- تاریخ ثبتنام
- 2021-04-06
- نوشتهها
- 2,266
- لایکها
- 12,850
- امتیازها
- 243
- سن
- 15
- محل سکونت
- بیشهی فراموشی
- کیف پول من
- 2,005
- Points
- 452
میتوان گفت سیستم تمام این ساختمانها مشابه مکانیسم رفتاری مادام بوسوعه است. شنها آرام آرام پایین میریزند و آجرها کمکم بالا میآیند و ناگهان با برعکس شدن ساعت همهچیز فرو میریزد و دوباره شروع میشود. خورشید صبحها طلوع میکند، پشت کوهها فرو میرود و دوباره طلوع میکند. تمام روند زندگی همینقدر ساده و مضحک پیش میرود.
***
خودم را نمیشناختم. گیج آینه را نگریستم. چهرهام در نظرم عجیب جلوه میکرد. گویا چهرهی غریبهای بود که چند ثانیهی پیش در خیابان دیده بودمش. هرگز احساس نمیکردم چشمهای سرخی که خیرهام شدهاند متعلق به خودم هستند. اوضاع لحظه به لحظه بدتر میشد. صورتم کش میآمد. مثل خمیر پیتزا شده بود. نامنظم و بیفرم. تا زانوهایم وا رفته بود. دشوارانه به آن چنگ میزدم تا گردنم نشکند. چشمهایم یک جفت زیتون حلقهای بودند. از سرم هزاران ماکارونی آویزان بود و سه تکه مرغ گریلشده جاگزین ابروها و دهانم شده بودند. بینیام بیش از هر چیزی اذیتم میکرد. یک گوجه فرنگی بزرگ و براق. از شدت وحشت لرز کردم. نفسنفسزنان یکی از چشمهایم را برداشتم و خوردم. مزهی شکلات تختهای میداد. هیچچیز دربارهی خودم به یاد نمیآوردم. پس از چند دقیقه اسمم یادم آمد. ژرار گایگر. برایم آنقدر ناملموس و غیر شاعرانه بود که خیال کردم اگر روزی برندهی جایزهی خاصی بشوم، مجری مراسم هنگام تقدیم آن خجالت میکشد نامم را بخواند. عذرخواهی میکند و میگوید مرا اشتباه انتخاب کردهاند. سپس جایزه را پس میگیرد و میدهد به ژاک بوسوعه؛ پسر ژان بوسوعه. زانوهایم شل شدند و روی زمین افتادم. سعی کردم به صورتم حالتی دهم که عادی جلوه کند؛ اما نمیشد. سرم نبض میزد. خواستم بینیام را بین انگشت شست و سبابهام بگیرم تا کمی آرام شوم که ناگهان با نظارهی باندپیچی دست چپم یادم آمد انگشت ندارم. رنگم پرید. صورتم داشت در قطرات فراوان عرقی که پیشانیام را خیس کرده بود حل میشد. کش میآمد، کش میآمد و کش میآمد. سرانجام سرم را میان دستانم گرفتم و با بلندترین صدای ممکن جیغ کشیدم. آنقدر این کار را ادامه دادم که از هوش رفتم.
#رمان_دگم
#آیناز
#انجمن_تک_رمان
***
خودم را نمیشناختم. گیج آینه را نگریستم. چهرهام در نظرم عجیب جلوه میکرد. گویا چهرهی غریبهای بود که چند ثانیهی پیش در خیابان دیده بودمش. هرگز احساس نمیکردم چشمهای سرخی که خیرهام شدهاند متعلق به خودم هستند. اوضاع لحظه به لحظه بدتر میشد. صورتم کش میآمد. مثل خمیر پیتزا شده بود. نامنظم و بیفرم. تا زانوهایم وا رفته بود. دشوارانه به آن چنگ میزدم تا گردنم نشکند. چشمهایم یک جفت زیتون حلقهای بودند. از سرم هزاران ماکارونی آویزان بود و سه تکه مرغ گریلشده جاگزین ابروها و دهانم شده بودند. بینیام بیش از هر چیزی اذیتم میکرد. یک گوجه فرنگی بزرگ و براق. از شدت وحشت لرز کردم. نفسنفسزنان یکی از چشمهایم را برداشتم و خوردم. مزهی شکلات تختهای میداد. هیچچیز دربارهی خودم به یاد نمیآوردم. پس از چند دقیقه اسمم یادم آمد. ژرار گایگر. برایم آنقدر ناملموس و غیر شاعرانه بود که خیال کردم اگر روزی برندهی جایزهی خاصی بشوم، مجری مراسم هنگام تقدیم آن خجالت میکشد نامم را بخواند. عذرخواهی میکند و میگوید مرا اشتباه انتخاب کردهاند. سپس جایزه را پس میگیرد و میدهد به ژاک بوسوعه؛ پسر ژان بوسوعه. زانوهایم شل شدند و روی زمین افتادم. سعی کردم به صورتم حالتی دهم که عادی جلوه کند؛ اما نمیشد. سرم نبض میزد. خواستم بینیام را بین انگشت شست و سبابهام بگیرم تا کمی آرام شوم که ناگهان با نظارهی باندپیچی دست چپم یادم آمد انگشت ندارم. رنگم پرید. صورتم داشت در قطرات فراوان عرقی که پیشانیام را خیس کرده بود حل میشد. کش میآمد، کش میآمد و کش میآمد. سرانجام سرم را میان دستانم گرفتم و با بلندترین صدای ممکن جیغ کشیدم. آنقدر این کار را ادامه دادم که از هوش رفتم.
#رمان_دگم
#آیناز
#انجمن_تک_رمان
کد:
میتوان گفت سیستم تمام این ساختمانها مشابه مکانیسم رفتاری مادام بوسوعه است. شنها آرام آرام پایین میریزند و آجرها کمکم بالا میآیند و ناگهان با برعکس شدن ساعت همهچیز فرو میریزد و دوباره شروع میشود. خورشید صبحها طلوع میکند، پشت کوهها فرو میرود و دوباره طلوع میکند. تمام روند زندگی همینقدر ساده و مضحک پیش میرود.
***
خودم را نمیشناختم. گیج آینه را نگریستم. چهرهام در نظرم عجیب جلوه میکرد. گویا چهرهی غریبهای بود که چند ثانیهی پیش در خیابان دیده بودمش. هرگز احساس نمیکردم چشمهای سرخی که خیرهام شدهاند متعلق به خودم هستند. اوضاع لحظه به لحظه بدتر میشد. صورتم کش میآمد. مثل خمیر پیتزا شده بود. نامنظم و بیفرم. تا زانوهایم وا رفته بود. دشوارانه به آن چنگ میزدم تا گردنم نشکند. چشمهایم یک جفت زیتون حلقهای بودند. از سرم هزاران ماکارونی آویزان بود و سه تکه مرغ گریلشده جاگزین ابروها و دهانم شده بودند. بینیام بیش از هر چیزی اذیتم میکرد. یک گوجه فرنگی بزرگ و براق. از شدت وحشت لرز کردم. نفسنفسزنان یکی از چشمهایم را برداشتم و خوردم. مزهی شکلات تختهای میداد. هیچچیز دربارهی خودم به یاد نمیآوردم. پس از چند دقیقه اسمم یادم آمد. ژرار گایگر. برایم آنقدر ناملموس و غیر شاعرانه بود که خیال کردم اگر روزی برندهی جایزهی خاصی بشوم، مجری مراسم هنگام تقدیم آن خجالت میکشد نامم را بخواند. عذرخواهی میکند و میگوید مرا اشتباه انتخاب کردهاند. سپس جایزه را پس میگیرد و میدهد به ژاک بوسوعه؛ پسر ژان بوسوعه. زانوهایم شل شدند و روی زمین افتادم. سعی کردم به صورتم حالتی دهم که عادی جلوه کند؛ اما نمیشد. سرم نبض میزد. خواستم بینیام را بین انگشت شست و سبابهام بگیرم تا کمی آرام شوم که ناگهان با نظارهی باندپیچی دست چپم یادم آمد انگشت ندارم. رنگم پرید. صورتم داشت در قطرات فراوان عرقی که پیشانیام را خیس کرده بود حل میشد. کش میآمد، کش میآمد و کش میآمد. سرانجام سرم را میان دستانم گرفتم و با بلندترین صدای ممکن جیغ کشیدم. آنقدر این کار را ادامه دادم که از هوش رفتم.
آخرین ویرایش: