• مصاحبه اختصاصی رمان کاراکال میگل سانچز کلیک کنید

درحال تایپ رمان دگم | آیناز کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع ساعت دار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 41
  • بازدیدها 221
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

ساعت دار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,267
لایک‌ها
12,858
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
2,042
Points
453
نمی‌دانستم چه بگویم که درست باشد، که پشیمانم نکند‌. من بدون فکر گوش دوپاردیو را بریده بودم؛ ولی اکنون می‌ترسیدم اظهار نظری درباره‌ی حرف‌های هم‌اتاقی‌ام ارائه دهم که درست نباشد. حتی تردید داشتم واقعاً می‌توانم هم‌اتاقی خطابش کنم یا نه. می‌ترسیدم خاطراتم را تعریف کنم و در میان آن‌ها بگویم مادام بوسوعه آدم جالبی نبوده، لیکن واقعیت این باشد که خودم آدم جالبی نیستم. گرچه وخامت ماجرا به این‌ها ختم نمی‌شد. من به کلمات شک داشتم‌. قراردادی بودند. مثل رنگ لباس عزا، مثل مد مادام بوسوعه، مثل سوگواری، مثل روابط انسانی و مثل هر چیز قراردادی دیگری. هیچ تضمینی نبود که وقتی یک‌دیگر را می‌بینیم باید "سلام" بگوییم‌. پیش‌تر برایشان جایگزین‌های منحصر به فرد در نظر می‌گرفتم مثل گرفتن بینی بین آن دو انگشت به جای در آ*غ*و*ش گرفتن. اما حال می‌دیدم احتمال درست بودن آن جایگزین‌ها خیلی پایین‌تر از موارد مرسوم است‌. همین اندیشه باعث می‌شد فکم قفل شود. قدم برداشتن دشوار بود. قدم‌هایی که هیچ اثباتی بر درست بودنشان نبود‌. اکثر شب‌ها روی زمین نمی‌خوابیدم یا نمی‌نشستم مگر وقت‌هایی که داشتم از بی‌خوابی بیهوش می‌شدم‌. چون آشکار نبود ننشستن و خوابیدن درست است یا نه. می‌ایستادم؛ به دیوار فلزی روبه‌رویم زل می‌زدم و رنج می‌کشیدم. از درستی خیره شدن و ایستادن نیز خبری نداشتم؛ اما حداقل فقط چشم‌ها و کف پایم به اشتباه آلوده می‌شد. احساس خفگی می‌کردم. نخست نمی‌دانستم چنین وضعیت فلاکت‌باری تاوان کدام گناهم است؟ لیکن جواب ساده‌ای داشت که بعدها به آن رسیدم: واژگان نیز مانند لیلین و انگشتم مرا ترک کرده بودند‌. هراری "مردک لال" صدایم می‌زد. اوایل سعی می‌کرد با من صحبت کند. ولی وقتی دید امکان صحبت کردن دیوار از من بیشتر است بیخیال شد‌. با این حال دست از سر یک جمله‌ی خاص که تکه کلامش بود برنمی‌داشت و به طرز گاه و بی گاهی زمزمه‌اش می‌کرد: بیچاره ونتورا. بیچاره ونتورا. می‌گفتند با هم‌اتاقی سابقش خیلی صمیمی بوده‌.
#رمان_دگم
#آیناز
#انجمن_تک_رمان
کد:
نمی‌دانستم چه بگویم که درست باشد، که پشیمانم نکند‌. من بدون فکر گوش دوپاردیو را بریده بودم؛ ولی اکنون می‌ترسیدم اظهار نظری درباره‌ی حرف‌های هم‌اتاقی‌ام ارائه دهم که درست نباشد. حتی تردید داشتم واقعاً می‌توانم هم‌اتاقی خطابش کنم یا نه. می‌ترسیدم خاطراتم را تعریف کنم و در میان آن‌ها بگویم مادام بوسوعه آدم جالبی نبوده، لیکن واقعیت این باشد که خودم آدم جالبی نیستم. گرچه وخامت ماجرا به این‌ها ختم نمی‌شد. من به کلمات شک داشتم‌. قراردادی بودند. مثل رنگ لباس عزا، مثل مد مادام بوسوعه، مثل سوگواری، مثل روابط انسانی و مثل هر چیز قراردادی دیگری. هیچ تضمینی نبود که وقتی یک‌دیگر را می‌بینیم باید "سلام" بگوییم‌. پیش‌تر برایشان جایگزین‌های منحصر به فرد در نظر می‌گرفتم مثل گرفتن بینی بین آن دو انگشت به جای در آ*غ*و*ش گرفتن. اما حال می‌دیدم احتمال درست بودن آن جایگزین‌ها خیلی پایین‌تر از موارد مرسوم است‌. همین اندیشه باعث می‌شد فکم قفل شود. قدم برداشتن دشوار بود. قدم‌هایی که هیچ اثباتی بر درست بودنشان نبود‌. اکثر شب‌ها روی زمین نمی‌خوابیدم یا نمی‌نشستم مگر وقت‌هایی که داشتم از بی‌خوابی بیهوش می‌شدم‌. چون آشکار نبود ننشستن و خوابیدن درست است یا نه. می‌ایستادم؛ به دیوار فلزی روبه‌رویم زل می‌زدم و رنج می‌کشیدم. از درستی خیره شدن و ایستادن نیز خبری نداشتم؛ اما حداقل فقط چشم‌ها و کف پایم به اشتباه آلوده می‌شد. احساس خفگی می‌کردم. نخست نمی‌دانستم چنین وضعیت فلاکت‌باری تاوان کدام گناهم است؟ لیکن جواب ساده‌ای داشت که بعدها به آن رسیدم: واژگان نیز مانند لیلین و انگشتم مرا ترک کرده بودند‌. هراری "مردک لال" صدایم می‌زد. اوایل سعی می‌کرد با من صحبت کند. ولی وقتی دید امکان صحبت کردن دیوار از من بیشتر است بیخیال شد‌. با این حال دست از سر یک جمله‌ی خاص که تکه کلامش بود برنمی‌داشت و به طرز گاه و بی گاهی زمزمه‌اش می‌کرد: بیچاره ونتورا. بیچاره ونتورا. می‌گفتند با هم‌اتاقی سابقش خیلی صمیمی بوده‌.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,267
لایک‌ها
12,858
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
2,042
Points
453
خودش می‌گفت نویسنده بوده. کتاب‌های خوبی می‌نوشته ولی چون غلط املایی‌های فراوانی داشته هیچ کدام از آن‌ها فروش نمی‌رفته. خواستم بگویم غلط املایی ملاک محسوب نمی‌شود چون هیچ دلیل محکمی نداریم که "ظرف" را باید با "ظ" نوشت. این هم یک مسئله‌ی قراردادی پوچ است، قرارداد و قرارداد و قرارداد و قرارداد. لیکن چیزی بر زبان نیاوردم. چشمانم از شدت بی‌خوابی داشتند مثل پیاز د*اغ جلز و ولز می‌کردند. خوشبختانه کاسه‌‌شان با رگه‌های سرخ طرح‌دار شده بود وگرنه حالم به هم می‌خورد. سرانجام تسلیم‌آمیز آن‌ها را بستم و با خستگی شدیدی روی موکت‌های اتاق افتادم.
***
در آینه نگریستم. خودم را نمی‌شناختم‌. نخست خیال کردم دوباره دچار آن توهم خمیر پیتزایی شدم. ولی چهره‌ای که در آینه بود بسیار عادی جلوه می‌کرد. یک مرد چشم ابرو مشکی و قد بلند و لاغر با بینی‌ای بسیار دراز و نوک‌تیز (اگر یک آدمک مینیاتوری را روی بینی‌اش می‌گذاشتند برایش حکم سرسره‌ای طویل را داشت.) و دهانی کوچک و جمع و جور درست مثل د*ه*ان یک گربه. روی صندلی چوبی‌ای ننشسته بود و موهای صافش را که تا شانه‌ی نحیفش می‌رسیدند با آرامش شانه می‌زد. نه با آن شانه‌های دندانه‌داری که در بازار می‌فروختند. او شانه‌ی چپش را بریده و هزاران سوزن در آن فرو کرده بود. داشت با شانه‌ی خودش موهایش را شانه می‌زد. از دیدن این صح*نه مشمئز شدم و لرز کردم. نظرم به اتیکت س*ی*نه‌اش جلب شد. کتاب‌دار کتابخانه‌ی میدان دوفین-فابین دلون. دلون؟ از شدت وحشت به نفس‌نفس افتادم. احساس می‌کردم تب دارم. نه، چیزی فراتر از آن. گویا داشتم زنده‌زنده می‌سوختم و این آتش هر لحظه د*اغ‌تر می‌شد. اما جای عجیبش آن‌جا بود که برخلاف همیشه این بار حتی نمی‌دانستم ترسم از چیست‌. همچون کورها، بدون نگاه به اطرافم عقب‌عقب رفتم. ناگهان به میله‌های فلزی یک تابلوی بزرگ برخوردم و روی زمین پرت شدم. درد شدید و غیرعادی‌ای در ب*دن و به خصوص ستون‌ مهره‌هایم پیچید. انگار استخوان‌هایم جای میله‌ی تابلو، به یک کامیون اصابت کرده بودند. همان‌طور که از شدت درد چشمانم را می‌بستم، لکنت‌وار از دلون پرسیدم:
- ت... تو... تو ای... این‌ج... این‌جا چ... چ... چه کا... ر می‌کنی؟
#رمان_دگم
#آیناز
#انجمن_تک_رمان
کد:
نمی‌دانستم چه بگویم که درست باشد، که پشیمانم نکند‌. من بدون فکر گوش دوپاردیو را بریده بودم؛ ولی اکنون می‌ترسیدم اظهار نظری درباره‌ی حرف‌های هم‌اتاقی‌ام ارائه دهم که درست نباشد. حتی تردید داشتم واقعاً می‌توانم هم‌اتاقی خطابش کنم یا نه. می‌ترسیدم خاطراتم را تعریف کنم و در میان آن‌ها بگویم مادام بوسوعه آدم جالبی نبوده، لیکن واقعیت این باشد که خودم آدم جالبی نیستم. گرچه وخامت ماجرا به این‌ها ختم نمی‌شد. من به کلمات شک داشتم‌. قراردادی بودند. مثل رنگ لباس عزا، مثل مد مادام بوسوعه، مثل سوگواری، مثل روابط انسانی و مثل هر چیز قراردادی دیگری. هیچ تضمینی نبود که وقتی یک‌دیگر را می‌بینیم باید "سلام" بگوییم‌. پیش‌تر برایشان جایگزین‌های منحصر به فرد در نظر می‌گرفتم مثل گرفتن بینی بین آن دو انگشت به جای در آ*غ*و*ش گرفتن. اما حال می‌دیدم احتمال درست بودن آن جایگزین‌ها خیلی پایین‌تر از موارد مرسوم است‌. همین اندیشه باعث می‌شد فکم قفل شود. قدم برداشتن دشوار بود. قدم‌هایی که هیچ اثباتی بر درست بودنشان نبود‌. اکثر شب‌ها روی زمین نمی‌خوابیدم یا نمی‌نشستم مگر وقت‌هایی که داشتم از بی‌خوابی بیهوش می‌شدم‌. چون آشکار نبود ننشستن و خوابیدن درست است یا نه. می‌ایستادم؛ به دیوار فلزی روبه‌رویم زل می‌زدم و رنج می‌کشیدم. از درستی خیره شدن و ایستادن نیز خبری نداشتم؛ اما حداقل فقط چشم‌ها و کف پایم به اشتباه آلوده می‌شد. احساس خفگی می‌کردم. نخست نمی‌دانستم چنین وضعیت فلاکت‌باری تاوان کدام گناهم است؟ لیکن جواب ساده‌ای داشت که بعدها به آن رسیدم: واژگان نیز مانند لیلین و انگشتم مرا ترک کرده بودند‌. هراری "مردک لال" صدایم می‌زد. اوایل سعی می‌کرد با من صحبت کند. ولی وقتی دید امکان صحبت کردن دیوار از من بیشتر است بیخیال شد‌. با این حال دست از سر یک جمله‌ی خاص که تکه کلامش بود برنمی‌داشت و به طرز گاه و بی گاهی زمزمه‌اش می‌کرد: بیچاره ونتورا. بیچاره ونتورا. می‌گفتند با هم‌اتاقی سابقش خیلی صمیمی بوده‌.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,267
لایک‌ها
12,858
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
2,042
Points
453
از شانه‌ زدن موهایش دست کشید و نگاه تحقیرآمیزی به من انداخت. سپس لبخند شومی زد و خونسرد پاسخ داد:
- من؟! من خودِ تو هستم! تو در آینه! بازتابی از تو ژرار گایگر.
چند لحظه با حیرت فراوانی به او چشم دوختم. چه می‌گفت؟ من شبیه او بودم؟! تازه شبیه هم نمی‌گفت. می‌گفت بازتاب! از فکر این‌که مثل دلون باشم تپش قلب گرفتم و بیشتر گرمم شد‌. بی‌اختیار خنده‌ای عصبی کردم. انگشت اشاره‌ام را به سمت تصویرش در آینه نشانه رفتم و گفتم:
- تو؟ بازتاب من؟! تو تنها یک انسان قضاوت‌گر و سطحی‌نگر هستی که به دیگران درس اخلاق می‌دهی! یک متعصب... من این‌طور نیستم! می‌فهمی؟! من این‌طور نیستم!
ابرویی بالا انداخت و لبخند زد. لبخندهایش آزارم می‌دادند. احساس می‌کردم طبلی بزرگ را درست رو به‌ روی پرده‌ی گوشم قرار داده‌اند و با چوبکی بر آن می‌کوبند. باورم نمی‌شد یک موجود این‌قدر بتواند کریه باشد. برخاست و از پشت شیشه به من نزدیک‌تر شد. دستانش را به پشت سر برد و در هم قفلشان کرد. سپس به صورتم خیره شد و گفت:
- خوب تماشا کن، تو درست چند ثانیه‌ی پیش من را قضاوت کردی‌. حتی به سرزنشم ننشستی و رفتاری برخلاف گفته‌های قبلی‌ات بروز دادی! یادت می‌آید؟ ریاضیات و جلبک و تمدن! آه‌‌... شاید جهل من بخاطر تکامل نیافتنم بوده گایگر! می‌بینی؟ تو نمی‌توانی درک کنی! صرفاً گناه را اشتباه و انسانیت را درستی می‌نامی تا خیالت راحت باشد که جاهل و متعصب نیستی... اما حقیقت چیز دیگری‌ست... تو کشیشی افراطی هستی، فقط انجیل نداری!
رنگم پرید و نفسم تنگ‌تر شد. او درست می‌گفت. من نمی‌توانستم مادام بوسوعه را درک کنم. نمی‌توانستم ژان بوسوعه را درک کنم. نمی‌توانستم زنی که در میوه‌فروشی تحقیرم کرد را درک کنم و از همه مهم‌تر نمی‌توانستم دلون را درک کنم.
#رمان_دگم
#آیناز
#انجمن_تک_رمان
کد:
۳۱
از شانه‌ زدن موهایش دست کشید و نگاه تحقیرآمیزی به من انداخت. سپس لبخند شومی زد و خونسرد پاسخ داد:
- من؟! من خودِ تو هستم! تو در آینه! بازتابی از تو ژرار گایگر.
چند لحظه با حیرت فراوانی به او چشم دوختم. چه می‌گفت؟ من شبیه او بودم؟! تازه شبیه هم نمی‌گفت. می‌گفت بازتاب! از فکر این‌که مثل دلون باشم تپش قلب گرفتم و بیشتر گرمم شد‌. بی‌اختیار خنده‌ای عصبی کردم. انگشت اشاره‌ام را به سمت تصویرش در آینه نشانه رفتم و گفتم:
- تو؟ بازتاب من؟! تو تنها یک انسان قضاوت‌گر و سطحی‌نگر هستی که به دیگران درس اخلاق می‌دهی! یک متعصب... من این‌طور نیستم! می‌فهمی؟! من این‌طور نیستم!
ابرویی بالا انداخت و لبخند زد. لبخندهایش آزارم می‌دادند. احساس می‌کردم طبلی بزرگ را درست رو به‌ روی پرده‌ی گوشم قرار داده‌اند و با چوبکی بر آن می‌کوبند. باورم نمی‌شد یک موجود این‌قدر بتواند کریه باشد. برخاست و از پشت شیشه به من نزدیک‌تر شد. دستانش را به پشت سر برد و در هم قفلشان کرد. سپس به صورتم خیره شد و گفت:
- خوب تماشا کن، تو درست چند ثانیه‌ی پیش من را قضاوت کردی‌. حتی به سرزنشم ننشستی و رفتاری برخلاف گفته‌های قبلی‌ات بروز دادی! یادت می‌آید؟ ریاضیات و جلبک و تمدن! آه‌‌... شاید جهل من بخاطر تکامل نیافتنم بوده گایگر! می‌بینی؟ تو نمی‌توانی درک کنی! صرفاً گناه را اشتباه و انسانیت را درستی می‌نامی تا خیالت راحت باشد که جاهل و متعصب نیستی... اما حقیقت چیز دیگری‌ست... تو کشیشی افراطی هستی، فقط انجیل نداری!
رنگم پرید و نفسم تنگ‌تر شد. او درست می‌گفت. من نمی‌توانستم مادام بوسوعه را درک کنم. نمی‌توانستم ژان بوسوعه را درک کنم. نمی‌توانستم زنی که در میوه‌فروشی تحقیرم کرد را درک کنم و از همه مهم‌تر نمی‌توانستم دلون را درک کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,267
لایک‌ها
12,858
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
2,042
Points
453
من جنایت‌کار بودم‌. یک جنایت‌کار ریاکار‌‌. مثل کشیش‌هایی که می‌گفتند ازدواج حرام است و به عقیده‌شان پایبند نبودند. ولی هیچ کدام از این‌ها به اندازه‌ی درستی صحبت‌های دلون زجرآور نبود‌. از پدیدار شدن واژه‌ی "درستی" در ذهنم عصبی‌تر شدم. باز هم داشتم دم از درستی می‌زدم. یک اختلال OCD وجدان‌گرایانه. همه باید صاف باشند، همه‌ باید خوب باشند، همه باید بی‌نقص باشند، همه باید عاقل باشند، همه باید درست باشند. من بیچاره بودم همچون آزادی‌خواهی افراطی که مجبور بود برای به دست آوردن آزادی، آزادی سلب کند و برای احترام به عقاید، به عقاید بی‌احترامی کند. از شدت مضحک بودنش خنده‌ام گرفت. دلون نیز خندید. زشت و گوش‌خراش. ما واقعا بازتابی از یک‌دیگر بودیم. همان‌طور مقابل آینه ننشسته بودم و مانند اعدامی ابلهی که در روز به دار آویخته شدنش مخدر کشیده می‌خندیدم. میان خنده‌های وحشتناکم ناگهان صدای ظریف و متعجبی به گوشم خورد، صدایی که طعم شکلات تخته‌ای می‌داد:
- ژرار؟!
به عقب رو برگرداندم. لیلین بود! ژرار را نوک‌زبانی نمی‌گفت و هنوز موهایش بلوطی بودند. دلون داشت جای چشمان زاغ او قارقار می‌کرد. خنده‌های قاقارمانندش وهم‌انگیز بودند. لحظه‌ای احساس کردم لیلین کامل‌ترین انسانی‌ست که تا به حال زاده شده. من همان‌گونه او را وصف می‌نمودم که دلون خدایش را: پاک، منزه، بی‌عیب و نقص. خدای دلون که مرا نمی‌بخشید و در آتش جهنم می‌سوزاند و لیلینی که هر قدر تب می‌کردم قرار نبود برگردد. چقدر شبیه بودند. احتمالاً اگر لیلین مقابل آینه می‌ایستاد خدا را می‌دید. با ناز موهایش را پشت گوش داد و با آرامش ‌و محبت عجیبی -انگار که بخواهد گولم بزند- ل*ب ورچید:
- ژرار؟ نمی‌خواهی انگشت سبابه‌ی دست چپت را میان ابروهایم بکشی؟
سپس خنده‌ی آهسته‌ای کرد و با ریز کردن چشمانش ادامه داد:
- می‌دانی؟ دلون از من خواسته با تو مهربان باشم چون دلش برایت سوخته. تو مدیونش هستی. او تو را درک کرده.
#رمان_دگم
#آیناز
#انجمن_تک_رمان
کد:
۳۲
من جنایت‌کار بودم‌. یک جنایت‌کار ریاکار‌‌. مثل کشیش‌هایی که می‌گفتند ازدواج حرام است و به عقیده‌شان پایبند نبودند. ولی هیچ کدام از این‌ها به اندازه‌ی درستی صحبت‌های دلون زجرآور نبود‌. از پدیدار شدن واژه‌ی "درستی" در ذهنم عصبی‌تر شدم. باز هم داشتم دم از درستی می‌زدم. یک اختلال OCD وجدان‌گرایانه. همه باید صاف باشند، همه‌ باید خوب باشند، همه باید بی‌نقص باشند، همه باید عاقل باشند، همه باید درست باشند. من بیچاره بودم همچون آزادی‌خواهی افراطی که مجبور بود برای به دست آوردن آزادی، آزادی سلب کند و برای احترام به عقاید، به عقاید بی‌احترامی کند. از شدت مضحک بودنش خنده‌ام گرفت. دلون نیز خندید. زشت و گوش‌خراش. ما واقعا بازتابی از یک‌دیگر بودیم. همان‌طور مقابل آینه ننشسته بودم و مانند اعدامی ابلهی که در روز به دار آویخته شدنش مخدر کشیده می‌خندیدم. میان خنده‌های وحشتناکم ناگهان صدای ظریف و متعجبی به گوشم خورد، صدایی که طعم شکلات تخته‌ای می‌داد:
- ژرار؟!
به عقب رو برگرداندم. لیلین بود! ژرار را نوک‌زبانی نمی‌گفت و هنوز موهایش بلوطی بودند. دلون داشت جای چشمان زاغ او قارقار می‌کرد. خنده‌های قاقارمانندش وهم‌انگیز بودند. لحظه‌ای احساس کردم لیلین کامل‌ترین انسانی‌ست که تا به حال زاده شده. من همان‌گونه او را وصف می‌نمودم که دلون خدایش را: پاک، منزه، بی‌عیب و نقص. خدای دلون که مرا نمی‌بخشید و در آتش جهنم می‌سوزاند و لیلینی که هر قدر تب می‌کردم قرار نبود برگردد. چقدر شبیه بودند. احتمالاً اگر لیلین مقابل آینه می‌ایستاد خدا را می‌دید. با ناز موهایش را پشت گوش داد و با آرامش ‌و محبت عجیبی -انگار که بخواهد گولم بزند- ل*ب ورچید:
- ژرار؟ نمی‌خواهی انگشت سبابه‌ی دست چپت را میان ابروهایم بکشی؟
سپس خنده‌ی آهسته‌ای کرد و با ریز کردن چشمانش ادامه داد:
- می‌دانی؟ دلون از من خواسته با تو مهربان باشم چون دلش برایت سوخته. تو مدیونش هستی. او تو را درک کرده.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,267
لایک‌ها
12,858
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
2,042
Points
453
انگار از تمام حرف‌هایش تنها "با تو مهربان باشم" را شنیدم. چه اهمیتی داشت که دلونِ احمق دلش برایم سوخته یا درکم کرده؟ همانند پسربچه‌‌ای شده بودم که برایش مهم نبود توپ فوتبال موردعلاقه‌اش را خریده‌اند یا دزدیده‌اند یا از دشمن خونی‌اش گدایی کرده‌اند. با ناباوری به سمت لیلین قدم برداشتم و خواستم انگشت سبابه‌ی دست چپم را بین دو ابرویش بکشم. اما انگشتم نبود! انگشتم را پیدا نمی‌کردم! نیمکتی چوبی مقابلم بود، نیمکت مدرسه‌. لیلین کنار تخته بود و یک یونی‌فرم رسمی بر تنش خودنمایی می‌کرد. نگاه ملامت‌باری بر من انداخت و با اخم ریزی میان ابروهای بورش گفت:
- ژرار؟ انگشتت را گم کردی؟
هراسان و دلواپس به پایین چشم دوختم. انگشتم آن‌جا بود. روی زمین. خیس و مرطوب و نوچ. خاک به خون خشک‌شده‌ رویش چسبیده بود. یاد نقاشی‌هایم افتادم. اکلیل‌هایی که روی کاغذ رنگی‌هایم می‌ریختم. خواستم خم شوم و انگشتم را بردارم. نتوانستم. استخوان‌هایم جزئی از صندلی بودند. صدای گام‌های لیلین در گوشم پیچید. داشت به صندلی نزدیک می‌شد. سراسیمه سعی می‌کردم قبل از آن‌که بیاید انگشتم را بردارم و سر جایش بگذارم. حاضر بودم برای برداشتن انگشتم کل بنا را از ریشه‌ دربیاورم. ولی نمی‌توانستم. از شدت احساس عجز چشم‌هایم پر اشک شد. از خودم بدم آمد. چشم‌هایم داشتند زنگ می‌زدند. ناگهان لیلین در جای خود ثابت ماند و با پوزخند غریبی در گوشه‌ی ل*بش گفت:
- ژرار؟ انگشتت را بریدی؟
رنگم پرید. با نظاره‌ی آشفتگی‌ام غلیظ‌تر خندید و انگار که از زجر کشیدن من خوشحال باشد گفت:
- ژرار! تو وجود نداری! تو مرده‌ای! دیگر نمی‌توانی انگشت سبابه‌ات را میان ابروهایم بچرخانی! دیگر نمی‌توانی ل*ذت ببری! یادت می‌آید؟ به ژانت گفته بودی کاری که خوشحالی‌ات را محدود کند انجام نمی‌دهی، اما دادی. تو دروغگویی!
#رمان_دگم
#آیناز
#انجمن_تک_رمان
کد:
۳۳
انگار از تمام حرف‌هایش تنها "با تو مهربان باشم" را شنیدم. چه اهمیتی داشت که دلونِ احمق دلش برایم سوخته یا درکم کرده؟ همانند پسربچه‌‌ای شده بودم که برایش مهم نبود توپ فوتبال موردعلاقه‌اش را خریده‌اند یا دزدیده‌اند یا از دشمن خونی‌اش گدایی کرده‌اند. با ناباوری به سمت لیلین قدم برداشتم و خواستم انگشت سبابه‌ی دست چپم را بین دو ابرویش بکشم. اما انگشتم نبود! انگشتم را پیدا نمی‌کردم! نیمکتی چوبی مقابلم بود، نیمکت مدرسه‌. لیلین کنار تخته بود و یک یونی‌فرم رسمی بر تنش خودنمایی می‌کرد. نگاه ملامت‌باری بر من انداخت و با اخم ریزی میان ابروهای بورش گفت:
- ژرار؟ انگشتت را گم کردی؟
هراسان و دلواپس به پایین چشم دوختم. انگشتم آن‌جا بود. روی زمین. خیس و مرطوب و نوچ. خاک به خون خشک‌شده‌ رویش چسبیده بود. یاد نقاشی‌هایم افتادم. اکلیل‌هایی که روی کاغذ رنگی‌هایم می‌ریختم. خواستم خم شوم و انگشتم را بردارم. نتوانستم. استخوان‌هایم جزئی از صندلی بودند. صدای گام‌های لیلین در گوشم پیچید. داشت به صندلی نزدیک می‌شد. سراسیمه سعی می‌کردم قبل از آن‌که بیاید انگشتم را بردارم و سر جایش بگذارم. حاضر بودم برای برداشتن انگشتم کل بنا را از ریشه‌ دربیاورم. ولی نمی‌توانستم. از شدت احساس عجز چشم‌هایم پر اشک شد. از خودم بدم آمد. چشم‌هایم داشتند زنگ می‌زدند. ناگهان لیلین در جای خود ثابت ماند و با پوزخند غریبی در گوشه‌ی ل*بش گفت:
- ژرار؟ انگشتت را بریدی؟
رنگم پرید. با نظاره‌ی آشفتگی‌ام غلیظ‌تر خندید و انگار که از زجر کشیدن من خوشحال باشد گفت:
- ژرار! تو وجود نداری! تو مرده‌ای! دیگر نمی‌توانی انگشت سبابه‌ات را میان ابروهایم بچرخانی! دیگر نمی‌توانی ل*ذت ببری! یادت می‌آید؟ به ژانت گفته بودی کاری که خوشحالی‌ات را محدود کند انجام نمی‌دهی، اما دادی. تو دروغگویی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,267
لایک‌ها
12,858
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
2,042
Points
453
نفس‌نفس‌زنان و ترسیده از جا برخاستم و به طرف در کلاس دویدم. احساس می‌کردم دست‌ و پایم سنگین شده‌اند و حمل‌شان دشوار است. در حقیقت من بودم که آن‌ها را با خودم به این سو و آن سو می‌کشیدم. به هر فلاکتی بود در را باز کردم و خارج شدم. راهرو نبود. جاده بود. جاده‌ای طولانی که اطرافش هیچ‌چیز دیده نمی‌شد. احساس خفگی می‌کردم. وسعتش برایم شبیه یک تابوت بود. گویا س*ی*نه‌ام از شدت باز بودنش فشرده می‌شد. سرگیجه داشتم. از دوردست یک پل هوایی دیدم. با سرخوشی به سویش رفتم تا از جاده بیروم بروم. لیکن وقتی مقابلش رسیدم لبخند روی ل*بم ماسید و احساس مرگ کردم. پل پله نداشت. یک نردبان آسمان‌خراش فلزی بود که دورش هیچ‌چیز دیده نمی‌شد. مثل نردبان سرسره‌ها. مثل نردبان بینی دلون. آب دهانم در گلویم خشک شده بود. با لرز بالا را نگریستم و پایم را روی نخستین نرده‌ی نردبان گذاشتم. به ثانیه نکشید که پشیمان شدم. ناامید و درمانده خودم را روی آسفالت جاده انداختم‌ و گلویم را فشردم؛ اما هدفم بستن راه اکسیژن نبود. می‌خواستم خفگی وحشتناکی که در میان شش‌هایم می‌زیست را به اسارت بگیرم.
***
با شنیدن صدای مردانه‌ و خشمگینی به خودم آمدم:
- گلویت را رها کن مردک! داری خفه می‌شوی! صورتت کبود شده!
گلویم؟ با شوک عجیبی دستانم را از روی گردنم کنار کشیدم. چشمانم از ترس چنان گشاد شده بودند که داشتند از حدقه درمی‌آمدند. مرد باز هم سرم داد کشید‌. نمی‌دانم چه شد که چند اشک ریز روی گونه‌ام چکید. سپس به طرز عجیبی زیاد شدند، زیاد، زیادتر. تمام صورتم را پوشاندند. همچون بارانی که نخست نم‌نم روی شیشه‌ی پنجره جا خوش می‌کند و یک‌باره با شدتی سیل‌آسا روی آن می‌بارد. مثل وقتی که خون از میان منافذ بین ب*دن و چاقو قطره قطره می‌چکد و هنگام بیرون کشیدن چاقو ناگهان در یک ثانیه دایره‌ی بزرگ و سرخ رنگی روی زمین نقش می‌بندد.
#رمان_دگم
#آیناز
#انجمن_تک_رمان
کد:
۳۴
نفس‌نفس‌زنان و ترسیده از جا برخاستم و به طرف در کلاس دویدم. احساس می‌کردم دست‌ و پایم سنگین شده‌اند و حمل‌شان دشوار است. در حقیقت من بودم که آن‌ها را با خودم به این سو و آن سو می‌کشیدم. به هر فلاکتی بود در را باز کردم و خارج شدم. راهرو نبود. جاده بود. جاده‌ای طولانی که اطرافش هیچ‌چیز دیده نمی‌شد. احساس خفگی می‌کردم. وسعتش برایم شبیه یک تابوت بود. گویا س*ی*نه‌ام از شدت باز بودنش فشرده می‌شد. سرگیجه داشتم. از دوردست یک پل هوایی دیدم. با سرخوشی به سویش رفتم تا از جاده بیروم بروم. لیکن وقتی مقابلش رسیدم لبخند روی ل*بم ماسید و احساس مرگ کردم. پل پله نداشت. یک نردبان آسمان‌خراش فلزی بود که دورش هیچ‌چیز دیده نمی‌شد. مثل نردبان سرسره‌ها. مثل نردبان بینی دلون. آب دهانم در گلویم خشک شده بود. با لرز بالا را نگریستم و پایم را روی نخستین نرده‌ی نردبان گذاشتم. به ثانیه نکشید که پشیمان شدم. ناامید و درمانده خودم را روی آسفالت جاده انداختم‌ و گلویم را فشردم؛ اما هدفم بستن راه اکسیژن نبود. می‌خواستم خفگی وحشتناکی که در میان شش‌هایم می‌زیست را به اسارت بگیرم.
***
با شنیدن صدای مردانه‌ و خشمگینی به خودم آمدم:
- گلویت را رها کن مردک! داری خفه می‌شوی! صورتت کبود شده!
گلویم؟ با شوک عجیبی دستانم را از روی گردنم کنار کشیدم. چشمانم از ترس چنان گشاد شده بودند که داشتند از حدقه درمی‌آمدند. مرد باز هم سرم داد کشید‌. نمی‌دانم چه شد که چند اشک ریز روی گونه‌ام چکید. سپس به طرز عجیبی زیاد شدند، زیاد، زیادتر. تمام صورتم را پوشاندند. همچون بارانی که نخست نم‌نم روی شیشه‌ی پنجره جا خوش می‌کند و یک‌باره با شدتی سیل‌آسا روی آن می‌بارد. مثل وقتی که خون از میان منافذ بین ب*دن و چاقو قطره قطره می‌چکد و هنگام بیرون کشیدن چاقو ناگهان در یک ثانیه دایره‌ی بزرگ و سرخ رنگی روی زمین نقش می‌بندد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,267
لایک‌ها
12,858
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
2,042
Points
453
هراری با حیرت نگاهم کرد‌. حق هم داشت. در چهره‌ام هیچ اثری از آشفتگی و اندوه دیده نمی‌شد. کاملاً بی‌حالت بودم و فقط اشک می‌ریختم. آشکار بود که شوکه شده. دست‌هایش را پریشان و دلواپس تکان داد و با اخمی میان ابروهای قهوه‌ای و کم‌پشتش گفت:
- داری گریه می‌کنی؟! متاسفم. من اصلاً قصد نداشتم بترسانمت یا ناراحتت کنم. می‌خواستم بروم پرستار را خبر کنم؛ اما ترسیدم تا آن زمان بلایی به سرت بیاید. از طرفی فکر نمی‌کردم کسی که توانسته گوش یک مرد بالغ را ببرد تا این حد نازک‌نارنجی باشد!
نیم‌نگاهی به او انداختم و بعد دوباره به دیوار رو‌ به رویم زل زدم. احساس می‌کردم با چشمان باز و اشک‌آلود مرده‌ام. لابد مردگان هم همین‌ شکلی‌اند. اندیشه‌ و احساسی در سر ندارند و فقط زل می‌زنند‌. من داشتم مثل مرده‌ها گریه می‌کردم، با این‌که مرده‌ها گریه نمی‌کنند. حتی دلیل اشک‌هایم را نمی‌دانستم. بی‌اختیار آه کشیدم و پرسیدم:
- راهی برای فرار از این‌جا وجود دارد؟
خندید. طوری که انگار من یک بچه‌ی احمق پنج ساله‌ام و سوال مضحکی پرسیدم. چشمانش را ریز کرد و تمسخرآمیز پرسید:
- آخر اگر من راه فرار را می‌دانستم که خودم این‌جا نبودم.
چیزی نگفتم. شانه‌هایم افتادند. مثل دریایی تنها شده بودم که تا به حال حتی یک قایق‌ران هم بر موج‌هایش غوطه‌ور نبوده. طغیان می‌کردم و وقتی می‌دیدم تنها کسی که میان موج‌هایم غرق می‌شود خودم هستم، خسته و ناامید آرام می‌گرفتم‌‌‌‌. هنگامی که نظاره می‌کردم بریدن انگشتم صرفاً ل*ذت و وجود خودم را گرفته و مردم چقدر به این‌که من چهار انگشت دارم بی‌اعتنایند، کم می‌آوردم‌. هراری دوباره داشت دست‌هایش را در هوا تکان داد. تحمل نداشت کسی را غصه‌دار ببیند و از نتیجه ندادن تلاش‌هایش کلافه بود. پس از کمی فکر، ناگهان شوق و ذوق خاصی بر صورت گردش هجوم آورد و گفت:
- فرار نه، اما راهی برای خروج از این‌جا می‌دانم.
#رمان_دگم
#آیناز
#انجمن_تک_رمان
کد:
هراری با حیرت نگاهم کرد‌. حق هم داشت. در چهره‌ام هیچ اثری از آشفتگی و اندوه دیده نمی‌شد. کاملاً بی‌حالت بودم و فقط اشک می‌ریختم. آشکار بود که شوکه شده. دست‌هایش را پریشان و دلواپس تکان داد و با اخمی میان ابروهای قهوه‌ای و کم‌پشتش گفت:
- داری گریه می‌کنی؟! متاسفم. من اصلاً قصد نداشتم بترسانمت یا ناراحتت کنم. می‌خواستم بروم پرستار را خبر کنم؛ اما ترسیدم تا آن زمان بلایی به سرت بیاید. از طرفی فکر نمی‌کردم کسی که توانسته گوش یک مرد بالغ را ببرد تا این حد نازک‌نارنجی باشد!
نیم‌نگاهی به او انداختم و بعد دوباره به دیوار رو‌ به رویم زل زدم. احساس می‌کردم با چشمان باز و اشک‌آلود مرده‌ام. لابد مردگان هم همین‌ شکلی‌اند. اندیشه‌ و احساسی در سر ندارند و فقط زل می‌زنند‌. من داشتم مثل مرده‌ها گریه می‌کردم، با این‌که مرده‌ها گریه نمی‌کنند. حتی دلیل اشک‌هایم را نمی‌دانستم. بی‌اختیار آه کشیدم و پرسیدم:
- راهی برای فرار از این‌جا وجود دارد؟
خندید. طوری که انگار من یک بچه‌ی احمق پنج ساله‌ام و سوال مضحکی پرسیدم. چشمانش را ریز کرد و تمسخرآمیز پرسید:
- آخر اگر من راه فرار را می‌دانستم که خودم این‌جا نبودم.
چیزی نگفتم. شانه‌هایم افتادند. مثل دریایی تنها شده بودم که تا به حال حتی یک قایق‌ران هم بر موج‌هایش غوطه‌ور نبوده. طغیان می‌کردم و وقتی می‌دیدم تنها کسی که میان موج‌هایم غرق می‌شود خودم هستم، خسته و ناامید آرام می‌گرفتم‌‌‌‌. هنگامی که نظاره می‌کردم بریدن انگشتم صرفاً ل*ذت و وجود خودم را گرفته و مردم چقدر به این‌که من چهار انگشت دارم بی‌اعتنایند، کم می‌آوردم‌. هراری دوباره داشت دست‌هایش را در هوا تکان داد. تحمل نداشت کسی را غصه‌دار ببیند و از نتیجه ندادن تلاش‌هایش کلافه بود. پس از کمی فکر، ناگهان شوق و ذوق خاصی بر صورت گردش هجوم آورد و گفت:
- فرار نه، اما راهی برای خروج از این‌جا می‌دانم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,267
لایک‌ها
12,858
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
2,042
Points
453
بی آنکه پاسخ بدهم نگاه پرسشگرم را به او دوختم. به سمتم آمد و روی تختم ننشست. هیکل غول‌پیکرش بخش زیادی از فضا را گرفته بود. من لاغر بودم و بسیار کوتاه قامت‌تر از او. چنان که نزدش همچون نهال سروی کنار یک درخت بائوباب جلوه می‌کردم. انگشتانش را در هم فرو برد و با بیرون دادن بازدم عمیقش گفت:
- روانپزشکی در پاریس زندگی می‌کند که هرگز بیمار نمی‌بیند. می‌گویند علاوه بر روانپزشکی، حقوق هم خوانده‌. فقط با بیماران قرار ملاقات می‌گذارد و اگر وضعیتت حاد نباشد جلسه‌ای تنظیم می‌کند که ثابت کند تو مشکلی نداری و می‌توانی اجازه‌ی ترخیص بگیری. گرچه گاهاً از روابطش هم استفاده می‌کند. اما دستمزدش خیلی بالاست‌.
ابرویی بالا انداختم. چه شغل جالب و مهیجی! پاهایم را که از تخت آویزان شده بود تکان دادم و با ریز کردن چشمانم پرسیدم:
- چرا خودت این روانپزشکی که می‌گویی را استخدام نمی‌کنی؟
این را که گفتم طوری نگاهم کرد که مطمئن شدم درباره‌ی احمق بودن من به یقین رسیده. سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
- معلوم است! اول آن‌که من مرتکب قتل شده‌ام و برخلاف تو شاکی خصوصی دارم. دوم آن‌که من توان پرداخت دستمزد او را ندارم. سوم آنکه فقط یک نفر در آسایشگاه با او ارتباط دارد و می‌تواند برای بیماران قرار ملاقات جور کند که من چندان دل خوشی از این رابط ندارم.
سپس بی آن‌که من چیزی بپرسم، پارچه‌ی لجنی رنگ شلوار کتانش را میان مشتش فشرد و با لحن حرص‌آلودی زمزمه کرد:
- او توهم می‌زند که عیسی مسیح است. راه می‌رود و می‌گوید من پسر خدایم و از این و آن ایراد می‌گیرد. انگار که خودش عاری از هر عیب و گناه است.
ناخودآگاه ریشخندی زدم و تمسخرآمیز گفتم:
- احیاناً اسم این بنده خدایی که می‌گویی دلون نیست؟
کد:
بی آنکه پاسخ بدهم نگاه پرسشگرم را به او دوختم. به سمتم آمد و روی تختم ننشست. هیکل غول‌پیکرش بخش زیادی از فضا را گرفته بود. من لاغر بودم و بسیار کوتاه قامت‌تر از او. چنان که نزدش همچون نهال سروی کنار یک درخت بائوباب جلوه می‌کردم. انگشتانش را در هم فرو برد و با بیرون دادن بازدم عمیقش گفت:
- روانپزشکی در پاریس زندگی می‌کند که هرگز بیمار نمی‌بیند. می‌گویند علاوه بر روانپزشکی، حقوق هم خوانده‌. فقط با بیماران قرار ملاقات می‌گذارد و اگر وضعیتت حاد نباشد جلسه‌ای تنظیم می‌کند که ثابت کند تو مشکلی نداری و می‌توانی اجازه‌ی ترخیص بگیری. گرچه گاهاً از روابطش هم استفاده می‌کند. اما دستمزدش خیلی بالاست‌.
ابرویی بالا انداختم. چه شغل جالب و مهیجی! پاهایم را که از تخت آویزان شده بود تکان دادم و با ریز کردن چشمانم پرسیدم:
- چرا خودت این روانپزشکی که می‌گویی را استخدام نمی‌کنی؟
این را که گفتم طوری نگاهم کرد که مطمئن شدم درباره‌ی احمق بودن من به یقین رسیده. سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
- معلوم است! اول آن‌که من مرتکب قتل شده‌ام و برخلاف تو شاکی خصوصی دارم. دوم آن‌که من توان پرداخت دستمزد او را ندارم. سوم آنکه فقط یک نفر در آسایشگاه با او ارتباط دارد و می‌تواند برای بیماران قرار ملاقات جور کند که من چندان دل خوشی از این رابط ندارم.
سپس بی آن‌که من چیزی بپرسم، پارچه‌ی لجنی رنگ شلوار کتانش را میان مشتش فشرد و با لحن حرص‌آلودی زمزمه کرد:
- او توهم می‌زند که عیسی مسیح است. راه می‌رود و می‌گوید من پسر خدایم و از این و آن ایراد می‌گیرد. انگار که خودش عاری از هر عیب و گناه است.
ناخودآگاه ریشخندی زدم و تمسخرآمیز گفتم:
- احیاناً اسم این بنده خدایی که می‌گویی دلون نیست؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,267
لایک‌ها
12,858
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
2,042
Points
453
اخم کرد. دستانش را میان موهای فردار و فندقی‌اش چرخاند و با گیجی پاسخ داد:
- نه، اسمش پیر لوکلر است. دلون دیگر کیست؟
از سادگی‌اش خنده‌ام گرفت. به بچه‌ها می‌مانست. باورم نمی‌شد یک قاتل غول‌پیکر روان‌پریش برایم این‌قدر لطیف و بامزه جلوه کند. سرم را تکان دادم و با لبخند محوی بر ل*بم زمزمه کردم:
- هیچ‌کس... هیچ‌کس.
وقتی دید باز دارم مثل مسخ‌شده‌ها رفتار می‌کنم و چرند می‌بافم، حوصله‌اش سر رفت و از کنارم بلند شد تا برود به کارهای خودش برسد. قاشق فلزی‌اش را بدون ریتم و هدف خاصی بر ظرف غذای فلزی‌اش می‌کوبید و زیر لبی می‌گفت: بیچاره ونتورا، بیچاره ونتورا‌.
***
با سَمفِرها قهر کرده بودم و دیگر به سَمفِریا نمی‌رفتم. آن‌ها نیز بخاطر این‌که دنبال معنا و درستی می‌گشتم از من رو گرفته بودند. من ازشان گلایه داشتم چون آن‌قدر که پیش‌تر می‌اندیشیدم نو نبودند. وجودشان هنوز در حد یک انسان بود. حتی اعضای بدنشان. شاید مثلاً چند انگشت کم و زیاد داشتند یا گوش نداشتند؛ اما باز هم خارج از چارچوب‌های تکراری انسانی نبودند. چشم، د*ه*ان، گوش، انگشت، دست، پا، لامسه، شنوایی، بینایی، بویایی، چشایی، ل*ذت، وجودیت، شادی، غم، ترس، ناامیدی، خشم. شاید دارای بعضی‌‌هایشان نبودند، لیکن چیزی جز این‌ها هم نداشتند. من ناامید بودم چون علی‌رغم نفرتم از کلیشه‌های انسانی نمی‌توانستم به چیزی خارج از آن‌ها بیندیشم. مثل دایره‌هایی که هر لحظه ممکن بود چند ضلعی شوند. نه چند ضلعی بودند و نه دایره، اما چیزی جز این‌ها نیز نبودند.
***
مخدر مصرف می‌کرد. بابا را می‌گویم. هر بار از او می‌پرسیدم چرا؟ می‌خندید و می‌گفت دردهایش را آرام می‌کند. آن زمان‌ها نمی‌فهمیدم چرا کسی باید بخواهد یک سری چیز بدطعم یا بی‌طعم بکشد که مغزش را از کار می‌اندازد. اما اکنون شباهتی میان مواد کشیدن او و بریدن انگشتم می‌دیدم: می‌خواست فرار کند‌.
#رمان_دگم
#آیناز
#انجمن_تک_رمان
کد:
اخم کرد. دستانش را میان موهای فردار و فندقی‌اش چرخاند و با گیجی پاسخ داد:
- نه، اسمش پیر لوکلر است. دلون دیگر کیست؟
از سادگی‌اش خنده‌ام گرفت. به بچه‌ها می‌مانست. باورم نمی‌شد یک قاتل غول‌پیکر روان‌پریش برایم این‌قدر لطیف و بامزه جلوه کند. سرم را تکان دادم و با لبخند محوی بر ل*بم زمزمه کردم:
- هیچ‌کس... هیچ‌کس.
وقتی دید باز دارم مثل مسخ‌شده‌ها رفتار می‌کنم و چرند می‌بافم، حوصله‌اش سر رفت و از کنارم بلند شد تا برود به کارهای خودش برسد. قاشق فلزی‌اش را بدون ریتم و هدف خاصی بر ظرف غذای فلزی‌اش می‌کوبید و زیر لبی می‌گفت: بیچاره ونتورا، بیچاره ونتورا‌.
***
با سَمفِرها قهر کرده بودم و دیگر به سَمفِریا نمی‌رفتم. آن‌ها نیز بخاطر این‌که دنبال معنا و درستی می‌گشتم از من رو گرفته بودند. من ازشان گلایه داشتم چون آن‌قدر که پیش‌تر می‌اندیشیدم نو نبودند. وجودشان هنوز در حد یک انسان بود. حتی اعضای بدنشان. شاید مثلاً چند انگشت کم و زیاد داشتند یا گوش نداشتند؛ اما باز هم خارج از چارچوب‌های تکراری انسانی نبودند. چشم، د*ه*ان، گوش، انگشت، دست، پا، لامسه، شنوایی، بینایی، بویایی، چشایی، ل*ذت، وجودیت، شادی، غم، ترس، ناامیدی، خشم. شاید دارای بعضی‌‌هایشان نبودند، لیکن چیزی جز این‌ها هم نداشتند. من ناامید بودم چون علی‌رغم نفرتم از کلیشه‌های انسانی نمی‌توانستم به چیزی خارج از آن‌ها بیندیشم. مثل دایره‌هایی که هر لحظه ممکن بود چند ضلعی شوند. نه چند ضلعی بودند و نه دایره، اما چیزی جز این‌ها نیز نبودند.
***
مخدر مصرف می‌کرد. بابا را می‌گویم. هر بار از او می‌پرسیدم چرا؟ می‌خندید و می‌گفت دردهایش را آرام می‌کند. آن زمان‌ها نمی‌فهمیدم چرا کسی باید بخواهد یک سری چیز بدطعم یا بی‌طعم بکشد که مغزش را از کار می‌اندازد. اما اکنون شباهتی میان مواد کشیدن او و بریدن انگشتم می‌دیدم: می‌خواست فرار کند‌.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,267
لایک‌ها
12,858
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
2,042
Points
453
طبیعی بود. در واقع تمام انسان‌های غمگین گیج‌اند. وقتی از بیچارگی و فلاکت خود ملتفت می‌شوند پرس‌های زیادی به مغزشان خطور می‌کند. باید وضعیت را تغییر بدهند؟ دعا کنند؟ تک تک عاملین بدبختی‌شان را آتش بزنند؟ خود را بکشند تا از شر زندگی راحت شوند؟ از محرک‌ها فرار کنند؟ نمی‌توان قضاوت کرد کدام راه درست است، اما قسمت واضح ماجرا این است که ادبار ما هرگز به پایان نمی‌رسد. همین باعث شد راه بابا را ادامه ندهم، بی آن‌که سرزنشش کنم یا درکش نکنم‌. می‌خواستم به جای بریدن انگشتم، به جای فرار از دلتنگی‌ام برای لیلین، اعتیادم و متفاوت نبودن با دیگران، در آن‌ها حل شوم. دلم نمی‌خواست دایره‌ای باشم که مدام می‌خواهد چند ضلعی شود؛ اما نمی‌تواند‌.
***
آدمیزاد هنگامی که در رنج‌های خود غرق می‌شود به اوج هنر می‌رسد. شاید چون دیگر نه می‌ترسد نه خشمگین است. یادم می‌آید بچه که بودم شنا را خیلی دوست داشتم، ولی نمی‌توانستم روی آب معلق بمانم‌. مدام سعی می‌کردم ماهرانه و بی‌نقص شنا کنم، به گونه‌ای که هیچ ایرادی در حرکاتم نباشد. تا روزی که خواهرم، ژوستین بر اثر ابتلا به سل به فجیع‌ترین شکل ممکن جان سپرد. زمانی که همه عزاداری می‌‌کردند من به دریا رفتم. خودم را روی آب انداختم. احساس می‌کردم از ژوستین شش ساله‌ی مرده نیز سبک‌تر و سردتر شده‌ام و صورتم به بی‌حالتی او می‌مانست. چشمانم را بستم و میان جریان آب حل شدم‌. حرکات دست و پایم به طرز عجیبی نرم و ظریف بودند. انگار درد مرا با خود به این سو و آن سو می‌برد. حقیقتاً در آن لحظات چندان برایم اهمیتی نداشت که غرق می‌شوم یا نه‌، می‌توانم شنا کنم یا نه. این احساس هنگام برگشتنم به خانه همچنان ادامه داشت. تلاشی برای درست نواختن قطعه‌های پیانو نمی‌کردم؛ اما تمام‌شان منظم و بی‌ایراد از آب در می‌آمدند. انگار کلاویه‌ها با انگشت‌های خسته‌ی من دوست بودند و به آن‌ها نت‌های سحرآمیز هدیه می‌دادند. مامان می‌گفت نباید در دوره‌ی عزاداری‌مان ساز بنوازم یا به شنا بروم. اما به نظر من تنها زمانی که واقعا باید این کارها را انجام می‌دادم، همان موقع بود.
#رمان_دگم
#آیناز
#انجمن_تک_رمان
کد:
طبیعی بود. در واقع تمام انسان‌های غمگین گیج‌اند. وقتی از بیچارگی و فلاکت خود ملتفت می‌شوند پرس‌های زیادی به مغزشان خطور می‌کند. باید وضعیت را تغییر بدهند؟ دعا کنند؟ تک تک عاملین بدبختی‌شان را آتش بزنند؟ خود را بکشند تا از شر زندگی راحت شوند؟ از محرک‌ها فرار کنند؟ نمی‌توان قضاوت کرد کدام راه درست است، اما قسمت واضح ماجرا این بود که ادبار ما هرگز به پایان نمی‌رسید. همین باعث شد راه بابا را ادامه ندهم، بی آن‌که سرزنشش کنم یا درکش نکنم‌. می‌خواستم به جای بریدن انگشتم، به جای فرار از دلتنگی‌ام برای لیلین، اعتیادم و متفاوت نبودن با دیگران، در آن‌ها حل شوم. دلم نمی‌خواست دایره‌ای باشم که مدام می‌خواهد چند ضلعی شود؛ اما نمی‌تواند‌.

***

آدمیزاد هنگامی که در رنج‌های خود غرق می‌شود به اوج هنر می‌رسد. شاید چون دیگر نه می‌ترسد نه خشمگین است. یادم می‌آید بچه که بودم شنا را خیلی دوست داشتم، ولی نمی‌توانستم روی آب معلق بمانم‌. مدام سعی می‌کردم ماهرانه و بی‌نقص شنا کنم، به گونه‌ای که هیچ ایرادی در حرکاتم نباشد. تا روزی که خواهرم، ژوستین بر اثر ابتلا به سل به فجیع‌ترین شکل ممکن جان سپرد. زمانی که همه عزاداری می‌‌کردند من به دریا رفتم. خودم را روی آب انداختم. احساس می‌کردم از ژوستین شش ساله‌ی مرده نیز سبک‌تر و سردتر شده‌ام و صورتم به بی‌حالتی او می‌مانست. چشمانم را بستم و میان جریان آب حل شدم‌. حرکات دست و پایم به طرز عجیبی نرم و ظریف بودند. انگار درد مرا با خود به این سو و آن سو می‌برد. حقیقتاً در آن لحظات چندان برایم اهمیتی نداشت که غرق می‌شوم یا نه‌، می‌توانم شنا کنم یا نه. این احساس هنگام برگشتنم به خانه همچنان ادامه داشت. تلاشی برای درست نواختن قطعه‌های پیانو نمی‌کردم؛ اما تمام‌شان منظم و بی‌ایراد از آب در می‌آمدند. انگار کلاویه‌ها با انگشت‌های خسته‌ی من دوست بودند و به آن‌ها نت‌های سحرآمیز هدیه می‌دادند. مامان می‌گفت نباید در دوره‌ی عزاداری‌مان ساز بنوازم یا به شنا بروم. اما به نظر من تنها زمانی که واقعا باید این کارها را انجام می‌دادم، همان موقع بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : ساعت دار
بالا