• خرید مجموعه داستان های درماندگان ژانر تراژدی و اجتماعی به قلم احمد آذربخش برای خرید کلیک کنید
  • دیو، دیو است؛ انسان، انسان. هاله‌های خاکستری از میان می‌روند؛ این‌جا یا فرشته‌ای و یا شیطان. رمان دیوهای بیگانه اثر آیناز تابش کلیک کنید
  • رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید

کامل شده رمان خنجری ازجنس دل آسا|مهدیه مومنی کاربرانجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .Mahdieh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 182
  • بازدیدها 9K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:


  • مجموع رای دهندگان
    10
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
23
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,005
Points
122
-واه، آترون که گفت توی پا*ر*تی همراه آناهیتا رفته بودی و عادی هم بودی پس دیگه چته؟!
-خب آره ولی...!
-دیگه ولی و اما نداره راحت باش، بیا بریم.
دستم رو کشید و من با پوفی که کشیدم سعی کردم بازم عادی جلوه کنم.
با ورود به سالن متوجه حضور مهمانان زیادی شدم که اطراف سالن رو پر کرده بودن و محو تزئینات سالن شده بودن!
خب مشخص بود، سالن به طرز خارجی و مدل خاصی تزئین شده بود پس باید هم براشون سوال می شد که چه کسی این همه ایده عالی به خرج داده برای این جشن!
ثمینا با غرور بازوم رو فشرد:
-همه می خوان بدونن سالنی که به این همه زیبایی می درخشه کار کیه!
لبخند محوی زدم، خب کیه که از تعریف کردن بدش بیاد؟!
کم کم مهمانی به اوج خودش می رسید، پسرا هم اومدن و هر کس مشغول صحبت با همسر خودش شد و آترون اومد سمت من:
-سلام، حالت چطوره دل آسا؟
-سلام، خوبم مرسی، خسته نباشی!
-اوه این رو من باید به تو می گفتم پرنسس، همه جا خیلی زیبا شده تو تونستی با اندک لوازمی که در اختیارت گذاشتن بهترین ها رو آماده کنی، واقعا بهت تبریک می گم چون توی هر چیزی حرف اول رو می زنی و تجربه داری!
-خب بهتره بگیم همه ی این ها از عنایات پدره بالاخره مشهور بودن و ثروتمند بودن اون هم توی نیویورک خالی از لطف نیست!
-حق با توئه!
-چرا فاتح و دلارام نمیان؟
-نزدیکه برسن، فاتح تا دیر وقت سرکارش بود برای همین طول کشیده!
-خب دلارام که خودش ماشین داره چرا منتظر فاتح مونده؟
-وای دل آسا از تو بعیده این سوالات، خب معلومه باید هر دو با هم بیان تا فاتح موقع سوپرایز شدن دلارام پیشش باشه و خوشحالی‌شون رو با هم تقسیم کنن!
پوفی کشیدم:
-خب آره درسته من چون خودم رو از بند احساسات آزاد کردم، اینه که این جور مسائل تو ذهنم نمی مونن!
سکوتی که به طور ناگهانی بینمون رخ داد باعث شد نگاهم رو خیره کنم توی چشم های مغموم آترون!
خیلی خوب متوجه بودم که از حرف های من رنج می بره وگرنه این ناراحت شدن یهویی از کجا اومده بود؟!
با رسیدن فاتح و دلارام خداروشکر منم از نگاه کردن به چشم های مغموم آترون راحت شدم و خودم رو به ن*زد*یک*ی در ورودی رسوندم تا شاهد خوشحالی دلارام باشم.
اقوام دلارام مدام در گوش یک دیگر پچ پچ می کردن و من متوجه نگاه های حسرت آلود بعضی از دخترهای موجود در سالن نسبت به دلارام می شدم!
با ورودشون گل ها روی سرشون ریخته شد و فاتح با بهت به سالن غرق در تزئینات نگاه کرد و بعد از اون نمی دونم چطوری متوج شد ایده از سمت من بوده چون بلافاصله نگاهش رو به من دوخت و چشم هاش غرق در تحسین بود!
میون هلهله های جمع که نمی دونم چی می گفتن که صداشون اینجوری می شد فاتح دلارام رو ب*و*سید و کنار گوشش یه چیزهایی رو زمزمه کرد که دلارام بلند خندید و صورت فاتح رو ب*و*سید.
بعد از نورافشانی همه روی صندلی ها قرار گرفتن و فاتح و دلارامم روی مبلی که اطرافش پر از بادکنک های رنگی بود نشستن.
خدمه ها مشغول پذیرای شدن و من به یک لیوان شربت اکتفا کردم و بعد از اون یه گوشه نشستم.
ثمینا زود یه آهنگ شاد گذاشت و مشغول ر*ق*ص شد که خیلی زود دخترا و پسرا بهش ملحق شدن و من با لبخند محوی بهشون نگاه می کردم.
آترون با بشقابی مملو از میوه های خرد شده کنارم نشست و تکه ای سیب جلوی دهنم گرفت:
-چرا هیچی نمی خوری؟!
تکه سیب رو خوردم و اطراف دهنم رو تمیز کردم:
-میل ندارم.
-ولی باید از دست من بخوری، دهنت رو باز کن!
میوه هایی که به سمتم گرفت رو خوردم که ژوان بهمون نزدیک شد و رو به من گفت:
-بیا باید واسمون برقصی!
بدون اعتراض همراهش به پیست رفتم و با پلی شدن آهنگ بعدی شروع به ر*ق*ص کردیم.
ر*ق*ص عادی کردم چون دلم نمی خواست بیش از این جلب توجه کنم.
تا همین جا هم آترون و دیگران برای تزئین سالن متحیر شده بودند دیگه نمی خواستم باز هم مثل آترون شخص دیگه ای رو به خودم وابسته کنم!
بعد از اینکه ر*ق*ص های تک نفره تموم شد وقت تانگو رسید، اولین زوج دلارام و فاتح بودن که به پیست رفتن و بعد از اون جوونای دیگه اطرافشون حلقه زدن.
گوشه ای خارج از دید بقیه نشستم، به خودم گفتم ممکنه آترون باز هم نتونه جلوی احساساتش رو بگیره و ازم تقاضای ر*ق*ص کنه برای همین اگر توی معرض دید نباشم خیلی بهتره!
نگاهم خیره به پیست بود که متوجه آترون شدم، از دخترا سراغم رو می گرفت و من از این که زودتر پیشگیری کرده بودم به خودم بالیدم!
پس از گذشت ساعاتی، کیک بزرگی که فاتح و ثمینا انتخاب و سفارش داده بودن رسید و خدمه ها پس از بریدنش توسط فاتح و دلارام، بین حضار پخش کردن.
بعد از کیک بلافاصله کادوها باز شدن، بعد از اون هم همگی حاضر شدیم و برای شام به رستوران خیلی بزرگ و مجللی رفتیم.
برای همه سفارش چلوکباب کوبیده داده بودن و وقتی آوردن واقعا از طعمش ل*ذت بردم.
آخر شب از همه تشکر کردم و خواستم همراه ثمینا برگردم آپارتمان اما آترون مانع شد و خواست خودش من رو برسونه آپارتمان!
توی دلم زمزمه کردم:

کد:
-واه، آترون که گفت توی پا*ر*تی همراه آناهیتا رفته بودی و عادی هم بودی پس دیگه چته؟!
-خب آره ولی...!
-دیگه ولی و اما نداره راحت باش، بیا بریم.
دستم رو کشید و من با پوفی که کشیدم سعی کردم بازم عادی جلوه کنم.
با ورود به سالن متوجه حضور مهمانان زیادی شدم که اطراف سالن رو پر کرده بودن و محو تزئینات سالن شده بودن!
خب مشخص بود، سالن به طرز خارجی و مدل خاصی تزئین شده بود پس باید هم براشون سوال می شد که چه کسی این همه ایده عالی به خرج داده برای این جشن!
ثمینا با غرور بازوم رو فشرد:
-همه می خوان بدونن سالنی که به این همه زیبایی می درخشه کار کیه!
لبخند محوی زدم، خب کیه که از تعریف کردن بدش بیاد؟!
کم کم مهمانی به اوج خودش می رسید، پسرا هم اومدن و هر کس مشغول صحبت با همسر خودش شد و آترون اومد سمت من:
-سلام، حالت چطوره دل آسا؟
-سلام، خوبم مرسی، خسته نباشی!
-اوه این رو من باید به تو می گفتم پرنسس، همه جا خیلی زیبا شده تو تونستی با اندک لوازمی که در اختیارت گذاشتن بهترین ها رو آماده کنی، واقعا بهت تبریک می گم چون توی هر چیزی حرف اول رو می زنی و تجربه داری!
-خب بهتره بگیم همه ی این ها از عنایات پدره بالاخره مشهور بودن و ثروتمند بودن اون هم توی نیویورک خالی از لطف نیست!
-حق با توئه!
-چرا فاتح و دلارام نمیان؟
-نزدیکه برسن، فاتح تا دیر وقت سرکارش بود برای همین طول کشیده!
-خب دلارام که خودش ماشین داره چرا منتظر فاتح مونده؟
-وای دل آسا از تو بعیده این سوالات، خب معلومه باید هر دو با هم بیان تا فاتح موقع سوپرایز شدن دلارام پیشش باشه و خوشحالی‌شون رو با هم تقسیم کنن!
پوفی کشیدم:
-خب آره درسته من چون خودم رو از بند احساسات آزاد کردم، اینه که این جور مسائل تو ذهنم نمی مونن!
سکوتی که به طور ناگهانی بینمون رخ داد باعث شد نگاهم رو خیره کنم توی چشم های مغموم آترون!
خیلی خوب متوجه بودم که از حرف های من رنج می بره وگرنه این ناراحت شدن یهویی از کجا اومده بود؟!
با رسیدن فاتح و دلارام خداروشکر منم از نگاه کردن به چشم های مغموم آترون راحت شدم و خودم رو به ن*زد*یک*ی در ورودی رسوندم تا شاهد خوشحالی دلارام باشم.
اقوام دلارام مدام در گوش یک دیگر پچ پچ می کردن و من متوجه نگاه های حسرت آلود بعضی از دخترهای موجود در سالن نسبت به دلارام می شدم!
با ورودشون گل ها روی سرشون ریخته شد و فاتح با بهت به سالن غرق در تزئینات نگاه کرد و بعد از اون نمی دونم چطوری متوج شد ایده از سمت من بوده چون بلافاصله نگاهش رو به من دوخت و چشم هاش غرق در تحسین بود!
میون هلهله های جمع که نمی دونم چی می گفتن که صداشون اینجوری می شد فاتح دلارام رو ب*و*سید و کنار گوشش یه چیزهایی رو زمزمه کرد که دلارام بلند خندید و صورت فاتح رو ب*و*سید.
بعد از نورافشانی همه روی صندلی ها قرار گرفتن و فاتح و دلارامم روی مبلی که اطرافش پر از بادکنک های رنگی بود نشستن.
خدمه ها مشغول پذیرای شدن و من به یک لیوان شربت اکتفا کردم و بعد از اون یه گوشه نشستم.
ثمینا زود یه آهنگ شاد گذاشت و مشغول ر*ق*ص شد که خیلی زود دخترا و پسرا بهش ملحق شدن و من با لبخند محوی بهشون نگاه می کردم.
آترون با بشقابی مملو از میوه های خرد شده کنارم نشست و تکه ای سیب جلوی دهنم گرفت:
-چرا هیچی نمی خوری؟!
تکه سیب رو خوردم و اطراف دهنم رو تمیز کردم:
-میل ندارم.
-ولی باید از دست من بخوری، دهنت رو باز کن!
میوه هایی که به سمتم گرفت رو خوردم که ژوان بهمون نزدیک شد و رو به من گفت:
-بیا باید واسمون برقصی!
بدون اعتراض همراهش به پیست رفتم و با پلی شدن آهنگ بعدی شروع به ر*ق*ص کردیم.
ر*ق*ص عادی کردم چون دلم نمی خواست بیش از این جلب توجه کنم.
تا همین جا هم آترون و دیگران برای تزئین سالن متحیر شده بودند دیگه نمی خواستم باز هم مثل آترون شخص دیگه ای رو به خودم وابسته کنم!
بعد از اینکه ر*ق*ص های تک نفره تموم شد وقت تانگو رسید، اولین زوج دلارام و فاتح بودن که به پیست رفتن و بعد از اون جوونای دیگه اطرافشون حلقه زدن.
گوشه ای خارج از دید بقیه نشستم، به خودم گفتم ممکنه آترون باز هم نتونه جلوی احساساتش رو بگیره و ازم تقاضای ر*ق*ص کنه برای همین اگر توی معرض دید نباشم خیلی بهتره!
نگاهم خیره به پیست بود که متوجه آترون شدم، از دخترا سراغم رو می گرفت و من از این که زودتر پیشگیری کرده بودم به خودم بالیدم!
پس از گذشت ساعاتی، کیک بزرگی که فاتح و ثمینا انتخاب و سفارش داده بودن رسید و خدمه ها پس از بریدنش توسط فاتح و دلارام، بین حضار پخش کردن.
بعد از کیک بلافاصله کادوها باز شدن، بعد از اون هم همگی حاضر شدیم و برای شام به رستوران خیلی بزرگ و مجللی رفتیم.
برای همه سفارش چلوکباب کوبیده داده بودن و وقتی آوردن واقعا از طعمش ل*ذت بردم.
آخر شب از همه تشکر کردم و خواستم همراه ثمینا برگردم آپارتمان اما آترون مانع شد و خواست خودش من رو برسونه آپارتمان!
توی دلم زمزمه کردم:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
23
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,005
Points
122
-انگار نمی شه از دستش فرار کرد و راحت شد!
با هم سوار شدیم، آترون حرکت کرد و از همون لحظه صحبت کردن رو شروع کرد:
-کجا رفته بودی موقع ر*ق*ص نتونستم پیدات کنم؟!
-رفته بودم تو باغ، کارم داشتی؟!
-اما تو باغ رو نگاه کردم کسی نبود!
ل*ب هام رو جمع کردم که پوزخندی زد:
-از من فرار کردی مگه نه؟ هر چقدر سعی می کنم بهت نزدیک بشم بیش تر ازم فاصله می گیری دل آسا، مگه چه بدی در حقت کردم؟!
بی حوصله گفتم:
-تو کاری نکردی، من احساسی ندارم!
-داری، داری نگو ندارم، نمی خوای بهشون اجازه بروز بدی می دونم!
اخم هام رو درهم کشیدم، او کی بود که به خودش اجازه می داد سر من داد بکشه؟!
دستش رو روی پام گذاشت:
-ببخشید معذرت می خوام، من حق ندارم مجبورت کنم دوستم داشته باشی دل آسا!
حرفی نزدم و او هم سکوت کرد، کمی بعد رسیدیم، لوازمم رو توی آپارتمان گذاشت و روبروم ایستاد:
-امشبم مثل همیشه محشر بودی حیف که فقط باید از دور تماشات کنم!
حرفی نزدم که گفت:
-هر موقع کارم داشتی فقط کافیه زنگ بزنی باشه؟!
-ممنون.
-بازم معذرت می خوام دل آسا، بذار به حساب علاقه ام!
-مهم نیست.
-فعلا خداحافظ.
سری تکون دادم و او رفت.
×××
نزدیک به پنج ماه تمام رو توی ایران بودم، بعد از اون دیگه نمی تونستم بیش از این از آمریکا دور بمونم برای همین هم به اهورا خبر دادم که واسم بلیط رزرو کنه و با مخالفتش روبرو شدم اما من تصمیم خودم رو گرفته بودم!
سریتا خیلی خوب از پس کارهای پدر بر اومده بود و تونسته بود اعتمادش رو رفته رفته جلب کنه، کم کم داشت به جاهایی دست می یافت که تا حالا من هم نتونسته بودم بهشون برسم!
باید بر می گشتم و بهش نشون می دادم که نمی تونه مهره های من رو بیرون بندازه از بازی!
اهورا تند به پدر خبر داده بود و او گفته بود که اجازه بده برگردم و این مکالمات رو از طریق شنودم که کار گذاشته بودم شنیدم و خدا رو شکر کردم که عقلم رسید دوربین و شنود بذارم تا ازشون خبر داشته باشم!
بالاخره بلیط رفتنم از طریق پا*ر*تی هایی که اهورا داشت خیلی زود گرفته شد، اهورا به درخواست خودم مهمونی خصوصی و خودمونی توی آپارتمان ترتیب داد که مهمانانش اکیپ آترون بودن و آناهیتا و دوتا از دوست هاش!
کت و شلوار مشکی سفیدی تنم کردم و آرایش ملایمی به همراه یک عطر خاص، موهامم که ساده رهاشون کردم.
با اومدنشون متوجه ناراحتی توی نگاه هاشون شدم، خب مشخصه توی این دنیا به هر چیزی وابسته بشی به ضررت تموم می شه اونا هم بالاخره توی این مدت به من عادت کرده بودن.
همشون رو در آ*غ*و*ش گرفتم و خوش آمد گفتم، آخرین نفر آترون بود که بدتر از بقیه نگاه او بود!
-خوش اومدی آترون!
-ای کاش این مجلس به منظور دیگه ای برپا شده بود!
ل*ب هام رو جمع کردم که شاخه گل توی دستش رو گرفت سمتم:
-قول بده زود بیای و بهمون سر بزنی!
-نهایت سعیم رو می کنم.
با هم داخل شدیم، آناهیتا و دوستاشم که از قبل رسیده بودن و تکمیل بودیم.
خدمه با شربت و شیرینی و کیک، پذیرایی رو شروع کردن.
ژوان با دلخوری مشهودی گفت:
-واقعا فکر نمی کردم این همه زود بهت وابسته بشم دل آسا!
لبخند محوی زدم:
-باور کنید که حس منم همینه اما باید برم.
ثمینا راتین رو توی بغلم گذاشت:
-حالا نمی شه یکم دیگه بمونی؟ ما هیچی این فسقلی خیلی بهت عادت کرده مدام می گه برم پیش خاله دل آسا!
خندیدم و گونه های تپل راتین رو ب*و*سیدم که ذوق کرد و دست هاش رو دور گردنم حلقه کرد:
-خاله جون... خاله جون!
یه حس شیرین توی دلم غوطه ور شد، نگاهم رو که یه لحظه چرخوندم متوجه نگاه های عجیب اهورا شدم، داشتم نقشه هام رو خ*را*ب می کردم، داشتم با این کارهام احساسات پنهان شده رو باز بروز می دادم و اهورا شک کرده بود، مطمئنم که اگر زود خودم رو جمع و جور نمی کردم مسلما با پدر در میون می گذاشت!
آروم گرفتم و بچه رو هم توی ب*غ*ل آترون گذاشتم:
-عزیزم می دونم منم راتین رو خیلی دوست دارم ولی خب...!
انگار متوجه شدن معذبم که کسی دیگه حرفی نزد، بختیار رو به اهورا که توی فکر بود گفت:
-خب پهلوون قلیون داری یکم سرحال بشیم؟!
خداروشکر کردم که این حرف بختیار، باعث شد اهورا از فکر بیرون بیاد و رو به بختیار با خنده گفت:
-عوض یکی پنج تا قلیون دارم با هر طعمی که بخوای!
پسرا تند با این حرف اهورا از جا بلند شدن و در حالی که به سمت بالکن می رفتن هر کدوم یه حرفی زدن:
-وای من عاشق دو سیبم!
کد:
-انگار نمی شه از دستش فرار کرد و راحت شد!
با هم سوار شدیم، آترون حرکت کرد و از همون لحظه صحبت کردن رو شروع کرد:
-کجا رفته بودی موقع ر*ق*ص نتونستم پیدات کنم؟!
-رفته بودم تو باغ، کارم داشتی؟!
-اما تو باغ رو نگاه کردم کسی نبود!
ل*ب هام رو جمع کردم که پوزخندی زد:
-از من فرار کردی مگه نه؟ هر چقدر سعی می کنم بهت نزدیک بشم بیش تر ازم فاصله می گیری دل آسا، مگه چه بدی در حقت کردم؟!
بی حوصله گفتم:
-تو کاری نکردی، من احساسی ندارم!
-داری، داری نگو ندارم، نمی خوای بهشون اجازه بروز بدی می دونم!
اخم هام رو درهم کشیدم، او کی بود که به خودش اجازه می داد سر من داد بکشه؟!
دستش رو روی پام گذاشت:
-ببخشید معذرت می خوام، من حق ندارم مجبورت کنم دوستم داشته باشی دل آسا!
حرفی نزدم و او هم سکوت کرد، کمی بعد رسیدیم، لوازمم رو توی آپارتمان گذاشت و روبروم ایستاد:
-امشبم مثل همیشه محشر بودی حیف که فقط باید از دور تماشات کنم!
حرفی نزدم که گفت:
-هر موقع کارم داشتی فقط کافیه زنگ بزنی باشه؟!
-ممنون.
-بازم معذرت می خوام دل آسا، بذار به حساب علاقه ام!
-مهم نیست.
-فعلا خداحافظ.
سری تکون دادم و او رفت.
×××
نزدیک به پنج ماه تمام رو توی ایران بودم، بعد از اون دیگه نمی تونستم بیش از این از آمریکا دور بمونم برای همین هم به اهورا خبر دادم که واسم بلیط رزرو کنه و با مخالفتش روبرو شدم اما من تصمیم خودم رو گرفته بودم!
سریتا خیلی خوب از پس کارهای پدر بر اومده بود و تونسته بود اعتمادش رو رفته رفته جلب کنه، کم کم داشت به جاهایی دست می یافت که تا حالا من هم نتونسته بودم بهشون برسم!
باید بر می گشتم و بهش نشون می دادم که نمی تونه مهره های من رو بیرون بندازه از بازی!
اهورا تند به پدر خبر داده بود و او گفته بود که اجازه بده برگردم و این مکالمات رو از طریق شنودم که کار گذاشته بودم شنیدم و خدا رو شکر کردم که عقلم رسید دوربین و شنود بذارم تا ازشون خبر داشته باشم!
بالاخره بلیط رفتنم از طریق پا*ر*تی هایی که اهورا داشت خیلی زود گرفته شد، اهورا به درخواست خودم مهمونی خصوصی و خودمونی توی آپارتمان ترتیب داد که مهمانانش اکیپ آترون بودن و آناهیتا و دوتا از دوست هاش!
کت و شلوار مشکی سفیدی تنم کردم و آرایش ملایمی به همراه یک عطر خاص، موهامم که ساده رهاشون کردم.
با اومدنشون متوجه ناراحتی توی نگاه هاشون شدم، خب مشخصه توی این دنیا به هر چیزی وابسته بشی به ضررت تموم می شه اونا هم بالاخره توی این مدت به من عادت کرده بودن.
همشون رو در آ*غ*و*ش گرفتم و خوش آمد گفتم، آخرین نفر آترون بود که بدتر از بقیه نگاه او بود!
-خوش اومدی آترون!
-ای کاش این مجلس به منظور دیگه ای برپا شده بود!
ل*ب هام رو جمع کردم که شاخه گل توی دستش رو گرفت سمتم:
-قول بده زود بیای و بهمون سر بزنی!
-نهایت سعیم رو می کنم.
با هم داخل شدیم، آناهیتا و دوستاشم که از قبل رسیده بودن و تکمیل بودیم.
خدمه با شربت و شیرینی و کیک، پذیرایی رو شروع کردن.
ژوان با دلخوری مشهودی گفت:
-واقعا فکر نمی کردم این همه زود بهت وابسته بشم دل آسا!
لبخند محوی زدم:
-باور کنید که حس منم همینه اما باید برم.
ثمینا راتین رو توی بغلم گذاشت:
-حالا نمی شه یکم دیگه بمونی؟ ما هیچی این فسقلی خیلی بهت عادت کرده مدام می گه برم پیش خاله دل آسا!
خندیدم و گونه های تپل راتین رو ب*و*سیدم که ذوق کرد و دست هاش رو دور گردنم حلقه کرد:
-خاله جون... خاله جون!
یه حس شیرین توی دلم غوطه ور شد، نگاهم رو که یه لحظه چرخوندم متوجه نگاه های عجیب اهورا شدم، داشتم نقشه هام رو خ*را*ب می کردم، داشتم با این کارهام احساسات پنهان شده رو باز بروز می دادم و اهورا شک کرده بود، مطمئنم که اگر زود خودم رو جمع و جور نمی کردم مسلما با پدر در میون می گذاشت!
آروم گرفتم و بچه رو هم توی ب*غ*ل آترون گذاشتم:
-عزیزم می دونم منم راتین رو خیلی دوست دارم ولی خب...!
انگار متوجه شدن معذبم که کسی دیگه حرفی نزد، بختیار رو به اهورا که توی فکر بود گفت:
-خب پهلوون قلیون داری یکم سرحال بشیم؟!
خداروشکر کردم که این حرف بختیار، باعث شد اهورا از فکر بیرون بیاد و رو به بختیار با خنده گفت:
-عوض یکی پنج تا قلیون دارم با هر طعمی که بخوای!
پسرا تند با این حرف اهورا از جا بلند شدن و در حالی که به سمت بالکن می رفتن هر کدوم یه حرفی زدن:
-وای من عاشق دو سیبم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
23
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,005
Points
122
-نه بابا دو سیب سنگینه، فقط نعناع!
-نعناع خالی نه، نعناع پرتقال رو موافقم!
اهورا میون خنده دست هاش رو بالا برد:
-همه ی اینایی رو که گفتید دارم برید چاق کنید بکشید حالش رو ببرید!
آناهیتا با ل*ب های آویزون رو بهم گفت:
-ما آدم نبودیم؟ خب ما هم قلیون می کشیدیم ها!
از جا بلند شدم:
-غصه نخور الان می گم بهترش رو واسمون بیارن!
به خدمتکار دستور دادم م*ش*رو*ب*ات رو بیاره، آناهیتا و دوست هاش با دیدن بطری ها سر شوق اومدن و آناهیتا خودش سرو کردن رو به عهده گرفت.
ثمینا به خاطر راتین نخورد، بقیه خوردن و منم یکی دو پیک همراهیشون کردم که برفین بلند شد و فلشش رو از جیب جین خوشکلش بیرون آورد و گرفت سمتم:
-می خوام واستون عربی برقصم پاشو این رو وصل کن!
با جیغ دخترا، به سمت ضبط رفتم که ثمینا شال کمرش رو براش بست و من صدای ضبط رو بالا بردم، حرکات قشنگ برفین با اون هیکل بی نقصش همه رو به وجد آورده بود.
کمی که گذشت دوست آناهیتا هم بهش اضافه شد و با هم می ر*ق*صیدن کمی هم که ا*ل*ک*ل اثر کرده بود و خلاصه توی جو بودن!
براشون دست می زدیم که آهنگ تموم شد و بعدش یه آهنگ معمولی اومد و همه ریختن وسط.
از بس هلهله کرده بودن راتین ترسیده و گریه کنان به پام چسبیده بود، خم شدم بغلش کردم و کنار گوشش زمزمه کردم:
-عزیزم نترس اونا دارن می رقصن نیازی نیست که وحشت زده بشی!
کمی بعد ساکت شد، بالاخره مردا هم اومدن داخل و بختیار از همون بدو ورود شروع کرد به ر*ق*صیدن.
انقدر حرکاتش بامزه بود که به سختی می تونستم جلوی خنده هام رو بگیرم!
بعد از اون ر*ق*ص های دونفره شروع شد و این بار نتونستم از دست آترون فرار کنم و ازم درخواست کرد منم قبول کردم.
بنفشه پیشنهاد یه آهنگ نسبتا تند رو داد که دردسرساز نام داشت و خواننده اش هم ایوان بند بود که اولش ر*ق*صیدن واسم سخت بود چون عادت داشتم با آهنگ های غربی برقصم ولی کم کم عادی شد!
رقصیدیم و دخترا هم خودشون رو کشتن از بس جیغ کشیدن.
بعد از اون آناهیتا و اهورا ر*ق*صیدن، بنفشه و بابک هم ر*ق*صیدن ولی بقیه نه.
بعد از اون اهورا زنگ زد و برای همه پیتزا سفارش داد.
اون شب واقعا یک شب به یاد موندنی و خوب بود که خاطره شد.
ساعت یک بامداد بود که همه باز هم بغلم کردن و با هم وداع کردیم.
با رفتن شون منم به تخت خوابم رفتم و با خودم زمزمه کردم:
-این مسافرت اگرچه اجباری بود اما لااقل باعث شد مدتی رو شاد زندگی کنم و خود واقعیم باشم!
×××
خسته و کلافه جلوی عمارت ایستادم، ویلیام با لبخند گرمش مشتاقانه جلوم خم شد:
-وای ببین کی اومده!
ایستاد و چشمک زد:
-مادمازل دل آسا شهیادی!
-حوصله ات رو ندارم ویلی، یالا بذار برم داخل!
از جلوی راهم کنار رفت و دستور داد چمدون هام رو ببرن بالا، جلوتر راه افتادم که گفت:
-جناب شهیادی بزرگ بی صبرانه منتظر ورودت هست!
چشم هام رو ریز کردم:
-اتفاقی که نیفتاده؟!
-نه نگران نباش، بالاخره پنج ماه ازش دور بودی می خواد ببینه تنها دخترش رو!
-زیادی حرف می زنی!
خندید، وارد سالن شدیم که امیلی بهم خوش آمد گفت و راهنماییم کرد انگار که خودم بلد نیستم!
پدر و در کنارش مامان و در کنارشون سریتا منتظر ورودم روی کاناپه ها لم داده بودن، با ورودم اولین نفر که با گریه خودش رو توی آغوشم انداخت، مامان بود!
مادر بیچاره ام!
آه عمیقم رو توی س*ی*نه خفه کردم و تنها به یک ب*و*س کوتاه روی موهای تازه رنگ شده اش اکتفا کردم که با بغض غلیظی من رو به خودش فشرد:
-عزیزدلم، یکی یدونه ام چرا این همه وقت تنهام گذاشتی؟!
پدر با عصبانیت مامان رو کشید عقب:
-نرفته بوده که بمیره رفته عشق و حال و ل*ذت از زندگی، این همه ساله نتونستم تو رو از بند این احساسات احمقانه ات رها کنم!
چیزی توی دلم شکست، پدر اصلا بویی از احساس پدرانه برده بود؟!
مامان نگاه عمیقی بهم انداخت و زود سالن رو ترک کرد، طبق معمول رفت تا توی تنهایی هاش بسوزه و بسازه!
پدر دستش رو به سمتم گرفت:
-ورودت گلباران!
خم شدم، خب مشخص بود باید دستش رو می ب*و*سیدم چون این برای پدر یعنی این که من دست پرورده اتم و هرچی دارم از توئه اما من هرچی که داشتم اول از خدا بود و بعدشم از زرنگ بودن خودم!
ب*وسه ی سردی به دستش زدم که دستش رو روی شونه ام گذاشت:
-امروز رو کامل استراحت کن، از فردا باید بری دنبال کارهای عقب مونده ات!
-بله.
از سالن که بیرون رفت دستم رو مشت کردم و زمزمه کردم:
-لعنتی!
-خوش اومدی مادمازل!
اخم هام بیش از پیش درهم شد، نگاهی به چهره ی خونسردش انداختم و تازه متوجه حضورش شده بودم:
کد:
-نه بابا دو سیب سنگینه، فقط نعناع!
-نعناع خالی نه، نعناع پرتقال رو موافقم!
اهورا میون خنده دست هاش رو بالا برد:
-همه ی اینایی رو که گفتید دارم برید چاق کنید بکشید حالش رو ببرید!
آناهیتا با ل*ب های آویزون رو بهم گفت:
-ما آدم نبودیم؟ خب ما هم قلیون می کشیدیم ها!
از جا بلند شدم:
-غصه نخور الان می گم بهترش رو واسمون بیارن!
به خدمتکار دستور دادم م*ش*رو*ب*ات رو بیاره، آناهیتا و دوست هاش با دیدن بطری ها سر شوق اومدن و آناهیتا خودش سرو کردن رو به عهده گرفت.
ثمینا به خاطر راتین نخورد، بقیه خوردن و منم یکی دو پیک همراهیشون کردم که برفین بلند شد و فلشش رو از جیب جین خوشکلش بیرون آورد و گرفت سمتم:
-می خوام واستون عربی برقصم پاشو این رو وصل کن!
با جیغ دخترا، به سمت ضبط رفتم که ثمینا شال کمرش رو براش بست و من صدای ضبط رو بالا بردم، حرکات قشنگ برفین با اون هیکل بی نقصش همه رو به وجد آورده بود.
کمی که گذشت دوست آناهیتا هم بهش اضافه شد و با هم می ر*ق*صیدن کمی هم که ا*ل*ک*ل اثر کرده بود و خلاصه توی جو بودن!
براشون دست می زدیم که آهنگ تموم شد و بعدش یه آهنگ معمولی اومد و همه ریختن وسط.
از بس هلهله کرده بودن راتین ترسیده و گریه کنان به پام چسبیده بود، خم شدم بغلش کردم و کنار گوشش زمزمه کردم:
-عزیزم نترس اونا دارن می رقصن نیازی نیست که وحشت زده بشی!
کمی بعد ساکت شد، بالاخره مردا هم اومدن داخل و بختیار از همون بدو ورود شروع کرد به ر*ق*صیدن.
انقدر حرکاتش بامزه بود که به سختی می تونستم جلوی خنده هام رو بگیرم!
بعد از اون ر*ق*ص های دونفره شروع شد و این بار نتونستم از دست آترون فرار کنم و ازم درخواست کرد منم قبول کردم.
بنفشه پیشنهاد یه آهنگ نسبتا تند رو داد که دردسرساز نام داشت و خواننده اش هم ایوان بند بود که اولش ر*ق*صیدن واسم سخت بود چون عادت داشتم با آهنگ های غربی برقصم ولی کم کم عادی شد!
رقصیدیم و دخترا هم خودشون رو کشتن از بس جیغ کشیدن.
بعد از اون آناهیتا و اهورا ر*ق*صیدن، بنفشه و بابک هم ر*ق*صیدن ولی بقیه نه.
بعد از اون اهورا زنگ زد و برای همه پیتزا سفارش داد.
اون شب واقعا یک شب به یاد موندنی و خوب بود که خاطره شد.
ساعت یک بامداد بود که همه باز هم بغلم کردن و با هم وداع کردیم.
با رفتن شون منم به تخت خوابم رفتم و با خودم زمزمه کردم:
-این مسافرت اگرچه اجباری بود اما لااقل باعث شد مدتی رو شاد زندگی کنم و خود واقعیم باشم!
×××
خسته و کلافه جلوی عمارت ایستادم، ویلیام با لبخند گرمش مشتاقانه جلوم خم شد:
-وای ببین کی اومده!
ایستاد و چشمک زد:
-مادمازل دل آسا شهیادی!
-حوصله ات رو ندارم ویلی، یالا بذار برم داخل!
از جلوی راهم کنار رفت و دستور داد چمدون هام رو ببرن بالا، جلوتر راه افتادم که گفت:
-جناب شهیادی بزرگ بی صبرانه منتظر ورودت هست!
چشم هام رو ریز کردم:
-اتفاقی که نیفتاده؟!
-نه نگران نباش، بالاخره پنج ماه ازش دور بودی می خواد ببینه تنها دخترش رو!
-زیادی حرف می زنی!
خندید، وارد سالن شدیم که امیلی بهم خوش آمد گفت و راهنماییم کرد انگار که خودم بلد نیستم!
پدر و در کنارش مامان و در کنارشون سریتا منتظر ورودم روی کاناپه ها لم داده بودن، با ورودم اولین نفر که با گریه خودش رو توی آغوشم انداخت، مامان بود!
مادر بیچاره ام!
آه عمیقم رو توی س*ی*نه خفه کردم و تنها به یک ب*و*س کوتاه روی موهای تازه رنگ شده اش اکتفا کردم که با بغض غلیظی من رو به خودش فشرد:
-عزیزدلم، یکی یدونه ام چرا این همه وقت تنهام گذاشتی؟!
پدر با عصبانیت مامان رو کشید عقب:
-نرفته بوده که بمیره رفته عشق و حال و ل*ذت از زندگی، این همه ساله نتونستم تو رو از بند این احساسات احمقانه ات رها کنم!
چیزی توی دلم شکست، پدر اصلا بویی از احساس پدرانه برده بود؟!
مامان نگاه عمیقی بهم انداخت و زود سالن رو ترک کرد، طبق معمول رفت تا توی تنهایی هاش بسوزه و بسازه!
پدر دستش رو به سمتم گرفت:
-ورودت گلباران!
خم شدم، خب مشخص بود باید دستش رو می ب*و*سیدم چون این برای پدر یعنی این که من دست پرورده اتم و هرچی دارم از توئه اما من هرچی که داشتم اول از خدا بود و بعدشم از زرنگ بودن خودم!
ب*وسه ی سردی به دستش زدم که دستش رو روی شونه ام گذاشت:
-امروز رو کامل استراحت کن، از فردا باید بری دنبال کارهای عقب مونده ات!
-بله.
از سالن که بیرون رفت دستم رو مشت کردم و زمزمه کردم:
-لعنتی!
-خوش اومدی مادمازل!
اخم هام بیش از پیش درهم شد، نگاهی به چهره ی خونسردش انداختم و تازه متوجه حضورش شده بودم:
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
23
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,005
Points
122
-مرسی.
جلوم ایستاد و دستم رو گرفت، انگشت هام رو که همچنان توی گوشت دستم فرو می رفتن از هم باز کرد و زمزمه کرد:
-همیشه توی عصبانیت آدما زندگی‌شون رو خ*را*ب می کنن و انتخاب های اشتباه می کنن، این رو یادت باشه!
اخم هام از هم باز شد، سریتا نگاه عمیقی به چشم هام انداخت و خم شد دستم رو ب*و*سید:
-تنهات می ذارم، از فردا باید خیلی کارها رو بکنی البته بهتره بگم با هم!
با رفتنش برگشتم و از پشت به قامت مردونه و شرقیش زل زدم، چقدر محکم بود، انگار نه انگار یک جانی و هم دست پدره جوری معصوم بود که خیال می کردی یه پشه هم ازش بر نمیاد که بکشه راست می گفتن نباید به ظاهر آدم ها اعتماد کرد!
تا ظهر استراحت کردم، بعد از خوردن ناهار به درخواست مامان نشستم باهاش فیلم دیدم، می دونستم با این بهونه می خواد من رو بیش تر ببینه و این فرصت رو بهش دادم، نباید دلش رو مثل پدر می شکوندم بالاخره مادره و مقامش پیش خدا خیلی والاس!
بعد از فیلم برای دیدن هارپر حاضر شدم و بهش زنگ زدم، قرار شد توی "تالار کارنگی " همدیگه رو ببینیم.
به ویلیام دستور دادم من رو ببره و نمی دونستم ر*اب*طه شون با سریتا به کجا رسیده فقط خداکنه که سریتا حقیقت رو بهش گفته باشه وگرنه این دختر نابود می شد!
پس از گذشت دقایقی رسیدیم، رو به ویلیام گفتم:
-یادم نمیاد گفته باشم عجله دارم که با آخرین سرعت رانندگی کردی و چند بار نزدیک بود زیر ماشینم کنی!
ویلی بی خیال خندید:
-می دونم که عشق سرعتی و نمی ترسی عزیزم، ناسلامتی چند سال هست که برات کار می کنم مگه نه؟!
جوابش ندادم و پیاده شدم که پرسید:
-برم یا منتظر بمونم؟
-نه برو خودم برمی گردم، یا اگر نیاز شد بهت خبر می دم بیای دنبالم!
-چشم مادمازل!
با تک بوقی ازم دور شد و من به مکانی که قرار گذاشته بودیم اون جا منتظر همدیگه بمونیم رفتم و ایستادم تا هارپر برسه.
این تالار یکی از مهمترین و بزرگترین تالارهای نیویورک هست که اجرای کنسرت رو به همراه داره و توی خیابون هفتم با شماره ی "881" توی منهتن نیویورک واقع شده!
از لحاظ زیبایی، تاریخچه و بازتاب صدا جزء بهترین های آمریکاست!
-دل آسا؟
با دیدن هارپر با تعجب بغلش کردم و زمزمه کردم:
-چقدر لاغر شدی هارپر!
لبخند غمگینی زد و توی آغوشم نفس های کشدار و بلندی کشید.
از خودم کمی دورش کردم:
-چه اتفاقی برات افتاده؟!
دستم رو گرفت:
-بیا یکم قدم بزنیم.
موهام رو که باد مدام توی صورتم پخش می کرد عقب زدم و در کنارش به راه افتادم.
-از ایران تعریف کن!
-خیلی سفر خوبی بود برام، این رو واقعا تنها به تو که بهترین دوستمی گفتم وگرنه کسی دیگه نمی دونه!
-پس بهت خوش گذشته!
-آره راضی بودم، خصوصا این که جدا از تهران، اهواز یکی دیگه از استان های ایران رو هم از نزدیک دیدم و همه ی جاذبه های گردشگریش رو تقریبا رفتیم!
-خوش به حالت، حالا دیدی ایران هم مثل این جا خوبه و کم کم دوستش داری!
-من مشکلی با ایران ندارم هارپر، اون جا یه کشور خیلی خوبه درسته که نسبت به این جا دارای فرهنگ خاص تر و محدودیت های خیلی بیش تری هست اما خب این ها همه برای امنیت خود شخص گذاشته شده و اجباری در کار نیست، اما مشکل من رو که خودت خوب می دونی، من از آدم های این کشور ضربه خوردم!
-می دونم اما خب همه رو هم که نباید با یه چوب زد!
-حق با توئه، امیدوارم کم کم بتونم باهاشون کنار بیام!
-مطمئنم توی این مدت که تو ایران بودی تنها نبودی مگه نه؟!
-نه اصلا، وقتم با اکیپ خوبی پر می شد که یکیشونم بهم ابراز عشق کرد ولی من خیلی زود پسش زدم و گفتم که قصد ازدواج ندارم!
توی چشم هام زل زد:
-زیاد به عشق و عاشقی ایرانی ها اعتماد نکن، می خوان با روح و روانت بازی کنن و بعدش رهات کنن!
متوجه شدم به هدفم رسیدم و هارپر می خواد از دردهاش برام بگه، برای همین هم اخم کردم:
-یه جوری حرف می زنی، چیزی شده؟!
-نه، فقط ر*اب*طه ام با سریتا کم کم داره رو به تباهی می ره انگار که اصلا هیچ وقت وجود نداشته!
-آخه چرا؟ شما که خیلی وابسته بودید بهم دیگه، چی شده که به این نتیجه رسیدی؟!
-خب بالاخره آدم ها رو می تونی به مرور زمان بشناسی نباید زود قضاوت کرد!
-چرا درست برام نمی گی چه اتفاقی افتاده هارپر؟!
-چون خودمم هنوز دقیق نمی دونم و گیجم عزیزم، ولش کن بعدا می شه در موردش صحبت کرد حالا بیا بریم به موسیقی گوش بدیم!
کلافه به دنبالش رفتم و آخرش هم نفهمیدم چی شده!
کد:
-مرسی.
جلوم ایستاد و دستم رو گرفت، انگشت هام رو که همچنان توی گوشت دستم فرو می رفتن از هم باز کرد و زمزمه کرد:
-همیشه توی عصبانیت آدما زندگی‌شون رو خ*را*ب می کنن و انتخاب های اشتباه می کنن، این رو یادت باشه!
اخم هام از هم باز شد، سریتا نگاه عمیقی به چشم هام انداخت و خم شد دستم رو ب*و*سید:
-تنهات می ذارم، از فردا باید خیلی کارها رو بکنی البته بهتره بگم با هم!
با رفتنش برگشتم و از پشت به قامت مردونه و شرقیش زل زدم، چقدر محکم بود، انگار نه انگار یک جانی و هم دست پدره جوری معصوم بود که خیال می کردی یه پشه هم ازش بر نمیاد که بکشه راست می گفتن نباید به ظاهر آدم ها اعتماد کرد!
تا ظهر استراحت کردم، بعد از خوردن ناهار به درخواست مامان نشستم باهاش فیلم دیدم، می دونستم با این بهونه می خواد من رو بیش تر ببینه و این فرصت رو بهش دادم، نباید دلش رو مثل پدر می شکوندم بالاخره مادره و مقامش پیش خدا خیلی والاس!
بعد از فیلم برای دیدن هارپر حاضر شدم و بهش زنگ زدم، قرار شد توی "تالار کارنگی " همدیگه رو ببینیم.
به ویلیام دستور دادم من رو ببره و نمی دونستم ر*اب*طه شون با سریتا به کجا رسیده فقط خداکنه که سریتا حقیقت رو بهش گفته باشه وگرنه این دختر نابود می شد!
پس از گذشت دقایقی رسیدیم، رو به ویلیام گفتم:
-یادم نمیاد گفته باشم عجله دارم که با آخرین سرعت رانندگی کردی و چند بار نزدیک بود زیر ماشینم کنی!
ویلی بی خیال خندید:
-می دونم که عشق سرعتی و نمی ترسی عزیزم، ناسلامتی چند سال هست که برات کار می کنم مگه نه؟!
جوابش ندادم و پیاده شدم که پرسید:
-برم یا منتظر بمونم؟
-نه برو خودم برمی گردم، یا اگر نیاز شد بهت خبر می دم بیای دنبالم!
-چشم مادمازل!
با تک بوقی ازم دور شد و من به مکانی که قرار گذاشته بودیم اون جا منتظر همدیگه بمونیم رفتم و ایستادم تا هارپر برسه.
این تالار یکی از مهمترین و بزرگترین تالارهای نیویورک هست که اجرای کنسرت رو به همراه داره و توی خیابون هفتم با شماره ی "881" توی منهتن نیویورک واقع شده!
از لحاظ زیبایی، تاریخچه و بازتاب صدا جزء بهترین های آمریکاست!
-دل آسا؟
با دیدن هارپر با تعجب بغلش کردم و زمزمه کردم:
-چقدر لاغر شدی هارپر!
لبخند غمگینی زد و توی آغوشم نفس های کشدار و بلندی کشید.
از خودم کمی دورش کردم:
-چه اتفاقی برات افتاده؟!
دستم رو گرفت:
-بیا یکم قدم بزنیم.
موهام رو که باد مدام توی صورتم پخش می کرد عقب زدم و در کنارش به راه افتادم.
-از ایران تعریف کن!
-خیلی سفر خوبی بود برام، این رو واقعا تنها به تو که بهترین دوستمی گفتم وگرنه کسی دیگه نمی دونه!
-پس بهت خوش گذشته!
-آره راضی بودم، خصوصا این که جدا از تهران، اهواز یکی دیگه از استان های ایران رو هم از نزدیک دیدم و همه ی جاذبه های گردشگریش رو تقریبا رفتیم!
-خوش به حالت، حالا دیدی ایران هم مثل این جا خوبه و کم کم دوستش داری!
-من مشکلی با ایران ندارم هارپر، اون جا یه کشور خیلی خوبه درسته که نسبت به این جا دارای فرهنگ خاص تر و محدودیت های خیلی بیش تری هست اما خب این ها همه برای امنیت خود شخص گذاشته شده و اجباری در کار نیست، اما مشکل من رو که خودت خوب می دونی، من از آدم های این کشور ضربه خوردم!
-می دونم اما خب همه رو هم که نباید با یه چوب زد!
-حق با توئه، امیدوارم کم کم بتونم باهاشون کنار بیام!
-مطمئنم توی این مدت که تو ایران بودی تنها نبودی مگه نه؟!
-نه اصلا، وقتم با اکیپ خوبی پر می شد که یکیشونم بهم ابراز عشق کرد ولی من خیلی زود پسش زدم و گفتم که قصد ازدواج ندارم!
توی چشم هام زل زد:
-زیاد به عشق و عاشقی ایرانی ها اعتماد نکن، می خوان با روح و روانت بازی کنن و بعدش رهات کنن!
متوجه شدم به هدفم رسیدم و هارپر می خواد از دردهاش برام بگه، برای همین هم اخم کردم:
-یه جوری حرف می زنی، چیزی شده؟!
-نه، فقط ر*اب*طه ام با سریتا کم کم داره رو به تباهی می ره انگار که اصلا هیچ وقت وجود نداشته!
-آخه چرا؟ شما که خیلی وابسته بودید بهم دیگه، چی شده که به این نتیجه رسیدی؟!
-خب بالاخره آدم ها رو می تونی به مرور زمان بشناسی نباید زود قضاوت کرد!
-چرا درست برام نمی گی چه اتفاقی افتاده هارپر؟!
-چون خودمم هنوز دقیق نمی دونم و گیجم عزیزم، ولش کن بعدا می شه در موردش صحبت کرد حالا بیا بریم به موسیقی گوش بدیم!
کلافه به دنبالش رفتم و آخرش هم نفهمیدم چی شده!
×××
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
23
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,005
Points
122
توی باغ کوچیک عمارت، مشغول ورزش کردن بودم، نفسم به شماره افتاده بود و این آخرین دور بود که باید به گرد باغ می زدم.
روی تاب افتادم و فریاد زدم:
-اینم پنجاه دور!
صدای تشویق پدر من رو به خود آورد و تند از جا بلند شدم که بهم نزدیک شد و دست روی شونه ام گذاشت:
-دوش بگیر و بیا صبحونه!
سرم رو تکون دادم که سریتا وارد شد و با دیدنمون به سمت پدر اومد، برام سری تکون داد و بعد از اون پچ پچ کنان از من دور شدن!
مثلا می خواست حرص من رو در بیاره پسره نفهم!
پوفی کشیدم و خودم رو به اتاقم رسوندم و پس از دوش کوتاهی، ساپورت مشکیم رو با کت مشکی و کفش های چکمه ایم تن کردم و تیپ مشکی همیشگیم موقع انجام کارهای خلاف حفظ کردم!
موهام رو تماما بالای سرم جمع کردم، عطر تندم هم زدم تا با هر تکونی که می خورم بوش پخش بشه!
لبخند بدجنسی زدم و رژلب مشکیم رو هم به ل*ب هام زدم و به سالن رفتم.
با ورودم سریتا مات و مبهوت به ل*ب هام خیره شده بود که دستم رو زدم روی میز:
-یه خلافکار هیچ وقت به مدت طولانی مبهوت چیزی نمی شه چون ممکنه دشمنش فرصت حمله پیدا کنه جناب سریتا خان!
از جا پرید و با اخم نگاهش رو ازم برگرفت که پدر با لبخند عمیقی گونه ام رو ب*و*سید:
-آفرین، خوب این چیزها رو یاد گرفتی و توی ذهنت ثبت کردی دختر خوشکل خودم!
زیرچشمی نگاهی به ل*ب های بهم فشرده شده ی سریتا و دست های مشت شده اش انداختم و رو به پدر گفتم:
-دست پرورده ایم!
بعد از صبحونه که البته سریتا فقط با آب خودش رو سیر کرد از بس که با غذاش بازی کرد و آب خورد، از جا بلند شدیم.
پدر ما رو دو طرف خودش قرار داد و در حالی که به سمت باغ می رفت گفت:
-ببینید توی نبود اهورا شما دو نفر فقط محرم های من هستید و می تونم کارهای مهمم رو بهتون بسپارم برای همین هم امروز باید با هم یه عملیات مهم انجام بدید!
با لجبازی گفتم:
-اما پیش از این من خودم به تنهایی کارها رو براتون درست می کردم نیازی به ...!
حرفم رو قطع کرد و عصبی گفت:
-از کی تا حالا روی حرف من حرف می زنی و سرتق بازی در میاری دختر؟!
سرم رو پایین انداختم که گفت:
-وقتی می گم دوتایی تون با هم یعنی باهم!
حرفی نزدم که سریتا مطیعانه پرسید:
-چه کاری؟!
-باید یه بچه هشت ساله رو برام بدزدید و بیاریدش!
با حیرت نگاهم رو به چشم های غرق در نفرت پدر دوختم، تا به حال اصلا پدر گروگان گیری نکرده بود اونم دزدیدن یه طفل معصوم!
سریتا با حالی که مشخص بود زیاد سرحال نیست پرسید:
-کجاست؟ نقشه تون چیه؟!


به این راحتی قبول کرده بود؟
راست می گن زن ها هر چقدرم بی رحم باشن بازم مهربونی تو ذاتشونه!
سریع گفتم:
-یعنی چی؟ چرا باید اون رو بدزدیم؟ چی کار کرده مگه؟!
-چون پدرش می خواد چوب لای چرخ کارهای من بذاره و من از این موضوع دارم رنج می برم، باید یه گوشمالی درست و حسابی بهش بدم تا دور و اطراف من نپلکه!
خواستم بازم سوال کنم که با خشم نگاهم کرد:
-تو چت شده؟ تا کی می خوای این جا باایستی و من رو سوال پیچ کنی؟ قبلا که این جوری نبودی!
-به من حق بدید، مدت نسبتا زیادی از این جا و این باند دور بودم، باید بفهمم چه خبر بوده توی نبودنم!
-سریتا برات همه چیز رو توضیح می ده الانم زود تر برید و طبق این نقشه عمل کنید!
برگه رو به دست سریتا داد و با چشم هایی که قرمز شده بودن گفت:
-مبادا بدون بچه برگردید که اونوقت خیلی عصبانی می شم ها!
سریتا تعظیمی کرد و بعد از اون بازوی من رو گرفت و به سمت ماشین جدید مشکی رنگ گوشه پارکینگ برد.
-واسه چی باهاش کلکل می کنی؟ انگار باید من برات قوانین جناب شهیادی رو مرور کنم خانم!
نشستیم، با عصبانیتی که از رفتار پدر بهم منتقل شده بود نگاهش کردم:
-نیازی نیست تویی که تازه واردی به من بخوای چیزی رو یاد بدی!
پوزخندی زد:
-جدی؟ ولی این طور که معلومه منی که تازه وارد هستم از تویی که دخترشی بیشتر مورد اعتمادشونم!
-این دیگه از حماقت های پدره که سگایی مثل تو رو نگهبان در خونه اش می کنه!
صدای کشیده شدن ترمز روی زمین و ایستادن ناگهانی ماشین، باعث شد به جلو پرت بشم، سرم به داشبورد خورد و دردی نسبتا عمیق توی جمجمه ام پیچید!
از ماشین پیاده شد و به سمت من اومد، بازوم رو گرفت و از ماشین کشید بیرون.
فریاد زدم:
-چی کار داری می کنی روانی؟ تو خیال کردی کی هستی که در برابر من می ایستی؟!
-تو چی؟ تو خیال کردی کی هستی؟ سگ منم یا تو؟ زبونت برای همه درازه اما بهت بگم که من همه نیستم مواظب حرف زدنت باش وگرنه خودم می کشمت!
دست هاش دور گردنم حلقه شده بود و از فشاری که به رگ های گردنم میاورد نفسم تنگ شد بود، مشتی به شکمش کوبیدم که فشار دست هاش کم شد و کمی عقب رفت.
-نه می بینم که ضرب شصتتم خوبه، ببین خانم کوچولو برای من سوپرمن بازی در نیار، بهت گفتم کاری به من نداشته باش وگرنه منم خیلی کارها می تونم باهات بکنم!
-تو نمی تونی من رو تهدید کنی، من هزار تا مثل تو رو آدم کردم تو که دیگه پشه هم نیستی!
آتیش عصبانیتش باز هم شعله ور شد، این بار موهام رو دور دستش پیچید و سرم رو به عقب برد:
-نذار همین جا کاری باهات بکنم که دیگه کسی تو روت هم نگاه نکنه!
بلند خندید:
-می دونی که من مردم و هر چی باشه از تو قوی ترم!
-اگر می تونی اون کار رو انجام بده، واسه چی معطلی؟ هه فقط بعدش باید اشهدتو بخونی چون کیان شهیادی کاری باهات می کنه که جنازه اتم کسی نتونه پیدا کنه!
نفس های تندش نشون می داد بیش از حد خشمگینه، موهام رو ول کرد و پشت بهم ایستاد.
سر و وضعم رو مرتب کردم و از پشت سر به قامت مردونه اش زل زدم.
نمی دونم چرا نمی تونستم حضورش رو میون جمع مون قبول کنم، انگار که او از ما نباشه و جدا از خلافکار نبودن آدم خوب و پاکی هم باشه!
برای همین هم نمی تونستم بهش اعتماد کنم!
دست هاش رو توی جیب شلوارش فرو برد:
-باهام لجبازی نکن دل آسا، می دونی که مجبوریم با هم کار کنیم چون دستور پدرته پس بذار این کار رو تمومش کنیم!

کد:
توی باغ کوچیک عمارت، مشغول ورزش کردن بودم، نفسم به شماره افتاده بود و این آخرین دور بود که باید به گرد باغ می زدم.
روی تاب افتادم و فریاد زدم:
-اینم پنجاه دور!
صدای تشویق پدر من رو به خود آورد و تند از جا بلند شدم که بهم نزدیک شد و دست روی شونه ام گذاشت:
-دوش بگیر و بیا صبحونه!
سرم رو تکون دادم که سریتا وارد شد و با دیدنمون به سمت پدر اومد، برام سری تکون داد و بعد از اون پچ پچ کنان از من دور شدن!
مثلا می خواست حرص من رو در بیاره پسره نفهم!
پوفی کشیدم و خودم رو به اتاقم رسوندم و پس از دوش کوتاهی، ساپورت مشکیم رو با کت مشکی و کفش های چکمه ایم تن کردم و تیپ مشکی همیشگیم موقع انجام کارهای خلاف حفظ کردم!
موهام رو تماما بالای سرم جمع کردم، عطر تندم هم زدم تا با هر تکونی که می خورم بوش پخش بشه!
لبخند بدجنسی زدم و رژلب مشکیم رو هم به ل*ب هام زدم و به سالن رفتم.
با ورودم سریتا مات و مبهوت به ل*ب هام خیره شده بود که دستم رو زدم روی میز:
-یه خلافکار هیچ وقت به مدت طولانی مبهوت چیزی نمی شه چون ممکنه دشمنش فرصت حمله پیدا کنه جناب سریتا خان!
از جا پرید و با اخم نگاهش رو ازم برگرفت که پدر با لبخند عمیقی گونه ام رو ب*و*سید:
-آفرین، خوب این چیزها رو یاد گرفتی و توی ذهنت ثبت کردی دختر خوشکل خودم!
زیرچشمی نگاهی به ل*ب های بهم فشرده شده ی سریتا و دست های مشت شده اش انداختم و رو به پدر گفتم:
-دست پرورده ایم!
بعد از صبحونه که البته سریتا فقط با آب خودش رو سیر کرد از بس که با غذاش بازی کرد و آب خورد، از جا بلند شدیم.
پدر ما رو دو طرف خودش قرار داد و در حالی که به سمت باغ می رفت گفت:
-ببینید توی نبود اهورا شما دو نفر فقط محرم های من هستید و می تونم کارهای مهمم رو بهتون بسپارم برای همین هم امروز باید با هم یه عملیات مهم انجام بدید!
با لجبازی گفتم:
-اما پیش از این من خودم به تنهایی کارها رو براتون درست می کردم نیازی به ...!
حرفم رو قطع کرد و عصبی گفت:
-از کی تا حالا روی حرف من حرف می زنی و سرتق بازی در میاری دختر؟!
سرم رو پایین انداختم که گفت:
-وقتی می گم دوتایی تون با هم یعنی باهم!
حرفی نزدم که سریتا مطیعانه پرسید:
-چه کاری؟!
-باید یه بچه هشت ساله رو برام بدزدید و بیاریدش!
با حیرت نگاهم رو به چشم های غرق در نفرت پدر دوختم، تا به حال اصلا پدر گروگان گیری نکرده بود اونم دزدیدن یه طفل معصوم!
سریتا با حالی که مشخص بود زیاد سرحال نیست پرسید:
-کجاست؟ نقشه تون چیه؟!


به این راحتی قبول کرده بود؟
راست می گن زن ها هر چقدرم بی رحم باشن بازم مهربونی تو ذاتشونه!
سریع گفتم:
-یعنی چی؟ چرا باید اون رو بدزدیم؟ چی کار کرده مگه؟!
-چون پدرش می خواد چوب لای چرخ کارهای من بذاره و من از این موضوع دارم رنج می برم، باید یه گوشمالی درست و حسابی بهش بدم تا دور و اطراف من نپلکه!
خواستم بازم سوال کنم که با خشم نگاهم کرد:
-تو چت شده؟ تا کی می خوای این جا باایستی و من رو سوال پیچ کنی؟ قبلا که این جوری نبودی!
-به من حق بدید، مدت نسبتا زیادی از این جا و این باند دور بودم، باید بفهمم چه خبر بوده توی نبودنم!
-سریتا برات همه چیز رو توضیح می ده الانم زود تر برید و طبق این نقشه عمل کنید!
برگه رو به دست سریتا داد و با چشم هایی که قرمز شده بودن گفت:
-مبادا بدون بچه برگردید که اونوقت خیلی عصبانی می شم ها!
سریتا تعظیمی کرد و بعد از اون بازوی من رو گرفت و به سمت ماشین جدید مشکی رنگ گوشه پارکینگ برد.
-واسه چی باهاش کلکل می کنی؟ انگار باید من برات قوانین جناب شهیادی رو مرور کنم خانم!
نشستیم، با عصبانیتی که از رفتار پدر بهم منتقل شده بود نگاهش کردم:
-نیازی نیست تویی که تازه واردی به من بخوای چیزی رو یاد بدی!
پوزخندی زد:
-جدی؟ ولی این طور که معلومه منی که تازه وارد هستم از تویی که دخترشی بیشتر مورد اعتمادشونم!
-این دیگه از حماقت های پدره که سگایی مثل تو رو نگهبان در خونه اش می کنه!
صدای کشیده شدن ترمز روی زمین و ایستادن ناگهانی ماشین، باعث شد به جلو پرت بشم، سرم به داشبورد خورد و دردی نسبتا عمیق توی جمجمه ام پیچید!
از ماشین پیاده شد و به سمت من اومد، بازوم رو گرفت و از ماشین کشید بیرون.
فریاد زدم:
-چی کار داری می کنی روانی؟ تو خیال کردی کی هستی که در برابر من می ایستی؟!
-تو چی؟ تو خیال کردی کی هستی؟ سگ منم یا تو؟ زبونت برای همه درازه اما بهت بگم که من همه نیستم مواظب حرف زدنت باش وگرنه خودم می کشمت!
دست هاش دور گردنم حلقه شده بود و از فشاری که به رگ های گردنم میاورد نفسم تنگ شد بود، مشتی به شکمش کوبیدم که فشار دست هاش کم شد و کمی عقب رفت.
-نه می بینم که ضرب شصتتم خوبه، ببین خانم کوچولو برای من سوپرمن بازی در نیار، بهت گفتم کاری به من نداشته باش وگرنه منم خیلی کارها می تونم باهات بکنم!
-تو نمی تونی من رو تهدید کنی، من هزار تا مثل تو رو آدم کردم تو که دیگه پشه هم نیستی!
آتیش عصبانیتش باز هم شعله ور شد، این بار موهام رو دور دستش پیچید و سرم رو به عقب برد:
-نذار همین جا کاری باهات بکنم که دیگه کسی تو روت هم نگاه نکنه!
بلند خندید:
-می دونی که من مردم و هر چی باشه از تو قوی ترم!
-اگر می تونی اون کار رو انجام بده، واسهواسه چی معطلی؟ هه فقط بعدش باید اشهدتو بخونی چون کیان شهیادی کاری باهات می کنه که جنازه اتم کسی نتونه پیدا کنه!
نفس های تندش نشون می داد بیش از حد خشمگینه، موهام رو ول کرد و پشت بهم ایستاد.
سر و وضعم رو مرتب کردم و از پشت سر به قامت مردونه اش زل زدم.
نمی دونم چرا نمی تونستم حضورش رو میون جمع مون قبول کنم، انگار که او از ما نباشه و جدا از خلافکار نبودن آدم خوب و پاکی هم باشه!
برای همین هم نمی تونستم بهش اعتماد کنم!
دست هاش رو توی جیب شلوارش فرو برد:
-باهام لجبازی نکن دل آسا، می دونی که مجبوریم با هم کار کنیم چون دستور پدرته پس بذار این کار رو تمومش کنیم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
23
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,005
Points
122
-تا ندونم و نفهمم که چی توی سرت می گذره باهات کار نمی کنم، من حتی یک درصد هم بهت اعتماد ندارم!
-من نیازی ندارم به تو، تو این مدت که ایران بودی خودم به تنهایی تونستم همه کارها رو انجام بدم اونی که اصرار داره به این همراهی، پدرته برو اون رو راضی کن تا منم از شر تو راحت بشم!
با خشم نگاهش کردم، دست هام رو درهم قفل کردم و پس از کمی مکث گفتم:
-آره باید صحبت کنم باهاش، الان می ریم روی این نقشه کار می کنیم بعد از این که کارم تموم شد می رم و صحبت می کنم!
-خب چرا؟ تو که دلت نمی خواد با من کار کنی دیگه چه نیازی به تمرینات هست؟!
سوار ماشین شدم و در همون حال گفتم:
-شاید می خوام قابلیت هات رو شناسایی کنم ببینم چند مرده حلاجی!
تند سوار شد و با اخم گفت:
-انگار من رو خیلی دست کم گرفتی مادمازل، اما نه مطمئن باش من اون قدر زرنگ هستم که رو دست تو بزنم!
پوزخندی زدم:
-آره خب زرنگی، وگرنه که نمی تونستی اعتماد کیان شهیادی رو به خودت جلب کنی!
-این زرنگی نیست، حقیقتیه که کیان شهیادی تو وجود من کشفش کرده!
بی حوصله دست هام رو تکون دادم:
-من مثل تو نمی خوام با کلمات بازی کنم، همه ی این جمله رو که گفتی تو همین یه کلمه ای خلاصه می شه که من گفتم!
نگاهی بهم انداخت و پاش رو روی پدال گ*از فشرد.

جلوی ویلای نقلی و شیکی خارج از شهر ایستاد، پیاده شدیم، پرسیدم:
-این جا کجاست؟!
شونه هاش رو بالا انداخت:
-جایی که قراره بچه رو توش نگه داری کنیم تا موقعی که جناب شهیادی به آرزوش برسه!
حرفی نزدم، با هم وارد شدیم و سریتا چراغ ها و شبرنگ ها رو روشن کرد چون فضای ویلا به دلیل کمبود نور خورشید تاریک بود.
پرده های قهوه ای رنگ سرتا سر شیشه ها رو گرفته بود و نور نمی تونست به داخل سالن بیاد!
به سمت مبل های کرم رنگ رفتم و دستی به روشون کشیدم:
-این جا واسه کسی هست؟!
سریتا در حالی که قهوه جوش رو به برق می زد گفت:
-نه، همین جوری مونده بود که یک هفته پیش پدرت دستور داد کارگر بیارم و این جا رو تمیز کنن و یخچال رو هم پر کنن، قراره یه خدمتکار هم بیاره تا از بچه نگه داری کنه!
-پدر چرا به وجود این بچه نیاز داره؟!
-چون یکی از سرمایه گذاران روی اعضای ب*دن تهدیدش کرده، انگار با هم دچار خصومت شدن و بحثشون شده واسه همینم پدرت به این نحو می خواد حق سکوت بگیره و اون رو توی تنگنا قرار بده!
زمزمه کردم:
-کثافتا!
چشم هاش رو تنگ کرد:
-چیزی گفتی؟!
نفس عمیقی کشیدم:
-خب می تونیم با چیزهای دیگه تهدیدش کنیم، چرا یه طفل معصوم بی گناه رو آزار بدیم؟!
روبروم ایستاد:
-مثلا با چی تهدیدش کنیم؟ هر آدمی توی این دنیا نقطه ضعفی داره اونم نقطه ضعفش بچه اشه دیگه!
-خب می تونیم زنش رو بگیریم!
-آخه کسی که این همه کثیفه دلش به حال زنش می سوزه؟ تازه این زن پنجمشه فرقی براش نداره بود و نبودش به قول معروف می گه این نشد یکی دیگه!
-پس از کجا معلوم دلش برای بچه اش بسوزه؟!
-چون اون مرد عقیمه، از چهار زن قبلی نتونسته صاحب بچه بشه خیلی هم به بچه ها علاقه داره و این موضوع اون رو ضعیف می کنه، حالا بعد از چندین سال لطف خدا شامل حالش شده و این بار بچه دار شده حالا به نظرت می تونه به راحتی ازش بگذره؟!
چشم هام رو ریز کردم، بیش از حد زرنگ بود!
-تو این اطلاعات رو برای پدر پیدا کردی؟!
تک ابروش رو بالا انداخت:
-چیه؟ بهم نمیاد؟!
نفسم رو محکم فوت کردم بیرون، قهوه ها رو جلوم گذاشت و نشست:
-این بار رو من درست کردم، دفعه بعدی نوبت توئه!
دستم رو زدم روی میز:
-تو انگار دوست داری با من بحث کنی انگار تنت می خاره!
بلند زد زیر خنده:
-باشه بابا عصبی نشو تو که عادت داری همه چیز رو حاضر و آماده بذارن جلوت نباید ازت انتظاری داشت!
-خب پس خوبه که این رو فهمیدی!
سکوت کردیم، قهوه هامون توی فضای سنگین سالن خورده شد و بعد از اون، سریتا نقشه رو روی میز باز کرد و اطرافش رو با چسب وصل به میز کرد تا بسته نشه.
-خب از اول شروع می کنیم!
نگاهی اجمالی به نقشه انداخت و گفت:
-باید اول بریم و مدرسه اش رو پیدا کنیم، از اون جا بدزدیمش!
ل*ب هام رو جمع کردم:
-فکر نمی کنی این ایده تو خیلی کلیشه ای و تکراری شده؟!
کد:
-تا ندونم و نفهمم که چی توی سرت می گذره باهات کار نمی کنم، من حتی یک درصد هم بهت اعتماد ندارم!
-من نیازی ندارم به تو، تو این مدت که ایران بودی خودم به تنهایی تونستم همه کارها رو انجام بدم اونی که اصرار داره به این همراهی، پدرته برو اون رو راضی کن تا منم از شر تو راحت بشم!
با خشم نگاهش کردم، دست هام رو درهم قفل کردم و پس از کمی مکث گفتم:
-آره باید صحبت کنم باهاش، الان می ریم روی این نقشه کار می کنیم بعد از این که کارم تموم شد می رم و صحبت می کنم!
-خب چرا؟ تو که دلت نمی خواد با من کار کنی دیگه چه نیازی به تمرینات هست؟!
سوار ماشین شدم و در همون حال گفتم:
-شاید می خوام قابلیت هات رو شناسایی کنم ببینم چند مرده حلاجی!
تند سوار شد و با اخم گفت:
-انگار من رو خیلی دست کم گرفتی مادمازل، اما نه مطمئن باش من اون قدر زرنگ هستم که رو دست تو بزنم!
پوزخندی زدم:
-آره خب زرنگی، وگرنه که نمی تونستی اعتماد کیان شهیادی رو به خودت جلب کنی!
-این زرنگی نیست، حقیقتیه که کیان شهیادی تو وجود من کشفش کرده!
بی حوصله دست هام رو تکون دادم:
-من مثل تو نمی خوام با کلمات بازی کنم، همه ی این جمله رو که گفتی تو همین یه کلمه ای خلاصه می شه که من گفتم!
نگاهی بهم انداخت و پاش رو روی پدال گ*از فشرد.

جلوی ویلای نقلی و شیکی خارج از شهر ایستاد، پیاده شدیم، پرسیدم:
-این جا کجاست؟!
شونه هاش رو بالا انداخت:
-جایی که قراره بچه رو توش نگه داری کنیم تا موقعی که جناب شهیادی به آرزوش برسه!
حرفی نزدم، با هم وارد شدیم و سریتا چراغ ها و شبرنگ ها رو روشن کرد چون فضای ویلا به دلیل کمبود نور خورشید تاریک بود.
پرده های قهوه ای رنگ سرتا سر شیشه ها رو گرفته بود و نور نمی تونست به داخل سالن بیاد!
به سمت مبل های کرم رنگ رفتم و دستی به روشون کشیدم:
-این جا واسه کسی هست؟!
سریتا در حالی که قهوه جوش رو به برق می زد گفت:
-نه، همین جوری مونده بود که یک هفته پیش پدرت دستور داد کارگر بیارم و این جا رو تمیز کنن و یخچال رو هم پر کنن، قراره یه خدمتکار هم بیاره تا از بچه نگه داری کنه!
-پدر چرا به وجود این بچه نیاز داره؟!
-چون یکی از سرمایه گذاران روی اعضای ب*دن تهدیدش کرده، انگار با هم دچار خصومت شدن و بحثشون شده واسه همینم پدرت به این نحو می خواد حق سکوت بگیره و اون رو توی تنگنا قرار بده!
زمزمه کردم:
-کثافتا!
چشم هاش رو تنگ کرد:
-چیزی گفتی؟!
نفس عمیقی کشیدم:
-خب می تونیم با چیزهای دیگه تهدیدش کنیم، چرا یه طفل معصوم بی گناه رو آزار بدیم؟!
روبروم ایستاد:
-مثلا با چی تهدیدش کنیم؟ هر آدمی توی این دنیا نقطه ضعفی داره اونم نقطه ضعفش بچه اشه دیگه!
-خب می تونیم زنش رو بگیریم!
-آخه کسی که این همه کثیفه دلش به حال زنش می سوزه؟ تازه این زن پنجمشه فرقی براش نداره بود و نبودش به قول معروف می گه این نشد یکی دیگه!
-پس از کجا معلوم دلش برای بچه اش بسوزه؟!
-چون اون مرد عقیمه، از چهار زن قبلی نتونسته صاحب بچه بشه خیلی هم به بچه ها علاقه داره و این موضوع اون رو ضعیف می کنه، حالا بعد از چندین سال لطف خدا شامل حالش شده و این بار بچه دار شده حالا به نظرت می تونه به راحتی ازش بگذره؟!
چشم هام رو ریز کردم، بیش از حد زرنگ بود!
-تو این اطلاعات رو برای پدر پیدا کردی؟!
تک ابروش رو بالا انداخت:
-چیه؟ بهم نمیاد؟!
نفسم رو محکم فوت کردم بیرون، قهوه ها رو جلوم گذاشت و نشست:
-این بار رو من درست کردم، دفعه بعدی نوبت توئه!
دستم رو زدم روی میز:
-تو انگار دوست داری با من بحث کنی انگار تنت می خاره!
بلند زد زیر خنده:
-باشه بابا عصبی نشو تو که عادت داری همه چیز رو حاضر و آماده بذارن جلوت نباید ازت انتظاری داشت!
-خب پس خوبه که این رو فهمیدی!
سکوت کردیم، قهوه هامون توی فضای سنگین سالن خورده شد و بعد از اون، سریتا نقشه رو روی میز باز کرد و اطرافش رو با چسب وصل به میز کرد تا بسته نشه.
-خب از اول شروع می کنیم!
نگاهی اجمالی به نقشه انداخت و گفت:
-باید اول بریم و مدرسه اش رو پیدا کنیم، از اون جا بدزدیمش!
ل*ب هام رو جمع کردم:
-فکر نمی کنی این ایده تو خیلی کلیشه ای و تکراری شده؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
23
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,005
Points
122
با لحن مسخره ای گفت:
-عه؟ خب حالا شما ایده بده خانوم مدرن و امروزی!
به سختی جلوی خنده ام رو گرفتم و انگشتم رو کشیدم رو بازوم:
-ببین به نظر من بهتره شبونه حمله کنیم به ویلاشون و از توی خواب بدزدیمش این جوری بهتره!
اخم هاش درهم شد، نگاهش به بازوم بود که انگشتم نوازش گونه روش کشیده می شد نمی دونم چش شد که یه آن بلند شد و پشت بهم ایستاد!
دستش رو توی موهای ل*خ*ت ش کشید و زمزمه وار گفت:
-نکن دل آسا!
با تعجب به این کارهاش نگاه می کردم که به سمت سرویس رفت و در رو پشت سرش بست.
دهنم رو کج کردم:
-دیوانه!
از جا بلند شدم و فنجون های قهوه رو توی آشپزخونه گذاشتم و یه لیوان آب سرد خوردم که بیرون اومد.
نگاهمون با هم تلاقی کرد، جلوش ایستادم:
-چی شد کاراگاه؟ از فیلسوف بازی دست کشیدی یهو یه جوری شدی!
ل*ب هاش رو گ*از گرفت، ل*ب هاش یه جور خاصی بود یه رنگ که انگار بین قرمز و صورتی بود انگار که رژ ل*ب بهشون پاشیده باشی ولی خب طبیعی بود!
به سمت مبل رفت و گفت:
-خب بهتره به کارمون ادامه بدیم!
روبروش ایستادم:
-من که ایده ام رو دادم حالا بستگی داره بخوای ردش کنی یا قبول کنی!
-اما ایده من خیلی راحت تر و بهتره، واسه چی این همه خطر رو به جون بخریم وقتی می تونیم راحت از جلوی مدرسه برش داریم؟ نباید که لقمه رو دور سر بچرخونی باید تند بگیری و قورتش بدی!
دست هام رو روی س*ی*نه درهم قفل کردم:
-باشه امتحان می کنیم، ولی من مطمئنم که پدرش حتما براش راننده شخصی گرفته و البته بادیگارد هم گذاشته!
خندید:
-انگار زیاد فیلم جنگی و هیجانی می بینی ها دختر، این چیزهایی رو که تو گفتی واسه رئیس جمهور میذارن نه یک بچه معمولی!
-اون معمولی نیست خودت گفتی بعد از چند سال بچه دار شده پس دست کمش نمیگیره!
از جا بلند شد:
-به قول تو امتحان می کنیم ببینیم همون قدر که تو می گی ارزش واسش قائل شده یا این که ولش کرده به حال خودش!
سرم رو تکون دادم:
-حله!
از ویلا بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم، راه افتاد وگفت:
-کی بریم جلو مدرسه اش؟
کمربندم رو بستم:
-باید اول به ویلی بگم آدرسش رو پیدا کنه احتمالا فردا ظهر می تونیم بریم سراغش!
-چرا ویلیام؟ خب خودم پیدا می کنم!
-ویلیام تخصصش همینه تو شاید حالا حالاها نتونی پیدا کنی پدر رو هم که می شناسی عجله داره.
حرفی نزد، وقتی رسیدیم جلوی در نگه داشت:
-فردا ساعت چند ببینمت؟
-ساعتش رو خودم خبرت می دم و البته آدرسم تا شب پیدا می شه برات می فرستم.
-باشه.
پیاده شدم و او رفت.
وارد عمارت شدم و لبخند محوی زدم!
×××
-مادمازل؟!
به سمت ویلیام برگشتم و منتظر نگاهش کردم، بازوم رو ب*و*سید و با نگاه پر از محبت همیشگیش نسبت بهم گفت:
-آدرس رو پیدا کردم، همون جور که خواسته بودی!
نگاهی به ساعتم انداختم و انگشت شصتم رو به سمتش گرفتم:
-ایول به تو، می دونی که باید این بچه پررو رو از رو ببرم خیلی ادعاش می شه!
خندید:
-منظورت سریتاس؟
-آره دیگه.
-خب البته از حق نگذریم تعریفی هم هست، وقتی تو ایران بودی به تنهایی بار تموم مسئولیت های پدرتون رو به عهده گرفته بود و از پسشون به خوبی بر میومد.
-الان که دیگه خودم هستم!
-و این عالیه!
-ویلیام؟
-بله؟
-به نظرت پدر می خواد با این بچه چی کار کنه؟!
ناراحت نگاهش رو از صورتم گرفت:
-نمی دونم فقط خدا کنه پدرش زودتر تسلیم بشه تا برای اذیت کردن پدره بچه رو مجازات نکنن!
چشم هام رو تنگ کردم:
-یعنی چی کارش کنن؟!
-شنیدم که کیان خان داشت پشت تلفن به یک نفر می گفت اگر پدرش تسلیم نشد و به لجبازی هاش ادامه داد یه دست بچه رو قطع می کنن و براش می فرستن!
چشم هام رو روی هم فشار دادم، حالم منقلب شده بود و ناخودآگاه به یاد راتین افتادم وقتی توی بغلم دست و پا می زد و صدای خنده هاش باعث خوشحالی ثمینا می شد!
-با هر کاری موافقم جز این یکی!
-می دونم خیلی بچه ها رو دوست داری دل آسا!
-نمی شه نقشه پدر رو بهم بزنیم یا این که اون رو عوض کنیم؟!
-نه غیر ممکنه چون سریتا خیلی بد پیله اس محاله بشه دورش زد!
-اما ما تونستیم مایکل رو فراری بدیم!
-اون موقع سریتا نبود دل آسا!
پوفی کشیدم:
-واقعا نمی فهمم یهو از کجا سر و کله این آدم پیدا شد اونم در کنار تنها دوستم!
-واقعا برای هارپر ناراحت شدم ولی خب اونم نباید به همین زودی اعتماد می کرد باید خوب طرفش رو آزمایش می کرد تا ببینه لایق دل بستن هست یا نه!
-نمی دونم، چون این حس رو تجربه نکردم نمی تونم قضاوت کنم!
-گاهی وقتا واقعا خیلی خوبه!
-چی خوبه؟!
-این که بتونی دل نبندی!
نگاهم رو به چشم هاش دوختم که آهی کشید و تنهام گذاشت!
×××
کد:
با لحن مسخره ای گفت:
-عه؟ خب حالا شما ایده بده خانوم مدرن و امروزی!
به سختی جلوی خنده ام رو گرفتم و انگشتم رو کشیدم رو بازوم:
-ببین به نظر من بهتره شبونه حمله کنیم به ویلاشون و از توی خواب بدزدیمش این جوری بهتره!
اخم هاش درهم شد، نگاهش به بازوم بود که انگشتم نوازش گونه روش کشیده می شد نمی دونم چش شد که یه آن بلند شد و پشت بهم ایستاد!
دستش رو توی موهای ل*خ*ت ش کشید و زمزمه وار گفت:
-نکن دل آسا!
با تعجب به این کارهاش نگاه می کردم که به سمت سرویس رفت و در رو پشت سرش بست.
دهنم رو کج کردم:
-دیوانه!
از جا بلند شدم و فنجون های قهوه رو توی آشپزخونه گذاشتم و یه لیوان آب سرد خوردم که بیرون اومد.
نگاهمون با هم تلاقی کرد، جلوش ایستادم:
-چی شد کاراگاه؟ از فیلسوف بازی دست کشیدی یهو یه جوری شدی!
ل*ب هاش رو گ*از گرفت، ل*ب هاش یه جور خاصی بود یه رنگ که انگار بین قرمز و صورتی بود انگار که رژ ل*ب بهشون پاشیده باشی ولی خب طبیعی بود!
به سمت مبل رفت و گفت:
-خب بهتره به کارمون ادامه بدیم!
روبروش ایستادم:
-من که ایده ام رو دادم حالا بستگی داره بخوای ردش کنی یا قبول کنی!
-اما ایده من خیلی راحت تر و بهتره، واسه چی این همه خطر رو به جون بخریم وقتی می تونیم راحت از جلوی مدرسه برش داریم؟ نباید که لقمه رو دور سر بچرخونی باید تند بگیری و قورتش بدی!
دست هام رو روی س*ی*نه درهم قفل کردم:
-باشه امتحان می کنیم، ولی من مطمئنم که پدرش حتما براش راننده شخصی گرفته و البته بادیگارد هم گذاشته!
خندید:
-انگار زیاد فیلم جنگی و هیجانی می بینی ها دختر، این چیزهایی رو که تو گفتی واسه رئیس جمهور میذارن نه یک بچه معمولی!
-اون معمولی نیست خودت گفتی بعد از چند سال بچه دار شده پس دست کمش نمیگیره!
از جا بلند شد:
-به قول تو امتحان می کنیم ببینیم همون قدر که تو می گی ارزش واسش قائل شده یا این که ولش کرده به حال خودش!
سرم رو تکون دادم:
-حله!
از ویلا بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم، راه افتاد وگفت:
-کی بریم جلو مدرسه اش؟
کمربندم رو بستم:
-باید اول به ویلی بگم آدرسش رو پیدا کنه احتمالا فردا ظهر می تونیم بریم سراغش!
-چرا ویلیام؟ خب خودم پیدا می کنم!
-ویلیام تخصصش همینه تو شاید حالا حالاها نتونی پیدا کنی پدر رو هم که می شناسی عجله داره.
حرفی نزد، وقتی رسیدیم جلوی در نگه داشت:
-فردا ساعت چند ببینمت؟
-ساعتش رو خودم خبرت می دم و البته آدرسم تا شب پیدا می شه برات می فرستم.
-باشه.
پیاده شدم و او رفت.
وارد عمارت شدم و لبخند محوی زدم!
×××
-مادمازل؟!
به سمت ویلیام برگشتم و منتظر نگاهش کردم، بازوم رو ب*و*سید و با نگاه پر از محبت همیشگیش نسبت بهم گفت:
-آدرس رو پیدا کردم، همون جور که خواسته بودی!
نگاهی به ساعتم انداختم و انگشت شصتم رو به سمتش گرفتم:
-ایول به تو، می دونی که باید این بچه پررو رو از رو ببرم خیلی ادعاش می شه!
خندید:
-منظورت سریتاس؟
-آره دیگه.
-خب البته از حق نگذریم تعریفی هم هست، وقتی تو ایران بودی به تنهایی بار تموم مسئولیت های پدرتون رو به عهده گرفته بود و از پسشون به خوبی بر میومد.
-الان که دیگه خودم هستم!
-و این عالیه!
-ویلیام؟
-بله؟
-به نظرت پدر می خواد با این بچه چی کار کنه؟!
ناراحت نگاهش رو از صورتم گرفت:
-نمی دونم فقط خدا کنه پدرش زودتر تسلیم بشه تا برای اذیت کردن پدره بچه رو مجازات نکنن!
چشم هام رو تنگ کردم:
-یعنی چی کارش کنن؟!
-شنیدم که کیان خان داشت پشت تلفن به یک نفر می گفت اگر پدرش تسلیم نشد و به لجبازی هاش ادامه داد یه دست بچه رو قطع می کنن و براش می فرستن!
چشم هام رو روی هم فشار دادم، حالم منقلب شده بود و ناخودآگاه به یاد راتین افتادم وقتی توی بغلم دست و پا می زد و صدای خنده هاش باعث خوشحالی ثمینا می شد!
-با هر کاری موافقم جز این یکی!
-می دونم خیلی بچه ها رو دوست داری دل آسا!
-نمی شه نقشه پدر رو بهم بزنیم یا این که اون رو عوض کنیم؟!
-نه غیر ممکنه چون سریتا خیلی بد پیله اس محاله بشه دورش زد!
-اما ما تونستیم مایکل رو فراری بدیم!
-اون موقع سریتا نبود دل آسا!
پوفی کشیدم:
-واقعا نمی فهمم یهو از کجا سر و کله این آدم پیدا شد اونم در کنار تنها دوستم!
-واقعا برای هارپر ناراحت شدم ولی خب اونم نباید به همین زودی اعتماد می کرد باید خوب طرفش رو آزمایش می کرد تا ببینه لایق دل بستن هست یا نه!
-نمی دونم، چون این حس رو تجربه نکردم نمی تونم قضاوت کنم!
-گاهی وقتا واقعا خیلی خوبه!
-چی خوبه؟!
-این که بتونی دل نبندی!
نگاهم رو به چشم هاش دوختم که آهی کشید و تنهام گذاشت!
×××
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
23
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,005
Points
122
شیشه های ون کاملا مشکی و تیره بودن، به نحوی که از بیرون نمی شد به هیچ عنوان داخلش رو دید و این ماشین اغلب واسه کارهای پنهونی پدر استفاده می شد، وقتی که می خواست کسی متوجه نشه!
سریتا مدام به ساعتش زل می زد و باز نگاهش رو به در مدرسه قرمز رنگ می دوخت، استرس نداشت اما انگار حالش خوب نبود حالا چرا نمی دونم!
یعنی ممکن بود عذاب وجدان گرفته باشه؟
پوزخند زدم، این از محالات بود!
اگر ذره ای وجدان داشت که وارد این کارهای کثیف نمی شد اما انگار آدم های بدی مثل پدر زیاد پیدا می شن!
نفس عمیقی کشیدم، سریتا این بار به من خیره شد که کلافه گفتم:
-چیه مثل وزغ زل زدی به من؟!
با اخم گفت:
-وقتی بهت اجازه ب*دن هر کاری می خوای بکنی بایدم این جوری بی ادب و بی تربیت باشی وگرنه دختر رو چه به این کارها!
می دونستم که قصد داره عصبیم کنه واسه همینم لم دادم به عقب و آدامسم رو خیلی ناجور براش بیرون آوردم که صورتش جمع شد:
-دختره چندش!
خنده ام گرفته بود، واقعا انگار ل*ذت می بردم حرصش بدم چون خیلی از خود راضی بود انگار که از دماغ فیل افتاده!
با اومدن آدمی که سریتا گذاشته بود بیرون تا اطراف رو بپلکه کمی خودم رو این طرف کشیدم تا دیده نشم از بیرون، سریتا بی صبرانه به اون مرد نگاه کرد:
-چی شد پس؟!
اون مرد با اضطراب گفت:
-آقا دزدیدن این بچه این جا یا هر جایی واقعا غیر ممکنه همین الان که چند دقیقه مونده به تعطیلی مدرسه شون بیش از پنج نفر اونم مسلح، اومدن جلوی مدرسه و منتظرن بچه بیاد انگار پدرش روی این بچه خیلی حساسه که این جوری ازش محافظت می کنه!
سریتا با عصبانیت مشتش رو به صندلی کوبید:
-اَه بدتر از این نمی شد!
مرد:
-حالا دستور چیه قربان؟!
-باید یه نقشه دیگه بکشیم، بیا روشن کن بریم!
در ون که بسته شد نگاهم رو به چهره اش دوختم که سنگینی نگاهم رو حس کرد و تک ابروش رو بالا داد:
-چیه؟!
خم شدم سمتش:
-حالا دیدی آخرش رسیدی به نقشه من؟ می دونستم که این تراژدی بدجور قدیمی شده و همه می دونن یکی از آسون ترین راه ربوده شدن بچه هاشون از جلوی مدرسه شونه، حالا این مرد که این همه هم دشمن داره و دستش تو کارهای خلافه خیال کردی میاد بچه رو ول کنه به امون خدا؟!
-نطقت باز شده ها!
با حرص خواستم یه مشت بکوبم تو صورتش که خندید:
-خب باشه باشه، عصبی نشو من تسلیمم خوبه؟!
-چه عجب یه بار اعتراف کردی که تسلیمی در مقابل من!
نگاهش رنگ عجیبی گرفت و زمزمه اش نامفهوم به گوشم رسید:
-مگه می شه در برابر این چشم ها تسلیم نشد؟!
با گیجی نگاهش کردم که تند پشتش رو به سمتم کرد و مشغول صحبت با راننده ون شد که شب ماشین رو بذاره جلوی خونه و گفت که خودش می رونه و هر چقدر خلوت تر باشیم کم تر جلب توجه می کنیم!
با رسیدن به عمارت پیاده شدم که ویلیام اومد بیرون و رو به سریتا که داخل ماشین بود گفت:
-شما هم بیاید، کیان خان کارتون داره!
سریتا کمی شقیقه هاش رو ماساژ داد:
-لازمه؟!
ویلیام خندید:
-خودتون چی فکر می کنید؟!
سریتا با عصبانیت پیاده شد و به راننده دستور داد بره.
با هم داخل سالن شدیم، موقع ناهار بود.
من به اتاقم رفتم تا یه دوش بگیرم و لباسام رو عوض کنم سریتا هم توی پذیرایی نشست!
بعد از این که کارهام رو انجام دادم رفتم پایین که متوجه شدم سریتا و پدر مشغول صحبتن و ناهارم سرو شده!
پشت میز نزدیک به پدر نشستم تا شاید بتونم متوجه صحبت هاشون بشم اما نمی شد چون خیلی آروم صحبت می کردن.
بی خیالشون شدم و با ل*ذت مشغول خوردن ماکارونی خوشمزه ای که آشپز ایرانی مون زحمتش رو کشیده بود شدم.
بعد از ناهار برای استراحت به اتاقم رفتم که موبایلم بین راه زنگ خورد، شماره ناشناس بود ولی باید جواب می دادم:
-الو!
شخص پشت گوشی به فارسی گفت:
-سلام دل آسا!
نمی شناختم، هر چقدر به مغزم فشار آوردم نتونستم صاحب صدا رو حدس بزنم که مجدد گفت:
-منم دل آسا، آترون!
با لبخند محوی گفتم:
-وای سلام، متاسفم که نشناختمت!
-اشکال نداره من باید تند تند بهت زنگ بزنم تا توی ذهنت حک بشه صدام، اما خب انقدر کار سرمون ریخته که نمی شه تکون بخوری دیگه کوتاهی از سمت من بوده شرمنده تم!
-مهم نیست، خوبی؟ اکیپ خوبن همه؟!
-من که ای بد نیستم اما اکیپ همه عالی و البته بی صبرانه منتظر ملاقات با تو!
-منم خیلی دلم می خواد باز بیام و پیشتون باشم اما امکانش نیست که به این زودی ها بتونم بیام ایران، در هر حال بهشون بگو که دل به دل راه داره!
-می دونم عزیزم خودت رو ناراحت نکن، خب دیگه می خواستم احوالت رو بپرسم، شماره ات رو از اهورا گرفتم و گفتم یهو با خودت خیال نکنی فراموشت کردم!
-خیلی ممنون آترون، تو دوست خیلی خوبی هستی!
کمی مکث کرد و بعد از اون آروم گفت:
-خوشحالم که لااقل می تونم برات یه دوست باشم اگرچه در حد همسریت نبودم اما خب به همینم راضی ام!
حرفی نزدم، واقعا نمی دونستم چی بگم در برابر این ابراز احساساتش!
-خب عزیزم بیش از این اذیتت نمی کنم و وقتت رو نمی گیرم مواظب خودت باش!
-متشکرم آترون، سلام برسون خدانگهدار!
گوشی رو قطع کردم و در حالی که وارد اتاقم می شدم زمزمه کردم:
-متاسفم آترون، من اجازه ندارم به کسی دل ببندم!
×××
تیپ مشکی زدم، موهام رو جمع کردم و کلاه مشکی رو کشیدم روی سرم، ل*ب هام توی جای خودشون و چشم هام توی جای خودشون افتادن و بقیه اجزای صورتم مخفی موند.
از اتاقم بیرون اومدم و اسلحه رو پشت شلوارم گذاشتم و جلیقه ام رو کشیدم روش!
تیپم کاملا پسرونه بود و با وجود کلاه دیگه اثری از دختربودنم نمونده بود.
پایین که رفتم مامان با دیدنم شناخت!

کد:
شیشه های ون کاملا مشکی و تیره بودن، به نحوی که از بیرون نمی شد به هیچ عنوان داخلش رو دید و این ماشین اغلب واسه کارهای پنهونی پدر استفاده می شد، وقتی که می خواست کسی متوجه نشه!
سریتا مدام به ساعتش زل می زد و باز نگاهش رو به در مدرسه قرمز رنگ می دوخت، استرس نداشت اما انگار حالش خوب نبود حالا چرا نمی دونم!
یعنی ممکن بود عذاب وجدان گرفته باشه؟
پوزخند زدم، این از محالات بود!
اگر ذره ای وجدان داشت که وارد این کارهای کثیف نمی شد اما انگار آدم های بدی مثل پدر زیاد پیدا می شن!
نفس عمیقی کشیدم، سریتا این بار به من خیره شد که کلافه گفتم:
-چیه مثل وزغ زل زدی به من؟!
با اخم گفت:
-وقتی بهت اجازه ب*دن هر کاری می خوای بکنی بایدم این جوری بی ادب و بی تربیت باشی وگرنه دختر رو چه به این کارها!
می دونستم که قصد داره عصبیم کنه واسه همینم لم دادم به عقب و آدامسم رو خیلی ناجور براش بیرون آوردم که صورتش جمع شد:
-دختره چندش!
خنده ام گرفته بود، واقعا انگار ل*ذت می بردم حرصش بدم چون خیلی از خود راضی بود انگار که از دماغ فیل افتاده!
با اومدن آدمی که سریتا گذاشته بود بیرون تا اطراف رو بپلکه کمی خودم رو این طرف کشیدم تا دیده نشم از بیرون، سریتا بی صبرانه به اون مرد نگاه کرد:
-چی شد پس؟!
اون مرد با اضطراب گفت:
-آقا دزدیدن این بچه این جا یا هر جایی واقعا غیر ممکنه همین الان که چند دقیقه مونده به تعطیلی مدرسه شون بیش از پنج نفر اونم مسلح، اومدن جلوی مدرسه و منتظرن بچه بیاد انگار پدرش روی این بچه خیلی حساسه که این جوری ازش محافظت می کنه!
سریتا با عصبانیت مشتش رو به صندلی کوبید:
-اَه بدتر از این نمی شد!
مرد:
-حالا دستور چیه قربان؟!
-باید یه نقشه دیگه بکشیم، بیا روشن کن بریم!
در ون که بسته شد نگاهم رو به چهره اش دوختم که سنگینی نگاهم رو حس کرد و تک ابروش رو بالا داد:
-چیه؟!
خم شدم سمتش:
-حالا دیدی آخرش رسیدی به نقشه من؟ می دونستم که این تراژدی بدجور قدیمی شده و همه می دونن یکی از آسون ترین راه ربوده شدن بچه هاشون از جلوی مدرسه شونه، حالا این مرد که این همه هم دشمن داره و دستش تو کارهای خلافه خیال کردی میاد بچه رو ول کنه به امون خدا؟!
-نطقت باز شده ها!
با حرص خواستم یه مشت بکوبم تو صورتش که خندید:
-خب باشه باشه، عصبی نشو من تسلیمم خوبه؟!
-چه عجب یه بار اعتراف کردی که تسلیمی در مقابل من!
نگاهش رنگ عجیبی گرفت و زمزمه اش نامفهوم به گوشم رسید:
-مگه می شه در برابر این چشم ها تسلیم نشد؟!
با گیجی نگاهش کردم که تند پشتش رو به سمتم کرد و مشغول صحبت با راننده ون شد که شب ماشین رو بذاره جلوی خونه و گفت که خودش می رونه و هر چقدر خلوت تر باشیم کم تر جلب توجه می کنیم!
با رسیدن به عمارت پیاده شدم که ویلیام اومد بیرون و رو به سریتا که داخل ماشین بود گفت:
-شما هم بیاید، کیان خان کارتون داره!
سریتا کمی شقیقه هاش رو ماساژ داد:
-لازمه؟!
ویلیام خندید:
-خودتون چی فکر می کنید؟!
سریتا با عصبانیت پیاده شد و به راننده دستور داد بره.
با هم داخل سالن شدیم، موقع ناهار بود.
من به اتاقم رفتم تا یه دوش بگیرم و لباسام رو عوض کنم سریتا هم توی پذیرایی نشست!
بعد از این که کارهام رو انجام دادم رفتم پایین که متوجه شدم سریتا و پدر مشغول صحبتن و ناهارم سرو شده!
پشت میز نزدیک به پدر نشستم تا شاید بتونم متوجه صحبت هاشون بشم اما نمی شد چون خیلی آروم صحبت می کردن.
بی خیالشون شدم و با ل*ذت مشغول خوردن ماکارونی خوشمزه ای که آشپز ایرانی مون زحمتش رو کشیده بود شدم.
بعد از ناهار برای استراحت به اتاقم رفتم که موبایلم بین راه زنگ خورد، شماره ناشناس بود ولی باید جواب می دادم:
-الو!
شخص پشت گوشی به فارسی گفت:
-سلام دل آسا!
نمی شناختم، هر چقدر به مغزم فشار آوردم نتونستم صاحب صدا رو حدس بزنم که مجدد گفت:
-منم دل آسا، آترون!
با لبخند محوی گفتم:
-وای سلام، متاسفم که نشناختمت!
-اشکال نداره من باید تند تند بهت زنگ بزنم تا توی ذهنت حک بشه صدام، اما خب انقدر کار سرمون ریخته که نمی شه تکون بخوری دیگه کوتاهی از سمت من بوده شرمنده تم!
-مهم نیست، خوبی؟ اکیپ خوبن همه؟!
-من که ای بد نیستم اما اکیپ همه عالی و البته بی صبرانه منتظر ملاقات با تو!
-منم خیلی دلم می خواد باز بیام و پیشتون باشم اما امکانش نیست که به این زودی ها بتونم بیام ایران، در هر حال بهشون بگو که دل به دل راه داره!
-می دونم عزیزم خودت رو ناراحت نکن، خب دیگه می خواستم احوالت رو بپرسم، شماره ات رو از اهورا گرفتم و گفتم یهو با خودت خیال نکنی فراموشت کردم!
-خیلی ممنون آترون، تو دوست خیلی خوبی هستی!
کمی مکث کرد و بعد از اون آروم گفت:
-خوشحالم که لااقل می تونم برات یه دوست باشم اگرچه در حد همسریت نبودم اما خب به همینم راضی ام!
حرفی نزدم، واقعا نمی دونستم چی بگم در برابر این ابراز احساساتش!
-خب عزیزم بیش از این اذیتت نمی کنم و وقتت رو نمی گیرم مواظب خودت باش!
-متشکرم آترون، سلام برسون خدانگهدار!
گوشی رو قطع کردم و در حالی که وارد اتاقم می شدم زمزمه کردم:
-متاسفم آترون، من اجازه ندارم به کسی دل ببندم!
×××
تیپ مشکی زدم، موهام رو جمع کردم و کلاه مشکی رو کشیدم روی سرم، ل*ب هام توی جای خودشون و چشم هام توی جای خودشون افتادن و بقیه اجزای صورتم مخفی موند.
از اتاقم بیرون اومدم و اسلحه رو پشت شلوارم گذاشتم و جلیقه ام رو کشیدم روش!
تیپم کاملا پسرونه بود و با وجود کلاهدیگه اثری از دختربودنم نمونده بود.
پایین که رفتم مامان با دیدنم شناخت!
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
23
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,005
Points
122
بالاخره کسی بود که من رو به دنیا آورده بود اگر حتی جراحی پلاستیک هم انجام می دادم باز هم او من رو تشخیص می داد!
جلوم ایستاد و میون بغض توی گلوش گفت:
-عزیزم تو داری با زندگیت چی کار می کنی؟!
خیلی سعی کردم جلوی خودم و احساساتم رو بگیرم، سعی کردم که سرد برخورد کنم مثل همیشه!
-مامان مزاحمم نشو، کار دارم!
-من مزاحمتم؟ مادرت مزاحمته؟!
-تو بعد از این همه سال زندگی با پدر هنوز نتونستی به چیزهای نفرت انگیز عادت کنی مامان؟ بسه دیگه برو کنار از سر راهم!
-من به پدرت و برادرت کاری ندارم دل آسا، تو دختر منی پاره ی تن منی تو نباید قاطی کارهای خلاف اون ها بشی اون ها مردن می تونن از خودشون محافظت کنن اما تو!
-منم می تونم، تا الان تونستم بازم می تونم فقط کافیه که تو جلوی راهم رو سد نکنی!
-نذار نفرینت کنم دل آسا، نذار دیگه اسمت رو نیارم!
-دل آسا؟!
خواستم جواب مامان رو بدم که صدای خشمگین پدر از طبقه بالا به گوشم رسید!
انگار متوجه شده بود که باز هم مامان سعی داره من رو از گوش دادن به حرف های پدر باز داره!
در حالی که از پله ها پایین میومد فریاد کشید:
-هزار دفعه بهت گفتم دور و اطراف دل آسا نبینمت، نمی خوام حرف های مضخرفت ذهنش رو مسموم کنه نگفتم؟!
مامان فقط گریه می کرد، کنارش ایستاد و موهای خوشرنگ و ل*خت مامان رو توی دست هاش گرفت!
آه دلخراش مامان، جیگرم رو آتیش زد اما نمی تونستم کاری بکنم فعلا میدون دست کیان خان بود نه من!
-دفعه آخرت باشه درسا وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!
وقتی بالاخره دست از سر مامان بر داشت به سمتم اومد و با اخم های درهمش گفت:
-تو که هنوز این جایی، نکنه پشیمون شدی؟!
پوزخندی زدم:
-این همه مدت پشیمون نشدم پس بدون الان و بعدا هم نمی شم!
مامان با غصه نگاهم کرد و من سرم رو به زیر انداختم، پدر خوشحال شد و برام دست زد:
-آفرین آفرین خوشم اومد!
رو کرد سمت مامان و مجدد فریاد زد:
-برو تو اتاقت درسا!
با رفتن مامان به سمت خروجی رفتیم، وارد باغ شدیم که گفت:
-مواظب کارها باش دل آسا، نمی خوام کوچیکترین اشتباهی پیش بیاد وگرنه تو رو مقصر می دونم!
متوجه شدم که می خواد حرصش رو روی من خالی کنه برای همینم تند گفتم:
-مشکلی پیش نمیاد!
-بسیارخب می تونی بری!
بیرون از عمارت ویلیام منتظرم ایستاده بود!
نزدیکش شدم و دست مشت شده ام رو توی بازوش فرود آوردم که اخم غلیظی کرد و آخ کشداری کشید!
-لعنتی... حالم بهم می خوره از این همه ادعا!
ویلیام نفس عمیقی کشید:
-خونسردیت رو حفظ کن مادمازل، داری اشتباه می کنی!
-منظورت چیه؟!
سرش رو کنار گوشم آورد:
-منظورم اینه که سریتا اونجا زیر نظرت گرفته!
تند سرم رو برگردوندم!
درسته، ایستاده بود و حرکات من رو زیر نظرش گرفته بود.
پوفی کشیدم و به سمتش رفتم:
-زاغ سیاه من رو چوب می زنی تو؟!
خندید:
-وای نمی دونستم ویلی این همه خبر کش از آب در میاد!
اومدم حرفی بزنم که ادامه داد:
-البته توام وقتی عصبی می شی خیلی باحال تر می شی!


واقعا انگار ل*ذت می برد از حرص خوردن من!
حرفی نزدم تا بیش از این با اعصابم بازی نکنه، به داخل عمارت رفت و منم به کنار ماشین ون اومدم و ایستادم تا بیاد.
ویلیام لیوان آب به دست بهم نزدیک شد:
-بیا بخور بهت آرامش می ده!
تنها چیزی که الان می تونست من رو آروم کنه آ*غ*و*ش مادرم بود!
وای احساسات لعنتی نباید بیدار بشید!
کمی بعد سریتا اومد، رو به ویلیام گفت:
-دفعه بعدی اگر خواستی خبر کشی من رو بکنی یکم نامحسوس تر ویلی، این جوری که همه می فهمن تو داری چی کار می کنی!
سپس بلند خندید، ویلیام لبخند کمرنگی زد اما جوابش رو نداد شاید او هم مثل من با خودش گفته" جواب ابلهان خاموشی ست! "
در ون رو برام باز کرد:
-بفرمایید مادمازل!
بالا رفتم و رو به ویلی گفتم:
-همه چیز رو به تو می سپارم تنها کسی هستی که می شه بهش اعتماد کرد!
سرش رو با آرامش تکون داد:
-مطمئن باش که مواظبم!
کد:
بالاخره کسی بود که من رو به دنیا آورده بود اگر حتی جراحی پلاستیک هم انجام می دادم باز هم او من رو تشخیص می داد!
جلوم ایستاد و میون بغض توی گلوش گفت:
-عزیزم تو داری با زندگیت چی کار می کنی؟!
خیلی سعی کردم جلوی خودم و احساساتم رو بگیرم، سعی کردم که سرد برخورد کنم مثل همیشه!
-مامان مزاحمم نشو، کار دارم!
-من مزاحمتم؟ مادرت مزاحمته؟!
-تو بعد از این همه سال زندگی با پدر هنوز نتونستی به چیزهای نفرت انگیز عادت کنی مامان؟ بسه دیگه برو کنار از سر راهم!
-من به پدرت و برادرت کاری ندارم دل آسا، تو دختر منی پاره ی تن منی تو نباید قاطی کارهای خلاف اون ها بشی اون ها مردن می تونن از خودشون محافظت کنن اما تو!
-منم می تونم، تا الان تونستم بازم می تونم فقط کافیه که تو جلوی راهم رو سد نکنی!
-نذار نفرینت کنم دل آسا، نذار دیگه اسمت رو نیارم!
-دل آسا؟!
خواستم جواب مامان رو بدم که صدای خشمگین پدر از طبقه بالا به گوشم رسید!
انگار متوجه شده بود که باز هم مامان سعی داره من رو از گوش دادن به حرف های پدر باز داره!
در حالی که از پله ها پایین میومد فریاد کشید:
-هزار دفعه بهت گفتم دور و اطراف دل آسا نبینمت، نمی خوام حرف های مضخرفت ذهنش رو مسموم کنه نگفتم؟!
مامان فقط گریه می کرد، کنارش ایستاد و موهای خوشرنگ و ل*خت مامان رو توی دست هاش گرفت!
آه دلخراش مامان، جیگرم رو آتیش زد اما نمی تونستم کاری بکنم فعلا میدون دست کیان خان بود نه من!
-دفعه آخرت باشه درسا وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!
وقتی بالاخره دست از سر مامان بر داشت به سمتم اومد و با اخم های درهمش گفت:
-تو که هنوز این جایی، نکنه پشیمون شدی؟!
پوزخندی زدم:
-این همه مدت پشیمون نشدم پس بدون الان و بعدا هم نمی شم!
مامان با غصه نگاهم کرد و من سرم رو به زیر انداختم، پدر خوشحال شد و برام دست زد:
-آفرین آفرین خوشم اومد!
رو کرد سمت مامان و مجدد فریاد زد:
-برو تو اتاقت درسا!
با رفتن مامان به سمت خروجی رفتیم، وارد باغ شدیم که گفت:
-مواظب کارها باش دل آسا، نمی خوام کوچیکترین اشتباهی پیش بیاد وگرنه تو رو مقصر می دونم!
متوجه شدم که می خواد حرصش رو روی من خالی کنه برای همینم تند گفتم:
-مشکلی پیش نمیاد!
-بسیارخب می تونی بری!
بیرون از عمارت ویلیام منتظرم ایستاده بود!
نزدیکش شدم و دست مشت شده ام رو توی بازوش فرود آوردم که اخم غلیظی کرد و آخ کشداری کشید!
-لعنتی... حالم بهم می خوره از این همه ادعا!
ویلیام نفس عمیقی کشید:
-خونسردیت رو حفظ کن مادمازل، داری اشتباه می کنی!
-منظورت چیه؟!
سرش رو کنار گوشم آورد:
-منظورم اینه که سریتا اونجا زیر نظرت گرفته!
تند سرم رو برگردوندم!
درسته، ایستاده بود و حرکات من رو زیر نظرش گرفته بود.
پوفی کشیدم و به سمتش رفتم:
-زاغ سیاه من رو چوب می زنی تو؟!
خندید:
-وای نمی دونستم ویلی این همه خبر کش از آب در میاد!
اومدم حرفی بزنم که ادامه داد:
-البته توام وقتی عصبی می شی خیلی باحال تر می شی!


واقعا انگار ل*ذت می برد از حرص خوردن من!
حرفی نزدم تا بیش از این با اعصابم بازی نکنه، به داخل عمارت رفت و منم به کنار ماشین ون اومدم و ایستادم تا بیاد.
ویلیام لیوان آب به دست بهم نزدیک شد:
-بیا بخور بهت آرامش می ده!
تنها چیزی که الان می تونست من رو آروم کنه آ*غ*و*ش مادرم بود!
وای احساسات لعنتی نباید بیدار بشید!
کمی بعد سریتا اومد، رو به ویلیام گفت:
-دفعه بعدی اگر خواستی خبر کشی من رو بکنی یکم نامحسوس تر ویلی، این جوری که همه می فهمن تو داری چی کار می کنی!
سپس بلند خندید، ویلیام لبخند کمرنگی زد اما جوابش رو نداد شاید او هم مثل من با خودش گفته" جواب ابلهان خاموشی ست! "
در ون رو برام باز کرد:
-بفرمایید مادمازل!
بالا رفتم و رو به ویلی گفتم:
-همه چیز رو به تو می سپارم تنها کسی هستی که می شه بهش اعتماد کرد!
سرش رو با آرامش تکون داد:
-مطمئن باش که مواظبم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
23
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,005
Points
122
در ون که بسته شد سریتا حرکت کرد، ویلا توی مرکز شهر قرار داشت و این واقعا کارمون رو سخت می کرد!
کوله پشتی روی صندلی نظرم رو به خودش جلب کرد، به تمسخر گفتم:
-می ری اردو که با خودت خوراکی برداشتی؟!
پوزخندش حرصم داد:
-بایدم برای دختر بچه هایی مثل تو این چیزها مثل اردو رفتن به نظر بیاد اما توی اون کوله لوازمی هستن که ممکنه بهشون احتیاج بشه که خب هنوز مونده تا یاد بگیری چی درسته چی غلط!
با عصبانیت چشم هام رو بستم!
"آروم باش دل آسا نذار باعث بشه روت تاثیر بذاره نفس عمیق بکش!".
با رسیدن به محل مورد نظر نگاهم رو به ساعتم دوختم!
دوازده شب بود و مسلما توی اون ساعت زیاد رفت و آمد نبود اما باز هم به طور کلی خلوت نبود.
سریتا با دقت همه جا رو از نظر گذروند و توسط بی سیمی که پدر بهش داده بود وضعیت رو بهش گزارش داد و رو بهم گفت:
-آماده ای؟!
نگاهم رو به آدم های اطراف خونه دوختم:
-اما این جا شلوغه باید صبر کنیم!
اخم کرد:
-نمی شه بیش تر از این معطل کنیم ممکنه تو یک لحظه یه اتفاق بیفته و همه چیز قاطی بشه باید از فرصتمون استفاده کنیم.
پیاده شد، به ناچار اسلحه پشت کمرم رو لمس کردم و وقتی از بودنش مطمئن شدم از ون بیرون پریدم.
-هیس آروم تر!
با اخم مشتم رو به بازوش کوبیدم:
-تو نمی تونی به من دستور بدی!
جوابم رو نداد، درهای ماشین رو قفل نکرد و جلوتر از من راه افتاد، پشت سرش می رفتم تا نزدیک ویلا و پشت یه دیوار ایستادیم.
با شنیدن صدای اس ام اس موبایلم سریع بیرونش آوردم که غرید:
-نمی شه به دوست پسرهات بگی الان دست از سرت بردارن تا لو ندادیمون؟!
-گفتم که من از تو دستور نمی گیرم!
اس ام اس رو باز کردم، ویلیام بود که نوشته بود:
-راس ساعت دوازده و نیم بادیگارد های جلوی در می رن برای استراحت و فقط سه نفر توی ویلا نگهبانی می دن مادمازل!
با لبخند زمزمه کردم:
-ممنونم ویلی!
با کنجکاوی نگاهم کرد:
-چی می گه؟ کیه؟!
-ساعت دوازده و نیم نگهبان های جلو در می رن و فقط سه نفر تو ویلا کشیک می دن!
-عالی شد.
نگاهی به ساعت مچی ام انداختم، فقط پنج دقیقه مونده بود.
نشستیم و منتظر موندیم.
یکم بعد سرو کله اونی که پدر باهاش دشمن شده بود پیدا شد و نگهبان ها رو فرستاد که برن و بعد از اون خودش رفت داخل و در بسته شد.
-الان وقتشه!
سریتا نفس عمیقی کشید و اسلحه اش رو پشت کمرش گذاشت و رو بهم گفت:
-دنبالم بیا!
به قسمت تاریک ویلا رفتیم که پر بود از درخت های متعدد.
نگاهی به دیوار انداختم:
-چطوری می خوای بری بالا؟!
چند لحظه فکر کرد و بعد بهم خیره شد:
-من نمی رم تو می ری!
-چی؟!
تکیه داد به دیوار و دست هاش رو قلاب کرد:
-زود باش ازم برو بالا!
-من این کار رو نمی کنم اصلا!
-چرا؟ می ترسی؟!
-خودتم می دونی که چقدر قوی ام ولی نمی رم اون بالا!
-نکنه خجالت می کشی؟!
نگاهمون توی هم گره خورد، نفس عمیقی کشیدم که آروم گفت:
-بیا برو بالا دل آسا، تو تحمل حجم ب*دن من رو نداری که بخوام قلاب بگیری و برم بالا پس معطل نکن و بیا!
-تو چطور میای پس؟
پشت همین باغ، انتهای درخت ها یه در هست که مخصوص سرایدار ویلاس اون رو پیدا کن و بازش کن تا بتونم بیام داخل!
به ناچار جلو رفتم که خم شد:
-پاهات رو بذار روی دستم!
کفش هام رو در آوردم و بسم الله زیر لبی گفتم و بعد از اون دست هام رو گذاشتم رو شونه های مردونه اش و خودم رو کشیدم بالا!
پاهام روی دست هاش بود و مشخص بود محکم نگه م داشته تا یهو نیفتم، نگاه اجمالی به باغ انداختم و وقتی دیدم کسی نیست پریدم روی دیوار.
-دل آسا مواظب باش عجله نکن خب؟!
نگاهم رو بهش دوختم:
-کفش هام یادت نره!
کد:
در ون که بسته شد سریتا حرکت کرد، ویلا توی مرکز شهر قرار داشت و این واقعا کارمون رو سخت می کرد!
کوله پشتی روی صندلی نظرم رو به خودش جلب کرد، به تمسخر گفتم:
-می ری اردو که با خودت خوراکی برداشتی؟!
پوزخندش حرصم داد:
-بایدم برای دختر بچه هایی مثل تو این چیزها مثل اردو رفتن به نظر بیاد اما توی اون کوله لوازمی هستن که ممکنه بهشون احتیاج بشه که خب هنوز مونده تا یاد بگیری چی درسته چی غلط!
با عصبانیت چشم هام رو بستم!
"آروم باش دل آسا نذار باعث بشه روت تاثیر بذاره نفس عمیق بکش!".
با رسیدن به محل مورد نظر نگاهم رو به ساعتم دوختم!
دوازده شب بود و مسلما توی اون ساعت زیاد رفت و آمد نبود اما باز هم به طور کلی خلوت نبود.
سریتا با دقت همه جا رو از نظر گذروند و توسط بی سیمی که پدر بهش داده بود وضعیت رو بهش گزارش داد و رو بهم گفت:
-آماده ای؟!
نگاهم رو به آدم های اطراف خونه دوختم:
-اما این جا شلوغه باید صبر کنیم!
اخم کرد:
-نمی شه بیش تر از این معطل کنیم ممکنه تو یک لحظه یه اتفاق بیفته و همه چیز قاطی بشه باید از فرصتمون استفاده کنیم.
پیاده شد، به ناچار اسلحه پشت کمرم رو لمس کردم و وقتی از بودنش مطمئن شدم از ون بیرون پریدم.
-هیس آروم تر!
با اخم مشتم رو به بازوش کوبیدم:
-تو نمی تونی به من دستور بدی!
جوابم رو نداد، درهای ماشین رو قفل نکرد و جلوتر از من راه افتاد، پشت سرش می رفتم تا نزدیک ویلا و پشت یه دیوار ایستادیم.
با شنیدن صدای اس ام اس موبایلم سریع بیرونش آوردم که غرید:
-نمی شه به دوست پسرهات بگی الان دست از سرت بردارن تا لو ندادیمون؟!
-گفتم که من از تو دستور نمی گیرم!
اس ام اس رو باز کردم، ویلیام بود که نوشته بود:
-راس ساعت دوازده و نیم بادیگارد های جلوی در می رن برای استراحت و فقط سه نفر توی ویلا نگهبانی می دن مادمازل!
با لبخند زمزمه کردم:
-ممنونم ویلی!
با کنجکاوی نگاهم کرد:
-چی می گه؟ کیه؟!
-ساعت دوازده و نیم نگهبان های جلو در می رن و فقط سه نفر تو ویلا کشیک می دن!
-عالی شد.
نگاهی به ساعت مچی ام انداختم، فقط پنج دقیقه مونده بود.
نشستیم و منتظر موندیم.
یکم بعد سرو کله اونی که پدر باهاش دشمن شده بود پیدا شد و نگهبان ها رو فرستاد که برن و بعد از اون خودش رفت داخل و در بسته شد.
-الان وقتشه!
سریتا نفس عمیقی کشید و اسلحه اش رو پشت کمرش گذاشت و رو بهم گفت:
-دنبالم بیا!
به قسمت تاریک ویلا رفتیم که پر بود از درخت های متعدد.
نگاهی به دیوار انداختم:
-چطوری می خوای بری بالا؟!
چند لحظه فکر کرد و بعد بهم خیره شد:
-من نمی رم تو می ری!
-چی؟!
تکیه داد به دیوار و دست هاش رو قلاب کرد:
-زود باش ازم برو بالا!
-من این کار رو نمی کنم اصلا!
-چرا؟ می ترسی؟!
-خودتم می دونی که چقدر قوی ام ولی نمی رم اون بالا!
-نکنه خجالت می کشی؟!
نگاهمون توی هم گره خورد، نفس عمیقی کشیدم که آروم گفت:
-بیا برو بالا دل آسا، تو تحمل حجم ب*دن من رو نداری که بخوام قلاب بگیری و برم بالا پس معطل نکن و بیا!
-تو چطور میای پس؟
پشت همین باغ، انتهای درخت ها یه در هست که مخصوص سرایدار ویلاس اون رو پیدا کن و بازش کن تا بتونم بیام داخل!
به ناچار جلو رفتم که خم شد:
-پاهات رو بذار روی دستم!
کفش هام رو در آوردم و بسم الله زیر لبی گفتم و بعد از اون دست هام رو گذاشتم رو شونه های مردونه اش و خودم رو کشیدم بالا!
پاهام روی دست هاش بود و مشخص بود محکم نگه م داشته تا یهو نیفتم، نگاه اجمالی به باغ انداختم و وقتی دیدم کسی نیست پریدم روی دیوار.
-دل آسا مواظب باش عجله نکن خب؟!
نگاهم رو بهش دوختم:
-کفش هام یادت نره!
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا