- تاریخ ثبتنام
- 2019-12-30
- نوشتهها
- 1,602
- لایکها
- 6,124
- امتیازها
- 113
- سن
- 24
- محل سکونت
- ↕کره خاکی↕
- کیف پول من
- 4,973
- Points
- 122
-کیان نگفته بودی وحشیه!
پوزخندی زدم و رو به پدر گفتم:
-مستی، نمیفهمی داری چی کار می کنی اما من هوشیارم و نمی ذارم آینده ام رو این مرد بوالهوس به فنا بده بهتره از این معامله بگذری جناب کیان شهیادی!
سریع خودم رو به سمت اتاق مامان کشیدم و با ورودم، در رو از پشت قفل کردم!
صدای بلند نفس هام که از روی خشم و نفرتم به پدر بود فضای نیمه تاریک اتاق رو در برگرفته بود!
نگاهم رو دور اتاق چرخوندم ولی مامان نبود!
با دلهره جلوتر رفتم و زمزمه کردم:
-مامان کجایی؟!
صدای ناله ی ضعیفی از گوشه اتاق و پشت تخت به گوشم رسید.
با دیدن مامان که خودش رو مچاله کرده بود گوشه اتاق، سریع خودم رو بهش رسوندم و بغلش کردم:
-چرا این جا نشستی مامان؟!
نگاه بی فروغش رو به چشم هام خیره کرد:
-پس کی می ریم دل آسا؟ نمی خوام دیگه این جا بمونم!
-تا چند دقیقه دیگه می ریم فقط باید صبر کنی چراغ های سالن خاموش بشه و غرق بشن تو عیش و نوش، اونوقته که دیگه اگر بمبم بترکه چیزی متوجه نمی شن!
-هنوزم نمی خوای بهم بگی چی شده؟!
-در این حد بدون که بالاخره آرزوهات به حقیقت پیوست، بالاخره از شر این زندگی سیاه خلاص شدی دیگه می تونی با خیال راحت زندگیت رو بکنی مامان، این رو من بهت قول می دم!
-تو رو خدا بهم بگو چی تو سرته، مبادا کاری بر خلاف پدرت انجام بدی اون آدم خیلی خطرناکیه می کشتت!
-یادت نره منم دختر همون پدرم، کسی که کنارش رشد کرده و با تموم جیک و پوک زندگیش آشناس تو نگران هیچی نباش پاشو و حاضرشو!
با صدای در از جا پریدیم!
رو به مامان گفتم:
-بدو عجله کن!
مامان به سمت کمد رفت و مشغول حاضر شدن بود که موبایلم زنگ خورد:
-الو ویلی؟!
-تا پنج دقیقه دیگه طبق نقشه عمل کنید فهمیدی؟!
-فهمیدم تو چی؟!
-منم بعدا میام، فقط زود برید!
گوشی رو توی جیبم انداختم و رو به مامان گفتم:
-تا یک دقیقه دیگه باید فرار کنیم!
مامان کنارم ایستاد، محکم بود ولی مرگ اهورا کمرش رو خم کرد!
آهی از اعماق وجودم کشیدم و به محض خاموشی سالن دست مامان رو گرفتم و کشیدم!
به سرعت نور از لابه لای جمعیت م*ست و بعضا بیهوش گذشتیم و وارد باغ شدیم!
سریع به سمت در پشتی ویلا رفتیم، راننده با دیدنمون در رو باز کرد و با سوار شدنمون پاش رو روی گ*از فشرد!
ماشین با سرعت بالایی از عمارت فاصله می گرفت که صدای شلیک و انفجار باعث شد رنگ از روی مامان بپره!
رو بهم گفت:
-این صدا از عمارت ما بود؟!
سرم رو به علامت مثبت براش تکون دادم و موبایل رو از جیبم بیرون آوردم، برای ویلی پیام نوشتم:
-ما رفتیم!
راننده بدون هیچ سوالی طبق چیزهایی که ویلی بهش گفته بود به راهش ادامه می داد اما مامان دلواپس بود و مشخص بود نمی تونه به من اعتماد کنه یا شاید هم می ترسه!
دستش رو گرفتم که از سردیش جا خوردم، نگاهش رو به چشم هام دوخت که گفتم:
-از چی نگرانی مامان؟!
-چی کار کردی تو دل آسا؟ چرا درست برام حرف نمی زنی؟ چرا نمی گی با ویلیام چه نقشه ای داشتید؟!
-به موقعش همه چیز رو واست تعریف می کنم مامان، تو رو خدا به من اعتماد کن!
-من بهت اعتماد دارم دل آسا حرف من اینه که کیان دست از سرتون بر نمی داره!
-اون دیگه آخر خطه مامان، می دونم چطوری تقاص این همه سال زجری که بهت داد و حسرت هایی که روی دلم گذاشت رو ازش بگیرم، بیچاره اش می کنم مامان مطمئن باش منم ساکت نبودم این همه سال!
مامان سرش رو بین دست هاش گرفت و سکوت کرد.
صدای موبایلم که بلند شد سریع تماس رو وصل کردم:
-ویلی چی شد؟!
-گوشی رو بده به راننده!
گوشی رو به سمت مرد گرفتم که مشغول صحبت شد و بعد از اون سرعت ماشین رو تندتر کرد.
گوشی رو بهم برگردوند:
-آقا با شما کار دارن!
گوشی رو که گرفتم دست هام می لرزید، ولی باز هم باید مقاومت می کردم:
-بگو؟
-همه چیز به خوبی پیش رفت، انقدر م*ست بودن که زیاد از خودشون نتونستن مقاومت نشون ب*دن فقط...!
-فقط چی ویلیام؟!
-سریتا رو نتونستیم بگیریم یعنی کلا فکر کنم توی عمارت نبود!
-آخه یعنی چی که نبود؟ چه فایده وقتی کار رو نیمه تموم گذاشتید؟ اون خودش به تنهایی یک بانده میفهمی؟!
پوزخندی زدم و رو به پدر گفتم:
-مستی، نمیفهمی داری چی کار می کنی اما من هوشیارم و نمی ذارم آینده ام رو این مرد بوالهوس به فنا بده بهتره از این معامله بگذری جناب کیان شهیادی!
سریع خودم رو به سمت اتاق مامان کشیدم و با ورودم، در رو از پشت قفل کردم!
صدای بلند نفس هام که از روی خشم و نفرتم به پدر بود فضای نیمه تاریک اتاق رو در برگرفته بود!
نگاهم رو دور اتاق چرخوندم ولی مامان نبود!
با دلهره جلوتر رفتم و زمزمه کردم:
-مامان کجایی؟!
صدای ناله ی ضعیفی از گوشه اتاق و پشت تخت به گوشم رسید.
با دیدن مامان که خودش رو مچاله کرده بود گوشه اتاق، سریع خودم رو بهش رسوندم و بغلش کردم:
-چرا این جا نشستی مامان؟!
نگاه بی فروغش رو به چشم هام خیره کرد:
-پس کی می ریم دل آسا؟ نمی خوام دیگه این جا بمونم!
-تا چند دقیقه دیگه می ریم فقط باید صبر کنی چراغ های سالن خاموش بشه و غرق بشن تو عیش و نوش، اونوقته که دیگه اگر بمبم بترکه چیزی متوجه نمی شن!
-هنوزم نمی خوای بهم بگی چی شده؟!
-در این حد بدون که بالاخره آرزوهات به حقیقت پیوست، بالاخره از شر این زندگی سیاه خلاص شدی دیگه می تونی با خیال راحت زندگیت رو بکنی مامان، این رو من بهت قول می دم!
-تو رو خدا بهم بگو چی تو سرته، مبادا کاری بر خلاف پدرت انجام بدی اون آدم خیلی خطرناکیه می کشتت!
-یادت نره منم دختر همون پدرم، کسی که کنارش رشد کرده و با تموم جیک و پوک زندگیش آشناس تو نگران هیچی نباش پاشو و حاضرشو!
با صدای در از جا پریدیم!
رو به مامان گفتم:
-بدو عجله کن!
مامان به سمت کمد رفت و مشغول حاضر شدن بود که موبایلم زنگ خورد:
-الو ویلی؟!
-تا پنج دقیقه دیگه طبق نقشه عمل کنید فهمیدی؟!
-فهمیدم تو چی؟!
-منم بعدا میام، فقط زود برید!
گوشی رو توی جیبم انداختم و رو به مامان گفتم:
-تا یک دقیقه دیگه باید فرار کنیم!
مامان کنارم ایستاد، محکم بود ولی مرگ اهورا کمرش رو خم کرد!
آهی از اعماق وجودم کشیدم و به محض خاموشی سالن دست مامان رو گرفتم و کشیدم!
به سرعت نور از لابه لای جمعیت م*ست و بعضا بیهوش گذشتیم و وارد باغ شدیم!
سریع به سمت در پشتی ویلا رفتیم، راننده با دیدنمون در رو باز کرد و با سوار شدنمون پاش رو روی گ*از فشرد!
ماشین با سرعت بالایی از عمارت فاصله می گرفت که صدای شلیک و انفجار باعث شد رنگ از روی مامان بپره!
رو بهم گفت:
-این صدا از عمارت ما بود؟!
سرم رو به علامت مثبت براش تکون دادم و موبایل رو از جیبم بیرون آوردم، برای ویلی پیام نوشتم:
-ما رفتیم!
راننده بدون هیچ سوالی طبق چیزهایی که ویلی بهش گفته بود به راهش ادامه می داد اما مامان دلواپس بود و مشخص بود نمی تونه به من اعتماد کنه یا شاید هم می ترسه!
دستش رو گرفتم که از سردیش جا خوردم، نگاهش رو به چشم هام دوخت که گفتم:
-از چی نگرانی مامان؟!
-چی کار کردی تو دل آسا؟ چرا درست برام حرف نمی زنی؟ چرا نمی گی با ویلیام چه نقشه ای داشتید؟!
-به موقعش همه چیز رو واست تعریف می کنم مامان، تو رو خدا به من اعتماد کن!
-من بهت اعتماد دارم دل آسا حرف من اینه که کیان دست از سرتون بر نمی داره!
-اون دیگه آخر خطه مامان، می دونم چطوری تقاص این همه سال زجری که بهت داد و حسرت هایی که روی دلم گذاشت رو ازش بگیرم، بیچاره اش می کنم مامان مطمئن باش منم ساکت نبودم این همه سال!
مامان سرش رو بین دست هاش گرفت و سکوت کرد.
صدای موبایلم که بلند شد سریع تماس رو وصل کردم:
-ویلی چی شد؟!
-گوشی رو بده به راننده!
گوشی رو به سمت مرد گرفتم که مشغول صحبت شد و بعد از اون سرعت ماشین رو تندتر کرد.
گوشی رو بهم برگردوند:
-آقا با شما کار دارن!
گوشی رو که گرفتم دست هام می لرزید، ولی باز هم باید مقاومت می کردم:
-بگو؟
-همه چیز به خوبی پیش رفت، انقدر م*ست بودن که زیاد از خودشون نتونستن مقاومت نشون ب*دن فقط...!
-فقط چی ویلیام؟!
-سریتا رو نتونستیم بگیریم یعنی کلا فکر کنم توی عمارت نبود!
-آخه یعنی چی که نبود؟ چه فایده وقتی کار رو نیمه تموم گذاشتید؟ اون خودش به تنهایی یک بانده میفهمی؟!
کد:
-کیان نگفته بودی وحشیه!
پوزخندی زدم و رو به پدر گفتم:
-مستی، نمیفهمی داری چی کار می کنی اما من هوشیارم و نمی ذارم آینده ام رو این مرد بوالهوس به فنا بده بهتره از این معامله بگذری جناب کیان شهیادی!
سریع خودم رو به سمت اتاق مامان کشیدم و با ورودم، در رو از پشت قفل کردم!
صدای بلند نفس هام که از روی خشم و نفرتم به پدر بود فضای نیمه تاریک اتاق رو در برگرفته بود!
نگاهم رو دور اتاق چرخوندم ولی مامان نبود!
با دلهره جلوتر رفتم و زمزمه کردم:
-مامان کجایی؟!
صدای ناله ی ضعیفی از گوشه اتاق و پشت تخت به گوشم رسید.
با دیدن مامان که خودش رو مچاله کرده بود گوشه اتاق، سریع خودم رو بهش رسوندم و بغلش کردم:
-چرا این جا نشستی مامان؟!
نگاه بی فروغش رو به چشم هام خیره کرد:
-پس کی می ریم دل آسا؟ نمی خوام دیگه این جا بمونم!
-تا چند دقیقه دیگه می ریم فقط باید صبر کنی چراغ های سالن خاموش بشه و غرق بشن تو عیش و نوش، اونوقته که دیگه اگر بمبم بترکه چیزی متوجه نمی شن!
-هنوزم نمی خوای بهم بگی چی شده؟!
-در این حد بدون که بالاخره آرزوهات به حقیقت پیوست، بالاخره از شر این زندگی سیاه خلاص شدی دیگه می تونی با خیال راحت زندگیت رو بکنی مامان، این رو من بهت قول می دم!
-تو رو خدا بهم بگو چی تو سرته، مبادا کاری بر خلاف پدرت انجام بدی اون آدم خیلی خطرناکیه می کشتت!
-یادت نره منم دختر همون پدرم، کسی که کنارش رشد کرده و با تموم جیک و پوک زندگیش آشناس تو نگران هیچی نباش پاشو و حاضرشو!
با صدای در از جا پریدیم!
رو به مامان گفتم:
-بدو عجله کن!
مامان به سمت کمد رفت و مشغول حاضر شدن بود که موبایلم زنگ خورد:
-الو ویلی؟!
-تا پنج دقیقه دیگه طبق نقشه عمل کنید فهمیدی؟!
-فهمیدم تو چی؟!
-منم بعدا میام، فقط زود برید!
گوشی رو توی جیبم انداختم و رو به مامان گفتم:
-تا یک دقیقه دیگه باید فرار کنیم!
مامان کنارم ایستاد، محکم بود ولی مرگ اهورا کمرش رو خم کرد!
آهی از اعماق وجودم کشیدم و به محض خاموشی سالن دست مامان رو گرفتم و کشیدم!
به سرعت نور از لابه لای جمعیت م*ست و بعضا بیهوش گذشتیم و وارد باغ شدیم!
سریع به سمت در پشتی ویلا رفتیم، راننده با دیدنمون در رو باز کرد و با سوار شدنمون پاش رو روی گ*از فشرد!
ماشین با سرعت بالایی از عمارت فاصله می گرفت که صدای شلیک و انفجار باعث شد رنگ از روی مامان بپره!
رو بهم گفت:
-این صدا از عمارت ما بود؟!
سرم رو به علامت مثبت براش تکون دادم و موبایل رو از جیبم بیرون آوردم، برای ویلی پیام نوشتم:
-ما رفتیم!
راننده بدون هیچ سوالی طبق چیزهایی که ویلی بهش گفته بود به راهش ادامه می داد اما مامان دلواپس بود و مشخص بود نمی تونه به من اعتماد کنه یا شاید هم می ترسه!
دستش رو گرفتم که از سردیش جا خوردم، نگاهش رو به چشم هام دوخت که گفتم:
-از چی نگرانی مامان؟!
-چی کار کردی تو دل آسا؟ چرا درست برام حرف نمی زنی؟ چرا نمی گی با ویلیام چه نقشه ای داشتید؟!
-به موقعش همه چیز رو واست تعریف می کنم مامان، تو رو خدا به من اعتماد کن!
-من بهت اعتماد دارم دل آسا حرف من اینه که کیان دست از سرتون بر نمی داره!
-اون دیگه آخر خطه مامان، می دونم چطوری تقاص این همه سال زجری که بهت داد و حسرت هایی که روی دلم گذاشت رو ازش بگیرم، بیچاره اش می کنم مامان مطمئن باش منم ساکت نبودم این همه سال!
مامان سرش رو بین دست هاش گرفت و سکوت کرد.
صدای موبایلم که بلند شد سریع تماس رو وصل کردم:
-ویلی چی شد؟!
-گوشی رو بده به راننده!
گوشی رو به سمت مرد گرفتم که مشغول صحبت شد و بعد از اون سرعت ماشین رو تندتر کرد.
گوشی رو بهم برگردوند:
-آقا با شما کار دارن!
گوشی رو که گرفتم دست هام می لرزید، ولی باز هم باید مقاومت می کردم:
-بگو؟
-همه چیز به خوبی پیش رفت، انقدر م*ست بودن که زیاد از خودشون نتونستن مقاومت نشون ب*دن فقط...!
-فقط چی ویلیام؟!
-سریتا رو نتونستیم بگیریم یعنی کلا فکر کنم توی عمارت نبود!
-آخه یعنی چی که نبود؟ چه فایده وقتی کار رو نیمه تموم گذاشتید؟ اون خودش به تنهایی یک بانده میفهمی؟!
آخرین ویرایش توسط مدیر: