- تاریخ ثبتنام
- 2019-12-30
- نوشتهها
- 1,602
- لایکها
- 6,124
- امتیازها
- 113
- سن
- 24
- محل سکونت
- ↕کره خاکی↕
- کیف پول من
- 4,973
- Points
- 122
به حرص خوردن مامان خندیدم!
اون شب یکی از بهترین شب های عمرم بود!
با بابا دوتایی رقصیدیم!
یه ر*ق*ص خاص با سپهر داشتم!
با فریتا و هارپر هم با اون شکم های بزرگشون کمی رقصیدیم و من مدام بهشون می خندیدم!
لادن خانم، ستاره، خاله هام دایی ها، همه و همه باهام ر*ق*صیدن و من از بودن همشون خدا رو شاکر بودم از اینکه این پیله ی تنهایی از دور من و مامان برداشته شده واقعا حس خوبی داشتم!
آخر شب پس از خوردن شام و انجام مراسم عروس کشون، من و سپهر به ویلای نقلی خودمون رفتیم و بابا و مامان کلی واسه دوریم بی قراری کردن و خودمم از اینکه ازشون جدا می شدم دلم گرفته بود اما بودن سپهر آبی بود روی آتیش دلم!
قرار بود دو روز بعد به مقصد کیش پرواز کنیم و یک ماه عسل خیلی خوب رو رقم بزنیم و فردا هم مراسم پاتختی داشتیم که البته من از این رسومات زیاد سر در نمی آوردم اما مامان و عزیزجون با صبوری برام توضیح می دادن!
×××
سال ها بعد...!
نگاهم رو به دریای بی کران مقابلم سپردم!
سپهر با دلارام و سپند مشغول آب بازی بودن و من با ل*ذت بهشون خیره شده بودم!
دلارام اکنون هشت ساله و سپند سه ساله بود و هر دو برای من و سپهر بسیار عزیز و دوستداشتنی بودن!
یکسال بعد از ازدواجمون بود که بعد از جلسات متعددی که با دکتر شهبازی داشتم بالاخره اجازه ی بارداری دادم و تونستم به ترس درونم غلبه کنم!
فریتا و هارپر هم هر کدوم دو فرزند داشتن و در کنار همسرانشون زندگی سراسر خوشی رو می گذروندن!
ستاره با پسر داییش که پسر خیلی خوبی بود ازدواج کرد و تا به حال تنها یک فرزند پسر داره به اسم داریوش!
مامان و بابا و لادن خانم و اردلان خان عاشقانه نوه هاشون رو می پرستن و ما در کنار هم خیلی خوشبختیم!
هنوز هم هر وقت به نیویورک میرم به دیدار اهورای مهربانم می رم و باهاش تجدید خاطره می کنم!
مهراب هم با فتانه ازدواج کرد و با اصرارهای فتانه از ایران رفتن و مقیم بلژیک شدن، خدا میدونه که خاله بارانک چقدر شیون و واویلا راه انداخت تا نذاره تنها پسرش رو ازش جدا کنن اما موفق نشد و فتانه پیروز شد چون مهراب خودش هم تمایل و رغبتی به موندن توی ایران نشون نمیداد و مامان هم چندین بار به خاله کنایه زد و گفت (تو که می ترسیدی دل آسا پسرت رو ازت جدا بکنه حالا ببین که چوب خدا صدا نداره) خاله بارانک هم چون حق با مامان بود در جوابش فقط ناله می کرد و اشک می ریخت ولی مهراب و فتانه بدون توجه، به بلژیک رفتن و برای همیشه ساکن اونجا شدن، البته ماهی یکبار میان و ده روزی میمونن تا تجدید دیدار کنن، یک پسر هم دارن به اسم فرهاد که الان دو سالشه چون فتانه زیربار بچه دار شدن نمی رفت و مدام از زیرش شونه خالی می کرد اما بالاخره در مقابل مهراب کوتاه اومد چون مهراب مدام حرف از بچه میزد و بعد از چندسال بالاخره باردار شد و الانم پسرشون دوسالشه!
خلاصه کنم که زندگی حالا داشت روی خوشش رو به ما نشون میداد!
منم مثل سابق شرکتم رو اداره می کردم و سپهر هم به مطب می رفت و بچه ها هم یا پیش لادن خانم بودن یا پیش مامان
و یا پیش من!
×××
دل آسا اکنون صاحب دو فرزند و یک زندگی شیرین و خواستنی هست که در کنار سپهر واقعا همه چیز بر وفق مرادشه!
و اینگونه داستان زندگی دل آسا هم به اتمام رسید...!
×××
به پایان آمد این دفتر... حکایت همچنان باقیست!
خواننده های گرامی ضمن تشکر برای خوندن و انتخاب رمانم، امیدوارم رمان رو دوست داشته باشید!
منتظر کارهای بعدی من باشید!
یا حق!
نویسنده:
•مهدیه مومنی•
اون شب یکی از بهترین شب های عمرم بود!
با بابا دوتایی رقصیدیم!
یه ر*ق*ص خاص با سپهر داشتم!
با فریتا و هارپر هم با اون شکم های بزرگشون کمی رقصیدیم و من مدام بهشون می خندیدم!
لادن خانم، ستاره، خاله هام دایی ها، همه و همه باهام ر*ق*صیدن و من از بودن همشون خدا رو شاکر بودم از اینکه این پیله ی تنهایی از دور من و مامان برداشته شده واقعا حس خوبی داشتم!
آخر شب پس از خوردن شام و انجام مراسم عروس کشون، من و سپهر به ویلای نقلی خودمون رفتیم و بابا و مامان کلی واسه دوریم بی قراری کردن و خودمم از اینکه ازشون جدا می شدم دلم گرفته بود اما بودن سپهر آبی بود روی آتیش دلم!
قرار بود دو روز بعد به مقصد کیش پرواز کنیم و یک ماه عسل خیلی خوب رو رقم بزنیم و فردا هم مراسم پاتختی داشتیم که البته من از این رسومات زیاد سر در نمی آوردم اما مامان و عزیزجون با صبوری برام توضیح می دادن!
×××
سال ها بعد...!
نگاهم رو به دریای بی کران مقابلم سپردم!
سپهر با دلارام و سپند مشغول آب بازی بودن و من با ل*ذت بهشون خیره شده بودم!
دلارام اکنون هشت ساله و سپند سه ساله بود و هر دو برای من و سپهر بسیار عزیز و دوستداشتنی بودن!
یکسال بعد از ازدواجمون بود که بعد از جلسات متعددی که با دکتر شهبازی داشتم بالاخره اجازه ی بارداری دادم و تونستم به ترس درونم غلبه کنم!
فریتا و هارپر هم هر کدوم دو فرزند داشتن و در کنار همسرانشون زندگی سراسر خوشی رو می گذروندن!
ستاره با پسر داییش که پسر خیلی خوبی بود ازدواج کرد و تا به حال تنها یک فرزند پسر داره به اسم داریوش!
مامان و بابا و لادن خانم و اردلان خان عاشقانه نوه هاشون رو می پرستن و ما در کنار هم خیلی خوشبختیم!
هنوز هم هر وقت به نیویورک میرم به دیدار اهورای مهربانم می رم و باهاش تجدید خاطره می کنم!
مهراب هم با فتانه ازدواج کرد و با اصرارهای فتانه از ایران رفتن و مقیم بلژیک شدن، خدا میدونه که خاله بارانک چقدر شیون و واویلا راه انداخت تا نذاره تنها پسرش رو ازش جدا کنن اما موفق نشد و فتانه پیروز شد چون مهراب خودش هم تمایل و رغبتی به موندن توی ایران نشون نمیداد و مامان هم چندین بار به خاله کنایه زد و گفت (تو که می ترسیدی دل آسا پسرت رو ازت جدا بکنه حالا ببین که چوب خدا صدا نداره) خاله بارانک هم چون حق با مامان بود در جوابش فقط ناله می کرد و اشک می ریخت ولی مهراب و فتانه بدون توجه، به بلژیک رفتن و برای همیشه ساکن اونجا شدن، البته ماهی یکبار میان و ده روزی میمونن تا تجدید دیدار کنن، یک پسر هم دارن به اسم فرهاد که الان دو سالشه چون فتانه زیربار بچه دار شدن نمی رفت و مدام از زیرش شونه خالی می کرد اما بالاخره در مقابل مهراب کوتاه اومد چون مهراب مدام حرف از بچه میزد و بعد از چندسال بالاخره باردار شد و الانم پسرشون دوسالشه!
خلاصه کنم که زندگی حالا داشت روی خوشش رو به ما نشون میداد!
منم مثل سابق شرکتم رو اداره می کردم و سپهر هم به مطب می رفت و بچه ها هم یا پیش لادن خانم بودن یا پیش مامان
و یا پیش من!
×××
دل آسا اکنون صاحب دو فرزند و یک زندگی شیرین و خواستنی هست که در کنار سپهر واقعا همه چیز بر وفق مرادشه!
و اینگونه داستان زندگی دل آسا هم به اتمام رسید...!
×××
به پایان آمد این دفتر... حکایت همچنان باقیست!
خواننده های گرامی ضمن تشکر برای خوندن و انتخاب رمانم، امیدوارم رمان رو دوست داشته باشید!
منتظر کارهای بعدی من باشید!
یا حق!
نویسنده:
•مهدیه مومنی•
کد:
به حرص خوردن مامان خندیدم!
اون شب یکی از بهترین شب های عمرم بود!
با بابا دوتایی رقصیدیم!
یه ر*ق*ص خاص با سپهر داشتم!
با فریتا و هارپر هم با اون شکم های بزرگشون کمی رقصیدیم و من مدام بهشون می خندیدم!
لادن خانم، ستاره، خاله هام دایی ها، همه و همه باهام ر*ق*صیدن و من از بودن همشون خدا رو شاکر بودم از اینکه این پیله ی تنهایی از دور من و مامان برداشته شده واقعا حس خوبی داشتم!
آخر شب پس از خوردن شام و انجام مراسم عروس کشون، من و سپهر به ویلای نقلی خودمون رفتیم و بابا و مامان کلی واسه دوریم بی قراری کردن و خودمم از اینکه ازشون جدا می شدم دلم گرفته بود اما بودن سپهر آبی بود روی آتیش دلم!
قرار بود دو روز بعد به مقصد کیش پرواز کنیم و یک ماه عسل خیلی خوب رو رقم بزنیم و فردا هم مراسم پاتختی داشتیم که البته من از این رسومات زیاد سر در نمی آوردم اما مامان و عزیزجون با صبوری برام توضیح می دادن!
×××
سال ها بعد...!
نگاهم رو به دریای بی کران مقابلم سپردم!
سپهر با دلارام و سپند مشغول آب بازی بودن و من با ل*ذت بهشون خیره شده بودم!
دلارام اکنون هشت ساله و سپند سه ساله بود و هر دو برای من و سپهر بسیار عزیز و دوستداشتنی بودن!
یکسال بعد از ازدواجمون بود که بعد از جلسات متعددی که با دکتر شهبازی داشتم بالاخره اجازه ی بارداری دادم و تونستم به ترس درونم غلبه کنم!
فریتا و هارپر هم هر کدوم دو فرزند داشتن و در کنار همسرانشون زندگی سراسر خوشی رو می گذروندن!
ستاره با پسر داییش که پسر خیلی خوبی بود ازدواج کرد و تا به حال تنها یک فرزند پسر داره به اسم داریوش!
مامان و بابا و لادن خانم و اردلان خان عاشقانه نوه هاشون رو می پرستن و ما در کنار هم خیلی خوشبختیم!
هنوز هم هر وقت به نیویورک میرم به دیدار اهورای مهربانم می رم و باهاش تجدید خاطره می کنم!
مهراب هم با فتانه ازدواج کرد و با اصرارهای فتانه از ایران رفتن و مقیم بلژیک شدن، خدا میدونه که خاله بارانک چقدر شیون و واویلا راه انداخت تا نذاره تنها پسرش رو ازش جدا کنن اما موفق نشد و فتانه پیروز شد چون مهراب خودش هم تمایل و رغبتی به موندن توی ایران نشون نمیداد و مامان هم چندین بار به خاله کنایه زد و گفت (تو که می ترسیدی دل آسا پسرت رو ازت جدا بکنه حالا ببین که چوب خدا صدا نداره) خاله بارانک هم چون حق با مامان بود در جوابش فقط ناله می کرد و اشک می ریخت ولی مهراب و فتانه بدون توجه، به بلژیک رفتن و برای همیشه ساکن اونجا شدن، البته ماهی یکبار میان و ده روزی میمونن تا تجدید دیدار کنن، یک پسر هم دارن به اسم فرهاد که الان دو سالشه چون فتانه زیربار بچه دار شدن نمی رفت و مدام از زیرش شونه خالی می کرد اما بالاخره در مقابل مهراب کوتاه اومد چون مهراب مدام حرف از بچه میزد و بعد از چندسال بالاخره باردار شد و الانم پسرشون دوسالشه!
خلاصه کنم که زندگی حالا داشت روی خوشش رو به ما نشون میداد!
منم مثل سابق شرکتم رو اداره می کردم و سپهر هم به مطب می رفت و بچه ها هم یا پیش لادن خانم بودن یا پیش مامان
و یا پیش من!
×××
دل آسا اکنون صاحب دو فرزند و یک زندگی شیرین و خواستنی هست که در کنار سپهر واقعا همه چیز بر وفق مرادشه!
و اینگونه داستان زندگی دل آسا هم به اتمام رسید...!
×××
به پایان آمد این دفتر... حکایت همچنان باقیست!
خواننده های گرامی ضمن تشکر برای خوندن و انتخاب رمانم، امیدوارم رمان رو دوست داشته باشید!
منتظر کارهای بعدی من باشید!
یا حق!
نویسنده:
•مهدیه مومنی•
آخرین ویرایش: