• مصاحبه اختصاصی رمان کاراکال میگل سانچز کلیک کنید

درحال تایپ رمان دگم | آیناز کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع ساعت دار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 40
  • بازدیدها 221
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

ساعت دار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,266
لایک‌ها
12,850
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
2,005
Points
452
می‌توان گفت سیستم تمام این ساختمان‌ها مشابه مکانیسم رفتاری مادام بوسوعه است. شن‌ها آرام آرام پایین می‌ریزند و آجرها کم‌کم بالا می‌آیند و ناگهان با برعکس شدن ساعت همه‌چیز فرو می‌ریزد و دوباره شروع می‌شود. خورشید صبح‌ها طلوع می‌کند، پشت کوه‌ها فرو می‌رود و دوباره طلوع می‌کند. تمام روند زندگی همین‌قدر ساده و مضحک پیش می‌رود.
***
خودم را نمی‌شناختم. گیج آینه را نگریستم. چهره‌ام در نظرم عجیب جلوه می‌کرد. گویا چهره‌ی غریبه‌ای بود که چند ثانیه‌ی پیش در خیابان دیده بودمش. هرگز احساس نمی‌کردم چشم‌های سرخی که خیره‌ام شده‌اند متعلق به خودم هستند. اوضاع لحظه به لحظه بدتر می‌شد. صورتم کش می‌آمد. مثل خمیر پیتزا شده بود. نامنظم و بی‌فرم. تا زانوهایم وا رفته بود. دشوارانه به آن چنگ می‌زدم تا گردنم نشکند. چشم‌هایم یک جفت زیتون حلقه‌ای بودند. از سرم هزاران ماکارونی آویزان بود و سه تکه‌ مرغ گریل‌شده جاگزین ابروها و دهانم شده بودند. بینی‌ام بیش از هر چیزی اذیتم می‌کرد. یک گوجه فرنگی بزرگ و براق. از شدت وحشت لرز کردم. نفس‌نفس‌زنان یکی از چشم‌هایم را برداشتم و خوردم. مزه‌ی شکلات تخته‌ای می‌داد. هیچ‌چیز درباره‌ی خودم به یاد نمی‌آوردم. پس از چند دقیقه اسمم یادم آمد. ژرار گایگر. برایم آنقدر ناملموس و غیر شاعرانه بود که خیال کردم اگر روزی برنده‌ی جایزه‌ی خاصی بشوم، مجری مراسم هنگام تقدیم آن خجالت می‌کشد نامم را بخواند. عذرخواهی می‌کند و می‌گوید مرا اشتباه انتخاب کرده‌اند. سپس جایزه را پس می‌گیرد و می‌دهد به ژاک بوسوعه؛ پسر ژان بوسوعه‌. زانوهایم شل شدند و روی زمین افتادم. سعی کردم به صورتم حالتی دهم که عادی جلوه کند؛ اما نمی‌شد. سرم نبض می‌زد. خواستم بینی‌ام را بین انگشت شست و سبابه‌ام بگیرم تا کمی آرام شوم که ناگهان با نظاره‌ی باندپیچی دست چپم یادم آمد انگشت ندارم. رنگم پرید. صورتم داشت در قطرات فراوان عرقی که پیشانی‌ام را خیس کرده بود حل می‌شد. کش می‌آمد، کش می‌آمد و کش‌ می‌آمد‌. سرانجام سرم را میان دستانم گرفتم و با بلندترین صدای ممکن جیغ کشیدم. آن‌قدر این کار را ادامه دادم که از هوش رفتم.
#رمان_دگم
#آیناز
#انجمن_تک_رمان
کد:
می‌توان گفت سیستم تمام این ساختمان‌ها مشابه مکانیسم رفتاری مادام بوسوعه است. شن‌ها آرام آرام پایین می‌ریزند و آجرها کم‌کم بالا می‌آیند و ناگهان با برعکس شدن ساعت همه‌چیز فرو می‌ریزد و دوباره شروع می‌شود. خورشید صبح‌ها طلوع می‌کند، پشت کوه‌ها فرو می‌رود و دوباره طلوع می‌کند. تمام روند زندگی همین‌قدر ساده و مضحک پیش می‌رود.

***

خودم را نمی‌شناختم. گیج آینه را نگریستم. چهره‌ام در نظرم عجیب جلوه می‌کرد. گویا چهره‌ی غریبه‌ای بود که چند ثانیه‌ی پیش در خیابان دیده بودمش. هرگز احساس نمی‌کردم چشم‌های سرخی که خیره‌ام شده‌اند متعلق به خودم هستند. اوضاع لحظه به لحظه بدتر می‌شد. صورتم کش می‌آمد. مثل خمیر پیتزا شده بود. نامنظم و بی‌فرم. تا زانوهایم وا رفته بود. دشوارانه به آن چنگ می‌زدم تا گردنم نشکند. چشم‌هایم یک جفت زیتون حلقه‌ای بودند. از سرم هزاران ماکارونی آویزان بود و سه تکه‌ مرغ گریل‌شده جاگزین ابروها و دهانم شده بودند. بینی‌ام بیش از هر چیزی اذیتم می‌کرد. یک گوجه فرنگی بزرگ و براق. از شدت وحشت لرز کردم. نفس‌نفس‌زنان یکی از چشم‌هایم را برداشتم و خوردم. مزه‌ی شکلات تخته‌ای می‌داد. هیچ‌چیز درباره‌ی خودم به یاد نمی‌آوردم. پس از چند دقیقه اسمم یادم آمد. ژرار گایگر. برایم آنقدر ناملموس و غیر شاعرانه بود که خیال کردم اگر روزی برنده‌ی جایزه‌ی خاصی بشوم، مجری مراسم هنگام تقدیم آن خجالت می‌کشد نامم را بخواند. عذرخواهی می‌کند و می‌گوید مرا اشتباه انتخاب کرده‌اند. سپس جایزه را پس می‌گیرد و می‌دهد به ژاک بوسوعه؛ پسر ژان بوسوعه‌. زانوهایم شل شدند و روی زمین افتادم. سعی کردم به صورتم حالتی دهم که عادی جلوه کند؛ اما نمی‌شد. سرم نبض می‌زد. خواستم بینی‌ام را بین انگشت شست و سبابه‌ام بگیرم تا کمی آرام شوم که ناگهان با نظاره‌ی باندپیچی دست چپم یادم آمد انگشت ندارم. رنگم پرید. صورتم داشت در قطرات فراوان عرقی که پیشانی‌ام را خیس کرده بود حل می‌شد. کش می‌آمد، کش می‌آمد و کش‌ می‌آمد‌. سرانجام سرم را میان دستانم گرفتم و با بلندترین صدای ممکن جیغ کشیدم. آن‌قدر این کار را ادامه دادم که از هوش رفتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,266
لایک‌ها
12,850
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
2,005
Points
452
***
من شیر عسل دوست دارم. سی ساعت گذشته را بی‌خواب شده و تشنه و گرسنه مانده بودم، چون توهم زده بودم که شیر عسل هستم. شیر عسلی غلیظ در لیوانی باریک و بلند. می‌ترسیدم بخوابم. اگر می‌خوابیدم می‌ریختم. بیم‌زده و محتاط بر کاناپه‌ی بادمجانی خانه‌ام جا خوش کرده بودم و جم نمی‌خوردم. لیوان لق می‌خورد و وضعیت آشفته‌ای داشتم. می‌خواستم لیوان را صاف نگه دارم؛ ولی هیچ کاری از دستم برنمی‌آمد. صرفاً یک مایع ناتوان و بیچاره بودم که باید خودش را با محیط ظرف وقف می‌داد. می‌توانستم عصیان کنم. می‌توانستم لیوان را بر زمین بکوبم و از شر نگرانی‌های ناقصم خلاص شوم. کف خانه بریزم و میان شیشه خرده‌ها آزادانه رنج بکشم؛ اما نمی‌خواستم. فرو رفتن در این باتلاق وهم‌انگیز بود. تا وقتی در لیوان بودم زمین نمی‌خوردم. گرسنه می‌ماندم، ل*ب‌هایم در تشنگی غرق می‌شدند، چشمانم از بی‌خوابی می‌سوختند، دست و پایم به جای آن‌ها خواب می‌رفت، درد کمرم را تا مرز شکستن خم می‌کرد؛ اما نمی‌افتادم. می‌ترسیدم. می‌ترسیدم کسی بلندم نکند. می‌ترسیدم وجود شیرعسلی که ریخته و دیگر به درد نمی‌خورد را اضافی شمارند و از روی پارکت‌های خانه پاکم کنند‌. می‌ترسیدم دیگر از زجر کشیدن وحشتی نداشته باشم. من از قید و بندهای لیوان تا حد مرگ نفرت داشتم؛ اما از تعلق نداشتن به آن می‌هراسیدم. من شبیه هیچ‌چیز نبودم. شاد نبودم، افسرده هم نبودم‌. بی‌هویتی و بلاتکلیفی عذابم می‌داد؛ با این حال می‌دانستم بدون لیوان هیچ هستم. هیچ‌کس شیر عسل بدون لیوان نمی‌خواست. حتی کسی نمی‌توانست شیرعسل بدون لیوان را تصور کند. بدون لیوان دیگر شیر عسل نبودم. لکه بودم. یک لکه‌ی نوچ و کثیف. من از لیوان منزجر بودم؛ لیکن برای اجرای رسالتم به عنوان یک شیر عسل به آن نیاز داشتم. لیوان آزارم می‌داد؛ ولی برای زیستن به آن محتاج بودم‌. لیوان با تمام بدذاتی‌اش بدون من معنا می‌داد؛ اما من بدون لیوان تنها یک شیر عسل نامتعارف و رها شده بودم‌. یک شیر عسل مجنون.
#رمان_دگم
#آیناز
#انجمن_تک_رمان
کد:
***

من شیر عسل دوست دارم. سی ساعت گذشته را بی‌خواب شده و تشنه و گرسنه مانده بودم، چون توهم زده بودم که شیر عسل هستم. شیر عسلی غلیظ در لیوانی باریک و بلند. می‌ترسیدم بخوابم. اگر می‌خوابیدم می‌ریختم. بیم‌زده و محتاط بر کاناپه‌ی بادمجانی خانه‌ام جا خوش کرده بودم و جم نمی‌خوردم. لیوان لق می‌خورد و وضعیت آشفته‌ای داشتم. می‌خواستم لیوان را صاف نگه دارم؛ ولی هیچ کاری از دستم برنمی‌آمد. صرفاً یک مایع ناتوان و بیچاره بودم که باید خودش را با محیط ظرف وقف می‌داد. می‌توانستم عصیان کنم. می‌توانستم لیوان را بر زمین بکوبم و از شر نگرانی‌های ناقصم خلاص شوم. کف خانه بریزم و میان شیشه خرده‌ها آزادانه رنج بکشم؛ اما نمی‌خواستم. فرو رفتن در این باتلاق وهم‌انگیز بود. تا وقتی در لیوان بودم زمین نمی‌خوردم. گرسنه می‌ماندم، ل*ب‌هایم در تشنگی غرق می‌شدند، چشمانم از بی‌خوابی می‌سوختند، دست و پایم به جای آن‌ها خواب می‌رفت، درد کمرم را تا مرز شکستن خم می‌کرد؛ اما نمی‌افتادم. می‌ترسیدم. می‌ترسیدم کسی بلندم نکند. می‌ترسیدم وجود شیرعسلی که ریخته و دیگر به درد نمی‌خورد را اضافی شمارند و از روی پارکت‌های خانه پاکم کنند‌. می‌ترسیدم دیگر از زجر کشیدن وحشتی نداشته باشم. من از قید و بندهای لیوان تا حد مرگ نفرت داشتم؛ اما از تعلق نداشتن به آن می‌هراسیدم. من شبیه هیچ‌چیز نبودم. شاد نبودم، افسرده هم نبودم‌. بی‌هویتی و بلاتکلیفی عذابم می‌داد؛ با این حال می‌دانستم بدون لیوان هیچ هستم. هیچ‌کس شیر عسل بدون لیوان نمی‌خواست. حتی کسی نمی‌توانست شیرعسل بدون لیوان را تصور کند. بدون لیوان دیگر شیر عسل نبودم. لکه بودم. یک لکه‌ی نوچ و کثیف. من از لیوان منزجر بودم؛ لیکن برای اجرای رسالتم به عنوان یک شیر عسل به آن نیاز داشتم. لیوان آزارم می‌داد؛ ولی برای زیستن به آن محتاج بودم‌. لیوان با تمام بدذاتی‌اش بدون من معنا می‌داد؛ اما من بدون لیوان تنها یک شیر عسل نامتعارف و رها شده بودم‌. یک شیر عسل مجنون.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,266
لایک‌ها
12,850
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
2,005
Points
452
سرانجام بادی وزید و لیوان را پایین انداخت. لیکن با کابوسم روبه‌رو نشدم. همان وقت از خواب پریدم و دستم را که مثل چوب خشک شده بود روی قلبم گذاشتم. پریشانی بر رودهای قرمز و باریک کاسه‌ی چشمانم قایق‌رانی می‌کرد و گودافتادگی‌ها همانند جزیره‌هایی دورافتاده جولان می‌دادند. گوش‌هایم سوت می‌کشیدند. لابد می‌خواستند به آشوبی که در سرم بر پا بود دستور "ایست" بدهند. با حالتی دژم بدنم را لمس کردم. دست‌هایم چندان حس نداشت؛ اما این کار حالم را خوب کرد. ذوق‌زده پاهایم را تکان می‌دادم، همچون نوزادی که تازه بدنش را کشف کرده است. در همان اثنا چشمم به ساعت افتاد‌. یک بعد از ظهر بود. نیم ساعت دیگر باید به خانه‌ی ژان بوسوعه می‌رفتم تا چیدمان نهایی را انجام می‌دادم. ناچاراً، لنگان لنگان و با احساس برق‌گرفتگی شدیدی در پاهایم به سمت آشپزخانه رفتم. باید قبل از آنکه از گرسنگی می‌مردم، املتی درست می‌کردم و می‌خوردم. ماهی‌تابه‌ی خال‌خالی سفید_آبی‌ام را روی اجاق گذاشتم. سینی راه‌راهی از آب‌چکان بیرون کشیدم و در یخچال را باز کردم. یک گوجه از کشوی سمت راست برداشتم و شروع به رنده کردنش کردم. سپس محتویات به دست‌آمده را روی پیاز داغی که جلز و ولز می‌کرد ریختم و تخم مرغ را به ناهار درحال طبخم افزودم. پس از چند دقیقه آماده شد. سراغ کابینت رفتم و دم دست‌ترین بشقاب را چنگ زدم. سفید و ساده بود و هیچ طرح خاصی نداشت. از تصور این‌که املت را در آن بریزم تپش قلب گرفتم و وحشت کردم. نمی‌توانستم مواد غذایی را (خصوصاً غذای وارفته‌ای مثل املت) در ظروف بدون طرح نظاره‌ کنم. چنین منظره‌ای به شدت مضطرب و کلافه‌ام می‌کرد. بشقاب‌های ساده، تمیز و آراسته بودند و غذا موجب شلخته شدنشان می‌شد. یک ظرف باید خودش به اندازه‌ی کافی بر هم ریخته باشد تا بتواند کثیفی غذا را تاب بیاورد. من حتی از چهره‌ی خود املت هم دل خوشی نداشتم و اگر مجبور نبودم چنین چیز نرم و سستی نمی‌خوردم. تنها خوراکی که می‌توانستم حضورش را در ظرف بدون طرح تحمل کنم شکلات تخته‌ای بود و شاید برخی بیسکوییت‌های وانیلی.
#رمان_دگم
#آیناز
#انجمن_تک_رمان
کد:
سرانجام بادی وزید و لیوان را پایین انداخت. لیکن با کابوسم روبه‌رو نشدم. همان وقت از خواب پریدم و دستم را که مثل چوب خشک شده بود روی قلبم گذاشتم. پریشانی بر رودهای قرمز و باریک کاسه‌ی چشمانم قایق‌رانی می‌کرد و گودافتادگی‌ها همانند جزیره‌هایی دورافتاده جولان می‌دادند. گوش‌هایم سوت می‌کشیدند. لابد می‌خواستند به آشوبی که در سرم بر پا بود دستور "ایست" بدهند. با حالتی دژم بدنم را لمس کردم. دست‌هایم چندان حس نداشت؛ اما این کار حالم را خوب کرد. ذوق‌زده پاهایم را تکان می‌دادم، همچون نوزادی که تازه بدنش را کشف کرده است. در همان اثنا چشمم به ساعت افتاد‌. یک بعد از ظهر بود. نیم ساعت دیگر باید به خانه‌ی ژان بوسوعه می‌رفتم تا چیدمان نهایی را انجام می‌دادم. ناچاراً، لنگان لنگان و با احساس برق‌گرفتگی شدیدی در پاهایم به سمت آشپزخانه رفتم. باید قبل از آنکه از گرسنگی می‌مردم، املتی درست می‌کردم و می‌خوردم. ماهی‌تابه‌ی خال‌خالی سفید_آبی‌ام را روی اجاق گذاشتم. سینی راه‌راهی از آب‌چکان بیرون کشیدم و در یخچال را باز کردم. یک گوجه از کشوی سمت راست برداشتم و شروع به رنده کردنش کردم. سپس محتویات به دست‌آمده را روی پیاز داغی که جلز و ولز می‌کرد ریختم و تخم مرغ را به ناهار درحال طبخم افزودم. پس از چند دقیقه آماده شد. سراغ کابینت رفتم و دم دست‌ترین بشقاب را چنگ زدم. سفید و ساده بود و هیچ طرح خاصی نداشت. از تصور این‌که املت را در آن بریزم تپش قلب گرفتم و وحشت کردم. نمی‌توانستم مواد غذایی را (خصوصاً غذای وارفته‌ای مثل املت) در ظروف بدون طرح نظاره‌ کنم. چنین منظره‌ای به شدت مضطرب و کلافه‌ام می‌کرد. بشقاب‌های ساده، تمیز و آراسته بودند و غذا موجب شلخته شدنشان می‌شد. یک ظرف باید خودش به اندازه‌ی کافی بر هم ریخته باشد تا بتواند کثیفی غذا را تاب بیاورد. من حتی از چهره‌ی خود املت هم دل خوشی نداشتم و اگر مجبور نبودم چنین چیز نرم و سستی نمی‌خوردم. تنها خوراکی که می‌توانستم حضورش را در ظرف بدون طرح تحمل کنم شکلات تخته‌ای بود و شاید برخی بیسکوییت‌های وانیلی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,266
لایک‌ها
12,850
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
2,005
Points
452
خواستم ظرف دیگری بردارم؛ اما تمام طرح‌دارها کثیف بودند. بازدم عمیق و کلافه‌ام را بیرون دادم‌ و تصمیم گرفتم در ماهی‌تابه غذا بخورم. نان تستی برداشتم و کمی از املت را روی آن مالیدم. پس از خوردن چند لقمه احساس ضعفی که داشتم تا حدی کاهش یافت. یک لیوان شیر عسل خوردم و بعد با عجله از خانه خارج شدم. طراحی‌ای که برای خانه‌ی بوسوعه‌ها در نظر گرفته بودم اوایل اصلاً به دل مادام بوسوعه‌ نمی‌نشست‌. گفته بود این مزخرف‌ترین دیزاینی‌ست که تا به حال چشم دیده‌. برای همین مجبور شدم کمی هزینه کنم. بازیگر موردعلاقه‌اش را پیدا کرده بودم. نقش اول تمام سریال‌های بی‌سر و ته‌ جنایی‌_عاشقانه‌ای که مادام بوسوعه می‌دید: ساردین دوپونت. به او پیشنهاد مبلغ بالایی داده بودم تا یک روز چیدمان موردنظرم را در خانه‌اش بر پا کنم، عکس بگیرم و او عکس‌ها را با عنوان خانه‌ی موردعلاقه‌اش در ژورنال‌ها نشر دهد. وجه‌ای که بابت این کار درخواست کرده بود کم نبود؛ ولی ژان بوسوعه هم قرار نبود پول کمی به دیزاینر خانه‌اش بدهد. خصوصاً وقتی می‌دید طرحی که من قبلاً پیشنهاد دادم ناگهان موردپسند تعداد بسیاری از مردم پاریس قرار گرفته به نابغه بودنم ایمان می‌آورد. بخشی از آن را به ساردین دوپونت می‌دادم و مقدار قابل‌توجهی هم برای خودم می‌ماند. پس از بیست دقیقه پیاده‌روی به خانه‌ی بوسوعه رسیدم. شش کارگر مقابل دروازه‌های سفید و بلند عمارت ایستاده بودند و اثاثیه‌ای که سفارش داده بودم را با دقت پیاده می‌کردند. کلید طلایی‌ای که ژان بوسوعه امانت داده بود را در قفل درب فرو بردم و داخل رفتم‌. کارگرها هم پشت سرم راه افتادند. نام طراحی‌ام برای این خانه را بداهه گذاشته بودم. دیزاینی که پس از تبلیغات دوپونت به شدت در فرانسه باب شده بود‌. هیچ‌چیز مکان خاصی نداشت. ت*خت خو*اب‌ها می‌توانستند در حمام باشند و اجاق گ*از در اتاق نشیمن قرار می‌گرفت. لیکن نکته‌ی مهم این بود که تمام اشیای یکسان یک‌جا قرار می‌گرفتند‌. تمام ساعت‌ها بر یک دیوار آویزان می‌شدند؛ تمام مبلمان را یک گوشه می‌چیدیم؛ تمام میز و صندلی‌ها یک طرف جا خوش می‌کردند؛ تمام سطل آشغال‌ها، وسط خانه به شکل هرمی مستقر می‌شدند و تمام گلدان‌ها در یک نقطه تمکن می‌یافتند. علاوه بر این تمام وسایلی که کنار هم ساکن می‌شدند یک رنگ بودند.
#رمان_دگم
#آیناز
#انجمن_تک_رمان
کد:
خواستم ظرف دیگری بردارم؛ اما تمام طرح‌دارها کثیف بودند. بازدم عمیق و کلافه‌ام را بیرون دادم‌ و تصمیم گرفتم در ماهی‌تابه غذا بخورم. نان تستی برداشتم و کمی از املت را روی آن مالیدم. پس از خوردن چند لقمه احساس ضعفی که داشتم تا حدی کاهش یافت. یک لیوان شیر عسل خوردم و بعد با عجله از خانه خارج شدم. طراحی‌ای که برای خانه‌ی بوسوعه‌ها در نظر گرفته بودم اوایل اصلاً به دل مادام بوسوعه‌ نمی‌نشست‌. گفته بود این مزخرف‌ترین دیزاینی‌ست که تا به حال چشم دیده‌. برای همین مجبور شدم کمی هزینه کنم. بازیگر موردعلاقه‌اش را پیدا کرده بودم. نقش اول تمام سریال‌های بی‌سر و ته‌ جنایی‌_عاشقانه‌ای که مادام بوسوعه می‌دید: ساردین دوپونت. به او پیشنهاد مبلغ بالایی داده بودم تا یک روز چیدمان موردنظرم را در خانه‌اش بر پا کنم، عکس بگیرم و او عکس‌ها را با عنوان خانه‌ی موردعلاقه‌اش در ژورنال‌ها نشر دهد. وجه‌ای که بابت این کار درخواست کرده بود کم نبود؛ ولی ژان بوسوعه هم قرار نبود پول کمی به دیزاینر خانه‌اش بدهد. خصوصاً وقتی می‌دید طرحی که من قبلاً پیشنهاد دادم ناگهان موردپسند تعداد بسیاری از مردم پاریس قرار گرفته به نابغه بودنم ایمان می‌آورد. بخشی از آن را به ساردین دوپونت می‌دادم و مقدار قابل‌توجهی هم برای خودم می‌ماند. پس از بیست دقیقه پیاده‌روی به خانه‌ی بوسوعه رسیدم. شش کارگر مقابل دروازه‌های سفید و بلند عمارت ایستاده بودند و اثاثیه‌ای که سفارش داده بودم را با دقت پیاده می‌کردند. کلید طلایی‌ای که ژان بوسوعه امانت داده بود را در قفل درب فرو بردم و داخل رفتم‌. کارگرها هم پشت سرم راه افتادند. نام طراحی‌ام برای این خانه را بداهه گذاشته بودم. دیزاینی که پس از تبلیغات دوپونت به شدت در فرانسه باب شده بود‌. هیچ‌چیز مکان خاصی نداشت. ت*خت خو*اب‌ها می‌توانستند در حمام باشند و اجاق گ*از در اتاق نشیمن قرار می‌گرفت. لیکن نکته‌ی مهم این بود که تمام اشیای یکسان یک‌جا قرار می‌گرفتند‌. تمام ساعت‌ها بر یک دیوار آویزان می‌شدند؛ تمام مبلمان را یک گوشه می‌چیدیم؛ تمام میز و صندلی‌ها یک طرف جا خوش می‌کردند؛ تمام سطل آشغال‌ها، وسط خانه به شکل هرمی مستقر می‌شدند و تمام گلدان‌ها در یک نقطه تمکن می‌یافتند. علاوه بر این تمام وسایلی که کنار هم ساکن می‌شدند یک رنگ بودند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,266
لایک‌ها
12,850
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
2,005
Points
452
راهنمایی تخصصی‌ای به کارگرها ندادم. فقط اصول کلی دیزاین را شرح دادم و در ادامه آزادانه کار کردیم. مثلاً وقتی از من می‌پرسیدند باید مبلمان را کجا بگذارند؟ شانسی و لوده‌وار انگشت سبابه‌ی دست راستم را به سمتی نشانه می‌رفتم و می‌گفتم آن‌جا. حوصله‌ام کم کم داشت سر می‌رفت که ناگهان یک کاناپه‌ی تک‌نفره‌ی گرد و یشمی بر شانه‌ی دو نفر از کارگران توجه‌ام را جلب کرد. نخستین بار لیلین را روی همین مبل نظاره کرده بودم‌. همچون دانش‌آموزی که بابت کارهای بدش به دفتر مدرسه احضار شده باشد ننشسته و منتظر ژربرا بود. مضطرب با موهای بلوطی‌اش بازی می‌کرد و از جعبه‌ی فلزی‌ای که روی میز عسلی کنارش قرار گرفته بود بیسکوییت برمی‌داشت و می‌خورد. به ازای هر گازی که می‌زد، دامن سرمه‌ای بلندش پر از خرده بیسکوییت می‌شد و او با همان حال تشویش‌آمیز دانه دانه جمعشان می‌کرد. خیره‌اش شده بودم. کارهایش باعث کلافگی‌ام می‌شد؛ اما نه می‌توانستم چشم بردارم و نه می‌توانستم بیخیال تماشایش کنم. سرانجام نفس عمیقی کشیدم و نامطمئن به سویش رفتم. دستمال صورتی-سبز راه‌راه‌ای که همه جا با خود می‌بردم را از جیب کتم بیرون کشیدم و بی‌هوا روی زانوهای ظریفش انداختم. توجه‌اش جلب شد. نخست انگار که روح عمه‌ی مرحومش را دیده باشد با چشم‌های گرد‌شده سرتاپایم را از سر گذراند. با خود گفتم الآن است که مانند هر انسان دیگری شروع به داد و هوار کند‌ و بپرسد که امورش به من چه ربطی دارد؟ چطور می‌توانم این‌قدر بی‌ادب باشم؟ مگر پدر یا مادرش هستم که فکر می‌کنم باید تربیتش کنم؟ لیکن تمام پیش‌بینی‌هایم را نقش بر آب کرد. صرفا خندید؛ سرش را همراه ناز خاصی به سمت راست خم کرد و با بالا انداختن ابروی بورش گفت:
- عجب وسواس شدیدی!
#رمان_دگم
#آیناز
#انجمن_تک_رمان
کد:
راهنمایی تخصصی‌ای به کارگرها ندادم. فقط اصول کلی دیزاین را شرح دادم و در ادامه آزادانه کار کردیم. مثلاً وقتی از من می‌پرسیدند باید مبلمان را کجا بگذارند؟ شانسی و لوده‌وار انگشت سبابه‌ی دست راستم را به سمتی نشانه می‌رفتم و می‌گفتم آن‌جا. حوصله‌ام کم کم داشت سر می‌رفت که ناگهان یک کاناپه‌ی تک‌نفره‌ی گرد و یشمی بر شانه‌ی دو نفر از کارگران توجه‌ام را جلب کرد. نخستین بار لیلین را روی همین مبل نظاره کرده بودم‌. همچون دانش‌آموزی که بابت کارهای بدش به دفتر مدرسه احضار شده باشد ننشسته و منتظر ژربرا بود. مضطرب با موهای بلوطی‌اش بازی می‌کرد و از جعبه‌ی فلزی‌ای که روی میز عسلی کنارش قرار گرفته بود بیسکوییت برمی‌داشت و می‌خورد. به ازای هر گازی که می‌زد، دامن سرمه‌ای بلندش پر از خرده بیسکوییت می‌شد و او با همان حال تشویش‌آمیز دانه دانه جمعشان می‌کرد. خیره‌اش شده بودم. کارهایش باعث کلافگی‌ام می‌شد؛ اما نه می‌توانستم چشم بردارم و نه می‌توانستم بیخیال تماشایش کنم. سرانجام نفس عمیقی کشیدم و نامطمئن به سویش رفتم. دستمال صورتی-سبز راه‌راه‌ای که همه جا با خود می‌بردم را از جیب کتم بیرون کشیدم و بی‌هوا روی زانوهای ظریفش انداختم. توجه‌اش جلب شد. نخست انگار که روح عمه‌ی مرحومش را دیده باشد با چشم‌های گرد‌شده سرتاپایم را از سر گذراند. با خود گفتم الآن است که مانند هر انسان دیگری شروع به داد و هوار کند‌ و بپرسد که امورش به من چه ربطی دارد؟ چطور می‌توانم این‌قدر بی‌ادب باشم؟ مگر پدر یا مادرش هستم که فکر می‌کنم باید تربیتش کنم؟ لیکن تمام پیش‌بینی‌هایم را نقش بر آب کرد. صرفا خندید؛ سرش را همراه ناز خاصی به سمت راست خم کرد و با بالا انداختن ابروی بورش گفت:

- عجب وسواس شدیدی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,266
لایک‌ها
12,850
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
2,005
Points
452
برایش روشنگری کردم که کارم هرگز بخاطر وسواس نبوده. صرفاً در نظرم شبیه انسان بیچاره‌ای می‌مانست که دوست نداشت شیر آب خانه‌اش را تعمیر کند. لیکن برای این‌که طبق عرف رفتار کند دستش را زیر آن می‌گرفت تا قطرات بر زمین نچکند. او داشت در این بلاتکلیفی رنج می‌کشید. قلباً نمی‌خواست و نمی‌توانست موجه و عادی باشد؛ ولی مجبور بود تلاش کند. یک تلاش بی‌فایده و زجرآلود. چند لحظه‌ای در چشمانم زل زد و بعد گفت جالب‌ترین انسانی هستم که تا به حال دیده. این عادت همیشگی‌اش بود. احساساتش را هیجانی و بدون سانسور یا درنگ بیان و حتی گاهاً در آن‌ها اغراق می‌کرد. اگر چیزهایی که در سرش می‌گذشت را به زبان نمی‌آورد، دیوانه می‌شد. مثلاً وقتی بچه بوده قلدر مدرسه‌شان مسخره‌اش می‌کرده. می‌گفت چندان از او متنفر نبوده، از این‌که نمی‌توانسته "بدجنس" خطابش کند عذاب می‌کشیده. یک روز که دخترک به تحقیرش ننشسته بوده، خواسته صفتی به او نسبت دهد؛ اما ترسیده. احساس می‌کرده کلمات بر گلویش هجوم آورده‌اند و اگر بیرون‌شان نریزد خفه می‌شود‌. یک لحظه به سرش زده بوده که اگر واژگان را در دهانش بچرخاند و سپس روی زمین تفشان کند مشکلش از بین می‌رود‌. همین کار را انجام داده بوده. همکلاسی قلدرش نیز این را بی‌احترامی بزرگی شمرده و تا می‌خورده کتکش زده بوده. به همین خاطر از آن موقع هیچ کدام از افکارش را در برابر عموم پنهان نمی‌داشت. معتقد بود اگر قرار است بابت کاری مجازات شود حداقل باید یک دل سیر از انجامش ل*ذت ببرد و بعد تاوان پس دهد. سختی کشیدن برای یک عاصی شدن بزدلانه و تف‌آلود را مضحک می‌دانست. همان‌طور که در افکارم دست و پا می‌زدم و به واسطه‌ی هر چیز یاد خاطره‌ی دیگری می‌افتادم، با صدای سرخوش ژان بوسوعه به خودم آمدم:
- سلام گایگر! اوضاع چطور پیش می‌رود؟
#رمان_دگم
#آیناز
#انجمن_تک_رمان
کد:
راهنمایی تخصصی‌ای به کارگرها ندادم. فقط اصول کلی دیزاین را شرح دادم و در ادامه آزادانه کار کردیم. مثلاً وقتی از من می‌پرسیدند باید مبلمان را کجا بگذارند؟ شانسی و لوده‌وار انگشت سبابه‌ی دست راستم را به سمتی نشانه می‌رفتم و می‌گفتم آن‌جا. حوصله‌ام کم کم داشت سر می‌رفت که ناگهان یک کاناپه‌ی تک‌نفره‌ی گرد و یشمی بر شانه‌ی دو نفر از کارگران توجه‌ام را جلب کرد. نخستین بار لیلین را روی همین مبل نظاره کرده بودم‌. همچون دانش‌آموزی که بابت کارهای بدش به دفتر مدرسه احضار شده باشد ننشسته و منتظر ژربرا بود. مضطرب با موهای بلوطی‌اش بازی می‌کرد و از جعبه‌ی فلزی‌ای که روی میز عسلی کنارش قرار گرفته بود بیسکوییت برمی‌داشت و می‌خورد. به ازای هر گازی که می‌زد، دامن سرمه‌ای بلندش پر از خرده بیسکوییت می‌شد و او با همان حال تشویش‌آمیز دانه دانه جمعشان می‌کرد. خیره‌اش شده بودم. کارهایش باعث کلافگی‌ام می‌شد؛ اما نه می‌توانستم چشم بردارم و نه می‌توانستم بیخیال تماشایش کنم. سرانجام نفس عمیقی کشیدم و نامطمئن به سویش رفتم. دستمال صورتی-سبز راه‌راه‌ای که همه جا با خود می‌بردم را از جیب کتم بیرون کشیدم و بی‌هوا روی زانوهای ظریفش انداختم. توجه‌اش جلب شد. نخست انگار که روح عمه‌ی مرحومش را دیده باشد با چشم‌های گرد‌شده سرتاپایم را از سر گذراند. با خود گفتم الآن است که مانند هر انسان دیگری شروع به داد و هوار کند‌ و بپرسد که امورش به من چه ربطی دارد؟ چطور می‌توانم این‌قدر بی‌ادب باشم؟ مگر پدر یا مادرش هستم که فکر می‌کنم باید تربیتش کنم؟ لیکن تمام پیش‌بینی‌هایم را نقش بر آب کرد. صرفا خندید؛ سرش را همراه ناز خاصی به سمت راست خم کرد و با بالا انداختن ابروی بورش گفت:

- عجب وسواس شدیدی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,266
لایک‌ها
12,850
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
2,005
Points
452
به عقب برگشتم. دست چپم را پشت سرم پنهان و دست راستم را مقابلش دراز کردم. دست داد. شکل اشراف‌زادگان و شاهزادگان فرانسوی شده بود. یک لحظه احساس کردم لویی شانزدهم دستم را گرفته! اگر صورت استخوانی‌اش را کمی فربه‌تر تجسم می‌کردم دقیقا شبیه لویی شانزدهم بود. ابروهای قهوه‌ای، چشمان پف‌دار خاکستری، موهای سفید فردار و ل*ب‌های جمع و جور‌. تنها تفاوت‌هایش هیکل لاغر و قد کوتاهش بودند‌. پسرش ژاک در برابرش همچون نصف دیگر یک سیب جلوه می‌کرد، منتهی قدش به مادرش رفته و کمی بلندتر شده بود. دستی به پشت گردنم کشیدم و ل*ب ورچیدم:
- همان‌طور که باید پیش برود موسیو بوسوعه‌. به زودی تمام می‌شود.
سری تکان داد. سپس خنده‌ی بلند و تصنعی‌ای کرد و با لحنی که من احساس کردم مملو از تمسخر است گفت:
- با تمام محبوبیت این دیزاین، هرگز در نیافتم که چرا چنین اصرار شدیدی نسبت به پیاده کردنش داشتی؟ راستش زندگی را سخت می‌کند‌... گویا هنگامی که می‌خواستی چیدمانش را طراحی کنی خانه را با موزه اشتباه گرفتی‌!
ابرویم را بالا انداختم و برایش توضیح دادم‌ که او پیش از این ابداً زندگی را لمس نکرده. فقط در خانه‌اش سرگردان شده. هر وقت خوابش می‌آمده به تختش می‌رفته و هر گاه خسته بوده بر کاناپه‌ی راحتی‌اش می‌نشسته، اما هیچوقت طعم خاص هر شی را نچشیده. همانند کسی که تنها برای رفع گرسنگی غذا خورده و به عمق لذیذی خوراکش پی نبرده؛ بلکه آن را بی‌اهمیت شمرده. اکنون وقتی به سمت صندلی‌ها می‌رود، احساس می‌کند به ایالت نشیمن‌ها پا گذاشته. ذوق هر وسیله را درک می‌کند و در نهایت بیشتر از شگفتی‌های اطرافش ل*ذت می‌برد. از رنگ‌ها، از ج*ن*س‌ها و از رسالتی که بر دوش هر ماده است. در نهایت دیزاین بداهه الهام‌گرفته از هنر و شوق زیستن بوده. روزمرگی‌ای که تنها با یک تغییر چیدمان به مکان جالب و عجیبی همچون موزه بدل شده.
#رمان_دگم
#آیناز
#انجمن_تک_رمان
کد:
به عقب برگشتم. دست چپم را پشت سرم پنهان و دست راستم را مقابلش دراز کردم. دست داد. شکل اشراف‌زادگان و شاهزادگان فرانسوی شده بود. یک لحظه احساس کردم لویی شانزدهم دستم را گرفته! اگر صورت استخوانی‌اش را کمی فربه‌تر تجسم می‌کردم دقیقا شبیه لویی شانزدهم بود. ابروهای قهوه‌ای، چشمان پف‌دار خاکستری، موهای سفید فردار و ل*ب‌های جمع و جور‌. تنها تفاوت‌هایش هیکل لاغر و قد کوتاهش بودند‌. پسرش ژاک در برابرش همچون نصف دیگر یک سیب جلوه می‌کرد، منتهی قدش به مادرش رفته و کمی بلندتر شده بود. دستی به پشت گردنم کشیدم و ل*ب ورچیدم:

- همان‌طور که باید پیش برود موسیو بوسوعه‌. به زودی تمام می‌شود.

سری تکان داد. سپس خنده‌ی بلند و تصنعی‌ای کرد و با لحنی که من احساس کردم مملو از تمسخر است گفت:

- با تمام محبوبیت این دیزاین، هرگز در نیافتم که چرا چنین اصرار شدیدی نسبت به پیاده کردنش داشتی؟ راستش زندگی را سخت می‌کند‌... گویا هنگامی که می‌خواستی چیدمانش را طراحی کنی خانه را با موزه اشتباه گرفتی‌!

ابرویم را بالا انداختم و برایش توضیح دادم‌ که او پیش از این ابداً زندگی را لمس نکرده. فقط در خانه‌اش سرگردان شده. هر وقت خوابش می‌آمده به تختش می‌رفته و هر گاه خسته بوده بر کاناپه‌ی راحتی‌اش می‌نشسته، اما هیچوقت طعم خاص هر شی را نچشیده. همانند کسی که تنها برای رفع گرسنگی غذا خورده و به عمق لذیذی خوراکش پی نبرده؛ بلکه آن را بی‌اهمیت شمرده. اکنون وقتی به سمت صندلی‌ها می‌رود، احساس می‌کند به ایالت نشیمن‌ها پا گذاشته. ذوق هر وسیله را درک می‌کند و در نهایت بیشتر از شگفتی‌های اطرافش ل*ذت می‌برد. از رنگ‌ها، از ج*ن*س‌ها و از رسالتی که بر دوش هر ماده است. در نهایت دیزاین بداهه الهام‌گرفته از هنر و شوق زیستن بوده. روزمرگی‌ای که تنها با یک تغییر چیدمان به مکان جالب و عجیبی همچون موزه بدل شده.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,266
لایک‌ها
12,850
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
2,005
Points
452
پوزخند بوسوعه غلیظ‌تر شد و گفت داشتن چنین افکاری با توجه به وضعیتم طبیعی است. چشمانش را ریز کردم و پرسیدم:
- مگر چه وضعیتی دارم؟
اما جواب نداد. فقط شانه‌ای بالا انداخت و بی‌صدا از من دور شد.
***
پس از چند روز دلیل رفتارهای ژان بوسوعه را فهمیدم. دلون برای تمام کسانی که به کتابخانه می‌رفتند قصه بافته بود که من یک روان‌پریشِ بی‌خدا هستم که انگشتش را بریده. جرم و جنایت را عار نمی‌دانم و‌ هر کسی که به امنیت روحی و جسمی‌اش اهمیت می‌دهد باید از من دور شود‌. طردم کرده بودند. یقین داشتم با این اوصاف تا مدت‌ها پروژه‌ی دیگری به دستم نمی‌سپارند. نخست لبخند زده و با خود فکر کرده بودم که هیچ اشکالی ندارد. وقتی به خانه رفتم کنار لیلین می‌نشینم و از تمام لحظات کذایی‌ای که گذرانده‌ام گلایه می‌کنم. او حرف‌هایی که دیگران درباره‌ام می‌زنند را نمی‌پذیرد و دوستم دارد‌. میان این افکار شیرین ناگهان یادم آمد لیلین پیش از تمام این مردم طردم کرده و در واپسین قرارمان با نفرت بر زبان آورده که من آزرده‌خاطرش می‌کنم. آن وقت بود که به شایعه‌های دلون و مردم ایمان آوردم و خویش را مستحق رانده شدن دانستم. برایم مهم نبود که چه‌ها درباره‌ام می‌گویند، مسئله‌ی حائز اهمیت نبودن لیلین بود. او نبود که که آرامم کند و بگوید باورم دارد. انسان مطرود وقتی حتی یک نفر هم باورش نداشته باشد؛ خودش هم به خودش شک می‌کند. به خانه که رسیدم، نامه‌هایش را از ویترین بیرون آوردم. یکی‌شان برای زمانی بود که می‌خواست برای مدت کوتاهی به برلین برود. واژگان شگفت‌آوری در آن یافتم: "ژرار، دوستت دارم." با ناباوری خیره‌ی آن جمله شدم و ناخودآگاه بوسیدمش. با هر ب*وسه‌ای که می‌زدم قفسه س*ی*نه‌ام بیشتر می‌سوخت و نفس‌هایم بریده‌تر می‌شد.
#رمان_دگم
#آیناز
#انجمن_تک_رمان
کد:
پوزخند بوسوعه غلیظ‌تر شد و گفت داشتن چنین افکاری با توجه به وضعیتم طبیعی است. چشمانش را ریز کردم و پرسیدم:

- مگر چه وضعیتی دارم؟

اما جواب نداد. فقط شانه‌ای بالا انداخت و بی‌صدا از من دور شد.

***

پس از چند روز دلیل رفتارهای ژان بوسوعه را فهمیدم. دلون برای تمام کسانی که به کتابخانه می‌رفتند قصه بافته بود که من یک روان‌پریشِ بی‌خدا هستم که انگشتش را بریده. جرم و جنایت را عار نمی‌دانم و‌ هر کسی که به امنیت روحی و جسمی‌اش اهمیت می‌دهد باید از من دور شود‌. طردم کرده بودند. یقین داشتم با این اوصاف تا مدت‌ها پروژه‌ی دیگری به دستم نمی‌سپارند. نخست لبخند زده و با خود فکر کرده بودم که هیچ اشکالی ندارد. وقتی به خانه رفتم کنار لیلین می‌نشینم و از تمام لحظات کذایی‌ای که گذرانده‌ام گلایه می‌کنم. او حرف‌هایی که دیگران درباره‌ام می‌زنند را نمی‌پذیرد و دوستم دارد‌. میان این افکار شیرین ناگهان یادم آمد لیلین پیش از تمام این مردم طردم کرده و در واپسین قرارمان با نفرت بر زبان آورده که من آزرده‌خاطرش می‌کنم. آن وقت بود که به شایعه‌های دلون و مردم ایمان آوردم و خویش را مستحق رانده شدن دانستم. برایم مهم نبود که چه‌ها درباره‌ام می‌گویند، مسئله‌ی حائز اهمیت نبودن لیلین بود. او نبود که که آرامم کند و بگوید باورم دارد. انسان مطرود وقتی حتی یک نفر هم باورش نداشته باشد؛ خودش هم به خودش شک می‌کند. به خانه که رسیدم، نامه‌هایش را از ویترین بیرون آوردم. یکی‌شان برای زمانی بود که می‌خواست برای مدت کوتاهی به برلین برود. واژگان شگفت‌آوری در آن یافتم: "ژرار، دوستت دارم." با ناباوری خیره‌ی آن جمله شدم و ناخودآگاه بوسیدمش. با هر ب*وسه‌ای که می‌زدم قفسه س*ی*نه‌ام بیشتر می‌سوخت و نفس‌هایم بریده‌تر می‌شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,266
لایک‌ها
12,850
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
2,005
Points
452
یکی از لیوان‌های کوچک رولتم*¹ را برداشتم و میان دندان‌هایم گذاشتم. سپس آن‌ها را روی هم فشار دادم. برخوردشان با شیشه حالم را خوب می‌کرد. شاید چون یاد لیوان شیر عسل می‌افتادم. در آن توهمات همیشه وقتی لیوان می‌شکست آزاد می‌شدم. شکست. آزاد نشدم. کرم‌های ابریشم فربه و کوچکی از دهانم بیرون ریختند. داشتند پیله‌ می‌بستند‌. ب*دن سفیدشان آغشته به خون بود و زجرآلود جیغ می‌کشیدند. کرم بودن را نمی‌پذیرفتند؛ اما نمی‌دانستند چگونه باید پروانه باشند و آزادانه پرواز کنند. از زشتی‌ها فرار کرده بودند؛ لیکن تصوری از زیبا بودن نداشتند. در واقع آن‌ها خودشان هم نمی‌دانستند چه می‌خواهند‌. سرانجام پیله بستنشان به پایان رسید. ساعت‌ها منتظر ماندم تا بیرون بیایند. خبری نشد. با نگرانی یکی از پیله‌ها را گشودم و درونش را نگریستم. مرده بود. تمامشان مرده بودند. اشکی از گوشه‌ی چشمم چکید. در کرم بودن عیبی نمی‌دیدم. بعد اندیشیدم که لابد مشکل کرم بودن نبوده. آن‌ها ناامید شدند چون قرار بوده روزی تکامل پیدا کنند. آن‌ها بخاطر رویای پروانه شدن مردند. رسالت داشتند به بهشت درونی‌شان برسند؛ اما نرسیدند. گمان می‌کردند یک چیزی می‌شود، یک چیز خاص، یک چیز خاص مثل پروانه شدن. پوسیده بودند. میان تلاش‌هایشان پوسیده بودند. تمام هدف زندگی پروانه شدن بود. شادی و آزادی و والایی پروانه شدن بود. کرم‌ها نمی‌توانستند از کرم بودن ل*ذت ببرند. باید به شکوفایی می‌رسیدند. باید آب در هاون می‌کوبیدند. عاقبت هم از شدت خستگی در پیله خودکشی می‌کردند. با این حال معتقد بودند که شرافتمندانه و بزرگ مردن ارزشش را دارد. افتخار می‌آفریدند و این‌که صدای تشویق‌ها هرگز قرار نبود به گوششان برسد اهمیتی نداشت. حداقل تلاش کرده بودند پروانه باشند. کرم‌های تلاشگری که هرگز شاد نبودند.

¹: رولت یک نوع بازی قمارخانه‌ای است که نامش از مصغری فرانسوی به معنای چرخ کوچک گرفته شده‌است.
#رمان_دگم
#آیناز
#انجمن_تک_رمان
کد:
یکی از لیوان‌های کوچک رولتم*¹ را برداشتم و میان دندان‌هایم گذاشتم. سپس آن‌ها را روی هم فشار دادم. برخوردشان با شیشه حالم را خوب می‌کرد. شاید چون یاد لیوان شیر عسل می‌افتادم. در آن توهمات همیشه وقتی لیوان می‌شکست آزاد می‌شدم. شکست. آزاد نشدم. کرم‌های ابریشم فربه و کوچکی از دهانم بیرون ریختند. داشتند پیله‌ می‌بستند‌. ب*دن سفیدشان آغشته به خون بود و زجرآلود جیغ می‌کشیدند. کرم بودن را نمی‌پذیرفتند؛ اما نمی‌دانستند چگونه باید پروانه باشند و آزادانه پرواز کنند. از زشتی‌ها فرار کرده بودند؛ لیکن تصوری از زیبا بودن نداشتند. در واقع آن‌ها خودشان هم نمی‌دانستند چه می‌خواهند‌. سرانجام پیله بستنشان به پایان رسید. ساعت‌ها منتظر ماندم تا بیرون بیایند. خبری نشد. با نگرانی یکی از پیله‌ها را گشودم و درونش را نگریستم. مرده بود. تمامشان مرده بودند. اشکی از گوشه‌ی چشمم چکید. در کرم بودن عیبی نمی‌دیدم. بعد اندیشیدم که لابد مشکل کرم بودن نبوده. آن‌ها ناامید شدند چون قرار بوده روزی تکامل پیدا کنند. آن‌ها بخاطر رویای پروانه شدن مردند. رسالت داشتند به بهشت درونی‌شان برسند؛ اما نرسیدند. گمان می‌کردند یک چیزی می‌شود، یک چیز خاص، یک چیز خاص مثل پروانه شدن. پوسیده بودند. میان تلاش‌هایشان پوسیده بودند. تمام هدف زندگی پروانه شدن بود. شادی و آزادی و والایی پروانه شدن بود. کرم‌ها نمی‌توانستند از کرم بودن ل*ذت ببرند. باید به شکوفایی می‌رسیدند. باید آب در هاون می‌کوبیدند. عاقبت هم از شدت خستگی در پیله خودکشی می‌کردند. با این حال معتقد بودند که شرافتمندانه و بزرگ مردن ارزشش را دارد. افتخار می‌آفریدند و این‌که صدای تشویق‌ها هرگز قرار نبود به گوششان برسد اهمیتی نداشت. حداقل تلاش کرده بودند پروانه باشند. کرم‌های تلاشگری که هرگز شاد نبودند.



¹: رولت یک نوع بازی قمارخانه‌ای است که نامش از مصغری فرانسوی به معنای چرخ کوچک گرفته شده‌است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,266
لایک‌ها
12,850
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
2,005
Points
452
ناگهان آوای افتادن کلیدی در قفل درب خانه توجهم را جلب کرد. کمی صدای تق و توق آمد و سپس زنی در چارچوب ظاهر شد. کمی به خودم زحمت دادم تا بشناسمش. ژانت بود. شاگردم در کلاس طراحی داخلی. می‌توان گفت به دلیل اختلاف سنی کم‌مان تا حد زیادی صمیمی بودیم. البته قبل از رفتن لیلین. آهسته و زیر لبی نق‌نق می‌کرد و اسمم را صدا می‌زد. خوشبختانه برق‌ها را روشن نساخت. پنجره‌های باز خانه سایه‌ی نازکی از نور را روی وسایل می‌انداختند، روی لباس‌ها، روی کرم‌ها. کمی دنبالم گشت و سرانجام به پذیرایی رسید. تا صورتم را دید هینی کشید و دستش را مقابل دهانش گرفت. درحالی که چشمانش از ترس گرد شده بودند، من‌منی کرد و نگران گفت:
- د*ه*ان‌تان... د*ه*ان‌تان خونی شده...
نگاهش که به زمین کشیده شد بیشتر وحشت کرد. آب دهانش را قورت داد. صورت رنگ‌پریده‌اش را عقب برد و شوک‌زده زمزمه کرد:
- این‌ها چه هستند؟! چرا رو... روی ز... زمین ا... افتاده‌اند؟!
اخمی کردم و رد نگاهش را گرفتم. ابریشم‌ها را می‌گفت؟ پس چرا این‌قدر ترسیده بود؟ مگر کرم مرده ترس دارد؟ شانه‌ای بالا انداختم و پاسخ دادم:
- کرم‌اند، کرم ابریشم‌.
با گیجی خاصی در چشمان میشی‌اش نگاهم کرد. سپس صورتش را در هم برد و انگار که حرفم را متوجه نشده باشد پرسید:
- کرم؟! کرم دیگر چیست آقای گایگر؟! دندان‌هایتان روی زمین افتاده. د*ه*ان‌تان هم... خونی شده... شیشه‌ها... خودتان آن‌ها را شکسته‌اید؟!
دندان‌هایم؟ چشم‌هایم را به زمین دوختم. پس کرم نبودند. دندان‌ بودند. حتماً لیوان رولت را میان دندان‌هایم شکسته بودم‌. با حالتی بی‌حس و خنثی سرم را خاراندم و گفتم:
- احتمالاً خودم شکستمشان. شیشه و دندان‌هایم را. اهمیتی ندارد. شما برای چه به این‌جا آمده‌اید؟ کلید را برای مواقع ضروری دستتان سپرده بودم.
#رمان_دگم
#آیناز
#انجمن_تک_رمان
کد:
ناگهان آوای افتادن کلیدی در قفل درب خانه توجهم را جلب کرد. کمی صدای تق و توق آمد و سپس زنی در چارچوب ظاهر شد. کمی به خودم زحمت دادم تا بشناسمش. ژانت بود. شاگردم در کلاس طراحی داخلی. می‌توان گفت به دلیل اختلاف سنی کم‌مان تا حد زیادی صمیمی بودیم. البته قبل از رفتن لیلین. آهسته و زیر لبی نق‌نق می‌کرد و اسمم را صدا می‌زد. خوشبختانه برق‌ها را روشن نساخت. پنجره‌های باز خانه سایه‌ی نازکی از نور را روی وسایل می‌انداختند، روی لباس‌ها، روی کرم‌ها. کمی دنبالم گشت و سرانجام به پذیرایی رسید. تا صورتم را دید هینی کشید و دستش را مقابل دهانش گرفت. درحالی که چشمانش از ترس گرد شده بودند، من‌منی کرد و نگران گفت:

- د*ه*ان‌تان... د*ه*ان‌تان خونی شده...

نگاهش که به زمین کشیده شد بیشتر وحشت کرد. آب دهانش را قورت داد. صورت رنگ‌پریده‌اش را عقب برد و شوک‌زده زمزمه کرد:

- این‌ها چه هستند؟! چرا رو... روی ز... زمین ا... افتاده‌اند؟!

اخمی کردم و رد نگاهش را گرفتم. ابریشم‌ها را می‌گفت؟ پس چرا این‌قدر ترسیده بود؟ مگر کرم مرده ترس دارد؟ شانه‌ای بالا انداختم و پاسخ دادم:

- کرم‌اند، کرم ابریشم‌.

با گیجی خاصی در چشمان میشی‌اش نگاهم کرد. سپس صورتش را در هم برد و انگار که حرفم را متوجه نشده باشد پرسید:

- کرم؟! کرم دیگر چیست آقای گایگر؟! دندان‌هایتان روی زمین افتاده. د*ه*ان‌تان هم... خونی شده... شیشه‌ها... خودتان آن‌ها را شکسته‌اید؟!

دندان‌هایم؟ چشم‌هایم را به زمین دوختم. پس کرم نبودند. دندان‌ بودند. حتماً لیوان رولت را میان دندان‌هایم شکسته بودم‌. با حالتی بی‌حس و خنثی سرم را خاراندم و گفتم:

- احتمالاً خودم شکستمشان. شیشه و دندان‌هایم را. اهمیتی ندارد. شما برای چه به این‌جا آمده‌اید؟ کلید را برای مواقع ضروری دستتان سپرده بودم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : ساعت دار
بالا