- تاریخ ثبتنام
- 2019-12-30
- نوشتهها
- 1,602
- لایکها
- 6,124
- امتیازها
- 113
- سن
- 24
- محل سکونت
- ↕کره خاکی↕
- کیف پول من
- 4,973
- Points
- 122
سرش رو تکون داد و من به کمک یه درخت رفتم از دیوار پایین.
در رو به سختی توی اون تاریکی پیدا کردم و با باز کردنش دوید داخل و آروم بستش و کفشم رو جلوی پام گذاشت، پوشیدمش.
زمزمه کردم:
-باورم نمی شه اومدم آدم ربایی کنم اونم با تو!
-منم هیچ وقت فکر نمی کردم به این زرنگی باشی!
لذتی خاص احساس غرورم رو قلقلک داد، با خودخواهی گفتم:
-ما اینیم دیگه، شما دست کم گرفتی!
صادقانه زل زد تو چشم هام:
-از این به بعد نمی گیرم!
-عالیه!
جلو افتاد و منم پشت سرش، با شنیدن صدای پایی سریع خودش رو کشید پشت دیوار و من رو هم کشوند سمت خودش که پرت شدم تو آغوشش و سرم رفت تو گودی گ*ردنش!
بوی عطرش و بوی تنش، شامه ام رو نوازش داد.
دست هام دور کمرش بود و او محکم به خودش می فشردم و زمزمه می کرد:
-صدات در نیاد حتی صدای نفس کشیدنت!
نفس های من اما، حبس شده بود توی گ*ردنش و صداش هم خفه شده بود، یکم بعد که صدای پا دور شد آروم از خودش جدام کرد.
چشم هامون باز هم توی هم گره خورد، نفس عمیقی کشید:
-ادامه می دیم!
باز هم به راه افتادیم که با دیدن یکی از نگهبان ها سریع تو یک چشم بهم زدن از پشت با اسلحه به سرش زدم و بی هوشش کردم.
سریتا متوجه ام شد و به سمتمون اومد، نگهبان سر خورد و روی زمین افتاد و من نفس راحتی کشیدم:
-حداقلش سه ساعتی رو بیهوشه!
-می مونه دو نفر دیگه!
به در ورودی نزدیک شدیم، اون دو نفر اون اطراف بودن، یه لحظه نقشه ای توی ذهنم رد شد و رو به سریتا گفتم:
-من حواسشون رو پرت می کنم تو بهشون حمله کن فهمیدی؟!
-نه دل آسا خطرناکه نرو...!
منتظر ادامه حرفش نشدم، به سمت هر دو نگهبان رفتم، اونی رو که داشت چرت می زد رو ولش کردم و رفتم سمت اون یکی که با دیدنم اسلحه اش رو به سمتم گرفت و من پا به فرار گذاشتم و اونم به دنبالم، کشیدمش جای خلوت و بعد از اون ایستادم.
جلو اومد و غرید:
-اگر فرار کنی می کشمت!
فرار نکردم، دست هام رو بردم بالا که خیالش راحت بشه قصد ندارم از اسلحه استفاده کنم.
با این حرکتم، کامل جلو اومد که تو یه حرکت پریدم بالا و ساق پام رو کوبیدم تو سرش که پرت شد اونور و اسلحه اشم افتاد کنار پام!
خم شدم برش داشتم و با دسته اش کوبیدم تو سرش که اونم مثل اولی افتاد و بیهوش شد.
اسلحه اش رو پشت کمرم گذاشتم و با خنده گفتم:
-اینم غنیمت جنگی امشب!
جلوی ورودی که رسیدم متوجه شدم خبری از اون نگهبانی که داشت چرت می زد نیست پس لابد سریتا کارش رو ساخته بوده!
آروم وارد ویلا شدم!
فقط نورهای آباژور، اطراف رو روشن می کردن، از پله های دوبلکس بالا رفتم.
سالنی دراز با اتاق های پی در پی!
حالا کدوم اتاق بچه اش بود؟!
آروم قدم بر می داشتم که صدای باز شدن در اتاقی لرزه بر اندامم انداخت!
حالا کجا باید می رفتم؟
نگاهم رو به اطراف چرخوندم و تو لحظه آخر خودم رو پرت کردم پشت پرده های جلوی پنجره های قدی سالن!
یواشکی سرم رو بیرون بردم و متوجه شدم که پرستار بچه اس، از اتاق بچه بیرون اومد و به اتاق کناریش رفت، مسلما بچه رو خواب کرده و حالا خودش رفته تا بخوابه!
تند به سمت اون اتاق رفتم و دعا کردم که در قفل نباشه!
دستگیره رو آروم کشیدم پایین و...!
در باز شد!
لبخند خوشحالی زدم و رفتم داخل.
تخت کوچولویی اون جا بود، سرویس اتاق آبی ملایم بود و نور کمرنگی از بالای تخت چهره ی مظلوم بچه رو نمایان می کرد!
آهی کشیدم، این طفلکی چه گناهی داشت؟!
جلو رفتم، حالا باید چطوری می بردمش؟!
اگر می انداختم رو کولم که خب بیدار می شد و داد و بی داد می کرد پس باید چی کار می کردم؟!
همون جوری ایستاده بودم و فکر می کردم که کسی در دهنم رو گرفت و من تقریبا قبض روح شدم!
-هیس نترس منم سریتا!
خیالم راحت شد، آروم دستش رو برداشت و من نفس حبس شده ام رو فوت کردم بیرون!
نگاهی به بچه انداخت، دستمالی رو از جیبش در آورد و گرفت جلو دهنش و لحظاتی بعد بچه در بیهوشی کامل فرو رفت!
نگاهم کرد:
-تو کجا رفتی؟ نگران شدم!
با پوزخند گفتم:
-تو نگران شدنم بلدی؟!
بچه رو روی شونه هاش انداخت و اخم کرد:
در رو به سختی توی اون تاریکی پیدا کردم و با باز کردنش دوید داخل و آروم بستش و کفشم رو جلوی پام گذاشت، پوشیدمش.
زمزمه کردم:
-باورم نمی شه اومدم آدم ربایی کنم اونم با تو!
-منم هیچ وقت فکر نمی کردم به این زرنگی باشی!
لذتی خاص احساس غرورم رو قلقلک داد، با خودخواهی گفتم:
-ما اینیم دیگه، شما دست کم گرفتی!
صادقانه زل زد تو چشم هام:
-از این به بعد نمی گیرم!
-عالیه!
جلو افتاد و منم پشت سرش، با شنیدن صدای پایی سریع خودش رو کشید پشت دیوار و من رو هم کشوند سمت خودش که پرت شدم تو آغوشش و سرم رفت تو گودی گ*ردنش!
بوی عطرش و بوی تنش، شامه ام رو نوازش داد.
دست هام دور کمرش بود و او محکم به خودش می فشردم و زمزمه می کرد:
-صدات در نیاد حتی صدای نفس کشیدنت!
نفس های من اما، حبس شده بود توی گ*ردنش و صداش هم خفه شده بود، یکم بعد که صدای پا دور شد آروم از خودش جدام کرد.
چشم هامون باز هم توی هم گره خورد، نفس عمیقی کشید:
-ادامه می دیم!
باز هم به راه افتادیم که با دیدن یکی از نگهبان ها سریع تو یک چشم بهم زدن از پشت با اسلحه به سرش زدم و بی هوشش کردم.
سریتا متوجه ام شد و به سمتمون اومد، نگهبان سر خورد و روی زمین افتاد و من نفس راحتی کشیدم:
-حداقلش سه ساعتی رو بیهوشه!
-می مونه دو نفر دیگه!
به در ورودی نزدیک شدیم، اون دو نفر اون اطراف بودن، یه لحظه نقشه ای توی ذهنم رد شد و رو به سریتا گفتم:
-من حواسشون رو پرت می کنم تو بهشون حمله کن فهمیدی؟!
-نه دل آسا خطرناکه نرو...!
منتظر ادامه حرفش نشدم، به سمت هر دو نگهبان رفتم، اونی رو که داشت چرت می زد رو ولش کردم و رفتم سمت اون یکی که با دیدنم اسلحه اش رو به سمتم گرفت و من پا به فرار گذاشتم و اونم به دنبالم، کشیدمش جای خلوت و بعد از اون ایستادم.
جلو اومد و غرید:
-اگر فرار کنی می کشمت!
فرار نکردم، دست هام رو بردم بالا که خیالش راحت بشه قصد ندارم از اسلحه استفاده کنم.
با این حرکتم، کامل جلو اومد که تو یه حرکت پریدم بالا و ساق پام رو کوبیدم تو سرش که پرت شد اونور و اسلحه اشم افتاد کنار پام!
خم شدم برش داشتم و با دسته اش کوبیدم تو سرش که اونم مثل اولی افتاد و بیهوش شد.
اسلحه اش رو پشت کمرم گذاشتم و با خنده گفتم:
-اینم غنیمت جنگی امشب!
جلوی ورودی که رسیدم متوجه شدم خبری از اون نگهبانی که داشت چرت می زد نیست پس لابد سریتا کارش رو ساخته بوده!
آروم وارد ویلا شدم!
فقط نورهای آباژور، اطراف رو روشن می کردن، از پله های دوبلکس بالا رفتم.
سالنی دراز با اتاق های پی در پی!
حالا کدوم اتاق بچه اش بود؟!
آروم قدم بر می داشتم که صدای باز شدن در اتاقی لرزه بر اندامم انداخت!
حالا کجا باید می رفتم؟
نگاهم رو به اطراف چرخوندم و تو لحظه آخر خودم رو پرت کردم پشت پرده های جلوی پنجره های قدی سالن!
یواشکی سرم رو بیرون بردم و متوجه شدم که پرستار بچه اس، از اتاق بچه بیرون اومد و به اتاق کناریش رفت، مسلما بچه رو خواب کرده و حالا خودش رفته تا بخوابه!
تند به سمت اون اتاق رفتم و دعا کردم که در قفل نباشه!
دستگیره رو آروم کشیدم پایین و...!
در باز شد!
لبخند خوشحالی زدم و رفتم داخل.
تخت کوچولویی اون جا بود، سرویس اتاق آبی ملایم بود و نور کمرنگی از بالای تخت چهره ی مظلوم بچه رو نمایان می کرد!
آهی کشیدم، این طفلکی چه گناهی داشت؟!
جلو رفتم، حالا باید چطوری می بردمش؟!
اگر می انداختم رو کولم که خب بیدار می شد و داد و بی داد می کرد پس باید چی کار می کردم؟!
همون جوری ایستاده بودم و فکر می کردم که کسی در دهنم رو گرفت و من تقریبا قبض روح شدم!
-هیس نترس منم سریتا!
خیالم راحت شد، آروم دستش رو برداشت و من نفس حبس شده ام رو فوت کردم بیرون!
نگاهی به بچه انداخت، دستمالی رو از جیبش در آورد و گرفت جلو دهنش و لحظاتی بعد بچه در بیهوشی کامل فرو رفت!
نگاهم کرد:
-تو کجا رفتی؟ نگران شدم!
با پوزخند گفتم:
-تو نگران شدنم بلدی؟!
بچه رو روی شونه هاش انداخت و اخم کرد:
کد:
سرش رو تکون داد و من به کمک یه درخت رفتم از دیوار پایین.
در رو به سختی توی اون تاریکی پیدا کردم و با باز کردنش دوید داخل و آروم بستش و کفشم رو جلوی پام گذاشت، پوشیدمش.
زمزمه کردم:
-باورم نمی شه اومدم آدم ربایی کنم اونم با تو!
-منم هیچ وقت فکر نمی کردم به این زرنگی باشی!
لذتی خاص احساس غرورم رو قلقلک داد، با خودخواهی گفتم:
-ما اینیم دیگه، شما دست کم گرفتی!
صادقانه زل زد تو چشم هام:
-از این به بعد نمی گیرم!
-عالیه!
جلو افتاد و منم پشت سرش، با شنیدن صدای پایی سریع خودش رو کشید پشت دیوار و من رو هم کشوند سمت خودش که پرت شدم تو آغوشش و سرم رفت تو گودی گ*ردنش!
بوی عطرش و بوی تنش، شامه ام رو نوازش داد.
دست هام دور کمرش بود و او محکم به خودش می فشردم و زمزمه می کرد:
-صدات در نیاد حتی صدای نفس کشیدنت!
نفس های من اما، حبس شده بود توی گ*ردنش و صداش هم خفه شده بود، یکم بعد که صدای پا دور شد آروم از خودش جدام کرد.
چشم هامون باز هم توی هم گره خورد، نفس عمیقی کشید:
-ادامه می دیم!
باز هم به راه افتادیم که با دیدن یکی از نگهبان ها سریع تو یک چشم بهم زدن از پشت با اسلحه به سرش زدم و بی هوشش کردم.
سریتا متوجه ام شد و به سمتمون اومد، نگهبان سر خورد و روی زمین افتاد و من نفس راحتی کشیدم:
-حداقلش سه ساعتی رو بیهوشه!
-می مونه دو نفر دیگه!
به در ورودی نزدیک شدیم، اون دو نفر اون اطراف بودن، یه لحظه نقشه ای توی ذهنم رد شد و رو به سریتا گفتم:
-من حواسشون رو پرت می کنم تو بهشون حمله کن فهمیدی؟!
-نه دل آسا خطرناکه نرو...!
منتظر ادامه حرفش نشدم، به سمت هر دو نگهبان رفتم، اونی رو که داشت چرت می زد رو ولش کردم و رفتم سمت اون یکی که با دیدنم اسلحه اش رو به سمتم گرفت و من پا به فرار گذاشتم و اونم به دنبالم، کشیدمش جای خلوت و بعد از اون ایستادم.
جلو اومد و غرید:
-اگر فرار کنی می کشمت!
فرار نکردم، دست هام رو بردم بالا که خیالش راحت بشه قصد ندارم از اسلحه استفاده کنم.
با این حرکتم، کامل جلو اومد که تو یه حرکت پریدم بالا و ساق پام رو کوبیدم تو سرش که پرت شد اونور و اسلحه اشم افتاد کنار پام!
خم شدم برش داشتم و با دسته اش کوبیدم تو سرش که اونم مثل اولی افتاد و بیهوش شد.
اسلحه اش رو پشت کمرم گذاشتم و با خنده گفتم:
-اینم غنیمت جنگی امشب!
جلوی ورودی که رسیدم متوجه شدم خبری از اون نگهبانی که داشت چرت می زد نیست پس لابد سریتا کارش رو ساخته بوده!
آروم وارد ویلا شدم!
فقط نورهای آباژور، اطراف رو روشن می کردن، از پله های دوبلکس بالا رفتم.
سالنی دراز با اتاق های پی در پی!
حالا کدوم اتاق بچه اش بود؟!
آروم قدم بر می داشتم که صدای باز شدن در اتاقی لرزه بر اندامم انداخت!
حالا کجا باید می رفتم؟
نگاهم رو به اطراف چرخوندم و تو لحظه آخر خودم رو پرت کردم پشت پرده های جلوی پنجره های قدی سالن!
یواشکی سرم رو بیرون بردم و متوجه شدم که پرستار بچه اس، از اتاق بچه بیرون اومد و به اتاق کناریش رفت، مسلما بچه رو خواب کرده و حالا خودش رفته تا بخوابه!
تند به سمت اون اتاق رفتم و دعا کردم که در قفل نباشه!
دستگیره رو آروم کشیدم پایین و...!
در باز شد!
لبخند خوشحالی زدم و رفتم داخل.
تخت کوچولویی اون جا بود، سرویس اتاق آبی ملایم بود و نور کمرنگی از بالای تخت چهره ی مظلوم بچه رو نمایان می کرد!
آهی کشیدم، این طفلکی چه گناهی داشت؟!
جلو رفتم، حالا باید چطوری می بردمش؟!
اگر می انداختم رو کولم که خب بیدار می شد و داد و بی داد می کرد پس باید چی کار می کردم؟!
همون جوری ایستاده بودم و فکر می کردم که کسی در دهنم رو گرفت و من تقریبا قبض روح شدم!
-هیس نترس منم سریتا!
خیالم راحت شد، آروم دستش رو برداشت و من نفس حبس شده ام رو فوت کردم بیرون!
نگاهی به بچه انداخت، دستمالی رو از جیبش در آورد و گرفت جلو دهنش و لحظاتی بعد بچه در بیهوشی کامل فرو رفت!
نگاهم کرد:
-تو کجا رفتی؟ نگران شدم!
با پوزخند گفتم:
-تو نگران شدنم بلدی؟!
بچه رو روی شونه هاش انداخت و اخم کرد:
آخرین ویرایش توسط مدیر: