نیلرام مشتاق سرش را تکان داد، پناه آب دهانش را ترسیده قورت داد و گفت:
- میشه یه چیزی بگم؟
هر دو سریع باهم مخالفت کردند و نگذاشتند پناه بهانههای چرتوپرتش را برای تغییر فیلم شروع کند. آرزو سینی شربت آبلیمو را آورد و روی میز جلوی مبل گذاشت. پناه نیز آمد و ظرف توتفرنگی را کنار شربتها نهاد. تمام چراغها را که خاموش کردند، آرزو صدای تلویزیون را بالا برد. هر سه به همدیگر چسبیدند. نیلرام در وسط، آرزو چپ او و پناه طرف راستش قرار داشت.
فیلم که شروع به پخش شدن کرد، دیگر هیچ کدامشان تکان نخوردند. در صح*نههای ترسناک فیلم، گاهی احساس میکردم حتی نفس هم نمیکشیدند. البته گاهی آنقدر جیغ میزدند که نگران بودم نکند کسی در خانه را به نشانهی اعتراض بزند. به هر حال همسایهها این موقع شب در خواب بودند. زیرا ساعت دو صبح را نشان میداد.
یک ساعت و چهل دقیقه زمان برد تا فیلم تمام شود. ساعت که سه و چهل دقیقه را نشان داد، اذان صبح به گوش رسید. آرزو که واقعا فشار زیادی را از ترس و وحشت تحمل کرده بود، نامتعادل برخاست و دستهای لرزانش را به طرف شربتی که اصلا حواسش از آن پرت شده بود، دراز کرد. کمی خورد تا سوزش گلویش بخاطر جیغهای ممتد بهتر شود. پناه سرش را به پشتی مبل تکیه داد و خسته گفت:
- لعنت بهت با این فیلم پیدا کردنت.
آرزو قهقهای زد و گفت:
- با اینکه خودمم مثل سگ ترسیدم، ولی ارزش دیدن داشت. خدایی خیلی خوب بود.
نیلرام لبخند کمرنگی زد و آهسته گفت:
- فقط آخرش جالب بود.
البته که او اصلا حواسش به داستان فیلم نبود. هنگام فیلم دیدن مدام حواسش پرت شده بود. به چیزهای زیادی فکر کرد به خیلی چیزها و آخرش با جیغهای ممتد بچهها به لحظهی حال بازگشت. پناه خسته گفت:
- بیاین دیگه بریم بخوابیم نزدیکه چهاره.
هر سه سری تکان دادند که نیلرام به حرف آمد:
- شماها برین منم یکم دیگه میام.
پناه و آرزو همدیگر را دیدند و شانهای بالا انداختند، شاید گاهی باید تنها باشید تا خوشحال شوید. هر دو رفتند و نیلرام در سالن آن خانهی تاریک تنها ماند. چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید. خانوادهاش حتی زنگ هم نزده بودند. نه مادرش، نه پدرش. انگار برایشان بود و نبود نیلرام تفاوتی نداشت. غمگین آه کشید و اشکهایش سقوط کردند. خیلی خودش را کنترل کرده بود تا در طول فیلم گریه نکند. که اوقات شاد دوستهایش را خ*را*ب نکند. برای همین تنهایی گاهی آرامشبخشتر بود. گاهی تنها بودن تسکین دهندهتر از بودن چندین نفر در کنارت بود.
ده دقیقه بعد، وقتی با گریه آرامتر شده بود از جایش برخاست و به اتاق رفت. تخت دو نفرهی پناه تنها یک جای خالی دیگر داشت. آنهم درست در گوشهی چپ تخت. به آن سمت رفت و آرام روی تخت دراز کشید. دستش را زیر سرش نهاد و به سقف خیره شد. سقفی که خودشان با شب رنگ، شکلهای هندسی بر رویش کشیده بودند و الان داشت برق میزد. آهی کشید و چشمهایش را بست. کمکم به جهان خواب سفر کرد و همهچیز را به فراموشی سپرد.
#سادات.۸۲
#جادوی_کهن
#انجمن_تک_رمان
- میشه یه چیزی بگم؟
هر دو سریع باهم مخالفت کردند و نگذاشتند پناه بهانههای چرتوپرتش را برای تغییر فیلم شروع کند. آرزو سینی شربت آبلیمو را آورد و روی میز جلوی مبل گذاشت. پناه نیز آمد و ظرف توتفرنگی را کنار شربتها نهاد. تمام چراغها را که خاموش کردند، آرزو صدای تلویزیون را بالا برد. هر سه به همدیگر چسبیدند. نیلرام در وسط، آرزو چپ او و پناه طرف راستش قرار داشت.
فیلم که شروع به پخش شدن کرد، دیگر هیچ کدامشان تکان نخوردند. در صح*نههای ترسناک فیلم، گاهی احساس میکردم حتی نفس هم نمیکشیدند. البته گاهی آنقدر جیغ میزدند که نگران بودم نکند کسی در خانه را به نشانهی اعتراض بزند. به هر حال همسایهها این موقع شب در خواب بودند. زیرا ساعت دو صبح را نشان میداد.
یک ساعت و چهل دقیقه زمان برد تا فیلم تمام شود. ساعت که سه و چهل دقیقه را نشان داد، اذان صبح به گوش رسید. آرزو که واقعا فشار زیادی را از ترس و وحشت تحمل کرده بود، نامتعادل برخاست و دستهای لرزانش را به طرف شربتی که اصلا حواسش از آن پرت شده بود، دراز کرد. کمی خورد تا سوزش گلویش بخاطر جیغهای ممتد بهتر شود. پناه سرش را به پشتی مبل تکیه داد و خسته گفت:
- لعنت بهت با این فیلم پیدا کردنت.
آرزو قهقهای زد و گفت:
- با اینکه خودمم مثل سگ ترسیدم، ولی ارزش دیدن داشت. خدایی خیلی خوب بود.
نیلرام لبخند کمرنگی زد و آهسته گفت:
- فقط آخرش جالب بود.
البته که او اصلا حواسش به داستان فیلم نبود. هنگام فیلم دیدن مدام حواسش پرت شده بود. به چیزهای زیادی فکر کرد به خیلی چیزها و آخرش با جیغهای ممتد بچهها به لحظهی حال بازگشت. پناه خسته گفت:
- بیاین دیگه بریم بخوابیم نزدیکه چهاره.
هر سه سری تکان دادند که نیلرام به حرف آمد:
- شماها برین منم یکم دیگه میام.
پناه و آرزو همدیگر را دیدند و شانهای بالا انداختند، شاید گاهی باید تنها باشید تا خوشحال شوید. هر دو رفتند و نیلرام در سالن آن خانهی تاریک تنها ماند. چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید. خانوادهاش حتی زنگ هم نزده بودند. نه مادرش، نه پدرش. انگار برایشان بود و نبود نیلرام تفاوتی نداشت. غمگین آه کشید و اشکهایش سقوط کردند. خیلی خودش را کنترل کرده بود تا در طول فیلم گریه نکند. که اوقات شاد دوستهایش را خ*را*ب نکند. برای همین تنهایی گاهی آرامشبخشتر بود. گاهی تنها بودن تسکین دهندهتر از بودن چندین نفر در کنارت بود.
ده دقیقه بعد، وقتی با گریه آرامتر شده بود از جایش برخاست و به اتاق رفت. تخت دو نفرهی پناه تنها یک جای خالی دیگر داشت. آنهم درست در گوشهی چپ تخت. به آن سمت رفت و آرام روی تخت دراز کشید. دستش را زیر سرش نهاد و به سقف خیره شد. سقفی که خودشان با شب رنگ، شکلهای هندسی بر رویش کشیده بودند و الان داشت برق میزد. آهی کشید و چشمهایش را بست. کمکم به جهان خواب سفر کرد و همهچیز را به فراموشی سپرد.
#سادات.۸۲
#جادوی_کهن
#انجمن_تک_رمان
کد:
نیلرام مشتاق سرش را تکان داد، پناه آب دهانش را ترسیده قورت داد و گفت:
- میشه یه چیزی بگم؟
هر دو سریع باهم مخالفت کردند و نگذاشتند پناه بهانههای چرتوپرتش را برای تغییر فیلم شروع کند. آرزو سینی شربت آبلیمو را آورد و روی میز جلوی مبل گذاشت. پناه نیز آمد و ظرف توتفرنگی را کنار شربتها نهاد. تمام چراغها را که خاموش کردند، آرزو صدای تلویزیون را بالا برد. هر سه به همدیگر چسبیدند. نیلرام در وسط، آرزو چپ او و پناه طرف راستش قرار داشت.
فیلم که شروع به پخش شدن کرد، دیگر هیچ کدامشان تکان نخوردند. در صح*نههای ترسناک فیلم، گاهی احساس میکردم حتی نفس هم نمیکشیدند. البته گاهی آنقدر جیغ میزدند که نگران بودم نکند کسی در خانه را به نشانهی اعتراض بزند. به هر حال همسایهها این موقع شب در خواب بودند. زیرا ساعت دو صبح را نشان میداد.
یک ساعت و چهل دقیقه زمان برد تا فیلم تمام شود. ساعت که سه و چهل دقیقه را نشان داد، اذان صبح به گوش رسید. آرزو که واقعا فشار زیادی را از ترس و وحشت تحمل کرده بود، نامتعادل برخاست و دستهای لرزانش را به طرف شربتی که اصلا حواسش از آن پرت شده بود، دراز کرد. کمی خورد تا سوزش گلویش بخاطر جیغهای ممتد بهتر شود. پناه سرش را به پشتی مبل تکیه داد و خسته گفت:
- لعنت بهت با این فیلم پیدا کردنت.
آرزو قهقهای زد و گفت:
- با اینکه خودمم مثل سگ ترسیدم، ولی ارزش دیدن داشت. خدایی خیلی خوب بود.
نیلرام لبخند کمرنگی زد و آهسته گفت:
- فقط آخرش جالب بود.
البته که او اصلا حواسش به داستان فیلم نبود. هنگام فیلم دیدن مدام حواسش پرت شده بود. به چیزهای زیادی فکر کرد به خیلی چیزها و آخرش با جیغهای ممتد بچهها به لحظهی حال بازگشت. پناه خسته گفت:
- بیاین دیگه بریم بخوابیم نزدیکه چهاره.
هر سه سری تکان دادند که نیلرام به حرف آمد:
- شماها برین منم یکم دیگه میام.
پناه و آرزو همدیگر را دیدند و شانهای بالا انداختند، شاید گاهی باید تنها باشید تا خوشحال شوید. هر دو رفتند و نیلرام در سالن آن خانهی تاریک تنها ماند. چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید. خانوادهاش حتی زنگ هم نزده بودند. نه مادرش، نه پدرش. انگار برایشان بود و نبود نیلرام تفاوتی نداشت. غمگین آه کشید و اشکهایش سقوط کردند. خیلی خودش را کنترل کرده بود تا در طول فیلم گریه نکند. که اوقات شاد دوستهایش را خ*را*ب نکند. برای همین تنهایی گاهی آرامشبخشتر بود. گاهی تنها بودن تسکین دهندهتر از بودن چندین نفر در کنارت بود.
ده دقیقه بعد، وقتی با گریه آرامتر شده بود از جایش برخاست و به اتاق رفت. تخت دو نفرهی پناه تنها یک جای خالی دیگر داشت. آنهم درست در گوشهی چپ تخت. به آن سمت رفت و آرام روی تخت دراز کشید. دستش را زیر سرش نهاد و به سقف خیره شد. سقفی که خودشان با شب رنگ، شکلهای هندسی بر رویش کشیده بودند و الان داشت برق میزد. آهی کشید و چشمهایش را بست. کمکم به جهان خواب سفر کرد و همهچیز را به فراموشی سپرد.