• خرید مجموعه داستان های درماندگان ژانر تراژدی و اجتماعی به قلم احمد آذربخش برای خرید کلیک کنید
  • دیو، دیو است؛ انسان، انسان. هاله‌های خاکستری از میان می‌روند؛ این‌جا یا فرشته‌ای و یا شیطان. رمان دیوهای بیگانه اثر آیناز تابش کلیک کنید
  • رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید

کامل شده رمان خنجری ازجنس دل آسا|مهدیه مومنی کاربرانجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .Mahdieh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 182
  • بازدیدها 9K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:


  • مجموع رای دهندگان
    10
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
23
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,005
Points
122
خندیدم، خوشحال نگاهم کرد:
-قربون خنده هات برم من!
این مرد زیاد از حد مهربون بود!
تکه ای از کیک پرتقالی خوشمزه اش رو داخل دهنم گذاشتم که فنجون بزرگی رو پیش روم قرار داد و گفت:
-اینم آفوگاتو!
-وای من عاشق این نو*شی*دنی قهوه دار هستم، خودت درستش کردی؟!
-نه از بیرون سفارش دادم عزیزم، نوش جونت!
لبخند گرمی زدم و با ل*ذت مشغول خوردن شدم، کمی بعد آروم گفتم:
-یه خواهشی ازت دارم ویلیام!
-جانم؟ تو امر کن مادمازل!
-می خوام که بلیط برگشتم رو واسم هرچه زودتر بگیری، هوای این جا دیگه برام یه جوری شده، انگار توش نمی تونم راحت نفس بکشم، انگار دارم خفه می شم، از طرفی مامان هم دیگه خیلی بی تابی می کنه، می ترسم نرم و نگرانیش بزنه بالا بلند بشه بیاد نیویورک!
-نمی خواستم به این زودی بری اما حالا که خودت اصرار داری چاره ای ندارم، همین امشب اینترنتی ترتیب بلیطت رو می دم و تاریخ و ساعتش رو بهت اعلام می کنم!
-ازت ممنونم، فقط به حرف هایی که راجع به ایران و اومدنت زدم خوب فکر کن، اون جا هم مثل اینجا پیشرفته اس، خصوصا برای شما مردها، فکر نکن اگر بیای اون جا دست و پات بسته می شه، بعدشم تو هرموقع دلت بخواد دوباره می تونی برگردی و این جا زندگی کنی، قرار نیست کسی توی ایران حبست کنه!
-خودمم دلم همراه شماهاست، بعد از رفتنتون درگیر کارها بودم که تنها شدنم رو حس نمی کردم اما با اعدام کیان شهیادی و دار و دسته اش منم رسما بیکار می شم، شاید خیلی زود بیام ایران اما الان لازم دارم که کمی با خودم خلوت کنم و کنار بیام، اما بهت قول می دم که به حرف هات فکر کنم!
-خیلی خوشحال می شم اگر بیای، اون جا می تونیم با هم به اوج برسیم، می تونیم شرکت رو روز به روز گسترش بدیم و معروف بشیم، هی پول رو پول بذاریم و سرمایه دار تر بشیم، می تونیم با هم شریک بشیم!
-افتخاریه کار کردن و زندگی در کنار تو مادمازل!
-ممنونم ویلی!
×××

نفس عمیقی کشیدم و پام رو از آخرین پله ی هواپیما روی زمین گذاشتم، من برگشته بودم به سرزمین مادری و به اون جایی که همیشه بهش تعلق داشتم، برگشته بودم تا با سرافرازی در میان مردمی زندگی کنم که هم زبان و هم خون و هم وطنم بودن، برگشته بودم تا بفهمم که من این همه سال تنها بودم و تنهایی کشیدم چون یک سایه شوم روی زندگیم بود که اجازه نمی داد بتونم درک کنم مردم این سرزمین من رو دوست دارن و خواستار من هستن، کیان شهیادی بود که من و مادرم رو از اصالت و تبارمون جدا کرده بود، او بود که مادرم رو جدا کرده بود از ریشه ی خودش و خوشحال بودم که خودم این سایه نحس رو برای همیشه از سر زندگیمون برداشتم و از خودمون دورش کردم.
قدم هام رو مطمئن و با اعتماد به نفس بر می داشتم چون به اون چیزی که دلم می خواست رسیده بودم، چهار روز پیش که خبر مرگ کیان شهیادی و تموم دار و دسته اش بهم رسیده بود بعد از سال ها تونسته بودم یک نفس راحت بکشم و از اینهمه اضطراب و دلهره خلاص بشم!
چقدر خوشحال بودم وقتی این خبر رو به مادرم دادم و صدای گریه اش من رو به این باور رسوند که بعد از سال ها این اولین گریه از روی خوشحالیه!
فقط تنها چیزی که میون خوشی هام عذابم می داد فرار کردن سریتا بود، هنوز هم نتونسته بودن ردش رو بزنن و گیرش بندازن که البته بهم قول دادن باز هم پیگیرش می شن و هرجور که شده باشه دستگیرش می کنن!
خوشحال بودم که یک باند فساد رو منهدم کرده بودم و قاتل احساس و قاتل جون اهورای بی گناه رو به سزای اعمالش رسونده بودم!
چقدر ل*ذت داشت وقتی ویلیام نامه ای از طرف کیان شهیادی به دستم رسوند که ادعا داشت قبل از اعدام بهش داده و خواسته که به دستم برسونه و من فقط نگاهم به یک جمله توی اون نامه بود که با خط خوانایی نوشته شده بود:
(حالا به راز چشم هات پی بردم، توی چشم های تو خون بود، کینه و نفرت بود، راز چشم هات خنجر زدن به من و انتقام گرفتن از من بود!)
چمدونم رو از روی ریل مخصوص برداشتم، با احساس خوبی که داشتم به سمت سالن انتظار فرودگاه رفتم و دقایقی بعد در آ*غ*و*ش مامان فشرده می شدم!
هارپر در پو*ست خودش نمی گنجید و منم ذوق داشتم واسه ب*وس*یدن اون گونه های براقش!
دلتنگشون شده بودم، خوشحال بودم که این هجران بالاخره با خوبی به اتمام رسیده بود و آسوده شده بودم.
هر سه به سمت ماشین مدل بالای هارپر رفتیم، لبخندی زدم و در دل زمزمه کردم:
-خوشحالم که آترون توی هیچ چیز برای هارپر کم نمی ذاره، مطمئنم که این دو نفر لیاقت همدیگه رو دارن.
هارپر چمدونم رو توی صندوق گذاشت، مامان جلو نشست و من عقب.
تا خود تهران و رسیدن به ویلای آترون، براشون از اتفاقات اون جا تعریف کردم، مامان گاهی ناراحت می شد و آه می کشید و گاهی می خندید و ذوق می کرد، می دونستم که از فهمیدن این که کیان شهیادی اعدام شده رنج می بره چون دل نازک بود و هیچ وقت نمی تونست که ببینه یک انسان سختی می کشه یا عذاب اما اون رذل انسان نبود که اگر بود با انسان های دیگه مثل یک تیکه گوشت رفتار نمی کرد، که زنده زنده تیکه تیکه شون کنن و اعضای ب*دن‌شون رو قاچاق!
با رسیدن به ویلای آترون خدمتکارها برای بردن چمدون اومدن، رو به هارپر گفتم:
-بگو چمدون رو داخل سالن بذارن نبرن تو اتاقم، میخوام باز کنم سوغاتی هاتون رو بدم بعد خودم می برم!
خندید:
-چشم سرورم!
با هم وارد سالن شدیم، هارپر سریع به اتاق خودشون رفت و مامان هم با لبخندی تنهام گذاشت، خودم رو به اتاقم رسوندم و دوش کوتاهی گرفتم، تاپ و شلوارک سفیدم رو تنم کردم و موهام رو دم اسبی بستم، صندل های قرمزمم پام کردم و با زدن یک عطر ملایم از اتاق خارج شدم.
هارپر با دیدنم مجدد بغلم کرد:
-خیلی خوشحالم برگشتی، تو که کنارم نیستی انگار گمشده دارم دل آسا!
با هم روی مبل سه نفره ای نشستیم که خدمتکار با یک سینی حاوی سه جام خوشکل شربت آلبالو بهمون نزدیک شد و سینی رو روی میز گذاشت، تعظیمی کرد و رفت!
مامان وارد سالن شد که با دیدن موهاش با تعجب رو به هارپر گفتم:
-وای مامان موهاش رو رنگ کرده؟!
مامان خندید و هارپر با چشمکی که زد سوالم رو جواب داد:
-بله، خودم بردمش هایلایت کردم موهاش رو، ماشاالله انقدر که درساجون خوشکل و جوونه هیچ کس باورش نمی شه دختری مثل تو داشته باشه!
-خیلی ام بهت میاد مامان، واقعا نازتر شدی!
با خجالت تشکر کرد، شربت هامون رو که خوردیم رو به هارپر گفتم:
-تو چرا تغییری تو خودت ایجاد نکردی؟!
-من منتظر شدم تا تو بیای بعدش با هم بریم، می خوام هر رنگی تو زدی منم همون رو بزنم!
مامان با خنده گفت:
-شما دوتا باید دوقلو می شدید، این هارپر تو تموم روزهایی که نبودی ها یک روز نشد که به آترون غر نزنه که دلتنگت شده اگر تا دو روز دیگه نیومده بودی قطعا بلیط گرفته بود و راهی نیویورک شده بودیم!
خندیدیم، با محبت نگاهم رو به چهره ی مهربون هارپر دوختم:
-از بس که این خوشکل خانم به من لطف داره!
تا موقع ناهار از هر دری حرف زدیم، سوغاتی هاشون رو بهشون دادم و اونا کلی خوشحال شدن و تشکر کردن.
آترون برای ناهار نیومد و گفت که ناهار رو براش بفرستیم چون سرش شلوغه و جلسه دارن، هارپر غذا رو براش حاضر کرد و توسط راننده به شرکت فرستاد.
بعد از صرف ناهار برای استراحت به اتاق هامون رفتیم و من به ویلی زنگ زدم و خبر رسیدنم رو بهش دادم که ابراز خوشحالی و البته دلتنگی کرد و بعد از اون قطع کردیم و من خودم رو به دست خواب سپردم، خوابی عمیق و آرامش بخش!
×××
عصر همون روز به اتفاق مامان و هارپر و آترون برای دیدن ویلا رفتیم.
ویلایی دلباز، نسبتا بزرگ و خیلی نوساز، تنها مشکلش این بود که به یک تغییر دکوراسیون اساسی نیاز داشت و تهیه وسایل چون فروشنده های قبلی تماما ویلا رو خالی کرده بودن و وسایلشون رو با خودشون برده بودن.
مامان با ناراحتی نگاهم کرد:
-وای دل آسا این جا که هنوز خیلی کار داره!
هارپر با لبخند بازوی مامان رو گرفت:
-غصه نخور درساجون، با کمک همدیگه سریعا می کنیم مثل یک ویلای مبله شده تمیز و شیک!
آترون خندید:
-آره درساخانم هرچی که نباشه شما خانما ماشاالله توی این مورد هم سلیقه دارید هم فرز و تند همه چیز رو حل می کنید با وجود هارپر و دل آسا هم که می دونم چیزی طول نمی کشه که به قول هارپر این ویلا مبله شده به شما تحویل می دن!
مامان لبخندی زد که گفتم:
-غصه هیچی رو نخور، قول می دم فقط یک هفته طول بکشه مبله کردن اینجا، همه چیز رو برات به نحو احسن در میارم و تحویلت می دم فقط باید بچسبیم به خرید و همه چیز رو سریعا بخریم، همه چیزهایی که واسه یک ویلای شیک لازمه، بعدشم به سلیقه ی هارپر که خارجیه با کمک کارگرا اینجا رو بچینیم پس همه با همکاری همدیگه از امشب شروع می کنیم!
هارپر با ذوق دست هاش رو به همدیگه کوبید و آترون با عشق زل زد بهش، مامان به روم خندید و من از همون لحظه شروع کردم به کار!
اول به کمک آترون زنگ زدیم و ترتیب اومدن شش تا کارگر رو دادیم که مرد بودن و به اضافه سه کارگر زن برای تمیز کردن و گردگیری و تموم کارهای نظافتی ویلا، چون مامان وسواس داشت و باید خوب همه جا رو ضدعفونی می کردند!
نیم ساعت بعد بود که سروکله ی کارگرا پیدا شد و مامان هم لباس های راحتیش رو تنش کرد و شروع کرد به دستور دادن به کارگرها!
آترون رو بهم گفت:
-من چیکار کنم دل آسا؟ می خوام اصلا خجالت نکشی و هرچیزی رو که می خوای باهام در میون بذاری!
نیم نگاهی به هارپر که جلوی دهنش رو با دست گرفته بود تا خاک داخل حلقش نره انداختم و در جواب آترون گفتم:
-تو فقط بچسب به شرکت و آماده کردن اون جا، بعد از این که ویلا رو مبله و حاضر کنم و جا به جا بشیم می خوام که کار رو توی شرکت هم شروع کنم، اصلا دوست ندارم که سرمایه ام بیخودی و بی مصرف بخوابه تو حساب!
-خب پس با این وجود بهتره هرچه سریع تر به کارهای اونجا رسیدگی کنم، چون هنوز خیلی کار داره من فکر نمی کردم به همین زودی تصمیم به راه اندازی شرکتت داشته باشی!
-نه اتفاقا برعکس، دلم می خواد هرچه زودتر شرکت رو راه اندازی کنم نمی خوام یک آدم بیکار باشم باید مثل گذشته سرم گرم کار باشه و درضمن شرکتم باید به اوج برسه پس نیازه که تلاش کنم!
-پس من از الان می رم و ترتیب کارهای اون جا رو می دم!
-آره من خودم حواسم به ویلا هست، به قول تو توی خرید کردن خانما سررشته ی زیادی دارن برای حمل وسایلام که کارگر می گیرم و در آخر به تو نیازی نمی شه اگرم کارت داشتم با گوشیت تماس می گیرم پس تو برو و به شرکت برس!
-باشه، حتما، فقط مواظب هارپر هم باش!
لبخندی به روش زدم و سرم رو تکون دادم که رفت.
مامان همچنان به کارگرها دستور می داد و خداروشکر اونا هم تند و تیز کارها رو انجام می دادن.
به همراه هارپر به مغازه رفتیم و وسایلی که برای گردگیری و تمیزی ویلا لازم بود رو تهیه کردیم، با برگشتن به ویلا وسایل رو در اختیار کارگران گذاشتیم و دقایقی بعد بوی وایتکس و مواد ضدعفونی کننده داخل سالن پیچید!
بازوی هارپر رو گرفتم و به باغ رفتیم، باغ سرسبز و دلباز بود، ولی به یک باغبان احتیاج داشت وگرنه خیلی زود گل ها پژمرده می شدن و درخت ها خ*را*ب!
هارپر برگه و خودکاری رو به دست گرفت و رو بهم گفت:
-بیا، اگر با هم لیست وسایلی که برای ویلا لازمه رو بنویسیم موقع خرید خیلی راحت تریم!
وقتی دیدم حق با هارپره در کنارش روی پله های تراس نشستم و با هم فکری هم تمامی لوازمی رو که نیاز بود نوشتیم، هارپر با خستگی گ*ردنش رو تکون داد:
-وای عزیزم، فکر کنم حق با درساجون باشه، نوشتن اینهمه وسیله هم خسته کننده و زمان بر هست وای به حال خریدنشون!
خندیدم و برگه های توی دستش رو گرفتم:
-خوشکلم ما سه نفریم، می تونیم، نگران نباش!
هارپر با لبخند سری تکون داد، از جا بلند شدم و رو بهش گفتم:

مخصوص کپیست
کد:
خندیدم، خوشحال نگاهم کرد:
-قربون خنده هات برم من!
این مرد زیاد از حد مهربون بود!
تکه ای از کیک پرتقالی خوشمزه اش رو داخل دهنم گذاشتم که فنجون بزرگی رو پیش روم قرار داد و گفت:
-اینم آفوگاتو!
-وای من عاشق این نو*شی*دنی قهوه دار هستم، خودت درستش کردی؟!
-نه از بیرون سفارش دادم عزیزم، نوش جونت!
لبخند گرمی زدم و با ل*ذت مشغول خوردن شدم، کمی بعد آروم گفتم:
-یه خواهشی ازت دارم ویلیام!
-جانم؟ تو امر کن مادمازل!
-می خوام که بلیط برگشتم رو واسم هرچه زودتر بگیری، هوای این جا دیگه برام یه جوری شده، انگار توش نمی تونم راحت نفس بکشم، انگار دارم خفه می شم، از طرفی مامان هم دیگه خیلی بی تابی می کنه، می ترسم نرم و نگرانیش بزنه بالا بلند بشه بیاد نیویورک!
-نمی خواستم به این زودی بری اما حالا که خودت اصرار داری چاره ای ندارم، همین امشب اینترنتی ترتیب بلیطت رو می دم و تاریخ و ساعتش رو بهت اعلام می کنم!
-ازت ممنونم، فقط به حرف هایی که راجع به ایران و اومدنت زدم خوب فکر کن، اون جا هم مثل اینجا پیشرفته اس، خصوصا برای شما مردها، فکر نکن اگر بیای اون جا دست و پات بسته می شه، بعدشم تو هرموقع دلت بخواد دوباره می تونی برگردی و این جا زندگی کنی، قرار نیست کسی توی ایران حبست کنه!
-خودمم دلم همراه شماهاست، بعد از رفتنتون درگیر کارها بودم که تنها شدنم رو حس نمی کردم اما با اعدام کیان شهیادی و دار و دسته اش منم رسما بیکار می شم، شاید خیلی زود بیام ایران اما الان لازم دارم که کمی با خودم خلوت کنم و کنار بیام، اما بهت قول می دم که به حرف هات فکر کنم!
-خیلی خوشحال می شم اگر بیای، اون جا می تونیم با هم به اوج برسیم، می تونیم شرکت رو روز به روز گسترش بدیم و معروف بشیم، هی پول رو پول بذاریم و سرمایه دار تر بشیم، می تونیم با هم شریک بشیم!
-افتخاریه کار کردن و زندگی در کنار تو مادمازل!
-ممنونم ویلی!
×××

نفس عمیقی کشیدم و پام رو از آخرین پله ی هواپیما روی زمین گذاشتم، من برگشته بودم به سرزمین مادری و به اون جایی که همیشه بهش تعلق داشتم، برگشته بودم تا با سرافرازی در میان مردمی زندگی کنم که هم زبان و هم خون و هم وطنم بودن، برگشته بودم تا بفهمم که من این همه سال تنها بودم و تنهایی کشیدم چون یک سایه شوم روی زندگیم بود که اجازه نمی داد بتونم درک کنم مردم این سرزمین من رو دوست دارن و خواستار من هستن، کیان شهیادی بود که من و مادرم رو از اصالت و تبارمون جدا کرده بود، او بود که مادرم رو جدا کرده بود از ریشه ی خودش و خوشحال بودم که خودم این سایه نحس رو برای همیشه از سر زندگیمون برداشتم و از خودمون دورش کردم.
قدم هام رو مطمئن و با اعتماد به نفس بر می داشتم چون به اون چیزی که دلم می خواست رسیده بودم، چهار روز پیش که خبر مرگ کیان شهیادی و تموم دار و دسته اش بهم رسیده بود بعد از سال ها تونسته بودم یک نفس راحت بکشم و از اینهمه اضطراب و دلهره خلاص بشم!
چقدر خوشحال بودم وقتی این خبر رو به مادرم دادم و صدای گریه اش من رو به این باور رسوند که بعد از سال ها این اولین گریه از روی خوشحالیه!
فقط تنها چیزی که میون خوشی هام عذابم می داد فرار کردن سریتا بود، هنوز هم نتونسته بودن ردش رو بزنن و گیرش بندازن که البته بهم قول دادن باز هم پیگیرش می شن و هرجور که شده باشه دستگیرش می کنن!
خوشحال بودم که یک باند فساد رو منهدم کرده بودم و قاتل احساس و قاتل جون اهورای بی گناه رو به سزای اعمالش رسونده بودم!
چقدر ل*ذت داشت وقتی ویلیام نامه ای از طرف کیان شهیادی به دستم رسوند که ادعا داشت قبل از اعدام بهش داده و خواسته که به دستم برسونه و من فقط نگاهم به یک جمله توی اون نامه بود که با خط خوانایی نوشته شده بود:
(حالا به راز چشم هات پی بردم، توی چشم های تو خون بود، کینه و نفرت بود، راز چشم هات خنجر زدن به من و انتقام گرفتن از من بود!)
چمدونم رو از روی ریل مخصوص برداشتم، با احساس خوبی که داشتم به سمت سالن انتظار فرودگاه رفتم و دقایقی بعد در آ*غ*و*ش مامان فشرده می شدم!
هارپر در پو*ست خودش نمی گنجید و منم ذوق داشتم واسه ب*وس*یدن اون گونه های براقش!
دلتنگشون شده بودم، خوشحال بودم که این هجران بالاخره با خوبی به اتمام رسیده بود و آسوده شده بودم.
هر سه به سمت ماشین مدل بالای هارپر رفتیم، لبخندی زدم و در دل زمزمه کردم:
-خوشحالم که آترون توی هیچ چیز برای هارپر کم نمی ذاره، مطمئنم که این دو نفر لیاقت همدیگه رو دارن.
هارپر چمدونم رو توی صندوق گذاشت، مامان جلو نشست و من عقب.
تا خود تهران و رسیدن به ویلای آترون، براشون از اتفاقات اون جا تعریف کردم، مامان گاهی ناراحت می شد و آه می کشید و گاهی می خندید و ذوق می کرد، می دونستم که از فهمیدن این که کیان شهیادی اعدام شده رنج می بره چون دل نازک بود و هیچ وقت نمی تونست که ببینه یک انسان سختی می کشه یا عذاب اما اون رذل انسان نبود که اگر بود با انسان های دیگه مثل یک تیکه گوشت رفتار نمی کرد، که زنده زنده تیکه تیکه شون کنن و اعضای ب*دن‌شون رو قاچاق!
با رسیدن به ویلای آترون خدمتکارها برای بردن چمدون اومدن، رو به هارپر گفتم:
-بگو چمدون رو داخل سالن بذارن نبرن تو اتاقم، میخوام باز کنم سوغاتی هاتون رو بدم بعد خودم می برم!
خندید:
-چشم سرورم!
با هم وارد سالن شدیم، هارپر سریع به اتاق خودشون رفت و مامان هم با لبخندی تنهام گذاشت، خودم رو به اتاقم رسوندم و دوش کوتاهی گرفتم، تاپ و شلوارک سفیدم رو تنم کردم و موهام رو دم اسبی بستم، صندل های قرمزمم پام کردم و با زدن یک عطر ملایم از اتاق خارج شدم.
هارپر با دیدنم مجدد بغلم کرد:
-خیلی خوشحالم برگشتی، تو که کنارم نیستی انگار گمشده دارم دل آسا!
با هم روی مبل سه نفره ای نشستیم که خدمتکار با یک سینی حاوی سه جام خوشکل شربت آلبالو بهمون نزدیک شد و سینی رو روی میز گذاشت، تعظیمی کرد و رفت!
مامان وارد سالن شد که با دیدن موهاش با تعجب رو به هارپر گفتم:
-وای مامان موهاش رو رنگ کرده؟!
مامان خندید و هارپر با چشمکی که زد سوالم رو جواب داد:
-بله، خودم بردمش هایلایت کردم موهاش رو، ماشاالله انقدر که درساجون خوشکل و جوونه هیچ کس باورش نمی شه دختری مثل تو داشته باشه!
-خیلی ام بهت میاد مامان، واقعا نازتر شدی!
با خجالت تشکر کرد، شربت هامون رو که خوردیم رو به هارپر گفتم:
-تو چرا تغییری تو خودت ایجاد نکردی؟!
-من منتظر شدم تا تو بیای بعدش با هم بریم، می خوام هر رنگی تو زدی منم همون رو بزنم!
مامان با خنده گفت:
-شما دوتا باید دوقلو می شدید، این هارپر تو تموم روزهایی که نبودی ها یک روز نشد که به آترون غر نزنه که دلتنگت شده اگر تا دو روز دیگه نیومده بودی قطعا بلیط گرفته بود و راهی نیویورک شده بودیم!
خندیدیم، با محبت نگاهم رو به چهره ی مهربون هارپر دوختم:
-از بس که این خوشکل خانم به من لطف داره!
تا موقع ناهار از هر دری حرف زدیم، سوغاتی هاشون رو بهشون دادم و اونا کلی خوشحال شدن و تشکر کردن.
آترون برای ناهار نیومد و گفت که ناهار رو براش بفرستیم چون سرش شلوغه و جلسه دارن، هارپر غذا رو براش حاضر کرد و توسط راننده به شرکت فرستاد.
بعد از صرف ناهار برای استراحت به اتاق هامون رفتیم و من به ویلی زنگ زدم و خبر رسیدنم رو بهش دادم که ابراز خوشحالی و البته دلتنگی کرد و بعد از اون قطع کردیم و من خودم رو به دست خواب سپردم، خوابی عمیق و آرامش بخش!
×××
عصر همون روز به اتفاق مامان و هارپر و آترون برای دیدن ویلا رفتیم.
ویلایی دلباز، نسبتا بزرگ و خیلی نوساز، تنها مشکلش این بود که به یک تغییر دکوراسیون اساسی نیاز داشت و تهیه وسایل چون فروشنده های قبلی تماما ویلا رو خالی کرده بودن و وسایلشون رو با خودشون برده بودن.
مامان با ناراحتی نگاهم کرد:
-وای دل آسا این جا که هنوز خیلی کار داره!
هارپر با لبخند بازوی مامان رو گرفت:
-غصه نخور درساجون، با کمک همدیگه سریعا می کنیم مثل یک ویلای مبله شده تمیز و شیک!
آترون خندید:
-آره درساخانم هرچی که نباشه شما خانما ماشاالله توی این مورد هم سلیقه دارید هم فرز و تند همه چیز رو حل می کنید با وجود هارپر و دل آسا هم که می دونم چیزی طول نمی کشه که به قول هارپر این ویلا مبله شده به شما تحویل می دن!
مامان لبخندی زد که گفتم:
-غصه هیچی رو نخور، قول می دم فقط یک هفته طول بکشه مبله کردن اینجا، همه چیز رو برات به نحو احسن در میارم و تحویلت می دم فقط باید بچسبیم به خرید و همه چیز رو سریعا بخریم، همه چیزهایی که واسه یک ویلای شیک لازمه، بعدشم به سلیقه ی هارپر که خارجیه با کمک کارگرا اینجا رو بچینیم پس همه با همکاری همدیگه از امشب شروع می کنیم!
هارپر با ذوق دست هاش رو به همدیگه کوبید و آترون با عشق زل زد بهش، مامان به روم خندید و من از همون لحظه شروع کردم به کار!
اول به کمک آترون زنگ زدیم و ترتیب اومدن شش تا کارگر رو دادیم که مرد بودن و به اضافه سه کارگر زن برای تمیز کردن و گردگیری و تموم کارهای نظافتی ویلا، چون مامان وسواس داشت و باید خوب همه جا رو ضدعفونی می کردند!
نیم ساعت بعد بود که سروکله ی کارگرا پیدا شد و مامان هم لباس های راحتیش رو تنش کرد و شروع کرد به دستور دادن به کارگرها!
آترون رو بهم گفت:
-من چیکار کنم دل آسا؟ می خوام اصلا خجالت نکشی و هرچیزی رو که می خوای باهام در میون بذاری!
نیم نگاهی به هارپر که جلوی دهنش رو با دست گرفته بود تا خاک داخل حلقش نره انداختم و در جواب آترون گفتم:
-تو فقط بچسب به شرکت و آماده کردن اون جا، بعد از این که ویلا رو مبله و حاضر کنم و جا به جا بشیم می خوام که کار رو توی شرکت هم شروع کنم، اصلا دوست ندارم که سرمایه ام بیخودی و بی مصرف بخوابه تو حساب!
-خب پس با این وجود بهتره هرچه سریع تر به کارهای اونجا رسیدگی کنم، چون هنوز خیلی کار داره من فکر نمی کردم به همین زودی تصمیم به راه اندازی شرکتت داشته باشی!
-نه اتفاقا برعکس، دلم می خواد هرچه زودتر شرکت رو راه اندازی کنم نمی خوام یک آدم بیکار باشم باید مثل گذشته سرم گرم کار باشه و درضمن شرکتم باید به اوج برسه پس نیازه که تلاش کنم!
-پس من از الان می رم و ترتیب کارهای اون جا رو می دم!
-آره من خودم حواسم به ویلا هست، به قول تو توی خرید کردن خانما سررشته ی زیادی دارن برای حمل وسایلام که کارگر می گیرم و در آخر به تو نیازی نمی شه اگرم کارت داشتم با گوشیت تماس می گیرم پس تو برو و به شرکت برس!
-باشه، حتما، فقط مواظب هارپر هم باش!
لبخندی به روش زدم و سرم رو تکون دادم که رفت.
مامان همچنان به کارگرها دستور می داد و خداروشکر اونا هم تند و تیز کارها رو انجام می دادن.
به همراه هارپر به مغازه رفتیم و وسایلی که برای گردگیری و تمیزی ویلا لازم بود رو تهیه کردیم، با برگشتن به ویلا وسایل رو در اختیار کارگران گذاشتیم و دقایقی بعد بوی وایتکس و مواد ضدعفونی کننده داخل سالن پیچید!
بازوی هارپر رو گرفتم و به باغ رفتیم، باغ سرسبز و دلباز بود، ولی به یک باغبان احتیاج داشت وگرنه خیلی زود گل ها پژمرده می شدن و درخت ها خ*را*ب!
هارپر برگه و خودکاری رو به دست گرفت و رو بهم گفت:
-بیا، اگر با هم لیست وسایلی که برای ویلا لازمه رو بنویسیم موقع خرید خیلی راحت تریم!
وقتی دیدم حق با هارپره در کنارش روی پله های تراس نشستم و با هم فکری هم تمامی لوازمی رو که نیاز بود نوشتیم، هارپر با خستگی گ*ردنش رو تکون داد:
-وای عزیزم، فکر کنم حق با درساجون باشه، نوشتن اینهمه وسیله هم خسته کننده و زمان بر هست وای به حال خریدنشون!
خندیدم و برگه های توی دستش رو گرفتم:
-خوشکلم ما سه نفریم، می تونیم، نگران نباش!
هارپر با لبخند سری تکون داد، از جا بلند شدم و رو بهش گفتم:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
23
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,005
Points
122
-بیا بریم یه چیزی بخریم بیاریم بدیم به این بیچاره ها، الان چهار ساعته که مامان داره ازشون کار می کشه!
هارپر خندید و با هم مجدد ویلا رو ترک کردیم، توی راه هارپر پرسید:
-حال ویلیام خوب بود؟!
-آره خداروشکر خوب بود، البته درگیر کارهای منه و خسته می شه اما الحمدالله کسالت چیزی نداره!
-نمیاد ایران؟!
-نمی دونم، تا می تونستم باهاش صحبت کردم و بهش اطمینان دادم که این جا هم می تونه راحت زندگی کنه ولی گفت بهم فرصت بده تا بتونم تصمیم نهایی رو بگیرم، البته خودشم گفت که مایل هست به زندگی در این جا اما تردید داره، منم برای همین دیگه اصرار نکردم!
-خب زندگی توی ایران بیشتر واسه خانما سخته چون محدودیت هایی مثل رعایت حجاب و این جور چیزها رو دارن اما فکر نمی کنم برای مردها سختی داشته باشه چون معذوریتی ندارن!
-درسته اما بالاخره نیویورک زادگاهشه، اولش سخته که دل بکنه!
-درست مثل من، منم اوایل واسم سخت بود اما کم کم دیدم که می تونم تحمل کنم چون وجود آترون در کنارم انقدر پررنگه و اون مهربونه که باعث می شه گاهی آمریکا و شهرم رو فراموش کنم، خوشحالم که انتخابم درست بوده!
-منم واست خوشحالم عزیزم.
با رسیدن به سوپرمارکت با هارپر داخل رفتیم، رانی و کیک گرفتیم به همراه چند بسته بیسکوییت.
با برگشتن به ویلا خوراکی ها رو تقسیم کردیم و بهشون یک ربع استراحت دادیم تا نفسی تازه کنن، اونا هم با خوشحالی مشغول خوردن خوراکی هاشون شدن.
سهم خودمون رو هم برداشتیم و به اتفاق مامان به باغ رفتیم.
روی پله ها نشستیم و مشغول خوردن رانی و کیک شدیم که هارپر لیست رو گرفت سمت مامان:
-ببین درساجون من و دل آسا این لیست رو تهیه کردیم، تمام این لوازم برای چیدمان ویلا لازمه شما هم یه چک کن ببین همه چیز نوشتیم یا اگر کم و کاستی داره بگو تا اضافه کنیم.
مامان با لبخند گرمش مشغول نگاه کردن به لیست شد و هارپر رو بهم گفت:
-می خوام بعد از جا به جایی شما به آترون بگم یه چند روزی بریم آمریکا، دلم می خواد به خانواده ام و آتان سر بزنم شنیدم خانمش بارداره!
-به به چقدر عالی، آره برو روحیه اتم عوض میشه.
-خیلی دلتنگ نیستم اما خب بد نیست یکمی آب و هوا عوض کنیم بیچاره آترون هم همش درگیر کارهاشه و کمتر وقت می کنه بره تفریح!
-می دونم، شرکت و این جور کارها گرفتاری خاص خودش رو داره.
مامان بین مکالمه مون اومد و رو به هارپر گفت:
-عزیزم کامله، بازم اگر چیزی به ذهنم رسید می گم تا بهش اضافه کنی!
هارپر با سر تائید کرد که گفتم:
-تا یک ساعت دیگه کارگرا رو مرخص می کنم بعدش می ریم خرید.
مامان:
-ولی هنوز که کار تمیزی ویلا تموم نشده، این ویلا بزرگه باید قشنگ بهش برسن!
-می دونم مامان، نگران نباش می رن اما فردا صبح زود باز میان و به بقیه کارها می رسن، اونا هم آدمن ربات که نیستن، خب خسته می شن!
مامان از جا بلند شد:
-بسیارخب، پس برم توی این یکساعت یکم دیگه کارها رو جلو کنیم که هرچه زودتر تموم بشه!
با رفتنش هارپر خندید:
-درساجون خیلی عجله می کنه!
-آره مامان دوست داره اگر یه کاری رو شروع کرد سریعا تمومش کنه!
-مامان من این جوری نیست، اون با صبر و حوصله کارهاش رو انجام می ده، یه وقتی می بینی در عرض یک هفته تا ده روز طول می کشه تا خونه مون رو تمیز کنه!
بعد از پایان یک ساعتی که گفته بودم مامان کارگرا رو مرخص کرد و واسشون آژانس گرفت تا به راحتی به خونه هاشون برگردن و ازشون قول گرفت که فردا صبح زود بیان، برای این که خوشحال بشن و به اصطلاح خستگی شون در بره پول کار کردنشون رو به اضافه یک انعام خیلی چشمگیر بهشون دادم که ذوق کردن و با خوشحالی ازم گرفتن و رفتن، مامان با این کارم ل*ب هاش رو جمع کرد:
-چرا پول دادی؟ اگر یهو فردا نیان چی؟ کارمون لنگ می مونه ها باید پول رو نگه می داشتی تا اتمام کار!
-نه مامان، مطمئن باش که میان، بعدشم اگرم نیومدن مگه کارگر کمه؟!
مامان سری تکون داد و رفت که حاضر بشه، هارپر رو بهم گفت:
-الان می خوایم بریم خرید؟!
-آره عزیزم.
دقایقی بعد به سمت مرکز خرید رفتیم و تا آخر شب مشغول خرید لوازم بودیم، همه رو فقط سفارش می دادیم و مغازه دارها هم قول می دادن که تا فردا ظهر همه رو حاضر کنن و تو کارتن بذارن و بفرستن ویلا!
گاهی هارپر انتخاب می کرد گاهی من و گاهی مامان!
نصف پول رو پرداخت می کردم و نصفش رو بعد از آوردن اجناس و البته برای محکم کاری ازشون فاکتور و رسید هم می گرفتیم.
تا آخرشب حدودا می شه گفت نصف اون لیست بلند بالا رو خریداری کرده بودیم که البته خیلی هم خسته شده بودیم اما هنوز خیلی چیزها مونده بود و ما دیگه نایی نداشتیم پس موکولش کردیم برای بعد و به اتفاق هم به رستوران شیکی رفتیم برای شام!
هارپر رفت که دست هاش رو بشوره و من رو به مامان گفتم:
-به دوتا مستخدم هم نیاز داریم، تو اون ویلای درندشت که نمیتونی تنهایی از پس کارها بربیای، تازه ناهار پختن شام پختن صبحونه این ها هم هست، بهتره مستخدم توی ویلا باشه خیال منم راحت تره!
-باشه، باهات موافقم.
با اومدن هارپر، من و مامان سفارش مرغ شکم پر دادیم و هارپر هم رولت گوشت رو سفارش داد.
تا آوردن سفارشاتمون مشغول صحبت شدیم و بعد از اون با خوردن غذاهای لذیذ و خوشمزه به ویلا برگشتیم و با خستگی به اتاق هامون رفتیم.
×××
کار کارگرها تا عصر طول کشید، ناهار براشون گرفتیم تا راحت باشن و خودمونم همونجا در کنارشون غذا خوردیم.
عصر بعد از رفتن کارگرها ویلا از تمیزی برق می زد، به نحوی که مامان مدام راضی و خوشنود از همه جا تعریف می کرد و خیلی خوشحال بود.
روی تنها صندلی موجود در سالن که اون هم تکیه گاهش شکسته بود نشسته بودم و به ذوق کردن های مامان نگاه می کردم که هارپر مشتی به بازم کوبید:
-هی دختر برای نگاه کردن مامانت خیلی وقت داری فعلا پاشو که باید بریم بقیه ی لوازم رو هم خریداری کنیم!
صبح تموم لوازمی که دیروز خریداری کرده بودیم رسیده بود و به درخواست من به انباری بزرگ ته ویلا منتقل شده بودن، چون هنوز سالن ها تمیز نبود و نمی تونستیم بیاریم توی سالن ولی الان دیگه حتی یک جا هم نمونده بود که تمیز نباشه و بوی وایتکس و مواد شوینده هنوز توی سالن وجود داشت!
از جا بلند شدم و در حالیکه پنجره ها رو باز می کردم رو به هارپر گفتم:
-منکه حاضرم و کاری ندارم، تو و مامان باید عجله کنید!
-باشه الان می رم به درساجون می گم، فقط یه زنگ بزن به آترون بگو سه تا طراح دکوراسیون بفرسته فردا که لوازم رو بچینن!
-باشه، باید باز دوتا کارگر هم بیاریم، طراح ها که نمی تونن مبل و میز بلند کنن!
-حسابی افتادی تو خرج!
بلند زدم زیر خنده:
-عیب نداره، از صدقه سری کیان شهیادی تا آخر عمرمم از این ولخرجی ها بکنم هنوز هست!
چشمکی بهم زد و رفت، باز برگشتم و روی همون صندلی نشستم، گوشیم رو بیرون آوردم و گفته های هارپر رو نوشتم و برای آترون فرستادم.
با اومدن مامان و هارپر باز هم به قصد خرید بقیه لوازم خانگی از ویلا خارج شدیم، برای باغ هم به لطف آترون یه پیرمرد سرحال و خیلی خوش مشرب پیدا کرده بودیم و از امروز توی باغ مشغول شده بود ولی شب ها نمی موند و توسط راننده که هنوز استخدام نکرده بودیم باید به خونه پیش زنش بر می گشت!
با کلافگی گفتم:
-وای هنوز خیلی کار مونده، استخدام خدمه، آوردن یه سگ برای نگهداری از ویلا، استخدام راننده!
مامان سریع گفت:
-راننده می خوایم چی کار عزیزم؟ تو که خودت می ری بیرون نیازی به راننده نداری منم که اگر خواستم خودم می رم، نیازی نیست که الکی یه نفر رو علاف کنیم شب تا صبح، صبح تا شب توی باغ!
هارپر با اطمینان سر تکون داد:
-آره راستش منم با درساجون موافقم، راننده یه امر ضروری نیست چون تو که خوشت نمیاد راننده دنبالت راه بیفته از اینور به اونور، درساجون هم که اغلب مواقع توی خونه اس و بیرون نمی ره وقتی هم بخواد بره که یه ماشین بخر براش راحت بره و بیاد!
با این که قانع شده بودم ولی گفتم:
-پس مش قربون چی؟ کی اون رو شب ها ببره و باز صبح برگردونه ویلا؟!
مامان اخم کرد:
-خب معلومه، آژانس!
-سخت نیست مدام بخواد اینهمه راه رو آژانس بگیره بره بیاد؟!
-نه دخترم، تو خودت همه چیز رو سخت می گیری خیال می کنی که حالا چه خبره، مش قربون مرده خودش بلده چی کار باید بکنه تو فقط هزینه آژانسش رو براش هر ماه بریز به حسابش و بهش بگو که خودش زنگ بزنه راحت بره و بیاد!
-ای کاش می شد کلا میومدن ویلا با خانمش!
-نه ممکنه راحت نباشن، در ضمن توی ویلا که کلبه چیزی نیست واسه زندگیشون، سختشون می شه!
حرفی نزدم، هارپر نگاهم کرد:
-به آترون گفتی؟!
-آره، حالا باید بهش بگم خدمه و سگ رو هم جور کنه منکه این جا کسی رو نمی شناسم وگرنه خودم ترتیب همه چیز رو می دادم!
-عیب نداره، ما که غریبه نیستیم ما کمکتون نکنیم کی بکنه؟!

لبخند گرمی به روش زدم و با هم از ماشین پیاده شدیم، تا شب بقیه لوازمم خریداری شد، بین خرید کردن به یک لوله کش هم زنگ زدم و گفتم که بره ویلا و تموم لوله ها رو عوض کنه، این جوری خیالم راحت تر بود!
آخر شب باز هم مثل دیشب به یک رستوران برای صرف شام رفتیم با این تفاوت که اینبار آترون هم همراهیمون کرد!
دور یک میز نشستیم، نگاه خیره خیلی ها رو روی خودم احساس می کردم و این آزارم می داد!
آترون که متوجه ام بود ناراحت گفت:
-می خوای بریم یه رستوران دیگه؟!
مامان با خشم نگاهم کرد:
-هرجا بریم همین آش و همین کاسه اس پسرم، همون موقع که من خودم رو تیکه پاره کردم گفتم نرو توی این حرفه چون آزادیت سلب می شه که گوش نداد شده بود غلام حلقه به گوش کیان شهیادی!
ل*ب هام رو جمع کردم که هارپر با ناراحتی زل زد به مامان:
-ببخشید درساجون، تقصیر منم بود، مایکل دوست نزدیکم بود و وقتی ازم خواست از دل آسا بخوام وارد حرفه اش بشه نتونستم روش رو زمین بزنم و سعی کردم هر جوری که شده برای خوشحالی مایکل دل آسا رو راضی کنم، متاسفم!
مامان با مهربونی دستش رو روی بازوی ظریف هارپر گذاشت:
-اشکال نداره عزیزم، تو خودت رو ناراحت نکن!
سپس نگاهی به جمعیت داخل رستوران انداخت و با صدای نسبتا بلندی گفت:
-چی شده؟ روی این میز تلویزیون یا ماهواره گذاشتن که همه سرها چرخیده اینور؟!
با تعجب به مامان که با حرص رو به جمع صحبت می کرد نگاه می کردم که هارپر زد زیر خنده، مامان با چشم غره ای حرفش رو به اتمام رسوند که خیلی زود همه حساب کار دستشون اومد و برگشتن به حالت عادی شون، آترون آروم دست هاش رو بهم کوبید و با خنده گفت:
-ایول درساخانم، خوب زدی تو برجکشون!
مامان نگاهی به من انداخت و با یک چشمک بدجنس خندید!
×××
بقیه کارها رو به انجام بود، طی دو روز بعدی به کمک آترون و طراح ها و کارگرها و هارپر تموم لوازم رو سرجای خودشون گذاشتیم و ویلا رو تزئین کردیم، وسایل نو حسابی به ویلا رنگ داده بود و احساس خیلی خوبی به آدم منتقل می کرد!
مامان از هرچیزی که خریده بودیم کاملا راضی بود و حالا ویلا شکل یک ویلای مبله و خیلی قشنگ به خودش گرفته بود!
دو مستخدمی که آترون آورده بسیار مهربون و فرز بودن، یکیشون حدودا پنجاه ساله و یکیشونم حدودا سی ساله بود که با مامان سریعا باب آشنایی باز کردن و صمیمی شدن، وقتی دیدم مامان ازشون راضی هست خوشحال شدم و به آترون گفتم که تائیدشون می کنم و می تونن همین جا کار کنن!
سگ بزرگ ولی تربیت کرده ای هم خریدیم و به همراه یک جای خواب گوشه باغ نزدیک به در اون هم توی این ویلا موندگار شد!
با مش قربون هم صحبت کردم و گفت هیچ مشکلی با این که با آژانس بره و برگرده نداره!
همه ی این ها باورنکردنی بودن برام، اینکه بتونم ابن جا و توی این کشور زندگی کنم توی رویاهامم حتی غیرقابل باور بودن ولی امروز این غیرممکن، ممکن شده بود و خوشحال بودم که هارپر هم کنارمه!
با نقل مکان به ویلا احساس مستقل بودن می کردم، راضی بودم از این وضعیت و البته ویلای آترون هم اصلا بهم سخت نمی گذشت اما خب هرچی نباشه آدم خونه خودش راحت تره!
جا به جا شدنمون هنوز تا چند روز بعد هم ادامه داشت چون من و مامان باید اتاق هامون رو می چیدیم و باز برای خرید سرویس خواب برای اتاق ها به بازار رفتیم، تا یک هفته بعد از جا به جا شدنمون هنوز هم گاهی یک وسیله کم بود و محبور بودیم برای خریدش اقدام کنیم.


کد:
-بیا بریم یه چیزی بخریم بیاریم بدیم به این بیچاره ها، الان چهار ساعته که مامان داره ازشون کار می کشه!
هارپر خندید و با هم مجدد ویلا رو ترک کردیم، توی راه هارپر پرسید:
-حال ویلیام خوب بود؟!
-آره خداروشکر خوب بود، البته درگیر کارهای منه و خسته می شه اما الحمدالله کسالت چیزی نداره!
-نمیاد ایران؟!
-نمی دونم، تا می تونستم باهاش صحبت کردم و بهش اطمینان دادم که این جا هم می تونه راحت زندگی کنه ولی گفت بهم فرصت بده تا بتونم تصمیم نهایی رو بگیرم، البته خودشم گفت که مایل هست به زندگی در این جا اما تردید داره، منم برای همین دیگه اصرار نکردم!
-خب زندگی توی ایران بیشتر واسه خانما سخته چون محدودیت هایی مثل رعایت حجاب و این جور چیزها رو دارن اما فکر نمی کنم برای مردها سختی داشته باشه چون معذوریتی ندارن!
-درسته اما بالاخره نیویورک زادگاهشه، اولش سخته که دل بکنه!
-درست مثل من، منم اوایل واسم سخت بود اما کم کم دیدم که می تونم تحمل کنم چون وجود آترون در کنارم انقدر پررنگه و اون مهربونه که باعث می شه گاهی آمریکا و شهرم رو فراموش کنم، خوشحالم که انتخابم درست بوده!
-منم واست خوشحالم عزیزم.
با رسیدن به سوپرمارکت با هارپر داخل رفتیم، رانی و کیک گرفتیم به همراه چند بسته بیسکوییت.
با برگشتن به ویلا خوراکی ها رو تقسیم کردیم و بهشون یک ربع استراحت دادیم تا نفسی تازه کنن، اونا هم با خوشحالی مشغول خوردن خوراکی هاشون شدن.
سهم خودمون رو هم برداشتیم و به اتفاق مامان به باغ رفتیم.
روی پله ها نشستیم و مشغول خوردن رانی و کیک شدیم که هارپر لیست رو گرفت سمت مامان:
-ببین درساجون من و دل آسا این لیست رو تهیه کردیم، تمام این لوازم برای چیدمان ویلا لازمه شما هم یه چک کن ببین همه چیز نوشتیم یا اگر کم و کاستی داره بگو تا اضافه کنیم.
مامان با لبخند گرمش مشغول نگاه کردن به لیست شد و هارپر رو بهم گفت:
-می خوام بعد از جا به جایی شما به آترون بگم یه چند روزی بریم آمریکا، دلم می خواد به خانواده ام و آتان سر بزنم شنیدم خانمش بارداره!
-به به چقدر عالی، آره برو روحیه اتم عوض میشه.
-خیلی دلتنگ نیستم اما خب بد نیست یکمی آب و هوا عوض کنیم بیچاره آترون هم همش درگیر کارهاشه و کمتر وقت می کنه بره تفریح!
-می دونم، شرکت و این جور کارها گرفتاری خاص خودش رو داره.
مامان بین مکالمه مون اومد و رو به هارپر گفت:
-عزیزم کامله، بازم اگر چیزی به ذهنم رسید می گم تا بهش اضافه کنی!
هارپر با سر تائید کرد که گفتم:
-تا یک ساعت دیگه کارگرا رو مرخص می کنم بعدش می ریم خرید.
مامان:
-ولی هنوز که کار تمیزی ویلا تموم نشده، این ویلا بزرگه باید قشنگ بهش برسن!
-می دونم مامان، نگران نباش می رن اما فردا صبح زود باز میان و به بقیه کارها می رسن، اونا هم آدمن ربات که نیستن، خب خسته می شن!
مامان از جا بلند شد:
-بسیارخب، پس برم توی این یکساعت یکم دیگه کارها رو جلو کنیم که هرچه زودتر تموم بشه!
با رفتنش هارپر خندید:
-درساجون خیلی عجله می کنه!
-آره مامان دوست داره اگر یه کاری رو شروع کرد سریعا تمومش کنه!
-مامان من این جوری نیست، اون با صبر و حوصله کارهاش رو انجام می ده، یه وقتی می بینی در عرض یک هفته تا ده روز طول می کشه تا خونه مون رو تمیز کنه!
بعد از پایان یک ساعتی که گفته بودم مامان کارگرا رو مرخص کرد و واسشون آژانس گرفت تا به راحتی به خونه هاشون برگردن و ازشون قول گرفت که فردا صبح زود بیان، برای این که خوشحال بشن و به اصطلاح خستگی شون در بره پول کار کردنشون رو به اضافه یک انعام خیلی چشمگیر بهشون دادم که ذوق کردن و با خوشحالی ازم گرفتن و رفتن، مامان با این کارم ل*ب هاش رو جمع کرد:
-چرا پول دادی؟ اگر یهو فردا نیان چی؟ کارمون لنگ می مونه ها باید پول رو نگه می داشتی تا اتمام کار!
-نه مامان، مطمئن باش که میان، بعدشم اگرم نیومدن مگه کارگر کمه؟!
مامان سری تکون داد و رفت که حاضر بشه، هارپر رو بهم گفت:
-الان می خوایم بریم خرید؟!
-آره عزیزم.
دقایقی بعد به سمت مرکز خرید رفتیم و تا آخر شب مشغول خرید لوازم بودیم، همه رو فقط سفارش می دادیم و مغازه دارها هم قول می دادن که تا فردا ظهر همه رو حاضر کنن و تو کارتن بذارن و بفرستن ویلا!
گاهی هارپر انتخاب می کرد گاهی من و گاهی مامان!
نصف پول رو پرداخت می کردم و نصفش رو بعد از آوردن اجناس و البته برای محکم کاری ازشون فاکتور و رسید هم می گرفتیم.
تا آخرشب حدودا می شه گفت نصف اون لیست بلند بالا رو خریداری کرده بودیم که البته خیلی هم خسته شده بودیم اما هنوز خیلی چیزها مونده بود و ما دیگه نایی نداشتیم پس موکولش کردیم برای بعد و به اتفاق هم به رستوران شیکی رفتیم برای شام!
هارپر رفت که دست هاش رو بشوره و من رو به مامان گفتم:
-به دوتا مستخدم هم نیاز داریم، تو اون ویلای درندشت که نمیتونی تنهایی از پس کارها بربیای، تازه ناهار پختن شام پختن صبحونه این ها هم هست، بهتره مستخدم توی ویلا باشه خیال منم راحت تره!
-باشه، باهات موافقم.
با اومدن هارپر، من و مامان سفارش مرغ شکم پر دادیم و هارپر هم رولت گوشت رو سفارش داد.
تا آوردن سفارشاتمون مشغول صحبت شدیم و بعد از اون با خوردن غذاهای لذیذ و خوشمزه به ویلا برگشتیم و با خستگی به اتاق هامون رفتیم.
×××
کار کارگرها تا عصر طول کشید، ناهار براشون گرفتیم تا راحت باشن و خودمونم همونجا در کنارشون غذا خوردیم.
عصر بعد از رفتن کارگرها ویلا از تمیزی برق می زد، به نحوی که مامان مدام راضی و خوشنود از همه جا تعریف می کرد و خیلی خوشحال بود.
روی تنها صندلی موجود در سالن که اون هم تکیه گاهش شکسته بود نشسته بودم و به ذوق کردن های مامان نگاه می کردم که هارپر مشتی به بازم کوبید:
-هی دختر برای نگاه کردن مامانت خیلی وقت داری فعلا پاشو که باید بریم بقیه ی لوازم رو هم خریداری کنیم!
صبح تموم لوازمی که دیروز خریداری کرده بودیم رسیده بود و به درخواست من به انباری بزرگ ته ویلا منتقل شده بودن، چون هنوز سالن ها تمیز نبود و نمی تونستیم بیاریم توی سالن ولی الان دیگه حتی یک جا هم نمونده بود که تمیز نباشه و بوی وایتکس و مواد شوینده هنوز توی سالن وجود داشت!
از جا بلند شدم و در حالیکه پنجره ها رو باز می کردم رو به هارپر گفتم:
-منکه حاضرم و کاری ندارم، تو و مامان باید عجله کنید!
-باشه الان می رم به درساجون می گم، فقط یه زنگ بزن به آترون بگو سه تا طراح دکوراسیون بفرسته فردا که لوازم رو بچینن!
-باشه، باید باز دوتا کارگر هم بیاریم، طراح ها که نمی تونن مبل و میز بلند کنن!
-حسابی افتادی تو خرج!
بلند زدم زیر خنده:
-عیب نداره، از صدقه سری کیان شهیادی تا آخر عمرمم از این ولخرجی ها بکنم هنوز هست!
چشمکی بهم زد و رفت، باز برگشتم و روی همون صندلی نشستم، گوشیم رو بیرون آوردم و گفته های هارپر رو نوشتم و برای آترون فرستادم.
با اومدن مامان و هارپر باز هم به قصد خرید بقیه لوازم خانگی از ویلا خارج شدیم، برای باغ هم به لطف آترون یه پیرمرد سرحال و خیلی خوش مشرب پیدا کرده بودیم و از امروز توی باغ مشغول شده بود ولی شب ها نمی موند و توسط راننده که هنوز استخدام نکرده بودیم باید به خونه پیش زنش بر می گشت!
با کلافگی گفتم:
-وای هنوز خیلی کار مونده، استخدام خدمه، آوردن یه سگ برای نگهداری از ویلا، استخدام راننده!
مامان سریع گفت:
-راننده می خوایم چی کار عزیزم؟ تو که خودت می ری بیرون نیازی به راننده نداری منم که اگر خواستم خودم می رم، نیازی نیست که الکی یه نفر رو علاف کنیم شب تا صبح، صبح تا شب توی باغ!
هارپر با اطمینان سر تکون داد:
-آره راستش منم با درساجون موافقم، راننده یه امر ضروری نیست چون تو که خوشت نمیاد راننده دنبالت راه بیفته از اینور به اونور، درساجون هم که اغلب مواقع توی خونه اس و بیرون نمی ره وقتی هم بخواد بره که یه ماشین بخر براش راحت بره و بیاد!
با این که قانع شده بودم ولی گفتم:
-پس مش قربون چی؟ کی اون رو شب ها ببره و باز صبح برگردونه ویلا؟!
مامان اخم کرد:
-خب معلومه، آژانس!
-سخت نیست مدام بخواد اینهمه راه رو آژانس بگیره بره بیاد؟!
-نه دخترم، تو خودت همه چیز رو سخت می گیری خیال می کنی که حالا چه خبره، مش قربون مرده خودش بلده چی کار باید بکنه تو فقط هزینه آژانسش رو براش هر ماه بریز به حسابش و بهش بگو که خودش زنگ بزنه راحت بره و بیاد!
-ای کاش می شد کلا میومدن ویلا با خانمش!
-نه ممکنه راحت نباشن، در ضمن توی ویلا که کلبه چیزی نیست واسه زندگیشون، سختشون می شه!
حرفی نزدم، هارپر نگاهم کرد:
-به آترون گفتی؟!
-آره، حالا باید بهش بگم خدمه و سگ رو هم جور کنه منکه این جا کسی رو نمی شناسم وگرنه خودم ترتیب همه چیز رو می دادم!
-عیب نداره، ما که غریبه نیستیم ما کمکتون نکنیم کی بکنه؟!

لبخند گرمی به روش زدم و با هم از ماشین پیاده شدیم، تا شب بقیه لوازمم خریداری شد، بین خرید کردن به یک لوله کش هم زنگ زدم و گفتم که بره ویلا و تموم لوله ها رو عوض کنه، این جوری خیالم راحت تر بود!
آخر شب باز هم مثل دیشب به یک رستوران برای صرف شام رفتیم با این تفاوت که اینبار آترون هم همراهیمون کرد!
دور یک میز نشستیم، نگاه خیره خیلی ها رو روی خودم احساس می کردم و این آزارم می داد!
آترون که متوجه ام بود ناراحت گفت:
-می خوای بریم یه رستوران دیگه؟!
مامان با خشم نگاهم کرد:
-هرجا بریم همین آش و همین کاسه اس پسرم، همون موقع که من خودم رو تیکه پاره کردم گفتم نرو توی این حرفه چون آزادیت سلب می شه که گوش نداد شده بود غلام حلقه به گوش کیان شهیادی!
ل*ب هام رو جمع کردم که هارپر با ناراحتی زل زد به مامان:
-ببخشید درساجون، تقصیر منم بود، مایکل دوست نزدیکم بود و وقتی ازم خواست از دل آسا بخوام وارد حرفه اش بشه نتونستم روش رو زمین بزنم و سعی کردم هر جوری که شده برای خوشحالی مایکل دل آسا رو راضی کنم، متاسفم!
مامان با مهربونی دستش رو روی بازوی ظریف هارپر گذاشت:
-اشکال نداره عزیزم، تو خودت رو ناراحت نکن!
سپس نگاهی به جمعیت داخل رستوران انداخت و با صدای نسبتا بلندی گفت:
-چی شده؟ روی این میز تلویزیون یا ماهواره گذاشتن که همه سرها چرخیده اینور؟!
با تعجب به مامان که با حرص رو به جمع صحبت می کرد نگاه می کردم که هارپر زد زیر خنده، مامان با چشم غره ای حرفش رو به اتمام رسوند که خیلی زود همه حساب کار دستشون اومد و برگشتن به حالت عادی شون، آترون آروم دست هاش رو بهم کوبید و با خنده گفت:
-ایول درساخانم، خوب زدی تو برجکشون!
مامان نگاهی به من انداخت و با یک چشمک بدجنس خندید!
×××
بقیه کارها رو به انجام بود، طی دو روز بعدی به کمک آترون و طراح ها و کارگرها و هارپر تموم لوازم رو سرجای خودشون گذاشتیم و ویلا رو تزئین کردیم، وسایل نو حسابی به ویلا رنگ داده بود و احساس خیلی خوبی به آدم منتقل می کرد!
مامان از هرچیزی که خریده بودیم کاملا راضی بود و حالا ویلا شکل یک ویلای مبله و خیلی قشنگ به خودش گرفته بود!
دو مستخدمی که آترون آورده بسیار مهربون و فرز بودن، یکیشون حدودا پنجاه ساله و یکیشونم حدودا سی ساله بود که با مامان سریعا باب آشنایی باز کردن و صمیمی شدن، وقتی دیدم مامان ازشون راضی هست خوشحال شدم و به آترون گفتم که تائیدشون می کنم و می تونن همین جا کار کنن!
سگ بزرگ ولی تربیت کرده ای هم خریدیم و به همراه یک جای خواب گوشه باغ نزدیک به در اون هم توی این ویلا موندگار شد!
با مش قربون هم صحبت کردم و گفت هیچ مشکلی با این که با آژانس بره و برگرده نداره!
همه ی این ها باورنکردنی بودن برام، اینکه بتونم ابن جا و توی این کشور زندگی کنم توی رویاهامم حتی غیرقابل باور بودن ولی امروز این غیرممکن، ممکن شده بود و خوشحال بودم که هارپر هم کنارمه!
با نقل مکان به ویلا احساس مستقل بودن می کردم، راضی بودم از این وضعیت و البته ویلای آترون هم اصلا بهم سخت نمی گذشت اما خب هرچی نباشه آدم خونه خودش راحت تره!
جا به جا شدنمون هنوز تا چند روز بعد هم ادامه داشت چون من و مامان باید اتاق هامون رو می چیدیم و باز برای خرید سرویس خواب برای اتاق ها به بازار رفتیم، تا یک هفته بعد از جا به جا شدنمون هنوز هم گاهی یک وسیله کم بود و محبور بودیم برای خریدش اقدام کنیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
23
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,005
Points
122
بعد از اون دیگه کاملا جا افتادیم، مامان اوقاتش رو با خدمه می گذروند و گاهی هم با مش قربون به تعریف خاطراتشون می پرداختن و کلا سرش گرم بود اما راضی نبودم، مامان هنوز سنی نداشت و حیف بود که به این زودی خونه نشین بشه، به همین منظور اون روز که توی تراس نشسته بودم و مشغول خوردن قهوه ی خوشمزه ی ستایش خانم (مستخدم) بودم هارپر وارد ویلا شد، از وقتی به این ویلا نقل مکان کرده بودم به محض رفتن آترون پیش ما میومد و تا موقع برگشت آترون هم همین جا می موند!
گاهی وقت ها به همراه آترون به دیدن اقوام شوهرش می رفتن و گاهی هم خانواده شوهرش رو دعوت می کرد ویلاشون.
در کل مادر آترون مدام ازم تشکر می کرد برای داشتن این عروس خوب و خانوم و مدام تکرار می کرد که این عروس رو من گذاشتم توی دامنش!
خنده ی کوتاهی کردم و برای هارپر که نگاهم می کرد دستی تکون دادم، ستایش خانم رو صدا زدم که سریع به تراس اومد:
-بله خانم؟!
-لطفا یه فنجون قهوه آماده کن و برای هارپر بیار!
-چشم خانم همین الان میارم.
هارپر که اومد گونه ام رو ب*و*سید و من لبخندی زدم، چقدر حس خوبی بود که یه دوست خیلی خوب همیشه همراهم بوده و هنوزم هست!
-چطوری عزیزم؟!
-قربونت برم من خوبم، تو چی؟!
-منم خوبم، خوب شد اومدی می خواستم باهات راجع به یه موضوعی صحبت کنم!
کنجکاو نگاهم کرد:
-چه موضوعی؟!
با اومدن ستایش خانم لحظاتی سکوت کردم، هارپر با تشکر فراوون قهوه رو گرفت و با محبت با ستایش خانم احوالپرسی کرد، کلا خیلی زود با همه گرم می گرفت و خوی خیلی صمیمی داشت!
بعد از رفتن ستایش خانم نگاهش کردم:
-چقدر تو روز به روز خوشکل تر می شی، من برای آترون نگرانم چطوری می خواد جلوی خودش رو بگیره!
خنده ی بلندی سر داد و کمی بعد گفت:
-ازم تعریف نکن لوس می شم!
خنده ی ریزی کردم که گفت:
-خب؟ حالا بگو؟!
-پس فردا تولد مامان هست یعنی به تاریخ ایران می شه بیستم شهریورماه!
هارپر با ذوق دست هاش رو بهم کوبید:
-وااای این عالیه، می خوای براش تولد بگیری؟!
-آره اما کاملا به کمکت احتیاج دارم، آترون درگیر کارهای شرکتمه و حسابی سرش شلوغه نمی تونم باز بندازمش توی این کارهای زنانه پس باید خودمون از پسش بر بیایم!
-اینکه چیزی نیست، ما از پس خیلی چیزهای سخت تر هم بر میایم، خب حالا بگو نقشه ات چیه؟!
خندیدم:
-هارپر قرار نیست بریم دزدی یا بخوایم کار شاقی انجام بدیم که انتظار داری نقشه کشیده باشم، قراره یه جشن تولد بگیریم همین!
با حرص دستش رو روی میز کوبید:
-بی ذوق، آخه یه بار شد من خوشحال بشم و تو نزنی تو ذوقم؟!
-باشه ببخشید حالا قهر نکن!
-پس بگو نقشه ات چیه؟!
-اولین کاری که می کنیم اینه که باید واسه مامان یه ماشین بخریم، می خوام به عنوان کادوی تولدش هدیه بدم بهش!
-وای چه فکر خوبی، همین امشب می ریم و می خریم!
-فقط میمونه تزئین سالن و خرید لوازم و سفارش کیک و این جور چیزها که البته چون مامان همیشه تو خونه اس یکم سخته که بخوایم پنهونی این کارها رو انجام بدیم!
-پس چی کار کنیم؟ کجا بفرستیم که شک هم نکنه؟!
با تردید نگاهی بهش انداختم، دلم می خواست حالا که ویلا اینقدر شیک و قشنگ شده بود جشن رو همین جا برگزار کنیم ولی واقعا با وجود مامان غیرممکن بود چون برای تزئین سالن نیاز داشتیم به اینکه مامان حضور نداشته باشه!
هارپر با ذوق دست هاش رو بهم کوبید:
-فهمیدم، فهمیدم!
با خوشحالی بهش زل زدم:
-خب؟
-می تونیم از اکیپ دوست های آترون کمک بخوایم، می شناسی شون که خودت؟!
با لبخند گرمی گفتم:
-معلومه که می شناسم الان بهشون زنگ می زنم!
هارپر از کنارم بلند شد و رفت، مشغول تماس گرفتن با دخترا شدم و از همشون خواستم فردا عصر برای تزئین سالن بیان و شبم تو جشن شرکت کنن که با کمال میل قبول کردن و خیالم رو راحت!
خیلی خوب بود حضورشون اینجوری خودم مامان رو می بردم بیرون و سرش رو گرم می کردم، اونا هم می تونستن در نبودم قشنگ به کارها رسیدگی کنن، با وجود دو خدمه هم خیالم راحت تر بود.
هارپر که برگشت نگاهی به چهره خوشکلش انداختم:
-حل شد، همشون گفتن فردا عصر میان فقط باید لوازم رو بخریم و حاضر کنیم.
-منم به کامیشا زنگ زدم ازش خواستم فردا عصر بیاد، اون سلیقه ی خیلی قشنگی داره می تونه کمکمون کنه!
-خیلی کار خوبی کردی، فقط باید خانواده آترون رو دعوت کنیم با اکیپ دوست های آترون، اگرم کسی دیگه هست دعوتش کن!
-بیا موبایل من رو بگیر زنگ بزن همشون رو دعوت کن!
-دخترا رو که دعوت کردم فقط مونده خانواده آترون!
گوشی رو ازش گرفتم و با کامناز خانم تماس گرفتم، ازشون برای فرداشب دعوت کردم و قول دادن که حتما بیان.
هارپر در حالی که از جا بلند می شد رو بهم گفت:
-برای خرید ماشین باید بریم پیش دوست آترون!
سری تکون دادم و گفته اش رو تائید کردم.
×××
به اتفاق آترون برای خرید ماشین به نمایشگاه رفتیم، مثل اون دفعه دوست آترون به گرمی و با صمیمیت زیاد به استقبالمون اومد و به دفترش راهنماییمون کرد.
به مامان گفته بودیم برای دیدن شرکتم می ریم و او هم تمایلی برای اومدن نشون نداده بود اینجوری بهتر بود چون اگر می خواست بیاد دروغمون فاش می شد چون برای خرید ماشین به نمایشگاه اومده بودیم!
دوست آترون مشغول صحبت با آترون بود و من و هارپر هم خیره به ماشین های موجود در نمایشگاه، بالاخره آترون من رو مخاطب قرار داد و پرسید:
-چه مدل ماشینی مد نظرته؟ دنده اتوماتیک می خوای یا معمولی؟!
-نه دنده اتوماتیک باشه خیلی بهتره.
دوست آترون یه لیست به سمتم گرفت:
-این تمامی ماشین هاییه که الان موجود دارم، به همراه قیمتشون، همه هم دنده اتوماتیک هستن حالا اگر پسندتون هست انتخاب کنید که تا فردا صبح واستون بفرستم ویلا!
سری تکون دادم و به همراه هارپر مشغول خوندن اسامی شدیم، عکس هر ماشین هم جلوی اسمش زده شده بود و این انتخاب رو راحت تر می کرد!
هارپر دستش رو روی نوشته گذاشت و با ذوق گفت:
-این!
خودمم خوشم اومده بود، ماشین خوشکل و جمع و جوری بود برای مامان هم کاملا مناسب!
رو به آترون گفتم:
-این رو می خوام!
آترون با دیدن ماشین رو به دوستش خندید:
-(جک جی پنج) رو انتخاب کردن!
-عالیه، واقعا انتخاب خیلی خوبیه اتفاقا این ماشین بیشتر به خانم ها می خوره چون من تا الان درصد بیشتری که از این ماشین فروختم رو فروشنده زن داشته خیلی هم خوشکل و پیشرفته اس فقط بگید که رنگ مشکی می خواید یا سفید یا نقره ای؟!
کمی فکر کردم و بعد گفتم:
-نقره ای!
بعد از انجام کارهای قرارداد و واریز پول، دوست آترون قول داد که ماشین تا فردا عصر توی باغ ویلا باشه البته قرار بود صبح بیارن اما چون مامان متوجه می شد ازش خواستم حدود ساعت پنج یا شش عصر بیارن.
بعد از خرید ماشین برای خرید لوازم تزئین سالن رفتیم، آترون خیلی با حوصله همه چیز رو خریداری می کرد و من و هارپر هم نظر می دادیم.
بعد از اون برای مامان یه کت و دامن خوشکل خریدم که برای مراسم فرداشب لباس مناسب داشته باشه چون سایزش رو هم می دونستم کفش هم که توی کمدش داشت و هارپر گفت که خودش آرایش مامان رو به عهده می گیره و دیگه نیازی به آوردن آرایشگر به خونه نیست!
هارپر و آترون با هم برای مامان به عنوان هدیه یک انگشتر ظریف و خوشکل طلا خریداری کردن و من ازشون حسابی تشکر کردم.
آخر شب هم به اتفاق برای خوردن شام به رستوران رفتیم و خداروشکر چون خلوت بود مجبور نبودم زیر نگاه های سنگین بقیه شام بخورم به راحتی غذامون رو خوردیم و رستوران رو ترک کردیم!
×××
به همراه مامان به چند تا از باشگاه های اسب سواری سر زدیم!
دلم می خواست یه اسب داشته باشم که هروقت خواستم بتونم برای سوارکاری برم، به لطف کیان شهیادی اسب سواری رو خیلی خوب بلد بودم با انجام حرکات نمایشی قشنگ، ولی خب دلم نمی خواست با انجام این حرکات بیش از پیش جلب توجه کنم و خودم رو نمایان چون هنوز هم از مسئله بودنم توی مجلات مد رنج می برم و نگاه مردم آزارم می ده چون احساس استقلال و آزادی مطلق ندارم اما خب کاری هست که شده و چاره ای ندارم!
هیچ کدوم از باشگاه ها رو نمی پسندیدم، احساس می کردم اون طور که باید پیشرفته نشدن هنوز، سه تا باشگاه دیده بودم و این چهارمین باشگاهی بود که می رفتیم!
-مامان عینک دودی اش رو روی چشم هاش جا به جا کرد و بهم زل زد:
-دل آسا دست دست نکن، تو می خوای سوارکاری کنی چه فرقی می کنه کدوم باشگاه؟!
در کنار هم به سمت محوطه باز باشگاه به راه افتادیم، در جوابش گفتم:
-جایی که می خوام اسبم رو برام نگه دارن باید یک جای به درد بخور باشه مامان، جایی که اصالت داشته باشه و بتونن به خوبی از پس نگه داری اسب بر بیان نمی شه که همین جوری اسب رو ول کرد به امون خدا!
با مامان پیش رئیس باشگاه رفتیم، با دیدن تجهیزات و مکان باشگاه و صحبت های رئیس اونجا با خوشحالی به مامان گفتم که با همین باشگاه موافقم و رئیسش ما رو برای دیدن اسب ها برد!
از دیدن اون همه اسب خوشکل یک جا با شوق دست هام رو بهم کوبیدم و به سمت اسب قهوه ای خوشکلی که یال های روشنش اطرافش ریخته بودن رفتم، خیلی ناز بود و حسابی توجه ام رو به خودش جلب کرده بود!
مامان مشغول صحبت با رئیس باشگاه بود و من مشغول ناز کردن یال های این اسب زیبا!
اصالت از سر و روش می بارید!
کمی بعد رئیس به سمتم اومد و با لبخند گرمی پرسید:
-این رو پسندیدید؟!
-بله، قیمتش هم هرچی که باشه می پردازم هیچ مشکلی نیست!
-خب البته این واسه باشگاه ما نیست، متعلق به خانمی هست که برای سوارکاری میاد این جا، ما فقط وظیفه ی نگه داری از اسبش رو به عهده داریم و البته اینم اضافه کنم که یکی از کسانی هست که تعداد نسبتا زیادی از این اسب ها به ایشون تعلق دارن ولی فعلا این رو فقط برای فروش گذاشتن که اگر مایل هستید بفرمایید بریم داخل دفتر تا من تماس بگیرم و هماهنگی های لازم رو با ایشون بکنم بعد اگر مشکلی نبود می ریم واسه تنظیم قرارداد و پرداخت پول!
سری تکون دادم:
-باشه مشکلی نیست!
هر سه به سمت دفتر بزرگ باشگاه به راه افتادیم، مامان با لبخند رضایتی که روی ل*ب هاش بود به اسب های در حال تاخت نگاه می کرد و من راضی از انتخابم با خوشحالی به دنبال آقای سخاوت ( رئیس باشگاه) به سمت دفترش می رفتم.
روی مبل های راحتی و حصیری دفترش جلوی باد خنک کولر نشسته بودیم، حدودا یک ربعی می شد که آقای سخاوت مشغول صحبت با خانم فروشنده بود و از بین صحبت هاش می شد فهمید که اون خانم بر سر قیمت چونه می زنه و آقای سخاوت هم قیمت پیشنهادیش رو رد می کرد و مدام تکرار می کرد:
-این قیمت خیلی زیاده معامله باید منصفانه صورت بگیره!
مامان آروم بهم گفت:
-چه مرد خوبیه که طرفداری خریدار رو می کنه، ولی در عوض مشخصه اون خانم آدم درستی نیست که می خواد اسب رو با قیمت چند برابر بیشتر بفروشه!
با بی تفاوتی شونه بالا انداختم:
-مال خودشه، اختیارش رو داره!
در همین موقع آقای سخاوت گوشی رو با کلافگی رو دستگاه گذاشت و کمی شقیقه هاش رو ماساژ داد، بعد رو به ما با لبخند محوی گفت:
-معذرت می خوام که معطل شدید، این خانم خردمند فروشنده ی اسب یکمی زیادی روی اسب هاش حساسه یعنی خیال می کنه اگر با قیمت اصلی خودشون اونا رو بفروشه در واقع ضرر کرده ولی خب اسب قیمتش روی خودشه نباید بیش از اون انتظار داشت که مردم واسش پول پرداخت کنن!
با بی حوصله گی گفتم:
-آقای سخاوت منکه گفتم مشکلی با پولش ندارم، الان اگر اون خانم لج کنن و نخوان اسب رو به من بفروشن چی؟ خب من مشکلی با پول بیشتر دادن ندارم!
آقای سخاوت با اخمی که حالا روی چهره اش افتاده بود نگاهم کرد:
-این چه حرفیه؟ پس اگر هرکس بخواد برای خودش قیمتی بده و هرکس بخواد ساز خودش رو بزنه که خانم سنگ رو سنگ بند نمیشه، شما ماشاالله پولداری و این پول ها واستون مثل پول خرد می مونه ولی بقیه مردم شاید نتونن همچین قیمت گزافی رو برای یک اسب بپردازن، اگر هرکس بخواد قیمت خودش رو بده که دیگه پس حضور من این جا بیخود و به درد نخوره، لطفا اجازه بدید که من کار خودم رو بکنم این اولین اسبی نیست که می فروشم و آخریش هم نیست شما هم بیخودی جوش نزنید اگر قسمتتون باشه این اسب مال شما می شه!
با حرص می خواستم جوابش رو بدم که پیرمردی با سینی حاوی سه لیوان شربت بیدمشک داخل دفتر شد، مامان با جدیت رو بهم گفت:
-حق با آقای سخاوته، بهتره بذاریم خودش کارش رو بکنه!

لیوان شربت رو برداشتم و کوتاه تشکری کردم، پیرمرد بعد از تعارف شربت به آقای سخاوت و مامان از دفتر بیرون رفت که صدای زنگ تلفن بلند شد، شربت رو مزه مزه کردم که آقای سخاوت کمی بعد گوشی رو قطع کرد و با لبخند عمیقی گفت:
-دیدید گفتم اگر این اسب قسمت شما باشه مشکلی پیش نمیاد و مال شما می شه؟ الان خانم خردمند زنگ زد و گفت که با همین قیمتی که من گفتم قرارداد بسته و پول پرداخت بشه.
مامان با خوشحالی لیوان خالی شربتش رو روی میز گذاشت:
-خب الحمدالله، نه سیخ سوخت نه کباب!
آقای سخاوت خندید و دقایقی بعد قرارداد نوشته شده و پول رو هم من پرداخت کردم به حساب اون خانم!
مامان انعام خیلی خوب و چشمگیری هم به آقای سخاوت داد و من گفتم:
-می خوام به اسبم خیلی خوب رسیدگی بشه، من روی داشته هام حساسم و نمی خوام مشکلی پیش بیاد، هر ماه هم هزینه هاش رو به حساب باشگاه واریز می کنم و در ضمن اسب من دیگه از این به بعد فقط خودم باهاش سوارکاری می کنم کسی به غیر از خودم ازش استفاده نکنه!
آقای سخاوت تعظیمی کرد:

کد:
بعد از اون دیگه کاملا جا افتادیم، مامان اوقاتش رو با خدمه می گذروند و گاهی هم با مش قربون به تعریف خاطراتشون می پرداختن و کلا سرش گرم بود اما راضی نبودم، مامان هنوز سنی نداشت و حیف بود که به این زودی خونه نشین بشه، به همین منظور اون روز که توی تراس نشسته بودم و مشغول خوردن قهوه ی خوشمزه ی ستایش خانم (مستخدم) بودم هارپر وارد ویلا شد، از وقتی به این ویلا نقل مکان کرده بودم به محض رفتن آترون پیش ما میومد و تا موقع برگشت آترون هم همین جا می موند!
گاهی وقت ها به همراه آترون به دیدن اقوام شوهرش می رفتن و گاهی هم خانواده شوهرش رو دعوت می کرد ویلاشون.
 در کل مادر آترون مدام ازم تشکر می کرد برای داشتن این عروس خوب و خانوم و مدام تکرار می کرد که این عروس رو من گذاشتم توی دامنش!
خنده ی کوتاهی کردم و برای هارپر که نگاهم می کرد دستی تکون دادم، ستایش خانم رو صدا زدم که سریع به تراس اومد:
-بله خانم؟!
-لطفا یه فنجون قهوه آماده کن و برای هارپر بیار!
-چشم خانم همین الان میارم.
هارپر که اومد گونه ام رو ب*و*سید و من لبخندی زدم، چقدر حس خوبی بود که یه دوست خیلی خوب همیشه همراهم بوده و هنوزم هست!
-چطوری عزیزم؟!
-قربونت برم من خوبم، تو چی؟!
-منم خوبم، خوب شد اومدی می خواستم باهات راجع به یه موضوعی صحبت کنم!
کنجکاو نگاهم کرد:
-چه موضوعی؟!
با اومدن ستایش خانم لحظاتی سکوت کردم، هارپر با تشکر فراوون قهوه رو گرفت و با محبت با ستایش خانم احوالپرسی کرد، کلا خیلی زود با همه گرم می گرفت و خوی خیلی صمیمی داشت!
بعد از رفتن ستایش خانم نگاهش کردم:
-چقدر تو روز به روز خوشکل تر می شی، من برای آترون نگرانم چطوری می خواد جلوی خودش رو بگیره!
خنده ی بلندی سر داد و کمی بعد گفت:
-ازم تعریف نکن لوس می شم!
خنده ی ریزی کردم که گفت:
-خب؟ حالا بگو؟!
-پس فردا تولد مامان هست یعنی به تاریخ ایران می شه بیستم شهریورماه!
هارپر با ذوق دست هاش رو بهم کوبید:
-وااای این عالیه، می خوای براش تولد بگیری؟!
-آره اما کاملا به کمکت احتیاج دارم، آترون درگیر کارهای شرکتمه و حسابی سرش شلوغه نمی تونم باز بندازمش توی این کارهای زنانه پس باید خودمون از پسش بر بیایم!
-اینکه چیزی نیست، ما از پس خیلی چیزهای سخت تر هم بر میایم، خب حالا بگو نقشه ات چیه؟!
خندیدم:
-هارپر قرار نیست بریم دزدی یا بخوایم کار شاقی انجام بدیم که انتظار داری نقشه کشیده باشم، قراره یه جشن تولد بگیریم همین!
با حرص دستش رو روی میز کوبید:
-بی ذوق، آخه یه بار شد من خوشحال بشم و تو نزنی تو ذوقم؟!
-باشه ببخشید حالا قهر نکن!
-پس بگو نقشه ات چیه؟!
-اولین کاری که می کنیم اینه که باید واسه مامان یه ماشین بخریم، می خوام به عنوان کادوی تولدش هدیه بدم بهش!
-وای چه فکر خوبی، همین امشب می ریم و می خریم!
-فقط میمونه تزئین سالن و خرید لوازم و سفارش کیک و این جور چیزها که البته چون مامان همیشه تو خونه اس یکم سخته که بخوایم پنهونی این کارها رو انجام بدیم!
-پس چی کار کنیم؟ کجا بفرستیم که شک هم نکنه؟!
با تردید نگاهی بهش انداختم، دلم می خواست حالا که ویلا اینقدر شیک و قشنگ شده بود جشن رو همین جا برگزار کنیم ولی واقعا با وجود مامان غیرممکن بود چون برای تزئین سالن نیاز داشتیم به اینکه مامان حضور نداشته باشه!
هارپر با ذوق دست هاش رو بهم کوبید:
-فهمیدم، فهمیدم!
با خوشحالی بهش زل زدم:
-خب؟
-می تونیم از اکیپ دوست های آترون کمک بخوایم، می شناسی شون که خودت؟!
با لبخند گرمی گفتم:
-معلومه که می شناسم الان بهشون زنگ می زنم!
هارپر از کنارم بلند شد و رفت، مشغول تماس گرفتن با دخترا شدم و از همشون خواستم فردا عصر برای تزئین سالن بیان و شبم تو جشن شرکت کنن که با کمال میل قبول کردن و خیالم رو راحت!
خیلی خوب بود حضورشون اینجوری خودم مامان رو می بردم بیرون و سرش رو گرم می کردم، اونا هم می تونستن در نبودم قشنگ به کارها رسیدگی کنن، با وجود دو خدمه هم خیالم راحت تر بود.
هارپر که برگشت نگاهی به چهره خوشکلش انداختم:
-حل شد، همشون گفتن فردا عصر میان فقط باید لوازم رو بخریم و حاضر کنیم.
-منم به کامیشا زنگ زدم ازش خواستم فردا عصر بیاد، اون سلیقه ی خیلی قشنگی داره می تونه کمکمون کنه!
-خیلی کار خوبی کردی، فقط باید خانواده آترون رو دعوت کنیم با اکیپ دوست های آترون، اگرم کسی دیگه هست دعوتش کن!
-بیا موبایل من رو بگیر زنگ بزن همشون رو دعوت کن!
-دخترا رو که دعوت کردم فقط مونده خانواده آترون!
گوشی رو ازش گرفتم و با کامناز خانم تماس گرفتم، ازشون برای فرداشب دعوت کردم و قول دادن که حتما بیان.
هارپر در حالی که از جا بلند می شد رو بهم گفت:
-برای خرید ماشین باید بریم پیش دوست آترون!
سری تکون دادم و گفته اش رو تائید کردم.
×××
به اتفاق آترون برای خرید ماشین به نمایشگاه رفتیم، مثل اون دفعه دوست آترون به گرمی و با صمیمیت زیاد به استقبالمون اومد و به دفترش راهنماییمون کرد.
به مامان گفته بودیم برای دیدن شرکتم می ریم و او هم تمایلی برای اومدن نشون نداده بود اینجوری بهتر بود چون اگر می خواست بیاد دروغمون فاش می شد چون برای خرید ماشین به نمایشگاه اومده بودیم!
دوست آترون مشغول صحبت با آترون بود و من و هارپر هم خیره به ماشین های موجود در نمایشگاه، بالاخره آترون من رو مخاطب قرار داد و پرسید:
-چه مدل ماشینی مد نظرته؟ دنده اتوماتیک می خوای یا معمولی؟!
-نه دنده اتوماتیک باشه خیلی بهتره.
دوست آترون یه لیست به سمتم گرفت:
-این تمامی ماشین هاییه که الان موجود دارم، به همراه قیمتشون، همه هم دنده اتوماتیک هستن حالا اگر پسندتون هست انتخاب کنید که تا فردا صبح واستون بفرستم ویلا!
سری تکون دادم و به همراه هارپر مشغول خوندن اسامی شدیم، عکس هر ماشین هم جلوی اسمش زده شده بود و این انتخاب رو راحت تر می کرد!
هارپر دستش رو روی نوشته گذاشت و با ذوق گفت:
-این!
خودمم خوشم اومده بود، ماشین خوشکل و جمع و جوری بود برای مامان هم کاملا مناسب!
رو به آترون گفتم:
-این رو می خوام!
آترون با دیدن ماشین رو به دوستش خندید:
-(جک جی پنج) رو انتخاب کردن!
-عالیه، واقعا انتخاب خیلی خوبیه اتفاقا این ماشین بیشتر به خانم ها می خوره چون من تا الان درصد بیشتری که از این ماشین فروختم رو فروشنده زن داشته خیلی هم خوشکل و پیشرفته اس فقط بگید که رنگ مشکی می خواید یا سفید یا نقره ای؟!
کمی فکر کردم و بعد گفتم:
-نقره ای!
بعد از انجام کارهای قرارداد و واریز پول، دوست آترون قول داد که ماشین تا فردا عصر توی باغ ویلا باشه البته قرار بود صبح بیارن اما چون مامان متوجه می شد ازش خواستم حدود ساعت پنج یا شش عصر بیارن.
بعد از خرید ماشین برای خرید لوازم تزئین سالن رفتیم، آترون خیلی با حوصله همه چیز رو خریداری می کرد و من و هارپر هم نظر می دادیم.
بعد از اون برای مامان یه کت و دامن خوشکل خریدم که برای مراسم فرداشب لباس مناسب داشته باشه چون سایزش رو هم می دونستم کفش هم که توی کمدش داشت و هارپر گفت که خودش آرایش مامان رو به عهده می گیره و دیگه نیازی به آوردن آرایشگر به خونه نیست!
هارپر و آترون با هم برای مامان به عنوان هدیه یک انگشتر ظریف و خوشکل طلا خریداری کردن و من ازشون حسابی تشکر کردم.
آخر شب هم به اتفاق برای خوردن شام به رستوران رفتیم و خداروشکر چون خلوت بود مجبور نبودم زیر نگاه های سنگین بقیه شام بخورم به راحتی غذامون رو خوردیم و رستوران رو ترک کردیم!
×××
به همراه مامان به چند تا از باشگاه های اسب سواری سر زدیم!
دلم می خواست یه اسب داشته باشم که هروقت خواستم بتونم برای سوارکاری برم، به لطف کیان شهیادی اسب سواری رو خیلی خوب بلد بودم با انجام حرکات نمایشی قشنگ، ولی خب دلم نمی خواست با انجام این حرکات بیش از پیش جلب توجه کنم و خودم رو نمایان چون هنوز هم از مسئله بودنم توی مجلات مد رنج می برم و نگاه مردم آزارم می ده چون احساس استقلال و آزادی مطلق ندارم اما خب کاری هست که شده و چاره ای ندارم!
هیچ کدوم از باشگاه ها رو نمی پسندیدم، احساس می کردم اون طور که باید پیشرفته نشدن هنوز، سه تا باشگاه دیده بودم و این چهارمین باشگاهی بود که می رفتیم!
-مامان عینک دودی اش رو روی چشم هاش جا به جا کرد و بهم زل زد:
-دل آسا دست دست نکن، تو می خوای سوارکاری کنی چه فرقی می کنه کدوم باشگاه؟!
در کنار هم به سمت محوطه باز باشگاه به راه افتادیم، در جوابش گفتم:
-جایی که می خوام اسبم رو برام نگه دارن باید یک جای به درد بخور باشه مامان، جایی که اصالت داشته باشه و بتونن به خوبی از پس نگه داری اسب بر بیان نمی شه که همین جوری اسب رو ول کرد به امون خدا!
با مامان پیش رئیس باشگاه رفتیم، با دیدن تجهیزات و مکان باشگاه و صحبت های رئیس اونجا با خوشحالی به مامان گفتم که با همین باشگاه موافقم و رئیسش ما رو برای دیدن اسب ها برد!
از دیدن اون همه اسب خوشکل یک جا با شوق دست هام رو بهم کوبیدم و به سمت اسب قهوه ای خوشکلی که یال های روشنش اطرافش ریخته بودن رفتم، خیلی ناز بود و حسابی توجه ام رو به خودش جلب کرده بود!
مامان مشغول صحبت با رئیس باشگاه بود و من مشغول ناز کردن یال های این اسب زیبا!
اصالت از سر و روش می بارید!
کمی بعد رئیس به سمتم اومد و با لبخند گرمی پرسید:
-این رو پسندیدید؟!
-بله، قیمتش هم هرچی که باشه می پردازم هیچ مشکلی نیست!
-خب البته این واسه باشگاه ما نیست، متعلق به خانمی هست که برای سوارکاری میاد این جا، ما فقط وظیفه ی نگه داری از اسبش رو به عهده داریم و البته اینم اضافه کنم که یکی از کسانی هست که تعداد نسبتا زیادی از این اسب ها به ایشون تعلق دارن ولی فعلا این رو فقط برای فروش گذاشتن که اگر مایل هستید بفرمایید بریم داخل دفتر تا من تماس بگیرم و هماهنگی های لازم رو با ایشون بکنم بعد اگر مشکلی نبود می ریم واسه تنظیم قرارداد و پرداخت پول!
سری تکون دادم:
-باشه مشکلی نیست!
هر سه به سمت دفتر بزرگ باشگاه به راه افتادیم، مامان با لبخند رضایتی که روی ل*ب هاش بود به اسب های در حال تاخت نگاه می کرد و من راضی از انتخابم با خوشحالی به دنبال آقای سخاوت ( رئیس باشگاه) به سمت دفترش می رفتم.
روی مبل های راحتی و حصیری دفترش جلوی باد خنک کولر نشسته بودیم، حدودا یک ربعی می شد که آقای سخاوت مشغول صحبت با خانم فروشنده بود و از بین صحبت هاش می شد فهمید که اون خانم بر سر قیمت چونه می زنه و آقای سخاوت هم قیمت پیشنهادیش رو رد می کرد و مدام تکرار می کرد:
-این قیمت خیلی زیاده معامله باید منصفانه صورت بگیره!
مامان آروم بهم گفت:
-چه مرد خوبیه که طرفداری خریدار رو می کنه، ولی در عوض مشخصه اون خانم آدم درستی نیست که می خواد اسب رو با قیمت چند برابر بیشتر بفروشه!
با بی تفاوتی شونه بالا انداختم:
-مال خودشه، اختیارش رو داره!
در همین موقع آقای سخاوت گوشی رو با کلافگی رو دستگاه گذاشت و کمی شقیقه هاش رو ماساژ داد، بعد رو به ما با لبخند محوی گفت:
-معذرت می خوام که معطل شدید، این خانم خردمند فروشنده ی اسب یکمی زیادی روی اسب هاش حساسه یعنی خیال می کنه اگر با قیمت اصلی خودشون اونا رو بفروشه در واقع ضرر کرده ولی خب اسب قیمتش روی خودشه نباید بیش از اون انتظار داشت که مردم واسش پول پرداخت کنن!
با بی حوصله گی گفتم:
-آقای سخاوت منکه گفتم مشکلی با پولش ندارم، الان اگر اون خانم لج کنن و نخوان اسب رو به من بفروشن چی؟ خب من مشکلی با پول بیشتر دادن ندارم!
آقای سخاوت با اخمی که حالا روی چهره اش افتاده بود نگاهم کرد:
-این چه حرفیه؟ پس اگر هرکس بخواد برای خودش قیمتی بده و هرکس بخواد ساز خودش رو بزنه که خانم سنگ رو سنگ بند نمیشه، شما ماشاالله پولداری و این پول ها واستون مثل پول خرد می مونه ولی بقیه مردم شاید نتونن همچین قیمت گزافی رو برای یک اسب بپردازن، اگر هرکس بخواد قیمت خودش رو بده که دیگه پس حضور من این جا بیخود و به درد نخوره، لطفا اجازه بدید که من کار خودم رو بکنم این اولین اسبی نیست که می فروشم و آخریش هم نیست شما هم بیخودی جوش نزنید اگر قسمتتون باشه این اسب مال شما می شه!
با حرص می خواستم جوابش رو بدم که پیرمردی با سینی حاوی سه لیوان شربت بیدمشک داخل دفتر شد، مامان با جدیت رو بهم گفت:
-حق با آقای سخاوته، بهتره بذاریم خودش کارش رو بکنه!

لیوان شربت رو برداشتم و کوتاه تشکری کردم، پیرمرد بعد از تعارف شربت به آقای سخاوت و مامان از دفتر بیرون رفت که صدای زنگ تلفن بلند شد، شربت رو مزه مزه کردم که آقای سخاوت کمی بعد گوشی رو قطع کرد و با لبخند عمیقی گفت:
-دیدید گفتم اگر این اسب قسمت شما باشه مشکلی پیش نمیاد و مال شما می شه؟ الان خانم خردمند زنگ زد و گفت که با همین قیمتی که من گفتم قرارداد بسته و پول پرداخت بشه.
مامان با خوشحالی لیوان خالی شربتش رو روی میز گذاشت:
-خب الحمدالله، نه سیخ سوخت نه کباب!
آقای سخاوت خندید و دقایقی بعد قرارداد نوشته شده و پول رو هم من پرداخت کردم به حساب اون خانم!
مامان انعام خیلی خوب و چشمگیری هم به آقای سخاوت داد و من گفتم:
-می خوام به اسبم خیلی خوب رسیدگی بشه، من روی داشته هام حساسم و نمی خوام مشکلی پیش بیاد، هر ماه هم هزینه هاش رو به حساب باشگاه واریز می کنم و در ضمن اسب من دیگه از این به بعد فقط خودم باهاش سوارکاری می کنم کسی به غیر از خودم ازش استفاده نکنه!
آقای سخاوت تعظیمی کرد:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
23
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,005
Points
122
-چشم حتما!
با مامان یکبار دیگه به اسب سر زدیم، یال های خوشکلش رو نوازش کردم:
-عزیزدلم تو دیگه متعلق به منی، خوشحالم که مال من شدی!
شیهه بلندی که کشید لبخندم رو عمیق تر کرد، بالاخره ازش دل کندم و با خداحافظی مجدد از آقای سخاوت از باشگاه بیرون اومدیم، مامان داخل ماشین نشست و پوفی کشید:
-وای وای خیلی گرمه!
ماشین رو روشن کردم و کولرش رو زدم، دریچه رو براش تنظیم کردم که مامان با نگاهی به ساعتش گفت:
-وای ساعت سه عصره هنوز ناهار هم نخوردیم نزدیک به چهار ساعته که از این باشگاه به اون باشگاه رفتیم و بعدشم که این جا معطل شدیم، زودتر بریم ویلا!
زود گفتم:
-نه نه امروز به خدمه گفتم ناهار درست نکنن، می خوایم ناهار رو بریم بیرون!
ماشین رو به حرکت در آوردم و با سرعت به سمت یه رستوران شیک روندم، مامان با دلخوری نگاهم کرد:
-خب چرا زودتر نگفتی که هارپر هم با خودمون بیاریم؟ اون این جا تنهاست آترونم که درگیر شرکت خودش و شرکت توئه نمی تونه ناهار رو بره پیشش!
ل*ب هام رو جمع کردم:
-خب یهویی دلم خواست باهات ناهار رو بیرون بخورم اگر ناراحتی باشه می رم ویلا!
دلخور نگاهش کردم که خندید:
-باشه بابا حالا غمباد نگیر واسه من!
خندیدم و گونه اش رو ب*و*سیدم، تا رسیدن به رستوران دیگه حرفی نزدیم، با هم داخل رفتیم و گوشه نسبتا خلوت تر سالنش نشستیم، مامان رو بهم گفت:
-هر چی خودت می خوری واسه منم سفارش بده می رم دست هام رو بشورم!
بعد از رفتن مامان گارسون رو صدا زدم، برای هردومون میگو با مخلفاتش و سالاد فصل و نوشابه سفارش دادم و پس از رفتن گارسون بی هدف به اطراف رستوران دلباز و فضای خنکش چشم دوختم.
مامان برگشت و روبروم نشست:
-سفارش دادی؟!
-بله، میگو!
-عالیه!
کمی که گذشت متوجه شدم که مامان واسه زدن حرفی مردده و شک داره، ل*ب هام رو جمع کردم و گفتم:
-مامان اگر حرفی هست که می خوای بگی خب بگو، چرا انقدر مزه مزه اش می کنی؟!
مامان خنده ی کوتاهی کرد و با تردید که هنوز هم توی چشم هاش موج می زد پرسید:
-بعد از اون روزی که گفتی تو پارک نیویورک هونیاک ساجدی رو دیدی، دیگه ازش خبری نداری؟!
با ناراحتی گفتم:
-نه دیگه هیچ وقت پیداش نشد، یه شماره بهم داد و ازم خواست اگر روزی به کمکش نیاز داشتم باهاش تماس بگیرم ولی من بعد از اون به طور کلی فراموشش کردم و چون کاری هم باهاش نداشتم هیچ وقت باهاش تماسی نگرفتم اونم سراغم نیومد!
-حالا چرا ناراحتی؟!
-یه حس بدی دارم، با خودم می گم اگر واقعا اون پدر اصلی منه چرا پس توی این مدت سعی نکرد که از من خبری بگیره چرا کامل من رو ول کرد و تنهام گذاشت چرا فقط من رو رها کرد وسط یه باتلاق و رفت و نجاتم نداد!
-منم واسه همین این سوال رو ازت پرسیدم، شاید او هم منتظر بوده خودت ازش کمک بخوای شاید انتظار داشته تو حرفاش رو باور کنی و اون رو در قالب پدر اصلی خودت بدونی، لابد بهت زنگ نزده سراغت نیومده تا بهتر بتونی تصمیم خودت رو بگیری!
-نمی دونم، شاید حق با شما باشه اما خب منم انقدر درگیر کیان شهیادی و نقشه هام بودم که او رو به طور کلی از یاد بردم، بعدشم که مرگ ناگهانی اهورا زندگیم رو مختل کرد!
-همیشه اهورا رو مثل پسر خودم دوستش داشتم، اون پاک بود اصلا دلش نمی خواست قاطی کارهای پدرش بشه حتی چند بار بهم مخفیانه گفت که اگر با آناهیتا ازدواج کنه برای همیشه فرار می کنه و از زیر سلطه پدرش بیرون می ره اما نمی دونست که سرنوشت بی رحم تر از این حرف هاست که هرچی می خوای رو پیش روت بذاره!
-حالا چی شد یهویی شما یاد هونیاک ساجدی افتادید؟ اینهمه سال گذشته دیگه باید کاملا توی ذهنتون کمرنگ شده باشه!
لبخند تلخی زد:
-عشق فراموش شدنی نیست، درسته کمرنگ شده بود اما حرف های تو باعث شد آتیش زیر خاکستر باز هم جرقه بزنه و وجودم رو بسوزونه!
با اومدن گارسون جوابم سکوت شد و سکوت، غرق شدم توی جمله مامان که آیا واقعا عشق فراموش شدنی نیست؟!
پس چرا من فکر می کنم هیچ عشقی واقعا عشق نیست!

چنگالم رو به دست گرفتم، بوی خوش میگو اشتهام رو ت*ح*ریک کرد و بی خیال فکر کردن به گذشته شدم و مشغول خوردن غذام.
بعد از صرف ناهار فوق العاده خوشمزه این رستوران دنج، پول رو با انعام خیلی خوبی حساب کردم و مامان رو بهم گفت:
-بریم یه پارکی، فضای سبزی جایی دلم نمی خواد الان برم ویلا!
خوشحال قبول کردم، سوار شدیم و به سمت پارکی همون حوالی روندم، با رسیدن به اون جا صدای آواز پرنده ها لبخند رو روی ل*ب های مامان نشوند، کمی جلوتر از من روی نیمکتی نشست و من پنهانی با هارپر تماس گرفتم، وقتی گفت همه چیز خیلی خوب پیش می ره و تا حدودا یک ساعت دیگه کارشون تمومه با خوشحالی ازش تشکر کردم که گفت مامان رو دو ساعت دیگه ببرم ویلا که بتونه قبل از اومدن مهمونا حاضرش کنه، قبول کردم و گوشی رو قطع کردم.
پیش مامان رفتم و بالای سرش ایستادم:
-فکر کردم اومدی پارک که قدم بزنی تا غذا هضم بشه!
از جا بلند شد و سرش رو تکون داد:
-آره، منتظر بودم تو بیای!
در کنار هم شروع کردیم به قدم زدن، مامان با بغض عجیبی که یهویی تو گلوش نشسته بود گفت:
-نمی دونی چقدر آرزو داشت بزرگ شدنت رو ببینه دل آسا، چقدر دوستت داشت و از بودنت خوشحال و راضی بود، نمی دونم چطوری تحمل کرده اینهمه سال بدون تو زندگی کنه و دم نزنه، شاید هم ازدواج کرده و تشکیل یه زندگی جدید رو داده!
لبخند تلخش میون اون بغض کمی عجیب بود، انگار مامان بدجوری به یاد گذشته هاش افتاده بود، نیم ساعت تمام به دور پارک چرخیدیم، حرفی نزدم تا بتونه کمی با خودش خلوت کنه، بعد از اون خسته روی چمن های خنک پارک نشستیم و مامان آروم دراز کشید و سرش رو گذاشت روی پام:
-اون موقع که باهات ملاقات کرد، حرفی از من نزد؟!
-اصلا!
ناراحت گفت:
-لابد ازم متنفره، حق هم داره، من خودم و تو رو ازش گرفتم ولی خدا شاهده که هیچ چاره دیگه ای نداشتم، اگر این کار رو نمی کردم اعدام می شد، اونوقت چطوری باید با نبودنش و غصه مرگش زندگی می کردم؟ چطوری می تونستم خودخواه باشم و خودم رو فدای مرد زندگیم نکنم، چطوری می تونستم راحت بشینم توی خونه تا سرش رو بفرستن بالای چوبه دار؟ بعد از اون مگه می تونستم تو چشم های مادرش نگاه کنم وقتی التماسم می کرد جون پسرش رو نجات بدم!
اشک های گرمش رو گونه هاش سر می خورد و پایین می ریخت، با ناراحتی زل زده بودم به صورت قشنگش و او باز هم ادامه داد:
-خیلی سخت بود برام، اما چاره ای نداشتم دل آسا، باید تو و خودم رو فدای بودن پدرت می کردم، باید جلوی مرگش رو می گرفتم، تو نمی دونی، نمی دونی چقدر سخته زندگی با مردی که هیچ علاقه ای بهش نداری، زندگی با مردی که می خواسته سر شوهرت رو بکنه بالا دار و کسی که تازه بعدا ها می فهمی چه آدم خطرناکیه و جرات نمی کنی یک کلمه حرف بزنی که اگر بزنی اونوقت دیگه جنازه اتم کسی پیدا نمی کنه، من تو بد مخمصه ای گیر کرده بودم، با انتخابم همه رو از خودم رنجوندم و خانواده ام طردم کردن، اونا انتظار نداشتن به خاطر نجات جون هونیاک زندگی خودم رو خ*را*ب کنم ولی من نمی تونستم ساده از کنار این موضوع بگذرم، این جوری چطور می تونستم بی عذاب وجدان زندگی کنم و تو رو بزرگ؟!

دستمال کاغذی از جیبم بیرون آوردم و گرفتم سمتش:
-هیچ کس نمی دونست توی دلم چه غوغاییه، تنها مرحمم و تنها همدمم شده بودی تو که هنوز نوزاد بودی و هیچ درکی از اطرافت نداشتی، تویی که ساعت ها می نشستم و باهات درد و دل می کردم شاید خالی بشم، هیچ کس نخواست درک کنه که من با اون انتخاب نابود شدم، احساساتم مرد و گوشه گیر و منزوی راهی دیار غربت شدم و می دونستم که حالا حالاها بازگشتی نداره، هیچ کس دیگه حتی سراغی هم از من نگرفت، نه خانواده خودم و نه خانواده هونیاک چون دلش رو نداشتن که بخوان با زن کیان شهیادی ارتباط برقرار کنن چون می دونستن این مرد چقدر خطرناکه، با تموم این ها به خودم می گفتم که انتخابم درست بوده، نمی تونستم اجازه بدم جون عشقم برای راحتی خودم گرفته بشه وقتی راهی پیش روم بود چرا باید پسش می زدم و یک خانواده رو داغدار می کردم؟ می دونستم که اگرچه کیان شهیادی مرد خطرناکیه اما علاقه اش به خودم باعث می شد هیچ وقت دلش نیاد حتی یدونه تار مو ازم کم بشه چون عاشقم شده بود و برای همین هم با دیدنم این شرط رو برای نجات جون هونیاک گذاشته بود تا من رو به دست بیاره واسه همینم می دونستم که جای خودم و تو لااقل پیشش امنه و دوست داشتن مانع می شه که آزارمون بده، هرچند که خودم کوچکترین علاقه ای بهش نداشتم اما همین که او خواستارم بود کفایت می کرد برای راحت زندگی کردنم در کنارش اون هم توی کشوری که فرسنگ ها از کشور مادریم فاصله داشت!
مکثی کرد، از حا بلند شد و نشست، نگاهی به چهره ناراحتم انداخت و ادامه داد:
-انتظار ندارم که هونیاک من رو ببخشه، اما انتظار داشتم که درکم کنه و بدونه هیچ راهی جز این راه برام نمونده بود، یا باید مرگ تنها عشقم رو انتخاب می کردم یا جدایی ازش رو، خب تو بودی چی کار می کردی؟ نبودن عشقت توی این دنیا برات راحت تر بود یا این که اون توی این دنیا نفس بکشه و بدونی هست، داره زندگی می کنه و فقط تو ازش دوری؟ خب منم راهی جز این نداشتم، رای صادر شده بود دل آسا، درسته به ناحق و به دروغ هونیاک رو متهم به قتل کرده بودن ولی چه می شد کرد؟ اتفاقی بود که افتاده بود و کسی حرف های ما رو باور نمی کرد، اگر بهش حبس ابد هم داده بودن راضی به قبول درخواست بی شرمانه کیان شهیادی نمی شدم می گفتم همین که زنده اس کافیه می رم و مدام بهش سر می زنم، التماس قاضی و سرباز و هرکی که هست می کنم که اجازه ملاقات ب*دن و می بینمش اما حتی حبس ابد هم نبریدن چون تشخیص داده بودن که قتل عمد بوده و بلافاصله حکم اعدامش اومد، منم نتونستم ساکت بشینم و مرگ عشقم رو تماشا کنم!
مامان صورتش رو با دستمالی که بهش داده بودم تمیز کرد، از جا بلند شدم و از دکه توی پارک بطری آب معدنی به همراه دو لیوان یکبار مصرف خریدم و پیش مامان برگشتم.
لیوان آبی ریختم و به دستش دادم که لاجرعه سرکشید، کمی هم ریختم و خودم خوردم، در جواب حرف هاش لبخندی به روش زدم:
-تو کار درست رو انجام دادی مامان، تو از خودت برای زنده بودن یک انسان گذشتی و اجازه ندادی بی رحمانه شوهرت رو قصاص کنن، تو شدی خون بهای هونیاک ساجدی مردی که شوهرت بود و ازش فرزند داشتی، نمی تونستی راضی بشی به مردن کسی که می تونستی از مرگ نجاتش بدی، فکر نمی کنم کسی باشه که خودخواه باشه و زندگی و راحتی خودش رو ترجیح بده به زنده بودن یک نفر دیگه!
-خوشحالم که لااقل تو من رو درک می کنی و حق رو به من می دی، می دونم که لابد پدرت از من متنفر شده و فکر می کنه که پشت پا به عشقمون زدم و بهش خیانت کردم اما اگر بشینه و منطقی روش فکر کنه می بینه که من هیچ انتخاب دیگه ای نداشتم، اگر راهی برای نجات پدرت بود محال بود سراغش نرم اما تنها راه نجاتش رضایت کیان شهیادی بود که اونم وابسته به این بود که شرطش رو من قبول بکنم یا نه، اگر راهی بود من اول اون رو امتحان می کردم و نمی گذاشتم زندگی و خوشبختی مون خ*را*ب بشه اجازه نمی دادم تو رو از پدر اصلیت دور کنن و جدا، ولی به خدای احد و واحد قسم که هیچ راهی نبود!
-دیگه بهش فکر نکن، از اون روزهای نحس سال ها گذشته حالا دیگه زندگی می تونه بر وفق مرادت باشه مامان، دیگه هیچ کس نیست که آزارت بده و کیان شهیادی حالا زیر خروارها خاک خوابیده بهتره دیگه بهشون فکر نکنی، بذار بقیه ی روزهای عمرت بدون غم سپری بشه!
-ممنونم ازت دخترم، خوشحالم که خدا تو رو بهم هدیه داد وگرنه همون روزهای اول دق می کردم و می مردم!
از جا بلند شدم و دستش رو گرفتم تا بلند بشه، در کنار هم به سمت دستشویی پارک رفتیم تا مامان دست و صورتش رو آب بزنه، در همون حال گفتم:
-خدانکنه، متاسفم که منم باعث آزارت بودم این چند سال باور کن برای ریشه کن کردن این باند مجبور بودم خودمم یکی بشم مثل خودشون، خودت که می دیدی کیان شهیادی چقدر زرنگه و محاله از کسی رو دست بخوره پس باید احتیاط می کردم، اما الان دیگه راحت شدیم و می تونیم با خیال راحت زندگی کنیم!
وارد سرویس شدیم، مامان صورتش رو آب زد:
-می فهمم، توام مثل من چاره ای نداشتی!
کمی بعد برگشتیم و سوار ماشین شدیم، یک ساعت و نیم از زمانی که با هارپر تماس گرفته بودم می گذشت و دیگه باید راهی ویلا می شدیم، مامان شیشه سمت خودش رو پایین داد و نفس عمیقی کشید:
-کاش می شد گاهی وقت ها آدم فراموشی بگیره و حافظه اش پاک بشه، اینجوری خیلی خوب می شد!
×××
با رسیدنمون به ویلا، چراغ های باغ روشن بود اما ساختمون توی تاریکی فرو رفته بود!
لبخندی زدم و با ریموت در بزرگ ویلا رو باز کردم، ماشین رو داخل بردم که مامان با تعجب نگاهی به ساختمان کرد:
-چرا مش قربون لامپ ها و چراغای ساختمان رو روشن نکرده؟!
از ماشین پیاده شدیم، مش قربون به سمتمون اومد و حین تعظیم کردن بلند گفت:
-سلام خانم، خسته نباشید.
جوابش رو دادیم و مامان با اشاره به ساختمان گفت:
-مش قربون چرا چراغا خاموشه؟
مش قربون با نگاهی به من خندید:
-ببخشید خانم الان می رم روشن می کنم!
سپس با عجله ازمون دور شد، مامان با ابروهای بالا رفته، رفتنش رو تماشا کرد:
-واه، این مرد جن زده شده امشب!
با هم به سمت ویلا رفتیم، کلید رو توی قفل در ورودی سالن چرخوندم و با ورودمون صدای ترکیدن چند بادکنک و آهنگ تولدت مبارک تو فضا پیچید و بلافاصله نور به سالن تابید!
با خوشحالی به چهره ی غرق در حیرت و ذوق زده مامان خیره شدم که هارپر و آترون و ستایش خانم و زهرا خانم جلو اومدن و به ترتیب به مامان تبریک گفتن، هارپر خودش رو توی ب*غ*ل مامان انداخت و چشمکی به من زد.
آترون جلو اومد و رو بهم گفت:
-سالن پسندت هست که؟!
نگاهی به تزئینات انداختم، واقعا زحمت کشیده بودن!
-آره عالی شده، خیلی ممنون.
مامان برگشت و بهم زل زد:
-تو خبر داشتی؟!
لبخندی زدم و بغلش کردم:
-تولدتون مبارک مامان!
محکم در آغوشم کشید و من غرق شدم توی یه ل*ذت خاص!
هارپر به اتفاق مامان به اتاقش رفتن تا لباسش رو تنش کنه و هارپر حاضرش کنه، رو به آترون گفتم:
-پس اکیپ کجان؟!
-رفتن خونه هاشون آماده بشن و به اتفاق همسراشون تشریف بیارن، کامیشا رو هم که خودم رسوندم خونه می خواست دوش بگیره و با مامان اینا بیان، کم کم سر و کله شون پیدا می شه!
-کیک، شام اینا رو سفارش دادید؟ چیزی کم و کسر نباشه آترون!
-نگران هیچی نباش، تا نیم ساعت دیگه کیک می رسه شامم ساعت یازده میارن، به دستور خودت از بیرون سفارش دادیم تا زهرا خانم و ستایش خانم الکی تو زحمت نیفتن ولی چیدن میوه ها و آماده کردن شیرینی و سالاد و این جور مخلّفات دیگه به عهده خودشون بود و البته شربت هم به همراه شیرینی سرو می شه!
-عالیه، پس اگر کاری نمونده تا قبل از اومدن مهمون ها من برم حاضر بشم!
-برو برو.
به اتاقم رفتم، دوش کوتاهی گرفتم و موهام رو سشوار کشیدم، دم اسبی بستم و آرایش ملایمی کردم، کت مشکیم رو با یه شلوار خوشکل زرشکی پوشیدم که بهم میومدن و رنگ هاشون تضاد جالبی داشت.
بعد از زدن ادکلن همیشگیم، کفش مجلسی مشکیم که پاشنه متوسطی داشت هم پام کردم و بالاخره از اتاق خارج شدم.
مامان و هارپر هنوز توی اتاق بودن که صدای زنگ آیفون خبر از اومدن اولین گروه از مهمون ها رو داد!
آترون به سمتم اومد و من رو به اتاق مامان داد زدم:
-یکم سریع تر، مهمون ها رسیدن!
پدر و مادر آترون به اتفاق کامیشا اومده بودن، خوش آمد دادیم و در کنار هم توی سالن نشستیم.
مادر آترون زحمت کشیده بود و انگشتر نقره ی خیلی قشنگی رو که تک نگین بود واسه مامان خریده بود و کامیشا هم تیشرت خوشکل و جذبی رو کادو گرفته بود که البته خودش عکسش رو توی گوشیش نشونم داد وگرنه که تو کاغذ کادو پیچیده بود و چیزی معلوم نبود!
کمی بعد مامان و هارپر حاضر و آماده بیرون اومدن، همه از جا بلند شدیم و مامان با کامناز خانم روبوسی کردن.
کمی بعد اکیپ آترون هم رسیدن و جمعمون تکمیل شد.
ستایش خانم و زهرا خانم مدام پذیرایی می کردن و اجازه نمی دادن هیچ چیزی کم و کسر باشه.
با صدای زنگ آیفون آترون رفت و کیک رو تحویل گرفت، هارپر کنار کامناز خانم نشسته بود و با هم گرم صحبت بودن!
مامان با ذوقی که یک لحظه هم قطع نمی شد مشغول خنده و صحبت بود، مشخص بود از امشب خیلی راضی و خوشحاله و این من رو راضی می کرد.
موقع بریدن کیک، کادوها رو من خوندم و مامان از همگی تشکر کرد که موقع دادن کادوی خودم رسید.
آترون با خنده رو بهم گفت:
-چشم های درسا خانم رو ببندید و غافلگیرش کنید!
هارپر با دستمال چشم های مامان رو بست، همه با هم تا کنار ماشین همراهیش کردیم، آترون روکش روی ماشین رو کشید و مش قربون سینی اسپند رو دور سر مامان چرخوند:
-مبارکتون باشه خانم، مبارکتون باشه!
میون گفتن تولدت مبارک های همه مامان چشم هاش رو باز کرد و با دیدن ماشین توی بهت فرو رفته بود!
بعد از تشویقات بغلش کردم:
-امیدوارم خوشت اومده باشه مامان، یه ماشین خوش دست و مناسب برای خانم ها!
-واسه چی انقدر زحمت کشیدی؟ تو خودت بهترین هدیه واسه منی عزیزم!
-نه دیگه وظیفه ام بود، امیدوارم که مورد پسندت باشه!


کد:
-چشم حتما!
با مامان یکبار دیگه به اسب سر زدیم، یال های خوشکلش رو نوازش کردم:
-عزیزدلم تو دیگه متعلق به منی، خوشحالم که مال من شدی!
شیهه بلندی که کشید لبخندم رو عمیق تر کرد، بالاخره ازش دل کندم و با خداحافظی مجدد از آقای سخاوت از باشگاه بیرون اومدیم، مامان داخل ماشین نشست و پوفی کشید:
-وای وای خیلی گرمه!
ماشین رو روشن کردم و کولرش رو زدم، دریچه رو براش تنظیم کردم که  مامان با نگاهی به ساعتش گفت:
-وای ساعت سه عصره هنوز ناهار هم نخوردیم نزدیک به چهار ساعته که از این باشگاه به اون باشگاه رفتیم و بعدشم که این جا معطل شدیم، زودتر بریم ویلا!
زود گفتم:
-نه نه امروز به خدمه گفتم ناهار درست نکنن، می خوایم ناهار رو بریم بیرون!
ماشین رو به حرکت در آوردم و با سرعت به سمت یه رستوران شیک روندم، مامان با دلخوری نگاهم کرد:
-خب چرا زودتر نگفتی که هارپر هم با خودمون بیاریم؟ اون این جا تنهاست آترونم که درگیر شرکت خودش و شرکت توئه نمی تونه ناهار رو بره پیشش!
ل*ب هام رو جمع کردم:
-خب یهویی دلم خواست باهات ناهار رو بیرون بخورم اگر ناراحتی باشه می رم ویلا!
دلخور نگاهش کردم که خندید:
-باشه بابا حالا غمباد نگیر واسه من!
خندیدم و گونه اش رو ب*و*سیدم، تا رسیدن به رستوران دیگه حرفی نزدیم، با هم داخل رفتیم و گوشه نسبتا خلوت تر سالنش نشستیم، مامان رو بهم گفت:
-هر چی خودت می خوری واسه منم سفارش بده می رم دست هام رو بشورم!
بعد از رفتن مامان گارسون رو صدا زدم، برای هردومون میگو با مخلفاتش و سالاد فصل و نوشابه سفارش دادم و پس از رفتن گارسون بی هدف به اطراف رستوران دلباز و فضای خنکش چشم دوختم.
مامان برگشت و روبروم نشست:
-سفارش دادی؟!
-بله، میگو!
-عالیه!
کمی که گذشت متوجه شدم که مامان واسه زدن حرفی مردده و شک داره، ل*ب هام رو جمع کردم و گفتم:
-مامان اگر حرفی هست که می خوای بگی خب بگو، چرا انقدر مزه مزه اش می کنی؟!
مامان خنده ی کوتاهی کرد و با تردید که هنوز هم توی چشم هاش موج می زد پرسید:
-بعد از اون روزی که گفتی تو پارک نیویورک هونیاک ساجدی رو دیدی، دیگه ازش خبری نداری؟!
با ناراحتی گفتم:
-نه دیگه هیچ وقت پیداش نشد، یه شماره بهم داد و ازم خواست اگر روزی به کمکش نیاز داشتم باهاش تماس بگیرم ولی من بعد از اون به طور کلی فراموشش کردم و چون کاری هم باهاش نداشتم هیچ وقت باهاش تماسی نگرفتم اونم سراغم نیومد!
-حالا چرا ناراحتی؟!
-یه حس بدی دارم، با خودم می گم اگر واقعا اون پدر اصلی منه چرا پس توی این مدت سعی نکرد که از من خبری بگیره چرا کامل من رو ول کرد و تنهام گذاشت چرا فقط من رو رها کرد وسط یه باتلاق و رفت و نجاتم نداد!
-منم واسه همین این سوال رو ازت پرسیدم، شاید او هم منتظر بوده خودت ازش کمک بخوای شاید انتظار داشته تو حرفاش رو باور کنی و اون رو در قالب پدر اصلی خودت بدونی، لابد بهت زنگ نزده سراغت نیومده تا بهتر بتونی تصمیم خودت رو بگیری!
-نمی دونم، شاید حق با شما باشه اما خب منم انقدر درگیر کیان شهیادی و نقشه هام بودم که او رو به طور کلی از یاد بردم، بعدشم که مرگ ناگهانی اهورا زندگیم رو مختل کرد!
-همیشه اهورا رو مثل پسر خودم دوستش داشتم، اون پاک بود اصلا دلش نمی خواست قاطی کارهای پدرش بشه حتی چند بار بهم مخفیانه گفت که اگر با آناهیتا ازدواج کنه برای همیشه فرار می کنه و از زیر سلطه پدرش بیرون می ره اما نمی دونست که سرنوشت بی رحم تر از این حرف هاست که هرچی می خوای رو پیش روت بذاره!
-حالا چی شد یهویی شما یاد هونیاک ساجدی افتادید؟ اینهمه سال گذشته دیگه باید کاملا توی ذهنتون کمرنگ شده باشه!
لبخند تلخی زد:
-عشق فراموش شدنی نیست، درسته کمرنگ شده بود اما حرف های تو باعث شد آتیش زیر خاکستر باز هم جرقه بزنه و وجودم رو بسوزونه!
با اومدن گارسون جوابم سکوت شد و سکوت، غرق شدم توی جمله مامان که آیا واقعا عشق فراموش شدنی نیست؟!
پس چرا من فکر می کنم هیچ عشقی واقعا عشق نیست!

چنگالم رو به دست گرفتم، بوی خوش میگو اشتهام رو ت*ح*ریک کرد و بی خیال فکر کردن به گذشته شدم و مشغول خوردن غذام.
بعد از صرف ناهار فوق العاده خوشمزه این رستوران دنج، پول رو با انعام خیلی خوبی حساب کردم و مامان رو بهم گفت:
-بریم یه پارکی، فضای سبزی جایی دلم نمی خواد الان برم ویلا!
خوشحال قبول کردم، سوار شدیم و به سمت پارکی همون حوالی روندم، با رسیدن به اون جا صدای آواز پرنده ها لبخند رو روی ل*ب های مامان نشوند، کمی جلوتر از من روی نیمکتی نشست و من پنهانی با هارپر تماس گرفتم، وقتی گفت همه چیز خیلی خوب پیش می ره و تا حدودا یک ساعت دیگه کارشون تمومه با خوشحالی ازش تشکر کردم که گفت مامان رو دو ساعت دیگه ببرم ویلا که بتونه قبل از اومدن مهمونا حاضرش کنه، قبول کردم و گوشی رو قطع کردم.
پیش مامان رفتم و بالای سرش ایستادم:
-فکر کردم اومدی پارک که قدم بزنی تا غذا هضم بشه!
از جا بلند شد و سرش رو تکون داد:
-آره، منتظر بودم تو بیای!
در کنار هم شروع کردیم به قدم زدن، مامان با بغض عجیبی که یهویی تو گلوش نشسته بود گفت:
-نمی دونی چقدر آرزو داشت بزرگ شدنت رو ببینه دل آسا، چقدر دوستت داشت و از بودنت خوشحال و راضی بود، نمی دونم چطوری تحمل کرده اینهمه سال بدون تو زندگی کنه و دم نزنه، شاید هم ازدواج کرده و تشکیل یه زندگی جدید رو داده!
لبخند تلخش میون اون بغض کمی عجیب بود، انگار مامان بدجوری به یاد گذشته هاش افتاده بود، نیم ساعت تمام به دور پارک چرخیدیم، حرفی نزدم تا بتونه کمی با خودش خلوت کنه، بعد از اون خسته روی چمن های خنک پارک نشستیم و مامان آروم دراز کشید و سرش رو گذاشت روی پام:
-اون موقع که باهات ملاقات کرد، حرفی از من نزد؟!
-اصلا!
ناراحت گفت:
-لابد ازم متنفره، حق هم داره، من خودم و تو رو ازش گرفتم ولی خدا شاهده که هیچ چاره دیگه ای نداشتم، اگر این کار رو نمی کردم اعدام می شد، اونوقت چطوری باید با نبودنش و غصه مرگش زندگی می کردم؟ چطوری می تونستم خودخواه باشم و خودم رو فدای مرد زندگیم نکنم، چطوری می تونستم راحت بشینم توی خونه تا سرش رو بفرستن بالای چوبه دار؟ بعد از اون مگه می تونستم تو چشم های مادرش نگاه کنم وقتی التماسم می کرد جون پسرش رو نجات بدم!
اشک های گرمش رو گونه هاش سر می خورد و پایین می ریخت، با ناراحتی زل زده بودم به صورت قشنگش و او باز هم ادامه داد:
-خیلی سخت بود برام، اما چاره ای نداشتم دل آسا، باید تو و خودم رو فدای بودن پدرت می کردم، باید جلوی مرگش رو می گرفتم، تو نمی دونی، نمی دونی چقدر سخته زندگی با مردی که هیچ علاقه ای بهش نداری، زندگی با مردی که می خواسته سر شوهرت رو بکنه بالا دار و کسی که تازه بعدا ها می فهمی چه آدم خطرناکیه و جرات نمی کنی یک کلمه حرف بزنی که اگر بزنی اونوقت دیگه جنازه اتم کسی پیدا نمی کنه، من تو بد مخمصه ای گیر کرده بودم، با انتخابم همه رو از خودم رنجوندم و خانواده ام طردم کردن، اونا انتظار نداشتن به خاطر نجات جون هونیاک زندگی خودم رو خ*را*ب کنم ولی من نمی تونستم ساده از کنار این موضوع بگذرم، این جوری چطور می تونستم بی عذاب وجدان زندگی کنم و تو رو بزرگ؟!

دستمال کاغذی از جیبم بیرون آوردم و گرفتم سمتش:
-هیچ کس نمی دونست توی دلم چه غوغاییه، تنها مرحمم و تنها همدمم شده بودی تو که هنوز نوزاد بودی و هیچ درکی از اطرافت نداشتی، تویی که ساعت ها می نشستم و باهات درد و دل می کردم شاید خالی بشم، هیچ کس نخواست درک کنه که من با اون انتخاب نابود شدم، احساساتم مرد و گوشه گیر و منزوی راهی دیار غربت شدم و می دونستم که حالا حالاها بازگشتی نداره، هیچ کس دیگه حتی سراغی هم از من نگرفت، نه خانواده خودم و نه خانواده هونیاک چون دلش رو نداشتن که بخوان با زن کیان شهیادی ارتباط برقرار کنن چون می دونستن این مرد چقدر خطرناکه، با تموم این ها به خودم می گفتم که انتخابم درست بوده، نمی تونستم اجازه بدم جون عشقم برای راحتی خودم گرفته بشه وقتی راهی پیش روم بود چرا باید پسش می زدم و یک خانواده رو داغدار می کردم؟ می دونستم که اگرچه کیان شهیادی مرد خطرناکیه اما علاقه اش به خودم باعث می شد هیچ وقت دلش نیاد حتی یدونه تار مو ازم کم بشه چون عاشقم شده بود و برای همین هم با دیدنم این شرط رو برای نجات جون هونیاک گذاشته بود تا من رو به دست بیاره واسه همینم می دونستم که جای خودم و تو لااقل پیشش امنه و دوست داشتن مانع می شه که آزارمون بده، هرچند که خودم کوچکترین علاقه ای بهش نداشتم اما همین که او خواستارم بود کفایت می کرد برای راحت زندگی کردنم در کنارش اون هم توی کشوری که فرسنگ ها از کشور مادریم فاصله داشت!
مکثی کرد، از حا بلند شد و نشست، نگاهی به چهره ناراحتم انداخت و ادامه داد:
-انتظار ندارم که هونیاک من رو ببخشه، اما انتظار داشتم که درکم کنه و بدونه هیچ راهی جز این راه برام نمونده بود، یا باید مرگ تنها عشقم رو انتخاب می کردم یا جدایی ازش رو، خب تو بودی چی کار می کردی؟ نبودن عشقت توی این دنیا برات راحت تر بود یا این که اون توی این دنیا نفس بکشه و بدونی هست، داره زندگی می کنه و فقط تو ازش دوری؟ خب منم راهی جز این نداشتم، رای صادر شده بود دل آسا، درسته به ناحق و به دروغ هونیاک رو متهم به قتل کرده بودن ولی چه می شد کرد؟ اتفاقی بود که افتاده بود و کسی حرف های ما رو باور نمی کرد، اگر بهش حبس ابد هم داده بودن راضی به قبول درخواست بی شرمانه کیان شهیادی نمی شدم می گفتم همین که زنده اس کافیه می رم و مدام بهش سر می زنم، التماس قاضی و سرباز و هرکی که هست می کنم که اجازه ملاقات ب*دن و می بینمش اما حتی حبس ابد هم نبریدن چون تشخیص داده بودن که قتل عمد بوده و بلافاصله حکم اعدامش اومد، منم نتونستم ساکت بشینم و مرگ عشقم رو تماشا کنم!
مامان صورتش رو با دستمالی که بهش داده بودم تمیز کرد، از جا بلند شدم و از دکه توی پارک بطری آب معدنی به همراه دو لیوان یکبار مصرف خریدم و پیش مامان برگشتم.
لیوان آبی ریختم و به دستش دادم که لاجرعه سرکشید، کمی هم ریختم و خودم خوردم، در جواب حرف هاش لبخندی به روش زدم:
-تو کار درست رو انجام دادی مامان، تو از خودت برای زنده بودن یک انسان گذشتی و اجازه ندادی بی رحمانه شوهرت رو قصاص کنن، تو شدی خون بهای هونیاک ساجدی مردی که شوهرت بود و ازش فرزند داشتی، نمی تونستی راضی بشی به مردن کسی که می تونستی از مرگ نجاتش بدی، فکر نمی کنم کسی باشه که خودخواه باشه و زندگی و راحتی خودش رو ترجیح بده به زنده بودن یک نفر دیگه!
-خوشحالم که لااقل تو من رو درک می کنی و حق رو به من می دی، می دونم که لابد پدرت از من متنفر شده و فکر می کنه که پشت پا به عشقمون زدم و بهش خیانت کردم اما اگر بشینه و منطقی روش فکر کنه می بینه که من هیچ انتخاب دیگه ای نداشتم، اگر راهی برای نجات پدرت بود محال بود سراغش نرم اما تنها راه نجاتش رضایت کیان شهیادی بود که اونم وابسته به این بود که شرطش رو من قبول بکنم یا نه، اگر راهی بود من اول اون رو امتحان می کردم و نمی گذاشتم زندگی و خوشبختی مون خ*را*ب بشه اجازه نمی دادم تو رو از پدر اصلیت دور کنن و جدا، ولی به خدای احد و واحد قسم که هیچ راهی نبود!
-دیگه بهش فکر نکن، از اون روزهای نحس سال ها گذشته حالا دیگه زندگی می تونه بر وفق مرادت باشه مامان، دیگه هیچ کس نیست که آزارت بده و کیان شهیادی حالا زیر خروارها خاک خوابیده بهتره دیگه بهشون فکر نکنی، بذار بقیه ی روزهای عمرت بدون غم سپری بشه!
-ممنونم ازت دخترم، خوشحالم که خدا تو رو بهم هدیه داد وگرنه همون روزهای اول دق می کردم و می مردم!
از جا بلند شدم و دستش رو گرفتم تا بلند بشه، در کنار هم به سمت دستشویی پارک رفتیم تا مامان دست و صورتش رو آب بزنه، در همون حال گفتم:
-خدانکنه، متاسفم که منم باعث آزارت بودم این چند سال باور کن برای ریشه کن کردن این باند مجبور بودم خودمم یکی بشم مثل خودشون، خودت که می دیدی کیان شهیادی چقدر زرنگه و محاله از کسی رو دست بخوره پس باید احتیاط می کردم، اما الان دیگه راحت شدیم و می تونیم با خیال راحت زندگی کنیم!
وارد سرویس شدیم، مامان صورتش رو آب زد:
-می فهمم، توام مثل من چاره ای نداشتی!
کمی بعد برگشتیم و سوار ماشین شدیم، یک ساعت و نیم از زمانی که با هارپر تماس گرفته بودم می گذشت و دیگه باید راهی ویلا می شدیم، مامان شیشه سمت خودش رو پایین داد و نفس عمیقی کشید:
-کاش می شد گاهی وقت ها آدم فراموشی بگیره و حافظه اش پاک بشه، اینجوری خیلی خوب می شد!
×××
با رسیدنمون به ویلا، چراغ های باغ روشن بود اما ساختمون توی تاریکی فرو رفته بود!
لبخندی زدم و با ریموت در بزرگ ویلا رو باز کردم، ماشین رو داخل بردم که مامان با تعجب نگاهی به ساختمان کرد:
-چرا مش قربون لامپ ها و چراغای ساختمان رو روشن نکرده؟!
از ماشین پیاده شدیم، مش قربون به سمتمون اومد و حین تعظیم کردن بلند گفت:
-سلام خانم، خسته نباشید.
جوابش رو دادیم و مامان با اشاره به ساختمان گفت:
-مش قربون چرا چراغا خاموشه؟
مش قربون با نگاهی به من خندید:
-ببخشید خانم الان می رم روشن می کنم!
سپس با عجله ازمون دور شد، مامان با ابروهای بالا رفته، رفتنش رو تماشا کرد:
-واه، این مرد جن زده شده امشب!
با هم به سمت ویلا رفتیم، کلید رو توی قفل در ورودی سالن چرخوندم و با ورودمون صدای ترکیدن چند بادکنک و آهنگ تولدت مبارک تو فضا پیچید و بلافاصله نور به سالن تابید!
با خوشحالی به چهره ی غرق در حیرت و ذوق زده مامان خیره شدم که هارپر و آترون و ستایش خانم و زهرا خانم جلو اومدن و به ترتیب به مامان تبریک گفتن، هارپر خودش رو توی ب*غ*ل مامان انداخت و چشمکی به من زد.
آترون جلو اومد و رو بهم گفت:
-سالن پسندت هست که؟!
نگاهی به تزئینات انداختم، واقعا زحمت کشیده بودن!
-آره عالی شده، خیلی ممنون.
مامان برگشت و بهم زل زد:
-تو خبر داشتی؟!
لبخندی زدم و بغلش کردم:
-تولدتون مبارک مامان!
محکم در آغوشم کشید و من غرق شدم توی یه ل*ذت خاص!
هارپر به اتفاق مامان به اتاقش رفتن تا لباسش رو تنش کنه و هارپر حاضرش کنه، رو به آترون گفتم:
-پس اکیپ کجان؟!
-رفتن خونه هاشون آماده بشن و به اتفاق همسراشون تشریف بیارن، کامیشا رو هم که خودم رسوندم خونه می خواست دوش بگیره و با مامان اینا بیان، کم کم سر و کله شون پیدا می شه!
-کیک، شام اینا رو سفارش دادید؟ چیزی کم و کسر نباشه آترون!
-نگران هیچی نباش، تا نیم ساعت دیگه کیک می رسه شامم ساعت یازده میارن، به دستور خودت از بیرون سفارش دادیم تا زهرا خانم و ستایش خانم الکی تو زحمت نیفتن ولی چیدن میوه ها و آماده کردن شیرینی و سالاد و این جور مخلّفات دیگه به عهده خودشون بود و البته شربت هم به همراه شیرینی سرو می شه!
-عالیه، پس اگر کاری نمونده تا قبل از اومدن مهمون ها من برم حاضر بشم!
-برو برو.
به اتاقم رفتم، دوش کوتاهی گرفتم و موهام رو سشوار کشیدم، دم اسبی بستم و آرایش ملایمی کردم، کت مشکیم رو با یه شلوار خوشکل زرشکی پوشیدم که بهم میومدن و رنگ هاشون تضاد جالبی داشت.
بعد از زدن ادکلن همیشگیم، کفش مجلسی مشکیم که پاشنه متوسطی داشت هم پام کردم و بالاخره از اتاق خارج شدم.
مامان و هارپر هنوز توی اتاق بودن که صدای زنگ آیفون خبر از اومدن اولین گروه از مهمون ها رو داد!
آترون به سمتم اومد و من رو به اتاق مامان داد زدم:
-یکم سریع تر، مهمون ها رسیدن!
پدر و مادر آترون به اتفاق کامیشا اومده بودن، خوش آمد دادیم و در کنار هم توی سالن نشستیم.
مادر آترون زحمت کشیده بود و انگشتر نقره ی خیلی قشنگی رو که تک نگین بود واسه مامان خریده بود و کامیشا هم تیشرت خوشکل و جذبی رو کادو گرفته بود که البته خودش عکسش رو توی گوشیش نشونم داد وگرنه که تو کاغذ کادو پیچیده بود و چیزی معلوم نبود!
کمی بعد مامان و هارپر حاضر و آماده بیرون اومدن، همه از جا بلند شدیم و مامان با کامناز خانم روبوسی کردن.
کمی بعد اکیپ آترون هم رسیدن و جمعمون تکمیل شد.
ستایش خانم و زهرا خانم مدام پذیرایی می کردن و اجازه نمی دادن هیچ چیزی کم و کسر باشه.
با صدای زنگ آیفون آترون رفت و کیک رو تحویل گرفت، هارپر کنار کامناز خانم نشسته بود و با هم گرم صحبت بودن!
مامان با ذوقی که یک لحظه هم قطع نمی شد مشغول خنده و صحبت بود، مشخص بود از امشب خیلی راضی و خوشحاله و این من رو راضی می کرد.
موقع بریدن کیک، کادوها رو من خوندم و مامان از همگی تشکر کرد که موقع دادن کادوی خودم رسید.
آترون با خنده رو بهم گفت:
-چشم های درسا خانم رو ببندید و غافلگیرش کنید!
هارپر با دستمال چشم های مامان رو بست، همه با هم تا کنار ماشین همراهیش کردیم، آترون روکش روی ماشین رو کشید و مش قربون سینی اسپند رو دور سر مامان چرخوند:
-مبارکتون باشه خانم، مبارکتون باشه!
میون گفتن تولدت مبارک های همه مامان چشم هاش رو باز کرد و با دیدن ماشین توی بهت فرو رفته بود!
بعد از تشویقات بغلش کردم:
-امیدوارم خوشت اومده باشه مامان، یه ماشین خوش دست و مناسب برای خانم ها!
-واسه چی انقدر زحمت کشیدی؟ تو خودت بهترین هدیه واسه منی عزیزم!
-نه دیگه وظیفه ام بود، امیدوارم که مورد پسندت باشه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
23
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,005
Points
122
-عالیه!
اشاره ای به زهرا خانم کردم و او سوییچ رو گرفت سمت مامان، همه مجدد تشویق کردن و باز به سالن برگشتیم.
هارپر ضبط رو روشن کرد و صداش رو تا ته زیاد کرد، همه ریختن وسط و شروع کردن ر*ق*صیدن، توی چشم های مامان اشک شوق موج می زد، آترون کنارم روی مبل نشست:
-خوشحالم برات که به اون چیزی رسیدی که آرزوش رو داشتی، تو لایق این آرامشی دل آسا، میون اون حجم از خلاف جایی واسه روح لطیف تو نبود!
-هم واسه خودم خوشحالم هم واسه مامان، هیچ وقت ندیدم تا این حد خوشحال باشه آترون!
-این خوشحالی رو مدیون توئه، تو با از خودگذشتگی هات او رو به این آرامش رسوندی!
لبخندی زدم، مامان وسط سالن به اتفاق کامناز خانم می ر*ق*صیدن، آترون خیره به هارپر که با کامیشا می رقصید گفت:
-تو نه تنها به مامانت کمک کردی و خوشبختی رو بهش هدیه کردی که به منم زندگی دوباره و انگیزه بخشیدی!
-منظورت هارپره؟!
-آره، درسته که تو رو خیلی دوست داشتم و می خواستمت اما می تونم با اطمینان بگم هارپر هم نمونه ی دیگه ای از توئه!
-خوبه، خیلی خوبه که راضی هستی!
کمی مکث کردم و گفتم:
-امروز اسب خریدم، تو یه باشگاه هم برای سوارکاری ثبت نام کردم!
-تو که سوارکاریت عالیه، ثبت نام برای چی؟!
-چه می دونم بابا، آقای سخاوت گفت لازمه که یکی دو جلسه زیر نظر اساتید ایرانی باشی منم مخالفتی نکردم!
-خب پس برای محکم کاری بوده، عیب نداره!
-هزینه هنگفتی هم برای اون اسب دادم، هرچه زودتر باید شرکتم رو راه اندازی کنم سرمایه ام نباید بیخودی معطل بمونه!
-می تونی از اول ماه شرکت رو افتتاح کنی.
-این خیلی خوبه!
کامیشا به سمتم اومد و در حالی که از شدت ر*ق*ص صورتش غرق در دونه های ریز عرق بود گفت:
-تک دختر مامانتی و توی جشن تولدش همش نشستی؟ پاشو دیگه وقت برای حرف زدن زیاده!
به درخواست همشون که خیلی هم اصرار داشتن براشون یک دور عربی و یک دور هم ایرانی رقصیدم، تا یک ساعت بعد از اون همه ر*ق*صیدن و بعد از خوردن میوه ستایش خانم و زهرا خانم مشغول چیدن میز شام شدن.
برای شام زرشک پلو با مرغ و چلوکباب سلطانی سفارش داده بودیم، اکیپ آترون هم خیلی زحمت کشیده بودن چه از لحاظ کادو چه از لحاظ ر*ق*صیدن و شلوغ کاری تا مامان احساس بی کس بودن و تنهایی نکنه، ثمینا ولی کوچولوش رو نیاورده بود و وقتی ازش پرسیدم گفت که چون شلوغ می کرده پیش مامانش گذاشتنش!
شب خیلی خیلی خوبی بود، آخر شب همه با تشکر فراوون واسه پذیرایی بی نقصمون خداحافظی کردن و مجدد به مامان تبریک گفتن و رفتن، در آخر آترون و هارپر مونده بودن، دور هم توی سالن نشستیم، زهرا خانم و ستایش خانم مشغول جمع آوری میز شام بودن و سالن هم نیاز به تمیز کردن داشت.
مامان رو بهشون گفت:
-هرچی غذا اضافه اومده بردارید ببرید، حیفه الکی هدر بره، نوش جونتون ببرید بدید اعضای خانواده تون بخورن!
هردوشون با خوشحالی از مامان تشکر کردن که گفتم:
-کیک هم هنوز اضافه اس، اونم تقسیم کنید بین خودتون و بردارید، امشبم فقط تمیزکاری های جزئی رو انجام بدید بقیه اش بمونه واسه فردا صبح!
چشمی گفتن و مشغول کار شدن، آترون گفت:
-همه چیز خیلی عالی پیش رفت!
هارپر با نگاه قشنگش به مامان خیره شد:
-خیلی خوشکل شدی درسا جون واقعا حیفه که تو این سن الکی غصه بخوری و خونه نشین باشی، من با کمک کامیشا براتون کلاس شنا و باشگاه ثبت نام کردم روزهای فرد کلاس های شنا تشکیل می شه و روزهای زوج هم وقت باشگاه دارید هر دوش هم عصرهاست و راحتید، حتما برید و پشت گوش نندازید!
مامان با مهربونی خندید:
-خیلی ممنون دخترم، خوشحالم که شماها اطراف منید، واقعا خیلی احساس آرامش می کنم از حضورتون!
هارپر با محبت لبخند زد:
-خواهش می کنم، از پس فردا باید شروع کنید یادتون نره!
رو بهش گفتم:
-ای بدجنس حالا دیگه بدون هماهنگی با من مامانم رو ثبت نام می کنی؟!
همه خندیدن و کمی بعد هارپر و آترون هم رفتن، ستایش خانم و زهرا خانم هم با آژانس رفتن و موندیم من و مامان.
مامان به اتاقش رفت تا هم لباسش رو عوض کنه هم یه دوش بگیره، منم کادوهاش رو براش توی کمدش چیدم و خودمم به اتاقم رفتم، آرایشم رو پاک کرد و لباس های راحتیم رو تنم کردم و روی تختم دراز کشیدم که مامان با تقه ای که به در زد وارد شد، خواستم بلند بشم که سریع گفت:
-نه نه بخواب، راحت باش!
بالای سرم نشست و موهام رو نوازش کرد:
-امشب بهترین شب زندگیم بود، ممنونم ازت دل آسا تو خیلی خوبی!
-منکه کاری نکردم مامان، خوشحال بودن شما آرزوی قلبی منه!
-قربونت برم دختر گلم!
-همینکه راضی بودید برای من بسه!
-عالی بود، عالی.
ب*وسه ای روی پیشونیم زد و از جا بلند شد:
-می دونم خسته ای، می رم تا راحت استراحت کنی!
-شب بخیر مامان.
-شب بخیر عزیز مامان.
×××
یک هفته از روز تولد مامان می گذشت!
مامان که از طریق هارپر توی کلاس های مختلف و باشگاه ثبت نام شده بود و با وجود ماشین لازم نبود برای رفت و آمد اذیت هم بشه خوشحال و راضی توی تموم کلاس هاش شرکت می کرد و جدیدا برای یادگیری زبان اسپانیایی و فرانسوی هم ثبت نام کرده بود، به قول خودش می خواست حداقل پنج زبان رایج کشوری رو یاد بگیره، من لازم نمی دونستم بیخودی خودش رو اذیت کنه چون مامان که قصد مهاجرت نداشت نیازی به این زبان ها نبود اما وقتی دیدم خودش دوست داره و سرش گرمه اعتراضی نکردم تازه خوشحال هم بودم که مدام غصه تنهاییش رو نمی خوردم.
بالاخره انتظار به پایان رسید و آترون دستور افتتاح شرکتم رو صادر کرد!
از قبل همه چیز رو برنامه ریزی و مرتب کرده بود تا مشکلی برام پیش نیاد، یا به قول معروف راه بیفتم تا بعدش که خودم بتونم تسلط روی اوضاع رو به دست بگیرم!
اون روز به اتفاق مامان، هارپر، خانواده و اکیپ آترون و بقیه کارکنان که توسط آترون استخدام و هر کدوم واسه سمتی انتخاب شده بودن جلوی شرکت حاضر شدیم.
مش قربون هم که آترون آورده بود که اگر نیاز به پذیرایی شد تنها نمونیم مدام اسپند دود می کرد و حسابی دورمون رو دود احاطه کرده بود!
خنده ام گرفت، نگاهم رو به آترون که می خواست با همه صحبت کنه دوختم و منتظر شدم.
-خیلی ممنونم از همتون که اینجایید، نمی خوام الکی معطلتون بکنم پس یک راست می رم سر اصل طلب، دل آسا خانوم لطفا تشریف بیارید اینجا و شرکتتون رو افتتاح کنید!
همه کوتاه تشویق کردن، مامان با هیجان بهم زل زد:
-تو همیشه باعث افتخار من بودی عزیزم، برعکس پوسته ی ظریف و حساست درونت خیلی محکم و استواره!
دلم قرص شد، لبخند گرمی زدم و آروم به سمت آترون رفتم، قیچی رو از دست مش قربون گرفتم و با نگاهی به جمع، ربان رو چیدم!
صدای تشویق مجدد بلند شد، اول آترون بعد من و به ترتیب همه داخل شدن، آترون دستش رو برای مش قربون تکون داد و او به همراه یک پیرمرد مهربون دیگه که از گفته های آترون فهمیدم برای آبدارچی شرکت بودن انتخابش کرده مشغول پذیرایی از حضار شدن، آبمیوه های خنک و کیک می تونست عصرونه ی خوبی باشه واسشون!
شرکت چیزی فراتر از انتظارم بود، دکوراسیونش به بهترین نحو طراحی و همه چیز به روز شده بود!
یک لحظه هم نمی تونستم چشم از دکوراسیون مدرن این شرکت قشنگ بردارم که آترون خندید:
-خداروشکر، مشخصه پسندیدی واقعا انگار یک کوه عظیم رو از روی شونه هام برداشتن!
-ممنونم ازت آترون، مگه می شه این جا رو هم نپسندید؟ واقعا خیره کننده اس!
-فقط یدونه مدیر لایق و مهربون مثل تو کم داره که دیگه تکمیل بشه!
خندیدم و بعد جدی گفتم:
-یعنی کادر شرکت رو با اعضا تکمیل کردی؟ یعنی هر بخشی متخصص خاص خودش رو داره؟!
-خیالت راحت، همشون از بهترین طراحان، مهندسان و مدیران لایق ایرانی هستن که برای هر بخش مناسبن، همشون کارشون رو می دونن و من قبلا صحبت های لازم رو باهاشون کردم فقط یک مورد رو نتونستم هنوز برات فراهم کنم!
نگاهم نگران شد، منتظر نگاهش کردم که گفت:
-متاسفانه تو به یک معاون یا بهتره بگم رئیس دوم نیاز داری که وقتی خودت نیستی جایگزینت باشه، وکالت داشته باشه و بتونه به جای تو امضایی خواستن بزنه جای تو قرارداد ببنده و کلا نیمه دوم تو باشه، خودت که دیگه با شرایط آشنایی داری، اون شخص باید یک نفر باشه که خیلی قابل اعتماد و لایق این جایگاه باشه، من اون یک نفر رو هنوز نتونستم پیدا کنم!
ل*ب هام رو جمع کردم و برای اینکه کمی از اضطرابش رو کم کنم گفتم:
-نه اشکال نداره، فعلا که من خودم درگیر نیستم و می تونم توی شرکت باشم و اداره اش کنم تا بعدا هم خدا بزرگه، بالاخره یک نفر پیدا می شه!
-پیدا می شه دل آسا، این جوری نیست که حالا انگار یدونه هم آدم قابل اعتماد اطراف من نباشه ولی مشکل اینجاست که تو مجردی، زیبایی، دختری، مسلما سخت می شه اطمینان کرد!
متوجه منظورش شدم و با بی خیالی گفتم:
-اما من پرورش یافته خارجم آترون، تو آمریکا رشد کردم، اصلا این چیزها واسم کوچکترین اهمیتی نداره که تو بخوای به خاطرش یه فرد قابل اعتماد رو از دست بدی برای این بخش!
-می دونم ولی فعلا نمی خوام عجله کنم، به قول خودت تو که فعلا قصد رفتن به جایی رو نداری و تو شرکتی تا بعدا هم یه فکری می کنم خودم!
-باشه ممنون.
کمی بعد آترون من رو با تمامی اعضای شرکت آشنا کرد، منشیم دختر مهربون و خوشکلی بود که با معرفی آترون فهمیدم که اسمش (کتایون ریاحی) هست و اولین تجربه کاریش رو توی شرکت ما می گذرونه و قبلا برای منشی بودن به شرکت آترون مراجعه کرده بوده که چون آترون خودش منشی داشته او رو برای این جا مناسب دیده و انتخابش کرده!
بیست و دوسال سن داشت و اینجوری که حرف می زد مشخص بود تا فوق دیپلم بیشتر تحصیل نکرده و توی کلاس های زبان هم شرکت داشته و به سه زبان زنده دنیا به غیر از فارسی تسلط کامل داشت که البته این خیلی عالی بود!
بعد از معرفی منشیم بقیه اعضا هم از همکاری باهام ابراز خوشحالی کردن و منم در جوابشون تشکر کردم و داشتن احساس متقابل!
قرار شد از فردا به صورت جدی کار توی شرکت آغاز بشه و از این رو پس از صحبت های نهایی آترون همه خوشنود خداحافظی کردن و از شرکت خارج شدن.
هارپر بازوم رو گرفت:
-هر موقع که نیاز به کمک داشتی می تونی رو منم حساب کنی!
-قربونت برم عزیزم، می دونم تو همیشه پیشم بودی و هوام رو داشتی.
با گذشت ساعتی دیگه ازشون خداحافظی کردم و سپردم مامان مش قربون رو هم با خودش برگردونه ویلا چون خودم می خواستم برم باشگاه اسب سواری و کمی سواری بدم به اسب که تنبل نشه!
پشت فرمون نشستم و با سرعت به سمت باشگاه روندم.
رئیس باشگاه آقای سخاوت با دیدنم دستی تکون داد که لبخندی به روش زدم و متقابلا دستی تکون دادم.
خودم رو به اتاقک مخصوص رسوندم و پس از پوشیدن لباس مخصوص سوار کاری بند کلاهم رو محکم کردم و از اتاقک بیرون رفتم.
آقای سخاوت به سمتم اومد و در همون حال گفت:
-به به، چه عجب خانم شما سری هم به باشگاه زدید!
خنده ی کوتاهی کردن و دست دراز شده اش به سمتم رو فشردم:
-سلام، شرمنده خیلی درگیرم نتونستم بیام!
با هم به سمت اصطبل به راه افتادیم که گفت:
-می تونم بپرسم درگیر چه کاری هستید؟ جایی می خواید سرمایه گذاری کنید؟!
-خیر من درگیر افتتاح شرکتم بودم، وقتی دیدم سرمایه ام بی دلیل و بی استفاده مونده به دوستان گفتم که ترتیب یه شرکتی رو واسم ب*دن تا سرمایه ام رو توی یه کار پرسود و خوب بذارم که بیخودی هم به هدر نره!
-عالیه خانم، واقعا در اوج جوونی اینهمه پرکار بودن و باانرژی بودن خودش امتیاز خیلی بزرگیه، در ضمن شما خیلی موفق و مفید هستید خانواده باید بهتون بباله!
-ممنونم از لطف شما، خب من توی این دنیا جز مامانم و دوستام کسی رو ندارم اونا برام یک فامیل درجه یک هستن که کنارم حضور دارن و همونا هم واسم کفایت می کنن نیازی به بودن های پوچ و توخالی دیگران ندارم!
-بله با مادرتون معاشرت داشتم، ایشون هم مثل شما زن خوبی بودن فقط نقطه ضعفشون این بود که یکمی حساس و شکننده بودن البته تو یک برخورد من به این نتیجه رسیدم شاید با گذشت زمان به اشتباهم پی ببرم!
صادقانه گفتم:
-خیر اتفاقا درست شناختید، مامان با توجه به گذشته سختی که پشت سر گذاشته متاسفانه حساس شده و شاید کمی هم ترسو!
-متاسفم، امیدوارم بتونن باز هم محکم و بااراده مثل شما عمل کنن!
-من هم امیدوارم!
دستی به یال های اسب کشیدم که سرش رو پایین آورد و به شکمم کشید، با خوشحالی و ذوق گفتم:
-وای انگار قبول کرده که من صاحب جدیدش هستم!
آقای سخاوت خنده ی بلندی سر داد:
-بله خانم، اسب هم می فهمه و درک می کنه، بعدشم ماشاالله شما انقدر ظریف نوازشش می کنید و باهاش ازتباط برقرار می کنید که حق داره زود بهتون خو بگیره، خانم خردمند متاسفانه با زور تازیانه با اسب هاش ارتباط برقرار می کرد واسه همین این اسب زود به یک نوازش دل می بازه!
با مهربونی سرش رو توی آغوشم گرفتم و پرسیدم:
-غذا خورده؟!
-بله، اینجا کاملا قانونی و براساس نظمه، غذا خوردنشون و همه چیزشون بر پایه و اساس ساعت دقیقی هست که کارگرها بهشون می رسن الانم آماده برای تاختن هست!
سری به رضایت تکون دادم و رو بهش گفتم:
-پس بگید برام آماده اش کنن!
از اصطبل بیرون اومدم، نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به فضای بزرگ باشگاه انداختم، دقایقی بعد اسب آماده و شیهه کشان مقابل روم ایستاده بود، بهش زل زدم:
-چقدر تو خوشکلی آخه، بهتره اسمی واست انتخاب کنم!
سریع افسارش رو توی دستم گرفتم و از پسرک که آورده بودش تشکر کوتاهی کردم و او رفت، گوشیم رو درآوردم و رفتم توی اینترنت تا اسمی قشنگ واسش انتخاب کنم خصوصا که دختر بود و باید یه اسم دخترونه براش انتخاب می کردم.


کد:
-عالیه!
اشاره ای به زهرا خانم کردم و او سوییچ رو گرفت سمت مامان، همه مجدد تشویق کردن و باز به سالن برگشتیم.
هارپر ضبط رو روشن کرد و صداش رو تا ته زیاد کرد، همه ریختن وسط و شروع کردن ر*ق*صیدن، توی چشم های مامان اشک شوق موج می زد، آترون کنارم روی مبل نشست:
-خوشحالم برات که به اون چیزی رسیدی که آرزوش رو داشتی، تو لایق این آرامشی دل آسا، میون اون حجم از خلاف جایی واسه روح لطیف تو نبود!
-هم واسه خودم خوشحالم هم واسه مامان، هیچ وقت ندیدم تا این حد خوشحال باشه آترون!
-این خوشحالی رو مدیون توئه، تو با از خودگذشتگی هات او رو به این آرامش رسوندی!
لبخندی زدم، مامان وسط سالن به اتفاق کامناز خانم می ر*ق*صیدن، آترون خیره به هارپر که با کامیشا می رقصید گفت:
-تو نه تنها به مامانت کمک کردی و خوشبختی رو بهش هدیه کردی که به منم زندگی دوباره و انگیزه بخشیدی!
-منظورت هارپره؟!
-آره، درسته که تو رو خیلی دوست داشتم و می خواستمت اما می تونم با اطمینان بگم هارپر هم نمونه ی دیگه ای از توئه!
-خوبه، خیلی خوبه که راضی هستی!
کمی مکث کردم و گفتم:
-امروز اسب خریدم، تو یه باشگاه هم برای سوارکاری ثبت نام کردم!
-تو که سوارکاریت عالیه، ثبت نام برای چی؟!
-چه می دونم بابا، آقای سخاوت گفت لازمه که یکی دو جلسه زیر نظر اساتید ایرانی باشی منم مخالفتی نکردم!
-خب پس برای محکم کاری بوده، عیب نداره!
-هزینه هنگفتی هم برای اون اسب دادم، هرچه زودتر باید شرکتم رو راه اندازی کنم سرمایه ام نباید بیخودی معطل بمونه!
-می تونی از اول ماه شرکت رو افتتاح کنی.
-این خیلی خوبه!
کامیشا به سمتم اومد و در حالی که از شدت ر*ق*ص صورتش غرق در دونه های ریز عرق بود گفت:
-تک دختر مامانتی و توی جشن تولدش همش نشستی؟ پاشو دیگه وقت برای حرف زدن زیاده!
به درخواست همشون که خیلی هم اصرار داشتن براشون یک دور عربی و یک دور هم ایرانی رقصیدم، تا یک ساعت بعد از اون همه ر*ق*صیدن و بعد از خوردن میوه ستایش خانم و زهرا خانم مشغول چیدن میز شام شدن.
برای شام زرشک پلو با مرغ و چلوکباب سلطانی سفارش داده بودیم، اکیپ آترون هم خیلی زحمت کشیده بودن چه از لحاظ کادو چه از لحاظ ر*ق*صیدن و شلوغ کاری تا مامان احساس بی کس بودن و تنهایی نکنه، ثمینا ولی کوچولوش رو نیاورده بود و وقتی ازش پرسیدم گفت که چون شلوغ می کرده پیش مامانش گذاشتنش!
شب خیلی خیلی خوبی بود، آخر شب همه با تشکر فراوون واسه پذیرایی بی نقصمون خداحافظی کردن و مجدد به مامان تبریک گفتن و رفتن، در آخر آترون و هارپر مونده بودن، دور هم توی سالن نشستیم، زهرا خانم و ستایش خانم مشغول جمع آوری میز شام بودن و سالن هم نیاز به تمیز کردن داشت.
مامان رو بهشون گفت:
-هرچی غذا اضافه اومده بردارید ببرید، حیفه الکی هدر بره، نوش جونتون ببرید بدید اعضای خانواده تون بخورن!
هردوشون با خوشحالی از مامان تشکر کردن که گفتم:
-کیک هم هنوز اضافه اس، اونم تقسیم کنید بین خودتون و بردارید، امشبم فقط تمیزکاری های جزئی رو انجام بدید بقیه اش بمونه واسه فردا صبح!
چشمی گفتن و مشغول کار شدن، آترون گفت:
-همه چیز خیلی عالی پیش رفت!
هارپر با نگاه قشنگش به مامان خیره شد:
-خیلی خوشکل شدی درسا جون واقعا حیفه که تو این سن الکی غصه بخوری و خونه نشین باشی، من با کمک کامیشا براتون کلاس شنا و باشگاه ثبت نام کردم روزهای فرد کلاس های شنا تشکیل می شه و روزهای زوج هم وقت باشگاه دارید هر دوش هم عصرهاست و راحتید، حتما برید و پشت گوش نندازید!
مامان با مهربونی خندید:
-خیلی ممنون دخترم، خوشحالم که شماها اطراف منید، واقعا خیلی احساس آرامش می کنم از حضورتون!
هارپر با محبت لبخند زد:
-خواهش می کنم، از پس فردا باید شروع کنید یادتون نره!
رو بهش گفتم:
-ای بدجنس حالا دیگه بدون هماهنگی با من مامانم رو ثبت نام می کنی؟!
همه خندیدن و کمی بعد هارپر و آترون هم رفتن، ستایش خانم و زهرا خانم هم با آژانس رفتن و موندیم من و مامان.
مامان به اتاقش رفت تا هم لباسش رو عوض کنه هم یه دوش بگیره، منم کادوهاش رو براش توی کمدش چیدم و خودمم به اتاقم رفتم، آرایشم رو پاک کرد و لباس های راحتیم رو تنم کردم و روی تختم دراز کشیدم که مامان با تقه ای که به در زد وارد شد، خواستم بلند بشم که سریع گفت:
-نه نه بخواب، راحت باش!
بالای سرم نشست و موهام رو نوازش کرد:
-امشب بهترین شب زندگیم بود، ممنونم ازت دل آسا تو خیلی خوبی!
-منکه کاری نکردم مامان، خوشحال بودن شما آرزوی قلبی منه!
-قربونت برم دختر گلم!
-همینکه راضی بودید برای من بسه!
-عالی بود، عالی.
ب*وسه ای روی پیشونیم زد و از جا بلند شد:
-می دونم خسته ای، می رم تا راحت استراحت کنی!
-شب بخیر مامان.
-شب بخیر عزیز مامان.
×××
یک هفته از روز تولد مامان می گذشت!
مامان که از طریق هارپر توی کلاس های مختلف و باشگاه ثبت نام شده بود و با وجود ماشین لازم نبود برای رفت و آمد اذیت هم بشه خوشحال و راضی توی تموم کلاس هاش شرکت می کرد و جدیدا برای یادگیری زبان اسپانیایی و فرانسوی هم ثبت نام کرده بود، به قول خودش می خواست حداقل پنج زبان رایج کشوری رو یاد بگیره، من لازم نمی دونستم بیخودی خودش رو اذیت کنه چون مامان که قصد مهاجرت نداشت نیازی به این زبان ها نبود اما وقتی دیدم خودش دوست داره و سرش گرمه اعتراضی نکردم تازه خوشحال هم بودم که مدام غصه تنهاییش رو نمی خوردم.
بالاخره انتظار به پایان رسید و آترون دستور افتتاح شرکتم رو صادر کرد!
از قبل همه چیز رو برنامه ریزی و مرتب کرده بود تا مشکلی برام پیش نیاد، یا به قول معروف راه بیفتم تا بعدش که خودم بتونم تسلط روی اوضاع رو به دست بگیرم!
اون روز به اتفاق مامان، هارپر، خانواده و اکیپ آترون و بقیه کارکنان که توسط آترون استخدام و هر کدوم واسه سمتی انتخاب شده بودن جلوی شرکت حاضر شدیم.
مش قربون هم که آترون آورده بود که اگر نیاز به پذیرایی شد تنها نمونیم مدام اسپند دود می کرد و حسابی دورمون رو دود احاطه کرده بود!
خنده ام گرفت، نگاهم رو به آترون که می خواست با همه صحبت کنه دوختم و منتظر شدم.
-خیلی ممنونم از همتون که اینجایید، نمی خوام الکی معطلتون بکنم پس یک راست می رم سر اصل طلب، دل آسا خانوم لطفا تشریف بیارید اینجا و شرکتتون رو افتتاح کنید!
همه کوتاه تشویق کردن، مامان با هیجان بهم زل زد:
-تو همیشه باعث افتخار من بودی عزیزم، برعکس پوسته ی ظریف و حساست درونت خیلی محکم و استواره!
دلم قرص شد، لبخند گرمی زدم و آروم به سمت آترون رفتم، قیچی رو از دست مش قربون گرفتم و با نگاهی به جمع، ربان رو چیدم!
صدای تشویق مجدد بلند شد، اول آترون بعد من و به ترتیب همه داخل شدن، آترون دستش رو برای مش قربون تکون داد و او به همراه یک پیرمرد مهربون دیگه که از گفته های آترون فهمیدم برای آبدارچی شرکت بودن انتخابش کرده مشغول پذیرایی از حضار شدن، آبمیوه های خنک و کیک می تونست عصرونه ی خوبی باشه واسشون!
شرکت چیزی فراتر از انتظارم بود، دکوراسیونش به بهترین نحو طراحی و همه چیز به روز شده بود!
یک لحظه هم نمی تونستم چشم از دکوراسیون مدرن این شرکت قشنگ بردارم که آترون خندید:
-خداروشکر، مشخصه پسندیدی واقعا انگار یک کوه عظیم رو از روی شونه هام برداشتن!
-ممنونم ازت آترون، مگه می شه این جا رو هم نپسندید؟ واقعا خیره کننده اس!
-فقط یدونه مدیر لایق و مهربون مثل تو کم داره که دیگه تکمیل بشه!
خندیدم و بعد جدی گفتم:
-یعنی کادر شرکت رو با اعضا تکمیل کردی؟ یعنی هر بخشی متخصص خاص خودش رو داره؟!
-خیالت راحت، همشون از بهترین طراحان، مهندسان و مدیران لایق ایرانی هستن که برای هر بخش مناسبن، همشون کارشون رو می دونن و من قبلا صحبت های لازم رو باهاشون کردم فقط یک مورد رو نتونستم هنوز برات فراهم کنم!
نگاهم نگران شد، منتظر نگاهش کردم که گفت:
-متاسفانه تو به یک معاون یا بهتره بگم رئیس دوم نیاز داری که وقتی خودت نیستی جایگزینت باشه، وکالت داشته باشه و بتونه به جای تو امضایی خواستن بزنه جای تو قرارداد ببنده و کلا نیمه دوم تو باشه، خودت که دیگه با شرایط آشنایی داری، اون شخص باید یک نفر باشه که خیلی قابل اعتماد و لایق این جایگاه باشه، من اون یک نفر رو هنوز نتونستم پیدا کنم!
ل*ب هام رو جمع کردم و برای اینکه کمی از اضطرابش رو کم کنم گفتم:
-نه اشکال نداره، فعلا که من خودم درگیر نیستم و می تونم توی شرکت باشم و اداره اش کنم تا بعدا هم خدا بزرگه، بالاخره یک نفر پیدا می شه!
-پیدا می شه دل آسا، این جوری نیست که حالا انگار یدونه هم آدم قابل اعتماد اطراف من نباشه ولی مشکل اینجاست که تو مجردی، زیبایی، دختری، مسلما سخت می شه اطمینان کرد!
متوجه منظورش شدم و با بی خیالی گفتم:
-اما من پرورش یافته خارجم آترون، تو آمریکا رشد کردم، اصلا این چیزها واسم کوچکترین اهمیتی نداره که تو بخوای به خاطرش یه فرد قابل اعتماد رو از دست بدی برای این بخش!
-می دونم ولی فعلا نمی خوام عجله کنم، به قول خودت تو که فعلا قصد رفتن به جایی رو نداری و تو شرکتی تا بعدا هم یه فکری می کنم خودم!
-باشه ممنون.
کمی بعد آترون من رو با تمامی اعضای شرکت آشنا کرد، منشیم دختر مهربون و خوشکلی بود که با معرفی آترون فهمیدم که اسمش (کتایون ریاحی) هست و اولین تجربه کاریش رو توی شرکت ما می گذرونه و قبلا برای منشی بودن به شرکت آترون مراجعه کرده بوده که چون آترون خودش منشی داشته او رو برای این جا مناسب دیده و انتخابش کرده!
بیست و دوسال سن داشت و اینجوری که حرف می زد مشخص بود تا فوق دیپلم بیشتر تحصیل نکرده و توی کلاس های زبان هم شرکت داشته و به سه زبان زنده دنیا به غیر از فارسی تسلط کامل داشت که البته این خیلی عالی بود!
بعد از معرفی منشیم بقیه اعضا هم از همکاری باهام ابراز خوشحالی کردن و منم در جوابشون تشکر کردم و داشتن احساس متقابل!
قرار شد از فردا به صورت جدی کار توی شرکت آغاز بشه و از این رو پس از صحبت های نهایی آترون همه خوشنود خداحافظی کردن و از شرکت خارج شدن.
هارپر بازوم رو گرفت:
-هر موقع که نیاز به کمک داشتی می تونی رو منم حساب کنی!
-قربونت برم عزیزم، می دونم تو همیشه پیشم بودی و هوام رو داشتی.
با گذشت ساعتی دیگه ازشون خداحافظی کردم و سپردم مامان مش قربون رو هم با خودش برگردونه ویلا چون خودم می خواستم برم باشگاه اسب سواری و کمی سواری بدم به اسب که تنبل نشه!
پشت فرمون نشستم و با سرعت به سمت باشگاه روندم.
رئیس باشگاه آقای سخاوت با دیدنم دستی تکون داد که لبخندی به روش زدم و متقابلا دستی تکون دادم.
خودم رو به اتاقک مخصوص رسوندم و پس از پوشیدن لباس مخصوص سوار کاری بند کلاهم رو محکم کردم و از اتاقک بیرون رفتم.
آقای سخاوت به سمتم اومد و در همون حال گفت:
-به به، چه عجب خانم شما سری هم به باشگاه زدید!
خنده ی کوتاهی کردن و دست دراز شده اش به سمتم رو فشردم:
-سلام، شرمنده خیلی درگیرم نتونستم بیام!
با هم به سمت اصطبل به راه افتادیم که گفت:
-می تونم بپرسم درگیر چه کاری هستید؟ جایی می خواید سرمایه گذاری کنید؟!
-خیر من درگیر افتتاح شرکتم بودم، وقتی دیدم سرمایه ام بی دلیل و بی استفاده مونده به دوستان گفتم که ترتیب یه شرکتی رو واسم ب*دن تا سرمایه ام رو توی یه کار پرسود و خوب بذارم که بیخودی هم به هدر نره!
-عالیه خانم، واقعا در اوج جوونی اینهمه پرکار بودن و باانرژی بودن خودش امتیاز خیلی بزرگیه، در ضمن شما خیلی موفق و مفید هستید خانواده باید بهتون بباله!
-ممنونم از لطف شما، خب من توی این دنیا جز مامانم و دوستام کسی رو ندارم اونا برام یک فامیل درجه یک هستن که کنارم حضور دارن و همونا هم واسم کفایت می کنن نیازی به بودن های پوچ و توخالی دیگران ندارم!
-بله با مادرتون معاشرت داشتم، ایشون هم مثل شما زن خوبی بودن فقط نقطه ضعفشون این بود که یکمی حساس و شکننده بودن البته تو یک برخورد من به این نتیجه رسیدم شاید با گذشت زمان به اشتباهم پی ببرم!
صادقانه گفتم:
-خیر اتفاقا درست شناختید، مامان با توجه به گذشته سختی که پشت سر گذاشته متاسفانه حساس شده و شاید کمی هم ترسو!
-متاسفم، امیدوارم بتونن باز هم محکم و بااراده مثل شما عمل کنن!
-من هم امیدوارم!
دستی به یال های اسب کشیدم که سرش رو پایین آورد و به شکمم کشید، با خوشحالی و ذوق گفتم:
-وای انگار قبول کرده که من صاحب جدیدش هستم!
آقای سخاوت خنده ی بلندی سر داد:
-بله خانم، اسب هم می فهمه و درک می کنه، بعدشم ماشاالله شما انقدر ظریف نوازشش می کنید و باهاش ازتباط برقرار می کنید که حق داره زود بهتون خو بگیره، خانم خردمند متاسفانه با زور تازیانه با اسب هاش ارتباط برقرار می کرد واسه همین این اسب زود به یک نوازش دل می بازه!
با مهربونی سرش رو توی آغوشم گرفتم و پرسیدم:
-غذا خورده؟!
-بله، اینجا کاملا قانونی و براساس نظمه، غذا خوردنشون و همه چیزشون بر پایه و اساس ساعت دقیقی هست که کارگرها بهشون می رسن الانم آماده برای تاختن هست!
سری به رضایت تکون دادم و رو بهش گفتم:
-پس بگید برام آماده اش کنن!
از اصطبل بیرون اومدم، نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به فضای بزرگ باشگاه انداختم، دقایقی بعد اسب آماده و شیهه کشان مقابل روم ایستاده بود، بهش زل زدم:
-چقدر تو خوشکلی آخه، بهتره اسمی واست انتخاب کنم!
سریع افسارش رو توی دستم گرفتم و از پسرک که آورده بودش تشکر کوتاهی کردم و او رفت، گوشیم رو درآوردم و رفتم توی اینترنت تا اسمی قشنگ واسش انتخاب کنم خصوصا که دختر بود و باید یه اسم دخترونه براش انتخاب می کردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
23
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,005
Points
122
بعد از کمی گشتن بالاخره از اسم (هورا) خوشم اومد، دخترونه و اصیل بود!
روم رو کردم به سمتش و زمزمه کردم:
-اسمت رو گذاشتم هورا، دوست داری؟!
با صدای شیهه اش خنده ی بلندی سردادم و بوسیدمش، آقای سخاوت به سمتم میومد برای همین سوار بر اسب شدم و همون جا ایستادم تا بهم برسه!
-خانم شما که هنوز زیرنظر مربی قرار نگرفتید، قرار بود چند جلسه ای رو واسه اطمینان بیشتر بیاید پیش مربی!
-می دونم، امروز که دیگه داریم به شب نزدیک می شیم فردا اگر شد زودتر میام تا پیش مربی تون باشم!
-مطمئنید که الان می تونید سوارکاری کنید؟!
کلافه بهش نگاه کردم:
-شما یه چند دقیقه همین جا باایستید تا من هنرم رو بهتون نشون بدم!
کمی عقب رفت، وارد میدان وسط باشگاه شدم و با تموم قدرت شروع به تاختن کردم، هر چیزی رو که زیر نظر بهترین سوارکاران نیویورک آموخته بودم رو براش به نمایش گذاشتم، دستم رو به یال اسب گرفتم و کمی بعد روی هورا نشستم، دست هام رو رها کردم و اسب شیهه کشان سرعت گرفت، آقای سخاوت با حیرت بهم زل زده بود، پاهام رو بالا آوردن و یه وری روی اسب نشستم، بعد از دو دور اینبار کاملا روی اسب خوابیدم و صدای تشویق های چند نفر باعث شد که روی اسب بشینم و کم کم متوقفش کنم، نفس نفس می زدم که آقای سخاوت بلند فریاد زد:
-عالی بود، محشر بود، باریکلا!
لبخند رضایت روی ل*ب هام جا گرفت، پیاده شدم و افسار هورا رو توی دستم فشردم، بیرون رفتم که نگاهم به کارگرانی افتاد که کمی دورتر مشغول تماشام بودن، احتمالا اونا تشویقم کرده بودن!
آقای سخاوت دست هاش رو بلند کرد:
-تسلیم، شما معرکه اید خانم!
-فقط خواستم بهتون بگم که بی اساس حرفی رو نمی زنم!
-پس شما دوره دیدید!
-بله، توی آمریکا!
-به به مشخصه باید هم به این خوبی سوارکاری رو بلد باشید!
-بله من توی هر رشته ای تخصص دارم، به لطف یک دوست!

پوزخندی زدم، نگفته بودم به لطف پدر قلابی که یک عمر بهم دروغ گفت و حالا دیگه وجود خارجی نداره و من شاید تا آخر عمرم به خاطر این محبت هاش کمی خودم رو مدیونش می دونستم چون باعث شده بود امروز توی هر کاری سررشته داشته باشم و مردم بهم افتخار کنن و خودم احساس غرور!
-عالیه، خب برو دیگه تا قبل از تاریکی هوا یکمی هم باهاش سوارکاری کن!
ازش دور شدم، به سمت درختان تنومد رفتم و لا به لاشون گم شدم، آروم آروم می رفتیم و تا اواسط درخت ها رسیدیم که یهو صدایی شنیدم!
با اخم به اطراف نگاه کردم ولی خبری نبود!
با فکر اینکه خیالاتی شدم افسار هورا رو تکونی دادم و کمی به سرعتم افزودم که باز همون صدا تکرار شد!
اینبار فریاد زدم:
-کی اینجاست؟!
چشم هام رو تنگ کردم و با دقت بیشتری اطراف رو نگاه کردم، متوجه شدم اسب سیاه رنگی که به شدت سیاه بود کمی جلوتر ازم ایستاده بود و مردی هم روش نشسته بود، مثل من با کنجکاوی اطراف رو نگاه می کرد و با دیدنم بهم دقیق شد!
احساس می کردم چهره این مرد عجیب برام آشناس، کمی جلوتر رفتم که یه آن روی اسب خشکم زد!
او هم بهتر از من نبود، هر دو مبهوت بهم زل زده بودیم، باورم نمی شد اینجا ببینمش، اصلا فکر نمی کردم یک بار دیگه این مرد مرموز رو ببینم اونم سوار بر اسب و توی یه باشگاه تو ایران!
افسار رو تکونی دادم و به طرفش رفتم، انگار فهمید دارم بهش نزدیک می شم و نمی دونم چرا تسمه دستش رو به روی اسب کوبید و با تموم قدرت شروع کرد به فرار!
تا چند لحظه توی بهت رفتنش بودم و بعد با قدرت روی هورا کوبیدم و به دنبالش!
هر چقدر بیشتر جلو می رفت درخت ها بیشتر می شدن، نمی خواستم از دستش بدم حالا که این لعنتی رو بعد از اینهمه مدت پیدا کرده بودم، آره این مرد کسی بود که ویلیام در به در دنبالش می گشت و شده بود کابوس شب هام!
این مرد کسی نبود جز... سریتا!
کسی که فرار رو بر قرار ترجیح داده بوده و پلیس ها نتونسته بودن بگیرنش حالا جلوی چشم های من بازم فرار می کرد!
بیشتر افسار هورا رو تکون دادم، اون هم انگار سوارکار ماهری بود چون مدام نگاه به عقب بر می گردوند تا می دید دنبالشم با گفتن هـــی بلندی به اسبش بر سرعتش می افزود!
این تعقیب و گریز شاید یک ربع به طول انجامید و در آخر با پیچیدن جلوش تونستم نگهش دارم، اگر او زیر نظر اساتید ایرانی سوارکار شده بود من پیش آمریکایی ها دوره دیده بودم!
از روی هورا پریدم پایین و افسارش رو به درختی در همون ن*زد*یک*ی بستم!
به سمتش رفتم که سرش رو انداخته بود پایین و تندتند نفس عمیق می کشید!
افسار اسبش رو از دستش گرفتم و غریدم:
-بیا پایین!
با کمی مکث از روی اسب پایین پرید، کمی چاق تر شده بود و هیکل عضله ایش توی اون لباس مخصوص بیشتر خودنمایی می کرد!
افسار اسب رو بالاتر از افسار هورا به درخت بستم، اسب ها که مشغول خوردن علوفه اون اطراف شدن کلاه رو از سرم برداشتم و موج موهایی که بالا جمعشون کرده بودم تا توی کلاه جا بگیرن روی شونه هام ریخت و بوی شامپوی مخصوصم مشامم رو نوازش داد!
او هم کلاهش رو برداشت و کنار درختی همون ن*زد*یک*ی نشست:
-چیه؟ واسه چی دنبالم اومدی؟!
با حیرت زل زدم بهش:
-وای چه خوب بلدی فیلم بازی کنی، تو به جای خواننده باید می رفتی بازیگر می شدی!
-به جای این چرندیات برو سر اصل مطلب!
با حرص نگاهش کردم که پوزخندی به روم زد:
-اصلا تو چرا اینجایی الان؟ مگه نه اینکه باید پشت میله های زندان توی نیویورک باشی خانم خلافکار!
-واقعا؟ اتفاقا سوال منم از تو همینه، تو چطوری قسر در رفتی از دست ویلیام و پلیس ها؟ چطور اومدی ایران در حالی که باید ممنوع الخروج باشی سریتا خااان!
با تمسخر اسمش رو صدا زدم که از جا بلند شد، کمی عقب رفتم و اون با چشم های به خون نشسته اش غرید:
-تو یه احمقی، یعنی هنوز نفهمیدی من کی ام و چطوری یهو سروکله ام تو باند مخوف پدرت پیدا شد؟ چطوری انقدر به خودت می بالی که نمی دونی من کی ام و تموم گذشته و حضورم توی جمعتون یا دوست شدنم با اون دختر احساساتی هارپر همه یک نقشه بود تا بتونم به اهدافم برسم، چطوری نفهمیدی که من...!
نزدیک بود غش کنم، رفته رفته احساس می کردم گوش هام بد می شنون و این حرف ها دروغی بیش نیستن که تیر آخر رو زد و حرفش رو تکمیل کرد:
-یه نیروی نفوذی از طرف پلیس ایران بودم توی باند پدرت!
دست هام یخ زد، گوش هام انگار اشتباه شنیده باشن فریاد زدم:
-تو چی گفتی؟!
به سمتم اومد و بازوهام رو گرفت، محکم تکونم داد:
-آره من همونی ام که با همکاری پلیس نیویورک باند پدرت رو متلاشی کردم، من اونی ام که اینجام نه اونی که تو ماه ها توی نیویورک باهاش در ارتباط بودی و ازش یه خلافکار حرفه ای ساخته بودی، من فقط یک آدم بودم با دو پوسته ی متفاوت که یکیش پوسته اصلی خودم بود و بعدیش قلابی و ساخته شده!
دهنم خشک شده بود، ادامه داد:
-واسه چی دنبالم اومدی؟ بگو چطوری پیدام کردی؟ اصلا تو اینجا چه غلطی می کنی؟!
با تکون های مداومش از بهت بیرون اومدم و سیلی محکمی به صورتش زدم، سرش که خم شد با نفرت گفتم:
-حق نداری با من اینجوری حرف بزنی!
سرش رو آروم بالا آورد و به چشم های وحشی ام زل زد، ادامه دادم:
-تو سگ کی باشی که بخوای به من بی احترامی کنی؟!
پوزخند زد:
-اوه مادمازل انگار جایگاه الانت رو به کل فراموش کردی، نمی دونی که تو دیگه دختر کیان شهیادی بزرگ نیستی که توی نیویورک کسی حق نداشت بهش بگه بالا چشمت ابروئه، تو الان یه خلافکار فراری هستی که نمی دونم چطوری و از کجا فرار کردی یا به قول خودت چرا ممنوع الخروج نشدی!
گیج شده بودم، اصلا نمی تونستم اتفاقات و حرف ها رو هضم کنم، ای کاش هرگز دنبالش نیومده بودم تا با این حقایق که نمی دونم تا چه حد راستن روبرو بشم!
انگار متوجه شد گیج شدم که موبایلش رو بیرون آورد:
-یا حقیقت رو بهم می گی، یا زنگ می زنم پلیس و به عنوان یک خلافکار به جا مونده و فراری از اون باند معرفیت می کنم، می دونی که تو ایران سریع محکوم به اعدام می کنن پس قبل از اینکه سرت بره بالای چوبه دار حرف بزن!
عقب عقب رفتم که پوزخند زد:
-وای نکنه می خوای فرار کنی؟ خیال می کنی من کمتر از توام که حریف نشم تو رو به دام بندازم؟!
به سمتم اومد و مچ دستم رو گرفت، به چشم های خاکستریش نگاه کردم، چرا نتونسته بودم راز این نگاه رو، اون یهویی غیب شدن هاش رو، حرف ها و پرسش های بودارش رو بفهمم و بشناسمش؟ چرا نتونسته بودم بفهمم اینا همش یه بازیه؟!
آب دهنم رو به سختی قورت دادم، احساس می کردم دست و پاهام می لرزن، انگار فهمید که با لحن آروم تری گفت:
-بسیارخب، نترس، بیا از این جا بریم هوا داره تاریک می شه و این جا نمونیم بهتره!
بی حرف سوار بر اسبم شدم و او هم نشست، آروم آروم و در سکوت کامل به سمت اصطبل برگشتیم.
بین راه متوجه نگاه های خیره اش به خودم می شدم و سرم رو کامل انداخته بودم پایین و فقط افسار هورا رو بین مشتم می فشردم!
باورم نمی شد که رکب خورده باشم، بازی خورده باشم از سریتا!
با رسیدن به اصطبل، کارگری رو بهمون گفت:
-زمان بستن باشگاه هست، زودتر اسب ها رو ببرید و خودتونم برید!
اسب ها که توی جایگاه خودشون قرار گرفتن هردو بیرون اومدیم، رو بهم گفت:
-بهتری؟!
پوزخندی زدم، حالا حال من واسش مهم شده بود؟!
-خوبم!
-پس لباس هات رو عوض کن، باید بریم و حرف بزنیم!
نیاز داشتم از حقایق بیشتری باخبر بشم، باید می فهمیدم چطوری ماها رو گول زده، من و ویلی خیلی در موردش تحقیق کرده بودیم ولی همه اطلاعات همون هایی بودن که خودش توضیح داده بود پس چطور ممکن بود؟!
سری تکون دادم و تند به اتاقک رفتم، بعد از تعویض لباس رژ ل*بم رو تجدید کردم و برگشتم بیرون، لباس عوض کرده و منتظرم بود.
بهش که نزدیک شدم باز هم تیپش رو تحسین کردم!
جین مشکی، تیشرت همرنگ چشم هام و کفش های مشکی!
دستبند استیلی که توی دست راستش خودنمایی می کرد به این باورم رسوند که این مرد شخصیت دیگه ای داره جز اونی که من توی نیویورک دیده و شناخته بودم!
با هم به سمت ماشین ها رفتیم، با دیدن ماشینش توی دلم گفتم:
-پس پولداری!
بی حرف به سمت ماشینم رفتم که داد زد:
-دنبالم بیا!
بعد از گذشت نیم ساعت که با سرعت روندیم کنار رستوران شیکی توقف کرد!
تعجب می کردم که چرا سعی نکرده بود تحویل پلیس ها بده من رو!
از ماشین پیاده شدم، کیفم رو توی دستم فشردم که بازوم رو گرفت و دنبال خودش کشید!
رستوران نسبتا شلوغ بود، به سمت میزی رفت و صندلی رو برام عقب کشید!
اوه چه جنتلمن!
پوزخندی زدم و نشستم، روبروم نشست:
-چیزی میل داری؟!
الان اگر بهترین ها رو هم جلوم می ذاشتن هیچ میلی به خوردنشون نداشتم، انقدر ذهنم درگیر بود که نمی فهمیدم اصلا کجا اومدیم و چرا به این پسر پیش روم اعتماد کردم و همراهش شدم کسی که یکبار تو گذشته گولم زده بود ولی باید حرف هاش رو می شنیدم و باید از گذشته با خبر می شدم!
-الان نه!
گارسون رو صدا زد، رو بهش گفت:
-یه بطری آب معدنی با دو لیوان یکبار مصرف لطفا!
بعد از رفتن گارسون دست هام رو روی میز حلقه کردم و خودم شروع کردم، همه چیز رو گفتم، از سه سال پیش و پیدا شدن یهویی هونیاک ساجدی، از بی رحمی های پدر قلابیم و از پنهون کردن هاش و از داستان های دروغینی که بیست و سه سال به خوردم داده بود و الکی توی ذهنم گنجونده بود، نمی دونم چرا و چطوری بهش اعتماد کردم اما وقتی توی چشم هاش نگاه می کردم اثری از فکر بد و چیزی که به ضررم باشه یا نقشه ای علیه ام داشته باشه نمی دیدم، شاید هم دوباره بی جهت داشتم اطمینان می کردم و ممکن بود مثل گذشته که نتونسته بودم بشماسمش باز هم شخصیت رو اشتباه درک کنم اما نشد که ساکت بمونم پس تموم اون چیزهایی که لازم بود بدونه رو براش گفتم!
هر لحظه بیشتر توی بهت فرو می رفت، هر لحظه بیشتر توی شوک حرف هام فرو می رفت ولی من بی وقفه صحبت می کردم انقدری که وقتی بالاخره سکوت کردم و همه چیز گفته شده بود دیدم که یک ساعت گذشته!
لیوانی آب ریختم و لاجرعه سرکشیدم، ولرم بود و بهم نچسبید ولی بهتر از هیچی بود!
کمی بعد از بهت حرف هام بیرون اومد، او هم لیوانی آب خورد و پرسید:
-چه مدرکی برای اثبات این حرف هات داری؟!
عصبی نگاهش کردم:
-مختاری باور کنی یا نکنی، مگه من برای حرف ها و گفته های تو سند و مدرکی درخواست کردم که تو حالا انتظار مدرک داری؟!
-اگر گفته هات حقیقت داشته باشه پس تو باید...!
حرفش رو باز هم نیمه تموم ول کرد، سرش رو تکونی داد و زمزمه کرد:
-باورم نمی شه!
ل*ب هام رو جمع کردم، گوشیم رو بیرون آوردم و برای مامان که سه دفعه زنگ زده بود و من نفهمیده بودم تایپ کردم:
-با یه همکار قرار ملاقات دارم، دیر میام شامم بیرونم شما راحت باش مامان!
گوشی رو توی کیفم برگردوندم و به چهره اش که هنوز توی خودش فرو رفته بود نگاه کردم، ته ریشش رنگ صورتش رو کمی تیره تر نشون می داد، به یاد اون جمله اش افتادم که گفت (خیال می کنی واسه چی به اون دختر احساساتی هارپر نزدیک شدم؟!) لابد چون هارپر نزدیکترین دوست من بود و این یعنی پیدا کردن ارتباط با من و در آخر هم پا گذاشتن تو باند پدر!
چقدر حساب گرانه عمل کرده بود، باید به این هوشش آفرین گفت!
کمی بعد به حرف اومد:
-یعنی تو، پدرت رو لو دادی؟!
اخم کردم:
-اون پدر من نبود!
-می تونم بگم تو خیلی زرنگی، خیلی باهوش و حرفه ای عمل کردی!


کد:
بعد از کمی گشتن بالاخره از اسم (هورا) خوشم اومد، دخترونه و اصیل بود!
روم رو کردم به سمتش و زمزمه کردم:
-اسمت رو گذاشتم هورا، دوست داری؟!
با صدای شیهه اش خنده ی بلندی سردادم و بوسیدمش، آقای سخاوت به سمتم میومد برای همین سوار بر اسب شدم و همون جا ایستادم تا بهم برسه!
-خانم شما که هنوز زیرنظر مربی قرار نگرفتید، قرار بود چند جلسه ای رو واسه اطمینان بیشتر بیاید پیش مربی!
-می دونم، امروز که دیگه داریم به شب نزدیک می شیم فردا اگر شد زودتر میام تا پیش مربی تون باشم!
-مطمئنید که الان می تونید سوارکاری کنید؟!
کلافه بهش نگاه کردم:
-شما یه چند دقیقه همین جا باایستید تا من هنرم رو بهتون نشون بدم!
کمی عقب رفت، وارد میدان وسط باشگاه شدم و با تموم قدرت شروع به تاختن کردم، هر چیزی رو که زیر نظر بهترین سوارکاران نیویورک آموخته بودم رو براش به نمایش گذاشتم، دستم رو به یال اسب گرفتم و کمی بعد روی هورا نشستم، دست هام رو رها کردم و اسب شیهه کشان سرعت گرفت، آقای سخاوت با حیرت بهم زل زده بود، پاهام رو بالا آوردن و یه وری روی اسب نشستم، بعد از دو دور اینبار کاملا روی اسب خوابیدم و صدای تشویق های چند نفر باعث شد که روی اسب بشینم و کم کم متوقفش کنم، نفس نفس می زدم که آقای سخاوت بلند فریاد زد:
-عالی بود، محشر بود، باریکلا!
لبخند رضایت روی ل*ب هام جا گرفت، پیاده شدم و افسار هورا رو توی دستم فشردم، بیرون رفتم که نگاهم به کارگرانی افتاد که کمی دورتر مشغول تماشام بودن، احتمالا اونا تشویقم کرده بودن!
آقای سخاوت دست هاش رو بلند کرد:
-تسلیم، شما معرکه اید خانم!
-فقط خواستم بهتون بگم که بی اساس حرفی رو نمی زنم!
-پس شما دوره دیدید!
-بله، توی آمریکا!
-به به مشخصه باید هم به این خوبی سوارکاری رو بلد باشید!
-بله من توی هر رشته ای تخصص دارم، به لطف یک دوست!

پوزخندی زدم، نگفته بودم به لطف پدر قلابی که یک عمر بهم دروغ گفت و حالا دیگه وجود خارجی نداره و من شاید تا آخر عمرم به خاطر این محبت هاش کمی خودم رو مدیونش می دونستم چون باعث شده بود امروز توی هر کاری سررشته داشته باشم و مردم بهم افتخار کنن و خودم احساس غرور!
-عالیه، خب برو دیگه تا قبل از تاریکی هوا یکمی هم باهاش سوارکاری کن!
ازش دور شدم، به سمت درختان تنومد رفتم و لا به لاشون گم شدم، آروم آروم می رفتیم و تا اواسط درخت ها رسیدیم که یهو صدایی شنیدم!
با اخم به اطراف نگاه کردم ولی خبری نبود!
با فکر اینکه خیالاتی شدم افسار هورا رو تکونی دادم و کمی به سرعتم افزودم که باز همون صدا تکرار شد!
اینبار فریاد زدم:
-کی اینجاست؟!
چشم هام رو تنگ کردم و با دقت بیشتری اطراف رو نگاه کردم، متوجه شدم اسب سیاه رنگی که به شدت سیاه بود کمی جلوتر ازم ایستاده بود و مردی هم روش نشسته بود، مثل من با کنجکاوی اطراف رو نگاه می کرد و با دیدنم بهم دقیق شد!
احساس می کردم چهره این مرد عجیب برام آشناس، کمی جلوتر رفتم که یه آن روی اسب خشکم زد!
او هم بهتر از من نبود، هر دو مبهوت بهم زل زده بودیم، باورم نمی شد اینجا ببینمش، اصلا فکر نمی کردم یک بار دیگه این مرد مرموز رو ببینم اونم سوار بر اسب و توی یه باشگاه تو ایران!
افسار رو تکونی دادم و به طرفش رفتم، انگار فهمید دارم بهش نزدیک می شم و نمی دونم چرا تسمه دستش رو به روی اسب کوبید و با تموم قدرت شروع کرد به فرار!
تا چند لحظه توی بهت رفتنش بودم و بعد با قدرت روی هورا کوبیدم و به دنبالش!
هر چقدر بیشتر جلو می رفت درخت ها بیشتر می شدن، نمی خواستم از دستش بدم حالا که این لعنتی رو بعد از اینهمه مدت پیدا کرده بودم، آره این مرد کسی بود که ویلیام در به در دنبالش می گشت و شده بود کابوس شب هام!
این مرد کسی نبود جز... سریتا!
کسی که فرار رو بر قرار ترجیح داده بوده و پلیس ها نتونسته بودن بگیرنش حالا جلوی چشم های من بازم فرار می کرد!
بیشتر افسار هورا رو تکون دادم، اون هم انگار سوارکار ماهری بود چون مدام نگاه به عقب بر می گردوند تا می دید دنبالشم با گفتن هـــی بلندی به اسبش بر سرعتش می افزود!
این تعقیب و گریز شاید یک ربع به طول انجامید و در آخر با پیچیدن جلوش تونستم نگهش دارم، اگر او زیر نظر اساتید ایرانی سوارکار شده بود من پیش آمریکایی ها دوره دیده بودم!
از روی هورا پریدم پایین و افسارش رو به درختی در همون ن*زد*یک*ی بستم!
به سمتش رفتم که سرش رو انداخته بود پایین و تندتند نفس عمیق می کشید!
افسار اسبش رو از دستش گرفتم و غریدم:
-بیا پایین!
با کمی مکث از روی اسب پایین پرید، کمی چاق تر شده بود و هیکل عضله ایش توی اون لباس مخصوص بیشتر خودنمایی می کرد!
افسار اسب رو بالاتر از افسار هورا به درخت بستم، اسب ها که مشغول خوردن علوفه اون اطراف شدن کلاه رو از سرم برداشتم و موج موهایی که بالا جمعشون کرده بودم تا توی کلاه جا بگیرن روی شونه هام ریخت و بوی شامپوی مخصوصم مشامم رو نوازش داد!
او هم کلاهش رو برداشت و کنار درختی همون ن*زد*یک*ی نشست:
-چیه؟ واسه چی دنبالم اومدی؟!
با حیرت زل زدم بهش:
-وای چه خوب بلدی فیلم بازی کنی، تو به جای خواننده باید می رفتی بازیگر می شدی!
-به جای این چرندیات برو سر اصل مطلب!
با حرص نگاهش کردم که پوزخندی به روم زد:
-اصلا تو چرا اینجایی الان؟ مگه نه اینکه باید پشت میله های زندان توی نیویورک باشی خانم خلافکار!
-واقعا؟ اتفاقا سوال منم از تو همینه، تو چطوری قسر در رفتی از دست ویلیام و پلیس ها؟ چطور اومدی ایران در حالی که باید ممنوع الخروج باشی سریتا خااان!
با تمسخر اسمش رو صدا زدم که از جا بلند شد، کمی عقب رفتم و اون با چشم های به خون نشسته اش غرید:
-تو یه احمقی، یعنی هنوز نفهمیدی من کی ام و چطوری یهو سروکله ام تو باند مخوف پدرت پیدا شد؟ چطوری انقدر به خودت می بالی که نمی دونی من کی ام و تموم گذشته و حضورم توی جمعتون یا دوست شدنم با اون دختر احساساتی هارپر همه یک نقشه بود تا بتونم به اهدافم برسم، چطوری نفهمیدی که من...!
نزدیک بود غش کنم، رفته رفته احساس می کردم گوش هام بد می شنون و این حرف ها دروغی بیش نیستن که تیر آخر رو زد و حرفش رو تکمیل کرد:
-یه نیروی نفوذی از طرف پلیس ایران بودم توی باند پدرت!
دست هام یخ زد، گوش هام انگار اشتباه شنیده باشن فریاد زدم:
-تو چی گفتی؟!
به سمتم اومد و بازوهام رو گرفت، محکم تکونم داد:
-آره من همونی ام که با همکاری پلیس نیویورک باند پدرت رو متلاشی کردم، من اونی ام که اینجام نه اونی که تو ماه ها توی نیویورک باهاش در ارتباط بودی و ازش یه خلافکار حرفه ای ساخته بودی، من فقط یک آدم بودم با دو پوسته ی متفاوت که یکیش پوسته اصلی خودم بود و بعدیش قلابی و ساخته شده!
دهنم خشک شده بود، ادامه داد:
-واسه چی دنبالم اومدی؟ بگو چطوری پیدام کردی؟ اصلا تو اینجا چه غلطی می کنی؟!
با تکون های مداومش از بهت بیرون اومدم و سیلی محکمی به صورتش زدم، سرش که خم شد با نفرت گفتم:
-حق نداری با من اینجوری حرف بزنی!
سرش رو آروم بالا آورد و به چشم های وحشی ام زل زد، ادامه دادم:
-تو سگ کی باشی که بخوای به من بی احترامی کنی؟!
پوزخند زد:
-اوه مادمازل انگار جایگاه الانت رو به کل فراموش کردی، نمی دونی که تو دیگه دختر کیان شهیادی بزرگ نیستی که توی نیویورک کسی حق نداشت بهش بگه بالا چشمت ابروئه، تو الان یه خلافکار فراری هستی که نمی دونم چطوری و از کجا فرار کردی یا به قول خودت چرا ممنوع الخروج نشدی!
گیج شده بودم، اصلا نمی تونستم اتفاقات و حرف ها رو هضم کنم، ای کاش هرگز دنبالش نیومده بودم تا با این حقایق که نمی دونم تا چه حد راستن روبرو بشم!
انگار متوجه شد گیج شدم که موبایلش رو بیرون آورد:
-یا حقیقت رو بهم می گی، یا زنگ می زنم پلیس و به عنوان یک خلافکار به جا مونده و فراری از اون باند معرفیت می کنم، می دونی که تو ایران سریع محکوم به اعدام می کنن پس قبل از اینکه سرت بره بالای چوبه دار حرف بزن!
عقب عقب رفتم که پوزخند زد:
-وای نکنه می خوای فرار کنی؟ خیال می کنی من کمتر از توام که حریف نشم تو رو به دام بندازم؟!
به سمتم اومد و مچ دستم رو گرفت، به چشم های خاکستریش نگاه کردم، چرا نتونسته بودم راز این نگاه رو، اون یهویی غیب شدن هاش رو، حرف ها و پرسش های بودارش رو بفهمم و بشناسمش؟ چرا نتونسته بودم بفهمم اینا همش یه بازیه؟!
آب دهنم رو به سختی قورت دادم، احساس می کردم دست و پاهام می لرزن، انگار فهمید که با لحن آروم تری گفت:
-بسیارخب، نترس، بیا از این جا بریم هوا داره تاریک می شه و این جا نمونیم بهتره!
بی حرف سوار بر اسبم شدم و او هم نشست، آروم آروم و در سکوت کامل به سمت اصطبل برگشتیم.
بین راه متوجه نگاه های خیره اش به خودم می شدم و سرم رو کامل انداخته بودم پایین و فقط افسار هورا رو بین مشتم می فشردم!
باورم نمی شد که رکب خورده باشم، بازی خورده باشم از سریتا!
با رسیدن به اصطبل، کارگری رو بهمون گفت:
-زمان بستن باشگاه هست، زودتر اسب ها رو ببرید و خودتونم برید!
اسب ها که توی جایگاه خودشون قرار گرفتن هردو بیرون اومدیم، رو بهم گفت:
-بهتری؟!
پوزخندی زدم، حالا حال من واسش مهم شده بود؟!
-خوبم!
-پس لباس هات رو عوض کن، باید بریم و حرف بزنیم!
نیاز داشتم از حقایق بیشتری باخبر بشم، باید می فهمیدم چطوری ماها رو گول زده، من و ویلی خیلی در موردش تحقیق کرده بودیم ولی همه اطلاعات همون هایی بودن که خودش توضیح داده بود پس چطور ممکن بود؟!
سری تکون دادم و تند به اتاقک رفتم، بعد از تعویض لباس رژ ل*بم رو تجدید کردم و برگشتم بیرون، لباس عوض کرده و منتظرم بود.
بهش که نزدیک شدم باز هم تیپش رو تحسین کردم!
جین مشکی، تیشرت همرنگ چشم هام و کفش های مشکی!
دستبند استیلی که توی دست راستش خودنمایی می کرد به این باورم رسوند که این مرد شخصیت دیگه ای داره جز اونی که من توی نیویورک دیده و شناخته بودم!
با هم به سمت ماشین ها رفتیم، با دیدن ماشینش توی دلم گفتم:
-پس پولداری!
بی حرف به سمت ماشینم رفتم که داد زد:
-دنبالم بیا!
بعد از گذشت نیم ساعت که با سرعت روندیم کنار رستوران شیکی توقف کرد!
تعجب می کردم که چرا سعی نکرده بود تحویل پلیس ها بده من رو!
از ماشین پیاده شدم، کیفم رو توی دستم فشردم که بازوم رو گرفت و دنبال خودش کشید!
رستوران نسبتا شلوغ بود، به سمت میزی رفت و صندلی رو برام عقب کشید!
اوه چه جنتلمن!
پوزخندی زدم و نشستم، روبروم نشست:
-چیزی میل داری؟!
الان اگر بهترین ها رو هم جلوم می ذاشتن هیچ میلی به خوردنشون نداشتم، انقدر ذهنم درگیر بود که نمی فهمیدم اصلا کجا اومدیم و چرا به این پسر پیش روم اعتماد کردم و همراهش شدم کسی که یکبار تو گذشته گولم زده بود ولی باید حرف هاش رو می شنیدم و باید از گذشته با خبر می شدم!
-الان نه!
گارسون رو صدا زد، رو بهش گفت:
-یه بطری آب معدنی با دو لیوان یکبار مصرف لطفا!
بعد از رفتن گارسون دست هام رو روی میز حلقه کردم و خودم شروع کردم، همه چیز رو گفتم، از سه سال پیش و پیدا شدن یهویی هونیاک ساجدی، از بی رحمی های پدر قلابیم و از پنهون کردن هاش و از داستان های دروغینی که بیست و سه سال به خوردم داده بود و الکی توی ذهنم گنجونده بود، نمی دونم چرا و چطوری بهش اعتماد کردم اما وقتی توی چشم هاش نگاه می کردم اثری از فکر بد و چیزی که به ضررم باشه یا نقشه ای علیه ام داشته باشه نمی دیدم، شاید هم دوباره بی جهت داشتم اطمینان می کردم و ممکن بود مثل گذشته که نتونسته بودم بشماسمش باز هم شخصیت رو اشتباه درک کنم اما نشد که ساکت بمونم پس تموم اون چیزهایی که لازم بود بدونه رو براش گفتم!
هر لحظه بیشتر توی بهت فرو می رفت، هر لحظه بیشتر توی شوک حرف هام فرو می رفت ولی من بی وقفه صحبت می کردم انقدری که وقتی بالاخره سکوت کردم و همه چیز گفته شده بود دیدم که یک ساعت گذشته!
لیوانی آب ریختم و لاجرعه سرکشیدم، ولرم بود و بهم نچسبید ولی بهتر از هیچی بود!
کمی بعد از بهت حرف هام بیرون اومد، او هم لیوانی آب خورد و پرسید:
-چه مدرکی برای اثبات این حرف هات داری؟!
عصبی نگاهش کردم:
-مختاری باور کنی یا نکنی، مگه من برای حرف ها و گفته های تو سند و مدرکی درخواست کردم که تو حالا انتظار مدرک داری؟!
-اگر گفته هات حقیقت داشته باشه پس تو باید...!
حرفش رو باز هم نیمه تموم ول کرد، سرش رو تکونی داد و زمزمه کرد:
-باورم نمی شه!
ل*ب هام رو جمع کردم، گوشیم رو بیرون آوردم و برای مامان که سه دفعه زنگ زده بود و من نفهمیده بودم تایپ کردم:
-با یه همکار قرار ملاقات دارم، دیر میام شامم بیرونم شما راحت باش مامان!
گوشی رو توی کیفم برگردوندم و به چهره اش که هنوز توی خودش فرو رفته بود نگاه کردم، ته ریشش رنگ صورتش رو کمی تیره تر نشون می داد، به یاد اون جمله اش افتادم که گفت (خیال می کنی واسه چی به اون دختر احساساتی هارپر نزدیک شدم؟!) لابد چون هارپر نزدیکترین دوست من بود و این یعنی پیدا کردن ارتباط با من و در آخر هم پا گذاشتن تو باند پدر!
چقدر حساب گرانه عمل کرده بود، باید به این هوشش آفرین گفت!
کمی بعد به حرف اومد:
-یعنی تو، پدرت رو لو دادی؟!
اخم کردم:
-اون پدر من نبود!
-می تونم بگم تو خیلی زرنگی، خیلی باهوش و حرفه ای عمل کردی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
23
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,005
Points
122
-مثل تو!
به چشم هام خیره شد:
-هیچ وقت حتی فکرش رو هم نمی کردم که تو یه دختر معمولی باشی، فکر می کردم همدست پدرتی و خلافکـار!
-منم هیچ وقت فکر نمی کردم تو سه شخصیتی باشی!
با تعجب گفت:
-چرا سه تا؟!
-یک شخصیت وقتی پیش هارپر بودی و گولش می زدی، یک شخصیت وقتی توی باند و توی آمریکا بودی و ماها رو گول زدی، یک شخصیتم الانت که هنوز نتونستم کامل بفهمم چی تو سرت می گذره و بشناسمت!
کمی مکث کردم و ادامه دادم:
-حتی نمیدونم کدوم شخصیت هات رو باید باور کنم!
بی حرف بهم زل زد، ل*ب هام رو کوتاه گزیدم که منو رو گرفت سمتم:
-بیا، انتخاب کن!
منو رو گرفتم، نگاهی به لیست بلند بالای منو انداختم و مردد موندم چی انتخاب کنم!
در آخر لازانیا سبزیجات انتخاب کردم و به همراه دوغ!
منو رو بهش برگردوندم که گفت:
-زدی تو کار غذاهای رژیمی؟!
سپس بدون اینکه منتظر جوابم بمونه رو به گارسون گفت:
-لطفا واسه منم یه سوپ ماهیچه با دلستر بیارید ممنونم!
با رفتن گارسون گفتم:
-حالا نوبت توئه که حقیقت ها رو در مورد خودت بگی، مطمئن باش من هیچ چیزی رو بهت دروغ نگفتم پس توام راستش رو بگو!
چند لحظه فقط بهم زل زد، معذب بودم، احساس می کردم با یک آدم جدید در ارتباطم که هیچ شناختی ازش ندارم، انگار یه شخصیت جدید پیش روم قرار گرفته بود و من باید از اول پازل های هویتش رو کنار هم می چیدم تا ازش یک آدم بسازم با یک شخصیت جدید!
-حق داری که دلت بخواد خیلی چیزها واست روشن بشه، مثل منکه تا الان کنجکاو بودم و دلم می خواست در موردت بیشتر بدونم و توام بهم حقیقت رو گفتی و بهت اعتماد کردم، پس توام یکبار دیگه بهم اعتماد کن مطمئن باش اینبار چیزی جز حقیقت نمی شنوی!
سری تکون دادم و لبخندی به روم زد:
-از وقتی که خودم رو شناختم عاشق موسیقی و خوانندگی بودم، انگار این حرفه با رگ و خونم عجین شده بود پس بی معطلی به سمتش رفتم و با صدای خوبی که داشتم خیلی زود تونستم کار رو بگیرم دستم، خانواده امم طوری بودن که اصلا سعی نمی کردن عقاید و باورهای همدیگه رو نادیده بگیرن یا بهت کاری رو به اجبار تحمیل کنن، راحتت می گذاشتن تا خودت انتخاب کنی، انتخاب منم عرصه ی موسیقی بود، توی دانشگاه هم لیسانس گرفتم و اینبار دیگه به طور جدی توی این هنر خودنمایی کردم!
با اومدن گارسون سکوت کرد، دو گارسون در اطرافمون با مهارت و سریعا غذاها رو روی میز چیدن و با تعظیم کوتاهی دور شدن، بوی لازانیا باعث شد حس کنم چقدر گرسنه ام پس بی معطلی تکه ای جدا کردم و خوردم!
کمی از دلسترش رو خورد:
-داییِ پدر، آقای صدرالدین حشمتی سرهنگ اداره ی پلیس بود که هر موقع به خونه مون میومد حرفش حرف یک باند مخوف و بزرگ مواد مخدر، قاچاق اعضا، پولشویی و از این قبیل خلاف ها بود، اعتراف می کرد که این باند منحل نشدنیه و کسی تا الان نتونسته ازشون آتویی به دست بگیره و متلاشی شون کنه بلکه هر پلیسی پاش رو جلو گذاشته در همون لحظه اول کیش و مات شده، انقدر دایی صدرالدین در مورد این پرونده صحبت کرده بود که من انگار از تمامی جزئیاتش با خبر بودم، انگار جز به جزء خطوط و کلمات پرونده رو خونده و می دونستم، البته درسته که این جور پرونده ها محرمانه هستن اما دایی پدر، ما رو از خودش می دونست چون ر*اب*طه اش با پدرم خیلی خوب بود، پدر همیشه داییش رو می ستود و ازش خوشش میومد، کم کم متوجه شدم دایی صدرالدین دنبال یک نفر می گرده که برای یک جانفشانی بزرگ خودش رو آماده کنه و بره جلو، دایی می گفت اصلا نمی خواد از خانواده بزرگ پلیس ها کمک بگیره چون اونا بالاخره شناخته شده هستن و نمی تونست ریسک کنه، دایی نگران بود که شرف و اعتبارش رو توی اداره با یک خطا از دست نده، می خواست یک شخص کاملا ناشناخته و البته با هویتی که به شخصیتش نزدیک باشه پیدا کنه و نفوذی بفرستتش به اون باند، ازم خواست اگر توی اطرافیانم کسی رو می شناسم حتما بهش معرفی کنم و اینم اضافه کنم که از جانب دایی پول خوبی بهش می رسه هرکس که این کار سخت رو انجام بده!
کمی مکث، با غذاش تقریبا بازی می کرد، آروم گفتم:
-می خوای بعد از غذا حرف بزنیم؟!
دو سه قاشق خورد و بعد دستمالی برداشت، دور ل*ب هاش رو تمیز کرد و لبخند زد:
-نه، ادامه می دم!
تکه ای لازانیا جدا کردم و خوردم، ادامه داد:
-نمی دونم چرا و چطوری شد که یه حس خیلی قوی بهم گفت من باید اون فرد نفوذی باشم، همیشه با دیدن فیلم های پلیسی و هیجانات و ماموریت هاشون به وجد میومدم، برام خیلی جالب بود هماهنگی هاشون، دویدن ها تلاش ها و تموم چیزهایی که توی یک پلیس وجود داشت، غیرت و شرفشون، جانفشانی برای مردمشون باعث می شد همیشه تحسین شون کنم، واسه همینم وقتی دایی در این باره حرف می زد توی ذهنم مدام جرقه می خورد که اون شخص منم، چند روز گذشته بود، با خودم می گفتم لابد دایی یکی رو پیدا کرده که دیگه نه زنگی زده و نه اومده اما درست همون روز پیداش شد و متوجه شدم هنوز کسی رو پیدا نکردن، پس این رو به فال نیک گرفتم و پیشنهادم رو مطرح کردم ولی خارج شدن کلمات از دهنم همانا و فوران کردن آتش وجود چند نفر همان!
خنده ی کوتاهی کرد:
-وای دل آسا باید بودی و می دیدی، مامان جیغ می کشید، محکم جلوی دایی می گفت هرگز نمی گذاره تنها پسرش قربانی نابودی یک باند خلاف بشه، پدر از طرف دیگه با جدیت تمام بهم می گفت که حتی فکرشم مسخره اس و بهتره تمومش کنم اما من مصمم بودم، حدود دوهفته درگیر این ماحرا بودیم، پدر و مامان حرف خودشون رو می زدن و منم حرف خودم رو، خب بالاخره مامان حق داشت بترسه چون دایی تمام این مدت حرف از وحشتناک بودن این سیستم زده بود و مامان چطوری می تونست به قول خودش تنها پسرش رو بفرسته تو دهن اژدها ولی تقدیر و قسمت هرچی که رقم خورده باشه هیچ کس نمی تونه جلودارش بشه، کم کم با صحبت هایی که با دایی کردم و اینکه خودم کاملا راضی هستم او هم روی ذهن پدر کار کرد و بالاخره پدر رو راضی کردیم اما مامان به هیچ صراطی مستقیم نبود، تا اینکه تهدیدش کردم، متاسفانه راهی جز این واسم نگذاشته بود، بهش گفتم اگر نذاره اون زندگی رو که خودم دوست دارم بسازم و جوری که خودم دوست دارم زندگی کنم برای همیشه از ایران می رم و حتی پشت سرمم نگاه نمی کنم و این جمله مامان رو به شدت ترسوند چون می دونست من اگر حرفی رو بزنم عمل می کنم و زیرش نمی زنم، پس اینبار او هم در سکوت نگاهم کرد و من این سکوت رو به نفع خودم تعبیر کردم و به دایی گفتم که برای رفتن آماده ام، بر خلاف مامان و پدر، دایی اصلا مخالف رفتنم نبود بلکه مدام بهم می گفت می دونم که تو اراده ات قویه و می تونی سرافرازم کنی، وقتی بهش اعلام کردم برای رفتن آماده ام شروع به انجام کارها کرد و من پس از گذشت یک ماه دیگه بالاخره به مقصد آمریکا و در آخر نیویورک توی هواپیما نشستم!
غذام تموم شده بود، آخرین جرعه دوغ رو هم خوردم و دست هام رو تمیز کردم:
-وای خیلی خوشمزه بود، خیلی وقت بود اینجور غذایی رو نخورده بودم!
لبخند عمیقی زد:
-اگر سیر نشدی می خوای بگم بیارن واست؟!
-نه نه ممنون، سیرم!
یک قاشق توی دهنش گذاشت و زمزمه کرد:
-نوش جونت!
سپس ادامه داد:
-اونجا دایی برام همه چیز رو حاضر و مهیا کرده بود، هیچ مشکلی نبود، می دونستم انقدر حرفه ایه که هیچ کس نمی تونه به هیچ چیز شک کنه، تنها رابطمون مرد پستچی بود که هر دو روز واسه گرفتن خبر به بهانه نامه بردن میومد و من باهاش سریع صحبت های لازم رو انجام می دادم و البته توی خونه هم شنود کار شده بود که به راحتی صدام رو می شنیدن، دایی خودش نقشه رو پیش می برد، من فقط و فقط مثل مهره شطرنج به دست دایی صدرالدین اینور و اونور می شدم و هر کاری رو که می گفت انجام می دادم، اولین قدم برای نزدیک شدن به اون باند آشنایی با یکی از اعضای اون باند بود، طبق تحقیقات دایی دختر این خانواده خواننده و مدلینگ نیویورک بود، یک شخصیت فوق العاده محبوب و مشهور که خب خیلی هم سخت می شد بهش نزدیک شد ولی یک راه ارتباطی وجود داشت و اونم دوستش بود، هارپر!
ل*ب هام رو جمع کردم، بشقابش رو که محتواش رو به اتمام بود عقب زد و انگار سیر شده بود!
-طرح دوستی ریختم و با هم آشنا شدیم، خب هارپر دختر احساسی و صادقی بود و نفوذ درونش اصلا کار سختی نبود، بالاخره باب آشنایی باز شد و من و تو بهم معرفی شدیم، من در مورد حرفه و کارم بهتون دروغ نگفتم من خواننده هستم همون جوری که بهتون گفتم اما اون استودیویی که توی ایران اومدید و دیدید واسه یکی از دوست هامه که واسه یک مدت باید ازش نگه داری می کردم چون خودش مسافرت بود، با هارپر هم که توی یک استودیو توی نیویورک آشنا شدیم و من عمدا اومده بودم اونجا و خودم سر صحبت رو با هارپر باز کرده بودم تا بتونم خودم رو بهش نزدیک کنم، قصدم این نبود که عاشقم بشه از همون اولم بهش گفتم خودش رو درگیر من و روابطی فراتر از دوستی نکنه، خدا می دونه که هیچ وقت هم پا فراتر از اختیارات و انتخاب هام نگذاشتم یعنی به عرف و شرع و قانون پایبند بودم و تمامی حقوق نامحرمی رو رعایت کردم اما نمی دونم چی شد که اون دختر بهم دل باخت، من اون رو یک مهره می دیدم و اون از من توی خیالش یک بت ساخته بود و ستایشش می کرد!
دلسترش رو بالاخره تموم کرد، از جا بلند شد و چشم هاش رو بست:
-می شه از اینجا بریم؟!
بی حرف به دنبالش رفتم، انقدر لازانیاش خوشمزه بود که واقعا دلم می خواست چند بار دیگه هم بیام و امتحانش کنم، بیرون منتظر موندم تا اومد، دستش رو به سمت خیابون گرفت:
-بیا قدم بزنیم!
در کنار هم به راه افتادیم، نفس عمیقی کشید:
-آشنایی با تو و هارپر یعنی وارد شدنم به عمارت پدریت، کم کم طبق حرف ها و خواسته های دایی حرف هام با پدرت نتیجه داد و من وارد باند شدم، می دیدم که زرنگی و هیچ وقت نتونستی بهم اعتماد و اطمینان کنی واسه همینم سعی می کردم حتی الامکان جلوی چشم هات نباشم تا مبادا با حس ششم و قوی زنانه ات بویی ببری که الحمدالله نبردی، می دیدم که وقت هایی که یهویی غیب می شم بعد از اون با شک و دودلی نگاهم می کردی ولی خب منم کارم رو بلد بودم، کم کم متوجه بعضی حقایق در مورد تو و خانواده ات شدم و وقتی واسه اولین بار مامانت رو دیدم یه چیزی ته دلم خالی شد و فرو ریخت، از عذابی که با زندگی کردن توی اون عمارت با اون اشخاص بهش متحمل می شد رو از چشم هاش هم می تونستم بخونم و سعی کردم دیگه چشمم به چشم هاش نیفته، تموم کارها و اقداماتی که انجام می شد رو از قبل به دایی و دار و دسته اش ابلاغ می کردم و دیگه بقیه کارها با خودشون بود، گاهی هم برای رفع دلتنگی و بی تابی های مامان که صبرش تموم می شد مجبور می شدم برم ایران اما خب چون پدرت بهم اعتماد کرده بود در نبودمم، من رو تو جریان تموم اتفاقات می گذاشت.
راه رفته رو به سوی ماشین برگشتیم، بین راه نگاهم کرد:
-سخت بود برام، توی بعضی جاها حس می کردم دارم کم میارم، دوری از خانواده اصلا برام سخت نبود اما موارد دیگه ای بود که آزارم می داد، باورم نمی شد که یک دختر مثل تو تا این حد توی خلاف غرق شده باشه، اون موقع اصلا فکرشم نمی تونستم بکنم که تو برای کیان شهیادی نقشه چیدی واسه همینم همیشه فکر می کردم تو حیف شدی، چون پدرت بارها بهم می گفت که تنها کسی که حق تشکیل خانواده داره اهوراس اونم نه با هرکسی که دلش می خواد با کسی که پدرت می گفت و تنها برای آوردن وارث براش وگرنه که اون شما دو نفر رو متعلق به خودش می دونست و نمی خواست با هیچ کس تقسیم تون کنه، هرچقدر سعی می کردم از مهره های اصلی و رابط های بزرگی که با پدرت در ارتباط بودن سر در بیارم نمی شد، چون پدرت محافظه کار بود و به راحتی چیزی رو بروز نمی داد، یادته با هم رفتیم و اون بچه رو دزدیدیم؟ اون شب واقعا به شجاعتت آفرین گفتم، خب کمتر دختری می تونه انقدر شجاع باشه واقعا تو و شخصیتت برام جالب بودید، تا زمانی که اون مهمونی بزرگ برگزار شد مدام دنبال یه راهی بودم که کیان شهیادی همه ی گروه و باندش رو یک جا جمع کنه و من با خبر کردن پلیس ها به این عملیات پایان بدم چون تنها پدرت کافی نبود، برای متلاشی شدن یک باند همه ی اعضای اون باند هم باید دستگیر بشن، متاسفانه مرگ اهورا شوک خیلی بزرگی بود برای عملیات ما، چون او هم درسته بازیچه پدرت شده بود و وسیله ای تو دستش برای انجام کارهاش ولی بالاخره اونم یک مجرم بود و باید قانونی قصاص می شد اما با خودکشیش کمی از معادلاتمون بهم ریخت ولی باز هم تونستیم عرصه رو توی دست بگیریم و خودمون رو نبازیم، بالاخره اون شب وقتی که اون مهمونی برگزار شد و فهمیدم که تمامی اعضای باند قراره جمع باشن به دایی خبر دادم، نمی دونستم که توام دستت با پلیس های نیویورک تو یه کاسه اس و توام قراره براشون تله بذاری، یکمی توی جمع وول خوردم تا کسی به نبودنم شکی نبره، بعد از اون موقع حمله که نزدیک شد قبلش بهم خبر داده بودن و من از اون جا زدم بیرون، فکر می کردم تو و ویلیام و مامانت رو هم دستگیر می کنن اما با این چیزهایی که تعریف کردی چشمم به روی خیلی از حقایق باز شد، می تونم بگم خوشحالم که تو بین اون باند و پشت میله های زندان نیستی، جای تو واقعا بین اون همه خلافکار نبوده و نیست!
سکوت کرد، نفس عمیقی کشیدم و زیر چشمی نگاهش کردم، با نزدیک شدن به ماشین هامون نگاهم رو به ساعتم دوختم که روی یازده شب ضربه زد، ل*ب هام رو با زبونم خیس کردم:
-اگر بتونی خبری از هونیاک ساجدی برام گیر بیاری خیلی خوب می شه، من یک تشکر بزرگ بهش بدهکارم اون زندگی من رو تغییر داد!
نمی دونم چرا اما انگار یکمی نگران شد، هی می خواست یه حرفی رو بزنه اما باز ل*ب می بست، با اخم زل زدم بهش:
-چیزی شده؟!
سریع گفت:
-نه نه، همه چیز خوبه، باشه اگر تونستم حتما اون رو برات پیدا می کنم البته پیدا کردنش با کمک پلیس و دایی صدرالدین کار چندان سختی نیست فقط نمی دونم اونم دلش می خواد تو رو ببینه یا نه!
با ناراحتی گفتم:
-واسه چی نخوااد من رو ببینه؟ مگه من چیکارش کردم؟!
-خب تو یه جورایی وصل می شی به مامانت دیگه، ممکنه نخواد زنی رو ببینه که زندگیش رو بهم ریخته!
عصبی غریدم:
-باورم نمی شه که طرز فکر توام در مورد مامانم اینجوری باشه، یعنی چی که زندگیش رو بهم ریخته؟ یعنی باید مرگ رو ترجیح می داد تا عشق حفظ بشه؟ وقتی هونیاک نباشه و وجود خارجی نداشته باشه این عشق به چه دردش می خورد؟!
-باشه باشه، من می دونم این چیزها رو، ولی خب بالاخره هونیاک یه جورایی زندگی و آینده اش و از همه مهم تر تنها فرزندش که تو باشی رو باخته اونم به رقیب و اونم به اشتباه و به اتهامی که درست نبوده، پس بهش حق بده اگر دلخور باشه!
-اتفاقا می خوام ببینمش که همین چیزها رو براش روشن کنم، اگر برای او و مامان سخت بوده واسه ی من هزار درجه بدتر سخت بوده، دردناک تر بوده، اونی که این وسط بدتر از اون دو نفر ضربه خورده من بودم، پس باید من طلبکار باشم ازشون نه اونا از همدیگه!
-حق داری!

کد:
-مثل تو!
به چشم هام خیره شد:
-هیچ وقت حتی فکرش رو هم نمی کردم که تو یه دختر معمولی باشی، فکر می کردم همدست پدرتی و خلافکـار!
-منم هیچ وقت فکر نمی کردم تو سه شخصیتی باشی!
با تعجب گفت:
-چرا سه تا؟!
-یک شخصیت وقتی پیش هارپر بودی و گولش می زدی، یک شخصیت وقتی توی باند و توی آمریکا بودی و ماها رو گول زدی، یک شخصیتم الانت که هنوز نتونستم کامل بفهمم چی تو سرت می گذره و بشناسمت!
کمی مکث کردم و ادامه دادم:
-حتی نمیدونم کدوم شخصیت هات رو باید باور کنم!
بی حرف بهم زل زد، ل*ب هام رو کوتاه گزیدم که منو رو گرفت سمتم:
-بیا، انتخاب کن!
منو رو گرفتم، نگاهی به لیست بلند بالای منو انداختم و مردد موندم چی انتخاب کنم!
در آخر لازانیا سبزیجات انتخاب کردم و به همراه دوغ!
منو رو بهش برگردوندم که گفت:
-زدی تو کار غذاهای رژیمی؟!
سپس بدون اینکه منتظر جوابم بمونه رو به گارسون گفت:
-لطفا واسه منم یه سوپ ماهیچه با دلستر بیارید ممنونم!
با رفتن گارسون گفتم:
-حالا نوبت توئه که حقیقت ها رو در مورد خودت بگی، مطمئن باش من هیچ چیزی رو بهت دروغ نگفتم پس توام راستش رو بگو!
چند لحظه فقط بهم زل زد، معذب بودم، احساس می کردم با یک آدم جدید در ارتباطم که هیچ شناختی ازش ندارم، انگار یه شخصیت جدید پیش روم قرار گرفته بود و من باید از اول پازل های هویتش رو کنار هم می چیدم تا ازش یک آدم بسازم با یک شخصیت جدید!
-حق داری که دلت بخواد خیلی چیزها واست روشن بشه، مثل منکه تا الان کنجکاو بودم و دلم می خواست در موردت بیشتر بدونم و توام بهم حقیقت رو گفتی و بهت اعتماد کردم، پس توام یکبار دیگه بهم اعتماد کن مطمئن باش اینبار چیزی جز حقیقت نمی شنوی!
سری تکون دادم و لبخندی به روم زد:
-از وقتی که خودم رو شناختم عاشق موسیقی و خوانندگی بودم، انگار این حرفه با رگ و خونم عجین شده بود پس بی معطلی به سمتش رفتم و با صدای خوبی که داشتم خیلی زود تونستم کار رو بگیرم دستم، خانواده امم طوری بودن که اصلا سعی نمی کردن عقاید و باورهای همدیگه رو نادیده بگیرن یا بهت کاری رو به اجبار تحمیل کنن، راحتت می گذاشتن تا خودت انتخاب کنی، انتخاب منم عرصه ی موسیقی بود، توی دانشگاه هم لیسانس گرفتم و اینبار دیگه به طور جدی توی این هنر خودنمایی کردم!
با اومدن گارسون سکوت کرد، دو گارسون در اطرافمون با مهارت و سریعا غذاها رو روی میز چیدن و با تعظیم کوتاهی دور شدن، بوی لازانیا باعث شد حس کنم چقدر گرسنه ام پس بی معطلی تکه ای جدا کردم و خوردم!
کمی از دلسترش رو خورد:
-داییِ پدر، آقای صدرالدین حشمتی سرهنگ اداره ی پلیس بود که هر موقع به خونه مون میومد حرفش حرف یک باند مخوف و بزرگ مواد مخدر، قاچاق اعضا، پولشویی و از این قبیل خلاف ها بود، اعتراف می کرد که این باند منحل نشدنیه و کسی تا الان نتونسته ازشون آتویی به دست بگیره و متلاشی شون کنه بلکه هر پلیسی پاش رو جلو گذاشته در همون لحظه اول کیش و مات شده، انقدر دایی صدرالدین در مورد این پرونده صحبت کرده بود که من انگار از تمامی جزئیاتش با خبر بودم، انگار جز به جزء خطوط و کلمات پرونده رو خونده و می دونستم، البته درسته که این جور پرونده ها محرمانه هستن اما دایی پدر، ما رو از خودش می دونست چون ر*اب*طه اش با پدرم خیلی خوب بود، پدر همیشه داییش رو می ستود و ازش خوشش میومد، کم کم متوجه شدم دایی صدرالدین دنبال یک نفر می گرده که برای یک جانفشانی بزرگ خودش رو آماده کنه و بره جلو، دایی می گفت اصلا نمی خواد از خانواده بزرگ پلیس ها کمک بگیره چون اونا بالاخره شناخته شده هستن و نمی تونست ریسک کنه، دایی نگران بود که شرف و اعتبارش رو توی اداره با یک خطا از دست نده، می خواست یک شخص کاملا ناشناخته و البته با هویتی که به شخصیتش نزدیک باشه پیدا کنه و نفوذی بفرستتش به اون باند، ازم خواست اگر توی اطرافیانم کسی رو می شناسم حتما بهش معرفی کنم و اینم اضافه کنم که از جانب دایی پول خوبی بهش می رسه هرکس که این کار سخت رو انجام بده!
کمی مکث، با غذاش تقریبا بازی می کرد، آروم گفتم:
-می خوای بعد از غذا حرف بزنیم؟!
دو سه قاشق خورد و بعد دستمالی برداشت، دور ل*ب هاش رو تمیز کرد و لبخند زد:
-نه، ادامه می دم!
تکه ای لازانیا جدا کردم و خوردم، ادامه داد:
-نمی دونم چرا و چطوری شد که یه حس خیلی قوی بهم گفت من باید اون فرد نفوذی باشم، همیشه با دیدن فیلم های پلیسی و هیجانات و ماموریت هاشون به وجد میومدم، برام خیلی جالب بود هماهنگی هاشون، دویدن ها تلاش ها و تموم چیزهایی که توی یک پلیس وجود داشت، غیرت و شرفشون، جانفشانی برای مردمشون باعث می شد همیشه تحسین شون کنم، واسه همینم وقتی دایی در این باره حرف می زد توی ذهنم مدام جرقه می خورد که اون شخص منم، چند روز گذشته بود، با خودم می گفتم لابد دایی یکی رو پیدا کرده که دیگه نه زنگی زده و نه اومده اما درست همون روز پیداش شد و متوجه شدم هنوز کسی رو پیدا نکردن، پس این رو به فال نیک گرفتم و پیشنهادم رو مطرح کردم ولی خارج شدن کلمات از دهنم همانا و فوران کردن آتش وجود چند نفر همان!
خنده ی کوتاهی کرد:
-وای دل آسا باید بودی و می دیدی، مامان جیغ می کشید، محکم جلوی دایی می گفت هرگز نمی گذاره تنها پسرش قربانی نابودی یک باند خلاف بشه، پدر از طرف دیگه با جدیت تمام بهم می گفت که حتی فکرشم مسخره اس و بهتره تمومش کنم اما من مصمم بودم، حدود دوهفته درگیر این ماحرا بودیم، پدر و مامان حرف خودشون رو می زدن و منم حرف خودم رو، خب بالاخره مامان حق داشت بترسه چون دایی تمام این مدت حرف از وحشتناک بودن این سیستم زده بود و مامان چطوری می تونست به قول خودش تنها پسرش رو بفرسته تو دهن اژدها ولی تقدیر و قسمت هرچی که رقم خورده باشه هیچ کس نمی تونه جلودارش بشه، کم کم با صحبت هایی که با دایی کردم و اینکه خودم کاملا راضی هستم او هم روی ذهن پدر کار کرد و بالاخره پدر رو راضی کردیم اما مامان به هیچ صراطی مستقیم نبود، تا اینکه تهدیدش کردم، متاسفانه راهی جز این واسم نگذاشته بود، بهش گفتم اگر نذاره اون زندگی رو که خودم دوست دارم بسازم و جوری که خودم دوست دارم زندگی کنم برای همیشه از ایران می رم و حتی پشت سرمم نگاه نمی کنم و این جمله مامان رو به شدت ترسوند چون می دونست من اگر حرفی رو بزنم عمل می کنم و زیرش نمی زنم، پس اینبار او هم در سکوت نگاهم کرد و من این سکوت رو به نفع خودم تعبیر کردم و به دایی گفتم که برای رفتن آماده ام، بر خلاف مامان و پدر، دایی اصلا مخالف رفتنم نبود بلکه مدام بهم می گفت می دونم که تو اراده ات قویه و می تونی سرافرازم کنی، وقتی بهش اعلام کردم برای رفتن آماده ام شروع به انجام کارها کرد و من پس از گذشت یک ماه دیگه بالاخره به مقصد آمریکا و در آخر نیویورک توی هواپیما نشستم!
غذام تموم شده بود، آخرین جرعه دوغ رو هم خوردم و دست هام رو تمیز کردم:
-وای خیلی خوشمزه بود، خیلی وقت بود اینجور غذایی رو نخورده بودم!
لبخند عمیقی زد:
-اگر سیر نشدی می خوای بگم بیارن واست؟!
-نه نه ممنون، سیرم!
یک قاشق توی دهنش گذاشت و زمزمه کرد:
-نوش جونت!
سپس ادامه داد:
-اونجا دایی برام همه چیز رو حاضر و مهیا کرده بود، هیچ مشکلی نبود، می دونستم انقدر حرفه ایه که هیچ کس نمی تونه به هیچ چیز شک کنه، تنها رابطمون مرد پستچی بود که هر دو روز واسه گرفتن خبر به بهانه نامه بردن میومد و من باهاش سریع صحبت های لازم رو انجام می دادم و البته توی خونه هم شنود کار شده بود که به راحتی صدام رو می شنیدن، دایی خودش نقشه رو پیش می برد، من فقط و فقط مثل مهره شطرنج به دست دایی صدرالدین اینور و اونور می شدم و هر کاری رو که می گفت انجام می دادم، اولین قدم برای نزدیک شدن به اون باند آشنایی با یکی از اعضای اون باند بود، طبق تحقیقات دایی دختر این خانواده خواننده و مدلینگ نیویورک بود، یک شخصیت فوق العاده محبوب و مشهور که خب خیلی هم سخت می شد بهش نزدیک شد ولی یک راه ارتباطی وجود داشت و اونم دوستش بود، هارپر!
ل*ب هام رو جمع کردم، بشقابش رو که محتواش رو به اتمام بود عقب زد و انگار سیر شده بود!
-طرح دوستی ریختم و با هم آشنا شدیم، خب هارپر دختر احساسی و صادقی بود و نفوذ درونش اصلا کار سختی نبود، بالاخره باب آشنایی باز شد و من و تو بهم معرفی شدیم، من در مورد حرفه و کارم بهتون دروغ نگفتم من خواننده هستم همون جوری که بهتون گفتم اما اون استودیویی که توی ایران اومدید و دیدید واسه یکی از دوست هامه که واسه یک مدت باید ازش نگه داری می کردم چون خودش مسافرت بود، با هارپر هم که توی یک استودیو توی نیویورک آشنا شدیم و من عمدا اومده بودم اونجا و خودم سر صحبت رو با هارپر باز کرده بودم تا بتونم خودم رو بهش نزدیک کنم، قصدم این نبود که عاشقم بشه از همون اولم بهش گفتم خودش رو درگیر من و روابطی فراتر از دوستی نکنه، خدا می دونه که هیچ وقت هم پا فراتر از اختیارات و انتخاب هام نگذاشتم یعنی به عرف و شرع و قانون پایبند بودم و تمامی حقوق نامحرمی رو رعایت کردم اما نمی دونم چی شد که اون دختر بهم دل باخت، من اون رو یک مهره می دیدم و اون از من توی خیالش یک بت ساخته بود و ستایشش می کرد!
دلسترش رو بالاخره تموم کرد، از جا بلند شد و چشم هاش رو بست:
-می شه از اینجا بریم؟!
بی حرف به دنبالش رفتم، انقدر لازانیاش خوشمزه بود که واقعا دلم می خواست چند بار دیگه هم بیام و امتحانش کنم، بیرون منتظر موندم تا اومد، دستش رو به سمت خیابون گرفت:
-بیا قدم بزنیم!
در کنار هم به راه افتادیم، نفس عمیقی کشید:
-آشنایی با تو و هارپر یعنی وارد شدنم به عمارت پدریت، کم کم طبق حرف ها و خواسته های دایی حرف هام با پدرت نتیجه داد و من وارد باند شدم، می دیدم که زرنگی و هیچ وقت نتونستی بهم اعتماد و اطمینان کنی واسه همینم سعی می کردم حتی الامکان جلوی چشم هات نباشم تا مبادا با حس ششم و قوی زنانه ات بویی ببری که الحمدالله نبردی، می دیدم که وقت هایی که یهویی غیب می شم بعد از اون با شک و دودلی نگاهم می کردی ولی خب منم کارم رو بلد بودم، کم کم متوجه بعضی حقایق در مورد تو و خانواده ات شدم و وقتی واسه اولین بار مامانت رو دیدم یه چیزی ته دلم خالی شد و فرو ریخت، از عذابی که با زندگی کردن توی اون عمارت با اون اشخاص بهش متحمل می شد رو از چشم هاش هم می تونستم بخونم و سعی کردم دیگه چشمم به چشم هاش نیفته، تموم کارها و اقداماتی که انجام می شد رو از قبل به دایی و دار و دسته اش ابلاغ می کردم و دیگه بقیه کارها با خودشون بود، گاهی هم برای رفع دلتنگی و بی تابی های مامان که صبرش تموم می شد مجبور می شدم برم ایران اما خب چون پدرت بهم اعتماد کرده بود در نبودمم، من رو تو جریان تموم اتفاقات می گذاشت.
راه رفته رو به سوی ماشین برگشتیم، بین راه نگاهم کرد:
-سخت بود برام، توی بعضی جاها حس می کردم دارم کم میارم، دوری از خانواده اصلا برام سخت نبود اما موارد دیگه ای بود که آزارم می داد، باورم نمی شد که یک دختر مثل تو تا این حد توی خلاف غرق شده باشه، اون موقع اصلا فکرشم نمی تونستم بکنم که تو برای کیان شهیادی نقشه چیدی واسه همینم همیشه فکر می کردم تو حیف شدی، چون پدرت بارها بهم می گفت که تنها کسی که حق تشکیل خانواده داره اهوراس اونم نه با هرکسی که دلش می خواد با کسی که پدرت می گفت و تنها برای آوردن وارث براش وگرنه که اون شما دو نفر رو متعلق به خودش می دونست و نمی خواست با هیچ کس تقسیم تون کنه، هرچقدر سعی می کردم از مهره های اصلی و رابط های بزرگی که با پدرت در ارتباط بودن سر در بیارم نمی شد، چون پدرت محافظه کار بود و به راحتی چیزی رو بروز نمی داد، یادته با هم رفتیم و اون بچه رو دزدیدیم؟ اون شب واقعا به شجاعتت آفرین گفتم، خب کمتر دختری می تونه انقدر شجاع باشه واقعا تو و شخصیتت برام جالب بودید، تا زمانی که اون مهمونی بزرگ برگزار شد مدام دنبال یه راهی بودم که کیان شهیادی همه ی گروه و باندش رو یک جا جمع کنه و من با خبر کردن پلیس ها به این عملیات پایان بدم چون تنها پدرت کافی نبود، برای متلاشی شدن یک باند همه ی اعضای اون باند هم باید دستگیر بشن، متاسفانه مرگ اهورا شوک خیلی بزرگی بود برای عملیات ما، چون او هم درسته بازیچه پدرت شده بود و وسیله ای تو دستش برای انجام کارهاش ولی بالاخره اونم یک مجرم بود و باید قانونی قصاص می شد اما با خودکشیش کمی از معادلاتمون بهم ریخت ولی باز هم تونستیم عرصه رو توی دست بگیریم و خودمون رو نبازیم، بالاخره اون شب وقتی که اون مهمونی برگزار شد و فهمیدم که تمامی اعضای باند قراره جمع باشن به دایی خبر دادم، نمی دونستم که توام دستت با پلیس های نیویورک تو یه کاسه اس و توام قراره براشون تله بذاری، یکمی توی جمع وول خوردم تا کسی به نبودنم شکی نبره، بعد از اون موقع حمله که نزدیک شد قبلش بهم خبر داده بودن و من از اون جا زدم بیرون، فکر می کردم تو و ویلیام و مامانت رو هم دستگیر می کنن اما با این چیزهایی که تعریف کردی چشمم به روی خیلی از حقایق باز شد، می تونم بگم خوشحالم که تو بین اون باند و پشت میله های زندان نیستی، جای تو واقعا بین اون همه خلافکار نبوده و نیست!
سکوت کرد، نفس عمیقی کشیدم و زیر چشمی نگاهش کردم، با نزدیک شدن به ماشین هامون نگاهم رو به ساعتم دوختم که روی یازده شب ضربه زد، ل*ب هام رو با زبونم خیس کردم:
-اگر بتونی خبری از هونیاک ساجدی برام گیر بیاری خیلی خوب می شه، من یک تشکر بزرگ بهش بدهکارم اون زندگی من رو تغییر داد!
نمی دونم چرا اما انگار یکمی نگران شد، هی می خواست یه حرفی رو بزنه اما باز ل*ب می بست، با اخم زل زدم بهش:
-چیزی شده؟!
سریع گفت:
-نه نه، همه چیز خوبه، باشه اگر تونستم حتما اون رو برات پیدا می کنم البته پیدا کردنش با کمک پلیس و دایی صدرالدین کار چندان سختی نیست فقط نمی دونم اونم دلش می خواد تو رو ببینه یا نه!
با ناراحتی گفتم:
-واسه چی نخوااد من رو ببینه؟ مگه من چیکارش کردم؟!
-خب تو یه جورایی وصل می شی به مامانت دیگه، ممکنه نخواد زنی رو ببینه که زندگیش رو بهم ریخته!
عصبی غریدم:
-باورم نمی شه که طرز فکر توام در مورد مامانم اینجوری باشه، یعنی چی که زندگیش رو بهم ریخته؟ یعنی باید مرگ رو ترجیح می داد تا عشق حفظ بشه؟ وقتی هونیاک نباشه و وجود خارجی نداشته باشه این عشق به چه دردش می خورد؟!
-باشه باشه، من می دونم این چیزها رو، ولی خب بالاخره هونیاک یه جورایی زندگی و آینده اش و از همه مهم تر تنها فرزندش که تو باشی رو باخته اونم به رقیب و اونم به اشتباه و به اتهامی که درست نبوده، پس بهش حق بده اگر دلخور باشه!
-اتفاقا می خوام ببینمش که همین چیزها رو براش روشن کنم، اگر برای او و مامان سخت بوده واسه ی من هزار درجه بدتر سخت بوده، دردناک تر بوده، اونی که این وسط بدتر از اون دو نفر ضربه خورده من بودم، پس باید من طلبکار باشم ازشون نه اونا از همدیگه!
-حق داری!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
23
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,005
Points
122
سوییچش رو بیرون آورد، نگاهی به دست هام انداخت:
-اگر دیروقته و نمی خوای تنها باشی برسونمت!
-نه مرسی، خودم می رم!
-پس شماره ات رو بده، اگر خبری از هونیاک شد بهت خبر می دم!
بی حرف شماره ام رو بهش دادم، هنوزم باورم نمی شد که شخص مقابلم همون مردی باشه که ازش بیزار بودم چون بهترین دوستم رو از خودش رنجونده بود اما حالا می بینم که همه چیز یک جور دیگه بوده!
بعد از ذخیره شماره چشم هاش رو بست و با تردید گفت:
-من باید یک حقیقت دیگه ای رو هم به تو بگم دل آسا!
یه چیزی به دلم چنگ زد، نمی دونم چرا ولی نگران شدم یه جورایی انگار که می خواست خبر بدی رو بهم بده!
چشم هاش رو باز کرد، وقتی دید منتظر نگاهش می کنم گفت:
-من مهراب موسوی هستم، اسمم سریتا نیست!
انگار پتک محکمی توی سرم فرود اومد، دستم رو به کاپوت ماشین گرفتم تا از افتادنم جلوگیری کنم، سریع بازوم رو گرفت و با نگرانی گفت:
-ببخشید، نباید یهویی بهت اینهمه حرف رو می زدم، بالاخره حقایق شنیدنش تلخه!
-چرا... دروغ... گفتی... درمورد... اسمت؟!
لکنت گرفته بودم، دهنم خشک شده بود، دستش رو از روی بازوم برداشت:
-مجبور بودم، پلیس ها اینطور می خواستن، یک اسم جدید با یک هویت کاملا جدید البته به غیر از کارم که همون موسیقیه، این رو ازم نخواستن که تغییرش بدم شاید چون می دونستن با این راه می تونم به تو که خواننده بودی نزدیک تر بشم و موفقیت بیشتری واسه عملیات نصیبم بشه!
-مهراب، مهراب!
چند بار اسمش رو زمزمه کردم، به نظرم خیلی برام غریبه میومد این اسم اما اسمی بود که همیشه بهش علاقه داشتم، همیشه با خودم می گفتم اگر یک روز بچه ای داشتم اسمش رو مهراب می گذارم و حالا...!
سریتا شده بود مهراب!
مهراب موسوی!
نفس های عمیقی کشیدم و تونستم کمی به خودم مسلط بشم، تکیه ام رو از ماشین گرفتم و گیج نگاهش کردم که با دقت علائم و حرکاتم رو زیر نظر گرفته بود!
-پس اون استودیو آهنگ توی ایران؟ اون استودیو به اسم سریتا بود!
-اون جا مال من نیست، من خودم یه استودیو خیلی بزرگ تر دارم توی منطقه دیگه ای از تهران، اون واسه رفیقمه که آهنگ سازه، برای دیدار با شماها ازش قرض گرفته بودم و البته اسم رفیقم سریتا هست اینجوری همخوانی داشت با من!
پوزخندی زدم، چقدر همه چیز حساب شده بود و چقدر با نقشه عمل کرده بودن!
به سمت ماشینم رفتم، نیاز داشتم تا چند روزی با خودم خلوت کنم و با این حقایق کنار بیام، رو بهش گفتم:
-اگر هونیاک رو پیدا کردی حتما بهم خبر بده، بهش بگو لازمه که باهاش حرف بزنم، حتی اگر شده واسه یکبار!
سرش رو به علامت مثبت تکون داد، سوار ماشینم شدم و بدون هیچ حرف دیگه ای پام رو فشردم روی پدال گ*از و ماشین با صدای بلندی از جا کنده شد!
تا رسیدن به ویلا مدام حرف هاش توی مغزم تکرار شد، اونقدری فکر و خیال کرده بودم که سرم به شدت درد گرفته بود، با رسیدن به ویلا مامان انگار خوابیده بود، چون ویلا کاملا در سکوت فرو رفته بود!
سریع به اتاقم پناه بردم، بعد از تعویض لباس به آشپزخونه رفتم و با ریختن یک لیوان آب سرد قرص مسکن قوی برداشتم و خوردم، خودم رو به اتاق و در نهایت تختم رسوندم و با کمک قرص خیلی سریع به خواب رفتم!
×××
چشم هام رو که باز کردم آفتاب بیرون اومده بود، نگاهم رو به ساعتم دوختم که روی هشت صبح ضربه زد، با رخوت از جا بلند شدم، دوشی گرفتم و برای خوردن صبحانه به پایین رفتم، در همون حال کارهای امروز شرکت رو با کتایون منشی شرکت هماهنگ کردم و وارد سالن پذیرایی شدم!
مامان با دیدنم از جا بلند شد و در آغوشم گرفت!
گونه هاش رو ب*و*سیدم و عطرش حس خیلی خوبی بهم داد.
مقابل هم نشستیم، ستایش خانم مشغول چیدن لوازم صبحانه روی میز بود و با لبخند گرمی بهم صبح بخیر گفت.
لیوان شیر رو برداشتم و با خوردنش رو به مامان گفتم:
-امروز می خوام با هم بریم اداره ثبت احوال، مدارکی که سال ها پیش باهاش فامیلیم رو تغییر دادی بیار تا فامیلیم رو به همون قبلی برگردونم!
مامان با حیرت نگاهم کرد، بی توجه بهش لقمه ای نون برداشتم و کره و پنیر رو مالیدم روش و توی دهنم گذاشتم که پرسید:
-جدی می گی؟ می خوای فامیلیت رو به ساجدی برگردونی؟!
-بله!
-این عالیه دخترم، این خیلی خوبه!
-با مدارکی که داری می تونیم این کار رو بکنیم؟ یا نیازه که هونیاک ساجدی هم باشه؟!
-فکر می کنم مدارکم کفایت بکنه، حالا می ریم سوال می کنیم اگر نشد باید صبر کنی تا هونیاک پیدا بشه!
بی حرف سری تکون دادم، بعد از خوردن صبحانه برای حاضر شدن به اتاقم رفتم، جین زردم رو به همراه مانتو و شالی به رنگ سفید انتخاب کردم و پوشیدم، کفش اسپرت سفیدمم پوشیدم و طره ای از موهام رو جلوی صورتم ریختم، ادکلن و آرایش ملایم و تمام!
حاضر بودم، کیف دستی سفیدمم برداشتم و موبایلم رو توش جا دادم.
وقتی اومدم تو سالن مامان منتظرم بود، با دیدنم از جا بلند شد:
-با ماشین تو بریم؟!
-بله.
وقتی توی ماشین نشستیم ماجرای دیروز و دیشب و سریتا، یا همون مهراب موسوی رو براش تماما تعریف کردم که با کمی اخم گفت:
-چقدر این اسم و فامیل واسم آشناس، مهراب موسوی!
نیم نگاهی بهش انداختم، توی فکر فرو رفته بود ولی پس از گذشت چند لحظه شونه هاش رو بالا انداخت:
-بیخیال، یادم نمیاد، همینکه اونم برای دستگیری و متلاشی کردن این باند بزرگ تلاش کرده جای تقدیر داره و افتخار!
بی حرف سری تکون دادم، با رسیدن به اداره ی ثبت احوال و تحویل مدارک و توضیحات لازم به رئیس اون جا گفت که باید هونیاک ساجدی هم باشه و امضا کنه ولی با اصرارهای من و مامان بالاخره قبول کرد که به صورت موقت فامیلیم رو به ساجدی برگردونه تا موقعی که هونیاک رو برای امضا ببریم اون وقت دائمی می شه در غیر اینصورت باز فامیلیم رو به شهیادی بر می گردونه!
پس از انجام کارهای اداری شناسنامه ام از اداره ثبت احوال بیرون اومدیم، سوییچ رو به مامان دادم:
-لطفا رانندگی کن، باید با ویلیام صحبت کنم!
مامان که پشت فرمون جا گرفت کنارش نشستم و مشغول تماس با ویلیام شدم، کمی بعد صدای گرفته اش توی گوشم پیچید:
-چه عجب یادی از من کردی بانوی شرقی!
سیر تا پیاز ماجرای دیشب و دیدن سریتا رو واسش تعریف کردم به همراه اسم و فامیلی جدیدش، خیلی تعجب کرده بود و اصلا باورش نمی شد که نتونسته باشه هویت واقعیش رو شناسایی کنه، ولی بعد از اینکه همه چیز رو گفتم خندید:
-خوبه، می شه گفت هردوتون یه هدف مشترک داشتید و اونم متلاشی کردن یک باند خلاف بوده، خوبه که به اهدافتون رسیدید، حالا چرا با اسب از دستت فرار می کرده؟!
خندیدم:
-لابد فکر کرده من همون دختر خلافکاری هستم که باند پدرش رو بهم ریخته و حالا حتما به خونش تشنه ام واسه همین فرار رو بر قرار ترجیح داده بود!
ویلیام خندید، با دلخوری گفتم:
-هنوز تصمیم نگرفتی بیای ایران؟!
-بخدا خیلی دلم می خواد، واسم زندگی توی این شهر سخت شده!
-خب بیا اینجا، من برای اداره شرکتم واقعا به حضورت نیاز دارم ویلیام!
-باشه، بذار یه چند وقت دیگه بگذره زندگیم رو اینجا جمع و جور کنم چشم میام ایران!
-واقعا؟!
انقدر خوشحال شده بودم که حد نداشت، مامان هم که متوجه حرف هامون بود با دیدن ذوقم خندید!
-بله واقعا، فقط باید قول بدی اونجا برام یه زن خوشکل و ناز گیر بیاری!
با صدای بلند زدم زیر خنده:
-چقدر تو پررویی آخه، باشه حالا تو بیا به اونجاشم می رسیم!
پس از کمی دیگه حرف زدن باهاش گوشی رو قطع کردم، مامان کنجکاو پرسید:
-چرا انقدر اصرار داری که بیاد ایران؟!
-بهش عادت کردم مامان، ویلی انگار دست راست منه!
با رسیدن به شرکت مامان هم باهام اومد بالا، کتایون با دیدنمون از جا بلند شد و خوش آمد گفت!
وارد اتاقم شدیم و تا عصر درگیر کارها بودم مامان هم یه گوشه نشسته بود یا کتاب می خوند و یا با موبایلش ور می رفت گاهی هم که نیاز به تایپیست داشتم بهم کمک می کرد.
ناهار رو از رستوران کنار شرکت سفارش دادم و همون جا خوردیم.
عصر ساعت شش بود که به ویلا برگشتیم، با ورودمون به سالن زهراخانم سریع جلو اومد:
-سلام خانم، سلام دل آساجان!
من و مامان جوابش رو دادیم که ادامه داد:
-هارپرخانم از صبح چند دفعه تماس گرفتن خانم، خیلی هم اصرار کردن به محض برگشتن تون بهشون زنگ بزنید!
مامان به اتاقش رفت، سری تکون دادم و به بالا رفتم، تعویض لباس کردم و با موبایل به هارپر زنگ زدم:
-جانم عزیزم؟!
-خیلی بی معرفتی، از دیروز کجا غیبت زده که نیستی!
-کار داشتم هارپر!
-الان که دیگه کاری ندارید، پاشید بیاید ویلای ما!
-خسته ام بخدا، از صبح تو شرکت بودم!
-باشه نیا منم باهات قهر می کنم، خداحافظ!
خندیدم:
-باشه باشه، قهر نکن حالا، میایم!
-عالیه، پس برای شامم اینجایید بگو ستایش خانم تدارک نبینه!
-چشم، امر دیگه ای نیست؟!
خندید:
-نه فدات بشم زود بیاید که خیلی دلتنگتم!
شنلم رو از توی کمد برداشتم و روی بلوزم تنم کردم، شالی هم روی سرم انداختم و پایین رفتم، مامان در حال خوردن شربت بود که با دیدنم به کنارش اشاره کرد:
-بیا شربتت رو بخور!
شربتم رو از سینی برداشتم که با دیدن ظاهرم پرسید:
-جایی می ری؟!
-هارپر اصرار کرد شام رو بریم اونجا!
مامان خندید:
-والله همین که تا الانم تاب آورده و تحمل کرده نیومده شرکتت خودش خیلیه، بسیارخب بذار به ستایش خانم بگم تدارک شام نبینن و حاضر بشم بریم!
بعد از حاضر شدن مامان پیاده به سمت ویلای آترون اینا رفتیم، با زنگ اول در باز شد و من از دور چشمم به هارپر که مشتاق بهمون خیره شده بود افتاد!
با ورودمون به سالن موج هوای خنک کمی از خستگیم رو کاهش داد، هارپر بغلم کرده بود و مدام گونه هام رو می ب*و*سید:
-وای هارپر خیس کردی صورتم رو!
-از بس که من دلتنگ تو می شم، خب منم صبح با خودتون می بردید شرکتت دیگه، منکه تو ویلا کاری ندارم!
مامان خندید، آترون از اتاق مشترکشون بیرون اومد و در حالی که سری به تاسف تکون می داد گفت:
-بخدا من زن نگرفتم که دل آسا زن گرفته!
مامان و من بلند زدیم زیر خنده، هارپر با شیطنت نیشگونی از بازوم گرفت و غرید:

کد:
سوییچش رو بیرون آورد، نگاهی به دست هام انداخت:
-اگر دیروقته و نمی خوای تنها باشی برسونمت!
-نه مرسی، خودم می رم!
-پس شماره ات رو بده، اگر خبری از هونیاک شد بهت خبر می دم!
بی حرف شماره ام رو بهش دادم، هنوزم باورم نمی شد که شخص مقابلم همون مردی باشه که ازش بیزار بودم چون بهترین دوستم رو از خودش رنجونده بود اما حالا می بینم که همه چیز یک جور دیگه بوده!
بعد از ذخیره شماره چشم هاش رو بست و با تردید گفت:
-من باید یک حقیقت دیگه ای رو هم به تو بگم دل آسا!
یه چیزی به دلم چنگ زد، نمی دونم چرا ولی نگران شدم یه جورایی انگار که می خواست خبر بدی رو بهم بده!
چشم هاش رو باز کرد، وقتی دید منتظر نگاهش می کنم گفت:
-من مهراب موسوی هستم، اسمم سریتا نیست!
انگار پتک محکمی توی سرم فرود اومد، دستم رو به کاپوت ماشین گرفتم تا از افتادنم جلوگیری کنم، سریع بازوم رو گرفت و با نگرانی گفت:
-ببخشید، نباید یهویی بهت اینهمه حرف رو می زدم، بالاخره حقایق شنیدنش تلخه!
-چرا... دروغ... گفتی... درمورد... اسمت؟!
لکنت گرفته بودم، دهنم خشک شده بود، دستش رو از روی بازوم برداشت:
-مجبور بودم، پلیس ها اینطور می خواستن، یک اسم جدید با یک هویت کاملا جدید البته به غیر از کارم که همون موسیقیه، این رو ازم نخواستن که تغییرش بدم شاید چون می دونستن با این راه می تونم به تو که خواننده بودی نزدیک تر بشم و موفقیت بیشتری واسه عملیات نصیبم بشه!
-مهراب، مهراب!
چند بار اسمش رو زمزمه کردم، به نظرم خیلی برام غریبه میومد این اسم اما اسمی بود که همیشه بهش علاقه داشتم، همیشه با خودم می گفتم اگر یک روز بچه ای داشتم اسمش رو مهراب می گذارم و حالا...!
سریتا شده بود مهراب!
مهراب موسوی!
نفس های عمیقی کشیدم و تونستم کمی به خودم مسلط بشم، تکیه ام رو از ماشین گرفتم و گیج نگاهش کردم که با دقت علائم و حرکاتم رو زیر نظر گرفته بود!
-پس اون استودیو آهنگ توی ایران؟ اون استودیو به اسم سریتا بود!
-اون جا مال من نیست، من خودم یه استودیو خیلی بزرگ تر دارم توی منطقه دیگه ای از تهران، اون واسه رفیقمه که آهنگ سازه، برای دیدار با شماها ازش قرض گرفته بودم و البته اسم رفیقم سریتا هست اینجوری همخوانی داشت با من!
پوزخندی زدم، چقدر همه چیز حساب شده بود و چقدر با نقشه عمل کرده بودن!
به سمت ماشینم رفتم، نیاز داشتم تا چند روزی با خودم خلوت کنم و با این حقایق کنار بیام، رو بهش گفتم:
-اگر هونیاک رو پیدا کردی حتما بهم خبر بده، بهش بگو لازمه که باهاش حرف بزنم، حتی اگر شده واسه یکبار!
سرش رو به علامت مثبت تکون داد، سوار ماشینم شدم و بدون هیچ حرف دیگه ای پام رو فشردم روی پدال گ*از و ماشین با صدای بلندی از جا کنده شد!
تا رسیدن به ویلا مدام حرف هاش توی مغزم تکرار شد، اونقدری فکر و خیال کرده بودم که سرم به شدت درد گرفته بود، با رسیدن به ویلا مامان انگار خوابیده بود، چون ویلا کاملا در سکوت فرو رفته بود!
سریع به اتاقم پناه بردم، بعد از تعویض لباس به آشپزخونه رفتم و با ریختن یک لیوان آب سرد قرص مسکن قوی برداشتم و خوردم، خودم رو به اتاق و در نهایت تختم رسوندم و با کمک قرص خیلی سریع به خواب رفتم!
×××
چشم هام رو که باز کردم آفتاب بیرون اومده بود، نگاهم رو به ساعتم دوختم که روی هشت صبح ضربه زد، با رخوت از جا بلند شدم، دوشی گرفتم و برای خوردن صبحانه به پایین رفتم، در همون حال کارهای امروز شرکت رو با کتایون منشی شرکت هماهنگ کردم و وارد سالن پذیرایی شدم!
مامان با دیدنم از جا بلند شد و در آغوشم گرفت!
گونه هاش رو ب*و*سیدم و عطرش حس خیلی خوبی بهم داد.
مقابل هم نشستیم، ستایش خانم مشغول چیدن لوازم صبحانه روی میز بود و با لبخند گرمی بهم صبح بخیر گفت.
لیوان شیر رو برداشتم و با خوردنش رو به مامان گفتم:
-امروز می خوام با هم بریم اداره ثبت احوال، مدارکی که سال ها پیش باهاش فامیلیم رو تغییر دادی بیار تا فامیلیم رو به همون قبلی برگردونم!
مامان با حیرت نگاهم کرد، بی توجه بهش لقمه ای نون برداشتم و کره و پنیر رو مالیدم روش و توی دهنم گذاشتم که پرسید:
-جدی می گی؟ می خوای فامیلیت رو به ساجدی برگردونی؟!
-بله!
-این عالیه دخترم، این خیلی خوبه!
-با مدارکی که داری می تونیم این کار رو بکنیم؟ یا نیازه که هونیاک ساجدی هم باشه؟!
-فکر می کنم مدارکم کفایت بکنه، حالا می ریم سوال می کنیم اگر نشد باید صبر کنی تا هونیاک پیدا بشه!
بی حرف سری تکون دادم، بعد از خوردن صبحانه برای حاضر شدن به اتاقم رفتم، جین زردم رو به همراه مانتو و شالی به رنگ سفید انتخاب کردم و پوشیدم، کفش اسپرت سفیدمم پوشیدم و طره ای از موهام رو جلوی صورتم ریختم، ادکلن و آرایش ملایم و تمام!
حاضر بودم، کیف دستی سفیدمم برداشتم و موبایلم رو توش جا دادم.
وقتی اومدم تو سالن مامان منتظرم بود، با دیدنم از جا بلند شد:
-با ماشین تو بریم؟!
-بله.
وقتی توی ماشین نشستیم ماجرای دیروز و دیشب و سریتا، یا همون مهراب موسوی رو براش تماما تعریف کردم که با کمی اخم گفت:
-چقدر این اسم و فامیل واسم آشناس، مهراب موسوی!
نیم نگاهی بهش انداختم، توی فکر فرو رفته بود ولی پس از گذشت چند لحظه شونه هاش رو بالا انداخت:
-بیخیال، یادم نمیاد، همینکه اونم برای دستگیری و متلاشی کردن این باند بزرگ تلاش کرده جای تقدیر داره و افتخار!
بی حرف سری تکون دادم، با رسیدن به اداره ی ثبت احوال و تحویل مدارک و توضیحات لازم به رئیس اون جا گفت که باید هونیاک ساجدی هم باشه و امضا کنه ولی با اصرارهای من و مامان بالاخره قبول کرد که به صورت موقت فامیلیم رو به ساجدی برگردونه تا موقعی که هونیاک رو برای امضا ببریم اون وقت دائمی می شه در غیر اینصورت باز فامیلیم رو به شهیادی بر می گردونه!
پس از انجام کارهای اداری شناسنامه ام از اداره ثبت احوال بیرون اومدیم، سوییچ رو به مامان دادم:
-لطفا رانندگی کن، باید با ویلیام صحبت کنم!
مامان که پشت فرمون جا گرفت کنارش نشستم و مشغول تماس با ویلیام شدم، کمی بعد صدای گرفته اش توی گوشم پیچید:
-چه عجب یادی از من کردی بانوی شرقی!
سیر تا پیاز ماجرای دیشب و دیدن سریتا رو واسش تعریف کردم به همراه اسم و فامیلی جدیدش، خیلی تعجب کرده بود و اصلا باورش نمی شد که نتونسته باشه هویت واقعیش رو شناسایی کنه، ولی بعد از اینکه همه چیز رو گفتم خندید:
-خوبه، می شه گفت هردوتون یه هدف مشترک داشتید و اونم متلاشی کردن یک باند خلاف بوده، خوبه که به اهدافتون رسیدید، حالا چرا با اسب از دستت فرار می کرده؟!
خندیدم:
-لابد فکر کرده من همون دختر خلافکاری هستم که باند پدرش رو بهم ریخته و حالا حتما به خونش تشنه ام واسه همین فرار رو بر قرار ترجیح داده بود!
ویلیام خندید، با دلخوری گفتم:
-هنوز تصمیم نگرفتی بیای ایران؟!
-بخدا خیلی دلم می خواد، واسم زندگی توی این شهر سخت شده!
-خب بیا اینجا، من برای اداره شرکتم واقعا به حضورت نیاز دارم ویلیام!
-باشه، بذار یه چند وقت دیگه بگذره زندگیم رو اینجا جمع و جور کنم چشم میام ایران!
-واقعا؟!
انقدر خوشحال شده بودم که حد نداشت، مامان هم که متوجه حرف هامون بود با دیدن ذوقم خندید!
-بله واقعا، فقط باید قول بدی اونجا برام یه زن خوشکل و ناز گیر بیاری!
با صدای بلند زدم زیر خنده:
-چقدر تو پررویی آخه، باشه حالا تو بیا به اونجاشم می رسیم!
پس از کمی دیگه حرف زدن باهاش گوشی رو قطع کردم، مامان کنجکاو پرسید:
-چرا انقدر اصرار داری که بیاد ایران؟!
-بهش عادت کردم مامان، ویلی انگار دست راست منه!
با رسیدن به شرکت مامان هم باهام اومد بالا، کتایون با دیدنمون از جا بلند شد و خوش آمد گفت!
وارد اتاقم شدیم و تا عصر درگیر کارها بودم مامان هم یه گوشه نشسته بود یا کتاب می خوند و یا با موبایلش ور می رفت گاهی هم که نیاز به تایپیست داشتم بهم کمک می کرد.
ناهار رو از رستوران کنار شرکت سفارش دادم و همون جا خوردیم.
عصر ساعت شش بود که به ویلا برگشتیم، با ورودمون به سالن زهراخانم سریع جلو اومد:
-سلام خانم، سلام دل آساجان!
من و مامان جوابش رو دادیم که ادامه داد:
-هارپرخانم از صبح چند دفعه تماس گرفتن خانم، خیلی هم اصرار کردن به محض برگشتن تون بهشون زنگ بزنید!
مامان به اتاقش رفت، سری تکون دادم و به بالا رفتم، تعویض لباس کردم و با موبایل به هارپر زنگ زدم:
-جانم عزیزم؟!
-خیلی بی معرفتی، از دیروز کجا غیبت زده که نیستی!
-کار داشتم هارپر!
-الان که دیگه کاری ندارید، پاشید بیاید ویلای ما!
-خسته ام بخدا، از صبح تو شرکت بودم!
-باشه نیا منم باهات قهر می کنم، خداحافظ!
خندیدم:
-باشه باشه، قهر نکن حالا، میایم!
-عالیه، پس برای شامم اینجایید بگو ستایش خانم تدارک نبینه!
-چشم، امر دیگه ای نیست؟!
خندید:
-نه فدات بشم زود بیاید که خیلی دلتنگتم!
شنلم رو از توی کمد برداشتم و روی بلوزم تنم کردم، شالی هم روی سرم انداختم و پایین رفتم، مامان در حال خوردن شربت بود که با دیدنم به کنارش اشاره کرد:
-بیا شربتت رو بخور!
شربتم رو از سینی برداشتم که با دیدن ظاهرم پرسید:
-جایی می ری؟!
-هارپر اصرار کرد شام رو بریم اونجا!
مامان خندید:
-والله همین که تا الانم تاب آورده و تحمل کرده نیومده شرکتت خودش خیلیه، بسیارخب بذار به ستایش خانم بگم تدارک شام نبینن و حاضر بشم بریم!
بعد از حاضر شدن مامان پیاده به سمت ویلای آترون اینا رفتیم، با زنگ اول در باز شد و من از دور چشمم به هارپر که مشتاق بهمون خیره شده بود افتاد!
با ورودمون به سالن موج هوای خنک کمی از خستگیم رو کاهش داد، هارپر بغلم کرده بود و مدام گونه هام رو می ب*و*سید:
-وای هارپر خیس کردی صورتم رو!
-از بس که من دلتنگ تو می شم، خب منم صبح با خودتون می بردید شرکتت دیگه، منکه تو ویلا کاری ندارم!
مامان خندید، آترون از اتاق مشترکشون بیرون اومد و در حالی که سری به تاسف تکون می داد گفت:
-بخدا من زن نگرفتم که دل آسا زن گرفته!
مامان و من بلند زدیم زیر خنده، هارپر با شیطنت نیشگونی از بازوم گرفت و غرید:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
23
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,005
Points
122
-نخند!
آترون با خوشرویی با مامان احوالپرسی کرد و به سمتم اومد، دستش رو به سمتم دراز کرد و من به گرمی فشردمش:
-چه خبرا دل آسا خانوم؟!
-خبرای خیلی خوب!
کنجکاو نگاهم کردن، چشمکی زدم:
-حالا بیاید بریم بشینیم بعدا واستون تعریف می کنم!
هردو که خیلی کنجکاو شده بودن به ناچار سکوت کردن، تا موقع شام پیش هم نشستیم و آترون بیشتر صحبت می کرد و منم کمی راجع به شرکت و روز اول کاریم توضیح دادم، موقع شام خدمه میز رو چیدن و دور هم نشستیم.
با دیدن زرشک پلو با مرغ که بوش کل سالن رو برداشته بود با ل*ذت گفتم:
-وای که چقدر هوس کرده بودم!
مامان با دلخوری گفت:
-خب چرا نمی گی برات درست کنن؟ مگه غریبه ای؟ به زهراخانم و ستایش خانم بگو هرموقع هرچیزی رو که هوس کردی واست درست کنن، اگرم دستپخت خودم رو دوست داری خب به خودم بگو، درست می کنم برات!
خندیدیم، به مامان که با ل*ب های آویزونش بهم زل زده بود نگاه کردم، گونه اش رو ب*و*سیدم و گفتم:
-چشم، اینبار حتما می گم!
بعد از صرف شام به روی تراس رفتیم، انقدر خورده بودم که احساس می کردم نزدیک به انفجارم!
هارپر با دیدنم که روی صندلی وارفته بودم خنده ی بلندی سرداد و توی گوش آترون حرفی زد و بعد با هم خندیدن!
راست نشستم و چشم غره ای به دوتایی شون رفتم که خنده هاشون شدت گرفت، مامان عادت داشت بعد از غذا قهوه بخوره، هارپر خدمتکار رو صدا زد و درخواست قهوه داد، کمی مکث کردم، برای گفتن حرف های سریتا یا همون مهراب کمی تردید داشتم، نمی دونستم قراره واکنش هارپر چی باشه و واکنش آترون چی!
واسه همین کمی نگرانم کرده بود بازگو کردن این حرف ها، اما نمی تونستم هم نگم چون موضوع خیلی مهمی بود که واقعا لازم بود هارپر و آترون هم ازش باخبر باشن!
خدمتکار سینی خوشکلی رو پیش رومون روی میز گذاشت و رفت، مامان سریع فنجونش رو برداشت و نوشید!
بالاخره به حرف اومدم، هرچیزی رو که از ز*ب*ون مهراب شنیده بودم بازگو کردم، بر خلاف تصورم واکنش هارپر و آترون کاملا عادی بود، انگار هیچ وقت این مرد برای هارپر توی زندگیش وجود نداشته، خب با وجود آترون و عشقی که نثارش می کرد نباید هم نیازی به این محبت های توخالی داشته باشه، فقط تنها واکنششون بهت و تعجب بود، مثل خودم مثل مامان مثل ویلی!
باور کردن این موضوع شدیدا براشون سخت بود، بعد از اتمام صحبت هام هارپر نفسش رو محکم فوت کرد بیرون:
-وای که چقدر سخته آدم ها رو بشناسی!
مامان تائید کرد:
-آره عزیزم، این بشر دوپا چه کارها که ازش بر نمیاد واسه انجام دادن!
آترون نگاهم کرد:
-حالا می خوای با هونیاک روبرو بشی؟!
مامان بهم خیره شد، ل*ب هام رو جمع کردم:
-فکر می کنم این حق طبیعی منه آترون!
-بله می دونم، منم نمی گم حق نداری ببینیش فقط می گم چرا می خوای آتش زیر خاکستر رو باز هم تازه کنی و خودت رو عذاب بدی؟!
-ولی اینجوری هم نمیشه، اون مرد با اومدنش خیلی چیزها رو به من فهموند خیلی از واقعیت هایی که حتی مامان هم از ترس کیان شهیادی جرئت نکرده بود بهم بگه، اگر اون مرد چشم هام رو به روی زندگی حقیقی خودم باز نکرده بود من هنوزم توی اون باتلاق پر از نجاست داشتم دست و پا می زدم آترون!
مامان با ناراحتی سر به زیر انداخت، هارپر دستش رو روی پای آترون گذاشت و با این کارش ازش خواست سکوت اختیار کنه و سپس خودش گفت:
-من حالت رو می فهمم عزیزم، تو الان تو وضعیت سخت و بدی قرار گرفتی، حق داری بخوای با پدر واقعیت ملاقات داشته باشی، من حتی بهت حق می دم اگر بخوای سر لگدمال شدن احساساتت همه رو به زیر تیغ بازجوییت بکشی و از همه سوال و جواب کنی، تو حق داری خودت رو آروم کنی!
سرم رو بین دست هام گرفتم، آترون بازوم رو فشرد:
-من پشتتم، مثل همیشه!
چشمان به اشک نشسته ام رو به مامان دوختم که با یک دنیا غم زل زده بود بهم، سعی کردم لبخند بزنم به روش و زمزمه کردم:
-من تو رو مقصر نمی دونم مامان!
×××
یک هفته گذشت، نه خبری از مهراب شد و نه خبری از هونیاک!
تمام روزم رو توی شرکتم می گذروندم، گاهی مامان و هارپر میومدن و بهم سر می زدن ولی من نیاز داشتم به اومدن هونیاک ولی نمی دونم چرا خودش رو قایم کرده بود!
ای کاش همون دفعه اول که دیده بودمش تعقیبش کرده بودم تا حالا اینجوری توی بی خبری دست و پا نزنم!
با به صدا در اومدن زنگ موبایلم از روی مبل بلند شدم و با گیجی به سمتش رفتم، با دیدن یه شماره ناشناس سریع تماس رو متصل کردم:
-بفرمایید؟!
با شنیدن صدای بشاش و سرحال ویلیام که همراه با خنده صحبت می کرد به وجد اومدم، با خوشحالی گفتم:
-وااای ویلی تویی؟!
-بله بانوی شرقی، منم، ویلیام!
-چرا با شماره ناشناس زنگ زدی؟ این خط رو از کجا آوردی؟!
-باورت نمی شه اما این خط جدیدمه که واسه ایرانه، یعنی من الان تو فرودگاه ایران هستم و توی شهر تهران!
شوکه و بهت زده روی مبل افتادم، صدای ویلی باعث شد کمی به خودم بیام:
-بانوی شرقی آدرس ویلام رو می فرستم واست تا بیای اونجا و ببینمت، زودتر خبرت ندادم که حسابی سوپرااایز بشی، منتظرتم!
با خنده های بلندش گوشی رو قطع کرد، گیج به گوشی قطع شده خیره شده بودم، چطور امکان داشت ویلی ایران باشه؟
گفت توی ویلام منتظرتم؟ مگه ویلیام توی ایران ویلا داشت؟!
هنوزم فکر می کردم شوخی بیش نیست که با اومدن اس ام اس آدرس، با بهت سه چهار بار آدرس ویلی رو خوندم و همه چیز درست بود انگار!
نزدیکای شرکت بود آدرسش، برام خیلی عجیب بود و باور نکردنی، یه آن با یادآوری آترون سریع شماره اش رو گرفتم که با بوق دوم تماس متصل شد!
-جانم؟!
-راستش رو بگو تو خبر داشتی ویلی قراره بیاد ایران؟!
صدای خنده هاش توی گوشی پیچید:
-قراره بیاد نه مادمازل، رسیده الان ایرانه!
-خودم می دونم بهم زنگ زد، بگو تو خبر داشتی؟!
-می خواست سوپرایزت کنه، از شش روز پیش بهم زنگ زد و گفت تصمیم داره واسه همیشه بیاد ایران، ازم خواست در ن*زد*یک*ی شرکتت براش ویلای نقلی و شیکی و البته مبلمان شده بخرم و یه ماشین با راننده و دوتا خدمه هم براش جور کنم که وقتی میاد ایران اذیت نشه، منم بهش قول دادم همه چیز به بهترین نحو واسه اومدنش فراهم باشه چون می دونستم چقدر دلت می خواد بیاد ایران و پیشت باشه و البته خیالم واسه شرکتت هم راحت شد چون می شه معاونت و من اندازه چشم هام به ویلی اعتماد دارم، همه چیز رو واسه ورودش آماده کردم و یدونه مترجمم گذاشتم پیشش تا باهاش زبان فارسی رو بیشتر کار کنه، باید فول باشه وقتی می خواد اینجا زندگی کنه!
-باورنکردنیه، توی این شش روز اینهمه کار انجام دادی؟!
در حالیکه از شرکت بیرون می زدم به جوابش گوش سپردم:
-بله، به من می گن آترون، بعدشم پول که باشه همه چیز خود به خود راست و ریست می شه اصلا خودتم نباید خسته کنی فقط اراده کن دو دقیقه بعد حاضره!
-من دارم می رم پیش ویلی، اما یکی طلبت، پنهون کاری کردی!
خندید:
-باور کن قصد داشت خوشحالت کنه، خودش می خواست یهویی خبر اومدنش رو بهت بده، مواظب خودت باش فعلا!
گوشی رو قطع کردم از شدت ذوق تو پو*ست خودم نمی گنجیدم، باورم نمی شد همه چیز انقدر خوب داشت پیش می رفت، تموم کسانی که دوستشون داشتم و برام مهم بودن کم کم داشتن دوباره بهم ملحق می شدن و فقط یک نفر نبود... هونیاک!
×××
در برقی با دو بوقی که زدم از داخل باز شد، نگاهم به فضای نقلی و کوچولوی باغ مقابلم افتاد و با ذوق سریع ماشین رو پشت سر ماشین مدل بالای موجود توی باغ که راننده ای جدی و با هیکلی نسبتا عضله ای در کنارش ایستاده بود داشت پارک کردم و پریدم بیرون!
ویلی رو از دور دیدم، لبخندزنان دست هاش رو از هم باز کرده بود و منتظر بود که خودم رو توی آغوشش بندازم و منم دقیقا همین کار رو انجام دادم!
-وای ویلی باورم نمی شه، چقدر خوشحالم که اینجایی!
-منم خوشحالم بانوی شرقی از اینکه دوباره می بینمت و می تونم کنارت باشم، هیچ وقت فکر نمی کردم به خاطر تو کشورم رو واسه همیشه ترک کنم!
با هم داخل سالن رفتیم، خندیدم:
-تو هر موقع که اراده کنی می تونی برای رفع دلتنگی بری نیویورک و برگردی، باور کن اینجا حس بهتری بهت منتقل می شه درسته یکم آزادی توش کمتر از آمریکا هست اما محدودیت هاش واسه ما خانم ها هست و شما مردا راحتید!
-می بینم که حسابی از ایران خوشت اومده که طرفداریش رو می کنی!
روی مبل های نو و قشنگ موجود توی سالن نشستیم.
ویلیام لبخند گرمی رو بهم زد:
-چی می خوری؟!
-قهوه!
خدمه رو صدا زد و سفارش داد، رو بهش پرسیدم:
-هنوز نتونستی زبان فارسی رو کامل یاد بگیری؟!
-یاد گرفتم فقط هنوز کامل روش تسلط ندارم.
-کم کم عادت می کنی، وای ویلی واقعا باورم نمی شه که روبروم نشستی اونم تو ویلای خودت تو ایران!
-آره اگر آترون نبود واقعا کارهام به این سرعت انجام نمی گرفت، اون مرد خیلی خوبیه خوشحالم که هارپر اینبار توی انتخابش اشتباه نکرده بود!
-آره هارپر خیلی از زندگیش راضی هست، اصلا انگار نه انگار که خانواده اش توی آمریکا هستن اینجا عادت کرده به زندگیش، البته توی نیویورک هم مستقل زندگی می کرد و از خانواده اش جدا بود ولی اینجا دیگه کاملا دوره ازشون.
-منم هیچ وقت فکر نمی کردم که بتونه دووم بیاره، خصوصا که هارپر روحیه ظریف و آزادی طلبی هم داره و اینجا مسلما باید روسری یا شال سرش کنه و موهاش رو بپوشونه نمی تونه اونطور که باید، آزادانه لباس بپوشه محدوده!
-وقتی عاشق می شی دیگه مجبوری به موقعیت ها عادت کنی و خودت رو با شرایط وفق بدی!
پس از آوردن قهوه جرعه ای نوشیدم که ویلی پوزخند زد:
-هنوزم باورم نمی شه که از یه ایرانی رو دست خوردم، منی که اینهمه در موردش تحقیق کردم چطوری تونست بازی مون بده؟!
-سریتا زرنگ بود، جوری با نقشه وارد باند شد که هیچ کس حتی کیان شهیادی با اون همه زرنگی نتونست به هویت اصلیش پی ببره!
-من خیلی در موردش پرس و جو کردم، همه ی اون چیزهایی که خودش برامون تعریف کرده بود حقیقت داشت ولی الان میفهمم که انگار یک آدم بوده با دوتا شخصیت!
-اون چیزهایی که تو ازش فهمیدی و خودش گفته ساختگی بوده، وقتی پلیس پشتت باشه که به راحتی می تونی یه هویت جدید بسازی و بدون اینکه کسی بویی ببره نقشه ات رو اجرا کنی، سریتا یا همون مهراب هم که با پلیس ایران همکاری کرده و نفوذی بوده واسه همین به راحتی تونسته توی باند خودش رو جا کنه!
-ولی تو خیلی وقت ها می دیدم که بهش شک می کردی دل آسا، اگر یکم دیگه بیشتر مواظبش بودی حتما سر در میاوردی!
-آره من خیلی بهش شک می کردم، یعنی یه وقتایی که یهویی غیبش می زد به خودم می گفتم کجا می ره چیکار می کنه حالا می فهمم که می رفته تا اسرار باند رو فاش کنه، اگر به قول تو هردومون با یک هدف نبودیم که همون اوایل با یک تعقیب و گریز ساده سر از کارش در میاوردم و از بینمون برش می داشتم اما چون هدفم متلاشی کردن باند بود واسم فرقی نمی کرد که کی وارد باند می شه و کی خارج!
-هنوزم نمی تونم به خودم بقبولونم که کیان شهیادی دیگه وجود نداره، هیچ وقت ظلم هاش رو از یاد نمی برم، اون خیلی رذل بود خیلی!
-من بیشتر دلم واسه بچه کوچولوهایی می سوخت که قربانی اش بودن، اون خیلی باید تقاص پس می داد اما حیف که دادگاه زود رای رو بر اعدامش داد!
-منم دلم می خواست قبل از مردن شکنجه بشه، باید می فهمید وقتی با قساوت تمام دستور می داد چاقو فرو کنن توی ب*دن آدم ها و بعد اعضای بدنشون رو قاچاق می کردن چه دردی می کشیدن و اون رذل با اشتیاق به این صح*نه ها نگاه می کرد، مرگ واسش حیف بود باید زجرکش می شد!
-مطمئنم که خدا اون بالا نشسته و حواسش به همه چیز هست، خودش تقاص آه مظلوم هایی که به دست این مرد هلاک شدن رو ازش می گیره!
کمی بعد با هم به باغ برگشتیم، در کنار هم شروع کردیم به قدم زدن، پرسیدم:
-کی کارت رو توی شرکتم شروع می کنی؟ من خیلی به حضورت نیاز دارم واقعا تنها نمی تونم!
-می دونم، آترون همه چیز رو واسم تعریف کرد که نتونسته واست یه معاون قابل اعتماد پیدا کنه و موندی تنها، یه دو سه روزی بهم مهلت بده بتونم جا به جا بشم و خودم رو پیدا کنم چشم بعد از اون من در خدمت مادمازل هستم!
خندیدم:
-باشه، ممنونم!
اون روز تا شب پیش ویلیام موندم و اون قدر از همه چیز حرف زدیم که دیگه حرفی برای زدن باقی نمونده بود.
بهم قول داد که زود جا به جا بشه و بعد از اون بیاد شرکت منم بهش قول دادم که هرکاری که داشت کمکش کنم تا زودتر بتونه با شرایط جدیدش کنار بیاد، شب که خسته به ویلا برگشتم چراغ های خاموشش خبر از خواب ساکنین داشت پس منم به اتاقم رفتم و پس از یک دوش آب گرم که حسابی سرحالم کرد خوابیدم.
×××
دو روز بعد بالاخره ویلیام به شرکت اومد و من پس از معرفیش به اعضای شرکت و معرفی اعضای شرکت به او، به همه اعلام کردم که ویلیام معاون من هست و مواقعی که من حضور ندارم او به عنوان رئیس شرکت حق صدور دستور داره و حایگزین منه، اینجوری خیالم راحت بود که اگر یک روزی توی شرکت نباشم کارها نمی خوابه.
همه ی شرکت رو بهش نشون دادم، کارکنان حالا کاملا به او هم مثل من احترام می گذاشتن و دوستش داشتن.
ویلیام خیلی زود تونست کارها رو توی دستش بگیره و مسلط بشه.
پشت میزم که نشستم ویلی نگاهی به اتاق انداخت:
-تبریک می گم، باز هم آترون گل کاشته، خیلی شرکت دنج و دلبازی هست!
-آره من خیلی به آترون مدیونم!
در همین موقع موبایلش زنگ خورد، خودم رو مشغول اوراق پیش روم کردم که کمی بعد صداش به گوشم رسید:
-چه حلال زاده!
نگاهم رو به چشم هاش دوختم:
-چطورمگه؟!
-آترون بود، دعوتم کرد شام امشب رو برم ویلاشون گفت هارپر خیلی دلش می خواد من رو ببینه!

کد:
-نخند!
آترون با خوشرویی با مامان احوالپرسی کرد و به سمتم اومد، دستش رو به سمتم دراز کرد و من به گرمی فشردمش:
-چه خبرا دل آسا خانوم؟!
-خبرای خیلی خوب!
کنجکاو نگاهم کردن، چشمکی زدم:
-حالا بیاید بریم بشینیم بعدا واستون تعریف می کنم!
هردو که خیلی کنجکاو شده بودن به ناچار سکوت کردن، تا موقع شام پیش هم نشستیم و آترون بیشتر صحبت می کرد و منم کمی راجع به شرکت و روز اول کاریم توضیح دادم، موقع شام خدمه میز رو چیدن و دور هم نشستیم.
با دیدن زرشک پلو با مرغ که بوش کل سالن رو برداشته بود با ل*ذت گفتم:
-وای که چقدر هوس کرده بودم!
مامان با دلخوری گفت:
-خب چرا نمی گی برات درست کنن؟ مگه غریبه ای؟ به زهراخانم و ستایش خانم بگو هرموقع هرچیزی رو که هوس کردی واست درست کنن، اگرم دستپخت خودم رو دوست داری خب به خودم بگو، درست می کنم برات!
خندیدیم، به مامان که با ل*ب های آویزونش بهم زل زده بود نگاه کردم، گونه اش رو ب*و*سیدم و گفتم:
-چشم، اینبار حتما می گم!
بعد از صرف شام به روی تراس رفتیم، انقدر خورده بودم که احساس می کردم نزدیک به انفجارم!
هارپر با دیدنم که روی صندلی وارفته بودم خنده ی بلندی سرداد و توی گوش آترون حرفی زد و بعد با هم خندیدن!
راست نشستم و چشم غره ای به دوتایی شون رفتم که خنده هاشون شدت گرفت، مامان عادت داشت بعد از غذا قهوه بخوره، هارپر خدمتکار رو صدا زد و درخواست قهوه داد، کمی مکث کردم، برای گفتن حرف های سریتا یا همون مهراب کمی تردید داشتم، نمی دونستم قراره واکنش هارپر چی باشه و واکنش آترون چی!
واسه همین کمی نگرانم کرده بود بازگو کردن این حرف ها، اما نمی تونستم هم نگم چون موضوع خیلی مهمی بود که واقعا لازم بود هارپر و آترون هم ازش باخبر باشن!
خدمتکار سینی خوشکلی رو پیش رومون روی میز گذاشت و رفت، مامان سریع فنجونش رو برداشت و نوشید!
بالاخره به حرف اومدم، هرچیزی رو که از ز*ب*ون مهراب شنیده بودم بازگو کردم، بر خلاف تصورم واکنش هارپر و آترون کاملا عادی بود، انگار هیچ وقت این مرد برای هارپر توی زندگیش وجود نداشته، خب با وجود آترون و عشقی که نثارش می کرد نباید هم نیازی به این محبت های توخالی داشته باشه، فقط تنها واکنششون بهت و تعجب بود، مثل خودم مثل مامان مثل ویلی!
باور کردن این موضوع شدیدا براشون سخت بود، بعد از اتمام صحبت هام هارپر نفسش رو محکم فوت کرد بیرون:
-وای که چقدر سخته آدم ها رو بشناسی!
مامان تائید کرد:
-آره عزیزم، این بشر دوپا چه کارها که ازش بر نمیاد واسه انجام دادن!
آترون نگاهم کرد:
-حالا می خوای با هونیاک روبرو بشی؟!
مامان بهم خیره شد، ل*ب هام رو جمع کردم:
-فکر می کنم این حق طبیعی منه آترون!
-بله می دونم، منم نمی گم حق نداری ببینیش فقط می گم چرا می خوای آتش زیر خاکستر رو باز هم تازه کنی و خودت رو عذاب بدی؟!
-ولی اینجوری هم نمیشه، اون مرد با اومدنش خیلی چیزها رو به من فهموند خیلی از واقعیت هایی که حتی مامان هم از ترس کیان شهیادی جرئت نکرده بود بهم بگه، اگر اون مرد چشم هام رو به روی زندگی حقیقی خودم باز نکرده بود من هنوزم توی اون باتلاق پر از نجاست داشتم دست و پا می زدم آترون!
مامان با ناراحتی سر به زیر انداخت، هارپر دستش رو روی پای آترون گذاشت و با این کارش ازش خواست سکوت اختیار کنه و سپس خودش گفت:
-من حالت رو می فهمم عزیزم، تو الان تو وضعیت سخت و بدی قرار گرفتی، حق داری بخوای با پدر واقعیت ملاقات داشته باشی، من حتی بهت حق می دم اگر بخوای سر لگدمال شدن احساساتت همه رو به زیر تیغ بازجوییت بکشی و از همه سوال و جواب کنی، تو حق داری خودت رو آروم کنی!
سرم رو بین دست هام گرفتم، آترون بازوم رو فشرد:
-من پشتتم، مثل همیشه!
چشمان به اشک نشسته ام رو به مامان دوختم که با یک دنیا غم زل زده بود بهم، سعی کردم لبخند بزنم به روش و زمزمه کردم:
-من تو رو مقصر نمی دونم مامان!
×××
یک هفته گذشت، نه خبری از مهراب شد و نه خبری از هونیاک!
تمام روزم رو توی شرکتم می گذروندم، گاهی مامان و هارپر میومدن و بهم سر می زدن ولی من نیاز داشتم به اومدن هونیاک ولی نمی دونم چرا خودش رو قایم کرده بود!
ای کاش همون دفعه اول که دیده بودمش تعقیبش کرده بودم تا حالا اینجوری توی بی خبری دست و پا نزنم!
با به صدا در اومدن زنگ موبایلم از روی مبل بلند شدم و با گیجی به سمتش رفتم، با دیدن یه شماره ناشناس سریع تماس رو متصل کردم:
-بفرمایید؟!
با شنیدن صدای بشاش و سرحال ویلیام که همراه با خنده صحبت می کرد به وجد اومدم، با خوشحالی گفتم:
-وااای ویلی تویی؟!
-بله بانوی شرقی، منم، ویلیام!
-چرا با شماره ناشناس زنگ زدی؟ این خط رو از کجا آوردی؟!
-باورت نمی شه اما این خط جدیدمه که واسه ایرانه، یعنی من الان تو فرودگاه ایران هستم و توی شهر تهران!
شوکه و بهت زده روی مبل افتادم، صدای ویلی باعث شد کمی به خودم بیام:
-بانوی شرقی آدرس ویلام رو می فرستم واست تا بیای اونجا و ببینمت، زودتر خبرت ندادم که حسابی سوپرااایز بشی، منتظرتم!
با خنده های بلندش گوشی رو قطع کرد، گیج به گوشی قطع شده خیره شده بودم، چطور امکان داشت ویلی ایران باشه؟
گفت توی ویلام منتظرتم؟ مگه ویلیام توی ایران ویلا داشت؟!
هنوزم فکر می کردم شوخی بیش نیست که با اومدن اس ام اس آدرس، با بهت سه چهار بار آدرس ویلی رو خوندم و همه چیز درست بود انگار!
نزدیکای شرکت بود آدرسش، برام خیلی عجیب بود و باور نکردنی، یه آن با یادآوری آترون سریع شماره اش رو گرفتم که با بوق دوم تماس متصل شد!
-جانم؟!
-راستش رو بگو تو خبر داشتی ویلی قراره بیاد ایران؟!
صدای خنده هاش توی گوشی پیچید:
-قراره بیاد نه مادمازل، رسیده الان ایرانه!
-خودم می دونم بهم زنگ زد، بگو تو خبر داشتی؟!
-می خواست سوپرایزت کنه، از شش روز پیش بهم زنگ زد و گفت تصمیم داره واسه همیشه بیاد ایران، ازم خواست در ن*زد*یک*ی شرکتت براش ویلای نقلی و شیکی و البته مبلمان شده بخرم و یه ماشین با راننده و دوتا خدمه هم براش جور کنم که وقتی میاد ایران اذیت نشه، منم بهش قول دادم همه چیز به بهترین نحو واسه اومدنش فراهم باشه چون می دونستم چقدر دلت می خواد بیاد ایران و پیشت باشه و البته خیالم واسه شرکتت هم راحت شد چون می شه معاونت و من اندازه چشم هام به ویلی اعتماد دارم، همه چیز رو واسه ورودش آماده کردم و یدونه مترجمم گذاشتم پیشش تا باهاش زبان فارسی رو بیشتر کار کنه، باید فول باشه وقتی می خواد اینجا زندگی کنه!
-باورنکردنیه، توی این شش روز اینهمه کار انجام دادی؟!
در حالیکه از شرکت بیرون می زدم به جوابش گوش سپردم:
-بله، به من می گن آترون، بعدشم پول که باشه همه چیز خود به خود راست و ریست می شه اصلا خودتم نباید خسته کنی فقط اراده کن دو دقیقه بعد حاضره!
-من دارم می رم پیش ویلی، اما یکی طلبت، پنهون کاری کردی!
خندید:
-باور کن قصد داشت خوشحالت کنه، خودش می خواست یهویی خبر اومدنش رو بهت بده، مواظب خودت باش فعلا!
گوشی رو قطع کردم از شدت ذوق تو پو*ست خودم نمی گنجیدم، باورم نمی شد همه چیز انقدر خوب داشت پیش می رفت، تموم کسانی که دوستشون داشتم و برام مهم بودن کم کم داشتن دوباره بهم ملحق می شدن و فقط یک نفر نبود... هونیاک!
×××
در برقی با دو بوقی که زدم از داخل باز شد، نگاهم به فضای نقلی و کوچولوی باغ مقابلم افتاد و با ذوق سریع ماشین رو پشت سر ماشین مدل بالای موجود توی باغ که راننده ای جدی و با هیکلی نسبتا عضله ای در کنارش ایستاده بود داشت پارک کردم و پریدم بیرون!
ویلی رو از دور دیدم، لبخندزنان دست هاش رو از هم باز کرده بود و منتظر بود که خودم رو توی آغوشش بندازم و منم دقیقا همین کار رو انجام دادم!
-وای ویلی باورم نمی شه، چقدر خوشحالم که اینجایی!
-منم خوشحالم بانوی شرقی از اینکه دوباره می بینمت و می تونم کنارت باشم، هیچ وقت فکر نمی کردم به خاطر تو کشورم رو واسه همیشه ترک کنم!
با هم داخل سالن رفتیم، خندیدم:
-تو هر موقع که اراده کنی می تونی برای رفع دلتنگی بری نیویورک و برگردی، باور کن اینجا حس بهتری بهت منتقل می شه درسته یکم آزادی توش کمتر از آمریکا هست اما محدودیت هاش واسه ما خانم ها هست و شما مردا راحتید!
-می بینم که حسابی از ایران خوشت اومده که طرفداریش رو می کنی!
روی مبل های نو و قشنگ موجود توی سالن نشستیم.
ویلیام لبخند گرمی رو بهم زد:
-چی می خوری؟!
-قهوه!
خدمه رو صدا زد و سفارش داد، رو بهش پرسیدم:
-هنوز نتونستی زبان فارسی رو کامل یاد بگیری؟!
-یاد گرفتم فقط هنوز کامل روش تسلط ندارم.
-کم کم عادت می کنی، وای ویلی واقعا باورم نمی شه که روبروم نشستی اونم تو ویلای خودت تو ایران!
-آره اگر آترون نبود واقعا کارهام به این سرعت انجام نمی گرفت، اون مرد خیلی خوبیه خوشحالم که هارپر اینبار توی انتخابش اشتباه نکرده بود!
-آره هارپر خیلی از زندگیش راضی هست، اصلا انگار نه انگار که خانواده اش توی آمریکا هستن اینجا عادت کرده به زندگیش، البته توی نیویورک هم مستقل زندگی می کرد و از خانواده اش جدا بود ولی اینجا دیگه کاملا دوره ازشون.
-منم هیچ وقت فکر نمی کردم که بتونه دووم بیاره، خصوصا که هارپر روحیه ظریف و آزادی طلبی هم داره و اینجا مسلما باید روسری یا شال سرش کنه و موهاش رو بپوشونه نمی تونه اونطور که باید، آزادانه لباس بپوشه محدوده!
-وقتی عاشق می شی دیگه مجبوری به موقعیت ها عادت کنی و خودت رو با شرایط وفق بدی!
پس از آوردن قهوه جرعه ای نوشیدم که ویلی پوزخند زد:
-هنوزم باورم نمی شه که از یه ایرانی رو دست خوردم، منی که اینهمه در موردش تحقیق کردم چطوری تونست بازی مون بده؟!
-سریتا زرنگ بود، جوری با نقشه وارد باند شد که هیچ کس حتی کیان شهیادی با اون همه زرنگی نتونست به هویت اصلیش پی ببره!
-من خیلی در موردش پرس و جو کردم، همه ی اون چیزهایی که خودش برامون تعریف کرده بود حقیقت داشت ولی الان میفهمم که انگار یک آدم بوده با دوتا شخصیت!
-اون چیزهایی که تو ازش فهمیدی و خودش گفته ساختگی بوده، وقتی پلیس پشتت باشه که به راحتی می تونی یه هویت جدید بسازی و بدون اینکه کسی بویی ببره نقشه ات رو اجرا کنی، سریتا یا همون مهراب هم که با پلیس ایران همکاری کرده و نفوذی بوده واسه همین به راحتی تونسته توی باند خودش رو جا کنه!
-ولی تو خیلی وقت ها می دیدم که بهش شک می کردی دل آسا، اگر یکم دیگه بیشتر مواظبش بودی حتما سر در میاوردی!
-آره من خیلی بهش شک می کردم، یعنی یه وقتایی که یهویی غیبش می زد به خودم می گفتم کجا می ره چیکار می کنه حالا می فهمم که می رفته تا اسرار باند رو فاش کنه، اگر به قول تو هردومون با یک هدف نبودیم که همون اوایل با یک تعقیب و گریز ساده سر از کارش در میاوردم و از بینمون برش می داشتم اما چون هدفم متلاشی کردن باند بود واسم فرقی نمی کرد که کی وارد باند می شه و کی خارج!
-هنوزم نمی تونم به خودم بقبولونم که کیان شهیادی دیگه وجود نداره، هیچ وقت ظلم هاش رو از یاد نمی برم، اون خیلی رذل بود خیلی!
-من بیشتر دلم واسه بچه کوچولوهایی می سوخت که قربانی اش بودن، اون خیلی باید تقاص پس می داد اما حیف که دادگاه زود رای رو بر اعدامش داد!
-منم دلم می خواست قبل از مردن شکنجه بشه، باید می فهمید وقتی با قساوت تمام دستور می داد چاقو فرو کنن توی ب*دن آدم ها و بعد اعضای بدنشون رو قاچاق می کردن چه دردی می کشیدن و اون رذل با اشتیاق به این صح*نه ها نگاه می کرد، مرگ واسش حیف بود باید زجرکش می شد!
-مطمئنم که خدا اون بالا نشسته و حواسش به همه چیز هست، خودش تقاص آه مظلوم هایی که به دست این مرد هلاک شدن رو ازش می گیره!
کمی بعد با هم به باغ برگشتیم، در کنار هم شروع کردیم به قدم زدن، پرسیدم:
-کی کارت رو توی شرکتم شروع می کنی؟ من خیلی به حضورت نیاز دارم واقعا تنها نمی تونم!
-می دونم، آترون همه چیز رو واسم تعریف کرد که نتونسته واست یه معاون قابل اعتماد پیدا کنه و موندی تنها، یه دو سه روزی بهم مهلت بده بتونم جا به جا بشم و خودم رو پیدا کنم چشم بعد از اون من در خدمت مادمازل هستم!
خندیدم:
-باشه، ممنونم!
اون روز تا شب پیش ویلیام موندم و اون قدر از همه چیز حرف زدیم که دیگه حرفی برای زدن باقی نمونده بود.
بهم قول داد که زود جا به جا بشه و بعد از اون بیاد شرکت منم بهش قول دادم که هرکاری که داشت کمکش کنم تا زودتر بتونه با شرایط جدیدش کنار بیاد، شب که خسته به ویلا برگشتم چراغ های خاموشش خبر از خواب ساکنین داشت پس منم به اتاقم رفتم و پس از یک دوش آب گرم که حسابی سرحالم کرد خوابیدم.
×××
دو روز بعد بالاخره ویلیام به شرکت اومد و من پس از معرفیش به اعضای شرکت و معرفی اعضای شرکت به او، به همه اعلام کردم که ویلیام معاون من هست و مواقعی که من حضور ندارم او به عنوان رئیس شرکت حق صدور دستور داره و حایگزین منه، اینجوری خیالم راحت بود که اگر یک روزی توی شرکت نباشم کارها نمی خوابه.
همه ی شرکت رو بهش نشون دادم، کارکنان حالا کاملا به او هم مثل من احترام می گذاشتن و دوستش داشتن.
ویلیام خیلی زود تونست کارها رو توی دستش بگیره و مسلط بشه.
پشت میزم که نشستم ویلی نگاهی به اتاق انداخت:
-تبریک می گم، باز هم آترون گل کاشته، خیلی شرکت دنج و دلبازی هست!
-آره من خیلی به آترون مدیونم!
در همین موقع موبایلش زنگ خورد، خودم رو مشغول اوراق پیش روم کردم که کمی بعد صداش به گوشم رسید:
-چه حلال زاده!
نگاهم رو به چشم هاش دوختم:
-چطورمگه؟!
-آترون بود، دعوتم کرد شام امشب رو برم ویلاشون گفت هارپر خیلی دلش می خواد من رو ببینه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
23
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,005
Points
122
-به به پس خوش به سعادتت!
ویلی خندید:
-البته گفت که هارپر، مامانت و تو رو هم دعوت کرده، ازم خواست بعد از اتمام ساعت کاری شرکت به اتفاق بریم اونجا!
-من و مامان که بیشتر مواقع اونجا هستیم، یه جورایی صاحب خونه محسوب می شیم!
-چرا؟ مگه واستون ویلا نخریده آترون؟!
-چرا خریده گفتم بهت که، فقط چون هیچ کس رو نداریم و هارپر هم تنهاست یا او میاد ویلای ما یا ما می ریم اونجا، آترون که بیشتر وقتش رو توی شرکتش می گذرونه و در کنارش دلش نمیاد هارپر رو تنها بذاره واسه همین از مامان خواسته که بره پیش هارپر وقت هایی که تنهاست!
-اگر هارپر یه بچه بیاره سرگرم می شه، مطمئنا اینهمه تنهایی روش فشار نمیاره دیگه!
-هنوز زوده، مگه چند وقته که ازدواج کردن؟!
ویلی دیگه حرفی نزد، تا پایان ساعت کاری شرکت هر دو مشغول کار بودیم، خیلی خوشحال بودم که ویلی توی شرکت حضور داره.
پس از تعطیلی و رفتن کارمندها رو به ویلی گفتم:
-من باید برم ویلا لباس هام رو عوض کنم و آماده بشم، تو بعد از اینکه کارهات رو کردی بیا اونجا تا با هم بریم!
-باشه من تا یک ساعت دیگه اونجام.
-عالیه!
سوار ماشینم شدم و با زدن تک بوقی راه ویلا رو در پیش گرفتم.
با رسیدن به ویلا سریع دوشی گرفتم و چون هوا رو به سردی می رفت بافت قهوه ای خوشکلی رو انتخاب کردم به همراه جین سفید و کفش های اسپرت سفیدم.
موهام رو با سشوار خشک کردم و آرایش ملایمی به چهره ام دادم، پس از بستن موهام شال قهوه ایم رو هم روی سر انداختم و از اتاق خارج شدم.
وارد آشپزخونه شدم، قهوه ای درست کردم و خوردم که صدای زنگ ویلا خبر از اومدن ویلیام می داد.
با دیدنش توی اون تیپ اسپرت شیک، لبخند قشنگی روی ل*ب هام نشست، تعظیم کرد و دستش رو به سمتم گرفت:
-مادمازل افتخار می دید؟!
خنده ی بلندی سر دادم و دستم رو توی دستش گذاشتم، در کنار هم قدم زنان به سمت ویلای آترون رفتیم.
ویلی نگاهی به صورتم کرد:
-حس می کنم از وقتی اومدی ایران سرحال تر شدی دل آسا، انگار آب و هوای اینجا بهت ساخته!
نفسم رو محکم فوت کردم بیرون:
-می دونی ویلی اینجا بهم کمک کرده خودم باشم، نقش بازی نکنم، مجبور نباشم الکی و غیرواقعی رفتار کنم!
-می فهمم، سخته حتی خیلی سخت که بخوای تظاهر کنی به چیزی که نیستی!
زنگ آیفون رو فشرد و لحظاتی بعد بی سوال در باز شد.
لبخندی زدم:
-انگار خیلی وقته انتظار دیدنت رو می کشن ها!
خندید، وارد شدیم و بی هیچ حرفی تا ورودی سالن رفتیم.
هارپر با شوق خودش رو توی آ*غ*و*ش ویلیام انداخت:
-وای چقدر خوبه که اینجایی، بوی یه هم وطن سرحالم کرده!
آترون نگاهی به من انداخت و هردو ریز خندیدیم، مامان گونه ام رو ب*و*سید:
-آخه چرا اینقدر کار میکنی عزیزم، تو که به پول شرکتت نیازی نداری، اذیت نکن خودت رو!
-مامان من خوبم، بیخودی نگرانی!
آترون به گرمی از ویلیام استقبال کرد و ویلی جعبه کادویی رو از توی جیب شلوارش بیرون آورد و گرفت سمت هارپر:
-راستش یه هدیه ناقابل گرفتم برای اینکه دست خالی نیومده باشم خونه تون، دیگه گفتم خانما بیشتر اهل این تشریفات هستن و بهتره یه چیزی بگیرم که مناسب خانم خونه باشه، امیدوارم بپسندی هارپرجان!
آترون با خجالت تشکر کرد و هارپر با شوق کادو رو گرفت و بازش کرد.
زنجیر نقره و آویز وان یکاد توی شب برق زد، نقره بود و خیلی زیبا!
هارپر مجدد ویلی رو در آ*غ*و*ش کشید و تشکر کرد، مامان با تعجب نگاهمون کرد:
-نکنه تا صبح می خواید اینجا خوش و بش کنید؟ بابا بیاید بریم داخل پاهام خواب رفتن انقدر ایستادم!
همه خندیدیم و وارد سالن شدیم، هوای مطبوع و بوی خوش غذا باعث شد لبخند گرمی روی ل*ب هام بشینه.
در کنار هم روی مبل های لاویست خوشکل وسط سالن نشستیم، خدمه قهوه و شیرینی آوردن و پذیرایی کردن، ویلیام با نگاهی اجمالی به سالن رو به آترون گفت:
-اینجا خیلی لوکس و شیک ساخته و چیدمان شده، اگر یه روزی قصد فروش داشتی حتما به من بگو!
خندیدیم، آترون با محبت گفت:
-اصلا قابل تو رو نداره، همش مال خودت فقط قبلش باید از هارپر اجازه بگیری چون اینجا کاملا برای او هست و سندش به نام او!
مامان چشم غره ای به آترون رفت:
-ای زن ذلیل!
مجدد خندیدیم، هارپر و ویلیام با تعجب پرسیدن:
-زن ذلیل یعنی چی؟!
توضیح دادم:
-یعنی مردی که خیلی زنش رو دوست داره و به حرفاش گوش می کنه و همه جوره مخلص و چاکر زنش هست رو می گن زن ذلیل!
هارپر با عشق به آترون خیره شد و من از اینهمه محبت بین شون خوشحال شدم.
مامان به همراه آترون برای سرکشی به غذاها رفتن، انگار آترون باید می چشید تا مطمئن بشه که خوشمزه شدن!
ریزخندیدم که ویلی پرسید:
-چه خبر از سریتا؟!
هارپر که داشت قهوه می خورد با این سوال یهویی ویلیام، قهوه پرید توی گلوش و به سرفه افتاد، سریع دستمال کاغذی به دستش دادم و ویلی زد توی کمرش!
رو به ویلی گفتم:
-خفه نشی با این سوال کردنت!
خندید، کمی بعد که هارپر آروم شد جواب دادم:
-خبری ازش ندارم، یعنی هیچ خبری!
ویلی پوزخندی زد:
-یهویی پیداش می شه باز یهویی غیبش می زنه!
هارپر با لبخند محوی گفت:
-آره این عادتشه، یهویی میاد یهویی می ره، درست مثل گردباد!
آهی که کشید من رو باز هم به این باور رسوند که هارپر هنوز هم به طور جدی نتونسته سریتا یا همون مهراب رو ببخشه و ازش هنوز هم کینه به دل داره!
-بفرمایید که شام حاضره!
با صدای آترون گفتگو رو قطع کردیم، هارپر لبخندی به روش زد:
-چشم داریم میایم.
پشت میز که نشستیم دهنم از اینهمه غذاهای خوشمزه و رنگارنگ روی میز آب افتاد، ویلی کنارم نشست و در حالیکه برام سالاد ذرت و مرغ می کشید رو به هارپر گفت:
-واقعا افتادید توی زحمت، واجب شد حتما یه شبم من دعوتتون کنم ویلا!
خندیدم:
-آره دیگه آسیاب به نوبت!
خدمه واقعا زحمت کشیده بودن، دو نوع سالاد که یکیش سالاد ذرت و مرغ بود درست کرده بودن و یکیشم سالاد قارچ و جعفری!
مامان با ل*ذت سالاد می خورد و رو به آترون گفت:
-نمی دونی چقدر دلم برای این مزه و طعم سالادهای ایرانی تنگ شده بود!
چشم هام رو گشاد کردم و رو به مامان گفتم:
-واه مامان، دیگه داری بی انصافی می کنی ها، خوبه کیان شهیادی با همه ی بد بودناش این خوبی رو داشت که واسمون آشپز ایرانی گرفته بود تا طعم غذای ایرانی رو فراموش نکنیم، یه جوری میگید دلتنگ شدم انگار از زمان آمریکا رفتنتون دیگه غذای ایرانی نخوردید!
مامان به روم لبخند زد:
نه عزیزم منظور من این نبود که تو برداشت کردی من فقط از سالاد تعریف کردم چون آشپزهای ایرانی ما فقط غذاهای ایرانی درست می کردن نه سالادهای این شکلی!

شام در فضایی دوستانه و صحبت های دلنشین ویلی و آترون صرف شد، قیمه و زرشک پلو با مرغ دو نوع غذایی بود که خدمه تدارک دیده بودن و الحق که خیلی لذیذ بود.
بعد از شام توی تراس جمع شدیم، مامان که خسته شده بود ازمون معذرت خواهی کرد و موند داخل تا استراحت کنه، دور هم نشستیم که آترون گفت:
-بگم قهوه بیارن؟!
هارپر جواب داد:
-آره بگو، بعدم بهشون بگو دیگه برن، دیروقته خسته هم شدن خیلی زحمت کشیدن دیگه خودم فنجونا رو جمع می کنم و میذارمشون توی ماشین ظرفشویی!
-باشه.
آترون که رفت ویلی رو به هارپر گفت:
-دختر تو می خوای اینجا همینجوری بیکار بمونی؟ نمی خوای یکمم مفید باشی واسه جامعه!
هارپر که انگار د*اغ دلش تازه شده بود با این حرف، جواب داد:
-آی گفتی ویلیام، مگه اینکه تو به فکر من باشی، راستش کار من تنظیم صدا و کارهای صوتی آهنگ های دل آسا بود اما توی ایران که دیگه خانما نمی تونن بخونن پس رسما منم از کار بیکار می مونم!
آترون با سینی حاوی چهار فنجون قهوه برگشت و کمی بعد خدمه هم خداحافظی کردن و رفتن، فنجون‌ رو توی دستم گرفتم که ویلی ادامه داد:
-به نظر من برو تو کار طراحی، نقاشی، تابلو بکش کم کم که معروف شدی می تونی یه نمایشگاه بزنی و آثارت رو پخش کنی!
آترون دست هارپر رو توی دستش گرفت:
-آره عزیزم اگر حس می کنی که تنهایی و بیکاری حوصله ات رو سر می بره بهتره خودت رو با یه هنری سرگرم کنی!
ویلی ادامه داد:
-اگر موافق باشی فردا با دل آسا سه تایی بریم توی یه کلاس یا پیش یک استاد حرفه ای ثبت نامت کنیم تا خیلی زود و به طور جدی شروع به یادگیری کنی البته اگر علاقه داری!
هارپر که خیلی خوشحال بود با اشتیاق دست هاش رو بهم کوبید:
-معلومه که دلم می خواد، اینجوری کمتر حوصله ام سر می ره تو خونه!
بعد از صحبت های معمول قرار بر این شد که فردا آترون آدرس یک استاد خوب و حرفه ای رو گیر بیاره و من و ویلی هارپر رو ببریم پیشش، بعد از گذشت نیم ساعت من اعلام خستگی کردم و ازجا بلند شدم که ویلی هم سریع بلند شد و قصد رفتن کردیم!
مامان رو که روی کاناپه راحتی داشت چرت می زد بیدار کردم و پس از خداحافظی، ویلی که راننده اش رسیده بود رفت و ما هم برگشتیم ویلای خودمون!
×××
از جا بلند شدم، دوشی گرفتم و تیپ اسپرت زدم.
با رفتن به پایین و ورودم به سالن پذیرایی مامان با گشاده رویی بهم لبخند زد:
-صبح بخیر عزیزم!
گونه اش رو ب*و*سیدم و تشکر کردم، بعد از خوردن یه صبحونه مفصل و مقوی به پیامکی که از طرف آترون رسیده بود و آدرس مرکزی که اون استاد طراح توش کار می کرد رو فرستاده بود خوندم و رو به مامان گفتم:
-امروز سرم شلوغه امکان داره تا شب نیام نگرانم نشی!
از ویلا که بیرون اومدم ماشین ویلی جلوی پام متوقف شد و با دیدن خودش پشت فرمون با تعجب گفتم:
-پس راننده ات کو؟!
خندید:
-علیک سلام، مرسی صبح شما هم بخیر، منم خوبم از احوالپرسی های مادمازل!
خندیدم:
-شرمنده، پشت فرمون دیدمت دیگه دستپاچه شدم!
اشاره ای به داخل ماشین کرد:
-فعلا سوارشو!
جلو نشستم.
تا جلوی ویلای آترون اینا رفت و بعد ماشین رو خاموش کرد، گوشیش رو بیرون آورد و پس از ارسال یه پیامک رو بهم گفت:
-از ویلای خودم تا اینجا رو که کاملا یاد گرفتم، از ویلای خودم تا شرکتم که اصلا راهی نیست و بلدم، بقیه جاها رو هم که تو هستی و راهنماییم می کنی گفتم بیخودی راننده رو دنبال خودم نکشونم!
با صدای در ویلای آترون نگاهم رو از صورت سرحال ویلی گرفتم و به هارپر که داشت به سمتمون میومد چشم دوختم.
سوار شد و ویلی بلافاصله حرکت کرد.
پس از گذشت نیم ساعت بالاخره بعد از کلی پرسش از مردم مرکز رو پیدا کردیم ولی مگه جای پارک پیدا می شد؟!
ویلی که کلافه شده بود رو بهم گفت:
-شما برید داخل، من سعی می کنم یه جا پیدا کنم و پارکش کنم!
سری تکون دادم و به همراه هارپر داخل مرکز شدیم،
آسانسور توی طبقه شش ایستاد یعنی آخرین طبقه از طبقات این ساختمون شیک!
هارپر نگاهش رو به تابلوی کنار در ورودی دوخت و زمزمه کرد:
-استاد همایون طالب زاده!

کد:
-به به پس خوش به سعادتت!
ویلی خندید:
-البته گفت که هارپر، مامانت و تو رو هم دعوت کرده، ازم خواست بعد از اتمام ساعت کاری شرکت به اتفاق بریم اونجا!
-من و مامان که بیشتر مواقع اونجا هستیم، یه جورایی صاحب خونه محسوب می شیم!
-چرا؟ مگه واستون ویلا نخریده آترون؟!
-چرا خریده گفتم بهت که، فقط چون هیچ کس رو نداریم و هارپر هم تنهاست یا او میاد ویلای ما یا ما می ریم اونجا، آترون که بیشتر وقتش رو توی شرکتش می گذرونه و در کنارش دلش نمیاد هارپر رو تنها بذاره واسه همین از مامان خواسته که بره پیش هارپر وقت هایی که تنهاست!
-اگر هارپر یه بچه بیاره سرگرم می شه، مطمئنا اینهمه تنهایی روش فشار نمیاره دیگه!
-هنوز زوده، مگه چند وقته که ازدواج کردن؟!
ویلی دیگه حرفی نزد، تا پایان ساعت کاری شرکت هر دو مشغول کار بودیم، خیلی خوشحال بودم که ویلی توی شرکت حضور داره.
پس از تعطیلی و رفتن کارمندها رو به ویلی گفتم:
-من باید برم ویلا لباس هام رو عوض کنم و آماده بشم، تو بعد از اینکه کارهات رو کردی بیا اونجا تا با هم بریم!
-باشه من تا یک ساعت دیگه اونجام.
-عالیه!
سوار ماشینم شدم و با زدن تک بوقی راه ویلا رو در پیش گرفتم.
با رسیدن به ویلا سریع دوشی گرفتم و چون هوا رو به سردی می رفت بافت قهوه ای خوشکلی رو انتخاب کردم به همراه جین سفید و کفش های اسپرت سفیدم.
موهام رو با سشوار خشک کردم و آرایش ملایمی به چهره ام دادم، پس از بستن موهام شال قهوه ایم رو هم روی سر انداختم و از اتاق خارج شدم.
وارد آشپزخونه شدم، قهوه ای درست کردم و خوردم که صدای زنگ ویلا خبر از اومدن ویلیام می داد.
با دیدنش توی اون تیپ اسپرت شیک، لبخند قشنگی روی ل*ب هام نشست، تعظیم کرد و دستش رو به سمتم گرفت:
-مادمازل افتخار می دید؟!
خنده ی بلندی سر دادم و دستم رو توی دستش گذاشتم، در کنار هم قدم زنان به سمت ویلای آترون رفتیم.
ویلی نگاهی به صورتم کرد:
-حس می کنم از وقتی اومدی ایران سرحال تر شدی دل آسا، انگار آب و هوای اینجا بهت ساخته!
نفسم رو محکم فوت کردم بیرون:
-می دونی ویلی اینجا بهم کمک کرده خودم باشم، نقش بازی نکنم، مجبور نباشم الکی و غیرواقعی رفتار کنم!
-می فهمم، سخته حتی خیلی سخت که بخوای تظاهر کنی به چیزی که نیستی!
زنگ آیفون رو فشرد و لحظاتی بعد بی سوال در باز شد.
لبخندی زدم:
-انگار خیلی وقته انتظار دیدنت رو می کشن ها!
خندید، وارد شدیم و بی هیچ حرفی تا ورودی سالن رفتیم.
هارپر با شوق خودش رو توی آ*غ*و*ش ویلیام انداخت:
-وای چقدر خوبه که اینجایی، بوی یه هم وطن سرحالم کرده!
آترون نگاهی به من انداخت و هردو ریز خندیدیم، مامان گونه ام رو ب*و*سید:
-آخه چرا اینقدر کار میکنی عزیزم، تو که به پول شرکتت نیازی نداری، اذیت نکن خودت رو!
-مامان من خوبم، بیخودی نگرانی!
آترون به گرمی از ویلیام استقبال کرد و ویلی جعبه کادویی رو از توی جیب شلوارش بیرون آورد و گرفت سمت هارپر:
-راستش یه هدیه ناقابل گرفتم برای اینکه دست خالی نیومده باشم خونه تون، دیگه گفتم خانما بیشتر اهل این تشریفات هستن و بهتره یه چیزی بگیرم که مناسب خانم خونه باشه، امیدوارم بپسندی هارپرجان!
آترون با خجالت تشکر کرد و هارپر با شوق کادو رو گرفت و بازش کرد.
زنجیر نقره و آویز وان یکاد توی شب برق زد، نقره بود و خیلی زیبا!
هارپر مجدد ویلی رو در آ*غ*و*ش کشید و تشکر کرد، مامان با تعجب نگاهمون کرد:
-نکنه تا صبح می خواید اینجا خوش و بش کنید؟ بابا بیاید بریم داخل پاهام خواب رفتن انقدر ایستادم!
همه خندیدیم و وارد سالن شدیم، هوای مطبوع و بوی خوش غذا باعث شد لبخند گرمی روی ل*ب هام بشینه.
در کنار هم روی مبل های لاویست خوشکل وسط سالن نشستیم، خدمه قهوه و شیرینی آوردن و پذیرایی کردن، ویلیام با نگاهی اجمالی به سالن رو به آترون گفت:
-اینجا خیلی لوکس و شیک ساخته و چیدمان شده، اگر یه روزی قصد فروش داشتی حتما به من بگو!
خندیدیم، آترون با محبت گفت:
-اصلا قابل تو رو نداره، همش مال خودت فقط قبلش باید از هارپر اجازه بگیری چون اینجا کاملا برای او هست و سندش به نام او!
مامان چشم غره ای به آترون رفت:
-ای زن ذلیل!
مجدد خندیدیم، هارپر و ویلیام با تعجب پرسیدن:
-زن ذلیل یعنی چی؟!
توضیح دادم:
-یعنی مردی که خیلی زنش رو دوست داره و به حرفاش گوش می کنه و همه جوره مخلص و چاکر زنش هست رو می گن زن ذلیل!
هارپر با عشق به آترون خیره شد و من از اینهمه محبت بین شون خوشحال شدم.
مامان به همراه آترون برای سرکشی به غذاها رفتن، انگار آترون باید می چشید تا مطمئن بشه که خوشمزه شدن!
ریزخندیدم که ویلی پرسید:
-چه خبر از سریتا؟!
هارپر که داشت قهوه می خورد با این سوال یهویی ویلیام، قهوه پرید توی گلوش و به سرفه افتاد، سریع دستمال کاغذی به دستش دادم و ویلی زد توی کمرش!
رو به ویلی گفتم:
-خفه نشی با این سوال کردنت!
خندید، کمی بعد که هارپر آروم شد جواب دادم:
-خبری ازش ندارم، یعنی هیچ خبری!
ویلی پوزخندی زد:
-یهویی پیداش می شه باز یهویی غیبش می زنه!
هارپر با لبخند محوی گفت:
-آره این عادتشه، یهویی میاد یهویی می ره، درست مثل گردباد!
آهی که کشید من رو باز هم به این باور رسوند که هارپر هنوز هم به طور جدی نتونسته سریتا یا همون مهراب رو ببخشه و ازش هنوز هم کینه به دل داره!
-بفرمایید که شام حاضره!
با صدای آترون گفتگو رو قطع کردیم، هارپر لبخندی به روش زد:
-چشم داریم میایم.
پشت میز که نشستیم دهنم از اینهمه غذاهای خوشمزه و رنگارنگ روی میز آب افتاد، ویلی کنارم نشست و در حالیکه برام سالاد ذرت و مرغ می کشید رو به هارپر گفت:
-واقعا افتادید توی زحمت، واجب شد حتما یه شبم من دعوتتون کنم ویلا!
خندیدم:
-آره دیگه آسیاب به نوبت!
خدمه واقعا زحمت کشیده بودن، دو نوع سالاد که یکیش سالاد ذرت و مرغ بود درست کرده بودن و یکیشم سالاد قارچ و جعفری!
مامان با ل*ذت سالاد می خورد و رو به آترون گفت:
-نمی دونی چقدر دلم برای این مزه و طعم سالادهای ایرانی تنگ شده بود!
چشم هام رو گشاد کردم و رو به مامان گفتم:
-واه مامان، دیگه داری بی انصافی می کنی ها، خوبه کیان شهیادی با همه ی بد بودناش این خوبی رو داشت که واسمون آشپز ایرانی گرفته بود تا طعم غذای ایرانی رو فراموش نکنیم، یه جوری میگید دلتنگ شدم انگار از زمان آمریکا رفتنتون دیگه غذای ایرانی نخوردید!
مامان به روم لبخند زد:
نه عزیزم منظور من این نبود که تو برداشت کردی من فقط از سالاد تعریف کردم چون آشپزهای ایرانی ما فقط غذاهای ایرانی درست می کردن نه سالادهای این شکلی!

شام در فضایی دوستانه و صحبت های دلنشین ویلی و آترون صرف شد، قیمه و زرشک پلو با مرغ دو نوع غذایی بود که خدمه تدارک دیده بودن و الحق که خیلی لذیذ بود.
بعد از شام توی تراس جمع شدیم، مامان که خسته شده بود ازمون معذرت خواهی کرد و موند داخل تا استراحت کنه، دور هم نشستیم که آترون گفت:
-بگم قهوه بیارن؟!
هارپر جواب داد:
-آره بگو، بعدم بهشون بگو دیگه برن، دیروقته خسته هم شدن خیلی زحمت کشیدن دیگه خودم فنجونا رو جمع می کنم و میذارمشون توی ماشین ظرفشویی!
-باشه.
آترون که رفت ویلی رو به هارپر گفت:
-دختر تو می خوای اینجا همینجوری بیکار بمونی؟ نمی خوای یکمم مفید باشی واسه جامعه!
هارپر که انگار د*اغ دلش تازه شده بود با این حرف، جواب داد:
-آی گفتی ویلیام، مگه اینکه تو به فکر من باشی، راستش کار من تنظیم صدا و کارهای صوتی آهنگ های دل آسا بود اما توی ایران که دیگه خانما نمی تونن بخونن پس رسما منم از کار بیکار می مونم!
آترون با سینی حاوی چهار فنجون قهوه برگشت و کمی بعد خدمه هم خداحافظی کردن و رفتن، فنجون‌ رو توی دستم گرفتم که ویلی ادامه داد:
-به نظر من برو تو کار طراحی، نقاشی، تابلو بکش کم کم که معروف شدی می تونی یه نمایشگاه بزنی و آثارت رو پخش کنی!
آترون دست هارپر رو توی دستش گرفت:
-آره عزیزم اگر حس می کنی که تنهایی و بیکاری حوصله ات رو سر می بره بهتره خودت رو با یه هنری سرگرم کنی!
ویلی ادامه داد:
-اگر موافق باشی فردا با دل آسا سه تایی بریم توی یه کلاس یا پیش یک استاد حرفه ای ثبت نامت کنیم تا خیلی زود و به طور جدی شروع به یادگیری کنی البته اگر علاقه داری!
هارپر که خیلی خوشحال بود با اشتیاق دست هاش رو بهم کوبید:
-معلومه که دلم می خواد، اینجوری کمتر حوصله ام سر می ره تو خونه!
بعد از صحبت های معمول قرار بر این شد که فردا آترون آدرس یک استاد خوب و حرفه ای رو گیر بیاره و من و ویلی هارپر رو ببریم پیشش، بعد از گذشت نیم ساعت من اعلام خستگی کردم و ازجا بلند شدم که ویلی هم سریع بلند شد و قصد رفتن کردیم!
مامان رو که روی کاناپه راحتی داشت چرت می زد بیدار کردم و پس از خداحافظی، ویلی که راننده اش رسیده بود رفت و ما هم برگشتیم ویلای خودمون!
×××
از جا بلند شدم، دوشی گرفتم و تیپ اسپرت زدم.
با رفتن به پایین و ورودم به سالن پذیرایی مامان با گشاده رویی بهم لبخند زد:
-صبح بخیر عزیزم!
گونه اش رو ب*و*سیدم و تشکر کردم، بعد از خوردن یه صبحونه مفصل و مقوی به پیامکی که از طرف آترون رسیده بود و آدرس مرکزی که اون استاد طراح توش کار می کرد رو فرستاده بود خوندم و رو به مامان گفتم:
-امروز سرم شلوغه امکان داره تا شب نیام نگرانم نشی!
از ویلا که بیرون اومدم ماشین ویلی جلوی پام متوقف شد و با دیدن خودش پشت فرمون با تعجب گفتم:
-پس راننده ات کو؟!
خندید:
-علیک سلام، مرسی صبح شما هم بخیر، منم خوبم از احوالپرسی های مادمازل!
خندیدم:
-شرمنده، پشت فرمون دیدمت دیگه دستپاچه شدم!
اشاره ای به داخل ماشین کرد:
-فعلا سوارشو!
جلو نشستم.
تا جلوی ویلای آترون اینا رفت و بعد ماشین رو خاموش کرد، گوشیش رو بیرون آورد و پس از ارسال یه پیامک رو بهم گفت:
-از ویلای خودم تا اینجا رو که کاملا یاد گرفتم، از ویلای خودم تا شرکتم که اصلا راهی نیست و بلدم، بقیه جاها رو هم که تو هستی و راهنماییم می کنی گفتم بیخودی راننده رو دنبال خودم نکشونم!
با صدای در ویلای آترون نگاهم رو از صورت سرحال ویلی گرفتم و به هارپر که داشت به سمتمون میومد چشم دوختم.
سوار شد و ویلی بلافاصله حرکت کرد.
پس از گذشت نیم ساعت بالاخره بعد از کلی پرسش از مردم مرکز رو پیدا کردیم ولی مگه جای پارک پیدا می شد؟!
ویلی که کلافه شده بود رو بهم گفت:
-شما برید داخل، من سعی می کنم یه جا پیدا کنم و پارکش کنم!
سری تکون دادم و به همراه هارپر داخل مرکز شدیم،
آسانسور توی طبقه شش ایستاد یعنی آخرین طبقه از طبقات این ساختمون شیک!
هارپر نگاهش رو به تابلوی کنار در ورودی دوخت و زمزمه کرد:
-استاد همایون طالب زاده!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا