ساعت تک رمان

سادات.82

نویسنده حرفه‌ای
نویسنده حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-31
نوشته‌ها
57
لایک‌ها
137
امتیازها
33
کیف پول من
2,989
Points
48
فصل پنجم

وقتی عقربه‌ی آن ساعت جادویی که در میان هوا و زمین معلق بود، روی عدد نه متوقف شد؛ موسیقیِ زیبایی در اتاق به گوش رسید. موسیقی‌ای آرامش‌بخش و هنری که هر کسی را وادار به بیدار شدن می‌کرد تا به آن گوش فرا بدهد. نیل‌رام زودتر از همه با صدای موسیقی بیدار شد. گیج روی تخت نشست و اطراف را دید. پنجره‌ی بزرگ اتاق که همچون طاق‌های پیوسته بود را دید و ناگهان آواری در قلبش فرو ریخت. خواب نبودند!
ل*ب گزید و مضطرب از روی تخت بلند شد. آرزو و پناه هنوز عمیقا در خواب غرق بودند. نیل‌رام با احتیاط اما این‌بار دقیق‌تر اتاق را بررسی کرد. یک اتاق بزرگ که کف آن از سنگ مرمر پوشیده شده بود. دیوارهای داخلی‌اش، با آجر سنتی ایرانی کار شده بودند و ترکیبی از آجر و کاهگل دیده میشد. کاهگل‌های کار شده در دیوارها و گچ‌بری‌های زیبا در حاشیه‌های آن. شیشه‌های براق و تمیز توجه نیل‌رام را بیشتر به خود جلب کرد. به طرف پنجره قدم برداشت و بیرون را دید، سرزمینی وسیع از جادو؟
مردم مشغول رفت‌و‌آمد روزانه‌ی خود بودند. اسب‌هایشان را تمیز می‌کردند، مرغ‌هایشان را دان می‌دادند. کودکان در گوشه‌و‌کنار سایه‌ی درختان نشسته و صبحانه می‌خوردند. قلبش از این‌ همه آرامش لرزید. مجدد نیم‌نگاهی به دوست‌هایش انداخت. پناه وقتی بیدار شود و ببیند این‌جا واقعی است، به حتم فروپاشی عظیمی خواهد داشت. خب به نظر آرزو توان آن را دارد که او را آرام کند. پس به طرف درب اتاق قدم برداشت و آهسته از اتاق بیرون آمد.
مجدد، نگاهش به گل‌های نیلرفرآبی افتاد. زیبا و خوش‌بو. نرده‌های سنتی ایرانی را از نظر گذراند. خارج از آن ضرافت و انحنای عجیبش، آن شیشه‌رنگی‌های زیبا واقعاً باعث آرامش عجیبی در این عمارت بودند. نرده‌ها انگار در هوا معلق هستند؛ زیرا پایه‌ای یا چیز دیگری نیست که آن‌ها را نگه دارد.
نیل‌رام که به پایین پله‌ها رسید، صدای تق‌و‌توق چیزی به گوشش خورد. به دنبال صدا راه افتاد تا آن‌ که ریوند را در یک اتاق پشت راه‌پله دید. انگار آشپزخانه بود. فضای دلنشینی داشت، کاهگل و آجر و گچ‌بری‌های زیبای ایرانی مثل بت‌جقه. ریوند از دیدن نیل‌رام کمی شوکه شد؛ اما همان‌طور که داشت با تنور سر و کله می‌زد گفت:
- عذر می‌خواهم، داشتم برایتان نان می‌پختم.
نان پخته شده را که از تنور بیرون آورد، نیل‌رام کنارش ایستاده بود. ابرویش را با دیدن آن نان جزغاله شده بالا انداخت و ل*ب زد:
- خب، ممنونم.
ریوند، شرمنده دستی پشت گر*دن عرق کرده‌اش کشید و گفت:
- واقعا عذر می‌خوام. نمی‌خواستم این‌طوری بشه! مدتی‌است که برای کسی نون با دست‌های خودم نپخته بودم‌.
نیل‌رام سرش را تکان داد و با کمی تردید ل*ب باز کرد.
- میشه لطفاً به لحجه‌ی خودتون حرف بزنید؟ این‌طوری یکم سخته که روی حرف‌هاتون تمرکز کنم.
ریوند لبخند بسیار گرمی زد. از اینکه آن‌دختر حرف دلش را بیان کرده بود، خوشش آمد. سرش را تکان داد و دستی به طرف در آشپزخانه دراز کرد:
- بنابراین شما را به سمت میز دعوت می‌کنم مهربانوی زیبا. جادو برای‌مان غذا می‌پزد.
نیل‌رام کنجکاو حرکتی نکرد و مجدد پرسید:
- جادو؟ می‌تونم ببینم؟
ریوند ابتدا سکوت کرد؛ اما با تأخیر سرش را تکان داد و گفت:
- البته.

#سادات.۸۲
#فاطمه_سادات_هاشمی_نسب
#جادوی_کهن
#انجمن_تک_رمان
کد:
فصل پنجم

وقتی عقربه‌ی آن ساعت جادویی که در میان هوا و زمین معلق بود، روی عدد نه متوقف شد؛ موسیقیِ زیبایی در اتاق به گوش رسید. موسیقی‌ای آرامش‌بخش و هنری که هر کسی را وادار به بیدار شدن می‌کرد تا به آن گوش فرا بدهد. نیل‌رام زودتر از همه با صدای موسیقی بیدار شد. گیج روی تخت نشست و اطراف را دید. پنجره‌ی بزرگ اتاق که همچون طاق‌های پیوسته بود را دید و ناگهان آواری در قلبش فرو ریخت. خواب نبودند!
ل*ب گزید و مضطرب از روی تخت بلند شد. آرزو و پناه هنوز عمیقا در خواب غرق بودند. نیل‌رام با احتیاط اما این‌بار دقیق‌تر اتاق را بررسی کرد. یک اتاق بزرگ که کف آن از سنگ مرمر پوشیده شده بود. دیوارهای داخلی‌اش، با آجر سنتی ایرانی کار شده بودند و ترکیبی از آجر و کاهگل دیده میشد. کاهگل‌های کار شده در دیوارها و گچ‌بری‌های زیبا در حاشیه‌های آن. شیشه‌های براق و تمیز توجه نیل‌رام را بیشتر به خود جلب کرد. به طرف پنجره قدم برداشت و بیرون را دید، سرزمینی وسیع از جادو؟
مردم مشغول رفت‌و‌آمد روزانه‌ی خود بودند. اسب‌هایشان را تمیز می‌کردند، مرغ‌هایشان را دان می‌دادند. کودکان در گوشه‌و‌کنار سایه‌ی درختان نشسته و صبحانه می‌خوردند. قلبش از این‌ همه آرامش لرزید. مجدد نیم‌نگاهی به دوست‌هایش انداخت. پناه وقتی بیدار شود و ببیند این‌جا واقعی است، به حتم فروپاشی عظیمی خواهد داشت. خب به نظر آرزو توان آن را دارد که او را آرام کند. پس به طرف درب اتاق قدم برداشت و آهسته از اتاق بیرون آمد.
مجدد، نگاهش به گل‌های نیلرفرآبی افتاد. زیبا و خوش‌بو. نرده‌های سنتی ایرانی را از نظر گذراند. خارج از آن ضرافت و انحنای عجیبش، آن شیشه‌رنگی‌های زیبا واقعاً باعث آرامش عجیبی در این عمارت بودند. نرده‌ها انگار در هوا معلق هستند؛ زیرا پایه‌ای یا چیز دیگری نیست که آن‌ها را نگه دارد.
نیل‌رام که به پایین پله‌ها رسید، صدای تق‌و‌توق چیزی به گوشش خورد. به دنبال صدا راه افتاد تا آن‌ که ریوند را در یک اتاق پشت راه‌پله دید. انگار آشپزخانه بود. فضای دلنشینی داشت، کاهگل و آجر و گچ‌بری‌های زیبای ایرانی مثل بت‌جقه. ریوند از دیدن نیل‌رام کمی شوکه شد؛ اما همان‌طور که داشت با تنور سر و کله می‌زد گفت:
- عذر می‌خواهم، داشتم برایتان نان می‌پختم.
نان پخته شده را که از تنور بیرون آورد، نیل‌رام کنارش ایستاده بود. ابرویش را با دیدن آن نان جزغاله شده بالا انداخت و ل*ب زد:
- خب، ممنونم.
ریوند، شرمنده دستی پشت گر*دن عرق کرده‌اش کشید و گفت:
- واقعا عذر می‌خوام. نمی‌خواستم این‌طوری بشه! مدتی‌است که برای کسی نون با دست‌های خودم نپخته بودم‌.
نیل‌رام سرش را تکان داد و با کمی تردید ل*ب باز کرد.
- میشه لطفاً به لحجه‌ی خودتون حرف بزنید؟ این‌طوری یکم سخته که روی حرف‌هاتون تمرکز کنم.
ریوند لبخند بسیار گرمی زد. از اینکه آن‌دختر حرف دلش را بیان کرده بود، خوشش آمد. سرش را تکان داد و دستی به طرف در آشپزخانه دراز کرد:
- بنابراین شما را به سمت میز دعوت می‌کنم مهربانوی زیبا. جادو برای‌مان غذا می‌پزد.
نیل‌رام کنجکاو حرکتی نکرد و مجدد پرسید:
- جادو؟ می‌تونم ببینم؟
ریوند ابتدا سکوت کرد؛ اما با تأخیر سرش را تکان داد و گفت:
- البته.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سادات.82

نویسنده حرفه‌ای
نویسنده حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-31
نوشته‌ها
57
لایک‌ها
137
امتیازها
33
کیف پول من
2,989
Points
48
سپس دستش را به طرف یک صندلی کوچک کنار آشپزخانه دراز کرد و تا نیل‌رام بنشیند. با نشستن نیل‌رام ناگهان چاقوها، بشقاب‌ها و هرچیزی که لازم بود برداشته شود تا یک غذای خوب بپزد، به حرکت در آمد. نیل‌رام با ابروهایی بالا رفته شاهد تمام این‌ها بود و چهره‌اش را در خنثی‌ترین حالتی که سعی داشت نگه دارد، منتظر ماند تا کارشان تمام شود. نمکدان و فلفل‌دان با پاشیدن آخرین ادویه، در سر جای خودشان نشستند و ریوند لبخند به ل*ب گفت:
- یک نیمروی عالی.
نیل‌رام سرش را تکان داد و از جایش برخاست. بدون هیچ ذوق و شوقی گفت:
- شعبده‌بازیه جالبی بود. ولی جادو واقعی نیست. اینا هم حتما طلسمی چیزی بود.
ریوند شوکه از این حرف نیل‌رام حتی نتوانست پاسخی بدهد. طلسم؟ چرا طلسم را قبول داشت اما جادوی ایرانی را نه؟ نیل‌رام خنثی از کنار ریوند گذشت و همان‌طور که بیرون می‌رفت گفت:
- به نظرم با خوردنش ممکنه بمیرم. شایدم کنترل بشم؟ شایدم طلسم؟ تبدیل به یک دیو قورباغه‌ای؟
ریوند بهت‌زده به رفتنش خیره شد. آن دختر ناگهان چرا آن‌قدر تغییر کرد؟ نیل‌رام بی‌حوصله از آشپزخانه بیرون آمد. دیگر حوصله‌ی دیدن چیزهای جدید را نداشت. اما از شانسش همان موقع آرزو و پناه از پله‌ها پایین آمدند. نیل‌رام ایستاد و چشم‌های پناه که متورم شده بودند را از نظر گذراند. همان‌طور که حدس زده بود. آرزو با رسیدن به پایین پله‌ها زمزمه کرد:
- توهم هستی، خداروشکر که واقعی بود!
پناه خشمگین آرزو را کاووش کرد و گفت:
- شما دو تا احمقین.
نیل‌رام پاسخی نداد و آرزو شانه‌اش را بالا انداخت. خون‌سرد گفت:
- تو این‌طوری فکر کن.
سپس خواست اطراف خانه را بگردد که ریوند از راه رسید. گیج هنوز هم نگاهش به نیل‌رام بود. آن تغییر ناگهانی خلق‌و‌خوی دخترک، عجیب فکرش را درگیر کرده بود. هرچند سعی کرد فعلا تمرکز کند. پس مجدد لبخند روی ل*ب‌هایش نشست و گفت:
- میهمانان عزیز، متاسفانه امروز نمی‌توانم شما را برای گشت‌وگذار در شوش همراهی کنم. اما دوست عزیزی این مسئولیت را برعهده گرفته است. او دقایقی دیگر از کار روزانه‌اش باز می‌گردد و شما را برای دیدن شوش همراهی می‌کند.
هر سه دختر تنها سرشان را تکان دادند که ریوند به طرف میز بزرگش در وسط سالن قدم برداشت. ادامه داد:
- قبل از آن لطفا به نزد من بیایید. می‌توانم جادو را برایتان بیشتر توضیح دهم. آن‌که چرا اینک در اینجا به سر می‌برید.
سه دختر هم‌زمان مشتاق شدند. حتی نیل‌رام. با نزدیک شدن به میز بزرگ ریوند، او پارچه‌ای را روی میز پهن کرد. پارچه‌ای از چرم، انگار پو*ست یک آهو یا گوزن بود. آرزو با دیدن محتویات آن پارچه جیغ بلندی کشید و با ذوق گفت:
- این نقشه‌ی پارسه است؟ وای خدا بچه‌ها ببینید ایران درست مرکز این نقشه ‌هست!
نیل‌رام و پناه که بیشتر دقت کردند، گربه‌ی نشسته‌ی ایران آینده را درون پارسه دیدند. پناه بغض کرد و گفت:
- ایران آینده‌ مرکزش یزد و شیراز هستن، اما الان...
#سادات.۸۲
#فاطمه_سادات_هاشمی_نسب
#جادوی_کهن
#انجمن_تک_رمان
کد:
سپس دستش را به طرف یک صندلی کوچک کنار آشپزخانه دراز کرد و تا نیل‌رام بنشیند. با نشستن نیل‌رام ناگهان چاقوها، بشقاب‌ها و هرچیزی که لازم بود برداشته شود تا یک غذای خوب بپزد، به حرکت در آمد. نیل‌رام با ابروهایی بالا رفته شاهد تمام این‌ها بود و چهره‌اش را در خنثی‌ترین حالتی که سعی داشت نگه دارد، منتظر ماند تا کارشان تمام شود. نمکدان و فلفل‌دان با پاشیدن آخرین ادویه، در سر جای خودشان نشستند و ریوند لبخند به ل*ب گفت:
- یک نیمروی عالی.
نیل‌رام سرش را تکان داد و از جایش برخاست. بدون هیچ ذوق و شوقی گفت:
- شعبده‌بازیه جالبی بود. ولی جادو واقعی نیست. اینا هم حتما طلسمی چیزی بود.
ریوند شوکه از این حرف نیل‌رام حتی نتوانست پاسخی بدهد. طلسم؟ چرا طلسم را قبول داشت اما جادوی ایرانی را نه؟ نیل‌رام خنثی از کنار ریوند گذشت و همان‌طور که بیرون می‌رفت گفت:
- به نظرم با خوردنش ممکنه بمیرم. شایدم کنترل بشم؟ شایدم طلسم؟ تبدیل به یک دیو قورباغه‌ای؟
ریوند بهت‌زده به رفتنش خیره شد. آن دختر ناگهان چرا آن‌قدر تغییر کرد؟ نیل‌رام بی‌حوصله از آشپزخانه بیرون آمد. دیگر حوصله‌ی دیدن چیزهای جدید را نداشت. اما از شانسش همان موقع آرزو و پناه از پله‌ها پایین آمدند. نیل‌رام ایستاد و چشم‌های پناه که متورم شده بودند را از نظر گذراند. همان‌طور که حدس زده بود. آرزو با رسیدن به پایین پله‌ها زمزمه کرد:
- توهم هستی، خداروشکر که واقعی بود!
پناه خشمگین آرزو را کاووش کرد و گفت:
- شما دو تا احمقین.
نیل‌رام پاسخی نداد و آرزو شانه‌اش را بالا انداخت. خون‌سرد گفت:
- تو این‌طوری فکر کن.
سپس خواست اطراف خانه را بگردد که ریوند از راه رسید. گیج هنوز هم نگاهش به نیل‌رام بود. آن تغییر ناگهانی خلق‌و‌خوی دخترک، عجیب فکرش را درگیر کرده بود. هرچند سعی کرد فعلا تمرکز کند. پس مجدد لبخند روی ل*ب‌هایش نشست و گفت:
- میهمانان عزیز، متاسفانه امروز نمی‌توانم شما را برای گشت‌وگذار در شوش همراهی کنم. اما دوست عزیزی این مسئولیت را برعهده گرفته است. او دقایقی دیگر از کار روزانه‌اش باز می‌گردد و شما را برای دیدن شوش همراهی می‌کند.
هر سه دختر تنها سرشان را تکان دادند که ریوند به طرف میز بزرگش در وسط سالن قدم برداشت. ادامه داد:
- قبل از آن لطفا به نزد من بیایید. می‌توانم جادو را برایتان بیشتر توضیح دهم. آن‌که چرا اینک در اینجا به سر می‌برید.
سه دختر هم‌زمان مشتاق شدند. حتی نیل‌رام. با نزدیک شدن به میز بزرگ ریوند، او پارچه‌ای را روی میز پهن کرد. پارچه‌ای از چرم، انگار پو*ست یک آهو یا گوزن بود. آرزو با دیدن محتویات آن پارچه جیغ بلندی کشید و با ذوق گفت:
- این نقشه‌ی پارسه است؟ وای خدا بچه‌ها ببینید ایران درست مرکز این نقشه ‌هست!
نیل‌رام و پناه که بیشتر دقت کردند، گربه‌ی نشسته‌ی ایران آینده را درون پارسه دیدند. پناه بغض کرد و گفت:
- ایران آینده‌ مرکزش یزد و شیراز هستن، اما الان...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سادات.82

نویسنده حرفه‌ای
نویسنده حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-31
نوشته‌ها
57
لایک‌ها
137
امتیازها
33
کیف پول من
2,989
Points
48
آرزو با شادی وصف‌ناپذیری پاسخ داد:
- الان شوش پایتخت پارسه تقریبا مرکز گربه قرار داره.
ریوند که دید پناه مجدد در آستانه‌ی فروپاشی احساس است، ملایم گفت:
- ما اکنون در پارسه شهری با عنوان یزت داریم که همان یزد و شیراز جدید است. عمارت‌های خشت‌و‌گِلی آن یزد شما، همراه با غذا های شیرازی از اینجا به ارث رسیده‌اند. مایل هستید آن‌ها را ببینید؟
هر سه متعجب و کنجکاو سرشان را تکان دادند که ریوند راضی گفت:
- بنابراین به دوست عزیزی که در راه است این را می‌گویم. این نقشه‌ی پارسه است. همان‌طور که دوست‌تان گفت ایران آینده را درون آن می‌بینید. در پارسه جادو همه‌چیز را جلو می‌برد. مردم اینجا همگی جادو دارند و از نعمت خداوند استفاده می‌کنند اما مهم است بدانید که همه جادوگر نیستند.
آرزو کنجکاو پرسید:
- همه جادو دارن؟ پس چطور جادوگر نیستن؟
ریوند راضی از سوال آرزو وزنش را روی پای دیگرش انداخت و گفت:
- حتی میهمانانی که از آینده می‌آیند نیز شامل برکت جادو می‌شوند اما ملاک بر جادوگر بودن آن‌ها نیست. تفاوت بارزی که جادوگرها با مردم معمولی دارند، کنترل بهتر جادو در حین انجام وظایف است.
آرزو سرش را راضی از آن پاسخ تکان داد. پناه اما کلافه پرسید:
- اصلا چرا الان اینجاییم؟ چطور باید برگردیم؟
ریوند با کمی تاخیر پاسخش را داد:
- اندکی صبر کنید مهربانوی عزیز. جادو در تمام دوره‌های زمانی وجود داشته است اما گاهی تاریخ به گونه‌ای پیش می‌رود که در یک قسمت‌ زمانی جادو از بین می‌رود. در گذشته‌ی ما هنوز جادو وجود دارد اما در آینده‌ی شما جادو متوقف شده است. متاسفانه در آینده جادو لحظه‌به‌لحظه به فراموشی سپرده می‌شود. باور مردم‌تان به جادو دارد از بین می‌رود. بنابراین مدتی است که از آینده افراد بی‌اعتقاد و خداناباور به اینجا آورده می‌شوند. جادو پذیرای باور شما است. به امید آن‌که هرگز جادو فراموش نشود.
آرزو نگران به میان حرف ریوند پرید:
- داری میگی اگر فراموش بشه از بین میره؟
ریوند لبخند کم‌رنگی زد. سرش را به چپ و راست تکان داد و مصمم گفت:
- خیر جادو منبع واضحی دارد، خداوند یکتا. اما با باور نداشتن جادو اهریمن است که قدرت می‌گیرد. جان دیگری به او داده می‌شود و این‌چنین هرگز این نبرد خیر و شر پایانی نخواهد داشت. آرزومند هستیم که با باورپذیری آیندگان، این اهریمنان پایان ابدی یابند.
سرش را پایین انداخت و نفس عمیقی کشید. انگار چیزهای زیادی در مورد اهریمن می‌دانست اما سعی کرد بحث را تغییر بدهد. مجدد لبخند روی ل*ب‌هایش عمیق شد.
- اما پارسه معجزه‌ی دیگری نیز دارد. اینجا در پارسه ما حیوانات جادویی داریم. آشوزوشت به نظر من آشناترین موجود جادویی است اما برای شما ایرانیان آینده این‌طور نیست. به گفته‌ی یک دوست عزیز مهتاب از اصفهان، شما سی‌مرغ را از شاهنامه و ققنوس را از داستان هِری‌پاتر بیشتر می‌شناسید.
آرزو که انگار دیگر نفسش بالا نمی‌آمد، جیغ کشید و دوباره بلند و هیجان‌زده پرسید:
- سی‌مرغ؟ اینجا سی‌مرغ هم دارین؟ وای هری‌پاتر ققنوس داشت، آره! وای خدا شیردال چی؟ اونم هست؟
ریوند بخاطر شادی آرزو قهقه‌ای زد و پاسخ داد:
- البته، اما شیردال و سی‌مرغ نسبت به حیوانات دیگر واقعا محدود و کمیاب هستند. آن‌ها موجوداتی بزرگ و مقدس به حساب می‌آیند. اما آشوزوشت در اینجا فراوان‌ترین است. به آن مرغ‌بهمن نیز می‌گویند.
آرزو ناگهان بشکنی زد و راضی و مغرور از هوش خود گفت:
- درسته! مرغ بهمن همون جغدی هست که طبق داستان‌ها ناخن می‌خوره و اهریمن رو می‌کشه!
ریوند راضی از اطلاعات آرزو سرش را تکان داد و مرهبایی به او گفت. دستش را به طرف پنجره گرفت و گفت:
- هر حیوان جادویی شرایطی برای ارتباط گرفتن با جادوگر خود دارد که بعدا آن‌ها را می‌گویم. اما چطور است با پر قِرمز آشِنا شوید؟
#سادات.۸۲
#فاطمه_سادات_هاشمی_نسب
#جادوی_کهن
#انجمن_تک_رمان
کد:
آرزو با شادی وصف‌ناپذیری پاسخ داد:
- الان شوش پایتخت پارسه تقریبا مرکز گربه قرار داره.
ریوند که دید پناه مجدد در آستانه‌ی فروپاشی احساس است، ملایم گفت:
- ما اکنون در پارسه شهری با عنوان یزت داریم که همان یزد و شیراز جدید است. عمارت‌های خشت‌و‌گِلی آن یزد شما، همراه با غذا های شیرازی از اینجا به ارث رسیده‌اند. مایل هستید آن‌ها را ببینید؟
هر سه متعجب و کنجکاو سرشان را تکان دادند که ریوند راضی گفت:
- بنابراین به دوست عزیزی که در راه است این را می‌گویم. این نقشه‌ی پارسه است. همان‌طور که دوست‌تان گفت ایران آینده را درون آن می‌بینید. در پارسه جادو همه‌چیز را جلو می‌برد. مردم اینجا همگی جادو دارند و از نعمت خداوند استفاده می‌کنند اما مهم است بدانید که همه جادوگر نیستند.
آرزو کنجکاو پرسید:
- همه جادو دارن؟ پس چطور جادوگر نیستن؟
ریوند راضی از سوال آرزو وزنش را روی پای دیگرش انداخت و گفت:
- حتی میهمانانی که از آینده می‌آیند نیز شامل برکت جادو می‌شوند اما ملاک بر جادوگر بودن آن‌ها نیست. تفاوت بارزی که جادوگرها با مردم معمولی دارند، کنترل بهتر جادو در حین انجام وظایف است.
آرزو سرش را راضی از آن پاسخ تکان داد. پناه اما کلافه پرسید:
- اصلا چرا الان اینجاییم؟ چطور باید برگردیم؟
ریوند با کمی تاخیر پاسخش را داد:
- اندکی صبر کنید مهربانوی عزیز. جادو در تمام دوره‌های زمانی وجود داشته است اما گاهی تاریخ به گونه‌ای پیش می‌رود که در یک قسمت‌ زمانی جادو از بین می‌رود. در گذشته‌ی ما هنوز جادو وجود دارد اما در آینده‌ی شما جادو متوقف شده است. متاسفانه در آینده جادو لحظه‌به‌لحظه به فراموشی سپرده می‌شود. باور مردم‌تان به جادو دارد از بین می‌رود. بنابراین مدتی است که از آینده افراد بی‌اعتقاد و خداناباور به اینجا آورده می‌شوند. جادو پذیرای باور شما است. به امید آن‌که هرگز جادو فراموش نشود.
آرزو نگران به میان حرف ریوند پرید:
- داری میگی اگر فراموش بشه از بین میره؟
ریوند لبخند کم‌رنگی زد. سرش را به چپ و راست تکان داد و مصمم گفت:
- خیر جادو منبع واضحی دارد، خداوند یکتا. اما با باور نداشتن جادو اهریمن است که قدرت می‌گیرد. جان دیگری به او داده می‌شود و این‌چنین هرگز این نبرد خیر و شر پایانی نخواهد داشت. آرزومند هستیم که با باورپذیری آیندگان، این اهریمنان پایان ابدی یابند.
سرش را پایین انداخت و نفس عمیقی کشید. انگار چیزهای زیادی در مورد اهریمن می‌دانست اما سعی کرد بحث را تغییر بدهد. مجدد لبخند روی ل*ب‌هایش عمیق شد.
- اما پارسه معجزه‌ی دیگری نیز دارد. اینجا در پارسه ما حیوانات جادویی داریم. آشوزوشت به نظر من آشناترین موجود جادویی است اما برای شما ایرانیان آینده این‌طور نیست. به گفته‌ی یک دوست عزیز مهتاب از اصفهان، شما سی‌مرغ را از شاهنامه و ققنوس را از داستان هِری‌پاتر بیشتر می‌شناسید.
آرزو که انگار دیگر نفسش بالا نمی‌آمد، جیغ کشید و دوباره بلند و هیجان‌زده پرسید:
- سی‌مرغ؟ اینجا سی‌مرغ هم دارین؟ وای هری‌پاتر ققنوس داشت، آره! وای خدا شیردال چی؟ اونم هست؟
ریوند بخاطر شادی آرزو قهقه‌ای زد و پاسخ داد:
- البته، اما شیردال و سی‌مرغ نسبت به حیوانات دیگر واقعا محدود و کمیاب هستند. آن‌ها موجوداتی بزرگ و مقدس به حساب می‌آیند. اما آشوزوشت در اینجا فراوان‌ترین است. به آن مرغ‌بهمن نیز می‌گویند.
آرزو ناگهان بشکنی زد و راضی و مغرور از هوش خود گفت:
- درسته! مرغ بهمن همون جغدی هست که طبق داستان‌ها ناخن می‌خوره و اهریمن رو می‌کشه!
ریوند راضی از اطلاعات آرزو سرش را تکان داد و مرهبایی به او گفت. دستش را به طرف پنجره گرفت و گفت:
- هر حیوان جادویی شرایطی برای ارتباط گرفتن با جادوگر خود دارد که بعدا آن‌ها را می‌گویم. اما چطور است با پر قِرمز آشِنا شوید؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سادات.82

نویسنده حرفه‌ای
نویسنده حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-31
نوشته‌ها
57
لایک‌ها
137
امتیازها
33
کیف پول من
2,989
Points
48
همه از این حرفش متعجب شدند اما طولی نکشید که منظورش را فهمیدند، زیرا ثانیه‌های بعد ققنوسی زیبا از پنجره‌ها گذشت و روی دست ریوند نشست. ققنوس حرارت زیادی برای دخترها داشت بخاطر همان آن‌ها مجبور شدند چندین قدم به عقب بروند تا نسوزند. ریوند دستی از سر محبت بر سر آن ققنوس زیبا کشید و گفت:
- پر قرمز، لطفا آتش خود را مهار کن. میهمانانی اینجا ممکن است در خطر باشند.
پرقرمز جیغ بلند و تیزی کشید و به یک‌باره آتشش مهار شد. همچون یک عقاب با پرهای قرمز می‌مانست. آن چشم‌های شفاف و درخشانش واقعا مثال زدنی بود. آرزو که دیگر دست از پا نمی‌شناخت، جلو آمد و دستش را به طرف پر قرمز دراز کرد. ریوند چیزی نگفت و یعنی اجازه داده بود، پس پر قرمز سرش را خم کرد. یک نوازش روح‌بخش... آرزو که به سختی نفس می‌کشید، ل*ب زد:
- باورش خیلی سخته!
ریوند با یک لبخند ملیح به او خیره ماند و کمی بعد گفت:
- عملکرد جادو در پارسه اندکی قوانین دارد. کنترل جادو به یک تلنگر نیست. باید ملزوماتی همراه‌تان باشد اما علاوه‌براین ضرورتی نیست. اما بدانید که شش عنصر در پارسه با جادو همراه هستند. آب، خاک، آتش، چوب، فلز و باور.
دستش را به سمت یک چوب ایستاده دراز کرد و ققنوس فهمید باید برود و روی آن جایگاه مخصوص خودش بنشیند. آرزو همان‌طور که کنارش ایستاده بود پرسید:
- پس باد چی؟‌
ریوند خم شد و پارچه‌ی دیگری از زیر میزش بیرون آورد. آن را که پهن کرد شش دایره‌ی زیبا درون آن به تصویر کشیده شده بود. دستش را روی اولین نماد، یک دایره‌ی نقره‌ای رنگ گذاشت. گفت:
- باد به کمک عنصر آب ایجاد می‌شود پس خودش قدرتی ندارد. این عنصر فلز است. لطفا حواستان را جمع کنید. دانستن و شناخت عناصر برای شما بسیار مهم است. این یکی، چوب است.
نیل‌ر‌‌ام دقت بیشتری برای حفظ کردن عناصر به خرج داد. دایره‌ی عنصر چوب رنگ قهوه‌ای داشت که خطوط درخت‌ها درونش برق می‌زد. عنصر بعدی را ریوند خاک معرفی کرد که همچون کویری در حال حرکت بود. آتش را همه می‌شناختند، همان دایره‌ای که قرمز و مواد مذاب در آن موج میزد. بعد از آن عنصر آب بود. امواج دریا درونش می‌رقصیدند و اما آخری، دایره‌ای از تمام رنگ‌ها که انگار دو باد درون آن می‌چرخیدند. رنگین‌کمانی زیبا با هاله‌ای بسیار عجیب. ریوند آن را عنصر باور معرفی کرد.
- عنصر باور قوی‌ترین عنصر جادوی پارسه است. محدود افرادی به آن دست پیدا کرده‌اند. شاید تنها دو نفر.
هر سه گیج و حیران سرشان را تکان دادند. ریوند پارچه را بست و خواست چیز دیگری بگوید که دختری از در عمارت وارد شد. صدایش کل خانه را سریع‌تر از باد در برگرفت:
- ریوند کجا هستی؟ ریوند... ریوند... اِ این‌جا هستی!
ریوند کلافه چشم‌هایش را چرخاند و گفت:
- خواهر عزیزتر از جانم، شه‌بانو من همیشه اینجا هستم.
شه‌بانو قهقه زد و با دیدن میهمانان ریوند، پرانرژی به حرف آمد:
- دوست دارم نامت را بلند صدا بزنم زیرا آوای جالبی دارد. اوه دوستان جدید به پارسه خوش آمدید!
ریوند مضطرب به پناه نگاهی انداخت، اما خوشبختانه واکنش بدی نداشت زیرا بیشتر از دیدن انرژی زیاد شه‌بانو شوکه شده بود تا آن‌که بخواهد حواسش به جمله‌ی حساسی که گفت باشد.
#سادات.۸۲
#فاطمه_سادات_هاشمی_نسب
#جادوی_کهن
#انجمن_تک_رمان
کد:
همه از این حرفش متعجب شدند اما طولی نکشید که منظورش را فهمیدند، زیرا ثانیه‌های بعد ققنوسی زیبا از پنجره‌ها گذشت و روی دست ریوند نشست. ققنوس حرارت زیادی برای دخترها داشت بخاطر همان آن‌ها مجبور شدند چندین قدم به عقب بروند تا نسوزند. ریوند دستی از سر محبت بر سر آن ققنوس زیبا کشید و گفت:
- پر قرمز، لطفا آتش خود را مهار کن. میهمانانی اینجا ممکن است در خطر باشند.
پرقرمز جیغ بلند و تیزی کشید و به یک‌باره آتشش مهار شد. همچون یک عقاب با پرهای قرمز می‌مانست. آن چشم‌های شفاف و درخشانش واقعا مثال زدنی بود. آرزو که دیگر دست از پا نمی‌شناخت، جلو آمد و دستش را به طرف پر قرمز دراز کرد. ریوند چیزی نگفت و یعنی اجازه داده بود، پس پر قرمز سرش را خم کرد. یک نوازش روح‌بخش... آرزو که به سختی نفس می‌کشید، ل*ب زد:
- باورش خیلی سخته!
ریوند با یک لبخند ملیح به او خیره ماند و کمی بعد گفت:
- عملکرد جادو در پارسه اندکی قوانین دارد. کنترل جادو به یک تلنگر نیست. باید ملزوماتی همراه‌تان باشد اما علاوه‌براین ضرورتی نیست. اما بدانید که شش عنصر در پارسه با جادو همراه هستند. آب، خاک، آتش، چوب، فلز و باور.
دستش را به سمت یک چوب ایستاده دراز کرد و ققنوس فهمید باید برود و روی آن جایگاه مخصوص خودش بنشیند. آرزو همان‌طور که کنارش ایستاده بود پرسید:
- پس باد چی؟‌
ریوند خم شد و پارچه‌ی دیگری از زیر میزش بیرون آورد. آن را که پهن کرد شش دایره‌ی زیبا درون آن به تصویر کشیده شده بود. دستش را روی اولین نماد، یک دایره‌ی نقره‌ای رنگ گذاشت. گفت:
- باد به کمک عنصر آب ایجاد می‌شود پس خودش قدرتی ندارد. این عنصر فلز است. لطفا حواستان را جمع کنید. دانستن و شناخت عناصر برای شما بسیار مهم است. این یکی، چوب است.
نیل‌ر‌‌ام دقت بیشتری برای حفظ کردن عناصر به خرج داد. دایره‌ی عنصر چوب رنگ قهوه‌ای داشت که خطوط درخت‌ها درونش برق می‌زد. عنصر بعدی را ریوند خاک معرفی کرد که همچون کویری در حال حرکت بود. آتش را همه می‌شناختند، همان دایره‌ای که قرمز و مواد مذاب در آن موج میزد. بعد از آن عنصر آب بود. امواج دریا درونش می‌رقصیدند و اما آخری، دایره‌ای از تمام رنگ‌ها که انگار دو باد درون آن می‌چرخیدند. رنگین‌کمانی زیبا با هاله‌ای بسیار عجیب. ریوند آن را عنصر باور معرفی کرد.
- عنصر باور قوی‌ترین عنصر جادوی پارسه است. محدود افرادی به آن دست پیدا کرده‌اند. شاید تنها دو نفر.
هر سه گیج و حیران سرشان را تکان دادند. ریوند پارچه را بست و خواست چیز دیگری بگوید که دختری از در عمارت وارد شد. صدایش کل خانه را سریع‌تر از باد در برگرفت:
- ریوند کجا هستی؟ ریوند... ریوند... اِ این‌جا هستی!
ریوند کلافه چشم‌هایش را چرخاند و گفت:
- خواهر عزیزتر از جانم، شه‌بانو من همیشه اینجا هستم.
شه‌بانو قهقه زد و با دیدن میهمانان ریوند، پرانرژی به حرف آمد:
- دوست دارم نامت را بلند صدا بزنم زیرا آوای جالبی دارد. اوه دوستان جدید به پارسه خوش آمدید!
ریوند مضطرب به پناه نگاهی انداخت، اما خوشبختانه واکنش بدی نداشت زیرا بیشتر از دیدن انرژی زیاد شه‌بانو شوکه شده بود تا آن‌که بخواهد حواسش به جمله‌ی حساسی که گفت باشد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سادات.82

نویسنده حرفه‌ای
نویسنده حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-31
نوشته‌ها
57
لایک‌ها
137
امتیازها
33
کیف پول من
2,989
Points
48
شه‌بانو صمیمی جلو آمد، خیلی پر انرژی و بدون تعارف هر سه‌ی آن‌ها را در آ*غ*و*ش کشید و با روبوسی ورودشان را رسمی تبریک گفت. خب این در پارسه یک رسم بود اما آن‌ها که نمی‌دانستند، برای همان اندکی، شاید کمی بیشتر شوکه شده بودند و با دهانی بازمانده شاهد کار های شه‌بانو بودند. شه‌بانو آخرین ب*وسه‌ی آب‌دارش را نثار پناه کرد و قدمی به عقب آمد. خوشحال و سرحال گفت:
- بسیاربسیار مشتاق هستم تا شما را برای دیدن پارسه همراهی کنم.
نیل‌رام گیج و سرگردان سرش را تکان داد، آرزو اما طولی نکشید که با شه‌بانو راحت‌تر از قبل کنار آمد، زیرا جلو رفت و خوشحال گفت:
- شه‌بانو، بی‌صبرانه منتظرم تا گردش رو شروع کنیم!
شه‌بانو خندان سرش را تکان داد و نگاهی به آن‌دو دختر انداخت. پناه درهم بود و چیزی نمی‌گفت. نیل‌رام نیز در سکوت تنها مشاهده می‌کرد. شه‌بانو ناگهان معذب شد وقتی آن‌قدر گرم برخورد کرد و آن‌ها هنوز سرد هستند، نیم‌نگاهی به ریوند انداخت. هرچند وقتی که برادرش نامحسوس سرش را تکان داد و اشاره کرد تا کارش را انجام بدهد، فهمید این‌دو دختر از آن‌هایی هستند که با آمدن به سرزمین جادو هنوز کنار نیامده‌اند. برخلاف آرزو البته!
شه‌بانو دامن زیبای صورتی رنگش را تکاند؛ البته که خاکی رویش نبود صرفا برای اینکه معذب نباشد. شال روی سرش که به زیبایی با آن پیشانی‌بندهای جواهر نشان بسته بود را درست کرد، البته که آن‌هم بهم‌ریخته نبود. سپس دستش را به طرف در عمارت دراز کرد و گفت:
- همراهم بیایید. پارسه چیز‌های زیادی برای نشان دادن دارد. تا پاسی از شب طول خواهد کشید.
آرزو شاد و شنگول دنبالش راه افتاد، پناه بی‌حوصله دستش توسط آرزو کشیده شد و آخرین نفر نیل‌رام، قبل از رفتن نگاهی به ریوند انداخت. نگاهشان که درهم گره خورد، ل*ب گزید و نگاه از او دزدید. سریع به راه افتاد و پشت سر بقیه از در عمارت خارج شد. ریوند کمی مردد به در خیره ماند سپس در نهایت شانه‌ای بالا انداخت و مشغول کار خود شد.

فصل ششم
شه‌بانو همان‌طور که در مسیر سنگ‌فرش شده‌ی جاده‌ی میان شهر عبور می‌کرد، اول گذاشت هر سه هرچیزی که باید را ببینند. از عمارت‌های بزرگ و زیبا گرفته، تا درخت‌هایی که انگار قرن‌ها قدمت داشتند. درخت‌های کاج و سپیداری که در میان خانه‌ها، در میان استخرها و در میان سقف‌ها روییده بودند و مثل یک کوه سایه انداخته بودند. اما هنوز هم زیبایی آفتابی که بر روی جاده‌ی سنگ‌فرش شده افتاده بود، شوش را رویایی‌تر از قبل می‌کرد.
با رسیدن به یک نجاری که همه در پارسه صاحبش را به خوبی می‌شناختند، از حرکت ایستاد. جلوی نجاری دستش را به سمت اولین دکوری دراز کرد و گفت:
- استاد مهربان داریوش را به شما معرفی می‌کنم. بهترین نجار در شوش و شاید در پارسه هستند.
آرزو کنجکاو به داخل مغازه نگاه کرد. انواع مجسمه‌ی حیوانات، نمونه‌های کوچک از خانه‌های بسیار زیبا که پر از جزئیات بود، حتی گل‌هایی چوبی که اگر رنگ داشتند به حتم با واقعی‌اش مو نمی‌زدند. آرزو مشتاق وارد مغازه شد تا چیزهای دیگر را ببیند اما توجه شه‌بانو به رفتار پناه جلب گشت. غم‌زده به طرف یک صندلی که کنار جاده قرار داشت رفت و روی آن نشست. بی‌رمغ سرش را پایین انداخت و به سنگ‌فرش‌ها خیره شد. نیل‌رام را بررسی کرد، رفتارش کاملا معمولی، خنثی و بدون هیچ علامتی بود. اصلا نمی‌توانست بفهمد آیا این دختر راضی است یا خیر، چه برداشتی می‌توان کرد؟
به طرف پناه قدم برداشت و کنارش نشست. نیم‌نگاهی به صورت پناه، او را متوجه‌ی حال خرابش کرد. آهسته گفت:
- وقتی به جادو مسلط بشوی می‌توانی برگردی. این را می‌دانی؟
پناه با مکثی طولانی پاسخ داد:
- ریوند بهم گفت.
#سادات.۸۲
#فاطمه_سادات_هاشمی_نسب
#جادوی_کهن
#انجمن_تک_رمان
کد:
شه‌بانو صمیمی جلو آمد، خیلی پر انرژی و بدون تعارف هر سه‌ی آن‌ها را در آ*غ*و*ش کشید و با روبوسی ورودشان را رسمی تبریک گفت. خب این در پارسه یک رسم بود اما آن‌ها که نمی‌دانستند، برای همان اندکی، شاید کمی بیشتر شوکه شده بودند و با دهانی بازمانده شاهد کار های شه‌بانو بودند. شه‌بانو آخرین ب*وسه‌ی آب‌دارش را نثار پناه کرد و قدمی به عقب آمد. خوشحال و سرحال گفت:
- بسیاربسیار مشتاق هستم تا شما را برای دیدن پارسه همراهی کنم.
نیل‌رام گیج و سرگردان سرش را تکان داد، آرزو اما طولی نکشید که با شه‌بانو راحت‌تر از قبل کنار آمد، زیرا جلو رفت و خوشحال گفت:
- شه‌بانو، بی‌صبرانه منتظرم تا گردش رو شروع کنیم!
شه‌بانو خندان سرش را تکان داد و نگاهی به آن‌دو دختر انداخت. پناه درهم بود و چیزی نمی‌گفت. نیل‌رام نیز در سکوت تنها مشاهده می‌کرد. شه‌بانو ناگهان معذب شد وقتی آن‌قدر گرم برخورد کرد و آن‌ها هنوز سرد هستند، نیم‌نگاهی به ریوند انداخت. هرچند وقتی که برادرش نامحسوس سرش را تکان داد و اشاره کرد تا کارش را انجام بدهد، فهمید این‌دو دختر از آن‌هایی هستند که با آمدن به سرزمین جادو هنوز کنار نیامده‌اند. برخلاف آرزو البته!
شه‌بانو دامن زیبای صورتی رنگش را تکاند؛ البته که خاکی رویش نبود صرفا برای اینکه معذب نباشد. شال روی سرش که به زیبایی با آن پیشانی‌بندهای جواهر نشان بسته بود را درست کرد، البته که آن‌هم بهم‌ریخته نبود. سپس دستش را به طرف در عمارت دراز کرد و گفت:
- همراهم بیایید. پارسه چیز‌های زیادی برای نشان دادن دارد. تا پاسی از شب طول خواهد کشید.
آرزو شاد و شنگول دنبالش راه افتاد، پناه بی‌حوصله دستش توسط آرزو کشیده شد و آخرین نفر نیل‌رام، قبل از رفتن نگاهی به ریوند انداخت. نگاهشان که درهم گره خورد، ل*ب گزید و نگاه از او دزدید. سریع به راه افتاد و پشت سر بقیه از در عمارت خارج شد. ریوند کمی مردد به در خیره ماند سپس در نهایت شانه‌ای بالا انداخت و مشغول کار خود شد.

فصل ششم
شه‌بانو همان‌طور که در مسیر سنگ‌فرش شده‌ی جاده‌ی میان شهر عبور می‌کرد، اول گذاشت هر سه هرچیزی که باید را ببینند. از عمارت‌های بزرگ و زیبا گرفته، تا درخت‌هایی که انگار قرن‌ها قدمت داشتند. درخت‌های کاج و سپیداری که در میان خانه‌ها، در میان استخرها و در میان سقف‌ها روییده بودند و مثل یک کوه سایه انداخته بودند. اما هنوز هم زیبایی آفتابی که بر روی جاده‌ی سنگ‌فرش شده افتاده بود، شوش را رویایی‌تر از قبل می‌کرد.
با رسیدن به یک نجاری که همه در پارسه صاحبش را به خوبی می‌شناختند، از حرکت ایستاد. جلوی نجاری دستش را به سمت اولین دکوری دراز کرد و گفت:
- استاد مهربان داریوش را به شما معرفی می‌کنم. بهترین نجار در شوش و شاید در پارسه هستند.
آرزو کنجکاو به داخل مغازه نگاه کرد. انواع مجسمه‌ی حیوانات، نمونه‌های کوچک از خانه‌های بسیار زیبا که پر از جزئیات بود، حتی گل‌هایی چوبی که اگر رنگ داشتند به حتم با واقعی‌اش مو نمی‌زدند. آرزو مشتاق وارد مغازه شد تا چیزهای دیگر را ببیند اما توجه شه‌بانو به رفتار پناه جلب گشت. غم‌زده به طرف یک صندلی که کنار جاده قرار داشت رفت و روی آن نشست. بی‌رمغ سرش را پایین انداخت و به سنگ‌فرش‌ها خیره شد. نیل‌رام را بررسی کرد، رفتارش کاملا معمولی، خنثی و بدون هیچ علامتی بود. اصلا نمی‌توانست بفهمد آیا این دختر راضی است یا خیر، چه برداشتی می‌توان کرد؟
به طرف پناه قدم برداشت و کنارش نشست. نیم‌نگاهی به صورت پناه، او را متوجه‌ی حال خرابش کرد. آهسته گفت:
- وقتی به جادو مسلط بشوی می‌توانی برگردی. این را می‌دانی؟
پناه با مکثی طولانی پاسخ داد:
- ریوند بهم گفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا