- تاریخ ثبتنام
- 2021-04-06
- نوشتهها
- 2,267
- لایکها
- 12,858
- امتیازها
- 243
- سن
- 15
- محل سکونت
- بیشهی فراموشی
- کیف پول من
- 2,042
- Points
- 453
نمیدانستم چه بگویم که درست باشد، که پشیمانم نکند. من بدون فکر گوش دوپاردیو را بریده بودم؛ ولی اکنون میترسیدم اظهار نظری دربارهی حرفهای هماتاقیام ارائه دهم که درست نباشد. حتی تردید داشتم واقعاً میتوانم هماتاقی خطابش کنم یا نه. میترسیدم خاطراتم را تعریف کنم و در میان آنها بگویم مادام بوسوعه آدم جالبی نبوده، لیکن واقعیت این باشد که خودم آدم جالبی نیستم. گرچه وخامت ماجرا به اینها ختم نمیشد. من به کلمات شک داشتم. قراردادی بودند. مثل رنگ لباس عزا، مثل مد مادام بوسوعه، مثل سوگواری، مثل روابط انسانی و مثل هر چیز قراردادی دیگری. هیچ تضمینی نبود که وقتی یکدیگر را میبینیم باید "سلام" بگوییم. پیشتر برایشان جایگزینهای منحصر به فرد در نظر میگرفتم مثل گرفتن بینی بین آن دو انگشت به جای در آ*غ*و*ش گرفتن. اما حال میدیدم احتمال درست بودن آن جایگزینها خیلی پایینتر از موارد مرسوم است. همین اندیشه باعث میشد فکم قفل شود. قدم برداشتن دشوار بود. قدمهایی که هیچ اثباتی بر درست بودنشان نبود. اکثر شبها روی زمین نمیخوابیدم یا نمینشستم مگر وقتهایی که داشتم از بیخوابی بیهوش میشدم. چون آشکار نبود ننشستن و خوابیدن درست است یا نه. میایستادم؛ به دیوار فلزی روبهرویم زل میزدم و رنج میکشیدم. از درستی خیره شدن و ایستادن نیز خبری نداشتم؛ اما حداقل فقط چشمها و کف پایم به اشتباه آلوده میشد. احساس خفگی میکردم. نخست نمیدانستم چنین وضعیت فلاکتباری تاوان کدام گناهم است؟ لیکن جواب سادهای داشت که بعدها به آن رسیدم: واژگان نیز مانند لیلین و انگشتم مرا ترک کرده بودند. هراری "مردک لال" صدایم میزد. اوایل سعی میکرد با من صحبت کند. ولی وقتی دید امکان صحبت کردن دیوار از من بیشتر است بیخیال شد. با این حال دست از سر یک جملهی خاص که تکه کلامش بود برنمیداشت و به طرز گاه و بی گاهی زمزمهاش میکرد: بیچاره ونتورا. بیچاره ونتورا. میگفتند با هماتاقی سابقش خیلی صمیمی بوده.
#رمان_دگم
#آیناز
#انجمن_تک_رمان
#رمان_دگم
#آیناز
#انجمن_تک_رمان
کد:
نمیدانستم چه بگویم که درست باشد، که پشیمانم نکند. من بدون فکر گوش دوپاردیو را بریده بودم؛ ولی اکنون میترسیدم اظهار نظری دربارهی حرفهای هماتاقیام ارائه دهم که درست نباشد. حتی تردید داشتم واقعاً میتوانم هماتاقی خطابش کنم یا نه. میترسیدم خاطراتم را تعریف کنم و در میان آنها بگویم مادام بوسوعه آدم جالبی نبوده، لیکن واقعیت این باشد که خودم آدم جالبی نیستم. گرچه وخامت ماجرا به اینها ختم نمیشد. من به کلمات شک داشتم. قراردادی بودند. مثل رنگ لباس عزا، مثل مد مادام بوسوعه، مثل سوگواری، مثل روابط انسانی و مثل هر چیز قراردادی دیگری. هیچ تضمینی نبود که وقتی یکدیگر را میبینیم باید "سلام" بگوییم. پیشتر برایشان جایگزینهای منحصر به فرد در نظر میگرفتم مثل گرفتن بینی بین آن دو انگشت به جای در آ*غ*و*ش گرفتن. اما حال میدیدم احتمال درست بودن آن جایگزینها خیلی پایینتر از موارد مرسوم است. همین اندیشه باعث میشد فکم قفل شود. قدم برداشتن دشوار بود. قدمهایی که هیچ اثباتی بر درست بودنشان نبود. اکثر شبها روی زمین نمیخوابیدم یا نمینشستم مگر وقتهایی که داشتم از بیخوابی بیهوش میشدم. چون آشکار نبود ننشستن و خوابیدن درست است یا نه. میایستادم؛ به دیوار فلزی روبهرویم زل میزدم و رنج میکشیدم. از درستی خیره شدن و ایستادن نیز خبری نداشتم؛ اما حداقل فقط چشمها و کف پایم به اشتباه آلوده میشد. احساس خفگی میکردم. نخست نمیدانستم چنین وضعیت فلاکتباری تاوان کدام گناهم است؟ لیکن جواب سادهای داشت که بعدها به آن رسیدم: واژگان نیز مانند لیلین و انگشتم مرا ترک کرده بودند. هراری "مردک لال" صدایم میزد. اوایل سعی میکرد با من صحبت کند. ولی وقتی دید امکان صحبت کردن دیوار از من بیشتر است بیخیال شد. با این حال دست از سر یک جملهی خاص که تکه کلامش بود برنمیداشت و به طرز گاه و بی گاهی زمزمهاش میکرد: بیچاره ونتورا. بیچاره ونتورا. میگفتند با هماتاقی سابقش خیلی صمیمی بوده.
آخرین ویرایش: