• مصاحبه اختصاصی رمان کاراکال میگل سانچز کلیک کنید

درحال تایپ رمان دگم | آیناز کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع ساعت دار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 40
  • بازدیدها 221
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

ساعت دار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,266
لایک‌ها
12,850
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
2,005
Points
452
نام رمان: دگم
ژانرها: اجتماعی
نویسنده: آیناز تابش
ناظر: Celica
خلاصه: می‌توان گفت منشا تمام جنگ و جدال‌های دنیا آفتی به نام عقیده است. مسائل، رفتارها و قضاوت‌ها همگی وابسته به عقاید ما هستند. اما باورها از کجا آمده‌اند؟ آن‌قدر که ما می‌پنداریم مقدس و بی‌عیب هستند؟ آیا واقعاً هستی همانند قفسه‌های کتاب مرتب‌شده بر اساس حروف الفبا در قید و بند نظم است و فلسفه‌ی وجود انسان در جهان با هر موجود دیگری تفاوت دارد؟
#رمان_دگم
#آیناز
#انجمن_تک_رمان
کد:
نام رمان: دگم
ژانرها: اجتماعی
نویسنده: آیناز تابش
ناظر: Celica
خلاصه: می‌توان گفت منشا تمام جنگ و جدال‌های دنیا آفتی به نام عقیده است. مسائل، رفتارها و قضاوت‌ها همگی وابسته به عقاید ما هستند. اما باورها از کجا آمده‌اند؟ آن‌قدر که ما می‌پنداریم مقدس و بی‌عیب هستند؟ آیا واقعاً هستی همانند قفسه‌های کتاب مرتب‌شده بر اساس حروف الفبا در قید و بند نظم است و فلسفه‌ی وجود انسان در جهان با هر موجود دیگری تفاوت دارد؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش:
امضا : ساعت دار

Richette

مدیر ارشد + مدیر تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
ناظر انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
روزنامه‌نگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
1,075
لایک‌ها
6,680
امتیازها
93
کیف پول من
257,812
Points
1,396
سطح
  1. حرفه‌ای
46777

خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:
قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگِ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ساعت دار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,266
لایک‌ها
12,850
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
2,005
Points
452
نمی‌دانم چرا انسان‌ها این‌قدر دوست دارند بدوند! تند بدوند، سبقت بگیرند. مثلاً صبح که داشتم برای پروژه‌ی جدید به خانه‌ی ژان بوسوعه می‌رفتم، دو پسر بچه را دیدم که از مدرسه به سمت خانه می‌دویدند. می‌خندیدند و مدام سعی می‌کردند از یک‌دیگر جلو بزنند. به ته کوچه رسیدند، مقابل خانه‌شان، یک ساختمان معمولی سفید_قهوه‌ای مثل تمام ساختمان‌های دیگر. پسری که موهای فرفری داشت با خوشحال فریاد زد:
- اول!
و دوستش پس از چند ثانیه به او رسید. چنان از اول شدنش احساس قدرت می‌کرد که گویا تمام دنیا را لای پارچه‌ای پیچیده بودند و تقدیمش کرده بودند! چند دقیقه بعد با هم خداحافظی کردند و هر کدام به سوی طبقه‌ی خودشان دویدند. هیچ ردی از مسابقه نماند. اول شدن پسرک مانند خنده‌ای بود که لحظه‌ای در کوچه پیچیده و پس از چندی هیچ ردی از آن نمانده بود. با خودم گفتم یعنی ارزشش را داشت که برای چنین چیزی تا این حد خود را عذاب بدهد و نفس نفس بزند؟ درک نمی‌کردم چرا مانند یک قورباغه‌ی خوشحال بالا و پایین می‌پرد و ذوق می‌کند. ژان بوسوعه هم خود را عذاب می‌دهد. طی چهل_پنجاه سال زندگی‌ای که داشته مدام دویده تا بتواند خانه‌ی بزرگی بخرد و بازسازی کند. پسرانش را به مدرسه‌ی خصوصی بفرستد و برای زنش گوشواره‌ی یاقوت بگیرد. ژان بوسوعه جداً دل خجسته‌ای دارد. گاهی اوقات حتی به ذهنم خطور نمی‌کند که او بیست_سی سال دیگر قرار است بمیرد و کت و شلوارهای قشنگش کنج کمد دیواری خاک بخورد. من خانه‌ها را بازسازی و دیزاین می‌کنم و به صاحب‌خانه‌ها تحویل می‌دهم. ژان بوسوعه خانه را به کی تحویل می‌دهد؟ احتمالاً عاقبت خانه‌ی او هم همچون اول شدن آن مو فرفری می‌شود. مسابقه‌ای که پسرک روزی در آن اول شده، خانه‌ای که ژان بوسوعه روزی در آن زندگی می‌کرده. خانه بدون ژان بوسوعه دیگر معنا ندارد و خوشحالی پسرک هم با تمام شدن مسابقه مفهومش را از دست می‌دهد. من کارم را درست قبل از آن‌که معانی‌اش ناپدید شوند تمامش می‌کنم. خانه‌ را به ژان بوسوعه نشان می‌دهم و او شاد می‌شود‌ و بابت سلیقه‌ی عالی‌ام تحسینم می‌کند. معنای تحسین او به چیز دیگری وابسته نیست و هرگز پایان نمیابد.
#رمان_دگم
#آیناز
#انجمن_تک_رمان
کد:
نمی‌دانم چرا انسان‌ها این‌قدر دوست دارند بدوند! تند بدوند، سبقت بگیرند. مثلاً صبح که داشتم برای پروژه‌ی جدید به خانه‌ی ژان بوسوعه می‌رفتم، دو پسر بچه را دیدم که از مدرسه به سمت خانه می‌دویدند. می‌خندیدند و مدام سعی می‌کردند از یک‌دیگر جلو بزنند. به ته کوچه رسیدند، مقابل خانه‌شان، یک ساختمان معمولی سفید_قهوه‌ای مثل تمام ساختمان‌های دیگر. پسری که موهای فرفری داشت با خوشحال فریاد زد:

- اول!

و دوستش پس از چند ثانیه به او رسید. چنان از اول شدنش احساس قدرت می‌کرد که گویا تمام دنیا را لای پارچه‌ای پیچیده بودند و تقدیمش کرده بودند! چند دقیقه بعد با هم خداحافظی کردند و هر کدام به سوی طبقه‌ی خودشان دویدند. هیچ ردی از مسابقه نماند. اول شدن پسرک مانند خنده‌ای بود که لحظه‌ای در کوچه پیچیده و پس از چندی هیچ ردی از آن نمانده بود. با خودم گفتم یعنی ارزشش را داشت که برای چنین چیزی تا این حد خود را عذاب بدهد و نفس نفس بزند؟ درک نمی‌کردم چرا مانند یک قورباغه‌ی خوشحال بالا و پایین می‌پرد و ذوق می‌کند. ژان بوسوعه هم خود را عذاب می‌دهد. طی چهل_پنجاه سال زندگی‌ای که داشته مدام دویده تا بتواند خانه‌ی بزرگی بخرد و بازسازی کند. پسرانش را به مدرسه‌ی خصوصی بفرستد و برای زنش گوشواره‌ی یاقوت بگیرد. ژان بوسوعه جداً دل خجسته‌ای دارد. گاهی اوقات حتی به ذهنم خطور نمی‌کند که او بیست_سی سال دیگر قرار است بمیرد و کت و شلوارهای قشنگش کنج کمد دیواری خاک بخورد. من خانه‌ها را بازسازی و دیزاین می‌کنم و به صاحب‌خانه‌ها تحویل می‌دهم. ژان بوسوعه خانه را به کی تحویل می‌دهد؟ احتمالاً عاقبت خانه‌ی او هم همچون اول شدن آن مو فرفری می‌شود. مسابقه‌ای که پسرک روزی در آن اول شده، خانه‌ای که ژان بوسوعه روزی در آن زندگی می‌کرده. خانه بدون ژان بوسوعه دیگر معنا ندارد و خوشحالی پسرک هم با تمام شدن مسابقه مفهومش را از دست می‌دهد. من کارم را درست قبل از آن‌که معانی‌اش ناپدید شوند تمامش می‌کنم. خانه‌ را به ژان بوسوعه نشان می‌دهم و او شاد می‌شود‌ و بابت سلیقه‌ی عالی‌ام تحسینم می‌کند. معنای تحسین او به چیز دیگری وابسته نیست و هرگز پایان نمیابد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,266
لایک‌ها
12,850
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
2,005
Points
452
با تمام این‌ها می‌دانم مادام بوسوعه هرگز قرار نیست تحسینم کند. نامش را به من نگفته‌اند. خدمتکارها هم مادام بوسوعه صدایش می‌زنند. همسر ژان بوسوعه. دیگران می‌گویند زیباست. تا این‌جای سخنشان می‌تواند درست باشد؛ اما مخالفت اصلی‌ام با عقیده‌شان از آن‌جایی شروع می‌شود که اندیشه می‌کنند فقط مادام بوسوعه زیباست. اگر هم دلیلش را بپرسی می‌توانند تا صبح برایت قصه ببافند. مثلاً می‌گویند چون مادام بوسوعه موهای کهربایی دارد و بقیه ندارند. یا چون مادام بوسوعه شبیه ساعت شنی است و بقیه نیستند. جداً هم شبیه ساعت شنی است‌. دانه‌های صبرش آرام آرام پایین می‌ریزند و ناگهان دیوانه می‌شود. خوبی‌اش این است که می‌توان با جواهری، سرویس طلایی، چیزی برعکسش کرد و برای خود زمان خرید. مقرراتی‌ست و بی‌منطق. چنان با اطمینان می‌گوید "انگلیسی‌ها باکلاس‌اند" یا "باید قاشق را با دست راست برداشت" که انگار الهه‌ای این قوانین را از آسمان برایش نازل کرده است. لیکن هرگز نباید تصور شود که آدم غیرقابل‌تغییر و انعطاف‌ناپذیری است. فقط برای قانع شدن به دلایل خاصی نیاز دارد‌. مثلاً چند روز پیش که دخترش ژربرا می‌خواست پیراهن صورتی‌اش را با یک جوراب شلواری زرد بپوشد قاطعانه به او گفت این زشت‌ترین تیپی‌ است که به چشم دیده و بسیار دمده و ارزان جلوه می‌کند. با این حال وقتی چند هفته بعد بازیگر مشهوری همین رنگ‌بندی‌ را برای حضور در یکی از مراسم‌های مهم برگزید و معیارهای مد تغییر کرد؛ مادام‌ شنی هم برعکس شد و خودش آن لباس را به دخترش پوشاند. علی‌رغم نفرتم به خرافات، ژربرا را الهه‌ی شانس می‌دانم. گویا هنگامی که چیزی را می‌خواهد؛ پروانه‌ی اقبالش طوری پر می‌زند که اثر پروانه‌ای تمام و کمال در اختیار امیال او باشد. همه‌چیز تغییر می‌کند تا الهه‌ ژربرا به خواسته‌اش برسد. افزون بر این ملاقاتش همواره واسطه‌ی اتفاقات جالبی می‌شود. مثلاً آشنایی‌ام با لیلین از طریق ژربرا روی داد.
#رمان_دگم
#آیناز
#انجمن_تک_رمان
کد:
با تمام این‌ها می‌دانم مادام بوسوعه هرگز قرار نیست تحسینم کند. نامش را به من نگفته‌اند. خدمتکارها هم مادام بوسوعه صدایش می‌زنند. همسر ژان بوسوعه. دیگران می‌گویند زیباست. تا این‌جای سخنشان می‌تواند درست باشد؛ اما مخالفت اصلی‌ام با عقیده‌شان از آن‌جایی شروع می‌شود که اندیشه می‌کنند فقط مادام بوسوعه زیباست. اگر هم دلیلش را بپرسی می‌توانند تا صبح برایت قصه ببافند. مثلاً می‌گویند چون مادام بوسوعه موهای کهربایی دارد و بقیه ندارند. یا چون مادام بوسوعه شبیه ساعت شنی است و بقیه نیستند. جداً هم شبیه ساعت شنی است‌. دانه‌های صبرش آرام آرام پایین می‌ریزند و ناگهان دیوانه می‌شود. خوبی‌اش این است که می‌توان با جواهری، سرویس طلایی، چیزی برعکسش کرد و برای خود زمان خرید. مقرراتی‌ست و بی‌منطق. چنان با اطمینان می‌گوید "انگلیسی‌ها باکلاس‌اند" یا "باید قاشق را با دست راست برداشت" که انگار الهه‌ای این قوانین را از آسمان برایش نازل کرده است. لیکن هرگز نباید تصور شود که آدم غیرقابل‌تغییر و انعطاف‌ناپذیری است. فقط برای قانع شدن به دلایل خاصی نیاز دارد‌. مثلاً چند روز پیش که دخترش ژربرا می‌خواست پیراهن صورتی‌اش را با یک جوراب شلواری زرد بپوشد قاطعانه به او گفت این زشت‌ترین تیپی‌ است که به چشم دیده و بسیار دمده و ارزان جلوه می‌کند. با این حال وقتی چند هفته بعد بازیگر مشهوری همین رنگ‌بندی‌ را برای حضور در یکی از مراسم‌های مهم برگزید و معیارهای مد تغییر کرد؛ مادام‌ شنی هم برعکس شد و خودش آن لباس را به دخترش پوشاند. علی‌رغم نفرتم به خرافات، ژربرا را الهه‌ی شانس می‌دانم. گویا هنگامی که چیزی را می‌خواهد؛ پروانه‌ی اقبالش طوری پر می‌زند که اثر پروانه‌ای تمام و کمال در اختیار امیال او باشد. همه‌چیز تغییر می‌کند تا الهه‌ ژربرا به خواسته‌اش برسد. افزون بر این ملاقاتش همواره واسطه‌ی اتفاقات جالبی می‌شود. مثلاً آشنایی‌ام با لیلین از طریق ژربرا روی داد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,266
لایک‌ها
12,850
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
2,005
Points
452
لیلین سایه نویس بود. وقتی برای بازدید اولیه از خانه‌ی ژان بوسوعه رفته بودم او را درحال صحبت با ژربرا دیدم. دختر نازپرورده‌ی خانواده‌ی بوسوعه می‌خواست زندگی‌نامه‌اش را بنویسد؛ ولی چون حوصله‌ی نگارش آن را نداشت از لیلین خواسته بود که این کار را انجام بدهد و در ازایش مبلغ ناچیزی بگیرد. درک نمی‌کردم یک دختر پانزده ساله که اوج تحول در زندگی‌اش تغییر رنگ پیراهن‌های چین‌چینی‌اش بوده چرا باید بخواهد زندگی‌نامه داشته باشد؟ ولی چون اهمیت نداشت رهایش کردم. لیلین دوستم داشت. خودش این را می‌گفت. نه من دلیلش را نپرسیدم نه او توضیح داد. فقط یک بار پرسید آیا من هم دوستش دارم؟ راجع به سوالش فکر کردم‌. دلیلی نیافتم که دوستش نداشته باشم. لیلین یک دختر عادی بود. بازیگر موردعلاقه‌ای نداشت، هر فیلمی که فرصت داشت در سینما ببیند را می‌دید. از نویسنده‌ی خاصی خوشش نمی‌آمد؛ هر کتابی دستش می‌آمد را می‌خواند. برای صحبت کردن موضوع ویژه‌ای مد نظر نداشت؛ هر بحثی میان‌مان می‌افتاد را ادامه می‌داد. برایش فرقی نداشت که با چه کسی صحبت کند یا اصلاً تا آخر عمرش حرف نزند. تدبیری برای نجات بشریت از زندگی فلاکت‌بارش نیندیشیده‌ بود و پیرو تفکر خاصی نبود. احتمالاً از شخص من هم خوشش نمی‌آمد؛ فقط چون سر راهش بودم عاشقم شده بود! می‌گفت اگر خلاقیت و دانش لازمه برای ساختن شخصیتش را داشت و می‌دانست از انتخاب‌هایش پشیمان نمی‌شود جای سایه‌نویس یک نویسنده‌ی واقعی می‌شد. دوست نداشت چیزی را خلق کند. دلش می‌خواست ایده را بدهند و او فقط پیش ببرد. نقشه را بکشند و او فقط قدم بردارد. هرگز خودش را لایق تصمیم‌گیری نمی‌دانست. همین باعث می‌شد مانند دیگران آزارم ندهد و از وجودش احساس بدی نگیرم. آخر آدم نمی‌تواند از کاغذ سفید ایراد بگیرد! گویا برایم خاص بود که لیلین برخلاف بقیه دغدغه‌ی "یک چیزی بودن" را نداشت‌.
#رمان_دگم
#آیناز
#انجمن_تک_رمان
کد:
با تمام این‌ها می‌دانم مادام بوسوعه هرگز قرار نیست تحسینم کند. نامش را به من نگفته‌اند. خدمتکارها هم مادام بوسوعه صدایش می‌زنند. همسر ژان بوسوعه. دیگران می‌گویند زیباست. تا این‌جای سخنشان می‌تواند درست باشد؛ اما مخالفت اصلی‌ام با عقیده‌شان از آن‌جایی شروع می‌شود که اندیشه می‌کنند فقط مادام بوسوعه زیباست. اگر هم دلیلش را بپرسی می‌توانند تا صبح برایت قصه ببافند. مثلاً می‌گویند چون مادام بوسوعه موهای کهربایی دارد و بقیه ندارند. یا چون مادام بوسوعه شبیه ساعت شنی است و بقیه نیستند. جداً هم شبیه ساعت شنی است‌. دانه‌های صبرش آرام آرام پایین می‌ریزند و ناگهان دیوانه می‌شود. خوبی‌اش این است که می‌توان با جواهری، سرویس طلایی، چیزی برعکسش کرد و برای خود زمان خرید. مقرراتی‌ست و بی‌منطق. چنان با اطمینان می‌گوید "انگلیسی‌ها باکلاس‌اند" یا "باید قاشق را با دست راست برداشت" که انگار الهه‌ای این قوانین را از آسمان برایش نازل کرده است. لیکن هرگز نباید تصور شود که آدم غیرقابل‌تغییر و انعطاف‌ناپذیری است. فقط برای قانع شدن به دلایل خاصی نیاز دارد‌. مثلاً چند روز پیش که دخترش ژربرا می‌خواست پیراهن صورتی‌اش را با یک جوراب شلواری زرد بپوشد قاطعانه به او گفت این زشت‌ترین تیپی‌ است که به چشم دیده و بسیار دمده و ارزان جلوه می‌کند. با این حال وقتی چند هفته بعد بازیگر مشهوری همین رنگ‌بندی‌ را برای حضور در یکی از مراسم‌های مهم برگزید و معیارهای مد تغییر کرد؛ مادام‌ شنی هم برعکس شد و خودش آن لباس را به دخترش پوشاند. علی‌رغم نفرتم به خرافات، ژربرا را الهه‌ی شانس می‌دانم. گویا هنگامی که چیزی را می‌خواهد؛ پروانه‌ی اقبالش طوری پر می‌زند که اثر پروانه‌ای تمام و کمال در اختیار امیال او باشد. همه‌چیز تغییر می‌کند تا الهه‌ ژربرا به خواسته‌اش برسد. افزون بر این ملاقاتش همواره واسطه‌ی اتفاقات جالبی می‌شود. مثلاً آشنایی‌ام با لیلین از طریق ژربرا روی داد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,266
لایک‌ها
12,850
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
2,005
Points
452
مشکلاتمان از آن‌جایی شروع شد که می‌خواست در آغوشش بگیرم و موهایش را نوازش کنم. من از کلیشه‌های روابط انسانی نفرت دارم. به خصوص که انسان‌ها فکر می‌کنند احساسات بی‌سر و تهشان عرفانی‌ترین پدیده‌‌ی هستی‌اند! یاد چارچوب‌های مادام بوسوعه می‌افتم. کت آبی آسمانی با شلوار سفید ست می‌شود و وقتی یک‌دیگر را دوست داریم باید دستان‌مان را دور کمر هم حلقه کنیم! علی‌رغم این‌که هرگز نمی‌توانم بپذیرم صرفاً زاده شدن در مرزهایی تعیین شده توسط خودِ انسان‌ها بتواند صفات اخلاقی‌شان را تشکیل بدهد؛ اما فکر می‌کنم این واکنشاتم از رگ فرانسوی‌ام نشات گرفته‌اند‌. وگرنه به سر چه کسی جز یک فرانسوی می‌زند که یک حرف "ق" مانند غلیظ بسازد و آخر هم آن را "ر" بنویسد؟ ما ذاتاً هنجارشکن هستیم‌. لیلین گلایه‌ کرده بود که پس چطور می‌خواهم علاقه‌ام به او را نشان بدهم و با دیگران چه توفیری دارد‌؟ درآمده بودم که من وقتی کسی را دوست دارم دلم می‌خواهد بینی‌اش را بین انگشتان شست و سبابه‌ام بگیرم یا انگشت میانی‌ام را در فاصله‌‌ی دو ابرویش بچرخانم. با این حال لیلین اصلاً خوشش نیامده بود. خیال می‌کرد من بسیار گوشت‌تلخ و خودشیفته‌ام و برای این‌که خودی نشان دهم با تمام مسائل مرسوم مخالفت می‌کنم. آن‌قدر از این سخنش دلخور شده بودم که سه هفته و چهار روز و هفده ساعت و چهل و دو ثانیه با هم قهر کرده بودیم.
***
هشت صبح یکی از روزهای ژانویه بود که با کرختی فراوانی از خواب پریدم. نگاهی به پیرامون انداختم. نام لیلین را بر ل*ب راندم ولی او را ندیدم. یادم آمد خیلی وقت پیش رفته. دلم ریخت. نمی‌دانستم باید به چه امیدی از ت*خت خو*اب پایین بیایم. با احساس سردرگمی و ناامنی شدیدی خواستم دوباره بخوابم؛ اما فکری نبود که در سر بپرورانم تا خوابم ببرد. به علاوه وحشت‌زده شده بودم. از پیشانی‌ام عرق می‌ریخت. احساس کردم تمام پیکرم دارد آب می‌شود و روی زمین می‌ریزد. کاش من هم مانند مادام بوسوعه بودم. حتی اگر تمام قطرات وجودم پایین می‌ریخت، می‌توانستم خود را برعکس کنم و کمی بیشتر زنده بمانم‌. زمان بخرم تا دوباره روح واهی‌شده‌ام را پر کنم.
#رمان_دگم
#آیناز
#انجمن_تک_رمان
کد:
مشکلاتمان از آن‌جایی شروع شد که می‌خواست در آغوشش بگیرم و موهایش را نوازش کنم. من از کلیشه‌های روابط انسانی نفرت دارم. به خصوص که انسان‌ها فکر می‌کنند احساسات بی‌سر و تهشان عرفانی‌ترین پدیده‌‌ی هستی‌اند! یاد چارچوب‌های مادام بوسوعه می‌افتم. کت آبی آسمانی با شلوار سفید ست می‌شود و وقتی یک‌دیگر را دوست داریم باید دستان‌مان را دور کمر هم حلقه کنیم! علی‌رغم این‌که هرگز نمی‌توانم بپذیرم صرفاً زاده شدن در مرزهایی تعیین شده توسط خودِ انسان‌ها بتواند صفات اخلاقی‌شان را تشکیل بدهد؛ اما فکر می‌کنم این واکنشاتم از رگ فرانسوی‌ام نشات گرفته‌اند‌. وگرنه به سر چه کسی جز یک فرانسوی می‌زند که یک حرف "ق" مانند غلیظ بسازد و آخر هم آن را "ر" بنویسد؟ ما ذاتاً هنجارشکن هستیم‌. لیلین گلایه‌ کرده بود که پس چطور می‌خواهم علاقه‌ام به او را نشان بدهم و با دیگران چه توفیری دارد‌؟ درآمده بودم که من وقتی کسی را دوست دارم دلم می‌خواهد بینی‌اش را بین انگشتان شست و سبابه‌ام بگیرم یا انگشت میانی‌ام را در فاصله‌‌ی دو ابرویش بچرخانم. با این حال لیلین اصلاً خوشش نیامده بود. خیال می‌کرد من بسیار گوشت‌تلخ و خودشیفته‌ام و برای این‌که خودی نشان دهم با تمام مسائل مرسوم مخالفت می‌کنم. آن‌قدر از این سخنش دلخور شده بودم که سه هفته و چهار روز و هفده ساعت و چهل و دو ثانیه با هم قهر کرده بودیم.

***

هشت صبح یکی از روزهای ژانویه بود که با کرختی فراوانی از خواب پریدم. نگاهی به پیرامون انداختم. نام لیلین را بر ل*ب راندم ولی او را ندیدم. یادم آمد خیلی وقت پیش رفته. دلم ریخت. نمی‌دانستم باید به چه امیدی از ت*خت خو*اب پایین بیایم. با احساس سردرگمی و ناامنی شدیدی خواستم دوباره بخوابم؛ اما فکری نبود که در سر بپرورانم تا خوابم ببرد. به علاوه وحشت‌زده شده بودم. از پیشانی‌ام عرق می‌ریخت. احساس کردم تمام پیکرم دارد آب می‌شود و روی زمین می‌ریزد. کاش من هم مانند مادام بوسوعه بودم. حتی اگر تمام قطرات وجودم پایین می‌ریخت، می‌توانستم خود را برعکس کنم و کمی بیشتر زنده بمانم‌. زمان بخرم تا دوباره روح واهی‌شده‌ام را پر کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,266
لایک‌ها
12,850
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
2,005
Points
452
نگران و پریشان شدم. کسی نبود که اسمم را صدا بزند و بگوید صبحانه آماده است‌. ‌کراواتم را دور گردنم ببندد و با نگاهی عمیق و محبت‌آمیز بدرقه‌ام کند. دیگر نمی‌توانستم به هیچ‌چیز و هیچکس احساس تعلقی داشته باشم. لیلین قرار نبود برود. حتی پس از وحشتناک‌ترین دعواها هم برمی‌گشت و به دوست داشتنم ادامه می‌داد. ماندن او اولین و تنها اعتقاد من بود. به ذوق دیدار دوباره‌‌اش می‌خوابیدم و بیدار می‌شدم. باید از کجا شروع می‌کردم؟! می‌ترسیدم خوابش را ببینم. ترجیح می‌‌دادم ساعت‌ها جیغ بکشم و اشک بریزم تا این‌که لبخند روی ل*بم بماسد. در نهایت همان‌طور که نفس نفس می‌زدم پتوی خاکستری و مخمل تختم را روی سرم کشیدم و چشمانم را با خستگی بستم. لیکن چنان که خوابم نبرد.
***
عصر بود‌. انگشت سبابه‌ی دست چپم را بریدم و از پنجره‌ی اتاق بیرون انداختم. سه دلیل موجه برای این کار داشتم. یک: اغلب با همین انگشت بینی لیلین را می‌گرفتم. خیال کردم شاید این‌گونه بتوانم تعهدی که به وی داشتم و دیگر در واقعیت وجود نداشت را از بین ببرم. دو: به تازگی توانسته بودم عادت جویدن ناخن‌هایم را ترک کنم؛ اما نمی‌توانستم کامل انجامش دهم. اگر می‌خواستم بلایی سر باقی‌شان نیاورم؛ باید یکی را برمی‌گزیدم تا تمام اعتیادم را در آن بچپانم. سه: درک نمی‌کردم که چرا همه‌ی انسان‌ها باید پنج تا انگشت داشته باشند. چنین مسئله‌ای بیش از اندازه کسالت‌بار بود. می‌پنداشتم که شاید اگر من چهار تا انگشت داشته باشم، مردم دست از تلاش برای شبیه یک‌دیگر بودن و اصرار بر آن برمی‌دارند. با تمام این‌ها هیچ کدام از آرمان‌هایم تحقق نیافته بود. برعکس، بخاطر درد انگشت خالی‌ام بیش از پیش بهانه‌ی نبود لیلین را می‌گرفتم. افزون بر آن هنوز هم ناخنم را می‌جویدم، منتهی شستم را جایگزین کرده بودم. مهم‌تر از همه معجزه‌ای رخ نداده بود و مادام بوسوعه هم‌چنان قاشق را با دست راستش می‌گرفت.
#رمان_دگم
#آیناز
#انجمن_تک_رمان
کد:
نگران و پریشان شدم. کسی نبود که اسمم را صدا بزند و بگوید صبحانه آماده است‌. ‌کراواتم را دور گردنم ببندد و با نگاهی عمیق و محبت‌آمیز بدرقه‌ام کند. دیگر نمی‌توانستم به هیچ‌چیز و هیچکس احساس تعلقی داشته باشم. لیلین قرار نبود برود. حتی پس از وحشتناک‌ترین دعواها هم برمی‌گشت و به دوست داشتنم ادامه می‌داد. ماندن او اولین و تنها اعتقاد من بود. به ذوق دیدار دوباره‌‌اش می‌خوابیدم و بیدار می‌شدم. باید از کجا شروع می‌کردم؟! می‌ترسیدم خوابش را ببینم. ترجیح می‌‌دادم ساعت‌ها جیغ بکشم و اشک بریزم تا این‌که لبخند روی ل*بم بماسد. در نهایت همان‌طور که نفس نفس می‌زدم پتوی خاکستری و مخمل تختم را روی سرم کشیدم و چشمانم را با خستگی بستم. لیکن چنان که خوابم نبرد.

***

عصر بود‌. انگشت سبابه‌ی دست چپم را بریدم و از پنجره‌ی اتاق بیرون انداختم. سه دلیل موجه برای این کار داشتم. یک: اغلب با همین انگشت بینی لیلین را می‌گرفتم. خیال کردم شاید این‌گونه بتوانم تعهدی که به وی داشتم و دیگر در واقعیت وجود نداشت را از بین ببرم. دو: به تازگی توانسته بودم عادت جویدن ناخن‌هایم را ترک کنم؛ اما نمی‌توانستم کامل انجامش دهم. اگر می‌خواستم بلایی سر باقی‌شان نیاورم؛ باید یکی را برمی‌گزیدم تا تمام اعتیادم را در آن بچپانم. سه: درک نمی‌کردم که چرا همه‌ی انسان‌ها باید پنج تا انگشت داشته باشند. چنین مسئله‌ای بیش از اندازه کسالت‌بار بود. می‌پنداشتم که شاید اگر من چهار تا انگشت داشته باشم، مردم دست از تلاش برای شبیه یک‌دیگر بودن و اصرار بر آن برمی‌دارند. با تمام این‌ها هیچ کدام از آرمان‌هایم تحقق نیافته بود. برعکس، بخاطر درد انگشت خالی‌ام بیش از پیش بهانه‌ی نبود لیلین را می‌گرفتم. افزون بر آن هنوز هم ناخنم را می‌جویدم، منتهی شستم را جایگزین کرده بودم. مهم‌تر از همه معجزه‌ای رخ نداده بود و مادام بوسوعه هم‌چنان قاشق را با دست راستش می‌گرفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,266
لایک‌ها
12,850
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
2,005
Points
452
‌در لحظات اولیه‌ی بریده شدن انگشتم، خون‌ریزی آن باعث می‌شد وجودم سرشار از قدرت و غرور شود. احساس می‌کردم هر قطره‌ خونی که می‌ریزد قدمی‌ست برای رهایی از جهلی که گرفتارش هستیم. لیکن وقتی به خودم آمدم وحشت کردم. هراسم نه از شدت خون‌ریزی بود، نه از نبود انگشتم. حتی طعم ندامت هم نمی‌داد. واهمه داشتم که ناگهان جاذبه‌ی زمین تغییر کند و همه‌چیز جای حرکت به پایین به سمت ل*ب‌های من بیاید. کسی که این توطئه را برایم چیده از چشمی در نگاهم کند و به دستگیره‌های کابینت دستور دهد که دهانم را بگشایند. خون دستم به جای ریختن بر پارکت‌های خانه میان دندان‌هایم بپاشد و به سقف دهانم بچسبد. از تصور غلظت و نوچی‌‌اش تهوع گرفتم‌. نفسم تنگ شد، گویا لخته‌های سرخ رنگ راه گلویم را بسته بودند: مانند یک بغض. کم کم دریافتم که چه اتفاقی افتاده. انگشتم هم مانند لیلین ترکم کرده بود...
***
کلمه‌ی صحبت طعم شکلات تخته‌ای می‌دهد. زمانی که لیلین صحبت می‌کرد می‌توانستم شیرینی و صدای خرد شدنش را زیر دندانم احساس کنم. قرچ، قرچ، قرچ. واژگان را شمرده شمرده و منظم ادا می‌کرد. وقتی مهربان می‌شد، کلماتش ترد می‌شدند مثل سیب‌زمینی سرخ‌کرده. سخن گفتن باقی مردم چنین مزه‌ای نمی‌داد، به خصوص سخن گفتن ژان بوسوعه‌. هر لغتی که می‌گفت مشامم پر می‌شد از بوی سیگار و کالباس کهنه. او قدر کلمات را نمی‌دانست‌. تنها کسی که مثل لیلین صحبت می‌کرد فابین دلون بود. کتاب‌دارِ کاتولیک کتاب‌خانه‌ای در میدان دوفین. مردی سختگیر و به گفته‌‌ی اطرافیانش شرافتمند که هر کسی دستش می‌آمد را نصیحت می‌کرد. فقط بخاطر مدل صحبت کردنش به کتابخانه‌اش رفتم و گفتم چند کتاب درباره‌ی دکوراسیون داخلی و معماری می‌خواهم. طبق معمول از ریا و گناه مردم برایم گفت و نطق بلندبالایی کرد. اگر حکایت‌ها و نق‌نق‌های وراجانه‌اش را فاکتور بگیرم کل حرفش این بود که: "پس انسانیت کجا رفته؟"
#رمان_دگم
#آیناز
#انجمن_تک_رمان
کد:
نگران و پریشان شدم. کسی نبود که اسمم را صدا بزند و بگوید صبحانه آماده است‌. ‌کراواتم را دور گردنم ببندد و با نگاهی عمیق و محبت‌آمیز بدرقه‌ام کند. دیگر نمی‌توانستم به هیچ‌چیز و هیچکس احساس تعلقی داشته باشم. لیلین قرار نبود برود. حتی پس از وحشتناک‌ترین دعواها هم برمی‌گشت و به دوست داشتنم ادامه می‌داد. ماندن او اولین و تنها اعتقاد من بود. به ذوق دیدار دوباره‌‌اش می‌خوابیدم و بیدار می‌شدم. باید از کجا شروع می‌کردم؟! می‌ترسیدم خوابش را ببینم. ترجیح می‌‌دادم ساعت‌ها جیغ بکشم و اشک بریزم تا این‌که لبخند روی ل*بم بماسد. در نهایت همان‌طور که نفس نفس می‌زدم پتوی خاکستری و مخمل تختم را روی سرم کشیدم و چشمانم را با خستگی بستم. لیکن چنان که خوابم نبرد.

***

عصر بود‌. انگشت سبابه‌ی دست چپم را بریدم و از پنجره‌ی اتاق بیرون انداختم. سه دلیل موجه برای این کار داشتم. یک: اغلب با همین انگشت بینی لیلین را می‌گرفتم. خیال کردم شاید این‌گونه بتوانم تعهدی که به وی داشتم و دیگر در واقعیت وجود نداشت را از بین ببرم. دو: به تازگی توانسته بودم عادت جویدن ناخن‌هایم را ترک کنم؛ اما نمی‌توانستم کامل انجامش دهم. اگر می‌خواستم بلایی سر باقی‌شان نیاورم؛ باید یکی را برمی‌گزیدم تا تمام اعتیادم را در آن بچپانم. سه: درک نمی‌کردم که چرا همه‌ی انسان‌ها باید پنج تا انگشت داشته باشند. چنین مسئله‌ای بیش از اندازه کسالت‌بار بود. می‌پنداشتم که شاید اگر من چهار تا انگشت داشته باشم، مردم دست از تلاش برای شبیه یک‌دیگر بودن و اصرار بر آن برمی‌دارند. با تمام این‌ها هیچ کدام از آرمان‌هایم تحقق نیافته بود. برعکس، بخاطر درد انگشت خالی‌ام بیش از پیش بهانه‌ی نبود لیلین را می‌گرفتم. افزون بر آن هنوز هم ناخنم را می‌جویدم، منتهی شستم را جایگزین کرده بودم. مهم‌تر از همه معجزه‌ای رخ نداده بود و مادام بوسوعه هم‌چنان قاشق را با دست راستش می‌گرفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,266
لایک‌ها
12,850
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
2,005
Points
452
لبخند محوی زدم و در پاسخ به او گفتم:
- شاید انسانیت دلش سفر و تعطیلات خواسته و به جزایر هاوایی رفته. به جهنم! چه اهمیتی دارد که کجا رفته؟ آیا تا کنون به جای این‌که دنبالش بگردد و بابت رفتنش آه و فغان سر دهد، از خود پرسیده که این انسانیت کوفتی اصلاً از کجا آمده؟ مگر جز این است که زمانی تکامل نیافته بودیم و همانند خوک‌ها رفتار می‌کردیم؟ مغز لعنتی‌مان فقط به علت جهش‌های ژنتیکی اجداد شامپانزه‌ایمان ارتقا یافته و یکی‌مان که خیلی باهوش بوده تصمیم گرفته تمدن بسازد و بهتر رفتار کند. لیکن اگر کسی شامل این ترقی فکری نبوده چرا باید شماتتش کنیم؟ گویا از کودکی هفت ساله بخواهیم فیثاغورس حل کند و وقتی نتوانست دستانمان را بر سر خویش بکوبیم و از آن بیچاره بپرسیم پس ریاضیاتت کجا رفته؟ چه توفیری دارد که بتواند مسئله را حل کند یا نه؟ در هر حال او و دانسته‌ها و ندانسته‌هایش قرار است با یک‌دیگر زیر خروارها خاک دفن شوند. اگر ضرب و تقسیم‌ها شادترش نمی‌کنند چرا باید یادشان بگیرد؟ آه دلون عزیزم! ما همگی یک مشت جلبک هستیم. یک مشت جلبک وراج و متمدن!
مشخص بود که دلون از سخنانم خوشش نیامده. کارد می‌زدی خونش درنمی‌آمد. کتاب‌ها را عصبی و کلافه در قفسه‌ها می‌چپاند و با حرص زمزمه می‌کرد:
- این مردم ابله باز داروین‌بازیشان گرفته!
دیگر حرف‌هایش طعم شکلات تخته‌ای نمی‌داد‌. مزه‌اش چیزی بود بین موز آبپز و گوجه‌ی رنده‌شده. شانه‌ای بالا انداختم و به کار خود ادامه دادم. اما عاقبت نتوانست طاقت بیاورد و برافروخته فریاد زد:
- پس خدا چه؟! پس آخرت چه؟!
چند لحظه نگاهش کردم. خنده‌ام گرفت. بند هم نمی‌آمد. همان‌طور که در مقابل نگاه گیج و غضبناکش می‌خندیدم زیر ل*ب گفتم:
- خدا من هستم دلون، من! خدا تو هستی! و آخرت عدم وجود ما. در گورستان. وقتی که استخوان‌هایمان تجزیه و احساساتمان پودر شوند. یک مشت هورمون و پیام عصبی فانی! خوش به حالت! تو هنوز نمی‌دانی ما تا چه حد بیچاره‌ایم! و این بیچارگی چقدر ل*ذت‌بخش است اگر بدانی تا هشتاد سال دیگر، پس از مرگت، حتی همین بدبختی که الآن هستی هم نمی‌توانی باشی! می‌خندیم، عاشق می‌شویم، رنج می‌کشیم و لحظه‌ای بعد دیگر هیچ‌چیز نیستیم! آدمیزاد بیچاره‌ای که روزی خندیده و روزی رنج کشیده. ما به اتمام رسیده‌ایم!
#رمان_دگم
#آیناز
#انجمن_تک_رمان
کد:
نگران و پریشان شدم. کسی نبود که اسمم را صدا بزند و بگوید صبحانه آماده است‌. ‌کراواتم را دور گردنم ببندد و با نگاهی عمیق و محبت‌آمیز بدرقه‌ام کند. دیگر نمی‌توانستم به هیچ‌چیز و هیچکس احساس تعلقی داشته باشم. لیلین قرار نبود برود. حتی پس از وحشتناک‌ترین دعواها هم برمی‌گشت و به دوست داشتنم ادامه می‌داد. ماندن او اولین و تنها اعتقاد من بود. به ذوق دیدار دوباره‌‌اش می‌خوابیدم و بیدار می‌شدم. باید از کجا شروع می‌کردم؟! می‌ترسیدم خوابش را ببینم. ترجیح می‌‌دادم ساعت‌ها جیغ بکشم و اشک بریزم تا این‌که لبخند روی ل*بم بماسد. در نهایت همان‌طور که نفس نفس می‌زدم پتوی خاکستری و مخمل تختم را روی سرم کشیدم و چشمانم را با خستگی بستم. لیکن چنان که خوابم نبرد.

***

عصر بود‌. انگشت سبابه‌ی دست چپم را بریدم و از پنجره‌ی اتاق بیرون انداختم. سه دلیل موجه برای این کار داشتم. یک: اغلب با همین انگشت بینی لیلین را می‌گرفتم. خیال کردم شاید این‌گونه بتوانم تعهدی که به وی داشتم و دیگر در واقعیت وجود نداشت را از بین ببرم. دو: به تازگی توانسته بودم عادت جویدن ناخن‌هایم را ترک کنم؛ اما نمی‌توانستم کامل انجامش دهم. اگر می‌خواستم بلایی سر باقی‌شان نیاورم؛ باید یکی را برمی‌گزیدم تا تمام اعتیادم را در آن بچپانم. سه: درک نمی‌کردم که چرا همه‌ی انسان‌ها باید پنج تا انگشت داشته باشند. چنین مسئله‌ای بیش از اندازه کسالت‌بار بود. می‌پنداشتم که شاید اگر من چهار تا انگشت داشته باشم، مردم دست از تلاش برای شبیه یک‌دیگر بودن و اصرار بر آن برمی‌دارند. با تمام این‌ها هیچ کدام از آرمان‌هایم تحقق نیافته بود. برعکس، بخاطر درد انگشت خالی‌ام بیش از پیش بهانه‌ی نبود لیلین را می‌گرفتم. افزون بر آن هنوز هم ناخنم را می‌جویدم، منتهی شستم را جایگزین کرده بودم. مهم‌تر از همه معجزه‌ای رخ نداده بود و مادام بوسوعه هم‌چنان قاشق را با دست راستش می‌گرفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,266
لایک‌ها
12,850
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
2,005
Points
452
صورت دلون را خشم فرا گرفت. از شدت عصبانیت نفس نفس می‌زد و عرق کرده بود. پرخاشگرانه به سویم آمد و گفت گور خودم و کفرگویی‌هایم را از کتابخانه‌اش گم کنم. اخم کردم. چقدر تلخ بود که دیگر نمی‌توانستم کلماتش را بشنوم. بدون حرف از آن‌جا خارج شدم؛ اما چند دقیقه‌ای پشت درب فالگوش ایستادم. پریشان طلب بخشش و مغفرت می‌کرد و دعاهایی را بلند بلند و هول‌زده بر زبان می‌آورد. همانند پسربچه‌ی بیچاره و گم‌شده‌ای که رنج‌ها و ترس‌ها احاطه‌اش کرده بودند. حالش بوی ایمان و عشق نمی‌داد، بوی پناه آوردن می‌داد. یک لحظه به یاد خودم افتادم‌. من هم برای فرار از دردهایم به لیلین پناه می‌آوردم؛ اما دوستش نداشتم. فقط لذتی که وجودش، صحبت کردنش و محبت‌هایش به من می‌داد باعث می‌شد زندگی برایم زیباتر شود. پس خدا من و دلون نبودیم. خدا لیلین بود، خدا شکلات تخته‌ای بود، خدا هر کسی بود که می‌توانست آرامش و ل*ذت خلق کند.
***
در راه برگشت به خانه دوازده بسته شکلات تخته‌ای و چهار بطری ش*ر*اب خریدم. می‌دانستم پس از تناول‌شان اتفاقات خوبی برای بدنم نمی‌افتد؛ ولی چاره‌ای نداشتم‌. انسان‌ها موجودات جالبی هستند‌. می‌توانند وجود یک‌دیگر را سرشار از امید و دلخوشی کنند تا همگی از آسیب‌ها دور بمانند. لیکن در آخر جدا می‌شوند و هنگامی که جدا می‌شوند تشنه‌تر و سردرگم‌تر از هر وقت دیگری به چیزهای آسیب‌زننده پناه می‌آورند. البته این پناه آوردن موجب شادی‌شان نمی‌شود، فقط کمک می‌کند که بتوانند زنده بمانند. سال‌ها از هم مراقبت می‌کنند و در نهایت یک روز که پی بردند هیچ نقطه اشتراکی ندارند یک‌دیگر را به سوی هر بلایی دستشان بیاید سوق می‌دهند. انسانی که روزی انسان دیگری را دوست داشته و اکنون ندارد. چقدر شبیه مرگ است. همه‌چیز در یک لحظه خاموش می‌شود و هیچ اهمیتی ندارد که قبلش چند فرسنگ دویده‌ای. آن‌ها بسیار سخاوتمندند که می‌توانند فرو ریختن آجرهایی که سال‌ها روی هم گذاشته‌اند را با آرامش تماشا کنند و سراغ ساختمان دیگری بروند.
#رمان_دگم
#آیناز
#انجمن_تک_رمان
کد:
نگران و پریشان شدم. کسی نبود که اسمم را صدا بزند و بگوید صبحانه آماده است‌. ‌کراواتم را دور گردنم ببندد و با نگاهی عمیق و محبت‌آمیز بدرقه‌ام کند. دیگر نمی‌توانستم به هیچ‌چیز و هیچکس احساس تعلقی داشته باشم. لیلین قرار نبود برود. حتی پس از وحشتناک‌ترین دعواها هم برمی‌گشت و به دوست داشتنم ادامه می‌داد. ماندن او اولین و تنها اعتقاد من بود. به ذوق دیدار دوباره‌‌اش می‌خوابیدم و بیدار می‌شدم. باید از کجا شروع می‌کردم؟! می‌ترسیدم خوابش را ببینم. ترجیح می‌‌دادم ساعت‌ها جیغ بکشم و اشک بریزم تا این‌که لبخند روی ل*بم بماسد. در نهایت همان‌طور که نفس نفس می‌زدم پتوی خاکستری و مخمل تختم را روی سرم کشیدم و چشمانم را با خستگی بستم. لیکن چنان که خوابم نبرد.

***

عصر بود‌. انگشت سبابه‌ی دست چپم را بریدم و از پنجره‌ی اتاق بیرون انداختم. سه دلیل موجه برای این کار داشتم. یک: اغلب با همین انگشت بینی لیلین را می‌گرفتم. خیال کردم شاید این‌گونه بتوانم تعهدی که به وی داشتم و دیگر در واقعیت وجود نداشت را از بین ببرم. دو: به تازگی توانسته بودم عادت جویدن ناخن‌هایم را ترک کنم؛ اما نمی‌توانستم کامل انجامش دهم. اگر می‌خواستم بلایی سر باقی‌شان نیاورم؛ باید یکی را برمی‌گزیدم تا تمام اعتیادم را در آن بچپانم. سه: درک نمی‌کردم که چرا همه‌ی انسان‌ها باید پنج تا انگشت داشته باشند. چنین مسئله‌ای بیش از اندازه کسالت‌بار بود. می‌پنداشتم که شاید اگر من چهار تا انگشت داشته باشم، مردم دست از تلاش برای شبیه یک‌دیگر بودن و اصرار بر آن برمی‌دارند. با تمام این‌ها هیچ کدام از آرمان‌هایم تحقق نیافته بود. برعکس، بخاطر درد انگشت خالی‌ام بیش از پیش بهانه‌ی نبود لیلین را می‌گرفتم. افزون بر آن هنوز هم ناخنم را می‌جویدم، منتهی شستم را جایگزین کرده بودم. مهم‌تر از همه معجزه‌ای رخ نداده بود و مادام بوسوعه هم‌چنان قاشق را با دست راستش می‌گرفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : ساعت دار
بالا