فصل پنجم
وقتی عقربهی آن ساعت جادویی که در میان هوا و زمین معلق بود، روی عدد نه متوقف شد؛ موسیقیِ زیبایی در اتاق به گوش رسید. موسیقیای آرامشبخش و هنری که هر کسی را وادار به بیدار شدن میکرد تا به آن گوش فرا بدهد. نیلرام زودتر از همه با صدای موسیقی بیدار شد. گیج روی تخت نشست و اطراف را دید. پنجرهی بزرگ اتاق که همچون طاقهای پیوسته بود را دید و ناگهان آواری در قلبش فرو ریخت. خواب نبودند!
ل*ب گزید و مضطرب از روی تخت بلند شد. آرزو و پناه هنوز عمیقا در خواب غرق بودند. نیلرام با احتیاط اما اینبار دقیقتر اتاق را بررسی کرد. یک اتاق بزرگ که کف آن از سنگ مرمر پوشیده شده بود. دیوارهای داخلیاش، با آجر سنتی ایرانی کار شده بودند و ترکیبی از آجر و کاهگل دیده میشد. کاهگلهای کار شده در دیوارها و گچبریهای زیبا در حاشیههای آن. شیشههای براق و تمیز توجه نیلرام را بیشتر به خود جلب کرد. به طرف پنجره قدم برداشت و بیرون را دید، سرزمینی وسیع از جادو؟
مردم مشغول رفتوآمد روزانهی خود بودند. اسبهایشان را تمیز میکردند، مرغهایشان را دان میدادند. کودکان در گوشهوکنار سایهی درختان نشسته و صبحانه میخوردند. قلبش از این همه آرامش لرزید. مجدد نیمنگاهی به دوستهایش انداخت. پناه وقتی بیدار شود و ببیند اینجا واقعی است، به حتم فروپاشی عظیمی خواهد داشت. خب به نظر آرزو توان آن را دارد که او را آرام کند. پس به طرف درب اتاق قدم برداشت و آهسته از اتاق بیرون آمد.
مجدد، نگاهش به گلهای نیلرفرآبی افتاد. زیبا و خوشبو. نردههای سنتی ایرانی را از نظر گذراند. خارج از آن ضرافت و انحنای عجیبش، آن شیشهرنگیهای زیبا واقعاً باعث آرامش عجیبی در این عمارت بودند. نردهها انگار در هوا معلق هستند؛ زیرا پایهای یا چیز دیگری نیست که آنها را نگه دارد.
نیلرام که به پایین پلهها رسید، صدای تقوتوق چیزی به گوشش خورد. به دنبال صدا راه افتاد تا آن که ریوند را در یک اتاق پشت راهپله دید. انگار آشپزخانه بود. فضای دلنشینی داشت، کاهگل و آجر و گچبریهای زیبای ایرانی مثل بتجقه. ریوند از دیدن نیلرام کمی شوکه شد؛ اما همانطور که داشت با تنور سر و کله میزد گفت:
- عذر میخواهم، داشتم برایتان نان میپختم.
نان پخته شده را که از تنور بیرون آورد، نیلرام کنارش ایستاده بود. ابرویش را با دیدن آن نان جزغاله شده بالا انداخت و ل*ب زد:
- خب، ممنونم.
ریوند، شرمنده دستی پشت گر*دن عرق کردهاش کشید و گفت:
- واقعا عذر میخوام. نمیخواستم اینطوری بشه! مدتیاست که برای کسی نون با دستهای خودم نپخته بودم.
نیلرام سرش را تکان داد و با کمی تردید ل*ب باز کرد.
- میشه لطفاً به لحجهی خودتون حرف بزنید؟ اینطوری یکم سخته که روی حرفهاتون تمرکز کنم.
ریوند لبخند بسیار گرمی زد. از اینکه آندختر حرف دلش را بیان کرده بود، خوشش آمد. سرش را تکان داد و دستی به طرف در آشپزخانه دراز کرد:
- بنابراین شما را به سمت میز دعوت میکنم مهربانوی زیبا. جادو برایمان غذا میپزد.
نیلرام کنجکاو حرکتی نکرد و مجدد پرسید:
- جادو؟ میتونم ببینم؟
ریوند ابتدا سکوت کرد؛ اما با تأخیر سرش را تکان داد و گفت:
- البته.
#سادات.۸۲
#فاطمه_سادات_هاشمی_نسب
#جادوی_کهن
#انجمن_تک_رمان
وقتی عقربهی آن ساعت جادویی که در میان هوا و زمین معلق بود، روی عدد نه متوقف شد؛ موسیقیِ زیبایی در اتاق به گوش رسید. موسیقیای آرامشبخش و هنری که هر کسی را وادار به بیدار شدن میکرد تا به آن گوش فرا بدهد. نیلرام زودتر از همه با صدای موسیقی بیدار شد. گیج روی تخت نشست و اطراف را دید. پنجرهی بزرگ اتاق که همچون طاقهای پیوسته بود را دید و ناگهان آواری در قلبش فرو ریخت. خواب نبودند!
ل*ب گزید و مضطرب از روی تخت بلند شد. آرزو و پناه هنوز عمیقا در خواب غرق بودند. نیلرام با احتیاط اما اینبار دقیقتر اتاق را بررسی کرد. یک اتاق بزرگ که کف آن از سنگ مرمر پوشیده شده بود. دیوارهای داخلیاش، با آجر سنتی ایرانی کار شده بودند و ترکیبی از آجر و کاهگل دیده میشد. کاهگلهای کار شده در دیوارها و گچبریهای زیبا در حاشیههای آن. شیشههای براق و تمیز توجه نیلرام را بیشتر به خود جلب کرد. به طرف پنجره قدم برداشت و بیرون را دید، سرزمینی وسیع از جادو؟
مردم مشغول رفتوآمد روزانهی خود بودند. اسبهایشان را تمیز میکردند، مرغهایشان را دان میدادند. کودکان در گوشهوکنار سایهی درختان نشسته و صبحانه میخوردند. قلبش از این همه آرامش لرزید. مجدد نیمنگاهی به دوستهایش انداخت. پناه وقتی بیدار شود و ببیند اینجا واقعی است، به حتم فروپاشی عظیمی خواهد داشت. خب به نظر آرزو توان آن را دارد که او را آرام کند. پس به طرف درب اتاق قدم برداشت و آهسته از اتاق بیرون آمد.
مجدد، نگاهش به گلهای نیلرفرآبی افتاد. زیبا و خوشبو. نردههای سنتی ایرانی را از نظر گذراند. خارج از آن ضرافت و انحنای عجیبش، آن شیشهرنگیهای زیبا واقعاً باعث آرامش عجیبی در این عمارت بودند. نردهها انگار در هوا معلق هستند؛ زیرا پایهای یا چیز دیگری نیست که آنها را نگه دارد.
نیلرام که به پایین پلهها رسید، صدای تقوتوق چیزی به گوشش خورد. به دنبال صدا راه افتاد تا آن که ریوند را در یک اتاق پشت راهپله دید. انگار آشپزخانه بود. فضای دلنشینی داشت، کاهگل و آجر و گچبریهای زیبای ایرانی مثل بتجقه. ریوند از دیدن نیلرام کمی شوکه شد؛ اما همانطور که داشت با تنور سر و کله میزد گفت:
- عذر میخواهم، داشتم برایتان نان میپختم.
نان پخته شده را که از تنور بیرون آورد، نیلرام کنارش ایستاده بود. ابرویش را با دیدن آن نان جزغاله شده بالا انداخت و ل*ب زد:
- خب، ممنونم.
ریوند، شرمنده دستی پشت گر*دن عرق کردهاش کشید و گفت:
- واقعا عذر میخوام. نمیخواستم اینطوری بشه! مدتیاست که برای کسی نون با دستهای خودم نپخته بودم.
نیلرام سرش را تکان داد و با کمی تردید ل*ب باز کرد.
- میشه لطفاً به لحجهی خودتون حرف بزنید؟ اینطوری یکم سخته که روی حرفهاتون تمرکز کنم.
ریوند لبخند بسیار گرمی زد. از اینکه آندختر حرف دلش را بیان کرده بود، خوشش آمد. سرش را تکان داد و دستی به طرف در آشپزخانه دراز کرد:
- بنابراین شما را به سمت میز دعوت میکنم مهربانوی زیبا. جادو برایمان غذا میپزد.
نیلرام کنجکاو حرکتی نکرد و مجدد پرسید:
- جادو؟ میتونم ببینم؟
ریوند ابتدا سکوت کرد؛ اما با تأخیر سرش را تکان داد و گفت:
- البته.
#سادات.۸۲
#فاطمه_سادات_هاشمی_نسب
#جادوی_کهن
#انجمن_تک_رمان
کد:
فصل پنجم
وقتی عقربهی آن ساعت جادویی که در میان هوا و زمین معلق بود، روی عدد نه متوقف شد؛ موسیقیِ زیبایی در اتاق به گوش رسید. موسیقیای آرامشبخش و هنری که هر کسی را وادار به بیدار شدن میکرد تا به آن گوش فرا بدهد. نیلرام زودتر از همه با صدای موسیقی بیدار شد. گیج روی تخت نشست و اطراف را دید. پنجرهی بزرگ اتاق که همچون طاقهای پیوسته بود را دید و ناگهان آواری در قلبش فرو ریخت. خواب نبودند!
ل*ب گزید و مضطرب از روی تخت بلند شد. آرزو و پناه هنوز عمیقا در خواب غرق بودند. نیلرام با احتیاط اما اینبار دقیقتر اتاق را بررسی کرد. یک اتاق بزرگ که کف آن از سنگ مرمر پوشیده شده بود. دیوارهای داخلیاش، با آجر سنتی ایرانی کار شده بودند و ترکیبی از آجر و کاهگل دیده میشد. کاهگلهای کار شده در دیوارها و گچبریهای زیبا در حاشیههای آن. شیشههای براق و تمیز توجه نیلرام را بیشتر به خود جلب کرد. به طرف پنجره قدم برداشت و بیرون را دید، سرزمینی وسیع از جادو؟
مردم مشغول رفتوآمد روزانهی خود بودند. اسبهایشان را تمیز میکردند، مرغهایشان را دان میدادند. کودکان در گوشهوکنار سایهی درختان نشسته و صبحانه میخوردند. قلبش از این همه آرامش لرزید. مجدد نیمنگاهی به دوستهایش انداخت. پناه وقتی بیدار شود و ببیند اینجا واقعی است، به حتم فروپاشی عظیمی خواهد داشت. خب به نظر آرزو توان آن را دارد که او را آرام کند. پس به طرف درب اتاق قدم برداشت و آهسته از اتاق بیرون آمد.
مجدد، نگاهش به گلهای نیلرفرآبی افتاد. زیبا و خوشبو. نردههای سنتی ایرانی را از نظر گذراند. خارج از آن ضرافت و انحنای عجیبش، آن شیشهرنگیهای زیبا واقعاً باعث آرامش عجیبی در این عمارت بودند. نردهها انگار در هوا معلق هستند؛ زیرا پایهای یا چیز دیگری نیست که آنها را نگه دارد.
نیلرام که به پایین پلهها رسید، صدای تقوتوق چیزی به گوشش خورد. به دنبال صدا راه افتاد تا آن که ریوند را در یک اتاق پشت راهپله دید. انگار آشپزخانه بود. فضای دلنشینی داشت، کاهگل و آجر و گچبریهای زیبای ایرانی مثل بتجقه. ریوند از دیدن نیلرام کمی شوکه شد؛ اما همانطور که داشت با تنور سر و کله میزد گفت:
- عذر میخواهم، داشتم برایتان نان میپختم.
نان پخته شده را که از تنور بیرون آورد، نیلرام کنارش ایستاده بود. ابرویش را با دیدن آن نان جزغاله شده بالا انداخت و ل*ب زد:
- خب، ممنونم.
ریوند، شرمنده دستی پشت گر*دن عرق کردهاش کشید و گفت:
- واقعا عذر میخوام. نمیخواستم اینطوری بشه! مدتیاست که برای کسی نون با دستهای خودم نپخته بودم.
نیلرام سرش را تکان داد و با کمی تردید ل*ب باز کرد.
- میشه لطفاً به لحجهی خودتون حرف بزنید؟ اینطوری یکم سخته که روی حرفهاتون تمرکز کنم.
ریوند لبخند بسیار گرمی زد. از اینکه آندختر حرف دلش را بیان کرده بود، خوشش آمد. سرش را تکان داد و دستی به طرف در آشپزخانه دراز کرد:
- بنابراین شما را به سمت میز دعوت میکنم مهربانوی زیبا. جادو برایمان غذا میپزد.
نیلرام کنجکاو حرکتی نکرد و مجدد پرسید:
- جادو؟ میتونم ببینم؟
ریوند ابتدا سکوت کرد؛ اما با تأخیر سرش را تکان داد و گفت:
- البته.
آخرین ویرایش توسط مدیر: