- تاریخ ثبتنام
- 2019-12-30
- نوشتهها
- 1,602
- لایکها
- 6,124
- امتیازها
- 113
- سن
- 24
- محل سکونت
- ↕کره خاکی↕
- کیف پول من
- 4,973
- Points
- 122
پس از صرف قهوه به اتاق رفتم، جین سفیدم رو به همراه بافت خاکستری و شالی به همون رنگ تن کردم و موهام رو از پشت بیرون ریختم و از جلو هم تا نزدیک گوشم بردم و نگین بهش زدم!
تافت خوشبوی مارک دارم رو هم به جلوی موهام اضافه کردم که هارپر داخل شد:
-اوم، چه بوی خوبی!
-لوس نشو!
کفش های پاشنه بلند مشکیم رو هم پوشیدم که هارپر گفت:
-چی شده امروز چکمه پات نکردی؟!
پوزخندی زدم:
-خواستم یه روزم دخترونه تیپ بزنم نه مردونه!
هارپر خندید:
-مگه چکمه واسه مرداس؟!
-نمی دونم هارپر لطفا گیر نده!
دیگه حرفی نزد، پایین اومدیم که راننده منتظرمون بود.
اول مامان رو به امامزاده مورد نظرش رسوندیم که البته راهش خیلی دور بود از شهر و حسابی من رو کلافه کرد بعد از اون آدرسی که آترون فرستاده بود رو برای راننده خوندم و او گفت که سریع ما رو می رسونه چون مسیر کافه خلوته و از ترافیک خبری نیست که من چند بار برای آترون دعای خیر کردم که رفته یه جای دنج و خلوت که مجبور نباشیم ساعت ها پشت این ترافیک خسته کننده معطل بشیم!
با رسیدن به مکان مورد نظر هارپر با اشتیاق همه جا رو از نظر می گذروند!
خوبی غرب این بود که فرهنگش آزاد بود یعنی خانواده و اقوام هارپر حتی یک دفعه هم زنگ نمی زدن که ببینن هارپر کجاست یا چرا برنمی گرده خونه اش، ولی توی ایران خانواده ها همیشه نگران هستن که دخترشون یا پسرشون کجاست چی کار می کنه و آزادی کامل وجود نداره که البته این ها گفته های مامانه و من چیزی از فرهنگ این کشور نمی دونم!
هارپر زودتر از من پرید پایین که رو به راننده گفتم:
-حواست باشه پدر از این ملاقات بویی نبره وگرنه می دمت دست ویلیام تا حالت رو جا بیاره!
راننده با ترس گفت:
-چشم خانوم من غلط بکنم خبر کشی کنم!
پوفی کشیدم و پیاده شدم.
هارپر کلافه دست هاش رو تکون داد:
-خب بیا دیگه!
با هم وارد کافه شدیم.
زیادی هم خلوت نبود و بیش تر تشکیل شده بود از جوونا که یا دخترا بودن یا پسرا یا قاطی!
اول من و بعد هارپر به سمت میزی رفتیم و نشستیم.
هارپر شالش رو که تقریبا از سرش افتاده بود بی میل روی سرش جلو کشید:
-انگار هنوز سوپرایزت نیومده!
بی توجه به حرفش اشاره کردم به شالش:
-خیلی نگه داشتنش واست سخته نه؟!
اخم هاش درهم رفت:
-عادت ندارم!
پوزخندی زدم:
-پس چطوری می خواستی عروس ایران بشی؟!
-خودمم نمی دونم!
با صدای آویزهایی که به بالای در کافه وصل بود نگاهم رو به در ورودی سپردم!
آترون با تیپی نفس گیر و دخترکش جلوی در ایستاده بود.
با نگاهش بین میزها دنبالم می گشت که پس از ثانیه ای پیدام کرد و با لبخند به سمتم اومد، رو به هارپر گفتم:
-سوپرایزمم رسید!
توی دلم دعا می کردم که هارپر و آترون از هم خوششون بیاد، دلم می خواست تجربه تلخ و عذابی که به بهترین دوستم تحمیل شده بود رو جبران کنم و التیام ببخشم روح آزرده اش رو!
هارپر از جا بلند شد، آترون به میزمون رسید و نگاهش به هارپر افتاد!
هر دو در کمال آرامش با هم احوالپرسی کردن که البته آترون مجبور شد به انگلیسی صحبت کنه چون هارپر چیزی از حرف هاش نمی فهمید و بعد از این که با هم دست دادن آترون رو به من که نشسته بودم کرد و خندید:
-پرنسس بخدا راضی نیستم از جات پاشی!
خنده ام گرفته بود ولی خودم رو کنترل کردم و با لحن شوخی گفتم:
-خب می بینی که منم پا نشدم!
خندید و اشاره به هارپر کرد تا با هم بشینن!
مجبور بودیم واسه این که هارپر بفهمه فارسی صحبت نکنیم.
آترون رو بهم گفت:
-این جوری که سخته، باید بهش زبان فارسی رو یاد بدیم!
شونه هام رو بالا انداختم:
-کم و بیش بلده اونم از صدقه سری دوستیش با منه!
-کم و بیش یعنی چقدر؟ اگر بلده پس چرا ما باید الان خارجی صحبت کنیم؟!
ل*ب هام رو جمع کردم که هارپر دستش رو به شونه آترون زد و بی خیال گفت:
-دروغ می گه کلا بلد نیستم آتی!
آترون با حیرت به رفتارهای خودمونی و بی قید و شرط هارپر زل زده بود که زدم زیر خنده!
هر دو با تعجب بهم نگاه کردن و هارپر ل*بش رو کج کرد:
-غش نری یهو!
آترون بزاق دهنش رو قورت داد و به فارسی رو به من گفت:
-یکم دیگه از این خودمونی تر بشه گشت ارشاد میاد جمعمون می کنه!
صدای قهقهه ام توی سالن کافه پیچید، آترون و هارپر که غریبه نبودن، بودن؟!
هارپر با حرص غرید:
-رو آب بخندی، چی بهت گفت؟!
تافت خوشبوی مارک دارم رو هم به جلوی موهام اضافه کردم که هارپر داخل شد:
-اوم، چه بوی خوبی!
-لوس نشو!
کفش های پاشنه بلند مشکیم رو هم پوشیدم که هارپر گفت:
-چی شده امروز چکمه پات نکردی؟!
پوزخندی زدم:
-خواستم یه روزم دخترونه تیپ بزنم نه مردونه!
هارپر خندید:
-مگه چکمه واسه مرداس؟!
-نمی دونم هارپر لطفا گیر نده!
دیگه حرفی نزد، پایین اومدیم که راننده منتظرمون بود.
اول مامان رو به امامزاده مورد نظرش رسوندیم که البته راهش خیلی دور بود از شهر و حسابی من رو کلافه کرد بعد از اون آدرسی که آترون فرستاده بود رو برای راننده خوندم و او گفت که سریع ما رو می رسونه چون مسیر کافه خلوته و از ترافیک خبری نیست که من چند بار برای آترون دعای خیر کردم که رفته یه جای دنج و خلوت که مجبور نباشیم ساعت ها پشت این ترافیک خسته کننده معطل بشیم!
با رسیدن به مکان مورد نظر هارپر با اشتیاق همه جا رو از نظر می گذروند!
خوبی غرب این بود که فرهنگش آزاد بود یعنی خانواده و اقوام هارپر حتی یک دفعه هم زنگ نمی زدن که ببینن هارپر کجاست یا چرا برنمی گرده خونه اش، ولی توی ایران خانواده ها همیشه نگران هستن که دخترشون یا پسرشون کجاست چی کار می کنه و آزادی کامل وجود نداره که البته این ها گفته های مامانه و من چیزی از فرهنگ این کشور نمی دونم!
هارپر زودتر از من پرید پایین که رو به راننده گفتم:
-حواست باشه پدر از این ملاقات بویی نبره وگرنه می دمت دست ویلیام تا حالت رو جا بیاره!
راننده با ترس گفت:
-چشم خانوم من غلط بکنم خبر کشی کنم!
پوفی کشیدم و پیاده شدم.
هارپر کلافه دست هاش رو تکون داد:
-خب بیا دیگه!
با هم وارد کافه شدیم.
زیادی هم خلوت نبود و بیش تر تشکیل شده بود از جوونا که یا دخترا بودن یا پسرا یا قاطی!
اول من و بعد هارپر به سمت میزی رفتیم و نشستیم.
هارپر شالش رو که تقریبا از سرش افتاده بود بی میل روی سرش جلو کشید:
-انگار هنوز سوپرایزت نیومده!
بی توجه به حرفش اشاره کردم به شالش:
-خیلی نگه داشتنش واست سخته نه؟!
اخم هاش درهم رفت:
-عادت ندارم!
پوزخندی زدم:
-پس چطوری می خواستی عروس ایران بشی؟!
-خودمم نمی دونم!
با صدای آویزهایی که به بالای در کافه وصل بود نگاهم رو به در ورودی سپردم!
آترون با تیپی نفس گیر و دخترکش جلوی در ایستاده بود.
با نگاهش بین میزها دنبالم می گشت که پس از ثانیه ای پیدام کرد و با لبخند به سمتم اومد، رو به هارپر گفتم:
-سوپرایزمم رسید!
توی دلم دعا می کردم که هارپر و آترون از هم خوششون بیاد، دلم می خواست تجربه تلخ و عذابی که به بهترین دوستم تحمیل شده بود رو جبران کنم و التیام ببخشم روح آزرده اش رو!
هارپر از جا بلند شد، آترون به میزمون رسید و نگاهش به هارپر افتاد!
هر دو در کمال آرامش با هم احوالپرسی کردن که البته آترون مجبور شد به انگلیسی صحبت کنه چون هارپر چیزی از حرف هاش نمی فهمید و بعد از این که با هم دست دادن آترون رو به من که نشسته بودم کرد و خندید:
-پرنسس بخدا راضی نیستم از جات پاشی!
خنده ام گرفته بود ولی خودم رو کنترل کردم و با لحن شوخی گفتم:
-خب می بینی که منم پا نشدم!
خندید و اشاره به هارپر کرد تا با هم بشینن!
مجبور بودیم واسه این که هارپر بفهمه فارسی صحبت نکنیم.
آترون رو بهم گفت:
-این جوری که سخته، باید بهش زبان فارسی رو یاد بدیم!
شونه هام رو بالا انداختم:
-کم و بیش بلده اونم از صدقه سری دوستیش با منه!
-کم و بیش یعنی چقدر؟ اگر بلده پس چرا ما باید الان خارجی صحبت کنیم؟!
ل*ب هام رو جمع کردم که هارپر دستش رو به شونه آترون زد و بی خیال گفت:
-دروغ می گه کلا بلد نیستم آتی!
آترون با حیرت به رفتارهای خودمونی و بی قید و شرط هارپر زل زده بود که زدم زیر خنده!
هر دو با تعجب بهم نگاه کردن و هارپر ل*بش رو کج کرد:
-غش نری یهو!
آترون بزاق دهنش رو قورت داد و به فارسی رو به من گفت:
-یکم دیگه از این خودمونی تر بشه گشت ارشاد میاد جمعمون می کنه!
صدای قهقهه ام توی سالن کافه پیچید، آترون و هارپر که غریبه نبودن، بودن؟!
هارپر با حرص غرید:
-رو آب بخندی، چی بهت گفت؟!
کد:
پس از صرف قهوه به اتاق رفتم، جین سفیدم رو به همراه بافت خاکستری و شالی به همون رنگ تن کردم و موهام رو از پشت بیرون ریختم و از جلو هم تا نزدیک گوشم بردم و نگین بهش زدم!
تافت خوشبوی مارک دارم رو هم به جلوی موهام اضافه کردم که هارپر داخل شد:
-اوم، چه بوی خوبی!
-لوس نشو!
کفش های پاشنه بلند مشکیم رو هم پوشیدم که هارپر گفت:
-چی شده امروز چکمه پات نکردی؟!
پوزخندی زدم:
-خواستم یه روزم دخترونه تیپ بزنم نه مردونه!
هارپر خندید:
-مگه چکمه واسه مرداس؟!
-نمی دونم هارپر لطفا گیر نده!
دیگه حرفی نزد، پایین اومدیم که راننده منتظرمون بود.
اول مامان رو به امامزاده مورد نظرش رسوندیم که البته راهش خیلی دور بود از شهر و حسابی من رو کلافه کرد بعد از اون آدرسی که آترون فرستاده بود رو برای راننده خوندم و او گفت که سریع ما رو می رسونه چون مسیر کافه خلوته و از ترافیک خبری نیست که من چند بار برای آترون دعای خیر کردم که رفته یه جای دنج و خلوت که مجبور نباشیم ساعت ها پشت این ترافیک خسته کننده معطل بشیم!
با رسیدن به مکان مورد نظر هارپر با اشتیاق همه جا رو از نظر می گذروند!
خوبی غرب این بود که فرهنگش آزاد بود یعنی خانواده و اقوام هارپر حتی یک دفعه هم زنگ نمی زدن که ببینن هارپر کجاست یا چرا برنمی گرده خونه اش، ولی توی ایران خانواده ها همیشه نگران هستن که دخترشون یا پسرشون کجاست چی کار می کنه و آزادی کامل وجود نداره که البته این ها گفته های مامانه و من چیزی از فرهنگ این کشور نمی دونم!
هارپر زودتر از من پرید پایین که رو به راننده گفتم:
-حواست باشه پدر از این ملاقات بویی نبره وگرنه می دمت دست ویلیام تا حالت رو جا بیاره!
راننده با ترس گفت:
-چشم خانوم من غلط بکنم خبر کشی کنم!
پوفی کشیدم و پیاده شدم.
هارپر کلافه دست هاش رو تکون داد:
-خب بیا دیگه!
با هم وارد کافه شدیم.
زیادی هم خلوت نبود و بیش تر تشکیل شده بود از جوونا که یا دخترا بودن یا پسرا یا قاطی!
اول من و بعد هارپر به سمت میزی رفتیم و نشستیم.
هارپر شالش رو که تقریبا از سرش افتاده بود بی میل روی سرش جلو کشید:
-انگار هنوز سوپرایزت نیومده!
بی توجه به حرفش اشاره کردم به شالش:
-خیلی نگه داشتنش واست سخته نه؟!
اخم هاش درهم رفت:
-عادت ندارم!
پوزخندی زدم:
-پس چطوری می خواستی عروس ایران بشی؟!
-خودمم نمی دونم!
با صدای آویزهایی که به بالای در کافه وصل بود نگاهم رو به در ورودی سپردم!
آترون با تیپی نفس گیر و دخترکش جلوی در ایستاده بود.
با نگاهش بین میزها دنبالم می گشت که پس از ثانیه ای پیدام کرد و با لبخند به سمتم اومد، رو به هارپر گفتم:
-سوپرایزمم رسید!
توی دلم دعا می کردم که هارپر و آترون از هم خوششون بیاد، دلم می خواست تجربه تلخ و عذابی که به بهترین دوستم تحمیل شده بود رو جبران کنم و التیام ببخشم روح آزرده اش رو!
هارپر از جا بلند شد، آترون به میزمون رسید و نگاهش به هارپر افتاد!
هر دو در کمال آرامش با هم احوالپرسی کردن که البته آترون مجبور شد به انگلیسی صحبت کنه چون هارپر چیزی از حرف هاش نمی فهمید و بعد از این که با هم دست دادن آترون رو به من که نشسته بودم کرد و خندید:
-پرنسس بخدا راضی نیستم از جات پاشی!
خنده ام گرفته بود ولی خودم رو کنترل کردم و با لحن شوخی گفتم:
-خب می بینی که منم پا نشدم!
خندید و اشاره به هارپر کرد تا با هم بشینن!
مجبور بودیم واسه این که هارپر بفهمه فارسی صحبت نکنیم.
آترون رو بهم گفت:
-این جوری که سخته، باید بهش زبان فارسی رو یاد بدیم!
شونه هام رو بالا انداختم:
-کم و بیش بلده اونم از صدقه سری دوستیش با منه!
-کم و بیش یعنی چقدر؟ اگر بلده پس چرا ما باید الان خارجی صحبت کنیم؟!
ل*ب هام رو جمع کردم که هارپر دستش رو به شونه آترون زد و بی خیال گفت:
-دروغ می گه کلا بلد نیستم آتی!
آترون با حیرت به رفتارهای خودمونی و بی قید و شرط هارپر زل زده بود که زدم زیر خنده!
هر دو با تعجب بهم نگاه کردن و هارپر ل*بش رو کج کرد:
-غش نری یهو!
آترون بزاق دهنش رو قورت داد و به فارسی رو به من گفت:
-یکم دیگه از این خودمونی تر بشه گشت ارشاد میاد جمعمون می کنه!
صدای قهقهه ام توی سالن کافه پیچید، آترون و هارپر که غریبه نبودن، بودن؟!
هارپر با حرص غرید:
-رو آب بخندی، چی بهت گفت؟!
آخرین ویرایش توسط مدیر: