نیمه‌حرفه‌ای رمان ققنوس آتش | Lunika✧ کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,921
لایک‌ها
14,210
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,500
Points
70,000,164
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_139

کلاه بارانی قرهاش را روی سرش می‌اندازد و دست در جیب از ماشین پیاده می‌شود. برای رسیدن به استراتفورد احتضار کرده بود. هوای لعنتی باید طوفانی باشد تا او مجبور شود این راه مدید را با ماشین بیاید؟
نگهبان سریع درب را برای او باز کرده و ببخشیدی، زمزمه‌وار تکرار می‌کند. دستانش را از جیب بیرون کشیده و کلاه را عقب می‌دهد.
- اتاق ققنوس آتش کجاست؟
نگهبان به‌خاطر ترس از مجازات شدنش به دلیل دیر کردن، نفسش بریده و مِن‌مِن کنان ل*ب می‌زند:
- تو.. ی... بـ.. بخش ویژه!
دارک اخمی در هم گره زده و به سمت اتاق آزراء حرکت می‌کند. قطعاً اگر مجالش را داشت، ادبش می‌کرد. اما حیف، آن‌قدر کمبود زمان دارند که نتوانست صبر کند هوا آفتابی شود. به ساعت نگاهی می‌اندازد.
«۳:۲۳» دقیقه‌ی صبح. امیدوار است فردا آفتابی باشد تا بتوانند به کلمبیا برگردند. وگرنه مجبور می‌شود مجدد با ماشین سفر کند.
انگشت اشاره‌اش را خم کرده و آرام، تق‌تق در می‌زند. غریدن آزراء خنده‌ای بر ل*بش می‌نشاند.
- زهر مار! نصف شبی ول نمی‌کنیا. هر غلطی دلت می‌خواد بکن. اصن خوب کردم سوزوندمت زیاد زر بزنی می‌کشمت، برو بتمرگ بذار ماهم کپه مرگمونو بذاریم، خودت دیدی همین الان پا گذاشتم تو اتاق.
- رز، بیا در رو باز کن.
کمی مکث می‌کند، با نشنیدن جوابی گوشش را روی درب می‌گذارد تا کار را برای گوش‌هایش سهل کند که ناگهان درب باز شده و چشم در چشم با آزراء می‌شود. آه لعنتی، آن فاز عاشق دل‌خسته کجاست؟ جدا از نقش و بازیگری به جد، برای این دختر خانوم بی‌اعصاب تنگدل شده بود.
- نمی‌ذاری بیام تو؟


کد:
کلاه بارانی قرهاش را روی سرش می‌اندازد و دست در جیب از ماشین پیاده می‌شود. برای رسیدن به استراتفورد احتضار کرده بود. هوای لعنتی باید طوفانی باشد تا او مجبور شود این راه مدید را با ماشین بیاید؟
نگهبان سریع درب را برای او باز کرده و ببخشیدی، زمزمه‌وار تکرار می‌کند. دستانش را از جیب بیرون کشیده و کلاه را عقب می‌دهد.
- اتاق ققنوس آتش کجاست؟
نگهبان به‌خاطر ترس از مجازات شدنش به دلیل دیر کردن، نفسش بریده و مِن‌مِن کنان ل*ب می‌زند:
- تو.. ی... بـ.. بخش ویژه!
دارک اخمی در هم گره زده و به سمت اتاق آزراء حرکت می‌کند. قطعاً اگر مجالش را داشت، ادبش می‌کرد. اما حیف، آن‌قدر کمبود زمان دارند که نتوانست صبر کند هوا آفتابی شود. به ساعت نگاهی می‌اندازد.
«۳:۲۳» دقیقه‌ی صبح. امیدوار است فردا آفتابی باشد تا بتوانند به کلمبیا برگردند. وگرنه مجبور می‌شود مجدد با ماشین سفر کند.
انگشت اشاره‌اش را خم کرده و آرام، تق‌تق در می‌زند. غریدن آزراء خنده‌ای بر ل*بش می‌نشاند.
- زهر مار! نصف شبی ول نمی‌کنیا. هر غلطی دلت می‌خواد بکن. اصن خوب کردم سوزوندمت زیاد زر بزنی می‌کشمت، برو بتمرگ بذار ماهم کپه مرگمونو بذاریم، خودت دیدی همین الان پا گذاشتم تو اتاق.
- رز، بیا در رو باز کن.
کمی مکث می‌کند، با نشنیدن جوابی گوشش را روی درب می‌گذارد تا کار را برای گوش‌هایش سهل کند که ناگهان درب باز شده و چشم در چشم با آزراء می‌شود. آه لعنتی، آن فاز عاشق دل‌خسته کجاست؟ جدا از نقش و بازیگری به جد، برای این دختر خانوم بی‌اعصاب تنگدل شده بود.
- نمی‌ذاری بیام تو؟
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,921
لایک‌ها
14,210
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,500
Points
70,000,164
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_140

از صمت آزراء استفاده کرده و داخل اتاق می‌شود. آرام درب را می‌بندد و رو به آزراء‌یی که به او زل زده و جیک نمی‌زند می‌گوید:
- ما رو نمی‌بینی خوشحالی؟
آزراء چشمانش را به هم می‌فشارد و دو دست مشت شده‌اش را به س*ی*نه‌ی دارک می‌کوبد.
- ع*و*ضی؛ از بابام خبری می‌دادی بعد هر قبرستونی که دلت می‌خواست گم‌وگور میشدی، حتی به تماس‌هام جواب ندادی بعد این‌جا میگی ما رو نمی‌بینی خوشحالی!!
دارک دستان آزراء را روی س*ی*نه خود می‌فشارد و با لحن خاصی ل*ب می‌زند:
- اگه به‌خاطر تو نبود ترجیح می‌دادم همون‌جا بمیرم، اما به خودم قول دادم تو رو برگردونم کلمبیا.
گفته بود چشم‌هایش چه زیباست؟ مشکی‌ست اما آتش مواج درونشان آزراء را از هر فردی متمایز می‌کند. ناگهان دخترک به خود می‌آید و محکم دستانش را پس می‌کشد.
- خیلی خب، اگه الان نذاری بخوابم تا چند دقیقه‌ی دیگه غش می‌کنم.
دارک بارانی‌اش را از تن جدا می‌سازد و روی جا لباسیِ دیواری می‌اندازد تا خشک شود. در حالی که دستی در موهایش فرو می‌برد، به سمت حمام قدم برمی‌دارد و می‌گوید:
- خواب بمونه واسه توی هواپیما یا ماشین، تا من دوش می‌گیرم هرچی وسایل داری جمع کن.
با نگاهش قدم‌های دارک را دنبال می‌کند تا که وارد حمام می‌شود. یعنی برمی‌گردند؟ هنوز از دوره یک ماه باقی مانده! روی تخت می‌نشیند و متفکر به نقطه‌ای نامعلوم مهبوت می‌ماند. باید زرنگ باشد.
***
با فریاد آتاش سریع از جا برمی‌خیزد و با گمان این که حمله کرده‌اند اسلحه‌اش را در دست می‌گیرد.
- کو؟ کجا حمله کردن؟
آتاش با همان چشمان گلگون خود، ناشی از خواب آلودگی؛ بازوان جیکوب را در مشت می‌گیرد.
- حمله کردن چیه! دارک داره رز رو با خودش می‌بره، بدون این که به کسی خبر بده.
دستش را روی صورتش می‌کشد و اسلحه را پایین می‌آورد.
- لعنتی.


کد:
از صمت آزراء استفاده کرده و داخل اتاق می‌شود. آرام درب را می‌بندد و رو به آزراء‌یی که به او زل زده و جیک نمی‌زند می‌گوید:
- ما رو نمی‌بینی خوشحالی؟
آزراء چشمانش را به هم می‌فشارد و دو دست مشت شده‌اش را به س*ی*نه‌ی دارک می‌کوبد.
- ع*و*ضی؛ از بابام خبری می‌دادی بعد هر قبرستونی که دلت می‌خواست گم‌وگور میشدی، حتی به تماس‌هام جواب ندادی بعد این‌جا میگی ما رو نمی‌بینی خوشحالی!!
دارک دستان آزراء را روی س*ی*نه خود می‌فشارد و با لحن خاصی ل*ب می‌زند:
- اگه به‌خاطر تو نبود ترجیح می‌دادم همون‌جا بمیرم، اما به خودم قول دادم تو رو برگردونم کلمبیا.
گفته بود چشم‌هایش چه زیباست؟ مشکی‌ست اما آتش مواج درونشان آزراء را از هر فردی متمایز می‌کند. ناگهان دخترک به خود می‌آید و محکم دستانش را پس می‌کشد.
- خیلی خب، اگه الان نذاری بخوابم تا چند دقیقه‌ی دیگه غش می‌کنم.
دارک بارانی‌اش را از تن جدا می‌سازد و روی جا لباسیِ  دیواری می‌اندازد تا خشک شود. در حالی که دستی در موهایش فرو می‌برد، به سمت حمام قدم برمی‌دارد و می‌گوید:
- خواب بمونه واسه توی هواپیما یا ماشین، تا من دوش می‌گیرم هرچی وسایل داری جمع کن.
با نگاهش قدم‌های دارک را دنبال می‌کند تا که وارد حمام می‌شود. یعنی برمی‌گردند؟ هنوز از دوره یک ماه باقی مانده! روی تخت می‌نشیند و متفکر به نقطه‌ای نامعلوم مهبوت می‌ماند. باید زرنگ باشد.
***
با فریاد آتاش سریع از جا برمی‌خیزد و با گمان این که حمله کرده‌اند اسلحه‌اش را در دست می‌گیرد.
- کو؟ کجا حمله کردن؟
آتاش با همان چشمان گلگون خود، ناشی از خواب آلودگی؛ بازوان جیکوب را در مشت می‌گیرد.
- حمله کردن چیه! دارک داره رز رو با خودش می‌بره، بدون این که به کسی خبر بده.
دستش را روی صورتش می‌کشد و اسلحه را پایین می‌آورد.
- لعنتی.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,921
لایک‌ها
14,210
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,500
Points
70,000,164
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_141
***
دارک چمدان آزراء را در صندوق عقب ماشین می‌گذارد و به چهره‌ی عبوسش زیر آن باران شدید و چتر رنگی‌رنگی خیره می‌شود.
- چرا وایستادی؟ بیا سوار شو.
آزراء چشمانش را در حلقه می‌چرخاند و حرصی ل*ب می‌زند:
- مگه مجبوری پسر؟ با هواپیما نُه ساعت راهه اون وقت می‌دونی با ماشین چقدره؟
دارک در حالی که صندوق عقب ماشین را می‌بست می‌گوید:
- قرار نیست همش رو با ماشین بریم؛ از هر شهری آفتاب دراومد بلیط می‌گیریم.
هنوز آزراء جوابی نداده بود که صدای جیکوب توجه هردو را به خود می‌خرد.
- حق با ققنوس آتشِ! این همه عجله برای چیه جناب دارک کبیر؟
اوه ع*و*ضی! فقط همین را کم داشت. کلاه بارانی‌اش را جلوتر می‌کشد و زیر شر‌شر باران ل*ب می‌گشاید:
- کار مهمی پیش اومده، به قدرت ققنوس آتش نیاز داریم.
- مارو حداقل در جریان قرار می‌دادین که فردا دنبالش نگردیم.
به ساعتش نگاهش می‌اندازد. «۵:۱۶» دقیقه‌ی صبح است و هوا تاریک و بارانی. لبخندی با استهزا بر چهره‌اش نقش می‌بندد.
- نمی‌خواستم بیدارت کنم، بعلاوه؛ فرمانده درجریان بود و فکر کنم همین کافی باشه.
با جلو آمدن جیکوب آتاش نیز علنی می‌شود. جیکوب آغوشش را به سمت آزراء باز کرده و می‌گوید:
- به عنوان مربیت.
آزراء نگاهش را میان دارک و جیکوب رد و بدل می‌کند. لبخند کجی زده و تای ابرویش را بالا می‌دهد.
- چرا فکر کردی در صورتی که خیسی من میام ب*غ*ل تو؟ خیس هم نبودی این کار رو انجام نمی‌دادم‌‌.
جیکوب کنف شده دستانش را پایین می‌اندازد که چشمش به دارک می‌افتد. آرام‌آرام می‌خندد و این جیکوب را عصبانی می‌کند. چه فکری با خود کرد که این‌گونه توقع در آ*غ*و*ش کشیدن ققنوس آتش را داشت تا نقشه‌اش را عملی کند؟ مگر با طفلی طرف است! تمام این ها را روزی جبران خواهد کرد اما امروز وقت مناسبی برای غضبناک بودن نیست.


کد:
***
دارک چمدان آزراء را در صندوق عقب ماشین می‌گذارد و به چهره‌ی عبوسش زیر آن باران شدید و چتر رنگی‌رنگی خیره می‌شود.
- چرا وایستادی؟ بیا سوار شو.
آزراء چشمانش را در حلقه می‌چرخاند و حرصی ل*ب می‌زند:
- مگه مجبوری پسر؟ با هواپیما نُه ساعت راهه اون وقت می‌دونی با ماشین چقدره؟
دارک در حالی که صندوق عقب ماشین را می‌بست می‌گوید:
- قرار نیست همش رو با ماشین بریم؛ از هر شهری آفتاب دراومد بلیط می‌گیریم.
هنوز آزراء جوابی نداده بود که صدای جیکوب توجه هردو را به خود می‌خرد.
- حق با ققنوس آتشِ! این همه عجله برای چیه جناب دارک کبیر؟
اوه ع*و*ضی! فقط همین را کم داشت. کلاه بارانی‌اش را جلوتر می‌کشد و زیر شر‌شر باران ل*ب می‌گشاید:
- کار مهمی پیش اومده، به قدرت ققنوس آتش نیاز داریم.
- مارو حداقل در جریان قرار می‌دادین که فردا دنبالش نگردیم.
به ساعتش نگاهش می‌اندازد. «۵:۱۶» دقیقه‌ی صبح است و  هوا تاریک و بارانی. لبخندی با استهزا بر چهره‌اش نقش می‌بندد.
- نمی‌خواستم بیدارت کنم، بعلاوه؛ فرمانده درجریان بود و فکر کنم همین کافی باشه.
با جلو آمدن جیکوب آتاش نیز علنی می‌شود. جیکوب آغوشش را به سمت آزراء باز کرده و می‌گوید:
- به عنوان مربیت.
آزراء نگاهش را میان دارک و جیکوب رد و بدل می‌کند. لبخند کجی زده و تای ابرویش را بالا می‌دهد.
- چرا فکر کردی در صورتی که خیسی من میام ب*غ*ل تو؟ خیس هم نبودی این کار رو انجام نمی‌دادم‌‌.
جیکوب کنف شده دستانش را پایین می‌اندازد که چشمش به دارک می‌افتد. آرام‌آرام می‌خندد و این جیکوب را عصبانی می‌کند. چه فکری با خود کرد که این‌گونه توقع در آ*غ*و*ش کشیدن ققنوس آتش را داشت تا نقشه‌اش را عملی کند؟ مگر با طفلی طرف است! تمام این ها را روزی جبران خواهد کرد اما امروز وقت مناسبی برای غضبناک بودن نیست.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,921
لایک‌ها
14,210
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,500
Points
70,000,164
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_142

قطرات باران یکی پس از دیگری بر صورتش فرود می‌آیند. حتی زمانی برای پیدا کردن چتر یا بارانی نداشت تا خود را از خیس شدن نجات دهد. به عنوان پیکانی در ظلام دستش را به سمت آزراء دراز می‌کند.
- خیلی خب؛ دست که می‌تونیم بدیم، درسته؟
این حرکات جلف دیگر چیست! دست و آ*غ*و*ش؟ برو بابا، شوخیش گرفته؟ آزراء چشمش را تنگ کرده و پس از مکث کوتاهی، بلند می‌گوید:
- نه! مایل به دست دادن هم نیستم، از بودن و آموزش دیدن در کنار شما خیلی خوشحال شدم.
دوتا انگشت اشاره‌اش را به طرف جیکوب گرفته است اما همین که می‌خواهد قدم از قدم بردارد جیکوب او را از پشت سر در چنگال خود می‌گیرد و چترش را به گوشه‌ای پرت می‌کند. بازوی دست چپش را دور گر*دن او حلقه می‌زند و اسلحه را روی سرش می‌گیرد.
- یا نیروی من میشی یا همین الان می‌کشمت.
ناخن‌هایش را در بازوی جیکوب فرو کرده و محکم به سمت پایین می‌کشد تا گر*دن خود را رها کند، اما هرچه آزراء بیشتر تقلا می‌کند جیکوب محکم‌تر می‌فشارد که ناگهان دارک بلند فریاد می‌زند:
- تمومش کنید. این کارا چیه؟ تو خودت داری برای ما کار می‌کنی مردک!
جیکوب آزراء‌یی که سعی در باز کردن قفل بازویش داشت را محکم به سمت راست می‌کشد تا او را در دامان خود حفظ کند و با سختی ناشی زور زدنش می‌گوید:
- کاملاً در اشتباهی جناب دارک صغیر، ققنوس آتش یا برای من کار می‌کنه یا می‌کشمش!
آزراء عصبی‌وار تک خنده‌ای می‌زند.
- هه هها! فکر کردی من ققنوس رعدم که به تو اجازه همچین کاری رو بده؟
آتاش کمی جلوتر می‌آید و در میان کش مکش‌های جیکوب و آزراء با لبخند ملیحی ل*ب می‌گشاید:
- ققنوس آتش هم به ضعیفی ققنوس رعده!
ضعیف؟ نه، نه تمام عمرش از این کلمه متنفر بود.
- یه ضعیفی بهت نشون بدم که حَظ کنی.
دست از تکاپو می‌کشد، چشمانش را می‌بندد و تمام تمرکزش را جمع می‌کند که ناگهان جیکوب سریع آزراء را پس زده و به بازوی خود خیره می‌شود.
برای بار دوم بود که آزراء چنین باعث احتراق او میشد. نفس‌هایش آشفته می‌گردند و از درد التهاب تلی از اشک درون چشم‌هایش حلقه می‌زند. دخترک گرگ صفت.

کد:
قطرات باران یکی پس از دیگری بر صورتش فرود می‌آیند. حتی زمانی برای پیدا کردن چتر یا بارانی نداشت تا خود را از خیس شدن نجات دهد. به عنوان پیکانی در ظلام دستش را به سمت آزراء دراز می‌کند.
- خیلی خب؛ دست که می‌تونیم بدیم، درسته؟
این حرکات جلف دیگر چیست! دست و آ*غ*و*ش؟ برو بابا، شوخیش گرفته؟ آزراء چشمش را تنگ کرده و پس از مکث کوتاهی، بلند می‌گوید:
- نه! مایل به دست دادن هم نیستم، از بودن و آموزش دیدن در کنار شما خیلی خوشحال شدم.
دوتا انگشت اشاره‌اش را به طرف جیکوب گرفته است اما همین که می‌خواهد قدم از قدم بردارد جیکوب او را از پشت سر در چنگال خود می‌گیرد و چترش را به گوشه‌ای پرت می‌کند. بازوی دست چپش را دور گر*دن او حلقه می‌زند و اسلحه را روی سرش می‌گیرد.
- یا نیروی من میشی یا همین الان می‌کشمت.
ناخن‌هایش را در بازوی جیکوب فرو کرده و محکم به سمت پایین می‌کشد تا گر*دن خود را رها کند، اما هرچه آزراء بیشتر تقلا می‌کند جیکوب محکم‌تر می‌فشارد که ناگهان دارک بلند فریاد می‌زند:
- تمومش کنید. این کارا چیه؟ تو خودت داری برای ما کار می‌کنی مردک!
جیکوب آزراء‌یی که سعی در باز کردن قفل بازویش داشت را محکم به سمت راست می‌کشد تا او را در دامان خود حفظ کند و با سختی ناشی زور زدنش می‌گوید:
- کاملاً در اشتباهی جناب دارک صغیر، ققنوس آتش یا برای من کار می‌کنه یا می‌کشمش!
آزراء عصبی‌وار تک خنده‌ای می‌زند.
- هه هها! فکر کردی من ققنوس رعدم که به تو اجازه همچین کاری رو بده؟
آتاش کمی جلوتر می‌آید و در میان کش مکش‌های جیکوب و آزراء با لبخند ملیحی ل*ب می‌گشاید:
- ققنوس آتش هم به ضعیفی ققنوس رعده!
ضعیف؟ نه، نه تمام عمرش از این کلمه متنفر بود.
- یه ضعیفی بهت نشون بدم که حَظ کنی.
دست از تکاپو می‌کشد، چشمانش را می‌بندد و تمام تمرکزش را جمع می‌کند که ناگهان جیکوب سریع آزراء را پس زده و به بازوی خود خیره می‌شود.
برای بار دوم بود که آزراء چنین باعث احتراق او میشد. نفس‌هایش آشفته می‌گردند و از درد التهاب تلی از اشک درون چشم‌هایش حلقه می‌زند. دخترک گرگ صفت.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,921
لایک‌ها
14,210
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,500
Points
70,000,164
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_143

نگاهش به بازوی خویش خیره مانده و زخم شدنش را تماشا می‌کند که آزراء ل*ب به سخن می‌گشاید:
- نیازی به این کارا نبود، می‌تونستی خیلی راحت بهم پیشنهاد بدی، من که به اریک گفته بودم.
سرش را بالا می‌کشد و در چشم‌های آزراء خیره می‌شود. آتش درونشان شعله‌ور گشته و چاشنی تند اخم‌هایش او را به شدت ترسناک نشان می‌داد. نگاهی به آتاش می‌اندازد و می‌گوید:
- بهت چی گفته آتاش؟ چرا به من نگفتی؟
اگر بگوید نهراسیده دروغ گفته. نگاهش را میان افراد حاضر می‌چرخاند. جیکوب حتماً این شرط را می‌پذیرد. ان‌قدر آدم کثیفی‌ست که حاضر است برای داشتن ارتشی از ققنوس‌ها جان خانواده خود را نیز بستاند آن وقت به آتاش رحم خواهد کرد؟ مشخص است، نه! پس ناچار است قضیه را سر هم بیاورد.
- دروغ میگه، حرفاش بوی کلک میده.
آزراء قهقهه‌ی شیطانی سر می‌دهد. انگار قصد دارد امشب سر از تن آتاش جدا سازد.
- اگه حرفای من بوی کلک میده پس چرا جیکوب این بو رو احساس نمی‌کنه؟
حال چه بگوید؟ چگونه خود را از این معرکه نجات دهد و کشته نشود، ای تف توی گورش که جیکوب را بیدار کرد. اگر گذاشته بود دارک ققنوس آتش را ببرد دیگر خبری از این وحشت نبود.
- چون، چون گفتم چون، فکر کردم که.. .
جیکوب سخن آتاش را قطع می‌کند و بلند فریاد می‌کشد:
- مگه تو مغز داری که فکر کنی؟
و رو به آزراء اضافه می‌کند:
- شرطت چیه؟
آزراء لبخند کجی می‌زند و انگشت اشاره‌اش را زیر آن باران شدید آرام بالا می آورد.
- اون هم نوع من یعنی ققنوس رعد رو کشته؛ بکشش!
ناگهان دارک با عصبانیت کثیری می‌پرسد:
- این ع*و*ضی ققنوس رعد رو کشته؟ شما که گفتین خودکشی کرده ای‌پست فطرت‌ها.
حال او مانده و سه تن از حاضران که قصد جانش را کرده‌اند.


کد:
نگاهش به بازوی خویش خیره مانده و زخم شدنش را تماشا می‌کند که آزراء ل*ب به سخن می‌گشاید:
- نیازی به این کارا نبود، می‌تونستی خیلی راحت بهم پیشنهاد بدی، من که به اریک گفته بودم.
سرش را بالا می‌کشد و در چشم‌های آزراء خیره می‌شود. آتش درونشان شعله‌ور گشته و چاشنی تند اخم‌هایش او را به شدت ترسناک نشان می‌داد. نگاهی به آتاش می‌اندازد و می‌گوید:
- بهت چی گفته آتاش؟ چرا به من نگفتی؟
اگر بگوید نهراسیده دروغ گفته. نگاهش را میان افراد حاضر می‌چرخاند. جیکوب حتماً این شرط را می‌پذیرد. ان‌قدر آدم کثیفی‌ست که حاضر است برای داشتن ارتشی از ققنوس‌ها جان خانواده خود را نیز بستاند آن وقت به آتاش رحم خواهد کرد؟ مشخص است، نه! پس ناچار است قضیه را سر هم بیاورد.
- دروغ میگه، حرفاش بوی کلک میده.
آزراء قهقهه‌ی شیطانی سر می‌دهد. انگار قصد دارد امشب سر از تن آتاش جدا سازد.
- اگه حرفای من بوی کلک میده پس چرا جیکوب این بو رو احساس نمی‌کنه؟
حال چه بگوید؟ چگونه خود را از این معرکه نجات دهد و کشته نشود، ای تف توی گورش که جیکوب را بیدار کرد. اگر گذاشته بود دارک ققنوس آتش را ببرد دیگر خبری از این وحشت نبود.
- چون، چون گفتم چون، فکر کردم که.. .
جیکوب سخن آتاش را قطع می‌کند و بلند فریاد می‌کشد:
- مگه تو مغز داری که فکر کنی؟
و رو به آزراء اضافه می‌کند:
- شرطت چیه؟
آزراء لبخند کجی می‌زند و انگشت اشاره‌اش را زیر آن باران شدید آرام بالا می آورد.
- اون هم نوع من یعنی ققنوس رعد رو کشته؛ بکشش!
ناگهان دارک با عصبانیت کثیری می‌پرسد:
- این ع*و*ضی ققنوس رعد رو کشته؟ شما که گفتین خودکشی کرده ای‌پست فطرت‌ها.
حال او مانده و سه تن از حاضران که قصد جانش را کرده‌اند.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,921
لایک‌ها
14,210
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,500
Points
70,000,164
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_144

لبخند اندوهگینی بر ل*بش می‌نشیند.
- یعنی زندگی این‌قدر چرخید و چرخید که آخرش به این‌جا برسه؟
چشمان پشیمانش را به چشمان مشتعل آزراء می‌دوزد. لبخند شیطانی که بر ل*ب‌های آن نقش بسته، بیشتر او را از بخشش مأیوس می‌کند.
- تو باید به‌خاطر این کار، تا ابد توی جهنم بسوزی!
اگر نخواهد بپذیرد چه؟ جهد کند و خود را از دامان مرگ بیرون بکشد. دست ملک‌الموت را رد کرده و خودش را نجات دهد. نه! او ققنوس آتش است و اصلاً از اعصاب درست حسابی برخوردار نیست. آن وقت او را زجر کش خواهد کرد. دقیقاً مثل اولیویا. آن پیرزن نیرنگ باز که با استفاده از قدرت ققنوس یخ خود را جوان کرده بود، جوان که چه عرض کنم دخترکی بیست ساله! قرار بر این بود که کارهای ققنوس آتش را تحت نظر بگیرد که به آن طرز فجیع کشته شد. درد زیادی کشید، همه این را می‌دانیم و کتمان ناپذیر است.
- اگه تردید داری خودم بکشمش!
فریاد آزراء حواسش را جمع می‌کند که جیکوب را در باران به آن تندی روی به روی خود با اسلحه‌ای که قلب او را نشانه گرفته است می‌بیند. ای تف بر ذات سیاه تو.
- جوری می‌زنم درد نکشی و زود خلاص بشی!
هه لطف بسیار زیادی می‌کند. جیکوب قدمی به جلو برمی‌دارد که حرف دارک سد راهش می‌شود.
- خیلی خب، اگه رز می‌خواد، می‌تونه بمونه بعداً اگه برای پدراش اتفاقی افتاد گله نکنه، و اما آتاش! اون باید با من به کلمبیا بیاد.
حرف دارک همه را متعجب می‌کند، چرا دارک قصد نجاتش را دارد؟ احمق نباش آتاش، قطعاً او قصد نجاتت را ندارد بلکه می‌خواهد تو را در کلمبیا محاکمه کند.
- اون ققنوس رعد رو کشته چطور می‌تونی با خودت به کلمبیا ببریش؟
دارک نگاهی به آسمان تیره می‌اندازد. شدت باران کاهش یافته و خورشید کم‌کم ابرها را کنار می‌زند.
- می‌برمش؛ باید توی کلمبیا و توسط ما حساب پس بده، نباید با یه گلوله ساده کارش رو بسازی.
جیکوب اسلحه را در دستش جا به جا می‌کند و با اعتماد به نفسی ل*ب می‌زند:
- بنظرت برای کشتن ققنوس گلوله‌ی ساده میارم؟ هم گلوله و هم اسلحه از ج*ن*س دیوینیویم هستن.
نگاهش را زیر چشمی به آزراء می‌اندازد و اضافه می‌کند:
- چیزی که ققنوس رو می‌کشه!! آزراء ندیده ولی تو که می‌دونی چیکار می‌کنه، هم با ققنوس و هم با انسان.
مردک بیچاره! بی‌خبر از فلش بک آزراء و دیدارش با ققنوس رعد است!


کد:
لبخند اندوهگینی بر ل*بش می‌نشیند.
- یعنی زندگی این‌قدر چرخید و چرخید که آخرش به این‌جا برسه؟
چشمان پشیمانش را به چشمان مشتعل آزراء می‌دوزد. لبخند شیطانی که بر ل*ب‌های آن نقش بسته، بیشتر او را از بخشش مأیوس می‌کند.
- تو باید به‌خاطر این کار، تا ابد توی جهنم بسوزی!
اگر نخواهد بپذیرد چه؟ جهد کند و خود را از دامان مرگ بیرون بکشد. دست ملک‌الموت را رد کرده و خودش را نجات دهد. نه! او ققنوس آتش است و اصلاً از اعصاب درست حسابی برخوردار نیست. آن وقت او را زجر کش خواهد کرد. دقیقاً مثل اولیویا. آن پیرزن نیرنگ باز که با استفاده از قدرت ققنوس یخ خود را جوان کرده بود، جوان که چه عرض کنم دخترکی بیست ساله! قرار بر این بود که کارهای ققنوس آتش را تحت نظر بگیرد که به آن طرز فجیع کشته شد. درد زیادی کشید، همه این را می‌دانیم و کتمان ناپذیر است.
- اگه تردید داری خودم بکشمش!
فریاد آزراء حواسش را جمع می‌کند که جیکوب را در باران به آن تندی روی به روی خود با اسلحه‌ای که قلب او را نشانه گرفته است می‌بیند. ای تف بر ذات سیاه تو.
- جوری می‌زنم درد نکشی و زود خلاص بشی!
هه لطف بسیار زیادی می‌کند. جیکوب قدمی به جلو برمی‌دارد که حرف دارک سد راهش می‌شود.
- خیلی خب، اگه رز می‌خواد، می‌تونه بمونه بعداً اگه برای پدراش اتفاقی افتاد گله نکنه، و اما آتاش! اون باید با من به کلمبیا بیاد.
حرف دارک همه را متعجب می‌کند، چرا دارک قصد نجاتش را دارد؟ احمق نباش آتاش، قطعاً او قصد نجاتت را ندارد بلکه می‌خواهد تو را در کلمبیا محاکمه کند.
- اون ققنوس رعد رو کشته چطور می‌تونی با خودت به کلمبیا ببریش؟
دارک نگاهی به آسمان تیره می‌اندازد. شدت باران کاهش یافته و خورشید کم‌کم ابرها را کنار می‌زند.
- می‌برمش؛ باید توی کلمبیا و توسط ما حساب پس بده، نباید با یه گلوله ساده کارش رو بسازی.
جیکوب اسلحه را در دستش جا به جا می‌کند و با اعتماد به نفسی ل*ب می‌زند:
- بنظرت برای کشتن ققنوس گلوله‌ی ساده میارم؟ هم گلوله و هم اسلحه از ج*ن*س دیوینیویم هستن.
نگاهش را زیر چشمی به آزراء می‌اندازد و اضافه می‌کند:
- چیزی که ققنوس رو می‌کشه!! آزراء ندیده ولی تو که می‌دونی چیکار می‌کنه، هم با ققنوس و هم با انسان.
مردک بیچاره! بی‌خبر از فلش بک آزراء و دیدارش با ققنوس رعد است!
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,921
لایک‌ها
14,210
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,500
Points
70,000,164
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_145

حقیقتاً نومید کننده‌ست که جیکوب این‌قدر احمق تشریف دارد. دارک به بادیگاردهایش دستور داد و آتاش را به خودروی مقابل منتقل کردند. حال باید از شر این مردک فاسد نیز خلاص شود. لبخند شیطانی بر ل*ب گرفته و دستش را شعله‌ور می‌کند.
- خب مربی! به من اعتماد داری؟
جیکوب به سمت او می‌چرخد و چشمش با دیدن دست افروخته آزراء تنگ می‌شود. دارک نگاهش را به آزراء خیره می‌دوزد و منتظر است. دخترک نگاهش را از دارک گرفته و به جیکوب می‌دهد و دو دستش را به سمت او دراز می‌کند.
- اگه به من اعتماد کامل داری دستتو بذار توی دستم آتشینم تا خیالت رو از بابت نسوختن راحت کنم! اون اسلحه رو هم بذار توی این دستم.
و کمی دستش را به بالا می‌کشد. شک و تردید تمام جان جیکوب را فرا گرفته. او دختر زیرکی‌ست و ممکن است خیالات در سر خود داشته باشد، اما مگر جز اعتماد کردن راه دیگری دارد؟
- اسلحه از ج*ن*س دیوینیویمه، به محض گذاشتنش تو دستت میمیری! مرده‌ی تو به درد من نمی‌خوره.
خنده‌ی تحقیرانه‌ آزراء او را متعجب‌تر می‌کند.
- من به دیوینیویم بزرگ‌تر از این دست زدمو الان جلو روت ایستادم!
کذب می‌گوید! قطعاً دروغ است وگرنه دیوینیویم فلزی نیست که ققنوس بعد دست زدن به او زنده بماند!
- مشکلی نیست حالا که خودت این‌طوری می‌خوای باشه.
بگذار دست بزند و بمیرد تا دیگر هوس دروغ گویی نکند.
با تردید دو دستش را بالا می‌آورد. خودش گفت باعث سوختن او نمی‌شود، به راست بودنش شک دارد ولی چاره‌ای در بساط نیست.
نگاهش را بالا سوق می‌دهد، دستش را هم‌زمان با گذاشتن اسلحه در دست آزراء، در دست دیگرش قرار می‌دهد.


کد:
حقیقتاً نومید کننده‌ست که جیکوب این‌قدر احمق تشریف دارد. دارک به بادیگاردهایش دستور داد و آتاش را به خودروی مقابل منتقل کردند. حال باید از شر این مردک فاسد نیز خلاص شود. لبخند شیطانی بر ل*ب گرفته و دستش را شعله‌ور می‌کند.
- خب مربی! به من اعتماد داری؟
جیکوب به سمت او می‌چرخد و چشمش با دیدن دست افروخته آزراء تنگ می‌شود. دارک نگاهش را به آزراء خیره می‌دوزد و منتظر است. دخترک نگاهش را از دارک گرفته و به جیکوب می‌دهد و دو دستش را به سمت او دراز می‌کند.
- اگه به من اعتماد کامل داری دستتو بذار توی دستم آتشینم تا خیالت رو از بابت نسوختن راحت کنم! اون اسلحه رو هم بذار توی این دستم.
و کمی دستش را به بالا می‌کشد. شک و تردید تمام جان جیکوب را فرا گرفته. او دختر زیرکی‌ست و ممکن است خیالات در سر خود داشته باشد، اما مگر جز اعتماد کردن راه دیگری دارد؟
- اسلحه از ج*ن*س دیوینیویمه، به محض گذاشتنش تو دستت میمیری! مرده‌ی تو به درد من نمی‌خوره.
خنده‌ی تحقیرانه‌ آزراء او را متعجب‌تر می‌کند.
- من به دیوینیویم بزرگ‌تر از این دست زدمو الان جلو روت ایستادم!
کذب می‌گوید! قطعاً دروغ است وگرنه دیوینیویم فلزی نیست که ققنوس بعد دست زدن به او زنده بماند!
- مشکلی نیست حالا که خودت این‌طوری می‌خوای باشه.
بگذار دست بزند و بمیرد تا دیگر هوس دروغ گویی نکند.
با تردید دو دستش را بالا می‌آورد. خودش گفت باعث سوختن او نمی‌شود، به راست بودنش شک دارد ولی چاره‌ای در بساط نیست.
نگاهش را بالا سوق می‌دهد، دستش را هم‌زمان با گذاشتن اسلحه در دست آزراء، در دست دیگرش قرار می‌دهد.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,921
لایک‌ها
14,210
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,500
Points
70,000,164
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_146

به محض برخورد دستش با اسلحه و درد نفس گیرش آن را به سمت دارک پرت می‌کند. هیچ‌وقت این نیروی دردناک که قصد سد کردن راه تنفس و ربودن روحش را دارد برای او عادی نمی‌شود. ب*دن جیکوب بر اثر سوختن، حرکت غیرارادی انعکاسی می‌زند و دستش را از مشت آزراء در می‌کشد که به زمین می‌افتد. دارک در یک جهش اسلحه را در هوا گرفته و مستقیم به مغز جیکوب شلیک می‌کند. حتی فرصت ناله کردن را هم به او نمی‌دهد. همان بهتر! محو شود مردک بی‌عرضه!
آزراء کمر صاف می‌کند و نگاهش را به دست زخمی‌اش می‌دوزد.
- پس چرا ترمیم نمیشه؟
حال، هوا کاملاً روشن شده بود، دیگر خبری از بارش نبود و دارک گویا تازه نفس گرفته باشد کلاهش را عقب می‌برد.
- چون روح ققنوس در برابر دیوینیویم ناتوانه!
عجیب می‌سوزد، انگار خنجر را از گوشت دستش عبور داده باشند. قدمی به جلو برمی‌دارد و نزدیک دارک می‌ایستد. نگاه منفورش را تهدیدوار به دارک می‌دوزد و چشم تنگ می‌کند.
- که بعداً اگه برای پدرام اتفاقی افتاد گله نکنم آره؟
دارک دستی در موهای خود فرو می‌برد، با لبخند و لحن ملایمی ل*ب به سخن می‌گشاید:
- من که می‌دونستم نقشه‌ای توی سرت داری!
نگاهش را با اکراه از دارک می‌گیرد و در حالی که سوار ماشین می‌شود می‌گوید:
- اره جون خودت، تو که داشتی خودتو می‌باختی!
هنگامی که چهره‌اش از دید دخترک دور می‌شود حالت خنثی‌ای به خود می‌گیرد. این چند ماه نبود و او را نمی‌دید از شرش راحت بود.


کد:
به محض برخورد دستش با اسلحه و درد نفس گیرش آن را به سمت دارک پرت می‌کند. هیچ‌وقت این نیروی دردناک که قصد سد کردن راه تنفس و ربودن روحش را دارد برای او عادی نمی‌شود. ب*دن جیکوب بر اثر سوختن، حرکت غیرارادی انعکاسی می‌زند و دستش را از مشت آزراء در می‌کشد که به زمین می‌افتد. دارک در یک جهش اسلحه را در هوا گرفته و مستقیم به مغز جیکوب شلیک می‌کند. حتی فرصت ناله کردن را هم به او نمی‌دهد. همان بهتر! محو شود مردک بی‌عرضه!
آزراء کمر صاف می‌کند و نگاهش را به دست زخمی‌اش می‌دوزد.
- پس چرا ترمیم نمیشه؟ 
حال، هوا کاملاً روشن شده بود، دیگر خبری از بارش نبود و دارک گویا تازه نفس گرفته باشد کلاهش را عقب می‌برد.
- چون روح ققنوس در برابر دیوینیویم ناتوانه! 
عجیب می‌سوزد، انگار خنجر را از گوشت دستش عبور داده باشند. قدمی به جلو برمی‌دارد و نزدیک دارک می‌ایستد. نگاه منفورش را تهدیدوار به دارک می‌دوزد و چشم تنگ می‌کند.
- که بعداً اگه برای پدرام اتفاقی افتاد گله نکنم آره؟
دارک دستی در موهای خود فرو می‌برد، با لبخند و لحن ملایمی ل*ب به سخن می‌گشاید:
- من که می‌دونستم نقشه‌ای توی سرت داری! 
نگاهش را با اکراه از دارک می‌گیرد و در حالی که سوار ماشین می‌شود می‌گوید:
- اره جون خودت، تو که داشتی خودتو می‌باختی!
هنگامی که چهره‌اش از دید دخترک دور می‌شود حالت خنثی‌ای به خود می‌گیرد. این چند ماه نبود و او را نمی‌دید از شرش راحت بود.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,921
لایک‌ها
14,210
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,500
Points
70,000,164
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_147

کی میگه این وضع برای من سخت نیست؟ چه کسی حق داره من رو قضاوت کنه و بگه من بی‌رحمم؟
آره، من بی‌رحمم چون خودم رحمی از کسی ندیدم و تا وقتی من رحم کردن رو نبینم از کجا یاد می‌گیرم؟ منم مثل تموم دخترا اول احساساتی بودم. اما نابودم کردن. تو می‌دونی برای کسی مهم نبودن یعنی چی؟ می‌دونی ارزش نداشتن در حدی که مُردن یا زنده بودنت هم براشون مهم نباشه و برای منافع خودشون هرکاری باهات بکنن یعنی چی؟ کاری که ساموئل و آندریاس با من کردن. اگه من توی پرورشگاه می‌موندم شاید یه خانواده درست حسابی جای خالی مادری که هیچ‌وقت از آغوشش، محبت‌هاش و نوازش‌هاش بهره‌مند نشدم رو پر می‌کردن. یا پدری که منو برای خودم بخواد نه ققنوس بودنم. نمی‌دونی این شایدها چقدر آدم رو اذیت می‌کنه. من همون شب تغییر کردم. برای همه‌مون یه همچین شبی هست.
همون شبی که تا خود صبح گریه می‌کنی. دعادعا می‌کنی خورشید در نیومده تموم‌ کنی. توی دلت به همه عالم و آدم فحش میدی. دقیقاً توی همون شب نه آدمی می‌تونه خوبت کنه و نه سیگاری، نه م*ست کردن و نه قدمی… .
هیچی! ولی می‌دونی چی میشه؟ تو یه جایی وسط اون گریه‌ها خوابت می‌بره. اتفاقاً زنده‌ام می‌مونی. ولی صبح که شد. چشماتو که باز کردی. یه آدم جدید متولد شده. یکی که خیلی ترسناکه. یکی که با اون ورژن قبلیت صد درجه فرق کرده. اون ورژن خیلی قویه! می‌تونه به راحتی هرکسی رو از راهش کنار بزنه، بُکشه و سلاخیش کنه.
خیلی بده که تمام حس‌هات جز نفرت و خشم بمیرن. الانم دقیقاً یه جایی از زندگی ایستادم که دیگه زنده بودن یا مردن خودمم برام مهم نیست. فقط می‌خوام تا زنده‌ام، زندگی کنم.

•| November 1|•​

کد:
کی میگه این وضع برای من سخت نیست؟ چه کسی حق داره من رو قضاوت کنه و بگه من بی‌رحمم؟
آره، من بی‌رحمم چون خودم رحمی از کسی ندیدم و تا وقتی من رحم کردن رو نبینم از کجا یاد می‌گیرم؟ منم مثل تموم دخترا اول احساساتی بودم. اما نابودم کردن. تو می‌دونی برای کسی مهم نبودن یعنی چی؟ می‌دونی ارزش نداشتن در حدی که مُردن یا زنده بودنت هم براشون مهم نباشه و برای منافع خودشون هرکاری باهات بکنن یعنی چی؟ کاری که ساموئل و آندریاس با من کردن. اگه من توی پرورشگاه می‌موندم شاید یه خانواده درست حسابی جای خالی مادری که هیچ‌وقت از آغوشش، محبت‌هاش و نوازش‌هاش بهره‌مند نشدم رو پر می‌کردن. یا پدری که منو برای خودم بخواد نه ققنوس بودنم. نمی‌دونی این شایدها چقدر آدم رو اذیت می‌کنه. من همون شب تغییر کردم. برای همه‌مون یه همچین شبی هست.
همون شبی که تا خود صبح گریه می‌کنی. دعادعا می‌کنی خورشید در نیومده تموم‌ کنی. توی دلت به همه عالم و آدم فحش میدی. دقیقاً توی همون شب نه آدمی می‌تونه خوبت کنه و نه سیگاری، نه م*ست کردن و نه قدمی… .
هیچی! ولی می‌دونی چی میشه؟ تو یه جایی وسط اون گریه‌ها خوابت می‌بره. اتفاقاً زنده‌ام می‌مونی. ولی صبح که شد. چشماتو که باز کردی. یه آدم جدید متولد شده. یکی که خیلی ترسناکه. یکی که با اون ورژن قبلیت صد درجه فرق کرده. اون ورژن خیلی قویه! می‌تونه به راحتی هرکسی رو از راهش کنار بزنه، بُکشه و سلاخیش کنه.
خیلی بده که تمام حس‌هات جز نفرت و خشم بمیرن. الانم دقیقاً یه جایی از زندگی ایستادم که دیگه زنده بودن یا مردن خودمم برام مهم نیست. فقط می‌خوام تا زنده‌ام، زندگی کنم.
•| November 1|•
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,921
لایک‌ها
14,210
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,500
Points
70,000,164
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_148
کانادای مرکزی | کبک

چشمانش را به آسمان نارنجی بالای سرش می‌دوزد. کش و قوسی به خود می‌دهد و خمیازه‌ای طویل می‌کشد. یازده ساعت رانندگی حسابی خسته‌اش کرده بود اما آزراء برعکس او، با خیال تخت از استراتفورد تا خود سگنه چرت می‌زد. در همین افکار ناگهان دستی بر روی دوشش می‌نشیند.
- به چی فکر می‌کنی؟
لبخندی می‌زند و چشمان خسته‌اش را می‌فشارد.
- به این‌که چند ساعت تا خوابیدنم مونده!
آزراء دستش را برمی‌دارد و در پیاده رو چرخی می‌زند.
- بیخیال پسر تازه ساعت هفت عصره.
اصلاً به این توجه ندارد که خودش از شش صبح تا هفت عصر فقط خواب بوده. به دنبال آزراء که با سرحالی قدم به قدم، تمام شهر را زیر نظر می‌گذراند، می‌رود. وارد کافه می‌شوند و پشت میز می‌نشینند.
- گفتی چند ساعت دیگه پرواز داریم؟
- تقریباً دو ساعت دیگه.
سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهد که گارسون با تیپ شیک و اتو کشیده‌ای از راه می‌رسد.

- Bonjour madame, bonjour monsieur.
(سلام خانوم، سلام اقا.)
دارک گوشیش از را جیب شلوار جینش بیرون می‌کشد تا با مترجم خود تماس بگیرد اما با حرف آزراء سرش را بالا می‌کشد و با تعجب به او خیره می‌شود.
- Bonjour jeune homme, qu'avez-vous au menu؟
(سلام مرد جوان، در منو چی دارید؟)
آن دخترک که مانند یکی از اهالی دیرینه پاریس، نه بهتر بگوید انگار در ناف پاریس به دنیا آمده و در تمام این ۲۶ سال را در آن‌جا زندگی می‌کرده، آزراء‌ست؟
- Tout est disponible, que voulez-vous؟
(همه چیز موجود است، چی میل دارید؟)
آزراء نگاهش را از گارسون گرفته و به دارک می‌دهد‌
- ‌پوتین می‌خوری؟
با چشمانی که از شدت تعجب از حدقه بیرون زده‌اند فقط سری تکان می‌دهد.


کد:
کانادای مرکزی | کبک

چشمانش را به آسمان نارنجی بالای سرش می‌دوزد. کش و قوسی به خود می‌دهد و خمیازه‌ای طویل می‌کشد. یازده ساعت رانندگی حسابی خسته‌اش کرده بود اما آزراء برعکس او، با خیال تخت از استراتفورد تا خود سگنه چرت می‌زد. در همین افکار ناگهان دستی بر روی دوشش می‌نشیند.
- به چی فکر می‌کنی؟
لبخندی می‌زند و چشمان خسته‌اش را می‌فشارد.
- به این‌که چند ساعت تا خوابیدنم مونده!
آزراء دستش را برمی‌دارد و در پیاده رو چرخی می‌زند.
- بیخیال پسر تازه ساعت هفت عصره.
اصلاً به این توجه ندارد که خودش از شش صبح تا هفت عصر فقط خواب بوده. به دنبال آزراء که با سرحالی قدم به قدم، تمام شهر را زیر نظر می‌گذراند، می‌رود. وارد کافه می‌شوند و پشت میز می‌نشینند.
- گفتی چند ساعت دیگه پرواز داریم؟
- تقریباً دو ساعت دیگه.
سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهد که گارسون با تیپ شیک و اتو کشیده‌ای از راه می‌رسد.
- Bonjour madame, bonjour monsieur.
(سلام خانوم، سلام اقا.)
دارک گوشیش از را جیب شلوار جینش بیرون می‌کشد تا با مترجم خود تماس بگیرد اما با حرف آزراء سرش را بالا می‌کشد و با تعجب به او خیره می‌شود.
- Bonjour jeune homme, qu'avez-vous au menu?
(سلام مرد جوان، در منو چی دارید؟)
آن دخترک که مانند یکی از اهالی دیرینه پاریس، نه بهتر بگوید انگار در ناف پاریس به دنیا آمده و در تمام این ۲۶ سال را در آن‌جا زندگی می‌کرده، آزراء‌ست؟
- Tout est disponible, que voulez-vous?
(همه چیز موجود است، چی میل دارید؟)
آزراء نگاهش را از گارسون گرفته و به دارک می‌دهد‌
- ‌پوتین می‌خوری؟
با چشمانی که از شدت تعجب از حدقه بیرون زده‌اند فقط سری تکان می‌دهد.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧
بالا