کامل شده رمان خنجری ازجنس دل آسا|مهدیه مومنی کاربرانجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .Mahdieh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 182
  • بازدیدها 10K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:


  • مجموع رای دهندگان
    10
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
سرش رو تکون داد و من به کمک یه درخت رفتم از دیوار پایین.
در رو به سختی توی اون تاریکی پیدا کردم و با باز کردنش دوید داخل و آروم بستش و کفشم رو جلوی پام گذاشت، پوشیدمش.
زمزمه کردم:
-باورم نمی شه اومدم آدم ربایی کنم اونم با تو!
-منم هیچ وقت فکر نمی کردم به این زرنگی باشی!
لذتی خاص احساس غرورم رو قلقلک داد، با خودخواهی گفتم:
-ما اینیم دیگه، شما دست کم گرفتی!
صادقانه زل زد تو چشم هام:
-از این به بعد نمی گیرم!
-عالیه!
جلو افتاد و منم پشت سرش، با شنیدن صدای پایی سریع خودش رو کشید پشت دیوار و من رو هم کشوند سمت خودش که پرت شدم تو آغوشش و سرم رفت تو گودی گ*ردنش!
بوی عطرش و بوی تنش، شامه ام رو نوازش داد.
دست هام دور کمرش بود و او محکم به خودش می فشردم و زمزمه می کرد:
-صدات در نیاد حتی صدای نفس کشیدنت!
نفس های من اما، حبس شده بود توی گ*ردنش و صداش هم خفه شده بود، یکم بعد که صدای پا دور شد آروم از خودش جدام کرد.
چشم هامون باز هم توی هم گره خورد، نفس عمیقی کشید:
-ادامه می دیم!
باز هم به راه افتادیم که با دیدن یکی از نگهبان ها سریع تو یک چشم بهم زدن از پشت با اسلحه به سرش زدم و بی هوشش کردم.
سریتا متوجه ام شد و به سمتمون اومد، نگهبان سر خورد و روی زمین افتاد و من نفس راحتی کشیدم:
-حداقلش سه ساعتی رو بیهوشه!
-می مونه دو نفر دیگه!
به در ورودی نزدیک شدیم، اون دو نفر اون اطراف بودن، یه لحظه نقشه ای توی ذهنم رد شد و رو به سریتا گفتم:
-من حواسشون رو پرت می کنم تو بهشون حمله کن فهمیدی؟!
-نه دل آسا خطرناکه نرو...!
منتظر ادامه حرفش نشدم، به سمت هر دو نگهبان رفتم، اونی رو که داشت چرت می زد رو ولش کردم و رفتم سمت اون یکی که با دیدنم اسلحه اش رو به سمتم گرفت و من پا به فرار گذاشتم و اونم به دنبالم، کشیدمش جای خلوت و بعد از اون ایستادم.
جلو اومد و غرید:
-اگر فرار کنی می کشمت!
فرار نکردم، دست هام رو بردم بالا که خیالش راحت بشه قصد ندارم از اسلحه استفاده کنم.
با این حرکتم، کامل جلو اومد که تو یه حرکت پریدم بالا و ساق پام رو کوبیدم تو سرش که پرت شد اونور و اسلحه اشم افتاد کنار پام!
خم شدم برش داشتم و با دسته اش کوبیدم تو سرش که اونم مثل اولی افتاد و بیهوش شد.
اسلحه اش رو پشت کمرم گذاشتم و با خنده گفتم:
-اینم غنیمت جنگی امشب!
جلوی ورودی که رسیدم متوجه شدم خبری از اون نگهبانی که داشت چرت می زد نیست پس لابد سریتا کارش رو ساخته بوده!
آروم وارد ویلا شدم!
فقط نورهای آباژور، اطراف رو روشن می کردن، از پله های دوبلکس بالا رفتم.
سالنی دراز با اتاق های پی در پی!
حالا کدوم اتاق بچه اش بود؟!
آروم قدم بر می داشتم که صدای باز شدن در اتاقی لرزه بر اندامم انداخت!
حالا کجا باید می رفتم؟
نگاهم رو به اطراف چرخوندم و تو لحظه آخر خودم رو پرت کردم پشت پرده های جلوی پنجره های قدی سالن!
یواشکی سرم رو بیرون بردم و متوجه شدم که پرستار بچه اس، از اتاق بچه بیرون اومد و به اتاق کناریش رفت، مسلما بچه رو خواب کرده و حالا خودش رفته تا بخوابه!
تند به سمت اون اتاق رفتم و دعا کردم که در قفل نباشه!
دستگیره رو آروم کشیدم پایین و...!
در باز شد!
لبخند خوشحالی زدم و رفتم داخل.
تخت کوچولویی اون جا بود، سرویس اتاق آبی ملایم بود و نور کمرنگی از بالای تخت چهره ی مظلوم بچه رو نمایان می کرد!
آهی کشیدم، این طفلکی چه گناهی داشت؟!
جلو رفتم، حالا باید چطوری می بردمش؟!
اگر می انداختم رو کولم که خب بیدار می شد و داد و بی داد می کرد پس باید چی کار می کردم؟!
همون جوری ایستاده بودم و فکر می کردم که کسی در دهنم رو گرفت و من تقریبا قبض روح شدم!
-هیس نترس منم سریتا!
خیالم راحت شد، آروم دستش رو برداشت و من نفس حبس شده ام رو فوت کردم بیرون!
نگاهی به بچه انداخت، دستمالی رو از جیبش در آورد و گرفت جلو دهنش و لحظاتی بعد بچه در بیهوشی کامل فرو رفت!
نگاهم کرد:
-تو کجا رفتی؟ نگران شدم!
با پوزخند گفتم:
-تو نگران شدنم بلدی؟!
بچه رو روی شونه هاش انداخت و اخم کرد:

کد:
سرش رو تکون داد و من به کمک یه درخت رفتم از دیوار پایین.
در رو به سختی توی اون تاریکی پیدا کردم و با باز کردنش دوید داخل و آروم بستش و کفشم رو جلوی پام گذاشت، پوشیدمش.
زمزمه کردم:
-باورم نمی شه اومدم آدم ربایی کنم اونم با تو!
-منم هیچ وقت فکر نمی کردم به این زرنگی باشی!
لذتی خاص احساس غرورم رو قلقلک داد، با خودخواهی گفتم:
-ما اینیم دیگه، شما دست کم گرفتی!
صادقانه زل زد تو چشم هام:
-از این به بعد نمی گیرم!
-عالیه!
جلو افتاد و منم پشت سرش، با شنیدن صدای پایی سریع خودش رو کشید پشت دیوار و من رو هم کشوند سمت خودش که پرت شدم تو آغوشش و سرم رفت تو گودی گ*ردنش!
بوی عطرش و بوی تنش، شامه ام رو نوازش داد.
دست هام دور کمرش بود و او محکم به خودش می فشردم و زمزمه می کرد:
-صدات در نیاد حتی صدای نفس کشیدنت!
نفس های من اما، حبس شده بود توی گ*ردنش و صداش هم خفه شده بود، یکم بعد که صدای پا دور شد آروم از خودش جدام کرد.
چشم هامون باز هم توی هم گره خورد، نفس عمیقی کشید:
-ادامه می دیم!
باز هم به راه افتادیم که با دیدن یکی از نگهبان ها سریع تو یک چشم بهم زدن از پشت با اسلحه به سرش زدم و بی هوشش کردم.
سریتا متوجه ام شد و به سمتمون اومد، نگهبان سر خورد و روی زمین افتاد و من نفس راحتی کشیدم:
-حداقلش سه ساعتی رو بیهوشه!
-می مونه دو نفر دیگه!
به در ورودی نزدیک شدیم، اون دو نفر اون اطراف بودن، یه لحظه نقشه ای توی ذهنم رد شد و رو به سریتا گفتم:
-من حواسشون رو پرت می کنم تو بهشون حمله کن فهمیدی؟!
-نه دل آسا خطرناکه نرو...!
منتظر ادامه حرفش نشدم، به سمت هر دو نگهبان رفتم، اونی رو که داشت چرت می زد رو ولش کردم و رفتم سمت اون یکی که با دیدنم اسلحه اش رو به سمتم گرفت و من پا به فرار گذاشتم و اونم به دنبالم، کشیدمش جای خلوت و بعد از اون ایستادم.
جلو اومد و غرید:
-اگر فرار کنی می کشمت!
فرار نکردم، دست هام رو بردم بالا که خیالش راحت بشه قصد ندارم از اسلحه استفاده کنم.
با این حرکتم، کامل جلو اومد که تو یه حرکت پریدم بالا و ساق پام رو کوبیدم تو سرش که پرت شد اونور و اسلحه اشم افتاد کنار پام!
خم شدم برش داشتم و با دسته اش کوبیدم تو سرش که اونم مثل اولی افتاد و بیهوش شد.
اسلحه اش رو پشت کمرم گذاشتم و با خنده گفتم:
-اینم غنیمت جنگی امشب!
جلوی ورودی که رسیدم متوجه شدم خبری از اون نگهبانی که داشت چرت می زد نیست پس لابد سریتا کارش رو ساخته بوده!
آروم وارد ویلا شدم!
فقط نورهای آباژور، اطراف رو روشن می کردن، از پله های دوبلکس بالا رفتم.
سالنی دراز با اتاق های پی در پی!
حالا کدوم اتاق بچه اش بود؟!
آروم قدم بر می داشتم که صدای باز شدن در اتاقی لرزه بر اندامم انداخت!
حالا کجا باید می رفتم؟
نگاهم رو به اطراف چرخوندم و تو لحظه آخر خودم رو پرت کردم پشت پرده های جلوی پنجره های قدی سالن!
یواشکی سرم رو بیرون بردم و متوجه شدم که پرستار بچه اس، از اتاق بچه بیرون اومد و به اتاق کناریش رفت، مسلما بچه رو خواب کرده و حالا خودش رفته تا بخوابه!
تند به سمت اون اتاق رفتم و دعا کردم که در قفل نباشه!
دستگیره رو آروم کشیدم پایین و...!
در باز شد!
لبخند خوشحالی زدم و رفتم داخل.
تخت کوچولویی اون جا بود، سرویس اتاق آبی ملایم بود و نور کمرنگی از بالای تخت چهره ی مظلوم بچه رو نمایان می کرد!
آهی کشیدم، این طفلکی چه گناهی داشت؟!
جلو رفتم، حالا باید چطوری می بردمش؟!
اگر می انداختم رو کولم که خب بیدار می شد و داد و بی داد می کرد پس باید چی کار می کردم؟!
همون جوری ایستاده بودم و فکر می کردم که کسی در دهنم رو گرفت و من تقریبا قبض روح شدم!
-هیس نترس منم سریتا!
خیالم راحت شد، آروم دستش رو برداشت و من نفس حبس شده ام رو فوت کردم بیرون!
نگاهی به بچه انداخت، دستمالی رو از جیبش در آورد و گرفت جلو دهنش و لحظاتی بعد بچه در بیهوشی کامل فرو رفت!
نگاهم کرد:
-تو کجا رفتی؟ نگران شدم!
با پوزخند گفتم:
-تو نگران شدنم بلدی؟!
بچه رو روی شونه هاش انداخت و اخم کرد:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
-الان وقت ندارم باهات کل کل کنم مادمازل!
با هم از ویلا خارج شدیم، به سختی تا ون رو دویدیم که البته من سختم نبود او باید بچه رو می آورد و نفس هاش به شماره افتاده بود!
در رو زود باز کردم و او بچه رو روی صندلی قدی خوابوند و رو بهم گفت:
-سریع سوار شو!
نشستم و او حرکت کرد، گفتم:
-تو کجا رفته بودی وقتی من رفتم دنبال اون نگهبان؟!
-نگهبان جلوی ورودی رو بیهوش کردم و انداختمش ته باغ و بعد از اون رفتم سراغ مادر و پدر بچه، باید بیهوششون می کردم چون ممکن بود هر لحظه برای سر زدن به بچه بیان همش حواسم به تو بود ولی نمی تونستم بیام دنبالت، پدره بیدار بود و مشغول مطالعه که با همون دستمال هایی که دیدی هر دوشون رو بیهوش کردم و بعدش اومدم سراغ بچه که دیدم تو زودتر از من اون جایی!
-پرستار بچه رو هم بیهوش کردی؟!
-نه اون بیچاره انقدر از صبح تا شب ازش کار می کشن که خودش از خستگی بیهوش می شه دیگه نیازی به بیهوش کردنش نیست!
-حالا چی می شه؟ این بچه رو کجا می بری؟!
-همون ویلایی که با هم رفتیم، فعلا اون جا می مونه تا موقعی که احساس خطر نکنیم تا ببینیم تصمیم پدرت چیه!
سری تکون دادم و در سکوت چشم به جاده دوختم!
×××
بین راه ایستاد و از یک مغازه یه مقدار خوراکی خرید!
وای که تو این وضعیت هم دست از شکم پرستی بر نمیداره!
کلافه منتظرش بودم و هر لحظه نگران بودم مبادا داروی بیهوشی بی اثر بشه و بچه بیدار بشه.
وقتی نشست با لحن نه چندان دوستانه ای گفتم:
-اگر دو دقیقه غذا نخوری می میری؟ الان وقت این کارهاست؟!
بدون توجه بهم ماشین رو به حرکت در آورد و آبمیوه ای رو باز کرد، به دستم داد و به طعنه گفت:
-بخور شاید باعث بشه کم تر نق بزنی!
-واقعا که عجب آدم بی خیال و خونسردی هستی نمی فهمم پدر از چی تو خوشش اومده!
آبمیوه رو با حرص خوردم که خندید:
-اتفاقا پدرت از همین خونسردی من خوشش اومده می دونی چرا؟ چون من در کمال آرامش کارهایی که بهم محول می کنه رو انجام می دم اما تو به خاطر دستپاچه بودنت ضرر می کنی چون اگر عجله کنی همیشه یه اشتباهی می کنی و یه ردی از خودت باقی می ذاری، حالا فهمیدی چرا پدرت من رو بیش از تو موفق و کاردان می دونه مادمازل؟!
قوطی آبمیوه رو پرت کردم طرفش که یه مقدارش ریخت رو لباسش!
با اخم قوطی رو پرت کرد بیرون:
-وحشی!
لبخند محوی زدم و روم رو به سمت شیشه چرخوندم.
تا رسیدن به ویلا هیچ کدوم سکوت رو نشکستیم.
پیاده که شدیم زود کلید ها رو پرت کرد سمتم:
-الان بغلش می کنم تا بیارمش، سریع در رو باز کن.
با این حرف نگاهم رو ازش گرفتم و به سمت ورودی رفتم، بعد از انجام کارها بچه رو روی تخت یک نفره کنار سالن خوابوند و خودش روی کاناپه افتاد:
-وای خدا امشب خیلی آدرنالین خونم رفته بالا از بس که مدام در هیجان بودم!
روبروش روی میز نشستم:
-چرا بچه به هوش نمیاد؟ به نظرت بیهوشیش یه کم غیر طبیعی نشده؟!
با ترس بلند شدم:
-نکنه مرده باشه!
بی خیال پا روی پا انداخت:
-یدونه آبمیوه خوردی اونم داری با این افکار پلیدت نابود می کنی و از بین می بری خواصش رو، یه کم روی تسلط به اعصابت کار کن خیلی لنگ می زنی!
جلو رفتم و با پام لگدی به ساق پاش کوبیدم که خم شد و از درد پاش رو گرفت:
-وحشی چرا حمله می کنی؟ لعنت بهت با این کفش های مضخرفت!
روی مبل لم دادم و بی تفاوت چشم هام رو بستم.
چند دقیقه که گذشت صدای ناله اش قطع شد ولی چشم هام رو باز نکردم تا ببینم چه وضعیتی داره چون خسته بودم و چشم هام از زور خواب باز نمی شدن!
نیم ساعتی توی اون حالت موندم که دیدم اون اصلا چیزی به روی خودش نمیاره واسه همینم یه آن راست نشستم و چشم هام رو باز کردم!
ولی با چیزی که دیدم یک لحظه حسی خاص از قلبم رد شد!
دستش رو زیر چونه اش حایل کرده بود، کمی به جلو خم شده بود و زل زده بود به صورت من ولی چرا؟!
یعنی تموم این نیم ساعت رو به من خیره شده بوده؟
آخه دلیلی نداره به منی نگاه کنه که یه غریبه ام یه دختری که برای پدرش کار می کنه انگار که من دختر ارباب باشم و او کارگری ساده!
وقتی دید غافلگیرش کردم به خودش مسلط شد و آروم ژست ش رو تغییر داد که با پوزخند گفتم:
-دید زدنم تموم شد؟!
-آخه تو چی داری که من بخوام دیدت بزنم؟ من عادت دارم به یه جا خیره بشم و برم تو فکر، اغلب اوقاتم به جلوم خیره می شم خب توام روی مبل جلوم بودی!
-تو که راست می گی!
شونه هاش رو بالا انداخت:
-مهم نیست چی فکر می کنی حقیقت همونی بود که شنیدی!
-مثلا چه فکری بکنم؟
-خب می گم یعنی یهویی خدایی نکرده دلت رو صابون نزنی که من خاطرخواهت شده باشم و از این حرف ها چون دل شکسته می شی!
بلند زد زیر خنده، متوجه بودم که شوخی می کنه و می خواد فقط حرصم رو در بیاره برای همینم سعی کردم مثل خودش خونسرد باشم و این جوری بهتر بسوزونمش!
-خب تو داری از رویاهات حرف می زنی می دونم.

کد:
-الان وقت ندارم باهات کل کل کنم مادمازل!
با هم از ویلا خارج شدیم، به سختی تا ون رو دویدیم که البته من سختم نبود او باید بچه رو می آورد و نفس هاش به شماره افتاده بود!
در رو زود باز کردم و او بچه رو روی صندلی قدی خوابوند و رو بهم گفت:
-سریع سوار شو!
نشستم و او حرکت کرد، گفتم:
-تو کجا رفته بودی وقتی من رفتم دنبال اون نگهبان؟!
-نگهبان جلوی ورودی رو بیهوش کردم و انداختمش ته باغ و بعد از اون رفتم سراغ مادر و پدر بچه، باید بیهوششون می کردم چون ممکن بود هر لحظه برای سر زدن به بچه بیان همش حواسم به تو بود ولی نمی تونستم بیام دنبالت، پدره بیدار بود و مشغول مطالعه که با همون دستمال هایی که دیدی هر دوشون رو بیهوش کردم و بعدش اومدم سراغ بچه که دیدم تو زودتر از من اون جایی!
-پرستار بچه رو هم بیهوش کردی؟!
-نه اون بیچاره انقدر از صبح تا شب ازش کار می کشن که خودش از خستگی بیهوش می شه دیگه نیازی به بیهوش کردنش نیست!
-حالا چی می شه؟ این بچه رو کجا می بری؟!
-همون ویلایی که با هم رفتیم، فعلا اون جا می مونه تا موقعی که احساس خطر نکنیم تا ببینیم تصمیم پدرت چیه!
سری تکون دادم و در سکوت چشم به جاده دوختم!
×××
بین راه ایستاد و از یک مغازه یه مقدار خوراکی خرید!
وای که تو این وضعیت هم دست از شکم پرستی بر نمیداره!
کلافه منتظرش بودم و هر لحظه نگران بودم مبادا داروی بیهوشی بی اثر بشه و بچه بیدار بشه.
وقتی نشست با لحن نه چندان دوستانه ای گفتم:
-اگر دو دقیقه غذا نخوری می میری؟ الان وقت این کارهاست؟!
بدون توجه بهم ماشین رو به حرکت در آورد و آبمیوه ای رو باز کرد، به دستم داد و به طعنه گفت:
-بخور شاید باعث بشه کم تر نق بزنی!
-واقعا که عجب آدم بی خیال و خونسردی هستی نمی فهمم پدر از چی تو خوشش اومده!
آبمیوه رو با حرص خوردم که خندید:
-اتفاقا پدرت از همین خونسردی من خوشش اومده می دونی چرا؟ چون من در کمال آرامش کارهایی که بهم محول می کنه رو انجام می دم اما تو به خاطر دستپاچه بودنت ضرر می کنی چون اگر عجله کنی همیشه یه اشتباهی می کنی و یه ردی از خودت باقی می ذاری، حالا فهمیدی چرا پدرت من رو بیش از تو موفق و کاردان می دونه مادمازل؟!
قوطی آبمیوه رو پرت کردم طرفش که یه مقدارش ریخت رو لباسش!
با اخم قوطی رو پرت کرد بیرون:
-وحشی!
لبخند محوی زدم و روم رو به سمت شیشه چرخوندم.
تا رسیدن به ویلا هیچ کدوم سکوت رو نشکستیم.
پیاده که شدیم زود کلید ها رو پرت کرد سمتم:
-الان بغلش می کنم تا بیارمش، سریع در رو باز کن.
با این حرف نگاهم رو ازش گرفتم و به سمت ورودی رفتم، بعد از انجام کارها بچه رو روی تخت یک نفره کنار سالن خوابوند و خودش روی کاناپه افتاد:
-وای خدا امشب خیلی آدرنالین خونم رفته بالا از بس که مدام در هیجان بودم!
روبروش روی میز نشستم:
-چرا بچه به هوش نمیاد؟ به نظرت بیهوشیش یه کم غیر طبیعی نشده؟!
با ترس بلند شدم:
-نکنه مرده باشه!
بی خیال پا روی پا انداخت:
-یدونه آبمیوه خوردی اونم داری با این افکار پلیدت نابود می کنی و از بین می بری خواصش رو، یه کم روی تسلط به اعصابت کار کن خیلی لنگ می زنی!
جلو رفتم و با پام لگدی به ساق پاش کوبیدم که خم شد و از درد پاش رو گرفت:
-وحشی چرا حمله می کنی؟ لعنت بهت با این کفش های مضخرفت!
روی مبل لم دادم و بی تفاوت چشم هام رو بستم.
چند دقیقه که گذشت صدای ناله اش قطع شد ولی چشم هام رو باز نکردم تا ببینم چه وضعیتی داره چون خسته بودم و چشم هام از زور خواب باز نمی شدن!
نیم ساعتی توی اون حالت موندم که دیدم اون اصلا چیزی به روی خودش نمیاره واسه همینم یه آن راست نشستم و چشم هام رو باز کردم!
ولی با چیزی که دیدم یک لحظه حسی خاص از قلبم رد شد!
دستش رو زیر چونه اش حایل کرده بود، کمی به جلو خم شده بود و زل زده بود به صورت من ولی چرا؟!
یعنی تموم این نیم ساعت رو به من خیره شده بوده؟
آخه دلیلی نداره به منی نگاه کنه که یه غریبه ام یه دختری که برای پدرش کار می کنه انگار که من دختر ارباب باشم و او کارگری ساده!
وقتی دید غافلگیرش کردم به خودش مسلط شد و آروم ژست ش رو تغییر داد که با پوزخند گفتم:
-دید زدنم تموم شد؟!
-آخه تو چی داری که من بخوام دیدت بزنم؟ من عادت دارم به یه جا خیره بشم و برم تو فکر، اغلب اوقاتم به جلوم خیره می شم خب توام روی مبل جلوم بودی!
-تو که راست می گی!
شونه هاش رو بالا انداخت:
-مهم نیست چی فکر می کنی حقیقت همونی بود که شنیدی!
-مثلا چه فکری بکنم؟
-خب می گم یعنی یهویی خدایی نکرده دلت رو صابون نزنی که من خاطرخواهت شده باشم و از این حرف ها چون دل شکسته می شی!
بلند زد زیر خنده، متوجه بودم که شوخی می کنه و می خواد فقط حرصم رو در بیاره برای همینم سعی کردم مثل خودش خونسرد باشم و این جوری بهتر بسوزونمش!
-خب تو داری از رویاهات حرف می زنی می دونم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
با به هوش اومدن بچه بحث ما هم متوقف شد، صدای ناله هایی که از جانب بچه به گوش می رسید باعث شد من و سریتا همزمان بلند بشیم و به سمتش بریم.
نگاهم رو به چهره معصومش دوختم که سریتا گفت:
-چرا این جوری زل زدی بهش؟ بهت نمیاد دل رحم باشی!
-بچه ها از دنیای پر از نیرنگ آدم بزرگ ها خیلی فاصله دارن و اهل ریا و کلک نیستن برای همین هم تنها موجوداتی هستن که من دلم نمیاد آزار ببینن!
به آشپزخونه رفتم، از یخچال یه شیرموز بیرون کشیدم و به بالای سرش برگشتم که متوجه شدم سریتا نیست، آروم بلندش کردم که البته هنوز بر اثر اون داروی لعنتی گیج و منگ بود!
آروم نی رو داخل پاکت شیرموز فرو کردم و گرفتم جلوی دهنش:
-این رو از دست من بخور حالت رو کمی خوب می کنه!
-من کجا هستم؟!
نفس عمیقی کشیدم:
-ببین تو این جایی تا ما بتونیم پدرت رو کمی بترسونیم یه جورایی تو پیش ما گروگانی اما نگران نباش اگر قول بدی که پسر خوبی باشی منم بهت قول می دم که نذارم آزاری ببینی!
با بغض گفت:
-خواهش می کنم من رو ول کنید من که گناهی ندارم!
-ما هم که با تو کاری نداریم بهت که گفتم، پس حالا مثل پسر خوب این شیرموز رو بخور و حرف گوش کن باش!
توی سکوت نگاهش رو به چشم هام دوخت، انگار تردید داشت که آبمیوه رو از دستم بگیره یا نه!
با ورود سریتا آبمیوه رو جلوش روی میز گذاشتم و از جا بلند شدم:
-کجا رفته بودی؟
-باید بریم پدرت زنگ زده بود!
-اما پس بچه چی؟!
-ما که نمی تونیم این جا تا ابد پیشش بمونیم، باید بریم عمارت این دو نفر می تونن ازش نگه داری کنن!
در همین موقع در باز شد و دو قلچماق که مشخص بود از آدم های پدر هستن وارد شدن، اخم کردم:
-نمی شه، باید براش یدونه پرستار هم بیارید که زن باشه چون بهتر ز*ب*ون بچه ها رو می فهمن!
پوفی کشید:
-باشه دل آسا حالا بیا بریم دستور می دم ویلیام انجامش بده!
به سمت بچه رفتم که مشغول خوردن آبمیوه اش بود:
-من دارم می رم خیلی زود یه خاله مهربون میاد و ازت نگه داری می کنه اما توام قول بده که آروم باشی!
-نمی شه تو بمونی؟
-نه من کار دارم اما بازم میام بهت سر می زنم!
تند از ویلا خارج شدم، نیاز مبهمی به م*ش*رو*ب داشتم و کلافه بودم.
سریتا بیرون اومد و رو به اون دو بادیگارد گفت:
-چشم از این در، بر ندارید و تا اومدن پرستار هر چیزی که لازم داشت براش فراهم کنید اگر هم مشکلی پیش اومد سریع با من تماس بگیرید!
-بله قربان!
در ماشین رو برام باز کرد:
-بشین!
نگاه پر از خشمم رو بهش دوختم که چشم هاش رو بست:
-تا خودم بغلت نکردم بندازمت تو ماشین، سوار شو دل آسا!
نشستم و روم رو به سمت شیشه گرفتم، سوار شد و با سرعت حرکت کرد:
-دل آسا من این وسط مقصر نیستم خودت هم می دونی پس بهتره برای من قیافه نگیری!
حق با او بود، پدر تصمیم می گرفت که چی کار کنه و ماها فقط می تونستیم بگیم "چشم"!
نفس عمیقی کشیدم و تا رسیدن به عمارت دیگه هیچ کدوم صحبت نکردیم.
با رسیدن به عمارت، ویلیام تند جلو اومد و خطاب بهم گفت:
-مادمازل باید هرچه زودتر برید داخل، چون پدر بچه متوجه نبودنش شده و در اولین مرحله فهمیده کار پدرته پس عجله کن چون دارن میان این جا و ممکنه بهت آسیب بزنن!
سری تکون دادم و رو به سریتا گفتم:
-داخل نمیای؟
ویلیام پیش دستی کرد:
-کیان خان گفتن هردوتون رو ببرم پیشش!
سریتا ل*ب هاش رو گ*از گرفت و اخم عمیقی روی صورتش نشست، ویلیام در رو باز کرد و ما داخل شدیم.
با ورود به اتاق پدر، مامان رو در کنارش دیدم که از چهره اش مشخص بود خوشحاله و این باعث تعجب من شد.
سلام کردیم، پدر نگاهی به دوتامون انداخت و با سرحالی از جاش بلند شد:
-شما دو نفر معرکه هستید، وقتی با هم باشید مثل آتیش همه جا رو ویرون می کنید و این برای من بسیار عالیه!
بازوهای سریتا رو بین دست هاش گرفت، انقدر از کارمون راضی بود که چشم هاش می درخشید!
-کارتون عالی بود بچه ها!
سریتا به سختی لبخند زد:
-خیلی ممنون، وظیفه بود کیان خان!
هنوز پدر کلامی نگفته بود که صداهای وحشتناکی به گوشمون رسید، یکی بلند بلند فریاد می زد و اسم پدر رو می گفت و چند مدت یک بار هم صدای شلیک اسلحه میومد ولی باز قطع می شد!
در همین موقع ویلیام سراسیمه وارد شد:
-کیان خان پدر بچه اومده، فوق العاده هم عصبیه دستور چیه؟!
پدر خونسرد به جای قبلیش برگشت و رو به مامان گفت:
-می تونی بری!
بعد از رفتن مامان، پدر رو به ویلیام گفت:
-فقط خودش رو بفرستید داخل اونم با نگهبان و بدون هیچ گونه سلاح سرد!
ویلیام تعظیمی کرد و فورا رفت!
واقعا حالی که پدر بچه داشت، قابل ترحم بود!
پوفی کشیدم که پدر به مبل های یک نفره اشاره کرد:
-بشینید!
دو طرفش نشستیم، در همین موقع موبایلم زنگ خورد، هارپر بود و الان نمی تونستم اصلا جوابش رو بدم!
مرد به همراه ویلیام داخل اتاق شد، هارپر وحشیانه زنگ می زد حتی نمی گذاشت که یک دقیقه بین تماس هاش وقفه بیفته و این واقعا تعجب آور بود چون هارپر همیشه یک بار زنگ می زد اونم فقط اجازه می داد سه تا بوق بخوره اگر جواب نمی دادم سریعا قطع می کرد و حالا چه اتفاقی افتاده بود؟!
ویلیام مرد رو هول داد و او پرت شد جلوی پای پدر!
پدر در حالی که مشروبش رو می خورد نگاهی به چهره خسته و ناراحت مرد انداخت:
-بهت گفته بودم که خیلی زود همدیگه رو می بینیم ماسون نگفته بودم؟!
ماسون از جا بلند شد:
-کیان بهت هشدار داده بودم اطراف زندگیم نپلکی و به افرادی که برام عزیزن کاری نداشته باشی اما تو درست دستت رو گذاشتی روی نقطه ضعف من و منم ساکت نمی شینم!
-مثلا می خوای چی کار کنی؟ در حال حاضر تویی که کارت دست من گیره نباید با من سر ناسازگاری بر می داشتی حالا که باهام کج افتادی منم تلافیش رو سرت در میارم!

با به هوش اومدن بچه بحث ما هم متوقف شد، صدای ناله هایی که از جانب بچه به گوش می رسید باعث شد من و سریتا همزمان بلند بشیم و به سمتش بریم.

نگاهم رو به چهره معصومش دوختم که سریتا گفت:

-چرا این جوری زل زدی بهش؟ بهت نمیاد دل رحم باشی!

-بچه ها از دنیای پر از نیرنگ آدم بزرگ ها خیلی فاصله دارن و اهل ریا و کلک نیستن برای همین هم تنها موجوداتی هستن که من دلم نمیاد آزار ببینن!

به آشپزخونه رفتم، از یخچال یه شیرموز بیرون کشیدم و به بالای سرش برگشتم که متوجه شدم سریتا نیست، آروم بلندش کردم که البته هنوز بر اثر اون داروی لعنتی گیج و منگ بود!

آروم نی رو داخل پاکت شیرموز فرو کردم و گرفتم جلوی دهنش:

-این رو از دست من بخور حالت رو کمی خوب می کنه!

-من کجا هستم؟!

نفس عمیقی کشیدم:

-ببین تو این جایی تا ما بتونیم پدرت رو کمی بترسونیم یه جورایی تو پیش ما گروگانی اما نگران نباش اگر قول بدی که پسر خوبی باشی منم بهت قول می دم که نذارم آزاری ببینی!

با بغض گفت:

-خواهش می کنم من رو ول کنید من که گناهی ندارم!

-ما هم که با تو کاری نداریم بهت که گفتم، پس حالا مثل پسر خوب این شیرموز رو بخور و حرف گوش کن باش!

توی سکوت نگاهش رو به چشم هام دوخت، انگار تردید داشت که آبمیوه رو از دستم بگیره یا نه!

با ورود سریتا آبمیوه رو جلوش روی میز گذاشتم و از جا بلند شدم:

-کجا رفته بودی؟

-باید بریم پدرت زنگ زده بود!

-اما پس بچه چی؟!

-ما که نمی تونیم این جا تا ابد پیشش بمونیم، باید بریم عمارت این دو نفر می تونن ازش نگه داری کنن!

در همین موقع در باز شد و دو قلچماق که مشخص بود از آدم های پدر هستن وارد شدن، اخم کردم:

-نمی شه، باید براش یدونه پرستار هم بیارید که زن باشه چون بهتر ز*ب*ون بچه ها رو می فهمن!

پوفی کشید:

-باشه دل آسا حالا بیا بریم دستور می دم ویلیام انجامش بده!

به سمت بچه رفتم که مشغول خوردن آبمیوه اش بود:

-من دارم می رم خیلی زود یه خاله مهربون میاد و ازت نگه داری می کنه اما توام قول بده که آروم باشی!

-نمی شه تو بمونی؟

-نه من کار دارم اما بازم میام بهت سر می زنم!

تند از ویلا خارج شدم، نیاز مبهمی به م*ش*رو*ب داشتم و کلافه بودم.

سریتا بیرون اومد و رو به اون دو بادیگارد گفت:

-چشم از این در، بر ندارید و تا اومدن پرستار هر چیزی که لازم داشت براش فراهم کنید اگر هم مشکلی پیش اومد سریع با من تماس بگیرید!

-بله قربان!

در ماشین رو برام باز کرد:

-بشین!

نگاه پر از خشمم رو بهش دوختم که چشم هاش رو بست:

-تا خودم بغلت نکردم بندازمت تو ماشین، سوار شو دل آسا!

نشستم و روم رو به سمت شیشه گرفتم، سوار شد و با سرعت حرکت کرد:

-دل آسا من این وسط مقصر نیستم خودت هم می دونی پس بهتره برای من قیافه نگیری!

حق با او بود، پدر تصمیم می گرفت که چی کار کنه و ماها فقط می تونستیم بگیم "چشم"!

نفس عمیقی کشیدم و تا رسیدن به عمارت دیگه هیچ کدوم صحبت نکردیم.

با رسیدن به عمارت، ویلیام تند جلو اومد و خطاب بهم گفت:

-مادمازل باید هرچه زودتر برید داخل، چون پدر بچه متوجه نبودنش شده و در اولین مرحله فهمیده کار پدرته پس عجله کن چون دارن میان این جا و ممکنه بهت آسیب بزنن!

سری تکون دادم و رو به سریتا گفتم:

-داخل نمیای؟

ویلیام پیش دستی کرد:

-کیان خان گفتن هردوتون رو ببرم پیشش!

سریتا ل*ب هاش رو گ*از گرفت و اخم عمیقی روی صورتش نشست، ویلیام در رو باز کرد و ما داخل شدیم.

با ورود به اتاق پدر، مامان رو در کنارش دیدم که از چهره اش مشخص بود خوشحاله و این باعث تعجب من شد.

سلام کردیم، پدر نگاهی به دوتامون انداخت و با سرحالی از جاش بلند شد:

-شما دو نفر معرکه هستید، وقتی با هم باشید مثل آتیش همه جا رو ویرون می کنید و این برای من بسیار عالیه!

بازوهای سریتا رو بین دست هاش گرفت، انقدر از کارمون راضی بود که چشم هاش می درخشید!

-کارتون عالی بود بچه ها!

سریتا به سختی لبخند زد:

-خیلی ممنون، وظیفه بود کیان خان!

هنوز پدر کلامی نگفته بود که صداهای وحشتناکی به گوشمون رسید، یکی بلند بلند فریاد می زد و اسم پدر رو می گفت و چند مدت یک بار هم صدای شلیک اسلحه میومد ولی باز پدر خونسرد به جای قبلیش برگشت و رو به مامان گفت:

-می تونی بری!

بعد از رفتن مامان، پدر رو به ویلیام گفت:

-فقط خودش رو بفرستید داخل اونم با نگهبان و بدون هیچ گونه سلاح سرد!

ویلیام تعظیمی کرد و فورا رفت!

واقعا حالی که پدر بچه داشت، قابل ترحم بود!

پوفی کشیدم که پدر به مبل های یک نفره اشاره کرد:

-بشینید!

دو طرفش نشستیم، در همین موقع موبایلم زنگ خورد، هارپر بود و الان نمی تونستم اصلا جوابش رو بدم!

مرد به همراه ویلیام داخل اتاق شد، هارپر وحشیانه زنگ می زد حتی نمی گذاشت که یک دقیقه بین تماس هاش وقفه بیفته و این واقعا تعجب آور بود چون هارپر همیشه یک بار زنگ می زد اونم فقط اجازه می داد سه تا بوق بخوره اگر جواب نمی دادم سریعا قطع می کرد و حالا چه اتفاقی افتاده بود؟!

ویلیام مرد رو هول داد و او پرت شد جلوی پای پدر!

پدر در حالی که مشروبش رو می خورد نگاهی به چهره خسته و ناراحت مرد انداخت:

-بهت گفته بودم که خیلی زود همدیگه رو می بینیم ماسون نگفته بودم؟!

ماسون از جا بلند شد:

-کیان بهت هشدار داده بودم اطراف زندگیم نپلکی و به افرادی که برام عزیزن کاری نداشته باشی اما تو درست دستت رو گذاشتی روی نقطه ضعف من و منم ساکت نمی شینم!

-مثلا می خوای چی کار کنی؟ در حال حاضر تویی که کارت دست من گیره نباید با من سر ناسازگاری بر می داشتی حالا که باهام کج افتادی منم تلافیش رو سرت در میارم!

قطع می شد!

در همین موقع ویلیام سراسیمه وارد شد:

-کیان خان پدر بچه اومده، فوق العاده هم عصبیه دستور چیه؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
-ازم چی می خوای؟
پدر خندید:
-ساده اس، این که مثل گذشته با هم کار کنیم و تو در مقابل چیزهایی که من ازت می خوام کاملا سکوت کنی و انجامشون بدی!
-بیش از این نمی تونم کارهای کثیف تو رو تمیزشون کنم و زیر سبیلی رد کنم، دارم با این کارها رسما گور خودم رو می کنم چرا درک نمی کنی موقعیتم داره به خطر میفته؟!

گوشی باز هم توی دستم ویبره رفت، سریتا گه گاه زیرچشمی نگاهم می کرد و انگار متوجه شده بود که بیش از این نمی تونم این جلسه احمقانه که به من ربطی نداشت رو تحمل کنم اما مگه می تونستم این ها رو به پدر بگم؟!

-بس کن ماسون، این حرف ها رو برو به کسی بگو که تو رو نشناستت اما من خوب می دونم که پشتت عجیب گرمه و کسی نمی تونه موقعیت تو رو به خطر بندازه پس یا قبول می کنی باز هم برای من کار کنی یا ...!
ماسون وحشت زده فریاد زد:
-یا چی؟!
پدر اما خونسرد نگاهش کرد:
-پسرت می میره!
هین بلندی کشیدم و دست هام رو جلوی دهنم گذاشتم، نمی دونستم این یک تهدیده فقط برای ترسوندن ماسون یا این که پدر واقعا قصد داره این کار رو بکنه!
سریتا نامحسوس از جا بلند شد و به سمت پارچ آب و لیوان کنارش رفت تا آب بخوره ولی من هنوز هم هنگ به پدر و ماسون خیره شده بودم!
صدای شکستن چیزی سکوت سهمگین سالن رو شکست، لیوان آب از دست سریتا افتاده بود و شکسته هاش هر جا پخش شده بودن و از انگشت سریتا هم خون میومد!
پدر با اخم رو به سریتا گفت:
-چی شد سریتا؟!
سریتا در حالی که انگشتش رو می فشرد لبخند زد:
-چیزی نیست می شه از یکی خدمتکارها بخواهید کمکم کنه؟
پدر نگاهش رو به من دوخت:
-پاشو کمکش کن!
به سختی تونستم به خودم مسلط بشم، از جا بلند شدم و به سمت سریتا رفتم، پدر مشغول ادامه مکالمه اش با ماسون بیچاره شد ولی من دیگه حتی یک کلمه از حرف هاشون رو نمی شنیدم واقعا برام سخت بود شنیدن کشتن یک بچه بی گناه!
من بیش از حد روی بچه ها حساس بودم و این واسم سخت بود که تحمل کنم هر چقدرم خودم رو به بی تفاوتی زده باشم نمی تونستم از کنار این مورد به راحتی بگذرم!
کنارش ایستادم، ولی واقعا توی اون لحظه نمی دونستم چی کار باید بکنم، صدای پدر به دادم رسید:
-ببرش تو اتاق و زخمش رو پانسمان کن اگرم احتیاج به بیمارستان و دکتر رفتن داره زنگ بزن به دکتر مخصوص خودت تا بیاد و زخمش رو بخیه بزنه!
سپس بلند صدا زد:
-امیلی به دو تا از خدمه ها بگو بیان این جا رو تمیز کنن.
سریتا بازوم رو گرفت و با هم از اون اتاق بیرون اومدیم، به اتاقم رفتیم اما من هنوز هم مسخ بودم.
روی تختم نشستم و سریتا جعبه کمک های اولیه رو آورد و جلوم گذاشت.
امیلی رو صدا زد و در خواست آبمیوه کرد.
با اومدن امیلی و آوردن آبمیوه او رو فرستاد بره و جلوم نشست:
-این رو بخور تا به خودت مسلط بشی!
لیوان رو که گرفتم به وضوح توی دستم می لرزید ولی به هر نحوی بود خوردم و خیلی زود حالم خوب شد.
جعبه رو باز کردم و زخمش رو ضد عفونی و پانسمان کردم:
-نیازی به بخیه نداره کاملا سطحیه و خیلی زود خوب می شه!
-خب معلومه که سطحیه چون عمدا این کار رو کردم!
با تعجب نگاهم رو به چشم هاش دوختم:
-منظورت چیه؟!
-متوجه شدم که می خوای از دست اون جلسه عذاب آور خلاص بشی و البته از پدرتم می ترسی برای همینم این کار رو کردم تا آزادت کنم البته خودم اون جلسه رو به خاطر تو از دست دادم!
نگاهم به چشم هاش بود، برای من اون کار رو انجام داده بود یعنی؟!
اولین بار بود کسی برای من کاری رو انجام می داد!
سرم رو به زیر انداختم و بحث رو عوض کردم:
-به نظرت سرنوشت اون بچه چی می شه؟!
-شنیدی که پدرت چی گفت؟
-یعنی واقعا می خواد اون بی گناه رو بکشه؟!
ل*ب هاش رو جمع کرد:
-بعضی وقت ها شک می کنم که دختر این پدر باشی!
متوجه نشدم چی می گه برای همین چشم هام رو تنگ کردم:
-چی؟!
از جا بلند شد:
-هیچ.
در اتاق رو باز کرد و حین بیرون رفتن گفت:
-من دارم می رم، فکر کنم تا چند مدت همدیگه رو نبینیم چون کارمون با هم فعلا تموم شده، روز خوش همکار!
با رفتنش و بسته شدن در صداش توی سرم اکو شد!
چشم هام رو بستم و سرم رو بین دست هام گرفتم!
×××
وارد استودیو شدم، دیروز تماس های هارپر رو بی جواب گذاشته بودم چون واقعا حالم مساعد نبود و از خود بی خود شده بودم!
می تونستم در برابر آدم های بزرگ بی تفاوتی پیشه کنم ولی اون بچه بی گناه بود و کشته شدنش احساساتم رو ت*ح*ریک می کرد و اجازه نمی داد که خودم رو بزنم به بی خیالی!
استودیو خالی از آدم بود، نه خبری از آتان بود و نه هارپر!
روی مبل نشستم و کفش هام رو بیرون آوردم، گوشیم رو برداشتم و برای هارپر اس ام اس فرستادم:
"من استودیو هستم...بیا!"
از دیروز دیگه سریتا رو ندیده بودم، حتی دیگه برای دیدن بچه هم نرفته بودم چون نمی خواستم نگاهم به چشم هاش بیفته!
یک ربع گذشت، می خواستم پاشم و برم که صدای باز شدن در استودیو خبر از اومدن هارپر داد.
از جا بلند شدم، هارپر وارد سالن شد و با دیدن من با خشمی که قابل مهار شدن نبود جلو اومد:
-برای چی از دیروز به زنگ هام جواب نمی دی؟ هــــان؟
اولین بار بود که هارپر به خودش اجازه می داد روی سر من فریاد بکشه، پس مشخصه موضوعی که عصبانیش کرده بود خیلی براش مهمه!
-من وسط جلسه بودم با پدر، نمی تونستم جواب بدم!

رسید جلوم، صورتش خیس از قطرات عرق بود و هیچ کنترلی روی بدنش نداشت چون مدام رعشه می گرفت!
آروم بازوش رو گرفتم و روی کاناپه کمکش کردم تا دراز بکشه، به آشپزخونه رفتم و آب قند درست کردم تا اگر فشارش افتاده بهش کمک کنه تا به خودش مسلط بشه!
کنارش نشستم و آب قند رو کاملا بهش خوروندم.
هیچ کدوم حرفی نمی زدیم، ده دقیقه که گذشت کمی آروم شده بود خواست بشینه که بلندش کردم و خودم نشستم روبروش:
-حالا چی کارم داشتی که این همه عصبی شدی؟!
کد:
ده اس، این که مثل گذشته با هم کار کنیم -ازم چی می خوای؟

پدر خندید:

-ساده اسو تو در مقابل چیزهایی که من ازت می خوام کاملا سکوت کنی و انجامشون بدی!

-بیش از این نمی تونم کارهای کثیف تو رو تمیزشون کنم و زیر سبیلی رد کنم، دارم با این کارها رسما گور خودم رو می کنم چرا درک نمی کنی موقعیتم داره به خطر میفته؟!



گوشی باز هم توی دستم ویبره رفت، سریتا گه گاه زیرچشمی نگاهم می کرد و انگار متوجه شده بود که بیش از این نمی تونم این جلسه احمقانه که به من ربطی نداشت رو تحمل کنم اما مگه می تونستم این ها رو به پدر بگم؟!



-بس کن ماسون، این حرف ها رو برو به کسی بگو که تو رو نشناستت اما من خوب می دونم که پشتت عجیب گرمه و کسی نمی تونه موقعیت تو رو به خطر بندازه پس یا قبول می کنی باز هم برای من کار کنی یا ...!

ماسون وحشت زده فریاد زد:

-یا چی؟!

پدر اما خونسرد نگاهش کرد:

-پسرت می میره!

هین بلندی کشیدم و دست هام رو جلوی دهنم گذاشتم،  نمی دونستم این یک تهدیده فقط برای ترسوندن ماسون یا این که پدر واقعا قصد داره این کار رو بکنه!

سریتا نامحسوس از جا بلند شد و به سمت پارچ آب و لیوان کنارش رفت تا آب بخوره ولی من هنوز هم هنگ به پدر و ماسون خیره شده بودم!

صدای شکستن چیزی سکوت سهمگین سالن رو شکست، لیوان آب از دست سریتا افتاده بود و شکسته هاش هر جا پخش شده بودن و از انگشت سریتا هم خون میومد!

پدر با اخم رو به سریتا گفت:

-چی شد سریتا؟!

سریتا در حالی که انگشتش رو می فشرد لبخند زد:

-چیزی نیست می شه از یکی خدمتکارها بخواهید کمکم کنه؟

پدر نگاهش رو به من دوخت:

-پاشو کمکش کن!

به سختی تونستم به خودم مسلط بشم، از جا بلند شدم و به سمت سریتا رفتم، پدر مشغول ادامه مکالمه اش با ماسون بیچاره شد ولی من دیگه حتی یک کلمه از حرف هاشون رو نمی شنیدم واقعا برام سخت بود شنیدن کشتن یک بچه بی گناه!

من بیش از حد روی بچه ها حساس بودم و این واسم سخت بود که تحمل کنم هر چقدرم خودم رو به بی تفاوتی زده باشم نمی تونستم از کنار این مورد به راحتی بگذرم!

کنارش ایستادم، ولی واقعا توی اون لحظه نمی دونستم چی کار باید بکنم، صدای پدر به دادم رسید:

-ببرش تو اتاق و زخمش رو پانسمان کن اگرم احتیاج به بیمارستان و دکتر رفتن داره زنگ بزن به دکتر مخصوص خودت تا بیاد و زخمش رو بخیه بزنه!

سپس بلند صدا زد:

-امیلی به دو تا از خدمه ها بگو بیان این جا رو تمیز کنن.

سریتا بازوم رو گرفت و با هم از اون اتاق بیرون اومدیم، به اتاقم رفتیم اما من هنوز هم مسخ بودم.

روی تختم نشستم و سریتا جعبه کمک های اولیه رو آورد و جلوم گذاشت.

امیلی رو صدا زد و در خواست آبمیوه کرد.

با اومدن امیلی و آوردن آبمیوه او رو فرستاد بره و جلوم نشست:

-این رو بخور تا به خودت مسلط بشی!

لیوان رو که گرفتم به وضوح  توی دستم می لرزید ولی به هر نحوی بود خوردم و خیلی زود حالم خوب شد.

جعبه رو باز کردم و زخمش رو ضد عفونی و پانسمان کردم:

-نیازی به بخیه نداره کاملا سطحیه و خیلی زود خوب می شه!

-خب معلومه که سطحیه چون عمدا این کار رو کردم!

با تعجب نگاهم رو به چشم هاش دوختم:

-منظورت چیه؟!

-متوجه شدم که می خوای از دست اون جلسه عذاب آور خلاص بشی و البته از پدرتم می ترسی برای همینم این کار رو کردم تا آزادت کنم البته خودم اون جلسه رو به خاطر تو از دست دادم!

نگاهم به چشم هاش بود، برای من اون کار رو انجام داده بود یعنی؟!

اولین بار بود کسی برای من کاری رو انجام می داد!

سرم رو به زیر انداختم و بحث رو عوض کردم:

-به نظرت سرنوشت اون بچه چی می شه؟!

-شنیدی که پدرت چی گفت؟

-یعنی واقعا می خواد اون بی گناه رو بکشه؟!

ل*ب هاش رو جمع کرد:

-بعضی وقت ها شک می کنم که دختر این پدر باشی!

متوجه نشدم چی می گه برای همین چشم هام رو تنگ کردم:

-چی؟!

از جا بلند شد:

-هیچ.

در اتاق رو باز کرد و حین بیرون رفتن گفت:

-من دارم می رم، فکر کنم تا چند مدت همدیگه رو نبینیم چون کارمون با هم فعلا تموم شده، روز خوش همکار!

با رفتنش و بسته شدن در صداش توی سرم اکو شد!

چشم هام رو بستم و سرم رو بین دست هام گرفتم!

×××

وارد استودیو شدم، دیروز تماس های هارپر رو بی جواب گذاشته بودم چون واقعا حالم مساعد نبود و از خود بی خود شده بودم!

می تونستم در برابر آدم های بزرگ بی تفاوتی پیشه کنم ولی اون بچه بی گناه بود و کشته شدنش احساساتم رو ت*ح*ریک می کرد و اجازه نمی داد که خودم رو بزنم به بی خیالی!

استودیو خالی از آدم بود، نه خبری از آتان بود و نه هارپر!

روی مبل نشستم و کفش هام رو بیرون آوردم، گوشیم رو برداشتم و برای هارپر اس ام اس فرستادم:

"من استودیو هستم...بیا!"

از دیروز دیگه سریتا رو ندیده بودم، حتی دیگه برای دیدن بچه هم نرفته بودم چون نمی خواستم نگاهم به چشم هاش بیفته!

یک ربع گذشت، می خواستم پاشم و برم که صدای باز شدن در استودیو خبر از اومدن هارپر داد.

از جا بلند شدم، هارپر وارد سالن شد و با دیدن من با خشمی که قابل مهار شدن نبود جلو اومد:

-برای چی از دیروز به زنگ هام جواب نمی دی؟ هــــان؟

اولین بار بود که هارپر به خودش اجازه می داد روی سر من فریاد بکشه، پس مشخصه موضوعی که عصبانیش کرده بود خیلی براش مهمه!

-من وسط جلسه بودم با پدر، نمی تونستم جواب بدم!



رسید جلوم، صورتش خیس از قطرات عرق بود و هیچ کنترلی روی بدنش نداشت چون مدام رعشه می گرفت!

آروم بازوش رو گرفتم و روی کاناپه کمکش کردم تا دراز بکشه، به آشپزخونه رفتم و آب قند درست کردم تا اگر فشارش افتاده بهش کمک کنه تا به خودش مسلط بشه!

کنارش نشستم و آب قند رو کاملا بهش خوروندم.

هیچ کدوم حرفی نمی زدیم، ده دقیقه که گذشت کمی آروم شده بود خواست بشینه که بلندش کردم و خودم نشستم روبروش:

-حالا چی کارم داشتی که این همه عصبی شدی؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
پوزخندی زد، اخم هام درهم شد:
-ببین هارپر بهتره بدونی که جلوت کی نشسته پس از طفره رفتن و پوزخند تحویل من دادن دست بردار و برو سر اصل مطلب!
صورتش رو بین دست هاش گرفت:
-چرا دل آسا؟ چرا از من پنهون کردی؟ مگه قول ندادیم که هیچ رازی بینمون نباشه هر کی ندونه من خوب می دونم که تو کی هستی و چه فکر هایی تو سرته چون خودت باهام درد دل کردی یادت رفته؟ پس چرا بهم نگفتی که...!
مکث کرد، سرم رو بلند کردم و آب دهنم رو به سختی قورت دادم، هارپر چی رو فهمیده بود؟!
از جا بلند شد، باز هم عصبی شده بود و باز هم رعشه های بدنش!
-حرفت رو زودتر تموم کن، هم من و هم خودت رو خلاص کن!
-چرا بهم نگفتی که سریتا خلافکاره هـــــان؟!
لرزه ای خفیف به تنم نشست، من فقط نمی خواستم که هارپر رو ناراحت کنم!
سرم رو به زیر انداختم که جلوی پام ایستاد:
-جواب بده دل آسا بگو که نمی دونستی، نذار به این باور برسم که نباید به تو اعتماد می کردم!
تند بلند شدم:
-نه این جوری نیست که تو فکر می کنی، من نمی خواستم دلت بشکنه هارپر بخدا قصدم فقط همین بود!
اشک هاش پشت سر هم روی گونه هاش ریختن، چشم هام رو بستم:
-می دونستم که آخرش یه روز این حقیقت رو می فهمی اما دلم نمی خواست این رو از ز*ب*ون من بشنوی و ازم متنفر بشی باور کن نمی خواستم عذاب کشیدنت رو ببینم وگرنه قصدی جز این نداشتم!
-ولی الان داری خورد شدنم رو می بینی!
-من دوستتم مگه خودت نگفتی مثل خواهر بهم علاقه داری؟ پس از من خجالت نکش و هر چقدر دوست داری گریه کن و خودت رو تخلیه کن!
-باور نمی کنم که از ناحیه عشقم ضربه خوردم واقعا تعجب می کنم چطوری نشناختمش!
سکوت کردم، ادامه داد:
-دل آسا برای چی باهاش کار می کنی ؟!

خدای من... هارپر تموم این ها رو از کجا خبر داشت؟

-مجبورم، وقتی برای اولین بار توی عمارت پدر دیدمش اون قدر تعجب کردم که نمی تونی تصور کنی اما بعد از اون وقتی فهمیدم ماهیت اصلیش چیه ازش متنفر شدم و برای تو غصه خوردم که اولین تجربه ات با عشق و دوست داشتن به بن بست ختم شده بدون این که سرانجامی داشته باشه ولی هر چقدر که سعی کردم بیام و بهت بگم با چه کثافتی در ارتباطی نتونستم، نخواستم این خبر بد رو من بهت بدم!
روی مبل افتاد و صدای جیغ هاش سکوت سهمگین سالن رو شکست، هیچ وقت فکرش رو نمی کردم که هارپر یک روز برای یه پسر گریه کنه و حالا می دیدم که نه تنها گریه می کنه بلکه روانی شده انگار!
توی اون لحظه مستأصل شده بودم، واقعا نمی دونستم چی کار کنم یه آن به یاد ویلی افتادم و تند موبایلم رو بیرون آوردم و شماره اش رو گرفتم:
-الو ویلیام!
-چی شده مادمازل؟ اتفاقی افتاده؟!
-دکتر خانوادگی مون رو خبر کن و بیارش استودیو حال هارپر اصلا خوب نیست بجنب!
گوشی رو قطع کردم، هارپر از بس جیغ کشیده بود روی مبل تقریبا از حال رفته بود، با دلهره مدام طول سالن رو راه می رفتم و به سریتا لعنت می فرستادم!
چند دقیقه بعد صدای جیغ لاستیک های ماشینی، بهم فهموند که به احتمال زیاد ویلیام رسیده و لبخند محوی روی صورتم نشست!
دکتر سراسیمه داخل شد، تعظیمی کرد و من سری تکون دادم، مشغول معاینه شد که ویلیام آبمیوه ای رو به سمتم گرفت:
-این رو بخور تا توام غش نکنی بمونی رو دستم!
سریع آبمیوه رو خوردم و کنار دکتر ایستادم، با کمک ویلیام به هارپر سرم وصل کردن و دکتر چندین دارو واسش نوشت و به ویلی داد تا بره و تهیه کنه!
موهام رو باز کردم و بهشون چنگ زدم، کلافه بودم و دلم می خواست بدونم که کی خبرها رو به هارپر رسونده!
-مادمازل؟!
با صدای دکتر نگاهم رو به چشم هاش دوختم:
-بله؟
-می خواهید معالجه تون کنم؟ شاید حالتون خوب نباشه!
-نه دکتر خوبم ممنون، حال هارپر چطوره؟!
کنارم روی مبل نشست:
-حمله ی عصبی بهش وارد شده و حال روحیش رو بهم ریخته، چند تا آمپول آرام بخش درون سرم ریختم تا آرومش کنه و قرص هم براش نوشتم که بهتره سر ساعت همه رو مصرف کنه تا دچار یک حمله دیگه نشه و البته اگر بتونه مسافرت بره برای حالش خیلی خوبه جز این حرفی ندارم.
-متشکرم لطف کردین که اومدین!
-خواهش می کنم وظیفه اس مادمازل!
پس از ب*وس*یدن دستم نگاه عمیقی بهم انداخت و رفت.
نگاهی به هارپر که توی خواب عمیقی فرو رفته بود انداختم و منتظر اومدن ویلیام شدم!
×××
شربت گیلاس رو یک بار دیگه مزه کردم تا مطمئن بشم که همه چیزش به اندازه اس!
خب مسلمه که من از این جور چیزها سر در نمی آوردم چون نه زیاد آشپزی بلد بودم و نه هیچ موقع برای خودم شربت درست کرده بودم همیشه فقط دستور داده بودم و امیلی برام فراهم کرده بود!
روبروش روی مبل نشستم و لیوان رو به سمتش گرفتم:
-این رو بخور حالت رو بهتر می کنه!
پام رو روی اون پام انداختم که لیوان رو گرفت و جرعه ای ازش خورد:
-دل آسا برو عمارتتون، می دونم که فقط از روی احساس دوستی و خواهری این جا پیش من موندی وگرنه تو کلی کار داری و از این که تو خونه حبست کنن بیزاری این جوری احساس خفت می کنم تو رو خدا برو!
اخم کردم:
کد:
پوزخندی زد، اخم هام درهم شد:
-ببین هارپر بهتره بدونی که جلوت کی نشسته پس از طفره رفتن و پوزخند تحویل من دادن دست بردار و برو سر اصل مطلب!
صورتش رو بین دست هاش گرفت:
-چرا دل آسا؟ چرا از من پنهون کردی؟ مگه قول ندادیم که هیچ رازی بینمون نباشه هر کی ندونه من خوب می دونم که تو کی هستی و چه فکر هایی تو سرته چون خودت باهام درد دل کردی یادت رفته؟ پس چرا بهم نگفتی که...!
مکث کرد، سرم رو بلند کردم و آب دهنم رو به سختی قورت دادم، هارپر چی رو فهمیده بود؟!
از جا بلند شد، باز هم عصبی شده بود و باز هم رعشه های بدنش!
-حرفت رو زودتر تموم کن، هم من و هم خودت رو خلاص کن!
-چرا بهم نگفتی که سریتا خلافکاره هـــــان؟!
لرزه ای خفیف به تنم نشست، من فقط نمی خواستم که هارپر رو ناراحت کنم!
سرم رو به زیر انداختم که جلوی پام ایستاد:
-جواب بده دل آسا بگو که نمی دونستی، نذار به این باور برسم که نباید به تو اعتماد می کردم!
تند بلند شدم:
-نه این جوری نیست که تو فکر می کنی، من نمی خواستم دلت بشکنه هارپر بخدا قصدم فقط همین بود!
اشک هاش پشت سر هم روی گونه هاش ریختن، چشم هام رو بستم:
-می دونستم که آخرش یه روز این حقیقت رو می فهمی اما دلم نمی خواست این رو از ز*ب*ون من بشنوی و ازم متنفر بشی باور کن نمی خواستم عذاب کشیدنت رو ببینم وگرنه قصدی جز این نداشتم!
-ولی الان داری خورد شدنم رو می بینی!
-من دوستتم مگه خودت نگفتی مثل خواهر بهم علاقه داری؟ پس از من خجالت نکش و هر چقدر دوست داری گریه کن و خودت رو تخلیه کن!
-باور نمی کنم که از ناحیه عشقم ضربه خوردم واقعا تعجب می کنم چطوری نشناختمش!
سکوت کردم، ادامه داد:
-دل آسا برای چی باهاش کار می کنی ؟!

خدای من... هارپر تموم این ها رو از کجا خبر داشت؟

-مجبورم، وقتی برای اولین بار توی عمارت پدر دیدمش اون قدر تعجب کردم که نمی تونی تصور کنی اما بعد از اون وقتی فهمیدم ماهیت اصلیش چیه ازش متنفر شدم و برای تو غصه خوردم که اولین تجربه ات با عشق و دوست داشتن به بن بست ختم شده بدون این که سرانجامی داشته باشه ولی هر چقدر که سعی کردم بیام و بهت بگم با چه کثافتی در ارتباطی نتونستم، نخواستم این خبر بد رو من بهت بدم!
روی مبل افتاد و صدای جیغ هاش سکوت سهمگین سالن رو شکست، هیچ وقت فکرش رو نمی کردم که هارپر یک روز برای یه پسر گریه کنه و حالا می دیدم که نه تنها گریه می کنه بلکه روانی شده انگار!
توی اون لحظه مستأصل شده بودم، واقعا نمی دونستم چی کار کنم یه آن به یاد ویلی افتادم و تند موبایلم رو بیرون آوردم و شماره اش رو گرفتم:
-الو ویلیام!
-چی شده مادمازل؟ اتفاقی افتاده؟!
-دکتر خانوادگی مون رو خبر کن و بیارش استودیو حال هارپر اصلا خوب نیست بجنب!
گوشی رو قطع کردم، هارپر از بس جیغ کشیده بود روی مبل تقریبا از حال رفته بود، با دلهره مدام طول سالن رو راه می رفتم و به سریتا لعنت می فرستادم!
چند دقیقه بعد صدای جیغ لاستیک های ماشینی، بهم فهموند که به احتمال زیاد ویلیام رسیده و لبخند محوی روی صورتم نشست!
دکتر سراسیمه داخل شد، تعظیمی کرد و من سری تکون دادم، مشغول معاینه شد که ویلیام آبمیوه ای رو به سمتم گرفت:
-این رو بخور تا توام غش نکنی بمونی رو دستم!
سریع آبمیوه رو خوردم و کنار دکتر ایستادم، با کمک ویلیام به هارپر سرم وصل کردن و دکتر چندین دارو واسش نوشت و به ویلی داد تا بره و تهیه کنه!
موهام رو باز کردم و بهشون چنگ زدم، کلافه بودم و دلم می خواست بدونم که کی خبرها رو به هارپر رسونده!
-مادمازل؟!
با صدای دکتر نگاهم رو به چشم هاش دوختم:
-بله؟
-می خواهید معالجه تون کنم؟ شاید حالتون خوب نباشه!
-نه دکتر خوبم ممنون، حال هارپر چطوره؟!
کنارم روی مبل نشست:
-حمله ی عصبی بهش وارد شده و حال روحیش رو بهم ریخته، چند تا آمپول آرام بخش درون سرم ریختم تا آرومش کنه و قرص هم براش نوشتم که بهتره سر ساعت همه رو مصرف کنه تا دچار یک حمله دیگه نشه و البته اگر بتونه مسافرت بره برای حالش خیلی خوبه جز این حرفی ندارم.
-متشکرم لطف کردین که اومدین!
-خواهش می کنم وظیفه اس مادمازل!
پس از ب*وس*یدن دستم نگاه عمیقی بهم انداخت و رفت.
نگاهی به هارپر که توی خواب عمیقی فرو رفته بود انداختم و منتظر اومدن ویلیام شدم!
×××
شربت گیلاس رو یک بار دیگه مزه کردم تا مطمئن بشم که همه چیزش به اندازه اس!
خب مسلمه که من از این جور چیزها سر در نمی آوردم چون نه زیاد آشپزی بلد بودم و نه هیچ موقع برای خودم شربت درست کرده بودم همیشه فقط دستور داده بودم و امیلی برام فراهم کرده بود!
روبروش روی مبل نشستم و لیوان رو به سمتش گرفتم:
-این رو بخور حالت رو بهتر می کنه!
پام رو روی اون پام انداختم که لیوان رو گرفت و جرعه ای ازش خورد:
-دل آسا برو عمارتتون، می دونم که فقط از روی احساس دوستی و خواهری این جا پیش من موندی وگرنه تو کلی کار داری و از این که تو خونه حبست کنن بیزاری این جوری احساس خفت می کنم تو رو خدا برو!
اخم کردم:
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
-ما که با هم تعارف نداشتیم هارپر، اگر من به عنوان دوستت توی سختی هات کمکت نکنم پس به چه درد می خورم آخه؟
-اما تو اهل خونه داری نیستی، پس نیاز نیست خودت رو عذاب بدی من می تونم پرستار بیارم تا ازم مواظبت کنه در ضمن اصلا حالمم خوبه و نیازی ندارم که کسی مواظبم باشه!
-نه شرایط روحیت خوب نیست و من فعلا چند روزی رو مهمونتم!
پوفی کشید:
-می دونم که محاله حریفت بشم تا خودت نخوای حرف حرف خودته پس چه بهتر منم از تنهایی بیرون میام!
-خوبه حالا بهتر شد!
لیوان رو روی میز گذاشت:
-در مورد من چی فکر می کنی؟
-هیچ، چه فکری باید بکنم مگه؟!
-منظورم اینه که لابد فکر می کنی که عجب احمقی بودم که گول سریتا رو خوردم!
-نه، من اسمش رو می ذارم"بازیچه سرنوشت شدن"!
-با کلمات بازی می کنی تا من آروم بشم؟!
-تا کی قراره خودت رو سرزنش کنی هارپر؟ تو خیلی وقت داری و توی آمریکا هم این مسئله جا افتاده اس و چیز خیلی عجیبی نیست، روزی هزار تا دوست دختر دوست پسر هستن که از هم جدا می شن، بین شما دو نفر که اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده فقط این وسط تو دل بستی که اینم با مرور زمان حست کم رنگ و کم رنگ تر می شه خیالت راحت!
-خوش به حال تو که همیشه از احساساتت فراری هستی این جوری هیچ وقتم ضربه نمی خوری!
آهی کشید، روی کاناپه دراز کشیدم:
-به نظر من که تو داری سخت می گیری، اصلا اتفاقی نیفتاده توام بهتره فعلا به فکر خودت باشی که هر چه زودتر حالت خوب بشه منم چند روزی کار رو تعطیل می کنم و می مونم پیشت تا احساس نکنی بی کس و کاری!
-حسابی شرمنده ات می شم که!
-دیگه تکرار نشه ها!
خندید و من بهش لبخند محوی زدم.
کمی بعد هارپر خوابید، خودم رو به بالکن کوچولویی که توی اتاقش بود رسوندم و هوای تازه رو نفس کشیدم.
بعد از این که ویلیام برگشته بود و داروها رو آورده بود هنوز هارپر بیهوش بود، ویلیام بهم گفت که بهتره چند روزی رو توی خونه خودش پیشش باشم تا مبادا افکار و عذاب کشیدن هاش روش تاثیر بذاره و دست به خودکشی بزنه منم که می دونستم امکان این خطر هست، قبول کردم چون فعلا کاری هم توی عمارت نداشتم فقط باید از امور و از کارهایی که انجام می گرفت با خبر می شدم که اینم ویلیام بهم قول داد تمام اتفاقات رو بهم خبر بده و با این وجود من دیگه خیالم راحت می شد!
با کمک ویلیام هارپر رو منتقل کردیم به خونه و منم پیشش موندم و ویلیام رفت، از اون موقع مدام سعی داره من رو متقاعد کنه که حالش خوبه و نیازی به موندن من نیست اما من زیر بار نرفتم که برگردم عمارت چون خودمم الان اوضاعم مناسب نبود، نمی خواستم برم عمارت چون حالا مدام حرف از کشتن بچه و تهدید ماسون بود همون بهتر ازشون فاصله بگیرم هر کار خودشون خواستن بکنن!
این جور که از ویلیام بهم خبر رسیده بود ماسون داشت نرم می شد چون بالاخره پای جون تنها فرزندش در میون بود و پس باید کوتاه می اومد!
با شنیدن صدای زنگ آیفون تند خودم رو به سمتش کشوندم تا مانع بیدار شدن هارپر بشم.
با دیدن تصویر ویلیام در رو زدم و خودم رو به آشپزخونه هارپر رسوندم و دوتا لیوان شیرموز ریختم و به بالکن بردم.
ویلیام اومد و روبروی هم نشستیم:
-این جا بهت سخت نمی گذره دل آسا؟
-نه، فعلا برای آرامش روحیم این جا بهتر از هر جای دنیاست!
-می خوای ترتیبش رو بدم تا بری ایران؟ اونجا می تونی پیش آترون و اکیپش خوشحال باشی و آرامش از دست رفته ات رو کمی برگردونی!
-نه ویلی، تازه برگشتم نمی خوام تند تند به ایران برم ممکنه وابسته بشم و اونوقت دل کندن خیلی سخت تر از دل بستنه!
-باشه هر جور خودت می دونی!
شیرموز رو مزه کردم:
-چه خبر؟ توی عمارت چه اتفاقاتی میفته؟!
لیوان خالیش رو روی میز گذاشت:
-وای چقدر تشنه ام بود دستت درد نکنه تازه چون تو آورده بودی صد برابر بیشتر مزه داد بهم!
منتظر نگاهش کردم که فهمید بیشتر از این نباید طفره بره، صاف نشست:
-راستش برای همین اومدم این جا، سریتا اومده عمارت و وقتی فهمید تو نیستی همش سراغت رو می گیره، تا الان تونستم دست به سرش کنم اما اون رو که خودت می شناسی پیله و سمجه کلا برام به پا گذاشته تا هر جا می رم تعقیبم کنن تا بتونه به تو برسه!
با تعجب گفتم:
-واسه چی دنبال منه؟!
-نمی دونم مادمازل اما احتمال می دم که خیال کرده تو قراره وسط کار ول کنی و دوباره بری ایران برای همینم سعی داره پیدات کنه!
-من اگرم بخوام جایی برم که از او نمی ترسم یا از او اجازه نمی گیرم!
-عصبی نشو، به نظر من بهتره یه قرار ملاقات باهاش بذاری و ببینی چی می خواد!
-کجا قرار بذارم؟!
ویلیام در سکوت کمی فکر کرد و بعد نگاهش رو به چشم هام دوخت:
-برایانت پارک!
-حالا چرا اونجا؟!
خم شد سمتم:
-واسه این که می خوام بهش نشون بدی یکی دیگه از هنرهات رو!
لبخند شیطانی زدم:
-تو می خوای سریتا رو جلوی من خلع سلاح کنی؟
-می خوام از ادعاهاش کم کنم عزیزم!
خنده ی کوتاهی کردم:

کد:
-ما که با هم تعارف نداشتیم هارپر، اگر من به عنوان دوستت توی سختی هات کمکت نکنم پس به چه درد می خورم آخه؟
-اما تو اهل خونه داری نیستی، پس نیاز نیست خودت رو عذاب بدی من می تونم پرستار بیارم تا ازم مواظبت کنه در ضمن اصلا حالمم خوبه و نیازی ندارم که کسی مواظبم باشه!
-نه شرایط روحیت خوب نیست و من فعلا چند روزی رو مهمونتم!
پوفی کشید:
-می دونم که محاله حریفت بشم تا خودت نخوای حرف حرف خودته پس چه بهتر منم از تنهایی بیرون میام!
-خوبه حالا بهتر شد!
لیوان رو روی میز گذاشت:
-در مورد من چی فکر می کنی؟
-هیچ، چه فکری باید بکنم مگه؟!
-منظورم اینه که لابد فکر می کنی که عجب احمقی بودم که گول سریتا رو خوردم!
-نه، من اسمش رو می ذارم"بازیچه سرنوشت شدن"!
-با کلمات بازی می کنی تا من آروم بشم؟!
-تا کی قراره خودت رو سرزنش کنی هارپر؟ تو خیلی وقت داری و توی آمریکا هم این مسئله جا افتاده اس و چیز خیلی عجیبی نیست، روزی هزار تا دوست دختر دوست پسر هستن که از هم جدا می شن، بین شما دو نفر که اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده فقط این وسط تو دل بستی که اینم با مرور زمان حست کم رنگ و کم رنگ تر می شه خیالت راحت!
-خوش به حال تو که همیشه از احساساتت فراری هستی این جوری هیچ وقتم ضربه نمی خوری!
آهی کشید، روی کاناپه دراز کشیدم:
-به نظر من که تو داری سخت می گیری، اصلا اتفاقی نیفتاده توام بهتره فعلا به فکر خودت باشی که هر چه زودتر حالت خوب بشه منم چند روزی کار رو تعطیل می کنم و می مونم پیشت تا احساس نکنی بی کس و کاری!
-حسابی شرمنده ات می شم که!
-دیگه تکرار نشه ها!
خندید و من بهش لبخند محوی زدم.
کمی بعد هارپر خوابید، خودم رو به بالکن کوچولویی که توی اتاقش بود رسوندم و هوای تازه رو نفس کشیدم.
بعد از این که ویلیام برگشته بود و داروها رو آورده بود هنوز هارپر بیهوش بود، ویلیام بهم گفت که بهتره چند روزی رو توی خونه خودش پیشش باشم تا مبادا افکار و عذاب کشیدن هاش روش تاثیر بذاره و دست به خودکشی بزنه منم که می دونستم امکان این خطر هست، قبول کردم چون فعلا کاری هم توی عمارت نداشتم فقط باید از امور و از کارهایی که انجام می گرفت با خبر می شدم که اینم ویلیام بهم قول داد تمام اتفاقات رو بهم خبر بده و با این وجود من دیگه خیالم راحت می شد!
با کمک ویلیام هارپر رو منتقل کردیم به خونه و منم پیشش موندم و ویلیام رفت، از اون موقع مدام سعی داره من رو متقاعد کنه که حالش خوبه و نیازی به موندن من نیست اما من زیر بار نرفتم که برگردم عمارت چون خودمم الان اوضاعم مناسب نبود، نمی خواستم برم عمارت چون حالا مدام حرف از کشتن بچه و تهدید ماسون بود همون بهتر ازشون فاصله بگیرم هر کار خودشون خواستن بکنن!
این جور که از ویلیام بهم خبر رسیده بود ماسون داشت نرم می شد چون بالاخره پای جون تنها فرزندش در میون بود و پس باید کوتاه می اومد!
با شنیدن صدای زنگ آیفون تند خودم رو به سمتش کشوندم تا مانع بیدار شدن هارپر بشم.
با دیدن تصویر ویلیام در رو زدم و خودم رو به آشپزخونه هارپر رسوندم و دوتا لیوان شیرموز ریختم و به بالکن بردم.
ویلیام اومد و روبروی هم نشستیم:
-این جا بهت سخت نمی گذره دل آسا؟
-نه، فعلا برای آرامش روحیم این جا بهتر از هر جای دنیاست!
-می خوای ترتیبش رو بدم تا بری ایران؟ اونجا می تونی پیش آترون و اکیپش خوشحال باشی و آرامش از دست رفته ات رو کمی برگردونی!
-نه ویلی، تازه برگشتم نمی خوام تند تند به ایران برم ممکنه وابسته بشم و اونوقت دل کندن خیلی سخت تر از دل بستنه!
-باشه هر جور خودت می دونی!
شیرموز رو مزه کردم:
-چه خبر؟ توی عمارت چه اتفاقاتی میفته؟!
لیوان خالیش رو روی میز گذاشت:
-وای چقدر تشنه ام بود دستت درد نکنه تازه چون تو آورده بودی صد برابر بیشتر مزه داد بهم!
منتظر نگاهش کردم که فهمید بیشتر از این نباید طفره بره، صاف نشست:
-راستش برای همین اومدم این جا، سریتا اومده عمارت و وقتی فهمید تو نیستی همش سراغت رو می گیره، تا الان تونستم دست به سرش کنم اما اون رو که خودت می شناسی پیله و سمجه کلا برام به پا گذاشته تا هر جا می رم تعقیبم کنن تا بتونه به تو برسه!
با تعجب گفتم:
-واسه چی دنبال منه؟!
-نمی دونم مادمازل اما احتمال می دم که خیال کرده تو قراره وسط کار ول کنی و دوباره بری ایران برای همینم سعی داره پیدات کنه!
-من اگرم بخوام جایی برم که از او نمی ترسم یا از او اجازه نمی گیرم!
-عصبی نشو، به نظر من بهتره یه قرار ملاقات باهاش بذاری و ببینی چی می خواد!
-کجا قرار بذارم؟!
ویلیام در سکوت کمی فکر کرد و بعد نگاهش رو به چشم هام دوخت:
-برایانت پارک!
-حالا چرا اونجا؟!
خم شد سمتم:
-واسه این که می خوام بهش نشون بدی یکی دیگه از هنرهات رو!
لبخند شیطانی زدم:
-تو می خوای سریتا رو جلوی من خلع سلاح کنی؟
-می خوام از ادعاهاش کم کنم عزیزم!
خنده ی کوتاهی کردم:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
-بسیار خب من حاضرم، امشب ساعت هشت می رم برایانت پارک و منتظرش می مونم!
-بهش خبر می دم و یه ماشین هم برات می گم بیارن جلوی در بذارن فقط خیلی مواظب خودت باش!
-نگران نباش مگه تو به توانایی های دل آسا هنوزم شک داری؟!
-ابدا!
از جا بلند شد:
-جلوی ورودی اصلی پارک منتظرش بمون، امانتی هات هم می گم بذارن صندوق عقب ماشینت چون می دونم فقط با همون ها راحتی!
-تو خیلی خوب من رو شناختی ویلی!
زل زد تو چشم هام:
-وقتی کسی رو از ته قلبت دوست داشته باشی مشخصه باید کاملا بشناسیش دیگه!
بعد از رفتن ویلیام به اتاق رفتم تا کمی استراحت کنم!
×××
از ماشین پریدم پایین، شاسی بلند برای همین هاش بده باید تمام پرستیژت رو نادیده بگیری و مثل یه کوالا که از درخت آویزون می شه از این ماشین آویزون بشی البته خوبیش به اینه که من عادت کردم!
نفس عمیقی کشیدم و کیفی که ویلی عقب صندوق گذاشته بود رو برداشتم و به پشتم انداختم، ریموت رو فشردم و به سمت ورودی رفتم!
انگار سریتا بدجور برای دیدن من عجله داشت چون جلوی ورودی ایستاده بود و مشخص بود زود رسیده و در انتظار من بوده!
پوزخندی زدم، جلوتر رفتم که متوجه ام شد و سریع به سمتم اومد که قدمی به عقب برداشتم:
-هی چه خبرته!
سر جاش ایستاد و با اخم نگاهم کرد:
-هیچ معلوم هست کجایی؟!
جلوش ایستادم:
-ببخشید نمی دونستم باید از شما اجازه بگیرم که برم دنبال زندگی خودم!
-نگفتم از من اجازه بگیر اما تا وقتی با هم کار می کنیم باید از موقعیت همدیگه با خبر بشیم!
-من نیازی به این کار ندیدم در ضمن مگه یادت رفته این تو بودی که اول از عمارت رفتی و یادم نمیاد برای من توضیح داده باشی که کجا می ری و چی کار می کنی پس منم نگفتم و نمی گم!
-من جای خاصی نرفتم فقط رفتم تا یکم باد به سرم بخوره تو یهو از عمارت غیبت زد!
وارد پارک شدم، قدم هام رو کاملا آروم بر می داشتم تا بتونم خونسردیم رو حفظ کنم:
-رفته بودم که گند کاری تو رو پاک کنم!
جلوم ایستاد و سد راهم شد:
-وایسا ببینم منظورت چیه؟!
-منظورم واضحه، هارپر کسی که راحت لگدش کردی و ازش گذشتی، اما انگار یادت رفته اون دوست نزدیک من بود!
دو دستش رو توی موهای ل*خ*ت*ش فرو برد و پشتش رو به سمتم کرد:
-این موضوع ربطی به من و تو نداره یه چیز کاملا خصوصیه بین من و هارپر!
پوزخندی زدم:
-بله به من ربط نداشت اما وقتی هارپر زنگ زد و ازم خواست برم دیدنش از اون جا به من ربط پیدا کرد چون هارپر فهمیده چه سگ نجسی هستی و دست توی ک*ثافت کاری داری و مهم تر این که منم باهات همکارم پس به منم ربط پیدا کرده و من نمی ذارم بیش از این اون دختر معصوم رو با کارهات اذیت کنی دست از سرش بردار این یه اخطاره!
فریادی کشید و چونه ام رو بین دستش گرفت:
-به من می گی سگ نجس؟ می دونی هیچ احدی تا حالا به خودش اجازه همچین جسارتی نداده؟ حرف دهنت رو بفهم وگرنه دندونات رو توی دهنت خورد می کنم اینم یه اخطــــاره!
دستم رو مشت کردم و کوبیدم تو شکمش که چند قدم عقب رفت و به سختی خودش رو کنترل کرد، چونه ام درد داشت ولی من محکم بودم:
-باید تقاص پس بدی خیال کردی به همین راحتی هاس که دل بشکنی و رد بشی بری؟!
پوزخندش اعصابم رو ت*ح*ریک کرد:
-ببین کی از دل شکستن و تقاص و احساس حرف می زنه!
جلوتر اومد:
-تو که پرونده ات خیلی از منم تو این قسمت سیاه تره مادمازل!
کلمه مادمازل رو چنان با تمسخر به ز*ب*ون آورد که احساس ذلت کردم، بازوش رو گرفتم و زل زدم تو چشم هاش:
-من کاری با این احساسات مسخره ندارم فقط بهت می گم باید از هارپر معذرت بخوای و از این که بازیچه دستت کردیش و اون بهت دل بسته طلب بخشش کنی!
-و اگه نکنم؟!
عقب رفتم:
-اون وقت من دست به کار می شم!
تکونی خورد و اخم وحشتناکی تمام صورتش رو در بر گرفت:
-خیال کردی حریفت نیستم؟ دلم واسه دختر بودنت می سوزه وگرنه با دوتا حرکت کیش و ماتت می کردم مادمازل!
-مرد بودن که به جنسیت نیست معرفت نداشته باشی از سگ کمتری!
-سعی نکن با این حرف ها اعصاب من رو خورد کنی از این به بعد هم بهتره که پات رو از ماجرای من و هارپر بکشی بیرون چون دلم نمی خواد کسی تو زندگیم دخالتی بکنه شیرفهمه؟!
-نه نیست چون هارپر شخصا ازم خواسته که پیشش باشم پس منم بین تونم!
-من عادت ندارم به وجود نفر سوم تو ر*اب*طه هام متوجه ای چی می گم که؟!
-باید به من بگی هدفت چی بود از نزدیک شدن به هارپر؟!
چشم هاش رو تنگ کرد:
-تو چی می خوای بگی دل آسا؟
ابروهام رو بالا انداختم:
کد:
-بسیار خب من حاضرم، امشب ساعت هشت می رم برایانت پارک و منتظرش می مونم!
-بهش خبر می دم و یه ماشین هم برات می گم بیارن جلوی در بذارن فقط خیلی مواظب خودت باش!
-نگران نباش مگه تو به توانایی های دل آسا هنوزم شک داری؟!
-ابدا!
از جا بلند شد:
-جلوی ورودی اصلی پارک منتظرش بمون، امانتی هات هم می گم بذارن صندوق عقب ماشینت چون می دونم فقط با همون ها راحتی!
-تو خیلی خوب من رو شناختی ویلی!
زل زد تو چشم هام:
-وقتی کسی رو از ته قلبت دوست داشته باشی مشخصه باید کاملا بشناسیش دیگه!
بعد از رفتن ویلیام به اتاق رفتم تا کمی استراحت کنم!
×××
از ماشین پریدم پایین، شاسی بلند برای همین هاش بده باید تمام پرستیژت رو نادیده بگیری و مثل یه کوالا که از درخت آویزون می شه از این ماشین آویزون بشی البته خوبیش به اینه که من عادت کردم!
نفس عمیقی کشیدم و کیفی که ویلی عقب صندوق گذاشته بود رو برداشتم و به پشتم انداختم، ریموت رو فشردم و به سمت ورودی رفتم!
انگار سریتا بدجور برای دیدن من عجله داشت چون جلوی ورودی ایستاده بود و مشخص بود زود رسیده و در انتظار من بوده!
پوزخندی زدم، جلوتر رفتم که متوجه ام شد و سریع به سمتم اومد که قدمی به عقب برداشتم:
-هی چه خبرته!
سر جاش ایستاد و با اخم نگاهم کرد:
-هیچ معلوم هست کجایی؟!
جلوش ایستادم:
-ببخشید نمی دونستم باید از شما اجازه بگیرم که برم دنبال زندگی خودم!
-نگفتم از من اجازه بگیر اما تا وقتی با هم کار می کنیم باید از موقعیت همدیگه با خبر بشیم!
-من نیازی به این کار ندیدم در ضمن مگه یادت رفته این تو بودی که اول از عمارت رفتی و یادم نمیاد برای من توضیح داده باشی که کجا می ری و چی کار می کنی پس منم نگفتم و نمی گم!
-من جای خاصی نرفتم فقط رفتم تا یکم باد به سرم بخوره تو یهو از عمارت غیبت زد!
وارد پارک شدم، قدم هام رو کاملا آروم بر می داشتم تا بتونم خونسردیم رو حفظ کنم:
-رفته بودم که گند کاری تو رو پاک کنم!
جلوم ایستاد و سد راهم شد:
-وایسا ببینم منظورت چیه؟!
-منظورم واضحه، هارپر کسی که راحت لگدش کردی و ازش گذشتی، اما انگار یادت رفته اون دوست نزدیک من بود!
دو دستش رو توی موهای ل*خ*ت*ش فرو برد و پشتش رو به سمتم کرد:
-این موضوع ربطی به من و تو نداره یه چیز کاملا خصوصیه بین من و هارپر!
پوزخندی زدم:
-بله به من ربط نداشت اما وقتی هارپر زنگ زد و ازم خواست برم دیدنش از اون جا به من ربط پیدا کرد چون هارپر فهمیده چه سگ نجسی هستی و دست توی ک*ثافت کاری داری و مهم تر این که منم باهات همکارم پس به منم ربط پیدا کرده و من نمی ذارم بیش از این اون دختر معصوم رو با کارهات اذیت کنی دست از سرش بردار این یه اخطاره!
فریادی کشید و چونه ام رو بین دستش گرفت:
-به من می گی سگ نجس؟ می دونی هیچ احدی تا حالا به خودش اجازه همچین جسارتی نداده؟ حرف دهنت رو بفهم وگرنه دندونات رو توی دهنت خورد می کنم اینم یه اخطــــاره!
دستم رو مشت کردم و کوبیدم تو شکمش که چند قدم عقب رفت و به سختی خودش رو کنترل کرد، چونه ام درد داشت ولی من محکم بودم:
-باید تقاص پس بدی خیال کردی به همین راحتی هاس که دل بشکنی و رد بشی بری؟!
پوزخندش اعصابم رو ت*ح*ریک کرد:
-ببین کی از دل شکستن و تقاص و احساس حرف می زنه!
جلوتر اومد:
-تو که پرونده ات خیلی از منم تو این قسمت سیاه تره مادمازل!
کلمه مادمازل رو چنان با تمسخر به ز*ب*ون آورد که احساس ذلت کردم، بازوش رو گرفتم و زل زدم تو چشم هاش:
-من کاری با این احساسات مسخره ندارم فقط بهت می گم باید از هارپر معذرت بخوای و از این که بازیچه دستت کردیش و اون بهت دل بسته طلب بخشش کنی!
-و اگه نکنم؟!
عقب رفتم:
-اون وقت من دست به کار می شم!
تکونی خورد و اخم وحشتناکی تمام صورتش رو در بر گرفت:
-خیال کردی حریفت نیستم؟ دلم واسه دختر بودنت می سوزه وگرنه با دوتا حرکت کیش و ماتت می کردم مادمازل!
-مرد بودن که به جنسیت نیست معرفت نداشته باشی از سگ کمتری!
-سعی نکن با این حرف ها اعصاب من رو خورد کنی از این به بعد هم بهتره که پات رو از ماجرای من و هارپر بکشی بیرون چون دلم نمی خواد کسی تو زندگیم دخالتی بکنه شیرفهمه؟!
-نه نیست چون هارپر شخصا ازم خواسته که پیشش باشم پس منم بین تونم!
-من عادت ندارم به وجود نفر سوم تو ر*اب*طه هام متوجه ای چی می گم که؟!
-باید به من بگی هدفت چی بود از نزدیک شدن به هارپر؟!
چشم هاش رو تنگ کرد:
-تو چی می خوای بگی دل آسا؟
ابروهام رو بالا انداختم:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
-انگار یادت رفته من کی هستم، خیال کردی نفهمیدم که از نزدیک شدن به هارپر یه قصد و هدف شوم داشتی؟ وگرنه تو بی وجدان تر از اونی هستی که دختری رو دوست داشته باشی یا توی اون قلب تاریکت عشق رو پرورش بدی خیال نکن چون احساساتم رو توی نطفه خفه کردم چیزی هم از احساسات نمی فهمم توی نگاه تو به هارپر فقط مثل شکارچی می موند که اون رو هدف قرار داده تا به صیدش دسترسی پیدا کنه!
به وضوح جا خورده بود که ادامه دادم:
-فقط نتونستم بفهمم هدفت چی بوده که اونم خودت باید بگی وگرنه می رم پیش پدر و می گم که از باندش بندازتت بیرون!
-من هدفی نداشتم توام بهتره کمتر برای خودت خیال پردازی کنی!
قدم هام رو تندتر کردم و بلند گفتم:
-دیر یا زود می فهمم اونوقت متوجه می شی که دل آسا محاله اشتباه کنه!
با رسیدن به پیست مخصوص اسکیت ایستادم، لبخند محوی روی ل*ب هام نشست!
این جا رو دوست داشتم چون از معدود جاهایی بود که باعث می شد آرامش خیال پیدا کنم.
انگار که اینجا واقعا از خود بی خود می شدم و دلم میخواست فقط با اسکیت روی یخ های مصنوعی پیست برقصم یا این که بازی کنم!
ویلیام همیشه توی این مورد بیش از بقیه کارهام تحسینم می کرد و بهم می گفت که من موقع بازی اسکیت خودمم نمی فهمم ولی شاهکار خلق می کنم، همیشه همراهم میومد و بازیم رو تماشا می کرد اما امشب چون سریتا باهام قرار داشت مجبور شده بود نیاد!
منظورش از این که توی برایانت با سریتا قرار بذارم هم همین بود می خواست به سریتا نشون بده من توی هر چیزی سررشته دارم و فقط او نیست که خاصه!
اسکیت هام رو از کیف مخصوص در آوردم!
اسکیت هایی کاملا خاص به رنگ صورتی.
به نحوی که همیشه از پدر برای خریدشون تشکر می کردم و انگار که من رو به بچه گی هام می بردن!
پوشیدم شون و خودم رو روی یخ ها رها کردم، بیشتر مردم نیویورک عاشق این بازی بودن اما خب از یادگیریش بی نصیب مونده بودن و برای همین هم فقط به نگاه کردن به افرادی که روی یخ ها شناور بودن اکتفا می کردن!
نورهای قشنگ و رنگارنگی که اطراف پیست رو روشن کرده بودن مدام تغییر رنگ می دادن و این باعث می شد من انرژی مضاعف بگیرم.
پسر و دخترهای جوونی که مشخص بود با هم دوستن تک به تک یا گاهی دو نفره با هم وارد پیست می شدن و مشغول بازی!
آهنگ ملایمی از اسپیکر گروه پسرهایی که خارج از پیست بودن پخش می شد و من رو توی خلصه ای از آرامش بیشتر فرو می برد!
حرکاتم مثل ر*ق*ص بود انگار که از روی زمین جدا شده بودم و بین ابرها می رقصیدم.
نیم ساعت بی وقفه با اسکیت روی یخ سر خوردم و گذر زمان رو حس نکردم، چشم هام رو بسته بودم و می چرخیدم که حس کردم کسی کمرم رو بین دست هاش گرفت و چرخشم رو متوقف کرد و این بار من رو بلند کرد و خودش شروع کرد به چرخیدن!
حالا من روی دست هاش بودم و پاهام کاملا از زمین فاصله گرفته بود، اون آروم و ملایم چرخ می خورد و صدای مشتاق پسر دخترها من رو متعجب می کرد.
هنوز چشم هام بسته بود اما کنجکاو بودم ببینم کسی که به خودش اجازه داده به من نزدیک بشه و تونسته این قدر خوب حفظ تعادل کنه و من رو روی دست هاش نگه داره کیه اما فعلا دلم نمی خواست چشم هام رو باز کنم.
کمی که گذشت من رو آروم روی یخ ها گذاشت و این بار دست هام رو گرفت و مجبورم کرد که باهاش همراهی کنم، چشم هام رو باز کردم و همراهش به ر*ق*ص در اومدم و او کسی نبود جز...!
سریتا!
اخم خاصی روی صورتش بود و با مهارت عجیبی من رو تکون می داد و خودش رو باهام هماهنگ می کرد، می شد گفت ر*ق*ص تانگو رو روی یخ به نمایش در آورده بودیم اما هر دو کاملا حرفه ای عمل می کردیم!
با خودم فکر کردم ویلیام اشتباه کرد که خیال کرده بود فقط من روی یخ خوب می رقصم کجاست که این ر*ق*ص دو نفره رو ببینه؟!
خودم رو کشیدم کنار و ازش دور شدم، اون هم یه نگاه عمیق بهم انداخت و خودش شروع کرد به انجام حرکات نمایشی.
شاید خواست با این کار به من و ویلیام بفهمونه که دنیا فقط مال ما نیست!
از پیست بیرون اومدم، می تونستم به جرات بگم که هنوز هم گرمای دست هاش رو روی کمرم حس می کردم.
چه احساسی داشتم رو واقعا نمی دونم ولی دلم می خواست هر چه زودتر از اون مکان دور بشم و برم جایی که بتونم چند تا نفس عمیق بشم بدون وجود مزاحم.
کفش ها رو توی کیف جا دادم و به راه افتادم، صدای تشویق دخترا که مشخص بود از دیدن حرکات سریتا به وجد اومده بودن سکوت پارک رو شکسته بود و من ناراضی بودم از این همه پیشرفت سریتا!
خودم رو سریعا به ماشینم رسوندم و کفش ها رو روی صندلی جلو پرت کردم.
بهترین مکانی که الان می تونستم برم ویلایی بود که اون بچه رو زندونی کرده بودیم، هم می تونستم یه سری به اون بچه بزنم و هم کمی استراحت کنم.
راه ویلا رو در پیش گرفتم و گوشیم رو گذاشتم روی حالت پرواز!
×××
کسی جلوی ویلا نبود، دسته کلیدم رو از جیبم بیرون آوردم و در رو آروم باز کردم، دو ظرف غذایی که بین راه گرفته بودم رو روی کانتر گذاشتم و آروم کلید برق رو فشردم!
همه ویلا غرق در نور شد، پرستار بچه یه گوشه روی کاناپه غرق در خواب بود و بچه با رنگ و رویی پریده گوشه تختش مچاله شده بود و با چشم های معصومش من رو نگاه می کرد!
سری از روی تاسف تکون دادم و خودم رو به آشپزخونه رسوندم، یه لیوان شربت درست کردم و سریع خودم رو به بچه رسوندم، شربت رو بهش دادم که ازم گرفت و منتظر نگاهم کرد:
-تا آخرش رو می خوری تا من تکلیف این پرستار بی مسئولیت رو روشن کنم!
از صورت بی رنگش می شد فهمید که چند وعده اس که غذا نخورده، احساس می کردم فشارش به شدت پایین اومده پس این شربت می تونست کمی حالش رو بهتر کنه.
به حرفم گوش داد و شربت رو لاجرعه سر کشید.
وقتی خیالم از بچه راحت شد خودم رو به پرستار رسوندم و لگد محکمی به پاش زدم که غلت خورد و از جا پرید!
با وحشت به چشم هام زل زد:
-دل آسا خانوم...!
کد:
-انگار یادت رفته من کی هستم، خیال کردی نفهمیدم که از نزدیک شدن به هارپر یه قصد و هدف شوم داشتی؟ وگرنه تو بی وجدان تر از اونی هستی که دختری رو دوست داشته باشی یا توی اون قلب تاریکت عشق رو پرورش بدی خیال نکن چون احساساتم رو توی نطفه خفه کردم چیزی هم از احساسات نمی فهمم توی نگاه تو به هارپر فقط مثل شکارچی می موند که اون رو هدف قرار داده تا به صیدش دسترسی پیدا کنه!
به وضوح جا خورده بود که ادامه دادم:
-فقط نتونستم بفهمم هدفت چی بوده که اونم خودت باید بگی وگرنه می رم پیش پدر و می گم که از باندش بندازتت بیرون!
-من هدفی نداشتم توام بهتره کمتر برای خودت خیال پردازی کنی!
قدم هام رو تندتر کردم و بلند گفتم:
-دیر یا زود می فهمم اونوقت متوجه می شی که دل آسا محاله اشتباه کنه!
با رسیدن به پیست مخصوص اسکیت ایستادم، لبخند محوی روی ل*ب هام نشست!
این جا رو دوست داشتم چون از معدود جاهایی بود که باعث می شد آرامش خیال پیدا کنم.
انگار که اینجا واقعا از خود بی خود می شدم و دلم میخواست فقط با اسکیت روی یخ های مصنوعی پیست برقصم یا این که بازی کنم!
ویلیام همیشه توی این مورد بیش از بقیه کارهام تحسینم می کرد و بهم می گفت که من موقع بازی اسکیت خودمم نمی فهمم ولی شاهکار خلق می کنم، همیشه همراهم میومد و بازیم رو تماشا می کرد اما امشب چون سریتا باهام قرار داشت مجبور شده بود نیاد!
منظورش از این که توی برایانت با سریتا قرار بذارم هم همین بود می خواست به سریتا نشون بده من توی هر چیزی سررشته دارم و فقط او نیست که خاصه!
اسکیت هام رو از کیف مخصوص در آوردم!
اسکیت هایی کاملا خاص به رنگ صورتی.
به نحوی که همیشه از پدر برای خریدشون تشکر می کردم و انگار که من رو به بچه گی هام می بردن!
پوشیدم شون و خودم رو روی یخ ها رها کردم، بیشتر مردم نیویورک عاشق این بازی بودن اما خب از یادگیریش بی نصیب مونده بودن و برای همین هم فقط به نگاه کردن به افرادی که روی یخ ها شناور بودن اکتفا می کردن!
نورهای قشنگ و رنگارنگی که اطراف پیست رو روشن کرده بودن مدام تغییر رنگ می دادن و این باعث می شد من انرژی مضاعف بگیرم.
پسر و دخترهای جوونی که مشخص بود با هم دوستن تک به تک یا گاهی دو نفره با هم وارد پیست می شدن و مشغول بازی!
آهنگ ملایمی از اسپیکر گروه پسرهایی که خارج از پیست بودن پخش می شد و من رو توی خلصه ای از آرامش بیشتر فرو می برد!
حرکاتم مثل ر*ق*ص بود انگار که از روی زمین جدا شده بودم و بین ابرها می رقصیدم.
نیم ساعت بی وقفه با اسکیت روی یخ سر خوردم و گذر زمان رو حس نکردم، چشم هام رو بسته بودم و می چرخیدم که حس کردم کسی کمرم رو بین دست هاش گرفت و چرخشم رو متوقف کرد و این بار من رو بلند کرد و خودش شروع کرد به چرخیدن!
حالا من روی دست هاش بودم و پاهام کاملا از زمین فاصله گرفته بود، اون آروم و ملایم چرخ می خورد و صدای مشتاق پسر دخترها من رو متعجب می کرد.
هنوز چشم هام بسته بود اما کنجکاو بودم ببینم کسی که به خودش اجازه داده به من نزدیک بشه و تونسته این قدر خوب حفظ تعادل کنه و من رو روی دست هاش نگه داره کیه اما فعلا دلم نمی خواست چشم هام رو باز کنم.
کمی که گذشت من رو آروم روی یخ ها گذاشت و این بار دست هام رو گرفت و مجبورم کرد که باهاش همراهی کنم، چشم هام رو باز کردم و همراهش به ر*ق*ص در اومدم و او کسی نبود جز...!
سریتا!
اخم خاصی روی صورتش بود و با مهارت عجیبی من رو تکون می داد و خودش رو باهام هماهنگ می کرد، می شد گفت ر*ق*ص تانگو رو روی یخ به نمایش در آورده بودیم اما هر دو کاملا حرفه ای عمل می کردیم!
با خودم فکر کردم ویلیام اشتباه کرد که خیال کرده بود فقط من روی یخ خوب می رقصم کجاست که این ر*ق*ص دو نفره رو ببینه؟!
خودم رو کشیدم کنار و ازش دور شدم، اون هم یه نگاه عمیق بهم انداخت و خودش شروع کرد به انجام حرکات نمایشی.
شاید خواست با این کار به من و ویلیام بفهمونه که دنیا فقط مال ما نیست!
از پیست بیرون اومدم، می تونستم به جرات بگم که هنوز هم گرمای دست هاش رو روی کمرم حس می کردم.
چه احساسی داشتم رو واقعا نمی دونم ولی دلم می خواست هر چه زودتر از اون مکان دور بشم و برم جایی که بتونم چند تا نفس عمیق بشم بدون وجود مزاحم.
کفش ها رو توی کیف جا دادم و به راه افتادم، صدای تشویق دخترا که مشخص بود از دیدن حرکات سریتا به وجد اومده بودن سکوت پارک رو شکسته بود و من ناراضی بودم از این همه پیشرفت سریتا!
خودم رو سریعا به ماشینم رسوندم و کفش ها رو روی صندلی جلو پرت کردم.
بهترین مکانی که الان می تونستم برم ویلایی بود که اون بچه رو زندونی کرده بودیم، هم می تونستم یه سری به اون بچه بزنم و هم کمی استراحت کنم.
راه ویلا رو در پیش گرفتم و گوشیم رو گذاشتم روی حالت پرواز!
×××
کسی جلوی ویلا نبود، دسته کلیدم رو از جیبم بیرون آوردم و در رو آروم باز کردم، دو ظرف غذایی که بین راه گرفته بودم رو روی کانتر گذاشتم و آروم کلید برق رو فشردم!
همه ویلا غرق در نور شد، پرستار بچه یه گوشه روی کاناپه غرق در خواب بود و بچه با رنگ و رویی پریده گوشه تختش مچاله شده بود و با چشم های معصومش من رو نگاه می کرد!
سری از روی تاسف تکون دادم و خودم رو به آشپزخونه رسوندم، یه لیوان شربت درست کردم و سریع خودم رو به بچه رسوندم، شربت رو بهش دادم که ازم گرفت و منتظر نگاهم کرد:
-تا آخرش رو می خوری تا من تکلیف این پرستار بی مسئولیت رو روشن کنم!
از صورت بی رنگش می شد فهمید که چند وعده اس که غذا نخورده، احساس می کردم فشارش به شدت پایین اومده پس این شربت می تونست کمی حالش رو بهتر کنه.
به حرفم گوش داد و شربت رو لاجرعه سر کشید.
وقتی خیالم از بچه راحت شد خودم رو به پرستار رسوندم و لگد محکمی به پاش زدم که غلت خورد و از جا پرید!
با وحشت به چشم هام زل زد:
-دل آسا خانوم...!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
با خشم جلو رفتم و یقه لباسش رو گرفتم، تکونش دادم که اشک هاش سرازیر شد:
-تو رو نیاوردیم اینجا که بگیری بخوابی، ک*ثافت لاشخور آوردیمت که مراقب این طفل معصوم باشی اما این بچه رنگ به روش نمونده اصلا معلوم نیست چند روزه که غذا نخورده اونوقت توئه بی مصرف اینجا خوابی و عین خیالتم نیست!


هلش دادم که پرت شد اونور تر روی زمین، با التماس گفت:
-بخدا خانم خودش لج کرده و نمی خوره شما هنوز این بچه رو نمی شناسید هر چقدر که اصرار می کنم کله شق بازی در میاره و ل*ب از ل*ب باز نمی کنه وگرنه بهترین غذاها رو واسش سفارش می دیم که بیارن اما اصلا به حرف های من گوش نمی ده دیگه چی کار باید می کردم؟!
-معلوم نیست چطور رفتاری باهاش دارید که ازتون وحشت داره، وگرنه چرا وقتی من بهش شربت دادم کلا خورد؟ هان؟!
-خانم بخدا از شما حساب می بره وگرنه سریتا خان هر چقدر بهش با مهربونی سعی کرد غذا بده مدام سرش رو یا این طرف چرخوند یا اون طرف!
-پاشو وسایلت رو جمع کن و از اینجا برو، یالا!
-اما آخه مادمازل این وقت شب کجا برم؟ لااقل بذارید صبح بشه چشم از این جا می رم!
موبایلم رو بیرون آوردم و شماره ویلیام رو گرفتم:
-الو ویلی؟
-بله مادمازل؟
-سریعا یک راننده بفرستید ویلای خارج شهر، منتظرم!
-اطاعت!
گوشی رو روی مبل پرت کردم، پرستار هنوز گریه می کرد.
-پاشو دارن میان دنبالت، زودتر از اینجا برو تا نکشتمت!
لرزون از جاش بلند شد تا وسایلش رو جمع کنه، روی مبل نشستم و با کلافگی دستم رو توی موهام فرو بردم.
پرستار تمام سالن و اتاق های ویلا رو جارو کشید و بعد از رسیدن راننده با خداحافظی کوتاهی از من رفت.
از جا بلند شدم، به آشپزخونه رفتم و مشغول حاضر کردن میز غذا شدم.
پس از آماده شدن میز، بچه رو صدا زدم که اومد و آروم روبروم نشست، براش غذا کشیدم و او بدون حرف مشغول خوردن شد.
دوغ و دلستر هم جلوش گذاشتم، خودم زیاد میل نداشتم اما برای این که احساس تنهایی نکنه چند لقمه همراهیش کردم و بقیه غذام رو دادم بهش:
-این رو هم بخور خب؟!
سرش رو به معنای باشه تکون داد، از بس گرسنگیش داده بودن اگر سه تا ظرف دیگه هم می گذاشتم جلوش بی شک می خورد!
از جا بلند شدم و پنجره رو باز کردم تا کمی هوای سالن عوض بشه، نگاهم به ستاره های تو آسمون افتاد که برام چشمک می زدن.
هر چقدر خواستم که افکارم رو منحرف کنم ولی باز هم اون صح*نه و اون ر*ق*ص جلوی چشم هام نقش می بست و عذابم می داد.
از سریتا بدم میومد اما اون بدون توجه به من، باهام رقصید انگار نه انگار که ر*ق*ص تانگو مخصوص عاشق هاس و ما هیچ کدوممون حتی همدیگه رو دوست هم نداشتیم وای به حال عشق!
با صدای چرخیدن کلید توی قفل ویلا، با اخم برگشتم سمت در و دست هام روی س*ی*نه در هم قفل کردم!
بچه هم که مشخص بود ترسیده نگاهش بین در و چشم های من در نوسان بود که سریتا وارد شد!
پوفی کشیدم و بی توجه بهش باز برگشتم سمت پنجره و نشستم ل*ب پنجره.
-سلام!
بچه آروم جواب داد و مشخص بود که غذاش رو تموم کرده برای همینم کنارم ایستاد:
-من می رم بخوابم ممنونم ازت برای امشب!
لبخند محوی به روش زدم و موهاش رو نوازش کردم:
-خیلی زود نجاتت می دم مطمئن باش!
سری تکون داد و گونه ام رو ب*و*سید و رفت!
دستم رو جای ب*وسه گذاشتم که سریتا کنار پام ایستاد و دستش رو روی دستم که روی پام بود گذاشت:
-نباید ول می کردی و می رفتی!
پوزخندی بهش زدم:
-آره لابد باید می موندم و همراهیت می کردم نه؟
-مگه سخت بود؟!
از جا بلند شدم:
-حالا که تو اومدی من دیگه این جا کاری ندارم!
بازوم رو گرفت و من رو چسبوند به دیوار، شاید فاصله بینمون حتی یک قدم هم نبود و از برخورد نفس هاش با پو*ست صورتم دلم می خواست عق بزنم و همین دو لقمه هم که خورده بودم رو بالا بیارم!
-از من فرار نکن وگرنه باعث می شی که برای گرفتنت حریص تر بشم مادمازل!
عقب رفت:
-امثال تو برای من زیادن خیال نکن برام تازگی داری حالا هم به سلامت!
از کنارش رد شدم و از اون ویلا دور شدم.
خودم رو به خونه هارپر رسوندم و وقتی رفتم داخل متوجه شدم که خوابه.
لباس های راحتیم رو تنم کردم و خودم رو روی تخت رها کردم، چشم هام رو بستم و زمزمه کردم:
-سریتا اون قدر برام بی اهمیتی که نمی خوام حتی فکرم رو لحظه ای درگیر کنی!
×××

بالاخره ماسون کوتاه اومد و در برابر پدر تسلیم شد!
چون می دونست که از آدمی به خطرناکی کیان شهیادی هر چیزی و هر کاری بر میومد.
سریتا یک هفته ای می شد که به ایران رفته بود و هیچ کدوم از ما، ازش خبری نداشتیم، حال هارپر روز به روز بهتر می شد و این خیال من رو راحت تر می کرد.

کد:
با خشم جلو رفتم و یقه لباسش رو گرفتم، تکونش دادم که اشک هاش سرازیر شد:
-تو رو نیاوردیم اینجا که بگیری بخوابی، ک*ثافت لاشخور آوردیمت که مراقب این طفل معصوم باشی اما این بچه رنگ به روش نمونده اصلا معلوم نیست چند روزه که غذا نخورده اونوقت توئه بی مصرف اینجا خوابی و عین خیالتم نیست!


هلش دادم که پرت شد اونور تر روی زمین، با التماس گفت:
-بخدا خانم خودش لج کرده و نمی خوره شما هنوز این بچه رو نمی شناسید هر چقدر که اصرار می کنم کله شق بازی در میاره و ل*ب از ل*ب باز نمی کنه وگرنه بهترین غذاها رو واسش سفارش می دیم که بیارن اما اصلا به حرف های من گوش نمی ده دیگه چی کار باید می کردم؟!
-معلوم نیست چطور رفتاری باهاش دارید که ازتون وحشت داره، وگرنه چرا وقتی من بهش شربت دادم کلا خورد؟ هان؟!
-خانم بخدا از شما حساب می بره وگرنه سریتا خان هر چقدر بهش با مهربونی سعی کرد غذا بده مدام سرش رو یا این طرف چرخوند یا اون طرف!
-پاشو وسایلت رو جمع کن و از اینجا برو، یالا!
-اما آخه مادمازل این وقت شب کجا برم؟ لااقل بذارید صبح بشه چشم از این جا می رم!
موبایلم رو بیرون آوردم و شماره ویلیام رو گرفتم:
-الو ویلی؟
-بله مادمازل؟
-سریعا یک راننده بفرستید ویلای خارج شهر، منتظرم!
-اطاعت!
گوشی رو روی مبل پرت کردم، پرستار هنوز گریه می کرد.
-پاشو دارن میان دنبالت، زودتر از اینجا برو تا نکشتمت!
لرزون از جاش بلند شد تا وسایلش رو جمع کنه، روی مبل نشستم و با کلافگی دستم رو توی موهام فرو بردم.
پرستار تمام سالن و اتاق های ویلا رو جارو کشید و بعد از رسیدن راننده با خداحافظی کوتاهی از من رفت.
از جا بلند شدم، به آشپزخونه رفتم و مشغول حاضر کردن میز غذا شدم.
پس از آماده شدن میز، بچه رو صدا زدم که اومد و آروم روبروم نشست، براش غذا کشیدم و او بدون حرف مشغول خوردن شد.
دوغ و دلستر هم جلوش گذاشتم، خودم زیاد میل نداشتم اما برای این که احساس تنهایی نکنه چند لقمه همراهیش کردم و بقیه غذام رو دادم بهش:
-این رو هم بخور خب؟!
سرش رو به معنای باشه تکون داد، از بس گرسنگیش داده بودن اگر سه تا ظرف دیگه هم می گذاشتم جلوش بی شک می خورد!
از جا بلند شدم و پنجره رو باز کردم تا کمی هوای سالن عوض بشه، نگاهم به ستاره های تو آسمون افتاد که برام چشمک می زدن.
هر چقدر خواستم که افکارم رو منحرف کنم ولی باز هم اون صح*نه و اون ر*ق*ص جلوی چشم هام نقش می بست و عذابم می داد.
از سریتا بدم میومد اما اون بدون توجه به من، باهام رقصید انگار نه انگار که ر*ق*ص تانگو مخصوص عاشق هاس و ما هیچ کدوممون حتی همدیگه رو دوست هم نداشتیم وای به حال عشق!
با صدای چرخیدن کلید توی قفل ویلا، با اخم برگشتم سمت در و دست هام روی س*ی*نه در هم قفل کردم!
بچه هم که مشخص بود ترسیده نگاهش بین در و چشم های من در نوسان بود که سریتا وارد شد!
پوفی کشیدم و بی توجه بهش باز برگشتم سمت پنجره و نشستم ل*ب پنجره.
-سلام!
بچه آروم جواب داد و مشخص بود که غذاش رو تموم کرده برای همینم کنارم ایستاد:
-من می رم بخوابم ممنونم ازت برای امشب!
لبخند محوی به روش زدم و موهاش رو نوازش کردم:
-خیلی زود نجاتت می دم مطمئن باش!
سری تکون داد و گونه ام رو ب*و*سید و رفت!
دستم رو جای ب*وسه گذاشتم که سریتا کنار پام ایستاد و دستش رو روی دستم که روی پام بود گذاشت:
-نباید ول می کردی و می رفتی!
پوزخندی بهش زدم:
-آره لابد باید می موندم و همراهیت می کردم نه؟
-مگه سخت بود؟!
از جا بلند شدم:
-حالا که تو اومدی من دیگه این جا کاری ندارم!
بازوم رو گرفت و من رو چسبوند به دیوار، شاید فاصله بینمون حتی یک قدم هم نبود و از برخورد نفس هاش با پو*ست صورتم دلم می خواست عق بزنم و همین دو لقمه هم که خورده بودم رو بالا بیارم!
-از من فرار نکن وگرنه باعث می شی که برای گرفتنت حریص تر بشم مادمازل!
عقب رفت:
-امثال تو برای من زیادن خیال نکن برام تازگی داری حالا هم به سلامت!
از کنارش رد شدم و از اون ویلا دور شدم.
خودم رو به خونه هارپر رسوندم و وقتی رفتم داخل متوجه شدم که خوابه.
لباس های راحتیم رو تنم کردم و خودم رو روی تخت رها کردم، چشم هام رو بستم و زمزمه کردم:
-سریتا اون قدر برام بی اهمیتی که نمی خوام حتی فکرم رو لحظه ای درگیر کنی!
×××

بالاخره ماسون کوتاه اومد و در برابر پدر تسلیم شد!
چون می دونست که از آدمی به خطرناکی کیان شهیادی هر چیزی و هر کاری بر میومد.
سریتا یک هفته ای می شد که به ایران رفته بود و هیچ کدوم از ما، ازش خبری نداشتیم، حال هارپر روز به روز بهتر می شد و این خیال من رو راحت تر می کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
بچه که آزاد شد قرارداد کاری همیشگی هم بین پدر و ماسون بسته شد و همه چیز اون جوری شد که پدر می خواست!
مامان ولی هر روز بیش از پیش از این کارهای پدر رنج می برد و از این که کسی هم نبود تا باهاش حرف بزنه و درد و دل کنه مجبور می شد تموم غصه هاش رو توی دلش مخفی نگه داره و دم نزنه در عوض یک تار موی سفید بین موهای ل*خ*ت*ش سر می زد و من رو ناراحت می کرد!
بعد از اون شب که از ویلا زده بودم بیرون دیگه سریتا رو ندیده بودم، با نبودنش باز تموم کارهای پدر روی دوش من افتاده بود و البته ویلیام!
از این که او همیشه و در همه جا همراهیم می کرد واقعا راضی بودم چون خیلی باهوش و زرنگ بود.
عصرها به محض این که وقت خالی گیر می آوردم به همراه هارپر به استخر و جکوزی می رفتیم تا شاید کمی خووم رو از گرفتاری های زندگی نجات بدم و به ذهن ناآرومم اجازه استراحت!
اون روز با پدر توی اتاق کارش نشسته بودیم که یه آن موبایل پدر زنگ خورد!
هر چقدر سعی کردم بفهمم که این شماره ناشناس از کجا زنگ می زنه بی فایده بود چون کد قبل از شماره واسه آمریکا نبود!
پدر سریع تماس رو وصل کرد و با خوشرویی مشغول صحبت شد:
-به به سلام پسرم چه خبرا؟!
کد واسه ی ایران بود و پشت خطی هم اهورا.
-همه خوبیم تو خوبی؟
-...
-خیلی ممنون دل آسا هم سلام می رسونه، ما فوق العاده دلتنگتیم!
-...
این بار مکث پدر نسبتا طولانی شد، نگاهم رو به چهره اش دوختم که اخم هاش توی هم رفته بود ولی به صحبت های اهورا گوش می داد و حرفی نمی زد.
کمی بعد از جا بلند شد و ل*ب هاش رو بین دندون هاش فشرد:
-باشه میایم منتظرمون بمون!
-...
-نه مگه می شه من زیر حرفم بزنم؟ فقط مقدمات رو آماده کن و همه چیز مهیا باشه که ما زیاد معطل نشیم!
-...
-بسیارخب تا بعد!
گوشی رو قطع کرد و متفکرانه به من زل زد، می فهمیدم که نگاهش به منه اما حواسش جای دیگه اس!
ترجیح دادم چیزی نپرسم تا خودش به حرف بیاد:
-اهورا بود، دعوت کرده به ایران واسه جشن تولدی که می خواد واسه دوست دخترش بگیره به اسم آناهیتا!
جا خوردم، دوست دختر؟!
پس بالاخره آناهیتا به خواسته دلش ر‌سیده بود!
خب مسلما اهورا اون جا تنهاست، خونه هم که داره می تونستن راحت با هم ارتباط برقرار کنن و آناهیتا هم از تنهایی اهورا سواستفاده کرده و به اصطلاح قاپش رو دزدیده!
-می تونستید قبول نکنید!
پدر با اخم مشتش رو به روی میز کوبید که لرزه ای بر اندامم نشست:
-نه نمی تونستم، چون اونوقت مجبور بودم که یکی دیگه رو بفرستم برای نمایندگی شرکت تو ایران چون اهورا با مخالفت من ازم کینه به دل می گرفت و بهم پشت می کرد منم فعلا نمی تونم فردی مثل او پیدا کنم که با اعتماد باشه!
توی دلم پوزخند زدم، پس کیان شهیادی هم گاهی وقت ها نقطه ضعف داشت!
پشتش رو بهم کرد و ادامه داد:
-می خوام همه چیز درباره اون دختر بدونم دل آسا، تو اون رو دیدی؟!
خونسرد جواب دادم:
-بله دیدم، به نظر دختر بدی نمیاد و فقط تنها چیزی که ازش فهمیدم اینه که کاملا چشم به قدرت و اموال اهورا دوخته وگرنه یک سر داره و هزار سودا!
-پس تو این طور فهمیدی، یعنی می خوای بگی که این وسط علاقه و عشقی وجود نداره و اگرم حسی باشه از جانب پسر احمق منه مگه نه؟!
-بله همین طوره!
-درباره دختره تحقیق کن اگرم وقتت پره بسپارش به ویلیام فقط سریعا همه چیز رو برام بیارید!
-حتما!
خواستم از اتاق بیرون برم که صدای زمزمه اش رو شنیدم:
"هیچ کدوم از شماها حق ازدواج یا دل بستن نداره شماها مال منید مال من!"


ویلیام با دیدنم متوجه کلافگیم شد و سریعا یک قهوه واسم آورد.
با خوردن قهوه کمی از آرامش درونیم برگشت و ویلیام با لبخند گرمی پرسید:
-بهتر شدی مگه نه؟
-تو خیلی خوب من رو شناختی!
-خب جادوی عشقه دیگه!
بی حوصله خواستم چیزی بگم که زود دست هاش رو آورد بالا:
-خب باشه باشه حرفی نمی زنم حالا بگو چی شده؟!
-پدر گاهی مواقع واقعا حالم رو از زندگیم بهم می زنه ویلیام!
-بالاخره پدرته!
تو چشم هاش نگاه کردم و پوزخند زدم که ل*ب هاش رو جمع کرد، ادامه دادم:
-درباره آناهیتا باید تحقیق کنی هر چیزی که بتونه پدر رو راضی کنه براش فراهم کن تا دست از سرم برداره!
-بکش کنار خودت رو، نیازی نیست این همه سختی رو به جون بخری کافیه که خودت بخوای تو این کار نباشی!
از جا بلند شدم و اخم کردم:
-نه آقا الان که دارم به اهدافم نزدیک می شم نمی تونم که جا بزنم، این همه رنج و سختی رو تحمل نکردم که وسط کار بکشم کنار، اصلا!
-تو خیلی کله شقی فقط حرف حرف خودته!
-زودتر واسم اون تحقیق رو بیار!
-تا فردا آماده اس!
×××

کد:
بچه که آزاد شد قرارداد کاری همیشگی هم بین پدر و ماسون بسته شد و همه چیز اون جوری شد که پدر می خواست!
مامان ولی هر روز بیش از پیش از این کارهای پدر رنج می برد و از این که کسی هم نبود تا باهاش حرف بزنه و درد و دل کنه مجبور می شد تموم غصه هاش رو توی دلش مخفی نگه داره و دم نزنه در عوض یک تار موی سفید بین موهای ل*خ*ت*ش سر می زد و من رو ناراحت می کرد!
بعد از اون شب که از ویلا زده بودم بیرون دیگه سریتا رو ندیده بودم، با نبودنش باز تموم کارهای پدر روی دوش من افتاده بود و البته ویلیام!
از این که او همیشه و در همه جا همراهیم می کرد واقعا راضی بودم چون خیلی باهوش و زرنگ بود.
عصرها به محض این که وقت خالی گیر می آوردم به همراه هارپر به استخر و جکوزی می رفتیم تا شاید کمی خووم رو از گرفتاری های زندگی نجات بدم و به ذهن ناآرومم اجازه استراحت!
اون روز با پدر توی اتاق کارش نشسته بودیم که یه آن موبایل پدر زنگ خورد!
هر چقدر سعی کردم بفهمم که این شماره ناشناس از کجا زنگ می زنه بی فایده بود چون کد قبل از شماره واسه آمریکا نبود!
پدر سریع تماس رو وصل کرد و با خوشرویی مشغول صحبت شد:
-به به سلام پسرم چه خبرا؟!
کد واسه ی ایران بود و پشت خطی هم اهورا.
-همه خوبیم تو خوبی؟
-...
-خیلی ممنون دل آسا هم سلام می رسونه، ما فوق العاده دلتنگتیم!
-...
این بار مکث پدر نسبتا طولانی شد، نگاهم رو به چهره اش دوختم که اخم هاش توی هم رفته بود ولی به صحبت های اهورا گوش می داد و حرفی نمی زد.
کمی بعد از جا بلند شد و ل*ب هاش رو بین دندون هاش فشرد:
-باشه میایم منتظرمون بمون!
-...
-نه مگه می شه من زیر حرفم بزنم؟ فقط مقدمات رو آماده کن و همه چیز مهیا باشه که ما زیاد معطل نشیم!
-...
-بسیارخب تا بعد!
گوشی رو قطع کرد و متفکرانه به من زل زد، می فهمیدم که نگاهش به منه اما حواسش جای دیگه اس!
ترجیح دادم چیزی نپرسم تا خودش به حرف بیاد:
-اهورا بود، دعوت کرده به ایران واسه جشن تولدی که می خواد واسه دوست دخترش بگیره به اسم آناهیتا!
جا خوردم، دوست دختر؟!
پس بالاخره آناهیتا به خواسته دلش ر‌سیده بود!
خب مسلما اهورا اون جا تنهاست، خونه هم که داره می تونستن راحت با هم ارتباط برقرار کنن و آناهیتا هم از تنهایی اهورا سواستفاده کرده و به اصطلاح قاپش رو دزدیده!
-می تونستید قبول نکنید!
پدر با اخم مشتش رو به روی میز کوبید که لرزه ای بر اندامم نشست:
-نه نمی تونستم، چون اونوقت مجبور بودم که یکی دیگه رو بفرستم برای نمایندگی شرکت تو ایران چون اهورا با مخالفت من ازم کینه به دل می گرفت و بهم پشت می کرد منم فعلا نمی تونم فردی مثل او پیدا کنم که با اعتماد باشه!
توی دلم پوزخند زدم، پس کیان شهیادی هم گاهی وقت ها نقطه ضعف داشت!
پشتش رو بهم کرد و ادامه داد:
-می خوام همه چیز درباره اون دختر بدونم دل آسا، تو اون رو دیدی؟!
خونسرد جواب دادم:
-بله دیدم، به نظر دختر بدی نمیاد و فقط تنها چیزی که ازش فهمیدم اینه که کاملا چشم به قدرت و اموال اهورا دوخته وگرنه یک سر داره و هزار سودا!
-پس تو این طور فهمیدی، یعنی می خوای بگی که این وسط علاقه و عشقی وجود نداره و اگرم حسی باشه از جانب پسر احمق منه مگه نه؟!
-بله همین طوره!
-درباره دختره تحقیق کن اگرم وقتت پره بسپارش به ویلیام فقط سریعا همه چیز رو برام بیارید!
-حتما!
خواستم از اتاق بیرون برم که صدای زمزمه اش رو شنیدم:
"هیچ کدوم از شماها حق ازدواج یا دل بستن نداره شماها مال منید مال من!"
…

ویلیام با دیدنم متوجه کلافگیم شد و سریعا یک قهوه واسم آورد.
با خوردن قهوه کمی از آرامش درونیم برگشت و ویلیام با لبخند گرمی پرسید:
-بهتر شدی مگه نه؟
-تو خیلی خوب من رو شناختی!
-خب جادوی عشقه دیگه!
بی حوصله خواستم چیزی بگم که زود دست هاش رو آورد بالا:
-خب باشه باشه حرفی نمی زنم حالا بگو چی شده؟!
-پدر گاهی مواقع واقعا حالم رو از زندگیم بهم می زنه ویلیام!
-بالاخره پدرته!
تو چشم هاش نگاه کردم و پوزخند زدم که ل*ب هاش رو جمع کرد، ادامه دادم:
-درباره آناهیتا باید تحقیق کنی هر چیزی که بتونه پدر رو راضی کنه براش فراهم کن تا دست از سرم برداره!
-بکش کنار خودت رو، نیازی نیست این همه سختی رو به جون بخری کافیه که خودت بخوای تو این کار نباشی!
از جا بلند شدم و اخم کردم:
-نه آقا الان که دارم به اهدافم نزدیک می شم نمی تونم که جا بزنم، این همه رنج و سختی رو تحمل نکردم که وسط کار بکشم کنار، اصلا!
-تو خیلی کله شقی فقط حرف حرف خودته!
-زودتر واسم اون تحقیق رو بیار!
-تا فردا آماده اس!
×××
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا