• مصاحبه اختصاصی رمان کاراکال میگل سانچز کلیک کنید

ساعت تک رمان

سادات.82

نویسنده حرفه‌ای
نویسنده حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-31
نوشته‌ها
46
لایک‌ها
134
امتیازها
33
کیف پول من
2,844
Points
37
نیل‌رام مشتاق سرش را تکان داد، پناه آب دهانش را ترسیده قورت داد و گفت:
- میشه یه چیزی بگم؟
هر دو سریع باهم مخالفت کردند و نگذاشتند پناه بهانه‌های چرت‌و‌پرتش را برای تغییر فیلم شروع کند. آرزو سینی شربت آب‌لیمو را آورد و روی میز جلوی مبل گذاشت. پناه نیز آمد و ظرف توت‌فرنگی را کنار شربت‌ها نهاد. تمام چراغ‌ها را که خاموش کردند، آرزو صدای تلویزیون را بالا برد. هر سه به هم‌دیگر چسبیدند. نیل‌رام در وسط، آرزو چپ او و پناه طرف راستش قرار داشت.
فیلم که شروع به پخش شدن کرد، دیگر هیچ کدام‌شان تکان نخوردند. در صح*نه‌های ترسناک فیلم، گاهی احساس می‌کردم حتی نفس هم نمی‌کشیدند. البته گاهی آن‌قدر جیغ می‌زدند که نگران بودم نکند کسی در خانه را به نشانه‌ی اعتراض بزند. به هر حال همسایه‌ها این موقع شب در خواب بودند. زیرا ساعت دو صبح را نشان می‌داد.
یک ساعت و چهل دقیقه زمان برد تا فیلم تمام شود. ساعت که سه و چهل دقیقه را نشان داد، اذان صبح به گوش رسید. آرزو که واقعا فشار زیادی را از ترس و وحشت تحمل کرده بود، نامتعادل برخاست و دست‌های لرزانش را به طرف شربتی که اصلا حواسش از آن پرت شده بود، دراز کرد. کمی خورد تا سوزش گلویش بخاطر جیغ‌های ممتد بهتر شود. پناه سرش را به پشتی مبل تکیه داد و خسته گفت:
- لعنت بهت با این فیلم پیدا کردنت.
آرزو قهقه‌ای زد و گفت:
- با اینکه خودمم مثل سگ ترسیدم، ولی ارزش دیدن داشت. خدایی خیلی خوب بود.
نیل‌رام لبخند کم‌رنگی زد و آهسته گفت:
- فقط آخرش جالب بود.
البته که او اصلا حواسش به داستان فیلم نبود. هنگام فیلم دیدن مدام حواسش پرت شده بود. به چیزهای زیادی فکر کرد به خیلی چیز‌ها و آخرش با جیغ‌های ممتد بچه‌ها به لحظه‌ی حال بازگشت. پناه خسته گفت:
- بیاین دیگه بریم بخوابیم نزدیکه چهاره.
هر سه سری تکان دادند که نیل‌رام به حرف آمد:
- شماها برین منم یکم دیگه میام.
پناه و آرزو هم‌دیگر را دیدند و شانه‌ای بالا انداختند، شاید گاهی باید تنها باشید تا خوشحال شوید. هر دو رفتند و نیل‌رام در سالن آن خانه‌ی تاریک تنها ماند. چشم‌هایش را بست و نفس عمیقی کشید. خانواده‌اش حتی زنگ هم نزده بودند. نه مادرش، نه پدرش. انگار برایشان بود و نبود نیل‌رام تفاوتی نداشت. غمگین آه کشید و اشک‌هایش سقوط کردند. خیلی خودش را کنترل کرده بود تا در طول فیلم گریه نکند. که اوقات شاد دوست‌هایش را خ*را*ب نکند. برای همین تنهایی گاهی آرامش‌بخش‌تر بود. گاهی تنها بودن تسکین دهنده‌تر از بودن چندین نفر در کنارت بود.
ده دقیقه بعد، وقتی با گریه آرام‌تر شده بود از جایش برخاست و به اتاق رفت. تخت دو نفره‌ی پناه تنها یک جای خالی دیگر داشت. آن‌هم درست در گوشه‌ی چپ تخت. به آن سمت رفت و آرام روی تخت دراز کشید. دستش را زیر سرش نهاد و به سقف خیره شد. سقفی که خودشان با شب رنگ، شکل‌های هندسی بر رویش کشیده بودند و الان داشت برق میزد. آهی کشید و چشم‌هایش را بست. کم‌کم به جهان خواب سفر کرد و همه‌چیز را به فراموشی سپرد.
#سادات.۸۲
#جادوی_کهن
#انجمن_تک_رمان
کد:
نیل‌رام مشتاق سرش را تکان داد، پناه آب دهانش را ترسیده قورت داد و گفت:

- میشه یه چیزی بگم؟

هر دو سریع باهم مخالفت کردند و نگذاشتند پناه بهانه‌های چرت‌و‌پرتش را برای تغییر فیلم شروع کند. آرزو سینی شربت آب‌لیمو را آورد و روی میز جلوی مبل گذاشت. پناه نیز آمد و ظرف توت‌فرنگی را کنار شربت‌ها نهاد. تمام چراغ‌ها را که خاموش کردند، آرزو صدای تلویزیون را بالا برد. هر سه به هم‌دیگر چسبیدند. نیل‌رام در وسط، آرزو چپ او و پناه طرف راستش قرار داشت.

فیلم که شروع به پخش شدن کرد، دیگر هیچ کدام‌شان تکان نخوردند. در صح*نه‌های ترسناک فیلم، گاهی احساس می‌کردم حتی نفس هم نمی‌کشیدند. البته گاهی آن‌قدر جیغ می‌زدند که نگران بودم نکند کسی در خانه را به نشانه‌ی اعتراض بزند. به هر حال همسایه‌ها این موقع شب در خواب بودند. زیرا ساعت دو صبح را نشان می‌داد.

یک ساعت و چهل دقیقه زمان برد تا فیلم تمام شود. ساعت که سه و چهل دقیقه را نشان داد، اذان صبح به گوش رسید. آرزو که واقعا فشار زیادی را از ترس و وحشت تحمل کرده بود، نامتعادل برخاست و دست‌های لرزانش را به طرف شربتی که اصلا حواسش از آن پرت شده بود، دراز کرد. کمی خورد تا سوزش گلویش بخاطر جیغ‌های ممتد بهتر شود. پناه سرش را به پشتی مبل تکیه داد و خسته گفت:

- لعنت بهت با این فیلم پیدا کردنت.

آرزو قهقه‌ای زد و گفت:

- با اینکه خودمم مثل سگ ترسیدم، ولی ارزش دیدن داشت. خدایی خیلی خوب بود.

نیل‌رام لبخند کم‌رنگی زد و آهسته گفت:

- فقط آخرش جالب بود.

البته که او اصلا حواسش به داستان فیلم نبود. هنگام فیلم دیدن مدام حواسش پرت شده بود. به چیزهای زیادی فکر کرد به خیلی چیز‌ها و آخرش با جیغ‌های ممتد بچه‌ها به لحظه‌ی حال بازگشت. پناه خسته گفت:

- بیاین دیگه بریم بخوابیم نزدیکه چهاره.

هر سه سری تکان دادند که نیل‌رام به حرف آمد:

- شماها برین منم یکم دیگه میام.

پناه و آرزو هم‌دیگر را دیدند و شانه‌ای بالا انداختند، شاید گاهی باید تنها باشید تا خوشحال شوید. هر دو رفتند و نیل‌رام در سالن آن خانه‌ی تاریک تنها ماند. چشم‌هایش را بست و نفس عمیقی کشید. خانواده‌اش حتی زنگ هم نزده بودند. نه مادرش، نه پدرش. انگار برایشان بود و نبود نیل‌رام تفاوتی نداشت. غمگین آه کشید و اشک‌هایش سقوط کردند. خیلی خودش را کنترل کرده بود تا در طول فیلم گریه نکند. که اوقات شاد دوست‌هایش را خ*را*ب نکند. برای همین تنهایی گاهی آرامش‌بخش‌تر بود. گاهی تنها بودن تسکین دهنده‌تر از بودن چندین نفر در کنارت بود.

ده دقیقه بعد، وقتی با گریه آرام‌تر شده بود از جایش برخاست و به اتاق رفت. تخت دو نفره‌ی پناه تنها یک جای خالی دیگر داشت. آن‌هم درست در گوشه‌ی چپ تخت. به آن سمت رفت و آرام روی تخت دراز کشید. دستش را زیر سرش نهاد و به سقف خیره شد. سقفی که خودشان با شب رنگ، شکل‌های هندسی بر رویش کشیده بودند و الان داشت برق میزد. آهی کشید و چشم‌هایش را بست. کم‌کم به جهان خواب سفر کرد و همه‌چیز را به فراموشی سپرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سادات.82

نویسنده حرفه‌ای
نویسنده حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-31
نوشته‌ها
46
لایک‌ها
134
امتیازها
33
کیف پول من
2,844
Points
37
فصل سوم

با احساس صدای وز‌وز مگز، گوشش را مالش داد و به طرف دیگر تخت غلت زد. درد ناگهانی‌ای که بر دماغ کشیده‌اش وارد شد، درد طاقت‌فرسایی در خواب به وی تحمیل کرد. کلافه و دردناک سرش را بالا آورد و دماغش را مالید. آن‌قدر درد داشت که انگار به سنگ خورده بود. چشم بسته دستش را بر سر یکی از آن‌دو احمق کوبید و با صدای بلندی گفت:
- گمشو اون‌طرف، سرت چرا این‌قدر سفته؟ مثل سنگ می‌مونه...
سردی جسم، شوک بزرگی به او وارد کرد و باعث شد پلک‌هایش را تکان دهد. وحشت‌زده گمان کرد دوستش مرده است که سرد شده اما با دیدن یک سنگ بزرگ در جلوی چشم‌هایش، جیغ زد و کامل روی تخت نشست. داشت توهم میزد؟ جلویش را چمن‌زاری بزرگ پوشانده بود. آسمان آبیه بالای سرش به حتم یک نقاشی بر روی سقف اتاقش نبود! پناه با د*ه*ان باز بالای سرش را می‌دید. آسمان آبی و آن ابرهای سفید گوله برفی که در آن می‌خندیدند. وضعیت جالبی داشت. مگز و پشه‌ها هم او را رها نمی‌کردند. دستی در هوا تکان داد و خیره به اطراف دو انسان را کنارش دید. یکی آرزو و دیگری نیل‌رام. گیج و حیران دستی به پو*ست صورت‌شان زد. واقعی بودند! بهت‌زده به حرف آمد:
- وای خدا اینجا چه خبره؟ هوی بلند شین خیر سرتون بلند شین!
سر و صدای بلند پناه باعث شد آرزو وول بخورد و خسته نیم‌خیز شود. دستش را روی چمن‌های زیرش نهاد و گفت:
- چته سر صبحی؟ مادر و پدرت برگشتن؟ آخ که چه خواب چرتی دیدم. همش احساس می‌کردم مگز داره توی گوشم راه میره.
پناه دستی بر صورتش کشید و نگران زمزمه کرد:
- خب فکر کنم هنوز هم توی خوابی چون واقعا اینجا مگز زیاد داره.
آرزو چشم‌هایش را بیشتر باز کرد تا منظور پناه را بفهمد و البته که وقتی چشم‌هایش به نور عادت کردند، خورشید و ابر و آسمان آبی را با آن چمن‌زار زیبا دید. جیغ زد و نشست، وحشت‌زده با آن چشم‌های بزرگ پف کرده اطراف را می‌دید. نیل‌رام نیز بخاطر سر و صدای آن‌دو بیدار شده بود. غمیازه‌ای کشید و دست‌هایش را در هوا کش و قوس داد. دستش را که بر زمین نهاد، نرمی چمن‌ها او را شوکه کرد. با بهت گفت:
- پناه از کی تا حالا تختت جوونه می‌زنه؟
آرزو مستاصل زمزمه کرد:
- از کی اتاقت به دشت تبدیل میشه؟
پناه بی‌خبر از همه‌جا سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- خب داریم خواب می‌بینیم. خیلی جالبه!
هر دو سرشان را تکان دادند. پناه گمان می‌کرد آن‌دو در خوابش هستند و آن‌دو نیز هر کدام گمان می‌کردند خواب خودشان است و بقیه در خواب وی حضور دارند. کلا وضعیت پیچیده‌ای بود. آرزو از روی چمن‌ها بلند شد و کمی اطراف را با دقت بررسی کرد. حالا که در خواب بود باید ل*ذت می‌برد تا زمانی که بیدار شود. به طرف درخت‌های انگور که سراسر قسمتی از دشت را پوشانده بودند رفت. مسیری خاکی جلویش بود. ابرویش را بالا انداخت، انگار برای تردد بود. با ذوق به سمت آن‌دو بازگشت و گفت:
- فکر کنم باید به اون سمت بریم.
#سادات.۸۲
#جادوی_کهن
#انجمن_تک_رمان
کد:
فصل سوم

با احساس صدای وز‌وز مگز، گوشش را مالش داد و به طرف دیگر تخت غلت زد. درد ناگهانی‌ای که بر دماغ کشیده‌اش وارد شد، درد طاقت‌فرسایی در خواب به وی تحمیل کرد. کلافه و دردناک سرش را بالا آورد و دماغش را مالید. آن‌قدر درد داشت که انگار به سنگ خورده بود. چشم بسته دستش را بر سر یکی از آن‌دو احمق کوبید و با صدای بلندی گفت:
- گمشو اون‌طرف، سرت چرا این‌قدر سفته؟ مثل سنگ می‌مونه...
سردی جسم، شوک بزرگی به او وارد کرد و باعث شد پلک‌هایش را تکان دهد. وحشت‌زده گمان کرد دوستش مرده است که سرد شده اما با دیدن یک سنگ بزرگ در جلوی چشم‌هایش، جیغ زد و کامل روی تخت نشست. داشت توهم میزد؟ جلویش را چمن‌زاری بزرگ پوشانده بود. آسمان آبیه بالای سرش به حتم یک نقاشی بر روی سقف اتاقش نبود! پناه با د*ه*ان باز بالای سرش را می‌دید. آسمان آبی و آن ابرهای سفید گوله برفی که در آن می‌خندیدند. وضعیت جالبی داشت. مگز و پشه‌ها هم او را رها نمی‌کردند. دستی در هوا تکان داد و خیره به اطراف دو انسان را کنارش دید. یکی آرزو و دیگری نیل‌رام. گیج و حیران دستی به پو*ست صورت‌شان زد. واقعی بودند! بهت‌زده به حرف آمد:
- وای خدا اینجا چه خبره؟ هوی بلند شین خیر سرتون بلند شین!
سر و صدای بلند پناه باعث شد آرزو وول بخورد و خسته نیم‌خیز شود. دستش را روی چمن‌های زیرش نهاد و گفت:
- چته سر صبحی؟ مادر و پدرت برگشتن؟ آخ که چه خواب چرتی دیدم. همش احساس می‌کردم مگز داره توی گوشم راه میره.
پناه دستی بر صورتش کشید و نگران زمزمه کرد:
- خب فکر کنم هنوز هم توی خوابی چون واقعا اینجا مگز زیاد داره.
آرزو چشم‌هایش را بیشتر باز کرد تا منظور پناه را بفهمد و البته که وقتی چشم‌هایش به نور عادت کردند، خورشید و ابر و آسمان آبی را با آن چمن‌زار زیبا دید. جیغ زد و نشست، وحشت‌زده با آن چشم‌های بزرگ پف کرده اطراف را می‌دید. نیل‌رام نیز بخاطر سر و صدای آن‌دو بیدار شده بود. غمیازه‌ای کشید و دست‌هایش را در هوا کش و قوس داد. دستش را که بر زمین نهاد، نرمی چمن‌ها او را شوکه کرد. با بهت گفت:
- پناه از کی تا حالا تختت جوونه می‌زنه؟
آرزو مستاصل زمزمه کرد:
- از کی اتاقت به دشت تبدیل میشه؟
پناه بی‌خبر از همه‌جا سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- خب داریم خواب می‌بینیم. خیلی جالبه!
هر دو سرشان را تکان دادند. پناه گمان می‌کرد آن‌دو در خوابش هستند و آن‌دو نیز هر کدام گمان می‌کردند خواب خودشان است و بقیه در خواب وی حضور دارند. کلا وضعیت پیچیده‌ای بود. آرزو از روی چمن‌ها بلند شد و کمی اطراف را با دقت بررسی کرد. حالا که در خواب بود باید ل*ذت می‌برد تا زمانی که بیدار شود. به طرف درخت‌های انگور که سراسر قسمتی از دشت را پوشانده بودند رفت. مسیری خاکی جلویش بود. ابرویش را بالا انداخت، انگار برای تردد بود. با ذوق به سمت آن‌دو بازگشت و گفت:
- فکر کنم باید به اون سمت بریم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سادات.82

نویسنده حرفه‌ای
نویسنده حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-31
نوشته‌ها
46
لایک‌ها
134
امتیازها
33
کیف پول من
2,844
Points
37
دستش را به طرف غرب دراز کرده بود. پناه گیج به او نگاه کرد و نیل‌رام متمسخر گفت:
- که چی بشه؟ چهار صبح خوابیدیم. نهایتا باید دوازده بیدار بشیم. من که حوصله ندارم توی خواب راه برم. یهو از در خونه پناه اینا سر در میارم.
پناه خسته اطراف را دید، دلهره‌ی عجیبی داشت. چرا اینجا حس خوبی به او نمی‌داد؟ برعکس آرزو به شدت ذوق داشت. می‌دانست اینجا سرزمین رویاهایش است. پس اصرار کرد و آن‌دو را را وا داشت تا دنبالش بروند. همان‌طور که آن‌دو را می‌کشید و به طرف جاده‌ی خاکی می‌برد، گفت:
- گوش کنید، در هر حال که خوابیم کم پیش میاد بتونیم توی خواب باهم حرف بزنیم. بیاین اینجا نوشته به طرف پارسه. باید بریم یکم اطراف رو ببینیم. شاید شهرش از ضمیر ناخود‌آگاهتون شکل گرفته!
نیل‌رام ابرویش را بالا انداخت و همان‌طور که کشیده میشد، پرسید:
- پارسه؟ کجا خوندی؟
آرزو با ذوق پاسخ داد:
- یه تابلو اون‌طرف بود، میخی نوشته. خب من زبان میخیم خوبه یادت نرفته که؟ فکر کنم این از ضمیر خودم بوده.
پناه متمسخر خندید و پاسخ داد:
- آره اون کلاس‌های فشرده‌ی مسخره برای تاریخ رو یادم نمیره.
نیل‌رام نیز سرش را تکان داد و هر دو ناچار همراه آروز راه رفتند تا به آن پارسه‌ای که روی تابلوی چوبی بود، برسند. بیست دقیقه گذشت اما هنوز به جایی نرسیده بودند. نیل‌رام خسته به یک درخت انگور تکیه داد و گفت:
- بسه دیگه نمی‌تونم، نمی‌دونستم توی خواب هم خسته میشم!
پناه نیز موافق سرش را تکان داد و به داربست انگور دیگری تکیه داد. آروز اما چیزی نگفت و گذاشت کمی استراحت کنند، زیرا خودش هم خسته شده بود. آیا این واقعا یک خواب بود؟ سکوت کرد و حدسش را به زبان نیاورد. فعلا برای تحلیل علنی زود بود. توجه بیشتری به انگورها کرد، آن‌ها حرص شده‌ بودند. به خوبی آبیاری شده و میوه‌های پرباری داشتند. نگاهش را به پایین داد، حتی جوب هم دارند! خب به حتم در یک خواب قرار نبود جزئیات از یک مکان جدید آن‌قدر زیاد باشد!
آب دهانش را قورت داد و گفت:
- زود باشین مطمئنم نزدیکیم.
راه افتاد و به آن‌ها مجال گِله کردن نداد. اگر درست حدس زده بود، اگر واقعا اینجا سرزمینی بود که پارسه نام داشت، باید این اطراف شهری وجود داشته باشد. باید جایی باشد وگرنه این انگورها الکی این‌طوری نروییده‌اند! مگر اینکه کار جادو... یا توهم ضمیر ناخودآگاه باشد!
با رسیدن به یک دروازه‌ی بزرگ از حرکت ایستاد. شوکه به دیوار های آن دروازه‌ی بزرگ که از خشت‌وگل ساخته شده بود نگاه کرد. دروازه دو برج دیده‌بانی داشت و یک طاق بزرگ به عنوان ورودی میان‌شان قرار داشت. بهت‌زده به آن خیره بود که نیل‌رام زمزمه کرد:
- یه شهر؟
پناه جلوتر آمد و در سمت دیگر آرزو ایستاد. گیج پرسید:
- و اون پرچم‌ها چین؟
#سادات.۸۲
#جادوی_کهن
#انجمن_تک_رمان
کد:
دستش را به طرف غرب دراز کرده بود. پناه گیج به او نگاه کرد و نیل‌رام متمسخر گفت:
- که چی بشه؟ چهار صبح خوابیدیم. نهایتا باید دوازده بیدار بشیم. من که حوصله ندارم توی خواب راه برم. یهو از در خونه پناه اینا سر در میارم.
پناه خسته اطراف را دید، دلهره‌ی عجیبی داشت. چرا اینجا حس خوبی به او نمی‌داد؟ برعکس آرزو به شدت ذوق داشت. می‌دانست اینجا سرزمین رویاهایش است. پس اصرار کرد و آن‌دو را را وا داشت تا دنبالش بروند. همان‌طور که آن‌دو را می‌کشید و به طرف جاده‌ی خاکی می‌برد، گفت:
- گوش کنید، در هر حال که خوابیم کم پیش میاد بتونیم توی خواب باهم حرف بزنیم. بیاین اینجا نوشته به طرف پارسه. باید بریم یکم اطراف رو ببینیم. شاید شهرش از ضمیر ناخود‌آگاهتون شکل گرفته!
نیل‌رام ابرویش را بالا انداخت و همان‌طور که کشیده میشد، پرسید:
- پارسه؟ کجا خوندی؟
آرزو با ذوق پاسخ داد:
- یه تابلو اون‌طرف بود، میخی نوشته. خب من زبان میخیم خوبه یادت نرفته که؟ فکر کنم این از ضمیر خودم بوده.
پناه متمسخر خندید و پاسخ داد:
- آره اون کلاس‌های فشرده‌ی مسخره برای تاریخ رو یادم نمیره.
نیل‌رام نیز سرش را تکان داد و هر دو ناچار همراه آروز راه رفتند تا به آن پارسه‌ای که روی تابلوی چوبی بود، برسند. بیست دقیقه گذشت اما هنوز به جایی نرسیده بودند. نیل‌رام خسته به یک درخت انگور تکیه داد و گفت:
- بسه دیگه نمی‌تونم، نمی‌دونستم توی خواب هم خسته میشم!
پناه نیز موافق سرش را تکان داد و به داربست انگور دیگری تکیه داد. آروز اما چیزی نگفت و گذاشت کمی استراحت کنند، زیرا خودش هم خسته شده بود. آیا این واقعا یک خواب بود؟ سکوت کرد و حدسش را به زبان نیاورد. فعلا برای تحلیل علنی زود بود. توجه بیشتری به انگورها کرد، آن‌ها حرص شده‌ بودند. به خوبی آبیاری شده و میوه‌های پرباری داشتند. نگاهش را به پایین داد، حتی جوب هم دارند! خب به حتم در یک خواب قرار نبود جزئیات از یک مکان جدید آن‌قدر زیاد باشد!
آب دهانش را قورت داد و گفت:
- زود باشین مطمئنم نزدیکیم.
راه افتاد و به آن‌ها مجال گِله کردن نداد. اگر درست حدس زده بود، اگر واقعا اینجا سرزمینی بود که پارسه نام داشت، باید این اطراف شهری وجود داشته باشد. باید جایی باشد وگرنه این انگورها الکی این‌طوری نروییده‌اند! مگر اینکه کار جادو... یا توهم ضمیر ناخودآگاه باشد!
با رسیدن به یک دروازه‌ی بزرگ از حرکت ایستاد. شوکه به دیوار های آن دروازه‌ی بزرگ که از خشت‌وگل ساخته شده بود نگاه کرد. دروازه دو برج دیده‌بانی داشت و یک طاق بزرگ به عنوان ورودی میان‌شان قرار داشت. بهت‌زده به آن خیره بود که نیل‌رام زمزمه کرد:
- یه شهر؟
پناه جلوتر آمد و در سمت دیگر آرزو ایستاد. گیج پرسید:
- و اون پرچم‌ها چین؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سادات.82

نویسنده حرفه‌ای
نویسنده حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-31
نوشته‌ها
46
لایک‌ها
134
امتیازها
33
کیف پول من
2,844
Points
37
آرزو آب دهانش را قورت داد، پرچم‌های آبی با نشان یک گاو بالدار بر دیوارها آویزان بودند... درفشا![1] آن پرچم به حتم نماد پارسیان باستان ایران زمین بود! عکس‌های زیادی ازش دیده بود اما واقعی‌اش... چیز دیگری بود! آه که اگر اینجا واقعا همان پارسه باشد. اینجا گذشته است. آرزو حدس زد اینجا باید چندین هزار سال پیش از زمان زندگی آن‌ها باشد. اینجا در واقع همان ایران است نه سرزمین خواب و پریان! گیج قدمی جلو نهاد، ضربان قلبش آن‌قدر تند میزد که حرف‌های چرت و پرت آن‌دو را نمی‌شنید. او واقعا به گذشته سفر کرده بود؟ این خواب نیست، نه نمی‌تواند باشد!
با قدم‌های متزلزل به طرف طاق ورودی رفت، هرچقدر نیل‌رام و پناه او را صدا زدند پاسخی نداد. آن‌ها او را درک نمی‌کردند، عمیقا داشت به آن‌جا جذب میشد، به یک چیز بسیار عظیم جذب میشد که خودش هم نمی‌دانست چیست. با رسیدن به ورودی آن دروازه‌ی بزرگ، آن طاق مربعی عظیم خشت و گلی، نوشته‌ای توجه اش را جلب کرد. یک تابلوی چوبی که بر روی آن نوشته بود: به پارسه خوش آمدید.
نیل‌رام و پناه دنبالش آمده بودند و آن نوشته را دیدند. نیل‌رام کلافه گفت:
- عجب خواب مضخرفی. پارسه دیگه کجاست؟
پناه سکوت کرد و توجه‌اش را به درون آن طاق معطوف کرد. مردم بدون توجه به آن سه نفر زندگی می‌کردند. پیر و جوان، زن و مرد همه مشغول کار‌های روزانه بودند. کودک‌ها نیز با تاس و تخته‌نرد بازی می‌کردند. کسی انگار آن‌ها را نمی‌دید.
نیل‌رام که دیگر داشت بهم می‌ریخت و نمی‌توانست این خواب مضخرف را بیشتر از این تحمل کند، خشمگین گفت:
- ضمیرناخودآگاه کدومتون همچین جایی ساخته؟ تخته نرد؟ یکم نمی‌تونستین هیجانی‌تر فکر کنین؟
پناه نیم‌نگاهی به آروز انداخت، انگار می‌دانست همچین اتفاقات عجیبی فقط افکار آرزو را می‌طلبید. آرزو نفس عمیقی کشید و به روی خود نیاورد. هنوز زود بود حدسش را بیان کند. پس خندید و گفت:
- بیاین بریم تو ببینیم چه خبره، دیگه باید بیدار بشیم زود باشین!
جلوتر راه افتاد و آن‌دو را مجبور کرد دنبالش بروند. با ورودشان به شهر، برخلاف انتظار مردم از حکرت ایستادند و به آن سه نفر نگاه کردند. پناه و نیل‌رام هر دو به آرزو چسبیدند. زمزمه‌ی پناه به گوش رسید:
- چ... چی شد؟ مگه ما رو می‌بینن؟
نیل‌رام بغض داشت، انگار چیزی در اینجا او را آزار می‌داد. نگران گفت:
- حس... خوبی ندارم!
آرزو ل*ب گزید و آهسته سرش را تکان داد. خواست حرفی بزند که در کمال تعجب، مردم دوباره به کار و بار خودشان رسیدند و دیگر به آ‌ن‌ها توجهی نشان ندادند! هر سه متعجب شدند هرچند آرزو از نگاه کودکان فهمید که هنوز هم مرئی هستند، زیرا آن‌ها زیرچشمی آن سه را کاووش می‌کردند. منتهی مردم برایشان مهم نبود! مگر می‌شود؟ به حتم اگر در زمان خودش کسی از گذشته یا آینده می‌آمد، با آن طرز پوشش خیلی کنجکاو میشد تا بفهمد از چه زمان و چه مکانی آمده است. پناه نفس عمیقی کشید و مضطرب گفت:
- خب انگار دوباره نامرئی شدیم.

[1] Derfsha

#سادات.۸۲
#جادوی_کهن
#انجمن_تک_رمان

کد:
آرزو آب دهانش را قورت داد، پرچم‌های آبی با نشان یک گاو بالدار بر دیوارها آویزان بودند... درفشا![1] آن پرچم به حتم نماد پارسیان باستان ایران زمین بود! عکس‌های زیادی ازش دیده بود اما واقعی‌اش... چیز دیگری بود! آه که اگر اینجا واقعا همان پارسه باشد. اینجا گذشته است. آرزو حدس زد اینجا باید چندین هزار سال پیش از زمان زندگی آن‌ها باشد. اینجا در واقع همان ایران است نه سرزمین خواب و پریان! گیج قدمی جلو نهاد، ضربان قلبش آن‌قدر تند میزد که حرف‌های چرت و پرت آن‌دو را نمی‌شنید. او واقعا به گذشته سفر کرده بود؟ این خواب نیست، نه نمی‌تواند باشد!
با قدم‌های متزلزل به طرف طاق ورودی رفت، هرچقدر نیل‌رام و پناه او را صدا زدند پاسخی نداد. آن‌ها او را درک نمی‌کردند، عمیقا داشت به آن‌جا جذب میشد، به یک چیز بسیار عظیم جذب میشد که خودش هم نمی‌دانست چیست. با رسیدن به ورودی آن دروازه‌ی بزرگ، آن طاق مربعی عظیم خشت و گلی، نوشته‌ای توجه اش را جلب کرد. یک تابلوی چوبی که بر روی آن نوشته بود: به پارسه خوش آمدید.
نیل‌رام و پناه دنبالش آمده بودند و آن نوشته را دیدند. نیل‌رام کلافه گفت:
- عجب خواب مضخرفی. پارسه دیگه کجاست؟
پناه سکوت کرد و توجه‌اش را به درون آن طاق معطوف کرد. مردم بدون توجه به آن سه نفر زندگی می‌کردند. پیر و جوان، زن و مرد همه مشغول کار‌های روزانه بودند. کودک‌ها نیز با تاس و تخته‌نرد بازی می‌کردند. کسی انگار آن‌ها را نمی‌دید.
نیل‌رام که دیگر داشت بهم می‌ریخت و نمی‌توانست این خواب مضخرف را بیشتر از این تحمل کند، خشمگین گفت:
- ضمیرناخودآگاه کدومتون همچین جایی ساخته؟ تخته نرد؟ یکم نمی‌تونستین هیجانی‌تر فکر کنین؟
پناه نیم‌نگاهی به آروز انداخت، انگار می‌دانست همچین اتفاقات عجیبی فقط افکار آرزو را می‌طلبید. آرزو نفس عمیقی کشید و به روی خود نیاورد. هنوز زود بود حدسش را بیان کند. پس خندید و گفت:
- بیاین بریم تو ببینیم چه خبره، دیگه باید بیدار بشیم زود باشین!
جلوتر راه افتاد و آن‌دو را مجبور کرد دنبالش بروند. با ورودشان به شهر، برخلاف انتظار مردم از حکرت ایستادند و به آن سه نفر نگاه کردند. پناه و نیل‌رام هر دو به آرزو چسبیدند. زمزمه‌ی پناه به گوش رسید:
- چ... چی شد؟ مگه ما رو می‌بینن؟
نیل‌رام بغض داشت، انگار چیزی در اینجا او را آزار می‌داد. نگران گفت:
- حس... خوبی ندارم!
آرزو ل*ب گزید و آهسته سرش را تکان داد. خواست حرفی بزند که در کمال تعجب، مردم دوباره به کار و بار خودشان رسیدند و دیگر به آ‌ن‌ها توجهی نشان ندادند! هر سه متعجب شدند هرچند آرزو از نگاه کودکان فهمید که هنوز هم مرئی هستند، زیرا آن‌ها زیرچشمی آن سه را کاووش می‌کردند. منتهی مردم برایشان مهم نبود! مگر می‌شود؟ به حتم اگر در زمان خودش کسی از گذشته یا آینده می‌آمد، با آن طرز پوشش خیلی کنجکاو میشد تا بفهمد از چه زمان و چه مکانی آمده است. پناه نفس عمیقی کشید و مضطرب گفت:
- خب انگار دوباره نامرئی شدیم.
[HR][/HR]
[HR][/HR]
[1] Derfsha
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سادات.82

نویسنده حرفه‌ای
نویسنده حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-31
نوشته‌ها
46
لایک‌ها
134
امتیازها
33
کیف پول من
2,844
Points
37
نیل‌رام سکوت کرد، انگار مشکلی داشت زیرا چهره‌اش از اضطراب رو به سرخی می‌رفت. نفس‌های عمیقش گواه حال بدش را می‌داد. آرزو مچ دست آن‌دو را محکم گرفت و با ذوق گفت:
- بیاین دیگه!
و آن‌ها را بی‌محابا به درون جمعیت شلوغ شهر عجیب کشاند. مردم راحت از کنارشان رفت‌وآمد می‌کردند. آن پوشش‌های زیبا، توجه آرزو را به خود جلب کرده بود. لباس‌های کاملا ایرانی، پوشش‌های محلی و حتی ساری و هانبوک‌های کره‌ای! این نشان می‌داد واقعا در گذشته تمام ملت‌ها یکی بوده‌اند. الان در اینجا چینی و کره‌ای، هندی و پاکستانی نداریم. اینجا همه اهل پارسه هستند! آرزو ذوق زده به عمارت‌ها نگاه کرد، عمارت‌هایی که با چوب‌های جدید رنگی و آخرین مواد روز ساخته شده بودند. ام‌دی‌اف و پُلی‌استر! از همه مهم‌تر، چیزی که زیبایی عمارت‌ها را بیشتر می‌کرد آن درختانی بود که با عمارت ادغام شده بودند. یک‌طرف درخت کاج در میان یک خانه‌ی طوسی رنگ بالا رفته بود. در طرف دیگر، یک اقاقیای بزرگ، خانه‌ی سبز یشمی را زیر سایه‌اش پناه داده بود. روبه‌روی آن‌ها در اولین پیج جاده یک عمارت بزرگ به رنگ قرمز دیده میشد. نه رنگ اصلی‌اش نبود بلکه رنگ گل‌های رزی بود که از آن بالا رفته بودند! اینجا... شهر رویاهاست!
آرزو که دیگر داشت دست‌وپایش می‌لرزید، نگاهش را به سمت راست داد و تابلویی به زبان فارسی دید. جلوی تابلو ایستاد و گیج به آن نگاه کرد. اگر اینجا پارسه بود، از زبان میخی استفاده میشد. نوشتاری میخی و گفت‌و‌گوی سومری. پس اکنون زبان فارسی اینجا چه می‌گوید؟ دلش هوری پایین ریخت، نکند واقعا خواب است؟ سرش را برگرداند و به عمارت‌های زیبا نگاه کرد. پُلی‌استر، فولاد... حتی فایبرگلاس! درخت‌های هماهنگ با ساختمان‌ها، آه بله شاید تنها یک خواب است. به حتم در تاریخ چیزی از پُلی‌استر و فولاد، از عمارت‌های شاهکار جادویی نخوانده بود. اما آن پرچم‌ها... خب انگار همه‌و‌همه از ضمیر خودش ترکیب شده بودند. آهی کشید و سرش را برگرداند. صدای نیل‌رام در کنار گوشش آوای اعصاب‌خوردکنی برایش داشت.
- اول غذا میل کنید، رایگان است!
پناه قهقه‌ای زد و گفت:
- لعنتی این خصلت آرزو حتی اینجا هم هست! خسیس بودنت باعث شده توی خواب رایگان غذا بخوریم!
خنده‌هایش برای آرزو انگار بی‌پایان بودند. روی اعصابش خط می‌انداخت. او دوست داشت پارسه واقعی باشد. می‌خواست اینجا حقیقی باشد... آهی کشید و بی‌توجه به آن‌دو، روی اولین میز غذاخوری نشست. میزها مثل غذاخوری‌های معمولی بودند. چوبی و رزین خورده که برق می‌زدند.
نیل‌رام و پناه نیز روبه‌رویش نشستند و به اطراف نگاه کردند. پناه با ذوق گفت:
- از اون‌جایی که رمان فانتزی می‌خونی و سریال تخیلی زیاد می‌بینی، تاریخ هم زیاد می‌خونی اینجا تشکیل شده. خب ترکیبی از این‌سه واقعا جالب شده.
نیل‌رام نیز سرش را تکان داد و گفت:
- فقط برام جالبه که اون حجاب‌شون از روی اجبار توی ذهنت بوده یا نه.
#سادات.۸۲
#جادوی_کهن
#انجمن_تک_رمان

کد:
نیل‌رام سکوت کرد، انگار مشکلی داشت زیرا چهره‌اش از اضطراب رو به سرخی می‌رفت. نفس‌های عمیقش گواه حال بدش را می‌داد. آرزو مچ دست آن‌دو را محکم گرفت و با ذوق گفت:
- بیاین دیگه!
و آن‌ها را بی‌محابا به درون جمعیت شلوغ شهر عجیب کشاند. مردم راحت از کنارشان رفت‌وآمد می‌کردند. آن پوشش‌های زیبا، توجه آرزو را به خود جلب کرده بود. لباس‌های کاملا ایرانی، پوشش‌های محلی و حتی ساری و هانبوک‌های کره‌ای! این نشان می‌داد واقعا در گذشته تمام ملت‌ها یکی بوده‌اند. الان در اینجا چینی و کره‌ای، هندی و پاکستانی نداریم. اینجا همه اهل پارسه هستند! آرزو ذوق زده به عمارت‌ها نگاه کرد، عمارت‌هایی که با چوب‌های جدید رنگی و آخرین مواد روز ساخته شده بودند. ام‌دی‌اف و پُلی‌استر! از همه مهم‌تر، چیزی که زیبایی عمارت‌ها را بیشتر می‌کرد آن درختانی بود که با عمارت ادغام شده بودند. یک‌طرف درخت کاج در میان یک خانه‌ی طوسی رنگ بالا رفته بود. در طرف دیگر، یک اقاقیای بزرگ، خانه‌ی سبز یشمی را زیر سایه‌اش پناه داده بود. روبه‌روی آن‌ها در اولین پیج جاده یک عمارت بزرگ به رنگ قرمز دیده میشد. نه رنگ اصلی‌اش نبود بلکه رنگ گل‌های رزی بود که از آن بالا رفته بودند! اینجا... شهر رویاهاست!
آرزو که دیگر داشت دست‌وپایش می‌لرزید، نگاهش را به سمت راست داد و تابلویی به زبان فارسی دید. جلوی تابلو ایستاد و گیج به آن نگاه کرد. اگر اینجا پارسه بود، از زبان میخی استفاده میشد. نوشتاری میخی و گفت‌و‌گوی سومری. پس اکنون زبان فارسی اینجا چه می‌گوید؟ دلش هوری پایین ریخت، نکند واقعا خواب است؟ سرش را برگرداند و به عمارت‌های زیبا نگاه کرد. پُلی‌استر، فولاد... حتی فایبرگلاس! درخت‌های هماهنگ با ساختمان‌ها، آه بله شاید تنها یک خواب است. به حتم در تاریخ چیزی از پُلی‌استر و فولاد، از عمارت‌های شاهکار جادویی نخوانده بود. اما آن پرچم‌ها... خب انگار همه‌و‌همه از ضمیر خودش ترکیب شده بودند. آهی کشید و سرش را برگرداند. صدای نیل‌رام در کنار گوشش آوای اعصاب‌خوردکنی برایش داشت.
- اول غذا میل کنید، رایگان است!
پناه قهقه‌ای زد و گفت:
- لعنتی این خصلت آرزو حتی اینجا هم هست! خسیس بودنت باعث شده توی خواب رایگان غذا بخوریم!
خنده‌هایش برای آرزو انگار بی‌پایان بودند. روی اعصابش خط می‌انداخت. او دوست داشت پارسه واقعی باشد. می‌خواست اینجا حقیقی باشد... آهی کشید و بی‌توجه به آن‌دو، روی اولین میز غذاخوری نشست. میزها مثل غذاخوری‌های معمولی بودند. چوبی و رزین خورده که برق می‌زدند.
نیل‌رام و پناه نیز روبه‌رویش نشستند و به اطراف نگاه کردند. پناه با ذوق گفت:
- از اون‌جایی که رمان فانتزی می‌خونی و سریال تخیلی زیاد می‌بینی، تاریخ هم زیاد می‌خونی اینجا تشکیل شده. خب ترکیبی از این‌سه واقعا جالب شده.
نیل‌رام نیز سرش را تکان داد و گفت:
- فقط برام جالبه که اون حجاب‌شون از روی اجبار توی ذهنت بوده یا نه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا