- تاریخ ثبتنام
- 2019-12-30
- نوشتهها
- 1,602
- لایکها
- 6,124
- امتیازها
- 113
- سن
- 24
- محل سکونت
- ↕کره خاکی↕
- کیف پول من
- 4,973
- Points
- 122
-واه، آترون که گفت توی پا*ر*تی همراه آناهیتا رفته بودی و عادی هم بودی پس دیگه چته؟!
-خب آره ولی...!
-دیگه ولی و اما نداره راحت باش، بیا بریم.
دستم رو کشید و من با پوفی که کشیدم سعی کردم بازم عادی جلوه کنم.
با ورود به سالن متوجه حضور مهمانان زیادی شدم که اطراف سالن رو پر کرده بودن و محو تزئینات سالن شده بودن!
خب مشخص بود، سالن به طرز خارجی و مدل خاصی تزئین شده بود پس باید هم براشون سوال می شد که چه کسی این همه ایده عالی به خرج داده برای این جشن!
ثمینا با غرور بازوم رو فشرد:
-همه می خوان بدونن سالنی که به این همه زیبایی می درخشه کار کیه!
لبخند محوی زدم، خب کیه که از تعریف کردن بدش بیاد؟!
کم کم مهمانی به اوج خودش می رسید، پسرا هم اومدن و هر کس مشغول صحبت با همسر خودش شد و آترون اومد سمت من:
-سلام، حالت چطوره دل آسا؟
-سلام، خوبم مرسی، خسته نباشی!
-اوه این رو من باید به تو می گفتم پرنسس، همه جا خیلی زیبا شده تو تونستی با اندک لوازمی که در اختیارت گذاشتن بهترین ها رو آماده کنی، واقعا بهت تبریک می گم چون توی هر چیزی حرف اول رو می زنی و تجربه داری!
-خب بهتره بگیم همه ی این ها از عنایات پدره بالاخره مشهور بودن و ثروتمند بودن اون هم توی نیویورک خالی از لطف نیست!
-حق با توئه!
-چرا فاتح و دلارام نمیان؟
-نزدیکه برسن، فاتح تا دیر وقت سرکارش بود برای همین طول کشیده!
-خب دلارام که خودش ماشین داره چرا منتظر فاتح مونده؟
-وای دل آسا از تو بعیده این سوالات، خب معلومه باید هر دو با هم بیان تا فاتح موقع سوپرایز شدن دلارام پیشش باشه و خوشحالیشون رو با هم تقسیم کنن!
پوفی کشیدم:
-خب آره درسته من چون خودم رو از بند احساسات آزاد کردم، اینه که این جور مسائل تو ذهنم نمی مونن!
سکوتی که به طور ناگهانی بینمون رخ داد باعث شد نگاهم رو خیره کنم توی چشم های مغموم آترون!
خیلی خوب متوجه بودم که از حرف های من رنج می بره وگرنه این ناراحت شدن یهویی از کجا اومده بود؟!
با رسیدن فاتح و دلارام خداروشکر منم از نگاه کردن به چشم های مغموم آترون راحت شدم و خودم رو به ن*زد*یک*ی در ورودی رسوندم تا شاهد خوشحالی دلارام باشم.
اقوام دلارام مدام در گوش یک دیگر پچ پچ می کردن و من متوجه نگاه های حسرت آلود بعضی از دخترهای موجود در سالن نسبت به دلارام می شدم!
با ورودشون گل ها روی سرشون ریخته شد و فاتح با بهت به سالن غرق در تزئینات نگاه کرد و بعد از اون نمی دونم چطوری متوج شد ایده از سمت من بوده چون بلافاصله نگاهش رو به من دوخت و چشم هاش غرق در تحسین بود!
میون هلهله های جمع که نمی دونم چی می گفتن که صداشون اینجوری می شد فاتح دلارام رو ب*و*سید و کنار گوشش یه چیزهایی رو زمزمه کرد که دلارام بلند خندید و صورت فاتح رو ب*و*سید.
بعد از نورافشانی همه روی صندلی ها قرار گرفتن و فاتح و دلارامم روی مبلی که اطرافش پر از بادکنک های رنگی بود نشستن.
خدمه ها مشغول پذیرای شدن و من به یک لیوان شربت اکتفا کردم و بعد از اون یه گوشه نشستم.
ثمینا زود یه آهنگ شاد گذاشت و مشغول ر*ق*ص شد که خیلی زود دخترا و پسرا بهش ملحق شدن و من با لبخند محوی بهشون نگاه می کردم.
آترون با بشقابی مملو از میوه های خرد شده کنارم نشست و تکه ای سیب جلوی دهنم گرفت:
-چرا هیچی نمی خوری؟!
تکه سیب رو خوردم و اطراف دهنم رو تمیز کردم:
-میل ندارم.
-ولی باید از دست من بخوری، دهنت رو باز کن!
میوه هایی که به سمتم گرفت رو خوردم که ژوان بهمون نزدیک شد و رو به من گفت:
-بیا باید واسمون برقصی!
بدون اعتراض همراهش به پیست رفتم و با پلی شدن آهنگ بعدی شروع به ر*ق*ص کردیم.
ر*ق*ص عادی کردم چون دلم نمی خواست بیش از این جلب توجه کنم.
تا همین جا هم آترون و دیگران برای تزئین سالن متحیر شده بودند دیگه نمی خواستم باز هم مثل آترون شخص دیگه ای رو به خودم وابسته کنم!
بعد از اینکه ر*ق*ص های تک نفره تموم شد وقت تانگو رسید، اولین زوج دلارام و فاتح بودن که به پیست رفتن و بعد از اون جوونای دیگه اطرافشون حلقه زدن.
گوشه ای خارج از دید بقیه نشستم، به خودم گفتم ممکنه آترون باز هم نتونه جلوی احساساتش رو بگیره و ازم تقاضای ر*ق*ص کنه برای همین اگر توی معرض دید نباشم خیلی بهتره!
نگاهم خیره به پیست بود که متوجه آترون شدم، از دخترا سراغم رو می گرفت و من از این که زودتر پیشگیری کرده بودم به خودم بالیدم!
پس از گذشت ساعاتی، کیک بزرگی که فاتح و ثمینا انتخاب و سفارش داده بودن رسید و خدمه ها پس از بریدنش توسط فاتح و دلارام، بین حضار پخش کردن.
بعد از کیک بلافاصله کادوها باز شدن، بعد از اون هم همگی حاضر شدیم و برای شام به رستوران خیلی بزرگ و مجللی رفتیم.
برای همه سفارش چلوکباب کوبیده داده بودن و وقتی آوردن واقعا از طعمش ل*ذت بردم.
آخر شب از همه تشکر کردم و خواستم همراه ثمینا برگردم آپارتمان اما آترون مانع شد و خواست خودش من رو برسونه آپارتمان!
توی دلم زمزمه کردم:
-خب آره ولی...!
-دیگه ولی و اما نداره راحت باش، بیا بریم.
دستم رو کشید و من با پوفی که کشیدم سعی کردم بازم عادی جلوه کنم.
با ورود به سالن متوجه حضور مهمانان زیادی شدم که اطراف سالن رو پر کرده بودن و محو تزئینات سالن شده بودن!
خب مشخص بود، سالن به طرز خارجی و مدل خاصی تزئین شده بود پس باید هم براشون سوال می شد که چه کسی این همه ایده عالی به خرج داده برای این جشن!
ثمینا با غرور بازوم رو فشرد:
-همه می خوان بدونن سالنی که به این همه زیبایی می درخشه کار کیه!
لبخند محوی زدم، خب کیه که از تعریف کردن بدش بیاد؟!
کم کم مهمانی به اوج خودش می رسید، پسرا هم اومدن و هر کس مشغول صحبت با همسر خودش شد و آترون اومد سمت من:
-سلام، حالت چطوره دل آسا؟
-سلام، خوبم مرسی، خسته نباشی!
-اوه این رو من باید به تو می گفتم پرنسس، همه جا خیلی زیبا شده تو تونستی با اندک لوازمی که در اختیارت گذاشتن بهترین ها رو آماده کنی، واقعا بهت تبریک می گم چون توی هر چیزی حرف اول رو می زنی و تجربه داری!
-خب بهتره بگیم همه ی این ها از عنایات پدره بالاخره مشهور بودن و ثروتمند بودن اون هم توی نیویورک خالی از لطف نیست!
-حق با توئه!
-چرا فاتح و دلارام نمیان؟
-نزدیکه برسن، فاتح تا دیر وقت سرکارش بود برای همین طول کشیده!
-خب دلارام که خودش ماشین داره چرا منتظر فاتح مونده؟
-وای دل آسا از تو بعیده این سوالات، خب معلومه باید هر دو با هم بیان تا فاتح موقع سوپرایز شدن دلارام پیشش باشه و خوشحالیشون رو با هم تقسیم کنن!
پوفی کشیدم:
-خب آره درسته من چون خودم رو از بند احساسات آزاد کردم، اینه که این جور مسائل تو ذهنم نمی مونن!
سکوتی که به طور ناگهانی بینمون رخ داد باعث شد نگاهم رو خیره کنم توی چشم های مغموم آترون!
خیلی خوب متوجه بودم که از حرف های من رنج می بره وگرنه این ناراحت شدن یهویی از کجا اومده بود؟!
با رسیدن فاتح و دلارام خداروشکر منم از نگاه کردن به چشم های مغموم آترون راحت شدم و خودم رو به ن*زد*یک*ی در ورودی رسوندم تا شاهد خوشحالی دلارام باشم.
اقوام دلارام مدام در گوش یک دیگر پچ پچ می کردن و من متوجه نگاه های حسرت آلود بعضی از دخترهای موجود در سالن نسبت به دلارام می شدم!
با ورودشون گل ها روی سرشون ریخته شد و فاتح با بهت به سالن غرق در تزئینات نگاه کرد و بعد از اون نمی دونم چطوری متوج شد ایده از سمت من بوده چون بلافاصله نگاهش رو به من دوخت و چشم هاش غرق در تحسین بود!
میون هلهله های جمع که نمی دونم چی می گفتن که صداشون اینجوری می شد فاتح دلارام رو ب*و*سید و کنار گوشش یه چیزهایی رو زمزمه کرد که دلارام بلند خندید و صورت فاتح رو ب*و*سید.
بعد از نورافشانی همه روی صندلی ها قرار گرفتن و فاتح و دلارامم روی مبلی که اطرافش پر از بادکنک های رنگی بود نشستن.
خدمه ها مشغول پذیرای شدن و من به یک لیوان شربت اکتفا کردم و بعد از اون یه گوشه نشستم.
ثمینا زود یه آهنگ شاد گذاشت و مشغول ر*ق*ص شد که خیلی زود دخترا و پسرا بهش ملحق شدن و من با لبخند محوی بهشون نگاه می کردم.
آترون با بشقابی مملو از میوه های خرد شده کنارم نشست و تکه ای سیب جلوی دهنم گرفت:
-چرا هیچی نمی خوری؟!
تکه سیب رو خوردم و اطراف دهنم رو تمیز کردم:
-میل ندارم.
-ولی باید از دست من بخوری، دهنت رو باز کن!
میوه هایی که به سمتم گرفت رو خوردم که ژوان بهمون نزدیک شد و رو به من گفت:
-بیا باید واسمون برقصی!
بدون اعتراض همراهش به پیست رفتم و با پلی شدن آهنگ بعدی شروع به ر*ق*ص کردیم.
ر*ق*ص عادی کردم چون دلم نمی خواست بیش از این جلب توجه کنم.
تا همین جا هم آترون و دیگران برای تزئین سالن متحیر شده بودند دیگه نمی خواستم باز هم مثل آترون شخص دیگه ای رو به خودم وابسته کنم!
بعد از اینکه ر*ق*ص های تک نفره تموم شد وقت تانگو رسید، اولین زوج دلارام و فاتح بودن که به پیست رفتن و بعد از اون جوونای دیگه اطرافشون حلقه زدن.
گوشه ای خارج از دید بقیه نشستم، به خودم گفتم ممکنه آترون باز هم نتونه جلوی احساساتش رو بگیره و ازم تقاضای ر*ق*ص کنه برای همین اگر توی معرض دید نباشم خیلی بهتره!
نگاهم خیره به پیست بود که متوجه آترون شدم، از دخترا سراغم رو می گرفت و من از این که زودتر پیشگیری کرده بودم به خودم بالیدم!
پس از گذشت ساعاتی، کیک بزرگی که فاتح و ثمینا انتخاب و سفارش داده بودن رسید و خدمه ها پس از بریدنش توسط فاتح و دلارام، بین حضار پخش کردن.
بعد از کیک بلافاصله کادوها باز شدن، بعد از اون هم همگی حاضر شدیم و برای شام به رستوران خیلی بزرگ و مجللی رفتیم.
برای همه سفارش چلوکباب کوبیده داده بودن و وقتی آوردن واقعا از طعمش ل*ذت بردم.
آخر شب از همه تشکر کردم و خواستم همراه ثمینا برگردم آپارتمان اما آترون مانع شد و خواست خودش من رو برسونه آپارتمان!
توی دلم زمزمه کردم:
کد:
-واه، آترون که گفت توی پا*ر*تی همراه آناهیتا رفته بودی و عادی هم بودی پس دیگه چته؟!
-خب آره ولی...!
-دیگه ولی و اما نداره راحت باش، بیا بریم.
دستم رو کشید و من با پوفی که کشیدم سعی کردم بازم عادی جلوه کنم.
با ورود به سالن متوجه حضور مهمانان زیادی شدم که اطراف سالن رو پر کرده بودن و محو تزئینات سالن شده بودن!
خب مشخص بود، سالن به طرز خارجی و مدل خاصی تزئین شده بود پس باید هم براشون سوال می شد که چه کسی این همه ایده عالی به خرج داده برای این جشن!
ثمینا با غرور بازوم رو فشرد:
-همه می خوان بدونن سالنی که به این همه زیبایی می درخشه کار کیه!
لبخند محوی زدم، خب کیه که از تعریف کردن بدش بیاد؟!
کم کم مهمانی به اوج خودش می رسید، پسرا هم اومدن و هر کس مشغول صحبت با همسر خودش شد و آترون اومد سمت من:
-سلام، حالت چطوره دل آسا؟
-سلام، خوبم مرسی، خسته نباشی!
-اوه این رو من باید به تو می گفتم پرنسس، همه جا خیلی زیبا شده تو تونستی با اندک لوازمی که در اختیارت گذاشتن بهترین ها رو آماده کنی، واقعا بهت تبریک می گم چون توی هر چیزی حرف اول رو می زنی و تجربه داری!
-خب بهتره بگیم همه ی این ها از عنایات پدره بالاخره مشهور بودن و ثروتمند بودن اون هم توی نیویورک خالی از لطف نیست!
-حق با توئه!
-چرا فاتح و دلارام نمیان؟
-نزدیکه برسن، فاتح تا دیر وقت سرکارش بود برای همین طول کشیده!
-خب دلارام که خودش ماشین داره چرا منتظر فاتح مونده؟
-وای دل آسا از تو بعیده این سوالات، خب معلومه باید هر دو با هم بیان تا فاتح موقع سوپرایز شدن دلارام پیشش باشه و خوشحالیشون رو با هم تقسیم کنن!
پوفی کشیدم:
-خب آره درسته من چون خودم رو از بند احساسات آزاد کردم، اینه که این جور مسائل تو ذهنم نمی مونن!
سکوتی که به طور ناگهانی بینمون رخ داد باعث شد نگاهم رو خیره کنم توی چشم های مغموم آترون!
خیلی خوب متوجه بودم که از حرف های من رنج می بره وگرنه این ناراحت شدن یهویی از کجا اومده بود؟!
با رسیدن فاتح و دلارام خداروشکر منم از نگاه کردن به چشم های مغموم آترون راحت شدم و خودم رو به ن*زد*یک*ی در ورودی رسوندم تا شاهد خوشحالی دلارام باشم.
اقوام دلارام مدام در گوش یک دیگر پچ پچ می کردن و من متوجه نگاه های حسرت آلود بعضی از دخترهای موجود در سالن نسبت به دلارام می شدم!
با ورودشون گل ها روی سرشون ریخته شد و فاتح با بهت به سالن غرق در تزئینات نگاه کرد و بعد از اون نمی دونم چطوری متوج شد ایده از سمت من بوده چون بلافاصله نگاهش رو به من دوخت و چشم هاش غرق در تحسین بود!
میون هلهله های جمع که نمی دونم چی می گفتن که صداشون اینجوری می شد فاتح دلارام رو ب*و*سید و کنار گوشش یه چیزهایی رو زمزمه کرد که دلارام بلند خندید و صورت فاتح رو ب*و*سید.
بعد از نورافشانی همه روی صندلی ها قرار گرفتن و فاتح و دلارامم روی مبلی که اطرافش پر از بادکنک های رنگی بود نشستن.
خدمه ها مشغول پذیرای شدن و من به یک لیوان شربت اکتفا کردم و بعد از اون یه گوشه نشستم.
ثمینا زود یه آهنگ شاد گذاشت و مشغول ر*ق*ص شد که خیلی زود دخترا و پسرا بهش ملحق شدن و من با لبخند محوی بهشون نگاه می کردم.
آترون با بشقابی مملو از میوه های خرد شده کنارم نشست و تکه ای سیب جلوی دهنم گرفت:
-چرا هیچی نمی خوری؟!
تکه سیب رو خوردم و اطراف دهنم رو تمیز کردم:
-میل ندارم.
-ولی باید از دست من بخوری، دهنت رو باز کن!
میوه هایی که به سمتم گرفت رو خوردم که ژوان بهمون نزدیک شد و رو به من گفت:
-بیا باید واسمون برقصی!
بدون اعتراض همراهش به پیست رفتم و با پلی شدن آهنگ بعدی شروع به ر*ق*ص کردیم.
ر*ق*ص عادی کردم چون دلم نمی خواست بیش از این جلب توجه کنم.
تا همین جا هم آترون و دیگران برای تزئین سالن متحیر شده بودند دیگه نمی خواستم باز هم مثل آترون شخص دیگه ای رو به خودم وابسته کنم!
بعد از اینکه ر*ق*ص های تک نفره تموم شد وقت تانگو رسید، اولین زوج دلارام و فاتح بودن که به پیست رفتن و بعد از اون جوونای دیگه اطرافشون حلقه زدن.
گوشه ای خارج از دید بقیه نشستم، به خودم گفتم ممکنه آترون باز هم نتونه جلوی احساساتش رو بگیره و ازم تقاضای ر*ق*ص کنه برای همین اگر توی معرض دید نباشم خیلی بهتره!
نگاهم خیره به پیست بود که متوجه آترون شدم، از دخترا سراغم رو می گرفت و من از این که زودتر پیشگیری کرده بودم به خودم بالیدم!
پس از گذشت ساعاتی، کیک بزرگی که فاتح و ثمینا انتخاب و سفارش داده بودن رسید و خدمه ها پس از بریدنش توسط فاتح و دلارام، بین حضار پخش کردن.
بعد از کیک بلافاصله کادوها باز شدن، بعد از اون هم همگی حاضر شدیم و برای شام به رستوران خیلی بزرگ و مجللی رفتیم.
برای همه سفارش چلوکباب کوبیده داده بودن و وقتی آوردن واقعا از طعمش ل*ذت بردم.
آخر شب از همه تشکر کردم و خواستم همراه ثمینا برگردم آپارتمان اما آترون مانع شد و خواست خودش من رو برسونه آپارتمان!
توی دلم زمزمه کردم:
آخرین ویرایش توسط مدیر: