نیمه‌حرفه‌ای رمان ققنوس آتش | Lunika✧ کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,921
لایک‌ها
14,196
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,490
Points
70,000,164
سطح
  1. حرفه‌ای
#❦ققنوس_آتش

#پارت_159

نفسش بند آمده ولی باید همچنان زیر باران به این شدیدی دنبال دخترک سرکش بدود. به احتمال صد درصد به سمت خانه پدرش می‌رود ولی با او چه کاری دارد که این‌گونه از دست دارک گریخت.
- رز صبر کن، مطمئنم می‌تونیم باهم حرف بزنیم.
ولی کو گوش شنوا؟ اگرچه چون در خیابان کسی نیست که تعقیب و گریزشان را ببیند خرسندش می‌کند ولی این که خودش در زیر باران با سری پر از علامت سوال دنبال دختری که چند لحظه پیش کنارش نشسته بود بدود اعصابش را به هم می‌ریزد.
آزراء در یک حرکت می‌پیچد و به سمت خانه‌ی پدرش تغییر جهت می‌دهد اما دارک روی همان پیچ دستی روی زانو می‌گذارد و نفس‌نفس می‌زند.
- خدا بگم.. چیکارت نکنه.. دختره‌ی وحشی.
سریع‌تر از حد معمول خودش را جمع می‌کند و قدم‌هایش را به سمت خانه‌ی آندریاس سو داده و با دیدن آزراء پشت سر آندریاس که انگار قصد سوار شدن در ماشینش را دارد، دیوار را سنگر خود قرار می‌دهد. از این‌جا به راحتی می‌تواند آندریاس و آزراء را تحت نظارت خود بگیرد.
- بابا!
با شنیدن صدای آزراء کمی مکث می‌کند و نمی‌داند به بیخیالی چیزی که نشان می‌دهد است یا خیر؟
- بالاخره ما ققنوس آتش رو پس از یک سال و اندی دیدیم!
اشک؛ درون چشمان آتشینش جمع شده، لحن آندریاس او را به شدت متعجب می‌کند در حدی که ابروهایش از فرط تعجب به بالا می‌پرند. آزراء بدون چتر زیر باران به آن شدیدی؛ خیس‌خیس جلوی روی آندریاس ایستاده. آب از صورتش چکه می‌کنند و عین خیالش هم نیست. قدمی جلو می‌آید و مجدد نجوا می‌کند.
- بابا من.. .
اما ناگهان آندریاس صدایش را به مقدار قابل توجهی بالا می‌برد:
- به من نگو بابا! من هیچ‌وقت دختری نداشتم، هیچ‌وقت ژاکلین.
- اما من به‌خاطر تو برگشتم، به‌خاطر تو جونم رو کف دستم گرفتم و از سازمان فرار کردم!

کد:
نفسش بند آمده ولی باید همچنان زیر باران به این شدیدی دنبال دخترک سرکش بدود. به احتمال صد درصد به سمت خانه پدرش می‌رود ولی با او چه کاری دارد که این‌گونه از دست دارک گریخت.
- رز صبر کن، مطمئنم می‌تونیم باهم حرف بزنیم.
ولی کو گوش شنوا؟ اگرچه چون در خیابان کسی نیست که تعقیب و گریزشان را ببیند خرسندش می‌کند ولی این که خودش در زیر باران با سری پر از علامت سوال دنبال دختری که چند لحظه پیش کنارش نشسته بود بدود اعصابش را به هم می‌ریزد.
آزراء در یک حرکت می‌پیچد و به سمت خانه‌ی پدرش تغییر جهت می‌دهد اما دارک روی همان پیچ دستی روی زانو می‌گذارد و نفس‌نفس می‌زند.
- خدا بگم.. چیکارت نکنه.. دختره‌ی وحشی.
سریع‌تر از حد معمول خودش را جمع می‌کند و قدم‌هایش را به سمت خانه‌ی آندریاس سو داده و با دیدن آزراء پشت سر آندریاس که انگار قصد سوار شدن در ماشینش را دارد، دیوار را سنگر خود قرار می‌دهد. از این‌جا به راحتی می‌تواند آندریاس و آزراء را تحت نظارت خود بگیرد.
- بابا!
با شنیدن صدای آزراء کمی مکث می‌کند و نمی‌داند به بیخیالی چیزی که نشان می‌دهد است یا خیر؟
- بالاخره ما ققنوس آتش رو پس از یک سال و اندی دیدیم!
اشک؛ درون چشمان آتشینش جمع شده، لحن آندریاس او را به شدت متعجب می‌کند در حدی که ابروهایش از فرط تعجب به بالا می‌پرند. آزراء بدون چتر زیر باران به آن شدیدی؛ خیس‌خیس جلوی روی آندریاس ایستاده. آب از صورتش چکه می‌کنند و عین خیالش هم نیست. قدمی جلو می‌آید و مجدد نجوا می‌کند.
- بابا من.. .
اما ناگهان آندریاس صدایش را به مقدار قابل توجهی بالا می‌برد:
- به من نگو بابا! من هیچ‌وقت دختری نداشتم، هیچ‌وقت ژاکلین.
- اما من به‌خاطر تو برگشتم، به‌خاطر تو جونم رو کف دستم گرفتم و از سازمان فرار کردم!
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,921
لایک‌ها
14,196
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,490
Points
70,000,164
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_160

- تو هیچ وقت نگفتی من دخترت نیستم، تو هیچ وقت همچین چیزی نگفتی!
و دستانش را مشت می‌کند. آندریاس در حالی که با بی‌رحمی تمام اشک‌های آزراء را نادیده گرفته و سوار ماشین می‌شود، می‌گوید:
- نمی‌خوام در این باره با تو بحث کنم ژاکلین، من دیگه پدر تو نیستم.
و بستن درب ماشین مساوی می‌شود با فرو ریختن دخترک. روی زمین می‌افتد و قطرات اشک یکی پس از دیگری روانه گونه.هایش می‌شوند که آندریاس شیشه‌ی ماشین را پایین می‌آورد.
- راستی دیگه از هویتی که ما بهت دادیم استفاده نکن، متوجه هستی که چی میگم؟ منظورم اسم رز، رز سیاه و آزراء‌ِ، دیگه کسی حق نداره با این اسامی صدات کنه البته اگه هنوزم اون غرور مزخرفت پا بر جاست.
پایش را روی پدال گ*از می‌فشارد و در کسری از ثانیه چندین فوت دور می‌شود. نگاهش را میان ماشین رفته و آزراء رد و بدل می‌کند. اصلاً برایش مهم نیست که خودش هم مانند موش آب کشیده شده و فقط به سرما خوردن او فکر می‌کند. در این افکار غوطه‌ور است که ناگهان دخترک قلبش را چنگ زده و طوری گریه می‌کند که انگار خبر مرگ عزیزی را به او داده باشند.
هاله‌ای از نور قرمز دورش را فرا گرفته و در حالی که او چشمانش را بسته و فقط اشک می‌ریزد طرح ققنوس را ایجاد می‌کند. ققنوس سرش را بر فراز آسمان بلند کرده و نوای دردناکی را سر می‌دهد.
تا کنون هیچ وقت این پدیده نادر را ندیده بود. به خودش جرأت می‌دهد و گامی به جلو برمی‌دارد. آرام‌آرام جلو‌تر می‌رود و در مقابل دخترک زانو می‌زند.
- رز؟
اما با سخن او انگار قلبش به دو پاره شده باشد گریه‌هایش بلندتر می‌شوند و دست مشت شده‌ی بی‌جانش را به گمان خود محکم به س*ی*نه‌ی دارک می‌کوبد و سرش را به زیر می‌اندازد.
- این‌طوری صدام نکن! نه.. دیگه نمی‌خوامش من دیگه این اسم رو نمی‌خوام.

کد:
- تو هیچ وقت نگفتی من دخترت نیستم، تو هیچ وقت همچین چیزی نگفتی!
و دستانش را مشت می‌کند. آندریاس در حالی که با بی‌رحمی تمام اشک‌های آزراء را نادیده گرفته و سوار ماشین می‌شود، می‌گوید:
- نمی‌خوام در این باره با تو بحث کنم ژاکلین، من دیگه پدر تو نیستم.
و بستن درب ماشین مساوی می‌شود با فرو ریختن دخترک. روی زمین می‌افتد و قطرات اشک یکی پس از دیگری روانه گونه.هایش می‌شوند که آندریاس شیشه‌ی ماشین را پایین می‌آورد.
- راستی دیگه از هویتی که ما بهت دادیم استفاده نکن، متوجه هستی که چی میگم؟ منظورم اسم رز، رز سیاه و آزراء‌ِ، دیگه کسی حق نداره با این اسامی صدات کنه البته اگه هنوزم اون غرور مزخرفت پا بر جاست.
پایش را روی پدال گ*از می‌فشارد و در کسری از ثانیه چندین فوت دور می‌شود. نگاهش را میان ماشین رفته و آزراء رد و بدل می‌کند. اصلاً برایش مهم نیست که خودش هم مانند موش آب کشیده شده و فقط به سرما خوردن او فکر می‌کند. در این افکار غوطه‌ور است که ناگهان دخترک قلبش را چنگ زده و طوری گریه می‌کند که انگار خبر مرگ عزیزی را به او داده باشند.
هاله‌ای از نور قرمز دورش را فرا گرفته و در حالی که او چشمانش را بسته و فقط اشک می‌ریزد طرح ققنوس را ایجاد می‌کند. ققنوس سرش را بر فراز آسمان بلند کرده و نوای دردناکی را سر می‌دهد.
تا کنون هیچ وقت این پدیده نادر را ندیده بود. به خودش جرأت می‌دهد و گامی به جلو برمی‌دارد. آرام‌آرام جلو‌تر می‌رود و در مقابل دخترک زانو می‌زند.
- رز؟
اما با سخن او انگار قلبش به دو پاره شده باشد گریه‌هایش بلندتر می‌شوند و دست مشت شده‌ی بی‌جانش را به گمان خود محکم به س*ی*نه‌ی دارک می‌کوبد و سرش را به زیر می‌اندازد.
- این‌طوری صدام نکن! نه.. دیگه نمی‌خوامش من دیگه این اسم رو نمی‌خوام.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,921
لایک‌ها
14,196
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,490
Points
70,000,164
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_161

با تردید دستی روی کتف و دست دیگرش را روی گ*ردنش می‌گذارد و آرام سرش را به س*ی*نه‌ی خود می‌چسباند. می‌داند لباسش خیس است اما دخترک چنان بی‌تابی می‌کند که نمی‌تواند در این لحظه او را نادیده بگیرد. همین که انگشتانش را نوازش‌وار در موهای دخترک فرو می‌کند او ساکت می‌شود و به سکسکه می‌افتد. با محو شدن نور گلگون لبخند می‌زند و موهای خیسش را به هم می‌ریزد.
- موهات از پارسال تا الان، از اولش هم بزرگ‌تر شده.
- دیدی چیکار کرد باهام؟ من.. .
دارک چشم‌هایش را آرام به هم می‌فشارد و وسط حرفش می‌پرد.
- اصلاً مهم نیست، تو هنوز هم عضو سازمان ما هستی.
با شنیدن صدای راننده هردو به او خیره می‌شوند که با ملحفه‌های سیاه کنار ماشین ایستاده و به آسمان اشاره می‌کند. تازه متوجه می‌شوند که باران بند آمده. دارک ملحفه را دور آزراء می‌پیچد، کتش را بیرون آورده و بر روی زمین پرت می‌کند.
- زیادی خیس بود.
هنگامی که آزراء سوار ماشین
می‌شود دارک خطاب به راننده ل*ب می‌زند:
- نبینم از اتفاق امروز چیزی به کسی بگی.
- حتی ارباب؟
- حتی ارباب!
راننده اطاعت می‌کند و سوار ماشین به سمت مقر حرکت می‌کنند. در این میان دخترکی که تمام مدت آن هاله‌ی قرمز را دنبال کرده و به آن‌جا رسید، آرام از پشت دیوار بیرون می‌آید و گربه‌ی سیاه در دستش را زمین می‌گذارد. عینک آفتابی‌اش را تکانی می‌دهد و در حالی که کنج ل*ب‌هایش آرام بالا می‌آیند چشم ریز می‌کند.
- پیدات کردم ققنوس آتش!

کد:
با تردید دستی روی کتف و دست دیگرش را روی گ*ردنش می‌گذارد و آرام سرش را به س*ی*نه‌ی خود می‌چسباند. می‌داند لباسش خیس است اما دخترک چنان بی‌تابی می‌کند که نمی‌تواند در این لحظه او را نادیده بگیرد. همین که انگشتانش را نوازش‌وار در موهای دخترک فرو می‌کند او ساکت می‌شود و به سکسکه می‌افتد. با محو شدن نور گلگون لبخند می‌زند و موهای خیسش را به هم می‌ریزد.
- موهات از پارسال تا الان، از اولش هم بزرگ‌تر شده.
- دیدی چیکار کرد باهام؟ من.. .
دارک چشم‌هایش را آرام به هم می‌فشارد و وسط حرفش می‌پرد.
- اصلاً مهم نیست، تو هنوز هم عضو سازمان ما هستی.
با شنیدن صدای راننده هردو به او خیره می‌شوند که با ملحفه‌های سیاه کنار ماشین ایستاده و به آسمان اشاره می‌کند. تازه متوجه می‌شوند که باران بند آمده. دارک ملحفه را دور آزراء می‌پیچد، کتش را بیرون آورده و بر روی زمین پرت می‌کند.
- زیادی خیس بود.
هنگامی که آزراء سوار ماشین
می‌شود دارک خطاب به راننده ل*ب می‌زند:
- نبینم از اتفاق امروز چیزی به کسی بگی.
- حتی ارباب؟
- حتی ارباب!
راننده اطاعت می‌کند و سوار ماشین به سمت مقر حرکت می‌کنند. در این میان دخترکی که تمام مدت آن هاله‌ی قرمز را دنبال کرده و به آن‌جا رسید، آرام از پشت دیوار بیرون می‌آید و گربه‌ی سیاه در دستش را زمین می‌گذارد. عینک آفتابی‌اش را تکانی می‌دهد و در حالی که کنج ل*ب‌هایش آرام بالا می‌آیند چشم ریز می‌کند.
- پیدات کردم ققنوس آتش!
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,921
لایک‌ها
14,196
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,490
Points
70,000,164
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_162

دستمال را مابین زاویه‌ی بین چشم و بینی‌اش می‌گذارد تا چاله‌ای از اشک که در آن‌جا مردابی کوچک را تشکیل داده بودند را پاک کند. بعد از آرام‌بخشی که میا به او تزریق کرد خوابش برد، البته خودش نشان نمی‌داد ولی در همان طول مسیر مشخص بود که در خودش فرو ریخته. حق دارد. دارک هم اگر این چنین پشتش خالی میشد شاید به همچین روزی می‌افتاد.
میا آرام سینی با محتویات قرص مسکن، قرص آرام‌بخش و آب را روی میز قرار می‌دهد و ل*ب می‌زند:
- تب داره؟
کف دستش را روی پیشانی او می‌گذارد. لعنت بر تو آندریاس با این دختر چه کردی؟
- آره!
میا در حالی که قرص‌ها را آماده می‌کرد زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- همیشه فکر می‌کردم دختر خیلی قوی و سرکشیه تا امروز که این‌طوری دیدمش.
سرش را بالا می‌آورد و با اخم کمرنگی به او خیره می‌شود، میا در حالی که نگاه‌های سنگین دارک را که باعث گز‌گز پوستش میشد را نادیده می‌گرفت به کارش ادامه می‌دهد.
- گریه کردنش چه چیزی رو عوض می‌کنه؟ فکر نکنم از شدت سرسختی و دیوونه بودنش کم کنه!
- مگه چی شده این این‌طوری گریه می‌کرد؟
دارک مجدد نگاهش را به رد اشک‌های روی صورت آزراء می‌دوزد. پارچه‌ای را نمناک کرده و آرام روی رد اشک‌ها می‌کشد.
- هیچی، فقط پدرش براش مُرد.
- یعنی می‌خوای بگی ولش کرد؟
- به بدترین شکل ممکن.
نفس عمیقی سر می‌دهد و دارک صدایش را می‌شنود، ناراحت شد؟ برای دختری که با او جدال دارد؟
- با این‌که دلم براش می‌سوزه ولی اصلاً دوست ندارم توی این موقعیت کنارش باشی دارک!
پارچه را روی میز رها می‌کند و آرام از روی تخت برمی‌خیزد.
- چرا هی فراموش می‌کنی که تو برای من تصمیم نمی‌گیری میا!
و به سمت درب قدم برمی‌دارد. اتفاقاً باید الان کنارش باشد، اگرچه او با تک‌تک دختران متفاوت است اما قطعاً یک جا دل به دل دارک خواهد داد. این تنها کاری‌ست که دارک باید بکند، عاشق کردن ققنوس آتش تضمینی برای در مشت داشتن او.

کد:
دستمال را مابین زاویه‌ی بین چشم و بینی‌اش می‌گذارد تا چاله‌ای از اشک که در آن‌جا مردابی کوچک را تشکیل داده بودند را پاک کند. بعد از آرام‌بخشی که میا به او تزریق کرد خوابش برد، البته خودش نشان نمی‌داد ولی در همان طول مسیر مشخص بود که در خودش فرو ریخته. حق دارد. دارک هم اگر این چنین پشتش خالی میشد شاید به همچین روزی می‌افتاد.
میا آرام سینی با محتویات قرص مسکن، قرص آرام‌بخش و آب را روی میز قرار می‌دهد و ل*ب می‌زند:
- تب داره؟
کف دستش را روی پیشانی او می‌گذارد. لعنت بر تو آندریاس با این دختر چه کردی؟
- آره!
میا در حالی که قرص‌ها را آماده می‌کرد زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- همیشه فکر می‌کردم دختر خیلی قوی و سرکشیه تا امروز که این‌طوری دیدمش.
سرش را بالا می‌آورد و با اخم کمرنگی به او خیره می‌شود، میا در حالی که نگاه‌های سنگین دارک را که باعث گز‌گز پوستش میشد را نادیده می‌گرفت به کارش ادامه می‌دهد.
- گریه کردنش چه چیزی رو عوض می‌کنه؟ فکر نکنم از شدت سرسختی و دیوونه بودنش کم کنه!
- مگه چی شده این این‌طوری گریه می‌کرد؟
دارک مجدد نگاهش را به رد اشک‌های روی صورت آزراء می‌دوزد. پارچه‌ای را نمناک کرده و آرام روی رد اشک‌ها می‌کشد.
- هیچی، فقط پدرش براش مُرد.
- یعنی می‌خوای بگی ولش کرد؟
- به بدترین شکل ممکن.
نفس عمیقی سر می‌دهد و دارک صدایش را می‌شنود، ناراحت شد؟ برای دختری که با او جدال دارد؟
- با این‌که دلم براش می‌سوزه ولی اصلاً دوست ندارم توی این موقعیت کنارش باشی دارک!
پارچه را روی میز رها می‌کند و آرام از روی تخت برمی‌خیزد.
- چرا هی فراموش می‌کنی که تو برای من تصمیم نمی‌گیری میا!
و به سمت درب قدم برمی‌دارد. اتفاقاً باید الان کنارش باشد، اگرچه او با تک‌تک دختران متفاوت است اما قطعاً یک جا دل به دل دارک خواهد داد. این تنها کاری‌ست که دارک باید بکند، عاشق کردن ققنوس آتش تضمینی برای در مشت داشتن او.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,921
لایک‌ها
14,196
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,490
Points
70,000,164
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_163

با این‌که هیچ میلی به این کار ندارد آرام درب را باز می‌کند، به محض باز شدن درب همه چشم‌هایشان به او وصل می‌شوند. چرا این چنین نگاه می‌کنند؟ مگر تا ققنوس ققنوس آتش ندیده‌اند؟
نفس عمیقی می‌کشد و به سمت صندلی مخصوص خودش قدم برمی‌دارد. حتی یک لحظه هم چشم را از او برنمی‌دارند که دارک حواس همه را پرت می‌کند.
- خیلی خب کجا بودیم؟ گفتین نیروهامون در کجا گم شدن؟
- منطقه زیست محیطی جنگل، محدوده‌های اقیانوس اطلس.
آزراء آرام صندلی را به عقب کشیده و می‌نشیند، که دارک مجدد در خطاب به مشاور که به او اطلاعات منطقه گم شدن نیرو‌ها را داد، ل*ب می‌زند:
- خیلی خب، چند نفر از بهترین نیرو‌هامون رو بفرستید اون‌جا، حتماً یه اتفاقی افتاده اونا برای جاسوسی رفته بودن پس فهمیدن قضیه خیلی مهمه.
- من میرم!
همه نگاه‌ها با حیرت به او دوخته می‌شوند، برای بار دوم‌. واقعاً آزراء این‌قدر برایشان عجیب است؟ نگاه سنگین وزرا را نادیده می‌گیرد که صدای دارک باعث می‌شود سرش را بالا بیاورد و به او نگاه کند.
- تو تازه اومدی پس بهتره کمی استراحت کنی!
ناخودآگاه پوزخندی می‌زند، خودکاری که کنارش قرار دارد را در دست گرفته و میان انکشت‌هایش چندین بار پشت سر هم رد می‌دهد.
- هیچی مثل یه مأموریت درست حسابی خستگی رو از تن من بیرون نمی‌کنه!
- به هر حال فکرش رو از سرت بیرون کن؛ من حاضر نیستم بخاطر گم شدن چند نفر از نیرو‌هامون ققنوس آتش رو بفرستم دنبالشون.
ناگهان ارباب دستی بر روی کتف دارک می‌گذارد و با همان صدای خش‌دار پشت نقاب، خیلی آهسته و آرام اضافه می‌کند:
- وقتی خودش می‌خواد بره مانعش نشو.
روی به آزراء کرده و با لحن شیطنت‌آمیزی می‌گوید:
- مگه نه سوزان؟

کد:
با این‌که هیچ میلی به این کار ندارد آرام درب را باز می‌کند، به محض باز شدن درب همه چشم‌هایشان به او وصل می‌شوند. چرا این چنین نگاه می‌کنند؟ مگر تا ققنوس ققنوس آتش ندیده‌اند؟
نفس عمیقی می‌کشد و به سمت صندلی مخصوص خودش قدم برمی‌دارد. حتی یک لحظه هم چشم را از او برنمی‌دارند که دارک حواس همه را پرت می‌کند.
- خیلی خب کجا بودیم؟ گفتین نیروهامون در کجا گم شدن؟
- منطقه زیست محیطی جنگل، محدوده‌های اقیانوس اطلس.
آزراء آرام صندلی را به عقب کشیده و می‌نشیند، که دارک مجدد در خطاب به مشاور که به او اطلاعات منطقه گم شدن نیرو‌ها را داد، ل*ب می‌زند:
- خیلی خب، چند نفر از بهترین نیرو‌هامون رو بفرستید اون‌جا، حتماً یه اتفاقی افتاده اونا برای جاسوسی رفته بودن پس فهمیدن قضیه خیلی مهمه.
- من میرم!
همه نگاه‌ها با حیرت به او دوخته می‌شوند، برای بار دوم‌. واقعاً آزراء این‌قدر برایشان عجیب است؟ نگاه سنگین وزرا را نادیده می‌گیرد که صدای دارک باعث می‌شود سرش را بالا بیاورد و به او نگاه کند.
- تو تازه اومدی پس بهتره کمی استراحت کنی!
ناخودآگاه پوزخندی می‌زند، خودکاری که کنارش قرار دارد را در دست گرفته و میان انکشت‌هایش چندین بار پشت سر هم رد می‌دهد.
- هیچی مثل یه مأموریت درست حسابی خستگی رو از تن من بیرون نمی‌کنه!
- به هر حال فکرش رو از سرت بیرون کن؛ من حاضر نیستم بخاطر گم شدن چند نفر از نیرو‌هامون ققنوس آتش رو بفرستم دنبالشون.
ناگهان ارباب دستی بر روی کتف دارک می‌گذارد و با همان صدای خش‌دار پشت نقاب، خیلی آهسته و آرام اضافه می‌کند:
- وقتی خودش می‌خواد بره مانعش نشو.
روی به آزراء کرده و با لحن شیطنت‌آمیزی می‌گوید:
- مگه نه سوزان؟
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,921
لایک‌ها
14,196
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,490
Points
70,000,164
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_164

کت چرمی کوتاهش را پوشیده و دست‌هایش را با دستکش چرمی مشکی می‌پوشاند. در حالی که مشغول پوشیدن چکمه‌هایش است؛ دارک بدون درب زدن داخل می‌شوند و با فریاد می‌گوید:
- تو دیوونه‌ای! می‌دونستی؟
سوزان حتی به خودش زحمت نمی‌دهد که سرش را بالا بیاورد و به ادامه‌ی کارش می‌پردازد.
- به این هیچ اهمیتی نمیدم؛ فقط افراد مناسبی رو باهام بفرست اصلاً دوست ندارم مأموریت به‌خاطر نیروهای دست و پا چلفتی خ*را*ب بشه! اگه ببینم به درد نمی‌خورن همون‌جا می‌کشمشون.
دارک دستی میان ابرو‌های پر پشت مردانه‌اش می‌کشد و چشم‌هایش را دردمند می‌بندد.
- قبلاً این‌قدر خشن نبودی!
سوزان از جای برمی‌خیزد و در حالی که به سمت خروجی قدم برمی‌دارد، زمزمه می‌کند:
- زمان دختر خوب بودن سر اومده برایان! از حدشون رد شدن؛ از روشون رد میشم.
و درب را محکم می‌بندد. خیلی خب حال که می‌خواهد، برود.
از اتاق خارج می‌شود که گوشی‌اش به صدا در می‌آید، دست می‌برد و آن را از جیب شلوارش بیرون می‌کشد که چشمانش با دیدن اسم پزشک گرد می‌شوند. در یک آن می‌ایستد و تماس را وصل می‌کند.
- چی شد؟
- باید ببینمت؛ بیا بیمارستان.
- همین الان.
هیچ نمی‌داند چگونه از هیجان بسیار مسیر ساختمان‌های دوقلو را رد می‌کند و به مقصد می‌رسد. درب اتاق پزشک را محکم باز کرده و با چشمانی گشاد از فرط خوشحالی ل*ب می‌زند:
- امیدوارم خبر خوبی برام داشته باشی.
پزشک از پشت میز بلند می‌شود و صفحه لپتاپ را به سمت دارک برمی‌گرداند.
- راستش رو بخوای دقیق نمی‌دونم خبر خوبیه یا نه! شاید بهتره از اطلاعات خودمون بگذریم و به گذشته‌اش مراجعه کنیم.

کد:
کت چرمی کوتاهش را پوشیده و دست‌هایش را با دستکش چرمی مشکی می‌پوشاند. در حالی که مشغول پوشیدن چکمه‌هایش است؛ دارک بدون درب زدن داخل می‌شوند و با فریاد می‌گوید:
- تو دیوونه‌ای! می‌دونستی؟
سوزان حتی به خودش زحمت نمی‌دهد که سرش را بالا بیاورد و به ادامه‌ی کارش می‌پردازد.
- به این هیچ اهمیتی نمیدم؛ فقط افراد مناسبی رو باهام بفرست اصلاً دوست ندارم مأموریت به‌خاطر نیروهای دست و پا چلفتی خ*را*ب بشه! اگه ببینم به درد نمی‌خورن همون‌جا می‌کشمشون.
دارک دستی میان ابرو‌های پر پشت مردانه‌اش می‌کشد و چشم‌هایش را دردمند می‌بندد.
- قبلاً این‌قدر خشن نبودی!
سوزان از جای برمی‌خیزد و در حالی که به سمت خروجی قدم برمی‌دارد، زمزمه می‌کند:
- زمان دختر خوب بودن سر اومده برایان! از حدشون رد شدن؛ از روشون رد میشم.
و درب را محکم می‌بندد. خیلی خب حال که می‌خواهد، برود.
از اتاق خارج می‌شود که گوشی‌اش به صدا در می‌آید، دست می‌برد و آن را از جیب شلوارش بیرون می‌کشد که چشمانش با دیدن اسم پزشک گرد می‌شوند. در یک آن می‌ایستد و تماس را وصل می‌کند.
- چی شد؟
- باید ببینمت؛ بیا بیمارستان.
- همین الان.
هیچ نمی‌داند چگونه از هیجان بسیار مسیر ساختمان‌های دوقلو را رد می‌کند و به مقصد می‌رسد. درب اتاق پزشک را محکم باز کرده و با چشمانی گشاد از فرط خوشحالی ل*ب می‌زند:
- امیدوارم خبر خوبی برام داشته باشی.
پزشک از پشت میز بلند می‌شود و صفحه لپتاپ را به سمت دارک برمی‌گرداند.
- راستش رو بخوای دقیق نمی‌دونم خبر خوبیه یا نه! شاید بهتره از اطلاعات خودمون بگذریم و به گذشته‌اش مراجعه کنیم.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,921
لایک‌ها
14,196
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,490
Points
70,000,164
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_165

- مادرش!
دست‌هایش روی میز را که تکیه‌گاه خود قرار داده بود را مشت می‌کند و می‌فشارد و نفس عمیقی سر می‌دهد.
- چطوری همچین چیزی به عقلش رسیده!
میا معجون آرام‌بخش را در کنارش روی میز قرار می‌دهد و پزشک به او اشاره می‌کند تا از اتاق خارج شود. هیچ‌کس نباید از این موضوع بویی ببرد مخصوصاً میا که به احتمال زیاد در دعواهایش با سوزان از این اطلاعات سوءاستفاده خواهد کرد.
- این مهم نیست که چطوری همچین چیزی به ذهنش رسیده مهم اینه که چه وِردی بلد بوده، عمدتاً همچین چیزی امکان پذیر نیست.
حال که کمی آرام‌تر به نظر می‌رسد دست‌هایش را از روی میز برداشته و با مشت کردنش زیر چانه قرار می‌دهد.
- اگه این ورد رو گیر بیاریم... !
نگاهی به پزشک می‌اندازد که با لبخند شیطانی ل*ب می‌زند:
- دیگه لازم نیست ادای عاشق بودن رو دربیاری! در واقع لازم نیست اصلاً تحملش کنی، نیروهاشو ازش می‌گیریم و اون میمیره.
هرچه دخترک حالش را خ*را*ب کرده بود، پزشک با این سخنان او را به وجد می‌آورد، به‌خاطر افکار دوره ذهنش تک خنده‌ی غیر ارادی می‌زند و قدم‌هایش را همراه با پزشک به سمت اتاق ارباب برمی‌دارد. سریع به میا که در راهرو به آن‌ها می‌پیوندد می‌گوید:
- بی‌سیم کن که ماشین حرکت نکنه باید یه چیزهایی رو بررسی کنم!
و میا فقط سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهد. دو نفری سوار آسانسور شده و طبق معمول با زدن دو دکمه وارد اتاق ارباب دارکنس می‌شوند. او با دیدن دارک و پزشک از جای برمی‌خیزد، نخ سیگار گورکا را درون زیرسیگاری شیشه‌ای به شکل برگ درخت توت رها می‌کند و با تعجب به آن‌ها چشم می‌دوزد.

کد:
- مادرش!
دست‌هایش روی میز را که تکیه‌گاه خود قرار داده بود را مشت می‌کند و می‌فشارد و نفس عمیقی سر می‌دهد.
- چطوری همچین چیزی به عقلش رسیده!
میا معجون آرام‌بخش را در کنارش روی میز قرار می‌دهد و پزشک به او اشاره می‌کند تا از اتاق خارج شود. هیچ‌کس نباید از این موضوع بویی ببرد مخصوصاً میا که به احتمال زیاد در دعواهایش با سوزان از این اطلاعات سوءاستفاده خواهد کرد.
- این مهم نیست که چطوری همچین چیزی به ذهنش رسیده مهم اینه که چه وِردی بلد بوده، عمدتاً همچین چیزی امکان پذیر نیست.
حال که کمی آرام‌تر به نظر می‌رسد دست‌هایش را از روی میز برداشته و با مشت کردنش زیر چانه قرار می‌دهد.
- اگه این ورد رو گیر بیاریم... !
نگاهی به پزشک می‌اندازد که با لبخند شیطانی ل*ب می‌زند:
- دیگه لازم نیست ادای عاشق بودن رو دربیاری! در واقع لازم نیست اصلاً تحملش کنی، نیروهاشو ازش می‌گیریم و اون میمیره.
هرچه دخترک حالش را خ*را*ب کرده بود، پزشک با این سخنان او را به وجد می‌آورد، به‌خاطر افکار دوره ذهنش تک خنده‌ی غیر ارادی می‌زند و قدم‌هایش را همراه با پزشک به سمت اتاق ارباب برمی‌دارد. سریع به میا که در راهرو به آن‌ها می‌پیوندد می‌گوید:
- بی‌سیم کن که ماشین حرکت نکنه باید یه چیزهایی رو بررسی کنم!
و میا فقط سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهد. دو نفری سوار آسانسور شده و طبق معمول با زدن دو دکمه وارد اتاق ارباب دارکنس می‌شوند. او با دیدن دارک و پزشک از جای برمی‌خیزد، نخ سیگار گورکا را درون زیرسیگاری شیشه‌ای به شکل برگ درخت توت رها می‌کند و با تعجب به آن‌ها چشم می‌دوزد.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,921
لایک‌ها
14,196
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,490
Points
70,000,164
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_166

- لعنتی!
دارک نگاهی به پزشک می‌اندازد و نقابش را کمی تکان می‌دهد که ارباب اضافه می‌کند:
- یعنی مادر سوزان ققنوس رعد بوده؟
پزشک چند قدم به جلو برمی‌دارد.
- و بدتر از همه اینه که اون شب قدرتش رو با یک ورد خاص به دخترش منتقل کرده!
ارباب از شدت خشم تمام خوراکی‌های میز را به زمین می‌ریزد و فریاد می‌کشد.
- کاترینااا!
چنان نفس‌نفس می‌زند که قفسه س*ی*نه‌اش به مقدار قابل توجهی بالا و پایین می‌شود. دارک، لیوان آب را پر کرده و در مقابل پدرش می‌گیرد که ارباب با خشم زیر لیوان می‌زند، دست دارک از لیوان باز شده و به زمین برخورد می‌کند و هزار و یک تکه می‌شود. دارک اخمی روی چهره می‌نشاند و با اعتراض ل*ب به سخن باز می‌کند:
- این چه کاریه؟ باید خوشحال باشی!
- باید خوشحال باشم؟ دقیقاً باید از چی خوشحال باشم؟ الان باید بفهمم اون دختره‌ی.. بگم سرکش کم گفتم! بگم وحشی؟ بگم گرگ؟ اون به اندازه کافی همین الانش هم قدرتمند هست برایان! همین مونده که قدرت‌های ققنوس رعد رو هم داشته باشه.
- چرا از این جهت بهش نگاه نمی‌کنی که اگه اون ورد رو پیدا کنیم نیازی به زنده موندش نداریم!
ارباب دستش‌هایش را روی صورتش می‌گذارد و روی صندلی ولو می‌شود.
- اگه اجازه داده بودی ربکا زنده بمونه شاید این احتمال وجود داشت.
- اوه ارباب، ربکا به هیچ دردی نمی‌خورد اون بعد پنج سال حتی نمی‌تونست کنترل کنه که برقش همه رو نگیره!
از روی صندلی به دارک که دست‌هایش روی س*ی*نه‌اش در هم گره خورده‌اند و اخم ریزی بر چهره دارد خیره می‌شود. او واقعاً مرد شده و به راحتی می‌تواند کل سازمان را اداره کند. یک زمانی به دلیل زمین خوردن گریه می‌کرد و اکنون نگاه کن! حال می‌تواند به خوبی خود را بازنشسته کند.


کد:
- لعنتی!
دارک نگاهی به پزشک می‌اندازد و نقابش را کمی تکان می‌دهد که ارباب اضافه می‌کند:
- یعنی مادر سوزان ققنوس رعد بوده؟
پزشک چند قدم به جلو برمی‌دارد.
- و بدتر از همه اینه که اون شب قدرتش رو با یک ورد خاص به دخترش منتقل کرده!
ارباب از شدت خشم تمام خوراکی‌های میز را به زمین می‌ریزد و فریاد می‌کشد.
- کاترینااا!
چنان نفس‌نفس می‌زند که قفسه س*ی*نه‌اش به مقدار قابل توجهی بالا و پایین می‌شود. دارک، لیوان آب را پر کرده و در مقابل پدرش می‌گیرد که ارباب با خشم زیر لیوان می‌زند، دست دارک از لیوان باز شده و به زمین برخورد می‌کند و هزار و یک تکه می‌شود. دارک اخمی روی چهره می‌نشاند و با اعتراض ل*ب به سخن باز می‌کند:
- این چه کاریه؟ باید خوشحال باشی!
- باید خوشحال باشم؟ دقیقاً باید از چی خوشحال باشم؟ الان باید بفهمم اون دختره‌ی.. بگم سرکش کم گفتم! بگم وحشی؟ بگم گرگ؟ اون به اندازه کافی همین الانش هم قدرتمند هست برایان! همین مونده که قدرت‌های ققنوس رعد رو هم داشته باشه.
- چرا از این جهت بهش نگاه نمی‌کنی که اگه اون ورد رو پیدا کنیم نیازی به زنده موندش نداریم!
ارباب دستش‌هایش را روی صورتش می‌گذارد و روی صندلی ولو می‌شود.
- اگه اجازه داده بودی ربکا زنده بمونه شاید این احتمال وجود داشت.
- اوه ارباب، ربکا به هیچ دردی نمی‌خورد اون بعد پنج سال حتی نمی‌تونست کنترل کنه که برقش همه رو نگیره!
از روی صندلی به دارک که دست‌هایش روی س*ی*نه‌اش در هم گره خورده‌اند و اخم ریزی بر چهره دارد خیره می‌شود. او واقعاً مرد شده و به راحتی می‌تواند کل سازمان را اداره کند. یک زمانی به دلیل زمین خوردن گریه می‌کرد و اکنون نگاه کن! حال می‌تواند به خوبی خود را بازنشسته کند.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,921
لایک‌ها
14,196
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,490
Points
70,000,164
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_167

برای بار صدم به ساعت خود نگاه می‌کند، چهل دقیقه علاف بوده و امیدوار است دارک دلیل قانع کننده‌ای داشته باشد وگرنه می‌داند چگونه حالش را جا بیاورد. بی‌اراده و از روی عادت نوک پایش را سریع به زمین می‌کوبد. کمرش را که به ماشین تکیه داده کمی جابه‌جا می‌کند که با حس فردی در کنارش سریع بر می‌گردد و با صورت دارک که با لبخند ملیحی آراسته است و کنار صندوق عقب ایستاده است، روبه‌رو می‌شود.
- دیوونه! نقابت کو؟
سری تکان می‌دهد و در خطاب به سوزان ل*ب می‌زند:
- نمی‌خواستم دیدنت رو از دست بدم رز... ببخشید سوزان!
سوزان چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و نفسش را با فشار بیرون می‌دهد، دستانش را در جیب‌های شلوار نخی‌اش فرو می‌کند و می‌گوید:
- چت شده؟ مستی؟ زیادی خوردی؟
دارک دستانش را به س*ی*نه‌اش گره می‌زند و به ماشین تکیه می‌دهد.
- تو رو می‌بینم بدون ا*ل*ک*ل م*ست میشم‌.
چی؟ درست شنید؟ بدون نوشیدن و با دیدن سوزان م*ست می‌شود؟ با خود چه فکری کرده است که این‌گونه یاوه‌گویی می‌کند؟ سوزان از حرف دارک اخمی بر صورت می‌کشد و با لحن آمیخته به هشدار زمزمه می‌کند:
- فکر نمی‌کردم این‌قدر روی اتفاق دیروز و دیشب حساب باز کرده باشی.
خودش هم می‌داند گند زد است. معلوم است که سوزان بعد آن شکست تحقیر آمیزش از جانب آندریاس شاخک‌هایش را به کار می‌اندازد. معلوم است که هوشیار‌تر و خردمندانه‌تر از قبل عمل می‌کند تا جایی برای خود کسب کند؛ اصلاً برای همین این مأموریت پیش پا افتاده را قبول کرد! شاید هم دنبال خانواده جدیدی می‌گردد، دارک حاضر است قسم بخورد که همسر خوبی برای او می‌شود فقط کافیست سوزان در چنگال او باشد و کمتر جفتک بیاندازد.

کد:
برای بار صدم به ساعت خود نگاه می‌کند، چهل دقیقه علاف بوده و امیدوار است دارک دلیل قانع کننده‌ای داشته باشد وگرنه می‌داند چگونه حالش را جا بیاورد. بی‌اراده و از روی عادت نوک پایش را سریع به زمین می‌کوبد. کمرش را که به ماشین تکیه داده کمی جابه‌جا می‌کند که با حس فردی در کنارش سریع بر می‌گردد و با صورت دارک که با لبخند ملیحی آراسته است و کنار صندوق عقب ایستاده است، روبه‌رو می‌شود.
- دیوونه! نقابت کو؟
سری تکان می‌دهد و در خطاب به سوزان ل*ب می‌زند:
- نمی‌خواستم دیدنت رو از دست بدم رز... ببخشید سوزان!
سوزان چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و نفسش را با فشار بیرون می‌دهد، دستانش را در جیب‌های شلوار نخی‌اش فرو می‌کند و می‌گوید:
- چت شده؟ مستی؟ زیادی خوردی؟
دارک دستانش را به س*ی*نه‌اش گره می‌زند و به ماشین تکیه می‌دهد.
- تو رو می‌بینم بدون ا*ل*ک*ل م*ست میشم‌.
چی؟ درست شنید؟ بدون نوشیدن و با دیدن سوزان م*ست می‌شود؟ با خود چه فکری کرده است که این‌گونه یاوه‌گویی می‌کند؟ سوزان از حرف دارک اخمی بر صورت می‌کشد و با لحن آمیخته به هشدار زمزمه می‌کند:
- فکر نمی‌کردم این‌قدر روی اتفاق دیروز و دیشب حساب باز کرده باشی.
خودش هم می‌داند گند زد است. معلوم است که سوزان بعد آن شکست تحقیر آمیزش از جانب آندریاس شاخک‌هایش را به کار می‌اندازد. معلوم است که هوشیار‌تر و خردمندانه‌تر از قبل عمل می‌کند تا جایی برای خود کسب کند؛ اصلاً برای همین این مأموریت پیش پا افتاده را قبول کرد! شاید هم دنبال خانواده جدیدی می‌گردد، دارک حاضر است قسم بخورد که همسر خوبی برای او می‌شود فقط کافیست سوزان در چنگال او باشد و کمتر جفتک بیاندازد.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,921
لایک‌ها
14,196
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,490
Points
70,000,164
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_168

- منظورت چیه؟
سوزان از دارک روی برمی‌گرداند و در حالی که نگاهش به پنج نفری که در حال آماده شدن هستند و قرار است در این مأموریت همراه او باشند دوخته شده است ادامه می‌دهد:
- قبلاً باجنبه‌تر بودی!
پوزخندی که می‌زند کاملاً غیر ارادی‌ست! ولی خب؛ همان بهتر که سوزان به جهت دیگری چشم دوخته که ناگهان به طرف دارک برمی گردد و دو ضربه‌ی متوالی و آهسته میهمان گونه‌ی گلگون دارک می‌کند.
- پسر خوبی باش؛ زیاد نخور تا برم و برگردم!
در ابتدا با صورتی متعجب به او خیره می‌شود اما به محض رفتن سوزان خشم سراسر بدنش را فرا می‌گیرد. در حالی که نقابش را روی صورتش می‌گذارد و سریع به سمت ساختمان‌ها حرکت می‌کند، گوشی‌اش را از جیبش بیرون کشیده و با تماسی که قبلاً با پدرش وصل بود تا سخنان آن‌ها را بشنود، زمزمه می‌کند:
- دیدی چی شد؟ فکر کرد من مستم!
صدای خنده‌های پدرش از پشت تلفن باعث کلافگی بیشتر او می‌شود اما خب چه از دست او ساخته است؟ فعلاً باید منتظر باشد.
- سابقه نداشته پیش اون پسر بدی باشی.
راست می‌گفت، حق کاملاً با ارباب دارکنس و غیر قابل انکار است.
***
سوار بر ماشین جیپ؛ چشم دوخته به منظره سرسبز جلو رویش، به حرف‌های پنج نفر پشت سرش گوش می‌دهد. به نگاه‌های سنگین‌ آن‌ها توجه نمی‌کند و خاموش نقشه‌ی روند مأموریت را در ذهنش می‌کشد که راننده نگاه زیر چشمی به او می‌اندازد و آرام زمزمه می‌کند:
- تو.. ققنوس آتشی؟؟
با سخن او همه ساکت و منتظر جواب سوزان می‌شوند که مغرورانه ل*ب به سخن می‌گشاید:
- به حال تو چه فرقی می‌کنه؟!
همین مانده که به زیر دستانش جواب پس بدهد.


کد:
- منظورت چیه؟
سوزان از دارک روی برمی‌گرداند و در حالی که نگاهش به پنج نفری که در حال آماده شدن هستند و قرار است در این مأموریت همراه او باشند دوخته شده است ادامه می‌دهد:
- قبلاً باجنبه‌تر بودی!
پوزخندی که می‌زند کاملاً غیر ارادی‌ست! ولی خب؛ همان بهتر که سوزان به جهت دیگری چشم دوخته که ناگهان به طرف دارک برمی گردد و دو ضربه‌ی متوالی و آهسته میهمان گونه‌ی گلگون دارک می‌کند.
- پسر خوبی باش؛ زیاد نخور تا برم و برگردم!
در ابتدا با صورتی متعجب به او خیره می‌شود اما به محض رفتن سوزان خشم سراسر بدنش را فرا می‌گیرد. در حالی که نقابش را روی صورتش می‌گذارد و سریع به سمت ساختمان‌ها حرکت می‌کند، گوشی‌اش را از جیبش بیرون کشیده و با تماسی که قبلاً با پدرش وصل بود تا سخنان آن‌ها را بشنود، زمزمه می‌کند:
- دیدی چی شد؟ فکر کرد من مستم!
صدای خنده‌های پدرش از پشت تلفن باعث کلافگی بیشتر او می‌شود اما خب چه از دست او ساخته است؟ فعلاً باید منتظر باشد.
- سابقه نداشته پیش اون پسر بدی باشی.
راست می‌گفت، حق کاملاً با ارباب دارکنس و غیر قابل انکار است.
***
سوار بر ماشین جیپ؛ چشم دوخته به منظره سرسبز جلو رویش، به حرف‌های پنج نفر پشت سرش گوش می‌دهد. به نگاه‌های سنگین‌ آن‌ها توجه نمی‌کند و خاموش نقشه‌ی روند مأموریت را در ذهنش می‌کشد که راننده نگاه زیر چشمی به او می‌اندازد و آرام زمزمه می‌کند:
- تو.. ققنوس آتشی؟؟
با سخن او همه ساکت و منتظر جواب سوزان می‌شوند که مغرورانه ل*ب به سخن می‌گشاید:
- به حال تو چه فرقی می‌کنه؟!
همین مانده که به زیر دستانش جواب پس بدهد.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧
بالا