- تاریخ ثبتنام
- 2019-12-30
- نوشتهها
- 1,602
- لایکها
- 6,124
- امتیازها
- 113
- سن
- 24
- محل سکونت
- ↕کره خاکی↕
- کیف پول من
- 4,973
- Points
- 122
گوشیم رو بیرون آوردم، صفحه مخصوص دوربینی که توی عمارت کار گذاشته بودم رو باز کردم!
پوزخندی زدم، پدر به خیالش خیال می کرد که من رو دک کرده و با سریتاخانش راحت امور رو اداره می کنن ولی نمی دونست که سال ها توی آستینش مار که نه افعی چند سری رو پرورش داده که حالا کم کم می خواد بپیچه دورش و گ*ردنش رو بگیره و تق...!
خفه اش کنه تا بره اون دنیا و یک ملت از دستش راحت بشن!
دوربین کاملا عمارت رو نشون می داد چون جاهایی مخفی کرده بودم که به عقل جن هم خطور نمی کرد!
پدر طبق معمول توی اتاق کارش بود و از طریق شنودی که اون جا کار گذاشته بودم به راحتی مکالمه هاشونم می شنیدم و توی دلم به سادگی و حماقت های پدر می خندیدم!
سریتا خان وارد شد و با پدر مشغول گفتگو شدن:
"
-جناب شهیادی همین الان محموله مواد مخدر وارد شدن، دستور چیه؟!
پدر خندان و راضی نگاهی به سریتا انداخت:
-خوبه ازت راضی ام مثل همیشه، بگو ببرن بزرگترین و دور افتاده ترین انبار تا همشون رو طی یک معامله بفروشیم بره و از شر اینم راحت بشیم!
-باید به کی بفروشیم یک میلیارد مواد رو؟!
پدر ابروهاش رو بالا انداخت:
-اوه هنوز زوده که بخوای به مشتری های پرو پا قرص من دسترسی پیدا کنی من هنوز کامل به تو اعتماد نکردم سریتا پس کنجکاوی ممنوع!
-چشم، پس فعلا با اجازه!
"
فشار عصبی که به سریتا وارد شد باعث شد کمی از حرصم خالی بشه و زمزمه کردم:
-خیال کردی به همین راحتی بهت اسرار زندگیش رو می گه؟ سال هاست که کسی به کیان شهیادی نتونسته دسترسی پیدا کنه یا از راز هاش سر در بیاره جز دل آسا اونوقت تو نیومده می خوای کجا بری؟!
گوشی رو خاموش کردم و به دو گارسونی که سفارشاتم رو روی میز می چیدن گفتم:
-سرویستون کجاست؟
اشاره ای به توالت کردن و من برای شستن دست هام از جا بلند شدم.
×××
جین صورتی ملایمی پام کردم، شنل کوتاه و خنکی هم تنم کردم و شال صورتیم رو هم آزادانه روی موهای خوش رنگم انداختم که همه رو محکم بالای سرم جمع کرده بودم تا گرمم نشه و با نگاهی اجمالی به اتاقم توی ذهنم مرور کردم که چیزی رو فراموش نکرده باشم برای بردن!
اهورا تقه ای به در زد:
-آترون رسیده، پایین منتظرته!
در رو باز کردم:
-به بادیگاردهات بگو بیان چمدون ها رو ببرن منم تا چند لحظه دیگه میام!
دقایقی بعد چمدون هام رو بردن، جلوی آینه ایستادم و سرویس نقره ای که تازگی خریده بودم به خودم آویزون کردم و نگاهم رو به ناخن های تازه مانیکور شده ام دوختم!
زمزمه کردم:
-دل آسا حق توئه که کمی هم دخترونه زندگی کنی نه مردونه!
نفس عمیقی کشیدم و آپارتمان رو ترک کردم...!
اهورا و آترون مشغول صحبت بودن که با دیدن من آترون عمیق بهم زل زد و لبخند با محبتی بهم زد که سری تکون دادم و رو به اهورا گفتم:
-پدر رو مطلع می کنی یا نه؟
-نمی دونم دل آسا، خودت چطوری می خوای؟!
-آره مطلعش کن می دونی که اگر بفهمه نگفتی خیلی بد عصبانی می شه!
-حق با توئه.
آترون جلو اومد و در ماشین خوشکلی که جلوی روم پارک شده بود رو باز کرد:
-بفرمایید دل آسا خانوم!
چشمکی بهش زدم و با ب*وسه ی کوتاهی روی گونه ی اهورا سوار شدم و آترون با خوشحالی در رو بست و رو به اهورا گفت:
-مواظبشم نگران نباش!
اهورا سر تکون داد و آترون سوار شد، تک بوقی زد و حرکت...
و من با خودم زمزمه کردم:
"آغاز مسافرت با یک غریبه ای که فقط چند دفعه ای رو باهاش برخورد داشتم!"
اهورا می خواست یک بادیگارد همراهم بفرسته برای انجام کارهام و نیازی هایی که ممکن بود بهش داشته باشم اما آترون گفت که این جوری احساس راحتی نداره و خودش تموم کارهای من رو انجام می ده و جای نگرانی نیست خودمم دوست نداشتم فکر کنه لوسم که همه جا باید یک نفر اسکورتم کنه!
-چرا ساکتی عزیزم؟
نگاهش کردم:
-اسم این ماشین چیه؟
خندید:
-چیه؟ چشمت رو گرفته؟!
اخم کردم:
-از این بهترش رو توی آمریکا دارم چی فکر کردی؟ فقط کنجکاو شدم!
-می دونم عزیزم داشتم شوخی می کردم باهات، اسمش "مازراتی" هست!
-حتما باید خیلی گرون باشه نه؟!
-ناقابله!
نگاهم رو به اجزای داخلی ماشین دوختم و مشغول دیدنشون شدم که گفت:
-توی این مسافرت تنها نیستیم!
ل*ب هام رو جمع کردم که ادامه داد:
پوزخندی زدم، پدر به خیالش خیال می کرد که من رو دک کرده و با سریتاخانش راحت امور رو اداره می کنن ولی نمی دونست که سال ها توی آستینش مار که نه افعی چند سری رو پرورش داده که حالا کم کم می خواد بپیچه دورش و گ*ردنش رو بگیره و تق...!
خفه اش کنه تا بره اون دنیا و یک ملت از دستش راحت بشن!
دوربین کاملا عمارت رو نشون می داد چون جاهایی مخفی کرده بودم که به عقل جن هم خطور نمی کرد!
پدر طبق معمول توی اتاق کارش بود و از طریق شنودی که اون جا کار گذاشته بودم به راحتی مکالمه هاشونم می شنیدم و توی دلم به سادگی و حماقت های پدر می خندیدم!
سریتا خان وارد شد و با پدر مشغول گفتگو شدن:
"
-جناب شهیادی همین الان محموله مواد مخدر وارد شدن، دستور چیه؟!
پدر خندان و راضی نگاهی به سریتا انداخت:
-خوبه ازت راضی ام مثل همیشه، بگو ببرن بزرگترین و دور افتاده ترین انبار تا همشون رو طی یک معامله بفروشیم بره و از شر اینم راحت بشیم!
-باید به کی بفروشیم یک میلیارد مواد رو؟!
پدر ابروهاش رو بالا انداخت:
-اوه هنوز زوده که بخوای به مشتری های پرو پا قرص من دسترسی پیدا کنی من هنوز کامل به تو اعتماد نکردم سریتا پس کنجکاوی ممنوع!
-چشم، پس فعلا با اجازه!
"
فشار عصبی که به سریتا وارد شد باعث شد کمی از حرصم خالی بشه و زمزمه کردم:
-خیال کردی به همین راحتی بهت اسرار زندگیش رو می گه؟ سال هاست که کسی به کیان شهیادی نتونسته دسترسی پیدا کنه یا از راز هاش سر در بیاره جز دل آسا اونوقت تو نیومده می خوای کجا بری؟!
گوشی رو خاموش کردم و به دو گارسونی که سفارشاتم رو روی میز می چیدن گفتم:
-سرویستون کجاست؟
اشاره ای به توالت کردن و من برای شستن دست هام از جا بلند شدم.
×××
جین صورتی ملایمی پام کردم، شنل کوتاه و خنکی هم تنم کردم و شال صورتیم رو هم آزادانه روی موهای خوش رنگم انداختم که همه رو محکم بالای سرم جمع کرده بودم تا گرمم نشه و با نگاهی اجمالی به اتاقم توی ذهنم مرور کردم که چیزی رو فراموش نکرده باشم برای بردن!
اهورا تقه ای به در زد:
-آترون رسیده، پایین منتظرته!
در رو باز کردم:
-به بادیگاردهات بگو بیان چمدون ها رو ببرن منم تا چند لحظه دیگه میام!
دقایقی بعد چمدون هام رو بردن، جلوی آینه ایستادم و سرویس نقره ای که تازگی خریده بودم به خودم آویزون کردم و نگاهم رو به ناخن های تازه مانیکور شده ام دوختم!
زمزمه کردم:
-دل آسا حق توئه که کمی هم دخترونه زندگی کنی نه مردونه!
نفس عمیقی کشیدم و آپارتمان رو ترک کردم...!
اهورا و آترون مشغول صحبت بودن که با دیدن من آترون عمیق بهم زل زد و لبخند با محبتی بهم زد که سری تکون دادم و رو به اهورا گفتم:
-پدر رو مطلع می کنی یا نه؟
-نمی دونم دل آسا، خودت چطوری می خوای؟!
-آره مطلعش کن می دونی که اگر بفهمه نگفتی خیلی بد عصبانی می شه!
-حق با توئه.
آترون جلو اومد و در ماشین خوشکلی که جلوی روم پارک شده بود رو باز کرد:
-بفرمایید دل آسا خانوم!
چشمکی بهش زدم و با ب*وسه ی کوتاهی روی گونه ی اهورا سوار شدم و آترون با خوشحالی در رو بست و رو به اهورا گفت:
-مواظبشم نگران نباش!
اهورا سر تکون داد و آترون سوار شد، تک بوقی زد و حرکت...
و من با خودم زمزمه کردم:
"آغاز مسافرت با یک غریبه ای که فقط چند دفعه ای رو باهاش برخورد داشتم!"
اهورا می خواست یک بادیگارد همراهم بفرسته برای انجام کارهام و نیازی هایی که ممکن بود بهش داشته باشم اما آترون گفت که این جوری احساس راحتی نداره و خودش تموم کارهای من رو انجام می ده و جای نگرانی نیست خودمم دوست نداشتم فکر کنه لوسم که همه جا باید یک نفر اسکورتم کنه!
-چرا ساکتی عزیزم؟
نگاهش کردم:
-اسم این ماشین چیه؟
خندید:
-چیه؟ چشمت رو گرفته؟!
اخم کردم:
-از این بهترش رو توی آمریکا دارم چی فکر کردی؟ فقط کنجکاو شدم!
-می دونم عزیزم داشتم شوخی می کردم باهات، اسمش "مازراتی" هست!
-حتما باید خیلی گرون باشه نه؟!
-ناقابله!
نگاهم رو به اجزای داخلی ماشین دوختم و مشغول دیدنشون شدم که گفت:
-توی این مسافرت تنها نیستیم!
ل*ب هام رو جمع کردم که ادامه داد:
کد:
گوشیم رو بیرون آوردم، صفحه مخصوص دوربینی که توی عمارت کار گذاشته بودم رو باز کردم!
پوزخندی زدم، پدر به خیالش خیال می کرد که من رو دک کرده و با سریتاخانش راحت امور رو اداره می کنن ولی نمی دونست که سال ها توی آستینش مار که نه افعی چند سری رو پرورش داده که حالا کم کم می خواد بپیچه دورش و گ*ردنش رو بگیره و تق...!
خفه اش کنه تا بره اون دنیا و یک ملت از دستش راحت بشن!
دوربین کاملا عمارت رو نشون می داد چون جاهایی مخفی کرده بودم که به عقل جن هم خطور نمی کرد!
پدر طبق معمول توی اتاق کارش بود و از طریق شنودی که اون جا کار گذاشته بودم به راحتی مکالمه هاشونم می شنیدم و توی دلم به سادگی و حماقت های پدر می خندیدم!
سریتا خان وارد شد و با پدر مشغول گفتگو شدن:
"
-جناب شهیادی همین الان محموله مواد مخدر وارد شدن، دستور چیه؟!
پدر خندان و راضی نگاهی به سریتا انداخت:
-خوبه ازت راضی ام مثل همیشه، بگو ببرن بزرگترین و دور افتاده ترین انبار تا همشون رو طی یک معامله بفروشیم بره و از شر اینم راحت بشیم!
-باید به کی بفروشیم یک میلیارد مواد رو؟!
پدر ابروهاش رو بالا انداخت:
-اوه هنوز زوده که بخوای به مشتری های پرو پا قرص من دسترسی پیدا کنی من هنوز کامل به تو اعتماد نکردم سریتا پس کنجکاوی ممنوع!
-چشم، پس فعلا با اجازه!
"
فشار عصبی که به سریتا وارد شد باعث شد کمی از حرصم خالی بشه و زمزمه کردم:
-خیال کردی به همین راحتی بهت اسرار زندگیش رو می گه؟ سال هاست که کسی به کیان شهیادی نتونسته دسترسی پیدا کنه یا از راز هاش سر در بیاره جز دل آسا اونوقت تو نیومده می خوای کجا بری؟!
گوشی رو خاموش کردم و به دو گارسونی که سفارشاتم رو روی میز می چیدن گفتم:
-سرویستون کجاست؟
اشاره ای به توالت کردن و من برای شستن دست هام از جا بلند شدم.
×××
جین صورتی ملایمی پام کردم، شنل کوتاه و خنکی هم تنم کردم و شال صورتیم رو هم آزادانه روی موهای خوش رنگم انداختم که همه رو محکم بالای سرم جمع کرده بودم تا گرمم نشه و با نگاهی اجمالی به اتاقم توی ذهنم مرور کردم که چیزی رو فراموش نکرده باشم برای بردن!
اهورا تقه ای به در زد:
-آترون رسیده، پایین منتظرته!
در رو باز کردم:
-به بادیگاردهات بگو بیان چمدون ها رو ببرن منم تا چند لحظه دیگه میام!
دقایقی بعد چمدون هام رو بردن، جلوی آینه ایستادم و سرویس نقره ای که تازگی خریده بودم به خودم آویزون کردم و نگاهم رو به ناخن های تازه مانیکور شده ام دوختم!
زمزمه کردم:
-دل آسا حق توئه که کمی هم دخترونه زندگی کنی نه مردونه!
نفس عمیقی کشیدم و آپارتمان رو ترک کردم...!
اهورا و آترون مشغول صحبت بودن که با دیدن من آترون عمیق بهم زل زد و لبخند با محبتی بهم زد که سری تکون دادم و رو به اهورا گفتم:
-پدر رو مطلع می کنی یا نه؟
-نمی دونم دل آسا، خودت چطوری می خوای؟!
-آره مطلعش کن می دونی که اگر بفهمه نگفتی خیلی بد عصبانی می شه!
-حق با توئه.
آترون جلو اومد و در ماشین خوشکلی که جلوی روم پارک شده بود رو باز کرد:
-بفرمایید دل آسا خانوم!
چشمکی بهش زدم و با ب*وسه ی کوتاهی روی گونه ی اهورا سوار شدم و آترون با خوشحالی در رو بست و رو به اهورا گفت:
-مواظبشم نگران نباش!
اهورا سر تکون داد و آترون سوار شد، تک بوقی زد و حرکت...
و من با خودم زمزمه کردم:
"آغاز مسافرت با یک غریبه ای که فقط چند دفعه ای رو باهاش برخورد داشتم!"
اهورا می خواست یک بادیگارد همراهم بفرسته برای انجام کارهام و نیازی هایی که ممکن بود بهش داشته باشم اما آترون گفت که این جوری احساس راحتی نداره و خودش تموم کارهای من رو انجام می ده و جای نگرانی نیست خودمم دوست نداشتم فکر کنه لوسم که همه جا باید یک نفر اسکورتم کنه!
-چرا ساکتی عزیزم؟
نگاهش کردم:
-اسم این ماشین چیه؟
خندید:
-چیه؟ چشمت رو گرفته؟!
اخم کردم:
-از این بهترش رو توی آمریکا دارم چی فکر کردی؟ فقط کنجکاو شدم!
-می دونم عزیزم داشتم شوخی می کردم باهات، اسمش "مازراتی" هست!
-حتما باید خیلی گرون باشه نه؟!
-ناقابله!
نگاهم رو به اجزای داخلی ماشین دوختم و مشغول دیدنشون شدم که گفت:
-توی این مسافرت تنها نیستیم!
ل*ب هام رو جمع کردم که ادامه داد:
آخرین ویرایش توسط مدیر: