته نه؟!
اخم هاش درهم رفت:
-عادت ندارم!
پوزخندی زدم:
-پس چطوری می خواستی عروس ایران بشی؟!
-خودمم نمی دونم!
با صدای آویزهایی که به بالای در کافه وصل بود نگاهم رو به در ورودی سپردم!
آترون با تیپی نفس گیر و دخترکش جلوی در ایستاده بود.
با نگاهش بین میزها دنبالم می گشت که پس از ثانیه ای پیدام کرد و با لبخند به سمتم اومد، رو به هارپر گفتم:
-سوپرایزمم رسید!
توی دلم دعا می کردم که هارپر و آترون از هم خوششون بیاد، دلم می خواست تجربه تلخ و عذابی که به بهترین دوستم تحمیل شده بود رو جبران کنم و التیام ببخشم روح آزرده اش رو!
هارپر از جا بلند شد، آترون به میزمون رسید و نگاهش به هارپر افتاد!
هر دو در کمال آرامش با هم احوالپرسی کردن که البته آترون مجبور شد به انگلیسی صحبت کنه چون هارپر چیزی از حرف هاش نمی فهمید و بعد از این که با هم دست دادن آترون رو به من که نشسته بودم کرد و خندید:
-پرنسس بخدا راضی نیستم از جات پاشی!
خنده ام گرفته بود ولی خودم رو کنترل کردم و با لحن شوخی گفتم:
-خب می بینی که منم پا نشدم!
خندید و اشاره به هارپر کرد تا با هم بشینن!
مجبور بودیم واسه این که هارپر بفهمه فارسی صحبت نکنیم.
آترون رو بهم گفت:
-این جوری که سخته، باید بهش زبان فارسی رو یاد بدیم!
شونه هام رو بالا انداختم:
-کم و بیش بلده اونم از صدقه سری دوستیش با منه!
-کم و بیش یعنی چقدر؟ اگر بلده پس چرا ما باید الان خارجی صحبت کنیم؟!
ل*ب هام رو جمع کردم که هارپر دستش رو به شونه آترون زد و بی خیال گفت:
-دروغ می گه کلا بلد نیستم آتی!
آترون با حیرت به رفتارهای خودمونی و بی قید و شرط هارپر زل زده بود که زدم زیر خنده!
هر دو با تعجب بهم نگاه کردن و هارپر ل*بش رو کج کرد:
-غش نری یهو!
آترون بزاق دهنش رو قورت داد و به فارسی رو به من گفت:
-یکم دیگه از این خودمونی تر بشه گشت ارشاد میاد جمعمون می کنه!
صدای قهقهه ام توی سالن کافه پیچید، آترون و هارپر که غریبه نبودن، بودن؟!
هارپر با حرص غرید:
-رو آب بخندی، چی بهت گفت؟!

کد:
پس از صرف قهوه به اتاق رفتم، جین سفیدم رو به همراه بافت خاکستری و شالی به همون رنگ تن کردم و موهام رو از پشت بیرون ریختم و از جلو هم تا نزدیک گوشم بردم و نگین بهش زدم!
تافت خوشبوی مارک دارم رو هم به جلوی موهام اضافه کردم که هارپر داخل شد:
-اوم، چه بوی خوبی!
-لوس نشو!
کفش های پاشنه بلند مشکیم رو هم پوشیدم که هارپر گفت:
-چی شده امروز چکمه پات نکردی؟!
پوزخندی زدم:
-خواستم یه روزم دخترونه تیپ بزنم نه مردونه!
هارپر خندید:
-مگه چکمه واسه مرداس؟!
-نمی دونم هارپر لطفا گیر نده!
دیگه حرفی نزد، پایین اومدیم که راننده منتظرمون بود.
اول مامان رو به امامزاده مورد نظرش رسوندیم که البته راهش خیلی دور بود از شهر و حسابی من رو کلافه کرد بعد از اون آدرسی که آترون فرستاده بود رو برای راننده خوندم و او گفت که ‌سریع ما رو می رسونه چون مسیر کافه خلوته و از ترافیک خبری نیست که من چند بار برای آترون دعای خیر کردم که رفته یه جای دنج و خلوت که مجبور نباشیم ساعت ها پشت این ترافیک خسته کننده معطل بشیم!
با رسیدن به مکان مورد نظر هارپر با اشتیاق همه جا رو از نظر می گذروند!
خوبی غرب این بود که فرهنگش آزاد بود یعنی خانواده و اقوام هارپر حتی یک دفعه هم زنگ نمی زدن که ببینن هارپر کجاست یا چرا برنمی گرده خونه اش، ولی توی ایران خانواده ها همیشه نگران هستن که دخترشون یا پسرشون کجاست چی کار می کنه و آزادی کامل وجود نداره که البته این ها گفته های مامانه و من چیزی از فرهنگ این کشور نمی دونم!
هارپر زودتر از من پرید پایین که رو به راننده گفتم:
-حواست باشه پدر از این ملاقات بویی نبره وگرنه می دمت دست ویلیام تا حالت رو جا بیاره!
راننده با ترس گفت:
-چشم خانوم من غلط بکنم خبر کشی کنم!
پوفی کشیدم و پیاده شدم.
هارپر کلافه دست هاش رو تکون داد:
-خب بیا دیگه!
با هم وارد کافه شدیم.
زیادی هم خلوت نبود و بیش تر تشکیل شده بود از جوونا که یا دخترا بودن یا پسرا یا قاطی!
اول من و بعد هارپر به سمت میزی رفتیم و نشستیم.
هارپر شالش رو که تقریبا از سرش افتاده بود بی میل روی سرش جلو کشید:
-انگار هنوز سوپرایزت نیومده!
بی توجه به حرفش اشاره کردم به شالش:
-خیلی نگه داشتنش واست سخته نه؟!
اخم هاش درهم رفت:
-عادت ندارم!
پوزخندی زدم:
-پس چطوری می خواستی عروس ایران بشی؟!
-خودمم نمی دونم!
با صدای آویزهایی که به بالای در کافه وصل بود نگاهم رو به در ورودی سپردم!
آترون با تیپی نفس گیر و دخترکش جلوی در ایستاده بود.
با نگاهش بین میزها دنبالم می گشت که پس از ثانیه ای پیدام کرد و با لبخند به سمتم اومد، رو به هارپر گفتم:
-سوپرایزمم رسید!
توی دلم دعا می کردم که هارپر و آترون از هم خوششون بیاد، دلم می خواست تجربه تلخ و عذابی که به بهترین دوستم تحمیل شده بود رو جبران کنم و التیام ببخشم روح آزرده اش رو!
هارپر از جا بلند شد، آترون به میزمون رسید و نگاهش به هارپر افتاد!
هر دو در کمال آرامش با هم احوالپرسی کردن که البته آترون مجبور شد به انگلیسی صحبت کنه چون هارپر چیزی از حرف هاش نمی فهمید و بعد از این که با هم دست دادن آترون رو به من که نشسته بودم کرد و خندید:
-پرنسس بخدا راضی نیستم از جات پاشی!
خنده ام گرفته بود ولی خودم رو کنترل کردم و با لحن شوخی گفتم:
-خب می بینی که منم پا نشدم!
خندید و اشاره به هارپر کرد تا با هم بشینن!
مجبور بودیم واسه این که هارپر بفهمه فارسی صحبت نکنیم.
آترون رو بهم گفت:
-این جوری که سخته، باید بهش زبان فارسی رو یاد بدیم!
شونه هام رو بالا انداختم:
-کم و بیش بلده اونم از صدقه سری دوستیش با منه!
-کم و بیش یعنی چقدر؟ اگر بلده پس چرا ما باید الان خارجی صحبت کنیم؟!
ل*ب هام رو جمع کردم که هارپر دستش رو به شونه آترون زد و بی خیال گفت:
-دروغ می گه کلا بلد نیستم آتی!
آترون با حیرت به رفتارهای خودمونی و بی قید و شرط هارپر زل زده بود که زدم زیر خنده!
هر دو با تعجب بهم نگاه کردن و هارپر ل*بش رو کج کرد:
-غش نری یهو!
آترون بزاق دهنش رو قورت داد و به فارسی رو به من گفت:
-یکم دیگه از این خودمونی تر بشه گشت ارشاد میاد جمعمون می کنه!
صدای قهقهه ام توی سالن کافه پیچید، آترون و هارپر که غریبه نبودن، بودن؟!
هارپر با حرص غرید:
-رو آب بخندی، چی بهت گفت؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
جمله آترون رو واسش ترجمه کردم که با تعجب پرسید:
-گشت ارشاد چیه دیگه؟!
شونه هام رو بالا انداختم:
-بی خیال عزیزم بهش فکر نکن تو کلا راحت باش!
هارپر لبخند قشنگی زد و رو به آترون که هنوز هنگ بود گفت:
-یه جنتلمن واقعی دو تا خانوم زیبا و جذاب رو بدون هیچی نمیاره کافه که، یه قهوه ای شیر کاکائویی پذیرایی چیزی!
آترون سریع از جا بلند شد و با شرمندگی به هارپر زل زد:
-واقعا متاسفم خیلی ببخشید الان می رم گارسون رو میارم هر چیزی که دلت خواست سفارش بدی!
هارپر دست هاش رو تکون داد:
-خب بدو پس!
آترون نیشخندی زد و سریع رفت، هارپر اخم هاش رو درهم کشید:
-نبینم دیگه به فارسی حرف بزنید ها!
خندیدم:
-چشـم بانو!
با اومدن گارسون به همراه آترون سفارش دادیم و بعد از اون آترون جدی رو بهم پرسید:
-کارم داشتی که قرار گذاشتی ببینمت؟!
-آره می خوام فردا رو باهامون بیای خرید، چون می دونی که جشن تولد دوست دختر اهورا نزدیکه و باید تدارک لازم رو ببینم، لباس و این چیزها رو بخرم!
هارپر زود گفت:
-آره آره منم می خوام!
آترون خندید، ادامه دادم:
-برای همین می خوام که فردا با هم بریم بیرون البته اگر سرت خلوته!
-آره حتما، باعث افتخاره همراهی شما دو پرنسس زیبا!
هارپر چشمکی بهش زد که برق اشتیاق از چشم های آترون گذشت.
رفتار های هارپر بی تکلف و همه با محبت بود واسه همین هم خیلی راحت همه جذبش می شدن.
هرگز بدعنق و لوس نبود برای همین هم تونسته بود دوست خوبی برای من باشه!
تا خودت نمی خواستی توی کارهات سرک نمی کشید یا راجع به چیزی نمی پرسید مگه این که خودت توضیح بدی اون وقت بهت کمک می کرد بهتر تصمیم بگیری!
با آوردن سفارشاتمون همه در سکوت مشغول خوردن شدیم که هارپر پرسید:
-برنامه امشبمون چیه دل آسا؟!
اخم هام درهم رفت:
-عزیزم من با یه بچه پررو قرار ملاقات دارم تو سرت رو با مامان گرم کن!
هارپر ناراحت سری تکون داد که آترون سریع گفت:
-اگر از نظر تو اشکالی نداره دل آسا می تونم هارپر رو با خودم ببرم سینما!
لبخند گرمی زدم:
-خیلی ممنونم چون نمی خوام به دوستم بد بگذره اگه واست زحمتی نیست همراهیش کن چون جایی رو بلد نیست در ضمن از تنهایی هم خوشش نمیاد!
هارپر با ذوق و بی توجه به مکان و زمانی که توش قرار داره آترون رو در آ*غ*و*ش کشید و پشت سرهم تشکر می کرد، خنده ی کوتاهی کردم و به این رفتارهای ساده و بی ریایی که انجام می داد آفرین گفتم!
آترون اما مثل برق گرفته ها خشکش زده بود، نگاهش که به من افتاد و دید که می خندم کمی خودش رو جمع و جور کرد و آروم هارپر رو از آغوشش جدا کرد:
-باشه باشه آروم باش نیازی نیست این همه تشکر کنی!
هارپر با این حرف آروم گرفت، روبه من گفت:
-واقعا حق با تو بود، آترون جنتلمنه!
آترون بلند خندید و من شونه هام رو بالا انداختم!
×××
نگاهم رو به آینه دوختم، تیپ مشکی همیشه اولویت رنگ های دیگه بود چون حس می کردم یه جورایی بیش تر خفن و ترسناک می شم!
پوزخندی به افکارم زدم و از هتل خارج شدم.
سوار ماشین شدم، راه افتادم و بعد از اون شماره ویلیام رو گرفتم:
-جانم؟!
-ویلیام آمار سریتا رو برام در آوردی؟!
-اوه مادمازل مگه می شه تو چیزی رو از من بخوای و من عمل نکنم بهش؟!
-وقتم رو نگیر، زودتر بگو کجاست امشب؟
-دربند!
-چی؟!
-اسم یه مکان تفریحیه میره اونجا از اون بالا شهر رو نگاه می کنه، دیوونه اس نه؟!
صدای خنده های ویلیام رو مخم بود، گوشی رو پایین آوردم و زمزمه کردم:
-پس توام جدا از ظاهر خشنت، احساسات داری!
-مادمازل؟!
گوشی رو مجدد گذاشتم در گوشم:
-بسیارخب خودم که بلد نیستم سعی می کنم از طریق تابلوها و آدم ها آدرس رو پیدا کنم!
-باشه خداحافظ!
گوشی رو روی صندلی انداختم، نگاهم رو به تابلوها دوختم و به کمک چند نفر بالاخره جاده اش رو پیدا کردم.
بعد از اون روزی که ب*و*سیدم یه جورایی ازم فرار می کرد، منم تمایلی نداشتم که ببینمش ولی دوست هم نداشتم خیال کنه می تونه از من خودش رو مخفی کنه الانم برای همین نقشه کشیدم که غافلگیرش کنم و گیرش بندازم!
هوا توی اون ناحیه سردتر از خود شهر بود!
ماشین رو جای مناسبی پارک کردم و پیاده شدم.
صدای حرکت آب رو به خوبی می شنیدم، انگار که در اون ن*زد*یک*ی ها رودی جاری بود و اطراف به خوبی من رو غرق ل*ذت کرده بود.

کد:
جمله آترون رو واسش ترجمه کردم که با تعجب پرسید:
-گشت ارشاد چیه دیگه؟!
شونه هام رو بالا انداختم:
-بی خیال عزیزم بهش فکر نکن تو کلا راحت باش!
هارپر لبخند قشنگی زد و رو به آترون که هنوز هنگ بود گفت:
-یه جنتلمن واقعی دو تا خانوم زیبا و جذاب رو بدون هیچی نمیاره کافه که، یه قهوه ای شیر کاکائویی پذیرایی چیزی!
آترون سریع از جا بلند شد و با شرمندگی به هارپر زل زد:
-واقعا متاسفم خیلی ببخشید الان می رم گارسون رو میارم هر چیزی که دلت خواست سفارش بدی!
هارپر دست هاش رو تکون داد:
-خب بدو پس!
آترون نیشخندی زد و سریع رفت، هارپر اخم هاش رو درهم کشید:
-نبینم دیگه به فارسی حرف بزنید ها!
خندیدم:
-چشـم بانو!
با اومدن گارسون به همراه آترون سفارش دادیم و بعد از اون آترون جدی رو بهم پرسید:
-کارم داشتی که قرار گذاشتی ببینمت؟!
-آره می خوام فردا رو باهامون بیای خرید، چون می دونی که جشن تولد دوست دختر اهورا نزدیکه و باید تدارک لازم رو ببینم، لباس و این چیزها رو بخرم!
هارپر زود گفت:
-آره آره منم می خوام!
آترون خندید، ادامه دادم:
-برای همین می خوام که فردا با هم بریم بیرون البته اگر سرت خلوته!
-آره حتما، باعث افتخاره همراهی شما دو پرنسس زیبا!
هارپر چشمکی بهش زد که برق اشتیاق از چشم های آترون گذشت.
رفتار های هارپر بی تکلف و همه با محبت بود واسه همین هم خیلی راحت همه جذبش می شدن.
هرگز بدعنق و لوس نبود برای همین هم تونسته بود دوست خوبی برای من باشه!
تا خودت نمی خواستی توی کارهات سرک نمی کشید یا راجع به چیزی نمی پرسید مگه این که خودت توضیح بدی اون وقت بهت کمک می کرد بهتر تصمیم بگیری!
با آوردن سفارشاتمون همه در سکوت مشغول خوردن شدیم که هارپر پرسید:
-برنامه امشبمون چیه دل آسا؟!
اخم هام درهم رفت:
-عزیزم من با یه بچه پررو قرار ملاقات دارم تو سرت رو با مامان گرم کن!
هارپر ناراحت سری تکون داد که آترون سریع گفت:
-اگر از نظر تو اشکالی نداره دل آسا می تونم هارپر رو با خودم ببرم سینما!
لبخند گرمی زدم:
-خیلی ممنونم چون نمی خوام به دوستم بد بگذره اگه واست زحمتی نیست همراهیش کن چون جایی رو بلد نیست در ضمن از تنهایی هم خوشش نمیاد!
هارپر با ذوق و بی توجه به مکان و زمانی که توش قرار داره آترون رو در آ*غ*و*ش کشید و پشت سرهم تشکر می کرد، خنده ی کوتاهی کردم و به این رفتارهای ساده و بی ریایی که انجام می داد آفرین گفتم!
آترون اما مثل برق گرفته ها خشکش زده بود، نگاهش که به من افتاد و دید که می خندم کمی خودش رو جمع و جور کرد و آروم هارپر رو از آغوشش جدا کرد:
-باشه باشه آروم باش نیازی نیست این همه تشکر کنی!
هارپر با این حرف آروم گرفت، روبه من گفت:
-واقعا حق با تو بود، آترون جنتلمنه!
آترون بلند خندید و من شونه هام رو بالا انداختم!
×××
نگاهم رو به آینه دوختم، تیپ مشکی همیشه اولویت رنگ های دیگه بود چون حس می کردم یه جورایی بیش تر خفن و ترسناک می شم!
پوزخندی به افکارم زدم و از هتل خارج شدم.
سوار ماشین شدم، راه افتادم و بعد از اون شماره ویلیام رو گرفتم:
-جانم؟!
-ویلیام آمار سریتا رو برام در آوردی؟!
-اوه مادمازل مگه می شه تو چیزی رو از من بخوای و من عمل نکنم بهش؟!
-وقتم رو نگیر، زودتر بگو کجاست امشب؟
-دربند!
-چی؟!
-اسم یه مکان تفریحیه میره اونجا از اون بالا شهر رو نگاه می کنه، دیوونه اس نه؟!
صدای خنده های ویلیام رو مخم بود، گوشی رو پایین آوردم و زمزمه کردم:
-پس توام جدا از ظاهر خشنت، احساسات داری!
-مادمازل؟!
گوشی رو مجدد گذاشتم در گوشم:
-بسیارخب خودم که بلد نیستم سعی می کنم از طریق تابلوها و آدم ها آدرس رو پیدا کنم!
-باشه خداحافظ!
گوشی رو روی صندلی انداختم، نگاهم رو به تابلوها دوختم و به کمک چند نفر بالاخره جاده اش رو پیدا کردم.
بعد از اون روزی که ب*و*سیدم یه جورایی ازم فرار می کرد، منم تمایلی نداشتم که ببینمش ولی دوست هم نداشتم خیال کنه می تونه از من خودش رو مخفی کنه الانم برای همین نقشه کشیدم که غافلگیرش کنم و گیرش بندازم!
هوا توی اون ناحیه سردتر از خود شهر بود!
ماشین رو جای مناسبی پارک کردم و پیاده شدم.
صدای حرکت آب رو به خوبی می شنیدم، انگار که در اون ن*زد*یک*ی ها رودی جاری بود و اطراف به خوبی من رو غرق ل*ذت کرده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
جلوتر که رفتم بوی خوش غذا، مشامم رو نوازش کرد و یه جورایی احساساتم رو قلقلک داد!
واقعا باید اعتراف کنم یک جای زیبا و دیدنی بود که دلت می خواست ساعت ها بمونی و از آب و هوای سالم و تمیزش استفاده کنی!
راه پیمایی طولانی بود، به مقصد مورد نظرم که رسیدم نگاهم رو به اطراف چرخوندم!
چندین پسر جوون و چند تا خانواده اون اطراف بودن ولی سریتا نه!
کلافه روی سکویی نشستم و دست هام رو جلوی دهنم گرفتم و ها کردم!
باد ملایمی که می وزید لرز خفیفی رو به بدنم می انداخت که نمی تونستم نادیده بگیرمش.
کمی که گذشت قامت مردی رو دیدم که بی توجه به اطرافش به جلو رفت و پشت به من ایستاد.
هنوز من رو ندیده بود و توی دستش نو*شی*دنی گرمی بود که بخار خوبی ازش بلند می شد و حسابی دهنم رو آب انداخته بود چون مسلما توی اون سرما خوردن اون نو*شی*دنی گرم عجیب مزه می داد!
از جا بلند شدم، کم کم و هر چقدر که ساعت می گذشت اطراف خلوت تر می شد و سوز سرد هوا هم مردم رو با این که مایل نبودن، مجبور می کرد دربند رو ترک کنن!
دست هام رو توی جیب مانتوم فرو بردم و جلو رفتم.
کنارش و شونه به شونه اش ایستادم و با لحن بی تفاوتی گفتم:
-همیشه می زنی و در می ری؟!
با حیرت بهم زل زد، بدون این که نگاهش کنم ادامه دادم:
-منظورم رو نفهمیدی نه؟ خب من الان قشنگ و واضح واست توضیح می دم جناب سریتا خان!
تک سرفه ای کردم:
-منظورم اینه که اگر یک روز تصادف هم بکنی و به یک ماشین یا موتور فرقی نمی کنه، بزنی همین جوری رهاش می کنی و فرار؟ یا این که نه می ایستی ازش معذرت خواهی می کنی می رسونیش بیمارستان خسارت می دی و...!
-تو... تو این جا...؟!
-من این جا چی؟ هنوزم می خواستی از دستم فراری باشی و مثل موش تو سوراخ قایم بشی؟!
اخم هاش درهم رفت:
-من قایم نشدم دل آسا!
فریاد زدم:
-پس وجود داشته باش و پای کاری که کردی وایسا!
چند نفری که اون اطراف بودن برگشتن و بهمون زل زدن، اعصابم خورد بود با این حرکت مردم بدتر هم شدم چون من توی فرهنگ دیگه ای رشد کرده بودم جایی که بودم کسی کاری به کارم نداشته بود و اگر هزار دفعه هم فریاد می زدی تا خودت نمی خواستی کسی توی کارت دخالتی نمی کرد!
سریتا زود دستش رو روی دهنم گذاشت:
-خواهش می کنم دل آسا موقعیتت رو درک کن و آروم باش من همه چیز رو برات توضیح می دم!
دستش رو انداختم پایین:
-من خودم بیش از تو می فهمم اطرافم چه خبره، برای من پشیزی ارزش نداره که تو من رو بوسیده باشی اما باید به من توضیح بدی چرا فرار می کنی ازم، چرا خودت رو نشون نمی دی یا مواقعی با پدر قرار می ذاری که من جایی باشم و نتونم بیام!
یقه اش رو گرفتم و کشیدمش سمت خودم:
-ببین لعنتی، من با همه ی اطرافیانت فرق دارم، درسته مونثم و از ج*ن*س تو نیستم اما پاش برسه روی صدتا از ج*ن*س تو رو سفید می کنم پس بهتره نخوای با من مثل ضعیف ها رفتار کنی وگرنه چنان بلایی به سرت میارم که تا عمر داری حسرت پدر شدن و بچه داشتن بمونه رو دلت!


تو چشم هام زل زده بود!
نگاهش همه ی اجزای صورتم رو که از شدت عصبانیت و سرما قرمز شده بود از نظر می گذروند و بعد از اون آروم دست هام رو توی دستش گرفت و از یقه اش جدا کرد:
-الان آرومی؟!
نبودم، زمان می برد تا آروم بشم!
جوابش رو ندادم، ازش فاصله گرفتم و پشت بهش ایستادم، موهام رو که توی پیشونیم ریخته بود بالا بردم که نو*شی*دنی دستش رو گرفت سمتم:
-این رو بخور آرومت می کنه!
بدون تعارف ازش گرفتم، قلپی خوردم که کنارم ایستاد:
-من از این که بوسیدمت اصلا پشیمون نیستم دل آسا!
لرزه ای به پشتم نشست، قلپ بیشتری به نو*شی*دنی زدم و سعی کردم آروم باشم، ادامه داد:
برای تو شاید مهم نبوده باشه ولی برای من...!
دست ها‌ش رو روی صورتش کشید:
-نمی دونم چرا اون کار احمقانه رو انجام دادم، اصلا چیزی به اختیار خودم نبود باور کن!
-بحث اصلا این ب*وسه نیست، تو چرا از من فرار می کنی این واسم مهمه!
-تو فکر کن از شرم، خجالت و ...!
پوفی کشیدم:
-به قول تو برای من این جور چیزها مهم نیست، اما اگر بخوای موش و گربه بازی در بیاری پدرت رو در میارم!
خندید:
-باشه توام امشب هی من رو تهدید کن!
خنده ی ریزی کردم:
-حقته!
دست هام رو گرفت:
-ببخشید!
متعجب نگاهش کردم، چقدر مظلوم شده بود این!
-مهم نیست بیخیال!
-برای این آشتی کنون دعوتت می کنم به یک شام لذیذ که تا حالا تو عمرت شام به این خوشمزه گی نخورده باشی!

کد:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
با هم به رستوران سنتی و شیکی رفتیم، شامی که اون شب بهم داد رو واقعا تو عمرم نخورده بودم!
دیزی!
شامی واقعا ساده ولی خوشمزه و دلچسب!
بعد از اون بیش تر سریتا از خاطرات خدمتش و سربازی که پسرهای ایرانی می رن تعریف کرد و من می خندیدم!
اون شب یک شب خیلی خوب بود، شبی که انگار دل آسای ظاهری من از نقابش به کلی فاصله گرفته بود و سریتا هم جدیت و اخم رو کنار گذاشته بود، در کنار هم خاطره ای ساختیم قشنگ و به یاد موندنی!
×××
همه چیز مهیای جشن تولد آناهیتا بود و پدر همه ی اکیپ رو جمع کرده بود تا باز هم نقشه ای که ویلیام کشیده بود رو مرور و اجرا کنیم تا خوب توی نقش هامون جا بیفتیم و کسی به چیزی شک نکنه!
هارپر از این نقشه بی خبر بود و من هم به درخواست ویلیام حرفی بهش نزده بودم چون ویلیام معتقد بود باید هارپر هم خیال کنه این نقشه واقعیه و مثل اهورا ضربه بخوره تا باورش بشه که سریتا لایقش نبوده و از گرو این عشق کذایی خودش رو راحت کنه!
سریتا اما از موقعی که پدر این نقشه رو براش مرور کرده بود عصبی و پرخاشگر شده بود، بیش تر مواقع توی خودش فرو می رفت و حتی به خوبی از من دوری می کرد و خیلی کم می شد که ما با هم، هم صحبت بشیم مگه این که مشغول اجرای نقشه باشیم و دیگه راه فراری براش نمونده باشه!
پدر بی توجه به ناراضی بودن من، سریتا، یا بقیه به پیشرفت کارش فکر می کرد و لبخند لحظه ای از روی ل*ب هاش کنار نمی رفت!
در کل براش مهم نبود که کسی زجر بکشه یا نه همین که خودش از کاری سود کنه راضیش می کرد!
روز جشن به درخواست هارپر، پدر آرایشگری رو واسمون دعوت کرد تا توی هتل من و مامان و هارپر رو آماده کنه!
آرایشگر به همراه دو دستیارش به هتل اومدن و مردها هتل رو ترک کردن تا ما راحت باشیم که البته برای ما فرقی نمی کرد بود و نبودشون!
به درخواست خودم آرایشم خیلی ملایم و نامحسوس بود اما با این حال هم چهره ام رو خیلی قشنگ تر جلوه می داد!
پس از حاضر شدن هر سه نفرمون کمی برای رفتن و اجرای نقشه ای که همش زیر سر ویلیام بود تشویش داشتم و بیش از هزار بار ویلیام رو با این نقشه ی مسخره اش لعنت کرده بودم!
هارپر مثل ستاره می درخشید، واقعا سریتا اشتباه کرد که هارپر رو ول کرد!
با راننده ای که پدر برامون در نظر گرفته بود به مکان جشن رفتیم.
یک سالن بزرگ که تزئین شده و آماده بود.
افراد زیادی درون سالن بودن و صدای موزیک کر کننده من رو به یاد پا*ر*تی انداخت که به همراه ویلیام رفته بودیم!
نگاهم رو اطراف سالن چرخوندم که هارپر بازوم رو کشید:
-بیا باید پالتو و شالمون رو توی اتاق بذاریم!
دودهایی که از دستگاه های اطراف پخش می شد کمی گیجم کرده بود، به ناچار به همراه هارپر و مامان به اتاق پرو رفتیم و پس از گذشت ده دقیقه بیرون اومدیم.
پدر از هموت لحظه ورودمون به سالن جلو اومد و خم شد برای مامان تعظیم کوتاهی کرد و دستش رو گرفت تا با خودش برای آشنایی با دوست هاش ببره که البته نارضایتی مامان از چهره اش به خوبی مشهود بود اما بی حرف به دنبال پدر رفت!
هارپر خندید:
-پدرت یه جنتلمنه واقعیه!
پوزخندی زدم، با هم به سمت دو صندلی گوشه سالن رفتیم که هارپر دو جام ش*ر*اب از سینی پیشخدمت برداشت و یکیش رو گرفت سمتم:
-به سلامتی امشب!
جام رو گرفتم، از فراز شونه های ظریف هارپر چشمم به مهره های اصلی بازی امشب افتاد!
اهورا و آناهیتا!
دست در دست هم وارد سالن شدن، آناهیتا از شوق روی پاهاش بند نبود و البته نباید هم باشه چون هرگز به خوابش هم نمی دید همچین تولدی واسش بگیره اونم کی؟!
اهورا شهیادی!
پدر و مامان به اتفاق جلو رفتن و بقیه مهمانان هم از پشت اونا به اهورا و آناهیتا نزدیک شدن!
مامان کاملا بی تفاوت جلو رفت و گرنبند مروارید ظریف و خیلی خوشکلی رو به گر*دن سفید و کشیده ی آناهیتا بست و زمزمه کرد:
-تولدت مبارک!
فشفشه های اطرافشون باز شد و آناهیتا چشم هاش به همراه فشفشه ها برق زد!
پدر هم دستبند ست گردنبند رو به دست آناهیتا بست و براش آرزوی سعادت و خوشبختی کرد!
هارپر نگاهم گرد:
-نوبت توئه، نمی خوای پاشی؟!
بی میل بلند شدم، جلو رفتم و هدیه رو به همراه یک آرزوی خوب تقدیمش کردم که سریتا از در سالن وارد شد!
بدنم سرد شد ولی نهایت تلاشم رو کردم که خوددار باشم!
پشت سر‌ش ویلیام هم وارد شد و با دیدن من چشمکی بهم زد!
سعی کردم به خودم مسلط باشم!
آناهیتا و اهورا به جایگاه رفتن و در کنار هم نشستن!
همه به ترتیب برای تبریک و هدیه دادن جلو رفتن و به این ترتیب یک ساعت از جشن گذشت!
هر چقدر به زمان اجرای نقشه نزدیک می شدیم حال بد منم بدتر می شد!
هزار بار آناهیتا رو نفرین کردم که وارد زندگی اهورا شد و ما رو توی این دردسر بزرگ انداخت!
پدر از کنارم رد شد و نامحسوس زمزمه کرد:
-بهتره کم کم شروع کنی!
اول هم نوبت من بود!
سریتا گوشه سالن ایستاده بود و با حالت خاصی نگاهم می کرد، پیپ گرون قیمت و اغواکننده اش روی ل*ب های خوش فرمش مدام در رفت و آمد بود و دود غلیظی از دماغش بیرون می زد!
کد:
با هم به رستوران سنتی و شیکی رفتیم، شامی که اون شب بهم داد رو واقعا تو عمرم نخورده بودم!
دیزی!
شامی واقعا ساده ولی خوشمزه و دلچسب!
بعد از اون بیش تر سریتا از خاطرات خدمتش و سربازی که پسرهای ایرانی می رن تعریف کرد و من می خندیدم!
اون شب یک شب خیلی خوب بود، شبی که انگار دل آسای ظاهری من از نقابش به کلی فاصله گرفته بود و سریتا هم جدیت و اخم رو کنار گذاشته بود، در کنار هم خاطره ای ساختیم قشنگ و به یاد موندنی!
×××
همه چیز مهیای جشن تولد آناهیتا بود و پدر همه ی اکیپ رو جمع کرده بود تا باز هم نقشه ای که ویلیام کشیده بود رو مرور و اجرا کنیم تا خوب توی نقش هامون جا بیفتیم و کسی به چیزی شک نکنه!
هارپر از این نقشه بی خبر بود و من هم به درخواست ویلیام حرفی بهش نزده بودم چون ویلیام معتقد بود باید هارپر هم خیال کنه این نقشه واقعیه و مثل اهورا ضربه بخوره تا باورش بشه که سریتا لایقش نبوده و از گرو این عشق کذایی خودش رو راحت کنه!
سریتا اما از موقعی که پدر این نقشه رو براش مرور کرده بود عصبی و پرخاشگر شده بود، بیش تر مواقع توی خودش فرو می رفت و حتی به خوبی از من دوری می کرد و خیلی کم می شد که ما با هم، هم صحبت بشیم مگه این که مشغول اجرای نقشه باشیم و دیگه راه فراری براش نمونده باشه!
پدر بی توجه به ناراضی بودن من، سریتا، یا بقیه به پیشرفت کارش فکر می کرد و لبخند لحظه ای از روی ل*ب هاش کنار نمی رفت!
در کل براش مهم نبود که کسی زجر بکشه یا نه همین که خودش از کاری سود کنه راضیش می کرد!
روز جشن به درخواست هارپر، پدر آرایشگری رو واسمون دعوت کرد تا توی هتل من و مامان و هارپر رو آماده کنه!
آرایشگر به همراه دو دستیارش به هتل اومدن و مردها هتل رو ترک کردن تا ما راحت باشیم که البته برای ما فرقی نمی کرد بود و نبودشون!
به درخواست خودم آرایشم خیلی ملایم و نامحسوس بود اما با این حال هم چهره ام رو خیلی قشنگ تر جلوه می داد!
پس از حاضر شدن هر سه نفرمون کمی برای رفتن و اجرای نقشه ای که همش زیر سر ویلیام بود تشویش داشتم و بیش از هزار بار ویلیام رو با این نقشه ی مسخره اش لعنت کرده بودم!
هارپر مثل ستاره می درخشید، واقعا سریتا اشتباه کرد که هارپر رو ول کرد!
با راننده ای که پدر برامون در نظر گرفته بود به مکان جشن رفتیم.
یک سالن بزرگ که تزئین شده و آماده بود.
افراد زیادی درون سالن بودن و صدای موزیک کر کننده من رو به یاد پا*ر*تی انداخت که به همراه ویلیام رفته بودیم!
نگاهم رو اطراف سالن چرخوندم که هارپر بازوم رو کشید:
-بیا باید پالتو و شالمون رو توی اتاق بذاریم!
دودهایی که از دستگاه های اطراف پخش می شد کمی گیجم کرده بود، به ناچار به همراه هارپر و مامان به اتاق پرو رفتیم و پس از گذشت ده دقیقه بیرون اومدیم.
پدر از هموت لحظه ورودمون به سالن جلو اومد و خم شد برای مامان تعظیم کوتاهی کرد و دستش رو گرفت تا با خودش برای آشنایی با دوست هاش ببره که البته نارضایتی مامان از چهره اش به خوبی مشهود بود اما بی حرف به دنبال پدر رفت!
هارپر خندید:
-پدرت یه جنتلمنه واقعیه!
پوزخندی زدم، با هم به سمت دو صندلی گوشه سالن رفتیم که هارپر دو جام ش*ر*اب از سینی پیشخدمت برداشت و یکیش رو گرفت سمتم:
-به سلامتی امشب!
جام رو گرفتم، از فراز شونه های ظریف هارپر چشمم به مهره های اصلی بازی امشب افتاد!
اهورا و آناهیتا!
دست در دست هم وارد سالن شدن، آناهیتا از شوق روی پاهاش بند نبود و البته نباید هم باشه چون هرگز به خوابش هم نمی دید همچین تولدی واسش بگیره اونم کی؟!
اهورا شهیادی!
پدر و مامان به اتفاق جلو رفتن و بقیه مهمانان هم از پشت اونا به اهورا و آناهیتا نزدیک شدن!
مامان کاملا بی تفاوت جلو رفت و گرنبند مروارید ظریف و خیلی خوشکلی رو به گر*دن سفید و کشیده ی آناهیتا بست و زمزمه کرد:
-تولدت مبارک!
فشفشه های اطرافشون باز شد و آناهیتا چشم هاش به همراه فشفشه ها برق زد!
پدر هم دستبند ست گردنبند رو به دست آناهیتا بست و براش آرزوی سعادت و خوشبختی کرد!
هارپر نگاهم گرد:
-نوبت توئه، نمی خوای پاشی؟!
بی میل بلند شدم، جلو رفتم و هدیه رو به همراه یک آرزوی خوب تقدیمش کردم که سریتا از در سالن وارد شد!
بدنم سرد شد ولی نهایت تلاشم رو کردم که خوددار باشم!
پشت سر‌ش ویلیام هم وارد شد و با دیدن من چشمکی بهم زد!
سعی کردم به خودم مسلط باشم!
آناهیتا و اهورا به جایگاه رفتن و در کنار هم نشستن!
همه به ترتیب برای تبریک و هدیه دادن جلو رفتن و به این ترتیب یک ساعت از جشن گذشت!
هر چقدر به زمان اجرای نقشه نزدیک می شدیم حال بد منم بدتر می شد!
هزار بار آناهیتا رو نفرین کردم که وارد زندگی اهورا شد و ما رو توی این دردسر بزرگ انداخت!
پدر از کنارم رد شد و نامحسوس زمزمه کرد:
-بهتره کم کم شروع کنی!
اول هم نوبت من بود!
سریتا گوشه سالن ایستاده بود و با حالت خاصی نگاهم می کرد، پیپ گرون قیمت و اغواکننده اش روی ل*ب های خوش فرمش مدام در رفت و آمد بود و دود غلیظی از دماغش بیرون می زد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
ویلیام کنارم ایستاد:
-دل آسا همیشه قوی بوده، اینبار چته؟!
-فقط تو من رو خوب می شناسی وگرنه کسی متوجه حال من نیست!
-چون باهات زندگی کردم!
-ویلیام هزار دفعه لعنتت کردم واسه ی این نقشه ات!
-خودت آخرش می فهمی که همه چیز به نفعت بوده نه ضررت، من دوستت دارم و راضی به زجر کشیدنت نیستم پس نقشه ام هم بر وفق مراد توئه نه بر خلاف میلت!
نگاهش رو به پدر دوخت و بعد از اون اخم کرد:
-پدرت عصبانیه، هرچه سریع تر شروع کن، من اهورا رو می برم بیرون چند لحظه توام مقدمات آشنایی آناهیتا و سریتا رو فراهم کن و تمام...بقیه اش به عهده سریتا هست و تو نقشی نداری!
سری تکون دادم که از کنارم دور شد!
هارپر مشغول ر*ق*ص با مامان بود و خوشحال می خندید!
پوفی کشیدم و نگاهم رو از اهورا و ویلیام که با هم از سالن بیرون رفتن گرفتم و به سمت سریتا رفتم!
برام سخت بود زیر نگاه نکته سنج پدر نقشه رو اجرا کنم!
سریتا کمی جلو اومد و حالا روبروی هم ایستاده بودیم.
زمزمه کردم:
-آماده ای؟!
بی تفاوت شونه بالا انداخت:
-خیلی وقته!
-می دونی که چه کارهایی رو باید بکنی؟!
-آره، اعتمادش رو جلب کنم و بهش شماره ام رو بدم بعد از اون هم طی یه مدت باهاش رفت وآمد کنم و وقتی که به طرفم جذب شد اینبار بکشونمش خونه ام و ویلیام هم فیلمبرداری کنه از لحظه ای که مثلا همدیگه رو می بوسیم!
رعشه ای تنم رو در بر گرفت، سریتا با انزجار تو چشم هام زل زد:
-فقط نمی دونم چرا من رو انتخاب کردن؟!
پوزخندی به روش زدم:
-شاید بهترین بازیگر برای این نقش خودت بودی، چون تونستی هارپر رو گول بزنی و بعد ولش کنی!
پشتم رو بهش کردم که صدای نفس های عصبیش رو کنار گوشم شنیدم، بی توجه راه افتادم و گفتم:
-راه بیا!
با هم به سمت آناهیتا رفتیم، با دیدن ما که بهش نزدیک می شدیم سریع از جا بلند شد و لباسش رو کمی مرتب کرد!
سریتا با اون تیپ خفن و دخترکشش تعظیم کوتاهی کرد و دست آناهیتا رو ب*و*سید!
ل*ب هام رو با ز*ب*ون خیس کردم و سعی کردم لبخند بزنم:
-آناهیتاجون ایشون یکی از دوستان من هستن، سریتاخان از بهترین مهندس های نیویورک!
چشم های آناهیتا برق زد، جلو اومد و گونه ی سریتا رو نرم ب*و*سید:
-منم آناهیتا هستم، منشی و البته دوست اهورا... از آشنایی باهاتون خوشبختم جناب مهندس!
سریتا تشکر کرد که سریع گفتم:
-خب تا شما با هم بیش تر آشنا می شید من برم پیش دوستم و برگردم!
با اجازه ای گفتم و تقریبا از کنارشون فرار کردم!
به پیشخدمت درخواست یک لیوان آب دادم و او سریع واسم آورد.
دستی روی شونه ام نشست که باعث شد برگردم!
با دیدن آترون با ذوق خودم رو انداختم تو بغلش:
-وای چقدر خوشحالم کردی که اومدی!
خندید:
-منم از دیدنت خوشحالم بانو!
بعد از اون اطراف رو نگاه کرد و پرسید:
-پس هارپر کجاست؟ نمی بینمش!
چشمکی بهش زدم:
-حسابی با هم جور شدید ها!
-سر به سرم نذار بانو، تو که ما رو لایق ندونستی لااقل با هارپر خوش باشیم!
-باور کن از من هزار درجه بهتره!
-دیگه شکسته نفسی نکن!
کد:
ویلیام کنارم ایستاد:
-دل آسا همیشه قوی بوده، اینبار چته؟!
-فقط تو من رو خوب می شناسی وگرنه کسی متوجه حال من نیست!
-چون باهات زندگی کردم!
-ویلیام هزار دفعه لعنتت کردم واسه ی این نقشه ات!
-خودت آخرش می فهمی که همه چیز به نفعت بوده نه ضررت، من دوستت دارم و راضی به زجر کشیدنت نیستم پس نقشه ام هم بر وفق مراد توئه نه بر خلاف میلت!
نگاهش رو به پدر دوخت و بعد از اون اخم کرد:
-پدرت عصبانیه، هرچه سریع تر شروع کن، من اهورا رو می برم بیرون چند لحظه توام مقدمات آشنایی آناهیتا و سریتا رو فراهم کن و تمام...بقیه اش به عهده سریتا هست و تو نقشی نداری!
سری تکون دادم که از کنارم دور شد!
هارپر مشغول ر*ق*ص با مامان بود و خوشحال می خندید!
پوفی کشیدم و نگاهم رو از اهورا و ویلیام که با هم از سالن بیرون رفتن گرفتم و به سمت سریتا رفتم!
برام سخت بود زیر نگاه نکته سنج پدر نقشه رو اجرا کنم!
سریتا کمی جلو اومد و حالا روبروی هم ایستاده بودیم.
زمزمه کردم:
-آماده ای؟!
بی تفاوت شونه بالا انداخت:
-خیلی وقته!
-می دونی که چه کارهایی رو باید بکنی؟!
-آره، اعتمادش رو جلب کنم و بهش شماره ام رو بدم بعد از اون هم طی یه مدت باهاش رفت وآمد کنم و وقتی که به طرفم جذب شد اینبار بکشونمش خونه ام و ویلیام هم فیلمبرداری کنه از لحظه ای که مثلا همدیگه رو می بوسیم!
رعشه ای تنم رو در بر گرفت، سریتا با انزجار تو چشم هام زل زد:
-فقط نمی دونم چرا من رو انتخاب کردن؟!
پوزخندی به روش زدم:
-شاید بهترین بازیگر برای این نقش خودت بودی، چون تونستی هارپر رو گول بزنی و بعد ولش کنی!
پشتم رو بهش کردم که صدای نفس های عصبیش رو کنار گوشم شنیدم، بی توجه راه افتادم و گفتم:
-راه بیا!
با هم به سمت آناهیتا رفتیم، با دیدن ما که بهش نزدیک می شدیم سریع از جا بلند شد و لباسش رو کمی مرتب کرد!
سریتا با اون تیپ خفن و دخترکشش تعظیم کوتاهی کرد و دست آناهیتا رو ب*و*سید!
ل*ب هام رو با ز*ب*ون خیس کردم و سعی کردم لبخند بزنم:
-آناهیتاجون ایشون یکی از دوستان من هستن، سریتاخان از بهترین مهندس های نیویورک!
چشم های آناهیتا برق زد، جلو اومد و گونه ی سریتا رو نرم ب*و*سید:
-منم آناهیتا هستم، منشی و البته دوست اهورا... از آشنایی باهاتون خوشبختم جناب مهندس!
سریتا تشکر کرد که سریع گفتم:
-خب تا شما با هم بیش تر آشنا می شید من برم پیش دوستم و برگردم!
با اجازه ای گفتم و تقریبا از کنارشون فرار کردم!
به پیشخدمت درخواست یک لیوان آب دادم و او سریع واسم آورد.
دستی روی شونه ام نشست که باعث شد برگردم!
با دیدن آترون با ذوق خودم رو انداختم تو بغلش:
-وای چقدر خوشحالم کردی که اومدی!
خندید:
-منم از دیدنت خوشحالم بانو!
بعد از اون اطراف رو نگاه کرد و پرسید:
-پس هارپر کجاست؟ نمی بینمش!
چشمکی بهش زدم:
-حسابی با هم جور شدید ها!
-سر به سرم نذار بانو، تو که ما رو لایق ندونستی لااقل با هارپر خوش باشیم!
-باور کن از من هزار درجه بهتره!
-دیگه شکسته نفسی نکن!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
خنده ی کوتاهی کردم و چشم هام رو اطراف سالن چرخوندم، پدر با نگاه خاصی من و آترون رو زیر نظر گرفته بود که یک لحظه جا خوردم ولی سعی کردم اهمیت ندم!
بالاخره تونستم هارپر رو پیدا کنم که تنها روی یک صندلی نشسته بود و مشغول خوردن م*ش*رو*ب بود!
رو به آترون گفتم:
-نگاه کن اونجاست، بهتره بری پیشش تا قبل از این که زیادی بخوره!
آترون با نگرانی بهش زل زد:
-دوست ندارم بخوره، نمی شه ازش گرفت؟!
-تلاشت رو بکن شاید تونستی!
آترون از کنارم رفت و تند خودش رو به هارپر رسوند.
از سالن بیرون اومدم که اهورا و ویلیام سر راهم رو گرفتن.
ویلیام با چشمک کوتاهی پرسید:
-همه چیز روبه راهه مادمازل؟!
ل*ب هام رو جمع کردم:
-بله!
اهورا بازوم رو گرفت:
-کجا می ری؟ بیا بریم تو سالن می خوام اولین ر*ق*ص دونفره ام رو با تو داشته باشم!
به دروغ گفتم:
-ببخش سرم درد می کنه احتیاج دارم به هوای تازه، بهتره بری که آناهیتا منتظرته!
اهورا اصرار نکرد و از کنارم دور شد در همون حال بلند گفت:
-پس لااقل زود بیا که به مراسم کیک بری و شام برسی!
جوابش رو ندادم، ویلیام نفس عمیقی کشید:
-سخت نگیر دختر، ما از این سخت ترهاش رو با هم گذروندیم!
شونه هام رو بالا انداختم:
-از این که با احساسات یک انسان بازی بشه بدم میاد!
پوزخند زد:
-اون انسان خودش اجازه می ده کسی با احساساتش بازی کنه!
توی چشم هاش زل زدم که خم شد و گونه ام رو ب*و*سید:
-یادم رفت بهت بگم امشب هم مثل همیشه جذابی!
به رفتنش نگاه کردم و کمی بعد من هم به سالن برگشتم!
مراسم کیک بری و ر*ق*ص دونفره ها گذشت اما من تمام مدت در یک گوشه نشسته بودم و نظاره گر بودم!
خبری از سریتا نبود و منم دلم نمی خواست که ببینمش!
شام چلوکباب بود به همراه سالاد و نوشابه و دوغ!
همه مهمانان پذیرایی شدن و منم یکمی خوردم.
بعد از شام باز هم ر*ق*صیدن ها شروع شد که کسی صدام کرد:
-دل آسا؟!
از جام بلند شدم و به سمت صدا رفتم، با دیدن آترون که هارپر بی حال روی دست هاش افتاده بود و کلمات نامفهومی رو زمزمه می کرد با ترس گفتم:
-چی شده آترون؟!
دستپاچه گفت:
-هیچی، زیادی خورده می تونم امشب رو پیش خودم ببرمش؟ تو که گرفتاری و نمی رسی لااقل خودم حواسم بهش باشه!
-باشه باشه ببرش فقط به تو سپردمش ها!
-خیالت راحت عزیزم، من رفتم!
با رفتنشون باز هم برگشتم و همون جای قبلی نشستم، با خودم زمزمه کردم:
-بیچاره هارپر، چه شب سختی رو گذرونده، لابد تمام مدت نگاهش به سریتا و حرکاتش بوده!
از سالن بیرون رفتم که ویلیام بازوم رو گرفت و متوقفم کرد، نگاه خسته ام رو بهش دوختم:
-چیه؟ باز چی شده؟!
توی اعماق نگاهم دنبال یه چیزی می گشت انگار، مکثش داشت طولانی می شد که بی حوصله بازوم رو کشیدم:
-د جون بکن دیگه!
-هنوز بالا هستن!
-کی؟
-سریتا و آناهیتا!
کد:
خنده ی کوتاهی کردم و چشم هام رو اطراف سالن چرخوندم، پدر با نگاه خاصی من و آترون رو زیر نظر گرفته بود که یک لحظه جا خوردم ولی سعی کردم اهمیت ندم!
بالاخره تونستم هارپر رو پیدا کنم که تنها روی یک صندلی نشسته بود و مشغول خوردن م*ش*رو*ب بود!
رو به آترون گفتم:
-نگاه کن اونجاست، بهتره بری پیشش تا قبل از این که زیادی بخوره!
آترون با نگرانی بهش زل زد:
-دوست ندارم بخوره، نمی شه ازش گرفت؟!
-تلاشت رو بکن شاید تونستی!
آترون از کنارم رفت و تند خودش رو به هارپر رسوند.
از سالن بیرون اومدم که اهورا و ویلیام سر راهم رو گرفتن.
ویلیام با چشمک کوتاهی پرسید:
-همه چیز روبه راهه مادمازل؟!
ل*ب هام رو جمع کردم:
-بله!
اهورا بازوم رو گرفت:
-کجا می ری؟ بیا بریم تو سالن می خوام اولین ر*ق*ص دونفره ام رو با تو داشته باشم!
به دروغ گفتم:
-ببخش سرم درد می کنه احتیاج دارم به هوای تازه، بهتره بری که آناهیتا منتظرته!
اهورا اصرار نکرد و از کنارم دور شد در همون حال بلند گفت:
-پس لااقل زود بیا که به مراسم کیک بری و شام برسی!
جوابش رو ندادم، ویلیام نفس عمیقی کشید:
-سخت نگیر دختر، ما از این سخت ترهاش رو با هم گذروندیم!
شونه هام رو بالا انداختم:
-از این که با احساسات یک انسان بازی بشه بدم میاد!
پوزخند زد:
-اون انسان خودش اجازه می ده کسی با احساساتش بازی کنه!
توی چشم هاش زل زدم که خم شد و گونه ام رو ب*و*سید:
-یادم رفت بهت بگم امشب هم مثل همیشه جذابی!
به رفتنش نگاه کردم و کمی بعد من هم به سالن برگشتم!
مراسم کیک بری و ر*ق*ص دونفره ها گذشت اما من تمام مدت در یک گوشه نشسته بودم و نظاره گر بودم!
خبری از سریتا نبود و منم دلم نمی خواست که ببینمش!
شام چلوکباب بود به همراه سالاد و نوشابه و دوغ!
همه مهمانان پذیرایی شدن و منم یکمی خوردم.
بعد از شام باز هم ر*ق*صیدن ها شروع شد که کسی صدام کرد:
-دل آسا؟!
از جام بلند شدم و به سمت صدا رفتم، با دیدن آترون که هارپر بی حال روی دست هاش افتاده بود و کلمات نامفهومی رو زمزمه می کرد با ترس گفتم:
-چی شده آترون؟!
دستپاچه گفت:
-هیچی، زیادی خورده می تونم امشب رو پیش خودم ببرمش؟ تو که گرفتاری و نمی رسی لااقل خودم حواسم بهش باشه!
-باشه باشه ببرش فقط به تو سپردمش ها!
-خیالت راحت عزیزم، من رفتم!
با رفتنشون باز هم برگشتم و همون جای قبلی نشستم، با خودم زمزمه کردم:
-بیچاره هارپر، چه شب سختی رو گذرونده، لابد تمام مدت نگاهش به سریتا و حرکاتش بوده!
از سالن بیرون رفتم که ویلیام بازوم رو گرفت و متوقفم کرد، نگاه خسته ام رو بهش دوختم:
-چیه؟ باز چی شده؟!
توی اعماق نگاهم دنبال یه چیزی می گشت انگار، مکثش داشت طولانی می شد که بی حوصله بازوم رو کشیدم:
-د جون بکن دیگه!
-هنوز بالا هستن!
-کی؟
-سریتا و آناهیتا!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
به وضوح پریدن ابروی چپم رو حس کردم ولی دست هام رو تکون دادم و سعی کردم خونسرد باشم:
-خب باشن، نقشه همینه!
-چرا پس ابروت پرید؟!
اخم عمیقی کردم و فریاد زدم:
-به تو چه؟!
-می دونم هر موقع ابروی چپت یا راستت فرقی نداره، بپره یعنی فوق العاده عصبی هستی دل آسا!
راه افتادم سمت بیرون باشگاه و ویلیامم دنبالم میومد!
ادامه داد:
-تو چته دل آسا؟ از این نقشه ناراضی هستی؟ یا از بازیگران این نقشه؟!
ایستادم، سریع چرخیدم طرفش و یقه اش رو گرفتم:
-منظورت چیه؟ تو چی می خوای بگی؟!
دست هام رو گرفت:
-آروم باش مادمازل، من فقط دارم باهات حرف می زنم!
-گفتم منظورت چیه؟!
-من فکر کردم از این که سریتا توی این نقشه اس ناراحت و عصبانی هستی!
هلش دادم عقب، داد زدم:
-تو یه احمقی، خودتم خوب می دونی که مردها برای من پشیزی ارزش ندارن، پس بیخودی خیال بافی نکن وگرنه با همین دست های خودم خفه ات می کنم!
-چرا می خوای کتمان کنی؟!
پوف محکمی کشیدم و دست هام رو بین موهام فرو بردم:
-برو راحتم بذار ویلی، گفتم که تو یه احمقی!
-سریتا برای تو مهمه، از من پنهونش نکن که نمی تونی!
جوابش رو ندادم که پوزخند زد:
-شما ایرانی ها یه ضرب المثل دارید که می گه سکوت علامت رضایته!
باز هم جوابش ندادم که کمی بعد صدای قدم هاش رو شنیدم و نفس عمیقی کشیدم!
نگاهم رو بلند کردم و چشم به پنجره های طبقه دوم دوختم و زمزمه کردم:
-یعنی الان دارن چی کار می کنن؟!
×××
تیشرت مشکیم رو به همراه جین سفیدم تن کردم، موهام رو با تافت مدل دادم و صندل هام رو هم پوشیدم.
آرایش ملایمی به چهره دادم و ادکلن سردی رو هم به اطراف بدنم زدم.
نگاهی به چشم هام کردم که امشب با لنز سبز جذاب تر شده بود!
لبخندی به خودم زدم که صدای هارپر باعث شد از اتاق خارج بشم:
-دیرمون می شه عزیزم!
پدر و مامان با دیدن من و هارپر نگاهی بین هم رد و بدل کردن و مامان با خوشرویی خندید:
-چقدر خوب بود اگر دوتا دختر داشتیم، مگه نه کیان؟!
پدر اما بی احساس به سمت خروجی رفت:
-حالا که نداریم!
مامان باز هم آه غمگینی از س*ی*نه بیرون داد و رو به ما گفت:
-بیاین بریم!
با هم بیرون رفتیم و توسط راننده پدر به سمت ویلای آترون اینا حرکت کردیم.
دو شب از شب مهمونی گذشته بود و من دیگه از هیچ کس خبری نداشتم!
نه از اهورا، نه از سریتا و نه حتی از ویلیام!
درگیر نقشه بودن، ولی من خودم رو کاملا کنار کشیده بودم چون نمی خواستم با شرکت توی کارهاشون عذاب وجدان بگیرم!
تموم این دو روز رو با هارپر گذرونده بودم و نبودن هام رو واسش جبران کرده بودم تا دیشب که خانواده آترون زنگ زدن و برای شام امشب، دعوتمون کردن که البته هارپر بسیار استقبال کرد!
لبخند محوی روی ل*ب هام نشست که هارپر دست سردش رو روی دستم گذاشت:
-انگاری فشارم افتاده!
به چشم هاش زل زدم، مشخص بود از رویارویی با خانواده آترون استرس داره وگرنه این افت فشار یهویی از چی می تونست غیر از این باشه؟!
نفس عمیقی کشیدم و در جوابش گفتم:
-یدونه شکلات بذار دهنت خوب می شی هارپر!
با رسیدن به ویلای آترون اینا سریعا پیاده و به داخل رفتیم.
مامان آترون زنی بسیار خوش مشرب، با خصوصیات اخلاقی خیلی خوب، مهربون و خونگرم برای استقبال از ما جلوی در ایستاده بود و در کنارش، بهزادخان مثل یک کوه حمایتگرانه دستش رو حلقه کرده بود دور شونه های همسرش!
مامان رو سخت در آ*غ*و*ش کشید و خوش آمدی غلیظ بهش گفت.
بعد از اون هارپر رو مثل شئ گران بهایی میون بازوهاش فشرد و لبخندهای گرمش من رو به این باور رسوند که حتما آترون حرفی راجع به هارپر بهش زده!
به زبان انگلیسی به هارپر خوش آمد گفت و گرمی کلامش باعث شد هارپر آروم تر بشه و استرسش بریزه!
بعد از اونا نوبت پدر بود، بعد از این که همه داخل رفتن جلو رفتم که مامان آترون چشمکی بهم زد و کنار گوشم زمزمه کرد:
-خوش اومدی پرنسس غربی!
لبخند عمیقی روی ل*ب هام نشست، بهزاد خان دستم رو به گرمی فشرد و خوش آمد گفت.
با ورودمون به سالن با تعارفات زیاد از حد کامناز خانم همسر بهزاد خان روی مبل های سالن نشستیم و خدمه مشغول پذیرایی شدن.
مامان از این که با یک ایرانی هم کلام شده بود خیلی خرسند و راضی بود منم از ته دل خوشحال بودم که بعد از مدت ها خنده های مادرم رو به چشم می بینم.
کمی بعد با ورود آترون از طبقه بالا به همراه یک دختر ظریف و حدودا هفده ساله برای بار دوم از جا بلند شدیم و مشغول احوالپرسی!
اون دختر توسط آترون معرفی شد!
خواهر دوم آترون که کامیشا نام داشت و طبق حدس من هفده ساله بود!
وقتی مجدد نشستیم کامیشا خودش رو کنار هارپر جا داد و رو بهش به انگلیسی شروع به صحبت کرد.
کد:
به وضوح پریدن ابروی چپم رو حس کردم ولی دست هام رو تکون دادم و سعی کردم خونسرد باشم:
-خب باشن، نقشه همینه!
-چرا پس ابروت پرید؟!
اخم عمیقی کردم و فریاد زدم:
-به تو چه؟!
-می دونم هر موقع ابروی چپت یا راستت فرقی نداره، بپره یعنی فوق العاده عصبی هستی دل آسا!
راه افتادم سمت بیرون باشگاه و ویلیامم دنبالم میومد!
ادامه داد:
-تو چته دل آسا؟ از این نقشه ناراضی هستی؟ یا از بازیگران این نقشه؟!
ایستادم، سریع چرخیدم طرفش و یقه اش رو گرفتم:
-منظورت چیه؟ تو چی می خوای بگی؟!
دست هام رو گرفت:
-آروم باش مادمازل، من فقط دارم باهات حرف می زنم!
-گفتم منظورت چیه؟!
-من فکر کردم از این که سریتا توی این نقشه اس ناراحت و عصبانی هستی!
هلش دادم عقب، داد زدم:
-تو یه احمقی، خودتم خوب می دونی که مردها برای من پشیزی ارزش ندارن، پس بیخودی خیال بافی نکن وگرنه با همین دست های خودم خفه ات می کنم!
-چرا می خوای کتمان کنی؟!
پوف محکمی کشیدم و دست هام رو بین موهام فرو بردم:
-برو راحتم بذار ویلی، گفتم که تو یه احمقی!
-سریتا برای تو مهمه، از من پنهونش نکن که نمی تونی!
جوابش رو ندادم که پوزخند زد:
-شما ایرانی ها یه ضرب المثل دارید که می گه سکوت علامت رضایته!
باز هم جوابش ندادم که کمی بعد صدای قدم هاش رو شنیدم و نفس عمیقی کشیدم!
نگاهم رو بلند کردم و چشم به پنجره های طبقه دوم دوختم و زمزمه کردم:
-یعنی الان دارن چی کار می کنن؟!
×××
تیشرت مشکیم رو به همراه جین سفیدم تن کردم، موهام رو با تافت مدل دادم و صندل هام رو هم پوشیدم.
آرایش ملایمی به چهره دادم و ادکلن سردی رو هم به اطراف بدنم زدم.
نگاهی به چشم هام کردم که امشب با لنز سبز جذاب تر شده بود!
لبخندی به خودم زدم که صدای هارپر باعث شد از اتاق خارج بشم:
-دیرمون می شه عزیزم!
پدر و مامان با دیدن من و هارپر نگاهی بین هم رد و بدل کردن و مامان با خوشرویی خندید:
-چقدر خوب بود اگر دوتا دختر داشتیم، مگه نه کیان؟!
پدر اما بی احساس به سمت خروجی رفت:
-حالا که نداریم!
مامان باز هم آه غمگینی از س*ی*نه بیرون داد و رو به ما گفت:
-بیاین بریم!
با هم بیرون رفتیم و توسط راننده پدر به سمت ویلای آترون اینا حرکت کردیم.
دو شب از شب مهمونی گذشته بود و من دیگه از هیچ کس خبری نداشتم!
نه از اهورا، نه از سریتا و نه حتی از ویلیام!
درگیر نقشه بودن، ولی من خودم رو کاملا کنار کشیده بودم چون نمی خواستم با شرکت توی کارهاشون عذاب وجدان بگیرم!
تموم این دو روز رو با هارپر گذرونده بودم و نبودن هام رو واسش جبران کرده بودم تا دیشب که خانواده آترون زنگ زدن و برای شام امشب، دعوتمون کردن که البته هارپر بسیار استقبال کرد!
لبخند محوی روی ل*ب هام نشست که هارپر دست سردش رو روی دستم گذاشت:
-انگاری فشارم افتاده!
به چشم هاش زل زدم، مشخص بود از رویارویی با خانواده آترون استرس داره وگرنه این افت فشار یهویی از چی می تونست غیر از این باشه؟!
نفس عمیقی کشیدم و در جوابش گفتم:
-یدونه شکلات بذار دهنت خوب می شی هارپر!
با رسیدن به ویلای آترون اینا سریعا پیاده و به داخل رفتیم.
مامان آترون زنی بسیار خوش مشرب، با خصوصیات اخلاقی خیلی خوب، مهربون و خونگرم برای استقبال از ما جلوی در ایستاده بود و در کنارش، بهزادخان مثل یک کوه حمایتگرانه دستش رو حلقه کرده بود دور شونه های همسرش!
مامان رو سخت در آ*غ*و*ش کشید و خوش آمدی غلیظ بهش گفت.
بعد از اون هارپر رو مثل شئ گران بهایی میون بازوهاش فشرد و لبخندهای گرمش من رو به این باور رسوند که حتما آترون حرفی راجع به هارپر بهش زده!
به زبان انگلیسی به هارپر خوش آمد گفت و گرمی کلامش باعث شد هارپر آروم تر بشه و استرسش بریزه!
بعد از اونا نوبت پدر بود، بعد از این که همه داخل رفتن جلو رفتم که مامان آترون چشمکی بهم زد و کنار گوشم زمزمه کرد:
-خوش اومدی پرنسس غربی!
لبخند عمیقی روی ل*ب هام نشست، بهزاد خان دستم رو به گرمی فشرد و خوش آمد گفت.
با ورودمون به سالن با تعارفات زیاد از حد کامناز خانم همسر بهزاد خان روی مبل های سالن نشستیم و خدمه مشغول پذیرایی شدن.
مامان از این که با یک ایرانی هم کلام شده بود خیلی خرسند و راضی بود منم از ته دل خوشحال بودم که بعد از مدت ها خنده های مادرم رو به چشم می بینم.
کمی بعد با ورود آترون از طبقه بالا به همراه یک دختر ظریف و حدودا هفده ساله برای بار دوم از جا بلند شدیم و مشغول احوالپرسی!
اون دختر توسط آترون معرفی شد!
خواهر دوم آترون که کامیشا نام داشت و طبق حدس من هفده ساله بود!
وقتی مجدد نشستیم کامیشا خودش رو کنار هارپر جا داد و رو بهش به انگلیسی شروع به صحبت کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
نگاهم رو به آترون دوختم، چشم هاش رو به چشم هام دوخت و با لبخند عمیقی زیر ل*ب خوش آمدی مجدد بهم گفت!
نامحسوس اشاره کردم به هارپر و خانواده اش که یعنی حرفی در مورد هارپر زدی که بدجنسانه خندید و با ایما و اشاره گفت که بعدا برات می گم!
پدر و بهزاد خان دقایقی بعد برای بازی شطرنج آماده شدن، هارپر به همراه کامیشا به اتاقش رفته بودن و حالا چرا؟
نمی دونم!
منم توی تنهایی خودم راحت نشسته بودم که آترون خودش رو کنارم جا داد:
-چی می گی هی اشاره می کنی؟!
دستم رو جلوی دهنم گرفتم و زمزمه کردم:
-در مورد هارپر حرفی به خانواده ات زدی؟!
خندید:
-برای تو چه فرقی می کنه؟ تو که ما رو لایق رفاقتم ندونستی!
-طفره نرو!
-یه چیزایی گفتم!
-به خودش چی؟!
-میترسم!
اخم هام درهم رفت:
-چرا؟!
-میترسم یکباره دیگه باز جواب رد بشنوم دل آسا!
نگاهم رو به نگاه ناراحتش سپردم، آترون به معنای واقعی مرد بود و پر از معرفت و لایق عشقی پاک!
-نگران نباش، هارپر تو موقعیتی نیست که من هستم، اون می تونه اگر بخوادت به راحتی جواب مثبت بهت بده!
-تو مطمئنی؟!
-آره، توام مطمئن باش اگرم که شک داری یکم دیگه بذار بگذره به جفتتون زمان بده تا با خودتون کنار بیاید بعدش بیا جلو!
-ولی اون همه زندگیش آمریکاست!
-هارپر اگر بخوادت اینکه آمریکاست از کره زمینم برات دل می کنه چون من می شناسمش توی تصمیماتش مصممه، در ضمن فرهنگ غرب مثل این جا نیست هارپر توی نیویورک هم مستقل و تنها زندگی می کنه!
-امیدوارم که اینبار تیرم به سنگ نخوره!
بعد از خوردن شام لذیذی که توسط خدمه و البته کامناز خانم تدارک دیده شده بود همه مجدد توی سالن جمع شدن اما اینبار هارپر و آترون برای قدم زدن به باغ ویلا رفتن.
کامیشا کنارم نشست و رو بهم گفت:
-دل آسا جون من عکس هات رو زیاد روی مجله های مد می بینم، واقعا از این که تو، امشب مهمان ما هستی به خودم افتخار می کنم و البته هنوز توی شوکم!
-ممنونم عزیزم، برای منم سعادتی بود بودن در کنار یک جمع ایرانی!
لبخند زیبایی زد که دو طرف گونه هاش چال افتاد، واقعا آترون و کامیشا زیباییشون رو از کامناز خانم به ارث برده بودن.
اون یکی خواهرشون که حتی از آترون هم بزرگ تر بود به همراه همسرش خارج از ایران زندگی می کردن و برای همین توی مهمونی حضور نداشتن.
تا ساعت یازده و نیم شب توی ویلا و بین جمع صمیمی و گرم خانواده آترون بودیم و بعد از اون با تشکرهای فراوان مامان از کامناز خانم برای پذیرایی و مهمونی اون شب به هتل برگشتیم، اون شب هارپر حال دیگه ای داشت و انگار کم کم دلش داشت به کشور ایران و زندگی توی این خاک وابسته می شد!
×××
پدر روی مبل نشسته بود و من روی دسته ی مبل بالای سرش!
سریتا با کلافگی مشهودی طول و عرض اتاق رو می پیمود و ویلیام هنوز نرسیده بود!
هارپر به همراه آترون بیرون بودن و از بابت او خیالم راحت بود که این جا نیست تا با دیدن سریتا باز هم آتیش زیر خاکستر دلش شعله ور بشه و گر بگیره!
پام رو تکونی دادم و بی خیال دستی توی موهام فرو بردم که صدای در باعث شد پدر با شتاب از روی مبل بلند بشه و نگاهش با نگاه سریتا در هم گره بخوره!
سریتا بی صبرانه به سمت در رفت و پس از چند لحظه به همراه ویلیام داخل شدن و جلوی پدر ایستادن!
ویلی تعظیم کرد و پاکت عکس ها رو روی میز جلوی پدر انداخت:
-بفرمایید، اینم امانتی شما!
چشم های پدر می خندید، روی مبل نشست و فریاد زد:
-واقعا تموم شد؟!
ویلیام چشمکی به من زد:

کد:
نگاهم رو به آترون دوختم، چشم هاش رو به چشم هام دوخت و با لبخند عمیقی زیر ل*ب خوش آمدی مجدد بهم گفت!
نامحسوس اشاره کردم به هارپر و خانواده اش که یعنی حرفی در مورد هارپر زدی که بدجنسانه خندید و با ایما و اشاره گفت که بعدا برات می گم!
پدر و بهزاد خان دقایقی بعد برای بازی شطرنج آماده شدن، هارپر به همراه کامیشا به اتاقش رفته بودن و حالا چرا؟
نمی دونم!
منم توی تنهایی خودم راحت نشسته بودم که آترون خودش رو کنارم جا داد:
-چی می گی هی اشاره می کنی؟!
دستم رو جلوی دهنم گرفتم و زمزمه کردم:
-در مورد هارپر حرفی به خانواده ات زدی؟!
خندید:
-برای تو چه فرقی می کنه؟ تو که ما رو لایق رفاقتم ندونستی!
-طفره نرو!
-یه چیزایی گفتم!
-به خودش چی؟!
-میترسم!
اخم هام درهم رفت:
-چرا؟!
-میترسم یکباره دیگه باز جواب رد بشنوم دل آسا!
نگاهم رو به نگاه ناراحتش سپردم، آترون به معنای واقعی مرد بود و پر از معرفت و لایق عشقی پاک!
-نگران نباش، هارپر تو موقعیتی نیست که من هستم، اون می تونه اگر بخوادت به راحتی جواب مثبت بهت بده!
-تو مطمئنی؟!
-آره، توام مطمئن باش اگرم که شک داری یکم دیگه بذار بگذره به جفتتون زمان بده تا با خودتون کنار بیاید بعدش بیا جلو!
-ولی اون همه زندگیش آمریکاست!
-هارپر اگر بخوادت اینکه آمریکاست از کره زمینم برات دل می کنه چون من می شناسمش توی تصمیماتش مصممه، در ضمن فرهنگ غرب مثل این جا نیست هارپر توی نیویورک هم مستقل و تنها زندگی می کنه!
-امیدوارم که اینبار تیرم به سنگ نخوره!
بعد از خوردن شام لذیذی که توسط خدمه و البته کامناز خانم تدارک دیده شده بود همه مجدد توی سالن جمع شدن اما اینبار هارپر و آترون برای قدم زدن به باغ ویلا رفتن.
کامیشا کنارم نشست و رو بهم گفت:
-دل آسا جون من عکس هات رو زیاد روی مجله های مد می بینم، واقعا از این که تو، امشب مهمان ما هستی به خودم افتخار می کنم و البته هنوز توی شوکم!
-ممنونم عزیزم، برای منم سعادتی بود بودن در کنار یک جمع ایرانی!
لبخند زیبایی زد که دو طرف گونه هاش چال افتاد، واقعا آترون و کامیشا زیباییشون رو از کامناز خانم به ارث برده بودن.
اون یکی خواهرشون که حتی از آترون هم بزرگ تر بود به همراه همسرش خارج از ایران زندگی می کردن و برای همین توی مهمونی حضور نداشتن.
تا ساعت یازده و نیم شب توی ویلا و بین جمع صمیمی و گرم خانواده آترون بودیم و بعد از اون با تشکرهای فراوان مامان از کامناز خانم برای پذیرایی و مهمونی اون شب به هتل برگشتیم، اون شب هارپر حال دیگه ای داشت و انگار کم کم دلش داشت به کشور ایران و زندگی توی این خاک وابسته می شد!
×××
پدر روی مبل نشسته بود و من روی دسته ی مبل بالای سرش!
سریتا با کلافگی مشهودی طول و عرض اتاق رو می پیمود و ویلیام هنوز نرسیده بود!
هارپر به همراه آترون بیرون بودن و از بابت او خیالم راحت بود که این جا نیست تا با دیدن سریتا باز هم آتیش زیر خاکستر دلش شعله ور بشه و گر بگیره!
پام رو تکونی دادم و بی خیال دستی توی موهام فرو بردم که صدای در باعث شد پدر با شتاب از روی مبل بلند بشه و نگاهش با نگاه سریتا در هم گره بخوره!
سریتا بی صبرانه به سمت در رفت و پس از چند لحظه به همراه ویلیام داخل شدن و جلوی پدر ایستادن!
ویلی تعظیم کرد و پاکت عکس ها رو روی میز جلوی پدر انداخت:
-بفرمایید، اینم امانتی شما!
چشم های پدر می خندید، روی مبل نشست و فریاد زد:
-واقعا تموم شد؟!
ویلیام چشمکی به من زد:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
-خب خودتون نگاه کنید دیگه!
پدر عکس ها رو یکی یکی با ل*ذت نگاه می کرد، عکس هایی از صح*نه های مختلف عشق بازی آناهیتا با دوست پسر خیالی و الکیش که تماما فتوشاپ بود و سریتا تو هیچ کدوم از عکس ها مشخص نبود!
پس از اتمام عکس ها، نگاه سردم توی چشم های سریتا گره خورد، باز هم یک بازی با احساسات دیگه و باز هم برنده اش سریتا بود!
پوزخند تلخی زدم که با غم نگاهش رو ازم گرفت و روی بالکن رفت!
پدر رو به من گفت:
-بهتره آناهیتا رو کلا از دسترس اهورا دور کنیم، امشب کارش رو بساز!
لرزش خفیفی توی تنم پیچید، از جا بلند شدم که جای من ویلیام پرسید:
-دستور چیه آقا؟!
-هروئین!
تا تهش رو گرفتم!
ویلیام ابرو برام بالا انداخت و من سریع گفتم:
-بله چشم، امشب کار رو تموم می کنیم!
ویلیام تعظیمی کرد و هر دو از هتل خارج شدیم!
ویلیام متوجه شد که حال خوشی ندارم، بی حرف ماشین رو روشن کرد و من سرم رو به شیشه ی سرد تکیه دادم!
دقیقا شش روز از جشن تولد آناهیتا گذشته بود و امروز روز جداییش با اهورا رسیده بود!
به همین راحتی!
گناه اهورا این بود که عاشق شده بود و شاید به فکر ازدواج افتاده بود، اما نمی دونست که پسر کیان شهیادی بودن یعنی خداحافظی با زندگی عادی و غرق شدن توی باتلاق خلاف های پدر!
دیگه نمی تونست مثل پسرهای عادی عاشق بشه ازدواج کنه و دل بسپاره به دختری مثل آناهیتا، اگر هم روزی قرار بود ازدواج کنه تنها برای آوردن وارث بود که به قول پدر نسل شهیادی ها پابرجا بمونه اون هم تنها با کسی که پدر می گفت و انتخاب می کرد!
مثل منی که دخترش بودم!
ازدواج برای ما ممنوعه بود مثل سیبی که برای آدم و حوا ممنوع بود!
می شد این ممنوعیت رو بشکنی اما نتیجه اش خداحافظی با زندگیت بود و راهی جهنم شدن!
نگاهم به کافه تریای خلوت و دنجی افتاد که روبروش متوقف شده بودیم!
ویلیام آروم بازوهام رو گرفت و از ماشین پیاده ام کرد.
هر دو داخل کافه شدیم.
ویلیام من رو پشت میز نشوند و خودش به سمت گارسون رفت!
نگاهم رو به دست هام دوختم!
با این دست ها تا به حال چقدر کار خلاف انجام داده بودم؟!
چقدر گناه کرده بودم و چقدر غرق باتلاقی شده بودم که پدر برام درستش کرده بود؟!
وضع من از اهورا خیلی بهتر بود!
لااقل من دیگه قبول کرده بودم برای همیشه باید با احساساتم خداحافظی کنم اما اهورا نه!
ویلیام مقابلم نشست و با کلافگی گفت:
-زبان من رو بلد نبودن، با هزار بدبختی بهشون فهموندم!
لبخند کمرنگی زدم که دست هام رو توی دست های مردونه اش گرفت:
-بهش فکر نکن، من کنارتم با هم همه چیز رو درست می کنیم!
-از خودم بدم میاد ویلی، از پدر که من و اهورا رو از زندگی عادیمون فاصله داد هم بدم میاد!
-اما پدرت باعث شده تو بشی دل آسا که توی نیویورک تا اسمش میاد به به و چه چه گفتن ها شروع می شه، شاخ آمریکا شدن تاوانش هم سنگینه!
-سنگین؟ تو بگو غیرممکن... پدر من رو از ج*ن*س خودم جدا کرده، از زنانگیم فاصله گرفتم، اهورا از دلش فاصله گرفته وقتی اون عکس ها رو ببینه چه حالی می شه به نظرت؟ دیگه اصلا دنیا واسش رنگی داره؟!
-مجبوریم، اهورا قانون شکنی کرده، پدرت از اول بهش گفت که احساسات ممنوع، عاشقی و این حرف ها هم ممنوع!
-پس چرا خودش عاشق مامان شد؟!
ویلیام توی چشم هام خیره شد، انگار جوابی نداشت برای سوالی که یک عمر بود بی جواب مونده بود برای خود من هم!
پوزخندی زدم:
-یادم نبود کیان شهیادی همه چیزهای خوب رو فقط واسه خودش می خواد!
-تو که مخالف عشق و عاشقی و احساس و این چیز ها بودی پس بی خیال!
-دلم برای اهورا می سوزه، الان خیال می کنه از جانب آناهیتا خیانت دیده!
-مگه ندیده؟ واقعا تو خیال می کنی تمام این اتفاقاتی که افتاد نقشه بوده؟ دل آسا به خودت بیا!
کمی مکث کرد و ادامه داد:
-اگر آناهیتا دختر عاقلی بود و دنبال عیش و نوش و پول پرستی نبود هرگز گول سریتا رو نمی خورد و باهاش عشق بازی نمی کرد، تو خیال می کنی اگر آناهیتا مقاومت می کرد و جلوی خواسته های سریتا می ایستاد ما می تونستیم وادارش کنیم به اصطلاح خیانت کنه؟ نه هرگز...پس بدون و مطمئن باش لیاقت آناهیتا همین بود که الان داره سرش میاد!
حق با ویلی بود اما...پس اهورا و احساسش چی؟!
-این وسط فقط مهره ی سوخته اهوراس!
شیرقهوه د*اغ که جلوم قرار گرفت ویلیام دستم رو آروم ول کرد:
-بخور حالت رو خوب می کنه!
بعد از خوردن شیرقهوه ای که واقعا حالم رو بهتر کرد از کافه بیرون اومدیم، رو به ویلی گفتم:
-تو چطوری کافه های تهران رو یاد گرفتی؟!
خندید:
-خب راننده های پدرت که ایرانی ان چند تایی شون، با کمک اونا!
-فکر می کنی نیاز بوده که یاد بگیری؟!
در ماشین رو برام باز کرد:
-دیدی که امروز لازم شد!
کد:
-خب خودتون نگاه کنید دیگه!
پدر عکس ها رو یکی یکی با ل*ذت نگاه می کرد، عکس هایی از صح*نه های مختلف عشق بازی آناهیتا با دوست پسر خیالی و الکیش که تماما فتوشاپ بود و سریتا تو هیچ کدوم از عکس ها مشخص نبود!
پس از اتمام عکس ها، نگاه سردم توی چشم های سریتا گره خورد، باز هم یک بازی با احساسات دیگه و باز هم برنده اش سریتا بود!
پوزخند تلخی زدم که با غم نگاهش رو ازم گرفت و روی بالکن رفت!
پدر رو به من گفت:
-بهتره آناهیتا رو کلا از دسترس اهورا دور کنیم، امشب کارش رو بساز!
لرزش خفیفی توی تنم پیچید، از جا بلند شدم که جای من ویلیام پرسید:
-دستور چیه آقا؟!
-هروئین!
تا تهش رو گرفتم!
ویلیام ابرو برام بالا انداخت و من سریع گفتم:
-بله چشم، امشب کار رو تموم می کنیم!
ویلیام تعظیمی کرد و هر دو از هتل خارج شدیم!
ویلیام متوجه شد که حال خوشی ندارم، بی حرف ماشین رو روشن کرد و من سرم رو به شیشه ی سرد تکیه دادم!
دقیقا شش روز از جشن تولد آناهیتا گذشته بود و امروز روز جداییش با اهورا رسیده بود!
به همین راحتی!
گناه اهورا این بود که عاشق شده بود و شاید به فکر ازدواج افتاده بود، اما نمی دونست که پسر کیان شهیادی بودن یعنی خداحافظی با زندگی عادی و غرق شدن توی باتلاق خلاف های پدر!
دیگه نمی تونست مثل پسرهای عادی عاشق بشه ازدواج کنه و دل بسپاره به دختری مثل آناهیتا، اگر هم روزی قرار بود ازدواج کنه تنها برای آوردن وارث بود که به قول پدر نسل شهیادی ها پابرجا بمونه اون هم تنها با کسی که پدر می گفت و انتخاب می کرد!
مثل منی که دخترش بودم!
ازدواج برای ما ممنوعه بود مثل سیبی که برای آدم و حوا ممنوع بود!
می شد این ممنوعیت رو بشکنی اما نتیجه اش خداحافظی با زندگیت بود و راهی جهنم شدن!
نگاهم به کافه تریای خلوت و دنجی افتاد که روبروش متوقف شده بودیم!
ویلیام آروم بازوهام رو گرفت و از ماشین پیاده ام کرد.
هر دو داخل کافه شدیم.
ویلیام من رو پشت میز نشوند و خودش به سمت گارسون رفت!
نگاهم رو به دست هام دوختم!
با این دست ها تا به حال چقدر کار خلاف انجام داده بودم؟!
چقدر گناه کرده بودم و چقدر غرق باتلاقی شده بودم که پدر برام درستش کرده بود؟!
وضع من از اهورا خیلی بهتر بود!
لااقل من دیگه قبول کرده بودم برای همیشه باید با احساساتم خداحافظی کنم اما اهورا نه!
ویلیام مقابلم نشست و با کلافگی گفت:
-زبان من رو بلد نبودن، با هزار بدبختی بهشون فهموندم!
لبخند کمرنگی زدم که دست هام رو توی دست های مردونه اش گرفت:
-بهش فکر نکن، من کنارتم با هم همه چیز رو درست می کنیم!
-از خودم بدم میاد ویلی، از پدر که من و اهورا رو از زندگی عادیمون فاصله داد هم بدم میاد!
-اما پدرت باعث شده تو بشی دل آسا که توی نیویورک تا اسمش میاد به به و چه چه گفتن ها شروع می شه، شاخ آمریکا شدن تاوانش هم سنگینه!
-سنگین؟ تو بگو غیرممکن... پدر من رو از ج*ن*س خودم جدا کرده، از زنانگیم فاصله گرفتم، اهورا از دلش فاصله گرفته وقتی اون عکس ها رو ببینه چه حالی می شه به نظرت؟ دیگه اصلا دنیا واسش رنگی داره؟!
-مجبوریم، اهورا قانون شکنی کرده، پدرت از اول بهش گفت که احساسات ممنوع، عاشقی و این حرف ها هم ممنوع!
-پس چرا خودش عاشق مامان شد؟!
ویلیام توی چشم هام خیره شد، انگار جوابی نداشت برای سوالی که یک عمر بود بی جواب مونده بود برای خود من هم!
پوزخندی زدم:
-یادم نبود کیان شهیادی همه چیزهای خوب رو فقط واسه خودش می خواد!
-تو که مخالف عشق و عاشقی و احساس و این چیز ها بودی پس بی خیال!
-دلم برای اهورا می سوزه، الان خیال می کنه از جانب آناهیتا خیانت دیده!
-مگه ندیده؟ واقعا تو خیال می کنی تمام این اتفاقاتی که افتاد نقشه بوده؟ دل آسا به خودت بیا!
کمی مکث کرد و ادامه داد:
-اگر آناهیتا دختر عاقلی بود و دنبال عیش و نوش و پول پرستی نبود هرگز گول سریتا رو نمی خورد و باهاش عشق بازی نمی کرد، تو خیال می کنی اگر آناهیتا مقاومت می کرد و جلوی خواسته های سریتا می ایستاد ما می تونستیم وادارش کنیم به اصطلاح خیانت کنه؟ نه هرگز...پس بدون و مطمئن باش لیاقت آناهیتا همین بود که الان داره سرش میاد!
حق با ویلی بود اما...پس اهورا و احساسش چی؟!
-این وسط فقط مهره ی سوخته اهوراس!
شیرقهوه د*اغ که جلوم قرار گرفت ویلیام دستم رو آروم ول کرد:
-بخور حالت رو خوب می کنه!
بعد از خوردن شیرقهوه ای که واقعا حالم رو بهتر کرد از کافه بیرون اومدیم، رو به ویلی گفتم:
-تو چطوری کافه های تهران رو یاد گرفتی؟!
خندید:
-خب راننده های پدرت که ایرانی ان چند تایی شون، با کمک اونا!
-فکر می کنی نیاز بوده که یاد بگیری؟!
در ماشین رو برام باز کرد:
-دیدی که امروز لازم شد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
خندیدم، گونه اش رو ب*و*سیدم و سوار شدم:
-تو چقدر خوبی!
ویلیام غرق در آرامش، چشمکی بهم زد و در کنارم جای گرفت!
با رسیدن به هتل از ماشین پیاده شدم، ویلیام نگاهش رو به خیابون دوخت:
-شب ساعت چند میای پایین؟!
با ناراحتی گفتم:
-آخه لازمه حتما که آناهیتا رو...!
برگشت و زل زد تو چشم هام:
-همه چیز درست می شه، ما فعلا مجبوریم به انجام این کار!
سری تکون دادم و گفتم:
-هر چقدر که دیرتر بهتر، ساعت دوازده شب!
-عالیه، همین جا منتظرتم!
بوقی زد و رفت.
با رسیدن به سوییت، مامان در رو به روم باز کرد و با ل*ذت در آغوشم کشید:
-دل آسای من!
دست هام رو دور شونه هاش حلقه کردم:
-کسی نیست داخل؟!
-نه دخترم، هارپر هنوز برنگشته!
توی دلم زمزمه کردم:
-تازه داره با آترون بهش خوش می گذره چرا برگرده؟!
با مامان اومدیم داخل، روی کاناپه افتادم که مامان پرسید:
-هیچی خوردی؟!
-فقط شیرقهوه!
با تاسف سری تکون داد و به سمت تلفن هتل رفت!
-تو آخرش من رو دق می دی!
لبخند ملایمی زدم و چشم هام رو بستم.
کمی بعد مامان با نوازش هاش بهم چند لقمه از زرشک پلو با مرغی رو که سفارش داده بود، داد و خودشم همراهیم کرد، دوغ خوشمزه و سرد همراه غذا رو هم خوردیم و رو به مامان گفتم:
-خیلی ممنون مامان، الان دیگه می خوام بخوابم، شب که شد بیدارم کن باشه؟!
-بخواب عزیز مامان، چشم بیدارت می کنم!
با خیال آسوده کوسن رو زیر سرم گذاشتم و چشم هام رو بستم!
×××

هوا کاملا تاریک شده بود!
صدای اذان دل انگیزی، از جای جای حوالی هتل به گوش می رسید!
مامان فنجون نسکافه رو جلوم گذاشت:
-هنوز زوده بیدار شدی که!
چشم هام رو مالیدم:
-دیگه خسته شدم انقدر خواب بودم!
خندید.
نسکافه ام رو با ل*ذت خوردم و از جا بلند شدم:
-من می رم یه دوش بگیرم مامان!
بعد از گرفتن یه دوش نیم ساعته از حموم بیرون اومدم!
توی اتاق مشغول خشک کردن موهام بودم که صدای زنگ در باعث شد کارم رو سریع تر تموم کنم!
آرایش ملایمی به چهره ام دادم و موهام رو بالا بستم.
صدای حرف زدن مامان با شخص مقابل از بیرون میومد، کارم که تموم شد صندل های راحتی مخصوص هتل رو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
با دیدن مامان که تنها تو سالن نشسته بود پرسیدم:
-با کی حرف می زدی؟ کی بود در زد؟!
-هارپر، الانم رفته یه دوش بگیره مشخص بود خسته اس!
سری تکون دادم و روی مبل نشستم، مامان به سمت آشپزخونه رفت:
-براش قهوه درست کنم بخوره حالش سر جاش بیاد، تو می خوری؟!
-نه ممنون مامان.
هارپر نیم ساعت بعد سرحال جلوم نشسته بود!
زل زدم بهش:
-خوش گذشت بهت؟!
-عالی، حتی بیشتر از عالی!
-خوشحالم که تو لااقل این جا سرگرمی، دوست نداشتم حوصله ات سر بره!
-با وجود آترون هیچ موقع حوصله ام سر نمی ره دل آسا!
-زنگ نزدی به نیویورک؟!
-چرا اتفاقا از خونه آترون تماس گرفتم، آتان هم ازدواج کرد!
با خوشحالی خندیدم:
-مبارکه، به سلامتی!
مامان کنار هارپر نشست و فنجون قهوه رو گرفت سمتش:
-بیا عزیزم، مشخصه خسته ای این رو بخور حالت رو بهتر می کنه!
هارپر با قدردانی فنجون رو از مامان گرفت و رو به من گفت:
-دختره فقط بیست سالشه به نظر من سنش مناسب آتان نیست!
-خب هر کسی یه نظر و سلیقه ای داره دیگه!
-نمی دونم، شایدم چون خوشکل بوده آتان دست گذاشته روش!
-مگه دیدیش؟!
-ایمیل آترون رو دادم بهش اونم عکس رو برام فرستاد!
-آفرین چه سرعت عمل بالایی دارید تو و آترون!
هارپر خندید و رو به مامان گفت:
-فردا با هم بریم خرید؟ من نیاز دارم یه سری چیزها رو بخرم!
مامان با خوشرویی جواب مثبت داد که هارپر باز رو کرد سمت من:
-کی بر می گردیم دل آسا؟!
کد:
خندیدم، گونه اش رو ب*و*سیدم و سوار شدم:
-تو چقدر خوبی!
ویلیام غرق در آرامش، چشمکی بهم زد و در کنارم جای گرفت!
با رسیدن به هتل از ماشین پیاده شدم، ویلیام نگاهش رو به خیابون دوخت:
-شب ساعت چند میای پایین؟!
با ناراحتی گفتم:
-آخه لازمه حتما که آناهیتا رو...!
برگشت و زل زد تو چشم هام:
-همه چیز درست می شه، ما فعلا مجبوریم به انجام این کار!
سری تکون دادم و گفتم:
-هر چقدر که دیرتر بهتر، ساعت دوازده شب!
-عالیه، همین جا منتظرتم!
بوقی زد و رفت.
با رسیدن به سوییت، مامان در رو به روم باز کرد و با ل*ذت در آغوشم کشید:
-دل آسای من!
دست هام رو دور شونه هاش حلقه کردم:
-کسی نیست داخل؟!
-نه دخترم، هارپر هنوز برنگشته!
توی دلم زمزمه کردم:
-تازه داره با آترون بهش خوش می گذره چرا برگرده؟!
با مامان اومدیم داخل، روی کاناپه افتادم که مامان پرسید:
-هیچی خوردی؟!
-فقط شیرقهوه!
با تاسف سری تکون داد و به سمت تلفن هتل رفت!
-تو آخرش من رو دق می دی!
لبخند ملایمی زدم و چشم هام رو بستم.
کمی بعد مامان با نوازش هاش بهم چند لقمه از زرشک پلو با مرغی رو که سفارش داده بود، داد و خودشم همراهیم کرد، دوغ خوشمزه و سرد همراه غذا رو هم خوردیم و رو به مامان گفتم:
-خیلی ممنون مامان، الان دیگه می خوام بخوابم، شب که شد بیدارم کن باشه؟!
-بخواب عزیز مامان، چشم بیدارت می کنم!
با خیال آسوده کوسن رو زیر سرم گذاشتم و چشم هام رو بستم!
×××

هوا کاملا تاریک شده بود!
صدای اذان دل انگیزی، از جای جای حوالی هتل به گوش می رسید!
مامان فنجون نسکافه رو جلوم گذاشت:
-هنوز زوده بیدار شدی که!
چشم هام رو مالیدم:
-دیگه خسته شدم انقدر خواب بودم!
خندید.
نسکافه ام رو با ل*ذت خوردم و از جا بلند شدم:
-من می رم یه دوش بگیرم مامان!
بعد از گرفتن یه دوش نیم ساعته از حموم بیرون اومدم!
توی اتاق مشغول خشک کردن موهام بودم که صدای زنگ در باعث شد کارم رو سریع تر تموم کنم!
آرایش ملایمی به چهره ام دادم و موهام رو بالا بستم.
صدای حرف زدن مامان با شخص مقابل از بیرون میومد، کارم که تموم شد صندل های راحتی مخصوص هتل رو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
با دیدن مامان که تنها تو سالن نشسته بود پرسیدم:
-با کی حرف می زدی؟ کی بود در زد؟!
-هارپر، الانم رفته یه دوش بگیره مشخص بود خسته اس!
سری تکون دادم و روی مبل نشستم، مامان به سمت آشپزخونه رفت:
-براش قهوه درست کنم بخوره حالش سر جاش بیاد، تو می خوری؟!
-نه ممنون مامان.
هارپر نیم ساعت بعد سرحال جلوم نشسته بود!
زل زدم بهش:
-خوش گذشت بهت؟!
-عالی، حتی بیشتر از عالی!
-خوشحالم که تو لااقل این جا سرگرمی، دوست نداشتم حوصله ات سر بره!
-با وجود آترون هیچ موقع حوصله ام سر نمی ره دل آسا!
-زنگ نزدی به نیویورک؟!
-چرا اتفاقا از خونه آترون تماس گرفتم، آتان هم ازدواج کرد!
با خوشحالی خندیدم:
-مبارکه، به سلامتی!
مامان کنار هارپر نشست و فنجون قهوه رو گرفت سمتش:
-بیا عزیزم، مشخصه خسته ای این رو بخور حالت رو بهتر می کنه!
هارپر با قدردانی فنجون رو از مامان گرفت و رو به من گفت:
-دختره فقط بیست سالشه به نظر من سنش مناسب آتان نیست!
-خب هر کسی یه نظر و سلیقه ای داره دیگه!
-نمی دونم، شایدم چون خوشکل بوده آتان دست گذاشته روش!
-مگه دیدیش؟!
-ایمیل آترون رو دادم بهش اونم عکس رو برام فرستاد!
-آفرین چه سرعت عمل بالایی دارید تو و آترون!
هارپر خندید و رو به مامان گفت:
-فردا با هم بریم خرید؟ من نیاز دارم یه سری چیزها رو بخرم!
مامان با خوشرویی جواب مثبت داد که هارپر باز رو کرد سمت من:
-کی بر می گردیم دل آسا؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا