Lunika✧
مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
- تاریخ ثبتنام
- 2023-07-07
- نوشتهها
- 3,921
- لایکها
- 14,196
- امتیازها
- 113
- محل سکونت
- "درون پورتال آتش"
- کیف پول من
- 291,490
- Points
- 70,000,164
- سطح
-
- حرفهای
#❦ققنوس_آتش❦
#پارت_159
نفسش بند آمده ولی باید همچنان زیر باران به این شدیدی دنبال دخترک سرکش بدود. به احتمال صد درصد به سمت خانه پدرش میرود ولی با او چه کاری دارد که اینگونه از دست دارک گریخت.
- رز صبر کن، مطمئنم میتونیم باهم حرف بزنیم.
ولی کو گوش شنوا؟ اگرچه چون در خیابان کسی نیست که تعقیب و گریزشان را ببیند خرسندش میکند ولی این که خودش در زیر باران با سری پر از علامت سوال دنبال دختری که چند لحظه پیش کنارش نشسته بود بدود اعصابش را به هم میریزد.
آزراء در یک حرکت میپیچد و به سمت خانهی پدرش تغییر جهت میدهد اما دارک روی همان پیچ دستی روی زانو میگذارد و نفسنفس میزند.
- خدا بگم.. چیکارت نکنه.. دخترهی وحشی.
سریعتر از حد معمول خودش را جمع میکند و قدمهایش را به سمت خانهی آندریاس سو داده و با دیدن آزراء پشت سر آندریاس که انگار قصد سوار شدن در ماشینش را دارد، دیوار را سنگر خود قرار میدهد. از اینجا به راحتی میتواند آندریاس و آزراء را تحت نظارت خود بگیرد.
- بابا!
با شنیدن صدای آزراء کمی مکث میکند و نمیداند به بیخیالی چیزی که نشان میدهد است یا خیر؟
- بالاخره ما ققنوس آتش رو پس از یک سال و اندی دیدیم!
اشک؛ درون چشمان آتشینش جمع شده، لحن آندریاس او را به شدت متعجب میکند در حدی که ابروهایش از فرط تعجب به بالا میپرند. آزراء بدون چتر زیر باران به آن شدیدی؛ خیسخیس جلوی روی آندریاس ایستاده. آب از صورتش چکه میکنند و عین خیالش هم نیست. قدمی جلو میآید و مجدد نجوا میکند.
- بابا من.. .
اما ناگهان آندریاس صدایش را به مقدار قابل توجهی بالا میبرد:
- به من نگو بابا! من هیچوقت دختری نداشتم، هیچوقت ژاکلین.
- اما من بهخاطر تو برگشتم، بهخاطر تو جونم رو کف دستم گرفتم و از سازمان فرار کردم!
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
#پارت_159
نفسش بند آمده ولی باید همچنان زیر باران به این شدیدی دنبال دخترک سرکش بدود. به احتمال صد درصد به سمت خانه پدرش میرود ولی با او چه کاری دارد که اینگونه از دست دارک گریخت.
- رز صبر کن، مطمئنم میتونیم باهم حرف بزنیم.
ولی کو گوش شنوا؟ اگرچه چون در خیابان کسی نیست که تعقیب و گریزشان را ببیند خرسندش میکند ولی این که خودش در زیر باران با سری پر از علامت سوال دنبال دختری که چند لحظه پیش کنارش نشسته بود بدود اعصابش را به هم میریزد.
آزراء در یک حرکت میپیچد و به سمت خانهی پدرش تغییر جهت میدهد اما دارک روی همان پیچ دستی روی زانو میگذارد و نفسنفس میزند.
- خدا بگم.. چیکارت نکنه.. دخترهی وحشی.
سریعتر از حد معمول خودش را جمع میکند و قدمهایش را به سمت خانهی آندریاس سو داده و با دیدن آزراء پشت سر آندریاس که انگار قصد سوار شدن در ماشینش را دارد، دیوار را سنگر خود قرار میدهد. از اینجا به راحتی میتواند آندریاس و آزراء را تحت نظارت خود بگیرد.
- بابا!
با شنیدن صدای آزراء کمی مکث میکند و نمیداند به بیخیالی چیزی که نشان میدهد است یا خیر؟
- بالاخره ما ققنوس آتش رو پس از یک سال و اندی دیدیم!
اشک؛ درون چشمان آتشینش جمع شده، لحن آندریاس او را به شدت متعجب میکند در حدی که ابروهایش از فرط تعجب به بالا میپرند. آزراء بدون چتر زیر باران به آن شدیدی؛ خیسخیس جلوی روی آندریاس ایستاده. آب از صورتش چکه میکنند و عین خیالش هم نیست. قدمی جلو میآید و مجدد نجوا میکند.
- بابا من.. .
اما ناگهان آندریاس صدایش را به مقدار قابل توجهی بالا میبرد:
- به من نگو بابا! من هیچوقت دختری نداشتم، هیچوقت ژاکلین.
- اما من بهخاطر تو برگشتم، بهخاطر تو جونم رو کف دستم گرفتم و از سازمان فرار کردم!
کد:
نفسش بند آمده ولی باید همچنان زیر باران به این شدیدی دنبال دخترک سرکش بدود. به احتمال صد درصد به سمت خانه پدرش میرود ولی با او چه کاری دارد که اینگونه از دست دارک گریخت.
- رز صبر کن، مطمئنم میتونیم باهم حرف بزنیم.
ولی کو گوش شنوا؟ اگرچه چون در خیابان کسی نیست که تعقیب و گریزشان را ببیند خرسندش میکند ولی این که خودش در زیر باران با سری پر از علامت سوال دنبال دختری که چند لحظه پیش کنارش نشسته بود بدود اعصابش را به هم میریزد.
آزراء در یک حرکت میپیچد و به سمت خانهی پدرش تغییر جهت میدهد اما دارک روی همان پیچ دستی روی زانو میگذارد و نفسنفس میزند.
- خدا بگم.. چیکارت نکنه.. دخترهی وحشی.
سریعتر از حد معمول خودش را جمع میکند و قدمهایش را به سمت خانهی آندریاس سو داده و با دیدن آزراء پشت سر آندریاس که انگار قصد سوار شدن در ماشینش را دارد، دیوار را سنگر خود قرار میدهد. از اینجا به راحتی میتواند آندریاس و آزراء را تحت نظارت خود بگیرد.
- بابا!
با شنیدن صدای آزراء کمی مکث میکند و نمیداند به بیخیالی چیزی که نشان میدهد است یا خیر؟
- بالاخره ما ققنوس آتش رو پس از یک سال و اندی دیدیم!
اشک؛ درون چشمان آتشینش جمع شده، لحن آندریاس او را به شدت متعجب میکند در حدی که ابروهایش از فرط تعجب به بالا میپرند. آزراء بدون چتر زیر باران به آن شدیدی؛ خیسخیس جلوی روی آندریاس ایستاده. آب از صورتش چکه میکنند و عین خیالش هم نیست. قدمی جلو میآید و مجدد نجوا میکند.
- بابا من.. .
اما ناگهان آندریاس صدایش را به مقدار قابل توجهی بالا میبرد:
- به من نگو بابا! من هیچوقت دختری نداشتم، هیچوقت ژاکلین.
- اما من بهخاطر تو برگشتم، بهخاطر تو جونم رو کف دستم گرفتم و از سازمان فرار کردم!
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان