خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!
  • انجمن بدون تغییر موضوع و محتوا به فروش می رسد (بعد از خرید باید همین روال رو ادامه بدید) در صورت توافق انتشارات نیز واگذار می شود. برای خرید به آیدی @zahra_jim80 در تلگرام و ایتا پیام بدید

دلنوشته مجموعه دلنوشته زخم های پنهان | علی برادر خدام خسروشاهی نویسنده انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

علی خسروشاهی

مدرس زبان انگلیسی + مدیر بازنشسته ادبیات
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-07
نوشته‌ها
1,020
کیف پول من
82,984
Points
1,430
فصل 3: یادآوری عشق
دلنوشته 11: لحظاتی در زمان متوقف شده‌اند
در دل تاریکی شب،
چشم‌هایم را می‌بندم و به یاد تو می‌افتم،
لحظاتی که در زمان متوقف شده‌اند،
لحظاتی که هنوز هم در قلبم زنده‌اند.
یاد آن روزها که با هم بودیم،
که دنیا برایمان فقط یک کلمه بود: عشق.
هر خنده‌ات،
هر نگاهت،
چون شعله‌ای در دل سردم می‌درخشید.
اما اکنون،
این لحظات به زنجیر سکوت درآمده‌اند،
و من در این سکوت،
فقط صدای قلبم را می‌شنوم،
که با هر تپش، نام تو را صدا می‌زند.
چرا زمان نمی‌ایستد؟
چرا نمی‌توانم دوباره آن روزها را زندگی کنم؟
چرا باید این درد را تحمل کنم،
در حالی که عشق ما همچنان در قلبم زنده است؟
به یاد می‌آورم آن لحظه را،
که دست‌هایت را در دستانم گرفتم،
و دنیا برای یک آن رنگین شد.
اما حالا،
فقط سایه‌ای از آن عشق باقی مانده است.
اگر زمان را می‌شد متوقف کرد،
اگر می‌شد دوباره به آ*غ*و*ش تو برگردم،
به آن لحظات شیرین،
به آن عشق بی‌پایان.
ولی اکنون فقط یاد توست که باقی مانده،
و من در این یادها غرق شده‌ام.
لحظاتی که در زمان متوقف شده‌اند،
و من همچنان در انتظار توام.
ای کاش می‌شد دوباره زندگی کرد،
ای کاش می‌شد دوباره عاشق شد،
اما حالا فقط خاطراتی از تو دارم،
که در دل تاریکی شب،
به یادشان اشک می‌ریزم.

#علی_برادر_خدام_خسروشاهی
#انجمن_تک_رمان
#زخم_های_پنهان

فصل 3: یادآوری عشق
دلنوشته 11: لحظاتی در زمان متوقف شده‌اند
در دل تاریکی شب،
چشم‌هایم را می‌بندم و به یاد تو می‌افتم،
لحظاتی که در زمان متوقف شده‌اند،
لحظاتی که هنوز هم در قلبم زنده‌اند.
یاد آن روزها که با هم بودیم،
که دنیا برایمان فقط یک کلمه بود: عشق.
هر خنده‌ات،
هر نگاهت،
چون شعله‌ای در دل سردم می‌درخشید.
اما اکنون،
این لحظات به زنجیر سکوت درآمده‌اند،
و من در این سکوت،
فقط صدای قلبم را می‌شنوم،
که با هر تپش، نام تو را صدا می‌زند.
چرا زمان نمی‌ایستد؟
چرا نمی‌توانم دوباره آن روزها را زندگی کنم؟
چرا باید این درد را تحمل کنم،
در حالی که عشق ما همچنان در قلبم زنده است؟
به یاد می‌آورم آن لحظه را،
که دست‌هایت را در دستانم گرفتم،
و دنیا برای یک آن رنگین شد.
اما حالا،
فقط سایه‌ای از آن عشق باقی مانده است.
اگر زمان را می‌شد متوقف کرد،
اگر می‌شد دوباره به آ*غ*و*ش تو برگردم،
به آن لحظات شیرین،
به آن عشق بی‌پایان.
ولی اکنون فقط یاد توست که باقی مانده،
و من در این یادها غرق شده‌ام.
لحظاتی که در زمان متوقف شده‌اند،
و من همچنان در انتظار توام.
ای کاش می‌شد دوباره زندگی کرد،
ای کاش می‌شد دوباره عاشق شد،
اما حالا فقط خاطراتی از تو دارم،
که در دل تاریکی شب،
به یادشان اشک می‌ریزم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

علی خسروشاهی

مدرس زبان انگلیسی + مدیر بازنشسته ادبیات
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-07
نوشته‌ها
1,020
کیف پول من
82,984
Points
1,430
فصل 3: یادآوری عشق
دلنوشته 12: انتظار یک تماس
در این سکوت سنگین،
چشم‌هایم به صفحه‌ی خالی گوشی دوخته شده است،
انتظار یک تماس،
یک صدای آشنا،
که قلبم را به تپش درآورد.
هر بار که صدای زنگ می‌آید،
دلم به تپش می‌افتد،
اما هر بار،
فقط سکوتی عمیق در پاسخ است.
یاد آن روزها می‌افتم،
که هر تماس تو،
چون نغمه‌ای در دل شب بود.
با هر کلمه‌ات،
دنیا برایم زیبا می‌شد.
اما اکنون،
این انتظار به عذاب تبدیل شده است،
دلم برای صدای تو تنگ شده،
برای آن خنده‌های شیرین که زندگی‌ام را رنگین می‌کرد.
چرا نمی‌خواهی به من زنگ بزنی؟
چرا نمی‌خواهی صدایم را بشنوی؟
آیا فراموش کرده‌ای؟
یا شاید زمان، ما را از هم دور کرده است؟
هر روز به امید تو بیدار می‌شوم،
و شب‌ها با یاد تو می‌خوابم.
انتظاری بی‌پایان،
که قلبم را به درد می‌آورد.
من هنوز هم در اینجا هستم،
با دلی پر از عشق و امید،
که شاید یک روز،
صدای تو دوباره در گوشم طنین‌انداز شود.
اما اکنون، فقط سکوت است،
و یک انتظار بی‌پایان.
در این تاریکی،
تنها یاد توست که روشنایی می‌بخشد.
ای کاش می‌شد این انتظار را پایان داد،
و دوباره صدایت را بشنوم.
تا بدانم که هنوز هم در قلبت جایی دارم.

#علی_برادر_خدام_خسروشاهی
#انجمن_تک_رمان
#زخم_های_پنهان

فصل 3: یادآوری عشق
دلنوشته 12: انتظار یک تماس
در این سکوت سنگین،
چشم‌هایم به صفحه‌ی خالی گوشی دوخته شده است،
انتظار یک تماس،
یک صدای آشنا،
که قلبم را به تپش درآورد.
هر بار که صدای زنگ می‌آید،
دلم به تپش می‌افتد،
اما هر بار،
فقط سکوتی عمیق در پاسخ است.
یاد آن روزها می‌افتم،
که هر تماس تو،
چون نغمه‌ای در دل شب بود.
با هر کلمه‌ات،
دنیا برایم زیبا می‌شد.
اما اکنون،
این انتظار به عذاب تبدیل شده است،
دلم برای صدای تو تنگ شده،
برای آن خنده‌های شیرین که زندگی‌ام را رنگین می‌کرد.
چرا نمی‌خواهی به من زنگ بزنی؟
چرا نمی‌خواهی صدایم را بشنوی؟
آیا فراموش کرده‌ای؟
یا شاید زمان، ما را از هم دور کرده است؟
هر روز به امید تو بیدار می‌شوم،
و شب‌ها با یاد تو می‌خوابم.
انتظاری بی‌پایان،
که قلبم را به درد می‌آورد.
من هنوز هم در اینجا هستم،
با دلی پر از عشق و امید،
که شاید یک روز،
صدای تو دوباره در گوشم طنین‌انداز شود.
اما اکنون، فقط سکوت است،
و یک انتظار بی‌پایان.
در این تاریکی،
تنها یاد توست که روشنایی می‌بخشد.
ای کاش می‌شد این انتظار را پایان داد،
و دوباره صدایت را بشنوم.
تا بدانم که هنوز هم در قلبت جایی دارم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

علی خسروشاهی

مدرس زبان انگلیسی + مدیر بازنشسته ادبیات
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-07
نوشته‌ها
1,020
کیف پول من
82,984
Points
1,430
فصل 3: یادآوری عشق
دلنوشته 13: سفر به یاد تو
در دل شب، وقتی سکوت همه جا را فراگرفته،
به یاد تو سفر می‌کنم؛
سفری به عمق خاطرات،
که هر کدام چون زخم‌هایی تازه،
در قلبم می‌تپد.
یاد آن روزها که در کنار هم بودیم،
دست در دست،
با نگاه‌هایی پر از عشق،
به افق‌های دوردست خیره می‌شدیم.
حالا اما،
تنها در این تاریکی،
به یاد تو می‌زنم به دل شب.
هر گوشه از این دنیا،
پر است از یاد تو؛
از عطر لبخندت،
و صدای خنده‌ات که هنوز هم در گوشم طنین‌انداز است.
اما کجایی؟
چرا این فاصله‌ها،
این درد بی‌پایان را به جانم می‌کوبد؟
سفر به یاد تو،
سفری است بی‌پایان،
به دنیایی که دیگر وجود ندارد.
به کوچه‌هایی که هرگز برنمی‌گردند،
به لحظاتی که تنها در خواب‌هایم می‌بینم.
آیا می‌دانی؟
چقدر دلم برایت تنگ شده؟
شاید روزی دوباره،
در دنیایی دیگر،
در جایی که عشق هیچ مرزی ندارد،
یک‌دیگر را پیدا کنیم.
تا دوباره در کنار هم باشیم،
و این سفر را به پایان برسانیم.
تا آن روز،
من به یاد تو سفر می‌کنم،
با دل شکسته و روحی خسته؛
اما با عشقی که هرگز نمی‌میرد.
چرا که عشق واقعی،
همیشه در دل زنده است.
سفر به یاد تو ادامه دارد...
و من همچنان در این مسیر خواهم رفت.

#علی_برادر_خدام_خسروشاهی
#انجمن_تک_رمان
#زخم_های_پنهان

فصل 3: یادآوری عشق
دلنوشته 13: سفر به یاد تو
در دل شب، وقتی سکوت همه جا را فراگرفته،
به یاد تو سفر می‌کنم؛
سفری به عمق خاطرات،
که هر کدام چون زخم‌هایی تازه،
در قلبم می‌تپد.
یاد آن روزها که در کنار هم بودیم،
دست در دست،
با نگاه‌هایی پر از عشق،
به افق‌های دوردست خیره می‌شدیم.
حالا اما،
تنها در این تاریکی،
به یاد تو می‌زنم به دل شب.
هر گوشه از این دنیا،
پر است از یاد تو؛
از عطر لبخندت،
و صدای خنده‌ات که هنوز هم در گوشم طنین‌انداز است.
اما کجایی؟
چرا این فاصله‌ها،
این درد بی‌پایان را به جانم می‌کوبد؟
سفر به یاد تو،
سفری است بی‌پایان،
به دنیایی که دیگر وجود ندارد.
به کوچه‌هایی که هرگز برنمی‌گردند،
به لحظاتی که تنها در خواب‌هایم می‌بینم.
آیا می‌دانی؟
چقدر دلم برایت تنگ شده؟
شاید روزی دوباره،
در دنیایی دیگر،
در جایی که عشق هیچ مرزی ندارد،
یک‌دیگر را پیدا کنیم.
تا دوباره در کنار هم باشیم،
و این سفر را به پایان برسانیم.
تا آن روز،
من به یاد تو سفر می‌کنم،
با دل شکسته و روحی خسته؛
اما با عشقی که هرگز نمی‌میرد.
چرا که عشق واقعی،
همیشه در دل زنده است.
سفر به یاد تو ادامه دارد...
و من همچنان در این مسیر خواهم رفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

علی خسروشاهی

مدرس زبان انگلیسی + مدیر بازنشسته ادبیات
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-07
نوشته‌ها
1,020
کیف پول من
82,984
Points
1,430
فصل 3: یادآوری عشق
دلنوشته 14: چشمانت در خواب‌هایم
در شب‌های تاریک،
چشمانت همچون ستاره‌ای در آسمان خواب‌هایم می‌درخشند،
و من، در این دنیای بی‌صدا،
تنها به یاد تو و آن لحظات شیرین می‌نشینم.
یادآوری لبخندت،
که همچون نور صبحگاهی،
دل تاریکم را روشن می‌کند.
چشمانت، دریایی از عشق و امید،
که در عمق آن غرق شدم.
اما اکنون،
این چشمان زیبا،
در خواب‌هایم تنها سایه‌ای از گذشته‌اند.
چگونه می‌توانم فراموش کنم؟
چگونه می‌توانم از یاد ببرم؟
ای کاش می‌توانستم دوباره تو را ببینم،
تا در آ*غ*و*ش گرم تو پناه ببرم.
چشمانت، که روزی دنیای من بودند،
اکنون تنها یادگاری‌اند از عشق فراموش‌نشدنی.
اما در دل شب‌های تار،
هنوز هم به خواب‌هایم می‌آیی،
و من با چشمانی بسته،
به یاد تو زندگی می‌کنم.
چشمانت در خواب‌هایم،
همچون نور امیدی برای فردا.
و وقتی صبح دمید،
می‌دانم که باید بیدار شوم،
اما در دل من،
چشمانت همیشه زنده خواهند ماند،
چرا که عشق تو،
هرگز فراموش نمی‌شود.

#علی_برادر_خدام_خسروشاهی
#انجمن_تک_رمان
#زخم_های_پنهان

کد:
فصل 3: یادآوری عشق
دلنوشته 14: چشمانت در خواب‌هایم
در شب‌های تاریک،
چشمانت همچون ستاره‌ای در آسمان خواب‌هایم می‌درخشند،
و من، در این دنیای بی‌صدا،
تنها به یاد تو و آن لحظات شیرین می‌نشینم.
یادآوری لبخندت،
که همچون نور صبحگاهی،
دل تاریکم را روشن می‌کند.
چشمانت، دریایی از عشق و امید،
که در عمق آن غرق شدم.
اما اکنون،
این چشمان زیبا،
در خواب‌هایم تنها سایه‌ای از گذشته‌اند.
چگونه می‌توانم فراموش کنم؟
چگونه می‌توانم از یاد ببرم؟
ای کاش می‌توانستم دوباره تو را ببینم،
تا در آ*غ*و*ش گرم تو پناه ببرم.
چشمانت، که روزی دنیای من بودند،
اکنون تنها یادگاری‌اند از عشق فراموش‌نشدنی.
اما در دل شب‌های تار،
هنوز هم به خواب‌هایم می‌آیی،
و من با چشمانی بسته،
به یاد تو زندگی می‌کنم.
چشمانت در خواب‌هایم،
همچنان نور امیدی برای فردا.
و وقتی صبح دمید،
می‌دانم که باید بیدار شوم،
اما در دل من،
چشمانت همیشه زنده خواهند ماند،
چرا که عشق تو،
هرگز فراموش نمی‌شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

علی خسروشاهی

مدرس زبان انگلیسی + مدیر بازنشسته ادبیات
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-07
نوشته‌ها
1,020
کیف پول من
82,984
Points
1,430
فصل 3: یاد آوری عشق
دلنوشته 15: عشق در کلمات خاموش
در سکوت شب، وقتی که ستاره‌ها به یاد تو می‌درخشند،
کلمات خاموشی در دل من می‌چرخند،
عشق تو در تاریکی گم شده،
و من تنها، در این دنیای بی‌صدای خویش، به یاد تو هستم.
چقدر دلم برای آن روزهای شیرین تنگ شده،
که هر کلمه‌ام ب*وسه‌ای بر لبان تو بود.
حالا اما، هر کلمه‌ام زخم است،
که بر دل بی‌قرارم می‌نشیند.
آیا می‌دانی؟
عشق در کلمات خاموش،
چگونه فریاد می‌زند؟
چگونه هر سکوتی، داستانی از درد را روایت می‌کند؟
هر بار که به یاد تو می‌افتم،
دست‌های سردم به سمت آسمان دراز می‌شود،
و از خدا می‌خواهم که برگردی،
اما سکوت تنها پاسخ من است.
عشق ما، مانند یک شعر ناتمام است،
که هر بیتش در دل من می‌لرزد،
و من همچنان در جستجوی واژه‌هایی هستم
که بتوانند عمق این احساس را بیان کنند.
اما کلمات خاموش،
هرگز نمی‌توانند تمام آن‌چه را که حس می‌کنم، بگویند.
آن‌ها فقط سایه‌هایی از عشق ما هستند،
که در تاریکی شب گم شده‌اند.
اما هنوز هم، در دل این سکوت،
عشق تو زنده است.
در هر کلمه خاموشی که می‌نویسم،
تو هنوز هم با منی.
و شاید روزی برسد که این کلمات خاموش،
به فریادی از عشق تبدیل شوند،
و من دوباره بتوانم بگویم:
عشق من، تو همیشه در قلب من خواهی ماند.

کد:
فصل 3: یاد آوری عشق
دلنوشته 15: عشق در کلمات خاموش
در سکوت شب، وقتی که ستاره‌ها به یاد تو می‌درخشند،
کلمات خاموشی در دل من می‌چرخند،
عشق تو در تاریکی گم شده،
و من تنها، در این دنیای بی‌صدای خویش، به یاد تو هستم.
چقدر دلم برای آن روزهای شیرین تنگ شده،
که هر کلمه‌ام ب*وسه‌ای بر لبان تو بود.
حالا اما، هر کلمه‌ام زخم است،
که بر دل بی‌قرارم می‌نشیند.
آیا می‌دانی؟
عشق در کلمات خاموش،
چگونه فریاد می‌زند؟
چگونه هر سکوتی، داستانی از درد را روایت می‌کند؟
هر بار که به یاد تو می‌افتم،
دست‌های سردم به سمت آسمان دراز می‌شود،
و از خدا می‌خواهم که برگردی،
اما سکوت تنها پاسخ من است.
عشق ما، مانند یک شعر ناتمام است،
که هر بیتش در دل من می‌لرزد،
و من همچنان در جستجوی واژه‌هایی هستم
که بتوانند عمق این احساس را بیان کنند.
اما کلمات خاموش،
هرگز نمی‌توانند تمام آنچه را که حس می‌کنم، بگویند.
آن‌ها فقط سایه‌هایی از عشق ما هستند،
که در تاریکی شب گم شده‌اند.
اما هنوز هم، در دل این سکوت،
عشق تو زنده است.
در هر کلمه خاموشی که می‌نویسم،
تو هنوز هم با منی.
و شاید روزی برسد که این کلمات خاموش،
به فریادی از عشق تبدیل شوند،
و من دوباره بتوانم بگویم:
عشق من، تو همیشه در قلب من خواهی ماند.
#علی_برادر_خدام_خسروشاهی
#انجمن_تک_رمان
#زخم_های_پنهان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

علی خسروشاهی

مدرس زبان انگلیسی + مدیر بازنشسته ادبیات
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-07
نوشته‌ها
1,020
کیف پول من
82,984
Points
1,430
فصل 3: یاد آوری عشق
دلنوشته 16: شمع روشن در تاریکی
در دل شب‌های تاریک،
وقتی که سکوت، صدای عشق را خاموش کرده،
شمعی روشن می‌شود.
شمعی که تنها نوری در این دنیای بی‌رحم است،
و یادآور لحظاتی شیرین،
که در آ*غ*و*ش تو گذرانده‌ام.
چشمانت،
چشمانت همچون دو ستاره در آسمان تاریک،
به من امید می‌دهند.
هر بار که به یاد تو می‌افتم،
شعله شمع درونم روشن‌تر می‌شود.
تو، عشق من،
همیشه در قلبم خواهی ماند.
اما این شمع،
در برابر وزش بادهای سرد زندگی،
چقدر آسیب‌پذیر است.
به یاد می‌آورم آن روزها را،
که چطور دست در دست هم،
در زیر باران عشق راه می‌رفتیم.
حالا فقط یاد توست که باقی مانده،
و این شمع که هر لحظه ممکن است خاموش شود.
تاریکی گاهی چنان سنگین می‌شود،
که حتی نور شمع هم نمی‌تواند آن را بشکند.
من در جستجوی تو هستم،
در هر گوشه‌ای از این دنیا،
اما تو دیگر در کنارم نیستی.
و این شمع، تنها یادگار عشق ماست.
اما هنوز هم،
هر بار که شمع را روشن می‌کنم،
به یاد می‌آورم که عشق ما،
هرگز نمی‌میرد.
شاید جسم تو دور باشد،
اما روح تو همیشه با من است.
این شمع، نماد امیدی است که در قلبم روشن است.
پس بگذار این شمع بسوزد،
بگذار نورش در تاریکی بتابد.
زیرا عشق ما،
هرگز خاموش نخواهد شد.
و من همیشه به یاد تو،
در دل شب‌های تاریک،
شمعی روشن خواهم داشت.

#علی_برادر_خدام_خسروشاهی
#انجمن_تک_رمان
#زخم_های_پنهان

کد:
فصل 3: یاد آوری عشق
دلنوشته 16: شمع روشن در تاریکی
در دل شب‌های تاریک، 
وقتی که سکوت، صدای عشق را خاموش کرده، 
شمعی روشن می‌شود. 
شمعی که تنها نوری در این دنیای بی‌رحم است، 
و یادآور لحظاتی شیرین، 
که در آ*غ*و*ش تو گذرانده‌ام.
چشمانت، 
چشمانت همچون دو ستاره در آسمان تاریک، 
به من امید می‌دهند. 
هر بار که به یاد تو می‌افتم، 
شعله شمع درونم روشن‌تر می‌شود. 
تو، عشق من، 
همیشه در قلبم خواهی ماند.
اما این شمع، 
در برابر وزش بادهای سرد زندگی، 
چقدر آسیب‌پذیر است. 
به یاد می‌آورم آن روزها را، 
که چطور دست در دست هم، 
در زیر باران عشق راه می‌رفتیم. 
حالا فقط یاد توست که باقی مانده، 
و این شمع که هر لحظه ممکن است خاموش شود.
تاریکی گاهی چنان سنگین می‌شود، 
که حتی نور شمع هم نمی‌تواند آن را بشکند. 
من در جستجوی تو هستم، 
در هر گوشه‌ای از این دنیا، 
اما تو دیگر در کنارم نیستی. 
و این شمع، تنها یادگار عشق ماست.
اما هنوز هم، 
هر بار که شمع را روشن می‌کنم، 
به یاد می‌آورم که عشق ما، 
هرگز نمی‌میرد. 
شاید جسم تو دور باشد، 
اما روح تو همیشه با من است. 
این شمع، نماد امیدی است که در قلبم روشن است.
پس بگذار این شمع بسوزد، 
بگذار نورش در تاریکی بتابد. 
زیرا عشق ما، 
هرگز خاموش نخواهد شد. 
و من همیشه به یاد تو، 
در دل شب‌های تاریک، 
شمعی روشن خواهم داشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

علی خسروشاهی

مدرس زبان انگلیسی + مدیر بازنشسته ادبیات
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-07
نوشته‌ها
1,020
کیف پول من
82,984
Points
1,430
فصل 3: یادآوری عشق
دلنوشته 17: باران و یاد تو
باران می‌بارد،
قطره‌هایش بر روی زمین،
هر قطره‌اش یادآور توست،
یادآور لحظاتی که با هم گذراندیم.
دلتنگی‌ام را در این باران می‌ریزم،
و هر بار که صدای باران را می‌شنوم،
یاد چشمانت می‌افتم.
یاد آن روزهای بارانی،
که زیر چتر تو پناه می‌گرفتم،
دست‌هایمان در هم گره خورده بود،
و دنیا برایمان متوقف شده بود.
چقدر زیبا بود آن لحظه‌ها،
چقدر عاشقانه بود عشق‌مان.
اما حالا،
باران به تنهایی می‌بارد.
چترم خالی است،
و دلم پر از غم.
تو رفته‌ای و من تنها مانده‌ام
با یاد تو و صدای باران.
آیا می‌دانی که چقدر دلتنگت هستم؟
اما هنوز هم در این باران،
صدای تو را می‌شنوم.
خنده‌هایت در گوشم طنین‌انداز است،
و بوی عطر تو در هوای بارانی پیچیده.
شاید یک روز دوباره زیر این باران،
با هم قدم بزنیم و عشق‌مان را تجدید کنیم.
تا آن روز،
من به یاد تو زندگی می‌کنم،
در هر قطره باران،
در هر نسیم خنک،
تو همیشه در قلبم خواهی ماند.
باران، یاد توست؛
و من همیشه در انتظار تو خواهم بود.

کد:
فصل 3: یادآوری عشق
دلنوشته 17: باران و یاد تو
باران می‌بارد،
قطره‌هایش بر روی زمین،
هر قطره‌اش یادآور توست،
یادآور لحظاتی که با هم گذراندیم.
دلتنگی‌ام را در این باران می‌ریزم،
و هر بار که صدای باران را می‌شنوم،
یاد چشمانت می‌افتم.
یاد آن روزهای بارانی،
که زیر چتر تو پناه می‌گرفتم،
دست‌هایمان در هم گره خورده بود،
و دنیا برایمان متوقف شده بود.
چقدر زیبا بود آن لحظه‌ها،
چقدر عاشقانه بود عشق‌مان.
اما حالا،
باران به تنهایی می‌بارد.
چترم خالی است،
و دلم پر از غم.
تو رفته‌ای و من تنها مانده‌ام
با یاد تو و صدای باران.
آیا می‌دانی که چقدر دلتنگت هستم؟
اما هنوز هم در این باران،
صدای تو را می‌شنوم.
خنده‌هایت در گوشم طنین‌انداز است،
و بوی عطر تو در هوای بارانی پیچیده.
شاید یک روز دوباره زیر این باران،
با هم قدم بزنیم و عشق‌مان را تجدید کنیم.
تا آن روز،
من به یاد تو زندگی می‌کنم،
در هر قطره باران،
در هر نسیم خنک،
تو همیشه در قلبم خواهی ماند.
باران، یاد توست؛
و من همیشه در انتظار تو خواهم بود.
#علی_برادر_خدام_خسروشاهی
#انجمن_تک_رمان
#زخم_های_پنهان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

علی خسروشاهی

مدرس زبان انگلیسی + مدیر بازنشسته ادبیات
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-07
نوشته‌ها
1,020
کیف پول من
82,984
Points
1,430
فصل 3: یادآوری عشق

دلنوشته 18: ب*وسه‌ای بر روی عکس‌هایت
در تاریکی شب، وقتی سکوت همه جا را فراگرفته است،
به عکس‌هایت نگاه می‌کنم.
چشمانت، همچون دو ستاره در آسمان بی‌پایان،
من را به دنیای دیگری می‌برند.
ب*وسه‌ای بر روی عکس‌هایت می‌زنم،
چنان که گویی هنوز در کنارم هستی،
و صدای خنده‌ات در گوشم طنین‌انداز است.
یاد آن روزها می‌افتم،
که دست در دست هم، زیر باران می‌رقصیدیم.
حالا فقط خاطراتت در قلبم زنده‌اند،
و من با ب*وسه‌هایی بر روی عکس‌هایت،
سکوت این تنهایی را می‌شکنم.
ب*وسه‌ای بر روی لبخندت،
که اکنون در این عکس محبوس شده است.
چقدر دلم برای آن روزها تنگ شده،
برای تو که دیگر نیستی.
هر ب*وسه‌ام، داستانی از عشق را روایت می‌کند،
داستانی که در آن تو و من،
در اوج عشق‌مان بودیم.
اکنون فقط عکس‌هایت مانده‌اند،
و ب*وسه‌هایی که بر آن‌ها می‌زنم،
تا شاید دوباره حس کنم وجودت را.
به یاد تو، به یاد عشق‌مان،
این ب*وسه‌ها را می‌زنم،
و در دل می‌گویم:
تو هرگز فراموش نخواهی شد،
زیرا عشق واقعی هرگز نمی‌میرد.
پس بگذار این ب*وسه‌ها،
پیشکش روح تو باشد،
که در آ*غ*و*ش من زنده است،
همیشه و برای همیشه...

#انجمن_تک_رمان
#زخم_های_پنهان
#علی_برادر_خدام_خسروشاهی

کد:
فصل 3: یادآوری عشق

دلنوشته 18: ب*وسه‌ای بر روی عکس‌هایت
در تاریکی شب، وقتی سکوت همه جا را فراگرفته است،
به عکس‌هایت نگاه می‌کنم.
چشمانت، همچون دو ستاره در آسمان بی‌پایان،
من را به دنیای دیگری می‌برند.
ب*وسه‌ای بر روی عکس‌هایت می‌زنم،
چنان که گویی هنوز در کنارم هستی،
و صدای خنده‌ات در گوشم طنین‌انداز است.
یاد آن روزها می‌افتم،
که دست در دست هم، زیر باران می‌رقصیدیم.
حالا فقط خاطراتت در قلبم زنده‌اند،
و من با ب*وسه‌هایی بر روی عکس‌هایت،
سکوت این تنهایی را می‌شکنم.
ب*وسه‌ای بر روی لبخندت،
که اکنون در این عکس محبوس شده است.
چقدر دلم برای آن روزها تنگ شده،
برای تو که دیگر نیستی.
هر ب*وسه‌ام، داستانی از عشق را روایت می‌کند،
داستانی که در آن تو و من،
در اوج عشق‌مان بودیم.
اکنون فقط عکس‌هایت مانده‌اند،
و ب*وسه‌هایی که بر آن‌ها می‌زنم،
تا شاید دوباره حس کنم وجودت را.
به یاد تو، به یاد عشق‌مان،
این ب*وسه‌ها را می‌زنم،
و در دل می‌گویم:
تو هرگز فراموش نخواهی شد،
زیرا عشق واقعی هرگز نمی‌میرد.
پس بگذار این ب*وسه‌ها،
پیشکش روح تو باشد،
که در آ*غ*و*ش من زنده است،
همیشه و برای همیشه...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

علی خسروشاهی

مدرس زبان انگلیسی + مدیر بازنشسته ادبیات
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-07
نوشته‌ها
1,020
کیف پول من
82,984
Points
1,430
فصل 3: یادآوری عشق
دلنوشته 19: نغمه‌ای برای تو
در دل شب‌های تار،
که سکوتی سنگین بر فضا حاکم است،
یاد تو در جانم زنده می‌شود.
چشم‌هایم را می‌بندم،
و تصویر تو را در ذهنم نقش می‌زنم؛
آن لبخند شیرین،
که همچون نوری در تاریکی می‌درخشد.
اما این نور،
به زودی در سایه‌های غم محو می‌شود؛
چرا که بی‌تو،
هر لحظه‌ام همچون قرن‌ها می‌گذرد.
ای عشق من،
چرا از من دور شدی؟
آیا نمی‌دانی که هر لحظه‌ام،
بی تو رنگی از خاکستری دارد؟
در کوچه‌های خالی،
صدای خنده‌هایت را می‌شنوم؛
و قلبم به یاد آن روزها،
می‌شکند و می‌سوزد.
به یاد آن روزهای آفتابی،
که دست در دست هم،
دنیایی از عشق ساختیم؛
حالا تنها سایه‌ای از آن باقی مانده است.
نغمه‌ای برای تو می‌خوانم،
که شاید صدایت را به گوش باد برساند؛
شاید برگردی،
و دوباره قلبم را با عشق پر کنی.
اما می‌دانم که این تنها یک خواب است؛
خواب‌هایی که در تاریکی شب گم می‌شوند،
و صبح به یاد تو،
تنها حسرتی در دل باقی می‌گذارند.
ای کاش می‌توانستم بگویم،
که هنوز هم تو را دوست دارم؛
اما کلماتم در گلویم می‌مانند،
چون ترس از ناکامی،
مانع از بیان عشق واقعی‌ام شده است.
پس این نغمه را برای تو می‌سرایم؛
نغمه‌ای از عشق و درد،
که شاید روزی،
تو را به یاد من بیاورد.

#انجمن_تک_رمان
#علی_برادر_خدام_خسروشاهی
#زخم_های_پنهان

کد:
فصل 3: یادآوری عشق
دلنوشته 19: نغمه‌ای برای تو
در دل شب‌های تار، 
که سکوتی سنگین بر فضا حاکم است، 
یاد تو در جانم زنده می‌شود. 
چشم‌هایم را می‌بندم، 
و تصویر تو را در ذهنم نقش می‌زنم؛ 
آن لبخند شیرین، 
که همچون نوری در تاریکی می‌درخشد. 
اما این نور، 
به زودی در سایه‌های غم محو می‌شود؛ 
چرا که بی‌تو، 
هر لحظه‌ام همچون قرن‌ها می‌گذرد. 
ای عشق من، 
چرا از من دور شدی؟ 
آیا نمی‌دانی که هر لحظه‌ام، 
بی تو رنگی از خاکستری دارد؟ 
در کوچه‌های خالی، 
صدای خنده‌هایت را می‌شنوم؛ 
و قلبم به یاد آن روزها، 
می‌شکند و می‌سوزد. 
به یاد آن روزهای آفتابی، 
که دست در دست هم، 
دنیایی از عشق ساختیم؛ 
حالا تنها سایه‌ای از آن باقی مانده است. 
نغمه‌ای برای تو می‌خوانم، 
که شاید صدایت را به گوش باد برساند؛ 
شاید برگردی، 
و دوباره قلبم را با عشق پر کنی. 
اما می‌دانم که این تنها یک خواب است؛ 
خواب‌هایی که در تاریکی شب گم می‌شوند، 
و صبح به یاد تو، 
تنها حسرتی در دل باقی می‌گذارند. 
ای کاش می‌توانستم بگویم، 
که هنوز هم تو را دوست دارم؛ 
اما کلماتم در گلویم می‌مانند، 
چون ترس از ناکامی، 
مانع از بیان عشق واقعی‌ام شده است. 
پس این نغمه را برای تو می‌سرایم؛ 
نغمه‌ای از عشق و درد، 
که شاید روزی، 
تو را به یاد من بیاورد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

علی خسروشاهی

مدرس زبان انگلیسی + مدیر بازنشسته ادبیات
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-07
نوشته‌ها
1,020
کیف پول من
82,984
Points
1,430
فصل 3: یادآوری عشق
دلنوشته 20: خنده‌های گمشده
در گوشه‌ای از قلبم،
خنده‌های گمشده‌ات را جستجو می‌کنم؛
آن خنده‌هایی که روزی،
چون موسیقی در گوشم طنین‌انداز بود.
یاد آن روزها می‌افتم،
که با هم در زیر آسمان آبی،
خنده‌مان را به دنیا هدیه می‌کردیم؛
حالا اما،
تنها صدای سکوت است که به گوش می‌رسد.
چرا این خنده‌ها،
چون پرندگانی آزاد،
از دلم پر کشیدند؟
آیا نمی‌دانی که بی‌تو،
هر لحظه‌ام به زنجیر غم بسته است؟
در کوچه‌های خالی،
صدای خنده‌هایت هنوز در گوشم می‌پیچد؛
اما این صدا،
تنها یادآوری از یک عشق گمشده است.
ای عشق من،
خنده‌هایت را کجا گم کردی؟
آیا فراموش کردی که چقدر زیبا بودی؟
حالا در آینه نگاه می‌کنم،
و تنها سایه‌ای از خودم را می‌بینم؛
سایه‌ای که روزی پر از زندگی بود،
اما حالا در تاریکی غم گم شده است.
دلم می‌خواهد فریاد بزنم،
که هنوز هم به یاد تو هستم؛
اما این صدا در گلویم می‌ماند،
چون ترس از فراموشی،
مانع از بیان عشق واقعی‌ام شده است.
خنده‌های گمشده‌ات را،
در دل شب‌هایم می‌جویم؛
شاید روزی برگردی،
و دوباره آن خنده‌ها را به زندگی‌ام برگردانی.
اما می‌دانم که این تنها یک آرزوست؛
آرزوهایی که در تاریکی شب گم می‌شوند،
و صبح به یاد تو،
تنها حسرتی در دل باقی می‌گذارند.
پس این دلنوشته را برای تو می‌نویسم؛
دلنوشته‌ای از عشق و درد،
که شاید روزی،
تو را به یاد خنده‌های گمشده‌ام بیاورد.

---
پایان فصل 3.

#انجمن_تک_رمان
#علی_برادر_خدام_خسروشاهی
#زخم_های_پنهان

کد:
فصل 3: یادآوری عشق
دلنوشته 20: خنده‌های گمشده
در گوشه‌ای از قلبم، 
خنده‌های گمشده‌ات را جستجو می‌کنم؛ 
آن خنده‌هایی که روزی، 
چون موسیقی در گوشم طنین‌انداز بود. 
یاد آن روزها می‌افتم، 
که با هم در زیر آسمان آبی، 
خنده‌مان را به دنیا هدیه می‌کردیم؛ 
حالا اما، 
تنها صدای سکوت است که به گوش می‌رسد. 
چرا این خنده‌ها، 
چون پرندگانی آزاد، 
از دلم پر کشیدند؟ 
آیا نمی‌دانی که بی‌تو، 
هر لحظه‌ام به زنجیر غم بسته است؟ 
در کوچه‌های خالی، 
صدای خنده‌هایت هنوز در گوشم می‌پیچد؛ 
اما این صدا، 
تنها یادآوری از یک عشق گمشده است. 
ای عشق من، 
خنده‌هایت را کجا گم کردی؟ 
آیا فراموش کردی که چقدر زیبا بودی؟
حالا در آینه نگاه می‌کنم، 
و تنها سایه‌ای از خودم را می‌بینم؛ 
سایه‌ای که روزی پر از زندگی بود، 
اما حالا در تاریکی غم گم شده است. 
دلم می‌خواهد فریاد بزنم، 
که هنوز هم به یاد تو هستم؛ 
اما این صدا در گلویم می‌ماند، 
چون ترس از فراموشی، 
مانع از بیان عشق واقعی‌ام شده است. 
خنده‌های گمشده‌ات را، 
در دل شب‌هایم می‌جویم؛ 
شاید روزی برگردی، 
و دوباره آن خنده‌ها را به زندگی‌ام برگردانی. 
اما می‌دانم که این تنها یک آرزوست؛ 
آرزوهایی که در تاریکی شب گم می‌شوند، 
و صبح به یاد تو، 
تنها حسرتی در دل باقی می‌گذارند. 
پس این دلنوشته را برای تو می‌نویسم؛ 
دلنوشته‌ای از عشق و درد، 
که شاید روزی، 
تو را به یاد خنده‌های گمشده‌ام بیاورد. 

---
پایان فصل 3.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا