درحال تایپ رمان مأموریت یک جانبه اثر زری نویسنده انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع NADIYA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 4
  • بازدیدها 193
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,142
لایک‌ها
3,336
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,024
عنوان: مأموریت یک جانبه
نام نویسنده: زری
ژانر: جنایی، پلیسی، عاشقانه
ناظر: .Sarina.
خلاصه: با وجود تلاش‌هایشان جنگ دولت کنیا تمام نشد.
پس از مدت طولانی‌ای جنایت‌های پنهان رو می‌شود و نقاب‌ها کنار می‌رود. تصویری از بی‌رحم‌ترین و خطرناک‌ترین باند‌ها همانند فیلم جلوی چشمان مردمان کنیا گذر می‌کند و جنگ به نقطه‌ی اوج و روز سرنوشت مرگبار آن‌ها فرا می‌رسد. هم‌چنان مأموریت دولت کنیا ادامه دارد که در انتها، رازها پنهان و قتل‌ها برملا می‌شود. عشق نقطه ضعف و خطرناک‌ترین رازی‌ست که در باندهای مختلف و مأموریت‌ها پنهان شده و با خطی خوش بر روی دیوارهای شهر کنیا و دیگر شهرها حکاکی می‌شود و صفحه‌ای از عشق، جنایت‌ها و مأموریت‌ها را مورد توجه دیگران قرار می‌دهد.
#ماموریت_یک_جانبه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
خلاصه: با وجود تلاش‌هایشان جنگ دولت کنیا تمام نشد.
پس از مدت طولانی‌ای جنایت‌های پنهان رو می‌شود و نقاب‌ها کنار می‌رود. تصویری از بی‌رحم‌ترین و خطرناک‌ترین باند‌ها همانند فیلم جلوی چشمان مردمان کنیا گذر می‌کند و جنگ به نقطه‌ی اوج و روز سرنوشت مرگبار آن‌ها فرا می‌رسد. هم‌چنان مأموریت دولت کنیا ادامه دارد که در انتها، رازهای پنهان و قتل‌ها برملا می‌شود. عشق نقطه ضعف و خطرناک‌ترین رازی‌ست که در باندهای مختلف و مأموریت‌ها پنهان شده و با خطی خوش بر روی دیوارهای شهر کنیا و دیگر شهرها حکاکی می‌شود و صفحه‌ای از عشق، جنایت‌ها و مأموریت‌ها را مورد توجه دیگران قرار می‌دهد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : NADIYA

.Ana.

مدیر تالار مطبوعات + دستیار مدیر رمان
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
ناظر تایید
مشاور انجمن
نقاش انجمن
دلنویس انجمن
روزنامه‌نگار انجمن
خبرنگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-01-23
نوشته‌ها
997
لایک‌ها
3,031
امتیازها
73
کیف پول من
200,950
Points
1,299
سطح
  1. حرفه‌ای
1000015689.png
خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:
قوانین تایپ رمان:

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگِ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان

موفق باشید​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,142
لایک‌ها
3,336
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,024
مقدمه:
- گرچه شهر کنیا محل قتل‌گاه شد و شهر را بوی خون فرا گرفته بود، اما مرگ پایان زندگی آن‌ها نبود و هرگز نه جنگ و نه ماموریت به پایان نرسید؛ بلکه هدف آن‌ها قتل‌های عام ناگسستنی‌ای بود که همانند خون در رگ‌هایشان جریان داشت. پس از دهه‌ی ۲۰۱۳ مأموریت باندهای خطرناک به اتمام رسید و شهر به آرامش دیرینه‌ی خود دست یافت، اما علت جنایت‌ها همانند راز در قلب آن‌ها پنهان ماند و هرگز برملا نشد.
#ماموریت_یک_جانبه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
مقدمه:

- گرچه شهر کنیا محل قتل‌گاه شد و شهر را بوی خون فرا گرفته بود، اما مرگ پایان زندگی آن‌ها نبود و هرگز نه جنگ و نه مأموریت به پایان نرسید؛ بلکه هدف آن‌ها قتل‌های عام ناگسستنی‌ای بود که همانند خون در رگ‌هایشان جریان داشت. پس از دهه‌ی ۲۰۱۳ مأموریت باندهای خطرناک به اتمام رسید و شهر به آرامش دیرینه‌ی خود دست یافت، اما علت جنایت‌ها همانند راز در قلب آن‌ها پنهان ماند و هرگز برملا نشد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,142
لایک‌ها
3,336
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,024
«سال ۲۰۰۲ باند مانگیکیز»
آن‌قدر عمیق نفس کشید که به شش‌هایش فشار وارد شد. دستش را زیر عینکش برد و چشمانش را فشار داد.
- دولت کنیا دست از سر من برنمی‌دارن.
غبار غمی بی‌پایان گونه‌ی گلگون مایکل وجار را آزرد و صورتش را غمی‌ بی‌پایان کدر کرد. در حینی که با اضطراب چند گام برمی‌داشت خطاب به دونالد بلیساریو گفت:
- چهره‌ات رو دیدن؟
- نه.
سیگار برگ را از روی میز سفید رنگ بزرگ برداشت و در حینی که لای لبانش قرار می‌داد، بر روی صندلی راک چوبی نسکافه‌ای رنگ نشست و گفت:
- اوضاع گروه یاماگوچی‌گومی در چه حاله؟
اعتراف چنین چیزی برای مایکل وجار گلوسوز و زجرآور بود، اما پس از خوردن جرعه‌ای از آب ل*ب زد:
- خیلی وخیمه.
سیگار برگ را بر روی میز نهاد و پای راستش را بر روی پای چپش گذاشت و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- با یه باند دیگه‌ای درگیر شدن.
دونالد جرعه‌ای از آب را نوشید و پس از این‌که نفسی تازه کرد، پرسید:
- چرا؟
- چون چند‌تا از اعضا مرتکب اشتباه بزرگی شدن.
بی‌تاب و مستاصل بزاق دهانش را قورت داد و شبیه یک نوار ضبط شده گفت:
- پس به ژاپن می‌ریم.
مایکل دستانش را مشت کرد و پارچه‌‌ی لطیف پیراهنش را در بین انگشتانش، فشرد.
- برای چی؟
- چون زمانی که دو باند با هم توافق نکنن درگیری پیش میاد و این درگیری منجر به جنگ میشه.
دونالد لبان گوشتی‌اش را به داخل دهانش کشید و گوشه‌ی چشمانش را مالید و ادامه داد:
- پس باند یاماگوچی‌گومی به حضور اعضای ما نیازمنده.
تام سلک پلک‌های خسته‌اش را گشود و گفت:
- زمانی که نمی‌دونیم اعضای اون باند رو چه کسایی تشکیل دادن، چطور می‌تونیم وارد کشور ژاپن بشیم و با اون‌ها به جنگ بپردازیم؟
دونالد خیره به مردمک چشمان تام که در بین مژه‌های بلندش محصور شده بود، ل*ب زد:
- تو که ترس از نشناختن اعضای باندهای ناشناس داشتی، چرا وارد گروه مانگیکیز شدی؟
با لجاجت پتویی که به دور تنش پیچیده بود را کنار زد و با یک حرکت از جای برخاست.
- ترسی ندارم، فقط نگران اعضای تیم و گروه هستم.
حقایق را مانند پتک بر سر تام کوبید:
- دلی که بترسه و بلرزه نمی‌تونه هیچ قتل یا جرمی انجام بده.
- رئیس، ولی من تا به حال دو تا قتل انجام دادم.
پوزخندی بر ل*ب‌ نشاند و با بالا انداختن نمایشی ابروان مشکی رنگش، خشمگین و نیش‌آلود از لای دندان‌هایی که بر روی هم می‌سایید، غر زد:
- قتلی که از روی اجبار باشه با ترس و لرزه، باید دلی این کار رو انجام بدی و هیچ رحمی نداشته باشی.
در چشمان زمردینش که حلقه‌‌ی مشکی رنگی درون آن افتاده و دور مردمکش را احاطه کرده بود، برق سرزنش شدیدی موج زد. دستانش را مشت کرد و لباس سفید رنگش را میان انگشتانش فشرد.
- اگر بی‌رحم نبودم که از خانواده‌ام نمی‌گذشتم.
پوزخندی بر ل*ب نشاند و نگاه سراپا تمسخرش را به او داد و ویپ را در سطل کوچک انداخت و در حین پوشیدن کُت چرم بلندش گفت:
- زمانی از خونواده‌ت گذشتی که چند تا از انگشت‌هات رو بریدم و توی جعبه گذاشتم و برای اعضای باند مانگیکیز فرستادم.
در دلش به خودش و اعضای باند، بارها لعنت فرستاد و با جویدن پو*ست نازک ل*بش، برای ساکت ماندن تلاش کرد، ولی بابت این کار رئیسش دوست داشت تا او را توبیخ کند، اما چنین کاری باعث مرگش میشد؛ پس سکوت گزینه‌ی مناسبی بود.
بزاق دهانش را با اضطراب بیشتری قورت داد. با بلند شدن دونالد از روی صندلی راک چوبی و گام برداشتنش، تپش قلب تام تندتر شد. به دلیل قد بلندش صورت پر جذبه‌ و خشنش، مماس صورت رنگ پریده‌ی محافظان قرار گرفت، ولی با این حال ده سانتی از آن‌ها بلندتر بود. سرانجام با حالتی عصبی نگاه آتشینش را به پارکت‌ها کوبید و گفت:
- بعد از ناهار به طرف کشور ژاپن حرکت می‌کنیم.
#ماموریت_یک_جانبه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
« سال ۲۰۰۲ باند مانگیکیز»

آن‌قدر عمیق نفس کشید که به شش‌هایش فشار وارد شد. دستش را زیر عینکش برد و چشمانش را فشار داد.

- دولت کنیا دست از سر من برنمی‌دارن.

غبار غمی بی‌پایان گونه‌ی گلگون مایکل وجار را آزرد و صورتش را غمی‌ بی‌پایان کدر کرد. در حینی که با اضطراب چند گام برمی‌داشت خطاب به دونالد بلیساریو گفت:

- چهره‌ات رو دیدن؟

- نه.

سیگار برگ را از روی میز سفید رنگ بزرگ برداشت و در حینی که لای لبانش قرار می‌داد، بر روی صندلی راک چوبی نسکافه‌ای رنگ نشست و گفت:

- اوضاع گروه یاماگوچی‌گومی در چه حاله؟

اعتراف چنین چیزی برای مایکل وجار گلوسوز و زجرآور بود، اما پس از خوردن جرعه‌ای از آب ل*ب زد:

- خیلی وخیمه.

سیگار برگ را بر روی میز نهاد و پای راستش را بر روی پای چپش گذاشت و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:

- با یه باند دیگه‌ای درگیر شدن.

دونالد جرعه‌ای از آب را نوشید و پس از این‌که نفسی تازه کرد، پرسید:

- چرا؟

- چون چند‌تا از اعضا مرتکب اشتباه بزرگی شدن.

بی‌تاب و مستأصل بزاق دهانش را قورت داد و شبیه یک نوار ضبط شده گفت:

- پس به ژاپن می‌ریم.

مایکل دستانش را مشت کرد و پارچه‌‌ی لطیف پیراهنش را در بین انگشتانش، فشرد.

- برای چی؟

- چون زمانی که دو باند با هم توافق نکنن درگیری پیش میاد و این درگیری منجر به جنگ میشه.

دونالد لبان گوشتی‌اش را به داخل دهانش کشید و گوشه‌ی چشمانش را مالید و ادامه داد:

- پس باند یاماگوچی‌گومی به حضور اعضای ما نیازمنده.

تام سلک پلک‌های خسته‌اش را گشود و گفت:

- زمانی که نمی‌دونیم اعضای اون باند رو چه کسایی تشکیل دادن، چطور می‌تونیم وارد کشور ژاپن بشیم و با اون‌ها به جنگ بپردازیم؟

دونالد خیره به مردمک چشمان تام که در بین مژه‌های بلندش محصور شده بود، ل*ب زد:

- تو که ترس از نشناختن اعضای باندهای ناشناس داشتی، چرا وارد گروه مانگیکیز شدی؟

با لجاجت پتویی که به دور تنش پیچیده بود را کنار زد و با یک حرکت از جای برخاست.

- ترسی ندارم، فقط نگران اعضای تیم و گروه هستم.

حقایق را مانند پتک بر سر تام کوبید:

- دلی که بترسه و بلرزه نمی‌تونه هیچ قتل یا جرمی انجام بده.

- رئیس، ولی من تا به حال دو تا قتل انجام دادم.

پوزخندی بر ل*ب‌ نشاند و با بالا انداختن نمایشی ابروان مشکی رنگش، خشمگین و نیش‌آلود از لای دندان‌هایی که بر روی هم می‌سایید، غر زد:

- قتلی که از روی اجبار باشه با ترس و لرزه، باید دلی این کار رو انجام بدی و هیچ رحمی نداشته باشی.

در چشمان زمردینش که حلقه‌‌ی مشکی رنگی درون آن افتاده و دور مردمکش را احاطه کرده بود، برق سرزنش شدیدی موج زد. دستانش را مشت کرد و لباس سفید رنگش را میان انگشتانش فشرد.

- اگر بی‌رحم نبودم که از خانواده‌ام نمی‌گذشتم.

پوزخندی بر ل*ب نشاند و نگاه سراپا تمسخرش را به او داد و ویپ را در سطل کوچک انداخت و در حین پوشیدن کُت چرم بلندش گفت:

- زمانی از خونواده‌ت گذشتی که چند تا از انگشت‌هات رو بریدم و توی جعبه گذاشتم و برای اعضای باند مانگیکیز فرستادم.

در دلش به خودش و اعضای باند، بارها لعنت فرستاد و با جویدن پو*ست نازک ل*بش، برای ساکت ماندن تلاش کرد، ولی بابت این کار رئیسش دوست داشت تا او را توبیخ کند، اما چنین کاری باعث مرگش میشد؛ پس سکوت گزینه‌ی مناسبی بود.

بزاق دهانش را با اضطراب بیشتری قورت داد. با بلند شدن دونالد از روی صندلی راک چوبی و گام برداشتنش، تپش قلب تام تندتر شد. به دلیل قد بلندش صورت پر جذبه‌ و خشنش، مماس صورت رنگ پریده‌ی محافظان قرار گرفت، ولی با این حال ده سانتی از آن‌ها بلندتر بود. سرانجام با حالتی عصبی نگاه آتشینش را به پارکت‌ها کوبید و گفت:

- بعد از ناهار به طرف کشور ژاپن حرکت می‌کنیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,142
لایک‌ها
3,336
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,024
«سال ۲٠٠۲ باند و گروه یاماگوچی گومی کشور ژاپن»
در غروب، آسمان به رنگ سرخی بدل شده بود. آفتاب کنار می‌رفت و گوی نورانی جانشین آن می‌شد.
آبرو، کمان ابروانش را درهم کشید و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- لعنت به همتون!
پی‌در‌پی، یک مسیر نه چندان طولانی؛ اما تکرراری را با قدم‌های استوار و شتابان طی کرد و دستان مشت شده‌اش را بر روی میز شیشه‌ای کوبید و خلال دندان را از لای دندانش برداشت و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- آخر عاقبت کارتون رو می‌دونین که نه؟
ناخودآگاه یک تای ابروان شلاقی و مشکی رنگش‌ بالا پرید و پو*ست صورتش از شدت خشم از سفیدی به قرمزی بدل شد.
- باید از اول می‌دونستم که هیچ بخاری از شماها بلند نمی‌شه.
یک نخ سیگار از پک بیرون کشید و میان لبان خشکیده‌ و باریکش نهاد. کاتسو اسلحه‌اش را میان دستانش بدل کرد و دستش را در جیب شلوار اتو کشیده‌ی چرم و مشکی رنگش فرو برد تا فندک را خارج کند؛ اما با فریاد آبرو حرکت دستش متوقف و سرجایش میخ‌کوب شد.
- حالا من جواب رئیس رو چی بدم؟ هممون رو می‌کشه و همین‌جا چال می‌کنه. قبل از کشتن هم که حسابی زجرکشمون می‌کنه و هیچ رحمی هم نداره. فقط به اول داستان فکر‌ می‌کنین و آخر داستان رو به تقدیر می‌سپارین. کی می‌خواین بفهمین که قلم هر انسانی دست خودشه و تقدیرش رو خودش می‌نویسه؟
نیشخندی زد و کام سنگینی از سیگارش گرفت و به طرف پنجره‌ی بزرگ که انتهای سالن قرار داشت گام نهاد. از پشت پنجره، به دور دست‌ها و سگ‌های ول‌گرد که اطراف حیاط عمارت بودند و پارس می‌کردند، چشم دوخت. با دو ابروان درهم فرو رفته بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید و گفت:
- ای کاش از اول هالو نبودم و می‌فهمیدم که چقدر شما نفهم و دست و پاچلفتی تشریف دارین. از کنده دود بلند میشه؛ اما از شما هیچ انتظاری نمی‌شه داشت. به حساباً این‌جا محافظ هستین، حتی از سگ‌های‌‌ نگهبان هم‌‌ کمترین. لااقل اون‌ها جنازه یا چیزهای دیگه رو شناسایی و پارس می‌کنن؛ اما شما... .
تنها نیشخندی زد و هیچ کلمه‌ی دیگری، به ادامه‌ی‌ جمله‌اش نیفزود.
میساکی دسته‌ی درب هلالی شکل را گرفت و کشید. در حینی که دستی بر روی کت مشکی رنگش می‌کشید، گفت:
- رئیس، گروه مانگیکیز از آمریکا به سمت ژاپن پرواز دارن و خبر دادن که تا امشب می‌رسن.
آبرو دستانش را بر روی صندلی راک چوبی قرار داد و آن را به طرف درب پرتاب کرد و از لای دندان‌هایی که بر روی هم می‌سایید، غرید:
- بفرما، تحویل بگیرین. واسه‌ی من لال‌مونی گرفتین، رئیس که اومد ازتون حرف می‌کشه.
سوزش پیشانی‌اش، باعث درهم رفتن ابروهایش شد. اندکی پیشانی‌اش را ماساژ داد و ل*ب ورچید:
- کاتسو!
کاتسو دستش را از جیب شلوارش بیرون کشید و سراسیمه چند گام شتابان به طرف آبرو برداشت و با اضطراب بزاق دهانش را به سختی قورت داد و با لکنت زبان گفت:
- بل... بله... رئیس؟
انگشت سبابه‌اش را بالا آورد و به چند نفر از محافظان اشاره کرد و سپس ل*ب زد:
- تن لش این نخاله‌ها رو جمع کن و به ستورگاه ببر و با طناب به صندلی ببند تا رئیس بیاد و تکلیفشون رو مشخص کنه.
هردو دستانش را به عنوان تسلیم بالا آورد و سرش را کج کرد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- من یکی که دیگه رد دادم و مغزم سوت کشیده.
یکی از محافظان با صدای پر از بغض و تحلیل رفته‌ای ل*ب زد:
- قربان... قربان، این‌بار رو نادیده بگیر. لطفاً به رئیس مایکل راجع به اشتباه‌های ما چیزی نگو، خواهش می‌کنم!
گویا کر شده بود و هیچ صدایی نمی‌شنید، حق داشت؛ زیرا در حوالی این شهر، هر کسی که پا بر روی قوانین بگذارد و اشتباهی از او رخ دهد، مساوی با مرگ خواهد بود؛ گرچه سرنوشت آن‌ها بلاتکلیف باقی مانده بود؛ ولی آبرو هم‌چنان منتظر مانده بود تا رئیس بزرگ از کشور آمریکا به کشورشان بیاید تا حکم این دو را صادر کند و هر چه آن گفت، به عمل در آید. یک نخ سیگار از پک بیرون کشید و میان لبان خشکیده‌ و باریکش نهاد. دستی بر روی ریش‌های پروفسوری‌اش کشید. با صدای شکسته شدن قلب آسمان و غرش کوبنده‌ی ابرهای سیاه و سفید، هردو چشمانش را بست. موجی از باد از پنجره‌ی بزرگ سالن عمارت، به داخل می‌لولید که باعث شد تنش به لرزه بیفتد. لحظه‌ای سیگار را از روی لبانش برداشت و نفس عمیقی کشید و یک کام سنگین از آن گرفت و خطاب به کاتسو گفت:
- می‌خوام تنها باشم.
- اما رئیس... .
بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید و احساسات لگدمال شده‌اش را در انگشتانش پر کرد و بر روی میز کوبید، از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- همین که شنیدی!
- چشم رئیس، هر چی شما امر بفرمایین.
اسلحه‌اش را قلاف کرد و سوئیچ ماشینش را از روی میز غذاخوری برداشت و به طرف اتاق کوچکی که انتهای پله‌ها قرار داشت، گام نهاد.
آبرو، بر روی صندلی راک چوبی نشست و با صدای تحلیل رفته‌ای؛ اما رسا ل*ب زد:
- دایسی!
در حینی که قهوه‌ را در فنجان‌ها می‌ریخت، با صدای آبرو به بالا پرید و دستش را بر روی قلبش که تپش آن به مراتب بالاتر می‌رفت، گذاشت و به سرعت از آشپزخانه خارج شد و گفت:
- بله رئیس؟
- پس قهوه چی‌شد؟
دستی بر روی لباس سفید رنگش که نشان‌دهنده‌ی لباس خدمه بودن داشت، کشید و گفت:
- قهوه‌تون آماده‌ست.
- پس چرا دو ساعت لفتش میدی؟
سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین انداخت و با ترس و لرز ل*ب زد:
- ببخشید رئیس، الان قهوه‌تون رو... .
دستش را به نشانه‌ی کافیه بالا برد و پس از آن حرفی نزد. دایسی به سرعت وارد آشپزخانه شد و دستان مشت شده‌اش را از هم گشود و فنجان‌های قهوه را بر روی سینی نهاد و به آرامی قدم از قدم برداشت.
#ماموریت_یک_جانبه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
«سال ۲٠٠۲ باند و گروه یاماگوچی گومی کشور ژاپن»
در غروب، آسمان به رنگ سرخی بدل شده بود. آفتاب کنار می‌رفت و گوی نورانی جانشین آن می‌شد.
آبرو، کمان ابروانش را درهم کشید و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- لعنت به همتون!
پی‌در‌پی، یک مسیر نه چندان طولانی؛ اما تکرراری را با قدم‌های استوار و شتابان طی کرد و دستان مشت شده‌اش را بر روی میز شیشه‌ای کوبید و خلال دندان را از لای دندانش برداشت و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- آخر عاقبت کارتون رو می‌دونین که نه؟
ناخودآگاه یک تای ابروان شلاقی و مشکی رنگش‌ بالا پرید و پو*ست صورتش از شدت خشم از سفیدی به قرمزی بدل شد.
- باید از اول می‌دونستم که هیچ بخاری از شماها بلند نمی‌شه.
یک نخ سیگار از پک بیرون کشید و میان لبان خشکیده‌ و باریکش نهاد. کاتسو اسلحه‌اش را میان دستانش بدل کرد و دستش را در جیب شلوار اتو کشیده‌ی چرم و مشکی رنگش فرو برد تا فندک را خارج کند؛ اما با فریاد آبرو حرکت دستش متوقف  و سرجایش میخ‌کوب شد.
- حالا من جواب رئیس رو چی بدم؟ هممون رو می‌کشه و همین‌جا چال می‌کنه. قبل از کشتن هم که حسابی زجرکشمون می‌کنه و هیچ رحمی هم نداره. فقط به اول داستان فکر‌ می‌کنین و آخر داستان رو به تقدیر می‌سپارین. کی می‌خواین بفهمین که قلم هر انسانی دست خودشه و تقدیرش رو خودش می‌نویسه؟
نیشخندی زد و کام سنگینی از سیگارش گرفت و به طرف پنجره‌ی بزرگ که انتهای سالن قرار داشت گام نهاد. از پشت پنجره، به دور دست‌ها و سگ‌های ول‌گرد که اطراف حیاط عمارت بودند و پارس می‌کردند، چشم دوخت. با دو ابروان درهم فرو رفته بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید و گفت:
- ای کاش از اول هالو نبودم و می‌فهمیدم که چقدر شما نفهم و دست و پاچلفتی تشریف دارین. از کنده دود بلند میشه؛ اما از شما هیچ انتظاری نمی‌شه داشت. به حساباً این‌جا محافظ هستین، حتی از سگ‌های‌‌ نگهبان هم‌‌ کمترین. لااقل اون‌ها جنازه یا چیزهای دیگه رو شناسایی و پارس می‌کنن؛ اما شما... .
تنها نیشخندی زد و هیچ کلمه‌ی دیگری، به ادامه‌ی‌ جمله‌اش نیفزود.
میساکی دسته‌ی درب هلالی شکل را گرفت و کشید. در حینی که دستی بر روی کت مشکی رنگش می‌کشید، گفت:
- رئیس، گروه مانگیکیز از آمریکا به سمت ژاپن پرواز دارن و خبر دادن که تا امشب می‌رسن.
آبرو دستانش را بر روی صندلی راک چوبی قرار داد و آن را به طرف درب پرتاب کرد و از لای دندان‌هایی که بر روی هم می‌سایید، غرید:
- بفرما، تحویل بگیرین. واسه‌ی من لال‌مونی گرفتین، رئیس که اومد ازتون حرف می‌کشه.
سوزش پیشانی‌اش، باعث درهم رفتن ابروهایش شد. اندکی پیشانی‌اش را ماساژ داد و ل*ب ورچید:
- کاتسو!
کاتسو دستش را از جیب شلوارش بیرون کشید و سراسیمه چند گام شتابان به طرف آبرو برداشت و با اضطراب بزاق دهانش را به سختی قورت داد و با لکنت زبان گفت:
- بل... بله... رئیس؟
انگشت سبابه‌اش را بالا آورد و به چند نفر از محافظان اشاره کرد و سپس ل*ب زد:
- تن لش این نخاله‌ها رو جمع کن و به ستورگاه ببر و با طناب به صندلی ببند تا رئیس بیاد و تکلیفشون رو مشخص کنه.
هردو دستانش را به عنوان تسلیم بالا آورد و سرش را کج کرد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- من یکی که دیگه رد دادم و مغزم سوت کشیده.
یکی از محافظان با صدای پر از بغض و تحلیل رفته‌ای ل*ب زد:
- قربان... قربان، این‌بار رو نادیده بگیر. لطفاً به رئیس مایکل راجع به اشتباه‌های ما چیزی نگو، خواهش می‌کنم!
گویا کر شده بود و هیچ صدایی نمی‌شنید، حق داشت؛ زیرا در حوالی این شهر، هر کسی که پا بر روی قوانین بگذارد و اشتباهی از او رخ دهد، مساوی با مرگ خواهد بود؛ گرچه سرنوشت آن‌ها بلاتکلیف باقی مانده بود؛ ولی آبرو هم‌چنان منتظر مانده بود تا رئیس بزرگ از کشور آمریکا به کشورشان بیاید تا حکم این دو را صادر کند و هر چه آن گفت، به عمل در آید. یک نخ سیگار از پک بیرون کشید و میان لبان خشکیده‌ و باریکش نهاد. دستی بر روی ریش‌های پروفسوری‌اش کشید. با صدای شکسته شدن قلب آسمان و غرش کوبنده‌ی ابرهای سیاه و سفید، هردو چشمانش را بست. موجی از باد از پنجره‌ی بزرگ سالن عمارت، به داخل می‌لولید که باعث شد تنش به لرزه بیفتد. لحظه‌ای سیگار را از روی لبانش برداشت و نفس عمیقی کشید و یک کام سنگین از آن گرفت و خطاب به کاتسو گفت:
- می‌خوام تنها باشم.
- اما رئیس... .
بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید و احساسات لگدمال شده‌اش را در انگشتانش پر کرد و بر روی میز کوبید، از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- همین که شنیدی!
- چشم رئیس، هر چی شما امر بفرمایین.
اسلحه‌اش را قلاف کرد و سوئیچ ماشینش را از روی میز غذاخوری برداشت و به طرف اتاق کوچکی که انتهای پله‌ها قرار داشت، گام نهاد.
آبرو، بر روی صندلی راک چوبی نشست و با صدای تحلیل رفته‌ای؛ اما رسا ل*ب زد:
- دایسی!
در حینی که قهوه‌ را در فنجان‌ها می‌ریخت، با صدای آبرو به بالا پرید و دستش را بر روی قلبش که تپش آن به مراتب بالاتر می‌رفت، گذاشت و به سرعت از آشپزخانه خارج شد و گفت:
- بله رئیس؟
- پس قهوه چی‌شد؟
دستی بر روی لباس سفید رنگش که نشان‌دهنده‌ی لباس خدمه بودن داشت، کشید و گفت:
- قهوه‌تون آماده‌ست.
- پس چرا دو ساعت لفتش میدی؟
سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین انداخت و با ترس و لرز ل*ب زد:
- ببخشید رئیس، الان قهوه‌تون رو... .
دستش را به نشانه‌ی کافیه بالا برد و پس از آن حرفی نزد. دایسی به سرعت وارد آشپزخانه شد و دستان مشت شده‌اش را از هم گشود و فنجان‌های قهوه را بر روی سینی نهاد و به آرامی قدم از قدم برداشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA
بالا