- تاریخ ثبتنام
- 2021-04-06
- نوشتهها
- 2,266
- لایکها
- 12,850
- امتیازها
- 243
- سن
- 15
- محل سکونت
- بیشهی فراموشی
- کیف پول من
- 2,005
- Points
- 452
جواب نداد. ل*بهایش را میخورد و با دامن کوتاه سرخابیاش بازی میکرد. خواستم بیخیالش شوم و بروم به کارهایم برسم که صدایش در گوشم زنگ زد:
- اما ژرار... یعنی... شما حالت خوب نیست... با توجه به مسائل پیش امده... حرفهای دلون و رفتار مردم با شما... میدانید من... نگرا...
توجهم جلب شد. نگاهم را که دید، سکوت اختیار کرد. آهسته به سمتش قدم برداشتم. سردرد گرفتم. صحبت کردنش طعم کلید آبشده میداد. کلید آبشدهای که شکسته بوده و نمیتوانسته در را باز کند. صرفاً با کلافگی در قفل چرخانده میشده، بدون هیچ نتیجهای. حتی رنگ چشمانش آزاردهنده بودند! چیزی میان قهوهای و خاکستری. بوی آهن زنگزده میدادند. بیاختیار و عصبی خندیدم و با ریز کردن چشمانم پرسیدم:
- چه شد که فکر کردید حضورتان میتواند حالم را بهتر کند؟
با این حرفم چشمانش پر از اشک شد. پس برای همین زنگ زده بودند! باید از رطوبت دور نگهشان میداشت. سرش را پایین انداخت و بریده بریده و بغضآلود پاسخ داد:
- اما ما... ما روزی با هم دوست بودهایم... پس از رفتن لیلین غیب شدی و من نگرانتان شدم. چرا حضورم نمیتواند حالت را خوب کند؟
لحظهای در نظرم مضحکترین موجود جهان جلوه کرد، حتی مضحکتر از فابین دلون. اخم کردم و با بالا انداختن ابرویم گفتم:
- دلیل؟ بله، دلیل... شاید چون کسی که ژرار را نوکزبانی و ملوس تلفظ میکند، رنگهای جیغ میپوشد، هنوز نمیتواند بین جمع یا مفرد خطاب کردنم انتخاب مشخصی داشته باشد اما حرف از صمیمیت و دوستی میزند و در آخر به جای کلمهی زیبای "چه شد" از آن "چرا" منحوس و بازجویانه استفاده میکند برایم آرامشبخش نیست. چه برسد به ل*ذتبخش. پس حضورش حالم را خوب نمیکند.
#رمان_دگم
#آیناز
#انجمن_تک_رمان
- اما ژرار... یعنی... شما حالت خوب نیست... با توجه به مسائل پیش امده... حرفهای دلون و رفتار مردم با شما... میدانید من... نگرا...
توجهم جلب شد. نگاهم را که دید، سکوت اختیار کرد. آهسته به سمتش قدم برداشتم. سردرد گرفتم. صحبت کردنش طعم کلید آبشده میداد. کلید آبشدهای که شکسته بوده و نمیتوانسته در را باز کند. صرفاً با کلافگی در قفل چرخانده میشده، بدون هیچ نتیجهای. حتی رنگ چشمانش آزاردهنده بودند! چیزی میان قهوهای و خاکستری. بوی آهن زنگزده میدادند. بیاختیار و عصبی خندیدم و با ریز کردن چشمانم پرسیدم:
- چه شد که فکر کردید حضورتان میتواند حالم را بهتر کند؟
با این حرفم چشمانش پر از اشک شد. پس برای همین زنگ زده بودند! باید از رطوبت دور نگهشان میداشت. سرش را پایین انداخت و بریده بریده و بغضآلود پاسخ داد:
- اما ما... ما روزی با هم دوست بودهایم... پس از رفتن لیلین غیب شدی و من نگرانتان شدم. چرا حضورم نمیتواند حالت را خوب کند؟
لحظهای در نظرم مضحکترین موجود جهان جلوه کرد، حتی مضحکتر از فابین دلون. اخم کردم و با بالا انداختن ابرویم گفتم:
- دلیل؟ بله، دلیل... شاید چون کسی که ژرار را نوکزبانی و ملوس تلفظ میکند، رنگهای جیغ میپوشد، هنوز نمیتواند بین جمع یا مفرد خطاب کردنم انتخاب مشخصی داشته باشد اما حرف از صمیمیت و دوستی میزند و در آخر به جای کلمهی زیبای "چه شد" از آن "چرا" منحوس و بازجویانه استفاده میکند برایم آرامشبخش نیست. چه برسد به ل*ذتبخش. پس حضورش حالم را خوب نمیکند.
#رمان_دگم
#آیناز
#انجمن_تک_رمان
کد:
جواب نداد. ل*بهایش را میخورد و با دامن کوتاه سرخابیاش بازی میکرد. خواستم بیخیالش شوم و بروم به کارهایم برسم که صدایش در گوشم زنگ زد:
- اما ژرار... یعنی... شما حالت خوب نیست... با توجه به مسائل پیش امده... حرفهای دلون و رفتار مردم با شما... میدانید من... نگرا...
توجهم جلب شد. نگاهم را که دید، سکوت اختیار کرد. آهسته به سمتش قدم برداشتم. سردرد گرفتم. صحبت کردنش طعم کلید آبشده میداد. کلید آبشدهای که شکسته بوده و نمیتوانسته در را باز کند. صرفاً با کلافگی در قفل چرخانده میشده، بدون هیچ نتیجهای. حتی رنگ چشمانش آزاردهنده بودند! چیزی میان قهوهای و خاکستری. بوی آهن زنگزده میدادند. بیاختیار و عصبی خندیدم و با ریز کردن چشمانم پرسیدم:
- چه شد که فکر کردید حضورتان میتواند حالم را بهتر کند؟
با این حرفم چشمانش پر از اشک شد. پس برای همین زنگ زده بودند! باید از رطوبت دور نگهشان میداشت. سرش را پایین انداخت و بریده بریده و بغضآلود پاسخ داد:
- اما ما... ما روزی با هم دوست بودهایم... پس از رفتن لیلین غیب شدی و من نگرانتان شدم. چرا حضورم نمیتواند حالت را خوب کند؟
لحظهای در نظرم مضحکترین موجود جهان جلوه کرد، حتی مضحکتر از فابین دلون. اخم کردم و با بالا انداختن ابرویم گفتم:
- دلیل؟ بله، دلیل... شاید چون کسی که ژرار را نوکزبانی و ملوس تلفظ میکند، رنگهای جیغ میپوشد، هنوز نمیتواند بین جمع یا مفرد خطاب کردنم انتخاب مشخصی داشته باشد اما حرف از صمیمیت و دوستی میزند و در آخر به جای کلمهی زیبای "چه شد" از آن "چرا" منحوس و بازجویانه استفاده میکند برایم آرامشبخش نیست. چه برسد به ل*ذتبخش. پس حضورش حالم را خوب نمیکند.
آخرین ویرایش: