کامل شده رمان خنجری ازجنس دل آسا|مهدیه مومنی کاربرانجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .Mahdieh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 182
  • بازدیدها 10K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:


  • مجموع رای دهندگان
    10
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
-کیان نگفته بودی وحشیه!
پوزخندی زدم و رو به پدر گفتم:
-مستی، نمیفهمی داری چی کار می کنی اما من هوشیارم و نمی ذارم آینده ام رو این مرد بوالهوس به فنا بده بهتره از این معامله بگذری جناب کیان شهیادی!
سریع خودم رو به سمت اتاق مامان کشیدم و با ورودم، در رو از پشت قفل کردم!
صدای بلند نفس هام که از روی خشم و نفرتم به پدر بود فضای نیمه تاریک اتاق رو در برگرفته بود!
نگاهم رو دور اتاق چرخوندم ولی مامان نبود!
با دلهره جلوتر رفتم و زمزمه کردم:
-مامان کجایی؟!
صدای ناله ی ضعیفی از گوشه اتاق و پشت تخت به گوشم رسید.
با دیدن مامان که خودش رو مچاله کرده بود گوشه اتاق، سریع خودم رو بهش رسوندم و بغلش کردم:
-چرا این جا نشستی مامان؟!
نگاه بی فروغش رو به چشم هام خیره کرد:
-پس کی می ریم دل آسا؟ نمی خوام دیگه این جا بمونم!
-تا چند دقیقه دیگه می ریم فقط باید صبر کنی چراغ های سالن خاموش بشه و غرق بشن تو عیش و نوش، اونوقته که دیگه اگر بمبم بترکه چیزی متوجه نمی شن!
-هنوزم نمی خوای بهم بگی چی شده؟!
-در این حد بدون که بالاخره آرزوهات به حقیقت پیوست، بالاخره از شر این زندگی سیاه خلاص شدی دیگه می تونی با خیال راحت زندگیت رو بکنی مامان، این رو من بهت قول می دم!
-تو رو خدا بهم بگو چی تو سرته، مبادا کاری بر خلاف پدرت انجام بدی اون آدم خیلی خطرناکیه می کشتت!
-یادت نره منم دختر همون پدرم، کسی که کنارش رشد کرده و با تموم جیک و پوک زندگیش آشناس تو نگران هیچی نباش پاشو و حاضرشو!
با صدای در از جا پریدیم!
رو به مامان گفتم:
-بدو عجله کن!
مامان به سمت کمد رفت و مشغول حاضر شدن بود که موبایلم زنگ خورد:
-الو ویلی؟!
-تا پنج دقیقه دیگه طبق نقشه عمل کنید فهمیدی؟!
-فهمیدم تو چی؟!
-منم بعدا میام، فقط زود برید!
گوشی رو توی جیبم انداختم و رو به مامان گفتم:
-تا یک دقیقه دیگه باید فرار کنیم!
مامان کنارم ایستاد، محکم بود ولی مرگ اهورا کمرش رو خم کرد!
آهی از اعماق وجودم کشیدم و به محض خاموشی سالن دست مامان رو گرفتم و کشیدم!
به سرعت نور از لابه لای جمعیت م*ست و بعضا بیهوش گذشتیم و وارد باغ شدیم!
سریع به سمت در پشتی ویلا رفتیم، راننده با دیدنمون در رو باز کرد و با سوار شدنمون پاش رو روی گ*از فشرد!
ماشین با سرعت بالایی از عمارت فاصله می گرفت که صدای شلیک و انفجار باعث شد رنگ از روی مامان بپره!
رو بهم گفت:
-این صدا از عمارت ما بود؟!
سرم رو به علامت مثبت براش تکون دادم و موبایل رو از جیبم بیرون آوردم، برای ویلی پیام نوشتم:
-ما رفتیم!
راننده بدون هیچ سوالی طبق چیزهایی که ویلی بهش گفته بود به راهش ادامه می داد اما مامان دلواپس بود و مشخص بود نمی تونه به من اعتماد کنه یا شاید هم می ترسه!
دستش رو گرفتم که از سردیش جا خوردم، نگاهش رو به چشم هام دوخت که گفتم:
-از چی نگرانی مامان؟!
-چی کار کردی تو دل آسا‌؟ چرا درست برام حرف نمی زنی؟ چرا نمی گی با ویلیام چه نقشه ای داشتید؟!
-به موقعش همه چیز رو واست تعریف می کنم مامان، تو رو خدا به من اعتماد کن!
-من بهت اعتماد دارم دل آسا حرف من اینه که کیان دست از سرتون بر نمی داره!
-اون دیگه آخر خطه مامان، می دونم چطوری تقاص این همه سال زجری که بهت داد و حسرت هایی که روی دلم گذاشت رو ازش بگیرم، بیچاره اش می کنم مامان مطمئن باش منم ساکت نبودم این همه سال!
مامان سرش رو بین دست هاش گرفت و سکوت کرد.
صدای موبایلم که بلند شد سریع تماس رو وصل کردم:
-ویلی چی شد؟!
-گوشی رو بده به راننده!
گوشی رو به سمت مرد گرفتم که مشغول صحبت شد و بعد از اون سرعت ماشین رو تندتر کرد.
گوشی رو بهم برگردوند:
-آقا با شما کار دارن!
گوشی رو که گرفتم دست هام می لرزید، ولی باز هم باید مقاومت می کردم:
-بگو؟
-همه چیز به خوبی پیش رفت، انقدر م*ست بودن که زیاد از خودشون نتونستن مقاومت نشون ب*دن فقط...!
-فقط چی ویلیام؟!
-سریتا رو نتونستیم بگیریم یعنی کلا فکر کنم توی عمارت نبود!
-آخه یعنی چی که نبود؟ چه فایده وقتی کار رو نیمه تموم گذاشتید؟ اون خودش به تنهایی یک بانده میفهمی؟!
کد:
-کیان نگفته بودی وحشیه!
پوزخندی زدم و رو به پدر گفتم:
-مستی، نمیفهمی داری چی کار می کنی اما من هوشیارم و نمی ذارم آینده ام رو این مرد بوالهوس به فنا بده بهتره از این معامله بگذری جناب کیان شهیادی!
سریع خودم رو به سمت اتاق مامان کشیدم و با ورودم، در رو از پشت قفل کردم!
صدای بلند نفس هام که از روی خشم و نفرتم به پدر بود فضای نیمه تاریک اتاق رو در برگرفته بود!
نگاهم رو دور اتاق چرخوندم ولی مامان نبود!
با دلهره جلوتر رفتم و زمزمه کردم:
-مامان کجایی؟!
صدای ناله ی ضعیفی از گوشه اتاق و پشت تخت به گوشم رسید.
با دیدن مامان که خودش رو مچاله کرده بود گوشه اتاق، سریع خودم رو بهش رسوندم و بغلش کردم:
-چرا این جا نشستی مامان؟!
نگاه بی فروغش رو به چشم هام خیره کرد:
-پس کی می ریم دل آسا؟ نمی خوام دیگه این جا بمونم!
-تا چند دقیقه دیگه می ریم فقط باید صبر کنی چراغ های سالن خاموش بشه و غرق بشن تو عیش و نوش، اونوقته که دیگه اگر بمبم بترکه چیزی متوجه نمی شن!
-هنوزم نمی خوای بهم بگی چی شده؟!
-در این حد بدون که بالاخره آرزوهات به حقیقت پیوست، بالاخره از شر این زندگی سیاه خلاص شدی دیگه می تونی با خیال راحت زندگیت رو بکنی مامان، این رو من بهت قول می دم!
-تو رو خدا بهم بگو چی تو سرته، مبادا کاری بر خلاف پدرت انجام بدی اون آدم خیلی خطرناکیه می کشتت!
-یادت نره منم دختر همون پدرم، کسی که کنارش رشد کرده و با تموم جیک و پوک زندگیش آشناس تو نگران هیچی نباش پاشو و حاضرشو!
با صدای در از جا پریدیم!
رو به مامان گفتم:
-بدو عجله کن!
مامان به سمت کمد رفت و مشغول حاضر شدن بود که موبایلم زنگ خورد:
-الو ویلی؟!
-تا پنج دقیقه دیگه طبق نقشه عمل کنید فهمیدی؟!
-فهمیدم تو چی؟!
-منم بعدا میام، فقط زود برید!
گوشی رو توی جیبم انداختم و رو به مامان گفتم:
-تا یک دقیقه دیگه باید فرار کنیم!
مامان کنارم ایستاد، محکم بود ولی مرگ اهورا کمرش رو خم کرد!
آهی از اعماق وجودم کشیدم و به محض خاموشی سالن دست مامان رو گرفتم و کشیدم!
به سرعت نور از لابه لای جمعیت م*ست و بعضا بیهوش گذشتیم و وارد باغ شدیم!
سریع به سمت در پشتی ویلا رفتیم، راننده با دیدنمون در رو باز کرد و با سوار شدنمون پاش رو روی گ*از فشرد!
ماشین با سرعت بالایی از عمارت فاصله می گرفت که صدای شلیک و انفجار باعث شد رنگ از روی مامان بپره!
رو بهم گفت:
-این صدا از عمارت ما بود؟!
سرم رو به علامت مثبت براش تکون دادم و موبایل رو از جیبم بیرون آوردم، برای ویلی پیام نوشتم:
-ما رفتیم!
راننده بدون هیچ سوالی طبق چیزهایی که ویلی بهش گفته بود به راهش ادامه می داد اما مامان دلواپس بود و مشخص بود نمی تونه به من اعتماد کنه یا شاید هم می ترسه!
دستش رو گرفتم که از سردیش جا خوردم، نگاهش رو به چشم هام دوخت که گفتم:
-از چی نگرانی مامان؟!
-چی کار کردی تو دل آسا‌؟ چرا درست برام حرف نمی زنی؟ چرا نمی گی با ویلیام چه نقشه ای داشتید؟!
-به موقعش همه چیز رو واست تعریف می کنم مامان، تو رو خدا به من اعتماد کن!
-من بهت اعتماد دارم دل آسا حرف من اینه که کیان دست از سرتون بر نمی داره!
-اون دیگه آخر خطه مامان، می دونم چطوری تقاص این همه سال زجری که بهت داد و حسرت هایی که روی دلم گذاشت رو ازش بگیرم، بیچاره اش می کنم مامان مطمئن باش منم ساکت نبودم این همه سال!
مامان سرش رو بین دست هاش گرفت و سکوت کرد.
صدای موبایلم که بلند شد سریع تماس رو وصل کردم:
-ویلی چی شد؟!
-گوشی رو بده به راننده!
گوشی رو به سمت مرد گرفتم که مشغول صحبت شد و بعد از اون سرعت ماشین رو تندتر کرد.
گوشی رو بهم برگردوند:
-آقا با شما کار دارن!
گوشی رو که گرفتم دست هام می لرزید، ولی باز هم باید مقاومت می کردم:
-بگو؟
-همه چیز به خوبی پیش رفت، انقدر م*ست بودن که زیاد از خودشون نتونستن مقاومت نشون ب*دن فقط...!
-فقط چی ویلیام؟!
-سریتا رو نتونستیم بگیریم یعنی کلا فکر کنم توی عمارت نبود!
-آخه یعنی چی که نبود؟ چه فایده وقتی کار رو نیمه تموم گذاشتید؟ اون خودش به تنهایی یک بانده میفهمی؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
-دل آسا همه چیز اون جوری راحت نیست که تو خیال می کنی، می دونی با چه آدم های خطرناکی طرفیم؟ خب منم یک نفرم انتظار نداری که ده تا چشم داشته باشم هی اینور اونور بچرخونم مبادا کسی جیم بزنه؟!
-حالا چی می شه؟!
-هیچی، فعلا دستگیر شدن، تو فقط کارهایی رو انجام بده که بهت گفتم، من حداکثر تا یک هفته دیگه تموم مال و اموال و دارایی های کیان شهیادی رو آب می کنم و برات یک حساب باز می کنم، یه مقدارش رو به حساب خودت می ریزم یک مقدارش هم به حساب مامانت، پس توام بهتره بری به مامانت برسی و مواظب اون باشی خیالت هم از بابت این جا و اتفاقاتش راحت، خودم حواسم به همه چیز هست!
-باشه، بلیط هامون حاضره؟!
-آره می دونی که تو فرودگاه آشنا زیاد دارم کافیه اسم من رو بهشون بگی تا خیلی سریع ردتون کنن برید!
-مجبوریم تا روشن شدن هوا و موقع پرواز هواپیما صبر کنیم فعلا که داریم می ریم مخفیگاهی که از قبل تدارک دیدی!
-می دونم، برید اون جا همه چیز هست استراحت کنید و یه چیزی هم بخورید تا فشارتون نیفته من دیگه باید قطع کنم!
-ممنونم ویلیام، به خاطر همه چیز!
گوشی رو که قطع شده بود پایین آوردم، نگاه خیس مامان به بیرون بود که دستش رو گرفتم:
-خواهش می کنم مامان، نگران هیچی نباش!
مامان جوابی نداد، می دونم می ترسید!
با ایستادن ماشین سریع پریدم پایین و به ویلای نقلی جلوی روم زل زدم.
راننده در رو باز کرد و لوازم هامون رو برد داخل.
به مامان کمک کردم تا بریم تو ساختمون.
راننده کارش رو تموم کرد و رو بهم گفت:
-آقا دستور دادن برگردم، چیزی نیاز ندارید؟!
-نه فقط ماشین کجاست؟!
-پشت ویلا، سوییچ هم روی عسلی کنار تخت تو اتاق بالای ویلاست، فقط آقا گفت وقتی می رید حواستون باشه کسی تعقیبتون نکنه!
-متوجه ام، می تونی بری!
برگشتم داخل ساختمون، مامان همون جوری با لباس های بیرونش روی مبل نشسته بود و سرش رو بین دست هاش گرفته بود.
به آشپزخونه رفتم و از یخچال آبمیوه ای به همراه یک قرص مسکن برداشتم، برگشتم تو سالن و کنارش روی مبل نشستم:
-بیا مامان، می دونم سردرد شدی این رو بخور حالت رو بهتر می کنه!
بی معطلی قرص رو گرفت و خورد، آبمیوه رو اما در حدی که قرص رو ببره پایین خورد و بقیه اش رو کنار زد!
سرش رو به عقب تکیه داد، از جا بلند شدم و لباس هام رو بیرون آوردن و لباس راحتیم رو تنم کردم.
صدای زمزمه اش رو شنیدم:
-دل آسا قراره تا کی این جا بمونیم؟!
-تا فردا اواسط روز!
-کجا می خوایم بریم؟!
-جایی که متعلق بهش هستیم!
نگاهش رو به چشم های وحشیم دوخت:
-ایران؟!
سرم رو به معنای مثبت تکون دادم!
از جا بلند شد:
-یعنی تو می خوای بگی دیگه به نیویورک بر نمی گردیم؟ دیگه کیانی نیست که اذیتمون کنه؟ دیگه کابوس های شبانه تموم می شه؟ آره؟!
جلو رفتم و بازوهاش رو گرفتم:
-به موقعش و وقتی که حالت خوبه همه چیز رو برات تعریف می کنم، اما مطمئن باش جواب تموم سوالاتت مثبته و دیگه زندگیت از اینهمه ترس و دلهره خلاص شده باید از این به بعد طعم واقعی خوشبختی رو بچشی!
آهی کشید که گفتم:
-الان غذا میارم بخوریم و بخوابیم، تا فردا هم خدا بزرگه بالاخره هرچه پیش آید خوش آید!
مامان خنده ی تلخی کرد و برگشت روی مبل.
به آشپزخونه رفتم و به یخچال سر زدم!
حق با ویلیام بود، همه چیز داشت این جا!
سریع مرغ آماده ای رو از یخچال بیرون کشیدم و داخل فر گذاشتم تا گرم بشه.
میز رو چیدم و برنج رو هم که تو یخچال بود گرم کردم.
پس از حاضر شدن مرغ، توی دیس گذاشتم و دورش رو با کلم و ترشی و پیاز تزئین کردم.
مامان رو صدا زدم، با اومدنش با اشتها مشغول خوردن شدیم چون اولین شامی بود که با محبت خورده می شد بدون اخم های درهم پدر و بدون ناراحتی و بغض مامان واسه همین هم دلچسب بود و خوشمزه!

×××
شماره های پرواز به تندی خونده می شد!
کارهای رفتنمون تماما اُکی شده بود ولی مامان همچنان نگران بود!
باید موضوع رو واسش تعریف می کردم تا خیالش راحت بشه اما فعلا وقت نبود برای این جور مسائل!
با گریم تا حدودی چهره ام رو تغییر داده بودم و مسئولان فرودگاه هم چون ویلی از قبل باهاشون هماهنگ کرده بود بهم گیر ندادن!
با نشستن درون هواپیما نفس راحتی کشیدم و دست سرد مامان رو توی دستم فشردم.
باید قبل از رسیدن به ایران گریمم رو پاک می کردم چون اون جا مدارکم چک می شد، باید چهره ام با عکس هام یکی باشه پس با کمک دستمال مرطوب و لوازم دیگه، سریعا دست به کار شدم!
×××

آژانس هایی که بیرون فرودگاه ایستاده بودن با دیدن مسافرانی که از سالن انتظار بیرون می اومدن به سمتشون می دویدن و سعی داشتن هر طور که شده مسافر گیر بیارن!
کد:
-دل آسا همه چیز اون جوری راحت نیست که تو خیال می کنی، می دونی با چه آدم های خطرناکی طرفیم؟ خب منم یک نفرم انتظار نداری که ده تا چشم داشته باشم هی اینور اونور بچرخونم مبادا کسی جیم بزنه؟!
-حالا چی می شه؟!
-هیچی، فعلا دستگیر شدن، تو فقط کارهایی رو انجام بده که بهت گفتم، من حداکثر تا یک هفته دیگه تموم مال و اموال و دارایی های کیان شهیادی رو آب می کنم و برات یک حساب باز می کنم، یه مقدارش رو به حساب خودت می ریزم یک مقدارش هم به حساب مامانت، پس توام بهتره بری به مامانت برسی و مواظب اون باشی خیالت هم از بابت این جا و اتفاقاتش راحت، خودم حواسم به همه چیز هست!
-باشه، بلیط هامون حاضره؟!
-آره می دونی که تو فرودگاه آشنا زیاد دارم کافیه اسم من رو بهشون بگی تا خیلی سریع ردتون کنن برید!
-مجبوریم تا روشن شدن هوا و موقع پرواز هواپیما صبر کنیم فعلا که داریم می ریم مخفیگاهی که از قبل تدارک دیدی!
-می دونم، برید اون جا همه چیز هست استراحت کنید و یه چیزی هم بخورید تا فشارتون نیفته من دیگه باید قطع کنم!
-ممنونم ویلیام، به خاطر همه چیز!
گوشی رو که قطع شده بود پایین آوردم، نگاه خیس مامان به بیرون بود که دستش رو گرفتم:
-خواهش می کنم مامان، نگران هیچی نباش!
مامان جوابی نداد، می دونم می ترسید!
با ایستادن ماشین سریع پریدم پایین و به ویلای نقلی جلوی روم زل زدم.
راننده در رو باز کرد و لوازم هامون رو برد داخل.
به مامان کمک کردم تا بریم تو ساختمون.
راننده کارش رو تموم کرد و رو بهم گفت:
-آقا دستور دادن برگردم، چیزی نیاز ندارید؟!
-نه فقط ماشین کجاست؟!
-پشت ویلا، سوییچ هم روی عسلی کنار تخت تو اتاق بالای ویلاست، فقط آقا گفت وقتی می رید حواستون باشه کسی تعقیبتون نکنه!
-متوجه ام، می تونی بری!
برگشتم داخل ساختمون، مامان همون جوری با لباس های بیرونش روی مبل نشسته بود و سرش رو بین دست هاش گرفته بود.
به آشپزخونه رفتم و از یخچال آبمیوه ای به همراه یک قرص مسکن برداشتم، برگشتم تو سالن و کنارش روی مبل نشستم:
-بیا مامان، می دونم سردرد شدی این رو بخور حالت رو بهتر می کنه!
بی معطلی قرص رو گرفت و خورد، آبمیوه رو اما در حدی که قرص رو ببره پایین خورد و بقیه اش رو کنار زد!
سرش رو به عقب تکیه داد، از جا بلند شدم و لباس هام رو بیرون آوردن و لباس راحتیم رو تنم کردم.
صدای زمزمه اش رو شنیدم:
-دل آسا قراره تا کی این جا بمونیم؟!
-تا فردا اواسط روز!
-کجا می خوایم بریم؟!
-جایی که متعلق بهش هستیم!
نگاهش رو به چشم های وحشیم دوخت:
-ایران؟!
سرم رو به معنای مثبت تکون دادم!
از جا بلند شد:
-یعنی تو می خوای بگی دیگه به نیویورک بر نمی گردیم؟ دیگه کیانی نیست که اذیتمون کنه؟ دیگه کابوس های شبانه تموم می شه؟ آره؟!
جلو رفتم و بازوهاش رو گرفتم:
-به موقعش و وقتی که حالت خوبه همه چیز رو برات تعریف می کنم، اما مطمئن باش جواب تموم سوالاتت مثبته و دیگه زندگیت از اینهمه ترس و دلهره خلاص شده باید از این به بعد طعم واقعی خوشبختی رو بچشی!
آهی کشید که گفتم:
-الان غذا میارم بخوریم و بخوابیم، تا فردا هم خدا بزرگه بالاخره هرچه پیش آید خوش آید!
مامان خنده ی تلخی کرد و برگشت روی مبل.
به آشپزخونه رفتم و به یخچال سر زدم!
حق با ویلیام بود، همه چیز داشت این جا!
سریع مرغ آماده ای رو از یخچال بیرون کشیدم و داخل فر گذاشتم تا گرم بشه.
میز رو چیدم و برنج رو هم که تو یخچال بود گرم کردم.
پس از حاضر شدن مرغ، توی دیس گذاشتم و دورش رو با کلم و ترشی و پیاز تزئین کردم.
مامان رو صدا زدم، با اومدنش با اشتها مشغول خوردن شدیم چون اولین شامی بود که با محبت خورده می شد بدون اخم های درهم پدر و بدون ناراحتی و بغض مامان واسه همین هم دلچسب بود و خوشمزه!

×××
شماره های پرواز به تندی خونده می شد!
کارهای رفتنمون تماما اُکی شده بود ولی مامان همچنان نگران بود!
باید موضوع رو واسش تعریف می کردم تا خیالش راحت بشه اما فعلا وقت نبود برای این جور مسائل!
با گریم تا حدودی چهره ام رو تغییر داده بودم و مسئولان فرودگاه هم چون ویلی از قبل باهاشون هماهنگ کرده بود بهم گیر ندادن!
با نشستن درون هواپیما نفس راحتی کشیدم و دست سرد مامان رو توی دستم فشردم.
باید قبل از رسیدن به ایران گریمم رو پاک می کردم چون اون جا مدارکم چک می شد، باید چهره ام با عکس هام یکی باشه پس با کمک دستمال مرطوب و لوازم دیگه، سریعا دست به کار شدم!
×××

آژانس هایی که بیرون فرودگاه ایستاده بودن با دیدن مسافرانی که از سالن انتظار بیرون می اومدن به سمتشون می دویدن و سعی داشتن هر طور که شده مسافر گیر بیارن!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
چمدونم رو به دنبال خودم می کشیدم و توی ذهنم مردد بودم که این جا بمونیم یا بریم شیراز!
ویلی بهمون گفته بود زندگی توی پایتخت خیلی بهتره تا شهرهای دیگه، چون برای من که می خواستم سرمایه گذاری کنم بهترین جا همین جا بود!
مامان بی حرف دنبالم کشیده می شد، به سمت راننده ای رفتم و صدا زدم:
-آقا؟!
با دیدن قیافه های من و مامان، انگار پی برد امروز پول کرایه چرب و درست و حسابی نصیبش شده چون بی معطلی خودش رو رسوند بهمون:
-جانم؟ بفرمایید؟!
بی حوصله گفتم:
-لطفا ما رو ببرید بهترین هتل این شهر!
تند چمدون من و مامان رو داخل ماشینش جا داد و خندید:
-بله بله حتما، به روی چشمم بفرمایید سوار بشید!
مامان سوار شد و منم در کنارش جای گرفتم.
راه نسبتا طولانی بود اما خدا رو شکر با سرعتی که این راننده می رفت بیش تر از سه ساعت توی راه نبودیم!
جلوی هتل چمدون ها و لوازممون رو برد داخل لابی و منم پول خوبی بهش دادم که هی به مامان نگاه می کرد و به اصطلاح دعامون می کرد که خدا به پول هامون برکت بده و تن سالم داشته باشیم و از این حرف ها!
مامان لبخند گرمی روی ل*بش خودنمایی می کرد، انگار که با این دعاها به یاد گذشته اش افتاده بود!
پس از تحویل گرفتن یک اتاق خیلی مجهز، خدمه هتل چمدون و لوازم رو به اتاق منتقل کردن!
نباید به هیچ عنوان وقت رو هدر می دادم باید هر جوری که شده بود سریعا ویلایی پیدا می کردم و جا به جا می شدیم چون نمی تونست اقامتمون توی این هتل زیاد بشه!
بعد از اینکه دوش کوتاهی گرفتم روی کاناپه دراز کشیدم، مامان مشغول چیدن لوازم بود و در همون حال پرسید:
-برای چند روز اینجا رو رزرو کردی؟!
-یک هفته، البته فعلا!
-می خوای ویلا بخری؟!
-اگر تو راضی هستی، بله!
آهی کشید:
-من همیشه منتظر روزی بودم که بتونم بدون تشویش و بدون ترس زندگی کنم، اما حالا فقط نگرانیم از طرف کیان هست دل آسا می دونم دست از سرت بر نمی داره، درسته که هنوز از قضایایی که پیش اومده گیجم و نمی فهمم چی به چیه اما تا اون جایی که از صحبت هاتون متوجه شدم انگار پدرت رو تحویل پلیس ها دادی!
نشستم، کلافه دست هام رو توی موهام فرو بردم:
-آره درست متوجه شدی، کاری رو که خیلی وقت پیش باید انجام می دادم الان انجام شده، نگرانیت بی مورده مامان، خواهش می کنم ازت به جای این حرف ها بهم کمک کن با قوانین این کشور و هنجارهاش آشنا بشم، من باید این جا رو مثل نیویورک بلد باشم بدونم چی به چیه اصلا باید آدرس ها رو یاد بگیرم چون دیگه قرار نیست برگردیم آمریکا!
مامان لبخند گرمی به روم زد:
-همیشه دختر قوی و محکمی بودی، کسی که تونسته کیان شهیادی رو از پا در بیاره قطعا ازش هر کاری ساخته اس، من فقط دلم نمی خواد تو اذیت بشی وگرنه کیان و زندگی لجنی که برای خودش درست کرده واسه من هیچ وقت ارزشی نداشته!
سرش رو به زیر انداخت و زمزمه کرد:
-هیچ وقت دوستش نداشتم و هر روز آرزو می کردم از خواب که بیدار می شم چهره ی نحسش رو پیش روم نبینم حالا که دعام مستجاب شده خوشحالم!
لبخندی زدم، از جا بلند شدم و جلوش ایستادم:
-می دونم هیچ وقت نتونستی به خوبی طعم یک زندگی ایده آل رو بچشی و سختی زیاد کشیدی، اما بهت قول می دم همه ی اون کابوس های شبانه ات امروز تموم شده باشه!
به آرومی سرش رو تکون داد و به کارهاش مشغول شد، با زنگ خوردن موبایلم سریع کشیدمش بیرون!
با دیدن شماره آترون با نگرانی تماس رو وصل کردم:
-الو...؟!
-سلام عزیزم، خوبی؟!
-سلام آترون، خوبم برای چی زنگ زدی؟ حال هارپر که بد نیست؟!
-نه نه نگران نشو حال دوست شما کاملا سرحاله!
صدای خنده های هارپر از اون سمت توی گوشی پیچید و خیالم رو راحت کرد، نفسم رو محکم فوت کردم بیرون که صدای آترون مجدد توی گوشی پیچید:
کد:
چمدونم رو به دنبال خودم می کشیدم و توی ذهنم مردد بودم که این جا بمونیم یا بریم شیراز!
ویلی بهمون گفته بود زندگی توی پایتخت خیلی بهتره تا شهرهای دیگه، چون برای من که می خواستم سرمایه گذاری کنم بهترین جا همین جا بود!
مامان بی حرف دنبالم کشیده می شد، به سمت راننده ای رفتم و صدا زدم:
-آقا؟!
با دیدن قیافه های من و مامان، انگار پی برد امروز پول کرایه چرب و درست و حسابی نصیبش شده چون بی معطلی خودش رو رسوند بهمون:
-جانم؟ بفرمایید؟!
بی حوصله گفتم:
-لطفا ما رو ببرید بهترین هتل این شهر!
تند چمدون من و مامان رو داخل ماشینش جا داد و خندید:
-بله بله حتما، به روی چشمم بفرمایید سوار بشید!
مامان سوار شد و منم در کنارش جای گرفتم.
راه نسبتا طولانی بود اما خدا رو شکر با سرعتی که این راننده می رفت بیش تر از سه ساعت توی راه نبودیم!
جلوی هتل چمدون ها و لوازممون رو برد داخل لابی و منم پول خوبی بهش دادم که هی به مامان نگاه می کرد و به اصطلاح دعامون می کرد که خدا به پول هامون برکت بده و تن سالم داشته باشیم و از این حرف ها!
مامان لبخند گرمی روی ل*بش خودنمایی می کرد، انگار که با این دعاها به یاد گذشته اش افتاده بود!
پس از تحویل گرفتن یک اتاق خیلی مجهز، خدمه هتل چمدون و لوازم رو به اتاق منتقل کردن!
نباید به هیچ عنوان وقت رو هدر می دادم باید هر جوری که شده بود سریعا ویلایی پیدا می کردم و جا به جا می شدیم چون نمی تونست اقامتمون توی این هتل زیاد بشه!
بعد از اینکه دوش کوتاهی گرفتم روی کاناپه دراز کشیدم، مامان مشغول چیدن لوازم بود و در همون حال پرسید:
-برای چند روز اینجا رو رزرو کردی؟!
-یک هفته، البته فعلا!
-می خوای ویلا بخری؟!
-اگر تو راضی هستی، بله!
آهی کشید:
-من همیشه منتظر روزی بودم که بتونم بدون تشویش و بدون ترس زندگی کنم، اما حالا فقط نگرانیم از طرف کیان هست دل آسا می دونم دست از سرت بر نمی داره، درسته که هنوز از قضایایی که پیش اومده گیجم و نمی فهمم چی به چیه اما تا اون جایی که از صحبت هاتون متوجه شدم انگار پدرت رو تحویل پلیس ها دادی!
نشستم، کلافه دست هام رو توی موهام فرو بردم:
-آره درست متوجه شدی، کاری رو که خیلی وقت پیش باید انجام می دادم الان انجام شده، نگرانیت بی مورده مامان، خواهش می کنم ازت به جای این حرف ها بهم کمک کن با قوانین این کشور و هنجارهاش آشنا بشم، من باید این جا رو مثل نیویورک بلد باشم بدونم چی به چیه اصلا باید آدرس ها رو یاد بگیرم چون دیگه قرار نیست برگردیم آمریکا!
مامان لبخند گرمی به روم زد:
-همیشه دختر قوی و محکمی بودی، کسی که تونسته کیان شهیادی رو از پا در بیاره قطعا ازش هر کاری ساخته اس، من فقط دلم نمی خواد تو اذیت بشی وگرنه کیان و زندگی لجنی که برای خودش درست کرده واسه من هیچ وقت ارزشی نداشته!
سرش رو به زیر انداخت و زمزمه کرد:
-هیچ وقت دوستش نداشتم و هر روز آرزو می کردم از خواب که بیدار می شم چهره ی نحسش رو پیش روم نبینم حالا که دعام مستجاب شده خوشحالم!
لبخندی زدم، از جا بلند شدم و جلوش ایستادم:
-می دونم هیچ وقت نتونستی به خوبی طعم یک زندگی ایده آل رو بچشی و سختی زیاد کشیدی، اما بهت قول می دم همه ی اون کابوس های شبانه ات امروز تموم شده باشه!
به آرومی سرش رو تکون داد و به کارهاش مشغول شد، با زنگ خوردن موبایلم سریع کشیدمش بیرون!
با دیدن شماره آترون با نگرانی تماس رو وصل کردم:
-الو...؟!
-سلام عزیزم، خوبی؟!
-سلام آترون، خوبم برای چی زنگ زدی؟ حال هارپر که بد نیست؟!
-نه نه نگران نشو حال دوست شما کاملا سرحاله!
صدای خنده های هارپر از اون سمت توی گوشی پیچید و خیالم رو راحت کرد، نفسم رو محکم فوت کردم بیرون که صدای آترون مجدد توی گوشی پیچید:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
-ویلیام بهم زنگ زد و توضیح داد چی شده، اینم اضافه کرد که دنبال ویلایی، سپرد بهم هوات رو داشته باشم، ما تا پس فردا میایم ایران تو فعلا برای ویلا هیچ اقدامی نکن تا خودم برگردم می خوام نزدیک ویلای خودمون براتون ویلا بگیرم تا پیش هارپر باشی و خیال همه مون راحت باشه!
-خیلی ممنونم ازت، کارم رو راحت تر کردی!
-تو برای من عزیزی خودتم می دونی، جدا از خودم مثل یک خواهری برای هارپر، پس وظیفه ام رو انجام می دم!
-امیدوارم بتونم جبران کنم!
-ماشین چی؟ می خوای بخری؟!
-آره جدا از ماشین، تو فکر زدن یک شرکت هم هستم، نمی خوام سرمایه ام الکی بیفته اینجا بدون سود!
-آفرین، مشخصه فکرت خوب کار می کنه خونه و شرکت با من خودم تو بهترین مکان تهران واست هردوش رو ردیف می کنم فقط ماشین رو امروز عصر با دوستم هماهنگ می کنم برو گالریش نگاه کن هرکدوم پسندت بود قولنامه کن تا پولت آماده بشه و برید واسه سند!
-اما من پول دارم، اگر منظورت فروش املاک پدر توی نیویورکه اون پولا حسابش جداست برای خرید ویلا و ماشین به حد کافی پول تو حسابم هست تو فقط واسم ردیفشون کن!
-خب پس دیگه چه بهتر، امروز عصر برو ماشین رو ببین و بردار فردا صبح هم اول وقت برید محضر و تمام!
-باشه فقط آدرس رو واسم اس ام اس کن بگو ساعت شش عصر می رم!
-باشه عزیزم، کاری با من نداری؟!
-نه بازم مرسی، گوشی رو بده به هارپر!
-چشم، از من خداحافظ!
-خداحافظ!
کمی بعد صدای سرحال هارپر توی گوشم پیچید و به این باور رسیدم که چقدر دلتنگشم!
-سلام دل آسا جون.
-سلام خانمی، خوبی؟!
-خیلی خوبم، باورت نمی شه تو عمرم به این خوبی نبودم همه ی این ها واسه خاطر وجود مهربون آترونه وگرنه من و خوشبختی خیلی از هم فاصله داشتیم!
-خوشحالم این رو می شنوم!
-از آترون و ویلیام شنیدم چی شده، پس بالاخره کار خودت رو کردی!
-دیگه داشت زیادی کش پیدا می کرد، من فقط منتظر بودم بتونم اون مهره های اصلی رو از تو سوراخی که قایم شده بودن بکشونم بیرون اینم که لطف خدا شامل حالم شد!
-تکلیف ویلیام چی می شه؟!
-ویلیام نمی تونه به طور کامل بیاد ایران، چون می دونی که همه زندگیش اونجاست ولی قول داده بهمون سر بزنه!
-تو چی؟ دیگه بر نمی گردی نیویورک؟!
-چرا چرا باید برم، فقط منتظرم این جا کارها درست بشه خیالم راحت بشه بعدش برم، حرف های زیادی دارم که با کیان شهیادی بزنم!
-مامانت چی؟ حالش خوبه؟!
-یکمی نگرانه، از پدر و واکنشش می ترسه ولی در کنارشم از اینکه راحت شده خوشحاله!
-فعلا راحتش بذار، باید زمان بگذره تا عادت کنه!
-می دونم، خودمم هنوز توی شوکم!
-راستی براش همه چیز رو تعریف کردی؟!
-نه منتظر یه فرصت مناسبم، باید خیلی چیزها رو بدونه!
-عالیه، ما هم پس فردا ایرانیم خیلی دلم واست تنگ شده.
-منم همین جور عزیزم، پس به امید دیدار!
-قربانت، خدانگهدار.
گوشی رو روی مبل انداختم، مامان تلفن رو برداشت و از کافی شاپ هتل سفارش دو تا قهوه داد.
روی کاناپه نشستم که پرسید:
-کی بر می گر*دن؟!
-آترون و هارپر؟!
-بله.
-پس فردا!
-بهشون خوش گذشته؟
-آره خیلی، آترون مرد مهربون و خونسردیه مطمئنم که لیاقت دختری مثل هارپر رو داره!
-واقعا دنیای عجیبیه، کی فکرش رو می کرد آترون یک آدمی که فرسنگ ها از هارپر فاصله داره یهویی همدیگه رو ببینن و بپسندن و بشن همسر!
-دنیا کوچیکه، ما زیادی بزرگ می بینیمش!
-عصر برای خرید ماشین می ری؟!
-آره البته به همراه شما، چون می دونم که خوش سلیقه اید!
خندید:
-ای ز*ب*ون باز!
×××
عصر به آدرسی که آترون برام فرستاده بود رفتیم!
فروشنده که تحت تاثیر شغلش زیاد صحبت می کرد از هر مدل ماشین خارجی که توی گالری بود برای من و مامان توضیح داد و واقعا انتخاب یک ماشین میون اینهمه، کار سختی بود!
مامان که کلافه شده بود رو به فروشنده گفت:
-آقای محترم ما که مدل این ماشینا رو بدونیم فرقی به حالمون نمی کنه چون واسمون مهم اینه که یک ماشین خوب و با امکانات بالا باشه، پولشم مهم نیست همین که دخترم رو راضی نگه داره کفایت می کنه، حتما آترون خان واستون توضیح دادن که ما تازه از نیویورک به ایران اومدیم پس زوده بخوایم با اینجا آشنا شده باشیم که بدونیم کدوم ماشین به درد بخور تره!
نفس عمیقی کشیدم، مامان چقدر خوب از لاک کم حرفی و از دنیا بریدن خودش، بیرون اومده بود، واقعا خوشحالم می کرد!
فروشنده خنده ی کوتاهی کرد:
کد:
-ویلیام بهم زنگ زد و توضیح داد چی شده، اینم اضافه کرد که دنبال ویلایی، سپرد بهم هوات رو داشته باشم، ما تا پس فردا میایم ایران تو فعلا برای ویلا هیچ اقدامی نکن تا خودم برگردم می خوام نزدیک ویلای خودمون براتون ویلا بگیرم تا پیش هارپر باشی و خیال همه مون راحت باشه!
-خیلی ممنونم ازت، کارم رو راحت تر کردی!
-تو برای من عزیزی خودتم می دونی، جدا از خودم مثل یک خواهری برای هارپر، پس وظیفه ام رو انجام می دم!
-امیدوارم بتونم جبران کنم!
-ماشین چی؟ می خوای بخری؟!
-آره جدا از ماشین، تو فکر زدن یک شرکت هم هستم، نمی خوام سرمایه ام الکی بیفته اینجا بدون سود!
-آفرین، مشخصه فکرت خوب کار می کنه خونه و شرکت با من خودم تو بهترین مکان تهران واست هردوش رو ردیف می کنم فقط ماشین رو امروز عصر با دوستم هماهنگ می کنم برو گالریش نگاه کن هرکدوم پسندت بود قولنامه کن تا پولت آماده بشه و برید واسه سند!
-اما من پول دارم، اگر منظورت فروش املاک پدر توی نیویورکه اون پولا حسابش جداست برای خرید ویلا و ماشین به حد کافی پول تو حسابم هست تو فقط واسم ردیفشون کن!
-خب پس دیگه چه بهتر، امروز عصر برو ماشین رو ببین و بردار فردا صبح هم اول وقت برید محضر و تمام!
-باشه فقط آدرس رو واسم اس ام اس کن بگو ساعت شش عصر می رم!
-باشه عزیزم، کاری با من نداری؟!
-نه بازم مرسی، گوشی رو بده به هارپر!
-چشم، از من خداحافظ!
-خداحافظ!
کمی بعد صدای سرحال هارپر توی گوشم پیچید و به این باور رسیدم که چقدر دلتنگشم!
-سلام دل آسا جون.
-سلام خانمی، خوبی؟!
-خیلی خوبم، باورت نمی شه تو عمرم به این خوبی نبودم همه ی این ها واسه خاطر وجود مهربون آترونه وگرنه من و خوشبختی خیلی از هم فاصله داشتیم!
-خوشحالم این رو می شنوم!
-از آترون و ویلیام شنیدم چی شده، پس بالاخره کار خودت رو کردی!
-دیگه داشت زیادی کش پیدا می کرد، من فقط منتظر بودم بتونم اون مهره های اصلی رو از تو سوراخی که قایم شده بودن بکشونم بیرون اینم که لطف خدا شامل حالم شد!
-تکلیف ویلیام چی می شه؟!
-ویلیام نمی تونه به طور کامل بیاد ایران، چون می دونی که همه زندگیش اونجاست ولی قول داده بهمون سر بزنه!
-تو چی؟ دیگه بر نمی گردی نیویورک؟!
-چرا چرا باید برم، فقط منتظرم این جا کارها درست بشه خیالم راحت بشه بعدش برم، حرف های زیادی دارم که با کیان شهیادی بزنم!
-مامانت چی؟ حالش خوبه؟!
-یکمی نگرانه، از پدر و واکنشش می ترسه ولی در کنارشم از اینکه راحت شده خوشحاله!
-فعلا راحتش بذار، باید زمان بگذره تا عادت کنه!
-می دونم، خودمم هنوز توی شوکم!
-راستی براش همه چیز رو تعریف کردی؟!
-نه منتظر یه فرصت مناسبم، باید خیلی چیزها رو بدونه!
-عالیه، ما هم پس فردا ایرانیم خیلی دلم واست تنگ شده.
-منم همین جور عزیزم، پس به امید دیدار!
-قربانت، خدانگهدار.
گوشی رو روی مبل انداختم، مامان تلفن رو برداشت و از کافی شاپ هتل سفارش دو تا قهوه داد.
روی کاناپه نشستم که پرسید:
-کی بر می گر*دن؟!
-آترون و هارپر؟!
-بله.
-پس فردا!
-بهشون خوش گذشته؟
-آره خیلی، آترون مرد مهربون و خونسردیه مطمئنم که لیاقت دختری مثل هارپر رو داره!
-واقعا دنیای عجیبیه، کی فکرش رو می کرد آترون یک آدمی که فرسنگ ها از هارپر فاصله داره یهویی همدیگه رو ببینن و بپسندن و بشن همسر!
-دنیا کوچیکه، ما زیادی بزرگ می بینیمش!
-عصر برای خرید ماشین می ری؟!
-آره البته به همراه شما، چون می دونم که خوش سلیقه اید!
خندید:
-ای ز*ب*ون باز!
×××
عصر به آدرسی که آترون برام فرستاده بود رفتیم!
فروشنده که تحت تاثیر شغلش زیاد صحبت می کرد از هر مدل ماشین خارجی که توی گالری بود برای من و مامان توضیح داد و واقعا انتخاب یک ماشین میون اینهمه، کار سختی بود!
مامان که کلافه شده بود رو به فروشنده گفت:
-آقای محترم ما که مدل این ماشینا رو بدونیم فرقی به حالمون نمی کنه چون واسمون مهم اینه که یک ماشین خوب و با امکانات بالا باشه، پولشم مهم نیست همین که دخترم رو راضی نگه داره کفایت می کنه، حتما آترون خان واستون توضیح دادن که ما تازه از نیویورک به ایران اومدیم پس زوده بخوایم با اینجا آشنا شده باشیم که بدونیم کدوم ماشین به درد بخور تره!
نفس عمیقی کشیدم، مامان چقدر خوب از لاک کم حرفی و از دنیا بریدن خودش، بیرون اومده بود، واقعا خوشحالم می کرد!
فروشنده خنده ی کوتاهی کرد
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
-چشم خانم عزیز، بفرمایید بریم سر قولنامه مطمئنم که پشیمون نمی شید حالا که انتخاب رو به عهده ی خود من گذاشتید، البته اضافه کنم این گالری متعلق به آترون خان هست و همه کاره هستن ایشون، از اون جایی که رفیقیم خوشحالم همچین مشتری دست به نقدی رو در اختیارم گذاشته، بفرمایید!

به اتفاق مامان به دفترشون رفتیم، پس از عقد قولنامه برگه رو به مامان سپرد و رو به من که با اخم کمرنگی ماشین ها رو نگاه می کردم گفت:
-ماشینی که واستون در نظر گرفتم هم کارش خوبه هم می تونه نظر شما رو به خودش جلب کنه، مطمئن باشید که از خرید این ماشین پشیمون نمی شید فقط یک لطفی کنید تا شب به من مهلت بدید که بگم بچه ها از انبار خارجش کنن و واستون بیارن در هتلی که مستقر هستید!
-مشکلی نداره، فقط سریع چون من به ماشین خیلی نیاز دارم!
-چشم حتما!
با خداحافظی و تعارفات معمولی از گالری بیرون اومدیم، مامان پوفی کشید:
-وای اگر ولش کرده بودی می خواست هی حرف بزنه!
قدم زنان راه افتادیم، گفتم:
-خب مامان فروشنده اس، بالاخره باید یه جوری مشتری جذب کنه یا نه؟!
-نفهمیدم، این که کله مردم رو مثل دارکوب با صداش سوراخ سوراخ کنه اسمش شده جذب مشتری؟!
خندیدم:
-باشه حالا شما عصبانی نشو.
نگاهی به خیابون نسبتا شلوغ روبرو انداخت و آهی کشید:
-چقدر دلم می خواد برم امامزاده صالح، یادمه ایران که بودیم هر ماه می رفتیم، اون جا مکانی هست که دلت آروم می گیره، انگار هیچ غمی نداری تو دلت!
دستش رو گرفتم:
-خب این که غصه نداره خودم می برمت الان، بیا تا آژانس بگیریم!
مامان گل از گلش شکفت و زود به سمت خیابون رفت، دنبالش رفتم و برای ماشین زرد رنگی که آرم آژانس روش خورده بود دستم رو بالا کردم، ایستاد و از ماشین پیاده شد:
-آبجی کجا می رین ببرمتون؟!
-با تعجب به صورتش و نوع حرف زدنش خیره شده بودم که مامان سریع جواب داد:
-می خوایم بریم امامزاده صالح، ولی آدرس رو بلد نیستیم!
راننده که مرد نسبتا سالمندی بود که هیکل چاقی هم داشت با خوشرویی خندید:
-بفرمایید بفرمایید، من همه جای تهرون رو مثل کف دستم میشناسم و بلدم خودم هرجا بخواهید برید می برمتون!
مامان من رو که هنوز با تعجب مرده رو نگاه میکردم نگاه کرد و زیر ل*ب گفت:
‌-چیه؟ زل زدی بهش، شاخ داره یا دم؟!
با حرص به مامان خیره شدم که دستم رو کشید و سوار ماشین کرد.
راننده زود پشت فرمون نشست و با نشستنش انگار ماشین بیچاره اش به پایین کشیده شد از بس که هیکلش سنگین بود!
پوفی کشیدم و به عقب تکیه زدم، باز خوبه توی ماشینش بوی عطر و ادکلن میومد وگرنه که نمی دونم تا رسیدن به مقصد چطوری باید جلوی عق زدنم رو می گرفتم!
مامان نگاهش به خیابون های تهران بود منم به ناچار در سکوت به بیرون خیره شدم که راننده به حرف اومد و رو به مامان پرسید:
‌-حاج خانوم از کدوم شهر به اینجا اومدید که این جا رو بلد نیستید؟!
مامان لبخند گرمی نثارش کرد:
-والله من هنوز سعادت نداشتم که حاجی بشم، در ضمن ما خارج از کشور زندگی می کردیم ولی من خودم تا جوونی توی شیراز با خانواده زندگی می کردم بعد از اون شرایط ایجاب کرد که از ایران بریم و تا امروز که باز دست سرنوشت به وطن خودمون کشونده ما رو، که همین امر باعث شده از یاد برده باشیم مکان های ایران رو!
راننده خندید:
-به به پس خارجکی هستید، خوش برگشتید به کشورتون!
با گنگی به مامان و راننده نگاه می کردم، کلماتی که راننده به کار می برد نمی دونم اصلا ریشه در تمدن فارسی داشت یا یه کلمه خودساخته بود!
با رسیدن به مقصد مورد نظر راننده توضیح داد:
-اینم از امامزاده، می دونید که ایشون از فرزندان امام موسی کاظم و از برادران امام رضا (ع) هستند، شاید باورتون نشه اما روزانه بیش از سی هزار نفر برای زیارت این مقبره به این جا مشرف می شن، حرم مطهر امامزاده صالح در ضلع جنوب شرقی میدان تجریش قرار گرفته ولی هر موقع خواستید بیاید اگر به هرکس بگید می خوام برم امامزاده صالح بدون پرسیدن هیچ گونه آدرسی به راحتی شما رو می رسونه!
با مامان پیاده شدیم، مردمی که اون اطراف بودن و قصد ورود به داخل امامزاده رو داشتن همه یک پارچه تماما مشکی کا از سر تا پایین پاشون می رسید رو سرشون کرده بودن که باعث تعجب من شده بود!
مامان پول و انعام خوبی به راننده داد و او با خوشحالی ازمون خداحافظی کرد و رفت!
نفس عمیقی که مامان کشید باعث شد با لحن چندشی بگم:
-ببخشیدا مامان اما من برای زیارت امامزاده نمیام شما خودتون برید، من همین جاها منتظر می مونم!
مامان با تعجب زل زد بهم:
-آخه واسه ی چی؟!
با اخم اشاره کردم به نقطه ای و گفتم:
-به خاطر اون!
مامان سریع به نقطه ای که اشاره کرده بودم زل زد، خانمی جلوی ورودی حرم ایستاده بود و از همون پارچه ای که خانم های اون اطراف به سر داشتن به هرکس نداشت می داد تا سرش بکنه که البته اینبار به رنگ سفید بودن و توش نقش هایی هم به کار رفته بود!
-خب فرهنگ این جا اینجوریه عزیزم، باید گاهی چادر سرت بکنی!
-حرفتون درست، ولی من از چادرهایی که چند دست گشته و معلوم نیست چه آدم هایی سرشون کردن استفاده نمی کنم، شما برو من دفعه بعد خودم با خودم چادر میارم تا بتونم بیام داخل و زیارت کنم!
مامان پوفی کشید:
-خب باشه من دارم می رم، پس همین اطراف باشی ها جایی نرو یهو گم می شی!
به سکویی اشاره کردم:
-اونجا منتظرتون می مونم، عجله هم نکنید راحت باشید!
مامان که رفت خودم رو به آبمیوه فروشی که در اون ن*زد*یک*ی قرار داشت رسوندم و یه آب هویج بستنی خنک خریدم، روی سکو نشستم و همون جور که با ل*ذت آبمیوه ام رو می خوردم به ویلیام زنگ زدم:
-سلام ویلی، چه خبرا؟!
-سلام عزیزم، خوبی؟ آخ که چقدر دلم برات تنگ شده!
-ممنون، خبرها رو برام بگو که خیلی کنجکاوم!
-هنوز هیچی دل آسا، خبری از سریتا که نیست پدرتم هنوز اعتراف نکرده اگر همین جور پیش بره و به سکوتش ادامه بده مجبوریم از تو توی دادگاه رونمایی کنیم به عنوان شاهد چون دیگه اهورا هم از دستمون رفته و دستمون به جایی بند نیست، البته پدرت هنوز نمی دونه که پشت این قضایا تماما تو هستی واسه همین مدام سراغ تو و مامانت رو از من می گیره، منم خیال می کنه اون شب فرار کردم و پلیس ها بهم دسترسی پیدا نکردن تا دستگیرم کنن هنوز نمی دونه هم دست توام!
خندیدم، با خیالی آسوده گفتم:
-پدر با من و مامانم و زندگی مون خیلی بد کرد، درسته زحمات زیادی واسه ی من کشید اما وقتی داستان تلخ زندگی مامانم رو از اون مرد شنیدم ازش متنفر شدم و فهمیدم که همه ی کارهایی رو که واسه ی من انجام داده نمی تونه گذشته مامان بیچاره ام رو جبران کنه، اون تا آخرین نفسش به مامان بدهکاره!
-درکت می کنم و حق رو به تو می دم، واسه ی همین هم وقتی باهام حرف زدی گفتم که کمکت می کنم و حامیت می شم پس خیالت راحت باشه چون من پشتیبانت هستم!
کد:
-چشم خانم عزیز، بفرمایید بریم سر قولنامه مطمئنم که پشیمون نمی شید حالا که انتخاب رو به عهده ی خود من گذاشتید، البته اضافه کنم این گالری متعلق به آترون خان هست و همه کاره هستن ایشون، از اون جایی که رفیقیم خوشحالم همچین مشتری دست به نقدی رو در اختیارم گذاشته، بفرمایید!

به اتفاق مامان به دفترشون رفتیم، پس از عقد قولنامه برگه رو به مامان سپرد و رو به من که با اخم کمرنگی ماشین ها رو نگاه می کردم گفت:
-ماشینی که واستون در نظر گرفتم هم کارش خوبه هم می تونه نظر شما رو به خودش جلب کنه، مطمئن باشید که از خرید این ماشین پشیمون نمی شید فقط یک لطفی کنید تا شب به من مهلت بدید که بگم بچه ها از انبار خارجش کنن و واستون بیارن در هتلی که مستقر هستید!
-مشکلی نداره، فقط سریع چون من به ماشین خیلی نیاز دارم!
-چشم حتما!
با خداحافظی و تعارفات معمولی از گالری بیرون اومدیم، مامان پوفی کشید:
-وای اگر ولش کرده بودی می خواست هی حرف بزنه!
قدم زنان راه افتادیم، گفتم:
-خب مامان فروشنده اس، بالاخره باید یه جوری مشتری جذب کنه یا نه؟!
-نفهمیدم، این که کله مردم رو مثل دارکوب با صداش سوراخ سوراخ کنه اسمش شده جذب مشتری؟!
خندیدم:
-باشه حالا شما عصبانی نشو.
نگاهی به خیابون نسبتا شلوغ روبرو انداخت و آهی کشید:
-چقدر دلم می خواد برم امامزاده صالح، یادمه ایران که بودیم هر ماه می رفتیم، اون جا مکانی هست که دلت آروم می گیره، انگار هیچ غمی نداری تو دلت!
دستش رو گرفتم:
-خب این که غصه نداره خودم می برمت الان، بیا تا آژانس بگیریم!
مامان گل از گلش شکفت و زود به سمت خیابون رفت، دنبالش رفتم و برای ماشین زرد رنگی که آرم آژانس روش خورده بود دستم رو بالا کردم، ایستاد و از ماشین پیاده شد:
-آبجی کجا می رین ببرمتون؟!
-با تعجب به صورتش و نوع حرف زدنش خیره شده بودم که مامان سریع جواب داد:
-می خوایم بریم امامزاده صالح، ولی آدرس رو بلد نیستیم!
راننده که مرد نسبتا سالمندی بود که هیکل چاقی هم داشت با خوشرویی خندید:
-بفرمایید بفرمایید، من همه جای تهرون رو مثل کف دستم میشناسم و بلدم خودم هرجا بخواهید برید می برمتون!
مامان من رو که هنوز با تعجب مرده رو نگاه میکردم نگاه کرد و زیر ل*ب گفت:
‌-چیه؟ زل زدی بهش، شاخ داره یا دم؟!
با حرص به مامان خیره شدم که دستم رو کشید و سوار ماشین کرد.
راننده زود پشت فرمون نشست و با نشستنش انگار ماشین بیچاره اش به پایین کشیده شد از بس که هیکلش سنگین بود!
پوفی کشیدم و به عقب تکیه زدم، باز خوبه توی ماشینش بوی عطر و ادکلن میومد وگرنه که نمی دونم تا رسیدن به مقصد چطوری باید جلوی عق زدنم رو می گرفتم!
مامان نگاهش به خیابون های تهران بود منم به ناچار در سکوت به بیرون خیره شدم که راننده به حرف اومد و رو به مامان پرسید:
‌-حاج خانوم از کدوم شهر به اینجا اومدید که این جا رو بلد نیستید؟!
مامان لبخند گرمی نثارش کرد:
-والله من هنوز سعادت نداشتم که حاجی بشم، در ضمن ما خارج از کشور زندگی می کردیم ولی من خودم تا جوونی توی شیراز با خانواده زندگی می کردم بعد از اون شرایط ایجاب کرد که از ایران بریم و تا امروز که باز دست سرنوشت به وطن خودمون کشونده ما رو، که همین امر باعث شده از یاد برده باشیم مکان های ایران رو!
راننده خندید:
-به به پس خارجکی هستید، خوش برگشتید به کشورتون!
با گنگی به مامان و راننده نگاه می کردم، کلماتی که راننده به کار می برد نمی دونم اصلا ریشه در تمدن فارسی داشت یا یه کلمه خودساخته بود!
با رسیدن به مقصد مورد نظر راننده توضیح داد:
-اینم از امامزاده، می دونید که ایشون از فرزندان امام موسی کاظم و از برادران امام رضا (ع) هستند، شاید باورتون نشه اما روزانه بیش از سی هزار نفر برای زیارت این مقبره به این جا مشرف می شن، حرم مطهر امامزاده صالح در ضلع جنوب شرقی میدان تجریش قرار گرفته ولی هر موقع خواستید بیاید اگر به هرکس بگید می خوام برم امامزاده صالح بدون پرسیدن هیچ گونه آدرسی به راحتی شما رو می رسونه!
با مامان پیاده شدیم، مردمی که اون اطراف بودن و قصد ورود به داخل امامزاده رو داشتن همه یک پارچه تماما مشکی کا از سر تا پایین پاشون می رسید رو سرشون کرده بودن که باعث تعجب من شده بود!
مامان پول و انعام خوبی به راننده داد و او با خوشحالی ازمون خداحافظی کرد و رفت!
نفس عمیقی که مامان کشید باعث شد با لحن چندشی بگم:
-ببخشیدا مامان اما من برای زیارت امامزاده نمیام شما خودتون برید، من همین جاها منتظر می مونم!
مامان با تعجب زل زد بهم:
-آخه واسه ی چی؟!
با اخم اشاره کردم به نقطه ای و گفتم:
-به خاطر اون!
مامان سریع به نقطه ای که اشاره کرده بودم زل زد، خانمی جلوی ورودی حرم ایستاده بود و از همون پارچه ای که خانم های اون اطراف به سر داشتن به هرکس نداشت می داد تا سرش بکنه که البته اینبار به رنگ سفید بودن و توش نقش هایی هم به کار رفته بود!
-خب فرهنگ این جا اینجوریه عزیزم، باید گاهی چادر سرت بکنی!
-حرفتون درست، ولی من از چادرهایی که چند دست گشته و معلوم نیست چه آدم هایی سرشون کردن استفاده نمی کنم، شما برو من دفعه بعد خودم با خودم چادر میارم تا بتونم بیام داخل و زیارت کنم!
مامان پوفی کشید:
-خب باشه من دارم می رم، پس همین اطراف باشی ها جایی نرو یهو گم می شی!
به سکویی اشاره کردم:
-اونجا منتظرتون می مونم، عجله هم نکنید راحت باشید!
مامان که رفت خودم رو به آبمیوه فروشی که در اون ن*زد*یک*ی قرار داشت رسوندم و یه آب هویج بستنی خنک خریدم، روی سکو نشستم و همون جور که با ل*ذت آبمیوه ام رو می خوردم به ویلیام زنگ زدم:
-سلام ویلی، چه خبرا؟!-سلام عزیزم، خوبی؟ آخ که چقدر دلم برات تنگ شده!
-ممنون، خبرها رو برام بگو که خیلی کنجکاوم!
-هنوز هیچی دل آسا، خبری از سریتا که نیست پدرتم هنوز اعتراف نکرده اگر همین جور پیش بره و به سکوتش ادامه بده مجبوریم از تو توی دادگاه رونمایی کنیم به عنوان شاهد چون دیگه اهورا هم از دستمون رفته و دستمون به جایی بند نیست، البته پدرت هنوز نمی دونه که پشت این قضایا تماما تو هستی واسه همین مدام سراغ تو و مامانت رو از من می گیره، منم خیال می کنه اون شب فرار کردم و پلیس ها بهم دسترسی پیدا نکردن تا دستگیرم کنن هنوز نمی دونه هم دست توام!
خندیدم، با خیالی آسوده گفتم:
-پدر با من و مامانم و زندگی مون خیلی بد کرد، درسته زحمات زیادی واسه ی من کشید اما وقتی داستان تلخ زندگی مامانم رو از اون مرد شنیدم ازش متنفر شدم و فهمیدم که همه ی کارهایی رو که واسه ی من انجام داده نمی تونه گذشته مامان بیچاره ام رو جبران کنه، اون تا آخرین نفسش به مامان بدهکاره!
-درکت می کنم و حق رو به تو می دم، واسه ی همین هم وقتی باهام حرف زدی گفتم که کمکت می کنم و حامیت می شم پس خیالت راحت باشه چون من پشتیبانت هستم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
-هرموقع که نیاز به شاهد بود رو من حساب کن، اون قدری مدرک و اسناد دارم که کیان شهیادی رو بکشم بالای چوبه ی دار!
-مطمئنی مامانتم نظر تو رو داره و می خواد که کیان اعدام بشه؟!
-خب معلومه که آره، خیال کردی مامان تا الان در کنار پدر زندگی سراسر خوشی رو پشت سر میگذاشته که حالا نخواد از دستش بده؟ تازه وقتی همه ی اون جریانات و اون راز رو واسش تعریف کنم بیش از پیش از پدر یا همون شوهرش کیان شهیادی متنفر می شه!
-خب پس با این تفاصیل من بازم به تلاشم ادامه می دم که کیان خان دهن باز کنه و خودش اعتراف کنه، در غیر اینصورت خبرت می کنم که بیای نیویورک!
-منتظرم، بازم بی خبرم نذار!
-باشه، مواظب خودت باش و زودتر جابه جا بشید، چون وقتی خبرت کنم بیای آمریکا باید مامانت جا برای زندگی داشته باشه، تا خیالت راحت باشه!
-قراره آترون که اومد ایران واسمون نزدیک خودشون ویلا بخره، چون من هنوز با این جا و محلاتش آشنایی ندارم و نمی دونم چی خوبه چی بد!
-کم کم آشنا می شی، حتما به کتاب فروشی های اطراف برو و در مورد تهران و ایران کتب تهیه کن و مطالعه کن تا زودتر با این کشور انس بگیری که زندگی واست سخت نشه!
-حق با توئه، ممنون که به فکرمی!
-خواهش می کنم، خب کاری نداری دیگه؟!
-نه فقط منتظر خبرت می مونم!
-باشه، خدانگهدارت!
گوشی رو قطع کردم و نگاهی به ساعت روی صفحه انداختم، بیش تر از نیم ساعت بود که مامان رفته بود.
از جا بلند شدم و خودم رو به سطل زباله ای در همون ن*زد*یک*ی رسوندم و لیوان آبمیوه رو پرت کردم داخلش.
خودم رو کشوندم کنار که صدای مامان باعث شد برگردم و بهش خیره بشم:
-تو که نیومدی نتونستم بیشتر از این منتظرت بذارم، وای از دست تو که این همه لجبازی!
نگاهی به چشم هاش انداختم، قرمز بودن و مشخص بود تموم این نیم ساعت رو گریه کرده!
پوزخندی زدم، مامان هیچ وقت در کنار کیان شهیادی خوشبخت نبود و خوشبخت زندگی نکرد که حالا برای از دست دادن زندگی گذشته اش ناراحت باشه!
جلو رفتم:
-مامان بیا توی بازارهای اطراف حرم یکمی گردش کنیم، هم خرید می کنیم و هم تفریح!
مامان با شوق استقبال کرد:
-حتما، باعث خوشحالیمه عزیزم این جوری می تونیم پارچه هم بخریم و واسه خودمون چادر بدوزیم که برای این جور مکان ها به چه کنم چه کنم دچار نشیم!
دستم رو گرفت، احساس خوبی داشتم!
فکرش رو بکن!
مامان بعد از شاید چند سال با محبت خاص خودش دستم رو توی دست مهربونش گرفته بود!
در کنار هم شروع کردیم به قدم زدن، مامان با نگرانی رو بهم گفت:
-دل آسا میترسم یهو یکی اینجا بشناستت، یعنی چون تو نیویورک مدلینگ بودی و روی بعضی از مجلات مد عکست هست ممکنه دوست داران مد بشناسنت و واست ایجاد مزاحمت کنن!
خودم هم به این موضوع فکر کرده بودم، بهتر بود با گریم کمی توی حالت صورتم تغییر ایجاد کنم، آروم در جواب مامان گفتم:
-نه نگران نباش می تونم با گریم به راحتی چهره ام رو تغییر کوچیکی بدم تا حتی الامکان کسی من رو نشناسه!
-نمی خوای واسه خودت یه بادیگارد بگیری؟ توی نیویورک پدرت هیچ وقت نمی گذاشت بدون محافظ جایی بری بیشتر مواقع ویلیام همراهت بود!
-نه مامان این جا دیگه ایرانه، نمی شه از این جور کارها بکنی بدتر می شه چون خیال میکنن آدم خیلی مهمی هستی که با محافظ و همراه این ور اون ور می ری ممکنه بیشتر شک برانگیز باشه!
-من نگرانتم، دوست ندارم فقط تویی که واسم توی زندگی موندی رو هم از دست بدم!
بغض کرده نگاهم کرد، آهی کشیدم:
-تو قضیه ی اهورا تموم نقشه ها از سمت پدر بود مامان، باور کن من هیچ نقشی نداشتم فقط مثل یک ربات کارهایی رو که پدر می گفت دنبال می کردم، اما حتی پدر هم تصور نمی کرد آخر این نقشه مهره ی سوخته اهورا باشه فکر نمی کرد دست به خودکشی بزنه، باور کن دارم راستش رو بهت می گم کسی مقصر خودکشی اهورا نبود جز احساساتش، پدر می خواست با دور کردن آناهیتا که خودتم فهمیدی اصلا به درد همسری اهورا نمی خورد زندگی تنها پسرش رو نجات بده و اون رو به سمت خودش برگردونه اما متاسفانه عشق اهورا یه عشق خالص و بی ریا بود واسه همینم نتونست این د*اغ رو تحمل کنه و دست به اون اقدام وحشتناک زد!
مامان سرش رو به زیر انداخت:
-من هیچ وقت توی هیچ خطایی تو رو مقصر ندیدم دل آسا، تو دختری هستی که خیلی وقت ها از اینکه به دنیا آوردمش احساس سرخوشی و رضایت می کنم مخصوصا الان که فهمیدم هم دستی با پدرت یک نقشه بوده که اون رو تحویل پلیس بدی چون تا قبل از فهمیدن این موضوع مدام با خودم کلنجار می رفتم که دختر من نباید تو کارهای خلاف باشه نباید دست هاش به خون کسی آغشته بشه نباید خط قرمزها رو رد کنه می فهمی؟!
-خیالت راحت مامان، من هیچ کس رو نه به قتل رسوندم و نه هیچ وقت آزاری به کسی رسوندم، خون مهربون تو توی رگ های من بوده مطمئن باش نمی تونم و نمی خوام که به بیراهه کشیده بشم.
-پس مایکل چی؟!
-نه مامان، من مایکل رو نکشتم، اونم یک نقشه بود برای نجات مایکل، اگر می گذاشتم دست پدر و اهورا بهش برسه کشته می شد اما من با فراری دادنش جونش رو نجات دادم فقط اون طوری وانمود کردم کشتمش که خیال پدر و اهورا راحت بشه وگرنه من کسی نیستم که بخوام یک انسان رو به قتل برسونم!
مامان نفس عمیقی کشید:
-آخ، باورت نمی شه دل آسا انگار یه بار سنگین رو از روی دوشم برداشتن، انقدر نگرانتم که نمی تونی تصورش رو بکنی عزیزم.
-می دونم، قبلا نمی تونستم به خاطر موقعیتی که توش قرار داشتم بهت احساس یک دختر به مادر رو نشون بدم چون خودت می دونی احساسات باید توی وجود تموم اعضای خانواده شهیادی کشته می شد منم مجبور بودم، ولی الان دیگه آزادم مامان جبران می کنم تموم کمبودهایی که از سمت من احساس کردی!
-همین که اینجوری کنارمی جبران می کنه برام تموم گذشته ی تلخم رو!
اون شب با مامان دو تا پارچه ساده مشکی خریدیم تا مامان بعدا به یک خیاط مراجعه کنه و چادرها رو بدوزه، به جز پارچه چادری مامان چند تا پارچه دیگه هم خرید برای دوختن کت و شلوار یا کت و دامن واسه خودش!
منم هرچی که نیاز داشتم برای خودم خریدم، ولی خریدهای اساسی رو گذاشتم واسه وقتی که ویلا خریدیم تا الکی بار اضافی همراه خودم این طرف اون طرف نکشونم!
شام رو به پیشنهاد من به رستوران مجللی همون اطراف رفتیم، مامان نگاهی به جمعیت داخل رستوران انداخت و با خستگی پرسید:
-یعنی طبقه اول کامل پره؟!
نگاهم رو با کنجکاوی اطراف چرخوندم که صدای مردی باعث شد نگاهم رو بهش بدوزم:
-خانم های عزیز بفرمایید از این طرف تا من راهنمایی تون کنم!
نگاهی به لباس هاش انداختم، فرم هایی تنش بود که مشخص بود لباس های کارشه چون همه ی گارسون های اون رستوران اون شکلی لباس پوشیده بودن!
-مامانِ من دوست نداره طبقه دوم غذا بخوره، انگار طبقه اول هم پره پس بهتره بریم یک رستوران دیگه!
گارسون تند و باعجله دست هاش رو بلند کرد:
کد:
-هرموقع که نیاز به شاهد بود رو من حساب کن، اون قدری مدرک و اسناد دارم که کیان شهیادی رو بکشم بالای چوبه ی دار!
-مطمئنی مامانتم نظر تو رو داره و می خواد که کیان اعدام بشه؟!
-خب معلومه که آره، خیال کردی مامان تا الان در کنار پدر زندگی سراسر خوشی رو پشت سر میگذاشته که حالا نخواد از دستش بده؟ تازه وقتی همه ی اون جریانات و اون راز رو واسش تعریف کنم بیش از پیش از پدر یا همون شوهرش کیان شهیادی متنفر می شه!
-خب پس با این تفاصیل من بازم به تلاشم ادامه می دم که کیان خان دهن باز کنه و خودش اعتراف کنه، در غیر اینصورت خبرت می کنم که بیای نیویورک!
-منتظرم، بازم بی خبرم نذار!
-باشه، مواظب خودت باش و زودتر جابه جا بشید، چون وقتی خبرت کنم بیای آمریکا باید مامانت جا برای زندگی داشته باشه، تا خیالت راحت باشه!
-قراره آترون که اومد ایران واسمون نزدیک خودشون ویلا بخره، چون من هنوز با این جا و محلاتش آشنایی ندارم و نمی دونم چی خوبه چی بد!
-کم کم آشنا می شی، حتما به کتاب فروشی های اطراف برو و در مورد تهران و ایران کتب تهیه کن و مطالعه کن تا زودتر با این کشور انس بگیری که زندگی واست سخت نشه!
-حق با توئه، ممنون که به فکرمی!
-خواهش می کنم، خب کاری نداری دیگه؟!
-نه فقط منتظر خبرت می مونم!
-باشه، خدانگهدارت!
گوشی رو قطع کردم و نگاهی به ساعت روی صفحه انداختم، بیش تر از نیم ساعت بود که مامان رفته بود.
از جا بلند شدم و خودم رو به سطل زباله ای در همون ن*زد*یک*ی رسوندم و لیوان آبمیوه رو پرت کردم داخلش.
خودم رو کشوندم کنار که صدای مامان باعث شد برگردم و بهش خیره بشم:
-تو که نیومدی نتونستم بیشتر از این منتظرت بذارم، وای از دست تو که این همه لجبازی!
نگاهی به چشم هاش انداختم، قرمز بودن و مشخص بود تموم این نیم ساعت رو گریه کرده!
پوزخندی زدم، مامان هیچ وقت در کنار کیان شهیادی خوشبخت نبود و خوشبخت زندگی نکرد که حالا برای از دست دادن زندگی گذشته اش ناراحت باشه!
جلو رفتم:
-مامان بیا توی بازارهای اطراف حرم یکمی گردش کنیم، هم خرید می کنیم و هم تفریح!
مامان با شوق استقبال کرد:
-حتما، باعث خوشحالیمه عزیزم این جوری می تونیم پارچه هم بخریم و واسه خودمون چادر بدوزیم که برای این جور مکان ها به چه کنم چه کنم دچار نشیم!
دستم رو گرفت، احساس خوبی داشتم!
فکرش رو بکن!
مامان بعد از شاید چند سال با محبت خاص خودش دستم رو توی دست مهربونش گرفته بود!
در کنار هم شروع کردیم به قدم زدن، مامان با نگرانی رو بهم گفت:
-دل آسا میترسم یهو یکی اینجا بشناستت، یعنی چون تو نیویورک مدلینگ بودی و روی بعضی از مجلات مد عکست هست ممکنه دوست داران مد بشناسنت و واست ایجاد مزاحمت کنن!
خودم هم به این موضوع فکر کرده بودم، بهتر بود با گریم کمی توی حالت صورتم تغییر ایجاد کنم، آروم در جواب مامان گفتم:
-نه نگران نباش می تونم با گریم به راحتی چهره ام رو تغییر کوچیکی بدم تا حتی الامکان کسی من رو نشناسه!
-نمی خوای واسه خودت یه بادیگارد بگیری؟ توی نیویورک پدرت هیچ وقت نمی گذاشت بدون محافظ جایی بری بیشتر مواقع ویلیام همراهت بود!
-نه مامان این جا دیگه ایرانه، نمی شه از این جور کارها بکنی بدتر می شه چون خیال میکنن آدم خیلی مهمی هستی که با محافظ و همراه این ور اون ور می ری ممکنه بیشتر شک برانگیز باشه!
-من نگرانتم، دوست ندارم فقط تویی که واسم توی زندگی موندی رو هم از دست بدم!
بغض کرده نگاهم کرد، آهی کشیدم:
-تو قضیه ی اهورا تموم نقشه ها از سمت پدر بود مامان، باور کن من هیچ نقشی نداشتم فقط مثل یک ربات کارهایی رو که پدر می گفت دنبال می کردم، اما حتی پدر هم تصور نمی کرد آخر این نقشه مهره ی سوخته اهورا باشه فکر نمی کرد دست به خودکشی بزنه، باور کن دارم راستش رو بهت می گم کسی مقصر خودکشی اهورا نبود جز احساساتش، پدر می خواست با دور کردن آناهیتا که خودتم فهمیدی اصلا به درد همسری اهورا نمی خورد زندگی تنها پسرش رو نجات بده و اون رو به سمت خودش برگردونه اما متاسفانه عشق اهورا یه عشق خالص و بی ریا بود واسه همینم نتونست این د*اغ رو تحمل کنه و دست به اون اقدام وحشتناک زد!
مامان سرش رو به زیر انداخت:
-من هیچ وقت توی هیچ خطایی تو رو مقصر ندیدم دل آسا، تو دختری هستی که خیلی وقت ها از اینکه به دنیا آوردمش احساس سرخوشی و رضایت می کنم مخصوصا الان که فهمیدم هم دستی با پدرت یک نقشه بوده که اون رو تحویل پلیس بدی چون تا قبل از فهمیدن این موضوع مدام با خودم کلنجار می رفتم که دختر من نباید تو کارهای خلاف باشه نباید دست هاش به خون کسی آغشته بشه نباید خط قرمزها رو رد کنه می فهمی؟!
-خیالت راحت مامان، من هیچ کس رو نه به قتل رسوندم و نه هیچ وقت آزاری به کسی رسوندم، خون مهربون تو توی رگ های من بوده مطمئن باش نمی تونم و نمی خوام که به بیراهه کشیده بشم.
-پس مایکل چی؟!
-نه مامان، من مایکل رو نکشتم، اونم یک نقشه بود برای نجات مایکل، اگر می گذاشتم دست پدر و اهورا بهش برسه کشته می شد اما من با فراری دادنش جونش رو نجات دادم فقط اون طوری وانمود کردم کشتمش که خیال پدر و اهورا راحت بشه وگرنه من کسی نیستم که بخوام یک انسان رو به قتل برسونم!
مامان نفس عمیقی کشید:
-آخ، باورت نمی شه دل آسا انگار یه بار سنگین رو از روی دوشم برداشتن، انقدر نگرانتم که نمی تونی تصورش رو بکنی عزیزم.
-می دونم، قبلا نمی تونستم به خاطر موقعیتی که توش قرار داشتم بهت احساس یک دختر به مادر رو نشون بدم چون خودت می دونی احساسات باید توی وجود تموم اعضای خانواده شهیادی کشته می شد منم مجبور بودم، ولی الان دیگه آزادم مامان جبران می کنم تموم کمبودهایی که از سمت من احساس کردی!
-همین که اینجوری کنارمی جبران می کنه برام تموم گذشته ی تلخم رو!
اون شب با مامان دو تا پارچه ساده مشکی خریدیم تا مامان بعدا به یک خیاط مراجعه کنه و چادرها رو بدوزه، به جز پارچه چادری مامان چند تا پارچه دیگه هم خرید برای دوختن کت و شلوار یا کت و دامن واسه خودش!
منم هرچی که نیاز داشتم برای خودم خریدم، ولی خریدهای اساسی رو گذاشتم واسه وقتی که ویلا خریدیم تا الکی بار اضافی همراه خودم این طرف اون طرف نکشونم!
شام رو به پیشنهاد من به رستوران مجللی همون اطراف رفتیم، مامان نگاهی به جمعیت داخل رستوران انداخت و با خستگی پرسید:
-یعنی طبقه اول کامل پره؟!
نگاهم رو با کنجکاوی اطراف چرخوندم که صدای مردی باعث شد نگاهم رو بهش بدوزم:
-خانم های عزیز بفرمایید از این طرف تا من راهنمایی تون کنم!
نگاهی به لباس هاش انداختم، فرم هایی تنش بود که مشخص بود لباس های کارشه چون همه ی گارسون های اون رستوران اون شکلی لباس پوشیده بودن!
-مامانِ من دوست نداره طبقه دوم غذا بخوره، انگار طبقه اول هم پره پس بهتره بریم یک رستوران دیگه!
گارسون تند و باعجله دست هاش رو بلند کرد:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
-نه نه این چه حرفیه؟ استدعا می کنم بیاید تا من راهنمایی تون کنم به یک سالن مجلل تر توی همین طبقه فقط یک مقدار برای سرویس دهی اون سالن به فیش تون اضافه می شه مهم که نیست؟!
مشخص بود از سر و وضع من و مامان پی برده که پولداریم واسه همین دندون تیز کرده بود تا شاید انعامی هم دستش رو بگیره، دلم می خواست بهش بفهمونم که با احمق جماعت طرف نیست اما وقتی چشم های خسته مامان رو دیدم بی خیال کلکل شدم و اخم کردم:
-خیر، پولش اصلا مهم نیست!
با چاپلوسی و ز*ب*ون چربش، ما رو راهنمایی کرد سمتی که با یک پرده بزرگ دو سالن رو از هم جدا کرده بود و رو به مامان گفت:
-ما این سالن رو مخصوص مهمانان ویژه حاضرکردیم که حوصله شلوغی و سروصدا رو ندارن تا با آرامش خیال غذا بخورن، بفرمایید خواهش می کنم!
نگاه دقیقی به سالن جلوی روم انداختم، از سال اصلی کوچک تر بود ولی پر نور تر و با فضایی کاملا آروم و دنج!
پشت میز چهار نفره ای روبروی هم نشستیم که مامان منو رو گرفت سمتم:
-هرچی خودت می خوری واسه منم از همون سفارش بده!
چون بی حوصله بود اعتراضی نکردم و منو رو از دستش گرفتم، نگاهی به لیست بلند بالای منو انداختم و چشمم روی یکیش ثابت موند، دستم رو بالا بردم و گارسون سریعا سر میز حاضر شد:
-چی میل دارید؟!
-دو پرس سبزی پلو با ماهی به همراه دسر و مخلفاتش، فقط به جای نوشابه دو تا دلستر بذارید طعمش فرقی نمی کنه متشکرم!
گارسون تعظیمی کرد و رفت، کمی بعد گارسون دیگه ای به میز نزدیک شد و ظرف سالاد فصل به همراه فنجون سس روی میز چید و بشقاب های تمیزی رو جلوی مامان و بعد از اون من قرار داد، تعظیمی کرد و گفت:
-تا حاضر شدن سفارشات، لطفا پیش غذاتون رو میل کنید!
بعد از رفتنش مامان با بی حالی گفت:
-دلیل این همه خستگی رو می فهمم، چون توی آمریکا همیشه توی اون عمارت بودم و هیچ کار مفیدی انجام نمی دادم چون همیشه خدمتکارها بودن و خدمه، بیرونم که می رفتم با راننده بوده واسه همینم بدنم تنبل شده دو قدم راه می رم درجا می زنه!
با خنده به چشم هاش زل زدم:
-اینجا دیگه آزادی، هر چقدر دلت خواست پیاده روی کن، بیرون برو، خرید کن، بگرد!
-باورم نمی شه به یکی از آرزوهای محال توی دلم رسیدم!
لبخندی زدم و کمی سالاد توی دهنم گذاشتم، بعد از گذشت حدودا یک ربع که من یک بشقاب سالاد رو تموم کرده بودم بالاخره غذاها روی میز چیده شد!
مامان با اشتها به غذاها زل زد و نفس عمیقی کشید:
-وای وای چه عطر و بویی، من عاشق طعم غذاهای ایرانی هستم واقعا هیچ جا مثل ایران نمی شه!
چنگال رو برداشتم:
-حالا خوبه توی آمریکا هم همش غذاهای ایرانی می پخت سرآشپز مامان!
خندید:
-می دونم، اما این فضا طعم غذا رو دلچسب تر می کنه!
-تو خیلی عاشق وطن و این کشور هستی مامان، تعجب می کنم چطوری تونستی اونور آب این همه سال رو طاقت بیاری!
-وقتی مجبور باشی خدا کم کم بهت صبر هم می ده، وگرنه که من باید همون سال های اول دق کرده باشم دخترم!
بقیه ی غذا در سکوت خورده شد، واقعا لذید بود و هم من و هم مامان بدون خجالت تا تهش رو خوردیم!
با خنده گفتم:
-وای مامان الان میترکم!
مامان که بدتر از من قبلش سالاد هم زیاد خورده بود دستش رو روی شکمش گذاشت:
-باید خیلی سریع باشگاه رفتن رو شروع کنیم، وگرنه هیکل هامون ناجور بهم می ریزه انقدر که جلوی شکم مون رو نمی تونیم بگیریم!
از جا بلند شدیم، با حساب کردن فیش همون گارسونی که لحظه ورودمون جلوی رومون سبز شده بود باز هم مثل جن ظاهرشد:
-شام باب میل بود خانم ها؟!
بی حوصله پولی رو توی جیب لباسش فرو کردم که تعظیم بلند بالایی کرد:
-اوه ممنونم!
با مامان که از رستوران خارج شدیم با حرص گفتم:
-اگر واسه اذیت نشدن شما نبود حالش رو می گرفتم مامان!
-ولش کن، چی کار داری آخه؟ بالاخره باید یه جوری شکم زن و بچه اش رو پر کنه یا نه؟!
کمی جلوتر که رفتیم تاکسی هایی ایستاده بودن و منتظر مسافر بودن، با دیدن ما هر کدوم به سمتمون هجوم آوردن که با تعجب زل زدم به مامان:
-واه، مگه دزد گرفتن؟!
مامان خندید و رو به یکی از اون ها گفت:
-آقا بفرمایید لطفا، ما با شما میایم!
بقیه پراکنده شدن، اون مرد در ماشین رو باز کرد و ما سوار شدیم، رو به مامان گفتم:
-چقدر خوب شد که ماشین خریدم وگرنه باید مدام علاف این تاکسی ها بشیم!
مامان حرفی نزد، تا رسیدن به هتل سکوت بود و سکوت، چون این راننده بر عکس راننده قبلی اصلا پر چونه و حرّاف نبود و در سکوت به نوای رادیوش گوش می داد!
با پیاده شدنمون جلوی هتل تاکسی هم رفت، رو به مامان گفتم:
-چرا ده تومن اضافه تر از کرایه اش بهش دادی؟!
مامان با کلافگی گفت:
-بس کن دل آسا، تو که خسیس نبودی!
پوفی کشیدم و با هم وارد هتل شدیم که نگهبان صدام زد:
-دل آسا خانوم؟!
با تعجب برگشتم و زل زدم بهش، از پشت پیشخوان بیرون اومد و ریموتی رو گرفت سمتم :

کد:
-نه نه این چه حرفیه؟ استدعا می کنم بیاید تا من راهنمایی تون کنم به یک سالن مجلل تر توی همین طبقه فقط یک مقدار برای سرویس دهی اون سالن به فیش تون اضافه می شه مهم که نیست؟!
مشخص بود از سر و وضع من و مامان پی برده که پولداریم واسه همین دندون تیز کرده بود تا شاید انعامی هم دستش رو بگیره، دلم می خواست بهش بفهمونم که با احمق جماعت طرف نیست اما وقتی چشم های خسته مامان رو دیدم بی خیال کلکل شدم و اخم کردم:
-خیر، پولش اصلا مهم نیست!
با چاپلوسی و ز*ب*ون چربش، ما رو راهنمایی کرد سمتی که با یک پرده بزرگ دو سالن رو از هم جدا کرده بود و رو به مامان گفت:
-ما این سالن رو مخصوص مهمانان ویژه حاضرکردیم که حوصله شلوغی و سروصدا رو ندارن تا با آرامش خیال غذا بخورن، بفرمایید خواهش می کنم!
نگاه دقیقی به سالن جلوی روم انداختم، از سال اصلی کوچک تر بود ولی پر نور تر و با فضایی کاملا آروم و دنج!
پشت میز چهار نفره ای روبروی هم نشستیم که مامان منو رو گرفت سمتم:
-هرچی خودت می خوری واسه منم از همون سفارش بده!
چون بی حوصله بود اعتراضی نکردم و منو رو از دستش گرفتم، نگاهی به لیست بلند بالای منو انداختم و چشمم روی یکیش ثابت موند، دستم رو بالا بردم و گارسون سریعا سر میز حاضر شد:
-چی میل دارید؟!
-دو پرس سبزی پلو با ماهی به همراه دسر و مخلفاتش، فقط به جای نوشابه دو تا دلستر بذارید طعمش فرقی نمی کنه متشکرم!
گارسون تعظیمی کرد و رفت، کمی بعد گارسون دیگه ای به میز نزدیک شد و ظرف سالاد فصل به همراه فنجون سس روی میز چید و بشقاب های تمیزی رو جلوی مامان و بعد از اون من قرار داد، تعظیمی کرد و گفت:
-تا حاضر شدن سفارشات، لطفا پیش غذاتون رو میل کنید!
بعد از رفتنش مامان با بی حالی گفت:
-دلیل این همه خستگی رو می فهمم، چون توی آمریکا همیشه توی اون عمارت بودم و هیچ کار مفیدی انجام نمی دادم چون همیشه خدمتکارها بودن و خدمه، بیرونم که می رفتم با راننده بوده واسه همینم بدنم تنبل شده دو قدم راه می رم درجا می زنه!
با خنده به چشم هاش زل زدم:
-اینجا دیگه آزادی، هر چقدر دلت خواست پیاده روی کن، بیرون برو، خرید کن، بگرد!
-باورم نمی شه به یکی از آرزوهای محال توی دلم رسیدم!
لبخندی زدم و کمی سالاد توی دهنم گذاشتم، بعد از گذشت حدودا یک ربع که من یک بشقاب سالاد رو تموم کرده بودم بالاخره غذاها روی میز چیده شد!
مامان با اشتها به غذاها زل زد و نفس عمیقی کشید:
-وای وای چه عطر و بویی، من عاشق طعم غذاهای ایرانی هستم واقعا هیچ جا مثل ایران نمی شه!
چنگال رو برداشتم:
-حالا خوبه توی آمریکا هم همش غذاهای ایرانی می پخت سرآشپز مامان!
خندید:
-می دونم، اما این فضا طعم غذا رو دلچسب تر می کنه!
-تو خیلی عاشق وطن و این کشور هستی مامان، تعجب می کنم چطوری تونستی اونور آب این همه سال رو طاقت بیاری!
-وقتی مجبور باشی خدا کم کم بهت صبر هم می ده، وگرنه که من باید همون سال های اول دق کرده باشم دخترم!
بقیه ی غذا در سکوت خورده شد، واقعا لذید بود و هم من و هم مامان بدون خجالت تا تهش رو خوردیم!
با خنده گفتم:
-وای مامان الان میترکم!
مامان که بدتر از من قبلش سالاد هم زیاد خورده بود دستش رو روی شکمش گذاشت:
-باید خیلی سریع باشگاه رفتن رو شروع کنیم، وگرنه هیکل هامون ناجور بهم می ریزه انقدر که جلوی شکم مون رو نمی تونیم بگیریم!
از جا بلند شدیم، با حساب کردن فیش همون گارسونی که لحظه ورودمون جلوی رومون سبز شده بود باز هم مثل جن ظاهرشد:
-شام باب میل بود خانم ها؟!
بی حوصله پولی رو توی جیب لباسش فرو کردم که تعظیم بلند بالایی کرد:
-اوه ممنونم!
با مامان که از رستوران خارج شدیم با حرص گفتم:
-اگر واسه اذیت نشدن شما نبود حالش رو می گرفتم مامان!
-ولش کن، چی کار داری آخه؟ بالاخره باید یه جوری شکم زن و بچه اش رو پر کنه یا نه؟!
کمی جلوتر که رفتیم تاکسی هایی ایستاده بودن و منتظر مسافر بودن، با دیدن ما هر کدوم به سمتمون هجوم آوردن که با تعجب زل زدم به مامان:
-واه، مگه دزد گرفتن؟!
مامان خندید و رو به یکی از اون ها گفت:
-آقا بفرمایید لطفا، ما با شما میایم!
بقیه پراکنده شدن، اون مرد در ماشین رو باز کرد و ما سوار شدیم، رو به مامان گفتم:
-چقدر خوب شد که ماشین خریدم وگرنه باید مدام علاف این تاکسی ها بشیم!
مامان حرفی نزد، تا رسیدن به هتل سکوت بود و سکوت، چون این راننده بر عکس راننده قبلی اصلا پر چونه و حرّاف نبود و در سکوت به نوای رادیوش گوش می داد!
با پیاده شدنمون جلوی هتل تاکسی هم رفت، رو به مامان گفتم:
-چرا ده تومن اضافه تر از کرایه اش بهش دادی؟!
مامان با کلافگی گفت:
-بس کن دل آسا، تو که خسیس نبودی!
پوفی کشیدم و با هم وارد هتل شدیم که نگهبان صدام زد:
-دل آسا خانوم؟!
با تعجب برگشتم و زل زدم بهش، از پشت پیشخوان بیرون اومد و ریموتی رو گرفت سمتم :
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
-یک ساعت پیش از گالری ماشینتون رو آوردن، دستور دادم بهترین جای پارکینگ پارکش کنن خیالتون راحت، اینم سوییچ!
لبخند محوی زدم و سوییچ رو گرفتم:
-لطف کردید!
باید یاد می گرفتم که از دیگران تشکر کنم، باید یاد می گرفتم که مثل یک انسان زندگی کنم نه یک موجود خودخواه و از خود راضی!
مامان زودتر از من وارد آسانسور شده بود، وقتی کنارش ایستادم دکمه رو لمس کرد و پرسید:
-چی می گفت؟!
سوییچ رو گرفتم سمتش:
-این رو داد!
مامان سوییچ رو بین دستش فشرد و سکوت کرد، داخل سوییت که شدیم سریع به اتاقم رفتم و لباس هام رو بیرون آوردم، توی ماشین انداختم و روشنش کردم بعد از اون حوله ام رو برداشتم و داخل حموم شدم.
دوش کوتاهی که گرفتم باعث شد سرحال بشم، وارد سالن که شدم مامان نگاهی به سر تا پام انداخت:
-بیا بشین، قهوه آوردم بخوریم!
جلوش نشستم که با اخم نگاهم کرد:
سرما نخوری با این حوله خیس و موهای خیس تر!
-هوای سوییت که گرمه!
فنجون رو برداشتم که مامان پرسید:
-تکلیف ویلی چی می شه دل آسا؟ اون همه ی زندگیش و کارش پدرت بود، یعنی ماها بودیم، حالا لابد خیلی تنها می شه!
-نگران نباش مامان، ویلی مرد قدرتمند و بی باکیه، می تونه گلیم خودش رو از آب بیرون بکشه منم هواش رو دارم پس حرص الکی نزن!
-چرا نمی خواد بیاد ایران؟!
-آخه خودت داری می گی همه زندگیش اون جاست، چطوری انتظار داری مملکت خودش رو رها کنه و بیاد این جا؟!
-خب ما هم اومدیم!
-ما مادرزاد متعلق به این کشور بودیم مامان، اما ویلی یک آمریکاییه!
-پس چرا هارپر می خواد بیاد؟!
-اونم عاشقه، هرجا دلش بگه باید همون جا زندگی کنه ویلی که عاشق نیست!
-چرا هست، ویلیام عاشق توئه!
با بهت نگاهش کردم:
-چرا مضخرف می گی؟!
مامان با ناراحتی گفت:
-این چه طرز حرف زدن با مادرته؟!
کمی توی جام تکون خوردم که جواب داد:
-من از چشم هاش همیشه خوندم که نسبت بهت احساس داره، پس انکارش نکن!
-من انکار هم نکنم نمی خوام جدی بگیرمش، می فهمی؟!
-اما آخه چرا؟ مثل هارپر که واسه خاطر آترون از خانواده و نژاد و مملکتش دل کند و می خواد بیاد این جا زندگی کنه شما دوتا چرا از هم جدا بمونید؟ اون مرد محکم و با اراده ایه دخترم، می دونم که خیلی هم خواستارته!
از جا بلند شدم و عصبی فریاد زدم:
-بسه مامان بس کن، من هی می خوام گذشته رو رها کنم و توی حال زندگی کنم اونوقت شما شدید تداعی کننده ی تموم گذشته پیش روی من!
به سمت اتاقم رفتم که دنبالم اومد:
-من نمی خوام تو رو ناراحت کنم، فقط می خوام دلیل نخواستن ویلیام رو از جانب تو بدونم، همین!
لباس های راحتیم رو تنم کردم و سشوار رو به برق زدم، صدای سشوار که توی اتاق پیچید مامان با اخم ترکم کرد، واقعا این بحث ها عذابم می داد کاش مامان این رو درک می کرد!
بعد از سشوارکشی مجدد به سالن برگشتم، جلوش نشستم و فنجون رو که حالا محتویاتش دیگه د*اغ نبود میون دست هام گرفتم:
-مامان دنیای من و ویلیام خیلی با هم متفاوته، من هیچ احساسی بهش ندارم می دونم که درک می کنی!
لبخند آرومی زد:
-ل*ذت می برم که حالا شدیم یک مادر و دختر واقعی، با احساسات روزمره که بین تموم مادر و دخترها پیش میاد، اما من روشن فکرم دخترم اصلا هم به کاری مجبورت نمی کنم پس خیال نکن با این تفاوت هایی که جدیدا پیش اومده می خوام دست و پات رو ببندم و آزادیت رو بگیرم، فقط چون ویلیام هم برام عزیز بود خواستم واسش تلاشی کرده باشم همین!
دستم رو روی دستش گذاشتم و مامان با تموم وجودش به روم لبخند پاشید!
×××
با کمک اینترنت و نقشه ی کل استان تهران، تونسته بودم به مکان هایی که می دونستم بهشون نیاز پیدا می شه دسترسی پیدا کنم و آدرس هاشون رو توی یک دفترچه یادداشت نوشتم تا هر موقع بیرون رفتم از طریق تابلوها و راهنمایی های مردم کم کم حفظ بشم که عبور و مرور برام سخت نباشه!
تموم طول روز گذشته رو یا مشغول یادداشت آدرس ها بودم و یا توی اینترنت سرگرم!
مامان هم که توی روزنامه ها دنبال ویلاهای مناسب یا آپارتمان هایی که بزرگ و اکازیون باشه می گشت، هر چقدر بهش می گفتم که آترون قول پیدا کردن ویلا نزدیک خودشون رو بهم داده آخرش کار خودش رو می کرد و بیکار نمی موند!
بالاخره روز برگشت آترون و هارپر رسید و به اصرار هارپر موندم هتل و نرفتم فرودگاه، چون بهم اطمینان داد که به محض نشست هواپیما قراره پدر آترون بره دنبالشون، گفت که هر موقع رسیدن ویلا زنگ می زنه تا من و مامان هم بریم اون جا تا با آترون دنبال ویلای مناسب بگردیم که نزدیک به خودشون باشه.
مامان خیلی خوشحال بود از این تغییراتی که توی زندگیش رخ داده بود اما گاهی هم که می دیدم یه جایی نشسته و توی افکارش غرق شده راستش ناراحت می شدم چون می فهمیدم که ترس از پدر آزارش می ده!
ویلی هم گاهی باهام تماس می گرفت و اخبار نیویورک رو باهام در میون می گذاشت، بهم گفت که چند تن از شرکای پدر بدون فوت وقت اعدام شدن اما بعضی از اونا هم محکوم به حبس ابد هستن چون جرم شون فقط پخش مواد مخدر بوده ولی تکلیف پدر هنوز مشخص نشده بود!
بعد از این که هارپر باهام تماس گرفت و خبر داد که رسیدن ویلا ازش خواستم آدرس رو برام بفرسته، اما به عمد یک ساعتی رو طولش دادم تا راحت بتونن جا به جا بشن و معذب نباشن.
بعد از اون به همراه مامان سوار ماشین جدیدم شدیم که از دو شب پیش که آورده بودنش همین جوری بی حرکت گوشه پارکینگ هتل ثابت مونده بود!
مامان کیفش رو روی صندلی عقب گذاشت و پرسید:
-با این ماشین راحتی دل آسا؟!
سری تکون دادم:
-چاره ای نیست مامان، باید عادت کنم، البته اتوماتیکه و آخرین سیستم مشخصه ماشین راحتیه ولی خب نه راحت تر از ماشین هام توی آمریکا!
بالاخره استارت زدم و ماشین نرم روشن شد، لبخند محوی روی ل*بم نشست و حرکت کردم!
بعد از گذشت حدودا چهل دقیقه که اعصابم شدیدا خورد شده بود از این همه شلوغی و آلودگی هوا رسیدیم جلوی ویلای آترون!
نگاهی به اطراف ویلاشون انداختم، همه ی ویلاهای اون اطراف شیک و محله اش هم دنج و آروم بود.
مامان پیاده شد و غرید:
-وای هنوزم تهران مثل سابق شلوغ و آلوده اس، هنوزم صد رحمت به شیراز لااقل آلودگیش خیلی کمتره!
منکه سر از حرف های مامان در نمیاوردم بی تفاوت ریموت رو فشردم و درهای ماشین قفل شد.
مامان نگاهم کرد و من به سمت ویلایی که پلاکش توی برگه یادداشت کرده بودم رفتم و زنگ رو فشردم.
صدای سرحال هارپر که توی آیفون پیچید به یادم آورد که چقدر دلتنگش بودم!
کد:
-یک ساعت پیش از گالری ماشینتون رو آوردن، دستور دادم بهترین جای پارکینگ پارکش کنن خیالتون راحت، اینم سوییچ!
لبخند محوی زدم و سوییچ رو گرفتم:
-لطف کردید!
باید یاد می گرفتم که از دیگران تشکر کنم، باید یاد می گرفتم که مثل یک انسان زندگی کنم نه یک موجود خودخواه و از خود راضی!
مامان زودتر از من وارد آسانسور شده بود، وقتی کنارش ایستادم دکمه رو لمس کرد و پرسید:
-چی می گفت؟!
سوییچ رو گرفتم سمتش:
-این رو داد!
مامان سوییچ رو بین دستش فشرد و سکوت کرد، داخل سوییت که شدیم سریع به اتاقم رفتم و لباس هام رو بیرون آوردم، توی ماشین انداختم و روشنش کردم بعد از اون حوله ام رو برداشتم و داخل حموم شدم.
دوش کوتاهی که گرفتم باعث شد سرحال بشم، وارد سالن که شدم مامان نگاهی به سر تا پام انداخت:
-بیا بشین، قهوه آوردم بخوریم!
جلوش نشستم که با اخم نگاهم کرد:
سرما نخوری با این حوله خیس و موهای خیس تر!
-هوای سوییت که گرمه!
فنجون رو برداشتم که مامان پرسید:
-تکلیف ویلی چی می شه دل آسا؟ اون همه ی زندگیش و کارش پدرت بود، یعنی ماها بودیم، حالا لابد خیلی تنها می شه!
-نگران نباش مامان، ویلی مرد قدرتمند و بی باکیه، می تونه گلیم خودش رو از آب بیرون بکشه منم هواش رو دارم پس حرص الکی نزن!
-چرا نمی خواد بیاد ایران؟!
-آخه خودت داری می گی همه زندگیش اون جاست، چطوری انتظار داری مملکت خودش رو رها کنه و بیاد این جا؟!
-خب ما هم اومدیم!
-ما مادرزاد متعلق به این کشور بودیم مامان، اما ویلی یک آمریکاییه!
-پس چرا هارپر می خواد بیاد؟!
-اونم عاشقه، هرجا دلش بگه باید همون جا زندگی کنه ویلی که عاشق نیست!
-چرا هست، ویلیام عاشق توئه!
با بهت نگاهش کردم:
-چرا مضخرف می گی؟!
مامان با ناراحتی گفت:
-این چه طرز حرف زدن با مادرته؟!
کمی توی جام تکون خوردم که جواب داد:
-من از چشم هاش همیشه خوندم که نسبت بهت احساس داره، پس انکارش نکن!
-من انکار هم نکنم نمی خوام جدی بگیرمش، می فهمی؟!
-اما آخه چرا؟ مثل هارپر که واسه خاطر آترون از خانواده و نژاد و مملکتش دل کند و می خواد بیاد این جا زندگی کنه شما دوتا چرا از هم جدا بمونید؟ اون مرد محکم و با اراده ایه دخترم، می دونم که خیلی هم خواستارته!
از جا بلند شدم و عصبی فریاد زدم:
-بسه مامان بس کن، من هی می خوام گذشته رو رها کنم و توی حال زندگی کنم اونوقت شما شدید تداعی کننده ی تموم گذشته پیش روی من!
به سمت اتاقم رفتم که دنبالم اومد:
-من نمی خوام تو رو ناراحت کنم، فقط می خوام دلیل نخواستن ویلیام رو از جانب تو بدونم، همین!
لباس های راحتیم رو تنم کردم و سشوار رو به برق زدم، صدای سشوار که توی اتاق پیچید مامان با اخم ترکم کرد، واقعا این بحث ها عذابم می داد کاش مامان این رو درک می کرد!
بعد از سشوارکشی مجدد به سالن برگشتم، جلوش نشستم و فنجون رو که حالا محتویاتش دیگه د*اغ نبود میون دست هام گرفتم:
-مامان دنیای من و ویلیام خیلی با هم متفاوته، من هیچ احساسی بهش ندارم می دونم که درک می کنی!
لبخند آرومی زد:
-ل*ذت می برم که حالا شدیم یک مادر و دختر واقعی، با احساسات روزمره که بین تموم مادر و دخترها پیش میاد، اما من روشن فکرم دخترم اصلا هم به کاری مجبورت نمی کنم پس خیال نکن با این تفاوت هایی که جدیدا پیش اومده می خوام دست و پات رو ببندم و آزادیت رو بگیرم، فقط چون ویلیام هم برام عزیز بود خواستم واسش تلاشی کرده باشم همین!
دستم رو روی دستش گذاشتم و مامان با تموم وجودش به روم لبخند پاشید!
×××
با کمک اینترنت و نقشه ی کل استان تهران، تونسته بودم به مکان هایی که می دونستم بهشون نیاز پیدا می شه دسترسی پیدا کنم و آدرس هاشون رو توی یک دفترچه یادداشت نوشتم تا هر موقع بیرون رفتم از طریق تابلوها و راهنمایی های مردم کم کم حفظ بشم که عبور و مرور برام سخت نباشه!
تموم طول روز گذشته رو یا مشغول یادداشت آدرس ها بودم و یا توی اینترنت سرگرم!
مامان هم که توی روزنامه ها دنبال ویلاهای مناسب یا آپارتمان هایی که بزرگ و اکازیون باشه می گشت، هر چقدر بهش می گفتم که آترون قول پیدا کردن ویلا نزدیک خودشون رو بهم داده آخرش کار خودش رو می کرد و بیکار نمی موند!
بالاخره روز برگشت آترون و هارپر رسید و به اصرار هارپر موندم هتل و نرفتم فرودگاه، چون بهم اطمینان داد که به محض نشست هواپیما قراره پدر آترون بره دنبالشون، گفت که هر موقع رسیدن ویلا زنگ می زنه تا من و مامان هم بریم اون جا تا با آترون دنبال ویلای مناسب بگردیم که نزدیک به خودشون باشه.
مامان خیلی خوشحال بود از این تغییراتی که توی زندگیش رخ داده بود اما گاهی هم که می دیدم یه جایی نشسته و توی افکارش غرق شده راستش ناراحت می شدم چون می فهمیدم که ترس از پدر آزارش می ده!
ویلی هم گاهی باهام تماس می گرفت و اخبار نیویورک رو باهام در میون می گذاشت، بهم گفت که چند تن از شرکای پدر بدون فوت وقت اعدام شدن اما بعضی از اونا هم محکوم به حبس ابد هستن چون جرم شون فقط پخش مواد مخدر بوده ولی تکلیف پدر هنوز مشخص نشده بود!
بعد از این که هارپر باهام تماس گرفت و خبر داد که رسیدن ویلا ازش خواستم آدرس رو برام بفرسته، اما به عمد یک ساعتی رو طولش دادم تا راحت بتونن جا به جا بشن و معذب نباشن.
بعد از اون به همراه مامان سوار ماشین جدیدم شدیم که از دو شب پیش که آورده بودنش همین جوری بی حرکت گوشه پارکینگ هتل ثابت مونده بود!
مامان کیفش رو روی صندلی عقب گذاشت و پرسید:
-با این ماشین راحتی دل آسا؟!
سری تکون دادم:
-چاره ای نیست مامان، باید عادت کنم، البته اتوماتیکه و آخرین سیستم مشخصه ماشین راحتیه ولی خب نه راحت تر از ماشین هام توی آمریکا!
بالاخره استارت زدم و ماشین نرم روشن شد، لبخند محوی روی ل*بم نشست و حرکت کردم!
بعد از گذشت حدودا چهل دقیقه که اعصابم شدیدا خورد شده بود از این همه شلوغی و آلودگی هوا رسیدیم جلوی ویلای آترون!
نگاهی به اطراف ویلاشون انداختم، همه ی ویلاهای اون اطراف شیک و محله اش هم دنج و آروم بود.
مامان پیاده شد و غرید:
-وای هنوزم تهران مثل سابق شلوغ و آلوده اس، هنوزم صد رحمت به شیراز لااقل آلودگیش خیلی کمتره!
منکه سر از حرف های مامان در نمیاوردم بی تفاوت ریموت رو فشردم و درهای ماشین قفل شد.
مامان نگاهم کرد و من به سمت ویلایی که پلاکش توی برگه یادداشت کرده بودم رفتم و زنگ رو فشردم.
صدای سرحال هارپر که توی آیفون پیچید به یادم آورد که چقدر دلتنگش بودم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
-سلام عزیزدلم، بیاید داخل!
با باز شدن در، مامان خندید:
-کی باورش می شد هارپر مقیم ایران بشه؟!
با هم داخل شدیم، باغ دلنشین و زیبای ویلا توی عصر خیلی جلوه ی قشنگی داشت، دوتا آلاچیق در دوطرف سنگ فرش و وسط چمن های مرتب ویلا ساخته شده بود که یکیش دارای صندلی و میز چوبی بود ولی یکیش خالی به شکل دایره!
سنگ های سنگفرش از تمیزی برق می زد و ماشین آترون همونی که باهاش رفته بودیم "اهواز" جلوی ورودی سالن، پایین پله ها پارک شده بود!
باغبانی که مشغول آب دادن به درختان باغ نسبتا بزرگ ویلا بود با دیدن من و مامان دستش رو روی س*ی*نه گذاشت و داد زد:
-بفرمایید، خیلی خوش اومدید!
مامان با گشاده رویی جواب داد:
-خیلی ممنون مشتی، خیر ببینی!
با تعجب به لحن مامان خیره نگاهش کردم که ل*ب هاش رو جمع کرد و جلوتر از من رفت!
شونه هام رو بالا انداختم و پشت سرش از پله ها بالا رفتم!
بالاخره در سالن باز شد و هارپر که توی اون تاپ و شلوارک آبی رنگش و موهایی که بالای سرش به حالت دم اسبی جمع کرده بود خیلی ناز شده بود بیرون دوید و خودش رو توی آغوشم انداخت!
چقدر خانوم شده بود و البته کمی چاق تر!
با ل*ذت دست هام رو دورش حلقه کردم که صدای ذوق کرده اش توی گوشم پیچید:
-عزیزدلم، دوست مهربونم!
-رسیدن بخیر رفیق!
ازم کمی فاصله گرفت و گونه ام رو ب*و*سید:
-قربونت برم، خیلی خوش اومدید!
تازه به یاد مامان افتاد که با لبخند گرمی بهمون زل زده بود، بوی شامپوی موهای هارپر بهم فهموند که تازه از حموم بیرون اومده و ممکنه این جا سرما بخوره!
رو به مامان و هارپر که مشغول خوش و بش و احوالپرسی بودن کردم و گفتم:
-مامان، هارپر بریم داخل این جا که جای احوالپرسی نیست!
هارپر دستپاچه بازوی مامان رو گرفت:
-آره آره بفرمایید داخل درساجون، شرمنده من انقدر از دیدنتون خوشحال شدم که دست و پام رو گم کردم!
با ورود به سالن نگاهم به مبل ها و کاناپه ها و وسایل تزئیناتی اطراف خونه افتاد، میزها و صندلی های مختلفی دور سالن چیده شده بود که یکم شلوغش کرده بود اونم واسه دونفر آدم!
با راهنمایی هارپر به سمت سالن پذیرایی رفتیم و روی مبل هایی که در گوشه سالن قرار داشت نشستیم، هارپر لبخند گرمی بهمون زد:
-الان آترون میاد، این چند وقته که نبودیم حسابی کارهای شرکتش روی هم رفته و الان که رسیده تلفنش یک لحظه هم بدون تماس نمونده دیگه صدای کارکنان در اومده الانم رفته دوش بگیره خستگی از تنش بیرون بره نزدیکه بیاد!
بی حوصله گفتم:
-انقدر خودت رو خسته نکن عزیزم، ما که غریبه نیستیم بیا بشین!
هارپر با صمیمت به مامان نگاه کرد:
-چشم، درسا جون خیلی خوش اومدی این جا رو مثل خونه خودتون بدونید!
مامان:
-باشه دخترم، من به تو عادت کردم و خجالت نمی کشم!
خندیدیم، خدمتکاری که نسبتا مسن بود ولی سرحال و قبراق با سینی حاوی فنجون های طلایی زیبایی بهمون نزدیک شد و اول به مامان تعارف کرد و بعد از اون به من!
شیرکاکائوی دلچسبی بود که ازش بخار بلند می شد، هارپر کنار من نشست و فنجونش رو روی میز جلوش گذاشت.
-به به ببین کی اینجاست، مدلینگ عزیز و دوست داشتنی نیویورک!
با شنیدن صدای آترون از جا بلند شدیم، لبخند گرمی زدم و در آغوشش فرو رفتم:
-خوشحالم از دیدنت آترون!
-من بیشتر!
مامان تنها به دست دادن اکتفا کرد و هارپر هم که با لبخند گونه ی نمناک همسرش رو ب*و*سید!
آترون مقابل من نشست و بعد از کمی احوالپرسی، مامان گفت:
-آترون راستش توی این دو روز من بیکار نبودم و توی روزنامه ها دنبال یک ویلای مناسب یا آپارتمانی که واجد شرایط ما باشه گشتم اما متاسفانه مورد مناسبی پیدا نکردم، البته چون دل آسا گفت که هارپرجون اصرار داره ما نزدیک ویلای شما باشیم واسه همین پیدا کردنش توی این محوطه کار رو سخت تر هم کرده!
ادامه ی صحبت مامان رو گرفتم و با اخم ملایمی گفتم:
-آترون خودت می دونی که من باید هرچه زودتر برگردم نیویورک و کارهای عقب افتاده ام رو انجام بدم، پس لطف کن و برامون هرچه زودتر ویلا رو پیدا کن چون باید جا به جا بشیم و مامان هم راحت باشه که خیالم راحت بشه، ویلیامم مدام باهام در تماسه و می گه که توی دادگاه پدر به حضورم نیازه!
آترون سرش رو به معنای تائید حرف هامون تکون داد:
-من متوجه ی نگرانی های شما هستم، طبق قولی که دادم از دوشب پیش با دوستم که توی املاک هست در میون گذاشتم و بهم قول داده که هر چه سریع تر واستون یه ویلای مناسب در همین حوالی پیدا کنه، می دونم که حرفش حرفه و خیلی زود خبرم می کنه اما از طرف تو یه قولی بهش دادم دل آسا!
-چه قولی؟!
خندید:
-باید پنج میلیون بهش بدی تا مورد تو رو توی اولویت بذاره و البته دو سه میلیون هم بیشتر از قیمت اصلی ویلایی که پیدا می کنه بپردازی تا فروشنده رو ت*ح*ریک به فروش کنه!
با خیال راحت گفتم:
-هیچ مشکلی نیست، بعد از دادگاه پدر تموم ارث و املاکش می رسه به مامان، با یک وکالتنامه تام از طرف مامان به من، می تونم تموم املاک پدر رو توی آمریکا بفروشم و پولش رو تبدیل به پول ایران کنم و بذارمش تو حساب مامان، اصلا نگران این چیزها نباش چون ویلیام داره در غیاب من مشتری برای ملک هامون پیدا می کنه فقط تو باید یک چک به مبلغ ویلایی که می خری برای ما بدی برای دو ماه دیگه مطمئنم که تا اون موقع تمام سرمایه پدر رو تبدیل به پول کردم و توی حساب مامان هست!
آترون:
-پس عالیه، دیگه مشکلی نمی مونه منم به دوستم سفارش می کنم بدون نگرانی برای دریافت وجه، فقط دنبال مورد مناسب باشه براتون!
-آره هر چقدر زودتر بهتر، چون من باید برگردم نیویورک!
-خیالت راحت!
هارپر فنجون خالیش رو بین دست هاش فشرد و گفت:
-تا پیدا شدن ویلای مناسب، چرا نمیاید با ما زندگی کنید؟ آخه این ویلا به قدری بزرگ هست که برای یک عالم آدم جا داشته باشه شماها که دو نفر بیشتر نیستید اینجوری خیال توام راحت می شه دل آسا چون جای درسا جون امنه و می تونی بهتر به کارهات برسی منم از تنهایی در میام!
مامان اخم کرد:
-نه عزیزم ما که نمی تونیم وبال گر*دن شماها بشیم، باید خودمون ویلا داشته باشیم، شماها هم زن و شوهر تازه اید باید راحت باشید اول زندگیتونه نباید ما سربارتون بشیم که!
هارپر سریع جواب داد:
-آخه چه مزاحمتی؟ درسا جون از فردا قراره آترون بره شرکت و دنبال کار خودش، مرد که نمی تونه مدام کنار زنش بشینه که اون تنها نباشه، باید بره دنبال کار وزندگیش، خدا می دونه از وقتی برگشتیم چند دفعه تلفن آترون زنگ خورده همش هم از طرف شرکتش بوده، مسئولیت داره نمی تونه بیکار بگرده این جوری منم از فردا باید صبح تا شب که آترون شرکته تنها بمونم خب چه بهتر که شما این جا باشید و منم از تنهایی بیرون بیام، تازه نمی گم که دائمی، می گم موقت تا موقعی که ویلای مناسب پیدا بشه!
مامان با تردید به من نگاه کرد:
-چی بگم والله!
آترون خندید:
-اینکه دیگه فکر کردن نداره، بهتون بگم ها روی حرف این هارپر خانم ما کسی نمی تونه حرفی بزنه چون ناراحت می شه و اونوقت من عاملین ناراحتیش رو دار می زنم!
خندیدیم و هارپر با عشق به آترون خیره شد، هارپر رو به من پرسید:
-دل آسا، نظر تو چیه؟!
-من حرفی ندارم چون به قول تو وقتی مامان این جا باشه خیالم خیلی راحت تره، البته می دونم مزاحمتون هم می شیم اما انشاالله که زود ویلا پیدا می شه و دیگه مستقل می شیم!
هارپر ناراحت گفت:
-دیگه نبینم این حرف ها رو بزنی ها، این همه اتاق، این همه جا مزاحمت چیه؟!
بالاخره پس از اصرارهای زیاد هارپر و آترون قرار شد فردا وسایلمون رو از هتل منتقل کنیم به ویلای آترون اینا تا وقتی که آترون برامون ویلای شخصی پیدا کنه!
اون شب هارپر مدام از سفرشون و ماه عسلشون برامون تعریف کرد، مامان خیلی خوشحال بود که هارپر، بهترین دوست من خوشحال و خوشبخته و منم دقیقا همین حس رو داشتم چون هم آترون هم هارپر لایق بهترین ها بودن!
شب خسته به هتل برگشتیم، مامان در حالیکه به سمت اتاقش می رفت پرسید:
کد:
-سلام عزیزدلم، بیاید داخل!
با باز شدن در، مامان خندید:
-کی باورش می شد هارپر مقیم ایران بشه؟!
با هم داخل شدیم، باغ دلنشین و زیبای ویلا توی عصر خیلی جلوه ی قشنگی داشت، دوتا آلاچیق در دوطرف سنگ فرش و وسط چمن های مرتب ویلا ساخته شده بود که یکیش دارای صندلی و میز چوبی بود ولی یکیش خالی به شکل دایره!
سنگ های سنگفرش از تمیزی برق می زد و ماشین آترون همونی که باهاش رفته بودیم "اهواز" جلوی ورودی سالن، پایین پله ها پارک شده بود!
باغبانی که مشغول آب دادن به درختان باغ نسبتا بزرگ ویلا بود با دیدن من و مامان دستش رو روی س*ی*نه گذاشت و داد زد:
-بفرمایید، خیلی خوش اومدید!
مامان با گشاده رویی جواب داد:
-خیلی ممنون مشتی، خیر ببینی!
با تعجب به لحن مامان خیره نگاهش کردم که ل*ب هاش رو جمع کرد و جلوتر از من رفت!
شونه هام رو بالا انداختم و پشت سرش از پله ها بالا رفتم!
بالاخره در سالن باز شد و هارپر که توی اون تاپ و شلوارک آبی رنگش و موهایی که بالای سرش به حالت دم اسبی جمع کرده بود خیلی ناز شده بود بیرون دوید و خودش رو توی آغوشم انداخت!
چقدر خانوم شده بود و البته کمی چاق تر!
با ل*ذت دست هام رو دورش حلقه کردم که صدای ذوق کرده اش توی گوشم پیچید:
-عزیزدلم، دوست مهربونم!
-رسیدن بخیر رفیق!
ازم کمی فاصله گرفت و گونه ام رو ب*و*سید:
-قربونت برم، خیلی خوش اومدید!
تازه به یاد مامان افتاد که با لبخند گرمی بهمون زل زده بود، بوی شامپوی موهای هارپر بهم فهموند که تازه از حموم بیرون اومده و ممکنه این جا سرما بخوره!
رو به مامان و هارپر که مشغول خوش و بش و احوالپرسی بودن کردم و گفتم:
-مامان، هارپر بریم داخل این جا که جای احوالپرسی نیست!
هارپر دستپاچه بازوی مامان رو گرفت:
-آره آره بفرمایید داخل درساجون، شرمنده من انقدر از دیدنتون خوشحال شدم که دست و پام رو گم کردم!
با ورود به سالن نگاهم به مبل ها و کاناپه ها و وسایل تزئیناتی اطراف خونه افتاد، میزها و صندلی های مختلفی دور سالن چیده شده بود که یکم شلوغش کرده بود اونم واسه دونفر آدم!
با راهنمایی هارپر به سمت سالن پذیرایی رفتیم و روی مبل هایی که در گوشه سالن قرار داشت نشستیم، هارپر لبخند گرمی بهمون زد:
-الان آترون میاد، این چند وقته که نبودیم حسابی کارهای شرکتش روی هم رفته و الان که رسیده تلفنش یک لحظه هم بدون تماس نمونده دیگه صدای کارکنان در اومده الانم رفته دوش بگیره خستگی از تنش بیرون بره نزدیکه بیاد!
بی حوصله گفتم:
-انقدر خودت رو خسته نکن عزیزم، ما که غریبه نیستیم بیا بشین!
هارپر با صمیمت به مامان نگاه کرد:
-چشم، درسا جون خیلی خوش اومدی این جا رو مثل خونه خودتون بدونید!
مامان:
-باشه دخترم، من به تو عادت کردم و خجالت نمی کشم!
خندیدیم، خدمتکاری که نسبتا مسن بود ولی سرحال و قبراق با سینی حاوی فنجون های طلایی زیبایی بهمون نزدیک شد و اول به مامان تعارف کرد و بعد از اون به من!
شیرکاکائوی دلچسبی بود که ازش بخار بلند می شد، هارپر کنار من نشست و فنجونش رو روی میز جلوش گذاشت.
-به به ببین کی اینجاست، مدلینگ عزیز و دوست داشتنی نیویورک!
با شنیدن صدای آترون از جا بلند شدیم، لبخند گرمی زدم و در آغوشش فرو رفتم:
-خوشحالم از دیدنت آترون!
-من بیشتر!
مامان تنها به دست دادن اکتفا کرد و هارپر هم که با لبخند گونه ی نمناک همسرش رو ب*و*سید!
آترون مقابل من نشست و بعد از کمی احوالپرسی، مامان گفت:
-آترون راستش توی این دو روز من بیکار نبودم و توی روزنامه ها دنبال یک ویلای مناسب یا آپارتمانی که واجد شرایط ما باشه گشتم اما متاسفانه مورد مناسبی پیدا نکردم، البته چون دل آسا گفت که هارپرجون اصرار داره ما نزدیک ویلای شما باشیم واسه همین پیدا کردنش توی این محوطه کار رو سخت تر هم کرده!
ادامه ی صحبت مامان رو گرفتم و با اخم ملایمی گفتم:
-آترون خودت می دونی که من باید هرچه زودتر برگردم نیویورک و کارهای عقب افتاده ام رو انجام بدم، پس لطف کن و برامون هرچه زودتر ویلا رو پیدا کن چون باید جا به جا بشیم و مامان هم راحت باشه که خیالم راحت بشه، ویلیامم مدام باهام در تماسه و می گه که توی دادگاه پدر به حضورم نیازه!
آترون سرش رو به معنای تائید حرف هامون تکون داد:
-من متوجه ی نگرانی های شما هستم، طبق قولی که دادم از دوشب پیش با دوستم که توی املاک هست در میون گذاشتم و بهم قول داده که هر چه سریع تر واستون یه ویلای مناسب در همین حوالی پیدا کنه، می دونم که حرفش حرفه و خیلی زود خبرم می کنه اما از طرف تو یه قولی بهش دادم دل آسا!
-چه قولی؟!
خندید:
-باید پنج میلیون بهش بدی تا مورد تو رو توی اولویت بذاره و البته دو سه میلیون هم بیشتر از قیمت اصلی ویلایی که پیدا می کنه بپردازی تا فروشنده رو ت*ح*ریک به فروش کنه!
با خیال راحت گفتم:
-هیچ مشکلی نیست، بعد از دادگاه پدر تموم ارث و املاکش می رسه به مامان، با یک وکالتنامه تام از طرف مامان به من، می تونم تموم املاک پدر رو توی آمریکا بفروشم و پولش رو تبدیل به پول ایران کنم و بذارمش تو حساب مامان، اصلا نگران این چیزها نباش چون ویلیام داره در غیاب من مشتری برای ملک هامون پیدا می کنه فقط تو باید یک چک به مبلغ ویلایی که می خری برای ما بدی برای دو ماه دیگه مطمئنم که تا اون موقع تمام سرمایه پدر رو تبدیل به پول کردم و توی حساب مامان هست!
آترون:
-پس عالیه، دیگه مشکلی نمی مونه منم به دوستم سفارش می کنم بدون نگرانی برای دریافت وجه، فقط دنبال مورد مناسب باشهبراتون!
-آره هر چقدر زودتر بهتر، چون من باید برگردم نیویورک!
-خیالت راحت!
هارپر فنجون خالیش رو بین دست هاش فشرد و گفت:
-تا پیدا شدن ویلای مناسب، چرا نمیاید با ما زندگی کنید؟ آخه این ویلا به قدری بزرگ هست که برای یک عالم آدم جا داشته باشه شماها که دو نفر بیشتر نیستید اینجوری خیال توام راحت می شه دل آسا چون جای درسا جون امنه و می تونی بهتر به کارهات برسی منم از تنهایی در میام!
مامان اخم کرد:
-نه عزیزم ما که نمی تونیم وبال گر*دن شماها بشیم، باید خودمون ویلا داشته باشیم، شماها هم زن و شوهر تازه اید باید راحت باشید اول زندگیتونه نباید ما سربارتون بشیم که!
هارپر سریع جواب داد:
-آخه چه مزاحمتی؟ درسا جون از فردا قراره آترون بره شرکت و دنبال کار خودش، مرد که نمی تونه مدام کنار زنش بشینه که اون تنها نباشه، باید بره دنبال کار وزندگیش، خدا می دونه از وقتی برگشتیم چند دفعه تلفن آترون زنگ خورده همش هم از طرف شرکتش بوده، مسئولیت داره نمی تونه بیکار بگرده این جوری منم از فردا باید صبح تا شب که آترون شرکته تنها بمونم خب چه بهتر که شما این جا باشید و منم از تنهایی بیرون بیام، تازه نمی گم که دائمی، می گم موقت تا موقعی که ویلای مناسب پیدا بشه!
مامان با تردید به من نگاه کرد:
-چی بگم والله!
آترون خندید:
-اینکه دیگه فکر کردن نداره، بهتون بگم ها روی حرف این هارپر خانم ما کسی نمی تونه حرفی بزنه چون ناراحت می شه و اونوقت من عاملین ناراحتیش رو دار می زنم!
خندیدیم و هارپر با عشق به آترون خیره شد، هارپر رو به من پرسید:
-دل آسا، نظر تو چیه؟!
-من حرفی ندارم چون به قول تو وقتی مامان این جا باشه خیالم خیلی راحت تره، البته می دونم مزاحمتون هم می شیم اما انشاالله که زود ویلا پیدا می شه و دیگه مستقل می شیم!
هارپر ناراحت گفت:
-دیگه نبینم این حرف ها رو بزنی ها، این همه اتاق، این همه جا مزاحمت چیه؟!
بالاخره پس از اصرارهای زیاد هارپر و آترون قرار شد فردا وسایلمون رو از هتل منتقل کنیم به ویلای آترون اینا تا وقتی که آترون برامون ویلای شخصی پیدا کنه!
اون شب هارپر مدام از سفرشون و ماه عسلشون برامون تعریف کرد، مامان خیلی خوشحال بود که هارپر، بهترین دوست من خوشحال و خوشبخته و منم دقیقا همین حس رو داشتم چون هم آترون هم هارپر لایق بهترین ها بودن!
شب خسته به هتل برگشتیم، مامان در حالیکه به سمت اتاقش می رفت پرسید:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
-از وقتی فرار کردیم بهم قول دادی که تعریف کنی چه اتفاقاتی افتاده که من ازشون بی خبرم و باعث شده تو بر علیه پدرت شورش کنی، اما هنوز که هنوزه بدون هیچ توضیحی من رو دنبال خودت می کشونی و بیشتر کنجکاوم می کنی!
-امشب که خیلی خسته ام، اما چشم به همین زودی ها از همه چیز با خبرت می کنم فقط شما هم باید به من قول بدید هر سوالی که ازتون پرسیدم حقیقت رو بگید!
مامان با سردرگمی بهم زل زد:
-منظورت چیه دل آسا؟!
-بعدا می فهمید مامان!
×××
یک هفته تمام آترون منتظر پیدا شدن ویلا بود و گاهی با هم به املاک های مختلف سر می زدیم اما فعلا مورد مناسبی که برای ما قابل قبول باشه پیدا نشده بود!
از یه طرف پیدا نشدن ویلا کلافه ام کرده بود و از طرف دیگه اصرارهای ویلی برای برگشتن به نیویورک چون بهم خبر داد که دادگاه پدر هرچه زودتر قراره تشکیل بشه و حضور من واقعا لازمه وگرنه پدر با کمترین مجازات ها تبرئه می شه چون هیچ کس اون جوری که باید، ازش مدرکی نداره جز من!
با شنیدن این حرف ها بیش از پیش تلاش کردم و با کمک آدرس و نقشه مرتب به املاک ها سر می زدم که البته چند تا ویلا هم بهم نشون دادن اما اصلا اونی نبود که من دلم می خواست!
به اصرار و خواهش های هارپر سه روزی می شد که وسایل هامون رو به ویلای آترون منتقل کرده بودیم و توی دوتا از اتاق های ویلاشون مستقر شده بودیم.
اون روز خسته از گشتن دنبال ویلا به شرکت آترون رفتم، با کمک نقشه و حرف های آترون تونسته بودم بیش تر جاهای مهم تهران رو که لازم بود بلد باشم راهشون رو، یاد بگیرم که البته شرکت آترون هم یکی از اون موارد مهم بود!
منشی که چند دفعه من رو با آترون دیده بود با داخل شدنم به سالن انتظار، سریع از جا بلند شد و با ذوق نگاهم کرد:
-وای عزیزم چقدر خوشحالم از دیدنت!
نگاهی به مجله ی جلوی روش انداختم و تا ته قضیه رو خوندم!
انگاری این منشی تونسته عکس روی جلد مجله ی مد که من بودم به عنوان مدلینگ رو با خودم تطبیق بده و در آخر شناسایی ام کرده!
وقتی دید جوابی بهش نمی دم ادامه داد:
-عزیزم من هر دفعه می دیدمت فکر می کردم قبلا جایی دیدمت ولی اصلا به فکرم نمی رسید که کجا یا کی و چطوری!
بی حوصله دستم رو بلند کردم:
-ببینید خانم فیّاضی من وقت ندارم اینجا بایستم و به ابراز محبت های شما لبخند بزنم پس اگر امکانش هست به مهندس خبر بدید که من اینجام و قصد دیدنش رو دارم!
منشی وارفته تلفن رو برداشت و به آترون خبر اومدنم رو داد، سپس بی تفاوت دستش رو به سمت اتاق گرفت:
-منتظرتونن!
با ورودم به اتاق، آترون با اشتیاق به سمتم اومد و در آغوشم کشید.
-به به، ببین کی اینجاست!
ازش فاصله گرفتم و روی مبلی نزدیک به میزش نشستم:
-ببین آترون من بی نهایت کلافه هستم پس بیا بی حرف بشین و به من گوش بده!
جلوم نشست:
-می دونم چی کلافه ات کرده عزیزم، مقصر منم که عرضه ندارم یدونه از خواسته های تو رو برآورده کنم ولی خدا شاهده خودت که دیدی من دارم تمام سعی ام رو می کنم!
-می دونم ولی اومدم اینجا که بهت بگم برای من یک بلیط بگیری واسه آمریکا برای یک هفته دیگه، می خوام یدونه ویلا هرجا که بشه بخرم و خودم رو راحت کنم چون اگر بخواهیم نزدیک شما ویلا بخریم قرار نیست حالاحالاها پیدا بشه و منم عجله دارم!
با اخم نگاهم کرد:
-باشه بلیط ت رو من اوکی می کنم اما در مورد ویلا و دوری از ما باید بگم اصلا نمی تونم قبول کنم تا زمانی که یک مورد مناسب پیدا بشه شما تو ویلای من می مونید، توام برو نیویورک و به کارهات برس خیالت از بابت مامانت هم راحت باشه با هارپر حسابی بهشون خوش می گذره!
-آخه چرا باید حتما نزدیک به شما ویلا بخریم؟ مگه ماشین نساختن واسه حل شدن همین راه های طولانی که شماها اینهمه گیر دادید ما حتما نزدیک خودتون باشیم؟ خب هر موقع خواستید با ماشین میاید ویلای ما یا ما میایم اونجا!
-نه نه نه، بهت گفته باشم این درخواست هارپر هست که روش خیلی ام تاکید کرده که باید ویلاتون حتما نزدیک به ما باشه پس چونه نزن و همون کاری رو بکن که من می گم، تو برو راحت به کارهات برس منم قول می دم در نبودت هم دنبال ویلای مناسب باشم براتون و هم دنبال یک شرکت عالی و دنج، خوبه؟!
پوفی کشیدم:
-فکر کنم تا پیدا شدن این دو مورد من پیر شده باشم!
خندید:
-بلیط رو واست اوکی می کنم، اینهمه عجول نباش دل آسا!
-خودت که داری می بینی ویلی مدام زنگ می زنه، اگر من نباشم پدر تبرئه می شه اونا به شهادت من و مدارکم نیاز دارن، من اینهمه تلاش نکردم که در آخر مات بشم توی این بازی متوجه هستی چی می گم؟!
-آره متوجه هستم، یک هفته دیگه می ری و به آرزوت می رسی!
از جا بلند شدم:
-امیدوارم!
دنبالم اومد:
-حالا داری کجا می ری؟!
-مامان گیر داده که براش گذشته رو نمایان کنم، تا الان دنبال خودم کشوندمش ولی کلافه شده و پافشاری می کنه، باید کم کم براش تعریف کنم هر چیزی رو که نمی دونه و اونم برای من بگه چرا باعث شده دخترش همیشه تو زندگیش کمبود محبت رو حس کنه، همون جور که اون خیلی سوال از من داره منم در قبالش سوال هایی دارم که جواب قانع کننده می خوام آترون!
-باشه، فقط مواظب باش نذار حرمت بین تون شکسته بشه هر چقدر هم تو سختی کشیده باشی بالاخره اون مادرته و مطمئنا دلایلش قانع کننده اس!
-باشه، ممنون!
-کاری داشتی زنگ بزن!
-باشه.
از شرکت که بیرون اومدم چند تا نفس عمیق کشیدم، واقعا سخت بود تحمل اینهمه فشار توی زندگی، فکر کنم کلا من آفریده شدم که مدام زجرکش بشم وگرنه که تا اومدم یکم نفس راحت بکشم حالا باز باید برای چیزهای دیگه حرص بزنم!
با رسیدن به ویلا مامان از کنار هارپر بلند شد و به سمتم اومد:
-چی شد؟ تونستی ویلای مناسبی پیدا کنی؟!
خودم رو پرت کردم روی کاناپه، هارپر به خدمه دستور داد واسم شربت آلبالو بیارن و بعد کنارم نشست:
-خسته نباشی عزیزم.
گونه اش رو ب*و*سیدم و در جواب مامان تموم حرف های آترون و مکالمه هامون رو تعریف کردم.
هارپر با مهربونی گفت:
-منم با آترون موافقم، ما که غریبه نیستیم انگار که یک خانواده ایم، شماها خودتون اصرار دارید که از ما جدا بشید وگرنه اگر تا آخر عمر هم پیش ما می موندید نه من مشکل داشتم و نه آترون!
دستش رو گرفتم:
-می دونم عزیزم، ولی اگر مستقل باشیم راحت تریم!
شونه های ظریفش رو بالا انداخت:
-باشه پس لااقل فعلا بمونید تا پیدا شدن یک ویلای مناسب!
سری تکون دادم و شربت رو لاجرعه سر کشیدم!
مامان جلوم نشست:
-تو هفته دیگه میری آمریکا؟ مطمئنی نیازی به اومدن من نیست؟!


-از وقتی فرار کردیم بهم قول دادی که تعریف کنی چه اتفاقاتی افتاده که من ازشون بی خبرم و باعث شده تو بر علیه پدرت شورش کنی، اما هنوز که هنوزه بدون هیچ توضیحی من رو دنبال خودت می کشونی و بیشتر کنجکاوم می کنی!
-امشب که خیلی خسته ام، اما چشم به همین زودی ها از همه چیز با خبرت می کنم فقط شما هم باید به من قول بدید هر سوالی که ازتون پرسیدم حقیقت رو بگید!
مامان با سردرگمی بهم زل زد:
-منظورت چیه دل آسا؟!
-بعدا می فهمید مامان!
×××
یک هفته تمام آترون منتظر پیدا شدن ویلا بود و گاهی با هم به املاک های مختلف سر می زدیم اما فعلا مورد مناسبی که برای ما قابل قبول باشه پیدا نشده بود!
از یه طرف پیدا نشدن ویلا کلافه ام کرده بود و از طرف دیگه اصرارهای ویلی برای برگشتن به نیویورک چون بهم خبر داد که دادگاه پدر هرچه زودتر قراره تشکیل بشه و حضور من واقعا لازمه وگرنه پدر با کمترین مجازات ها تبرئه می شه چون هیچ کس اون جوری که باید، ازش مدرکی نداره جز من!
با شنیدن این حرف ها بیش از پیش تلاش کردم و با کمک آدرس و نقشه مرتب به املاک ها سر می زدم که البته چند تا ویلا هم بهم نشون دادن اما اصلا اونی نبود که من دلم می خواست!
به اصرار و خواهش های هارپر سه روزی می شد که وسایل هامون رو به ویلای آترون منتقل کرده بودیم و توی دوتا از اتاق های ویلاشون مستقر شده بودیم.
اون روز خسته از گشتن دنبال ویلا به شرکت آترون رفتم، با کمک نقشه و حرف های آترون تونسته بودم بیش تر جاهای مهم تهران رو که لازم بود بلد باشم راهشون رو، یاد بگیرم که البته شرکت آترون هم یکی از اون موارد مهم بود!
منشی که چند دفعه من رو با آترون دیده بود با داخل شدنم به سالن انتظار، سریع از جا بلند شد و با ذوق نگاهم کرد:
-وای عزیزم چقدر خوشحالم از دیدنت!
نگاهی به مجله ی جلوی روش انداختم و تا ته قضیه رو خوندم!
انگاری این منشی تونسته عکس روی جلد مجله ی مد که من بودم به عنوان مدلینگ رو با خودم تطبیق بده و در آخر شناسایی ام کرده!
وقتی دید جوابی بهش نمی دم ادامه داد:
-عزیزم من هر دفعه می دیدمت فکر می کردم قبلا جایی دیدمت ولی اصلا به فکرم نمی رسید که کجا یا کی و چطوری!
بی حوصله دستم رو بلند کردم:
-ببینید خانم فیّاضی من وقت ندارم اینجا بایستم و به ابراز محبت های شما لبخند بزنم پس اگر امکانش هست به مهندس خبر بدید که من اینجام و قصد دیدنش رو دارم!
منشی وارفته تلفن رو برداشت و به آترون خبر اومدنم رو داد، سپس بی تفاوت دستش رو به سمت اتاق گرفت:
-منتظرتونن!
با ورودم به اتاق، آترون با اشتیاق به سمتم اومد و در آغوشم کشید.
-به به، ببین کی اینجاست!
ازش فاصله گرفتم و روی مبلی نزدیک به میزش نشستم:
-ببین آترون من بی نهایت کلافه هستم پس بیا بی حرف بشین و به من گوش بده!
جلوم نشست:
-می دونم چی کلافه ات کرده عزیزم، مقصر منم که عرضه ندارم یدونه از خواسته های تو رو برآورده کنم ولی خدا شاهده خودت که دیدی من دارم تمام سعی ام رو می کنم!
-می دونم ولی اومدم اینجا که بهت بگم برای من یک بلیط بگیری واسه آمریکا برای یک هفته دیگه، می خوام یدونه ویلا هرجا که بشه بخرم و خودم رو راحت کنم چون اگر بخواهیم نزدیک شما ویلا بخریم قرار نیست حالاحالاها پیدا بشه و منم عجله دارم!
با اخم نگاهم کرد:
-باشه بلیط ت رو من اوکی می کنم اما در مورد ویلا و دوری از ما باید بگم اصلا نمی تونم قبول کنم تا زمانی که یک مورد مناسب پیدا بشه شما تو ویلای من می مونید، توام برو نیویورک و به کارهات برس خیالت از بابت مامانت هم راحت باشه با هارپر حسابی بهشون خوش می گذره!
-آخه چرا باید حتما نزدیک به شما ویلا بخریم؟ مگه ماشین نساختن واسه حل شدن همین راه های طولانی که شماها اینهمه گیر دادید ما حتما نزدیک خودتون باشیم؟ خب هر موقع خواستید با ماشین میاید ویلای ما یا ما میایم اونجا!
-نه نه نه، بهت گفته باشم این درخواست هارپر هست که روش خیلی ام تاکید کرده که باید ویلاتون حتما نزدیک به ما باشه پس چونه نزن و همون کاری رو بکن که من می گم، تو برو راحت به کارهات برس منم قول می دم در نبودت هم دنبال ویلای مناسب باشم براتون و هم دنبال یک شرکت عالی و دنج، خوبه؟!
پوفی کشیدم:
-فکر کنم تا پیدا شدن این دو مورد من پیر شده باشم!
خندید:
-بلیط رو واست اوکی می کنم، اینهمه عجول نباش دل آسا!
-خودت که داری می بینی ویلی مدام زنگ می زنه، اگر من نباشم پدر تبرئه می شه اونا به شهادت من و مدارکم نیاز دارن، من اینهمه تلاش نکردم که در آخر مات بشم توی این بازی متوجه هستی چی می گم؟!
-آره متوجه هستم، یک هفته دیگه می ری و به آرزوت می رسی!
از جا بلند شدم:
-امیدوارم!
دنبالم اومد:
-حالا داری کجا می ری؟!
-مامان گیر داده که براش گذشته رو نمایان کنم، تا الان دنبال خودم کشوندمش ولی کلافه شده و پافشاری می کنه، باید کم کم براش تعریف کنم هر چیزی رو که نمی دونه و اونم برای من بگه چرا باعث شده دخترش همیشه تو زندگیش کمبود محبت رو حس کنه، همون جور که اون خیلی سوال از من داره منم در قبالش سوال هایی دارم که جواب قانع کننده می خوام آترون!
-باشه، فقط مواظب باش نذار حرمت بین تون شکسته بشه هر چقدر هم تو سختی کشیده باشی بالاخره اون مادرته و مطمئنا دلایلش قانع کننده اس!
-باشه، ممنون!
-کاری داشتی زنگ بزن!
-باشه.
از شرکت که بیرون اومدم چند تا نفس عمیق کشیدم، واقعا سخت بود تحمل اینهمه فشار توی زندگی، فکر کنم کلا من آفریده شدم که مدام زجرکش بشم وگرنه که تا اومدم یکم نفس راحت بکشم حالا باز باید برای چیزهای دیگه حرص بزنم!
با رسیدن به ویلا مامان از کنار هارپر بلند شد و به سمتم اومد:
-چی شد؟ تونستی ویلای مناسبی پیدا کنی؟!
خودم رو پرت کردم روی کاناپه، هارپر به خدمه دستور داد واسم شربت آلبالو بیارن و بعد کنارم نشست:
-خسته نباشی عزیزم.
گونه اش رو ب*و*سیدم و در جواب مامان تموم حرف های آترون و مکالمه هامون رو تعریف کردم.
هارپر با مهربونی گفت:
-منم با آترون موافقم، ما که غریبه نیستیم انگار که یک خانواده ایم، شماها خودتون اصرار دارید که از ما جدا بشید وگرنه اگر تا آخر عمر هم پیش ما می موندید نه من مشکل داشتم و نه آترون!
دستش رو گرفتم:
-می دونم عزیزم، ولی اگر مستقل باشیم راحت تریم!
شونه های ظریفش رو بالا انداخت:
-باشه پس لااقل فعلا بمونید تا پیدا شدن یک ویلای مناسب!
سری تکون دادم و شربت رو لاجرعه سر کشیدم!
مامان جلوم نشست:
-تو هفته دیگه میری آمریکا؟ مطمئنی نیازی به اومدن من نیست؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا