• مصاحبه اختصاصی رمان کاراکال میگل سانچز کلیک کنید

درحال تایپ رمان دگم | آیناز کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع ساعت دار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 40
  • بازدیدها 221
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

ساعت دار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,266
لایک‌ها
12,850
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
2,005
Points
452
جواب نداد. ل*ب‌هایش را می‌خورد و با دامن کوتاه سرخابی‌اش بازی می‌کرد‌. خواستم بیخیالش شوم و بروم به کارهایم برسم که صدایش در گوشم زنگ زد:
- اما ژرار... یعنی... شما حالت خوب نیست... با توجه به مسائل پیش امده... حرف‌های دلون و رفتار مردم با شما... می‌دانید من... نگرا...
توجهم جلب شد. نگاهم را که دید، سکوت اختیار کرد. آهسته به سمتش قدم برداشتم. سردرد گرفتم. صحبت کردنش طعم کلید آب‌شده می‌داد. کلید آب‌شده‌ای که شکسته بوده و نمی‌توانسته در را باز کند. صرفاً با کلافگی در قفل چرخانده می‌شده، بدون هیچ نتیجه‌ای. حتی رنگ چشمانش آزاردهنده بودند! چیزی میان قهوه‌ای و خاکستری‌. بوی آهن زنگ‌زده می‌دادند. بی‌اختیار و عصبی خندیدم و با ریز کردن چشمانم پرسیدم:
- چه شد که فکر کردید حضورتان می‌تواند حالم را بهتر کند؟
با این حرفم چشمانش پر از اشک شد. پس برای همین زنگ زده بودند! باید از رطوبت دور نگهشان می‌داشت. سرش را پایین انداخت و بریده بریده و بغض‌آلود پاسخ داد:
- اما ما... ما روزی با هم دوست بوده‌ایم... پس از رفتن لیلین غیب شدی و من نگرانتان شدم. چرا حضورم نمی‌تواند حالت را خوب کند؟
لحظه‌ای در نظرم مضحک‌ترین موجود جهان جلوه کرد، حتی مضحک‌تر از فابین دلون. اخم کردم و با بالا انداختن ابرویم گفتم:
- دلیل؟ بله، دلیل... شاید چون کسی که ژرار را نوک‌زبانی و ملوس تلفظ می‌کند، رنگ‌های جیغ می‌پوشد، هنوز نمی‌تواند بین جمع یا مفرد خطاب کردنم انتخاب مشخصی داشته باشد اما حرف از صمیمیت و دوستی می‌زند و در آخر به جای کلمه‌ی زیبای "چه شد" از آن "چرا" منحوس و بازجویانه استفاده می‌کند برایم آرامش‌بخش نیست‌. چه برسد به ل*ذت‌بخش‌. پس حضورش حالم را خوب نمی‌کند.
#رمان_دگم
#آیناز
#انجمن_تک_رمان
کد:
جواب نداد. ل*ب‌هایش را می‌خورد و با دامن کوتاه سرخابی‌اش بازی می‌کرد‌. خواستم بیخیالش شوم و بروم به کارهایم برسم که صدایش در گوشم زنگ زد:

- اما ژرار... یعنی... شما حالت خوب نیست... با توجه به مسائل پیش امده... حرف‌های دلون و رفتار مردم با شما... می‌دانید من... نگرا...

توجهم جلب شد. نگاهم را که دید، سکوت اختیار کرد. آهسته به سمتش قدم برداشتم. سردرد گرفتم. صحبت کردنش طعم کلید آب‌شده می‌داد. کلید آب‌شده‌ای که شکسته بوده و نمی‌توانسته در را باز کند. صرفاً با کلافگی در قفل چرخانده می‌شده، بدون هیچ نتیجه‌ای. حتی رنگ چشمانش آزاردهنده بودند! چیزی میان قهوه‌ای و خاکستری‌. بوی آهن زنگ‌زده می‌دادند. بی‌اختیار و عصبی خندیدم و با ریز کردن چشمانم پرسیدم:

- چه شد که فکر کردید حضورتان می‌تواند حالم را بهتر کند؟

با این حرفم چشمانش پر از اشک شد. پس برای همین زنگ زده بودند! باید از رطوبت دور نگهشان می‌داشت. سرش را پایین انداخت و بریده بریده و بغض‌آلود پاسخ داد:

- اما ما... ما روزی با هم دوست بوده‌ایم... پس از رفتن لیلین غیب شدی و من نگرانتان شدم. چرا حضورم نمی‌تواند حالت را خوب کند؟

لحظه‌ای در نظرم مضحک‌ترین موجود جهان جلوه کرد، حتی مضحک‌تر از فابین دلون. اخم کردم و با بالا انداختن ابرویم گفتم:

- دلیل؟ بله، دلیل... شاید چون کسی که ژرار را نوک‌زبانی و ملوس تلفظ می‌کند، رنگ‌های جیغ می‌پوشد، هنوز نمی‌تواند بین جمع یا مفرد خطاب کردنم انتخاب مشخصی داشته باشد اما حرف از صمیمیت و دوستی می‌زند و در آخر به جای کلمه‌ی زیبای "چه شد" از آن "چرا" منحوس و بازجویانه استفاده می‌کند برایم آرامش‌بخش نیست‌. چه برسد به ل*ذت‌بخش‌. پس حضورش حالم را خوب نمی‌کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,266
لایک‌ها
12,850
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
2,005
Points
452
ژانت نگاه ناباوری به چشم‌هایم انداخت. مثل دختربچه‌ای جلوه می‌کرد که بستنی فروش مهربان محل‌شان را درحال دزدی دیده. پوزخندی گوشه‌ی ل*بش نشست و گفت:
- آن وقت لیلین تمام این ویژگی‌ها را داشته؟ یا شاید هم یک فرشته‌ی آسمانی بوده که از هر عیب و ایرادی...
صورتم در هم رفت و ناخودآگاه صحبتش را قطع کردم:
- چه چیزی باعث شد خودت را با لیلین مقایسه کنی؟
موهای مسی و کوتاهش را کلافه پشت گوش داد و با فرو بردن ل*ب پایینی‌اش در دهانش گفت:
- چون از وقتی او رفته به این حال و روز افتاده‌ای. چون فقط او را دوست داشتی. فقط به او اهمیت می‌دادی. حتی از غصه‌ی نبودنش انگشتت را بریدی تا برگردد.
لبخند محوی زدم. احساس می‌کردم دارد برایم لطیفه تعریف می‌کند. همان‌طور که خرده شیشه‌ها و چند دندان عقبی کنده‌شده‌ام را از روی زمین بر می‌داشتم‌‌ گفتم:
- نمی‌دانم چه در سرت گذشته که فکر کردی من لیلین را دوست داشتم یا اهمیتی به او می‌دادم‌. لیلین صرفاً زیبا بود، قشنگ صحبت می‌کرد و رفتار اضافه‌ای نداشت. من همان حسی را به لیلین دارم که به شکلات والرهونا دارم! فقط لیلین کمی ل*ذت‌بخش‌تر است‌. حتی اگر دلون آن عقاید متعصبانه و مزخرف را نداشت، می‌توانست جایگزینش باشد. معشوقه برای من فرد خاصی تلقی نمی‌شود.
بالاخره ماهیتابه را پیدا کردم و در مقابل نگاه حیرت‌زده‌ی ژانت روی شعله‌ی اجاق گذاشتم. تخم‌ مرغ‌ها را با احتیاط شکستم و پوستشان را در سطح آشغال کنار کابینت انداختم. از هیچ‌چیز به اندازه‌ی این‌که پو*ست تخم مرغ زیر دندانم برود بدم نمی‌آمد. سپس ادامه دادم:
- من حتی یک بار هم برای لیلین فداکاری‌ای نکرده بودم. ابراز محبت کردن به او نیز حوصله‌ام را سر می‌برد. چون ل*ذت‌بخش نبود. نمی‌دانم. شاید به او احساس خوبی می‌داد. انگشتم را هم بخاطر او نبریده‌ام. درکل اگر تو هم بتوانی آن‌گونه رفتار کنی برایم با لیلین توفیری نداری. اما نمی‌توانی. هیچکس را ندیده‌ام که بتواند.
#رمان_دگم
#آیناز
#انجمن_تک_رمان
کد:
ژانت نگاه ناباوری به چشم‌هایم انداخت. مثل دختربچه‌ای جلوه می‌کرد که بستنی فروش مهربان محل‌شان را درحال دزدی دیده. پوزخندی گوشه‌ی ل*بش نشست و گفت:

- آن وقت لیلین تمام این ویژگی‌ها را داشته؟ یا شاید هم یک فرشته‌ی آسمانی بوده که از هر عیب و ایرادی...

صورتم در هم رفت و ناخودآگاه صحبتش را قطع کردم:

- چه چیزی باعث شد خودت را با لیلین مقایسه کنی؟

موهای مسی و کوتاهش را کلافه پشت گوش داد و با فرو بردن ل*ب پایینی‌اش در دهانش گفت:

- چون از وقتی او رفته به این حال و روز افتاده‌ای. چون فقط او را دوست داشتی. فقط به او اهمیت می‌دادی. حتی از غصه‌ی نبودنش انگشتت را بریدی تا برگردد.

لبخند محوی زدم. احساس می‌کردم دارد برایم لطیفه تعریف می‌کند. همان‌طور که خرده شیشه‌ها و چند دندان عقبی کنده‌شده‌ام را از روی زمین بر می‌داشتم‌‌ گفتم:

- نمی‌دانم چه در سرت گذشته که فکر کردی من لیلین را دوست داشتم یا اهمیتی به او می‌دادم‌. لیلین صرفاً زیبا بود، قشنگ صحبت می‌کرد و رفتار اضافه‌ای نداشت. من همان حسی را به لیلین دارم که به شکلات والرهونا دارم! فقط لیلین کمی ل*ذت‌بخش‌تر است‌. حتی اگر دلون آن عقاید متعصبانه و مزخرف را نداشت، می‌توانست جایگزینش باشد. معشوقه برای من فرد خاصی تلقی نمی‌شود.

بالاخره ماهیتابه را پیدا کردم و در مقابل نگاه حیرت‌زده‌ی ژانت روی شعله‌ی اجاق گذاشتم. تخم‌ مرغ‌ها را با احتیاط شکستم و پوستشان را در سطح آشغال کنار کابینت انداختم. از هیچ‌چیز به اندازه‌ی این‌که پو*ست تخم مرغ زیر دندانم برود بدم نمی‌آمد. سپس ادامه دادم:

- من حتی یک بار هم برای لیلین فداکاری‌ای نکرده بودم. ابراز محبت کردن به او نیز حوصله‌ام را سر می‌برد. چون ل*ذت‌بخش نبود. نمی‌دانم. شاید به او احساس خوبی می‌داد. انگشتم را هم بخاطر او نبریده‌ام. درکل اگر تو هم بتوانی آن‌گونه رفتار کنی برایم با لیلین توفیری نداری. اما نمی‌توانی. هیچکس را ندیده‌ام که بتواند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,266
لایک‌ها
12,850
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
2,005
Points
452
با اخم و تردید نگاهم کرد. گویا اولین باری بود که مرا می‌دید. این احساس را می‌شناختم. همان احساسی بود که چند وقت پیش هنگام نگریستن خودم در آینه تجربه کرده بودم. شاید چون به وجودیت اهمیتی نمی‌دادم. در واقع معنایی نداشت. من دیزاینر نشده بودم تا دیزاینر باشم. من دیزاینر شده بودم تا از دیزاین ل*ذت ببرم‌. شاید اگر روزی کسی از من بپرسد که کیستم؟ جوابم ژرار گایگر هستم، دیزاینر هستم یا فرانسوی هستم نباشد. من انسانی هستم که در زندگی از چیزهای زیادی مثل دیزاین، شکلات تخته‌ای و لیلین ل*ذت برده. این‌ها تنها چیزهایی بوده که توانسته‌ام لمس‌شان کنم. درخشندگی، دیزاین، شیرینی شکلات، ل*ذت لیلین. میان این افکار صدای زنگ‌زده‌‌ی لیلین همچون نت‌های یک موسیقی راک در گوش‌هایم نواخته شد:
- پس با این اوصاف چرا تا این حد به خودت آسیب می‌زنی؟ اگر رنج نمی‌کشی، اگر تنها به ل*ذت بردن خودت اهمیت می‌دهی، پس چرا انگشتت را قطع کردی و دندان‌هایت را شکستی؟
لحظه‌ای دست از کارم کشیدم. واقعا اندیشه می‌کرد من این‌ها را از روی رنج انجام داده‌ام؟ بی‌حس به زمین چشم دوختم و حالم را صادقانه و شفاف تشریح کردم:
- شاید چون از چیزهایی که تو گفتی هم ل*ذت بردم. از فشردن شیشه میان دندان‌هایم ل*ذت بردم. از این‌که به واسطه‌ی بریدن انگشتم مشکلات را حل می‌کنم و تحولی ایجاد می‌شود ل*ذت بردم. وقتی دیدم دنیا تغییری نکرده کمی در ذوقم خورد؛ اما در آن لحظه خوشحال و راضی بودم.
چشمانش را گرد کرد و کمی به من نزدیک‌تر شد. احساس می‌کردم نگرانی خاصی در چشمانش ریخته. انگار خجالت می‌کشید صریحاً نگاهم کند و سوالش را بپرسد، بنابراین نظرش را بر زمین انداخت و آهسته و محتاط زمزمه کرد:
- یعنی تا به حال به سرت نزده که خودت را بکشی؟
#رمان_دگم
#آیناز
#انجمن_تک_رمان
کد:
با اخم و تردید نگاهم کرد. گویا اولین باری بود که مرا می‌دید. این احساس را می‌شناختم. همان احساسی بود که چند وقت پیش هنگام نگریستن خودم در آینه تجربه کرده بودم. شاید چون به وجودیت اهمیتی نمی‌دادم. در واقع معنایی نداشت. من دیزاینر نشده بودم تا دیزاینر باشم. من دیزاینر شده بودم تا از دیزاین ل*ذت ببرم‌. شاید اگر روزی کسی از من بپرسد که کیستم؟ جوابم ژرار گایگر هستم، دیزاینر هستم یا فرانسوی هستم نباشد. من انسانی هستم که در زندگی از چیزهای زیادی مثل دیزاین، شکلات تخته‌ای و لیلین ل*ذت برده. این‌ها تنها چیزهایی بوده که توانسته‌ام لمس‌شان کنم. درخشندگی، دیزاین، شیرینی شکلات، ل*ذت لیلین. میان این افکار صدای زنگ‌زده‌‌ی لیلین همچون نت‌های یک موسیقی راک در گوش‌هایم نواخته شد:

- پس با این اوصاف چرا تا این حد به خودت آسیب می‌زنی؟ اگر رنج نمی‌کشی، اگر تنها به ل*ذت بردن خودت اهمیت می‌دهی، پس چرا انگشتت را قطع کردی و دندان‌هایت را شکستی؟

لحظه‌ای دست از کارم کشیدم. واقعا اندیشه می‌کرد من این‌ها را از روی رنج انجام داده‌ام؟ بی‌حس به زمین چشم دوختم و حالم را صادقانه و شفاف تشریح کردم:

- شاید چون از چیزهایی که تو گفتی هم ل*ذت بردم. از فشردن شیشه میان دندان‌هایم ل*ذت بردم. از این‌که به واسطه‌ی بریدن انگشتم مشکلات را حل می‌کنم و تحولی ایجاد می‌شود ل*ذت بردم. وقتی دیدم دنیا تغییری نکرده کمی در ذوقم خورد؛ اما در آن لحظه خوشحال و راضی بودم.

چشمانش را گرد کرد و کمی به من نزدیک‌تر شد. احساس می‌کردم نگرانی خاصی در چشمانش ریخته. انگار خجالت می‌کشید صریحاً نگاهم کند و سوالش را بپرسد، بنابراین نظرش را بر زمین انداخت و آهسته و محتاط زمزمه کرد:

- یعنی تا به حال به سرت نزده که خودت را بکشی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,266
لایک‌ها
12,850
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
2,005
Points
452
پیشانی‌ام چین خورد. چه سوال ابلهانه‌ای! نیمروی برشته را در یک بشقاب گل‌دار گذاشتم و روی میز چوبی و گرد گوشه‌ی آشپزخانه قرار دادم. سپس نیم نگاهی به ژانت انداختم و گفتم:
- من هیچ کاری که باعث محدود شدن خوشحالی‌ام بشود انجام نمی‌دهم.
با گفتن این پشت میز ننشستم و مشغول خوردن غذایم شدم‌. توقع داشتم بعد از شنیدن حرف‌هایم ناامید شود، نفرت شدیدی بر من بورزد و ناراحت و دلخور از خانه برود‌. اما نرفت. لحظه‌ای خودم را لعنت کردم که چرا با او بدتر صحبت نکردم تا زودتر گورش را گم کند. ل*ب‌های خونینم از حرارت غذا می‌سوختند. علی‌رغم این‌که تنها دندان‌های پشتی سمت چپ دهانم کنده شده بود، با هر گازی که می‌زدم احساس می‌کردم دارم جان می‌دهم. درحالی که کلاف‌های فکری‌ام پریشانی می‌بافتند و در کلافگی خود غرق بودم، صدای ژانت پرده‌ی ذهنم را پاره کرد:
- خوب است که این کار را نمی‌کنی. امکان دارد لطف کنی و کمی از آن نیمرو و نان تست‌های کنارش به من بدهی؟ از وقتی بیدار شده‌ام فقط یک استکان چای با چند بیسکوییت خورده‌ام. دهانم خشک شده.
کمی از این درخواستش ترش کردم و نگاهی به غذا انداختم. سه نان باقی مانده بود و یک تخم مرغ. طبیعتاً گرسنه‌تر از آن بودم که بتوانم با ژانت تقسیمش کنم. خواستم بگویم برود و برای خودش غذایی بپزد که یادم آمد چیزی جز پیاز د*اغ و دارچین و شکر در یخچال نیست. زیرچشمی نگاهش کردم و بیخیال ل*ب زدم:
- گرسنه‌ام و با توجه به مقدار اندک غذا خیال ندارم ناهارم را با تو تقسیم کنم. اگر خیلی گرسنه هستی، نانوایی‌ دو کوچه پایین‌تر است.
صورت ژانت از شدت خشم و خجالت مچاله شد. زهرخندی زد و گفت:
- کمی ادب و تعارف چیز بدی نیست! لابد مهمان‌‌نوازی و محترم بودن هم ل*ذت‌هایتان را محدود می‌کند!
#رمان_دگم
#آیناز
#انجمن_تک_رمان
کد:
پیشانی‌ام چین خورد. چه سوال ابلهانه‌ای! نیمروی برشته را در یک بشقاب گل‌دار گذاشتم و روی میز چوبی و گرد گوشه‌ی آشپزخانه قرار دادم. سپس نیم نگاهی به ژانت انداختم و گفتم:

- من هیچ کاری که باعث محدود شدن خوشحالی‌ام بشود انجام نمی‌دهم.

با گفتن این پشت میز ننشستم و مشغول خوردن غذایم شدم‌. توقع داشتم بعد از شنیدن حرف‌هایم ناامید شود، نفرت شدیدی بر من بورزد و ناراحت  و دلخور از خانه برود‌. اما نرفت. لحظه‌ای خودم را لعنت کردم که چرا با او بدتر صحبت نکردم تا زودتر گورش را گم کند. ل*ب‌های خونینم از حرارت غذا می‌سوختند. علی‌رغم این‌که تنها دندان‌های پشتی سمت چپ دهانم کنده شده بود، با هر گازی که می‌زدم احساس می‌کردم دارم جان می‌دهم. درحالی که کلاف‌های فکری‌ام پریشانی می‌بافتند و در کلافگی خود غرق بودم، صدای ژانت پرده‌ی ذهنم را پاره کرد:

- خوب است که این کار را نمی‌کنی. امکان دارد لطف کنی و کمی از آن نیمرو و نان تست‌های کنارش به من بدهی؟ از وقتی بیدار شده‌ام فقط یک استکان چای با چند بیسکوییت خورده‌ام. دهانم خشک شده.

کمی از این درخواستش ترش کردم و نگاهی به غذا انداختم. سه نان باقی مانده بود و یک تخم مرغ. طبیعتاً گرسنه‌تر از آن بودم که بتوانم با ژانت تقسیمش کنم. خواستم بگویم برود و برای خودش غذایی بپزد که یادم آمد چیزی جز پیاز د*اغ و دارچین و شکر در یخچال نیست. زیرچشمی نگاهش کردم و بیخیال ل*ب زدم:

- گرسنه‌ام و با توجه به مقدار اندک غذا خیال ندارم ناهارم را با تو تقسیم کنم. اگر خیلی گرسنه هستی، نانوایی‌ دو کوچه پایین‌تر است.

صورت ژانت از شدت خشم و خجالت مچاله شد. زهرخندی زد و گفت:

- کمی ادب و تعارف چیز بدی نیست! لابد مهمان‌‌نوازی و محترم بودن هم ل*ذت‌هایتان را محدود می‌کند!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,266
لایک‌ها
12,850
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
2,005
Points
452
باز هم تنظیماتش عوض شده بود و جمع خطابم می‌کرد. این نشان می‌داد که صبرش کم‌ کم دارد سر می‌آید. لحظه‌ای دست از غذا کشیدم. لبخند ملیحی زدم و با چینی میان ابروهایم گفتم:
- اگر دوست داری دروغ بشنوی دریغ نمی‌کنم. ژانت عزیزم، چون بسیار دوستت دارم قصد دارم غذایم را با تو شریک شوم.
سپس ل*ب گزیدم، با چشمانم به درب ورودی اشاره کردم و ادامه دادم:
- بسیار خوب، اکنون که خواسته‌ات درباره‌ی احترام و تعارف برآورده شد به بعد واقعیت بر می‌گردیم و می‌توانی به نانوایی بروی‌.
چند لحظه متحیر نگاهم کرد و بعد خنده‌ی عصبی‌‌ای سر داد. دست نحیفش را میان موهای مشکی و بلندش گرداند و با ریز کردن چشمان قهوه‌ای سوخته‌اش گفت:
- من فقط وقتی متوجه شدم شرایط خوبی نداری خواستم کمکت کنم و قضاوتی درباره‌ات نداشته باشم. مثل دیگران رفتار نکنم. اما ظاهراً دلون و مردم راست می‌گویند‌‌‌... تو هیچ اهمیتی به انسان‌ها نمی‌دهی. کسی نمی‌تواند اصلاحت کند!
سرش را تکان داد و بی آنکه منتظر جوابی از جانب من بماند رفت. لحظه‌ای خنده‌ام گرفت. او واقعاً از صداقت خوشش نمی‌آمد. شاید هنگامی که شرح می‌دادم معشوقه‌ی سابقم برایم با یک شکلات فرق چندانی نداشته و ابراز علاقه به دیگران ل*ذت نمی‌برم سخنانم را شوخی فرض کرده بود‌. از روز اولی که دیده بودمش از صراحت و انتقاد بدش می‌آمد. مثلاً یک بار برای تمرین کارش را نشانم داده و نظرم را پرسیده بود. من نیز درآمده بودم که دیزاینش ابتکار و خلاقیت ندارد و دیزاین‌های این‌چنینی شامل ارزش خاصی نمی‌شوند. با شنیدن این نظر چنان دندان قروچه کرده بود که یک لحظه ترسیده بودم نکند فکش بشکند.
#رمان_دگم
#آیناز
#انجمن_تک_رمان
کد:
باز هم تنظیماتش عوض شده بود و جمع خطابم می‌کرد. این نشان می‌داد که صبرش کم‌ کم دارد سر می‌آید. لحظه‌ای دست از غذا کشیدم. لبخند ملیحی زدم و با چینی میان ابروهایم گفتم:

- اگر دوست داری دروغ بشنوی دریغ نمی‌کنم. ژانت عزیزم، چون بسیار دوستت دارم قصد دارم غذایم را با تو شریک شوم.

سپس ل*ب گزیدم، با چشمانم به درب ورودی اشاره کردم و ادامه دادم:

- بسیار خوب، اکنون که خواسته‌ات درباره‌ی احترام و تعارف برآورده شد به بعد واقعیت بر می‌گردیم و می‌توانی به نانوایی بروی‌.

چند لحظه متحیر نگاهم کرد و بعد خنده‌ی عصبی‌‌ای سر داد. دست نحیفش را میان موهای مشکی و بلندش گرداند و با ریز کردن چشمان قهوه‌ای سوخته‌اش گفت:

- من فقط وقتی متوجه شدم شرایط خوبی نداری خواستم کمکت کنم و قضاوتی درباره‌ات نداشته باشم. مثل دیگران رفتار نکنم. اما ظاهراً دلون و مردم راست می‌گویند‌‌‌... تو هیچ اهمیتی به انسان‌ها نمی‌دهی. کسی نمی‌تواند اصلاحت کند!

سرش را تکان داد و بی آنکه منتظر جوابی از جانب من بماند رفت. لحظه‌ای خنده‌ام گرفت. او واقعاً از صداقت خوشش نمی‌آمد. شاید هنگامی که شرح می‌دادم معشوقه‌ی سابقم برایم با یک شکلات فرق چندانی نداشته و ابراز علاقه به دیگران ل*ذت نمی‌برم سخنانم را شوخی فرض کرده بود‌. از روز اولی که دیده بودمش از صراحت و انتقاد بدش می‌آمد. مثلاً یک بار برای تمرین کارش را نشانم داده و نظرم را پرسیده بود. من نیز درآمده بودم که دیزاینش ابتکار و خلاقیت ندارد و دیزاین‌های این‌چنینی شامل ارزش خاصی نمی‌شوند. با شنیدن این نظر چنان دندان قروچه کرده بود که یک لحظه ترسیده بودم نکند فکش بشکند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,266
لایک‌ها
12,850
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
2,005
Points
452
میان یادآوری رفتارها و سخنان ژانت، لبخندی بر ل*ب‌های ترک‌خورده و خونینم نقش بست و با بستن چشمانم زمزمه کردم:
- هیچ‌کس به اندازه‌ی همان لیلینی که فکر می‌کنی عاشقش بوده‌ام از من ناامید نیست. لیلینی که روزی دوستم داشته‌.
***
رویا می‌دیدم، رویای جهانی به نام سَمفِریا. برخلاف باقی خواب‌های بی‌سر و ته‌ام، سَمفِریا جای مشخصی بود که هر چند شب یک بار عازمش می‌شدم. تمام بناها و اشیایش فرم دایره شکل عجیبی داشتند. دایره‌هایی که انگار هر لحظه قرار بود چند ضلعی شوند. در سَمفِریا موجوداتی به نام سَمفِرها زندگی می‌کردند. بینی و ابرو و گوش نداشتند و تنها اعضای صورتشان دو چشم بسته و یک د*ه*ان دوخته‌شده بود. موجوداتی با پاهای بسیار کوتاه، بالاتنه‌هایی بلند، سرهای کوچک، سه انگشت کشیده، پوستی بژ و صورتی که کش می‌آمد. آن‌قدر کش می‌آمد که نمی‌توانستند مدت طولانی بایستند وگرنه گردنشان می‌شکست. گوشه‌ای از سَمفریا می‌نشستند و زانوهایشان را در شکمشان جمع می‌کردند. با این حال سرزمین بسیار پیشرفته‌ای داشتند‌. کافی بود آرزویی در سرشان بپرورانند تا چیزی که می‌خواهند مقابلشان ظاهر شود. لیکن هیچ‌چیز ظاهر نمی‌شد، به هیچ‌چیز میلی نداشتند. خسته بودند‌. سَمفِرهایی که سال‌ها پیش تمام تلاششان را کرده بودند تا به چیزهایی که می‌خواهند برسند، اکنون هیچ‌چیز نمی‌خواستند. صحبت نمی‌کردند و هیچ‌‌کدامشان ر*اب*طه‌ای با دیگری نداشتند. صرفاً گهگاهی از جا برمی‌خاستند و به طرف هم قدم برمی‌داشتند. انگشت سبابه‌شان را روی پو*ست یک‌دیگر می‌کشیدند و بلند بلند می‌خندیدند. انگار خوشحال بودند که هنوز می‌توانستند لمس کنند. از این‌که پس از لمس شدن ناپدید نمی‌شدند و وجود داشتند کیف می‌کردند‌‌. گرچه جایی را نمی‌دیدند، صدایی را نمی‌شنیدند، بویی را استشمام نمی‌کردند و طعمی را نمی‌چشیدند؛ اما از همین نیمچه احساس‌ها و تجربه‌هایشان شاد بودند. در سکوت مطلق سَمفِریا همواره زمزمه‌های محوی می‌شینیدم، با صداهای مختلفی که انگار متعلق به هیچ‌کس نبود‌. پژواک امشب اما در نظرم از همه‌شان کذایی‌‌تر و نامفهوم‌تر جلوه می‌کرد. چیزی مثل "گوشش را بِبُر"... .
#رمان_دگم
#آیناز
#انجمن_تک_رمان
کد:
میان یادآوری رفتارها و سخنان ژانت، لبخندی بر ل*ب‌های ترک‌خورده و خونینم نقش بست و با بستن چشمانم زمزمه کردم:

- هیچ‌کس به اندازه‌ی همان لیلینی که فکر می‌کنی عاشقش بوده‌ام از من ناامید نیست. لیلینی که روزی دوستم داشته‌.

***

رویا می‌دیدم، رویای جهانی به نام سَمفِریا. برخلاف باقی خواب‌های بی‌سر و ته‌ام، سَمفِریا جای مشخصی بود که هر چند شب یک بار عازمش می‌شدم. تمام بناها و اشیایش فرم دایره شکل عجیبی داشتند. دایره‌هایی که انگار هر لحظه قرار بود چند ضلعی شوند. در سَمفِریا موجوداتی به نام سَمفِرها زندگی می‌کردند. بینی و ابرو و گوش نداشتند و تنها اعضای صورتشان دو چشم بسته و یک د*ه*ان دوخته‌شده بود. موجوداتی با پاهای بسیار کوتاه، بالاتنه‌هایی بلند، سرهای کوچک، سه انگشت کشیده، پوستی بژ و صورتی که کش می‌آمد. آن‌قدر کش می‌آمد که نمی‌توانستند مدت طولانی بایستند وگرنه گردنشان می‌شکست. گوشه‌ای از سَمفریا می‌نشستند و زانوهایشان را در شکمشان جمع می‌کردند. با این حال سرزمین بسیار پیشرفته‌ای داشتند‌. کافی بود آرزویی در سرشان بپرورانند تا چیزی که می‌خواهند مقابلشان ظاهر شود. لیکن هیچ‌چیز ظاهر نمی‌شد، به هیچ‌چیز میلی نداشتند. خسته بودند‌. سَمفِرهایی که سال‌ها پیش تمام تلاششان را کرده بودند تا به چیزهایی که می‌خواهند برسند، اکنون هیچ‌چیز نمی‌خواستند. صحبت نمی‌کردند و هیچ‌‌کدامشان ر*اب*طه‌ای با دیگری نداشتند. صرفاً گهگاهی از جا برمی‌خاستند و به طرف هم قدم برمی‌داشتند. انگشت سبابه‌شان را روی پو*ست یک‌دیگر می‌کشیدند و بلند بلند می‌خندیدند. انگار خوشحال بودند که هنوز می‌توانستند لمس کنند. از این‌که پس از لمس شدن ناپدید نمی‌شدند و وجود داشتند کیف می‌کردند‌‌. گرچه جایی را نمی‌دیدند، صدایی را نمی‌شنیدند، بویی را استشمام نمی‌کردند و طعمی را نمی‌چشیدند؛ اما از همین نیمچه احساس‌ها و تجربه‌هایشان شاد بودند. در سکوت مطلق سَمفِریا همواره زمزمه‌های محوی می‌شینیدم، با صداهای مختلفی که انگار متعلق به هیچ‌کس نبود‌. پژواک امشب اما در نظرم از همه‌شان کذایی‌‌تر و نامفهوم‌تر جلوه می‌کرد. چیزی مثل "گوشش را بِبُر"... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,266
لایک‌ها
12,850
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
2,005
Points
452
***
گوشش را بریدم. نه گوش آن زنی که در صف میوه‌فروشی تحقیرم می‌کرد و می‌گفت دیوانه‌‌ام. گوشی پیرمردی را که از شنیدن تندی‌ها و توهین‌های مردم نسبت به من اذیت می‌شد و مضطرب و دلخور این سو و آن سو را می‌نگریست. از لطفش نسبت به خودم ل*ذت می‌بردم. به طرز بی‌سابقه‌ای احساس کردم جبرانش می‌تواند شادم کند. مرا خیلی دوست داشت. همسایه‌ی سابقم بود. گاسپار دوپاردیو. یک نویسنده‌ی طنزپرداز. آخرین رمانش اثری فانتزی_کمدی بود که زندگی یک خروس آمریکایی را شرح می‌داد. خروس قصه‌ی او مرغ‌ها را اغوا و با آن‌ها ازدواج می‌کرد. سپس وقتی به خانه‌اش می‌آمدند و آب‌ها از آسیاب می‌افتاد، بیچاره‌ها را با قیمتی کلان به کنتاکی می‌فروخت. وقتی داستانش را تمام کردم اولین فکری که به ذهنم خطور کرد این بود که کاش من نیز پیش از جدایی از لیلین او را به شکلات‌فروشی می‌فروختم! لیکن وقتی بازپرس از من پرسید چرا گوش دوپاردیو را بریدم دلیل دیگری هم برای توضیح داشتم. از پرسه زدن اطراف خانه‌ی قدیمی‌ام وحشت داشتم. هنگام اسباب‌کشی از یک خانه، دیگر نباید به آن‌جا می‌رفتم. می‌ترسیدم. از مسیرهایی که قبلاً می‌رفتم، از همسایه‌هایم، از مغازه‌های موردعلاقه‌ام در آنجا می‌ترسیدم. احساس می‌کردم خانه‌ام مرده. همچون بستگانم. دوست نداشتم به دیدار جایی یا کسی که مرده بروم. از روزی که فهمیده بودم پدر و مادرم در مون‌پلیه مرده‌اند یک بار هم برای ملاقاتشان به قبرستان نرفته بودم. گهگاهی دلتنگ لذتی که محبت‌ها و حمایت‌هایشان به من می‌داد می‌شدم و خاطراتم را مرور می‌کردم؛ اما به آن‌ دو پیکری که زیر خاک بودند هرگز احساسی نداشتم. حتی به طرز خجالت‌آوری ازشان می‌هراسیدم. می‌اندیشیدم که آن‌ها پدر و مادر ل*ذت‌بخش مرا به یغما برده‌اند. احساسات، افکار، عقاید، شخصیت، عادت‌ها، معلومات و تمام آنچه تشکیل‌شان می‌داد در لحظه‌ای نابود شده بود. شاید واهمه‌ام از جنازه‌هایشان تنها مسئله‌ی زندگی‌ام بود که بابتش عذاب وجدان داشتم؛ اما نمی‌توانستم سرکوبش کنم.
رمان_دگم
#آیناز
#انجمن_تک_رمان
کد:
***

گوشش را بریدم. نه گوش آن زنی که در صف میوه‌فروشی تحقیرم می‌کرد و می‌گفت دیوانه‌‌ام. گوشی پیرمردی را که از شنیدن تندی‌ها و توهین‌های مردم نسبت به من اذیت می‌شد و مضطرب و دلخور این سو و آن سو را می‌نگریست. از لطفش نسبت به خودم ل*ذت می‌بردم. به طرز بی‌سابقه‌ای احساس کردم جبرانش می‌تواند شادم کند. مرا خیلی دوست داشت. همسایه‌ی سابقم بود. گاسپار دوپاردیو. یک نویسنده‌ی طنزپرداز. آخرین رمانش اثری فانتزی_کمدی بود که زندگی یک خروس آمریکایی را شرح می‌داد. خروس قصه‌ی او مرغ‌ها را اغوا و با آن‌ها ازدواج می‌کرد. سپس وقتی به خانه‌اش می‌آمدند و آب‌ها از آسیاب می‌افتاد، بیچاره‌ها را با قیمتی کلان به کنتاکی می‌فروخت. وقتی داستانش را تمام کردم اولین فکری که به ذهنم خطور کرد این بود که کاش من نیز پیش از جدایی از لیلین او را به شکلات‌فروشی می‌فروختم! لیکن وقتی بازپرس از من پرسید چرا گوش دوپاردیو را بریدم دلیل دیگری هم برای توضیح داشتم. از پرسه زدن اطراف خانه‌ی قدیمی‌ام وحشت داشتم. هنگام اسباب‌کشی از یک خانه، دیگر نباید به آن‌جا می‌رفتم. می‌ترسیدم. از مسیرهایی که قبلاً می‌رفتم، از همسایه‌هایم، از مغازه‌های موردعلاقه‌ام در آنجا می‌ترسیدم. احساس می‌کردم خانه‌ام مرده. همچون بستگانم. دوست نداشتم به دیدار جایی یا کسی که مرده بروم. از روزی که فهمیده بودم پدر و مادرم در مون‌پلیه مرده‌اند یک بار هم برای ملاقاتشان به قبرستان نرفته بودم. گهگاهی دلتنگ لذتی که محبت‌ها و حمایت‌هایشان به من می‌داد می‌شدم و خاطراتم را مرور می‌کردم؛ اما به آن‌ دو پیکری که زیر خاک بودند هرگز احساسی نداشتم. حتی به طرز خجالت‌آوری ازشان می‌هراسیدم. می‌اندیشیدم که آن‌ها پدر و مادر ل*ذت‌بخش مرا به یغما برده‌اند. احساسات، افکار، عقاید، شخصیت، عادت‌ها، معلومات و تمام آنچه تشکیل‌شان می‌داد در لحظه‌ای نابود شده بود. شاید واهمه‌ام از جنازه‌هایشان تنها مسئله‌ی زندگی‌ام بود که بابتش عذاب وجدان داشتم؛ اما نمی‌توانستم سرکوبش کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,266
لایک‌ها
12,850
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
2,005
Points
452
ترجیح می‌دادم در کتابخانه‌ام بنشینم و همان‌طور که شکلات را تکه تکه می‌کنم تا زیر دندان‌هایم بگذارم خاطرات زیبایمان را مرور کنم. زمانی که هنوز زنده بودند. جنازه‌های خالی، سوگواری، تعارف‌‌‌های دروغین و رخت‌های سیاه دغل‌بازانه برایم غریب و مضحک جلوه می‌کردند. احمق‌های سیاه‌پوشی که در مراسم تشیع جنازه از مرده بد می‌گفتند. اصلاً رنگ لباس چه توفیری به حالمان داشت؟ کافی بود همگی‌مان همراه جنازه به غنا سفر کنیم تا تنها کسی که به مرده احترام گذاشته همان سنت‌شکنِ بی‌آبرویی باشد که پیراهن سرخی بر تن کرده. ترجیح می‌دادم ساعت‌ها با ل*ب‌های زخمی‌ام نیمروی د*اغ بخورم تا این‌که مثلاً لیلین به جنازه‌ی بی‌جانم محبت کند. ل*ذت وجود داشتن در همین بود. دردی که می‌کشیدم و دوستت دارم‌هایی که نمی‌شنیدم. هنگامی که به خودم آمدم فهمیدم تمام مدت داشتم بی‌اختیار این‌ها را برای بازپرس تعریف می‌کردم. علی‌رغم سرزنشی که هنوز در چشم‌هایش موج می‌زد، دستم را به نشانه‌ی همدلی فشرد. نمی‌دانم چه شد که وحشت‌زده دستم را پس کشیدم. متوجه نمی‌شدم چه چیزی باعث شده که صندلی فلزی‌اش را برنداشته و شماتت‌آمیز بر سرم نکوبیده‌. احساس می‌کردم اگر دستم را در دستش باقی بگذارم هر لحظه ممکن‌ است نقاب حیله‌گرانه‌اش را بردارد و مچم را خرد کند. بازدم عمیقش را بیرون داد. طوری رفتار می‌کرد که انگار دارد تحملم می‌کند و این سبب کلافگی‌ام می‌شد. ل*ذت نبردنش از وجود من در آن اتاق کاملاً طبیعی بود؛ اما چرا ریاکارانه برخورد می‌کرد؟ کاش در چشمانم زل می‌زد و با تمام حرصش می‌گفت که به نظرش چه غول بی شاخ و دمی هستم. نگفت. به جایش گفت دوپاردیو مرا بخشیده. ولی با توجه به ماجرای انگشتم، شایعاتی که درباره‌ام پیچیده و مهر تاییدی که امروز به حرف دلون در باب آسیب رساندن به دیگران زده‌ام تصمیم گرفته‌اند برای مدتی مرا از جامعه دور کنند و تحت درمان قرار دهند.
کد:
ترجیح می‌دادم در کتابخانه‌ام بنشینم و همان‌طور که شکلات را تکه تکه می‌کنم تا زیر دندان‌هایم بگذارم خاطرات زیبایمان را مرور کنم. زمانی که هنوز زنده بودند. جنازه‌های خالی، سوگواری، تعارف‌‌‌های دروغین و رخت‌های سیاه دغل‌بازانه برایم غریب و مضحک جلوه می‌کردند. احمق‌های سیاه‌پوشی که در مراسم تشیع جنازه از مرده بد می‌گفتند. اصلاً رنگ لباس چه توفیری به حالمان داشت؟ کافی بود همگی‌مان همراه جنازه به غنا سفر کنیم تا تنها کسی که به مرده احترام گذاشته همان سنت‌شکنِ بی‌آبرویی باشد که پیراهن سرخی بر تن کرده. ترجیح می‌دادم ساعت‌ها با ل*ب‌های زخمی‌ام نیمروی د*اغ بخورم تا این‌که مثلاً لیلین به جنازه‌ی بی‌جانم محبت کند. ل*ذت وجود داشتن در همین بود. دردی که می‌کشیدم و دوستت دارم‌هایی که نمی‌شنیدم. هنگامی که به خودم آمدم فهمیدم تمام مدت داشتم بی‌اختیار این‌ها را برای بازپرس تعریف می‌کردم. علی‌رغم سرزنشی که هنوز در چشم‌هایش موج می‌زد، دستم را به نشانه‌ی همدلی فشرد. نمی‌دانم چه شد که وحشت‌زده دستم را پس کشیدم. متوجه نمی‌شدم چه چیزی باعث شده که صندلی فلزی‌اش را برنداشته و شماتت‌آمیز بر سرم نکوبیده‌. احساس می‌کردم اگر دستم را در دستش باقی بگذارم هر لحظه ممکن‌ است نقاب حیله‌گرانه‌اش را بردارد و مچم را خرد کند. بازدم عمیقش را بیرون داد. طوری رفتار می‌کرد که انگار دارد تحملم می‌کند و این سبب کلافگی‌ام می‌شد. ل*ذت نبردنش از وجود من در آن اتاق کاملاً طبیعی بود؛ اما چرا ریاکارانه برخورد می‌کرد؟ کاش در چشمانم زل می‌زد و با تمام حرصش می‌گفت که به نظرش چه غول بی شاخ و دمی هستم. نگفت. به جایش گفت دوپاردیو مرا بخشیده. ولی با توجه به ماجرای انگشتم، شایعاتی که درباره‌ام پیچیده و مهر تاییدی که امروز به حرف دلون در باب آسیب رساندن به دیگران زده‌ام تصمیم گرفته‌اند برای مدتی مرا از جامعه دور کنند و تحت درمان قرار دهند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,266
لایک‌ها
12,850
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
2,005
Points
452
اخم کردم. مردم گوش دوپاردیو را بلااستفاده کرده بودند. من چشمانش را از کاسه در نیاوردم. می‌توانست آن‌ها را ببندد و صح*نه‌هایی که آزارش می‌دهند را نبیند. اما گوش‌هایش سرکشی می‌کردند. درست مثل د*ه*ان هم‌محله‌ای‌هایش. مانع ل*ذت بردنش می‌شدند. نمی‌توانست آن‌ها را ببندد. از این رو اختیاراتش سلب می‌شد. گوش‌ها و بینی‌اش تنها اعضای وجودی‌اش بودند که آزارش می‌دادند. نمی‌توانست جلویشان را بگیرد، هر وقت خواست نفس نکشد یا نشنود. در واقع بریدن گوش چپش نیز راهکاری برای متوقف کردن این اجبار نبود؛ بلکه قیام بود. قیام علیه گوش‌هایش. تا بدانند دوپاردیو هم می‌تواند اختیارشان را سلب کند. یک هشدار. همین باعث شد راستی را نبرم. البته یادم می‌آید یک بار خودش گفته بود نمی‌خواهد بشنود. آن روز با همسرش دعوای بدی کرده بود. دخترش هم به او گفته بود که کاش بمیرد و دست از سر مادرش بردارد. این مهم‌ترین دلیلی بود که بخاطرش چپی را بریدم. تا تجربه‌اش کند و اگر خواست راستی را هم ببرد‌. به قولی ناشنوایی را بچشد اما در عین حال شنوایی‌اش نمیرد. با تمام این‌ها لحظه‌ای به همه‌چیز شک کردم و اندیشیدم که شاید کارم درست نبوده. بلافاصله عرق سردی روی پیشانی‌ام ننشست و به نفس نفس عصبی‌ای افتادم‌. نمی‌دانستم کار درست چیست و نمی‌دانستم چطور باید با اشتباهات دیگران مقابله کنم. پیش از این نمی‌توانستم اصلاح‌شان کنم. اگر منطقی با مادام بوسوعه بحث می‌کردم و استدلال می‌آوردم که دیزاین بداهه قشنگ است هرگز قبول نمی‌کرد. برای همین مجبور بودم به دوپونت و راه غیرخلاقی‌اش رو بیاورم. مادام بوسوعه دیزاین را پذیرفته بود و دوپاردیو از من گلایه‌ای نداشت. پس مادام بوسوعه از دیزاین بداهه منزجر نمی‌شد؛ وگرنه اکنون هم تحملش نمی‌کرد. لیکن از طرفی هم به وسیله‌ی همان مد طرحم را تحمیل کرده بودم. چه بسا رنج دوپاردیو نیز لذتی به او می‌داد که خودش هم از آن خبری نداشت. ناگهان دست و پایم با چنان شدتی لرزیدند که داشتم از صندلی پایین می‌افتادم و مجبور شدم به میز چنگ بزنم.
کد:
اخم کردم. مردم گوش دوپاردیو را بلااستفاده کرده بودند. من چشمانش را از کاسه در نیاوردم. می‌توانست آن‌ها را ببندد و صح*نه‌هایی که آزارش می‌دهند را نبیند. اما گوش‌هایش سرکشی می‌کردند. درست مثل د*ه*ان هم‌محله‌ای‌هایش. مانع ل*ذت بردنش می‌شدند. نمی‌توانست آن‌ها را ببندد. از این رو اختیاراتش سلب می‌شد. گوش‌ها و بینی‌اش تنها اعضای وجودی‌اش بودند که آزارش می‌دادند. نمی‌توانست جلویشان را بگیرد، هر وقت خواست نفس نکشد یا نشنود. در واقع بریدن گوش چپش نیز راهکاری برای متوقف کردن این اجبار نبود؛ بلکه قیام بود. قیام علیه گوش‌هایش. تا بدانند دوپاردیو هم می‌تواند اختیارشان را سلب کند. یک هشدار. همین باعث شد راستی را نبرم. البته یادم می‌آید یک بار خودش گفته بود نمی‌خواهد بشنود. آن روز با همسرش دعوای بدی کرده بود. دخترش هم به او گفته بود که کاش بمیرد و دست از سر مادرش بردارد. این مهم‌ترین دلیلی بود که بخاطرش چپی را بریدم. تا تجربه‌اش کند و اگر خواست راستی را هم ببرد‌. به قولی ناشنوایی را بچشد اما در عین حال شنوایی‌اش نمیرد. با تمام این‌ها لحظه‌ای به همه‌چیز شک کردم و اندیشیدم که شاید کارم درست نبوده. بلافاصله عرق سردی روی پیشانی‌ام ننشست و به نفس نفس عصبی‌ای افتادم‌. نمی‌دانستم کار درست چیست و نمی‌دانستم چطور باید با اشتباهات دیگران مقابله کنم. پیش از این نمی‌توانستم اصلاح‌شان کنم. اگر منطقی با مادام بوسوعه بحث می‌کردم و استدلال می‌آوردم که دیزاین بداهه قشنگ است هرگز قبول نمی‌کرد. برای همین مجبور بودم به دوپونت و راه غیرخلاقی‌اش رو بیاورم. مادام بوسوعه دیزاین را پذیرفته بود و دوپاردیو از من گلایه‌ای نداشت. پس مادام بوسوعه از دیزاین بداهه منزجر نمی‌شد؛ وگرنه اکنون هم تحملش نمی‌کرد. لیکن از طرفی هم به وسیله‌ی همان مد طرحم را تحمیل کرده بودم. چه بسا رنج دوپاردیو نیز لذتی به او می‌داد که خودش هم از آن خبری نداشت. ناگهان دست و پایم با چنان شدتی لرزیدند که داشتم از صندلی پایین می‌افتادم و مجبور شدم به میز چنگ بزنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,266
لایک‌ها
12,850
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
2,005
Points
452
رنگ بازپرس با دیدن حالم پرید. نگران به سمتم خم شد‌. تار می‌دیدمش. تار مثل نگاه کسی که از چشمی در دیدم می‌زد. سرپوشی زنگ‌زده چشمی را پوشاند، زنگ‌زده مانند صدای ژانت. دیگر تار نمی‌دیدمش. بیهوش شدم.
***
وقتی به هوش آمدم در یکی از بیمارستان‌‌های روانپزشکی پاریس بودم. هنگام بیهوشی‌ام مرا به آنجا برده بودند‌. ساختمان اتاق اتاق بود و هر سه نفر در یک اتاق قرار می‌گرفتند. یکی از هم‌اتاقی‌هایمان‌ به نام رافائل ونتورا ماه پیش مرده بود و هنوز جایگزینی برایش نیاورده بودند. ونتورا توهم داشته که به مواد خوراکی آلرژی دارد و نمی‌توانسته چیزی بخورد. اما به این خاطر نمرده بوده. یکی از پرستارهای بیمارستان صبرش سر آمده و خواسته بوده اجباراً گوجه‌ فرنگی‌ای به خورد او بدهد تا مجبور نشوند با سرم زنده نگهش دارند. از قضا تنها ماده‌ی غذایی‌ای که ونتورای بیچاره واقعاً به آن حساسیت داشته گوجه فرنگی بوده. وقتی بابت تورم و خارش گلویش اعتراض کرده و کمک خواسته پرستار فکر کرده این ادا اطوارها، توهمی بیش نبوده‌. به هر حال در نهایت ونتورا پس از چهل دقیقه سرفه‌ی مداوم خفه شده و مرده. همین باعث می‌شود دیگر اهمیت نداشته باشد که پرستار چه فکری می‌کرده و پس از فوت یا بهتر بگویم قتل ونتورا چه بر سرش آمده. مسئله‌ی حائز اهمیت حضور هم‌اتاقی دومم بود. لینو هراری. یک آزادی‌خواه افراطی که همسایه‌اش را کشته بود. می‌گفتند روابطش با مقتول بسیار صمیمانه بوده. یک روز که چای می‌خوردند به طرف گفته تمام عقاید قابل‌احترام‌اند، حتی جنایت‌بارترین‌شان. چون انسان موجودی آزاد است و حق انتخاب دارد. اما همسایه‌اش با او مخالفت کرده و همین باعث به قتلش رسیدنش شده. خواستم به او بگویم صحبتش متناقض است چون او به عقیده‌ی همسایه‌اش یعنی عقیده‌ی قابل احترام نبودن تمام عقاید بی‌احترامی کرده. اما نگفتم. نه برای این‌که مخالفت با آدمی که مخالف سابقش را کشته احمقانه است. فقط چون نمی‌توانستم صحبت کنم‌.
#رمان_دگم
#آیناز
#انجمن_تک_رمان

کد:
اخم کردم. مردم گوش دوپاردیو را بلااستفاده کرده بودند. من چشمانش را از کاسه در نیاوردم. می‌توانست آن‌ها را ببندد و صح*نه‌هایی که آزارش می‌دهند را نبیند. اما گوش‌هایش سرکشی می‌کردند. درست مثل د*ه*ان هم‌محله‌ای‌هایش. مانع ل*ذت بردنش می‌شدند. نمی‌توانست آن‌ها را ببندد. از این رو اختیاراتش سلب می‌شد. گوش‌ها و بینی‌اش تنها اعضای وجودی‌اش بودند که آزارش می‌دادند. نمی‌توانست جلویشان را بگیرد، هر وقت خواست نفس نکشد یا نشنود. در واقع بریدن گوش چپش نیز راهکاری برای متوقف کردن این اجبار نبود؛ بلکه قیام بود. قیام علیه گوش‌هایش. تا بدانند دوپاردیو هم می‌تواند اختیارشان را سلب کند. یک هشدار. همین باعث شد راستی را نبرم. البته یادم می‌آید یک بار خودش گفته بود نمی‌خواهد بشنود. آن روز با همسرش دعوای بدی کرده بود. دخترش هم به او گفته بود که کاش بمیرد و دست از سر مادرش بردارد. این مهم‌ترین دلیلی بود که بخاطرش چپی را بریدم. تا تجربه‌اش کند و اگر خواست راستی را هم ببرد‌. به قولی ناشنوایی را بچشد اما در عین حال شنوایی‌اش نمیرد. با تمام این‌ها لحظه‌ای به همه‌چیز شک کردم و اندیشیدم که شاید کارم درست نبوده. بلافاصله عرق سردی روی پیشانی‌ام ننشست و به نفس نفس عصبی‌ای افتادم‌. نمی‌دانستم کار درست چیست و نمی‌دانستم چطور باید با اشتباهات دیگران مقابله کنم. پیش از این نمی‌توانستم اصلاح‌شان کنم. اگر منطقی با مادام بوسوعه بحث می‌کردم و استدلال می‌آوردم که دیزاین بداهه قشنگ است هرگز قبول نمی‌کرد. برای همین مجبور بودم به دوپونت و راه غیرخلاقی‌اش رو بیاورم. مادام بوسوعه دیزاین را پذیرفته بود و دوپاردیو از من گلایه‌ای نداشت. پس مادام بوسوعه از دیزاین بداهه منزجر نمی‌شد؛ وگرنه اکنون هم تحملش نمی‌کرد. لیکن از طرفی هم به وسیله‌ی همان مد طرحم را تحمیل کرده بودم. چه بسا رنج دوپاردیو نیز لذتی به او می‌داد که خودش هم از آن خبری نداشت. ناگهان دست و پایم با چنان شدتی لرزیدند که داشتم از صندلی پایین می‌افتادم و مجبور شدم به میز چنگ بزنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : ساعت دار
بالا