کامل شده رمان خنجری ازجنس دل آسا|مهدیه مومنی کاربرانجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .Mahdieh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 182
  • بازدیدها 10K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:


  • مجموع رای دهندگان
    10
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
گوشیم رو بیرون آوردم، صفحه مخصوص دوربینی که توی عمارت کار گذاشته بودم رو باز کردم!
پوزخندی زدم، پدر به خیالش خیال می کرد که من رو دک کرده و با سریتاخانش راحت امور رو اداره می کنن ولی نمی دونست که سال ها توی آستینش مار که نه افعی چند سری رو پرورش داده که حالا کم کم می خواد بپیچه دورش و گ*ردنش رو بگیره و تق...!
خفه اش کنه تا بره اون دنیا و یک ملت از دستش راحت بشن!
دوربین کاملا عمارت رو نشون می داد چون جاهایی مخفی کرده بودم که به عقل جن هم خطور نمی کرد!
پدر طبق معمول توی اتاق کارش بود و از طریق شنودی که اون جا کار گذاشته بودم به راحتی مکالمه هاشونم می شنیدم و توی دلم به سادگی و حماقت های پدر می خندیدم!
سریتا خان وارد شد و با پدر مشغول گفتگو شدن:
"
-جناب شهیادی همین الان محموله مواد مخدر وارد شدن، دستور چیه؟!
پدر خندان و راضی نگاهی به سریتا انداخت:
-خوبه ازت راضی ام مثل همیشه، بگو ببرن بزرگترین و دور افتاده ترین انبار تا همشون رو طی یک معامله بفروشیم بره و از شر اینم راحت بشیم!
-باید به کی بفروشیم یک میلیارد مواد رو؟!
پدر ابروهاش رو بالا انداخت:
-اوه هنوز زوده که بخوای به مشتری های پرو پا قرص من دسترسی پیدا کنی من هنوز کامل به تو اعتماد نکردم سریتا پس کنجکاوی ممنوع!
-چشم، پس فعلا با اجازه!
"
فشار عصبی که به سریتا وارد شد باعث شد کمی از حرصم خالی بشه و زمزمه کردم:
-خیال کردی به همین راحتی بهت اسرار زندگیش رو می گه؟ سال هاست که کسی به کیان شهیادی نتونسته دسترسی پیدا کنه یا از راز هاش سر در بیاره جز دل آسا اونوقت تو نیومده می خوای کجا بری؟!
گوشی رو خاموش کردم و به دو گارسونی که سفارشاتم رو روی میز می چیدن گفتم:
-سرویستون کجاست؟
اشاره ای به توالت کردن و من برای شستن دست هام از جا بلند شدم.
×××
جین صورتی ملایمی پام کردم، شنل کوتاه و خنکی هم تنم کردم و شال صورتیم رو هم آزادانه روی موهای خوش رنگم انداختم که همه رو محکم بالای سرم جمع کرده بودم تا گرمم نشه و با نگاهی اجمالی به اتاقم توی ذهنم مرور کردم که چیزی رو فراموش نکرده باشم برای بردن!
اهورا تقه ای به در زد:
-آترون رسیده، پایین منتظرته!
در رو باز کردم:
-به بادیگاردهات بگو بیان چمدون ها رو ببرن منم تا چند لحظه دیگه میام!
دقایقی بعد چمدون هام رو بردن، جلوی آینه ایستادم و سرویس نقره ای که تازگی خریده بودم به خودم آویزون کردم و نگاهم رو به ناخن های تازه مانیکور شده ام دوختم!
زمزمه کردم:
-دل آسا حق توئه که کمی هم دخترونه زندگی کنی نه مردونه!
نفس عمیقی کشیدم و آپارتمان رو ترک کردم...!
اهورا و آترون مشغول صحبت بودن که با دیدن من آترون عمیق بهم زل زد و لبخند با محبتی بهم زد که سری تکون دادم و رو به اهورا گفتم:
-پدر رو مطلع می کنی یا نه؟
-نمی دونم دل آسا، خودت چطوری می خوای؟!
-آره مطلعش کن می دونی که اگر بفهمه نگفتی خیلی بد عصبانی می شه!
-حق با توئه.
آترون جلو اومد و در ماشین خوشکلی که جلوی روم پارک شده بود رو باز کرد:
-بفرمایید دل آسا خانوم!
چشمکی بهش زدم و با ب*وسه ی کوتاهی روی گونه ی اهورا سوار شدم و آترون با خوشحالی در رو بست و رو به اهورا گفت:
-مواظبشم نگران نباش!
اهورا سر تکون داد و آترون سوار شد، تک بوقی زد و حرکت...
و من با خودم زمزمه کردم:
"آغاز مسافرت با یک غریبه ای که فقط چند دفعه ای رو باهاش برخورد داشتم!"
اهورا می خواست یک بادیگارد همراهم بفرسته برای انجام کارهام و نیازی هایی که ممکن بود بهش داشته باشم اما آترون گفت که این جوری احساس راحتی نداره و خودش تموم کارهای من رو انجام می ده و جای نگرانی نیست خودمم دوست نداشتم فکر کنه لوسم که همه جا باید یک نفر اسکورتم کنه!
-چرا ساکتی عزیزم؟
نگاهش کردم:
-اسم این ماشین چیه؟
خندید:
-چیه؟ چشمت رو گرفته؟!
اخم کردم:
-از این بهترش رو توی آمریکا دارم چی فکر کردی؟ فقط کنجکاو شدم!
-می دونم عزیزم داشتم شوخی می کردم باهات، اسمش "مازراتی" هست!
-حتما باید خیلی گرون باشه نه؟!
-ناقابله!
نگاهم رو به اجزای داخلی ماشین دوختم و مشغول دیدنشون شدم که گفت:
-توی این مسافرت تنها نیستیم!
ل*ب هام رو جمع کردم که ادامه داد:
کد:
گوشیم رو بیرون آوردم، صفحه مخصوص دوربینی که توی عمارت کار گذاشته بودم رو باز کردم!
پوزخندی زدم، پدر به خیالش خیال می کرد که من رو دک کرده و با سریتاخانش راحت امور رو اداره می کنن ولی نمی دونست که سال ها توی آستینش مار که نه افعی چند سری رو پرورش داده که حالا کم کم می خواد بپیچه دورش و گ*ردنش رو بگیره و تق...!
خفه اش کنه تا بره اون دنیا و یک ملت از دستش راحت بشن!
دوربین کاملا عمارت رو نشون می داد چون جاهایی مخفی کرده بودم که به عقل جن هم خطور نمی کرد!
پدر طبق معمول توی اتاق کارش بود و از طریق شنودی که اون جا کار گذاشته بودم به راحتی مکالمه هاشونم می شنیدم و توی دلم به سادگی و حماقت های پدر می خندیدم!
سریتا خان وارد شد و با پدر مشغول گفتگو شدن:
"
-جناب شهیادی همین الان محموله مواد مخدر وارد شدن، دستور چیه؟!
پدر خندان و راضی نگاهی به سریتا انداخت:
-خوبه ازت راضی ام مثل همیشه، بگو ببرن بزرگترین و دور افتاده ترین انبار تا همشون رو طی یک معامله بفروشیم بره و از شر اینم راحت بشیم!
-باید به کی بفروشیم یک میلیارد مواد رو؟!
پدر ابروهاش رو بالا انداخت:
-اوه هنوز زوده که بخوای به مشتری های پرو پا قرص من دسترسی پیدا کنی من هنوز کامل به تو اعتماد نکردم سریتا پس کنجکاوی ممنوع!
-چشم، پس فعلا با اجازه!
"
فشار عصبی که به سریتا وارد شد باعث شد کمی از حرصم خالی بشه و زمزمه کردم:
-خیال کردی به همین راحتی بهت اسرار زندگیش رو می گه؟ سال هاست که کسی به کیان شهیادی نتونسته دسترسی پیدا کنه یا از راز هاش سر در بیاره جز دل آسا اونوقت تو نیومده می خوای کجا بری؟!
گوشی رو خاموش کردم و به دو گارسونی که سفارشاتم رو روی میز می چیدن گفتم:
-سرویستون کجاست؟
اشاره ای به توالت کردن و من برای شستن دست هام از جا بلند شدم.
×××
جین صورتی ملایمی پام کردم، شنل کوتاه و خنکی هم تنم کردم و شال صورتیم رو هم آزادانه روی موهای خوش رنگم انداختم که همه رو محکم بالای سرم جمع کرده بودم تا گرمم نشه و با نگاهی اجمالی به اتاقم توی ذهنم مرور کردم که چیزی رو فراموش نکرده باشم برای بردن!
اهورا تقه ای به در زد:
-آترون رسیده، پایین منتظرته!
در رو باز کردم:
-به بادیگاردهات بگو بیان چمدون ها رو ببرن منم تا چند لحظه دیگه میام!
دقایقی بعد چمدون هام رو بردن، جلوی آینه ایستادم و سرویس نقره ای که تازگی خریده بودم به خودم آویزون کردم و نگاهم رو به ناخن های تازه مانیکور شده ام دوختم!
زمزمه کردم:
-دل آسا حق توئه که کمی هم دخترونه زندگی کنی نه مردونه!
نفس عمیقی کشیدم و آپارتمان رو ترک کردم...!
اهورا و آترون مشغول صحبت بودن که با دیدن من آترون عمیق بهم زل زد و لبخند با محبتی بهم زد که سری تکون دادم و رو به اهورا گفتم:
-پدر رو مطلع می کنی یا نه؟
-نمی دونم دل آسا، خودت چطوری می خوای؟!
-آره مطلعش کن می دونی که اگر بفهمه نگفتی خیلی بد عصبانی می شه!
-حق با توئه.
آترون جلو اومد و در ماشین خوشکلی که جلوی روم پارک شده بود رو باز کرد:
-بفرمایید دل آسا خانوم!
چشمکی بهش زدم و با ب*وسه ی کوتاهی روی گونه ی اهورا سوار شدم و آترون با خوشحالی در رو بست و رو به اهورا گفت:
-مواظبشم نگران نباش!
اهورا سر تکون داد و آترون سوار شد، تک بوقی زد و حرکت...
و من با خودم زمزمه کردم:
"آغاز مسافرت با یک غریبه ای که فقط چند دفعه ای رو باهاش برخورد داشتم!"
اهورا می خواست یک بادیگارد همراهم بفرسته برای انجام کارهام و نیازی هایی که ممکن بود بهش داشته باشم اما آترون گفت که این جوری احساس راحتی نداره و خودش تموم کارهای من رو انجام می ده و جای نگرانی نیست خودمم دوست نداشتم فکر کنه لوسم که همه جا باید یک نفر اسکورتم کنه!
-چرا ساکتی عزیزم؟
نگاهش کردم:
-اسم این ماشین چیه؟
خندید:
-چیه؟ چشمت رو گرفته؟!
اخم کردم:
-از این بهترش رو توی آمریکا دارم چی فکر کردی؟ فقط کنجکاو شدم!
-می دونم عزیزم داشتم شوخی می کردم باهات، اسمش "مازراتی" هست!
-حتما باید خیلی گرون باشه نه؟!
-ناقابله!
نگاهم رو به اجزای داخلی ماشین دوختم و مشغول دیدنشون شدم که گفت:
-توی این مسافرت تنها نیستیم!
ل*ب هام رو جمع کردم که ادامه داد:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
-خیلی دلم می خواست که تنهایی سفر کنیم ولی خب با خودم گفتم شاید تو راحت نباشی، نخواستم معذب باشی!
-از چه لحاظ این فکر رو کردی؟ من توی نیویورک بزرگ شدم راحت تر از من رو نمی تونی جایی پیدا کنی!
خندید:
-آره می دونم، ولی خب با خودم گفتم نکنه حوصله ات سر بره یا به هر دلیلی بهت خوش نگذره برای همینم دوست هام رو چند تایی دعوت کردم تا با دوست هاشون یا نامزد هاشون بیان همراهیمون کنن البته بهت اطمینان می دم که باهاشون بهت خیلی خوش بگذره چون بچه های باحال و پایه ای هستن وگرنه انتخاب من نمی شدن!
سرم رو تکون دادم:
-واسه من فرقی نمی کنه چه یدونه باشیم چه صدتا!
-خوشحالم این رو می شنوم، مدام نگران بودم مبادا از این قضیه ناراحت بشی!
-می بینی که نشدم اصولا کم ناراحت می شم چون زیاد آدم ها و رفتار هاشون برام مهم نیستن!
با ناراحتی نگاهم کرد:
-آخه این همه بی احساسی از کجا اومده دل آسا؟!
جوابش رو ندادم و سرم رو به سمت شیشه متمایل کردم و نشون دادم که نسبت به سوالش قصد جواب دادن ندارم!
اونم پیگیر نشد و این من رو خوشحال کرد.
تا آخر جاده ای که از تهران خارج می شدیم خبری نشد و من فکر کردم لابد از اومدن پشیمون شدن دوست هاش، اما وقتی دیدم کنار سه تا ماشین دیگه توقف کرد و در حال باز کردن کمربندش بهم گفت"ایناهاش... زودتر از ما رسیدن انگار!" و بعد پیاده شد فهمیدم که برای اومدن مصمم هستن!
نمی دونستم باید چی کار کنم، اگر در وهله اول حس کنن فردی خودخواه و لوس و از خودراضی هستم باعث می شد باهام گرم نگیرن و در نتیجه باعث ناراحتی آترون بشم اما اگر صمیمیت توی چشم هام رو می خوندن می فهمیدن که من اصلا خودخواه نیستم پس باید پیاده می شدم!
انگار آترون منتظرم بود چون مدام بر می گشت، بهم نگاه می کرد و باز مشغول صحبت می شد.
در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم، باد ملایم که می وزید باعث شد شالم بیفته و من رو عصبی کنه!
پوفی کشیدم و در حالی که با طمانینه شالم رو مجدد سرم می کردم جلو رفتم و کنار آترون ایستادم:
-سلام... روز بخیر!
شش تا دختر بودن و شش تا پسر!
چقدر زیاد می شدیم تا حالا اصلا مسافرت این جوری نرفته بودم!
همگی با خوش رویی جواب سلامم رو دادن و آترون معرفی کرد:
-اینم همون پرنسس خوشکلی که ازش گفته بودم، دل آسا یه دختر غربی البته با چهره ای شرقی و ناز، کل عمرش رو آمریکا زندگی کرده و حالا برای کمی استراحت به ایران اومده و به خواهش من توی این سفر ما رو همراهی می کنه!
از نطق بلند بالای آترون توی دلم خندیدم و بعد از اون با لبخند محوی دستم رو جلو بردم:
-خوشبختم!
دخترا اول جلو اومدن و هر کدوم ضمن فشردن دستم خودشونم معرفی کردن:
"برفین ، بنفشه ، ثمینا ، ژوان ، دلارام ، زرین".
چهره ی هر شش نفرشون پر از مهربونی بود و اثری از غرور و تکبر نبود در حالی که مشخص بود از خانواده هایی مرفه و خیلی پولدار تهرانن و این من رو راضی و خوشحال می کرد چون از این قبیل آدم ها بد جور بدم میومد!
به گرمی با همشون روبوسی کردم چون اونا اقدام کردن و نخواستم که مخالفت کنم.
بعد از اون پسرا هر کدوم به ترتیبی که متعلق به دخترا بودن جلو اومدن و باهام دست دادن و معرفی کردن:
"تاویار ، بابک ، بختیار ، رامی ، فاتح ، کاویان".
از آشنایی باهاشون اظهار خوشبختی کردم و اونام با خوش رویی بهم خوش آمد گفتن و تاویار رو به آترون گفت:
-اگر بخوایم همین جوری این جا بمونیم تا پس فردا هم نمی تونیم به اهواز برسیم ها!
بنفشه نیشگونی از بازوی تاویار بیرون آورد:
-باز سفرمون شروع شد و این آقا شروع کرد به نق نق و عجله کردن، این دفعه می کشمت!
همه خندیدن و منم لبخند کمرنگی زدم که آترون نگاهی به ساعت مچی‌ش انداخت:
-بسیارخب حرکت کنیم.
همه به سمت ماشین هاشون رفتن و منم دنبال آترون رفتم و او با احترام خاصی در رو برام باز کرد و من سوار شدم.
بعد از این که حرکت کردیم گفتم:
-توی هر ماشین چهار نفر نشستن؟!
-آره راحتن، دو تا عقب دو تا جلو، این جوری هر کدومم خسته بشن جاشون رو با هم عوض می کنن منظورم توی رانندگیه!
-همیشه با هم می رید مسافرت؟
-آره، من به غیر از مسافرت های کاری، بقیه رو همیشه با این اکیپ می رم چون خیلی باحالن تنهایی رو زیاد دوست ندارم!
چشم هام رو بستم:
-برعکس من!
-هیچ آدمی تنها بودن رو دوست نداره دل آسا، توام چون همیشه تنها بودی فقط بهش خو گرفتی و وابسته شدی یا شاید هم عادت کردی وگرنه کیه که از تنهایی فراری نباشه؟!
-شاید حق با تو باشه!
-می دونم که اولین باره حتی این جوری مسافرت می ری، می فهمم که تنها بودی و همیشه در حال اطاعت از پدر و داداشت و دنیای کار، اما دوست دارم توی این سفر راحت باشی و سعی کنی بهت خوش بگذره، واقعا می گم شادی تو خوشحالی منه!
نفس عمیقی کشیدم:
-چرا؟!
-چی چرا؟!
-برای چی این همه خوشحالی یه فرد غریبه واست مهم شده اونم توی چند برخورد؟!
-نمی دونم اما دوست دارم کمی از پیله ی تنهاییت بکشونمت بیرون!
-امیدوارم که موفق بشی!
-پس خودتم می خوای!
-چی رو؟
-این که از تنهاییت بیای بیرون دیگه!
خنده ی کوتاهی کردم:
-نمی دونم، در هر حال این رو باید بدونی که تو آدم سمج و پیله ای هستی و ول کن آدم نیستی!
بلند زد زیر خنده و گفت:
-خوبه که توی این چند دیدار یکی از شخصیت های من رو که زیاد هم قراره باهاش روبرو بشی رو شناختی، تبریک می گم!
تبسمی کردم که دستم رو گرفت و ب*وسه ی ریزی بهش زد، بهش نگاه نکردم چون نمی تونستم چشم های پر از محبتش رو ببینم، چون نمی خواستم احساسات دخترونه ام سر باز کنن!
سعی کردم کمی اطلاعات کسب کنم تا بهتر دوست هاش رو بشناسم برای همین پرسیدم:
-یکم از دوست هات بگو؟!
کد:
-خیلی دلم می خواست که تنهایی سفر کنیم ولی خب با خودم گفتم شاید تو راحت نباشی، نخواستم معذب باشی!
-از چه لحاظ این فکر رو کردی؟ من توی نیویورک بزرگ شدم راحت تر از من رو نمی تونی جایی پیدا کنی!
خندید:
-آره می دونم، ولی خب با خودم گفتم نکنه حوصله ات سر بره یا به هر دلیلی بهت خوش نگذره برای همینم دوست هام رو چند تایی دعوت کردم تا با دوست هاشون یا نامزد هاشون بیان همراهیمون کنن البته بهت اطمینان می دم که باهاشون بهت خیلی خوش بگذره چون بچه های باحال و پایه ای هستن وگرنه انتخاب من نمی شدن!
سرم رو تکون دادم:
-واسه من فرقی نمی کنه چه یدونه باشیم چه صدتا!
-خوشحالم این رو می شنوم، مدام نگران بودم مبادا از این قضیه ناراحت بشی!
-می بینی که نشدم اصولا کم ناراحت می شم چون زیاد آدم ها و رفتار هاشون برام مهم نیستن!
با ناراحتی نگاهم کرد:
-آخه این همه بی احساسی از کجا اومده دل آسا؟!
جوابش رو ندادم و سرم رو به سمت شیشه متمایل کردم و نشون دادم که نسبت به سوالش قصد جواب دادن ندارم!
اونم پیگیر نشد و این من رو خوشحال کرد.
تا آخر جاده ای که از تهران خارج می شدیم خبری نشد و من فکر کردم لابد از اومدن پشیمون شدن دوست هاش، اما وقتی دیدم کنار سه تا ماشین دیگه توقف کرد و در حال باز کردن کمربندش بهم گفت"ایناهاش... زودتر از ما رسیدن انگار!" و بعد پیاده شد فهمیدم که برای اومدن مصمم هستن!
نمی دونستم باید چی کار کنم، اگر در وهله اول حس کنن فردی خودخواه و لوس و از خودراضی هستم باعث می شد باهام گرم نگیرن و در نتیجه باعث ناراحتی آترون بشم اما اگر صمیمیت توی چشم هام رو می خوندن می فهمیدن که من اصلا خودخواه نیستم پس باید پیاده می شدم!
انگار آترون منتظرم بود چون مدام بر می گشت، بهم نگاه می کرد و باز مشغول صحبت می شد.
در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم، باد ملایم که می وزید باعث شد شالم بیفته و من رو عصبی کنه!
پوفی کشیدم و در حالی که با طمانینه شالم رو مجدد سرم می کردم جلو رفتم و کنار آترون ایستادم:
-سلام... روز بخیر!
شش تا دختر بودن و شش تا پسر!
چقدر زیاد می شدیم تا حالا اصلا مسافرت این جوری نرفته بودم!
همگی با خوش رویی جواب سلامم رو دادن و آترون معرفی کرد:
-اینم همون پرنسس خوشکلی که ازش گفته بودم، دل آسا یه دختر غربی البته با چهره ای شرقی و ناز، کل عمرش رو آمریکا زندگی کرده و حالا برای کمی استراحت به ایران اومده و به خواهش من توی این سفر ما رو همراهی می کنه!
از نطق بلند بالای آترون توی دلم خندیدم و بعد از اون با لبخند محوی دستم رو جلو بردم:
-خوشبختم!
دخترا اول جلو اومدن و هر کدوم ضمن فشردن دستم خودشونم معرفی کردن:
"برفین ، بنفشه ، ثمینا ، ژوان ، دلارام ، زرین".
چهره ی هر شش نفرشون پر از مهربونی بود و اثری از غرور و تکبر نبود در حالی که مشخص بود از خانواده هایی مرفه و خیلی پولدار تهرانن و این من رو راضی و خوشحال می کرد چون از این قبیل آدم ها بد جور بدم میومد!
به گرمی با همشون روبوسی کردم چون اونا اقدام کردن و نخواستم که مخالفت کنم.
بعد از اون پسرا هر کدوم به ترتیبی که متعلق به دخترا بودن جلو اومدن و باهام دست دادن و معرفی کردن:
"تاویار ، بابک ، بختیار ، رامی ، فاتح ، کاویان".
از آشنایی باهاشون اظهار خوشبختی کردم و اونام با خوش رویی بهم خوش آمد گفتن و تاویار رو به آترون گفت:
-اگر بخوایم همین جوری این جا بمونیم تا پس فردا هم نمی تونیم به اهواز برسیم ها!
بنفشه نیشگونی از بازوی تاویار بیرون آورد:
-باز سفرمون شروع شد و این آقا شروع کرد به نق نق و عجله کردن، این دفعه می کشمت!
همه خندیدن و منم لبخند کمرنگی زدم که آترون نگاهی به ساعت مچی‌ش انداخت:
-بسیارخب حرکت کنیم.
همه به سمت ماشین هاشون رفتن و منم دنبال آترون رفتم و او با احترام خاصی در رو برام باز کرد و من سوار شدم.
بعد از این که حرکت کردیم گفتم:
-توی هر ماشین چهار نفر نشستن؟!
-آره راحتن، دو تا عقب دو تا جلو، این جوری هر کدومم خسته بشن جاشون رو با هم عوض می کنن منظورم توی رانندگیه!
-همیشه با هم می رید مسافرت؟
-آره، من به غیر از مسافرت های کاری، بقیه رو همیشه با این اکیپ می رم چون خیلی باحالن تنهایی رو زیاد دوست ندارم!
چشم هام رو بستم:
-برعکس من!
-هیچ آدمی تنها بودن رو دوست نداره دل آسا، توام چون همیشه تنها بودی فقط بهش خو گرفتی و وابسته شدی یا شاید هم عادت کردی وگرنه کیه که از تنهایی فراری نباشه؟!
-شاید حق با تو باشه!
-می دونم که اولین باره حتی این جوری مسافرت می ری، می فهمم که تنها بودی و همیشه در حال اطاعت از پدر و داداشت و دنیای کار، اما دوست دارم توی این سفر راحت باشی و سعی کنی بهت خوش بگذره، واقعا می گم شادی تو خوشحالی منه!
نفس عمیقی کشیدم:
-چرا؟!
-چی چرا؟!
-برای چی این همه خوشحالی یه فرد غریبه واست مهم شده اونم توی چند برخورد؟!
-نمی دونم اما دوست دارم کمی از پیله ی تنهاییت بکشونمت بیرون!
-امیدوارم که موفق بشی!
-پس خودتم می خوای!
-چی رو؟
-این که از تنهاییت بیای بیرون دیگه!
خنده ی کوتاهی کردم:
-نمی دونم، در هر حال این رو باید بدونی که تو آدم سمج و پیله ای هستی و ول کن آدم نیستی!
بلند زد زیر خنده و گفت:
-خوبه که توی این چند دیدار یکی از شخصیت های من رو که زیاد هم قراره باهاش روبرو بشی رو شناختی، تبریک می گم!
تبسمی کردم که دستم رو گرفت و ب*وسه ی ریزی بهش زد، بهش نگاه نکردم چون نمی تونستم چشم های پر از محبتش رو ببینم، چون نمی خواستم احساسات دخترونه ام سر باز کنن!
سعی کردم کمی اطلاعات کسب کنم تا بهتر دوست هاش رو بشناسم برای همین پرسیدم:
-یکم از دوست هات بگو؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
-هر چی که می خوای بدونی رو بپرس تا بگم!
-نمی دونم، هر چیزی رو حس می کنی لازمه من بدونم بگو!
-خب در مرحله اول که باید بگم اینا که دیدی هیچ کدومشون با هم هنوز زن و شوهر رسمی نیستن و نامزدن بیش از یکی دو ساله و منتظرن درس هاشون تموم بشه این دفعه خواستگاری و ازدواج رسمی طی بشه البته خانواده هاشون کاملا در جریانن و خواستگاری انجام شده فقط شرعی و محضری نشده در حد یه نشون البته می دونم که زیاد از این جور چیزها سر در نمیاری ولی همین قدر بدون که ص*ی*غه محرمیت بین‌شون خونده شده و مشکلی نیست!
-خب؟
-فقط ثمینا و بختیار زن و شوهر رسمی هستن و نزدیک به پنج ساله که عروسی کردن و یه بچه چهارساله هم دارن که همراهشونه!
با تعجب نگاهش کردم:
-چی؟ پس چرا من ندیدمش؟!
خندید:
-خب لابد تو ماشین خواب بوده بیرونش نیاوردن، آخه می دونی بختیار بیش از اندازه به خواب علاقه داره اگر ولش کنی تموم ساعات عمرش رو می خوابه برای همین بچه اش هم به خودش رفته!
خنده ی کوتاهی کردم که با ل*ذت بهم زل زد:
-فدای خنده هات!
و بعد ادامه داد:
-انقدر نازه این کوچولو که فکر کنم تو عاشقش بشی چون می دونم کمتر توی عمرت با بچه کوچولو سر و کار داشتی!
-نمی دونم!
-اسمش "راتین" هست که البته مامان ثمینا انتخاب کننده این اسم بوده!
-معنی خاصی داره؟!
-نه، اسم یکی از سرداران اردشیر دوم زمان پادشاه ساسانی بوده اما خب مامان ثمینا به این اسم علاقه داشته و چون همین تک فرزند رو داره خواسته که این اسم رو برای اولین نوه اش بذارن!
آترون با شیطنت چشمکی زد و ادامه داد:
-اما من دوست دارم اسم بچه ام رو خودم انتخاب کنم یا همسرم انتخاب کنه!
مشتی به بازوش کوبیدم:
-لوس!
صدای قهقهه اش فضای ماشین رو در بر گرفت، نگاهم رو به سمت شیشه گرفتم و چشم هام رو بستم تا کمی استراحت کنم!
انگار آترون فهمید خسته ام چون آهنگ ملایمی گذاشت و سکوت اختیار کرد، حرکت نرم ماشین باعث شد خیلی زود خواب پلک هام رو روی هم بندازه و توی عالم بیهوشی فرو ببره!
×××
دستی به آرومی شونه هام رو تکون می داد، آروم چشم هام رو باز کردم.
بعد از خواب عمیق و ل*ذت بخشی که داشتم، اصلا احساس خستگی نمی کردم برای همینم تند از جا بلند شدم ولی با دردی که توی کمرم پیچید تند دستم رو به کمرم گرفتم:
-وای خدا ستون فقراتم!
صدای خنده هایی به گوشم رسید که سریع برگشتم و نگاهم به چهره های آروم و خندون بنفشه و برفین افتاد که بهم می خندیدن!
به سختی خودم رو کشیدم و از ماشین پیاده شدم که متوجه شدم کنار جاده توقف کردن و هیچ کس نیست جز برفین و بنفشه!
دستی به موهام کشیدم که خداروشکر یه ذره هم تکون نخورده بودن، بعد از اون منتظر به اون دو نفر نگاه کردم تا توضیح ب*دن که برفین خنده اش رو فرو خورد و بازوم رو گرفت:
-من صدات کردم عزیزم، آترون گفت بذاریم خواب باشی ولی ما نخواستیم توی جمعمون نباشی برای همینم اگر ازت پرسید بگو خودت بیدار شدی خب؟!
لبخند گرمی به روشون زدم:
-بله متوجه شدم!
-بیا بریم، بچه ها رفتن دستشویی و بعد از اونم شام می خوریم و باز حرکت می کنیم یکم دیگه هنوز راه داریم تا اهواز!
در کنارشون به راه افتادم، برفین با اخم ملایمی که روی صورتش افتاده بود گفت:
-حالا چرا اهواز؟ آخه با اون همه گرمی هواش توی زمستان باید می رفتیم لااقل!
بنفشه:
-می دونی که حق نق زدن نداریم اگر نق بزنی می ریزن رو سرت و میزننت پس هر جا رفتن بیا و حرف هم نزن، این تصمیم ها بین آقایون گرفته می شه و ماها حق دخالت نداریم!
برفین با حرص روش رو از بنفشه که بهش می خندید گرفت و به من که با تعجب نگاه‌شون می کردم خیره شد:
-اهواز خیلی گرمه الانم که تابستان هست و هوا بیشتر شرجیه واسه همین بیش تر مناسبه که می رفتیم شمال نه جنوب منم برای همین دارم مخالفت می کنم ولی خب انگار که راضی بودن یا نبودن من زیاد مهم نیست!
سرم رو به معنای این که فهمیدم تکون دادم، برفین جلوتر رفت و وارد دستشویی شد ما هم دنبالش داخل رفتیم.
دخترا کل دستشویی رو روی سرشون گذاشته بودن و خیلی شلوغ بودن هیچ کدومم سکوت نمی کردن یه ریز حرف می زدن!
خداروشکر که دستشویی ها تمیز و بهداشتی بودن وگرنه نمی تونستم اصلا تحمل کنم!
زرین که از بقیه لاغر تر بود و ابروهاش پیوسته بودن در کنارم ایستاده بود، خندید و به طعنه گفت:
-ساعت خواب خوشکل خانوم!
برفین خودش رو وسط‌مون انداخت و با اخم رو به زرین گفت:
-هی حواست رو جمع کن که مهمون اختصاصی آترون رو ناراحت نکنی وگرنه حسابت با کرام الکاتبینه!
با گیجی نگاهشون می کردم که همشون می خندیدن، بنفشه دستش رو دور کمرم حلقه کرد:
-بیا بریم عزیزم اینا رو ولشون کن همشون مشکل روانی دارن از تیمارستان فرار کردن!
صدای اعتراض‌شون بلند شد ولی من و بنفشه از دستشویی بیرون اومدیم که پسرا رو منتظر دیدیم، بنفشه داد زد:
-بدویید منتظرمونن الان صداشون در میادها!
کد:
-هر چی که می خوای بدونی رو بپرس تا بگم!
-نمی دونم، هر چیزی رو حس می کنی لازمه من بدونم بگو!
-خب در مرحله اول که باید بگم اینا که دیدی هیچ کدومشون با هم هنوز زن و شوهر رسمی نیستن و نامزدن بیش از یکی دو ساله و منتظرن درس هاشون تموم بشه این دفعه خواستگاری و ازدواج رسمی طی بشه البته خانواده هاشون کاملا در جریانن و خواستگاری انجام شده فقط شرعی و محضری نشده در حد یه نشون البته می دونم که زیاد از این جور چیزها سر در نمیاری ولی همین قدر بدون که ص*ی*غه محرمیت بین‌شون خونده شده و مشکلی نیست!
-خب؟
-فقط ثمینا و بختیار زن و شوهر رسمی هستن و نزدیک به پنج ساله که عروسی کردن و یه بچه چهارساله هم دارن که همراهشونه!
با تعجب نگاهش کردم:
-چی؟ پس چرا من ندیدمش؟!
خندید:
-خب لابد تو ماشین خواب بوده بیرونش نیاوردن، آخه می دونی بختیار بیش از اندازه به خواب علاقه داره اگر ولش کنی تموم ساعات عمرش رو می خوابه برای همین بچه اش هم به خودش رفته!
خنده ی کوتاهی کردم که با ل*ذت بهم زل زد:
-فدای خنده هات!
و بعد ادامه داد:
-انقدر نازه این کوچولو که فکر کنم تو عاشقش بشی چون می دونم کمتر توی عمرت با بچه کوچولو سر و کار داشتی!
-نمی دونم!
-اسمش "راتین" هست که البته مامان ثمینا انتخاب کننده این اسم بوده!
-معنی خاصی داره؟!
-نه، اسم یکی از سرداران اردشیر دوم زمان پادشاه ساسانی بوده اما خب مامان ثمینا به این اسم علاقه داشته و چون همین تک فرزند رو داره خواسته که این اسم رو برای اولین نوه اش بذارن!
آترون با شیطنت چشمکی زد و ادامه داد:
-اما من دوست دارم اسم بچه ام رو خودم انتخاب کنم یا همسرم انتخاب کنه!
مشتی به بازوش کوبیدم:
-لوس!
صدای قهقهه اش فضای ماشین رو در بر گرفت، نگاهم رو به سمت شیشه گرفتم و چشم هام رو بستم تا کمی استراحت کنم!
انگار آترون فهمید خسته ام چون آهنگ ملایمی گذاشت و سکوت اختیار کرد، حرکت نرم ماشین باعث شد خیلی زود خواب پلک هام رو روی هم بندازه و توی عالم بیهوشی فرو ببره!
×××
دستی به آرومی شونه هام رو تکون می داد، آروم چشم هام رو باز کردم.
بعد از خواب عمیق و ل*ذت بخشی که داشتم، اصلا احساس خستگی نمی کردم برای همینم تند از جا بلند شدم ولی با دردی که توی کمرم پیچید تند دستم رو به کمرم گرفتم:
-وای خدا ستون فقراتم!
صدای خنده هایی به گوشم رسید که سریع برگشتم و نگاهم به چهره های آروم و خندون بنفشه و برفین افتاد که بهم می خندیدن!
به سختی خودم رو کشیدم و از ماشین پیاده شدم که متوجه شدم کنار جاده توقف کردن و هیچ کس نیست جز برفین و بنفشه!
دستی به موهام کشیدم که خداروشکر یه ذره هم تکون نخورده بودن، بعد از اون منتظر به اون دو نفر نگاه کردم تا توضیح ب*دن که برفین خنده اش رو فرو خورد و بازوم رو گرفت:
-من صدات کردم عزیزم، آترون گفت بذاریم خواب باشی ولی ما نخواستیم توی جمعمون نباشی برای همینم اگر ازت پرسید بگو خودت بیدار شدی خب؟!
لبخند گرمی به روشون زدم:
-بله متوجه شدم!
-بیا بریم، بچه ها رفتن دستشویی و بعد از اونم شام می خوریم و باز حرکت می کنیم یکم دیگه هنوز راه داریم تا اهواز!
در کنارشون به راه افتادم، برفین با اخم ملایمی که روی صورتش افتاده بود گفت:
-حالا چرا اهواز؟ آخه با اون همه گرمی هواش توی زمستان باید می رفتیم لااقل!
بنفشه:
-می دونی که حق نق زدن نداریم اگر نق بزنی می ریزن رو سرت و میزننت پس هر جا رفتن بیا و حرف هم نزن، این تصمیم ها بین آقایون گرفته می شه و ماها حق دخالت نداریم!
برفین با حرص روش رو از بنفشه که بهش می خندید گرفت و به من که با تعجب نگاه‌شون می کردم خیره شد:
-اهواز خیلی گرمه الانم که تابستان هست و هوا بیشتر شرجیه واسه همین بیش تر مناسبه که می رفتیم شمال نه جنوب منم برای همین دارم مخالفت می کنم ولی خب انگار که راضی بودن یا نبودن من زیاد مهم نیست!
سرم رو به معنای این که فهمیدم تکون دادم، برفین جلوتر رفت و وارد دستشویی شد ما هم دنبالش داخل رفتیم.
دخترا کل دستشویی رو روی سرشون گذاشته بودن و خیلی شلوغ بودن هیچ کدومم سکوت نمی کردن یه ریز حرف می زدن!
خداروشکر که دستشویی ها تمیز و بهداشتی بودن وگرنه نمی تونستم اصلا تحمل کنم!
زرین که از بقیه لاغر تر بود و ابروهاش پیوسته بودن در کنارم ایستاده بود، خندید و به طعنه گفت:
-ساعت خواب خوشکل خانوم!
برفین خودش رو وسط‌مون انداخت و با اخم رو به زرین گفت:
-هی حواست رو جمع کن که مهمون اختصاصی آترون رو ناراحت نکنی وگرنه حسابت با کرام الکاتبینه!
با گیجی نگاهشون می کردم که همشون می خندیدن، بنفشه دستش رو دور کمرم حلقه کرد:
-بیا بریم عزیزم اینا رو ولشون کن همشون مشکل روانی دارن از تیمارستان فرار کردن!
صدای اعتراض‌شون بلند شد ولی من و بنفشه از دستشویی بیرون اومدیم که پسرا رو منتظر دیدیم، بنفشه داد زد:
-بدویید منتظرمونن الان صداشون در میادها!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
به سمت پسرا رفتیم که آترون به سمتم اومد و آروم بازوم رو گرفت:
-عزیزم تو رو کی از خواب بیدار کرد؟!
ل*ب هام رو جمع کردم:
-خودم بیدار شدم، کسی حق نداره من رو از خواب بیدار کنه!
آترون خندید و نگاهی به چشم های گشاد شده ام انداخت:
-خستگیت بیرون رفت؟
-آره الان سر حالم!
-چیزی لازم نداری؟
-نه دارم می رم توی ماشین آرایشم رو تجدید کنم و بعد از اون میام!
-صبرکن به بچه ها بگم، همراهت میام!
سری تکون دادم و جلو تر راه افتادم او هم کمی بعد همراهم شد.
بیرون ماشین منتظر موند و من تند کارم رو انجام دادم!
بعد از اون با هم وارد رستوران شدیم و باز هم دخترا رستوران رو روی سرشون گذاشته بودن!
نشستیم، نگاهم به ثمینا افتاد که مشغول کلنجار رفتن با یه کوچولوی خیلی ناز بود که می خواست بهش ماست بده بخوره اما نمی خورد!
متوجه شدم که این همون راتین کوچولوئه که آترون ازش برام گفته بود!
چشم های خوشکلش به رنگ سبز بود که به ثمینا رفته بود و بقیه اجزای صورتش مثل بختیار بود، خب مشخص بود وقتی پدر و مادر خوشکل باشن بچه هم ناز می شه این جوری دیگه!
آترون کنار گوشم گفت:
-چی می خوری دل آسا؟
-من که بلد نیستم، برای همینم انتخاب رو می ذارم به عهده تو!
لبخند عمیقی بهم زد و زمزمه کرد :
-مطمئن باش از اعتماد به من پشیمون نمی شی عزیزم!
سری تکون دادم و منتظر موندم.
باز نگاهم کشیده شد سمت اون کوچولوی شیطون و همون جوری که آترون گفته بود واقعا به دلم نشست و حس کردم که بعد از مامانم دومین نفریه که از ته دلم دوستش دارم!
آهی کشیدم، مامان الان چه حالی داشت؟!
باز هم از دست کارهای پدر به خدا گلایه می کرد؟!
نمی دونم!
کمی بعد بالاخره صداها خوابید و با چیده شدن غذاها روی میز همه ساکت و مشغول خوردن شدن!
نگاهی به ظرف جلوم انداختم و از بوی خوبش فهمیدم چیه!
رو کردم سمت آترون:
-برام قورمه سبزی سفارش دادی؟!
آترون با تعجب نگاهم کرد:
-از کجا فهمیدی؟!
-خب چون ما توی آمریکا همیشه به غیر از مواقعی که به رستوران ها می ریم غذای ایرانی می خوریم چون پدر آشپز ایرانی استخدام کرده و من به این طعم ها خو گرفتم!
ناراحت نگاهم کرد:
-درسته، من رو بگو خواستم سوپرایزت کنم ها!
مشغول خوردن شدم و زمزمه کردم:
-سوپرایز خوبی بود!
زودتر از بقیه از خوردن دست کشیدم، هر کس یه چیزی سفارش داده بود و غذاها متفاوت بودن اما انتخاب من و آترون هر دو قورمه سبزی بود فهمیدم که آترون هم به خاطر من این غذا رو سفارش داده!
نگاهم کشیده شد سمت راتین و متوجه شدم که ثمینا رو کلافه کرده و اجازه نمی ده درست غذا بخوره برای همین بی اختیار از جا بلند شدم و به سمت ثمینا رفتم:
-بچه رو بده به من، تو خودت غذات رو بخور!
ثمینا با تردید نگاهی به من و بعد از اون به آترون انداخت و وقتی او با اطمینان چشم هاش رو باز و بسته کرد سریع بچه رو بهم داد:
-خدا بهت عمر نوح بده، از بس که شیطنت کرد نفهمیدم اصلا چی دارم می خورم!
لبخند محوی زدم و راتین به ب*غ*ل از رستوران بیرون اومدم و مشغول قدم زدن اون اطراف شدم!
راتین مدام وول می خورد و کلماتی نامفهوم به ز*ب*ون میاورد ولی خب من اصلا متوجه نمی شدم!
نگاهش مدام بین اجزای صورتم چرخ می خورد و بعد از اون چنگ می زد به شالم!
نمی فهمیدم چرا غرق شده بودم تو حسی ل*ذت بخش و از این که شالم رو بهم می زد عصبانی نمی شدم در صورتی که هیچ کس حق نداشت حتی نزدیک دل آسا بیاد!
این کوچولو واقعا بهم انرژی می داد و دوستش داشتم!
زیر بازوهاش رو گرفتم و توی هوا چرخوندمش که صدای خنده اش فضا رو در برگرفت و من غرق ل*ذت شدم!
حدود یک ربعی با راتین تنها بودیم، بعد از اون همه بیرون اومدن و آترون با محبت نزدیکم ایستاد:
-چقدر بهت میاد!
-چی؟!
-بچه داشتن!
لبخندی زدم که بختیار اومد و بچه رو ازم گرفت:
-شرمنده دل آسا این کوچولو کلی خسته ات کرد!
-نه نه اصلا!
آترون دستم رو گرفت:
-بریم تو ماشین؟
-آره بریم.
آترون رو به بچه ها گفت:
-حرکت می کنیم، زیاد راه نمونده بهتره زودتر بریم.
همه تند به سمت ماشین ها رفتن و ما هم نزدیک ماشین شدیم که سریع گفتم:

کد:
به سمت پسرا رفتیم که آترون به سمتم اومد و آروم بازوم رو گرفت:
-عزیزم تو رو کی از خواب بیدار کرد؟!
ل*ب هام رو جمع کردم:
-خودم بیدار شدم، کسی حق نداره من رو از خواب بیدار کنه!
آترون خندید و نگاهی به چشم های گشاد شده ام انداخت:
-خستگیت بیرون رفت؟
-آره الان سر حالم!
-چیزی لازم نداری؟
-نه دارم می رم توی ماشین آرایشم رو تجدید کنم و بعد از اون میام!
-صبرکن به بچه ها بگم، همراهت میام!
سری تکون دادم و جلو تر راه افتادم او هم کمی بعد همراهم شد.
بیرون ماشین منتظر موند و من تند کارم رو انجام دادم!
بعد از اون با هم وارد رستوران شدیم و باز هم دخترا رستوران رو روی سرشون گذاشته بودن!
نشستیم، نگاهم به ثمینا افتاد که مشغول کلنجار رفتن با یه کوچولوی خیلی ناز بود که می خواست بهش ماست بده بخوره اما نمی خورد!
متوجه شدم که این همون راتین کوچولوئه که آترون ازش برام گفته بود!
چشم های خوشکلش به رنگ سبز بود که به ثمینا رفته بود و بقیه اجزای صورتش مثل بختیار بود، خب مشخص بود وقتی پدر و مادر خوشکل باشن بچه هم ناز می شه این جوری دیگه!
آترون کنار گوشم گفت:
-چی می خوری دل آسا؟
-من که بلد نیستم، برای همینم انتخاب رو می ذارم به عهده تو!
لبخند عمیقی بهم زد و زمزمه کرد :
-مطمئن باش از اعتماد به من پشیمون نمی شی عزیزم!
سری تکون دادم و منتظر موندم.
باز نگاهم کشیده شد سمت اون کوچولوی شیطون و همون جوری که آترون گفته بود واقعا به دلم نشست و حس کردم که بعد از مامانم دومین نفریه که از ته دلم دوستش دارم!
آهی کشیدم، مامان الان چه حالی داشت؟!
باز هم از دست کارهای پدر به خدا گلایه می کرد؟!
نمی دونم!
کمی بعد بالاخره صداها خوابید و با چیده شدن غذاها روی میز همه ساکت و مشغول خوردن شدن!
نگاهی به ظرف جلوم انداختم و از بوی خوبش فهمیدم چیه!
رو کردم سمت آترون:
-برام قورمه سبزی سفارش دادی؟!
آترون با تعجب نگاهم کرد:
-از کجا فهمیدی؟!
-خب چون ما توی آمریکا همیشه به غیر از مواقعی که به رستوران ها می ریم غذای ایرانی می خوریم چون پدر آشپز ایرانی استخدام کرده و من به این طعم ها خو گرفتم!
ناراحت نگاهم کرد:
-درسته، من رو بگو خواستم سوپرایزت کنم ها!
مشغول خوردن شدم و زمزمه کردم:
-سوپرایز خوبی بود!
زودتر از بقیه از خوردن دست کشیدم، هر کس یه چیزی سفارش داده بود و غذاها متفاوت بودن اما انتخاب من و آترون هر دو قورمه سبزی بود فهمیدم که آترون هم به خاطر من این غذا رو سفارش داده!
نگاهم کشیده شد سمت راتین و متوجه شدم که ثمینا رو کلافه کرده و اجازه نمی ده درست غذا بخوره برای همین بی اختیار از جا بلند شدم و به سمت ثمینا رفتم:
-بچه رو بده به من، تو خودت غذات رو بخور!
ثمینا با تردید نگاهی به من و بعد از اون به آترون انداخت و وقتی او با اطمینان چشم هاش رو باز و بسته کرد سریع بچه رو بهم داد:
-خدا بهت عمر نوح بده، از بس که شیطنت کرد نفهمیدم اصلا چی دارم می خورم!
لبخند محوی زدم و راتین به ب*غ*ل از رستوران بیرون اومدم و مشغول قدم زدن اون اطراف شدم!
راتین مدام وول می خورد و کلماتی نامفهوم به ز*ب*ون میاورد ولی خب من اصلا متوجه نمی شدم!
نگاهش مدام بین اجزای صورتم چرخ می خورد و بعد از اون چنگ می زد به شالم!
نمی فهمیدم چرا غرق شده بودم تو حسی ل*ذت بخش و از این که شالم رو بهم می زد عصبانی نمی شدم در صورتی که هیچ کس حق نداشت حتی نزدیک دل آسا بیاد!
این کوچولو واقعا بهم انرژی می داد و دوستش داشتم!
زیر بازوهاش رو گرفتم و توی هوا چرخوندمش که صدای خنده اش فضا رو در برگرفت و من غرق ل*ذت شدم!
حدود یک ربعی با راتین تنها بودیم، بعد از اون همه بیرون اومدن و آترون با محبت نزدیکم ایستاد:
-چقدر بهت میاد!
-چی؟!
-بچه داشتن!
لبخندی زدم که بختیار اومد و بچه رو ازم گرفت:
-شرمنده دل آسا این کوچولو کلی خسته ات کرد!
-نه نه اصلا!
آترون دستم رو گرفت:
-بریم تو ماشین؟
-آره بریم.
آترون رو به بچه ها گفت:
-حرکت می کنیم، زیاد راه نمونده بهتره زودتر بریم.
همه تند به سمت ماشین ها رفتن و ما هم نزدیک ماشین شدیم که سریع گفتم:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
-من رانندگی می کنم!
آترون که خستگی کاملا از چشم هاش نمایان بود مخالفت کرد:
-نه تو نباید خودت رو خسته کنی من خودم از پسش بر میام!
با اخم گفتم:
-خیلی بدم میاد جوری رفتار کنن انگار من ضعیفم، یا ناز نازی و لوسم و نمی تونم به خوبی از عهده انجام کارهایی که بهم محول می شه بر بیام!
آترون با خنده دست هاش رو بالای سرش برد:
-بسیار خب ببخشید پرنسس، بفرمایید اینم سوییچ!
سوییچ پرتاب شده به سمتم رو از بین آسمون و زمین گرفتم و چشمکی زدم:
-برو استراحت کن من خودم می رونم خیالت راحت!
پشت فرمون نشستم و آترون کنارم جای گرفت، کمربند هامون رو بستیم ک آترون گفت:
پشت سر اونا حرکت کن که اگر ازشون عقب بمونی راه رو بلد نیستی و سردرگم می شی، می دونم که رانندگیت حرف نداره پس با خیال راحت می خوابم!
-باشه.
آترون ب*وسه ای به پشت دستم زد و بعد از اون خیلی سریع خوابید و من هم پشت سر ماشین بختیار به راه افتادم، فلش خودم رو داخل ضبط ماشین فرو بردم و گوش به آهنگ های محبوبم سپردم!
×××
نگاهم رو به هتل پنج ستاره و مجلل مقابلم دوختم، بختیار و فاتح مشغول صحبت با نگهبان بودن، ساعت از سه شب گذشته بود و من کمر درد شده بودم پشت این فرمون!
نگاهم رو چرخوندم و به صورت آروم و غرق در خواب آترون خیره کردم، انقدر خسته شده بود که حتی با ایستادن ماشین هم از خواب بیدار نشده بود.
کمی بعد فاتح به کنار ماشین اومد و من شیشه رو کشیدم پایین:
-دل آسا ما صبر می کنیم تو پشت سر بختیار وارد پارکینگ شو ما هم از پشت سرت میایم چون نگرانم میون شلوغی ما رو گم کنی چون پارکینگ طبقاتی هست و باید بریم طبقه آخرش!
سرم رو به معنای فهمیدن تکون دادم و او رفت، راه افتادم و بالاخره پس از گذشت نیم ساعت یک جای پارک خوب بهمون دادن و بعد از اون بیدار کردن آترون رو به بابک سپردم و خودم در کنار دخترا ایستادم و منتظر شدم.
آترون با چشم هایی پف دار پیاده شد و زود از صندوق چمدون ها رو پایین آورد و رو به جمع گفت:
-معطل نکنید بیاید بریم توی آسانسور!
به دنبالش روونه شدیم، پس از این که به هتل وارد شدیم کاویان زودتر اتاق ها رو درست کرده بود و همه رو دو نفره انتخاب کرده بودن به غیر از اتاق بختیار و ثمینا که سه نفره بود و یه سرویس برای بچه شون هم داشت!
بختیار به سمتمون اومد:
-زرین و دل آسا با هم تو یه اتاق هستن اینم کارت اتاقتون!
زرین با لبخند گرمی کارت رو به سمتم گرفت:
-تو زودتر برو خسته ای من یکمی با کاویان می مونم و بعدش میام!
-مشکلی نیست.
آترون تا اتاق که توی طبقه سوم بود همراهیم کرد و جلوی ورودی چمدونم رو جلوی پام گذاشت:
-اتاق اون ته راهرو واسه من و فاتح هست هر کاری داشتی می تونی بهم خبر بدی یا حتی اگر از جات راضی نبودی بگو تا اتاق تک نفره برات بگیرم!
سرش رو نزدیک گوشم آورد و زمزمه کرد:
-آخه می دونم تو عاشق تنهایی هستی!
لبخند محوی زدم و گفتم:
-به قول تو بد نیست کمی معشوقه ام رو ول کنم و بیام توی جمع!
مکثی کردم و ادامه دادم:
-مشکلی پیش نمیاد و راحتم شب بخیر!
-شب بخیر پرنسس!
وارد شدم، کارت رو توی جایگاه ش گذاشتم و چراغ ها روشن شد، در رو به نرمی بستم و از دیزاین اتاق خوشم اومد!
سریع چمدونم رو خالی کردم و توی کمدم جا به جاشون کردم و دوش کوتاهی گرفتم، هوای این شهر بدجور گرم بود حق با برفین بود!
کولر گازی رو روی درجه تند گذاشتم و با ل*ذت رو تخت نرم دراز کشیدم و متوجه اومدن زرین هم نشدم چون زود خوابم برد!
×××
-الو سلام پدر!
-به به سلام اهورا جان چقدر خوشحالم که صدات رو می شنوم!
-متشکرم، زنگ زدم بهتون تا خبر مسافرت رفتن دل آسا رو بدم خب خیلی یهویی شد اینه که الان بهتون خبرش رسید!
-وای اشکال نداره بالاخره اونم خسته شده حق داره کمی تفریح کنه و بخواد که با ایران کشور مادریش آشنا بشه راحتش بذار اگرم به کمک احتیاج داشتی بگو تا یکی از آدمای قابل اعتمادم رو برات بفرستم!
-نه اصلا مشکلی نیست منشی که برای شرکت آوردید زرنگه و می تونه توی انجام کارها بهم کمک کنه!
-اوه بله می دونم منظورت اون دختره اس، آناهیتا!
-آره دقیقا!
-خب درسته شاید زرنگ باشه اما قابل اعتماد نیست متوجه باش که چه چیزهایی رو بهش می گی، نباید اسرارت رو فاش کنی!
-نه خیالتون راحت خب من دیگه قطع می کنم خدانگهدار!
-خدانگهدار!
سرم رو بین دست هام گرفتم، چقدر پدر راضی بود از مسافرت رفتن من و این یعنی می خواست توی نبودم بیش از پیش ک*ثافت کاری هاش رو جلو ببره و نگران بود روحیه دخترونه من و دل رحمی هام جلوش رو بگیره که با دک کردنم و نبودنم توی سیستمش حتی توی ایران باعث شده به اهدافش برسه ولی خب نمی دونه که دل آسا دست پرورده خودشه و هیچ کس نمی تونه گولش بزنه!
خواستم لپ تاب رو ببندم که با ورود سریتا توی اتاق کار پدر منصرف شدم و تند هدفون رو توی گوشم گذاشتم تا صداشون رو واضح بشنوم!
"-خب سریتا چه خبر؟

کد:
-من رانندگی می کنم!
آترون که خستگی کاملا از چشم هاش نمایان بود مخالفت کرد:
-نه تو نباید خودت رو خسته کنی من خودم از پسش بر میام!
با اخم گفتم:
-خیلی بدم میاد جوری رفتار کنن انگار من ضعیفم، یا ناز نازی و لوسم و نمی تونم به خوبی از عهده انجام کارهایی که بهم محول می شه بر بیام!
آترون با خنده دست هاش رو بالای سرش برد:
-بسیار خب ببخشید پرنسس، بفرمایید اینم سوییچ!
سوییچ پرتاب شده به سمتم رو از بین آسمون و زمین گرفتم و چشمکی زدم:
-برو استراحت کن من خودم می رونم خیالت راحت!
پشت فرمون نشستم و آترون کنارم جای گرفت، کمربند هامون رو بستیم ک آترون گفت:
پشت سر اونا حرکت کن که اگر ازشون عقب بمونی راه رو بلد نیستی و سردرگم می شی، می دونم که رانندگیت حرف نداره پس با خیال راحت می خوابم!
-باشه.
آترون ب*وسه ای به پشت دستم زد و بعد از اون خیلی سریع خوابید و من هم پشت سر ماشین بختیار به راه افتادم، فلش خودم رو داخل ضبط ماشین فرو بردم و گوش به آهنگ های محبوبم سپردم!
×××
نگاهم رو به هتل پنج ستاره و مجلل مقابلم دوختم، بختیار و فاتح مشغول صحبت با نگهبان بودن، ساعت از سه شب گذشته بود و من کمر درد شده بودم پشت این فرمون!
نگاهم رو چرخوندم و به صورت آروم و غرق در خواب آترون خیره کردم، انقدر خسته شده بود که حتی با ایستادن ماشین هم از خواب بیدار نشده بود.
کمی بعد فاتح به کنار ماشین اومد و من شیشه رو کشیدم پایین:
-دل آسا ما صبر می کنیم تو پشت سر بختیار وارد پارکینگ شو ما هم از پشت سرت میایم چون نگرانم میون شلوغی ما رو گم کنی چون پارکینگ طبقاتی هست و باید بریم طبقه آخرش!
سرم رو به معنای فهمیدن تکون دادم و او رفت، راه افتادم و بالاخره پس از گذشت نیم ساعت یک جای پارک خوب بهمون دادن و بعد از اون بیدار کردن آترون رو به بابک سپردم و خودم در کنار دخترا ایستادم و منتظر شدم.
آترون با چشم هایی پف دار پیاده شد و زود از صندوق چمدون ها رو پایین آورد و رو به جمع گفت:
-معطل نکنید بیاید بریم توی آسانسور!
به دنبالش روونه شدیم، پس از این که به هتل وارد شدیم کاویان زودتر اتاق ها رو درست کرده بود و همه رو دو نفره انتخاب کرده بودن به غیر از اتاق بختیار و ثمینا که سه نفره بود و یه سرویس برای بچه شون هم داشت!
بختیار به سمتمون اومد:
-زرین و دل آسا با هم تو یه اتاق هستن اینم کارت اتاقتون!
زرین با لبخند گرمی کارت رو به سمتم گرفت:
-تو زودتر برو خسته ای من یکمی با کاویان می مونم و بعدش میام!
-مشکلی نیست.
آترون تا اتاق که توی طبقه سوم بود همراهیم کرد و جلوی ورودی چمدونم رو جلوی پام گذاشت:
-اتاق اون ته راهرو واسه من و فاتح هست هر کاری داشتی می تونی بهم خبر بدی یا حتی اگر از جات راضی نبودی بگو تا اتاق تک نفره برات بگیرم!
سرش رو نزدیک گوشم آورد و زمزمه کرد:
-آخه می دونم تو عاشق تنهایی هستی!
لبخند محوی زدم و گفتم:
-به قول تو بد نیست کمی معشوقه ام رو ول کنم و بیام توی جمع!
مکثی کردم و ادامه دادم:
-مشکلی پیش نمیاد و راحتم شب بخیر!
-شب بخیر پرنسس!
وارد شدم، کارت رو توی جایگاه ش گذاشتم و چراغ ها روشن شد، در رو به نرمی بستم و از دیزاین اتاق خوشم اومد!
سریع چمدونم رو خالی کردم و توی کمدم جا به جاشون کردم و دوش کوتاهی گرفتم، هوای این شهر بدجور گرم بود حق با برفین بود!
کولر گازی رو روی درجه تند گذاشتم و با ل*ذت رو تخت نرم دراز کشیدم و متوجه اومدن زرین هم نشدم چون زود خوابم برد!
×××
-الو سلام پدر!
-به به سلام اهورا جان چقدر خوشحالم که صدات رو می شنوم!
-متشکرم، زنگ زدم بهتون تا خبر مسافرت رفتن دل آسا رو بدم خب خیلی یهویی شد اینه که الان بهتون خبرش رسید!
-وای اشکال نداره بالاخره اونم خسته شده حق داره کمی تفریح کنه و بخواد که با ایران کشور مادریش آشنا بشه راحتش بذار اگرم به کمک احتیاج داشتی بگو تا یکی از آدمای قابل اعتمادم رو برات بفرستم!
-نه اصلا مشکلی نیست منشی که برای شرکت آوردید زرنگه و می تونه توی انجام کارها بهم کمک کنه!
-اوه بله می دونم منظورت اون دختره اس، آناهیتا!
-آره دقیقا!
-خب درسته شاید زرنگ باشه اما قابل اعتماد نیست متوجه باش که چه چیزهایی رو بهش می گی، نباید اسرارت رو فاش کنی!
-نه خیالتون راحت خب من دیگه قطع می کنم خدانگهدار!
-خدانگهدار!
سرم رو بین دست هام گرفتم، چقدر پدر راضی بود از مسافرت رفتن من و این یعنی می خواست توی نبودم بیش از پیش ک*ثافت کاری هاش رو جلو ببره و نگران بود روحیه دخترونه من و دل رحمی هام جلوش رو بگیره که با دک کردنم و نبودنم توی سیستمش حتی توی ایران باعث شده به اهدافش برسه ولی خب نمی دونه که دل آسا دست پرورده خودشه و هیچ کس نمی تونه گولش بزنه!
خواستم لپ تاب رو ببندم که با ورود سریتا توی اتاق کار پدر منصرف شدم و تند هدفونرو توی گوشم گذاشتم تا صداشون رو واضح بشنوم!
"-خب سریتا چه خبر؟
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
-قاچاق اعضای ب*دن به خوبی انجام شد، امروز هم کامیون گوشت های فاسد رو از مرز عبور می دیم و پول هنگفتی به حسابتون واریز می شه!
پدر با لذتی عمیق به چشم های وحشی سریتا خیره شد:
-خوبه از کارت راضی ام، داری کم کم اعتماد من رو جلب می کنی پسر، آفرین!
جلوش ایستاد، سریتا یک سر و گر*دن ازش بلند تر بود و هیکلش عضله ای و خاص!
-خصوصا که فعلا خبری از دخترمم نیست، خیلی خوب فرستادمش دنبال نخود سیاه نه؟!
اخم های سریتا درهم شد و من متعجب شدم!
-چرا؟ مگه نه این که اون خیلی باهوشه و می تونه کمک کنه!
-اون هر چی هم که مردونه رفتار کنه در آخر یه دختره، یه زنه و زن ها احساساتی ان و نمی تونن صح*نه های دلخراشی مثل کشتن یک خانواده رو تحمل کنن، سریتا می دونم که دخترم عالیه و هر کاری بهش محول کنی موفق به انجامش می شه ولی خب این مسئله رو هم نادیده نمی گیرم!
-چه فرقی می کنه توی ایرانم با بودنش کنار اهورا یعنی این که توی سیستم شما هست!
-تو خیلی زرنگ و باهوشی، اما این رو بدون همیشه یه آدم باهوش تر از توام هست سریتا، اون با دست های خودش رشته ی همکاریش با باند من رو توی ایران هم پاره کرده و فعلا هیچ نگرانی از جانب او ما رو تهدید نمی کنه اون رفته مسافرت حالا همراه کی و چطوریش رو نمی دونم و برام مهم نیست چون هرجا بره حتی بین یه لشکر، به خوبی می تونه از خودش محافظت کنه ما بهتره به کارهای خودمون برسیم!
دست سریتا رو که مشت شد به خوبی دیدم و سر درد بدی گرفتم از حرف های پدر!
پس اون هنوز هم بعد از این همه سال به من تکیه نکرده بود و مثل اهورا من رو قوی نمی دید و خیال می کرد احساسات زنانه ام رو توی نطفه خفه نکردم و قراره جا بزنم!
پوزخندی زدم و به شدت لپ تاب رو بستم و پنجه هام رو توی موهام فرو بردم که صدای زرین باعث شد خودم رو کنترل کنم:
-صبح بخیر عزیزم، دیشب خوب خوابیدی؟!
نگاهی به چهره ی سر حالش انداختم، نباید قوی بودنم رو با این حرف ها کنار می گذاشتم باید جوری رفتار می کردم که هنوز هم مثل قبل همه بدونن دل آسا شکست ناپذیره این رو حتی سریتا هم فهمیده!
از جا بلند شدم و با لبخند جواب زرین رو دادم:
-آره آره خیلی خوب بود، الان کاملا سر حالم!
-خوبه پس من یه دوش می گیرم و حاضر می شم تا بریم برای صبحونه!
با رفتنش لپ تاب و لوازمم رو جمع کردم و سر جای خودشون گذاشتم تا کسی دستش بهشون نرسه!
با تقه هایی که به در خورد به اون سمت کشیده شدم و با باز شدن در، آترون مقابلم ظاهر شد:
-صبحت بخیر مادمازل!
دست هام رو بلند کردم:
-از آمریکا فرار کردم تا این کلمه رو برای مدتی نشنوم و خود واقعیم نباشم حالا باز یادم ننداز!
خندید و دنبالم وارد اتاق شد:
-چشم هر چی شما بگی!
روی دسته مبل نشستم که جلوم ایستاد:
-چقدر ناز شدی!
کلاهی که روی سرم بود رو عقب تر زد و چشمکی زد:
-باید اعتراف کنم تو غربی و شرقی رو با هم داری، چهره ات خاصه!
-اومدی این جا تا این ها رو بگی؟!
اخم کرد:
-دل آسای صبحگاهی نباید بداخلاقی کنه ها!
موهام رو عقب زدم:
-باشه باشه، حالا حرفت رو بزن!
-اومدم دنبالت تا بریم برای صبحونه!
-باشه تو برو منم با زرین میام!
بازوم رو گرفت و کشید:
-تو نگران زرین نباش نامزدش میاردش بیا بریم!
با هم به رستوران هتل رفتیم و در کنار بچه ها صبحونه ای مقوی خوردیم که بیش از پیش سر حالمون کرد!
بعد از خوردن صبحونه توسط تاکسی به سمت "پل سفید اهواز" رفتیم و من کنجکاو بودم هرچه زودتر جاذبه های گردشگری این شهر رو از نزدیک ببینم!
ژوان که کنارم نشسته بود از شیشه تاکسی به بیرون خیره شد و لبخند زد:
-چند بار به این شهر اومدم به همراه خانواده ام ولی واقعا همراهی با رامی که عشقمه یه مزه دیگه ای داره!
لبخند زدم که ادامه داد:
-خب البته شاید تو الان حس من رو نتونی درک کنی چون نامزد نداشتی یا عاشق نبودی ولی انشاالله بعدا به حرفم می رسی!
-آره خب شاید!
-این جا رو دفعه اوله که میای؟
-من کلا دفعه دوم یا سومه که قدم توی ایران می ذارم این جاها که دیگه جای خودش رو داره!
-اهواز یکی از کلان شهرهای ایرانه و به عنوان مرکز استان خوزستان به حساب میاد، مساحت این شهر(18650) هکتاره و از لحاظ جمعیت هفتمین شهر شلوغ ایران به شمار میره برای همین هم میزان آلودگی هوا توی این شهر خیلی زیاده به طوری که بعد از تهران و اصفهان بیش ترین میزان آلودگی رو به خودش اختصاص داده!
-آره انگاری هوا گرفته اس!
-به خاطر وجود هوای کثیفه که آسمون این شکلی نشون می ده، واقعا حیفه از این که شهرهای زیبایی مثل اهواز به خاطر وجود آلودگی باعث می شه زیاد کسی رغبت و تمایلی نشون نده واسه زندگی کردن این جا و اطرافش!
با رسیدن به مکان مورد نظر تاکسی ایستاد و همه پیاده شدیم، آترون پول سه تاکسی رو حساب کرد و با رفتنشون کنارم ایستاد:
-اینم از پل سفید یا پل معلق!

کد:
-قاچاق اعضای ب*دن به خوبی انجام شد، امروز هم کامیون گوشت های فاسد رو از مرز عبور می دیم و پول هنگفتی به حسابتون واریز می شه!
پدر با لذتی عمیق به چشم های وحشی سریتا خیره شد:
-خوبه از کارت راضی ام، داری کم کم اعتماد من رو جلب می کنی پسر، آفرین!
جلوش ایستاد، سریتا یک سر و گر*دن ازش بلند تر بود و هیکلش عضله ای و خاص!
-خصوصا که فعلا خبری از دخترمم نیست، خیلی خوب فرستادمش دنبال نخود سیاه نه؟!
اخم های سریتا درهم شد و من متعجب شدم!
-چرا؟ مگه نه این که اون خیلی باهوشه و می تونه کمک کنه!
-اون هر چی هم که مردونه رفتار کنه در آخر یه دختره، یه زنه و زن ها احساساتی ان و نمی تونن صح*نه های دلخراشی مثل کشتن یک خانواده رو تحمل کنن، سریتا می دونم که دخترم عالیه و هر کاری بهش محول کنی موفق به انجامش می شه ولی خب این مسئله رو هم نادیده نمی گیرم!
-چه فرقی می کنه توی ایرانم با بودنش کنار اهورا یعنی این که توی سیستم شما هست!
-تو خیلی زرنگ و باهوشی، اما این رو بدون همیشه یه آدم باهوش تر از توام هست سریتا، اون با دست های خودش رشته ی همکاریش با باند من رو توی ایران هم پاره کرده و فعلا هیچ نگرانی از جانب او ما رو تهدید نمی کنه اون رفته مسافرت حالا همراه کی و چطوریش رو نمی دونم و برام مهم نیست چون هرجا بره حتی بین یه لشکر، به خوبی می تونه از خودش محافظت کنه ما بهتره به کارهای خودمون برسیم!
دست سریتا رو که مشت شد به خوبی دیدم و سر درد بدی گرفتم از حرف های پدر!
پس اون هنوز هم بعد از این همه سال به من تکیه نکرده بود و مثل اهورا من رو قوی نمی دید و خیال می کرد احساسات زنانه ام رو توی نطفه خفه نکردم و قراره جا بزنم!
پوزخندی زدم و به شدت لپ تاب رو بستم و پنجه هام رو توی موهام فرو بردم که صدای زرین باعث شد خودم رو کنترل کنم:
-صبح بخیر عزیزم، دیشب خوب خوابیدی؟!
نگاهی به چهره ی سر حالش انداختم، نباید قوی بودنم رو با این حرف ها کنار می گذاشتم باید جوری رفتار می کردم که هنوز هم مثل قبل همه بدونن دل آسا شکست ناپذیره این رو حتی سریتا هم فهمیده!
از جا بلند شدم و با لبخند جواب زرین رو دادم:
-آره آره خیلی خوب بود، الان کاملا سر حالم!
-خوبه پس من یه دوش می گیرم و حاضر می شم تا بریم برای صبحونه!
با رفتنش لپ تاب و لوازمم رو جمع کردم و سر جای خودشون گذاشتم تا کسی دستش بهشون نرسه!
با تقه هایی که به در خورد به اون سمت کشیده شدم و با باز شدن در، آترون مقابلم ظاهر شد:
-صبحت بخیر مادمازل!
دست هام رو بلند کردم:
-از آمریکا فرار کردم تا این کلمه رو برای مدتی نشنوم و خود واقعیم نباشم حالا باز یادم ننداز!
خندید و دنبالم وارد اتاق شد:
-چشم هر چی شما بگی!
روی دسته مبل نشستم که جلوم ایستاد:
-چقدر ناز شدی!
کلاهی که روی سرم بود رو عقب تر زد و چشمکی زد:
-باید اعتراف کنم تو غربی و شرقی رو با هم داری، چهره ات خاصه!
-اومدی این جا تا این ها رو بگی؟!
اخم کرد:
-دل آسای صبحگاهی نباید بداخلاقی کنه ها!
موهام رو عقب زدم:
-باشه باشه، حالا حرفت رو بزن!
-اومدم دنبالت تا بریم برای صبحونه!
-باشه تو برو منم با زرین میام!
بازوم رو گرفت و کشید:
-تو نگران زرین نباش نامزدش میاردش بیا بریم!
با هم به رستوران هتل رفتیم و در کنار بچه ها صبحونه ای مقوی خوردیم که بیش از پیش سر حالمون کرد!
بعد از خوردن صبحونه توسط تاکسی به سمت "پل سفید اهواز" رفتیم و من کنجکاو بودم هرچه زودتر جاذبه های گردشگری این شهر رو از نزدیک ببینم!
ژوان که کنارم نشسته بود از شیشه تاکسی به بیرون خیره شد و لبخند زد:
-چند بار به این شهر اومدم به همراه خانواده ام ولی واقعا همراهی با رامی که عشقمه یه مزه دیگه ای داره!
لبخند زدم که ادامه داد:
-خب البته شاید تو الان حس من رو نتونی درک کنی چون نامزد نداشتی یا عاشق نبودی ولی انشاالله بعدا به حرفم می رسی!
-آره خب شاید!
-این جا رو دفعه اوله که میای؟
-من کلا دفعه دوم یا سومه که قدم توی ایران می ذارم این جاها که دیگه جای خودش رو داره!
-اهواز یکی از کلان شهرهای ایرانه و به عنوان مرکز استان خوزستان به حساب میاد، مساحت این شهر(18650) هکتاره و از لحاظ جمعیت هفتمین شهر شلوغ ایران به شمار میره برای همین هم میزان آلودگی هوا توی این شهر خیلی زیاده به طوری که بعد از تهران و اصفهان بیش ترین میزان آلودگی رو به خودش اختصاص داده!
-آره انگاری هوا گرفته اس!
-به خاطر وجود هوای کثیفه که آسمون این شکلی نشون می ده، واقعا حیفه از این که شهرهای زیبایی مثل اهواز به خاطر وجود آلودگی باعث می شه زیاد کسی رغبت و تمایلی نشون نده واسه زندگی کردن این جا و اطرافش!
با رسیدن به مکان مورد نظر تاکسی ایستاد و همه پیاده شدیم، آترون پول سه تاکسی رو حساب کرد و با رفتنشون کنارم ایستاد:
-اینم از پل سفید یا پل معلق!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
با کنجکاوی به اطراف نگاه کردم، پل روی رود نسبتا بزرگی قرار داشت که با توجه به تابلوهای اطرافش "رود کارون" نامیده شده بود!
شروع کردیم به قدم زدن که آترون گفت:
-عزیزم این پل توی سال هزار و سیصد و پونزده خورشیدی روی رود کارون ساخته شده خوب نگاه کن تا زیبایی هاش رو ببینی!

این طرف و اون طرف پل رو جاده ساحلی نام گذاری کرده بودن و واقعا جالب بود!
صدای امواج آب که در حرکت بود گوشنواز و صدای مردمی که برای تفریح به اون جا اومده بودن دلنشین بود!
برام جالب بود دیدن یکی دیگه از شهرهای ایران!
انگار که کنجکاو بودم سرزمین مادریم رو بشناسم!
بچه ها شروع کردن به عکس گرفتن، جلو رفتم و راتین رو از ثمینا گرفتم، کلی تعارف کرد که اذیتت می کنه و از این حرف ها ولی من اون بچه ی ناز رو دوست داشتم و با نگه داشتنش حس ل*ذت بخشی بهم القا می شد!
با راتین آروم به کنار پل رفتیم و از اون جا به پرنده هایی که آب می خوردن و مرغ های دریایی که سعی داشتن طعمه ای شکار کنن نگاه می کردیم.
راتین با خوشحالی جیغ و داد می کرد و می خواست به این طریق خوشحالیش رو بروز بده!
کمی که گذشت بختیار به کنارم اومد و راتین رو گرفت:
-عزیزم بیا توام عکس بگیر، ما کلی عکس انداختیم آترون منتظرته!
با این که تمایلی به انداختن عکس نداشتم اما با این حال نخواستم درخواست آترون رو رد کنم برای همین هم به اتفاق بختیار بهشون ملحق شدم و تو چندین ژست مختلف عکس انداختیم ولی بهتر از همه ی عکس ها عکسی بود که با راتین انداختم اونم دوتایی!
نزدیک ظهر بود که همگی با خستگی به سمت رستورانی در همون ن*زد*یک*ی به نام "رستوران خیام" رفتیم و دور میز مستطیل شکل بزرگی نشستیم.
ثمینا راتین رو خواب کرده بود و توی (لالایی خوابش) گذاشته بود.
آترون دستم رو گرفت و با محبتی خاص پرسید:
-خسته که نشدی؟!
-نه اصلا!
-بهت خوش گذشته تا الان؟
-آره، هیچ وقت فکر نمی کردم دیدن ایران این همه برام مهم بشه!
-بالاخره توام از این آب و خاکی، اصالت هیچ وقت از آدم دور نمی شه!
-موافقم.
بختیار با خستگی و خمیازه کشان رو کرد به آترون:
-تا صبح می خوای حرف بزنی؟ من هم گرسنمه هم خوابم میاد!
ثمینا با مشتی به بازوش باعث شد همه بخندن:
-همیشه یا خسته ای یا گرسنه، واقعا نمی دونم دلیلم از ازدواج با تو چی بوده بختیار!
بختیار مظلومانه نگاهش کرد:
-خب چون عاشقم بودی دیگه!
ثمینا:
-عه؟ من عاشقت بودم یا تو که پاشنه ی در خونه مون رو از جا کندی برای به دست آوردن من؟!
با گیجی رو به آترون گفتم:
-یعنی چی؟ دارن با هم بحث می کنن الان؟!
آترون با خنده زمزمه کرد:
-نه دل آسا اونا با هم کلکل می کنن تا ماها رو بخندونن!
-اون وقت این که ثمینا گفت پاشنه ی در خونه مون رو از جا کندی یعنی چی؟!
-یعنی خیلی اصرار کردی که من زنت بشم، یه کنایه اس توی ایران!
-آهان متوجه شدم.
بختیار با چشم هایی که توش یه حس خاص موج می زد دست ثمینا رو گرفت:
-خب عزیزم من بودم و به این اعتراف هم کاملا راضی ام و دوست دارم که به همه بگم تو مال منی، تو جون منی!
ثمینا با خجالت سر به زیر انداخت و همه براشون دست زدن، راتین تکونی خورد که بختیار تند از جا بلند شد:
-دوستان خواهش می کنم تشویق هاتون رو بذارید واسه یه وقت دیگه، اگر این آقا الان بیدار بشه دیگه من رسما بیچاره می شم!
میون خنده های بچه ها سفارش غذا دادیم، من به پیشنهاد ثمینا و ژوان رولت گوشت با طعم زرشک رو سفارش دادم که اون دو نفر خیلی ازش تعریف می کردن و معتقد بودن با یه بار خوردنش عاشقش می شم خب منم از روی کنجکاوی به حرفشون گوش دادم!
ژوان ازم پرسید:
-تا حالا این غذا رو نخوردی؟
-نه اولین باره حتی اسمش به گوشم می خوره!
-مگه نگفتی آشپز ایرانی داشتین؟ پس چطوری براتون درست نمی کرده؟!
-آخه پدر من غذاهای خاص می خوره، یه لیست به آشپز داده که اون باید طبق همین لیست تدارک ببینه حتما اسم این غذا جزو اون لیست نبوده!
-عجیبه، آخه این غذا یه غذای مجلسی و خیلی مقوی تو ایرانه، این غذا حاوی موادی مثل گوشت چرخ کرده، پیاز سیر، فلفل سیاه، نمک و پودر سوخاریه، ما این غذا رو برای مهمونایی درست می کنیم که خیلی واسمون عزیزن!
ثمینا با خنده گفت:
-ژوان حالا این همه ازش تعریف نکن یهو می خوره دوست نداره اون وقت با خودش می گه چقدر ژوان و ثمینا بد سلیقه هستن!
ژوان با اعتماد به نفس گفت:
-مطمئنم که خوشش میاد!
با اومدن گارسون ها میز بزرگ پر شد از دیس های غذا و طعم لذیذ برنج ایرانی!
یه آن دلم برای مامان تنگ شد، درسته که هیچ وقت نتونستیم با هم مثل مادر و دختر واقعی باشیم و با کارهای پدر همیشه از هم کناره گیری کردیم ولی بالاخره اون مادرم بود!
آترون قاشق و چنگالی که از تمیزی برق می زد رو به سمتم گرفت و من رو از افکارم بیرون آورد:
-بفرمایید پرنسس، غذا از دهن نیفته!
لبخندی زدم و مشغول خوردن شدم!

کد:
با کنجکاوی به اطراف نگاه کردم، پل روی رود نسبتا بزرگی قرار داشت که با توجه به تابلوهای اطرافش "رود کارون" نامیده شده بود!
شروع کردیم به قدم زدن که آترون گفت:
-عزیزم این پل توی سال هزار و سیصد و پونزده خورشیدی روی رود کارون ساخته شده خوب نگاه کن تا زیبایی هاش رو ببینی!

این طرف و اون طرف پل رو جاده ساحلی نام گذاری کرده بودن و واقعا جالب بود!
صدای امواج آب که در حرکت بود گوشنواز و صدای مردمی که برای تفریح به اون جا اومده بودن دلنشین بود!
برام جالب بود دیدن یکی دیگه از شهرهای ایران!
انگار که کنجکاو بودم سرزمین مادریم رو بشناسم!
بچه ها شروع کردن به عکس گرفتن، جلو رفتم و راتین رو از ثمینا گرفتم، کلی تعارف کرد که اذیتت می کنه و از این حرف ها ولی من اون بچه ی ناز رو دوست داشتم و با نگه داشتنش حس ل*ذت بخشی بهم القا می شد!
با راتین آروم به کنار پل رفتیم و از اون جا به پرنده هایی که آب می خوردن و مرغ های دریایی که سعی داشتن طعمه ای شکار کنن نگاه می کردیم.
راتین با خوشحالی جیغ و داد می کرد و می خواست به این طریق خوشحالیش رو بروز بده!
کمی که گذشت بختیار به کنارم اومد و راتین رو گرفت:
-عزیزم بیا توام عکس بگیر، ما کلی عکس انداختیم آترون منتظرته!
با این که تمایلی به انداختن عکس نداشتم اما با این حال نخواستم درخواست آترون رو رد کنم برای همین هم به اتفاق بختیار بهشون ملحق شدم و تو چندین ژست مختلف عکس انداختیم ولی بهتر از همه ی عکس ها عکسی بود که با راتین انداختم اونم دوتایی!
نزدیک ظهر بود که همگی با خستگی به سمت رستورانی در همون ن*زد*یک*ی به نام "رستوران خیام" رفتیم و دور میز مستطیل شکل بزرگی نشستیم.
ثمینا راتین رو خواب کرده بود و توی (لالایی خوابش) گذاشته بود.
آترون دستم رو گرفت و با محبتی خاص پرسید:
-خسته که نشدی؟!
-نه اصلا!
-بهت خوش گذشته تا الان؟
-آره، هیچ وقت فکر نمی کردم دیدن ایران این همه برام مهم بشه!
-بالاخره توام از این آب و خاکی، اصالت هیچ وقت از آدم دور نمی شه!
-موافقم.
بختیار با خستگی و خمیازه کشان رو کرد به آترون:
-تا صبح می خوای حرف بزنی؟ من هم گرسنمه هم خوابم میاد!
ثمینا با مشتی به بازوش باعث شد همه بخندن:
-همیشه یا خسته ای یا گرسنه، واقعا نمی دونم دلیلم از ازدواج با تو چی بوده بختیار!
بختیار مظلومانه نگاهش کرد:
-خب چون عاشقم بودی دیگه!
ثمینا:
-عه؟ من عاشقت بودم یا تو که پاشنه ی در خونه مون رو از جا کندی برای به دست آوردن من؟!
با گیجی رو به آترون گفتم:
-یعنی چی؟ دارن با هم بحث می کنن الان؟!
آترون با خنده زمزمه کرد:
-نه دل آسا اونا با هم کلکل می کنن تا ماها رو بخندونن!
-اون وقت این که ثمینا گفت پاشنه ی در خونه مون رو از جا کندی یعنی چی؟!
-یعنی خیلی اصرار کردی که من زنت بشم، یه کنایه اس توی ایران!
-آهان متوجه شدم.
بختیار با چشم هایی که توش یه حس خاص موج می زد دست ثمینا رو گرفت:
-خب عزیزم من بودم و به این اعتراف هم کاملا راضی ام و دوست دارم که به همه بگم تو مال منی، تو جون منی!
ثمینا با خجالت سر به زیر انداخت و همه براشون دست زدن، راتین تکونی خورد که بختیار تند از جا بلند شد:
-دوستان خواهش می کنم تشویق هاتون رو بذارید واسه یه وقت دیگه، اگر این آقا الان بیدار بشه دیگه من رسما بیچاره می شم!
میون خنده های بچه ها سفارش غذا دادیم، من به پیشنهاد ثمینا و ژوان رولت گوشت با طعم زرشک رو سفارش دادم که اون دو نفر خیلی ازش تعریف می کردن و معتقد بودن با یه بار خوردنش عاشقش می شم خب منم از روی کنجکاوی به حرفشون گوش دادم!
ژوان ازم پرسید:
-تا حالا این غذا رو نخوردی؟
-نه اولین باره حتی اسمش به گوشم می خوره!
-مگه نگفتی آشپز ایرانی داشتین؟ پس چطوری براتون درست نمی کرده؟!
-آخه پدر من غذاهای خاص می خوره، یه لیست به آشپز داده که اون باید طبق همین لیست تدارک ببینه حتما اسم این غذا جزو اون لیست نبوده!
-عجیبه، آخه این غذا یه غذای مجلسی و خیلی مقوی تو ایرانه، این غذا حاوی موادی مثل گوشت چرخ کرده، پیاز سیر، فلفل سیاه، نمک و پودر سوخاریه، ما این غذا رو برای مهمونایی درست می کنیم که خیلی واسمون عزیزن!
ثمینا با خنده گفت:
-ژوان حالا این همه ازش تعریف نکن یهو می خوره دوست نداره اون وقت با خودش می گه چقدر ژوان و ثمینا بد سلیقه هستن!
ژوان با اعتماد به نفس گفت:
-مطمئنم که خوشش میاد!
با اومدن گارسون ها میز بزرگ پر شد از دیس های غذا و طعم لذیذ برنج ایرانی!
یه آن دلم برای مامان تنگ شد، درسته که هیچ وقت نتونستیم با هم مثل مادر و دختر واقعی باشیم و با کارهای پدر همیشه از هم کناره گیری کردیم ولی بالاخره اون مادرم بود!
آترون قاشق و چنگالی که از تمیزی برق می زد رو به سمتم گرفت و من رو از افکارم بیرون آورد:
-بفرمایید پرنسس، غذا از دهننیفته!
لبخندی زدم و مشغول خوردن شدم!
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا